google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
100-120 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱۱1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

111 و من الخطبة له عليه السلام

في ذم الدنيا

متن خطبه صد و يازده

أمّا بعد فإنّي أحذّركم الدّنيا 2 فإنّها حلوة خضرة 3 حفّت بالشّهوات 4 و تحبّبت بالعاجلة 5 و راقت بالقليل 6 و تحلّت بالآمال 7 و تزيّنت بالغرور 8 . لا تدوم حبرتها 9 و لا تؤمن فجعتها 10 . غرّارة ضرّارة 11 حائلة زائلة 12 نافدة بائدة 13 أكّالة غوّالة 14 . لا تعدو إذا تناهت إلى أمنية أهل الرّغبة فيها و الرّضاء بها 15 أن تكون كما قال اللَّه تعالى سبحانه 16 : « كماء أنزلناه من السّماء فاختلط به نبات الأرض فأصبح هشيما 17 تذروه الرّياح 18 و كان اللَّه على كلّ شي‏ء مقتدراً » 19 . لم يكن امروء منها في حبرة إلاّ أعقبته بعدها عبرة 20 ، و لم يلق في سرّائها بطنا 21 إلاّ منحته من ضرّائها ظهرا 22 و لم تطلّه فيها ديمة رخاء 23 إلاّ هتنت عليه مزنة بلاء 24 و حريّ إذا أصبحت له منتصرة أن تمسي له متنكّرة 25 و إن جانب منها اعذوذب و احلولى أمرّ منها جانب فأوبى 26 لا ينال امرؤ من غضارتها رغبا 27 إلاّ أرهقته من نوائبها تعبا 28 و لا يمسي منها في جناح أمن 29 إلاّ أصبح على قوادم خوف 30 غرّارة ،غرور ما فيها 31 فانية ، فان من عليها 32 لا خير في شي‏ء من أزوادها إلاّ التّقوى‏ 33 . من أقلّ منها استكثر ممّا يؤمنه 34 و من استكثر منها استكثر ممّا يوبقه 35 و زال عمّا قليل عنه 36 . كم من واثق بها قد فجعته 37 و ذي طمأنينة إليها قد صرعته 38 و ذي أُبّهة قد جعلته حقيرا 39 و ذي نخوة قد ردّته ذليلا 40 سلطانها دوّل 41 و عيشها رنق 42 و عذبها أجاج 43 و حلوها صبر 44 و غذاؤها سمام 45 و أسبابها رمام 46 حيّها بعرض موت 47 و صحيحها بعرض سقم 48 ملكها مسلوب 49 و عزيزها مغلوب 50 و موفورها منكوب 51 و جارها محروب 52 أ لستم في مساكن من كان قبلكم أطول أعمارا 53 و أبقى آثارا 54 و أبعد آمالا 55 و أعدّ عديدا 56 و أكثف جنودا 57 تعبّدوا للدّنيا أيّ تعبّد 58 و آثروها أيّ إيثار 59 ثمّ ظعنوا عنها بغير زاد مبلّغ 60 و لا ظهر قاطع 61 . فهل بلغكم أنّ الدّنيا سخت لهم نفسا بفدية 62 أو أعانتهم بمعونة 63 أو أحسنت لهم صحبة 64 بل أرهقتهم بالقوادح 65 ، و أوهقتهم بالقوارع 66 و ضعضعتهم بالنّوائب 67 و عفّرتهم للمناخر 68 و وطئتهم بالمناسم 69 و أعانت عليهم « ريب المنون » 70 . فقد رأيتم تنكّرها لمن دان لها 71 و آثرها و أخلد إليها 72 حين ظعنوا عنها لفراق الأبد 73 . و هل زوّدتهم إلاّ السّغب 74 أو أحلّتهم إلاّ الضّنك 75 أو نوّرت لهم إلاّ الظّلمة 76 أو أعقبتهم إلاّ النّدامة 77 أفهذه تؤثرون أم إليها تطمئنّون 78 أم عليها تحرصون 79 ؟ فبئست الدّار لمن لم يتّهمها 80 ، و لم يكن فيها على وجل منها 81 فاعلموا و أنتم تعلمون 82 بأنّكم تاركوها و ظاعنون عنها 83 و اتّعظوا فيها بالّذين قالوا : « من أشدّ منّا قوّة » : 84 : حملوا إلى قبُورهم فلا يدعون ركبانا 85 و أنزلوا الأجداث 86 فلا يدعون ضيفانا 87 و جعل لهم من الصّفيح أجنان 88 و من التّراب أكفان 89 و من الرّفات جيران 90 فهم جيرة لا يجيبون داعيا 91 و لا يمنعون ضيما 92 و لا يبالون مندبة 93 . إن جيدوا لم يفرحوا 94 و إن قحطوا لم يقنطوا 95 . جميع و هم آحاد 96 و جيرة و هم أبعاد . 97 . متدانون لا يتزاورون 98 و قريبون لا يتقاربون 99 . حلماء قد ذهبت أضغانهم 100 و جهلاء قد ماتت أحقادهم 101 . لا يخشى فجعهم 102 و لا يرجى دفعهم 103 استبدلوا بظهر الأرض بطنا 104 و بالسّعة ضيقا 105 و بالأهل غربة 106 و بالنّور ظلمة 107 فجاؤوها كما فارقوها 108 حفاة عراة 109قد ظعنوا عنها بأعمالهم إلى الحياة الدّائمة و الدّار الباقية 110 كما قال سبحانه و تعالى : « كما بدأنا أوّل خلق نعيده ، وعدا علينا ، إنّا كنّا فاعلين » 111 .

ترجمه خطبه صد و يازدهم

از خطبه‏اى از آن حضرت عليه السلام است در توبيخ دنيا 1 پس از حمد و سپاس خداوندى ، من شما را از دنيا برحذر ميدارم 2 زيرا اين دنيا شيرين و سبز و خرم است 3 كه با شهوات پيچيده است 4 و به جويندگانش با لذائذ گذران خود محبوب كرده است 5 و با اندك آراستگى ، شگفتى مردم را به خود جلب كرده 6 خود را با آرزوها زيور 7 و با فريبائى‏ها زينت نموده است 8 نه براى شاديهايش دوامى است 9 و نه از مصيبتش كسى را امنى 10 سخت فريبنده است و ضرر بار 11 در دگرگونى و زوال دائمى بوده 12 و رو به تمامى و فنا است 13 خورنده‏ايست مهلك 14 حال اين دنيا چنين است هنگاميكه آرزوى علاقمندان به آن و خشنودى به آن ، به انتهاى خود رسيد 15 تجاوز از فرموده خداوند سبحان در قرآن مجيد نميكند كه 16 « مثل زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرستاديم ، پس روييدنى زمين با آن در آميخت و سپس آن روييدنى متلاشى و خرد شد 17 كه بادها آنرا پراكنده مى‏كند ، 18 و خداوند بر همه چيز توانا است » 19 هيچ انسانى از اين دنيا شادمان نگشت مگر اينكه اشكى بدنبالش فرا رسيد 20 و به هيچ احدى با سود و خيرات و شاديهاى خود روى نشان نداد مگر اينكه با ضررهائى كه به او وارد كرد پشت به او گردانيد 21 و 22 [ و راه خود را پيش ميگيرد ] اين دنيا بارانى اندك از رفاه بر كسى نباريد 23 مگر اينكه رگبارى از ابر بلا و ناگواريها بر او فرو ريخت 24 شايسته دنيا است [ وضع آن چنين است ] كه اگر بامدادان براى كسى يارى كند ، شامگاهان قيافه زشت و خصومت به او بنمايد 25 و اگر طرفى از اين دنيا گوارا و شيرين شود طرف ديگر آن تلخ و ناگوار خواهد بود 26 هيچ شخصى از طراوت و عيش و عشرت دنيا برخوردار نگردد 27 مگر اينكه از مصييت‏هايش خستگى و مشقت بر او حمل كند 28 و هيچ انسانى را در بال امن خود به شامگاه نرساند 29 مگر اينكه بامدادان بر پرهاى وحشت‏آور [ ضعف كه هر چيز و هر كس به آن سوار شود مى‏افتد اگر بتواند سوار شود ] خود قرار بدهد . 30 اين دنيائى بسيار فريبنده هرچه در آنست فريب 31 و هرچه بر روى آن است رو به فنا است 32 در هيچ يك از زاد و توشه اين دنيا خيرى نيست مگر تقوى 33 و هر كس كه از اين دنيا ( لذائذ و مطالب دنيا ) اندكى گرفت ، بسيارى از عوامل امن و اطمينان [ از نتائج ناگوار ] را به دست آورد 34 و هر كس كه به تكاثر از امتيازات اين دنيا مبتلا گشت ، بر عوامل هلاكت خويشتن افزود 35 و در اندك زمانى از وى جدا گشت 36 چه بسا كسى را كه وثوق به اين دنيا داشت ، دردهاى آن او را فرا گرفت 37 و كسى را كه به آن اطمينان نموده بود ، به خاك هلاكت انداخت 38 و بسا چشمگيران با حشمت را كه پست گردانيد 39 و داراى كبر و نخوتى را كه به ذلت و خوارى برگرداند 40 سلطه و اقتدارش در گردش ( تناوبى ) 41 و عيش آن تيره 42 و گوارايش ناگوار 43 و شيرينش تلخ 44 و طعام آن زهر آگين 45 و طنابهاى آن پوسيده 46 زنده‏اش در معرض مرگ 47 و تندرستش در معرض بيمارى 48 ملك آن ربوده شده 49 و عزيزش مغلوب 50 و مالدارش مبتلاى نكبت 51 و اموال همسايه‏اش غارت شده 52 آيا شما در خانه‏هاى كسانى پيش از خود قرار نگرفته‏ايد كه عمرهاى آنان از شما طولانى‏تر بوده 53 و آثارشان پايدارتر 54 و آرزوهايشان دورتر 55 و عددشان از شما بيشتر 56 و سپاهيانشان از شما انبوه‏تر بوده است 57 دنيا را در حد شگفت‏آور پرستيدند [ يا تسليم محض شدند ] 58 و آنرا به طور عجيب بر همه چيز مقدم داشتند 59 سپس از اين دنيا كوچ كردند بدون زاد و توشه‏اى كه آنانرا به مقصد برساند 60 و بدون مركبى كه سفر را سپرى نمايد 61 آيا تاكنون اين خبربه شما رسيده است كه دنيا با پذيرش فديه‏اى ، سخاوت از خود نشان داده و نفسى از كاروان منزلگه مرگ را آزاد كرده باشد 62 يا كمكى به آن نموده 63 يا صحبت نيكوئى با آنان داشته است 64 بلكه اين دنيا حوادث سنگين بر دوششان نهاد 65 و با مصائب كوبنده ناتوانشان ساخت 66 و با گرفتاريهاى شديد متزلزلشان نمود 67 و صورتهاى آنانرا بر روى بينى‏هايشان به خاك ماليد 68 و آنانرا با اسم‏هاى خود لگدمال كرد 69 و كمك به تسلط حوادث جانكاه بر آنان نمود 70 و شما ناسازگارى دنيا را با كسى كه به آن نزديك شود 71 و آنرا مقدم بدارد و تكيه جاودانى بر آن نمايد ديده‏ايد 72 در آن هنگام كه آنان از دنيا براى جدائى ابدى كوچ كردند 73 آيا اين دنيا توشه‏اى جز گرسنگى به آنان داد 74 يا آنانرا جز در تنگى در موقعيتى ديگر قرار داد 75 يا براى آنان جز تاريكى روشنائى به وجود آورد 76 يا جز پشيمانى در عاقبت امرشان نتيجه‏اى داد 77 آيا اين دنيا را مقدم ميداريد [ بر كمال و رشد معنوى ] يا به اين دنيا اطمينان مى‏نماييد 78 آيا به اين دنيا حرص مى‏ورزيد 79 اين دنيا سراى بدى است براى كسيكه آنرا متهم نسازد 80 و بر حذر از آن نباشد 81 پس بدانيد و شما ميدانيد 82 كه بالاخره اين دنيا را رها خواهيد كرد و از آن كوچ خواهيد نمود 83 پند بگيريد از [ عاقبت زندگى ] آنان كه گفتند : « كيست از ما نيرومندتر » 84 آنان به گورهاى خود برده شدند بدون اينكه در حالت سوارى دعوت شوند 85 و به قبرها فرود آمدند 86 بدون اينكه مهمان خوانده شوند 87 و از براى آنان از زمين قبرها 88 و از خاك كفن‏ها 89 و از پوسيده‏ها همسايگان ساخته شد 90 همسايگانى كه هيچ خواننده‏اى را پاسخ نگويند 91 و هيچ تعدى را از خود منع نكنند 92 و توجهى به ناله كننده ندارند 93 اگر بارانى [ روى قبرشان و جسدشان ] ببارد شاد نگردند 94 و اگر خشكسالى روى آورد نوميدى ندارند 95 با همند و تنها 96 همسايگانى هستند دور از هم 97 نزديك به همند ولى يكديگر را ديدار نمى‏كنند 98 پهلوى هم خوابيده‏اند ، انسى با هم ندارند 99 بردبارانى هستند كه كينه‏هايشان زائل 100 و نادانهائى كه عداوتهايشان مرده است 101 ترسى از مصيبتشان نيست 102 و اميدى به دفاعشان 103 پشت زمين را به شكم زمين تبديل 104 و تنگى را به جاى وسعت 105 و غربت را به جاى انس با خويشان 106 و ظلمت را به جاى نور گرفتند 107 همانگونه كه از اين دنيا مفارقت كردند ، به اين دنيا آمده بودند 108پا برهنگانى و عريانهائى 109 به همراه اعمال خود از اين دنيا به حيات ابدى و سرائى پايدار كوچ كردند 110 همانگونه كه خداوند سبحانه و تعالى فرموده است : « همانگونه كه آغاز خلقت را شروع كرديم آنرا برميگردانيم وعده‏ايست كه ما داده‏ايم و ما قطعا اين كار را انجام خواهيم داد . » 111

تفسير عمومى خطبه صد و يازدهم

2 ، 8 أمّا بعد فإنّى أحذّركم الدّنيا ، فإنّها حلوة خضرة ، حفّت بالشّهوات ، و تحبّبت بالعاجلة و راقت بالقليل و تحلّت بالآمال ، و تزيّنت بالغرور . ( پس از حمد و سپاس خداوندى ، من شما را از دنيا برحذر ميدارم ، زيرا اين دنيا شيرين و سبز و خرم است كه با شهوات پيچيده شده و به جويندگانش با لذائذ گذران خود محبوب جلوه كرده است و با اندك آراستگى شگفتى مردم را به خود جلب كرده و خود را با آرزوها زيور و با فريبائى زينت نموده است . )

انسان در مقابل آرايش‏ها و نمايش‏هاى جالب دنيا

[ براى بررسى مباحث مشروح درباره زيبائى و هنر مراجعه فرماييد به مجلد 12 ص 30 تا 32 و به مجلد سيزدهم ص 31 تا 36 و به مجلد شانزدهم ص 62 تا 66 و به مجلد هشتم ص 252 تا 254] امير المؤمنين عليه السلام در سخنان مباركشان در باره زينت دنيا و آرايشهاى متنوع آن مطالبى جالب فرموده‏اند در بعضى موارد مردم را از پرداختن بآن برحذر داشته ‏اند ، بعضى موارد زيبائى آسمان را به وسيله ستارگان مورد توجه قرار داده است . براى توضيح و تفسير مقصود امير المؤمنين عليه السلام در موضوع زيبائى به طور عموم چند مطلب را ميتوان گفت :مطلب يكم اگر چه زينت در لغت اعم از جمال است كه در فارسى اولى به معناى مطلوب است و عموم اشياء جالب را ميگويند اگر چه زيبا نباشد و دومى به معناى زيبائى است اعم از محسوس و معفول و به معنى اولى است .

أَلْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا [ الكهف آيه 46 ] ( مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند . ) و همچنين زينت به مطلوبيت عملى نيز هم در قرآن و هم در نهج البلاغه وارد شده است مانند فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ [ النحل آيه 63 ] و زينت به معناى زيبائى محسوس هم در اين آيه مباركه آمده است :

إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ [ الصافات آيه 6 ] ( ما آسمان دنيا را با زينت ستارگان آراستيم . ) اين معنى در سوره فصلت آيه 12 و الملك آيه 5 و الحجر آيه 16 و ق آيه 6 نيز آمده است و جمال به معناى زيبائى است كه هم به زيبائى محسوس گفته ميشود و هم به زيبائى معقول مانند فصبر جميل و هم به جمال ربوبى گفته مى‏شود كه در روايات و دعاها به طور فرآوان آمده است .مطلب دوم نه تنها در هيچ يك از منابع اسلامى شناخت و دريافت زيبائى و ساختن زيبائى منع نشده است ، بلكه چنانكه از منابع قرآنى و حديثى برمى‏آيد زيبايى يكى از طرق حركت به فوق طبيعت و انس با جمال الهى است كه هيچ چيزى جاى آن را براى آن مقصد نمي گيرد .

مطلب سوم بدان جهت كه اكثريت قريب به اتفاق اولاد آدم چنانكه در برابر امتيازات دنيوى مانند مال و فرزندان و مقام و محبوبيت و شهرت و غير ذلك خود را ميبازد و نميتواند شخصيت خود را داشته باشد و از آن امور به عنوان وسائل مناسب بهره بردارى نمايد ، همچنان در برابر نمود زيبائى‏ها با سرعت و عميقا از خود بيخود مى‏گردد و اين ضعف شخصيت از يك طرف و محدوديت دانش و اطلاعات از ماهيت و علل و معلولات و لوازم و نتائج آن امتيازات و زيبائى‏ها از طرف ديگر ، مانع از آن ميشود كه انسان به اعماق ماهيت و علل و معلولات و لوازم و نتائج آنها نفوذ كند و به قول آن شاعر كه مى‏گويد :

تو مو مى‏بينى و من پيچش مو

هم مو را ببيند و هم پيچش مو را ، لذا تأكيد مى‏شود كه از دل بستن و خود باختن در برابر آن عوامل لذت و زيبائى‏ها برحذر باشند ، زيرا زيبائى‏هاى محسوس [ چنانكه در كتابى مخصوص به اين موضوع [ زيبائى و هنر از ديدگاه اسلام] مشروحا طرح كرده‏ايم ] پرده‏ايست نگارين و شفاف كه بر روى كمال كشيده شده است . بنابر اين ، خود نمودهاى زيبائى اگر هم منزلگه نهائى لذت طبيعى باشد ، ولى مقصد نهائى سير و سياحت و انبساط درونى نيست مگر نشنيده‏ايد

مرغ بر بالا پران و سايه‏اش
ميدود بر خاك و پران مرغ‏وش

ابلهى صياد آن سايه شود
مى‏دود چندانكه بى‏مايه شود

بيخبر كان عكس آن مرغ هوا است
بيخبر كه اصل آن سايه كجاست

تير اندازد به سوى سايه او
تركشش خالى شود در جست و جو

تركش عمرش تهى شد عمر رفت
از دويدن در شكار سايه تفت

مگر نشنيده‏ايد

در رخ ليلى نمودم خويش را
سوختم مجنون خام انديش را

امير المؤمنين عليه السلام در سخنى كه به اصحابش توصيه مى‏كند ، ميفرمايد :سخت پاى‏بند نماز باشيد . . .

و قد عرف حقّها رجال من المؤمنين الّذين لا تشغلهم زينة متاع و لا قرّة عين من ولد و لا مال [ خطبه 199 ص 316] ( حق واقعى نماز را مردانى از مردم با ايمان شناخته‏اند آنان كسانى هستند كه زينت هيچ متاعى و چشم روشنى هيچ فرزندى و مالى آنانرا به خود مشغول نميدارد . ) و ميتوان گفت : مرغ بلند پرواز روح آدمى براى پرواز به قله‏هاى كمال دو بال دارد :

يكى زيبائى‏هاى هستى است كه بال احساسات عالى او را به حركت در ميآورند دوم نظم بسيار شگفت‏انگيز هستى است كه بال تعقل و نيروى قانون‏يابى و قانون گرايى او را تحريك مى‏كند . اين دو . بال بوده است كه انسان‏هاى رشد يافته تاريخ بشرى را به قله‏هاى عالى كمال به پرواز در آورده و معنا و تفسيرى براى حيات انسانها بوجود آورده است 10 ، 11 لا تدوم حبرتها ، و لا تؤمن فجعتها ( نه براى شاديهايش دوامى است و نه از مصيبتش كسى را امنى . )

شاديهاى دنيا محدود است و امن و امانش در برهه ‏هائى محدود

ابو الحسن تهامى در اوايل ابيات جاودانى‏اش كه در رثاى فرزندش گفته است ،چنين ميگويد :

1 حكم المنيّة فى البريّة جار
ما هذه الدّنيا بدار قرار

2 بينا ترى الإنسان فيها مخبرا
حتّى يرى خبرا من الأخبار

3 طبعت على كدر و أنت ترومها
صفوا من الأقذار و الأكدار

4 و إذا رجوت المستحيل فإنّما
تبنى الرّجاء على شفير هار

5 و مكلّف الأيّام ضدّ طباعها
متطلّب فى الماء جذوة نار

6 و العيش نوم و المنيّة يقظة
و المرء بينهها خيال سار

7 فاقضوا مأربكم عجالا إنّما
أعماركم سفر من الأسفار

8 و النّفس إن رضيت بذلك أو أبت
منقادة بأزّمة المقدار

( 1 قانون فراگير مرگ براى همه مردم در جريان است و اين دنيا براى هيچ كس قرار گاهى پايدار نيست .

2 در آن هنگام كه مى‏بينى انسانى خبر از گذشتگان ميدهد ، ناگهان خود خبرى از اخبار ميگردد .

3 طبيعت اين دنيا بر تيرگى سرشته است و تو آن را صاف و پاك از آلودگيها و كدورتها ميخواهى

4 و هنگاميكه تو بر امرى محال اميد مى‏بندى ، در حقيقت اميد به پرتگاه پوچ و متزلزل مى‏بندى

5 و كسى كه روزگاران را بر ضد طبيعتش تكليف مى‏كند ، در حقيقت پاره آتش را در آب ميجويد

6 و زندگانى اين دنيا خوابى است و مرگ بيدارى ، و انسان ميان اين خواب و بيدارى خيالى است در جريان .

7 اى مردم ، نيازها ( ى مادى و معنوى‏تان ) را در اين دنيا با سرعت بر طرف بسازيد ، زيرا جز اين نيست كه عمرهاى شما سفرى است از سفرها [ كه قطعا سپرى ميشود و به پايان ميرسد . ]

8 نفس آدمى چه به اين سفر و جريان رو به مرگ رضايت بدهد يا امتناع بورزد ، گردن به قوانين قدر گذاشته است . ) نه دستور پيامبران و اوصياء و اولياء اللّه چنين است كه شاد نشويد و نه عقل و قلب آدمى چنين حكمى كرده است . آنچه كه با نظر به منابع وحيى و عقلى و قلبى استنباط ميشود اينست كه همانگونه كه جزئيات محسوس و نمودهاى مشخص از جهان طبيعت وارد مغز ميشوند و در آن كارگاه با عظمت به قوانين و اصول كليه عرضه ميشوند و به وسيله آنها تفسير و توجيه ميگردند ، و سپس مغز آن جزئيات و نمودها را يا از صفحه خود دور ميسازد و يا خود آنها در لابلاى حافظه بايگانى ميشوند ، همانگونه بايد تأثرات درونى خود را مخصوصا شاديها و اندوه‏هاى ناشى از مثبت و منفى‏هاى بعد طبيعى‏مان را با عرضه به پالايشگاه بسيار حساس دل و وجدان ، از ورود به منطقه سطوح عميق شخصيت و روح جلوگيرى كنيم ، زيرا در اين دنيا هيچ موضوع شادى انگيز و نشاط آور يا اندوهبار از متن عالم طبيعت و بعد طبيعى انسانى وجود ندارد كه توانائى احاطه و سلطه مطلقه بر همه ابعاد و نيروهاى مغزى و شخصيتى و روحى ما داشته باشد .

ناتوانترين موجود كسى است كه همه ابعاد و نيروهاى خود را قربانى عامل شادى و يا اندوه نمايد . اينكه با كمال صراحت و صداقت فرياد زده ميگوئيم : ناتوانترين حيوان كسى است كه در هنگام به دست آوردن قدرت ، با زير پا گذاشتن اصول و قوانين انسانى و احساس ناتوانى از زندگى با ديگر انسان‏ها كه مالك حيات خود باشند ، نتواند آن قدرت را در مسير خيرات و كمالات مديريت نمايد .

بنابر اين ، در موقع روياروئى با عوامل شاديها ، در صورتيكه ضررى به ديگر ابعاد شخصيت و روحى آدمى وارد نياورد و به آلام ديگران تمام نشود شاد شويم ولى شخصيت و روح را هم مجبور باين شادى ننمائيم ، زيرا شادى آن دو ، به جهت بهجت و انبساطى است ما فوق اين شاديهاى طبيعى . آن دو حقيقت بزرگ ( شخصيت و روح ) آن خنده طبيعى را كه شكوفائى طبيعت است ندارند . خنده آن دو ، به جهتى است كه از حق و عدل و اختيار و انجام تكليف به انگيزگى درونى نه با هدف‏گيرى جلب سود و دفع زيان ، ناشى ميشود .

آيا احتمال نميدهيد كه فلسفه احساس عدم امن در زندگانى اينست كه تكيه مطلق به زندگانى طبيعى و خوشى‏هاى آن موجب جهل به حقيقت و هدف عالى حيات است ، چه حكمت بالغه‏اى

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد كه بر بنديد محملها

حافظ 11 ، 14 غرّارة ضرّارة ، حائلة ، زائلة ، نافدة بائدة ، أكّالة غوّالة ( اين دنيا سخت فريبنده است و ضرر بار ، دگرگون شونده است و رو به زوال ،رو به فنا است و نابودى ، خورنده‏ايست مهلك . )

اين دنيا مى‏فريبد و ضرر خود را وارد ميسازد و دگرگون ميشود و ميخورد و نابود ميكند و ميرود .

يكى از مختصات حيات معمولى آن است كه در لحظاتى كه سطوح روانى آدمى در حال تأثر به سر ميبرد اعم از اينكه تأثرش از مقوله شاديها باشد يا اندوه‏ها همان تأثر كيفيتى را كه در سطوح روانى به وجود آورده است فوق زمان احساس كرده آنرا شبيه به يك حالت جاودانى براى روان تلقى مى‏كند ، لذا در خلاف آن تأثر و مختصات آن نميتواند بينديشد و به همين جهت است كه اكثر مردم از سلطه و نظاره عالى بر آن تأثر ناتوانند و در نتيجه چه خطاها و اشتباهاتى كه در مواقع تأثرات مورد ارتكاب قرار ميگيرد كه اگر پس از آن حالت تأثر ، بار ديگر هشيارى و اعتدال روانى به درون آن شخص بازگشت كند ندامت و تأسف به او هجوم مى‏آورد .

يكى ديگر از مختصات تأثرات مخصوصا در آن نوع تأثرات كه عميق‏تر باشند ، تصرف ذهنى شگفت‏انگيز در گذشت زمان است . اغلب چنين است كه در تأثرات شادى انگيز ،زمان امتداد خود را از دست ميدهد و به اصطلاح معمولى كوتاه ميشود به قدريكه انسان در شگفتى فرو ميرود و از خود ميپرسد : واقعا پنج ساعت گذشت ؟ در صورتيكه براى اين شخص كه در خوشى غوطه‏ور بود ، دقائقى چند تلقى ميگردد ، آنهم به جهت اندك آگاهى‏هائى كه در طول خوشى مانند بارقه‏هاى بسيار ناچيز در مغزش به وجود آمده است . خلاف اين احساس درباره زمان ، در تأثرات اندوهى است ، يعنى براى كسى كه در ناگوارى بسر ميبرد ، بدانجهت كه من آدمى [ يا هر عامل مغزى ديگر ] تلاش شديدى براى گذشتن زمان مينمايد ، يا رنج و زجر مفروض براى من از درك معتدل حركت خود و جهان خارج از خود جلوگيرى مى‏كند ، لذا گوئى به قول :

بعضى از شعراء زمان زمين‏گير شده است .

اگر صبح قيامت را شبى هست آن شبست امشب
طبيب از من ملول و جان ز حسرت در لب است امشب

حجة الاسلام نير

1 يمشى الزّمان بمن ترقّب حاجة
متثاقلا كالخائف المتردّد

2 و يخال حاجته الّتى يصبوا لها
فى دارة الجوزاء أو فى الفرقد

3 و إذا الفتى لبس الأسى و مشى به
فكأنّما قد قال للّزّمن اقعد

4 فإذا الثّوانى أشهر و إذا الدّقا
ئق أعصر و الحزن شى‏ء سرمد

[ ديوان ايليا ابو ماضى داليه ] ايليا ابو ماضى 1 زمان براى كسى كه در انتظار برآورده شدن نيازى بسر ميبرد ، به قدرى سنگين حركت مى‏كند كه گوئى يك آدم در حال ترس و تردد حركت مينمايد .

2 آن نيازى را كه او علاقه شديد به برآورده شدن آنرا دارد در منطقه ستاره جوزا يا در فرقدان مى‏بيند .

3 و هنگاميكه يك انسان لباس اندوه پوشيد و با آن حركت كرد ، مانند اينست كه به زمان گفته است بنشين و حركت مكن .

4 در اين موقع است كه ثانيه‏ها براى او ماهها است و دقيقه ‏ها اعصاريست و اندوه حالتى ابرى . ) پس از اين مقدمه درك سخن امير المؤمنين عليه السلام كه « اين دنيا سخت فريبنده است » روشن ميشود و اما اينكه اين دنيا بسيار ضرر بار است ، بدانجهت است كه اقبال به اين دنيا نخستين ضررى كه به انسان ميزند اينست كه با فريبندگى‏هايش نميگذارد آدمى به حقائق و واقعيات مربوط به پديده فريبنده بينديشد و مصالح و مفاسد آنها را خوب درك كند . از طرف ديگر خود گذشت زمان براى اشخاص معمولى [ نه رشد يافتگان آگاه به معناى گذشته و حال و آينده ] موجب كاهش ساليان عمر و از دست رفتن قدرت‏ها و امتيازات ميباشد بدون اينكه در برابر آنچه از دست داده است چيزى به دست بياورد . شگفتى دنيا در همين نكته است كه وقتيكه چيزى از مردم معمولى ميگيرد آنچه را كه به عنوان عوض ميدهد كم ارزش‏تر از آنست كه از آن مردم گرفته است . به قول نظامى گنجوى :

بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند

[ كليات نظامى گنجوى]

اينكه گفتيم « چيزى را كه از مردم معمولى ميگيرد » براى اينست كه مثل مردم رشد يافته در اين دنيا بى‏شباهت به زنبوران عسل نيست كه از گياهان و گلهاى باغها و بيابانها و كوهها عسل توليد ميكند . اينان از حوادث و مواد اين دنيا هرچه استهلاك كنند و يا با آنها هر گونه ارتباط برقرار كنند ، مبدل به نور مينمايند . همين نان حاصل از گندم را گاو و گوسفند هم ميخورد كه جز مدفوع و مقدارى گوشت و پوست و استخوان و خون و شير نتيجه‏اى به وجود نمى‏آورد ، در صورتيكه همان نان را اگر انسان عاقل و صاحب انديشه بخورد مبدل به نيروى انديشه‏اى ميكند كه چه بسا دنيائى را مبدل به گلزار بهشتى نمايد

هر دو گون زنبور خوردند از محل
ليك شد ز آن نيش و زين ديگر عسل

هر دو گون آهو گيا خوردند و آب
زين يكى سرگين شد و زان مشگ ناب

هر دو نى خوردند از يك آب خور
اين يكى خالى و آن پر از شكر

صد هزاران اينچنين اشباه بين
فرقشان هفتاد ساله راه بين

اين خورد گردد پليدى زو جدا
و آن خورد گردد همه نور خدا

اين خورد زايد همه بخل و حسد
و آن خورد زايد همه نور احد

هر دو صورت گر به‏هم ماند روااست
آب تلخ و آب شيرين را صفا است

آنگاه ميفرمايد : « اين دنيا دگرگون شونده است و رو به زوال » آرى ، همين است قانون جوهر و عرض [ و به اصطلاح ديگر ] : حال و محل ، ماده و صورت ، و بود و نمود ، باطن و ظاهر ، معنى و شكل و محتوى و قالب و غير ذلك [ اين اصطلاحات از ديدگاه‏هائى متنوع قابل استفاده در زير بنا و روبناى دنيا است . بهر حال وقتى كه جوهر يا محل ، ماده ، بود ، باطن ، معنى و محتوى در دگرگونى قرار گرفته باشد قطعى است كه عرض حال ، صورت ، نمود ، ظاهر ، شكل و قالب نيز در دگرگونى خواهد بود . اين تحول و دگرگونى زيربنائى جهان و علت آن مورد بحث و تأمل همه علماء و فلاسفه و حكماء و عرفاء گشته است و هريك از آنان براى نظر خود دلائل و بياناتى دارند ، يكى از جالبترين آن بيانات و دلائل همانست كه در ديباچه دفتر ششم از مثنوى جلال الدين محمد مولوى آمده است :

اين جهان جنگ است چون كل بنگرى
ذره ذره همچو دين با كافرى

آن يكى ذره همى پرد به چپ
و آن دگر سوى يمين اندر طلب

ذره‏اى بالا و آن ديگر نگون
جنگ فعليشان ببين اندر ركون

جنگ فعلى هست از جنگ نهان
زين تخالف ، آن تخالف را بدان

ذره‏اى كاو محو شد در آفتاب
جنگ او بيرون شد از وصف حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اكنون جنگ خورشيد است و بس

رفت از وى جنبش طبع و سكون
از چه ؟ از انا اليه راجعون

جنگ فعلى جنگ طبعى جنگ قول
در ميان جزء هاحر بيست هول

اين جهان زين جنگ قائم مى‏بود
در عناصر در نگر تا حل شود

پس بناى خلق بر اضداد بود
لاجرم جنگى شدند از ضر و سود

هست احوالت خلاف يكدگر
هر يكى با هم مخالف در اثر

چونكه هر دم راه خود را ميزنى
با دگر كس سازگارى چون كنى

موج لشكرهاى احوالت ببين
هر يكى با ديگرى در جنگ و كين

آن جهان جز باقى و آباد نيست
زانكه تركيب وى از اضداد نيست

اين تخالف از چه زايد وز كجا
وز چه زايد وحدت اين اضداد نيست

زانكه ما فرعيم و چار اضداد اصل
خوى خود در فرع كرد ايجاد اصل

گوهر جان چون وراى فصلهاست
خوى او اين نيست خوى كبرياست

اگر چه مولوى علت طبيعى حركت و تحول را تضاد حاكم در طبيعت معرفى مى‏كند ، ولى روشن است كه اگر بخواهيم از ديدگاه علمى و فلسفى به تحليل بيشترى در اين مورد بپردازيم قطعى است كه موضوع تضاد هم نخواهد توانست از عهده پاسخ همه سؤالات برآيد ، اگر چه موضوع تضاد ، توجيه و تفسير قابل توجهى را درباره تحول و دگرگونى بيان مينمايد .

اگر هم فرض كنيم كه نتوانستيم علت حقيقى تحول و دگرگونى اجزاء و نمودهاى جهان را بفهميم و حتى فرض كنيم كه [ برفرض محال ] نظر ادعائى زينو را كه منكر حركت بود پذيرفتيم ، اينكه انسان از نظر جسمانى و آن سطوح روانى كه مجاور طبيعت است در ارتباط با طبيعت و ديگر انسانها و حوادث ناشى از دو منطقه انسان و جهان در تغيير و دگرگونى است ، جاى كوچكترين ترديد نيست حالت جنينى ، كودكى ، آغاز جوانى ، ميانه جوانى ، پايان جوانى آغاز ميانسالى ، ميانه ميانسالى ، پايان ميانسالى ، آغاز پيرى ، ميانه پيرى ، پايان پيرى و آغاز و پايان كهولت و فرتوتى و غير ذلك كه تغييرات وجود آدمى بحسب ساليان عمر و مختصات هر يك از آن دورانها ، موجب دگرگونى ارتباطات انسان با طبيعت و انسان‏ها و مختصات هر يك از آن دو ميباشد .

از طرف ديگر خود جهانى كه محيط بر انسان‏ها است و همنوعان او كه با آنها در حال ارتباطات گوناگون ميباشد در تحول و تغير دائمى است ، [ خواه نام اين تحولات را حركت و تحول بناميم و خواه سكونهاى متوالى ] به اضافه عوامل فوق

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى چنانكه در آيينه تصور ما است

انورى اگر مقدارى مطالعه لازم در سر گذشت بشرى داشته باشيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه هيچ جامعه ‏اى هر چند كه از عالى‏ترين متفكران هم برخوردار بوده است ،نتوانسته است حتى پيش بينى دقيق حوادث يك سال را براى آن جامعه داشته باشد ،مگر در صورتيكه گردانندگان جامعه به قدرى در محدود ساختن اراده‏ها و معلومات و تعلقهاى افراد جامعه سلطه داشته باشند كه حقيقتى به عنوان هويت انسان داراى اراده و معلومات افزاينده و تعقلهاى باز كننده ديدگاه در دو منطقه انسان و جهان ، وجود نداشته باشد .

امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد : « اين دو منطقه انسان و جهان ، وجود نداشته باشد . امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد : اين دنيا خورنده‏ ايست مهلك . » مقصود آن بزرگوار از خورنده ، برقرار بودن رابطه گيرندگى و استهلاك كردن است كه در ميان اجزاء و پديده‏هاى جهان وجود دارد . مولوى در توضيح اين رابطه و جريان عالى آن ، ابياتى دارد كه در آنها ميگويد :

لقمه بخشى آيد از هر كس به كس
حلق بخشى كار يزدانست و بس

حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوى جدا

اين گهى بخشد كه اجلالى شوى
از دغاو از دغل خالى شوى

تا نگوئى سر سلطان را بكس
تا نريزى قند را پيش مگس

گوش آنكس نوشد اسرار جلال
كاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال

حلق بخشد خاك را لطف خدا
تا خورد آب و برويد صد گيا

باز خاكى را ببخشد حلق و لب
تا گياهش را خورد اندر طلب

چون گياهش خورد حيوان گشت زفت
گشت حيوان لقمه انسان و رفت

باز خاك آمد شد اكال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره‏ها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خوردشان گردد دراز

برگها را برگ از انعام او
دايگان را دايه لطف عام او

رزقها را رزقها او ميدهد
زانكه گندم بى‏غذائى كى زهد

نيست شرح اين سخن را منتهى
پاره‏اى گفتم بدان زان پاره‏ها

جمله عالم آكل و مأكول دان
باقيان را مقبل و مقبول دان

اينجهان و ساكنانش منتشر
و ان جهان و ساكنانش مستمر

اينجهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع

پس كريم آنست كاو خود را دهد
آب حيوانى كه ماند تا ابد

باقيات الصالحات آمد كريم
رسته از صد آفت و اخطار و بيم

گر هزارانند يك تن بيش نيست
چون خيالات عدد انديش نيست

آكل و مأكول را حلق است و ناى
غالب و مغلوب را عقل است و راى

حلق بخشد او عصاى عدل را
خورد او چندان عصا و حبل را

و اندر او افزون نشد زان جمله اكل
زانكه حيوانى نبودش اكل و شكل

مريقين را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خيالاتى كه زاد

پس معانى را چو اعيان حلق‏ها است
رازق حلق معانى هم خداست

پس ز ماهى تا به ماه از خلق نيست
كه بجذب مايه او را حلق نيست

حلق نفس از وسوسه خالى شود
ميهمان وحى اجلالى شود

حلق جان از فكر تن خالى شود
وانگهان روزيش اجلالى شود

حلق عقل و دل چو خالى شد ز فكر
يافت او بى‏هضم معده رزق بكر

شرط تبديل مزاج آمد بدان
كز مزاج بد بود مرگ بدان

چون مزاج آدمى گلخوار شد
زرد و بد رنگ و سقيم و خوار شد

چون مزاج زشت او تبديل يافت
رفت زشتى و رخش چون شمع تافت

دايه‏اى كاو طفل شير آموز را
تا بنعمت خوش كند بتفوز را

زانكه پستان شد حجاب آن ضعيف
از هزاران نعمت و خوان و رغيف

پس حيات ما است موقوف فطام
اندك اندك جهد كن تم الكلام

چون جنين بد آدمى خون بد غذا
از نجس پاكى برد مؤمن كذا

چون جنين بد آدمى خونخوار بود
بود او را بود از خون تار و پود

از فطام خون غذايش شير شد
و از فطام شير لقمه گير شد

و ز فطام لقمه لقمانى شود
طالب مطلوب پنهانى شود

15 ، 19 لا تعدوا إذا تناهت إلى أمنيّة أهل الرّغبة فيها و الرّضاء بها أن تكون كما قال اللَّه تعالى سبحانه : « كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّيَاحُ وَ كَانَ اللَّهُ عَلَى‏ كُلِّ شَىْ‏ءٍ مُقْتَدِراً ( حال اين دنيا چنين است هنگاميكه علاقمندان به آن و طالب خوشنودى به آن به انتهاى خود رسيد تجاوز از فرموده خداوندى نميكند كه « مثل زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرستاديم پس روييدنى زمين با آن آب در آميخت و سپس آن روييدنى متلاشى و خرد شد كه بادها آنرا پراكنده ميكند و خداوند برهمه چيز توانا است . » )

دنيا براى كسى كه مطلوب ذاتى است بطور محدود مى‏شكفد و سپس پژمرده ميشود و از بين ميرود

اگر دنيا براى كسى اقبال كند و رام شود و به مرام او بگردد و اگر همه مقتضيات براى زندگى با رفاه و آسايش آماده و موانع برداشته شود ، و اگر وجود انسان چه از بعد طبيعى محض و چه از بعد روانى او سالم و تندرست و براى برخوردارى از دنيا و عوامل جالب آن مهيا باشد پس از اين دو « اگر » و مقدارى « اگر » هاى ديگر ، كه دنيا را تسليم انسان نمايد ، همين كه در مقدمات چشيدن طعم لذائذ آن قرار گرفت و همين كه گوشه نقاب از چهره خواستنى‏هاى دنيا بالا رفت ، ناگهان پژمردگى و افسردگى ناشى از فرورفتن خارهاى زهر آگين حوادث و استرداد طبيعت آنچه را كه از وسائل و عوامل لذت داده بود ، آغاز ميگردد ، تا آدمى بخواهد گوشه‏اى از آن را اصلاح كند ، سطوح ديگرى از آن لذائذ و خواستنى ‏ها از هم ميپاشد ، چنانكه گوئى همه قوانين جاريه در طبيعت و موجوديت خود انسان با او به لجاجت و دهن كجى پرداخته است . همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود :

براى كسانى كه دنيا مورد رغبت و خشنودى ذاتى است ، فاصله ما بين شكوفائى و پژمردگى آن ، يك به‏به است و يك آه . در بيان اين معنى در همه ادبيات اقوام وملل شرق و غرب و قديم و جديد مطالب بسيار جالبى گفته شده است . در ادبيات فارسى كه از فرهنگ اسلام اشباع شده است . در اين معنى ابيات بسيار جالب آمده است كه ما براى نمونه چند بيت در اينجا مى‏آوريم .

افسوس كه نامه جوانى طى شد
و آن تازه بهار زندگانى طى شد

حالى كه ورا نام جوانى گفتند
معلوم نشد كه او كى آمد كى شد

يك چند به كودكى به استاد شديم
يك چند به استادى خودشان شديم

پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك بر آمديم و برباد شديم

يك چند پى زينت و زيور گشتيم
يك چند پى دانش و دفتر گشتيم

در عهد شباب
كرديم حساب

چون واقف از ين جهان ابتر گشتيم
دست از همه شستيم و سمندر گشتيم

نقشى است بر آب
يا رب درياب

20 ، 24 لم يكن امرؤ منها فى حبرة إلاّ أعتقبته بعدها عبرة ، و لم يلق في سرّائها بطنها إلاّ منحته من ضرّائها ظهرا . و لم تطلّه فيها ديمة رخاء إلاّ هتنت عليه مزنة بلاء ( هيچ انسانى از اين دنيا شادمان نگشت ، مگر اينكه اشكى بدنبالش فرا رسيد .و به هيج احدى با سود و خيرات و شاديهاى خود روى نشان نداد مگر اينكه با ضررهائى كه به او وارد كرد پشت به او گردانيد اين دنيا بارانى اندك بر كسى نباريد مگر اينكه رگبارى از ابر و ناگواريها بر او فرو ريخت . )

خنده بامدادى دنيا را كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد گريه شامگاهى آن ، و شادى روى آوردن آنرا اندوه پشت كردنش از شايستگى اعتماد و تكيه بر آن ساقط مينمايد .

اين ممكن است كه انواعى از تخديرها نگذارد كه انسان گريه شامگاهى بعد از خنده بامدادى را بفهمد ، و اين نيز ممكن است كه آدمى به جهت فرو رفتن در شاديها و خوشيهاى جالب دنيا در موقع روى آوردن ، ناگواريها و دردهاى پشت كردن آن را درك نكند ، ولى اين نفهميدن و درك نكردن را نبايد به حساب واقعيات در آورده و چنين گمان كرد كه گريه‏اى در دنبال خنده نيامد و شادى روى آوردن دنيا با اندوه پشت گرداندنش پايان نپذيرفت بلكه بايد متوجه شد كه نفس آدمى به جهت اشتغال به مديريت دستگاه درونى و برونى وجود آدمى ، نميتواند دست از كار خود بردارد و به تحصيل آگاهى و تأثر درباره آنچه كه در اعماق شخصيت وى ميگذرد بپردازد ،لذا خواه او بداند يا نداند هيجانها و تأثرات شادى‏انگيزى كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد ، اثر منفى خود را كه اندوه تزلزل شخصيت است به دنبال خواهد آورد .

نهايت امر

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

داستان آدمى در اين جريان شبيه به داستان آن مرد ساده لوح است كه درباره مهارت دزدان با او گفتگو ميكردند كه

گفت اى قصاص در شهر شما
كيست چابكتر در اين فن دغا ؟

گفت خياطيست نامش پورشش
اندرين دزدى و چستى خلق كش

مرد ساده لوح :

گفت من ضامن كه با صد اضطرار
او نيارد برد از من رشته تار

پس بگفتندش كه از تو چست‏تر
مات او گشتند در دعوى مپر

تو به عقل خود چنين غره مباش
كه شوى ياوه تو در تزويرهايش

پس از بحث و گفتگوى بسيار ، مرد ساده لوح گفت : من حاضرم اسب تازى خود را گرو بگذارم كه اگر آن خياط توانست از قماش من چيزى بدزدد ، اسب من از آن شما باشد و اگر خياط نتوانست از قماش من بدزدد ، من اسبى ازشما بگيرم . مرد ساده لوح آن شب از بسيارى فكر و خيال به خواب نرفت شب گذشت و

بامدادان اطلسى زد در بغل
شد ببازار و دكان آن دغل

پس سلامش كرد گرم آن اوستاد
جست از جالب به ترحيبش گشاد

آن خياط استاد

گرم پرسيدش ز حد ترك بيش
تا فكند اندر دل او مهر خويش

مرد ساده لوح

چون شنيد از وى نواى بلبلى
پيشش افكند اطلس استنبلى

كه ببر اين را قباى روز جنگ
زير دامن واسع و بالاش تنگ

تنگ بالا بهر جسم آراى را
زير واسع تا نگيرد پاى را

خياط استاد

گفت صد خدمت كنم اى ذووداد
دست بر دو چشم و بر سينه نهاد

پس به پيمود و بديد او روى كار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار

از حكايتهاى ميران در سمر
و از كرمها و عطاى آن نفر

و ز بخيلان و ز تخسيراتشان
از براى خنده هم داد او نشان

همچو آتش كرد مقراضى برون
ميبريد و لب پر افسانه و فسون

يك مضاحك گفت آن چست اوستاد
ترك مست از خنده شد سست و فتاد

مرد ساده لوح

چونكه خنديدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان

خياط استاد

پاره‏اى دزديد و كرد او زير ران
غير چشم حق ز جمله آن نهان

حق همى ديد آن ولى ستارخوست
ليك چون از حد برى غماز اوست

ترك را از لذت افسانه‏اش
رفت از دل دعوى پيشانه‏اش

اطلس چه ، دعوى چه ، رهن چه
ترك سر مستيت در لاغ‏اى اچه

لابه كردش ترك كز بهر خدا
لاغ نيكوكان مرا شد مغتذا

گفت لاغ خنده انگيز آن دغا
كه فتاد از قهقهه او برقفا

پاره اطلس سبك در نيفه زد
ترك غافل خوش مضاحك ميمزد

همچنين بار سوم ترك خطا
گفت لاغى گوى از بهر خدا

گفت لاغى خندمين‏تر از دوبار
كرد او آن ترك را كلى شكار

چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترك مدعى از قهقهه

خياط استاد

پس سوم بار از قباد ز ديد شاخ
كه ز خنده‏اش يافت ميدان فراخ

چون چهارم بار آن ترك خطا
لاغ از استاد ميكرد اقتضاء

رحم آمد بر وى آن استاد را
كرد در باقى فن و بيداد را

گفت مولع گشته اين مفتون بر اين
بيخبر كاين چه خسار است و غبين

بوسه افشان كرد بر استاد او
كه مرا بهر خدا افسانه‏گو

اى فسانه گشته و محو از وجود
چندچند افسانه خواهى آزمون

گفت در زى ترك رازين در گذر
واى بر تو گر كنم لاغى دگر

بس قبايت تنگ آيد باز بس
اين كند با خويشتن خود هيچكس

خنده چه ؟ رمز اگر دانستئى
آن ز صد گريه بتر دانستئى

ترك خنده كن ايا اى ترك مست
ز انكه عمرت رفت و خواهى گشت پست

چونكه بنهاد آن قباد رزى ز دست
اسب را برباد داد آن ترك مست

25 ، 26 و حرىّ إذا أصبحت له منتصرة أن تمسى له متنكّرة ، و إن جانب منها اعذوذب و احلولى أمرّ منها جانب فأوبى ( شايسته دنيا است [ وضع آن چنين است ] كه اگر بامدادان براى كسى يارى كند ،شامگاهان قيافه زشت و خصومت به او خواهد نمود ، و اگر طرفى از دنيا گوارا و شيرين شود ، طرف ديگر آن تلخ و ناگوار خواهد بود . )

از اين دنياى شگفت ‏انگيز در انتظار دو چهره متضاد باشيد تا فريبش را نخوريد .

اين تاريخى كه من و شما در نقطه‏اى ناچيز و گذرا از آن زندگى ميكنيم ،هزاران نيرومند كامور را به خود ديده است كه صبحگاه در شاديها غوطه‏ور بودند و شامگاه در امواج طوفانى اندوهها مضطرب و سرگشته بوده‏اند . صداى دلنواز كوس و دراى سلطه و اقتدار بامدادى را طنين شوم حركت زنجير اسارتش در شامگاه آنروز خاموش ساخته است .

صبحگاه آنروز كه ناپلئون بناپارت در واترلو طعم شكست فضيحت بار را براى اولين بار چشيد ، بسيار شادمان و خندان بود ، زمين زير پايش ،آسمان بالاى سرش درخت‏ها ، تپه‏ ها ، ماهورها ، حتى خود دره واترلو هم به چهره خندان ناپلئون مى‏خنديدند گوئى اصلا اين دنيا همه قوانين و اصول و حركاتش فقط براى خنديدن و خنداندن ناپلئون بكار افتاده است .

بينوا ناپلئون كه اطلاعى از حركت ابرى سياه و پرباران كه فضاى دره واترلو را پيش گرفته بود نداشت آن ابر سياه كه با فروريختن بارانش اشكهاى موزون آن مستكبر قرون را از چشمان بسيار جذابش بر رخسارش جارى ساخت كه فكر سرورى بر اروپا و سيادت بر آسيا را از مغز خامش بيرون ساخت . براستى دنيا در آن روز كه چشمان جذاب ناپلئون را پس از خنده بسيار عميق و طولانى صبحگاهى گريانيد ، منظره‏هاى بس جالب كه ضمنا بوجود آورده بود براى آموزش درس عبرت از اين دنيا كتابى گشوده نبود ؟

مى‏گويند : ناصر الدين شاه قاجار هم در صبحگاه آنروز كه در حضرت عبدالعظيم عليه السلام بدست ميرزا رضاى كرمانى كشته شد بسيار خوشحال و شادمان بود و نميدانست كه لبهائى كه امروز بامداد براى خنده گشوده شده است ، چند ساعت ديگر پس از نيم گريه نهائى براى ابد بسته خواهد شد . اين است طبيعت دنيا خنده‏اى و گريه‏اى ، نشاطى و اندوهى و بالعكس سلطه‏اى و شكستى ، فرازى و نشيبى و بالعكس ،دشوارى و آسانى و بالعكس و زحمتى و راحتى و بالعكس . تا آنگاه كه خاموشى ابه‏ى فرا رسد .

اگر كسى بخواهد شخصيت او در اين نوسانات متضاد متلاشى نشود و از اين مثبت و منفى‏ها براى « حيات معقول » خود برخوردار گردد ، اين است كه منطقه روح را بر اين نوسانات مثبت و منفى‏ها ببندد و نگذارد منطقه روح دستخوش اين امور قرار بگيرد . براى حفظ منطقه روح از اين امور ، هيچ راهى جز تحصيل قدرت و آگاهى براى شخصيت ديده نميشود . زيرا شخصيت آدمى فقط به بركت قدرت و آگاهى و استقلال است كه ميتواند امور متضاده فوق را با ارزيابى خردمندانه آنها ،دريافت و با آنها ارتباط معقول برقرار كند .

اگر شخصيت آدمى آن نيرو را بدست بياورد كه امور متضاده فوق نتوانند در سطوح عميق منطقه روح او نفوذ كنند و مانند اجزاء متنوع از سپاه از جلو آن منطقه رژه بروند ، همان امور اصول ثابت خود را تحويل پالايشگاه منطقه مزبور ميدهند و به راه خود ميروند . 27 ، 30 لا ينال امرؤ من غضارتها رغبا إلاّ أرهقته من نوائبها تعبا ، و لا يمسي منها في جناح أمن إلاّ أصبح على قوادم خوف ( هيچ كسى از طراوت و عيش و عشرت دنيا برخوردار نگردد مگر اينكه از مصيبت‏هايش خستگى و مشقت بر او حمل كند و هيچ انسانى را بر بال امن خود به شامگاه نرساند مگر اينكه بامدادان بر پرهاى ضعيف و وحشت‏آور خود سوار كند ) .

اگر دنيا كسى را از طراوت خود نشاط بخشيد از ناگواريهايش خسته و درمانده مينمايد .

اين دنيا جايگاهى است كه اگر طراوت دوران جوانى را به انسانها مى‏بخشد ،در مقابل آن خستگى و فرسودگى روزگار پيرى را هم نصيبش ميسازد ، اگر چشم‏هاى تيزبين و گوش‏هاى كاملا شنوا در اختيار كسى گذاشت ، ديرى نخواهد گذشت كه بينائى از آن چشمان و شنوائى از آن گوشها را خواهد گرفت . مبدل ساختن صورت‏هاى گلگون به چهره‏هاى زرد و پاى‏هاى دوان به پاهاى لنگ و بازوان نيرومند به بازوان ناتوان و مغزهاى مقتدر و دلهاى حساس به مغزهائى ضعيف و دلهائى پژمرده ، و مبدل ساختن بهار به خزان كار ديرينه اين دنيا است بنابر اين ، مقتضاى حقيقت بينى و حكم عقل و خرد و توجيه احساس برين اينست كه به هيچ يك از آن داده شده‏ها دل نبنديم كه موقع تبديل به اضداد خود ، شكستى و شكافى در كاخ شخصيت و منطقه روح احساس نكنيم لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ [ حديد آيه 23 ] ( تا به آنچه كه از دست شما رفته است اندوهگين مباشيد و به آنچه كه خداوند به شما داده است شادمان نشويد . )

ارتباط آزاد با همه آنچه كه دنيا براى انسان عرضه ميكند :

اينست قانون رشد شخصيت آدمى

هر متفكر و هر مكتبى كه به شما بگويد نبايد شما با هيچ يك از اموال و امتيازات و زيبائى‏ها و مقامات دنيا هيچگونه ارتباطى داشته باشيد همانقدر به هويت شما و دنيا نادان است كه بگويد : شما بايد بكوشيد با هر گونه اموال و امتيازات و زيبائى‏ها و مقامات دنيا رابطه اختصاصى عميق و پرستش برقرار كنيد دريغا كه اين افراط و تفريط همواره سطرهاى كتاب وجود آدمى را مشوش و ناخوانا نموده است كسانى كه فكر مى‏كنند انسان ميتواند بدون ارتباط شخصى با امور دنيوى كه در بالا متذكر شديم ، از حيات معقول برخوردار باشد مانند اينست كه بگويد : انسان در اين دنيا ميتواند و بايد بدون ارتباط با بدن و حتى بدون ارتباط با نيروها و استعدادهاى درونى خود زندگى كند و به حيات معقول برسد پس بيائيد نخست هويت و ارزيابى ارتباط روح و شخصيت‏مان را با بدن مادى خود بررسى كنيم ، آيا ارتباط اعضاى مادى ما با شخصيت روح ما چنانست كه ما احساس لزوم پرستش درباره آنها مينمائيم ؟ يعنى آيا ما بايد انگشت و دست و پا و گوش و ديگر اعضا را بپرستيم ؟ نه هرگز ، زيرا هنگاميكه پاى جان شخصيت و روح در كار باشد ما از وجود آن اعضاء چشم ميپوشيم مثلا اگر دست به يك بيمارى مبتلا شد كه اگر قطع نشود جان را در خطر مرگ قرار ميدهد ، قطعى است كه چشم از دست ميپوشيم و آن راقطع ميكنيم .

آيا وقتى كه شخصيت شما درباره يك مسأله مهمى به انديشه پرداخته است ، تصوير دست و پاى‏تان را بدانجهت كه اعضائى از بدن شما ميباشند در آن انديشه دخالت ميدهد آيا براى شما مطلبى خنده آورتر از اين ، پيدا ميشود كه به شما بگويند : بدانجهت كه شما چشم داريد ، بنابر اين ، هنگاميكه درباره شخصيت و روح و جان به تفكر پرداخته‏ايد ، به طور حتم آينه را جلوى روى خود گذارده و با تماشا به چشم و تحصيل رضايت آن ، به فهم و درك مسائل مربوط به شخصيت و روح و جان بپردازيد مسلم است كه پاسخ اينگونه سؤالهاى مسخره منفى است .

منطق خردمندانه‏اى كه شما در اين مسأله خواهيد گفت اينست كه با كمال اهميتى كه اعضاى بدن من براى من دارد ، با اينحال ، من نه ميتوانم به آن اعضاء عشق بورزم و نميتوانم به آنها بى‏اعتناء باشم ، زيرا عالى‏ترين و اختصاصى‏ترين مركبى است كه جان و شخصيت و روح مرا به سر منزل مقصودم در اين زندگانى خواهد رساند . بنابر اين ، ميتوانيم بگوئيم : همانگونه كه اعضاى كالبد مادى من با داشتن شديدترين اهميت نميتوانند هدف و حقيقت حيات مرا تعيين كنند و نميتوانند در ارزش و شرف و حيثيت بر جان و شخصيت و روح من تقدم بجويند ، همچنان اموال و امتيازات و زيبائى‏ها و مقامات دنيا با داشتن كمال اهميت يا نظر به ايفاى مختصات حياتى كه دارند ، نبايد در ارزش و شرف و حيثيت بر حقائق روحى آدمى مقدم باشند . با اين فرض است كه ميتوانيم به حقيقت و عظمت اين جمله كه از پيشوايان معصوم آمده است پى ببريم كه فرموده است :

إعمل لدنياك كأنّك تعيش أبدا و اعمل لآخرتك كأنّك تموت غدا ( براى دنيايت آنچنان كار كن كه گوئى تا ابد زنده خواهى ماند و براى آخرتت آنچنان عمل كن كه گويى فردا خواهى مرد . ) رابطه آزاد از به كاربستن اين اصل به وجود مى‏آيد ، يعنى بدست آوردن اموال و امتيازات و مقامات دنيوى به عنوان وسائلى ضرورى كه كمترين مسامحه نبايد در آنها صورت بگيرد و عالى‏تر و با عظمت‏تر تلقى كردن جان و شخصيت و روح كه هدف حيات معقول هرچه تلقى شود ، با ارزش و ترقى اين حقائق قابل وصول خواهد بود . 31 ، 33 غرّارة ، غرور ما فيها ، فانية ، فان من عليها ، لا خير في شي‏ء من أزوادها إلاّ التّقوى . ( اين دنيائى است بسيار فريبنده و هرچه در آنست فريب .

اين دنيائى است فانى و هرچه كه روى آن است بر فنا . ) درباره فريبندگى دنيا و فناى آن ، مباحثى در گذشته طرح شده است و همچنين درباره تقوى در مجلد سوم از صفحه 338 تا 342 و مجلد پنجم از صفحه 63 تا صفحه 67 و مجلد ششم از صفحه 27 تا صفحه 31 و مجلد يازدهم صفحه 7 و 8 و از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلد سيزدهم از صفحه 58 تا صفحه 74 و از صفحه 144 تا صفحه 147 بررسى‏هائى شده است مراجعه فرماييد . 34 ، 36 من أقلّ منها استكثر ممّا يؤمنه ، و من استكثر منها استكثر ممّا يوبقه و زال عمّا قليل عنه ( و هر كس كه از اين دنيا [ لذائذ و مطالب دنيا ] اندكى گرفت بسيارى از عوامل امن و اطمينان [ از نتائج ناگوار ] را به دست آورد ، و هر كس كه به تكاثر از امتيازات اين دنيا مبتلا گشت بر عوامل هلاكت خويشتن افزود و در اندك زمانى از وى جدا گشت . )

ارتباط آزاد با اموال و امتيازات و مقامات اين دنيا ، خود مانع گسترش « من » به بيش از منطقه ضرورتها از امور مزبوره ميباشد .

مگر نه چنين است كه من يا شخصيت آدمى در مسير حيات معقول در طلب شايستگيهاى وجود خود ، و كمالاتى است كه اشتياق به آنها در درون او وجود دارد ؟مگر نه اينست كه ظرافت و لطافت و استعداد تجرد آن شخصيت ، بالاتر از همه امور دنيوى است ؟ مگر نه اينست كه قرار دادن شخصيت در اسارت ميان حلقه‏هاى زنجير امور دنيوى ، آن را تا حد همان امور پايين مى‏آورد ؟ آرى ، قطعا آرى زيرا

اى برادر تو همان انديشه‏اى
ما بقى خود استخوان و ريشه‏اى

گر بود انديشه‏ات گل ، گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى

حال كه چنين است ، اين چه خصومت نابكارانه‏ايست كه انسان با خويشتن به راه انداخته است كه يوسف خود را به چند درهم ميفروشد و شخصيت خود را تبديل ميكند به آهن و سيمان و فرش و اشياء عتيقه مانند كاسه سفالين 917 سال مثلا كه لب آن شكسته و از چند جاهم شكاف برداشته است [ براى تعيين تاريخ فوق ( 917 سال ) مخصوصا براى آن 17 سال ، ماهها شايد هم سالها انديشيده است] و چه شبها كه ساعاتى از آنها را كه ميتوانست با خداى آفريننده سپهر لاجوردين به مناجات بپردازد و با رازهاى نهانى هستى آشنائى پيدا كند و به دردها و درمانهاى بنى نوع خود بينديشد و جان خود را جلائى بخشد ، با آن كاسه سفالين به راز و نيازها پرداخته است كه اى كاسه سفالين عزيز ، من فداى دستهاى آن كوزه‏گرى شوم كه ترا ساخته و خود نيز جزء يك كاسه سفالين يا دسته كوزه‏اى سفالين شده است كه فعلا دل يك انسانى مثل مرا ربوده است من قربان ماده خاكى و شكل كاسه‏اى تو گردم كه قوانين خشن و بيرحم طبيعت لبه ترا شكسته و شكافهائى در تو ايجاد كرده است من هرگز نه طبيعت را خواهم بخشيد و نه قوانين آنرا كه چنين ظلمى را بر تو روا داشته است شايد هم اين راز و نياز به قدرى اوج بگيرد كه سيل اشك را ازديدگان آن احمق از مجراى رخسارش به همان كاسه سفالين سرازير كند كه اگر قطره‏اى از آن را در راه شناخت دردهاى خود و انسانهاى جامعه‏اش ميريخت و با اخلاص و كوشش جدى به جستجوى درمان آنها مى‏پرداخت ، به تقليل دردها و پيدا كردن درمانها موفق مى‏گشت .

خلاصه بحث و گفتگو در اينكه ما با امور دنيوى چه مقدار و چگونه ارتباط برقرار كنيم ؟ در اين كره خاكى و با تفكر و تعقل اين انسانها به جائى نخواهد رسيد ،مگر اينكه مبنا و بنياد يا علل اوليه ارتباطهائى را كه با امور دنيوى برقرار ميكنيم ،به دست بياوريم ، اگر در اين مسأله درست بينديشيم و بخيالات و وساوس ذهنى تكيه نكنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه مبنا و بنياديا علل اوليه اين ارتباطها يا ضرورت‏هاى مادى و معنوى است و يا ميخواهم‏ها به طور عموم . اگر ضرورت‏ها را اصل قرار بدهيم ،بدانجهت كه ملاك ضرورتها بدست آوردن امكانات حركت شخصيت آدمى در مسير حيات معقول در طلب شايستگيها و كمال ميباشد ، لذا به وجود آوردن ارتباط آزاد با امور دنيوى لزوم پيدا مى‏كند و در نتيجه گسترش ارتباط شخصيت با امور دنيوى محدودتر ميگردد و همانطور كه در منابع معتبر اسلامى آمده است ، با كفايت كردن يك فرش براى زندگى ، شخصيت را براى بدست آوردن فرش دوم ، تنزل نميدهد ، زيرا ميداند همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد « هر كس كه به تكاثر امتيازات اين دنيا مبتلا گشت ، بر عوامل هلاك خويشتن افزود و سپس در اندك زمانى هم از وى جداگشت . » و اگر ميخواهم‏ها را مبنا و بنياد و علت قرار بدهيم ، به اين معنى كه بگويم : « هرچه را خواستم اگر قدرت داشته باشم بايد با آن شى‏ء ارتباط « از آن من » برقرار كنم در اين صورت است كه هويت شخصيت مانند ماده مايع خواهد گشت كه تعين آن وابسته به ظرف است و اگر در سطح زمين باشد هر طرف كه نشيب است به آنطرف سرازير ميگردد .

اگر بخواهيم تشبيه ما در اين مورد تا حدودى كاملتر باشد بايد مقدارى آب را تصور كنيم كه در سطح زمين به جريان مى‏افتد و به طرف نشيب سرازير ميگردد و آن نشيب داراى موادى مانند خاك و آرد و انواعى از پودرها است كه آب را به خود جذب مى‏كنند و به صورت گل و خميرهائى متنوع در مى‏آيند و بدين ترتيب آب تعين مشخص خود را از دست ميدهد .

37 ، 40 كم من واثق بها قد فجعته و ذي طمأنينة إليها قد صرعته و ذي أبّهة قد جعلته حقيرا و ذي نخوة قد ردّته ذليلا ( چه بسا كسى كه وثوق به اين دنيا داشت دردهايش او را فراگرفت و كسى را كه اطمينان به آن نموده بود به خاك هلاك انداخت و بسا چشمگيران با حشمت را كه پست گردانيد و داراى كبر و نخوتى را كه به ذلت و خوارى برگرداند )

در حال تكيه بر ثبات آفتاب و ماه و ستارگان بودند كه ناگهان زمين آنها را بدرون خود كشيد

تكيه بر اختر شبگرد مكن كاين ايام
تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو

مضطرب آرام نما ، متحرك ساكن نما ، رو به زوال هميشگى نما ، ناپايدار پايدار نما ،موقت دائمى نما ، متحول ثابت نما ، بالاخره فانى باقى نما ، اينست توصيف عمومى دنيا .با اينكه كمتر كسى است كه صفات فوق را درباره دنيا درك نكرده باشد ، با اينحال چه‏اند كند كسانيكه با تأمل در آن صفات زندگى خود را به طورى تنظيم نمايند كه مورد پسند خرد و وجدان بوده باشد . امير المؤمنين عليه السلام در يكى از جملات مباركش درباره يقين به پديده مرگ ميفرمايد :ما أشبه اليقين بالشّكّ

( چه شبيه است يقين به مرگ ، به شك و ترديد درباره مرگ . ) يعنى اولاد آدم چنان در غفلت و بى‏اعتنائى به مرگ زندگى مى‏كنند و چنان بى‏توجهى به حيات پس از مرگ دارند كه گوئى اصلا نخواهند مرد : اين مطلب درباره دنيا هم واقعا صدق مى‏كند ، يعنى با اينكه همگان اضطراب و تحرك و زوال و ناپايدارى و موقت بودن و تحول و فناى دنيا را مى‏بينند و يقين دارند كه آنان چه با تفرعن و تكبر در با شكوه‏ترين كاخ‏هاى مجلل دنيا زندگى كنند ، و در پر آرامش‏ترين بستر قصورسر به فلك كشيده و خيره كننده بيارامند ، و چه با كمال ذلت و خوارى در محقرترين كوخ‏ها در پست‏ترين نقاط زمين به جاى زندگى فقط نفس بكشند ، بالاخره روزى فرا خواهد رسيد كه قانون « بس است ، برخيز و بار سفرت را بربند » و يا قانون « اين نيز بگذرد » به سراغشان آمده و آنان را از موقعيتى كه بدست آورده‏اند بركنده و به موقعيتى ديگر كه چه بسا اصلا پيش بينى نكرده بودند پرتاب خواهد كرد و اگر آنچه كه بر سرشان تاختن آورده است قانون فراگير « بس است روى خاك » بوده باشد ، با كمال بى‏اعتنائى به اميدها و آرزوها و خواسته‏ها و فرورفتن چنگالهايشان به اعماق ماده و ماديات ، راهى زير خاكشان خواهد كرد .

تو اى انسان ، براى گفتگو و راز و نياز با خويشتن سخنانى بسيار داشتى و فرصتى كافى ، و بارها از نغمه‏هاى درونى و از پيشتازان كاروان معرفت از جهان برونى شنيده بودى كه

بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اينهمه نيست

و بارها از عالم بيرونى كه گويندگانى به نام پيامبران و اولياء اللّه دارد و از عالم درونى كه دو گوينده به نام دل و جان دارد شنيده بودى كه

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اينست و گرنه دل و جان اين همه نيست

و با تو گفته بودند كه : نخست

جستجو كن جستجو كن جستجو
گفتگو كن گفتگو كن گفتگو

آنگاه براى خويشتن

شرح سر آن شكنج زلف يار
مو بمو كن ، مو بمو كن مو بمو

به جاى صحبت با جان به وسيله دل و جان ، سخنانى با ديگران گفتى ، آرى آنقدر با ديگران سخن گفتى كه فرصتى براى گفتگو با دل و جان خود كه شرف صحبت جانان را نصيبت ميكرد ، و شرحى درباره سر شكنج زلف هستى به تو ميگفت نماند و اكنون كه قانون « بس است زندگى بر روى خاك كه حشرات زير خاك چشم به انتظار تو با كمال بى‏تابى به اينسو و آنسو ميلولند ، دهان باز كرده و به گفتگو نشسته‏اى با كه يا چه ؟ با روح ؟ با شخصيت ؟ با دل و جان ؟ نه ، با هيچ يك از اينها ، بلكه با چشمان و تارك سر و دستان و بازوان و مغز و ديگر اعضاى مركبى كه سوار بر آن همه جا دويدى و رفتى ، جز براى هايهو در بزم كوى يار ، گفتگو چيست ؟ بشنو

كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشمم وداع سر بكنيد

اى دو دست و دو ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد

سعدى آرى نمايش ثبات و دوام و بقائى كه دنيا از خود نشان ميدهد ، مجالى براى گفتگو با دل و جان و شخصيت و روح نميگذارد تا آنگاه كه كوس رحلت از اين دنيا نواخته شود و سلامى بر دل و جان نگفته ، و داعى با مركب و با همه ابعاد من كه دل و جان از جمله آنهاست بزبان آيد . 41 ، 52 سلطانها دوّل و عيشها رنق ، و عذبها أجاج ، و حلوها صبر ، و غذاؤها سمام ، و أسبابها رمام ، حيّها بعرض موت ، و صحيحها بعرض سقم ، ملكها مسلوب ، و عزيزها مغلوب ، و موفورها منكوب ، و جارها محروب . ( سلطه و اقتدار اين دنيا در گردش [ تناوبى ] ، و عيش آن تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ ، و طعام آن زهر آگين ، و طنابها و علل [ هم سنخ آن ] پوسيده ،زنده‏اش در معرض مرگ ، و تندرستش در معرض بيمارى ، ملك آن ربوده شده ،و عزيزش مغلوب ، و مالدارش مبتلاى نكبت و اموال همسايه‏اش غارت شده . ) در اين دنيا قدرتها جابجا ، شيرينى‏ها تلخ و گواراها ناگوار و طعامها زهر آگين و اسباب از هر نوع دنيوى كه باشد سست و ناپايدار است .

آرى ، اينست شناسنامه دنيا « گر تو نمى‏پسندى تغيير ده قضا را » ده‏ها تمدن در طول تاريخ بروز كردند و سر كشيدند و سپس چنان رو به زوال رفتند كه گوئى نه تمدنى وجود داشت و نه تمدن سازى ،هزاران جامعه در بستر پهن گيتى بروز كردند و سر كشيدند و چنان بخود باليدند كه گوئى نه تنها به مردم حكومت ميكردند ، بلكه دامنه سلطه و اقتدار آنان حتى برقوانين جاريه در عالم هستى حاكميت داشته است ضرربارترين صدمه‏اى كه اين بخود باليدنها بر مغز و روان آن مستان خود باخته وارد مى‏آورد ، همانا كورى مهلك بود كه حتى دگرگونى و تحولات روزگاران را كه روشنترين پديده اين دنيا است نمى‏ديدند و نميديدند كه اگر سلطه‏ها دائمى بود ، نوبت بخود آنان نميرسيد . نكته‏اى كه بايد در جملات مورد تفسير مورد دقت شود ، اينست كه امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد :

« عيش اين دنيا تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ . . . است و ظاهر اين جملات خلاف واقع به نظر ميرسد ، زيرا شيرين اگر چه موقت هم باشد تلخ ، گوارا هر اندازه هم كه محدود باشد ناگوار نيست ، بنابر اين ، منظور امير المؤمنين عليه السلام از جملات فوق چيست ؟چند مطلب را در تفسير اين جملات ميتوان در نظر گرفت .

مطلب يكم اينست كه منظور از تلخى شيرينى‏ها و ناگوارى گواراها ، تلخى و ناگوارى طبيعى نيست ، زيرا امير المؤمنين عليه السلام هرگز واقعيات را آنچنانكه در مجراى نمودها بروز مى‏كنند منكر نميشود ، يعنى شكر يا فلان ميوه همانگونه كه براى عموم مردم شيرين است ، در ذائقه امير المؤمنين عليه السلام نيز شيرين است ،بلكه منظور بيان امورى است كه ما بعضى از آنها را متذكر ميشويم .

مطلب دوم آن مردمى كه در چشيدن شيرينى‏ها و گواراهاى دنيا ، همه ابعاد شخصيت خود را براى درك و پذيرش شيرينى و گوارائى دنيا وارد عمل مى‏نمايند ،قطعى است كه اين عمل نابجا ذائقه همه سطوح روانى آن مردم را كه فوق سطح طبيعى ذائقه است ، تلخ و آزرده خواهد ساخت ، مانند اين كه براى انجام عمل جنسى ، همه ابعاد شخصيت و نيروهاى مغزى را قربانى و صدقه طرف عمل خود بنمايد . همينكه لحظات ناهشيارى گذشت ، او ميماند و شخصيت ملامتگرش كه اى خام ساده‏انديش براى چنين كار كوچكى سرمايه‏اى به آن عظمت را به ميدان نمى‏آورند .

مطلب سوم اين يك قاعده مسلم است كه اگر آدمى بهر يك از عوامل لذائذ دنيوى و امتيازات ، بعنوان استقلال و هدف نهائى بنگرد ، قطعى است كه آن عامل و امتياز بسرعت به سايه‏اى مبدل ميشود و آدمى را [ اگر هشيار باشد ] در حيرت و ندامت فرو ميبرد و لحظات صرف شده در آن عوامل و امتياز را خوابى و خيالى تلقى مينمايد

خفته آن باشد كه او از هر خيال
دارد اميد و كند با او مقال

او چنانكه از خيال آيد بحال
آنخيالش گردد او را صد و بال

ديو را چون حور بيند او بخواب
پس ز شهوت ريزد او با ديو آب

چونكه تخم نسل را در شوره ريخت
او به خويش آمد خيال از وى گريخت

ضعف سر بيند از آن و تن پليد
آه از آن نقش پليد ناپديد

مطلب چهارم توجه به محروميت‏هاى متنوعى كه دامان اكثريت مردم دنيا را گرفته است ، از يكطرف ، و آگاهى از اينكه

ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى
تا به گلگونى تو روى خويش را گلگون كنى

مانع از اينست كه نه تنها انسان بيدار بتواند از شيرينى‏ها و گواراهاى دنيا احساس لذت مطلق بنمايد ، بلكه آنها را در ذائقه دل و جان تلخ و ناگوار هم مينمايد . ، أ لستم في مساكن من كان قبلكم أطول أعمارا ، و أبقى آثارا ، و أبعد آمالا ، و أعدّ عديدا ، و أكثف جنودا ، تعبّدوا للدّنيا أيّ تعبّد ، و آثروها أىّ إيثار ،ثمّ ظعنوا عنها بغير زاد مبلّغ و لا ظهر قاطع ( آيا شما در خانه‏هاى كسانى پيش از خود قرار نگرفته‏ايد كه عمرهاى آنان از شما طولانى‏تر بوده و آثارشان پايدارتر و آرزوهايشان دور و درازتر و عددشان از شما بيشتر و سپاهيانشان از شما انبوه‏تر بوده است . آنان دنيا را در حدى شگفت آور پرستيدند [ يا تسليم محض شدند ] و آنرا به طور عجيب بر همه چيز مقدم داشتند و سپس از اين دنيا كوچ كردند بدون زاد و توشه‏اى كه آنانرا به مقصد برساند و بدون مركبى كه سفرى را سپرى نمايد . )

آن قصر كه بهرام در او جاى گرفت
رو به بچه كرد و شير آرام گرفت

بهرام كه گور ميگرفتى همه عمر
اين دفعه نگر كه گور بهرام گرفت

به چه چيزى ميخواهيد تكيه كنيد كه شما را از فنا و نابودى نجات بدهد ؟ به طول زندگانى ؟ مگر پيش از شما اشخاصى نبودند كه داراى عمرهاى طولانى بودند ، به دوام و استحكام آثار ؟ مگر نه چنين است كه وقتى از جلو طاق كسرى در تيسفون ( مدائن ) ميگذريد ، به اثرى خيره ميشويد كه قرنها پيش سر به فلك كشيده و با مستحكم‏ترين بنيانش هنوز بر قصرها و كاخ‏هاى سست بنيان ما ميخندد ، آيا شما نيستيد كه در تماشاى اين اثر قديم ميگوئيد :

هان ايدل عبرت بين وز ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان

يك ره ز ره دجله منزل به مدائن كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن را

دندانه هر قصرى پندى دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گويد كه تو از خاكى ، ما خاك توئيم اكنون
گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان

اينست همان درگه كان راز شهان بودى
ديلم ملك بابل هند و شد تركستان

پرويز بهر بزمى زرين تره گستردى
كردى ز بساط زر زرين تره رابستان

پرويز و به زرين ، كسرى و ترنج زر
برباد شده يكسر با خاك شده يكسان

پرويز كنون گم شد زان گم شده كمتر گو
زرين تره كو بر خوان رو كم تركوا بر خوان

گوئى كه كجا رفتند آن تا جوران اينك
ز ايشان شكم خاكست آبستن جاويدان

مست است زمين زيراك خورده‏ست بجاى مى
در كاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا
صد پند نو است اكنون در مغز سرش پنهان

از ابيات معروف خاقانى شيروانى آيا گذرتان به ديوار چين افتاده است ؟ آيا از بعلبك عبور كرده‏ايد ؟ از تخت جمشيد چطور ؟ آيا به آرزوهاى دور و دراز ميخواهيد تكيه كنيد ؟ مگر نبودند پيش از شما اشخاصى كه آرزوهائى طولانى‏تر از آرزوهاى شما در سر مى‏پروراندند ؟ آيا ميخواهيد به كثرت نفوستان بباليد ؟ مگر در ميان اقوام گذشته جمعيتهائى با شماره‏اى بيش از شماها وجود نداشت ؟ به لشكريان خود مينازيد ؟ قطعا نيرومندانى در اين كره خاكى زندگى كرده‏اند كه سپاهيانى انبوه‏تر و با وفاتر از سپاهيان شما داشتند .

آن نادانان فريب خورده سخت تسليم دنيا شدند و پرستش آنرا برگزيدند و چيزى جز دنيا را هدف‏گيرى ننمودند و آنگاه رخت بر بسته و سفرى را پيش گرفتند كه نه توشه‏اى براى آن اندوخته بودند و نه مركبى داشتند كه سوار بر آن شوند و آن سفر طولانى را سپرى كنند . 62 ، 70 فهل بلغكم أنّ الدّنيا سخت لهم نفسا بفدية ، أو أعانتهم بمعونة ، أو أحسنت لهم صحبة ؟ بل أرهقتهم بالقوادح ، و أوهقتهم بالقوارع و ضعضعتهم بالنّوائب و عفّرتهم للمناخر ، و وطئتهم بالمناسم ، و أعانت عليهم ريب المنون ( آيا تا كنون اين خبر به شما رسيده است كه دنيا با پذيرش فديه‏اى سخاوت از خود نشان داده و نفسى را از كاروانيان منزلگه مرگ آزاد كرده باشد ، يا كمكى به آنان نموده يا صحبت نيكوئى با آنان داشته باشد ، بلكه اين دنيا حوادثى سنگين بر دوششان نهاد ، و با مصائب كوبنده ناتوانشان ساخت و با گرفتاريهاى شديدمتزلزشان نمود و صورتهاى آنان را بر روى بينى‏هايشان به خاك ماليد و باسمهاى كوبنده خود آنانرا لگدمال نمود . )

اگر داراى قدرتى باشيد كه جهان هستى را زير و رو كنيد و همه آنرا در اختيار فرمان قضا و قدر بگذاريد و بخواهيد كه يك فرد از انسان را از قانون « مرگ بدنبال زندگى » مستثنى نمايد ،

امكان پذير نخواهد بود .مغز انسانى توانائى‏هائى شگفت‏انگيز دارد كه هنوز در بوته مجهولات مانده است ، يكى از آنها همين عمل شگفت‏انگيز « فرض محال » است ، به عنوان مثال ، ميگوئيم :با اينكه فرض كنيم اجتماع نقيضين ممكن است و جزء بزرگتر از كل است و باز مطلبى كه شما مطرح مى‏كنيد امكان ناپذير است . مغز آدمى در چنين مواقع چه مى‏كند ؟ هنوز روانشناسان درباره اين پديده شگفت‏انگيز مغزى چيزى قابل توجه نگفته‏اند ، ولى در مواردى بسيار فراوان از تحقيقات علمى و فلسفى و هنرى و غير ذلك اينگونه فرض‏ها رايج است . و به هر حال ، بر فرض محال قدرتى داشته باشيد كه جهان هستى در كف شما مانند موم شود و چنان تسليم شما گردد كه در يك دقيقه و در يك چشم به هم زدن هر كارى كه بخواهيد انجام بدهيد ، با اينحال نخواهيد توانست هيچ فردى را از چنگال مرگ نجات بدهيد . روى زمين را تماشا كنيد

صاح هذى قبورنا تملا الرّحب
فأين القبور من عهد عاد

( اى دوست من ، اين گورهائى از دوران ما است كه عرصه زمين را پر كرده است ،و كجا است گورهاى دوران عاد ) و ثمود و قديمتر از آنان .

آنگاه آياتى از قرآن را با دقت و تدبير مطالعه و تلاوت كنيد كه خالق حيات چه ميگويد :كُلٌّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ( هر نفسى مرگ را خواهد چشيد و سپس به طرف ما خواهيد برگشت . )

چيست علت اين همه تذكردادن به مرگ و دل نبستن بدنيا و خود نباختن در برابر خواستنى‏هاى دنيا ؟

همگان مى‏بينند و ميشنوند و درك مى‏كنند كه چگونه شعله درخشان حيات همه انسانها و عموم جانداران خاموش ميگردد . همگان مى‏بينند و ميشنوند و درك مى‏كنند كه دنيا چگونه انسانها را بخود جلب مى‏كند و مى‏فريبد و سپس از خود دور مينمايد و به قول خاقانى شيروانى خون دل همه اين اطفال نابالغ دنيا را مى‏مكد و كالبد بيجانشان را راهى زير خاك مينمايد آرى ،

از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد
اين زال سپيدابرو وين مام سيد پستان

خاقانى پس به چه علت از پيشوايان الهى و از خود خداوند سبحان اينهمه توصيه و سفارش و تذكر به حتمى بودن مرگ و ضرورت دل نبستن به اين دنيا و خود نباختن در برابر خواستنى‏هاى آن ، انجام گرفته است ؟ پاسخ اين سؤال را با نظر به صفت بسيار شگفت‏انگيز حيات ميتوان فهميد . حيات حقيقتى است كه اگر اختلالى در مديريت آن صورت نگرفته باشد و اگر با مديريت عالى به وسيله مغز رشد يافته و روان كمال طلب اداره نشود بقدرى مشغول كننده است و بقدرى خود را در عرصه وجود مى‏گستراند و به اعماق موجودات نفوذ مى‏كند كه مرگ از افق ديدگاه آن ناپديد ميگردد .

و بعبارت ديگر انسان زنده با عينكى كه حيات به چشمان او مى‏زند ، فنا و مرگى را براى خود درك نمى‏كند و نقطه‏هاى منفى حركت را نمى‏بيند و حركت براى او طنابى در حال كشيده شدن از ازل تا ابد احساس ميشود [ نه به اين معنى كه ازل و ابد مورد توجه او قرار مى‏گيرد ] ، بلكه آميزش عدم‏ها را با وجودها در امتداد حركت نمى‏بيند و آغاز و انجام و فنا و زوال را مشاهده نمى‏كند ، گوئى انسان زنده موقعى كه حيات سرتاسر وجود او را فراگرفته است و هيچ خلل و شكافى در آن نمى‏بيند و هيچگونه عامل مرگ مانند بيمارى و نوميدى از حيات آن را مختل نمى‏سازد ، همه چيز را ابدى و خود را غوطه‏ور در ابديت احساس ميكند . اينكه در بعضى منابع اسلامى و إنّ الموت حقّ ( و قطعا مرگ حق است ) و مخصوصا در همين نهج البلاغه در موارد متعدد تاكيد ميشود باينكه مرگ حتمى است .

براى برداشتن پرده غفلتى است كه از خاصيت مزبور حيات به چشمان انسانى زده مى‏شود ، نه براى مرتفع ساختن جهل ، زيرا مرگ چيزى نيست كه پس از عبور از نخستين مراحل كودكى براى كسى ناشناخته باشد . امير المؤمنين عليه السلام در جملات بعدى هجوم بى‏امان حوادث كوبنده و مصائب متلاشى كننده حيات انسان را گوشزد ميفرمايد كه گاهى يكى پس از ديگرى ، و گاهى چند ناگوارى بدنبال يك يا چند ناگوارى ديگر بر اقليم وجود آدمى تاختن مى‏آورند .

اگر هم گاهى فضائى روشن از آسمان آبى رنگ ميان ابرهاى متراكم حوادث ديده ميشود ، تا انسان آماده لحظاتى انبساط ميگردد ، ابرى سياه يا تيره ديگر از گوشه‏اى از فضاى درون آدمى خرامان خرامان با كمال بى‏خيالى و بى‏اعتنائى به اينكه اين فضاى درون هنوز از تأثرات ابرهاى قلبى فراغتى پيدا نكرده است ، فرا ميرسد .

گاهى اين مهمان ناخوانده چنان بى‏خيال و چنان با وقار و حشمت و با چهره‏اى كاملا « آرى چنين بايد » قدم به عرضه درون آدمى مى‏گذارد كه گوئى : اين انسان بينوا با هزاران خواهش و تمنا و آرزو آن مهمان را دعوت نموده و سالها به انتظارش چشم به در دوخته بوده است . حال كه چنين است ، يعنى همانگونه است كه صائب تبريزى ميگويد

يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن
يا نبايد خانه در صحراى امكان ساختن

آن هم چه حوادثى و چه سيلابى پس بياييد به متخصصان علوم انسانى پيشنهاد كنيم كه انسان را با فرض اينكه حوادث و رويدادهاى مزاحم [ چه مورد تمايل آنان باشد و چه مورد كراهت آنان ] ، از لوازم ذاتى حيات او مى‏باشد مورد شناخت و تحليل و تفسير قرار بدهند . و اگر اين علوم از چنين فرضى امتناع ورزيدند ، يعنى مشاهدات و و تجربيات و انديشه‏هاى متخصصان ، فرض مزبور را نپذيرفتند ، ميتوانند انسان‏ها را به استفاده از اين قاعده توصيه كنند :براى اينكه حيات مورد خواست ، روپوش حيات واقعى نشود ، بايد بپذيريم كه تكاپو براى زيستن بايد بقدرى با اهميت تلقى شود كه گوئى : اين انسان است كه آب زلال حيات را از منبع آن استخراج ميكند ، نيز همين انسان است كه بايد آنرا بدون آلوده شدن به مواد مختل كننده عبور بدهد . حيات انسانى ، آرى .

اين همان خورشيد است كه از دل تاريكى سر برمى‏آورد و راه خود را در ظلمات ماده و ماديات پيش ميگيرد ، اگر اين خورشيد حيات در سر راه خود با بديت با ابرهاى خواسته‏هاى حيوانى پوشيده نشود از هر آنچه كه ميگذرد آنرا روشن ميسازد و هر اندازه كه اين خورشيد از منبع اصلى خود ( مقام ربوبى ) بيشتر فيض بگيرد ، از هر چه كه بگذرد و و هر چه كه با آن ارتباط برقرار نمايد . خاصيت حيات را بيشتر كسب ميكند . 71 ، 77 فقد رأيتم تنكّرها لمن دان لها ، و آثرها و أخلد إليها ، حين ظعنوا عنها لفراق الأبد ، و هل زوّدتهم إلاّ السّغب ، أو أحلّتهم إلاّ الضّنك ، أو نوّرت لهم إلاّ الظّلمة ، أو أعقبتهم إلاّ النّدامة ( و شما ناسازگارى اين دنيا را با كسيكه به آن نزديك شود و آنرا مقدم بدارد و تكيه جاودانى بر آن نمايد ، ديده‏ايد در آن هنگام كه آنان از اين دنيا براى جدائى ابدى كوچ كردند ، آيا اين دنيا توشه‏اى جز گرسنگى به آنان داد ، يا آنانرا جز در تنگى در موقعيتى ديگر قرار داد ، يا براى آنان جز تاريكى روشنائى به وجود آورد ،يا جز پشيمانى در عاقبت امرشان نتيجه‏اى داد . )

حال كه چنين است بدنيا تكيه نكنيد و آنرا متهم بسازيد و همواره از حوادث كوبنده آن برحذر باشيد

و حسن ظنك بالايام معجزة
و ظن شرا و كن منها على وجل

( خوش‏بينى و خوش‏گمانى تو ، درباره روزگار ، از ناتوانى تست ، و [ همواره درباره روزگار ] بدبين و بدگمان باش و بر مبناى حذر و احتياط حركت كن . ) اگر شخصيت آدمى توانائى حقيقى خود را بدست بياورد و از واقعيات و جريانات روزگار اطلاع لازم را داشته باشد و همه آنها را در ارتباط با شخصيت خويش ارزيابى نمايد ، نه تنها آنها را به هدفهاى والاى شخصيت مقدم نميدارد و نه تنها حرص و طمع به دنيا را ترك مى‏كند بلكه همواره با حالت احتياط و حذر از روزگار زندگى مى‏كند . آيا چنين نيست كه بيش از نصف حوادث كوبنده دنيا براى انسان بدون محاسبه‏اى كه درباره آنها داشته باشد فرود مى‏آيد ؟ بلكه بعضى از متفكران را با توجه به ابعاد متنوع زندگى فردى و اجتماعى بشرى ، عقيده بر آن است كه اصلا هيچ يك از حوادث عمر آدمى و شؤون زندگى دسته جمعى در آينده از همه جهات قابل پيش بينى نيست ، زيرا

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى چنانكه در آيينه تصور ما است

گاهى غرور به وضع موجود كه مخصوصا در موقعى كه آدمى مست قدرت است ، محاسبه و احتياط و برحذر بودن را چنان از دست او ميگيرد كه طفلك شصت و هفتاد ساله را وادار به هذيان گوئى ميكند . در كتاب الاسلام يتحدى ص 128 از آدولف هيتلر چنين نقل كرده است كه او در يكى از سخنرانى‏هايش گفته است :

« من راهى را كه در پيش گرفته‏ام ميروم و مطمئنم كه غلبه و پيروزى از پيش براى من مقدر شده است » و اين هم يك اصل مسلم است كه همواره و حوادث محاسبه نشده آن گروه از مردم را پايمال ميكند كه در زندگانى سر از بالش غفلت برنميدارند . البته نميخواهيم بگوئيم : كسانى كه با آگاهى زندگى مى‏كنند حوادث كوبنده سراغشان را نميگيرد ، زيرا بقول صائب تبريزى :

يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن
يا نبايد خانه در صحراى امكان ساختن

بلكه ميخواهيم بگوئيم : حوادث محاسبه نشده فقط مردم فرو رفته در غفلت و مستى را پايمال مى‏كند و حيات آنان را مختل ميسازد ، و اما مردم آگاه و بيدار وضعى غير از وضع آنگونه مردم دارند . و ميتوان حوادث محاسبه نشده و كوبنده را در رابطه با اينگونه مردم به گروه‏هائى مختلف تقسيم نمود ، از آنجمله :

1 به جهت‏دار بودن علم و قدرت شخصيت و عظمت روحى ، تا حدود زيادى از شكنندگى و تأثير ضربه‏ها جلوگيرى مينمايند .

2 در صورت ناتوانى از مبارزه و پيروزى بر آن حوادث ، بدانجهت كه تا حدودى از آنها اطلاع دارند ، در آن شگفتى كه موجب اضطراب و تشويش روانى و مغزى باشد فرو نميروند ، زيرا بنابر قانون :عند العلم بالأسباب يرتفع الأعجاب .

( در موقع حصول علم به علل و عوامل ، تعجب مرتفع ميگردد . ) 3 هر حادثه‏اى براى انسان آگاه و بيدار پيامى از واقعيات مى‏آورد كه در تفسير و توجيه رويدادهاى آينده و تنظيم رابطه آنها با خويشتن ، درسى آموزنده با خود دارد .

82 ، 93 فاعلموا و أنتم تعلمون بأنّكم تاركوها و ظاعنون عنها ، و اتّعظوا فيها بالّذين قالوا : « مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً » [ فصلت آيه 15] حملوا إلى قبورهم فلا يدعون ركبانا ،

و أنزلوا الأجداث فلا يدعون ضيفانا ، و جعل لهم من الصّفيح أجنان ، و من التّراب أكفان و من الرّفات جيران ، فهم جيرة لا يجيبون داعيا ، و لا يمنعون ضيما ، و لا يبالون مندبة . ( پس بدانيد و شما ميدانيد كه اين دنيا را رها خواهيد كرد و از آن كوچ خواهيد نمود و پند بگيريد از [ عاقبت زندگى ] آنان كه گفتند : « كيست نيرومندتر از ما » آنان به گورهاى خود برده شدند بدون اينكه در حالت سوارى دعوت شوند ، و به قبرها فرود آمدند بدون اينكه مهمان خوانده شوند و براى آنان ، از زمين قبرها و از خاك كفن‏ها و از جسدهاى پوسيده ،همسايگان ساخته شد ، همسايگانى كه هيچ دعوت كننده‏اى را پاسخ نگويند و هيچ تجاوز و تعدى را از خود دور ننمايند و توجهى به ناله كننده‏اى ندارند . )

دريغا كه مردم معمولى ، سفر مرگ را بدون دعوت و باجبار قوانين طبيعت ناآگاه تلقى ميكنند

همانگونه كه مردم معمولى ورود به اولين جايگاه بذر آدمى و گشودن چشم به اين دنيا را مستند به اجبار قوانين طبيعت مى‏انگارند ، همين طور خروج از دروازه زندگى و ورود به آستانه ابديت را نيز يك جريان ناآگاه كه معمولى از عوامل طبيعت است ، تلقى مى‏كنند البته چنان نيست كه همان مردم معمولى هم به هيچ صورتى بياد مرگ نباشند و در همه احوال آن را يك جريان طبيعى بدانند كه هيچ معنائى ندارد ، زيرا محال است مغز معتدل پديده‏اى باين اهميت و شگفت‏انگيزى ( فروغ حيات و خاموشى مرگ كه بدنبال آن مى‏رسد ) را كه خود موجب جهت‏گيريهاى بسيار اساسى در زندگى ميگردد ، در همه احوال و شرائطى كه دارد بى‏معنى تلقى كند .

در مباحث مربوط به مرگ در شرح و تفسير خطبه‏هاى گذشته مشاهده كرديم كه درون انسانها ، مخصوصا مغزهاى متفكر در برابر قيافه اسرار آميز مرگ ، چه شورش و طوفانى از خود نشان داده است . و ميتوان بجرأت گفت : اگر متفكران با احساس بشرى در پنج مورد جذاب‏ترين سخنان را در نتيجه شورش و طوفان درونى خود گفته‏اند ، قطعا يكى از آن پنج مورد ، جريان خيره كننده حيات و خاموشى بهت‏انگيز مرگ است . با اينحال اين منطق كه مرگ يعنى دعوت حق را لبيك گفتن كه اعتراف به معنى دارا بودن سفر مرگ و اجابت دعوت مالك حيات و موت است ، فقط مخصوص انسانهاى آگاه و بيدار است كه ميدانند

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو قباديانى اين آيه شريفه كه كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ [ العنكبوت آيه 57] ( همه نفوس شربت مرگ را خواهند چشيد و سپس بسوى ما بازگشت خواهيد كرد . ) رسمى‏ترين و حتمى‏ترين و قانونى‏ترين دعوتى است كه در عرصه هستى به عمل آمده است . 94 ، 95 إن جيدوا لم يفرحوا و إن قحطوا لم يقنطوا ( اگر بارانى [ روى قبرشان و جسدشان ] ببارد ، شاد نگردند و اگر خشكسالى به آنان روى بياورد نوميدى ندارند . )

آن در خاك آرميدگان هرگز از آنچه كه در عرصه طبيعت ميگذرد متأثر نميگردند

نه زيبائى و طراوت و نسيم‏هاى بهارى آنان را خوش و خرم و شاداب مينمايد و نه خزان برگريز كه زمين را افسرده ميسازد ، آنان را در اندوه فروميبرد .روزگارى بود كه در انتظار سركشيدن سنبل‏ها و رياحين و بارور شدن درختان ثانيه شمارى مى‏كردند و براى سيراب شدن مزارعشان ، چشمان خود را در آفاق فضا ميگرداندند ،و با ديدن قطعه ابرى در دورترين افق اگرچه در فضائى غير از فضاى آنان حركت ميكرد شاد و خندان بودند كه ابرى مى‏آيد و بارانى مى‏آورد . اكنون اگر روى زمين از باران سيراب شود تأثيرى در حال آنان ندارد ، همانگونه كه اگر خشكسالى دمار از روزگار زمين و زمين نشينان در آورد كمترين تأثيرى در حال آنان نخواهد داشت .

خوش هواى سالمى دارد ديار نيستى
ساكنانش جمله يكتا پيرهن خوابيده‏اند

دانه‏هاى سفيد برف آرام آرام بر روى گورهاى همه آن خاك رفتگان مى‏نشيند و تدريجا آب ميشود ، و آنان اطلاعى از آن ندارند ، همانگونه كه از پوسيدن تدريجى گوشت و استخوان و رگ و پيه كالبد ماديشان خبرى ندارند . 96 ، 103 جميع و هم آحاد ، و جيرة و هم أبعاد ، متدانون لا يتزاورون ، و قريبون لا يتقاربون ، حلماء قد ذهبت أضغانهم و جهلاء قد ماتت أحقادهم ،لا يخشى فجعهم و لا يرجى دفعهم ( با همند ولى تنها ، همسايگانى دور از هم ، نزديك به هم‏اند ولى ديدارى با هم نميكنند ، پهلوى هم خوابيده‏اند ، انسى باهم ندارند ، بردبارانى هستند كه كينه‏ هايشان زائل و نادانهائى كه عداوتهايشان مرده است ، ترسى از مصيبتشان نيست و اميدى به دفاعشان . )

دريغا ، چند وجب پائين آمدن لازم است كه بشر با داشتن همه تنوع‏ها و تضادها با همديگر بدون سر و صدا جمع شوند .

ايكاش ، ايكاش ، افراد بشر با بالا رفتن و اعتلاى شخصيت و تكامل روحى به مقام والاى وحدت و آرامش و انس و الفت با يكديگر ميرسيدند ، نه با پائين آمدن و سرازير شدن به خاك تيره كه مخالفتشان با يكديگر منتفى ميگردد نه بدانجهت كه همديگر را درك كردند بلكه بدانجهت كه نيرو و وسيله و انگيزه‏اى براى اختلاف نمانده است .

دشنام به يكديگر نميدهند نه بدانجهت كه حيا و شرم مانع از آنست ، بلكه چون حشرات زير زمين زبان و لب و حنجره‏اى براى آنان باقى نگذاشته است . شمشير بر وى هم نميكشند ، نه از آنجهت كه ايمان به حيات انسانى آورده‏اند ، بلكه براى آنكه دست و بازوئى نمانده است . با عبارتى ديگر : زمانى كه كنار گذاشتن تضادهاى مخرب و دور هم جمع شدن و گام به مقام والاى وحدت نهادن براى افراد بشر ضرورت داشت به بهانه من هستم ، آرمانى جز پس تو نيستى نداشت ، اكنون كه در زير خاك دعواى من هستم پس تو نيستى را نتيجه نميدهد ، از آن من هستم‏ها جز چند استخوان آميخته به هم از اجساد پوسيده آنان چيزى نمانده است . 104 ، 111 استبدلوا بظهر الأرض بطنا و بالسّعة ضيقا ، و بالأهل غربة ، و بالنّور ظلمة ،فجاؤوها كما فارقوها حفاة عراة ، قد ظعنوا عنها بأعمالهم إلى الحياة الدّائمة و الدّار الباقية كما قال سبحانه و تعالى : « كما بدأنا أوّل خلق نعيده وعدا علينا إنّا كنّا فاعلين [ الانبياء آيه 104]( پشت زمين را به شكم زمين ، و تنگى را به جاى وسعت ، و غربت را به جاى انس با خويشان ، و ظلمت را به جاى نور گرفتند ، همانگونه كه از اين دنيا مفارقت كردند به اين دنيا آمده بودند ، پابرهنگانى و عريانهائى . به همراه اعمال خود از اين دنيا به حيات ابدى و سراى پايدار كوچ كردند ، چنانكه خداوند سبحانه و تعالى فرموده است : « همانگونه كه خلقت را آغاز كرديم آنرا برميگردانيم ، وعده‏ايست كه ما داده ‏ايم و ما قطعا اين كار را خواهيم كرد . » )

همانگونه از دنيا رفتند كه به دنيا آمده بودند ، فقط با اين تفاوت كه وقت رفتن اعمالى را در اين دنياى فانى اندوختند و با خود به سراى ابديت بردند .

آرى ، اين آدميزادگان اگر وقت رفتن كفشها را از پاى در نياوردند ، يا خود پاها آنها را به دور خواهد انداخت و يا خود كفش‏ها بدون اجازه گرفتن از پاهائى كه مدتى با كمال ناز و غمزه در توى آنها مى‏آراميد و به هر جا كه ميخواست آنها را مى‏كشيد ، متلاشى ميشود و پاها را برهنه ميكند . بدينسان ، لباسهائى را كه گاهى از عنوان وسيله‏اى براى حفظ بدن ترقى داده براى نشان دادن شخصيت مى‏پوشيدند ، يكايك از بدن آنان كنده ميشود و ساعت ورود آنان را باين دنيا كه برهنه و عور بوده است بياد مى‏آورد .

در اين مورد لختى بينديشيد كه چگونه مردمانى بعنوان هيئت اجتماع اين مسافر تنها را چند روزى احاطه كردند و هويت فردى و شخصيت اختصاصى وى را از دستش گرفتند و با افسانه‏هايى بنام علم كه ميگويد : اصالت با اجتماع است گرد « من » او را به روى افراد اجتماع پاشيدند و رنگ و بويى از اجتماع به موجوديت بى‏هويت او ماليدند و سپس فرياد زدند كه اينست معناى اصالت اجتماع كه امثال دور كايم ميگويند : افراطگرى در تقديم اجتماع و اصالت آن ، فرد را با هويت و شخصيتى كه خدا در عرصه هستى باو عنايت فرموده بود ، تا حد صفر پايين آوردند و با كمال اطمينان خاطر از ميليونها صفر ، عددها در آوردند و نام آن را اجتماع نهادند هرچه متفكران آزادانديش و خردمندان آگاه فرياد زدند كه اى مردم اجتماع ، بياييد بخاطر دل بدست آوردن امثال دور كايم هم كه شده لحظاتى تشريف ببريد به بيمارستانها .

و در آنجا از درد آن بيماران و لو مقدار كمى هم كه باشد بكاهيد ، زيرا اين شما مردم اجتماع بوديد كه آنان را ساخته‏ايد يعنى چون شما فرد فرد آن بيماران را ساخته‏ايد لطف . بفرمائيد و نگذاريد آنان به پيروى از انديويد آليسم تنها راهى زير خاك تيره شوند و حداقل چند نفر از مردم اجتماع را مأمور فرمائيد كه با آن فرد ، زير خاك تشريف ببرند و در آنجا ساخته شده خود را تنها رها نكنند و در حال جمعى بيارامند

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۰

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=