google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۳7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

37 و من كلام له عليه السلام يجري مجرى الخطبة

متن خطبه سى و هفتم

و فيه يذكر فضائله عليه السلام قاله بعد وقعة النهروان 1 فقمت بالأمر حين فشلوا 2 ، و تطلّعت حين تقبّعوا 3 ، و نطقت حين تعتعوا 4 ، و مضيت بنور اللّه حين وقفوا 5 . و كنت أخفضهم صوتا 6 ،و أعلاهم فوتا 7 ، فطرت بعنانها 8 ، و استبددت برهانها 9 . كالجبل لا تحرّكه القواصف 10 ، و لا تزيله العواصف 11 . لم يكن لأحد فيّ مهمز 12 و لا لقائل فيّ مغمز 13 . الذّليل عندي عزيز حتّى آخذ الحقّ له 14 ،و القويّ عندي ضعيف حتّى آخذ الحقّ منه 15 . رضينا عن اللَّه قضاءه 16 ،و سلّمنا للَّه أمره 17 . أ تراني أكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم 18 ؟

و اللّه لأنا أوّل من صدّقه 19 ، فلا أكون أوّل من كذب عليه 20 . فنظرت في أمري 21 ، فإذا طاعتي قد سبقت بيعتي 22 ، و إذا الميثاق في عنقي لغيري 23 .

ترجمه خطبه سى و هفتم

سخنى است از آن حضرت كه شبيه به خطبه است .

در اين سخن فضائل خود را پس از حادثه نهروان بيان ميدارد 1 من قيام به وظيفه نمودم در آنهنگام كه ديگران ناتوان شدند و شكست خوردند 2 و از افق بالاترى نگريستم ، در آنهنگام كه ديگران سر در لاك خود فرو برده بودند 3 و سخن با صراحت گفتم در آنهنگام كه تردد و اضطراب آنانرا در خود فرو برده بود 4 و راهم را با نور الهى پيش گرفتم در آنهنگام كه آنان راكد گشته و متوقف بودند 5 در آنموقع صداى من از صداى همه آنان پايين‏تر بود 6 و در سبقت [ در خير و صلاح جامعه ] بالاتر از آنان بودم 7 من با عنان كمالات بپرواز در آمدم 8 و وسيله سبقت در اختيار من بود 9 همانند آن كوه بودم كه بادهاى تندوز از متزلزل ساختن آن ناتوان 10 و طوفانها از بر كندن آن عاجز است 11 هيچ كسى توانائى عيبجوئى در من نداشت 12 ، و هيچ گوينده‏اى نميتوانست طعنى بر من وارد آورد 13 انسان ضعيف و خوار در نزد من عزيز است تا حق او را براى او بگيرم 14 و انسان قوى در نزد من ضعيف است تا حق ديگران را از او بگيرم 15 ما به قضاى خداوندى رضايت داده 16 و امر او را تسليم به او نموده‏ايم 17 آيا گمان ميكنى من به رسول خدا ( ص ) دروغ ميگويم 18 سوگند بخدا ، من اولين كسى هستم كه او را تصديق كرده‏ام 19 پس اولين كسى نخواهم بود كه به او دروغى ببندم 20 سپس من در وضع خود نگريستم 21 اطاعتم از تكليف الهى [ كه بوسيله پيامبر براى من ابلاغ شده بود ] بر بيعت با ديگران و يا جنگ با آنان سبقت گرفته بود 22 و پيمان ديگرى در گردنم بود 23 .

تفسير عمومى خطبه سى و هفتم

ابن ابى الحديد ميگويد : سخنان امير المؤمنين عليه السلام در اين شبه خطبه ، چهار فصل جداگانه است كه با يكديگر نبايد مخلوط شوند . اين سخنان از يك سخن مفصلى است كه سيد رضى رحمة اللّه تعالى عليه چيده و در اينجا آورده است . اين سخنان را كه پس از حادثه نهروان فرموده است ، وضع خود را از وفات پيامبر اكرم ( ص ) به بعد توضيح داده است [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 284 و 285] .

2 ، 5 فقمت بالأمر حين فشلوا و تطلّعت حين تقبّعوا و نطقت حين تعتعوا و مضيت بنور اللّه حين وقفوا ( من قيام به وظيفه نمودم در آنهنگام كه ديگران ناتوان شدند و شكست خوردند و از افق بالاترى نگريستم در آنهنگام كه آنان سر در لاك خود فرو برده بودند و سخن با صراحت گفتم در آنهنگام كه تردد و اضطراب آنانرا در خود فرو برده بود و راهم را با نور الهى پيش گرفتم در آنهنگام كه آنان راكد گشته و متوقف بودند ) .

اينست نتيجه استقلال و آزادى شخصيت

ابن أبي الحديد محتويات اين جملات را بيان كننده وضع امير المؤمنين ( ع ) در زمان خلافت عثمان ميداند يعنى او ميگويد : من در دوران خلافت عثمان از انجام تكليف كه امر به معروف و نهى از منكر در دستگاه خلافت بود ، كمترين كوتاهى ننمودم ، در صورتيكه ديگران از انجام آن تكليف بزرگ سرباز زدند و اظهار ناتوانى كردند ، يا طورى حركت مي كردند كه واقعا ناتوان مي گشتند .

و همچنين محتويات جملات بعدى را بازگوكننده وضع امير المؤمنين عليه السلام در آن دوران معرفى ميكند . بعضى ديگر از شارحين معتقدند كه همه اين جملات ميتواند توضيح دهنده وضع امير المؤمنين در همه دورانهاى پس از وفات پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بوده باشد . بنظر ميرسد جملات مورد تفسير بيان كننده آن استقلال و آزادى شخصيت است كه باتفاق همه صاحبنظران مطلع از شخصيت و تاريخ حيات فرزند ابيطالب در آن بزرگوار وجود داشته است . اما اينكه محتويات اين جملات بكدامين دوره از زندگانى او قابل تطبيق مستقيم است ،ميتوان با سرگذشت و رويدادهاى اجتماعى و سياسى آن دورانها مورد محاسبه و بررسى قرار داد . آنچه كه مهم است اينست كه اين قضاياى چهارگانه :

1 قيام به وظيفه در آن هنگام كه ديگران سر از انجام وظيفه باز ميزنند .

2 نگريستن از افق بالاتر در آنهنگام كه ديگران حتى پيش پاى خود را نمى‏ بينند و سر در لاك خود فرو ميبرند .

3 سخن گفتن صريح و صراحت در گفتار در آن هنگام كه ديگران دهان بربسته و در ناتوانى و ضعف از ابراز حق و حقيقت فرو رفته ‏اند .

4 حركت و تلاش در فروغ الهى در آنهنگام كه ديگران را ركود و خمودى از پاى در آورده است ، نتايجى از استقلال و آزادى شخصيت است كه تا گام به مافوق حيات طبيعى نگذارد و وارد « حيات معقول » نگردد ، امكان ناپذير است . اين تنها « حيات معقول » است كه ميتواند عظمت و ارزش تكليف را بعنوان عنصر اساسى حيات تلقى نمايد . اين تنها « حيات معقول » است كه آدمى را به افقى والاتر از آن پستى‏ها كه عشاق حيات طبيعى در آن پرسه ميزنند بالاتر ببرد .

اين تنها از مختصات « حيات معقول » است كه آدمى سخن با صراحت بگويد ، اگر چه همه مردم در سكوت مرگبار فرو روند و مشغول جان كندن باشند . اين از آثار معجزه ‏آساى « حيات معقول » است كه در آنهنگام همه مردم در تاريكى‏هاى مهلك حيات طبيعى محض راكد و متوقف گشته‏اند ، او با فروغ الهى در حركت و تكاپو منزلگه‏هاى تكاملى را يكى پس از ديگرى پشت سر مي گذارد . 6 ، 13 و كنت أخفضهم صوتا و أعلاهم فوتا فطرت بعنانها و استبددت برهانها كالجبل لا تحرّكه القواصف و لا تزيله العواصف . لم يكن لأحد فيّ مهمز و لا لقائل فىّ مغمز ( در آنموقع صداى من از صداى همه آنان پايين بود و در سبقت [ در خير و صلاح جامعه ] بالاتر از آنان بودم . من با عنان كمالات بپرواز در آمدم و وسيله سبقت در اختيار من بود . همانند آن كوه بودم كه بادهاى تندوز از متزلزل ساختن آن ناتوان و طوفانها از بر كندن آن عاجز است : هيچ كس توانائى عيب‏جوئى در من نداشت و هيچ گوينده‏اى نمى‏ توانست طعنى بر من وارد آورد ) .

آرى ، چنين بود على بن ابيطالب عليه السلام

در مجلد اول از اين ترجمه و تفسير بحثى درباره « على از ديدگاه على » ( ع ) مطرح كرده‏ايم ، حتما مطالعه كنندگان محترم بآن مبحث براى تكميل اين مسئله مهم مراجعه فرمايند . ما در اين مبحث همه جملاتى را كه امير المؤمنين در نهج البلاغه درباره خود فرموده‏ اند ، با جمله‏اى مختصر در توضيح آنها مي آوريم نخست چند مقدمه را با تفاوتى كه با مجلد اول دارند در اينجا مطرح مي نمائيم :

آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از وى رو متاب

و اذا استطال الشّى‏ء قام بنفسه
و صفات نور الشّمس تذهب باطلا

( هنگاميكه يك حقيقت بحد كمال رسيد استقلال بخود پيدا ميكند ، تشعشع حيات بخش نور آفتاب هر باطل و تاريكى را از بين ميبرد ) .

درباره معرفى فرزند نازنين ابيطالب در گذرگاه قرون و اعصار سخنها گفته شده امروز هم ما درباره اين انسان كامل سخن‏ها ميگوئيم . و بدون ترديد اين آخرين سخنان نيست كه در توصيف فرزند ابيطالب و كتابش گفته ميشود ،زيرا انسانى كه توانسته است مطلقى وابسته به كمال مطلق در روح خود بوجود بياورد ، تا آخرين فرد از كاروانيان « حيات معقول » نه غوطه‏وران در « حيات طبيعى محض » همراه انسان بوده بمنزله يك سرچشمه انقطاع ناپذير منبعى براى « حيات معقول » انسان خواهد بود . ميتوان گفت : همه صاحبنظرانى كه وارد ميدان پرابعاد اين انسان كامل گشته ‏اند چه از هم كيشان خود امير المؤمنين كه از ديدگاه ارزشهاى اسلامى در وى نگريسته ‏اند و چه از صاحبنظرانيكه بدون تكيه بر اصول و ارزشهاى اسلامى و فقط از آن ديدگاه كه اين فرزند ابيطالب تجسمى بسيار روشن از عالى‏ترين اصول و ارزشهاى انسانى بوده است ، در يك نقطه اتفاق نظر دارند ، اگر چه آن نكته را با يك كلمه مشخص بيان نكرده‏اند و آن عبارتست از اينكه شكوفائى يك عشق ربانى ناب در درون وى بوجود آمده است كه توانسته است از مطلقى وابسته به كمال مطلق در حد اعلا برخوردار گردد .

دليل بسيار روشن بوجود آمدن چنين مطلقى در روح پاك امير المؤمنين عليه السلام اتصاف آن روح بزرگ است با : 1 با صدق محض . 2 عدالت محض .

3 دريافت احترام منطقى ذات انسان كه آن مذهب انسانى كه باصطلاح ( اومانيسم ) ناميده ميشود ، در برابر آن بسيار ناچيز و فاقد يك منطق اساسى است . 4 عفو وگذشت كريمانه از كسانيكه به شخص او ستم ورزيده‏اند ، بدون اختصاص به شخصى يا نژاد و قبيله‏اى . 5 شناخت انسان « آنچنانكه هست » و شناخت « انسان آنچنانكه بايد » . 6 شجاعت و دلاورى در حد اعلا . 7 تعظيم و تكريم احساس وظيفه و انجام آن در مافوق سوداگرى پاداش و گريز از كيفر .

8 مراعات قانون بسيار حساس هدف و وسيله . 9 تحت محاسبه قرار دادن خود در همه لحظات زندگى . 10 مالكيت بر قدرت براى توجيه و بهره‏بردارى از آن ، در راه خيرات ، نه بردگى و مملوكيت به قدرت . بدانجهت كه اين اوصاف كمالى بدون وابستگى به عوامل و انگيزه‏هاى متنوع خود طبيعى و لذت‏جوئى و كامكارى ، در روح پاك امير المؤمنين ( ع ) بوجود آمده ، بهترين دليل آنست كه اداره كننده اين اوصاف بزرگ كمال در وجود وى مطلقى وابسته به كمال مطلق بوده است . ما براى توضيح اين وابستگى مطلق انسانى با مطلق الهى ، هيچ كلمه‏اى شايسته‏تر از عشق بمعناى حقيقى آن پيدا نكرده‏ايم ، زيرا با ملاحظه دقيق در هر يك از اوصاف دهگانه بالا ، اين مختص را در همه آنها مى‏بينيم كه در هستى و ادامه هر يك از آنها عبور از خود طبيعى و ورود به حوزه اعلاى من ملكوتى ضرورت دارد . ورود به اين حوزه اعلاى من ملكوتى فقط و فقط با انجذاب كامل به ملكوت الهى امكان پذير است . عشق باين معنا است كه ميتواند هم هدف هستى را براى آدمى بياموزد و هم عامل كشش انسانى به ملكوت الهى و رهائى از علائق گوناگون خود طبيعى بوده باشد .

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى

اين عشق و انجذاب بود كه در تاريكى شبهاى ديجور ورد زبان امير المؤمنين بوده است :

و اجعل لسانى بذكرك لهجا و قلبى لحبّك متيّما ( پروردگارا ،زبانم را بيادت گويا ساز و دلم را عاشق بيقرار محبتت فرما ) [ اگر چه كلمه عشق در منابع اوليه اسلامى شايع نيست ، ولى مفاهيمى كه بمعناى بيقرارى ، علاقه شديد ، انجذاب و شيفتگى كه از مختصات عشق حقيقى است ، در آن منابع بطور متعدد بكار رفته است . مانند والى هواك صبابتى ، صبابه ( عشق ) در مناجات صحيفه ، تيم در دعاى كميل ، تبتل در قرآن و عشق در روايتى از سفينه ج 2 ماده عشق انّ الجنّة لأعشق لسلمان من سلمان للجنّة و كربلا مصارع عشاق است . ] .

مقدمه يكم مقصود از شناخت على ( ع ) از ديدگاه خود على ( ع ) نه براى شناخت يك شخصيت معين در برهه‏اى معين از تاريخ است ، بلكه منظور شناخت قوانين تجسم يافته در آن انسان كامل است كه هر يك از گفتار و كردارش اگر از مشخصات فردى مربوط به محيط و اجتماع تجريد شود صورت قانون بخود مي گيرد .

مقدمه دوم اين اعتلاى روحى والا كه عشق حقيقى و عشق ربانى ناميده ميشود ، با عظمت‏تر از آن است كه با شناخت رفتارها و نمودهاى زندگى و گفتارهاى معمولى چنين عاشق بزرگ ، قابل توصيف و تميز گردد ، اگر چه همان رفتارها و نمودها و گفتارها هم براى كسانيكه شامه قوى در استشمام حقايق دارند ، تا حدودى مي توانند روشنگر سطوح ابتدائى عشق برين بوده باشند .

« سر من از ناله من دور نيست
ليك چشم و گوش را آن نور نيست »

بالاتر از اين ، نه تنها اين عشق را كه بهجت عالى را در روح يك انسان كامل بوجود آورده است ، كسان ديگر كه ميخواهند آن را توصيف نمايند ، نمى ‏توانند از عهده آن برآيند ، بلكه خود عاشق نيز از بيان شروع آنچه كه در درونش ميگذرد يا ناتوان است و يا كسى را پيدا نخواهد كرد كه قدرت شنيدن و هضم آن را داشته باشد .

بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان كه جام حق نوشيده ‏اند
رازها دانسته و پوشيده‏ اند

هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند

چگونه ميتوان براى كسانيكه عشق‏هاى مجازى و رنگ‏پرستى ، ارواح آنانرا بيمار كرده است توضيح داد كه :

شاد باش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبيب جمله علتهاى ما

اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما ؟

بهمين دليل است كه جويندگان شناخت انسان و عظمت‏هاى او مجبورند ماهيت يا مختصات اين اعتلاى روحى را از زبان خود آن انسانهاى كامل بشنوند ، چنانكه بايد عشق حقيقى و اوصاف آنرا از خود عشق پرسيد :

عشق امر كل ما رقعه‏اى ، او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها

اين اعتلاى روحى را نميتوان با قالبهاى عقل نظرى و اراده‏هاى متعلق به امور مطلوب حيات طبيعى محدود ساخت ، اين عقل نظرى

عقل بند رهروانست اى پسر
آن رها كن ره عيانست اى پسر

وقتى كه عقل نظرى بندى بر پاى رهرو باشد ، دلش فريبنده و جانش حجاب ميگردد .

عقل بند و دل فريبا جان حجاب
راه از اين هر سه نهانست اى پسر

عشق كار نازكان نرم نيست
عشق كار پهلوانست اى پسر

عشق را از كس مپرس از عشق پرس
عشق خود خورشيد جانست اى پسر

ترجمانى منش محتاج نيست
عشق خود را ترجمانست اى پسر

بهمين جهت است كه مولوى علاقه شديدى نشان ميدهد باينكه خود على بن ابيطالب ( ع ) مقدارى درباره آنچه كه مى ‏بيند با ما گفتگو كند :

راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضا ، حسن القضا

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏اى واگو از آنچه ديده‏اى

مقدمه سوم يك اصل بسيار مهم و ارزنده‏اى در فعاليت‏هاى عالى روانى وجود دارد كه براى توضيح على ( ع ) از ديدگاه على ( ع ) متذكر ميشويم . اين اصل چنين است كه : هر اندازه شخصيت يك انسان از رشد و تكامل بيشتر برخوردار باشد ، بهمان اندازه ميتواند شخصيت خود را از اختلاط با نمود هاى طبيعى دو جهان درونى و برونى تجريد و رها نموده ، و آنرا چنان براى خود مطرح نمايد كه يك حقيقت عينى خارج از ذات خود را . و اهميت اين فعاليت روانى بقدريست كه ميتوان گفت : آدمى از آنهنگام از مرز حيوان و انسان عبور كرده وارد قلمرو انسانيت ميگردد كه بتواند شخصيت خود را براى خويشتن بر نهد . و در اين برنهادن هر اندازه از نظارت و سلطه بيشتر بر شخصيت خود برخوردار باشد ، از رشد و تعالى بيشترى بهره‏مند است .

اينست دليل عظمت و پايدارى آثار مربوط به انسان شناسى نوابغى كه بدون ادعاى روانشناسى حرفه‏اى ، واقعيات و حقايق بسيار با ارزش را درباره موجوديت درونى انسانها به بشريت تقديم كرده‏اند . آنان متفكرانى بوده‏اند كه قدرت نفوذ و آگاهى به لابلاى سطوح شخصيت خود را [ چه بطور مستقل و چه در حال ارتباط با انگيزه‏ها و عوامل مؤثر در شخصيت و قدرت تأثير شخصيت در هر چه كه با آن ارتباط برقرار مى‏كند ] در حد عالى دارا بوده‏اند . اما عامل اساسى اين تجريد و برنهادن ، عبارتست از جلوگيرى منطقى ميعان و انعطاف شخصيت به پديده‏هاى جهان برونى و نوسانات درونى كه دائما در صدد اشغال سطوح شخصيت ميباشند . اين جلوگيرى منطقى كه نام ديگرش تقوى است ، بزرگترين نتيجه‏اى را كه ببار ميآورد ، بوجود آمدن مالكيت بر شخصيت است .

بذر اولى اين مالكيت در خود شخصيت كاشته شده است ، چنانكه بذر خود طبيعى در متن حيات طبيعى كاشته شده و با روئيدن طبيعى‏اش تدريجا به فعاليت خودگردانى مى‏پردازد . اين مالكيت اعجازآميز در پيشرفت تدريجى خود ناشى از ارزيابى از واقعيات گسترده در جلو چشمان آدمى با شايستگى برخوردارى از فيوضات ربانى است كه ميتواند همه موجوديت او را چه در قلمرو محيط و اجتماع و چه در قلمرو درونيش در هر لحظه كه بخواهد ، چنان براى درك و دريافت مطرح نمايد كه دست يا پاى خود را در روز روشن مورد توجه قراربدهد . همه ميدانيم كه امير المؤمنين عليه السلام از اين مالكيت بر شخصيت در حد اعلا برخوردار بوده است ، زيرا با نظر به همه جريانات زندگى امير المؤمنين كه امكان هرگونه اختلاط شخصيت وى را با انواع عوامل جبرنما و جالب درونى و برونى در برداشت ، چنان بود كه گوئى شخصيت او در مافوق طبيعت روئيده و در فوق طبيعت بارور شده و براه خود رفته است ، وصول او به چنان مالكيت قطعى بوده است . بهمين دليل است كه با آماده كردن همه سطوح روانى خود از امير المؤمنين ( ع ) تقاضا ميكنيم كه

راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضاء حسن القضاء

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏اى وا گو از آنچه ديده‏اى

از تو بر ما تافت پنهان چون كنى
بى زبان چون ماه پرتو ميزنى

ليك اگر در گفت آيد قرص ماه
شب روان را زودتر آرد براه

ماه بى گفتن چو باشد رهنما
چون بگويد شد ضياء اندر ضيا

چون تو بابى آن مدينه علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را

باز باش اى باب بر جوياى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب

باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا احد

مقدمه چهارم يك اصل بسيار سازنده و با اهميت ديگريست كه نه تنها ميتواند روشنگر عالى‏ترين نمود روحى يك انسان كامل بوده باشد ، بلكه ميتواند صدها ابهام و مشكلاتى را كه سر راه رهروان كوى كمالات انسانى را ميگيرد ، حل و فصل نمايد و راه سلوك به منزلگه حقيقت را هموار بسازد . اين اصل بيان كننده جريان صعودى از خود خواهى و لذت پرستى بر قله شايستگى و حركت از قله شايستگى به مرتفع‏ترين قله ارزشها است كه احساس بايستگى ناميده ميشود .

اين اصل چنين است :

هرگونه خير و كمال كه در مراحل پيش از شكوفائى استعدادها شايسته اضافه بر موجوديت انسانى تلقى ميشود ، با ورود به مراحل عالى شكوفائى تبديل به بايستگى ( من چنانكه بايد ) ميگردد .

توضيح اين اصل بدينقرار است :

هنگاميكه آدمى در مراحل درك‏ها و خواسته ‏هاى طبيعى محض حركت مي كند و همه انديشه ‏ها و احساساتش در راه اين درك و خواسته ها فعاليت مي كند و همه آنها در استخدام خود طبيعى مشغول كار مي شوند ، اگر يك كار خير انسانى انجام بدهد ، مثلا با اينكه ميتوانست بجهت داشتن قدرت ، حق شخصى يا جمعى را در راه سود شخصى خود پايمال كند ، ولى بر خلاف جريان معمولى تفكرات و خواسته‏هايش ، عدالت ميورزد و حق آن شخص يا جمع را پايمال نميكند ، اگر وضع روحى اين انسان را دقيقا مورد بررسى قرار بدهيم ،خواهيم ديد اين عدالت را كه انجام داده و اين قدم انسانى را كه برداشته است ،يك حقيقت ما فوق موجوديت و استعدادهاى خود تلقى نموده ، آفرين‏ها بخود ميگويد و به‏به‏ ها نثار خويشتن مي كند و در موقع عبور از خيابانها و كوچه ‏ها چنين گمان مى ‏كند كه نه تنها همه مردم از كوچك و بزرگ به او آفرين‏ها ميگويند ،بلكه در و ديوار و درختان و ماشين‏هاى ناآگاه هم او را ميستايند و احسنت احسنت‏ها براى او براه انداخته‏اند اينگونه تلقى در بدست آوردن امتيازات و خيرات انسانى براى چنين اشخاصى كه جريان شئون زندگى آنان با مديريت و فرماندهى خود طبيعى ميگذرد ، كاملا طبيعى است .

در صورتيكه پيشرفت آدمى در درك و شعور درباره موجوديت و استعدادها از يكطرف و عنايات خداوندى در يارى و كمك و توفيق درباره انسانى كه اراده گرديدن تكاملى مينمايد ، خيرات و امتيازات صادره از انسان را مستند به عوامل و انگيزه‏هائى مينمايد كه صدور آن خيرات و امتيازات با نظر بآن عوامل و انگيزه‏ها حالت بايستگى پيدا مى‏كند . البته مقصود از بايستگى در اين مسئله جبر خارج از منطقه ارزشها نيست ، بلكه مقصود درك رابطه تلازم ما بين « من چنين هستم كه ميتوانم آن خيرات و امتيازات را بدست بياورم » و « بايد چنين باشم » يعنى در طبيعت روحى من استعداد عدالت ورزيدن وجود دارد و اگر در مسير عمل باين فضيلت عظمى قرار بگيرم ، كارى ما فوق طبيعت خود انجام نداده‏ام . وقتى كه آدمى با اين درك و شعور عمل به عدالت مينمايد ، بخوبى احساس ميكند كه كارى اضافه بر موجوديت خود انجام نداده است كه موجب بوجود آمدن لذت در خود طبيعى و تورم آن گردد . يك مثال ساده‏تر را در نظر بگيريم : آيا تاكنون شنيده‏ايد كه يك انسان عاقل نفس كشيدن را امتيازى فوق طبيعت خود تلقى نموده و براى خود آفرين‏ها و به‏به‏ها نثار كند و دست نوازش روى خود طبيعى بكشد و آنرا متورم بسازد ؟ نه هرگز تاكنون چنين چيزى در تاريخ بشرى شنيده نشده است و بعد از اين هم شنيده نخواهد شد . چرا ؟ براى اينكه موجود زنده بدون تنفس توانائى حيات ندارد .

همچنين آن انسانيكه از خود طبيعى ، خود ايده‏آل را ساخته و از خود ايده‏آل به خود اعلاى ملكوتى رسيده است همه فضيلت‏هاى انسانى و خيرات و كمالات را مانند تنفس بر چنين حياتى كه بدست آورده است ،تلقى مينمايد ، باين معنى كه اگر احساس توانائى اتصاف بآنها را داشته باشد و با اينحال آنها را بدست نياورد ، خود را مرده‏اى ميداند كه حركت ميكند . اين اصل پاسخ سؤالات فراوانى را كه در ارزيابى انسان طرح ميشود ،بخوبى بيان ميكند . مهمترين آن سؤالات دو مسئله است : يكى اينكه چگونه ميتوان روان آدمى را از دو بيمارى خود بزرگ‏بينى و خود كوچك بينى ( احساس حقارت ) نجات داد ؟ دوم اينكه پديده آزادى در احساس بايستگى چگونه تفسير و توجيه ميگردد ؟ اما مسئله يكم بدين ترتيب حل و فصل ميشود كه هر اندازه كه آشنائى انسان با موجوديت خود رو به افزايش برود ، مسلم است كه بوجود امكانات و استعدادهاى بيشترى در خود پى خواهد برد . اين آشنائى و توجه مستلزم آگاهى‏هاى بيشتر به ظرفيت و به فعليت رسيدن آن استعدادها بوده امتيازات و خيرات بدست آمده را حركتى در موجوديت خود « آنچنانكه هست » تلقى نموده نه به بيمارى خود بزرگ بينى مبتلا خواهد شد و نه به بيمارى خود كوچك بينى ، زيرا با آن آگاهى‏ها تصديق خواهد كرد كه مختصات عالم اكبر [ از كلام منسوب به امير المؤمنين عليه السّلام اقتباس شده است كه فرمود :

ا تزعم انّك جرم صغير
و فيك انطوى العالم الأكبر

( آيا چنين مى ‏پندارى كه تو يك جرم كوچكى ، در صورتيكه جهان بزرگتر در درون تو درهم پيچيده است )] مقتضى اين حركات تكاملى است كه حتى خود اين حركات هم با لا حول و لا قوة الا باللّه اشباع شده است .

حل مسئله دوم باين ترتيب است كه خود نيروى آزادى و انتخاب كه در موجوديت آدمى به وديعت نهاده شده است مربوط به مشيت بالغه خداونديست و با داشتن چنين نيرو و امكانات و استعداد هاى عالى فقط عمل انتخاب و برخوردارى از نيروى آزادى شكوفا در اختيار مربوط به او است . عمل اين آزادى و انتخاب كه مربوط به خود انسان و ملاك مسئوليت و ارزشهاى شخصيتى او است ، همان اختيار است كه عبارتست از « نظارت و سلطه شخصيت به دو قطب مثبت و منفى كار » اگر همين اختيار در آن لحظات كه بوجود ميآيد ، بخوبى مورد تجزيه و تحليل قرار بگيرد ، خواهيم ديد همه واحدها و روابط و زمينه‏هاى برون ذاتى و درون ذاتى اختيار واقعياتى هستند كه در مجراى قوانين عمومى عالم هستى در جريانند ، و هر كارى كه از روى اختيار صادر مي گردد ، بهيچ وجه بطور « تساوى دو قطب مثبت و منفى آن » در پهنه عالم هستى نقش نمى ‏بندد ، زيرا اين تساوى احساسى است در درون صادر كننده كار اختيارى كه از قدرت او بر انتخاب يكى از چند راه يا يكى از چند موضوع ناشى ميگردد .

اساسى ‏ترين و با اهميت‏ترين فعاليت روانى انسان همين « سلطه و نظارت شخصيت وى » بر كاريست كه صادر ميكند . اين فعاليت نشان دهنده اوج ارتقاى انسانى بر قله مرتفع « حيات معقول » است كه شكوفائى ابعاد و ابتهاج ذات عامل اساسى آن است . اين شكوفائى و ابتهاج كه همراه با درك « هستى من چنين شايد » يا « چنين شايد هستى من » است نميگذارد آدمى نه مبتلا به بيمارى خود بزرگ بينى شود و نه در سيه چال احساس حقارت سقوط كند . اين دو مقدمه اخير در مجلد اول از همين ترجمه و تفسير با بيان ديگر مطرح شده است .

بنابراين ، هر چه را كه امير المؤمنين عليه السلام درباره توضيح شخصيت خود ابراز فرمايد و هر اطلاعى كه از هدف‏گيريها و فعاليتهاى خود بدهد ، در حقيقت توصيفى از واقعيتى است كه بدون دخالت خود طبيعى و هدف‏گيريهاى خود نمائى بيان ميدارد . در كتاب نهج البلاغه با اين توصيفات كه امير المؤمنين ( ع ) در توضيح واقعيت خويشتن فرموده است ، روبرو مي شويم :

1 ينحدر عنّى السّيل و لا يرقى الىّ الطّير [ نهج البلاغه خطبه 3 ص 25 نسخه محمد عبده ] ( سيلهاى خروشان حقايق از من سرازير مى‏شود ، و سبكبالان تيز پرواز فضاى رشد و كمال توانائى وصول بمن را ندارند . ) اين توصيف مستند به اتصال فرزند ابيطالب به گيرنده وحى الهى محمد بن عبد اللّه ( ص ) و اراده جدى پرواز خود آن بزرگوار در فضاى رشد و كمال بوده است .

2 اما و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء ان لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سبغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس اوّلها و لألفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عفطة عنز [خطبه 3 ص 31 و 32] ( سوگند به آن خدائى كه دانه را شكافت و روح را آفريد ، اگر گروهى براى يارى من آماده نبود و حجت خداوندى با وجود ياوران بر من تمام نمى‏گشت و پيمان الهى با دانايان در باره عدم تحمل پرخورى ستمكار و گرسنگى ستمديده نبود ، مهار اين زمامدارى را بر دوشش مي انداختم و انجام آنرا مانند آغازش با پياله بى‏ اعتنايى سيراب مى ‏كردم . در آن هنگام مى ‏فهميديد كه اين دنياى شما در نزد من از اخلاط دماغ يك بز ناچيزتر است ) .

عظمت « حيات معقول » در درجه‏اى است كه رياست و زمامدارى بهمه بشريت در همه جوامع و در همه دورانها ، نمى‏تواند آنرا مختل بسازد ، زيرا « حيات معقول » خود برتربينى را پليدترين عامل تباهى ميداند .

3 و الّذى بعثه بالحق و اصطفاه على الخلق ما انطق الاّ صادقا [ خطبه 173] ( سوگند به آن خدائى كه پيامبر را به حق بر انگيخته و او را بر همه مردم برگزيده است ، سخنى جز صدق نميگويم ) .

شخصيت والاى على بن ابيطالب جوهر اساسى خود را از ارتباط مستقيم و بى‏پرده با واقعيات دريافته است . چگونه ميتواند آن واقعيات دريافت شده را پرده پوشى كند و خلاف آنچه را كه دريافته است ، ابراز نمايد .

4 بنا اهتديتم فى الظّلماء و تسنّمتم العلياء و بنا انفجرتم عن السرار [خطبه 4 ص 33] ( بوسيله ما هدايت شديد و به عظمتهاى انسانى صعود نموديد و از تاريكيهاى جاهليت به بامداد اسلام رسيديد ) .

حقيقت اينست كه انسانها در فروغ اين كمال يافتگان هدايت مى‏يابند و از تاريكى شبهاى جهل و نادانى به بامداد كمال مى‏رسند .

5 غرب رأى امرى‏ء تخلّف عنّى ما شككت فى الحقّ مدأريته [ خطبه 4 ص 34] ( انديشه كسى كه از من دور شده است ، پوچ و از واقعيات بريده است ) .

از موقعيكه حق بمن نشان داده شده است ، ترديدى نداشته ‏ام . بينوا و بدبخت كسى است كه آدرس جان خود را بجاى اينكه از جان جانان بگيرد ، از گمشدگان سراب‏هاى آب نما جستجو نمايد . او حق را ديده است ، پس اوست آشناى جان ما .

6 و اللّه لابن ابيطالب آنس بالموت من الطّفل بثدى امّه [ خطبه 5 ص 36] ( سوگند به خدا ، فرزند ابيطالب به مرگ مأنوس‏تر است از كودك شير خوار به پستان مادرش ) .

مگر او نيست كه معناى حقيقى حيات را دريافته است ؟ مگر او نيست كه حيات و موت را دو صحنه گوناگون از پيشگاه خدا مى‏داند ؟

7 بل اندمجت على علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية فى الطّوى البعيدة [ خطبه 5 ص 46] ( بلكه من در علمى غوطه‏ورم كه اگر آنرا بزبان بياورم مانند طناب آويزان در چاه عميق مضطرب خواهيد گشت ) .

بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان كه جام حق نوشيده‏ اند
رازها دانسته و پوشيده ‏اند

هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و لبانش دوختند

8 سترنى عنكم جلباب الدّين و بصّرنيكم صدق النّيّة [خطبه 4 ص 34] ( پرده دين مرا از شما پوشيده است ، و صدق نيتى كه دارم مرا بر شما بينا ساخته است . ) شما بحسب موقعيت پستى كه در دين بخود گرفته و از حقايق آن دور مانده‏ايد ، مرا نمى‏شناسيد ، ولى من با نيت پاك و درون صاف همه شما را مى‏شناسم .

9 اقمت لكم على سنن الحقّ فى جوادّ المضلّة حيث تلتقون و لادليل و تحتفرون و لا تميهون [خطبه 4 ص 34] ( من در سر راههاى روشن حق كه از ميان جاه‏هاى گوناگون ضلالت كشيده است ، نگهبانى شما را بعهده دارم . شما در آن جاده‏هاى گمراه كننده بيكديگر مى ‏پيونديد ، بدون اينكه راهنمائى داشته باشيد و چاه‏هائى را مى‏كنيد بدون اينكه به آبى برسيد كه شما را سيراب نمايد ) من آن رهبر الهى هستم كه تا قدرت دارم و تا آخرين حد امكان از ارشاد و راهنمائى شما حتى در مشكلترين و باريكترين موقعيت‏ها دست بر نخواهم داشت .

10 و لكنّى اضرب بالمقبل الى الحقّ المدبر عنه و بالسّامع المطيع العاصى المريب ابدا حتّى يأتى علىّ يومى [خطبه 6 ص 37] ( و لكن من همواره و تا آنگاه كه اجلم فرا رسد به كمك ياران حق ، كسانى را كه از حق رويگردان شده‏اند و بوسيله انسانهاى شنونده و مطيع ، تبهكاران معصيت‏كار و غوطه‏وران در ترديد را خواهم كوفت ) .اينست وظيفه من كه لحظه‏اى از حمايت حق دست بر ندارم و نگذارم باطل و باطل‏گرايان حيات انسانها را بازيچه خود قرار بدهند .

11 و انّ معى لبصيرتى ما لبّست على نفسي و لا لبّس علىّ [خطبه 10 ص 38] ( قطعى است كه من همواره با بينائى‏ام راه ميروم ، هرگز خود را نفريفته‏ام و كسى هم نتوانسته است مرا بفريبد و به اشتباه بيندازد ) .من كه فريب كسى را نخورده‏ ام ، براى اينست كه هرگز در صدد فريفتن خود بر نيامده‏ ام .

12 و أيم اللّه لا افرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه و لا يعودون اليه [خطبه 10 ص 38] ( سوگند بخدا ، حوضى براى آنان پر نخواهم كه تحصيل كننده آن آب از چاه خود من هستم ، از آن حوض بيرون نخواهند آمد و به آن حوض بر نخواهند گشت .[ اين معنى ابهام ‏انگيز است . در نسخه دكتر صبحى صالح بجاى « لا افرطن » ،لافرطن ثبت شده است و اين معنى روشنتر است : « حوضى براى آنان پرخواهم كرد كه ساقى آن خودم باشم ، يعنى آن نظم زندگى را كه من براى شما صلاح ديده‏ام كسى جز من توانائى هموار ساختن آنرا براى ورود و خروج ندارد .

13 و اللّه ما كتمت و شمة و لا كذبت كذبة [خطبه 16 ص 43] ( سوگند بخدا كلمه‏اى را مخفى نكرده‏ام و هيچ دروغى نگفته ‏ام ) .

من هرگز با خويشتن مبارزه نمى‏كنم ، دروغ مبارزه با خويشتن است ، زيرا ابراز خلاف واقعيت كه جزئى از سطح آگاه روح شده است مبارزه با روح است .

14 و اللّه ما انكروا علىّ منكرا و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا [خطبه 17 ص 50] ( سوگند بخدا ، نه كار ناشايستى از من ديده‏اند و نه ميان من و خودشان انصاف ورزيده‏اند . ) آيا معلولى بدون علت ؟ روياروئى خصمانه اين مردم با من ، بدون اينكه دليلى بر خصومت خود بياورند ، روشنترين دليل تباهى خرد و منطق در برابر هوى و هوسهاى انسانى است .

15 الى اللّه اشكو من معشر يعيشون جهّالا و يموتون ضلاّلا [خطبه 22 ص 55] ( شكايت بخدا مى‏برم از گروهى كه نادان زندگى مى‏كنند و گمراه ميميرند ) .

خداوندا ، چكنم با اين انسان نماهائى كه از علم ميگريزند و از رشد و كمال متنفرند ، زندگى آنها غوطه‏ ور در جهالت ، مرگشان در گمراهى

16 و انّى لراض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم [خطبه 22 ص 55] ( من به حجت خداوندى عليه آنان و علم او به همه حالات آنان خرسندم ) .

حال كه خداى من به حال من و آنان آگاهست ، چه باكى دارم . « خداوندا تو ميدانى » اينست عامل محرك حيات و اميد من .

17 و من العجب بعثهم الىّ ان ابرز للطّعان و أن اصبر للجلاد هبلتهم الهبول ، لقد كنت و ما اهدّد للحرب و لا ارهب بالضّرب [خطبه 22 ص 55] ( شگفتا ، براى من پيام فرستاده‏اند كه آماده جنگ شوم و به مشقت نبرد تحمل كنم زنها به ماتمشان بنشينند ، من تا كنون هرگز با جنگ تهديد نشده‏ام و كسى مرا با زدو خورد نترسانده است ) .

آرى ، براى شجاع‏ترين مرد تاريخ و جدى ‏ترين قيافه بشرى گاهى تبسم مختصرى هم لازم است و آن موقعى است كه روبه صفتان بزدل اين شير خدا را تهديد به جنگ نمايند

18 و انّى لعلى يقين من ربّى و غير شبهة من دينى [خطبه 22 ص 56] ( و قطعا ، من بر مبناى يقين پروردگارم استوارم و بدون شبهه‏اى در دينم حركت ميكنم ) .

شك و ترديد در حق و حقيقت پس از ديدن آن و پس از اختلاط آن با همه سطوح روح آدمى امكان ناپذير است .

19 و لعمرى ما علىّ من قتال من خالف الحقّ و خابط الغىّ من ادهان و لا ايهان [خطبه 24 ص 58 و 59] ( سوگند به زندگيم ، براى من در نبرد با مخالف حق و كسيكه در گمراهى غوطه‏ور است ، نه تصنع و نفاق امكان پذير است و نه سستى . ) چون حق و حقيقت و عظمت آن را ديده‏ام ، ديگر نميتوانم روپوشى دراجراى حق و سستى در بكار بردن آن روا بدارم .

20 اللّهمّ انّى قد مللتهم و ملوّنى و سئمتهم و سئمونى فأبدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم بى شرّا منّى [خطبه 25 ص 61] ( خداوندا ، من آنانرا خسته و ملول كرده‏ام و آنان نيز مرا خسته و ملول نموده‏اند ، خدايا ، بهتر از آنان را بجاى آنان بر من عطا فرما ، و بدتر از من را بجاى من بآنان نصيب فرما ) .اينست تضاد حيات طبيعى با « حيات معقول » ، تضاديست ناسازگار .

21 فنظرت فاذا ليس لى معين الاّ اهل بيتى فضننت بهم عن الموت و اغضيت عن القذى و شربت على الشّجى و صبرت على اخذ الكظم و على امرّ من طعم العلقم [ خطبه 26 ص 62 و 63] ( پس نگريستم ، ياورى جز دودمانم براى خود نيافتم ، آنانرا از عرضه به مرگ نگهداشتم و چشم بر خسى كه در آن بود نهادم و با گلوى گرفته ،اندوه آشاميدم و بر فرودادن ناگواريها و تلخ‏تر از طعم زهرآگين درخت علقم تحمل نمودم ) .تلخى مشاهده جهالت‏ها و پستى‏هاى شما تلخ‏تر از شرنگ‏هاى جانگزا است كه بايد آنرا تحمل كنم .

22 يا اشباه الرّجال و لا رجال ، حلوم الأطفال و عقول ربّات الحجال لوددت انّى لم اركم و لم اعرفكم [خطبه 27 ص 65] ( اى انسان نماهاى ناانسان ، رؤياهاى كودكان در دلتان ، عقول حجله نشينان خود آرا در مغزهايتان ، ايكاش شما را نميديدم و شما را نميشناختم . ) ايكاش ، شما انسانهاى بى ‏هدف را نميديدم و از اينهمه جراحات روحى در امان بودم .

23 قاتلكم اللّه لقد ملأتم قلبى قيحا و شحنتم صدرى غيظا و جرّعتمونى نغب التّهمام انفاسا و افسدتم علىّ رايى بالعصيان و الخذلان حتّى قالت قريش : انّ ابن ابيطالب رجل شجاع و لكن لا علم له بالحرب . للّه ابوهم و هل احد منهم اشدّ لها مراسا منّى ، و اقدم فيها مقاما منّى لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين و ها انا قد ذرّفت على الستّين و لكن لا رأى لمن لا يطاع [خطبه 27 ص 65 و 66] .

( خدا نابودتان كناد ، قلبم را با خونابه پر كرديد و سينه‏ام را از خشم مالامال نموده و غم‏هاى متوالى را جرعه پس از جرعه بمن خورانديد ، رأى و نظرم را با نافرمانى و تنها گذاشتن من مختل ساختيد ، تا آنجا كه قريش گفتند : فرزند ابيطالب مرديست دلاور ، ولى فنون جنگ را نميداند . خدا پدرشان را حفظ كناد ، آيا در ميان آنان كسى در امور جنگى با مهارت‏تر و با سابقه‏ تر از من وجود دارد ؟ من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم قيام به تكاپو در جنگ نموده‏ام ، هم اكنون ساليان عمرم از شصت تجاوز ميكند .

[ ولى چكنم ] كسى كه اطاعت نشود رايى ندارد . ) من دلى خونين و سينه‏اى پر درد از تهمت‏هاى نارواى شما دارم . آيا براستى اين حرفها را كه ميزنيد خودتان آنها را باور داريد ؟ آيا من داراى نيروئى بى‏تدبيرم ؟ اينهمه پيروزيها را در ده‏ها جنگ و جهاد متنوع كه قدرت و شجاعت براى اداره آنها يك عنصر محدود است ، فقط با قدرت و شجاعت موفق شده‏ام ؟ برويد براى سرپوش گذاشتن به ناتوانى ‏ها و سست عنصريها و پليديهاى خود بهانه ديگر بتراشيد .

24 اىّ دار بعد داركم تمنعون و مع اىّ إمام بعدى تقاتلون [خطبه 29 ص 70] ( از كدامين وطن جز وطن خود دفاع خواهيد كرد و برهبرى كدامين پيشوائى بعد از من وارد نبرد خواهيد گشت ) .

اى بى وطن‏هاى بى‏رهبر كه آشيانه زندگى خود را دو دستى بديگران تقديم مي كنيد و رهبرى چون من كه آشنائى كامل با جان شما و حق و حقيقت دارم ، اثرى در شما نميگذارد ، فاين تذهبون ( پس بكجا ميرويد ) .

25 قال عبد اللّه بن عبّاس : دخلت على امير المؤمنين بذى قار و هو يخصف نعله ، فقال لى : ما قيمة هذه النّعل ؟ فقلت : لا قيمة لها . فقال عليه السّلام : و اللّه لهى احبّ الىّ من امرتكم الاّ ان اقيم حقّا او دافع باطلا [خطبه 33 ص 76] .

( ابن عباس مى‏گويد در ذى‏قار ( محلى است نزديكى بصره ) به امير المؤمنين ( ع ) وارد شدم ، او كفش خود را وصله ميكرد . بمن فرمود : قيمت اين كفش چيست ؟ عرض كردم : قيمتى ندارد . فرمود : سوگند بخدا ، اين كفش در نزد من از زمامدارى بر شما محبوبتر است مگر اينكه حقى را بر پا دارم يا باطلى را از بين ببرم . ) چه عشق و علاقه به حكومت بر اجسام بدون ارواح داشته باشم كه هوى و هوس و چند شخصيتى بآنان حكومت ميكند ، عشق من بر جانهاى شماست كه ناآگاه تشنه عدالتند .

26 فلأنقبنّ الباطل حتّى يخرج الحقّ من جنبه ، مالى و لقريش و اللّه لقد قاتلتهم كافرين و لأقاتلنّهم مفتونين و انّى لصاحبهم بالأمس كما انا صاحبهم اليوم [خطبه 33 ص 77 و 78] ( بيقين ، باطل را ميشكافم تا حق از پهلوى آن بيرون بيايد ، قريش از من چه ميخواهد ، سوگند بخدا ، من با آنان در آن زمان كه كافر بودند ، جنگيده‏ام و اكنون كه فريب خورده و فساد براه انداخته ‏اند،خواهم جنگيد و من همان مقاومت كننده ديروز در برابرشان هستم ، چنانكه امروز رويارويشان ايستاده‏ ام ) .

برويد باين قريش بگوئيد : هر فريادى كه ميتواند بزند و هر كارشكنى كه دارد براه بيندازد ، من حق را پايمال هواهاى شيطانى شما نخواهم كرد . من زندگى خود را بدون اجابت حق كه با فروغ الهى‏اش مرا از ميان باطل‏ها ميخواند پوچ مى‏بينم ، چه رسد به خلافت و زمامدارى بر مشتى اجسام بى‏ارواح .

27 و لم آت لا ابا لكم بجرا و لا اردت لكم ضرّا [خطبه 26 ص 83] ( اى مردم بى اصل ، من براى شما در زمامداريم شرى نياورده‏ام و ضررى براى شما نخواسته‏ام . ) من كه عاشق خير و كمالم ، و خير و كمال را براى همه انسانها ميخواهم ،

آيا با خواستن شر و فساد براى شما بمبارزه با خويشتن بر ميخيزم ؟

28 كالجبل لا تحرّكه القواصف و لا تزيله العواصف ، لم يكن لأحد فىّ مهمز و لا لقائل فىّ مغمز . الذّليل عندى عزيز حتّى أخذ الحقّ له و القوىّ عندى ضعيف حتّى اخذ الحقّ منه . رضينا عن اللّه قضائه و سلّمنا للّه امره ، اترانى اكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ؟ و اللّه لأنا اوّل من صدّقه فلا اكون اوّل من كذب عليه . [خطبه 37 ص 85] ( من در آن رويدادهاى تند و پرفراز و نشيب و متزلزل كننده مانند كوهى بودم كه هيچ عامل كوبنده‏اى آنرا از جا نمى‏ كند و هيچ باد طوفانى و تندوزى آنرا از وضعى كه دارد دگرگون نمي سازد . هيچ كسى عيبى در من نگرفت و براى هيچ گوينده‏اى حق انتقاد درباره من وجود نداشت . مردم بينوا در نزد من عزيز است تا حقش را از زورگويان بگيرم و قدرتمند در نزد من حقير و ناتوان است تا حق ديگران را از او بگيرم . ما به قضاى خداوندى خشنوديم و امر خداوندى را براى او پذيرفته ‏ايم . آيا چنين مى ‏پندارى كه من به پيامبر خدا دروغ مي گويم ؟ سوگند بخدا ، اولين كسيكه او را تصديق نموده است ،من بوده ‏ام و من اولين دروغگو درباره پيامبر نخواهم بود ) .

با شما سست عنصران چگونه ميتوان از استقلال شخصيت سخن گفت كه طعم عظمت آنرا نچشيده‏ايد . استقلال من از الگوها و اندازه‏گيرى‏هائى كه شما براى زندگى داريد ، شما را به اشتباه انداخته و مبتلا به خطاب و انحراف كرده است . بيائيد پيش ، خطا و اشتباه مرا بمن بگوئيد . شما كه تا كنون نتوانسته ‏ايد كوچكترين عيبى در من پيدا كنيد ، پس خود شما معيوبيد كه جاى ترحم و دلسوزى مي باشيد .

29 منيت بمن لا يطيع إذا امرت و لا يجيب اذا دعوت ، لا ابالكم ما تنتظرون بنصركم ربّكم ؟ [خطبه 39 ص 86] ( من به مردمى مبتلا شده‏ام كه اگر دستور بدهم اطاعت نخواهد كرد و اگر بخوانم اجابت نخواهد نمود . اى مردم بى‏اصل ،براى يارى پروردگارتان در انتظار چه كسى و چه چيزى نشسته ‏ايد ) براى مجاهدت در راه خدا در انتظار چه كسى نشسته‏ايد ؟ در انتظار حجاج بن يوسف ثقفى خونخوار يا عمرو بن عاص

30 و لقد ضربت انف هذا الأمر و عينه و قلّبت ظهره و بطنه فلم ار لى الاّ القتال او الكفر [خطبه 43 ص 90 اين مضمون در خطبه 54 ص 99 نيز آمده است] ( من بينى و چشم اين روياروئى با ستمكار را بررسى نموده و ظاهر و باطن آنرا مطالعه كردم ، راهى براى خود جز نبرد يا كفر نديدم . من در شناخت اين مسائل بحد لازم و كافى انديشيده‏ام ، نتيجه‏اى جز اين نمى‏بينم كه يا بايد با سكوت در برابر ستمكار مفسد ساكت بنشينم كه اين سكوت تاييد ستمكار و مبارزه با خدا است كه خود كفرى واضح است و يا به جنگ و پيكار بر خيزم كه مجاهدت در راه خدا است . من راه دوم را انتخاب كرده ‏ام ) .

31 أمّا قولكم : اكلّ ذلك كراهيّة الموت ؟ فو اللّه ما ابالى ادخلت الى الموت او خرج الموت الىّ [خطبه 55 ص 99]( اما اينكه ميگوئيد : آيا همه اين ملاطفت‏ها بجهت بيم از مرگ است ؟ نه هرگز ، سوگند بخدا ، هيچ باكى ندارم كه من به استقبال مرگ بروم يا مرگ بر من وارد بشود ) .شگفتا مرا از مرگ مى ‏ترسانند ، آيا ميتوان عاشق را با وصول به معشوقش و راهرو را با رسيدن به مقصدش تهديد كرد ؟

32 فو اللّه ما دفعت الحرب يوما الاّ و انا اطمع ان تلحق بى‏طائفة فتهتدى بى و تعشو الى ضوئى و ذلك احبّ الىّ من ان اقتلها على ضلالها و انكانت تبوء بأثامها [خطبه 55 ص 99 و 100] ( سوگند بخدا ، من جنگ را يك روز بتأخير نينداخته‏ام مگر بجهت علاقه باينكه گروهى بر من ملحق شوند و بوسيله من هدايت شوند و بروشنائى من بينا گردند و اين تأخير براى من بهتر از آنست كه تبهكار را در حال گمراهيش بكشم اگر چه بگناهان خود برگردد ) .

جنگ و پيكار براى من يك حرفه محبوب نيست ، من تا آنجا كه بتوانم مردم را به شعاع فروغ الهى‏ام نزديكتر سازم ، از حركت دادن به شمشير خوددارى خواهم كرد .

33 الا و انّه سيأمركم بسبىّ و البرائة منّى . امّا السّبّ فسبّونى فانّه لى زكاة و لكم نجاة و امّا البرائة فلا تتبرّؤا منّى فانّى ولدت على الفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة [ خطبه 57 ص 101] ( آن مرد تبهكار شما را به دشنام دادن به من و بيزارى از من دستور خواهد داد . باكى نيست بمن دشنام بدهيد ، زيرا دشنام تزكيه‏ايست براى من و رهائى از چنگال ستمكاران است براى شما ، ولى از من بيزارى مجوئيد ، زيرا من بر فطرت توحيد و اسلام زائيده شده ‏ام و بر ايمان و هجرت از همه سبقت گرفته ‏ام ) .

ناسزا و دشنام بمن را تحمل كنيد ، ماداميكه اشاعه فساد نباشد و باعث رهائى شما از چنگال ستمگران گردد ، اما از من تبرى مجوئيد ، تبرى از من كه به فطرت اسلام زائيده شده و در « حيات معقول » حركت ميكنم ، نوعى تبرى از اسلام است .

34 و انّ علىّ من اللّه جنّة حصينة فاذا جاء يومى انفرج عنّى و اسلمتنى ، فحينئذ لا يطيش السّهم و لا يبرء الكلم [خطبه 60 ص 104] ( و براى من از طرف خدا سپرى است محكم و نگهدارنده ، هنگاميكه واپسين روز زندگيم فرا رسد ، آن سپر نفوذ ناپذير از من كنار ميشود و مرا بدست اجل ميسپارد ، در آن موقع نه تير مرگ از من منحرف ميشود و نه جراحت وارده بهبود مي يابد ) .

قضاى الهى در سرنوشت زندگى و مرگ من ، خطى درخشنده دارد ،وظيفه من تكاپو در « حيات معقول » است و هيچ تدبيرى آن خط درخشنده را نميتواند محو نمايد .

35 و انّى لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم و لكنّى لا ارى اصلاحكم بأفساد نفسى [خطبه 67 ص 114] ( و من آنچه را كه شما را [ طبق خواسته‏ هايتان ] اصلاح ميكند و نافرمانى‏هايتان را برطرف مي سازد ، بخوبى ميدانم ، ولى هرگز با فاسد ساختن خودم دست بچنين اصلاحى نخواهم زد ) .

بيهوده مغز خود را شكنجه ندهيد ، و بدانيد كه در راه بر آوردن خواسته هاى حيوانى شما كه آنها را اصلاح خود ميدانيد ، روح خود را فاسد نخواهم كرد .

36 لقد علمتم انّى احقّ النّاس بها من غيرى و و اللّه لأسلّمنّ ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الاّ علىّ خاصّة [خطبه 72 ص 120 و 121] ( قطعا شما دانسته ‏ايد كه من باين زمامدارى شايسته ‏تر از همه كس بودم . من سكوت و تسليم را ماداميكه امور مسلمانان سالم و روبراه باشد و ظلمى جز براى شخص من نباشد ، اختيار خواهم كرد ) .

من هرگز به ستمگرى و طغيانگرى تبهكاران در جامعه انسانى تن نخواهم داد ، سكوت من تا جائيست كه فقط به شخص من ظلم شود ، نه بر ديگران .

37 او لم ينه اميّة علمها لى عن قرفى او ما وزع الجهّال سابقتى عن تهمتى و لما وعظهم اللّه به ابلغ من لسانى [خطبه 73 ص 121 و 122] ( آيا علم و اطلاع آل اميه بر همه شئون زندگى من ، آنانرا از عيبجوئى درباره من جلوگيرى نكرده است آيا سابقه درخشان من نادانان را از وارد ساختن تهمت بر من مانع نشده است البته پند وعظ خداوندى بليغ‏تر از زبان من است [ آيا بآن پند هاى الهى هم گوش فرا نميدهند ؟ ) اين اولاد اميه نه به علم خود در سوابق و شخصيت من اعتنائى ميكنند و نه به دستورات خداوندى در ارزيابى اصول انسانى و شخصيتها توجهى دارند پس اين نابكاران از جان انسانها چه ميخواهند و سخن چه كسى و كدامين مقام را خواهند شنيد ؟

38 انا حجيج المارقين و خصيم المرتابين [خطبه 73 ص 121 و 122] ( من خصم پيروز بر مردم خارج از دينم ، من دشمن غوطه‏وران در شك و ترديدم ) .

اينست نيت درونى و رفتار عينى من : خصومت با رويگردانندگان از دين فطرى اسلام و اعراض از غوطه‏وران در ترديد و شك با داشتن وسيله بر طرف كردن شك .

39 عجبا لإبن النّابغة يزعم لأهل الشّام انّ فىّ دعابة و أنّى امرؤ تلعابة اعافس و امارس لقد قال باطلا و نطق آثما [ خطبه 82 ص 145] ( شگفتا بر عمرو بن عاص فرزند زن زناكار بر اهل شام چنين تلقين مى‏كند كه من مردى شوخ طبع و بازيگرم ، با مردم بشوخى مى‏پردازم و با آنان با مزاح رفتار مى‏كنم . اين فرزند زن زانيه باطل ميگويد و در گفتارش مرتكب گناه ميگردد ) .

بگذاريد اين فرزند زن نابكار هم سخنى بگويد ميگويد : من مرد شوخ هستم اين عاشق بيقرار باطل و دشمن ديرينه حق ، نمى‏تواند سخنى جز باطل بگويد و دهان براى غير گناه باز كند . آيا من و شوخى سبكسرانه ؟ با اينكه جدى بودن جهان‏ هستى و همه رويدادهاى زندگى را بهتر از همه ميدانم .

40 و اعذروا من لا حجّة لكم عليه و انا هو ، الم اعمل فيكم بالثّقل الأكبر و أترك فيكم الثّقل الأصغر . قد ركزت فيكم راية الإيمان و وقفتكم على حدود الحلال و الحرام و ألبستكم العافية من عدلى و فرشتكم المعروف من قولى و فعلى و اريتكم كرائم الأخلاق من نفسى [ خطبه 85 ص 153] ( انصاف بدهيد در باره كسيكه حجتى عليه او نداريد و آن شخص منم . آيا من در ميان شما به ثقل اكبر ( قرآن ) عمل نكردم و ثقل اصغر را ( كه عترت معصوم پيامبر است ) براى راهنمائى در ميان شما آماده نكردم . پرچم ايمان در ميان شما زدم و شما را بر حدود حلال و حرام آگاه ساختم و از عدالتم لباس عافيت بر شما پوشانيدم و نيكوئى ‏ها را از گفتار و كردارم براى شما گستردم و عظمت‏هاى اخلاق را از شخصيت خودم بر شما نشان دادم ) .درباره ارتباطاتى كه با من داريد و حق گرايى محضى كه در من سراغ داريد در فكر عذر مخالفت با من باشيد و بدانيد كه هيچ عذرى نداريد .

41 دعونى و التمسوا غيرى فإنّا مستقبلون امرا له وجوه و ألوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول و أن الآفاق قد أغامت و المحجّة قد تنكّرت و اعلموا ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب و ان تركتمونى فأنا كأحدكم و لعلّى اسمعكم و أطوعكم لمن ولّيتموه امركم و انا لكم وزيرا خير لكم منّى اميرا [خطبه 90 ص 182] ( مرا رها كنيد و كس ديگرى را بدست بياوريد . زيرا ما رو به وضعيتى پيش مى‏رويم كه داراى وجوه و رنگهاى گوناگون است و هر دلى در مقابل آنها نمى‏تواند مقاومت بياورد و هر عقلى قدرت . پايدارى در برابر آنها را ندارد . بدانيد كه آفاق جامعه كنونى تيره و راهى كه در پيش است ابهام انگيز است و بدانيد كه اگر در خواست شما را براى پذيرش زمامدارى پذيرفتم بدون اينكه گوش به حرف منحرفين و توبيخ كنندگان بدهم ، راه خود را خواهم رفت و اگر مرا بحال خودم رهاكنيد ، من يكى از شما خواهم بود و شايد شنواترين و مطيع‏ترين همه شما باشم . من براى وزيرى بر امثال شما بهتر از زمامدارى مى ‏باشم ) .براى مردم بى ‏پروا يك زمامدار بى ‏پروا لازم است ، مردمى كه نخواهند راه رشد را پيش بگيرند .

42 امّا بعد ايّها النّاس فانا فقأت عين الفتنة و لم تكن ليجرؤ عليها أحد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتدّ كلبها [خطبه 91 ص 183] ( پس از حمد و ثناى خداوندى .اى مردم من بودم كه چشم فتنه را كندم ( بر فتنه پيروز شد ) و در آن هنگام كه تاريكى فتنه موج زد و درد بيدرمان آن شدت گرفت ، كسى جز من جرئت نمى‏كرد كه وارد چنين كارى شود .

كمى بخود بيائيد و خوب بينديشيد ، آيا جز من كسى را خواهيد يافت كه با آشوبگريهاى مخرب مبارزه نمايد و آنها را پيش از آنكه جامعه را به تباهى بكشد ، ريشه كن نمايد ؟ .

43 فاسئلونى قبل ان تفقدونى ، فو الّذى نفسى بيده لا تسئلونى عن شيئى فيما بينكم و بين السّاعة و لا عن فئة تهدى مائة و تضلّ مائة الاّ انبأتكم بناعقها و قائدها و سائقها و مناخ ركابها و محطّ رحالها و من يقتل من اهلها قتلا و يموت منهم موتا و لو قد فقدتمونى و نزلت بكم كرائه الأمور و حوازب الخطوب لأطرق كثير من السّائلين و فشل كثير من المسئولين [خطبه 91 ص 183] ( از من بپرسيد پيش از آنكه من از ميان شما گم شوم ،سوگند به آن خدائى كه جان من بدست او است ، سؤال نخواهيد كرد از من ،درباره اين برهه از زمان كه شما در آن زندگى ميكنيد تا ساعت‏نهائى ، و نه درباره گروهى كه صد نفر را هدايت و صد نفر را گمراه ميكند ، مگر اينكه خبر خواهم داد به نعره زننده ( دعوت كننده ) آن ، و رهبر و توجيه كننده آن و جايگاه نشستن سواران آن گروه و جايگاهى كه در آن بار و توشه خواهند انداخت ، و خبر خواهم داد از كشته شدگان آن گروه و كسانيكه با مرگ طبيعى خواهند مرد . اگر من از ميان شما بروم و رويدادهاى ناگوار بر شما فرود آيد و خطرهاى سخت سراغتان را بگيرد ، سؤال كنندگان براى دريافت واقعيات سرپائين خواهند انداخت ( چون كسى را نخواهند يافت كه پاسخشان را بگويد ) وعده زيادى از آنانكه مورد سؤال قرار خواهند گرفت شكست خواهند خورد ) .تا از دست شما نرفته‏ام ، مجهولات خود را با من در ميان بگذاريد ،زيرا اخبار همه رويدادهاى سرنوشت بشرى را بمن اطلاع داده‏ند .

44 و لقد اصبحت الأمم تخاف ظلم رعاتها و اصبحت اخاف ظلم رعيّتى . استنفرتكم للجهاد فلم تنفروا و اسمعتكم فلم تسمعوا و دعوتكم سرّا و جهرا فلم تستجيبوا و نصحت لكم فلم تقبلوا . أ شهود كغيّاب و عبيد كأرباب اتلو عليكم الحكم فتنفرون منها و اعظكم بالموعظة البالغة فتتفرّقون عنها . . . [ خطبه 95 ص 188] ( امت و جوامع بشرى همواره از ستمگرى گردانندگانشان در بيم و هراسند و من از ظلم رعيت كه بمن روا ميدارند مى‏ترسم شما را براى جهاد اعلام بسيج كردم ،

بسيج نشديد ، حقايق را بگوش شما خواندم نشنيديد ، پنهانى و آشكار شما را دعوت نمودم ، اجابتم ننموديد و شما را اندرز دادم نپذيرفتيد . [ چه اسف‏انگيز است وضع شما ] شما حاضرانيد مانند غائبان ، بردگانيد شبيه مالكان . حكمتهاى ربانى براى شما ميخوانم ، از آنها مى‏گريزيد ، و شما را با اندرزهاى بليغ موعظه مى‏كنم ، پراكنده مى ‏شويد ) .

شگفت آور است وضع من در ميان شما ، رسم ديرينه اولاد آدم بر اين است كه مردم جوامع همواره از زمامداران خود بترسند ولى من كه زمامدار شما هستم ، از شما ميترسم شما همواره در صدد اخلال حقوق من و حقوق جامعه هستيد ، هيچ اطمينانى به انديشه‏ها و رفتار شما ندارم ، لذا هر لحظه در انتظار بروز حوادث ناگوار و كج انديشى و كج رفتارى شما ميباشم .

45 و انّى لعلى الطّريق الواضح القطه لقطا ، انظروا اهل بيت نبيّكم فألزموا سمتهم و اتّبعوا أثرهم فلن يخرجوكم من هدى و لن يعيدوكم فى ردى فأن لبدوا فالبدوا و أن نهضوا فانهضوا و لا تتأخّروا عنهم فتهلكوا [ ج 1 خطبه 95 ص 189 و 190] ( و قطعا من بر راه آشكار حركت ميكنم و حق را كه در آن راههاى آشكار است در ميابم و مى‏ چينم . در وضع و رفتار دودمان پيامبرتان بنگريد و سمت حركت آنانرا جدى بگيريد و از اعمال آنان تبعيت نماييد ، آنان هرگز شما را از هدايت بيرون نخواهند آورد و به هلاكت جاهليت بر نخواهند گرداند .اگر در موقعيتى بايستند شما هم بايستيد و اگر بر خيزند و حركت كنند ، شما هم برخيزيد و حركت كنيد و از آنان جلوتر نيفتيد كه گمراه ميشويد و از آنان عقب نمانيد كه هلاك ميگرديد ) .

راه روشن رستگارى بسوى خداوند مانند رگه الماس از پيچاپيچ انبوه ذغال سنگ كشيده شده است ، بدينجهت است كه براى رهروان راه حق و حقيقت آگاهى دائمى لازم است كه هر لحظه‏اى موقعيت حساس خود را درك نموده از عهده وظيفه همان موقعيت بخوبى برآيند . آنگاه امير المؤمنين اشاره باين اصل سازنده مينمايد كه پيشتازان اين راه اهل بيت پيامبر است كه هرگز پيروان خود را از هدايت بر كنار نميكنند زيرا فقط آنان هستند كه با اتصال به منبع وحى ، عظمت و ارزش انسان و ضرورت هدايت او را ميدانند .

46 الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنّتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك [شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى ج 1 ص 80] ( خداى من ، ترانه از ترس آتشت عبادت كرده‏ام و نه بجهت طمع در بهشتت ، بلكه ترا شايسته عبادت ديده و پرستيده ‏ام ) .

اينست مقتضاى بندگى حقيقى كه عبادت و انجام تكليف آدمى فراتر از مجراى معامله و سوداگرى صورت بگيرد . در حقيقت شكوفائى و ابتهاج ابعاد حقيقى انسان وابسته به احترام تكليف است ، فقط بدانجهت كه مقتضاى ذات انسانى او در برابر قانونگذار اعظم ميباشد .

47 و قد سأله ذعلب اليمانى : فقال : هل رأيت ربّك يا امير المؤمنين ؟ فقال عليه السّلام : أفا عبد ما لا ارى ؟ فقال : فكيف تراه ؟

فقال : لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الإيمان [ ج 2 خطبه 177 ص 120] ( ذعلب يمانى از آنحضرت پرسيد : آيا پروردگارت را ديده ‏اى ؟

فرمود : آيا عبادت ميكنم كسى را كه نديده باشم ؟ ذعلب پرسيد : چگونه مى‏بينى خدا را ؟ حضرت فرمود : ديدگان آدمى او را با مشاهده عينى نمى‏بيند ، بلكه دلها است كه او را با حقايق ايمان در مييابد ) .

فرزند نازنين امير المؤمنين ، حسين بن على عليهما السلام در دعاى عرفه با خداوند چنين نيايش ميكند :عميت عين لا تراك عليها رقيبا ( كور باد چشمى كه نظارت ترا بر خود نمى ‏بيند ) .

اين يك رؤيت حسى طبيعى نيست ، بلكه تجلى آن مقام شامخ به دلهاى پاك است كه از شهود حضورى جان روشنتر و قوى‏تر است .

48 و اللّه لو اعطيت الأقاليم السّبعة بما تحت افلاكها على ان اعصى اللّه فى نملة اسلبها جلب شعيرة ما فعلت [ ج 2 خطبه 222 ص 245] ( سوگند بخدا ، اگر اقاليم هفتگانه دنيا را با آنچه كه زير افلاك آن اقاليم است ، در برابر اينكه خدا را با كشيدن پوست جوى از دهان مورچه‏اى معصيت كنم ، بمن بدهند ،من اين كار را نخواهم كرد .

گفتن اين جمله عالى درباره ارزش حيات و بزرگى خطر معصيت خداوندى تنها شايسته امير المؤمنين است كه حقيقتا توفيق زندگى در « حيات معقول » را دريافته است . بايد با كمال صراحت گفت : هر شخصى يا هر مكتبى كه طعم « حيات معقول » را نچشيده باشد ، توانائى درك محتواى واقعى جمله فوق را ندارد . تنها با ورود به « حيات معقول » است كه عظمت و ارزش حيات كه جلوگاه عالى مشيت الهى است روشن ميگردد ، لذا كسانيكه در حيات طبيعى محض غوطه‏ورند ، نه تنها از دريافت امتياز عالى « حيات معقول » بى‏بهره ميباشند ،بلكه حتى از درك معناى خود حيات طبيعى محض هم عاجز و ناتوانند

چون شما سوى جمادى ميرويد
آگه از جان جمادى كى شويد

مولوى

نكته ديگرى كه در جمله فوق ديده ميشود بزرگى خطر و وخامت معصيت خدا است ، اگر چه با يك كار بسيار ناچيز انجام بگيرد . اين مضمون در يك روايت چنين آمده است : « نگاه نكنيد به كوچكى معصيت ، بلكه بزرگى آن خدا را در نظر بگيريد كه به او معصيت ميكنيد » .

49 ايّها النّاس لا يجرمنّكم شقاقى و لا يستهوينّكم عصيانى و لا تتراموا بالابصار عند ما تسمعونه منّى فو الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة انّ الّذى انبئتكم به عن النّبىّ صلّى اللّه عليه و آله ، ما كذب المبلّغ و لا جهل السّامع . . . [خطبه 99 ص 194] ( اى مردم ، به مشقت انداختن من شما را وادار به گناه نكند و معصيت به من شما را در حيرت و گمراهى نيندازد . هنگاميكه به سخن من گوش فرا ميدهيد ، با گوشه چشم بيكديگر ننگريد . سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و نفوس انسانى را آفريد ، آنچه را كه بشما خبر ميدهم از پيامبر ( ص ) است ، نه تبليغ كننده دروغ گفته است و نه شنونده نادان بوده است .

شگفتا از چگونه رهبرى جدائى مى‏طلبيد ؟ از رهبرى كه سعادت مادى و معنوى شما را هدف خود قرار داده است . اين جدائى از شخص من نيست بلكه محروم كردن خود از سعادت و فضيلت است كه گناهى نابخشودنى است .

50 ما لى اراكم اشباحا بلا ارواح و ارواحا بلا اشباح و نسّاكا بلا صلاح و تجّارا بلا ارباح و ايقاظا نوّما و شهودا غيّبا و ناظرة عمياء و سامعة صمّاء و ناطقة بكماء . . . [خطبه 106 ص 207] ( چگونه است كه من شما را نمودهائى بى روح مى‏بينم . و ارواحى بى‏نمود ، عبادت‏كنندگانى بدون صلاح ، تجارت كنندگانى بدون سود ، بيدارانى در خواب رفته ، حاضرانى غايب و چشم بازانى كور و گوش بازانى كر و گويندگانى لال ) .

آيا شما خواب رفتگان بيدار نما حاضران غايب از صحنه زندگى واقعى ،چشم بازان كور ، گوش بازان كر ميدانيد كه حيات حقيقى شما را وداع گفته و بشكل اجسامى بى‏روح و ارواحى بى‏كالبد و بى‏عقل و وجدان در آورده است ؟

51 نحن شجرة النّبوّة و محطّ الرّسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكمة ناصرنا و محبّنا ينتظر الرّحمة و عدوّنا و مبغضنا ينتظر السّطوة [خطبه 107 ص 214] ( مائيم درخت نبوت و محل نزول رسالت و ورود و خروج فرشتگان و معادن علم و چشمه‏سارهاى حكمت . كسى كه ياور و دوستدار ما باشد در انتظار رحمت است و كسى كه دشمن ما و با ما خصومت بورزد ، در انتظار غضب است ) .

52 لو تعلمون ما اعلم ممّا طوى عنكم غيبه اذا لخرجتم الى الصّعدات تبكون على اعمالكم و تلتدمون على انفسكم و لتركتم اموالكم لا حارس لها و لا خالف عليها و لهمّت كلّ امرء نفسه لا يلتفت الى غيرها و لكنّكم نسيتم ما ذكرّتم و أمنتم ما حذّرتم فتاه عنكم رأيكم و تشتّت عليكم امركم و لوددت انّ اللّه فرّق بينى و بينكم و الحقنى بمن هو احقّ بى منكم . . . [خطبه 114 ص 228 و 229] ( اگر آن حقايقى را كه من ميدانم و پشت پرده آنها از شما مخفى است ، ميدانستيد ، از منزلگاه‏هاى خود به روى زمين و جاده‏ها بيرون ميرفتيد و به اعمال خود ميگريستيد و به سر و سينه خود ميكوفتيد و اموالتان را بدون نگهبان و حافظ رها ميكرديد و هر كسى فقط به حال خويشتن مى‏پرداخت و بكسى ديگر توجهى نداشت ولى آنچه را كه بشما تذكر داده شده بود .

فراموش كرديد و از آنچه كه شما را بر حذر داشته‏اند احساس امن نموديد ،در نتيجه رأى و تفكر شما گمراه گشت و گرفتار تشتت امر شديد . و من دوست ميدارم كه خداوند ميان من و شما جدائى مى‏ افكند و مرا بكسى كه از شما براى من سزاوارتر است ملحق مي ساخت ) .اين خرسندى ‏ها و خنده‏هاى بى‏ علت شما و اين دلخوشى‏ هاى بى ‏اساس شما براى آنست كه از اسرار وجودى خود غافليد و از سرنوشتى كه در انتظار شما است بى‏ اطلاعيد .

53 بكم اضرب المدبر و ارجو طاعة المقبل فاعينونى بمناصحة خليّة من الغشّ سليمة من الرّيب ، فو اللّه انّى لأولى النّاس بالنّاس [خطبه 116 ص 230] .

( من بوسيله شما كسانى را كه از حق رويگردان شده‏اند ، ميزنم و بوسيله شما است كه اميد به اطاعت حق گرايان بسته‏ام . پس مرا با خير خواهى خالى از پرده‏پوشى و سالم از شك و شبهه كمك كنيد . سوگند بخدا ، من سزاوارترين مردم براى مردم ميباشم ) .

من به خيرخواهى صاف شما علاقمندم ، با خيرخواهى صميمانه خود بمن يارى كنيد ، من شايسته ‏ترين مردم براى مردم هستم ، زيرا هم خود را ميشناسم و راه حق و عدالت را پيش گرفته‏ام و هم صلاح و فساد همه مردم را ميشناسم .

54 و اللّه لو لا رجائى الشّهادة عند لقائى العدوّ لو قد حمّ لى لقائه لقرّبت ركابى ثمّ شخصت عنكم فلا أطلبكم ما اختلف جنوب و شمال . انّه لا غناء فى كثرة عددكم مع قلّة اجتماع قلوبكم . لقد حملتكم على الطّريق الواضح الّتى لا يهلك عليها الاّ هالك ، من استقام فإلى الجنّة و من زلّ فإلى النّار [خطبه 117 ص 231 و 232] .

( سوگند بخدا ، اگر در هنگام روياروئى با دشمن اميد شهادت نداشتم اگر روياروئى با دشمن براى من مقدر بود مركبم را حاضر نموده و به آن سوار ميشدم و سپس از شما جدا ميگشتم ، و تا باد جنوب و شمال ميوزد . ( براى هميشه ) شما را نميخواستم . هيچ بى‏نيازى در كثرت و انبوه عدد شما با ناچيز بودن هماهنگى و دلهايتان وجود ندارد . من شما را به آن طريق روشن ارشاد كردم كه در آن طريق هيچ كس هلاك نميشود ، مگر اينكه فساد و تباهى او هلاكتش را ايجاب نمايد ، هر كس در اين راه استقامت ورزيد ، مقصد نهائيش بهشت است و هر كس كه از آن راه لغزيد و منحرف شد ، منزلگه نهائيش دوزخ است ) .به اميد عبور از پل مرگ كه در پيش رو دارم ، ديدن قيافه‏ هاى رو به ناحق شما را تحمل ميكنم . انبوه جمعيت بى ‏آرمان انسانى شما بچه كار آيد .

54 تاللّه لقد علمت تبليغ الرّسالات و إتمام العدات و تمام الكلمات و عندنا اهل البيت ابواب الحكم و ضياء الأمر [ خطبه 118 ص 232] ( سوگند بخدا ، من تبليغ رسالتها و وفاء به وعده‏ها و همه كلمات را دانسته‏ ام [ يا بمن تعليم شده است ] و همه ابواب حكمت‏ها و روشنائى امر الهى در نزد ما اهل بيت است ) .

رسالت‏هاى الهى و كلمات ربانى را دانستم و عمل كردم ، شما با اينكه ميدانيد انواع حكمت‏ها و نور امر الهى در نزد ما اهل بيت است بكجا ميرويد ؟

55 اما و اللّه لو انّى حين امرتكم بما أمرتكم به حملتكم على المكروه الّذى يجعل اللّه فيه خيرا فإن استقمتم هديتكم و ان اعوججتم قوّمتكم و إن ابيتم تداركتم لكانت الوثقى و لكن بمن ؟ و الى من ؟ اريد ان اداوى بكم و أنتم دائى كناقش الشّوكة بالشّوكة و هو يعلم انّ ضلعها معها [خطبه 119 ص 233] ( بدانيد ،سوگند بخدا ، هنگاميكه شما را به چيزى دستور ميدهم ، شما را به آنچه كه اكراه داريد و خداوند خير را در آن قرار داده است ، وادار ميكنم ، اگر در انجام دادن دستور من استقامت ورزيديد ، شما را هدايت مينمايم و اگر منحرف شديد ، تعديلتان ميكنم و اگر امتناع ورزيديد ، مطابق رفتارى كه پيش گرفته‏ايد ،با شما عمل خواهم كرد [ يا شما را رها كرده بوسيله مسلمانان ديگر جوامع تدارك خواهم نمود ] ولى بوسيله چه كسى ؟ و به چه كسى ؟ ميخواهم دردهاى جامعه را بوسيله شما درمان كنم ، درد من شمائيد ، مانند كسى كه خار را بوسيله خار بيرون بياورد ( با اينكه ميداند هر دو خار مثل همديگرند ) .

به دستورات من عمل كنيد ، از مشقت تكليف كه خير مادى و معنوى شما در آنست ، فرار نكنيد . هر دوائى تلخ و ناگوار است . هيهات چگونه ميتوانم انحراف و بدبختى‏هاى جامعه را بوسيله شما بر طرف كنم ، در حاليكه شما خود وسيله انحراف و بدبختى‏ها هستيد .

56 و أنّ الكتاب لمعى ما فارقته مذ صحبته [خطبه 120 ج 2 ص 3] ( قطعا ، قرآن با من است از آنموقع كه با قرآن دمساز بوده‏ام از آن جدا نشده‏ام . ) كلام خدا كه قرآن ناميده ميشود در اعماق جان من موج ميزند ، من از قرآن جدا نبوده و نخواهم بود ، مگر نه اينست كه ما اهل بيت و قرآن دو ثقل جاودانى هستيم كه پيامبر در ميان انسانها گذاشته و رفته است ؟

57 و الّذى نفس ابن ابيطالب بيده لألف ضربة بالسّيف اهون علىّ من ميتة على الفراش فى غير طاعة اللّه [خطبه 121 ص 4] ( قسم بآن خدائى كه جان فرزند ابيطالب بدست اوست ، هزار ضربه شمشير براى من آسانتر است از مرگ در رختخواب در حاليكه در اطاعت خداوندى نباشم ) .مرگ طبيعى در حاليكه رو به حق نباشم ، مرگ و سقوط حتمى است ،ولى شهادت در راه خدا حيات جاودانيست .

59 و اللّه لأنا اشوق الى لقائهم منهم الى ديارهم [خطبه 122 ص 6 ] ( سوگند بخدا ،من به روياروئى با آن دشمنان مشتاق‏ترم از اشتياق آنان به سرزمين و ديار خود ) .

مبارزه با دشمنان انسانيت محبوبترين آرمان است كه يك انسان ميتواند داشته باشد ، آنان به خزيدن در گوشه‏هاى خانه‏هايشان عشق ميورزند من بانجام تكليف الهى‏ام كه روياروئى با آنها است .

60 فإذا حكم بالصّدق فى كتاب اللّه فنحن احقّ النّاس به و أن حكم بسنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فنحن اولاهم به [ خطبه 123 ص 8] ( اگر از روى صدق در كتاب الهى حكم شود ، ما شايسته ‏ترين مردم به زمامدارى هستيم و اگر با سنت پيامبر ( ص ) حكم شود ، ما شايسته‏ ترين همه آنان به اين امر ميباشيم ) .

اگر با عقل و خرد در واقعيات بنگريد ، خواهيد ديد هيچ كس مانند ما در جاده حق و حقيقت گام بر نميدارد و اگر به كتاب الهى بنگريد ، راهى را كه ما ميرويم تصديق خواهيد كرد و اگر سنت پيامبر اكرم را معيار قرار بدهيد ،چه كسى شايسته ‏تر از ما بر عمل به سنت پيامبر ميباشد .

61 أتأمرونّى ان اطلب النّصر بالجور فيمن ولّيت عليه ؟ و اللّه ما اطور به ما سمر سمير و ما امّ نجم فى السّماء نجما [ خطبه 124 ص 10] ( آيا به من دستور ميدهيد كه بوسيله ستمگرى درباره كسى كه زمامدارى او را بعهده گرفته‏ام پيروز شوم ؟ سوگند بخدا ، بچنين نابكارى نزديك نخواهم شد ماداميكه در روى زمين داستانگوئى داستان بگويد و ستاره‏اى در فضا ستاره ديگرى را دنبال كند ) .

شگفتا ، بمن نصيحت ميكنند كه بوسيله ظلم و ستم پيروز شوم آيا ظلم و ستم براى من موجوديتى باقى خواهد گذاشت ؟

62 و سيهلك فىّ صنفان : محبّ مفرط يذهب به الحبّ الى غير الحقّ و مبغض مفرّط يذهب به البغض الى غير الحقّ و خير النّاس فىّ حالا النّمط الأوسط فألزموه [خطبه 125 ص 11] ( درباره من دو گروه از مردم هلاك خواهند گشت :گروه يكم محبت افراطى بر من ميورزد و آن محبت او را به سوى خلاف حق ميكشاند . گروه دوم كينه ‏توزى است كه افراط ورزيده است و اين كينه ‏توزى او را بسوى خلاف حق ميبرد و بهترين مردم درباره من گيرندگان حد وسط است ، ملتزم باين حد وسط باشيد ) .درباره من افراط و تفريط را كنار بگذاريد ، حقيقت را با تمايلات بى ‏اساس خود دگرگون مسازيد ، من انسانى هستم راهرو جاده حق و حقيقت .

63 فلم آت لا ابا لكم بجرا و لا ختلتكم عن أمركم و لا لبسته عليكم ،انّما اجتمع رأى ملئكم على اختيار رجلين اخذنا عليهما ان لا يتعدّيا القرآن فتاها عنه و تركا الحقّ و هما يبصرانه [ خطبه 125 ص 12] ( اى مردم بى‏اصل ، من از روى شر و افساد در اين حادثه ( حكمين ) كارى درباره شما انجام ندادم و شما را در حقيقت مربوطه فريب ندادم و امر را بر شما مشتبه نساختم ، جز اين نيست كه رأى اكثريت چشمگير شما بر انتخاب دو مرد براى حكميت اتحاد پيدا كرد . ) آيا من شما را باشتباه مي اندازم اين شما بوديد كه با آنهمه مخالفت شديدى كه داشتم ، راه منحرف را پيش گرفتيد و دو تبهكار را براى تعيين سرنوشت من و خودتان انتخاب نموديد . حالا اى نابخردان ، طلبكار هم هستيد ؟ .

64 انا كابّ الدّنيا لوجهها و قادرها بقدرها و ناظرها بعينها [خطبه 126 ص 14] ( من دنيا را بروى خود انداختم و ارزش و اندازه آنرا بجاى آوردم و من با ديده شايسته به اين دنيا نگريستم ) .من بخوبى دنيا را ارزشيابى نموده و آنچه كه واقعيت آنست دريافته ‏ام .

65 اللّهمّ انّك تعلم انّه لم يكن الّذى كان منّا منافسة فى سلطان و لا التماس شيئى من فضول الحطام و لكن لنرد المعالم من دينك و نظهر الإصلاح فى بلادك فيأمن المظلومون من عبادك و تقام المعطّلة من حدودك [ خطبه 129 ص 19] ( خدايا ، تو ميدانى كه اقدام و تلاش ما براى رقابت در بدست آوردن سلطه و چيزى از مال ناچيز دنيا نبوده است ، بلكه براى اين بوده كه به آثار و اصول و حقايق دين تو وارد شويم و در شهرهاى تو اصلاح بوجود بياوريم تا بندگان ستمديده تو از امن و امان برخوردار گردند و حدود تعطيل شده تو اقامه شود .

خداوندا ، اى داناى آشكار و نهان ، تو ميدانى كه هدف ما از ورود به عرصه اجتماع چه بوده است ، من قصدى جز سازندگى اجتماع كه تو دستور داده‏اى نداشته ‏ام . من منظورى جز رفع ستم از بندگان ترا نداشته‏ ام .

66 اللّهمّ انّى اوّل من اناب و سمع و اجاب ، لم يسبقنى الاّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بالصّلوة [خطبه 129 ص 19] ( پروردگارا ، من اولين كسى هستم كه بازگشت بتو نمودم و حق را از زبان پيامبر شنيدم و او را اجابت كردم . جز پيامبر تو كسى در نماز بر من سبقت نداشته است ) .پروردگارا تو ميدانى كه اولين رهرو كوى تو من بوده‏ام و از اين راه هرگز منحرف نشده‏ام ، در اين راه تنها پيامبرت بود كه بر من سبقت داشته است .

67 لم تكن بيعتكم ايّاى فلتة و ليس امرى و امركم واحدا انّى اريدكم للّه و أنتم تريدونى لأنفسكم [خطبه 134 ص 26] ( بيعتى كه با من كرده‏ايد امرى ناگهانى نبوده است ، امر من و امر شما ( موقعيت و هدف حيات و نگرش من به انسان و جهان با شما ) يكى نيست . من شما را براى خدا ميخواهم و شما مرا براى اشباع تمايلات خودتان ميخواهيد ) .

با كمال هشيارى و اختيار و عشق بر من بيعت كرده‏ايد ، بهانه مياوريد و خود را فريب ندهيد . اصل مخالفت من با شما در يك اصل اساسى است :من شما را جلوه‏گاه مشيت خداوندى ميدانم . و شما را براى خدا ميخواهم و شما مرا براى اشباع تمايلات خودتان ميخواهيد .

68 ايّها النّاس اعينونى على انفسكم و ايم اللّه لأنصفنّ المظلوم من ظالمه و لأقودنّ الظّالم بخزامته حتّى اورده منهل الحقّ و انكان كارها [خطبه 134 ص 26] ( اى مردم مرا براى شناخت و سازندگى درباره خودتان كمك كنيد . سوگند بخدا داد مظلوم را از ظالمش خواهم گرفت و من از حلقه بينى ستمكار گرفته و او را كشان كشان به منبع حق خواهم راند ، اگر چه حق را نخواهد ) .

چرا ايستاده‏ايد و در انتظار چه معجزه‏اى بسر ميبريد شما براى اصلاح وضعتان ياور من باشيد و ببينيد چگونه ستمكاران را كشان كشان به كيفر خود ميرسانم و داد مظلومان را از آنان ميگيرم و حق را بآنان نشان ميدهم .

69 و اللّه ما انكروا علىّ منكرا و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا و أنّهم ليطلبون حقّا هم تركوه و دماهم سفكوه [ خطبه 135 ص 27 ] ( سوگند بخدا ، آنان نتوانسته ‏اند هيچ كار ناشايستى را بمن نسبت بدهند ، آنان ميان من و خودشان عادلانه حكم نكرده ‏اند . و آنان حقى را مطالبه مي كنند كه خود آنرا ترك كرده ‏اند و خونى را مطالبه ميكنند كه خود آنرا ريخته ‏اند ) .

عجبا ، آنان از من چه ميخواهند ؟ كدامين نكته ضعف را بر من گرفته‏ اند ،اعتراض آنان بر من روپوشى بر گناه خودشان ميباشد كه برخاستند و حقى را ضايع نموده و خونى را بر زمين ريختند ، حالا مرا مسئول آن نابكاريهاى خود قرار داده‏اند

70 و أنّ معى لبصيرتى ، ما لبّست و لا لبّس علىّ [ خطبه 135 ص 27] ( و من قطعا بينائيم را با خود دارم ، هيچ امرى را بهيچ كس مشتبه نساختم و هيچ امرى بر من مشتبه نشده است ) .

هيچ امكان ندارد كه كسى يا حادثه‏اى مرا بفريبد ، زيرا من خويشتن را نفريفته‏ ام .

71 و ايم اللّه لأفرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه برىّ و لا يعبّون بعده فى حسّى [خطبه 135 ص 27 و 28] ( و سوگند بخدا ، حوضى براى آنان پر خواهم كرد ، فقط خودم ميتوانم آنانرا از آن حوض سيراب نمايم كه خود نخواهند توانست از آن حوض سيراب شوند و جرعه‏اى بعد از آن هم نخواهند آشاميد ) . شبيه باين مضمون در شماره 12 آمده است .

دائره بيش از يك نقطه مركزى ندارد . حق و حقيقت همانست كه من با شما در ميان گذاشته ‏ام و هيچ راهى جز اين راه براى رسيدن به سعادت و فضيلت براى شما وجود ندارد . براه بيفتيد و زمين‏گير نشويد .

72 لم يسرع احد قبلى الى دعوة حقّ و صلة رحم و عائدة كرم فاسمعوا قولى و عوا منطقى [خطبه 137 ص 31] ( هيچ كس پيش از من شتاب به اجابت پذيرش و دعوت حق و صله خويشاوندان و بجاى آوردن كرامت‏ها ننموده است ، پس گفتار مرا بشنويد و منطق مرا از ته دل فرا بگيريد ) .با گفتار من آشنا شويد و منطق مرا از اعماق جان دريابيد ، من بجان‏هاى شما از خود شما آشناترم .

73 غدا ترون ايّامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفوننى بعد خلوّ مكانى و قيام غيرى مقامى [خطبه 147 ص 46 و 47] ( فردا روزگار مرا خواهيد ديد و خصلتهاى درونى من براى شما آشكار خواهد گشت و پس از آنكه جاى من در ميان شما خالى گشت ، و كسى ديگر بجاى من قرار گرفت ، مرا خواهيد شناخت ) .

چند صباحى بيش نمانده است كه از ميان شما رخت بربندم و عرصه اجتماع را براى شما خالى كنم و در آن حال كه زنجيرهاى گرانبار قدرت‏پرستان هستى شما را ميفشارد ، باين سو و آن سو بنگريد كه كجا است فرزند ابيطالب ؟

74 و انّى احذّر كم و نفسى هذه المنزلة [خطبه 151 ص 55] ( من شما و خودم را از اين موقعيت ( غوطه‏ ور شدن در غفلت و مختصات آن ) بر حذر ميدارم ) .

بهوش باشيد ، زندگى آدمى شوخى‏بردار نيست مخصوصا در آنموقعيت‏هاى حساس كه سرنوشت جامعه را تعيين مينمايد . قوانين جدى مربوط به انسان و ابعاد آن ، با همان شوخى ‏ها دمار از روزگار سست عنصران در ميآورد .

75 فإن اطعتمونى فإنّى حاملكم انشاء اللّه على سبيل الجنّة و ان كان ذا مشقّة شديدة و مذاقة مريرة [خطبه 154 ص 62] ( اگر مرا اطاعت كرديد ، من شما را با مشيت خداوندى شايسته ورود به بهشت خواهم نمود اگر چه داراى مشقت سخت و چشيدن تلخى‏ها ميباشد ) .

سرنوشت نهائى را كه يا بهشت الهى و يا دوزخ است ، با بى‏اعتنائى منگريد ، چون مقصد خيلى بزرگ است ، از زحمت و مشقت نهراسيد ،زيرا « رنج راحت شد چو شد مطلب بزرگ » .

76 فقلت يا رسول اللّه ما هذه الفتنة الّتى اخبرك اللّه بها ؟ فقال :يا علىّ ، انّ امّتى سيفتنون من بعدى . فقلت يا رسول اللّه ، او ليس قلت لى يوم احد حيث استشهد من استشهد من المسلمين و حيزت عنّى الشّهادة فشقّ ذلك علىّ ، فقلت لى ابشر فإنّ الشّهادة من ورائك ؟ فقال لى : انّ ذلك لكذلك ، فكيف صبرك اذا ؟ فقلت يا رسول اللّه ليس هذا من مواطن الصّبر و لكن من مواطن البشرى و الشّكر ( من به پيامبر اكرم گفتم : يا رسول اللّه چيست اين فتنه‏اى كه خداوند آنرا بتو اطلاع داده است ؟ فرمود : اى على ،امت من پس از من دچار فتنه ميشوند ، عرض كردم يا رسول اللّه ، آيا در روز احد موقعى كه عده‏اى بشهادت رسيدند ، و من از شهادت محروم گشتم و اين محروميت بر من سخت گران آمد ، بمن نفرمودى كه بشارت باد بر تو ، زيرا شهادت در انتظار تست ؟ فرمود : بلى ، چنين است ، در آنموقع چگونه تحمل خواهى كرد ؟ عرض كردم : اى پيامبر خدا ، اين موقعيت از موارد صبر و تحمل نيست ، بلكه مورد بشارت و سپاسگزاريست ) .

يا رسول اللّه ، تو بما تعليم فرموده‏اى كه شهادت در راه خدا سعادتى است جاودانى ، چرا شهادت را سپاسگزار نباشم با اينكه عالى ‏ترين آزادى و اختيار جان آدمى در شهادت شكوفا ميگردد ، زيرا تقديم كردن امانت كه جان آدمى است با كمال آزادى و اختيار به صاحبش كه خدا است ، غير از جدائى طبيعى و بى‏ اختيار جان از كالبد است كه مرگ ناميده ميشود :

آنانكه ره عشق گزيدند همه
در كوى حقيقت آرميدند همه

در معركه دو كون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه

77 و لقد احسنت جواركم و احطت بجهدى من ورائكم و اعتقتكم من ربق الذّلّ و حلق الضّيم شكرا منّى للبرّ القليل و اطراقا عمّا ادركه البصر و شهده البدن من المنكر الكثير [خطبه 157 ص 70] ( من همسايه خوبى براى شما بودم و با تمام كوشش بحمايت از شما برخاستم و براى اصلاح همه ابعاد شما كمر همت بستم و شما را احاطه نمودم . شما را از طناب ذلت و خوارى آزاد و از حلقه‏هاى زنجير بدبختى‏ها نجات دادم . اينهمه تلاش و تكاپوى من سپاسى از نيكوكارى اندك بود ، با چشم پوشى از آنكه ميديدم ( و قدرت بر طرف كردن آنها را از جامعه نداشتم ، با زشتى‏هاى فراوانى كه آنها را در شما احساس ميكردم و چاره و راهى براى منتفى ساختن آنها وجود نداشت ) .

همه شما ميدانيد كه كمترين كوتاهى در وظيفه‏اى كه درباره شما داشتم ،نورزيده ‏ام . شما برده بى‏اختيار قدرت‏پرستان و اميال شهوانى خود بوديد ،شما در حلقه ‏هاى پولادين مشقت‏ها و بدبختى ‏ها پوسيده بوديد ، لحظه ‏اى آرام نگرفتم و دقيقه‏اى نياسودم ، تا آنجا كه ممكن بود شما را از آن بردگى ذلت‏بار و حلقه‏هاى پولادين سيه‏روزيها نجات دادم .

78 و اللّه لقد رقعت مدرعتى هذه حتّى استحييت من راقعها و لقد قال لى قائل : الا تنبذها عنك ؟ فقلت : اغرب عنّى ، « فعند الصّباح يحمد القوم السّرى » [ خطبه 158 ص 76] ( سوگند بخدا ، اين زره را كه دارم آنقدر وصله زدم كه از وصله كننده‏ اش خجالت كشيدم . كسى بمن گفت : آيا اين زره را دور نخواهى انداخت ؟

گفتم : دور شو از من ، آنان كه شب راه رفتند ، در هنگام بامداد ستوده ميشوند ) .

راهى كه بايد پيموده شود ، از تلاش در حركت و پيمودن آن راه نبايد سرباز زد . حركت شبانگاهى كه چشم پوشى از آسايش را نيازمند است ، ما را به مقصد نزديك ميكند ، بگذاريد راه برويم ، و مار از سنگلاخ‏ها و تاريكى ‏ها نترسانيد ، ما دل به مقصد بسته‏ايم نه به آسايش . من در « حيات معقول » اسير زره و لباس زيبا و خوراكهاى خوشگوار نيستم ، پرداختن باين امور خوابيدن در شبهاى تاريك زندگى است كه جلو حركت ما را ميگيرد . راه برويد و در باتلاقهاى خور و خواب و خشم و شهوت و زيبائى وسائل زندگى زمين‏گير نشويد .

79 فأن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى احملهم من الحقّ على محضه و أن تكن الأخرى ، « فلا تذهب نفسك عليهم حسرات انّ اللّه عليم بما يصنعون » [خطبه 160 ص 81] ( اگر مشقت‏هاى اين بلوا و فتنه‏ها از ما و از آنان مرتفع گشت ، آنان را به حق محض رهنمون خواهم شد و اگر غير از اين باشد ، باكى نيست ، خداى من به پيامبرش فرموده است : « در حسرت تبهكاريهاى آنان خود را فرسوده مساز ، قطعا خداوند به كارهاى آنان دانا است ) .

اگر بگذاريد و دست از مبارزه با خويشتن بردارند و از خود كشى تدريجى خسته شوند و از آتش زدن بخرمن اعمال خود سير شوند ، ما كار خود را كه توجيه آنان به سوى حق است ، شروع خواهيم كرد ، من همان اجراء كننده مشيت خداوندى هستم كه دگرگون ساختن اجتماعات را براى خير و صلاح يا شر و فساد ، وابسته به آمادگى خود مردم نموده است : اِنَّ اللَّه لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّروُا ما بِأَنْفُسِهِمْ [ الرعد آيه 11] ( خداوند درباره هيچ قومى دگرگونى بوجود نمي آورد مگر اينكه خود آنان تغييراتى در خود ايجاد كنند ) و اگر بر حماقت‏ها و تبهكاريهاى خود ادامه بدهند و خود را از ديدن حق نابينا سازند ، من مأمور تباه كردن خود در حسرت سيه روزيهاى آنان نيستم ) .

80 و سأمسك الأمر ما استمسك و إذا لم اجد بدّا فاخر الدّواء الكىّ [خطبه 166 ص 99] ( من به اين امر زمامدارى ماداميكه قابل حفظ و نگهداريست پافشارى خواهم كرد و اگر چاره‏اى نماند و همه امكانات منتفى شد ، اقدام نهائى را كه پيكار است خواهم نمود ، چنانكه پس از يأس از هرگونه دوا نوبت داغ كردن ميرسد ) .تا قدرت دارم از انجام اين وظيفه بزرگ كه بار سنگينى بر دوش من است سرباز نخواهم زد .

من زمامدارى را بعنوان عامل لذت نپذيرفته‏ام ، من اين وظيفه جانكاه را براى اشباع تمايلات خودخواهى متصدى نشده‏ام كه در آنهنگام كه مشقت بار و دردآگين شود ، آنرا رها بسازم و لذت ديگرى را دنبال كنم . اين وظيفه و تكليف است كه با جان آدمى سرشته است . و اگر تاب و توان خود را از دست دادم ،و نتوانستم منطق رشد و كمال را كه اختيار جوهر آنست ، باين مردم قابل درك بسازم ، براى حفظ حقوق جانهاى ديگر انسانها دست بشمشير خواهم برد .

81 انّ هؤلاء القوم قد تمالأ و على سخطة امارتى و سأصبر ما لم اخف على جماعتكم فأنّهم ان تمّموا على فيالة هذا الرّأى انقطع نظام المسلمين [خطبه 167 ص 100] ( اين مردم اتفاق بر كينه توزى با زمامدارى من نموده‏اند . من باين شقاوتها و كينه‏توزيها صبر خواهم كرد ماداميكه از اختلال اجتماع نترسم ، زيرا اگر آنان سستى در رأى من ببينند و بر مبناى آن حركت كنند نظام اجتماعى مسلمانان از هم خواهد گسيخت ) .

جو اجتماع را بر عليه زمامدارى من تيره و آلوده كرده‏اند ، هيچ منطقى براى اين نابكاريهاى خود ندارند . اينان فقط از عدالت وحشت دارند در صورتيكه حيات حقيقى آنان در عدالت است ، من آنان را ماداميكه ضررى بر اجتماع وارد نسازند بحال خود خواهم گذاشت ، اينان كه نميخواهند براى پيشرفت رشد روحى خود ، تلخى‏ها را تحمل كنند ، من آنانرا مجبور نخواهم كرد ، ولى بآنان اجازه نميدهم كه فتنه و آشوب در جامعه بر پا كنند ، من اين وظيفه را به عهده گرفته‏ ام ) .

82 و قد قال قائل انّك على هذا الأمر يابن ابيطالب لحريص فقلت بل انتم و اللّه لأحرص و ابعد و أنا اخصّ و أقرب و إنّما طلبت حقّا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه [خطبه 170 ص 102] ( گوينده‏اى بمن گفت : اى فرزند ابيطالب ، تو به امر زمامدارى حريص و علاقمندى گفتم : هرگز ،بلكه سوگند بخدا ، شما حريص‏تر و دورتر از شايستگى براى زمامدارى هستيد .

جز اين نيست كه من حق قانونى خود را مطالبه كردم و شما ما بين من و حق قانونيم مانع شديد و از رسيدن من به حق خود جلوگيرى كرديد ) .

اين نابكاران ، در فراموشكارى نظيرى در تاريخ نداشته‏اند ، گويا نمي ديدند و نمى‏ شنيدند كه همه گفتارها و كردارها و انديشه‏هاى امير المؤمنين ( ع ) كاشف از بى ‏اعتنائى او به زعامت و رياست بود . مگر او نبود كه به ابن عباس فرمود ارزش اين لنگه كفش وصله خورده بالاتر از رياست به جوامع است مگر حقى را احقاق كند و باطلى را محو بسازد اين بيخردان آنقدر كودن و يا نابينا از ديدن حقايق بودند كه فرق ميان مطالبه حق قانونى و حرص و طمع بيك چيز را نميدانستند

83 الا و أنّى أقاتل رجلين : رجلا ادّعى ما ليس له و آخر منع الّذى عليه [خطبه 178 ص 105] ( بدانيد من با دو گروه از انسانها خواهم جنگيد : گروهى كه چيزى را ادعا كند كه از آن او نيست و گروهى كه از پذيرش حق و عدالت كه بر او است ،

جلوگيرى كند ) .

اين دو گروه مؤثرترين گروه‏ها و اشخاص در برهم زدن زندگى اجتماعى و مختل كردن قوانين اداره كننده جامعه ميباشند .

84 قد كنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهب بالضّرب و انا على ما قد وعدنى ربّى من النّصر [خطبه 172 ص 107] ( من با تكيه به آن وعده‏اى كه پروردگارم درباره پيروزى بمن داده است ، هرگز با جنگ تهديد نشده و از ضرب شمشير به هراس نيفتاده‏ ام ) .

علم و عقيده امير المؤمنين ( ع ) باينكه در همه لحظات « حيات معقول » كه سپرى ميكند پيروز است و هيچ شكستى ندارد ، ممكن است به دو نوع عمده مستند باشد :نوع يكم توفيق آنحضرت در بدست آوردن « حيات معقول » است كه همه لحظاتش در پيشگاه الهى ميگذرد و همواره پيروز است .

نوع دوم وعده خاص كه يا از پيامبر اكرم شنيده بود كه مستند به وحى است و يا به استناد بر الهام قلب پاكش بوده است كه قانون اساسى روح است .

85 ايّها النّاس انّى و اللّه ما احثّكم على طاعة الاّ اسبقكم اليها و لا انهاكم عن معصية الاّ اتناهى قبلكم عنها [خطبه 173 ص 109] ( اى مردم ، سوگند بخدا ، من شما را بهيچ اطاعتى تحريك نميكنم مگر اينكه خودم به آن اطاعت پيش از شما سبقت مي گيرم و شما را از هيچ معصيتى نهى نمي كنم مگر اينكه پيش از شما خودم از آن معصيت خوددارى ميكنم ) .

من هيچ برترى از شما در خود نمى‏بينم ، همان تكليفى كه انجامش جوهر « حيات معقول » شما است ، جوهر « حيات معقول » من هم ميباشد . من هرگز از آن نابخردان نخواهم بود كه مردم را به نيكوكارى دعوت مى‏كنند و خود را فراموش ميكنند و همچنين از آن تبهكاران هم نخواهم بود كه از زشتى‏ها و پليدى‏هاى ديگران متنفر باشند و در عين حال همان زشتى‏ها و پليديها را از خود دور نكنند ) .

86 و اللّه لو شئت ان اخبر كلّ رجل منكم بمخرجه و مولجه و جميع شأنه لفعلت و لكن اخاف ان تكفروا فىّ برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم .

الا و انّى مفضيه الى الخاصّة ممّن يؤمن ذلك منه . و الّذى بعثه بالحقّ و اصطفاه على الخلق ما انطق الاّ صادقا و قد عهد الىّ بذلك كلّه و بمهلك من يهلك و منجى من ينجو و مآل هذا الأمر . . . [خطبه 173 ص 108 و 109] ( سوگند بخدا ، اگر بخواهم بهمه خروج و ورود و همه شئون زندگى هر انسانى خبر بدهم ميتوانم انجام بدهم ،ولى از آن ميترسم كه جاهلان درباره من ، به پيامبر خدا كفر بورزند . بدانيد ،من اين اخبار پشت پرده را به اشخاص مخصوصى كه مورد اطمينانند ، القاء ميكنم . و سوگند بخدائى كه پيامبر را بر حق مبعوث فرموده و او را بر همه خلق برگزيده است ، سخن نميگويم مگر از روى صدق . پيامبر عزيز همه اخبار پشت پرده را بمن فرموده و درباره آنها از من پيمان گرفته است و ميتوانم به هلاكت هلاك شدگان و نجات نجات يافتگان و سرنوشت نهائى اين امر خبر بدهم . . . ) .

ميدانم ، آرى با عنايت ربانى و با رابطه نزديك كه با پيامبرش داشته ‏ام اخبار زيادى از پشت پرده را ميدانم ، ولى كجا است آن دلهاى پاك و عقول رشد يافته كه محرم اين اسرار الهى باشد و لحظاتى با او بگفتگو بنشينم .

بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان كه جام حق نوشيده ‏اند
رازها دانسته و پوشيده ‏اند

هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و لبانش دوختند

87 و أنّ للإسلام غاية فانتهوا الى غايته و اخرجوا الى اللّه بما افترض عليكم من حقّه و بيّن لكم من وظائفه . انا شهيد لكم و حجيج يوم القيامة عنكم [خطبه 174 ص 112] ( براى اسلام غايتى است اعلا ، حركت كنيد و بآن غايت اعلا برسيد ، با انجام تكاليفى كه خداوند براى شما بطور آشكار مقرر فرموده است ، رو بخدا برويد .من شاهد شما و در روز قيامت از طرف شما انسانهاى مخلص در انجام وظيفه حجت خواهم آورد ) .

على ( ع ) شاهد است ، يك اصل بسيار مهم است كه يك بعد آن عبارت از معيار و ميزان بودن آنحضرت است درباره سعادت‏ها و شقاوت‏ها [ على ميزان الاعمال ] است .

تو ترازوى احد خو بوده‏ اى
بل زبانه هر ترازو بوده ‏اى

باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا احد

باز باش اى باب بر جوياى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب

و بعد ديگر شاهد بودن فرزند ابيطالب ( ع ) عبارتست از دريافت كننده واقعياتى كه بر انسانها گذشته و او منعكس كننده راستين همه نيت‏ها و گفتارها و كردارهاى آنان مي باشد . ديگر اينكه ميگويد : من از طرف شما انسانهاى مخلص در انجام وظيفه حجت خواهم آورد ، معناى اين جمله اينست كه فرزند ابيطالب ( ع ) حقيقت مسئوليت‏ها و ملاك واقعى پذيرش انجام وظائف و نتايج و لوازم آنها را كاملا ميداند . بلى ، چنين است ، زيرا كسى كه رابطه ميان خود خدايش را واقعا اصلاح كند ، نيل او باين درجات يك امر كاملا طبيعى است .

88 فو اللّه لئن جاء يومى و ليأتينّى ليفرّقنّ بينى و بينكم و انا لكم قال و بكم غير كثير [خطبه 178 ص 121 و 122] ( سوگند بخدا ، اگر واپسين روز من فرا رسد كه حتما فرا خواهد رسيد من و شما را از همديگر جدا خواهد كرد ، من در آنحال جدائى در حاليكه از شما كراهت دارم ، و ياور اندكى داشتم ، چشم از اين دنيا خواهم بست ) .

من از ميان شما رخت بر خواهم بست ، روزى فراخواهد رسيد كه شما ديگر انسانى به نام و خصوصيات على بن ابيطالب نخواهيد ديد ، وضع من و شما در اين جدائى بسيار متفاوت خواهد بود ، شما مقدارى از زندگى را سرگشته و متحير مانده سپس راه خود را پيش خواهيد گرفت و من از شما با دلى پر از ناگواريها و نارضايتى‏ها جدا خواهم شد و با خوشحالى و رضايت كامل بديدار خدايم خواهم شتافت .

89 ايّها النّاس انّى قد بثثت لكم المواعظ الّتى وعظ الأنبياء بها اممهم و أدّيت اليكم ما ادّت الأوصياء الى من بعدهم و ادّبتكم بسوطى فلم تستقيموا و حدوتكم بالزّواجر فلم تستوسقوا للّه انتم اتتوقّعون اماما غيرى يطأ بكم الطّريق و يرشدكم السّبيل [خطبه ؟ ؟ ؟ ص 130] ؟ ( اى مردم ، من اندرزهائى را كه پيامبران با آنها امت‏هاى خود را پند و نصيحت دادند ، در ميان شما گستردم و آنچه را كه اوصياى پيامبران به امت‏هاى پس از پيامبران ادا كردند ، ادا نمودم . شما را با تازيانه‏ام تاديب كردم ، ساخته نشديد و شما را با تهديدات به نتايج اعمال كثيفتان ابلاغ محرك نمودم ، براى عمل بدستورات من متشكل نشديد . شما را بخدا ، پيشوائى جز من سراغ داريد كه راه را بر شما هموار نمايد و شما را به راه خداوندى ارشاد كند ) .

بمن بگوئيد : كدامين حقيقت را از شما پوشاندم و كدامين صلاح يا فساد شما را گوشزد ننمودم ؟ آيا من ، بتنهائى در جامعه شما كارهاى پيامبران و اوصياى آنان را با كمال اخلاص انجام ندادم ؟ آيا من فقط بگفتن قناعت ورزيدم و عمل نكردم ؟ آيا تأديب و تربيت عملى شما را بعهده نگرفته بودم ؟ پس شما چگونه رهبرى ميخواهيد و از آن رهبر كه مورد علاقه شما است چه ميخواهيد ؟

90 انّما مثلى بينكم مثل السّراج فى الظّلمة ليستضى‏ء به من ولجها ،فاسمعوا ايّها النّاس وعوا و احضروا آذان قلوبكم تفقهوا [خطبه 185 ص 151] ( جز اين نيست كه مثل من در ميان شما مثل چراغى است در تاريكى كه هر كس كه بآن نزديك شود ، از روشنائى آن برخوردار گردد . از من بشنويد اى مردم و بپذيريد و گوشهاى دلهايتان را باز كنيد تا بفهميد ) وجود اين انسان كامل نه تنها در ميان مردم آن دوران ، بلكه تا انسانى در روى زمين پيدا شود ، آن چراغ پر فروغ الهى است كه هر دو راه ضلالت و هدايت را روشن ميسازد ، هرگز گستاخى خفاشان جوامع از فروغ اين نور حيات بخش كه بوجود آورنده‏اش خدا است ، نخواهد كاست .

91 انّ امرنا صعب مستصعب لا يحمله الاّ عبد مؤمن امتحن اللّه قلبه للأيمان و لا يعى حديثنا الاّ صدور امينة و احلام رزينة [خطبه 187 ص 153] ( امر ما مشكل و دشوار است ، اين امر را متحمل نميشود مگر شخص با ايمان كه خداوند قلبش را براى ايمان آزمايش نموده است و حديث و داستان ما را نمى ‏پذيرد مگر سينه‏ هاى امين و خردهاى متين و ورزيده ) .

بهمين جهت بود كه براى هر مدعى انسانيت امكان برخوردارى از عظمت‏ها و ارشادهاى آن پيشتازان وجود نداشت . حتما اين قانون متداول در زندگى انسانها را ميدانيم كه النّاس الى اشباههم اميل ( مردم به همانندهاى خود بيشتر ميل ميكنند ) لذا اقليت پيروان اين پيشتازان بر مبناى قاعده بود و اگر عكس آن اتفاق ميفتاد ، جاى بحث و گفتگو بود . از طرف ديگر راهى كه آن پيشتازان ميرفتند ، مخالف هواهاى نفسانى بوده و تعديل « خود طبيعى » و پشت پا زدن به مال و منال دنيا و نامجوئى و شهرت طلبى و هرگونه پديده‏هاى خود محورى فرازهاى اساسى آن راه ميباشد .

92 انا وضعت فى الصغّر بكلاكل العرب و كسرت نواجم قرون ربيعة و مضر [خطبه 190 ص 181] ( من بودم كه در دوران جوانى به گردنهاى بزرگان عرب شمشير نهادم و شاخه اى بر آمده قبايل ربيعه و مضر را شكستم ) .

وقتى كه ارزش زندگى در برابر مشيت الهى كه خالق حيات و موت است مشخص شود ، هنگاميكه انسان بمقام شامخ مالكيت بر خويشتن برسد و آن قدرت را بدست بياورد كه با مهار كردن اميال و خواسته‏هاى نفسانى در جهاد اكبر پيروز شود ، در هر گونه جهاد اصغر پيروز خواهد گشت . اينست قانون اساسى شكست و پيروزى .

93 و أنّى لمن قوم لا تأخذهم فى اللّه لومة لائم ، سيماهم سيما الصّدّقين و كلامهم كلام الأبرار ، عمّار اللّيل و منار النّهار متمسّكون بحبل القرآن يحيون سنن اللّه و سنن رسوله ، لا يستكبرون و لا يعلون و لا يغلّون و لا يفسدون ،قلوبهم فى الجنان و أجسادهم فى العمل [خطبه 190 ص 184] ( و من از قومى هستم كه آنان را در راه خدا سرزنش هيچ سرزنش كننده‏اى از كار باز نميدارد ، قيافه آنان قيافه صديقين است و سخنشان سخن نيكوكاران ، شبها را در عبادت خدا بسر ميبرند و روزها روشنائى بخش دنيا هستند . آنان به ريسمان قرآن تمسك نموده سنت‏هاى خداوندى و سنت پيامبرش را احياء مينمايند ، استكبار نميكنند و برترى نمى‏طلبند و كسى را بزنجير نميكشند و در روى زمين فساد براه نمياندازند .دلهاى آنان در بهشت است و بدنهايشان در كار و كوشش ) .

بكدامين دليل و كدامين علت استقلال شخصيت و آزادى آن بجائى ميرسد كه نه مدح مداحان در آن تأثير ميكند و نه از توبيخ توبيخ كنندگان هراسى بخود راه ميدهد ؟ بهمين دلايلى كه امير المؤمنين عليه السلام در اين جملات ذكر فرموده است :

1 قيافه صديقين كه بازگو كننده درون پاك او است .

2 سخنانش سخنان نيكوكاران .

3 زنده‏دار شبهاى تاريك و روشنگر روز .

4 تمسك كننده به ريسمان محكم قرآن .

5 احياء كننده سنت‏هاى خداوندى و رسولش .

6 گريزان از استكبار و برترى طلبى .

7 زنجير اسارت و بردگى به پاى كسى نميزند .

8 در روى زمين فساد براه نمياندازد . اينان آن كمال يافتگانند كه دل در بهشت دارند و بدن در عمل و تكاپو .

94 و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمّد صلّى اللّه عليه و آله انّى لم اردّ على اللّه و لا على رسوله قطّ ، و لقد واسيته بنفسى فى المواطن الّتى تنكص فيها الأبطال و تتأخّر فيها الأقدام نجدة اكرمنى اللّه بها [خطبه 195 ص 196 و 197] ( آندسته از اصحاب پيامبر كه سرگذشت اين دين و گروندگان آنرا حفظ و ضبط نموده‏اند ، ميدانند كه من هرگز نه خلاف دستور خداوندى را انجام داده‏ام و نه با پيامبرش مخالفت ورزيده‏ام و در موقعيتهاى خطرناكى كه دلاوران در آنها عقب مى‏نشينند و گامها از رفتن باز ميايستند با گذشتن از جان خود از پيامبر حمايت كرده‏ام ، اين امتيازيست كه خداوند بمن عنايت فرموده است ) .

95 و لقد قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أنّ رأسه لعلى صدرى و لقد سألت نفسه فى كفّى فأمررتها على وجهى و لقد ولّيت غسله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و الملائكة اعوانى فضجّت الدّار و الأفنية ملأ يهبط و ملأ يعرج و ما فارقت سمعى هينمة منهم يصلّون عليه حتّى و اريناه فى ضريحه فمن ذا احقّ به منّى حيّا و ميّتا ؟ [خطبه 195 ص 197] ( پيامبر اكرم از دنيا رفت در حاليكه سر او روى سينه من بود ، روح او در حاليكه من او را در دست داشتم براى پرواز بحركت در آمد ، من آنرا بصورتم كشيدم و من غسل او را بعهده گرفته بودم و فرشتگان براى من كمك ميكردند ، خانه و ديوارها به فرياد در آمدند ،گروهى از فرشتگان پايين ميآمدند و گروهى ديگر بالا ميرفتند ، هنوز صداهاى آهسته آنان كه بر پيامبر درود ميفرستادند ، از گوشم نرفته است ، تا آنگاه كه آن حضرت را در قبرش دفن كرديم ، بنابراين كيست شايسته ‏تر از من براى او چه در حال حياتش و چه بعد از حياتش ) .

پيامبر خدا آخرين نفسهاى خود را روى سينه من برآورد و جان خود را كه بزرگترين وديعه الهى در اين دنيا بود در روى دست من به جان آفرين تسليم نمود . من اولين كسى بودم كه دعوت او را به دين اسلام پذيرفتم و آخرين كسى بودم كه پرواز طاير قدسى جانش را مشاهده كرده‏ام ، در ميان اين آغاز و انجام هرگز از شعاع سازندگى او دور نبوده‏ام ، آيا با اينحال كسى سزاوارتر از من به او وجود دارد ؟

96 فو اللّه الّذى لا اله الاّ هو إنّى لعلى جادّة الحقّ و أنّهم لعلى مزلّة الباطل اقول ما تسمعون و أستغفر اللّه لى و لكم [خطبه 195 ص 197 و 198] ( سوگند بخدائى كه جز او خدائى نيست ، من بر جاده حق حركت ميكنم و آنان بر لغزشگاههاى باطل ، ميگويم آنچه را كه ميشنويد و از خداوند متعال براى خودم و شما استغفار مي نمايم ) .

اينست جاده حق و حقيقت كه در پيش گرفته‏ام ، همان يقين را به حقانيت اين راه دارم كه بضلالت و بطلانى كه دشمنان نابكار من پيش گرفته‏اند . من راه خود را ميروم و آنان نيز راه خود را ادامه بدهند ، راه و علاماتى كه در اين راه نصب شده است مقصد غائى مرا با وضوح كامل نشان داده است ،آنان نيز در راهى كه پيش گرفته‏اند ، علاماتى را كه گوياى لغزشها و پرتگاهها است مى‏بينند ولى هواهاى نفسانى وخامت عواقب آن راه را كه علامتها نشان ميدهد درك نمى‏ كنند .

97 و اللّه ما معاوية بأدهى منّى و لكنّه يغدر و يفجر و لولا كراهيّة الغدر لكنت من ادهى النّاس [ خطبه 198 ص 206 ] ( سوگند بخدا ، معاويه از من هشيارتر و سياسى‏ تر نيست ، ولى او حيله ‏گرى مى‏ كند و مرتكب گناه مى ‏شود و اگر حيله‏ گرى منفور و مبغوض نبود ، از سياسى ‏ترين مردم بودم ) .وقيح‏تر از ارتكاب پليديها آنست كه نام آن پليديها را با الفاظ خوشايند بيارايند ، روبه صفتى‏ها و خيانت‏ها و بهره‏بردارى از ضعف و ناتوانى ناتوانان و پايمال كردن اصول انسانى را سياست و دهاء بنامند

98 السّلام عليك يا رسول اللّه عنّى و عن ابنتك النّازلة فى جوارك و السّريعة الّلحاق بك ، قلّ يا رسول اللّه عن صفيّتك صبرى ورقّ عنها تجلّدى الاّ انّ لى فى التّاسىّ بعظيم فرقتك و فادح مصيبتك موضع تعزّ فلقد وسّدتك فى ملحودة قبرك و فاضت بين نحرى و صدرى نفسك انّا للّه و انّا اليه راجعون [خطبه 200 ص 207 و 208]( درود بر تو اى رسول خدا از من و از دخترت كه بهمسايگى تو فرود آمد و با شتاب ملحق بتو گشت . يا رسول اللّه شكيبايى‏ام از جدائى از دختر برگزيده‏ات كم شده و تحملم بسيار باريك گشته است ، الا اينكه با نظر به عظمت فراق تو و بزرگى مصيبتى كه جدائى تو بر من وارد آورده است ، براى خود تسليتى دارم . من تو را در لحد قبرت خواباندم و روح تو بود كه از ميان گلو و سينه‏ ام بپرواز در آمد . ما از آن خدائيم و بسوى او باز ميگرديم ) .

درود بر تو اى پيامبر عزيز ، يادگارى بس گرانبها از وجود نازنين تو داشتم كه چراغ شبهاى تارم بود و در فراق تو پاك‏كننده چشمهاى اشكبارم .

فراق اين ياور الهى‏ام ، شكيبائى از دلم گرفته و تحملم به باد رفته است . چه تسليتى بخود بدهم ، در مقابل چه مصيبتى ؟ در فراق پاره تن تو ؟ در جدائى از وجود نازنين تو كه همه اعماق جانم وابسته آن بود ، جز اين كلمه شفا بخش كه انا للّه و انا اليه راجعون .

99 و اللّه ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية اربة و لكنّكم دعوتمونى اليها و حملتمونى عليها فلمّا افضت الىّ نظرت الى كتاب اللّه و ما وضع لنا و أمرنا بالحكم به فاتّبعته و ما استنّ النّبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاقتديته فلم احتج فى ذلك الى رايكما و لا راى غيركما و لا وقع حكم جهلته فأستشير كما و اخوانى المسلمين و لو كان ذلك لم ارغب عنكما و لا عن غيركما و امّا ما ذكرتما من امر الأسوة فإنّ ذلك امر لم احكم انا فيه برايى و لا ولّيته هوى منّى ، بل وجدت انا و انتما ما جاء به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قد فرغ منه فلم احتج فيما فرغ اللّه من قسمه و أمضى فيه حكمه فليس لكما و اللّه عندى و لا لغير كما فى هذا عتبى . اخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم الى الحقّ و الهمنا و ايّاكم الصّبر [ خطبه 203 ص 210 و 211 ] سوگند بخدا ، من در خلافت و زمامدارى رغبت و احتياجى نداشتم و اين شما بوديد كه مرا به پذيرش خلافت دعوت نموديد و مرا به قبول آن وادار ساختيد ، هنگاميكه خلافت بمن رسيد ، من در كتاب خدا و آنچه كه بر ما مقرر فرموده و دستور داده است كه مطابق آن حكم كنيم ،نگريستم و از آن پيروى نمودم و همچنين در سنت پيامبر اكرم ( ص ) نگريستم از آن تبعيت نمودم و احتياجى به رأى شما و غير شما نداشتم و هيچ حكمى مطرح نگشت كه من آنرا ندانم و نيازى به مشورت با شما و ديگر برادران مسلمان داشته باشم . بلى ، اگر چنين نيازى بود ، من از شما و ديگر برادران اعراض نميكردم . اما آنچه كه درباره تساوى همه مردم در استفاده از بيت المال كه من مقرر داشته‏ام ، گفته‏ايد ، اين حكم مستند به رأى شخصى من نيست و اين مديريت درباره بيت المال مبتنى بر هواى نفس من نيست ، بلكه من و همچنين شما هم آنچه را كه پيامبر آورده است ، در همين تساوى در ميابيم . اين حكمى است از طرف خداوندى تمام شده است ، لذا درباره حكمى كه خدا تمام فرموده است و حكمش را در آن انفاذ نموده است ، احتياجى بشما نداشتم . سوگند بخدا ، در اين حكم تمام شده نه براى شما و نه براى غير شما حق اعتراض وجود ندارد . خداوند دلهاى ما و دلهاى شما را بطرف حق بكشاند و صبر و تحمل را براى ما و شما عنايت فرمايد ) .

آيا شما هم خود را به نادانى زده و حادثه بى‏نظير بيعت مردم را با من ناديده ميگيريد ؟ مگر شما در متن كار نبوديد ؟ شما با چشم خودتان ديديد كه از طرف من هيچگونه ميل و اقدامى براى بدست آوردن زمامدارى وجود نداشت . اين مردم بودند كه با اشتياق بى‏نظير خود بزمامدارى من مقدمه قانونى زمامدارى را براى من فراهم آورده و حجت پذيرش زمامدارى را براى من تمام كردند . پس از تصدى باين مقام ، مطابق كتاب و سنت كه براى من در كمال وضوح بودند عمل كردم ، شك و ابهامى در كار نبود كه با امثال شما مشورت كنم و در موضوعاتى هم كه احتياج به مشورت بود ، با آگاهان و عدول مسلمانان به مشورت پرداختم ، ولى نظر شما ارائه واقعيات نبود ،بلكه منظور شما مطرح كردن شخصيت خودتان در جامعه بود كه با شايستگى مشورت با شما منافات داشت . آيا من با شما مشورت كنم درباره تساوى حق مردم در بيت المال كه خود شما هم ميدانيد كه پيامبر اكرم در تقسيم آن ميان مردم تساوى برقرار كرده بود ؟ شما كه اصرار داريد بايد مثلا عرب را بر عجم يا مهاجرين را بر انصار ، قدرتمندان را بر ناتوانان ترجيح بدهم ، آيا با اين روحيه كه شما داريد ، باز ميتوانم با شما مشورت كنم ؟

100 لقد كنت أمس اميرا فأصبحت اليوم مأمورا و كنت أمس ناهيا فأصبحت اليوم منهيّا و قد احببتم البقاء و ليس لى ان احملكم على ما تكرهون [خطبه 206 ص 212] ( من تا ديروز امير بودم و امروز مأمور شده‏ام . ديروز نهى كننده بودم امروز بر من نهى مى‏شود . شما ادامه حيات در اين دنيا را دوست ميداريد و بر من نيست كه شما را بآنچه كراهت داريد وادار كنم ) .

من تا ديروز كه هنوز طعم عدالت و حق‏پرستى مرا نچشيده بوديد ، امير شما بودم و خيال ميكرديد كه من هم مانند سياستمداران معمولى به تمايلات نفسانى دست اندركاران جامعه اهميت داده و حركاتم را بر طبق هواهاى شيطانى آنان براى پيشبرد سلطه و اقتدارم تنظيم خواهم كرد ، لذا دست قبول بر سينه داشتيد ، امروز كه مى‏بينيد : فرزند ابيطالب مسئله زمامدارى بر مردم را يك ماموريت الهى براى خود ميداند كه هيچ تمايلى بر دادگرى در آن مأموريت راه ندارد ، سر به نافرمانى برداشته و براى من دستورها صادر ميكنيد

101 و قد كرهت ان يكون جال فى ظنّكم انّى احبّ الإطراء و استماع الثّناء و لست بحمد اللّه كذلك و لو كنت احبّ أن يقال ذلك لتركته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو احقّ به من العظمة و الكبرياء و بما استحلى النّاس الثّناء بعد البلاء ، فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء لإخراج نفسى الى اللّه و إليكم من التّقيّة فى حقوق لم افرغ من ادائها و فرائض لا بدّ من امضائها ، فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة و لا تتحفّظوا منّى بما يتحفّظ به عند اهل البادرة و لا تخالطونى بالمصانعة و لا تظنّوا بى استثقالا فى حقّ قيل لى و لا التماس اعظام لنفسى فإنّه من استثقل الحقّ ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه ، فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ او مشورة بعدل فأنّى لست فى نفسى بفوق ان اخطى‏ء و لا آمن ذلك من فعلى الاّ ان يكفى اللّه من نفسى ما هو املك به منّى فأنّما انا و انتم عبيد مملوكون لربّ لا ربّ غيره ،

يملك منّا ما لا نملك من انفسنا و أخرجنا ممّا كنّا فيه الى ما صلحنا عليه فأبدلنا بعد الضّلالة بالهدى و اعطانا البصيرة بعد العمى [ خطبه 214 ص 226 و 227] ( اكراه دارم از اينكه در گمان شما چنين جولان كند كه من مردى هستم كه تمجيد و مداجى و شنيدن سپاسگذارى را دوست ميدارم ، سپاس خداى را كه چنين نيستم . اگر هم چنين چيزى را دوست داشتم ، حتما بجهت خضوع در برابر خداوند سبحان ترك ميكردم تا در صدد بدست آوردن عظمت و كبريائى كه مقام پاك ربوبى شايسته آنست نيامده باشم . چه بسا شنيدن سپاس پس از در آمدن از آزمايش براى مردم شيرين است ، مرا در مقابل وظيفه ‏اى كه انجام داده‏ام ، سپاس خوشايند ننمايند . آزاد ساختن شخصيت از چنگال تمايلات و روانه كردن آن بسوى خداوند و بسوى شما [ كه جلوگاه مشيت خداوندى هستيد ] سپاسگذارى ندارد من جز اين كارى نمى‏كنم كه بمقتضاى تكليف انسانى الهى‏ام ، حقوق حيات فردى و اجتماعى شما را كه از بجا آوردنش فارغ نشده‏ام ، ادا مى‏كنم و وظايف واجب و ضرورى را كه بايستى اجراء كنم انجام ميدهم .

گفتگويتان با من مانند گفتگويتان با جباران روزگار نباشد . در برابر من از تسليم و خوددارى كه در مقابل اقوياى پرخاشگر داريد ، بپرهيزيد . با قيافه ساختگى و ظاهرسازى با من آميزش مكنيد ، گمان مبريد هنگاميكه سخن حق بمن گفته ميشود ، براى من سنگينى خواهد كرد ، يا خودم را از آن حق بالاتر قرار خواهم داد ، زيرا كسيكه شنيدن سخن حق يا نشان دادن عدالت براى او سنگينى كند ، عمل به حق و عدالت براى او سنگين‏تر خواهد بود . در برابر من از گفتن حق و مشورت براى تحقق بخشيدن به عدالت خوددارى مكنيد . اگر عنايت خداوندى كه مالك‏تر از من بمن است ، كفايتم نكند ، من داراى شخصيتى فوق خطا نيستم . قطعى است كه من و شما بندگان مملوك پروردگارى هستيم كه جز او خداوندى وجود ندارد . او است مالك مطلق نفوس ما كه بالاتر از مالكيت خود ما است . او است كه ما را از مراحل پايين حيات به مراتب عالى آن حركت داده ، گمراهى ما را به هدايت و نابينائى ما را به بينائى مبدل ساخته است ) .اين جملات در مجلد اول از ص 253 به بعد توضيح داده شده است ،مراجعه شود .

102 و اللّه لئن ابيت على حسك السّعدان مسهّدا و اجرّ فى الأغلال مصفّدا ، احبّ الىّ من ان القى اللّه و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد و غاصبا لشيي‏ء من الحطام و كيف أظلم احدا لنفس يسرع الى البلى قفولها و يطول فى الثّرى حلولها [خطبه 222 ص 243] ( سوگند بخدا ، اگر روى خارهاى سعدان شب به روز آورم و در زنجيرهاى گرانبار بسته شوم ، براى من بهتر از آنست كه خدا و رسول او را در روز قيامت در حالى ملاقات كنم كه بر بعضى از بندگان خدا ستم ورزيده و يا چيزى از مال و منال پوچ دنيا را از دست مردم ربوده باشم . و چگونه براى خوشى نفسى دست به ظلم و تعدى بر كسى بزنم كه پايانش شتاب به پوسيدگى است و منزلگهش دل خاك تيره در زمان بس طولانى ) .

آن زندگانى كه صاحبش را بر ظلم بانسانها و تاراج كردن اندوخته آنان كه با استهلاك لحظات حيات خود بدست آورده‏اند ، وادار بسازد ، مرگ با شكنجه بچنين زندگانى ترجيح دارد ، زيرا در آنهنگام كه زندگى يك فرد مزاحم حيات ديگران باشد ، خاريست در سر راه كاروانيان رو به كوى الهى كه تا نابود نشود ، بتزاحم خود ادامه خواهد داد . من فرزند ابيطالب خواب در روى خارهاى زهر آگين و بسته شدن در زنجيرهاى گرانبار را بر اندك ستم بر انسانها ترجيح ميدهم ، زيرا ميدانم كه ظلم و وخامت آن چيست .

103 و بسطتم يدى فكففتها و مددتموها فقبضتها ، ثمّ تداككتم علىّ تداكّ الإبل الهيم على حياضها يوم ورودها ، حتّى انقطعت النّعل و سقط الرّداء و وطى‏ء الضّعيف و بلغ من سرور النّاس ببيعتهم ايّاى ان ابتهج بها الصّغير و هدج اليها الكبير و تحامل نحوها العليل و حسرت اليها الكعاب [خطبه 227 ص 249 و 250] ( در هنگام بيعت ، دستم را براى بيعت با من باز كرديد ، من آنرا پس كشيدم و دستم را بسوى خود كشيديد ، من آنرا بستم ، سپس مانند هجوم شتران تشنه به حوضهاى آب در روز ورود بآنها ، بمن هجوم آورديد ، شدت ازدحام شما بقدرى بود كه كفش پاره شد و عباء افتاد و ناتوان زير پا ماند و سرور و شادى مردم در بيعت با من بحدى اوج گرفت كه كوچك به وجد و ابتهاج در آمد وكهنسال لرزان لرزان در شعف و شادى غوطه‏ور گشت و بيمار هم براى آن بيعت هجوم آورد و حجاب از روى دختران افتاد ) .

بار ديگر بشما تأكيد ميكنم ، چند لحظه به عقب بر گرديد و سرگذشت بيعتى را كه با من كرده‏ ايد بياد بياوريد . مگر شما نبوديد كه من از قبول بيعت امتناع ميورزيدم و شما با اجبار و فشار دستم را براى بيعت بسوى خود مى‏كشيديد ؟ آنروز پر ازدحام را بياد بياوريد كه از وجد و شعف و سرور و ابتهاج همه مردم از كوچك و بزرگ و تندرست و بيمار و زن و مرد غلغله در فضا انداختيد و هلهله و پايكوبى‏ها از حد گذشت . من با چنان وضع بى‏نظير حاضر به قبول زمامدارى شما گشتم ، آيا امروز در روحيه من تغيير و دگرگونى ديده‏ايد ؟ آيا من همان فرزند ابيطالب نيستم نه سوگند بخدا من همان على بن ابيطالبم ، اين شما هستيد كه مانند فيل كه بياد هندوستان بيفتد ، بياد روزگار رفاه و آسايش و كامكاريهاى گذشته ، دگرگون شده و از من ، همان را مطالبه ميكنيد كه كامجويان و نامجويان نشسته بر دور سفره سياستمداران انسان نشناس و بيخبر از خدا از اربابان خويش برويد :

برو اين دام بر مرغ دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه

104 فأنا ابو حسن قاتل جدّك و خالك و أخيك شدخا يوم بدر و ذلك السّيف معى و بذلك القلب القى عدوّى ، ما استبدلت دينا و لا استحدثت نبيّا و انّى لعلى المنهاج الّذى تركتموه طائعين و دخلتم فيه مكرهين [ ج 3 ص 13 نامه 10] ( اى معاويه من همان ابو الحسنم ، قاتل جد و دائى و برادرت كه در جنگ بدر كه آنان را با شكست مفتضحانه كشتم . همان شمشير را امروز هم بهمراه دارم و با همان قلب با دشمنم روياروى ميشوم . نه دينى را عوض كرده‏ام و نه پيامبر جديدى را مطرح ميكنم و من بر همان طريقه حق و حقيقت پايدارم كه شما بااختيار آنرا رها كرديد و با اجبار آنرا پذيرفته بوديد ) .

اى معاويه ، آيا مرا ميشناسى ؟ نه ، گمان نميكنم مرا خوب بشناسى ،نخست خود را با آن حوادث بتو معرفى ميكنم كه يقين دارم تا آخرين لحظات زندگيت فراموش نخواهى كرد : من همان ابو الحسن فرزند ابيطالبم كه جد و دائى و برادرت را كه با مشيت خداوندى كه به ظهور و گسترش اسلام متعلق شده بود بمبارزه برخاسته بودند در جنگ بدر در كمال پستى دمار از روزگارشان بر آوردم ، اين واقعيت را فراموش نكرده‏اى ، پس اينقدر دم از جنگ و پيكار مزن ، زيرا همان شمشير و بازو را امروز هم در اختيار دارم . شخصيت من عنصرى ديگر دارد . يا هرگز آنرا نخواهى فهميد و يا اگر هم درك كنى شهوت و مقام پرستى نخواهد گذشت مطابق درك و فهمت با من رفتار نمائى . اين عنصر عبارتست از عشق و اشتياق من به حق و حقيقت و تكاپو در راه آن ،اين عنصر هم جوهر شخصيت من است كه براى تو بيان ميكنم . ولى شناخت من سودى بحال تو نخواهد داشت ، زيرا خدا به دل تو مهر ابدى نهاده و اميدى بر بيدارى تو نيست .

105 فلست امضى على الشّكّ منّى باليقين [ج 3 نامه 17 ص 19] ( تو اى معاويه ، در آن شك و ترديدى كه ترا در خود فرو برده است ، جدى‏تر و حركت كننده‏تر از من كه با روشنائى يقين را هم پيش گرفته‏ام ، نيستى ) .

پديده شك و ترديد تباه كننده نيروى محرك است ، اميدى بر بيدارى و حركت تو كه از نور يقين بى‏بهره‏اى ، وجود ندارد . همه سطوح روانى ترا تاريكى‏هاى خصومت با حق و عدالت و قانون و تعهد و مسئوليت انسانى فرا گرفته است ، نه تنها در درون تو جائى براى نور يقين نيست ، بلكه تو يك مقاومت لجوجانه‏اى در برابر ارتباط با واقعيتها دارى كه از نفوذ آنها بر سطوح روان تو جلوگيرى ميكند . بهمين جهت است كه تو در برابر هر يك از رويدادهاى زندگى يك شخصيت يا منش جداگانه خواهى داشت ، در همه اين رويدادها عوامل ترديد و شك دامنگير تو بوده و وقاحت حركت با ترديد و شك را با اجبار شخصيت حيوانى خود توجيه خواهى كرد . تو در نامه‏هايت بطور فراوان مرا در برابر خود مطرح كرده ميگوئى : « من چنين ، تو چنان » « تو چنين ، من چنان » و هيچ بروى خود نمى‏آورى كه انسانى كه در نور يقين غوطه‏ور است قابل مقايسه با كسى كه در بيمارى مزمن شك و ترديد و لجاجت در برابر حق و واقعيت جان مى ‏كند ، نيست .

106 فأنّا صنائع ربّنا و النّاس بعد صنائع لنا [ج 3 نامه 28 ص 36] ( ما ساخته شده پروردگارمان و مردم ساخته شده بوسيله ما هستند ) .شما اگر بخود بيائيد و در وضع ما و ديگران بينديشيد ، بخوبى درك خواهيد كرد كه ما خاندان عصمت با كمال تنزه از شهوات و مال و منال دنيا و مقام‏پرستى و استكبار و خود محورى نزديكترين رابطه را با پروردگار بزرگ بر قرار ساخته‏ايم ، اين عنايتى است كه خداوند بجهت اعراض از غير او بما ارزانى داشته و ما را الگو و شاهد و شهيد و ميزان « حيات معقول » انسانها قرار داده است . خداوند در اين لطف و عنايت امتيازى بى‏علت براى ما نداده است . بلكه نتيجه‏ اى را براى راهى كه در زندگانى پيش گرفته‏ ايم براى ما مقرر فرموده است .

107 أى بنىّ ، انّى و أن لم أكن عمّرت عمر من كان قبلى فقد نظرت فى اعمالهم و فكّرت فى أخبارهم و سرت فى آثارهم حتّى عدت كأحدهم بل كأنّى بما انتهى الىّ من امورهم قد عمّرت من اوّلهم الى آخرهم فعرفت صفو ذلك من كدره و نفعه من ضرره [ج 3 شماره 31 وصيت به فرزندش امام حسن ( ع ) ص 46] ( اى فرزند من ، اگر چه عمر مردم پيش از خود را نكرده‏ام ، ولى در همه اعمال آنان نگريسته و در اخبار آنان انديشيده و در آثار آنان سير كرده‏ ام ، تا آنجا كه مانند يكى از آن گذشتگان شده‏ام ، بلكه بجهت اطلاع كافى از امور آنان ، گويى از اولين فرد آنان تا آخرشان بوده‏ام . در اين مشاهدات و تجارب امور صاف آنها را از تيره‏ها و نفع آنها را از ضررها تشخيص داده ‏ام ) .

من در اين دنيا بيش از ديگران زندگى نكرده‏ام ، تفاوت حيات من با ديگران در كيفيت آنست نه در كميت آن ، آن سطحى نگران اسير طناب ممتد زمان بودند و در ميان حلقه‏هاى زنجير زمان كشيده مى‏شدند . من با بدست آوردن آگاهى مشرفانه كه عنصر اساسى « حيات معقول » است ، بر اصول اساسى و پايدار زندگى گذشتگان و آيندگان اطلاع يافته‏ام . اين آگاهى معلول صيقلى كردن آئينه هستى نمايى است كه خداوند توانا با دست خود در درون انسانها نصب نموده است :

آئينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى برون از آب و خاك

هم ببينى نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را

108 لا يزيدنى كثرة النّاس حولى عزّة و لا تفرّقهم عنّى وحشة [نامه 36 به عقيل بن ابيطالب ص 69] ( نه انبوه اجتماع مردم در پيرامونم ، بر عزت من مى‏افزايد و نه پراكنده شدن آنان از دور من ، بر وحشتم ميفزايد ) .

اين است قاعده كلى روح آدمى كه اگر روزى بتواند در تنهائى با تمام ابعاد آگاهى كه دارد در خود بنگرد و واقعا خود را درك و دريافت نمايد ،محال است كه او خود را نيازمند جمع ببيند . او خواهد فهميد كه او به تنهائى جان جهان است و عالم اكبرى است كه در مشتى گوشت و استخوان و رگ و خون مخفى شده است . آيا پس از غوطه‏ور شدن در دريا ، دويدن بدنبال قطره‏ها معنايى دارد ؟

109 فاتّق اللّه و اردد الى هؤلاء القوم اموالهم ، فإنّك ان لم تفعل ثمّ امكننى اللّه منك لأعذرنّ الى اللّه فيك و لأضربنّك بسيفى الّذى ما ضربت به احدا الاّ دخل النّار و اللّه لو انّ الحسن و الحسين فعلا مثل الّذى فعلت ما كانت لهما عندى هوادة و لا ظفرا منّى بإرادة حتّى آخذ الحقّ منهما و ازيل الباطل عن مظلمتهما [نامه 41 ص 74] ( از خدا بترس و اموال آن مردم را بخودشان برگردان ، اگر حق مردم را بخود آنان بر نگردانى و خداوند مرا بر تو مسلط بسازد ، عذرم را درباره تو بخدا عرض نموده ، ترا با آن شمشيرم خواهم زد كه هيچ كس را با آن شمشيرم نزدم مگر اينكه وارد آتش شد . سوگند بخدا ،اگر دو فرزندم حسن و حسين عليهما السلام ، مانند كارى را كه تو كرده‏اى انجام ميدادند ، هيچ اختصاصى و صلحى براى آندو پيش من وجود نداشت و هيچ ميل و اراده‏اى از من براى خود بدست نمى‏آوردند ، تا آنگاه كه حق را از آندو بگيرم و باطل را كه از ظلم آندو بوجود آمده بود از بين ببرم ) .

مثل اينكه فرزند ابيطالب را نميشناسى مثل اينكه معناى آن مال مشروع را كه در راه بدست آوردنش حيات آدميان مستهلك مي گردد ، نفهميده ‏اى

اى خورنده خون خلق از راه برد
تا نيارد خون ايشانت نبرد

مال ايشان خون ايشان دادن يقين
زانكه مال از زور آيد در يمين

چنين معلوم مى ‏شود كه حمايت جدى على را از خون انسانها درك نكرده‏اى با رسيدن اين نامه فورا مال مردم را بخودشان بر گردان ، تو دست به كار خطرناكى زده‏اى ، انتقام خونى كه در شكل مال پايمال نموده‏اى ، با لبه آن شمشير است كه به هر كسى نواخته ‏ام وارد آتش شده است . در موقع ربودن آن مال دلخوش شده و ذوق و هيجان داشته ‏اى ، بيخبر از آتشى كه در دنبال شعله‏ هاى آن ذوق و هيجان ، سراغت را خواهد گرفت :

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

110 الا و أنّ لكلّ مأموم اماما يقتدى به و يستضى‏ء بنور علمه .الا و أنّ امامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه و من طعمه بقرصيه ، الا و انّكم لا تقدرون على ذلك و لكن اعينونى بورع و اجتهاد و عفّة و سداد . فو اللّه ما كنزت من دنياكم تبرا و لا ادّخرت من غنائمها وفرا و لا اعددت لبالى ثوبى طمرا و لا حزت من ارضها شبرا و لا أخذت منه الاّ كقوت أتان دبرة و لهى فى عينى اوهى و أهون من عفصة مقرة [ نامه 45 به عثمان بن حنيف ص 78 و 79] ( بدانيد كه براى هر پيروى پيشوائى است كه اقتداء به او مينمايد و با نور علمش روشنائى ميگيرد . بدانيد كه پيشواى شما از دنيايش به دو لباس كهنه و از طعامش به دو قرص اكتفاء نموده است ، آگاه باشيد ، شما قدرت باين گذشت و رياضت نداريد ولى با پرهيزكارى و كوشش و پاكدامنى و حركت در راه مستقيم بمن كمك كنيد . سوگند بخدا ، من از اين دنياى شما طلائى نيندوخته و از غنايم آن انبوهى ذخيره نكرده و بجاى لباس پوسيده‏ام ، لباسى ديگر آماده ننموده و از زمين اين دنيا وجبى براى خود حيازت نكرده‏ام . از معاش اين دنيا جز توشه چارپاى مجروح كه رو به ضعف رفته است چيزى نگرفته‏ام اين دنيا در نظر من پست از شيره تلخى است كه از درخت بر آمده باشد .

انسانهاى رشد يافته كه بمقام پيشوائى نائل آمده‏اند ، پيشروان كاروان پر تلاش انسانها هستند . امروز رهبر و پيشواى شايسته‏اى كه در ميان شما پرتو انداخته است ، فرزند ابيطالب است . بيائيد در همه زندگى در آشكار و پنهان و خوشى‏ها و ناخوشى‏ها بدقت بنگريد ، راهى را كه من برگزيده‏ ام راه « حيات معقول » است كه حيات طبيعى محض در برابر آن قابل اعتناء نيست اين « حيات معقول » جز ضرورت‏هاى زندگى مادى را مانع حركت در مسير رشد و تكامل ميداند . كسى را كه لباس تقوى پوشاك او نباشد ، جامه‏هاى فاخر هيچ عيبى را از او نخواهد پوشاند ، كسى كه به دو قرص نان ضرورى قناعت نكند ، محصول تمام اراضى دنيا او را سير نخواهد كرد . حيف از آن اشتياق‏ها و انرژيها و عشق‏ها كه در راه بدست آوردن تجملات گمراه كننده زندگى مستهلك شود . حيف از آن حياتى كه قربانى وسايل زندگى گردد .

111 أ أقنع من نفسى بأن يقال امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدّهر أو أكون اسوة لهم فى جشوبة العيش [ همين نامه ص 81] ( آيا در باره خودم به اين قناعت بورزم كه بمن امير المؤمنين گفته شود ولى در ناگواريهاى روزگار با آنان شركت ننمايم و در خشونتها و سختيهاى معيشت با آنان مساوى نباشم ) .

من هرگز با شنيدن اينگونه كلمات پر طنطنه : امير المؤمنين ، زمامدار ،سياستمدار ، سرور ، رهبر ، خود را فريب نخواهم داد و خود را از نردبان اين كلمات كه پله‏هاى آن از « من و ما » ساخته شده است بالا نخواهم برد ، زيرا :

نردبان خلق اين ما و من است
عاقبت زين نردبان افتادنست

هر كه بالاتر رود احمق‏تر است
كاستخوان او بتر خواهد شكست

اين خطرناكترين نردبانى است كه آدمى را از متن حيات انسانها بر كنار ميكند و با خيال استثناء از مردم گوش ، به ناله‏ ها نميدهد و ديده از مصيبتها و شكنجه ‏هاى زندگى انسانها بر مى ‏بندد .

112 و انا من رسول اللّه كالصّنو من الصّنو و الدّراع من العضد [همين نامه ص 81] ( و اتصال من به رسول خدا مانند دو نخل است كه از يك ريشه بر آمده باشند و مانند ساقه دست از بازو است ) .مگر شما نديديد وقتى كه آيه مباهله بر پيامبر اكرم نازل شد ، كلمه انفسنا را بر من تطبيق كرد و با اين كار وحدت من و خود را در يك ريشه اثبات فرمود .

پيامبر خدا اين جمله را در حق من فرموده است كه : انت اخى فى الدنيا و الآخرة ( تو برادر من هستى در دنيا و آخرت ) .

113 و أن تكونوا عندى فى الحقّ سواء ، فاذا فعلت ذلك وجبت للّه عليكم النّعمة و لى عليكم الطّاعة و أن لا تنكصوا عن دعوة و لا تفرّطوا فى صلاح و أن تخوضوا الغمرات الى الحقّ فإن لم تستقيموا على ذلك لم يكن احد اهون علىّ ممّن اعوجّ منكم ثمّ اعظم له العقوبة و لا يجد عندى فيها رخصة [نامه 50 به فرماندهان سپاه‏ها ص 89] ( و اينكه در نزد من در اجراى حق مساوى باشيد ، اگر چنين كردم ،خداوند نعمتش را براى شما لازم ميدارد و اطاعت من بر شما واجب ميشود و از دعوت من بسوى حق رويگردان مباشيد و در هيچ مصلحتى تفريط مكنيد و براى وصول به حق در سختى‏ها و شدائد غوطه‏ور شويد . اگر بر اين راه كه نشان دادم استقامت نكنيد ، هيچ شخصى از كسانى از شما كه منحرف شده‏اند ،در نزد من پست‏تر نخواهد بود . سپس براى آن منحرفين كيفر بزرگ منظور خواهم نمود و هيچ رهائى در نزد من براى خود پيدا نخواهند كرد ) .

اگر بآنچه كه ميگويم گوش فرا بدهيد و عمل نمائيد كه از همه با اهميت‏ تر آنست كه همه شما در جريان حق در نزد من مساوى باشيد ، خداوند شما را مشمول نعمت و بركت نموده و اطاعت من بر شما لازم خواهد بود . بينديشيد و بكوشيد تا رابطه مرا با خود بخوبى دريابيد .رابطه من با شما از نوع رابطه قدرتمندان قدرت پرست و از انسان بيخبر با مشتى انسانهاى ناتوان نيست كه در پيش خود « كس » ها هستند ولى در نزد آن قدرتمندان « چيزها » محسوب م يشوند . من انسانم و شما را هم انسان ميدانم و رابطه ما با شما حقيقتى است كه رابطه انسان با انسان ناميده ميشود ،نه رابطه حيوان درنده با شكارش . اين ارتباط الهى همه ما را در فرو رفتن در امواج حق مشترك نموده است .هيچ اصلى اصيل‏تر از اين حقيقت وجود ندارد كه براى فرزندان آدم هيچ اشتراك و اتحاد واقعى جز در « حيات معقول » وجود ندارد ، آن « حيات معقول » كه تكاپو در راه حق عنصر اساسى آنست .

114 امّا بعد ، فقد علمتما و أن كتمتما انّى لم ارد النّاس حتّى ارادونى و لم ابايعهم حتّى بايعونى و أنّكما ممّن ارادنى و بايعنى و أنّ العامّة لم تبايعنى لسلطان غالب و لا لعرض حاضر فإن كنتما بايعتمانى طائعين فارجعا و توبا الى اللّه من قريب و أن كنتما بايعتمانى كارهين فقد جعلتما لى عليكما السّبيل بأظهار كما الطّاعة و اسراركما المعصية . . . [نامه 54 به طلحه و زبير ص 122] ( پس از حمد و ثناى خداوندى ، شما دو نفر ( طلحه و زبير ) قطعا ميدانيد اگر چه علم خود را ميپوشانيد : اينكه من دنبال مردم نرفته‏ام كه بر من بيعت كنند ، اين مردم بودند كه اراده بيعت با من نموده و بيعت كردند و شما دو نفر از كسانى بوديد كه مرا خواستند و بيعت نمودند و شما ميدانيد كه عموم مردم بدانجهت با من بيعت نكردند كه سلطه پيروزمندانه‏اى داشتم ، يا از متاع موجود دنيا برخوردار بودم . اگر شما از روى اختيار با من بيعت كرده‏ايد ، برگرديد و بزودى بخدا توبه كنيد و اگر بيعت شما با من از روى اكراه بوده است ، شما براى من راهى به محكوميت واقعى خود باز كرده‏ايد كه اطاعت از من را آشكار و معصيت بمن را مخفى داشته‏ ايد ) .

آرى ، اى طلحه و زبير ، شما بهتر از همه ميدانيد كه بدون كمترين مقدمه چينى و اقدام و تمايل ، مردم براى بيعت با من ، ازدحام كردند و مرا انتخاب نمودند . شما كه ميخواهيد اين حقيقت را كتمان كنيد ، آيا ميدانيد كه كتمان خويشتن از قضاوت وجدان احمقانه‏ترين كاريست كه درباره خود روا ميداريد ؟ من در اين دنيا شما را به محكمه وجدانتان دعوت ميكنم و در آخرت به محكمه آن دادستان دادگر مطلق كه خود شاهد اين انحراف پليد شما است .

115 أنّى و اللّه و لو لقيتهم واحدا و هم طلاع الأرض كلّها ما باليت و لا استوحشت و أنّى من ضلالهم الّذى هم فيه و الهدى الّذى انا عليه لعلى بصيرة من نفسى و يقين من ربّى و أنّى الى لقاء اللّه لمشتاق و حسن ثوابه لمنتظر راج و لكنّنى آسى ان يلى أمر هذه الأمّة سفهاؤها و فجّارها فيتّخذوا مال اللّه دولا و عباده خولا و الصّالحين حربا و الفاسقين حزبا [نامه 62 به مصر بوسيله مالك اشتر ص 131 و 132] ( سوگند بخدا ، اگر به تنهائى با همه آنان در حاليكه روى زمين را پر كرده باشند ، روياروى شوم ،نه باكى بخود راه ميدهم و نه وحشتى خواهم داشت . من به گمراهى آنان كه در آن غوطه‏ورند و به هدايتى كه خود بر آن حركت ميكنم ، بينائى درونى و يقينى از پروردگارم دارم و من به ديدار خداوندى مشتاق و به پاداش نيكويش منتظر و اميدوارم ، ولى از آن رنج ميبرم كه زمام امور اين امت را احمقان و منحرفين مردم بدست بگيرند و مال خداوندى را براى خود دولت و بندگان او را برده‏هاى خود بسازند و با صلحاى اين امت به پيكار بر خيزند و با فساق آنان هم گروه گردند ) .

من نه تنها يقين به صحت و الهى بودن راهى دارم كه خود پيش گرفته‏ام ،بلكه به انحراف شما از صراط مستقيم نيز همان يقين را دارم كه مى‏بينم . من آن مشتاق بيقرار ديدار خداوندى هستم كه اگر مشيت خداوندى بر ادامه زندگى من تا وقت معين ، در اين دنيا تعلق نداشت ، لحظه‏اى در اين دنيا توقف نميكردم :

يك لحظه در اين بام بلاخيز نميماند
اين مرغ دل افسرده اگر بال و پرى داشت

از طرف ديگر چگونه رها كنم اين زمامدارى را [ كه ميدانيد بهيچ وجه مورد علاقه من نبوده است ] با اينكه مى‏ترسم يك مشت اراذل و اوباش زندگى مردم را بازيچه اميال و هواهاى نفسانى خود قرار داده ، مردم را بردگان خود و اموال بيت المال را وسيله كامكاريهاى خود نمايند .

116 و قد عرفوا الحقّ و سمعوه و وعوه و علموا أنّ النّاس عندنا فى الحقّ أسوة فهربوا الى الأثرة فبعدا لهم و سحقا [نامه 70 به سهل بن حنيف ص 144] ( قطعا آنان حق را شناخته و آنرا شنيده و دريافته‏اند و ميدانند كه مردم در نزد ما در حق مساويند ،بهمين جهت به سوى تبعيض كنندگان مردم درباره حق گريختند . از رحمت الهى دور باشند و نابود گردند ) .

من درد اين بردگان شهوت و مال و مقام را بهتر از همه مى‏دانم ، اينان از تساوى در حقوق چنان مى‏ترسند كه از مرگ . اينان به بيمارى امتياز طلبى بى‏علت گرفتارند فى قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا ( در دلهاى آنان مرضى است ،پس خداوند بر مرضشان افزوده است ) . [ يا خدا بر مرضشان بيفزايد ] .

اينان با تبعيض و ترجيح خود بر ديگران ميخواهند ، محو و نابود شوند . مگر نميدانند بيت المال امانت خدا در نزد من است و بندگان خدا در برابر اين امانت تفاوتى با يكديگر ندارند .

117 لنا حقّ فإن اعطيناه و إلاّ ركبنا اعجاز الإبل و أن طال السّرى [حكم ( كلمات قصار ) شماره 21 ص 155] ( ما حقى براى خود داريم ، اگر حق ما ايفا شود ، مطلوب ما است ، و اگرما را از حق خود ممنوع ساختند ، بهرگونه تلاش تن ميدهيم و حتى به آخرين جاى پشت شتران سوار شده و براى گرفتن حق به تكاپو ميافتيم ، اگر چه به حركت طولانى در تاريكى شبها نيازمند باشيم ) .

با وجود قدرت بر گرفتن حق ، مسامحه و ناديده گرفتن آن و تن به مظلوميت دادن ، همان اندازه خيانت بر خويشتن و اصول انسانى است كه پايمال كردن حق ديگران و ستم بر بندگان خدا . تكاپو در راه بدست آوردن حق بزرگترين خاصيتى كه دارد ، اينست كه باضافه نشان دادن عظمت حق و تكليف ، از طغيانگرى ستمگران و تعدى زورگويان جلوگيرى ميكند و اثبات ميكند كه حق و تكليف قابل شوخى و مسامحه نيست . در هر جامعه و ميان هر دو نفر كه رنگ حق و تكليف مات شود ، رنگ حيات نيز از بين ميرود .

118 لو ضربت خيشوم المؤمن بسيفى هذا على أن يبغضنى ما أبغضنى و لو صببت الدّنيا بجمّاتها على المنافق على أن يحبّنى ما احبّنى و ذلك انّه قضى فانقضى على لسان النّبىّ الامّىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انّه قال : يا علىّ لا يبغضك مؤمن و لا يحبّك منافق [ شماره 35 كلمات قصار ص 163] ( اگر بينى مؤمن را با اين شمشيرم بزنم كه مرا دشمن بدارد ، او مرا دشمن نخواهد داشت و اگر دنيا را با هر چه كه دارد بمنافق بدهم كه مرا دوست بدارد ، او مرا دوست نخواهد داشت . اين قضائى است كه بر زبان پيامبر امى ( ص ) آمده و تمام شده است كه فرمود : اى على ،هيچ مؤمنى ترا دشمن نميدارد و هيچ منافقى هم ترا دوست نميدارد .

ملاك حب و بغض معقول ، تشخصات و خصوصيات طبيعى اشخاص نيست ، بر خلاف حب و بغض احساسات خام و ابتدائى كه از صورت و شكل و خصوصيات شخصى تجاوز نميكند . ملاك حب و بغض معقول صفات فاضله و اخلاق والاى الهى است كه دارنده آن جلوه گاهى از صفات خداوندى ميباشد . باتفاق همه آگاهان از شخصيت امير المؤمنين عليه السلام محبوبيت او بر مبناى حب معقول است ، لذا بغض او مانند بغض با خدا است كه براى مؤمنين امكان پذير نيست چنانكه بغض ورزيدن با على بن ابيطالبى كه در درجات عالى از جلوه‏هاى صفات خداونديست ، جز بغض با همان صفات نيست اگر چه ناآگاهانه باشد ،منافق پليد نه با صفات الهى رابطه‏اى دارد و نه ميتواند درباره آنها دركى داشته باشد ، بلكه چون جريان آن صفات را به ضرر خود مى‏بيند ، حالت فرار از آنها هم خواهد داشت .

119 و قال عليه السّلام لرجل أفرط فى الثّناء عليه و كان له متّهما :انا دون ما تقول و فوق ما فى نفسك [ شماره 83 كلمات قصار ص 168] ( درباره كسى كه نزد آنحضرت متهم بود در سپاسگذارى به آنحضرت افراط كرد ، حضرت فرمود : من كمتر از آنم كه ميگوئى ، و بالاتر از آنم كه در درون خود درباره من مخفى داشته‏اى ) .تو هم اى منافق خود سوز ، زبابت چيزى را ميگويد كه دلت مخالف آن است ، برو اين درد مهلك را كه جان ترا به تباهى خواهد كشيد مداوا كن ، اگر چه ناتوان‏تر از آن هستى كه درد بودن اين نفاق را بفهمى تا در صدد مداوايش بر آيى . آن انسان كه زبان و دل او بر ضد هم حركت ميكنند ، جان خود را ميدرد و متلاشى ميكند و گمان ميكند كه در برابر واقعيت‏ها موضع‏گيرى ماهرانه‏اى بدست آورده است

120 نحن النّمرقة الوسطى ، بها يلحق التّالى و اليها يرجع الغالى [ شماره 109 كلمات قصار ص 176] ( مائيم تكيه‏گاه متوسط و معتدل ، عقب مانده بايد بسوى آن برگردد و غلو كننده بايد بآن رجوع نمايد ) .

درباره ما دودمان عصمت به افراط و تفريط دچار نشويد ، جز اين نيست كه ما خاندان عصمت و طهارت از سرمايه‏اى كه خدا بما داده است ،بهره‏بردارى نموده با تكاپو و تلاش آزادانه مشغول در نورديدن مسير حق و حقيقتيم ، ما كه گفته ‏ايم : پروردگارا ، ما بنده تو هستيم بر اين اعتقاد تا آخرين لحظات زندگى پاى بنديم ، اگر امتيازاتى در ما مى‏بينيد ، از اينجهت است كه :

چون ز خود رستى همه برهان شدى
چونكه گفتى بنده‏ام سلطان شدى

آرى اركند بنده بندگى كار آفريننده مي كند

121 ما كذبت و لا كذّبت و لا ضللت و لا ضلّ بى [ ) شماره 185 كلمات قصار ص 195] ( دروغ نگفته‏ ام و از طرف حق و حقيقت تكذيب نشده ‏ام ، نه گمراه شده ‏ام و نه كسى بوسيله من به ضلالت افتاده است ) .

انسان آگاه از محاسبه دقيق پشت پرده زندگى ، و دروغگوئى انسان آگاه از عظمت و جديت ارتباط با واقعيات ، و ابراز خلاف واقع انسان آگاه از عشق سوزان روح به صدق و صفا ، و دروغ پردازى خداى را سپاسگزارم كه هرگز از جاده حق منحرف نشده‏ام تا كسى را به انحراف بكشانم .

122 و اللّه لدنياكم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم [ شماره 236 كلمات قصار ص 205] ( سوگند بخدا ، اين دنياى شما در چشم من از رگ [ يا روده ] خوكى در دست مبتلا به بيمارى جذام پست‏تر است ) .

آن مال و منال دنيا و آن جاه و مقامى كه شما را بخود جلب كرده است ميدانيد كه خود باختگى است و اين خود باختگى و پرستش مقام با روح شما چه مى‏كند ؟ جنايتى كه مال و منال و جاه و مقام‏پرستى بروح وارد مى‏سازد ، همان زهر قتال است كه حيات انسانى را تباه مى‏سازد . اگر علاقه به سلامت روح خود داريد اگر عظمت‏ها و اعتلاهاى روح را درك كرده‏ايد ، نگذاريد اين عوامل تباه كننده روح شما را ملحق به ورشكست شدگان حيات نمايد .

123 عرفت اللّه سبحانه بفسخ العزائم و حلّ العقود [ شماره 250 كلمات قصار ص 207] ( خداوند سبحان را با از بين بردن تصميم‏ها و از هم باز كردن بسته‏ ها شناختم ) .

دلى بيدار و عقلى آگاه ميخواهد كه بداند :

اگر محول جان جهانيان نه قضاست
چرا مجارى احوال بر خلاف رضاست

بلى قضا است بهر نيك و بد عنان كش خلق
بدان دليل كه تدبيرهاى جمله خطاست

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى چنانكه در آئينه تصور ماست

انورى

124 لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيّرت اشياء [شماره 272 كلمات قصار ص 219] ( اگر پاهايم از اين لغزشگاهها ( فتنه‏ها و آشوبها ) رها شود و بايستد ، اشيائى را تغيير خواهم داد ) .آيا خواهيد گذاشت از اين خارستانها و سنگلاخها بگذريم و به مدينه فاضله‏اى برسيم كه فقط در رؤياهاى حكماء موج ميرند و سپس فرو مى‏نشيند ؟ آيا فرصت خواهيد داد كه از اين امواج طوفانى تمايلات شيطانى اراذل و اوباش بگذريم و به ساحل مدنيت راستين كه همه ابعاد انسانى شما را شكوفا خواهد ساخت برسيم ؟ آيا كمى مجال خواهيد داد كه تباهى‏هاى گذشته را از بين برده و به جامعه الهى گام بگذاريم كه همه انبياء و اوصيا و اوليا در بوجود آوردن آن ، زندگى خود را سپرى كرده‏اند ؟

14 ، 15 الذّليل عندي عزيز حتّى آخذ الحقّ له و القوىّ عندي ضعيف حتّى اخذ الحقّ منه ( انسان ضعيف و خوار در نزد من عزيز است تا حق او را براى او بگيرم و انسان قوى در نزد من ضعيف است تا حق ديگران را از او بگيرم ) .

هيچ راهى براى ارتباط با ناتوانان ندارم مگر اينكه نخست حق آنان را از اقوياء بگيرم

آيا من ميتوانم خود را امير و زمامدار يك ناتوان بدانم ، ناتوانى كه اقوياء حق او را گرفته و حياتش را دچار ضعف و اختلال نموده‏اند ؟ آيا من ميتوانم بعنوان يك انسان آگاه و مطلع از ناتوانى كه اقوياء حق او را طعمه خود ساخته‏اند ، بنشينم و دست روى دست بگذارم و بگويم : بمن چه ؟ آيا اين آگاهى ماداميكه اقدام به گرفتن حق آن ناتوان ننموده‏ام ، زندگى مرا از معناى اصلى خود ساقط نخواهد كرد ؟ اگر من كه از اصل تعهد برين درباره انسانها اطلاع دارم و ميدانم كه بر آمدن از عهده مسئوليت الهى در اين زندگانى بدون عمل به تعهد برين درباره انسانها امكان پذير نيست ، اقدام به ايفاى چنين تعهد نكنم ، ميتوانم خود را انسان مسلم بنامم ؟ در آنهنگام كه براى من آگاهى از حال يك ناتوان كه حقش پايمال شده است بوجود بيايد و من قدرت گرفتن حق آن ناتوان را داشته باشم و با اينحال از اقدام براى گرفتن حق وى كوتاهى كنم ، نه تنها بر نعمت آگاهى و قدرت كه از بزرگترين نعمت‏هاى خداوندى ميباشند ، كفران ورزيده‏ام ، بلكه با توجه به اينكه آگاهى و قدرت دو عنصر اساسى از من و دو بال پرواز براى ايفاى تعهد است ، با خويشتن بمبارزه برخاسته و اقدام به كندن بالهاى خود نموده ‏ام .

من از پيامبر اكرم ( ص ) بارها شنيده‏ام كه فرموده است :لن تقدّس امّة لم يؤخذ حقّ ضعيفها من قويّها غير متعتع ( هيچ امتى به قداست انسانى نخواهد رسيد ماداميكه حق ناتوان آن امت بدون نقص از قويش گرفته نشود ) .

آرى ، سوگند بخداى ذو الجلال ، در هر كسى كه احساس اين تعهد بيدار نشده است ، او در ادعاى انسانيت دروغ صريح ميگويد . آن جامعه‏ايكه آگاهى و قدرت بر احقاق حق ناتوانان خود داشته و اعتنائى بآن ندارد . چنين جامعه‏اى سعادت « حيات معقول » را حتى در خواب و رؤياهم نخواهد ديد . آن زمامداران و گردانندگان اجتماعات كه به احقاق حق ناتوانان با اهميت حياتى نمى‏نگرند ،هيچ كارى درباره جوامع خود انجام نميدهند اگر چه هزاران مظاهر پيشرفت مادى در عرصه طبيعت بوجود بياورند و مردم آن جوامع پاى به ما فوق كهكشانها بگذارند .

هيچ راهى براى ارتباط با اقويا ، ندارم مگر اينكه نخست حق ناتوانان را از آنان بگيرم

آيا تصور ميكنيد كه تصديق و پذيرش كار نيرومندان كه زندگى حيوانى خود را بر خرابه‏هاى حيات خدادادى ناتوانان استوار ساخته‏اند ، با « حيات معقول » سازگار ميباشد ؟ اين چه خيال احمقانه‏ايست كه آدمى گمان كند كه با خالق حيات و موت ارتباط بندگى برقرار نموده و از اشعه فيض ربانى خداوندى بر خوردار است ، و در عين حال ستم ستمگران را درباره ناتوانان ببيند و قدرت دفع ستم را از آن ناتوانان داشته باشد ميتواند اين منظره هولناك را در پشت سر بگذارد و راهى كوى الهى شود ؟ اصلا مگر ميتوان از اين منظره مهلك و اين سيه چال نابود كننده عبود كرد و رهسپار بارگاه الهى گشت ؟ بى اعتنائى درباره اين سيه‏چال مهلك همان و سقوط در آن همان ، پس از اين سقوط پائى براى رفتن و چشمى براى ديدن و عقلى براى درك وجود ندارد ، تا بتواند به كمك آنها راه خود را بسوى خدا پيش بگيرد .

16 ، 17 رضينا عن اللَّه قضائه و سلّمنا للّه أمره ( ما به قضاى خداوندى رضايت داده و امر او را تسليم به او نموده ‏ايم ) .ما به آنچه كه تعهد بسته ‏ايم ايفاء خواهيم كرد ، اين است وظيفه حتمى ما ، پس از آن رضا به قضايش داريم و امر او را بر خود او ميگذاريم و براه خود ادامه ميدهيم

من هرگز در زير درخت پرشاخ و برگ خلقت به اين دليل كه قوانين حاكمه بر اين درخت پرشاخ و برگ خارج از اختيار و قدرت من است به تماشاگرى محض نخواهم نشست . من از نظاره بر آيات خداوندى ، به خيرگى و شگفتى درباره آنها سكوت و ركود را حاصل نخواهم داشت .من احساس جدى تكليف را در اين زندگانى به شوخى نخواهم گرفت .

من كه اشتياق و نيروى تحرك را در درونم با كمال وضوح در مييابم ، چگونه بنشينم و در انتظار از راه رسيدن رويدادها باشم كه هر يك از مجراى خود گذشته و سراغ وجود مرا بگيرند و بمقتضاى طبيعت خود ، حيات مرا پاره پاره كرده با خود ببرند . پس تا آخرين نفس از حركت و تلاش باز نخواهم ايستاد و تا سكون چشم بر بستن از زندگانى ، حركت را از من باز نگيرد ، لحظه‏اى آرام نخواهم نشست . اما اينكه مبادى عالى هستى چگونه اين تلاش و كوشش را به مشيت خداوندى در قلمرو قضا و قدر مى‏پيوندد ، و چه محاسبه‏اى در مافوق طبيعت روى اين تلاش و تكاپوها انجام ميگيرد و چيست اسرار پشت پرده قضا و قدر الهى ، من جز تسليم بآن مقام شامخ ربوبى راهى ديگر نخواهم پيمود . آنچه كه من درباره آن مسئولم و تعهد قطعى بوسيله عقل و وجدان درباره آن بسته‏ام ، مربوط به روشنائى‏هائى است كه بحد كافى در برابر ديدگانم گسترده است و من هرگز با فرو رفتن در ابهام ما فوق اين روشنائى‏ها ديدگانم را فرو نخواهم بست .

18 ، 20 أ تراني أكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اللّه لأنا أوّل من صدّقه فلا أكون أوّل من كذب عليه ( آيا گمان مى‏كنى من به رسول خدا ( ص ) دروغ ميگويم ، سوگند بخدا ، من اولين كسى هستم كه او را تصديق كرده‏ام ، پس من اولين كسى نخواهم بود كه دروغى به او ببندم ) .

من نخستين كسى هستم كه رسالت او را تصديق نموده ‏ام

در اينكه امير المؤمنين نخستين كسى است كه به پيامبر اكرم ( ص ) ايمان آورده و رسالت الهى او را تصديق نموده است ، جاى ترديد نيست ، نهايت اينست كه بعضى‏ها ميگويند : امير المؤمنين در آن زمان در سن ده يا دوازده سالگى پيش از بلوغ بوده است . گويا اينان به حقايق ايمان و شرايط آن پيش از پيامبر اسلام آگاه‏تر بوده‏اند و پذيرش ايمان على بن ابيطالب را از طرف پيامبر اكرم در آن زمان خلاف قانون تلقى فرموده‏اند همه مورخين و اصحاب حديث ميگويند : پيامبر اكرم ايمان على را در همان سن كه از نظر رشد عقلانى و آگاهى كامل بوده ، پذيرفته است . باضافه اينكه امير المؤمنين عليه السلام و ديگر ائمه معصومين بارها در هنگام احتجاج با مخالفين بهمين سبقت در ايمان آنحضرت احتجاج فرموده‏اند و مخالفين نتوانسته‏اند اعتراض منطقى بآن احتجاجات عرضه كنند . در جمله مورد تفسير امير المؤمنين عليه السلام ميخواهد همه گفتارها و كردارهايش را كه به پيامبر نسبت ميدهد چه بطور مستقيم و چه غير مستقيم تثبيت نمايد . وانگهى حتى كينه‏توزترين دشمنان آن حضرت نتوانسته‏اند موردى را پيدا كنند كه در آن مورد امير المؤمنين دروغى گفته باشد .در سخنان گذشته آنحضرت ديديم كه فرمود : هيچ عيبجوئى نتوانست در من عيبى پيدا كند .

21 ، 23 فنظرت في أمري فإذا طاعتي قد سبقت بيعتي و إذا الميثاق في عنقي لغيري سپس من در وضع خود نگريستم ، اطاعتم از تكليف الهى [ كه بوسيله پيامبر بر من ابلاغ شده بود ] بر بيعت با ديگران و يا جنگ با آنان سبقت گرفته بود و پيمان ديگرى در گردنم بود ) .هرگونه گفتار و كردار و انديشه من چه پيش از خلافت و چه در مدت خلافت مستند به تعهدى است كه بسته‏ ام .

بحثى در تعهد و مسئوليت

وَ اَوفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولاً تعريف تعهد براى شناخت مفهوم تعهد و مبانى و مختصات آن ، نگاهى مختصر به انواع پديده‏ها و فعاليتهاى روانى مى ‏اندازيم .

تقسيم پديده‏ها و فعاليت‏هاى روانى

پديده‏ها و فعاليت‏هاى درون آدمى به انواع و اقسام گوناگونى قابل تقسيم است . از آن جمله با نظر به دو مفهوم بازتابى و فعلى به دو قسمت عمده تقسيم مى ‏شود :

قسمت يكم پديده‏هاى بازتابى هستند كه با علل و انگيزه‏هاى مربوطه در درون آدمى به وجود مى‏آيند و از عينيت بازتابى و تأثر در سطح طبيعى روان برخوردار ميگردند . مانند ترس و خجلت و حيرت و اكثر شادى ‏ها و اندوه‏ها .

قسمت دوم پديده‏ها و فعاليتهائى هستند كه انعكاس و بازتابى در سطح طبيعى روان نداشته ، يا شبيه به جريان الكتريسيته در سيم مى‏باشند . مانند اراده و يا فعاليت محض مى‏باشند ، مانند اختيار و عدد سازى و ديگر عمليات تجريدى . در آن هنگام كه درون آدمى باردار اراده است هيچ تأثرى بنام اراده در درون او بازتاب پيدا نمى‏كند و روشن‏تر از موضوع اراده ، پديده اختيار است كه در هنگام فعاليت در درون آدمى كه عبارت است از سلطه و نظارت من بر دو قطب مثبت و منفى كار از هيچگونه تأثر و بازتاب بر خوردار نيست ، بلكه چنانكه گفتيم : نوعى عمل و فعاليت محض است كه با تأثر بازتابى هيچگونه سنخيت ندارد .

گفته شده است كه : تعهد در تقسيم بندى بالا يكى از موارد قسمت دوم محسوب ميشود يعنى تعهد آن حقيقت درونى نيست كه از تأثر برخوردار بوده باشد ، بلكه فعاليت مخصوص روانى است كه روى عوامل سود و زيان بوجود مى‏آيد و نوع وجودى آن در درون ، جز مانند موج موقتى در روان آدمى چيز ديگرى نمى ‏باشد .

اين نظريه غالبا مورد تأييد كسانى است كه مى‏خواهند اصالت تعهد و انگيزگى انسانى آنرا بى‏اهميت جلوه بدهند و به هر حال خواه اين نظريه مورد سوء استفاده گروهى از متفكران بى‏اعتناء به اصول سازنده انسانى قرار بگيرد يا نه ، آنچه كه لازم است اين است كه ما موضوع تعهد و ماهيت آنرا تا حدودى بيان كنيم . ميگوئيم : اگر چه تعهد تأثر انعكاس يافته‏اى در جهان درون ،از خود نشان نمى‏دهد ، ولى اين عدم انعكاس دليل آن نيست كه پديده تعهد مانند فعاليت‏هاى عدد سازى است كه در مغز آدمى بدون كمترين انعكاس بوجود بيايد و از صفحه مغز نابود گردد .

اقيانوس ضمير ناخودآگاه يا وجدان مغفول هيچ پديده و فعاليت روانى را چه مورد اهميت آدمى قرار بگيرند و چه در كمال بى‏اهميتى قرار بگيرند ، رها نساخته و با جاذبيت شگفت‏ انگيزى به اعماق خود جذب ميكند و اثر و نتيجه آنرا در جريانات گوناگون روانى منعكس ميسازد . اين مسئله كه ما از تعهد عينيت تأثرى در درون خود نمى‏بينيم ، به اين سادگى نمى‏ تواند موضوع تعهد را منفى بسازد ، زيرا چنان استدلال بى‏پايه‏اى درباره نفى خود من انسانى هم وجود دارد و تا كنون هيچ دانشمند و فيلسوف و متفكرى و هيچ آزمايشگاه دقيقى نتوانسته است من انسانى ما را با تحقق معين بازتابى سراغ بدهد و بگويد : اينست من آدمى و اينست تعين و نمود درونى آن . اگر كسى اين جرأت را به خود بدهد و بگويد : ماداميكه من را با موجوديت عينى در درون آدمى احساس نكنم وجودش را نخواهم پذيرفت ، چنين شخصى از نظر روانشناسان و روانپزشكان و روانكاوان و ساير علماى علم النفس از مكتب نيهيليست پيروى مينمايد و بس . با اينكه من انسانى به طور عموم نه نمودى دارد و نه تعينى كه در ساير نمودها در جهان فيزيكى عينى و قلمرو درونى ديده ميشود با اينحال علوم متعدد و متنوعى بنياد بررسى‏هايش را همان من انسانى قرار ميدهد .

تعهد و سه مرحله تعين انسانى

ساختمان موجوديت آدمى در هر لحظه‏اى از زمان و موقعيتى كه فعليت او را نشان ميدهد از سه تعين اساسى تشكيل ميگردد ( براى آسانى تفاهم ميتوان به جاى تعين از يكى از دو كلمه ركن و عنصر نيز استفاده نمود ) .

تعين يا ركن و عنصر غير ارادى و اختيارى ، مانند امور طبيعى به طور عموم و عوامل جغرافيائى و وراثت و قوانين اجتماعى كه در تحقيق و فعاليت آنها براى بوجود آمدن مجموعه فعلى انسانى ، اراده و اختيارى نداشته است .

بلكه حتى گاهى نه آگاهى از ماهيت آن امور و عوامل وجود دارد و نه از چگونگى روابط و تفاعلات آنها . انسان از اين لحاظ مجموعه رويدادهائى از علل و معلولاتى است كه در امتداد زندگانيش بدون احتياج به آگاهى و اختيار او در جريان بوده است .

تعين دوم كار و كوشش‏ها و توجيهاتى است كه انسان در روى همان مواد و امور طبيعى به مقدار توانائى خود انجام داده و او را به صورت مجموعه خاصى متشكل نموده و شخصيت معينى را در كالبد مشخصى بوجود آورده است . به وجود آمدن تعين دوم همواره در زمينه اراده انجام ميگيرد و به عبارت روشن‏تر : اراده است كه ريشه‏ها و ساقه ‏ها و شاخ و برگ تعين دوم را آبيارى مى‏نمايد . و به همين جهت است كه موجوديت آدمى با نظر ، به تعين دوم در منطقه ارزشها قرار ميگيرد نه با نظر به تعين نخستين كه جز نقطه تقاطع عده‏اى از جريانات امور طبيعى ناخودآگاه و قوانين قراردادى ما فوق اراده و اختيار فردى ، چيز ديگرى نيست . انسان در اين مرحله از تعين است كه ابزار كار خيلى فراوان در اختيار دارد ، مانند انديشه و تعقل و دانش و قدرت تجريد و نيروى اكتشاف و حدس‏هاى ما فوق حس و منطق ، و به سازندگى در خويش و ديگران و طبيعت پيروز و موفق ميگردد و يك پاى او را در اعماق كوچكترين ذرات هستى و پاى ديگرش را در فراز كرات فضائى قرار ميدهد و با اين تعين به ما فوق تاريخ طبيعى محض گام مى‏گذارد ، و تاريخى به عنوان تاريخ جاندارى بنام انسان بوجود مى‏آورد ، ولى تنها كارى كه اين مزايا و عظمتها انجام ميدهند در مفاهيمى از قبيل « انسان موجود خيره كننده ايست » ، انسان از قدرت انديشه و ابزار سازى فوق العاده برخوردار است » ، « انسان محيط ساز نيرومندى است » ، « موجوديت انسان داراى سطوح فراوانى است كه او را تا بيكران‏ها ميگستراند » خلاصه ميگردد . در طبيعت اين مرحله از تعين ، اوصاف و فعاليت‏هاى منفى ديگرى نهفته است كه ميگويد : « انسان ميتواند گرگ انسان بوده باشد » ، انسان در مجراى تضاد به جاى استفاده در كسب كمال ، به نابودى طرف ميكوشد » ، « انسان اغلب در تسلط به هوى و هوس حيوانى خود با شكست روبرو مى‏شود » لذا توقع ايده‏آل‏هاى اعلاى انسانى در اين مرحله از تعين ،توقع نابجائى است كه به شوخى‏هاى بى‏پايه نزديكتر است تا يك واقعيت قابل تحقق . در اين مرحله است كه اصل تنازع در بقا ميتواند به نهايت قدرت و دقت خود نايل شود و فلسفه و هنر و علم را استخدام كند . خاصيت كلى اين تعين اصالت من بوده و اگر جز اين چيز ديگرى مطرح شود طفيلى و يا وسيله‏اى براى تورم من خواهد بود .

تعين سوم ، از نقطه تعديل عالى « من » و « جز من » شروع ميشود . در اينجا مقصود از من همان فرد انسان طبيعى است كه در منطقه تكامل يافته‏ترين حيوان براى ادامه و تقويت خود طبيعى‏اش تلاش مى ‏كند و بس . و مقصود از جز من شامل همه واقعيات جز خود همان فرد مي باشد . انسانهاى ديگر جز من است ،درياها ، كوهها ، حيوانات ، نباتات ، كره زمين ، منظومه شمسى ، كهكشانها و كازارها و به طور كلّى جهان هستى جز من است . كمالهاى نسبى ، كمال مطلق ، حتى خدا ، مشمول مفهوم بسيار وسيع جز من است البته شمول دائره جز من بر خدا بطور مطلق نيست و اين بحثى جداگانه دارد .

گفتيم از آن هنگام كه تعديل عالى ميان من و جز من شروع ميشود ، تعين سوم آغاز ميگردد . اين تعديل به معناى هماهنگ ساختن طبيعى دو حقيقت مزبور نيست ، يعنى به اين معنا نيست كه انسان مطابق خواسته خود ، من خود را با طبيعت و جو اجتماعات هماهنگ بسازد و همچنين مطابق خواسته من با كمال و ايده‏آل و خدا كه براى خود مطرح كرده است تعديل و هماهنگ شود زيرا چنين تعديل و هماهنگى در تعين دوم هم نه تنها امكان‏پذير بود ، بلكه كاملا وجود داشت . در اين مرحله كه تعين سوم ناميده مى‏شود ، بدانجهت كه كمال و ايده‏آل اعلاى هستى ملاك تعديل قرار ميگيرد ، لذا خود من طبيعى با خواص و لوازمش « او » و جز من مى‏شود كه احتياج به تعديل با من رو به كمال دارد . وقتى كه من طبيعى را در اين تعيين روياروى خود بر مى‏نهد ، از ديدن چهره زشتش متنفر مى‏شود و ميخواهد از حيطه اين من پست فرار كند :

ماننده ستوران در وقت آب خوردن
چون عكس خويش ديديم از خويشتن رميديم

اين تعديل مقدس كه انسان را تا حد نصاب كمال رهنمون خواهد گشت ،انسان را در هر لحظه‏اى از قطب مثبت به منفى و از منفى به مثبت رو به بالا مى‏ كشد .مقصود از مثبت ، موقعيت فعلى است كه در زندگى در جهان هستى بدست آورده ، مقصود از منفى نفى همين موقعيت براى كشش به موقعيت جديدتر است . در اين مرحله آدمى به ملاك سازندگى من ايده‏آل [ مقصود از من ايده‏آل در اين مباحث اصطلاح روانشناسى نيست بلكه اصطلاح فلسفه انسانى است كه بمعناى من كمال يافته در « حيات معقول » است . ] جذبى دارد و دفعى يعنى در حال ارتباط با جهان هستى با اجزاى متنوعش ( كه اصطلاح جز من را در آن بكار برديم ) از اين جهان بهره‏بردارى مى‏كند و عوامل پيشرفت را به خود جذب ميكند و همينكه موجوديت تركيب يافته او از آن عوامل بخواهد با عناصر تعين اول و دوم در استخدام من طبيعى بر آيد ، لحظه دفع فرا ميرسد و نميگذارد عوامل و عناصرى كه به ملاك من ايده‏آل در موجوديتش متشكل گشته به سيه‏چال من طبيعى برگرداند و بدين ترتيب آدمى مى‏تواند از چهار چوبه محدوديت‏هائى كه دائما او را شكنجه و آزار ميدهد و او را با ديگران در حال تصادم و تضادهاى كشنده قرار ميدهد ، رها شود و احساس آزادى طلبى و بينهايت‏جوئى خود را اشباع نمايد . هم در اين مرحله از تعين است كه رابطه انسان با خدا به حد اعلاى خود ميرسد و تاريكى‏ها و مشكلات و ابهامهاى گوناگون كه در تصور رابطه مزبور است از ميان ميرود . زيرا در اين مرحله دريافت‏هاى الهى خود را با من طبيعى درهم نمى‏آميزد ، دريافت‏هاى الهى را به عرض و طول خواسته‏ها و معلومات مخلوط نمى‏سازد ، او خدا را پائين نمى‏آورد بلكه خود را بالا ميكشد ، آرى :

چندين برو اين ره كه دوئى برخيزد
گر هست دوئى ز رهروى برخيزد

تو او نشوى ولى اگر جهد كنى
راهى بروى از تو توئى برخيزد

در اين گذرگاه ماده و پديده‏هايش با آن خشونت ، با حيات و جلوه‏هاى ظريفش ، حالت جنگ و تصادم را از دست ميدهند و ماده با تمام پهناورى و ابعادى كه دارد به منزله كالبد عزيز آدمى ميگردد .

و بدان جهت كه من طبيعى انسانى در مسير گرديدن‏ها به ملاك من ايده‏آل در حال جذب و دفع قرار مى‏گيرد و بدانجهت كه من ايده‏آل هر چه بالاتر رود وحدت حيات همه انسان‏ها را در صحنه طبيعت و وحدت را در غايت اعلاى طبيعت ، بخوبى در مى‏يابد ، تعهد با ديگران را عين تعهد با خويشتن تلقى ميكند ،شاديها و اندوه‏ها و نيازمندى‏ها و بى‏نيازى‏ها را در ميان همه انسان‏ها مشترك مى‏بيند . حال برگرديم به تفسير و توضيح اصل مسئله كه عبارتست از :

تعهد و مسئوليت در تعين اول

پس از روشن شدن اين تعين‏هاى سه‏گانه ، ما مى‏توانيم حقيقت تعهد را مورد تفسير قرار دهيم . تعهد در تعين اول هيچ معنا و مفهومى را در بر ندارد ،زيرا مجموعه‏اى از امور طبيعى بطور عموم و عوامل جغرافيائى و وراثت و قوانين اجتماعى تثبيت شده كه اراده و اختيار راهى به آنها ندارد ، الزام و تعهد به هيچ وجه منطقى نخواهد بود .

تعهد و مسئوليت در تعين دوم

تعهد در تعين دوم كه محصول كار و كوشش و توجيهات آدمى در امور طبيعى و قوانين تثبيت شده است ، قابل تحقيق و عمل مى‏باشد ، زيرا اراده و اختيار در اين مرحله در زندگى آدمى دخالت مى ‏ورزد و مسئوليت‏ها نيز به طور كلى مطرح مى‏گردد ، اين تعهدها و مسئوليت‏ها را عوامل ضرورت همزيستى اجتماعى ايجاب مى ‏كند و بس ، به همين جهت است كه تعهد و احساس مسئوليت در اين مرحله نمى‏تواند در منطقه ارزش‏هاى عالى قرار بگيرد ، زيرا خواص و لوازم طبيعى همزيستى اجتماعى نيز مانند خواص و لوازمى كه طبيعت براى فردى از انسان ، تحميل ضرورى نموده است مى‏ باشد . آزادى و اختيار در تعهدى كه در اين تعين صورت ميگرد ، شكوفائى واقعى ندارند ، بلكه تمايلاتى است كه با هدف‏گيرى‏هاى سود جويانه بوجود ميآيند و موجب بستن تعهدها و عمل بآنها ميگردند .

تعهد و مسئوليت در تعين سوم

تعهد و مسئوليت را در تعين سوم ميتوانيم به دو نوع جداگانه تقسيم كنيم :

نوع يكم تعهد انسانى .

نوع دوم تعهد انسانى الهى .

توضيح اينكه فرد يا اجتماعى كه گام از تعين دوم بالاتر ميگذارد ،از خود خواهيها و خودپرورى‏ها و خودبينى‏ها بالاتر مى‏رود و وارد قلمرو تعين انسانى ميگردد . نسبت اين تعين به تعين دوم نسبت حيات است به ماده ناخود آگاه ، چنانكه ماده ناخود آگاه تسليم محض قوانين بوده و هيچگونه خودى ندارد كه قوانين را جابجا كند و موضوعات قوانين را تحت تصرف آگاهانه قرار دهد . همچنين انسان با اينكه در تعين دوم از آگاهى و اراده و اختيار و نظر و انديشه برخوردار است ، ولى بدانجهت كه خود اداره كننده اين امور تحت سلطه خود ايده‏آل بالاترى قرار نگرفته است ، لذا به عنوان موجب يا جلوه تواناتر و آگاهتر از سنخ ماده مشغول فعاليت مى‏باشد . در صورتيكه در تعين انسانى آن خودى دست به كار ميشود كه حتى همان آگاهيها و اراده و اختيار و انديشه را تحت سلطه قرار ميدهد و در راه اعتلا و فعاليت خود انسانى آن امر را مهار و توجيه ميكند .

انسان‏هاى ديگر كه بعنوان غير از خود مطرح ميشود بايستى خود طبيعى‏اش را با موجوديت آنها تعديل كند و نسبت خود را با انسانها و جهان طبيعت و به عبارت كلى‏تر با قلمرو جز من بسنجد و دريابد و روى آن عمل كند . اين تعين حد مشترك همزيستى انسانهاى رشد يافته است كه به مرحله : أن لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم [ از سخنان امام حسين عليه السلام در روز عاشورا] ( اگر براى شما دينى نيست و از معاد نمى‏ترسيد ، حد اقل در دنياى خود انسانهاى آزاد باشيد ) ،رسيده است . مكتب‏هاى انسانى محض از دوران هراكليد كه حقوق جهانى انسانى را حدس زده است تا قرن 17 و 18 و 19 و 20 كه مكتب‏هاى مختلف انسانى پشت سر هم و يا هم زمان عرضه ميشوند ، اين تعين را گوشزد ميكنند .

با اين همه كوشش و تقلا ، متأسفانه نتيجه‏ايكه مكتب‏هاى انسانى و اعلاميه‏هاى جهانى درباره اعتقاد به لزوم تعين انسانى در جوامع انسانى به وجود آورده‏اند ، قابل مقايسه با واقعيت و زيبائى خود انديشه‏هاى انسانى نبوده است ، زيرا اعمالى كه بشر در دنبال اين مكتب‏ها و اعلاميه‏ها و كنگره‏ها از خود نشان داده‏اند ، با مختصر تحليل درباره عوامل و عناصر پشت پرده آن اعمال ، نشان داده‏اند كه خود انسانى مفهومى جز همان توسعه خود طبيعى در لذت و الم و شاديها و اندوهها چيز ديگرى نتيجه نداده است ، با اينكه در بعضى از جوامع نظم و ترتيب در كارها و مراعات حقوق انسانها كاملا چشمگير گشته است ، با اينحال در محاسبه نهائى نام دوران خود را دوران انفراد و بيگانگى انسانها از يكديگر نهاده و آنانكه كمى هشيارتر و انسانى‏تر مى‏انديشند به اين نام هم قناعت نكرده قرن انسانى را به نام قرن بيگانگى انسان از خويشتن اصطلاح كرده‏اند آنها امور متعددى را بعنوان منشاء ورشكستگى دنياى امروز مطرح ميكنند ، از قبيل : 

1 عدم عدالت در توليد و توزيع اقتصادى .

2 عدم پيگيرى اخلاص متفكران جهان بين كه مى‏بايست براى آبيارى كردن نهال مكتب انسانى كه با دست خودشان كاشته بودند به طور مستمر و جدى دست به كار شوند و به ساختن و پرداختن جملات زيبا درباره اصول انسانى دور از دسترس انسانها قناعت نورزند ، هم در آن حال كه اصول تعين انسانى را پى‏ريزى ميكنند ، دست به كار جلوگيرى و ريشه كن ساختن خارهاى زهرآگين باشند كه به وسيله متفكر نماهاى حرفه‏اى يا غرض‏ورز در سر اين راه مقدس كاشته ميشود .

3 بدانجهت كه به وجود آمدن مكتب انسانى و بقاى آن احتياج به بقاى مرز ميان انسان و طبيعت و ماشين ناآگاه داشت و چون انسان قدرت نگاهدارى اين مرز را دارا نبود ، لذا در حقيقت موضوعى به نام انسان تعين يافته وجود نداشت ، تا مكتبى به نام او قابل انديشه و عمل بوده باشد .عوامل ديگرى هم مربوط به علل سه گانه كه در بالا گفته شد در خور تحقيق و اهميت ميباشد .

4 عامل ديگرى را هم ميتوان نام برد كه در موقع نوشتن ستون عوامل ،در آخرين شماره و شايد هم با اكراه نوشته ميشود و مثلا ميشود شماره 117 و اين شماره صد و هفدهمين كه آخرين شماره عوامل ورشكستگى مكتب انسانى است چون با اهميت‏ترين عوامل است ، بدون توجه به بى‏اعتنائى موقعيت ناچيز خود در ستون عوامل ، همه آن ستون را به هم ميريزد و همه محاسبه‏ها را غلط از آب در مى‏آورد نام اين عامل را خود خواهى مهار نشده اصطلاح ميكنيم .

صرف انديشه و بودجه‏ها و تلاش‏هاى گوناگون و گذشت‏هاى جدى و بيكران در پياده‏كردن مكتب انسانى روى افراد و جوامعى كه هنوز نه تنها خودهاى آنان به تعين سوم نرسيده است بلكه بحث و گفتگو درباره آن هنوز رسميت پيدا نكرده و هواداران آن مكتب ، انسانهائى نصيحت‏گو و اندرزدهنده معرفى تلقى مى‏شوند ، درست شبيه به اين است كه صدها مهندس زبردست ساليان دراز زحمت بكشند و عاليترين محصول انديشه خود را درباره نقشه يك ساختمان بسيار مجلل و با شكوه رؤيائى بكار ببندند و آنگاه از همه دنيا و از هر نقطه زمين بهترين مصالح ساختمانى را بياورند و روى يك بلندى مشغول ساختن آن شوند ، در هنگام كار و فعاليت ناگهان متوجه شوند كه اين ساختمان بهشتى و اين أرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتى‏ لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فىِ الْبِلادِ در روى كوه آتشفشان ساخته مى‏شود و چه بخواهند و چه نخواهند همين لحظه يا لحظه ديگر خلاصه دير يا زود زبانه‏هاى مواد گداخته اين كوه آتشفشان پيكره اين ساختمان را از بنيان متلاشى خواهد كرد . به همين جهت است كه آن اصالت و ارزش كه درباره تعهد و مسئوليت توقع مى‏رفت ، مخصوصا در اين دورانها كه مكتب انسانى حد اقل در كتابها و سخنرانيها و محافل مربوطه ميدرخشد ، با شكست روبرو گشته ديگر با شرائطى كه امروزه در جوامع چشمگير و پيشتازان تعين دوم بوجود آمده است ، اميد زنده شدن اصالت و ارزش تعهد بسيار اندك به نظر ميرسد .

نوع دوم تعهد انسانى الهى است .

دراين تعهد شخصيت آدمى ضامن عمل و ايفاء به آن تعهد است ، نه اكراه و اجبار عوامل خارج از شخصيت مانند مقررات اجتماعى و كيفر و پاداشها و غير ذلك . عظمت اين تعهد را از ديدگاه امير المؤمنين عليه السلام در عبارات زير ميخوانيم :

و ان عقدت بينك و بين عدوّك عقدة او البسته منك ذمّة فحط عهدك بالوفاء و ارع ذمّتك بالأمانة و اجعل نفسك جنّة دون ما اعطيت ، فإنّه ليس من فرائض اللّه شيئى النّاس اشدّ عليه اجتماعا مع تفرّق أهوائهم و تشتّت آرائهم من تعظيم الوفاء بالعهود و قد لزم ذلك المشركون فيما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر . فلا تغدرنّ و لا تخيسنّ بعهدك و لاتختلنّ عدوّك ، فإنّه لا يجترى‏ء على اللّه الاّ جاهل شقىّ و قد جعل اللّه عهده و ذمّته امنا افضاه بين العباد برحمته و حريما يسكنون الى منعته و يستفيضون الى جواره ، فلا إدغال و لا مدالسة و لا خداع فيه و لا تعقد عقدا تجوّز فيه العلل و لا تعوّلنّ الى لحن قول بعد التّاكيد و التّوثقة و لا يدعونّك ضيق أمر لزمك فيه عهد اللّه الى طلب انفساخه بغير الحقّ ، فإنّ صبرك على ضيق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته خير من غدر تخاف تبعته و أن تحيط بك من اللّه فيه طلبة فلا تستقيل فيها دنياك و لا آخرتك . [نهج البلاغه ج 3 نامه 53 فرمان مالك اشتر ص 117 و 118 و 119] مالكا ، اگر ميان خود و دشمنت تعهدى بستى يا ضمانتى از خود براى او پوشانيدى ، عهد خود را با وفا حفظ نموده و ضمانتى كه نموده‏اى با امانت مراعات نما و شخصيت را سپر وفاء بعهدى كه بسته‏اى قرار بده ، زيرا در ميان واجباتى كه خداوند مقرر فرموده است ، هيچيك از آنها مانند وفاء بعهد مورد اتفاق مردم نيست ، مردمى كه در همه موضوعات و قوانين داراى خواسته‏هاى متنوع و آراء پراكنده مى‏باشند . حتى مشركين كه مانند مسلمانان مقيد به صفات حميده و اخلاق فاضله نيستند ، ملتزم به ايفاى تعهدى هستند كه ميان خود مى‏بندند ، زيرا آنان نيز عواقب وخيم حيله‏گرى در عهد شكنى را آزمايش كرده و ديده‏اند . هرگز از ضمانتى كه بر ذمه خود گرفته‏اى اعتذار مكن و به تعهدى كه بسته‏اى خيانت روا مدار و بر دشمنت نيرنگ مزن ، زيرا هيچ كس جز نادان و شقى جرئت به خدا نمى‏كند . . . خداوند سبحان عهد و ذمه خود را با رحمت واسعه خود براى امن و اطمينان مردم بيكديگر در ميان آنان گسترده است و تعهد را منطقه ممنوعه‏اى قرار داده است كه مردم بر نيروى آن تكيه كنند و بر آن پناهنده شوند . پس نبايد در تعهد هيچگونه افساد و خيانت و نيرنگ بوده باشد . مالكا ، هيچ تعهدى برقرار مكن كه بتوانى آنرا تأويل به غير مقصود اصلى نمائى و بتوانى آنرا از محتواى اصليش منحرف بسازى . و هرگز پس از صراحت و تأكيد و دادن اطمينان ، با گفتار كج خود ، تعهد را مختل مساز . اگر تعهد الهى موجب شد كه در تنگناى قرار گرفتى ، اين تنگناى و مشقت باعث نشود كه فسخ ناحق آن تعهد را مطالبه كنى ، زيرا تحمل تنگناى و مشقت امرى كه اميد به بر طرف شدن و عاقبت نيكوى آن دارى ، بهتر از آن حيله گريست كه همواره از عواقب وخيم آن در بيم و هراس باشى و بازخواست خداوندى از همه سو تو را احاطه كند و نتوانى از آن بازخواست نه در دنيا و نه در آخرت رها گردى ) .

محتويات اين عبارات عالى‏ترين مسائل را درباره تعهد در دو تعين دوم و سوم مطرح نموده است . در اين مسائل بايد كاملا دقت كنيم :

1 آغاز اين عبارات تعهد با دشمن را مطرح نموده است . اين طرح خود دليل اهميت حياتى تعهدى است كه در ميان مردم بسته مى‏شود كه اگر طرف تعهد فرد يا جامعه اسلامى با دشمن هم بوده باشد ، بايد با اهميت حياتى تلقى شده و ايفاى آن تعهد را ضرورى بداند .

2 تعبير « او البسته منك ذمّة » ( يا ضمانتى از خود براى او پوشانيدى ) فوق العاده جالب است ، زيرا معنايش اينست كه هنگامى كه انسان چيزى را به ذمه ميگيرد و ضمانتى را مى‏پذيرد ، در حقيقت دمه خود را بر او پوشانيده است و طرف اين ذمه و ضمانت را همواره بهمراه دارد ، مانند اينكه جزئى از موجوديت ضامن به او چسبيده است ، تا به آن ذمه و ضمانت وفا كند .

3 تعهدى كه بسته مى‏شود بايد با وفاء به آن احاطه شود و گمان نرود كه تعهدى كه صورت گرفته است يك گفتارى بوده است كه بوجود آمده و از بين رفته است ، بلكه بمجرد اينكه تعهدى بوجود آمد بايد تصميم جدى وفاء بهمه اجزاء آن تعهد را احاطه نمايد .

4 شخصيت تعهد كننده مانند سپر نگهدارنده موضوع تعهد است ، در حقيقت مانند اينست كه شخصيت تعهدكننده در گرو تعهدى است كه بوجود آورده است ، بنابراين ، خيانت به تعهد ، خيانت به شخصيت محسوب ميشود و ايفاى آن احترام به شخصيت مى‏باشد .

5 هيچيك از واجبات و تكاليفى كه خداوند سبحان بر بنده‏گانش مقرر فرموده است ، مانند تعهد مورد اتفاق و التزام مردم نيست . وفاء بعهد در ميان همه جوامع و ملل ضرورى و با عظمت تلقى شده است ، زيرا خداوند متعال فلسفه اين تكليف را با نشان دادن عواقب وخيم تخلف از آن را ، براى همگان كاملا آشكار فرموده است .

و بعبارت ديگر اگر ايفاى تعهدها ضرورى تلقى نشود ، زندگى اجتماعى قطعا از هم گسيخته و مختل خواهد گشت . اين فلسفه روشن و آشكار ضرورت وفاء به تعهدها را در تعين دوم كه نظم حيات اجتماعى انسانها است ، بيان ميدارد ،لذا هيچ گونه ارزش و فضيلتى در اين وفاء به تعهدها وجود ندارد ، زيرا وقتى كه عامل وفا به تعهد جبر زندگى اجتماعى باشد ، در حقيقت عمل به پيمان ضرورتى است كه « صيانت ذات » و « خودخواهى » براى امكان پذير ساختن زندگى در جامعه ايجاب نموده است .

6 دستورات بعدى در عبارت امير المؤمنين ( ع ) كه ميفرمايد : الف درباره آنچه كه بر ذمه خود گرفته‏اى حيله‏پردازى مكن و بر عهد خود خيانت روا مدار . ب نيرنگ بر دشمن مزن ، زيرا هيچ كس جز نادان شقى بر خدا جرئت نميكند ، مسئله تعهد را از ضرورتهاى نظم اجتماعى بالاتر برده و در تعين سوم قرار ميدهد كه عبارتست از حيات وابسته به خدا . تعهدهائى كه در تعين بوجود ميآيند ، جنبه انسانى الهى پيدا ميكنند . تعهد با اين تعين و انگيزه الهى است كه تخلف از ايفاى آن جرئت بمقام شامخ ربوبى است . خلاصه مطالب امير المؤمنين عليه السلام تا اينجا چنين است كه احترام و وفا به تعهد دو انگيزه دارد : انگيزه يكم همان ضرورت امن و اطمينان در زندگى اجتماعى است كه خداوند متعال مانند يك قانون طبيعى در جوامع حكمفرما ساخته است .

نتيجه احترام و وفاء به تعهدها با اين انگيزه فقط امكان پذير بودن حيات جمعى انسانها است كه ما آنرا در تعين دوم قرار داديم . انگيزه دوم يك عامل الهى است كه احترام و ايفاى تعهد را اطاعت خداوندى و تخلف از آنرا معصيت و جرئت بآن مقام ربوبى معرفى مينمايد . تفاوت ميان اين دو انگيزه كاملا روشن است ، زيرا احترام و ايفاى تعهد بر مبناى انگيزه يكم معلول جبر زندگى اجتماعى است كه داخل در منطقه ارزشهاى والا نيست ، چنانكه خوردن غذا و آشاميدن آب براى گرسنه و تشنه ربطى بمنطقه ارزشهاى والا ندارد . ولى احترام و ايفاى تعهد بر مبناى انگيزه دوم كه جنبه الهى دارد ، در منطقه عالى‏ترين ارزشهاى انسانى قرار دارد و همه خواص و لوازم عالى عمل به تعهد در اين انگيزه دوم است كه ما آنرا تعين سوم ناميده‏ايم [سه جمله در عبارات امير المؤمنين اعتبار و ارزش الهى احترام و ايفاى تعهد را گوشزد مينمايد : يك :فإنّه لا يجترى‏ء على اللّه الاّ جاهل شقىّ ( هيچ كس جز نادان شقى بخدا جرئت نميكند ) . دو :و لا يدعونّك ضيق امر لزمك فيه عهد اللّه الى طلب انفساخه بغير الحقّ ( هيچ تنگناى و مشقتى ترا وادار نكند كه عهد الهى را بناحق فسخ و نقض نمائى . سه :و ان تحيط بك من اللّه فيه طلبة ( مبادا با نقض عهد عواقب وخيمى از طرف خدا بر تو احاطه كند .] .

6 در هيچ تعهدى نبايد كلمات و رموزى بكار برود كه قابل تحريف و تأويل بر خلاف مقصود اصلى و نخستين باشد كه تعهد بر مبناى آن بوجود آمده است .

7 هيچ زحمت و مشقتى نبايد موجب آن شود كه تعهد بناحق نقض شود .

تعهد و احترام و ايفاى آن از ديدگاه قرآن

آيات مربوط به تعهد در قرآن مجيد به سه گروه تقسيم ميگردند :

گروه يكم مسئوليت درباره تعهد بطور عام .

از آنجمله :

وَ اَوْفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولاً [ الاسراء آيه 34] ( و به عهد خود وفا كنيد زيرا عهد مورد مسئوليت است ) .

وَ الْمَوْفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا [ البقرة آيه 177] ( و آن نيكوكاران كسانى هستند كه وقتى كه عهدى بستند به عهد خود وفا ميكنند ) .

وَ الَّذينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ [ المؤمنون آيه 8 و المعارج آيه 32] ( و مؤمنين كسانى هستند كه امانت‏ها و عهدهائى را كه مى‏بندند مراعات ميكنند ) .

يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اَوْفُوا بِالْعُقُودِ [ المائده آيه 1] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد ،

به عهدهاى خود وفا كنيد ) .

بَلى‏ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى فَإنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقينَ [ آل عمران آيه 76] ( بلى ، كسيكه به عهد خود وفا كرد و تقوا ورزيد ، خدا متقيان را دوست ميدارد ) .تأكيد و اصرار خداوندى در اين گروه از آيات درباره وفا به پيمانها و تعهدها كاملا روشن است .

گروه دوم آياتى است كه لزوم وفا به عهد الهى را مورد دستور و توصيه قرار ميدهد .

از آنجمله :اَ لَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ يا بَنى‏ آدَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوُّ مُبينٌ .وَ أَنِ اعْبُدُونى‏ هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ [يس آيه 60 و 61 ] ( اى فرزندان آدم ، با شما عهد نبسته‏ام كه شيطان را نپرستيد ، قطعا او دشمن آشكارى براى شما است . و مرا بپرستيد اينست راه راست ) .

وَ اَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ اِذا عاهَدْتُمْ [ النحل آيه 91] ( و بعهد خداوندى وفا كنيد هنگاميكه عهدى بستيد ) .

مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ [الاحزاب آيه 13] ( از مؤمنين مردانى هستند كه آنچه را با خدا عهد بسته بودند ايفا نمودند ) .

اين گروه در سوره البقره آيه 27 و سوره آل عمران آيه 77 و الانعام آيه 152 و الرعد آيه 20 و 25 و النحل آيه 91 و 95 و الاحزاب آيه 15 نيز آمده است .

گروه سوم عهدى كه خداوند بسته است :

وَ اَوْفُوا بِعَهْدى‏ اُوفِ بِعَهْدِكُمْ [البقره آيه 40] ( و به عهدى كه با من بسته‏ايد وفا كنيد تا به عهدى كه با شما بسته‏ام وفا كنم ) .

وَ مَنْ اَوْفى‏ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ [التوبه آيه 111] .

موضوع تعهد و گروه يكم از آيات

گروه يكم از آيات مربوط به تعهد با عموميتى كه دارد ، به لزوم وفاء بهر عهدى كه ميان انسانها بسته ميشود دلالت مينمايد ، مگر تعهدى كه مخالف دستورات اسلامى باشد . اين شرط با بيانات مختلفى در منابع اسلامى آمده است ، مانند روايت معروفى كه ميگويد :كلّ شرط جائز الاّ ما خالف الكتاب او السّنّة ( هر شرط و عهدى جايز است مگر آنچه كه مخالف كتاب يا سنت باشد ) .شرط اللّه قبل شرطكم ( شرط و عهد خداوندى پيش از شرط و عهد شما است ) .

از طرف ديگر همه آياتى كه دلالت بر ضرورت قطعى وفاء به تعهدهاى الهى مينمايد ، هرگونه تعهدى را كه مخالف تعهدهاى الهى است مردود و مطرود ميسازد . اين يك مسئله كاملا روشن است كه خداوند متعال كه دستور به انجام و ايفاى تعهدها صادر كرده است ، هرگز امر به انجام خلاف دستورات خود نمينمايد . لذا هرگز نميتوان به دروغ گفتن و هتك ناموس و دزدى و جنايت و خيانت به فرد و اجتماع و رباخوارى و حمايت از ظلم و بى‏اعتنائى به ناتوانان و پايمال كردن ساير واجبات و ارتكاب محرمات الهى تعهد بسته و ملزم به ايفاى آن بود . در روايتى معروف آمده است كه امام صادق عليه السلام يكى از ياران خاصش را خواست و به او فرمود : عائله من زياد شده است ،اين پول را بگير و جنسى بخر و با بازرگانانى كه به مصر ميروند ، برو و در آنجا بفروش و بيا ، آن شخص پول را ميگيرد و با بازرگانان مدينه جنسى را ميخرند و رهسپار مصر ميشوند . پيش از آنكه وارد مصر شوند در نزديكى مصر مى‏نشينند و يك نفر را ميفرستند تا وضع آن جنس را از نظر كمى و زيادى در بازار رسيدگى كند ، آن شخص رسيدگى ميكند و بر ميگردد و ميگويد :

عرضه اين جنس در بازار بسيار كم است ، در نتيجه قيمت جنس بسيار بالا است ، اين بازرگانان با يكديگر عهد مى‏بندند كه جنس را به بيش از قيمت عادلانه‏اش بفروشند و اين كار را ميكنند ، وقتى كه برميگردند و فرستاده امام صادق ( ع ) بخدمت آن حضرت ميرسد سود بسيار زيادتر از سود عادلانه را به امام تقديم ميكند . آنحضرت مى‏فرمايد اين سود خيلى زياد است ، قصه از چه قرار بوده است ؟ فرستاده امام عرض كرد : ما پيش از ورود به مصر با نظر به كمبود جنسى كه برده بوديم ، با يكديگر تعهد بستيم كه به اين سود كلان معامله كنيم . امام از اين كار پليد سخت ناراحت شد و فرمود : شگفتا ،مى‏نشينيد و به ضرر مسلمانان تعهد مى‏بنديد . سپس مقدارى سود عادلانه از آن پول را برداشت و فرمود : بيش از اين حق من نيست . [ مضمون تقريبى روايت را نقل كرديم ] .

گروه دوم از آيات كه لزوم وفاء به عهد الهى را دستور ميدهد ،

شامل تعهدهائى است كه مردم در ميان خود مى‏بندند كه آيات گروه اول با تأكيد و صراحت لزوم ايفاى آنها را گوشزد مينمايد ، چنانكه شامل تعهدهاى فطرى و عقلى و وجدانى درباره اطاعت به دستورات و تكاليف الهى نيز ميگردد .

آيه 60 از سوره يس ، همين تعهد را گوشزد ميكند :أَ لَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ يا بَنى‏ آدَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ اَنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ .

وَ أَنِ اعْبُدُونى‏ هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ ( اى فرزندان آدم ، آيا من با شما تعهد نبستم كه شيطان را نپرستيد ، زيرا او دشمن آشكار شما است و بمن عبادت كنيد ، اينست صراط مستقيم ) اين تعميم با نظر به مباحثى كه در تفسير و توضيح جملات امير المؤمنين ( ع ) در فرمان مالك اشتر متذكر گشتيم ، صحيح بنظر ميرسد ، زيرا چنانكه در تعهد انسانى الهى اثبات كرديم : تعهد دو جنبه خلقى و خالقى دارد : جنبه خلقى آن همان پيمان‏هاى متداول در جوامع انسانى است كه ضرورت و جبر حيات اجتماعى ايفاى آنها را حتمى ميسازد . جنبه خالقى آن عبارتست از به گرو گذاشتن شخصيت انسانى كه رو به ماوراى طبيعت دارد نكته مهمى كه تذكر به آن لزوم دارد ، اينست كه تاكنون در جنبه خلقى تعهدها كه بر مبناى جبر حيات اجتماعى انسانها در جريان بوده است ،آن جبر و ضرورتى نبوده است كه در برابر زورگويان و قدرتمندان هم مستحكم و پايدار بوده باشد . اين ضعف و ناپايدارى ناشى از آن بوده است كه با قطع نظر از جنبه خالقى تعهدها ، انگيزه ديگرى جز ضرورت جبر اجتماعى وجود ندارد كه متعهد را به ايفاى تعهد ملزم نمايد . از طرف ديگر ميدانيم كه نظم و مقررات اجتماعى در برابر زورگوئى قدرتمندان بيخبر از انسان مانند تار عنكبوتى است بى‏دوام و ناپايدار . در صورتيكه فرد و جامعه‏ايكه جنبه خالقى تعهد را انگيزه خود قرار بدهد ، بدانجهت كه شخصيت انسانى الهى خود را در گرو تعهد خود مى‏بيند ، لذا ايفاى تعهد را نوعى تنفس ضرورى حيات خود ميداند .

گروه سوم آياتى است كه ميگويد : خداوند متعال عهدى را كه با انسانها بسته است وفا ميكند .

وفاى خداوندى به عهدى كه بسته است از صفات جلاليه او است كه با كمال بى‏نيازى و غناى مطلق خبر از ايفاى عهدى كه بسته است ميدهد . اين مسئله در تفكرات دانشمندان الهى بطور جالب مطرح شده است :

باد ما و بود ما از داد تست
هستى ما جمله از ايجاد تست

لذت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را

لذت انعام خود را وامگير
نقل و باده جام خود را وا مگير

ور بگيرى كيت جست و جو كند
نقش با نقاش كى نيرو كند

منگر اندر ما مكن در ما نظر
اندر اكرام و سخاى خود نگر

ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما ميشنود

در آن بيتى كه ميگويد :

ور بگيرى كيت جست و جو كند
نقش با نقاش كى نيرو كند

درست دقت شود كه هيچ پديده و قانونى نمى‏تواند دست خداوندى را ببندد ، با اينحال ، او خود را در حد اعلاى وفاكننده بعهد توصيف ميفرمايد :

وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ [ التوبه آيه 111 ] ( و كيست وفا كننده‏تر از خدا به عهد خويشتن ) .

نظامى گنجوى ميگويد :

گر تن حبشى سرشته تست
ور خط ختنى نوشته تست

گر هر چه نوشته‏اى بشوئى
شويم دهن از زياده گوئى

گر باز به داورم نشانى
اى داور داوران تو رانى

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۹

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=