google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱30 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری) ابوذر غفارى كه بود و چه كرد و چه شد ؟

130

متن خطبه صد و سى‏ام

ترجمه خطبه صد و سى‏ام

از سخنان امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر رحمة اللّه عليه در آن هنگام كه به ربذه تبعيد شد . 1 اى اباذر ، قطعا تو براى خدا خشمگين گشتى ، پس بآن خداوند اميدوار باش كه براى او غضب كردى 2 اين مردم براى دنياى خود از تو بيمناك گشتند ، و تو براى دين خود از آنها به ترس افتادى 3 پس اى اباذر ، رها كن براى آنان آنچه را كه براى داشتن آن ، از تو بيمناك شدند 4 و بگريز از آنان بجهت آن دين كه از آنان درباره آن به ترس و وحشت افتادى 5 چه بسيار است نياز آن قوم به جلوگيرى تو از ناشايسته‏هاى آنان 6 و چه بسيار است بى‏نيازى تو از آنچه ترا از آن منع نمودند 7 . و بزودى خواهى فهميد كيست فردا كسى كه از اين كشاكش سود خواهد برد و كسى كه بيش از ديگران مورد شك قرار خواهد گرفت 8 و اگر آسمانها و زمين‏ها بر روى بنده‏اى بسته شود ، سپس آن بنده به خداوند سبحان تقوى بورزد ، خداوند براى او از آسمانها و زمين‏هاى بسته شده گريزگاهى باز مى‏كند 9 اى اباذر ، هيچ كسى و هيچ چيزى جز حق با تو مأنوس نباشد و هيچ كسى و هيچ چيزى ترا جز باطل به وحشت نيندازد 10 اگر دنياى آنان را مى‏پذيرفتى دوستت ميداشتند 11 و اگر مقدارى از دنياى آنان را به خود اختصاص ميدادى ، ترا امين مى‏پنداشتند

تفسير عمومى خطبه صد و سى‏ام

1 ابوذر غفارى كه بود و چه كرد و چه شد ؟

پاسخ اجمالى اين سه سئوال چنين است : او انسانى بود ، دفاع از حيات معقول انسانهاكرد ، گردانندگان جامعه روزگارش او را تحمل نكردند و او را از آن جامعه اخراج و تبعيد نمودند .

تاكنون درباره زندگى و زهد و تقوى و عظمت انسانى و اخلاق والاى اين انسان وارسته تحقيقات فراوان و با اهميتى صورت گرفته است .

حقيقت اينست كه اين شخصيت كه به تنهايى ميتواند معرف عظمت رسالت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و جاودانگى دين مقدس اسلام باشد ، در رديف اول پيشتازان انسانيت است كه با تحمّل مشقت‏ها و رنجهاى فراوان ، زندگى را به درود گفت و به پيشگاه خداوند سبحان رهسپار گشت . اين مرد از نظر وارستگى در كمالات روحى و شناخت ارزش حيات و قانون جانهاى مردم ضرب المثل است .

براستى ، چه زيبا گفته است مولوى درباره مردانى بزرگ كه در جوامعى كوته بين زندگى مى‏كنند و گردانندگان مناسب مردم همان جوامع تحمل مردان را ندارند ،همانگونه كه نتوانستند وجود رهبر و مربى ابوذر امير المؤمنين عليه السلام را تحمل كنند

باز در ويرانه بر جغدان فتاد
راه را گم كرد و در ويران فتاد

بر سرى جغدانش بر سر ميزنند
پر و بال نازنينش مى‏كنند

ولوله افتاد در جغدان كه ها
باز آمد تا بگيرد جاى ما

چون سگان كوى پر خشم و مهيب
اندر افتادند در دلق غريب

باز گويد : من چه در خوردم به جغد
صد چنين ويران رها كردم به جغد

من نخود اينجا مى‏روم
سوى شاهنشاه راجع ميشوم

خويشتن مكشيد اى جغدان كه من
نى مقيمم مى‏روم سوى وطن

اين خراب آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه باز جاست

جغد گفتا باز حيلت مى‏كند
تا ز خان و مان شما را بركند

خانه‏ هاى ما بگيرد او به مكر
بركند ما را به سالوسى ز وكر

مينمايد سيرى اين حيلت پرست
و اللّه از جمله حريصان بدتر است

او خورد از حرص طين را همچو دبس
دنبه مسپاريد اى ياران به خرس

لاف از شه ميزند وز دست شاه
تا برد او ما سليمان را ز راه

خود چه جنس شاه باشد مرغكى
مشنوش گر عقل دارى اندكى

جنس شاهست او و يا جنس وزير
هيچ باشد لايق لوزينه سير

آنچه مى‏گويد ز مكر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جوياى من

اينست ماليخولياى ناپذير
اينست لاف خام و دام گول گير

هر كه اين باور كند از ابلهيست
مرغك لاغر چه در خورد شهيست

كمترين جغد ارزند بر مغز او
مر و را يارى گرى از شاه كو

گفت باز ار يك پرهن بشكند
بيخ جغدستان شهنشه بر كند

جغد چه بود خود اگر بازى مرا
دل برنجاند كند با من جفا

شه كند توده بهر شيب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهاى باز

پاسبان من عنايات وى است
هر كجا كه من روم شه در پى است

تلفات تاريخ بسيار طولانى ما انسانها ، خيلى بيش از آن دردناك‏تر از آنست كه با شمردن ابوذرها و مالك اشترها و عمار ياسرها تمام شود . و همچنين شرم‏آورتر از همه آن‏ها شكستى است كه برهه‏اى از تاريخ از عدم تحمّل مردى مانند على بن ابيطالب عليه السلام به خود ديده است . امّا بياييد تاريخ را محكوم مطلق ننماييم . زيرا درست است كه طغيانگران خودكامه هزاران مردان انسان شناس و انسان ساز را از جوامع انسانى گرفتند .

ولى آن كشاكش‏ ها و گلاويزى‏ها با همه آن تلفات ، چهره‏هاى ملكوتى انسانهايى را براى ما ارائه دادند كه مردم پاكدل با ديدن آنها ، هرگز تسليم يأس و بدبينى و بى‏هدفى درزندگى نگشته و نخواهند گشت .

درست است كه پس از رفتن آل اميه و آل ابى العاص و آل مروان به زير خاك تيره ،همان جريان طبيعت بر آنان گذشت كه بر اجسام ابوذرها و مالك اشترها و عمار ياسرها پس از ورود به مغاك‏هاى خود و همان بادها كه بر روى گورهاى تيره آنان وزيدن گرفته و گذشت ، بر فرازهاى اين هميشه زنده‏ها نيز وزيد و رفت .

قطرات باران و ديگر حوادث جوّى و خاكى بر همه آنان و اينان بيكسان سرازير شد و كار خود را كرد ، ولى فرق بى‏نهايت است ما بين آن مردمى كه ارواح آنان بجهت پرستش ثروت و مقام و جاه مبدل به همان امور جامد گشتند و در همان تحجر يافت و آن ارواح بزرگ كه عشق به حق و حقيقت جاودانگى آنان را چنان تضمين نمود كه مبدل به جلوه‏اى از حق و حقيقت گشتند .

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما

اينجانب در ساليان گذشته يك رساله مفصلى درباره شخصيت اين انسان ساخته شده مكتب على عليه السلام با تكيه بر منابع معتبر نوشته بودم ، متاسفانه در انتقال‏هاى مكرر كتابخانه مفقود شد .

در اين هنگام كه مشغول ترجمه و تفسير نهج البلاغه هستم و در اين تاريخ ( 9 آبانماه 1370 ) به تفسير كلام امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر غفارى كه در موقع تبعيد اين صحابى بسيار جليل القدر فرموده است ، مشغول بودم ، به تفاسير نهج البلاغه مراجعه نمودم ديدم تقريبا مناسب‏ترين همه آنها درباره آن قسمت از تاريخ ابوذر كه به تفسير ما مربوط است ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است كه از مشاهير علما و فضلاى اهل سنت است ، مطالبى را كه در اينجا مى‏آوريم از شرح مزبور است كه ملاحظه خواهيد فرمود :« و بدانكه اكثر صاحبنظران و مؤلفان تاريخ حيات شخصيت‏ها و دانشمندان اخبار وروايت برآنند كه عثمان است كه ابوذر را اولا به شام تبعيد كرد ، سپس بنابر شكايتى كه معاويه از داد و فرياد ابوذر در شام ، به عثمان نمود ، او را از شام به مدينه آورد و سپس او را بجهت همان كارى كه در شام مى‏ كرد به ربذه تبعيد نمود . اصل جريان ابوذر از اينطرف است : هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد [ 4 ] ابوذر دربهمين جهت مناسب ديديم كه اين مطلب را از مورخ بزرگ مسعودى ( ابو الحسن علىّ بن الحسين بن على مسعودى وفات 346 هجرى قمرى ) نقل كنيم .

اين مورخ در كتاب معروف مروج الذهب و معادن الجوهر چاپ سوم پ مصر السعادة المكتبة التجارية الكبرى ج 2 از صفحه 341 تا 343 « عبد الله بن عتبة ميگويد : روزى كه عثمان كشته شد ، صد و پنجاه هزار دينار و هزار هزار ( يك ميليون ) درهم در نزد خزانه ‏دار خود داشته و ارزش املاك او در وادى القرى و حنين و غير اينها صد هزار دينار و اسبان و شتران بسيارى از خود باقى گذاشت . [ در همين صفحه چهار سطر به آخر مانده چنين نقل مى‏كند :

عثمان خانه بسيار مجلل و با شكوهى در مدينه براى خود ساخت و اموال و باغ‏ها و چشمه‏ هايى براى خود انداخته بود . ] و در روزگار عثمان جمعى از صحابه صاحب املاك و خانه‏ ها شدند . زبير بن عوام خانه خود را در بصره ساخت كه امروز هم معروف است ( سال 332 هجرى ) [ بزرگى اين خانه بقدرى است كه ] تجار و صاحباب اموال و دستگاههاى دريانوردان و غير از آنان ، در آن خانه فرود مى‏ آيند . همچنين زبير بن عوام خانه‏ هايى در مصر و كوفه و اسكندريه ساخت . اين همه خانه‏ ها و املاك كه براى زبير ذكر كرديم ،معلوم است .

مال نقد زبير بعد از مرگش پنجاه هزار دينار بوده و هزار اسب و هزار بنده و كنيز و زمين‏هايى كه ما در شمار شهرها ذكر كرده ‏ايم ، از خود باقى گذاشت . و همچنين طلحة بن عبيد الله تيمى در كوفه خانه ‏اى براى خود ساخت كه در اين تاريخ مشهور است و معروف به كناسه ميباشد و قيمت غلاّت ( خواربار مثل گندم و جو ) او كه از عراق به او ميرسد هر روز هزار دينار نقل شده است و گفته شده است قيمت غلات او از عراق بيش از اينها بوده است . اموال طلحه در ناحيه شراة [ يا سراة ] بيش از اينها بود كه متذكر شديم . طلحه خانه خود را در مدينه با وسائلى ساخت كه در آن روزگار گران قيمت بود .

و همچنين عبد الرحمن بن عوف زهرى خانه ‏اى براى خود ساخت و آنرا توسعه داد [ اين توسعه بايد بقدرى بزرگ با اهميت باشد كه بتواند بعنوان يك ساختمان تاريخى مطرح گردد ] عبد الرحمن در دامدارى خود صد رأس اسب و هزار نفر شتر و ده هزار گوسفند داشته است و چهار هشتم مال ( نقد ) عبد الرحمن 84000 [ دينار يا درهم ] بوده است .

سعد بن ابى وقاص خانه خود را با عقيق ساخت و ديواره‏ هاى آنرا مرتفع و فضاى آن را وسيع و در بالاى ديواره‏هاى خانه كنگره‏ها بنا كرد . سعيد بن المسيب مى‏گويد : هنگامى كه زيد بن ثابت از دنيا رفت ، طلا و نقره‏اى را كه از خود باقى گذاشته بود با تبرها مى‏ شكستند . و نقد و اراضى كه از خود گذاشت بقيمت صد هزار دينار بوده است .

و مقداد خانه خود را در مدينه در محلى كه آن را جرف مى‏گفتند و در چند ميلى مدينه بود بنا كرد و در بالاى آن كنگره‏ها ساخت و داخل و خارج آن را گچ‏كارى كرد . [ بايد تحقيق كرد كه آيا اين مقداد ، همان مقداد بن اسود كندى است ؟ زيرا او مردى هم رديف عمّار بود و يا قيمت اين خانه‏اى كه نقل شده است ، كلان نبوده است ؟ يعلى بن منبه [ يا يعلى بن منبه ] مرد و پانصد هزار دينار و اراضى و مطالباتى كه از مردم داشت بر جاى گذاشت و غير ذلك كه قيمت آنها به سيصد هزار دينار بالغ ميشد . » بايد گفت : همه آنچه را كه ابوذر غفارى از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده است ، بدون كمترين ترديد صدق محض است ، زيرا اين جمله كه « ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرّ » بطور متواتر از هر دو فرقه شيعه و سنّى نقل شده است .

از آنجمله :

الاستيعاب ابن عبد البر ج 2 ص 665 و « ج از ص 84 و كنز العمال ج 6 ص 169 و الاصاتد ابن حجر عسقلانى ج 3 ص 64 و ج 3 ص 622 و سيد مرتضى علم الهدى از واقدى ( بنا به نقل محقق خويى در شرح كلام امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر ج 8 ص 247 ) روايت فوق را اصحاب حديث و بزرگان آنها با تفاوتى جزئى نقل نموده‏اند . مرحوم علامه امينى در كتاب الغدير ج 8 ص 313 از شخصيت‏هاى ذيل نقل مى‏كند : ابن سعد ( صاحب الطبقات ) ج 4 ص 168 چاپ ليدن . صحيح ترندى ج 2 ص 221 سنن ابن ماجد ج 1 ص 68 . سند احمد بن حنبل ج 2 ص 163 ، 175 ، 223 و ج 5 ص 197 و ج 6 ص 442 . مستدرك الحاكم ج 3 ص 342 . ذهبى هم اين حديث را صحيح دانسته و آن را پذيرفته است . و ج 4 ص 480 . نيز ذهبى آن را صحيح دانسته پذيرفته است [ يا تصحيح نموده است ] و مصابيح السنة ج 2 ص 228 و صفوة الصفوة ج 1 ص 240 و تميز الطيب ابن الديبع ص 137 و مجمع الزوائد ج 9 ص 329 يك حديث ديگر هم درباره ابوذر بسيار مشهور است . و آن كلام رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه فرموده است : ابوذر في امتى شبيه عيسى بن مريم في زهده [ الاستيعاب ابن عبد البرج 1 ص 83 و اسد الغابة ج 1 ص 301 .

ميان مردم و در ميان راه‏ها و جاده‏ها ( باصطلاح امروز خيابانها ) اين آيه را با صداى بلندميخواند : وَ بَشِّرِ الكافِرِينَ بِعَذابٍ أَلِيمٍ 2 ( و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك ) و دنبال اين آيه مباركه ، آيه كنز را ميخواند : وَ الَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا يَنْفِقُونَها فِى سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذابٍ أَلِيمٍ 3 ( و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته مى‏كنند و آنها را در راه خدا انفاق نمى‏نمايند ، آنان را به عذابى دردناك بشارت بده ) اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند و او سكوت كرده بود .

سپس عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد : از آن سخنانى كه بگوش عثمان رسيده است ، خوددارى كند .

ابوذر بآن غلام گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيب‏گيرى از كسى كه امر خدا را ترك مى‏كند نهى مى‏كند ؟ پس سوگند بخدا ، رضايت خدا را با غضب عثمان جلب كنم ، براى من محبوبتر و بهتر است از اينكه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضب در آورم .

اين پاسخ ابوذر عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهار آن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود . تا اينكه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردم دور او نشسته بودند . گفت : آيا جايز است كه امام از مال ( بيت المال ) قرضى بر دارد ، و الأحبار گفت : مانعى ندارد . ابوذر در پاسخ او گفت : اى پسر دو يهودى ، دين ما را تو به ما تعليم مى‏دهى عثمان به ابوذر گفت : مرا زياد اذيت مى‏ كنى و عيبجويى تو درباره ياران من بسيار است ، برو به شام . و او را به شام تبعيد كرد .

ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه را منكر مى‏ گشت .روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد ، ابوذر به فرستاده معاويه گفت :اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد كه امسال مرا از آن محروم ساخته‏ ايد ،مى‏ گيرم ، و اگر هديّه ‏اى [ الخاصى ] باشد ، من نيازى بآن ندارم .

در آن دوران بود كه معاويه كاخ سبز [ مشهور ] خود را در شام بنا كرد ، ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته ‏اى ، خيانت است ، اگر از مال خودت بنا كرده‏اى اسراف است . ابوذر در شام مى‏ گفت : سوگند به خدا ، كارهايى دارد صورت مى‏ گيرد كه من آنها را نميشناسم [ از ديدگاه اسلام صحيح نيست ] سوگند به خدا ، آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنّت پيامبر او صلى اللّه عليه و آله و سلم .

و سوگند به خدا ، من مى‏ بينم كه حق خاموش مى ‏گردد و باطل احيا ، و راستگو تكذيب ميشود . تقديم مى ‏كنند كسانى را كه تقوى ندارند ، و اشخاص صالح را مى‏بينم كه مورد بى‏ اعتنايى و تحقير قرار مى ‏گيرد . حبيب بن مسلمة الفهرى به معاويه گفت : « ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند مردم شام را درياب اگر نيازى بآنها دارى .

ابوذر عثمان جاحظ در كتاب « السفيانية » از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است : كه من در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم . روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خود مى ‏پرسيدم ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مى‏گفت : قطار [ شترها ] آمد و بازى از آتش براى شما آورده است . خداوندا ، لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مى‏كنند خود آن را ترك مى‏كنند . خداوندا ، لعنت كسانى را كه منكر نهى مى‏كنند و خود مرتكب آن ميشوند ، معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و بمن گفت :اى جلام آيا اين فرياد كننده را ميشناسى ؟ گفتم : نه ، نميشناسم .

معاويه گفت : كيست آنكه عذر جندب بن جناده ( ابوذر ) را در كارى كه پيش گرفته است ، براى من بياورد ؟ او هر روز مى‏ آيد و نزديك در كاخ ما آنچه را كه شنيدى فرياد مى‏ زند . سپس معاويه گفت : ابوذر را پيش من بياوريد ، عده ‏اى ابوذر را [ در حاليكه او را مى‏راندند ] وارد جايگاه معاويه نمودند ، ابوذر در مقابل معاويه ايستاد معاويه به او گفت : اى دشمن خدا او رسول خدا ،هر روز بسوى ما مى‏ آيى و مى‏ گويى آنچه كه ميخواهى بدان .

اگر من ميخواستم كسى را از ياران محمد [ صلى اللّه عليه و آله و سلم ] بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم ، ترا مى‏ كشتم . ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت . جلام مى‏گويد دوست داشتم كه ابوذر را كه مردى از قوم من ( قبيله غفار ) بود ببينم .

بطرف او متوجه شدم و او را ديدم مردى بود گندمگون و كم گوشت ( لاغر ) و گونه ‏هايش تو رفته و خميدگى در پشت داشت ، پس رو به معاويه كرد و گفت : دشمن خدا و رسولخدا من نيستم بلكه تو و پدر تو دشمنان خدا و رسول او هستيد ، اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد .

رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم چند بار ترا نفرين فرمود كه : از غذا سير نشوى و از پيامبر شنيدم كه فرمود : « در آن هنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى چشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد كسى كه هر چه بخورد سير نميشود » بايد امت من از او برحذر باشد . » معاويه گفت : من آن مرد كه تو ميگويى نيستم .

ابوذر گفت : تويى همان مرد ، رسولخدا صلى اللّه عليه و آله اين خبر را بمن داده است . و من از آن حضرت شنيده ام كه ميفرمود : « خداوندا ، لعنت كن او را و او را اسير مكن مگر با خاك » و از آن حضرت شنيدم فرمود : اسافل اعضاى معاويه در آتش است . معاويه خنديد و دستور داد ابوذر را زندانى كردند ، و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ وى چنين نوشت : جندب ( ابوذر ) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست . معاويه او را بوسيله كسى فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت ميداد و او را بر شترى پير و لاغر كه جز سواركرده بود .

بطوريكه وقتى ابوذر به مدينه رسيد گوشت ران‏هايش از بين رفته بود . وقتى كه به مدينه رسيد ، عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مى‏خواهى برو . ابوذر گفت : به مكّه مى‏روم . عثمان گفت : نه ؟ گفت به بيت المقدس ؟ عثمان گفت : نه گفت بيكى از دو كشور ( مصر يا عراق ) عثمان گفت : نه بلكه ترا به ربذه مى‏فرستم . و او را به ربذه تبعيد نمود و در آن محل بود تا از اين دنيا رخت بربست .

آرى ، چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن داشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد . در روزگار گذشته در يكى از تواريخ چنين خوانده ‏ام كه در آن هنگام كه آخرين روز از زندگانى ابوذر بآخرين ساعات خود نزديك مى‏ گشت ، دگرگونى حال او كه خبر از رهسپار شدن به بارگاه الهى مى‏ داد ، زن يا دخترش كه در آن بيابان يگانه دمسازش بود ، بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب به وى مسلّط گشت .

ابوذر پرسيد : وحشت و اضطراب براى چيست ؟ پاسخ داد : تو در اين بيابان و در اين موقع از دنيا مى‏روى . من تنها چه كنم ابوذر گفت : هيچ ترس و واهمه ‏اى به خود راه مده ، سپس اشاره كرد به جاده‏اى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود و گفت برو بر سر آن جادّه ، بهمين زودى كاروانى از آنجا بطرف مدينه عبور خواهند كرد .

بآنها بگو : يكى از ياران پيامبر [ يا يكى از مسلمانان ] در اينجا از دنيا رفته است . آنان مى ‏آيند و مرا غسل مي دهند و كفن مى ‏كنند و بر من نماز مى‏ خوانند و دفن مى‏ كنند و ترا نيز به مدينه و به دودمانت مى‏ رسانند . [ ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه ميتواند زير بناى زندگى اجتماعى جامع اسلامى را از نظر اقتصادى بيان نمايد . ] ابوذر چنين گفت : من در اين لحظات آخرين كه آنها را سپرى مى ‏كنم ، از مال دنيا يك گوسفند دارم ، وقتى كه آن كاروان ببالين من آمدند . پيش از آنكه دست به انجام تكاليف خود درباره من بزنند ،بگو :اين گوسفند را ذبح نموده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند .

اگر اين جمله ابوذر نتواند اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان نمايد ،چه جمله ‏اى و كدام دستورى اين حقيقت با اهميت را ميتواند مطرح نمايد ؟

خورشيد جان ابوذر درست در همان لحظاتى كه آفتاب در حال غروب و وداع با ابوذر بود ، بامداد ابديت او را اعلان مى‏ نمود . برخيز ، شب تاريك زندگى با خفاشان ضد نور به پايان رسيده است ، تو كه هميشه مى‏گفتى :

نه شبم ، نه شب پرستم كه حديث خواب گويم
چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گويم

بعد از اين ديگر جانهاى تيره و تار انسان نماها مزاحم تو نخواهند بود ، ديگر اين مادّه زدگان دنياپرست سراغ ترا نخواهند گرفت .

ديگر اى انسان راستين و راستگو دلت از تماشاى انسانهاى دروغين و دروغگو مجروح نخواهد گشت ، و بار سنگين كاخهاى سر به فلك كشيده با آن انسانهاى بى‏وجدان كه در درون خود جاى داده است از پايت در نخواهد آورد . صداى دلخراش مگسهاى دور شيرينى خودكامگان دورانت ، گوشهايت را نخواهد آزرد ، چند صباحى ديگر نمى‏گذرد اى عاشق كمال و كمال يافتگان ، كه فرشتگان الهى به سراغت آيند و جان زجر ديده ترا از اين تيره خاكدان برداشته و رهسپار محفل روحانيان عالم ملكوت خواهند گشت .

اى انسان بزرگ چرا انسانيّت در مرگ تو ننشيند و در اندوه تو ناله‏ها سر ندهد ، در حاليكه پيش از آنكه گذشت زمان روزگار عمر ترا بگذراند و ترا به زير خاك تحويل دهد تا در آنجا طبيعت گوشت و پوست و خون و هر آنچه را كه به تو داده بود باز پس بگيرد خودكامگان گوشت و پوست ترا در پشت مركب‏هاى عمر بى‏جهاز از اين ديار به آن ديار و از اين شهر به آن شهر از بين بردند و براى ابد آبروى خود را ريختند .

كيفيت تبعيد ابوذر غفارى به ربذه

ابن ابى الحديد معتزلى شارح معروف نهج البلاغه ، چگونگى تبعيد ابوذر را به ربذه چنين نقل نموده است : « ابوبكر احمد بن عبد العز الجوهرى در كتاب « السقيفة » از عبد الرزاق و او از پدرش و او از عكرمة و او از ابن عباس چنين نقل نموده است كه : وقتى كه ابوذر به ربذه تبعيد ميشد ، عثمان دستور داد : در ميان مردم صدا كردند كه هيچ كس با ابوذر سخنى نگويد و هيچ كس او را بدرقه نكند . و عثمان دستور داد مروان بن الحكم او را از مدينه بيرون كند تا ابوذر تبعيد شود و همه مردم از دستور عثمان تبعيت نمودند ، جز على بن ابيطالب عليه السلام و برادرش عقيل بن ابيطالب و امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عمّار ياسر .

امام حسن عليه السلام با ابوذر صحبت مى‏كرد ، مروان گفت اى حسن ، خوددارى كن ، مگر نميدانى كه امير المؤمنين عثمان از صحبت با اين مرد نهى كرده است ؟ و اگر نميدانى هم اكنون بدان ، در اين موقع على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركب مروان زد و فرمود : دور شو خدا ترا به آتش بكشاند .

مروان در حال خشم به نزد عثمان برگشت و جريان واقعه را به او اطلاع داد . آتش غضب سر تا پاى عثمان يا مروان را شعله‏ور ساخت . ابوذر ايستاد و آن عدّه كه براى بدرقه او آمده بودند ، وداعش نمودند ،در اين هنگام فقط ذكوان غلام امّ هانى دختر ابو طالب ( ع ) با او بود . ذكوان مى‏گويد : من سخنان آن عده را حفظ كردم او مردى با حافظه بود پس على عليه السلام فرمود : « اى اباذر ، تو براى خدا خشمگين شدى . . . سپس به عقيل فرمود : برادرت را وداع كن . عقيل شروع به سخن كرد و گفت : اى اباذر ، چه داريم براى شما بگوييم ؟

و تو مى‏دانى كه ما شما را دوست مى‏داريم و تو هم ما را دوست مى‏دارى . پس بخدا تقوى بورز ، زيرا تقوى است وسيله نجات ، و شكيبايى پيشه كن ، زيرا صبر و بردبارى كرامت انسانى است . و بدان كه احساس سنگينى از تحمل صبر ، خود نوعى از جزع و فرياد در برابر ناگواريهاست و گمان كردن اينكه از عافيت دور و بركنار هستى ، خود نوعى از نوميدى است ، پس رها كن يأس و جرع و فزع را .

سپس امام حسن عليه السلام به سخن گفتن پرداخت و گفت : اى عمو ، اگر چنين نبود كه وداع كننده نبايد ساكت شود و تشييع كننده نبايد برگردد ، سخن كوتاه ميشد [ اين قدر با شما صحبت نمى‏كرديم ] اگر چه تأسف طولانى مى‏گشت ، اين قوم ( خودكامگان جامعه ) چنان كردند با تو كه مى‏بينى ، دنيا را از نظر دور بدار و آنرا رها كن آن را با در نظر گرفتن جدائى از آن و شدت حوادثى كه اين دنيا در بردارد ، به اميد عظمت ماوراى آن اى عمو ، صابر و بردبار باش تا پيامبرت را ملاقات كنى در حاليكه او از تو راضى است . سپس امام حسين عليه السلام چنين فرمود :

اى عمو ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را كه ترا گرفتار ساخته است ، تغيير بدهد زيرا خداوند در هر حال در كار است ( دست او باز است و هر كارى را كه بخواهد انجام ميدهد ) اين قوم دنياى خود را از تو ممنوع ساختند و تو دين خود را از دستبرد و تطاول هوى و هوس آنان محفوظ نگاه داشتى ، و تو كاملا از آنچه كه ممنوعت ساختند ( از دنيا ) بى‏نيازى ، و آنان از آنچه كه تو از آنان ممنوع نمودى بسيار نيازمندند .

پس از خدا صبر و پيروزى مسئلت نما و از حرص و جزع و فزع باو پناهنده باش ، زيرا صبر جزئى از دين و كرامت انسانى است و قطعى است كه حرص و طمع روزى را بجلو نمياندازد و جزع ، اجل آدمى را به تأخير نمى‏ افكند ، سپس عمّار در حاليكه غضبناك بود ، شروع به صحبت كرد و گفت : خدا انس ندهد كسى را كه ترا به وحشت انداخته است و امنيت ندهد كسى را كه ترا ترسانده است ، سوگند به خدا ، اگر دنياى آنان را ميخواستى ، ترا تأمين مى‏كردند [ يواتبر ] در امن و امان قرار مى‏دادند ، و اگر از اعمال آنان خشنود مى‏ گشتى ، ترا دوست مى‏داشتند و هيچ چيزى آن مردم را از موافقت با نظر و گفتار تو جلوگيرى نكرده است ، مگر رضايت و تكيه بر دنيا و ترس از مرگ . آنان بآن سلطه‏اى كه جماعتشان پذيرفته‏ اند گرويده‏ اند . و ملك اين دنيا از آن كسى است كه غلبه كند .

اين قوم دين خود را در مقابل دنيايى كه گرفتند بآنان دادند . و در نتيجه به خسارت در دنيا و آخرت گرفتار شدند . ابوذر رحمه اللّه گريه كرد و گفت : خدا بشما اهل بيت رحمت ، لطف و عنايت نمايد ، هنگامى كه شما را مى‏بينم ، رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و را بياد مى‏ آورم .

براى من در مدينه غير از شما نه كسى است و نه چيزى كه مورد ميل من باشد ، وجود من در حجاز براى عثمان سنگين بود و براى معاويه در شام و ناراحت بود از اينكه من با برادر و پسر دايى او در دو شهر مجاورت داشته باشم و مردم را از آن دو منحرف بسازم ، در نتيجه مرا به شهرى تبعيد كرد كه جز خدا در آنجا ياور و دفاع كننده‏اى ندارم و سوگند بخدا براى خود جز خدا يارى نمى‏ خواهم و با تكيه به خدا از هيچ چيزى وحشت ندارم و آن عده كه به تشييع ابوذر رفته بودند به مدينه برگشتند .

امير المؤمنين عليه السلام به نزد عثمان رفت . عثمان بآن حضرت گفت شما را چه وادار كرد كه مأمور مرا برگرداندى و كار مرا تحقير نمودى ؟ على عليه السلام فرمود : امّا مأمور تو ، چون خواست روى مرا برگرداند ،من روى او را برگرداندم و امّا امر ترا كوچك نشمردم .

عثمان گفت : مگر مطلع نبودى كه من دستور داده بودم هيچ كس با ابوذر صحبت نكند ؟ على عليه السلام فرمود : مگر هر امرى كه صادر كنى ما بايد آنرا اطاعت كنيم ؟ عثمان گفت : بگذار مروان انتقام خود را از تو بگيرد ، على عليه السلام فرمود : از چه ؟ عثمان گفت : از اينكه او را ناسزا گفتى و مركبش را زدى آن حضرت فرمود : اما مركبش ، مركبم را بگير و انتقام بكشد ، و امّا اگر بخواهد ناسزا بگويد ، مثل همان ناسزا را بتو خواهم گفت و دروغ نخواهم گفت . عثمان خشمگين شد و گفت : چرا مروان بتو دشنام ندهد مگر تو بهتر از او هستى على عليه السلام فرمود :آرى ، سوگند بخدا و از تو ، سپس برخاست و از نزد عثمان بيرون رفت » 4 2 يا اباذرّ إنك غضبت للّه فارج من غضبت له ( اى اباذر ، تو براى خدا خشمگين گشتى ،پس بآن خداوند اميدوار باش كه براى او غضب كردى . )

[ 1 ] ابن ابى الحديد در اين مورد قسمتى از انگيزه جوش و خروش ابوذر را نقل نموده است .

(2 ) المجادلة آيه 4

( 3 ) التوبة آيه 34 .

( 4 ) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 8 از ص 252 تا 255 .

بحثى در انواع حبّ و بغض و رضايت و غضب

چهار حالت روانى متقابل در انسان وجود دارد كه در سرنوشت او تأثير بسزائى دارد .

اين چهار حالت عبارتست از رضايت و غضب و حب و بغض . معناى رضايت عبارتست از آن حالت پذيرش كه از پسنديدن و قانع شدن بيك موضوع بوجود مى‏آيد ، اگر اين پسنديدن و اقناع بحدّ خواستن هم برسد ، حب ( محبت و علاقه ) ناميده ميشود كه خوددارى مراتبى ضعيف و شديد ميباشد . بغض كه گاهى آن را خصومت و عداوت و كينه توزى هم مى‏گويند ، عبارت است از حالت تنفر كه موجب بروز دشمنى ميباشد . غضب معمولى همان حالت هيجان منفى ناشى از احساس حقارت و جوشش حسّ انتقامجويى است كه در انسان بوجود مى‏آيد .

ارزش اين چهار پديده روانى ( حب و بغض و رضايت و غضب ) مربوط به عوامل و انگيزه‏هايى است كه پديده‏هاى مزبور را به وجود مى‏آورند . ملاك ارزش آنها عبارتست از كميت و كيفيت وابستگى آنها به كمال وجودى انسانى .

بديهى است كه ارزش چهار پديده روانى بركنار از وجود ضرورى آنها در مجراى حيات طبيعى است ، زيرا در آنهنگام كه عوامل ضرورى حيات طبيعى آدمى موجب بروز آن حالات بوده باشد ، داخل در منطقه ارزش‏ها نيست . بعنوان مثال : پدر و مادر فرزند خود را دوست مى‏دارند ، تا آن حدوديكه اين محبت از طبيعت پدرى و مادرى بر مى‏آيد و اشباع مى‏گردد ، ضرورتى است ناشى از ساختمان فيزيولوژيك و اصول روانى آن دو ، لذا نميتواند منشائى براى حكم و تكليف بوده باشد ، زيرا جايى كه اختيارى در كار نيست چه ارزشى را ميتوان در آنجا محاسبه نمود ؟

بنابراين ، هر اندازه كه چهار پديده مزبور در مجراى اختيار بوده باشد ، در معرض اتصاف به ارزش با ضدّ ارزش‏ها قرار مى‏گيرند ، باين معنى كه انسان از روى اختيار به فداكارى در راه خيرات و كمالات تن مى‏دهد و راضى ميباشد ، در اين صورت قطعى است كه اين فداكارى داراى ارزش است . چنانكه اگر براى بدست آوردن عوامل اشباع شهوات و حيوانى به فداكارى رضايت بدهد ، چنين شخصى رضايت مستند به انگيزه شرّ و وقيح دارد .

همچنين است محبت و بغض و غضب . از اين اصل روشن ميشود معناى آن قاعده سازنده كه مى‏گويد :الحب و البغض في الله ، الرضا و الغضب في الله ( محبت و عداوت در راه خدا ،رضايت و خشم در راه خدا ) يعنى هر اندازه كه محبت و عداوت از خواسته‏هاى شخصى و حيوانى بالاتر برود ، و مربوط به حقائق عاليه « حيات معقول » باشد . ارزش آن بيشتر خواهد بود .

دليل اين مطلب روشن است و آن اينست كه هر چه رضا و غضب و محبت و كينه از خواسته‏هاى مزبور بالاتر برود ، معلوم مى‏گردد كه خود طبيعى ( مدير حيات طبيعى انسان كه با بقيه حيوانات شريك و هم سنخ است ) ميدان را به « من عالى انسانى » بيشتر خالى كرده است و اين من با غضب حاكميت وجود آدمى را بيشتر در اختيار خود گرفته است .

بهترين مثال براى توضيح اين مطلب همان است كه جلال الدين مولوى در داستان « خدو انداختن خصم بر روى امير المؤمنين على عليه السلام و انداختن آن حضرت شمشير را از دست » بيان نموده است : نخست آن پهلوان كه مغلوب امير المؤمنين عليه السلام گشته و آنحضرت از كشتن سريع او خوددارى فرموده است . چنين مى‏گويد :

كه بفرما يا امير المؤمنين
تا بجنبد جان به تن در چون چنين

باز گو اى باز پرافروخته
با شه و با ساعدش آموخته

باز گو اى باز عنقا گير شاه
اى سپاه اشكن به خود نى با سپاه

امت وحدى يكى و صد هزار
باز گو اى بنده بازت را شكار

در محل قهر اين رحمت ز چيست ؟
اژدها را دست دادن راه كيست ؟

امير المؤمنين عليه السلام :

گفت من تيغ از پى حق مى‏زنم
بنده حقم نه مأمور تنم

شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا

من چون تيغم وان زننده آفتاب
مار ميت اذ رميت در حراب

رخت خود را من زره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتم

من چو تيغم پر گهرهاى وصال
زنده گردانم نه كشته در قتال

سايه‏ام من كه خدايم آفتاب
حاجبم من نيستم او را حجاب

خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از چاكى كند ميغ مرا

كه نيم كوهم ز صبر و حلم و داد
كوه را كى درربايد تند باد

آنكه از بادى رود از جا خسى است
زانكه باد ناموافق خود بسى است

باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را كه نبود اهل نياز

باد كبر و باد عجب و باد خلم
برد او را كه نبود از اهل علم

كوهم و هستى من بنياد اوست
ور شوم چون كاه كاهم باد اوست

جز بياد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق سر خيل من

خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را من بسته ‏ام زير لگام

تيغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چو رحمت آمده است

غرق نورم گرچه شد سقفم خراب
روضه گشتم گرچه هستم بو تراب

چون در آمد علتى اندر غزا
تيغ را ديدم نهان كردن سزا

تا احب للّه آيد نام من
تا كه ابغض للّه آيد كام من

تا كه اعطا للّه آيد جود من
تا كه امسك للّه آيد بود من

بخل من للّه عطا للّه و بس
جمله للّه‏ام نيم من آن كس

و آنچه للّه مى‏كنم تقليد نيست
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست

زاجتهاد و از تحرى رسته‏ ام
آستين بر دامن حق بسته ‏ام

گر همى پّرم همى بينم مطار
ور همى گردم همى بينم مدار

ور كشم بارى بدانم تا كجا
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا

3 ، 5 إنّ القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك . فاترك في أيديهم ما خافوك عليه و اهرب منهم بما خفتهم عليه ( اين مردم براى دنياى خود از تو بيمناك گشتند و تو براى دين خود از آنها به ترس افتادى ، پس اى اباذر ، رها كن براى آنان آنچه را كه براى داشتن آن از تو بيمناك شدند و بگريز از آنان بجهت آن دين كه از آنان درباره آن به ترس و وحشت افتادى . )

 

آنان ترا سدّ راه خودكامگيهاى خود ديدند و از رسالت تو براى ايجاد جامعه سالم وحشت زده شدند

چه نيروى بزرگى در نفس حيوانى مردم نهفته است كه ميتواند در برابر هر گونه سازندگى‏هاى هويت با عظمت انسانى جلوگيرى نمايد اين چه بيمارى صحت نماست كه نه تنها سالم سازى فرد و جامعه را نميخواهد بلكه آنرا نوعى ضرر و درد هم تلقى مى‏كند . با دقت در سرگذشت تكاپوهاى سازنده انبياء و اوصياء و اولياء و حكماى راستين تاريخ ، در آنهنگام كه منطق تبهكاران خودكامه را در برابر آن پيشوايان انسانشناس و انسان ساز مطالعه مى‏كنيم ، مى‏بينيم كه آنان نه تنها تبليغ حقائق و اصول و مبانى انسانيت را از طرف آن پيشوايان بى‏معنى تلقى مى‏كردند ، بلكه آن حقائق را عوامل ضرر و بدبختى و ركود خود نيز تلقى مى‏كردند .

آيات شريفه ذيل را مورد دقت قرار بدهيم : وَ اضِربْ لَهم مَثَلاً أَصْحابَ القرَيَةِ إِذْ جاءَها المُرْسَلُونَ . إِذ أَرْسَلْنا إِلَيْهمُ اثَنيْن فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالوُا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ . قالوا ما أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيى‏ءٍ إِنْ أَنْتُم إِلاَّ تَكْذِبُونَ . قالوُا رَبُّنا يَعلَمُ إِنّا إِلَيْكُم لَمرُسَلوُنَ . وَ ما عَلَيْنا إِلاّ الَبلاغُ المُبينُ .قالوا إنّا تَطَّيْرنا بِكُمْ لَئنْ لَم تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُم وَ لَيَمَسَّنَّكُم مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ . قالُوا طائُرُكُم مَعَكُم أَئِنُ ذُكَرَّتُمُ بَلْ اَنتُمْ قَوْمٌ مُسرِفُونَ 1 ( مثل اهل آن آبادى را براى آنان بياور كه رسولانى نزد آنان آمدند . هنگاميكه ما دو رسول براى آنان فرستاديم ، آن دو را تكذيب كردند و ما آن دو رسول را با سومين رسول تأييد و تقويت نموديم اين رسولان سه گانه به مردم آن آبادى گفتند : ما براى شما فرستاده شده‏ايم . آنان گفتند شما نيستيد مگر بشرى مانند ما و خداوند چيزى را نفرستاده است و شما قطعا دروغ مى‏گوييد .

آن رسولان گفتند :پروردگار ما مى‏داند كه ما قطعا براى شما فرستاده شده‏ايم ، و نيست براى تكليفى جز ابلاغ آشكار . [ مردم تبهكار آن آبادى ] گفتند : ما به آمدن شما فال بد زده‏ايم ، اگر دست از تبليغ بر نداريد ، قطعا شما را سنگسار مى‏كنيم و براى شما عذابى دردناك از ما اصابت خواهد كرد . [ آن رسولان گفتند : ] فال بدى كه شما زده‏ايد با خود شما [ ساخته تخيلات شما ] است اگر حق را متذكر شويد ، بلكه شما مردمى ، هستيد اسرافگر ) بعضى از گردانندگان جامعه اسلامى در آن زمان هم به ابوذر [ كه پيامبر اسلام او را مسيح بن مريم ( ع ) اين است خوانده بود ] چنين گفتند كه : اگر دست از تبليغ حقائق اسلام برندارى ، ترا تبعيد مى‏كنيم و از مزاياى حقوق حيات محرومت ميسازيم ، پاسخى كه در حقيقت ابوذر بآنها داد ، همان بود كه ساحران فرعونى پس از ايمان آوردن به خداى موسى و هارون عليهما السلام [ كه تهديد به قتل را از فرعون شنيدند ] به فرعون دادند كه هر حكمى كه درباره ما صادر كنى و هر شكنجه و نوع قتلى كه درباره ما روا بدارى ، مربوط به زندگى دنيوى است و مى‏گذرد ،ولى از همين مسير به لقاء اللّه و ايام اللّه و رضوان اللّه مى‏شتابيم [ 2 ] . اين يك حقيقت است كه همانگونه كه يك انسان رشد يافته از شنيدن سخنان پليد و كثيف و آلوده به خرافات احساس زجر مى‏كند ، يك انسان نماى دور از كمال نيز از شنيدن سخن حق و عدالت و آزادى و علم و معرفت و هر حقيقتى كه مربوط به كمالات انسانى است ، احساس شكنجه مى‏كند . داستان زير را كه احتمالا در مباحث گذشته هم مورد استشهاد قرار داده‏ايم ، با تحريك ذوق و بينائى درونى مطالعه فرماييد :

(1 ) يس آيه 13 تا 19 .

[ 2 ] قالَ آمَنتُم لَهُ قَبلَ أَن آذَنَ لَكُم أَنَّه لَكَبِيرُكُمُ الَّذىِ عَلَّمِكُمُ السِّحرَ فَلَأَقُطعِّنَّ أَيدِيَكُم وَ أَرجُلَكُم مِن خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنّكُم فىِ جُذُوعِ الَّنخلِ وَ لَتَعلَمُنَّ أَيُّنا أشَدُّ عَذاباً وَ أَبقى . قالُوا لَن نُؤتِركَ عَلى ما جاءَنا مِنَ البَيّناتِ وَ الَّذىِ فَطَرَنا فَاقِض ما أَنتَ قاضٍ إِنَّما تَقضِى هذِهِ الحَياةَ الُّدنيا . إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما أَكرهَتنا عَلَيهِ مِنَ اَلسِّحرِ وَ اللَّهُ خَيرٌ وَ أَبقى [ طه آيات 71 تا 73 ] ( فرعون به آن ساحران گفت : آيا به موسى ايمان آورديد پيش از آنكه من بشما اذن دهم ، قطعا موسى دسته شماست كه سحر را به شما تعليم نموده است ، من حتما دست‏ها و پاهاى شما را بطور خلاف ( دست راست با پاى چپ و بالعكس ) مى‏بّرم و شما را از شاخه‏هاى نخل به دار مى‏زنم [ در نتيجه قطعا ] مى‏فهميد كه كدام يك از ما مبتلا به عذاب شديدتر و پايدارتريم [ ساحران فرعون ] گفتند : يا ترا [ و خواسته‏هاى ترا ] هرگز بر آن دلائل روشنى كه براى ما رسيده است و بر آن خدائى كه ما را آفريده است ، برترى نخواهيم داد ، هر حكمى كه درباره ما بخواهى صادر كن ، زيرا جز اين نيست كه حكم تو فقط در اين زندگى دنيوى است ما بخدايمان ايمان آوريم ، باشد كه خطاهاى ما و آن سحرى را كه با اكراه و سلطه‏گرى تو در برابر موسى انجام داديم ، ببخشيد و خداست بهتر و پايدارتر از همه چيز ) .

 

قصه آن دباغ كه در بازار عطر فروشان از بوى عطر و مشك بيهوش و رنجور شد

آن يكى دباغ در بازار شد
تا خرد آنچه و را در كار بد

ناگهان افتاد بيهوش و خميد
چونكه در بازار عطّاران رسيد

بوى عطرش زد ز عطاران راد
تا بگرديدش سر و بر جا فتاد

همچو مردار اوفتاد او بى‏خبر
نيم روز اندر ميان رهگذر

جمع آمد خلق بر وى آن زمان
جملگى لا حول گو درمان كنان

آن يكى كف بر دل او مى‏براند
و ز گلاب آن ديگرى بر وى فشاند

او نميدانست كاندر مرتعه
از گلاب آمد و را اين واقعه

آن يكى دستش همى ماليد و سر
واندگر كه گل همى آورد تر

آن بخور عود و شكر زد بهم
و اندگر از پوششش مى‏كرد كم

وان شده خم تا نفس چون مى‏كشد
و اندگر بو از دهانش مى‏شمد

و اندگر نبضش گرفته از خرد
منتظر تا نبض او چون مى‏جهد

تا كه مى خورده است يا بنگ و حشيش
خلق درماندند اندر بى‏هشيش

پس خبر بردند خويشان را شتاب
كه فلان افتاده است اينجا خراب

كس نميداند كه چون مصروع گشت
يا چه شد كاور افتاد از بام طشت

يك برادر داشت آن دباغ زفت
گر بزو دانا بر آمد زود تفت

اندگى سرگين سگ در آستين
خلق را بشكافت و آمد با حنين

گفت من رنجش هميدانم ز چيست
چون سبب دانى دوا كردن جليست

چون سبب معلوم نبود مشكل است
داروى رنج و در آن صد محمل است

چون بدانستى سبب را سهل شد
دانش اسباب رفع جهل شد

گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توى بر تو بوى آن سرگين سگ

تا ميان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغى است او روزى طلب

با حدث كرده است عادت سال و ماه
بوى عطرش لا جرم دارد تباه

پس چنين گفته است جالينوس مه
آنچه عادت داشت بيمار آتش ده

كز خلاف عادتست آن رنج او
پس دواى رنجش از معتاد جو

چون جعل گشته است از سرگين كشى
از گلاب آيد جعل را بيهشى

هم از اين سرگين سگ داروى اوست
كه بدان او را همى معتاد و خوست

الخبيثات للخبيثين را بخوان
رو و پشت اين سخن را باز دان

ناصحان او را به غير يا گلاب
مى‏دوا سازند بهر فتح باب

مر خبيثان را نسازد طيبات
در خور و لايق نباشد اى ثقات

آن مردم انطاكيه ( اهل آبادى كه خداوند رسولانى براى آنان فرستاد ، و آن مردم ) آنان را طرد و تهديد كردند كه اگر از تبليغ دين دست برنداريد شما را سنگسار نموده و عذاب دردناكى را از ما خواهيد چشيد

چون ز عطر وحى كژ گشتند و گم
بد فغانشان كه تطيّرنا بكم

ما به لغو لهو فربه گشته‏ايم
در نصيحت خويش را نسرشته‏ايم

هست قوت ما دروغ و لهو و لاغ
شورش معده است ما را اين بلاغ

رنج را صد تو و افزون مى‏كند
عقل را دارو به افيون مى‏كند

گند شرك و كفر ايشان بيحد است
هين كه دباغ اوفتاده بيخود است

معالجه كردن برادر دباغ دباغ را بخفيه به بوى سرگين

خلق را مى‏راند از وى آن جوان
تا علاجش را نبيند آن كسان

سر به گوشش برد همچون راز گو
پس نهاد آن چيز بر بينى او

كاو به كف سرگين سگ ساييده بود
داروى مغز پليد آن ديده بود

چونكه بوى آن حدث را وا كشيد
مغز زشتش بوى ناخوش را شنيد

ساعتى شد مرده جنبيدن گرفت
خلق گفتند اين فسونى بد شگفت

كاين بخواند افسون به گوش او دميد
مرده بود افسون به فريادش رسيد

جنبش اهل فساد آن سو بود
كه ز ناز و غمزه و ابرو بود

هر كه را شك نصيحت بود نيست
جز بدين بوى بدش بهبود نيست

اگر ابوذر غفارى بجاى آيه شريفه وَ الَّذيِنَ يَكنِزُوَن الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا يُنفِقُونَها فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرهُم بِعَذابٍ أَلِيمٍ 1 ( و كسانى كه طلا و نقره را متراكم و آن دو را راكد ساخته و درراه خدا آنها را انفاق نمى‏كنند ، بشارت بده آنان را به عذابى دردناك ) اينگونه جملات را مى‏گفت : كه اين يك اصل است كه چون من اميرم ، من داراى ثروتم هر چه را بخواهم انجام مى‏دهم نه تنها تبعيد نميشد ، بلكه در مدينه بعنوان يك مقام عالى در جامعه اسلامى دست به كار ميشد ، ولى با اين فرض ديگر ابوذر غفارى در تاريخ ثبت نمى‏گشت و منشاء اميد براى انسانها نبود .

اى اباذر ، آنچه را كه آنان ميخواهند و زندگى خود را بر سر آن مى‏بازند ، بر خود آنان بگذار و بگذر و شخصيت كمال جوى خود را هر چه سريع‏تر و جدى‏تر نجات بده .

آنان چه ميخواهند ؟ آنان نخست آزادى خود طبيعى را مى‏خواهند كه قانونى جز اشباع خويشتن و اعضاى زير دست خود كه غرايز آنان ميباشد ، نمى‏شناسد . اين آزادى كه خود طبيعى آنرا مى‏خواهد تا سر حد تملك همه منافع و امتيازات اين زندگى دنيوى كشيده ميشود ، اگر چه اين تملك به بردگى همه افراد جامعه منتهى گردد . اين مضمون همان حديثى است كه ابوذر صد در صد راستگو از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده است :إذا بلغ بنو أبى العاص ثلاثين رجلا إتّخذوا مال اللّه دولا و عباد اللّه خولا و دينه دخلا .

فقال : ويكك يا أباذرّ أتكذب على رسول اللّه فقال أبوذرّ لمن حضر : أما تذرون أنّى صدقت ؟ قالوا لا ، و اللّه ما ندرى ، فقال ادعو الى عليّا فلمّا جاء قال لأبى ذرّ : اقصص عليه حديثك في بنى أبى العاص ، فأعاده ، فقال لعلىّ عليه السّلام : سمعت هذا من رسول اللّه صلّى اللّه عليه [ و آله ] ؟ قال : لا ، و صدق أبوذرّ . فقال كيف عرفت صدقه ؟ قال : لأنّى سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه [ و آله ] يقول : ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى‏ذرّ . فقال من حضر : امّا هذا ، فسمعناه كلّنا من رسول اللّه .

فقال أبوذرّ :أحدّتكم أنى سمعت هذا من رسول اللّه صلّى اللّه عليه [ و آله ] فتتّهمونى ما كنت أطنّ أنّى أعيش حتّى أسمع هذا من أصحاب محمّد صلّى اللّه عليه [ و آله ] 2 ( وقتى كه فرزندان ابو العاص به 30 نفر برسند مال خدا را براى خود دولت و بندگان خدا را برده‏ها و دين او را مورد دخالت قرار مى‏دهند ، عثمان گفت : واى بر تو اى اباذر ، آيا بر پيامبر دروغ مى‏ بندى ابوذر به حضّار مجلس چنين گفت : آيا نميدانيد من راست مى‏گويم ؟ گفتند نه ،سوگند بخدا نميدانيم . عثمان گفت : على را بخوانيد بيايد ، هنگاميكه على عليه السلام آمد ،به ابوذر گفت : حديثى را كه درباره فرزندان ابى العاص از پيامبر نقل كردى بازگو كن .

ابوذر حديث را تكرار كرد . عثمان به على عليه السلام گفت : آيا اين حديث را از پيامبر شنيده‏اى ؟ آن حضرت فرمود : نشنيده‏ ام ، ولى ابوذر راست مى‏ گويد ، عثمان گفت : چگونه فهميدى كه ابوذر راست مى‏ گويد ؟ على عليه السلام فرمود : زيرا من از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله شنيدم فرمود : آسمان سايه نينداخته و زمين بر خود حمل نكرده راست‏گوتر از ابوذر . همه حضّار گفتند : اما اين كلام را همه ما از رسولخدا شنيده ‏ايم .

ابوذر گفت :[ شگفتا ] من به شما حديث مى‏ گويم و مى‏ گويم : من اين حديث را از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله شنيده ‏ام شما مرا متهم مى‏ كنيد من هرگز گمان نمي كردم زنده بمانم و چنين تهمتى را از اصحاب محمد صلى اللّه عليه و آله بشنوم ) آرى ، تاكنون رسم روزگار بر اين بوده است كه اگر انسان‏هاى بيدار و بيدارگر خود را به بالين خواب رفتگان مال و مقام دنيا رسانده‏اند كه با دستهاى نوازشگر خود ، آنان را براى بيدار كردن بنوازند ، آن نابخردان به گمان اينكه بيدار گران فرشته خو چشم طمع بر خواسته ‏هاى آنان دوخته يا با مغز و روانى مختل به ايجاد آشوب و فتنه در جامعه برخاسته‏ اند وجود آنان را مضر بر زندگى خود تلقى نموده به رد و طرد آنان پرداخته ‏اند آرى ، بناى روزگار بر اين بوده است كه هر وقت بيدارگران شبگرد قرون به سراغ آن خواب رفتگان ظلمتكده هوسبازيها و خودكامگيها رفتند تا آنان را براى مشاهده بامداد وجودشان بيدار كنند با پراندن دست و پاى خواب آلوده‏شان ، پاسخ ضد انسانى داده و به خواب مرگبار خود ادامه داده‏اند . حال كه چنين است ، برو ، برو به راه خود اى بيدارگر قرون ، بگذار اين خفاشان شب‏پرست از تماشاى روح افزاى خورشيد جمال خود محروم بمانند .

آيا مخالفت با رسولان عقل افزاى بشر كفران بزرگترين نعمت خدادادى نيست كه نابكاران روا مى‏دارند و خود را از فيض الهى كه بوسيله آن رسولان به جانهايشان سرازير مى‏گردد محروم ميسازند

باشد آن كفران نعمت در شال
كه كنى با محسن خود تو جدال

كه نمى‏بايد مرا اين نيكويى
من برنجم زين ، چه رنجه ميشوى

لطف كن اين نيكويى را دور كن
من نخواهم چشم زودم كور كن

چون ز حد بردند اصحاب سبا
كه به پيش ما و با بد از صبا

ناصحانشان در نصيحت آمدند
از فسوق و كفر مانع مى‏شدند

چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاك غم در چشم چوپان مى‏زدند

كه برو ما خود ز تو چوپان تريم
چون تبع گرديم ؟ هر يك سروريم

6 ، 8 فما أحوجهم إلى ما منعتهم ، و ما أغناك عمّا منعوك ، و ستعلم من الرّابح غدا و الأكثر حسّدا ( چه بسيار است نياز آن قوم به جلوگيرى تو از ناشايسته‏هاى آنان . و چه بسيار است بى‏نيازى تو از آنچه ترا از آن منع نموده‏اند . )

( 1 ) التوبه آيه 34 .

( 2 ) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 8 ص 258 و 259 و تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 172 .

بگذار پرده از روى واقعيات كنار برود تا معلوم شود كه اين مردم به چه چيزهايى نيازمند بودند و از چه چيزهايى بى‏نياز

آنان چه بدانند و چه ندانند ، بخواهند يا نخواهند نيازمند جلوگيرى تو از نابكاريها و ناشايستگى‏هايى هستند كه با ارتكاب آنها از خط نوارنى پيشواى الهى خود محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله منحرف گشته و بار ديگر با چهره زشت جاهليت روياروى ميشوند و اگر ملاك احتياج را آگاهى به آن بدانيم ، و بگوييم : آن قسم از احتياجات بايد مورد اهميت قرار بگيرد ، كه خود انسان آن را بعنوان احتياج بپذيرد .

پاسخ اين مسئله روشن‏تر از آن است كه نيازى به بسط و تفضيل داشته باشد . همين مقدار توجه كافى است كه اگر اكثريت انسانها از احتياجات واقعى خود اطلاع داشتند و آنها را نميشناختند و در صدد رفع آنها برمى‏آمدند ، نه تنها دردهاى جانگزاى بشرى بطور بسيار چشمگير تقليل مى‏يافت ، بلكه تاريخ طبيعى ما انسانها مبدل به تاريخ انسانى مى‏گشت .

هيچ ترديدى نميتوان داشت در اينكه اطلاع حقيقى از موارد نيازمندى و بى‏نيازى يكى از اساسى‏ ترين علامات موفقيت در زندگى است . اگر بشر ديروزى و گردانندگان جوامع مى‏دانستند كه احتياج انسانها به دين و اخلاق و بطور كلى به معنويات ، يك تخيل بى‏اساس نبوده و بلكه براى يك « حيات معقول » ضرورى ميباشد ، گرفتار آنهمه نابسامانى‏هايى كه [ فقط تخدير آنها را ميتواند بپوشاند ] نمى‏ گشتند .

همواره جامعه شناسان بى‏غرض و پاكدل بدون مسامحه در كشف علل آن نابسامانى تلاش مى‏كنند ، ولى نميتوانند از عهده شناخت آن علل برآيند ، معلول همين مسئله است كه ما مطرح كرده‏ايم ، يعنى آنان آن اهميت شايسته را كه براى كشف نيازهاى اولى و ثانوى بشر لازم است از خود نشان نميدهند . در صورتيكه اين كشف براى تنظيم و اصلاح حيات ما از حياتى‏ترين اهميت برخوردار است .

وانگهى اين نكته را نبايد فراموش كنيم كه تنها كشف و دانستن نيازمنديها و بى‏نيازى‏هاى هم كفايت نمى‏كند ، بلكه بهر وسيله‏ايست بايد به آن مردمى كه از دو پديده مزبور ( نيازمندى‏ها و بى‏نيازيهاى خود ) اطلاعى دارند و اهميت آن را نميدانند ، حياتى بودن تطبيق زندگى با آن دو پديده گوشزد شود و مقامات مديريت تا آنجا كه مي توانند وسائل تنظيم حيات مردم جامعه را با توجه بآن دو پديده آماده بسازند . ناملائمات و ناگواريهايى كه بشر از بى‏ توجهى به مسئله نيازمنديها و بى‏ نيازى‏هاى خود متحمل ميشود و نميداند كه ريشه ‏هاى آنها از كجا سرچشمه مى‏ گيرد ، فراوان‏تر از آن است كه قابل شمارش باشد .

چون كسى را خار در پايش خلد
پاى خود را بر سر زانو نهد

با سر سوزن همى جويد سرش
ور نيايد مى‏كند با لب ترش

خار در باشد چنين دشوار ياب
خار در دل چون بود واده جواب

خار دل را گر پديدى هر خسى
كى غمان را راه بودى بر كسى

كس به زير خر خارى نهد
خر نداند دفع آن بر مى‏جهد

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته مى‏انداخت صد جا زخم كرد

بر جهد آن خار محكم‏تر كند
عاقلى بايد كه بر مركز كند

9 و لو ان السماوات و الارضين كانتا رتقاً على عبد ثم اتقى الله لجعل الله له منهما مخرجا و اگر آسمانها و زمين بر روى بنده بسته شود ، پس آن بنده بخداوند سبحان تقوى بورزد ، خداوند براى او از آسمانها و زمين‏هاى بسته شده گريزگاهى باز مى‏ كند )

در آنهنگام كه همه كيهان بزرگ مانند ديوارى آهنين يك انسان را در خود بفشارد ، تقواى الهى انسان ، آن ديوار را مى‏ شكافد و او را از آن محاصره مرگبار نجات مي دهد .

در امتداد عمر آدمى ، لحظات و گاهى ساعات و ديگر گاه روزها يا ماه‏هايى مى‏رسد كه زمان گذرا براى او از حركت مى‏ايستد ، بلكه دقائق و ساعات و روزها و شبهاى آن مانند يك زنجير گرانبار به دست و پاى وى مى‏ پيچد ، گويى : اين خود زمان سيّال است كه او را از حركت باز داشته است . و گويى : اصلا فضائى گسترده وجود ندارد تا براى آن انسان ديدگاهى داشته باشد . همه جا بسته و همه بالها شكسته و هيچ منفذ و گريزگاهى ديده نمي شود . در چنين موقعيتى فقط تقوى كه روشنترين و محكمترين رابطه بنده با خداست ميتواند ديواره‏هاى آهنين كشيده شده و در پيرامون آدمى را بشكافد .

تقوى است كه موجب نفوذ بينائى انسان از صحنه طبيعت به ماوراى طبيعت گشته و دنياى بسته را باز كند . ابوذر غفارى كه بنا به فرموده پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم مانند مسيح بن مريم عليهما السلام در ميان اين است بوده است ، از تقوائى بسيار والا برخوردار بود كه آسمانها و زمين‏ها توانائى بسته شدن در برابر ديدگان خدابين او نداشتند . معناى كلام امير المؤمنين عليه السلام چنين است كه :

اى اباذر عزيز ، تو كه از تقواى الهى برخوردار هستى ، آسمانها و زمين‏ها توانايى بسته شدن در برابر ترا ندارند . و بقول آن شاعر دانا :

روز و شب با ديدن صياد مستى در قفس
بس كه مستى نيست معلومت كه هستى در قفس

[ 1 ] روشنايى آن گريزگاه يا بعبارت ديگر نور آن روزنه‏اى كه با دهنه‏اى به وسعت ، همين دنيا ، انسان با تقوى را از زندان آهنين دنيا رهائى مى‏بخشد ، از درون آن انسان برمى‏آيد و بر كيهان بزرگ تابيدن مى‏گيرد .

اگر بخواهيد صدق اين مدّعا را دريابيد رجوع كنيد به گذرگاه تاريخ بشرى خواهيد ديد چه انسانهاى رشد يافته‏اى كه عاليترين پيامهاى انسانى را چه در شكل ادبيات و چه در صورت جهان بينى‏ها و چه بعنوان جامعه ‏شناسى و شناخت انسان‏ها به مردمى كه در بيرون از زندانها در كمال رهائى زندگى مى‏كردند ،اگر با ديده تحقيق در بعضى از زندانيان جوامع بشرى بنگريم ، و در آثار علمى يا وضع روانى آنان قدرى دقيق‏تر بينديشيم ، خواهيم ديد كه دريافت‏هاى بعضى از آن زندانيان در حقيقت آزادى ، بسيار روشنتر و اصيل‏تر از تفكرات امثال جان استوارت ميل‏ها بوده است كه بدون درك و دريافت حقيقت زندانى و مجبور بودن ، درباره آزادى مفاهيمى را مطرح كرده‏اند ، كه پر از گره‏ها و مشكلات ميباشند .

آن انسان كه از آزادى فقط رهايى از قيود و اصول رسوب شده زندگى را مى‏فهمد و هيچ مفهومى را جز رفع موانع از سر راه خواسته‏هاى مادى و قلمى و فكرى [ هر چه باشند ] درك نمى‏كند ، او حق اظهار نظر درباره آزادى را ندارد ، زيرا چنين شخصى اصيل‏ترين و پر ارزش‏ترين آزاديها را كه عبارتست از آزادى شخصيت [ كه ناشى از رشد و استقلال آن است ] نفهميده است ،بنابراين ، اگر هم يك روشنى محدودى به معارف انسانى بخشيده است ، در مقابل آن به تاريكى‏هاى حيات بشرى افزوده است ، زيرا در آن آزاديها كه روشنايى و توجيه از طرف شخصيت وجود ندارد ، فقط حق گزينش زنجير جبر با شبه جبر به او واگذار شده است . 10 لا يؤنسنّك إلاّ الحقّ ، و لا يوحشنّك إلاّ الباطل ( اى اباذر ، با هيچ چيزى و هيچ كسى جز حق انس مگير ، و هيچ چيزى و هيچ كسى ترا جز باطل به وحشت نيندازد . )

[ 1 ] اينجانب به منظور شروع جمله با خطاب ، افعال بيت فوق را مخاطب آوردم ، اصل بيت بقرار زير است :

روز و شب با ديدن صياد مستم در قفس
بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفس

فرستاده‏اند .

با حق و حقيقت انس بگير و از باطل بهراس

اينست علامت روشنگر زندگى حقيقى كه « حيات معقول » ناميده ميشود .

هر صورت دلكش كه ترا روى نمود
خواهد فلكش ز دور چشم تور بود

رو دل به كسى نه كه در اطوار وجود
بوده است هميشه با تو و خواهد بود

وجود آدمى با نظر به حكم عقل سليم و دريافت وجدان ناب ، از حق شروع شده ، در ميان واقعيات كه حقائق الهى را مانند رگه‏هاى الماس در ميان انبوه زغال سنگ ارائه مى‏كند و به حق منتهى مى‏گردد ، اينست مفاد آيه شريفه إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ ( همه ما از آن خدائيم و همه ما به سوى او برمى‏گرديم ) حال كه چنين است ، چگونه ميتوان با باطل مأنوس شد و حق را رها كرد .

قضيه چنان نيست كه هستى آدمى از حق شروع شود و تا آنگاه كه چشم از اين دنيا بربندد ، در طول زندگانى ارتباطى با حق نداشته باشد ، و پس از مرگ در اختيار حق جلت عظمته قرار بگيرد . و بطور كلى آنچه از هستى و شئون آن مربوط به خداست ، حق است .

پس انسان كامل كسى است كه در عرصه واقعيات ، تنها مقصدش حق باشد . و چون هدف چنين انسانى حق است ، هرگز ملالت خاطر و اضطراب راهى به درون او ندارد . برو اى اباذر ، اگر چه مقصد ظاهرى تو بيابان ربذه است .

امّا كسى كه چون تو انس با حق گرفته باشد ، آتش براى او گلستان است و بيابان براى او گلزار و تنهايى براى او جمعى است كه همه هستى را فرا گرفته است . كسى كه به مجاورت خدا توفيق يافته است هيچ باطلى در ديدگاه او قرار نميگيرد ، زيرا حق و حقيقت ذاتا طرد كننده باطل است . درست است تنهايى جان را به لب مى‏رساند ، ولى نه براى رشد يافتگانى چون ابوذر غفارى ، كه با قدرت ورود به عرصه بيكران درون با همه هستى و هستى آفرين و دمساز و مأنوس ميباشند . در آنهنگام كه انسان كمال‏جو را از ارتباط با آيات آفاقى محروم كنند ، رابطه او با آيات درونى ( انفسى ) شديدتر مى‏گردد . اين حقيقت در ابياتى از مولوى چنين آمده است :

عارفى در باغ از بهر گشاد
عارفانه روى بر زانو نهاد [ 1 ]

پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول

كه چه خسبى آخر اندر رز نگر
اين درختان بين و آثار خضر

امر حق بشنو كه گفته است انظروا
سوى اين آثار رحمت آر رو

گفت آثارش دلست اى بوالهوس
آن برن آثار آثار است و بس

باغ‏ها و سبزه‏ها در عين جان
بر برون عكسش چو در آب روان

آن خيال باغ باشد اندر آب
كه كند از لطف آب آن اضطراب

باغ‏ها و ميوه‏ها اندر دل است
عكس لطف آن بر اين آب و گل است

گر نبودى عكس آن سر و سرور
پس نخواندى ايزدش دار الغرور

اين غرور آن است يعنى اين خيال
هست از عكس دل و جان رجال

جمله مغرور ران بر اين عكس آمده
بر گمانى كاين بود جنتكده

مى‏گريزند از اصول باغ‏ها
بر خيالى مى‏كنند آن لاغ‏ها

در جاى ديگر چنين مى‏گويد :

شد ز جيب آن كفّ موسى ضو فشان
كان فزون آمد زماه آسمان

كانچه مى‏جستى ز چرخ با نهيب
سر بر آورده است اى موسى ز جيب

تا بدانى كاسمانهاى سمى
هست عكس مدركات آدمى

11 ، 12 فلو قبلت دنياهم لاحبوك ، و لو قرضت منها لامنوك ( اگر دنياى آنان را مى‏پذيرفتى دوستت مى‏داشتند و اگر مقدارى از دنيايشان را به خود اختصاص مى‏دادى ترا امين مى‏پنداشتند ) .

[ 1 ] در كتاب مثنوى اول دو مصرع صوفى است ، ولى با نظر به مقام شامخ دين و عرفان ابوذر ما كلمه عارف را مناسب‏تر ديديم .

اگر در چسبيدن به دنيا و آرمانهاى آن ، با دنيا پرستان خودكامه شركت كنيد ، محبوب و امين آنان خواهيد بود

سه علت اساسى وجود دارد كه موجب دو خاصيت مزبور ( محبوبيت و امين تلقى شدن وارسته‏اى كه داخل در گروه مى‏شود ) مى‏گردد :

علت يكم : برداشته شدن مزاحم از سر راه خودكامگيها و هوسرانى‏ها و تمتع از لذائذ دنيا . گاهى شدت تزاحم بحديست كه تفاهم در ميان طرفين بكلى امكان ناپذير مى‏گردد ، و رفع مزاحمت با خشونت ، مانند تبعيد و غير ذلك صورت مى‏گيرد .

علّت دوم : بدست آوردن تصديق و پذيرش آنچه كه دنيا پرستان در آن غوطه‏ ورند .اين علت بسيار حساس‏تر و با عظمت‏تر از علت يكم است ، زيرا مجرد داخل شدن عملى در يك گروه و شركت در آرمانها و اعمال آن گوياى وضع ذهنى و روانى كسى كه داخل در گروه شده است نمى‏نمايد ، بلكه همين مقدار مشاهده ميشود كه شخص مفروض از نظر عينى خارجى با گروه خاصّى ارتباط عملى برقرار نموده است . اما اينكه حقيقت اين ارتباط چيست ؟ و انگيزه‏هاى آن كدام است ، از آن ارتباط مفهوم نميشود در صورتيكه تصديق و پذيرش يك عقيده يا رفتار ، مبانى آن را تحكيم نموده و براى آن منطقى هم ميسازد .

علت سوم : احساس هم جنسى است كه بمقتضاى ألسّنخيّة علّة الأنضمام ( هم سنخ بودن موجب اتصال به هم ميباشد . محبوبيت را به وجود مى‏ آورد

نوريان مر نوريان را جاذبند
ناريان مر ناريان را طالبند

كند همجنس با همجنس پرواز
كبوتر با كبوتر باز با باز

 

 

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=