google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1-20 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 19 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)اشعث بن قيس

متن خطبه نوزدهم

19 و من كلام له عليه السلام

قاله للأشعث بن قيس و هو على منبر الكوفة يخطب 1 ، فمضى في بعض كلامه شي‏ء اعترضه الأشعث فيه 2 ، فقال : يا أمير المؤمنين ، هذه عليك لا لك 3 ، فخفض عليه السلام إليه بصره ثم قال 4 :

ما يدريك ما عليّ ممّا لي 5 ، عليك لعنة اللَّه و لعنة اللاّعنين 6 حائك ابن حائك 7 منافق ابن كافر 8 و اللَّه لقد أسرك الكفر مرّة و الإسلام أخرى 9 فما فداك من واحدة منهما مالك و لا حسبك 10 و إنّ امرأ دلّ على قومه السّيف 11 ، و ساق إليهم الحتف 12 ، لحريّ أن يمقته الأقرب 13 ،و لا يأمنه الأبعد 14 قال السيد الشريف : يريد عليه السلام أنه أسر في الكفر مرة و في الإسلام مرة 15 . و أما قوله : دل على قومه السيف 16 : فأراد به حديثا كان للأشعث مع خالد بن الوليد باليمامة 17 ،غرَّ فيه قومه و مكر بهم حتى أوقع بهم خالد 18 ، و كان قومه بعد ذلك يسمونه « عرفَ النار » 19 و هو اسم للغادر عندهم 20 .

ترجمه خطبه نوزدهم

اين سخن را امير المؤمنين عليه السلام در حاليكه در منبر كوفه خطبه ‏اى ايراد مى ‏فرمود ، به اشعث بن قيس گفته است 1 در بعضى از سخنان امير المؤمنين ( ع ) جمله‏اى آمده كه اشعث به آن اعتراض نموده 2 گفت : يا امير المؤمنين اين جمله به ضرر تست نه بر نفع تو 3 امير المؤمنين سر پائين انداخته با گوشه چشم به اشعث نگريسته فرمود 4 تو چه ميدانى آنچه را كه بر ضرر من است يا بر نفع من 5 لعنت خدا و لعنت‏ كنندگان بر تو باد 6 اى بافنده پسر بافنده 7 اى منافق فرزند كافر 8 سوگند به خدا يكبار ملت كفر ترا اسير كرده است و بار ديگر اسلام ترا اسير نموده است 9 ننگ هيچ يك از اين دو اسارت را نه مالت مرتفع ساخت و نه شخصيت داراى ارزش انسانى تو 10 و آن مردى كه شمشير دشمن را به قوم خود راهنمائى كند 11 و مرگ را به سوى بستگانش بكشاند 12 سزاوار است كه نزديكانش با او عداوت بورزند 13 و بيگانگان از او در امان نباشند 14 .

سيد رضى شريف ميگويد : مقصود امير المؤمنين عليه السلام اينست كه اشعث يكبار در كفر اسير شده است و بار ديگر در اسلام 15 و اينكه مي فرمايد :

« دل على قومه السيف » 16 مقصودش داستانى است كه اشعث در يمامه با خالد بن وليد داشته است 17 اشعث قوم خود را مى‏فريبد و خالد بر آنان هجوم ميكند 18 پس از آن حادثه قوم اشعث او را عرف النار مي ناميدند 19 و اين كلمه در نزد آنان اصطلاحى است براى حيله‏ گر 20

تفسير عمومى خطبه نوزدهم

5 ما يدريك ما علىّ ممّا لى ( تو چه ميدانى آنچه را كه بر ضرر من است يا بر نفع من )

آنجا كه پست‏ترين فردى به تكامل‏ يافته‏ ترين انسان تعيين تكليف مى ‏كند

افرادى كه در پستى ‏هاى حيوانى زندگى مي كنند ، بر دو نوع عمده تقسيم مى ‏شوند :

نوع يكم افرادى پست هستند كه با شكل و لباس انسانى در ميان انسانها زندگى مي كنند و در حقيقت از مختصات انسانى تنها همان كالبد و شكل و لباس را دارا مى ‏باشند . اينان تنها خود را مى‏ بينند و خود را مى‏پرورانند و قدرت بيرون‏ آمدن از خود را ندارند . ضرر اينان عمده متوجه خودشان مي باشد و تنها در راه تباهى خود گام برمي دارند و شعاع ضررشان بر ديگر انسانها بسيار محدود است ، زيرا فرض اينست كه آن اندازه آگاهى و قدرت ندارند كه بتوانند شخصيت ديگرى جز آنچه هستند ، آراسته و به ديگران تحويل بدهند و مردم را در راه اغراض پست حيوانى خود بفريبند .

نوع دوم افرادى هستند كه از مقدارى آگاهى و توانائى كه بتوانند يك شخصيت ثانوى و آراسته به جامعه تحويل بدهند ، برخوردار مي باشند .

اينان تنها ميخواهند اين مسئله را اثبات كنند كه ما هم انسان هستيم و با شما هيچ تفاوتى نداريم . افراد اين نوع با نظر به هدف‏گيرى‏هايى كه از ساختن شخصيت دروغين دارند ، بسيار گوناگون مي باشند به طورى كه مي توان گفت :

از هدف‏گيرى فريب ‏دادن يك خانواده تا فريب‏دادن يك جامعه با ساختن شخصيت دروغين با قيافه پيشتاز و رهبر و سياستمدار و فيلسوف ، از افراد اين نوع پست‏صفتان مي باشند . اينان نه تنها خوب و بد و زيبا و زشت و صحيح و غلط و ضرر و نفع را در زندگانى خود ، از مجراى اصلى و منطقى خود منحرف كرده ‏اند ،بلكه با تلقينات دائمى كه براى تورم شخصيت دروغين ، بر خودشان مي نمايند و مى‏پذيرند ، تدريجا حق تعيين سرنوشت حيات انسانها را در ارتباط با خوب و بد و زيبا و زشت و صحيح و غلط و ضرر و نفع ، در خود احساس مى‏كنند و با تمام وقاحت قيافه حاكميت بر خود گرفته اگر بتوانند درباره امور مزبور دستور صادر مي فرمايند و اگر نتوانستند با قيافه خيرخواهى درباره آن امور توصيه و پيشنهاد صادر مى ‏كنند .

اشعث بن قيس از اين نوع پست‏صفتان بوقلمون‏صفت و غوطه ‏ور در لجن خودخواهى ‏ها بوده است . اين مغز مشوش كه مي خواهد على بن ابيطالب عليه السلام را ارشاد نمايد آن احساس قدرت بى ‏نهايت را بياد مي آورد كه اونوره بالزاك در يكى از آثار قلمى زيبايش گفته است . مضمون نوشته بالزاك چنين است :

در گفتگوئى ميان گروه سلطنت‏طلبان و جمهورى‏خواهان ، يكى از سلطنت‏ طلبان سخنى بسيار بى ‏پايه و احمقانه را به زبان آورد . جمهورى‏ خواه قيافه بسيار تعجب ‏آميزى بخود گرفته ، چند بار كلمه تعجب را بكار برد ، مثلا عجبا شگفتا و بقول ما شرقى ‏ها « سبحان اللَّه » از او مى ‏پرسند علت اين تعجب شديد چيست ؟ مي گويد : من شنيده بودم قدرت خدا بى ‏نهايت است ،

در اين قدرت بي نهايت بارها فكر كرده بودم ، امروز با شنيدن جمله اين سلطنت‏ طلب يقين پيدا كردم كه قدرت خداوندى فوق بي نهايت است ، زيرا اگر فوق بي نهايت نبود نمي توانست بي نهايت حماقت را در زير جمجمه محدود اين آقا بگنجاند البته مي دانيم كه اين مطلب بالزاك متكى به هنر طنزنويسى او است ، نه اينكه محتواى جمله واقعيت دارد ، زيرا خداوند هرگز انسانى را وادار به اندك پستى و حماقت نميكند ، چه رسد به اينكه بي نهايت حماقت را در زير جمجمه يك فرد بگنجاند ، بلكه اين انسان است كه نيروها و استعدادهاى بى ‏نهايت سازنده و مثبت خود را مبدل به بى ‏نهايت كورى و حماقت و وقاحت ميسازد . بهرحال جمله بالزاك ادبى است و با اين جنبه درباره اشعث بن قيس و ديگر اشعث‏صفتان تاريخ ، مطلبى زيبا گفته است . درست فكر كنيد ، اشعث بر امير المؤمنين راه تشخيص ضرر و نفع را تعليم مي فرمايد اين همان پستى و حماقت بي نهايت است كه آن حيوان خودتباه ‏شده ، در زير جمجمه خود اندوخته است . اشعث بى ‏نهايت زير صفر ، بر على بن ابيطالب بى‏ نهايت فوق صفر دلسوزى مي كند ، مانند دلسوزى خفاش بر همه ساكنان و موجودات كرات منظومه شمسى با آفتابى كه دارند و مانند آن حيوان سرگين گردان كه موجوديتش در همان سرگين خلاصه شده است ، بر تكامل ‏يافته ‏ترين انسان كه نه تنها اين جهان هستى در گوشه‏اى از دل او قرار گرفته است ، بلكه خدا پرتو جمال و جلالش را بر دل او انداخته است . 6 عليك لعنة اللَّه و لعنة اللاَّعنين ( لعنت خدا و لعنت ‏كنندگان بر تو باد )

تا كسى به اختيار با عوامل رحمت خدا به مبارزه بر نخيزد مستحق لعنت خداوندى نمي گردد

اوصافى كه در قرآن موجب لعن دارندگان آنها شده‏ اند ، بقرار زير است :

1 كفر

اِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْكافِرينَ وَ اَعَدَّ لَهُمْ سَعيراً [ الاحزاب آيه 64 و البقرة آيه 89 و المائدة 78 و النساء 46 و آل عمران 87 و البقرة 161 و آل عمران 61] ( خداوند بر كافرين لعنت نموده و براى آنان دوزخ را آماده كرده است ) .

2 پيمان‏ شكنى

فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنَّا هُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً [ المائده آيه 13]( بدان جهت كه پيمانهاى خود را شكستند ، بر آنان لعنت نموديم و در دلهاى آنان قساوت قرار داديم ) .

تبصره نبايد از جمله ( در دلهاى آنان قساوت قرار داديم ) چنين استنباط كرد كه خدا قساوت را اجبارا در دلهاى آنان به وجود آورده است . بلكه اين جمله مانند آيه خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ . . . [ البقرة آيه 7] ( خداوند بر دلهاى آنان مهر زده است ) نتيجه كردار تبهكاران را بيان مي كند . بتوضيح اينكه قانون علت و معلول چنانكه در پهنه جهان عينى حكمفرما است همچنان در كردار و انديشه آدميان نيز حكومت مي كند ، كردار و انديشه صحيح نتيجه صحيح را به دنبال دارد و انديشه و كردار باطل نتيجه باطل را به وجود مي آورد ، و اين تبعيت نتيجه از مقدمات و به دنبال كشيدن علت معلول خود را ، قانونى است الهى كه در هر دو قلمرو انسان و جهان ، بدون استثناء در جريان است . بعنوان مثال :

كسى كه نداها و تحريكات سازنده ‏اى را كه وجدان انجام مي دهد ، با بى‏ اعتنائى تلقى كند ، معلول قطعى اين بى ‏اعتنائى كه به وجود خواهد آمد ، سقوط وجدان از فعاليت مزبور است . بى ‏اعتنائى علت و سقوط وجدان از فعاليت ، معلول قانونى آن ميباشد . اين قانونى است الهى ، ولى خداوند نه تنها كسى را به بى ‏اعتنائى به وجدان اجبار نمي كند ، بلكه به وسيله نشان‏ دادن عظمت و ارزش وجدان و امتيازات مردم باوجدان كه در « حيات معقول » دارا مي باشند ، انسان‏ها را بر اهميت ‏دادن به فعاليت وجدان تحريك و تشويق مي نمايد .

3 ايمان به جبت و طاغوت و پيروى از طغيانگران

اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ اُوتُوا نَصيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ اَهْدى‏ مِنَ الَّذينَ آمَنُوا سَبيلاً . اُولئِكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ مَنْ يَلْعَنَ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصيراً [ النساء آيه 52 و الاحزاب 67 و 68 و هود آيه 59 و 60] ( آيا نمى ‏بينى كسانى را كه بهره‏اى از كتاب به آنان داده‏ شده است ، به جبت و طاغوت ايمان مي آورند و مي گويند : كسانى كه كفر ميورزند از كسانى كه ايمان آورده‏اند ، از نظر راه « واقعيات » هدايت يافته ‏ترند . آنان كسانى هستند كه خدا بر آنان لعنت نموده است و كسى كه خدا بر او لعنت كند ، هيچ ياورى براى خود پيدا نخواهد كرد ) .

توضيح مقصود از جبت و طاغوت در آيه مورد بحث دو اصطلاح مي تواند بوده باشد : الف اصطلاح بت‏هاى معمولى كه با دست بشرى ساخته مي شوند و مورد عبادت قرار ميگيرند . ب اصطلاح اربابان و طغيانگران كه مورد پرستش تبهكاران قرار مي گيرند .

4 نفاق

« وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقينَ وَ الْمنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها وَ هِىَ حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابُ مُقيمٌ [ التوبه آيه 68 و الاحزاب 60 و 61] ( خداوند به مردان و زنان منافق و كفار آتش دوزخى را وعده داده است كه جايگاه ابدى براى آنان خواهد بود . اين آتش دردناك براى موجوديت پليد آنان كافى است و خدا بر آنان لعنت نموده است و براى آنان عذابى است پايدار ) .

5 مخالفت با خدا و اذيت رسول خدا

اِنَّ الَّذينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فىِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ [ الاحزاب آيه 57 و الرعد 25]( كسانى را كه مخالفت با خدا ميكنند و رسول او را آزار و اذيت مينمايند ، خدا در دنيا و آخرت لعنت نموده است ) .

6 فساد در روى زمين و بريدن از خويشاوندان

فَهَلْ عَسَيْتُم اِنْ تَوَلَّيْتُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فىِ الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ . اُوْلئِكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَاَصَمَّهُمْ وَ اَعْمى‏ اَبْصارَهُمْ [محمد ( ص ) آيه 23] ( آيا در اين صدد برآمده‏ايد كه وقتى برگشتيد در روى زمين فساد برپا كنيد و از خويشاوندان خود ببريد . اين مردم كسانى هستند كه خداوند بر آنان لعنت نموده و گوششان را كر و چشمانشانرا نابينا ساخته است ) .

7 كتمان حقيقت

اِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما اَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى‏ مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِى الْكِتابِ اُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللاَّعِنُونَ [ البقرة آيه 159] ( كسانى كه حقايق آشكار و هدايت را كه براى مردم فرستاده و در كتاب بر آنان آشكار ساخته ‏ايم ، مى ‏پوشانند ، كسانى هستند كه خداوند و همه لعنت‏ كنندگان بر آنان لعنت مي نمايند ) .

8 اسناد ناتوانى بخدا

وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا [ المائدة آيه 64] ( و يهود گفتند : دست خداوندى از فعاليت بسته شده است ، دست آنان بسته است ، آنان در نتيجه اين افتراء كه زده ‏اند ، مورد لعنت خداوندى قرار گرفته ‏اند ) .

9 دروغگوئى

ثُمَّ نَبْتَهِلُ‏ْ فَنَجْعَل لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبينَ [ آل عمران آيه 61] ( سپس با يكديگر مباهله كنيم ( دروغگو را نفرين كنيم ) و لعنت خداوندى را بر دروغگويان قرار بدهيم ) .

10 ستمگارى

اَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْظَّالِمينَ [ هود آيه 18 و الاعراف 74] ( آگاه باشيد لعنت خدا باد بر ستمگاران ) .

11 انكار آيات خداوندى

وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا اَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنيدٍ . وَ اُتْبِعُوا فى هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ اَلا اِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ اَلا بُعْداً لِعادٍ قَوْمٍ هُودٍ [هود آيه 59 و 60] ( و قوم عاد آيات پروردگارشان را منكر شدند و پيامبران او را نافرمانى كردند و از امر هر ستمگار عنود پيروى نمودند ، در اين دنيا و در روز قيامت ، لعنت بر خود اندوختند ، آگاه باشيد قوم عاد به پروردگارشان كفر ورزيدند . آگاه باشيد ، دور از رحمت خدا باد قوم عاد

12 كبر و نخوت

قالَ فَاخْرُجُ مِنْها فَاِنَّكَ رَجيمٌ . وَ اِنَّ عَلَيْكَ اللَّعُْنَةُ اِلى‏ يَوْمِ الدّينِ [ الحجر آيه 35] [ پس از آنكه شيطان از روى كبر و نخوت بر آدم سجده نكرد ] ( خدا فرمود : از بهشت بيرون برو ، تو مطرودى و لعنت بر تو باد تا روز قيامت . ) هيچ تبهكارى و سقوطى براى بشر بدتر از لعنت خداوندى نيست . و در مطالعه دوازده مورد از آيات به خوبى روشن ميشود كه مردمى كه مستحق لعنت خداوندى ميگردند ، با آگاهى و اختيار ، با عوامل رحمت الهى به مبارزه بر ميخيزند و مورد لعنت قرار ميگيرند . بطوريكه از تواريخ اسلامى برميآيد ،

اشعث بن قيس از اين اوصافى كه به عنوان عامل موجب لعنت معرفى شده ‏اند ،مقدار زيادى را دارا بوده است . اين پليد بنا بنقل ابن ابى الحديد از سران منافقين است . اشعث كسى است كه امير المؤمنين بر او لعنت مي كند ، و امير المؤمنين كسى است كه مولانا جلال الدين درباره او مي گويد :

تو ترازوى احد خو بوده ‏اى
بل زبانه هر ترازو بوده ‏اى

باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا احد

7 ، 8 حائك بن حائك منافق بن كافر ( بافنده پسر بافنده ، منافق فرزند كافر )

دشنام نيست بيان واقعيت است

اصطلاح بافنده ممكن است يكى از دو معنى را در بر داشته باشد :

معناى يكم بافندگى در بيان و تفكراتى كه در زندگى در قلمرو انسانها و جهان انجام مي گيرد . اين معناى رايجى است كه در عده ‏اى از اقوام و ملل به كار مي رود ، مثلا گفته ميشود : فلسفه مي بافد ، معرفت مي بافد ، خيالبافى مي كند .

روايتى كه از امام صادق عليه السلام نقل شده است ، بافندگى مذموم را به همين معنى تفسير فرموده است .

اين روايت در وسائل الشيعه است :

ذكر الحائك عند ابيعبد اللَّه ( ع ) انّه ملعون . فقال : انّما ذلك الّذى يحوك الكذب على اللَّه و رسوله [ منهاج البراعه ج 3 ص 258 حاج ميرزا حبيب اللَّه ‏هاشمى خوئى] ( حائك ( بافنده ) در حضور امام صادق عليه السلام مطرح شد و گفتند كه بافنده ملعون است . امام فرمود كه مقصود كسى است كه به خدا و پيغمبرش دروغ ببافد . ) و در جلد 3 ص 287 از منهاج البراعة آمده است كه امير المؤمنين فرمود :

« بافندگان ياران خوارج خواهند بود . » معناى دوم بافندگى به مفهوم لغوى آن ، مانند قماش و مدقال و غير ذلك . اين شغل در زمان جاهليت در يمن مخصوص پست‏ترين افراد بوده است وقتى كه يك شغل در جامعه‏اى محقر شمرده مي شد ، بدون ترديد افرادى كه آن شغل را بعهده مى ‏گرفتند ، بطور طبيعى در جامعه احساس حقارت مي نمودند .

اين جريانى بوده است كه در جامعه باستانى يمن وجود داشته است ، و لازمه ‏اش اين نيست كه اين شغل بافندگى ذاتا پست بوده باشد . بلكه در آن دوران كه دستگاه هاى ماشينى بافندگى وجود نداشته و كار بافتن با دست انجام ميگرفته است ، كار يكنواخت و تمركز همه قواى دماغى و عضلانى در كارى كه از نظر انديشه و تنوع موضوع تا حد صفر تنزل دارد ، بدون ترديد موجب ركود انديشه و خمود روانى ميگردد و اين ركود و خمود با نظر به انحصار كار در بافندگى و نبودن وسيله ، ذاتا زشت و پليد نيست . بلكه يك حالت مغزى و روانى است كه خارج از دو منطقه ارزش و ضد ارزش ميباشد .

روايتى از امام صادق عليه السلام درباره معلمان مكتبى و بافندگان نقل شده است كه فرموده است : با معلمان مكتبى و بافندگان مشورت نكنيد ، زيرا عقول آنان راكد است ) « منهاج البراعه حاج ميرزا حبيب‏ هاشمى خوئى ج 3 ص 285 » امير المؤمنين عليه السلام با بكار بردن « بافنده پسر بافنده » درباره اشعث بيان واقعيتى را فرموده و اشاره به ركود و خمود ذهنى او نموده است كه تو با اين وضعى كه دارى ، چه مي فهمى كه ضرر من در چيست و نفع من كدام است ؟ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مي گويد : « اهل يمن در ميان مردم به جهت بافندگى برد يمانى تقبيح مى ‏شوند و در سخنى از خالد بن صفوان چنين آمده است : « چه بگويم درباره قومى كه يا بافنده برد يا دباغ پوست و يا پرورنده ميمونند . زنى امور مملكتشان را اداره مى ‏كرد و يك موش آنان را غرق نمود و هدهد راه حضرت سليمان ( ع ) را به آنان باز كرد ) اما كفر پدر اشعث كه قيس ناميده مي شد ، احتياج به استدلال ندارد .و منافق بودن خود اشعث روشن ‏تر از آنست كه نيازى به اثبات داشته باشد .

ابن ابى الحديد مي گويد : اشعث يكى از منافقان در خلافت امير المؤمنين ( ع ) بود و مثل او در ميان اصحاب امير المؤمنين مثل عبد اللَّه بن ابى بن سلول در اصحاب رسول اللَّه ( ص ) بود . هر دو موجود [ خبيث ] از سران منافقان زمان خود بودند » [شرح نهج البلاغه ج 1 ص 297 چاپ دار الاحياء الكتب العربيه] اصل جمله‏ اى كه امير المؤمنين فرموده بود ، اينست : « هنگاميكه آن بزرگوار درباره امر حكمين ( ابو موسى اشعرى و عمرو عاص ) سخن ميگفت ، مردى از اصحاب امير المؤمنين برخاست و گفت : « يا امير المومنين نخست ما را از مسئله حكميت نهى فرمودى ، سپس امر فرمودى كه آنرا بپذيريم و ما نميدانيم بكدامين دستور شما عمل كنيم ، امير المؤمنين عليه السلام در پاسخ آن مرد فرمودند : « اينست جزاى كسى كه رأى و احتياط را ترك كند . » اشعث احمق خيال كرد كه امير المؤمنين جمله مزبور را درباره خود فرموده‏ اند . در صورتى كه آن بزرگوار مردمى را كه به دستور امير المؤمنين در نهى از حكميت اعتنا نكردند ، مورد خطاب و توبيخ قرار داده است ، يعنى علت اين اضطراب خود شما بوديد كه حكميت را پذيرفتيد در صورتيكه من از آن نهى ميكردم .

9 ، 10 و اللَّه لقد اسرك الكفر مرّة و الاسلام اخرى فما فداك من واحدة منهما مالك و لا حسبك ( سوگند به خدا ، يكبار در جاهليت كفر ترا اسير كرد و بار ديگر اسلام ترا اسير نموده است ، ننگ هيچيك از اين دو اسارت را نه مالت مرتفع ساخت و نه شخصيت داراى ارزش انسانى تو )

عمومى ‏ترين مختص بى ‏شخصيتى اينست كه بر همه اصول و معتقدات طغيان مى‏ كند

در مباحث مربوط به خودمحورى اين پديده كه بى ‏شخصيتى مساوى طغيان بر همه اصول و معتقدات است ، از عمومى ‏ترين مختصات روانى كسانى است كه به بيمارى بنيان‏كن بى‏ شخصيتى مبتلا هستند . اين پديده هيچ گونه جاى ترديد نيست و اينكه در هر جامعه‏اى و در همه دورانها افراد فراوانى با بيمارى مزبور دست به گريبان بوده و هستند جاى ترديد نيست ، همچنين افراد زيادى از اين بيماران كه خنده از لبانشان قطع نميشود و رنج و دردى احساس نمي كنند اگر چه حقوق همه انسانها پايمال گردد و همواره از روى جسدهاى در خاك و خون غلطيده عبور كنند . تنها ضرورتى كه بر اين بيماران از همه چيز بى‏خبر و بيگانه از انسان و خدا مطرح است ، سازش با خود طبيعى ‏شان مى ‏باشد . آن خود طبيعى كه گرداب مهلك همه اصول و قوانين و معتقدات سازنده انسانى ميباشد . بيمارى بى‏شخصيتى بر دو نوع مهم تقسيم ميگردد :

نوع يكم مردم معمولى هستند كه بيمارى آنان ضررى مستقيم و آگاهانه به ديگر افراد جامعه وارد نمي سازد . اينان در گذرگاه تاريخ مانند تفاله‏هايى كه جوهر مفيدشان تباه شده است ، مي افتند و خاك مي شوند . و اگر تحليل دقيقى درباره اين تفاله‏ ها انجام بدهيم ، خواهيم ديد : اكثر آنان قربانى‏هاى بى‏اعتنائى به تعليم و تربيت و تفسير غلط سياست و تبديل اين شغل الهى از منصب رهبرى صميمانه جامعه ، به عالى‏ترين آرمانهاى مادى و معنوى ، به تبهكاريهاى ماكياولى ، مي باشند . و اما عده آن تفاله‏ هايى كه با امكان آگاهى و قدرت و اختيار به داشتن شخصيت صحيح ، راهى زباله‏دان تاريخ گشته‏اند خيلى كمتر از قربانيان بى‏اختيار سوء تعليم و تربيت و تفسير غلط سياست مي باشد زيرا عقل و وجدان و هدف‏گرايى از ريشه ‏هايى بسيار اصيل و نيرومند در درون آدميان برخوردارند و براى سقوط كلى عقل و وجدان و هدف‏ گرايى با داشتن امكان آگاهى و قدرت و اختيار ، تنزلى بقدر آسمان بزمين لازم است .

نوع دوم مردم چشمگير و به اصطلاح شخصيت‏هاى برجسته مى ‏باشند هنگامى كه اين نوع از مردم به بيمارى بى ‏شخصيتى دچار مى‏ شوند ، بدان جهت كه چشمگيربودن شخصيت‏ها هوايى در جو ايجاد مى ‏كند ، لذا مردم مردم معمولى اغلب از چنين هواى آلوده استنشاق مى‏كنند و بدين ترتيب هر چه گسترش نمايش اين شخصيت‏ها در جامعه بيشتر بوده باشد ، بيمارى بى ‏شخصيتى آنان افراد و گروه‏هاى بيشترى را مبتلا خواهد ساخت . تا آنجا كه مي توان گفت : اين گونه چشمگيران بى ‏شخصيت به صورت كارخانه توليد بى‏شخصيتى در جامعه ميآيند و بجهت همه‏ گيربودن اين بيمارى ، تندرستى و بهبودى امرى استثنائى و خود نوعى بيمارى تلقى ميگردد ممكن است كه برخى از مطالعه‏كنندگان محترم اين اعتراض را بر ما متوجه بسازند كه وصول يك انسان به مرحله‏اى كه شخصيت او در جامعه مطرح شود ، بدون داشتن عنصرى ممتاز امكان‏پذير نيست بنابراين حتما امتيازى براى چشمگيران وجود دارد كه شخصيتشان مطرح يا قابل مطرح‏كردن مي باشد .

بنظر ميرسد اين اعتراض از يك ديد سطح ‏نگرى ناشى مي شود . اگر ما اين حقيقت را در نظر بگيريم كه بعد مادى و هوسرانى و لذت‏جوئى بشرى از نظر وسعت و تنوع و همه‏ گير بودن ، قابل مقايسه با بعد معنوى انسانى او نيست ، پاسخ اعتراض مزبور روشن خواهد گشت . توضيح اينكه چشمگيران بى‏ شخصيت در هر گروه و قلمروى كه باشند ، ميتوانند مردم را از بعد مادى و هوسرانى و لذت‏ جوئى بدام بيندازند و به اصطلاح معمولى اين چشمگيران مى ‏توانند نبوغ خود را در يافتن رگ ضعيف مردم به كار بسته ، همه سطوح روانى آنان را اشغال نمايند هنگاميكه موفق به اشغال سطوح روانى مردم معمولى گشتند ، مي توانند بطور مستقيم يا غير مستقيم و ناملموس در آنان شخصيتى را به وجود بياورند كه خودشان مى‏ خواهند . اكثريت آلمانى‏ هاى دوران هيتلر مخصوصا سربازان و درجه‏داران ارتشى او نسخه دوم هيتلر مي گردند ، وقتى كه در سخنرانى‏ هاى او مى ‏نشينند و پاسخ داد و فريادهاى هيتلر را با شعارهاى غير قابل تعبير ولى بسيار جالب مي دهند . در حقيقت اين هيتلر است كه هم سخنرانى ميكند و هم با شعارهاى محرك پاسخ مثبت به خود را مي دهد .

اشعث بن قيس احمق هم از آن تفاله‏هاى متحرك بود كه هر چه گام در زندگى برميداشت ، راهش را به زباله‏دان تاريخ نزديكتر ميكرد ، نه شخصيتى در جاهليت داشت كه اقلا مانند لبيد بن ربيعه عامرى و قس بن ساعده ايادى و سيف بن ذى يزن و نابغه ذببانى و ساير شخصيتها از امتيازى برخوردار بوده باشد و نه پس از طلوع اسلام گامى در راه انسان‏شدن برداشت كه موجوديتش را با آن گام تفسير و توجيه نمايد . اين تفاله جاهليت و اين كور غوطه ‏ور در ظلمت‏ها سر از لجن بلند نكرده به امير المؤمنين غوطه ‏ور در نور الهى و نمونه تمام عيار انسانيت ، نفع و ضرر تعليم مي فرمايد اين سرچشمه شر و فساد اقلا اين اندازه هم نمى‏ فهمد كه اگر جمله‏اى كه امير المؤمنين فرمود ، ابهام ‏انگيز بنظر برسد ، بايد از آن حضرت توضيح بخواهد كه مقصود از اين جمله چيست ؟

نه اينكه قيافه اعتراض به خود گرفته و براى امير المؤمنين تعيين تكليف نمايند وانگهى داستان اعتراض آن حضرت درباره حكميت بقدرى شايع بود كه همه مى ‏دانستند و اطلاع از آن داشتند و چنانكه در تفسير خطبه‏ هاى آينده خواهيم ديد ، اخلالى كه عوامل ناآگاه در موقعيت زمامدارى امير المؤمنين وارد مى‏ كرد ، مجبور گشت كه حكميت را بپذيرد و در عين حال اكيدا فرمود كه شما اين كار را مى‏ كنيد و قطعا پشيمان خواهيد گشت .

داستان اسارت اشعث در جاهليت

بنا بنقل ابن ابى الحديد : « هنگاميكه قبيله مراد ، قيس اشج را كشتند . اشعث براى انتقام آماده گشت ، قبيله كنده با سه پرچم آماده حركت با اشعث گشتند . يكى از آن سه پرچم را كه كبس بن هانى دومى را قشعم ابو جبر و سومى را اشعث بر عهده گرفتند ، ولى نتوانستند قبيله مراد را پيدا كرده از آنان انتقام بگيرند و اشتباها با قبيله بنى الحارث بن كعب روياروى گشته با آنان جنگيدند و در اين پيكار كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير گشت و با سه هزار شتر خود را رها ساخت .

داستان اسارت اشعث در اسلام

هنگاميكه قبيله كنده پيش از هجرت پيامبر اكرم ( ص ) به مدينه براى زيارت مكه آمدند ، پيامبر اكرم با آنان ملاقات و رسالت خود را عرضه كرد ، همانطور كه خود را بر ديگر قبايل عرب عرضه مينمود . بنو وليعة از اولاد عمرو بن معاويه آنحضرت را نپذيرفتند . پس از آنكه پيامبر اكرم ( ص ) به مدينه مهاجرت فرمودند و زمينه دعوت به اسلام براى آن بزرگوار آماده گشت ، نمايندگان قبايل عرب پيش او آمدند ، از آنجمله نمايندگان كنده كه اشعث و بنو وليعة هم در ميان آنان بودند ، به حضور پيامبر رسيدند و اسلام را پذيرفتند . پيامبر از صدقات ( ماليات جنسى و نقدى ) حضرموت بنو وليعه را اطعام فرمود . پيامبر اكرم زياد بن لبيد بياضى را به حكومت حضرموت نصب فرموده بود . آنحضرت به زياد دستور داد كه ماليات حضرموت را به بنو وليعه بدهد . زياد اطاعت كرد . ولى آنان به زياد گفتند : ما وسيله نقليه نداريم تا صدقات را ببريم ، تو خود آنها را به شهرهاى ما بفرست زياد از اين پيشنهاد امتناع ورزيد و ميان آنان خشونت و شرى بوجود آمد كه نزديك بود به جنگ و پيكار بكشد .

گروهى از آنان به پيامبر مراجعه كردند و زياد هم نامه‏اى از بنو وليعه به پيامبر نوشت . و در اين حادثه بود كه پيامبر به بنو وليعه فرمود : اگر دست از اين تبهكارى‏ها برنداريد كسى را براى جنگ با شما ميفرستم كه معادل خودم مى‏باشد عمر بن خطاب مى‏گويد : من هيچ وقتى مانند آن روز آرزوى اميرى نكرده بودم ، پس از شنيدن كلام پيامبر سينه‏ام را پيش مى‏كشيدم به اميد آنكه پيامبر مرا تعيين نمايد ، ولى پيامبر دست على بن ابيطالب را گرفت و گفت : آن شخص اينست . سپس پيامبر نامه‏اى به زياد نوشت و نامه موقعى به او رسيد كه پيامبر از دنيا رحلت فرموده و خبر رحلتش به قبايل عرب رسيده بود . بنو وليعه با شنيدن اين خبر از اسلام مرتد شدند و زنهاى بدكاره آنان به غنا و آواز و سرور پرداختند و براى اظهار شادى دستهايشان را خضاب كردند . . . ابو جعفر طبرى ميگويد ابو بكر زياد را بر حكومت حضرموت نصب كرد و به زياد دستور داد كه از مردم حضرموت بيعت بگيرد ، همه آنان بيعت كردند مگر بنو وليعه . وقتى كه زياد براى اخذ صدقات از بنو عمرو بن معاويه بيرون رفت ، شتر ماده‏اى كه داراى شير زياد و گرانقيمت و نامش شذره بود ، از پسرى بنام شيطان بن حجر گرفت ، آن پسر مقاومت كرد و گفت : شترى ديگر بگير . زياد ايستادگى و لجاجت كرد .

شيطان برادرش عداء بن حجر را به كمك طلبيد . عداء به زياد گفت اين شتر را رها كن ، شترى ديگر را بگير . دو برادر با زياد لجاجت كردند . زياد گفت : شتر شذره ( شترى كه شير زياد دارد ) مانند شترى نيست كه شيردادنش احتياج به ملاطفت و چاره جوئى داشته باشد . در اين هنگام دو برادر فرياد زدند : اى قبيله عمرو آيا ما مغلوب شويم ؟ ذليل كسى است كه در خانه خود خورده شود . سپس مسروق بن معدى كرب را به كمك خواستند . مسروق به زياد گفت : شتر شذره را رها كن و زياد نپذيرفت . مسروق شتر را از دست زياد گرفت و رها كرد .

ياران زياد بن لبيد به دورش جمع شدند و بنو وليعه نيز جمع شده هدف خودشان را كه ارتداد بود آشكار ساختند . زياد آنان را رها كرد تا شب خوابيدند ، سپس عده زيادى از بنو وليعه را كشت و بعضى از افراد شكست خوردگان به اشعث بن قيس رسيده و از او كمك خواست . اشعث گفت : من به شما يارى نميكنم مگر اينكه زمامدارى مرا بپذيريد . بنو وليعه پيشنهاد اشعث را پذيرفتند و به رسم قبيله قحطان تاج بر سرش گذاشتند . اشعث با سپاهى انبوه براى جنگ با زياد به راه افتاد . ابوبكر نامه‏اى به مهاجر بن ابى اميه كه در شهر صنعاء بود ، نوشت و در اين نامه به مهاجر دستور داد كه با سپاهيان خود به يارى زياد برود .

مهاجر جانشينى در صنعاء براى خود تعيين كرد و به طرف زياد رهسپار گشت . زياد و مهاجر با سپاهيانشان به اشعث و لشگريانش حمله نموده آنانرا شكست دادند . مسروق كشته شد . اشعث و ديگر باقيماندگان به قلعه‏اى بنام نجير پناهنده شدند . مسلمانان قلعه را سخت محاصره كردند ، بطوريكه اشعث و دار و دسته‏اش ناتوان گشتند .

اشعث شبانه نزد مهاجر و زياد رفت و براى خود از آنان امان طلبيد و پيشنهاد كرد كه او را نزد ابوبكر ببرند و او طبق نظر خود با اشعث رفتار نمايد . مهاجر و زياد پيشنهاد اشعث را به اين شرط پذيرفتند كه قلعه را بازكند و لشگريانش را به آنان تحويل بدهد . برخى از مورخان مى‏گويند : اشعث براى ده نفر از خويشانش امان گرفت . مهاجر و زياد به اشعث امان دادند و پيشنهادش را پذيرفتند . سپس سپاهيان مهاجر و زياد به قلعه داخل شده همه محاصره‏شدگان را بيرون آورده و اسلحه آنانرا گرفتند و به اشعث گفتند : آن ده نفر را كه براى آنان امان گرفته‏اى جدا كن ، مهاجر و زياد آن ده نفر را رها كردند و بقيه را كه هشتصد نفر بودند ، كشتند و دست زنانى را كه خضاب كرده بودند ، بريدند .

سپس اشعث را با ده نفر در حاليكه با زنجير آهنين بسته بودند نزد ابو بكر بردند . ابو بكر آنان را عفو كرد و خواهرش ام فروة دختر ابو قحافه را كه كور بود به ازدواج اشعث در آورد ام فروه محمد و اسماعيل و اسحاق را در همسرى اشعث زاييد . و در روز عروسى با دختر ابو بكر به بازار مدينه رفته هر چهارپائى را كه ديد ذبح كرد و گفت : اين وليمه عروسى است ، پول همه اين قربانى‏ ها را از مال خودم مي دهم و پول آنها را به صاحبانش رد كرد . ابو جعفر محمد بن جرير در تاريخ خود مي گويد : مسلمانان و كفار و حتى بنو وليعه كه ياران اشعث بوده او را زمامدار خود كرده بودند ، به اشعث لعنت مي كردند . و صحيح‏ترين تفسير جمله امير المؤمنين عليه السلام : و ان امرء دل على قومه السيف ( مرديكه شمشير را بطرف قوم خود راهنمائى كند ) همين داستان است كه متذكر شديم . » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 293 تا 296]

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 4

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=