آيا ايدهئولوژى از نتايج مستقيم جهان بينى است ؟
در اين مسئله مهم نيز سه نظره عمده وجود دارد كه هر يك از آنها از حمايت متفكرانى برخوردار است :
نظره يكم ايدهئولوژى را از نتايج مستقيم جهان بينى ميداند و ميگويد :هر ايدهئولوژى در هر شكلى باشد . بايد به نوعى از جهانبينى مستند بوده باشد .
نظره دوم ميگويد : اعتقاد بيك ايدهئولوژى نيازى به جهانبينى ندارد و ممكن است انسانهائى معتقد به عقايدى باشند كه بهيچ نوعى از جهان بينى متكى نبوده باشد . معتقدان اين نظره گاهى اين تعبير را ميآورند كه هيچ ايدهئولوژى نميتواند مستند به جهان بينى بوده باشد ، زيرا جهان بينى درك و دريافت « آنچه هست » ميباشد و نميتوان از اين درك « آنچه بايد باشد » را نتيجه گرفت .
نظره سوم ميگويد : بايد ديد مقصود از ايدهئولوژى و جهانبينى چيست ؟
عمده استدلال طرفداران نظره اول مبتنى بر اينست كه با نظر به جهان شناسى محض و درك « آنچه هست و ميگردد » نميتوان اين مسائل را نتيجه گيرى كرد كه « چنين بايد كرد » و « چنان بايد معتقد شد » اساس نظره دوم بر اين پايه است كه اگر يك انسان « جهان را آنچنانكه هست » بشناسد و نيز « انسان را آنچنانكه هست » درك نمايد ، بدون ترديد بيك عده اصول معتقد و براى خود لزوم تكليف را احساس خواهد كرد . نظره سوم ميگويد براى پاسخ منطقى به اين مسئله بايد ديد مقصود از ايدهئولوژى و جهان بينى چيست ؟ بنابر اين ، بايد اولا بدانيم :
ايدهئولوژى چيست ؟
كلمه « ايده » در معانى مختلفى بكار ميرود ، از آنجمله : تصور ، انديشه ،خيال ، عقيده ، نظر ، گمان ، نيت ، معنى ، اگر دو حرف ا ، ل ، به آخرش اضافه شود ( ايدهآل ) در اين معانى بكار ميرود : مطلوب ، غايت آرزو ، آرمان ،هدف زندگى ، نمونه كمال فرضى ، كمال فرضى ، تصورى ، معنوى كامل ،مطابق نمونه واقعى ، مبنى بر كمال مطلوب . ميتوان گفت : جامع مشترك معانى فوق داراى دو جزء است :جزء يكم ذهنى يا بطور عموم درونى بودن است ، يعنى ايده يكى از مختصات ذهنى يا درونى است ، لذا در ساير جانداران وجود ندارد ، يا حد اقل راه اثبات و نفيش براى ما بسته است .
جزء دوم اسناد و انتساب آن امر ذهنى به شخصى كه دارنده آنست ،زيرا در بوجود آمدن ايده بهر يك از معانى فوق كه بوده باشد ، خصوصيت ذهنى و درونى شخص كم و بيش دخالت ميورزد . و در صورتيكه ا ، ل ، به آخر كلمه ايده اضافه شود ، مطلوبيت نيز به آن دو جزء اضافه ميشود . البته اين تفسير كه براى كلمه « ايده » نموديم ، بيان مقدارى فراوان از مورد استعمال اين كلمه است . چنانكه در صورت اضافه « ئولوژى » به آخر كلمه ايده ( ايدهئولوژى ) بمعناى شناخت ايده ، ايده شناسى و در صورت اضافه « ئولوگ » بمعناى صاحبنظر در ايده ميباشد . با اينحال اين تركيبات و تركيبات ديگر مانند ايده آليست ، در يك معناى مشخص و معين بكار نميرود ، در صورتيكه رآل ؟
داراى مفهومى مشخصتر ميباشد . و بهر حال ، چون تحقيق دقيق لغوى درباره كلمه « ايده » و تركيبات آن از عهده اين بحث بيرون است و نيز تشخيص دقيق همه موارد استعمال ، و تفكيك ميان معانى اصلى و فرعى يا حقيقى و مجازى اين كلمه احتياج به تتبع و دقت نظر متخصصان فن دارد ، لذا ما بهمين مقدار قناعت ميكنيم و آن معنى را كه مربوط به مبحث ما است ، مطرح مينمائيم .
مقصود از ايدهئولوژى در اين مبحث كه در برابر جهان بينى بر نهاده ميشود ،عبارتست از يك عده اصول درك شده و مطلوب ، كه اين مطلوبيت به حدى رسيده است كه بعنوان عقيده پذيرفته شده و مانند عنصرى اصيل در مغز و روان انسانى به فعاليت مىپردازد و تفسير و توجيه زندگى را « آنچنانكه بايد » بعهده ميگيرد . مسلم است كه پديده تعهد كلى در زندگى لازمه قطعى تفسير و توجيه زندگى ميباشد .
جهان بينى چيست ؟
ارتباط ذهن انسانى با جهان بيرون از خود ذهن ( واقعيت بطور كلى ) بر سه نوع عمده تقسيم ميگردد :
نوع يكم ارتباط مستقيم علمى محض كه از مشاهده و لمس واقعيات بوسيله حواس طبيعى و دستگاههايى كه براى كمك به حواس ساخته ميشوند ،بوجود ميآيد . اين ارتباط كه نوعى خاص از روابط انسانى با واقعيتها است ،در طول قرون و اعصار موجب بوجود آمدن رشته هايى از علوم گشته و در جريان زندگى انسانها تأثير مهمى را بوجود آورده است .
نوع دوم ارتباط دريافتى با واقعيات است كه در اشكال مختلف در معرفتهاى بشرى وارد شده است ، مانند دريافت زيبايى نمودها و عظمتها و نشانههاى اسرار آميز كه مغزهاى متفكر را بطور جدى بخود مشغول داشته است .
نوع سوم ارتباط با مجموع جهان هستى كه محصول آن عبارتست از فلسفهها و جهان بينىهاى كلى . اگر چه همه انواع سه گانه ارتباط با واقعيتها از نوعى جهان بينى برخوردار است ، زيرا ارتباطات علمى محض با جهان نيز نوعى از جهان بينى است كه فقط اجزاء يا روابط و نمودهائى معين از جهان را توضيح ميدهد . همچنين ارتباطهاى دريافتى نيز بنوبت خود موجب آشنائى انسان با چهرههائى از جهان است ، ولى جهان بينى بمعناى مطلق تحقيق و درك يك عده اصول و مفاهيم كلى كه مجموع جهان را توصيف و تفسير نمايد ، امكان ناپذير است . زيرا فرض اينست كه مطلوب ما صادر كردن حكم درباره مجموع جهان هستى است ، نه درباره اجزائى و يا چهرههائى از آن [در اينكه آيا جهان بينى واقعى براى ما انسانها ممكن است با اينكه در جزئى ناچيز از زمان در جزئى ناچيز از جهان طبيعت كه كره زمين ناميده ميشود،با ابزار و وسايل محدود مانند حواس و دستگاههاى كمكى كه خود اين ابزار با انتخاب و هدف گيريهاى ما بجريان ميفتند و نيز در اطلاعاتى كه از واقعيتها به ما ميدهند ، خود كم و بيش تأثيرى در آن اطلاعات ميگذارند ؟ سخنها گفته شده است ، مشاجرات و مناقشات فراوانى بوجود آمده است . ما در اين مبحث كارى با اين مشاجرات و مناقشات نداريم و فرض ميكنيم كه همه اين اشكالات قابل منتفى شدنست، فقط يك مسئله مهم وجود دارد كه در متن كتاب بايد مورد دقت قراربگيرد] .
بسيار خوب . ما اين حكم را چگونه صادر ميكنيم و حكم ما درباره كل مجموعى جهان بكدامين وسايل و ابزار مستند است ؟ اگر درست دقت كنيم ، خواهيم ديد ، اين حكم كلى مانند « جهان غير متناهى است » ، « جهان رو به تكامل است » ، « جهان رو به تكامل نيست » ، « جهان ماده و حركت است » ،« جهان ماده و حركت نيست » با نوعى از اعتقاد اشباع شده است ، زيرا چنانكه گفتيم : شناخت علمى محض از مقدارى محدود از اجزاء و روابط جهان تجاوز نميكند . بهمين جهت است كه آن جهان بينىهائى كه با ادعاى علمى بودن خود حروف را به آخر نام مكتبشان ضميمه ميكنند مانند هگليانيسم ، كارتزيانيسم ، دچار تناقضى ميشوند كه قابل حل و فصل نيست . اكنون اين مسئله را مطرح ميكنيم :
آيا ايدهئولوژى از جهان بينى ناشى ميشود ؟
اگر منظور از جهان بينى عبارتست از درك و شناخت مقدارى از اجزاء و نمودهاى جهان طبيعت و روابط ميان آنها بدون تحقيق و آشنائى دقيق با اصول كلى و بنيادين جهان و شناخت قوانين حاكم بر آن اجزاء و نمودها و روابط ، مسلم است كه چنين جهان بينى ناقص و محدود نميتواند عامل بوجود آمدن عقيده خاصى بوده باشد كه از انسان ، گرايش روانى مخصوص و وظيفه معين و مطابق آن گرايش مطالبه نمايد . بلكه حتى با شناخت سطح ظاهرى و نمودهاى ابتدائى جهان نيز نميتوان بيك ايدهئولوژى خاص از هر نوع كه بوده باشد . معتقد گشت ، زيرا مغز آدمى در اين فرض كارى جز كار آينيهاى كه تنها نمودها را منعكس ميسازد ، انجام نميدهد . و اگر مقصود از جهان بينى بر قرار كردن ارتباط ميان همه استعدادها و مشاعر و عوامل درك درونى با جهان برونى بوده باشد ، مسلم است كه چنين جهان بينى انسان را از حالت بيطرفى در ارتباط با جهان بيرون آورده و او را وادار به پذيرش اعتقادات خاص و ملزم به انجام اعمالى بنام وظيفه مي نمايد .
توضيح اين مطلب بدينقرار است كه ما در ارتباط با جهان واقعى نميتوانيم باين وضع بالخصوص قناعت كنيم كه ذهن ما آيينهاى جامد باشد كه تنها نمودهائى را در برابر آن قرار گرفته است ، منعكس نمايد ، اگر چه اين ارتباط بنوبت خود بسيار با اهميت است و بدون آن ، در شناخت جهان هيچ كارى را نميتوانيم انجام بدهيم . بلكه بالاتر از اين ارتباط ، انواعى از ارتباطات داريم كه چهرههاى متنوعى از جهان را براى ما ارائه ميدهد . 1 چهره زيبائى هاى طبيعت ، ارتباط خاصى است كه ميان مغز ما و زيبائىهاى دنيا برقرار ميشود ، اين استعداد زيبا يابى ما فوق عكسبردارى خالص از جهان عينى است .
2 ما عظمت عدالت را در ارتباطات زندگى با همنوعان درك ميكنيم ، بدون اينكه عدالت مانند يك نمود فيزيكى در آيينه ذهن ما منعكس شود . 3 ما با كمترين ارتباط با جهان درونى و برونى يك دريافت كلى و محكم و غير قابل استثناء درباره جهان بدست ميآوريم . اين دريافت كلى عبارتست از فرا گير بودن قانون بر تمام شئون رو بنائى هستى ، اين دريافت هم مستند به عكسبردارى ذهن از جهان عينى نيست . 4 يك ارتباط محدود با مقدارى از اجزاء طبيعت استعداد رياضى ما را بيدار مىكند و مغزها دقيقترين فعاليتها را در عمليات رياضى از خود بروز ميدهند ، در حاليكه ميدانيم واقعيت آن اعمال رياضى و نتايجى صحيح كه از آنها گرفته ميشوند ، ساخته ذهن ما نيستند ، يعنى خيالات و اوهام و ذوق پردازى شعرى نميباشند و بعبارت ديگر واقعيت عمليات و استنتاجات رياضى را مغز هيچ انسانى بوجود نميآورد كه اگر او وجود نداشته باشد . عمليات و استنتاجات رياضى واقعيت نفس الامرى هم نخواهد داشت .
از امثال اين ارتباطات متنوع ، اين نتيجه قطعى را ميگيريم كه منحصر ساختن شناخت واقعيتهاى جهان هستى به عكسبردارى محض از نمودهاى فيزيكى آن ،به محدود كردن كار مغز و واقعيت جهان در برداشت محدود ميانجامد . پس اينكه ميگوئيم : آرى
جهان بينى همه جانبه گرايش به ايدهئولوژى را ايجاب ميكند
در حقيقت ابراز مخالفت سخت با محدود ساختن ارتباطات انسان با جهان واقعى مينمائيم . اگر استعداد رياضى در ما انسانها وجود نداشت ، ما هرگز نميتوانستيم با واقعيتهائى بعنوان نتايج رياضى كه محصول عمليات رياضى صحيح است . آشنائى پيدا كنيم . اگر ما استعداد زيبايابى نداشتيم ، امكان نداشت كه ما با چهره زيبائىها ، آشنائى پيدا كنيم .
اگر ما استعداد درك عدالت را در ارتباطات زندگى و قوانين آن نداشتيم ، امكان نداشت كه واقعيت عدالت را كشف و مورد بهره بردارى قرار بدهيم . همچنين اگر چنين بود كه ما فاقد استعداد درك حكومت كلى قانون در جهان هستى بوديم ، محال بود كه ما واقعيت مزبور ( حكومت كلى قانون در جهان هستى را ) درك كنيم . بنا بر اين ، از هر ديدگاه علمى و فلسفى هم كه در نظر داشته باشيم ، اين نتيجه قطعى را خواهيم داشت كه ما بوسيله هر استعدادى كه به فعليت مي رسد ، با واقعيتى از جهان ارتباط برقرار كنيم ، نه اينكه آن واقعيت ساخته محض ذهن ما است . كه اگر ما وجود نداشته باشيم چنان واقعيتى هم وجود نخواهد داشت ، آيا ميتوان گفت اگر من وجود نداشته باشم ممكن است 2 2 نتيجه 005 . 3101 را بدهد ؟ يعنى ممكن است دو سنگ كه در دامنه يك كوه قرار گرفته است ، با وجود دو سنگ ديگر در همانجا يا جاى ديگر مساوى باشد با 005 . 3101 و اگر ما وجود نداشته باشيم قانون در جهان حكمفرما نخواهد بود يكى از اين استعدادهاى اصيل كه در طول تاريخ در همه جوامع با اشكال و خصوصيات متنوع به فعليت رسيده است .
ارتباطى بنام « من در اين جهان چيستم و كيستم ؟ » را برقرار ساخته و اين نتيجه را گرفتهاند كه : « من هستم و چنين هستم و بايد چنين عمل كنم » اين ارتباط و نتيجه كه فوق ارتباطهاى معمولى و در عين حال براى كسانيكه از اعتدال مغزى و روانى برخوردارند ، مطرح بوده و آنرا با اشكال گوناگونى اظهار كردهاند . از افسانههاى افريقاى باستانى گرفته تا جوامع ماشينى امروز اين ارتباط و استنتاج كه من در اين زندگانى يك موجود تصادفى و بيهوده نيستم ، مانند رگه الماس درخشان در ميان انبوه ذغال سنگهاى خيالات و پندارها و روابط طبيعى جبرى و تمايلات بى اساس بوجود خود ادامه داده است .
به فعليت رسيدن اين ارتباط نيازى جز به اين سئوال ندارد كه « من در اين جهان چيستم و يا كيستم » اگر اين سئوال درست پيگيرى شود و سئوال كننده به چون و چراها و پاسخهاى ابتدائى و سطحى قناعت نورزد ، بطور قطع به اين نتيجه كه « بايد من چنين شوم » خواهد رسيد . بگذاريد اين مطلب را مختصرا توضيح بدهيم :
ترديدى نيست كه شما مي توانيد « من چيستم يا كيستم ؟ » را با اين پاسخ سطحى و خنده آور كه « من اسپر و اوول تورم يافته هستم » حل شده فرض كنيد و مى توانيد كمى عقب تر رفته ، پدر و مادر و محيط تولد و كشور و تاريخ محدودى را كه مدت زندگانى شما را در بر ميگيرد ، مطرح نموده ، سئوال « من چيستم يا كيستم ؟ » را حل شده تلقى كنيد . ولى بايد بدانيم كه اين نوع مطالب سطحى و ابتدائى پاسخ منطقى و نهائى به سئوال مزبور نيست ، بلكه دور كردن سئوال از ديدگاه شناخت و تفكر همه جانبه ، يا نابود كردن سئوال است كه هيچ منطقى در قاموس بشرى آنرا تجويز نميكند . ما براى پاسخ به اين سئوال مجبوريم « من » را بعنوان جزئى فعال در جهان هستى و درك كننده اصول و قوانين آن و دارنده استعدادهائى كه ميتواند بوسيله هر يك از آنها ارتباط خاصى با جهان پيدا كند براى شناخت مطرح كنيم . ما همچنانكه من يك فرد مانند ماكياولى را با ديدگاهى پستى كه بزندگى انسانها داشت ، منظور بداريم ، بايد فردى مانند على بن ابيطالب ( ع ) را هم براى شناخت من در نظر بگيريم . همچنين بايد گسترش حيات من را كه در حساسيت از نفس فرشتهاى متأثر مىشود و در هنگام عشق در برابر جهانى مقاومت مي ورزد :
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمى مى كشم از براى تو
در شناخت من مورد توجه قرار بدهيم . با اين بررسى همه جانبه است كه ميتوان يك استعداد بسيار با اهميت در من ديد كه معنايش بسيار روشن و قابل فهم عمومى است كه ميگويد :
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
نظامى گنجوى ما نبايد فريب نوعى از فعاليت ذهنى خود را بخوريم كه ميگويد : تو اراده آزاد دارى بنا بر اين ميخواهى در اين جهان هستى بيك هدف عالى معتقد باش و ميخواهى نباش . زيرا اين خود فريبى حتى در هنگام ناديده گرفتن ضرورىترين واقعيات علمى هم مىتواند در درون بشرى بروز كند . هرگز ديده نشده است كه اشخاصى كه از روى جهل ضرورىترين واقعيات را منكر شوند ،در نتيجه مثلا يك چشمشان را از دست بدهند ، حتى آدمى در هنگام لجاجتها بديهىترين حقايق را مورد انكار و مسخره قرار ميدهد ، با اينحال حتى يك آجر هم از ديوار بزمين نميفتد و آن حقيقت با شمشير كشيده رو يا روى منكرش نمى ايستد .
پس براى حل اين مسئله حياتى بايد مسئله « من ميخواهم ، من نميخواهم » را كنار بگذاريم ، زيرا واقعيات و جريان آنها وابسته به « ميخواهم و نميخواهم » من نبوده و نخواهد بود . آدمى استعداد تربيت شدن را دارا مىباشد و با اينحال مىتواند كه تربيت شدن را نخواهد . در آن هنگام كه تربيت شدن را نميخواهد در حقيقت با آن استعداد كه جزئى از اوست [ و او جزئى از جهان است بمبارزه بر ميخيزد و آنرا نابود مىسازد ، و او با يك « هست » ، كه « نميخواهم » است « هست » ديگر را كه استعداد است از بين ميبرد . شگفتا ، كه بعضى از سطحى نگران تا كنون نتوانسته اند اين حقيقت را درك كنند كه « ميخواهم و نميخواهم » آن قدرت را ندارد كه سدى در برابر واقعيات جارى در عالم هستى بوده و واقعيات با قوانينى كه دارند در اين گرداب ساخته شده انسان بلعيده و نابود شوند ، اگر چه مانند ديگر واقعيات مى تواند با واقعيت ديگر مبارزه كند و آنرا از بين ببرد و آنرا واقعيتى مغلوب نمايد .
برگرديم به اين مسئله كه تفاوت بسيار زياد است ميان اينكه « جهانى وجود دارد كه من جزئى گسيخته از آن و مانند آيينهاى مشغول عكسبردارى از آن هستم » و اينكه « جهانى وجود دارد كه من جزئى فعال از آن هستم و كسى هستم كه از اجزاء همين جهان زاييده مىشوم و سپس از نظر معرفتى به آن اشراف و احاطه پيدا مى كنم و تدريجا اين استعداد در من بفعليت ميرسد كه بى هدفى حيات و بى هدفى جهان را مساوى نيستى و بيهودگى من و جهان مىبينم .
اين سئوال را هم بايد مورد دقت قرار بدهيم كه اگر بنا بود جهان بطورى ساخته ميشد كه مستلزم تكليف انسان به عقايد و وظايفى خاص بود ، چگونه ميشد ؟ يعنى ميبايست ساختمان جهان چه شكلى داشته باشد تا ايدهئولوژى را ايجاب نمايد ؟ جهان در همين وضع و ساختمانى كه دارد ، بحد كافى ميتواند براى من كه داراى استعداد ارتباط هدفى با آن دارم ، لزوم عقيده به حكومت قانون و حكمت در جهان را در جهان بپذيرم ،بهمين جهت است كه جهان از ديدگاه اسلام حق و آيات الهى معرفى شده است و درك حق و آيات بودن آن را مشروط بر تعقل صحيح و بينائى درست ميداند .
و از همين جا ميتوانيم سئوال ديگرى را كه در دوران ما مطرح است ،پاسخ بگوئيم . اين سئوال اينست كه چطور شده است كه اين مسئله « آيا ايدهئولوژى از جهان بينى بر ميآيد يا نه ؟ » در فلسفهها و معارف اسلامى مطرح نشده است ؟ پاسخ اينست كه قضيه حق و آيات بودن جهان هستى براى حكماى اسلام بقدرى روشن و يقينى تلقى شده است كه طرح مسئله مزبور را بيمورد تلقى كردهاند .
اشخاصى كه گمان ميكنند درك وجود يك آهنگ كلى براى جهان هستى و تابش فروغ خداوندى در اين جهان ، ما را به پذيرش عقيده و تكاليف معينى باضافه تنظيم حيات طبيعى وادار نميكند ، معناى آهنگ كلى و فروغ الهى را در اين جهان نفهميدهاند كه من نيز جزئى از اين آهنگ و مشمول فروغ نور خداوندى هستم كه توانائى من بر بىاعتنائى و ناديده گرفتن آن ،موجب عدم واقعيت جزئيت من از آهنگ مزبور و مشمول قرار گرفتن فروغ نور الهى نميباشد . بلى ، كسانى كه ميخواهند از شناخت جهان هستى آن ايدهئولوژى را استنتاج كنند كه پديدههاى ظاهرى و محدود جهان در حال ارتباط يك جانبه انسانها با آن پديدهها ، نشان ميدهد ، در حقيقت يك شناخت ناقص را عامل ايدهئولوژى مناسب با آن شناخت تلقى ميكنند و آن دو را يا يكى تلقى ميكنند و يا با مقدارى از « بايد » هاى غير مربوط به واقعيت جهان ، ايدهئولوژى مطلوب را از آن شناخت استنباط مينمايند .
حواس طبيعى و ضرورت بكار انداختن و ارزش آنها
بر خلاف ادعاهاى بى اساس برخى از متفكر نماهاى بى اطلاع از مبانى اسلام ، مسئله حواس و ضرورت بكار انداختن و ارزش آنها در قرآن مجيد بقدرى با اهميت تذكر داده شده است كه ما فوق آنرا نميتوان تصور كرد .
از آنجمله :
1 وَ اللَّهُ اَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ اُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ [ النحل آيه 87] ( و خداوند شما را از شكمهاى مادرانتان بيرون آورد در حاليكه چيزى نميدانستيد و براى شما گوش و ديدگان و دلها قرار داد ، باشد كه سپاسگزار باشيد ) .
هُوَ الَّذى اَنْشَأَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُروُنَ [ المؤمنون آيه 78] ( او است خداوندى كه در شما گوش و چشمان و دلها بوجود آورده است . اندكست سپاسگزارى شما ) .
3 قُلْ هَلْ يَسْتَوىِ الْأَعْمى وَ الْبَصيرُ اَمْ هَلْ تَسْتَوىِ الظُّلُماتُ وَ النُّورُ . . . [ الرعد آيه 16] ( بآنان بگو آيا كور و بينا مساوى است ، يا آيا ظلمات و نور با يكديگر برابرند . . . ) .
در قرآن در حدود بيست و چهار آيه . در تهديد و توبيخ كسانى است كه حواس را از فعاليتهاى خود محروم ساختهاند . از آنجمله :
4 اِنَّ شَرَّ الدَّوَّابِ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ [الانفال آيه 22] ( بدترين جانوران در نزد خداوند كرها و لالهائى هستند كه تعقل نميكنند ) .
5 اوُلئكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ اَعْمى اَبْصارَهُمْ [محمد ( ص ) 23] ( آن تبهكارانكسانى هستند كه خداوند بآنان لعنت كرده ، گوششان را كر و چشمانشان را نابينا ساخته است ) .
6 وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فى اَصْحابِ السَّعيرِ [ الملك آيه 10] ( و آن دوزخيان گفتند : اگر ما در آن دنيا [ حقايق را ] ميشنيديم و تعقل ميكرديم [ امروز ] در ميان دوزخيان نبوديم ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم خواص طبيعى برونى و درونى بزرگترين نعمت خدا داديست
كه با راكد ساختن آنها زندگى وجود ندارد تا براى توضيح و تفسير مطرح شود . در اين آيه دقت فرمائيد :
7 وَ ما يَسْتَوىِ الْأَحْياءُ وَ لا الأَمْواتُ اِنَّ اللَّهَ يَسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَ ما اَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فىِ الْقُبُورِ [ فاطر آيه 22] ( زندگان و مردگان مساوى نيستند . خداوند كسى را كه مشيتش به او تعلق گرفته است ميشنواند و تو نميتوانى كسانى را كه در گورها هستند بشنوائى ) .
ملاحظه ميشود كه خداوند متعال آنانرا كه حواس خود را در اين جهان بكار انداختهاند زندگان ، و آنانرا كه اين وسائل ضرورى حيات را از كار انداختهاند ، مردگان معرفى مينمايد .
نتيجه دوم آن عده از بيخبران كه ميگويند : اديان حتى دين اسلام مردم را به ذهن گرايى سوق ميدهد
و آنانرا از مشاهده و تجارب حسى ممنوع مي سازد ، همان اشخاصى هستند كه از چشم خود براى خواندن آيات قرآنى استفاده نميكنند ، آنان پيش از نا توانى در برابر مسئوليت روز قيامت ، با محدوديت شناختى كه دارند ، بشريت را از وصول به واقعيت محروم مي سازند و اگر اين احتمال را بدهند كه شايد يك كتاب آسمانى كه محور دين است ، زندگى بدون فعاليت حواس طبيعى و ديگر ابزار شناخت را كه بوسيله همان حواس براى تأمين « حيات طيبه » ( حيات معقول ) ساخته ميشود ، زندگى نميداند بلكه آنرا مرگ زندگى نما ميداند ،بايد شعله هاى وجدانشان را خودشان خاموش كنند . آياتى كه تهديد و توبيخ راكد ساختن حواس را بيان ميكند در موارد فراوانى آمده است از آنجمله :
النحل 108 و طه 124 و 125 و الفرقان 44 و 73 و النمل 80 و 81 و الروم 52 و 53 و 59 و 60 و الفاطر 14 و فصلت 44 و الزخرف 40 و الجاثية 23 و الاحقاف 26 و البقره 18 و 19 و 20 و 171 و الانعام 25 و الاعراف 179 و يونس 43 و هود 24 در آيه 38 و 39 از سوره الحاقه چنين آمده است :فَلا اُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ . وَ ما لا تُبْصِرُونَ ( سوگند به آنچه كه مىبينيد و بآنچه كه نمى بينيد ) .اين آيه بالاترين ارزش را به ديدنىها ميدهد كه عظمت آنها با ديدن روشن ميشود . در آيه 36 از سوره الاسراء مسئوليت انسان را درباره حواس صريحا گوشزد كرده است :اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤآدَ كُلُّ اُولئكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولاً ( گوش و چشم و قلب همه اينها مورد مسئوليت است ) .
اهميت فوق العاده ديدن و مسئوليت شديد درباره آن
اين قسمت از آيات قرآنى كه مردم را به درك اهميت ديدن و مسئوليت قطعى بوسيله آن متوجه ميسازد ، فوق العاده شگفت انگيز است . اين قسمت در ماده « رؤيت » با مشتقات مختلف آن ، در حدود 67 مورد در قرآن وارد شده است .
از آنجمله :
1 اَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ . ءَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ اَمْ نَحْنُ الْخالِقوُنَ [ الواقعه آيه 58] ( آيا آن منى را .كه انزال مي كنيد ، ديدهايد ، آيا شما آنرا مي آفرينيد يا مائيم كه آنرا خلق مي كنيم ) .
2 اَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ . ءَ اَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ اَمْ نَحْنُ الْزَّارِعُونَ [الواقعه آيه 63 ] ( آيا آنچه را كه كشت مي كنيد ديده ايد ، آيا شما آنرا ميكاريد يا ما آنرا ميكاريم ) .
3 اَ لَمْ تَرَ اَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ [ ابراهيم آيه 19] ( آيا نديدهاى كه خداوند آسمانها و زمين را بر حق آفريده است ) .
4 اَ لَمْ تَرَ اَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فىِ السَّماواتِ وَ مَنْ فىِ الْأَرْضِ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ [ الحج آيه 19] ( آيا نديدهاى كه براى خدا سجده ميكند آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين است و آفتاب و ماه . . . ) .
5 اَ لَمْ تَرَ اَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فىِ السَّماواتِ وَ ما فىِ الْأَرْضِ [ المجادله آيه 8] ( آيا نديدهاى كه خدا ميداند آنچه را كه در آسمانها و زمين است ) .
6 اَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ [ الفجر آيه 7] ( آيا نديدهاى كه پروردگارت با قوم عاد چه كرد ) .
7 ما تَرى فى خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ [ الملك آيه 3] ( تفاوتى نمىبينى در آفرينشى كه خداوند بوجود آورده است ) .
8 اَ لَمْ تَرَ اَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فىِ السَّماواتِ وَ ما فىِ الْأَرْضِ [ لقمان آيه 20] ( آيا نديدهاى خداوند شما را بر آنچه كه در آسمانها و زمين است ، مسخر نموده است ) .
9 اَ وَ لَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا اَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْنا هُما [ الانبياء آيه 30]( آيا آنانكه كافر شدهاند نمىبينند كه آسمانها و زمين بسته بودند و ما آنها را از هم باز كرديم ) .
10 فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ [ الزلزال آيه 7 و 8] ( هر كس كه بمقدار ذرهاى نيكوئى كند ، آنرا خواهد ديد و هر كس كه بمقدار ذرهاى بدى كند آنرا خواهد ديد ) .
11 سَنُريهِمْ آياتِنا فىِ الْآفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ اَنَّهُ الْحَقُّ [فصلت آيه 53] ( بزودى آيات خود را براى آنان در دو قلمرو آفاق ( جهان برونى ) و انفس ( جهان درونى ) نشان خواهيم داد تا آشكار شود كه او است حق ) .
12 وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ سَيُريكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها [ النمل آيه 93] ( و بگو سپاس مر خداى راست ، بزودى آيات خود را براى شما نشان خواهد داد و شما آنها را خواهيد شناخت ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم مقصود از ديدن فقط ارتباط چشم با ديدنيها نيست
زيرا آنچه كه در جريان رويدادهاى عالم طبيعت ديده ميشود ، يعنى چشم با آنها ارتباط طبيعى برقرار ميكند ، خود رويدادها است . با اينحال خداوند متعال در بعضى از آيات مورد بحث ( شماره 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 9 و 10 و 11 و 13 ) حقايقى را قابل رويت تذكر ميدهد كه با چشم طبيعى قابل ديدن نيستند . مثلا جريان منى و انزال آن يك رويداد طبيعى است كه ديده ميشود ، و خالقيت خداوند قابل مشاهده عينى نيست . بنا بر اين ، منظور از اين رؤيت ، دو مطلب است :
يك رؤيت و ديدن نظم حاكم بر جميع موجودات كه منشاء انتزاع قانون ميباشد و چون اين نظم در ذات خود موجودات نيست ، پس بالضروره ايجاد كننده نظم فقط مشيت الهى است ، لذا خالقيت خداوندى در همه جريانات طبيعى قابل ديدن است و بهمين جهت است كه در آياتى فراوان از قرآن دستور به ديدن آيات خداوندى ميدهد . همچنين با ديدن نظم و قانون در جهان هستى است كه علم خداوندى بهمه موجودات ثابت ميشود و قابل رؤيت ميگردد . دو رؤيت با بينائى درونى است كه گاهى فعاليت وجدانى و قلبى نيز ناميده ميشود .
نتيجه دوم
آيه شماره 4 ميگويد « مگر نديدهاى كه هر آنچه در آسمانها و زمين است بخدا سجده مي كنند » و در آيه 44 از سوره الاسراء چنين آمده است كه وَ اِنْ مِنْ شَيْئىٍ اِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ ( و هيچ چيزى وجود ندارد مگر اينكه بسپاس او تسبيح ميگويند ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد ) ممكن است ميان اين دو آيه تناقضى بنظر برسد كه در آيه شماره 4 سجده آنچه را كه در آسمانها و زمين است قابل مشاهده معرفى ميكند ،ولى در آيه 44 از الاسراء تسبيح موجودات را براى مردم غير قابل فهم معرفى مينمايد .
پاسخ اين سئوال اينست كه مخاطب در آيه شماره 4 خود پيامبر اكرم است يعنى پيامبر اكرم است كه بجهت اعتلاى روحى ، سجده موجودات را مى بيند و مي شنود چنانكه در آيه 41 از سوره النور رؤيت تسبيح آنچه را كه در آسمانها و زمين است خطاب به پيامبر اكرم مى گويد :
اَ لَمْ تَرَ اَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فىِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صافَّاتِ ( آيا نديدهاى كه آنچه در آسمانها و زمين است و پرندگان در حال پرواز بخدا تسبيح ميگويند ، اختصاص ديدن سجده و تسبيح موجودات را براى پيامبران دو آيه ديگر تأييد مى كند :
وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ ( و ما كوهها را با داود مسخر كرديم . آنها و پرندگان تسبيح مىگفتند ) و آيه 18 از سوره ص . لذا ميتوان گفت : خطاب لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ ( تسبيح آنها را نمى فهميد ) ،متوجه مردم معمولى است كه در پردههاى ظلمانى طبيعت و طبيعت پرستى بينائى و شنوائى درونى را از دست داده است و بقول مولوى مانند گاوى كه از اين دروازه يك شهر آباد و زيبا وارد شود و از آن دروازه بيرون برود چشمانش جز پوست هندوانه و كاه و علف چيز ديگرى نمىبيند ، لذا انسانهاى رشد يافته كه به اعتلاى روحى توفيق يافتهاند ، ميتوانند سجده و تسبيح موجودات را ببينند و بشنوند و بقول حكيم متأله مرحوم الهى قمشه اى :
گر چشم پاك عشق بگشائى به عالم
و ز خاك كوى دوست يابى توتيا را
بينى هزاران چرخ گردونرا شتابان
جويا در سلطان يهدى من يشا را
هم مهر و ماه و فوج بى پايان انجم
بينى كمر بستند فرمان قضا را
هر ذره را رقصان بمهر دوست بينى
و ز شوق دائم جنبش ارض و سما را
بينى هويدا در تجلى گاه عالم
هم در جمال جان جلال كبريا را
اين نفس خود بين گر بميرد زنده گردد
جانى كه در وى بنگرد سر خدا را
ويرانكن اين خاكى سراى تن كه جانت
منزل كند كاخ سماوات علا را
آتش زن اندر پرده اوهام باطل
افكن به تيغ معرفت ديو هوا را
بارى خدا بين شو كه خورشيد جمالش
آرد به پايان اين شب جهل و عما را
يك پرده تا از صد هزاران بر گشايد
آن شاهد يكتا جمال جان فزا را
تا بشنوى در وصف او با گوش جانت
از جمله ذرات جهان حمد و ثنا را
تسبيح ايزد بشنوى ز افلاك و انجم
هم نطق آب و آتش و خاك و هوا را
نتيجه سوم
در شماره 6 دستور به عبرت گيرى از انقراض اقوامى كه در اين دنيا ستمكارى را پيش گرفتند ، داده و ميفرمايد : « آيا نديدهاى كه پروردگار تو به قوم عاد چه كرد » اگر چه ديدن همه جزئيات سرگذشت قوم عاد براى مردم شبيه به محال است ، ولى مردم بايد بكوشند حد اقل از جريانات گذشتگان با تحصيل آشنائى با آنها عبرت بگيرند و تجربه ها بيندوزند . با توجه دقيق به آن سرگذشتها ، به مقدارى از آشنائىهاى روشن مىتوان رسيد كه مانند ديدن با چشم ميباشد .
نتيجه چهارم
در آيه شماره 9 عالم طبيعت يك حقيقت متراكم و بسته بوده است و خداوند متعال آنرا از هم شكافته است .ديدن اين جريان با ديدن و تحقيق در جريان اجزاء عالم از بسيط رو به مركب و از تجمع به باز شدن امكان پذير است . انبساط تدريجى كهكشانها كه امروزه مورد پذيرش همه كيهان شناسان است . مطلب مزبور را بخوبى اثبات مىكند . اين مطلب در آيه 47 از سوره و الذاريات چنين آمده است :وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ اِنَّا لَمُوسِعُونَ ( و ما آسمان را با قدرت بيان كرديم و آنرا گسترش ميدهيم ) و احتمال قوى ميرود كه مخاطب در آيه شماره 9 آن گروه از كفار بودهاند كه بوسيله كتب آسمانى از آغاز خلقت كيهان مطلع بوده اند .
نتيجه پنجم
آيه شماره 10 صريحا مىگويد : هر كس حتى اندكترين خوبى و بدى را كه انجام داده است ، خواهد ديد . اين ديدن ممكن است هم در اين دنيا صورت بگيرد كه عبارتست از مشاهده عمل و نتايج آن كه انجام داده شده است و هم در ابديت كه اگر مشاهده عينى باشد ، اعمال انجام گرفته تجسم و نمودى پيدا خواهند كرد و اگر مطلق دريافت نتايج باشد ، نيازى به مشاهده عينى نخواهد بود .
نظر براى تحقيق نه تماشاگرى محض
در آيات قرآن مجيد هر دستورى كه به ديدن داده شده است ، مقصود نظر كردن براى تحقيق و شناخت است نه تماشاگرى محض . مانند :
فَلْيَنْظُرِ الْأِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ . خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ [) الطارق آيه 5 و 6] ( بايد انسان بنگرد در آنچه كه از آن آفريده شده است . او از آبى جهنده آفريده شده است )
2 اَ فَلا يَنْظُروُنَ اِلَى الْأِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ وَ اِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ وَ اِلَى الْجِبالِ كَيْفَ نُصِبَتْ . وَ اِلَى الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ [الغاشيه آيه 17 تا 20] ( آيا در شتر نمى نگرند كه چگونه آفريده شده است و به آسمان كه چگونه بالا رفته است و به كوهها كه چگونه نصب شدهاند و به زمين كه چگونه گسترده شده است .
3 اَ وَ لَمْ يَنْظُروُا فى مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ [ الاعراف آيه 185] ( آيا در ملكوت ( جلال و جمال عظمت الهى ) آسمانها و زمين نظر نكردهاند ) .تحريك و تشويق به نظر در حقايق دو قلمرو انسان و جهان در آيات فراوانى ديده مىشود : از آنجمله عبس 24 و يوسف 109 و الروم 9 و فاطر 44 و غافر 21 و 82 و محمد ( ص ) 10 و ق 6 . . .
نتيجه آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم نظر عبارتست از بررسى تحقيقى در يك موضوع ، نظر با نگرش و تماشا همان مقدار متفاوتست كه ارتباط محض حس با يك محسوس و فهم دقيق آن محسوس از نظر ماهيت و علل و مختصات و نتايج آن . تحصيل اين فهم و تحقيق بنا بر آيات قرآنى لازم و واجب است نه تنها يك امر مطلوب . مخصوصا با توجه به سئوالات تحريكى درباره تفكر و تدبر و تعقل كه چرا مردم فكر نميكنند و چرا تدبر نمىنمايند . اين سئوالات از مردم در قرآن زياد ديده ميشود . بنابر اين بايد گفت : مبناى اصلى معرفت در اسلام نظر و تحقيق درباره انسان و جهان است ، نه تقليد و نگرشهاى سطحى .
وسائل درونى شناخت
وسائل شناخت بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد :
نوع يكم وسائل برونى طبيعى و اولى كه عبارتست از حواس طبيعى و دستگاههائى كه براى كمك حواس ساخته ميشود . اين وسائل را در مباحث گذشته مطرح نموده ايم .
نوع دوم وسائل درونى شناخت است كه در اين مباحث مورد تحقيق قرار ميدهيم . اين دو نوع وسايل جدا و مستقل از يكديگر نيستند ، بلكه مكمل و متمم همديگرند .
ضرورت تفكر در هر دو قلمرو انسان و جهان
در تعريف انديشه و تفكر اختلاف زيادى ميان متفكران وجود ندارد و ميتوان گفت : اغلب آنان در يك جامع مشترك براى تفكر اتفاق نظر دارند .
اين جامع مشترك عبارتست از فعاليت هدفدار ذهن از مقدمات روشن رو به قضايايى كه درك و دريافت آنها هدف تلقى شده است . اهميت تفكر در اسلام بقدريست كه نميتوان ما فوق آنرا تصور كرد . آيات مربوط به لزوم تفكر براى يك انسان آگاه كه خواهان « حيات معقول » است ، در هفده مورد آمده است .
از آنجمله :
1 اِنَّ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ الَّليْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولىِ الْأَلْبابِ . الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ [ آل عمران 190 و 191] ( در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز براى صاحبان عقول آياتى است . اين صاحبان عقول كسانى هستند كه خدا را در حال قيام و نشستن و موقعيكه بر پهلو افتادهاند ، بياد ميآورند و در آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند [ و ميگويند : ] اى پروردگار ما ، [ جهان باين عظمت را با اين آيات ] باطل نيافريدهاى ، پاكيزه پروردگارا ، ما را از عذاب آتش محفوظ بدار .
2 وَ هُوَ الَّذى مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فيها رَواسِىَ وَ اَنْهاراً وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فيها زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشىِ اللَّيْلَ النَّهارَ اِنَّ فى ذلِكَ لَآياتٍ لَقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ [ الرعد آيه 3]( و آن خدائيست كه زمين را بگسترانيد و در آن كوهها و چشمهسارها قرار داد و از هر گونه ميوهها جفت جفت آفريد ، شب را بروز پوشانيد . در اين حقايق آياتى است براى مردمى كه مى انديشند ) .
3 اَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فى اَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاَّ بِالْحَقِّ وَ اَجَلٍ مُسَمّىً وَ اِنَّ كَثيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ [ الروم آيه 8 ] ( آيا در درون خود نينديشيدهاند كه خدا آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آنها است نيافريده است مگر بر مبناى حق و براى مدت معينى ، وعده فراوانى از مردم به ديدار پروردگارشان كافرند ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم تفكر در دستگاه آفرينش براى شناخت و بهره بردارى تكاملى از آن ، ضرورتى است كه بدون آن به هدف نهائى زندگى نميتوان توفيق يافت . زيرا صريح آيه شماره يك چنين است كه فقط با انديشه دقيق در جهان هستى است كه جدى و هدفدار بودن آنرا ميتوان فهميد و جاى ترديد نيست كه اگر كسى نتواند جدى و هدفدار بودن اين جهان را درك كند ، نميتواند آغاز و انجام وجود خود را در مجراى يك هدف والا درك نمايد .
نتيجه دوم تفكر در واقعيات جهان هستى مخصوص خردمندان است .كسانى كه از تفكر و بررسى تحقيقى در اين جهان و اسرار آن سر باز مى زنند ،قطعا عقل و خرد خود را تباه ساخته اند .
نتيجه سوم يقينا كسانيكه با نظر پاك و مغز رشد يافته درباره اين جهان بينديشند ، به نتيجه مطلوب خواهند رسيد .اين نتيجه مطلوب آشنائى با جهان و آيات الهى است كه ضمنا موجب آشنائى با نيروها و استعدادهاى با عظمت خود متفكر نيز مىباشد .
نتيجه چهارم گسترش ابعاد جهان در ديدگاه شخص متفكر كه بدون آن ،آدمى چونان كرم ناچيز خواهد بود كه در سوراخى از درخت در يك محيط ناچيز زندگى ميكند و ميميرد و از بين ميرود .
( آيات قرآنى سيستم تفكر و موضوعات مورد تفكر را باز گذاشته است )
نتيجه پنجم : يكى از دلايل اعجاز قرآن مجيد اين است كه سيستم تفكر و موضوعاتى را كه براى تفكر بر نهاده مىشوند ، باز گذاشته و بهيچ وجه آنها را محدود نساخته است . شرط و محدوديتى كه در قرآن مجيد و ديگر منابع اسلامى آمده است ، اينست كه متفكر بايد از هر گونه غرض ورزى و خود بينى و تخيلات پا در هوا و اصول تقليدى و لذت پرستى در تفكرات اجتناب نمايد و موضوعى را كه براى تفكر انتخاب مىنمايد ، بايد طورى انتخاب شود كه امكان بررسى و تفكر در آن وجود داشته باشد . با مراعات اين دو شرط كه عقل سالم و منطق قانونى لزوم آنرا تأكيد ميكند ، هيچ قيد و بند و شرط ديگرى براى تفكر و موضوع تفكر در اسلام وجود ندارد . لذا اگر فرض كنيم كه در آينده نوعى سيستم و روش تفكر بوجود بيايد كه راه تازهاى را براى ارتباط با واقعيات پيش پاى انسانها بگستراند ، حتما اين سيستم و روش بايد مورد بهره بردارى قرار بگيرد .
بنا بر اين هر موضوعى كه براى انسان قابل طرح باشد ،با ملاحظه « الاهم فالاهم » كه خود قاعده عقلانى است ، با هر سيستم و روش فكرى كه ميتواند ارتباط صحيح ميان انسان درك كننده و موضوع مفروض برقرار بسازد ، بايد مورد بررسى قرار بگيرد . در نتيجه باز بودن سيستم و بىشرط بودن روش فكرى در اسلام بوده است كه از فارابى گرفته تا ابن رشد و ابن سينا و عمر بن ابراهيم خيامى [ عمر بن ابراهيم خيامى فيلسوف و رياضى دان صاحب كتاب مصادرات اقليدس ، جبر و اختيار ، تكليف ، نوروزنامه و سلسله موجودات در خلقت و غير ذلك كه ضمنا چند رباعى فارسى و چند بيت عربى در بيوفائى دنيا دارد . و اسناد آن رباعيات پوچ گرايى ( نيهيليستى ) باين فيلسوف صحيح نيست ، زيرا با نظر به تفكرات علمى و فلسفى كه اين فيلسوف داشته است ، رباعيات پوچ گرايى تناقض روشن با آن تفكرات دارد .] و ابن مسكويه و بهمنيار و ابو ريحان بيرونى و ابن خلدون و شهاب الدين سهروردى و مؤلفان اخوان الصفا و جلال الدين محمد مولوى و ميرداماد و صدر المتألهين و خواجه نصير طوسى و شيخ سيد حيدر آملى و دهها امثال اين متفكران و حكما تفكرات متنوعى را در زمينه جهان بينى اسلامى ابراز نمودهاند . روش فكرى هر يك از اين متفكران و حكماء و سيستم ارتباط او با جهان و انسان و ماوراى طبيعت باضافه مشتركاتى چند ،با داشتن خصوصياتى معين تفسير و توجيه جهان بينى را بطور عام بعهده گرفته است . يكى با روش و سيستم مشائى وارد ميدان شناخت شده است ، ديگرى از ديدگاه اشراقى بجهان نگريسته است آنديگرى با نگرش علمى محض جهان را براى خود مطرح نموده است .
شخصيتى ديگر هستى را از ديدگاه عرفان مورد شناخت قرار داده است . . . . و همه اينان از زمينه اصلى اسلام تجاوز ننمودهاند ، باين معنى كه هر يك از آنان متفكر اسلامى است ، بدون اينكه سيستم و روش فكرى اسلام منحصر در وى بوده باشد . ما وقتى كه به تنهائى جلال الدين محمد مولوى را در نظر ميگيريم ، مىبينيم با اينكه اين متفكر بزرگ صد در صد در مسير مكتب اسلام حركت مىكند ، از هر گونه سيستم و روش فكرى از حكماى هند گرفته تا پراگماتيسم امروزى ، نمونههاى بسيار با اهميت از آنها را در كتاب مثنوى در جريان ميگذارد . [ رجوع شود به مولوى و جهان بينىها در مكتبهاى شرق و غرب ] اين امتياز شگفت انگيز كه در مكتب اسلام ديده مىشود ، ناشى از آنست كه اسلام انسان را با همه استعدادها و نيروها و ابعادش در برابر همه جهان با همه سطوح و ابعادش قرار داده و دستور به برقرار ساختن رابطه صحيح ما بين اين دو قطب مينمايد . اسلام هيچ عينك خاصى براى جهان بينى بر چشم آدميان نميزند ، چنانكه هرگز جزئى معين يا بعدى مشخص از جهان را براى درك و تصرف در آن منحصر نمىسازد . اسلام اين سه اصل را ( 1 خدا 2 نظارت او بر جهان هستى و وجود رابطه ميان او و انسانها بوسيله عقل و وجدان و پيامبران 3 ابديت ) بر مبناى طبيعت پايدار انسانى مقرر ميدارد . شاخههاى اين اصول مانند اوصاف خداوندى ( عدل و علم و قدرت . . . ) و رهبرى انسانها بجهت ارتباط كامل با اصول مزبوره همان مقدار مربوط به طبيعت پايدار انسانى است كه اصول اوليه اسلام براى لزوم پذيرش اين پنج اصل عينك خاصى به انسان تحميل نمىكند ، بلكه با اين اصول بينائى درونى او را تكميل و نافذ مينمايد كه بتواند موفق به يك تفسير عقلانى درباره جهان بينى بوده باشد . اين حقيقت را هم ناديده نگيريم كه احساس سنگينى براى پذيرش اين اصول كه در بعضى مردم بوجود ميآيد ، نه بدانجهت است كه اصول مزبوره سيستم و روش فكرى انسان را محدود و مشروط مىسازد ، بلكه براى فرار از احساس تعهد و تكليف انسانى است كه با پذيرش اصول مزبوره حتمى است .
شناخت با تدبر
آياتى در قرآن مجيد لزوم تدبير را گوشزد ميكند . از آنجمله :
1 اَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرآنَ اَمْ عَلى قُلُوبٍ اَقْفالُها [محمد ( ص ) آيه 24] ( آيا در قرآن تدبير نميكنند يا بر دلهاى آنان قفلها زده شده است ) .
2 اَ فَلَمْ يَدَّبَّروُا الْقَوْلَ اَمْ جائَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آبائَهُمُ الْأَوَّلينَ [المؤمنون آيه 68] ( آيا در اين گفتار ( قرآن ) و عموم حقايقى را كه پيامبر اكرم ( ص ) از خدا براى آنان آورده بود ) تدبر نكردهاند ، يا براى آنان چيزى آمده است كه به پدران گذشته شان نيامده بود ) .
3 فَالْمُدَبِّراتِ اَمْراً [النازعات آيه 5] ( قسم به تدبير كنندگان امر ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم تدبير كه عبارتست از انديشه در جريان امور ، با نظر به مواد آن ، دقت و تحقيق در آينده امور را در بر ميگيرد ، لذا تحقيق و تدبير در محتويات آيات قرآنى كه سرنوشت حيات انسانى و نهايت آنرا كه با اهميت شديد مطرح ميكند ، همان ضرورت را دارد كه تفكر در آغاز آفرينش او و با نظر به روايتى كه از امير المؤمنين ( ع ) وارد شده است :ان لم تعلم من اين جئت لا تعلم الى اين تذهب ( اگر ندانسته باشى كه از كجا آمدهاى ، نخواهى دانست كه بكجا ميروى ) .
اين اصل كلى هم روشن ميشود كه :
انجام شناسى بدون آغاز شناسى امكان پذير نيست
قرآن مجيد با اينكه در صدها مورد بشر را به آغاز خلقت و جريان بوجود آورنده آن توجه ميدهد ، با اينحال پايان و انجام جهان و حيات بشرى را در اين خاكدان كه دلايل منطقى قطعى هدفدار بودن آنرا بخوبى اثبات ميكند بطور جدى و مؤكد گوشزد ميكند . اين تأكيد براى آنست كه اگر برخى از مردم درباره آغاز جهان ابهامى داشته باشند و نتوانند آنرا با اصول كامل توضيح بدهند ،
ميتوانند با تدبير صحيح در سرنوشت آيندهشان بوسيله احساس تكليف برين بقول كانت حيات خود را از پوچى نجات بدهند و از همين نقطه نهائى به نقطه آغاز برگردند . نتيجه دوم اهميت تدبر در جريان حيات بقدريست كه در آيه شماره 3 مورد سوگند قرار گرفته است ، خواه مقصود از « مدبرات » فرشتگان باشنديا عموم تدبير كنندگان ، زيرا عظمت موضوعى كه شايستگى سوگند را دارد ،خود فعاليت عقلانى تدبير است .
شناخت استنباطى
مفهوم استنباط عبارتست از اخراج و به فعليت رسانيدن نتيجه از مقدمات .
اين عمل ذهنى نصيب هر فرد و گروهى نميشود ، بلكه نياز به شرايط مهمى دارد كه عمده آنها اشباع ذهن از تجربيات مفيد و روشن بينى خاص درباره موضوعات و مسائل مورد استنباط ميباشد . بهمين جهت است كه آيهاى كه در قرآن مجيد استنباط را مطرح كرده است ، آنرا شايسته انسانهاى آگاه كه قدرت استنباط دارند ، تذكر ميدهد :
1 وَ اِذا جائَهُمْ اَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ اَوِ الْخَوْفِ اَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رُدُّوهُ اِلَى الرَّسُولِ وَ اِلى اوُلىِ الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ … [ النساء آيه 83]( و اگر امرى از امن و خوف براى آنان روى بياورد ، آنرا اشاعه ميدهند و اگر آن امر را به پيامبر و اولياى امور از مسلمانان ارجاع كنند ، آنانكه آن امر را استنباط مي كنند مي دانند ) .
شناخت تذكرى
موضوع ياد آورى ( تذكر ) در آيات قرآنى بطور فراوان آمده است :
از آنجمله :
1 يا بَنى آدَمَ قَدْ اَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارى سَؤْآتِكُمْ وَ ريشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ [الاعراف آيه 26] ( اى فرزندان آدم ما براى شما لباسى فرستاديم كه اعضاء پوشيدنى شما را بپوشاند و وسائل زندگى و لباس تقوى براى شما فرستادهايم ، اين لباس بهتر است و اين از آيات خداوندى است شايد شما متذكر شويد ) .
2 وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتيمِ اِلاَّ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ اَشُدَّهُ وَ اوُفُوا الْكَيْلَ وَ الْميزانَ بِالْقِسْطِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً اِلاَّ وُسْعَها وَ اِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى وَ بِعَهْدِ اللَّهِ اوُفُوا ذلِكُمْ وَصَّيكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ [ الانعام آيه 152] ( و به مال يتيم نزديك نشويد ، مگر براى تصرف بهتر بصلاح يتيم تا به قدرت خود برسد و پيمانه و ميزان را با عدالت ايفاء كنيد ، ما هيچ كسى را به پيش از قدرت و گنجايشش تكليف نميكنيم و اگر سخنى گفتيد ، عدالت بورزيد ، اگر چه بر عليه خويشاوندان باشد و به عهد خداوندى وفا كنيد ، اين دستورات را خداوند بشما توصيه نموده است شايد متذكر شويد ) .
3 وَ هُوَ الَّذى يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ حَتَّى اِذا اَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ [الاعراف آيه 57] ( و آن خداونديست كه بادها را پيشاپيش رحمت خود براى بشارت ميفرستد ، تا آنگاه كه ابر پر باران را بخود حمل نموده آنرا به شهر مرده رانديم و بوسيله آن ابر ، آب فرستاديم و بوسيله آن از هر گونه ميوهها رويانيديم ، بدينسان مردگان را [ از خاك ] بيرون ميآوريم ،باشد كه متذكر شويد ) .
4 وَ لَقَدْ اَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالْسِّنينَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ [ الاعراف آيه 130] ( و ما فرعونيان را با قحطىها و كاهش ميوهها گرفتار ساختيم شايد كه متذكر شوند ) .
5 وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ [ابراهيم آيه 5] ( و آنانرا به روزهاى خداوندى متذكر باش ) .
6 اَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِى السَّماءٍ تُؤْتى اُكُلَها كُلَّ حينٍ بِأِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ [ابراهيم آيه 24 و 25] ( آيا نديدهاى كه خداوند چگونه كلمه طيبه را مثل زده كه مانند درخت پاكيزه ايست كه ريشه آن ثابت و شاخهاش در آسمانست .ميوه خود را با اذن پروردگارش در هر موقع ميدهد و خداوند براى مردم مثلها ميزند ، باشد كه آنان متذكر شوند ) .
7 وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِكْرى فَأِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ اَعْمى [طه آيه 124] ( و كسى كه از ياد آورى من اعراض كند ، زندگى براى او تنگ و تيره آميز خواهد بود و ما روز قيامت او را كور محشور خواهيم كرد ) .
8 وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلوُبُكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ [ آل عمران آيه 103] ( و همگى به رسن خداوندى چنگ بزنيد و پراكنده نشويد و بياد بياوريد نعمت خداوندى را براى شما كه دشمنانى بوديد و دلهاى شما را تأليف نمود و به نعمت خداوندى برادرانى [ پيوسته بهم ] شديد و شما بر لبه گودالى از آتش بوديد كه شما را از آن نجات داد ، بدينسان خداوند آيات خود را براى شما روشن ميسازد باشد كه هدايت شويد ) .
9 طه . ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى . اِلاَّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى [طه آيه 1 تا 3] ( ما قرانرا براى تو نفرستاديم كه به مشقت بيفتى [ اين قرآن نيست ] مگر وسيله تذكر براى كسى كه داراى خشيت است ) دستور به تذكر و بيان اينكه قرآن و ديگر آيات الهى براى تذكر است در سورههاى الانعام 126 و يونس 3 و القصص 43 و 46 و 51 و المؤمن 58 و القمر 22 و ص 87 و الزمر 27 و المؤمن 54 و الذاريات 49 و 50 و الواقعه 62 و هود 114 و ابراهيم 25 و النحل 13 و 17 و الاسراء 41 و الكهف 24 و 28 و 57 و طه 44 و الانبياء 42 و المؤمنون 85 و الصافات 13 و النساء 103 و الانعام 69 و 152 و الاعراف و 69 و 86 و الانفال 57 و التوبه 126 و هود 24 نيز وارد شده است .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم در آيات مربوط به ذكر و تذكر و ذكرى دو معناى عمده منظور شده است :
معناى يكم به ياد آوردن حقايق و واقعيات .
معناى دوم شناخت بطور عمومى . آياتى كه تذكر به معناى ياد آورى را مطرح مىكند ، اين نكته مهم را در بر دارد كه اغلب انسانهائى كه از خرد و هشيارى برخوردارند ، حقايق اصيل را بوسيله عقل و وجدان خود دريافتهاند و همچنين در جريان آموزش ها و پرورشها مقدار قابل توجهى از حقايق اصيل به انسانها قابل درك ميگردد ، ولى هوسبازيها و خود محورىها و غوطه خوردن در كامجوئىها ، آن حقايق را از صحنه آگاهى ذهن دور مىسازد ، لذا تذكر دادن دائمى مردم از طرف رهبران انسانيت ضرورى مى باشد .اين مضمون در آيه « وَ ذَكِّرْ اِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ » [ الذاريات آيه 55] با وضوح كامل ديده مىشود ، زيرا شخصى كه با صفت ايمان موصوف است ، حقايق مربوط به ايمان را ميداند و معذلك خداوند دستور به تذكر ميدهد . آرى بشر فراموشكار است .
لذا بجرئت ميتوان گفت : بيش از آنكه قربانى جهالتش باشد . قربانى فراموشكارى خويش است كه از اهميت ندادن به حقايق ناشى ميگردد و بهمين جهت است كه خدا به انسانها تعليم ميدهد كه در هنگام نيايش بگويند :رَبَّنا لا تُؤآخِذْنا اِنْ نَسينا اَوْ اَخْطَاْنا [البقره آيه 228 ] ( اى پروردگار ما ، اگر فراموش كرديم يا خطا نموديم ، ما را مواخذه مفرما ) .
معناى دوم احتمال قوى ميرود كه تذكر در بعضى آيات دليل فطرى بودن حقايق سازنده انسانى باشد كه بشر براى خود پذيرفته است . آيهاى كه مىگويد :اَ لَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ يا بَنى آدَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ اِنَّهُ لَكُمْ عَدُوُّ مُبينٌ .وَ اَنِ اعْبُدُونى هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ [يس آيه 60 و 61]( اى فرزندان آدم ، مگر با شما عهد نبستهام كه شيطان را نپرستيد او براى شما دشمن آشكاريست و مرا بپرستيد ،اينست صراط مستقيم ) .
بمعناى تعهد فطرى است و همچنين آيهاى كه ميگويد :وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتٌ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ [ الاعراف آيه 172]( و هنگاميكه پروردگار تو نسل بنى آدم را از پشتشان گرفت و آنان را بر خودشان شاهد گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم ، آنان گفتند : آرى ، تا روز قيامت نگويند : ما از اين غافل بوديم ) .
آيه 30 در سوره الروم فطرى بودن تعهد دينى را صريحا متذكر شده و ميگويد :فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدينِ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ اَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ [ الروم آيه 30] ( پس روى خود را براى دين حنيف بگردان و بر پا دار ، [ اقامه دين ] فطرت خداونديست كه مردم را بر مبناى آن آفريده است ، خلقت خداوندى را تبديل و دگرگونى نيست ، آنست دين بر پا دارنده ولى اكثر مردم نميدانند ) .
مباحث مربوط به فطرت در مجلد اول از همين ترجمه و تفسير مشروحا بررسى شده است . گروهى از حكماء و دانشمندان فطرى بودن حقايق را گوشزد نمودهاند . از آنجمله سقراط ميگويد : « مردم حقيقت را در درون خود دارند و كار ما در تعليم و تربيت مامائى است كه كمك كنيم تا مردم حقيقت را بزايند . در جملهاى از امير المؤمنين ( ع ) در نهج البلاغه در هدف بعثت پيامبران چنين آمده است : ليثيروا فيهم دفائن عقولهم ( تا برانگيزانند در مردم حقايقى را كه در عقولشان پوشيده شده است .
تعقل و لب و نهى
آياتى كه در قرآن مجيد درباره تحريك به تعقل و به فعليت رسانيد لب ( خرد محض ) و ( نهى ) درك خردمندانه وارد شده است ، خيلى فراوان است .ميتوان گفت : هيچ مكتب و جهان بينى بشرى اينهمه اهميت به دركهاى عقلانى و خردمندانه نداده است .
از آنجمله :
1 قُلْ تَعالَوْا اَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ اَلاَّ تُشْرِكُوا بِه شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ اِحْساناً وَ لا تَقْتُلوُا اَوْلادَكُمْ مِنْ اِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ اِيَّاهُمْ وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ لا تَقْتُلوُا النَّفْسَ الَّتى حَرَّمَ اللَّهُ اِلاَّ بِاالْحَقِّ ذلِكُمْ وَصيَّكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلوُنَ [الانعام آيه 151] ( بگو به آنان : بياييد بخوانم آنچه را كه پروردگار شما براى شما حرام كرده است : هيچ چيزى را براى او شريك قرار ندهيد ، به پدرانتان احسان كنيد و فرزندان خود را بجهت فقر نكشيد ، ما هستيم كه شما و آنانرا روزى ميدهيم به كارهاى فحشاء نزديك نشويد ، چه فحشاى آشكار باشد و چه مخفى و هيچ نفسى را كه خداوند محترم نموده است نكشيد مگر اينكه مستحق قتل باشد . اينست توصيهاى كه خداوند بشما مينمايد ، باشد كه تعقل بورزيد ) .
2 اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ [ الانفال آيه 22] ( بدترين جانوران در نزد خداوند كر و لالهائى هستند كه تعقل نمى كنند ) .
3 اِنَّ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتى تَجْرى فىِ الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما اَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ تَصْريفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ [ البقرة آيه 164] ( قطعا ، در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز و كشتى كه در دريا به سود مردم حركت ميكند و آبى كه خداوند از آسمان ميفرستد و زمين را پس از مردنش زنده ميكند و از هر نوع جاندارى كه در روى زمين منتشر كرده و گردانيدن بادها و ابرى كه ميان آسمان و زمين مسخر نموده است ، آياتى است براى قومى كه تعقل ميكنند ) .
4 وَ فىِ الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ اَعْنابٍ وَ زَرْعٍ وَ نَخيلٍ صِنْوانٍ وَ غَيْرِ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَصِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فىِ الْأَكْلِ اِنَّ فى ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ [ الرعد آيه 4] ( و در روى زمين قطعاتى پهلوى همديگر است و باغهائى از انگورها و زراعت و درختان خرما از يك ريشه و ريشههاى مختلف با يك آب سيراب ميشوند و بعضى از آنها را بر بعضى ديگر در خوردن برترى ميدهيم . در اين پديدهها آياتى است براى مردمى كه تعقل ميكنند ) 5 لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولىِ الْأَلْبابِ [يوسف آيه 111]( قطعا در داستانهاى پيامبران گذشته با جوامعشان عبرتى است براى كسانيكه داراى خردها هستند ) .
6 اَلَّذى جَعَلَ لَكُمْ الْأَرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فيها سُبُلاً وَ اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ اَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّى . كُلُوا وَ ارْعَوْا اَنْعامَكُمْ اِنَّ فى ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِى النُّهى [طه آيه 53 و 54 . 2 الزمر آيه 9] ( آن خداوندى كه براى شما زمين را گهواره قرار داد و راههائى را در آنزمين براى شما گسترانيد و از آسمان آبى فرستاد و بوسيله آن جفتهائى از گياهان متنوع بيرون آورد . بخوريد و چارپايان خود را بچرانيد . قطعاً ، در اين جريان خلقت آياتى است براى خردمندان ) .
7 اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ يَسْتَوىِ الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ اِنَّما يَتَذَكَّرُ اوُلوُ الْأَلْبابِ 2 ( يا آن كسيكه در لحظات شب در حال سجده و قيام به عبادت خدا پرداخته از سراى آخرت در حذر است و اميد برحمت پروردگارش بسته است ،بگو : آيا مساويند كسانيكه ميدانند و كسانيكه نميدانند ، جز اين نيست كه فقط خردمندان متذكر ميشوند ) .
دستور به تعقل و سرزنش شديد كسانيكه تعقل نميكنند و بيان اينكه مرز ميان حيوان و انسان تعقل است در آيات زير نيز آمده است : الشعراء 28 و القصص 60 و العنكبوت 43 و الروم 24 و يس 62 و 68 و الصافات 138 و ص 29 و 43 و المؤمن 54 و الحديد 17 و يونس 16 و 42 و 100 و هود 51 و النحل 12 و الانبياء 67 و المؤمنون 80 و النور 61 و البقره 73 و 75 و 197 و 242 و آل عمران 65 و 66 و المائده 58 و 100 و 103 و الانعام 32 وارد شده است .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم از مجموع آياتى كه درباره تعقل و لب و نهى وارد شده است معلوم مىشود كه مقصود از تعقل و مفاهيم مشابه آن ، عقل نظرى معمولى نيست كه خير و شر و هدفها و مبادى اعلاى زندگى و احساس تعهد برين و نظارت الهى بر انسان و جهان را در ديدگاه خود نمىبيند و كارى جز تنظيم واحدهاى محدود به اصالت سودجوئى و خود محورى ندارد . آن عقل نظرى معمولى كه ضرورتى براى تحصيل « حيات معقول » كه قابل تفسير و توجيه همه جانبه بوده باشد ، سراغ ندارد . آن عقل نظرى كه ادعاى با طمطراقش تكيهگاه همه مكتبها و جهان بينى هاى متضاد و متناقض است كه در طول تاريخ انسانها را به گروههاى متخاصم تقسيم نموده آنانرا روياروى يكديگر قرار داده :
هر كسى چيزى همى گويد ز تيره راى خويش
تا گمان آيدت كاو قسطاى بن لوقاستى
هر كسى آرد بقول خود دليل از گفتهاى
در ميان بحث و نزاع و شورش و غوغاستى
بالاتر از اين ، همين عقل نظرى معمولى براى تيز كردن لبه شمشيريكه تازان تنازع در بقا بكار گرفته شده است . چه عرض كنم كه اين عقل نظرى معمولى با آن چهره حق بجانبش كه ميبايست عصائى براى كمك براى رفتن اين فرزندان خاكى باشد ، شمشير شده بر سر يكديگر فرود آوردهاند پس مقصود آيات قرآن آن عقل است كه با هماهنگى وجدان و فطرت و هدفگيريهاى معقول براى « حيات معقول » فعاليت مينمايد و راه را براى پيشرفت مادى و معنوى انسانها هموار مىكند .
نتيجه دوم كه در حقيقت اثبات كننده نتيجه يكم است ، ماهيت آن مواديست كه خداوند متعال آنها را به خردمندان و صاحبان عقول اسناد ميدهد و تأكيد مىكند بر اينكه تعقل اين مواد را درك مىكند و كسى كه تعقل ندارد آنها را نمىفهمد و خود را بوسيله آنها رشد نميدهد :
1 شرك بخدا 2 بدى كردن به پدران 3 فرزند كشى از ترس فقر 4 ارتكاب فواحش 5 قتل نفس بدون مجوز 6 بى اعتنائى به فعاليت حواس 7 نينديشيدن در خلقت زمين و آسمان و آيات الهى كه در آنها در جريانست 8 عدم توجه به عظمت فعاليتهاى مغزى كه وسائل حركات متنوع را مانند كشتى مىسازد و آنرا در درياها بحركت مىآورد ، و عدم توجه به قابليت و مختصات اجزاى كشتى براى تركيب و تشكل معين و آب براى حمل كشتى و مانع نشدن از حركت آن و غير ذلك و با همين ملاك ميتوان گفت : بى توجهى به كليه فعاليتهاى مغز انسانى و اجزاى متنوع طبيعت كه با ارتباط صحيح با يكديگر هواپيماها و كشتىهاى اقيانوس پيما و كشتيهاى فضائى و كامپيوترهاى دقيق بوجود ميآورند ، كاشف از ركود عقل سليم است . بالعكس ، اگر عقل سليم انسانها فعاليت صحيح داشته باشد ، به خدا شرك نمىورزد و به پدران احسان مىكند و حيات فرزندان را بجهت ترس از فقر فانى نمى سازد . . . .
9 از سرگذشت اقوام و ملل در گذرگاه تاريخ عبرت ميگيرد ، ميان عالم و جاهل تفاوت ميگذارد . در جستجوى رشد و كمال در مسير جاذبيت الهى همه حركات و سكنات و گفتار و انديشه و حتى تخيلات و اراده و انتخاب خود را با كمال منطق عقلانى بشكل عبادت در ميآورد . تقسيماتى كه درباره عقل بوسيله فلاسفه و حكماء صورت گرفته است ، مانند عقل باالملكه ، عقل بالفعل ، عقل مستفاد ، عقل فعال ، عقل كلى ، عقل الهى . . . . همه اين اقسام ، مانند مراتب نور در جريان عالم هستى ، مانند روح در كالبد مادى با نظر به استعداد عالم هستى مشغول فعاليت ميباشند . و اين مراتب كه كشف از وحدت واقعى عقل مينمايد ، و در روايات معتبر ملاك ارزش و كمال آدمى و مسئوليت معرفى شده است ، غير از عقل نظرى جزئى است كه در اسارت خود طبيعى بزنجير افتاده جز هدف گيرى در خود محورى كارى انجام نميدهد . ميتوان گفت : عقل الهى كه انسان را در جاذبه ربوبى قرار ميدهد ، بعد ديگرى از قلب و فؤاد و لب است كه يكى از دو حجت الهى است .
تأثير فعاليتهاى قلب و ركود آن در شناخت و عمل گرديدن
در برابر عقل كه آيات فراوانى در قرآن مجيد آنرا مطرح كرده است ،سه موضوع ديگر كه در درون انسانى از اهميت حياتى برخوردارند بنام « قلب » در 132 آيه و « صدر » در 44 آيه و « فؤاد » در 16 آيه در قرآن وارد شده است .
پيش از بيان آيات مربوطه مقدمهاى را كه بازگو كننده هويت و ارزش سه موضوع مزبور در علوم مربوط به روانشناسى امروزيست متذكر ميشويم :در روانشناسى امروزه ، دل و فعاليتهاى آن بطور جدى و بعنوان موضوعات علمى مطرح نميشود .
اين بى اعتنائى معلول دو مسئله است :مسئله يكم امكان ناپذير بودن توزين و بررسىهاى عينى در فعاليتهاى سه موضوع : مانند توزين و بررسىهاى عينى در نمودهاى فيزيكى . در ص 92 از كتاب [ انديشههاى فرويد تاليف ادگارپش ] اين عبارت را ميخوانيم كه فرويد ميگويد : « من همواره از طرح مسائل غير قابل توزين احساس ناراحتى در خود مينمايم » چنانكه در مباحث گذشته اشاره كرديم اين شخص كه متفكر ناميده شده و همه نيروهاى مغزى و روانى مردم قرن بيستم را متوجه اسافل اعضاء نموده و بقول مولانا :
جز ذكر نى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او
با عقده روانى تباه كننده كه در عبارت فوق اعتراف به آن نموده است ،نه عقل ميشناسد و نه صدر و قلب و فؤاد و نه لب و نه صدها فعاليت واقعى آنها را گويا كسى نبود در آنجا كه به فرويد و هم پيالههايش بگويد كه لذت و الم و عاطفه و تجسيم و اراده و تصميم و تداعى معانى و تخيلات و دهها امثال اين پديدههاى روانى هم قابل توزين و بررسيهاى عينى فيزيكى نيستند ، پس آنموضوعات هم علمى نميباشند بهر حال تا كنون هيچ دليل علمى ديده نشده است كه اثبات كند كه انسان را بايد با قيچى دو قسمت كرد : يك قسمت آنرا كه عبارتست ازلذايذ و آلام و عواطف و هيجانات ، بايد اينها را پذيرفت و قسمت دوم او را كه عبارتست از حقيقت طلبى و احساسات معنوى و روحانى و تعهد و تكليف و كمال جوئى و غير ذلك را بايد ناديده گرفت مسئله دوم اينست كه اگر اين اشخاص كه دانشمند و متفكر ناميده شده اند ، بخواهند پديدهها و فعاليتهاى عالى انسانى را در درون آدمى كه رو به كمال و تعديل غرايز و تقويت من انسانى است بپذيرند ، مجبورند از لذايذ حيوانى و خود محورى و شهرت طلبى و صحنهسازى و جلب توجه ديگران بخود و برخوردارى از مقام و غير ذلك ، دست بردارند و مانند يك انسان وارسته از خود طبيعى كه ما قبل مرز انسانى است رو به اعتلاء زندگى كنند .
البته چنين كارى مشكل است ،زيرا با اين فرض روزنامهها و مجلات و دوربين بدستها سراغشان را نخواهند گرفت ، چنانكه در دورانهاى بردگى ، هيچ بردهاى بسراغ يك انسان هشيار و خردمند كه بردگى را جزء ذات آدمى نمىدانست ، نميرفت . بهر حال همين مقدمه مختصر را ميتوان فهرست بدبختىها و ركود علوم انسانى امروز تلقى نموده ،شرح و تفصيل آنرا در كتابهائى مانند « انسان موجود ناشناخته » و « تمدن و دواى آن » و « هشت گناه بزرگ انسان متمدن امروزى » و غير ذلك مطالعه نمود .
تفسيرى درباره دل و ابعاد آن
از آنهنگام كه روش عينى گرايانه افراطى با حالت عاشقانه به نمود پرستى و توزين در علوم روانى رواج پيدا كرده است ، اكثريت قريب باتفاق روانشناسان حرفهاى و آنانكه توانائى رهائى از جاذبيت شخصيتهاى چشمگير را ندارند ، نه تنها روح ( روان ) را كه موضوع حقيقى روانشناسى است ، كنار گذاشتهاند ، بلكه فعاليتها و پديدههاى فراوانى را كه در قلمرو درون آدمى قابل مشاهده همگانى است ، ناديده گرفتهاند .
بطوريكه هر موقعى كه سخن از آن فعاليتها و پديدهها بميان ميآمد ، با يك اصطلاح متافيزيك كه كوبندهتر از چماق تكفير قرون وسطائى بر مغز كوبنده آن سخن بود ، مردودش ميساختند اين جمله معترضه را براى شوخى بخاطر بسپاريم كه « يكى از تعريفهاى قابل توجه كه درباره انسان ميتوان گفت اين جمله است كه ميگويد : انسان موجوديست تكفير كننده ، زيرا نخست تحت تأثير يك عده عوامل به يك موضوع مانند فرويد به غريزه جنسى عاشق مى شود و تدريجا عشق او بمرحله پرستش ميرسد ،اگر چه از جمله پرستش وحشت داشته باشد ، همينكه درباره آن موضوع به حالت پرستش رسيد هر كس كه كمترين ترديدى درباره موضوع معبودش روا بدارد ، تكفيرش مي كند » عشق و پرستش نمود عينى و توزين در علوم روانى بقدرى در مغرب زمين اوج گرفت كه حتى يك روانشناس متخصص در كار خود نيز قدرت ابراز تعميم حقايق روانشناسى را در خود نديد بهر حال ، تا كنون چنين بوده است كه انسانها حتى در مقامات بالاى علمى نيز عاشق مىشوند و بقول مولوى : در صندوق محدود معشوق خود مىروند و درش را هم بطورى قفل مىكنند كه نه كليد علوم ديگر بتواند آنرا باز كند و نه كليد دركهاى وجدانى و نه هيچ چيز .
يكى از آن موضوعات فوق العاده با اهميت كه قربانى عشق و پرستش نمود پرستان و عشاق توزين گشته است ، دل است كه با صدها نوع فعاليتى كه دارد و بهيچ وجه نميتوان آنها را با فعاليت عقلانى محض نظرى تفسير و توجيه نمود ، بكنار گذاشته شد و قاچاق تلقى گشت . بلى ميتوانيم از روى تقليد از شخصيتهائى كه خود را به عللى گوناگون از شهرت علمى جهانى برخوردار ساختهاند ، اين حقايق را كنار بگذاريم : دل ، عقل عملى ، سرشت انسانى ،فطرت صافى ، وجدان ، ضمير ، سطح عميق شخصيت و اگر ديديم كه كنار گذاشتن آنها مساوى سوزاندن ميليونها كتاب ادبى عالى و انسانى ظريف است كه با از بين رفتن آنها مجبور خواهيم شد برگرديم بار ديگر زندگى را از غار نشينى شروع كنيم مانعى ندارد و ميتوانيم با اصطلاح بافى و لفظ بازى واقعيت آنها را دگرگون كنيم مثلا بجاى وجدان بيدار ، خود آگاهى را بكار ببريم ، و بجاى وجدان سرزنش كننده در موقع ارتكاب بديها ، با اصطلاحى مانند صداى سركوفتگى غريزه دلخوش كنيم با همه اين خود فريبىها و انسان فريبى ها نتيجه كار ما جز اين نخواهد بود كه جان و روان و روح انسانى را از انسان شستشو نموده ، و موجودى را در تاريخ بوجود بياوريم كه مانند يك ابزار ماشين در اختيار خواسته هاى سود جويان و خودمحوران بوده باشد ، حتى از نامگذارى چنين موجود با نام انسان نيز قدرت انسان شناسى و انسان سازى را از رهبران عالى انسانيت سلب نمائيم .
البته فراموش نمىكنيم كه قدرت پرستان ماكياولى گاهى براى پيشبرد مقاصد خود با كمال مهارت مىتوانند از كلماتى مانند دل ، وجدان ، شعور انسانى كه آنها را براى روز مبادا زير نفتالين نگهداشتهاند ، بهره بردارى كنند اكنون براى اثبات اينكه روانشناسى حرفهاى در فضاى ساختگى فرهنگ انسانى ،چه بلائى بر سر انسان آورده است به بيان صدها فعاليت و تأثرات و نمودهاى درونى كه در تركيبات گوناگون دل وجود دارد مى پردازيم . اين مبحث در دوران خشكسالى انسان شناسى واقعى ، از اهميت حياتى برخوردار مى باشد .
لذا از مطالعه كنندگان ارجمند تقاضا مىشود كه از دقت و بررسى كافى دريغ نفرمايند . و به ماشين شدن انسان در اين دوران خيره نشوند و رسالت پايدار نگهداشتن انسان را فراموش نكنند و هويت واقعى انسان را از دريچه چشم محدود نگران ننگرند . پيش از شمارش تركيبات متنوع دل چند نكته را تذكر ميدهيم كه يكى از علل اساسى محدود ساختن فعاليتهاى مغزى و روانى بشر در كارهاى حسى و انعكاس محض ذهنى و تعقل تنظيم كننده واحدها و قضاياى پذيرفته شده ( بدون تحقيق درباره آن واحدها و قضايا ) سرخوردگى افراطى بعضى از متفكران مغرب زمين از استعدادها و فعاليتهاى معنوى و ظريف مغز و روان در قرون وسطى بوده است ، نه اينكه اينان توانسته باشند ، براى نفى و انكار استعدادها و فعاليتهاى مزبور دليلى داشته باشند .
مخصوصا مى بينيم پيشتازان و متصديان مديريت جوامع در موقعيتهاى مناسب همان استعدادها و فعاليتهاى معنوى و ظريف انسانها را به رخ كشيده و آنها را مورد بهره بردارى قرار ميدهند .مانند « اى وجدانهاى پاك انسانى » ، « ما از وجدانهاى پاك در اين مسئله استمداد ميكنيم » ، « مطالب خصم ما بيشرمانه و ضد انسانى است » اينان چنانكه گفتيم ميتوانند با مهارت بسيار دقيق بجاى كلمات قلب و دل و وجدان كلمات ديگرى را استخدام نمود و به هدف خود برسند . نكته دوم [ انديشه هاى فرويد تأليف آدگارپش ص 92 ترجمه آقاى غلامعلى توسلى .] يكى از مهمترين و اساسى ترين عواملى كه در حذف دل از قاموس حيات بشرى بچشم ميخورد ، همان آلرژى و حساسيت روانى است كه بعضى از متفكران مانند فرويد درباره فعاليتهاى مذهبى دل پيدا كردهاند اين عبارت را در گذشته از اين شخص نقل كرديم « من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين ناپذير خود را ناراحت مييابم و بهمين ناراحتى همواره اقرار دارم » [ لغت نامه دهخدا ماده دل نقل از آندراج ، در تتبع و بررسى تركيبات دل در حدود 200 تركيب با شواهد شعرى و نثرى جمع آورى نموديم و سپس به لغت نامه مرحوم دهخدا مراجعه نموديم . از تركيبات و شواهد شعرى و نثرى اين گنجينه پر ارزش استفادهها كرديم بدينوسيله مراتب تعظيم و تمجيد از آن مرحوم و دانشمندانى را كه در تكميل و تتميم اين اثر تاريخى كوشيدهاند ، تقديم ميكنيم . ] در اين عبارت دقت كنيد و سپس از وجدان علمى فرويد بپرسيد كه شما با كدامين منطق با داشتن آلرژى و حساسيت روانى كه نوعى بيمارى روانى است در موضوع مذهب كه از اهميت حياتى برخوردار است بررسى و قضاوت كردهايد ؟ نكته سوم يكى از اساسى ترين استعدادها و فعاليتهاى دل خدا جوئى و خدايابى آنست . دل مخزن اسرار حق است :
دل چه باشد مخزن اسرار حق
خلوت جان بر سر بازار حق
شيخ محمود شبسترى
دل اساس كارگاه آدمى است و بارگاه محرمى با خداست :
دل امين بارگاه محرمى است
دل اساس كارگاه آدمى است
شيخ محمود شبسترى مؤلف آنندراج ميگويد : « دل لطيفه ربانى و روحانى و او حقيقت انسان است و مدرك عالم و عارف و عاشق و مخاطب و معاتب همان است . هر كه دل را دريافت ، خدا را دريافت و هر كه به دل رسيد به خدا رسيد ، دانى كه دل چيست و كجاست ، دل منظر خداست و مظهر جلال و جمال كبرياست و منظور لطف الهى است و چون قالب رنگ دل گيرد و همرنگ دل شود ، قالب نيز منظور الهى باشد » [ قاموس كتاب مقدس نقل از لغت نامه دهخدا ] در قاموس كتاب مقدس دل چنين تعريف شده است :
« محل و مركز جميع اميد و اراده دوست و دشمن و نيز مركز بصيرت عقلى است و داراى تمام طبايع روحانيه بنى نوع بشر ميباشد . » اكنون به بيان تركيبات و معانى دل مي پردازيم .
1 دل آب دادن لذت بردن و محفوظ شدن .
2 دل آب شدن ذوب شدن ( هراسيدن ، بى تاب شدن ) .
3 آب صبر بر دل زدن
« ما بى تو به دل برنزديم آب صبورى
چون سنگدلان دل ننهاديم به دورى »
سعدى
4 آتش دل
« دريا دو چشم و بر دل آتش همى فزايد
مردم ميان دريا آتش چگونه بايد »
رودكى
5 دل آرا نگار 6 دل آراستن تصميم گرفتن
« ابا ژنده پيلان و با خواسته
كه خونى به كينه دل آراسته »
« دلى كز خرد گردد آراسته
چو گنجى بود پر ز ر و خواسته »
سعدى
7 آرام دل معشوقه
« كسى برگرفت از جهان كام دل
كه يكدل بود با وى آرام دل »
سعدى
8 آرامش دل بمعناى فراغت دل
« دلى كه رامش جويد نيابد او دانش
سرى كه بالش جويد نيابد او افسر »
عنصرى
9 ارزش دل .10 آرزوى دل .11 دل آزاد آزاد دل .12 دل آزار .13 از دل آمدن « چطور از دستت آمد اين بچه يتيم را زدى ؟ »
« با لب آماده فرياد هر شب بر درت
آيم و ديگر دلم نايد كه بيدارت كنم »
14 از دل برآمدن « آه از دل بر آورد ، سخن او از دل برآمد » .15 از دل برآوردن از دل بر انداختن ، محبت كسى را از دل برانداختن و از دل راندن
« از آن زمان كه تو ما را از دل برآوردى
مسافريم بهر خاطرى كه ميگذريم »
حسن بيك رفيع
16 از دل به دل رفتن
« گر دل به دل رود ز دل خويش باز پرس
تا بى هواى تست كرا زين ديار دل »
سوزنى
« از دل به دلت رسول كرديم
و ز ديده زبان راز بستيم »
خاقانى 17 از بهر دل براى رضا و خشنودى دل كسى « گفت از بهر دل من جوانمردى بكن » لغت نامه دهخدا نقل از تاريخ برامكه .
18 از ته دل از صميم قلب .19 دل از جاى رفتن ( ترسيدن )20 دل از دست داده دل از كف داده
« بهر جا قامتش چون من دل از كف دادهاى دارد
به رنگ نقش پا در هر قدم افتادهاى دارد »
محمد على طائف
21 دل آزردن
« دگر ره نيازارمش سخت دل
چو ياد آيدم سختى كار گل »
سعدى
22 آزردن دل دل و يا جان را ناراحت كردن
« مرا بهر چه كنى دل نخواهد آزردن
كه هر چه دوست پسندد بجان دوست رواست »
سعدى
23 دل از كسى پرداختن دل خالى كردن و قطع علاقه كردن
« توان از كسى دل بپرداختن
كه دانى كه بى او توان ساختن »
سعدى 24 دل از كسى يا چيزى شستن اعراض از آن .25 از دل گذشتن ملهم شدن « از دلم گذشت كه امروز دوستم بسراغم مي آيد » 26 از دل ماندن آزرده خاطر شدن
« دل چو رويش ديد جانرا در بباخت
خاطر خواجو ازين از دل بماند »
خواجوى كرمانى
27 از دل نگريستن بسيار اهميت دادن
« دهم جان گر از دل بمن بنگرى
كنم خاك تن تا تو پى بسپرى »
فردوسى
28 از همه دل خواستن از همه سطوح دل خواستن
« هر كه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از و بگسل »
سنائى
29 دل از هوس بريدن .30 دل آسا آنچه خاطر را آسايش دهد .31 دل آسائى تسلى .32 آسوده دل فارغ البال ، آرام دل
« شه آزرده دل شد ز گفتارشان
نوازشگرى كرد بسيارشان »
نظامى
33 اشتر دل كينه توز 34 آشفته دل .35 دل آشوب .36 دل افتاده تنگدل .37 دل افروز ( روشن كننده دل ) 38 افسرده دل
« در محفل خود راه مده همچو منى را
كافسرده دل افسرده كند انجمنى را »
39 دل افكار ( دلريش و شكسته دل ) .40 دل آگاه
« بلى داند دلى كاگاه باشد
كه از دلها بدلها راه باشد »
41 الحان و نغمه هاى دل
« دل مرغان خراسان را من دانه نهم
كه ز مرغان دل الحان به خراسان يابم »
خاقانى
42 آماده دل
« يكى بد سگال و يكى ساده دل
سپهبد بهر كار آماده دل »
فردوسى
43 دل انجام كسيكه مراد دل را به انجام ميرساند .44 دل اندر واى نگران .45 دل انگيزان نوائى از موسيقى .46 آواى دل .
47 دلاورى شجاعت .48 دلاويز .49 آه دل .50 اهل دل صاحبدل ، اهل ذوق ، اهل مكاشفه
« دل رفت گر اهل دل بيابم
زين مرهم زخم آن ببينم »
خاقانى
« معرفتى در گل آدم نماند
اهل دلى در همه عالم نماند »
نظامى
« نور حق ظاهر بود اندر ولى
نيك بين باشى اگر اهل دلى »
مولوى
51 آهن دل
« چو ديوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ »
نظامى
52 آهو دل ترسو و ضعيف .53 اى دل ، دلا اى جان ، اى من ، اى نفس
« اى دل خواهى كه در دلارام رسى
بى تيمارى بدان مه تام رسى »
از قابوسنامه
« اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند
چون ترا نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور »
حافظ
« دلا كشيدن بايد عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بى خار و كنز بى مارا »
فرالاوى
« دلا سلوك چنان كن كه گر بلغزد پاى
فرشتهات به دو دست دعا نگهدارد »
حافظ
54 آيينه دل
آيينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى برون از آب و خاك »
مولوى
« دل صادق بسان آينه است
رازها پيش او معاينه است »
سنائى
55 دل با خود نبودن « هامان گفت اى ملك مرا دل با خود نيست از غم ملك زاده » لغت نامه دهخدا نقل از سمك عيار ج 1 ص 2 56 بار دل 57 بارقهاى كه بر دل ميزند .58 باز دل كسى كه دل بمانند دل باز دارد .59 باز آمدن دل برگشتن دل به حال طبيعى خود
« چو باز آمدش دل به جاماسب گفت
كه اين خود چرا داشتى در نهفت »
فردوسى
60 دل باز كردن « دل باز كردن پيش كسى و غمها و رازها با او گفتن » .61 دل با كسى نبودن سخت در هراس و وحشت بودن « همگان به درگاه آمدند كه با كسى دل نبود » .
تاريخ بيهقى
62 با دل گفتن
« دگر گفت با دل كه از چند گاه
شدم من بدين مرز جوياى شاه »
فردوسى
63 دل بجاى داشتن
« به او گفت كاين دل ندارد بجاى
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پاى »
فردوسى
64 بد دل ، دل بد كردن
« چو بشنيد مهران ز كيد اين سخن
بدو گفت از ين خواب دل بد مكن »
فردوسى
65 دل بدست آوردن
« تا توانى دلى بدست آور
دل شكستن هنر نمىباشد »
سعدى
« اگر بر آب روى خسى باشى ،
و اگر بر هوا پرى مگسى باشى ،
دلى بدست آر تا كسى باشى » .
خواجه عبد اللَّه انصارى
66 دل بدل توافق عميق ميان دو انسان .67 بر آن دل بر آن عقيده و تصميم قلبى
« نه بر جنگ از ايران زمين آمديم
به مهمان خاقان چين آمديم »
نظامى
68 دل بر راه بودن
« ز انتظارم ديده و دل بر رهست
زين غمم آزاد كن گر وقت هست »
مولوى
69 دل بردن
« جوان را ره و رأى گردان بود
دلش بردن از راه آسان بود »
اسدى
« دل بردى از من به يغما اى ترك غارتگر من
ديدى چه آوردى ايدوست از دست دل بر سر من »
حكيم صفا اصفهانى
70 برده دل عاشق .71 دل بر سر آن بودن خواهش و هواى آن چيز را داشتن .
« صد گونه سبب طى شد و يكدل نشكستى
امشب كه دل بر سر ناز آمدنت نيست »
عرفى 72 دل بر سر زبان داشتن و دل بر كف داشتن
« چون كنم را ز عشق را خس پوش
من كه دل بر سر زبان دارم »
طالب آملى
73 بر سر و دل كسى بودن بار خاطر و مايه رنج او بودن 74 برگشتن دل به حالت طبيعى 75 برنا دل جوان دل 76 بر در دلها نشستن غمخوار بودن به مصيبت ديدگان
« ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته » .
گلستان سعدى
77 دل بريدن .78 بز دل ترسو و جبان .79 دل بستن
« دوستان عيب كنندم كه چرا دل بتو بستم
بايد اول بتو گفتن كه چنين خوب چرائى »
سعدى
80 دل به باد دادن « چنان افتاد از قضا كه بو نعيم نديم مگر به حديث اين ترك دل به باد داده بود » 81 دل به جان آمدن
« سينه مالا مال در دست اى دريغا مرهمى
دل ز تنهائى بجان آمد خدايا همدمى »
حافظ
82 دل به چند جا رفتن
« جائى نميروى كه دل بد گمان من
تا بازگشتن تو به صد جا نمىرود »
صائب تبريزى
83 به دل خود به ميل خود 84 دل به دريا زدن
« گر به طوفان ميسپارد ور به ساحل ميبرد
دل به دريا و سپر بر روى آب افكندهايم »
سعدى
« ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و ندرين كار دل خويش بدريا فكنم »
حافظ
« اشرف از گردون نيابى گوهر مطلوب را
تا نيندازى در اين ره دل بدريا چون حباب »
سعيد اشرف
« رهروان عقل ساحل را به جان دل بستهاند
ما دل خود را براه عشق بر دريا زديم »
ظهير فاريابى
85 دل به روى دويدن خون گريستن
« چو در گوش خواهر شد آن گفتگوى
همه بر دويدش دل از تن به روى »
فردوسى
86 دل به كسى پرداختن
« كسى كه روى تو ديدست حال من داند
كه هر كه دل بتو پرداخت صبر نتواند »
سعدى
87 به دل گرفتن متأثر شدن و در انتظار انتقام بودن
« فلك به عمر خود از هر كه يافت آزارى
به دل گرفت و به عهد تو انتقام كشيد »
حسن بيك رفيع
88 به دل نشستن .89 بيدل دل از دست داده
« بيدلى در همه احوال خدا با او بود
او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد »
حافظ
90 بى دل بى رحم و بى عاطفه .91 دل بيتاب
« دانم كه بيقرارى اين درد جانگداز
حرف شكايت از دل بيتاب ميكشد »
صائب تبريزى
92 بيچاره شدن دل .93 بيدار دل .94 دل بيمار
« دل بيمار را دوا بتوان
حمق را هيچگونه چاره مدان »
سنائى
95 بيمارى دل 96 دل بينائى ديدن دل
« همى ديدن دل طلب هر زمان
كه از ديدن دل فزايد روان »
اسدى
97 دل پاره گشتن
« ديد بنوعى كه دلش پاره گشت
برزگر پير در آن ساده دشت
نظامى
98 دل پاك
به دل پاك مرا جامه نا پاك رواست
بد مر آنرا كه دل و جامه پليد است و پلشت »
كسائى
99 پاكدل
« دل كه پاكيزه بود جامه ناپاك چه باك
سر كه بى مغز بود نغزى دستار چه سود
100 پاك كردن دل .101 دل پائين ريختن « در آن لحظه كه آن حادثه را ديدم دلم پائين ريخت يا دلم فرو ريخت » 102 پر دل 103 دل پر آشوب 104 پراكنده بودن دل
« كه بازار چندانكه آكنده تر
تهيدست را دل پراكندهتر »
سعدى
105 دل پر بودن « دلم از كارهاى او پر است » 106 پر درد گشتن دل
« دلش گشت پر درد و رخسار زرد
پر از غم روان لب پر از باد سر »
فردوسى
107 پر زدن دل « دلم براى وطن پر ميزند » « دلش مثل كبوتر پر ميزند » 108 دل پر سودا 109 دل پرسى احوال پرسى 110 دل پر كينه و انتقامجو
« شد از باختر سوى درياى گنگ
دلى پر ز كين و سرى پر ز جنگ »
111 پريشان دل 112 پژمرده دل 113 دل پسند 114 پوشيده دل كور دل 115 پيچان دل اضطراب و پريشانى 116 دل پيروز 117 دل پيشه سكوت و خاموشى118 تاب زدن دل تافتن دل .119 تاراج دل .120 تازه دل دل شاداب ، جوان دل .121 تافتن دل .122 تباهى دل شيفته شدن ، فساد دل .123 تپيده دل .124 ترجمان دل .125 دل تركيدن .126 تشويش دل .127 تصديق دل .128 تفته دل دل تفتيده ، سخت غمناك .129 تكذيب دل .130 دل تفتيده .131 تمناى دل .132 تنگ دل .133 دلتنگ .134 دلتنگ شدن
گر از دلبرى دل بتنگ آيدت
و گر غمگسارى بچنك آيدت
سعدى
135 توسن دلى سخت دل بودن .136 ته دل .137 ته دل روشن روشن بودن .138 تهى دل خالى بودن دل از كينه و بغض .139 دل تهى كردن خالى كردن دل « همه گله ها و شكوه ها را بازگو كردن ،انتقام گرفتن » .140 تيره دل بد رأى ، نادرست .141 تيز دل شجاع و دلاور .142 ثناى دل .143 جان و دل مايه هستى و حيات .144 دل و جان دندان و ناخن .145 دل و جانى خالصانه .146 دل جستن عقيده كسى را پرسش كردن و بررسى نمودن .147 جنگ و كينه در دل .148 جوان دل 149 جوشيدن دل شدت فعاليت دل چه در عواطف و چه در هيجانات ديگر 150 دلجوئى و دلجو .151 دل چركين .152 دلچسب .153 چشم دل ديده دل
« چشم دل باز كن كه جان بينى
آنچه نا ديدنيست آن بينى »
هاتف
154 چشم و دل سير بى نياز و بى طمع .155 چوبين دل .156 چيره دل دل پيروز ، قوى دل .157 حال آمدن دل خوشدل و شادمان شدن .158 حجاب دل .159 حديث دل .160 حرف دل .161 حكايت دل .162 خالى بودن دل از كينه و بغض .163 خالى كردن دل از كينه يا اندوه .164 خاموشى دل .165 خانه دل
« ما خانه دل جاى تمناى تو كرديم
در خانه چراغ از رخ زيباى تو كرديم »
كمال خجندى
166 دل خائيدن
« در خم طره تو شيوه ماست
دل به دندان شانه خائيدن »
طالب آملى
167 خرابى دل
« دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض يك خراب مىنرسد »
خاقانى
168 خراشيدن دل آزردن دل .
169 خراشيده دل .
170 خرم دل
« خرم دلى كه منبع انهار كوثر است
كوثر كجا ز ديده پر اشك بهتر است »
171 خسته دل دل فگار ، دلخسته ، مغموم .172 خطاى دل .173 خلوت دل در خلوت دل .174 خلوت نشين دل
« گرگ آزاد ريسمان در حلق
كيست خلوت نشين دل با خلق »
اوحدى
175 خليده دل مجروح دل ، دل مجروح .176 خندان دل دل خندان .177 خنك شدن دل راحت دل .178 خواب دل .179 دلخواسته معشوق .180 دلخواه .181 خواهش دل .182 خود را در دل ديگرى جا دادن .183 دلخور شدن .184 دلخوردگى .185 دل خوردن
« ز فكر دانه مخور زير آسمان دل خويش
به آب خشك محال است آسيا گردد »
صائب تبريزى
« دل را به ره بيهده كامى نتوان خورد
اين ميوه عزيز است بخامى نتوان خورد »
وحيد
186 دلخوش
« بر مرگ دل خوش است درين واقعه مرا
كاب حيات در لب ياقوت فام اوست »
سعدى
187 دلخوش داشتن قناعت و رضايت دادن بچيزى .188 دلخوشى .189 دلخوشى دادن .190 خون دل
از بس كه سر زلفش در خون دل من شد
در نافه مشگ افشان دل گشت جگر خوارش »
فريد الدين عطار
« نه زخم خورد كه خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شكسته آب نخورد »
كليم
191 دل خون .192 خون شدن دل ، دل خونين ، دل خون بودن
« ور نه خود اشفقن منها چون بدى
گر نه از بيمش دل كه خون شدى »
مولوى
« دلش خون شد و راز در دل بماند
ولى پايش از گريه در گل بماند »
سعدى
193 دل روح و جان و روان
« دريغ من كه مرا مرگ و زندگانى تلخ
كه دل تبست و تباهست و تن تباه و تبست
آغاجى
194 دل شهامت ، شجاعت ، توانائى
« هزار كبك ندارد دل يكى شاهين
هزار بنده ندارد دل خداوندى
شهيد
بلخى 195 دل مايه شجاعت و تكيهگاه
« دل شهر ياران و پشت كيان
به فرياد هر كس كمر در ميان »
فردوسى
196 دلا ، اى دل اى جان ، اى من ، اى نفس .197 دلير قوى دل ، دلاور ، شجاع
« شد از مردى آن سوار دلير
گمان برد كان شير دل بود شير »
نظامى
198 دل دادن
« اين ديده شوخ مىكشد دل به كمند
خواهى كه به كس دل ندهى ديده به بند »
دل من خواست همى بر كف او دارم دل
ور بجاى دل جان خواهد بدهم كه سزاست
فرخى
199 دلداده 200 دلدار .201 دلدارى .202 داغ دل 203 دام دل .204 دانا دل .205 در دل آمدن
« در دلم آمد كه سال آن مه من چند
هفته ديگر بر آن شمار بر آمد »
سوزنى
206 دل در انتظار بودن
« بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزيزان وقت و ساعت مىشمارند »
سعدى
207 در دل را باز كردن هر چه در دل داشتن گفتن .208 درد دل .
« تن بى درد دل جز آب و گل نيست
دل فارغ ز درد عشق دل نيست »
جامى
209 در دل داشتن باطنا بر آن بودن ، در خاطر داشتن ، نيت آن داشتن
« همى داشت اندر دل اين شهريار
چنين تا بر آمد بر اين روزگار »
فردوسى
210 در دل رفتن به دل نشستن .211 دل در سنگ شكستن خاموشى گزيدن .212 در دل قرار دادن عميقا معتقد شدن .213 دل در كمند آوردن
« وقتى به لطف گوى و مدارا و مردمى
باشد كه در كمند قبول آورى دلى »
سعدى
214 در دل گرفتن
« صاف چون آينه مىبايد شدن با نيك و بد
هيچ چيز از هيچ كس در دل نمىبايد گرفت »
صائب تبريزى
215 دل در گرو گذاشتن
« يكى را چو من دل بدست كسى
گرو بودمى برد خوارى بسى »سعدى 216 در ماندن دل بيچاره شدن دل .
217 در دل نشستن .218 دل دريا كردن دل بدريا زدن
« در محيط آفرينش از حبابى كم مباش
كز نظر وا كردنى دل را به دريا كرد و رفت »
صائب تبريزى
219 دل درياى نور
« دل نباشد غير آن درياى نور
دل نظر گاه خدا و آنگاه كور »
مولوى مثنوى
220 دل دريائى پريشانى و تشويش دل
« پريشان خاطرى چون زلف يار بى وفا دارم
دل دريايى چون كشتى بى ناخدا دارم »
مير نجات
221 دست از دل بر آوردن عزم و تصميم قطعى .222 دل دگرگون كردن .223 دل و دماغ هوى ، علاقه .224 دل دوختن
« دل دوختن بوعده معشوق بى وفا
جز آروزى خام و خيال محال نيست »
قدسى
225 دود دل آه و ناله .
« برق جمالى بجست خرمن خلقى بسوخت
ز آنهمه آتش نگفت دود دلى بر شود »
سعدى
226 دل دور داشتن حالت اجتناب از چيزى
« دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آيد به خواب »
فردوسى
227 دل دو نيم
« بلاى چشم در راهى عظيم است
هميشه چشم بر ره دل دو نيم است »
نظامى
228 دو دل بودن و يكدل بودن
« من دژم كردم كه با من دل دو تا كردست دوست
خرم آن باشد كه با او دوست دل يكتا كند »
منوچهرى دامغانى
229 دلدهى اشتغال .230 ديده دل .231 دل و ديده گرامى ، بسيار عزيز .
« بديشان سپرد آن دل و ديده را
جهان جوى گرد پسنديده را »
فردوسى
232 دل و دين زدن بتاراج بردن .233 ديو دل شيطانى .234 دل ديوانه
« دل ديوانه بشيبد هر ماه
چون نظر سوى هلالش برسد »
خاقانى
« دل را به كف هر كه نهم باز پس آرد
كس تاب نگهدارى ديوانه ندارد »
235 دريا كردن دل
« تو دريا كن دل اى ساقى و خم را در ميان آور
سر ما گرم از ين پيمانه كم كم نمىگردد »
صائب تبريزى
236 راحت دل .237 راز دل
« صبح آتشى از نهان بر آورد
راز دل آسمان بر آورد »
خاقانى
238 راز دل زمانه كنايه از آفتاب .239 راست دل دل صاف و پاك .240 دل راست داشتن با كسى يكرنگ بودن .241 دل راه دادن دريافت دل « دلم به گفتار تو راه نميدهد » مانند فتواى دل « استفت قلبك » ( از دل خود فتوى بگير ) و ببين راه ميدهد يا نه ) 242 راه از دل به دل
« بلى داند دلى كاگاه باشد
كه از دلها به دلها راه باشد »
243 راه را دل ميشناسد
« دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس »
نظامى
244 دلربا .245 رسيدن دل .246 دل رفتن
« دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا »
حافظ
« اى ساربان آهسته ران كارام جانم ميرود
و آندل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود »
247 دلرفته بيجان .248 رميدن دل
« چپ و راست لشگر كشيدن گرفت
دل پر دلان زو رميدن گرفت »
سعدى
« من رميده دل آن به كه در سماع نيايم
كه گر بپاى در آيم به در برند بدوشم »
سعدى
دلم رميده لولى وشى است شور انگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز »
حافظ
249 رنجش دل
« مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
ز بامى كه برخاست مشكل نشيند »
طبيب
250 روا ديدن دل اجازه وجدان .251 روشندل روشن ضمير
« چنين گفت روشندل پارسى
كه بگذشت سال از برش چار سى »
فردوسى
« قوى راى و روشندل و نغز گوى » نظامى 252 دل روشن شدن ناگهانى بارقهاى كه بر دل ميزند .
253 دلريش .254 زبان دل گفتار خاص دل .255 دل زخم .256 دل زداى مقبول ، پسنديده ، پاك كننده دل از اندوه و اضطراب و ترديد .
257 زنده دل
« بجان زنده دلان سعديا كه ملك وجود
نيارزد آنكه دلى را ز خود بيازارى »
سعدى
« نور ادب دل را زنده كند »
258 زوال دل اعراض ، ركود و خموشى 259 زيارت دل
« تا بتوانى زيارت دلها كن ( كافزون ز هزار كعبه آمد يك دل »
خواجه عبد اللّه انصارى
260 ساده دل .261 دلساز خاطر نواز ، دلنواز .262 دلسازى غيرت و حميت .263 سبك دل ظريف خاطر گشتن .264 سبك شدن دل ترسيدن
« از هول زخم او دل گيتى سبك شود
گر در مصاف دست به گرز گران كند »
مسعود سعد
265 سبك گردانيدن دل خالى كردن دل از كينه يا اندوه
« دل سبك گردان ز كين تا قابل نيكان شوى
باغبان بيرون كند از خاك گلشن سنگ را »
اقامت صفاهانى
266 دلستان معشوق
« دل از آن دلستان بكس نرسد
بر از آن بوستان بكس نرسد »
خاقانى
« اى ساربان آهسته ران كآرام جانم ميرود
و آندل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود »
سعدى
267 سخت دل بى مهر ، ظالم ، قسى القلب .268 سخن دل « سخن كه از دل برآيد بدل نشيند » .269 دلسرد .270 سرد كردن كسى را بر دل كسى از نظر انداختن وى .271 سر رفتن دل تنگ حوصله شدن .272 سر گرم كردن دل مشغول داشتن آن .273 سر گشته دل دل سر گشته
« اين دل سر گشته از خود تهى پر از گداز
بر سر چاه زنخدان كوزه دولاب بين »
274 سفر به ابديت از راه دل
« به دل در خواص بقا ميگريزم
بجان زين خراس فنا ميگريزم »
خاقانى
« دل شود چون به علم بيننده
راه جويد به آفريننده »
اوحدى 275 دل سفره كردن همه رازها و حوادث و دردها و خوشىهاى خود را بازگو كردن .276 سندان دل دل سخت ، دل آهنين .
277 دل سنگ
« دلى كه عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا بصبورى هزار فرسنگ است »
278 سنگ دل
آن دل چون سنگ ما را چند چند
پند گفتيم و نمىپذيرفت و رفت »
279 سنگ بر دل ز دل دل از هوس بريدن .280 سنگ صبر بر دل بستن سكوت و خاموشى گزيدن .281 سوختن دل دلسوزى به كسى .282 دلسوخته
« بس ستاره آتش از آهن جهيد
وين دل سوزيده پذرفت و كشيد
مولوى
283 سوزاندن دل كسى سخت ناراحت كردن او .284 دلسوزى به كسى .285 سويداى دل .286 سياه دل
« بر سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين در سنگ »
سعدى
287 دل سياه كردن ايجاد اندوه كردن .288 دل سير بودن بى اعتنائى و بى طمع بودن .289 سيماب دل بى دل و ترسو .290 دلشاد
« بى وصل تو كاصل شادمانى است
تن را دل شادمان مبينام »
خاقانى
291 شاداب دل خوش طبع .292 شخوده دل خراشيده دل ، دل ريش ، دل زخم .293 دلشدگى حماقت و نادانى .294 شستن دل پاك كردن دل .295 شستن دل اعراض قطعى از چيزى يا كسى .296 شفا يافتن دل
« جواب سرد فرستى شفاى دل ندهد
شفا چگونه دهد چون جلاب باشد سرد »
خاقانى
297 دل شكار
« ز پگاه مير خوبان به شكار مىخرامد
كه به تير غمزه او دل ما شكار بادا »
مولوى
298 شكستن دل كسى .299 دل شكسته .300 شكيبا دل دل آرام و با ظرفيت .301 شمع دل
« شمع دل عشاقان بنشست چو او برخاست
افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست »
حافظ
302 از دل شنيدن و پذيرش از دل .303 شور زدن دل هيجان اضطراب انگيز .304 شوريده دل پريشان خاطر ، عاشق و شيفته .
305 شيرين كردن دل خوش كردن دل .306 شيشه دل نازك دل .307 شيشه دل بر سنگ زدن شكستن آن
« چندين هزار شيشه دل را به سنگ زد
افسانه ايست اينكه دل يار نازك است »
صائب تبريزى
308 دل شيطانى منقلب 309 شيفته دل شوريده دل ، بيقرار .310 صاحبدل آگاه دل ، عارف ، بينا دل
« صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را »
سعدى
« دل مىرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا »
حافظ
311 صافى دل صافى ضمير .312 صيد شدن دل شكار شدن دل به كسى يا به چيزى .313 ضعف رفتن دل براى كسى خواهان او شدن .314 دلش طاقچه ندارد نهايت رك گو و صريح و صاف و ساده است .315 دل طاق كردن كنايه از يگانه شدن و مجرد گشتن از علايق
« خط در خط عالم كش و در خط مشو از كس
دل طاق كن از هستى و بر طاق بنه اسباب »
خاقانى
316 طپش دل .
« دل مى طپد اندر بر سعدى چو كبوتر
زين رفتن و باز آمدن كبك خرامان »
سعدى
317 ظلمت دل 318 عشق مربوط به دل است
« دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمىبينم
دلى بى غم كجا جويم كه در عالم نمىبينم »
سعدى
319 عمارت دل آبادى دل
تا بتوانى عمارت دلها كن
بهتر ز هزار كعبه باشد يكدل »
خواجه عبد اللّه انصارى
320 غر دل ترسنده .321 غريو دل فرياد پرخاش جويانه
« چو آگه شد از رستم و كار ديو
پر از خون شدش چشم و دل پر غريو »
فردوسى
322 غم دل
« گفته بودم چو بيائى غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائى
سعدى
323 دل غمگين
« دل از ديرى كار غمگين مدار
تو نيكى طلب كن نه زودى كار
اسدى
324 دل غنى و بى نياز
دل چو غنى شد ز فقيرى چه غم
روز رهائى ز اسيرى چه غم »
خواجوى كرمانى
325 دل فارغ
« تن بى درد دل جز آب و گل نيست
دل فارغ ز درد عشق دل نيست »
جامى
326 فراخ بودن دل يا گنجايش بودن آن در بذل و بخشش و تحمل حوادث .
« مرا غم آيد اگر چه مرا دل است فراخ
زمان دادن و بخشيدن بدان كردار »
فرخى
327 فراغت دل دل آسودگى .
328 فرزانه دل دلى هماهنگ با عقل و خرد و هوش
« ز گفتار فرزانه دل مرد پير
سخن بشنو و يك بيك ياد گير »
فردوسى
329 دل فرو ريختن ترس و وحشت در برابر حوادث ناگهانى .330 دل فرو گير جاى آسايش دل .331 دلفريبى .332 فساد دل .
333 قدر دل
« قدر دل و پايه جان يافتن
جز به رياضت نتوان يافتن »
نظامى
334 قرار گرفتن دل آرام گرفتن آن .335 قرص بودن دل مطمئن بودن آن ( اصطلاح عاميانه ) .336 قوت دل شجاعت .337 دل قوى
« دل قوى باشد چو دامن پاك باشد مرد را
ايمنى چون دامن تو پاك گشت و دل قوى »
ناصر خسرو
338 كام دل مطلوب نفس ، هواى نفس .339 كباب از دل بينوا خوردن كنايه از ربودن مال بينوا .340 كباب شدن دل سوختن دل
« خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو
دل برادر شاد و دل عدوت كباب »
فرخى
341 كدورت دل
« آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع
كه اگر پايم از ين پيچ و خم آيد بيرون »
« لنگ لنگان در دروازه هستى گيرم
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون »
منسوب به مسيح كاشانى
342 كسى را از دل بر انداختن .343 دل كسى را نگاه داشتن آرامش بخشيدن و جرئت دادن به او .344 دل كسى ربودن
كس نيست به گيتى كه بر او شيفته نبود
دلها ز خوى نيك ربايند نه ز استم »
فرخى
345 كشيدن دل ربودن و جذب آن .346 كعبه دل
« در كوى وفا دو كعبه دارد منزل
يك كعبه سنگى است يكى كعبه دل »
347 كعبه كردن دل توجه شديد بآن .348 كفيده دل شكافته دل
« كفيده دل و بر لب آورده كف
دهن باز كرده چو پشت كشف »
نظامى
349 كلنگ دل مرغ دل ، ترسو .350 كم دل ترسو .351 كنارنگ دل قوى دل
« كدام است گرد و كنارنگ دل
به مردى سيه كرده در جنگ دل »
فردوسى
352 كنج دل .353 كندن دل از چيزى يا از كسى .354 دلكوب دل آزار ، بى رحم .355 كور دل .356 كينه از دل شستن
« سر نامه كرد آفرين از نخست
بر آنكس كه او كينه از دل بشست »
فردوسى 357 كينه و جنگ در دل
« حجت به عقل گوى و مكن در دل
با خلق خيره جنگ و معادا را »
ناصر خسرو 358 كينه در دل داشتن
« بر آن بر نهادند يكسر سخن
كه در دل ندارند كين كهن »
فردوسى 359 گاو دل ترسنده ، بد دل
« مشو با زبون افكنان گاو دل
كه مانى در اندوه چون خر بگل »
نظامى
360 دل گداز غم آورنده .361 دلگران رنجيده خاطر .362 دل گران داشتن كسى دلتنگ بودن از او
« چنين گفت پس اى هنر گستران
مداريد دلها به من برگران »
363 دلگرانى آزردگى .364 گرايش دل
« دل آنجا گرايد كه كامش رواست
خوش آنجاست گيتى كه دلرا هوى است »
اسدى
365 گرد آوردن دل جمع كردن نيروهاى آن .366 گرفتگى دل انقباض و در هم پيچيدن دل .367 دلگرم
« چو با عاشق كند معشوق دلگرم
نبينى در ميان جز رفق و آزرم »
نظامى
368 گرم دل عاشق 369 گرم داشتن دل كسى را دلجوئى كردن از او .370 دلگرم كردن .371 گسسته دل آزرده دل .372 دل گسل دل شكسته .373 دل گسيختن
« دلت را ز مهر كسى بر گسل
كجا نيستش با زبان راست دل »
فردوسى
374 دلگشا بخشنده انبساط به دل ( منظره دلگشا ) .375 گشاد بودن دل فراخ بودن دل ، با بذل و بخشش .376 گشادن دل شاد بودن آن
« همچو آن قفل كه در حرف كليدش باشد
دايم از حرف گشايان بگشايد دل من »
وحيد
377 گفتار خالص دل .378 گفتار و سخن دل
« دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت »
حافظ
« دل گفت مرا علم لدنى هوس است
تعليمم كن اگر ترا دسترس است »
« گفتم كه الف گفت دگر هيچ مگوى
در خانه اگر كس است يك حرف بس است »
منسوب به خيام
379 دل گم كردن دل از دست دادن ، فريفته شدن
« در پرى خوانى يكى دل كرده گم
بر نجوم آن ديگرى بنهاده سم »
380 گم كرده دل دل در راه محبوب از دست داده .381 گنج دل .382 گنجايش دل .383 گنجشك دل ترسو ، بد دل .384 گواهى دل
« دل گواهى ميدهد البته يارم ميرسد
اضطرابم بيش شد بيشك نگارم ميرسد »
مجذوبعلى شاه
« بصورت دو حرف كژ آمد دل اما
ز دل راستگوتر گواهى نيابى »
خاقانى
385 گوش دل باز كردن شنيدن و پذيرش از دل .386 لوح دل
« ميتوانى تار آهى از پشيمانى كشيد
لوح دل را تخته مشق هوس كردن چرا »
صائب تبريزى
387 دل مخالف زبان
« دل اگر با زبان نباشد يار
هر چه گويد زبان بود پيكار »
لغت نامه دهخدا ، نقل از تاريخ سلاجقه كرمان 388 مراد دل
« به مراد دل من باش و دلم نيز مخور
گر همى خواهى كز صحبت من بر بخورى »
فرخى
389 مرده دل سخت افسرده دل
« در تن هر مرده دل عيسى صفت
از تلطف تازه جانى كردهاى »
مجد الدين رشيد عزيزى
390 مرغ دل
« مرغ دل را كه در اين بيضه خاكى قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان يابم »
خاقانى
391 مشغول بودن دل نگران بودن دل .392 مشغول كردن دل سرگرم كردن دل
« دل به بيهودهاى مكن مشغول
كه فلان ژاژ خاى مىخايد »
ناصر خسرو
393 دل مومين دل نرم .[اين تركيب در كلمه خرد هم ديده ميشود :با اين تفاوت كه مومين بودن براى دل صفتى مطلوب است و در خرد كنايه از عدم مقاومت آن در برابر حقايق عالى است كه دليل بر ناچيزى عقل نظريست .]
خرد مومين قدم وين راه تفته
خدا ميداند و آنكس كه رفته
394 مهمانسراى دل
« من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل »
« دل سراى تست پاكش دارم از آلودگى
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى »
على صائبى تبريزى
395 ميان دل هسته مركزى دل : سويداى دل ، سويداى ضمير ، حبه دل ،جايگاه جلوه خداوندى .
« نيست كس را جز تو جائى در سويداى ضمير
آرزوى اهل عرفانى ندانم كيستى »
على صائبى تبريزى
« بهر جزوى ز خاك ار بنگرى راست
هزاران آدم اندر وى هويداست »
« درون حبهاى صد خرمن آمد
جهانى در دل يك ارزن آمد »
« بدان خردى كه آمد حبه دل
خداوند دو عالم راست منزل »
شيخ محمود شبسترى
396 ميوه دل
« قرة العين من آن ميوه دل يادش باد
گر چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد »
حافظ
397 نازك دل حساس بودن دل
« چندين هزار شيشه دل را بسنگ زد
افسانهايست اينكه دل يار نازك است »
صائب تبريزى
398 نزهت سراى دل
« باغى كجاست اهل هنر را كنون بگو
نزهت سراى خاطر و دل ساحت درش »
دقايقى مروزى
399 دل نشين مرغوب .400 دل نظرگاه خدا
« دل نباشد غير آن درياى نور
دل نظرگاه خدا و آنگاه كور »
مولوى مثنوى
401 نقطه دل شايد بمعناى فؤاد در عربى باشد مقابل لب كه مركز عقل است
« بر نقطه دل است چو پرگار سير من
اين مرغ قانع است به يكدانه آشنا »
صائب تبريزى
410 دل نگران چشم براه و منتظر .411 دل نگه داشتن دور كردن دل از وسواس .
« دل نگهداريد اى بيحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان »
مولوى
412 دل نمودگى اظهار ميل .413 دل نمودن مهربانى .414 دلنوازى مهربانى .415 دل نه كسيكه توجه كند .416 دلنهادن توجه و دقت .417 نيكدل نيكو دل ، نيكو ضمير
« همى بار كردند و چيزى نماند
سبك نيكدل كاروان ها براند »
فردوسى
418 دل وا پس چشم براه 419 دلوار بى باك .420 دل ويران
« هر كجا ويران بود آنجا اميد گنج هست
گنج حق را مىنجوئى در دل ويران چرا
مولوى ديوان شمس
421 دل هر جائى
چو هر ساعت از تو بجائى رود دل
به تنهائى اندر صفائى نبينى
سعدى
422 هر چه در دل داشتن گفتن .423 هشيار دل بيدار ، هوشمند .424 همدل رفيق واقعى
« هين غذاى دل طلب از همدلى
رو بجو اقبال را از مقبلى »
مولوى
425 هواى دل .426 يكدل .427 يكتا دل يكدل ، متحد واقعى
« ز ياران يكدل بلندى رسد »
نظامى
البته بعضى از تركيبات را كه متذكر شديم ، ميتوان با بعضى ديگر از تركيبات مساوى در نظر گرفت . بيائيد همه كتابهاى سازنده بشرى را از كتب باستانى يونان و هند گرفته تا الهيات قرون وسطى و نوشتههاى بظاهر ادبى شرق و غرب مانند مثنوى جلال الدين مولوى و بينوايان ويكتور هوگو و آثار انسانى داستايوسكى و بالزاك و تولستوى و شكسپير و صدها امثال اين آثار را كه بسيار بسيار عالىتر از روانشناسان حرفهاى ، انسان را شناخته اند ، در يك ميدان بزرگ بين المللى جمع كنيم سپس روى كلماتى مانند دل ، وجدان ، عقل سليم ، فطرت پاك ،عواطف عالى ( تصعيد شده ) انسانى را قلم بطلان بكشيم ، يعنى آنها را از آن آثار بزرگ انسانى منها كنيم ، ببينيم آيا در اينصورت حتى يك سطر در آن كتابها وجود خواهد داشت كه به خواندنش بيارزد ؟ اگر دچار حيرت نشويد يك پيشنهاد ديگر هم داريم و آن اينست به اضافه اين كتابهاى ادبى انسانى ، كتابهاى علوم سياسى و اجتماعى و حقوقى و اخلاقى را هم بياوريدو دل و وجدان و عقل سليم را از آنها پاك كنيد ، خواهيد ديد همه آن كتابها در برابر يك سطر از حكم عقل نظرى معمولى كه از خود محورى شروع و در تنازع در بقا شكوفان و در از بين بردن همه انسانها و جهان ختم ميشود ، قدرت مقاومت ندارد . اينست دليل اهميت فوق العادهاى كه قرآن به موضوعات سه گانه « قلب و صدر و فؤاد » نشان داده و در حدود 192 آيه سه موضوع مزبور را مطرح نموده است . بعنوان نمونه :
1 ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْه الْأَنْهارُ . . . [البقره آيه 74]( سپس دلهاى شما را پس از آن قساوت گرفت و مانند سنگ يا سختتر از آن گشت ، زيرا بعضى از سنگها منفجر ميشود و چشمه سارها از آن بجريان ميفتد . . . )
2 قُلْ مَنْ كانَ عَدُوّاً لِجِبْريلَ فَأَنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِأِذْنِ اللَّهِ [ البقره آيه 97] ( بگو بآنان هر كس كه با جبرئيل خصومت داشته باشد [ كارى از آن تبهكار ساخته نيست ] زيرا جبرئيل است كه قرآنرا با اذن خداوندى به قلب تو نازل كرده است ) .
3 وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتُ بِهِ الْأَقْدامَ [ الانفال آيه 11] ( تا دلهاى شما را بهم نزديك كند ، يا لطف الهى را به دلهاى شما برساند و بوسيله آن قدمها را ثابت نمايد ) .
4 اَلَّذينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ اَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [الرعد آيه 28] ( كسانيكه ايمان آوردهاند و دلهاى آنان با ذكر و ياد خداوندى به مقام اطمينان ميرسد ، آگاه باشيد با ذكر و ياد خداوندى دلها مطمئن ميشوند ) .
5 يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ اِلاَّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ [الشعراء آيه 89] [ روز قيامت ]روزيست كه نه مال سودى مىبخشد و نه فرزندان مگر كسى كه با قلب سليم رو به پيشگاه خداوندى بيايد ) .
6 كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ [ المؤمن آيه 35] ( بدينسان خداوند بر دل همه متكبران جبار مهر ميزند و آنرا از كار مياندازد ) .
7 وَ قالُوا قُلُوبُنا فى اَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا اِلَيْهِ [فصلت آيه 5] ( و آن تبهكاران گفتند :
دلهاى ما در پردههاى مخفى كننده پوشيده است از آنچه كه تو ما را بسوى آن دعوت ميكنى ) .
8 اَمْ حَسِبَ الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ اَنْ لَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ اَضْغانَهُمْ [محمد ( ص ) آيه 29] ( يا آنانكه در دلهايشان مرض است گمان ميكنند كه خداوند كينه توزيهاى آنانرا بيرون نخواهد آورد ) .
9 هُوَّ الَّذى اَنْزَلَ السَّكينَةَ فى قُلُوبِ الْمُؤْمِنينَ لِيَزْدادوُا ايماناً مَعَ ايمانِهِمْ [ الفتح آيه 4] ( او خداونديست كه آرامش را بر دلهاى مردم با ايمان فرستاد تا به ايمانشان افزوده شود ) .
10 وَ اِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنى وَ قَدْ تَعْلَمُونَ اَنّى رَسُولُ اللَّهِ اِلَيْكُمْ فَلَمَّا زاغُوا اَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدى الْقَوْمَ الْفاسِقينَ [ الصف آيه 5] ( و هنگاميكه حضرت موسى به قوم خود گفت : اى قوم من ، چرا مرا اذيت ميكنيد در صورتيكه ميدانيد من فرستاده خدا بسوى شما هستم ، وقتى كه آنان از فرمان الهى لغزيدند ، خداوند دلهاى آنانرا لغزانيد و خداوند مردم فاسق را هدايت نميكند ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم قساوت و سختى دل از سختى سنگ شديدتر است ، زيرا سنگ قابل انفجار است ، ولى هنگاميكه قلب قسى شد و به مرحله فرعونى و چنگيزى و نرونى و سياستمدارى ماكياولى گرى رسيد ، نيروهاى همه دنيا قدرت منفجر ساختن آنرا ندارد .
نتيجه دوم الهامات و وحى و بارقههاى سازنده مربوط به قلب است نه تعقل معمولى حرفهاى كه كارگر استخدام شده خود طبيعى است .
نتيجه سوم اتحاد ميان انسانها از راه قلب است ، نه عقول نظرى جزئى كه قدرت رها شدن از چنگال حواس تجزيه طلب و خود طبيعى سودجو را ندارد .
نتيجه چهارم اطمينان و آرامش در « حيات معقول » از آن قلب است . اين آرامش و اطمينان از حق شروع و در حق ختم ميشود . و ماداميكه قلب مسخ نشده است و هويت طبيعى خود را از دست نداده است ، اضطراب و تشويش در سرنوشت انسانى دست از آن بر نخواهد داشت ، تا رابطه خود را با خدا بطور صحيح بر قرار بسازد . استناد اطمينان و آرامش به قلب در سورههاى زير آمده است المائده 113 و الانفال 10 و النحل 106 و 112 .
نتيجه پنجم آنچه كه آدمى ميتواند بعنوان محصول « حيات معقول » و ارمغان وجود خويش به بارگاه خداوندى ببرد ، فقط و فقط « قلب سليم » است كه بايد در اين دنيا براى بدست آوردن و ساختن آن حد اكثر كوشش انجام بگيرد .اين قلب سليم است كه ميتواند جهان و انسان و ارزشهاى آندو را بشناسد و بس .
نتيجه ششم كبر و نخوت و خود آرائى و خود نمائى كه پديدههائى از بيمارى خود محورى ميباشند ، معلول بسته شدن فعاليتهاى سازنده قلب است ، هنگاميكه اين قطب نماى انسانى مختل شد و هنگاميكه اين مهمانسراى الهى ويران گشت ،موقعيكه اين مدار انسانيت منحرف شد ، ديگر نيك و بد و احترام ذات و بطوركلى هست و نيست و بايد و نبايد و شايد و نشايد مسخرهاى بيش نخواهند بود .
نتيجه هفتم در آن هنگام كه غرايز حيوانى ، مشاعر و ادراكات و تعقل آدمى را در استخدام خود بزنجير كشيد ، هيچ صداى سازنده بگوش چنين جانورى راه نخواهد يافت .
نتيجه هشتم كينه توزيها و عداوتهائى كه در درون انسانهاى حيوان صفت و نيتهاى پليد آنان بالاخره بروز خواهد كرد ، آنان گمان ميكنند خباثت درونشان را ميتوانند تا ابد مخفى بدارند ، عفونت لجن درونشان را نميتوانند از مشام تيز انسانها بپوشانند . اين خود پرستان ضد بشرى كه مشام خودشان را با بوى متعفن درونشان از كار انداختهاند ، نه تنها از احساس آنچه كه در درونشان ميگذرد غافلند ، بلكه تشخيص همه چيز را از دست داده و بروز و عدم بروز پليديهاى باطنشان را هم يكى ميدانند ، فقط فرود آمدن كيفر و انتقام الهى بر مغز آنان است كه ميتواند بيدارشان بسازد و بفهمند كه چه بودند و چه شدند .
نتيجه نهم بيماريها و لغزشهاى قلب مستند به خود انسان است . خداوندى كه سرمايهاى گرانبها را بنام قلب به انسان عنايت فرموده است ، آنرا بى علت تباه نميسازد . اين خود انسانست كه با انحرافات اختيارى و ارتكاب گناهان قلب هميشه فعال خود را از كار ميندازد و آنرا بصورت عامل زشتى ها در مي آورد .
شرح صدر صدر در فارسى به سينه ترجمه ميشود و از موارد استعمالات اين كلمه چنين بر ميآيد كه دائره صدر وسيعتر از قلب است ، چنانكه دائره قلب وسيعتر از فؤاد است و ممكن است هر يك از اين موضوعهاى سهگانه بعدى از ابعاد قلب بمعناى عام بوده باشد . آيات مربوط به صدر در قرآن مجيد در 44 مورد ديده ميشود . از مختصات مهم صدر تنگى و گشادگى و ظرفيت آنست . در آن آياتى كه اين مختص تذكر داده شده است ، گشادگى و ظرفيت داشتن صدر را با پذيرش اسلام و تنگى و محدوديت آنرا با كفر و انحراف توصيف نموده است .
از آنجمله :
1 فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ اَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإسْلامِ [ الانعام آيه 125] ( و كسى را كه خدا بخواهد هدايت كند ، شرح صدر ( سينه ) براى پذيرش اسلام به او عنايت مينمايد )
2 وَ مَنْ يُرِدْ اَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً [ الانعام آيه 125] ( و كسى را كه خدا بخواهد گمراه كند صدر او را تنگ و بزحمت ميندازد ) .
3 اَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْأِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ [ الاسراء آيه 22] ( آيا كسى كه خداوند سينه او را براى اسلام گشوده و با نورى از پروردگارش زندگى ميكند ) مانند كسانيست كه از اين نعمت عظمى خود را محروم ساختهاند با نظر بهمه موارد استعمالات اين كلمه در قرآن ميتوان جامع مشترك همه آن موارد را درون سينه بطور عموم در نظر گرفت كه هر انسانى كه رو به خيرات و كمالات انسانى الهى حركت كرد همه فعاليتهاى درونى او با وضع طبيعى خود كه خدا مقرر فرموده است ، بجريان ميفتند و بدين سبب شخص مفروض هيچگونه فشار و تنگى و محدوديت در ديدگاه و ميدان « حيات معقول » احساس نميكند و بالعكس كسى كه رو به شرور و پليديها و انحرافات حركت كند فعاليتهاى درونى و وضع طبيعى خود را از دست ميدهد و صدر وى با آن عظمت وسعت و گنجايش خود را از دست ميدهد .
فؤاد اين كلمه در قرآن مجيد در 16 مورد وارد شده است . و با نظر به مجموع موارد استعمال اين كلمه چنين بنظر ميرسد كه فؤاد حساسترين و لطيفترين عامل درك در قلب است ، بطوريكه رؤيت الهى به آن نسبت داده شده است :
1 ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَآى [ النجم آيه 11] ( فؤاد آنچه را كه ديده است خلاف واقع نبوده است . )گويا جايگاه اضطراب متزلزل كننده حيات فؤاد است كه خداوند ميفرمايد .
2 كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ [ الفرقان آيه 32] ( بدينسان تا فؤاد ترا تثبيت كند ) .
3 وَ اَصْبَحَ فُؤادُ اُمِّ مُوسى فارِغاً [ القصص آيه 10] ( و فؤاد مادر موسى ( ع ) آرامش پيدا كرد ) . چنانكه شديدترين عذاب ، عذابى است كه فؤاد را ميسوزاند .
4 نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ . الَّتى تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ [ الهمزه 6 و 7] ( آتش شعله ور الهى كه سر به فؤادها ميزند ) .
شناخت بوسيله نمايشهاى روانى در اعضاى طبيعى
تأثر اعضاى جسمانى از وضع خاص روانى در آياتى از قرآن وارد شده است . از آنجمله :
1 لِلْفُقَراءِ الَّذينَ اُحْصِرُوا فى سَبيلِ اللَّهِ لا يَسْتَطيعُونَ ضَرْباً فىِ الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ اَغْنِياءَ مِنَ الْتَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسيماهُمْ … [ البقره آيه 273] [ انفاق كنيد ] به آن بينوايانى كه در راه خدا محاصره شده و نمىتوانند در روى زمين حركت كنند [ از محاصره در آيند ] شخص نادان بجهت عفتى كه آنان دارند خيال ميكند : آنان اغنياء هستند ، آنانرا از قيافهشان ميشناسى . . . )
2 وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْنا كَهُمْ فَلَعَرِفْتَهُمْ بِسيماهُمْ [ محمد ( ص ) 30] ( و اگر بخواهيم آنان را بتو نشان ميدهيم ، آنانرا با قيافهشان ميشناسى )
3 يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ . . . [ الرحمن آيه 41]( گناهكاران با قيافهشان شناخته مىشوند ) .
4 وَ اِذا بُشِّرَ اَحَدُهُمْ بِالْأُنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظيمٌ [ النحل آيه 58 ] ( وقتى كه يكى از آنان به [ تولد ] دختر بشارت داده شود ، تيرگى صورتش را فرا ميگيرد و غضب خود را فرو ميدهد ) .
5 تَعْرِفُ فى وُجُوهِ الَّذينَ كَفَرُوا الْمُنْكَرَ [ الحج آيه 72 .] ( در صورتهاى آنانكه كفر ورزيدهاند ، بدى را مىشناسى ) تأثر اعضاى جسمانى از وضع خاص روانى در الملك آيه 27 و القيامه 22 و 24 و عبس 38 و 40 نيز وارد شده است .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم از اين آيات معلوم مىشود كه سطح طبيعى روان آدمى يا باصطلاح ديگر : آن رويه روح كه مجاور طبيعت است ، يك حقيقت مجزا و مستقل از موجوديت جسمانى انسان نيست ، بلكه آندو داراى نوعى ارتباط هستند كه در يكديگر تأثير و تأثر دارند . و اين قاعده تأثير و تأثر از آيات فوق با وضوح كامل ديده مىشود .
نتيجه دوم نمود تأثير و تأثر مزبور قابل درك و شناخت است ، ولى بدانجهت كه مقاومتها و سرعت انفعالات اشخاص مختلف است ، لذا براى كشف واقعيت درونى از نمودهاى جسمانى دقت و كاوش فراوانى لازم است مولوى ميگويد :
بر مشوران تا شود اين آب صاف
و اندرو بين ماه و اختر در طواف
ز انكه مردم هست همچون آب جو
چون شود تيره نبينى قعر او
تأثير و تأثرهاى القائى
اين مسئله كه درون انسانها با عواملى غير از عوامل معمولى و مستقيم و طبيعى نيز تحت تأثير قرار ميگيرد ، مطلبى است كاملا روشن . آن مكتبهاكه با نظر به اصول پيش ساخته مكتبىشان نميتوانند آنرا بپذيرند ، با اصطلاحاتى مانند تلپات و پاراپسيكولوژى مطرح مينمايند . و بهر حال چنين پديدههائى در قلمرو روانى انسانها ديده ميشوند و شخص محقق نبايد اسير اصطلاحات بوده باشد . در چهار آيه از قرآن اين مطلب مورد اشاره واقع شده كه با كلمه رعب تعبير شده است .
از آنجمله :
1 هُوَ الَّذى اَخْرَجَ الَّذينَ كَفَروُا مِنْ اَهْلَ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ اَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا اَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبوُا وَ قَذَفَ فى قُلُوبِهُمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَ اَيْدى الْمُؤْمِنينَ فَاعْتَبِرُوا يا اُولى الْأَبْصارِ [ الحشر آيه 2] ( خدا است كه كسانى را از اهل كتاب كه كفر ورزيدهاند ، براى اول حشر ( خروج يهود بنى النضير بطرف شام ) از سرزمينهاى خودشان بيرون كرد و گمان ميكردند كه قلعههاى آنان از جريان مشيت الهى مانع خواهد گشت . مشيت الهى از جهتى بر سرشان فرود آمد كه گمان نميكردند و در دلهاى آنان رعب انداخت كه خانههاى خود را با دستهاى خود و دستهاى مردم با ايمان خراب ميكردند ، اى بينايان عبرت بگيريد ) .
2 سَأُلْقى فى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ [ الانفال آيه 12] ( بزودى در دلهاى كسانيكه كفر ورزيدهاند ، رعب مياندازم ) .
3 وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ [ الانفال آيه 24] ( و بدانيد خداوند ميان انسان و قلبش پرده مياندازد . )
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم القائات و تصرفاتى كه با مشيت خداوندى در درون انسانها صورت ميگيرد بى ، علت نمىباشد . اگر آن تصرفات و القائات بضرر آنان تمام شود ، حتما زمينه آن ضرر را خود آن انسانها آماده مى سازند مانند ضلالت كه در قرآن بخدا نسبت داده شده است و اگر به نفع آنان باشد ، باز بجهت بوجود آمدن زمينه ايست كه خودشان بوجود آوردهاند ، مانند هدايت كه آنهم در قرآن بخدا نسبت داده شده است . البته عدل و لطف الهى اقتضاء ميكند كه عوامل كلى هدايت را در درون انسانها آماده فعاليت بسازد .
نتيجه دوم آيه 24 از سوره انفال و مضامين آن آيات كه فعاليتهائى را در درون بخدا نسبت مي دهد ، بوسيله اسباب و عللى است كه بدون ارتباط انسان با عوامل و انگيزههاى طبيعى كه نمود فيزيكى داشته باشند ، بجريان ميفتند . مانند بروز انديشهها و توهمات درونى كه پيوستگى به عوامل و انگيزههاى طبيعى ندارند . پذيرش اين مطلب با نظر باينكه درون آدمى در همه لحظات مانند جهان عينى پيوسته به قدرت و خلاقيت خداونديست و او است كه جريان وجود را در همه لحظات درد و قلمرو انسان و جهان در اختيار دارد ، بسيار سهل است .
هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرى مىنمايد در جسد
شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى خلقت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست
مصطفى فرمود دنيا ساعتيست
مولوى
فهم دقيق در شناختهاى فقاهى
فقه دو اصطلاح دارد : 1 اصطلاح عام 2 اصطلاح خاص شرعى . فقه به اصطلاح عام عبارتست از فهم دقيق در موضوعات و مسائلى كه براى شخص فهم كننده بطور مستند به دلايل مناسب ، بوجود ميآيد . مثلا وقتى كه « فقه لغت » گفته مىشود مقصود فهم دقيق لغت با ريشه ها و مشتقات و تحولاتى است كه به آن لغت مربوط مىباشد . همچنين « فقه حديث » موقعى بكار ميرود كه حديث با اسناد و دلالت كلمات و جملات و ديگر احاديثى كه با آن حديث ارتباطى مثبت يا منفى دارند ، مورد تحقيق قرار بگيرد . با اين معنا كه براى فقه باصطلاح عام گفتيم ، ميتوان گفت : فقه اخلاقى ، فقه اقتصادى ، فقه تاريخ ، فقه هنرى فقه عرفان . . . اما فقه باصطلاح خاص شرعى عبارت است از « علم به احكام شرعيه فرعيه از دلايل تفصيلى آنها » البته مقصود از علم در تعريف مزبور بمعناى انكشاف صد در صد واقعيت نيست ، بلكه آن انكشاف است كه شامل روشنائى صد در صد واقعيت و هر گونه روشنائى كه حجيت آن در قلمرو شرع و يا ديگر نظام قانونى ثابت شده است . فقه در آيات قرآنى بجز يك آيه به اصطلاح عام وارد شده است . و يك آيه كه ميگويد :
1 فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِى الدّينِ وَ لِيُنْذِروُا قَوْمَهُمْ اِذا رَجَعُوا اِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ [التوبه آيه 122] ( آيا از هر جمعيتى گروهى كوچ نمىكنند تا بروند و در دين تحصيل فقه نمايند و موقعى كه به قوم خود برگشتند ،آنانرا تبليغ كنند ، باشد كه آنان [ از بى بند و بارى ] بر حذر باشند ) .
البته « تفقه در دين » اگر چه در فقه باصطلاح خاص شرعى محدود نميشود ولى شامل همه معارف و حقايق دينى است كه بر مبانى دينى استوار ميباشند و فقه باصطلاح خاص شرعى كه عبارتست از فهم عالى همه شئون حيات عملى انسان ، از آشكارترين مصاديق « تفقه در دين » مىباشد . آياتى كه درباره فقه بمعناى عام در قرآن وارد شده است ، متعدد است از آنجمله :
2 وَ هُوَ الَّذى اَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةً فَمُسْتَقَرُّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ [ الانعام آيه 98] ( و آن خداونديست كه شما را از يك نفس آفريده است بعضى از شما در رحم مادران و بعضى ديگر در قبرها براى ورود به ابديت بوديعت نهاده شدهايد . ما آيات را براى كسانيكه از فهم عالى برخوردارند ،تفصيل داده ايم ) .
3 وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى يَفْقَهُوا قَوْلى [ طه آيه 27 و 28] [ خداوندا ] گره از زبانم بگشا تا سخنم را بفهمند . )
4 وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ اِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَكَّنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى اذانِهِمْ وَقْراً وَ اِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتَّى اِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا اِنْ هذا اِلاَّ اَساطيرُ الْأَوَّلينَ [الانعام آيه 25] ( و بعضى از آنان بتو گوش ميدهد و ما در دلهاى آنان پردهها قرار دادهايم ، [ پستتر از آنند ] كه بفهمند و در گوشهاى آنان سنگينى قرار داديم [ پستتر از آنند ] كه بشنوند و هر آيهاى را كه ببينند ايمان بآن نمىآورند و آنگاه كه پيش تو آمدند جدل بازى براه مىاندازند ، آنانكه كفر ورزيدهاند ، مىگويند : اين گفتارها جز افسانه هاى گذشتگان چيزى نيستند . )
5 هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهُونَ [المنافقون آيه 7] ( آنان كسانى هستند كه ميگويند : به آنانكه پيرامون رسول اللّه را گرفتهاند ، انفاق نكنيد تا از پيرامون او پراكنده شوند و خزينههاى آسمانها و زمين [ منابع همه عوامل معيشت ] از آن خداست ولى منافقين نمىفهمند ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم كسانى كه بمقام فقاهت در دين نايل ميشوند ، با شرايطى كه در جاى خود گفته شده است ، مانند عدالت ، و آگاهى بجريان امور تكيهگاه دينى مردم ميباشند .
نتيجه دوم مردم معمولى كه قدرت فقاهت ندارند ، بايد بآنان مراجعه كنند . البته اين مسئله هم مسلم است كه بجهت محدوديت عمرها و امكانات يك فرد ، حتى آمادهترين محيطها براى تحصيل فقه ، فرا گيرى فقاهت در همه اصول و احكام دينى با كمال دقت و تفحص و فهم همه جانبه اگر محال نباشد ، حد اقل بسيار بسيار دشوار است و لذا پديده تخصص پس از دوران تحصيل اطلاعات عمومى درباره اصول و احكام دينى ، در اين مورد نيز ضرورت پيدا ميكند .
نتيجه سوم شناخت فقهى در آيات قرآنى دو نوع مطرح شده است :
نوع يكم مطلق فقه بدون بيان اينكه عامل درونى آن چيست .
نوع دوم عامل فقه را قلب معرفى ميكند . بنا بر اين ميتوان چنين استنباط كرد كه فقه بمعناى فهم عالى و لطيف و دقيق كار قلب است ، نه عقل نظرى باصطلاح متداول آن .
حكمت ، معرفت و عمل هدفدار در همه شئون « حيات معقول »
آيات قرآنى تفكرات و عمل حكيمانه را در نهايت اهميت گوشزد ميكند .
با نظر به مجموع آيات وارده در قرآن درباره حكمت ، ميتوان گفت : تعريف حكمت عبارتست از معرفت و عمل هدفدار در همه شئون « حيات معقول » كه در آيات فراوانى بعنوان هدف بعثت پيامبران عظام معرفى شده است .
1 رَبَّنا وَ ابْعَثْ فيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيهِمْ اِنَّكَ اَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ [ البقره آيه 129] ( اى پروردگار ما ، در ميان آنان پيامبرى از خود آنان بر انگيز كه آيات ترا بر آنان بخواند و كتاب و حكمت بر آنان تعليم دهد و آنانرا پاك گرداند ، خداوندا توئى عزيز و حكيم ) .
2 وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ ما اَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْئىٍ عَليمٌ [ البقره آيه 231] ( و بياد بياوريد نعمت خداوندى را كه بر شما عنايت نموده و متذكر شويد كتاب و حكمتى را كه بر شما فرستاده و بوسيله آن شما را پند ميدهد و براى خدا تقوى بورزيد و بدانيد كه خداوند بر همه چيز دانا است ) .
3 يُؤْتى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوُتِىَ خَيْراً كَثيراً [ البقره آيه 269] ( خداوند بهر كس كه مشيت او جارى شود ، حكمت عطا مينمايد و بهر كس كه حكمت عطا شود ، خير كثيرى به او داده شده است .
4 لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنينَ اِذْ بَعَثَ فيهِمْ رَسُولاً مِنْ اَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَّكيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ [ آل عمران آيه 164] ( خداوند احسان بر مردم با ايمان نمود كه در ميان آنان رسولى از خودشان بر انگيخت كه آيات او را براى آنان ميخواند و تزكيهشان ميكند و كتاب و حكمت بر آنان تعليم مينمايد ) .
5 اُدْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ [ النحل آيه 125] ( براه پروردگارت با حكمت و موعظه نيكو دعوت نما و با بهترين راه با آنان بحث و گفتگو كن ) .
اين كلمه در آيات زير نيز آمده است : البقره آيه 151 و 251 و آل عمران 48 و 81 و النساء 94 و 113 و المائده 110 و الاسراء 39 و لقمان 2 و الاحزاب 34 و ص 20 و الزخرف 63 و القمر 5 و الجمعة 2 .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم هدف بعثت چنانكه از چند آيه فوق روشن ميشود ، تلاوت آيات الهى و تعليم كتاب و حكمت و تزكيه است . در اين قبيل آيات توجه به اين نكته ضروريست كه حكمت با تلاوت آيات الهى و آشنائى با كتاب تدوينى و تكوينى تلازم دارند ، يعنى حكمت آن معرفت والا است كه بدون آشنائى با آيات خداوندى و كتاب امكان پذير نيست . و اين يك مطلب كاملا ضروريست كه ماداميكه انسان از چهره واقعى جهان و انسان اطلاعات شايسته نداشته باشد ، از ارزشها و عظمتهاى آندو نيز اطلاعى نخواهد داشت .
بنا بر اين ، حكيم از ديدگاه اسلام عبارتست از انسان آشنا با جهان و انسان به اضافه مشاهده حكمت در دو قلمرو مزبور همراه با عمل سازنده در وجود خويشتن و ديگران . ملاحظه ميشود كه حكيم با فيلسوف بمعناى اصطلاحى آن ، قابل مقايسه نيست . فيلسوف اگر جنبه حرفهاى نداشته و اگر تحت تأثير اصول پيش ساخته قرار نگيرد ، بزرگترين كارى كه انجام ميدهد ، شناخت نمودها و روابط جهان و انسان در يك كل مجموعى است و كارى با اعماق سطوح آن دو و ابعاد ارزشى و هدفى آن ندارد .
البته بايد دانست كه تفكيك حكيم و فيلسوف از يكديگر به آن معنى نيست كه هر كس فيلسوف ناميده شد ، حتما نبايد حكيم باشد ، چنانكه مقصود از حكيم آن كس نيست كه ارتباط علمى با نمودها و روابط جهان و انسان نداشته باشد ، بلكه منظور اينست كه متفكران جهان بين بر دو نوعند : نوعى از جهان بينان قناعت به شناخت نمودها و روابط جهان و انسان در يك كل مجموعى مينمايند . نوعى ديگر از جهان بينان هستند كه به اضافه شناخت مزبور چهره آيتى انسان و جهان را نيز در مييابند و با اين دريافت در مجراى گرديدنهاى مثبت قرار ميگيرند .
و در كتب فلسفه و تاريخ فلسفهها هر دو اصطلاح فيلسوف و حكيم را در هر دو نوع بكار ميبرند ، ولى دو نوع از جهان بينى كه متذكر شديم نبايد با يكديگر مخلوط شوند .
نتيجه دوم حكمت ، نعمت بزرگ خدادادى است كه در نتيجه تلاشهاى مخلصانه در راه معرفت و عمل ، از الطاف و عنايات الهى به انسان داده ميشود . آيه شماره 3 اين نعمت را خير كثير ناميده است . ممكن است اين سئوال مطرح شود كه در اين آيه خداوند ميفرمايد :يُؤْتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ ( حكمت را بهر كس بخواهد ميدهد ) .
پاسخ اين سئوال با توجه به ماده مشيت در همه مشتقاتش مانند شاء ،يشاء روشن ميشود . اين كلمه در همه مشتقاتش آن اراده و خواست خداوندى است كه زمينه و آمادگى خواسته خداوندى را خود انسان با اختيار خود بدست آورده است . مثلا كسى كه بجهت خود باختن در برابر تمايلات و هوى و هوسها آماده گمراهى و انحراف است ، قوانين حاكمه در جهان هستى كه جلوهگاه مشيت او است ، مورد بهره بردارى گمراه و منحرف در راهى كه پيش گرفته است ،خواهد بود . همينطور كسانيكه ميخواهند در اين دنيا به خيرات و كمالات برسند و در اين راه دست به تلاش و گذشت و فداكارى ميزنند ، قوانين حاكمه در جهان هستى مورد بهره بردارى اين جويندگان خيرات و كمالات قرار خواهد گرفت .
نتيجه سوم آيه شماره 5 دعوت به راه خدا را كه از حقايق و واقعيات عبور ميكند ، بوسيله سه نوع ابراز حقيقت بيان ميكند :
نوع يكم حكمت ، و چنانكه در همين مبحث ملاحظه كرديم ، عالىترين معرفت و آشنائى با واقعيات حكمت است . دعوت بوسيله حكمت براى كسانى مؤثر است كه از منطق و خرد و عشق به واقعيات برخوردار باشند و حد اقل اين آگاهى را داشته باشند كه دليل و برهان صحيح واقعيتها را نشان ميدهد و صميميت و صدق گفتار و انديشه دعوت كننده بوسيله حكمت ، مشعلى پر فروغ فرا راه جوينده واقعياتست .
نوع دوم پند و ارشاد نيكو ، كسانيكه توانائى درك حكيمانه حقايق را ندارند ، از اين نوع دعوت برخوردار ميگردند . مسلم است كه پند دهنده و ارشاد كننده بايد از آگاهى بآنچه كه ميخواهد بعنوان پند و ارشاد براى مردم عرضه كند ، برخوردار باشد و خود از عدالت و تقواى ارشاد و وعظ بهرهمند باشد .
نوع سوم جدل بطريق احسن ، نه براى محكوم ساختن طرف و بدست آوردن پيروزى كه متأسفانه در جدلبازيهاى معمولى ديده ميشود و نه با هر وسيلهاى كه پيروزى جدل كننده را تضمين نمايد ، اگر چه بر حق نباشد . و ميتوان گفت :
اينگونه جدل در حقيقت همان اثبات مدعا با برهان و دليل روشن است ، زيرا مقصود از جدل بطريق احسن محكوميت محض و پيروزى محض نيست ، بلكه روشن شدن واقعيت است كه « حيات معقول » آدمى را تأمين نمايد .