google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1-20 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 15 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

خطبه پانزدهم

و من كلام له عليه السلام فيما رده على المسلمين من قطائع عثمان رضي اللّه عنه

و اللّه لو وجدته قد تزوّج به النّساء ، و ملك به الإماء ، لرددته 1 ،فإنّ في العدل سعة 2 . و من ضاق عليه العدل ، فالجور عليه أضيق 3

ترجمه خطبه پانزدهم سخنى درباره برگرداندن املاك مسلمانان كه عثمان به اراده شخصى خود به ديگران بخشيده بود

سوگند به خدا ، اگر آن املاك را پيدا كنم به مسلمانان برمى‏ گردانم 1 ، اگر چه مهريه زنان قرار گرفته يا كنيزها با آن خريدارى شده باشد 2 . زيرا گشايش كارهاى اجتماع در عدالت است 3 و كسى كه عدالت براى او تنگى ايجاد كند ، ستم براى او تنگناتر خواهد بود 4 .

تفسير عمومى خطبه پانزدهم

1 و اللّه لو وجدته قد تزوّج به النّساء و ملك به الأماء لرددته ( سوگند به خدا ، اگر آن املاك را پيدا كنم به مسلمانان برمى‏گردانم اگر چه مهريه زنان قرار گرفته باشد و كنيزها با آن‏ها خريدارى شده باشد . ) اين جملات جزئى از خطبه‏اى است كه كلبى از ابن عباس از على ( ع ) نقل كرده مى ‏گويد :« امير المؤمنين عليه السلام روز دوم پس از بيعت كه در مدينه انجام گرفت ،

خطبه ‏اى خواند و فرمود :

الا انّ كلّ قطيعة اقطعها عثمان و كلّ مال اعطاه من مال اللّه فهو مردود فى بيت المال فانّ الحقّ القديم لا يبطله شى‏ء و لو وجدته و قد تزوّج به النّساء و فرّق فى البلدان لرددته الى حاله فانّ فى العدل سعة و من ضاق عنه الحقّ فالجور عليه اضيق [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 268 و شرح نهج البلاغه ابن ميثم ج 1 ص 227 با اندك تفاوت .] .

( بدانيد ، هر قطعه ‏اى از زمين را كه عثمان بخشيده است و هر مالى از مال اللّه كه به ناحق داده است ، بايد به بيت المال برگردد ، زيرا هيچ چيزى حق قديم و ثابت را باطل نمى‏كند و اگر آن اموال را پيدا كنم به حال اصلى خود برمى‏ گردانم اگر چه مهريه زنان قرار گرفته در شهرها پراكنده شده است ، زيرا گشايش در عدالت است و كسى كه حق درباره او تنگ باشد ، ستم براى او تنگناتر خواهد بود ) .

اين مالكيت‏هاى غير قانونى لغو و باطل است

ما موضوع مالكيت از ديدگاه امير المؤمنين عليه السلام را در داستان ابوذر غفارى مطرح خواهيم كرد . در اين مبحث تنها سرگذشت بيت المال اجتماع اسلامى را در دوران حكومت عثمان بطور مختصر از نظر مطالعه كنندگان محترم مي گذرانيم :

عبد اللّه بن عتبه مى‏ گويد : « روزى كه « عثمان » كشته شد ، صد و پنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم در نزد خزانه ‏دارش موجود داشت . و ارزش املاكش در وادى القرى و حنين و غيره صد هزار دينار بوده است و اسب‏ها و شترهاى فراوانى از خود به جاى گذاشت » [ مروج الذهب مسعودى ج 2 ص 341 و 342 ] .

اين اموال شخصى موقعى مملوك « عثمان » بوده است كه اكثر مردم از ضرورت‏هاى معيشت محروم بوده ‏اند .

اگر وضع اقتصادى مردم آن دوران با سطح زندگى مناسبى جريان داشت ، اعتراض كنندگان معاصر عثمان و تحليل‏گران تاريخ اسلام ، آن ارقام را وحشت انگيز تلقى نمى ‏كردند و آنها را مورد انتقاد سخت قرار نمى ‏دادند .

سپس مسعودى اضافه مى ‏كند : در روزگار عثمان جمعى از صحابه املاك و خانه‏ ها اندوختند ، از آنجمله : زبير بن عوام خانه ‏اى در بصره ساخت كه تا اين زمان ( 332 ه ) باقى و معروف است .

بازرگانان و مالداران و غيرهم ، در اين خانه فرود مى ‏آيند . زبير خانه‏ هايى نيز در مصر و كوفه و اسكندريه ساخته بود .

مال ( نقد ) زبير پس از وفاتش به پنجاه هزار دينار بالغ بود و هزار اسب و هزار برده و كنيز و زمين‏هايى از خود به جاى گذاشت .

طلحة بن عبيد اللّه تيمى خانه‏اى در كناسه كوفه ساخت و قيمت گندمى كه براى او از عراق مى ‏آمد ، هر روز به مبلغ هزار دينار بوده است ، بعضى گفته‏ اند :

درآمد غلات او از عراق بيش از اين بوده است .

طلحه خانه ‏اى در مدينه ساخت كه مصالح آن آجر و گچ و آهك بوده است .

[ توضيح مسلم است كه در آن دوران چنين مصالحى ارزش كلانى داشته است كه در تاريخ ثبت شده است ] .

همچنين عبد الرحمن بن عوف زهرى خانه ‏اى وسيع ساخت و صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و نقد او پس از مرگش در حدود دو ميليون و ششصد و هشتاد و هشت هزار دينار يا درهم بود .

سعد بن ابى وقاص خانه ‏اى در عقيق ساخت كه بسيار مرتفع و داراى فضايى بسيار وسيع و بالاى ديوارهايش داراى كنگره‏ ها بوده است .

سعيد بن مسيب مى‏ گويد : وقتى كه زيد بن ثابت مرد ، طلا و نقره‏هايى كه از او مانده بود ، با تبرها مى ‏شكستند ، باضافه نقدينه‏ ها و اراضى كه صد هزار دينار ارزش داشت . . .

يعلى بن منيه موقعى كه مرد پانصد هزار دينار و مطالباتى بر ذمه مردم داشت و اراضى و ساير ماترك او سيصد هزار دينار ارزش داشت » [مروج الذهب مسعودى ج 2 ص 341 تا 343] .

براى توضيح بيشتر در مالكيت‏هاى غير قانونى دوران عثمان ، اطلاعات بسيار با ارزشى را كه مرحوم علامه امينى در الغدير از منابع معتبر آورده است ، مورد استفاده قرار مى ‏دهيم :

« عثمان به برادر شيرى خود عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح در جنگ اول يك پنجم غنيمت‏هاى افريقا را داد .

ابن كثير مى ‏گويد : يك پنجم يك پنجم غنيمت افريقا را كه صد هزار دينار بوده بخشيد .

( با نظر به گفته ابو الفداء ) در صورتى كه سهم هر يك از سواره نظام سه هزار و پياده نظام يك هزار بوده است .

( چنانكه ابن اثير در كتاب اسد الغابه ج 3 ص 173 و « ابن كثير » در تاريخش ج 7 ص 152 متذكر شده ‏اند ) .

« ابن ابى الحديد » در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 67 مى‏گويد : عثمان همه غنايم افريقا را ( از طرابلس تا طنجه ) به عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح داد بدون اينكه كسى از مسلمانان را در آن غنايم با عبد اللّه شريك نمايد » [ الغدير ج 8 ص 279] .

« بخارى در « صحيح » كتاب جهاد باب بركة الغازى فى ماله ج 5 ص 21 مى ‏گويد : زبير يازده خانه در مدينه و دو خانه در بصره و يك خانه در كوفه و يك خانه در مصر داشته است . زبير داراى چهار زن بوده كه سهم هر يك از زنان او ،پس از كسر ثلث آنها ، يك ميليون و دويست هزار بوده است .

بخارى مى‏ گويد : پس همه مال زبير پنجاه ميليون و دويست هزار بوده است .

ابن الهايم مى‏ گويد : همه مال زبير با محاسبه صحيح‏تر پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار بوده است .

ابن بطال و قاضى عياض نظريه ابن الهايم را تصديق نموده محاسبه بخارى را غلط مى‏ دانند » [ مأخذ مزبور ص 282] .

توضيح منابع تاريخى رقم مزبور را بدون تصريح باينكه دينار بوده است يا درهم مطرح كرده ‏اند . تنها در تاريخ ابن كثير ج 7 ص 249 به درهم تصريح شده است .

ابراهيم بن محمد بن طلحه مى‏ گويد : ارزش ما ترك طلحه از اراضى و اموال و دينار و درهم سى ميليون بوده است .

سعدى ام يحيى بن طلحة مى ‏گويد : موقعى كه طلحه كشته شد دو ميليون و دويست هزار درهم و اراضى و اشجارش به ارزش سى ميليون درهم در نزد خزانه دارش موجود بوده است .

با نظر به اعتراض همه مسلمانان صدر اول به اين گونه تراكم ثروت‏ها اعم از منقول و غير منقول است كه نظريه كسانى كه مي گويند : اسلام فئوداليگرى و جامعه طبقاتى را بوجود آورده است ، بى مدرك بوده بلكه سيستم اقتصادى و اجتماعى اسلام كاملا مخالف نظريه مزبور ميباشد .

اينست صورت مقدارى از بخشش‏هاى « عثمان » به دينار و درهم [ الغدير ج 8 ص 286]. كه مورد اعتراض قانونى اسلام و مسلمانان قرار گرفته است :

« نام اشخاص . . . مبلغ به دينار » « مروان 500000 » « ابن ابى سرح 100000 » « طلحة 200000 » « عبد الرحمن 2560000 » « يعلى بن اميّة 500000 » « زيد بن ثابت 100000 » « برداشت عثمان 150000 » « برداشت عثمان 200000 » « جمع 4310000 » « نام اشخاص . . . مبلغ به درهم » « الحكم 300000 » « آل الحكم 2020000 » « الحارث 300000 » « سعيد 100000 » « الوليد 100000 » « عبد اللّه 300000 » « عبد اللّه 600000 » « ابو سفيان 200000 » « مروان 100000 » « طلحة 2200000 » « طلحة 30000000 » « زبير 59800000 » « ابن ابى وقاص 250000 » « برداشت عثمان 30500000 » « جمع 126770000 »

اين بود نمودارى از رابطه « عثمان » با بيت المال . با نظر باين رفتار عثمان با مروان و طلحه و زبير و امثال آنها ، بخوبى روشن مى‏ شود كه عوامل تلاطم حكومت امير المؤمنين عليه السلام و طغيانگرى‏هاى طلحه و زبير بر زمامدارى عادلانه آن حضرت چه بوده است . براى تفسير آن تلاطم‏ها و سركشى‏ها احتياجى به ياد گرفتن سحر و طلسمات نداريم . با يك عبارت مختصر و روشن على بن ابيطالب ( ع ) حاضر نيست اندك آذوقه‏اى زيادتر از حق خود عقيل و فرزندانش به آنان ببخشد ، ولى عثمان با تمام آرامش خاطر آن همه بيت المال مسلمانان را در اختيار خويشاوندان و هواداران خود مى ‏گذارد .

جمله مورد تفسير كه مى ‏گويد :

« سوگند به خدا ، اگر آن اموال و املاك را پيدا كنم به مسلمانان برمي گردانم ، اگر چه مهريه زنان قرار گرفته باشد و كنيزها با آنها خريدارى شده باشد » .

همه آن تصرفات و مالكيت‏ها را غير قانونى اعلان نموده ، بيان مى‏كند كه تكليف الهى و اجتماعى على ( ع ) برگرداندن آن اموال به بيت المال مجتمع است ،

اموال هر چه كه باشد و در اختيار هر كسى كه قرار گرفته باشد . 3 و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق ( كسى كه عدالت براى او تنگى به وجود بياورد ، ستم براى او تنگناتر مي باشد ) .

عدالت و ستم

از آن هنگام كه در ديدگاه نوع انسانى ، حقيقتى بنام قانون نمودار شده است ، مفهوم عدالت نيز براى او مطرح گشته است . زيرا عدالت عبارت است از رفتار مطابق قانون . اين تعريف كه به نظر ما جامع‏ ترين تعريفات براى عدالت است مى ‏تواند شامل همه رفتارها و پديده‏ هاى عادلانه بوده باشد . براى توضيح اين تعريف بايستى جلوه ‏هاى عدالت را در قلمروهاى گوناگون جهان هستى و انسان در نظر بياوريم :

عدالت در شئون انسانى كه با اراده به وجود مى ‏آيد

1 رفتار مطابق قوانين طبيعت حيات . بدان جهت كه حيات آدمى احتياج به آماده كردن عوامل ادامه آن دارد ، كوشش براى بدست آوردن آن عوامل ، عدالت است ، زيرا رفتار مطابق قانون است و مسامحه و بى ‏تفاوتى درباره آن عوامل ، ستم است ، زيرا انحراف از قانون و رفتار خلاف آن مى ‏باشد .

2 مهمترين خاصيت حيات و سازنده‏ترين نيروهاى آن ، عبارت است از آگاهى به حيات ، فرد يا جامعه‏ اى كه آگاهى به زندگى خود دارد ، عمل به قانون آن مى ‏نمايد ، اين فرد يا جامعه در برابر آن قانون عادل است .

و بالعكس ، كسى كه در عوامل ضد آگاهى به حيات غوطه‏ور است ، يا با بى تفاوتى درباره آن حركت مى‏ نمايد ، از قانون منحرف و ستمگار است .

3 طبيعت آدمى داراى احساسات و عواطف متنوعى مى ‏باشد . اين پديده‏ها با نظر به انگيزه ‏ها و نتايج و ماهيتى كه دارند ، مشمول قوانين معينى هستند ، تخلف از آن قوانين ، ستم ، و رفتار مطابق آنها عدالت است .

4 وجدان و جاذبه ‏هاى اخلاق با نظر به ابعادى كه دارند ، پيرو قوانين ثابتى هستند ، رفتار مطابق آنها عدالت و انحراف از آنها ، يا بى‏تفاوتى در برابر آنها ستم و ستمگارى مى ‏باشد .

5 زندگى اجتماعى انسان‏ها داراى قوانين و مقرراتى است كه براى امكان پذير بودن آن زندگى و بهبود آن ، وضع شده ‏اند ، رفتار مطابق آن قوانين عدالت و تخلف از آنها يا بى‏ تفاوتى در برابر آنها ظلم است .

6 عوامل تكامل و ترقى كه در درون آدميان مانند هسته‏هايى كاشته شده است ، توجه به آنها و كوشش براى به فعليت رسانيدن و بارور ساختن آنها كه قانون تعيين شده آن هسته‏هاى بنيادين است ، عدالت و رفتار بر ضد آن يا ناديده گرفتنش ظلم و جور مى ‏باشد .

اين نوع از عدالت ( عدالت در شئون انسانى كه با اراده به وجود ميآيد ) ، آن حقيقت عالى انسانى است كه بايستى بهر وسيله‏اى كه ممكن است آنرا بدست آورد .

عدالت در جهان هستى

يكى از آن اصول معرفتى اساسى كه هيچ متفكر جهان بين و هيچ مكتب فلسفى متكى به علم ، ترديد در آن ندارد ، حكومت قانون بر جهان هستى است . كسى كه در اين اصل با ديده نفى و انكار مى ‏نگرد يا ترديد در آن ابراز مى‏كند خالى از حالات زير نيست :

يا واقعاً ارتباطى با جهان ندارد ، يا معناى قانون را درك نمى ‏كند و يا عينك پيش ساخته ‏اى از موهومات و خرافات به چشمش زده است ، يا غرض‏ ورزى مي كند .

بهر حال چنين شخصى كه هنوز نتوانسته وجود خود را كه به اعتراف به قانون نيازمند است ، ثابت كند ، شايسته دخالت در علم و معرفت نيست .

اگر كسى بپذيرد كه واقعيتى عينى وجود دارد كه در وجود خود احتياجى به درك كننده ندارد ، بطور قطع حكومت قانون را در همه اجزاء و روابط جهان هستى پذيرفته است .

واقعيت در حركت و تحول معيّن تجسّم يافته قانون است ، و گرنه ،مى ‏توانستيم توقع آن را داشته باشيم كه ناگهان روزى آفتاب با يكى از كازارهاى غول پيكر فضا كه داراى قطرى به امتداد هزار سال نورى است دست به دست هم داده از پنجره اطاق منكر قانون وارد شده ، ناگهان به دو گلدان كوچك مبدل گشته در طاقچه اطاق منكر قرار بگيرند بطور مختصر بگوييم : كمترين ترديد در حكومت قانون بر جهان هستى يا انكار آن ، مساوى است با ترديد در همه علوم و يا انكار آنها ما با چنين افرادى گفتگو نداريم ، زيرا خود آنان وجودشان را منكر يا مورد ترديد قرار مى ‏دهند .

نتيجه‏اى كه از اين اصل مى ‏گيريم اينست كه جهان هستى از كوچكترين جزئش گرفته تا مجموع آن ، مشمول قانون بوده اندك تخلفى در حركات و ارتباط جزئى با ساير اجزاء نشان نمى‏دهد ، اين جهان جلوه‏گاه عدالت بزرگ است . اينست معناى :

وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً [ الانعام آيه 115] .( و مشيت پروردگار تو با صدق و عدالت بجريان افتاده است ) .

اين عدالت را مى ‏توانيم عدالت وجودى يا عدالت فلسفى بناميم . نكته بسيار مهمى را كه در پايان اين مبحث متذكر مى ‏شويم ، اينست كه :

بدانجهت كه در تعريف عدالت « رفتار مطابق قانون » را انتخاب كرديم ، لازم است بدانيم كه مشيت و فعل خداوندى فوق قوانينى است كه ما از جهان درك مي كنيم و يا از معلومات و خواسته ‏هاى خود انتزاع مى ‏كنيم .

بعبارت روشن‏تر عدالت خداوندى رفتار مطابق قوانينى كه ما از پديده‏ها و روابط جهان هستى با معلومات و خواسته‏ هاى محدود خود ، درك و انتزاع مي كنيم ،نمى ‏باشد ، بلكه عدالت خداوندى عبارت از رفتار مطابق حكمت متعالى ربوبى خود .

با توجه به اين نكته بسيار مهم است كه همه اشكالات و ابهام‏هايى كه گروه زيادى از مردم را درباره عدالت خداوندى ، در خود غوطه‏ ور ساخته است ، بكلى مرتفع مى ‏گردند .

براى روشن شدن مطلب ، اين مثال را در نظر بگيريم : اگر ما بخواهيم عدالت الهى را مطابق قانون خواسته‏ هاى خود منظور نماييم ، بايستى خداوند انسان‏ها را بطورى بيافريند كه انسان‏ها در همان لحظه ‏اى كه از شكم مادر بيرون مى ‏آيند ، اين مختصات را با خود بياورند :

زيبايى حضرت يوسف [ اگر مرد باشند ] زيبايى كلئوپاتره [ اگر زن باشند ] ثروتى پايان ناپذير بطورى كه با بروز كمترين ميلى بيك خواسته شده ، فورا در اختيار آنان قرار بگيرد قدرتى كه اگر بخواهند يك كهكشان را با يكدست و كهكشان ديگرى را با دست ديگر بردارند و دور خود چرخ بزنند ، بتوانند آن آزادى كه هيچ قانونى و هيچ موجودى نتواند سر راهشان را بگيرد و آنان را از حركت باز بدارد خنده از لبانشان قطع نشود و شادمانى از دلشان حتى يك لحظه هم بيمارى سراغشان را نگيرد و . .

آن خداوندى كه حكمت متعاليه‏اش اقتضا مى‏كند كه انسان‏ها در مجراى حركت و تحول و بوسيله كار و كوشش و تحريك اراده به سوى كمال جوهر هستى خود را تصفيه نموده از عالم خاك به عالم انسانيت پاك اعتلا و ترقى بدهند ، عدالتش همين است كه در قوانين هستى و انسانى مشاهده مى‏ كنيم و با گذشت قرون و اعصار آشنايى بيشترى با آن قوانين و ابعاد پنهانى آنها بدست مى‏آوريم .

مي گويند : عدالت آن معشوق مطلق انسانيت است كه انسان‏ها از آن فرار مي كنند

گمان نمى‏ رود يك انسان عاقل پيدا شود و معناى قانون و عدالت و اهميت اساسى آن دو را درك كند ، با اينحال عاشق عدالت نشود .

عدالت است كه واقعيت را از ضد واقعيت تفكيك مى‏ كند . عدالت است كه طعم حياتى قانون را بما مى ‏چشاند .

عدالت است كه انسان را از حيوان جدا مى ‏سازد .

عدالت حيات است و ظلم مرگ و نابودى . آن فرد يا جامعه ‏اى كه عدالت را به شوخى و مسخره بگيرد ، قوانين جبرى جهان هستى و حيات ، آن فرد و جامعه را زير پنجه‏ هاى پولادين خود بطور جدّى متلاشى خواهد ساخت .

فرد و يا جامعه‏ اى كه عدالت را وسيله خودكامگى ‏ها قرار مى ‏دهد ، حيات واقعى خود را بازيچه فضولات زندگى حيوانى قرار داده است . هنگامى كه از يك قانون منحرف مى ‏شويم و آن را زير پا مى‏ گذاريم و مثلا مى‏ گوئيم :سقراط سنگ است و هيچ سنگى شعور ندارد ، پس سقراط شعور ندارد بعدى از حيات خود را كه آگاهى به انسان بودن « سقراط » مى ‏باشد ، با دست خود نابود مى ‏كنيم .

بدينسان با هر انحرافى كه از قانون به عمل مى‏آوريم ، يعنى با هر رفتار ضد عدل ، بعدى از حياتمان را به نابودى مى‏ سپاريم ، سپس با تمام پرروئى خود را موجودى داراى حيات مى ‏ناميم معلوم مى‏ شود ما هنوز نفهميده ‏ايم كه حيات چيست ؟ و مادامى كه عمر ما در مبارزه با عدالت مى‏ گذرد ، از درك واقعى حيات محروم خواهيم بود . گفتيم كه اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد : عدالت است كه واقعيت را از ضد واقعيت تفكيك مى ‏كند ، عدالت است كه طعم حياتى قانون را به ما مى‏ چشاند . و بطور كلى عدالت يعنى حيات و ظلم يعنى مرگ و نابودى مزاحم .

اگر عدالت تنها داراى اين مختصات بود ، مى‏ گفتيم : عدالت حقيقتى است ضرورى حيات ، نه معشوق مطلق انسانها ، مانند تنفس از هوا و خوابيدن و خوردن و آشاميدن . در صورتى كه گفته مى ‏شود : عدالت حقيقتى است فوق ضرورت جبرى ، بلكه داراى آن ارزش و عظمت مطلق است كه شايسته معشوق قرار گرفتن نيز ميباشد و در عين حال همه مردم از اين معشوق فرار مى‏كنند در تفسير و توضيح اين مطلب ، مى ‏گوييم : حقيقت عدالت نه تنها معشوق همه انسان‏ها نيست ، بلكه با نظر به خود محورى نابكارانه‏اى كه متأسفانه دامنگير اكثريت مردم است ، عدالت براى آنان يك پديده منفور است كه هر چه زودتر و با هر وسيله ‏اى كه ممكن است بايستى از آن فرار كرد . زيرا اساسى‏ترين اصل « خود محورى » اينست كه « من هدف و ديگران وسيله » در صورتى كه عدالت مى ‏گويد :

اگر وجود تو هدف است ، ديگران نيز هدفند و اگر وجود ديگران وسيله است ، تو نيز وسيله ‏اى . و ميان اين دو عقيده ، تضاد كشنده ‏اى وجود دارد كه هرگز با يكديگر آشتى نخواهند كرد ، لذا مى ‏گوئيم :

« عشق به عدالت در كسانى به وجود مى ‏آيد كه عشق به حيات واقعى در آنان شكوفان گردد » شما در اين دنيا موجوداتى را مى‏ بينيد كه زنده‏اند و از قوانين زيست پيروى مى ‏كنند ، نه موجوداتى را كه به حيات خود عشق بورزند . پديده‏هاى جبرى اشباع خواسته ‏ها را نبايد با عشق به حيات مخلوط كرد . لذت حاصل از اشباع حسّ انتقام يك پديده جبرى است كه بدنبال عمل انتقام به وجود مى ‏آيد . اين لذت نشان نمي دهد كه شخص انتقامجو معناى حيات خود را درك نموده بآن عشق مى‏ ورزد ، چنانكه دويدن درندگان در جنگل‏ها بانگيزه انتقامجويى دنبال يكديگر نشان نمى ‏دهد كه آن درندگان زيست شناسى را از ديدگاه اوپارين و درون بينى را از عينك هنرى برگسون و معرفت به عظمت حيات را از افق جلال الدين مولوى دريافته و در راه عشق بآن زيست و درون و حيات با عظمت دنبال يكديگر مى ‏تازند .

لذت حاصل از اشباع غريزه جنسى يك پديده جبرى است كه همه جانداران را با هدف گيرى ناآگاهانه ادامه نسل دنبال يكديگر براه انداخته است اين پديده كه از افعى گرفته تا ماكس پلانك و اينشتين را به جست و خيز در مى ‏آورد ، هيچگونه عشق به حيات را كه احتياج به شناخت خويشتن و درك آهنگ با عظمت عالم هستى دارد ، اثبات نمى ‏كند . مگر آنكه لذت جنسى بآن مرحله از عظمت تصعيد شود كه بقول گوته :« در شبهاى عشق آنجا كه نهال زندگى كاشته مى ‏شود مشعل فروزان حيات در گذرگاه ابديت دست بدست مى ‏گردد » [دو كلمه « در گذرگاه ابديت » را ، ما با نظر به هدف گوته اضافه كرده ‏ايم] .

همچنين است لذت بردن از مقام و آزادى و ثروت و ساير قدرت‏ها و امتيازات كه دليل درك حيات و عشق به آن نمى‏باشد . حيات جمال خود را كه شايسته عشق ورزيدن است به آن فرد و جامعه‏اى نشان مى‏دهد كه از كف‏ها و فضولات زندگى حيوانى بالاتر رفته به درك حقيقت حيات نايل شده است .

چهره‏اى در آن حيات ديده است كه بهشت را در يك گل وحشى و ابديت را در يك لحظه در مى‏ يابد .

چهره‏اى از حيات را تماشا كرده است كه همه حوادث هستى و زندگى خود را نو مى‏بيند و هيچ رويدادى براى او تكرار نمى‏شود . حياتى وابسته به حيات آفرين كه هر لحظه جلوه‏اى از جمال و جلالش را بآن حيات سرازير مى ‏كند .

اين حيات است كه قابل عشق ورزيدن است ، نه آن زندگى كه انسان را مانند يك كيفر لازم الاجراء در خود مى‏فشارد و تدريجا نابودش مى‏كند . تفاوت ميان دو نوع حيات را كه در زير مى‏ آوريم ، فراموش نكنيم :

1 هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى
كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را

حافظ 2 اى مردم ، فراموش نكنيد كه سنگ وجود دارد ، ماه و آفتاب و عقرب و سيل و زلزله و وبا و طاعون وجود دارند ، ضمنا زندگى ما هم وجود دارد درست دقت كنيم : « زندگى ما هم وجود دارد » چه معنا مى ‏دهد ؟ مانند اينكه يك قدرتمند خود كامه‏اى پس از فراغت از كامكارى‏ها ناگهان در فكرش خطور كند كه كره زمين وجود دارد ، ضمنا چهار ميليارد انسان هم در روى آن زندگى مى ‏كنند پس از درك اين مطلب مى ‏رويم در اين باره بيانديشيم كه :

« عشق به عدالت بدون عشق به حيات ، خيالى بيش نيست . » من هرگز به پند و اندرز و شعر و اصطلاح بافى كسى كه نتوانسته است حيات را شايسته عشق معرفى كند ولى مى‏خواهد عدالت را معشوق انسان‏ها قلمداد كند ،

گوش فرا نخواهم داد ، زيرا عشق به عدالت يا به هر چيز ديگر پديده‏اى از لذت را در بردارد كه جالب‏ترين خواسته « خود محورى » است ، در صورتى كه حيات بمعناى واقعى فوق خود خواهى و خود محورى مى ‏باشد ، زيرا حيات واقعى كه در يك فرد بجريان مى ‏افتد ، با حيات ديگران نيز مشترك است ، و اساسى ‏ترين مختص حيات تعديل و تصعيد « خود محورى » به سود « انسان محورى » است كه رو به كمال دارد .

ملاحظه مى ‏شود كه اشتراك با حيات ديگران و لزوم تعديل و تصعيد ، با لذت جويى سازگار نمى ‏باشد .

بنابر اين عشق به عدالت كه از عشق به حيات واقعى توليد مى‏ گردد ، نمي تواند يكى از عوامل لذت بوده باشد . اين منطق علمى دو نوع از انسان‏ها را در ادعاى عدالت خواهى تكذيب مى ‏كند :

1 افراد و گروه‏هايى كه از حيات جز « خود محورى » هدفى ندارند .

2 آن انسان‏هايى كه زندگى بى ‏لذت را زندگى نمى ‏دانند .

اين دو گروه هر چه درباره عدالت بيانديشند و بگويند ، جز صرف بيهوده عمر خود و ديگران نمى‏توانند كارى انجام بدهند .

براى روشن شدن اين مطلب ، مضمون جمله‏اى از امير المؤمنين ( ع ) را كه در خطبه ‏هاى آينده خواهيم ديد ، در اينجا مى ‏آوريم :

« عدالت آن پيك امين است كه اگر روزى به نفع تو به سراغت آيد ، روزى ديگر به ضرر [ البته چنانكه در آينده توضيح خواهم داد ، مقصود ضرر واقعى نيست ، بلكه آن ناگوارى است كه در قلمرو حيات واقعى عين نفع است .] تو در خانه‏ ات را خواهد زد » .

عدالت يعنى رفتار مطابق قانون . قانون بيان كننده ضرورت‏ها و شايستگى ‏ها در نوع ارتباطات آدمى با « جز خود » مى‏ باشد . بنابر اين :

1 موضوع عدالت فوق خوشى‏ها و ناخوشى‏ها و لذت‏ها و الم‏ ها ميباشد .

2 عدالت درمان دردهاى زندگى اجتماعى ما است ، هيچ عاقلى توقع طعم شربت گوارا را از درمان ندارد .

3 عدالت عالى‏ترين نماينده اوصاف الهى در روى زمين است ، اوصاف الهى فوق لذت و خوشى و شادى‏هاى طبيعى است .

4 در هر انسانى كه عشق به عدالت برافروخته شود ، فاصله ميان او و عشق به خدا گامى بيش نمانده است .

عدالت منها نمى ‏كند ، بلكه اضافه مى ‏نمايد

اين جمله را بعنوان يك اصل انسانى بپذيريم كه :

« ما نبايد چيزى را از روح انسانى باز بگيريم ، حذف و بريدن و منها كردن از روح آدمى غلط و ضد قانون است ، تعديلش كنيم و اصلاحش نماييم » .

ويكتورهوگو اگر چيزى شايسته نابود شدن بود ، خدا آنرا در موجوديت آدمى قرار نمى‏ داد . اگر يك نيرو و استعدادى در طبيعت آدمى زائد و مضر بود ، ميليونها حركات و فعاليت‏ها و قوانين طبيعت دست بهم نمى‏داد تا آن نيرو و استعداد را به وجود بياورد .

اگر متفكرى را ديديد كه با رجز خوانى ‏هاى جالبش مى‏ خواهد عدالتى را پى‏ريزى كند كه سرمايه كلان روحى را از تولستوى حذف كند و با فلان تزار او را مساوى قرار داده ، عدالت را برقرار كند بدانيد كه اين متفكر نه عدالت را مي شناسد و نه انسان را .

اگر مكتبى را ديديد كه عدالت را چنين تفسير مى‏كند كه نيرو و فعاليتهاى مغزى بوجود آورندگان تمدن‏هاى اصيل را از منجمان مصرى گرفته تا هبل از سولا گرفته تا اسپينوزا و از دموكريت گرفته تا ژرژ تومسون و از هراكليد تا مولوى و تا هگل و از هومر تا ويكتور هوگو و از ارسطوى پير گرفته تا نيوتن و انيشتين و ماكس پلانك حذف كرده ، اين پيشتازان را با آن افرادى كه بقول امير المؤمنين عليه السلام : جايى جز آخور و جايگاه دفع مدفوع سراغ ندارند ، متحد و مساوى بسازند ، بدانيد كه اين مكتب نه از انسان و انسانيت اطلاعى دارد و نه معناى عدالت را مى‏ فهمد .

حذف كردن امتيازات آدميان و پايين آوردن و مساوى قرار دادن آنان با جانداران دو پا ، تباه كننده ‏ترين ظلمى است كه بر انسانها روا ديده شده است .

زندگى زنبور عسل چيزى است و حيات انسانى چيز ديگر . پا بپاى عدالت در حقوق زندگى اجتماعى ، عدالتى هم براى دارندگان امتيازات سودمند به حال انسان‏ها لازم است كه پيشرفت تكاملى انسانها را به عهده گرفته ‏اند .

آن كدامين مكتب است كه چپاولگران اجتماع را با پيش برندگان اجتماع بنام عدالت و دموكراسى يكى مي گيرد و ننگى ديگر بر ننگ‏هاى تاريخ انسان‏ها مى‏افزايد ما با مشاهده عينى تفاوت در افراد انسان‏ها و لزوم ارزيابى امتيازات است كه مى ‏گوييم :

« عدالت منها نمى ‏كند ، بلكه اضافه مى‏ نمايد . » ما در تعريف عدالت ديديم كه عدالت عبارت است از رفتار مطابق قانون ،در آن هنگام كه مى ‏خواهيم وجود استعداد و نيرويى سازنده در انسان را براى برابر ساختن با انسانى ديگر كه آن استعداد و نيرو را خنثى نموده يا مبدل به عامل تخريب و ويرانگرى ساخته است ، حذف و منها نمائيم ، در حقيقت سرمايه جامعه را تباه مى ‏سازيم ، بدون اينكه بتوانيم فاقد آن امتياز را بالا ببريم . حالا مى‏ خواهيم معناى اين جمله « عدالت منها نمى ‏كند ، بلكه اضافه مى‏ نمايد » را توضيح بدهيم :

چون عدالت عبارتست از رفتار مطابق قانون ، براى درك و برقرار ساختن عدالت درباره يك فرد يا در قلمرو اجتماعى از انسان‏ها ، مجبوريم قوانين طبيعى و روانى و محيطى آن فرد و اجتماع را كه نمايشگر واقعياتى معين در آنها است ،بپذيريم . سپس آن قوانين را مطابق اصول و قواعد سازندگى كه براى فرد يا اجتماع در نظر گرفته‏ايم ، توجيه نموده آنها را به حركت درآوريم .

ملاحظه مى‏شود كه واقعيات موجود در فرد و اجتماع بوسيله عدالت نابود نمى‏شوند ، بلكه براى پيشرفت بسوى اصول و قوانين سازنده مهار و توجيه مي گردند .

بهمين جهت است كه مى‏ گوييم :

تساوى انسان‏ها در حقوق زندگى عدالتى است كه ضرورت حيات طبيعى آن را ايجاب مى‏كند و مراعات حقوق امتيازات انسانى كه ناشى از گذشت‏ها و مهار خودخواهى‏ها و چشم‏پوشى از شهوات است ، عدالتى ديگر است كه بدون مراعات آن ، هيچ سخنى جز تاريخ طبيعى حيوانات درباره انسان نداريم كه داد و فريادها راه بياندازيم و در برابر اصل تنازع در بقا قد علم كرده ، چنگيز و چنگيزيان را به مبارزه بطلبيم .

حال مى‏توانيم معناى مستقيم جمله امير المؤمنين ( ع ) را دريابيم كه مى ‏فرمايد :

« آن فرد و جامعه ‏اى كه احساس فشار از عدالت نمايد ، ظلم و جور او را در محاصره تنگنايى سخت ‏تر قرار خواهد داد » پس :

« فرد و جامعه‏ اى كه با عدالت اصلاح نشود ، بازيچه جور و ستم خواهد بود » رها كردن كشتى مجهز با همه وسايل مبارزه با امواج طوفانى و با كشتى‏بان كار آزموده و قطب‏نماى حساس و همه انواع رفاه و آسايش و نشستن در يك قايق ناچيز و بى بادبان و بى قطب‏نما و سپردن خويش به بادهاى گوناگون و حركت در اقيانوس پهناور و عميق كه هر لحظه ‏اى بيم طوفان در آن مى‏ رود ، پديده‏اى فوق جنون است كه تصورش براى مغزهاى معتدل بسيار دشوار است .

رها كردن عدالت و خود را سپردن به بادهاى عوامل محيط و انسان‏هايى كه با انواعى از انگيزه‏هاى سودجويانه ، ارتباط با يكديگر برقرار كرده ‏اند ، جز با همان مثال كشتى و قايق توضيح دادنى نيست .

ناراحت كننده‏تر از آن ، اينست كه چنين نيست كه اگر عدالت در روابط اجتماعى برقرار نگردد ، تنها يك امتياز از دست رفته باشد ، بلكه با از دست دادن اين امتياز قايق حيات انسانى سيلى خور طوفانهاى جور و ستم قرار خواهد گرفت ، زيرا در آن جامعه كه قانون حكومت خود را از دست بدهد ، و افراد و گروه‏ها رفتار خود را با آن تطبيق نكنند ، حكومت ستم با انواع گوناگونش آغاز مى‏گردد ، دليل اين مدّعا روشن‏تر از آن است كه احتياجى به تفصيل داشته باشد .

همين مقدار كافى است كه توجهى به اختلاف افراد و طبقات از نظر قدرت و ناتوانى بنماييم . روى همين اصل بديهى اختلاف در قدرت و ضعف است كه مى ‏گوييم :

از هر جامعه‏اى كه عدالت رخت بربندد ، ظلم و جور فورا رخت خود را باز نموده و بساط خود را مى ‏گستراند .

عدالت از ديدگاه قرآن

هيچ متفكر و مكتبى نمى ‏تواند ضرورت و امتيازات عدالت را با آن عظمت كه قرآن مطرح كرده است ، معرفى و توصيه نمايد . اين آيه را چند بار و با دقت حياتى مطالعه فرماييد :

وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ [ الانعام آيه 115].

( و مشيت پروردگار تو با صدق و عدل به جريان افتاده است ، هيچ عامل تبديل كننده‏اى براى مشيت‏هاى او وجود ندارد ) .

اگر در اعماق زمين فرو شويد و سپس از اين خاكدان بالا رويد و همه كهكشانها و فضاها را در نورديد و حتى روزى فرا رسد كه دانه الكترون را بشكافيد و كوچكترين جزء آن را در حال ارتباط با مجموع كيهان بررسى كنيد ، آنگاه اعماق روان آدمى را باز كنيد و همه سطوح آن را درك نماييد ، باز قانون را در همه جا حكمفرما خواهيد ديد . قانونى كه اجراى يك نظم عالى را به عهده گرفته است . وضع و اجراى آن قوانين با مشيت الهى نه از روى احتياج بوده و نه از روى جبر و اضطرار . بنابر اين انسانى كه در قلمرو جهان هستى كه تجسم يافته‏اى از عدالت خداوندى است ، در برابر مفهوم عدالت ، چهره تضاد بخود مى‏گيرد ، در حقيقت آن چهره وقيح را براى موجوديت خود گرفته است .

فرد يا جامعه ‏اى كه درباره عدالت بى‏تفاوتى از خود نشان مى ‏دهد ، اين بى‏تفاوتى مربوط به واقعيت خود اوست . شوخى با عدالت عبارت ديگرى از مسخره خويشتن است .

آن تحليل‏گر تاريخ كه براى پيدا كردن عوامل سقوط يك جامعه ، به همه كوشش‏ها و تكاپوها تن مى‏دهد و انواعى از علل را مطرح مى‏كند ، ولى از بى‏اعتنايى آن جامعه به عدالت صرف نظر مى ‏كند ، ارزش تحليلى كه انجام داده است ناچيزتر از كاغذ باطل شده‏ايست كه با تحليل مزبور سياه كرده است .

آيات متعدد از قرآن مجيد با صراحت كامل نابودى اجتماعات گذشته را معلول ظلم و ستمگارى معرفى مى‏نمايد كه عبارت است از تضاد با عدالت و يا بى‏اعتنايى درباره آن . اين آيات را در مسائل مربوط بهمين مبحث يادآور خواهيم گشت .

و بالعكس ، هيچ اعتلا و تمدن اصيل را در تاريخ بشرى بدون در نظر گرفتن عامل عدالت ، نمى‏توان تحليل و تفسير نمود ، زيرا چنانكه در مباحث گذشته اشاره كرده‏ايم ، عدالت آبحيات شئون سازنده بشرى است . اگر جامعه ‏اى فرض شود كه از همه جهات داراى عوامل تمدن اصيل باشد مانند نوابغ و متفكران كامل ، فرهنگ قابل بهره‏ بردارى ، ثروت مادى كلان ، وضع جغرافيايى عالى ، با اينحال عدالت در آن جامعه حكمفرما نباشد ، عوامل مزبور مانند هسته‏ هاى بسيار با ارزشى كه در زير خاك بماند و بپوسد ، و يا در مجراى باد و جايگاه سقوط سنگ و كلوخ قرار بگيرد و از بين برود ، مستهلك خواهد گشت و چه بسا موجبات زيان‏ها و بدبختى ‏هاى بيشترى را فراهم خواهد آورد . چرا ؟ براى آنكه قانون رويانيدن و بارور ساختن آن هسته‏هاى بسيار با ارزش مراعات نشده است .

وقتى كه عدالت در رويانيدن و بارور ساختن امتيازات حيات مراعات نگردد ،هشياران پاكدل جامعه ، زندگى با زجر و شكنجه‏ اى دارند ، و بى‏تفاوت‏ها و خودكامه ‏ها و شهوت پرستان مانند مگس‏ها كه روى شيره مى ‏نشينند و برمى‏خيزند و آن را به مدفوع مبدل مى ‏سازند ، آن امتيازات و نعمت‏هاى خداوندى را پايمال خواسته‏ هاى پست خود مى ‏نمايند . بار ديگر مضمون آيه را در نظر بگيريم :

« مشيت پروردگار تو با صدق و عدل به جريان افتاده است » .

2 فَلِذلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ اَهْوائَهُمْ وَ قُلْ آمَنْتُ بِما اَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ وَ اُمِرْتَ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمْ اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ لَنا اَعْمالُنا وَ لَكُمْ اَعْمالُكُمْ لا حُجَّةَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ اَللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا وَ اِلَيْهِ الْمَصِيرُ [الشورى آيه 15].

( و بدينجهت دعوت بسوى خدا كن و چنانكه دستور داده شده‏اى ، استقامت نما و پيرو هوى‏هاى آنان مباش و بآنان بگو :

من به آن كتاب كه خدا نازل كرده است ، ايمان آورده‏ام . و من مامور گشته‏ام كه ميان شما عدالت را بر پاى دارم . خدا پروردگار ما و شما است . ما در گرو اعمال خود و شما مرهون كردارهاى خويشتن مى‏باشيد . ميان ما و شما حجتى نمانده كه بيان نشده باشد . خداوند همه ما را جمع خواهد كرد و بازگشت نهايى ما بسوى او است ) .

چند موضوع بسيار مهم در آيه فوق با رابطه ‏هاى زيربنايى بيكديگر پيوسته ‏اند :

يك دعوت كن و در دعوت خود پايدار باش ، تو باين دعوت و پايدارى مأمور گشته‏اى . دعوت تو فصلى و موسمى نيست و انگيزه آن موقت و زودگذر نمى‏باشد ، بلكه بدانجهت كه رسالت تو متّكى به واقعيات ثابت و محو نشدنى است ، لذا در اجراى آن جدا پايدار باش و سستى بخود راه مده و از كسى بيمناك مباش ، زيرا رسالت تو بازگو كننده قوانين هستى و حيات آدميان است كه جلوه‏گاه مشيت عادلانه الهى است .

دو پيرو هوى‏ هاى تبهكاران مباش ، زيرا هوى و هوس و اميال پا در هوا نمى ‏توانند واقعيات را مختل بسازند .

قانون الهى نه تنها بوسيله تمايلات طبيعت پرست آنان شكاف برنمى ‏دارد ،بلكه دير يا زود تباهى آن تمايلات را هم فاش مى‏سازد و بردگان آنها را رهسپار سيه چال سقوط مى ‏نمايد .

سه بآنان بگو : من به كتابى كه از طرف خدا نازل شده است ، ايمان آورده‏ ام .

كتابى كه براى من نازل شده است چيست و چه مى‏ خواهد ؟

براى دريافت پاسخ اين سئوال اين آيه را توجه كنيد :

3 لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ اَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ [الحديد آيه 25].

( البته ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و كتاب و وسيله سنجش حق و باطل را با آنان نازل كرديم تا مردم به عدالت برخيزند ) .

چهار من مأمورم كه در ميان شما عدالت را اجرا كنم ، زيرا چنانكه در آيه فوق ديديم هدف فرستادن رسولان و نازل كردن كتاب‏هاى آسمانى اشاعه و اجراى عدالت در ميان انسان‏ها است .

پنج ملاك واقعى عدالت معلومات محدود و خواسته‏ هاى بى‏ اساس شما نيست ، اين ملاك « اللّه » است كه پروردگار ما و شما است .

تنها خداست كه ملاك عدالت ميان انسان‏ها است

هيچ مكتب و عقيده‏اى نمى‏تواند براى لزوم عدالت در ميان انسان‏ها ملاكى واقعى نشان بدهد ، مگر اينكه پس از تحليل‏هاى نهايى باين حقيقت اعتراف كند كه ملاك واقعى عدالت ، خداست و بس .

بار تلمى سانتهيلر در مقايسه‏اى ميان فلسفه سياسى ارسطو و افلاطون كه در حقيقت مقايسه ميان فلسفه سياسى افلاطون و ديگر متفكران انسانى است چنين ميگويد :

فلسفه سياسى تربيتى افلاطون چنين است :

« با اينحال كفايت نمى‏كند كه كودكان را رها كنيم و باكى از آن نداشته باشيم كه دامان طهارت آنان آلوده شود . كفايت نمى‏كند كه ما عقول كودكان‏مان را تنها با نور علم روشن بسازيم و آنان را با پند و اندرزها و ضرب المثل به نيكى ‏ها عادت بدهيم ، بلكه بالاتر از اين ، بايستى اصول اساسى دين كه طبيعت در دل‏هاى همه كودكان به وديعت نهاده است ، رويانده شود .

اين اصول دين است كه قوى ‏ترين اعتقاداتى كه انسان را با خدا مربوط مى سازد ، بوجود مى ‏آورد ، قطعا خداست اول و وسط و پايان همه كائنات .

« او است كه ملاك و مقياس عدالت ميان مخلوقات است در همه اشياء » .

ما بايستى با اين عقايد با اهميت و ضرورى افكار كودكانمان را روشن كنيم .

اين عقايد است كه اگر قانونگذار شخصى حكيم باشد بايستى با هر وسيله‏ اى كه ممكن است چه با نرمى و چه با خشونت آنرا در درون شهروندان بگستراند .

اين عقايد در عين حال كه ساده و آسان است ، ضرورى و سودمند به حال انسان‏ها است . اساس اين عقايد سه اصل مهم است :

1 وجود خدا .

2 نظارت او بر همه هستى .

3 عدالت او كه هيچگونه تمايل راهى به آن ندارد .

انسان بدون اعتقاد به اين اصول سه گانه در زندگى تصادف نماى اين دنيا گم مى ‏شود ، زيرا تسليم تمايلات مى‏ شود و در تاريكى ‏هاى شهوات و جهالتش غوطه ‏ور مى ‏گردد »[كتاب سياست ارسطو ترجمه سانتهيلر از يونانى به فرانسه و احمد لطفى سيد از فرانسه به عربى ص 20].

اين نظريه « افلاطون » مانند بعضى از عقايد ديگرش در مسائل انسانى ، چنانكه وايتهد درك كرده است ، پايدار بوده ، تاكنون مطلبى اساسى‏تر از نظريه وى در مسئله ما گفته نشده است .

هرگز گمان نمى ‏رود كه در مقابل اصالت تنازع در بقا ، بدون اعتراف به ملاك بودن خدا براى عدالت ، انديشه قابل توجهى از مغز بشر تراوش كرده باشد .

كدامين دليل مى ‏تواند صاحب قدرت و امتياز را قانع كند كه دست از قدرت و امتياز خود بردارد تا انسانهاى ديگر هم از آن بهره‏ مند شوند ؟

آيا تطميع و دادن قدرت و امتياز ديگر آيا تهديد به تقليل نيرو و مزايايى كه دارد آيا با بدست گرفتن شمشير و قطع كردن موجوديت او آنچه كه تاريخ اجتماعات عملاً نشان داده است ، نه تنها اينگونه چاره‏جويى‏ها خلاف جريان واقعيت‏هاى طبيعى بوده است ، بلكه نتايج ناگوار و غير منطقى ببار آورده است و به عبارت ديگر نقض غرض‏ها به وجود آورده است ، زيرا اينگونه چاره‏ جويى‏ ها عملا موجب انتقال قدرت و امتياز از فردى به فرد ديگر يا از گروهى به فرد ، يا از گروهى به گروه ديگر گشته است ، نه توزيع عادلانه قدرت .

روى همين نتايج مخالف غرض اساسى است كه پيامبران و مصلحان و انسان شناسانى كه خود انسانند ، فرياد عدالت برمى‏آورند و مى ‏گويند :

شما كه مى‏توانيد بعد قانون شناسى بشر را بيدار كنيد و به فعليت برسانيد ،قدمى ديگر برداريد و تخم عدالت را بوسيله تعليم و تربيت‏هاى منطقى در دل‏هاى همه افراد بپاشيد و با رفتار عادلانه و احترامى كه خودتان به قانون و عدالت مي گذاريد ،آن را آبيارى كنيد . و مسلم است كه اگر بخواهيد لزوم عدالت را براى همه افراد اجتماعات بوسيله تعليم و تربيت اثبات كنيد ، هيچ راهى جز اين نداريد كه بايد اثبات كنيد كه :

« تنها خداست كه ملاك عدالت ميان انسان‏ها است . » شش حكمت متعاليه خداوندى چنين است كه كسى را به جرم ديگرى كيفر نكند . شما در گرو اعمال خود ما هم مرهون كردارهاى خويشتن مى‏باشيم ، اينست مقتضاى عدل الهى .

اين موضوعات ششگانه هر يك به نحوى دلالت بر ثبوت قانون در « شدن » هاى تكاملى مى‏نمايد كه با ناديده گرفتن آنها ، سراغ عدالت را در جوامع بشرى نميتوان گرفت .

4 يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلى‏ اَنْفُسِكُمْ اَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْاَقْرَبِينَ اِنْ يَكُنْ غَنِيّاً اَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ اَوْلى‏ بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى‏ اَنْ تَعْدِلُوا . . . [ النساء آيه 135]( اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد ، قيام كنندگان دائمى به عدالت باشيد و شهادتهاى شما براى خدا ادا شود ، اگر چه به ضرر خويشتن يا پدر و مادر و خويشاوندان تمام شود ، بدون تفاوت ميان بى‏نياز و نيازمند ، خداوند به نيازمندى و بى‏نيازى آن دو داناتر و شايسته‏تر است . از هوى پيروى نكنيد تا عدالت بورزيد ) .

قيام دائمى و همه جانبه براى عدالت

مسلم است كه مقصود از قيام دائمى و همه جانبه براى عدالت ، ايستادن و يا بالا رفتن و پايين آمدن جسمانى نيست . همچنين منظور خداوندى از قيام فرياد و داد و بى‏ داد و حماسه خوانى ‏هاى محض كه احساسات و هيجانات خام مردم معمولى را مى ‏شوراند و انرژى آنان را مستهلك مى ‏سازد و سپس فرو مى ‏نشيند ، نمي باشد .

هر فرد و جامعه ‏اى كه عدالت مى ‏ورزد در حال قيام است . و هر قيام راستين با هدف ‏گيرى منطقى براى عدالت گسترى ، عين عدالت است .

تفكر درباره عدالت نوعى از قيام براى عدالت است ، چنانكه انديشه در باره حيات جلوه‏اى عالى از حيات است .

آن فرد و جامعه‏اى كه عدالت را حقيقتى جدى تلقى نموده درباره عوامل بوجود آورنده و موانع مزاحم برقرارى عدالت مى‏انديشد و نتايج انديشه ‏هايش را بطور قابل بهره‏بردارى عرضه مى‏كند ، قيام به عدالت نموده است .

آن فرد يا جامعه ‏اى كه نيروهاى سودمند خود را در راه شناخت عدالت و چگونگى برقرارى آن بكار مى ‏اندازد ، قيام به عدالت كرده است .

اين اشتباه را از خود دور كنيم كه عدالت مانند سرب پايدار است كه همينكه به وجود آمد ، جاودانى خواهد ماند و هرگز متزلزل نخواهد گشت .

اگر بخواهيم دوام و زوال عدالت را در جامعه متشكل از انسان‏ها درك كنيم ، بايستى باين مثال روشن و معمولى توجه نماييم :

فرض كنيد : ما توانستيم صدها مهندس و كارشناس عالى مقام را جمع نموده ،آنگاه همه گونه وسايل انديشه و نقشه‏ كشى آنان را فراهم كنيم و در اختيارشان بگذاريم ، سپس مصالح ساختمانى و تزيين با عظمت‏ترين قصر با شكوه را آماده نمائيم . مهندسين و كارشناسان و كارگران آماده كار و پياده كردن نقشه آن قصر با شكوه گردند .

ولى جايى را كه براى اين ساختمان در نظر گرفته‏ ايم ، قله پهناور كوه آتش‏فشان است كه گاه و بيگاه آتش فشانى مى‏ كند و انفجارها بوجود مى‏آورد و پيرامون خود را به آتش مى ‏كشد .

آيا آنهمه كار و كوشش‏ها و صرف نيروهاى مادى و فكرى ما براى ساختن قصر باشكوه در چنان قله آتش فشان جز حماقت و جنون نام ديگرى دارد ؟

اگر بشر اينست كه تاريخ به ما معرفى كرده است ، اگر انسان اين موجود خودخواه است كه براى يك دستمال ناچيزى كه مورد تمايل او است ، قيصريه‏ها را آتش مى‏زند .

اگر آدمى همين جاندار است كه « مولوى » درباره او مى ‏گويد :

از كمين سگ سان سوى داود جست
عامه مظلوم كش ظالم پرست

و « متنبّى » درباره‏اش مى ‏گويد :

الظّلم من شيم النّفوس فان تجد
ذا عفّة فلعلّة لا يظلم

( ظلم از عادات طبيعى نفوس انسانى است ، اگر پاكدامنى پيدا كردى ، بدانكه روى علّت ثانوى ستم نمى ‏ورزد ) .

وقتى كه سراغ مغرب زمينى ‏ها را مى ‏گيريم ، متفكران آنان را مى ‏بينيم كه سخت‏تر از ما اين جاندار را توصيف به خودخواهى و درندگى مى‏ كنند .

فقط كافى است كه جمله توماس هابس را بياد بياوريم كه مى‏گفت : انسان گرگ انسان است .

اگر انسان اينست كه خود را در اينگونه عبارات نشان مى‏دهد ، هر برنامه و قوانين عادلانه‏اى كه براى او تنظيم شود و هر كوشش و تلاشى كه در راه برقرار ساختن عدالت در ميان افراد اين نوع مبذول گردد ، با نظر بآن طبيعت خود خواه و خودمحورى كه دارد ، همانند آن قصر باشكوه است كه روى قله كوه آتش فشان بنا مى‏شود كه اميدى بر دوام و بقايش نيست .

لذا اين مسئله اساسى را بايد در نظر گرفت كه براى بقاى ساختمان عدالت در ميان انسان‏ها ، كوشش پى‏گير در راه خنثى كردن مواد آتش فشانى درون او لازم و ضرورى است و گرنه بقول عاميان نتيجه‏اى جز عوض شدن دستى كه سيلى را فرود مى‏آورد و صورت همان صورت است ، نخواهد داشت . اين مثل « سعدى » را فراموش نبايد كرد :

شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد از دهان و چنگ گرگى

شبانگه كارد بر حلقش بماليد
روان گوسفند از وى بناليد

كه از چنگال گرگم در ربودى
چو ديدم عاقبت گرگم تو بودى

بهمين جهت است كه قرآن مجيد نمى ‏گويد :كونوا قائمين بالقسط .( قيام كنندگان به عدالت باشيد )

بلكه مى ‏گويد :كُونُوا قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ .

قوّام كه صيغه مبالغه است ، با نظر به مفهوم خود قسط و عدالت ، اشاره به لزوم دوام قيام و همه جانبه بودن آن مى‏نمايد ، نه موقت و يكجانبه بودنش .

در تاريخ بشرى كه بخوبى مى‏تواند سرگذشت متلاطم او را نشان بدهد ، قيام‏هاى فراوانى را مى‏بينيم كه مانند رعد و برق‏هاى پر صدا و خيره كننده ولى موقت و محلّى سركشيده به سرعت به خاموشى گرائيده‏اند . 5 وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى‏ اَلاَّ تَعْدِلُوا اِعْدِلُوا هُوَ اَقْرَبُ لِلتَّقْوى‏ وَ اتَّقُوا اللَّهَ اِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ[ المائده آيه 8] .

( عداوت گروهى شما را وادار نكند كه عدالت ننماييد . عدالت بورزيد ، كه نزديكتر به تقوى است و براى خداوند تقوى بورزيد ، قطعا خداوند بكردار شما دانا است ) .

اينست يكى از مختصات عالى عدالت كه حتى كينه توزى و خصومت شخصى هم نمى‏تواند سدّ راه آن بوده باشد .

« اينست آن جوهر مقدس كه فوق مى‏خواهم و نمى‏خواهم‏ها است » در آيه شماره چهار ديديم كه خداوند متعال دستور داده كه بايستى عدالت بر پاى شود و شهادت براى خدا باشد اگر چه به ضرر خود شهادت دهنده تمام شود .

اين آيه هم كه مورد تفسير قرار داده ‏ايم ، دستور صريح به عدالت مى‏دهد حتى در باره انسان‏هايى كه مورد كينه و عداوتند . همچنين در آيه زير :

6 لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ اَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا اِلَيْهِمْ [الممتحنه آيه 7 ] .

( خداوند شما را از نيكوكارى و عدالت درباره كسانى كه با شما جنگ دينى ندارند و شما را از وطنتان آواره نكرده‏اند ، جلوگيرى نمى ‏كند ) .

با اينگونه اشخاص كه در عقايد و ايمان با شما همگام نيستند ، كه طبعا يك حالت جدائى و نفرت از آنها داريد ، باز دستور الهى اينست كه بايستى عدالت و نيكوكارى بورزيد .

با نظر به اين شش آيه ، اثبات مى‏شود كه عدالت آن جوهر مقدس الهى است كه فوق ميخواهم و نمى‏خواهم قرار گرفته است .

از اين تعظيم و تمجيد درباره عدالت مى ‏فهميم كه خواست واقعى روح آدمى و عامل رشد آن عدالت است ، نه حبّ و بغض‏هاى شخصى و نه مى ‏خواهم ‏ها و نمى ‏خواهم‏ هايى كه دو عامل تورم « خود طبيعى » مى ‏باشند .

اگر لنگر عدالت ميان انسان‏ها تعادل كشتى حيات آنان را در اقيانوس حيات تأمين ننمايد ، بادهاى طوفانى اميال و خواسته‏هاى بى ‏محاسبه ، اين كشتى فوق همه ارزش‏ها را در برخورد با صخره‏ها و طوفان‏ها از بين مى ‏برد و حتى تخته پاره‏اى از آن به كرانه اقيانوس نمى ‏رسد .

بى‏ خبران از جوهر حياتى عدالت نمى‏ دانند كه مبارزه با اين امانت الهى جز مبارزه با حيات خويشتن نمى ‏باشد . بهمين جهت است كه مى‏ گوئيم :

هر جامعه اى كه از آشنا كردن افرادش با « خود » ناتوان باشد ، يقينا از اجراى عدالت عاجز است كه انسان‏ها را به درد « از خود بيگانگى » مبتلا ساخته است با نظر به ماهيت و مختصات عدالت است كه بار ديگر اهميت قانون و عظمت شخصيت قانونگذار را درك ميكنيم ، زيرا چنانكه در تعريف عدالت ديديم ، عدالت عبارت است از « رفتار مطابق قانون » پس در حقيقت قانون عبارت است از قطبى كه با انديشه و تجارب قانونگذار مشخص مى ‏شود ، وجدان عبارت است از قطب نما كه لزوم حركت شخصيت آدمى را به سوى آن قطب نشان مى ‏دهد و اين حركت عبارت است از عدالت . بنابر اين تعيين كننده مقصد و جهت فعاليت اين جوهر مقدس قانون است كه بازگو كننده واقعيت است . با نظر به كار قانونگذار مسائل زير به وجود مى ‏آيد :

1 آزادى طبيعى افراد و جامعه‏ اى كه مى ‏خواهند به آن قانون عمل كنند از بين مى ‏رود و زنجيرى بوسيله آن قانون بدست و پاى مى‏ خواهم و نمى ‏خواهم‏ هاى مردم زده مى ‏شود .

2 نيروهاى انديشه و تعقل و هوش و تجسيم مردم متمركز در آن قانون مى ‏گردد ، اگر چه ناآگاهانه بوده باشد ، مانند چگونگى هوايى كه تنفس به وسيله آن انجام مى ‏گيرد . زيرا اغلب انسان‏ها قانون وضع شده را ملاك حيات خود تلقى مى‏ كنند . و مسلم است كه نيروهاى مزبور معمولا در جاذبه ملاك‏هاى حيات آدمى قرار مى ‏گيرند .

3 معمولا ملاك خوشبختى ‏ها و بدبختى ‏ها با قانون تعيين مي گردد .

4 قوانين بطور طبيعى موجب رضايت اغلب مردم به موقعيتى مى‏ شود كه در آن قرار گرفته ‏اند ، زيرا كلمه قانون داراى نوعى قداست و جنبه آرمانى مى ‏باشد كه عمل به آن ، قانع كننده حس « آنچه كه بايد بشود » مى‏باشد . با نظر به اين مختصات و مزايايى كه قانون آن‏ها را در بردارد ، مى‏توان به اهميت حياتى كار قانونگذاران پى برد . زيرا آنان هستند كه با كار خود به اضافه امور مزبوره حس عدالتخواهى بشر را اشباع مى ‏كنند .

پس در حقيقت مى‏توانيم اين نتيجه را قطعى تلقى كنيم كه قانونگذاران حيات آدميان را مطابق قوانينى كه وضع مى ‏كنند ، توجيه مى‏نمايند ، لذا دخالت كمترين هوى و هوس و غرض ورزى در منطقه قانون ، به بازيچه قرار دادن حيات آدميان منجر مى‏ گردد .

در اين مورد سئوالى اساسى پيش مى‏آيد ، و آن اينست كه كجايند آن انسان و يا انسان‏هايى كه با واقعيات حيات آدميان آشنايى كامل داشته بتوانند كلياتى را از آنها انتزاع نمايد و بصورت قوانين مردم را به پيروى از آن وادار نمايند ؟ و چون متفكران نتوانسته‏ اند پاسخ صحيح باين سئوال پيدا كنند ، ژان ژاك‏روسو مى ‏گويد :

« براى كشف بهترين قوانين كه به درد ملل بخورد ، يك عقل كل لازم است كه تمام شهوات انسانى را ببيند ، ولى خود هيچ حس نكند . با طبيعت هيچ رابطه‏اى نداشته باشد ، ولى آن را كاملا بشناسد . سعادت او مربوط به ما نباشد ، ولى حاضر بشود به سعادت ما كمك كند . . . بنابر آنچه گفته شد فقط خدايان مى‏توانند چنانكه شايد و بايد براى مردم قانون بياورند »[قرارداد اجتماعى ژان ژاك‏روسو ترجمه آقاى غلامحسين زيرك‏زاده چاپ سوم ص 81].

البته مقصود « روسو » از خدايان ، آن اصطلاح باستانى است كه به هر انسانى كه ارتباط با خدا دارد ، بكار ميرفته است كه در اصطلاح عمومى ما پيامبران مي باشند .

در جاى ديگر مى ‏گويد :

« از بيانات فوق معلوم شد كه قانون نويس نه زور بكار مى‏تواند ببرد و نه استدلال ، بنابر اين ، بايد به وسيله ديگرى متشبّث شود كه بتواند مردم را بدون عنف و تشدد در راه بياورد و بدون اينكه آنها را از روى منطق متقاعد سازد ، يك قسم ايمان تعبدى در ايشان ايجاد نمايد .

بهمين جهت از قديم الايام مشايخ قوم و قائدين ملل مجبور شدند به مداخله آسمان متوسل شوند ، يعنى خود را مأمور عالم بالا خوانده دستورات عالى را كه زاييده فكر حكيمانه خودشان بود به خدايان نسبت دهند تا مردم قوانين اجتماعى را مانند قوانين طبيعى اطاعت نمايند و همان قدرتى را كه خلق كننده انسان است ، تشكيل دهنده جامعه بدانند و به طوع و رغبت به قوانين اطاعت كرده بارى را كه موجب سعادت عموم است ، بدون چون و چرا تحمل نمايند .

بهمين دليل بسيار عالى كه از حدود فكر عوام خارج است ، قانون نويس تصميمات خود را از قول خدايان نقل مى ‏كند تا اينكه نفوذ كلمات آسمانى كسانى را كه تحت تأثير عقول بشرى واقع نمى ‏شوند ، تكان دهد ، ولى همه كس اين قابليت را ندارد كه باسم خدايان صحبت نموده خود را مترجم و نماينده آنها بخواند و مردم او را باور نمايند .

روح بزرگ قانون نويس تنها معجزه‏ايست كه مى‏تواند صدق مأموريت آسمانى او را به خلق ثابت نمايد . هر كسى مى‏ تواند مطالبى بر روى الواح سنگى نقر كند يا روابط دروغين خود را با خدايان به رخ مردم بكشد يا مرغى را تربيت كند كه در گوش او سخن گويد و يا وسايل مزخرف ديگرى براى فريب دادن مردم و تحميل فكر خود جعل نمايد ، حتى ممكن است يك همچو شخصى تصادفا گروهى ديوانه را دور خود جمع كند ، ولى هيچوقت تأسيس يك امپراطورى نخواهد نمود و تشكيلات بى سر و ته خود را با خويشتن بگور خواهد برد .

عظمت دروغين يا عناوين ظاهرى ممكن است مردم را فريب داده رابطه موقتى بين آنها ايجاد نمايد ، ليكن فقط عقل و حكمت مى‏تواند اين رابطه را برقرار نگاهدارد »[ قرارداد اجتماعى ص 85 و 86 ] .

از مجموع اين عبارات به خوبى روشن مى‏شود كه وظيفه قانونگذار در چه حدى داراى اهميت است ، زيرا چنانكه توضيح داديم ، قانونگذار يعنى تعيين كننده قطبى كه راهنمائى كشتى وجود فرد و جامعه را در اختيار خود مى ‏گيرد .

ما با اين نظريه « روسو » كه مى‏گويد : « بهمين جهت از قديم الايام مشايخ قوم و قائدين ملل مجبور شدند به مداخله آسمان متوسل شوند ، يعنى خود را مأمور عالم بالا خوانده دستورات عالى را كه زاييده فكر حكيمانه خودشان بود بخدايان نسبت دهند » موافق نيستيم ، زيرا در هر دوره و جامعه‏ اى ، هشيارانى وجود داشته ‏اند كه دير يا زود استناد دروغين قانون را به خدا درك مى‏ كنند و ادّعاى استناد دهنده را بر باد مى‏ دهند . وانگهى « روسو » خود بهتر مى ‏داند كه قوانينى كه اساسش بر دروغ بزرگى مانند اسناد واهى به خدا استوار شود ، از روح حكيمانه ‏اى صادر نمي گردد . بلكه آنچه كه در اين مورد مى ‏توان گفت اينست كه هر قانون مفيد به حال انسان‏ها كه موجب عدالت صادقانه در رفتار مردم گشته است ، جنبه الهى دارد ، چه بوسيله پيامبران آسمانى ابراز گردد و چه بوسيله مردان حكيم .

جمله‏اى كه « روسو » در خلال عبارات فوق مى‏ گويد : « روح بزرگ قانون نويس تنها معجزه‏ايست كه مى‏تواند صدق مأموريت آسمانى او را به خلق ثابت نمايد » همين مطلبى را كه گفتيم بطور روشن تأكيد مى‏كند كه روح بزرگ قانون نويس كه تا سر حدّ اعجاز رسيده است ، رابطه‏اى با خدا دارد كه مى‏تواند قانون او را الهى جلوه بدهد .

نتيجه كلى كه از اين مبحث مى‏ گيريم ، اينست كه علت واقعى كه بتواند دليل رشد انسان‏هاى يك جامعه باشد ، رفتار مطابق آن قانون است كه ناشى از طبيعت و خواسته‏ هاى معمولى انسان‏ها نباشد ، بلكه مستند به واقعياتى بوده باشد كه به منبع وجود آورنده آنها پيوسته است .

7 اِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى‏ اَهْلِها وَ اِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ اَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ اِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ اِنَّ اللَّهَ كانَ سَمِيعاً بَصِيراً [ النساء آيه 58 ].

( خداوند شما را دستور مى‏دهد كه امانت‏ها را به صاحبانش برگردانيد و هنگامى كه ميان مردم حكم مى‏كنيد ، حكم با عدالت نماييد . خداوند بهترين موعظه را براى شما مى‏كند ، قطعا خداوند شنوا و بينا است ) .

چنانكه امانتى كه به دست شخصى سپرده شده است ، مال او نيست ، بلكه مال آن شخص يا گروهى است كه مال را به او سپرده است ، حكم با عدالت نيز امانت الهى است كه بايستى مورد خيانت قرار نگيرد و مطابق دستور خداوندى به مردم داده شود . دو آيه بعدى را در نظر بگيريم :

يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اَطِيعُوا اللَّهَ وَ اَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَأِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ اِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ اِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ اَحْسَنُ تَأْوِيلاً . اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ اَنَّهُمْ آمَنُوا بِما اُنْزِلَ اِلَيْكَ وَ ما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُرِيدُونَ اَنْ يَتَحاكَمُوا اِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ اُمِرُوا اَنْ يَكْفُرُوا بِهِ وَ يُرِيدُ الشَّيْطانُ اَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعِيداً [ النساء آيه 59 و 60].

( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد ، خدا و رسول و آنان را كه امر [ حيات الهى شما ] را به عهده دارند اطاعت كنيد و اگر در چيزى نزاعى ميان شما افتاد ، به خدا و رسولش ارجاع كنيد ، اگر به خدا و معاد ايمان آورده‏ايد . اين بهترين راه نجات و نيكوترين تعيين سرنوشت است نمى ‏بينى آنان را كه گمان ميكنند كه بآنچه كه بر تو و پيش از تو نازل شده است ايمان آورده‏اند ، مى‏ خواهند محاكمه خود را به طاغوت واگذار كنند ، در صورتى كه بآنان دستور داده شده است كه به طاغوت كفر بورزند ، شيطان مى‏خواهد آنان را به گمراهى وسيعى بيندازد ) .

از اين دو آيه بخوبى روشن مى‏گردد كه تنها خدا و رسول او و آنان كه امر الهى حيات انسان‏ها را در عهده دارند ، مى ‏توانند حكم به عدالت نمايند . آنان كه از اين راه منحرف مى‏ شوند طاغوت را به حكميت انتخاب مى ‏كنند در صورتى كه بايستى كفر به آن بورزند .

بعبارت ديگر اگر آدمى از مجراى عدالت كه تعيين كننده آن خدا است به وسيله نماينده راستينش منحرف گردد ، اسير دام طاغوت‏ها خواهد گشت .

در اين مورد يك سخن جاودانى از « ارسطو » داريم كه مى‏گويد : مركز دايره بيش از يك نقطه ندارد . اگر سرنوشت آدمى را در يك موضوع و رويدادى عدالت تعيين نكند ، بطور قطع او در ظلم و ستم غوطه ور خواهد گشت .

8 وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلَيْنِ اَحَدُهُما اَبْكُمْ لا يَقْدِرُ عَلى‏ شَيْى‏ءٍ وَ هُوَ كُلٌّ عَلى‏ مَوْليهُ اَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوى‏ هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ [ النحل آيه 76] .

( خداوند مثل دو مردى را مى‏ زند كه يكى از آن دو لال است و قدرت بهيچ كارى ندارد و بار سنگينى بر دوش گرداننده خود مى‏باشد ، بهر طرف كه روى آورد ،

خيرى از او ساخته نيست ، آيا چنين موجود ناچيز با كسى كه امر به عدالت مى‏دهد و در صراط مستقيم حركت مى‏ كند ، يكى است ) .

آرى ، اينست ماهيت و سرنوشت فرد و جامعه‏ اى كه عدالت را حكم فرماى حيات خود قرار نمى ‏دهد . او لال است ، زيرا واقعيتى را درك نمى‏كند يا درك ميكند و آن را نمى ‏پذيرد ، تا سخنى درباره آن داشته باشد . فرد و جامعه ‏اى كه از عدالت بدور است ، ممكن است سخنانى نغز و دلنشين و رجز خوانى‏هاى فراوانى راه بياندازد ، ولى حتى يك سخن براى گفتن نداشته باشد ، بقول « حافظ » :

راهى بزن كه آهى بر ساز آن توان زد
شعرى بخوان كه با آن رطلى گران توان زد

از طرف ديگر چنين فرد يا جامعه ‏اى ناتوان است و ناتوانى او در حدّيست كه بار سنگينى بر دوش گرداننده خويش است . بعبارت ديگر « من » و سرنوشت « من » او در دست ديگران است ، زيرا از عدالت كه قانون حيات است ، محروم و بدور است و هرگز موفق به حركت در صراط مستقيم نخواهد بود . اين بينوايان هر كجا بروند و هر راهى را انتخاب كنند ، خيرى در آن راه نخواهند يافت .

عمرى در تناقض ، حياتى در تضاد ، اينست سرگذشت و سرنوشت اين شكست خوردگان حيات . در صورتى كه : در برابر اين محروم از حيات ، آن فرد و جامعه‏ايست كه واقعيت‏ها را دارا بوده ، سخنى درباره آنها دارد و داراى قدرت بر حيات است و در صراط مستقيم حركت مى‏ نمايد .

آرى ، اين بينوايان هر كجا بروند و هر راهى را انتخاب كنند ، خيرى در آن جهت و راه نخواهند يافت . حياتى غوطه ‏ور در تضاد ، عمرى در تلاطم‏هاى تناقض ، اينست سرگذشت و سرنوشت پايدار آن فرد يا جامعه ‏اى كه عدالت را براى حيات نپذيرفته ‏اند ، در صورتى كه براى زندگى قابل تفسير و توجيه :

قول و فعل بى ‏تناقض بايدت
تا مگر زين ره درى بگشايدت

سعيكم شتّى تناقض اندريد
روز مى‏دوزيد و شب برميدريد

مولوى 9 اِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ [ النحل آيه 90].

( خداوند دستور به عدل و احسان مى ‏دهد ) .

در اين آيه از قرآن مجيد ، يك اصل بسيار اساسى مورد دستور قرار گرفته است كه جامعيت دين اسلام در بر همه جوامع و براى هميشه روشن ساخته است براى توضيح اين اصل مجبوريم مقدمه‏اى را يادآور شويم :

موقعى كه كلمه عدل و عدالت را بكار مى‏بريم ، مسلم است كه رفتار مطابق با قانون را مطرح مى‏كنيم .

از طرف ديگر مى‏دانيم كه همه انسان‏ها در همه احوال و موقعيت‏ها قدرت كشش قانون را ندارند ، چه بسا كه اقلا براى اجراى قانون احتياج به ارفاق و نرمش و احسان و حتى اشباع مقدارى از عواطف پيدا مى ‏شود ، يا موضوع و رويدادى كه در مجراى اعمال عدالت قرار گرفته است ، داراى ابعادى است كه تفكيك و تشخيص آنها دشوار است ، در اين موارد نياز به احسان و نيكوكارى قطعى است و بايستى از انواعى محبت و احسان براى تنظيم مورد عدالت استفاده كرد ، اين همان اصل است كه ارفاق قانونى يكى از مشتقات آن است .

امير المؤمنين عليه السلام درباره قاتلش ابن ملجم ، نخست اجراى عدالت را گوشزد مى‏ كند و مى ‏فرمايد :

شما با حق قصاص كه داريد مى ‏توانيد اين جنايتكار را بكشيد و مى ‏توانيد او را عفو كنيد ، او را عفو نماييد ، آيا نمى ‏خواهيد خداوند پاداشى براى عفو شما بدهد .

با يك نظر بالاتر مى ‏توان گفت : خود استمداد از ارفاق و احسان و نيكوكارى عدالت برين و فوق حقوق است كه خداوند متعال با حكمت متعالى خود آنرا مورد دستور قرار داده است .

همه آن متفكران كه معلومات لازم را درباره انسان بدست آورده ‏اند ، مي دانند كه انسان آن موجود نيست كه با محكوميت به عدالت رياضى بتواند به حيات خود ادامه بدهد ، لذا قانونگذار حكيم بايد اين اصل را بپذيرد كه عدالت دو معناى متفاوت دارد :

1 معناى قانونى .

2 معناى انسانى برين .

اگر آن معناى اول با معناى دوم چه در وضع قانون و چه در قلمرو تطبيق و اجراء آبيارى نشود ، موجب بى ‏عدالتى ‏هايى خواهد گشت كه ممكن است قابل جبران نباشند ، زيرا آن بيدادگرى‏ ها معلول عدالت حرفه‏اى بوده يا با عنوان دادگرى بوجود آمده‏ اند .

از ستم دور شويد و ستمگار نباشيد ، زيرا ستمگار از رحمت ربوبى خداوندى بريده است

ما كه در مباحث گذشته عدالت و مختصات و ضرورت آن را دريافتيم ، بطور اجمال درباره ستم و ستمگارى نيز واقعيت‏هايى را دريافته ‏ايم . ما آيات الهى را كه مربوط به لزوم تنفر از ستمگرى است در لوحه درون خود خوانده ‏ايم . اكنون براى تأكيد آيات درونى ، آياتى از قرآن مجيد را در موضوع ستمگرى مي خوانيم :

1 اِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ [ النساء آيه 168 ] .

( كسانى كه كفر ورزيدند و ظلم كردند ، شأن خداوندى نيست كه آنان را ببخشد ) .

2 وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ [ الشعراء آيه 227 ] .

( آنان كه ستم ورزيدند بزودى خواهند دانست كه به چه سرنوشتى دچار خواهند گشت ) .

3 فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذاب يَوْمٍ اَلِيم [ الزخرف آيه 65 ] .

( واى بر كسانى كه ظلم ورزيده‏اند ، از عذاب روزى دردناك ) .

4 اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ [الانعام آيه 21] .

( قطعاً ، ستمگاران رستگار نخواهند گشت ) .

اين آيات نمونه‏اى از گروه آياتى است كه ستمگاران را دور و محروم از بخشايش خداوندى معرفى مى‏كند . در همين گروه آياتى را مى‏بينيم كه مى‏فرمايد :

اگر ستمگاران توبه نكنند و ستم‏هاى خود را جبران ننمايند ، از رحمت الهى بدور و در عذاب ابدى غوطه‏ور خواهند گشت .

ستم عامل سقوط تمدن‏ها و متلاشى شدن اجتماعات

در يكى از مباحث گذشته تذكر داديم آن گروه از تحليل‏گران تاريخ و انديشمندان در فلسفه آن كه عدالت را عامل اساسى اعتلا و پيشرفت اجتماع نميداند و در سقوط تمدن‏ها و متلاشى شدن اجتماعات ظلم و ستم را به حساب نمى ‏آورد ، نتايج فكرى آنان ارزش علمى واقعى ندارد ، زيرا با تعريفى كه درباره عدالت گفتيم ،اثبات كرديم كه عدالت گردونه اصلى حيات آدميان است . و چون خاصيت اساسى حيات اعتلا و تكامل است ، هر فرد يا جامعه‏ اى كه عدالت بورزد ، محال است كه قهقرا و سقوط او را تهديد نمايد . و بالعكس ، هنگامى كه عدالت از قلمرو حيات فرد يا جامعه رخت برمى ‏بندد ، اعتلا و تكامل او بدون ترديد با سقوط و تباهى روبرو خواهد گشت ، زيرا گردونه عدالت را از كار انداخته حيات را راكد ساخته است .

ركود حيات مانند سكون يك جسم فيزيكى نيست كه در همانجا كه حركت را از دست داده ساكن شود ، و متوقف بماند ، بلكه با نظر به حقيقت حيات كه نيروى تكامل و اعتلا را در درون آدمى مى‏ جوشاند ، اگر ظلم و ستم در آن ، راه بيابد ، فعاليت آن نيرو تغيير جهت داده انسان را رو به سقوط خواهد برد ، زيرا نيروى حيات لحظه‏ اى بدون فعاليت نمى ماند .

اكنون نمونه‏ اى از آياتى را كه ستم را عامل سقوط تمدن‏ها و متلاشى شدن اجتماعات معرفى مى ‏كند ، مطرح مى ‏نماييم :

1 فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ [ الانعام آيه 45 ] .

( بريده شد دنباله گروهى كه ستم ورزيدند و ستايش مر خداى راست كه پروردگار عالميان است ) .

گروهى كه در زندگانى خود ستمگارى را پيشه خود مى‏سازند ، گور خود را با دست خود مى‏كنند ، اميدى بر دوام و بقاى آن قوم كه با حيات انسان‏ها مبارزه مى‏كنند ، وجود ندارد ، نكته بسيار با ارزشى كه در آيه مورد بحث ديده ميشود :

ستايش خداوندى است كه عامل آن را پايان يافتن حيات ستمگاران و متلاشى شدن آنان قرار داده است . از اين نكته معلوم مى‏شود كه ستم و ستمگارى نوعى مبارزه با ربوبيت خداوندى است ، و خداوند با صفت ربوبى خود ستمگاران را از بين مى‏برد و آنان را متلاشى مى‏سازد .

2 وَ لَقَدْ اَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا [يونس آيه 13] .

( ما پيش از شما جوامعى را در طول قرون و اعصار بعلت ستمگارى كه كردند ، هلاك ساختيم ) .

3 وَ تِلْكَ الْقُرى‏ اَهْلَكْناهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِداً [الكهف آيه 59] .

( و آن آباديها را بجهت ظلم و ستمى كه كردند ، هلاك ساختيم و براى هلاكت آنها زمان معينى را مقرر نموديم ) .

ما نبايد سقوط يك تمدن و متلاشى شدن يك اجتماع را يك پديده عينى تلقى كرده گمان كنيم كه از بين رفتن مدنيت و جامعه متشكل ، عبارت است از نابود شدن انسان‏ها و خراب شدن ساختمانها مانند ويران گشتن يك شهر بوسيله زلزله و غيره . . .

بلكه سقوط تمدن و ويرانى يك اجتماع از موقعى آغاز مى‏شود كه بيمارى اختيارى ظلم ، شروع به گستردن ريشه‏هاى خود نمايد . خواسته‏هاى حياتى مردم مورد بى‏اعتنايى قرار بگيرد . استثمار و بهره‏كشى كه انسان‏ها را از « كس » به « چيز » پايين ميآورد ،شيوع پيدا كند . هيچ روزى بوجود نيايد كه فردايى قابل محاسبه در دنبال خود داشته باشد . رنگ حياتى حق و باطل مات شود و واقعيتى مشخص بنام حق و ضد واقعيتى معين بنام باطل وجود نداشته باشد . هدف‏ها و وسيله بهم خورده ، ارزش‏ها پيرو اراده‏هاى معدودى از انسان‏ها قرار بگيرد . قوانين سازنده نه تنها از فعاليت خنثى گردند ، بلكه آلت دست اقويا قرار بگيرند .

آن تمدن و اجتماعى كه بيمارى‏هاى مزبور ، افراد و گروه‏هايش را مبتلا بسازد ،ساقط شده است ، و احتياجى به انقراض نسل انسانهايش از روى كره خاكى و ويران شدن ساختمان‏ها و جاده‏ها و ابزار زندگيش ندارد . بهمين جهت است كه مى ‏توان صراحتا گفت : حتّى در آن جوامع كه نمودها و ظواهر زندگى با درخشش جالب ، افراد و گروه ‏هاى خود را اداره مى ‏كنند و قدرت‏هاى فراوانى بدست ميآورند ،با اين حال انسان‏هاى آن در پديده « از خود بيگانگى » غوطه‏ ورند ، متلاشى و داراى تمدن منفى مى ‏باشند .

تمدن منفى اصطلاحى است درباره جوامعى كه داراى هر گونه وسايل زندگى مادّى و قدرت‏هاى برترى طلبانه و نمودهاى هنرى زيبا و جالب باشند ، ولى انسانهائى كه در آن زندگى مى‏كنند ، بجهت ناآشنايى با هدف حيات ، در زندگى از « خود بيگانه » حركت نمايند .

خداوند عامل ظلم نيست

البته تاكنون هيچ متفكر و جهان بينى را سراغ نداريم كه بگويد : خدا ظلم مى‏ كند ، ولى گاهى بى ‏پروائى‏ هايى از بعضى اشخاص در تفسير حيات انسان‏ها ديده مى‏ شود كه بطور غير مستقيم ، بدبختى‏ ها و تباهى‏ هاى فردى يا اجتماعى را به خدا نسبت مي دهد يكى از دوستان دانشمند ما از يك ساده لوحى نقل مى‏ كرد كه گفته بود :

« من امر خلقت را از خدا نمى ‏بخشم » آيا اين شخص معناى « من » و « خلقت » و « خدا » و « بخشش » را فهميده بود ؟ آيا لحظه‏اى در اين انديشيده بود كه بى ‏نيازترين موجود ، چه احتياجى به خلقت داشت كه آن را بوجود بياورد و بجريان بياندازد و در معرض قضاوت لايب نيتز و اين ساده لوح قرار بدهد كه خوب ، بفرماييد ببينم :

اين امر خلقت را كه بجريان انداخته‏ام مى‏پسنديد يا نه ؟ تا لايب نيتز بگويد :

بلى ، من موافقم ، زيرا بهترين خلقتى كه تصور شود همين است . آن آقاى ساده لوح هم بگويد :

نه هرگز ، اين خلقت درست نيست و من آن را نمى‏بخشم در اين اثبات و نفى ‏ها مورچگانى كه در توى توپ فوتبال ميدان حيات زير پاى قوانين هستى باين سو و آنسو مي غلطند چه منطقى دارند ، خودشان بهتر مى ‏دانند . داستان كوتاهى از فرزند جلال الدين محمد مولوى نقل شده است كه ما مضمون آن را در اينجا مي آوريم : مى ‏گويد :

شبى مولانا نشسته بود ، شخصى از در درآمد و سلام كرد و نشست و بمولانا گفت :

ديشب بسى انديشيدم .

مولانا فرمود :درباره چه موضوعى انديشيدى ؟

گفت :درباره خدا .

مولانا فرمود :نتيجه فكرت بكجا رسيد ؟

گفت :وجود خدا را با چند دليل تازه اثبات نمودم .

مولانا فرمود :ديشب در چه ساعتى از اين تفكرات فارغ شدى ؟

گفت :پاسى از شب گذشته بود .

مولانا فرمود :ديشب پاسى از شب گذشته بود ، جبرئيل بر من نازل شد و گفت :

خدا بر تو سلام مي رساند و مي گويد :

از طرف من از آن شخص كه وجود مرا اثبات كرده است ، تشكر كن و من از لطف و محبت او بسيار ممنونم كه مرا اثبات كرده است اين آقايان هم در قضاوت‏هاى خود ، خدا را ممنون مى ‏كنند و يا او را ناراحت نموده به شب بيدارى مبتلا مى‏ سازند آخر لحظه ‏اى نمى ‏انديشند كه ظلم يعنى انحراف از قانون ، انحراف از قانون يعنى زير پا گذاشتن واقعيات . چگونه تصور مى ‏شود كه خداوند واقعيتى را كه كمترين نيازى به آن نداشت كه بوجود بياورد آن را بيافريند و آنگاه آن واقعيت را ناديده بگيرد ؟ اين ساده لوحان ممكن است داراى معلومات و اطلاعات مفيد فراوانى بوده باشند ، ولى اين اصل را در نظر نمى‏ گيرند كه :

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

درست است كه كوه و وضع هندسى آن و صوت و خواص موجى آن ، جلوه‏ هايى از واقعيات و قوانينى است كه با مشيت خداوندى در طبيعت جلوه ‏گر شده است ، و من و تو بدون دگرگون ساختن شرايط مزبور ، در مقابل آن جلوه‏ ها دست بسته‏ ايم ولى موقعى كه من در ميان كوه‏ها بانگى بر مى‏ آورم بدون ترديد عامل انعكاس صوت را بوجود آورده ‏ام .

بعبارت ديگر پس از آنكه من بانگى برآوردم نه تنها بروز انعكاسات آن بانگ ، يك حقيقت قانونى است ، بلكه ممكن است همان بانگ موجب بروز صدها حوادث زنجيرى شود و مطابق قوانين مخصوص بخود بجريان بيفتند .

مسلم است كه در اين هنگام عامل اصلى آن حوادث زنجيرى من هستم . آيا اين پندار منطقى است كه شراب را من بياشامم ، فلان درخت مست شود من ظلم كنم ، كوه هيماليا شاخ درآورد من حقوق انسان‏ها را پايمال كنم ، كهكشانها مسير خود را عوض كنند ترديدى نيست در اينكه هر انحراف از قانونى ، نتايج زنجيرى خود را بدنبال خواهد آورد ، اين ارتباط ميان علل و معلولات بوسيله عقل و وجدان و پيامبران و مصلحان و متفكران دائماً گوشزد مى ‏شود .

نمونه‏ اى از آن آيات كه خدا را منزه و برى از ظلم معرفى مى ‏كند ، بقرار زير است :

پس از بيان نابود شدن قوم ثمود ، داستان فرعون و نابود شدن شوكت او را متذكر شده سپس مى‏ فرمايد :

1 وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ [هود آيه 101] .

( و ما بآنان ستم نكرديم ، بلكه آنان بودند كه به خودشان ظلم مى ‏كردند ) .

2 وَ عَلَى الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ[ النحل آيه 118 ] .

( و بآنان كه به يهوديت گرويدند ، آنچه را كه پيش از اين داستانش را به تو گفتيم ، حرام كرديم و ما بآنان ظلم نكرده ‏ايم ، بلكه آنان بودند كه بخودشان ستم مى‏ كردند ) .

توضيح قوم يهود در عمل به شريعت ، خود سرى ‏ها كردند و احترام قانون الهى را بجاى نياوردند ، در نتيجه به سختى‏ ها گرفتار شدند . عامل مشقتها و سختيها خودشان بوده‏ اند ، نه خداوند متعال .

3 مَثَلُ ما يُنْفِقُونَ فِي هذِهِ الْحَيوةِ الدُّنْيا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيها صِرٌّ اَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ فَاَهْلَكَتْهُ وَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ [ آل عمران آيه 117 ] .

( مثل آنچه كه در اين زندگى دنيوى در راه هوى و هوس‏هاى خود انفاق مى‏ كنند مانند باد زهر آگينى است كه به زراعت مردمى كه به خويشتن ستم ورزيده‏اند بوزد و آن را نابود بسازد . خداوند بآنان ظلم نكرده است ، بلكه خودشان بوده‏اند كه ستم به خويشتن مى ‏ورزيدند ) .

4 هَلْ يَنْظُرُونَ اِلاَّ اَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ اَوْ يَأْتِىَ اَمْرُ رَبِّكَ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ كانُوا اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ[ النحل آيه 33] .

( آيا مى ‏نگرند و انتظار آن را مى‏ كشند كه فرشتگان به سراغشان بيايند ، يا امر پروردگارت بيايد ، آنان كه پيش از اين تبهكاران بودند ، چنين توقع و انتظارى داشتند . و خداوند بر آنان ظلم نكرد ، بلكه آنان بودند كه به خويشتن ظلم مي ورزيدند ) .

در چهار آيه فوق عوامل ظلم صريحا به خود مردم تبهكار نسبت داده شده است :

1 كبر و خودكامگى فرعون و فرعونيان و غوطه‏ ور شدن آنان در لذايذى كه به تيره روزى بينوايان جامعه تمام مى ‏شد .

2 از ارزش انداختن قانون و خودسرى در انجام تكليف .

3 مصرف كردن مواد اقتصادى كه ركن معيشت جامعه است ، در راه هوى و هوس‏ها و بدست آوردن مقام و برترى‏هاى بى‏پايه و از بين بردن انسانهايى كه به صلاح جامعه كار مى ‏كردند .

4 خرافات پرستى و غوطه‏ور شدن در موهومات ، بجاى حق پرستى و واقعيت گرايى .

اين امور چهارگانه كه موجبات بدبختى و تباهى ملل را ببار مى‏آورد ، مربوط به اراده و اختيار خود تبهكاران است ، نه به مشيت خداوندى .

ستمگاران آن خود كام گانند كه جلو هر گونه اعتلاء و پيشرفت را مي گيرند

دو اصطلاح مشخص در قرآن مجيد درباره خودكامگان ستمگار بكار رفته است :

1 مترفين .

2 ملأ .

معناى لغوى « مترفين » كه از ماده ترف است ، عبارت است از غوطه وران در عيش و كامكارى و اسراف در اموال .

و معناى لغوى « ملا » عبارت است از چشمگيران و اشراف و اغنياى كامجوى يك جامعه . در امتداد تاريخ هر دو گروه همواره در مسير « خود محورى » حركت نموده خود را غايت و ديگران را وسيله تلقى كرده ‏اند .

اينان بوده ‏اند كه فطرت‏هاى پاك آدميان را آلوده نموده ، جز كاميابى در اين دنيا هدفى نداشته‏ اند .

و اينان ستمگارانى بودند كه جلو هر گونه اعتلاء و پيشرفت را كه موجب دگرگونى وضع خوشايندشان مى ‏گشت ، مى ‏گرفتند .

1 مترفين

آيات قرآنى اين ستمگاران را با شديدترين لحن و خشن‏ترين بيانى مى‏كوبد . نمونه‏اى از آيات مربوط به « مترفين » از اينقرار است :

1 وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً وَ اَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرِينَ . فَلَمَّا اَحَسُّوا بِأْسَنا اِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ . لا تَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا اِلى‏ ما اُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَساكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ . قالُوا يا وَيْلَنا اِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ [ الانبياء آيه 11 تا 14].

( چه بسا اجتماعاتى را هلاك كرديم كه ستمگار بودند و پس از آنان گروه‏ هاى ديگرى را بوجود آورديم . آن هلاك شدگان هنگامى كه عذاب ما را احساس كردند ،فورا پا بفرار گذاشتند . [ كجا فرار مى‏ كنيد ] نگريزيد و برگرديد بهمان جايگاهى كه در آنجا در كامكارى غوطه ‏ور بوديد ، برگرديد به مسكن‏هاى خويش ، شايد كه مسئول قرار خواهيد گرفت . آنان گفتند : واى بر ما ، ما ستمگاران بوده ‏ايم ) .2 وَ ما اَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ اِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها اِنَّا بِما اُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ [سبا آيه 34 ] .( ما هيچ رسولى را براى تبليغ به جامعه ‏اى نفرستاديم ، مگر اينكه خودكامگان كامور آن جامعه گفتند : ما به آن رسالتى كه شما براى آن فرستاده شده ‏ايد ، كفر مى‏ ورزيم ) .

3 وَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً اَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً [ الاسراء آيه 16] .( و هنگامى كه بخواهيم اجتماعى را به هلاكت بياندازيم ، به كاموران آن جامعه دستورات خود را صادر مى‏كنيم ، آنان از دستورات ما منحرف مى ‏شوند و در آن جامعه فسق مى‏ورزند ، در نتيجه تهديد ما درباره آنان تثبيت ميگردد و محو و نابودشان مى ‏سازيم ) .

نتيجه قطعى كه از اين گروه آيات مى‏ گيريم ، اينست كه دين اصيل در طول تاريخ دو كار اساسى را بر عهده خود گرفته است :

يك نشان دادن و هموار كردن راه‏هاى پيشرفت بسوى زندگى پاكيزه و قابل تفسير با اصول عالى انسانى .

دو مهار كردن اميال و هوى و هوس‏هايى كه مانع پيشرفت بسوى زندگى مزبور مى ‏باشند .

مسلم است كه برداشتن موانع پيشرفت ، چه عوامل طبيعى و چه عوامل انسانى با آرزو و خيال امكان پذير نيست ، لذا پيامبران الهى هر اندازه كه مى ‏توانستند كاموران را تبليغ و ارشاد و موعظه نموده آنان را آگاه مى ‏ساختند و سپس آنان را از عواقب هوى پرستى و ستمگارى بر حذر مى ‏داشتند و تا آنجا كه قدرت داشتند ، عملا جلو انحرافاتشان را مى‏ گرفتند . و هنگامى كه ناتوان مى ‏گشتند ، آنان را بحال خود مى ‏گذاشتند ، تا نتايج كردارشان را بينند . آرى براى كسى كه :

چندين چراغ دارد و بيراهه مى ‏رود

پاسخى جز اين وجود ندارد كه :

بگذار تا بيفتد و بيند سزاى خويش

آيا دين براى تخدير بينوايان بوجود آمده است ؟

از اين مبحث اين نتيجه اساسى را هم مى‏گيريم كه مبارزه كنندگان با دين و مخالفان آن همواره مردم خود كامه و لذت پرست بوده‏اند ، نه اينكه اين تبهكاران دين را براى تخدير بينوايان مى‏ ساختند ، تا آنان را استثمار كنند . زيرا اديان حقه‏اى كه مستند به منابع الهى‏اند ، متن كار و هدف اساسى خود را عدالت قرار داده ‏اند ،تبهكاران از عدالت و تعديل قدرت‏ها و امتيازات وحشت داشتند . و براى جلوگيرى از عامل وحشت خويش بهر كارى اقدام مى‏ كردند ، اگر چه مبارزه با مذهب و اخلاق و ساير وسايل ترقى و زندگى پاكيزه بوده باشد .

2 ملاء

چنانكه در تعريف آن گفتيم ، عبارت از چشمگيران و اشراف و كسانى است كه موقعيت خود را در مجراى اشباع خود خواهى در مجتمع تثبيت كرده ‏اند .

براى توضيح اهميت مسئله « ملا » در جوامع بشرى و صف آرايى آنان در برابر اديان و هر گونه عامل پيشرفت ، اين مطلب را يادآور مى‏شويم كه از يادگارهاى قرن نوزدهم ميلادى است .

بعضى از متفكران در آن قرن به اين مطلب تأكيد مى‏كردند كه اغنيا و ثروتمندان دين را براى تخدير بينوايان مى ‏ساختند و آنان را با وعده‏هاى بهشت و نعمتهاى اخروى قانع مى‏ساختند تا آنان را بدون زحمت چپاول كنند و دسترنجشان را به يغما ببرند . حالا كه موضوع مذهب چنين است ، پس مذهب افيون توده ‏ها است مى‏ گوئيم :

درست است كه چنين سرنوشت نابكارانه‏اى را درباره مذاهب مى‏بينيم ، ولى فراموش نكنيم كه همه اصول سازنده انسانى مانند علم و اخلاق و سياست عادله و مفاهيم آزادى و برابرى و ساير حقايق ضرورى زندگى نيز در دست اغنياء و چشمگيران بچنين سرنوشت شوم دچار شده وسايل قاطعانه براى تخدير و سوء استفاده‏ها قرار گرفته‏ اند ، آيا يك منطق واقع بينانه مى‏ تواند حقايق مزبور را بجهت آن تخديرها و سوء استفاده محكوم نمايد و آنها را از قاموس بشرى بيرون براند ؟ آنچه كه منطق واقع‏بينانه و تجربى بما مى ‏آموزد ، اينست كه افراد و گروه‏هايى كه در شرايط معينى در يك جامعه موقعيت دلخواه خود را تثبيت كرده ‏اند ، هدف حيات خود را در ادامه تثبيت آن موقعيت منحصر مى ‏سازند .

طبيعى است كه براى وصول باين هدف و ادامه آن ، هيچ واقعيتى را بحال خود نخواهند گذاشت ، بلكه هر حقيقت و واقعيتى را وسيله هدف مزبور قرار داده نه تنها از مختصات آن وسايل سوء استفاده‏ ها خواهند كرد ، بلكه اگر هدفشان اقتضاء كند كه آن حقايق و واقعيت‏ها را از بين ببرند ، آنها را محو و نابود خواهند ساخت و اگر بخواهند در راه وصول به هدفشان و ادامه آن ، حقايق و واقعيت‏ها را كم يا زياد كنند ، يا دگرگونى ‏هايى را در كيفيت آنها بوجود بياورند ، فرو گذارى نخواهند كرد ، خواه مذهب باشد ، خواه علم و معرفت و اخلاق و سياست و آزادى و عدالت و برابرى و غيره .

اينست منطق واقع بينانه‏اى كه شناخت‏هاى عينى ما درباره انسان و تجربه‏هاى قاطعانه‏اى ما درباره سرگذشت تاريخ او اثبات كرده است .

پس در حقيقت ، اغنياء و چشمگيران و كاموران خود محور ، كارى با هيچ حقيقت و واقعيتى ندارند ، جز هدفى كه براى خود در پيش گرفته‏اند . و چون مذاهب حقّه همواره با ستمگارى و طغيان و استثمار و خودكامگى مبارزه داشته ‏اند ، لذا مخالفان جدّى مذاهب ، طبقاتى بوده‏اند كه بنحوى از انحاء قدرت و امتيازى براى خود احساس كرده از تحول‏هاى سازنده نفرت داشته‏اند ، نه اينكه مذهب ساخته اين طبقات براى تخدير بينوايان بوده باشد .

پيامبران عبرى بزرگترين مبارزات را با فراعنه و فرعونيان زمان خود داشته ،باعتراف تاريخ‏دانان تحليل‏گر تخم آزادى را كاشته ‏اند .

قرآن كه به عقيده ما مسلمانان كتاب آسمانى است و حدّاقل بعقيده عموم انسان‏هاى با اطلاع كتاب مستندى است كه هزار و سيصد و نود و هشت سال پيش از اين ، بظهور پيوسته است ، و درباره انسان و تاريخش واقعيات راستين را بيان كرده است ، صريحا مى‏ گويد :

چشمگيران و كاموران و تثبيت شدگان شرايط مخصوص در جوامع ، بوده‏اند كه در ابلاغ رسالت‏هاى رسولان كارشكنى و مبارزه‏ها براه مى‏انداخته‏اند . اين حقيقت را در آياتى كه كلمه ملأ را آورده است ، بخوبى مى‏بينيم :

1 قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ اِنَّا لَنَراكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ . قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِى ضَلالَةٌ وَ لكِنِّى رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ . اُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّى وَ اَنْصَحُ لَكُمْ وَ اَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ [ الاعراف آيه 60] .( چشمگيران قوم نوح گفتند : ما ترا در ضلالت آشكار مى ‏بينيم . نوح گفت :

من گمراه نيستم ، بلكه رسول پروردگار جهانيانم . رسالت‏هاى پروردگارم را بشما تبليغ مى ‏كنم و شما را اندرز مى‏ دهم و حقايقى را از خدا مى‏ دانم كه شما نمي دانيد ) .

آيا كسى كه خود را رسول رب العالمين معرفى مى ‏كند و قوم خود را اندرز مى‏دهد ، مى‏ تواند وسيله تخدير جامعه باشد ؟ آيا كسى كه ساخته ملأ است مى‏تواند برگردد ، با آنان به مبارزه برخيزد و ملأ هم در برابر او دست به كار شكنى‏ها و تهمت‏ ها و مبارزه ‏ها بزنند ؟

2 قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ اِنَّا لَنَراكَ فِي سَفاهَةٍ وَ اِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبِينَ . قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِى سَفاهَةٌ وَ لكِنِّى رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ [ الاعراف آيه 66] .

( چشمگيران قوم هود گفتند : ما ترا در حماقت مى‏بينيم و ما گمان مى‏كنيم تو از دروغگويانى .هود گفت : من حماقتى ندارم ، بلكه رسول پروردگار جهانيانم ) .

3 وَ اذْكُرُوا اِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِى الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِى الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ [ الاعراف آيه 74] .

( و بياد بياوريد كه خدا شما را پس از عاد جانشينانى قرار داد و شما را در روى زمين مستقر نموده [ زندگى با آسايش شما را براه انداخت ] شما در زمين هموار قصرها مى‏سازيد و كوه‏ها را براى خانه‏سازى مى‏تراشيد . نعمتهاى خداوندى را متذكر شويد و در روى زمين فساد براه نيندازيد ) .

اين است خواسته صالح پيغمبر عظيم الشأن قوم « ثمود » كه آنان را از فساد در روى زمين جلوگيرى مى‏كند .

آيا فسادى بالاتر از ستمگارى و از بين بردن نفوس انسانى بوسيله استثمار قابل تصور است .

اكنون ببينيم منطق قدرتمندان در برابر اين سازندگى صالح چه بوده است :

قالَ الْمَلاَءُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ اَتَعْلَمُونَ اَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا اِنَّا بِما اُرْسِلَ بِهِ مؤْمنون . قال الذين استكبروا انا بالذى امنتم به كافرون [الاعراف آيه 75] .

( چشمگيران متكبر قوم « صالح » به آن بينوايان كه از آن قوم ايمان آورده بودند ، گفتند : آيا مى ‏دانيد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است ؟

بينوايان پاسخ دادند :ما به رسالت صالح ايمان آورده ‏ايم .

آن متكبران گفتند :ما به آنچه كه شما ايمان آورده ‏ايد كفر مى ‏ورزيم ) .

توضيح آيا تكبر بدون قدرت امكان پذير است ؟ پس معلوم مى‏شود كه قدرتمندان بوده‏اند كه با مذاهب الهى مبارزه‏ها ميكرده‏اند . مخصوصا با تصريح به اينكه ايمان آورندگان مردم بينوايى بوده‏اند .

4 وَ اِلى‏ مَدْيَنَ اَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ اِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جائَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ اَشْيائَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلاحِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ .

وَ لا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ امَنَ بِهِ وَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ اذْكُرُوا اِذْ كُنْتُمْ قَلِيلاً فَكَثَّرَكُمْ وَ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ [ الاعراف آيه 85] .

( و ما شعيب ( هم جامعه اهل مدين ) را به آن جامعه فرستاديم . بآنان گفت :خدا را بپرستيد ، براى شما خدايى جز او نيست . دليل روشنى از پروردگارتان آمده است . پيمانه و ميزان را ايفاء كنيد و اشياء مردم را از ارزش نياندازيد و در روى زمين كه اصلاح شده است افساد نكنيد ، اين روش براى شما اگر با ايمان باشيد ، بهتر است . و سر راه مردم را نگيريد كه آنان را از ايمان و اصلاح بترسانيد و ايمان آورندگان را از راه خداوندى باز بداريد و كجروى‏ ها براه نياندازيد و بياد آوريد كه شما اندك و ناچيز بوديد ، خداوند شما را تكثير نمود و متشكل ساخت و بنگريد كه پايان كار افسادگران بكجا رسيد ) .

اينست منطق پيامبر :

1 خداپرست باشيد ، اين غريزه كمال جو را در پرستش موضوعات ناشايست مستهلك نسازيد .

2 عدالت را ميان قيمت‏ها و كالاهايى كه با مقدار معين بايد تشخيص داده شوند ، جدا مراعات كنيد .

3 اشياء مردم را از ارزش نيندازيد ) .

4 فساد در روى زمين بر پا نكنيد . مردمى را كه در مسير پيشرفت قرار گرفته‏اند ، تهديد نكنيد .

5 قدر و ارزش اجتماع و تشكل خود را بدانيد .

در ميان اين مواد سازنده ، توضيحى در ماده سوم كه فوق العاده با اهميت است بيان مى ‏كنيم :

« ارزش كار و كالا و انديشه مردم را پايمال نكنيد » كلمه « شيى‏ء » مانند وجود يا پس از آن عمومى‏ترين مفهومى است كه ذهن بشرى مى‏تواند آن را درك كند . در آيه فوق كلمه اشياء كه جمع شيى‏ء است مطرح و چنين دستور داده شده است كه ارزش هيچ شيى‏ء منسوب به انسان را كاهش ندهيد .

و لا تبخسوا النّاس اشيائهم : .

بايستى ارزش كار بجاى آورده شود ، نه اينكه بآنچه كه انجام دهنده كار قناعت بورزد ، كفايت كنيد . بعضى از اقتصاددانان گفته‏ اند :

كارگر مى ‏خواهد زندگى كند و كارى با ارزش حقيقى كار خود ندارد اين منطق از نظر پيامبران الهى چنانكه در آيه فوق ديده مى ‏شود ، محكوم است . زيرا پيامبران حيات انسان‏ها و ارزش آن را مى‏ شناسند و مى ‏دانند : هر كارى كه از انسان صادر مى ‏شود ، مقدارى از حيات او بآن كار مبدل شده است . لذا بايستى رضايت واقعى او در مقابل از دست دادن مقدارى از حيات بدست آورده شود ، در حقيقت معناى آيه با نظر به تحليل آن بر عوامل اوليه كار و مزدى كه گرفته مي شود ،چنين است كه از ارزش حيات مردم نكاهيد . شايد معناى جمله بعدى وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلاحِها ( در روى زمين پس از اصلاح افساد نكنيد ) اينست كه فساد در نتيجه اسقاط ارزش‏ها است ، يعنى اگر ارزش‏ها كاسته شود فساد روى زمين قطعى است . اينست منطق پيامبران كه اساسى‏ترين مبارزه با ظلم را پى ‏ريزى مى‏ كند . « ملا » چه مي گويد ؟

قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا اَوْ لَتَعُودُنَّ فِى مِلَّتِنا قالَ اَ وَ لَوْ كُنَّا كارِهِينَ[الاعراف آيه 88] .

( چشمگيران قوم « شعيب » كه تكبر ورزيدند بآن پيامبر الهى گفتند : اى شعيب ، ترا و آنان را كه بتو ايمان آورده‏اند بهمراه تو از اجتماع خود بيرون مى‏كنيم ، مگر اينكه به عقايد ما برگرديد ، شعيب فرمود : اگر چه ما از عقايد شما كراهت داشته باشيم ) .

بهمين ترتيب مبارزه كنندگان جدّى در برابر دين و پيامبران الهى قدرتمندان و كاموران بوده‏اند ، نه اينكه مذاهب حقه ساخته آنان مى‏باشد . اين نكته را « جلال الدين مولوى در قرن هفتم هجرى متوجه شده مى ‏گويد : كاموران سبأيون به پيامبران چنين مى ‏گفتند : كه اين مسائل مذهبى را كه شما مطرح مى ‏كنيد :

رنج را صد تو و افزون مى ‏كند
عقل را دارو به افيون مى ‏كند

شما پيامبران ما را تخدير مى‏كنيد كه از قدرت و مقام و موقعيت چشمگيرى كه بدست آورده ‏ايم ، دست برداريم .

مبارزه جدى و داد و فرياد پيامبران براى ريشه كن كردن ظلم

اين مبحث را تفصيل نمى‏ دهيم ، تنها از مطالعه كنندگان محترم تقاضا داريم ، به زنده ‏ترين كتاب مذهبى دنيا كه قرآن است ، مراجعه فرمايند ، مخصوصا آن افراد كه اطلاعاتشان درباره دين محدود و منحصر به اطلاعات عمومى است اين كتاب الهى را ورق بزنند ، و ببينند ظلم از نظر دين چيست و عدالت كدام است . ما تا حدودى آيات مربوط به عدالت را در همين مبحث متذكر شديم و آياتى چند درباره ستم و ستمگارى آورديم .

وقتى كه قرآن را ورق بزنيم ، خواهيم ديد در حدود 290 آيه در باره پيكار با ستم و ستمگارى و دفاع از ستمديدگى با صراحت قاطعانه بيان فرموده است .

آيا 290 آيه براى اثبات اينكه يگانه مبارز جدى ستم و ستمگارى دين است ، كافى نيست برمى‏گرديم به جمله مورد تفسير :

و من ضاق عليه العدل فالجور عليه أضيق . ( براى فرد و جامعه ‏اى كه عدالت براى او تنگى ايجاد كند ، ظلم و ستم براى آن فرد و جامعه تنگناتر خواهد بود ) .

براى درك اين اصل كه امير المؤمنين عليه السلام بيان كرده است ، بار ديگر به تعريف عدالت رجوع مى‏كنيم . مى‏دانيم كه تعريف عدالت عبارت از « رفتار مطابق قانون » اين حقيقت را هم مى‏دانيم كه هر قانون صحيحى از يك واقعيتى كشف ميكند .

بنابر اين ، انحراف از عدالت مساوى انحراف از قانون است و انحراف از هر قانونى مساوى انحراف از واقعيت است . و چون انسان در روابط خود با ساير انسان‏ها مانند روابطش با عالم طبيعت ، خلاء پذير نيست ، پس بطور قطع با اعراض از واقعيت رابطه اى با ضد واقعيت برقرار خواهد كرد . اين ضد واقعيت مجموع واحدهاى موقعيت او را مختل خواهد ساخت ، در نتيجه مجبور خواهد شد براى هر واحد مختل انرژى‏ها و وقت‏ها و منافعى را قربانى نمايد .

بعنوان مثال يك فرد ناشايسته‏اى خود را شايسته قانونگذارى يا اظهار نظر در قانون معرفى مى ‏نمايد . اين فرد كه از عدالت منحرف شده است ، بايستى اين ضد واقعيت‏ها را مرتكب شود :

1 نمى‏داند ، ولى مى‏گويد مى‏دانم 2 براى اثبات اين مى‏دانم مجبور خواهد بود ، تغييراتى در معناى دانستنيهاى مربوط به قانون بدهد و مردم را در جهل و بدبختى غوطه‏ ور بسازد .

3 شخصيت خود اين مدّعى دروغ پرداز تباه خواهد گشت .

4 نوعى از حالت بدبينى در اجتماع بوجود خواهد آورد .

5 اگر قدرت و مهارت او در تصدى به منصب قانونگذارى ، يا موقعيت خاص جامعه اقتضا كند كه او بتواند ادّعاى خود را عملى كند ، و قانونى را وضع كند ، حلقه‏ هاى زنجيرى فساد دور گردن مردم خواهد پيچيد ، چه بسا كه اين زنجير ساليان طولانى مردم را شكنجه بدهد . از طرف ديگر امكان ندارد كه فردى در ميان انسانهايى كه در شكنجه غوطه‏ورند ، آسايش داشته دور از مشقت و بدبختى بماند .

اينست معناى اينكه فرد و جامعه‏ اى كه عدالت براى او تنگى ايجاد كند ، ظلم و ستم براى آن فرد و جامعه تنگناتر خواهد بود .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۳

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=