98 و من كلام له عليه السلام يشير فيه إلى ظلم بني أمية
متن خطبه نود و هشتم
و اللّه لا يزالون حتّى لا يدعوا للّه محرّما إلاّ استحلّوه 2 ، و لا عقدا إلاّ حلّوه 3 ، و حتّى لا يبقى بيت مدر و لا وبر 4 إلاّ دخله ظلمهم و نبا به سوء رعيهم 5 ، و حتّى يقوم الباكيان يبكيان 6 : باك يبكي لدينه 7 ، و باك يبكي لدنياه 8 ، و حتّى تكون نصرة أحدكم من أحدهم كنصرة العبد من سيّده 9 ، إذا شهد أطاعه 10 ، و إذا غاب اغتابه 11 ، و حتّى يكون أعظمكم فيها عناء أحسنكم باللّه ظنّا 12 ، فإن أتاكم اللّه بعافية فاقبلوا 13 ، و إن ابتليتم فاصبروا 14 ، فإنّ « العاقبة للمتّقين » 15 .
ترجمه خطبه نود و هشتم
در اين سخنان به ظلم بنى اميّه اشاره ميفرمايد : 1 ( و سوگند بخدا ، تا آنگاه آل اميّه به سلطه خود ادامه خواهند داد كه حرامى از محرّمات خدا را رها نكنند مگر اينكه آنرا حلال كنند 2 و پيمانى را رها نكنند مگر اينكه آنرا نقض نمايند 3 و تا آنگاه كه هيچ خانه بنا شده از گل و گچ [ در شهرها و دهات ] و خيمههاى ساخته شده از پشم و مو و كرك [ در بيابانها ] را رها نكنند 4 مگر اينكه ظلمشان وارد آن خانهها و خيمهها شود و سوء مديريّتشان موجب ناگوار بودن سكونت در آنها گردد 5 تا آنهنگام كه مردم به دو دسته گريان تقسيم شوند 6 : مردمى گريان به دينشان 7 و مردمى گريان به دنيايشان 8 و تا آن زمان كه پيروزى و انتقام يكى از شماها از يكى از آنان ( بنى اميّه ) مانند پيروزى و انتقام بنده از مالكش بوده باشد 9 كه در حضور مالك ، اطاعتش ميكند 10 و در غياب او بدگوئى از وى مىنمايد 11 و تا وقتى كه متحمّلترين شماها به مشقّت ، دارندگان بيشترين حسن ظنّ از شماها درباره خدا شود 12 [ در چنان روزگاران ] اگر خداوند عافيتى بشما عنايت فرمود ، بپذيريد 13 و اگر مبتلا به حوادث شديد تحمّل نمائيد 14 زيرا « عاقبت از آن مردم با تقوى است » . ) 15
تفسير عمومى خطبه نود و هشتم
2 ، 3 و اللّه لا يزالون حتّى لا يدعوا للّه محرّما إلاّ استحلّوه ، و لا عقدا إلاّ حلّوه ( و سوگند بخدا ، تا آنگاه آل اميّه به سلطه خود ادامه خواهند داد كه حرامى از محرّمات خدا را رها نكنند مگر اينكه آنرا حلال كنند و پيمانى را رها نكنند مگر اينكه آنرا نقض نمايند . )
خاصّيّت خودكامگى است كه قانون را قربانى شخص خودكامه مى نمايد .
محال است بيمارى خودكامگى كه يك انسان را در خود فرو مىبرد ، جز شخص آن خودكامه ، كسى و چيزى را براى وجود ، ذيحقّ بداند . اصلا معناى هويّت خودكامگى نفى غير ، از مسير حركت زندگى خودكامه است ، خواه آن غير ، كس باشد ،يا چيز . تورّم خود طبيعى كه هروز فرياد هل من مزيدش درون آن ضدّ انسانها و ضدّ قانونها را پر مىكند ، همان آتش سوزان است كه نه كوچك ميشناسد و نه بزرگ .
چنانكه همه خشكها و ترها براى آن يكسان است ، همچنان ، موجودات با ارزش را همان گونه به كام خود مىكشد كه موجودات بىارزش را . بنظر ميرسد توقّع اينكه آن نابكاران ، وجود واقعيّتى را در ماوراى اراده خود بپذيرند ، از ساده لوحى ضعفاء و بينوايان جوامع بشرى بوده است . تعدّى از قانون و پايمال كردن حقوق مردم ، گرياندن محرومان و سپس نام قهرمان گذاشتن بر انجام دهندگان اين خيانتها و جنايتها ، براى خودكامگان مبناى اصلى حيات تلقّى ميگردد در چند جمله مورد تفسير ، امير المؤمنين عليه السّلام اين مسأله را بطور كلّى با مختصرترين و زيباترين بيان مطرح فرموده اند .
البتّه حلال كردن حرام بعنوان تذكّر به يك مثال است و منظور آن حضرت تغيير همه قوانين است . مخصوصا با نظر به جمله بعدى : « و پيمانى رها نكنند مگر اينكه آنرا نقض نمايند » كه باحتمال قوى اعمّ از پيمانهاى الهى و پيمانهاى منعقد در ميان مردم است ،مثال و باصطلاح ديگر بيان مصداق بودن جمله مورد تفسير روشنتر ميگردد . اين نكته را هم بايد در نظر گرفت كه خودكامگان قدرتمند هشيارتر از آنند كه قوانين را با كمال سادگى زير پا گذارند و از خشم مردم هيچ هراسى به دل راه ندهند . آنان بخوبى ياد گرفتهاند كه چگونه نخست بايد خودشان را در مغزهاى شستشو شده مردم ساده لوح تا سر حدّ معبوديّت بالا ببرند و آنگاه مطلق بودن خود را در فوق همه قوانين براى آن مردم بينوا قابل هضم بسازند . با اينحال با صداى بلند مىگوئيم :
مطلق سازى از بشر آن غذائى است كه مردم هر چند بزور و حيلههاى لطيف و شيرين آنرا بخورند ، بالاخره محال است آنرا استفراغ نكنند .
اين يك قضيّه ادّعائى محض نيست ، دلايل اثبات كننده اين قضيّه كلّيّه ، سرگذشت بسيار طولانى تاريخ ما انسانها است . آيا فراعنه مصر خود را در درجه معبودهائى براى مردم جوامع خويش در نياورده بودند ؟ آيا امپراطوران رم و خودكامگان قدرت پرست و مستبّد سرزمينهاى آسيا ، به عنوان معبودهائى در سرزمينهاى خود ، مردم را بردههاى بىاختيار خود نساخته بودند ؟ آيا سزار بورژياها و معاويهها و يزيدها و هم مكتبان آنان با پرچم ماكياوليسم ( همه چيز را بعنوان وسيله ، قربانى هدفى مينمايد كه خود تشخيص داده است ، بدون ارزيابى وسائل قربانى شده و هدف ) معبودهاى جوامع خويش نگشته بودند ؟ با اينحال مردم نه تنها پس از گذشت روزگار سلطه و سيطرههاى نابكارانه آنان ، با كمال بى اعتنائى آنان را استفراغ نمودند ، بلكه حتّى مردم همزمانشان هم بخوبى مىدانستند كه اين مجسّمههاى رعبانگيز كه همه مردم و همه قوانين را بازيچه خودكامگىهاى خود قرار دادهاند ، چند روز ديگر جاى خود را به هويّتهاى حقيقى آنان خواهند داد ، يعنى مردم هويّتهاى حقيقى آن نابكاران را خواهند شناخت . امّا پيمان شكنى هاى آل اميّه ، چيزيست كه هيچ احدى ترديدى در آنها ندارد .
معاويه باتّفاق همه تواريخ ، همه پيمانهائى را كه با امام حسن مجتبى عليه السّلام بسته بود ، نقض كرده است در جائى كه اين انسان كه بايد گفت روش او ماكياولىتر از ديگر خودكامگان تاريخ بوده توانسته به خود اجازه بدهد كه معاهده با امام حسن مجتبى عليه السّلام را نقض كند و آنرا زير پا بگذارد ، قطعا هيچ معاهده و پيمانى براى او ارزش نداشته است ،در صورتيكه سرتاسر تاريخ ، عمل به معاهده ، قانون و سنّت انسانيّت بوده است . حتّى كسانى كه متّكى به دين و اعتقادى نبودند ، احترام و عمل به معاهده را مراعات مىكردند ، چنانكه در فرمان امير المؤمنين عليه السّلام به مالك اشتر آمده است . در اينجا بسيار مناسب است كه جريان پيمان شكنى معاويه را و لو بطور اجمالى مطرح نمائيم :
محقّق مرحوم شيخ راضى آل ياسين مىگويد : گروهى از مورخان از آنجمله طبرى و ابن الاثير روايت كردهاند كه معاويه يك صفحه سفيد براى امام حسن عليه السّلام فرستاد كه پائين صفحه را با مهر خود ختم كرده بود . در آن صحيفه نوشته بود : در اين صفحه هر چه را كه بخواهى شرط كن و هر چه كه شرط كنى حقّ تست . » [ تاريخ طبرى ج 6 ص 93 و الكامل ابن الأثير ج 3 ص 162 نقل از صلح الحسن عليه السّلام محقّق مرحوم شيخ راضى آل ياسين ص 251]
موادّ معاهده صلح :
المادّة الأولى
تسليم الأمر إلى معاوية على أن يعمل بكتاب اللّه و بسنّة رسوله صلّى اللّه عليه و آله [مدائنى بنا بنقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 4 ص 8 ] و بسيرة الخلفاء الصّالحين . [فتح البارى شرح صحيح البخارى بنقل ابن عقيل در كتاب النّصايح الكافيه ص 156 چاپ يكم] ( مادّه يكم تسليم خلافت به معاويه مشروط باينكه معاويه به كتاب خداوندى ( قرآن ) و به سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و به روش خلفاى صالح عمل نمايد . )
المادّة الثّانية
أن يكون الأمر للحسن من بعده [ تاريخ الخلفاء جلال الدّين سيوطى ص 194 و ابن كثير ج 8 ص 41 و الإصابة ج 2 ص 12 و 13 و الإمامة و السّياسة ابن قتيبه ص 150 و دائرة المعارف الإسلاميّة فريد وجدى ج 3 ص 443 چاپ دوم ] فإن حدث به حدث فلأخيه الحسين [عمده الطّالب ابن المهنّا ص 52] ، و ليس لمعاوية أن يعهد به إلى أحد . [ المدائنى بنقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 4 ص 8 و بحار الانوار مجلسى ج 10 ص 115 و الفصول المهمّة ابن صبّاغ ] ( مادّه دوم اينكه پس از معاويه امر خلافت از آن حسن است ، و اگر حادثه اى براى او عارض شود ، خلافت از آن برادرش حسين است ، و معاويه حقّ ندارد خلافت را به كسى ديگر واگذار كند . )
المادّة الثّالثة
أن يترك سبّ أمير المؤمنين و القنوت عليه بالصّلوة [ اعيان الشّيعة سيد محسن امين ج 4 ص 43] و أن لا يذكر عليّا إلاّ بخير . [مقاتل الطّالبيّين ابو الفرج الاصفهانى ص 26 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 4 ص 15] ( مادّه سوم اينكه معاويه ناسزا گفتن به امير المؤمنين و ناشايست گفتن در قنوت نماز بآن حضرت را ترك كند و على را جز به خير ياد نكند . )
المادّة الرّابعة
استثناء ما فى بيت مال الكوفة و هو خمسة آلاف ألف فلا يشمله تسليم الأمر . و على معاوية أن يجعل إلى الحسين كلّ عام ألفى ألف درهم ، و أن يفضّل بنى هاشم فى العطاء و الصّلات على بنى عبد شمس ، و أن يفرّق فى أولاد من قتل مع أمير المؤمنين يوم الجمل و أولاد من قتل معه بصفّين ألف ألف درهم و أن يجعل ذلك من خراج دار ابجرد . [محقّق آل ياسين پس از نقل از منابع فوق مىگويد : « اين نصوص را بطور متفرّق در الإمامة و السّياسة ص 200 و تاريخ الطّبرى ج 6 ص 92 و علل الشّرايع صدوق ابن بابويه ص 81 و ابن كثير ج 8 ص 14 و ديگران نيز مىبينيم . »]
( مادّه چهارم آنچه كه در بيت المال كوفه هست از تسليم به معاويه مستثنى است ، و مبلغ آن پنج ميليون مىباشد . و بر معاويه لازم است كه در هر سال براى حسين دو ميليون درهم مقرّرى قرار بدهد و اينكه بنى هاشم را در عطاء و بخشش بر بنى عبد شمس ترجيح بدهد و در ميان فرزندان كسانيكه با امير المؤمنين در جنگ جمل و صفّين كشته شدهاند يك ميليون درهم تقسيم كند و اين مبلغ را از خراج دار ابجرد قرار بدهد . )
المادّة الخامسة
على أنّ النّاس آمنون حيث كانوا من أرض اللّه فى شامهم و عراقهم و حجازهم و يمنهم و أن يؤمّن الأسود و الأحمر و أن يحتمل معاوية ما يكون من هفواتهم و أن لا يتبع أحدا بما مضى و أن لا يأخذ أهل العراق بإحنة . [مقاتل الطّالبيين ص 26 ، ابن ابى الحديد ج 4 ص 15 ، بحار الانوار ج 10 ص 101 و 115 ، ابن قتيبه دينورى در الإمامة و السيّاسة ص 200 .] ( مادّه پنجم اينكه همه مردم در امن و امان باشند در هر نقطه اى از زمين خدا كه قرار بگيرند شامشان ، عراقشان ، حجازشان و يمنشان .
و سياه و قرمز ( همه نژادها ) در امن و امان باشند و معاويه لغزشهاى خطا كارانه آنان را تحمّل كند و هيچ كس را با نظر به گذشته تعقيب ننمايد و با اهل عراق كينه توزى نكند . )
المادّة السّادسة
و على أمان أصحاب علىّ حيث كانوا ، و أن لا ينال أحد من شيعة علىّ بمكروه ، و أنّ أصحاب علىّ و شيعته آمنون على أنفسهم و أموالهم و نسائهم و أولادهم و أن لا يتعقّب عليهم شيئا ،و لا يتعرّض لأحد منهم بسوء و يوصل إلى كلّ ذى حقّ حقّه و على ما أصاب أصحاب علىّ حيث كانوا . . . [محقّق آل ياسين مىگويد : در نقل هر جملهاى از جملات فوق كه امان براى ياران على عليه السّلام و شيعه او را در بردارد طبرى ج 6 ص 97 و ابن الاثير ج 3 ص 166 و ابو الفرج در مقاتل ص 26 و شرح نهج البلاغه ج 4 ص 15 و بحار الانوار ج 10 ص 115 و النّصائح الكافية ص 156 اتّفاق دارند .] و على أن لا يبغى للحسن بن علىّ و لا لأخيه الحسين و لا لأحد من أهل بيت رسول اللّه غائلة ، سرّا و لا جهرا و لا يخيف أحدا منهم فى أفق من الأفاق . [ بحار الانوار ج 10 ص 115 و النّصائح الكافية ص 156] اين جملات را كه در منابع زير نقل شده است ، اينجانب بعنوان مادّه ششم قرار دادم ، زيرا اگر چه مادّه پنجم شامل آن نيز مىباشد ، ولى بجهت اهمّيّت مواردى كه در اين جملات گوشزد شده است ، چنانكه در معاهده آمده است ، بعنوان يك مادّه مستقلّ نيز مناسب است .
[ معاويه متعهّد مىشود كه ] ( ياران على « عليه السّلام » در هر كجا كه باشند ،در امان بوده و براى هيچيك از شيعيان على حادثه ناگوارى پيش نياورد و ياران على و شيعه او ، نفوسشان و اموالشان و زنانشان و فرزندانشان در امانند ، و براى هيچ چيزى آنانرا مورد تعقيب قرار ندهد و به هيچ يك از آنان با بدى و ناگوارى تعرّض ننمايد . و حقّ هر ذيحقّى را به خودش برساند [ و معاويه متعهّد مىشود ] آنچه را كه ياران على بآن رسيدهاند در هرجا كه باشند ، ثابت بماند . [طبرى ج 6 ص 97 و ابن الأثير ج 3 ص 166 و ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطّالبيّين ص 26 و شرح نهج البلاغة ج 4 ص 15 و بحار الانوار ج 10 ص 115 و النّصائح الكافية ص 156 .] [ و معاويه متعهّد مىشود ] به اينكه به حسن بن على و برادرش حسين و به هيچ يك از اهل بيت رسول خدا نه پنهانى و نه آشكار حادثه خطرناكى را نجويد و وارد نسازد و كسى از آنان را در هيچ جائى از دنيا نترساند . ) [بحار الانوار مجلسى ج 10 ص 115 و النّصائح الكافية ص 156] ابن قتيبه دينورى ميگويد : « سپس عبد اللّه بن عامر فرستاده معاويه به حسن عليه السّلام ، شروط ( موادّ معاهده صلح ) حسن را چنانكه آنحضرت فرموده بود ،نوشت . معاويه همه آنها را با خطّ خود نوشت و با مهر خود آنرا ختم ( ممهور ) نمود و در آن معاهده نامه ، پيمانهاى مؤكّد و سوگندهاى غليظ را بيان كرده و همه رؤساى اهل شام را به آن معاهده نامه شاهد گرفت و آن را براى عبد اللّه بن عامر فرستاد و عبد اللّه آنرا به حسن رسانيد . » [ الإمامة و السّياسة ابن قتيبه دينورى ص 200] مورّخين ديگر نصّ صريح كلماتى را از معاويه در آخر معاهده نقل كرده اند كه تعهّد الهى و ميثاق خداوندى معاويه را براى وفاء به معاهده بيان مىنمايد . عين الفاظ معاويه چنين است :
« و على معاوية بن أبى سفيان بذلك عهد اللّه و ميثاقه ، و ما أخذ اللّه على أحد من خلقه بالوفاء و بما أعطى اللّه من نفسه » [ بحار الانوار ج 10 ص 115] و كان ذلك فى النّصف من جمادى الأولى سنة 41 على أصحّ الرّوايات .
( « و معاوية بن ابى سفيان عهد و ميثاق خداوندى را براى عمل به اين موادّ به عهده مىگيرد و معاويه آن الزام را كه خداوند بيكى از مخلوقاتش براى وفاء مقرّر فرموده است مى پذيرد و معاويه عمل باين معاهده را با آن پيمانى كه از خود به خدا داده است ، مى پذيرد . » و اين سند و امضاء در نيمه جمادى الأولى سال 41 هجرى بنابر صحيحترين روايات تنظيم شده است . ) [صلح الحسن عليه السّلام محقّق مرحوم شيخ راضى آل ياسين ص 254]
تبصره
در مادّه چهارم مبالغى كه مىبايست امام حسن و امام حسين عليهما السّلام از بيت المال استفاده فرمايند ، بديهى است كه براى تأمين معاش بينوايان بوده است كه معاويه كارى با آنان نداشته است يا بدانجهت كه هواخواهان امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام بوده اند ، مورد بغض و كينه معاويه قرار داشتند و چنين وضعى كه در حقيقت ناشى از حقّ پرستى و حقّ جوئى و حقّ گويى آن بينوايان بوده است ،ايجاب مىكرد كه آنان بحكم معاويه ميبايست از زندگى ساقط شوند . همانطور علّت برترى داشتن بنى هاشم در عطا و بخششها بر بنى عبد شمس كه سلسله آل اميّه از آن گروهند نه براى نژادگرايى بوده بلكه علّت همان تفاوت ميان دو وضع روحى بود كه
تذكّر . در منابع معاهده همين كتاب مورد استفاده بوده است .
از آل هاشم و آل اميّه مشاهده شده بود . آل هاشم معمولا مردم نيك سيرت و خير خواه و دلسوز به مردم و كريم الطّبع ، و آل اميّه معمولا در مقابل آل هاشم ، مردم خودپسند و خودكامه و شهوتران و مقام پرست بوده اند .
در اينجا پيش از آنكه اسناد تاريخى عهد شكنى معاويه را ياد آور شويم ، از مطالعه كنندگان ارجمند تقاضا مىكنم يكبار به فرمان مالك اشتر مراجعه فرمايند و عظمت عهد و تعهّد و لزوم وفاء به آن را از ديدگاه اسلام ، بلكه از ديدگاه عموم انسانها در نظر بگيرند و سپس به مطالعه مسأله بعدى بپردازند .
عهد شكنى صريح و بى پروا
بقول مرحوم آل راضى : طبيعى بود كه طرفين معاهده ، پس از امضاء در مكانى ملاقات نمايند و صحّت معاهده را عملا نيز باثبات برسانند . كوفه براى اين ملاقات انتخاب شد . مردم براى اجتماع در مسجد بزرگ كوفه دعوت شدند . نخست معاويه بالاى منبر رفت و خطبه طولانى خود را كه منابع فقط جملاتى از آن را نقل كرده اند خواند .
در روايت مدائنى چنين آمده است :
« يا أهل الكوفه أتروننى قاتلتكم على الصّلوة و الزّكوة و الحجّ و قد علمت أنّكم تصلّون و تزكون و تحجّون ؟ و لكنّنى قاتلتكم لأتأمّر عليكم و إلى رقابكم و قد آتانى اللّه ذلك و أنتم كارهون ألا إنّ كلّ دم أصيب فى هذه الفتنة مطلول ، و كلّ شرط شرطته فتحت قدمىّ هاتين و لا يصلح النّاس إلاّ ثلاث : إخراج العطاء عند محلّه ، و إقفال الجنود لوقتها و غزو العدوّ فى داره فإن لم تغزوهم غزوكم » و روى أبو الفرج الإصفهانىّ عن حبيب بن أبى ثابت مسندا إنّه ذكر عليّا فى هذه الخطبة فنال منه ثمّ نال من الحسن [ شرح نهج البلاغه ج 4 ص 16] و زاد أبو إسحق السّبيعىّ فيما رواه من خطبة معاوية ، قوله : « ألا و إنّ كلّ شىء أعطيت الحسن بن علىّ تحت قدمىّ هاتين لا أفى به » قال أبو إسحق : و كان و اللّه غدّارا . [همين مأخذ] ( « اى اهل كوفه ، آيا گمان مىكنيد من با شما براى اداى نماز و پرداخت زكات و عمل حجّ جنگيدم در حاليكه مىدانستم شما نماز مىگزاريد و زكات مىدهيد و عمل حجّ بجاى مىآوريد ؟ بلكه من با شما براى آن جنگيدم كه زمامدار شما باشم و بر گردنهايتان مسلّط شوم ، و خداوند اين مقام را بمن داده است و شما از آن كراهت داريد .
آگاه باشيد ،هر خونى كه در اين فتنه ريخته شده به هدر رفته است و هر تعهّدى كه بسته ام ، زير اين پاهاى من ( نقض كردم ) و اصلاح نمى كند مردم را مگر سه چيز : در آوردن و قرار دادن عطا و بخشش در محلّ خود و برگرداندن لشكريان در موقع خود و جنگيدن با دشمن در خانهاش و هر گاه شما با دشمنان نجنگيد و به آنان حمله نكنيد ، آنان به شما حمله نموده و با شما خواهند جنگيد . » و ابو الفرج اصفهانى از حبيب بن ابى ثابت بطور مسند روايت كرده است كه معاويه در اين خطبه على ( ع ) را ذكر كرد و سخن ناشايست درباره آن حضرت گفت و سپس به حسن ( ع ) اهانت نمود . ابو اسحق سبيعى در آنچه كه از خطبه معاويه روايت كرده است ، اضافه مىكند كه معاويه گفت : « آگاه باشيد ، هر چه كه به حسن بن على داده بودم زير اين پاهايم مى نهم و بآن وفا نخواهم كرد . » ابو اسحق گفت : سوگند بخدا ، معاويه حيله گر و خائن بود . ) سپس امام حسن مجتبى عليه السّلام شروع به سخن فرمود :« الحمد للّه كلّما حمده حامد و أشهد أن لا إله إلاّ اللّه كلّما شهد له شاهد ،و أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله ، أرسله بالهدى و ائتمنه على الوحى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم .
أمّا بعد ، فو اللّه إنّى لأرجو أن أكون قد أصبحت بحمد اللّه و منّه و أنا أنصح خلق اللّه لخلقه ، و ما أصبحت محتملا على مسلم ضغينة و لا مريدا له سوءا و لا غائلة . ألا و إنّ ما تكرهون فى الجماعة خير لكم ممّا تحبّون فى الفرقة ، ألا و إنّى ناظر لكم خيرا من نظركم لأنفسكم فلا تخالفوا أمرى و لا تردّوا علىّ رأيى ، غفر اللّه لى و لكم و أرشدنى و إيّاكم لما فيه المحبّة و الرّضا » [ الإرشاد شيخ مفيد ص 169] ثمّ قال : « أيّها النّاس ، إنّ اللّه هداكم بأوّلنا و حقن دماءكم بآخرنا ، و إنّ لهذا الأمر مدّة و الدّنيا دول . قال اللّه عزّ و جلّ لنبيّه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : قل إن أدرى أ قريب أم بعيد ما توعدون .
إنّه يعلم الجهر من القول و يعلم ما تكتمون . و إن أدرى لعلّه فتنة لكم و متاع إلى حين » [مأخذ مزبور] ثمّ قال : « . . . و إنّ معاوية زعم لكم أنّى رأيته أهلا للخلافة و لم أر نفسى لها أهلا ، فكذب معاوية نحن أولى النّاس بالنّاس فى كتاب اللّه عزّ و جلّ و على لسان نبيّه . و لم نزل أهل البيت مظلومين منذ قبض اللّه نبيّه فاللّه بيننا و بين من ظلمنا و توثّب على رقابنا ، و حمل النّاس علينا ، و منعنا سهمنا من الفىء و منع أمّنا ما جعل لها رسول اللّه . و أقسم باللّه لو أنّ النّاس بايعوا أبى حين فارقهم رسول اللّه ، لأعطتهم السّماء قطرها و الأرض بركتها ،و لما طمعت فيها يا معاوية . . . فلمّا خرجت من معدنها ، تنازعتها قريش بينها فطمع فيها الطّلقاء و أبناء الطّلقاء أنت و أصحابك . و قد قال رسول اللّه : ما ولّت أمّة أمرها رجلا و فيهم من هو أعلم منه إلاّ لم يزل أمرهم سفالا ، حتّى يرجعوا إلى ما تركوا .
فقد ترك بنو إسرائيل هارون و هم يعلمون أنّه خليفة موسى فيهم و اتّبعوا السّامرىّ ، و تركت هذه الأمّة أبى و بايعوا غيره و قد سمعوا رسول اللّه يقول له : أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ النّبوّة . و قد رأوا رسول اللّه نصب أبى يوم غدير خمّ و أمرهم أن يبلّغ أمره الشّاهد الغائب . و هرب رسول اللّه من قومه و هو يدعوهم إلى اللّه ، حتّى دخل الغار ، و لو أنّه وجد أعوانا لما هرب ، كفّ أبى يده حين ناشدهم ، و استغاث فلم يغث .
فجعل اللّه هارون فى سعة حين استضعفوه و كادوا يقتلونه و جعل اللّه النّبىّ فى سعة حين دخل الغار و لم يجد أعوانا . و كذلك أبى و أنا فى سعة من اللّه ، حين خذلتنا هذه الأمة ، و إنّما هى السّنن و الأمثال يتبع بعضها بعضا » [بحار الانوار ج 10 ص 114] ثمّ قال : « فو الّذى بعث محمّدا بالحقّ لا ينتقص من حقّنا أهل البيت أحد إلاّ نقصه اللّه من عمله ، و لا تكون علينا دولة إلاّ و تكون لنا العاقبة ،و لتعلمنّ نبأه بعد حين » [ هامش ( كتابى كه در حاشيه كتاب ديگرى چاپ شود ) ابن الأثير مسعودى ج 6 ص 61 و 62] ثمّ دار بوجهه إلى معاوية ثانيا ليردّ عليه نيله من أبيه ، فقال : « أيّها الذّاكر عليّا ، أنا الحسن و أبى علىّ و أنت معاوية و أبوك صخر ، و أمّى فاطمة و أمّك هند ، و جدّى رسول اللّه و جدّك عتبة بن ربيعة و جدّتى خديجة و جدّتك فتيلة فلعن اللّه أخملنا ذكرا و ألأمنا حسبا و شرّنا قديما و حديثا و أقدمنا كفرا و نفاقا . » قال الرّاوى :
فقال طوائف من أهل المسجد : آمين ، قال الفضل بن الحسن : قال يحيى بن معين و أنا أقول : آمين ، قال أبو الفرج : قال أبو عبيد :
قال الفضل : و أنا أقول : آمين . و يقول علىّ بن الحسين الإصفهانى ( أبو الفرج ) : آمين . قال ابن أبى الحديد : قلت و يقول عبد الحميد بن أبى الحديد مصنّف هذا الكتاب ( يعنى شرح النّهج ) آمين . [شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ج 4 ص 16] أقول : و نحن بدورنا نقول : آمين . أقول : و كلّ من يدافع عن القيم الإنسانيّة الإسلاميّة و يدفع طريقة الماكياوليّة يقول : آمين . ( « حمد خداى را هرگاه كه حمد كنندهاى خدا را حمد كند و شهادت مىدهم كه خداوندى جز او نيست ، هرگاه كه شهادت دهندهاى شهادت به او بدهد .
و شهادت مىدهم باينكه محمّد ( صلّى اللّه عليه و آله ) بنده و فرستاده اوست ،خداوند او را براى هدايت كردن مردم فرستاده و او را به وحى امين فرموده است ، درود و سلام خدا بر او و اولادش .
پس از حمد و ثنا ، سوگند بخدا ، من اميدوارم كه با سپاس خداوندى و از احسان آن ذات اقدس ، طلوع صبح را ( همه روزگار عمرم را ) مىگذرانم و من خير خواهترين مردم براى مردمم . و من هيچ صبحى را درك نكردم كه كينهاى از مسلمانى به دل گرفته و اراده بد و حادثه خطرناكى درباره او داشته باشم . آگاه باشيد ، آنچه را كه در حالت اجتماع از آن كراهت داريد ، بهتر از آنست كه در جدائى و تنهائى آنرا مىخواهيد . آگاه باشيد ، نظر من درباره شما بهتر از نظر شما درباره خودتان مىباشد . امر مرا مخالفت نكنيد و رأيم را به من ردّ ننمائيد ،خداوند سبحان مرا و شما را ببخشايد و شما را و مرا بآنچه كه محبّت و رضايش در آنست ارشاد فرمايد . » سپس فرمود : « اى مردم ، خداوند شما را بوسيله انسان اوّلى ما ( پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ) هدايت فرمود و خونهايتان را بوسيله آخر ما ( امام حسن عليه السّلام يا احتمالا حضرت بقيّة اللّه حجّة بن الحسن عليهما السّلام ) حفظ فرمود و براى اين امر ( امر خلافت و امامت يا سلطنت معاويه ) مدّتى است و دنيا جريانى است متناوب .
خداوند عزّ و جلّ به پيامبرش محمّد صلّى اللّه عليه و آله فرمود : بگو بآنان :
نمىدانم آيا آنچه كه بآن وعده شدهايد نزديك است يا دور . اوست خداوندى كه مىداند سخنى را كه آشكار ( بلند ) مىگوييد و آن سخنى را كه مخفى مىنماييد . و نمىدانم شايد اعلانى كه بشما نمودم ( يا زندگى اين دنيا ) آزمايشى براى شما است . [ الأنبياء آيه 111] » سپس فرمود : « معاويه بشما گفت ( نظر داد ) :
كه من او را شايسته خلافت ديدم و خود را شايسته آن نديدم ، معاويه دروغ گفته است و ما در كتاب خداى عزّ و جلّ و در زبان پيامبرش شايستهترين مردم براى مردم مىباشيم . و از زمانى كه خداوند پيامبرش را از اين دنيا برده است همواره تاكنون ما اهل بيت مظلوم بودهايم و خداوند بهترين حاكم است ميان ما و كسانى كه بما ظلم كردهاند و برگردنهاى ما مسلّط شده اند و مردم را بر عليه ما وادار كرده و ما را از سهم دادههاى خداوندى منع نموده و مادر ما را از آنچه كه رسول خدا براى او قرار داده بود جلوگيرى كردند ، و سوگند مىخورم بخدا ، اگر مردم به پدر من بيعت مىكردند در موقعى كه پيامبر از آنان جدا گشت ، آسمان بارش خود را بآنان مىداد و زمين بركتش را ، و تو اى معاويه طمع در آن نميكردى . . . هنگامى كه خلافت از معدن ( جايگاه اصلى ) خود خارج گشت ،قريش درباره آن اختلاف كردند و آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان تو و يارانت [ منظور ابو سفيان و آل ابى سفيانند كه در فتح مكّه از اسلام شكست خوردند و با اينكه پيامبر با سلطه قانونى كه بر آنان پيدا كرده بود مىتوانست به انواعى گوناگون اسيرشان بسازد ، آنان را آزاد فرمود و اين داغ ننگ همواره برپيشانى آل اميّه نقش بست ] ، در آن طمع كردند .
در صورتيكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است :هيچ امّتى امر زمامدارى خود را به كسى كه داناتر از او در آن امّت وجود داشته باشد ، واگذار نكرد مگر اينكه امر آنان همواره رو به پستى و سقوط خواهد بود تا اينكه بسوى آنچه از دست داده اند ، برگردند .
بنى اسرائيل ، هارون را ترك كردند با اينكه مىدانستند خليفه موسى عليه السّلام در ميان آنان ، هارون است و از سامرى پيروى كردند ، و اين امّت پدر مرا رها كردند و با ديگرى بيعت نمودند با اينكه شنيده بودند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درباره او گفته است : يا على ،نسبت تو به من ، نسبت هارون به موسى است مگر در نبوّت . » و ديده بودند كه رسولخدا پدر مرا در روز غدير خمّ نصب به ولايت فرموده و به آنان امر فرمود كه آن نصب خلافت را حاضر به غائب برساند .
و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حاليكه قوم خود را بسوى خدا دعوت مىكرد ، از آنان فرار نموده تا به غار داخل شد ، و اگر او يارانى پيدا مىكرد فرار نمىنمود . [ جمله بعدى ( كفّ ابى يده حين ناشدهم ) ناقص و معنايش مبهم است و اشتباه در كتابت بوده است . ] پدرم يارى و پناه جست ، ولى به او يارى نشد و پناهش ندادند . و خداوند سبحان موقعى كه قوم موسى ، هارون را ناتوان ساختند و نزديك بود او را بكشند ، اختيار داد همانطور كه پيامبر را وقتى كه يارانى پيدا نكرد و به غار داخل شد ، مخيّر فرمود .
همچنين پدرم ( علىّ بن ابيطالب ) و من در اين امر ، هنگاميكه اين امّت ما را بى يار و ياور گذاشت [ از طرف خدا ] داراى اختيار بوديم . اين گونه پيشامد سنّتها و مثلهائى است [ كه در طول تاريخ انبياء و اوصياء عليهم السّلام ] در جريان بوده است . » سپس فرمود : « سوگند بآن خداوندى كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر حقّ مبعوث فرموده است ، هيچ احدى از حقّ ما اهل بيت عصمت و طهارت نمى كاهد مگر اينكه خداوند از عمل او مىكاهد .
و هيچ دولتى عليه ما نخواهد بود مگر اينكه عاقبت ، كارها بسود ما پيش خواهد آمد ( و خبر نفس الامر اين جريانات را پس از مدّتى خواهيد دانست [وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ سوره ص آيه 88] . ) سپس آنحضرت روى خود را براى ردّ ناشايستى كه درباره پدر آن حضرت ( علىّ عليه السلام ) گفته بود بطرف معاويه برگرداند و فرمود :
« اى معاويه كه درباره علىّ ( عليه السلام ) سخن گفتى ، من حسنم ، و پدرم علىّ است ، و تو معاويهاى و پدرت صخر است ، و مادر من فاطمه است و مادر تو هند ، و جدّ من رسول خدا است و جدّ تو عتبة بن ربيعة و جدّه من خديجه است و جدّه تو فتيله . پس خداوند لعنت كند كسى را از ما كه به پستترين وجه ياد مىشود و شأن و شخصيّتش ساقطتر و لئيمتر بوده و پليدتر در گذشته و حال ، و قديمتر در كفر و نفاق بوده باشد . » راوى مىگويد : گروههائى از اهل مسجد گفتند : آمين . فضل بن الحسن مىگويد : يحيى بن معين گفته است : و من مىگويم : آمين . ابو الفرج گفته است : ابو عبيد مىگويد : كه فضل بن الحسن مىگويد و من ميگويم :آمين . و علىّ بن الحسين الاصفهانى ( ابو الفرج ) مىگويد : آمين .
ابن ابى الحديد گفته است : مىگويم : و عبد الحميد بن ابى الحديد مصنّف اين كتاب ( شرح نهج البلاغه ) مىگويد : آمين . و من مىگويم :
ما هم به نوبت خود ميگوئيم : آمين . اينجانب مىگويم : و هر كس كه از ارزشهاى انسانى اسلام دفاع مىكند و روش ماكياولى را در مديريّت مردم مردود و مدفوع مىداند ، مىگويد : آمين . )بنظر ميرسد براى تفسير جمله امير المؤمنين عليه السّلام كه فرمود :
و لا عقدا إلاّ حلّوه . ( آل اميّه پيمان و تعهّدى را رها نميكنند مگر اينكه آنرا نقض خواهند كرد . ) همين داستان را كه بيان نموديم كافى باشد ، و نيز احتياجى براى توضيح و تحليل جملات معاويه و امام حسن مجتبى وجود ندارد . 6 ، 8 و حتّى لا يبقى بيت مدر و لا وبر إلاّ دخله ظلمهم و نبا به سوء رعيهم و حتّى يقوم الباكيان يبكيان : باك يبكى لدينه ، و باك يبكى لدنياه [ امير المؤمنين عليه السّلام نظير همين مضمون را در خطبه 158 نيز فرموده است :فعند ذلك لا يبقى بيت مدر و لا وبر إلاّ و أدخله الظّلمة ترحة .
( در اين موقع هيچ خانه بنا شده از گل و گچ [ در شهرها و دهات ] و خيمه هاى ساخته شده از پشم و مو و كرك [ در بيابانها ] نمى ماند مگر اينكه ستمكاران اندوه در آنها وارد كنند . )] ( تا آنگاه كه هيچ خانه بنا شده از گل و گچ [ در شهرها و دهات ] و خيمههاى ساخته شده از پشم و مو و كرك [ در بيابانها ] را رها نكنند مگر اينكه ظلمشان وارد آن خيمهها شود و سوء مديريّتشان موجب ناگوارى سكونت در آنها گردد ، تا آنگاه كه مردم تقسيم به دو دسته گريان شوند : مردمى گريان به دينشان و مردمى گريان به دنيايشان . )
ظلمى فراگير همه جامعه ، در انتظار مردمى كه در تشخيص زمامدار بر مبناى هوى و هوس حركت كردهاند و عظمت و ضرورت عدل و حقّ را جدّى نگرفتهاند .
در بعضى از مجلّدات گذشته اثبات كردهايم كه ناتوانترين حيوانات آن قدرتمندهاى قدرت پرست هستند كه موجوديّت خود را بر نفى هستى ديگران استوار مىسازند . اين پديده چندان جاى شگفتى نيست ، زيرا اين حيوانات موجوديّت خود را فقط با تورّم خود طبيعى و مطلق العنان بودن خود تفسير مينمايند ، و ترديدى نيست در اينكه براى وصول به تورّمهاى نهائى و افسار گسيختگى مطلق ، مانند آتشى شعلهورند كه هر چه را سر راه خود و در مجاورت خود ببيند مىسوزاند و خاكستر مىكند .
اين طبيعت تغيير ناپذير خودهاى طبيعى است كه جز تورّم خويشتن نه هدفى دارند و نه كسى را مىپذيرند و نه چيزى را ، مگر در حدود وسيله براى تورّم هر چه بيشتر خودهاى پليدشان . آنچه كه جاى شگفتى است ، اينست كه اين حيوانات واقعا خود را قدرتمند مىبينند در صورتى كه توانائى زيستن با موجودات ديگر را ندارند ،مگر اينكه آنان نه ارادهاى از خويشتن داشته باشند و نه حركتى . اين كه گفتيم ، قاعده كلّى است كه از آغاز تاريخ تاكنون جريان داشته است و يك قضيه ذوقى نيست كه بگوئيم : ممكن است كسانى آنرا مطابق ذوق خود بدانند و بپذيرند و ممكن است كسانى هم باشند كه آن را نپسندند .
جامعه اى كه شخصيّتى مانند امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام را كه همه گفتارها و كردارها و انديشه هايش حقّ بوده است ، جدّى نگيرد و موجوديّت خود را بوسيله تعليم و تربيت او تكامل نبخشد ، بديهى است كه با چه نتايجى مواجه خواهد گشت .
امير المؤمنين عليه السّلام كه در جملات مورد تفسير ، سوء مديريّت آل اميّه را گوشزد فرموده اند ، در حقيقت قاعده كلّى در اداره اجتماع را بيان نمودهاند كه عبارتست از تلازم قطعى قانون شكنى و نقض پيمان ، با فراگير بودن ظلم و سوء مديريّت . و اين قاعده كلّى در همه دورانهاى تاريخ صحيح و جارى بوده و خواهد بود .
در نتيجه ظلم و سوء مديريّت ، طبيعى است كه معمولا نشاط و انبساط از درون انسانها رخت برمىبندد و جاى آنرا گرفتگى و اندوه مىگيرد كه گريههاى آشكار و مخفى علامت آن است . امير المؤمنين مىفرمايد : ظلم و سوء مديريّت آل اميّه كار را بجائى مىكشاند كه آنانكه طرفدار و برده آنان نيستند ، همواره گريان خواهند بود يا گريه بر زوال دين و يا گريه بر اختلال معيشت .
9 ، 11 و حتّى تكون نصرة أحدكم من أحدهم كنصرة العبد من سيّده إذا شهد أطاعه و إذا غاب اغتابه ( و تا آن زمان كه پيروزى و انتقام يكى از شماها از يكى از آنان ( بنى اميّه ) مانند پيروزى و انتقام بنده از مالكش بوده باشد كه در حضور مالك اطاعتش مىكند و در غياب او بدگوئى از وى مىنمايد . )
مسلم بن عقبة از مردم مدينه براى يزيد بن معاويه بيعت ميگيرد و شرط مىكند كه آن مردم همگى برده يزيد باشند
درورد و سلام بىپايان به روح مبارك امير المؤمنين عليه السّلام باد روحى كه بر عالم هستى مشرف و از همه رويدادهاى آن مطّلع است [ در روايتى معروف از امير المؤمنين عليه السّلام آمده است كه فرمود : اگر آيهاى در قرآن نبود من تا روز قيامت هر حادثهاى را كه اتّفاق خواهد افتاد مىگفتم و آن آيه اينست : يَمْحُوا اللّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ [ الرّعد آيه 39 ] ( خداوند آنچه را كه بخواهد محو مىكند و آنچه را كه بخواهد اثبات مىنمايد و كتاب اصل نزد اوست . )] .
همانطور كه در مجلّدات گذشته ديدهايم آن بزرگوار اطّلاع فراوان از رويدادهاى آينده تاريخ ابراز فرمود و باتّفاق نظر همه مورّخان چه موافق و چه مخالف همه آن خبرها كه داده بود بوقوع پيوست . ميتوان گفت : يكى از آن موارد همين وضع نابكارانه آل اميّه بود كه مردم را مانند برده خود تلقّى خواهند كرد ، بلكه چنانكه در تواريخ آمده است ، حتّى مسلم بن عقبه مردم مدينه را برده يزيد قرار مىداد و از آنان براى يزيد بيعت مىگرفت و در هيچ تاريخى نيامده است كه يزيد مسلم بن عقبه را از اين كار نهى كند و يا او را توبيخ نمايد .
ابن واضح كاتب عبّاسى معروف به يعقوبى [ احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن وهب بن واضح] مىگويد : « مسلم بن عقبه را از فلسطين خواست و او بيمار بود . يزيد مسلم را به خانه خودش آورد و داستان عثمان بن محمّد بن ابى سفيان ( والى يزيد در مدينه ) را كه اهل مدينه او را بيرون رانده بودند با مسلم در ميان نهاد . مسلم گفت : مرا بطرف آنان روانه كن ، سوگند بخدا ، پائين مدينه را بالا مىكنم . يزيد مسلم را با پنجهزار سپاهى به مدينه فرستاد و واقعه حرّه را در مدينه بوجود آورد . اهل مدينه با او سخت جنگيدند و دور مدينه خندق كندند . مسلم قصد ورود از يكى از نواحى خندق نمود ، و نتوانست .
در اين هنگام مروان بعضى از اهل مدينه را فريب داد و با صد سوار وارد مدينه شد . بدنبال او سواران مسلم وارد مدينه گشتند و مردم زيادى نماند و همه آنان كشته شدند و مدينه ( جايگاه محترم پيغمبر ) را براى سوارانش مباح كرد .
دختران بكر آبستن شدند و بعد زائيدند و پدران آن بچهها شناخته نشدند . سپس مردم را مجبور مىكرد كه با يزيد بعنوان بردگان او بيعت كنند . و هر مردى را كه از قريش مىآوردند و به او گفته مىشد كه : بعنوان برده براى يزيد بيعت كن ، وقتى كه او امتناع مىورزيد ، گردنش زده مىشد . . . » [ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 250 و 251 . يعقوبى در دنبال اين داستان مطلبى را نقل كرده است كه هيچ مأخذى ندارد] هوى پرستان قدرت پرست ضدّ انسان بنا بر اصل ثابتى كه همواره از آن پيروى مىكنند ( من هدف ، ديگران وسيله ) همه را برده حقوقى يا لا اقلّ مانند برده خود مىخواهند ،يعنى اگر مردم بگويند : ما هم هستيم و اراده داريم ، آزاديم ، مىفهميم ، فكر مىكنيم ،اثبات و نفى مىنماييم ، خوب و بد را تشخيص مى دهيم ، هر يك از اين اظهارات مانند شمشيرى برّان و كشنده است كه بر مغز آن هوى پرستان قدرت پرست فرود مى آيد .
در دورانهاى متأخّر ادّعاى پر طنطنه و حماسه گونهاى درباره احترام به ذات انسان و اراده و آزادى و شخصيّت او براه افتاد . اين ادّعا بقدرى زيبا و جالب بود كه اكثر مردم آن را باور كردند و فقط موقعى از خواب بيدار شدند كه ديدند دست و پاى آنان در اختيار خودشان نيست ، مثل اينست كه آنها را بستهاند ولى زنجيرى ديده نمىشود و با خيال وصول به آزادىها و احترام ذاتى و غير از اين نقل و نباتها كه فقط در اشباع شهوات و فساد اخلاقى تجلّى مىكردند ، خوش و خرّمى در خود احساس مىكردند .
ولى گاهگاهى كه درك عميقى درباره زندگى و چگونگى جريان آن ، براى آن مردم روى مى داد ، احساس بستگى دست و پا مىكردند بدون اين كه زنجيرى را ببينند . فقط عدّهاى محدود كه داراى بينايى قوى بودند ، حلقه هاى بسيار شفّاف زنجير جبر و بردگى را كه گردانندگان جامعه بوسيله محيط و فرهنگ ساختگى مانند نژاد پرستى و وطن پرستى افراطى غير معقول و امثال اينها ، به دست و پاى مردم بسته بودند ، ميديدند و كارى جزآه و ناله درونى از دستشان بر نمىآمد . خلاصه ، اين قاعده كلّى را بايد در نظر داشته باشيم كه :محال است كسى برده هوى و هوس نفسانى خود باشد و قدرتى به دست بياورد و همه انسانهاى روى زمين را بردگان خود تلقّى نكند .
درست است كه سرتاسر سخنان امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه توصيه انسانها به ترقّى و تعالى و ورود به « حيات معقول » است كه در نتيجه بتوانند به نعمت بزرگ هماهنگى و اتّحاد انسانها نائل گشته و طعم حياتى برادرى و وحدت در درجات عالى رشد را بچشند و ظلم و تعدّى را از روى زمين كه آشيانه همه آنهاست نابود نمايند ،با اينحال بسيار مناسب است كه مادر اين مبحث كه امير المؤمنين عليه السّلام اشاره به نتايج و خيم جدائى انسان از انسان و روا داشتن ظلم بيكديگر فرموده است ، يك بحث كلّى را درباره رابطه انسان با انسان كه در اين دو جمله خلاصه مىشود : « اگر دو انسان در درجه عالى رشد و كمال الهى رابطه با يكديگر برقرار كنند ، اين رابطه بر مبناى احساس برين هماهنگى و وحدت ميان ارواح آنان خواهد بود . » ، « اگر دو انسان در فضاى حيات طبيعى محض با يكديگر رابطه برقرار كنند ، زمينه آن رابطه بر مبناى [ انسان گرگ انسان است ] استوار خواهد گشت . » مطرح نمائيم :
انواع هماهنگى و اتّحاد انسانها و طرق وصول به با ارزشترين آنها
بديهى است كه ما نه اوّلين كسى هستيم كه اين مسأله حياتى را طرح كرده و مورد تحقيق قرار ميدهيم و نه بحث و تحقيق ما پيرامون اين مسأله پرونده بسيار ضخيم آن را خواهد بست ، مخصوصا با نظر به آسيبهاى فكرى و عملى ختم پرونده اين گونه مسائل كه در امتداد تاريخ مشاهده نمودهايم .
بعضى از متفكّران دوران معاصر ما را درباره جدائى انسان از انسان و بعبارت ديگر درباره « بيگانگى انسان از انسان » نوميدى چنان در خود مى فشارد كه اگر بخواهند قلمى روى كاغذ گذاشته و چيزى در پيرامون اين مسأله بنويسند ، سطر اوّل آن نوشته اين بوده : « آه بر انسان » و جمله آخرش اين خواهد بود : « واى بر انسان » . شايد بتوان گفت : اينگونه اشخاص نوميد ،اكثريّت بسيار وحشتناكى را تشكيل ميدهند . حقيقت اين است كه اين اشخاص با روياروئى با واقعيّات زياد ، از درك يك واقعيّت با اينكه در برابر چشمانشان قابل مشاهده است ، محرومند .
اين واقعيّت عبارت از استمرار تجدّد و نوبه نو وارد شدن انسانها به عرصه گيتى مىباشد . بعبارت سادهتر : انسانها با كمال بيطرفى و مستعدّ پذيرش حقائق ، چشم به دنيا باز مىكنند و سپس در اختيار محيط و اجتماع و عوامل آنها قرار مىگيرند .
بنابراين ، يك متفكّر همه جانبه نگر نبايد بچنان يأس و نوميدى گرفتار شود كه گوئى انسانهائى را مىبيند كه مانند قطعات سنگ متولّد مىشوند و سنگ زندگى كرده و سنگ خواهند مرد نه هرگز ، انسان سنگ نيست زيرا باضافه اينكه همه تحوّلات و انقلابات گذشته ، در صحنه انسانها و بوسيله انسانها و براى انسانها صورت گرفته است [ و اگر تئورى سنگ درباره انسانها صحيح بود ، بهيچ وجه نمىبايست تحوّل و انقلابى صورت گرفته باشد ] اين اصل را بايد در نظر بگيريم كه بدانجهت كه گام در راه اصلاح انسانها و نزديك كردن آنها بيكديگر ، يك گام فطرى و عقلى و مذهبى است ، لذا تكيه گاه اساسى براى دفاع از ضرورت هماهنگ و متّحد ساختن انسانها بوده و مانند مشعلى فروزان بر سر راه كاروان انسانى خواهد بود .
بعلاوه اينكه مگر ما بايد بنشينيم و دست رويهم بگذاريم و بگوئيم : صبر كنيد تا همه مردم اجتماع اصلاح شوند و همه آنان عظمت برادرى و برابرى را درك كنند ، آنگاه ما هم از خوابگاه خود برخيزيم و چشمهايمان را بماليم و بگوئيم : راست مىگوئيد ، همه ما بايد منقلب شويم تا از نعمت هماهنگى و اتّحاد برخوردار گرديم بديهى است كه چنين انتظارى را كسانى مىتوانند داشته باشند كه نه از انسان اطّلاعى دارند و نه از سرگذشت او .
اين حقيقت صحيح است كه اصلاح جامعه و بوجود آمدن احساس عميق برادرى و هماهنگى و اتّحاد در جامعه ،كمك بسيار بزرگى براى وصول هريك از افراد ، بآن احساس عميق مينمايد ، ولى بدانجهت كه وصول به احساس مزبور احتياج به گذشتها و زير پاگذاشتن هواهاى نفسانى و مقتضيات طبيعت حيوانى دارد ، لذا بسيار دشوار است انسانهائى كه در حال زندگى دسته جمعى با يكديگر و در حال تأثير و تأثّر بسر مىبرند ، ناگهان ، حتّى تدريجا راه آن رشد و كمال را پيش بگيرند كه به احساس مقدّس مزبور برسند . آرى ، فقط رهبران بسيار بزرگ مانند انبياء و انسانهائى كه در رديف بعد از آنها حركت مى كنند ،مىتوانند زمينه براى احساس مقدّس مزبور را بوجود بياورند .
نتيجه اينكه ما نبايد تعليم و تربيت انسانها را براى وصول به احساس مزبور در آموزشگاههاى گوناگون و در آشيانههاى خانوادگى و در تأليفها و آثار هنرى متوقّف بسازيم و منتظر بنشينيم كه كلّ مجموعى جامعه براى دريافت احساس مزبور برخيزد تا ما هم برخيزيم زيرا اگر چه افراد معدودى از تعليم و تربيت مزبور نتيجهگيرى مىكنند ، همان افراد معدود با گفتار و كردارشان مىتوانند پشتيبان خوبى براى ارزش احساس مزبور باشند ، زيرا شخصيّت آنان خرد ناب و فطرت پاك انسانها را بازگو مىكند .
بنظر ميرسد قابل درك ساختن انسان به انسان و هماهنگ نمودن و رساندن آنان به درجه والاى احساس اتّحاد برين بقدرى داراى اهمّيّت حياتى است كه اگر بگوئيم :
ماداميكه فلسفه ها و علوم انسانى و هنرها گامى در اين راه برنداشتهاند ، هيچ كارى براى بشريّت انجام ندادهاند ، مبالغه گوئى نكرده و عين واقعيّت را بيان نمودهايم . بياييد فريب اصطلاحات پر طنطنه و دهان پركن آن فلسفهها و علوم و هنرهائى را نخوريم كه مىگويند : ما فقط توضيح و تفسير « انسان آنچنانكه هست » را بعهده گرفتهايم و كارى با « انسان آنچنانكه بايد باشد » نداريم .
اين مدّعيان ، آگاهانه يا ناآگاه [ كه اميدواريم ناآگاه باشند ] خلاف واقع مىگويند ، زيرا اين ادّعا منطقى نيست كه كسى كه شناخت « انسان آنچنانكه هست » را بعهده گرفته است در عين حال نمىخواهد اعتراف كند باينكه آنهمه كشتارها و آسيب و ضررهاى خانمانسوز و حقّ كشىها كه انسان درباره همنوع خود با تكيه به مكتب و طرز تفكّرات خاصّ انجام داده ، ناشى از آن است كه آن مكتب و طرز تفكّرات ، « انسان آنچنانكه هست » را چنان تفسير نموده كه با آنهمه كشتارها و آسيب و ضررها و حقّ كشىها سازگار بوده است .
و بعبارت خيلى مختصر تكيهگاه وقاحتهاى مزبور همان « انسان گرگ انسان است » بوده كه جناب مستطاب انسان نشناس معروف توماس هابس از شناختهاى مربوط به « انسان آنچنانكه هست » استخراج فرموده است اگر امثال اين شخصيّت سطحنگر ، نظريّه بدبينانه خود را برمبناى جريان طبيعت مادّى بشر استوار مىكردند ، قابل توجّه بود . چنانكه آگاهان اولاد آدم و حتّى كتب آسمانى بيان نموده اند ، قطعى است كه آيه :أُولئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ [ الأعراف آيه 179] .( آنان مانند چار پايان بلكه گمراهترند . ) بعد طبيعت مادّه گرايى انسان را متذكّر شده است كه انسان را در درجهاى پستتر از گرگ [ كه هابس پيشنهاد ميكند ] معرّفى فرموده است . شعراى آگاه ما كه در بيان ارزشهاى والاى انسان داد سخن دادهاند ، با نظر به همان بعد مادّه گرايى او ، بدترين تعبيرات را درباره وى كردهاند ، بعنوان نمونه :
اهل دنيا از كهين و از مهين
لعنة اللّه عليهم أجمعين
[شاعر اين شعر را پيدا نكرديم ]
مرا بروز قيامت غمى كه هست اينست
كه روى مردم دنيا دوباره بايد ديد
صائب تبريزى همين صائب تبريزى مىگويد :
از ازل پيوسته با هم آشنا بوديم ما
هم خيال و همزبان و همنوا بوديم ما
معنى يك بيت بوديم از طريق اتّحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بوديم ما
بود دائم چون زبان خامه حرف ما يكى
گر چه پيش چشم صورت بين دو تا بوديم ما
چون دو برگ سبز كزيك دانه سر بيرون كند
يكدل و يك روى در نشو و نما بوديم ما
بود راه فكر ما در عالم معنى يكى
چون دو دست از آشنائى يكصدا بوديم ما
دورى منزل حجاب اتّحاد ما نبود
داشتيم از هم خبر در هر كجا بوديم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعيد
از سعادت زير بال يك هما بوديم ما
چاره جويان را نمىداديم صائب درد سر
دردهاى كهنه هم را دوا بوديم ما [ اين ابيات را اديب دانشور و محقّق متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستاده اند . ]
آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليكشان كم جو امان
مولوى همين مولوى در مثنوى درباره لزوم احساس هماهنگى و وحدت انسانها چنان داد سخن داده است كه فوق آن قابل تصوّر نيست چنانكه در مباحث آينده خواهيم ديد و همچنين ديگر شاعران عاليقدر كه همه آنان به فعليّت رساندن بعد مادّه گرايى آدمى را مورد توبيخ قرار دادهاند نه موجوديّت او را :
جهان بگشتم و آفاق سربسر ديدم
نه مردمم اگر از مردمى اثر ديدم
در اين زمانه كه دلبستگى است حاصل آن
همه گشايشى از چشمه جگر ديدم
چه مردمى و وفا نامم از جهان گم باد
و فاز مردم اين عهد هيچ اگر ديدم
ز روزگار همين حالتم پسند آمد
كه خوب و زشت و بد و نيك در گذر ديدم
كمال الدّين اسمعيل اصفهانى
آدميزادى كه ميگويند ، اگر اين مردمند
اى خوش آنجائى كه خود آنجا نباشد آدمى
صفائى نراقى
هر كه چون تيغ مدارش كجى و خونريزيست
خلق عالم همه گويند كه جوهر دارد
آقا راضى يا صائب تبريريزى
ظاهر هر كس كه سنجيدم به ميزان نظر
داشت با باطن همان نسبت كه رو با آستر
شفيعا اعمى شيرازى
بدگمانى بين كه با هر كس حكايت مىكنم
او تصوّر مىكند كز وى شكايت مىكنم
حزنى اصفهانى يا خان احمد گيلانى چنانكه اشاره كرديم ، همه اين شاعران عاليقدر بعد هوى پرستى و مادّه گرايى و خودپرستى انسان را مورد توبيخ قرار ميدهند نه همه ابعاد او را كه شامل حقائق ارزشى مىباشند . خداوند متعال در عين حال كه انسان را هلوع ( اگر خيرى به او برسد ديگران را از آن محروم مىكند و اگر شرّى به او برسد داد و بيداد راه مىاندازد ) و مال دوست ( إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ ) [ العاديات آيه 8] معرّفى مىفرمايد ، تكريم مقام او را هم گوشزد مينمايد :وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى آدَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً [بنى اسرائيل آيه 70] .( و ما فرزندان آدم را اكرام نموديم و آنان را در خشكى و دريا براه انداختيم و موادّ پاكيزه را نصيب آنان ساختيم و آنان را بمقدار فراوانى از آنچه كه آفريدهايم ، برترى داديم . )
وقتى شاعر مىگويد :
اهل دنيا از كهين و از مهين
لعنة اللّه عليهم أجمعين
قطعا مردم دنيا پرست را ميگويد كه براى دستمال ناچيزى قيصريّه ها را آتش ميزنند ، نه آن انسانهاى پاك و رشد يافته را كه دنيا همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است : براى آنان عبادتگاهى است سترگ .
بنابراين ، اگر امثال هابس و نيچه و ماكياولى اين قيد را در سخنانشان ميآوردند كه بدبينى ما متوجّه مادّهگرايى انسان است نه همه ابعادش ، خدمتى به بشريّت انجام مىدادند .پيش از ورود به مباحث مربوط به انواع هماهنگى و اتّحادهاى انسانى و طرق وصول به با ارزشترين آنها ، بعنوان يك مقدّمه ، معناى اين جمله را كه « وظيفه فلسفه و علوم انسانى و هنرها است كه در راه بوجود آوردن احساس مقدّس هماهنگى و اتّحاد معقول ميان انسانها گام بردارند » ، مطرح مى كنيم بايد توجّه داشت كه منظور از وظيفه در اين مورد ، نوعى از تكليف بىعلّت و دلبخواه بىمأخذ نيست ، بلكه مقصود آن وظيفه است كه ضرورتش اوّلا مستند به لزوم شناخت ابعاد مختلف و استعدادهاى مثبت و منفى انسانى است كه بدون آن شناخت ، انسان هر چند كه قرنها براى درك حقيقت و نمودهاى انسان تاخت و تاز كند و هزاران كتاب بنويسد و هزاران دانشگاه بكار بيندازد ، كارى از پيش نخواهد برد ، چنانكه امروزه همه ما در كتابهائى از قبيل « انسان موجود ناشناخته » تأليف الكسيس كارل و « هشت گناه بزرگ انسان متمدّن امروزى » تأليف كنراد لورنتس مي خوانيم .
جاى شگفتى است كه بعضى از آنان كه مىگويند : شما حقّ نداريد براى فلسفهها و علوم انسانى و هنرها وظيفه تعيين كنيد و براى مردم فلسفه و علوم انسانى و هنرها آنچنانكه بايد پيشنهاد نمائيد ، نمىدانند يا خداى نخواسته خود را به نادانى مىزنند كه انسان هر دوران و هر جامعهاى تبلور يافته هائى از « انسان آنچنانكه بايد » هاى مذهبى و فرهنگى و حقوقى و سياسى و اخلاقى و تاريخى است ، نهايت امر « بايد » هاى اين امور ممكن است بقدرى شفّاف باشند كه براى مردم معمولى نامحسوس بوده باشند . نخست توضيح اين وظيفه را كه متوجّه هنر است متذكّر ميشويم و سپس مىپردازيم به بيان دلائل فلسفى و علمى وظيفه مزبور كه متوجّه فلسفهها و علوم انسانى است :
ضرورت بيان هنرى طرق وصول انسانها به احساس برين هماهنگى و اتّحاد ارزشى آنان
ميتوان گفت : دريافت صحيح وحدت انسانها و تجريد دقيق اين حقيقت عظمى و بيان كامل آن در هنر ادبى ، مهمّترين و مفيدترين كارى است كه هنر ادبى چه در قالب شعر و چه در قالب نثر ميتواند انجام بدهد . از يك جهت با توجّه به خسارتها و آسيبهاى بنيان كن تزاحمها و تضادّهائى كه تاريخ بشرى را فرا گرفته است ، بايد گفت : هرگونه تلاش و تكاپو براى شناساندن و هموار كردن طرق وصول انسانها به وحدت و بيان آن با هر وسيله ممكن مخصوصا با هنر ادبى ، يكى از ضرورتهاى حياتى براى انسانها است . لذا مبالغهاى نكردهايم اگر ادّعا كنيم كه هنر ادبى اگر چه تاكنون همه گونه امتياز و زيبائىها را از خود بروز داده ولى قدمى در بيان وحدت انسانها و بيان هنرى آن برنداشته و در حقيقت كار مهمّى انجام نداده است .
شايد همه ما مضمون عبارت ذيل را شنيده يا خود درك نموده باشيم كه ميگويد : « هنر كوششى است براى آفرينش صور لذّت بخش . اين صور ، حسّ زيبائى ما را ارضاء مىكنند و حسّ زيبائى وقتى ارضاء مىشود كه نوعى وحدت يا هماهنگى حاصل از روابط صورى در مدركات حسّى خود دريافت كرده باشيم . » [ معنى هنر تأليف هربرت ريد ترجمه آقاى نجف دريا بندرى ص 2] بنظر ميرسد طرق مذهبى و عقلى و احساسى وصول انسانها به وحدت و احساس عالى آن ، بحدّ لازم و كافى تاكنون در دسترس انسانها قرار گرفته است ، اكنون نوبت هنر است كه با اشكال مختلف خود چه در شكل هنر ادبى و چه در اشكال ديگر ، به بيان آن وحدت و برانگيختن احساسات برين انسانها براى مسابقه در مسير وصول به آن ، وارد ميدان شود و اساسىترين وظيفه اى را كه به عهده دارد يا بايد بعهده داشته باشد ، انجام بدهد .
چه ميشد اگر جوامع شرقى و غربى كه هم در انسان ناميده شدن مشتر كند و هم در ادّعاى پر طنطنه « همه ما انسانيم و بايد با يكديگر متّحد باشيم » همصدا هستند ، هنر را از آن ابتذالهاى مشمئزّ كننده نجات مىدادند و در مسير « حيات معقول » و در بيان وحدت معقول انسانها بكار مي گرفتند .
درست است وحدتى كه در عبارت فوق كه از هربرت ريد نقل كرديم ،انتزاعى از واحدهاى صورى مدركات حسّى انسانها مىباشد ، ولى با نظر به لزوم تصاعد تجريد وحدت از واحدهاى صورى به واحدهاى معقول و معقولتر ، مانند تجريد وحدت از آرمانها كه حقائق معقولند و از بالاتر از آنها ، تجريد وحدت از واحدهاى وجدان برين و در بالاترين درجه تجريد وحدت از ارواح انسانها ، براى هنر پيشرو و انسان ساز فرض است كه هنرمندان سوداگر را از خواب غفلت طولانى و عميق بيدار كند و آنانرا در خطّ بسيار زيبا و پر معنا و حيات بخش تجريد تصاعدى اتّحاد انسانها بحركت در آورد . تحمّل زحمت تصعيد ذهن مردم براى درك معقولات كه احساس برين لزوم هماهنگى و اتّحاد انسانها در « حيات معقول » از حياتى ترين آنها محسوب مىشود ، بسيار كمتر از تلخى ناگوارىهاى جنگها و تزاحمها و تضادّها و كشتارها و حقّ كشىهاى دائمى و فراگير است كه سرتاسر تاريخ انسانها را آلوده نموده است .
باضافه اينكه تصعيد ذهن مردم براى درك معقولات ، انسانها را از گرگ يكديگر بودن بركنار ميكند ، عظمت انسانى را نيز كه حتّى اغلب مردم در عالم خواب و رؤيا هم نمىبينند فعليّت مىبخشد و با اين به فعليّت رسيدن ، پوچى و ضرر كشنده آن منطق ويرانگر كه ميگويد « اگر مردم موفّق به زندگى منظّم و بىتزاحم شوند ، نيازى به فضيلت و تقوى و ديگر ارزشهاى انسانى ندارند » ، آشكار ميگردد . هنر در اين امر حياتى بايد قدمى بسيار عالى بردارد و تأخير نكند كه هرچه بيشتر تأخير كند ، زودتر پوچى خود را اثبات كرده است . ممكن است بگوئيد : هنر از چه راهى مىتواند اين احساس برين را در انسانها بوجود بياورد كه
اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست
نه همه همره و هم قافله و همزادند ؟
مولوى بايد در پاسخ اين سؤال بگوئيم : وظيفه هنر در اين مسأله آن نيست كه دنبال دلائل اثبات كننده لزوم احساس هماهنگى و برادرى و اتّحاد انسانها بگردد ، زيرا دلائل مزبور از فطرت و وجدان پاك انسانها و كتب آسمانى مخصوصا قرآن مجيد و منابع حديثى از پيشوايان ما فوق الطّبيعه و حكماى انسان شناس ، برآمده و بقدر لازم و كافى در اختيار انسانها قرار گرفته است . كارى كه هنر در اين امر حياتى بايد انجام بدهد ، ارائه نمودها و حركات و تجليّات گوناگون آن احساس برين است كه بخوبى از عهده هنر بر مىآيد . در يك قطعه ادبى از هنر شعرى كه در هماهنگى و احساس والاى وحدت برين ميان انسانهاى كمال يافته سروده شده است و ما آنرا ذيلا ميآوريم ،
دقّت فرماييد :
اهل معنى همه جان و همه جانان همند
عين هم قبله هم دين هم ايمان همند
در ره حق همگى همسفر و همراهند
زادهم مركب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنيا به خدا رو كرده
هم عنان در ره فردوس رفيقان همند
هر يكى در دگرى روى خدا مىبيند
همچو آيينه همه واله و حيران همند
حسن و احسان يكى از دگرى بتوان ديد
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند
همه در روى هم آيات الهى خوانند
همه قرآن هم و قارى قرآن همند
طرب افزاى هم و چاره هم در هر گاه
مايه شادى هم كلبه احزان همند
همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشكاراى هم و واقف پنهان همند
عقل كلشان پدر و مادرشان نفس كل است
همه ماننده و پيوسته و اخوان همند
همه آيينه هم صورت هم معنى هم
همه هم آينه هم آينه داران همند
ملاّ محسن فيض كاشانى همه اين ابيات را در واحد اختيارى الهى نقل خواهيم كرد .
فعّاليّت هنرى طرق بسيار متنوّعى براى ارائه اين احساس برين و ارزش و عظمت آن در اختيار دارد كه ما فقط به ذكر نمونهاى از آنها مىپردازيم :
1 هنرمند مىتواند چه بوسيله نقّاشىهاى عالى و چه با ارائه نمايشنامه هاى خوب ، تأثير و تأثّر انسانها را از شاديها و اندوههاى يكديگر بوسيله داشتن جان آگاه ،احساس وحدت مقدّماتى را در انسانها بوجود بياورد ، مانند :
الف نمايش و يا نقّاشى چشمهائى را نشان بدهد كه از ديدن سرور و انبساط در انسان ديگر ، فروغ خاصّ همان سرور و انبساط را جلوه ميدهد ، بطوريكه اگر يك انسان ، آن نشاط و سرور را در دو انسان متأثّر از يكديگر در يك زمان ببيند و عامل و معمول را نداند ، چنان تلقّى كند كه هر دو انسان تحت تأثير يك انگيزه سرورانگيز و انبساط بخش قرار گرفته اند .
ب سخنان دو شخص متأثّر از همديگر را چنان تنظيم و از دل برآمده بيان كند كه هر انسان بيننده چنان تلقّى كند كه آن دو شخص از يك منبع و براى وصول بيك هدف آن سخنان را ابراز مي دارند .
ج هنرمند مىتواند با بيان نقّاشى و نمايشى و غير از آن دو ، صدها كنش و واكنش را در صحنه حيات انسانها ارائه نمايد ، مثل مضمون ابيات زير :
عيسى برهى ديد يكى كشته فتاده
حيران شد و بگرفت بدندان سرانگشت
گفتا كه كه را كشتى تا كشته شدى زار
تا باز كجا كشته شود آنكه ترا كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت
و با اين ارائه محسوس و ملموس ، اثبات كند كه پشت پرده طبيعت محسوس ،قانونى درباره جانهاى آدميان در جريان است كه هيچ كس نمىتواند آنرا منكر شود .آن قانون چنين است :
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
د هنرمند مىتواند احساس آرامش قلبى و سعادت وجودى انسانهائى را ارائه كند كه آنرا در نتيجه تكاپو براى تقليل دردها و سختىهاى مردم بدست آوردهاند .
امّا ضرورت بوجود آوردن احساس برين لزوم هماهنگى و وحدت ميان انسانها از ديدگاه فلسفه و علوم انسانى ، بايد گفت اين مسأله احتياج به توضيح و استدلال مبسوط ندارد كه بشر در تاريخ طولانى خود هر كار اساسى كه براى پيشرفت انسانها در « حيات معقول » انجام داده است ، مبنى بر احساس عميق اين وحدت بوده است كه واقعا بدون آن ، بشر از بيمارى « بيگانگى انسان از انسان » كه مستلزم بيمارى مهلكترى بنام « از خود بيگانگى » است ، در رنج و شكنجه مرگزاى فرو رفته است . بشر مىبايست با درك اين حقيقت ، از آغاز تاريخ حياتش ، هر روز به كمال عالىترى موفّق ميگشت ، مخصوصا با نظر به اينكه انبياى عظام و اوصياء آنها و حكماء و اولياء اللّه و خردمندان آگاه و هنرمندان ادبى سازنده همواره با اشكال گوناگون عظمت و ضرورت درك وحدت معقول آدميان و ضرورت تطبيق آن را در زندگى گوشزد نمودهاند .
آيا مىتوان گفت آنهمه تلاشها و گوشزدها در برابر تمايلات حيوان صفتان و مردم پست كه جز « خور و خواب و خشم و شهوت » چيزى براى حيات خود و ديگر انسانها سراغ ندارند بىاثر بوده است ، در صورتيكه همان داد و فريادها و تلاشها بوده است كه كارهاى بسيار با اهمّيّتى را مانند احياى تمدّنها و فرهنگها و بوجود آوردن آثار انسانى و حركتهاى اصلاحى دسته جمعى مثمر انجام داده است . اينكه همواره حيوان صفتانى بمقتضاى خوى حيوانى درون خود كه « روح حيوانى سفال جامده است » ، روياروى انسانهاى انسان شناس و فرشته خو و عاشق هماهنگى و وحدت انسانها ايستاده و چيزى جز دندان و چنگال تيز بآنان نشان ندادهاند ، اهمّيّتى ندارد ، يعنى مسأله شگفت انگيزى نيست ،زيرا : « حيوان را خبر از عالم انسانى نيست » ، بلكه موقعى شگفتانگيز بود كه آن موجودات بدتر از حيوانات ، گامى در راه تقليل دردهاى بشرى بر ميداشتند و حيوانات هرگز نخواهند فهميد كه « روح انسانى كنفس واحده است » .
آنچه اهمّيّت دارد و بايد در صدد فهماندن آن به انسانها برآمده و وقاحت آنرا اثبات كنيم ، اينست كه عدّهاى حيوانتر از آن حيوانات كه قيافه دانش و فلسفه بخود گرفتهاند در حاليكه شقىترين و بىرحمترين راهزنان راه كاروان بنى نوع انسانى مىباشند ، كارى جز اين ندارند كه مغزهاى سالم و فعّال سادهلوحان راشستشو نموده و آنها را تحويل گروه يكّه تازان ميدان تنازع در بقاء بدهند .
اين عدّه كه قيافه حقّ بجانب دانش و فلسفه بخود گرفتهاند ، با آن قيافه حقّ نما طبيعت بشر را بر دو قسم مهمّ تقسيم ميكنند و نام آن دو را قوىّ و ضعيف مىگذارند ، آنگاه با كمال بى شرمى متلاشى شدن ضعيف در چنگال قوىّ را قانون مينامند و آن قوىّ اگر روزى بخود بيايد و به خويشتن بگويد : « اى پستتر از حيوان ، بس است ، تاكى اين همه پليدى و شقاوت و پستى » در چنان روزى فردريك نيچهها و توماس هابسها ، مخصوصا ماكياولىها با كمال دلسوزى بآن قوىّ ، بخود آمده و انسان شده ناله ها و شيونها راه خواهند انداخت كه اسفا و دريغا ، اين قوىّ از قوّه و قدرت پرستى دست برداشته و داخل گروه انسانها شده است خلاصه ، بارها در درسها و سخنرانىها عرض كرده و در نوشته هايم يادآور شده ام : همه آن انسانهائى كه واقعا سوز و گدازى براى انسانها دارند و كسانى كه حقيقتا انسان را كاملتر از حيوان و داراى ارزشها مى دانند و او را شايسته خدمت تلقّى مي كنند ، بايد بدانند كه تا گفته هابس را كه با كمال بيشرمى روى كاغذ آورده است : ( انسان گرگ انسان است ) و تا گفته نيچه را كه انسان را برده قدرت معرّفى كرده است و بطور كلّى تا گفته ضدّ انسان و دشمن بىامان اخلاق و مذهب و فلسفه و هنر و ديگر عظمتهاى انسانى كه يك نامش فرويد و نام ديگرش ماكياولى و نام سومش هابس و نام چهارمش نيچه و القابش چنگيز و هلاكو و آتيلا و نرون و تيمور لنگ است ، مردود و مطرود نساختهاند ، محال است كوچكترين قدمى در راه قابل فهم ساختن وحدت و هماهنگى انسانها و عملى كردن آن وحدت در ابعاد زندگى برداشته شود و مادامى كه اين قدم برداشته نشود ، انتظار ورود بشر به تمدّنى كه انسانهايش با « حيات معقول » زندگى كنند و همديگر را درك نمايند ،انتظار يك امر محال است كه فقط براى دلخوش كردن خيالى يا براى سرگرمى دانشجويان علوم انسانى به درد مىخورد .
از ديدگاه برخى كارشناسان علوم انسانى امروزى آنچه كه نكبت و بدبختى انسانها را به بدترين وضع رسانده است ، آن نيست كه با ملاحظه نسبت ميان تعداد نفوس دنياى امروز و فراوانى و تنوّع وسائل ، صاحبنظران علوم انسانى بقدرى اندكند كه واقعا موجب نگرانى است ، نكبت و بدبختى در آن هم نيست كه ما امروزه ميليونها مجهول در پشت پرده داريم ، نكبت و بدبختى در آن هم نيست كه بشر امروزى در برابر حوادث مقاومت ندارد و خيلى زود شكن است ،نكبت و بدبختى در آن نيست كه انسان از انسان سخت بيگانه شده و اين بيگانگى به بيمارى مهلك « از خود بيگانگى » منجرّ شده است ، بلكه نكبت و بدبختى در جامعه انسان امروزى ناشى از آن بىشرمى و وقاحتى است كه بعضى از خود پرستان در قرن 19 با نيمه چراغى از مشاهدات ناقص علمى در دست ، انسانيّت را از انسان منتفى ساختند و همه ارزشهاى سازنده انسانى را كه بدون آنها فلسفه و هدفى براى زندگى قابل تصوّر نيست ، دست بسته تسليم قدرت و غريزه جنسى و لذّت پرستى نمودند و از اين تسليم كور كورانه فرزندى بنام جدائى انسان از انسان زائيده شد كه امروز با شعلههايش بشريّت را در كام خود خاكستر مىسازد .
اگر چه پستى و رذالت اين نابكاران از ديدگاه دانشمندان و صاحبنظران علوم انسانى پوشيده نيست و حتّى در كتابها و مقالات بحدّ لازم و كافى ضدّ علم بودن آنان را اثبات مىكنند ، ولى تلفات بيشمارى از ساده لوحان جوامع بوجود ميآيد كه هرگز قابل جبران نخواهد بود .
با اينحال چنانكه در بالا اشاره كرديم ، الطاف و مراحم خداوندى بوسيله انبياى عظام و اوصياء و اولياء و حكماى بزرگ و هنرمندان متعهّد و وجدانهاى انسانهاى پاك ، ضرورت و عظمت و زيبائى احساس آن وحدت را [ كه بدون آن انسانى مطرح نيست ] در درون آدميان تثبيت فرمود و اين سلسله طولانى بشر را [ كه سر سلسله آن عبارت است از حضرت ابو البشر خليفة الله آدم عليه السّلام در روى زمين ] از سقوط حتمى نجات داد . در بيان ادبى اين وحدت عظمى ، هنرمندان جوامع مسلمين در توضيح هويّت و ضرورت ارائه طرق وصول بآن ، گامهاى مؤثّر و بسيار مثمرى برداشتهاند .
اكنون بايد ببينيم طرق وصول به احساس وحدت و تعليم و تربيت انسانها براى به فعليّت رسيدن آن در درون انسانها چيست ؟ آيا درك و بيان اين احساس فقط مستند به ذوق و قريحه پردازى بوده است كه هنرمندان براى اشباع ذوق هنرى خود ، انجام دادهاند ؟ پاسخ اين است كه نه هرگز ، بلكه اين حقيقت و احساس مستند به قوىترين منطقها است كه ما بعضى از آنها را در اين مبحث مىآوريم . ما اين كار را با ترتيب وحدتهاى انتزاعى از طبيعت تا فوق طبيعت انجام ميدهيم تا ببينيم كدامين حقيقت ثابت براى انتزاع هماهنگى و وحدت ميان انسانها اصيل است .
1 وحدت عددى
همان اوّلين رقم از سلسله اعداد كه وسيله شمارش اعداد ديگر و تركيب كننده آنها مىباشد . قطعى است كه منشأ تجريد وحدت براى ميلياردها انسان ، اين واحد عددى نيست ، زيرا بديهى است كه انسانها بيش از يك واحد عددى مىباشند ، و هيچ عاقلى هم تاكنون چنين وحدتى ( وحدت عددى ) را درباره انسان ادعا نكرده است .
2 وحدت طبيعى
اين واحد بر دو درجه تقسيم ميگردد :
درجه يكم
عبارتست از ماهيّات و مختصّات طبيعى آن . همه انسانها داراى ماهيّتى مركّب از حيوان و تفكّر و نطق و قدرت اكتشاف و تعقّل و تجسيم و تجريد و مختصّاتى مانند خنده و گريه هستند كه اين مختصّات بالغ بر 900 مىباشد . بنابراين مقصود از واحدى كه منشأ انتزاع وحدت طبيعى است در حقيقت تماثل و تشابه انسانها در ماهيّت و مختصّات آن مىباشد كه همه را در يك نوع معيّن ، مشترك ساخته است .
اگر چه همه انسانها در واحد طبيعى مزبور مشتركند ، ولى اين واحد و وحدتى كه از آن تجريد مىشود ، با اينكه مورد آگاهى همه انسانها است ، نمىتواند در نزديك كردن انسان به انسان ديگر چنان تأثيرى داشته باشد كه انسانها بتوانند انتظار گذشت از يكديگر را داشته باشند و بعبارت ديگر افراد آدمى ، همينكه به آغاز رشد فكرى ميرسند ، اطّلاع از همنوع بودن و اشتراك همه آنان را در ماهيّت و مختصّات طبيعى روانى بدست مىآورند ، با اينحال صد هزارم آنهمه خونهائى كه انسان آشناى انسان از همنوع خود بر زمين ريخته است ، هيچ درندهاى از همنوع و غير همنوع خود بر زمين نريخته است ، و آنهمه لاشهها و جنازههاى متلاشى شده كه با اسلحه اين گونه انسان شناسان ( خودشناسان ) نقش زمين شده است ، بوسيله زلزلهها وسيلها و طاعونها و كوههاى آتشفشانى و ديگر عوامل طبيعى كه با ضربههاى مرگبار خود انسانها را بهلاكت رسانيدهاند ، نبوده است .
در اين موضوع بحث مشروحى در اينجا نداريم ،همين مقدار ميگوئيم كه : اين آشناى همنوع خويشتن بيش از همه موجودات با همنوع خويشتن كينه و خصومت ورزيده است . براى اينكه تا حدودى از سرگذشت شرمآور انسان در رابطه با همنوع خويشتن اطّلاعى بدست بياوريد ، نگاهى به اوراق كتابهائى مانند « شهريار » تأليف ماكياولى و « لوياتان » و « جسد سياسى » و « طبيعت انسان » تأليف توماس هابس بيندازيد .
و تاكنون هم هيچ متفكّرى را بلكه هيچ آدم معمولى را سراغ نداريم كه به وحدت طبيعى كه همان تشابه و تمايل انسانها در ماهيّت و مختصّات باشد ، استناد نموده و توقّع هماهنگى و وحدت معقول در آرمانها و ارواح را داشته باشد .
وحدت طبيعى درجهدوم
مانند :يك وحدت نژادى . دو وحدت محيط طبيعى . سه وحدت زندگى اجتماعى .چهار وحدت فرهنگى ايستا ( راكد ) مبتنى بر عناصر خواستههاى طبيعى محض .پنج وحدت سرگذشت تاريخى .
اين واحدها اگر چه در استحكام و اصالت طبيعى ( همنوع بودن ) قابل مقايسه با واحد طبيعى درجه 1 نمىباشند ، ولى از نظر تأثير در جذب انسان به سوى انسان ديگر بسيار مؤثّرتر از واحد طبيعى درجه 1 هستند . بعنوان مثال وحدت در نژاد حتّى در متمدّنترين جوامع انسانى باصطلاح ، مردم آن نژاد را بهمديگر جذب نموده و آنانرا تا سر حدّ مرگ روياروى انسانهاى ديگر قرار داده است .
همچنين انس و الفتى كه در ميان انسانهاى يك محيط طبيعى بوجود مىآيد ، هماهنگى و وحدتى در ميان آنان ايجاد مىكند . همه اين عوامل جلب در موقع تعارض با سود يا ايجاب زيان شخصى از كار مىافتند و انسانها روياروى هم قرار مىگيرند . البتّه در ميان واحدهاى فوق واحد نژادى بيش از همه قابليّت جذب افراد بسوى يكديگر را دارد ، حتّى امروزه بعد از آنهمه تبليغات و اجراى رسالت پيامبران و انديشههاى سازنده متفكّران بزرگ ، موضوع نژاد در كشش افراد هم نژاد بيكديگر و دفع غير هم نژاد ، به قدرت خود باقى است .
خلاصه ، اگر چه اين واحدهاى درجه 2 ميتوانند بعنوان عوامل جلب افراد بيكديگر عمل كنند ، ولى مشروط به اينكه سود و زيان فردى در كار نباشد . با يك دقّت لازم ميتوان گفت همه اين واحدها و اتّحادها و اشتراكها و وحدتها در معرض بهره بردارى براى اشباع حسّ خودخواهىهاى آدميان بوده است ، يعنى همه آنها در معرض استفاده در راه خودخواهى قرار مىگيرند ، لذا ميتوان گفت : فداكارى در راه نژاد ، يا هر موضوع ديگرى مانند افراد هم محيط طبيعى و افراد اجتماع خود ، فداكارى در راه خويشتن است ، بطوريكه ميتوان اين دو كلمه « نژاد من » را به كلمه « من » تبديل نمود .
بعضى از واحدهاى دو نوع واحدهاى طبيعى درجه 1 و 2 ميتوانند به دو نوع اجبارى و اختيارى تقسيم شوند ، مانند انتخاب اختيارى اجتماع مخصوص و محيط طبيعى و مكان مخصوص براى زندگى [ در واحدهاى طبيعى درجه 2 ] و مانند انتخاب اختيارى مواد براى تعقّل و تجسيم و به فعليّت رسانيدن نبوغ در مسير خاصّ .
3 صيانت ذات
كه در حيات انسان مقتضى تشكّل و ارتباطات جمعى مىباشد ،گاه براى دفع مزاحم از سر راه زندگى كه هم دو يا چند انسان عادل و با فضيلت را بيكديگر مىپيوندد و هم اشخاص درنده را كه اگر خطر مزاحم نبود همديگر را مىدريدند مانند دست بهم دادن شير با خرگوش و پلنگ با آهو و گربه با موش براى دفع دشمن ، چنانكه براى بدست آوردن سود ممكن است ميليونها انسان با داشتن هوىها و آرمانهاى مختلف و متضادّ ، بيكديگر جذب شوند و هماهنگ گردند . ولى اين هماهنگىهاى ناشى از فرار از ضرر و جلب سود كه مانند جهانگشايانى بيكديگر جذب مىشوند و متّحد ميگردند ، هيچ گونه داراى ارزش ذاتى نيست ، بلكه گاهى در صورت دوم كه اتّحاد براى جلب سود است ، مزاحم انسانها و بر هم زننده زندگى ديگران نيز مىباشد مگر براى تحقّق بخشيدن به هدفهاى والاى انسانى كه در آيات قرآنى نيز آمده است و ما نمونهاى از آن آيات را خواهيم آورد .
بنظر ميرسد كه شعراى عاليقدر ما اينگونه اتّحاد و هماهنگى را توصيه كردهاند ،[ نه اتّحاد و هماهنگى مغولان را ] از آنجمله :
آب را چون مدد بود از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
[ 1 ] حكيم سنائى غزنوى شاعرى ديگر گفته است :
آن پنج گهر كز صدف يك پشتند
در دست كمال و مردمى انگشتند
چون فرد شوند در نظرها هيچند
چون جمع شوند بر دهنها مشتند
[ 2 ]
ز دانا تو نشنيدى اين داستان
كه بر گويد از گفته باستان
كه گر دو برادر نهد پشت پشت
تن كوه را باد ماند به مشت
[ 3 ]
حكيم ابو القاسم فردوسى
همرهى شرط است اندر كارها
تا رسد آسان به منزل بارها
و رنه جز رنج و زيان نايد پديد
سازش ناسازگاران كس نديد [ 4 ]
رشيد ياسمى
غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست
چرا كه قطره چو شد متّصل بهم درياست
ز قطره ، ماهى پيدا نمىشود هرگز
محيط بايد كزوى نهنگ خواهد خاست
ز قطره هيچ نيايد ولى چو دريا گشت
هر آنچه فيض تصوّر كنى از آن شاياست
به قطره كشتى هرگز نميتوان راندن
چرا كه او را نه عمق هست و نه پهناست
ز گندمى نتوان پخت نان و جوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است كارهاى بزرگ
ولى ز جمع توانخواست هر چه خواهى خواست
اگر مرا و تو را عقل خويش كافى بود
چرا بحكم خداوند امر بر شور است
قواى چند چو در يك مقام جمع شود
بهر چه رأى كند روى فتح با آنجاست
بلى ببايد جمعيّت و وفاق نمود
كه هر چه هست ز اجماع و اتّفاق بپاست
بدين دليل يد اللَّه مع الجماعه سرود
كه با جماعت دستى قوى ، يدى طولاست
ولى چو تفرقه اندر ميان جمع فتد
همان حكايت صوفى و سيّد و ملاّست
پس اجتماع ببايد زروى دانش و علم
كه علم اگر نبود اجتماع بى معناست
[ 5 ] اديب الممالك فراهانى
دوستان سخت پيمان را ز دشمن باك نيست
شرط يار آنست كز پيوند يارش نگسلد
صد هزاران خيط يكتا را نباشد قوّتى
چون بهم بر تافتى اسفنديارش نگسلد
سعدى شيرازى
آنچه به يك دست نشايد ربود
چون دو شود دست ، ربايند زود
كار گرانى چوفتد پيش كس
رفع شود از مدد يار و بس
[ 6 ] وحشى بافقى
مورچگان را چو فتد اتّفاق
شير ژيان را بدرانند پوست
[ 7 ] سعدى شيرازى
حسنت باتّفاق ملاحت جهان گرفت
آرى باتّفاق ، جهان مىتوان گرفت
حافظ شيرازى
دو دست با هم اگر يكدلند در همه حال
هزار طعنه دشمن به نيم جو نخرند
ور اتّفاق نمايند و عزم جزم كنند
سزد كه قلعه افلاك را ز هم بدرند
بكوش ابن يمين دوستى بدست آرى
كه دشمنان سوى يكتن بصد كژى نگرند
[ 8 ] ابن يمين فريومدى
دو دل يك شود بشكند كوه را
پراكندگى آرد انبوه را
نظامى گنجوى البتّه چنانكه در بالا اشاره كرديم ، مطلوبيّت اين هماهنگى و اتّحاد مربوط به هدف والائى است كه انگيزه تشكّل دسته جمعى را بوجود مىآورد . خداوند متعال فرموده است :وَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوَى وَ لاَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ . [ المائده آيه 2 .] ( هميارى كنيد بر مبناى [ در راه ] ايجاد نيكو كارى و تقوى ، و هميارى نكنيد بر ايجاد گناه و خصومت . )
[ 1 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[ 2 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[3 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[ 4 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[ 5 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[ 6 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[7 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
[ 8 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق و متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
نكته بسيار جالبى كه در تشكّل و هماهنگى انسانها در راه بوجود آوردن نيكىها و خيرات وجود دارد ، افزايش نيرو و نشاط و انبساطى است كه در جدائىها ديده نمىشود . بعبارت ديگر تجربه شده است كه اگر كسى به تنهائى در راه خير و نيكى تكاپو كند ، كم نشاطتر و ناتوانتر از موقعى است كه در ميان جمع هماهنگ شده تلاش مينمايد . خداوند متعال لطف و عنايت خاصّى به جمعهاى متشكّل در راه نيكوكارى و تقوى عنايت ميفرمايد ، چنانكه در حديث آمده است :
الجماعة رحمة .
( جماعت ( تشكّل جمعى براى به وجود آوردن خيرات ) رحمت خداوندى است . ) يد اللّه مع الجماعة .
( دست خداوندى با جمعيّت متشكّل است . )
گفت با اينها مرا صد حجّت است
ليك جمعند و جماعت رحمت است
راز گويان با زبان و بى زبان
الجماعة رحمة تأويل دان
چون جماعت رحمت آمد اى پسر
جهد كن كز رحمت آرى تاج سر
جمع كن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن هر چه هست
مولوى خداوند متعال ميفرمايد :
وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيْحُكُمْ وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ . [الأنفال آيه 46] ( و اطاعت كنيد خدا و رسول او را و با يكديگر نزاع نكنيد كه شكست مىخوريد و نيرو و آبروى شما مىرود ، و متحمّل و شكيبا باشيد كه قطعا خداوند با بردباران است . ) اين آيه شريفه از يك نظر خاصّيّت بسيار حياتى اجتماع و اتّحاد را بيان مىفرمايد كه عبارت است از پيروزى بر ضدّ انسانهاى انسان نشناس ، و همچنين خاصّيّت پراكندگى و پاشيدگى را متذكّر مىشود كه عبارت است از سقوط و اضمحلال نيرو و رفتن آبرو و حيثيّت . و از نظر ديگر مىتوان گفت : اگر اجتماع و اتّحاد معلول اطاعت او امر خداوندى و رسول او بوده باشد ، انسان را به همان وحدت عالى ميرساند كه در « عامل وحدت اختيارى » بيان خواهيم كرد .
4 عامل اشباع عواطف
عدّهاى از انسانها درباره همنوعان خود ، وحدتى را شهود مىكنند كه منشأ دلسوزى به آلام انسانها و احساس خوشى در خوشىهاى آنان مىباشد . اين احساس با اينكه ممكن است خام بوده و به درجه تصعيد عالى نرسيده باشد ، با اينحال ، ممكن است با مشاهده زشتىها و پليدىها از افرادى محدود از انسانها فروكش نمايد و از بين برود ، و اگر احساسات واحد مستند به درك برين و عقل ناب و فهم عالى باشد ، اين احساس ، فوق العاده مهمّ و با ارزش است كه در شماره 5 مطرح خواهد گشت .
ولى آنچه كه مهمّ است اينست كه آدمى با مشاهده زشتىها و پليدىهاى افرادى از مردم پست ، عاطفه زيباى محبّت به انسانهاى ديگر را از بين نبرد ، زيرا اين عاطفهاى بسيار مهمّ و سازنده است كه در همه ادبيّات جوامع بشرى بنام محبّت تجلّى داشته است .
در ادبيّات فارسى ، محبّت و توصيف و تحريك به داشتن آن ، بسيار عالى جلوه كرده است ، از آنجمله :
بجز بناى محبّت كه دائم آباد است
خراب مىكند ايّام هر بنائى را
عبرت نائينى
خلل پذير بود هر بنا كه مىبينى
مگر بناى محبّت كه خالى از خلل است
حافظ
جز به محبّت جهان قرار نگيرد
كون و مكان باقى از بقاى محبّت
گر ز محبّت نبود هستى انسان
خانه دل كى شدى بناى محبّت
بر زبر خاك پايدار نماند
هيچ بنائى بجز بناى محبّت
محسن شمس ملك آرا
شيرين نشود كام جز از شور محبّت
مستى ندهد جز مىانگور محبّت
آن آتش موسى و عصا و يد بيضا
يك شعله بد از نائره طور محبّت
دشمن كه بسر پنجه شمشير نشد دوست
ديديم كه چربيد بر او زور محبّت
بر نفس عطا غالب اگر گشت عجب نيست
با شير ژيان پنجه زند مور محبّت
سميعى عطا
بجز بناى محبّت كه تا ابد باقى است
شود خراب به گردون اگر بر آرى كاخ
صفائى نراقى
بنازم به بزم محبّت كه آنجا
گدائى به شاهى مقابل نشيند
طبيب اصفهانى
باشد به از گلى كه زند گلرخى به سر
خارى كه در طريق محبّت بپا رود
وصال شيرازى
بين بو العجبىهاى محبّت كه دلم بود
يك قطره و عمريست كه جيحون رود از دل
[ رجوع شود به گلچين جهانبانى .] هدايت طبرستانى
از گل و خاك برويند همه نخل و نهال
اى محبّت توچه نخلى كه ز دل ميروئى
تا تواند گل خندان محبّت گردد
غنچه دل گره كينه نمىبايد كرد
نورس قزوينى
گر آسايشى دارى از روزگار
وصال عزيزان غنيمت شمار
به جمعيّت دوستان روى نه
پراكندگى را به يكسوى نه
به دورى مكوش ار كه بدخوست يار
كه خود دورى افتد سرانجام كار
[ 1 ] امير خسرو دهلوى
نبينى كه چون با هم آيند مور
زشيران جنگى برآرند شور
نظر كن برآن موى تاريك سر
كه باريك بينند اهل نظر
چو تنهاست از رشتهاى كمتر است
چو پر شد ز زنجير محكمتر است
[ 2 ] سعدى
[ 1 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستاده است .
[ 2 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستاده است .
از محبّت تلخها شيرين شود
از محبّت مسها زرّين شود
از محبّت دردها صافى شود
وز محبّت دردها شافى شود
از محبّت خارها گل مىشود
وز محبّت سركهها مل مىشود
از محبّت دار تختى مىشود
وز محبّت بار بختى مىشود
از محبّت سجن گلشن مىشود
بى محبّت روضه گلخن مىشود
از محبّت نار نورى مىشود
وز محبّت ديو حورى مىشود
از محبّت سنگ روغن مىشود
بى محبّت موم آهن مىشود
از محبّت حزن شادى مىشود
وز محبّت غول هادى مىشود
از محبّت نيش نوشى مىشود
وز محبّت شير موشى مىشود
از محبّت سقم صحّت مىشود
وز محبّت قهر رحمت مىشود
از محبّت مرده زنده مىشود
وز محبّت شاه بنده مىشود
اين محبّت هم نتيجه دانش است
كى گزافه بر چنين تختى نشست
دانش ناقص كجا اين عشق زاد
عشق زايد ناقص امّا بر جماد
مولوى دستور به ايجاد صلح و صفا و خوش بينى در ميان انسانها و توصيه بآن ، هم در منابع معتبر اسلامى آمده و هم در ادبيات جلوه بسيار عالى داشته است ، بعنوان نمونه :
يكى نصيحت من گوش دار و فرمان كن
كه از نصيحت سود آن كند كه فرمان كرد
همه به صلح گراى و همه مدارا كن
كه از مدارا كردن ستوده گردد مرد
اگر چه قوّت دارى و عدّت بسيار
به گر صلح در آى و به گرد جنگ مگرد
نه هر كه دارد شمشير ، حرب بايد ساخت
نه هر كه دارد فازهر ، زهر بايد خورد
ابو الفتح بستى
آسايش دو گيتى تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا
حافظ امير المؤمنين عليه السّلام پس از ضربتى كه بر سر مباركشان فرود آمد ، در ساعات آخر عمر دو فرزندش امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را به طور جدّى به اصلاح ذات البين توصيه فرمودند كه بالاتر از حدود اشباع عواطف بوده و آنرا از بزرگترين وظيفه هاى انسانى معرّفى فرمودند :
أوصيكما و جميع ولدى و أهلى و من بلغه كتابى ، بتقوى اللّه و نظم أمركم و صلاح ذات بينكم ، فإنّى سمعت جدّكما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول : صلاح ذات البين أفضل من عامّة الصّلاة و الصّيام . [ج 2 شماره 47] ( من شما و همه فرزندان و دودمانم و همچنين هر كس را كه اين گفتار به او برسد توصيه مىكنم به تقواى الهى و نظم امور و صلح در ميانتان [ يا اصلاح و ايجاد صلح در ميان همه ] ، زيرا من از جدّتان رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود : صلح و اصلاح ميان انسانها برتر است از عموم نماز و روزه . ) [ البتّه اين جمله تفسيرى دارد كه انشاء اللّه در موقع تفسير همه وصيّت آن حضرت مطرح خواهيم كرد . ] آيات قرآنى در توصيف عظمت و ضرورت صلح و اصلاح ، در موارد فراوانى بياناتى فرموده است ، بعنوان نمونه :
فَاْتَّقُوا اللّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ . [الأنفال آيه 1] ( به خدا تقوى بورزيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد . ) در انگيزگى اشباع عواطف انسانى براى هماهنگى و اتّحاد ، شعراى عاليقدر مضامين بسيار عالى آوردهاند :
بيا تامونس هم ، يار هم ، غمخوار هم باشيم
انيس جان غم فرسوده بيمار هم باشيم
شب آيد شمع هم گرديم و بهر يكدگر سوزيم
شود چون روز ، دست و پاى هم در كار هم باشيم
دواى هم ، شفاى هم ، براى هم ، فداى هم
دل هم ، جان هم ، جانان هم ، دلدار هم باشيم
بهم يك تن شويم و يك زبان و يكدل و يك روى
سرى در كار هم آريم و دوش بار هم باشيم
جدائى را نباشد زهرهاى تا در ميان آيد
بهم آريم سر بر گردهم پرگار هم باشيم
حيات يكدگر باشيم و بهر يكدگر ميريم
گهى خندان زهم ، گه ديده خونبار هم باشيم
بوقت هوشيارى عقل هم گرديم بهر هم
چو وقت مستى آيد ساغر سرشار هم باشيم
شويم از نغمه سازى عندليب غم سراى هم
به بوى و رنگ هم ، خود رونق و گلزار هم باشيم
به جمعيّت پناه آريم از باد پريشانى
اگر غفلت كند آهنگ ما هشيار هم باشيم
براى ديدهبانى ، خواب را بر خويشتن بنديم
ز بهر پاسبانى ديده بيدار هم باشيم
جمال يكدگر گرديم و عيب يكدگر پوشيم
قبا و جبّه و پيراهن و دستار هم باشيم
غم هم ، شادى هم ، دين هم ، دنياى هم گرديم
بلاى يكدگر را چاره ناچار هم باشيم
بلا گردان هم گرديده ، گرد يكدگر گرديم
شده قربان هم ، از جان ، و منّت دار هم باشيم
بيا گفتار را خود جامه كردار در پوشيم
زبان و دست هم گرديم و خدمتگار هم باشيم
نمىبينم بجز تو همدمىاى فيض در عالم
بيا دمساز هم ، گنجينه اسرار هم باشيم
[ 1 ] اين ابيات را اديب دانشور و محقّق متتبّع آقاى حسين آهى براى اينجانب فرستادهاند .
بيا تا قدر همديگر بدانيم
كه تا ناگه ز يكديگر نمانيم
چو مؤمن آينه مؤمن يقين شد
چرا با آينه ما روگرانيم
كريمان جان فداى دوست كردند
سگى بگذار ما هم مردمانيم
غرضها تيره دارد دوستى را
غرضها را چرا از دل نرانيم
گهى خوشدل شوى از من كه ميرم
چرا مرده پرست و خصم جانيم
چو بعد مرگ خواهى آشتى كرد
همه عمر از غمت در امتحانيم
كنون پندار مردم آشتى كن
كه در تسليم ما چون مردگانيم
چو بر گورم بخواهى بوسه دادن
رخم را بوسه ده كاكنون همانيم
خمش كن مرده وار ايدل ازيرا
به هستى متّهم ما زين زبانيم
مولوى [ديوان شمس .]
5 قانون كنش و واكنش كه در پشت پرده محسوسات جريان دارد ، تحريك به پيوستگى انسانها بيكديگر كرده و از گسيختن از همديگر و خصومت و اضرار جلوگيرى مىنمايد :
سيل بر خانه من زور چرا مىآرد ؟
من كه بيوقت در خانه يارى نزدم
صائب تبريزى
سنگ بر شيشه دلهاى پريشان نزديم
ايمن از سنگ مكافات بود شيشه ما
غيرت همدانى
بنا اميدى از آن خوشدلم كه چرخ نيافت
بهانهاى كه توان از من انتقام كشد
شقاقى اصفانى
درخت دوستى بنشان كه كام دل ببار آرد
نهال دشمنى بر كن كه رنج بيشمار آرد
حافظ
عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده
حيران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
گفتا كه كه را كشتى تا كشته شدى زار
تا باز كجا كشته شود آنكه ترا كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت
منسوب به ناصر خسرو
ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند
[ نام شاعران اين ابيات در يادم نيست .]
هر بد كه مىكنى تو مپندار كان بدى
دوران فرو گذارد و گردون رها كند
قرض است كارهاى بدت نزد روزگار
يك روز اگر ز عمر تو ماند ادا كند
حليم شفائى كاشانى
زنهار مزن تير ستم بر دل درويش
كان تير ستم تيغ و سنان در جگر آرد
نيكو نبود تخم بدى كاشتن آرى
گر تخم بدى كارى آن تخم بر آرد
از سنگدلى سنگ منه بر ره مردم
كان كوه بزرگى بعوض در گذر آرد
چوبى كه زنى بر كف پايى به تظلّم
بى شكّ و يقين دردسرى را به سر آرد
بيداد مكن جان برادر به حقيقت
بيداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
شاه نعمت اللَّه ولى
نگاهدار عنان را كه اشك مظلومان
پيادهايست كه ره بر سواره مىبندد
مده آزار به درويش كه آه دل او
آن خدنگيست كه از جوشن جان ميگذرد
عبرت نائينى
از تير آه مظلوم ظالم امان نيابد
پيش از نشانه خيزد از دل فغان كمان را
صائب تبريزى
آه دل مظلوم به سوهان ماند
گر خود نبرد برنده را تيز كند
صائب تبريزى
مشو كس را به كين خانه بر انداز
كه هر كس بد كند يابد بدى باز
ناصر خسروا
به كسرى چه خوش گفت بو ذر جمهر
كه تا مىخرامد به كامت سپهر
مبادا به كس كينه و رزد دلت
ملرزان دلى تا نلرزد دلت
نام شاعران اين ابيات در يادم نيست .]
مگو ناخوش كه پاسخ ناخوش آيد
به كوه آواز خوش ده تا خوش آيد
ناصر خسرو
اين جهان كوه است و فعل ماندا
سوى ما آيد نداها را صدا
مولوى
گر بد انديش از تو بد بيند شود بد خواهتر
ور نكوئى از تو بيند شرمسارت ميشود
ز آتش ظلم ار بسوزانى دل مظلوم را
تيره تر از دود آتش روزگارت ميشود
گر كسيرا خوار سازى تا كنى خود را عزيز
عاقبت آن خوار خار رهگذارت ميشود
ذوقى تبريزى
نباشد همى نيك و بد پايدار
همان به كه نيكى بود يادگار
دراز است دست فلك بر بدى
همه نيكوئى كن اگر بخردى
چو نيكى كنى نيكى آيد برت
بدى را بدى باشد اندر خورت
چو نيكى نمايدت كيهان خداى
تو با هر كسى نيز نيكى نماى
مكن بد كه بينى به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
به نيكى ببايد تن آراستن
كه نيكى نشايد ز كس خواستن
و گر بد كنى جز بدى ندروى
شبى در جهان شادمان نغنوى
فردوسى عوامل و انگيزههائى كه براى هماهنگى و وحدت انسانها و احساس جدّى آن ،مطرح كرديم ، ميتوانند مقدّماتى مناسب براى برداشتن گامهاى نخستين در مسير درك انسان و لزوم شناخت معانى ابتدائى هماهنگى و وحدت انسانها و احساس جدّى آن بوده باشند . پس از آن مىپردازيم به عوامل و انگيزههاى عالىترى كه ميتوانند انسانها را به احساس يگانگى در « حيات معقول » نائل بسازند .
1 عامل عقلى وصول به وحدت انسانها و احساس آن
اگر بخواهيم از عقل در اين مورد ، عقل نظرى جزئى را منظور نمائيم كه آلت دست مديريّت من در درون آدمى است ، بايد ببينيم آن من در چه موقعيّتى است ؟ اگر در موقعيّت حيوانى « من هدف و ديگران وسيله » قرار دارد ، ترديدى نيست در اينكه چنين عقلى نه وحدتى مستقلّ و با ارزش خاصّ ميفهمد و نه تحريكى براى احساس آن مينمايد .
لذا حتما مقصود عقل سليم وارسته از سود جوئى و جزئى نگرى و خودمحورى است كه اگر هم فرض كنيم اين عقل هم تابع مديريّت من درونى است ،حتمى است كه آن من درونى اگر در مسير كمال و الا حركت نكند نميتواند عقلى را كه تابع اوست ، از سودجوئى و جزئى نگرى و خودمحورى بالاتر ببرد .
مسلّم است عقلى كه توانسته است بمقام وارستگى برسد ، در مسير كمال به پيروى از من حركت مينمايد و ميتواند معناى وحدت ارزشى و برادرى و برابرى انسانها از ديدگاه والاتر را درك و دريافت نمايد .
2 عامل اخلاقى وصول به وحدت انسانها و احساس آن
همه مكتبها و متفكّرانى كه درباره اخلاق بقدر لازم و كافى انديشيده اند ،به وحدت مزبور و لزوم احساس آن معتقد گشتهاند . حتّى آن مكتبها و متفكّرانى كه معتقد به مبدأ و معاد نبودهاند ، دم از وحدت مورد بحث و لزوم احساس آن زدهاند و عمده دليل آن را اخلاق فاضله انسانى معرّفى كردهاند ، زيرا همه آنان كه به مبدأ و معاد معتقد نيستند انسانيّت و ارزشهاى آنانرا ناديده نمىگيرند ، اگر چه استدلالى كه براى اثبات وحدت ارزشى و لزوم احساس آن مينمايند به قدرت و استحكام استدلال الهيّون نميباشد .
گرت زدست بر آيد به خلق نافع باش
چو آفتاب بهر كوه و دشت طالع باش
قمر مباش كه از شمس نور وام كنى
چو نور شمس به اجرام خرد ساطع باش
بجاى آنكه بلائى بجان خلق شوى
هر آن بلا كه توانى زخلق دافع باش
محسن شمس ملك آرا توجّه به اين نكته بسيار با اهمّيّت ضرورت دارد كه حتّى آن نوع حركتها و تحوّلات اجتماعى كه سران آنان ابراز تكيه بر وحدت ارزشى انسانها نداشتند ،[ زيرا منكر مبدأ و معادى بودند كه معتقدان حرفهاى مانند برخى از ارباب كليسا و ديگر معابد براى مردم ديكته مىكردند ] با اينحال ، بر داد و فرياد وحدت و برابرى و برادرى انسانها تكيه نموده و كار خود را از پيش بردند ، و اگر وحدت گرائى اخلاقى در نهاد مردم جوامع بشرى اصالت نداشت ، آنان با مطالب خودشان در همان روزگار خود فراموش ميشدند . مثل اينكه همه داد ميزنند :
چون قبله نما خضر راه اهل جهان باش
سرگشته خود راهنماى دگران باش
غنى كشميرى
3 احساسى ظريف ما فوق وظيفه اخلاقى
يك احساس بسيار ظريف و لطيف ما فوق عوامل اخلاقى در درون انسانهاى آگاه و مهذّب از مادّه گرايى و خودخواهىها وجود دارد كه با دريافت ارزش و عظمت جان ، منطقه آنرا محترمترين منطقه ميداند و تعدّى بآن را بيشرمانهترين تعدّى و احترام به آن را ضرورىترين و با ارزشترين احترام در مىيابد . جان گرايان اين احساس را شريفترين احساس و فاقد آنرا هر كس كه باشد ساقطترين موجود تلقّى ميكنند .
اين احساس در ادبيّات جوامع اسلامى با نظر به منابع اين دين مقدّس كه ارزش و احترام جان را بجهت وابستگى بخدا گوشزد مينمايد ، تجلّى فراوانى دارد ، تا آنجا كه همه عالم وجود را در برابر آزردن يكدل بى ارزش تلقّى ميكند .
بجان زنده دلان سعديا كه ملك وجود
نيرزد آنكه دلى را زخود بيازارى
سعدى
ميازار مورى كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
سياه اندرون باشد و سنگدل
كه خواهد كه مورى شود تنگدل
مىلعلگون خوشتر است اى سليم
ز خونابه اندرون يتيم
فردوسى
نه آدمى است كه بيگانهاى برنجد از و
چه جاى آنكه برنجاند آشنائى را
عبرت نائينى
نيست آسان خاطر جمعى پريشان داشتن
ميگدازد برق خود را چون بخرمن ميزند
ميرزا جلال اسير
گر كسى از تو حاجتى طلبد
حاجتش را بر آر و نيش مزن
و ز كمان ملامتش زنهار
زخم ديگر به قلب ريش مزن
عضد التّوليه
زنهار ميازار ز خود هيچ دلى را
كز هيچ دلى نيست كه راهى بخدا نيست
وصال شيرازى
دلى را غنچه كن گر ميتوانى
پريشان كردن دلها هنر نيست
ميرزا ملك
شكرانه بازوى توانا
بگرفتن دست ناتوان است
ميرزا ملك
بياموز خوى بلند آفتاب
بهر جا كه ويرانه ديدى بتاب
اديب پيشاورى
جهان شود لب پر خندهاى اگر مردم
كنند دست يكى در گرهگشائى هم
صائب تبريزى
دائم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانائى
حافظ
با خلق به خلق زندگانى ميكن
نيكى همه وقت تا توانى ميكن
كار همه كس بر آراز دست و زبان
و انگه بنشين و كامرانى ميكن
[ اين ابيات از صفحه 279 تا اينجا از گلچين جهانبانى نقل شده است .] بابا افضل كاشى
4 عامل وحدت اختيارى و احساس اختيارى كه فقط از طريق دين قابل وصول مىباشند .
در آغاز اين مبحث بسيار با اهمّيّت ، اين جمله را بطور حتم بايد جدّى تلقّى كرده و بخاطر بسپاريم :هماهنگى و وحدت حقيقى انسانها از گرديدن تكاملى الهى بوجود ميآيد،و احساس جدّى اين وحدت از نتائج اعتلاى مغز و روان آدمى ميباشد .
اين عامل از يك جهان بينى عالى بوجود مىآيد كه اعتقاد به معنى دار بودن جهان هستى را نتيجه بدهد . اين معنى عبارتست از وابستگى هستى به خداوند فيّاض مطلق حدوثا و بقاء ، و نيز اعتقاد به اينكه انسان در اين جهان معنى دار از آن كمال مطلق و بسوى همان كمال مطلق رهسپار است :إنّا للّه و إنّا إليه راجعون .( ما از آن خدائيم و ما بسوى او بر مىگرديم . )
اگر چه بذرهاى اوّليّه اين معنى در درون همه انسانها با دست مشيّت بالغه خداوندى كاشته شده است ، ولى روييدن و به فعليّت رسيدن آن ، مربوط به معرفت و تكاپوى خالصانه و اختيارى آدمى است كه بتواند بوسيله آن با ديگر انسانهاى معنى دار بوحدت عالى خود برسند .
بعبارت مختصرتر كه ضمنا دليل مدّعاى فوق را هم در بر داشته باشد ، بايد گفت : انسانى كه با معرفت و تكاپوى علمى به مقام معنى رسيده ، ميتواند با انسانى ديگر كه بهمان معنى رسيده است ، به وحدت عالى نائل گردند و فقط اين دو انسان معنى دار هستند كه مىتوانند حقيقت وحدت عالى و ضرورت و ارزش آنرا احساس نمايند . در آنموقع كه رسول خدا پيامبر اسلام اهل كتاب را به وحدت با مسلمانان دعوت ميفرمود آن دعوت چنين بود :
قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اَشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ . [ آل عمران آيه 64] ( بگو اى اهل كتاب ، بيائيد كلمهاى را كه ميان ما و شما مشترك است بپذيريم اينكه جز خدا را نپرستيم و براى او شرك نورزيم و جز خدا ، بعضى از ما بعض ديگر را ارباب قرار ندهد و اگر آنان رويگردان شدند ، بگوئيد : گواه باشيد كه ما اسلام را پذيرفتهايم . ) ترديدى نيست كه هر سه اصل مشترك ( اعتقاد به خداوند يگانه و منزّه دانستن او از شريك و عبادت حقيقى آن ذات اقدس و آزادى همه مردم از زنجير بردگى يكديگر ) نياز به تحصيل درك و معرفت و كوششهاى اختيارى دارد كه شخصيّت آدمى اعتلاء پيدا كند و به درجه معنىدار بودن بر مبناى اعتقادات مزبور برسد و با انسان معنى دار ديگر وحدت خود را دريابد .
آيات مربوط به اين وحدت عالى در قرآن مجيد آمده است ، از آنجمله :
1 وَ اْعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَآءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ . [ آل عمران آيه 103 .] ( و همگى به طناب [ بالا برنده ] خداوندى چنگ بزنيد و پراكنده نشويد و بياد بياوريد كه خداوند بشما عنايت فرمود در آنزمان ( بجهت اينكه ) شما دشمنان يكديگر بوديد و خداوند دلهاى شما را تأليف فرمود و صبح كرديد بوسيله نعمت خداوندى برادران يكديگر شديد و شما بر لبه گودالى از آتش قرار داشتيد كه خداوند شما را از آن نجات داد .
بدين ترتيب خداوند آيات خود را براى شما بيان مىكند ، باشد كه هدايت شويد . ) عظمت الهى وحدتى كه اين آيه مطرح نموده است از چند موضوع روشن ميشود :
موضوع يكم ، كلمه حبل اللّه است كه بمعناى دستاويز الهى است ، نه طبيعى و نژادى و حقوقى و فرهنگى و احساساتى و غير ذلك . بنظر ميرسد كه معناى حبل اللّه در اين آيه شريفه همان عقائد و دستورات الهى است كه با داشتن و عمل كردن بآنها گرديدن تكاملى اختيارى بوجود مىآيد و احساس وحدت عالى ميان انسانها بدنبال آن گرديدن بجريان مىافتد ، چنانكه نتيجه بدنبال مقدّمات خود مىافتد .
موضوع دوم ، جمله فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ است . پيوستن دلها بهم و بوجود آمدن تأليف حقيقى ميان آنها ، بدون ترديد نيازمند همان گرديدن است كه در بالا متذكّر شديم .
موضوع سوم ، جمله فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً است . در اين جمله ، عامل آن هماهنگى و اخوّت ميان مردم دوران پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، نعمت خداوندى معرّفى شده و قطعى است كه نعمت خداوندى نمىتواند وسيله خودخواهى و مال پرستى و جاه و مقام خواهى بوده باشد ، بلكه اين نعمت همان عامل الهى است كه خصومتها را به برادرى تبديل نموده است .
دو مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِى إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً . [ المائده آيه 32]
( از اين جهت است كه به بنى اسرائيل مقرّر داشتيم كه حقيقت اينست كه اگر كسى ، يك انسان را بدون عنوان قصاص يا ايجاد فساد در روى زمين بكشد ، مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و اگر كسى را احياء كند مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . ) مضمون اين آيه مباركه را كه همه را مساوى ( 1 ) و ( 1 ) را مساوى همه معرّفى مينمايد ، مىتوان با اين فرمول بسيار ساده ولى دارنده عالىترين حقيقت ، نمودار ساخت :
همه 1 و 1 همه
اين ما و من نتيجه بيگانگى بود
صد دل به يكدگر چو شود آشنا يكيست
صائب تبريزى علّت اين وحدت و تساوى مربوط به ابعاد مادّى آدميان نيست ، زيرا ابعاد مادّى آنها خواه در شكل اعضاى كالبد مادّى كه دارد و خواه درك و فهمهاى حيوانى معمولى كه « موج خاكى فكر و وهم و فهم ماست » اندك علّيّتى براى هماهنگى و وحدت از خود نشان نميدهند ، بلكه با توجّه دقيق به خودخواهى حيوانى كه از صيانت ذات شروع و در هدف ديدن خود و وسيله ديدن همه جهان هستى پايان مىيابد ، آن ابعاد همه و همه در جدا كردن انسان از انسان و تحكيم تضادّ كشنده ما بين آنها ، فعّاليّت مىكنند . بنابراين علّت اين تساوى و وحدت را بايد در بعد روحى انسانها جستجو نمود كه اگر چه از يكطرف مجاور سطوح طبيعت است ، ولى از طرف ديگر رو به ماوراى طبيعت و مبدأ كمال و جمال مطلق خدا مىباشد . طرفهاى رو به ماوراى طبيعت ارواح آدميان ، اشعّه خورشيد الهى را از يك منبع اصلى در مىيابند و سپس هر يك مانند روزنههاى كوچك و بزرگ و رنگارنگ آن اشعّه را در عالم وجود منعكس مينمايند . در نتيجه برادرى و هماهنگى و تساوى و بالاتر از همه اين ارتباطات ، رابطه وحدت به منبع خورشيد عظمت الهى متّصل است ، چنانكه در طريق حديثى مشاهده خواهيم نمود .
سه هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا . [ الأعراف آيه 189 و النّساء آيه 1 و الأنعام آيه 98]
( او ، آن خدائى است كه همه شما را از يك نفس آفريده و همسر آن را از خود آن نفس بوجود آورده يا قرار داده است . ) اين آيه مباركه ( سه ) صريح در اينست كه اين سلسله بزرگ آدميان از يك آدم شروع شده است و خداوند سبحان در آفرينش فرزندان آدم يكى را بر ديگرى ترجيح ارزشى نداده است . پس همه آنان در پيشگاه خداوندى يكى بوده و چنانكه در آيه بعدى خواهد آمد ، ملاك ارزش و فضيلت آنان را در نزد خدا تقوى معرّفى ميفرمايد .
با اينكه انبياء و اوصياء آنان مانند ائمّه معصومين عليهم السّلام ، داراى سرمايههاى خاصّى هستند كه خداوند به آنان عنايت فرموده است ، با اينحال ارزش و عظمت حيات آنان نيز از بهره بردارى صحيح از آن سرمايه خدادادى ناشى ميگردد ، زيرا اين قاعده عقلى كه « مسئوليّتها و ارزشها بر مبناى اختيار است » بهيچ وجه قابل استثناء نيست تذكّر دادن مردم به اينكه انسانها همگى از يك منشأ بوجود آمدهاند ، در روايات متعدّدى آمده است ، مانند روايت معروف از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود :
أيّها النّاس كلّكم من آدم و آدم من تراب . ( همه شما از آدميد و آدم از خاك است . ) چهار يَآ أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثَى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقَاكُمْ . [ الحجرات آيه 13] ( اى مردم ، ما شما را از يك مرد و زن آفريده و شما را شعبهها و قبيلههائى قرار داديم تا با يكديگر آشنا و هماهنگ شويد . با فضيلتترين شما نزد خداوند با تقوىترين شما است . ) دلالت اين آيه مبارك بر هماهنگى و وحدت و لزوم احساس آن ، صريحتر از آن است كه نيازى به بيان داشته باشد . اين دلالت از سه جهت است :
جهت يكم اصل خلقت اولاد آدم و حوّا عليهما السّلام كه يك مرد و يك زن ميباشند .اين جهت همانست كه سعدى در اشعار بسيار معروفش بآن اشاره كرده است :
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش زيك گوهرند
جهت دوم از جمله لِتَعَارَفُوا استفاده مىشود كه درك انسانها يكديگر را و هماهنگى آنان در حركت در مسير زندگى ، منظور خداوندى بوده است .
جهت سوم اتّحاد انسانها در وصول به ارزش نهائى است كه از جمله إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقَاكُمْ استفاده ميشود . اين جهت سوم در مبحث آينده مورد بحثى مبسوطتر قرار خواهد گرفت .
پنج آياتى كه همه انسانها را مجموعا مورد توجّه قرار داده ، موجوديّت يا مختصّات آنان را بطور كلّى و مجموعى بيان ميفرمايد مانند :
إِنَّ الْإنْسَانَ لَفِى خُسْرٍ إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ . [ العصر آيات 2 و 3 .] ( قطعا انسان در خسارت است مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالحه بجاى آورند . )
وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى ءادَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً . [ الإسراء آيه 70] ( ما قطعا فرزندان آدم عليه السّلام را اكرام نموده و آنان را در خشكى و دريا [ براى كار و كوشش ] قرار داديم و از موادّ پاكيزه به آنان روزى كرديم و آنان را بر عدّه فراوانى از آنچه خلق نموديم برترى داديم . )
. . . وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ . . . [الرّعد آيه 17] ( و اما آنچه كه براى مردم سودمند است در روى زمين مىماند . ) و همچنين در موارديكه خداوند متعال تكاليف اولاد آدم عليه السّلام را بيان مىفرمايد مانند :
وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً . . . [ الأحقاف آيه 15] ( و ما انسان را سفارش كرديم كه به پدر و مادرش نيكوئى كند . )
يَآ أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ . . . [ البقره آيه 21] ( اى مردم ، بپرستيد پروردگارتان را كه شما را آفريده است . ) شش بنظر ميرسد صريحترين و قاطعانه ترين آيات از نظر دلالت به هماهنگى و وحدت انسانها و لزوم احساس آن ، عبارت است از آياتى كه رابطه خداوند سبحان را با انسان بيان ميفرمايد مانند :
وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ [ الحديد آيه 4] .( و او با شما است هر جا كه باشيد . )
وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ [ق آيه 16] .( و ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم . ) درست است كه خداوند عزّ و جلّ بيك معنى با همه موجودات است چنانكه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است :
مع كلّ شىء لا بمقارنة و غير كلّ شىء لا بمزايلة [ نهج البلاغه خطبه اوّل] .( خداوند با همه اشياء است بدون نزديكى و اتّصال به آنها و غير از همه اشياء است نه بطور جدائى داراى مرز و حدّ . ) ولى ما مىبينيم خداوند متعال درباره هيچ موجودى نميفرمايد : و لقد كرّمنا و نميفرمايد :
يَآ أَيَّتُهَا الْنَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى رَبِّكَ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً [ الفجر آيات 27 و 28] .( اى نفس واصل به مقام اطمينان ، برگرد بسوى پروردگارت در حالى كه تو از او خشنود و او از تو راضى است . ) خداوند متعال بهيچ موجودى وعده لقاء ( ديدار ) خود را جز بانسان نداده است .
البتّه اين نكته را فراموش نبايد كرد كه آن معيّت كه خداوند متعال با انسانهاى رشد يافته و سبقت گرفته در ميدان مسابقه در خيرات ، دار است ، با مردم پليد و ساقط در لجنهاى پستى و رذالت كه خود را از خدا دور كردهاند دارا نميباشد ، و همچنين قربى كه خداوند متعال بيش از رگ گردن انسان به انسان دارد ، با مردم پستتر از حيوانات ندارد ،و بطور كلّى خداوند با انسانى است كه انسانيّتش را از دست نداده است . مضمون اين آيات با آن آيات و احاديث معتبر ، قابل تفسير است كه ميگويد :
مَنْ ذَا الَّذِى يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً . [ البقره آيه 245] ( كيست كه بخداوند قرض حسنه بدهد ؟ ) در صورتيكه كسى كه قرض را ميگيرد بنده خدا است ، نه خدا . اين مطلب چيزى جز همان معنى كه دو آيه مورد استشهاد فرموده است ، نمىباشد . در احاديث معتبر آمده است كه خداوند سبحان در روز قيامت خطاب به بعضى از بندگانش ميفرمايد :
« من در آن دنيا مريض شدم ، چرا بديدار من نيامدى ؟ آنان ميگويند : بار خدايا ، تو با عظمتتر از آن هستى كه مريض شوى . خداوند ميفرمايد : بنده مؤمن من مريض شد و تو به عيادت او نرفتى . » روايات معتبرى كه هماهنگى و وحدت انسانها را اثبات مىكند نيز فراوان است .
دلالت آيات فوق كه بطور مختصر آنها را تفسير نموديم ، به وحدت انسانها و هماهنگى آنان ، روشن است و نيازى به توضيح بيشتر ندارد . در روايت زير دقّت بيشترى كنيم كه از امام جعفر بن محمّد الصّادق نقل شده است كه ميفرمايد :
المؤمن أخو المؤمن كالجسد الواحد إن اشتكى شيئا منه وجد ألم ذلك فى سائر جسده و أرواحهما من روح واحدة و إنّ روح المؤمن لأشدّ اتّصالا بروح اللّه من اتّصال شعاع الشّمس بها . [الاصول من الكافى محمّد بن يعقوب كلينى ج 2 ص 166] ( مؤمن برادر مؤمن است مانند [ اعضاى ] جسد واحد ، اگر عضوى ناله كند درد آن عضو را در سائر اعضاى جسدش در مىيابد و ارواح مؤمنان از يك روح هستند و روح مؤمن به روح خداوندى متّصلتر است از اتّصال شعاع خورشيد به خورشيد . ) و بديهى است كه اتّصال روح مؤمن به روح خداوندى از آغاز معرفت و تكاپوى اختيارى در ميدان مسابقه در خيرات شروع ميگردد . احساس اين وحدت چنانكه تاكنون تأكيد كرديم ناشى است از ايمان به آنچه كه عقل سليم و وجدان پاك از درون ، و پيامبران الهى از بيرون حكم مىكنند .
زمينه براى تحصيل چنين وحدتى در ميان انسانها همان اصول و دريافتهاى مشترك از دو قلمرو انسان و جهان است كه بحدّ لازم و كافى وجود دارد و چنانكه در مصاحبه با برخى از دانشمندان بزرگ مشرق زمين گفتم : ما انسانها آنقدر اصول و دريافتهاى مشترك درباره انسان و جهان [ هم در قلمرو آنچنانكه هست و هم در قلمرو آنچنانكه بايد باشد ] داريم كه دست از تضادّهاى نابود كننده برداريم و به رقابتهاى سازنده و مسابقه هاى كمال زا بپردازيم .
نظير همين مبحث را با دانشمندان آلمانى كه با متفكّر معروف آقاى هانس كونگ بايران آمده و در انجمن حكمت و فلسفه بحث و گفتگو داشتيم ، مطرح نمودم . بآنان گفتم : همه ما حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام را پذيرفتهايم كه او را بعنوان پدر اديان سه گانه مطرح كنيم . سپس آنچه را نسبتش به اين پيامبر بزرگ خدا صحيح است ، بپذيريم و طريق شناخت صحّت و بطلان نسبت را عقل و منطق قرار بدهيم . ما با پذيرش ملّت ابراهيم عليه السّلام خواهيم ديد همه طرق و وسائل وحدت ميان انسانهاى سه دين بزرگ روى زمين ، امورى اختيارى هستند ،زيرا همه آنها صفات حميده و كمالات محموده مىباشند .
اين واحد عالى از اين احساس شريف سرچشمه ميگيرد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در انسانها بيدار فرموده و بيان نموده است كه :الخلق عيال اللّه فأحبّ الخلق إلى اللّه من نفع عياله .( مردم مانند عيال خداوندى هستند و محبوبترين آنان نزد خدا كسى است كه به عيال خداوندى سودمند باشد . ) براى توضيح و بيان هنرى اين وحدت هر كوشش و تلاشى انجام بگيرد ،مناسب ، بلكه ضرورتى است كه ترديد در آن نميتوان نمود .
اين احساس شريف كه مردم همه مانند دودمان خداوندى هستند ، با پديد آمدن امتيازات معقول در انسانها كه بوسيله اتّصاف به اخلاق والاى انسانى بوجود مىآيند ، به دريافت واحد عالى روح انسانها تصعيد ميگردد و بعبارت ديگر ميتوان گفت : احساس عاطفى و معقول اوّلى اتّحاد انسانها در عضويّت دودمان خداوندى تصعيد و مبدّل به احساس والا و معقول اعلاى اتّحاد روحى انسانها ميگردد .
چون از ايشان مجتمع بينى دو يار
هم يكى باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص دارى خود يكيست
آنكه شد محجوب ابدان در شكيست
تفرقه در روح حيوانى بود
نفس واحد روح انسانى بود
چونكه حق رشّ عليهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
روح انسانى كنفس واحده است
روح حيوانى سفال جامده است
اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست
نه همه همره و هم قافله و همزادند
[ [مأخذ مزبور ص 164] خلاصه مطلب اينكه براى رسانيدن انسانها باين مقام والا از تكامل ، سه مسأله بسيار مهمّ مطرح است :
مسأله يكم
اينكه رشد معلومات مردم را بايد بحدّى بالا برد كه بتوانند معناى بسيار شريف اين وحدت را بفهمند كه بعقيده اينجانب در اين راه گذشتگان جز يك عدّه گامهاى عاطفى ابتدائى برنداشتهاند ، در صورتيكه منابع اسلامى با كمال صراحت از وحدت عالى ارواح انسانها خبر داده است .
مسأله دوم
تعليم مردم اين حقيقت را كه وحدت عالى مزبور اگر چه در نهاد انسانها قرار دارد ، ولى به فعليّت رسيدن آن ، نياز به تجاوز از پديدههاى حيوانى و عبور از محسوسات گذرا و ورود به « حيات معقول » دارد كه با صعود در معقولات والا و والاتر و تخلّق به اخلاق اللّه و تأدّب به آداب اللّه ، زمينه براى وصول به چنان وحدت عظمى آماده گردد . بنظر ميرسد ، هنر مخصوصا هنر شعرى در تحريك و به فعليّت رسانيدن اين احساس شريف ، وظيفه بسيار مهمّى بعهده دارد ، بطوريكه ميتوان گفت : اگر هنر شعرى نتواند اين وظيفه را انجام بدهد ، در حقيقت اساسىترين امتياز خود را از دست داده است .
و نميتوان در اين حقيقت ترديد كرد كه هنر شعرى تا حدودى قابل توجّه در انجام وظيفه مزبور حركت كرده است ، ولى انتظار و توقّع انسانها از هنر شعرى در آنچه كه تاكنون انجام داده ، تمام نشده است .
مسأله سوم
ميدانيم كه بيان هنرى اين وحدت كه مورد بحث ما است كارى است دشوار و به فعّاليّتهاى فكرى و تحرّك احساسات متنوّعى نيازمند مىباشد ،ولى با اينحال ، چنانكه هنر شعرى در توضيح و تفسير اين وحدت عالى و بيان شايستگى و ضرورت آن ، گامهاى بسيار عالى برداشته است ، همچنان ديگر انواع هنر نيز ميتوانند گامهاى مؤثّرى در اين مسير انسانى الهى بردارند .
بنظر ميرسد اگر هنرمندان سازنده و متعهّد بطور جدّى وارد اين ميدان وسيع شوند و با در نظر گرفتن اهمّيّت حياتى اين مسأله تكاپو و تلاش كنند ، نه تنها خود پديده هنر جهشى بسيار با ارزش بطرف تكامل خواهد داشت ، بلكه مسائل اجتماعى و سياسى و علوم انسانى را تكاملى خواهد بخشيد كه تصوّر آن براى مردم دوران كنونى بسيار دشوار است . شايد بتوان گفت :
يكى از كارهاى بسيار حياتى كه دريافت وحدت مزبور انجام خواهد داد ، نابودى روش ماكياولى گرى در زندگى اجتماعى و سياسى و علمى انسانى خواهد بود ، زيرا در آنموقع همه خواهند فهميد كه همه انديشهها و گفتارها و اعمال و لذائذ و آلام از انسانها بوسيله انسانها براى انسانها است .
يكى از بهترين دلائل توانائى ما انسانها به تحصيل اتّحاد و هماهنگى و هم قافله بودن در مسير « حيات معقول » كارى بود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هماهنگ و متّحد ساختن مردم از هم پاشيده و متخاصم دائمى آن دوران انجام داد كه آن دشمنان آشتى ناپذير چنان با هم پيوستند كه حيرت انگيز است . نمونهاى از آن ،
مبدّل شدن خصومت بسيار شديد و كشنده اوس و خزرج به مهر و وداد بوده است كه همگان از آن اطّلاع دارند :
دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت
يك زديگر جان خون آشام داشت
كينههاى كهنهشان از مصطفى
محو شد در نور اسلام و صفا
اوّلا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
و زدم المؤمنون اخوة به پند
در شكستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردى شيره واحد شود
غوره و انگور ضدّانند ليك
چونكه غوره پخته شد ، شد يار نيك
غورهاى كاو سنگ بست و خام ماند
در ازل حق كافر اصليش خواند
نى اخى ، نى نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگويم آنچه او دارد نهان
فتنه افهام خيزد در جهان
چشم كاو آن رو نبيند كور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههاى نيك كايشان قابلند
از دم اهل دل آخر يكدلند
سوى انگورى همى رانند تيز
تا دوئى بر خيزد و كين و ستيز
پس در انگورى همى درّند پوست
تا يكى گردند وحدت وصف اوست
رسولان الهى محبّت ربّانى را در انسانها بوجود مىآورند و اين محبّت است كه دريافت هماهنگى و وحدت را نتيجه مىدهد :
آنچنان كز نور روى مصطفى
صد هزاران نوع ظلمت شد ضيا
از جهود و مشرك و ترسا و مغ
جملگى يكرنگ شد ز ان الب الغ
صد هزاران سايه كوتاه و دراز
شد يكى در نور آن خورشيد راز
نى درازى ماند نى كوته نه پهن
گونه گونه سايه در خورشيد رهن
آفرين بر عشق كلّ اوستاد
صد هزاران ذرّه را داد اتّحاد
همچو خاك مفترق در رهگذر
يكسبوشان كرد دست كوزهگر
كاتّحاد جسمهاى ماء و طين
هست ناقص ، جان نمىماند بدين
باز مولوى مىگويد :
كرده او كرده تست اى حليم
مؤمنان را اتّصالى دان يقين
مؤمنان معدود ليك ايمان يكى
جسمشان معدود ليكن جان يكى
غير فهم جان كه در گاو و خر است
آدمى را عقل و جان ديگر است
باز غير عقل و جان آدمى
هست جانى در نبىّ و در ولىّ
جان حيوانى ندارد اتّحاد
تو مجو اين اتّحاد از روح باد
زين چراغ حسّ حيوان المراد
گفتمت هان تا نجوئى اتّحاد
گر خورد اين نان نگردد سير آن
ور كشد بار اين نگردد آن گران
بلكه اين شادى كند از مرگ او
از حسد ميرد چو بيند برگ او
جان گرگان و سگان هر يك جداست
متّحد جانهاى شيران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
كان يكى جان صد بود نسبت بجسم
همچو آن يك نور خورشيد سما
صد بود نسبت به صحن خانهها
ليك يك باشد همه انوارشان
چونكه بر گيرى تو ديوار از ميان
در صفات حق صفات جملهشان
همچو اختر پيش آن خور بى نشان
روح خود را متّصل كن اى فلان
زود با ارواح قدس سالكان
زان همه جنگند اين اصحاب ما
جنگ كس نشنيد اندر انبيا
زانكه نور انبيا خورشيد بود
نور حسّ با چراغ و شمع و دود
يك بميرد يك بماند تا به روز
يك بود پژمرده ديگر با فروز
گر بميرد اين چراغ و طىّ شود
خانه همسايه مظلم كى شود
نور آن خانه چوبى اين هم بپاست
پس چراغ حسّ هر خانه جداست
اين مثال جان حيوانى بود
نى مثال جان ربّانى بود
باز از هندوى شب چون ماه زاد
بر سر هر روزنى نورى فتاد
نور آن صد خانه را تو يك شمر
كه نماند نور آن بى اين دگر
تا بود خورشيد تابان بر افق
هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشيد جان آفل شود
نور جمله خانهها زايل شود
از عاليترين هنر شعرى كه درباره وحدت عالى ميان انسانها و احساس آن از گذشتگان بيادگار داريم ، اشعار ذيل از محقّق و محدّث و عارف بسيار معروف مرحوم ملاّ محسن فيض كاشانى است كه مىآوريم :
اهل معنى همه جان هم و جانان همند
عين هم قبله هم دين هم ايمان همند
در ره حق همگى همسفر و همراهند
زاد هم مركب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنيا بخدا رو كرده
همعنان در ره فردوس رفيقان همند
هر يكى در دگرى روى خدا مىبيند
همچو آئينه همه و اله و حيران همند
حسن و احسان يكى از دگرى بتوان ديد
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند
همه در روى هم آيات الهى خوانند
همه قرآن هم و قارى قرآن همند
طرب افزاى هم و چاره هم در هر كار
مايه شادى هم كلبه احزان همند
همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشكار اى هم و واقف پنهان همند
عقل كلشان پدر و مادرشان نفس كلست
همه ماننده و پيوسته و اخوان همند
همه آئينه هم صورت هم معنى هم
همه هم آينه هم آينه داران همند
مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار
چاره درد هم و مايه درمان همند
يكدگر را همه آگاهى و نيكو خواهى
در ره صدق و صفا قوّت و ايمان همند
همه چون حلقه زنجير بهم پيوسته
دمبدم در ره حق سلسله جنبان همند
بر كسى بارنه و باركش يكدگرند
خارجان و دل خويشند و گلستان همند
يكدگر را سپرند و جگر خود را تير
بدل خويش همه دشوار خود آسان همند
همه بر خويش سنادند و سناد اخوان را
ماتم خويشتن و خرّمى جان همند
دل هم دلبر هم يار وفا پيشه هم
چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند
گر بصورت نگرى بى سر و بى سامانند
وز بمعنى نظر آرى سر و سامان همند
همه عظمتها و امتيازات و الطاف عاليه را كه جلال الدّين مولوى و مرحوم فيض در ابيات خودشان براى اهل معنى و وحدت آنان آوردهاند ، همه و همه از مختصّات گرديدن تكاملى الهى است و بدون نيل انسانها باين درجه عظمى هيچگونه هماهنگى و وحدت اساسى امكان پذير نيست ، اگر چه ممكن است براى رفع احتياج مادّى در اشكال گوناگونش هماهنگى و انسجامى را بوجود بياورند ، ولى هيهات تفاوت ميان هماهنگى مستند به سود و زيان مادّى با هماهنگى و وحدتى كه در ابيات دو شخصيّت گذشته ديديم ، تفاوت ميان جبر ناشى از ناتوانى و اختيار مستند به عظمت شخصيّت است ، همچنين مانند تفاوت ميان حيوان و انسان رشد يافته است . ببينيد چقدر فاصله است ميان اين وحدت كه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :
أنا أريدكم للّه . ( من شما را براى خدا مىخواهم . ) يعنى همه شما را موجوداتى وابسته به خدا ميدانم و وحدت شما در وابستگى به خدا است و از همين جهت است كه در آن داستان منقوله مولوى از زبان آن حضرت به دشمن خونيش كه مغلوب وى شده است و او بجهت اهانتى كه دشمن بر او روا ميدار دست از كشتن او در آن زمان بر ميدارد ، چنين ميگويد :
تو نگاريده كف موليستى
آن حقّى كرده من نيستى
خون نپوشد جوهر تيغ مرا
باد از جا كى كند ميغ مرا
و وحدت معلول سود پرستى وحدت بانگيزگى گرديدن تكاملى الهى و احساس جدّى آن ، در ابيات مولوى در موارد فراوانى آمده است ، چنانكه در اوائل همين مبحث آورديم و از آنجمله است :
گفت خود خالى نبوده است امّتى
از خليفه حقّ و صاحب همّتى
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
اتّحادى خالى از شرك و دوئى
باشد از توحيد بى ما و توئى
مرغ جانها را چنان يكدل كند
كز صفاشان بى غش و بى غل كند
نفس واحد از رسول حق شدند
و رنه هر يك دشمن مطلق بدند
بالاخره بقول حافظ :
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چوجان خويشتن دارم
هيچ سنخيّتى براى بوجود آمدن هماهنگى و وحدت ميان انسانها در اصالت مانند گرديدن تكاملى الهى نيست . عواملى كه بر اين مبنا نيستند نوعى هماهنگى سطحى و موقّت و معلول علّتهاى پست را بوجود مىآورند . 12 ، 15 و حتّى يكون أعظمكم فيها عناء أحسنكم باللّه ظنّا ، فإن أتاكم اللّه بعافية فاقبلوا و إن ابتليتم فاصبروا فإنّ العاقبة للمتّقين ( و تا وقتى كه متحمّلترين شماها به مشقّت ، دارندگان بيشترين حسن ظنّ از شماها درباره خدا باشد [ در چنان روزگاران ] اگر خداوند عافيتى بشما عنايت فرمود ،بپذيريد و اگر مبتلا به حوادث شديد ، تحمّل نمائيد . )
هر اندازه احساس و دريافت كمال اعلى عالىتر ، هجوم مشقّتها بيشتر
اگر در اين قانون عمومى دقّت كنيم كه هر چه روح انسان ظريفتر و در كش عالىتر باشد بهمان اندازه از عالم ماديّات و حيوانات ( مردم نما ) غوطهور در مادّيّات در زحمت و مشقّت خواهد بود ، اندك مراجعه به قلمرو ادبيّات ، مخصوصا ادبيّات كشورهائى كه سابقه ممتدّ فرهنگ انسانى دارند ، اين معنى را كه گفتيم بخوبى اثبات مىكند كه ارواح ظريف و دركهاى عالى كه در اين زندگانى مى خواستند بر مبناى اخلاق عالى انسانى حركت كنند ، چه فشارها را متحمّل مىشدند . البتّه نبايد فراموش كنيم كه عظمت جذبه كمال اعلا بقدرى جالب است كه انسان را وادار به تحمّل همه آن مشقّتها مي نمايد .
كسانى كه در اين مسير متحمّل عبور از سنگلاخهاى پر مشقّت گشتند و از لذائذ دنيا دست برداشتند و بهمه گونه تلخىهاى روزگار خود تن دادند و حتّى آهى نكشيدند ، استثنائى نبودند ، اگر چه در اقلّيّت بودند . آنان چه شبهاى طولانى كه در فكر روشن ساختن تاريكى روزهاى بينوايان بيدار ماندند و خم برابر و نياوردند .
آنان براى هموار كردن جادّه زندگى براى ناتوانان ، چه روزهاى ممتدّى كه خور و خواب را بر خود ممنوع نمودند . تحمّل زحمت و مشقّت براى فهماندن حال روحى اين گونه انسانهاى بزرگ ، به حيوانات انسان نما كه بقول امير المؤمنين عليه السّلام جادّهاى در زندگى جز فاصله ما بين آخور و جايگاه دفع مدفوع خود سراغ ندارند ،امكان ناپذير است . واقعا هيچ لفظ و مفهومى درباره حالات روحى آن انسانهاى بزرگ با مغز آن حيوانات ، آشنائى نميتواند داشته باشد . و الحمد للّه أوّلا و آخرا و الصّلوة و السّلام على سيّد الأنبياء محمّد و آله الطّيّبين الطّاهرين شنبه 5 بهمن ماه 1364 مطابق 14 جمادى الأولى 1406
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۷