46 و من كلام له عليه السّلام
متن خطبه چهل و ششم
عند عزمه على المسير إلى الشام 1 و هو دعاء دعا به ربه عند وضع رجله في الركاب 2 اللهم إنّى أعوذ بك من وعثاء السّفر 3 ، و كآبة المنقلب 4 ، و سوء المنظر في الأهل و المال و الولد 5 . اللهمّ أنت الصّاحب في السّفر 6 ، و أنت الخليفة في الأهل 7 ، و لا يجمعهما غيرك 8 ، لأنّ المستخلف لا يكون مستصحبا 9 ، و المستصحب لا يكون مستخلفا 10 .
قال السيد الشريف رضي اللّه عنه 11 : و ابتداء هذا الكلام مرويّ عن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله 12 ، و قد قفّاه أمير المؤمنين عليه السّلام بأبلغ كلام و تممه بأحسن تمام 13 ، من قوله :« و لا يجمعهما غيرك » إلى آخر الفصل 14 .
ترجمه خطبه چهل و ششم
سخنى است از آنحضرت ، در موقع تصميم براى حركت به شام . 1 اين دعائى است كه امير المؤمنين ( ع ) در آنهنگام كه پاى در ركاب ميگذاشت ، خوانده است 2 .
پروردگارا ، از مشقت سفر 3 و رنج بازگشت از سفر 4 و از اينكه با منظره زشت اهل و مال و فرزند روبرو شوم 5 ، بر تو پناه ميبرم ، خداوندا ، توئى يار سفر من 6 و توئى ناظر و نگهدارنده دودمان من 7 ، و هيچ كسى جز تو توانايى اين هر دو ( يار سفر و نگهدارنده دودمان ) را ندارد 8 ، زيرا كسيكه همراه مسافر است ، نميتواند نگهدارنده دودمان و جانشين بوده باشد 9 و كسيكه جانشين است ، همراه مسافر نتواند بود 10 .
سيد رضى ميگويد 11 ابتداء اين سخن از پيامبر اكرم ( ص ) نقل شده است 12 و امير المؤمنين ( ع ) دنباله آنرا با بليغترين كلام و كاملترين خاتمه بپايان رسانده است 13 . اين تتميم و تكميل از و لا يجمعهما شروع مي شود 14 .
تفسير عمومى خطبه چهل و ششم
3 ، 5 اللّهمّ أنّى أعوذ بك من وعثاء السّفر و كأبة المنقلب و سوء المنظر في الأهل و المال و الولد ( پروردگارا ، از مشقت سفر و رنج بازگشت از سفر و از اينكه با منظره زشت اهل و مال و فرزند روبرو شوم ، بر تو پناه ميبرم ) .
نيايش در هنگام تصميم به سفر و آغاز آن
سفر به يك معنى بيرون رفتن از آشيانهايست كه آدمى با آن انس و الفت برقرار كرده است . اين انس و الفت يك پديده روانى با اهميتى است كه موجب تمركز قواى دماغى و قدرت بر محاسبه تنظيم زندگى و غير ذلك مى گردد . دو مسئله مهم وجود دارد كه اهميت آشيانه زندگى را بنام وطن گوشزد مي كند .
مسئله يكم تبعيد از وطن بعنوان يك كيفر مسحوب شده است ، اگر بيرون رفتن از وطن باعث رنج و مشقت نبود ، بعنوان كيفر محسوب نمي گشت .
مسئلة دوم قصر نمازهاى چهار ركعتى و سقوط نوافل آنها و افطار روزه با شرايط مقرره در فقه است . و بدان جهت كه سفر و اقامت در غير وطن تا مدت زيادى ، دگرگونى تفكرات و تغيير در نظم زندگى و روياروى شدن با حوادث جديد را دربر دارد ، لذا توجه خاصى به خداوند در تصميم و آغازسفر بسيار مطلوب است و در بعضى روايات هم آداب و اذكار مخصوصى براى آن تعيين شده است . مخصوصا سفرهاى پر مشقت و تلاش ، مانند جنگ و جهاد كه وضع زندگى انسان كاملا غير عادى و در مجراى رويدادهائى است كه از مرز زندگى و مرگ مي گذرد .
نگرانى از چگونگى وضع خانواده و همه كسانيكه در منطقه حيات مسافر مخصوصا مسافر جهاد قرار دارند ، بسيار حساس است كه از ذهن وى دور نمىگردد . 6 ، 10 اللّهمّ أنت الصّاحب في السّفر و أنت الخليفة في الأهل ، و لا يجمعهما غيرك لأنّ المستخلف لا يكون مستصحبا و المستصحب لا يكون مستخلفا ( خداوندا ، توئى يار سفر من ، و توئى ناظر و نگهدارنده دودمان من ، و هيچكسى جز تو توانائى اين هر دو را ( يار و ياور سفر و ناظر و نگهدارنده دودمان ) ندارد ، زيرا كسيكه همراه متحرك است ، جانشين نمىگردد و كسى كه جانشين است با متحرك حركت نمى كند ) .
فقط خدا است كه هيچ كارى او را از كار ديگر باز نميدارد
آن زمان كه پيش بينى آن زمان
تو پس خود كى بينى اين بدان
حق محيط جمله آمد اى پسر
وا ندارد كارش از كار دگر
مولوى مقتضاى احاطه مطلقه الهى بر جهان هستى و همه رويدادهائى كه بطور عرضى و طولى در اين جهان بوقوع مى پيوندند ، همين است كه در مطلب فوق آمده است . در صورتيكه ديدگاه انسانى همواره با موضع گيريها و وسائل درك و مشخصات هدف گيريها و خواسته هاى او بسته مى شود و نمى تواند از آن چارچوبهاى كه امور مزبوره بوجود آورده اند تجاوز نمايد .
و همين محدوديت ديدگاه است كه مانع صادر كردن حكم مطلق درباره خارج از منطقه ديدگاه مىباشد و همچنين همين محدوديت موضع گيريها است كه از توسعه اراده و تصميم به بيرون از منطقه موضع گيرى خاص جلوگيرى مي نمايد .
در تفسير اين خطبه تذكر به بعضى از حوادث بسيار مهم كه در مسير امير المؤمنين بشام اتفاق افتاده است ، از نظر بيان شخصيت آنحضرت بسيار مفيد و آموزنده مىباشد . اين حوادث را با كمال دقت مورد تحليل و بررسى قرار بدهيد ، تا ببينيد : على ( ع ) چه كسى بوده و « حيات معقول » او چه بوده كه بايد سر مشق زندگى ما قرار بگيرد .
غيب گوئى امير المؤمنين على ( ع ) در مسير شام درباره داستان كربلا
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 4 از ص 169 به بعد مى گويد :
نصر بن مزاحم منقرى از هرثمة بن سليم نقل مى كند كه ما در صفين بهمراه على عليه السّلام جنگ كرديم ، وقتى كه به كربلا رسيد ، با ما نماز خواند ، هنگامى كه سلام نماز را گفت ، از خاك كربلا برداشت و آنرا استشمام فرمود و سپس فرمود : چه خوشبوئى اى خاك قومى از تو در روز قيامت محشور مى شوند و بدون حساب وارد بهشت مي گردند .
وقتى كه هرثمة از جنگ برگشت قضيه اى را كه در كربلا از امير المؤمنين ( ع ) ديده بود ، به زنش جرداء بنت سمير كه از شيعيان على بود ، بازگو كرد و گفت : ترا درباره دوستت ابوالحسن به شگفتى وادار نكنم ؟ وقتى كه ما به كربلا رسيديم ، مشتى از خاك آن زمين را برداشت و بو كرد و فرمود : « چه خوشبوئى اى خاك » قومى از تو در روز قيامت محشور مى شوند و بدون حساب وارد بهشت مي گردند ، از كجا على علم غيب دارد ؟ جرداء گفت : دست از اين حرفهايت بردار ، امير المؤمنين جز حق چيزى را نمى گويد .
هرثمه مي گويد : هنگاميكه عبيد اللّه بن زياد لشگريانى را براى جنگ بسيج كرد من در ميان سواران آن لشگريان بودم . هنگاميكه به حسين ( ع ) و يارانش رسيدم ، آن منزل را كه با على ( ع ) فرود آمده بوديم و جايگاهى را كه خاك را برداشت و بو كرد و سخنى را كه از او شنيده بودم ، بياد آوردم و از مسيرى كه انتخاب كرده بودم احساس ناراحتى نمودم و در حاليكه سوار بر اسبم بودم ، حركت كرده خودم را به حسين ( ع ) رسانده ، سلام گفتم و آن داستانى را كه در اين منزلگاه از پدرش شنيده بودم ، بيان كردم . حسين ( ع ) فرمود : آيا با ما موافقى يا مخالف ؟ عرض كردم :
اى پسر پيامبر ، نه موافقم و نه مخالف ، من فرزندان و همسرم را پشت سر گذاشته ام و درباره آنها از عبيد اللّه بن زياد مي ترسم . حسين عليه السّلام فرمود : پس برگرد و از اينجا با سرعت فرار كن تا كشته شدن ما را نبينى ، زيرا سوگند بخدائى كه جان حسين بدست او است ، اگر امروز كسى كشته شدن ما را ببيند و يارى نكند ، داخل در آتش خواهد گشت . هرثمه مي گويد : با سرعت زياد از آنجا فرار كردم تا آن منظره بر من پوشيده گشت .
مشورت امير المؤمنين با سران سپاه خود
نصر بن مزاحم در كتاب صفين ميگويد : « هنگامى كه على عليه السّلام براى حركت به سوى شام تصميم گرفت ، همه مهاجرين و انصار را كه با او بودند ، جمع كرد و حمد و ثناى خداوندى را بجاى آورد و سپس فرمود : » شما كسانى هستيد كه داراى رأى مبارك و شكيبائى شايسته و امر با بركت و گويندگان حق مى باشيد ، ما براى حركت به سوى دشمن تصميم گرفته ايم ، رأى و نظرتان را درباره اين تصميم بيان كنيد .
نخست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص برخاست و حمد و ثناى خداوندى را بجاى آورد و گفت : يا امير المؤمنين ، من آن قوم ( اطرافيان معاويه و فريب خوردگان او از اهل شام ) را كاملا مي شناسم ، آنان دشمنان تو و پيروان تو مي باشند ، آنان دوستداران كسانى هستند كه كشت و محصول دنيا را ميخواهند و آنان جنگ و جدال با تو خواهند داشت و از هيچ تلاشى در اين راه مضايقه نخواهند كرد ، همه اين تكاپوهاى نابكارانه از روى طمع پليد بدنيا و بخل بآنچه كه از اين دنيا در دست دارند ، و هيچ حاجتى جز اين ندارند ، و آن ادعا كه براه انداختهاند بعنوان مطالبه خون عثمان ، فقط براى فريفتن مردم ساده لوح و نادان است ، آنان دروغ ميگويند كه حركت و كوچ و جنگ آنان براى خوانخواهى عثمان است ، آنان دنيا را طلب ميكنند نه خون عثمان را .
ما را براى جنگ با آنان بسيج فرما ، اگر حق را پذيرفتند ، [ با آنان نبردى نيست ] و الا پس از حق جز گمراهى نمي باشد . و اگر مقاومت كردند و جز كارشكنى و اخلالگرى و افزودن بر مشقت چيزى نخواستند كه گمان من درباره آنان همين است با آنان به نبرد مى پردازيم ، سوگند بخدا ، ماداميكه در ميان آنان كسى بماند كه اگر نهى كند اطاعتش ميكنند و اگر امر كند از او ميشنوند ، نمى بينم كه براى تو بيعت نمايند .
سپس عمار بن ياسر برخاسته و حمد و ثناى خداوندى را بجاى آورده و گفت : يا امير المؤمنين ، اگر يك روز هم بتوانى تأخير نكنى ، تأخير مكن و پيش از آنكه آتش آن تبهكاران شعلهور شود و نظرياتشان بر تفرقه انداختن و جلوگيرى از حق متحد شود حركت كن و آنان را به قبول سهم و نصيب حقيقىشان و پذيرش رشد دعوت فرما ، اگر پذيرفتند به سعادت رسيدند و اگر امتناع ورزيدند ، سوگند به خدا ، ريختن خون آنان و تلاش در جهاد با آنان موجب تقرب به پيشگاه الهى و كرامتى از خدا است . سپس قيس بن سعد بن عباده برخاسته و حمد و ثناى خداوندى را بجاى آورده و گفت : يا امير المؤمنين ، ما را با سرعت تمام بطرف دشمنان بسيج فرما و تردد و تأخير روا مدار .
سوگند به خدا ، جهاد و نبرد با آن نابكاران براى من محبوبتر از جهاد و نبرد با ترك و روم است ، زيرا آن نابكاران در دين خدا فريب و نيرنگ براه انداخته اند و اولياء اللّه از ياران محمد ( ص ) را كه مهاجرين و انصار و تابعين نيكوكار آنان هستند ، خوار و پست شمرده اند .
بمجرد اينكه درباره كسى غضب كنند ، او را به زندان مي اندازند و مي زنند و از زندگى محرومش ميسازند و از وطن آوارهاش مي كنند ، بيت المال ما را براى خودشان حلال مي دانند و ما را در نظر خودشان ضعيف مى پندارند . پس از سخنان قيس بن سعد شيوخ انصار مانند خزيمة بن ثابت و ابو ايوب خطاب به قيس بن سعد نموده گفتند : چرا خود را بر شيوخ قوم پيش انداختى و جلوتر از آنان سخن گفتى ؟ قيس پاسخ داد :
من فضيلت شما را ميدانم و شأن شما را تعظيم مي كنم ، ولى من در درون ، همان كينه را كه شما درباره دشمنانمان داريد ، دريافتم و همان كينه موقعيكه صحبت از احزاب بميان آمد ، بجوش و هيجان درآمد . سپس سهل بن حنيف برخاسته و پس از حمد و ثناى خداوندى چنين گفت : يا امير المؤمنين ما با كسيكه تو در حال صلح و مسالمت با او هستى ، صلح و مسالمت داريم و با كسيكه بر سر جنگ و نبردى ، بر سر جنگ و نبرديم ،
نظر ما اينست كه چند روزى در كوفه توقف نموده مردم اين سرزمين را بسيج فرمائى و آنانرا از فضيلت اين حركت و بسيج آگاه بسازى ، آنان اهل اين شهر و متن اصلى مردم ميباشند ، اگر پاسخ مثبت دادند ، آنچه را كه ميخواهى و اراده كردهاى آماده و براه خواهد افتاد ، اما گروه ما هيچ مخالفتى با تو ندارند ، هر موقع كه بخواهى پاسخ مثبت خواهيم داد و هر وقتى كه دستورى بفرمائى اطاعت خواهيم كرد » [شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 171 تا 173 نقل از كتاب صفين تأليف نصر بن مزاحم منقرى] .
اين بود عقايد انسانهاى پاكدل كه حقيقتا به حق و عدالت كه اركان اساسى اسلامند ، عشق ميورزيدند ، اينان پروانهوار دور شمع وجود فرزند ابيطالب همواره در پرواز بودند . با اندك دقتى در سخنان اين رادمردان فداكار و جانبازان راه حقيقت ، هدف گيريهاى امير المؤمنين عليه السّلام و اصول و مبانى زمامدارى و حيات فردى و اجتماعى وى روشن ميگردد .
براى همين آشنائى نزديك با روحيه امير المؤمنين بود كه رابطه آن فداكاران جانباز را با آن حضرت رابطه عشق الهى نموده بود ، نه يك زمامدار معمولى با پيروان عادى . در برابر اين شخصيت ربانى و اين فداكاران از جان گذشته و چنين رابطه عاشقانه و آن سخنان والا كه در بالا مشاهده كرديم ، مىبينيم در حاليكه معاويه و عمرو بن عاص و ديگر مگس صفتان سفره رنگين كاخ نشين شام و مردم فريب خوردهاى كه شاعر زبردست گويا در توصيف آنان سروده است :
اين مردمان كه بينى يك مشت خر پرستند
بيرون ز خر پرستان يك مشت زر پرستند
بيرون ز زر پرستان يك مشت شر پرستند
چيزى جز همان امور سهگانه كه در بيت فوق آمده است نداشته اند .
بلى : جريان تاريخ دو رگه دارد : رگه حق و رگه باطل ، براى تشخيص اينكه چه كسى در كدامين رگه حركت مى كند ، دقت لازم و كافى در طرز تفكرات و چگونگى زندگى و هدفگيرى و گفتار و تخيلات آنان لازم است :
رگ رگست اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مىرود تا نفخ صور
تماشائى عبرت انگيز بر طاق كسرى
ابن ابى الحديد در ج 4 از ص 202 تا ص 215 . در حركت امير المؤمنين عليه السّلام در مسير صفين قضايائى را از نصر بن مزاحم نقل كرده است . از آنجمله مي گويد : نصر گفته است : امير المؤمنين ( ع ) حركت كرد تا به شهر بهرسير رسيد [ بهر سير شهرى نزديك مدائن] ، مردى از يارانش را كه حر بن سهم ناميده مي شد ، ديد كه به آثار خرابه هاى كسرى تماشا مي كرد و بيتى از اسود بن يعفر ميخواند :
جرت الرّياح على محلّ ديارهم
فكأنّما كانوا على ميعاد
( بادها بر محل شهر و ديار آنان وزيد ، گوئى آنان بر وعده گاهى بودند ، كه روزگارى محدود در اين دنيا زيستند و با رسيدن مدت معين بانتهاى خود از بين رفتند ) .
وقتى كه امير المؤمنين سخن اسود را شنيد ، فرمود : چرا نگفتى : كَمْ تَرَكُوا مِنْ جنَّاتٍ وَ عُيُون . وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَريمٍ . وَ نِعْمَةٍ كانُوا فيها فاكِهينَ . كَذلِكَ وَ أوْرَثْناها قَوْماً آخَرينَ . فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرينَ [ الدخان آيه 25 تا 29] ( چقدر از باغها و چشمهسارها و زراعتها و موقعيت خوب و نعمتى كه در آن در حال رفاه بودند ، از خود بجاگذاشتند و رفتند و بدينسان آنها را به اقوام ديگر بارث گذاشتيم . نه آسمان و زمين براى رفتن آنان اشكى ريخت و نه كسى انتظار آنان را مي كشد ) .
سپس فرمود : اينان وارث گذشتگان بودند و سپس خود بارث گذاشتند و نعمت خداوندى را سپاس نگذاشتند ، دنيا از آنان سلب شد در حاليكه مشغول معصيت خدا بودند . بپرهيزيد از كفران نعمتها تا نقمت و عذاب الهى بر شما فرود نيايد . حال حركت كنيد و در آن جايگاه بلند فرود بيائيد .
خاقانى شيروانى در موقع بازگشت از زيارت بيت اللّه الحرام گذارش به مدائن ميافتد و طاق كسرى را در آنجا مىبيند و ساعتى درباره آن طاق به تفكر مىپردازد و اشعارى بسيار زيبا و عالى ميسرايد كه بعضى از آيات فوق را در آن ابيات اشاره كرده است .
هان ايدل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آئينه عبرت دان
يك ره ز لب دجله منزل به مدائن كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن ران
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گوئى
كز گرمى خونابش آتش چكد از مژگان
بينى كه لب دجله چون كف به دهان آرد
گوئى ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
خود آب شنيدستى كاتش كندش بريان
بر دجله گرى نونو وز ديده زكاتش ده
گرچه لب دريا هست از دجله ز كاتستان
گر دجله در آميزد باد لب و سوز دل
نيمى شود افسرده نيمى شود آتشدان
تا سلسله ايوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچان
گه گه بزبان اشگ آواز ده ايوان را
تا بو كه بگوش دل پاسخ شنوى ز ايوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گويد كه تو از خاكى ما خاك توايم اكنون
گامى دو سه برمانه اشكى دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق مائيم به درد سر
از ديده گلابى كن درد سر ما بنشان
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى
جغد است پى بلبل نوحه است پى الحان
ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
گوئى كه نگون كرده است ايوان فلك وش را
حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان
بر ديده من خندى كاينجا ز چه مى گريد
خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
نى زال مدائن كم از پير زن كوفه
نه حجره تنگ اين كمتر ز تنور آن
دانى چه مدائن را با كوفه برابر نه
از سينه تنورى كن وز ديده طلب طوفان
اينست همان ايوان كز نقش رخ مردم
خاك در او بودى ايوان نگارستان
اينست همان درگه كانراز شهان بودى
حاجب ملك بابل هند و شه تركستان
اينست همان صفه كز هيبت او بردى
[ 1 ] بر شير فلك حمله شير تن شادروان
[ 2 ]
پندار همان عهد است از ديده فكرت بين
در سلسله گه در كوكبه ميدان
از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه
[ 3 ] زير پى پيلش بين شه مات شده نعمان
[ 4 ]
[ 1 ] صفه ايوان مسقف كه بزرگان در آن مى نشستند .
[ 2 ] شادروان چادر يا پردهاى كه در قديم پيش در خانه و ايوان پادشاهان و اميران مى كشيدند .
[ 3 ] نطع فرشى چرمين كه محكوم به اعدام را بر آن نشانيده و سر او را مى بريدند .
[ 4 ] نعمان رنگ قرمز ، شايد در اين بيت مقصود ريخته شدن خون شاهان در روى زمين است و نطع را هم براى همين منظور آورده است كه روى زمين نطعى است براى ريخته شدن خون شاهان . در توضيح اين لغات رجوع شود به فرهنگ محمد معين .
نى نى كه چو نعمان بين پيل افكن شاهان را
پيلان شب و روزش گشته ز پى دوران
اى بس پشه پيل افكن كافكند به شه پيلى
شطرنجى تقديرش در ماتگه حرمان
مستست زمين زيراك خورده است بجاى مى
در كاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا
صد پند نو است اكنون در مغز سرش پنهان
كسرى و ترنج زر ، پرويز و به زرين
بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
پرويز بهر بزمى زرين تره گستردى
كردى ز بساط زر زرين تره را بستان
پرويز كنون گم شد زان گمشده كمتر گوى
زرين تره كو بر خوان ؟ رو كم تركوا بر خوان
گفتى كه كجا رفتند آن تاجوران اينك
ز ايشان شكم خاكست آبستن جاويدان
بس دير همى زايد آبستن خاك آرى
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان
خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبن
زاب و گل پرويزست آن خم كه نهد دهقان
چندين تن جباران كاين خاك فرو خورده است
اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد ز ايشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد
اين زال سپيد ابرو و وين مام سيه پستان
خاقانى ازين درگه دريوزه عبرت گير
تا از در تو زين پس دريوزه كند خاقان
امروز گر از سلطان رندى طلبد توشه
فردا ز در رندى توشه طلبد سلطان
گر زاد ره مكه توشه است بهر شهرى
تو زاد مدائن بر تحفه ز پى شروان
هر كس برد از مكه سبحه ز گل حمزه
پس تو ز مدائن بر سبحه ز گل سلمان
اين بحر بصيرت بين بى شربت از و مگذر
كز شط چنين بحرى لب تشنه شدن نتوان
اخوان كه ز ره آيند آرند ره آوردى
اين قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان
بنگر كه از اين قطعه چه سحر همى زايد
مهتوك مسبح دل ديوانه عاقل جان
[ ]
راهب ديرنشين على ( ع ) را درك مى كند و همراه او تا شهادت پيش ميرود
نصر بن مزاحم ميگويد : حبه عرنى ميگويد : وقتى كه على ( ع ) در رقة در محلى از كنار فرات كه بليخ گفته مي شود فرود آمد ، راهبى از صومعه خود پائين آمد و به على ( ع ) گفت : كتابى در نزد ما است كه از پدرانمان به ارث برده ايم .اين كتاب را اصحاب حضرت عيسى بن مريم نوشته اند ، من اين كتاب را بتو نشان ميدهم ، حضرت فرمود ، بلى ، راهب كتاب را خواند :
« بنام خداوند بخشاينده و مهربان ، آنچه كه در قضا ثبت و در كتاب مسطور است ، اينست كه خداوند در ميان مردم امى پيامبرى از خود آنان بر مى انگيزد كه كتاب و حكمت بر آنان تعليم و آنان را به راه خدا راهنمائى مي كند ، نه خشن است و نه تندخو ، نه در بازارها فرياد مي كشد و نه گناه را با گناه جزا مي دهد ، بلكه عفو و چشم پوشى مي نمايد .
امت آن پيامبر بسيار سپاسگزار خدايند ، خدا را در هر بلندى و صعود و نزول حمد و ثنا مي گويند . زبانهاى آنان براى تكبير و كلمه توحيد و تسبيح رام و گويا است و خداوند او را به هر كسى كه به او فخر و مباهات و تكبر كند ، پيروز مي گرداند . هنگامي كه خدا او را از دنيا ميبرد ، امت او با يكديگر اختلاف ميكنند ، سپس اجتماع مي نمايند و تا زمانى كه خدا بخواهد ادامه مي يابند .
مردى از امت او از كنار اين فرات عبور مي كند ، اين مرد امر به نيكوئى ها و از بديها نهى نموده و داورى بر حق مي نمايد و هرگز حكم را وارونه صادر نمي كند . دنيا در نظر او پست تر از خاكستريست كه در روز طوفانى باد بآن بوزد .مرگ از ديدگاه او گواراتر از آشاميدن آب است براى تشنه . در پنهانى از خدا مي ترسد و در آشكار خيرخواهى در راه او . از سرزنش هيچ سرزنش كنندهاى در صراط مستقيم الهى نمي ترسد .
هر كس از اهالى اين شهرها آن پيامبر را درك و به او ايمان بياورد ، رضوان و بهشت من پاداش او است و هر كس كه آن بنده صالح على ( ع ) را درك كند ، بايد او را يارى نمايد ، زيرا كشته شدن با او شهادتست » . سپس راهب به امير المؤمنين عرض كرد ، من همراه تو هستم و از تو جدا نمي شوم تا به من برسد آنچه كه به تو خواهد رسيد . امير المؤمنين عليه السّلام گريه كرد و گفت : سپاس مرخداى را كه مرا فراموش نكرده و مرا در كتابهاى نيكوكاران ياد فرموده است .
راهب همراه امير المؤمنين عليه السّلام حركت كرد ، بنابآنچه كه نقل مي كنند : صبح و شام با آنحضرت بود تا در جنگ صفين شهيد گشت . هنگاميكه مردم براى دفن كشته شدگانشان بيرون آمدند ، حضرت فرمود : بگرديد و راهب را پيدا كنيد ، وقتى كه جنازه راهب را پيدا كردند ، حضرت بر او نماز خواند و او را دفن كرد و فرمود : اين مرد از ما اهل البيت بود ، و براى او چند بار طلب مغفرت كرد .
شما جنگ را بناحق آغاز نكنيد « وقايع مسير حركت امير المؤمنين به سوى صفين »
نصر بن مزاحم ميگويد : « وقتى كه امير المؤمنين از فرات عبور كرد ، زياد بن النضر و شريح بن هانى را خواست و آن دو را با دوازده هزار نفر كه از كوفه حركت كرده بودند ، از طرف خشكى كنار فرات بعنوان پيش لشكر بسوى معاويه فرستاد ، آنان حركت كرده به عانات ( از آبادي هاى كنار فرات ) رسيدند ، در آن موقع شنيدند كه امير المؤمنين از راه جزيره حركت ميكند و اطلاع پيدا كرده بودند كه معاويه با لشكريان شام از دمشق براه افتاده است .
آن دو فرمانده گفتند : اين يك رأى صحيح نيست كه ما حركت كنيم و اين دريا ميان ما و على ( ع ) فاصله باشد و هيچ خيرى براى ما با اين كمى نفرات و گسيخته از كمك وجود ندارد كه شاميان را با اين وضع ملاقات نمائيم ، رفتند كه از عانات عبور كنند مردم آن آبادى از عبور آنان جلوگيرى كردند و كشتى هايشان را در اختيار آنان نگذاشتند ، لذا آنان برگشتند و از هيت عبور نمودند و به امير المؤمنين در قريهاى كه قرقيسيا ناميده مي شد ملحق شدند . وقتى كه به آنحضرت رسيدند ، حضرت فرمود : مقدمة الجيش ( پيش لشكريان ) من دنبال من مي آيند زياد و شريح برخاسته و داستان مردم عانات را بازگو كردند كه آنان نگذاشتند ، براه خود ادامه بدهند ، لذا برگشتند و از راه هيت عبور نمودند .
حضرت فرمود : درست فكر كرده ايد و نظر شما صحيح بوده است . وقتى كه همه سپاهيان على ( ع ) از فرات عبور كردند ، زياد و شريح را پيش انداخت كه بعنوان مقدمة الجيش بسوى معاويه حركت كنند ، هنگاميكه به محل معاويه رسيدند ، با ابو الاعور سلمى كه پيش لشكر معاويه بود ، روياروى شدند ، او را به اطاعت امير المؤمنين دعوت كردند ، او امتناع ورزيد .
زياد و شريح به آنحضرت اطلاع دادند كه ما ابو الاعور را در نزديكى ديوارهاى روم ديديم و او و يارانش را به اطاعت از تو دعوت كرديم ، آنان نپذيرفتند ، اكنون دستورى كه براى ما داريد بفرمائيد . حضرت مالك اشتر را خواست و به او فرمود : زياد و شريح كسى را پيش من فرستاده و اطلاع دادند كه ابو الاعور با سپاهى از شاميان به ديوارهاى روم رسيده اند و خبر داده است كه هر دو طرف روياروى هم ايستاده اند ، اى مالك ، خود را بسرعت به زياد و شريح برسان و فرماندهى همه آنان را بدست بگيرد و « بپرهيز از آنكه ماداميكه دشمن ، جنگ را شروع نكرده است ، تو جنگ را آغاز كنى » با آنان گفتگو كن و از آنان بشنو . و دشمنى و عداوت آنان باعث نشود كه پيش از دعوت آنان بحق و بيان مكرر درباره عذر جنگ ، نبرد را آغاز كنى .
زياد را برميمنه و شريح را بر ميسره قرار بده و خود در قلب سپاه باش و آنقدر به دشمن نزديك مباش مانند نزديك شدن كسى كه ميخواهد شعله جنگ را برافروزد و آنقدر هم دور مباش مانند دور شدن كسيكه از دشمن ميترسد ، در اين حال باشيد تا من بشما برسم و من با سرعت حركت ميكنم انشاء اللّه . آنگاه حضرت نامهاى را كه بازگو كننده فرماندهى مالك اشتر بر آنان بود ، بوسيله حارث بن جمهان جعفى بآنان فرستاد . مالك حركت كرد و به زياد و شريح رسيد و آنچه را كه امير المؤمنين دستور داده بود عمل كرد و از شروع كردن جنگ با ابوالاعور خوددارى نمود .
سكوت و توقف طرفين جنگ ادامه داشت ، تا شب فرا رسيد . ابو الاعور شبانگاه به لشكريان على ( ع ) بفرماندهى مالك اشتر حمله كرد ، لشكريان على ( ع ) مقاومت كردند و ساعتى زد و خورد ادامه پيدا كرد ، سپس اهل شام بجاى خود برگشتند . آنگاه هاشم بن عتبة با عدهاى سوار و پياده و مجهز با نيرو و نفرات براى نبرد از لشگريان امير المؤمنين بيرون آمد و ابوالاعور براى مقابله با هاشم بيرون آمد و آنروز را سخت جنگيدند ، سواران بر سواران هجوم ميبردند و پيادگان بر پيادگان . سپس برگشتند و از اهل شام عبد اللّه بن المنذر تنوخى كشته شده بود ، قاتل عبد اللّه ظبيان بن عمارة تميمى است كه در آن روزها جوان بود با اينكه عبد اللّه بن منذر دلاورى نامدار در شام و به سلحشورى معروف بود . . .
جنگ توقف كرد و هر يك از طرفين بجاى خود برگشتند . در بامداد فردا على ( ع ) حركت بسوى معاويه را ادامه داد . ابوالاعور پيش از ما به زمين هموار و كنار آب و جايگاه مناسبتر رسيده بود . اين ابوالاعور پيش لشگر معاويه ، سفيان بن عمرو نام داشت . او بسر بن ارطاة را در پشت سرلشگر خود قرار داده بود كه پيش لشگرش را تقويت مي كرد و عبيد اللّه بن عمر بن خطاب را فرمانده سواران نموده پرچم را به عبد الرحمان بن خالد بن وليد داده بود .
ميمنه را به حبيب بن سلمه فهرى و پياده نظام مينمه را به يزيد بن زحرضبى و ميسره را به عبد اللّه بن عمرو بن عاص و پيادهنظام ميسره را به حابس بن سعيد طائى و سواره نظام دمشق را به ضحاك بن قيس فهرى و پياده نظام دمشق را به يزيد بن اسد بن كرزبجلى و اهالى حمص را به ذى الكلاع و فلسطينى ها را به مسلمة بن مخلد سپرد . امير المؤمنين در سال 37 هجرى هشت روز از محرم مانده به صفين رسيد . »
با دست افشانى و پايكوبى در تعظيم زمامداران ، شرافت انسانى خود را مختل مسازيد
سپس امير المؤمنين عليه السّلام حركت كرد و به انبار رسيد ، در اين شهر دهقانان بنوخوشنوشك از آنحضرت استقبال كردند ، در موقع استقبال از اسبهاى خود پياده شده و هلهله و پايكوبى براه انداختند و چارپايانى را بهمراه داشتند كه در سر راه آنحضرت نگه داشته بودند . حضرت فرمود : اين چارپايان را كه بهمراه خود داريد ، چيست و براى چه آورده ايد ؟ دهقانان گفتند : اينكه در برابر توبه هلهله و پايكوبى پرداختيم ، اين اخلاق ما است كه براى بزرگداشت.
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد 10