متن خطبه شصت و هفتم
67 و من كلام له عليه السلام
قالوا : لما انتهت إلى أمير المؤمنين عليه السلام أنباء السقيفة بعد وفاة رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم 1 ، قال عليه السلام :
ما قالت الأنصار 2 ؟ قالوا : قالت : منا أمير و منكم أمير ، قال عليه السلام : 3 فهلاّ احتججتم عليهم بأنّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و سلّم وصّى بأن يحسن إلى محسنهم 4 ، و يتجاوز عن مسيئهم ؟ 5 قالوا : و ما في هذا من الحجة عليهم 6 ؟ فقال عليه السلام :لو كانت الإمامة فيهم لم تكن الوصيّة بهم 7 .
ثم قال عليه السلام :فماذا قالت قريش ؟ 8 قالوا : احتجت بأنها شجرة الرسول صلى اللَّه عليه و سلم 9 ، فقال عليه السلام : احتجّوا بالشَّجرة 10 ، و أضاعوا الثمرة 11 .
ترجمه خطبه شصت و هفتم
از سخنان آن حضرت است گفته اند : وقتى كه اخبار سقيفه پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله به آنحضرت رسيد 1 ، فرمود : انصار چه گفتند ؟ 2 خبر دادند كه انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما باشد . آنحضرت فرمود : 3 آيا به گروه انصار اينطور استدلال و احتجاج نكرديد كه پيامبر اكرم وصيت فرموده است كه به نيكوكار انصار نيكى شود 4 و از بد كارشان اغماض گردد ؟ 5 بآنحضرت گفتند : در اين توصيه چه حجتى بر انصار وجود دارد ؟ 6 آنحضرت فرمود : اگر زمامدارى از آنان بود ، وصيت درباره آنان نميفرمود 7 سپس فرمود : قريش چه گفت ؟ 8 بآنحضرت گفتند : قريش احتجاج و استدلال باين كرد كه آنان شاخههائى از درخت پيامبرند 9 حضرت فرمود : به درخت احتجاج كردند 10 و ميوه آنرا ضايع و تباه نمودند 11 .
تفسير عمومى خطبه شصت و هفتم
7 ، 6 ، 5 ، 4 ، 3 ، 2 ، 1 فهلاّ احتججتم عليهم بأنّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وصىّ بأن يحسن ألى محسنهم و يتجاو عن مسيئهم ؟ قالوا و ما في هذا من الحجّة عليهم ؟ فقال عليه السّلام : لو كانت الأمامة فيهم لم تكن الوصيّة بهم ( آيا به گروه انصار اينطور استدلال و احتجاج نكرديد كه پيامبر اكرم وصيت فرموده است كه به نيكوكار انصار نيكى شود و از بدكارشان اغماض گردد ؟ بآن حضرت گفتند : در اين توصيه چه حجتى بر انصار وجود دارد ؟ آن حضرت فرمود : اگر زمامدارى از آنان بوده وصيت درباره آنان نمى فرمود ) روايتى كه از پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله درباره وصيت فوق نقل شده است ، چنين است :
مرّ ابو بكر و العبَّاس بمجلس من الأنصار فى مرض رسول اللَّه ( ص ) ،و هم يبكون . فقالا : ما يبكيكم ؟ قالوا ذكرنا محاسن رسول اللَّه ( ص ) فدخلا على النّبىّ و أخبراه بذلك فخرج و قد عصب على رأسه حاشية برده فصعد المنبر و لم يصعده بعد ذلك اليوم فحمد اللَّه و اثنى عليه ثمَّ قال : « اوصيكم بالأنصار فانّهم كرشى و عيبتى و قد قضوا الّذي عليهم و بقى الّذى لهم فأقبلوا من محسنهم و تجاوزوا عن مسيئهم .
ابوبكر و عباس بن عبد المطلب در زمانى كه پيامبر اكرم ( ص ) مريض بود ،به مجلسى از انصار وارد شدند ، در حاليكه انصار گريه مى كردند ، ابوبكر و عباس به انصار گفتند : چرا گريه مي كنيد ؟ آنان پاسخ دادند كه اخلاق نيكوى پيامبر را متذكر شده ايم . آن دو نفر پيش پيامبر رفته و قضيه را بآن حضرت اطلاع دادند .
پيامبر اكرم برخاست در حاليكه با كناره لباس بردى سرش را بسته بود ، بيرون آمد و بالاى منبر رفت و اين آخرين منبر آن حضرت بود ،ستايش و ثناى خداوندى را بجاى آورد و سپس فرمود : من درباره انصار بشما توصيه به خير مى كنم ، زيرا آنان انبوهى از حاميان من هستند و جايگاه امانات من ، آنان آنچه را كه بر عهده داشتند بجاى آورده اند و آنچه كه در آينده بعهده آنان خواهد بود ، باقى مانده است ، از نيكوكار آنان بپذيريد و از گنهكارشان اغماض نمائيد البته روشن است كه مقصود پيامبر اكرم ( ص ) اسقاط تكليف و دستورات اسلامى از انصار نبوده است ، بلكه منظور آن حضرت معامله نيكو در برابر تلاش و فداكاريهائى بود كه انصار در راه پيشبرد اسلام انجام داده بودند .
اما تفسير جمله امير المؤمنين عليه السلام چنين است كه اگر امامت و زمامدارى براى انصار جائز بود ، احتياجى به توصيه نداشتند ، زيرا خود در رأس حكومت قرار مي گرفتند و ديگران در شعاع حكومت آنان احتياج به توصيه داشتند . 8 ، 9 ، 10 ، 11 ثمّ قال فما ذا قالت قريش ؟ قالوا احتجّت بأنّها شجرة الرّسول صلىّ اللَّه عليه و آله و سلّم .
فقال عليه السّلام : احتجّوا بالشّجرة و أضاعوا الثّمرة ( سپس فرمود : قريش چه گفت ؟ بآن حضرت گفتند : قريش احتجاج و استدلال باين كرد كه آنان شاخه هائى از درخت پيامبرند . حضرت فرمود :قريش به درخت احتجاج كردند و ميوه آنرا ضايع و تباه نمودند ) .
ابن ابى الحديد ميگويد : امثال اين كلام ( قريش احتجاج به درخت كردند و ميوه آنرا ضايع و تباه نمودند ) از امير المؤمنين ( ع ) تكرار شده است . و شبيه باين مضمون در سخنى از عباس به ابو بكر آمده است كه ميگويد : « و اما اينكه ميگويى :ما درخت پيامبريم ، شما همسايگان آن درختيد و ما شاخه هاى آن مي باشيم . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 4 و 5] »
غايت و هدف از درخت ميوه آن است
مي توان گفت : امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام هم ميوه درخت مكتب اسلام بود و هم ميوه ممتاز قبيله بزرگ قريش . هيچكس در شايستگى امير المؤمنين عليه السلام به اينكه او عاليترين محصول مكتب اسلام بود ، نمى تواند ترديدى داشته باشد .
او بدرجه اى از فضيلت و شايستگى رسيده بود كه انديشه اش تجسمى از اسلام بود و كردارش عينيت اسلام را نشان مى داد و گفتارش در هر مقوله اى كه بود قانونى از اسلام را بيان مى كرد . و اين يك توجه فوق العاده منطقى است كه گفته شده است : براى اثبات جهانى و جاودانى بودن دين اسلام و اينكه اسلام مي تواند پاسخ گوى همه مسائل بشرى بوده باشد ، بهترين دليل شخصيت على بن ابيطالب ( ع ) است كه ساخته شده اين مكتب انسانى است .
آيا محصولى عالى تر از اين شخصيت ، براى اسلام مى توان تصور نمود ؟ و اما از جهت نسب او از فرزندان هاشم و پسر بزرگمردى كه از مؤثرترين حاميان بنيان گذار اسلام ، يعنى ابوطالب ( ع ) بود كه با گرفتارى به فقر مالى ( آن چنانكه تواريخ مى نويسند ) با شخصيت ترين فرد در آنروز بود كه شيخ الاباطح ناميده مى شد .
او پسر عموى پيامبر اسلام بود كه همسر يگانه دختر او فاطمه ( ع ) و او را به برادرى خويش پذيرفته بود . درست است كه امير المؤمنين بجهت داشتن عظمتهاى بيشمار انسانى بالاتر از آن بود كه شخصيت خود را با نژاد و نسب به رخ جامعه بكشد ، ولى اين يك واقعيت انكار ناپذير بود كه او در سلسله بهترين فرزندان آدم ( ع ) است كه در زيارت فرزند نازنينش حسين بن على عليهما السلام مى خوانيم : أشهد انّك كنت نورا فى الأصلاب الشّامخة و الأرحام المطهّرة ( گواهى مي دهم به اينكه وجود تو از فرزند على و فاطمه ( ع ) نورى بود در پشت پدران با عظمت و ارحام طاهره ) .
بنابر اين ، استدلال امير المؤمنين عليه السلام باينكه عين همان احتجاجى كه قريش به انصار نمودند ، و آنانرا ساكت كردند ، من به قريش دارم ، زيرا اگر قرابت و خويشاوندى آنان با پيامبر اسلام عامل شايستگى امامت و زمامدارى بوده باشد ، قرابت و خويشاوندى من بسيار نزديكتر بوده و من مانند ميوهاى كه محصول درخت پيامبر است هم از جهت معنى و هم از بعد طبيعى شايسته تر به مدعاى آنان ( امامت ) هستم .
در داستان و ماجراى سقيفه بنى ساعده كتابها و مقالات و تحقيقات فراوانى تاكنون نوشته شده است . و ما در اين مبحث به تفصيلات آنها نمى پردازيم . فقط مطالبى را بطور مختصر از شرح ابن ابى الحديد كه او هم از كتاب سقيفه تأليف ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى نقل مى كند ، متذكر مى شويم : « جوهرى مي گويد : احمد بن اسحق ميگويد :
احمد بن سيار از سعيد بن كثير بن عفير انصارى چنين روايت مى كند كه هنگامى كه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين دنيا رحلت فرمود ، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر از دنيا رفت سعد بن عباده به فرزندش قيس بن سعد يا به بعضى از فرزندانش چنين گفت كه من بجهت بيمارى كه دارم نميتوانم سخنم را به مردم بشنوانم ، و آنچه كه من مي گويم ، با دقت بفهم و بمردم بگو .
سعد سخنانى مى گفت و پسرش مى شنيد و صداى خود را بلند مي كرد تا انصار سخنان سعد را بشنوند . سخنان سعد پس از حمد و ثناى خداوندى چنين بود : شما انصار آن سابقه دينى و فضيلت در اسلام كه داريد ، براى هيچيك از قبايل عرب نيست . پيامبر اكرم ( ص ) ده سال و اندى در ميان قوم خود بود و آنانرا به پرستش خداوندى و كنار زدن بتها دعوت مى كرد ، در حاليكه از قوم او جز اندكى به وى ايمان نياوردند .
سوگند بخدا ، آنان توانائى دفاع از پيامبر را نداشتند و نمي توانستند دين او را عزيز و دشمنانش را دفع نمايند تا اينكه خداوند درباره شما انصار بهترين فضيلت را اراده فرمود و كرامت را بشما عنايت و شما را به دين خود اختصاص داد و ايمان به خدا و رسول او و عزيز نمودن دينش را نصيب شما ساخت و همچنين فضيلت جهاد با دشمنانش را بشما داد .
شما انصار شديدترين مردم بر كسانى از خودتان بوديد كه از پيامبر تخلف كرد و شما سنگين ترين مبارزان ديگر دشمنان پيامبر بوديد ، تا اينكه همه مخالفان پيامبر چه از روى اختيار و چه از روى اكراه بر امر خدا گردن نهادند و آنانكه دور از اسلام بودند ، در حالي كه محقر و پست شده بودند ، مطيع گشتند . تا اينكه خداوند وعده خود را بر پيامبر اكرم عملى فرمود و قوم عرب نزديك شمشيرهاى شما قرار گرفتند .
سپس خداوند متعال پيامبر را از اين دنيا گرفت در حاليكه پيامبر از شما راضى و خشنود و چشمش بشما روشن بود ، پس اكنون دست خود را با امر زمامدارى محكم سازيد ، زيرا شما شايسته ترين مردم به اين امر مي باشيد در اين هنگام همه انصار پاسخ مثبت به سعد داده و گفتند :
رأى صحيح همين است و تو موفق در رأى هستى و گفتار تو درست است و ما از دستور تو تجاوز نمى كنيم و اين امر ( زمامدارى ) را بر تو واگذار مى كنيم و تو براى ما قانع كننده و براى مؤمنين صالح مورد رضايت هستى .
سپس سخنانى ميان انصار بميان آمد و گفتند : اگر مهاجرين قريش گفتند : ما مهاجر و ياران اولى و عشيره و اولياى پيامبريم ، پس چرا شما انصار با ما در مسئله خلافت پس از پيامبر نزاع مى كنيد چه خواهيد گفت ؟
انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما انصار و اميرى از شما مهاجرين براى خلافت انتخاب شود و ما به غير اين كار هرگز رضايت نمي دهيم ، زيرا در پناه دادن به پيامبر و مسلمانان و پيروزى اسلام همان عمل را كرده ايم كه مهاجرين . و در كتاب خداوندى حقى كه براى آنان آمده است ، براى ما نيز آمده است ، مهاجرين هيچ فضيلتى براى خود نخواهند شمرد مگر اينكه ما هم مثل آنرا خواهيم شمرد و ما نمي خواهيم بر آنان تقدم داشته باشيم ، لذا اميرى از ما و اميرى از آنان بايد انتخاب شود » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 5] .
« خبر اجتماع انصار در سقيفه بنى ساعده به عمر بن الخطاب رسيد ، او رهسپار منزل پيامبر شد و ابو بكر را در خانه ديد و على بن ابيطالب ( ع ) مشغول تجهيز جنازه پيامبر بود . كسى كه خبر اجتماع انصار را در سقيفه به عمر آورده بود ، معن بن عدى بوده است . معن دست عمر را گرفت ، عمر گفت : من كار دارم . معن گفت : بايد برخيزى و عمر با معن برخاست .
معن گفت : جمعى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده اند و سعد بن عباده در ميان آنان است و انصار دور او مي گردند و او را به خلافت شايسته مي دانند و در آنجا عده اى از اشراف انصار هم جمع شده اند ، بيم آشوب و فتنه مي رود ، حال ببين چه فكر مي كنى ؟ اين داستان را به برادرانت مهاجرين بگو و براى خود راهى را انتخاب كنيد ، زيرا من مى بينم در اين ساعت در فتنه باز شده است ، مگر اينكه خدا اين در فتنه را ببندد . عمر از اين حادثه شديدا ناراحت شد و نزد ابو بكر رفت و از دست او گرفت و به او گفت : برخيز .
ابو بكر گفت : كجا برويم پيش از آنكه پيامبر را دفن كنيم ؟ من حالا نميتوانم به پيشنهاد تو عمل كنم ، من مشغولم . عمر گفت حتما بايد برخيزى و انشاء اللّه بزودى برمي گرديم . ابو بكر با عمر برخاستند و عمر قضيه سقيفه را به ابوبكر بازگو كرد و وى شديدا ناراحت شد . هر دو با سرعت بيرون آمده و روانه سقيفه بنى ساعده گشتند .
در آنجا مردانى از اشراف انصار جمع شده بودند و سعد بن عباده در حال بيمارى در ميان آنان بود ، عمر خواست سخن بگويد و براى ابو بكر آماده كند ، عمر گفت : من بيم آنرا داشتم كه ابو بكر در سخن گفتن مقدارى كوتاهى كند . وقتى كه عمر در سخن گفتن شتابزدگى نمود و جملات منفى را تكرار كرد ، ابو بكر او را ساكت نمود و گفت : آرام باش ، و سخن را درياب و سپس بگو .
سپس ابو بكر رشته سخن را بدست گرفت و اول شهادتين را گفت و كلامش را باين ترتيب شروع كرد : خداوند متعال كه سپاسش بزرگ است محمد ( ص ) را براى هدايت مردم و بر پا داشتن دين حق مبعوث كرد و او مردم را به اسلام دعوت نمود . خداوند دلها و پيشانى هاى ما را گرفت و به اطاعت از پيامبر وادار ساخت .
و ما گروه مسلمانان مهاجر اولين مردم بوديم كه اسلام را پذيرفتيم و مردم در اين راه پيرو ما گشتند . و ما خويشاوندان پيامبر و از نظر نسب متوسطترين عرب هستيم ، قبيلهاى را در ميان عرب نميتوان يافت مگر اينكه نسل قريش در آن وارد شده است . و شما انصار خدائيد و شما به پيامبر يارى نموديد سپس شما وزراء پيامبر و برادران ما در كتاب خدا و شركاى ما در دين و هر خيرى هستيد كه ما در آن قرار گرفته ايم .
شما محبوبترين و با كرامت ترين مردم براى ما و شايسته ترين مردم براى رضا به قضاى خداوندى و تسليم به آن فضيلتى هستيد كه خداوند متعال بر برادران مهاجرين شما داده است . و شما شايسته ترين مردم بر حسادت نكردن به مهاجرين مي باشيد . شمائيد آن مردمى كه در سختى ها ديگران را بر خود مقدم داشتيد و شايسته ترين كسانى هستيد كه اين دين بدست شما نشكند و در هم و بر هم نگردد .
و من شما را به بيعت به ابو عبيده و عمر دعوت ميكنم ، من براى خلافت هر دو شخص را با صلاحيت و شايسته مى بينم . عمر و ابو عبيده [مأخذ مزبور ص 6 تا 8 ] گفتند : براى هيچ كس شايسته نيست كه بالاتر از تو باشد ، تو رفيق پيغمبر در غار بودى و پيامبر ترا مأمور نماز ساخت . پس تو شايسته ترين مردم به امر خلافت هستى . . . » گفتگو در ميان مهاجرين و انصار زياد شد و بالاخره « ابو بكر برخاست و گفت :
عمر و ابو عبيده بهر يك از آن دو مي توانيد بيعت كنيد . آن دو گفتند : سوگند بخدا ، ما اين امر را نمى پذيريم و تو بهترين مهاجرين هستى و يكى از دو نفر در غار و خليفه رسول اللّه ( ص ) بر نماز هستى و نماز بهترين دين است ، دستت را باز كن تا ترا بيعت كنيم . وقتى كه ابو بكر دستش را براى بيعت باز كرد ، بشير بن سعد خزرجى كه [ از انصار بود و به سعد بن عباده حسادت مي ورزيد ] از عمر و ابو عبيده جلوتر افتاد و به ابو بكر بيعت كرد .
حباب بن منذر فرياد زد : سوگند بخدا ، ترا باين بيعت مجبور نكرد مگر حسادت به پسر عمويت ( سعد بن عباده ) بهمين ترتيب اسيد بن حضير هم كه رئيس قبيله اوس بود از روى حسادت به سعد بن عباده به ابو بكر بيعت كرد . با بيعت اسيد به ابو بكر ، همه قبيله اوس با وى بيعت كردند .
سعد بن عباده را كه مريض بود برداشتند و به خانه اش بردند و همان روز و بعد از آن از بيعت به ابو بكر امتناع ورزيد ،عمر خواست سعد بن عباده را مجبور كند كه به ابو بكر بيعت كند ، به او گفته شد كه باين كار اقدام مكن ، زيرا او بيعت به ابو بكر نمي كند اگرچه كشته شود و با كشته شدن او دودمانش كشته خواهند شد و به دنبال از بين رفتن دودمان سعد قبيله خزرج كشته خواهد گشت و اگر قبيله خزرج بخواهد بجنگد ، قبيله اوس دوشادوش آنان خواهند جنگيد و فسادى براه خواهد افتاد ، لذا سعد را رها كردند ، سعد در نماز با آنان شركت نمي كرد و در جمعيتشان شركت نمي كرد و مطابق داورى آنان عمل نمي كرد و اگر سعد كمك پيدا ميكرد ، با آنان مى جنگيد ، روزگار سعد بدين منوال ميگذشت تا ابو بكر از دنيا رفت .
روزى سعد عمر را در دوران خلافتش كه سوار شتر بود و سعد بر اسبى سوار بود ، ملاقات كرد ، عمر به سعد گفت : هيهات يا سعد ( اى سعد ، تو دور از واقع مىانديشى ) سعد عين همين جمله را به عمر برگرداند و سپس گفت : تو رفيق همان شخصى كه با او رفيق دمساز هستى عمر گفت ، بلى ، من همانم [همين مأخذ ص 10] » .
سپس سعد گفت : سوگند بخدا ، هيچكس دشمنتر از تو براى من همسايه نيست . عمر گفت : هر كس كه همسايگى مردى را نپذيرد از او جدا ميگردد .
سعد گفت : اميدوارم عرصه خلافت را بمدت كوتاهى بر تو واگذار كنم و رهسپار همسايگى كسى شوم كه براى من از تو و ياران تو محبوبتر است .
سعد اندك زمانى پس از آن به شام رفت و در حوران از دنيا رفت و بهيچ كس بيعت نكرد ، نه به ابو بكر و نه به عمر و نه به كسى ديگر » [مأخذ مزبور ص 10 و 11] جوهرى ميگويد :و مردم دور ابو بكر جمع شدند و بيشتر مسلمانان در آنروز به ابو بكر بيعت كردند .
شخصيتهاى بنى هاشم در خانه امير المؤمنين ( ع ) جمع شده بودند و زبير هم با آنان بود و خود را مردى از بنى هاشم ميدانست . و على بن ابيطالب ( ع ) بارها ميگفت : زبير همواره با ما اهل بيت پيامبر بود ، تا پسرش كه بفعاليت افتاد ، وى را از ما برگرداند . بنى اميه پيرامون عثمان را گرفتند و بنى زهره حمايت از سعد و عبد الرحمن ميكردند . عمر بهمراه ابو عبيده به سراغ آنان رفت و گفت : چه شده است كه شما دور هم جمع شده ايد ؟ برخيزيد و به ابو بكر بيعت كنيد ، زيرا مردم و انصار به او بيعت كردند .
عثمان و كسانيكه با او بودند و سعد و عبد الرحمن و كسانيكه با آن دو بودند ، برخاستند و با ابو بكر بيعت نمودند . عمر با گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم با آنها بودند بسوى خانه فاطمه ( ع ) رفتند ، عمر به آنانكه در خانه فاطمه ( ع ) بودند ، گفت : برويد و به ابو بكر بيعت كنيد ، آنان امتناع ورزيدند ، زبير با شمشيرش به عمر و يارانش متعرض شد .
عمر گفت : بگيريد سگ را سلمة بن اسلم به زبير پريد و شمشير را از دست او گرفت و آن را به ديوار زد ، سپس عمر زبير و على ( ع ) و كسانى را از بنى هاشم كه با آنان بودند ، با خود برداشته و براه افتادند و امير المؤمنين مى فرمود : من بنده خدا هستم و من برادر رسول خدايم ، وقتى كه به ابو بكر وارد شدند ، به على گفته شد : به ابو بكر بيعت كن ، على فرمود : من به خلافت شايسته تر از شما هستم و من بشما بيعت نمي كنم و شما سزاوارتريد كه به من بيعت كنيد ، شما خلافت را از انصار باين دليل گرفتيد كه با پيامبر خويشاوندى داريد و آنان فرماندهى و اميرى را بر شما تسليم نمودند .
و من عين همان دليل را در حق خود براى شما مي آورم . اگر از خدا درباره خودتان مى ترسيد ، بما انصاف بدهيد و همان امر را كه انصار از شما پذيرفتند ، براى ما بپذيريد و در غير اينصورت ، ستمكار خواهيد بود با اينكه مى دانيد . عمر گفت تو رها نخواهى گشت مگر اينكه بيعت كنى . على فرمود : اى عمر ، امروز شيرى براى ابو بكر بدوش ، قسمتى هم از آن شير براى تست . امروز براى بيعت باو بمردم سخت بگير تا فردا خلافت را بر تو واگذار كند . سوگند بخدا ، سخنت را نمى پذيرم و با او بيعت نمي كنم .
ابو بكر به على گفت : اگر با من بيعت نميكنى ، ترا مجبور نمي كنم . ابو عبيده گفت : اى ابو الحسن ، تو جوانى ، و اينان كهنسالان قوم تو هستند و تو مانند آنان تجربه و شناخت امور را ندارى و من نمى بينم مگر اينكه ابو بكر براى خلافت از تو قوى تر است و تحمل و ورود او به اين امر بيشتر از تست . امر خلافت را باو تسليم كن و رضايت بده و اگر تو زنده بمانى و عمرت طولانى باشد تو براى اين امر شايسته تر و با نظر به فضيلت و خويشاوندى تو با پيامبر و سوابق و جهادى كه كرده اى لايقترى .
على ( ع ) فرمود : اى گروه مهاجرين ، از خدا بترسيد ، مقام محمد ( ص ) را از خانه و دودمان او به خانه ها و دودمانهاى خودتان منتقل مسازيد و آن كسى را كه شايسته اين مقام و حق است ، از مقام حق خود دور مسازيد . و سوگند بخدا ، اى مهاجرين ، ما اهل بيت پيغمبر باين امر شايسته تر از شما هستيم ، آيا قرائت كننده كتاب خدا و فقيه دين خدا و عالم به سنت و مطلع از امور مردم جامعه از ما نيست ، سوگند بخدا ، چنين شخصى در ميان ما است ، پس ، پيروى از هوى مكنيد كه از حق دورتر ميگرديد .
بشير بن سعد ميگويد :اى على ، اگر اين سخن را انصار پيش از بيعتى كه با ابو بكر كرده اند ، از تو مي شنيدند ، حتى دو نفر هم از بيعت بتو تخلف نمي كردند ، ولى آنان بيعت كرده اند » و در صفحه 13 از مجلد ششم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد اين داستان نقل شده كه « ابو بكر به احمد بن عبد العزيز مي گويد : احمد از سعيد بن كثير و او از ابن لهيعه روايت ميكند كه هنگاميكه رسول خدا از دنيا رفت ، ابوذر غائب بود ، وقتى كه برگشت و ابو بكر امر خلافت را بدست گرفته بود ، چنين گفت : اگر اين امر خلافت را در اهل بيت پيامبرتان قرار مي داديد ، حتى دو نفر با شما اختلاف نمي كرد » . نقل مطالب فوق از علما و محدثين و مورخين برادران اهل تسنن است كه در تأليفات آنان نيز مورد بحث و تحقيق قرار مي گيرند .
اين بود داستان سقيفه بنى ساعده كه البته با مختصر اختلافى مورد قبول همه مورخين و صاحبنظران در داستان خلافت مي باشد . براى تحقيق در مسئله خلافت ،تحليل اين مطالب كه از جوهرى و ديگر مورخين نقل شده است ، ضرورت كامل دارد و اگر تحليل صحيح در مطالب فوق انجام بگيرد ، مي توان مسائل زير را مطرح كرد و اميدواريم صاحب نظران هر دو گروه تشيع و تسنن با كمال اخلاص درباره مسائل زير بررسى نمايند :
مسئله يكم
بايد در اين مسئله تحقيق شود كه در هنگاميكه جنازه پيامبر اكرم در خانه اش بود و على بن ابيطالب مشغول تجهيز او بود ، و بنا به گفته جوهرى : ابو بكر نيز در آنجا حضور داشته و طبيعتا شور و هيجانى ميان مسلمانان بود ، بعضى از مهاجرين كجا بوده اند ؟
مسئله دوم
انصار كه گروهى از مسلمانان بودند ، نمي توانستند بدون جلب موافقت مهاجرين سرنوشت خلافت را معين كنند ، لذا لزوم شتابزدگى معن بن عدى و ابو بكر و عمر براى ورود به سقيفه و جلوگيرى از اقدامات انصار براى انتخاب سعد بن عباده ، ضرورتى نبوده است كه آخرين ساعت ديدار با پيامبر خدا را رها نموده و براى جلوگيرى انصار از اقدام به امر خلافت از خانه پيامبر بيرون بروند .
مسئله سوم
عين همان احتجاج و استدلال كه آنان براى ساكت كردن انصار بيان كرده اند ، على بن ابيطالب ( ع ) براى آنان فرموده است كه اگر آنان بجهت خويشاوندى با پيامبر شايسته پيشوائى مسلمانان بوده باشند ، آن حضرت از همه ابعاد حسبى و نسبى به پيامبر نزديكتر از همه آنان بوده است .
مسئله چهارم
تحليل و پيگيرى لازم و كافى درباره هم رأى و هم سخن بودن آن دو با ابو عبيده است كه هم در سخن سعد بن عباده با عمر ديده ميشود كه : « تو رفيق همان شخصى كه با او دمسازى عمر گفت : بلى ، من همانم » .
و هم در موقع از دنيا رفتن زمامدار دوم كه گفت : اگر ابو عبيده زنده بود ، او را براى خلافت تعيين ميكردم . اين مسئله هم بديهى است كه در آن زمان ، جوانى على بن ابيطالب كه مستمسك ابو عبيده بر عدم استحقاق على براى خلافت بود ، سپرى شده بود .
و هم بنا به نقل مسعودى مؤلف مروج الذهب و نصر بن مزاحم منقرى و ابن ابى الحديد و جمهرة رسائل العرب در نامهاى كه معاوية بن ابى سفيان به محمد بن ابى بكر نوشته است ، اتخاذ مبناى قبلى بود كه از چند نفر نقل شده است . و اين مبنى با تقديم دو نفر ابو بكر را براى زمامدارى در روز سقيفه نيز تأييد ميشود .
مسئله پنجم
سبقت بشير بن سعد خزرجى بر بيعت بجهت حسادتى بوده است كه به سعد بن عباده مي ورزيد ، همچنين بيعت اسيد بن حضير كه رئيس قبيله اوس و با خزرج و رئيس آن ( سعد بن عباده ) رقابت حسودانه داشته است .
مسئله ششم
شدت مقاومت سعد بن عباده براى عدم بيعت با ابو بكر اگر چه كشته مي شد .
مسئله هفتم
عدم حضور بنى هاشم و جمعى از بزرگترين صحابه پيامبر اكرم ( ص ) مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار بن ياسر و زبير . . . و غيرهم .
مسئله هشتم
امتناع امير المؤمنين ( ع ) و دودمان او .
مسئله نهم
اينكه ابن ابى الحديد ميگويد على بن ابيطالب ( ع ) در آنموقع به نص از طرف پيامبر اكرم ( ص ) درباره خود استدلال نفرموده است ، بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد . زيرا بنا به رواياتى كه ابن ابى الحديد از جوهرى نقل نموده و راويان ديگر نيز آنرا تأييد ميكنند ، امير المؤمنين صريحا فرمود :
« اى گروه مهاجرين ، از خدا بترسيد و مقام محمد ( ص ) را از خانه و دودمان او به خانه ها و دودمانهاى خودتان منتقل مسازيد و آن كسى را كه شايسته اين مقام و حق است ، از مقام و حق خود دور ننمائيد . . . » آيا شايستگى مقام خلافت با حدس و استنباط شخصى يك مدعى قابل اثبات است كه به امير المؤمنين نسبت داده شود ؟
بعبارت ديگر : آن حضرت بمجرد حدس و استنباط شخصى باينكه شايسته زمامدارى است ، نميتوانست با آن يقين و صراحت بگويد : كسى را كه شايسته مقام و حق زمامدارى است ، از مقام و حق خود دور ننمائيد و ما مىبينيم هيچ يك از متصديان زمامدارى با اين يقين و صراحت درباره شايستگى خود سخنى نگفتهاند ، و سخنانى كه تواريخ از آنان نقل مى كنند ، مطالبى است كه در انتخاب يا انتصابهاى معمولى بميان ميآيد . قطعا تكيه امير المؤمنين در يقين و صراحت خود مستند به نصوصى بوده است كه احتمال نميداد كسى منكر آنها شود ، مانند :
يا علىّ أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ انّه لا نبىَّ بعدى [ شهرت و تواتر اين روايت بيش از آن است كه نيازى به ذكر مأخذ داشته باشد ] ( اى على ، نسبت تو به من ، نسبت هارون به موسى ( ع ) است ، الا اينكه پس از من پيامبرى نيست .
مسئله دهم
گفتار بشير بن سعد به امير المؤمنين عليه السلام ، گفتاريست بسيار پر اهميت . بشير بآنحضرت گفت : اى على ، اگر اين سخن ترا انصار پيش از بيعتى كه با ابو بكر كرده اند ، از تو ميشنيدند ، حتى دو نفر هم از بيعت به تو تخلف نمي كردند . اميدواريم اين چند مسئله كه همواره مورد بحث و تحقيق دانشمندان اسلامى بوده است ، با دقت و اخلاص و تقواى علمى ، مورد توجه قرار بگيرد و مسلمانان از محصول آن دقت و اخلاص و تقواى علمى بهرهمند گردند .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۱