قدرت يعنى چه ؟
نخست عباراتى را در توضيح عنوان بحث نقل ميكنيم كه از يك نويسنده مغرب زمينى است ، [ مغرب زمينى كه در مغز مقدارى از مردمانش چنين رسوب كرده است كه در تكاپوى تاريخ به عالىترين قله تكامل رسيده و مردم ديگر جوامع در دنبال آنان حتى هنوز به گردشان هم نرسيده اند : ] « البته در مسائل برخورد با حيوانات ، اعمال قدرتها بسيار ساده و عريان نمايش داده مى شود ، زيرا در اين موارد ، ديگر نيازى به نيرنگ و پنهان كارى نيست . وقتى كه خوكى را كه با طناب بسته شده نعره ميزند و نالان است با اهرم بلند كرده در كشتى قرار مى دهند در اينجا يك قدرت فيزيكى مستقيماً روى اين حيوان وارد آمده است و يا هنگامى كه آن « خرضرب المثل » معروف بدنبال يك قطعه هويج فرسنگها نفس زنان و عرقريزان مي دود ، ميتوان چنين گفت كه اين حيوان متقاعد شده است عمل مزبور متضمن منافعى براى اوست . حد فاصل اين دو حالت حيوانات نمايشى قرار گرفته اند كه در آنها اطوار و عادات مختلف در مقابل پاداش و مجازات ايجاد گرديده است .
همچنين در حالت ديگر جريان كشتى ، سوار كردن گله گوسفند را ميتوان مثال زد وقتى گوسفند پيشرو با زور از دروازه عبور دادهشد بقيه آنها با آرامش كامل بدنبال او روان ميگردند ، كليه انواع قدرتنمائىهاى مذكور در جامعه بشرى هم متداول است . نحوه معامله با خوك معادل اعمال قدرتهاى خشونتآميز نظامى و پليسى است . داستان خرى كه به طمع هويج دوان است ، مسئله قدرت تبليغات را نشان ميدهد . نمايشات حيوانات دستآموز ، با چگونگى قدرت تعليم و تربيت قابل قياس ميباشد . موضوع دنباله روى گوسفندان از پيش رمه ،همانا قدرتهاى حزبى و نقش رهبرى معمول در احزاب است ، اجازه بدهيد از ص 60 تا 72 مباحث مشروحى را درباره « حق و باطل از ديدگاه قرآن » مطرح نموده ايم ، مراجعه شود .
اين مثالها را با جريان هيتلر مقايسه كنيم : برنامه حزب نازى در حقيقت همان هويج و نقش « خر ضرب المثل » را طبقات محروم و متوسط جامعه آلمان ايفاء مينمودند ، « سوسيال دمكراتها » و هيندنبرگ در حقيقت همان وظيفه « گوسفند پيشرمه » را انجام داده اند . « خوك طناب بسته » انبوه قربانيانى بودند كه در اردوگاههاى كار اجبارى و كورههاى آدمسوزى فدا شدند ، حيوانات دست آموز هم افرادى بودند كه به نمايشاتى از قبيل سلام دادن به شيوه خاص « نازى ها » در كوى و برزن هنرنمائى مي كردند » [ قدرت برتراندراسل ص 85 و 86 ترجمه آقاى هوشنگ منتصرى] مفهوم جملاتى كه نقل كرديم ، احتياجى به توضيح ندارد ، همين مقدار كافى است كه متفكرى مانند راسل مجبور شده است كه در اين عبارات انسانها را در بهرهبردارى از قدرت ، كه بنياد همه حركات و نمودها در دو قلمرو انسان و جهان است ، به چهار قسمت تقسيم نمايد :
1 خوكى كه با اجبار و زوزهكشان تسليم خواسته قدرت ميشود .
2 خر بينوا كه براى يكقطعه هويج نفسزنان و عرق ريزان فرسنگها ميدود .
3 گوسفندانى كه به دنبال گوسفند پيشرمه بدون اينكه بدانند كجا ميروند ،ميدوند .
4 حيوانات دست آموز با تعليم و تربيتهاى توجيهى و تلقينات و انگيزگى آداب و رسوم حركت مي كنند ، اين تقسيم بندى را اهانت به عالم بشريت تلقى نكنيد ، زيرا وقتى كه فلسفه قدرت در طرز تفكرات امثال ماكياولى قدرتمند را تا حد خدائى بالا به برد وقتى كه يك قدرتپرست براى نابود كردن تقريباً پنجاه و پنج ميليون انسان فيلسوف ميشود و ميگويد « و اگر ما به قانون طبيعت احترام نگذاريم و اراده خود را به حكم قوىتر بودن برديگران تحميل نكنيم روزى خواهد رسيد كه حيوانات وحشى ما را دوباره خواهند دريد . » وقتى كه منطق امثال آقاى راسل ، وجدان كمالجوى آدميان را ساخته اجتماعات تلقى مي كند و اصالت فريادهاى وجدان را درباره هدف اعلاى هستى كه ورود به جاذبه ربوبى است مشكوك جلوه ميدهد ، طبيعى است كه تقسيم انسانها به چهار نوع حيوانات هم بازگو كننده ارزشها و شخصيت آدميان تلقى خواهد گشت . ميبايست از آقاى راسل پرسيد شما كه جريان طبيعى قدرت را در دست از انسان بيخبران ضد بشرى كه در عين ناتوانى قدرتمند ناميده ميشوند ، با اين سادگى تفسير ميكنيد ، ضمناً براى حفظ بيطرفى خود اقلااين حقيقت راهم گوشزدكنيد كه قدرت ديگرى هم درتاريخ زندگى بشرى مشغول فعاليت است كه عامل تحرك ميليونها انسان رشد يافته در مسيرانسانيت ميباشد .
جريان اين قدرت ، قسم ديگرى از انسانها را نشان مي دهد كه زندگى خود را با احساس تعهد برين و مسؤليت در برابر عوامل « حيات معقول » خود و جامعهشان سپرى مي كنند و ما تا بتوانيم آن قدرت ناآگاه را كه دائماً بعنوان آلت دست قدرتمندان و تقسيم انسانها به چهار نوع حيوان ( خوك و خر و حيوانات دست آموز و گوسفندان دنباله رو گوسفندان پيشرمه ) بكار ميرود ، با قدرت رشد يافتگان در بوجود آوردن « حيات معقول » تصفيه و مورد بهره بردارى قرار بدهيم . قدرت را كه مفهوم بسيار وسيعى دارد ، مي توان چنين تعريف كرد كه قدرت عبارت است از عامل حركت و دگرگونى در اشكال مختلف آن ،هيچ ترديدى در اين نيست كه قدرت يكى از واقعيات جهان هستى در قلمرو جهان و انسان است و از ديدگاه وسيع مي توان گفت : گرداننده طبيعى انسان و جهان ، قدرت در اشكال گوناگون آنست .
بنابراين ، قدرت ذاتاً . و با نظر به هويت آن ، واقعيتى است در حد اعلاى ضرورت ، براى براه انداختن تحول و دگرگونى هاى جهان هستى و انسان ، قدرت به اين معنا نه تنها در برابر حق صفآرائى نمي كند ، بلكه خود مصداق با عظمتى از حق است .اگر همين مصداق با عظمت حق را كه قدرت ناميده ميشود در حال ارتباط با انسان در نظر بگيريم ، يعنى انسان را كه قدرتى بدست آورده است ، منظور نمائيم ، دراين صورت است كه قدرت يا بصورت عامل سازنده برمى آيد و حق را در نمودهاى معينى از زندگى بشرى مجسم ميسازد و يا بصورت عامل ويرانگر درمي آيد ، و در اين صورت مي تواند حاميان حق و پيروان آنرا از قلمرو نمود هاى فيزيكى جهان هستى بركنار نمايد ، نه اينكه خود حق و شخصيت پيروان آن را با شكست و نابودى مواجه بسازد . و در آن هنگام كه انحراف انسانها از حق ، حتى قدرت را كه عالىترين عامل سازندگى ها است ، مورد سوء استفاده قرار مي دهد ، هويت واقعى قدرت و ضروت آنرا در عرصه حيات ،پليد و زشت مي نمايد و آنرا رويا روى حق قرار مي دهد . در آن موقع كه قدرت بوسيله عوامل طبيعت و موقعيت ضعف انسانى ، آسيب بر حيات انسانها وارد مي سازد ، اگر ناشى از بى تفاوتى و مسامحه كارى هاى خود انسانها نباشد ،يك جريان طبيعى است كه در عالم طبيعت صورت گرفته است ، اگر چه « حيات محورى » انسانها در قضاوت درباره عمل مزبور ، قدرت را زشت و پليد تلقى ميكند ، ولى از ديدگاه منطقى چنين آسيبى كه در جريان رويدادهاى طبيعت بوسيله قدرت نا آگاه بر حيات آدميان وارد ميشود ، نه خير است و نه شر ، نه زشت است و نه زيبا ، بلكه يك جريان قانونى در طبيعت است كه بدون آگاهى به :
( حيات محورى انسانها در قضاوت ) كار خودش را انجام داده است . بعنوان مثال : يك كوه آتشفشانى كه مردم ساكن در دامنه آن توانائى مهاركردنش را ندارند ، نه بد است و نه خوب ، بلكه قدرتى است نا آگاه كه بطور جبر طبيعى به فعاليت افتاده ويرانگرى به بار آورده است .
قدرت آن واقعيت ناآگاه است كه از ديدگاه عامل اساسى بودن همه حركات و دگرگونى ها ، مصداقى از حق است ، لذا نه پيروز ميشود و نه شكست مىخورد . زيرا در آن هنگام كه قدرت بطور ناآگاه مقاومت موجودى را درهم مي شكند ، احساس شكستن موجود مقابل آنرا شاد و خندان نمى سازد ، تا آنرا پيروزى تلقى نمايد . بلكه اين انسان است كه قدرت را به بازى مي گيرد ،چنانكه همين انسان موجوديت خود را هم به بازى مى گيرد و رسيدن به خواسته هاى خود را پيروزى و محروميت از آن را شكست مي داند . شما مى توانيد نامحدود بودن حماقت انسان را در بهرهبردارى از قدرت در عبارات يك قدرت پرست مطالعه فرمائيد .
راسل مي گويد : « بعنوان مثال در اين زمينه ميتوان گفتار موسولينى را در آن زمان كه بعنوان خلبان در جنگ حبشه شخصاً شركت نموده ، درباره جنگ شنيد : « ما تپه ها را كه از جنگلهاى سرسبز پوشانده شده بود ، به حريق كشانديم ، مزارع و دهكدهها به هنگام سوختن در عين حال كه گمراهكننده بود ، ما را بسيار سرگرم ميكرد . . . بمبها به مجرد اصابت با زمين منفجر شده ، دود سفيد و شعله هاى عظيمى از آنها بلند مى شد و بلا فاصله علفهاى خشك شروع به سوختن مى كردند . . . خدايا به ياد دارم كه چهار پايان به چه شتاب و هراسى فرار مي كردند . . . وقتى كه مخازن بمب خالى شد ،خوشحالى من از آن جهت بود كه مجبور شدم با دستهاى خود تيراندازى كنم . . .
ميدانيد خيلى خوش آيند بود وقتى كه توانستم سقف پوشالى كلبهاى از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدفگيرى نمي شد ،هدف قرار دهم . ساكنين كلبه بعد از مشاهده عمل قهرمانى من ، مانند ديوانگان فرار را بر قرار ترجيح دادند . . . پنجهزار نفر حبشى در حاليكه بوسيله دايرهاى از آتش محاصره شده بودند ، اجباراً به انتهاى خط آتش رانده شدند : آنجا كه جهنم سوزانى برپاشده بود » [ 1 ]
[ 1 ] قدرت برتراندراسل ترجمه آقاى منتصرى ص 70 و 71 نقل از موسولينى جاى بسى تعجب است كه راسل پس از نقل عبارات فوق از موسولينى ، بدون اينكه به تحليل عبارات بهپردازد و معناى بهرهبردارى از قدرت را در جنگ و كشتار آدميان توضيح بدهد ، باين مقدار قناعت ورزيده است كه بگويد : « با اين ترتيب ملاحظه مى كنيم كه در رهبرى ها چه تناقضات عميقى از نقطه نظر روانى وجود دارند ، آنجا كه سخنرانان براى موفقيتهاى خود احتياج به درك مستقيم روانشناسى دارند ، هوا نوردانى از قبيل موسولينى لذت روانى را از حريق و قتل طلب مى كنند ، چنين بنظر ميرسد ناطق و آشوبگر مزبور ، از گروه كهنه و قديمى قدرتطلبان است ، در صورتيكه تقاضا مى كنم مطالعه كننده محترم در هرگونه شرايط ذهنى كه باشد ،اين عبارات موسولينى را حداقل دوبار قرائت فرمايد . حالا با تحليل مختصر در اين مورد مى توانيد مسخ شدن قدرت را در مغز اين بيماران روانى كه حتى از قدرت خود براى فرار از تيمارستان براى پرواز در فضا و بمباران جانهاى آدميان استفاده ميكند دريافت نمايد :
1 « مزارع و دهكدهها به هنگام سوختن در عين حال كه گمراه كننده بود ما را سرگرم ميكرد » يعنى شعله ها و دودهاى عادى و غليظ اگر چه جمجمه ها و قلبها و ديگر اعضاء بشر بىپناه را از ما مخفى ميكرد و بدين جهت ما را از رسيدن به هدف و فلسفه زندگىمان محروم ميساخت « ولى ضمناً اين مزيت را هم داشت كه از اشكال جالب تباه شدن قدرتى كه طبيعت در مزارع و گلها و مواد حيات انسانها و ساير جانداران بوديعت نهاده است ، سرگرم و سرخوش و مست مي گشتيم
2 « خدايا بياد ميآورم كه چهارپايان به چه شتاب و هراسى فرار مي كردند » اولا اين نكته را در نظر بگيريم كه كلمه « خدايا » در اين جمله با نظر به جملات پيش و پس از روى خوشحالى و شدت لذت گفته شده است ، مانند اينكه يك پرستار در نتيجه تلاش و كوششى كه انجام داده و بيمار را از مرگ حتمى نجات داده است ، ناگهان و بى اختيار از روى خوشحالى زياد كلمه « خدايا » را بر زبان جارى نمايد
خداوندا ، اين كدام خدائى بوده است كه در مغز اين بيمار روانى جلوه كرده ، چنين دستور ضد انسانى و ضد خدائى را بر اين قدرت طلبان امروزى قدرتشان را بر اساس مكانيزم مخصوص عصر جديد استوار كرده اند » آقاى راسل به مقايسه رهبران از نظر روانشناسى قناعت نموده مطلب مهمى را كه بيان مي كنند اين است كه : قدرتطلبان قديم از سوزاندن و قتل لذت ميبردند كه موسولينى از گروه آنها است و قدرتطلبان جديد قدرتشان را بر اساس مكانيزم عصر جديد استوار مي سازند « و گويا راسل با اين اكتشافات كه توضيح واضحاتست در صدد ريشهكن كردن جنگها برآمده و مؤسسه صلح را بنيانگذارى كرده است .نابكار قرون و اعصار تعليم نموده است كه وحشت و هراس جانداران براى دفاع از جان خود كه نمونه اى از تجليات مشيت الهى در كره خاكى است ،سرتاسر سطوح روانى او را با لذت و نشاط لبريز بسازد و او را بياد آن خدا بياندازد ؟ آيا جنايتى بالاتر از اين سراغ داريد كه اين نابخرد قرون خداوند بزرگ را كه خلقت را براى تكامل بوجود آورده و هم سطوح روانى انسانها را با آب حيات محبت سيراب ساخته است ، در موقعيت سوزاندن انسانها بياد بياورد و به اين ترتيب محبت خداى آفريننده حيات را از روح انسانها بزدايد و آنان را از خدا بيگانه بسازد و براى لزوم بيگانگى از خدا دليل مكتبى بوجود بياورد ؟
3 « وقتى كه مخازن بمب خالى شد ، خوشحالى من از آن جهت بود كه مجبور شدم با دستهاى خود تيراندازى كنم » آرى شما نميدانيد روياروئى مستقيم با جمجمه و قفسه سينه آدميان براى نابودى جانهاى آنان چه لذتى دارد خبط و اشتباهى كه طبيعت در اين كارزار مرتكب مى شود ، اين است كه مختل شدن تركيب خاص كالبد و گريز جان آدمى فوراً « و با شتابى بيش از سرعت نور از آن كالبد ، نمى گذارد امثال موسولينى مدتى از تماشاى بهم پيچيدن جان و تلاش بسيار تلخ لحظات پرواز جان از بدن لذت ببرد وضع روانى موسولينى در اين عبارت نشان ميدهد كه از ضرورت بكاربردن سلاح در كشتار آدميان احساس ناراحتى مي كرده است ، آرزوى جدى او اين بوده است كه قفس كالبد آدميان را بطور مستقيم با امواج آتشزاى مغزش متلاشى كند نه با بمب و تفنگ ؟
4 « ميدانيد خيلى خوش آيند بود وقتى كه توانستم پوشالى كلبه اى از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدفگيرى نمى شد ، هدف قرار دهم . ساكنين كلبه بعد از مشاهده عمل قهرمانى من مانند ديوانگان فرار را برقرار ترجيح دادند » اگر موسولينى ميدانست كه طبيعت درآن سرزمين كه موسولينى بامتلاشى كردن مغزها و دلهاى آدميان به مقام قهرمان قهرمانان رسيده بود ، آن درختان را با قوانين حياتبخش خود از روى آگاهى و عمد بلند و برومند ساخته و كلبه هاى آدميان را مخفى نموده بود ،قطعاً پس از فراغت از ريختن آخرين قطرات خون آن مردم ، لوله هاى اسلحه اش را بطرف خود طبيعت برميگردانيد و حساب آنرا هم بدستش مي داد .
5 « پنچ هزار نفر حبشى در حاليكه بوسيله دايرهاى از آتش محاصره شده بودند اجباراً به انتهاى خط آتش رانده شدند ، آنجائيكه جهنم سوزانى برپا شده بود . » در اينجا ديدگاه موسولينى پس زيباتر از مناظر قبلى شده است زيرا ميديده است كه جانهائى كه ديروز در قلمرو حيات آزادانه حركت ميكردند ، امروز در اين ديدگاه آن پنجهزار جان براى پيدا كردن پناهگاهى از آتش جسمانى ، به ميان شعله هاى جهنمى ميگريزند .خداوندا ، اگر آن پنج هزار نفر شعله هاى تباه كننده روح را در درون موسولينى مي ديدند بكجا فرار مي كردند ؟
توضيحى درباره بيمارى احساس قدرت مستقل و مطلق
تصور اينكه يك فرد يا گروهى از انسانها ميتوانند داراى قدرت مستقل و مطلق بوده باشند ، تصور عاميانه ايست كه به هيچ منطق صحيحى مستند نمي باشد ، بلى ، اين احساس كه قدرت من يا قدرت جامعه ما مطلق و مستقل است ، در اغلب قدرتمندان بوجود مي آيد . حتى ميتوان گفت : اين يك احساس محض هم نيست ، بلكه مخلوطى از احساس و تجسم روانى مي باشد ، كه يكى از آثارش تلقين مطلق بودن به خويش است . ولى با اينكه چنين احساس و تجسيمى كاملا بىاساس است ، سرتاسر تاريخ شواهد فراوانى نشان ميدهد كه اين احساس و تجسيم و تلقين خود يكى از اساسى ترين عوامل زوال قدرتها بوده است ، زيرا تكيه به احساس مزبور قدرت محاسبه دقيق وارزيابى قدرت خويش و بررسى عوامل اختيارى و اجبارى آن و قدرت طرف مقابل را از دست قدرتمند ميگيرد و او را از پاى در ميآورد . به اضافه اينكه احساس و تجسيم و تلقين مزبور همواره و بدون استثناء مستلزم تورم فرد و طغيانگرى وى در برابر واقعيات ميباشد . بهمين جهت است كه خداوند متعال هرگز خود قدرت را تحقير و قدرتمند را توبيخ ننموده است بلكه انسانهايى را توبيخ و تحقير فرموده است كه از قدرت سوء استفاده نموده و يا بااحساس قدرت مطلق درخويشتن و تلقين و تجسيم آن . بناى طغيان گرى را گذاشته است :
كَلاَّ اِنَّ الْأِنْسانَ لَيَطْغى اَنْ رَآهُ اسْتَغْنى [ العلق آيه 6] [ قابل ترديد نيست ] ( قطعى است كه هنگاميكه انسان خود را بىنياز ببيند ، طغيان گرى مي كند ) ملاحظه ميشود كه خود غنى و قدرت تحقير نشده است ، بلكه احساس داشتن قدرت و غناى مطلق است كه طغيان گرى را ببارميآورد . اما اينكه احساس و تلقين و تجسيم قدرت مطلق بى اساس است ، دلايل روشنى دارد ، از آنجمله :
موجوديت مادى آدمى است ، اجزاء حساس كالبد آدمى دائماً در معرض اختلالات دگرگون كننده جسمانى و فكرى است ، احتمال بروز اين اختلالات با نظر به ناآگاهى انسان از عموم مواد و پديدههاى مفيد و مضر و نقش اختلاف موقعيتهاى جسمانى ، كاملا منطقى است . چنانكه با خوردن يك غذاى نامناسب ، يا تصادفهاى شكننده تركيب مادى بدن ، كالبد جسمانى در معرض خطر است ، همچنين با كمترين تغييرات در فعاليتهاى مغزى ، تفكرات و اراده و تعقل آدمى در مخاطرات دگرگون كننده ميافتند ، از طرف ديگر باز بودن سيستم حوادث و رويدادهاى روابط اقوام و ملل و همه انسانها با يكديگر ، با حفظ و ادامه موقعيت خاص براى يك فرد و يك جامعه بهيچ وجه سازگار نميباشد . مخصوصاً هراندازه كه روابط انسانها با يكديگر پيشتر و شديدتر باشد ، احتمال وقوع تأثير و تأثر بيشتر مي باشد . اگر براين دو عامل ،عامل طبيعت را هم اضافه كنيم ، كه حتى يك قطعه ابر پرباران شب 17 ژوئن همه محاسبات ناپلئون را درهم ميريزد و شكست او را در واترلو پىريزى مي نمايد ، ثابت ميشود كه احساس و تلقين و تجسيم قدرت مطلق در قدرتمند ،از نابخردى غير قابل توجيه قدرتمند ناشى مي شود كه آغاز سقوط و زوال قدرتش را اعلام ميدارد . بنابراين ، قدرت مستقل و مطلق جز خيال بى اساس چيزى ديگر نيست .
قدرت و جريان آن در اسلام
با نظر به مجموع مباحث گذشته روشن شد كه قدرت كه اساسىترين عامل حركات و دگرگونيهاى سازنده و مطلوب خداونديست ، بهيچ وجه نميتواند بد باشد و مورد توبيخ و تحقير قرار بگيرد . نمونهاى از آيات قرانى كه ارزش قدرت را با كلماتى مختلف ، مانند قوه و فضل و نعمت متذكر ميشود ،بدين قرار است :
وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِروُا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا اِلَيْهِ يُرْسِلِ الْسَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً اِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمينَ [ هود آيه 52] حضرت هود چنين گفت : اى قوم من ، از پروردگارتان طلب مغفرت نماييد ، پس بطرف او بازگشت كنيد ،خداوند نعمتهاى خود را از آسمان براى شما فراوان بفرستد و قوهاى بر قوه شما بيفزايد ، و گنهكارانه روى از او برنگردانيد )در تجميد و بزرگداشت نوع انسانى چنين ميگويد :
وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاً [ الاسراء آيه 70] ( ما اولاد آدم را اكرام نموده آنها را درخشكى و دريا بحركت در آورديم و از غذاهاى پاكيزه روزى به آنان داديم و به عده بسيارى از مخلوقات خود برترى داديم ) در اين آيه ارزش دو جلوه قدرت را كه حركت و تلاش در خشكىها و درياها و توانائى بدست آوردن مواد معيشت است متذكر شده سپس قدرت بطور عمومى را بعنوان فضيلت كه انسان را به ديگر موجودات برترى ميدهد ، مطرح نموده است .
بدون ترديد فضيلتى كه موجب برترى آدمى برديگر موجودات است ، يا محصولى از قدرت خداداديست و يا نتيجه بكارانداختن منطقى قدرت است ،خواه قدرت عضلانى و خواه قدرتهاى مغزى و روانى . آيات مربوط به قدرت با كلمه نعمت در موارد متعدد از قرآن آمده است از آنجمله :
وَ اِذا اَنْعَمْنا عَلَى الْأِنْسانِ اَعْرَضَ وَ نَأَ بِجانِبِهِ وَ اِذا مَسَّهُ الشَّرُ يَؤُساً [الاسراء آيه 83] ( و هنگاميكه بر انسان نعمتى داديم ، ( از حق ) اعراض نموده و خود را از حق دور ميسازد ، و هنگاميكه ناگوارى به او رسد ، مأيوس ميشود ) همه نعمتهائى كه در راه ضرورت و مفيديتها براى آدميان بكار ميروند ،نمودهائى از قدرت ميباشند .
فَأِذا مَسَّ الْأِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا ثُمَّ اِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ اِنَّما اوُتيتُهُ عَلى عِلْمٍ بَلْ هِىَ فَتْنَةٌ وَ لكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ [ الزمر آيه 49] ( و هنگاميكه ضررى بر انسان رسيد ما را ميخواند ، سپس هنگاميكه نعمتى از خود به او داديم ، ميگويد :
اين نعمت روى علمى كه دارم به من داده شده است ، [ اين انسان نميداند ] بلكه اين نعمت وسيله آزمايش است ، ولى اكثر آنان نميدانند ) طرز جريان قدرت را با توجه بمضامين آيات فوق ميتوان فهميد ، دستور خداوندى اينست كه قدرت در همه جلوههاى آن ، بوسيله اصول و قوانين عاليه اسلامى تصفيه شود ، نه به اين معنى كه قدرت يك واقعيت آلودهايست كه بوسيله اصول و قوانين تصفيه ميشود ، بلكه انسانهائى كه انواع و نمودهاى قدرت را بدست ميگيرند ، با نظر به خطرهاى قدرت ، بايد تصفيه شوند و آنگاه از قدرت استفاده نمايند . آياتى كه ميگويد :
اِذا جاءَ نَصْرُ الْلَّهِ وَ الْفَتْْحُ وَ رَاَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فى دينِ اْللَّهِ اَفْواجاً فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ اِنَّهُ كاَ تَوَّاباً [سوره النصر] ( هنگاميكه به يارى خداوندى و پيروزى نائل شدى و ديدى كه انسانها فوج فوج به دين اسلام ميگروند ، پس به ستايش پروردگارت تسبيحگو باش و از او طلب مغفرت نما ، قطعاً او پذيرنده توبه و بازگشت بسوى او است ) .
با صراحت كامل دستور به تصفيه روحى انسانى مي دهد كه به قدرت و پيروزى رسيده است ، استمرار فعاليت روانى تسبيح و احساس لزوم بازگشت بسوى او است كه عامل منحصر تصفيه روح براى بهرهبردارى از قدرت و پيروزى مي باشد و در غير اينصورت بوسيله قدرت به طغيانگرى و خودباختن و پايمالكردن قانون و از ارزش انداختن هرگونه واقعيات با ارزش ، براه خواهد افتاد .
يا اَيُّهَا الْنَّبِىُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ اِنْ كُنْتُنَّ تَرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زينَتَها فَتَعالَيْنَ اُمَتِّعْكُنَّ وَ اُسرِّحْكُنَّ سَراحاً جَميلاً : وَ اِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَةَ فَأِنَّ اللَّهَ اَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ اَجْراً عَظيماً [ الاحزاب آيه 38 و 29] و اى پيامبر ،به زنان خود بگو : اگر زندگانى دنيوى و زينت آن را ميخواهيد ، بيائيد حق شما را بدهم و با ترتيب نيكو شما را رها بسازم و اگر خدا و رسول او و سراى آخرت را ميخواهيد ، خداوند به نيكوكاران از شما پاداش بزرگى آماده كرده است ) با نظر به دو آيه مزبور و آياتى كه قدرتها و امتيازات را بعنوان نعمت مطرح ميكند ، لزوم تصفيه درون انسانها را از براى آمادگى به بهرهبردارى از قدرت ، مورد دستور قرار ميدهد . آياتى كه در قرآن مجيد حتى انسان را در باره وسايل اوليه قدرت مسؤل مي شناسد ، متعدد است ، مانند :
اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً [ الاسراء آيه 36] ( قطعاً گوش و چشم و قلب ، همه اينها مورد مسؤليت ميباشند ) بهترين دليل براى اثبات مسؤليت از همه وسايل و نمودهاى قدرت داستان قوم سباء ميباشد چنانكه در سوره سباء آمده است ، براى همين بود كه از قدرت و نعمتهاى خداوند استفاده خردمندانه نكردند ، گروهى ديگر از آيات وجود دارد كه تباه ساختن قدرت مالى و قدرت مقامى را بشدت محكوم مي كنند .
از آنجمله آياتى است كه هلاك و نابودى جوامعى را معلول ترف و بطر ( خودكامگى در قدرتهاى مالى و مقامى ) گوشزد مي نمايد . مانند :
وَ لا تَكُونُوا كَاالَّذينَ خَرَجُوا مِنَْ دِيارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ الْنَّاسِ [ الانفال آيه 47] ( و نباشيد از آنانكه از وطنهاى خود براى مقامپرستى و خودكامگى و خودنمائى براى مردم ، از وطنهاى خود بيرون رفتند ) وَ كَمْ اَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعيشَتُها [ القصص آيه 58] ( و چه بسا جوامعى را كه در معيشت خودكامگى كردند ، نابودشان ساختيم ) در سوره واقعه هنگاميكه عذاب دوزخ را در شديدترين اشكالش متذكر ميشود ، علت استحقاق آن عذاب دردناك را ترف گوشزد مي كند و ميگويد :
اِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفينَ [ الواقعه ، آيه 45] ( آنان پيش از اين در زندگى دنيوى مترفين ( خودكامگان در استفاده از قدرت مالى ) بودهاند آياتى كه با بيانات گوناگون دستور به رام كردن قدرتهاى مقامى و مالى مي دهد فراوان است و مسلم است كه رام كردن قدرت بدون آگاهى مردم به هويت و ارزش و كاربرد قدرت و همچنين بدون تصفيه روانى و اخلاقى كسانى كه وسايل اجراى قدرت در اختيار آنان قرار ميگيرد امكان ناپذير است
آيا ميتوان براى قدرتپرستان سلطه گر اثبات كرد كه عشق تسلط برجانهاى آدميان ، با عشق به سركشيدن پياله زهر مساوى است ؟
آيا اين بيت را از مولانا جلال الدين شنيده ايد كه مي گويد :
هر كه را مردم سجودى مي كنند
زهرها در جان او مى آكند
آيا اين عبارات زير را از امهسهزر خوانده ايد « نخست بايد ديد كه استعمار چطور خود استعمارگر را از تمدنبرى و او را به معناى دقيق كلمه حيوان ميكند و واپس ميبرد . همه غرايز نهانى : طمع ، خشونت و نفرتنژادى و تفسير يك جانبه اخلاقى را در او بيدارميكند . بايد نشان داد كه هروقت كه در ويتنام سرى بريده ميشود ، يا چشمى سوراخ ميگردد و در فرانسه آنرا تحمل مي كنند ، هر وقت دختر بچهاى را بىناموس ميكنند و در فرانسه چيزى نمي گويند ،هر وقت يك ماداگاسكارى را شكنجه مي دهند و در فرانسه آنرا زير سبيلى رد ميكنند ، يك تجربه « تمدن » تمام قد خودنمايى مي كند ، يك واپسگرايى جهانى انجام مي شود . و در آخر تمام اين پيمانهاى شكسته و تمام دروغهاى گفتهشده و تمام لشگركشىهاى تحمل شده و تمام اسيران زنجير شده و « بازپرسى » شده ، تمام ميهن پرستان شكنجه ديده ، در انتهاى اين غرور نژادى به جوش آمده و خودستايى تو ذوق زننده ، زهر است كه به رگهاى اروپا ريخته ميشود و قاره اروپا را به نحوى آهسته ، اما بطور يقين ، به سوى توحش ميراند . » [ گفتارى در باب استعمار امهسهزر ترجمه آقاى منوچهر هزارخانى ص 16]
اينگونه جملات يك عده مفاهيم شعرى نيست ، چنانكه بيت مولانا جلال الدين شعرى ذوقى و خيالى نيست . واقعيتى است كه استدلال عقلى مستند به حقايق قابل تجربه آنرا اثبات ميكند ، زيرا مسلم است كه مردم آن نژاد و جامعهاى كه با تحريك قدرتپرستان سلطهگر براه مىافتند و با تلقينات ماهرانه آن خودخواهان كه حتى علاقه به نژاد را هم براى توسعه قدرت خود مورد استفاده قرار ميدهند ، آلت دست شده بر ناتوانان و جوامع ضعيف مي تازند ، همه آن مردم نميتوانند تا آن حد خود را ببازند كه همه درك و شعور خود را از دست بدهند و نفهمند كه انسانهايى را از پاى در ميآورند و نابودشان ميسازند كه مانند خود آنان جان دارند و تلخى جبر بردگى و فشار اقتصادى و آزاد جسمانى و تباهى زندگى را مىچشند . بطور كلى اين مردم بر سه گروه تقسيم مي شوند :
گروه يكم مانند خودپيشتازشان چنان مست باده خودخواهى و سلطهگرى ميگردند كه مجالى براى تفكر درباره جز خود به عنوانى انسانى شبيه به او ، پيدا نميكنند . بنظر ميرسد اين گروه مانند پيشتازشان در اقليت مي باشند .
گروه دوم جريان را با سكوت ميگذرانند و با جملاتى مانند « شرايط چنين اقتضاء مي كند » و « اگر ما آنها را از پاى در نمي آورديم روزى فراميرسيد كه آنان ما را از پاى در ميآوردند » خود را فريب ميدهند و قانع مي شوند و رضاى بيرحمانه به جريان مي دهند و زندگى مي كنند .
گروه سوم از تفسير آنهمه بزنجير كشيدن و كشتار و ساقط كردن انسانهايى كه همنوع آنان ميباشند ، عاجز مانده و نميتوانند وجدان و عقل خود را بفريبند .
اين گروه شريفتر و رشد يافته تر از دو گروه يكم و دوم مي باشند و مي توانند در شرايطى مساعد و كاهش قدرت پيشتازان سلطه گر سربلند نموده و اعتراض خود را علنى نمايند . ولى تفكرات دوگروه يكم و دوم بجهت تحت تأثير قرار گرفتن در جاذبه پيشتازان ، درباره انسانها منحرف مي گردد و امكان هرنوع سلطه و تصرف انسان را درباره انسان ديگر تجويز مينمايد . تجويز سلطه و تصرف مزبور در ذهن آنان ميتواند بعنوان قانون كلى پذيرفته ميشود . خود مردم همانگونه بر سر موسولينى ميتازند كه بر سر لوئى شانزدهم . اين همان پياله زهر است كه خود پيشتازان از ماده عشق به قدرت و بزانو درآوردن انسانها در برابر خود ،ساخته و مجبور ميشوند كه آن را سربكشند . پياله ديگرى از زهر كه پيشتازان قدرتپرست بدون استثناء در گلوى خود ميريزند ، در شكل تورم خود حيوانى آنان كه به مسخ شدن روانىشان منتهى ميگردد ، ظاهر ميشود . آشاميدن اين زهر بهيچ وجه قابل اجتناب نيست و مسموميت جان اين قدرتمندان سلطهگر نه با خدمات نژادى و ايجاد رفاه و آسايش بر جامعه خود كه به بهاى نابودى ديگر انسانها بدست ميآيد ، تخفيف مييابد و نه با فلسفه بافى هاى ماكياولى و هيتلرى .
ستمى فوق ستمگرى ها ، وقاحتى فوق وقاحتها
نخست اين عبارت را دقيقاً مطالعه فرمائيد : « يكى از تكان دهندهترين نمادهاى ستمگرى آنست كه كسانى را كه قربانيان بيعدالتى ميباشند ، مجبور ميسازند تا با كسانى كه با آنان بدرفتارى ميكنند بعنوان قهرمان مورد پرستش قرار دهند » [ قدرت و فرد برتراند راسل ص 99] اين دو بيت زير را هم از نظر بگذرانيد :
از كمين سگسان سوى داود جست
عامه مظلومكش ظالمپرست
مولوى
بيقدريم نگر كه به هيچم خريد و من
شرمندهام هنوز خريدار خويش را
آرى ناتوانىهاى بشرى خيلى دردناكتر از آن است كه مىبينيم و مي شنويم و در كتابها مى خوانيم . از دستدادن حقوق حيات در برابر قدرتمندان ،جريان دردناكى است كه در گذرگاه تاريخ در هرجامعهاى كم و بيش با اشكال گوناگون وجود داشته است . احساس اين درد كه ناشى از درو كردن جانهاى آدميان كه جلوهگاه مشيت خداوندى مي باشند ، همواره در درون پاكان اولاد آدم زبانه كشيده در راه منتفى ساختن اين درد از موجوديت خود دست برداشته و مانند شمع فروزان ، هستى طبيعى خود را ذوب و مسير حيات انسانها را روشن ساخته اند . اين يك قدرت است كه همه پيامبران الهى و پيشتازان حقيقت پرست و بوجودآورندگان اميد براى زندگى در « حيات معقول » در راه مرتفع ساختن آن از هيچ گذشت و فداكارى مضايقه ننموده اند . اما يك ناتوانى در مقابل اين قدرت در تاريخ بشرى ديده مىشود كه باضافه دردناك بودنش بدترين وقاحت و و رسوائى را در بردارد كه در قلمرو درندهترين و موذىترين جانوران ديده نمىشود و آن ناتوانى عبارتست از آن تباهى و فساد روحى كه قدرتمندان در شكست خوردگان خود بوجود مى آورند كه آن دشمنان جانهاى آدميان را ،قهرمان بنامند و سپاسگذار آنان باشند و با اين بيشرمى ارزش حيات ديگران را نيز مانند ارزش حيات خود از بين ببرند و بدين ترتيب بقول مولانا :
انسانهائى را كه اعماق درونشان با ياد عدالت و مشاهده آن پر از فروغ الهى مي شود ، ظالم پرست و ظلمتگرا نمايند اين حقيقت را بارها گوشزد كردهايم كه هيچ انسانى ماداميكه خود اقدام به شكستن خود ننمايد ، هيچ قدرتى نميتواند او را با شكست مواجه بسازد ، زيرا منطقه شخصيت انسانى آن منطقه ممنوعه ايست كه جر خدا و خود انسان نميتواند آن منطقه را بازكند و بشكند . اگر يك فرد از انسان هزاران بار كشته شود و زنده گردد ، ماداميكه شخصيت او كشته نشده است ، كارى كه درباره او انجام گرفته است ، جز اين نبوده است كه هزاران بار اجزاء قفس كالبدش را مانند ساعت باز كردهاند و بار ديگر تركيب شده و كوكش كرده اند . ولى در آن هنگام كه قدرتمندان از خدا بيخبر و ضد انسان ، درون ستمديدگان را آماده پذيرش اين زهر كشنده مى كنند كه ستمگران و از پاى درآورندگان آنان قهرمانان و طلبكارانى هستند كه بايد حق قهرمانى آنان را ايفاء كنند و سپاسگزارشان باشند . در اين حال اين ستمگران خود ستمديدگان را براى ويران كردن منطقه شخصيتشان استخدام مى كنند و خودآنان را شمشير بدست وارد منطقه ممنوعه شخصيت خود مينمايند . يا بعبارت ديگر آنان را قاتل خود ميسازند آيا اين وقاحت و بيشرمى را هم ميتوانيد در تاريخ طبيعى انسانها كه شعارش « هر قوى اول ضعيف گشت و سپس مرد » است بگنجانيد ؟ نه هرگز : تاريخ انسانى انسانها كه بجاى خود ، آيا اجازه ميدهيد تاريخ طبيعى انسانها با اين ادعا كه آنان در مسير تكامل قرار گرفتهاند ، اين تبهكارى را امضاء كند و بپذيرد در صورتيكه در تاريخ طبيعى حيوانات ديگر چنين وقاحتى مشاهده نمىشود ؟ پاسخ اين مسائل را توماس هابسها و ماكياولى ها بايد بدهند كه بنام فلسفه و انسان شناسى ، زهرها در مغزهاى مردم ريختند و از اين مردم تقاضاى قدردانى و سپاسگزارى هم داشتند كه تاريخ آنان را بكشتارگاه مبدل نموده سپس راهى زير خاك گشتند اما شما اى ناتوانان ، اين مقدار توانائى داريد كه آن جانوران از خدا بيخبر و ضد انسان را قهرمان نناميد و آنان را نپرستيد . آيا ميدانيد كه با قهرمان ناميدن ستمگران به اضافه خودكشى واقعى كه درباره خود روا ميداريد ، به دشمنان حيات انسانها جرئت ميدهيد و شمشيرشانرا برنده تر مي سازيد ؟ شما كه با اجازه به ويران ساختن منطقه ممنوع الورود شخصيت ، خود را مالك مطلق خويشتن ميدانيد ، هرگز گمان مبريد كه مالك جانهاى ديگران نيز مي باشيد .
اگر عمل عينى آتيلاها و نرونها ، تاريخ انسانى را دردناك ثبت ميكند فلسفه ماكياولى ها و رنانها تاريخ انسانى را به فاجعه مبدل مي سازد
اين جاى ترديد نيست كه سلطه گران خودكامه در نتيجه بدمستىهاى خودخواهى ، همه نيك و بد و شايسته و ناشايسته را مى توانند زيرپا بگذارند و در پهنه هستى موجودى جز خود را سراغ نداشته باشند . زيرا كه همه اين حقيقت را بخوبى ميدانند ، انسان موجوديست كه كبوتر زاييده ميشود ، سپس عقاب يا شير درنده مي گردد ، پس از آنكه كبوتر يك عقاب يا شير درنده ميشود ،مردم با يك پديده محال روبرو نميگردند ، بلكه تا آنجا كه قدرتدار شد ،مي كوشند كه چنگالهاى عقاب و دندانها و چنگالهاى شير را كنده و بى اثر بسازند و از هيچگونه تلاش و فداكارى در تعديل اين خونخواران دريغ نمي كنند .
آنچه كه باعث حيرت و زجر روحى انسانهاى شريف و انسان شناس مي گردد اينست كه ماكياولى ها و رنانهايى در جوامع بشر قد علم كنند و اين خونخواريهاى ضد بشرى را با فلسفه بافى ها توجيه نمايند . ما درباره تفكرات و هذيانهاى ماكياولى مطالبى را مطرح كردهايم و در اين مبحث به چند جمله از رنان مىپردازيم . اين جملات را امهسهزر چنين نقل ميكند : « احياى نژادهاى پست يا فاسد شده ، توسط نژادهاى عالى در نظم مقدرات بشرى است . آدم عادى در سرزمين ما تقريبا هميشه نجيبزادهايست كه از محيط خود بيرون آمده است .
دست سنگينش ، به مراتب بيشتر به درد شمشير زدن مي خورد تا كار با افراد نوكر باب . او به جاى كار كردن ، جنگيدن را بر مي گزيند . يعنى به حالت اوليه خود برميگردد . چنين است استعداد فطرى ما . اين فعاليت بسيار حاد را به سرزمينهائى چون چين كه تسلط خارجى را مىطلبند ، منتقل كنيد . حادثه جويانى را كه نظم جامعه اروپائى را به هم مىزنند مثل فرانكها ، لمبارها ، نرمانها بگذاريد به مستعمرات بروند . هر كس نقش خود را باز خواهديافت . طبيعت يك نژاد كارگر آفريده است . اين نژاد نژاد چينى است ، با مهارت بسيار در كار دست و تقريبا بى هيچ احساس بزرگى . بر او دادگرانه حكومت كنيد و براى خدمت به چنين حكومتى اموالى بسيار از او براى نژاد فاتح بگيريد . او راضى خواهد بود . نژاد كارگر زمين سياهپوست است . با او خوب و انسانى رفتار كنيد ، همه چيز منظم خواهد بود . نژاد آقا و سرباز نژاد اروپائى است .
چنين نژاد شريفى را مثل سياهان و چينى ها وادار به كار در دخمه ها كنيد ، فوراً قيام خواهد كرد . هر ناراضى در سرزمين ما سربازيست كه كم و بيش استعداد فطريش به ثمر نرسيده است . موجوديست كه براى زندگى قهرمانى آفريده شده است و شما او را به خرحمالى هايى كه با نژادش ناسازگار است مى گماريد ، كارگربد ، سرباز بسيار خوب . اما آن زندگى كه كارگران ما را عاصى مي كند ، يك چينى را يا يك فلاح عرب را كه بهيچ وجه نظامى نيستند خوشبخت ميكند . بايد هركس كارى را بكند كه براى آن ساخته شده است و به اين ترتيب اوضاع خوب خواهد شد . » [ گفتارى درباب استعمار ص 19 و 20 امهسهزر ] .
امهسهزر پس از نقل اين عبارات چنين مينويسد : هيتلر ؟ روز نبرگ ؟ نه ،رنان . يعنى گوينده جملات فوق هيتلر ، روزنبرك ، آتيلا ، سزار بورژيا ، چنگيز است ؟ نه خير ، گوينده رنان است ، دانشمند است و فيلسوف هم ناميده شده است نخست اين چند جمله را از ميان جملات فوق بيرون بياوريد :
1 « احياى نژادهاى پست يا فاسد شده توسط نژادهاى عالى در نظم مقدرات بشر است . » 2 « بر او دادگرانه حكومت كنيد » 3 بايد هركس كارى را بكند كه براى آن ساخته شده است و بدين ترتيب اوضاع خوب خواهد شد . » آرى ، چه هدفى بالاتر از احياى نژادهائى كه در تكاپوى زندگى عقب افتادهاند . و چه كوششى با ارزشتر از كوششى كه در راه احياى يك نژاد و جامعه فاسد شده انجام ميگيرد . رنان از اين هم بالاتر رفته و احساس تعهد و كوشش مزبور را جزئى از نظم مقدرات بشرى توصيف مينمايد .رنان توصيه ميكند : بر آن نژادهاى پست و فاسد دادگرانه حكومت كنيد .
چه اصل انسانى عالى ، و چه ايدهآل مقدس . بالاخره در جمله سوم رنان يك فرمول فلسفى كلى تر را هم متذكر ميشود و آن اينست كه « بايد هركس كارى را بكند كه براى آن ساخته شده است » اين توصيهها و قوانين عالى را در جملات فوق در نظر بگيريد و سپس به مطالعه اين جملات بپردازيد :
1 « آدم عادى در سرزمين ما تقريباً هميشه نجيبزادهاى است كه از محيط خود بيرون آمده است » ايكاش رنان تاريخ دقيق نسل نجيب را معين مي نمود كه آيا اين نسل از قرن هيجدهم به اينطرف بجهت اشغال ميدان تنازع در بقاء ، بوجود آمده است ، يا از آغاز تاريخ انشعاب نژادها ؟ [ فراموش نشود كه ما هرگز بيك نژاد و جامعه و قوم و ملتى بدگوئى نميكنيم . اعتراض و انتقاد ما متوجه گردانندگان نژادها و اقوام و ملل و پيشتازان آنها ميباشد . چنانكه در متن اين مبحث خواهيم ديد : انسان انسان است و شرق و غرب و سياه و سفيد ندارد .] آيا جنگ جهانى اول و دوم را كه دهها ميليون انسان را بخاك و خون كشيد ، اين نجيبزادگان برپا كردند . يا نژادهاى عقب افتاده ؟ آيا نژادهاى عقب افتاده با دست اين نجيبزادگان احياء و اصلاح گشتند ؟ يا در زير سلطه استعمار و استثمار همه موجوديت خود را از دست دادند ؟
2 رنان احياى نژادهاى پست و فاسد و عقب افتاده را بوسيله نژادهاى عالى ، جزئى از نظم مقدرات بشرى توصيف مي نمايد . آيا دستورى را كه با اين جمله « اين فعاليت بسيار حاد را به سرزمينهائى چون چين كه تسلط خارجى را مىطلبند منتقل كنيد » صادر مىكند و چنين ميگويد كه : « حادثه جويانى را كه نظم جامعه اروپائى را به هم ميزنند مثل فرانكها ، لمباردها ، نرمانها بگذاريد به مستعمرات بروند . هركس نقش خود را بازخواهد يافت » دستور بر احياى عقب افتادگان است ؟ آيا اينست نظم مقدرات بشرى كه بجاى آنكه اخلالگران جامعه را اصلاح كنند ، آنانرا بفرستند به جوامع عقب افتاده كه بكلى آنانرا نابود بسازند و از بين ببرند ؟ آيا رنان كه در جمله دوم دستور حكومت عادلانه را بر جوامع عقب افتاده صادر كرده و مي گويد : « بر او دادگرانه حكومت كنيد » اين حكومت عادلانه را آن اخلالگران بوجود خواهندآورد كه اروپا را برهم ميزدند ؟
3 رنان بارديگر خبط و خطاى رهبران فكرى يونان باستان را مرتكب ميشود و ميگويد : « طبيعت يك نژاد كارگر آفريده است ، اين نژاد نژاد چينى است » رنان براى اينكه نقصى در فلسفه قدرت پرستى كه براه انداخته است ،وارد نشود ، ادعاى جامعه شناسى درباره چين براه انداخته و ميگويد : نژاد چين كارگر آفريده شده است گويا رنان در امر خلقت نژادها پيش خدا بوده و حتى طرف مشورت خدا در امر خلقت قرار گرفته است و نمى فهمد يا مى فهمد و نمي خواهد بزبان بياورد كه كار و تلاش چينى ها براى تحصيل معاش و اداره زندگى خود ، باارزشتر و باشرافتتر از آن نژادهاى عالى بوده است كه شمشير بدست از موجوديت ديگر انسانها تغذيه مي كردند . و كار در هر دو شكل عضلانى و فكرى جوهر انسانى است ، نه شمشير زدن و انسان را نابود نمودن .
4 مي گويد : « تقريباً بى هيچ احساس بزرگى » فلسفه توجيهى آقاى رنان اجازه نداده است كه اين حقيقت را درك كند كه افزايش كار عضلانى و استهلاك انرژى در آن كارها با كاهش فعاليت فكرى ارتباط مستقيم دارد ،بدون اينكه اختصاص به نژاد و جامعهاى داشته باشد . امروزه در تمام جوامع شرق و غرب اين اصل را بخوبى ميتوان ديد كه هيچ نژاد و جامعه اى نتوانسته است ، انرژى مستهلك شده در كارهاى عضلانى را بار ديگر براى كارگر عضوى برگرداند . يعنى انرژى محدودى كه در شبانهروز تجديد ميشود ،نميتواند هم در كار فكرى صرف شود و هم در كار عضلانى . اين درد بيدرمان كه كارگران دستى از داشتن تفكرات منطقى و علمى و احساسات تصعيد شده محرومند ، دامنگير همه جوامع شرقى و غربى و شمالى و جنوبى بدون استثناء تا امروز بوده است . آيا يك كارگر دستى اروپائى از يك كارگر دستى آسيائى انسانتر است ؟ بهتر مىفهمد ؟ داراى احساسات تصعيد شده بيشترى است ؟
5 اين تناقض را هم مورد دقت قرار بدهيد : « بر او دادگرانه حكومت كنيد » و « براى خدمت به چنين حكومتى اموال بسيار از او براى نژاد فاتح بگيريد » حكومت دادگرانه ، و اندوختن اموال بسيار براى نژاد فاتح
6 « نژاد كارگر زمين ، سياهپوست است با او خوب و انسانى رفتار كنيد » اين هم يك تناقض نفرتانگيز ديگر كه ميگويد : با نژاد سياهپوست خوب و انسانى رفتار كنيد ، در عين حال ميگويد : اين نژاد سياهپوست ،نژاد كارگر روى زمين است البته مقصود رنان از كارگر معلوم است كه شبانهروز كار كند و رمقى بدست بياورد ، بهمان اندازه كه براى چرخهاى ماشين روغن كارى لازم است . اما اينكه عدالت و انسانيت اقتضاء ميكند كه وضع جوامع عقبافتادگان را طورى تنظيم و اصلاح كنيم كه مغزشان به فعاليت طبيعى خود بيفتد و سرنوشت حيات و آزادى و استقلال خود را بدست خود بگيرد ، رنان كارى با چنين عدالت و انسانيت ندارد .
7 « اما آن زندگى كه كارگران ما را عاصى ميكند ، يك چينى يا فلاح عرب را كه بهيچ وجه نظامى نيستند ، خوشبخت مي كند » آيا رنان با اين جملاتش به نژاد اروپا اهانت نميكند ؟ رنان در اين عبارات كه مورد تحليل و انتقاد قرار داده ايم ، چندبار نژاد اروپا را با نظامى گرى توصيف نموده است ،اگر نظامي گرى را درست تحليل كنيد ، به اين نتيجه خواهيد رسيد كه نژاد اروپا در عقيده آقاى رنان ناتوانترين نژاد روى زمين است كه به جاى قدرت بر « حيات معقول تكاملى » زندگى خود را با خونهاى مردم آبيارى مي نمايد :
يعنى درندگانى منظم و قهرمانانى كه عظمت خود را در سقوط و نابودى ديگران مى بينند اين گناه و خيانت بزرگى است كه رنان در داورى خود درباره نژاد اروپا مرتكب ميشود . هشيار باشيد كه رنان و ماكياولى و توماسهابس و هم مكتبان آنان ، جامعه شناس و انسانشناس نيستند ، اينان خبر از واقعيتها و هويت انسانى نمي دهند ، اينان درباره انسان توصيف علمى نمي كنند ، بلكه كار اينان صادر كردن دستور و امر به ويرانگرى انسان با دست انساننماها ميباشد . فريب نامها و عناوين پر طمطراق اين متفكرنماها را مخوريد . جامعهشناسى و انسان شناسى چيزيست و صادر كردن دستوربه قدرتپرستى و انسان كشى چيز ديگريست .
پيروزى چه معنا ميدهد
بدانجهت كه دو مفهوم پيروزى و شكست كه بطور متضاد در فرهنگ عمومى بشرى روياروى هم قرار ميگيرند ، از اهميت حياتى برخوردارند و از آن مفاهيم هستند كه ماداميكه حركت و دگرگونى مثبت و منفى در دنيا وجود دارد ، اين دو مفهوم متضاد هم پايدار خواهند ماند ، مخصوصا در اين مبحث « آيا حق پيروز است يا قدرت ؟ » عنصر اساسى بررسى ما مي باشد ، لذا مجبوريم توضيح مختصرى درباره اين دو مفهوم بياوريم . البته چون شكست مفهوم مقابل پيروزى است . اگر پيروزى را تفسير كنيم در حقيقت مفهوم ضد آن را نيز كه شكست است ، ميتوانيم درك كنيم .
گرچه در ذهن مردم ، مفهوم پيروزى يك حقيقت مشخص نيست ، ولى آن مفاهيمى كه بازگوكننده پيروزى در نظر مردم است بيك جامع مشترك برميگردد كه عبارتست از تغيير دادن موقعيت يك موجود كه مقاومتى براى حفظ آن موقعيت داشته و با جبر تغيير دهنده ، آنرا پذيرفته است . در اين جريان عامل تغييردهنده پيروز و آنچه كه تغيير يافته است مغلوب و شكست خورده است .
ما براى توضيح پيروزى دو نوع عمده آنرا در نظر ميگيريم :
نوع يكم به فعليت رسيدن استعدادهاى مثبت آدمى با برخوردارى از آزادى در مسير كمال . قدرتى كه در اين جريان نصيب يك انسان يا يك جامعه مي گردد ، هيچ موجودى را با شكست روبرو نميسازد ، بلكه هر موجود پليد و ساقط از هويت اصلى خود را از سر راه خود برميدارد و با همه موجودات ديگر رابطه سازندگى در مسير كمال برقرار مي نمايد . اين پيروزى تغييراتى را كه بوجود ميآورد ، تغييرات تكاملى است ، اگرچه موجودات ناقص در برابر آن مقاومت نمايند ، شكستن مقاومت موجودات ناقص براى بهرهورساختن آنان از استعداد و قدرت ، تكامل ميباشد و كراهت آنها از شكستن در برابر اين پيروزى كراهتى است كه طفل نوظهور در موقع از دست دادن چاقوئى كه بازى با آن به ضرر خود و ديگران تمام ميشود ، از خود نشان ميدهد . اين پيروزمندان هستى واقعى انسانها را نمى شكنند ، بلكه حيات آلوده آنانرا تصفيه يا جهل آنان را تبديل به دانائى و ناتوانى شان را مبدل به قدرت مي نمايند ، اگر چه مغلوب شدگان در اين جريانات كراهت داشته باشند .
نوع دوم از پيروزى عبارتست از تغيير دادن موقعيت طبيعى مغلوب برخلاف خواسته آن مغلوب ، بدون اينكه هدف والايى كه بخود مغلوب يا بر ديگر انسانها برگردد منظور شده باشد ، در اين پيروزى قدرت براى تورم خود طبيعى پيروزمند استخدام شدهاست ، نه در راه تكاملى او كه موجوديت مغلوب را اصلاح ميكند . انسان نماهائى حمله مي كنند ، انسانهاى ديگرى را از وطنهايشان آواره مي سازند آدم نماهائى حيات آدميان را استثمار نموده خود را مسلط و آنرا تحت سلطه خود قرار مي دهند . كسانى هستند كه آزاد و و آزادى مطلق را فقط در اختصاص خود مى بينند و انسانهاى ديگر را چيزهايى تلقى مي كنند كه فقط بعنوان وسيله هائى براع اشباع خودخواهىها و خودكامگى هاى آنان بوجود آمده اند و آنگاه نام اين درندگى ها را پيروزى تلقى نموده و قضيه كشنده « قدرت پيروز است » را قانون ابدى تلقى مينمايند و متفكر نماهائى هم در كنار اين جريان نشسته چپق شرقى بدست يا آدامس و پياله شراب غربى دردهان ، از تماشاى اين جريان وقيح لذت برده براى توجيه آن ، فلسفهها ميبافند . اينان حتى يك لحظه هم فكر نميكنند كه وقتى كه امروز از « من هستم » « تو نيستى » نتيجه گيرى شود ، فردا « من نيستم » هم به دنبالش خواهد آمد .
اين تفسير كنندگان پيروزى چه بدانند و چه ندانند ، چه بخواهند و چه نخواهند قدرت پايين آوردن پرچم كاروان انسانيت را كه صدها هزار مجاهدان و شهيدان آن را به دوش مي كشند ، و تاريخ بشرى را آبرو مي دهند ، ندارند .
اينان براى آنكه حداقل يك بار مطلب صحيحى در عمرشان بگويند ، بايد بجاى كلمه پيروزى ، اين كلمات را بكار برند : غارت ، كشتن ، تارومار كردن ، گرياندن ، نابود ساختن ، بنابراين ، ما بايد پيروزى را بدين ترتيب توصيف نمائيم ، هر انسانى كه بتواند معرفت و كردار خود را در مجراى واقعيتهائى كه حق ناميده ميشوند ، بجريان بيندازد ،اين شخص در زندگانى پيروزاست ، چه يك لحظه و چه همه عمر ،خواه نماينده اين جريان يك نمود ناچيزى از فكر و عمل بوده باشد و خواه نمودى به عظمت جهان هستى . با نظر به مجموع ملاحظات فوق به اين نتيجه ميرسيم كه حق همواره در مافوق پيروزى و شكست ، ثابت است و قدرت يك واقعيت اساسى در جهان هستى است كه اگر در اختيار حمايتكنندگان حق قرار بگيرد و آنان پيروز شوند در حقيقت انسانهائى پيروز شده و حق را در جهان عينى مجسم و به نمايش درآوردهاند كه ممكن است اين تجسم و نمايش روزى ديگر رو بزوال برود و اگر قدرت در اختيار باطلگرايان قرار بگيرد ،در جهان عينى آنانرا به پيروزى برساند و مدتى مردم را بفريبد و گمراه كند و زير فشار قرار بدهد و سپس در مجراى دگرگونىها و فرياد حقطلبان از بين برود و در همه حالات ، حق از دسترس قدرت و باطل بالاتر است .
بعضى از متفكران اين سؤال را مطرح مي كنند :آيا حمايت كنندگان از تنازع در بقاء از عقل و خرد سالم برخوردارند ؟
بايد ديد منظور از حمايت كنندگان از تنازع در بقاء چه كسانى هستند ؟
اگر منظور كسانى هستند كه فقط جريان تأسف انگيز تاريخ بشرى را بازگو مي كنند كه اغلب دستخوش اسلحه بران زورگويان قدرتمند گشته است ، البته اينان حكايت از جريان سرگذشت دردناك بشرى مينمايند ، بدون اينكه توجهى به اين حقيقت داشته باشند كه در گذرگاه اين سرگذشت خونبار چه عظمتهائى از انسانها بروز نموده و در برابر آن خونآشامان درنده خو چه انسانهاى ملكوتى و فرشته خو در عرصه زندگى نمودار شده و چهره انسانى انسان را در مقام والاى خداگونه اى نمودار ساخته اند . جاى تأسف است كه اين حكايت كنندگان جريان دردناك بشرى ، به تاريخ حيوانى بيش از تاريخ انسانى اهميت داده و سرتاسر تاريخ را كشاكش حيوانى تلقى نمودهاند . اگر مقصود از حمايتكنندگان از تنازع در بقاء كسانى هستند كه به اين كشاكش حيوانى اصالت قائل شده و آنرا قانون صحيح تلقى مي كنند و مي گويند :
زندگى جز ميدان جنگ و پيروزى اقوياء چيزى ديگر نيست ، اينان آگاهانه يا ناآگاه ميدان نبرد را براى اقوياء و به سود آنان آماده ميسازند و در حقيقت با اين انسانشناسى و جهان بينى بيمارگونه شمشير قدرتمندان را تيزتر مي كنند و به آنان اطمينان ميدهند كه شما قدرتمندان با از بين بردن ناتوانان و با حيات خود محورى ، منطق واقعى حيات را درك نموده و عمل به آن مينمائيد نخست بايد اين حيوانات از انسان بيخبر را از عظمت و طعم واقعى حيات و ناگواريهائى كه از آسيب به حيات ، ذائقه آدمى را سخت تلخ مي كند ، با خبر بسازيم و استعدادها و ابعاد حيرتانگيز انسانى را به آنان قابل درك نمائيم و سپس آنانرا به دست قدرتمندان بسپاريم و بگوئيم : آقايان قدرتمندان تا بتوانيد براى اشباع لذت خودخواهى هايتان ، اين حمايت كنندگان از قدرت و تنازع در بقاء را ، زير ضربات اسلحه بران خود بنوازيد ،تا ببينيم آيا در اين حال هم از تنازع در بقاء و قدرت محورى دفاع ميكنند يا نه ؟
يك آزمايش ديگر هم درباره اين حيوانات ضد انسان ميتوان عمل كرد و آن اينست كه قدرتمندى بيايد و معشوقه اين حمايت كننده تنازع دربقاء را كه براى او جان جهانى جلوه كرده ، و سالها در جريان عشقش سوخته و افروخته ، از دستش بربايد و در حاليكه معشوقه بانگاههاى خمار به او مي نگرد ،وسيله كاميابى قدرتمند شود و سپس زير ضربات سلاح آن قدرتمند دست وپا بزند و حياتش به پايان برسد ، آيا باز اين حيوان احمق از اصالت و قانونى بودن قدرت حمايت مى كند ؟ آنچه كه بنظر ميرسد ، اينست كه اين حمايت كنندگان تنازع در بقاء بر دو نوعند : يك نوع از اينان كسانى هستند كه طعم فرورفتن ميخ بزرگ و آهنين در سينه و در جمجمه شان را كه همراه لبخندهاى قدرتمند كوبنده آن ميخ و مته مي باشد ، نچشيده اند و آه و ناله هاى همسر و فرزندان و كودك شيرخوارشان را در زير چكمه قدرتمندان نشنيده اند و همواره در بالاى قله پيروزى عربده مستانه كشيده ، حقيقتى جز قدرت و تنازع در بقاء به ذهن آنان خطور نكرده است . نوع دوم كسانى هستند كه بيخبر از ويرانگرى قدرت و دور از ميدانهاى خونبار نبرد ، در گوشهاى از اتاق نشسته ، قيافه فيلسوفانه بخود گرفته ، درباره جانهاى آدميان به اظهار نظر مىپردازند ديدگاه اينان در صحنه تاريخ بشرى ميدانى است كه موجوداتى متحرك به تكاپو افتاده يكديگر را با مايعى قرمز رنگين ساخته آنانرا روى زمين مي خوابانند ،خوب ، چه منظره زيبائى آيا آنان كه روى زمين افتادهاند ، پس از اين تب نخواهند كرد و سردرد نخواهند گرفت ،
اگر خود آنان آگاه بودند كه بر زمين افتادن چه آسايش و خوشى در دنبال دارد ، ميدان نبرد را براى قدرتمندان زودتر آماده ميكردند و شمشيرهاى آنان را با دست خود تيز نموده و دودستى به آن قدرتمندان تقديم ميكردند مخصوصاً اگر اين بخاك و خون آغشته ها مي دانستند كه قدرتمندان پس از نابود ساختن آنان ، چه تورمى پيدا خواهند كرد و چگونه در روى تخت قدرت نشسته و از تماشاى متلاشى شدن اعضاى ميليونها ناتوان ديگر لذتها خواهند برد و اين افتخار غرورآميز براى آن ناتوانان بخاك و خون آغشته ابدى خواهد بود كه آنان بودند كه منظره متلاشى شدن كالبد ناتوانان و از پاى درآمدن باقيماندگان در بيابانها در حال فرار و غرق شدگان در درياها و خودكشى كنندگان را براى قدرتمندان سلطه گر آماده كردهاند حمايت كنندگان از اين قدرت و قدرتمندى و تنازع در بقاء يقيناًاز عقل و خرد سالم برخوردار نيستند . زيرا شخصيت اين حمايت كنندگان آتش افروز بر دو قسمت تجزيه شده است : قسمتى از آن كه عواطف و احساسات انسانى است يا تباه شده و از بين رفته است و يا هيزمى شده است براى شعلهور كردن قسمت دوم شخصيت كه عبارتست از من هستم چون قدرتمندم .
با اين شخصيت ويرانگر چگونه ميتوان گفت حمايتكنندگان قدرت و تنازع در بقاء از عقل و خرد سالم برخوردارند ؟ در اين موقعيت حساس بحث خوبست كه سراغ بعضى روانپزشكان را بگيريم و مسئله را با آنان مطرح كنيم كه مربوط به كار رسمى آنان مى باشد . اين روانپزشكان [ براى اينكه گزاف گوئى نكنيم ، قيد حرفهاى را هم بر اين كلمه ضميمه نموده مي گوئيم ] اين روانپزشكان حرفهاى با مشاهده جريان استثمار و غارت و كشتن و تار و مار كردن و گرياندن و نابود كردن در سرتاسر تاريخ ، آرى ، اين پديدهها را چنان معمولى تلقى ميكنند كه همه موجوديت انسانى را كه عواطف و احساسات انسانى از عناصر اساسى آنست از ياد ميبرند و لزومى نمىبينند كه سراغ بيسمارك را براى معاينه روانى گرفته و اين بيمارى رسوب شده در درون او را پيدا نموده و چارهجوئى كنند كه ميگويد : « اگر ما به قانون طبيعت احترام نگذاريم و اراده خود را به حكم قوىتر بودن برديگران تحميل نكنيم ، روزى خواهد رسيد كه حيوانات وحشى ما را دوباره خواهند دريد و آنگاه حشرات نيز حيوانات را خواهند خورد و چيزى بر زمين نخواهد ماند مگر ميكربها » [ نطقهاى ايام جوانى هيتلر] اگر هيتلر به گرفتن شمشير به دست و ريختن در حدود پنجاه ميليون خون آدمى قناعت مىورزيد . تنها كارى كه كرده بود ، خود را در رديف سلاخهاى وقيح تاريخ مانند چنگيز و نرون قرار ميداد و كيفر تاريخى و ابدى دست به دامانش . اما او و يا آنان به اين كار قناعت نميورزند ، بلكه با تمام وقاحت و بيشرمى براى توجيه كار و آرام ساختن فرياد وجدان خود و وجدان حساس تاريخ ، فلسفهبافى هم مىكنند . بدين ترتيب جنايتكارى بر ارواح انسانها را به سلاخى جسمانى اضافه مينمايند . شما ميتوانيد براى تماشان درون پليد جنايتكاران و يكهتازان تنازع در بقاء به فلسفهبافى آنان تماشا كنيد . دقت كنيد ، ميگويد : « قانون طبيعت واجب الاحترام است » آخر مگر كسى پيدا نميشد كه به هيتلر بگويد :
جوشش ديناميسم حيات براى دفاع از خود كه ناتوانان تا آخرين نفس انجام ميدهند ، نيز قانون طبيعت است ، آيا اين قانون واجب الاحترام نيست ؟ آن در خاك و خون آغشتهاى كه در زير ضربات سلاح مرگبار تو ، براى نجات جان خويش دست بهر وسيله دفاع يا گريز از ضربات تو ( ميبرد ) برخلاف قانون طبيعت عمل ميكند ؟ اگر عين قانون طبيعت است ، چرا واجب الاحترام نيست ؟ با اين تحقيق بيطرفانه كاملا روشن مىشود كه اين خودخواهان زبون و ناتوان از متحمل وجود ديگر انسانها ، در بيان اين پديده نيز دست به مغلطهكارى ماكياولى زده بجاى جمله « قدرت خودخواهانه من واجب الاحترام است » جمله « قانون طبيعت واجب الاحترام است » را تحويل سادهلوحانه ميدهند . مانند فلسفه آن گرگ خونخوار كه بزى را ديد كه از چشمهسارى آب ميخورد . براى اينكه حمله به بز و متلاشى كردن آن را با يك فلسفه جهانبينانه و تاريخشناسى موجه جلوه دهد ، نخست خطاب به بز فرياد زد : چرا سلام نكردى ؟ بز سر از آب بلند كرده گفت : من سلام عرض كردم شما نشنيديد . گرگ گفت : پدرت هم ديروز مرا ديد و سلام نكرد ، بزغاله گفت : پدر من دو سال است كه برحمت خدا رفته است . گفت پس مادرت بود كه بمن سلام نكرد ، گفت : مادرم يكسال پيش با ديدن پلنگى پابفرار گذاشت و از شدت اضطراب به رودخانهاى افتاد و آب او را برد . گفت : مگر نمىبينى من ميخواهم از اين چشمه آب بخورم ، چرا آب را گلآلود مىكنى ؟ بزغاله گفت : من از پائين چشمه آب ميخورم ، آب كه از پائين ببالا نميرود . بز گفت : تو كه منظورى جز خوردن گوشت من ندارى ،چرا براى من تاريخ ميگوئى و فلسفه مى بافى ؟
فلسفه قدرتمندان در موقع لغزش در سراشيبى سقوط
در آن هنگام كه قدرتمند در ميدان نبرد در سراشيبى سقوط قرار مي گيرد ،فلسفه او به چه صورت در ميآيد ؟ معلوم است كه فلسفه او از زيربناى « قدرت واجب الاحترام است » تغيير يافته ، بر مبناى « حيات و جان آدمى واجب الاحترام است استوار ميگردد و هرگز پيش از تمام شدن قدرتش با اين فلسفه كه « قدرت واجب الاحترام است » تسليم قدرتمندى كه او را از پاى در ميآورد ، نمى گردد .
اگر خودكشى امثال هيتلر كه شكست خوردگان فلسفه ابتكارى خود مى باشند ،واقعيت داشته باشد ، براى احترام به فلسفه نابودكننده خويش نبود ، بلكه براى گريز از اجراى قدرت خصم درباره او بوده است كه حيات و جان او دستور داده است . و يا بجهت وحشت از داغ ننگ اسارت بر پيشانيش بوده است كه شخصيت او دستور به اجتناب از آن داده بوده است . و اين خودكشى و گريز و تسليم نشدن بر قدرتمندتر از خود ، مطابق فلسفه اى كه خود ساخته اند ، توهين به قانون طبيعت است اگر دو قدرتمند در برابر يكديگر به آزمايش قدرت خود ، بپردازند و يكى از آندو احساس كند كه در برابر حريف ناتوان است و حتى اميد آنرا هم نداشته باشد كه در آينده قدرتى بدست خواهد آورد ، باز اقدام به روياروئى با حريف قدرتمندتر نخواهد نمود و هرگز گوش به فلسفه بيماران قدرت نخواهد داد كه مي گويد : « قانون طبيعت واجب الاحترام است » . قدرتمندى كه با احساس بروز ضعف در ميدان كارزار ، پا به فرار ميگذارد ، براى ابقاى حيات خود ميگريزد ، نه براى احترام به قانون طبيعت كه مي گويد : زندگى از آن قدرتمندان است . لذا بعيد بنظر مي رسد كه بطلان اين فلسفهبافى بر خود قدرتمندان مخصوصاً كسانى از آنان كه از حداقل هشيارى برخوردارند ، پوشيده بماند .
بهمين جهت است كه بايد گفت : اين فشار بسيار شديد بيمارى خودخواهى است كه باعث ابراز جملاتى مانند « قانون طبيعت واجب الاحترام است و ما بايد اراده قوىتر بودن خود را به ديگران تحميل كنيم » ميگردد . آيا اين يك وقاحت بيشرمانه نيست كه قانون قوى بايد ضعيف را از بين ببرد ، تا انتخاب اصلح انجام شود » را محترم بشماريم ، ولى عالىترين محصول كارگاه طبيعت را كه حيات و جان آدمى است ، قربانى طبيعت ناآگاه قدرتمندان بنمائيم ؟ اگر كلمه « احترام » واقعاً در جملات اين قدرتپرستان وجود داشته باشد و با اينحال بگوئيم : اين مستان از عقل و خرد سالم برخوردارند ، واى بر رسوائى تكامل عقلانى ما ، كه اين كلمه باردار عاطفى را براى نابود كردن همه عواطف و احساسات انسانى استخدام ميكنيم هيچ تا حال فكر كردهايد كه اينان با اين فلسفه ويرانگرشان چه مي گويند ؟
اينان ميگويند : ميكربى كه با استفاده از قدرت خود ، مشغول تباهكردن قلب يا ريه آدمى است ، واجب الاحترام است ، زيرا مطابق قانون « حق با قدرت قدرتمندان است و قدرت واجب الاحترام است » كار شايسته اى انجام ميدهد ،ولى صدها هزار پيشتاز عالم بشريت كه با بكار انداختن حياتىترين قدرتهاى خود ، در صدد تعديل قدرت قدرتمندان خودخواه بر ميآيند و در اين راه بهرگونه فداكارى و گذشت تن ميدهند ، ضد قانون رفتار ميكنند و كار ناشايست و احمقانه انجام م يدهند
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
اكنون به دليل قدرتمندان كه فلسفه خود را بوسيله آن اثبات ميكنند ،توجه كنيد :
اگر من او را از پاى در نياورم او مرا از پاى در خواهد آورد
در اين جمله كه گفتيم ، كاملا دقت كنيد : « اگر من او را از پاى در نياورم او مرا از پاى در خواهد آورد » بلى درست است و صددرصد درست است . اما اى قدرتمندان سلطهجو ، چه كسى و كدامين قانون بشما انسانها گفته است كه قدرتى را كه طبيعت يا قراردادهاى اجتماعى در اختيار شما گذاشته است ، در جلوگيرى انسانها به ورود در ميدان خونبار نبرد ، بوسيله تعليم و تربيتها و انديشهها و رفتارها و گفتارهاى عادلانه بكار نبريد و آنرا ذخيره كنيد تا عدهاى از انسانها در قيافه خصومت از قلمرو حيات خود حركت كرده وارد به ميدان نبرد كه مرز زندگى و مرگ است ، واردشوند و در برابر هم صفآرايى كنند ، آنگاه اين منطق پوشالى را بكار بيندازيد كه « اگر من او را از پاى در نياورم ، او مرا از پاى درخواهد آورد » شگفتا و دريغا ، اگر اين سلطه گران خود محور احساس كنند كه در دامنه كوهى قرار گرفتهاند كه در معرض جريان سيلهاى نابود كننده است ، فوراً برميخيزند و رودخانه ها مي سازند و مسير سيل را از خانه و سامان خود منحرف مي سازند و نمىنشينند كه سيل خروشانى از قله هاى كوه سرازير شود و واردخانه و سامان آنها گردد ، آنگاه اين قدرتمندان در ميان خانه و حياط با سيل بمبارزه برخيزند و بگويند اگر من آنرا منحرف نسازم آن سيل مرا نابود خواهد ساخت .
آرى ، امروز تكامل عقلانى ما چنين حكم كرده است كه ميلياردها بودجه و مغزهاى رشد يافته را براى بوجود آوردن سلاحهاى نابودكننده مستهلك بسازيم ، به اين دليل كه اگر من دشمن را از پاى درنياورم او مرا از پاى در خواهد آورد مگر همين امروز ممكن نيست كه قدرتمندان اين همه قدرتهاى خدادادى را در راه برقرارى عدالت و تعليم و تربيتها و تفاهم حياتبخش بكار بيندازند كه از روياروئى جوامع در مرز زندگى و مرگ جلوگيرى نمايند و نيازى به اين منطق « اگر من او را نكشم او مرا خواهد كشت » كه شعرى ساخته و در قافيهاش گير كرده است ، نداشته باشد . چه كسى گفته است و كدامين قانون بشما دستور داده است كه آقايان مدعيان تكامل عقلانى ، چنان شعرى را بسازيد و در چنين قافيهاى گير گنيد ؟ براى تكميل بررسى در فلسفه قدرتمندان خودخواه ، جملهاى ديگر از جملات آن قدرتپرست را كه استنساخى از كتاب « شهريار » ماكياولى ، اولين و آخرين قطعنامه يكهتازان تنازع در بقاء است مطرح مينمائيم . در همان مأخذ نقل شده است كه او چنين ميگويد : « بوسيله تنازع در بقاء طبقه شايسته همواره تجديد خواهد شد » .
قانون انتخاب طبيعى و بقاى اصلح اين تنازع مستمر را توجيه ميكند . مسيحيت در نهايت امر چيزى نيست جز فرهنگ شكست بشريت » . ( همان مأخذ ) اولا اگر درست دقت شود خواهيم ديد : اين كلمه « اصلح » هم مانند قدرت در زبان اين خودكامگان ضد انسانيت ، بكلى ورشكست شده است ، زيرا مقصود از « اصلح » در لغت اينان ، انسان با عظمتهاى تكاملى و ارزشهاى والايش نيست ، بلكه مقصود نرون است كه ميگويند : او گفته است « ايكاش مجموع افراد بشر يك سر و گردن داشتند و من بدون احتياج به صرف وقت و انرژى زياد با يك ضربه آن سر را جدا ميكردم » گمان نميرود كه اگر اين عاشق « اصلح » فكر ميكرد كه در ميان پنجاه ميليون كشتهشدگان جنگ جهانى دوم هزاران انسان رشد يافته و خردمند و سازنده جهان بالفعل يا بالقوه وجود دارد ، دستور به تقليل بمباران ميداد . پس منظور از اين « اصلح » هممكتبان خود گوينده مانند آتيلا و تيمورلنگ بوده است كه فقط « من » بگويند و دمار از دودمان جز من را در آورند .
ثانياً آيا ميدانيد اگر ما جريان مستمر تجديد اصلح به اصطلاح قدرت پرستان را در سرتاسر تاريخ مورد مطالعه قرار بدهيم ، چه نتيجهاى را برداشت خواهيم كرد ؟ آنچه را كه سرگذشت فاجعه آميز تاريخ در جريان تنازع در بقاء براى ما نشان ميدهد ، اينست كه آتشافروزان تنازع در بقاء در امتداد تقريباً 10000 سال است كه با هدفگيرى اصلحسازى مشغول دريدن حيات آدميان پاى بميدان گذاشته ، اسكندر مقدونىها و فراعنه مصر و آشور بانيپالهاى بين النهرين سزاربورژياها را بعنوان اصلحهائى كه محصول تنازع در بقاء ميباشند ، بوجود آورده سپس اين اصلحها بوسيله اصلحهاى ديگرى بخاك و خون كشيده شدهاند . در جريان مستمر اين اصلحسازى هزاران دانشمند و جهانبين و انسانساز نيز مانند سقراط بدست قضات نابكار آتن و شيخ فريد الدين عطار و ديگر انسانهاى رشد يافته بدست مغول از پاى درآمده و راه را براى اصلحهاى بالاتر هموار ميكنند مثلا در همان موقع كه ناپلئون بناپارت بعنوان اصلح بر عرصه اروپا قدم ميگذارد انگلستان مشغول ساختن اصلحى بنام دوك ولينگتون و پروس هم مشغول ساختن اصلحى ديگر بنام بلوخر ميباشد ، تا در دره واترلو يكديگر را ملاقات و ناپلئون را كه اصلح فرانسه است ، روانه سنت هلن نمايند .
آنگاه نوبت قدرتپرستى بعنوان يك اصلح نژاد ژرمن [ هيتلر] در ميدان تنازع در بقا سرميكشد ، اين اصلح در حدود پنجاه ميليون را براى خدمت به قانون واجب الاحترام انتخاب طبيعى به خاك و خون مىكشد ، در اين هنگام يك اصلح بشكل موجى از درون وى سر بر ميآورد و مغزش را آماج تيرى مىكند كه در استعمالات عمومى خودكشى ناميده مىشود ، ولى نام حقيقىاش انتقام حيات و جان انسانها با دست خود اصلح ميباشد . اگر بخواهيد نمونهاى تمام عيار از اصلحهاى قرن بيستم خودمان را ببينيد ، به جمال و عظمت والاى قدرتپرستى كه محصول ناب كارخانه تنازع در بقاء است ، [موسولينى] در عبارات وى كه در زير نقل مىكنيم تماشا كنيد . اين عبارت را در مباحث گذشته نقل كرده بوديم ، ولى از آنجا كه ما هم بايد بنوبت خود خدمت ناقابل در براه انداختن كارخانه اصلحسازى انجام بدهيم لذا مجبور شديم عبارات پيشرفتهترين محصول كارخانه تنازع در بقاء را بار ديگر مطالعه كنيم ،اين محصول پيشرفته مىگويد ، « ما تپههائى را كه از جنگلهاى سرسبز پوشانده شده بود ، به حريق كشانديم ، مزارع و دهكدهها بهنگام سوختن در عين حال كه گمراه كننده بود ، ما را بسيار سرگرم ميكرد . . . بمبها بمجرد اصابت به زمين منفجر شده دود سفيد و شعلههاى عظيمى از آنها بلند ميشد و بلافاصله علفهاى خشك شروع به سوختن ميكردند . . . خدايا ، بياد مياورم كه چهارپايان به چه شتاب و هراسى فرار ميكردند . . .
وقتى مخازن بمب خالى شد خوشحالى من از آن جهت بود كه مجبور شدم با دستهاى خود تيراندازى كنم . . . ميدانيد خيلى خوشايند بود وقتى كه توانستم سقف پوشالى كلبهاى از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدفگيرى نميشد هدف قرار دهم ، ساكنين كلبه بعد از مشاهده عمل قهرمانى من مانند ديوانگان فرار را برقرار ترجيح دادند . . . پنج هزار نفر حبشى در حالى كه بوسيله دايرهاى از آتش محاصره شده بودند اجباراً به انتهاى خط آتش رانده شدند ، آنجا كه جهنم سوزانى برپا شده بود . » ( مأخذ اين عبارات در مباحث گذشته تعيين شده است ) اين نابكار قرون كه خود را محصول عالى كارخانه اصلحسازى تلقى كرده بود ، به آن نوع بيمارى روانى دچار شده بود كه درمان واقعى آن نه در معلومات روانپزشكى وجود داشت و نه در دلهاى كشيشان و نه در مواد حقوقى كه عقلاى جامعه آنرا تدوين مينمايند ، بلكه درمان اين بيمارى در اختيار چند نفر پارتيزان بود كه او و دوستش كلاراپتاچى را هنگاميكه مي خواستند از كومو به آنسوى مرز سويس فرار كنند ، دستگير و دو روز بعد هر دو را اعدام نمودند . شنبه شب 28 آوريل اجسادشان با يك كاميون به ميدان شهر ميلان آورده و بيرون افكنده شد .
روز بعد هر دو جسد وارونه از تير چراغ برق آويخته شدند و بعداً هم اعضاى اين « اصلح » در آب رو خيابان پراكنده شده و در معرض دشنام ايتاليايىها قرار گرفته بود . » [ظهور و سقوط رايش سوم ويليام شايرد ترجمه آقاى ابو طالب صارمى ص 1210 .] پس از خوابيدن غائله اين اصلحهاى قرن بيستم ، به احتمال اينكه طولى نخواهد گذشت برگزيدهشدگان تنازع در بقاء بار ديگر با دندان و چنگال بجانهم خواهند افتاد و اين بار ممكن است اين صفآرايى اصلحها با نابودساختن صدها ميليون از نفوس بشرى موجبات انهدام فرهنگ و تمدن را هم فراهم بياورند ، لذا به فكر جلوگيرى از محصول كارخانه تنازع در بقاء افتادند يعنى باتلاق را بحال خود گذاشتند ، و براى جلوگيرى از پشههاى مالاريا دست بكار شدند هيهات مگر ميتوان با تكيه بر چند سطر قراردادى و دورهم جمع شدن افرادى كه مغزهاى آنان كامپيوترهائى براى تنظيم و تقويت تنازع در بقاء است ، جلو توليد اصلحهائى مانند هيتلر و موسولينى را گرفت ؟ هم اكنون چنين مينمايد كه قدرتمندان مواد مفيد و ضرورى ادامه حيات انسانها را بوسيله مغزهاى تابناك ، براى كارزار اصلحها تبديل به اسلحه مي نمايند .
آرى ، در آن منطق كه كارخانه تنازع در بقاء مشغول اصلح سازى مي شود ، كره خاكى هم با آنهمه زيبائىها و نيروهاى حياتبخش به كارخانجات اسلحه سازى مبدل مي گردد .
برخى از معجزههائى كه اصلحسازان در ميدان تنازع در بقاء بوجود آوردهاند
اين معجزهها خيلى زيادند . شما ميتوانيد كتابى در حدود 1000 صفحه درباره اين معجزهها بنويسيد . ما تنها نمونههايى را متذكر مي شويم :
1 از موقعى كه تنازع در بقا به كار اصلحسازى پرداخته است ،خودخواهى هاى بيشرمانه از كوچكترين مجتمعها گرفته تا بزرگترين آنها گيريبانگير همه افراد و گروههاى مردم گشته است ، تا آنجا كه هيچ شناسنامهاى به شايستگى اين معرفى كه « انسان گرگ و يا صياد انسان است » براى مردم مطرح نشده است .
2 پيوستن انسان به انسانى ديگر از روى احتياج مادى و جدائى دو انسان از يكديگر براى سود شخصى مادى .
3 يك اصلح فوق اعجاز كه از كارخانه تنازع در بقاء بوجود آمده است ، اينست كه جريان جنگ و كشتارها كه مانند تنفس براى زنده ماندن در اين دنيا براى مديران كارخانه تنازع در بقاء تلقى شده است ، نه براى بوجود آوردن و نمودار ساختن سقراطها و ابوذرها بودهاست ، و نه براى توزيع قدرت براى همه انسانها ، بلكه تنها در راه بوجود آمدن خودخواهانى بوده است كه براى يكه تازى خود ، به نابودى هرچه جز خود است بكوشند . ولى هيهات كه قدرتمندان بتوانند جانهاى آدميان را تباه كنند و خود بدون وسوسه و با فكر آسوده و قلبى مطمئن بيارامند . تا آنجا كه نويسنده يكى از جوامع اصلح سازى ميگويد : « اكنون بخوبى ميتوان وضعيت حكومتهاى علمى و فنى را چنين مجسم نمود كه از وحشت انهدام و بيم توطئه همواره در هواپيماها مستقر هستند و فرود اجبارى را هميشه با كمكهاى برج مراقبت در فرودگاههاى مطمئن انجام ميدهند . آيا ميتوان گفت : اين نوع حكومتها كه مردم را همانند ادوات ماشينها انگاشتهاند ، براى رضايت زيردستان خود ، رسالتى احساس نمايند ؟ » به اضافه اشكهاى لحظات شكست خوردن كه در نتيجه بخار شدن وسوسه هاى مغزى اين اصلحها به گونه هايشان فروميريزد .
البته بايد پاسخ اينگونه تكاملهاى عقلانى بشرى را از امثال هربرت سپنسر پرسيد كه آيا منظور شما از تكامل عقلانى همين است كه پيشتازان قدرتمند كه بعنوان اصلحهاى جامعه خود سر برميكشند ، همه انسانها را ادوات و ابزار ماشين مىبينند 4 اصلحى ديگر كه از كارخانه تنازع در بقاء زاييده شده است ، اختلالهاى كنشى سيستمهاى زنده ميباشد ، فيزيولوژيستها اخيراً به توضيح اين اصلح پرداختهاند [ رجوع شود به كتاب هشت گناه بزرگ انسان متمدن ] 5 افزايش بيماريهاى عصبى و روانى .
6 ويران ساختن محيط زندگى و تبديل مناظر زيباى طبيعت و فضاى حياتبخش كره زمين به كارگاههاى اسلحهسازى و وسايل تخدير و كالاهايى كه با ايجاد تقاضاهاى مصنوعى سود كلان به جيب سوداگران بريزد و دودش را به فضا و تفاله هاى تباه كننده اش را به آبهايى كه مواد حيات جانداران را تأمين مي نمايد .
7 رقابت و تضاد آدمى با خود و منتفى شدن احساس هرگونه وحدت در مسير حيات و اشتغال دائمى به سركوبى عقل و وجدان خويشتن .
8 سستى احساس كه تدريجاً كسها را به چيزها تبديل مي نمايد .
9 تباهى وراثتى .
10 سنتشكنى بىعلت و متزلزل شدن پايههاى حيات بخش فرهنگها .
11 گمكردن هدف و فلسفه زندگى و گرايش به پوچى .
12 بىاطمينانى و نگرانى از آينده .
13 از دست رفتن اعتبار و اشتياق به جهانبينىها .
14 بيمارى مرگبار « از خود بيگانگى » .
مسلم است كه اگر كارخانه تنازع در بقاء به اين اصلحسازى ها ادامه بدهد ، آخرين اصلحى كه از اين كارخانه زائيده خواهد شد ، پرندهايست كه در قاموس حيوانات بوم خرابه نشين ناميده مي شود كه از آن كارخانه بپرواز در آمده روى تلها و ويرانه هاى جوامع و تمدن نشسته ، بانگ واى سرخواهد داد .
قدرت در اختيار كسانى كه شخصيت انسانى خود را در نبرد با خودخواهى از دست داده اند
1 اولين قربانى تمايل قدرتپرستان ، آگاهى و شعور واقعبينانه خود قدرتپرست است ، زيرا ماهيت قدرت ، حقيقتى است ناآگاه و بىهدف كه با جاذبيت خود ، شخصيت قدرتمند را تا مرحله نابودى به دنبال خود ميكشد .
2 بزرگترين و باارزشترين امتيازى را كه شيفتگان دلباخته قدرت ،از دست مي دهند . آزادى و اختيار است ، زيرا قدرت آن عامل تحرك است كه با وعده دروغين آزادى مطلق ، همه عناصر شخصيت قدرتمند را در طبيعت ناآگاه و بىهدفش ميفشارد و همه دگرگونىهايى را كه در جريان موقعيتهاى وى بوجود مي آورد ، چيزى جز انتقال از يك موقعيت جبرى به موقعيت جبرى ديگر نمي باشند .
3 ناتوانترين جانوران روى زمين قدرتپرستانند كه براى اثبات موجوديت خود ، راهى جز منتقى ساختن موجوديت ديگران نمي شناسند .
4 اگر قدرتمند قدرت پرست كسى را براى اشباع حس قدرتپرستى خود پيدا نكند ، خواهد كوشيد كه كسانى را بسازد كه در برابر او سر تسليم فرود بياورند و تأسف و زجرى كه از نبودن موردى براى اجراى قدرت گريبان او را ميفشارد ، تلختر از يأس و تلاش آن ناتوان است كه حيات خود را در چنگال قدرتمند رو بزوال مىبيند . قوانين اخلاقى و حقوقى و ديگر مقررات ضد تزاحم براى تعديل و خاموش ساختن جوش و خروش قدرتمندان ، آن اندازه مؤثر است كه چند عدد سنگ و كلوخ ناچيز براى خفه كردن كوه آتشفشان .
5 روياروى قرار گرفتن دو عقل يا دو وجدان با يكديگر روشنائى ها بوجود مي آورد و آدميان را بر استعدادهاى نهفته در نهادشان آگاه مي سازد و آنان را به مسير « حيات معقول » رهنمون مي شود . در صورتيكه روياروئى بردگان قدرت مهارنشده بر تاريكى ها ميافزايد و استعدادهاى مثبت را خنثى و نيروهاى ويرانگر را بيدار نموده و به كار مي اندازد .
6 يكى از نارسائي هاى عقول قدرتمندان اينست كه منطقى براى خود مي سازند كه رويدادهاى غير قابل پيشبينى را بهيچوجه به حساب نميآورند . اينان پس از فرود آمدن رويدادهاى محاسبه نشده يا غير قابل پيشبينى بر موجوديتشان اگر فرصتى پيدا كنند ، فقط به اشك سوزان قناعت ميكنند يا در لابلاى پردههاى ضخيم از تاريكىها فروميروند ، برويد صفحات تاريخ بشرى را ورق بزنيد ، ناپلئونهائى نقش برزمين شدهاند كه قربانى يك قطعه ابرى سياه در فضاى دره واترلو گشتهاند . كاندولهائى را خواهيد ديد كه بجهت علاقه به اينكه همه مردم بايد اعتراف كنند كه زن او زيباترين زنها است ، زمامدارى را از دست ميدهد وزير ضربات گيگز آجودان حرمسرايش ، متلاشى ميگردد . [ تاريخ هرودوت ص 7 و 8] 7 شيرينى طعم روى آوردن قدرت آنچنان نيست كه تلخى زوال آنرا جبران نمايد ، زيرا بديهى است موقعى كه قدرت شخصيت يك قدرتمندى را در جاذبيت خود فرو مي برد ، محاسبات منطقى و عقلائى او را در مغزش مختل مى سازد و در نتيجه طعم قدرت بدست آمده ، طعم تورم خود طبيعى ميباشد بدون آگاهى به آنچه كه واقعيات در قلمرو طبيعت و انسانى اقتضا مى كند و اين يك شيرينى در ذائقه مختل است كه خوشى هايش ناب و خالص نيست ، در صورتيكه قدرت ، مخصوصاً در موقع زوال تدريجى با نيشخندهائى كه به برده قدرت ميزند ، اگر بتواند انديشه و تعقل او را بيدار نمايد ، تلخى جانگزائى را در ذائقه جان قدرتپرست بوجود ميآورد كه فقط خود او ميتواند طعمش را بچشد . بعبارت ديگر ميتوان گفت : قدرت در هنگام روى آوردن ، تخيلات و توهمات بىپايه را به منطقه شخصيت قدرتمند سرازير مينمايد و آنرا متورم مي سازد ، و در موقع زوال همه عناصر شخصيت را از خواب عميق بيدار ميسازد و تباهى آنها را نشان ميدهد و راه خود را پيش مي گيرد . بهمين جهت است كه ميتوان گفت در دنيا هيچ سقوطى دردناكتر از سقوط قدرتپرستان نيست ، و ما بهيچوجه نمى توانيم عذاب مغزى بى نهايت را كه در ساعتها و لحظات محدود سراغ قدرت پرست را ميگيرد ، درك كنيم .
8 آيا هيچ اتفاق افتاده است كه درباره تناقض وحشتناك قدرت ، لحظاتى بينديشد ؟ مي دانيد اين تناقض چيست ؟ قدرت كه تجسمى ناخودآگاه از پديدهها و واقعيتهايى ناخودآگاه است ، از ديدگاه قدرتمندان ، عين تجسم آگاهى و آزادى و قانون است . در نظر قدرت پرستان :
فقط قدرت است كه ملاك همه نيك و بدها و زشت و زيبائى ها و هشياريها و ناهشياريها است با اين تناقض حيرت آور كه هويت قدرت در ديدگاه قدرت پرستان دارد و حمايت كنندگان آن هم تاريخ بشرى را با همين هويت تفسير و توجيه مي كنند ، باز ادعاى تكامل عقلائى دروديوار قرن بيستم را مي لرزاند
9 آنچه كه براى شخص قدرتمند مطرح نيست ، نسبيت و وابستگى قدرتى است كه بدست آورده است . لذا او خود را از تهديد گذشت زمان كه فرساينده قدرت و بروز حوادث غير قابل پيشبينى و دگرگونيها در هدفگيرى و انتخاب وسيله بجهت دگرگون شدن واحدهاى سيستم انسان و طبيعت كه هميشه باز است و بروز تغييرات در فعاليتهاى مغزى و روانى خود او و يا رقيبانى كه به اصطلاح معمولى چهار چشمى در كمين او نشستهاند و غير ذلك در امان مى بيند
10 هيچ ناتوانى وقيحتر از آن نيست كه برده يك پديده خود را مالك آن تلقى نمايد . اين بردگان قدرت هرگز به ذهن خود خطور نمىدهند كه بردگان ناهشيار قدرتى هستند كه وابسته به صدها عامل انسانى و طبيعى مي باشد .اينان قدرتى را ميپرستند كه از هزاران مثبتها و منفى ها غير اختيارى و نامعلوم عبور مىكند و در اختيار آنان قرار ميگيرد و آنان هم با تمام سادهلوحى مستانه گمان مي برند كه با همه آزادى و اختيار قدرت را بدست آورده و ميتوانند آنرا با كمال هشيارى و آزادى حفظ نمايند مثلا آن بيمارى كه در كودكى يا جوانى بسراغش آمده بود ، با خوردن يك غذاى مفيد كه كمترين اطلاعى از خواص طبى آن نداشته است ، منفى گشته است . دشمنانى كه او را براى از بين بردن تعقيبش مي كردند راه را گم كرده او را نديده اند .
پس از عبور از دامنه كوهى بهمنى سرازير شده است كه اگر چند لحظه در عبور از دامنه كوه تأخير مي كرد ، زير آن بهمن متلاشى ميگشت . اين منفىها كه براى قدرتمند ، كانالى بسيار باريك باز كرده و او را به موقعيت فعليش رسانيده اند ، مورد توجه قرار نميگيرند ، همچنين مثبتهاى غير اختيارى و نامعلوم ، مانند اينكه معشوقهاش لباس زيباى نظامى را دوست دارد و براى جلب نظر او وارد دانشكده نظام ميشود و تحت تعليم و تربيت يك استاد نظامى ماهر كه بهيچوجه در اختيارش نيست مراتب نظاميگرى را سپرى ميكند ، آنگاه براى بدست گرفتن مراحلى از قدرت ، خوابها مى بيند و در رؤياها غوطهور ميگردد و بدون آنكه شايستگى واقعى براى مديريت داشته باشد ، همرديف هايش در يك جنگ كشته مى شوند ،يا بازنشست و يا اخراج ميگردند و براى رسيدن او به قدرت راه باز مي شود .
11 از آنموقع كه تاريخ رسمى بشرى مطرح شده و احساس همنوعى كه احساس همدردى را به دنبال ميآورد . بروز كرده است و از آنموقع كه حداقل هشياران بشريت متوجه شدهاند كه آفريننده هستى ، محبت به مخلوقات خود دارد ، در هر جامعهاى در هر دورانى دريائى از اشك سوزناك براى شكمهاى گرسنه و بدنهاى برهنه ، ريخته شده است . اگر دوشادوش جريان سيل اين اشكهاى مقدس ، قطراتى هم در راه دلسوزى به نابودى قدرتمندان قدرتپرست كه بوسيله همان قدرت از انسانيت محروم گشته و دست به خودكشى با سلاح « من قهرمانم » زدهاند ، ريخته ميشد ، قرنها پيش از اكتشاف باروت و سموم شيميائى و اتم هيدرژن ، حساب انسانهاى با قدرت تصفيه مىگشت و پرستشى بنام قدرت پرستى در قاموس بشرى پيدا نميشد و بنى نوع انسانى ميتوانست با تحمل وجود ديگران ، زندگى كند . اگر همزمان با ريختن دريائى از اشكهاى سوزان براى شكمهاى گرسنه و بدنهاى برهنه و بىمسكن ، قطراتى هم بر ارواح تشنه و گرسنه معرفت و نور ريخته ميشد ، بدون ترديد قدرت پرستان براى سيراب كردن تشنگى روحشان بدنبال مايع قرمز رنگى بنام خون نميرفتند و براى اشباع گرسنگى روحشان دنبال گوشت و استخوان همنوع خود نمي رفتند و براى روشن ساختن تاريكى هاى درونشان بجاى نور معرفت ،سراغ برق شمشير را نمي گرفتند .
12 عشق و پرستش قدرت يك ناتوانى ديگرى نيز به وجود ميآورد كه با نادانى مطلق دست بهم داده قدرتمند را به پايكوبى روى شخصيت متلاشى شدهاش وادار ميسازد . او انسان و جهان را از ديده مالكيت خود بر آندو تماشا مي كند . نظم و هندسه طبيعت و قوانين صحيح انسانى را در وجود خود متبلور مىبيند و چنين مىپندارد كه انسان و جهان نه پيش از او نظم و قانون داشته است و نه پس از او خواهد داشت خداوندا ، چه چاه عميق و تاريكى است كه اين ناتوانان در آن افتادهاند و كجا است آن طنابى كه بتواند اين چاهنشينان طبيعت را برون بياورد ؟ مولانا در اينباره اظهار يأس و نوميدى كرده است :
در چهى افكنده او خود را كه من
درخور قعرش نمىيابم رسن
در چهى افتاده كان را غور نيست
آن گناه او است جبر و جور نيست
قدرت در اختيار كسانى كه شخصيت انسانى آنان در نبرد با خودخواهى پيروز گشته است
1 اولين امتيازى كه انسانهاى پيروز در كارزار خودخواهى ، از بدست آوردن قدرت دارا مي گردند ، افزايش آگاهى و هشيارى آنان ميباشد ، زيرا قدرت كه امكان تصرف و ايجاد دگرگونى در طبيعت انسانها را در اختيار دارنده قدرت ميگذارد ، شخصيت انسانى وى براى انجام مسئوليت ، خود را بر افزودن آگاهى ملزم مىبيند ، تا آنجا كه بتواند در كاربرد قدرت به خطا نيفتد و مرتكب خلاف تعهد نگردد .
2 قدرت در دست شخصيت رشد يافته همواره يك احساس ناتوانى بسيار ظريف و در نهايت عظمت را همراه دارد . اين احساس ناتوانى ناشى از توجه به اين حقيقت است كه مالك مطلق حيات و موت خدا است و بس و يك در ميليارد احتمال خطار در خونريزى ، مساوى احتمال مبارزه با خدا را در بردارد بازوى قدرتمند على بن ابيطالب ( ع ) كه او را در رديف اول از سلحشوران قرون و اعصار قرار داده است ، وى را از بازى با شمشير سخت هراسناكش ميسازد و همواره در ميدانهاى نبرد كه مرز زندگى و مرگ است ، او را وادار ميسازد كه جنگ را تا عصر و نزديكى تاريكى به تأخير بيندازد ، زيرا ساعتهاى واپسين روز ، حالت خستگى و سستى پيش از ظهر است و در نتيجه خونريزى تقليل پيدا مىكند ، و كسانى كه مجروح شدهاند ، از تاريكى استفاده كرده ميتوانند ميدان جنگ را ترك كنند و آنانكه رو به ميدان جنگ ميروند ، تاريكى شب مانع رسيدن آنان به مرز زندگى و مرگ شود و با غروب آفتاب درهاى ديگرى از رحمت الهى بر روى خاكنشينان باز ميشود و سربازان ميتوانند با دلهاى حساستر متوجه بارگاه خداوندى گردند . اين احساس ناتوانى كه مقدسترين توانائىهاى انسانى است ، رديف على بن ابيطالب ( ع ) را از قدرت پرستان ناتوان جدا مىكند و او را حاكم بر قدرت نشان ميدهد نه محكوم و برده قدرت .
3 هر اندازه كه شاخههاى مالكيت بر خود ، از نظر كميت و كيفيت افزايش پيدا مىكند ، از فشار جبرى قدرت كاسته مىشود .
4 تأسف و شكنجهاى كه قدرتمند مالك بر شخصيت خود ، در موقع خطاى قدرتش تمام سطوح روانى او را فرا ميگيرد و هستى او را در تاريكى ها فروميبرد ،بسيار ناگوارتر از سوز و گداز كسى است كه خطاى قدرتمند گريبان او را گرفته است .
5 بدان جهت كه بهرهبردارى از قدرت براى مالك شخصيت خود ،از روى محاسبه عقل و وجدان صورت مي گيرد ، هراسى از رويدادهاى محاسبه نشده و دشمنان كمين گرفته به خود راه نميدهد ، زيرا اين قدرتشناس با هدف گيرى والائى كه دارد ، تا آنجا كه مقدور است مسامحه در تحصيل قدرت مشروع و بكار بردن آن روا نميدارد ، و بدانجهت كه او هرگز شخصيت خود را بازيچه قدرت ناآگاه نميكند ، لذا در برابر رويدادهاى ناگهانى و عرض اندام دشمنان قويتر ، كمترين نگرانى و دلهره از احساس امكان شكست ظاهرى نخواهد داشت ، زيرا او بخوبى ميداند كه مهم نيست كه او چه قدرتى دارد و كاربرد اين قدرت چيست ؟ مهم آن است كه او قدرت را وسيلهاى براى نظم « حيات معقول » انسانها و بهرهبردارى از طبيعت در راه وصول به آن حيات تلقى نموده و از روى آگاهى و اختيار مرتكب خطا نشود . او بخوبى ميداند كه نه طرز تفكرات او ميتواند سيستم رويدادهاى طبيعى و انسانى را ببندد و نه قدرتى كه در اختيار دارد ، آنچنان مطلق است كه از تزلزل و فنا درامان بماند .
كسانى كه شخصيت خود را در نبرد با تمايلات و خودخواهى ها پيروز ساخته اند ، نه تنها قدرت را تعيين كننده سرنوشت خويش و ديگر انسانها تلقى نمي كنند ،بلكه هر امتيازى كه بدست مياورند ، آنرا مانند آب رودخانه اى مي دانند كه موجوديت آنان مجرائى براى آن آب است كه در آن جريان پيدا مي كند و به مزارع حيات انسانها مي رسد و آنها را سيراب مي نمايد .
6 در آن هنگام كه قدرت آن انسانى كه مالك شخصيت خويش است ،سير نزولى پيش مي گيرد و رو به زوال ميرود ، احساس بى نيازى روح از آن قدرت رو به زوال از يكطرف و اطمينان به برداشت محصول مفيد در روزگار قدرت از طرف ديگر ، نه تنها كمترين ناگوارى براى او بوجود نمي آورد،بلكه حالت لذت بار كسى را در خود مى بيند كه با تحمل مشقت ورنج،تكليف خود راانجام داده وتعهد خود راايفاء نموده است .