google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۲۹/6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)بيمارى وسوسه ‏هاى درونى ، وخيم‏ترين آفت شناخت

بيمارى وسوسه ‏هاى درونى ، وخيم‏ترين آفت شناخت

عشق را بگذاشت بر سرگين نشست
لا جرم سرگين خر شد عنبرش

عشق را بگذاشت دم خر گرفت
عاقبت شد خر مگس سر لشگرش

خر مگس آن وسوسه است و آنخيال
كه همى خارش دهد همچون گرش

مولوى آياتى چند در قرآن مجيد پديده وسوسه را كه از وخيم‏ترين آفات مغزى و روانى است مطرح ، و انسانها را از اين آفت بر حذر داشته است . از آنجمله :

1 قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ . مَلِكِ النَّاسِ . اِلهِ النَّاسِ . مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذى‏ يُوَسْوِسُ فى‏ صُدوُرِ النَّاسِ . مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ [الناس آيه 1 تا 6 ، خناس از ماده خنس است كه در كتب لغت و تفاسير بمعناى تاريكى است و يكى از مصاديق موجودات تاريك و پشت پرده گروه اجنه است كه مفسرين در تفسير آيه مورد بحث آورده‏اند و با قرينه آخرين آيه در سوره الناس معلوم ميشود كه مقصود هر موجوديست كه در پشت پرده براى اضرار به انسان كمين گرفته است .] ( بگو پناه ميبرم به خداى انسانها ، به مالك مطلق مردم ، از شر وسوسه موجودات مخفى كه براى اضرار انسانها كمين گرفته و در درون انسانها وسوسه ميكنند .اين موجودات از دو گروه جن و انس‏اند ) .

2 وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ [ق آيه 16] ( ما انسان را آفريده‏ايم و ما وسوسه‏هاى نفسانى او را ميدانيم )

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم تفسيرى مختصر درباره وسوسه : در توضيح و تفسير اين بيمارى مغزى و روانى كه با بهترين تشبيه در ابيات مولوى مطرح شده است ،اختلاف نظر وجود دارد . بنظر ميرسد آنچه كه مورد اتفاق صاحبنظران است ،اينست كه اين آفت عبارتست از تزلزل نيروى خاص مغز در برقرار كردن رابطه طبيعى با واقعيتى كه بوسيله آن نيروى خاص تنظيم ميشود . مقدارى زياد از وسوسه‏ها شبيه به سائيده شدن دنده چرخ يك ماشين است كه از گرفتن و رد كردن طبيعى جزء مربوط ناتوان گشته است .

در برخى از موارد وسوسه مانند همان سائيده شدن چرخ يك ماشين است كه در ميدان بسته‏اى مشغول فعاليت است و همينكه جزء مربوط از چرخ رد ميشود ، در آن ميدان بسته به جست و خيز و حركات درهم و برهم مى‏ پردازد . گاهى ديگر اين آفت از اختلال شخصيت ناشى مي گردد كه روانپزشكان آنرا مطرح مي نمايند . و در هر حال وسوسه يك پديده بيمارى مغزى و روانى است كه به اختلال بعدى از ابعاد مغزى يا روانى مستند است .

مباحث مربوط به اين پديده و عوامل و نتايج و معالجات پزشكى آن را بايد در كتابهاى مربوطه جستجو كرد . آنچه كه در مبحث ما منظور است ،وسوسه روانى است كه معلول قرار گرفتن واقعيتها در ميان تحريكات هوى و هوس و خود خواهى ، و تحريكات عقلانى و وجدانى انسانى ميباشد . در درون شخص مبتلا به وسواس هر دو عامل متضاد ، دست به تحريكات ميزنند و پيش از آنكه يكى از آن دو كار خود را به ثمر برساند ، عامل ديگر با نشان دادن خطاى آن عامل ، يا با ارائه مانع از به ثمر رسيدن كار آن ، عمل طبيعى روان را بر هم ميزند . اين بيمارى ممكن است از موضوع خاصى كه مورد وسوسه است تجاوز كرده به موضوعات ديگر نيز سرايت كند ، در اين موارد اگر با محاسبه‏ها و تصميم‏ها و شناختهاى واقعى پيش گيرى صورت نگيرد ،ممكن است به اختلال روانى منتهى گردد .

ضرورى‏ترين و منتج‏ترين راه پيش‏گيرى از اين آفت ، ارزيابى صحيح هر يك از عوامل متضاد است كه در درون مبتلا به وسوسه گلاويز گشته‏اند . تجربه‏ها و آگاهى‏هاى خود شخص مبتلا به وسوسه درباره كارها و نتايج هر يك از عوامل متضاد ، بهترين عامل معالجه و پيشگيرى ميباشد . وسوسه‏ هاى روانى كه در زمينه مسائل مربوط به زمينه‏هاى طبيعى محض انسان و ابعاد معنوى و بايستگى‏هاى او است ، بسيار با اهميت‏تر از آن است كه معمولا در نظر گرفته ميشود . آدمى موجوديست كه در ميان دو قلمرو طبيعت و معنويت ( ماوراى طبيعت ) قرار گرفته است .

موجوديت طبيعى او همواره از قلمرو طبيعت تغذيه ميشود و در ميان پديده‏هاى عينى آن حركت ميكند ، در صورتيكه موجوديت معنوى و ماوراى طبيعى او فقط از هشيارى و شناخت و علم و احساس تعهد برين آبيارى ميشود . ارتباط او با طبيعت محسوس ، و با معنويت و ماوراى طبيعت معقول است .

بر گشاده روح بالا بالها
تن زده اندر زمين چنگالها

خواجه ميگريد كه ماند از قافله
خنده‏ها دارد از اين ماندن خرش

مولوى انسانها در ميان دو قلمرو طبيعت و ماوراى طبيعت بر سه گروه عمده تقسيم ميگردند : گروه يكم اكثريت چشمگير مردمند كه از تنظيم دو قلمرو مزبور ناتوان بوده و به آغوش طبيعت كه زادگاه جسمانى او است مى‏چسبند و با اينكه اسرار و قوانين خود طبيعت گاهى در صدد باز كردن آنان از شير دوران كودكى بر مي آيد ، با اينحال با كمال بى اعتنائى به آن اسرار و قوانين ،بخود طبيعت طعنه زده و بآن ميگويند : تو هم نميفهمى و ما از آن توئيم و بازگشت نهائى ما هم بسوى تست گروه دوم كسانى هستند كه با كج فهمى درباره طبيعت و نفهميدن اسرار و ارزشهاى آن ، بخيال خود يكسره رهسپار ماوراى طبيعت گشته و در حقيقت در يكى از خلوتخانه‏هاى روح به اعتكاف مى ‏نشينند . اينان از طبيعت رانده شده و به ماوراى طبيعت نرسيده در وسط راه بيك روشنائيهائى خيره شده‏اند كه تنها براى نشان دادن راه ميباشد ،نه براى خيره شدن و عشق و پرستش . گروه سوم طبيعت را تا حدود امكان درك كرده و عظمت و ارزش آنرا كه شايسته مسير بودن براى ماوراى طبيعت است دريافت نموده هر دو امتياز طبيعت و ماوراى طبيعت را بدست مي آورند .

معناى اينكه طبيعت مسيرى براى ماوراى طبيعت است ، آن نيست كه واقعا طبيعت جز راهى خشك براى سپرى كردن فاصله دو قلمرو چيزى ديگر نيست ،بلكه همان آغوش ما در پر عاطفه‏ايست كه پس از طى دوران شير خوارگى فرزندش او را به عوامل رشد و تكامل ميسپارد . همين طبيعت ؟ بله همين طبيعت .

تو درون چاه رفتستى ز كاخ
چه گنه دارد جهانهاى فراخ

مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون ترا سوداى سر بالا نبود

هر سه گروه دورانى از شك و ترديد و وسوسه‏ها را بايد طى كنند ، با اين تفاوت كه گروه اول بجهت هوى پرستى و خود محورى و گروه دوم بجهت كج فهمى و قهر از طبيعت كه مادر انسان است ، بوسيله شك و ترديد و وسوسه راه را گم مى‏كنند و موجوديت خود را از وصول به حد نصاب كمال محروم ميسازند ، ولى گروه سوم حركت منطقى خود را ادامه ميدهند و به شك و ترديد و وسوسه‏ها پيروز ميشوند و به هدف نهائى زندگى خود نايل ميگردند .

محروميت از شناخت خويشتن و خودسازى

آيات قرآنى اهميت بسيار زيادى به شناخت و سازندگى خويشتن تذكر ميدهد . از آنجمله :

1 سَنُريهِمْ آياتِنا فىِ الْآفاقِ وَ فى‏ اَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ [فصلت آيه 53] ( ما بزودى آيات خود را در جهان برونى و جهان درونى آنان نشان خواهيم داد تا حق بودن او براى آنان آشكار شود ) .

2 وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ اَنْفُسَهُمْ [ الحشر آيه 19 ] ( و مباشيد از آنان كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنانرا دچار خود فراموشى نمود ) .

3 بَلِ الْإِنْسانُ عَلى‏ نَفْسِهِ بَصيرَةٌ . وَ لَوْ اَلْقى‏ مَعاذيرَهُ [ القيامه آيه 14 و 15] ( بلكه انسان به خويشتن بينا است اگر چه پوزش‏ها بياورد ) .

4 وَ فِى الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ وَ فى‏ اَنْفُسِكُمْ اَ فَلا تُبْصِرُونَ [ الذاريات آيه 21] ( و در روى زمين آياتى است براى كسانيكه داراى يقين‏اند و [ آياتى است ] در نفوس خودتان ) .

5 عَلِمَ الْلَّهُ اَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ اَنْفُسَكُمْ [ البقره آيه 187] ( خدا ميداند كه شما به خود خيانت ورزيديد ) .

6 يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ اِلاَّ اَنْفُسَهُمْ [البقره آيه 9] ( آنان با خدا و مردم با ايمان در صدد نيرنگ بر ميآيند ، آنان فريب نميدهند مگر خود را ) .

7 اُنْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى‏ اَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ [الانعام آيه 24] ( بنگر به آنان كه چگونه دروغ به خود گفتند و آن افترا كه بخدا ميگفتند ، از آنان گم شد ) .

8 قَدْ خَسِروُا اَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَروُنَ [الاعراف آيه 53] ( آنان نفس خود را با شكست روبرو ساختند و آن افتراء كه بخدا ميگفتند از آنان گم شد ) .مضمون مربوط به ور شكست شدن خود در اين موارد نيز آمده است :الانعام آيه 20 و الشورى آيه 45 و عنوان خسارت كه متوجه خود تبهكاران ميشود ، در بيش از 60 مورد آمده است .

9 وَ اِنْ يُهْلِكُونَ اِلاَّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ [الانعام آيه 26] ( و آنان هلاك نميكنند مگر خودشان را در حاليكه درك نميكنند )

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم بديهى است كه جهان طبيعت واقعيتى است كه نظم و قانون در آن حكمفرما است و با در نظر گرفتن اينكه خود طبيعت و ماده عامل نظم را در ذات خود ندارد ، استناد اين جهان طبيعت بعنوان آيات الهى به خدا كاملا روشن است ، همچنين استعدادها و فعاليتها و نيروهائى در درون انسانها ديده ميشوند كه با وجود خودشان آيات الهى را نشان ميدهند . بهمين جهت است كه شناخت خويشتن ، در حقيقت شناخت آيات الهى است . يك طبيعت نا آگاه و پديده‏هاى كورانه ماشينى نميتواند نمودى بعنوان خود هشيارى ( علم حضورى ) را توضيح بدهد . و اگر بتواند از عهده توضيح و تفسير آن بر آيد ، خود بعنوان آيات است كه ميتواند چنين كارى را انجام بدهد نه بمعناى طبيعت نا آگاه و پديده‏هاى ماشينى كه داراى مختصات خود ميباشد . همچنين طبيعت مزبور نميتواند پديده آزادى و اختيار را كه عبارتست از « سلطه و نظارت شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار » ، تفسير و توجيه نمايد . تجسيم آن پديده‏ايست كه با هيچ قانون طبيعى قابل تفسير و توضيح نميباشد ، مگر اينكه طبيعت بطورى تفسير شود كه با وابستگى به خداوند طبيعت آفرين پديده‏هاى مزبور را بروز دهد . بنا بر اين ، شناخت خويشتن بعنوان شناخت آيات الهى از ديدگاه قرآن ضرورت دارد و بدون اين شناخت حياتى ادعاى « حيات معقول » يك شوخى غير قابل توجيه است .

نتيجه دوم آدمى از يك استعداد بسيار با ارزش برخوردار است و آن اينست كه ميتواند بينائى كامل درباره خويشتن بدست بياورد . انسان مي تواند آدمى ميتواند موجوديت درونى خود را ببيند ، چنانكه ميتواند اعضاى مادى خود را ببيند . لذا اگر به انسان گفته شود : خود را در راه رشد و تكامل بساز ،نميتواند پوزش بياورد كه من نميتوانم خود را بشناسم و خود را ببينم پس چگونه در ساختن خويشتن بكوشم .

نتيجه سوم بفراموشى سپردن خالق هستى مستلزم فراموش كردن واقعيت و بى اعتنائى به جدى بودن عالم هستى است و فراموش نمودن واقعيت و جدى بودن عالم هستى مستلزم « خود فراموشى » است كه بيمارى « از خود بيگانگى » هم ناميده ميشود كه تباه كننده‏ترين بيمارى قرن ما است :

گر نخواهى خود فراموشت شود
ياد او كن ياد او كن ياد او

نتيجه چهارم بى اعتنايى به شناخت خويشتن و قناعت ورزيدن به اينكه من احساس ميكنم و لذت ميبرم و شكست ميخورم و پيروز ميشوم و بس . و اما « حيات معقول » كه بدون شناخت خويشتن امكان پذير نيست ، پندار بى اساسى است بمن چه كه جز من انسانهائى ديگر هم وجود دارند بمن چه كه اين كتاب بزرگ هستى براى من نوشته شده است بمن چه كه طبيعت و ماوراى طبيعت درباره من حسابگريها دارد كشنده‏ترين مبارزه با خويشتن است .

نتيجه پنجم مردمى كه با خود شناسى و خود سازى سر و كارى ندارند ،

نه ميتوانند از ورود عوامل مهلك و مخرب بر حوزه شخصيت خود جلوگيرى كنند و نه از وارد كردن ضرر و تباهى بر ديگر انسانها امتناعى ميورزند ، و اين از يك امر كاملا طبيعى سر چشمه ميگيرد زيرا كسى كه احترام بر ذات خويش ندارد ، حتما احترام ديگران را هم مراعات نخواهد كرد :

زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مى‏نخواهد شمع كس افروخته

اين خرمن سوختگان كشتگاه حيات اين واقعيت را درك نميكنند كه تباه ساختن واقعيات و سوزاندن خرمن‏هاى ديگران كه با مواد قابل احتراقبخرمن خود او پيوسته‏اند ، با يك فاصله زمانى كم و بيش به سوزاندن و تباه ساختن خرمن وجود خود نيز خواهد انجاميد . اينان خيانت بخود مى ‏كنند .

اينان خود را گول ميزنند اينان به خود دروغ ميگويند . اينان خود را ور شكست ميكنند . بالاخره اينان خود را هلاك ميسازند . اينست محتواى آيات قرآنى درباره محصول كارى كه از خود بيخبران و ضد انسانها در اين زندگانى بدست مي آورند .

شناختهاى فريبنده

براى كسانى كه حساب و ميزان در عرصه زندگى مطرح است ، تغذيه مغز و روان را تغذيه حيات ميدانند و بخوبى ميدانند كه مسائلى كه بعنوان معرفت و شناخت در جوامع انسانى با وسايل مختلف مطرح ميشوند ، مخلوطى است از روشنائيها و تاريكيها و واقعيت‏ها و واقعيت نماهاى فريبنده و ويترين هائى براى خود نمائى و مقدارى حقيقت كه براى صحنه‏سازيها و جلب توجه مردم استخدام ميشود . همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است :

« باطل را با كمال وضوح و صراحت در بطلان به مردم تحويل نميدهند ، بلكه مقدارى از حق را با باطل مخلوط مينمايند و باطل را با نمايش حق به مغز و روان انسانها وارد ميكنند » درباره اين شناختهاى فريبنده و لزوم اجتناب مردم از اين شناخت‏ها آياتى در قرآن آمده است . از آنجمله :

1 مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذى‏ اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا اَضائَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فى‏ ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ [البقره آيه 17] ( مثل آنان مانند كسيست كه آتشى را روشن ميكند وقتى كه آن آتش پيرامون او را روشن ساخت ، خداوند نور آنان را از بين ميبرد و آنانرا در تاريكى كه بينائى خود را در آن از دست مي دهند ،رها ميسازد ) .

2 اَرُونى‏ ماذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فىِ السَّماواتِ اَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْهُ بَلْ اِنْ يَعِدُ الظَّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً اِلاَّ غُروُراً [الفاطر آيه 40] ( بمن نشان بدهيد آنان از مواد زمينى چه آفريده‏اند ، يا براى آنان در خلقت آسمانها شركتى است ، يا كتابى براى آنان داديم و بينه‏اى از آن كتاب دارند [ هيچ يك از اينها نيست ] بلكه ستمكاران جز فريب بيكديگر وعده نميدهند ) .

3 قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالأَخْسَرينَ اَعْمالاً . اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فىِ الْحياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ اَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً [ الكهف آيه 104] ( به آنان بگو : آيا از زيانكارترين مردم از نظر عمل بشما خبر بدهم . اينان كسانى هستند كه كوشش‏هايشان در اين دنيا منحرف و گمراه بوده و گمان ميكنند كه عمل صحيح انجام ميدهند ) .

4 اَ فَمَنْ كانَ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ [محمد ( ص ) آيه 14] ( آيا كسيكه بر مبناى بينه ( دليل و راهنمائى ) پروردگارش [ عمل ميكند ] مانند كسى است كه عمل زشتش براى او آراسته شده است ) .

5 قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُروُا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ اَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لى‏ نَفْسى [طه آيه 96] ( گفت : من ديدم چيزى را كه آنان نديدند . يك مشت از اثر رسول برداشتم و آنرا انداختم و بدينسان نفس من براى من فريب داد ) اين مطلب كه آرايش بى اساس نمودهاى زندگى حقيقت را از انسانها دور ميكند ، در آيات زير آمده است : الانعام آيه 43 و الانفال آيه 48 و النمل آيه 24 و العنكبوت آيه 38 و الحجر آيه 39 و البقره آيه 212 و آل عمران آيه 14 و الانعام آيه 122 و التوبة آيه 31 و يونس آيه 12 و الرعد آيه 33 و فاطر آيه 8 و غافر آيه 37 و الفتح آيه 12

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم بارقه‏هاى موقت و محدود سراغ همه انسانها را كه هنوز بكلى در ظلمات كفر و انحراف تباه نشده‏اند ، ميگيرند . اين بارقه‏ها همانطور كه در آيه قرآنى مى‏بينيم نوعى روشنائى بر پيرامون انسان ميندازند و سپس در ظلمتكده درون آلوده به هوى و هوس و لجاجت بازى و تعصب‏هاى كوركورانه و خود خواهى‏ها خاموش ميشوند . اين خاموشى اسف انگيز نه از روى بخل و مضايقه خداوندى است آن خداوندى كه فياض على الاطلاق بوده ، و اصل مبناى هستى بر فيض او استوار است ، بلكه از روى اعراض و انحراف خود انسان از منبع نور است . تابش بارقه‏ها در انسانهاى معتدل و آماده پذيرش اعجاز آميز است ، زيرا با اهميت‏ترين و با ارزش ترين عوامل پيشرفت مادى و معنوى انسانها مربوط بهمين بارقه‏ ها است كه اساسى‏ترين شرط بروز آنها با اهميت تلقى كردن موضوعى است كه بارقه آنرا روشن ميسازد . بايد اين اهميت هم حياتى تلقى شود و هم همراه با حد اكثر كوشش و تلاش باشد و هم درون انسان پاك و منزه از آلودگيها باشد . با وجود اين شرايط ، چنان نيست كه هر بارقه‏اى كه بوجود آمد ، استمرار پيدا كند و هر نتيجه‏اى كه مطلوب انسان است كامل و صد در صد حاصل شود :

بس ستاره آتش از آهن جهيد
اين دل سوزيده پذرفت و كشيد

ليك در ظلمت يكى دزدى نهان
مى‏نهد انگشت بر استارگان

ميكشد استارگان را يك به يك
تا نيفروزد چراغى بر فلك

با اينحال با وجود شرايط مزبور هر چند كه كم و كيف بارقه‏ها محدود باشد ، باز قطعا مفيد و سازنده خواهد بود و چنين مينمايد كه هر اندازه كه به شرايط مزبور و خود بارقه بيشتر اهميت داده شود ، عظمت و دوام بارقه ‏ها افزوده مي شود . اين مسئله در بحث « بعد نورانى شناختها تكميل خواهد گشت .

نتيجه دوم ستمكاران نوع انسانى هر نمايش واقعيتى را كه براى عرضه به انسانها نشان بدهند و هر حقيقتى را كه براى خير خواهى به جامعه بعنوان ارمغان بياورند ، تكيه بر كار آنان ، تكيه بر سراب آب نما است . ستمكار دروغگو است ، ستمكار فريبكار است ، خود را تباه كرده است ، چگونه ميتواند در سازندگى انسانها نقشى داشته باشد ؟ ستمكار نميتواند خدمتگذار واقعى براى بشر بوده باشد ، اگر هم امتيازى بياورد ، بايد از دست او گرفت چنانكه بايد شمشير را از دست يك ديوانه زورمند گرفت .

نتيجه سوم آرايش بى اساس نمودها و رويدادها استعداد درك و شناخت واقعيتها را پوچ ميكند و بجاى برقرار ساختن ارتباط منطقى ميان عامل درك و واقعيتها ، حقيقت نماهاى آراسته و پر زر و زيور را از ديدگان انسان عبور ميدهد . دروغ آراسته ميشود و ضرورت و ارزش راست را از بين ميبرد .

ظلم با آرايش خوشايند ، عدل را از قابليت شناخت و عمل بر كنار مي كند . ماكياولى را يا چشم و ابرو و زلف شانه زده و لباس زيبا قلم بدست با اصطلاح بافيهاى خود محورى و با بيان مزاياى بيمارى قدرت پرستى ، بجاى ابراهيم خليل ( ع ) و فرعون و فرعونيان را بجاى موسى بن عمران ( ع ) و طغيانگران بنى اسرائيل را بجاى عيسى بن مريم ( ع ) و درهم و دينار پرستان عرب را بجاى محمد ( ص ) و معاويه را بجاى على بن ابيطالب ( ع ) ميآرايد و تاريخ انسانى انسانها را به تاريخ طبيعى آنان مبدل ميسازد .

هنگاميكه يك ستمكار ستم ميكند اگر ديوانه محض نباشد ، حتما كار خود را با توجيهات و تفسيرات فريبنده ميآرايد ، چنانكه هيتلر ميآراست . ميدانيد او وقتى كه ميخواست آماده بخاك و خون انداختن پنجاه و پنج ميليون انسان ( فرزندان آدم ) شود چگونه نيت و تصميم خود را آرايش ميداد ؟ او با سرخاب و سفيداب اين جملات « اگر ما بحكم قوى الاراده بودن خود بر ديگران پيروز نشويم ، ديرى نخواهد گذشت كه آنان ما را از پاى در آورند و باز ديرى نخواهد گذشت كه ميكربها آنانرا از بين خواهند برد » تصميم و كار جلادانه خود را ميآراست آرايشگران زندگى بى بنياد حتى ميتوانند تناقضات در گفتار و كردار خود را هم با آرايشهائى از قبيل « در آنموقع شرايط چنين بود » بيارايند و به ساده لوحان بشرى تحويل دهند و آنانرا وادار به باور نمايند . شگفت انگيز اينكه همين باور مردم ساده لوح را هم دليل حقانيت خود تلقى كنند . آنگاه كيست كه به اينان اعتراض نموده و بگويد :

سعيكم شتى تناقض اندريد
روز ميدوزيد و شب بر ميدريد

مولوى

انكار و لجاجت در برابر عوامل شناخت

مهم آن نيست كه آدمى آنچه را كه نميداند انكار كند ، مهم آن نيست كه انسان تحت تأثير شرايطى معين آفتاب و روشنائى آنرا منكر شود . اين انكارها و لجاجت فرعى است و حتى اميد آن ميرود كه روزى جهلش مبدل به علم شود و آن شرايط معين كه موجب انكار آفتاب و روشنائى آن گشته است از بين برود . آنچه كه مهم است ، اينست كه آدمى در صدد انكار خويشتن بر نيايد و با خويشتن به لجاجت برنخيزد . بيمارى انكار خويشتن و مبارزه بى امان با خود ، هيچ حقيقت و واقعيتى را نمى‏تواند بپذيرد . زيرا پذيرش هر چيزى فرع آنست كه انسان از پذيرش خويشتن برخوردار باشد . آيات قرآنى مربوط به علل و عواقب انكار حقيقت در موارد متعدد آمده است . از آنجمله :

1 قَدْ نَعْلَمُ اَنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذى‏ يَقُولُونَ فَأِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظَّالِمينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ [الانعام آيه 33] ( قطعا ما ميدانيم آنچه كه ميگويند ، ترا اندوهگين ميسازد آنان ترا تكذيب نمى‏كنند ، بلكه ستمكاران آيات الهى را انكار مى‏ نمايند )

2 الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا وَ ما كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ [ الاعراف آيه 51] ( كسانيكه دين خود را اشتغال بى اساس و بازى تلقى نموده و حيات دنيوى آنانرا فريفته است امروز ( روز قيامت ) ما آنانرا فراموش مى‏كنيم ، چنانكه آنان ديدار اين روزشان را فراموش كردند و آيات ما را منكر مى‏ شدند ) .

3 بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فى‏ صُدُورِ الَّذينَ اُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا اِلاَّ الظَّالِمُونَ [العنكبوت آيه 49] ( بلكه آياتيست روشن در سينه‏هاى كسانيكه بآنان علم داده شده است و آيات ما را انكار نمى‏كند مگر ستمكاران ) .

4 فَاَمَّا عادٌ فَاسْتَكْبَروُا فىِ الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ قالُوا مَنْ اَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً اَ وَ لَمْ يَرَوْا اَنَّ اللَّهَ الَّذى‏ خَلَقَهُمْ هُوَ اَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُون [فصلت آيه 15] ( اما قوم عاد ، آنان در روى زمين بنا حق تكبر ورزيدند و گفتند : كيست از ما قدرتمندتر ، آيا نديده‏اند كه خداوندى كه آنانرا آفريده است قوى‏تر و قدرتمندتر است ، آنان آيات ما را منكر مى‏شدند ) .

5 وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فيما اِنْ مَكَّنَّاكُمْ وَ جَعَلْنا لَهُمْ سَمْعاً وَ اَبْصاراً وَ اَفْئِدةً فَما اَغْنى عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لا اَبْصارُهُمْ وَ لا اَفْئِدَتُهُمْ مِنْ شَيْئىٍ اِذْ كانُوا يَجْحَدُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ [الاحقاف آيه 26] ( ما آنان را در جايگاهى قرار داده بوديم كه اگر شما را در آن قرار ميداديم ، ( قدرت و امتيازات ) و براى آنان گوش و چشمان و دلها قرار داده بوديم آنانرا نه گوششان از چيزى بى‏نياز كرد و نه چشمانشان و نه دلهايشان ، زيرا آنان آيات خداوندى را انكار مى‏كردند و احاطه كرد بر آنان آنچه كه مورد استهزاى آنان بود ) .

اين مضمون در سوره العنكبوت آيه 49 و المؤمن آيه 63 و فصلت آيه 28 نيز آمده است .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم اگر مبارزه تبهكاران با كسانى كه از حق و حقيقت دفاع مى‏كنند بطور صحيح تحليل شود ، يك مبارزه و انكار شخصى نيست ، يعنى مبارزه و انكار متوجه شخص مدعيان و حاميان حق و حقيقت نيست ، بلكه متوجه خود آن حق و حقيقت است كه خفاش صفتان از شناخت و پذيرش آن رنج مى ‏برند :

وَ اِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ اِذا ذُكِرَ الَّذينَ مِنْ دُونِهِ اَذاهُمْ يَسْتَبْشِرُونَ [الزمر آيه 45] ( و هنگاميكه فقط خدا بياد آنان آورده مى‏شود ، دلهاى آنان كه ايمان به آخرت ندارند چندش مى‏گيرد و موقعى كه كسانى جز او بياد آنان انداخته مى‏شود ، ناگهان خوشحال مى‏شوند ) شايد براى برخى از مردم بعيد جلوه كند كه چطور ممكن است نام خدا و ياد خدا موجب ناراحتى شود ؟ ولى نه تنها اين حساسيت ( آلرژى ) بعيد نيست و نه تنها در مردم دور از شناخت و معرفت اين حساسيت بروز مى‏كند ، بلكه حتى در اشخاصى كه مراحلى از دانشهاى حرفه‏اى را پيموده‏اند ، از اين بيمارى رنج مى‏ برند . شما را سوگند به حقيقت ميدهم كه بدقت اين عبارت را كه از فرويد نقل مى‏كنيم ، مورد دقت قرار بدهيد . عبارات فرويد را آدگارپش بدين ترتيب نقل ميكند : فرويد نميخواهد آنچه را كه نشان دادنى نيست تصديق كند ، بقسمى كه خود او مباحثه درباره احساس مذهبى را با اين جمله محصور ميكند : « من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين ناپذير خود را ناراحت مييابيم و به اين ناراحتى همواره اقرار دارم » [انديشه ‏هاى فرويد تأليف ادگارپش ترجمه آقاى غلامعلى توسلى ص 92 از انتشارات كتابفروشى ابن سينا چاپ دوم تير ماه 1332 .]

اين شخص اعتراف ميكند كه درباره مطالب معنوى فوق مادى نه تنها دچار احساسات منفى ميشود ، بلكه داراى يك ناراحتى دائمى است . اين است طبيب آن بيمارى ( عقده‏هاى روانى ) كه خود از همان بيمارى رنج ميبرد : آرى ، كل اگر طبيب بودى سر خود دوا نمودى .

و ربّ شقىّ يأمر النّاس بالتّقى
طبيب يداوى النّاس و هو عليل

( بسا مردم شقى كه مردم را به تقوى دستور ميدهند ، اين همان طبيب است كه مردم را دوا ميكند در حاليكه خود بيمار است ) اين همان انحراف و بيمارى علمى است كه بجاى تقواى علمى درون بعضى از متفكرنماها را اشغال مينمايد و شناختهاى بشرى را تباه ميكند و نامش را علم ميگذارد اين ادعا كه من انسانم و واقعيت‏ها را بيطرفانه و بدون غرض درك كرده در اختيار انسانها ميگذارم و بايد همه انسانها از من بشنوند ،چگونه با اعتراف مزبور كه من در موقع طرح مسائل فوق مادى احساس ناراحتى ميكنم سازگار است ؟ آيا اين جمله همه گفته‏هاى اين گونه اشخاص را درباره اصول عالى انسانى پوچ نموده و بر باد نميدهد ؟ پس انكار واقعيت مذهب با اين مغز و روانهاى بيمار همان لجاجت در برابر آيات خداوندى است كه با نام علم ، خرمن معرفت بشرى را بآتش ميكشد .

نتيجه دوم اگر شناخت‏هاى حاصله از ارتباط با واقعيات همراه با تقواى علمى باشد ، يعنى ارتباط برقرار كننده تحت تأثير شرايط ذهنى بى اساس و كيفيت‏هاى بيمار گونه روانى خود قرار نگيرد و محصول ارتباط خود را با واقعيتها با انديشه و عقل سليم تنظيم نمايد ، بدون ترديد حقايق هر دو قلمرو درونى و برونى را كه وابستگى خود را به خدا بخوبى نشان ميدهند ، دريافت خواهد كرد . بنا بر اين ، ستمكار است آن انسان كه خود را با امكان برقرار كردن ارتباط صحيح با واقعيات و بهره بردارى عقلائى از آنها ، از آن واقعيات منحرف نموده و بخود تلقين كند كه من حقيقتى بنام آيات الهى نمى‏بينم .

نتيجه سوم احساس قدرت در اشكال مختلفش ، حتى در شكل مقدارى شناختهاى محدود و گسيخته از هم و فرو رفتن و جست و خيز در سطوح روانى براى توجيه انكار آيات الهى ، همان استكبار و طغيانگرى بر واقعيات است كه دامنگير انسان ميشود و نميگذارد چيزى قابل اطمينان از اين جهان دريافت نمايد :

نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى
گرش از جهان نبينى بجهان چه ديده باشى

ملا محسن فيض كاشانى

گمان‏ها و محاسبه‏ هاى بى اساس در شناخت و تنظيم « حيات معقول »

علت اينكه گمانها و محاسبه‏ ها در شناخت و تنظيم « حيات معقول » غلط از آب در ميآيند ، همواره معلول نارسائى طبيعى مغز يا اختلالات روانى نيست .

بلكه بجهت سهل انگارى و بى اعتنائى به « حيات معقول » و جدى تلقى نكردن ضرورت شكوفائى استعدادهاى انسانى و اسارت و بردگى لذت و سرخوشى‏ها در زندگانى است كه جريان محاسبه‏هاى اصيل حيات را به گمان‏ها و پندارهاى پا در هوا مبدل ميسازد . معناى اينكه سهل انگارى و بى اعتنائى به « حيات معقول » زندگى را در گمانها و محاسبه‏هاى بى اساس غوطه‏ور ميسازد ، آن نيست كه اين گروه از مردم هرگز علم و يقين در روش زندگى ندارند ، زيرا راهى را كه پيش ميگيرند ، مطابق دانسته‏ها و خواسته‏هاى خود ، عين واقعيت تلقى ميكنند و به آن رضايت ميدهند و محاسبات خود را واقعى و ارتباطات خود را با جهان و انسان حقيقت ميدانند ، ولى اگر بخواهند يك « چرا » را در زندگى خود به پاسخ نهائى برسانند ، آنوقت مى‏فهمند كه آنهمه محاسبات و علم و يقين‏هايى كه سطوح روانى آنانرا بخود مشغول داشته بود ، چيزى جز خيالات و گمانهاى بى اساس نبوده است . اين همان زندگى است كه لرمانتوف در چندجمله مختصر بيان كرده است : « مستانه لب بر جام زرين زندگى نهاده و اشك سوزان بر كناره آن فرو ميريزيم ، تا آنگاه كه دست مرگ نقاب از ديدگان ما بردارد ، در آنموقع مى‏فهميم كه اين پياله زرين از اول خالى بوده و ما جز باده خيال چيزى از آن ننوشيده‏ايم . » آياتى در قرآن مجيد درباره محاسبه‏هاى بى اساس در زندگانى وجود دارد . از آنجمله :

1 فَريقاً هَدى‏ وَ فَريقاً حَقَّ عَلَيْهِمْ الضَّلالَةُ اِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطينَ اَوْلِياءَ مِنْ دوُنِ اللَّهِ وَ يَحْسَبُونَ اَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ [الاعراف آيه 30 . 3 العنكبوت آيه 2] ( گروهى هدايت يافتند و گروهى گمراهى براى آنان ثابت شد ، آنان شياطين را دوستان خود اتخاذ كردند و گمان ميكنند هدايت يافتگانند ) .

2 اَمْ حَسِبَ الَّذينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ اَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ [العنكبوت آيه 4 . 4 البلد آيه 7] ( با آنانكه مرتكب اعمال زشت ميشوند ، گمان ميبرند كه بر ما سبقت ميگيرند ،آنان [ با اين گمانشان ] حكم بد ميكنند ) .

3 اَ حَسِبَ النَّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَّنا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ 3 ( آيا مردم گمان كرده‏اند كه رها شوند تا ادعا كنند كه ما ايمان آورده‏ايم در حاليكه مورد آزمايش قرار نگيرند ) .

4 اَ يَحْسَبُ اَنْ لَمْ يَرَهُ اَحَدٌ 4 ( آيا گمان ميكند هيچ كسى او را نديده است ) .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم گروهى كه بجهت انحرافات و خود كامگى‏ها در زندگى با شياطين فريبكار دمساز شده‏اند ، گمراهى را انتخاب نموده راه تباهى را پيش گرفته‏ اند . در اين مسير هدايت را براى خود بطورى تفسير كرده‏اند كه ميتوانند آنرا بعنوان مبناى زندگى خود محاسبه كنند . اين هدايت چيست ؟

منشاء اين هدايت كدام است ؟ در گمان و محاسبه آنان همان خواسته‏هاى حيوانى است كه ميتوانند با فريفتن خود و ديگران آنها را بحساب هدايت بياورند و دلخوش باشند . نتيجه دوم تبهكاران به خروج از مسير انسانيت قناعت نميكنند ، بلكه اصرار دارند كه كثافت كاريها و حركات ضد انسانى خود را با گمان و حساب هوى پرستانه توجيه نمايند و قوانين الهى را كه نيك را از بد تفكيك و حق را از باطل جدا كرده است بهم بزنند و موجوديت خود را تفسير و توجيه نمايند نتيجه سوم اين هم يك محاسبه جاهلانه است كه گروهى به ادعاى ايمان قناعت ورزيده به طمع رفاه و آسايش در اين دنيا ،

زندگى را بدون ورود در آزمايش‏ها و سختى‏ها و ناگواريها و گذشت با جوهر سعادت ابدى در يك پياله زرين به گلوى آنان بريزند و بالاتر از اين ، تا بتوانند سپاسگزار اين مدعيان شوند كه اجازه داده‏اند تا آنان اين شربت گوارا را در گلويشان فرو ريزند نتيجه چهارم يكى ديگر از محاسبه‏هاى وقيحانه آن نابينايان اينست كه هيچ محاسبه‏اى را در ما فوق حماقت‏هاى خود نمى‏بينند . گوئى فقط آنان هستند كه مى‏بينند ، و چشمى ديگر وجود ندارد كه آنانرا تحت نظاره قرار داده باشد اين بردگان گمان‏هاى بى اساس بايد بدانند كه خدا ناظر بر همه حركات و سكنات درونى و برونى آنان ميباشد :به چه دليل ؟بدان دليل كه تدبيرهاى جمله خطا استانورى بچه دليل ؟ بآن دليل كه

از قضا اسكنجبين صفرا فزود
روغن بادام خشكى مينمود

مولوى

شك و ترديدهاى قانونى و بيمارى و حرفه‏اى

ميتوان شك و ترديد را با نظر به علل اصلى و حالات مغزى همزمان با شك و موضوع مشكوك و نتايج طبيعى و روانى به اقسام زياد تقسيم نمود .

بحث از اين اقسام زياد ، مربوط به مبحث كنونى ما نيست . فقط سه قسم مهم شك را كه در مسائل مربوط به شناخت از ديدگاه اسلام ، ضرورت دارند ،مورد بررسى قرار ميدهيم :

1 شك قانونى

عبارتست از نوسان و تردد ذهن درباره رابطه ميان موضوع و محمول قضيه براى تحقيق در مسير واقع يابى ، بدون علاقه به خود ترديد و بدون اينكه ذهن در حركت بسوى واقع‏يابى توانائى نداشته باشد .

اين ترديد را شك قانونى ميناميم ، زيرا شناخت‏هائى كه از مسير حواس و تعقل و دخالت ديگر عوامل درك كه خارج از ذات انسانى بوجود ميآيند ، همواره در معرض ابهام و تاريكى‏هائى قرار ميگيرند كه از ناحيه عوامل و موضع گيريهاى حواس و تعقل و ديگر عوامل درك ، ذهن آدمى را احاطه مينمايند . شك ناشى از اين جريان يك امر طبيعى بوده و توجه باينكه اين شك موجب تصفيه شناختها و برطرف شدن احتمالات اضطراب آميز است ، خود يكى از عوامل پيشرفت در شناختهاى اصيل ميباشد . و بهمين معنى است كه گفته ميشود :يقين‏هاى اصيل و مفيد آن سوى پل شك و ترديد قانونى است .

2 شك بيمارى :

اين شك ناشى از ناتوانى ذهن از رو يا روى قرار گرفتن با مدعاها و دلايل و تجزيه و تحليل در تركيب درباره واقعياتست كه مخالف طبيعت تواناى ذهن است . ملاك اين بيمارى ، وحشت ذهن از بررسى واقعيات و تفكيك آنها از خيالات و حقيقت نماها ميباشد . يكى از اساسى‏ترين مختصات شك بيمارى ، جستجوى آسايش فكرى در فرار از فعاليتهاى مغزى و تكيه بر « شايد چنين باشد و شايد چنين نباشد و من هم مجبور نيستم يكى از دو طرف را احراز كنم » است . اين احساس آزادى در احراز يكى از دو طرفترديد و بى اعتنائى به ضرورت احراز و شناخت حقيقت كه مربوط به « حيات معقول » است همان احساس تباه كننده است كه نام حقيقى‏اش ضد معرفت است .

3 شك حرفه‏اى : اين قسم از شك بر دو نوع است : نوع يكم عشق به شك براى نشان دادن اوج فكرى كه بله ، من بمقامى از مراحل درك و شناخت رسيده‏ام و جز شك و ترديد راهى ديگر نمى‏بينم « بله ، جهان هستى براى من مشكوك است » :

آنان كه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند

ره زين شب تاريك نبردند بروز
گفتند فسانه‏اى و در خواب شدند

( منسوب به عمر بن ابراهيم خيامى ) اين حرفه‏ايها نمى‏فهمند كه آرى ، آنان بيخبرند ، ولى بيخبرى آنان ناشى از زدن عينك بيخبرى است كه به شيشه‏ها و قاب آن عشق ميورزند . تو آن بيخبر نيستى كه در جلال و جمال بيكران هستى غوطه ‏ور شده خبر از خويشتن را از دست داده باشى .

تو بيخبرى ، بيخبرى كار تو نيست
هر بيخبرى را نرسد بيخبرى

تو شنيده‏اى كه در اين دنيا انسانهائى به مقام شامخ بيخبرى رسيده‏اند .

بدان كه تو از آنان نيستى ، زيرا آنان پروانه وار دور شمع فروزان هستى و هستى آفرين گشته و به بيخبرى رسيده‏اند :

اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد

اين مدعيان در طلبش بيخبرانند
كان را كه خبر شد خبرى باز نيامد

سعدى

آستين بر روى و نقشى در ميان افكنده‏اى
خويشتن تنها و شورى در جهان افكنده‏اى

خود نهان چون غنچه و آشوب استيلاى عشق
در نهاد بلبل فرياد خوان افكنده‏اى

هيچ نقاشى نمى‏بيند كه نقشى بر كشد
و آنكه ديد از حيرتش كلك از بنان افكنده‏اى

اگر اين بيخبران حرفه‏اى واقعا از نعمت عظماى شك قانونى برخوردار بودند ، در تفسير وجود خويش و جهان هستى كلافه نمى‏گشتند ، بلكه گام به عرصه شناخت مينهادند و آنگاه پروانه وار دور شمع حقايق هستى ميگشتند و به حيرت والا و بيخبرى تجسم يافته از همه خبرها گام ميگذاشتند .

نوع دوم از شكاكان حرفه‏اى كارشان خنك‏تر و بيمزه‏تر از نوع اول ميباشد ، زيرا اينان كسانى هستند كه بجاى توجه به واقعيات و شك درباره آنها ، به شخصيت‏هاى معروفى به شكاكان مانند گورگياس يونان باستان و علم زده‏هاى قرن نوزدهم عشق ميورزند . شخصى بنام خيام كه بگويد :

اسرار ازل را نه تو دانى و نه من
وين حرف معما نه تو خوانى و نه من

معشوق دلارام اين فلج شدگان راه معرفت ميباشد نه واقعيت كه در برابر چشمانشان گسترده شده است و براى نشان دادن چهره‏هاى متنوع خود ، جز نگاه دقيق و برقرار كردن ارتباط صحيح با آنها ، چيزى ديگر را مطالبه نميكنند .

آيات قرآنى كه شك و ترديد را محكوم ميكند نه آن شك قانونى است كه در گذرگاه وصول به حقايق و واقعيات يك ضرورت غير قابل انكار است .

تحرى حقيقت براى رشد كه در قرآن آمده است :فَمَنْ اَسْلَمَ فَأُولئكَ تَحَرَّوْا رَشَداً [ الجن آيه 14] ( كسانيكه اسلام آورده‏ اند ، رشد را پيدا كرده‏اند ) مسلم است كه پيدا كردن رشد از مسير اجتهاد و استنباط ميگذرد و انسان در زمان اجتهاد و استنباط و پى جوئى از حقيقت ، با شك قانونى سازنده حركت ميكند . آياتى ديگر در قرآن آمده است كه با تفكر و تدبر در آفرينش و قلمرو درونى به يقين و ايمان ميرسيد . از جمله آياتى كه شك و ترديد را توبيخ و محكوم ميكند :

1 لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ يُحْيى‏ وَ يُميتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلينَ . بَلْ هُمْ فى‏ شَكِّ يَلْعَبُونَ [ الدخان آيه 8 و 9 ] ( نيست خدائى جز او ، زنده ميكند و ميميراند ، پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما . [ آنان باين حقيقت توجه ندارند ] بلكه آنان در شك خود بازى ميكنند ) .

2 بَلْ هُمْ فى‏ شَكّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ [ النمل آيه 66] ( بلكه آنان درباره آخرت در شك و ترديدند ، بلكه آنان از درك آخرت نابينا هستند )

3 اَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ اِلاَّ اللَّهُ جائَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرَدُّوا اَيْدِيَهُمْ فى‏ اَفْواهِهِمْ وَ قالُوا اِنَّا كَفَرْنا بِما اُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ اِنَّا لَفى‏ شَكّ مِمَّا تَدْعُونَنا اِلَيْهِ مُريبٌ [ ابراهيم آيه 9 و 10] ( آيا خبر آنانكه پيش از شما بودند ، بشما نرسيده است ، آنان قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى بعد از آنان بودند كه جز خدا كسى اطلاع از آنان ندارد ، پيامبرانشان با دلايل روشن آمدند . آنان [ از شدت بغض و كينه ] دستها بدهانشان بردند و گفتند ما به رسالت شما كفر ورزيده‏ايم و ما درباره آنچه كه ما را بآن دعوت ميكنيد در شك و ريب هستيم ) .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

1 ترديد كنندگان در مبدء هستى و « حيات معقول » و پايان آندو ، داراى فعاليت جدى مغزى و روانى نيستند ، آنان بازيگرى براه انداخته‏اند . جدى گرفتن هشدارهاى عقل و وجدان با بازيگرى آنان سازگار نيست . اشتغال به هوى و هوس و خودكامگى‏ها صداى عقل وجدان را مبهم ميسازد و آنان درميان آن ابهام و تمايل به هوى و هوس و خود كامگى سر گرم بازى‏اند .نتيجه دوم ادامه شك و ترديد براى فرار از واقعيت‏ها آن نابينائى است كه خود را هم بفراموشى خواهند سپرد .

غفلت يكى از آفات شناخت است

آيات قرآنى غفلت را از اوصاف پست معرفى نموده تا آنجا كه انسان غافل را پست‏تر از حيوانات گوشزد ميكند . غفلت و فراموشى آن تاريكى ذهنى است كه از اهميت ندادن به موضوع ناشى ميشود ، و بالعكس ، اهميت دادن به موضوع چراغى در ذهن انسان ميفروزد . آياتى كه درباره پستى اين صفت و سرزنش آن وارد شده است ، متعدد است . از آنجمله :

1 لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ اَعْيُنٌ لا يُبْصِروُنَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها اُولئكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ اوُلئكَ هُمُ الْغافِلُونَ [ الاعراف آيه 179] ( براى آنان دلهائى است كه بوسيله آنها نمى‏فهمند و چشمانى است كه بوسيله آنها نمى‏بينند و گوشهائى است كه بوسيله آنها نميشنوند ، آنان مانند حيوانات بلكه گمراه‏ترند ، آنان هستند كه غافلند )

2 وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فى‏ نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ باِلْغُدُوِّ وَ الآصالِ وَ لا تَكُنْ مِنَ الْغافِلينَ [الاعراف آيه 205]( و پروردگارت را در درون خود در حال زارى و بر حذر بودن بياد بياور و صبحگاه و شام‏ها بياد او باش و از غافلين مباش ) .

3 اِقْتَرَبَ لِلْنَّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فى‏ غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ [الانبياء آيه 1] ( براى مردم روز محاسبه‏ شان نزديك شده است و آنان در حال غفلت از محاسبه اعراض كرده‏اند )

4 اُولئكَ الَّذينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ اَبْصارِهِمْ وَ اُولئكَ هُمُ الْغافِلُونَ [النحل آيه 108] ( آنان كسانى هستند كه خدا دلها و گوشها و چشمانشان را از كار انداخته و آنان هستند كه غافلند ) .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم هنگاميكه دل از فعاليتهاى اصيل خود راكد گشت و چشم از ديدن آيات الهى و گوش از شنيدن حقايق باز ماند ، غفلت از حقيقت و درك امتيازات آن شروع ميشود . منظور از ركود قلب و باز ماندن چشم و گوش از فعاليت ، اختلال طبيعى اين اعضاء نيست ، بلكه مقصود از دست دادن تعقل و وجدان است كه انسان را تا حد حيوانيت تنزل ميدهد . و اگر اين نيروها در جهت ضد اصول و قوانين انسانى به فعاليت بيفتند ، در راه تخريب « حيات معقول » خود و ديگر انسانها استخدام ميشوند . بعنوان مثال : قدرت كه بزرگترين نعمت الهى براى انسانها است در راه تخريب و ويرانگرى خود قدرت و ديگر امتيازات حيات بكار گرفته ميشود . علم وسيله جهل و نابودى انسانها ميگردد .

نتيجه دوم غفلت آن پديده‏ايست كه نيروى حسابگرى انسان را فلج ميكند و هيچ قانونى را براى وى ضرورى و مبناى محاسبه مطرح نميكند . و چون انسان غافل همواره در خوابست همه اصول و قوانين را مرده مى‏پندارد مگر آنموقع كه بسود او بجريان بيفتند . انسان غوطه‏ور در غفلت توجهى بآن ندارد كه اگر خارى بكارد ، گل نخواهد چيد . اگر جو بكارد گندم درو نخواهد كرد .

او فقط خار مى‏بيند و در فكر آن نيست كه اين خار كشته خود او است . او سقوط مى‏بيند و نميداند كه

در چهى افتاده كانرا غور نيست
آن گناه اوست جبر و جور نيست

مولوى نتيجه سوم پديده‏ها و فعاليتهاى درونى هم مانند همه پديده و فعاليتهاى برونى بر مبناى قوانين ثابت صورت ميگيرند . اين هر دو جريان جلوه‏گاه مشيت خداونديست . چنانكه اهميت دادن به انديشه و تعقل و وجدان و بكار انداختن و پذيرش نتايج كار آنها ، بحكم قانون الهى موجب رشد و پيشرفت آنها ميگردد .

همچنان بى اعتنائى به آنها و از كار انداختن و فلج كردن آنها طبق مشيت خداوندى موجب سقوط آنها است كه با كلماتى مانند « طبع اللّه » ، « ختم اللّه » تعبير ميگردد .

انواع ظن و پندارها

در قرآن مجيد آيات مربوط به ظن بر پنج نوع است : نوع يكم مخالف واقع . نوع دوم موافق واقع . نوع سوم ارزيابى ظن . نوع چهارم ظن غير كاشف . نوع پنجم محكوميت ظن . از جمله آيات مربوط به نوع يكم :

1 وَ اِنْ تُطِعْ اَكْثَرَ مَنْ فىِ الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ اِنْ يَتَّبَعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ [ الانعام آيه 116] ( اگر از اكثر مردم روى زمين اطاعت كنى ترا از راه خدا گمراه ميكنند ، آنان جز از ظن پيروى نميكنند ) .

2 وَ قالُوا ما هِىَ اِلاَّ حَياتُنا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا اِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ اِنْ هُمْ اِلاَّ يَظُنُّونَ [ الجاثية آيه 24] ( و آنان گفتند : چيزى جز زندگانى دنيوى ما وجود ندارد ، مى‏ميريم و زنده ميشويم و نمى‏ميراند ما را مگر دهر ،آنان باين ادعاى خود علم ندارند ، آنان براى گفته خود جز ظن ( پندار ) چيزى ندارند ) از اين نوع آيات كه مخالفت ظن را با واقعيات بيان ميكند ،در موارد زير آمده است : آل عمران 154 ، البقره 78 ، الانعام 148 ، يونس آيه 60 و 66 ، الحج آيه 15 ، الشعراء 186 ، القصص 39 و النجم 23 .

نوع دوم آياتى كه ظن‏هاى موافق واقع را مطرح ميكند از آنجمله :

3 وَ ظَنُّوا اَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ اِلاَّ اِلَيْهِ [التوبة آيه 118] ( و آنان گمان بردند كه پناهگاهى از خدا جز بسوى خدا وجود ندارد ) .

فَاَمَّا مَنْ اوُتِىَ كِتابُهُ بِيَمينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ . اِنّى‏ ظَنَنْتُ اَنّى‏ مُلاقِ حِسابِيَهْ . فَهُوَ فى‏ عيشَةٍ راضِيَةٍ [ الحاقة آيه 17 تا 21] ( و اما كسى كه نامه اعمالش بدست راستش داده شود ، خواهد گفت بياييد نامه اعمال مرا بخوانيد . من گمان كرده بودم كه حساب خود را ملاقات خواهم كرد ) .

نوع سوم ارزيابى ظن 1 يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ [ الحجرات آيه 12] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد از مقدارى زياد از ظن‏ها اجتناب كنيد ، زيرا برخى از ظن‏ها گناه است ) نوع چهارم ظن غير كاشف 1 يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجيبوُنَ بِحَمْدِهِ وَ تَظُنُّونَ اِنْ لَبِثْتُمْ اِلاَّ قَليلاً [الاسراء آيه 52] ( روزى كه خدا شما را مى ‏خواند و براى سپاسگزارى او را اجابت مى‏كنيد ، و گمان ميكنيد كه در زندگانى دنيا جز اندكى توقف نكرده‏ايد ) نوع پنجم محكوميت ظن : وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ اِنْ يَتَّبِعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ وَ اِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنى‏ مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً [ النجم آيه 28] ( و آنان بر گفته خود علم ندارند و جز از ظن پيروى نمى ‏كنند . و قطعا ، ظن چيزى از حق بى‏نياز نمى ‏كند ) .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم پديده ظن كه عبارتست از انكشاف بيش از پنجاه درصدواقعيت تا نود و نه درصد [ البته بكار بردن كميت در تفسير پديده‏ هاى ذهنى صرفا براى توضيح است ] بطور طبيعى ارتباط انسان را با واقعيت تضمين نميكند ،مخصوصا در موارديكه در مقدمات ظن ، هواهاى نفسانى نقش داشته باشد . اين نقش در آيه قرآنى تذكر داده شده است :

اِنْ يَتَّبِعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَىْ الْأَنْفُسُ [ النجم آيه 23] ( آنان تبعيت نمى‏ كنند مگر از ظن و از آنچه كه نفس‏ها ( غرايز حيوانى ) مى‏خواهد ) علت اين عدم تضمين آنست كه موقعى كه يك قضيه از نظر انسان ، از حالت بيطرفى خارج شده و ثبوت آن ترجيح پيدا مى‏كند ، اين ترجيح غالبا مستند به دليل و برهان قطعى نيست و الا موجب علم و يقين مى‏گشت نه ظن ، بلكه مستند به تمايلات و خواسته‏هاى طبيعى شخصى است ، در نتيجه در ارتباط با واقعيات و كشف آن‏ها نميتوان به ظن محض تكيه نمود . عقل سليم و شعور سالم در مسائل حياتى نيز موقعي كه حيات با مخاطرات روبرو شود ، با ظن و گمان ورود به مخاطره را تجويز نميكند نتيجه دوم اگر در آياتى كه مخالفت ظن را با واقعيات و محكوميت آنرا گوشزد مى‏كند . دقت كنيم ، خواهيم ديد : ظن در مواردى محكوم شده است كه اصل حيات ابدى و مسائل مربوط به آن ، مطرح شده است و ميدانيم كه اصل حيات ابدى و مسائل مربوط به آن را ميتوان از روى علم و يقين درك كرد .

نتيجه سوم اكثريت انسانهاى روى زمين در تشخيص « حيات حقيقى » از ظن پيروى مى‏كنند و تحمل مشقت در راه تحصيل علم و يقين نمى‏كنند ، زيرا خود طبيعى مردم را سهل گرا و آسايش طلب و تابع « بارى بهر جهت » مينمايد .

شايد مردم فراوانى در اين دنيا بدون اينكه طعم و يقين را در ماوراى پديده‏هاى طبيعى محض كه پيرامون آنان را فرا گرفته است نچشند و اگر هم حالت اقناعى در خود احساس كنند ، چنان بى پايه است كه اولين چون و چرا آنان را در امواج ترديد و ظن و ابهام فرو مى‏برد . اسفناكتر و رنج‏آورتر از اين پا در هوائى شناخت‏ها ، حجت و تكيه‏ گاه بودن اين اكثريت است كه انسانهاى بيخبر آنرا به رخ حمايت كنندگان « حيات معقول » كشيده و مى ‏گويند : تو بهتر مى ‏فهمى يا اكثريت ؟ و نمى ‏فهمند كه حقيقت چنانكه تابع زيبائى و زشتى چشم و ابرو و نژاد نيست ، همچنين پيرو اكثريت نيز نمى ‏باشد . همه اكتشافات و اختراعات و تحولات سازنده تاريخ بوسيله اقليت‏ها و فرد فرد انسانها صورت گرفته است در حاليكه اكثريت مشغول خور و خواب و جست و خيز و كشتار همديگر در راه خود محورى ‏ها مى باشد .

زعم ( گمان همراه با حق ديدن خويشتن )

آيات قرآنى در ماده « زعم » متعدد است و مى‏ توان گفت : در همه آيات مربوطه ، زعم همان گمان است كه همراه با احساس بر حق بودن است . از آنجمله :

1 قُلْ يا اَيُّهَا الَّذينَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّكُمْ اَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دوُنِ النَّاسِ فَتَمَنَّوا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ [ الجمعه آيه 6] ( اى كسانيكه به دين يهود گرويده‏ايد اگر زعم شما چنين است كه تنها شما اولياء خدا هستيد نه ديگر مردمان ، مرگ را آرزو كنيد اگر راستگويانيد ) .

در ديگر آيات قرآنى نيز زعم بهمين معنى آمده است : النساء 60 و الانعام 22 و 94 و 136 و الكهف 52 و القصص 62 و 74 و سباء 22 و زعم جز در آيه 40 از سوره القلم و احتمالا 72 از سوره يوسف ، بمعناى گمان و نظر مخالف با واقع است ، با اعتقاد به موافقت آن با واقع .

نتيجه آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

باز خواست الهى درباره زعم قطعى است . اين بازخواست شديدتر از مسئوليت درباره ظن و گمان است كه ممكن است ناشى از سهل انگارى و بيخيالى بوده باشد ، در صورتيكه زعم كننده گمان خود را مورد توجه قرار داده و روى آن محاسبه انجام داده است . اين محاسبه دليل آگاهى زعم كننده ميباشد . البته ممكن است زعم در مواردى بوجود بيايد كه راهى جز آن وجود نداشته باشد ، در اين موارد بدون شك زعم كه خود يكى از نتايج اعمال نظر است حجت خواهد بود .

درك‏هاى شاعرانه

در قرآن مجيد در چند مورد اشاره به شعر و شاعرى شده است :

1 وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغى‏ لَهُ اِنْ هُوَ اِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبينٌ [يس آيه 69 ] ( و ما به پيامبر شعر تعليم نكرديم و شعر براى او شايسته نيست ، آن قرآن كه براى او فرستاده‏ايم ، جز وسيله ياد آورى و قرآن آشكار چيزى نيست ) .

2 بَلْ قالُوا اَضْغاثُ اَحْلامٍ بَلْ اِفْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ [الانبياء آيه 5] ( بلكه آن منكرين گفتند : آيات قرآنى خوابهاى آشفته است ، بلكه افتراء ميگويد ، بلكه پيامبر شاعر است ) .

3 وَ يَقُولُونَ اَئِنَّا لَتارِكُوُا آلِهَتِنا لَشاعِرٍ مَجْنُونٍ [ الصافات آيه 36] ( و آنان ميگويند :

آيا ما خدايانمان را براى گفته شاعرى ديوانه رها كنيم ) .

متهم ساختن پيامبر به شاعر بودن در سوره الطور آيه 30 نيز آمده است .

4 وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ [ الحاقة آيه 41] ( آن قرآن گفته شاعر نيست ،

اندك است آنچه كه ايمان ميآوريد ) .

5 وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ . اَ لَمْ تَرَ اَنَّهُمْ فى‏ كُلِّ وادٍ يَهيمُونَ . وَ اِنَّهُمْ يَقُولوُنَ ما لا يَفْعَلُونَ . اِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلوُا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَروُا اللَّهَ كَثيراً . . [الشعراء آيه 224 تا 227] ( گمراهان از شعراء پيروى ميكنند . مگر نمى‏بينى كه آنان در هر دره و بيابانى سر در گم ميشوند . و آنان چيزى را ميگويند كه به آن عمل نميكنند . مگر كسانيكه ايمان آورده و اعمال صالح انجام ميدهند و بسيار به ياد خدا هستند )

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم حذف و انتخاب خيالبافانه ، درباره واقعيات ، موجب ساييده شدن دندانه‏هاى قانون گير تعقل و انديشه ميباشد . واقعيات در ذهن شاعر حالت لغزندگى پيدا ميكنند و اصالت خود را از دست ميدهند . بهمين جهت است كه پيروان شعراء همواره انسان‏هاى فرارى از واقعيات و حقايق ميباشند ، شعراى خيالباف ميخواهند كهكشانها و كازارها را گردى از كوى معشوق معرفى نمايند و گردى كه از زير سم اسبان در ميدان جنگ بر ميخيزد و در خيال آنان يك طبقه از زمين را به طبقات آسمان ميفزايد و در نتيجه « زمين شش شد و آسمان گشت هشت » يكى ديگر ميگويد :

آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع
كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون

لنگ لنگان در دروازه هستى گيرم
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون

نتيجه دوم شعر بى اساس كه مبتنى بر خيالات و استهلاك ذوق هنرى و حذف و انتخاب بى پايه درباره واقعيات است ، در نظر آگاهان و خردمندان مورد اعتماد نميباشد ، زيرا اينگونه شعر هيچ اصل و قانونى نميشناسد .

نتيجه سوم شعراى خيالباف ساختمانى را در ذهن خود ميسازند كه فقط براى تسليت در برابر درد و رنج فرار از حقايق ، يا نشان دادن اوج فكرى بمردم ميباشد ولى خود آنان هرگز به اين ساختمان وارد نميشوند ، چون خودبهتر از همه ميدانند كه مصالحى را كه در آن ساختمان بكار برده‏اند پوچ و خيال محض است .

نتيجه چهارم پديده شعر و به فعليت رسانيدن نبوغ شعرى مطلقا محكوم نبوده ، بلكه در صورتيكه داراى محتويات واقع بينانه و نمايانگر چهره‏هائى از واقعيت و با هدف گيرى‏هاى مثبت بوده باشد ، قطعا مطلوب است ، چنانكه در آيه شماره 5 ملاحظه نموديم و در روايت معروف آمده است كه انّ من البيان لسحرا و من الشّعر لحكمة ( برخى از بيانها سحر و بعضى از شعرها حكمت است ) .

با نظر بهمين آيه و روايت معروف و ملاك لهو و لعب در انديشه كاملا روشن ميشود كه شعر يك وسيله بسيار عالى براى بيان واقعيات است و با اين خصوصيت شعر از ديدگاه اسلام كاملا مطلوب است و ميتواند خدمت بزرگى در رشد و اصلاح انسانها انجام بدهد و اگر شعر وسيله تخدير و تحريك خيالها و پندارهاى بى‏اساس و راكد كردن تعقل و وجدان بوده باشد ، محكوم است .

پديده‏هاى خوشايند و اعجاب انگيز را سد راه واقعيتها قرار نبايد داد

در هم آميختن واقعيات با زيبائى‏هاى ظاهرى و خواسته‏هاى غير عقلانى اكثريت مردم را بجهت نا توانى از نفوذ به پشت پرده ظواهر ميفريبد و راه آنان را رو به حقايق سد ميكند . آياتى كه مردم را از فريفته شدن به ظواهر فريبا منع ميكند متعدد است . از آنجمله :

1 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فىِ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى‏ ما فى‏ قَلْبِهِ وَ هُوَ اَلَدُّ الْخِصامِ . وَ اِذا تَوَلىَّ سَعى‏ فىِ الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ [ البقره آيه 204 و 205] ( گفتار بعضى از مردم در زندگانى دنيوى ترا به اعجاب وادار ميكند و خدا را به آنچه كه در دلش است گواه ميگيرد در حاليكه از نظر خصومت و جدلبازى مقاومت كننده ترين شخص است وقتى كه روى بگرداند در روى زمين ميكوشد تا فساد در آن راه بيندازد و كشت و نسل را از بين ببرد و خداوند فساد را دوست ندارد ) .

2 قُلْ لا يَسْتَوىِ الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبْ وَ لَوْ اَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبيثِ [ المائده آيه 100] ( بگو : پليد و پاكيزه مساوى نيستند اگر چه كثرت خبيث ترا به اعجاب وادار نمايد ) .

3 فَلا تُعْجِبْكَ اَمْوالُهُمْ وَ لا اَوْلادُهُمْ [ التوبه آيه 55] ( اموال و فرزندان آنان ترا به اعجاب وادار نكند ) .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم لزوم امتناع از خود باختن در برابر گفتارهاى نغز و شيرين ، زيرا

راه هموار است و زيرش دامها
قحطى معنى ميان نامها

لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست

مولوى تاريخ بشرى از آرايش الفاظ و اصطلاحات چه‏ها ديده است چه باطلها كه با الفاظ و گفتارهاى زيبا به كرسى نشسته و مردم را تحت سيطره خود گرفته و حيات آنان را برده بى اختيار خود ساخته و چه حق‏ها كه بجهت ناتوانى صاحبانش از دست رفته است . تاريخ طبيعى انسانها كه موجب كنار زدن تاريخ انسانى انسانها شده است ، وسيله‏اى مؤثرتر و فريبنده‏تر از جلب مردم با الفاظ و گفتار بظاهر حق بجانب نديده است . سلطه‏گران خود محور همواره براى آماده كردن ميدان تنازع در بقاء دست به سخنان و حماسه‏ها و تطميع هاى جالب برده ، و ميدان و فضاء را براى يكه تازى خود آماده كرده ‏اند .شما براى جمع آورى شعارهاى باطل و سخنان محرك و بى اساس ميتوانيد مجلداتى بنويسيد .نتيجه دوم كثرت پليد و جالب بودن آن نميتواند واقعيت آنرا عوض كند . پليد همواره پليد است هر چند كه در زيباترين قالبها ريخته شود .

بجهت اين آفات است كه همواره شناختهاى اصيل و صاحبنظران در اقليت بوده ‏اند

ما تا كنون در حدود 25 آفت براى شناخت مطابق آيات قرآنى مطرح كرده‏ايم . البته نميتوانيم ادعا كنيم كه همه آفات شناخت همين مقدار است كه ما متذكر شديم ، ولى ميتوان گفت : اين آفات كه ما مورد بررسى قرار داده‏ايم اصول عمده آنها است .

نتيجه‏اى كه از مباحث گذشته تا كنون بدست ميآيد ، اينست كه بر خلاف تصور مردم معمولى شناخت اصيل و صاحبنظران حقيقى كه با واقعيات بدون آفات مزبور در مباحث گذشته ارتباط برقرار ميكنند ، در اقليت اسف انگيز ميباشند . اين مطلب در آيات فراوانى از قرآن ديده ميشود . از آنجمله :

1 ما خَلَقْنا هُما اِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ [ الدخان آيه 39] ( ما زمين و آسمان را نيافريديم مگر بر مبناى حق ولى اكثر آنان نميدانند ) .

2 لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ اَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنْ اَكْثَرُ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ [ المؤمن آيه 57] ( آفرينش آسمانها و زمين بزرگتر از آفرينش مردم است ولى اكثر مردم نمى‏دانند ) در قرآن مجيد در بيش از 25 مورد ، با كثريت نادانان اشاره شده است .

اقليت در هر سه قلمرو انسان شناسى و جهان شناسى و طبيعت شناسى در همه دورانها و در همه جوامع كاملا مشهود است :

ميتوان اقليت صاحبنظران و محدوديت شناختها را هم در دوران ما قبل دو قرن اخير مشاهده كرد و هم در دو قرن اخير كه بعقيده بعضى از محققان تاريخ علوم ، كه شكوفائى دانش و بينش در اين دو قرن بيش از همه قرون گذشته بوده است . اگر بخواهيم واقعيت اين پيشرفت و شكوفائى را تحليل كنيم خواهيم ديد اگر چه كتابها و آزمايشگاههاى بيشمار درباره تحقيقات گوناگون پيرامون انسان شناسى و جهان شناسى و طبيعت شناسى بوجود آمده است ،ولى ريشه‏ها و مبانى اصيلى كه محتويات آن كتابها و ديگر محصولات علوم انسان شناسى را تشكيل مى‏دهد ، محدود و معين بوده ، فقط گسترش مسائل آن ريشه‏ها و مبانى بسيار وسعت پيدا كرده است هرگز نبايد گمان كرد كه انسان شناسى اگزيستانسياليسم هر مطلبى را كه بيان ميكند ، ابتكارى و اختصاصى است .

همچنين انسان شناسى پراگماتيسم هر چه ميگويد ، از اكتشافات مغز هواداران اين مكتب است . چنانكه در گذشته كار تيزيانيسم محصولى از انسان شناسيهاى گذشته را با يك دو مطلب منسجم ساخته ، در ديدگاه انسان شناسى كانت قرار مي دهد . هگل اعتراف صريح ميكند كه عناصر فلسفه‏اش را از گذشته گرفته ،با انسجام جديد آنها را مطرح نموده است . اما طبيعت شناسى علمى ، همه ميدانيم كه شناخت‏هاى علمى اجزاء و روابط طبيعت كه امروزه بسيار گسترده و بيشمار گشته است ، ريشه‏ هاى اصلى آنها به آن بارقه‏هاى ذهنى اكتشافى منتهى مى‏شود كه اكثريت قريب به اتفاق آنها ، مربوط به تفكرات آگاهانه و منطق قانونى نبوده است . اين واقعيتى است كه آلفرد نورث وايتهد و كلود برنار و ديگران نيز تصريح كرده ‏اند .

وايتهد اين مضمون را ميگويد : « معمولا توصيه ميشود كه ما بايد با انديشه و تحقيق به نتايج تازه دست بيابيم . در صورتيكه واقع درست مخالف اينست ، زيرا شماره فراوانى از پيشرفت‏هاى ما در نتيجه بارقه‏هائى است كه درباره آنها نينديشيده‏ايم » . [ جريان و نفوذ ايده‏ها ] كلود برنار نيز ميگويد : « هيچ قاعده و دستورى معين نميتوان بدست داد كه هنگام مشاهده امرى معين در مغز يك محقق فكرى تازه و مثمر راهيابى كند ، فقط پس از آنكه فكر جديد در سر محقق راه يافت ميتوان آنرا در مجراى قوانين منطقى مصرح قرار داد كه براى هيچ محقق تخلف از آن جايز نيست ، ولى اصل و ريشه آن كاملا نا مشخص و نا معلوم است كه منشأ نبوغ و ابتكار است » [ مقدمه طب آزمايش كلود برنار .

نقل از متدولوژى فيليسين شاله ص 44 ترجمه آقاى مهدوى ] كتابى بنام « سرنديبى بودن دانش‏ها » نوشته شده است ، براى اثبات همين مطلب است . خلاصه اگر درباره مكتب‏هاى انسان شناسى و جهانشناسى و طبيعت شناسى درست تجزيه و تحليل انجام بدهيم ، باين نتيجه شگفت انگيز خواهيم رسيد كه هر يك از آنها چند اصل معين را مطرح و سپس انسان و جهان و طبيعت را بر مبناى آن اصول تفسير و توجيه مى‏كنند . آنگاه بقيه مردم كه اكثريت قريب به اتفاق مردم جوامع را تشكيل ميدهند ، مقلد و پيرو عده معدودى از صاحبنظرانند كه بر مبناى آن اصول مكتب خود را پى ريزى ميكنند . اما مسئله زندگى ، آيا اكثريت قريب به اتفاق مردم مخصوصا در دوران اخير مى‏فهمند كه زندگى چيست ؟ و براى چه زندگى ميكنند ؟ پاسخ اين مسئله را سارتر با صراحت كامل ميدهد و ميگويد « بايد زندگى كرد ولى زندگى هدف و فلسفه‏اى ندارد » تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .

بخش دوم انواع و ابعاد شناخت از ديدگاه قرآن

شناخت و ابعاد آن از ديدگاه قرآن

در حدود 730 آيه در قرآن مجيد ، شناخت و انواع و ابعاد و وسايل و انگيزه‏ها و نتايج آنرا مطرح نموده است . اين فراوانى و تأكيد آيات درباره شناخت و مسائل مربوط به آن ، نه براى آنست كه مردم بنشينند و درباره اين پديده و مسائل مربوط به آن ، بطور حرفه‏اى و تجريدى بينديشند و انرژيهاى گرانبهاى مغزى و روانى خود را در توصيف و استدلال به طرح يكعده مفاهيم انتزاعى محض و غير قابل بهره بردارى در « حيات معقول » مستهلك نمايند .

بلكه فراوانى آيات و تأكيد آنها در مسائل مربوط به شناخت ، هيچ هدفى جز تفسير و توجيه « حيات معقول » ندارد . باين معنى كه هر فرد و جامعه‏اى اگر بخواهد از يك « حيات معقول » كه در قرآن با « حيات طيبه » ( زندگى پاك ) برخوردار شود ، حتما و بالضروره بايد رابطه خود را با شناخت و انواع و ابعاد و وسائل و انگيزه‏ها و نتايج آن با منطق واقعى آن حيات ، تصفيه نمايد . بعبارت ديگر شناخت از ديدگاه قرآن آن روشنائى است كه « حيات معقول » آدمى را تفسير مينمايد و آنرا از زندگى معمولى نا معقول جدا مى‏كند . بهترين دليل براى اثبات اينكه شناخت صحيح عنصر اساسى « حيات معقول » است ، آيه مباهله در قرآن است كه به پيامبر اسلام دستور زير داده مى‏شود :

فَمَنْ حاجَّكَ مِنْ بَعْدِ ما جائَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنائَنا وَ اَبْنائَكُمْ وَ نِسائَنا وَ نسائَكُمْ وَ اَنْفُسَنا وَ اَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبينَ [ آل عمران 61] ( اگر كسى پس از آنكه براى تو علم به حقيقت روى داده است ، با تو به احتجاج برخيزد ، بگو بياييد هر دو طرف ، فرزندان و زنها و خودمان را بياوريم ، سپس مدعى و عقيده خود را با نهايت توجه و گرايش با خدا در ميان بگذاريم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم ) .

مشاهده مى‏شود كه پيامبر اسلام علم به حقيقت را كه براى او حاصل شده است ، مخالفت با آنرا مستحق لعنت خداوندى دانسته است . ميتوان گفت كسانيكه به بحث و تحقيق در پيرامون شناخت و مسائل مربوط به آن ميپردازند بدون آنكه رابطه آنها را با حيات « آنچنانكه هست » و « آنچنانكه بايد » در نظر بگيرند ، در حقيقت ميخواهند به تفسير و توضيح زندگى جاندارى بپردازند كه كه مرده و جان خود را از دست داده و تنها اعضاى بيجان آن را براى بررسى بر نهند دلايل اين مدعا بدينقرار است : دليل يكم آيات فراوانى در قرآن مجيد ارزش‏هاى حياتى شناخت را بطور جدى مطرح مى‏كند . اين ارزشها بقدرى با اهميت بيان شده است كه ميتوان گفت : زندگى بدون شناخت و معرفت از ديدگاه قرآن ، زندگى محسوب نمى‏شود . دليل دوم دستورات اكيد براى تحصيل شناخت و معرفت بوسيله بكار انداختن حواس و عقل و قلب و مفاد اين دستورات الزام قطعى انسانها به كوشش و تلاش در راه بدست آوردن شناخت و معرفت براى امكان پذير ساختن « حيات معقول » است ، نه براى ورزش فكرى و آرايش فعاليت‏هاى مغزى محض .

دليل سوم اهميت خاصى كه آيات قرآنى براى اثبات استناد شناخت و معرفت بخدا ابراز مينمايد ، با اينكه همه اجزاء خلقت و نمودها و روابط آنها مخلوق خداوندى بوده و مستند به مشيت الهى ميباشند ، با اينحال تذكر خاص درباره اينكه پديده مقدس شناخت و معرفت مستند به خدا است ، كشف از اهميت حياتى پديده مزبور مينمايد . اكنون ميپردازيم به تفسير و توضيح آيات قرآنى درباره شناخت و مسائل مربوطه به آن :

شناخت مستند به خدا است

استناد شناخت به خدا در آيات قرآنى به دو قسم مطرح شده است :

قسم يكم آياتى است كه علم را بطور مستقيم به خدا مستند ميدارد :

1 عَلَّمَ الْأِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ [ العلق آيه 5] ( تعليم نمود به انسان آنچه را كه نميدانست ) اين آيه صريحا ميگويد : خداست كه نعمت علم را به انسان عنايت فرموده است . درست است كه همه موجوديت انسان و عوامل برپا دارنده زندگى او در جهان هستى مربوط به مشيت خداونديست ، ولى چنانكه بروز روح در مجموعه‏اى از اجزاى مادى : وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ روُحى‏ [ الحجر آيه 29] ( از روح خود در انسان دميدم ) دليل امتياز خاص روحى است كه با عنايت خاص الهى در وى دميده شده است ، همچنين علم كه انسان آنرا دارا ميشود ، امتياز خاصى است كه با لطف خاص الهى به او عنايت ميشود . مفهومى كه از اين دو استناد درك ميشود اينست كه اگر عنايت مخصوص خداوندى نبود موجوديت طبيعى محض انسان كه مجموعه‏اى از عناصر مادى است ، چنين استعدادى را نداشت كه محصولى بنام روح و علم از آن مجموعه توليد شود . و بهمين جهت است كه هر مطلبى كه تا كنون درباره چگونگى بوجود آمدن روح يا روان ، من و همچنين بوجود آمدن علم در مغز بشرى كه ميدانى است مادى ، گفته شده است ،

از فرض و احتمال و نظره تجاوز نميكند . بقول مولوى كه درباره دعا گفته است :

اين دعا هم بخشش و انعام تست
ور نه در گلخن گلستان از چه رست

مولوى

هيچ سنخيتى و تشابهى ميان مجموعه‏اى از عناصر مادى و روح يا روان ،من و ، همچنين ما بين آن مجموعه و علم وجود ندارد .

2 وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها [البقره آيه 31 ] ( و خداوند همه اسماء را به آدم تعليم فرمود ) .

در تطبيق آيه « اسماء » بر مسئله ما كه استناد علم به خدا است ، دو موضوع را بايد در نظر داشته باشيم :

موضوع يكم مقصود از اسماء با نظر به ظاهر آيه كه ضمايرش انسانى است ( هم ، هؤلاء ) ارواح مقدسه انبياء و اوصياء و ائمه معصومين عليهم السلام است كه خداوند بوسيله آنان استعدادهاى شناخت و معرفت انسانها را به فعليت رسانيده است و دانش‏هاى مفيد و سازنده « حيات معقول » را از آن چشمه سار ها در درون مردم بجريان انداخته است . بعبارت ديگر چون مقصود خداوندى از آفرينش انسانها ، معرفت آنمقام شامخ ربوبى و گرايش به جاذبيت كمال و عظمت خداونديست ، و انبياء و اوصياء و ائمه معصومين به حد اعلاى معرفت و گرايش رسيده‏اند ، لذا قرار گرفتن انسانها در مسيرى كه اين انسانهاى كامل پيموده‏اند ، مقصود خداوندى از خلقت آنان بوده و شناخت واقعيات صحيح را از اين انسانهاى كامل ميتوانند بدست بياورند . در حقيقت آشنائى آدم با آن ارواح كامل آشنائى با همه واقعيات صحيح بوده است . و اين معنى كه در رواياتى در تفسير الميزان ج يكم تفسير آيه 31 از البقره نقل شده است ،محصول دو گروه رواياتست كه يكى از آن دو گروه مطابق ضماير آيه ( هم ،هؤلاء ) اسما را اسماء ارواح مقدسه معرفى ميكند . گروه دوم مقصود از اسماء را واقعيات و حقايق جهان هستى بيان ميدارد .

موضوع دوم بدانجهت كه سئوال فرشتگان درباره خلقت آدم از خداوند متعال مخصوص به شخص آدم ابو البشر ( ع ) نبوده است ، زيرا آدم برگزيده خداوندى و داراى مقام بزرگ نبوت ، خونريزى و فساد در روى زمين براه نمى‏اندازد ، بنا بر اين ، منظور فرشتگان فرزندان آدم بوده است كه در روى زمين جنگ و كشتار و فساد براه خواهند انداخت و پاسخ خداوندى به فرشتگان براى اثبات شايستگى اولاد آدم براى خلافت در روى زمين بوده است . پس تعليم اسماء مخصوص خود آدم نبوده و شامل فرزندان او ميشود .

قسم دوم آياتى است كه نوع اعلاى شناخت را كه حكمت است ،

بخدا مستند ميدارد .

از آنجمله :

1 وَ ما اَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ [البقره آيه 231] ( و آنچه را كه از كتاب و حكمت بر شما نازل كرده ) .

مسائل مربوط به حكمت در مباحث آينده مشروحا مطرح خواهد گشت .

قسم سوم آياتى است كه استناد علم و معرفت را بخدا با كلمه نور بيان ميكند .

از آنجمله :

2 يا اَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جائَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ اَنْزَلْنا اِلَيْكُمْ نُوراً مُبيناً [النساء آيه 174] ( اى مردم ، از طرف پروردگارتان برهانى براى شما آمده است و براى شما نور آشكارى فرستاده‏ايم ) .

3 اَوَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشى‏ بِهِ فىِ النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فىِ الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها . . . [ الانعام آيه 122] ( آيا كسى كه مرده بود ،

سپس آنرا زنده كرديم و براى او نورى قرار داديم كه بوسيله آن نور ميان مردم حركت ميكند ، مانند آن كسى است كه در ظلمات فرو رفته و بيرون از آن ظلمات نيست . . . )

قسم چهارم آياتى كه استناد علم و معرفت را بخداوند با وساطت واسطه‏ها بيان ميكند .

اين واسطه‏ها به دو نوع عمده تقسيم ميگردند :

نوع يكم آيات فراوانى است كه با بيانات گوناگون ، هدف خلقت وسايل درك و شناخت را مانند حواس و عقل و قلب شناخت و معرفت معرفى ميكند :

از آنجمله :

4 وَ اللَّهُ اَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ اُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمْ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ [ النحل آيه 78] ( و خداوند شما را از شكمهاى مادرانتان بيرون آورد ، در حاليكه شما چيزى نميدانستيد ، و براى شما گوش و چشمان و دلها قرار داد ، باشد كه سپاسگزار باشيد ) .

يعنى شما فرزندان آدم ، جاهل به دنيا مي آييد ، ولى براى شما وسايل درك آفريده است كه با آن وسايل از نعمت عظماى شناخت و معرفت برخوردار شويد و سپاسگزار باشيد .

نوع دوم آياتى است كه تقوى و تصفيه روحى را وسيله لطف الهى براى اعطاى شناخت و معرفت بيان ميدارد ، مانند .

5 وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمْكُمُ اللَّهُ [البقره آيه 282] ( بخدا تقوى بورزيد ، خدا شما را تعليم خواهد نمود ) .

و همچنين آن آياتى كه اعطاى حكمت را براى انبياء و ديگر رشد يافتگان مانند لقمان معلول حد اعلاى تقوى و وارستگى و تأدب و تخلق آنان به اخلاق اللّه معرفى مينمايد . چنانكه حصول شناخت در مشتى مواد طبيعى مستند بخدا است ،

همچنين پايان شناخت و اصل اساسى آن كه بتواند معنائى پيدا كند ، خدا است .

آيات متعددى اين مطلب را تذكر داده است . از آنجمله :

1 وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ [ عنكبوت آيه 61] ( و اگر از آنان سئوال كنى كه كيست آسمانها و زمين را آفريده و آفتاب و ماه را مسخر كرده است ، خواهند گفت : خدا است .پس به كجا منحرف ميشوند ) .

اين مطلب در سوره العنكبوت آيه 63 و لقمان آيه 25 و الزمر آيه 83 و الزخرف آيه 87 نيز آمده است كسانيكه در تحقيق مكتبهاى جهان بينى واقعا غوطه‏ور شده‏اند ميدانند كه شناخت عميق و همه جانبه جهان ، بدون استناد آن به خداوند جهان آفرين امكان پذير نيست . . ميدانند كه با فرض نبودن آفريننده براى اين جهان توانائى پاسخ هيچ سئوالى را بطور كامل درباره جهان نخواهند داشت .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم خدا است كه انسان را از نعمت شناخت برخوردار نموده است .

نتيجه دوم شناخت واقعيات صحيح ، نورى است كه خداوند متعال بر انسانها عنايت فرموده است .

نتيجه سوم هر اندازه كه انسان موفق به تزكيه نفس شده و بمقام تقوى برسد ، بهمان مقدار بر شناخت او درباره مسائل « حيات معقول » افزوده خواهد گشت .

نتيجه چهارم خداوند متعال وسائل درك مانند چشم و گوش را براى وصول به شناخت ، آفريده است . يك نتيجه بسيار با اهميت كه از آيات مورد بحث ميتوان گرفت ، اينست كه قرآن كه مهمترين منبع مكتب اسلام است با تأكيد فراوان و صراحت قاطعانه لزوم تحصيل علم و معرفت را در راه بدست آوردن « حيات معقول » گوشزد مى‏كند و مجالى براى توهمات بى پايه كه دين و علم را متضاد و مخالف يكديگر تلقى مينمايد ، نميگذارد .

عدم تساوى علم و جهل و عالم و جاهل

آياتى متعدد در قرآن عدم تساوى علم و جهل و عالم و جاهل را مطرح مى ‏كند . ترديدى نيست :

1 اَ وْ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشى‏ بِهِ فىِ النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فىِ الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ [ الانعام آيه 122] ( آيا كسى كه مرده بود و ما آنرا زنده نموده و نورى براى او قرار داديم كه بوسيله آن در ميان جامعه حركت مى‏كند ، مانند كسى است كه مثل او در ظلمات فرو رفته و از آن بيرون نيست ، بدينسان براى كافران ، آنچه كه انجام ميدهند آراسته شده است ) .

چنانكه در مباحث مربوط به هدايت و نور خواهد آمد ، منظور از نور همان روشنائى معرفت است كه زندگى طبيعى آدمى را به « حيات معقول » مبدل ميسازد . و مقصود از ظلمات در اين قبيل از آيات ، جهل و غفلت و نا هشياريها است كه زندگى انسانى را تا حد زندگى جانور درنده و داراى وسائل زيادتر براى درندگى و ناتوانتر از يك مگس در فهم و شعور قواعد انسانى پايين ميآورد .

2 قُلْ هَلْ يَسْتَوىِ الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ [ الزمر آيه 9] ( بآنان بگو : آيا آنانكه ميدانند با آنانكه نمى‏دانند مساويند ؟ )

3 وَ لا يَسْتَوىِ الْأَعْمى‏ وَ الْبَصيرُ وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ لاَ الْمُسيئُى قَليلاً ما تَتَذَكَّرُونَ [ المؤمن آيه 58] ( و مساوى نيستند كور و بينا ، و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح انجام ميدهند مساوى نيستند با بد كاران ، اندكست كه متذكر شويد ) .

توضيح لازم برخى از مردم بى اطلاع از مبانى و محتويات اسلام گمان مى‏كنند كه مقصود از علم در آيات قرآنى فقط علم به عقايد و احكام دينى است و شامل علوم طبيعى و رياضى و ديگر دانشهاى مفيد بشرى نميباشد .

اين گمان بى اساس را آيات فراوانى كه در قرآن دستور اكيد به تفكر و تدبر در عالم طبيعت و موجوديت انسان مينمايد ، كاملا مردود است . مقدار زيادى از اين آيات را در مباحث آينده مطرح خواهيم نمود .

4 قُلْ هَلْ يَسْتَوىِ الْأَعْمى‏ وَ الْبَصيرُ اَمْ هَلْ تَسْتَوىِ الظُّلُماتُ وَ النُّوُر [ الرعد آيه 16 ] ( بآنان بگو : آيا نابينا و بينا با هم مساويند ، يا آيا ظلمات و نور با هم مساويند ؟ ) اين مضمون در سوره الانعام آيه 50 و فاطر آيه 19 و غافر آيه 58 و هود آيه 24 نيز آمده است . اين تأكيد عالى‏ترين عامل الهى براى درك عدم تساوى علم و جهل و عالم و جاهل و اساسى‏ترين محرك براى تحصيل علم و معرفت و نور است كه زندگى بشرى بدون آن جز حركت يك موجود جاندار پست در روى زمين چيزى ديگر نيست .

ضرورت آماده كردن فرد و جامعه براى شناخت صحيح

اين حقيقت كه بايد فضاى جامعه اسلامى آماده بوجود آمدن شناختهاى صحيح و قابل بهره بردارى در « حيات معقول اجتماعى » بوده باشد ، جاى ترديد نيست . ميدانيم كه شناخت و معرفت با دو نوع عمده در ذهن انسانها بوجود ميآيد :

نوع يكم شناختهاى مستقيم ،

شناختهاى مستقيم محصول ارتباط مستقيم انسانها با واقعيتهائى است كه شناخت آنها ضرورى يا مفيد است ، مانند ارتباط با نمودها و اجزاء و روابطى كه در طبيعت ميان آنها حكمفرماست و چنانكه در مباحث آينده مشروحا خواهيم ديد : اصرار و تأكيد آيات قرآنى براى بدست آوردن اين نوع شناختهاى مستقيم جدى‏تر از آنست كه بتوان تصور نمود . حتى بعضى از آن آيات ملاك تعقل و خردمندى انسان را با همين شناختها معرفى مى‏كند و مفهوم آنها چنين است : مردمى كه از اين شناختها بى‏بهره هستند ، در صورتيكه اين محروميت به خود آنان مستند باشد ، از عقل و خرد محرومند و زندگى كورانه‏اى دارند .

نوع دوم شناختهاى غير مستقيم است

كه بوسيله گفتارها ، كتابها و تعليم‏هاى گوناگون بوجود ميآيند . آيات قرآنى با اشكال گوناگون لزوم اين نوع شناختها را هم مورد اصرار و تأكيد قرار ميدهد . نمونه‏اى از اين آيات بقرار زير است :

1 گروهى از آيات كه تعليمات پيامبران را درباره كتاب و حكمتى كه بآنان داده شده است ، تعليمات راستين و مطابق واقعيت گوشزد ميكند . معناى اين آيات اينست كه پيامبران آنچه را كه آورده‏اند و تبليغى كه درباره آنها نموده‏اند ، واقعيتهائى صحيح و عمل به آنها موجب سعادت و روشنائى جامعه در « حيات معقول » مى‏باشد .

براى برقرار كردن ارتباط صحيح با واقعيات ، جز حق نبايد انديشيد و جز حق نبايد گفت

2 گروهى ديگر از آيات قرآنى دستور ميدهد كه افراد جامعه در هر موقعيتى كه قرار گرفته باشند ، بايد حق را بگويند و هيچ ناحقى را بزبان نياورند :

1 وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ اَنْتُمْ تَعْلَمُونَ [ البقره آيه 42 اين مضمون در سوره آل عمران آيه 71 نيز آمده است] ( حق را با باطل براى مشتبه ساختن آندو مخلوط نكنيد تا حق را بپوشانيد ، با اينكه ميدانيد ) .

2 وَ اِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ [ البقره آيه 146] ( و گروهى از اهل كتاب حق را مى‏پوشانند در حاليكه آن را ميدانند )

3 قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لى‏ اَنْ اَقُولَ ما لَيْسَ لى‏ بِحَقِّ [ المائده آيه 116] [ حضرت عيسى ( ع ) ] ( به خدا عرض كرد : منزه ميدارم ترا خداوندا ، بر من شايسته نيست كه چيزى را بگويم كه براى من حق نيست ) .

4 حَقيقٌ عَلى‏ اَنْ لا اَقُولَ عَلَى اللَّهِ اِلاَّ الْحَقَّ قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَرْسِلْ مَعِىَ بَنى‏ اِسْرائيلَ [ الاعراف 105] [ حضرت موسى ( ع ) به فرعون فرمود : ] ( حق و سزاوار نيست كه درباره خدا جز حق نگويم . من دليلى روشن از پروردگارتان براى شما آورده‏ام ، بنى اسرائيل را با من بفرست ) .

5 اَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ ميثاقَ الْكِتابِ اَنْ لا يَقُولُوا عَلىَ اللَّهِ اِلاَّ الْحَقَّ [الاعراف 169] ( آيا از آنان تعهد كتابى گرفته نشده است كه جز حق درباره خدا چيزى نگويند )

6 وَ جادَلوُا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ [ المؤمن ( غافر ) آيه 5] [ آن تبهكاران ] ( بوسيله باطل به جدل پرداختند تا حق را بوسيله باطل تباه كنند ، آنانرا گرفتم [ ديدى ، يا ديدند كه ] كيفر من چگونه بود ) آن آياتى كه در قرآن مجيد عالم خلقت را حق معرفى ميكند ، مانند :

7 وَ هُوَ الَّذى‏ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ [ الانعام آيه 73] ( و او خداونديست كه آسمانها و زمين را براى حق آفريده است ) .

ضمنا گوشزد ميكند كه گفتار و انديشه و شناخت ما بايد درباره عالم خلقت بر مبناى حق باشد . از آيات فوق بخوبى روشن مى‏شود كه براى ارتباط صحيح با واقعيات جز پى‏جوئى از حق و حق گويى و حق انديشى و حق شناسى راهى ديگر وجود ندارد . پس يك جامعه اسلامى صحيح آنست كه در آن جز حق گفته نشود و به جز حق نينديشند . نتيجه قطعى اين حق محورى بوجود آمدن شناخت‏هاى صحيح در جامعه ميباشد .

بايد از احسن پيروى كرد و احسن را ابراز نمود

3 برخى از آيات دستور به پيروى از احسن مينمايد ، مقصود از احسن گفتار و انديشه بهتر مى‏باشد . البته ميدانيم كه منظور از احسن زيبائى محض نيست كه تنها حس زيبا جوئى آدمى را اشباع مي نمايد ، بلكه مقصود انطباق بر واقعيت است كه خود زيباترين زيباها است . شناخت غير مطابق واقع هر اندازه هم داراى مفاهيم خوشايند باشد ، همينكه احساس شد كه مطابقت با واقع ندارد ، به زشت‏ترين زشتها مبدل ميگردد و اين معنى براى احسن در آياتى از قرآن آمده است .

1 وَ مَنْ اَحْسَنُ ديناً مِمَنَّ اَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ [ النساء آيه 125] ( و كيست داراى دين نيكوتر از كسى كه خود را بخدا تسليم كرده در حاليكه احسان كننده [ يا نيكوكردار ] است ) .

2 وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى‏ هِىَ اَحْسَنُ [ النحل آيه 125] ( و با آنان به نيكوترين وجه بحث و گفتگو كن ) .

چنانكه واضح است مقصود از احسن در اينگونه آيات زيبائى محسوس از نمودهاى عينى نيست ، بلكه معناى احسن مطابق‏تر با واقع و منطقى ‏تر ميباشد . آياتى كه لزوم پيروى از احسن را گوشزد ميكند ، متعدد است از آنجمله :

3 فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ [ الزمر آيه 18] ( بشارت بده به آن بندگان من كه گفتار را ميشنوند و از احسن آن گفتار پيروى مينمايند ) .آن بندگان الهى موفق به رشد و كمال خواهند بود كه احسن بگويند و احسن بشنوند .

4 وَ كَتَبْنا لَهُ فىِ الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْئىٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصيلاً لِكُلِّ شَيْئىٍ فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِاَحْسَنِها سَأُريكُمْ دارَ الْفاسِقينَ [ الاعراف آيه 145] ( و براى موسى ( ع ) در الواح از هر چيز موعظه و تفصيل براى همه چيز نوشتيماين الواح را با قدرت بگيريد و قوم خود را دستور بده كه احسن آنها را بگيرند ، من بزودى جايگاه منحرفين را بشما نشان خواهم داد ) .

البته مفهوم « باحسنها » آن نيست كه محتويات آن الواح داراى احسن و غير احسن بوده است ، بلكه منظور اينست كه هر كسى با نظر به موقعيت دينى خود از آنها بهره بردارى نمايد . مسلم است كه با اجراى اين دستور بزرگ و سازنده ، شناختهاى حاصله از ارتباطات با واقعيتها ، مطابق با واقعيت بوده معرفت و شناختهاى صحيح بر فضاى جامعه حكومت خواهد كرد .

5 وَ قُلْ لِعِبادى‏ يَقُولُوا الَّتى‏ هِىَ اَحْسَنُ اِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ اِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْأِنْسانِ عَدُوّاً مُبيناً [الاسراء 53] ( و بگو به بندگانم آنچه را كه احسن است بگويند ، قطعا ، شيطان ميان آنان به تحريك فساد مى‏كند ، البته شيطان براى انسان دشمنى است آشكار ) .

6 فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الْزُّورِ [ الحج آيه 30] ( اجتناب كنيد از بت‏هاى پليد و اجتناب كنيد از گفتار بى اساس ) .

عبارتست از گفتار خلاف واقع و مبنى بر خيالات و پندارهاى بى حقيقت و غير ذلك . بعضى از روايات « قول زور » را به غناء تفسير نموده است . بنظر ميرسد ، غناء هم بدانجهت كه داراى محتواى واقعى نيست و تنها نمودى است كه واقعيتى جز خود ندارد ، مشمول « قول زور » ميباشد .

رجوع به عالم ، ضرورت دارد

در آيات قرآنى ضرورت رجوع به عالم با بيانات مختلفى تذكر داده شده است با اينكه رجوع جاهل به عالم يك قاعده ضرورى عقلى است و هيچ مخالفى جز خود پرستان ضد علم ندارد ، با اينحال بجهت اهميت حياتى مسئله ، قرآن اصرار و تأكيد فراوانى روى قاعده مزبور نموده است . از آنجمله :

1 فَاسْئَلُوا اَهْل الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ [النحل آيه 43 و الانبياء آيه 7] ( بپرسيد از اهل تذكر و علم اگر نميدانيد ) .

در برخى از آيات اگر چه در موارد مشخصى دستور به رجوع به اهل دانش داده شده است ، ولى اين يك ارجاع تعبدى محض نيست ، بلكه ملاكش همان قانون عقلى قطعى است . مانند :

6 يا اَبَتِ اِنّى‏ قَدْ جاءَنى‏ مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَاْتِكَ فَاتَّبِعْنى‏ اَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا [ مريم آيه 43] ( اى پدر ، قطعا علمى براى من آمده است كه براى تو نيامده است ،پس از من پيروى كن تا ترا به راه مستقيم و معتدل راهنمائى كنم ) . اين آيه مربوط به حضرت ابراهيم خليل ( ع ) است . در بعضى از روايات اهل البيت چنين است .

كه منظور از « يا ابت » اى عمو بوده و پدر ابراهيم ( ع ) بت پرست نبوده است .اين قاعده عقلى كه مورد قبول و پيروى همه جوامع در همه دورانها است ،در حقيقت دو وظيفه حتمى را بيان ميكند : وظيفه يكم بر عهده نادانان است كه بايد در منتفى ساختن جهل خود تا آخرين حد ممكن بكوشند و بدانند كه زندگى جاهلانه ، مرگى است كه نمايش زندگى دارد و همين مضمون در بعضى از آيات قرآنى صريحا گوشزد شده است . و احاديث معتبر كه درباره اين وظيفه وارد شده است ، از حد تواتر تجاوز ميكند . مانند اُطْلُبُو الْعِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ اِلىَ الْلَّحْدِ ( طلب كنيد علم را از گهواره تا به گور ) طَلَبُ الْعِلْمِ فَريضَةٌ عَلى‏ كُلّ مُسْلِمٍ [ و مسلمة در بعضى از منقولات ] ( طلب علم واجب است براى هر انسان مسلمان ) وظيفه دوم بر عهده دانايان است كه حتما بايد نادانان را بوسيله علم و معرفت روشن بسازند . آيات مربوط اين وظيفه را با كلماتى گوناگون بيان ميكند ، مانند هدايت و حكمت كه كار پيامبران و آن دانايان است كه از هدايت و حكمت برخوردارند .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم تعميم شناخت براى همه انسانهاى جامعه

چه بطور مستقيم كه با ارتباط مستقيم حواس و ذهن با واقعيات امكان پذير ميگردد و چه بطور غير مستقيم كه بوسيله تعليم و تربيت‏ها و ارشاد و كتاب و غير ذلك صورت ميگيرد . نكته بسيار با اهميتى كه در اين آيات و ديگر آيات مربوطه وجود دارد ،اينست كه ضرورت تحصيل شناخت مخصوص به دوره‏اى مخصوص از زندگى و يا گروهى خاص و يا موقعيتى معين در زندگى نبوده و براى همه دورانهاى عمر و همه افراد و گروه‏ها و موقعيتها عموميت دارد . اين است روشنترين دليل الهى بودن دين اسلام كه با اينكه بانى آن درس ناخوانده و خط ننوشته و استاد نديده بوده است . اينگونه از دانش و معرفت حمايت نموده و با شرط توانائى و امكان بعنوان وظيفه لازم براى همه مسلمين تعميم بدهد . با اين تحريك و تشويق جدى ميتوان گفت : « حيات معقول » از ديدگاه اسلام بدون معرفت و شناخت در حد امكان ، قابل تحقق و عملى نخواهد بود . اين مكتب كجا و آن مكتب‏ها و نظامهاى بشرى كجا كه معرفت و شناخت را جز براى آماده كردن مردم جامعه براى يك زندگى قالب ريزى شده ، مطلوب نميدانند .

نتيجه دوم جامعه اسلامى يك جامعه « حق محورى » است

و مردم بايد بالضروره و در همه شئون زندگى خود با حق و بر حق باشند . بنابراين شناخت‏هايى كه در جامعه اسلامى بوجود ميآيد و بوسيله تعليم و ديگر وسايل انتقال به ديگران منتقل ميگردد ، حتما و بالضروره بايد مطابق واقعيت كه حق است بوده باشد . در نتيجه ، خيالبافى و پندارگرايى و باطل پرورى و شطرنج بازى مغزى نميتواند موضوعى صحيح براى شناخت بوده باشد . و همچنانكه در آيات مربوط به تقليد در اصول حياتى انسانها خواهيم ديد كه شناخت واقعى در اسلام تلقى نميشود . هدف گيريهاى باطل و خود نمايى‏ها و تيز كردن اسلحه يكه تازان تنازع در بقاء ضد حق ميباشند ، لذا شناختهاى مربوط به آنها اگر چه دقيقترين تفكرات را بكار بيندازند ، يا اصلا شناخت نيستند و يا شناختهاى تباه كننده و ويرانگرند كه براى احقاق حق و نشان دادن پوچى و ويرانگرى آنها بايد دست بكار شد و آنها را از بين برد .

ممكن است گفته شود : منظورتان از « حق محورى » چيست ؟ زيرا حق يك مفهوم عام است كه بسيار قابل گسترش و انعطاف بوده و يك نمود معين ندارد كه نتوان از آن نمود تعدى و تجاوز نمود ؟ پاسخ اين اعتراض چنين است كه مثل حق مثل نقطه مركزى دايره است كه در هر دايره‏اى كه تصور شود ،بيش از يكى وجود ندارد . يعنى نقطه مركزى دايره يك نقطه است و بس .

همچنين ما اگر هر موقعيتى را كه بشر در آن قرار ميگيرد ، به دائره‏اى تشبيه كنيم ، فقط يك نقطه آن حق است و بس ، و هر نقطه ديگرى كه در آن دايره فرض شود خارج از مركز خواهد بود . نقطه مركزى دايره‏هائى كه موقعيت‏هاى آدمى را تشكيل ميدهند بوسيله الگوها و قوانين عمومى در اسلام مشخص ميشوند .

بعنوان مثال دروغگوئى ممنوع است . وقتى كه يك انسان در برابر واقعيتى قرار ميگيرد و آن واقعيت را درك ميكند ، دائره‏اى كه موقعيت آن انسان را تشكيل ميدهد ارتباط ذهن او با آن واقعيت است ، اگر اين انسان بخواهد واقعيت مفروض را ابراز كند ، يك نقطه مركزى دارد و آن اينست كه قضيه را بطورى بايد ابراز كند كه صد در صد مطابق واقعيت بوده باشد و اگر فرض كنيم كه موقعيت شخص مفروض بطوريست كه اگر عين واقعيت را ابراز كند ضررى بيش از ضرر ذاتى ابراز خلاف واقع بوجود خواهد آمد ، مانند قتل نفس و اهانت بر شخصيت و ضرر مالى با اهميت ، در اين صورت حق كه نقطه مركزى دائره اين موقعيت است ، عبارتست از عدم ابراز واقعيت بآن اندازه كه ضرر مفروض منتفى شود ، زيرا ابراز واقعيت ذاتا مقتضى ضرورت است ، نه اينكه داراى ضرورت مطلقه بوده باشد . در موقعيتهاى معمولى حق ارتباط با واقعيت ابراز صادقانه آن واقعيت است و انصراف از ابراز صادقانهانحراف از حق است در صورتيكه در آن موقعيتها كه نتيجه ابراز صادقانه واقعيت موجب اختلالات زندگى و ناگوارتر از ابراز خلاف واقعيت باشد ،مسلم است كه مشمول قاعده الاهم فالاهم گشته و در اينجا نقطه مركزى كه حق است ، عبارتست از عدم ابراز واقعيت و حتى ابراز عدم واقعيت كه دروغ نه براى سود شخصى است . بنابراين ، هر موقعيتى از زندگى انسان مشمول الگو و قانون و ملاكى است كه رفتار مطابق آنها رفتار مطابق حق است .

نتيجه سوم گفتار احسن و پيروى از احسن شعار جاودانى اسلام در قلمرو شناخت است .

اين شعار مستحكم و پر محتوى برترى شناخت در قلمرو اسلام را براى هميشه تضمين مينمايد . اين شعار بزرگترين مانع از تعصب و جمود در پيش ساخته‏هاى ذهنى است كه مانع پيشرفتهاى مستمر در صحنه طبيعت و انسانست كه به امتداد زمانها گسترده شده است . اين اصل تبعيت از « احسن » در مكتب اسلام چنان مورد تأكيد و تشويق قرار گرفته است كه ميتوان گفت واقعا يكى از شعارهاى اساسى اسلام است . اين مضمون كه انسان مسلم بايد واقعيت را بجويد و توجهى به ابراز كننده آن نداشته باشد ، در منابع معتبر اسلامى فراوان آمده است ، مانند :

اَلْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أهْلِ النِّفاقِ [ج 3 شماره 80 ]( حكمت گمشده مؤمن است ، پس بگير حكمت را اگر چه از منافق باشد . ) با اينكه صفت نفاق در هر كس كه باشد ، دين و انسانيت را از او سلب مينمايد و شديدترين كيفر در قرآن براى منافق تعيين شده است :

اِنَّ الْمُنافِقينَ فىِ الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً [ النساء آيه 145] ( قطعا منافقين در پست‏ترين جايگاه‏هاى آتش قرار خواهند گرفت و هرگز براى آنان ياورى نخواهى يافت .

با اينحال بدانجهت كه ارتباط با واقعيت براى شناخت در اسلام بهر حال مطلوب است ، ميگويد : واقعيت اگر چه از دهان منافق بر آيد ، بايد گرفت و مورد بهره بردارى قرار داد . و بهمين جهت بوده است كه از آغاز ظهور اسلام پيگردى از علم و معرفت مفيد بعنوان يك اصل ضرورى تلقى شده ، مكاتب و مدارس و محافل علمى مانند خود مساجد ، ترويج و مورد احترام قرار گرفتند .

در دوران‏هاى بعدى مسلمانان بدون تقليد به عقايد درونى دانشمندان ، با آنها رابطه علمى برقرار كردند ، و در نگهدارى علم از سقوط حتمى در قرون وسطى و گسترش انواع گوناگونى از دانش و جهان بينى حتى به اعتراف محققان غير مسلمان مهم‏ترين سهم را بعهده گرفتند . بنا بر آنچه كه پى‏يرسو در تاريخ علوم تحت عنوان مشعل بدست عرب افتاد ، بيان ميدارد در قرن سوم و چهارم هجرى در اسپانيا با داشتن هشتاد مدرسه عمومى ( كه تقريبا شبيه به دانشكده‏هاى امروزى بوده‏اند ) كتابخانه‏اى با ششصد هزار مجلد كتاب تأسيس ميشود .

و با نظر به اينكه در آنموقع هنوز صنعت چاپ براه نيفتاده بود ، معلوم است كه بجهت تشويق و تأكيد اسلام چه رنج و مشقت و تكاپوئى براى تأسيس چنين كتابخانه‏اى بعمل آمده است .

يك دستور بزرگ و سازنده براى عميق ساختن شناختها و تعليم مردم به دليل جوئى

يكى از جالب‏ترين اصول اسلامى درباره شناخت ، تحريك و عادت دادن مردم به دليل جوئى و مطالبه برهان درباره قضايائى است كه بعنوان ابراز واقعيات مطرح مى‏شوند . اين دستور بزرگ و سازنده حيات بخش‏ترين عامل براى شناخت معرفتها است كه مغزها را از قرار گرفتن در جاذبه شخصيتها و گروه‏ها و موقعيت‏هاى زمانى و محيطى بر حذر ميدارد . باين معنى كه اسلام شناخت خود واقعيتها را توصيه و مورد دستور قرار مى‏دهد و ارزش هر شناختى را وابسته به ارزش خود آن واقعيت ميداند ، نه پديده‏هائى كه پيرامون عامل و انگيزه و موقعيت‏ها را گرفته و براى ساده لوحان بحساب خود واقعيت گذاشته مى‏شود . البته اين دستور و توصيه مبنى بر تجريد نابجاى واقعيتها از عوامل و پديده‏هاى مربوطه كه در تحقق و كيفيت و كميت آن واقعيتها تأثير دارند ، نمي باشد ، بلكه منظور الزام مغزهاى مردم است به دورى از مايه گذاريها و رنگ آميزى‏هاى واقعيتها بوسيله هر پديده و عاملى كه خارج از متن واقعيت است . اين دستور با دو نوع تحريك در قرآن بيان شده است :

نوع يكم مطالبه دليل و برهان براى هر ادعايى كه بعنوان ابراز واقعيت مطرح ميگردد .

نوع دوم بر حذر داشتن از تقليد و وابسته ساختن شناخت و عقيده بر گذشتگان .

نوع يكم مطالبه دليل و برهان براى هر ادعائى كه بعنوان ابراز واقعيت مطرح ميگردد

آياتى كه اين دستور را بيان ميكند ، فراوانست از آنجمله :

1 وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ اِلاَّ مَنْ كانَ هُوداً اَوْ نَصارى‏ تِلْكَ اَمانِيُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ [البقره آيه 111] ( آن اهل كتاب گفتند : هرگز وارد بهشت نخواهد گشت مگر كسى كه يهودى يا نصرانى باشد ، اينست آرزوهاى آنان ، بگو به آنان برهانتان را بياوريد اگر راستگويان هستيد ) .

2 خطاب به مشركين درباره حليت و حرمت گوشت حيوان كه مرد و زن را در بهره بردارى از آن تفكيك مى‏نمودند و حكم الزامى بردن نام خدا را در موقع ذبح و كشتن فرزندان ، ميفرمايد :

نَبِّئُونى‏ بِعِلْمٍ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ [الانعام آيه 143] ( از روى علم درباره اين مسائل به من خبر بدهيد اگر راستگويان باشيد ) .

در آيه بعدى ميفرمايد :

3 فَمَنْ اَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى‏ عَلَى اللَّهِ كَذِباً لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ اِنَّ اللَّهَ لا يَهْدىِ الْقَوْمَ الظَّالِمينَ [ الانعام آيه 144] ( كيست ستمكارتر از كسى كه بر خدا از روى كذب افترا مى‏گويد ، تا بدون تكيه بر علم ، مردم را گمراه بسازد . قطعا خداوند مردم ستمكار را هدايت نمى ‏كند ) .يعنى گمراه ساختن مردم بدون علم متكى بر مبناى صحيح ظلم به آن مردم است و اين ستمكاران چنان از رحمت الهى مطرودند كه هدايت عام خداوندى كه حتى جمادات از آن بهره‏مندند ، شامل حال آنان نمي گردد .

4 وَ قالَ مُوسى‏ يا فِرْعَوْنُ اِنّى‏ رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ ، حَقيقٌ عَلى‏ اَلاَّ اَقُولَ عَلَى اللَّهِ اِلاَّ الْحَقَّ قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَرْسِلْ مَعِىَ بَنى‏ اِسْرائيلَ [الاعراف آيه 104 و 105] ( و موسى ( ع ) به فرعون گفت : اى فرعون ، من رسولى از پروردگار عالميانم ،شايسته و حتمى است كه من جز حق درباره خدا چيزى نگويم من بينه ( دليلى ) از پروردگارتان آورده‏ام ، پس بنى اسرائيل را با من بفرست ) .

در اين آيه حضرت موسى ( ع ) به مطلب خود دو دليل روشن مي آورد :

دليل يكم متوجه ساختن فرعون به شخصيت صادق و امين و خيرخواه و جنبه الهى خود ( موسى ) كه اگر فرعون درباره اتصاف موسى ( ع ) به اين اوصاف عالى الهى ميانديشيد ، نبوت موسى را از روى دليل مى ‏پذيرفت .

دليل دوم تكيه حضرت موسى ( ع ) به معجزه‏اى بود كه مأمور به ابراز آن بود . اين معجزه اژدها شدن عصاى چوبين و يد بيضاء است ( دست نورانى كه از گريبانش در آورد ) فرعون نيز دليل ارتباط موسى را با خدا مطالبه كرد :

5 قالَ اِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها اِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقينَ [) الاعراف آيه 106] ( فرعون گفت : اگر آيتى آورده‏اى ، آنرا نشان بده اگر از راستگويانى ) ملاحظه مى‏شود كه در آيات قرآنى هم مطالبه فرعون را كه از موسى دليل ميخواست و هم تكيه آن پيامبر را به دليل مطرح مينمايد . با اين نكته كه پيش از آنكه فرعون مطالبه دليل نمايد ، خود حضرت موسى پيشدستى كرده و ادعاى خود را متكى به دليل ابراز ميدارد .

6 اَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِه الِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِىَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلى‏ بَلْ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ [ الانبياء آيه 24] ( يا اينكه آنان بجز خداى يگانه خدايانى را اتخاذ كرده ‏اند ، بآنان بگو برهانتان را بياوريد ،اينست عامل ذكر كسى كه با من است و عامل ذكر كسى كه پيش از من بوده است ، بلكه اكثر آنان حق را نميدانند ، پس آنان از حق اعراض كنندگانند )

7 وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ اِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَأِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ [ المؤمنون آيه 117] ( و هر كس كه با وجود خدا يا با در نظر گرفتن خدا ، خدائى ديگر را مى‏خواند ، براى او برهانى نيست ، جز اين نيست كه حساب او در نزد پروردگارش ميباشد ، قطعا كافران رستگار نخواهند گشت ) .

8 قُلْ اَ رَأَيْتُمْ شُرَكائَكُمْ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ اَرُونى‏ ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فىِ السَّماواتِ اَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْهُ بَلْ اِنْ يَعِدِ الظَّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً اِلاَّ غُروُراً [ الفاطر آيه 40] ( به آنان بگو : آيا ديديد شركائتان را كه جز خدا را ميخوانند ، بمن نشان بدهيد كه آنان چه چيزى را از زمين آفريده‏اند ، يا براى آنان در آسمانها شركتى وجود دارد ، يا براى آنان كتابى داده‏ايم كه از آن كتاب دليلى براى خود داشته باشند ، [ اين خيالات صحيح نيست ] بلكه ستمكاران بيكديگر جز وعده فريبنده چيز ديگر نمي دهند ) .

9 وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ شَهيداً فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ فَعَلِمُوا اَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَروُنَ [ القصص آيه 75] [ و در روز قيامت ] از هر امتى شاهدى ( پيامبرى يا حجتى ديگر ) را بيرون آورديم [ تا شهادت بدهند به اينكه در دنيا رسالت خود را اجراء نموده ‏اند ] پس به كفار و منحرفين گفتيم برهانتان را بياوريد ،پس از آن فهميدند كه حق از آن خداست و هر افترائى كه زده‏اند ، به ضرر آنها بوده است ) .

10 يا اَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جائَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ اَنْزَلْنا اِلَيْكُمْ نُوراً مُبينا [ النساء آيه 174] ( اى مردم ، براى شما برهانى از پروردگارتان آمده است و براى شما نور آشكارى فرستاديم ) .

11 قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ اَرُونى‏ ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فىِ السَّماواتِ اِئْتُونى‏ بِكِتابٍ مِنْ قَبْلُ هذا اَوْ اَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ [ الاحقاف آيه 4] ( به آنان بگو آيا ديديد آنچه را كه جز خدا ميخوانيد ، بمن نشان بدهيد . آنان چه چيزى را از زمين آفريدند ، يا آيا براى آنان شركتى در آسمانها است ، [ براى اثبات ادعاى خود ] كتابى پيش از اين بياوريد [ كه ادعاى شما را اثبات كند ] يا نشانه‏اى از علم بياوريد اگر شما راستگويانيد ) .

12 لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ [ الانفال آيه 42]( تا هلاك شود كسى كه هلاك ميشود از روى دليل و حيات داشته باشد كسى كه حيات دارد از روى دليل ) يعنى هلاكت و رستگارى انسانها روى دليل و بينه و برهان است .

13 شَهْرُ رَمَضانَ اَلَّذى‏ اَنْزَلَ فيهِ الْقُرْآنَ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقانِ [البقره آيه 185] ( ماه رمضانى كه قرآن را در آن نازل كرد ، اين قرآن براى مردم هدايت و دلايلى از هدايت و تفكيك حق از باطل است . كلمه بينه در شكل مفرد و جمع آن ( بينات ) در حدود 70 مورد از آيات قرآنى آمده است .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

اين مبحث از شناخت بدون ترديد يكى از اساسى‏ترين مباحث است كه بدون تصفيه و تحقيق لازم و كافى در آن چيزى جالب توجه در قلمرو شناخت نخواهيم داشت . نتايج بسيار مهمى از آيات مورد بررسى بدست مي آيد كه ما جمله‏اى از آنها را متذكر ميشويم :

نتيجه يكم هر ادعائى كه از بشر صادر ميگردد ، بايد از دليل و برهان برخوردار باشد .

ادعاى بدون دليل نه تنها اثبات نمي شود ، بلكه ممكن است به عللى موجبات اشتباه و خطا ، در معرفت‏ هاى صحيح را نيز بوجود بياورد .مثلا با تكيه به شخصيت گوينده و يا احتياج شنونده به چنان مطلبى كه ابراز ميشود و دليلى ندارد ، يا خوشايند بودن ادعا و غير ذلك . با اين علل شناختهاى بى اساس فضاى معرفتى جامعه را آلوده مي سازد .

نتيجه دوم بد بينى درباره افكار

و عقايدى كه ابراز ميگردد اگر چه مطابق واقعيت بوده باشند . بنظر ميرسد يكى از علل بى توجهى بعضى از اشخاص به مسائل فلسفى همين است كه دعاوى بى دليل كه تنها مستند به ذوق شخصى متفكران است ، در خيلى از مكتبهاى فلسفى وارد شده و حس دليل جوئى آنان را مختل ميسازد .

نتيجه سوم اصرار و تأكيد فراوان به مطالبه دليل و برهان در آيات قرآنى

يكى از روشنترين دلايل الهى بودن دين اسلام و قرآن است كه كمترمورد توجه قرار ميگيرد . اين اصرار و تأكيد بطور قطع اثبات ميكند كه پيامبر اكرم ( ص ) به الهى بودن دينى كه آورده و كتابى كه بعنوان كلمات اللّه براى مردم عرضه كرده است ، ايمان و يقين در حد اعلا داشته است . يعنى هيچ يك از عقايد و احكام دينى و هيچ يك از آيات قرآنى كه پيامبر آورده است ، ادعاى بدون دليل و برهان نيست . نهايت امر اينست كه واحدها و قضايائى كه دليل و برهان را تشكيل ميدهند گاهى مستند به حس و عقل و انديشه منطقى مي باشند .

و گاهى مستند به فطرت و دريافتهاى سالم درونى كه با تعبيراتى گوناگون مانند قلب و بصيرت و روشنائى بيان ميگردند . اين مستند دوم بجهت عموميت و اصالتى كه در روان انسانها دارد ، هرگز با ذوقيات شخصى و پندارهاى بى اساس و خيالات پا در هوا مخلوط نميگردند . بهر حال اصرار شديد در آيات قرآنى به مطالبه دليل حتى درباره مسائل فوق حس و انديشه رسمى و تعقل‏هاى معمولى كه به محسوسات و مفاهيم منتزع از محسوسات تكيه ميكنند روشنترين دليل آنست كه عقايد و احكام اسلامى و آيات قرآنى مستند به دليل و برهان است . پيامبر اكرم با اين اصرار و تأكيد مخالفين مكتب خود را تحريك به مطالبه دليل و برهان از خود مينمايد . و ضمنا همه انسانها را از پذيرش هر گونه ادعاى بدون دليل بر حذر ميدارد . اين جمله كه از ابن سينا نقل ميشود :

من قال او سمع بغير دليل فليخرج عن ربقة الإنسانيّة ( اگر كسى چيزى را بگويد بدون دليل يا چيزى را بشنود بدون دليل ، بايد از جرگه ( گروه ) انسانيت خارج شود . اصلى است كه از قرآن مجيد استفاده شده است . همين ابن سينا كه چنين جمله‏اى را قاطعانه ميگويد ، نمط نهم اشارات را نوشته است كه دريائى از واقعيتهاى معرفتى و عرفانى است كه نه مستند به حواس طبيعى است و نه انديشه و تعقل رسمى راهى به آن دارد ، بلكه همان دريافتهاى فطرت و عقل سليم است كه با تصفيه درون و اراده جدى براى انسان شدن ،مطرح نموده است .

آن جامعه از شناختهاى ضرورى و مفيد برخوردار ميشود كه هيچ فردى و گروهى بدون تكيه بر علم سخنى را نگويد و سخنى را نشنود

آيات مربوط به اين دستور سازنده بسيار زياد است . اين دستور چنين است كه شناختهائى كه در ميان مردم بعنوان معرفتهاى واقعى مطرح ميشوند ، بايد مستند به علم بوده باشند . از آنجمله :

1 وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ اوُلئكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولاً [ الاسراء آيه 36] ( از آنچه كه علم به آن ندارى پيروى مكن ، زيرا انسانها در باره گوش و چشم و قلب مسئول قرار خواهند گرفت . )

2 ها اَنْتُمْ هؤُلاء حاجَجْتُمْ فيما لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحاجُّونَ فيما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ [ آل عمران آيه 66 اين آيه در كتب تفسير بر سه قسم تفسير شده است ، ما تفسير فوق را كه بى اشكال بود انتخاب كرديم ] ( بخود بيائيد اى اهل كتاب ، شما آن كسانى هستيد كه درباره آنچه كه ميدانستيد احتجاج نموديد ، چرا درباره چيزى كه علم بآن نداريد ، احتجاج مينمائيد و خداوند ميداند و شما نميدانيد ) منظور از احتجاج بر مبناى علم ميان يهود و نصارى ، مسائل مربوط به نبوت و شريعت حضرت ابراهيم خليل عليه السلام است كه هر دو طرف آن را پذيرفته بودند و مباحث و احتجاجاتى كه در خصوصيات نبوت و شريعت ابراهيم بميان ميآمده است ، بر مبناى علم به اصول كلى آن بوده است ، اين مباحث و احتجاجات صحيح ميباشد ، ولى يهود و نصارى احتجاج و خصومت ديگرى با همديگر داشتند كه بر مبناى علم نبود و آن اينست كه يهود ميگفت : ابراهيم يهودى بوده است و نصارى ميگفت : ابراهيم نصرانى بوده است ، در صورتيكه ما كانَ اِبْراهيمُ يَهُودِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً وَ لكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ [ آل عمران آيه 61] ( ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى ، بلكه حنيف مسلم بود ، و ازمشركين نبود ) .

3 وَ أِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفى‏ شَكِّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ اِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقيناً [ النساء آيه 157] ( و آنانكه درباره حيات و موت عيسى ( ع ) اختلاف ورزيدند ، درباره اين مسئله شك و ترديد دارند و علمى بآن مسئله ندارند ، مگر پيروى از گمان ، و يقينا عيسى را نكشته ‏اند ) .

4 وَ أِنَّ كَثيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ [الانعام آيه 119] ( افراد فراوانى مردم را با هواهاى خود بدون اينكه علمى داشته باشند ، گمراه ميكنند ) .

5 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فىِ الْلَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ [ الحج آيه 3] ( و از مردم كسانى هستند كه درباره خدا بدون علم به مجادله ميپردازند ) .

6 وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ [ النور آيه 15] ( و با دهانهايتان چيزى ميگوئيد كه علم به آن نداريد ) .

7 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرى‏ لَهْوَ الْحَديثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ [ لقمان آيه 6] ( و از مردم كسانى هستند كه سخنان بى اساس را ميخرند تا مردم را بدون علم از سبيل اللّه ( مسير الهى ) گمراه نمايند ) .

8 وَ قالُوا ما هِىَ اِلاَّ حَياتُنَا الُّدُنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا اِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذالِكَ مِنْ عِلْمٍ اِنْ هُمْ اِلاَّ يَظُنُّونَ [الجاثية آيه 24] [ و آن منحرفين از حق و منكرين معاد ] ( گفتند : چيزى جز همين زندگى دنيوى كه داريم وجود ندارد ، ميميريم و زنده مى‏شويم و ما را جز همين روزگار دنيوى چيزى هلاك نميكند . اين تبهكاران بر اين گفته خود علمى ندارند ، آنان تنها گمانى مى‏برند ) .

نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است

نتيجه يكم گفتن و شنيدن بر غير مبناى علم مورد شديدترين توبيخ در آيات قرآنى است :

ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
و ز سخنها عالمى را سوختند

ز انكه تاريكست و هر سو پنبه زار
در ميان پنبه چون باشد شرار

مولوى آرى ، چه سخنان آراسته و زيباى بدون محتوى و بدون استناد به علم واقع بينانه كه زندگى انسانها را به تباهى كشيده ، حق‏ها را ناحق و ناحقها را حق نموده و كشتارها براه انداخته و ارزشها را دگرگون ساخته است .

اصطلاحاتى پر طنطنه ، جملاتى زيبا ولى با نظر به واقعيت‏ها ، چه بدبختى‏ها و نكبت‏ها كه بر سر بشر فرود آورده است . بلى :

راه هموار است و زيرش دامها
قحطى معنى ميان نام‏ها

لفظها و نامها چون دامها است
لفظ شيرين ريگ آب عمر ما است

مولوى آيا شايسته شديدترين توبيخ و اهانت نيستند كسانى كه چشم بر هم ميگذارند و بدون آنكه بفهمند چه ميگويند و يا با آنكه ميدانند واقعيت خلاف گفته آنان است ، هر چه كه بتوانند ساده لوحان سطح فكر را تحت تأثير اصطلاحات پر طنطنه قرار داده ، حياتشان را تا پوچى مى‏كشانند ؟ آيا شايسته توبيخ و اهانت و طرد شدن از انسانيت نيستند كسانى كه با ابراز علم و نمايشهاى علمى مردم را از علم و واقعيت محروم ميسازند ؟

نتيجه دوم ممنوعيت و حرمت قطعى از پيروى آن ادعاها

و مسائل مطرح شده است كه با دليل و برهان صحيح [ نه مغالطه بافى و سفسطه بازى ] كه موجب علم باشد ارائه نشود . آيه يكم در اين مبحث صريحا گوشزد مى‏كند كه انسان درباره گوش و چشم و قلب [ و ديگر وسائلى كه بران نشان دادن و تماس صحيح با واقعيات ] كه در اختيار انسان قرار گرفته است ،مسئول است . زيرا اين ابزار و وسائل براى تماس و ارتباط صحيح با واقعيات كه ملاك شناخت و گرديدن هستند ، ساخته شده‏اند ، هر انسانى چه بخواهد و چه نخواهد ، حتى چه تفصيلا بداند و چه نداند ، بطور طبيعى در مى‏يابد كه آن وسايل و ابزار براى ارتباط صحيح با واقعيات در صحنه ( حيات معقول » به وى عنايت شده است ، نه براى چيزى ديگر . اين مسئله در مباحث مربوط به حواس مشروحا بررسى خواهد شد . با اين فرض از كار انداختن اين وسائل و فريب دادن خود با منحرف ساختن آنها از فعاليتهاى حقيقى كه دارند ،مساوى مبارزه با « حيات معقول » است كه نوعى خود كشى محسوب ميشود .

نتيجه سوم نبايد بجاى بدست آوردن علم درباره واقعيات بگمان و پندار و توهمات قناعت كرد .

در اول مباحث شناخت از ديدگاه قرآن به اين نكته مهم اشاره كرديم كه قرآن شناخت و معرفت را آن روشنائى ميداند كه « حيات معقول » را تفسير و آنرا از زندگى معمولى نا معقول جدا ميسازد .

با نظر بمعناى « حيات معقول » كه عبارتست از حيات استخراج شده از عوامل بوجود آورنده زندگى همراه با محاسبه عقلانى درباره همه شئون آن ،براى رسيدن بهدف اعلا ، جدى‏ترين واقعيات ميباشد كه با خيال بافى و پندار بازى و توهم گرائى سازشى ندارد . قناعت بگمان بى اساس درباره با اهميت‏ترين مسئله حيات كه آغاز و پايان هدف آنست ، نه تنها مبتنى بر شناخت قابل قبول نيست ، بلكه تباه كننده اصل حياتست كه نمود شناخت بدان داده شده است ، يعنى براى گريز از تكليف آن گمان بى اساس شناخت تلقى شده است اين حقيقت كه كسى كه نمى‏خواهد بداند از كجا آمده است و بكجا مى‏رود و براى چه به اينجا آمده است ؟ و ميخواهد اين سؤالات را با پاسخهاى خيالى و پندارى منتفى بسازد ، او با خويشتن بمبارزه برخاسته است جدى‏ترين حقيقتى است كه براى بشريت مطرح است . با اين بيان ميتوان بهناتوانى اسف انگيز بشرى پى برد كه چگونه از بيان اصول اساسى حيات خود كه بدون علم به كيفيت آغاز و انجام و هدف اعلاى آن ، امكان پذير نيست .

آيا ميتوان « آنچه بايد باشد » را از « آنچه هست » نتيجه گرفت ؟

سه نظريه اساسى در اين مسئله وجود دارد :

1 علم تنها با « آنچه هست » سر و كار دارد و هيچ كارى نمى‏تواند با « آنچه بايد باشد » داشته باشد .

2 علم همچنانكه تفسير و توجيه كننده « آنچه هست » است ، همانطور تفسير و توجيه كننده « آنچه بايد باشد » نيز مى‏باشد .

3 تكليف اين مسئله با توضيح معناى سه عنصر مسئله مزبور ( علم ، آنچه هست ، آنچه بايد باشد ) روشن ميگردد . نخست بايد از يك اشتباه كه ممكن است براى كسانيكه در ابتداى مراحل تحقيق اين مسئله هستند پيش بيايد ،جلوگيرى كنيم آن اشتباه اينست كه چنين نيست كه اگر « آنچه بايد باشد » ها و ديگر ارزش‏ها بوسيله نگرش علمى باصطلاح امروز اثبات نشود ، راه ديگرى براى اثبات آنها باقى نمى‏ماند . اين يك اشتباه بسيار گمراه كننده است كه گروهى فراوان از حمايت كنندگان « آنچه بايد باشد » و ديگر ارزش‏ها را مضطرب و افكارشان را مشوش ميسازد كه راه اثبات علمى آنها را مسدود مى‏بينند ، يا حداقل مى‏بينند كه غالب تحصيل كرده‏ها و تكاپو گران منطقه دانشها چنين تلقى كرده‏اند كه « آنچه بايد باشد » و ديگر ارزشها را نمى‏توان مانند مسائل علمى مطرح نمود . و گروهى ديگر از مغزها را كه كلمه علم بدون روشنائى كامل مفهومش مسخره نموده است ، دست از همه تعهدها و وظايف انسانى و ارزش‏ها برداشته و با خيالى آسوده هيچ نيازى نمى‏بينند كه سر به بالا بلند كنند و احتمالى بدهند كه ممكن است ما فوق لذت جوئى‏ها و خود خواهى‏ها و سوداگريها وظيفه‏اى ديگر داشته باشند . اين اشتباه با توجه به اين حقيقتبر طرف مى‏گردد كه راه اثبات واقعيتها وسيعتر از آن راه باريكى است كه علم بمعناى اصطلاحى آن در پيش پاى ما نشان ميدهد . بعنوان مثال :

1 آنچه را كه بوسيله حواس چه بطور مستقيم و چه بطور غير مستقيم در مييابيم ، واقعيت است و آن دريافت شده بوسيله حواس ساخته شده حواس ما نيست بطوريكه اگر بخواهيد از ارتباط حواس با محسوسات قضيه‏اى بسازيم و بگوئيم مثلا من ماه را مى‏بينم و با اين ارتباط وجود ماه براى من بعنوان واقعيت مطرح است ، قضيه‏اى كاملا صحيح را مطرح كرده‏ايم . بالاتر از اين ،برخى از متفكران بزرگ معتقدند كه هيچ راهى براى اثبات واقعيت خارج از ذهن جز يك دريافت مستقيم و غير قابل استدلال نداريم ، چه رسد به اينكه علم بمعناى اصطلاحى امروزى بتواند آن را اثبات نمايد . عمل ذهنى رياضى واقعيتى است كه در ذهن ما انجام ميگيرد و نتايج عمل رياضى در ذهن ما واقعيتهائى هستند كه قابليت انطباق بجهان خارج از ذهن دارند .

2 انقسام نمودهاى جهان عينى به سه نوع زيبا و زشت و بيطرف انقسام كاملا صحيح است ، ما بعضى از نمودها را زيبا و بعضى ديگر را زشت و برخى ديگر را بيطرف ميدانيم حتى اگر بگوئيم : در احساس زيبائى از يك نمود ،محتويات و شرايط ذهنى ما دخالت ميورزند ، باز اين حقيقت را ميدانيم كه انطباق محتويات و شرائط ذهنى ما بر نمود خارجى كه با خصوصيت عينى خود آنها را تحريك و به درك زيبائى منتهى ميشود واقعيت دارد .

3 انديشه‏هاى منطقى كه وسيعتر از عمل رياضى ذهنى است ، بعنوان بيان كننده نظم درست انديشيدن واقعيت دارند .

4 درك‏هاى وجدانى ما درباره واقعيتهائى فراوان مانند ارتباط مستقيم حواس ما با محسوسات است ، چنانكه با ارتباط مستقيم حواس واقعيت محسوسات را با قطع نظر از تجزيه و تركيب‏هاى حرفه‏اى مى‏پذيريم ، همچنان با درك‏هاى وجدانى واقعيتهائى را مى‏پذيريم ، مانند خود هشيارى ( علمحضورى ) كه واقعيت من را با هر اصطلاحى كه ميتوانيد بيان كنيد بخوبى اثبات ميكند .

5 انقسام دريافتهاى بشرى بر دو قسم : 1 حاصل از ارتباط با « آنچه كه هست » . 2 حاصل از « آنچه بايد باشد » واقعيت دارد .

6 درك و پذيرش اينكه هر دو قلمرو برون ذاتى و درون ذاتى از قانون تبعيت ميكنند ، واقعيت دارد .

7 انقسام رفتار بشرى در زندگى به نيك و بد و مطلوبيت رفتار نيك و منفور بودن رفتار بد واقعيت دارد ، اگر چه نيك و بد دو امر نسبى و قابل تفسيرهاى گوناگون ميباشند .

پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اين را هم بدان

مولوى با اين ملاحظات به اين نتيجه ميرسيم كه اگر ما ملاك مسئله علمى را با شرايطى كه امروز بيان ميكنيم ، در نظر بگيريم در حقيقت نوعى معين و محدود از راه وصول به واقعيت را در نظر گرفته‏ايم و اگر ما بخواهيم راه وصول به همه واقعيتها را در اين راه باريك و معين و محدود منحصر نمائيم نه تنها بايد از درك و پذيرش واقعيتهائى كه نمونه‏اى از آنها را متذكر شديم ، سر باز زده و آنها را پندار و خيالات تلقى كنيم ، بلكه با ناديده گرفتن آنها ، حتى واقع يابى بوسيله علم به اصطلاح معين امروزى هم پوچ و بدون بنياد خواهد بود ،زيرا اگر ما نتوانيم واقعيت بيرون از ذهن را بوسيله دريافت مستقيم اثبات كنيم ، روش علمى اصطلاحى ما هم خيالى بيش نخواهد بود . اگر ما نتوانيم واقعيت محسوسات را بوسيله ارتباط مستقيم حس با محسوس اثبات كنيم ،موضوعى براى تجربه و مشاهده نخواهيم داشت . در اينمورد سخنى با اهميت را كه از دكارت نقل ميشود ، بياد ميآوريم كه ميگويد : « اگر كسى بخواهد اجازه بدهد كه در وجود خدا شك كند ، قدرت ندارد كه بديهى ‏ترين اصل رياضى را اثبات نمايد » زيرا اگر كسى بتواند در واقعيت وجود علت ترديد كند ، قطعا وجود معلول نيز براى او مشكوك ميباشد ، اين شك از واقعيت جهان هستى به موجوديت انسان و درك و دريافتهاى او نيز سرايت خواهد كرد پس بايد گفت : روش علمى با شرايط خاص كه مخصوصا در فضاى جوامع صنعتى امروز حاكميت پيدا كرده است ، نوعى از طرق واقع يابى است كه بسيار با اهميت بوده حتى اگر بتوانيم زيبائى را در نوع ارتباط با واقعيات بكار ببريم ، يكى از زيباترين انواع ارتباط با واقعيات ميباشد [ اصطلاح خاص علم در دوران ما در برابر ساير وسايل واقع يابى ، بى شباهت به اصطلاح عقل نظرى در برابر ساير وسايل دريافت واقعيتها نيست ، چنانكه عقل نظرى كه فقط با تجريد و تنظيم مقدمات براى وصول به نتايج سر و كار دارد ، نميتواند ساير وسايلى را كه ما را با واقعيتها مرتبط ميسازند ، نفى كند ، همچنين روش علمى به اصطلاح امروزى ، اگر چه عقل نظرى يكى از ضرورى‏ترين وسايل واقع يابى ميباشد] .

اكنون برميگرديم به پاسخ سئوالى كه مطرح نموده‏ايم ، سئوال اينست كه « آيا ميتوان » « آنچه بايد باشد » را از « آنچه هست » نتيجه گرفت ؟ پاسخ باين سئوال احتياج به تحليل و ريشه گيرى « آنچه بايد باشد » دارد . اگر فرض كنيم كه « آنچه بايد باشد » راستگوئى است كه عكس آن منفور بودن دروغگوئى است . تحليل ما بصورت زير در ميآيد :

1 بايد راستگو باشيم . چرا ؟

2 براى اينكه راستگوئى عامل اطمينان در روابط زندگى اجتماعى است .

چرا بايد عامل اطمينان در زندگى اجتماعى وجود داشته باشد ؟ [ اين سئوال ممكن است دو مسئله را مطرح كند ، يكى مسئله‏اى است اصلى . دوم مسئله‏اى است فرعى . ]

3 مسئله فرعى عبارتست از ضرورت وجود اطمينان در روابط زندگى اجتماعى . مسئله اصلى عبارتست از ضرورت خود زندگى اجتماعى ، به اين معنى كه ما زندگى اجتماعى را ضرورى بدانيم ، حتما و بالضروره بوجود آوردن اطمينان بوسيله راستگوئى و ممنوعيت دروغگوئى ضرورت دارد .چرا بايد زندگى اجتماعى را بپذيريم ؟

4 ابعاد گوناگون حيات ما فقط در زندگى اجتماعى به فعليت ميرسد و ما ميتوانيم از آن ابعاد هم در برطرف ساختن آفات و موانع حيات خود بهره بردارى كنيم و هم ميتوانيم امتيازات وجودى خود را تحصيل نمائيم .چرا چنين فعاليتى بعنوان به فعليت رساندن ابعاد گوناگون حيات ضرورت دارد ؟

5 براى اينكه واقعيت حيات براى به فعليت رسيدن آن ابعاد ميجوشد .چرا ما بايد اين جوشش را پاسخ مثبت بدهيم ؟

6 براى اينكه حيات لزوم ادامه خود را كه مستلزم گسترش ابعاد آنست ،در ذات خود دارد . چرا ما بايد اين اقتضاى ذاتى حيات را پاسخ مثبت بگوئيم ؟ اينست آخرين « بايد » كه در تحليل و ريشه گيرى همه « آنچه بايد باشد » ها كه در برابر ما قرار مى‏گيرند ، پيش ميآيد . اين « بايد » نهائى يك « چرا » ى نهائى نيز بدنبال دارد كه در همين شماره اخير مطرح نموديم . در برابر اين « چرا » ى نهائى ميگوئيم : اين « چرا » نمى‏تواند منطقى بوده باشد همانگونه كه چرا شكل مثلث مركب از سه ضلع است ، نمى‏تواند « چرا » ى منطقى بوده باشد ، زيرا اگر شكلى را مثلث فرض كرديد ، سه ضلعى بودن ذات آن است ، چنانكه اگر كوه فرض كرديد دو پديده فراز و نشيب را در هويت آن فرض كرده‏ايد . حال مى‏گوئيم : حيات آن پديده‏ايست كه اقتضاى بقاء و ادامه خود را در ذات خود دارد . لطفا دقت فرمائيد كه ميگوئيم : « اقتضاى بقاء و ادامه » و نميگوئيم تمام هويت حيات ، مانند مثلث و سه ضلع . درك اين اقتضاء در پديده حيات درك « آنچه هست » ميباشد . روشنترين دليل اين مدعا اينست كه دفاع همه جانداران از حيات خود و از آنجمله انسان بشرط آنكه درباره حيات خود دچار احساس شكست نشده است ، از نوع فعاليت جبرى و باز تابى بوده واحتياجى به انديشه و اراده لزوم ادامه حيات ( با الزام « بايد » ) ندارد در آنهنگام كه صداى شكستن سقفى را كه زير آن نشسته‏ايم مى‏شنويم و اطمينان پيدا مى‏كنيم كه آن سقف در حال فرو ريختن است و ميدانيم كه اگر سقف فرو ريزد ما را هلاك خواهد ساخت ، همه ما فورا پا بفرار گذاشته و نمى‏نشينيم كه عامل نابود كننده حيات ما با جريان طبيعى خود ، جريان حيات ما را قطع كند . اين گريز و فرار چنانكه گفتيم نه از مقوله كارهاى اختياريست و نه اعتيادى و نه ارادى بهر معنى كه در نظر گرفته شود ، بلكه يك حركت جبرى خالص است كه باز تاب ناميده مى‏شود .

در اين بازتاب انسان در نهايت مراحل رشد و كمال با يك كرم نا چيز تفاوتى ندارد و همه جانداران در هنگام احساس عامل مزاحم حيات اين بازتاب را نشان خواهند داد . بازتاب فرار از زير سقفى كه فرو ميريزد همه آنان را كه در زير سقف نشسته‏اند به فرار از آن محل مجبور خواهد كرد بدون اينكه فرقى در ميان آنان وجود داشته باشد ، همانطور ابو العلاء معرى و خيام و آلبركامو بازتاب نشان خواهند داد كه داروين و كلوديرنار و اوپارين و شوپنهاور . و هيچيك از اين انسانها در زير آن سقف در حال فرو ريختن به اين انديشه نخواهند پرداخت كه خوب بياييد آقايان اولا بحث كنيم و ببينيم آيا بقاء و ادامه حيات بعنوان مقتضى در ذات حيات وجود دارد تا از جمله « آنچه هست » ها باشد ؟ يا اينكه چنين چيزى وجود ندارد و فرار ما از زير اين سقف احتياج به قبول فرمان « آنچه بايد باشد » دارد كه اگر اين احتمال دوم اثبات شد ، تازه بايد ببينيم . . . پذيرش اين « بايد » جبرى است يا ارادى ؟ پس فرار از عامل مرگ براى يك حيات طبيعى معلول آن اقتضاء است كه در ذات آن حيات وجود دارد ، بنا بر اين فرار باز تابى است مستند به « آنچه هست » از طرف ديگر گمان نمى‏رود حتى يك روانپزشك يا يك زيست شناس با درك طبيعت حيات ، خودكشى را بعنوان يكى از پديده‏هاى ملايم طبيعت حيات بداند ، زيرا آنان بخوبى ميدانند كه اقدام به خود كشى از جريانى غير طبيعى بوجود ميآيد كه عبارتست از افسردگى حيات و خشكيدن ريشه‏هاى حيات يا احساس محروميت از آن امتياز كه بجهت اهميتش جزئى از طبيعت حيات تلقى شده است . در اينجا دو تعبير ادبى لطيف « نه علمى محض » وجود دارد كه ميگويد :

1 « خود كشى كننده نخست ميميرد و سپس با حركات جبرى جان كندن دست بخود كشى ميزنند » .

2 « منطقه حيات آن منطقه ممنوع الورود است كه براى شكستن خلاف طبيعى آن ، كلنگ و تيشه‏اى لازم است كه از آرمانها تخيلى حيات كه به غلط ركن اساسى حيات تلقى شده و با شكست روبرو شده‏اند ، بكار بيفتد و آنرا نابود بسازد . با اين ملاحظات ، پاسخ نهائى ما در برابر « چرا » ى نهائى به « آنچه هست » ميرسد . يعنى سئوال از اينكه چرا ما بايد به حيات خود ادامه بدهيم ؟

اين پاسخ را ميشنود كه « حيات مقتضى ادامه خود را در ذات خود دارد » اكنون اين مسئله مطرح ميشود كه بالاخره بشر ميتواند از ادامه حيات خود جلوگيرى نموده و آنرا نابود بسازد ، خواه اين توانائى را اراده بيمار گونه بناميد و خواه چيز ديگر . بنا بر اين ، اين قضيه كه « بايد به حيات خود ادامه داد » مستند به ضرورتى ناشى از « آنچه هست » نمى‏باشد . پاسخ اين مسئله با نظر به مجموع مطالب گذشته روشن مى‏شود كه حاصل آن اينست : درك و پذيرش اين قضيه « مقتضى حيات ادامه آن است » متكى است به « آنچه هست » و اما اينكه « بايد در بهداشت و تنظيم اراده براى ادامه حيات كوشش كرد ، متكى به « آنچه هست » نبوده و به تكيه‏گاه ديگرى نيازمند است . اين تكيه‏گاه در لزوم ادامه حيات انسانها از دو ديدگاه مختلف مطرح مى ‏شود :

ديدگاه يكم محبوبيت و مطلوبيت مختصات مثبت خود حيات است كه عامل ادامه آن ميباشد و عاملى فوق محبوبيت و مطلوبيت مختصات مثبت خود حيات وجود ندارد . اين ديدگاه در قرن نوزدهم براى افكار غالب متفكران مغرب زمين و مقلدان آنان در مشرق زمين باز شده و با اين جمله كه ما بايد در ادامه حيات روى پاى خود بايستيم و قدرت زندگى كردن را تحصيل نمائيم ، صريحا يا كناية خود را بى‏نياز از فلسفه هدف حيات قلمداد مي كنند . و چون عاملى فوق خود حيات طبيعى براى لزوم ادامه حيات سراغ ندارند ، لذا محبوبيت و مطلوبيت حيات منتهى به قدرت و لذت گشته ،آنانرا كه بهر وسيله ممكن ميتوانند از قدرت و لذت برخوردار شوند ، شايسته حيات و آنانرا كه از قدرت و لذت محرومند ، ممنوع از حيات تلقى ميكنند .اين نتيجه فاسد در اين ديدگاه وجود دارد اگر چه آنرا اظهار ننمايند .

ديدگاه دوم از آن الهيون است كه ميگويند : تكيه گاه اين قضيه ( بايد براى ادامه حيات در بهداشت و تنظيم اراده كوشش كرد ) خدا است كه حيات را در جانداران از گذرگاه قوانين طبيعى دميده است . البته اين « آنچه بايد باشد » مستند به « آنچه هست » طبيعى نيست كه در مجراى علم به اصطلاح امروزى قابل بررسى باشد ، [ آن مجراى علمى كه فقط قسمتى از كيفيت ارتباطات ما را با واقعيتها توصيف ميكند ] بلكه مستند به حكم فطرت ناب و آن عقل سليم است كه اگر در واقعيت راهنمائى آنها ترديد كنيم ، نه تنها هيچ هدفى قابل قبول براى زندگى نميتوانيم اثبات كنيم ، بلكه حتى از پاسخ سوفسطائى‏ها درباره اثبات واقعيت خارج از ذهن نيز ناتوان خواهيم بود . بدين ترتيب همه اصول اخلاقى و قضاياى ارزشى انسانى مانند عدالت و حق شناسى و تعديل خود خواهى و مقاومت در برابر ناگواريها و نباختن خود در مقابل لذايذ محاسبه نشده قابل تحليل به دو عنصر اساسى ميباشد :

عنصر يكم « آنچه هست » است كه مستند به استعدادها و ابعاد ذاتى انسان است كه واقعيت آنها را با بروز عالى‏ترين اوصاف و امتيازات انسانى در طول تاريخ مشاهده ميكنيم . اگر انسانها استعداد عادل شدن را نداشتند ،اينهمه انسانهاى عادل از كجا بوجود آمده ‏اند ؟ و دستور به عادل شدن موجودى كه استعدادش را نداشته باشد ، خلاف منطق است . اگر استعداد حق شناسى در ذات انسان وجود نداشت ، اينهمه حقشناسان كه آبرو بر تاريخ انسان بخشيده‏اند ، از كجا بوجود آمده‏اند . اگر استعداد تعديل خودخواهى و تبديل خود طبيعى به خود انسانى در آدميان نبود ، اينهمه انسانهاى رشد يافته از كجا بوجود آمده ‏اند ؟

عنصر دوم « آنچه بايد باشد » اين « بايد » اگر چه بيك اعتبار به « آنچه هست » منتهى ميشود و آن عبارت از اشتياق به رشد و تكامل است كه با انواع و اشكال گوناگون در درون انسانهاى مسخ نشده و طبيعى شعله‏ور است ، ولى از آنجهت كه خاموش شدن اين شعله دائما در معرض بادهاى طوفانى خود خواهى و لذت پرستى‏ها قرار گرفته و آنانكه بتوانند آن بادهاى طوفانى را فرو نشانيده و شعله الهى را از خاموش شدن نجات بدهند ، در اقليت مي باشند ، لذا يك « بايد » فوق اقتضاى طبيعى محض ( كه ميگويد بايد زندگى از تكامل دائمى برخوردار باشد ) ضرورت دارد ، اين « بايد » فقط مستند به خدا است كه همان اقتضاى طبيعى تكامل انسان را كه آنرا شعله ربانى اصطلاح نموديم ، در مشتى عناصر مادى بوجود آورده است . با قطع نظر از مطالب فوق ، راه ديگرى براى اثبات علمى بودن مسائل اخلاقى و فضيلت و شرافت و معنويت انسانى داريم كه متأسفانه ناديده گرفته ميشود . آن راه عبارتست از بيان قضاياى اخلاقى و ديگر ارزشها در صورت قضاياى شرطيه كه روشنگر روابط ضرورى ميان مقدم و تالى ( قضيه اول و قضيه دوم ) ميباشد . بدين ترتيب كه اگر رشد روحى مطلوب است ، عدالت لازم است . و ميتوان همين قانون را در شكل قضيه حمليه نيز بيان كرد : عدالت براى رشد روحى ضرورت دارد . اين قانون اگر چه لزوم حتمى رشد روحى را اثبات نميكند ، ولى با فرض لزوم و مطلوبيت رشد ، ضرورت عدالت را بعنوان يك رابطه ضرورى علمى ايجاب مينمايد ،همين جريان در همه قضاياى علمى محض وجود دارد ، زيرا هيچ قانون علمى وجود يا ضرورت موضوع خود را تضمين نمي كند . اصل رياضى 4 2 2 هيچ كارى با آن ندارد كه مغزى بايد وجود داشته باشد كه بطور حتم 2 2 را درك كند

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد۷

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=