خطبه دوم
2 و من خطبة له عليه السّلام بعد انصرافه من صفين
و فيها حال الناس قبل البعثة و صفة آل النبي ثم صفة قوم آخرين
أحمده استتماما لنعمته ، و استسلاما لعزّته ، و استعصاما من معصيته 1 .و أستعينه فاقة إلى كفايته 2 ، إنّه لا يضلّ من هداه ، و لا يئل من عاداه ، و لا يفتقر من كفاه 3 ، فإنّه أرجح ما وزن ، و أفضل ما خزن 4 . و أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له ، شهادة ممتحنا إخلاصها ،معتقدا مصاصها ، نتمسّك بها أبدا ما أبقانا ، و ندّخرها لأهاويل ما يلقانا 5 ، فإنّها عزيمة الإيمان ، و فاتحة الإحسان ، و مرضاة الرّحمن ،و مدحرة الشّيطان 6 . و أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله ، أرسله بالدّين المشهور ، و العلم المأثور ، و الكتاب المسطور ، و النّور السّاطع ،و الضّياء اللاّمع ، و الأمر الصّادع 7 ، إزاحة للشّبهات ، و احتجاجا بالبيّنات ، و تحذيرا بالآيات ، و تخويفا بالمثلات 8 ، و النّاس في فتن انجذم فيها حبل الدّين ، و تزعزعت سواري اليقين ،و اختلف النّجر ، و تشتّت الأمر ، و ضاق المخرج ، و عمي المصدر 9 ،فالهدى خامل ، و العمى شامل 10 . عصي الرّحمن ، و نصر الشّيطان ،و خذل الإيمان ، فانهارت دعائمه ، و تنكّرت معالمه ، و درست سبله ، و عفت شركه 11 . أطاعوا الشّيطان فسلكوا مسالكه ، و وردوا مناهله 12 ، بهم سارت أعلامه ، و قام لواؤه 13 ، في فتن داستهم بأخفافها ،و وطئتهم بأظلافها ، و قامت على سنابكها 14 ، فهم فيها تائهون حائرون جاهلون مفتونون ، في خير دار ، و شرّ جيران 15 . نومهم سهود ،و كحلهم دموع ، بأرض عالمها ملجم ، و جاهلها مكرم 16 .
و منها يعني آل النبي عليه الصلاة و السلام
هم موضع سرّه ، و لجأ أمره ، و عيبة علمه ، و موئل حكمه ، و كهوف كتبه ، و جبال دينه 17 ، بهم أقام انحناء ظهره ،و أذهب ارتعاد فرائصه 18
و منها يعني قوما آخرين
زرعوا الفجور ، و سقوه الغرور ، و حصدوا الثّبور 19 ، لا يقاس بآل محمّد صلّى اللّه عليه و آله من هذه الأمّة أحد ، و لا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه أبدا 20 هم أساس الدّين ، و عماد اليقين 21 ،إليهم يفيء الغالي ، و بهم يلحق التّالي 22 و لهم خصائص حقّ الولاية ، و فيهم الوصيّة و الوراثة 23 ، الآن إذ رجع الحقّ إلى أهله ،و نقل إلى منتقله 24
ترجمه خطبه دوم
سپاس او را گويم كه تتميم نعمتش جويم و راه تسليم به عزّتش پويم و براى مصونيت از تباهىها دست و دل از معصيتش شويم 1 و از روى نياز به كفايتش يارى از او خواهيم 2 . كسى كه او هدايتش كند ، گمراه نگردد و آن كه با مقام شامخش بخصومت برخيزد ، نجات نپذيرد . و هر كس كه او كفايتش كند ، احتياج از او دورى گيرد 3 سپاسش ، برترين وزنه در ميزان كمالات است و شايستهترين اندوختهها در قلمرو ارزشها و خيرات 4 . من شهادت به يگانگى بى انباز آن معبود مطلق مي دهم كه جز او خدايى نيست .
شهادتى كه خلوصش از آزمايشها گذشته ، و حقيقت نابش در دل و جان نشسته . تا مشيت ربوبى او بر بقاى ما حكم كند ، شهادت به يگانگىاش دستاويز ما است تا سر حدّ ديارش و ذخيره فناناپذير ما در راه پر هول و هراس از آنچه كه در سر راه ما است 5 . شهادت به وحدانيتش لازمه ايمان است و آغاز احسان و رضاى خداوند رحمان و طرد شيطان 6 . و شهادت مى دهم كه محمد ( ص ) بنده و رسول او است . خداوند سبحان محمد ( ص ) را به جامعه انسانى فرستاد ، براى ابلاغ دينى مشهور در عقول و افكار و با علائمى معروف در قرون و اعصار ، با كتابى نوشته با قلم ربّانى ، و نورى فروزان و پرتوى فراگير جهان ، و امرى روشن و جداكننده صحت و بطلان 7 . تا با آن رسالت الهى تاريكى اشتباهات و ابهامها را از مغز و دل مردمان بزدايد و با دلايل روشن ، حجتها بر آنان تمام كند و با آيات ربانى از سقوط در پرتگاه برحذرشان بدارد و با اخطار به كيفرهايى كه دامن گير تبهكاران مى گردد تهديدشان نمايد 8 .
اين رسالت عظمى در دورانى و براى جامعهاى درخشيدن گرفت كه طناب وحدتانگيز دين از هم گسيخته پايه ها و ستونهاى يقين بلرزه درآمده ، اصول بنيادين حقايق متلاشى ، و واقعيت امر پراكنده بود .جامعه اى كه راههايش براى حركتهاى رهايى بخش تنگ بود و باريك و منابع و عقول و انديشه هاى افرادش در مسير حيات نابينا و تاريك 9 . اثرى از رشد و هدايت وجود نداشت و كورى و ظلمت همه جا و همه شئون بشرى را فرا گرفته 10 نافرمانى به خدا شايع بود و يارى به شيطان رايج . ايمان در همه شئون حيات شكست خورده و ستونهاى برپادارنده اش فرو ريخته ، نشانها و علائمش تيره و ناشناخته ، راههايش متروك ، جاده هايش محو و نابود گشته بود 11 . در آن دوران كه نور رسالت برافروخت ، مردم اطاعت از شيطان را پيشه خود نموده ، راههاى آن پليد نابكار را پيش گرفته سيراب شدن خود را از چشمه هاى آن مطرود ابدى مى جستند 12 . علم هاى شيطانى بدوش گرفته ، پرچم آن مردود بارگاه ربانى را به اهتزاز درآورده بودند 13 . در فتنه ها و شورشهايى غوطه ور بودند كه با ناخنهاى خود ، آنان را خورد كرده با سمّهاى ويرانگر آنان را كوبيده و همواره روى سرناخنها به انتظار برپاكردن اضطراب و بلوا ايستاده بود 14 .مردمى سرگردان و حيران و نادانهايى شورش زده در بهترين جايگاه و با بدترين همسايگان زندگى مى كردند 15 ، محروميت از خواب گوارا ، خوابشان اشكهاى سوزان بينوايى سرمه هاى ديدگانشان در سرزمينى كه دانايش بند بردهان بود و نادانش محترم و در امان 16 .
آل محمد ( ص ) چه كسانى هستند ؟
آنان دارندگان راز پيامبراند و پشتيبان امر وى و ظرف علم و مرجع قوانين و دربردارنده كتب رسالت و كوههاى پا برجاى دين او 17 . پيامبر اكرم به وسيله آنان بود كه خميدگى پشت دين را راست و لرزش پهلوهاى آن را مبدل به سكون و آرامش ساخت 18 .
رديف مقابل آل محمد ( ص ) چه كسانى هستند ؟
آنان كسانى هستند كه بذر تباهى ها و انحرافات را كاشتند و آنگاه كشتگاه خود را با دغل بازى و فريبكارى ها آبيارى ها كردند و سقوط و هلاكت از آن چيدند 19 [ آنان نفهميدند كه ] هيچ كسى را از اين امّت ، قياس با آل محمد ( ص ) نتوان كرد . و آنان را كه نعمت ارشاد و هدايت آل محمد ( ص ) از سقوط نجات داده است ، نتوان با آن پيشوايان الهى مساوى گرفت 20 آل محمد ( ص ) اركان اساسى دينند و ستون برپاى دارنده يقين 21 . ( راه ديگرى جز اين نيست كه : ) افراطگران بايد بسوى آنان برگردند و عقب ماندگان تفريط گر خود را به آنان برسانند 22 .
حق ولايت از مختصات آن كمال يافتگان است و وصيّت پيامبر به اولويت آنان و وراثت رهبرى ، در آن شخصيتهاى خداساخته است 23 . در اين حال كه مقام پيشوايى به انسانهاى شايسته واگذار شده ، حق به اهلش برگشته و جايگاه خود را دريافته است 24 . پايان ترجمه خطبه دوم
تفسير عمومى خطبه دوم
1 احمده استتماما لنعمته و استسلاما لعزّته و استعصاما من معصيته ( سپاس او را گويم كه تتميم نعمتش جويم و راه تسليم به عزتش پويم و براى مصونيت از تباهى ها دست و دل از معصيتش شويم ) .
حمد و مدح و شكر خداوندى و حكمت آنها
سه نوع حمد براى انسانها مطرح است :
نوع يكم عبارت است از اعتراف و تذكر به عظمت و امتياز اختيارى در شخص محمود [ حمد شده ] . اين اعتراف و تذكر خود يك نوع تحرّك روحى در مسير كمال يابى است ، زيرا درك عظمت و امتياز اختيارى ، خود دليل آن است كه حمدكننده در راه رسيدن به شناخت ارزشها به تكاپو افتاده ، توانسته است مفهوم والاى مزبور را دريابد . پس از دريافت آن مفهوم والا ، به درك و شناخت مجرد قناعت نورزيده ، در آن صدد برآمده است كه از راه اعتراف و تذكر گرايش به آن عظمت پيدا كند .
مسلم است كه حمد باين معنا اثر قاطع در اعتلاى روحى آدمى بوجود مي آورد ،زيرا با اين حمد است كه انسان از زندانهاى متنوع خودخواهى آزاد مى گردد و همواره در صدد برقرار نمودن رابطه با بى نهايت اعلا برمى آيد . نتيجه اينگونه حمد درك اين حقيقت و كشش بسوى آن است كه :
الحمد للّه بقدر اللّه
لا قدر وسع العبد ذى التّناهى 1
الحمد للّه الّذى برهانه
ان ليس شأن ليس فيه شأنه 2
الحمد للّه الّذى من ينكره
و انّما ينكر من يصوّره 3
1 ( حمد مر خدا را است ، مطابق عظمت خداوندى ، نه بقدر گنجايش محدود بندگانش ) .
2 ( حمد مر خدا را است كه برهان هستى او اينست كه هيچ موضوعى وجود ندارد كه تأثير و فعاليت خداوندى در آن نباشد ) .
3 ( حمد مر خدا را است كه كسى كه او را انكار مى كند ، در حقيقت آفريننده و صورت بخش خود را نفى مى كند ، يا در حقيقت كسى را انكار مى كند كه او را در ذهن خويشتن بوجود آورده صورتى درباره او كشيده است ) .
نوع دوم حمد در مقابل نعمت و امتيازاتى است كه از محمود ( حمد شده ) به انسان عنايت شده است . در اين نوع از حمد ، باضافه اعتراف و تذكر به عظمت اختيارى ، شخص حامد ( حمدكننده ) در نتيجه درك نعمت و امتيازى كه بدون عامل جبرى براى منعم ( دهنده نعمت ) به او داده شده است ، تحرك روحى پيدا مى كند و به ذكر عظمت و انعام او مى پردازد .
تشويق و دستور به هر دو نوع حمد در قرآن مجيد ، فراوان آمده است .نمونه اى از آيات قرآنى كه نوع يكم از حمد را متذكر مى شود ، بقرار زير است :
1 اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ [ الانعام آيه 1] .( حمد مر خدا را است كه آسمانها و زمين را آفريده است ) .
2 اَلْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ [فاطر آيه 1] .( حمد مر خدا را است كه آفريننده آسمانها و زمين است ) .
نمونهاى براى نوع دوم از حمد در آيات قرآنى :
1 وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى صَدَقْنا وَعْدَهُ وَ اَوْرَثَنَا الْأَرْضَ [ الزمر آيه 74] .( و آنان گفتند : حمد مر خدا را است كه وعده خود را براى ما بجاى آورد و زمين را براى ما ارث گذاشت ) .
2 وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى اَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ [ فاطر آيه 34] .( و آنان گفتند : حمد مر خدا را است كه اندوه را از ما برطرف فرمود ) .
نوع سوم اعتراف و تذكر به عظمت و امتياز اختيارى محمود است كه نعمت و مزيت باارزش را به عالم هستى سرازير كرده است ، و شخص حامد ممكن است از اعتراف و تذكر به آن عظمت و امتياز ، ذات محمود را در نظر بگيرد و ممكن است به اضافه آن ، مشمول بودن خود را بآن نعمت و مزيت نيز منظور بدارد .
مانند :اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَميْنَ [الفاتحة آيه 1] .( حمد مر خدا را است كه پرورنده عالميان است ) .
مدح عبارت است از توصيف نيكى و امتياز در يك موضوع ، اعم از آنكه انسان باشد يا غير از انسان ، لذا مى توان توصيف نيكويى يك منظره طبيعى و اسبى را هم مدح ناميد ، نيز اعم از آنست كه نيكى و امتياز موجب مدح در انسان اختيارى باشد يا غير اختيارى . تفاوت مدح با حمد در اينست كه اولا محمود يا بايد انسان باشد يا فوق انسان و ثانيا حمد براى انسان بايستى در مزايا و عظمتهاى اختيارى او بوده باشد .
شكر سپاس در مقابل نعمت را گويند كه منعم ( دهنده نعمت ) با آگاهى و اختيار ، نعمتى را به انسان سپاسگزار عطا كند . آيات مربوط به مطلوب بودن شكر فراوان است . ما نمونه هايى را از چند گروه درباره شكر مى آوريم :
1 شكر به مقام ربوبى يكى از انواع انجام وظيفه مطلوب است و اين نوع شكر در برابر نعمت قرار نمى گيرد ، مانند :
اِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيْلَ اِمَّا شاكِراً وَ اِمَّا كَفُوراً [الانسان آيه 3] .( ما انسان را براه راست هدايت كرديم ، يا آن راه را در پيش مى گيرد و وظايف عبوديت را انجام مىدهد و يا كفر مى ورزد ) .
اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَليْلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورِ [سبا آيه 13] .( عمل سپاسگزارانه كنيد اى آل « داود » و بندگان سپاسگزار من اندكند ) .
عالى ترين و با ارزشترين انواع شكر همين نوع است كه آدمى عبادت و انجام وظيفه خود را بالاتر از معامله گرى قرار بدهد . چنانكه امير المؤمنين عرض مى كرد :
« خداوندا ، من ترا نه براى طمع بهشت و نه به جهت ترس از جهنم مى پرستم بلكه ترا شايسته پرستش ديده و عبادت مى كنم » .
اگر در اين نوع سپاسگزارى كه وظيفه آدمى است ، نعمتها و امتيازاتى كه خدا به انسان بخشيده است ، منظور شود ، يعنى هدف اين باشد كه بايستى من در برابر بهرهمند شدن از نعمتها قيمتى بپردازم ، زيرا خداوند خواستههاى مرا برآورده است ، اين هدفگيرى نوعى از سوداگرى پست است كه با تحريكات « خودطبيعى » انجام مى شود . ولى اگر آدمى با نظر باهميت و عظمت آن نعمتها ، لطف و عنايات بى نهايت الهى را منظور بدارد كه بدون توقع عوض و بى آنكه با دادن نعمت منّتى برگردن وى بگذارد ، فيض خود را براى همگان سرازير مى كند .
اين سپاس شايسته اى است كه از تشخيص نيك و بد سرچشمه مى گيرد ، و آدمى با احساس اينكه نيكى ها از طرف خداونديست مى تواند تقرب بيشترى بخدا پيدا كند .
2 قسم ديگرى از شكر در آيات قرآنى آمده است كه در برابر نعمتها و امتيازاتى است كه خداوند به بندگانش عنايت مى كند . مانند :
فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالاً طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ [ النحل آيه 114 ] .( بخوريد از آنچه كه خداوند به شما حلال و پاكيزه روزى كرده است و به نعمت خداوند سپاسگزار باشيد ) .
ممكن است اين سئوال پيش بيايد كه شكر و سپاس در مقابل نعمت ، نوعى از معامله گرى است كه انسان در برابر آنچه كه مى گيرد ، قيمتى مى پردازد . و بديهى است كه نه خداوند متعال نيازى به گرفتن قيمت نعمتهاى خود دارد و نه انسان شكركننده با چنين شكرى در راه تكامل قدم برمى دارد . پاسخ اين سئوال با نظر به آيهاى در قرآن مجيد روشن مى شود . آن آيه اينست كه :
وَ مَنْ شَكَرَ فَأِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَأِنَّ رَبّى غَنِىٌّ كَريْمٌ [ النمل آيه 40] .( و هر كس شكرگذار باشد ، شكر براى خويش مىگذارد و كسى كه كفران بورزد ، پروردگار من بى نياز و كريم است ) .
آيه مزبور با صراحت كامل بى نيازى خدا را از هر گونه شكر و سپاس گوشزد مى كند و مى گويد :
هر كس كه وظيفه اى انجام مى دهد و از نعمتهاى مادى و معنوى خداوندى قدردانى مى نمايد ، در تكامل خود كوشيده راه اعتلاى خويشتن را در پيش ميگيرد 3 آياتى در قرآن باين مضمون وارد شده است كه شكرگذارى نتيجه عالى تقوى است ، مانند :
فَاتَّقُوا الْلَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ [ آل عمران آيه 123] .( تقوى براى خدا بورزيد ، شايد شكرگذار باشيد ) .
ارزش بسيار عالى شكر در اين گروه از آيات بخوبى روشن مى شود ، زيرا در آن تقوى كه عبارت است از نگهدارى خود انسانى از تباهى و رسانيدن آن به مقام رشد و كمال ، مقدمهاى براى شكر معرفى شده است . با اين آيه شريفه مىتوان فهميد كه شكر سوداگرانه با آن شكر كه نتيجه عالى تقوى و فضيلت است تفاوت بينهايت دارد ، زيرا اين سپاسگزارى پس از آزادى روح از همه دامها و زنجيرهاى شهوات و خودخواهى صورت مى گيرد و نشان مىدهد كه انسان تا آستانه بارگاه ربوبى پيش رفته است .
4 گروهى از آيات قرآنى هست كه شكر را بعنوان نتيجه معرفت به حقايقعالم هستى كه آيات خداوندى هستند ، معرفى مى نمايد ، مانند :كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلّكُمْْ تَشْكُرُونَ [ المائدة آيه 89] .( بدينسان خداوند آيات خود را بر شما روشن مىسازد ، باشد كه شكرگزار باشيد ) .
مسلم است كه معرفت خود آيات الهى مقدمه وصول به مقام عالى شكرگذارى خواهد بود ، نه بدانجهت كه انسان با شناخت آن آيات ، از نعمتهاى مادى عالم هستى برخوردار مى گردد .
از مسائلى كه در اين مبحث مطرح كرديم ، روشن مى شود كه مقصود امير المؤمنين عليه السلام از جمله احمده استتماما لنعمته و استسلاما لعزّته و استعصاما من معصيته . ( سپاس او را گويم تا تتميم نعمتش جويم و راه تسليم به عزتش پويم و براى مصونيت از نافرمانيش دست و دل از معصيتش شويم ) .
عالى ترين درجات حمد خداوندى است ، زيرا منظور از تتميم نعمت ، جلب مزاياى مادّى قابل معامله با حمد و سپاس نيست ، بلكه بايد گفت : حمد مزبور سه عامل دارد :
عامل يكم افزايش معرفت به عظمت نعمتها است كه افزايش معرفت خداوندى را بدنبال خود دارد . همچنين نتيجه اين حمد گسترش بيشتر ابعاد و استعدادهاى روحى است كه در آدمى بوديعت نهاده شده است .
عامل دوم تسليم در برابر عزّت و جلال خداوندى است كه عالى ترين درجه ارتباط با موجود بى نهايت بزرگ است .
عامل سوم تقوا و آزاد كردن خويشتن از آلودگى هاى هوى و هوس و خودخواهىها است . 3 انّه لا يضلّ من هداه و لا يئل من عاداه و لا يفتقر من كفاه ( كسى كه او هدايتش كند ، گمراه نگردد و آن كس كه با مقام شامخش به خصومت برخيزد ، نجات نپذيرد و هر كس كه او كفايتش كند ، احتياج از او دورى بگيرد ) .
ضلالت و هدايت ( گمراهى و رستگارى )
اين دو مفهوم كه در همه ملل و اقوام لغتى مناسب با شرايط روانى و محيطى مخصوص بخود دارد ، از مختصات وجود قانون و وظيفه مىباشد . چنانكه اگر خطّى فرض نشود ، انحراف و راستى در مسير معنايى ندارد ، همچنين تا قانون و وظيفه اى فرض نشود ، گمراهى ( انحراف ) و رستگارى ( حركت در مسير واقعى ) ، قابل تصور نخواهد بود .
درباره ضلالت و هدايت در ميان همه ارباب اديان و اخلاقيون و حقوقدانان مباحثى بسيار فراوان صورت گرفته است . و مىتوان گفت : براى هر فرد و جامعهاى كه اصل و قانون مطرح است ، دو مفهوم متقابل ضلالت و هدايت ( سرپيچى از قانون و اطاعت از آن ) مورد توجه مى باشد .
نهايت اينست كه مكتبهايى كه خدا را از راهنمايى و تأثير در زندگى انسانها كنار مىگذارند ، دو مفهوم مزبور ( ضلالت و هدايت ) را بمعناى انحراف از وظيفه و تسليم بوظيفه تفسير مىكنند ، و آن مكتبهائى كه خدا را راهنما و مؤثر و ناظر در حيات آدميان مىدانند ، دو پديده انحراف و تسليم را به قوانين موضوعه بشرى و فرمانهاى الهى تعميم مىدهند . اگر بخواهيم ضلالت و هدايت را بطور اجمال از ديدگاه مكتبها مطرح كنيم بقرار زير خواهد بود :
1 مكتبهاى دينى
منظور ما همه آن مكتبها است كه براى انسان باضافه بايستگى ها و شايستگى هاى زندگى معمولى [ كه اصول و قوانين عرفى صحيح و موضوعى بازگو كننده آنها است ، بجهت قرار گرفتن انسانها در مسير تكامل روحى الهى ، ] بايستگى و شايستگىهاى ديگرى را هم كه در شكل قوانين الهى تدوين شده است مى پذيرند و معتقدند كه انسانها بدون عمل به آن قوانين ، داراى هيچ اهميت و ارزشى نيستند ، و مانند ساير حيواناتند كه تنها داراى ابعاد و استعدادهاى بيشترى مىباشند . و انحراف از هر يك از قوانين موضوعى و عرفى و الهى ، ضلالتى بهمان اندازه دارد و بالعكس تسليم و عمل بهر يك از آنها هدايتى است كه انسان به آن توفيق يافته است .
2 مكتبهاى غير دينى
قوانين و اصولى كه در اين نوع مكتبها وضع و به اجرا گذاشته مى شود . اغلب به اين ترتيب است كه زندگى معمولى فرد و جامعه را تأمين مى نمايد و مردم مىتوانند بدون تصادم و مزاحمت با يكديگر زندگى نمايند .
براى اجراى اين قوانين و اصول كيفرهايى وضع مى شود كه در صورت تخلف مشمول آن كيفرها مىشوند و گاهى پاداش و مسائل اخلاقى هم براى تقويت اجراى تكاليف مطرح مى گردد .انحراف از اين تكاليف ، مانند انحراف زنبور عسل يا يكى از اجزاء ماشين تلقى مى گردد . بنابراين ، اطاعت و تخلف با نظر به راهى كه اصول و قوانين مفروض معين كرده است ، مفهوم پيدا مى كند و راه ديگرى وجود ندارد كه منشأ انتزاع ضلالت و هدايت بوده باشد .
اين است وضع تكاليف فردى و اجتماعى در مكتبهاى غير دينى و اطاعت و تخلفى كه از پيروى يا تخلف از آنها مطرح مى گردد .جاى شگفتى است كه با اينحال هيچ يك از جوامع مكتبهاى غير دينى بدون اشتياق به واقعيات انسانى فوق زنبورى و ماشينى از آغاز تاريخ تاكنون ديده نشده است . و اين اشتياق با گفتارها و كردارها و انديشهها و تجسيمات گوناگون همواره در فرهنگ ملل نمودار بوده است .
همه جوامع امروز بينوايان هوگو و هنر چيست ؟ و جنگ و صلح تولستوى را همانطور مى خوانند و تحت تأثير آن قرار مىگيرند كه جوامع دينى در گذشته و امروز . اين اشتياق بخوبى اثبات مى كند كه آدمى در فوق مقررات زندگى ، نوعى از حيات معنوى انسانى را سراغ دارد كه بطور طبيعى مىخواهد تكليف خود را با آن حيات معين نمايد .بنظر مى رسد اين اشتياق بهيچ وجه و با هيچگونه اشتغالات ذهنى در همه افراد يك جامعه خاموش نخواهد گشت ، زيرا حدّاقل ، افرادى در هر جامعه پيدا مي شوند كه بگويند :
بسيار خوب ، همه چيز درست است و زندگى معمولى ما هيچ اشكال و نقص فنّى ندارد ، سپس چه ؟ بالاخره من مىخواهم بدانم فلسفه و هدف اين زندگى چيست ؟ . با احتمال و يا اعتقاد بوجود حيات عالىتر در همين زندگانى ( اگر چه اين حيات عالىتر با اصطلاح اخلاق تعبير شود ) ، راهى براى رفتار در آن حيات مطرح مىگردد كه در صورت حركت در آن راه ، اطاعت ( هدايت ) و در صورت انحراف از آن ، تخلف ( گمراهى ) انتزاع خواهد گشت .
3 مكتبهاى اخلاقى
ممكن است با نوعى تعميم در مفهوم اخلاق ، بتوانيم مكتب انسانى « اومانيسم » را در اين قسم از مكتبها مورد بررسى قرار بدهيم . مفهوم مشترك اين مكتبها چنين است كه ما مقدارى از اصول و قوانين انسانى داريم كه پيروى و عمل بآنها مى تواند هر گونه احساسات انسانى ما را در فوق مقررات زندگى معمولى تأمين و اشباع نمايد . اوگوست كنت فرانسوى اين نظريه را پس از ابتلاء به عشقى كه در او تأثير روحى ايجاد كرد ، تقويت نموده رواج مىداد . ولى تصور اينكه مبتكر اومانيسم اين متفكر بوده است ، از بىاطلاعى به سرگذشت همه جانبه بشر ناشى مى گردد ، زيرا با تتبع كافى در تراوش فكر بشرى ، براى اصلاح همه جانبه زندگى خود ، به اضافه ايدهآلها و تفكرات مذهبى ، ( كه اكثريت اذهان جوامع متوجه آن بوده است ) نظريه مزبور را هم مىبينيم كه گاهى هم بنام اخلاق وارد ميدان ميشود . تنها بعنوان مثال : گفتار حسين بن على ( ع ) را در حادثه خونين نينوا متذكر مي شويم كه خطاب به تبهكاران و اراذل روزگار كه در برابرش صف كشيده بودند ، مى گويد :
اگر دين نداريد و از مسئوليت در فراسوى اين زندگى بيم و هراسى نميورزيد ،حدّاقل در زندگى دنيوى خود پاى بند اصول آزادى انسانى باشيد .
اين خطاب كوبنده در آن موقعيت و براى آن وقيح ترين افراد تاريخ ، بخوبى اثبات مى كند كه تاريخ اصول « اومانيسم » قديمى تر از آن است كه سطحى نگران به گمان كرده و به « اوگوست كنت » نسبت مى دهند .
در اين نوع مكتبها هم دو مفهوم اطاعت و انحراف ( هدايت و ضلالت ) مطرح مىگردد . در نتيجه تحليل مكتبهاى سهگانه كه بطور اختصار انجام داديم ،مى توانيم بگوئيم كه بشر در فوق اطاعت و انحرافها با نظر به مقررات زندگى معمولى ، گمراهى و هدايتى دارد كه پليدى و پاكى او را اثبات مى نمايد .
درباره ضلالت و هدايت مباحث فراوانى وجود دارد كه ما در تفسير خطبههاى آينده تا حدود مناسب مطرح خواهيم كرد .
و آن كس كه با مقام ربوبى به خصومت برخيزد ، نجات نپذيرد
خصومت با خدا چه معنا دارد ؟
خصومت با خدا معنايى جز عداوت با خويشتن ندارد .
عداوت با خويشتن از كجا ناشى مى گردد ؟
عداوت با خويشتن از عوامل زيادى سرچشمه مى گيرد :
اين عوامل از بىاعتنايى به خويشتن شروع مىگردد و در افتادن در زباله دان تاريخ به پايان مى رسد . مسير اين عوامل را نكبت و بدبختى هايى كه تواريخ از انسانها ثبت كرده است تشكيل مى دهد .
عداوت با خويشتن كه از بى اعتنايى به « خود » آغاز مى شود ، در راه مقصد از مسير زير عبور مى كند :
1 بيگانگى از خويشتن .
2 بيگانگى از ديگر انسانها .
3 ناديده گرفتن ارزشها و عظمتهاى هستى و انسانى .
4 بيگانگى از جهان هستى .
5 بريده شدن از مبدء اعلاى هستى .
ممكن است اين سئوال پيش بيايد كه همه نقاط اين مسير با جهل و ناآشنايى مشخص شده است ، و مسلم است كه نادانى و بيگانگى معرفتى موجب خصومت نمى گردد ، زيرا خصومت پس از درك موضوع و زشتى آن ، به اضافه احساس تصادم با آن موضوع مى باشد .
پاسخ اين سئوال روشن است ، زيرا وقتى كه انسان واقعيات پنجگانه مزبور را ناديده مى گيرد ، آن واقعيات بدون توجه به ناديده گرفتن انسان نادان ،دست از تحريكات خود برنمى دارد .
يعنى وقتى كه انسان بيگانه از واقعيات مزبور ، « خود » را مورد اعتنا قرار نمىدهد ، آن « خود » از بين نمىرود و تا مدت زيادى به تحريكات خود ادامه ميدهد ،انسان بيگانه از « خود » مجبور است با آن تحريكات به مبارزه برخيزد ، در اين مبارزه است كه قيافه عداوت با « خود » نمودار مى گردد ، مثلا « خود » مى گويد : حق كسى را پايمال مكن و براى اجراى اين دستور تحريكاتى جدى براه مى اندازد ، انسان بيگانه از خود مجبور مىشود براى خاموش كردن دستور و تحريكات مزبور دست بكار شود ، اين دست بكار شدن ، يعنى وارد شدن به كارزار مبارزه با « خود » . اگر « خود » در دستور دادن و تحريكاتش با شكست روبرو شد [ كه البته مدتى طولانى لازم دارد تا يك خود معتدل بكلى از پاى درآيد ] بنظر چنين مىآيد كه ديگر بساط كارزار و مبارزه و عداوت برچيده شده است و آرامشى در درون آدمى به وجود آمده است ، ولى اين گمان و پنداريست كه ناشى از حماقت بىنهايت بشر از خود بيگانه مى باشد ، كه نمىتواند تفاوتى ميان مرتفع شدن پيكار به وسيله انتحارى كه انجام داده است ، و آرامش ميدان درون بگذارد . آرى ، موقعى كه « خود » يا شخصيت در ميدان درون غرقه بخون متلاشى مى شود ، كارزار هم مرتفع مىگردد . بدين ترتيب مى توانيد خصومت با خدا را كه با هيچ چيزى جبران نمى پذيرد تفسير فرماييد . 5 و اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له ، شهادة ممتحنا اخلاصها ،معتقدا مصاصها ( شهادت به يگانگى بى انباز آن معبود مطلق مى دهم كه جز او خدايى نيست ،شهادتى كه خلوصش از آزمايشها گذشته و حقيقت نابش در دل و جان نشسته ) .
شهادت با اخلاص به وحدانيت الهى
اين شهادت كه على بن ابيطالب ( ع ) به يگانگى معبود مطلق مى دهد ، تنها نوعى از معرفت مجرّد كه از ديدن نظم و هماهنگى كارگاه طبيعت حاصل مى شود ، نيست ، اين شهادت تنها از براهين و دلايل توحيد كه در فلسفهها و اصطلاحهاى جالب آورده مى شود ، ناشى نشده است ، حتى اين آن شهادت طبيعى نيست كه :
هر گياهى كه از زمين رويد
وحده لا شريك له گويد
همچنين قطعى است كه اين شهادت تقليدى از شخصيت پيشواى موحّدين ، پيامبر اكرم اسلام هم نيست ، چه رسد به تقليد از عقايد رسوب يافته خداشناسان تاريخ .
بياييد داستان روحبخش و سازنده شهادت امير المؤمنين به وحدانيت الهى را از پيامبر اكرم و از خود او بشنويم ، زيرا كسى را جز مربّى اعظم او ( محمد بن عبد اللّه ( ص ) ) سراغ نداريم ، كه طعم شهادت على ( ع ) را چشيده باشد . پس يك جمله از پيامبر اكرم بشنويم و سپس به بيانات و كردار خود على ( ع ) گوش فرا دهيم .
لا تسبّوا عليّا فانّه ممسوس فى ذات اللّه .
( به على ناسزا نگوييد ، زيرا او شيفته و بىقرار ذات الهى است ) .
اين جملهايست كه در مجلد اول در بخش معرفى شخصيت امير المؤمنين ( ع ) با مأخذش نقل كردهايم ، مراجعه شود .
آيا به اصطلاح عمومى دو موضوع مى تواند شخصيت واحد وحدتگرا را را شيفته خود بسازند ؟ آيا دو موضوع كه يكديگر را محدود به هويت خود كردهاند ، مىتوانند شخصيت بىنهايت گرائى را بيقرار و شيفته خود بسازند ؟ اين يك بيان صد درصد منطقى عمومى است كه آگاهانه يا ناخودآگاه گفته مى شود كه : رو كه در يك دل نمى گنجد دو دوست .
امّا داستان شهادت على ( ع ) به وحدانيت خداوندى با نمونه اى از بيانات و كردار خود او در جملات زير بخوبى آشكار مي شود :
« من از موقعى كه حق را ديدهام ، شك و ترديد در حق ننموده ام » .
در خطاب به فرزند عزيزش امام حسن مجتبى ( ع ) :
« فرزندم ، اگر خداى ديگرى وجود داشت پيامبرانى هم از طرف او مى آمدند » .
« من خدايى را كه نديده باشم نمى پرستم » .
« انس من با خداى يگانه ام مى باشد » .
در راه رسيدن به اين شهادت والا ، از آزمايشهاى گونهگون گذشته ام ، در هر يك از آن آزمايشها كه با هشيارى و آگاهى تمام قرار گرفته ام ، بيش از يك توجيه و يا يك صدا و يا يك اشاره نديدهام از هر نقطه زندگى كه عبور كردم ، و با هر حادثه اى كه روبرو گشتم ، اتحاد مبانى اصلى آنها را در يك وحدت عالى دريافتم . و ديدم كه گرداننده كوچكترين جزئى از اجزاء مورچه همان خدا است كه كيهان با عظمت را مى گرداند . يگانگى پروردگار را در نظم اجزاء و روابط هستى ام مشاهده كردم .اعتقاد باين يگانگى است كه اختلاف و تضاد و تناقض را از گفتار و كردار و انديشه و آرمان جويى ام برطرف ساخته است .
آنكس كه وحدانيت الهى را دريابد ، تنوع آثار و دگرگونى هاى حاكم در دو قلمرو انسان و جهان و گوناگونى اشكال و رنگها و پديده ها را مستند به ذات خود آنها نمى داند ، و تكثر و تنوع دو جهان درونى و برونى را همچون تصورات و فعاليّتهاى يك « من » مى بيند .دانشها و جهان بينى ها تاكنون در هيچ يك از جريانات طبيعى و انسانى ، واقعياتى به عنوان ماده بنيادين ، هيولاى مطلق ، طناب ممتد زيربناى حوادث و رابطه مطلق ميان صورتها را نتوانسته است اثبات نمايد ، پس اين وحدت و هماهنگى جز از ناحيه آفريننده يگانه به وجود نمى آيد .
ديگر اينكه من با مسافتى كه در مسير « گرديدن » هاى تكاملى سپرى كردم ، يگانگى خداوندى را بيشتر و بهتر درك نمودم . ايستادن و خدا را در يك افق بالا يگانه فرض كردن و آن را از شئون زندگى بركنار ديدن ، نوعى از « خودمحورى » است نه توحيد خداوند يگانه ، كه بايد به شهادت ( ديدن و دريافتن ) مستند باشد . نتمسّك بها ابدا ما ابقانا و ندّخرها لأهاويل ما يلقانا ( شهادت به يگانگىاش دستاويز ما است تا سر حدّ هستى ما و ذخيره فناناپذير ما است در راه پر هول و هراس آنچه كه خواهيم ديد ) .
شهادت به وحدانيتش در امتداد هستى ما است
اينست معناى هستى وابسته به يگانه بىنهايت ، كه لحظهاى را بدون شهادت و مشاهده هستى بخش سپرى نمى كند . اينست معناى آگاهى به لزوم تفسير و توجيه منطقى حيات آدمى كه بى مشاهده هستى بخش يگانه ، امكان پذير نخواهد بود . براى توضيح و اثبات انحصار دستاويز بشرى در شهادت ، طوفانها و عوامل وحشتزاى زندگى را كه سر راه همه كس را گرفته است ، دقت فرماييد :
هستى چونان كتابى بى اول و آخر جلوه مى كند . هدف حيات در امواج طوفانى مغزها گم ميشود . رشته زنجيرى تاريخ در زير نظر تحقيق نهايى از هم مي گسلد ،
لذايذ و آلام مانند ريسمانهاى سياه و سفيدى در هم مىپيچد و زندگى را با يك رنگ خاكسترى رنگين مى سازد و هر دو رنگ را از قابليت تفسير ساقط مىكند . افكار نافذ بزرگترين مغزهاى بشرى در فهم اصول و مبانى بنيادين طبيعت از ناچيزترين رويدادش گرفته تا مجموع آن ، خيره و سرگشته و درمانده مى شود . اين است طوفانها و عوامل بيم و وحشتى كه سر راه هر انسان آگاه را گرفته است و حل و فصل نهايى خود را بطور جدّى از او مى طلبد .
ناديده گرفتن اين عوامل همان « از خودبيگانگى » و مبارزه با خويشتن است كه در مبحث گذشته آن را توضيح داديم :
آيا جز عامل شهادت و مشاهده يك حكمت برين از حكيم يگانه سراغ داريد كه انسان را از اين عوامل هول و وحشت آزاد كند ؟ اگر سراغ داريد ، چرا به بشريت كه در اين راه تلفات بيشمار مى دهد عرضه نمى كنيد ؟ توضيح نگرانى و اضطراب فراسوى زندگى معمولى را از قطبنماى درونى خود بخواهيم كه نشان مىدهد : آنچه كه از بالا شروع شده است در پايين ختم نمى گردد .
رفتن ببالا و جايگاه خويش به تكاپوى حياتى نيازمند است و سقوط به پايين بمبارزه با حيات . 7 و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله ارسله بالدّين المشهور و العلم المأثور ( شهادت مىدهم كه محمد ( ص ) بنده و رسول او است ، خداوند سبحان او را بجامعه انسانى فرستاد ، براى ابلاغ دينى مشهور در عقول و افكار و با علائمى معروف در قرون و اعصار ) .
شهادت مي دهم به عبوديت و رسالت محمد ( ص )
اين شهادت ركن دوم دين اسلام است كه هر كس كه به اسلام بگرود ، بايد از روى دليل و برهان ، آن را بپذيرد . معناى اين شهادت چنين است كه اولا بندگى پيامبر اكرم را به خداوند سبحان مىپذيرم . و درباره آن پيشواى الهى افراط و مبالغه نمىكنم ، او جنبه الوهيت ندارد و موجود ازلى و ابدى و عالم و قادر مطلق نيست . بلكه بنده شايسته خداوندى است كه بجهت داشتن لياقت و استعداد گيرندگى وحى الهى ، به عالىترين درجه عبوديت رسيده به مقام والاى رسالت نايل شده است .
اين شهادت در نتيجه تقليد يا عواطف و گرايشهاى خام به محمد ( ص ) نبوده است ، بلكه معرفتى كامل درباره عالىترين عظمت و امتيازى بود كه امير المؤمنين ( ع ) در وجود پيامبر اكرم دريافته بود .
در سخنان على ( ع ) در نهج البلاغه و چگونگى رابطه او با پيامبر اكرم ، تسليم و تعظيم نهايى شگفتانگيزى را مى بينيم كه على ( ع ) درباره خاتم الانبياء عليه السلام داشته است . نظير اين تسليم و تعظيم شخصى درباره شخصى ديگرى ديده نشده است .
از اينجا است كه مى گوييم : معرفت امير المؤمنين به آن پيشواى الهى در حدّ اعلا بوده است .
ايمان و شهادت على ( ع ) يكى از روشن ترين دلايل رسالت محمد ( ص )
با نظر به اينكه على بن ابيطالب ( ع ) از همه استعدادهاى بزرگ و معرفتهاى بنيادين انسان و جهان و عالىترين كمالات برخوردار بوده است و با نظر به آزادى روانى فوق تصورى كه بوسيله آن توانسته بود از همهگونه علائق نژادى و عاطفى و احساسات خام و خودمحورى و گرفتار شدن در ميان حلقه هاى زنجير تاريخ و جاذبه هاى مقام پرستى و ثروتاندوزى ، خود را رها و آزاد بسازد ، آنگونه تعظيم و تسليم به پيامبر اكرم روشنترين و قاطعترين دليل صدق رسالت آن پيشواى الهى است .
على ( ع ) با آن هوش و ذكاوت و استعداد فوقالعاده توأم با صدق و صفا و خلوص نيت در حدّ اعلا ، ساليان متمادى در زندگى فردى و اجتماعى ، در آشكار و پنهان و در هر نوع از رويدادهاى زندگى ، با پيامبر اكرم بوده بهمه شئون روانى و موضع گيرى ها و رفتار آن پيشواى معظّم آگاهى و ايمان داشته است .
على بن ابيطالب آن انسان كه وجودش آميخته با صدق و عدل بوده ، بجهت داشتن چنين شخصيتى از همه موجوديت معمولى خود دست برداشته بود ، اگر اندك تصنّع و خودخواهى و ارتكاب خلاف حقيقتى در پيامبر مىديد ، از همان لحظه نه تنها راه خود را جدا مى كرد ، بلكه به مبارزه و پيكار با پيامبر مى پرداخت . اگر تسليم و تعظيم امير المؤمنين درباره پيغمبر ناشى از احساس ناتوانى در مقابل قدرت و يا مستند به عواطف و محبتهاى طبيعى و معمولى بود ، نتيجهاى كه در وضع روحى على ( ع ) به وجود مى آورد ، يك تسليم محض و ركود و خيرگى در اشعه عظمت پيامبر و احساس لذت معمولى از عواطف و مهرورزى ها بود ، ولى ما مى بينيم :
تسليم و تعظيم على ( ع ) به پيامبر اسلام ، روح او را چنان شكوفان و فعّال ساخته است كه تاريخ بشرى باعتراف همه اهل تتبّع نظير آن را جز در خود پيامبر اسلام سراغ ندارد .
براى توضيح اين نوع تسليم براى اشخاصى كه از درك اين پديده شگفت انگيز ناتوانند ، مثال تسليم جلال الدين مولوى را در برابر شمس تبريزى كه از نظر هدف گيرى و نتايج حاصله و سازندگى خيلى پايينتر از رابطه على با محمد ( ص ) بوده است ، در نظر مى آوريم : مولوى با تمام موجوديتش در برابر شمس تا حدّ صفر پايين مى آيد و تسليم مى شود :
لطف كنى لطف شوم قهر كنى قهر شوم
با تو خوشم اى صنم لب شكر خوش ذقنم
ديوان شمس تبريزى اين تسليم نه تنها موجب ركود و گريز روح جلال الدين از واقعيات نمى گردد ،بلكه هزاران من و ما و روح فعّال كم نظير در او بوجود مى آورد :
زين دو هزاران من و ما اى عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم
چونكه من از دست شدم در ره من شيشه منه
هر چه نهى پا بنهم هر چه بيابم شكنم
ديوان شمس تبريزى پس از آن تسليم ، مى بينيم : همه گونه شناسائىها و معلومات رسمى رفتارها و اصول تثبيت شده زندگى معمولى آدميان مانند شيشه هائى نازك در زير پاى مولوى مى شكند و متلاشى مى گردد .
بار ديگر تأكيد مىكنيم كه اين مثال تنها براى استمداد از داستانى است كه همگان از آن اطلاع دارند ، و گرنه ، رابطه امير المؤمنين با محمد ( ص ) در هدف اعلاى هستى و زندگى و مستقيم ترين راه به سوى خدا با تمام هشيارى ، قابل مقايسه با رابطه مولوى و شمس ، كه تنها طغيانى را در برابر معلومات رسمى و رفتارهاى عادى نتيجه داده بود ، قابل مقايسه نيست . درست است كه اين طغيان و سدشكنى يك فعاليت روحى بسيار با اهميت و كم نظيرى بود ، ولى آيا اين نتيجه را هم داده بود كه موجوديت مولوى براى خود و براى ديگران در همه واقعيات بحدّ كمال رسيده باشد ؟ اين چيزى است كه خود مولوى هم نمىتواند آن را ادّعا كند .
اين جوش و خروش روانى مجرد و لذتبار كجا و :ما شككت فى حقّ مذاريته .( من از آنموقع كه حق بمن نشان داده شده است ، هرگز درباره آن شك نكرده ام ( .
و :لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا .( اگر پرده از روى واقعيات برداشته شود ، بر يقين من افزوده نمى گردد ) كجا ؟
دين مشهور
ممكن است منظور امير المؤمنين ( ع ) از دين مشهور خود اسلام باشد كه از شهرت دودمانى و محلى و كشورى گذشته ، تدريجا به شهرت جهانى دست يافت . ولى احتمال قوى ميرود كه مقصود دين نوح و ابراهيم خليل ( ع ) باشد كه اديان بزرگ آن دوران ، ادعاى تبعيت از آن را داشتند . در آيات قرآنى شواهد روشنى براى اين مطلب وجود دارد كه دين واقعى الهى داراى متن واحد بوده و در كتب و آثار معتبر و در سينه هاى پاكان شناخته شده بود . نمونه اى از آياتى كه دين حنيف واحد را متن واقعى اديان معرفى مى كند ، اينست :
1 شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الْدّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ اِبْراهيمَ وَ مُوسى وَ عيْسى اَنْ اَقيمُوا الْدّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا [ الشورى آيه 13] .
( براى شما از دين تشريع كرده است آنچه را كه به نوح توصيه نموده ، آنچه را كه بتو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم كه دين را برپاداريد و پراكنده نشويد ) .
2 ما كانَ اِبْراهيمٌ يَهُودِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً وَ لكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً [ آل عمران آيه 67] .( ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى ، بلكه او حنيف و مسلم بود ) .
( حنفيت كه بمعناى رستگارى است ، در اصطلاح همان متن مشترك و اصلى اديان را مى گويند ) :
3 اِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ الْنَّصارى وَ الْصَّابِئيْنَ مَنْ آمَنَ بِالْلَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ [ البقرة آيه 62] .
( كسانى كه ايمان آوردند و آنانكه به يهوديت گرويدند و ملت نصرانى و صابئيون ، كسانى هستند كه بخدا و روز قيامت ايمان آورده ، عمل صالح انجام بدهند ، براى آنان است پاداششان نزد پروردگارشان و براى آنان نه ترسى است و نه اندوهگين خواهند بود ) .
اين دو آيه صريحا گوشزد مى كند كه عنوان خاصّ يهوديت و نصرانيّت و صابئى گرى ، مكتبهاى ساخته شده اى است كه مربوط به متن مشترك دين ابراهيم نيست . اگر شما ارباب اديان مختلف بخواهيد دين واقعى خدا را دريابيد ، بيائيد متن اصلى را پيدا كنيد ، خواهيد ديد اسلام و يهوديت و نصرانيت و صابئيت بايستى يك حقيقت را بپذيرند كه اسلام مشترك و كلى است . و آن عبارت است از ايمان به خدا و روز قيامت و انجام اعمال نيكو . برپادارنده چنين دين حنيف و تصفيه كننده آن ، از آلودگى هاى نژادى و محلى و تفسيرات نابجا ، پيامبر اسلام است كه متن اصلى دين الهى را بر شما عرضه مى كند .
بنابراين توضيح : مقصود از دين مشهور ، دين حنيف اسلام است كه از نوح ( ع ) به اين طرف ابلاغ و به وسيله ابراهيم خليل ( ع ) آشكار و مشهور گشته است .
يكى از دلايل روشن براى اثبات اينكه دينى را كه پيامبر اسلام آورده است ، همان دين حقيقى ابراهيم است ، جمله ايست كه در دنبال جمله مورد تفسير آمده است : 8 ازاحة للشّبهات . ( براى برطرف ساختن اشتباهات ) .
يعنى دين اسلامى كه پيامبر آورده است ، اشتباهات و تفسيرها و تحريفهاى دگرگونكننده دين حقيقى ابراهيم را از بين مىبرد و همچنين در جمله بعدى كه مىفرمايد : 9 و النّاس فى فتن انجذم فيها حبل الدّين و تزعرعت سوارى اليقين و اختلف النّجر و تشتّت الأمر ( اين رسالت عظمى در دورانى و براى جامعهاى درخشيدن گرفت كه :طناب وحدت انگيز دين از هم گسيخته و پايه ها و ستونهاى يقين به لرزه در آمده و اصول بنيادين متلاشى و واقعيت امر پراكنده بود ) .
وحدت دين
چند جمله فوق بخوبى اثبات مى كند كه آنچه كه خدا براى جوامع انسانى فرستاده است ، يك دين است و مكتبهاى متنوع ساخته شده ذهنى و خواسته هاى سوداگران بوده است . سه موضوع كه در جملات فوق ديده مى شود ، دليل وحدت دين مى باشد :
1 طناب دين از هم گسيخته بود . ترديدى نيست كه اگر واقعا دين متعدد و متنوع بود چنانكه در آن روز مشاهده مى شد ، گسيخته شدن معنايى نداشت ، زيرا فرض اينست كه هر يك از اديان ، از اصل از يكديگر جدا بوده است .
معلوم مى شود كه اساسى ترين مختص دين حق ، وحدت انسانها در هدفها و وسايل زندگى مادى و معنوى در مسير تكامل است كه از هم گسيختنش موجب نكبتها و تيره روزىهاى جاهليت بوده است .
2 اصول بنيادين مورد اختلاف گشته بود . اگر وحدتى در اصول بنيادين وجود نداشت و هر يك از اصولى كه مكتبهاى آن دوران ادعا مىكردند ، بجاى خود صحيح بود ، اختلاف در آنها اشكالى نداشته و موجب بدبختى آن دوران نمى گشت .
3 واقعيت امر پراكنده بود ، مسلم است كه اگر امر الهى كه دين اصلى است ذاتا متنوع و متعدد بود ، اختلاف و پراكندگى ، يك پديده اصلى و حقيقى بوده موجب تشويش و تيره بختى مردم آن دوران نبود .
توضيحى درباره محيط و دورانى كه پيامبر اسلام در آن مبعوث شد
در توضيح چگونگى محيط طبيعى و وضع اجتماعى كه پيامبر اسلام در آن مبعوث شده است ، تحقيقات فراوان انجام گرفته ابهامى در اين مسئله نمانده است كه آن محيط و آن دوران هيچ گونه مناسبت طبيعى با چنان رسالت عظمى نداشته است و بدون ترديد مشيّت ربوبى خداوندى بوده است كه انسانهاى ساقط شده از حيات مادى و معنوى آن سرزمين و دوران را با برانگيختن پيامبر اسلام نجات داده است .
از آن تحقيقات فراوان كه در تحقيق و توضيح موضوع مورد بحث ما بسيار جالب بنظر مىرسد ، تابلويى بسيار طبيعى است كه جرج جرداق نويسنده معروف عرب كشيده است ، ما به نشان دادن بعضى از فرازهاى آن تابلو با ترجمه خودمان قناعت مىكنيم :
محيط طبيعى
سرزمينى معجزه در موقعيت آن روز :( از جهت پستى و سقوط و بدبختى مردم و نامناسب بودن محيط طبيعى اش ) .و سرزمينى معجزه براى آينده :( به جهت خدمتى جاودانى كه به انسانيت انجام داد و رسالتى كه راه تكامل را براى همه بشريت هموار ساخت ) .دشتهاى بسيار پهناور ، كه اگر بارانها سيرابش مى كرد و سبز و خرّم مى گشت ، گرسنگان روى زمين را سير نموده برهنگان جهان را لباس مى پوشانيد .گسترش شگفت انگيز بيابانهايش از حدود خيال بالاتر و از قالب گيرى هاى تصور بيرون بود . دشت و بيابانهايى كه گويى نخستين دوران تكوّن خود را سپرى مى كند . ريگزارهايى بصورت تپّه ها و پيچاپيچ و گسيخته از هم . كوههايى خشك و كمارتفاع و بيابانهايى آتشزا و شعله ور ، نه آماده كشت و كار و نه براى سكونت مناسب . آنجا كه كشت و كار نباشد ، امكان سكونتى براى انسان نيست . گرمايش از سخت ترين گرماى اقاليم دنيا . با اينكه سه دريا آن سرزمين را در ميان خود گرفته است ، جز بارانهاى مختصرى در بعضى از نقاط آن شبه جزيره رطوبتى وجود ندارد . با فرود آمدن آن بارانهاى گسيخته و اندك گاهى سبزى با طراوت و خرمى در آن نقاط پديدار مى گردد ، ولى ديرى نمى گذرد كه بادهاى مسموم بر همان روئيده هاى با طراوت وزيدن مى گيرد و نه تنها آن نورسيده هاى سرسبز را خشك ميسازد و از بين مى برد ، بلكه گاهى حيات جانداران را پايان مى دهد .
بينوا شعراى آن ريگزارها كه با وزش موجى از نسيم صبا از طرف شرق ،سر ذوق آمده ، چنان هيجانى براى شعر گفتن پيدا مى كنند كه گويى بوى عطرآگين بهشتى به مشامشان رسيده است .
اجتماع آن سرزمين
همه دنيا با ارزشهايش در نزد مرد قريشى ، در درهمى خلاصه مى شد كه از دست يك عرب بدوى بلغزد و در جيب او بيافتد .ارزشهاى حيات جز معاملات سودآور و اندوخته روى اندوخته مفهومى نداشت .
حركت و تكاپوى آن اجتماع :
مردمانى سوار بر شتران كه آوازى هم براى آنها مى خواندند ، از تپه ها و درّهها و دشتها مى گذشتند ، نه سايه اى بود كه در آن بيارامند و نه پناهگاهى كه طراوتى در آن بدست بياورند ، مگر مكه بتكدهاى كه موجود عزيزى جز درهم نمي شناخت و عظمتى جز دينار سراغ نداشت . بنى اسد و بنى تميم دخترها را زنده به گور مي كردند،بدون اينكه هدفى جز خرافاتگرايى و محو آيات الهى و انكار زيبايى طبيعت داشته باشند . راهى كه اعراب در آن روزگار پيش گرفته بودند : گذراندن جانهاى آدميان از لبه شمشير و كوبيدن دلهاى يكديگر با تازيانه هاى دوزخى زبان بوده است .
براى آنان اندك تصادمى كافى بود كه وقيحترين منظرهاى را در پيكار بوجود بياورند :سواران قدرتمند كه در كبر و مباهات غوطه مى خورند و مردانى كه در خاك و خون مى غلطند و كودكانى كه فرياد مى زدند و پناه مى طلبند . . .
اجتماعى كه انسان بودن جز نژاد عرب را آن هم در موقعى كه در برابر جز نژاد خود قرار مىگرفتند ، قبول نداشتند ، در آن هنگام هم كه در مقابل بيگانه نبودند ،جز « خود » ى محاصره شده در قالب پستترين زندگى نمى شناختند [ الامام على ( ع ) صوت العدالة الانسانيه جرج جرداق چاپ اول ص 11 تا 15] . . .
اما وضع اعتقادى و ايده ئولوژيك آن اجتماع :
بت پرستانى كه عالى ترين حسّ انسانى خود را كه بى نهايت گرايى ناميده مى شود ، در مشتى از سنگها و فلزها و در ساير موادى كه با دست خودشان مى ساختند ، مستهلك مى نمودند .
وضع يهود و نصارى و صابئين آن اجتماع همان بوده است كه قرآن به روشنايى كامل توضيح مى دهد كه چگونه درباره رسولان الهى دچار موهومات گشته احكام و معارف الهى را زير و رو و مشوش كرده بودند . براى آشنايى بيشتر با وضع اعتقادى و ايدهئولوژيك آن دوران بايستى جملاتى را كه امير المؤمنين ( ع ) در اين خطبه بيان نموده است ، مورد دقت بيشترى قرار بدهيم . و ضاق المخرج و عمى المصدر ( راهها براى حركتهاى رهايى بخش تنگ و باريك و منابع و عقول و انديشهها در مسير حيات نابينا و تاريك ) .
نه راهى براى حركت به پيش و نه عاملى محرك براى رهائى از آن وضع
پديدههايى كه در يك اجتماع بروز مىكنند بر دو نوع اساسى تقسيم مي گردند :
پديدههاى زودگذر و پديده هاى پايدار .
1 پديدههاى زودگذر :
رويدادهايى هستند كه از عوامل معينى بروز مى كنند و مقدارى از زمان را در اجتماع به فعاليت مىپردازند و سپس از بين مى روند .
2 پديدههاى پايدار :
آن نمودها هستند كه از عواملى ريشهدار بوجود مىآيند و فضاى حاكم بر اجتماع را رنگآميزى مى نمايند و گاهى در اصول بنيادين اجتماع تأثير مى كنند و گاه ديگر بقدرى سخت و پايدار مى گردند كه خود جزء يا اجزايى از آن اصول قرار مى گيرند . هر دو نوع پديدهها بر دو قسم عمده تقسيم مى گردند :
قسم يكم پديده هاى سودبخش و منطقى كه بصلاح فرد و جامعه مى باشند .
قسم دوم آن پديدهها هستند كه به ضرر اجتماع بوده ، به حيات مادى و معنوى انسانهاى اجتماع آسيب مى رسانند .
براى توضيح اين پديدهها مثالهايى را در نظر مى گيريم :
1 پديدههاى مضر و زودگذر ، مانند : فساد و بى اعتمادى افراد اجتماع به يكديگر و گسيختن آنان از همديگر كه از حوادث استثنايى مانند جنگ و مصائب طبيعى ، دامنگير عموم مى گردد . مسلم است كه پس از مرتفع شدن عامل مزبور ( جنگ يا مصائب طبيعى عمومى ، ) اگر گردانندگان اجتماع و مواد و عوامل حيات اجتماعى سالم و طبيعت معتدل خود را از دست نداده باشند ، پديده مزبور يعنى فساد و بى اعتمادى افراد به يكديگر و گسيختن آنان از همديگر ، دير يا زود مرتفع مىگردد و اجتماع مسير طبيعى خود را پيش مى گيرد .
2 پديده هاى مفيد و زودگذر ، مانند : بروز نوابغى كه نتايج فكرى ثمربخش آنان ، مدتى محدود ، آثار سودمندى به اجتماع مى بخشد و سپس به جهت عدم استعداد جامعه براى هضم و تقويت و ادامه آن نتايج فكرى ، اجتماع بحال ركود برمى گردد و نمى تواند از آنها بهره بردارى نمايد . همچنين مانند استخراج مواد زيرزمينى مفيد كه بجهت محدوديت مقدار آنها ، مدتى از زمان را سود باجتماع مىدهد و سپس نابود مى گردد .
3 پديده هاى پايدار و مفيد كه از عواملى ريشهدار سرچشمه مى گيرند و دائما بنفع اجتماع مى باشند ، مانند :قوانين و حقوق منطقى و عادلانه كه از ريشه هايى مانند دين و آداب و رسوم و اخلاقيّات اصيل بوجود مى آيند و زمانهاى طولانى در صلاح اجتماع فعاليت مى كنند ، مانند آب و هواى معتدل محيط طبيعى ، كه در اعتدال مزاجى و روانى اعضاى اجتماع اثرى قابل توجه بوجود مي آورند.
4 پديده هاى مضر و پايدار اين نوع از پديدهها مستند به ريشه هائى منحرف و عوامل رسوخ يافته در اجتماع است كه گاهى قرن يا قرنهاى طولانى مىتواند اجتماعى را در سيهچال نكبتها فروبرد ، مانند محيطهاى طبيعى نامناسب و بهم خوردن اصول آرمانى و نبودن حقوق و مقررات شايسته و يا فساد اجرا كنندگان قوانين و ريشهدار بودن خودخواهىهاى فردى و غير ذلك .
اين پديده ها چنانكه جامعه شناسى تاريخ اقوام و ملل نشان مى دهد ، دردهاى بىدرمانى ببار مى آورد كه از حدّ توصيف تجاوز مىنمايند . دوران و جامعهاى كه پيامبر اسلام در آن مبعوث شده است ، پر از اين پديدههاى قسم چهارم بوده همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام تعريف مى نمايد :
« نه راهى براى حركت به پيش داشتند و نه عاملى محرك براى رهايى از آن وضع » يعنى تنگناى كشنده انحرافات و تباهى ها ، اجتماع آن محيط را چنان در خود فشرده بود كه راهى براى بيرون رفتن از تنگناى وجود نداشت .
مغزهاى سازنده در پى سودجويى ، دلهاى پاك در تاريكى ها و ابهام يأس افسرده ، قوانين و مقررات زندگى اجتماعى دستخوش اميال و خودكامگى هاى اقوياء ، معرفت و علم منحصر در پديدههايى كه آنان را سخت قالبگيرى كرده ، مانند بيابان ، كوهان شتر ، درهم و دينار ، مباهاتهاى بى اساس قبيله اى و نژادى ، چادرهاى نصب شده در ريگزارهايى كه هر طرف چشم كار مى كرد جز خارهاى مغيلان و سنگهاى سياه و سوخته و تپه هاى ريگ ، و شترى كه بچه خود را شير مى دهد و سگى كه پاى بيگانهاى را گرفته ، نمى ديد . فرهنگى پر از قضاياى تابويى ( قضايايى كه بدون دليل به درستى آنها ، يا با وجود دليل به خرافات بودنش مورد اعتقاد و عمل قرار ميگيرد ) افرادى انگشت شمار مانند : قس بن ساعده ايادى ، لبيد بن ربيعة عامرى ، البهاء زهير مانند چند قطره شيرين در دريايى شور ، چه مى توانستند انجام بدهند و چگونه ياراى خروج از بنبست آن تنگناى كشنده را داشتند انسانهاى واقعگرا در چنان محيط بسته هر راهى را كه براى خروج از آن ، پيش مى گرفتند به تنگناى بدترى دچار مى شدند .
عامل محرك براى رهايى از چنان محيط و اجتماع ، عقول و وجدانهاى عظماى جامعه است ، وقتى كه اين دو نيروى راهنما و سازنده ، در هر مرحله و موقعيتى با شكست روبرو شدند ، تدريجا نيروى فعاليت خود را از دست مى دهند و يا به آتشفشانهايى مبدل مى شوند كه به تنگى محاصره تنگناهاى اجتماع مي افزايند .
نتايج شكست عوامل محرك براى رهايى از آنگونه موقعيت بسته همان است كه امير المؤمنين ( ع ) در سخنان خود مى آورد :« اثرى از رشد و هدايت ديده نمى شود ، كورى و ظلمت همه جا و همه شئون زندگى را فرا گرفته . نافرمانى به خدا شايع و يارى به شيطان رايج . ايمان در همه شئون حياتى شكست خورده ، ستونهاى برپادارندهاش فرو ريخته . نشانها و علايم ايمان تيره و ناشناخته ، راههايش متروك ، جاده هايش محو و نابود گشته بود . . .
مردم آن اجتماع در فتنه ها و شورشهايى غوطهور بودند كه با ناخنهاى خود آنان را خورد كرده ، با سمّهاى ويرانگرش آنان را كوبيده ، همواره روى سرناخنها بانتظار برپاكردن اضطراب و مصائب ايستاده بود » . 15 امير المؤمنين توصيف ديگرى از آن اجتماع مىنمايد كه ارزش فوقالعادهاى براى انسانشناسان و بالخصوص براى جامعه شناسان دارد و آن اينست :
فهم فيها تائهون ، حائرون ، جاهلون ، مفتونون فى خير دار و شرّ جيران ( مردم آن جامعه خود گم كرده ، حيران ، و نادانهايى فتنه زده در بهترين سرزمين با بدترين همسايگان بودند ) .
خود گم كردگان حيران
كلمات خودگم كردگان حيران بدان معنى نيست كه اگر كسى از بيرون وارد آن اجتماع مى گشت ، افرادى را مى ديد كه در كوچه ها نشسته و با صورتهائى رنگ پريده مشغول هذيان گويى اند . يا اگر به خانه هاى آنان وارد مى شد ، زن و مردى را مى ديد كه هر يك در گوشه اى سر بزانو نهاده در حيرت فرو رفته است .
و از اين قبيل قيافه هايى كه از گم گشتگى و بهت و درماندگى حكايت مى كند . بلكه مقصود اينست كه :
1 موقعيت كنونى آنان : تخيلاتى بود در ميان گذشتهاى خسارتبار و آيندهاى مجهول هيچ لحظه از زمان كنونى آنان نه ارتباطى منطقى بگذشته داشت و نه پيوستگى منطقى به آينده .
2 در قحطى كشنده اى از چون و چرا در انديشه و گفتار و كردار . شعله هاى تابناك همه چون و چراها با پاسخ « من چنين مى خواهم » ، « وضع ما چنين است » ،مبدل به خاكستر مى شد و از افق مغزشان ناپديد مى گشت .
3 تفاوت ميان « چيز » و « كس » جز تفاوت ميان بيجان و مرده نبود
4 مگر در چنان جامعه اى مى توان پرسيد كه « من » يا شخصيت يعنى چه ؟ در مقابل اين گونه سئوالات اگر امكان داشته باشد جز پيش كشيدن « من » و پيروزى در پيكار تنازع در بقا ، پاسخى وجود نخواهد داشت .
5 اگر كسى در آن جامعه بهر يك از آن افراد مى رسيد ، با صد اعتذار و التماس و خواهش مى پرسيد :
« آيا در زندگى هدفى داريد ؟ و اگر هدفى در زندگى داريد ، بما توضيح بدهيد ؟ » .
اگر اعتنايى به اين سئوال مى كرد و اگر نبوغى داشت و مى توانست همه قواى دماغى اش را متمركز نموده معناى گفته شما را بفهمد ، جز اين نمي گفت كه « زندگى فردى بى قيد و شرط » كه بعدها با اصطلاح آزادى تعبير شده است .
اين زندگى فردى بى قيد و شرط بوده است كه موجب متلاشى بودن اجتماعات و قبايل عرب در آن دوران بوده و نتوانسته بودند يك اجتماع ايده آل قابل تكامل بوجود بياورند .
تسليت دادن بخويشتن با چنان زندگى [ كه كلمه آزادى صورت حقّانيّتى بآن مى دهد ] ، امروز هم با اشكال زيبا با اجراى اصل بى تكليفى ، كه تقريبا همه جوامع متمدن امروزى را فرا گرفته است ، ادامه دارد .
خودكشى جوانى در نوبهار زندگى هم انقدر جلب توجه مى كند كه افتادن يك برگ خزان ديده از شاخه درختى در يك جنگل دور افتاده آرى تسليت دادن بخويشتن با چنان زندگى ، با بهره بردارى نابجا از كلمه آزادى است كه فلسفه ها و معرفتهاى عالى ما را كه تفسير و توجيه معقول انسان و جهان را بعهده گرفته بودند ، ساقط نموده است .
براى درك اين مسئله كه عرب در دوران ظهور پيامبر اسلام درباره زندگى چگونه مى انديشيد ، انديشه هاى امروزى ما را درباره زندگى و فلسفه و هدف آن درنظر بگيريد ، با اين تفاوت كه تفكرات امروزى ما در دنبال هزاران متفكر و فيلسوف و مكتب و تكاپوهاى گوناگون فرهنگى بوجود آمده است .
يعنى اگر چه انسانهاى عصر ما با دوران جاهليت خام و ابتدايى در پوچى زندگى مشتركند ، ولى ما اين امتياز را داريم كه پوچى زندگى ما پخته تر و محصول هزاران تكاپوها و صرف انرژى مغزهاى از خودبيگانه مى باشد ولى ملاك هر دو پوچى يك موضوع است و آن عبارت است از زندانى شدن روح در قفس پولادين « خود طبيعى » كه با شورابه آزادى ، سيراب و متورم مىگردد .
بهترين جايگاه با بدترين همسايگان
مكّه جايگاهى است كه در تاريخ مقدسات بشرى عالى ترين مقام را دارا است . آن معبد سترگ با دست « ابراهيم خليل » ( ع ) يكى از والاترين مردان الهى تاريخ بشرى ، بنا شده است .در آن معبد مقدس بوده است كه ابراهيم و پس از او ديگر پيشوايان الهى با مبدء اعلا نزديكترين ارتباط را برقرار كرده اند .رصدگاهى سترگ براى نظاره به بارگاه هستى آفرين بزرگ .جايگاه امن و آرامش روان .
در آن مركز توحيد است كه دلهاى آدميان ميشورد و همه محتويات آنها از جاى خود كنده مى شود و با اتصال به درياى رحمت الهى پاك و منزه مى گردد .
آن محيطى كه چنين مركز الهى در آن قرار گرفته است ، بهترين جايگاه براى انسان شدن ، و آن انسانهايى كه از حيات جز « خود طبيعى » تورم يافته از شورهزار حرّيت خيالى هدفى ندارند ، بدترين همسايگانى بودند كه تاريخ كمتر مىتواند سراغ مثل آنها را بدهد . اين پديده شرمآور اجتماعى را مىتوان با مراتب و كيفيتهاى مختلف در خيلى از دورانها و جوامع بشرى سراغ گرفت .
باين معنى كه مردمانى را مى بينيم كه وسايل و سرمايه هاى گوناگون در دست ،در بدبختى هاى اختيارى دست و پا مى زنند و رهسپار زباله دان تاريخ مي ردند .
امروز از نداشتن سرمايه علم ناله نمى كنيم ، زيرا نه تنها از اين سرمايه بقدر لازمدر اختيار داريم ، بلكه با نظر به محدوديتهاى بهره بردارى عملى ، بيش از آنچه كه ضرورتهاى ما ايجاب مى كند ، از اين سرمايه پرارزش برخورداريم ، آيا ما از نداشتن سرمايه تكنيك رنج مى بريم ؟ هرگز . ما از دوا و درمان و معرفتهاى مربوط به تعليم و تربيت ، محروميم ؟ هرگز .
جاى ترديد نيست كه ما همه اين سرمايه ها را داريم و از عالى ترين وسايل حيات نسبى برخورداريم . پس علت چيست كه خود كشى يك جوان را در نوبهار زندگى ، چنانكه گفتيم ، مانند افتادن يك برگ ناچيز و خزانديده اى در جنگلى دورافتاده تلقى مى كنيم ؟
اين بى طعمى و بى رنگى حيات جز اين علتى ندارد كه ما در مجراى همان پديده اجتماعى قرار گرفته ايم كه امير المؤمنين ( ع ) مى فرمايد :
بهترين جايگاه ( عالى ترين سرمايه ها و وسايل ) با بدترين همسايگان ( انسانهاى محروم از تعليم و تربيتهاى معنوى و روحانى . ) 16 نومهم سهود و كحلهم دموع ( محروميت از خواب گوارا خوابشان ، اشكهاى سوزان بينوائى سرمه هاى ديدگانشان ) .
چشمانى كه قطرههاى اشك بيچارگى سرمه بكشد ، خواب گوارا راهى بآنها ندارد
يك اشتباه بزرگ در شناختهاى انسانى ما وجود دارد كه اشكالهاى فراوانى را در تشخيص حيات مطلوب ما بوجود آورده است . اين اشتباه عبارت است از تفسير نابجايى كه براى كلماتى مانند بينوايى و بيچارگى و بدبختى و سيه روزى و سقوط صورت مي گيرد .معمولا اين كلمات در افراد يا جوامعى بكار برده ميشود كه فقط از نظر اقتصادى محروم مى باشند .
اگر شكمى گرسنه و تنى برهنه باشد ، بينوا و بيچاره است ، و امّا اگر شكم سير و بدن پوشيده باشد ، زندگى ايده آل بوجود آمده است خواه اخلاق صحيحى وجود داشته باشد و خواه زندگى در لجن پليدىها غوطه ور گردد ، يا نه . همچنين است حكم درباره فرهنگ و نظام حقوقى و حيات دينى و شئون اجتماعى . يعنى معمولا گمان مى كنند اگر نان و لباس و مسكن آدمى براه افتاد ، او به ايدهآل حيات دست يافته و از بينوايى و بيچارگى و بدبختى نجات يافته است ، خواه فرهنگ و حقوق و حيات دينى و شئون اجتماعى او سالم باشد و خواه بيمار درك نابجا بودن اين تفسير و زيانهاى جبران ناپذيرى كه ببار آورده است ،نيازى به استدلالهاى طولانى و فلسفه گويى هاى حرفهاى ندارد ، بلكه كافى است كه سرى به بيمارستانهاى روانى فراوان جوامع امروزى بزنيد و بي خوابى هاى دردآگين بيماران را تماشا كنيد .
خيابانها و كوچه ها و همه گونه اماكن عمومى را سير كنيد و داخل خانه ها شويد و از كارگاهها ديدن كنيد و خلاصه همه جا را بگرديد ، خواهيد ديد : نگاههاى غير عادى چشمان و تكلّمه اى بريده و خنده هاى صورى شبيه به انعكاس جبرى آينهاى ناآگاهانه ، و همچنين انواعى « از خود بيگانگى » ها ، مردم را چنان در بيچارگى و بينوائى فرو برده است كه گوئى همه آنان در حال چشيدن و تحمل كيفرى نابخشودنى بسر مى برند .
اگر فرصتى براى اين گونه بررسى ها وجود نداشته باشد ، مي توان به نتيجه بررسى ها و تحقيقات كارشناسان اين پديده ها كه در صدها مجلد كتاب منعكس مي شود مراجعه كرد .كتاب انسان موجود ناشناخته و تمدن و دواى آن و امثال آنها فهرست هايى مختصر براى بى نوايى هاى انسان امروزى است .و چون در هر جامعه تشكل يافته ، همه افراد و گروهها حدّاقل بوسيله آگاهى از يكديگر در حال ارتباط به سر مي برند ، لذا بى نوايى بيك معناى عمومى شامل همه اجتماع مي باشد .
ايكاش آن جمله معروفى را كه يكى از انسانشناسان انسان دوست گفته است ، در سر فصل هر كتاب مربوط به انسان بنويسند .
مضمون جمله اين است كه « اگر بمقدار اشكهايى كه درباره شكمهاى گرسنه ريخته مي شود ، اشكهايى هم در دلسوزى به روحهاى گرسنه سرازير مي گشت ، نه شكم گرسنه اى در روى زمين باقى مي ماند و نه انسانى از خود بيگانه . » بنظر مي رسد اين يكى از آن جملات نهايى و سازنده است كه درباره ريشه كن كردن بى نوايى و بيچارگى ها گفته شده است .
گريه بر شكمهاى گرسنه و بدنهاى برهنه ، عكس العمل نوعى از بى نوايى آدميان است كه عامل شايسته اى براى آماده شدن انسانها به ريشه كن كردن فقر اقتصادى مي باشد . ولى تجربه و مشاهدات تاريخى بروشنى نشان داده است كه فقر اقتصادى اغلب مستند به فقر روحى انسانهايى بوده است كه حيات مطلوب خود را در تورم خود طبيعى بوسيله مواد اقتصادى و ثروت و مالكيت هاى بي حساب خلاصه مى كردند .باضافه اينكه در هيچ جامعه اى و در هيچ دورانى رهايى از بى نوايى اقتصادى علّت صد درصد رفاه و آسايش اخلاقى و فرهنگى و حقوقى انسانها نبوده است .
بهترين شاهد اين واقعيت ، انتشار كتابهايى در فلسفه پوچى در كشورهاى متمدن امروزى است كه ميتوان گفت : مسائل اقتصادى آنان در درجهاى است كه حدّاقل موردى براى ريختن اشك بر شكمهاى گرسنه و تنهاى برهنه شان ندارند . بأرض عالمها ملجم و جاهلها مكرم ( سرزمينى كه دانايش بند بردهان و نادانش محترم و در امان )
دانايان و نادانان در جامعهاى كه واقعيتها از مسير خود خارج شوند
اين ابيات ابو العلاء معرى را ميتوان بعنوان بازگو كننده قانون پايدار اجتماعى تلقى كرد كه مي گويد :
1 فلمّا رأيت الجهل فى النّاس فاشيا
تجاهلت حتّى ظنّ انّى جاهل
2 اذا وصف الطّائىّ بالبخل مادر
و عيّر قسّا بالحماقة باقل
3 و قال السّها للشّمس انت خفيّة
و قال الدّجى للصّبح لونك حائل
4 و طاولت الأرض السّماء سفاهة
و فاخرت الشّهب الحصى و الجنادل
5 اذا بان عضدى ما تأسّف منكبى
اذا فات زندى ما بكته الانامل
6 فياموت زر انّ الحياة ذميمة
و يا نفس جدّى انّ دهرك هازل
1 وقتى كه رواج نادانى را در ميان مردم ديدم ، بقدرى خود را به نادانى زدم كه گمان كردند من هم مانند آنان نادانم .
2 در آن زندگى اجتماعى كه مادر [ 1 ] حاتم طايى [ 2 ] را به بخل و لئامت توصيف كند و باقل [ 3 ] قس بن ساعده ايادى [ 4 ] را به حماقت متهم و معيوب بسازد .
3 ستاره سها [ 5 ] بآفتاب بگويد : تو تاريك و ناپيدايى و تاريكى شب به صبحگاه بگويد : رنگ تو تيره و دگرگون است .
4 زمين از روى سفاهت ، بلندى و اعتلاء بر آسمان بجويد و شنها و سنگها به ستارههاى شهاب مباهات كند و برترى بطلبد .
5 [ در اين اجتماع : ] اگر دستم [ 6 ] بريده و از تنم جدا شود ، دوشم تأسفى نمي خورد و اگر بازويم نابود شود ، انگشتان دستم گريه بر آن نمى كنند .
6 [ حال كه چنين است ] پس اى مرگ به ديدارم بشتاب كه زندگى تباه است و اى جان من ، بكوش و از تنم بيرون رو كه روزگارت مسخرهاى است ) گريه هاى تلخ و سوزان ابو العلاء كه در ابيات فوق در كلمات مجسّم شده است ،
( 1 ) مادر نام شخصى از عرب است كه در بخل و لئامت ضرب المثل است .
( 2 ) حاتم طايى بعكس مادر ضرب المثل در سخاوت و كرامت بوده است .
( 3 ) باقل شخصى است كه در ميان عرب به حماقت مشهور است .
( 4 ) قس بن ساعده از حكماى عرب بوده است .
( 5 ) سها ستارهاى از نبات نعش كوچك .
( 6 ) عضد قسمت بالاى دست ما بين شانه و آرنج .
ناشى از انحراف واقعيات از مسير منطقى خود در جامعه مي باشد .از همين لحظه كه اين سطرها را مطالعه مى فرماييد ، دست از هر كارى كه داريد ، بكشيد و مدتى به ورق زدن كتب تاريخ بپردازيد و هر چه بيشتر علل ناله ها و بدبينى ها و گريه هاى عميق دانايان تاريخ را جستجو نماييد .بنظر ميرسد كه علّت اساسى آنها را دگرگون شدن و انحراف واقعيات از مسير خود در اجتماع خواهيد ديد ، نه در دسترس نبودن خود واقعيات و نه در اينكه چرا كشف فلان قانون علمى به تأخير افتاده است .بعبارت روشن تر شما هيچ دانايى را در تاريخ نخواهيد يافت كه بنشيند و بر حال انسانها بگريد باين جهت كه الكترونها و امواج بى سيم را دير كشف كردند و مردم دوران گذشته از دسترس نبودن آنها صدمه ديده اند .
ولى بدبينان و گريانهاى بي شمارى را خواهيد ديد كه از ديدن انحراف از واقعيتهاى معلوم و موجود ، زندگيشان در عذاب و ناگوارى هاى جانكاه سپرى گشته است . در آن هنگام كه حقايق مسخ مي شود ، چنين نيست كه مردم تن به باطلهاى صريح بدهند و با علم به اينكه كارى باطل است ، آن را عمل كنند ، يا درباره آن بيانديشند ، بلكه چنانكه در بعضى از كلمات آينده امير المؤمنين ( ع ) خواهيم ديد : باطلها را لباس حق مى پوشانند و يا موضوعات باطل را با الگوهاى حق رواج مي دهند و از آنها پشتيبانى مى كنند .
در اينصورت است كه دانايان از اظهار حقايق ناتوان مى گردند و نادانان كه به سوى باطلها در لباس حق جذب شده اند ، اشخاصى اجتماعى و محترم تلقى مى شوند 17 هم موضع سرّه و لجأ امره و عيبة علمه و موئل حكمه [ آل محمد ( ص ) چه كسانى هستند ؟ ] .( آنان موضع راز پيامبرند و پشتيبانان امر او و ظرف علم و مراجع قوانين او ) .
آل محمد ( ص ) ( اهل البيت عليهم السلام )
پيش از ورود به تفسير جملات ، اين نكته را در نظر بگيريم كه ضماير جملات ( موضع سرّه و لجأ امره . . . ) ممكن است راجع به خدا باشد ، مخصوصا با نظر به « كهوف كتبه » كه مقصود كتابهاى آسمانى نازل شده به پيامبران است . و احاديث فراوانى در كتاب كافى روايت شده است كه ائمه معصومين كتب سماوى را دارا بودهاند و ممكن است ضماير راجع به پيامبر اكرم باشد ، يعنى راز و امر و علم و حكم و كتب و دين الهى در درون پيامبر ، منشأ دارا بودن ائمه به آن امور بوده است و در هر حال مبدء اساسى همه آن امور خداوند متعال است .
پس از مسئله نبوت در اسلام ، با اهميت ترين مسئله اى كه نزد همه فرق و طوايف مسلمين مطرح است ، مسئله اهل البيت ( ع ) است . در اينكه خاندان عصمت و طهارت از همه آلودگى ها و هوى هاى نفسانى و پليدى ها دور بوده مقام بى همتائى از فضل و فضيلت و تقوى و تقرب به بارگاه الهى را دارا بودهاند ، كسى ترديد نكرده است .
عبد الرحمان بن خلدون محقق و متفكر مشهور در بحث از اسناد كرامات و خارق العاده ها به اهل بيت ، اين جمله را مى گويد :
و اذا كانت الكرامة تقع لغيرهم فما ظنّك بهم علما و دينا و آثارا من النّبوّة و عناية من اللّه بالأصل الكريم تشهد لفروعه الطّيّبة [مقدمه ابن خلدون ص 334] .
( وقتى كه كرامات براى اشخاص ديگر امكانپذير و از آنان بوجود مىآيد چه ،گمان ميبرى در حق اهل بيت ، با آن علم و دين و آثارى كه از نبوّت در آنان بوده و عنايتى كه خداوند متعال به اصل شريف آنان ( پيامبر اكرم ص ) داشته و آن عنايت به شاخههاى پاكيزه آن اصل كريم رسيده است ) .
آنچه كه در عبارات فوق ديده مى شود ، از گويندهاى ( ابن خلدون ) است كه به آن اندازه كه از ساير فرق و مذاهب مسلمانان آگاهى داشته است ، از مكتب اهل البيت و مختصات روحى آنان اطلاعى نداشته است ، با اينحال توصيف او همان است كه پيروان اهل البيت معتقدند كه آنان از نظر علم و دين و اتصال روحى و جسمى با پيامبر اكرم برتر از همه بوده اند .
در جمله ابن خلدون اهل بيت عصمت مخصوصا در برابر ديگران منظور شده است ، زيرا او مى گويد : كرامات و خارق العاده ها از ديگر اشخاص به ثبوت رسيده است ، چه رسد به اهل بيت كه . . .
تا كنون هزاران كتاب و مقاله درباره عظمت مقام الهى اين دودمان طهارت چه به وسيله شيعيان و چه به وسيله سنيان نوشته شده ، محبوبيّت و عظمت آنان به عنوان ضرورت اسلامى مورد اعتقاد همه قرار گرفته است . چون در تفسير موضوعى ، مباحث مشروحى درباره اهل البيت خواهيم داشت ، لذا در اين مبحث به ذكر سه مسئله قناعت مى ورزيم :
مسئله يكم پاداش رسالت
پيامبر اكرم ( ص ) پاداش رسالت خود را محبت و وداد اهل البيت قرار داده است . اينكه پاداش رسالت محبت و وداد خاندان عصمت است ، مستند به آن وحيى است كه هيچيك از عناصر شخصيت طبيعى پيامبر نمى تواند در آن دخالتى داشته باشد . پيامبرى كه نژاد پرستى و بهرهبردارى شخصيّتى از نسب را محكوم نموده پيوستگى خويشاوندى را ملاك هيچ عظمتى نمى داند و در گفتار و دستورات خود عواطف و احساسات طبيعى معمولى را دخالت نمى دهد ، نمى تواند اهل بيت خود را در مجراى آن پديده ها توصيه نمايد و آنان را معادل قرآن معرفى نموده يكى از دو ثقل اساسى اسلام قرار بدهد :
اِنّى تارِكٌ فيْكُمُ الْثِّقْلَيْنِ : كِتابَ اْللَّهِ وَ عِتْرَتى [ مأخذ اين حديث مشهور در تفسير موضوعى خواهد آمد ] .
( من در ميان شما دو وزنه سنگين مي گذارم : قرآن و عترتم را ) پيامبرى كه آيه زير را از خدا آورده است :
وَ اِذ اِبْتَلى اِبْراهيْمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلْنَّاسِ اِمامًا قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لا يَنالُ عَهْدى الْظَّالِميْنَ [ البقره آيه 124] .
( و هنگاميكه [ يا بدان جهت كه : ] خداوند ابراهيم را با حوادثى آزمايش كرد و ابراهيم از عهده آن آزمايشها برآمد ، خدا گفت :
من ترا پيشوا براى مردم قرار مى دهم .
ابراهيم گفت :از نسل من هم به پيشوايى مى رسند ؟
خدا گفت :پيمان من در امامت و پيشوائى به ستمكاران نمى رسد ) .
چگونه مى تواند آنهمه توصيه اكيد درباره تعظيم اهل بيت خويش و پيروى از آنان نمايد . و پاداش رسالت خود را محبت عاطفى بآنان قرار بدهد ؟
مسئله دوم
مفاد آيه مباركه قرآنى است كه مى گويد :
قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاَّ الْمَوَدَّةَ فىِ الْقُرْبى [ الشورى آيه 23] .( بگو بآنان : من پاداشى براى رسالت خود نمى خواهم مگر محبت و وداد بر اهل بيتم ) .
دليل قاطع براى اثبات اينكه موضوع محبت دودمان عصمت فوق پديده نسب و اتصال خانوادگى است ، همين آيه است . بتوضيح اينكه قرار دادن رسالت پيامبر با آنهمه عظمت الهى كه داشته است ، در مجراى معامله اى كه قيمتش محبت و عواطف طبيعى بوده باشد ، حتى شايسته يك انسان خردمند هم نيست كه يك عمر با همه عقايد و رفتارها و فرهنگها و افكار مبارزه نمايد و آنها را مبدل به بهترين عقايد و مترقى ترين فرهنگ و منطقى ترين رفتار و سازندهترين افكار نموده سپس بگويد :
پاداش من عبارت است از اينكه به فرزندان من محبت كنيد و با اين توصيه آن قانون اساسى را بهم بزند كه مى گويد : ارزش و عظمت واقعى اشخاص از پدران و مادران آنان سرچشمه نمي گيرد ، بلكه معلول احساس تعهد برين و انديشه و رفتار مطابق آن احساس است ، كه تثبيت آن در عقول و دلهاى مردم ، خود جزئى از رسالت آن خردمند مى باشد .
وابسته نمودن اصول انسانى به يك پديده غير اختيارى كه تولّد از شخصيت باشد ، مساوى نابود كردن همه تكاملها و رشدهاى واقعى است . لذا بايد آيه پاداش رسالت را با دقت بيشترى در نظر بگيريم كه منظور از اين محبت چيست ؟ اين محبت را مى توانيم از آياتى كه درباره بى نيازى رسالت پيامبر اكرم از پاداشهاى معمولى و اينكه پاداشى كه درخواست كرده ، حقيقتى مافوق ارزشهاى معمولى است ،
وارد شده است استفاده نماييم :
1 وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْرٍ اِنْ هُوَ اِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ [يوسف آيه 104].( و تو از آنان پاداشى براى رسالت نمى خواهى ، اين رسالت [ يا اين قرآن ] جز عامل تذكر براى عالميان نيست ) .
قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْرٍ اِلاَّ مَنْ شاءَ اَنْ يَتَّخِذَ اِلى رَبِّهِ سَبيْلاً [الفرقان آيه 57] .( به آنان بگو : من براى رسالتم مزدى نمى خواهم ، مزد من [ حركت و تحول دينى ] كسى است كه مى خواهد راهى بسوى خدا اتخاذ كند ) .
در اين دو آيه مباركه پاداش خود را گرويدن به دين و نجات از گمراهى ها و رهسپار شدن مردم به سوى كمالات انسانى معرفى مى كند كه مسير مستقيم بسوى خداست .
بنابر مضمون دو آيه ، مودت قربى ( محبت به اهل بيت ) راهى به سوى خدا و وسيله ذكر ( اعتلاى روحى ) عالميان است .
خداوند متعال در يكى از آيات قرآنى منفعت و پاداش رسالت را از پيامبر نفى كرده آن را بخود مردم مربوط مى سازد :
قُلْ ما سَئَلْتُكُمْ مِنْ اَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ اِنْ اَجْرِىَ اِلاَّ عَلَى الْلَّهِ [ سبأ آيه 47].( به آنان بگو : آنچه كه به عنوان پاداش رسالت از شما درخواست كرده ام ، براى خود شما است ، پاداش من فقط با خدا است ) .
مسلم است كه پيامبر از هيچكس هيچگونه پاداشى براى خود نخواسته است جز محبت و وداد خاندان عصمت ، نتيجه بديهى اين آيات اينست كه تبعيت مردم از خاندان عصمت ، آن منفعت والاست كه بخود مردم مى رسد نه به پيامبر اكرم . اين نتيجه بهر دو تقدير ( اجر متعدد و اجر واحد ) تفاوتى نمى كند .
در پنج آيه از قرآن مجيد پاداش رسالت را به خدا منسوب مى نمايد :
وَ ما اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجرٍ اِنْ اَجْرِىَ اِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَميْنَ [ الشعراء آيه 109 و 127 و 145 و 180] .( من براى رسالت خودم هيچ پاداشى نمىخواهم ، پاداش من فقط به عهده پرورنده عالميان است ) .
اين آيات به ضميمه آيه مودت گوياى اين حقيقت است كه محبّت و وداد اهل البيت ( ع ) عنايت خداوندى بر بندگان است كه به عنوان پاداش مقرر شده است .تذكر مقصود از اهل بيت و قربى در قرآن ائمه معصومين عليهم السلام اند . اين مسئله را در تفسير موضوعى مشروحا مطرح خواهيم كرد .
مسئله سوم
توجّه جدى و توصيف و توصيه امير المؤمنين در موارد متعددى از نهج البلاغه درباره اهل بيت است . اين همان امير المؤمنين است كه در راه اعلاى كلمه حق با عموها و خويشاوندان نزديكش مبارزهها كرد و چند نفر از آنان را از پاى درآورد .
همه محققين در تاريخ اسلام مى دانند كه او با عقيل كه برادر بزرگترش بود ،چگونه رفتار كرد و برادر بودنش با عقيل ، او را از عدالت محض منحرف نكرده با جلوگيرى از خواسته هاى مادّى عقيل ، او روانه شام گشت .
در يكى از خطبههاى آينده داستان آهن تفتيده را كه به بدن عقيل نزديك مى كند ، تا حرارتش را بچشد و بياد آتش قهر الهى بيافتد تا مال اضافى از بيت المال درخواست ننمايد ، مشاهده خواهيم كرد .آيا احتمال مى رود كه اين همه تأكيدات امير المؤمنين درباره خاندان عصمت ، براى اشباع عواطف طبيعى بوده باشد ؟
ظرف علم و مرجع قوانين او
ائمه معصومين عليهم السلام گيرنده علوم پيامبر و مرجع قوانينى كه آورده بود مىباشند . تاكنون هيچ محقق كلامى و تاريخى و ادبى و فقاهى و اجتماعى چه در زمان خود ائمه معصومين عليهم السلام و چه در قرون و اعصار بعدى ، نتوانستهاند در علوم و معارف آنان اشكال و اعتراضى وارد نمايند . و ديده نشده است كه ائمه معصومين ( ع ) در برابر سئوالى ناتوان بمانند ، با اينكه مىدانيم متصديان امور در دوران بنىاميه و بنىعبّاس كوششهاى جدّى براى گرفتن نكته ضعف با راه هاى گوناگون از آن پيشوايان الهى داشتهاند . كتاب مغز متفكر شيعه كه در دوران ما به وسيله دانشمندان اروپايى درباره علوم و معارف جعفر بن محمد عليهما السلام تأليف شده است ، خيره كننده و فوق تصور است .
در منابع معتبر اسلامى مناظرها و گفتگوهاى ائمه با اصحاب مكتبهاى آن روز كه ريشه هاى اصلى ايده ئولوژى ها و جهان بينى هاى امروز است ، ثبت شده است .از نظر شناخت عقايد و احكام و ساير معارف اسلامى ، روشن است كه ائمه معصومين در عالىترين مقام بودهاند و چنانكه در تفسير موضوعى متذكر خواهيم گشت ،اتصال آنان به معدن وحى ، حقيقى ثابت شده است [ اينكه ريشه هاى اصلى مكتبها و جهان بينى هاى امروز از دورانهاى گذشته است ،تقريبا مورد اتفاق است ، اين عبارت را دقت فرماييد :« تقريبا نطفه تمامى سيستمهاى جهان بينى بشرى را مى توان از اشكال متنوع فلسفه يونان قديم پيدا نمود » . ماترياليسم ديالكتيك و مكتبهاى فلسفى يونان قديم ص 7 م ح .] .
در كتاب كافى در ابواب متعددى اين مسئله وجود دارد كه ائمه معصومين منبع الهى علوم و معارف خود را از پيامبر اكرم ( ص ) گرفته اند .
18 بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه ( بوسيله آنان خميدگى پشت دين را راست و لرزش پهلوهاى آن را بسكون و آرامش مبدل ساخت ) .
ائمه معصومين نگهدارندگان تعادل دين
براى درك اهميت موقعيتى كه ائمه معصومين عليهم السلام در حفظ تعادل دين و جلوگيرى از انحراف و كجروى هايى كه همواره دين را تهديد ميكند ، داشته اند ، مقدمه اى را متذكر مى شويم :
از يك نظر همه قوانين و كلياتى كه وارد قلمرو معرفت بشرى مى گردند ، بر دو نوع عمده تقسيم مى شوند .
نوع يكم قوانين و كلياتى هستند كه از نظم جريانات جبرى انسان و جهان انتزاع مىشوند ، كه در اصطلاح عمومى آنها را قوانين علمى مى نامند .
نوع دوم قوانين و كلياتى هستند كه منشأ جبرى ندارند ، بلكه بايستگى ها و شايستگى هاى فردى و اجتماعى را نشان مى دهند .
ضامن بقا و اجراى قوانين نوع يكم ، خود نظم جريانات جبرى است كه در انسان و جهان وجود دارد .
مثلا كيفيت ساختمان عضوى انسانى خود ضامن بقا و اجراى تنفس از هواى مناسب است و احتياجى به بايد و شايدهاى وضعى و قراردادى و كمال جويى ندارد .
تشكّل آب به شكل ظرفى كه در آن قرار مى گيرد تابع پديده ميعان آب است كه از هر گونه سفارش و دستورى بى نياز است .براى مقدار حركتى كه در نظر گرفته شده است ، لزوم نيرويى باندازه مناسب آن حركت ، قانونى است كه از نظم جبرى علت و معلول سرچشمه مى گيرد و براى استمرار و بقاى آن قانون ، حافظ و نگهبانى مورد احتياج نيست .
نوع دوم قوانينى هستند كه همواره و در هر محيط و هر گونه شرايط كه فرض شوند ، به شخصيّتهايى نيازمندند كه حفظ و نگهدارى و اجراى آنها را به عهده بگيرند .تفاوت ميان اين دو نوع ، يك موضوع كاملا اساسى است و آن اراده و اختيار آدمى است كه در عمل به نوع دوم از قوانين دستاندركار است . باين معنى كه انسان بايد با اراده و اختيارى كه دارد ، به قوانين عادله عمل كند و از ارتكاب ظلم اجتناب بورزد . حق كسى را پايمال ننمايد ، در پاك ساختن درونش از آلودگىها فعاليت كند . درباره زندگى خود هدف والايى را كه تفسير و توجيه كننده حيات او است درك نموده براى وصول به آن بكوشد . . .
از طرف ديگر طبيعت حيوانى انسان ، اراده و اختيار و ساير نيروهاى او را تحت تأثير جريان طبيعى خود قرار داده او را از توجيه اراده و اختيار در راه بايستگى ها و شايستگى ها جلوگيرى مى نمايد . بنابراين آدمى آن جاندار است كه هر لحظه روى نوار مرزى ميان سقوط به طبيعت حيوانى و اعتلا به مقام انسانى قرار گرفته است ، همين كه بخواهد حركتى را آغاز كند ، بيكى از دو طرف ( طبيعت حيوانى ، اعتلا بمقام انسانى ) مايل مي گردد البته اين نكته را در نظر خواهيم داشت كه طرف اعتلا به مقام انسانى ميتواند قوانين منطقى طرف طبيعت حيوانى را مراعات كند ، ولى طرف طبيعت حيوانى نه تنها قوانين اعتلا را مراعات نمى كند ، بلكه همواره چهره متضادى با آن قوانين نشان مى دهد .
و با در نظر گرفتن قدرت طبيعت حيوانى انسان و گسترش فعاليتهاى گوناگون آن كه با سهولت و سادگى راه فعاليت را هموار مي كند ، تمايل و گرايش بسوى آن طبيعى بوده ، ورود به اعتلا احتياج به عامل كمك كننده دارد . اين عامل عقل و يا وجدان آدمى است كه پيامبر درونى ناميده مى شود .
عقل سليم يا وجدان اساسى ترين و مقدس ترين كارى را كه انجام مى دهد اينست كه بارور شدن خود را به دو عامل مستند مى داند:
1 تكاپو براى شناخت جهانى كه در آن زندگى مى كند .
2 پذيرش تعليم و تربيت از عظماى كمال يافته كه اسرار هستى و حيات آدمى براى آنان روشن است .
به نظر ميرسد كه اگر عقل يا وجدان آدمى اين كار مقدس را انجام نمى دادآدمى در همان مراحل نخستين حيات ، راكد مي گشت و تدريجا از بين مى رفت .
اين عظماى كمال يافته پيامبران الهى هستند كه با معرفى اوصياء براى پس از حيات خود و با عرضهداشتن كتابهاى آسمانى مأموريت بارور ساختن عقول و وجدانهاى آدميان را تكميل مى نمودند .لذا مي گوئيم كارى كه اوصياء و كتابهاى آسمانى انجام مى دهند ، دامنه فعاليت پيامبران است .با اين ملاحظات نتيجه روشنى كه بدست مي آوريم ، اينست كه وجود مربيان كمال يافته براى بهره مند شدن انسانها از بايستگى ها و شايستگى ها كه بايستى از روى اراده و اختيار مورد عمل قرار بگيرند ، ضرورت دارد .
ما ميدانيم كه تنها ائمه معصومين عليهم السلام بودند كه بدون اندك تمايلى شخصى و با هر گونه گذشت و فداكارى نگهبانى تعادل دين را چه در قلمرو عقايد و چه در قلمرو احكام و وظايف ، بعهده گرفته تا نفسهاى آخرين با انحراف و شيوع بدعتهاى ويرانگر مبارزه مي كردند .تاريخ اسلام اين جريان با اهميت را به ما نشان داده است كه ائمه معصومين تا آخرين سر حدّ امكان از عهده مأموريت نگهبانى دين اسلام برآمده اند .
در شرايطى كه اجتماع دورانشان مساعد و آماده پذيرش بوده است ، مأموريت خود را در سطح اجتماع انجام داده اند و در هر زمانى كه شرايط اجتماعى با اجراى مأموريت آنان مساعد نبوده به تربيت افرادى ميپرداختند كه بتوانند در صورت امكان نگهبانى تعادل دين را بعهده بگيرند و آنرا انجام بدهند .
در سرگذشت زندگى هر يك از ائمه معصومين تربيتشدگانى ديده مي شوند كه باصطلاح معروف هر يك از آنان شايسته منصب پيشتازى در سازندگى هاى انسانى بودهاند . 19 زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثّبور [ رديف مقابل آل محمّد ( ص ) ] ( بذر تباهى و انحراف كاشتند و كشتگاه خود را با فريب خوردن و فريبكارى آبيارى كردند و سقوط و هلاكت از آن چيدند ) .
چه كاشتند و چه درو كردند ؟
آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار
اى هشياران بشرى ، چه اصرار عجيبى است كه بشر در راه اشباع تمايلاتش همه گونه قوانين اساسى را فراموش مى كند ؟ و حقيقت و قانونى جز آنچه كه مي خواهد ، نمى شناسد ؟ آرى براى همه چيز نهايت و پايانى است جز حماقت ؟ و براى هر درد درمانى است جز جهالت عمدى .
لكلّ داء دواء يستطّب به
الاّ الحماقة اعيت من يداويها
[ در بعضى از نسخه هاى بيت فوق ، بجاى حماقت ، جهالت ثبت شده است و بنظر ميرسد آن جهالت كه عمدا روى آن پافشارى شود ، يكى از پديده هاى حماقت باشد . ] ( براى هر دردى دوائى است كه با آن دوا معالجه مي شود ، مگر حماقت كه علاج كنندگانش را ناتوان ساخته است ) .
نمي دانيم باين طغيان احمقانه بر قانون عليت بخنديم يا گريه كنيم ، يا از همه مغزها خواهش كنيم كه تا حلّ نهايى اين مسئله از انديشيدن اعتصاب نموده تمام آزمايشگاهها را تعطيل و از طبيعت هم بخواهند كه در اين حركت با آنان موافقت كند كه طناب معلولها را در كارهاى ما آدميان ، از علل آنها ببرند و بگذارند ما گندم بكاريم و از آن گندم شتر برويانيم نهال آلبالو بكاريم ، مغز ابن سينا و هگل از آن بچينيم و به ريش هر چه قانون علت و معلول و عمل و عكس العمل است بخنديم و قانون
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
را ، از آن فكاهيات تلقى كنيم كه در رديف « آبها سر ببالا ميروند » و « 2 2 ها 1 » ميشوند ، قرار گرفته است در كارگاه با عظمت طبيعت توقع كشتن جو و چيدن برنج همان اندازه احمقانه است كه توقع محصول بدون كشت و آبيارى ولى روى سخن با ما آدميان است كه حتى چند لحظه فاصله معلول با ما ، حقيقت و خاصيت علت را از نظر ما دور مي دارد .
فرض كنيد يك آدم معمولى را هيجان خودخواهى تحريك كرده باشد ، او با تأثر از هيجان مزبور برميخيزد و جنايتى را مرتكب ميشود .با اينكه او معلول و نتيجه قانونى اين جنايت را مى داند و مى داند كه فاصله ميان او و معلول مزبور بسيار اندك است ، ولى عليّت تأثر از آن هيجان و اقدام بجنايت از ديدگاه او پوشيده مي شود ، گوئى قوانين طبيعت و مقررات زندگى با هيجان و اقدام آن انسان ، پايان مى پذيرد و از بين مي رود.
چشم باز و گوش باز و اين عمى
حيرتم از چشمبندى خدا
قانون عمده سقوط اجتماعات در گذرگاه تاريخ ، همين پديده است كه افراد و گروهها و گردانندگان آنها در عبور از رويدادها و غوطه ور شدن در خواسته هاى خود ، مختصات عليّت آنها را فراموش مى كردند . و غفلت مي ورزيدند از اينكه اين ستمها و اسرافها و هوىپرستى ها باضافه اينكه براى خود ، موضوعات و رويدادهايى هستند ، مختصات عليتى دارند كه بعنوان معلولها و نتايج ، مانند سايه بدنبال آنان در حركتند . 20 لا يقاس بآل محمّد ( ص ) من هذه الامّة احد ( هيچ كس را از اين امت با آل محمد ( ص ) نتوان قياس كرد ) .
كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه باشد در نوشتن شير شير
بهمان ملاكى كه خاتم الانبياء را انسانى مى ديدند كه مي خورد و مي آشامد و لباس مىپوشد و راه مى رود ، آن اشراف اولاد آدم را با مردم معمولى مقايسه مى كردند ، على بن ابيطالب را هم با مردم معمولى موازنه مى نمودند و حسن بن على ( ع ) را با مردى كوفى يا شامى يكى مى گرفتند و حسين بن على ( ع ) را با شبث بن ربعى دو موجود مثل هم تلقى مى كردند . اين همان سنت سطح نگرى ديرينه آدمى است كه :
آه آه از دست صرّافان گوهرناشناس
هر زمان خرمهره را با درّ برابر ميكنند
حافظ هيچ سدّى در مسير تكامل يك اجتماع محكمتر از اين مقايسه نابكارانه نيست كه سازندگان جامعه با ساخته شده گان محيطهاى محدود يكى شمرده شوند و انسانهاى پيروز بر زمان با انساننماهاى مغلوب زمان در يك ديدگاه قرار بگيرند درست است كه در دوران هر يك از ائمه معصومين افراد معدودى وجود داشتند كه درّها را را از خرمهره ها تشخيص داده و تفكيك مى كردند .
امثال ابوذرها و مالك اشترها و عمار بن ياسرها با تمام خلوص و صفاى درونى ، پيرامون آن پيشتازان كاروان الهى را مى گرفتند ، ولى اكثريتهاى چشمگير كه آلات و ابزار ناخودآگاه « خودطبيعى » و عوامل ساقط كننده محيط و اجتماع بودند ، آنان را از ديدگاه خود مى نگريستند .
يكى از دلايل قاطعانه اى كه عظمت و برترى ائمه معصومين را بر تمام انسانها اثبات مى كند ، اينست كه مجهول ماندن امتيازات الهى آنان و بى اعتنايى مردم به مقام رهبرى شان ، موجب نشد كه مانند بى گنجايشهاى زودشكن به اولاد آدم بدبين شوند و حالت منفى به خود بگيرند و در صورت امكان در صدد انتقام جويى برآيند .
يك متفكر انسانشناس مى گويد :اگر امور و شئون اجتماعى آن دوران و وضع روانى انسانهاى آن زمان را در نظر بگيريم و عظمت شخصيت على بن ابيطالب عليه السلام را بطور دقيق درك كنيم ، بايد بگوئيم : على بن ابىطالب در آن دوران و جامعه هر روز چند بار كشته مى شد و زنده مى گشت ، ناهموارى محيط و اجتماع ، فقدان الگوهاى صحيح براى واقعيات و جريانات عمومى افراد روى « خودمحورى ها » ، هر لحظه تصادم جدّى با حيات هدفدار على داشته است .
با اينحال على ( ع ) زندگى مىكند و اندك سستى در تكاپوى او راه پيدا نمي كند و عدالت را پيش پاى همه دوست و دشمن بيكسان مى گستراند و درباره عدالت الهى با تمامى شكوفائى سخن مى گويد و بطور كلى مى سوزد و از پرواز باز نمى ماند .
آن مردم پست حتّى اين گنجايش را هم درك نمى كردند و اين عظمت بىنظير را هم نمى فهميدند كه شخصى كه به قاتل خود ابن ملجم مى گويد :
اريد حبائه و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
( من براى او ( ابن ملجم ) بخشش و احسان مىخواهم و او كشتن مرا . غدر تو درباره اين دوست مرادىات چيست ) .در بعضى از نسخه ها بجاى حبائه « حياته » ثبت شده است ، بنابراين معناى مصرع اول چنين مى شود كه من حيات ابن ملجم را مى خواهم .
[ ابن ملجم كسى بود كه به كشتن على كمربسته و اين سوء قصد بر آن بزرگوار روشن شده بود ] قابل مقايسه با ثروت پرستان خودكامه و مقام پرستان از همه چيز بى خبر و شهوت پرستان از حقيقت بى اطلاع نمى باشد . آه ، از اين مقايسه بازيهاى حقيقت پوش :
گفته اينك ما بشر ايشان بشر
ما و ايشان بسته خوابيم و خور
جمله عالم زين سبب گمراه شد
كم كسى ز ابدال حق آگاه شد
اشقيا را ديده بينا نبود
نيك و بد در ديدهشان يكسان نمود
همسرى با انبيا برداشتند
اوليا را همچو خود پنداشتند
ساحران با موسى از استيزه را
برگرفته چون عصاى او عصا
زين عصا تا آن عصا فرقيست ژرف
زين عمل تا آن عمل راهى شگرف
لعنة اللّه اين عمل را در قفا
رحمة اللّه آن عمل را در وفا
مولوى چند جمله در پايان خطبه مورد تفسير وجود دارد كه ما آنها را در تفسير موضوعى ائمه معصومين و اهل البيت مشروحا بررسى خواهيم كرد .
شرح خطبه ها علامه محمد تقی جعفری جلد۲