147 متن خطبه صد و چهل و هفتم
ترجمه خطبه صد و چهل و هفتم
و از خطبه آن حضرت است :
هدف از بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم 1 ( پس خداوند محمد صلى اللّه عليه و آله را بر حق مبعوث فرمود تا بندگان خود را از پرستش بتها نجات داده و به عبادت خود وادار نمايد . 2 و از اطاعت شيطان رها نموده و به اطاعت خود نائل بسازد 3 بوسيله قرآنى كه آنرا تبيين و استوار فرموده است 4 تا بندگان با پروردگارشان آشنا شوند پس از آنكه او را نمىشناختند و از او بيگانه بودند 5 و به وجود او اقرار نمايند بعد از آنكه او را منكر شده بودند 6 و اثبات كنند او را پس از آنكه انكارش نموده بودند 7 پس خداوند سبحان در كتاب خود براى آنان تجلى كرد بدون اينكه او را ببينند بوسيله ارائه قدرتش 8 و بيمناك ساختن از قدرت و سطوتش 9 و با نشان دادن اينكه چگونه بوسيله كيفرهاى اعمال زشت اقوام گذشته آنان را نابود ساخت 10 و با عذابهاى سخت مزارع هستى آنان را درو كرد و از بين برد 11 آينده 12 و قطعى است كه پس از من روزگارى براى شما روى خواهد آورد كه چيزى پوشيدهتر از حق و آشكارتر از باطل 13 و فراوانتر از دروغ بستن به خدا و رسولش نخواهد بود 14 ودر نزد اهل آن زمان ، كالايى كسادتر از قرآن وجود نخواهد داشت اگر حق خواندن آن ، ادا شود 15 و متاعى با رونقتر از كتاب الهى نخواهد بود اگر از معانى و حقائق خود منحرف شود 16 و در آن روزگار هيچ چيزى ناشناختهتر از معروف [ يا زشتتر از نيكو ] و شناختهتر از ناشناخته [ يا نيكوتر از زشتى ] ها وجود نخواهد داشت 17 در آن زمان ، آنان كه كتاب الهى را معتقد و آن را با خود داشتند ، آن را دور خواهند انداخت 18 و حافظانش آنرا فراموش خواهند كرد 19 [ يا خود را به فراموشكارى خواهند زد ] در آن موقع ، كتاب و مدافعان و معتقدان و عمل كنندگان بآن مطرود و مهجور از جامعه گشته 20 و دو همدم در يك مسير خواهندبود 21 كه هيچكسى پناه بآن دو نخواهدداد 22 در آن روزگار كتاب خداوندى و معتقدان و عملكنندگان بآن ، در ميان مردم ، ولى از آنان نخواهند بود 23 و با آنان ديده خواهند شد ولى با آنان نيستند 24 زيرا گمراهى با هدايت توافق و هماهنگى ندارند ، اگر چه كنار يكديگر ديده شوند 25 در آن هنگام مردم به پراكندگى و جدايى از يكديگر ، متفق مىشوند 26 و براى بدست آوردن اتفاق و اجتماع از يكديگر جدا و پراكندهاند 27 گويى آنان هستند كه پيشوايان قرآنند ، نه اينكه قرآن پيشواى آنان باشد 28 نماندهاست از قرآن در ميان آنان مگر نامى از قرآن 29 و نمىشناسند از آن كتاب الهى مگر خط و حروف نوشته شده آن 30 و آنان پيش از آن زمان عذابهايى بر مردمان صالح وارد كردند 31 و سخنان راست آنان را افتراء بخدا تلقى كردند 32 و [ آن نابكاران ] كيفر گناه را به كار نيك و داراى ثواب قرار دادند 33 و جز اين نيست كسانى كه پيش از شما به هلاكت رسيدند بجهت آمال و آرزوهاى دور و درازى بود كه در سر داشتند و ناپديد شدن مرگ از ديدگاهشان 34 تا آنگاه كه آنچه بآنان وعده داده شده بود بر سرشان تاخت آن موعودى كه پوزش خواهى از آن مردود 35 و توبه در آن هنگام بىاثر 36 و حادثه كوبنده و عذاب سخت وارد شده است . 37 پند مردم 38
اى مردم ، كسى كه از خدا پند و خير خويش را مسئلت نمايد ، موفقگردد 39 و هر كسى كه كلام خدا را براى خود راهنما اتخاذ كند به آن طريقهاى كه محكمتر و راستتر است هدايت مىشود 40 زيرا كسى كه بهمسايگى خدا نائل گردد ، در امن و آسايش غوطه خورد 41 و كسى كه با او از در خصومت در آيد ترسان و هراسناك گردد 42 و بطور قطع ،شايسته نيست هركس كه عظمت خداوندى را شناخت ، بمقام شامخ او تكبر بورزد 43 زيرا عظمت و بلندى كسانى كه عظمت ربوبى را مىدانند در آنست كه در برابر او تواضع كنند 44 و سلامت كسانى كه مىدانند قدرت او چيست ، در آنست كه تسليم او شوند 45 پس هرگز از حق گريزان مباشيد آنچنانكه انسان داراى مزاج صحيح از مبتلا به بيمارى گر مىگريزد 46 و آدم تندرست از مريض 47 و بدانيد شما حقيقت رشد و كمال را نخواهيد شناخت مگر اينكه كسى را كه آن را ترك كرده است بشناسيد 48 و پيمان كتاب را اتخاذ نخواهيد كرد مگر اينكه بحال كسى كه آن را شكسته است ، آگاه شويد 49 و تمسك به قرآن نخواهيد كرد مگر اينكه بشناسيد كسى را كه او را پشت سر انداخته است 50 پس بطلبيد آن را ( حق ، رشد ، پيمان كتاب و برخوردارى از آن را از نزد اهل آنها ) 51 زيرا آنان هستند باعث حيات علم و مرگ نادانى 52 و آنان هستند كه حكمشان [ درباره واقعيات ] خبر از علمشان مىدهد 53 و سكوتشان از گفتارشان 54 و آشكارشان از نهانشان 55 نه با دين مخالفت مىورزند و نه در دين اختلافى با يكديگر دارند 56 پس دين در ميان آنان شاهدى است راستگو 57 و ساكتى است گويا . 58
تفسير عمومى خطبه صد و چهل و هفتم
2 ، 7 فبعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله بالحقّ ليخرج عباده من عبادة الأوثان إلى عبادته ، و من طاعة الشّيطان إلى طاعته بقرآن قد بيّنه و أحكمه ، ليعلم العباد ربّهم إذ جهلوه و ليقرّوا به بعد إذ جحدوه ، و ليثبتوه بعد إذ أنكروه ( پس خداوند سبحان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بر حق مبعوث فرمود تا بندگان خود را از پرستش بتها نجات داده و به عبادت خود وادار نمايد ، و از اطاعت شيطان رها نموده و به اطاعت خود نائل بسازد بوسيله قرآنى كه آن را تبيين و استوار فرموده است ، تا بندگان با پروردگارشان آشنا شوند پس از آنكه او را نمى شناختند و از او بيگانه بودند و به وجود او اقرار نمايند بعد از آنكه او را منكر شده بودند ، و اثبات كنند او را پس از آنكه آنكارش نموده بودند . )
آيا در دوران جاهليت ، اللَّه مطرح نبوده است يا اينكه بدانگونه كه شايسته الوهيت او است ، شناخته نشده بود ؟
آنچه كه از مفاد آيات مباركه قرآنى بر مىآيد و سرگذشت اقوام و ملل نشان مىدهد ،اينست كه چنين نيست كه درباره اعتقادات هر قوم و ملّتى سخن از بت و بتپرستى بميان آيد ، حتماً آن قوم و ملت منكر خدا نيز بودهاند . آيهاى در قرآن مجيد صراحتاً اين قضيه را مطرح فرموده است : وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاْللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ 1 ( و بخدا ايمان نمىآورند و اكثر آنان مگر اينكه آنان شرك مىورزند ) وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الْلَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ الْلَّهِ . . . 2 ( آنان در مقابل خدا چيزى را مىپرستند كه نه ضررى براى آنان دارد و نه منفعتى و مىگويند : اين بتها شفاعتگران ما هستند نزد خدا ) براى بحث و بررسى كامل در پيرامون اين قضيه كه در هر جامعهاى كه بتپرستى و پديده خدايان مطرح بوده است ، دليل آن نيست كه براى مردم آن جامعه حقيقتى بعنوان خداى بزرگ ( الله ) مورد توجه نبوده است ، مراجعه فرماييد به مجلد دهم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از صفحه 63 تا ص 74 به اضافه دلالت آيات شريفه به قضيهاى كه بيان مىكنيم ( بتپرستى منافاتى با اعتقاد به خدا نداشته است ) دلائلى را كه در مأخذ فوق ( تفسير و نقد و تحليل مثنوى آوردهايم ) بطور مختصر متذكر ميشويم :
1 قطعا افلاطون از پيشتازان مكتب خداشناسى است ، با اينكه تأكيد صريح به وجود خداوندى دارد كه ماوراى مثل ( حقائق معقول ) و جهان محسوس است . خداوند آفريننده مطلق است ، كه نظم و جمال را به وجود مىآورد 3 با اينحال ، افلاطون ارواح بشرى را از ساختههاى خدايان ثانوى معرفى مىنمايد 4 2 قبيله نزار از عرب در عين بتپرستى خداى بزرگ را پذيرفته و در موقع بجا آوردن اعمال مكه خداى بزرگ را اولاً و بت خود را ثانياً بعنوان شريك كوچك خدا متذكر مىشدند .
3 اوس بن حجر بدينگونه قسم مىخورد :و باللاّت و العزّى و من دان دينها و باالْلَّه إنّ اللَّه منهنّ أكبر 5 ( و سوگند به لات و عزى و بهر كسى كه به دين آن گرويده و سوگند به خدا كه قطعا خدا از آنها بزرگتر است )
4 درهم بن زيد الاوسى بترتيب زير قسم مىخورد :إنّى و ربّ العزىّ السّعيدة و اللَّه الّذي دون بيته سرف 6 ( من سوگند مىخورم به خداى عزى خوشبخت و خداوندى كه پيرامون بيتش غوغا و ازدحام است )
5 قبيله خولان بتى داشته است به نام عميانس چارپايان و محصولات زراعتى خود را ميان خدا و آن بت تقسيم مىكردند . 7
6 ابو سفيان در نامه تهديد آميز كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلم نوشته است ، جملات زير آمده است : باسمك اللّهمّ فأنّى أحلف بااللاّت و العزىّ و إساف و نائلة و هبل ، لقد سرت إليك . . . 8 ( بنام تو اى اللّه ، من به لات و عزّى و اساف و نائله و هبل سوگند مىخورم كه بطرف تو ( براى جنگ با تو ) حركت كردم . . . )
7 گريگورى ملطى مىگويد : « موسى به خدا گفت : زبان من لكنت دارد و براى سخن گفتن سنگين است ، فرعون چگونه دعوت مرا خواهد پذيرفت ، خدا فرمود : من ترا به فرعون « آله قرار دادم » 9 از اين مطلب هم اثبات ميشود كه معناى كلمه خدا و آله و آلهه موجود عظيم و مقدس و وابسته به خداوند بزرگ است .
8 ژان ژاك روسو در كتاب معروف خود پس از ذكر شرائط قانونگذارى مىگويد : « بنابر آنچه گفته شد ، فقط خدايان مىتوانند چنانكه شايد و بايد براى مردم قانون بياورند » 10 بدانجهت كه روسو مردى است مسيحى و يكتاپرست . لذا منظور وى از خدايان انسانهاى مقدس و وابسته به خدا مىباشند . مانند انبياء عليهم السلام در اصطلاح ما .
9 در مراتب خدايان مصر باستانى اين ترتيب وجود دارد : امون رع بعنوان آفتاب مخفى خدايى است كه مرزى براى معبود ( خداوند ) سيستم دهنده هستى است و مرتبه اين خدا پس از پتاح است كه ايجاد كننده كائنات است 11 اميدواريم مطالعه كنندگان ارجمند حتماً براى تكميل اين مبحث همانگونه كه اشاره كرديم ، مراجعه فرمايند به مجلد دهم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از ص 63 تا ص 74 از مجموع اين تحقيقات بيك نتيجه مهم مىرسيم و آن اينست .
اكنون به تفسير جملات خطبه مىپردازيم : اينكه امير المؤمنين عليه السلام مىفرمايد :« خداوند پيامبر را مبعوث فرمود تا بندگان خود را از پرستش بتها نجات داده و به عبادت خود وادار نمايد » منظور آن نيست كه اهل جاهليت خداوند بزرگ را قبول نداشتند ، بلكه مقصود آن حضرت اينست كه آنان خداشناس حقيقى نبودند ، زيرا اگر معرفت آنان درباره خدا كامل بود ، نه بتها و ديگر موضوعات را مىپرستيدند ، و نه با ارتكاب قتل و غارت و انواع زشتىها شيطان را مىپرستيدند .
ممكن است گفته شود : مگر بعد از بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرستش غير خدا و پيروى از شيطان از بين رفت ، درست است كه بتهاى جامد شكسته شد و مردم هم با زبانشان لعنت به شيطان مىفرستادند و مىفرستند ، ولى آيا ميتوان گفت : پس از ظهور اسلام خداشناسى حقيقى رائج گشت و پرستش غير خدا منسوخ شد و از بين رفت ؟
پاسخ اين سؤال خيلى روشن است ، باين بيان كه آنچه مقتضاى بعثت و انگيزه آن بود ، ارائه طرق تحول راستين در حيات مادى و معنوى انسانها بود كه در رأس آن ،خداشناسى حقيقى و دورى از اطاعت شيطان مىباشد ، و بديهى است كه اين ارائه طرق در حدّ اعلا و بگونهاى كه همه استعدادها و امكانات پيامبر عزيز اقتضاء مىكرد ، انجام گرفت بطورى كه هيچ نقصى از اين جهت در ابلاغ رسالت مشاهده نشده و هيچ مسئلهاى براى بشريت در دو قلمرو مادى و معنوى در هر دو منطقه « آنچنانكه هست » و « آنچنانكه بايد » بىپاسخ نماند .
بهترين دليل براى اثبات اين مدّعا ، به اضافه بررسى و تحقيق در خود مكتب اسلام با همه اجزاء و ابعادى كه دارد ( از عالىترين عقائد عقلى و والاترين حقائق قابل شهود گرفته تا كوچكترين مسئله فقهى ) پرورش يافتگان بسيار با عظمت از صدر اسلام تاكنون مىباشد ، يعنى اسلام انسانهايى را در دو ميدان معرفت و عمل تربيت كرد كه نه پيش از ظهور اسلام امثال آنان ديده مىشوند و نه در اقوام و ملل غير اسلامى تاكنون .
بطورى كه اگر آن تربيتشدگان و رشديافتگان اسلامى در هر برههاى از تاريخ در هر جامعهاى كه اصول انسانى والا در آنجا شناخته شده باشد ، زندگى نمايند عالىترين نمونه انسانيت تلقى خواهند گشت .
و بعبارت مختصرتر هدف بعثت پيامبر اسلام عبارت بود از طرح يك فرهنگ كلى در همه شئون حيات بشرى در همه قلمروهاى « آنچنانكه هستند » و « آنچنانكه بايد باشند » و ترديدى نيست در اينكه اين فرهنگ با ابعاد و اجزاء كامل مطرح شد خداشناسى ، كمالگرائى ، فلسفه و جهانشناسى در حد اعلا ، پايه ريزى براى نگرش علمى در محكمترين اساس ، اقتصاد احياء كننده ،حقوق عادلانه ، هنر در مسير حيات معقول ، سياست و مديريت تكاملى ، اخلاق سازنده ،فقهى كه پاسخگوى همه بايدها و شايدهاى زندگى بشرى ، مطرح شد و هر فرد و جامعهاى كه بخواهد از يك حيات پويا و هدفدار برخوردار شود ، با چنين فرهنگى مىتواند .
از طرف ديگر مىبينيم اين فرهنگ در هر دورهاى از تاريخ و جوامع اسلامى ، در آنهنگام كه از سلطه و سيطره طواغيت و قدرتپرستان خودكامه نجات پيدا كرده بمقتضاى نيروى ذاتى خود جوشيده و مدينه فاضله نسبى را اگر چه از يك يا چند بعد بوجود آورده است . 8 ، 11 فتجلّى لهم سبحانه فى كتابه من غير أن يكونوا رأوه بما أراهم من قدرته و خوّفهم من سطوته ، و كيف محق من محق بالمثلات ، و احتصد من احتصد بالنّقمات ( پس خداوند سبحان در كتاب خود براى آنان تجلى كرد ، بدون اينكه او را ببينند بوسيله ارائه قدرتش و بيمناك ساختن از قدرت و سطوتش و با نشان دادن اينكه چگونه بوسيله كيفرهاى اعمال زشت اقوام گذشته ، آنان را نابود ساخت و با عذابهاى سخت مزارع هستى آنان را درو كرد و از بين برد . )
____________________
( 1 ) يوسف آيه 106 .
( 2 ) يونس آيه 18 .
( 3 ) طيماوس ( تيمايس ) افلاطون فصل سوم ص 51 و 52 .
( 4 ) همين مأخذ فصل هفتم ص 125 .
( 5 ) الاصنام كلبى ص 17
( 6 ) همين مأخذ ص 44
( 7 ) همين مأخذ
( 8 ) الوثائق السياسية تأليف دكتر محمد حميد الله ص 26 و 27 نقل از المغازى واقدى و النزاع و التخاصم بين بنىاميه و بنىهاشم مقريزى ( تقى الدين احمد بن على ) و انساب الاشراف بلاذرى و امتاع الاسماع مقريزى .
( 9 ) تاريخ مختصر الدول تاليف گريگورى ص 17 .
( 10 ) قرار داد اجتماعى ژان ژاك روسو ص 81
( 11 ) العقد الثمين احمد افندى كمال ص 10 .
قرآن تجلى گاه خداوندى
درست است كه مردم با بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلم خدا را با چشم سر نديدند و اين يك امر محال است ، ولى كلمات خداوندى در قرآن مجيد ، تا آنجا كه مردم بتوانند از استعداد خدايابى خود استفاده كنند . خدا را براى آنان قابل شهود ساخت .
كلمات علياى خداوندى علم و قدرت و ديگر صفات جمال و جلال كبريايى را قابل دريافت نمود . اين كلمات خبر از هستى و جريان آن را داد كه هيچ مخبرى جز خالق آن هستى نمىتواند چنين خبرى از هستى بدهد . واقعيات را آنچنان روشن ساخت كه با هيچ وسيله و ابزارى نميتوان بآنها رسيد .
انسان را در همه ابعاد و سطوح و استعدادها و سرمايه هايى كه دارد و به كدامين فعليتها و كمالات ميتواند برسد ، چنان بيان فرمود كه فروغ ربانى حاصل از معرفت انسان بدانگونه كه خدا طرح فرموده است ، براى هر انسان آگاه قابل شهود مىباشد .
از طرف ديگر كلمات خداوندى در قرآن ، در تفسير سقوط و نابودى جوامع چنان روشن و چنان ارائه دهنده است كه هر آگاه و خردمندى با مطالعه و تفكر در آنها ، نظم و قانونمندى هستى را مشاهده مىكند و يقين پيدا مىكند كه « با گردنده گردانندهاى هست » 13 ، 17 و أنّه سيأتى عليكم من بعدى زمان ليس فيه شيء أخفى من الحقّ و لا أظهر من الباطل ،و لا أكثر من الكذب على اللَّه و رسوله ، و ليس عند أهل ذلك الزّمان سلعة أبور من الكتاب إذا تلى حقّ تلاوته ، و لا أنفق منه إذا حرّف عن مواضعه و لا فى البلاد شيء أنكر من المعروف ، و لا أعرف من المنكر ( و قطعى است كه پس از من روزگارى براى شما روى خواهد آورد كه در آن چيزى پوشيدهتر از حق و آشكارتر از باطل ، و فراوانتر از دروغ بستن به خدا و رسولش نخواهد بود .
و در نزد اهل آن زمان كالايى كسادتر از قرآن وجود نخواهد داشت اگر حقّ خواندن آن ادا شود ، و متاعى با رونقتر از كتاب الهى نخواهد بود اگر از معانى و حقائق خود منحرف گردد . در آن روزگار هيچ چيزى ناشناختهتر از معروف [ يا زشتتر از نيكو ] و شناختهتر از ناشناخته [ يا نيكوتر از زشت ] وجود نخواهد داشت )
آرى ، چنين است مختصات روزگار بنى اميه و بنى اميه صفتان
در هر دوران و جامعهاى كه منطق گردانندگان مردمش چنين باشد :
1 منم [ يا ماييم ] شايسته ترين مردم به رياست و زعامت و خلافت و زمامدارى و پيشتازى 2 منم كه زندگى و اراده و تصميم مردم را بايد امضاء كنم 3 منم كه هيچكسى را حق ايستادن در مقابل من نيست منم كه بايد منافع من بهر نحو و شكلى باشد ، بايد تأمين شود منم كه خداوند هستىآفرين ، يا قوانين ماده و طبيعت هيچ ضررى را متوجه وجود من نساخته است و همه ضررها و تلخى ها و ناگواري ها مربوط به ديگران است و اينكه بيمارى يا مرگ سراغ مرا بگيرد ، قطعا مرتكب اشتباه و خطا بوده و مورد اصلى خود را گم كرده است منم كه اگر نتوانم يا نگذارند همان آرزويم را عملى كنم كه هم مكتب من نرون در دل داشت : « كاش همه مردم يك گردن داشتند و من آن را با يك ضربه شمشير مىزدم . » گردن همه مردم را يكباره بزنم .
حتماً مظلوم واقع شدهام ، اى مردم ، اى ستارگان ، اى كهكشانها ، و بطور كلى اى كيهان بزرگ ، داد مرا از آن موانع بگيريد كه مرا مظلوم كردند و نگذاشتند همه مردم را براى لذت احساس سلطهگرى با يك ضربه بكشم وقتى كه مغز گردانندگان يك جامعه پر از اين امواج شعله هاى تباه كننده باشد ، قطعى است كه حق زير پردههايى ظلمانى تمايلات حيوانى پوشيده خواهد ماند و همه فضاى جامعه را باطل تحت پوشش خود قرار خواهد داد .
دروغ بستن به خدا و رسول او شايعترين سخنان خواهد بود . قرآن را به دلخواه خود تفسير و تأويل خواهند كرد . . . اين يك جريان كاملاً طبيعى است و ناشى از قانون عام عليت است كه فراگير همه شئون فردى و اجتماعى بشريت است . 18 ، 25 فقد نبذ الكتاب حملته و تناساه حفظته : فالكتاب يومئذ و أهله طريدان منفيّان ، و صاحبان مصطحبان فى طريق واحد لا يؤويهما مؤو . فالكتاب و أهله فى ذلك الزّمان فى النّاس و ليسا فيهم ، و معهم و ليسا معهم لأنّ الضّلالة لا توافق الهدى و إن اجتمعا ( در آن زمان آنانكه كتاب الهى را با خود داشتند و به آن معتقد بودند آن را دور خواهند انداخت و حافظانش آن را فراموش خواهند كرد [ يا خود را به فراموشكارى خواهند زد ] در آن موقع ، كتاب و مدافعان و معتقدان و عمل كنندگان بآن مطرود و مهجور از جامعه گشته و دو همدم در يك مسير خواهند بود كه هيچ بآن دو پناه نخواهند داد .
در آن روزگار كتاب خداوندى و معتقدان و عمل كنندگان بآن ، در ميان مردم ، ولى از آنان نخواهند بود ، و با آنان ديده خواهند شد ، ولى با آنان نيستند ، زيرا گمراهى با هدايت توافق و هماهنگى ندارند اگر چه پهلوى هم قرار گرفته و با همديگر جمع شده باشند )
در آن زمان قرآن و اهل قرآن ميان مردمند ولى از آنان نيستند
سازمان زندگى دسته جمعى چنين است كه تشابه شكلى و استعدادها و خواستهها و فعاليتها و رفتارها بزرگترين و با ارزشترين انسانها را با پستترين و بىارزشترين آنان مساوى مىنمايد . اگر بخواهند براى كندن چاه آب دست به كار شوند همه بايد ابزار معينى را به كار ببرند و وقت صرف كنند تا آن چاه كنده شود و از آب آن استفاده كنند .
همانگونه كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم در جنگ خندق بهمان ترتيب كار مىكرد كه ديگر مسلمانان . آيات شريفه قرآنى در توضيح استدلال كسانى كه ايمان به رسولخدا ( ص ) نمىآوردند ، همين تشابه شكلى بوده است كه مىگفتند : ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ 1 ( نيست اين مرد مگر بشرى مانند شما . از آنچه شما مىخوريد . او هم مىخورد . ) وَ قالُوا ما لِهذَا الْرَّسُولِ يَأْكُلُ الْطَّعامَ وَ يَمْشِى فِى الْأَسْواقِ 2 ( و گفتند : چه ميشود باين رسول غذا مىخورد و در بازارها راه مىرود ) در صورتيكه فرق ما بين آن كسى كه به قرآن عمل مىكند ، واقعاً به مبدأ و معاد معتقد است ، رسالت رسولان الهى را واقعاً پذيرفته است و خود را ملزم به عمل به همه تكاليف و دستورات الهى مىداند .
او انسانها را مىشناسد ، ولى آنانكه هم قافله معنوى او نيستند ، او را نمىشناسند ، حتى بجهت بىاعتنائى آن رشد يافتگان به لذائذ و آمال دنيا و گذشت و فداكارى در راه تهذيب خود و خدمت به ديگر انسانها ، مردمانى بدبخت و احمق نيز تلقى شوند بهر حال ، تشابه در شكل و استعدادها و ديگر امور ، همواره اين مشكل را در تاريخ داشته است كه على بن ابى طالب عليه السلام را با يك عرب معمولى تنها بدانجهت كه در يك جامعه زندگى مىكردند و از يك نژاد و داراى شكل و رفتار مشابهند ،نتوانستند تميز دهند و از وجود او استفاده كنند .
از قياسش خنده آمده خلق را
كاو چو خود پنداشت صاحب دلق را
كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه ماند در نوشتن شير شير
جمله عالم زين سبب گمراه شد
كم كسى ز ابدال حق آگاه شد
اشقياء را ديده بينا نبود
نيك و بد در ديدهشان يكسان نمود
همسرى با انبياء برداشتند
اوليا را همچو خود پنداشتند
گفته اينك ما بشر ايشان بشر
ما و ايشان بسته خوابيم و خور
اين ندانستند ايشان از عمى
هست فرقى در ميان بىمنتهى
هر دو گون زنبور خوردند از محل
ليك شد زان نيش و زين ديگر عسل
هر دو گون آهو گيا خوردند و آب
زين يكى سرگين شد و زان مشك ناب
هر دو نى خوردند از يك آب خور
اين يكى خالى و آن پر از شكر
آن منافق با موافق در نماز
از پى استيزه آيد نى نياز
در نماز و روزه و حج و زكات
با منافق مؤمنان در برد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
صد هزاران اينچنين اشباه بين
فرقشان هفتاد ساله راه بين
اين خورد گردد پليدى زو جدا
و ان خورد گردد همه نور خدا
اين خورد زايد همه بخل و حسد
و ان خورد زايد همه نور احد
اين زمين پاك و آن شوره است و بد
اين فرشته پاك و آن ديو است و دد
هر دو صورت گر بهم ماند رواست
آب تلخ و آب شيرين را صفا است
جز كه صاحب ذوق كه شناسد بياب
او شناسد آب خوش از شوره آب
جز كه صاحب ذوق كه شناسد طعوم
شهد را ناخورده كى داند ز موم
سحر را با معجزه كرده قياس
هر دو را بر مكر پندارد اساس
ساحران با موسى از استيزه را
بر گرفته چون عصاى او عصا
زان عصا تا آن عصا فرقيست ژرف
زين عمل تا آن عمل راهى شگرف
لعنة اللّه اين عمل را در قفا
رحمة اللّه آن عمل را در وفا
كافران اندر مرى بوزينه طبع
آفتى آمد درون سينه طبع
هر چه مردم مىكند بوزينه هم
آن كند كز مرد بيند دمبدم
او گمان برده كه من كردم چو او
فرق را كه داند آن استيزهخو
اين كند از امر و آن بهر ستيز
بر سر استيزهرويان خاكبيز
گرچه هر دو بر سر يك بازيند
ليك با هم مروزى و رازيند
هر يكى سوى مقام خود رود
هر يكى بر وفق نام خود رود
مؤمنش گويند ، جانش خوش شود
ور منافق تند و پر آتش شود
نام آن محبوب از ذات ويست
نام اين مبغوض ز آفات ويست
ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست
لفظ مؤمن جز پى تعريف نيست
گر منافق خوانيش اين نام دون
همچو كژدم مىخلد در اندرون
زرّ قلب و زر نيكو در عيار
بىمحك هرگز ندانى ز اعتبار
26 ، 28 فاجتمع القوم على الفرقة ، و افترقوا على الجماعة ، كأنّهم أئمّة الكتاب و ليس الكتاب إمامهم ( در آن زمان مردم به پراكندگى و جدايى از يكديگر متفق مىشوند . و براى بدست آوردن اتفاق و اجتماع از يكديگر جدا و پراكندهاند . )
________________
( 1 ) المؤمنون آيه 33 .
( 2 ) الفرقان آيه 7 .
عاملى مشترك در درون اين تبهكاران بوجود مىآيد كه آنانرا وادار به تفرقه مىنمايد .
مقصود امير المؤمنين عليه السلام آن نيست كه روزى فرا مىرسيد كه مردم بجهت انحراف و لغزش از مسير حق و حقيقت با يكديگر مىنشينند و گفتگوها و تحقيقات براه مىاندازند و يكديگر را قانع مىسازند كه پس از اين تاريخ ما هرگز نبايد اتحاد و اتفاق داشته باشيم و همواره بايد پراكنده و از يكديگر جدا زندگى كنيم و آنگاه قرار داد يا قطعنامهاى در چند ماده بنويسند و امضاء كنند كه ما انسانها ، ما مسلمانان كه بر خلاف حكم بديهى عقل و عوامل احساسات و عواطف عالى انسانى و بر خلاف همه منابع اسلامى ، ملتزم ميشويم كه هرگز اتحادى نداشته باشيم و همواره با تفرقه و پراكندگى زندگى كنيم بديهى است كه چنين نشست و گفتگو و تحقيق و قطعنامه و قرار دادى صورت نگرفته و نمىگيرد .
آنچه كه امكانپذير است ، اينست كه مردم بجهت از دست دادن روحيه تعاون و هماهنگى و بجهت از دست دادن اساسىترين عامل اتحاد و اتفاق كه عبارتست از احساس راستين هماهنگى در جاذبه كمال ربوبى و هم قافله بودن در مسير « حيات معقول » رو به ابديت كه مستلزم درك و دريافت اصل مقدس 1 همه و همه 1 است ، از يكديگر پراكنده ميشوند و گويى هيچ عامل اشتراكى ندارند ، و اصلاً اينان افراد و مصاديق يك نوع نيستند و اصلاً اينان در يك مكتب و رو به يك هدف نمىروند
اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست
نه همه همره و هم قافله و همزادند
گويى آن مردم منحرف از حق و حقيقت قرآن را بايد بهر چه كه تمايلات حيوانىشان اقتضاء مىكند بكشانند آنان هستند كه قرآن بايد از آنان پيروى نمايد اگر آنان خواستند هوىپرستى را پيشه كنند ، نه تنها آيه قرآنى كه مىگويد : وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ اِتَّبَعَ هَواهُ . . . 1 ( و كيست گمراهتر از كسى كه از هواى خود پيروى مىكند ) نبايد جلوگيرى كند ،
بلكه فوراً بايد آيه مزبور قيدى و شرطى براى خود ايجاد كند و بگويد : بشرط اينكه فلان احمق يا فلان ابلهان تمايل به هوىپرستى نداشته باشند . و اگر آنان خواستند ظلم و بيدادگرى راه بيندازند ، فوراً آيه شريفه إِنَّ الْلَّهَ يَأْمُرُ بِاْلعَدْلِ وَ الْأِحْسانِ ( خداوند شما را به عدالت و احسان دستور مىدهد ) خود را با خواسته آن نابخردان وفق داده و باين شكل در آيد إِنَّ الْلَّهَ يأْمُرُكُمْ بِاْلظُّلْمِ وَ الْشُّحِّ ( خداوند شما را به ظلم و لئامت وقيح دستور مىدهد )
چشم باز و گوش باز و اين عمى
حيرتم از چشمبندى خدا
29 ، 30 فلم يبق عندهم منه إلاّ اسمه ، و لا يعرفون إلاّ خطّه و زبره ( در آنموقع نمانده است از قرآن در ميان آنان مگر نامى از قرآن ، و نمىشناسند مگر خط و حروف نوشته شده آن را )
_______________
( 1 ) القصص آيه 50 .
وقتى كه اعتقاد و عمل به قرآن مجيد از بين رفت ، مجبورند كه براى حفظ مقام خود خط و شكل و حتى تجويد و قرائت آن را حفظ كنند
زيرا همان قرآن بوده است كه آن جاهپرستان خودكامه را از سقوط نجات داد و دنيا را متوجه آنان ساخت و به ثروت و جاه و مقامى رسيدند كه حتى تصورش براى آنان محال بود . حال اگر بخواهند حتى نام و نشان و قرائت و مباحث لفظى محض آن را از دست بدهند ، هيچ مبنائى براى سلطهگرى و عيش و خوشگذرانى خود نخواهند داشت .
بحث از اينكه قرآن حادث است يا قديم ، تحقيق در اينكه قرآن بر مبانى ادبيات كدامين قبيله نازل شده است ، براى اثبات اينكه آنان اهل قرآن هستند و از قرآن حمايت مىكنند .
كافى است
ما چو خود را در سخن آغشتهايم
از حكايت ما حكايت گشتهايم
و امّا اينكه فَاسْتَقِم كَمأ أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ 1 ( همانگونه در دين خدا استقامت كن كه مأمور شدهاى و كسانى كه با تو بسوى خدا بازگشت كردهاند ) إِتَّقُوا الْلَّهَ 1 ( به خدا تقوى بورزيد ) إِعْدِلُوا 2 ( عدالت كنيد ) وَ لا يَنالُ عَهْدِى الْظَّالِمِينَ 3 ( عهد زمامدارى و امامت من به ستمكاران نميرسد ) وَ لا تَبْخَسُوا الْنَّاسَ أَشْياءَهُمْ 4 ( هيچ چيز مردم را از ارزش نيندازيد ) نه تنها كارى با آنها ندارند ، بلكه بايد مطابق خواستههاى آن خودكامگان تفسير و تأويل شوند هر چند كه محكمترين آيات باشند نه متشابه . 31 ، 33 و من قبل ما مثّلوا بالصّالحين كلّ مثلة ، و سمّوا صدقهم على اللّه فرية ، و جعلوا فى الحسنة عقوبة السّيّئة ( و آنان پيش از آن زمان ، عذابهايى را بر مردم آن زمان وارد كردند و سخنان راست آنان را افتراء به خدا تلقى نمودند ، و آن نابكاران كيفر گناه را به كار نيك و داراى ثواب قرار دادند . )
مبارزه بىامان با انسانهاى صالح و رشد يافتگان را مبناى سلطه گرى خود قرار دادند
سلطهگرى و استبداد تباه كننده آن نابخردان با شكنجه و زجر انسانهاى پاك شروع ميشود و به نابودى خود آنان پايان مىيابد . مرحوم محقق هاشمى خوئى از علامه حلى از صاحب كتاب الهاوية نقل مىكند كه « معاويه از مهاجرين و انصار چهل هزار نفر را كشت . و آنچه كه پسر ملعون او يزيد در كربلا و قتل عامّ مدينه كرد ، بىنياز از بيان است و آنچه كه عبد الملك بن مروان و كارگزار او حجاج بن يوسف در عراق و حجاز و غير آنها انجام دادهاند ، مشهور است . » 5
بديهى است كه آنان براى توجيه شكنجهها و كشتارى كه انجام مىدادند ، مىبايست هر گونه خلاف واقع را مرتكب گردند ، آيات و روايات را به سود خود تفسير كنند . حتى اگر مقتضى باشد رواياتى را جعل كنند و سخنان حق آن ستمديدگان و آن مردان راه حق را به دروغ و افتراء متهم بسازند . آن شاگردان مكتب ماكياولى كه از يك جهت اساتيد اين مرد و بنيانگزاران اصلى مكتب او بودند . ( مىگفتند : براى هر هدفى كه مىخواهى بدست بياورى ، هر حقيقتى را ميتوانى بعنوان وسيله ، قربانى آن هدف نمايى ) اُفّ بر تو اى خودكامگى و سلطهگرى كه بىشرمترين دروغگويى را براى بقاى چند روزه خود مرتكب مىشوند و در شام شايع مىسازند كه علّى بن ابيطالب عليه السلام نماز نمىخواند وقتى كه آن حضرت در محراب عبادت شهيد مىشود و خبر آن در تمامى جوامع اسلامى شايع مىشود ، مردم از يكديگر مىپرسند : مگر على بن ابيطالب نماز مىخواند امام حسين بن على عليهما السلام را با فجيعترين وضعى كه تاريخ به خود ديده است مىكشند و تكبير هم مىگويند
جاؤا برأسك يأبن بنت محمّد
مترمّلا بد مائه ترميلا
و يكبّرون بأن قتلت و إنّما
قتلوا بك التّكبير و التّهليلا
( سر بريده ترا اى پسر دختر محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم آوردند و در حاليكه آغشته به خون خود بود ، آنان تكبير مىگفتند كه ترا به قتل رساندند در حاليكه كشتند تكبير و تهليل را با كشتن تو . ) 39 ، 45 أيّها النّاس ، إنّه من استنصح للّه وفّق ، و من اتّخذ قوله دليلاً هدى « للّتى هى أقوم » فأنّ جار اللّه آمن و عدوّه خائف ، و إنّه لا ينبغى لمن عرف عظمة اللَّه أن يتعظّم ، فإنّ رفعة الّذين يعلمون ما عظمته أن يتواضعوا له و سلامة الّذين يعلمون ما قدرته أن يستسلموا له ( اى مردم ، كسى كه از خدا پند و خير خويش را مسئلت نمايد ، موفق گردد ، و هر كس كه كلام خدا را براى خود راهنما اتخاذ كند به آن طريقهاى كه محكمتر و راستتر است هدايت مىشود ، زيرا كسى كه به همسايگى خدا نائل گردد ، در امن و آسايش غوطه خورد ، و كسى كه با او از در خصومت در آيد ترسان و هراسناك گردد . و قطعى است كه شايسته نيست هر كس كه عظمت خداوندى را شناخت ، به مقام شامخ او تكبر بورزد ،زيرا عظمت و بلندى كسانى كه عظمت ربوبى را مىدانند ، در آنست كه در برابر او تواضع كنند ، و سلامت كسانى كه مىدانند قدرت او چيست ، در آنست كه تسليم او شوند . )
___________________
( 1 ) آل عمران آيه 102 .
( 2 ) المائده آيه 8 و الانعام آيه 152 .
( 3 ) البقره آيه 124 .
( 4 ) الاعراف آيه 85 و هود آيه 85 و الشعراءِ 183 .
( 5 ) منهاج البراعة محقق هاشمى خوئى ج 9 ص 70 و 71 نقل از علامه حسن بن يوسف بن مطهر حلى كتاب دعوة الحق .
براى همسايگى با خدا ، بايد نصيحت او پذيرفته شود و كلامش دليل هدايت باشد
نصايح خداى ما همان است كه بوسيله وحى به محبوب و برگزيده خدا محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم بعنوان آيات قرآنى نازل شده است . نصايح خداى ما همان است كه بوسيله عقل سليم و وجدان پاك در درون ما مىدرخشد . تنها بعنوان نمونه :
اينكه پروردگار جلت عظمته مىفرمايد : لِكَيْلا تَأَسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما أتاكُمْ 1 ( باشد كه بآنچه از دست شما رفته است اندوهگين مباشيد و به آنچه كه هم اكنون در اختيار شما قرار داده است شادمان نشويد ) نصيحتى است حيات بخش . و بدون پذيرش اين نصيحت الهى و عمل به آن كه از خالق وجود ما به ما عنايت شده است ، محال است كه ما رازِ حقيقى حيات و جان و روان خود را بفهميم
ألسّرّ فى النّفس حزن النّفس يستره
فإن تولىّ فبا ألافراح يستتر
فإن ترفّعت عن رغد و عن كدر
جاورت ظلّ الّذى حارت له الفكر
2 جبران خليل جبران ( راز نهانى نفس را اندوه نفس مىپوشاند ، و آنگاه كه اندوه زائل شود ، با شادىها پوشيده مىشود . پس اگر از شادى و كدورت بالاتر رفتى ، همسايه خداوندى خواهى گشت كه انديشهها درباره او حيران است . ) اگر ارتباط ما با دنيا و شئون و مختصات آن ،از نوع ارتباط آزاد نباشد . قطعى است كه من يا شخصيت ما زير چنگالهاى درنده آن شئون و مختصات متلاشى خواهد گشت و شخصيتى نخواهد ماند تا بتواند شايستگى قرار گرفتن در جاذبه همسايگى خداوندى را به دست بياورد .
زيبايى صورى يكى از شئون حيات طبيعى است ، اگر بدون اينكه منبع اصلى آن را كه خداوند جميل است مورد توجه و گرايش قرار بدهيم و بهمان لذت طبيعى موقت حاصل از درك آن است ، خود را وابسته كنيم ، بديهى است كه شخصيت يا من ما با زوال همان زيبايى و لذت ، متلاشى يا حدّاقل مجروح خواهد گشت . چه نصيحتى بالاتر از اينكه خداوند خالق هستى براى قرار دادن ما در جاذبه كمال خود ، مىفرمايد كه :
« بآنچه كه از دست شما رفته است اندوهگين مباشيد و به آنچه كه هم اكنون در اختيار شما قرار داده است ، شادمان مباشيد » خداوند ما را چنين نصيحت مىفرمايد : وَ أَنْ لَيْسَ لِلأِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى . وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى 3 ( و نيست براى انسان مگر كوششى كه كرده است و قطعى است كه كوشش او ديده خواهد شد . ) هيچ اصلى اصيلتر و هيچ قاعدهاى ثابتتر از آن نيست كه ما در اين نصيحت خداوندى مىبينيم . اين نصيحت ما را در مجراى قانون كلى هستى قرار مىدهد كه بايد بكوشيم و چون نتيجه كوشش خود را مشاهده خواهيم كرد ، پس سعى ما بايستى در مسير خيرات باشد .
___________________
( 1 ) الحديد آيه 23 .
( 2 ) مجموعه جبران خليل جبران .
( 3 ) النجم آيه 40 .
كسى كه عظمت خداوندى را مىداند ، عظمت و كمال خود را در تواضع به مقام شامخ ربوبى مىداند
ريشه كن شوى اى جهل ، نابود شوى اى جهل ، تويى كه اساس دردهاى بىدرمانى ، تويى كه در درون انسانهايى كه تحت سلطه خود طبيعى حيوانى زندگى مىكنند ، عامل همه نكبتها و بدبختيها هستى . زيرا اگر كسى بداند كه خدا كيست ، محال است كه تسليم او نشود ، كسى كه بداند خداوند سبحان چگونه بر همه اجزاء هستى محيط است ، و او است كه علم او فراگير همه اشياء از تاريكترين و ناچيزترين حادثه تا روشنترين و بزرگترين حوادث و جريانات عالم وجود است ، به او خضوع مىكند سُبْحانَكَ الْلَّهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ مَنْ ذا يَعْلَمُ قُدْرَتَكَ فَلا يَخافُكَ ، وَ مَنْ ذا يَعْلَمُ ما أَنْتَ فَلا يَهابُكَ 1 ( پاك پروردگارا ، حمد ترا گوييم ، كيست كه قدرت ترا بداند و از تو نترسد و كيست بداند كه تو كيستى و عظمت تو در دلش جايگير نگردد ) ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً ، وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً 2 ( چه شده است بشما [ چه برهانى داريد ] كه عظمت و سلطه مطلقه را براى خداوند و احاطه و فيض او را براى مخلوقات اميد نداريد ، در حاليكه شما را در اطوار و اشكال گوناگون آفريده است ) حقيقت اينست كه اگر بشر به معرفت صحيح اگر چه نسبى درباره خداوند و عظمت و فيض و لطف او نائل گردد ، اين وضع اسفبارى كه در اين موجود ديده ميشود منتفى مىگردد و مسير رشد و كمال را پيش مىگيرد . 46 ، 47 فلا تنفروا من الحقّ نفار الصّحيح من الأجرب ، و البارى من ذى السّقم ( پس هرگز از حق گريزان مباشيد آنچنانكه انسان داراى مزاج صحيح از مبتلاء به بيمارى گرمى گريزد و آدم تندرست از مريض . )
__________________________
( 1 ) دعاى صباح امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام .
( 2 ) نوح آيه 13 و 14 .
چه عامل روانى در درون آدميزاد ايجاد مىگردد كه از حق و حقيقت وحشت مىكند و مىگريزد ؟
آيا واقعاً چنين است ؟ يعنى انسانى پيدا مىشود كه از حق بگريزد و از حق نفرت و وحشت داشته باشد ؟ آرى ، چنين است . اين اشخاص كم نيستند كه گفته شود : مردم استثنائى هستند . آيا ميتوان اين پديده گريز از حق را توضيح داد ؟ آرى ، تصور اين پديده چندان مشكل نيست .
همين كه شما انسانى را تصور كرديد كه مبتلا به بيمارى خانمانسوز كبر و خود بزرگبينى و خودپسندى است ، مىتوانيد تصور كنيد انسانى را كه اگرروشنايى خورشيد موجب شد كه سقوط مرگبار شخصيت او را از حركات چشم و طرز نگاههاى نفرتآور مشاهده كرديد و خواستيد آن حالت روانى بيمارگونهاى او را با روشنايى خورشيد توضيح بدهيد ، قطعا بدانيد كه استدلال خواهد كه يا خورشيد تاريك است و منظومه شمسى و ميلياردها ميليارد موجودات كه از روشنايى خورشيد استفاده مىكنند ، دروغ مىگويند و شما در عالم خيال بسر مىبريد كه مىگوييد نور خورشيد اين همه آثار سازنده و حيات بخش دارد و يا خواهد گفت :
خورشيد ، خصومت و عداوت مخصوصى با او دارد كه حركات چشم و طرز نگاههاى او را كه نشان مىدهد كه از پليدى درون او كه ناشى از كبر و نخوت اوست خبر مىدهد شما مىتوانيد باين مطلب اضافه كنيد كه وقتى كه عامل روانى خاصى در درون آدمى ايجاد مىگردد و وادار مىكند كه او از حق و حقيقت متنفر شود يا وحشت كند و از آن بگريزيد ، يقينا وضع چنين انسانى از خفّاش هم پستتر مىگردد ، زيرا خفاش تنها كارى كه مىكند باز تاب ( عكس العمل ) ، ( رفلكس ) منفى از خود در برابر نور خورشيد انجام نمىدهد و بعبارت ديگر مثل خفاش ، مثل عضوى از اعضاى جاندار است كه اگر حرارت غير عادى بآن برسد ،بدون آگاهى و اراده و اختيار و تصميم و گزينش ، از خود بازتاب نشان مىدهد .
در صورتيكه انسان مبتلا به بيمارى كبر و خودپرستى بجهت داشتن قدرت بر امور فوق ( آگاهى ، اراده ، اختيار ، تصميم و گزينش ) حدّاقل در بعضى از نقطههاى مسير خود ،ميتواند از آنها برخوردار شود ، بهمين جهت است كه اگر متكبر خود پرست مرتكب زشتىها و پليدىها و وقاحتها شد ، اگر هم بجهت نابودى وجدانش ، از درون خود مورد سرزنش و ندامت قرار نگيرد ، جامعه و مقررات و قوانين آن ، او را مسئول دانسته و در صورت بوجود آمدن عوامل كيفر ، او را كيفر هم ميدهد ، ولى خفاش بينوا چنين نيست .
48 ، 58 و اعلموا أنّكم لن تعرفوا الرّشد حتّى تعرفوا الّذى تركه ، و لن تأخذوا بميثاق الكتاب حتّى تعرفوا الّذى نقضه و لن تمسّكوا به حتّى تعرفوا الّذى نبذه . فالتمسوا ذلك من عند أهله ،فإنّهم عيش العلم ، و موت الجهل . هم الّذين يخبركم حكمهم عن علّمهم ، و صمتهم عن منطقهم ، و ظاهرهم عن باطنهم ، لا يخالفون الدّين و لا يختلفون فيه ، فهو بينهم شاهد صادق ، و صامت ناطق ( و بدانيد شما حقيقت رشد و كمال را نخواهيد شناخت مگر اينكه كسى را كه آنرا ترك كرده است بشناسيد ، و پيمان كتاب را اتخاذ نخواهيد كرد مگر اينكه بحال كسى كه آن شكسته است ، آگاه شويد . و تمسّك به قرآن نخواهيد كرد مگر اينكه بشناسيد كسى را كه آن را پشت سر انداخته است .
پس بطلبيد آن را ( حق ،رشد ، پيمان كتاب و برخوردارى از آن را از اهل آنها ، زيرا آنان هستند باعث حيات علم ، و مرگ نادانى . و آنان هستند كه حكمشان [ درباره واقعيات ] خبر از علمشان مىدهد و سكوتشان از گفتارشان و آشكارشان از نهانشان . آنان نه با دين مخالفت مىورزند و نه در دين اختلافى با يكديگر دارند ، پس دين در ميان آنان شاهدى است راستگو و ساكتى است گويا . )
شناخت رشد نخست با تبلور ضد آن در مردم پست و سپس جستجوى آن از خود اهل رشد و كمال .
اين يك اصل است كه تعرف الأشياء بأضدادها ( اشياء با اضداد خود شناخته ميشوند ) شايد بتوان گفت :
اولين مرحله شناخت ، توجه و رويارويى با اضداد موضوعى است كه براى تحصيل شناخت مطرح شده است . البته مقصود از ضد در اين مورد ، معناى منطقى و فلسفى آن نيست ، بلكه منظور هر شيئى مغاير با موضوع است كه مىتواند در تعيين مرز و كميت و كيفيت آن تأثيرى داشته باشد . از متفكرانى كه اين مرحله از شناخت ( شناسايى با ضد ) را قابل توجه مطرح نموده است ، جلال الدين محمد مولوى است . او مىگويد :
در درون خود بيفزا درد را
تا ببينى سرخ و سبز و زرد را
كى ببينى سبز و سرخ و بور را
تا نبينى پيش از اين سه نور را
ليك چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
چونكه شب آن رنگها مستور بود
پس بديدى ديد رنگ از نور بود [ بديدى يعنى بدانى كه]
نيست ديد رنگ بىنور برون
همچنين رنگ خيال اندرون
اين برون از آفتاب و از شماست
و ان درون از عكس انوار علاست
نور نور چشم ، خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
كاو ز نور عقل و حس پاك و جداست
شب نبد نور و نديدى رنگ را
پس به ضدّ ، آن نور پيدا شد ترا
شب نديدى رنگ كان بىنور بود
رنگ چبود مهره كور و كبود
كه نظر بر نور بود آنگه به رنگ
ضد به ضد پيدا شود چون روم و زنگ
ديدن نور است آنگه ديد رنگ
وين به ضد نور دانى بىدرنگ
پس به ضد نور دانستى تو نور
ضدّ ، ضد را مىنمايد در صدور
رنج و غم را حق پى آن آفريد
تا بدين ضد خوشدلى آيد پديد
پس نهانىها به ضد پيدا شود
چونكه حق را نيست ضد پنهان بود
نور حق را نيست ضدى در وجود
تا به ضد او را توان پيدا نمود
اين مرحله را امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير با اين جمله :
و اعلموأ أنّكم لن تعرفوا الرّشد حتّى تعرفوا الّذى تركه . . . ( و بدانيد شما رشد را نخواهيد شناخت مگر اينكه كسى را كه او را ترك كرده است بشناسيد . ) يعنى در حالات كسانى كه از رشد رويگردان شده است ، دقت كنيد و در رفتارها و وضع روانى آنها به بررسى بپردازيد ، در نتيجه خواهيد ديد كه فقدان رشد در آنان چه اثرى گذاشته است . وقتى كه كسى رشد را رها مىكند ، حق و باطل هيچ معنايى براى او ندارند ، زشت و زيبا براى او مفهوم خود را از دست مىدهند .
ارزشها در نزد او هيچ اعتبارى ندارند . عهد و پيمان هيچگونه قداستى براى او نشان نميدهد . با توجه باين جريانات ضد وجدان و عقل و فطرت اولى ، مىفهمد كه رشد يعنى چه ؟ كسى كه به نعمت عظماى رشد نائل گشته است ، چه هويتى پيدا كرده است .
همچنين براى شناخت عمل به پيمانهاى كتاب الهى كه خداوند سبحان براى تحريك انسانها در مسير « حيات معقول » و قرار دادن آنان در ميدان مسابقه در خيرات و كمالات ، مطرح فرموده است ، نخستين قدم شناخت آن انساننماهاى ناپاك است كه آن پيمانها را شكسته و زير پا گذاشتهاند و در نتيجه اين پيمان شكنى به چه سيه چالهايى سقوط كردهاند ، ديگر نه چشمى در آنان مانده است كه ببينند و نه گوشى كه با آن بشنوند و نه عقلى كه بوسيله آن درك كنند و نه قلب و وجدانى كه به راهنمايى آن ، راه رشد و كمال را پيش بگيرند .
مرحله بعدى توجه و تجربه و بررسى و تحقيق درباره خود اشياء است . يعنى وقتى كه از آلودگىها و پليدىهاى مردم فاقد رشد و فاقد علم ، نتائج بىرشدى و جهل را فهميديم ، بايد برويم بسراغ شناخت حقيقت خود رشد و علم .
در اين مرحله تكاپوى ما در سطوح و ابعادى مختلف درباره رشد شروع مىشود ، مانند درك عوامل اوليه رشد ،موانع بوجود آمدن آن عوامل ، مقدمات و شرايط گوناگون رشد ، مراتب و درجات آن ،نتائج با عظمت آن كه موجب اعتلاى ذاتى فرد و ابعاد مختلف وجودى او در ارتباطات چهارگانه ( ارتباط انسان با خويشتن ، با خدا ، با جهان هستى و با همنوعان خود ) مىگردد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۴