علت اساسى سقوط تمدنها
نظر دقيق درباره علل زوال و سقوط تمدنها ، اين حقيقت را براى ما روشن ساخته است كه علت اساسى در ميان همه علل زوال و سقوط از همين اصل منفى « من هستم » پس « تو نيستى » يا « هستى تو مشروط بر اينست كه من آنرا بخواهم » ناشى شده است . و براى ظلم هيچ معنايى جز اين وجود ندارد كه « هستى و خواستههاى تو موقعى رسميت پيدا كند كه من ميخواهم » آيات فراوانى در قرآن مجيد اساسىترين علت فنا و نابودى جوامع و تمدنها را ظلم و تعدى معرفى كرده است . بعنوان نمونه :
وَ كَمْ مِنْ قَرْيَةٍ اَهْلَكْناها فَجائَها بَأْسُنا بَياتاً اَوْ هُمْ قائِلوُنَ . فَما كانَ دَعْواهُمْ اِذْ جائَهُمْ بَأسُنا اِلاَّ اَنْ قالوُا اِنَّا كُنَّا ظالِمينَ [) الاعراف آيه 4 و 5] ( و بسا جوامعى كه آنها را نابود ساختيم ، بلائى كه فرستاديم . شبانگاه يا موقعى كه در حال گفتگو با يكديگر بودند بر آنان وارد گشت ، در آن هنگام كه بلاى ما آنانرا فرا گرفت ، سخنى جز اين نداشتند كه ما ستمكاران بوديم ) در آيه زير علت نابودى جوامع و تمدنها را در ظلم منحصر مي نمايد :
وَ ما كُنَّا مُهْلِكى الْقُرى اِلاَّ وَ اَهْلُها ظالِمُونَ [ القصص آيه 59] ( و ما هلاك كننده جوامع نبوديم مگر اينكه مردم آن جوامع ستمكاران بودند ) وَ لَقَدْ اَهْلَكْناها الْقُرونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا [يونس آيه 13] ( ما بطور قطع جوامعى را در گذرگاه قرون پيش از شما بجهت آنكه ستم كردند ، نابود نموديم ) فَكَاَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ اَهْلَكْناها فَهِىَ ظالِمَةٌ [ الحج آيه 45] ( بسا جوامعى را كه ستمكار بودند هلاك ساختيم ) بعضى از ساده لوحان گمان ميكنند كه معناى ظلم عبارت است از قتل عمدى يك يا چند انسان . در اينصورت كشنده ظالم و كشته شده مظلوم مي باشد .
يا اينكه ظلم عبارت است از محروم ساختن يك فرد يا يك جامعه از معاش و از محصول دسترنج خود . و بطور كلى اينان خيال ميكنند كه ظلم يك تعدى آشكار به مال و جان و حيثيت يك فرد يا يك جامعه است ، بطوريكه آن تعدى مورد نفرت همه مردم بوده باشد . در صورتيكه موضوع ظلم فوق العاده حساستر و گستردهتر از پديدههاى مزبور است . معناى ظلم كه به فارسى آنرا ستم مي گويند ،
عبارتست از تعدى به قانون واقعى « حيات معقول » بنابر اين :
1 كمترين تعدى بر نداى وجدان ظلم بر خويشتن است .
2 اجازه كمترين تعدى از طرف ديگران بر حق خود ، ظلم بر خويشتن است .
3 كاستن از ارزش كار و فعاليت و محصول تلاش انسانها ظلم است .
4 بوجود آوردن شرايطى كه انسان را وادار به صرفنظر از حق كار و فعاليت خود بنمايد ، ظلم است ، اگر چه مظلوم در كمال رضايت و خوشحالى به آن شرايط بنگرد .
5 ايجاد خفقان و عوامل ركود فكرى در ديگران ظلم است .
6 مزاحمت با آزادى ديگران اگر چه با منحرف ساختن معناى آزادى و تحصيل رضايت همان كسى همراه باشد كه آزاديش مورد مزاحمت قرار گرفته يا تحريف به پديدههاى خوشايند شده است ، ظلم است .
7 ايجاد تقاضاهاى مصنوعى در مردم براى عرضه كالاها و يا تفكرات تحميلى و بىارزش ، ظلم است .
8 بازى با تفكرات و احساسات مردم براى تحميل خواستههاى خود خواهانه ظلم است .
9 ويترين قرار دادن ذهن مردم براى نمايش قيافه حق بجانب خود ،تعدى بر شخصيت انسانها است و ظلم است .
10 عرضه كردن خود براى مديريت سياسى جامعه بدون تسلط به هوى و هوس و لذت پرستى و خود خواهى تعدى و ظلم بر جامعه است .
11 پايمال كردن قدرت و امتيازى كه بدست آمده و ميتواند دردهاى مردم را درمان كند و آلام و ناگواريهاى آنان را تقليل بدهد و سنگى از سر راهشان بر دارد ، و عامل بهبودى زندگى مادى يا معنوى مردم را بوجود آورد ،بدترين ظلم بر انسانها است ، چه رسد به اينكه آن قدرت و امتياز را بصورت سلاحى در آورد و يكه تاز ميدان تنازع در بقا گردد .
بطور كلى مفهوم ضد عدالت ، ظلم است . معناى عدالت رفتار مطابق قانون است و چون همه شئون فردى و اجتماعى انسانها مشمول قانون بمعناى عمومى است ، انحراف از آن قانون بهر شكلى كه باشد ، ظلم و تعدى و تجاوز است . براى نابود ساختن يك جامعه يا يك تمدن هر يك از انواع ظلم كه ما تنها نمونه هايى از آنها را متذكر شديم ، كافى است . روايتى از پيشوايان نقل شده است كه مي گويد :
الملك يدوم مع الكفر و لا يدوم مع الظّلم ( اداره جامعه با كفر ميتواند دوام داشته باشد ، ولى با ظلم امكان پذير نيست ) .
امير المؤمنين عليه السلام در خطبه هاى آينده نتايج تباه كننده ظلم را گوشزد خواهد فرمود .
مبانى شناخت اصول فلسفى تمدن شناسى
ما در شناخت و تفسير و تحليل تمدنها ، هم بازيگريم هم تماشاگر
درباره شناخت تمدن اسلامى ، مانند شناخت ديگر تمدنها و فرهنگها ،مختصات ديدگاههاى مكتبى و عقيدتى پيش ساخته كاملا مؤثر بوده است ، لذا بنظر مىرسد اگر ما رنگ آميزى انديشهها و عقايد را در درك و تفسير و تحليل تمدنها كه مستند به عوامل درون ذاتى و برون ذاتى است ، ناديده بگيريم ،تحقيقات ما درباره اين موضوع با اهميت از تاريخ نگرى و تاريخ نگارى و ابراز آرمانهاى شخصى خود تجاوز نخواهد كرد . اين جمله را كه آلفردنورثوايتهد درباره تحقيقات گيبون در تاريخ ميگويد : « گيبون درباره سقوط و اعتلاى امپراطورى رم تحقيقات قابل توجهى انجام داده است ، ولى عينك » « قرن نوزدهم بر چشمانش » ميتوان بر اغلب تحقيقات در جهانشناسى و انسان شناسى تعميم داد . در بيان تفكيك « شيئى و رويداد براى خود » و « شيئى و رويداد براى ما » كه از زمان فارابى و شايد پيش از او مورد توجه قرار گرفته است ،يكى از زيباترين و رساترين جملهاى كه سراغ داريم ، همانست كه نيلز يوهر فيزيكدان دانماركى از لائوتسه نقل كرده است : « ما در نمايشنامه بزرگ وجود ،هم بازيگريم هم تماشاگر » .
براى توضيح اين اصل كه ميتوان گفت : براى ارزيابى معرفتهاى ما فوق العاده داراى اهميت است ، بايد اين اصل را كه از نظر « معرفت شناسى » فوق العاده اهميت دارد ، مورد بحث مشروح قرار بدهيم . ما براى روشن شدن اين اصل نخست مبانى زير را مطرح مي كنيم :
1 واقعيت اشياء و رويدادها با قطع نظر از درك و تعقل ما وجود دارد ،به خلاف ايده آليستها كه واقعيت اشياء و رويدادها را يا معلول درك و تعقل مى دانند و يا ملاك وجود واقعيت را درك و تعقل تلقى مىكنند . اين مسئله مشروحا در فلسفه مطرح شده است . ما در اين بحث كارى با آن مباحث نداريم ، تنها اين مسئله را كه واقعيت اشياء و رويدادها با قطع نظر از درك و تعقل ما وجود دارد ، به عنوان اساسى ترين اصل مى پذيريم .
2 نوعى از بازيگرى و موضعگيرى وجود دارد كه هرگز قابل اجتناب نيست و آن عبارتست از عوامل درك و هدفگيرى ما در جهان هستى [ در آيهاى از قرآن مجيد چنين آمده است :وَ تَرىَ الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِىَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ ( النمل آيه 88 ) ( و تو اى پيامبر كوهها را مى بينى و گمان مى كنى كه آنها جامد و ساكناند ، در حاليكه آنها مانند ابر در حركتند ) .]
3 خواسته اصلى ما در معرفت تماشاگرى است ، يعنى ما انسانها بطور جدى ميخواهيم معرفت اشياء را آن چنانكه هستند بدست بياوريم ، و كمترين دخالتى از عوامل برون ذاتى و درون ذاتى كه بر واقعيت اضافه يا از آن منها مىكند صورت نگيرد . يعنى ما ميخواهيم مثلا تمدن ايران باستان يا تمدن مصر ، يا تمدن بيزانس را آنچنانكه واقعيت داشتهاند ، درست مانند اينكه بخواهيم نور را از نظر فيزيكى محض بشناسيم ، درك كنيم ، نه آنچنانكه موضعگيرى خاص ما در اين دوران اقتضاء ميكند و نه با دخالت دادن آرمانها و عقايدى كه در باره اجتمع و طرز زندگى آن داريم ، و پس از اين دريافت واقع بينانه اصول ثابت و رويدادهاى موقت را از يكديگر تفكيك نموده براى پيشبرد حيات تكاملى جامعه از اصول ثابته و سازنده بهره بردارى نمائيم .
4 اين خواسته ما از ناحيه دو نوع عوامل درونى و برونى در معرض محدوديت قرار ميگيرد . بعنوان مثال درون ذاتى ، آن محقق كه درباره طبيعت بشرى بد بين است ، مانند ماكياولى بدون ترديد نمىتواند اين عينك را از ديدگان خود در تفسير و تحليل و شناخت تمدنها كنار بگذارد ، بالعكس كسى كه طبيعت بشرى را نيكو مىداند و خوش بين به طبيعت بشرى است ، نتايجى را كه از دلايل خود خواهد گرفت ، مخالف نتايج محقق بدبين خواهد بود . و مثال عامل برون ذاتى ، مانند چگونگى اجتماعى كه بررسى كننده تمدنها در آن زندگى مى كند .
5 اين اصل كه نتيجه سه اصل فوق است ، چنين است كه معرفت بشرى چه بخواهد و چه نخواهد ، آگاهانه يا نا آگاهانه تركيبى از بازيگرى و تماشاگرى مى باشد .
6 بازيگرى كه عبارت است از دخالت عوامل درونى و برونى در شناخت اشياء و رويدادها به دو قسمت مهم تقسيم مىگردد :
قسمت يكم بازيگرىهاييكه از جبر طبيعت ناشى ميگردد ، مانند كوچك ديدن اجسام از مسافت دور ، و دايره نمودن پنكه برقى در حال حركت سريع ، با اينكه آنچه كه واقعيت دارد سه شاخهاى در حال حركت سريع است . اين بازيگرى ها اگر چه معرفتهاى مختلف و متضاد را نتيجه مىدهند ، اما با توجه به موقعيتهاى گوناگون ناظران ، آن اختلاف و تضاد نه تنها كشنده و تزاحم مضر بر معرفت و حيات انسانها نمىباشند ، بلكه بهترين وسيله براى شناخت چهرههاى گوناگون واقعيت از ديدگاههاى متنوع مي باشد . [در جملهاى كه به پيامبر اكرم ( ص ) نسبت داده شده است ، فرموده است :
رب ارنى الاشياء كما هى ( خداوندا ، اشياء را آنچنانكه هستند بر من بنمايان ) مولانا جلال الدين موضوع موضعگيرى و بازيگرى را در چند مورد از مثنوى آورده است از آنجمله :
اى خدا بنماى تو هر چيز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا
چونكه برگردى و سر گشته شوى
خانه را گردنده بينى آن توئى
در داستان سنگ و اعرابى چنين نتيجه مى گيرد :
چيست اين كوزه تن محصور ما
و اندر آن آب حواس شور ما
اى خداوند اين خم و كوزه مرا
در پذير از فضل اللّه اشترى
]
قسمت دوم بازيگرى هايى است كه از خواسته ها و آرمانها و اصول پيش ساخته اى كه ناظر آنها را پذيرفته است ، سرچشمه ميگيرد . اين نوع بازيگريها و موضعگيريها مستند به عوامل گوناگون است . لازم است كه ما با مقدارى از اين عوامل آشنا شويم :
عامل يكم توجيهات درون ذاتى : مقصود از درون ذاتى آن نيست كه ذات آدمى بدون تماس با واقعيات عينى موضع مخصوصى بر خود مي گيرد ،زيرا واقعيت ذات آدمى داراى هيچگونه موضعگيرى ويژهاى قاطعانه نيست بلكه مقصود رسوب تدريجى پديدههايى از جهان عينى در درون است كه استعداد پذيرش آنرا در درون داشته و با گذشت زمان و تقويت يافتن بوسيله شرايط و مقتضيات ديگر ، بصورت عامل فعال در آمده ، شخص ناظر را آگاهانه يا ناآگاهانه توجيه مى كند [ بهمين جهت است كه دين اسلام تقويت و رشد شخصيت را بوسيله تعليم و تربيتهاى صحيح ، از اصول اساسى خود قرار داده است ، زيرا هيچ راهى براى جلوگيرى از عينكها و بازيگرىهاى اختيارى جز تقويت و رشد شخصيت وجود ندارد . ] بعنوان مثال : شخصى را فرض كنيم كه در دوران جوانى پديده لذت براى او با اهميت جلوه مى كند ، در جريان ارتباط با طبيعت و انسانها و رويدادهاى گوناگون ، عوامل لذت پيرامون او را فرا ميگيرد ، در مطالعاتى كه مىكند با فلسفه اپيكور آشنا مى شود ، مقدمات كتاب اصول قوانين بنتام هم كه درباره لذت و الم بحث مشروحى دارد سطوح روانى او را اشغال مىنمايد . تدريجا پديده لذت جوئى بصورت يك عامل فعال در سطوح روانى او دست بكار مىگردد . اهميت اين لذتجوئى در درون شخص مفروض گاهى بقدرى شدت پيدا مى كند كه فرماندهى شخصيت را در هر دو بعد معرفتى و عملى بدست مىگيرد . و بطور ملموس يا غير ملموس دست بكار مى شود .
مسلم است كه چنين شخصى نه تنها در تفسير تمدنها پديده لذتجوئى را بعنوان عامل اساسى معرفى خواهد كرد ، بلكه طبيعت آدمى را با همين پديده تفسير خواهد نمود . همچنين است سودجوئى و خودخواهى كه امثال توماس هابس و ماكياولى را به خود جلب كرده عينك خاصى را به چشمان آندو زده است كه هرگز آن را كنار نخواهند گذاشت ، مگر پيش آمدهاى محاسبه نشدهاى كه گاهى سر راه متفكران را ميگيرد و مسيرشان را عوض مىكند ، مانند تغيير مسير فلسفى كه اوگوست كنت بجهت عشقى كه به كلوتلد دووو پيدا كرد و نرمش و ظرافت مخصوصى در بينشهاى فلسفى او بوجود آورد . همچنين تغيير مسير حكيم سنائى غزنوى و دهها امثال اينان .
عامل دوم پذيرش از محيط و اجتماع ايدهها و عقايدى كه فضاى جامعهاى را فرا گرفته است ، اين ايدهها و عقايد كه از نمودهاى درون ذات است ، معمولا افراد جامعه را تحت سلطه خود مي گيرد و در هر دو شكل ملموس و غير ملموس در معرفت و عمل افراد تأثير مىگذارد . البته اين عامل بطور مطلق محكوم نيست ، بلكه اگر از طرف ناظر مايهگذارى و تشديد نشود ، و قدرت درست انديشيدن را از ناظر نگيرد ، بالاخره نه تنها ضررى به واقع جوئى و واقعيابى نمى زند ، بلكه مفيد و سازنده هم مى باشد .
6 آيا راهى براى از بين بردن يا تقليل بازيگرى و موضعگيرى تا حداقل وجود دارد ، يا نه ؟ و اگر وجود دارد آن راه را مىتوان پيش پاى همه هموار ساخت ؟
در مبحث پيشين موقعيكه بازيگرى ها را به دو قسمت مهم تقسيم كرديم ، ملاحظه كرديم كه قسمت اول عبارتست از بازيگرىهائى كه ناشى از جبر طبيعت انسان و موضع گيريهاى او است . قسمت دوم عبارتست از بازيگرىهاى ناشى از خواسته ها و آرمانها و اصول پيش ساختهاى كه ناظر در جهان عينى آنها را پذيرفته است . با در نظر گرفتن اين تقسيم ، آيا مىتوانيم براى هر يك از دو قسمت تا آنجا كه ممكن است راهى را در نظر بگيريم كه بتواند يا بازيگريهاى ما را از بين ببرد و معرفت ما محصول محض تماشاگرى و دريافت خود واقعيات بوده باشد و يا حداقل بازيگريهاى ما را تا حداقل تقليل بدهد ؟
راه از بين بردن يا تقليل بازيگرى ناشى از جبر طبيعت
البته اين مقدمه ضرورى را نبايد از نظر دور بداريم كه نادانى درباره يك واقعيت را نميتوانيم بازيگرى و موضعگيرى جبرى اصطلاحى بناميم .
اگر چه پوشيده شدن واقعيات در موقع جهل ممكن است به مقدمات جبرى مستند بوده باشد ، زيرا انسان جاهل تماسى با واقعيت برقرار نكرده است ، تا بتواند از رابطه تماشاگرى و بازيگرى درباره واقعيت برخوردار بوده باشد .
اما راه از بين بردن يا تقليل بازيگرى ناشى از جبر طبيعت ، مسلم است كه به كار انداختن عوامل ذهنى و مراعات اصول درست انديشيدن و تنظيم حواس طبيعى و تصحيح بهره بردارى از تماس با اشياء از موضع گيريهاى گوناگون ،در تقليل بازيگرى اثر فراوانى خواهد داشت . مثلا با به كار انداختن فعاليت تجريدى صحيح در مغز ميتوان اعداد و كليات را با دقت بيشتر و بدون دخالت دادن توهمات تجريد نموده ، در كارهاى علمى مورد استفاده قرار بدهيم .
ما ميتوانيم با افزايش معلومات درباره عوامل به وجود آورنده هنرها و تشخيص نمودهاى حقيقى هنرى و زيبائى ، از بازيگريهاى خود درباره دو موضوع مزبور تا حد قابل توجه بكاهيم . از طرف ديگر بدست آوردن و تنظيم وسائلى كه مي توانند ابعاد بيشترى از واقعيات را براى ما قابل درك بسازند و مختصات موضع گيرى ما را الغاء كنند ، موفقيت بيشترى در تقليل بازيگرى ناشى از موضعگيرى خاص بدست بياوريم . مانند ميكرسكب و تلسكب و غيره . از آنجمله تنظيم قطب عينى اشياء در موقعيتهاى گوناگون آشنائى صحيحترى با ابعاد واقعيات نصيب ما خواهد كرد . مانند مطالعه آهن در سرما در حرارتهاى گوناگون ، در حال ذوب ، درماندن زير خاك ، در تماس با آب و غير ذلك و تنظيم قطب ناظر مانند از نزديك ديدن اجسام و از دور ديدن آنها و تماشاى اجسام از ديگر نقاط گوناگون .
همچنين تصرفهاى متنوع در واقعيتهاى عينى كه در نتيجه آنها ميتوانيم با استعدادها و امكانات موجوده در واقعيتها آشنائى بيشترى پيدا كنيم . ما با اين فعاليتها ميتوانيم تا حدود زيادى از دخالت موضعگيرى و بازيگريهاى خود در شناخت واقعيات بكاهيم و هيچ روش علمى و بينش مكتبى تأثير اين فعاليتها را در تقليل مختصات موضعگيرى در معرفت را نميتواند منكر شود . اكنون اين مسئله پيش ميآيد كه آيا اينهمه فعاليتها براى بدست آوردن شناخت همه ابعاد واقعيتها بدون كمترين دخالتى از موضعگيريهاى ما كفايت ميكند ، يا نه ؟ پاسخ اين مسئله منفى است بدون اينكه ما را درباره معرفتهايى كه به دست مي آوريم ، مردد نموده تزلزلى در منطقى بودن معرفتها ، به وجود بياورد .
توضيح اينكه اگر چه ما نمي توانيم ساختمان حواس و خصوصيات فيزيولوژيك مغز را بكلى كنار گذاشته و قدرتى بدست بياوريم كه بدون كمترين دخالتى از قطب درك كننده ، همه واقعيتها را در همه شرايط بشناسيم و همچنين اگر چه نميتوانيم مختصات ويژه وسائلى را كه براى كمك و گسترش معرفت ما ساخته مي شوند ، از آنها سلب كنيم ، مانند مختص آهن و چوب و آب و جيوه و پشم و فلزات گوناگون و جيوه در پذيرش و منعكس ساختن اثر حرارت ، با اينحال روش علمى و معرفتهاى جهان بينى ما با عوامل و مقدمات منطقى خود ، زندگى ما را درد و بعد علمى و عملى بعهده مي گيرند . بهمين جهت است كه متفكران صاحبنظر همواره اين اصل كلى را كه معرفتهاى ما درباره جهان عينى نميتوانند مطلق بوده باشند ، بعنوان يك اصل كلى پذيرفتهاند ، لذا در اين مورد نبايد ايده آليستها بهانهاى بدست آورده ، بگويند كه بنابر اين ، واقعيتها تابع قطب درك كننده ميباشند ، زيرا اين يك حرف ساده لوحانه است كه از عدم درك « جهان با شناسائى جهان فرق دارد » ناشى مي گردد . به اضافه اينكه آن تشنگى سوزان كه در نهاد همه انسانها براى درك واقعيتها وجود دارد ، با توجه به اصول و قوانين كاملا مشترك ميان همه انسانها ، مي تواند اشباع گردد . مثلا وقتى كه وارد كارگاه معظمى مي شويم و مى بينيم كه دهها ماشين با فعاليتهاى گوناگون ، در عين حال منظم كار مي كنند ، با اينكه از طرز كار و نتيجه كار هر يك از آن ماشينها اطلاع مشروح نداريم ، اين اصل كلى را درك كردهايم كه همه اجزاى ماشين و روابط آنها با يكديگر در مجموعهاى تشكل يافته كه به وسيله انسانهائى عاقل به كار افتادهاند ، محصول يا محصولهائى را به وجود ميآورند . اگر پذيرش اين اصل كلى معلول موضعگيرى خاص است ، همه انسانها در اين موضعگيرى مشتركند و اگر پذيرش آن معلول تماشاگرى محض است . همه انسانها از اين تماشاگرى برخوردارند .
دو نوع اصول مشترك بعنوان پايه هاى اساسى اصول در شناخت پى ريزى تمدنها جريان دارند :
نوع اول اصل يكم « غير مشروط » خود خواهى حيات
به اتفاق نظر همه زيست شناسان و صاحبنظران علوم انسانى ، خود خواهى حيات چه در صورت فردى و چه در حال تشكل جمعى يك اصل كلى و استثناء ناپذير است . حيات پديدهايست كه تكاپو براى جلب عوامل ادامه خود و دفع هر گونه عامل مزاحم بقاى خود بارزترين مختصات آن است . اين اصل با عباراتى گوناگون مطرح ميگردد : « صيانت ذات » ، « حب ذات » ، « خودخواهى طبيعى » ، « خود داشتن » ، « تكاپو در راه حر است و بقاى حيات » . ما اين خود خواهى را بر دو قسمت مهم تقسيم مي كنيم :
1 خود خواهى مثبت ( خود خواهى معقول ) 2 خود خواهى منفى ( كه عامل زوال خود را در خود مىپروراند ) خواص و عوامل اين دو نوع خود خواهى در اين مبحث تدريجا روشن خواهد گشت . حاكميت مطلق اصل خود خواهى كه مورد مشاهده و محصول تجربه كاملا عمومى است ، چگونه و از چه عاملى به وجود مي آيد ، هنوز در ميان فرضيههاى زيادى غوطه ور است ، تفسير علمى محض درباره اين پديده تا كنون ديده نشده است ، بهمين جهت است كه بررسى پديده مزبور غالبا در مرزى ميان مكتبهاى فلسفى و فرضيههاى علمى صورت مي گيرد .
اين پديده كاملا اصيل در جانداران غير انسان ، بجهت محدوديت استعدادهاى گوناگون ، بسيار محدود و فعاليت آن در ابعاد اندكى است .لذا دنياى حيوانات نه فرهنگى دارد و نه تمدنى و نه ساير مختصات تكاملى .تنها انسان است كه بجهت داشتن مغز و امكان رشد خود طبيعى به روان و روح ،به كاوش در طبيعت و رابطه با افراد همنوع خود پرداخته ، ابعاد متنوعى از مغز و روان خود را ميگستراند و در نتيجه تمدنها و انواعى از فرهنگها را به وجود مي آورد . در نتيجه اين كاوشها و ارتباطات پيشتازانه ، خاصيت اساسى حيات را كه « خود خواهى » است ، نه تنها از دست نميدهد ، بلكه معمولا در پيرو آن فعاليتها ، خود خواهى او نيز وسعت و قدرت و تنوع زيادترى پيدا مي كند .
در گذرگاه توسعه و تنوع و اقتدار خواهى ، عوامل محيطى و اجتماعى و آرمانهاى تثبيت شده در اجتماع و بارقههاى مغزى و روانى انسانها ، در توجيه پديده خود خواهى نقش اساسى را بعهده مي گيرند . براى كسانيكه آگاهىها و هشياريهائى بوجود آمده و انسانهاى جز خود را براى آنان مطرح نموده و توانستهاند هدفهايى والا براى زندگى تصور نمايند ، خود خواهى آنان با طى تدريجى مراحل رشد ، مسير مثبت را پيش مي گيرد و طعم حيات كلى انسانها را به آنان مى چشاند و ارزش تكاپو براى هدفهاى والاتر را براى آنان قابل پذيرش ساخته و آنان را براى رسيدن به آن هدفهاى والا به تكاپو وادار ميكند . اين خود خواهى مثبت ، خود خواهى معقول نيز ناميده ميشود . اين خود خواهى مثبت مبناى پيشرفت خود را تعهد و احساس مسئوليت در برابر آن تعهد استوار ساخته ،عدالت و آزادى بارور و معرفت مثمر را چه در خود و چه در ديگران ، عناصر اساسى حيات خود تلقى مي كند .در مقابل اين نوع انسانها ، نوعى ديگر را كه متاسفانه اكثريت چشمگير را تشكيل مي دهد ، ميتوان ديد كه خود حيات و همه استعدادهاى پر تحرك و فعال آن را در راه تورم خود طبيعى استخدام مي كنند .
و ميتوان گفت : خود طبيعى اين مردم كه كوششى براى تفسير و توجيه معقول آن ننمودهاند ، دست به كار شده ، خود حيات و استعدادهاى فعال و متنوع آن را در مسير تورم خود طبيعى مستهلك مي سازند . اين خود طبيعى توجيه نشده مبدأ و مسير و مقصدى جز خود محورى نميشناسد ، اگر ميلياردها برابر جهان هستى تحت سلطه اقتدار آن قرار بگيرند ، براى افزايش تورم خود همه آنها را قربانى مينمايد و نه تنها آهى هم نميكشد ، بلكه قطعا خود را طلبكارهم ميداند كه چرا مثلا كهكشان هفتاد و سوم ، در حركت مطابق خواسته او يك دقيقه و پنجاه و نه ثانيه و نيم تاخير روا داشته است او در تأخير كهكشان مزبور در آمدن به پيشگاهش ( بمقدار يك دقيقه و پنجاه و نه ثانيه و نيم ) از اينكه آن كهكشان از حساب بازيگرانه او سر در نمي آورد ، بسيار خشمگين خواهد بود اين هم يكى از مختصات پديده خود خواهى است كه همواره در كمين بهره بردارى از حقايق با ارزش انسانى ، مانند عدالت و آزادى و فرهنگ و تمدن نشسته ، داد و فريادهاى جدى براه مي اندازد ، اين داد و فريادها كه در شكل جدى و بسيار ماهرانه براه ميافتد فضاى درون انسانهاى جامعه را اشغال و آنانرا بحركت در مي آورد ، سپس از آن هنگام كه پيشتازان خود خواه توانستند ميدان جامعه را براى خواسته هاى خود خالى نمايند ، همان عدالت را براى بازيگرىهاى ذهنى به بيابان بىسر و ته فلسفه تبعيد مينمايند و آزادى را در حدودى كه وارد به منطقه ممنوعه خواسته هاى آنان نگردد ، محترم مي شمارند .
فرهنگ و تمدن نيز براى تمركز قدرت استخدام ميشوند و اگر « خود خواهى طبيعى » در مسير خود به « خود خواهى معقول » تبديل گردد ، تمدنى كه در حال پىريزى يا حركت به رشد و كمال است ، عامل بقاء و اعتلاى خود را در ذات خويش تضمين مينمايد ، چنانكه عناصر طبيعى تشكيل دهنده و توليد كننده حيات با وسيله قرار گرفتن و باز كردن راه براى پيشرفت حيات ، موجب به وجود آمدن خود در جاندار گشته و اداره حيات را در برابر عامل مزاحم آن تضمين مينمايد . در نتيجه اين ملاحظات است كه ميتوان با صراحت قاطعانه گفت كه ملاك تمدنها نه ساختمانهاى سر به فلك كشيده است و نه افزايش جمعيت و نه پيشرفتهاى تكنولوژيك و نه فراوانى دانش اندوزان ، همچنين علامت يك تمدن واقعى نه سرعت در حركات و نقل و انتقالات است و نه ماشينهاى بسيار دقيق و بوجود آورنده محصولات عالى و نه اشباع لذايذ گوناگون و فعاليتهاى خود خواهانه كه موجب بر كنار ماندن انسان از هدفهاى تفكرات و تكاپوها ميباشند . پديدههاى مزبور هنگامى مي توانند بعنوان تمدن واقعى و با ارزش تلقى شوند كه در راه تحقق بخشيدن به « انسان محورى » بكار بيفتند . انسان محورى تنها راه وصول به « حيات معقول » است كه اشتياق به آن ، هم در مغزهاى جهان بينان راستين زبانه ميكشد و هم در اعماق سطوح روانى همه انسانهائى كه درباره انسانيت دركى و احساسى دارند . نتيجه ديگرى كه از اين ملاحظات بدست مي آيد ، اينست كه چون ملاك تمدن انسانى ، تعديل خود خواهى و به حركت در آوردن انسانهاى داراى خود در راه تحقق بخشيدن به « حيات معقول » است ، لذا شماره تمدنهائى كه تا كنون به عنوان تمدن مطرح مي شوند ، بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرند .
بهمين جهت است كه بنظر ما اجتماعى از انسانها كه به مرحله درك « حيات معقول » و كوشش صميمانه در راه تحقق بخشيدن به آن رسيده و با امكاناتى كه دارا هستند ، در به فعليت رسانيدن ابعاد مادى و معنوى خود در دو قلمرو فرد و اجتماع گام برميدارند ، از تمدن حقيقى برخوردارند ، اگر چه از نمودهاى معمولى تمدن اصطلاحى محروم بوده باشند . با تمام جرئت مي توان گفت : اگر ده فرد از انسان در يك كوير با ارتباط منطق انسانى با يكديگر زندگى كنند و همه آنان در لذايذ و آلام و موفقيتها و محروميتها شريك يكديگر باشند و هشيارى و وجدان آزاد راهنماى زندگى آنان بوده امتيازاتى را كه بدست ميآورند ،امانتهائى تلقى كنند كه حيات دسته جمعى آنان مالك آن امانتها بوده باشد ، اين ده فرد در سالمترين تمدن زندگى ميكنند ، در صورتيكه زندگى صد ميليون انسان در يك جامعه با تسلط بهمه ابعاد زندگى و با سيطره بهمه كرات كيهانى و اعماق اقيانوسها و قلمرو ذرات بنيادين جهان و با داشتن همه امتيازات زندگى معمولى ،بدون اشتراك با وجدان آزاد در « حيات معقول » از تمدن واقعى محرومند .
تعديل خود خواهى ها بر اساس جبر تكنولوژى ناآگاه از عناصر تمدن واقعى نيست
امروزه وقتى كه قدم بيك جامعه مغرب زمين يا مشرق زمين ميگذاريد كه داراى نمودهاى تمدن اصطلاحى است ، نظم و ترتيب را در همه جا حكمفرما مىبينيد . كارگاهها ، آموزشگاهها ، مراكز نقل و انتقال ، موزهخانه ها ،راهروهاى زير زمينى ، ادارهها ، مراكز ارتشى ، معابد ، فروشگاهها ، همه جا و در هر شرايطى نظم دقيق در جريان است ، بطوريكه گوئى در آن مراكز و جايگاهها انسانى با « ميخواهم شخصى » وجود ندارد . بدون ترديد اين نظم و منفى شدن « ميخواهم شخصى » ناشى از تعديل خود خواهى است ، و ليكن كدامين تعديل ؟
و با كدامين عامل ؟ نخست عامل تعديل را متذكر مي شويم ، سپس چگونگى تعديل خود بخود روشن ميگردد . عامل اين تعديل تكنولوژى بمعناى وسيع آن است كه در همه شئون انسانهاى امروزى حاكميت مطلق دارد . تكنولوژى چيست ؟
تكنولوژى بطور ساده عبارتست از مواد و پديدهها و اشكال صنايع ماشينى كه از آگاهى و آزادى و ارزشها و عدالت و تاريخ و لذت و الم بشرى بر كنار است .
اين غول ناآگاه كه زائيده شده از فرشته مقدس علم است ، در گذرگاه قرون و اعصار بعنوان آرمانى در لابلاى سطوح روانى انسانها وجود داشته و با كلماتى مانند رفاه و آسايش و ترقى و تكامل در جهان هستى ابراز ميشده است .
بعقيده ما اكنون هم تكنولوژى كه فرزند مشروع علم است ، امتياز مزبور را از دست نداده است و بزرگترين نعمت الهى است كه خداوند به وسيله مغزهاى بشرى براى انسانها عنايت فرموده است . آنچه كه باعث حسرت و تأسف و بدبختى انسانهاى امروزى گشته است ، نه علم است و نه هنر است و نه تكنولوژى ،بلكه ادامه بيش از حد بيمارى خود خواهىها است كه در جنگ جهانى اول و دوم ،همه جوامع را تا پرتگاه مرگ رسانيد ، با اين حال خود خواهان كه خود را گردانندگان تمدن ناميدهاند ، به خود نيامدند و روزبروز به بستن دست و پاى انسانها با زنجير پولادين تكنولوژى افزودند و تكنولوژى را به شكلى از وسيله انتقال اراده عده اى از گردانندگانش در آوردند كه تا حد تعيين سرنوشت و كيفيت و كميت حيات انسانها و آگاهىها و ارزشهاى آنان دست به كار شده است . اينست آن تعديل خود خواهى كه نه خودى را براى انسانها باقى گذاشته است و نه خواستن آن خود را . مفهوم واقعى از « خود بيگانگى » از همين تعديل جبرى خود و خود خواهى سر چشمه مي گيرد .
خود شكنى يا تعديل خود خواهى بر اساس جبر تكنولوژى يا زير بناى قدرت پرستى ماكياولى
مسئله اين نيست كه بشر امروزى خود شكنى را بر اساس جبر تكنولوژى با زير بناى قدرت پرستى ماكياولى ، تعديل خود خواهى و پيشرفت ناميده است مسئله اين است كه مجموعه اين خود شكنى و قدرت پرستى را با كلمه تمدن كه داراى مفهوم آرمانى است ، به رخ بشريت كشيده و با اين كلمه انسانى ،خود انسان را به بيگانگى از خود و ديگران مبتلا ساخته است .
اين همان تمدن است كه پايمال شدن جوامع و اقوام ناتوان را امرى كاملا طبيعى و مسابقه قدرتمندان را با مستهلك ساختن مواد حياتى و مغزها و بودجههاى كلان كه با ارقامى شبيه به ارقام نجومى محاسبه مىشوند ، قانونى و ضرورى تلقى مى كند . حتما اين سؤال را مطرح خواهيد كرد كه شما به چه علت نام تعديل « خود خواهى » را به خود شكنى تغيير داديد ؟ ما در كشورهاى صنعتى در همه شئون زندگى انسانها ، با رضايت و اقناع و خوشىها روبرو مي شويم و هيچ فردى را نمى بينيم كه احساس كند كه « خود » او شكسته است . پاسخ اين سئوال شما خيلى روشن است .
اولا زنبور عسل و موريانهها هم ، هيچ احتمالى نميدهند كه در برابر « خود » هاى انسانها ، خود بسيار بسيار محدود و شكستهاى دارند .
ثانيا شناخت واقعيتهاى اساسى يك جامعه انسانى را نميتوان از نمودهاى روبنائى عينى مردم آن جامعه استنباط نمود و الا مى بايست دوره گردها و رانندگان وسائل نقليه عمومى و گردانندگان كافهها و فروشندگان بليطهاى سينماها و ورزشگاهها ، جامعه شناسان و فيلسوفان و صاحبنظرانى برجسته درباره انسانها و جوامع آنان بوده باشند آنچه كه ميتواند بازگو كننده واقعى شئون زندگى مردم امروزى باشد ، نظرات و عقايد محققان صاحب نظر و دور از آلودگيهاى متنوع است كه انسان را از ديدن واقعيتها منحرف مي سازد . جاى بسى خوشوقتى است كه دوران ما از وجود اينگونه محققان راستين برخوردار است . شما همزمان با مطالعه زيبائىها و امتيازات زندگى ماشينى كه تنها در سطوح ظاهرى حيات آدميان ديده ميشوند ، ميتوانيد صدها كتاب و مقالات بسيار ارزنده و علمى را هم مطالعه كنيد كه محتويات آنها از شكستن خود انسانها و بيگانگى آنان از يكديگر و حتى بيگانگى از خود و نگرانى شديد جوانان از آينده و بىاعتبارى حيات امروزى و تحولات دگرگون كننده مشخصات ساختى و اختلال كنشى زندگى و غير ذلك ، داد و فرياد به راه انداخته است . بعنوان نمونه براى هشت نوع انحراف انسان از مجراى طبيعت مطلوب خود ، كتابى بنام « هشت گناه بزرگ انسان متمدن » از خود مغرب زمين منتشر مي گردد [اين كتاب بوسيله كنراد لورنتس تأليف و بوسيله آقايان دكتر محمود بهزاد و دكتر فرامرز بهزاد به فارسى ترجمه شده است] اين هشت گناه بزرگ عبارتند از :
1 مشخصات ساختى و اختلالهاى كنشى سيستمهاى زنده .
2 تراكم جمعيت .
3 ويران ساختن محيط زندگى .
4 رقابت آدمى با خود .
5 سستى احساس .
6 تباهى وراثت .
7 سنت شكنى .
8 نظريه پذيرى .
مقدارى قابل توجه از تباهىهائى ديگر كه ره آورد تمدن محاسبه نشده مغرب زمين است ، پنج گناه ديگر را ميتوان به آن گناهان هشتگانه افزود كه برخى از آنها از مشتقات و نتايج همين گناهان هشتگانه است كه لورنتس بررسى مىكند .
9 تخدير گرائى .
10 اغماض و ناديده گرفتن تناقضات .
11 بىاعتنائى به آينده .
12 توجيه فلسفى قدرت پرستى كه ريشههاى آن به افكار ماكياولى كشيده مىشود .
13 پيوستن انسان به انسان براى رفع احتياج و گسيختن آن دو از يكديگر بجهت سود شخصى .
يا خود خواهى را بكلى طرد كنيد ، يا فلسفه ماكياولى را بپذيرد
[ يكى از بدبختىهاى تباهكننده معرفت بشرى اينست كه از كلمه فلسفه ( مشتق از فيلاسوفيا ) بمعناى دوستدار و جوينده حكمت ، تخريب و تباهى حكمت منظور مي شود . ] اين هم يك منطق شگفت انگيز است كه ميگويد : « يا خود خواهى را بكلى طرد كنيد ، يا فلسفه ماكياولى را بپذيريد » ساده لوحانى كه افكار حقيقتجو را در محاصره فوق قرار ميدهند ، راه سوم را فراموش مىكنند كه عبارت است از « خود خواهى تعديل يافته به وسيله وجدان آزاد » اگر كسى امكان پذيرى و تحقق اين راه سوم را انكار نمايد ، در حقيقت ميليونها قربانيان حق و حقيقت و نمودها و فعاليتهاى كاملا انسانى رادمردان تاريخ را ناديده ميگيرد . و حتما آن بنيانگذاران اصيل ارزشهاى انسانى را احمق و ديوانه بلكه مضر و مفسد تلقى ميكند زيرا آنان نه تنها خود خواهى را از درون خويشتن منتفى ساخته اند ، بلكه عوامل مزاحمى براى طغيانگرى طغيانگران نيز بوده اند .
پس خود خواهى را ميتوان با وجدان آزاد ، نه با عوامل جبردر راه هدف خود هر ارزش و اصل و قانون و حقيقت را نابود بسازيد فلسفه ناميده مىشود مگر ماكياولى چه ميگويد ، جز اينكه سياستمدار براى رسيدن به قدرت ، بايستى بهر كارى دست بزند مثل اينكه در آن موقع كسى نبود كه باين جوجه قيصر بورژيا بگويد : همه مردم مىبينند كه گربه موش را مي درد و شير آهو را . تو با كدامين تعقل و انديشه اين جريان را بازگو ميكنى و آن را فلسفه سياسى مينامى ؟
عينى تعديل نموده با عامل انسان محورى حتى در راه « حيات معقول » انسانها به زندگى خود پايان داد و پايههاى رسالت انسانى را محكمتر ساخت . از طرف ديگر فلسفه ماكياولى عامل نابودى خود را در درون خود مي پروراند .
وقتى كه ميگوئيد فلسفه ماكياولى ، در حقيقت ميگوئيد : فلسفه مخصوصى كه عامل نابودى خويشتن هم هست . براى اثبات اين ادعا نخست اصول اساسى اين فلسفه را يادآور ميشويم :
« خلاصهاى از عقايد سياسى ماكياولى : »
1 هدف وى از فلسفه موضوعه خويش : تأسيس دولتهاى متحده و قوى و مستقل و متمركز ايتالى كه تابع كليسا نباشد و در اروپا صاحب تفوق سياسى گردد .
2 مرام كلى : بد بينى ( پسى ميسم ) و طرفدارى از ظلم و استبداد و حكومت مطلقه نامحدود .
3 طبيعت انسان : گويد انسان موجود سياسى است و طبعا فاسد و شر و خود خواه خلق شده است ، لذا علاج دفع شرور انسانى و شرط برقرارى نظم در جامعه همانا تشكيل حكومت مطلقه و مقتدر است .
4 زمامدار و فن زمامدارى چون مردم طبعا بد و خودخواه خلق شده اند ، لذا محرك زمامدار بايد اولا طبيعت خود پرستى ( اگوئيسم ) باشد و ثانيا روش خود را بر اساس بدبينى ( پسى ميسم ) قرار دهد و اعمال و افعالش شديد و سخت و ظالمانه باشد و حدى نداشته باشد . و چون طبيعت انسان متجاوز و منفعتجو است و طمع وى را حدى و سر حدى نيست و مدام ميخواهد بر موجودى مال و مقام و موقعيت خود بيفزايد و چون قدرت و تملك اموال بواسطه كميابى طبيعى ، محدود است ، لذا كشمكش و رقابت بين افراد جامعه را به هرج و مرج ( آنار شيسم ) تهديد مي كند ، مگر آنكه قدرتى ما فوق ايشان جلوشان را بگيرد و مطامع آنها را مهار كند . زمامدار نه تنها معمار كشور و دولت است ، بلكه معمار اخلاق و مذهب و اقتصاد و همه چيز است . اگر زمامدار بخواهد بماند و موفق باشد ، نبايد از بدى كردن بهر اسد و مبادا از شرارت احتراز جويد ، زيرا بدون انجام شرارت و بدى حفظ دولت محال است . بعضى تقوىها موجب خرابى و بربادى است و بعضى شرارتها باعث بقاء و سلامتى . تنها دولت متكى به زور موفق است و بس . هيچ ترازو و مقياسى براى قضاوت عمل زمامدار در دست نيست ، بجز موفقيت سياسى و ازدياد قدرت .
5 اخلاق و مذهب : اخلاق و مذهب و ساير تصورات اجتماعى ،همه آلت دست زمامدار است براى نيل به قدرت و آنرا نبايد در سياست و اداره حكومت دخالت دهد و رعايت نمايد .
6 حقوق و قانون ، ناشى از اراده زمامدار است : زمامدار خود بمنزله قانون است و قانون موضوعه وى واجب الاطاعه . ولى خودش از رعايت قانون و اخلاق مستثنى است . قانون بر حسب اراده زمامدار قابل نسخ و تغيير است . زمامدار ما فوق قانون است و هر چه كه بخواهد ميتواند بكند . اخلاق مخلوق قانون موضوعه زمامدار است .
7 حكومت : حكومت بر پايه ضعف افراد بنا شده و افراد براى حفظ خويشتن از خطر افراد ديگر محتاج به كمك دولتند .
8 روش حكومت : زمامدار براى نيل به قدرت و ازدياد قدرت و حفظ آن مجاز است بهر عملى از زور و حيله و تزوير و غدر و قتل و جنايت و تقلب و نقض قول و پيمان شكنى و نقض مقررات اخلاقى متوسل شود و هيچ نوع عملى براى نيل به قدرت و حفظ آن براى زمامدار ممنوع نيست ، به شرط آنكه با مهارت و زيركى و در صورت لزوم محرمانه و سرى انجام بگيرد تا نتيجه منظور را بدهد . اگر عمل ظلم و جنايت زمامدار را متهم ميكند ، در عوض نتيجه عمل كه موفقيت است وى را تبرئه مينمايد » [تاريخ فلسفه سياسى ج 2 چاپ 3 ص 432 آقاى دكتر پازارگاد]
اكثر اين مواد را در دو كتاب « شهريار » و « مقاولات » ماكياولى مي توان ديد ، با اين تفاوت كه محتويات كتاب مقاولات ، بسيار معتدلتر بوده ، و به واقعيات اجتماعى بيشتر اهميت مي دهد .
تحليل و انتقاد از تفكرات سياسى ماكياولى
بدانجهت كه در سر تا سر نهج البلاغه با حقايق و واقعياتى مخالف تفكرات ماكياولى روبرو مي شويم [ روشنترين و قاطعانه ترين سخنى كه امير المؤمنين عليه السلام در توصيف فلسفه ماكياولى و انحراف وحشتناك آن ، از حق و حقيقت ، فرموده است ، جملاتى است كه در خطبه 200 در بيان سياستگرى هاى مزورانه و حيله گرانه معاويه فرموده است :« سوگند ، بخدا ، فهم سياسى حيله گرانه معاويه بيش از من نيست ، كارى كه او مي كند : حيله گرى و انحراف است ، اگر حيله بازى در اداره انسانها منفور و وقيح نبود ، از حيله سازترين مردم بودم ، ولى هر حيله سازى ، انحراف و هر انحرافى كفرى است . . . »] ، و بدانجهت كه از دورانهاى اوليه بروز دولتها تاكنون ، سياستمداران معمولى و حرفهاى آگاهانه يا ناآگاه با كميتها و كيفيتهاى مختلف ، روش ماكياولى را پيش گرفته و با توسعه روابط اجتماعى ، ميان جوامع و شيوع استثمار و سلطهگرى قدرتمندان ، اين روش را توسعه مي دهند ، لذا مجبوريم كه تفكرات سياسى ماكياولى را مورد تحليل قرار داده و انتقاداتى را كه بر آنها وارد است ، مطرح نمائيم :
مسئله يكم « هدف وى از فلسفه موضوعه خويش »
تأسيس دولتهاى متحده و قوى و مستقل و متمركز ايتالى است كه تابع كليسا نباشد و در اروپا صاحب تفوق سياسى گردد . » اصل اين قضيه كه جلوگيرى از هرج و مرج در جامعه و ويرانىهائى كه از تعدد مراكز قدرت و تصميمگيرى ، بوجود ميآيد ، احتياج به قدرت متمركز دارد ، جاى ترديد نيست ، زيرا اين يك اصل بديهى سياسى است كه افراد و گروههايى كه در يك جامعه زندگى مي كنند ، فرشتگان نيستند ، سودجوئى دارند و خود خواهىها . و گمان نميرود حتى يك فرد عاقل كه اندك اطلاعى از خود محورى انسانها داشته باشد ، مخالف اصل تمركز قدرت و تصميمگيرى بوده باشد ، تا آنگاه كه دگرگونىهاى تكاملى واقعى نصيب انسانها گردد و خود محورى انسانها به انسان محورى مبدل شود كه فعلا با شرايطى كه ما مىبينيم ، رؤيائى بيش نيست . آنچه كه مهم است دو موضوع است كه ماكياولى ميخواهد از اصل تمركز نتيجه بگيرد :
موضوع يكم « بدست آوردن تفوق سياسى در اروپا »
اين سئوال پيش مي آيد كه چرا ايتاليا به اصلاح جامعه خود و اداره آن ، قناعت نكند و هواى تملك و سلطهگرى بر اروپا را در سر بپروراند ؟
كدامين دليل اثبات كرده است كه ايتاليا بايد قيم جوامع اروپائى باشد ؟ همان دليل كه ميگويد : بايد ايتاليا قيمومت اروپا را در اختيار خود بگيرد ، به نژاد ژرمن و باوارياهم ميگويد : قيمومت اروپا بايد در دست آلمان بوده باشد و همين دليل است كه بنوبت خود ناپلئون بناپارت را بحركت و فرياد زدن در ميآورد كه « فرانسه فوق همه » . تجويز اينكه دولت ايتاليا بايد چنان قدرتمند و متمركز باشد كه اروپا را تحت سلطه خود قرار بدهد ، فلسفه نيست ،بلكه فرمان هجوم آتيلائى به اروپا است . بهترين دليل اينكه ماكياولى با اين جمله كه « بايد دولت قدرتمند ايتالى تفوق سياسى در اروپا بوجود بياورد » فلسفه نبوده ، بلكه فرمان حمله به اروپا را صادر ميكند ، اينست كه در هنگام انتقاد از كليساهاى ايتاليا مي گويد : « كليسا هنوز كشور ما را در حال تجزيه نگاهداشته و مسلما هيچ كشورى نميتواند هرگز به مرحله وحدت برسد و شاد باشد مگر اينكه كاملا مطيع يك حكومت گردد ، خواه آن حكومت جمهورى باشد و خواه سلطنتى ، چنانكه در اسپانيا و فرانسه ملاحظه مي شود » پس به اعتراف ماكياولى ، اسپانيا و فرانسه در آن دوران از وحدت اجتماعى و حكومت متمركز برخوردار بوده است ، با اين اعتراف توصيه به تفوق سياسى بر اروپا ،اگر مقصود زير سلطه گرفتن اروپا باشد ، فرمان حمله به اروپا است ، نه فلسفه سياسى .
مگر اينكه گفتار ماكياولى چنين تفسير شود كه او اعتلاى سياسى ايتاليا را ميخواهد ، نه سلطه ايتاليا را بر اروپا . ولى با نظر به زير بناى تفكرات وى ، ميتوان نه تنها آرزوى سلطه ايتاليا را بر اروپا ، بلكه بر همه قارههاى دنيا را در مغز ماكياولى سراغ گرفت ، زيرا او طبيعت بشرى را چنان سلطه گر ميداند كه قناعت به حوزهاى محدود را ضد طبيعت بشرى تلقى ميكند . البته مسلم است كه ناپلئون بناپارت ماكياولى تر از خود ماكياولى نبوده است ، با اينحال مطابق گفته وى درباره طبيعت انسانى بود كه همه دنيا تكميل كننده لقمهاى بود كه بناپارت ميخواست . البته اين يك آرمان اعلاى انسانى است كه انسانهاى بزرگى از جوامع برخيزند ، و سرحدات را بردارند و تحت پرچم انسان محورى يك دولت جهانى تشكيل بدهند و اين دولت آرمانى با فرض « هر كس قدرت و اسلحه و حيله گرى بيشترى دارد ،پيش بتازد » تناقضى آشكار است كه جز در مغزهاى محروم از انديشه هاى معقول پديدار نمي گردد .
موضوع دوم ماكياولى توصيه مي كند كه دولت قوى و مستقل و متمركز ايتاليائى ، بايستى از كليسا جدا شود و از آن تبعيت نكند .
اين هم يك مطلق پردازى است كه ذهن ماكياولى را به خود مشغول نموده است . يك انديشه فلسفى دقيق كه متكى بر واقعيات و تجربيات عينى بوده باشد ، نبايد با حساسيت و خصومت خاصى درباره نهادهاى ريشهدار انسانها قضاوت كند . مسجد ضرار در صدر اسلام بدانجهت كه وسيلهاى براى مختل ساختن افكار رو به تكامل جامعه گشته بود ، با دستور پيامبر و با دست مسلمانان محكوم و ويران گشت ، همچنين مساجد دوران بنىاميه و بنىعباس كه جايگاه تبليغ خود كامگان سلطهگر گشته بود ، مورد نفرت مسلمانان حق طلب بوده و آنان با ديده جايگاه سازندگى انسان به آن مساجد نمىنگريستند . با اينحال مساجد بطور مطلق محكوم نگشت و بعدها وظايف واقعى خود را انجام داد .
كليسا هم با نظر به معتقدان راستين آنها مانند مساجد مسلمانان و ديگر معابدى است كه بعنوان رصدگاههايى براى نظاره به كمال بىنهايت كه خدا است و پاكى از خود خواهىها و توجه به اصالتهاى انسانى بوجود آمدهاند ، هر معبدى كه از انجام اين وظيفه منحرف گشته ، آلت دست سودجويان خود محور گردد ، آن معبد اگر تا حد مسجد ضرار برسد ، نه تنها دولت انسان محور بايد راه خود را از آن معبد جدا كرده و تبعيت از آن ننمايد ، بلكه وظيفه دولت انسان محور آنست كه آن معبد را ويران نموده ، مصالح ساختمانىاش را در ساختن آشيانه براى انسانها بكار ببرد و اگر تا حد مسجد ضرار نرسيده و با دغل بازيهائى كه گردانندگان معبد بوسيله آن ، بر ضرر جامعه بهره بردارى مي كنند ،آن گردانندگان را از رسميت ساقط نموده ، روانه ميدان كار اجتماعى نمايند .
ولى با اين فرض كه هدف معابد در روى زمين ، و وظيفه آنها ، وظيفه پالايشگاه آدميان براى تصفيه و تزكيه شخصيت در مسير رشد است ، محكوم نمودن مطلق يا حاكم نمودن مطلق معابد با فرض اينكه بوسيله انسانها اداره ميشوند ، دور از تفكر منطقى است . چنانكه محكوم يا حاكم نمودن دانشگاه بطور مطلق با در نظر گرفتن اين حقيقت كه با دست انسانها اداره ميشوند ،با هيچ گونه تفكر منطقى سازگار نيست ، زيرا دانشگاه با اينكه از ممتازترين نهادهاى اجتماعى است ، ممكن است انسانى كه در آن نهاد از نظر علمى تقويت ميگردد ، اين قوه و قدرت را در نابودى انسانها يا آزادى آنان بكار ببرد . البته ما در اين موضوع نميتوانيم قضاوت ماكياولى را درباره كليساهاى آن دوران و نتايجى كه نهاد كليسا نصيب ايتاليا كرده بود ، بطور صريح و قاطعانه انجام بدهيم ، زيرا بنا به نوشته هاى برخى از محققان ، كليساهاى ايتاليا در آن دوران ، معمولا كليساهاى ضرار مانند مسجد ضرار شده بود .
ماكياولى خود ، وضع كليساى آن دوران را چنين توضيح داده است : « ما ايتاليائىها لامذهبى و بدىهاى خود را مديون كليساى رم و كشيشانش هستيم ،ولى دينى بزرگتر نيز داريم ، دينى بزرگ كه موجب فناى ما خواهد شد . و آن اينست كه كليسا كشور ما را هنوز در حال تجزيه نگاهداشته و مسلما هيچ كشورى نميتواند هرگز به مرحله وحدت برسد و شاد باشد مگر آنكه كاملا مطيع يك حكومت گردد ، خواه آن حكومت جمهورى باشد يا سلطنتى ،چنانكه در اسپانيا و فرانسه ملاحظه ميشود . و تنها سببى كه ايتاليائى واجد آن حالت نگشته و تابع يك حكومت جمهورى يا سلطنتى نيست ، همانا كليسا است . . . كليسا نه آن قدر قوى است كه بتواند بر تمام ايتاليا حكومت كند و نه به قدرت ديگرى اجازه اين مهم را ميدهد و همين نكته موجب آن است كه ايتاليائى هيچگاه قادر به ايجاد وحدت در تحت قيادت يك زمامدار نگشته و هميشه در قيد زنجير عدهاى از شاهزادگان و اشراف باقى مانده كه آنقدر موجب انحطاط و تنزل و تضعيف آن گشتهاند كه نه تنها صيدى در برابر بربرهاى نيرومند قرار گرفته ، بلكه در معرض تجاوز هر كسى است كه ميل نمايد به ايتاليا حمله و تجاوز نمايد » [تاريخ فلسفه سياسى ج 2 ص 435 نقل از مقاولات ماكياولى در باب كتب تيتوس ليوبوس ] .بنابر اين توضيحاتى كه ماكياولى درباره كليساهاى آن روز ميدهد ،آن كليساها مانند مسجد ضرار بودهاند .
مسئله دوم مرام كلى : بدبينى و طرفدارى از ظلم و استبداد و حكومت مطلقه نامحدود
اين مسئله به سه موضوع مهم تحليل ميگردد :
موضوع يكم بدبينى ،
چنانكه در مسائل بعدى خواهيم ديد : ماكياولى به طبيعت بشرى بدبين است . اين بدبينى افراطى از كجا ناشى شده است ؟
آيا از وضع خانوادگى ماكياولى و چگونگى دوران كودكى و جوانى او تا ماقبل ميانسالى كه زمان انعقاد شخصيت است ناشى شده است و يا از محدوديت مطالعات او در تاريخ ساير اقوام و ملل و توجه به اوصاف بسيار مثبت و عالى انسانى ، و يا تأثير شديدى كه قيصر بورژيا در او به وجود آورده است ؟
همه اين مسائل محتمل است . و ما نميتوانيم علت بد بينى افراطى او را تنها در اوضاع مختل ايتاليا در آن دوران جستجو كنيم ، زيرا در گذرگاه تاريخ بشرى جوامع فراوانى وجود داشتهاند كه در برههاى از زمان ، اگر چه طولانى هم بوده است ، اختلالات و پراكندگىهاى مستند بر سلطه گرى و خود خواهى ،دمار از روزگار آنها در آورده است ، با اينحال ديده نشده است كه متفكران آن جوامع به بيمارى بدبينى افراطى درباره بشريت گرفتار شوند . بهمين جهت است كه براى يك محقق لازم است كه پس از درك و شناخت تفكرات ماكياولى ،با دقت كامل و حوصله و بردبارى فراوان ، موقعيت و شخصيت ماكياولى را از همه جوانب مورد بررسى قرار بدهد .
اگر ماكياولى چنين ميگفت : من با نظر به وضع فعلى اروپا و دقت در ريشههاى اصلى آن و با نظر به اخلالگرى اربابان كليسا و سلطهپرستى و خود كامگى اعيان و اشراف و شاهزادگان ايتاليا ، به اين نتيجه رسيدهام كه افراد فراوانى از نوع انسانى ميتوانند شرور و بد باشند و وقاحت و بيشرمى را بجائى برسانند كه بدون اعمال قدرت نتوان حيات مردم آن جامعه را تأمين نمود ، فوق العاده منطقى بود ، حتى ماكياولى اگر با نظر به سرگذشت اكثر اقوام و ملل به بازگو كردن اين قضيه كفايت مي كرد كه عمل عينى اكثريت مردم جوامع خود خواهى و خود كامگى و قدرت طلبى است ، باز يك قضيه تجربى را بازگو كرده بود و اين تحقيق و قضاوت براى همه انسان شناسان و سياستمداران مفيد مى گشت ، ولى با قرار گرفتن در محدودهاى از زمان و در جامعهاى معين كه عوامل شناخته شدهاى باعث شده است كه بعد ويرانگرى انسانهاى آن جامعه ، به فعاليت بيفتد ، هرگز از نظر منطقى و فلسفى ، نتيجه بدبينى به طبيعت بشرى بطور كلى را بوجود نمي آورد . اين گونه نتيجه گيرى عاميانه مساوى همان نتيجه گيرى ساده لوحانه است كه يك متفكر با ديدن على بن ابيطالب به خوشبينى افراطى درباره بشر مبتلا گردد و درباره او شعرها بسرايد و حماسهها براه بيندازد . ما اگر بخواهيم با اصولى پيش ساخته و با عينكى كه شيشههاى آنرا وضع خاص روانى ما و قاب آنرا محيط ساخته باشد ، قضاوت نكنيم ، بلكه با مطالعه لازم و كافى در سر گذشت بشرى و عناصر اصيل موجوديت او حكم كنيم ، چنانكه بايستى محدوده ايتالياى دوران ماكياولى را دقيقا مورد توجه قرار بدهيم ، همچنين لازم است كه بيست و سه سال شبه جزيره عربستان را كه على بن ابيطالب و ابوذرها و سلمانها بوسيله پيامبر اسلام به وجود آمدهاند ، كاملا در نظر بگيريم .
ما با اين تتبع همه جانبه در نمودها و فعاليتهايى كه بشر از خود بروز ميدهد ، به اين نتيجه تجربى خواهيم رسيد كه بشر داراى طبيعتى است كه ميتواند بدون تمايل خاص به بدى يا نيكى وجود داشته باشد و ميتواند با تعليم و تربيت صحيح و با قرار گرفتن در جاذبه شخصيت رهبران سازنده و پاكى محيط ،به سلطه گرى و قدرت طلبى و خود كامگى آلوده نگردد و با معكوس بودن امور فوق به جانوران خون آشامى تبديل شوند كه جامعه آنان فقط ميدان نبردى براى تنازع در بقا بوده باشد .نتيجه اين مطالعه و حكم همان است كه شناخت ما درباره انسان و سر گذشت او آنرا اثبات مي كند .
موضوع دوم طرفدارى از ظلم و استبداد :
اميدواريم كه ماكياولى و آنانكه از نظريات او پيروى كردهاند از دو كلمه ظلم و استبداد ، منظور ديگرى داشته باشند ، مثلا منظورشان اين باشد كه براى مرتفع ساختن هرج و مرج و بوجود آوردن اجتماع قابل زندگى قدرت و تسلط مورد احتياج است . البته اين يك اصل منطقى است كه گمان نميرود فردى عاقل در اين دنيا وجود داشته باشد و اين اصل را انكار كند . ماكياولى و كسانى كه اين اصل را ناآگاهانه با كلماتى از قبيل ظلم و استبعداد تعبير مي كنند ، بطور يقين از داشتن ديد علمى و فلسفى محرومند ، زيرا استفاده از قدرت كه ذاتا يك نعمت بزرگ الهى است ، براى نجات دادن زندگى مردم از هرج و مرج و سلطهجويى خودكامگان و طغيانگران نه تنها ظلم و استبداد نيست ، بلكه عين عدالت محض است كه در اسلام عالى ترين عبادت محسوب مي گردد . نه ظلم و استبداد كه جز انحراف از واقعيت و حق معنائى ندارد ، در مقابل ، عدالت كه عبارت است از رفتار مطابق حق و واقعيت . هنگاميكه زمامدار يا هر گونه اداره كننده زندگى اجتماعى مردم ، خلاف تمايلات خود كامگان سلطه جو رفتار نموده آنها را سركوب مي نمايد ، درست مطابق حق و واقعيت زندگى اجتماعى كه حفظ جان و حيثيت و ارزشهاى مردم جامعه است ، رفتار ميكند ، و اين عدالت محض است ، نه ظلم و استبداد درباره سركوب كردن تمايلات خودكامگان سلطه جو .
عدالت در همه جا و براى ابد ، عدالت است و ضرورت دارد و ظلم و استبداد در همه جا و براى ابد ظلم و استبداد است و ويرانگر جانهاى آدميان . كيفر قاتل عمدى ظلم خوب نيست ، بلكه با نظر به حقوق جانهاى آدميان عدالت محض است ، چنانكه ترحم بر پلنگ تيز دندان عدالت بد نيست ، بلكه عين ستمگارى بر گوسفندان ناتوان است .
موضوع سوم حكومت مطلقه نامحدود
اگر ماكياولى عين اين مفاهيم را گفته باشد ، يا واقعا از طبيعت بشر اطلاعى كامل نداشته است ، يا اينكه مفاد اين مفاهيم را درك نكرده است . حكومت مطلقه نامحدود ، يعنى چه ؟ بناليد اى بشر و بشر دوستان اين مرد ميدانيد چه ميگويد ؟ اين مرد ميگويد : بايد رابطه زمامدار با جامعه ، رابطه اى خشنتر و جبرى تر و مسلطتر از رابطه ميان طبيعت و عوامل ناآگاه و جبرى آن ، با انسانها بوده باشد ، زيرا كوه در هنگام آتش فشانى بدون اطلاع از زندگى كنندگان در دامنه اش و بدون اعلان دورباش از تير رس مواد ذوب شدهاش و بدون توجه به آرمانها و اختيارات قابل شكوفان شدن انسانها و بدون توجه به لزوم تنظيم مسائل اقتصادى و دينى و اخلاقى و حقوقى و اجتماعى آنان ، عامل مرگ را بر سر آنان فرو مي بارد ،و اين كوه كمترين آگاهى و تعمد در كارى كه مي كند ، ندارد ولى زمامدار كه فردى از همين انسانها است ، مي تواند همين رابطه را با آگاهى و تعمد با جامعه خود برقرار نمايد آقاى ماكياولى چرا بجاى تيز كردن شمشير قدرتمندان خودكامه ، زمامداران و مردم را به شكوفا ساختن ابعاد و استعداد هاى سقراطى و ابوذرى و ماركاورل كه قطعا در نهاد انسانها وجود دارند ،توصيه نمي كنيد ؟ اگر از ديدگاه يك انسان بيطرف در برابر واقعيات ، اظهار نظر مي كنيد ؟ چرا تيغ به دست زندگى مست ميدهيد ؟ به چه دليل مردم را توصيه ميكنيد كه روابط خود را با طبيعت و قوانين آن تنظيم كنيد و نميگوئيد كه اى مردم طبيعت را در ميدان تنازع در بقاء نابود كنيد و يا اى طبيعت ، با نيروها و قوانينى كه تو دارى ، بر سر انسانها بتاز و آنانرا اسير و برده خود بساز در صورتيكه انسانها نميتوانند طبيعت را از بين ببرند ، بلكه عوامل مزاحم آنرا بايد به سود زندگانى خود مهار كنند ، چنانكه طبيعت در برابر قدرت علمى و اراده و تكاپوئى كه انسان داشته است ، نتوانسته است انسان را از خود براند يا نابودش بسازد .
مسئله سوم انسان موجودى است سياسى
« گويد انسان موجودى است سياسى و طبعا فاسد و شرور و خود خواه خلق شده است ، لذا علاج دفع شرور انسانى و شرط برقرارى نظم در جامعه همانا تشكيل حكومت مطلقه و مقتدر است » تحليل و پاسخ اين مسئله در مباحث پيشين روشن شده است . در تحليل اين مسئله دو موضوع مهم را بايد مطرح كنيم :
موضوع يكم « انسان موجودى است سياسى »
اولا بعد سياسى انسان يكى از ابعاد زندگى اجتماعى او است ، نه همه ابعاد او . و ما با نظر به سه موقعيت اساسى انسان ( انسان با نظر به هويت او ، انسان با نظر به زندگى اجتماعى او ، انسان با نظر به موضعى كه در جهان هستى دارد ) بيش از 900 مختص در اين نوع از جانداران كه انسان ناميده ميشود . سراغ گرفته ايم .
ثانيا اينكه بعد سياسى اساسىترين بعد زندگى اجتماعى او است ، احتياج به توضيح و تفسير دارد . مقصود از بعد سياسى چيست ؟ اگر مقصود اينست كه يك عده جانداران بنام انسانها نهايت كوشش خود را از نظر فكرى و عضلانى به كار بيندازند و جامعه را به ميدان نبرد قدرت و سلطه جوئى و خود كامگىهاى خود در آورند ، تا يك فرد مانند ( لوياتان ) توماس هابس يا افرادى از لوياتانها كه از قدرت و حيلهگرى و استبداد بيشترى برخوردار هستند ، زمام جامعه را بدست بگيرند . اين ميدان بدتر از جنگل ، حتى در ابتدائىترين زندگى بشرى در اين كره خاكى وجود نداشته است ، زيرا در همان موقع رو به انقراض ميرفت و نوبت به تفكرات ماكياولى نمي رسيد . بر فرض محال ، ما بوجود آمدن چنين جنگل را كه عناصر اصلى و زير بنائى آن ، قدرت و سلطه و استبداد و روى پرده آن ، جامعه انسانى ناميده است ، امكانپذير تلقى ميكنيم ، آيا عامل و دليلى سراغ داريد كه به قدرتمندان و سلطهجويان خود كامه چنين جامعهاى كه تحت الشعاع سلطهگر قدرتمندتر و مستبدتر از خود ، بجهت ترس ، در خيابانها براه رفتن آرام مشغولند ، توصيه كند و دستور بدهد كه از قدرت و نيروى خود كامگى خود استفاده نكنيد و آرام بنشينيد و بگذاريد آن سلطه گر و قدرتمند مطلق هر كارى را كه دلش ميخواهد انجام بدهد ؟
موضوع دوم
احتمال مي رود : در جمله مورد تحليل از اينكه « انسان موجوديست سياسى » اين نتيجه گرفته شده است كه « و طبعا فاسد و شرور و خود خواه خلق شده است » البته اين مقدمه و نتيجه را از ديدگاه تشنگان شراب قدرت ، معكوس هم مي توان كرد ، باين ترتيب : چون انسان طبعا فاسد و شرور و خودخواه خلق شده است ، لذا موجوديست سياسى . اگر اين موضوع را ماكياولى قبول كرده باشد و حقيقتا انسان را با چنان طبيعتى كه در جمله فوق گفته شده است ، بشناسد ، بحث و تحليل و انتقاد از تفكرات وى اگر چه اين تفكرات صدها مجلد كتاب را اشغال كرده باشد ، بيهوده است ، زيرا محتويات آن صد مجلد كتاب ، يك سخن دارد و آن اينست كه انسان طبعا شرور و خود خواه و فاسد خلق شده است . اين يك سخن هم يك پاسخ بيش ندارد و آن اينست كه طبيعت انسان با مشاهدات بسيار فراوان در گذرگاه تاريخ و با بررسى بيطرفانه در هويت او يا با طبيعت بيطرف از خير و شر آفريده شده است ، يا با طبيعتى كه داراى هر دو استعداد است ، بوجود آمده است . قرآن نظر دوم را آورده است :
وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها [ الشمس آيه 7 و 8 ] ( سوگند به نفس انسانى كه آفريده و تنظيمش نموده و استعداد انحراف و استقامت را در او بوديعت نهاده است . )
مسئله چهارم زمامدار و فن زمامدارى
« چون مردم طبعا بد و خود خواه خلق شدهاند ، لذا محرك زمامدار بايد اولا طبيعت خودپرستى ( اگوئيسم ) باشد و ثانيا روش خود را بر اساس بدبينى ( پسى ميسم ) قرار دهد و اعمال و افعالش شديد و سخت و ظالمانه باشد و حدى نداشته باشد . و چون طبيعت انسان متجاوز و منفعتجو است و طمع وى را حدى و سر حدى نيست و مدام ميخواهد بر موجودى مال و مقام و موقعيت خود بيفزايد و چون قدرت و تملك اموال بواسطه كميابى طبيعى محدود است ،لذا كشمكش و رقابت بين افراد ، جامعه را به هرج و مرج ( آنار شيسم ) تهديد »ميكند ، مگر آنكه قدرتى ما فوق ايشان جلوشان را بگيرد و مطامع آنها را مهار كند . » تا اينجا اگر از جمله اول كه طبيعت بشرى را شرور و خودخواه معرفى ميكند ، [ با نظر به انتقادهاى گذشته ] ، صرف نظر كنيم ، موضوع گرايش مردم به منفعتجوئى كه با نظر به محدوديت مواد مفيد طبيعت و لزوم صرف انرژى براى به وجود آوردن آنها كه به رقابت و كشمكش منجر ميشود ، كاملا صحيح و بازگو كننده يك جريان عادى است و براى جلوگيرى از اين جريان و ايجاد نظم و عدالت در جامعه ، احتياج به دولت و اداره كننده اجتماع بوسيله انواع نيروها ضرورى است ، ولى مطلب مهم اينست كه دولت چيست ؟ و چگونه بايد نظم و عدالت را در جامعه برقرار بسازد و مردم جامعه چه مقدار قابليت انعطاف به خوبى ها و پيروى از وجدان ببركت تعليم و تربيت دارند ؟
و آيا هدف ، برقرارى نظم و عدالت در جامعهايست كه از انسانها تشكيل يافته است ، يا هدف سلطه گرى و استبداد زمامدار است ؟ پاسخى كه در آثار ماكياولى به اين سئوال مهم داده شده است ، دو پهلو ميباشد ، يعنى گاهى هدف را برقرارى نظم در جامعه ميگيرد و گاهى سلطهگرى و استبداد زمامدار را . اكنون براى شناخت چارهجوئى ماكياولى براى مرتفع ساختن هرج و مرج و رقابتها و كشمكشها عبارات بعدى را مطرح ميكنيم : « زمامدار نه تنها معمار كشور و دولت است ، بلكه معمار اخلاق و مذهب و اقتصاد و همه چيز است . » اين عبارت را در خاطر داشته باشيد تا مسئله پنجم و ششم را هم در نظر بگيريم :
مسئله پنجم اخلاق و مذهب و ساير تصورات اجتماعى ، همه آلت دست زمامدار است
براى نيل به قدرت ، و آنرا نبايد در سياست و اداره حكومت دخالت دهد و رعايت نمايد .
مسئله ششم حقوق و قانون ناشى از اراده زمامدار است ،
زمامدار خود بمنزله قانون است و قانون موضوعه وى واجب الاطاعه ، ولى خودش از رعايت قانون و اخلاق مستثنى است . قانون بر حسب اراده زمامدار قابل نسخ و تغيير است ، زمامدار مافوق قانون است و هر چه كه بخواهد ميتواند بكند . اخلاق مخلوق قانون موضوع زمامدار است .
اگر واقعا محتويات اين عبارات ، مقصود ماكياولى بوده باشد ، اجتماع خوشبينى افراطى او درباره فردى از بشر كه تا مقام خدائى بالاتر رفته و فقط بدان جهت كه شمشيرش تيزتر از شمشير ديگران بوده است ، يكدرجه هم بالاتر از خدا ميشود با بدبينى افراطى او در طبيعت بشرى ، چگونه در مغز اين شخص جاى گرفته و آن را متلاشى نساخته است ؟ جاى تأمل فراوانى است . تناقض به اين صراحت را كه در يك مغز جاى ميگيرد ، كدامين منطقدان ميتواند حل و فصل نمايد ؟ بنظر ميرسد در آن دوران اربابان كليسا از يك طرف [ چنانكه در مبحث سابق ، خود ماكياولى تذكر داده است ] و بى بند و بارى قدرتمندان سلطه گر . دست به هم داده ، خداى تقليدى را از درون ماكياولى بيرون رانده است .
ماكياولى براى اشباع حس خداجوئى خود ، زمامدارى بالاتر از خدا را براى بشريت از همين جانوران درنده بد طبيعت كه انسان ناميده شدنش هم يكى از دلايل بد طبيعت بودن او است ، پيشنهاد فرموده است بار ديگر تكرار ميكنيم كه اگر فردى در تاريخ تفكرات بشرى پيدا شود و چنين شمشير استبداد را بر كمر زمامدار ببندد و هر گونه استعدادهاى مثبت و سازنده و اعتلاهاى روحى انسانها را لجن مال كند و آنانرا دست بسته پيش شمشير زمامداران را نگه بدارد ، اين فرد ضد بشر بوده است ، نه يك انسان متفكر و اميدواريم كه ترجمه و تفسير كنندگان آثار ماكياولى اشتباه كرده باشند »
انتقادى از توجيه كنندگان مكتب ماكياولى
ويكتورهوگو در تفسير تفكرات ماكياولى ، راهى را پيش گرفته است كه شايد به تبرئه ماكياولى بيانجامد . او مي گويد :
« خاصيت حق آن است كه تا ابد زيبا و خالص بماند و عمل هر چند كه بظاهر ضرورىترين چيز ، هر چند كه مقبولترين چيز براى معاصران به شمار رود ، اگر عمل محض است و اگر كمتر اثر از حق دارد و يا هيچ حق در آن نيست ، بىچون و چرا سرنوشتش چنين است كه با طول زمان بد شكل ، چركين ،نفرتانگيز و حتى وحشتزا شود . اگر كسى بخواهد با يك نظر محقق سازد كه عمل طى قرون به پايهاى از زشتى ميتواند برسد ، بايد به ماكياول بنگرد .
ماكياول يك اهريمن بدكار نيست و ديو ودد هم نيست يك نويسنده بىغيرت و پست و بينوا هم نيست ، چيزى جز يك عمل نيست و اين فقط عمل ايتاليائى نيست ، عمل اروپائى است ، عمل قرن شانزدهم است ، زشت بنظر ميرسد و و در پيشگاه قرن نوزدهم زشت هم هست . اين كشمكش بين حق و عمل از آغاز پيدايش اجتماعات بشرى بوده است . اين جنگ تن بتن را پايان دادن ،تصور محض را با واقعيت انسانيت در آميختن ، حق را با ملايمت در عمل و عمل را در حق نفوذ دادن كار خردمندان است » [بينوايان ويكتورهوگو ترجمه آقاى حسينقلى مستعان ج 2 ص 171] البته ما نميدانيم در هنگام نوشتن اين مطالب در مغز رشد يافته هوگو چه مي گذشت ، ما با محتويات اين عبارت فارسى كه از فرانسه ترجمه شده است ، سر و كار داريم . چند مسئله را درباره عبارات فوق مطرح مي كنيم :
البته اين نكته را نخست يادآور مى شويم كه هوگو و طرز تفكرات او ، چنانكه از آثارش برميآيد ، كاملا ضد ماكياولى بوده سر تا سر آثار او مخصوصا بينوايان ، چيزى جز اصالت و ارزشهاى انسانى نيست . حتى در همين عباراتى كه مورد انتقاد قرار مي دهيم ، تضاد تفكرات او با روش فكرى ماكياولى بخوبى روشن شده است ، مسائلى را كه درباره عبارات فوق مطرح مىكنيم بدينقرار است :
مسئله يكم « مي گويد : خاصيت حق آن است كه تا ابد زيبا و خالص بماند »
گمان نميرود كه ستمكاران و زورگويان خودخواه تاريخ ، از اين مطلب ابراز ناخشنودى كنند ، زيرا آنچه كه آنان را ناراحت ميكند اينست كه حق وارد ميدان عمل شود و انسانها حق و عدالت و صدق را هم كه سه نمود اساسى حقاند ، از آنان مطالبه نمايند و الا حق مجرد در ذهنهاى تجريد طلب يا در اوراق كتابها ، مانند صدها تابلوى زيبا از حضرت عيسى و حضرت محمد و على ( ع ) در خانهها ، چيزى نيست كه مورد نفرت ستمگرترين مردمان بوده باشد ،شايد در همه تاريخ ، شماره ستمگرانى كه حتى از حق دور از عمل كه كمترين ارتباطى با كارهاى آنان نداشته باشد ، اظهار ناراحتى كنند ، از شماره انگشتان تجاوز ننمايد . ما با تمام جرئت در برابر هوگو مىتوانيم بگوئيم : خاصيت حق آنست كه در عمل وارد شود ، و رشد كمال آدميان را تضمين نمايد و از سقوط مردم در منجلاب تبهكاريها و از تسليت به اينكه ما تابلوى زيباى حق را در خانهمان نصب نمودهايم ، جلوگيرى نمايد . حق چنانكه در مباحث مربوط به خطبه بيست و هفتم ، خواهد آمد ، داراى دو قطب است : قطب انسانى قطب واقعى براى خود . قطب واقعى براى خود ، واقعياتى است كه تا در عمل وارد نگردد و انسان را با حق مربوط نسازد ، تعلقى به انسان ندارد .
مسئله دوم
« عمل هر چند كه بظاهر ضرورىترين چيز ، هر چند كه مقبولترين چيز براى معاصران بشمار ميرود ، اگر عمل محض است و اگر كمتر اثر از حق دارد و يا هيچ حق در آن نيست بىچون و چرا سرنوشتش چنين است كه با طول زمان ، بد شكل ، چركين ، نفرت انگيز و حتى وحشتزا شود . » جمله اول با اين جمله كه بيان كرديم ، تناقضى در بر دارد كه دو طرف آن بدون فاصله در عبارات فوق قرار گرفتهاند . زيرا اگر « مقصود از اينكه خاصيت حق آن است كه تا ابد زيبا و خالص بماند » اين باشد كه وارد عمل و متن زندگى مردم نگردد ، گله و شكوه از اينكه عمل محض تدريجا و با طول زمان ، بد شكل ، چركين ، نفرت انگيز خواهد گشت ، منطقى نمى باشد . اگر هوگو به اين نكته متوجه مي گشت كه حقيقت حق واقعيتى است ضرورى و مفيد براى انسانى كه در مسير رشد و كمال فردى و اجتماعى مي رود ، هرگز از كلمه زيبائى با مفهوم معمولى آن كه به ذهن تبادر مي نمايد ، در تفسير خاصيت حق استفاده نمىكرد ، يا اين قيد را ميآورد كه خاصيت حق با آن تعريف كه ما كرديم ، براى خردمندانى كه براى عالم بشريت « حيات معقول » را ميخواهند زيبا است و اين مفهومى والا از زيبائى است كه تعديل اموال و خودخواهى را هم در بر ميگيرد . در اين صورت هوگو به اين نتيجه ميرسيد كه حق روح عمل و حيات آدمى است كه بدون آن عمل و حيات آدمى ، بد شكل و چركين و نفرت انگيز و بى اساس مى باشد .
مسئله سوم
« اگر كسى بخواهد با يك نظر محقق سازد كه عمل در طى قرون به چه پايه ارزشى ميتواند برسد ، به ماكياولى بنگرد . ماكياولى يك اهريمن بدكار نيست و ديو و دد هم نيست ، يك نويسنده بىغيرت و بينوا هم نيست . چيزى جز يك عمل نيست و اين فقط عمل ايتاليائى نيست ، عمل اروپائى است ، عمل قرن شانزدهم است ، زشت بنظر ميرسد و در پيشگاه قرن نوزدهم زشت هم هست . » اين جمله هوگو با نمايش ادبى زيبا و بسيار عالى كه دارد ، توانائى تعديل و نرم كردن تفكرات ماكياولى را ندارد . در مقابل منطق ماكياولى كه از بدبينى به طبيعت بشرى شروع و در تجويز تار و مار شدن انسانها و همه ارزشهاى او در چنگال قدرتمندان پايان مىيابد ، نميتوان با خواهش و تمنا از آن خردمندانى كه در جامعه ماكياولى خود محكوم اطاعت از قدرتمندان بايد باشند ، با وارد كردن تدريجى حق در عمل ، قد علم كرده خشونت مرگبار تفكرات ماكياولى را از بين ببرند . بايد به ماكياولى و ماكياوليان گفت : شما شايستگى اظهار نظر در تفسير هويت انسانها را نداريد ، زيرا تنها به آن گروه توجه داريد كه خود خواهى و خودكامگى آنان عرصه را به مردم تنگ مي نمايد .
شما يك عمل جارى محصول طبيعت خام بشرى را ملاك حكم و قضاوت خود قرار ميدهيد ، ولى اطلاعى از گروه ديگر انسانها كه عدالتخواه و آزادى طلب و حقپرستند و همواره در همه جوامع بطور فراوان وجود دارند ، نداريد .شما اثر سازنده تعليم و تربيتها را ناديده ميگيريد . ضعف ديد چشمان شما از تماشاى مليونها انسان با فضيلت و شرافت و از ميليونها پرچمداران تحولات سازنده و جانبازان راه انسانيت و شهداى حق و حقيقت باعث شده است كه جز شمشير و زور بازو چيزى ديگر نمىبينيد . با اين مشاهده عينى كه در سر گذشت بشرى صورت گرفته و اثبات ميكند كه با خيره شدن به نرون نميتوان واقعيت سقراط را منكر گشت ، چطور ميتوان تفكرات بد بينانه ماكياولى را كه كارى جز تيز كردن شمشيريكه تازان ميدان تنازع در بقاء انجام نداده است ، بعنوان بازگو كننده عمل كل انسانها تلقى كنيم ؟ اين جمله از نظر جامعه شناسان صاحبنظر بعنوان يك اصل پذيرفته مىشود كه : تاريخ بشرى مبارزه بين حاميان حق و هواخواهان باطل و زورگوئى است .
و انگهى فرض مي كنيم كه ماكياولى جريان عينى زندگى بشر در پهنه اجتماع را توضيح داده است . آيا توصيف جريان عينى مستلزم دستور به تأكيد و تشديد همان جريان است ؟ ماكياولى چرا دستور به ظلم و استبداد و دروغ و حيله و نقض تعهدها ميدهد ؟ مگر دستور به بيمارى معالجه بيمارى است ؟ ماكياولى با طرز تفكرات سياسى خود چيزى شبيه به اين مثال را ميگويد . او ميگويد : بيائيد من جوامع انسانى را كه كوههاى آتشفشانى هستند براى شما توصيف كنم ، كوه آتشفشان داراى اين خصوصيات است و اگر آتشفشانى كند هر مقدارى از مواد منفجره اش مي تواند انسانهاى فراوانى را نابود كند . بسيار خوب ، آقاى ماكياولى اولا جوامع انسانى كوه آتش فشان نيستند ، بلكه كوههائى هستند كه مواد مضرهاى را هم در بردارند ، كه ممكن است خطراتى را ببار بياورند ، ثانيا چاره اين خطر چيست و چگونه ميتوان از خطرات كوه آتش فشان در امان بود ؟ پاسخ ماكياولى اينست كه يكعدد بمب اتمى روى قله آن كوه بگذاريد كه وقتى كوه خواست آتشفشانى كند ، خود آن كوه را از زمين كنده و گردش را به هوا بفرستد ؟ آقاى ماكياولى مهار كننده خود آن بمب اتمى چيست ؟ پاسخ اينست كه هيچ كس ، زيرا بمب اتمى مافوق مهار و مهار كننده است خلاصه ، ماكياولى اين نكته را كه عمل جارى چشمگير بشرى بر مبناى سودجوئى و قدرت پرستى است ، درست دريافته است ، ولى اعتراض ما اينست كه اين عمل جارى بازگو كننده همه ابعاد طبيعت بشرى نيست تا ماكياولى بعنوان بازگو كننده عمل جارى قابل دفاع و تبرئه بوده باشد .
اى كاش ماكياولى پيش از فتواى نابودى بشرى در زير چكمه ظلم و استبداد ، توجهى به كاروان با شكوه و مجلل عدالتخواهان و حقپرستان و فضيلت طلبان داشت كه با ميليونها پيراهن خون آلوده شهيدان در بالاى پرچمشان چه در شرق و چه در غرب براه افتادهاند ، و اشتياق سوزان بر عدالت و تكامل را در سينههاى پاكان اولاد آدم شعلهور نگاهداشتهاند . نتيجه كار اين كاروان مجلل تنها ادامه وجود ذهنى حق نبوده است ، بلكه با تمام اطمينان ميتوان گفت كه عامل اصلى ادامه حيات بشرى در روى اين خاكدان ، با وجود صدها عوامل نابودى بوسيله زورگويان و سلطهگران ، تكاپوى همين كاروان مجلل انسانيت بوده است كه بر خلاف درك و ميل ماكياولى همواره بوده و پس از اين هم بوجود و حركت خود ادامه خواهد داد .
هوگو چطور ميتواند ماكياولى را تبرئه كند ،در صورتيكه اگر هوگو عصاره شريفترين و با ارزشترين دوران عمرش را كه كتاب بينوايان است ، براى اظهار نظر درباره آن به ماكياولى بفرستد ، گمان مي كنيد ماكياولى در نامهاى كه بعنوان اظهار نظر در آن كتاب براى هوگو خواهد نوشت ، چه خواهد بود ؟ ناگفته پيدا است كه اين ويرانگر انسانيت خواهد نوشت آقاى هوگوى عزيز ، پس از سلام ، كتاب اهدائى جنابعالى رسيد ، از لطف شما متشكرم ، متأسفانه مجبورم عرض كنم كه با ديدن نام كتاب كه بينوايان است ، دلم بحال شما و سلطهگران قدرتمند و خود كامه سوخت دلم براى شما سوخت ، زيرا در حدود ده سال از زندگى خود را در دفاع از بينوايان صرف كردى و براى موجوديت اين موجودات كه با هدفگيرى زمامداران براى رسيدن به قدرت و استبداد بايد نابود شوند ، صرف كردى و دلم بحال سلطه گران قدرتمند و خود كامه نيز سوخت ، زيرا من سالها زحمت كشيده از اينان دفاع نموده بودم كه حق و عدالت و وجدان و صدق و صفا و انسانيت همه و همه مربوط به تمايلات خود خواهانه آنها است . و شما آقاى هوگو ميخواهى اختيارات اين موجودات را كه در نظر من فوق خدا هستند محدود سازى .
مسئله چهارم « اين كشمكش ميان حق و عمل از آغاز پيدايش اجتماعات بشرى بوده است »
پس از آنكه هوگو دوام و استمرار اين كشمكش را ميپذيرد به بيان خصومت و تضاد خود با ماكياولى پرداخته چنين ميگويد : « اين جنگ تن به تن را پايان دادن ، تصور محض را با انسانيت در آميختن ، حق را با ملايمت در عمل و عمل را در حق نفوذ دادن كار خردمندان است . » جاى شگفتى است كه هوگو با آن تفكرات عالى كه درباره انسان و انسانيت دارد از اين حقيقت غفلت ورزيده است كه حق هرگز وارد ميدان كارزار نمي گردد ،تا با باطل و قدرت و عمل عينى انسانها ، به جنگ تن به تن بپردازد ، تا گاهى پيروز شود و گاهى ديگر با شكست مواجه گردد . حق اهل جنگ و جدل و كشتى نيست چنانكه آفتاب ، اهل پيكار و نبرد و رزم آرائى با آنچه كه بر او ميتابد نيست ، آفتاب هر موجودى را كه خود را به آن عرضه نمايد ، روشن مى سازد و به آن حرارت مى بخشد .
قانون در جهان هستى با هيچ موجودى سر جنگ و نزاع ندارد ، قانون واقعيت دارد و كار خود را ميكند ، اين انسان است كه اگر جريان قانون در جهان هستى را ناديده بگيرد ، با شكست قطعى روبرو خواهد گشت و اگر خود را با آن قانون تطبيق نمايد ، پيروز خواهد شد . اين قضيه كه « زندگى بدون تلاش پوچ است » حق است . اين حق بالاتر از آن است كه تجسم فيزيكى پيدا كرده شمشيرى بدست گرفته و با مردم زالو صفت جوامع كه براى خود زندگى را از دسترنج ديگران ميربايند بجنگد تا گاهى پيروز شود و گاهى ديگر شكست بخورد و از صفحه واقعيات محو و نابود گردد . با تمام اطمينان ميگوئيم : حق آن واقعيتهاى ضرورى و مفيد در « حيات معقول » انسانها است كه بمثابه روح عمل عينى آدميان است .
اين نكته را دقيقا در نظر بگيريم كه عملهاى جارى انسانهائى كه توانستهاند آنها را با حق اشباع نموده ، به صورت « حيات معقول » در آورند ، هرگز با همديگر بجنگد ، در صورتيكه اعمال جارى مردمى كه اعتنائى به حق و حقيقت ندارند ، دائما در حال نبرد و ستيزه بسر ميبرند . اين نبرد و ستيزه طبيعت اصلى همه افكار و اعمال مردمى است كه الگوئى بنام حق نمىشناسند ، زيرا تمايلات هر فرد در برابر افراد ديگر و تمايلات هر جامعهاى در مقابل جوامع ديگر حد و مرزى ندارد ، همواره تعيين كننده حد و مرز ميان هر دو طرف شمشير و نگهبان آن نيز شمشير بوده و خواهد بود . همچنين ميان كسانى كه اعمال خود را با حق تطبيق مىدهند ، با آن مردمى كه حق را برسميت نمىشناسند و يا به تماشاى زيبائىهاى حق در اوقات فراغت فكرى قناعت ميورزند ، در جنگ دائمى بسر ميبرند ، و اين جنگ با نظر به ابديت حق و دوام وجود حاميان آن ، فنا ناپذير خواهد بود [ اين مطلب را بار ديگر در تفسير عمومى خطبه بيست و هفتم در مباحث مربوط به « آيات حق پيروز است يا قدرت ؟ » ، بطور مشروحتر مطرح خواهيم كرد . ] نتيجه كلى اينكه با پذيرش اين مسئله كه حق وارد ميدان مىشود و با اعمال جارى مردم مىجنگد ، توصيه هيچ خردمندى به اينكه حق با ملايمت در عمل وارد شود و عمل در حق نفوذ كند [ اگر چنين چيزى قابل تصور بوده باشد ] ، اثرى نخواهد بخشيد .
قضاوت بارتلمى سانتهيلر درباره تفكرات ماكياولى
سانتهيلر ميگويد :
1 « درباره تفكرات سياسى منفور ماكياولى ، همه چيز گفته شده است .
نام اين تفكرات سياسى در نظر دولتمردان حتى در نظر فاسدترين آنان همراه با نوعى رسوائى است . تنها اخلاقيون نيستند كه از اين تفكرات انتقاد مي كنند ، حتى آن پادشاهان نيز كه گفته ميشود : ماكياولى كتاب « شهريار » را براى آنان تأليف نموده است ، كتاب مزبور را طرد كردهاند . شرافت فردريك دوم بود كه باعث شد آن كتاب را پيش از ديگران محكوم و مطرود بسازد . اين سياست شايسته همان خصومت و نفرت است كه صاحبنظران با اتفاق كلمه ابراز داشته اند . محال است كه يك انسان كتاب شهريار را با هشيارى بخواند و آنرا بپذيرد . تفكرات مؤلف در اين كتاب كاملا روشن است ، اگر چه تفسيرهاى گوناگونى درباره آن تفكرات ابراز شده است . اين تفكرات پندهائى است كه ماكياولى به لورنزدومديسى داده و قواعد زمامدارى را كه از تجربه خصوصى و روش مشهورترين زمامداران استخراج كرده است ، به او تعليم ميدهد . خود ماكياولى در جملاتى كه بازگو كننده تقديم كتاب به لورنز است ، همين مطلب را تصريح كرده است ، و كسانى كه پس از او آمده اند ،نمي توانند منكر اين تقديم باشند . » [ كتاب السياسة ارسطو ترجمه بارتلمى سانتهيلر از يونانى به فرانسه و از فرانسه به عربى احمد لطفى سيد مقدمه بقلم سانتهيلر ص 67 .]
2 آشكار است كه ماكياولى درك هر گونه امتياز ما بين خير و شر را از دست داده است . او به ارتكاب جنايت در همه اشكالش با كمال خونسردى توصيه ميكند . ماكياولى معمولا نمونه هايى را براى اثبات تفكرات خود ،انتخاب مي كند كه رأى عموم مردم از آن نمونه ها بدان جهت كه غولهائى وحشتناكند ، متنفر و بيزار است ، مانند سزار بورژيا و پدر فاسقش اسكندر ششم . » [كتاب السياسة ارسطو ترجمه بارتلمى سانتهيلر از يونانى به فرانسه و از فرانسه به عربى احمد لطفى سيد مقدمه بقلم سانتهيلر ص 67 .]
3 « اگر هم گاهى ماكياولى اشقياى خونخوار تاريخ را توبيخ ميكند ،براى جنايتكارىهاى آنان نيست ، بلكه براى لغزشهايى است كه در رفتار خونخوارانه خود مرتكب ميگشتند . . . در آنهنگام كه ماكياولى درباره دوك ولنتنو سخن مي گويد ، با عبارت صريح چنين ميگويد : « من نمي توانم كمترين نقصى در او پيدا كنم ، بلكه او چنانكه من مطرحش كرده ام ، ميتواند نمونهاى براى اشخاصى باشد كه به جهت خوش شانسى يا به كمك اسلحه ديگران با سركشى و غرور بزرگ و برنامه هائى بزرگتر ، به تخت زمامدارى رسيده اند .
اين برنامه ها همان جنايتهاى سزار بورژيا بود كه ماكياولى آنها را شايسته تعظيم ميداند ولى اين دوك در زندگانيش تنها يك خطا مرتكب شده است و آن اينست كه ژول دوم را رها كرد تا به تخت پاپ بنشيند و دستورى براى محروم ساختن ژول از آنمقام صادر نكرد . » [ مأخذ مزبور ص 67] 4 « اجتماع دو موضوع در طرز تفكرات ماكياولى كه انسان را دچار حيرت آميخته با وحشت مينمايد : اين مرد از يكطرف با ذهن و عقلى كه گمان ميبرد عينى گرايانه عمل ميكند ، توانسته است خيالات پوچ خود را مورد استدلال قرار بدهد ، گوئى تاريخ و وجدانش هيچ چيزى را براى او تعليم ننموده است . اين مرد عبرتى از سرنوشت راهزنانى نبرده است كه لحظاتى خوشحالند و كيفر عدالت را كه قطعا سراغشان را خواهد گرفت ، نمى بينند .
او نمىبيند كه سعادتى كه بر مبناى خيانت استوار باشد ، زوال و نابودى آن ، طولى نخواهد كشيد . و آن موفقيتى كه او گمان ميبرد بايد با قربانى انسانيت و فضيلت و دين ، بدست آورد ، با اين قيمت مساوى نيست . [مأخذ مزبور ص 68] « ماكياولى نميداند كه چيست آن مغزهائى كه تعليمات سياسى وى براى آنان سودمند خواهد بود ؟ زيرا اشرار و اشقياى خونخوار احتياجى به آموزش اين تعليمات ندارند ، زيرا شهوات طغيانگر و فرصتجويى آنان ، آموزندگان بى نظيرى براى آنان هستند كه در همه حال و هر گونه شرايط آماده راهنمائى آن اشرار مي باشند . » [مأخذ مزبور ص 68] اين نظريه كلى را هم از آقاى دكتر پازارگاد نقل نموده ، بحث قضاوت در تفكرات ماكياولى را خاتمه مي دهيم :« و با آنكه مكرر تبعيت كنندگان از دستورهاى زمامدارى ماكياولى دچار شكسته اى فاحش گرديده و عاقبت كارشان به نابودى و عاقبت كار كشورشان به ويرانى و بردبارى كشيده شده است ، باز هم مستبدان بعد از ايشان از سر نوشت آنها عبرت نگرفته ، كسانى كه هميشه نيل به قدرت يا ازدياد قدرت مطمح نظر و آمالشان بوده و يا در شرف نيل به قدرت بودهاند ، گفتههاى ماكياولى را بدون تفكر و انديشه از صميم قلب پذيرفته و از آن پيروى كرده اند .
بتصديق عموم فلاسفه سياسى بعد از ماكياولى و كليه مفسرين سياسى اين نكته مسلم شده كه فلسفهاى كه موفقيت سياسى را صرفا يا بيشتر از هر چيز نتيجه تزوير و زيركى و مهارت و طرارى زمامدار بداند و شكست سياسى را تنها نتيجه اهمال زمامدار بشناسد ، كاملا سطحى است و عمقى نيست و هيچگاه نمي توان عوامل مهم ديگر را مانند اخلاقيات ، مذهب ، اجتماعيات و اقتصاديات كه از آغاز تاريخ تا زمان معاصر در تعيين سرنوشت ملل و موفقيت يا شكست زمامدار يا سيستم و رژيم حكومت نقش مهم را عهده دار بوده است ، ناديده گرفت و تا اين درجه مانند ماكياولى عوامل مزبور را غير مؤثر و بىاهميت پنداشت و آن عوامل را تنها آلات و ابزارى براى نيل به قدرت دانست . » [ تاريخ فلسفه سياسى آقاى دكتر بهاء الدين پازارگاد ج 2 ص 452 و 453]
« هدف وسيله را توجيه ميكند » را در ذهن او مختل ساخته است
استدلال ماكياولى براى اثبات تفكرات ضد انسانيش به قانون منطقى « هدف وسيله را توجيه ميكند » مغالطه و سفسطهايست كه ضررش بيش از ضرر هدفگيريهاى او از تفكراتش بوده است ، زيرا وقاحت هدف گيريهاى ماكياولى با اولين روياروئى با عقل سليم و وجدان و مشاهدات تاريخى ، روشن ميشود و براى بررسى كننده آن هدفها ابهامى نميماند ، ولى وقتى كه پيش از دقت در ماهيت و نتايج هدفگيرى ماكياولى ، به بررسى كننده بگوئيد : البته شما ميدانيد كه هدف وسيله را توجيه ميكند قانونى است كاملا منطقى ، و اين جمله را هم اضافه كنيد كه ماكياولى يك فرد عامى نيست ، بررسى كننده كه ميخواست با ذهن بيطرف وارد مطالعه تفكرات ماكياولى شود ، با پذيرش دو اصل پيش ساخته شروع به كار ميكند و چه بسا در ارزيابى تفكرات ماكياولى بوسيله آن دو اصل به نتيجه مثبت مي رسد . بطور كلى ماكياولى از قانون منطقى هدف و وسيله كه پس از اين ، تا حدودى توضيح خواهيم داد ، بهرهبردارى منطقى متكى به واقعيات نميكند ، بلكه نخست خواسته خود را كه ضرورت ظلم و استبداد و خيانت و نقض تعهدها و دروغ و تزوير براى بدست گرفتن و قدرت ميباشد ، بعنوان هدف تعيين مينمايد ، سپس قانون منطقى « هدف وسيله را توجيه ميكند » را هم براى اثبات هدف بودن خواستههاى خود و هم براى تجويز ارتكاب هر نوع خلاف حق و حقيقت مورد بهره بردارى قرار ميدهد . بنظر ميرسد وضع روانى خاص ماكياولى عاشق وفادار سزار بورژيا چنين ايجاب كرده است كه سوء استفاده از قانون مزبور را هم با عامل لزوم بهرهبردارى از هر گونه وسيله براى هدف خود ، صورت داده است ، باين معنى كه هدفگيرى ماكياولى ايجاب كرده است كه براى رسيدن به هدف خود كه علمى نشاندادن تفكرات سياسى اش بوده است ، از تطبيق نابخردانه قانون مزبور غير مورد حقيقىاش نيز استفاده كرده است . آرى او ماكياولى است . براى توضيح تطبيق نابخردانه ماكياولى درباره قانون مزبور مبحث زيرا مطرح ميكنيم :
كدامين هدف كدامين وسيله را توجيه مي كند ؟
براى توضيح اين مسئله و پاسخ آن ، مجبوريم معناى هدف و وسيله را و لو بطور اختصار بدانيم :
هدف عبارتست از آن مطلوب كه به نوعى از انواع ضرورتها و مفيديتها در زندگى آدمى دخالت داشته باشد و اين مطلوب چنان در دسترس نباشد كه انسان به مجرد اراده ، آنرا به دست آورد : خاصيت ديگر هدف اينست كه بجهت مطلوبيتى كه دارد ، نخست اراده و اشتياق و تصميم را در انسان به وجود ميآورد ، سپس آدمى را براى بدست آوردن وسائلى كه وصول به آنرا امكانپذير مي سازد ، تحريك مي نمايد .
وسيله عبارت است از هر چيزى كه وصول به هدف را ممكن و ناتوانى هاى انسان را از رسيدن به آن مرتفع مي سازد .
تبصره
1 بدانجهت كه مطلوبيت اشياء با نظر به موضعگيرىها و موقعيتهاى گوناگون بسيار مختلف است ، لذا هدف بودن اشياء يك امر كاملا نسبى مي باشد .
2 هيچ واقعيتى در جهان عينى و درون ذاتى وجود ندارد كه با علامت خاص هدف بودن يا وسيله بودن مشخص گردد . اين تقسيم پذيرى بر مبناى مطلوبيت و تأثير اشياء در وصول به آن مطلوب استوار است ، لذا اين انسان است كه با نظر به دانستهها و خواسته هايش ، چيزى را هدف و چيز ديگرى را وسيله قرار مي دهد ، چنانكه ممكن است واقعيتى كه امروز براى يك انسان هدف جلوه كرده است ، مانند دانستن محض ، فردا براى او وسيلهاى براى عمل صحيح تلقى گردد . و بالعكس امروز واقعيتى براى يك انسان وسيلهاى تلقى مي گردد ، مانند دانستن ،ولى با دگرگونشدن خواستهها يا اطلاعات ديگر همان دانستن براى او هدف جلوه مي كند . بنظر ميرسد عموم مردم درباره دو مفهوم هدف و وسيله دريافته اى صحيحى بدست آورده آگاهانه يا ناآگاه ، واقعيتها را بر آن دو تقسيم نموده ارزش هر يك از آن دو را بجاى مي آورند [ بهمين جهت است كه ميگوئيم : ملاك هدف يا وسيله بودن يك واقعيت اينست كه انسان از چه موقعيتى با آن واقعيت رابطه برقرار ميكند و آن انسانى كه حقيقتى را هدف و حقيقتى ديگر را وسيله تلقى مينمايد ، در چه مرحلهاى از رشد شخصيت است . مولانا جلال الدين اين ملاك را در يك بيت چنين گفته است :
گر چه مقصود از كتاب آن فن بود
گر تواش بالش كنى هم ميشود
فرض كنيد همه مغزهاى بزرگ بشرى يك قرن تلاش كنند و مقصودشان اين باشد كه همه دانشهاى مفيد براى بشريت را در يك مجلد كتاب جمع كنند . معلوم است كه چنين كتاب فرضى چه ارزشى را خواهد داشت و چگونه براى همه مغزهاى بزرگ بشرى هدف مطلوب خواهد بود ، اگر شما اين كتاب را برداشته و رهسپار يك روستاى دور افتاده از آباديها شويد . وقتى كه به آن روستا ميرسيد ، يك روستايى را مىبينيد كه مشغول ساختن طويلهاى براى گاو و گوسفند خويش است . شما در برابر آن روستائى ميايستيد و احوالپرسى ميكنيد و تدريجا با همديگر كاملا مانوس ميشويد و او ميرود براى شما يك پياله شير ميآورد و بدين ترتيب ميان شما و روستائى ارتباط خوب برقرار ميگردد .
پس از ساعتى آن روستائى مى پرسد دوست عزيز آن چيز كه در بغل شما وجود دارد چيست ؟ شما ميگوئيد : كتابست . او كتاب را از شما ميگيرد و دستش را به جلد محكم آن ميمالد و با ماليدن دست احساس ميكند كه مقاومت اين چيز كمتر از كلوخ و خشتى كه در ديوار طويله بكار ميبرد ، نيست ، فورا از شما خواهش مي كند كه آقاى شهرى اين چيز را بدهيد ، من بجاى يك خشت در اين ديوار بچينم .] .
3 هنگاميكه يك واقعيت وسيله قرار ميگيرد ، ضرورت بقاء و مطلوبيت ذاتى خود را از دست ميدهد و از ديدگاه شخص هدفگير در معرض تصرف و تغيير يافتن و حتى نابود شدن در راه وصول به هدف واقع ميگردد . مثلا آن موادى كه براى تبديل به سيمان ، در دست كسى كه سيمان را ميخواهد ،دگرگون ميگردند . موجوديت آب براى آبيارى درختان و آشاميدن جانداران و انسانها ، مورد صرف نظر قرار مي گيرد ، نه اينكه آب معدوم ميشود ، بلكه براى بهره بردارى از آن ، وضع معينى كه با نمود خاص دارد از بين ميرود .
با نظر به تعريف اجمالى هدف و وسيله و با توجه به تبصرههاى سهگانه ، از هر ديدگاه علمى و فلسفى كه بنگريم ، بايستى هدفى كه وسيله را دگرگون يا نابود ميسازد ، داراى ارزش و مطلوبيتى بيشتر از وسيله بوده باشد . اصلا ميتوانيم بگوئيم : برترى ارزش و مطلوبيت هدف از وسيله جزء ذات موضوعى است كه هدف قرار گرفته است و پائينتر بودن ارزش و مطلوبيت وسيله جزء ذات موضوعى است كه بعنوان وسيله انتخاب شده است . اكنون بايد از ماكياولى و مقلدانش پرسيد كه آيا قدرت مطلقه و استبداد مطلق يك فرد ميتواند هدفى تلقى شود كه جانهاى آدميان و همه ارزشهاى آنها را در يك جامعه بعنوان وسيله نابود يا به سود خود تغيير بدهد تغييرى كه موجوديت آن جانها را مختل بسازد و يا جلو پيشرفت و آزادى مثبت آنها را بگيرد ؟ و چون انتقاد بر روش تفكرات سياسى ماكياولى از نظر خطائى كه در بهرهبردارى از قانون منطقى « هدف وسيله را توجيه ميكند » در همين جملاتى كه گفتيم ، خلاصه ميشود ، لذا در اين مبحث بهمين مقدار قناعت نموده ، بقيه مسائل مربوط به موضوع هدف و وسيله را به مبحث شهادت در تفسير عمومى خطبه بيست و هفتم موكول مي كنيم .
تمدنى كه مبناى خود را بر اين فلسفه ماكياولى استوار بسازد ، وحشيگرى سيستماتيك ناميده ميشود . شايد يكى از نتايج همين فلسفه است كه انسانيت امروز تا اين حد تنزل كند كه « زندگى انسان محصول اشباع لذت بىمحاسبه يك نر و ماده بوده باشد و مرگش فداى قدرت بىمحاسبه قدرتمندان » .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۵