123 متن خطبه صد و بيست و سوم
ترجمه خطبه صد و بيست و سوم
اين خطبه را در ميدان جنگ صفين به ياران خود فرموده است 1 هر كس از شما در خود قوت قلب و قدرت سلحشورى در ميدان جنگ موقع رويارويى با دشمن احساس كرد 2 و از يكى از برادرانش ترس و زبونى مشاهده نمود 3 با آن دليرى و شجاعت كه به وسيله آن ، بر برادرانش برترى يافته است از وى دفاع كند ، همانگونه كه از خود دفاع مىنمايد 4 اگر خداوند ميخواست آن ناتوان را همانند آن شجاع قرار مىداد 5 قطعى است كه مرگ آن پديده جوينده سريع و جدى است كه هيچ اقامت كنندهاى در محلى از او فوت نمىشود 6 و نه فرار كنندهاى آن را ناتوان مىسازد 7 با كرامتترين مرگ ، كشته شدن در راه خداست 8 و سوگند به آن خدائى كه جان فرزند ابيطالب بدست اوست ، هزار ضربه شمشير براى من آسانتر است از آن مرگ در رختخواب كه در اطاعت خداوندى نباشم 9 ( و از جمله اين خطبه مباركه است ) گوئى به شما مىنگرم مانند سر و صداى سوسمارها كه در حركت سريع بهم مىخورند ،
ازدحام و غوغا مىكنيد 10 نه يك حق الهى را مىگيريد و نه ذلتى را از خود دور مىنماييد 11 شما در انتخاب راه آخرت رها و آزاديد ، 12 پس نجات از آن كسى است كه دل به دريا زد و در جهاد غوطهور شد 13 و هلاك از آن كسى است كه توقف نمود و از حركت در راه آخرت بازماند 14 .
تفسير عمومى خطبه صد و بيست و سوم
2 ، 5 و أىّ امرىء منكم أحسّ من نفسه رباطة جأش عند اللّقاء و رأى من أحد إخوانه فشلا . فليذبّ عن أخيه بفضل نجدته الّتى فضّل بها عليه كما يذبّ عن نفسه ، فلو شاء اللّه لجعله مثله ( هر كسى از شما در خود قوت قلب و قدرت سلحشورى در ميدان جنگ در موقع رويارويى با دشمن احساس كرد ، و از يكى از برادرانش ترس و زبونى مشاهده نمود ، با آن دليرى و شجاعت كه به وسيله آن بر برادرانش ترجيح يافته است ،از وى دفاع كند همانگونه كه از خود دفاع مينمايد . اگر خداوند مىخواست آن ناتوان را همانند آن شجاع قرار مىداد ) .
تفسير عمومى خطبه صد و بيست و سوم
2 ، 5 و أىّ امرىء منكم أحسّ من نفسه رباطة جأش عند اللّقاء و رأى من أحد إخوانه فشلا . فليذبّ عن أخيه بفضل نجدته الّتى فضّل بها عليه كما يذبّ عن نفسه ، فلو شاء اللّه لجعله مثله ( هر كسى از شما در خود قوت قلب و قدرت سلحشورى در ميدان جنگ در موقع رويارويى با دشمن احساس كرد ، و از يكى از برادرانش ترس و زبونى مشاهده نمود ، با آن دليرى و شجاعت كه به وسيله آن بر برادرانش ترجيح يافته است ،از وى دفاع كند همانگونه كه از خود دفاع مينمايد . اگر خداوند مىخواست آن ناتوان را همانند آن شجاع قرار مىداد ) .
دفاع از يك ناتوان مخصوصا در موقع جهاد كه انسانها در آن ، در مرز زندگى و مرگ قرار گرفتهاند ، بايد مانند دفاع از جان خويشتن باشد .
چنانكه دفاع از جان خود بالاترين و با اهميتترين و جدىترين دفاع است ،دفاع از جان ناتوانان نيز بايد به همين كيفيت باشد . شخص ناتوان در حال اعتدال مغزى و روانى نگاهش به مردم توانا ، نگاه پناهنده بر شخصى است كه جان او را مىتواند از مهلكه نجات بدهد . اين نگاه اگر كسى را كه از قدرت برخوردار است نتواند تحت تأثير قرار بدهد ، قطعى است كه نگاههاى جلب ترحم همان قدرتمند نيز روزى در كسى ديگر تأثير نخواهد كرد .
عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده
حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا كه كه را كشتى تا كشته شدى زار
تا باز كجا كشته شود آنكه ترا كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه بدر كوفتنت مشت
و اگر عدم دفاع قدرتمند از جان يك ناتوان سبب از بين رفتن او باشد ، در اينصورت آن قدرتمند اعانت به مرگ ناتوان نموده و مشمول اين روايت مىشود كه :
من أعان على قتل امرىء مسلم جاء يوم القيامة مكتوبا بين عينيه آيس من رحمة اللّه [ براى مطالعه روايات اعانت بر ظلم و قتل ، رجوع شود به سفينة البحار مرحوم محدث قمى ج 2 ، ص 407] ( هر كسى به كشتن يك مرد مسلمان كمك كند وارد روز قيامت مىشود در حاليكه به پيشانى او نوشته شده است : اين شخص از رحمت خداوندى محروم است ) .
امير المؤمنين عليه السلام مىفرمايد : دفاع انسان قدرتمند از جان انسان ناتوان چه در حال جنگ و چه در غير اين حال ، مانند دفاع وى از جان خود بايد باشد . يعنى همانگونه كه جان آدمى در موقع احساس خطر همه قواى مغزى و عضلانى خود را به كمك مىطلبد ، و همه آن قوا بدون معطلى و بدون تلف كردن كمترين وقت و بدون اندك مضايقه براى نجات دادن جان از خطر ، حركت مىكنند و به فعاليت مىافتند ،همانطور بايد اشخاصى كه داراى قدرت هستند در موقع استمداد يك ناتوان از آنان براى نجات دادن جان خود ، بلكه حتى بدون ابراز استمداد به همان حركت و فعاليت جدى بپردازند كه قواى مغزى و عضلانى خود آنان براى نجات دادن جانشان ، با توجه به اين اصل ، بار ديگر عظمت و جدى بودن يگانگى روحانى ميان مردم با ايمان اثبات مىشود كه از كتاب كافى نقل شده است : المؤمن أخو المؤمن كجسد واحد إذا اشتكى شيئا منه وجد ألم ذلك فى سائر جسد و إنّ روحهما من روح واحد و إنّ روح المؤمن لأشدّ إتّصالا بروح اللّه من إتّصال شعاع الشمس بها [ الكافى محمد بن يعقوب كلينى ج 2 ، ص 166] . ( مؤمن برادر مؤمن مانند اعضاى يك پيكرند ، اگر عضوى از پيكر دردى داشته باشد ديگر اعضاء آن ، همان درد را احساس مىكند و ارواح مردم با ايمان از يك روح است و اتصال روح مؤمن به روح خداوند شديدتر است از اتصال خورشيد به خورشيد . ) امير المؤمنين عليه السلام درآخر جملات مورد تفسير مىفرمايد : « اگر خدا مىخواست آن ناتوان را همانند آن شجاع قرار مىداد » منظور آن حضرت از اين جمله متوجه ساختن مردم به يك نكته بسيار با اهميت است كه مربوط به حكمت بالغه خداوندى درباره مخلوقات او است .
توضيح اينكه اختلاف انسانها در خلقت ، ناشى از تصادف و يا بىاعتنايى خداوندى به بعضى از مخلوقات خود نيست ، بلكه مستند به حكمت بالغه خداوندى در جريان خلقت است كه حقايق پشت پرده آنرا اقتضاء مىكند . اين مسئله را تحت عنوان :« براى فهم معناى نظم عالم هستى و جريان حكمت خداوندى در آن ، اولين شرط برداشتن عينك حيات محورى و علم محدود از ديدگان است » .
يكى از قديمىترين و شايعترين سئوالات كه با اشكال مختلف براى افراد فراوانى از بشر مطرح است ، سئوال از نقص عضوى يا فقدان يك يا چند نيرو و استعداد است كه در خيلى از انسانها مشاهده مىشود ، مانند ناقص الخلقهها كه از مادر متولد مىشوند . عدهاى از صاحبنظران در صدد پاسخ از اين سئوال برآمدهاند كه مىتوان گفت : اغلب آنان از آن بعد كه براى آنان اهميت دارد وارد تحقيق و پاسخ مىگردند .ما در اين مبحث به بررسى آن پاسخها نمىپردازيم و فقط پاسخى را مطرح مى نمائيم كه روشنتر و مختصرتر از آنها به نظر مىرسد .
پيش از بيان اين پاسخ ، مقدمه اى را ياد آور مىشويم : اينجانب ساليانى ممتد براى حل مشكل آلام و ناگواريها و آنچه كه در دستگاه خلقت ناقص به نظر مىرسد ،تلاش مىكردم و نظرياتى گوناگون در حل مشكل مزبور را كه از صاحبنظرانى مانند ابن سينا ، عمر بن ابراهيم خيامى و متأخرين از حكماء نقل شده است ، مورد مطالعه و دقت قرار دادم ، بالاخره احساس مىكردم كه آن نظريات قانع كننده نيستند . تا از عنايات خداوندى اين نظريه براى اينجانب مطرح و قانع كننده گشت كه اصل منشاء احساس شرّ و نقص و اختلال در خلقت كه مخالف عدل و حكمت بالغه خداوندى بنمايد ، مستند به عينكى است كه از حيات محورى و علوم محدود خود تعبيه نموده و مىخواهيم با همان عينك ، خود ، خدا و جهان هستى را حقيقتا درك كنيم و هرگز متوجه اين سه حقيقت نمىشويم كه :
1 جهان با شناسائى جهان فرق دارد .
2 نظم عالى هستى بر مبناى خواستههاى ما پى ريزى نشده است .
3 مقام ربوبى خداوندى بالاتر از آن است كه ما بتوانيم احاطه بر آنها داشته باشيم .
اگر يك انسان آگاه به مبانى و اصول اوليه علوم و معارف خود متوجه باشد ، قطعا با درك محدوديت آنها ، علوم و معارف خود را هم محدود خواهد ديد . بنابراين ، آنچه كه فطرت و عقل سليم حكم مىكند ، اينست كه صاحبنظران فلسفى و علمى بايد بجاى غوطه خوردن در اصطلاحات فلسفى ، طرق برخورد با انسانهائى را كه فاقد عضوى يا استعدادى از آنچه كه مردم معمولى دارند ، به مردم تعليم بدهند و نهايت كوشش را در اصلاح و جبران آنچه كه اين افراد فاقد آن مىباشند ، به عمل بياورند . به عبارت ديگر به جاى بازى با اصطلاحات و تطبيق واقعيات جاريه بر اصول و قوانين تخيلى كه با علوم محدود و آرمانهاى مشخص ، براى خود ساخته و پرداخته اند .
به مرتفع ساختن آن پديدهها كه در برابر حدّ معمولى نقص تلقى مىشوند و معالجات مناسب بپردازند . در چند سال پيش در شهر اصفهان از يكى از آن مؤسسات كه كودكان و مقدارى از جوانان ما بعد دوران كودكى كه كر و لالها را نگهدارى و آنها را تحت رسيدگى و معالجه قرار داده بودند بازديد كرديم . در موقع بازديد با متصديان آنجا كه از دوستان عزيز ما بودند ، قرار گذاشتيم كه اينجانب مقدارى بطور تنها و بدون اينكه آن كودكان و جوانان متوجه شوند ، آنان را مورد بازديد و مطالعه قرار بدهم ، و هدفم اين بود كه تا بتوانم از وضع روانى آنان با نظر به كيفيت عضوى كه داشتند ، اطلاعاتى بدست بياورم .
نتيجه اين مطالعه تقريبا همان بود كه من حدس مىزدم ، يعنى ديدم آنان از وضعى كه دارند ( كر و لال بودن ) هيچ احساس زجر و نقص نمىكردند و حركات و سكناتشان به خوبى نشان مىداد كه آنان از وضع خود نارضايتى ندارند . و طرز بازى و برخورد آنان با يكديگر و حتى چگونگى برخوردشان با مردم عادى ، نشانى از احساس نقص و احساس حقارت نداشت . باز در موردى ديگر از كودكان و جوانان كه اول جوانى آنان بود و مبتلا به انواع فلج بودند بازديد و مطالعاتى داشتيم . براى مابسيار شگفت آور بود كه مىديديم آنان وقتى كه به خود مشغول بودند مثلا در حال بازى يا انجام كارهائى بودند كه متصديان براى آنان تعيين كرده بودند ، ملالت روحى و انقباض خاص روانى نداشتند و از نظر روانى مانند كودكان و جوانان معمولى بازى مىكردند و كار انجام مىدادند . از امثال اين موارد به خوبى روشن مىشود كه حيات آن حقيقت شگفت انگيز است كه تا ضربهاى از طرف روان خود انسان به آن وارد نشود ،به ادامه و ابقاى خود تلاش مىكند و هر چند كه فقط آن مقدار از موجوديت را داشته باشد كه بتواند خود را حفظ نمايد .
اما اينكه ما بايد براى فهم معناى نظم عالم هستى و جريان حكمت خداوندى در آن ، عينك حيات محورى را از چشمان خود برداريم ، با اين بيان كه عرض مىكنيم به خوبى اثبات مىشود .
ما با نظر به خواسته ها و آرمانهايى كه داريم ، قانونى براى شايستگى عالم هستى و جريان آن در ارتباط با ما ، در مغز خود به وجود آوردهايم ، خواه آگاهى مشروح به آن هم داشته باشيم يا نه . اگر اين قانون مبتنى بر خواستهها و آرمانها را مورد دقت و بررسى قرار بدهيم ، به اين صورت درمىآيد :
1 چون زيبايى خواسته و آرمان ما انسانها است ، پس بايد هر مردى به زيبايى حضرت يوسف عليه السلام باشد و هر زنى به زيبايى كلئوپاترا
2 چون تحصيل علم و كوشش براى بدست آوردن واقعيات جهان هستى سخت است و به مشقت و رياضت نياز دارد ، پس بايد هر انسانى كه از مادر متولد مىشود ، به همه واقعيات جهان هستى و ماوراى آن ، عالم باشد
3 بدان جهت كه زندگى بدون تلخىهاى اضطراب و بيماريها و انواع شكستها و با داشتن همه عوامل لذائذ طبيعى بسيار شيرين است ، پس بايد زندگى ما انسانها به همين كيفيت باشد كه آنرا مىخواهيم
4 اصلا به پايان رسيدن چنين زندگى غلط است ، پس بايد زندگى مردم ابدى باشد و مرگ بر سر هيچ كس تاختن نياورد
5 بدان جهت كه قدرت در هر شكلى كه باشد موجب تأثير و تأثر اختيارى بيشتر در عرصه جهان هستى مىگردد و هر تأثير و تأثر اختيارى آرمان ماست ، پس ما بايداز همه اشكال قدرت برخوردار باشيم ، بطوريكه اگر خواستيم در اين كيهان بزرگ ،يكى از كهكشانها با داشتن ميليونها خورشيد با كمال تواضع بيايد و در گوشهاى از جيب راست اينجانب ، [ و جيب چپ هم نمى شود ] سكونت نمايد ، فورا اين خواسته ما را اطاعت نمايد اكنون به يك اصل مهم ديگر متوجه مىشويم ، و آن اينست كه هر اندازه ما خواستهها و آرمانها را نزديك به خود احساس كرديم و حق و قدرتى براى بدست آوردن آنها در خود دريافتيم ، در صورت دست نيافتن به آن خواسته ها و آرمانها احساس تلخى و درد خواهيم كرد و چنين خواهيم پنداشت كه جهان خلقت ناقص و مختل است زيرا قانونى كه ما در مغز خود براى شايستگى عالم هستى و جريان آن در ارتباط با ما تصور كرده بوديم در اين مورد جريان ندارد ، مثلا به زيبايى حضرت يوسف متولد نشدهام پس كارگاه خلقت از اين جهت مختل است ملاحظه مىشود كه ما در تعيين قانون هستى ، فقط خواستهها و آرمانهاى خود را محور و ملاك قرار مىدهيم اكنون مىتوانيم يك قدم جلوتر برويم ، و اين مسئله را توجه كنيم بدان جهت كه اغلب انسانهاى معتدل مىدانند كه آن خواستهها و آرمانها كه در بالا مقدارى از آنها را متذكر شديم ، آرزوهايى هستند كه هرگز عملى نخواهند شد ، لذا آنها را به عنوان آرمان در درون خود نمىپرورانند ، ولى آنچه كه مردم را رنج مى دهد و باعث مىشود كه عدهاى از مردم ناآگاه حكم به نقص و اختلال در كارگاه خلقت نمايند ، آن قسم از نقصها و اختلالات است كه انسان را از حدّ معمولى خلقت و شئون آن پائينتر مىآورد ، مانند نقص يكى از اعضاى بدن چه داخلى و چه خارجى و خواه فقدان يكى از استعدادها و خواه فقدان يكى از قوا .
بايد در توضيح و تفسير اين پديدهها بگوييم كه تعبير نقص در اين موارد ، باز كشف از فرض و اعتقاد به قانونى در طبيعت مىنمايد كه ما انسانها با نظر به كميت و كيفيت اعضاء و استعدادها و قواى انسانها آنرا پذيرفتهايم ، و هر آنچه را كه در پايينتر از آن باشد ناقص و هر آنچه كه داراى همان كيفيت و كميت در بهترين وجه باشد كامل مىناميم در اينجا نيز مىبينيم كه ما در دو پديده نقص و كمال ، قانون و ملاكى را در نظر گرفتهايم كه مربوط به مشاهدات و خواستههاى خود ماست و دليل علمى محضى [ با قطع نظر از معرفت حاصل از مشاهدات و خواستههاى محدود ما ] آن قانون و ملاك خيالى را تأييد نمىكند .
6 ، 7 إن الموت طالب حثيت لا يفوته المقيم و لا يعجزه الهارب قطعى است كه مرگ آن جوينده سريع و جدّى است كه هيچ اقامت كنندهاى در محلى ، از آن فوت نمىشود ، و نه فرار كنندهاى آن را ناتوان مىسازد ) .
هيچ چارهاى براى هيچ كس از مرگ وجود ندارد
يقينى است كه گذر همه انسانهاى زنده از پل انتقال به ابديت كه مرگ ناميده مىشود ، به وقوع خواهد پيوست . اين چراغ فروزان كه نامش زندگى است با صرصر حوادثى كه طلايهدار مرگ است خاموش خواهد گشت . روزى اين چشمان تيز بين و اين گوشهاى تيز شنو و ذائقه هايى كه با چشيدن طعمهاى لذيذ ، هيجانى به زندگى مىبخشيد و ديگر حواس و عوامل درك ، به خاموشى مىگرايند .
مغز ، اين كارگاه شگفت انگيز هم كارهاى بسيار متنوع و عظيم خود را رها نموده و تدريجا رو به پوسيدن خواهد رفت كه جايگاهى براى بازى حشرات زير زمينى گردد . همه اينها جرياناتى است كه بالاخره دير يا زود سر راه همه زندگان را خواهد گرفت . پايان زندگى كه خاموشى همه كالبد مادى با عوامل فعالش مىباشد ، همزمان با به خود آمدن نفس و آگاهى آن از موجوديت و سرنوشتى است كه براى خود اندوخته و رهسپار ابديت مىگردد .
اين جريان كه تعلق نفس بر بدن ابدى نيست و بالاخره جدائى آن دو از يكديگر تا روز قيامت قطعى است ، بار ديگر اين دو حقيقت يكديگر را دريافته و آماده پاسخ از مسئوليتهاى خود خواهند گشت . 8 ، 9 إنّ أكرم الموت القتل ، و الّذى نفس ابن أبيطالب بيده لألف ضربة بالسّيف أهون علىّ من ميتة على الفراش فى غير طاعة اللّه ( با كرامتترين مرگ ، كشته شدن در راه خداست . سوگند به آن خدايى كه جان فرزند ابيطالب بدست اوست ، هزار ضربه شمشير براى من آسانتر است از آن مرگ در رختخواب كه در اطاعت خداوندى نباشم ) .
هيچ چارهاى براى هيچ كس از مرگ وجود ندارد
يقينى است كه گذر همه انسانهاى زنده از پل انتقال به ابديت كه مرگ ناميده مىشود ، به وقوع خواهد پيوست . اين چراغ فروزان كه نامش زندگى است با صرصر حوادثى كه طلايهدار مرگ است خاموش خواهد گشت . روزى اين چشمان تيز بين و اين گوشهاى تيز شنو و ذائقههايى كه با چشيدن طعمهاى لذيذ ، هيجانى به زندگى مىبخشيد و ديگر حواس و عوامل درك ، به خاموشى مىگرايند . مغز ، اين كارگاه شگفت انگيز هم كارهاى بسيار متنوع و عظيم خود را رها نموده و تدريجا رو به پوسيدن خواهد رفت كه جايگاهى براى بازى حشرات زير زمينى گردد . همه اينها جرياناتى است كه بالاخره دير يا زود سر راه همه زندگان را خواهد گرفت .
پايان زندگى كه خاموشى همه كالبد مادى با عوامل فعالش مىباشد ، همزمان با به خود آمدن نفس و آگاهى آن از موجوديت و سرنوشتى است كه براى خود اندوخته و رهسپار ابديت مىگردد . اين جريان كه تعلق نفس بر بدن ابدى نيست و بالاخره جدائى آن دو از يكديگر تا روز قيامت قطعى است ، بار ديگر اين دو حقيقت يكديگر را دريافته و آماده پاسخ از مسئوليتهاى خود خواهند گشت . 8 ، 9 إنّ أكرم الموت القتل ، و الّذى نفس ابن أبيطالب بيده لألف ضربة بالسّيف أهون علىّ من ميتة على الفراش فى غير طاعة اللّه ( با كرامتترين مرگ ، كشته شدن در راه خداست . سوگند به آن خدايى كه جان فرزند ابيطالب بدست اوست ، هزار ضربه شمشير براى من آسانتر است از آن مرگ در رختخواب كه در اطاعت خداوندى نباشم ) .
شريفترين مرگ شهادت است و پستترين مرگ آن است كه انسان در مسير عدم اطاعت خداوندى بميرد
مقصود امير المؤمنين عليه السلام از قتل در جملات مورد تفسير ، كشته شدن درراه خدا است كه شهادت ناميده مىشود ، نه محض كشته شدن ، زيرا كشته شدن بدون هدف اعلاء كه عبارتست از دست از جان شستن در راه خدا ( جهاد ) هيچ ترجيحى بر مردن معمولى در رختخواب ندارد . براى مطالعه و دقت در مسئله شهادت و شهيدان مراجعه شود به مجلد پنجم از ص 54 تا ص 60 و از ص 73 تا ص 80 و مجلد ششم از ص 3 تا ص 27 .
مطلبى ديگر كه در آخر جملات وجود دارد ، اينست كه امير المؤمنين عليه السلام مىفرمايد : « هزار ضربه شمشير براى من آسانتر است از آن مرگ در رختخواب كه در اطاعت خداوندى نباشم » . معناى اين جمله چنين است كه اگر با سختترين شكنجهها از اين دنيا بروم يا اينكه هزار بار كشته شوم و زنده گردم و در اطاعت خداوندى باشم بهتر از اينست كه در رختخواب ملايم و بدون كمترين زجر از اين دنيا رخت بربندم ولى در معصيت خداوندى روزگار خود را سپرى نمايم .
از امثال اين سخنان كه از آشناى زندگى و مرگ امير المؤمنين عليه السلام بطور فراوان مىبينيم ، به خوبى روشن مىشود كه عظمت و سعادتى كه از اطاعت خداوندى نتيجه مىشود و نهايت سقوطى كه از معصيت ناشى مىگردد خيلى با اهميتتر از آن است كه ما انسانها درباره آن دو مىانديشيم با دقت در جمله امير المؤمنين كه مىفرمايد : مرگ با هزار ضربه شمشير يا هزار بار كشته شدن با شمشير و زنده شدن براى من آسانتر و قابل تحملتر است از اينكه در غير اطاعت خداوندى در رختخواب ملايم بميرم ، يعنى در دو شكنجه محصول زندگى در غير اطاعت خداوندى ، در برابر زجر هزار بار قطعه قطعه شدن با شمشير ، شديدتر و غير قابل تحملتر است كه عبارتست از آتش سوزان دوزخ كه با غضب خداوند قهار بوجود آمده ، و بالاتر از آن ، آتش فراق از رحمت و لقاء مقام شامخ ربوبى است همانگونه كه در دعاى كميل بن زياد النخعى آمده است :
فهبنى يا آلهى و سيّدى و مولاى ، صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك . و هبنى يا الهى صبرت على حرّ نارك فكيف أصبر عن النّظر إلى كرامتك [ دعاى كميل بن زياد] ( خداوندا ، اى معبود من ، اى بزرگ و مولا و پروردگار من ، گيرم كه بر عذابت تحمل نمايم ، چگونه برجدايى از تو صبر كنم خداى من ، گيرم به حرارت آتش دوزخت صبر كردم چگونه به محروميت از نظر به كرامت ربوبى تو شكيبا باشم 10 ، 14 و كأنّى أنظر إليكم تكشّون كشيش الضّباب لا تأخذون حقا و لا تمنعون ضيما .
قد خليتم و الطّريق ، فالنجاة للمقتحم ، و الهلكة للمتلوّم ( گويى به شما مىنگرم مانند سوسمارها كه در حركت سريع بهم مىخورند ، ازدحام و غوغا مىكنيد ، نه يك حق الهى را مىگيريد و نه ذلّتى را از خود دور مىنماييد . شما در انتخاب راه آخرت رها و آزاديد ، پس نجات از آن كسى است كه دل به دريا زد و در جهاد غوطهور شد . و هلاكت از آن كسى است كه توقف نمود و از حركت در راه آخرت باز ماند ) .
و شما در انتخاب يكى از دو يا چند راه آزاديد
مگر جملهاى در قاموس بشرى به اين عظمت و حساسيت وجود دارد كه بهانسان گفته شود: «و شما در انتخاب يكى از دو يا چند راه آزاديد»؟مردم در برابر چنينجملهاى با نظر به پستى و عظمتشخصيتشان عكس العملهاى متنوعى از خود نشانمىدهند.اگر شخصيت كسى كه مخاطب به اين جمله است،انديشهاى جز تقويتخودطبيعى و گسترش و تنفيذ هر چه عميقتر آن را ندارد،هر يك از آن راهها را كه در برابراو قرار دارد،به هدفهاى حيوانى او منتهى مىگردد انتخاب خواهد كرد،زيرا شخصيت هر كسى همان راه را انتخاب مىكند كه انديشه و آرمانهايش تعقيب مىكند.
و اگرشخصيت مخاطب با جمله مزبور،فكر و هدفگيريهايش در مسير تحقق بخشيدن بهرشد و تقويتخود انسانى كمال جو بوده باشد،قطعى است كه راهى را انتخابخواهد كرد كه به مقصد مزبور منتهى مىگردد.اين دو انتخاب و ديگر انتخابهايىكه به سبب طرز تفكرات و هدف گيرى شخصيتها صورت مىگيرد،يك جريان كاملامعمولى و قانونى است.آنچه كه در اين مورد بايد مورد بررسى و دقت قرار بگيرد،اينست كه اگر اين جمله (و شما در انتخاب يكى از دو يا چند راه آزاديد) به يك انسانآگاه و حساس كه ذهن او بطور كامل آماده گيرندگى حقيقت است و درونناخود آگاهش به حد سقوط كثيف و آلوده نشده باشد،گفته شود،ممكن است در همانلحظه به فوق انديشهها و هدف گيريهاى معمولىاش جهيده و كلمه«شما آزاديد»او را با يك افق ديگرى از زندگى آشنا بسازد. خوب،من آزادم،معناى من آزادم چيست؟
آيا امكان دارد كسى كه تولد و نشو و نمايش در ميان حلقههاى جبر قوانين گوناگونانجام مىگيرد و با همه ابعاد وجودش كه حتى با خويشتن ارتباط بر قرار مىسازد،باز درتبلورگاه قوانين صورت مىگيرد،آزاد باشد؟آيا چنين جملهاى ميتواند از يك انسانآگاه به چنين وضعى كه انسان در ميان آن حركت مىكند صادر شود؟!پاسخ اين سئوال«آرى»است.
اگر اين قدرت فوق العاده نوع انسانى را در نظر بگيريم كه او ميتواند بهوسيله آن قدرت، خستحلقههاى قوانين جبرى را كه او را از همه جهات احاطه كرده است،چنان شفاف و صيقلى نمايد نمايد كه ماوراى آنها را شهود نمايد،و همين شهوداو را با واقعيات عالى ترى كه در پشت پرده همين طرز تفكرات و هدف گيريها وجوددارد آشنا ساخته و از آنها بهره برداريها نمايد،مى پذيرد كه«آرى،من آزادم»يعنى داراى آن قدرت هستم كه به وسيله آن ميتوانم پاى بر روى انگيزهها و عوامل زندگىمعمولى خود كه ضعف شخصيت من آنها را داراى نقش اساسى در زندگى من نمودهاست،بگذارم.و راههايى را كه در برابر من قرار گرفته است از افقى بالاتر ببينم و باقدرت عالى شخصيت كه عامل جهشهاى تكاملى است در گزينش آن راهها اقدامنمايم.
به خاطر دارم در سال (1356) شخصى به همراه يكى از دوستان براى پرسشدرباره مسئلهاى نزد اينجانب آمدند و آن مسئله را كه جنبه اقتصادى داشت مطرحكردند.مسئله چنين بود كه آن شخص در شركتى كار مىكرد كه نفع مادى كلانى براىاو داشت،ولى او از نظر شرعى در مباح بودن كار در آن شركت ترديد داشت.اينجانبپس از تحليل مسئله،صور مختلف را متذكر شدم و گفتم:با نظر به اين صورت كار شمادر آن شركت جايز است،و با نظر به آن صورت جايز نيست.
پس از آنكه اقسام صور رابا احكام فقهى هر يك بيان نمودم،در پايان پاسخ،اين جمله را گفتم:«و شما آزاديد»همين جمله موجب شد آن شخص آگاه نه تنها از آن شركت بيرون آيد،بلكه از آنموقع تاكنون در كارهاى عام المنفعه اجتماعى تلاش مىنمايد و به معيشتى محدود كهخود و عائلهاش را بدون تجمل اداره كند، قناعت مىورزد.
امير المؤمنين عليه السلامدر اولين جملات مورد تفسير چنين فرمود كه: «گويى شما را مىبينم سر و صدايى مانندسر و صداى سوسمار كه در حركتسريع بهم مىخورند،ازدحام و غوغا مىكنيد»يعنى هر كسى فقط در فكر نجات خويشتن است.زندگى شما در انديشه خويشتن و فربهساختن خود طبيعىتان مىگذرد.طبيعت زندگى بر مبناى خود محورى همين است كهنه حقى را از غارتگران حقوق مردم ميگيريد و نه از ذلتى كه شما را در خود فرومىبرد،جلوگيرى مينماييد.
اى انسانها حقوق خود را از غارتگران بگيريد
آن فرد و جامعهاى كه حقوق ديگران را پايمال مىكنند و از بين مىبرند ،حيواناتى هستند مزاحم انسانها . آنها همان درندهترين جانوران بسيار قديمى هستند كه دايناسورها ناميده شدهاند . و آن فرد و جامعهاى كه با داشتن توانائى ، حقوق خود را از آن حيوانات انسان نما نمىگيرند ، همان بردههاى ذليل هستند كه كارد را با دست خود تيز مىكنند و با كمال ذلت براى كشتن خود به دست همان حيوانات تقديم مىدارند با جرئت ميتوان گفت : اگر مردم در هنگام ربودن حقشان به نشستن و تماشا كردن و تأسف خوردن قناعت نميكردند و با شناخت معناى حق و عظمت آن از جاى خود برخاسته و براى گرفتن حق خود تلاش مىكردند ، نه تنها حق ربايان تاريخ ،آن همه جسارت به يغماگرى و ربودن حقوق مردم ناتوان نمىكردند ، بلكه وضع تاريخى كه بشر با خون و خونابه سپرى مىكند ، تغيير مىيافت و از دوران دايناسورها و غارنشينى به تاريخ انسانى گام مىگذاشت .
همانگونه كه ترس و زبونى صاحبان حق ، از قدرت آنان كاسته و بر جرئت حق ربايان مىافزايد ، شجاعت و شهامت صاحبان حق از قدرت حق ربايان كاسته و بر قدرت صاحبان حق مىافزايد .
از دو اصل فوق ، نتايجى فوق العاده انسانى الهى ميتوان گرفت . از آن جمله :
1 حق در ذات خود قدرتى دارد كه فقط كسانى مىتوانند از آن برخوردار شوند كه حقيقت حق و عظمت آنرا به خوبى درك كرده باشند . به همين جهت است كه ما در طول تاريخ ، عدهاى فراوان از انسانهاى شجاع و دلاور و با شهامتى را مىبينيم ، [ نه بى پرواهاى بىفكر ] كه انگيزه قدرت اراده و تصميم و اقدام آنان در شئون زندگى به جهت آن بوده است كه خود را ذيحق تلقى كردهاند . و بالعكس عدهاى فراوان زبون و ناتوان مىبينيم كه چون خود را دور از حق مىديدند ، در بيم و هراس بودند .
شايد اين جمله را همه شنيده باشند كه الخائن خائف ( خيانتكار ترسو است ) همچنين اگر دقت كرده باشيد ، سخنان آن انسانهائى كه خود را بر حق مىديدند و در اين بر حق ديدن با عقل و وجدانشان همكارى داشتند ، سرتاسر تجسمى از حماسه جاودانى حق است ،در صورتيكه سخنان كسانى كه بر حق نيستند و مخصوصا در آن موقع كه به جهت درك بر حق نبودن به نوعى اضطراب درونى هم دچار هستند ، متزلزل ، جملهها سست ، و طرز بيان مشوش بوده است . و ميتوان گفت : سخنان اينان آينهاى روشن براى نشان دادن درون زبون و مضطربشان ميباشد .
2 يكى از مختصات بسيار با ارزش درك عظمت و جلالت حق ، اينست كه كسى كه واقعا حق را درك كرده و خود به جهت حركت بر مبناى حق طعم ، واقعى آن را چشيده است ، محال است ، حق ديگران را پايمال نمايد ، همانگونه كه اگر يك انسان آگاه جان خود را بشناسد و تلخى دردهاى آنرا بچشد ، بسيار بعيد است كه صدمهاى به جان ديگران وارد بسازد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲2