84 و من خطبة له عليه السلام
متن خطبه هشتاد و چهارم
في ذكر عمرو بن العاص 1 عجبا لابن النّابغة 2 يزعم لأهل الشّام أنّ فيّ دعابة 3 ، و أنّي امرؤ تلعابة 4 : أعافس و أمارس 5 لقد قال باطلا 6 ، و نطق آثما 7 . أما و شرّ القول الكذب 8 إنّه ليقول فيكذب 9 ، و يعد فيخلف 10 ، و يسأل فيبخل 11 ، و يسأل فيلحف 12 ، و يخون العهد 13 ، و يقطع الإلّ 14 ، فإذا كان عند الحرب فأيّ زاجر و آمر هو ما لم تأخذ السّيوف مآخذها 15 ، فإذا كان ذلك كان أكبر مكيدته أن يمنح القرم سبّته 16 . أما و اللّه إنّي ليمنعني من اللّعب ذكر الموت 17 ، و إنّه ليمنعه من قول الحقّ نسيان الآخرة 18 ، إنّه لم يبايع معاوية حتّى شرط أن يؤتيه أتيّة 19 ، و يرضخ له على ترك الدّين رضيخة 20 .
ترجمه خطبه هشتاد و چهارم
درباره عمرو بن العاص 1 در شگفتم از فرزند آن زن نابكار 2 بر مردم شام تلقين باطل مىكند كه من داراى روحيّه شوخ 3 و مردى لهو گرا و بازى دوستم 4 كشتى گيرى هستم كوشا كه كار من بر زمين زدن مردان و تلاش بر آن است 5 اين نابكار باطل گفته 6 و سخن معصيت كارانه بزبان آورده است 7 آگاه باشيد كه بدترين سخن دروغ است 8 . آن نابخرد سخنى ميگويد ، و گفتارش دروغ است 9 وعده مينمايد و تخلّف ميكند 10 وقتى كه از چيزى سئوال شود ، از پاسخ آن بخل ميورزد 11 و هنگاميكه خود سئوال ميكند ، اصرار و لجاجت مينمايد 12 خيانت به تعهّد نموده 13 و پيمان روابط خويشاوندى را مىشكند 14 . در آنهنگام كه وارد كارزار ميگردد ، دستور دهنده و مدّعى بزرگى است ماداميكه شمشيرها در مجراى خود بكار نيفتاده باشند 15 وقتى كه كارزار شروع شد و شجاعان طرفين با شمشير بر سر يكديگر تاختن گرفتند ، بزرگترين حيلهاى كه بكار مىبندد ، با باز كردن اسافل اعضايش در ديدگاه شجاع بزرگ و رادمرد [ خود را از مهلكه نجات ميدهد ] 16 آگاه باشيد ، سوگند به خدا ، كه ياد مرگ مرا از بازى باز ميدارد 17 و فراموشى آخرت آن نابكار را از گفتار حقّ جلو ميگيرد 18 [ آن مكّار مقام پرست ] بيعت با معاويه نكرد مگر اينكه معاويه براى او عطائى كند 19 و رشوت ناچيزى به او بدهد 20 .
تفسير عمومى خطبه هشتاد و چهارم
1 . . .
عمرو بن العاص كيست ؟
نسب وى را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه چنين ذكر كرده است :
« عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هبيص بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن النّضر » [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 281 ] . مادر عمرو بن العاص بنا بر آنچه كه زمخشرى نقل كرده است ، كنيز مردى از قبيله عنزه بوده است . اين زن اسير مي شود و عبد اللّه بن جدعان تيمى در مكّه او را مي خرد . او زنى زناكار بوده است ، عبد اللّه بن جدعان وى را آزاد مىكند . ابو لهب بن عبد المطّلب و اميّة بن خلف جمحى و هشام بن مغيره مخزومى و ابو سفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى در يك طهر با اين زن همخوابه ميشوند و او عمرو را ميزايد و همه اين مردها عمرو را بخود نسبت ميدهند و مادر عمرو را در اين مسئله حاكم مينمايند و او ميگويد : اين فرزند عاص بن وائل است و اين نسبت دادن براى آن بود كه عاص نفقه ( مخارج ) زيادى بآن زن ميداد ، ولى ميگفتند : عمرو به ابو سفيان بيش از همه شباهت داشت و ابو سفيان بن حارث بن عبد المطّلب درباره عمرو بن العاص چنين ميگفت :
أبوك أبو سفيان لا شكّ قد بدت
لنا فيك منه بيّنات الشّمائل
( بدون شكّ پدر تو ابو سفيان است و براى ما در قيافه تو از ابو سفيان علائم روشن صورت آشكار شده است ) [مأخذ مزبور نقل از ربيع الابرابر زمخشرى] .
ابن ابى الحديد از ابو عمرو بن عبد البرّ مؤلّف كتاب « الاستيعاب » نقل ميكند كه « نام اين زن سلمى و ملقّب به نابغه بوده است . اين زن دختر حرمله از عشيره بنى جلان بن عنزة بن اسد بن ربيعة بن نزار بوده و اسير شده و پس از دست بدست گشتن جمعى از قريش به عاص بن وائل رسيده و عمرو را براى او زائيده است » [ مأخذ مزبور نقل از الاستيعاب تأليف ابو عمرو بن عبد البرّ ص 434] .
با نظر به اينكه نامشروع بودن تولّد اين مرد اگر چه خواصّ وضعى خود را دارا ميباشد ، ولى بدانجهت كه امرى اختيارى نبوده است ، با وقاحت و تبهكارى اختيارى او قابل مقايسه نيست . اين مرد كه براى اهانت به شخصيّت امير المؤمنين ( ع ) كه از گذرگاه اصلاب شامخه و ارحام مطهّره عبور كرده و چشم باين دنيا گشوده است ، حاضر بهر گونه دروغ و فريبكارى و شايعه سازى كاملا بىاساس ميگردد ، و براى ادامه زندگانى چند روزه ننگين همه اصول و حقائق را زير پاى خود ميگذارد ، بايد مورد توجّه و توضيح قرار بگيرد .
« دوران جوانى او كه مصادف با ظهور اسلام است ، از هيچ تحقير و توهين به اسلام و رسول اعظم آن ، هيچ فروگذارى نكرده است . امّا پدرش كه به حكم مادرش عاص بن وائل بوده است يكى از مسخره كنندگان پيامبر اكرم ( ص ) و از كسانى بود كه عداوت آشكار با آن حضرت داشت و در اذيّت و آزار آن بزرگوار فروگذارى نكرده است .
هم اين تبهكار بود كه به قريش ميگفت : فردا اين ابتر ( مقطوع النّسل ) مي ميرد و نامش از زبانها قطع ميشود و خداوند براى سركوب كردن او اين آيه را فرستاد كه :
إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ [ الكوثر آيه 3] ( [ اى پيامبر عزيز ، ] دشمن تست كه نسلش قطع ميشود و ادامه پيدا نخواهد كرد ) بهمين جهت عاص بن وائل در اسلام با لقب ابتر معروف ميشود . امّا فرزند چنين مردى يعنى عمرو بن العاص پيامبر اسلام را در مكّه اذيّت ميكرد و به او دشنام ميداد و سر راه پيامبر سنگ ميگذاشت كه پيامبر اكرم وقتى كه شبانگاه به طواف بيت خدا ميرفت ، پاى پيامبر بآن سنگ بخورد و بلغزد و بر زمين بيفتد .
اين عمرو بن العاص يكى از كسانى بود كه سر راه زينب دختر پيامبر را كه از مكّه به مدينه مهاجرت ميكرد گرفته و آنقدر به كجاوه او زدند كه جنين خود را كه از شوهرش ابو العاص بن ربيع بود ، سقط كرد . وقتى كه اين خبر ناگوار به پيامبر رسيد ، سخت او را ناراحت نمود و همه آنان را لعنت كرد . » [ شرح نهج البلاغه ج 6 ص 281 و 282 . ] « عمرو بن العاص پيامبر عظيم الشّأن را بسيار هجو ميكرد و آن را به بچه هاى مكّه تعليم ميكرد و آنها هم در موقعيكه پيامبر از كوچهها عبور ميكرد ، با صداى بلند همان هجوها را به پيامبر ميخواندند . روزى پيامبر اكرم در حجر اسماعيل ( ع ) نماز ميخواند ، عمرو بن العاص را چنين نفرين كرد :
أللّهمّ إنّ عمرو بن العاص هجانى و لست بشاعر فالعنه بعدد ما هجانى [مأخذ مزبور ص 282] ( خداوندا ، عمرو بن العاص مرا هجو كرده است و من شاعر نيستم ،تو عمرو را به عدد هجوى كه كرده است لعنت كن )
در اينجا مناسب است كه توصيف امام حسن مجتبى عليه السّلام را درباره عمرو بن العاص از روايت زبير بن بكار بشنويم . زبير مىگويد : عمرو بن عاص و وليد بن عقبة بن ابى معيط و عتبة بن ابى سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه در نزد معاويه جمع شدند و به او گفتند : حسن بن على ( ع ) ياد پدرش را احياء ميكند ،هر چه ميگويد ، مورد تصديق ميشود ، امر ميكند اطاعت ميشود و مردم پيرامون او جمع و انبوه ميگردند و اين وضع او را بالاتر از اين كه هست خواهد برد و همواره چيزهائى از او بما ميرسد كه براى ما ناگوار است .
معاويه به آنان ميگويد : چه ميخواهيد ؟ ميگويند : كسى را بفرست و او را احضار كن تا او و پدر او را ناسزا بگوئيم و باو خبر بدهيم كه پدر او بوده است كه عثمان را كشته است و از او براى اين قتل اقرار بگيريم ، يا قتل عثمان را به گردن پدر او اثبات كنيم و او نخواهد توانست چيزى را كه ما به او خواهيم گفت ، دگرگونش نمايد .
معاويه نخست از احضار امام حسن ( ع ) باين دليل كه هرگز با او ننشسته است مگر از مقام و عظمت آن حضرت بيمناك بوده است ابا مىكرده است ، با اصرار آن چند نفر وادار به احضار امام ميشود . پس از آمدن امام حسن ، نخست معاويه ميگويد : من نميخواستم شما را بياورم ، اين چند نفر اصرار كردند و مرا وادار به احضار شما نمودند . سپس آن خود فروختگان دنيا پرست ، هر اندازه كه ميتوانستند بآن حضرت و پدرش مولاى متّقيان عليهما السّلام اهانتها نمودند . امام حسن عليه السّلام بهر يك از آنها پاسخ داده و بجاى خود مىنشاند ، سپس نوبت عمرو بن العاص ميرسد . امام ميفرمايد : امّا تو اى پسر عاص فرزندى زائيده شده از اشتراك چند مرد هستى .
مادر تو ترا از زنا و روسپىگرى مجهول زائيده است . درباره تو چهار مرد از قريش مرافعه كرده اند . از ميان آنها مردى كه از همه آنها كشنده تر و از نظر شخصيّت لئيمتر و داراى منصبى خبيثتر بود بر همه آنها غلبه كرد . سپس پدرت برخاست و گفت : منم دشمن محمّد ابتر و خدا درباره بيان خباثت اوآيه اى فرستاد و تو همان مرد تبهكارى كه در همه موارد ، روياروى پيامبر مقاومت و مبارزه نمودى و او را هجو و اذيّت كردى و درباره پيامبر حيله گرى براه انداختى و تو از سختترين مردم در تكذيب و دشمنى با پيامبر بودى و رسوائى تو در داستان حركت بطرف نجاشى معلوم است [ داستان رسوائى عمرو بن العاص را درباره زنش در ارتباط با عمارة بن الوليد ، ابن ابى الحديد در ج 6 ص 304 تا ص 307 آورده است ] . توئى دشمن ديرينه بنى هاشم در دوران جاهليّت و اسلام . سپس تو خود ميدانى و اين اشخاص ميدانند كه تو رسول خدا را با هفتاد بيت شعر هجو كردى و پيامبر ترا چنين نفرين كرد : « خداوندا ، من شعر نميگويم و بر من سزاوار نيست كه شعر بگويم ،خداوندا ، بهر حرفى كه عمرو مرا هجو كرده هزار لعنت كن » پس از طرف خدا براى تو لعنت بيشمارى است . و امّا داستان عثمان را كه مطرح كردى ،تو خود آن آتش را در دنيا براى او شعله ور ساختى ، سپس به فلسطين رفتى .
وقتى كه خبر كشته شدن عثمان را شنيدى ، گفتى كه من هنگاميكه پوست از روى جراحت بردارم خون آنرا بيرون مى آورم . سپس خودت را براى معاويه ذخيره كردى و دينت را به دنياى او فروختى ، ما ترا نه براى عداوت سرزنش ميكنيم و نه براى طلب محبّت مورد عتاب و خطاب قرار ميدهيم . و سوگند بخدا ، تو نه در روزگار حيات عثمان او را يارى كردى و نه براى مرگش غضبناك شدى . . . » 2 اعتراف عمرو بن العاص باينكه دفاع و خدماتش براى معاويه فقط بطمع دنيا و مقام بوده است ، در تواريخ معتبر مورد ترديد نيست .
بگذريم و به شرح سخنان امير المؤمنين عليه السّلام در توصيف اين نابخرد خود فروخته بپردازيم :
2 ، 5 عجبا لابن النّابغة ، يزعم لأهل الشّام أنّ فىّ دعابة و أنّى امرء تلعابة أعافس و أمارس ( در شگفتم از فرزند آن زن نابكار كه بر مردم شام تلقين باطل مىكند كه من داراى روحيه شوخ و مردى لهوگرا و بازى دوستم كشتى گيرى هستم كوشا كه كار من بر زمين زدن مردان و تلاش براى آن است )
دروغ وقيح براى چند روز خوشگذرانى و حفظ جاه و مقام
از سخنان معروف اين عاشق مقام اين بود كه إنّما أخّرنا عليّا لأنّ فيه هزلا لا جدّ معه
( جز اين نيست كه ما علّى بن ابيطالب را در زمامدارى به عقب انداختيم براى اين بود كه در او شوخ طبعى وجود داشت و جدّى نبود ) آيا امير المؤمنين شوخ طبع بود آيا او زندگى را ببازى گرفته بود ؟ پس بايد از پيامبر پرسيد كه چرا در حقّ اين روح بزرگ فرموده است :
يا علىّ ، أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبىّ بعدى ( اى على نسبت تو بمن نسبت هارون به موسى ( ع ) است الاّ اينكه پس از من پيغمبرى نيست ) .
آيا اين نسبت دروغ به امير المؤمنين دامنه شخصيّت جاهلى عمرو بن العاص نيست ؟ آيا على شوخ طبع و مردى مزاحگو بود كه عمرى در جدّىترين ارتباط با ذات خويش و جهان هستى و خدا سپرى كرده است . اگر امير المؤمنين عليه السّلام در همه زندگانيش سخنى جز چند خطبه از همين نهج البلاغه نگفته بود ، براى اثبات جدّى بودن روح آن حضرت در زندگى اين دنيا كافى بود .
اگر امير المؤمنين كارى جز ردّ زمامدارى چند كشور اسلامى كه عبد الرّحمن بن عوف در داستان شورى [ با شرطى كه وى قبول نداشت ] به او عرضه كرد ، در اين دنيا انجام نداده بود ، كافى است كه او را جدّىترين مرد پس از پيامبر اسلام معرّفى نمايد ، در صورتيكه همه دوران حيات آن حضرت و همه گفتارها و كردارها و انديشه هايش ، در جاذبه الهى و در ملكوت ربّانى صورت ميگرفت .
در اين دنيا حيوانى وجود دارد كه خفّاش ناميده ميشود . اين حيوان ميگويد : همه جانداران و انسانها و نباتات و كرات منظومه شمسى كه ميگويند : آفتابى وجود دارد كه روشن است ، همه آنها دروغ ميگويند و همه آنها شوخى ميكنند حيوانات ديگرى هم در اين دنيا وجود دارند كه نه تنها با مدّعيان نور خورشيد بر سر جنگ و پيكارند و نه تنها وجود خورشيد را افسانهاى دروغين مىپندارند ، بلكه وجود خود را هم منكرند .
كسى كه از پستى شخصيّت خود بيش از همه اطّلاع دارد و با اينحال ادّعاى بزرگترين مقام صاحب نظرى در اجتماعى را مينمايد كه سلمان فارسى و ابوذر غفارى و عمّار بن ياسر و مالك اشتر دارد آيا منكر خويشتن نيست ؟ آرى ، سفرههاى رنگارنگ معاويه و شمشير برّانش نميگذاشت كه كسى در آنموقع برخيزد و بگويد : اى پسر عاص ، تو كيستى كه بگوئى : « ما علىّ بن ابيطالب را در زمامدارى باين دليل عقب انداختيم كه او شوخ طبع بود » تو در دوران پيامبر اسلام در برابر آنهمه ياران بزرگوار و فداكار و پارساى پيامبر چكاره بودى و تو در داستان زمامدارى اسلام كه يك منصب الهى است ، چه حقّى براى اظهار نظر داشتى ؟ همه اين سئوالات يك پاسخ دارد كه خردمندان اقوام و ملل آنرا ميدانند « خودخواهى و مقام پرستى از اين بازيچه ها بسيار دارد » .
خدايا ، چه تفاوت بىنهايتى است ما بين دو انسان كه يكى براى آلوده نشدن به دروغ مانند ابوذر غفارى همه خوشىها و آسايش زندگى را از خود سلب ميكند و ديگرى مانند عمرو بن العاص كه براى روپوش گذاشتن به وقاحتها و پليديهاى خود دروغهائى ميگويد كه همه ارزشهاى انسانى و اصول انسانيّت را پايمال مينمايد
7 ، 14 لقد قال باطلا و نطق آثما . أما و شرّ القول الكذب إنّه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسأل فيبخل و يسأل فيلحف ، و يخون العهد و يقطع الإلّ ( اين نابكار باطل گفته و سخن معصيت كارانه بزبان آورده است . آگاه باشيد ،بدترين سخن دروغ است . آن نابخرد سخن ميگويد و گفتارش دروغ است ،وعده مينمايد و تخلّف ميكند ، وقتى كه از چيزى سئوال شود ، از پاسخ به آن بخل ميورزد و هنگاميكه خود سئوال مىكند ، اصرار و لجاجت مينمايد . خيانت به تعهّد نموده و پيمان روابط خويشاوندى را مىشكند ) .
دروغ ميگويد ، يعنى چه ؟
باطل ميگويد ، با حركت دادن به زبانش كه معصيت خدا را مرتكب ميشود و دروغ ميگويد ، يعنى چه ؟ گمان نميرود كسى كه از حدّ اقلّ شعور و عقل برخوردار باشد ، معانى اين سئوالها را نفهمد . همه ميدانند : معناى اينكه كسى باطل ميگويد ، چشم و گوش خود را منكر ميشود و با اينكه مىبيند ميگويد : نمىبينم و با اينكه ميشنود ميگويد : نمىشنوم ميداند و ميگويد :
نميدانم و نميداند و ميگويد : ميدانم نشسته است و ميگويد : راه ميروم راه ميرود و ميگويد نشسته ام ميخواهد و ميگويد نمي خواهم و نمي خواهد و ميگويد ميخواهم روز روشن را ميگويد تاريك است شب تاريك را ميگويد روشن است اينها سخنان باطل و دروغ و معصيت كارانه است ، زيرا همه آنها خلاف واقع است . اين زالوهاى اجتماع و خوره خويشتن وعده مىكنند و تخلّف مينمايند .
موقعى كه درباره موضوعى از آنان سؤال شود از ارائه واقع بخل مىورزند و اگر خود از كسى ديگر درباره امرى سؤال كنند ، براى دريافت پاسخ اصرار و لجاجت مىنمايند . پيمان شكنى خاصّيّت آنان است ، گسيختن و نقض پيمانهاى روابط خويشاوندى كارشان . اگر بخواهيد صفات رذل اين تبهكاران را بشماريد ، اعداد معمولى از عهده شمارش آنها بر نميآيد . خواهيد گفت :
اين همه انحراف و معصيت و خطا معلول چيست ؟ پاسخ اينست كه اينان يك بذر مهلك در درون خود كاشتهاند كه تجويز دروغ ناميده ميشود ، دروغ يعنى ضدّ واقع و ضدّ حقيقت . اين بذر از سيلگاه خود طبيعى دائما سيراب ميشود و آن انسانى كه اين بذر در درون وى نخشكيده و يا نسوخته است ، اگر عمر بينهايت در اين دنيا داشته باشد ، ميتواند آن يك عمر بىنهايت را در ارتكاب ضدّ واقع و ضدّ حقيقت سپرى نمايد . بهمين جهت است كه در روايات معتبر از خاندان عصمت و طهارت ، دروغ كليد همه پليديها معرّفى شده است . از آنجمله :
قال العسكرىّ عليه السّلام : جعلت الخبائث كلّها فى بيت و جعل مفتاحها الكذب [منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغه هاشمى خوئى ج 6 ص 77] امام حسن عسكرى عليه السّلام فرموده است : همه پليدىها و خباثتها در داخل خانهاى قرار داده شده و كليد آن خانه دروغ گفتن است .
و عن أبيعبد اللّه عليه السّلام قال : إنّ اللّه عزّ و جلّ جعل للشّر أقفالا و جعل مفاتيح تلك الأقفال الشّراب و الشّر من الشّراب الكذب [مأخذ مزبور نقل از كتاب عقاب الاعمال] .
امام صادق عليه السّلام فرموده است : خداوند عزّ و جلّ براى شرّ ، قفل هائى قرار داده و كليدهاى اين قفلها شراب است و بدتر از شراب دروغ است .
و عن أبيجعفر عليه السّلام قال : الكذب هو خرّاب الإيمان [ مأخذ مزبور] حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرموده است : دروغ تخريب كننده ايمان است .
همچنين آيات قرآنى در ضرورت صدق و پليدى دروغ و تكذيب واقعيّات فراوان است . اينكه گفته مىشود : براى دروغگو هيچ اعتبارى قائل نشويد ، بازگو كننده يك حكمت عاليه انسانى است كه عبارتست از منفى بودن همه واقعيّات براى انسان دروغگو كه معلول نداشتن شخصيّت و من انسانى است كه بجاى آن از يك خود طبيعى بىخبر از واقعيّات پيروى مىكند .
شگفت آورتر از همه اين نكبتها ، گرفتارى بشر باين بيمارى انسانسوز است كه آنهمه گذشت قرون و اعصار بر تاريخ بشرى كه نتائج وخيم و وقيح دروغ و باطل گوئىها را براى همگان نشان داده است ، بجاى وحشت و كنارهگيرى از آن صفت رذل و خبيث ، آنرا با كلمات زرين مصلحت و مهارت و انديشمندى و سياست آراسته و هر روز بر محروميّت انسانهاى ناتوان از حقايق و واقعيّات مىافزايند .
تكنيك پيشرفته دوشادوش دروغ پيشرفته ، علوم تكامل يافته توأم با دروغ تكامل يافته ، گسترش نتائج دانشها و تكنيكها براى نتيجهگيرى در زمانهاى آينده بسيار دور همراه با دروغهائى عميقتر و گستردهتر براى آتش زدن به خرمنهاى هستى ناتوانان در آيندههاى بسيار دور اينست ترقّى و تكامل همه جانبه انسانها آرى ، چون انسان در مسير ترقّى و اعتلاى رو به تكامل همه جانبه در خودخواهى و كامجوئى حركت كرده است ، لذا سزاوار نبود كه عنصر اساسى چنين تكاملى را كه دروغگوئى و باطل آرائى و پيمان شكنى است ناديده گرفته و از اين جهت نقصى در حركت تكاملى داشته باشد يكى از دوستان نقل ميكرد كه در زمان گذشته يكى از شخصيّتهاى چشمگيرى كه ساليان عمر خود را در خودخواهى گذرانده بود سكته ناقص كرده بود ، يكى از دوستانش او را مىبيند و پس از احوالپرسى آن شخصيّت به دوستش ميگويد :
سكته ناقص كردهام و حالم خوب نيست . آن دوست خوش ذوق مىگويد :
اجتماع از شما كه انسان بزرگى هستيد ، هيچ توقّع نداشت كه سكته ناقص بفرمائيد ، شخصيّت بزرگ و كامل مىبايست سكته كامل بفرمايد فقط نقصى كه در پيشرفت تكاملى بشرى ديده مىشود ، اينست كه تاكنون ضرورت تأسيس دانشگاههائى بزرگ و رسمى براى تعليمات عاليه و تخصّصهاى دروغگوئى را احساس نكرده است و اين نوعى توقّف و ركود براى پيشرفت بشرى است كه قطعا آيندگان از اين خطاى بزرگ چشمپوشى نخواهند كرد و وقتى كه آنان در خصوص اين عقب ماندگى مذاكره خواهند كرد ، تحليلهاى تاريخى براه انداخته و باين نتيجه خواهند رسيد كه اگر گذشتگان دانشگاههاى بزرگ و رسمى دروغگوئى را زودتر به جريان مىانداختند ، سير كمالى بشر امروزه مراحل نهائى خود را طىّ ميكرد إِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ [ الأنفال آيه 22] ( بدترين جانوران در نزد خدا آن كرها و لالهائى هستند كه تعقّل نمىكنند ) .
شوخى و مزاح بازى ، دروغ و افترائى بود كه عمرو بن العاص درباره امير المؤمنين ( ع ) گفته بود
عمرو بن العاص يكى از اساتيد مكتب ماكياولى پيش از آنكه ماكياولى متولّد شود و كتاب « شهريار » ( انجيل كمال جويان بشرى ) را برشته تحرير درآورد با كمال مهارت و هشيارى تشخيص داده بود كه براى اهانت و شكستن شخصيّت الهى علىّ بن ابيطالب عليه السّلام هيچ راهى وجود ندارد . آيا بگويد : علىّ بن ابيطالب ترسو است ؟ او قهرمان قهرمانان سلحشور تاريخ بشرى است .
آيا بگويد : منافق و چند رو است ؟ اخلاص و صميميّت آن نور چشم ابراهيم خليل و محمّد بن عبد اللّه عليهما السّلام ابوذرها و سلمانها تربيت كرده است كه به مقام والاى مخلصين رسيده بودند . آيا بگويد : عبادت نمىكند ؟ اوعابدترين مردم و پارساترين و عارفترين انسانها بود . آيا بگويد : على ستمكار است ؟ چگونه اين حماقت را عمرو بن العاص مىتوانست مرتكب شود ، در صورتى كه عدالت على پيش از دوران حكومتش و چه در روزگار حكومت و زمامداريش محيّر العقول بوده است . اين نمونه عدل الهى در آن موقع براى مردم جوامع آنروز فرياد زده بود كه :
و اللّه لو أعطيت الأقاليم السّبعة بما تحت أفلاكها على أن أعصى اللّه فى نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلت ( سوگند بخدا اگر همه اقاليم هفتگانه ( زمين ) با آنچه زير آسمانهاى آن زمين است ، بمن داده شود كه خدا را با كشيدن پوست جوى از دهان مورچهاى معصيت كنم ، من نخواهم كرد ) .
و چه معصيتى بزرگتر از ظلم به انسانها . اين عبارت را :قتل علىّ فى محراب عبادته لشدّة عدله ( على ( ع ) در محراب عبادتش به علّت شدّت عدالتش كشته شد ) .
جبران خليل جبران كه يك متفكّر مسيحى امروزى است گفته است ، ولى منشأ و معنا و دليل آنرا عمرو بن العاص در آنروز با چشم خود مشاهده كرده بود ، چگونه مىتوانست بگويد : على ستمكار است ؟ آيا بگويد : علىّ بن ابيطالب عارى از علم و معرفت بود ؟ مگر او نشنيده بود كه پيامبر اسلام در حقّ وى فرموده است :
أنا مدينة العلم و علىّ بابها
كه من شهر علمم على ام در است
درست اين سخن گفت پيغمبر است
فردوسى
چون تو بابى آن مدينه علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را
باز باش اى باب بر جوياى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب
باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا أحد
مولوى
خلاصه كلام ، عمرو بن العاص و هيچ ضدّ انسان و بيخبر از خدائى نميتوانست نقصى براى علىّ بن ابيطالب ( ع ) پيدا كند و ببهانه آن براى خود كامگىهاى خود دليلى بدست بياورد ، لذا اقدام بيك دروغ و افترائى ميكند كه سادهلوحان از همه چيز بىخبر را بفريبد و دلهاى مطّلعين از علىّ بن ابيطالب و اصول و ارزشهاى انسانى را جريحه دار نمايد .
ميگويد : « جز اين نيست كه ما علىّ را در زمامدارى به تأخير انداختيم ، براى شوخ طبعى و مزاح بازى او بود » اوّلا اين احمق متوجّه نبوده است كه آن انسانهاى خردمند و مطلع كه از صفات با عظمت امير المؤمنين كه نمونهاى از آنها را در بالا گفتيم ، اطلاع پيدا خواهند كرد ، از گوينده چنان دروغ و افتراى بزرگ و آشكار متنفّر و منزجر خواهند گشت و خواهند فهميد كه آن دروغگو از انسانيّت جز اعضاى مادّى آنرا نداشته است و حتّى از اندك فهمى نيز محروم بوده است ، زيرا اجتماع آن صفات عظيم در يك انسان بدون داشتن جدّىترين روح كه بتواند آنها را جمع و اداره كند ، امكانپذير نيست .
ثانيا آن دروغگوى نابكار همه مهاجرين و انصار و انسانهاى پاك آن دوران را كه پس از عثمان آن بزرگوار را با كمال خلوص و صميميّت به خلافت برگزيده بودند ، مورد اهانت و تقبيح و تكذيب قرار داده است ، زيرا على همان على بود و شخصيّتش مانند خود عمرو بن العاص بوقلمونى دگرگون نگشته بود ، مخصوصا با نظر باينكه عمرو بن العاص از آن دروغ و افتراء در زمان معاويه استفاده ميكرد و ميخواست مردم را از آن حاكم بر حقّ الهى دور بسازد .
ثالثا لطافت و گشادهروئى شخصيّتى كه همه عناصر عظمت را دارا بوده است ، يكى از بارزترين فضائل و عظمتهاى او بوده است كه
على عالى اعلى كه ز بيم سخطش
روح از كالبد عالم امكان خيزد
گر به خارى نگرد يك نظر از رحمت خويش
از بن خار دو صد روضه رضوان خيزد
جداقمى رابعا اشتغال دائمى امير المؤمنين عليه السّلام به انديشهها و كارهاى جدّى چگونه به او فرصت شوخى ميگذاشت ؟ ابن ابى الحديد ميگويد :
« سوگند بخدا علىّ بن ابيطالب دورترين مردم از شوخى و مزاح بوده است ،زيرا چه فرصتى براى على بود كه به شوخى پردازد ، زيرا همه اوقات او در عبادت و نماز و ذكر و فتوى و علم و مراجعه مردم درباره احكام و تفسير قرآن ميگذشت .
همه روزها يا اكثر روزها با روزه و شبهايش يا اكثر شب هايش با نماز سپرى ميگشت ، اين روش روزگار صلح بود و امّا در موقع جنگ كار او با شمشير كشيده شده و نيزه و سوار بر اسب و تنظيم قشون و لشكر كشى و ارتباط مستقيم با جنگ بوده است و خود امير المؤمنين تحقيقا راست گفته است كه « بياد مرگ بودن مرا از بازى مانع ميشود » ولى چون دشمنان اين مرد شريف و بزرگ نتوانستند براى او عيب و نقصى پيدا كنند ، لذا چارهاى جز اين نديدند كه حيلهگرى راه بيندازند و براى منحرف ساختن مردم از آن مرد بهانهاى بدست بدهند . مشركين و منافقين هم درباره رسولخدا از همين شيوه تبهكارانه استفاده نموده ، براى آن حضرت موضوعات بىاساسى را نسبت ميدادند كه خداوند او را از آن موضوعات و عيوب برى ساخته بود . . .
اگر خود امير المؤمنين ميكوشيد كه دشمنان و عيب جويانش بطور ناآگاه او را تمجيد و تعظيم نمايند ، بهتر و لطيفتر از اين راه پيدا نميكرد كه خدا آنها را وادار بانتخاب آن راه ساخته بود ( كه بگويند : على مردى شوخ طبع است ) و آنان با اين دروغ و افترا ، گمان ميكردند على را كوچك مىكنند و نميدانستند كه با اين افتراى بيجا مقام جليل و والاى او را اثبات مىكنند » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ، ص 329 و 330] زيرا ترديدى در اين نيست كه آن سيهروزان بىعقل اگر نقصى واقعى درباره على سراغ داشتند ، آنرا به رخ مردم مىكشيدند و در ميان آنان شايع مينمودند .
خامسا عمرو بن العاص آنقدر از اسلام اطّلاع نداشته است كه بفهمد شاد كردن يك انسان و مرتفع ساختن غبار اندوه از دلهاى مردم در نزد خدا امرى است محبوب . يونس بن شيبانى مىگويد :
قال أبو عبد اللّه عليه السّلام : كيف مداعبة بعضكم بعضا ؟ قلت : قليل ، قال : فلا تفعلوا فإنّ المداعبة من حسن الخلق و إنّك لتدخل بها السّرور على أخيك و لقد كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يداعب الرّجل يريد أن يسرّه [منهاج البراعة هاشمى خوئى ج 6 ، ص 93] ( امام صادق عليه السّلام فرمود : چگونه است گفتار و رفتار مسرور كننده و لطيف بعضى از شما با بعضى ديگر ؟ گفتم : اندك است . فرمود :چنين نكنيد ، زيرا چنان رفتار و گفتار از خواصّ اخلاق نيكو است .
و تو بوسيله آن ، سرور در دل برادرت داخل ميكنى و پيامبر اكرم ( ص ) [ گاهى ] براى مسرور ساختن مرد گفتار و رفتار لطيف داشت ) ابن ابى الحديد اين روايت را از سفيان ثورى از پيامبر اكرم نقل ميكند :
إنّى أمزح و لا أقول إلاّ حقّا [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ، ص 330] ( من [ گاهى ] مزاح ميكنم ، ولى جز حقّ چيزى نميگويم ) منابع اسلامى درباره آنگونه مزاح و گفتار لطيف كه خلاف حقّ نباشد و آزار كسى را فراهم نياورد ، هم قولا و هم عملا از پيشوايان اسلام ، دلائل قابل توجّهى دارد .
وانگهى چرا انسان كامل و عارف ، گشادهرو و خوشحال نباشد ، در صورتيكه خوف و حزن را از خود دور كرده است . البتّه طرف گفتگو در اين سخنان كه مىخواهيم متذكّر شويم ، عمرو بن العاصها و معاويهها نيستند ، زيرا كمال و عرفان كجا و اين مقام پرستان كجا ؟ يعنى روح ملكوتى كجا و خود طبيعى فرو رفته در شهوت و تورّم خويش كجا ؟ ابن سينا ميگويد :
ألعارف هشّ بشّ بسّام يبجّل الصّغير من تواضعه كما يبجّل الكبير و ينبسط من الخامل مثل ما ينبسط من النّبيه و كيف لا يهشّ و هو فرحان بالحقّ و بكلّ شيىء فإنّه يرى فيه الحقّ . . . 1 ( انسان عارف ، گشادهرو است و تبسّم بر لب دارد ، او با تواضعى كه دارد انسان كوچك و محقّر را همچنان تعظيم مىكند كه انسان بزرگ را و از مشاهده انسانى بىنام و نشان همانگونه انبساط روحى پيدا ميكند كه از انسان مشهور . چرا گشادهرو و خندان و منبسط نباشد ،زيرا او با ارتباط با حقّ و با هر چيزى [ چون حقّ را در آن مىبيند ] غرق در فرح و سرور است . ) در تنبيه ديگر ميگويد :
« و كذلك عند الانصراف فى لباس الكرامة فهو أهشّ خلق اللّه ببهجته » 2 .
( و همچنين مرد عارف در هنگام انصراف از بارگاه الهى كه بآن جذب شده بود ، وقتى كه با داشتن قدرت بر حفظ همان جاذبيّت الهى در موقع توجّه باين دنيا ، بر ميگردد ، او شادمانترين مخلوق خدا است به سرور و ابتهاجى كه دارد ) .
در پايان اين مبحث نكتهاى كه بايد تذكّر داده شود اينست كه مزاح نامعقول غير از بيان لطيف غير متداول درباره واقعيّات است كه موجب انبساط خاطر مىگردد ، ولى در عين حال در واقعيّتى كه بيان مىشود ، هيچ گونه اختلالى وارد نمىآورد . مزاح نامعقول مخصوصا با تكرار و ادامه آن
———–
( 1 ) . الاشارات و التّنبيهات نمط نهم ص 391 .
———–
( 2 ) . الاشارات و التّنبيهات نمط نهم ص 391 .
[ 184 ]
نيروى تعقّل و انديشههاى واقع جويانه را مختلّ نموده و در نتيجه بىاعتنائى به حقائق و واقعيّات و قوانين جاريه در آنها را بوجود مىآورد و تدريجا وجود خود انسان شوخ به افسانهاى بىاساس تبديل مىگردد و بعبارت ديگر دندانههاى قانونگير مغز آدمى سائيده مىشود و قلب در تيرگىها فرو مىرود و موجب كراهت و تنفّر آدمى از خويشتن مىگردد . 15 ، 16 فإذا كان عند الحرب فأىّ زاجر و آمر هو ما لم تأخذ السّيوف مأخذها ،فإذا كان ذلك كان أكبر مكيدته أن يمنح القرم سبّته ( در آنهنگام كه وارد كارزار شود دستور دهنده و مدّعى بزرگى است مادامى كه شمشيرها در مجراى خود بكار نيفتاده باشند ، وقتى كارزار شروع و شجاعان طرفين با شمشير بر سر يكديگر تاختن گرفتند ، بزرگترين حيلهاى كه بكار مىبندد ، باز كردن اسافل اعضايش در ديدگاه شجاع بزرگ و رادمرد است [ و با اين حيله پست فطرتانه خود را از مهلكه نجات مىدهد ] )
قهرمان قهرمانان با اسافل اعضايش زندگى خود را تضمين مىكند
حركت كنيد ، بتازيد ، حمله كنيد ، بزنيد ، نترسيد و شجاع باشيد ، اين منم كه غائله جنگ را با پيروزى مرتفع خواهم كرد . شمشيرها را كنار گذاشته تيراندازى شروع كنيد ، برو پيش ، برگرد به عقب ، از ميمنه دفاع كنيد ، ميسره بيايد جلو ، پرچمها را همواره در اهتزاز نگهداريد . . . و همه اين تحريكات سلحشورانه و قهرمانانه در يك جمله مختصر ميشود كه سخن اين قهرمان قهرمانان را كه در كنار گودى ايستاده و فرمان لنگش كن را مىدهد بشنويد ناگهان باين فكر مىافتد كه مبادا فردا بازماندگان كشته شدگان بر او حمله آورده و بگويند :
سردار معظّم اين چه جنگى بود كه حتّى يك جراحت ناچيز بر بدنت وارد نساخته است ، ولى هزاران انسان را با فرمان لنگش كن به خاك و خون انداختى ؟
وارد ميدان جنگ مىشود . امير المؤمنين بطرف او حركت مىكند و عمرو بن العاص آن قهرمان قهرمانان همينكه خود را در برابر امير المؤمنين مىبيند ،فورا خود را از اسب بر روى زمين انداخته و پوشاكش را كنار مىزند و اسافل اعضايش را در ديدگاه امير المؤمنين قرار ميدهد و از حياى فرشتهخوئى امير المؤمنين بهرهبردارى مىكند . آرى حياتى كه عمرو بن العاص در اين دنيا براى خود انتخاب كرده بود ، وسيله شايسته تضمين آن گونه حيات اسافل اعضاء مىباشد .
حالا بايد ديد پايان آن زندگى كه با اشتراك چند مرد شروع مىشود و با دروغ و نيرنگ و پيمان شكنىها بجريان مىافتد و رسالت سيّد الانبياء را به استهزاء ميگيرد و با كمال صراحت به مقام پرستى اعتراف مىنمايد و با اسافل اعضاء به تضمين چنين زندگى مىپردازد ، بكجا منتهى مىگردد
اكنون در پايان زندگى عمرو بن العاص بينديشيم و ببينيم زندگى اين خود فريب و نيرنگ باز چگونه پايان پيدا مىكند . ابن ابى الحديد در ج 6 ص 323 و 324 و 325 مطالبى را از خاتمه حيات اين شخص نقل ميكند : « نقل شده است كه عبد اللّه بن عباس مىگويد : وارد خانه عمرو بن العاص شدم و او در حال جان كندن بود ، باو گفتم : تو هميشه مىگفتى : ميل دارم شخص عاقلى را در موقع مردن ببينم تا از او سؤال كنم مرگ را چگونه مىبينى ؟ [ اكنون تو خود كه در حال جان كندن هستى بگو ببينم مرگ را چگونه مىبينى ؟ ] عمرو پاسخ داد : آسمان را مىبينم كه گوئى بر زمين آمده و من ميان آن دو گرفتارم و خودم را مىبينم گوئى از سوراخ سوزنى نفس مىكشم ، سپس گفت : خداوندا ،بگير از من تا راضى شوى [ احتمالا بقرينه اعترافاتى كه مىكند ، انتقام است يعنى خداوندا ، از من انتقام بگير تا راضى شوى ، و منظور گرفتن جان نيست ،زيرا گرفتن جان فى نفسه كه مرگ است جنبه انتقام ندارد ولى در روايتى كه پس از اين نقل مىكنيم احتمال التماس گرفتن روح قوىتر بنظر مىرسد ، زيرا در آن روايت ابن عبّاس پس از شنيدن جمله وى از روى اعتراض به وى مىگويد :
هيهات اى عمرو ، تو از خدا تازه را گرفتى و مىخواهى كهنه آن را برگردانى و از تو راضى شود ؟ ] سپس دست خود را بلند كرد و گفت : خداوندا دستور دادى و ما معصيت كرديم و نهى كردى ، مرتكب شديم ، نه از گناهان برى هستم كه عذرخواهى كنم و نه نيروئى دارم كه از آن يارى بجويم و گذشته را جبران نمايم و لكن لا إله إلاّ اللّه . عمرو اين جمله را تكرار مىكرد تا مرد » .
و « در روايت مزنى چنين آمده است كه شافعى گفت : ابن عبّاس به خانه عمرو بن عاص در موقع بيماريش رفت و سلام كرد و گفت : چگونه صبح كردى ؟ عمرو پاسخ داد : من باين حال رسيدهام در صورتيكه اندكى از دنياى خود را اصلاح و خيلى از دينم را افساد كردهام ، اگر افساد ميكردم آنچه را اصلاح كردهام و اصلاح ميكردم آنچه را كه افساد كرده ام ، نجات پيدا مى كردم .
اگر اكنون طلب كردن سودى بحالم داشت طلب مىنمودم و اگر قدرت داشتم فرار كنم فرار مىكردم ، در اين موقع مانند كسى كه ميان آسمان و زمين خفه شده است قرار گرفتهام ، نه ميتوانم با دستانم بالا بروم و نه با پاىهايم بزمين فرود بيايم ،برادر زادهام ، مرا موعظه كن تا نفعى ببرم . ابن عبّاس گفت : هيهات پسر برادرت ، برادرت شده است ، و تو نميخواستى مبتلا به سرنوشتى شوى مگر اينكه مبتلا شدى و چگونه ميتواند كوچ كننده را كسى موعظه كند يا دستور بدهد كه هنوز اقامت در زندگى دارد .
عمرو به ابن عبّاس ميگويد : در اين هنگام كه عمر من به هشتاد و اندى سال رسيده است ، مرا از رحمت پروردگارم نااميد مىكنى ؟ خداوندا ، ابن عبّاس مرا از رحمت تو مأيوس مىكند ، بگير از من تا از من راضى شوى . ابن عباس گفت : هيهات اى عمرو تازه را گرفتى و كهنه را برميگردانى ؟ » ظاهرا مقصود عمرو گرفتن جان است كه از خداوند تازه و سالم آنرا گرفته بود و اكنون كه مىخواهد برگرداند كهنه ، و فاسد شده است .
سپس ابن ابى الحديد در ص 325 مىگويد : « ممكن است تو بگويى :
« آيا اين اخبار به توبه عمرو بن العاص دلالت نمىكند ؟
ابن ابى الحديد پاسخ مىدهد كه اين مخالفت آيه قرآنى است كه ميگويد :
وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنّى تُبْتُ الْأنَ [ النّساء ، آيه 18] ( و توبه اى نيست براى كسانيكه گناهان را مرتكب مىشوند تا هنگامى كه مرگ بسراغ يكى از آنان مىآيد در آن حال مىگويد : من الآن توبه كردم ) » آرى اين يك پديده كلّى است كه در آن هنگام كه گرداب مرگ براى بلعيدن كشتى نشينان تبهكار حيات دهان باز مىكند ، گرگها همه ميش مىشوند و خدا ستيزان خدا خدا مىگويند و دشمنان بشريّت دم از انسانيّت مىزنند و راهزنان راهنمايان مىگردند بلى ، در آن هنگام كه ديوار زندگى خراب شده و پشت خود را كه آغاز مشاهده اعمال و نتائج آنها است نشان مىدهد ، اين انقلابات حتمى است ، ولى مجالى براى به ثمر رسيدن آن انقلابات نمانده است . چارهاى جز عبور از پل مرگ و ديدن نتايج اعمال وجود ندارد .
از پليديهاى درون عمرو مطالبى در تاريخ بيادگار مانده است كه ميتواند او را بعنوان نخستين پايهگذاران نيرنگ بازىهاى ماكياولى معرّفى كند . اين بىخبر از دين و اخلاق جملهاى به عائشه گفته است كه ميتواند تفسير كننده همه كارشكنىها و تبهكارىها و آدمكشىهاى معاويه و همدستانش بوده باشد كه با معاونت عمرو بن عاص انجام گرفته است . اين جملهاى كه ذيلا نقل مىكنيم با كمال وضوح اثبات مىكند كه معاويه و عمرو بن عاص و همه درندگان كه سر سفرههاى رنگارنگ معاويه مىنشستند ، چه مقصودى داشتند كه موضوع خونخواهى عثمان را پيش كشيده بودند . جملهاى كه بنا به نقل ابن ابى الحديد عمرو عاص به عائشه ميگويد اينست كه :
و قال لعائشة : لوددت أنّك قتلت يوم الجمل ، قالت : و لم لا أبا لك ؟ قال كنت تموتين بأجلك و تدخلين الجنّة و نجعلك أكبر التّشنيع على علىّ بن أبيطالب [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 322] .
( عمرو عاص به عائشه گفت : دوست داشتم كه در جنگ جمل كشته ميشدى . عائشه گفت : چرا اى بىپدر ؟ عمرو گفت اگر در جنگ جمل كشته ميشدى ، با اجل خود از دنيا ميرفتى و داخل بهشت مىگشتى و ما كشته شدن ترا وسيله بزرگترين تقبيح و سرزنش براى على بن ابيطالب قرار ميداديم ) .
اينكه عائشه در مقام اعتراض به عمرو عاص ميگويد : اى « بىپدر » اگر چه اين كلمه در محاورات عرب اغلب بمعناى حقيقىاش بكار نميرود ، ولى درباره عمرو عاص با نظر به اتّفاق مورّخين كه چهار يا پنج مرد او را بخود نسبت دادهاند ، بمعناى حقيقى آن بكار رفته است ، چنانكه امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه گذشته فرمود :
عجبا لابن النّابغة ( در تعجّبم از فرزند زن زناكار ) نكته ديگرى كه در كلمات فوق وجود دارد اينست كه عمرو عاص ميگويد :
اگر در جنگ جمل كشته ميشدى ، با اجل خود ميمردى و داخل بهشت ميگشتى ، اين احمق كه عقل خود را به هواى رياست چند روزه دنيا باخته بود ، فكر نميكند كه اگر كشته شدن عائشه در جنگ جمل اجل حقيقى و طبيعى خود بود ، در همان جنگ كشته ميشد و امروز مورد مسخره و اهانت عمرو عاص قرار نميگرفت .
چه اهانت و مسخرهاى بالاتر از اينكه عمرو عاص ميگويد : ايكاش وجود تو و زندگى تو در راه تشديد بغض و عداوتى كه من و همراهانم به سركردگى معاويه به على بن ابيطالب داشتيم قربانى ميشد و ما ميتوانستيم از مرگ تو استفاده كنيم و ضمنا وعده بهشت هم به عائشه ميدهد كه يعنى من و همراهانم با تو عداوت نداشتيم ، زيرا ميدانستيم كه به بهشت خواهى رفت اگر عمرو عاص اعتقاد به بهشت و جهنّم داشت ، براى بدست آوردن مقام در اين دنياى چند روز ، حكومت بر حقّ امير المؤمنين ( ع ) را كه نسبتش با پيامبر اكرم ( ص ) نسبت هارون به موسى بود و به اضافه نصوص صريح پيامبر درباره شايستگى قطعى امير المؤمنين به زمامدارى ، با اغتشاش و اخلالگرىهاى رنگارنگ دچار آنهمه گرفتارىها نميكرد و به بهانه خونخواهى عثمان كه قطعا دست او و معاويهاش به آن آلوده بوده است جوامع اسلامى را بآن روز سياه نمىنشاند و دهها هزار مسلمان را بخاك و خون نمىريخت . واقعا مقدارى در اين مسئله بينديشيم كه سياستبازان حرفهاى در موقع مقتضى قسمت كننده بهشت و جهنّم هم ميشوند مثل اينكه عمرو در تقسيم بهشت و جهنّم اشتباه هم كرده بود ، و همه بهشت را به ديگران داده بود و بدانگونه كه داستان مردنش را از ابن عبّاس شنيديم براى خود حتّى بقدر نشستن يك بشر در زمين بهشت اختصاص نداده بود . البتّه چون اين سياست بازان حرفهاى خيلى ايثارگر تشريف دارند ، لذا بهشت و نجات ابدى را هم به مردم مىبخشند و خود را از رحمت الهى و بهشت دور ميكنند يادت به خير
مولوى
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
از كلام فوق معلوم ميشود كه اين مقام پرست ضدّ انسان اگر ميتوانست جنگى بر پا كند كه همه مهاجرين و انصار و صدها سلمان و ابوذر و عمّار شهيد شوند ، تا عمرو عاص بتواند بهانهاى براى كوبيدن شخصيّت امير المؤمنين پيدا كند ، قطعا اقدام بچنين كارى ميكرد .
همه مورّخان نوشتهاند كه در جنگ صفّين در آنروز كه عمّار بن ياسر آن انسان بزرگ بدست دار و دسته معاويه و عمرو عاص شهيد شد ، آن بنيانگذاران مكتب ماكياولى دست به تبليغات گستردهاى در ميان سپاهيان و مردم ساده لوح زدند كه عمّار را علّى بن ابيطالب كشته است ، زيرا علىّ بن ابيطالب است كه عمّار را به ميدان جنگ آورده است اين سخن احمقانه واضحتر از آن بود كه احتياجى به پاسخ داشته باشد ، با اينحال ، ساده لوحانى كه همواره بهترين وسيله تبليغ مقام پرستان بوده اند ، از دسيسه معاويه و عمرو عاص در ابهام فرو رفته و چه بسا كه سخن نابكارانه آن دو ضدّ انسان را باور ميكردند ، و لذا امير المؤمنين عليه السّلام پاسخ داد كه بنا بر گفته آنان قاتل حمزة بن عبد المطّلب و ديگر شهداى اسلام پيامبر اكرم بوده است ، زيرا پيامبر بوده است كه آن شهدا را بميدان جهاد بسيج فرموده بود شايعه وقيحى كه معاويه و عمرو عاص درباره عمّار بن ياسر براه انداخته بودند ، براى پوشاندن حقيقت بسيار مهمّ و روشنى بود كه در دل همه مسلمانان آن روز استوار بود كه پيامبر اكرم درباره عمّار بن ياسر فرموده بود :
يا عمّار تقتلك الفئة الباغية ( اى عمّار ترا گروه ستمكار و طغيانگر بر حاكم بر حقّ مسلمين خواهد كشت ) .
در اين دنيا كه صحنه بزرگى براى مسابقه است ، سه گروه از انسانها براى سبقت تلاش مينمايند : اهل حقّ با همديگر ، اهل باطل با همديگر ، اهل حقّ با اهل باطل .
قبلا مباحث مربوط به حقّ و باطل و روياروئى آن دو را با يكديگر و رابطه قدرت را با آن دو در يكى از مجلّدات اين تفسير بررسى نمودهايم . در اينجا جريان حقّ و باطل را در مجراى تكاپو و مسابقه يادآور ميشويم : نخست دو مقدّمه را بايد متذكّر شويم :
مقدّمه يكم تقابلى كه خود دو مفهوم حقّ و باطل با يكديگر دارند ، غير از تقابلى است كه دو مفهوم مزبور در موقع گروهبندى انسانها و اتّصاف آنان با يكى از آن دو دارا ميباشند ، زيرا حقّ و باطل با نظر به ذات آن دو ، هر يك طرد كننده قطعى ديگرى است ، چنانكه هر حقيقتى طرد كننده نقيض خود ميباشد .
اگر حقّ و باطل را از قبيل نقيضين در نظر نگيريم ، حدّاقلّ دو ضدّ همديگرند كه سوم ندارند ( ضدّين لا ثالث لهما مانند حركت و سكون از ديدگاه بعضى از حكما ) و بهرحال در هر موردى كه يك واقعيّت حقّ بوده باشد ، باطل خود بخود در آن مورد منتفى خواهد بود . و بالعكس ، هر واقعيّت و رويدادى كه باطل بوده باشد ، حقّ در آن موقعيّت منتفى خواهد گشت .
بنابراين ، حقّ و باطل هرگز در يك موقعيّت مانند دو موجود روياروى هم قرار نميگيرند كه با همديگر گلاويز شوند . اين دو انسان حقّ طلب و باطل جو است كه روياروى هم صف آرائى مينمايند و قدرت مادّى سرنوشت مادّى زودگذر اين گلاويزى را تعيين مينمايد و قدرت معنوى و ابدى حقّ ، سرنوشت جاودانى ارزشهاى اصيل انسانى را « كه چنين است و چنين بايد » با قلم الهى بر صفحه هستى مىنگارد و دلها و وجدانهاى پاك نسلها را در گذرگاه قرون و اعصار توجيه و نگهبانى مينمايد .
مقدّمه دوم مسابقه و عشق به مسابقهاى كه سه گروه در اين دنيا انجام ميدهند ، با نظر به استعداد بىنهايت جوئى روح بشرى بهيچ حدّ و مرزى محدود نيست . اين پديده شگفت انگيز با نظر به سرگذشت عينى حيات بشرى در تكاپوهاى نامحدود براى وصول به مقاصد خويشتن ، روشنتر از آن است كه نيازى به تفصيل و استشهاد داشته باشد .
اكنون مىپردازيم به انواع سهگانه مسابقه :
1 مسابقه اهل حقّ با همديگر احساس ارزش و عظمت حقّ و درك آرامش غير قابل توصيفى كه در هماهنگى با حقّ نصيب آدمى ميگردد و همچنين با نظر به اينكه ارواح هماهنگ با حقّ ، لذّتى كه از هستى خود مىبرند ، مافوق همه لذائذ است ، موجب تكاپو و مسابقه در راه حقّ و وصول به ابعاد گوناگون ميگردد . مشاهده نتيجه تلاش يك انسان براى رسانيدن يك كوزه آب گوارا براى لب تشنگان جگر سوخته [ در يك بيابان سوزان ، كه بيش از آنكه حيات آن لب تشنگان را تأمين نمايد ، حيات را براى خود آن تلاشگر چنان لذيذ و با عظمت ساخته است كه فقط عاشقان راز هستى ميتوانند آنرا درك كنند ، نه مغزهاى پيچيده به دور خود ]
[ خرد مومين قدم وين راه تفته
خدا ميداند و آنكس كه رفته ]
انسانهائى را به حفر چاهها و استخراج چشمه سارها وادار نموده است .
كشف رازى ناچيز از طبيعت و مشاهده نتيجه سودمند آن ، كاروانهائى از عشّاق علم و معرفت را بحركت درآورده است . رفتار عادلانه و نيّت پاك و روحيه اخلاص و صميمى انسانهاى رشد يافته انسانهائى را كاروان در كاروان حركت داده و آنانرا با جدّىترين قيافه و ملكوتىترين چهره براى تفسير حكمت هستى براه انداختهاند .
لطفا براى تكميل بررسى اين مسابقه به مباحث « حسد و غبطه و رقابت » در تفسير خطبه هشتاد و ششم مراجعه فرمائيد . براى توضيح اين مسابقه مثالهاى زير را كه بطور كلّى استفاده و بهرهبردارى افراد و گروههاى حقّ طلب را با قرار گرفتن در منطقه تأثير و تأثّر روشن ميسازد ، ملاحظه فرمائيد : در شب عاشوراى حسين بن علىّ ( ع ) كه براى دفاع از حقّ پس از طىّ مسافتهاى بسيار زياد ، كه خود را به بيابانى سوزان و بىآب و علف كشيده بود ، ياران از جان گذشتهاش كه در برابر دشمن از نظر عدّه و نيرو ناچيزتر از آن بودند كه قابل مقايسه با همديگر باشند ، نشاط و شعف شگفتانگيزى از خود نشان ميدادند ، گوئى در آن جايگاه كه شب را به صبح ميرساندند ، مرز زندگى و مرگ نبود و گوئى ساعات و دقائق جدائى ارواحشان از بدنشان به آخرين شمارش نيفتاده بود .
نميدانيم ، شايد در آن شب تاريخ ساز و در آن تاريكى روشنائى آفرين ، آن انسانهاى حقّ بين با بروز حقّ در همه هويّت قهرمانشان حسين بن علىّ ( ع ) چه انبساطهاى روانى و چه تبسّمهاى فنا ناپذير و چه شاديهاى ابدى در دل داشتند كه الفاظ و اصطلاحات از بازگو كردن آنها ناتوان است .
بروز بعدى از حقّ در حسين بن علىّ عليه السّلام كه عبارت بود از عدم اقدام به شروع جنگ ، آن تيرانداز ماهر را كه پليدترين فرد داستان نينوا ( شمر بن ذى الجوشن ) كه در بامداد روز عاشورا در تيررس او قرار گرفته بود ، نكشد .
و برادرش ابوالفضل عبّاس بن علىّ ( ع ) آن شجاع پارسا را بر آن وادار كند كه وارد نهر فرات شود ، ولى در كمال تشنگى سوزان ، آب را از آن نهر در كفش براى آشاميدن بردارد و بياد حسين ( ع ) و لب تشنگان ياران و دودمان او بيفتد و همان آب كاملا مباح را كه در آن لحظه مايه بقاء حيات او بود بهمانجا كه برداشته بود بريزد و با لب تشنه از نهر فرات برگردد .
به دريا پا نهاد و خشك لب بيرون شد از دريا
مروّت بين جوانمردى نگر غيرت تماشا كن
آرى ، اين قانون چنين اقتضاء مىكند كه هر چه حسين ( ع ) بودن حسين بيشتر بروز ميكند ، جلوه حسينى او در عبّاس شجاع و پارسا آشكارتر ميگردد .
اگر سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار و اويس قرنى و مالك اشتر در ارتباط با اشعه حقّ علىّ بن ابيطالب ( ع ) قرار نگرفته بودند ، بآنهمه مقامات عاليه انسان الهى نائل نمىآمدند . و اگر علىّ بن ابيطالب عليه السّلام همانطور كه از سخنان آن بزرگوار برمىآيد با اشعّه حقّ و حقيقت كه از پيامبر اكرم ( ص ) مىتابيد ، ارتباط برقرار نميكرد ، آن شخصيّت بزرگ الهى ، آنهمه فعليّت در كمال و خيرات را از خود نشان نميداد . از اين پديده بسيار روشن اثبات ميشود كه آنهمه دعوت مردم به تبعيّت از رشد يافتگان و همنشينى با علماى ربّانى [ نه حرفهاى ] تأكيد شديد درباره لزوم اين ارتباط و تبعيّت ، چه حكمت والا و سازندهاى را در بر دارد .
2 مسابقه اهل باطل با همديگر انحراف از جادّه حقّ و حركت در مسير باطل و شيوع آن در بنى نوع انسانى ، بسيار چشمگيرتر از استقامت و حركت در مسير حقّ بوده است . متأسّفانه خود همين اكثريّت و چشمگيرتر بودن اهل باطل ، همواره عامل متراكم بودن صفوف آنان ميباشد ، باين معنى كه خود اكثريّت ضامن كشش مردم رشد نيافته بسوى باطل بوده است . مخصوصا مشاهده اكثر مردم قدرتمند و مكّار و حيله باز در كاروان اهل باطل كه خود را هشيار و زيرك و دانا نشان ميدهند و موجب اشتباه و فريب خوردگى مردم سادهلوح ميگردند . اين اصل را هم بخاطر بسپاريم كه :
نقش اكثريّت در توجيه حيات مردم معمولى همانند نقش گذشت زمان و جمودى است كه يك مكتب را از اعتراض و انتقاد بركنار ميكند .
و بهر حال ، قانون كلّى چنين است كه هنگاميكه حقّ چهره خود را بيك انسان نشان داد ، پس از آن ، انتخاب مسير باطل همواره با يك اضطراب و تشويش درون همراه خواهد بود و هر اندازه كه حقّ چهره خود را تابناكتر و آشكارتر و مستدلّتر بنماياند ، گزينش باطل و حركت در مسير آن ، بهمان اندازه اضطراب آميزتر و مشوّش كنندهتر خواهد بود . وقتى كه گزينش مسير باطل ترجيح داده شد ، استعدادهاى انسان باطلگرا در پيمودن اين مسير به فعليّت ميرسد و جوشش درونى براى مسابقه در حيات و كوشش در راه اشباع ارادههاى نامحدود ، در تحقّق بخشيدن به باطل با همه انواع و اشكالى كه ميتواند داشته باشد ، بكار مىافتد . پرداختن به تكاپو و مسابقه در باطل ،
اگر چه ممكن است با آگاهى و تعمّد مستقيم به باطلگرائى صورت نگيرد ، ولى شخص باطلگرا بجهت اعراض از هر گونه « بايستى » مافوق نفع شخصى و خودكامگى و آرمانهاى ضدّ حقيقت ، بهر جا كه قدم بگذارد و هر هدفى را كه در نظر بگيرد و بهر وسيلهاى كه مستمسك شود ، باطلهائى هستند كه مطلوبيّت آنها فقط مستند به عامل ارادههاى كور ميباشد . او آنچه را كه ميخواهد بهيچ وجه متّكى به اصل و قانونى غير از آنكه « ميخواهد » نيست و اين « ميخواهد » چنانكه اشاره كرديم يك جريان كور و مستند به جوشش درونى كور براى مسابقه كور در حيات است
گفت حقّ ادبارگر ادبارجو است
خار روئيده جزاى كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلى گيرد به كف خارى شود
ور سوى يارى رود مارى شود
كيمياى زهر مار است آن شقّى
بر خلاف كيمياى متّقى
اين تكاپو در مسير باطل ، عامل بدست آوردن پديدههائى فريبا ، مانند قدرتهاى مخرّب و اشباع شهوات زودگذر و لذائذى است كه بر آلام ديگران استوار شدهاند و همچنين عامل بدست آوردن خواستههاى بىاساس است خواستههائى كه كور و غير مستند به حقائق قابل تفسير مىباشند . پديدههاى مزبور بعنوان آرمانهاى اعلاى حيات با تحريكات جوششهاى درونى براى مسابقه افراد و گروههاى باطلگرا را به دنبال خود مىكشانند ، و ملاك موفّقيّت در تكاپو و مسابقه مىگردند . جائزه اين مسابقه سلطه بر حيات انسانها و در اختيار گرفتن اراده آنان ، با آن اراده كور و جوشش درونى ناآگاه به حقائق است كه سرتاسر تاريخ را پر كرده است .
آنگاه كتابها و مقالاتى را در تفسير و مقايسه اين تكاپوگران ضدّ حيات ، مىبينيد كه مبناى موفّقيّت در تكاپوى مزبور را بر خاموش كردن هر چه بيشتر شعلههاى حيات انسانها قرار داده و ترجيح يكى از اين دوندگان را در مسير شرّ و باطل بر ديگرى با ملاك « هر چه بيشتر هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران » انجام ميدهند . و بعبارت كاملا ساده : در آن كتابها و مقالات چنين ميخوانيد : تيمور لنگ قهرمانتر است از نادر شاه مثلا ، زيرا تيمور لنگ بيشتر از نادر شاه آدم كشته و بيش از وى ، جوامع اسلامى را دچار نكبتها و سيهروزىها نموده و مخصوصا بشريّت در برابراو خيلى بيش از نادر شاه ترسيده و به لرزه در آمده و بيچاره شده است سزار بورژيا بيش از چمبرلن موفّق بوده و قهرمانتر مىباشد ، زيرا حيلهگريها و دروغها و جرئت بر پايمال كردن هر گونه اصول اخلاقى و ارزشى را كه بورژيا مرتكب شده است ،
چمبرلن انجام نداده است ، پس وى ناتوان بوده و بورژيا توانا و قهرمانتر بوده است بدبختى بشرى فقط در مسابقه اهل باطل با همديگر نيست ، بلكه بدبختى بشرى در اين فلسفهبافىها و توجيهات نابكارانهايست كه مسابقات اهل باطل را ترويج و مورد تشويق قرار مىدهند 3 مسابقه اهل حقّ با اهل باطل سه نوع عمده در اين مسابقه وجود دارد كه ما در اين مبحث هر يك از آنها را بطور مختصر بيان مىكنيم :
نوع يكم تكاپوئى است كه اهل باطل بدون توجّه به ناهماهنگى باطل با حقّ و قانون ، در برابر اهل حقّ انجام مىدهند ، آنان فقط همين مقدار ميدانند كه كارى انجام مىدهند و در زندگى خود تكاپو مىكنند و با ديگران به مسابقه مىپردازند و كارى با آن ندارند كه حقّ چيست و باطل كدام است و مختصّات هر يك با نظر به قوانين هستى و روحى چگونه مىباشند .
اينان از نظر روحى به اضافه اينكه استعدادها و سرمايههاى درونى خود را بدون اخذ نتائج انسانى و الا مستهلك مىسازند ، ممكن است در توليد شرّ و نابكارىها مؤثّر بوده و با اينكه چهره ضدّ حقّ و حقيقت ندارند ، مورد بهره بردارى مردم ضدّ حقّ و حقيقت بوده باشند ، مسابقه اينان در مسيرى كه انتخاب كردهاند فقط با هدفگيرى اشباع ارادهها و جوشش درونى كورانه بر سبقت بوده باشد ، لذا ميتوان گفت : اين گونه مردم نظرى به گسترش ابعاد باطل فقط از آنجهت كه ابعاد باطل و ضد حق مىباشند ، ندارند .
با اينحال بدان جهت كه حقّ قانون اساسى هستى و انسان است ، چهرهها و ابعاد خود را كه پاسخگوى گسترش ابعاد چنين مسابقهاى بوده باشد ، نشان خواهد داد . شايد بعضى چنين گمان كنند كه اين نوع اهل باطل بدانجهت كه قصد مبارزه و تضادّ با حقّ را ندارند ، لذا نمىتوان آنها را به پليدى محكوم كرد ، لذا نمىتوان تكاپوى آنان را بعنوان مسابقه بر ضدّ حقّ قلمداد نمود . در اينجا بايد بيك مسئله مهمّى توجّه كرد و آن اينست كه غرائز حيوانى ما انسانها هرگز براى اشباع خود منطقه ممنوع الورودى را نمىشناسند ، يعنى چنان نيست كه غرائز ما به احترام آرمانهاى روحى كه بر مبناى حقّ و قانون استوارند ، به اشباع ساده خود قناعت ورزيده و به پاس آن آرمانهاى روحى ، داخل منطقه ممنوع الورود آن آرمانها نگردند ، لذا دزديدن يك سبب در امروز با بىتوجّهى به تضادّ آن با حقّ ،
ممكن است فردا به دزديدن باغ با شوخى تلقّى كردن بطلان دزديدن يك سيب بيانجامد و اين يك امكان محض نيست ، بلكه همه نابكارىهاى بشرى و ضدّيّت صريح وى با حقّ ، ابتداء يك جهشهاى ناچيز از حقّ [ با ناچيز تلقّى كردن مورد حقّ ] بوده است . آرى ، « اين كه چيزى نيست » ها بوده است كه به نابودى همه چيزها انجاميده است .
بهمين جهت است كه براى حقّ و حقّپرستان اين يك قضيّه خطرناكى است كه « اين كه چيزى نيست » وقتى كه آگاهان بشرى مىگويند :
دانههاى در صيدگاه عشق بىرخصت مچين
كز بهشت آدم بيك تقصير بيرون مىكنند
هر قطرهاى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معمّا شرح و بيان ندارد
اهل نظر ، دو عالم در يك نظر ببازند
عشق است ودا و اوّل بر نقد جان توان زد
حافظ با من و شما شوخى نمىكنند ، زيرا همه ما ميدانيم كه شعله يك چوب كبريت ميتواند درياهائى از موادّ قابل احتراق را بسوزاند . همه ما مىدانيم كه يك جمله كوتاه نابجا مىتواند اقوام و مللى را بجان هم بيندازد و جنازه صدها هزار ، بلكه ميليونها انسان را طعمه لاشخوران بيابانها نمايد :
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
وز سخنها عالمى را سوختند
لذا در آنهنگام كه باطلگرا با مغز پوچش اين قضيّه را به زبان مىآورد كه : « اين كه چيزى نيست » .انسان حقّگرا با مغزى با آن قضيه روبرو مىشود كه گوئى براى او اثبات شده است كه « اين ريشه و علّت همه چيز است » .و اين است يكى از جلوههاى بسيار با اهمّيّت مسابقه حقّ طلبان و باطلگرايان .
نوع دوم مسابقه طرفداران حقّ با طرفداران باطل است كه هر يك از آن دو اعتقاد به انديشه و عمل خود دارد . آن كسى كه طرفدار حقّ است و به طرفدارى خود از حقّ معتقد است و عمل خود را هم مطابق اعتقادش انجام مىدهد ، در تكاپو و مسابقهاى كه پيش گرفته است ، انگيزهها و نتائج اعتقاد و عمل او را جريان « حيات معقول » و مطلوبيّت عمومى آن بر همه افراد آگاه بشرى آشكار خواهد ساخت و گذشت روزگاران و بروز ابعاد حقّ در اشكال اصيل حيات ، اصالت و شايستگى آن را نشان خواهد داد . و امّا طرفداران باطل كه به انديشه و عمل خود معتقد مىباشند ، بر دو گروه تقسيم مىگردند :
گروه يكم كسانى هستند كه مبانى عقيدتى آنان ، جز احساسات و خواستههاى بىاساس ولى فريبنده چيز ديگرى نمىباشد ، بدانجهت كه استعدادهاى حيات آدمى مخصوصا بعد عقلانى آن در همه شرايط و براى هميشه ساكت و خاموش نمىشود ، لذا اين اشخاص اگر آگاهى و اشراف به حيات را بكلّى از دست ندهند چه بخواهند و چه نخواهند روزى بيدار ميشوند و به بىپايه بودن آن احساسات و خواستههاى بىاساس خود توجّه پيدا مىكنند و اگر در صدد تأويل و توجيه گذشته برنيايند ، بطرف حقّ حركت مىكنند و افراد اين گروه اندك نيستند و اگر به وضع گذشته خود ادامه بدهند ،بجهت توجّه به حقّ و اصالت آن ، همواره با نوعى تضادّ درونى زندگى خود را سپرى مينمايند .
گروه دوم كسانى هستند كه عقيده خود را مستند به دليل ميدانند و دلائلى را كه قبول كردهاند در نظرشان كاملا محكم ميباشند . اينان در صدد قبولاندن معتقداتشان به ديگران نيز بر مىآيند ، و خود را بر مبناى دلائل مفروض طرفدار حقّ و واقعيّت ميدانند ، لذا در تكاپو و مسابقه جدّىتر از گروه يكم عمل مينمايند .
براى اثبات بطلان معتقدات اين گروه ، فقط از آن اصول و قوانين ميتوان استفاده نمود كه اگر استعداد نوگرائى و واقع جوئى آنان بكلّى نابود نشده باشد ، ميتوانند مفيد بوده باشند .
نوع سوم كه خطرناكترين و وقيحترين روياروئى با حقّ است ، اينست كه وضع روانى انسان حالت ضدّيّت با حقّ به خود بگيرد . اين نوع بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد :
قسم يكم تضادّ با حقّ كه ناشى از تضادّ با شخص يا اشخاص حمايت كننده از حقّ ميباشد . اينگونه روياروئى با حقّ منشأ بزرگترين ستمى است كه انسان بخود روا ميدارد و نميخواهد حساب حقّ را از اشخاص جدا كند . او با اين تفكّر و رفتار نابكارانه از خصومت شخصى عداوت و كينه توزى با حقّ را نتيجه ميگيرد ، گوئى قوام و عنصر اساسى حقّ ، شخص مورد عداوت و كينه توزى او است . بنابراين ،
هر كسى كه نتواند براى حقّ يابى از اشخاص و چگونگى رابطه با آنان قطع نظر نمايد ، در حقيقت بايد گفت : چنين كسى حقّ را نشناخته است و ارزش و ضرورت حياتى آنرا نميداند . ما اين پديده را در دوران زندگى امير المؤمنين عليه السّلام بطور فراوان سراغ داريم . اغلب كسانيكه با آن ولىّ اللّه اعظم و با آن انسان كامل مخالفت ميورزيدند ، نه تنها با كسانى ديگر كه ميگفتند اجراى اسلام و حقّ و عدالت را بعهده گرفتهاند موافق بودند ، بلكه به زمامدارى كسانى تمايل داشتند كه يك هزارم آشنائى امير المؤمنين را با حقّ و حقيقت نداشتند . براى چه ؟ براى اينكه فقط علىّ بن ابيطالب ( ع ) را نميخواستند البتّه عدّه ديگرى هم بودند كه نخواستن شخص علىّ بن ابيطالب را پوششى براى نخواستن حقّ قرار داده بودند .
قسم دوم ضدّيّت با خود حقّ است ، كه منشأ همه پليدىها ميباشد . در اين نوع سوم كه گفتيم خطرناكترين و وقيحترين انواع روياروئى با حقّ است ،
هر اندازه كه حقّ با قدرت بيشتر بروز كند و با ابعادى متنوّع ظاهر شود ، بر بروز تند باطل و ظهور ابعاد متنوّع آن افزوده ميشود . حقّ موقعى كه عظمت صدق و ارزش آنرا صريحتر و نيرومندتر نشان بدهد ، باطل براى شكستن آن عظمت بيشتر تلاش خواهد كرد ، و ارزش آنرا بيشتر از بين خواهد برد . البتّه مقصود از اينكه باطل در برابر حقّ با ضدّيّتى بيشتر وارد صحنه خواهد شد ،
نه بمعناى آن است كه باطل با آن ضدّيّت و نيرويش حقّ را خدشهدار خواهد ساخت ، بلكه مقصود اينست كه باطل جولان بيشتر و چشمگيرتر و متنوّعترى را براه خواهد انداخت ، باطل اگر چه همه سنگرهاى حاميان حقّ را تسخير كند ، بالاخره بجهت حاكميّت مطلق حقّ در اصول و مبانى هستى و در حيات حقيقى انسانها ، به بنبست نهائى رسيده و با شكست قطعى مواجه خواهد گشت .
بدين ترتيب هر اندازه كه حقّ عظمت كمالجوئى آدمى را روشنتر و نيرومندتر نشان بدهد ، باطل براى نشان دادن اينكه كمالجوئى اصالتى ندارد و خيالى بيش نيست ، شديدتر به تلاش خواهد افتاد . هر اندازه كه حقّ همدردى با انسانها را عالىتر و انسانىتر بروز بدهد ، باطل در اثبات اصالت منفعت براى خود فرد ، شديدتر دست و پا خواهد كرد . اين آب شيرين و شور همواره در تاريخ انسانها جريان داشته است
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلائق ميرود تا نفخ صور
اين روياروئى خطرناك باطل با حقّ معنايش آن نيست كه دو موضوع عينى ، يكى بنام حقّ و يكى بنام باطل هر يكى با هويّتى معيّن وارد ميدان ميشوند و روياروى هم قرار ميگيرند ، بلكه آرمانها و عظمتها و ارزشهاى حقّ از مغزها و وجدانهاى انسانى عالى بروز ميكند و در طرف مقابل ،خدشه دار ساختن و ناچيز نشان دادن آن آرمانها و عظمتها و ارزش از مغزها و سينههاى تيره و تار و كوته بين و سطح نگر ، باطل ابعاد خود را بروز ميدهد .
بدين ترتيب دو طرز تفكّر يا دو مكتب روياروى هم قرار ميگيرند كه در رأس يكى از آن دو ( حقّ ) انبياى الهى و حكماى راستين قرار ميگيرند و در رأس آن ديگرى يعنى باطل ، مدافعان لذّت پرستى و عشّاق قدرت و خودكامگىها و فردپرستها پرچم خود را به اهتزاز در ميآورند . در آنهنگام كه هر يك از حاميان حقّ و باطل كه تجسّمى از آن دو هستند روياروى يكديگر قرار گرفتند و آتش خصومت شعلهور گشت ،
هر اندازه عظمت و ارزشها از حمايتگران حقّ بيشتر بروز كند ، باطل براى حفظ خود ، پستىها و پليدىهاى بيشترى را از خود بنمايش در خواهد آورد . ميدانيم كه نگهبان و حافظ باطل از سنخ همان انسان است كه تجسّمى از حقّ گشته و از آن حمايت ميكند . و هر دو انسان داراى استعدادها و نيروهائى بسيار پر بعد و نيرومند ميباشند ، بنابراين ، چنانكه حقّ بطور نامحدود جلوههائى از عظمت و ارزش را بوسيله انسان با وصف مزبور بوجود مىآورد باطل نيز بوسيله انسان با داشتن همان سرمايه در صدد محو جلوههاى عظمت و ارزش حقّ بر ميآيد ، يعنى از جادّهاى كه حقّ از آن عبور ميكند ، باطل هم جادّهاى بموازات آن ، براى روياروئى و تقابل با حقّ ،
مىكشد . گاهى جلوههاى حقّ و باطل به اوج خود ميرسد و با ابعاد بسيار متنوّع و فراوان در مقابل همديگر صفآرائى ميكنند . چنانكه در داستان امير المؤمنين عليه السّلام از يكطرف و معاويه و عمرو عاص از طرف ديگر مشاهده ميكنيم . امير المؤمنين عليه السّلام به شدّت از خونريزى بنا حقّ پرهيز ميكند ، طرف مقابل هيچ اصل و قاعدهاى را در اين پديده خطرناك نميشناسد امير المؤمنين براى پرهيز از خونريزى به اهمّيّت حيات و ارزش الهى آن استدلال ميكند ، معاويه و عمرو عاص كشتار دهها هزار انسان را به بهانه خواباندن فتنه براه مىاندازند .
امير المؤمنين ( ع ) در همه لحظات جهاد مقدّسش در حال دعا و نيايش بسر ميبرد ، طرف مقابل با كمال وقاحت مشغول نقشهكشى و حيلهپردازى ميباشند . و قرآن را بر سر نيزهها بلند مىكنند كه ما بايد مطابق قرآن عمل كنيم ، در صورتيكه آنان بهتر از همه ميدانستند كه اگر آن روز ميخواستند يك انسان كاملى را پيدا كنند كه تجسّمى از قرآن باشد ، جز امير المؤمنين ( ع ) كسى ديگر وجود نداشت .
امير المؤمنين ( ع ) عالىترين مسائل الهيّات و هستى شناسى را در ميدان كارزار به فرماندهان و سپاهيان خود تعليم ميدهد و ميدان كارزار را بيك دانشگاه انسان سازى مبدّل مينمايد . طرف مقابل كسى است كه مىبيند قدرت پيروزى بر هوى و هوسهاى شيطانى خود ندارد ، و نميتواند از عقل الهى استفاده كند و در جاذبه الهيّات قرار بگيرد ، با نفى و انكار عقل و ارزش آن خود را تسليت داده ميگويد : « آسوده و راحت شد كسى كه عقل نداشت » .
هر اندازه كه ابعاد باطل تنوّع و شدّت بيشترى از خود نشان بدهند ، حقّ نيز در برابر آن عظمت و كمال متنوّعتر و عالىترى را بروز ميدهد
باطل بدانجهت كه در خلاف مسير قانون حركت مىكند ، قرار گرفتن آن در تنگناهاى گوناگون امرى است كاملا طبيعى و هر اندازه كه حاميان باطل بخواهند براى موفّقيّت خود از تنگنائى كه ايجاد كردهاند ، نجات پيدا كنند ،
قطعا به تنگناى ديگرى پناهنده خواهند گشت ، ولى حقّ برخلاف باطل بجهت حركت در مسير قانون كه طبيعت آن است هرگز در تنگناها قرار نميگيرد و در برابر هر نقشهاى كه باطل پيش مىآورد ، با كمال آرامش ميتواند بطلان آن نقشه را اثبات نمايد . بعنوان مثال : باطل براى تحقّق بخشيدن به خود ،
ميگويد : ما به خونخواهى عثمان اقدام به جنگ كردهايم ، حقّ ميگويد : اگر اين ادّعاى شما از روى صدق و صميميّت بوده باشد [ در صورتيكه چنين نيست و دست همه شما به خون عثمان آلوده است ] اين يك دعواى حقوقى است [ اگر چنين دعوائى با وجود اولياى اقرب عثمان از شما مشروع باشد ] . چه ارتباطى با سلطنت خواهى دارد ؟ اين از نظر منطق و امّا از جنبه عمل ، معاويه فرات را بر روى لشكريان امير المؤمنين ( ع ) مىبندد كه نه تنها از ديدگاه اسلام فسق و ظلم نابخشودنى است ، بلكه از ديدگاه هيچ مكتبى قابل توجيه نيست .
در طرف مقابل وقتى كه امير المؤمنين سپاهيان معاويه را از فرات دور ميكند ، و بر فرات مسلّط ميگردد ، دستور ميدهد فرات براى همه سپاهيان معاويه باز و همگان از آب فرات استفاده كنند .
بدين ترتيب باطل در تنگناى ضدّ منطق گرفتار ميشود و نميتواند حركت پليد و آدمكشى خود را توجيه نمايد . در صورتيكه حقّ با استحكامى كه قانون دارد ، راه خود را پيش ميگيرد و باطل را در تنگناى خود محبوس مينمايد .
باطل براى پيشرفت خود در تنگناى بستن نهر فرات بر روى دهها هزار انسان قرار ميگيرد و در مسير خود به بنبست آدمكشى و خونريزى ميرسد ، ولى حقّ در پهنه عظيم واقعيّت در مجراى قانونى خود به احياى انسانها توفيق مييابد .
اينست معناى اينكه هر اندازه علىّ بودن علىّ ( ع ) بيشتر بروز ميكند ، بر عمرو عاص بودن عمرو عاص افزوده ميشود و بالعكس ، هر اندازه كه عمرو عاص بودن عمرو عاص بيشتر شدّت پيدا مىكند ، علىّ بودن علىّ ( ع ) شكوفائى عاليترى از خود نشان ميدهد . مبناى اين تشديد در روياروئى و تقابل بسيار روشن است . و آن اينست كه هر يك از دو روح ، يا دو من همه استعدادها و ابعاد خود را براى « حيات مطلوبى » كه براى خود انتخاب كرده است ، به فعّاليّت و تلاش واميدارد و هر رويداد و سخن و عملى را كه ضرورى يا مفيد براى آن حيات مطلوب تشخيص ميدهد ، در مسير آن حيات مطلوب بكار ميبرد .
بطوريكه اگر بر فرض محال بتواند همه جهان هستى را مورد بهرهبردارى قرار بدهد و ميليونها برابر استعدادها و ابعادى كه دارد بكار بيندازد ، همه آنها را در راه وصول يا ادامه حيات مطلوب خود استخدام خواهد كرد . بنابراين ، حقّ و باطل در يك نقطه تلاقى ممكن است با صدها استعداد و ابعاد و انديشه و با استخدام هزاران وسيله و نيرو از جهان طبيعت روياروى يكديگر قرار بگيرند .
ولى چنانكه اشاره كرديم ، بالاخره حقّ پيروز بوده و هرگز در تنگنائى قرار نخواهد گرفت ، زيرا مبناى هستى و انسان حقّ است ، هر چند كه دائما در سنگلاخ و فراز و نشيب و دشواريها حركت كند . دوران زمامدارى امير المؤمنين عليه السّلام پر از دشواريها و سنگلاخ و نابسامانىهائى است كه گروههاى باطل با انواعى از ابعاد براى او ايجاد كردهاند ، ولى هر اندازه كه ناگواريها و مشكلات بيشتر و شديدتر گشته است بر عظمت و نفوذ شعاع شخصيّت على ( ع ) افزوده است .
داستان اصحاب جمل و جنگى كه آنان براه انداختند ، حادثه كوچكى نبود . اين حادثه در مسير خود انواعى از مشكلات و دشواريها را بوجود مىآورد و با اينحال علىّ ( ع ) بدون كمترين اضطراب و تشويش از همه آن مشكلات و دشوارى ميگذرد و پس از پيروزى ، شبانگاه همانروز در ميدان جنگ به گردش مىپردازد و بر بالين جنازه دشمنان خود كه قربانيان هوى و هوس مقام پرستانى كه از عنوان مقدّس صحابه بودن سوء استفاده كرده بودند ، مىايستد و با كمال اندوه و حسرت رو به آسمان مىكند و ميگويد :
خداوندا ، من هرگز نميخواستم اين بدنهاى بيجان زير ستارههاى آسمان بخاك و خون بغلطند ، خدايا ، تو خود شاهدى كه خود اينان دست به اين تبهكارى زدند و به حيات خود پايان دادند .
از مجموع مباحث مربوط به حقّ جويان و باطل گرايان به اصل متعاكس زير ميرسيم : هر اندازه على بودن على ( ع ) آشكارتر و با ابعاد گستردهتر نمودار گردد ، بر عمرو عاص بودن عمرو عاصها در ابعاد حياتشان ميفزايد . و بالعكس هر اندازه عمرو عاص بودن عمرو عاصها آشكارتر و با ابعاد گستردهتر نمودار گردد ، بر علىّ بودن علىّ و سالكان طريق او در ابعاد حياتشان ميفزايد .
آيا عمرو بن عاص نميداند حقيقت چيست ؟
ابن ابى الحديد در ج 6 ص 322 مطالبى از عمرو عاص نقل ميكند و در ص 321 آنها را سخنان حكيمانه معرّفى مينمايد :
أمير عادل خير من مطر وابل و أسد حطوم خير من سلطان ظلوم ، و سلطان ظلوم خير من فتنة تدوم ، و زلّة الرّجل عظم يجبر و زلّة اللّسان لا تبقى و لا تدر و استراح من لا عقل له . ( امير عادل بهتر است از ابر پر باران و شير درنده بهتر است از سلطان ستمكار و سلطان ستمكار بهتر است از فتنه و آشوب دائمى ، و لغزش مردم مانند استخوان شكستهايست كه قابل جبران است و لغزش زبان هيچ چيز را باقى نميگذارد و هيچ چيز را رها نميسازد و راحت و آسوده شد كسى كه عقل ندارد . )
اوّلا بايد گفت : اى عمرو عاص ، تو كه ميدانستى شير درنده بهتر است از سلطان ستمكار ، چرا پيرامون معاويه را گرفته و او را در برابر عادلترين زمامدار بشرى پس از پيامبر اكرم ( ص ) علم كردى و در زير پرچم او دست به خون دهها هزار مسلمان بىگناه آلوده نمودى تو چطور قاتل حجر بن عدى و رشيد هجرى و امثال آن پارسايان متّقى و قاتل صدها بلكه هزاران فرد پاك را حمايت كردى و براى او نقشه هاى نابود كردن هر كسى كه اظهار ارادت به امير المؤمنين مينمود ارائه دادى ؟ آيا خود تو صريحا درباره دفاع از معاويه نميگفتى كه من براى دنياى معاويه او را اختيار كردم ؟ و تو خود شاهد اعمال ننگين آن دنياپرست بودى كه بر امّت اسلامى چه كرد .
آيا بسر بن ارطاة وسفيان بن عوف غامدى را نميشناختى كه باطاعت از معاويه چه خونهاى پاكى از مسلمانان ريختند و چه غارت و يغمائى كه بر اموال و اعراض مسلمانان وارد آوردند كه ميتوانست رفتار چنگيزها را توجيه نمايد كه بلى ، خود امير مسلمانان بنام معاويه هم از اين كارها كرده بود . ممكن است عمرو عاص يا تأويل كنندگان شخصيّت وى بگويند : عمرو عاص عذر اين مطالب را كه شما گفتيد ، آورده است ، او در جمله بعدى ميگويد :
و سلطان ظلوم خير من فتنة تدوم ( و سلطان ستمكار بهتر است از فتنه و آشوبى كه دوام پيدا كند . ) اگر اين مطلب را كه عمرو عاص بعنوان يك اصل اجتماعى و سياسى فرمايش مىكند ، صحيح بوده باشد ، گمان نمىرود در تاريخ بشرى يك ستمكارى مورد ملامت و تقبيح قرار بگيرد .
زيرا از هر يك از طواغيت و سلاطين جور بپرسيد كه چرا آنهمه جانهاى آدميان را زير لگد خود پايمال مىكنند ، در پاسخ شما خواهد گفت : من براى خواباندن فتنه اقدام به خونريزى و قتل و غارت مىكنم ، نظير پاسخى كه تيمور لنگ براى توجيه جلاّدىهاى خود در باره مسلمانان نموده كه مىگفت : چون من براى اسلام و وحدت آن كار ميكنم هر كس كه در برابر من مقاومت بورزد مرتدّ است و هر مرتدّى واجب القتل است اين هم فقه شيطانى ستمكاران تاريخ كه عمرو عاص هم مانند يك صاحبنظر اين فقه را تأييد مىنمايد وانگهى آن قدرتمندى كه توانائى خواباندن فتنهها را و فقط با نيّت خواباندن فتنه و از راه دلسوزى به حيات انسانها وارد ميدان شود و بدون طغيانگرى فتنهها را بخواباند ،
اين يك قدرتمند عادل است ، نه اينكه مقتدرى ستمكار است كه وجودش براى خاموش كردن فتنه ها مطلوب و محبوب است . و بعبارت روشنتر عمرو عاص حكيم نفهميده است كه ستم بهر شكلى و بهر عنوانى محكوم است و ستمكار در هرحالى پليد و مستوجب طرد است .
به اضافه اينكه آيا آن ستمكارى كه خود براى بدست آوردن مقام و خودكامگىها ايجاد فتنه و آشوب نمايد و آنگاه وارد ميدان شود كه من آمدهام فتنه را خاموش بسازم ، باز ميتواند قابل توجيه بوده باشد ؟ مگر عمرو عاص نمىدانست كه فتنههاى آن دوران را معاويه براى ماهى گرفتن از آب گل آلود بوجود آورده بود ؟ مگر امير المؤمنين عليه السّلام بارها در برابر ادّعاى فتنه جويانه معاويه نمىگفت : كه شما دست از آشوبگرىها برداريد و بگذاريد اجتماع آرامش خود را دريابد ،
تحقيقات در باره قتل عثمان را شروع كنيم ؟ مگر بارها نفرمود كه دست من پاكترين دستها از خون عثمان است ، با اينحال ، چرا معاويه نمىگذاشت اجتماع حالت طبيعى خود را پيدا كند . مگر خود عمرو عاص به عائشه نگفت : « دوست داشتم تو در جنگ جمل كشته ميشدى و به بهشت ميرفتى و ما مىتوانستيم علىّ بن ابيطالب عليه السّلام را بيشتر مورد تهمت قرار بدهيم » يعنى او را فلج كنيم . آرى ،
حقيقت دانى عمرو عاص چنين بوده است در اينجا مجبوريم شگفتى خود را درباره ابن ابى الحديد ابراز كنيم كه اين كلمات را از عمرو عاص بعنوان كلمات حكيمانه نقل مىكند ، سپس توضيحاتى را كه ما درباره فقه و حكمت عمرو عاص و صاحبنظرى او داديم ، متذكّر نمىشود از جمله آخرى عمرو عاص كه مىگويد :
« و استراح من لا عقل له » ( آسوده شد كسى كه عقل نداشت ) هم مىتوان به وضع روحى اين عاقل و صاحبنظر پى برد كه عقل براى او چه معنائى داشت كه مانند آن عقل نشناس ديگر ميگويد :
بيچاره آن كسى كه گرفتار عقل شد
خرّم كسيكه كرّه خر آمد الاغ رفت
قطعا اين همان عقل نظرى سودجو است كه در استخدام نفس امّاره ( خود طبيعى ) قرار گرفته ، دائما در زد و خورد و كشاكش با انسانها و رويدادها حيات صاحبش را مستهلك مىسازد و از بين مىبرد . اين مكّار غدر پيشه اگر از عقل سليم هماهنگ با فطرت و وجدان پاك اطّلاع و بهرهاى داشت ، ميگفت :
« بدبخت و تيره روز كسى است كه عقل ندارد » ، « كسى كه عقل ندارد خوشىها و ناخوشىهايش مانند خوشىها و ناخوشىهاى حيوانات مىباشد » اين معاون زمامدار مسلمين كمترين بهرهاى از قرآن نداشت كه بداند كه قرآن كسانى را كه تعقّل ندارند مانند حيوانات ، بلكه پستتر از آنها معرّفى مينمايد . 17 ، 20 أما و اللّه ليمنعنى من اللّعب ذكر الموت و إنّه ليمنعه من قول الحقّ نسيان الآخرة . إنّه لم يبايع معاوية حتّى شرط أن يؤتيه أتيّة و يرضخ له على ترك الدّين رضيخة ( آگاه باشيد ، سوگند بخدا ، كه ياد مرگ مرا از بازى باز مىدارد و فراموشى آخرت آن نابكار را از گفتار حقّ جلو مىگيرد . [ آن مكّار مقام پرست ] بيعت با معاوية نكرد مگر اينكه معاويه براى او عطائى كند و رشوت ناچيزى به او بدهد . )
انديشه صحيح درباره مرگ مانع از شوخى و بازيگرى در اين دنيا است
البتّه مقصود از شوخى كه با انديشه صحيح درباره مرگ ناسازگار است ، با نظر به تفسيرى كه در مباحث گذشته گفتيم ، بازى با واقعيّات است كه موجب مسخ آنها ميگردد ، نه تعبير لطيف و مزاح درباره بيان واقعيّات كه بطور اندك در محاورات پيشوايان دين نيز ديده شده است . امّا اينكه چرا شوخى و بازيگرى در اين دنيا با انديشه صحيح درباره مرگ ناسازگار است ؟ اوّلا بايد بدانيم كه شوخى و بازيگرى با خود مرگ كه پايان زندگى است ،
ناسازگار نيست ، بلكه اگر ما مرگ را پايان همه چيز بدانيم نه تنها شوخى و بازى در هر جا كه ممكن باشد امرى است مطلوب ، بلكه آن زندگى كه در مرگ تمام مىشود ، خود چيزى جز شوخى و مزاح و بازى نمىباشد :
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى
پس اينكه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : بياد آوردن مرگ مرا از بازى باز ميدارد ، قطعا با نظر به عالم پس از مرگ است كه صحنه محاسبه جدّى همه اعمال و گفتارها و انديشهها را بدنبال خود خواهد آورد و اين صحنهايست كه در پيشگاه خداوند حكيم و شاهد و قاضى عادل بوجود خواهد آمد . و نتيجه اينگونه تفكّر درباره مرگ است كه آدمى به اهمّيّت و جدّى بودن همه شئون حيات [ از يك رويداد كوچك گرفته تا بزرگترين انديشهها و با عظمتترين و بزرگترين اعمال ] متوجّه ميگردد و نميتواند اين زندگى را به شوخى بگيرد و آنرا بازى تلقّى نمايد :
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن ، دشمن و بر دوست ، دوست
آنچه مىترسى ز مرگ اندر فرار
تو ز خود مىترس اى جان هوشدار
روى زشت تو است بى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
گر بخارى خستهاى خود كشتهاى
ور حرير و قزدرى خود رشتهاى
مولوى
لذا بايد گفت : كسى كه بخواهد مرگش را خوب بشناسد ، لازم است كه زندگيش را خوب بشناسد . به اضافه اينكه شوخى و مزاح معمولا بدون تصرّف و تجسيم غير واقعى در واقعيّات نميتواند خندهدار و موجب تأثّر خوشايند صورى بوده باشد . بدينجهت است كه گفته ميشود : هر خندهاى مخصوصا خندههاى عميق آن مستى و ناهشيارى است كه مانند كفّارهاى براى جرم مسخ واقعيّات بروز ميكند .
آيا امير المؤمنين از اينگونه شوخىها و بازى با واقعيّات داشت كه ضدّ فعّاليّتهاى عقلانى و ارتباط صحيح با واقعيّات است ، در صورتيكه عظمت فوق العاده عقل امير المؤمنين عليه السّلام و ارتباط جدّى آن بزرگوار با واقعيّات بر احدى از آگاهان و مطّلعين از زندگى آن حضرت پوشيده نيست ؟ شايد اين كلمه تنمّره فى ذات اللّه را درباره علىّ بن ابيطالب شنيدهايد .
معناى تنمّره فى ذات اللّه [ نمر يعنى پلنگ ] كنايه از نهايت جدّى بودن و دور از هر گونه مسامحه و انعطاف است يا تشبيه امير المؤمنين به نمر در خوى جدّيّت و دور از مسامحه بودن است ، چنانكه آن حضرت به شير هم تشبيه شده است كه وجه شبه عبارتست از شجاعت در حدّ اعلى . اينكه آنحضرت از عقل نيرومند فوق العاده برخوردار بوده است ، هر دو گروه فلاسفه و عرفاء پذيرفته و آنرا در مواردى فراوان متذكّر شدهاند . از آنجمله مولوى ميگويد :
راز بگشا اى علىّ مرتضى
اى پس از سوء القضا حسن القضا
اى علىّ كه جمله عقل و ديدهاى
شمّهاى واگو از آنچه ديدهاى
و ابن سينا در كتاب « معراج نامه » [و نيز مراجعه شود به توفيق التّطبيق علىّ بن فضل اللّه جيلانى ص 56] در بحث ترجيح معقول بر محسوس ميگويد : « و براى اين بود كه شريفترين انسان و عزيزترين انبياء و خاتم رسولان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين گفت با مركز حكمت و فلك حقيقت و خزانه عقل امير المؤمنين كه :
يا علىّ إذا رأيت النّاس يتقرّبون إلى خالقهم بأنواع البرّ تقرّب أنت إليه بأنواع العقل تسبقهم .گفت اى على ، چون مردمان در تكثّر عبادت رنج برند تو در ادراك معقول رنج بر تا بر همه سبقت گيرى و اينچنين خطاب را جز چنو بزرگى راست نيامدى كه او در ميان خلق چنان بود كه معقول در ميان محسوس » .
آيا چنين عاقلى و بقول مولوى چنين شخصيّتى كه عقل محض است ،ميتواند در اين دنيا به شوخى و مزاح و بازى بپردازد كه قطعا از آثار ناتوانى از ارتباط با حقايق و واقعيّات بوده يا از علاقه به مسخ واقعيّات كشف ميكند ؟
عمرو بن العاص شعله ور كننده آتش خودكامگىهاى معاويه نيازى به حقّگوئى ندارد ، زيرا آخرت براى او مطرح نيست
هر قدرتمندى كه در اين دنيا بجهت احساس قدرت مادّى از درك حقايق و واقعيّات مربوطه به انسان و جهانى كه در آن زندگى مىكند و همچنين از تقيّد به اصول و ارزشهاى انسانى ناتوان گشت ، خود را بىنياز از حقّ و حقّگوئى مىبيند و بر همه آن حقايق و واقعيّات و اصول و ارزشها طغيان مىكند و اين قانون ثابت و پايدار خود طبيعى است كه إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى [سوره علق ، آيه 6 و 7] ( انسان وقتى كه خود را بىنياز ديد ، بناى طغيانگرى ميگذارد ) .
و اگر اين نفوس خبيثه طغيان نكنند و ستمكار ننمايند ، حتما بدانيد كه علّتى در كارش بوده است :
الظّلم من شيم النّفوس فإن تجد
ذاعفّة فلعلّة لا يظلم
منسوب به متنبىّ ( ستمكارى از اخلاق و خصلتهاى نفوس بشرى است ، اگر كسى را ديدى كه داراى عفّت است و دست بظلم نميآلايد ، حتما علّتى وجود دارد كه ظلم نميكند ) يعنى اين طبيعت حيوانى بشرى است و يا قانون پايدار اين طبيعت است كه اگر براى او قدرتى مادّى دست بدهد و خود طبيعى او منقلب به من انسانى والا نگردد ظلم و طغيانگرى وى حتمى است .
و گمان نميرود كسى درباره تلازم احساس بىنيازى و ظلم و طغيانگرى ترديدى داشته باشد . بالاتر از اينكه ما در تاريخ بشرى با اين مسئله بطور فراوان روبرو هستيم كه انسانهاى رشد يافتهاى كه كم و بيش قدرت مادّى و با عباراتى كلّىتر قدرت دنيوى پيدا كرده و بناى زورگوئى و طغيانگرى نگذاشتهاند ، موجب تحيّر و گاهى موجب دلسوزى مردم كوته فكر درباره آنان گشته است كه چطور ميشد كه آدمى قدرتى بدست بياورد و با اينحال از حق و حقيقت تجاوز نكند بدتر از تحير و دلسوزى ،
اينكه اين رشد يافتگان قافله انسانيّت متّهم به عدم سياست نيز شدهاند و با اين قضاوت نابخردانه سياست را كه عالىترين پديده اداره كننده جامعه انسانى در مسير بهترين هدفهاى مادّى و معنوى است ، باردار حقّكشى و جنايت و دروغ و نيرنگ و حقّهبازى و سوزاننده همه اصول و ارزشهاى بشرى نمودهاند تفصيل اين مبحث مقدارى در تفسير خطبه 41 بيان شده و در خطبههاى آينده نيز انشاء اللّه توضيح داده خواهد شد . امّا اينكه دخول عمرو بن العاص به دار و دسته معاويه و خصومت او با امير المؤمنين عليه السّلام فقط و فقط براى رسيدن به مقام و ثروت دنيا بوده است ، مورد قبول همه مؤرّخين است .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد۱۳