35 و من خطبة له عليه السّلام
متن خطبه سى و پنجم
بعد التحكيم و ما بلغه من أمر الحكمين و فيها حمد اللّه على بلائه ، ثم بيان سبب البلوى 1
الحمد على البلاء
الحمد للّه و إن أتى الدّهر بالخطب الفادح ، و الحدث الجليل 2 . و أشهد أن لا إله إلاّ اللّه لا شريك له ، ليس معه إله غيره 3 ،و أنّ محمّدا عبده و رسوله ، صلّى اللّه عليه و آله 4 .
سبب البلوى
أمّا بعد ، فإنّ معصية النّاصح الشّفيق العالم المجرّب تورث الحسرة ، و تعقب النّدامة 5 . و قد كنت أمرتكم في هذه الحكومة أمري 6 ،و نخلت لكم مخزون رأيي 7 ، لو كان يطاع لقصير أمر 8 فأبيتم عليّ إباء المخالفين الجفاة ، و المنابذين العصاة 9 ، حتّى ارتاب النّاصح بنصحه 10 ، و ضنّ الزّند بقدحه 11 ، فكنت أنا و إيّاكم كما قال أخو هوازن 12 :
أمرتكم أمرى بمنعرج اللِّوى
فلم تستبينوا النّصح إلاّ ضحى الغد
13
ترجمه خطبه سى و پنجم
اين خطبه را امير المؤمنين ( ع ) پس از داستان حكميت و رسيدن نتيجه كار دو حكم به او ، فرموده است و در اين خطبه خدا را در برابر آزمايشى كه مى كند ،سپاسگذارى نموده و سبب ابتلاء را بيان ميفرمايد 1 سپاس مر خداراست ، اگر چه روزگار حادثهاى بسيار سنگين و رويدادى بزرگ را پيش آورده است 2 و شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى يگانه وجود ندارد ، او بى شريك است و خدايى با او نيست 3 و شهادت مىدهم كه محمد ( ص ) بنده و فرستاده اوست ، درود خدا بر او و اولاد او باد 4 پس از سپاس و ستايش خداوندى ، [ بدانيد ] كه نافرمانى و سرپيچى از نصيحت ناصح مهربان و عالم تجربه ديده موجب حسرت مىگردد و پشيمانى به دنبال مىآورد 5 من دستور خود را درباره حكميت بشما داده بودم 6 و نظريه خود را صاف و روشن براى شما گفته بودم 7 اگر بنا بود امرى از قصير اطاعت شود 8 شما در برابر دستور و نظريه من امتناع ورزيديد مانند امتناع مخالفان ستمكار و طردكنندگان حقيقت و گنهكاران 9 تا جائيكه انسان خيرخواه درباره خيرخواهى خود به ترديد افتاد 10 و آتش زنه از بيرون آوردن شراره امتناع ورزيد 11 مثل من و شما چنان شد كه كه برادر هوازنى ( دريد بن صمه ) گفته است : 12 ( من دستور خود را در منعرج اللوى بشما گفتم و شما نصيحت مرا درك نكرديد مگر روز فردا [ كه كار از كار گذشته بود ] 13
تفسير عمومى خطبه سى و پنجم
2 الحمد للّه و أن أتى الدّهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل ( سپاس مر خداراست ، اگر چه روزگار حادثهاى بسيار سنگين و رويدادى بزرگ را پيش آورده است ) .
سپاس مر خداراست حتى در ناگوارترين حالات زندگى
اين يك مقام بسيار والائى از تسليم و عبوديت است كه امير المؤمنين عليه السلام داراى آن بوده و آموزنده ترين اصل در « حيات معقول » انسانى است كه بدون برخوردارى از آن ، زندگى جز يك جنبش بى معنى چيز ديگرى نيست . نخست مى پردازيم به بيان آن حادثه سنگين و بسيار تلخ كه براى امير المؤمنين عليه السلام پيش آمده بود و سپس مسائلى را درباره ناگواريها و تلخى ها كه شرور ناميده مى شوند ، مطرح مى نمائيم . اما حادثه سنگين و بسيار تلخ كه پيش آمده بود ، مسئله حكميت بود كه از پيشرفت امير المؤمنين در جنگهاى صفين با معاويه قدرت پرست ماكياولى صفت جلوگيرى نمود . اين داستان با تدبير شاگرد ماكياولى معاويه انجام گرفت . بدين ترتيب كه هنگامى كه معاويه پيروزى امير المؤمنين را احساس كرد ، با عمرو بن عاص كه همه شخصيت و ابديت خود را به معاويه فروخته بود ، به مشورت پرداخت .
عمرو بن عاص خدعه گر و نيرنگساز به معاويه پيشنهاد كرد كه قرآن را در سر نيزهها بلند كنند و فرياد بزنند ما بايد درباره اين جنگ و اختلاف به قرآن رجوع كنيم و آنرا ميان طرفين حكم قرار بدهيم . در براه انداختن اين مكر شيطانى چنان مهارتى بخرج دادهاند كه افراد فراوانى از سپاهيان على نشناس امير المؤمنين نيز فريب خورده و همين درخواست را از آن حضرت تقاضا كردند بنا به تحقيق بعضى از مورخين جاسوسان و هواداران معاويه براى اشاعه و همه گير نمودن اين درخواست تصنعى و مكارانه سخت دست بكار شده نظم و انضباط سپاهيان امير المؤمنين را بر هم زدند . هر چه على بن ابيطالب و ياران خالص و وفادارش فرياد زدند كه اى مردم ، فريب اين ظاهر سازى را نخوريد اينان دروغ مى گويند ، اينان قرآنرا نمىشناسند ، اثرى نكرد و حتى خود امير المؤمنين دستور به انداختن قرآنها از سر نيزهها كه در مقابل قرآن ناطق ،وسيله بازي هاى ماكياولى قرار گرفته بود صادر فرمود .
با اينحال دنيا پرستان دد صفت و هواخواهان سفرههاى رنگارنگ معاويه بر آشوب و فتنهگرى خود افزودند و امير المؤمنين را با توسل به اكثريت وادار به قبول حكميت نمودند ، با اينكه آن حضرت سخت مخالفت فرمود و در سخنان خود كه در نهج البلاغه آمده است ، بارها به اين مخالفت صريح و شديد خود اشاره فرموده است . پس از اين مرحله ننگآور ، مرحله ننگآورترى شروع مىشود كه عبارت بود از حكم كردن ابو موسى اشعرى از طرف امير المؤمنين ، مردى بظاهر ساده لوح و در باطن هواخواه عبد اللّه بن عمر براى خلافت در برابر امير المؤمنين خليفة اللّه در صورتيكه امير المؤمنين فرمود : اگر اين حكميت را ضرورى ميدانيد ابن عباس را بفرستيد نه ابو موسى را . باضافه اينكه كسانى كه ابو موسى را براى مقابله با عمرو عاص انتخاب كردند ، همان كسانى بودند كه بعدها اعضاى گروه خوارج شده بر امير المؤمنين طغيان نمودند [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 228] در صورتيكه حكم از طرف معاويه عمرو بن عاص حيلهگر خود فروخته بود .
با اينكه مطابق تواريخ و سخنانى كه از امير المؤمنين در نهج البلاغه آمده است قرار بر اين بود كه اين دو حكم مطابق قرآن كه كتاب الهى است حكم كنند ، ولى حكم اين دو نفر از قرآن بىخبر بيك بازى كودكانهاى مستند شد كه هر انسان مطلع را مىخنداند . قضيه بدينقرار است كه اين دو نفر على نشناس و يا بعبارت بعضى از مورخين اين دو مخالف على و عدالتش ، پس از مقدارى گفتگو باين نتيجه رسيدند كه امير المؤمنين و معاويه را عزل نمايند و موضوع را به شورى و انتخاب واگذار كنند اگر بخواهيد ماهيت و ارزش آن گفتگوها و تبادل نظرها را كه ما بين اين دو مخالف امير المؤمنين ، از نتيجه اى كه بآن رسيده اند درك كنيد . نتيجه اين بود كه مقدارى بيكديگر تعارف نموده عمرو بن عاص پيشنهاد ميكند كه تو موكل خودت ( على ( ع ) را از خلافت عزل كن ، من هم معاويه را عزل مىكنم ابو موسى اين پيشنهاد را پذيرفت و على ( ع ) را از خلافت عزل كرد ولى عمرو بن عاص گفت :
مردم شاهد باشيد و بدانيد كه ابو موسى على را عزل كرد ، ولى من موكل خودم ( معاويه ) را تثبيت ميكنم هيچ انسانى را اگر چه از حد اقل آگاهى بر خوردار باشد ، نمىتوان پيدا كرد كه مسخره بودن اين داستان را درك نكند و نفهمد كه اين يك قضيه كاملا ساختگى در ميان طرفين بوده است كه در ظاهر با آن عزل و اقرار مسخره و كودكانه بروز كرده است .
داستان حكميت يكى از تلخترين رويدادهاى زندگى امير المؤمنين ( ع )
قضاياى بسيار تلخ و ناگوارى كه در اين داستان وجود دارد :
قضيه يكم هنگامى كه سپاهيان معاويه قرآنها را به حيلهگرى عمرو بن عاص خود فروش بر نيزهها بلند كردند ،
و اختلاف ميان سپاهيان امير المؤمنين ( ع ) انداختند ، امير المؤمنين رو به بارگاه خدا نموده عرض كرد : اللّهمّ أنّك تعلم انّهم ما الكتاب يريدون فاحكم بيننا و بينهم أنّك انت الحكم الحقّ المبين [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 212] ( پروردگارا تو قطعا ميدانى كه آنان از اين « واقرآنا » براه انداختن ، قرآن را قصد نمىكنند ، پس ميان ما و آنان تو حكم فرما ، توئى حاكم حق آشكار ) .
ملاحظه مىشود كه امير المؤمنين يقين دارد كه خصم تبهكار و بيشرم حيلهاى براه انداخته است و مقصود آنان جز افسرده و سرد كردن سپاهيان آن بزرگوار در هنگامى كه علامات پيروزى آنان آشكار شده است ، نبوده است .
او بخوبى عواقب وخيم اين حيله گرى را مى داند و يقين دارد كه اين مكر شيطانى همه زحمات و فداكاريهاى او را در جنگهاى صفين بحسب ظاهر و از ديدگاه مردم معمولى بباد فنا خواهد داد و در سرنوشت آينده جنگ ، بلكه همه مسائل اجتماعى مسلمين اثر خواهد گذاشت .
ابن ابى الحديد جملاتى ديگر از امير المؤمنين درباره هشدار دادن به سپاهيان خود نقل مى كند كه فرمود :ايّها النّاس انّى احقّ من اجاب الى كتاب اللّه و لكنّ معاوية و عمرو بن العاص ،و ابن ابى معيط و ابن ابى سرح و ابن مسلمة ليسوا بأصحاب دين و لا قرآن انّى اعرف بهم منكم ، صحبتهم صغارا و رجالا و كانوا شرّ صغار و شرّ رجال و يحكم انّها كلمة حقّ يراد بها الباطل أنّهم ما رفعوها لأنّهم يعرفونها و يعملون بها ، و لكنّها الخديعة و الوهن و المكيدة اعيرونى سواعدكم و جماجمكم ساعة واحدة فقد بلغ الحقّ مقطعه و لم يبق الاّ ان يقطع دابر القوم الّذين ظلموا [همين مأخذ ص 216] . ( اى مردم ، من شايسته ترين كسى هستم كه كتاب خدا را اجابت كرده و آنرا پذيرفتهام . و لكن معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابى معيط و ابن مسلمه نه با دين سر و كارى دارند و نه با قرآن .
من بهتر از شما آنان را مى شناسم ، من آنان را هم در دورانى كه كوچك بودند ميديدم و هم در دوران بزرگيشان [ يا من كوچكها و بزرگهايشان را از سابق ] مى شناسم ، آنان بدترين كوچكها و بزرگهاى جامعه بودند . واى بر شما ، سخنى كه آنان از راه مكرپردازى براه انداختهاند ، سخنى است حق نما با مقصود باطل . آنان قرآن را كه بلند كردهاند ، نه از آنرو است كه آنرا مىشناسند و به آن عمل مىكنند ، بلكه اين يك نيرنگ و سستى و حيلهگرى است شما بيائيد يكساعت بازوان و جمجمه هاى خود را بمن بسپاريد ، اكنون حق به مقطع خود رسيده و چيزى نمانده است كه دنباله ستمكاران قطع شود ) .
قضيه دوم اختلاف و پراكندگى آراء سپاهيان امير المؤمنين
بقدرى شدت گرفت و فريبكارى معاويه پرستان در مردم سادهلوح سپاهيان امير المؤمنين بقدرى اوج گرفت كه حضرت فرمود : الا انّى كنت امس امير المؤمنين فأصبحت مأمورا و كنت ناهيا فأصبحت منهيّا و قد احببتم البقاء و ليس لى ان احملكم على ما تكرهون ثم قعد [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 220] ( بدانيد من تا ديروز زمامدار و امير المؤمنين بودم ، امروز مأمورم و تا ديروز نهى مىكردم ، امروز نهى بمن مىشود . شما ادامه زندگى در اين دنيا را دوست مى داريد و براى من لزومى ندارد كه شما را بآنچه كه كراهت داريد مجبور كنم ) .
اگر در سخنان امير المؤمنين در آغاز زمامداريش دقت كنيم كه فرمود :« اگر با حضور جمعى از مردم كه بيارى من برخاسته اند ، حجت الهى بر من تمام نمىشد ، من اين زمامدارى را نمىپذيرفتم » باين نتيجه مى رسيم كه شرط قيام عملى پيشواى الهى وجود ياوران و تلاش و فداكارى آنان تحت رهبرى آن پيشوا است ، لذا وقتى كه مى بيند مردمى كه اجتماع آنان حجت را براى قيام آن پيشوا تمام كرده بود ، امروز عقب نشينى نموده و زندگى دنيوى پر از عار و ننگ را بر جهاد فى سبيل اللّه ترجيح داده و او را تنها مى گذارند ، با كمال تلخى و ناگوارى و تأسف آنان را بحال خود مىگذارد و اجبار نمى كند .
قضيه سوم اجبار امير المؤمنين به قبول حكميت ابو موسى اشعرى
از طرف امير المؤمنين ( ع ) اين اجبار كنندگان عبارت بودند از اشعث بن قيس و گروهى كه بعدها اعضاى گروه خوارج گشتند . امير المؤمنين فرمود : من به حكميت ابو موسى راضى نيستم و او را شايسته اين امر نمى دانم . اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكى و گروهى ديگر از قراء اصرار ورزيدند كه ما جز به ابو موسى رضايت نميدهيم ، زيرا او ما را از اين وضعى كه پيش آمده است بر حذر داشته بود امير المؤمنين بار ديگر فرمود : او مورد رضايت من نيست ، زيرا او از من جدا شده و مردم را از پيرامون من متفرق كرده است و از من فرار كرد تا پس از ماهها به او امان دادم . اينست ابن عباس ، من اين حكميت را به او واگذار ميكنم . [همين مأخذ ص 228] اشخاص نامبرده و گروه مزبور بشدت در مقابل اين پيشنهاد امير المؤمنين مقاومت كردند . . . تا آنجا كه امير المؤمنين فرمود : « هر كارى كه مىخواهيد انجام بدهيد » [همين مأخذ ص 229] محققانى كه با ديدن اين جريان و تحريكات پشت پرده و خيانتكاريهاى آن مردم از خدا و اسلام بيخبر ، باز ميخواهند قضاياى حكميت را طبيعى و صحيح تلقى نمايند ، بايد پاسخى هم به عقل و وجدانشان مهيا كنند و يك جواب هم براى خدا در آنروز كه در پيشگاه الهى خواهند ايستاد . ميتوان گفت : اين اجبار وقيحانه را كه درباره تحميل ابو موسى اشعرى بر امير المؤمنين روا داشتهاند ، از تلخترين رويدادهاى زندگى آن حضرت بوده است .
عمرو بن عاص براى على بن ابيطالب سرنوشت تعيين مى كند
بيائيد اين حادثه را تفسير كنيد ، خوب بينديشيد ، و معناى اين حادثه را كه حتى مىتواند به تنهائى فلسفهها و انسان شناسىها را در نظر اشخاصى دگرگون بسازد ، خوب درك كنيد . به عشاق دلباخته دنيا خبر بدهيد تا بيايند در اين رويداد وقيح اظهار نظر كنند . از پيروان تفكرات ماكياولى هم خواهش كنيد كه آنان نيز تشريف بياورند و نتيجه تفكراتشان را در ريختن آبروى اصول انسانى تماشا كنند . و همه آنانكه مى گويند : بشر در مسير تكامل عقلانى به مرحله اشرف موجودات و سر فصل تكامل رسيده است ، قدم رنجه فرموده بيايند و اين حادثه را از نزديك ببينند كه « عمرو بن عاص » در اين دنيا براى على بن ابيطالب ( ع ) سرنوشت تعيين ميكند ، يا ميفرمايد چه كسى براى چه كسى سرنوشت تعيين مى نمايد ؟ خفاش براى آفتاب جهل مطلق براى علم محض غوطه ور در شهوات براى منزهترين شخص از شهوات ، ظلمت مطلق براى نور محض عاشق مقام و رياست براى متنفر از مقام و رياست مگر براى احقاق حق و ابطال باطل از خود بيگانه براى آشناترين شخص با خود بيگانه از خدا براى عاشق شيفته و بيقرار خدا بىاعتنا به همه اصول عالى انسانى براى خاضعترين انسانها در مقابل اصول عالى انسانى اين حادثه وقيح و كشنده انسانها در اين تاريخ روى داده است و عدهاى از همين مردم هم آنرا تأييد نموده و آتشش را بر افروختهتر كرده و عدهاى ديگر هم به تماشاى آن پرداخته اند اى بشر ، تو خيلى جانور پست و محقرى ، به پستى و حقارت تأييد كنندگان چنان حادثه عقل كش و وجدانسوز . اى بشر ، تو خيلى بزرگ و با عظمتى ، به بزرگى و عظمت آن كمال يافتگانى كه در برابر آن حادثه وقيح جانهاى خود را از دست دادند و يا سوختند و تحمل كردند و نتوانستند از حق روشن و قاطع دفاع كنند .
اينست تاريخ سرگذشت انسانها و ضد انسانها ، با مشاهده چنين سرگذشت شرمآور باز بنشينيد و بگوئيد : انسان موجوديست حقطلب و حقپرست و احتياج به تعليم و تربيت ندارد او راه خود را بخوبى انتخاب مىكند فقط كارى كه بايد انجام داد ، اينست كه بايد شمشير را از بالاى سر او بر داشت آرى ، صحيح مىگوئيد دليلش هم وجود معاويهها و عمرو بن عاصها و اشعثها هستند كه در امتداد تاريخ مشغول متلاشى كردن جسم و جان آدميان ميباشند .
بدتر از اين دشمنان انسانيت و اصول آن ، هم دستان ابلامنسها هستند كه ميخواهند با قيافه تصنعى تحليلگرى در تاريخ ، كار آن دشمنان انسانيت را تصحيح نمايند . حقيقت اينست كه آنان عاشق دلباخته عمرو بن عاصها نيستند ،بلكه دشمنان اصول عالى انسانى مىباشند كه بدنبال سزاربورژياها براه افتاده و رسالت آنانرا بعهده گرفته اند .
با همه اين تلخى ها و ناگواريها ، اى خداى بزرگ دهان از سپاس تو نخواهم بست
اينست منطق « حيات معقول » فرزند ابيطالب ( ع ) نه تنها در برابر اين تلخىها و ناگواريها دهن به شكوه نمىگشايد ، نه تنها سخنان ناشايست بر زبان نميآورد و نه تنها در قضاوت درباره انسانها به افراط و تفريط دچار نميگردد ، نه تنها براى ساكت كردن وجدان الهى خود كه دستور به تحمل و شكيبائى ميدهد ، مسئله شر و نقص را در جهان خلقت پيش نمىكشد ، بلكه سپاسگذار پروردگاريست كه او را در كورههاى سوزان آزمايش مىگذارد و با تلخترين حوادث او را روياروى مىسازد ، تا فرشتگانى كه در موقع آفرينش آدم ( ع ) حكمت خلقت او را از خدا پرسيدند ، پاسخ خود را دريابند .
چرا امير المؤمنين سپاسگذار پروردگارش نباشد ، مگر او نيست كه در همه اشياء و حوادث خداى خود را مىبيند ؟ مگر اونيست كه از محاصره تنگ « حيات محورى » نجات پيدا كرده واقعيتها را آنچنانكه هست در مييابد .كيست راستگوتر از فرزند ابيطالب كه ميگويد : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده از روى واقعيات برداشته شود بر يقين من افزوده نشود .
بنابراين :فرزند ابيطالب از حيات محورى در قضاوتهايش درباره جهان و رويدادهاى تلخ و ناگوار زندگى نجات پيدا كرده و از افق بالاترى مى نگرد اين مسئله مهم را كه در جهان طبيعت نقصها و شرورى وجود دارد كه موجب شده است بعضىها بگويند كه با عدالت خداوندى سازگار نيست ، اغلب فلاسفه و حكماء مطرح كردهاند . براى پاسخ به اين مسئله بعضىها گفتهاند : وجود نقص و شر در جهان طبيعت در مقابل كمال و خير بسيار اندك است و وجود نقص و شر اندك در مقابل خير كثير اشكالى ندارد . اين پاسخ با حكم عقل و منابع اسلامى به اينكه امكان ندارد از خداوند كه خير محض و كمال مطلق است شر و نقصى بوجود بيايد اگر چه بسيار بسيار اندك باشد ، مخصوصا با نظر به اينكه در دو مفهوم نقص و شر ناشايستگى وجود دارد كه اسناد آن بخدا غلط است و خطاى بزرگست .
پاسخ ديگر به اين مسئله اينست كه نقص و شر امور عدمى هستند و امور عدمى متعلق جعل و خلقت خداوندى نيستند ، بلكه آنچه كه مجعول و مخلوق خداونديست موجوداتست ، يا آنچه كه مقتضاى فياضيت الهى است وجود است و خود وجود در هر نشئه و قلمروى باشد خير است ، و اما نقص و شر خواص محدود ماهيات است كه امور عدمى مىباشند . اين پاسخ مبتنى بر يك تحليل عقلانى و ذهنى است كه بر فرض صحت آن ، استناد نقص و شر را كه بوسيله حس و عقل قابل درك مىباشند ، بر خداوند منتفى نمىسازد ، زيرا با يك عبارت كاملا ساده اگر جهان طبيعت نبود ، شر و نقصى هم وجود نداشت و وجود اين طبيعت مستند بخدا و قوانينى است كه او در طبيعت بجريان انداخته است . [ البته احتياج به گفتگو ندارد كه اين مسائل مربوط به نقص و شر غير اختيارى است ،مانند زلزلهها ، بيماريها ، نقص اعضاء مادرزاد و آتشفشانىها و غير ذلك.].
بنظر ميرسد كه پاسخ حقيقى به مسئله نقصها و شرور بدون حل مسئله « حيات محورى » امكان پذير نخواهد بود . توضيح اين پاسخ چنين است كه اگر بر فرض محال يا بر فرض بعيد ، هم اكنون خبرى صحيح بما برسد كه همه كهكشانها و كازارهاى كيهانى به تلاطم افتاده و در حركت خود تغييرات و دگرگونيها داده و همه وضع منظم كيهانى برهم خورده است ، ولى ضمنا اين خبر را هم بدهند كه هيچ جاندارى در اين تلاطمها و انقلابات و دگرگونى ها صدمهاى نديده است . با شنيدن اين دو خبر گمان نميرود هيچ كسى ناراحت شود و خم به ابرو بياورد . بلكه بالعكس ، با تمام فراغت قلب و آسودگى تعقل خود را به فعاليت وادار نموده در صدد شناخت علل و نتايج آن تلاطمها و انقلابات بر خواهد آمد و در صورت امكان اقدام به شناخت وضع جديدى كه براى كيهان پيش آمده است ، خواهد نمود و هيچ بحثى درباره نقص و شر براى هيچ كس مطرح نخواهد گشت . مثال ديگرى را در همين كره خاكى خود در نظر بگيريم .
فرض كنيد امروز ناگهان همه كوهها و درياها و جنگلها حركت كنند و جابجا شوند ، ولى در اين حركت و جابجا شدن حتى يك مورچهاى هم صدمهاى نبيند ، آيا بازهم احتمال ميرود كه كسى پيدا شود و درباره نقص و شر گفتگوئى كند ؟
حال مسئله را مشخصتر و محدودتر ميسازيم : اگر ساختمان بشرى طورى بود كه احساس رنج و درد نميكرد ، آيا باز هم كسى پيدا ميشد كه سؤال نقص و شر را پيش ميكشيد ؟ بنابراين ، حكم بوجود نقصها و شرور مستند به قضاوت در حوادث جهان و زندگى با عينك « حيات محورى » است كه ما بديدگان خود زدهايم . امير المؤمنين چنين عينك محدود كنندهاى را بر ديدگان خود نزده است تا در برابر آن تلخىها و ناگواريها كه كمتر كسى در تاريخ بشرى نظير آنها را ديده است ، دهان از سپاس بر بندد و به شكوه و گله از عدالت الهى باز كند .
اين نكته را هم بايد در نظر بگيريم كه مقصود از حيات در « حيات محورى » همان زندگى طبيعى محض است كه همواره با دو بال جلب لذت و دفع الم و درد پرواز ميكند ، نه « حيات معقول » كه با اصالتى ما فوق لذت و الم حركت ميكند .
مراجعه شود به تفسير « حيات معقول » . 3 ، 4 و أشهد أن لا إله إلاّ اللّه لا شريك له ، ليس معه إله غيره و أنّ محمّدا عبده و رسوله صلّى اللّه عليه و آله ( و شهادت ميدهم باينكه معبودى جز خداوند يگانه وجود ندارد ، شريك و انبازى براى او نيست ، خدائى ديگر با وجود او موجود نيست و شهادت مىدهم باينكه محمد ( ص ) بنده او و فرستاده اوست ، درود خدا بر او و خاندانش باد ) .
فلسفه تذكر و زمزمه دائمى شهادتين
در سخنان امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه ذكر شهادتين بارها بميان آمده است . اين سؤال ممكن است مطرح شود كه اين فرزند ابيطالب كه حقيقت شهادتين در اعماق جانش گسترده و همه سطوح روانى او را اشغال كرده بود ، چه نيازى به ذكر و زمزمه آن داشته است ؟ براى پاسخ از اين سؤال بايد اين اصل روانى را در نظر گرفت كه بياد آوردن آن عوامل كمال و رشد كه در درون آدمى ريشه دوانيده است ، يك اشغال محض صفحه خود آگاه ذهن نيست ، بلكه در هر تذكر و يادآورى و بزبان آوردن آن عوامل ، همه قواى دماغى و روانى به هيجان و فعاليت در آمده ، اهميت آن عوامل را براى شخص متذكر بيشتر اثبات مى كند و اين تذكر با نظر به تجدد دائمى حوادث و رويدادهاى زندگى و دگرگونى مستمر موقعيتها ، مانند آبيارى جديد زندگى با آب حيات بخش آن عوامل مى باشد ، باين معنى كه آن عوامل رشد و كمال ضرورت و شايستگى مطلق را براى اداره « حيات معقول » دارند . و چه عاملى حيات بخشتر از شهادت به يگانگى خداوند و تبرى جستن از هرگونه بتهاى بيجان و جاندار كه رهزنان دائمى مردم رشد نيافته مى باشند . 5 أمّا بعد ، فإنّ معصية النّاصح الشّفيق العالم المجرّب تورث الحسرة و تعقب النّدامة ( پس از حمد و ثناى خداوندى [ بدانيد ] كه نافرمانى مربى خيرخواه و مهربان و عالم تجربه ديده موجب حسرت مى شود و پشيمانى به دنبال مى آورد . )
عوامل مقاومت در برابر تعليم و تربيتى كه معلمان تجربه ديده و مربيان خيرخواه انجام مى دهند
[مقصود از تعليم و تربيت در اين مباحث ، آن معناى عمومى است كه شامل هرگونه روياروئى با حقايق و واقعياتست كه در زندگى انسان امكان پذير مىگردد ، نه تعليم و تربيت بمعناى اصطلاحى خاص آن .] مقاومت در برابر تعليم و تربيتهاى مفيد و سازنده در دو بعد طبيعى و روحى و جلوگيرى از تأثر پذيرى از آن دو در بازشدن استعدادها مبارزه ايست كه آدمى با خويشتن روا مى دارد . مقاومت در برابر تعليم و تربيتهاى مفيد و سازنده را با نظر به عوامل آن ، مىتوان به انواعى گوناگون تقسيم كرد .
از آن جمله :
نوع يكم مقاومت مستند به عوامل ارثى
اين همان مقاومتى است كه بعضى از دانشمندان علوم انسانى مخصوصا محققانى مطرح مىكنند كه در مسائل مربوط به وراثت و كيفيت و كميت و عوامل آن بحث مىكنند و آن عبارتست از مقاومت مستند به عوامل ارثى .
مىگويند : عامل اصلى عدم تأثير تعليم و تربيتهاى سازنده را بايد در عوامل ارثى جستجو كرد . آنچه كه از مجموع مشاهدات عينى و تجارب اطمينان بخش نتيجه گرفته شده است اينست كه فعاليت عوامل ارثى مانند فعاليت يك علت تامه نيست كه سرنوشت قطعى انسان را تعيين نمايند . اين مدعا را مىتوان با چند دليل اثبات كرد :
دليل يكم عبارتست از اينكه اگر عامل مقاومت در برابر تعليم و و تربيتها عوامل ارثى بود ، نمىبايست كمترين تغييرات و تحولاتى از نسلهاى اوليه بشرى بوجود بيايد ، در صورتيكه از آغاز نسل بشرى تا به امروز هيچ نسل گذشتهاى عين نسل بعد از آن نبوده است .
دليل دوم اينكه اگر عوامل ارثى تعيين كننده قطعى اوصاف و اخلاق و خواص جسمانى و روانى بشرى بود ، نمىبايست اشكال جسمانى فرزندان و قيافهها و خصوصيات آنان اينقدر با پدران و مادران و تركيب مجموعى آنان متفاوت بوده باشد . آيا تاكنون يك فرزند ديده شده است كه تمام اشكال جسمانى و قيافه و خصوصيات جسمانى او نسخه كاملا مطابق پدر يا مادر بوده باشد ؟ همچنين تا كنون در هيچ جامعهاى فرزندى را سراغ ندادهاند كه از نظر روانى و مغزى و صدها فعاليتها و خصوصيات روانى از همه جهات مانند پدر يا مادر خود بوده باشد . و اگر كسى احتمال بدهد آنچه كه در فرزندان تبلور مىيابد حالت تركيب و تفاعل يافتهاى از مختصات عوامل پدران و مادران است ،بايد به اختلاف اوصاف و خصوصيات جسمانى و روانى فرزندان يك پدر و مادر بنگرد كه گاهى شدت اختلاف آنان با يكديگر از اختلاف فرزندان دو خانواده بيشتر است .
باضافه اينكه گاهى بعضى از فرزندان صفت خاص پدر يا مادر خود را به ارث مى برد ، و فرزند ديگر صفتى ديگر را . وانگهى اصل اعتقاد به انتقال صفات ارثى از پدر و مادر و سپس تركيب و تفاعل يافتن آنها در فرزندان بعلاوه اينكه مسئله را به مجهول حواله مىكند ، اين مشكل بوجود مىآيد كه چرا گاهى در بعضى از فرزندان فقط اوصاف پدر يا مادر بروز مىكند و در بعضى ديگر از فرزندان همان پدر و مادر اوصاف طرف مقابل بوجود مىآيد .
آيا در اين جريان هم تكاپوى تنازع در بقاء حكمفرمائى مىنمايد ؟ اگر چنين است ، به چه دليل بعضى از اوصافى كه در پدر يا مادر چند نسل پيش بوده ، پس از چند نسل در فرزندان بروز كرده و دست به فعاليت مىزند ؟ آن عامل ارثى در امتداد چند نسل در كجا بوده است چرا پس از بر كنار شدن از صحنه فعاليت كه بر طبق تنازع در بقاء معلول ضعف بوده است ، بار ديگر آنهم پس از چند نسل وارد ميدان شده به فعاليت مىپردازد ؟ دليل سوم آيا با شناخت همه اوصاف و خصوصيات جسمانى و روانى پدر و مادر اگر چه اين شناخت حتى شامل چند نسل پيش بوده باشد ، مىتوان همه اوصاف و خصوصيات جسمانى و روانى فرزندان را شناخت و بالعكس ،با شناخت كامل فرزندان مىتوان همه اوصاف و خصوصيات پدر و مادر آنانرا شناخت ؟ هرگز ارتباطى مثبت ميان دو شناخت مزبور ديده نشده است .
دليل چهارم پديده تبعيض در تعليم و تربيتها و اثر محيط را در فرزندان كه در تغيير سرنوشت آنان مشاهده مىشود چگونه بايد تفسير كرد ؟ باين معنى كه جاى ترديد نيست كه فرزندان در تأثيرپذيرى از عوامل تعليم و تربيت و محيط عكس العملهاى بسيار گوناگون از خود نشان مىدهند و ريشه اين عكس العملهاى گوناگون را نمى توان در عوامل ارثى پدران و مادران جستجو كرد . آنچه را كه از مجموع مشاهدات و تجارب فراوان و اطمينان بخش مى توان نتيجه گرفت ، اينست كه بايستى حساب نوع انسانى را از نباتات و ديگر جانداران در اين مسئله جدا كرد نه باين معنى كه قوانين وراثت در آن قلمرو حاكميت دارد و در نوع انسانى اصلا وجود ندارد ، بلكه چنانكه در آغاز مبحث گفتيم : عوامل ارثى مانند يك علت تامه نمىتواند سرنوشت قطعى فرزندان را تعيين نمايد ، در اين جريان علت ( پدران و مادران ) و معلول ( فرزندان ) نه مى توان از شناخت كامل علت به شناخت كامل معلول پى برد و نه مى توان از شناخت كامل معلول به شناخت كامل علت گام برداشت .
آنچه كه هست اينست كه عوامل ارثى اوصاف و خصوصياتى را در پديدههاى جسمانى و اوصاف و خصوصياتى را در پديدههاى روانى به فرزندان منتقل مى نمايند ،اما در آن پديدههاى جسمانى كه قابل مشاهده عينى است ، مانند رنگ مو و چشم و شكل اندام عضلانى و غير ذلك ابهامى در كار نيست ، و ما مىدانيم كه مقدارى از آن پديدهها بوسيله عوامل ارثى منتقل به فرزندان مىشوند ، و قابل تغيير و دگرگونى طبيعى هم نيستند ، نه همه اشكال و خصوصيات جسمانى بطور مطلق .
ولى اين انتقال ارثى در اوصاف و مختصات روانى كه غير قابل تغيير نباشدديده نمى شود ، بلكه با نظر به دلايل چهارگانه فوق مىتوان گفت : زمينههايى از اوصاف و مختصات روانى به فرزندان منتقل مىشوند ، ولى بجهت تغيير پذيرى آن زمينهها بوسيله عوامل تعليم و تربيت و محيط و بهرهبردارى از عناصر اندوخته شخصيت و تقويت آزادى ، هرگز به قطعيت علت تامه نمى رسند .
بررسى اين زمينهها و مقدار تأثير آنها و شناخت عوامل تغيير دهنده آنها وظيفه علوم مربوطه است كه بايد با جديت هر چه بيشتر در شناخت « آنچه كه هست » و « آنچه كه بايد » اين مسائل را پيگيرى نمايد و اين حقيقت را در نظر بايد بگيريم كه تاكنون حتى يك فرزند عاقل در هفتاد و هشتاد سال يا كم و بيش از عمر خود ننشسته است كه نخست همه ماهيت و اوصاف و خصوصيات و استعدادهاى جسمانى و روانى پدر و مادر خود را تا هفت نسل گذشته بشناسد و سپس به زندگى خود شروع كند . و نيز تاكنون هيچ محاكمهاى در دنيا ديده نشده است كه در حكم عادلانه خود ، بدون شناخت فيزيولوژى و پسيكولوژى پدر و مادر متهم تا چند نسل پيش ، دست بكار محاكمه نشوند و يا براى حضور فرزندان در كلاس يا ديگر جايگاههاى تعليم و تربيت ، نخست پدران و مادران آنان را جمع كرده و ماهها بلكه سالها بوضع جسمانى و روانى آنان از ديدگاه علمى رسيدگى كنند و سپس شروع به تعليم و تربيت فرزندان آنان بنمايند .
از طرف ديگر ما كه تا كنون نشنيدهايم كسى ادعا كند كه فرزند يك انسان پليد حتما بايد پليد و فرزند يك انسان رشد يافته و پاك از آلودگىهاى حيوانى حتما بايد يك انسان رشد يافته و پاك از آلودگىها بوده باشد . اگر شما شنيده ايد حتما در حاشيه تاريخ بعنوان يك استثناء بىنظير يادداشت كنيد ، ما نمى دانيم اين افراطگران در پديده وراثت جهشها و انقلابات روانى را كه در شماره فراوانى از انسانها در همه جوامع و در همه دورانها ديده مى شوند ،چگونه مى نگرند ؟ و چگونه آنها را تفسير مى كنند ؟ .
نوع دوم مقاومتى كه از تقويت و تشديد يك يا چند مختص روانى طبيعى بوجود آمده تعليم و تربيت را از اثر مى اندازد
با نظر به شرط اصلى تأثير تعليم و تربيت كه عبارتست از سالم بودن از اختلالات ناشى از فعاليت افراطى يك يا چند مختص روانى طبيعى ، ترديدى نيست كه با اشتغال درون با چنان فعاليتهاى مختل كننده ، تأثير تعليم و تربيت با مشكلات مواجه شده و گاهى تا حد صفر تنزل پيدا مى كند . بعنوان مثال :
اگر لذت جوئى كه يكى از مختصات روانى طبيعى است ، بيش از اندازه قانونى خود تشديد و تقويت گردد ، روان انسانى از پذيرش ديگر واقعيات بوسيله تعليم و تربيت ، امتناع خواهد نمود ، زيرا فرض اينست كه روان لذت جويى را كه بعنوان « آنچنانكه بايد » پذيرفته و همه سطوح آن را اشغال نموده و هر حقيقت و واقعيتى كه پيش بيايد بعنوان عوامل يا موانع لذت تلقى خواهد نمود همچنين است مختص برترى جوئى ، يا احساس حقارت كه در صورت شدت فعاليت هر يك از آن دو در درون آدمى ، هيچ حقيقت و واقعيتى بمقتضاى طبيعت قانونى خود نخواهد توانست بوسيله تعليم و تربيت به درون انسان منتقل گشته و تأثير واقعى خود را بوجود بياورد . متأسفانه بهداشت و سلامت روانى غالب مردم از دوران كودكى چنان مورد اهميت قرار نمى گيرد كه همه استعدادها و مختصات روانى طبيعى آنان بطور متعادل و هماهنگ رشد نموده و در مجراى تعليم و تربيت به نتايج عالى برسد .
از طرف ديگر محدوديت استعداد هاى به فعليت رسيده در فرزندان ما خود يكى از عوامل مقاومت در برابر تعليم و تربيتهاى عالى تر مى باشد . امروزه در جوامع ماشينى و دنبالهروهاى آن جوامع ، مقدارى بسيار محدود از استعدادهاى مردم به فعليت مىرسد ، مانند استعداد نظم جوئى ، مبادلهگرائى در تمامى شئون زندگى ، تخصصگرائى افراطى كه به حذف اهميت ديگر شئون حياتى مردم منجر مىشود . تكيه و فشار شديد زندگى ماشينى به بارور كردن اين استعدادهاى محدود ، موجب مى شودكه هر فردى بر آن استعداد خاصى كه در وى به فعليت رسيده و تقويت شده است ،تعصب بورزد تا آنجا كه براى تفسير و توجيه حيات خود چيز ديگرى جز محصول فعاليتهاى آن استعداد سراغ نداشته باشد . در نتيجه چنين انسانها از پذيرش هرگونه حقيقت و واقعيت بوسيله تعليم و تربيت امتناع خواهند ورزيد .
نوع سوم مقاومتى كه از بىشخصيتى بوجود مىآيد و تعليم و تربيت را از اثر مى اندازد
توضيح اين نوع مقاومت چنين است كه شخصيتهاى مايع و انعطاف پذير دائمى مانند آن جسم كروى است كه يك چيز كروى ديگرى را روى آن بگذارند كه بدون توقف سرازير مىگردد و بقول سعدى :
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است
شخصيتى كه از عناصر فعال و ثابت بى بهره باشد ، هيچ حقيقتى را بعنوان ضرورت يا شايستگى نمى گيرد .براى چنين شخصيتى همه چيز در همه حال مساوى و احتمال تأثير جدى و اساسى آنها تفاوت چندانى ندارد . براى مايع نگهداشتن شخصيت و حفظ انعطاف پذيرى آن در مقابل انگيزه ها و عوامل ، يك مقاومت درونى بوجود مىآيد كه مانع از جهت يافتن و هدفجوئى خاص شخصيت بوسيله تعليم و تربيت مىباشد و در حقيقت يك مقاومتى براى بى مقاومتى براى پذيرش حقايق و واقعيات بوجود مىآيد ، نظير تحريك اراده براى بى ارادگى و بى تصميمى در جريانات زندگى . مى توان اينگونه وضع روانى را شخصيت بىشخصيتى ناميد ، كه با بى شخصيتى محض بسيار متفاوت است ، زيرا در قسم اول تعمد و فعاليتى در درون وجود دارد كه از داشتن شخصيت فعال بوسيله اصول و قوانين جلوگيرى مى كند ، در صورتيكه در قسم دوم چنين تعمد و فعاليتى وجود ندارد و احتمال منتفى شدن قسم دوم كه بىشخصيتى محض است بسيار زيادتر از قسم اول است كه يك عامل درونى محكم و فعال از انعقاد نطفه شخصيت جلوگيرى مىنمايد . اثر تعليم و تربيت هر اندازه هم كه منطقى تر و والاتر باشد با فرض چنان مقاومتى امكان ناپذير مى باشد . خطر اين وضع روانى در ساليان بالاى عمر بسيار زيادتر از دورانهاى ابتدائى زندگى است ، زيرا هر چه كه ساليان عمر بالاتر مىرود ، آن مقاومت شديدتر مىشود و مبارزه با آن دشوارتر مى گردد .
اين خطر در مورد اشخاص معمولى محدود به موجوديت خود شخص او است ، يعنى خطر و ضرر مقاومت براى ادامه بىشخصيتى فقط خود آن شخص را تباه مىكند ، در صورتيكه اين خطر در شخصيتهائى كه بجهت داشتن يك يا چند امتياز ، در اجتماع مطرح شده و وجود آنان از يك يا چند جهت الگوئى براى جامعه شده است ، وسيعتر و فراگيرتر مىباشد .
بعنوان مثال : يك نويسنده چشمگير كه بجهت برخوردارى از هنر نويسندگى مورد توجه جامعه قرار گرفته است . هر اندازه كه مقاومت او در برابر حقايق و واقعيات بيشتر باشد و شخصيت او بجهت مقبوليت عام كه پيدا كرده است ،خود را بى نياز از تقيد به پذيرش حقايق و واقعيات ببيند و بويائى و حقيقت جوئى را از دست بدهد ، در نتيجه نوعى بىشخصيتى خطرناك در وى بوجود مى آيد كه خود را ما فوق حقيقت مى بيند و در برابر آن ، مقاومت نشان مى دهد .
مقاومت و نافرمانى در برابر مربيان خيرخواه و معلمان تجربه ديده كه مانع از فراگيرى حقايق و گرديدنهاى تكاملى مىباشد ، حسرت و پشيمانى را حتما به دنبال خواهد آورد . در همين زندگى دنيوى در آن هنگام كه آگاهى براى انسان حاصل گردد و ضرورت و عظمت و ارزش آن حقايق كه از آنها روى گردان شده بود بفهمد ، حسرت و پشيمانى تلخى را خواهد چشيد . وضع انسان در اين موقع از دو حال خالى نيست : يا فرصتى براى جبران آن شكستها باقى است و مىتواند با تحريك اراده و تصميم آن شكستها را جبران كند ، يا فرصت از دست رفته و نيروى اراده و تصميم تباه شده است .
در صورت اول حسرت و ندامت بعنوان عامل سازنده ميتواند آدمى را از باقيمانده فرصت برخوردار ساخته ، گذشته را تا حدودى كه امكانپذير است جبران و آينده را در مسير حقيقت يابى تأمين و تضمين نمايد . و اگر فرصتى براى جبران نمانده و يا نيروى اراده و تصميم مختل شده باشد ، در اين صورت حسرت و پشيمانى موجب زجر و شكنجه دائمى ميگردد ، مگر آنكه موفق به توبه و انابه شود و از خداوند طلب عفو و مغفرت نمايد ، عفو و مغفرت خداوندى درباره آن تبهكاريها كه رابطه او را با خدا مختل ساخته بود ، شامل حال او خواهد گشت . و اگر مقاومت كننده در برابر حقايق و واقعيات در اين دنيا به آگاهى نرسد و از مستى ها بخود نيايد ، حسرت و ندامت در عالم ابديت گريبان گيرش خواهد بود . 6 ، 9 و قد كنت امرتكم في هذه الحكومة أمري و نخلت لكم مخزون رأيي لو كان يطاع لقصير أمر فأبيتم عليّ إباء المخالفين الجفاة و المنابذين العصاة ( من دستور خود را درباره حكميت به شما داده بودم و نظريه خود را صاف و روشن براى شما گفته بودم ، اگر بنا بود از قصير امرى اطاعت شود . [ مثلى است كه گفته مىشود : « لو كان يطاع لقصير أمر » ( اگر دستور و امرى از قصير اطاعت مىشد ) توضيح اين مثل چنين است كه قصير بن سعد غلام يا هم پيمان جزيمة الابرش است كه يكى از سلاطين عرب بود . جزيمة پدر زباء ملكه جزيره را مىكشد و همان موقع زباء پيامى به جزيمه ميفرستد كه حاضر است به همسرى او درآيد جزيمه مىپذيرد و با هزار سوار براه مىافتد و بقيه لشگريانش را با برادر خواهرش عمرو بن عدى در محل خود مىگذارد . در اين موقع قصير به جزيمه نصيحت مىكند كه از اين سفر صرف نظر كند ولى جزيمه نصيحت قصير را نمىپذيرد . وقتى كه جزيمه بنزديكى جزيره مى رسد ، لشگريان زباء بطور مجهز او را استقبال مى كنند ولى هيچگونه احترام و اكرامى درباره جزيمه انجام نمىدهند . قصير به جزيمه نصيحت مىكند كه برگردد ، زيرا زباء ممكن است حيلهاى براه انداخته باشد ، جزيمه نصيحت او را ] .شما دربرابر دستور و نظريه من امتناع ورزيديد ، مانند امتناع مخالفان ستمكار و طردكنندگان حقيقت و گنهكاران ) .
من كه در مسئله حكميت با اصرار تمام مخالف بودم ، از من اطاعت نكرديد و نتايج وخيم مخالفت با من را ديديد ، حالا طلبكار هم هستيد ؟
آرى ، آقايان طلبكارند و در اين طلبكارى خيلى قيافه جدى هم بخود گرفتهاند گويا آن همه اصرار شديد امير المؤمنين عليه السلام را درباره مخالفت با مسئله حكميت فراموش كردهاند ، يا شايد هم در آن موقع كه امير المؤمنين حيلهگرى معاويه و عمرو بن عاص را درباره برداشتن قرآن در سرنيزهها توضيح مى داد و مىگفت : مردم فريب اين حيله شيطانى را نخوريد ،زيرا اين مكر پردازان نه دين دارند و نه قرآنى مى شناسند ، اين آقايان نبودند كه امير المؤمنين با آنان سخن مى گفت و نصيحت ميكرد و نهى از حكميت مي فرمود نه هرگز ، اينان نبودند ، اينان همين امروز در حال چهل و پنجاه و شصت سالگى از مادر متولد شده و علم همه حقايق و واقعيات را در زير جمجمه خود آورده و امير المؤمنين را كه يك انسان بى خبر از همه چيز است ارشاد و هدايت مى فرمايند
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
مخالفت شما با من ، يك مخالفت قابل توجيه و تأويل نبود كه با نظر به آن توجيه و تأويل خطا و معصيت شما قابل عفو و اغماض باشد ، بلكه اين مخالفت همان است كه خدا در قرآن به آن اشاره فرموده است :
وَ لَمَّا جائَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ نَبَذَ فَريقٌ مِنَ الَّذينَاُوتُوا الْكِتابَ كِتابَ اللَّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ [ البقره آيه 101 ]
نمى شنود ، وقتى كه وارد جزيره مى شود ، زباء با يك حيله گرى جزيمه را مى كشد و قصير مى گويد : امر قصير اطاعت نمىشود .
( و هنگامى كه براى آنان پيامبرى از نزد خدا آمد كه تصديق مى كرد آنچه را كه پيامبران گذشته براى آنان آورده بود ، گروهى از كسانيكه براى آنان كتاب آمده بود ، كتاب الهى را پشت سر خود انداختند ) . چگونه قابل عفو و اغماض است طرد كتاب الهى كه كفر بآيات خداوندى است . من در ميان شما بمنزله كتاب ناطقم و بشما دستور دادم كه فريب برداشتن قرآن بر سر نيزهها را نخوريد ، با من مخالفت كرديد . سپس بشما گفتم :
حكميت را نپذيريد ، اين هم يك حيله شيطانى ديگريست ، با شما با من به مخالفت برخاستيد . پس از آن گفتم : حال كه اصرار به جهالت و حماقت و مزدورى خود داريد ، اقلا ابو موسى اشعرى را از طرف من نفرستيد ، بلكه ابن عباس را بفرستيد كه شايستهتر و عالمتر است . آيا اين مخالفتها مخالفت با كتاب الهى كه دستور به پيروى از اولى الامر مىكند نيست ؟ اكنون هم بجاى انديشه در اين سرگذشت شوم و قيام به جبران آن ، خود را طلبكار مىبينيد و بار ديگر براى من سرنوشت تعيين ميكنيد ؟ 10 ، 11 حتّى ارتاب النّاصح بنصحه و ضنّ الزّند بقدحه ( تا جائيكه انسان خيرخواه درباره خيرخواهى خود به ترديد افتاد و آتش زنه از بيرون آوردن شراره امتناع ورزيد ) .
مقاومت نابكارانه تبهكاران بجائى مى رسد كه معلم تجربه ديده و مربى خيرخواه را به ترديد مى اندازد
جمله مورد تفسير بيان قانون مقاومت و نتيجه آن است كه عبارت از ناتوانى و يأس معلم و مربى از تأثير كار خود مى باشد و در بعضى از شرايط مقاومت شدت پيدا نموده و مقاومت كنندگان به يك عده اصول و قواعدى تكيه مى كنند كه معلمان و مربيان را در منطق كار خود به ترديد مى اندازند ،نه اينكه خود امير المؤمنين عليه السلام در عقيده و اقدامات خود به ترديد افتاده بود ، زيرا در هر موردى از سخنان امير المؤمنين عليه السلام كه درباره حكميت در نهج البلاغه آمده است ، قاطعيت و واقع بينى امير المؤمنين در اين مسئله كاملا روشن است و اين جمله چنانكه گفتيم بيان قانون تعليم و تربيت و خيرخواهى و اصرار به مقاومت در برابر آنها مىباشد . باضافه اينكه دلايل بسيار روشن در سخنان و كردارهاى امير المؤمنين وجود دارد كه هرگز آن حضرت در هيچ امرى شك و ترديد نداشته است و أنّى لعلى الطّريق الواضح ( و من همواره در راه روشن حركت مى كنم ) .و أنّى لعلى بصيرة من ربّى ( و من با يك بينائى از پروردگارم زندگى مى كنم ) .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۹