103 و من خطبة له عليه السلام
ترجمه خطبه صد و سوم
در ترغيب مردم به پارسائى در دنيا 1 اى مردم ، دنيا را از ديد پارسايان در دنيا بنگريد 2 كه از آن اعراض نمودهاند 3 زيرا سوگند بخدا ، اين دنيا پس از اندك زمانى ، ساكن آرام گرفته در آن را ، زائل ميسازد 4 و خود كامه طغيانگر را كه ايمن از آن است در درد فرو مىبرد 5 آنچه كه از اين دنيا رويگردان شده و پشت بانسان نمايد برنمىگردد 6 و دانسته نميشود آنچه كه خواهد آمد تا مورد انتظار قرار بگيرد 7 شادى دنيا با اندوه آميخته 8 و قدرت مردان در آن رو به ناتوانى و سستى است 9 پس فريبتان ندهد فراوانى آنچه كه در اين دنيا براى شما خوشايند است 10 زيرا آنچه كه از آنها همراه شما خواهد بود اندكست 11 .
خدا رحمت كند مردى را كه انديشيد و عبرت اندوخت 12 و از عبرت اندوخته بينائى يافت 13 گوئى آنچه كه از دنيا وجود دارد ، در اندك زمانى وجود نداشته است 14 و گوئى آنچه كه از آخرت وجود دارد پس از اندك زمانى ( پس از مرگ ) ابدى است 15 هر قابل شمارشى ، پايان پذير 16 و هر چه مورد انتظار است ، آينده 17 و هر آيندهاى ، نزديك و در حال رسيدن است 18 .
صفت انسان عالم 19 ( و از جمله اين خطبه است : ) عالم كسى است كه اندازه و ارزش خود را بشناسد 20 كافى است براى نادانى مرد كه ارزش خود را تشخيص ندهد 21 و قطعا از مبغوضترين مردان در نزد خدا آن بندهايست كه خدا او را بخود او واگذاشته است 22 اين بنده [ رها شده بحال خود ] از راه حقّ متجاوز 23 و بدون رهبرى كه دليل راه است ، در حركت است 24 اگر اين بنده [ رها شده بحال خود ] به كشتكار دنيوى خوانده شود ، بكار ميافتد 25 و اگر به كشتكار اخروى خوانده شود كسل و افسرده ميگردد 26 گوئى آنچه كه براى آن عمل كرده است ( امور دنيوى ) ، براى او واجب 27 و آنچه كه در آن سستى و كاهلى ورزيده است ( امور اخروى ) ، از او ساقط است 28 آخر الزّمان 29 ( و از جمله اين خطبه است : ) و آن [ آخر الزّمان ] زمانيست كه نجات پيدا نميكند در آن مگر هر مؤمنى كه گمنام زندگى مىكند 30 اگر در ميان جمع حاضر باشد شناخته نشود 31 و اگر غايب شود جستجويش نكنند 32 آنان هستند چراغهاى هدايت 33 و علامت راهنما براى حركت در شب [ بسوى هدفهاى الهى ] 34 آنان نه در ميان مردم براى افساد و بهم زدن آنان بحركت مىافتند 35 و نه فاش كننده منكراتى هستند كه از مردم بروز ميكند و نه احمقانى هستند كه سخنان لغو بگويند 36 آنان كسانى هستند كه خداوند درهاى رحمت خود را بروى آنان باز 27 و شدّت عذاب خود را از آنان مرتفع مينمايد 38 اى مردم ،زمانى براى شما فرا ميرسد كه اسلام در آن برگردانده ميشود ، همانگونه كه ظرف با محتوياتش برگردانيده ميشود 39 اى مردم ، خداوند شما را بركنار فرموده از آنكه بشما ظلم كند 40 ولى شما را از آنكه مبتلا و آزمايش كند دور نساخته است 41 و خداوند [ بزرگترين گوينده ] فرموده است : « در اين امر آياتى است و ما آزمايش كنندهايم . » 42
تفسير عمومى خطبه صد و سوم
2 ، 7 أيّها النّاس ، انظروا إلى الدّنيا نظر الزّاهدين فيها ، الصّادفين عنها ، فإنّها و اللّه عمّا قليل تزيل الثّاوى السّاكن ، و تفجع المترف الآمن ، لا يرجع ما تولّى منها فأدبر و لا يدرى ما هو آت منها فينتظر . ( اى مردم ، دنيا را از ديد پارسايان در دنيا بنگريد كه از آن اعراض نمودهاند ،
زيرا سوگند بخدا ، اين دنيا پس از اندك زمانى ، ساكن آرام گرفته در آن را ، زائل ميسازد و خودكامه طغيانگر را كه ايمن از آنست در درد فرو ميبرد . آنچه كه از اين دنيا رويگردان شده و پشت بانسان نمايد ، برنميگردد ، و آنچه كه از اين دنيا خواهد آمد ،
معلوم نيست ، تا مورد انتظار قرار بگيرد . )
دنيا را از ديد زاهدان بنگريد .
[ بعضى از مباحث مربوط به زهد در مجلّد هشتم ص 273 و 274 و در مجلّد دوازدهم از صفحه 4 تا 12 مطرح شده است .] يك مسأله بسيار مهمّ در موضوع زهد ( پارسائى ) وجود دارد كه غالبا بى توجّهى بآن موجب بروز اشكالاتى ميشود و آن اينست كه اگر ما بمقتضاى مطلوبيّت زهد دست از دنيا برداريم ، باضافه اينكه اينگونه اعراض از دنيا مخالف عقل و ديگر منابع معتبر اسلامى است مانند آيه 32 از سوره الاعراف :قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينَةَ اللَّهِ الَّتِى أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِن الرِّزْقِ .( به آنان بگو : كيست كه زينت خداوندى را كه به بندگان خود نمودار ساخته و [ همچنين ] نعمتهاى پاكيزه و لذّت بخش را تحريم نموده است . )
و مانند آيه 77 از سوره القصص :وَ ابْتَغِ فيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا .( در آنچه كه خداوند بتو داده است ، سراى آخرت را بطلب و سهم خود را [ هم ] از دنيا فراموش مكن . )
و باضافه اينكه امير المؤمنين عليه السّلام در سخن هشتاد و يكم در تعريف زهد چنين فرموده است كه : « اى مردم ، زهد كوتاه كردن آرزو است و شكر در هنگام برخوردارى از نعمتها و پرهيزگارى شديد در موقع روياروئى با محرّمات . » آيا ميتوان صرفنظر كردن از زندگى و اهمّيّت آنرا زهد ناميد ؟ ما انسانها طورى خلق شدهايم كه محال است بدون ارتباط با دنيا و موادّ آن زندگى كنيم ، همانطور كه محال است روان « نفس » آدمى بدون بدن در اين دنيا زندگى كند . بهمين جهت است كه ما بايد در حفظ بدن از آفات و ناگواريها حدّ اكثر كوشش را انجام بدهيم و براى ادامه حيات ضرورتهاى كالبد مادّى را با كمال دقّت تحصيل نمائيم . آيا با اينوصف ميتوان گفت : كه مراجعه به طبيب براى رفع يا دفع بيمارى ، خلاف زهد است ؟ آيا با اينوصف مىتوان گفت :
كه كوشش سخت و همه جانبه براى برطرف كردن گرسنگى و تشنگى و برهنگى خلاف زهد است ؟ اگر كسى باين سؤالات پاسخ مثبت بدهد ، يعنى بگويد : كوشش براى امور مزبور خلاف زهد است ، او نه انسان را ميشناسد و نه از معناى زهد اطّلاعى دارد . چه بهتر كه اين اشخاص در اينگونه مسائل حياتى اظهار نظر ننمايند .
خلاصه فرق بسيار زياد است ميان نگرش وسيلهاى به موادّ مفيد دنيوى كه معناى حقيقى زهد است و ميان مختلّ ساختن حيات در اين دنيا كه منحصرترين مقدّمه براى حيات ابدى است . حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام قطعا از رديف اوّل پارسايان ( زهّاد ) بشرى است ، زيرا انسان دنيا دوست و غوطهور در موادّ مفيد دنيوى كه آنها را با ديد هدفها مىنگرد ، شايستگى گيرندگى وحى الهى را ندارد تا بمقام والاى نبوّت برسد . پس حضرت سليمان با داشتن ملك دنيا زاهد است و محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زاهدترين زهّاد اولاد آدم ( ع ) است با اينكه خداوند سبحان سرورى و زمامدارى مادّى و معنوى را به او عنايت فرموده بود . امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با زمامدارى مادّى و معنوى چند كشور بزرگ آن دوران ، پارساترين پارسايان اولاد آدم ( ع ) پس از پيامبر اكرم ( ص ) بوده است . قاعده كلّى عقلانى اسلامى در اين مسأله با اهمّيّت بدينقرار است :
آنچه كه مربوط به حفظ هويّت اصلى حيات است نه تنها تحصيل آن منافاتى با زهد ندارد ، بلكه مسامحه در تحصيل آن كه موجب اختلال حيات ميگردد ، خلاف زهد حقيقى است كه در اسلام مطلوب است .
البتّه شناخت هويّت اصلى حيات بمعناى فلسفى آن نيست كه بر فرض قابل شناخت بودنش ، كار دانشمندان و فيلسوفان است ، بلكه منظور آن هويّت قابل دريافت است كه هر فردى در هر موقعيّتى آن را درمىيابد و ضرورتها و تجمّلات آنرا بخوبى تشخيص ميدهد ، چنانكه هر فردى از انسان با فرض اعتدال مغزى و روانىاش بخوبى ميفهمد كه او موادّ مفيد دنيا را مىپرستد كه ضدّ زهد است و يا آنها را با آن كيفيّت ميخواهد كه اعضاى بدنش را . گمان نميرود تاكنون بتوان يك انسان عاقل را سراغ گرفت كه به ناخنها يا انگشتان يا موى سر خود عشق بورزد احتمال نميرود كسى پيدا شود كه از مغز و روان معتدل برخوردار باشد ، با اينحال عاشق معده يا ريه يا كبد يا قلب يا رودههايش بوده باشد آنچه كه واقعيّت دارد ، اينست كه آدمى براى اعضاى كالبد مادّى خود كه مركب ميدان حيات است ، ضرورت حياتى قائل ميشود ، ولى تعلّق خاطر او به آن اعضاء حتّى حسّاسترين آنها از نوع عشق و محبّت شديد عاطفى و پرستش نيست .
اينجانب در هيچ كتابى نديدهام و از هيچ احدى نشنيدهام كه بگويد : من به نفس كشيدنم عشق مىورزم ، با اينكه تنفّس براى انسان زنده اساسىترين وسيله حيات است .
بنابر اين ، انسان در هر موقعيّتى كه قرار بگيرد ، با مغز معتدل و وجدان سالم بخوبى درك مىكند كه هويّت اصلى حيات او در آن موقعيّت كه با ورود اندك عامل اختلال ،مختلّ ميگردد ، چيست و چگونه بايد در مسير صيانت آن بكوشد . لذا با كمال صراحت اين نتيجه را ميگيريم كه پيامبر اعظم اسلام و علىّ بن ابيطالب و سليمان بن داود عليهم السّلام مىبايست از هويّت اصلى حيات خود كه در موقعيّت زمامدارى بسيار مهمّ مادّى و معنوى بشر فعّاليّت مىكرد ، بشدّت هر چه تمامتر مواظب باشند و بكوشند و كمترين مسامحه در ادامه حيات فعّال در موقعيّت خاصّ خود روا ندارند [ چنانكه هر سه بزرگوار انجام دادهاند ] . در عين حال ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مقروض از دنيا مىرود و خوراك و پوشاك و مسكنش نه تنها از مردم معمولى بالاتر نبوده است بلكه به پائينتر از خوراك و پوشاك و مسكن مردم معمولى قناعت ميفرموده است .
فرزند ابيطالب عليه السّلام را ميبينيم كه با داشتن زمامدارى كشورهائى متعدّد ميفرمايد :
و اين زمامدارى كه من دارم در نزد من بىارزشتر است از لنگه كفشى كه آنرا ميپوشم مگر اينكه حقّى را احقاق و باطلى را ابطال نمايم . پيراهنش را آنقدر وصله ميزدند كه ديگر از دادن آن به وصله كننده شرمنده ميشود . . .
با نظر به مجموع مطالبى كه در اين مبحث عرض شد ، زهد معناى حقيقى خود را در اسلام همانگونه آشكار مىسازد كه خود سازى . يعنى چنانكه خودسازى در اسلام نبايد بمعناى خودسوزى تلقّى شود و بجاى قرار دادن خود طبيعى در مسير رشد و كمال كه تا بارگاه الهى كشيده شده است ، نبايد آنرا نابود كرد [ باين توهّم بىاساس كه ما بايد نفس را بكشيم نه هرگز ، ما نبايد نفس را بكشيم ، بلكه بايد چنگال آن را از خاك و امور خاكى بكشيم و رهسپار كوى من عالى انسانى نمائيم
چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك ]
محمّد اقبال لاهورى همچنان معناى زهد آن نيست كه حيات ، آن جوهر خدادادى را مختلّ بسازيم و آنرا لقمه قدرت پرستان و خود كامگان قرار بدهيم باين توهّم كه پرداختن به موادّ ضرورى و مفيد دنيا مخالف زهد است بلكه چنانكه گفتيم : مختلّ ساختن حيات در هر موقعيّتى كه هويّت معيّنى دارد ،خلاف زهد حقيقى است كه اسلام بما معرّفى نموده است . بلى همانگونه كه عقل سليم حكم ميكند و منابع معتبر اسلامى براى ما تعليم ميدهد ، اينست كه ما ارزش جان و شخصيّت انسانى خود را كه از بالا شروع شده و رو ببالا بايد حركت كند [ 1 ] دريابيم و بدانيم كه جز خدا هيچ چيزى داراى آن ارزش و عظمت نيست كه اين جان و شخصيّت ،آنرا بپرستد .
از اين مباحث ميتوان باين نتيجه با اهمّيّت رسيد كه اگر تعليم و تربيت انسانها بحدّى ميرسيد كه هويّت موقعيّتى حيات را مىفهميدند و با شناخت و پذيرش اينكه هويّت حيات آدمى [ با نظر به قلمرو ذات و برون ذات حيات ] داراى نظام ( سيستم ) باز است و بايد در صيانت و پيشبرد آن كوشيد ، نه تحقير آن در پرستش امور دنيوى كه همه آنها در مقابل حيات آدمى ناچيزند ، آن موقع مىفهميديم انسان « آنچنانكه هست » چه معنا دارد و انسان در مسير « آنچنانكه بايد » بكجا ميرسد . 8 ، 11 سرورها مشوب بالحزن ، و جلد الرّجال فيها إلى الضّعف و الوهن ، فلا يغرّنّكم كثرة ما يعجبكم فيها لقلّة ما يصحبكم منها ( شادى دنيا با اندوه آميخته و قدرت مردان در آن ، رو به ناتوانى و سستى است .
پس فريب ندهد شما را فراوانى آنچه كه در اين دنيا براى شما خوشايند است ،زيرا آنچه كه از آنها همراه شما خواهد گشت اندك است . )
[ 1 ]
ما ز بالائيم و بالا ميرويم
ما ز دريائيم و دريا مىرويم
ما از اينجا و از آنجا نيستيم
ما ز بيجائيم و بيجا مىرويم
لا اله اندر پى الاّ اللّه است
همچو لا ما هم به الاّ مىرويم
قل تعالوا آيتيست از جذب حقّ
ما به جذبه حقّ تعالى مىرويم
كشتى نوحيم در طوفان روح
لا جرم بىدست و بىپا مىرويم
همچو موج از خود برآورديم سر
باز هم در خود تماشا مىرويم
خواندهاى انّا اليه راجعون
تا بدانى كه كجاها مىرويم
اختر ما نيست در دور قمر
لا جرم فوق ثريّا مىرويم
نوش بىنيش و قدرتى كه رو به ضعف نرود در اين دنيا وجود ندارد .
زندگى اولاد آدم در اين دنيا هرگز و براى هيچكس بدون اندوه و گرفتارى و تلخىهاى متنوّع نميگذرد . حتّى ناآگاهترين افراد هم ميداند كه نوشهاى دنيا نيشهائى بدنبال مىآورد و قدرتهائى كه نصيب انسان ميگردد موقّت بوده ، دير يا زود رو به ضعف و نابودى خواهد رفت . در اين دنيا ناهشيارى و مستى هر اندازه هم كه شديد باشد باز نميتواند از درك اينكه هيچگونه بىنيازى و تندرستى و خوشى و اميدى در اين دنيا بدون نياز و بيمارى و ناخوشى و نااميدى وجود ندارد ، سرباز زند . از يك جهت بايد گفت : كسانى كه ميخواهند با تشديد ناهشيارىها و مستىها ، خود را از چشيدن طعم تلخ نيازها و بيماريها و ناخوشىها بطور عموم بر كنار نمايند ، بجهت ناتوانى از بدست آوردن چنان ناهشيارى و مستى شديد ، ناراحتى شديدتر در خود احساس مىكنند ، زيرا به نتيجه نرسيدن تلاش براى بدست آوردن هدف مزبور ،
خود شكنجه و زجرى را بدنبال مىآورد .
جمله عالم زاختيار و هست خود
ميگريزد در سر سرمست خود
تا دمى از هوشيارى وا رهند
ننگ خمر و بنگ برخود مينهند
جمله دانسته كه اين هستى فخّ است
ذكر و فكر اختيارى دوزخ است
ميگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
ولى بالاخره
نفس را زان نيستى وا ميكشى
زانكه نافرمان شد اندر بيهشى
نيستى بايد كه آن از حقّ بود
تا كه بيند اندر آن حسن احد
در حقيقت آنكسى كه مانند موش ميخواهد از ناهشيارىها و مستىها بگذرد و در آسايش و شادى مطلق زندگى كند ، او نميداند كه هر كجا بخزد ، چنگالهائى از نيش و نااميدى و بيمارى و ناگواريها بسراغش خواهد آمد
مرغ جانش موش شد سوراخ جو
چون شنيد از گربكان او عرّجوا
زان سبب جانش وطن ديد و قرار
اندرين سوراخ دنيا موش وار
هم درين سوراخ بنّائى گرفت
درخور سوراخ دانائى گرفت
پيشههائى كه مر او را در مزيد
اندرين سوراخ كار آيد گزيد
زانكه دل بر كند از بيرون شدن
بسته شد راه رهيدن از بدن
عنكبوت ار طبع عنقا داشتى
از لعابى خيمه كى افراشتى
گربه كرده چنگ خود اندر قفس
نام چنگش درد و سرسام و مغص
حصبه و قولنج و ماليخوليا
سكته و سلّ و جذام و ماشرا
گربه مرگست و مرض چنگال او
ميزند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه ميدود سوى دوا
مرگ چون قاضى و رنجورى گوا
خلاصه ، با اندك توجّهى ميتوان اين قضيّه كلّى را بعنوان قانون زندگى پذيرفت كه
نوش بىنيش نيابى هرگز
هر كجا هست گلى ، خارى هست
با نظر به مجموع حالات انسانى و ابعاد مثبت و منفى كه در اين موجود ديده ميشود ، بىاعتنائى و يا عدم احساس دردها و ناگواريهاى متنوّعى كه دست از گريبان هيچ انسانى برنميدارند ، معلول عللى است كه ما در اينجا مهمّترين آنها را متذكّر مىشويم :
علّت يكم ، دوام درد و ناگوارى است . چنانكه دوام لذّت و خوشى موجب بىاعتنائى بآن ميشود و انسان طعم شيرين آنرا نمىچشد مانند لذّت تندرستى ، همچنان درد و ناگوارى بشرط آنكه موجب اختلال موجوديّت آدمى نگردد ، مورد بىاعتنائى قرار ميگيرد و بقول صائب تبريزى :
چو شد زهر عادت مضرّت نبخشد
بمرگ آشنا كن ، بتدريج جان را
البتّه بايد در اين تعبير ( بىاعتنائى ) دقّت كرد ، زيرا بىاعتنائى غير از عدم احساس است . و اينكه ما بىاعتنائى را به لذّت و خوشى و درد و ناخوشى در صورت دوام آنها انتخاب كرديم ، براى اينست كه دوام دو حالت مزبور ، احساس لذّت و درد را از انسان سلب نمىكند ، بلكه لذّت و درد بجهت دوام و استمرار است كه انسان را بخود جلب نمىكند .
علّت دوم ، فقدان حسّ و باصطلاح ناهشيارى است كه ميتواند احساس انسان را از لذّت و درد سلب نمايد . ولى چنانكه در مبحث گذشته ديديم عدم احساس و ناهشيارى از هر وسيلهاى هم كه ناشى شود ، موقّت و محدود است ، زيرا سرتاسر زندگى نميتواند در ناهشيارى و فقدان حسّ غوطهور گردد . بنابر اين توالى احساس خوشيها و ناخوشيها و لذّتها و دردها در زندگى تقريبا يك جريان عمومى است بقول جبران خليل جبران : شادى و اندوه مانند دو گربه در يك خانهاند كه يكى از آندو سر سفره نشسته و آن ديگرى روى تختخواب است كه دير يا زود جاى خود را تبديل خواهند كرد .
علّت سوم ، فرا رفتن از تأثير عوامل شادى و اندوه و الم و لذّت كه قطعا به رشد و تكامل نيازمند است . اين بىاعتنائى چنانكه اشاره كرديم فقدان حسّ نيست ، بلكه يكى از خواصّ قدرت نفس متعالى است كه چنانكه لذائذ نميتوانند آنرا تحت تأثير قرار داده و دگرگونش بسازند ، همچنان آلام نيز ناتوانتر از آنند كه آن نفس متعالى را متأثّر ساخته و دگرگونش بسازند ، زيرا باز بقول جبران خليل جبران :
السّرّ فى النّفس حزن النّفس يستره
فإن تولّى فبالأفراح يستتر
فإن ترفّعت عن رغد و عن كدر
جاورت ظلّ الّذى حارت له الفكر
( اندوه نفس ، راز اصلى نفس را مىپوشاند . اگر آن اندوه رويگردان شد و از بين رفت [ ايندفعه ] راز نفس با شاديها پوشيده ميشود . اگر تو گام از خوشى و تيرگى فراتر گذارى ، با سايه آن موجودى ( خدايا روح ) كه فكرها درباره او حيرانند ، مجاور خواهى گشت . ) خداوندا ، ممكن است روزى فرا رسد كه نفس متعالى ما آن قدرت را پيدا كند كه راز اصلى خود را بالاتر از گذرگاه شاديها و اندوهها حفظ نمايد ؟
خدايا ، در اين زندگانى محدود ، اين توفيق نصيب ما خواهد گشت كه امواج مثبت و منفى شادىها و اندوهها ، نفس ما را در تلاطمهاى خود ، كلافه و مضطرب نسازند ؟بارالها ، الطاف و عنايات خداوندى خود را شامل حال ما فرما كه پيش از آنكه رهسپار كوى تاريك گور شويم ، از آن رشد و كمال اعلا برخوردار شويم كه با ارزيابى صحيح لذايذ و آلام ، از « حيات معقول » ( حيات طيّبه ) ، حيات مستند به بيّنه ( دليل روشن ) ( حيات از آن خدا ) برخوردار شويم .
در جملات مورد تفسير آمده است هر قدرتى رو به ضعف و سستى مىرود . اين قضيّه كلّى هم قابل درك همگانى است ، يعنى هم قدرتمند و هم ضعيف اگر از اندك تعقّلى برخوردار باشند ، مىدانند كه چنانكه زيبائىهاى صورى رو به نيستى ميروند ، [ 1 ] همچنان قدرتها بدون استثناء رو به استهلاك و نابودى ميروند ، ولى درك اين معنى بسيار مهم است كه قدرت در موقع آمدن ، عامل مسؤوليّت ، و در موقع رفتن ، اگر قدرتمند از عهده مسؤوليّت آن برنيامده باشد ، بسيار تلخ است و اين تلخى بقدرى ناگوار است كه چند لحظه آن ميتواند شيرينى اقتدار در سرتاسر عمر را به تلخى مبدّل بسازد كه فقط در همان لحظات وداع با قدرت ، احساس ميگردد مباحث مربوط به قدرت در مجلّد ششم از صفحه 51 تا صفحه 72 و مجلّد سوم از صفحه 116 تا صفحه 122 و مجلّد پنجم از صفحه 182 تا صفحه 184 و صفحات 213 و 214 و مجلّد ششم از صفحه 72 تا صفحه 80 و صفحات 95 و 96 و از صفحه 103 تا صفحه 112 و از صفحه 114 تا صفحه 116 و مجلّد نهم صفحات 21 و 22 و از صفحه 173 تا صفحه 175 و مجلّد دهم از صفحه 120 تا صفحه 123 و مجلّد يازدهم از صفحه 50 تا صفحه 53 و از صفحه 58 تا صفحه 61 و صفحات 74 و 75 و مجلّد دوازدهم صفحات 31 و 32 و از صفحه 124 تا صفحه 128 و از صفحه 132 تا صفحه 150 و مجلّد سيزدهم از صفحه 243 تا صفحه 246 و از صفحه 334 تا صفحه 336 و مجلّد پانزدهم از صفحه 5 تا صفحه 17 و از صفحه 72 تا صفحه 77 و مجلّد شانزدهم از صفحه 311 تا صفحه 313 مطرح شده است .
يك مسأله مهمّ درباره زيبائى و قدرت
يك مسأله بسيار مهمّى كه در مسأله قدرت و فناى آن متذكّر ميشويم ، اينست كه چنانكه آدمى ميتواند از زيبائى ، هم لذّت ببرد و هم استفاده حقيقى نمايد ، قدرت هم مانند زيبائى ميتواند مورد دو نوع برخوردارى بوده باشد :
نوع يكم ، لذّت محض كه البتّه موقّت و محدود و نسبى و مخلوط به دردها است .
نوع دوم ، استفاده از قدرت . توضيح اينكه استفاده بمعناى حقيقى آن كه
[ 1 ]
دير و زود اين شكل و شخص نازنين
خاك خواهد گشتن و خاكش غبار
نيازى به لذّت طبيعى محض ندارد ، عبارت است از فايده بردن معقول از دو مقوله مزبور ( زيبائى و قدرت ) . امّا درباره زيبايى بايد در نظر گرفت كه زيبايى بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد : قسم محسوس و قسم معقول . هر دو قسم زيبائى ميتوانند لذّتى مناسب خود را در درون آدمى بوجود بياورند ، ولى بدانجهت كه لذّت و زيبائى معقول ، تصعيد يافتهتر و روحانىتر از زيبائى محسوس است ، لذا قرار دادن زيبائى معقول در مجراى استفاده روحانى و كمال معنوى مستقيمتر و آسانتر است تا زيبائى محسوس . ولى انسان رشد يافته كه ميداند زيبائى محسوس عبارتست از پردهاى نگارين و شفّاف كه بر روى كمال كشيده شده است ، ميتواند از پشت پرده شفّاف زيبائى محسوس كمالات نسبى وابسته به كمال مطلق را نظاره كند و بطرف آن جذب شود و از اين طريق از زيبائى محسوس استفاده حقيقى داشته باشد . امّا درباره قدرت بايد توجّه داشته باشيم كه لذّت قدرت شباهتى به لذّت از تماشاى زيبائى ندارد ، زيرا لذّتى كه از زيبائى برده ميشود ، چنانكه كمال و نظم و ظرافت شكل جهان عينى بعنوان قطب عينى زيبائى در بوجود آمدن آن زيبائى دخالت ميورزد ، همچنين استعداد زيبايابى درون ما بعنوان قطب ذاتى زيبايابى ركن دوم زيبائى يا حدّ اقلّ زيبايابى را تشكيل ميدهد
آوازه جمالت از جان خود شنيديم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم
اندر جمال يوسف گر دستها بريدند
دستى به جان ما بر بنگر چهها بريديم
مولوى [ ديوان شمس تبريزى]
دخالت قطب ذاتى
چمنى كه تا قيامت گل او ببار بادا
صنمى كه بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه مير خوبان به شكار مىخرامد
كه به تير غمزه او دل ما شكار بادا
چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش
چو دو دست نو عروسان تر و پر نگار بادا
مولوى [ ديوان شمس تبريزى ]
و با توجّه به عظمت هر دو قطب ( عينى و ذاتى ) در بوجود آمدن احساس زيبائى ،زحمت زيادى براى فراتر رفتن به عالم معنى و درك كمال روحى نميماند ، در صورتيكه قدرت طبيعى از زور يك بازو گرفته تا مالكيّت بر همه روى زمين و آنچه كه در آن وجود دارد ، بطور طبيعى پديدهايست ناآگاه و بطور مستقيم موجب صعود به عالم معنى و كمال روحى نميگردد . بطور كلّى بايد بگوئيم :يقينى است كه درك زيبائى اگر چه زيبائى محسوس باشد موجب لطافت روح ميگردد ، در صورتيكه احساس قدرتمندى بطور طبيعى بر تورّم خود طبيعى مىافزايد .
و اين قدرت طبيعى ناآگاه كه دارنده آن ، فقط چهره طبيعى آن را مىبيند و براى تورّم خود طبيعىاش از آن بهرهمند ميگردد ، براى هيچ كس نميماند و دير يا زود تدريجا يا ناگهان از انسان دور ميشود و انسان را مانند پوست حيوانى كه براى استفاده از گوشتش با دميدن باد نمايش بزرگى پيدا كرده [ و پس از رفتن باد لاغر ميگردد و بحال اوّلى يا بدتر از آن ، درميآيد ] رها ميسازد ، چون پديده قدرت بدتر از آن باد دميده شده در پوست حيوان است ، زيرا وقتى كه پوست حيوان از باد خالى شود ، بدن آن حيوان بحال خود برميگردد ، در صورتيكه قدرت آن عاملى است كه اگر در تورّم خود طبيعى بكار رود ، در موقع نابودى از قدرتمند ، وجود او را مبدّل به خاكستر مىكند و ميرود . آرى
آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار
مگر اينكه با بدست آوردن اطّلاعات و معارف مفيد انسان ساز ، قدرت را وسيله كمال روح قرار بدهد نه تورّم خود طبيعى و اين مطلب را در مجلّداتى كه در مبحث گذشته متذكّر شديم مشروحا بيان كردهايم ، لذا نيازى به تكرار نيست .
12 ، 13 رحم اللّه امرأ تفكّر فاعتبر ، و اعتبر فأبصر . ( خدا رحمت كند مرديرا كه انديشيد و عبرت اندوخت و از عبرت اندوخته بينائى يافت . )
بدون عبرت بينائى نيست و بدون انديشه عبرتى .
نگوئيد زندگى بهر حال در گذر است چه بينديشيم و چه نينديشيم ، زيرا اين سخن مستلزم آن است كه زندگى آدمى قانونى ندارد كه نيازمند آموختن بوسيله تجربه و عبرت بوده باشد و چون زندگى قانونى ندارد پس بينائى به چه كار آيد ؟ گوينده چنين سخنى حتما مدّتها پيش از آنكه آن را بزبان بياورد ، زندگى را وداع نموده است و بارى از حركتهاى كورانه و احساسهاى بىعلّت و نتيجه را بنام زندگى به دوش مىكشد ، زيرا معناى زندگى بىعبرت ، يعنى حركت و احساس تسليم به عوامل قوىتر بدون اينكه آگاهى و بينائى و ارادهاى از خود داشته باشد .
اگر يك لحظه هشيارى و انديشه براى اينگونه اشخاص روى دهد ، و بتوانند هويّتى از زندگى ، اگر چه دورنمائى از آن را براى خود مطرح كنند ، از زندگى كه دارند شرمنده خواهند گشت . ميگويند : يك انسان بيدار ، روزى به محاسبه با خويشتن پرداخت و روزهاى عمرش را از مقدار ساليان عمرش استخراج كرد ، گويا ساليان عمرش 75 بوده است . نتيجه گرفت كه با فرض ارتكاب يك گناه در هر روز [ حدّ اقلّ ] 21600 گناه از او صادر شده است [ 15 سال ما قبل بلوغ از رقم 75 منها شده است ] . با احساس اين مقدار گناه از شدّت شرمندگى فريادى زد و قالب تهى كرد .
هر كه او آگاهتر با جانتر است .
اينكه ميگوئيم : بدون بينائى و هشيارى ، زندگى حقيقى وجود ندارد ، يك قضيّه ذوقى را مطرح نميكنيم ، بلكه حقيقتى را با نظر به ماهيّت حيات تا آنجا كه براى بشر از اين پديده ( حيات ) قابل شناخت است ، مطرح مينمائيم : شايد شما در تعريف رسمى زندگى از دانشمندان و فلاسفه قديم و جديد شنيده باشيد كه مىگويند : حيات يعنى احساس و حركت و اراده ( خواستن ) . يعنى حيات تا آنجا كه براى ما قابل درك است ،داراى سه ركن اساسى مزبور است و با فقدان هر يك از آنها ، يا تضعيف و تقويت آن ، ركنى از حيات مفقود ، يا ضعيف يا قوى ميگردد ، زيرا حيات اگر چه امرى بسيط است ،ولى نوع بساطت آن ميتواند با شدت و ضعف سازگار بوده باشد ، مانند بساطت دو ركن از اركان سه گانه ( احساس ، اراده ) كه براى حيات ضرورى است زيرا ، احساس قابل تجزيه و تركيب فيزيكى نيست ، چنانكه اراده هم قابل تجزيه و تركيب فيزيكى نميباشد . و امّا حركت كه داراى دو بعد است :
بعد يكم ، جريان عينى و محسوس . حركت از اين بعد قابل تجزيه و تركيب است ، مانند تجزيه حركت به امتداد يك كيلومتر به حركت در يكى از دو پانصد متر و تركيب حركت در پانصد متر با پانصد متر ديگر كه مجموعا حركت در يك كيلومتر را تشكيل ميدهند .
بعد دوم ، حركت با نظر به عامل درونى آن ، مثلا اشتياق به انتقال از نقطهاى به نقطه ديگر . قطعى است كه اشتياق و مشاهده درونى ، جريانى قابل تجزيه و اضافه و تراكم تركيبى نميباشد ، بلكه همانطور كه گفتيم اشتياق مانند ديگر پديدههاى كيفى و روانى قابل شدّت و ضعف ميباشد . تعريف مزبور براى حيات از ديدگاه علمى و ذهنى در همه دورانها تا اين لحظه كه اينجانب اين كلمات را مينويسم مورد قبول است .
البتّه ميدانيم كه با گذشت قرون و اعصار درباره منشأ حيات و ميدان مادّى آن و همچنين درباره تكامل و انواع تكامل حيات و غير ذلك صدها مسائل مهمّ وارد ميدان تحقيق شده است ، ولى در اينكه سه ركن مزبور ( احساس ، حركت ، اراده ) اركان اساسى حياتند ،هيچ احدى ترديد قابل توجّه منطقى ننموده است . ما در اينجا براى اثبات اينكه انسان فقط با بينائى و آگاهى است كه ميتواند اثبات كند كه او زنده است ، احساس و حركت و اراده را مورد بررسى قرار دادهايم ، و الاّ هر يك از امور سه گانه مسائل بسيار زيادى دارد كه در علوم مربوطه مورد تحقيق قرار ميگيرد . احساس ، مقدّمه اصلى آگاهى و بينائى است و بدون احساس ، آگاهى و بينائى قابل تحقّق نيست . اكنون براى توجّه و تحقيق بيشتر مطالبى را كه مولوى درباره آگاهى و اينكه ركن اساسى جان آدمى آگاهى است ، آورده ، متذكّر ميشويم :
چون سر و ماهيّت جان مخبر است
هر كه او آگاهتر با جانتر است
مولوى در اين بيت ، مطلب واقعا بسيار مهمّى را مطرح نموده است كه بايد بطور جدّى مورد توجّه قرار بگيرد و آن اينست كه بدانجهت كه خبر مهمّى به سر ( درون ) و ماهيّت جان داده شده است ( از طرف خدا ) و جان آدمى بجهت داشتن آگاهى ، آن خبر را شنيده و فهميده است ، پس آگاهى در ماهيّت جان وجود دارد و ملاك پستى و عظمت يك جان بسته به كمّيّت و كيفيّت آگاهى ميباشد .
اقتضاى جان چو اى دل آگهيست
هر كه آگهتر بود جانش قويست
روح را تأثير آگاهى بود
هر كه را اين بيش ، اللّهى بود
بمنكرين الهيّات بگوئيد : هر اندازه كه آگاهى و بينائى يك انسان عالىتر باشد ، آن انسان الهىتر است .
ما بايد بيت دوم ( روح را تأثير آگاهى بود هر كه را اين بيش اللّهى بود ) را چند بار مورد دقّت قرار بدهيم و از اين بيت بسادگى نگذريم .
اگر اين جمله كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت داده شده است ، و من الشّعر لحكمة . ( و از شعر حكمتى است . ) ده تا مصداق داشته باشد ، قطعا يكى از آنها همين بيت است .آيا باز جائى براى ترديد در اينكه اساسىترين و منحصرترين عامل الهى بودن انسان آگاهى و هشيارى و بينائى است ، باقى ميماند ؟ بيائيد اين حياتىترين مسأله بشرى را مقدارى با انصاف و اخلاص و دور از هر گونه انگيزههاى خلاف واقع بينى ، مطالعه كنيم .آرى ، اى نو نهالان باغ معرفت ، اى تازه براه افتادگان مسير دانش و بينش ، يقين بدانيد كه
روح را تأثير آگاهى بود
هر كه را اين بيش ، اللَّهى بود
يعنى با افزايش آگاهى كمّيّت و كيفيّت تأثير روح در جهان هستى و درباره شخصيّت و موجوديّت آدمى افزايش مييابد و انسانى الهى ميگردد . اين را جلال الدّين محمّد مولوى گفته است . مولوى متديّن است ، مولوى حكيم است ، مولوى عارف است . شما مىبينيد اين مرد با كمال صراحت ميگويد : هر اندازه درجه آگاهى و بينائى آدمى بالاتر برود ، بهمان اندازه آن انسان الهىتر و من او ربّانىتر ميگردد . اين مولوى متديّن ، حكيم و عارف است كه ميان آگاهى بطور عموم و الهى بودن ، اثبات تلازم مينمايد . آيا با اينحال باز ميگوييد : دين عامل تخدير تودهها است ؟ آيا باز بر اين عقيده هستيد كه دين ضدّ آگاهىها است ، آيا وجود خود مولوى به تنهائى با آن سوز و گداز عرفانى و دينى همراه با اطّلاعات عظيم علمى محض و حكمى كه غير قابل توصيف با اندازه گيريهاى متداول است نمىتواند خطاى قضيّه فوق ( دين عامل تخدير تودهها است ) را اثبات نمايد ؟
خود جهان جان سراسر آگهيست
هر كه بيجان است از دانش تهى است
در اين بيت هم اثبات ميشود كه جان يعنى آگهى . از طرف ديگر آدمى باندازه بينشى كه دارد جهان هستى را براى خود مطرح مينمايد
عالمش چندان بود كش بينش است
چشم چندين بحر هم چندينش است
آيا ما راه براى وصول به بينائى داريم ؟ آرى ، آدمى ميتواند با افزودن به دانشها و معارفهايش به مقام بينش برسد ، مقام بينش بالاتر از درجات علم است
وين عجب ظنّى است در تو اى مهين
كه نمىپرّد به بستان يقين
هر گمان تشنه يقين است اى پسر
ميزند اندر تزايد بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر يقين را علم او پويا شود
زانكه هست اندر طريق مفتتن
علم كمتر از يقين و فوق ظنّ
علم جوياى يقين باشد بدان
وان يقين جوياى ديد است و عيان
اندر ألهاكم بجو اين را كنون
از پس كلاّ پس لو تعلمون
مىكشد دانش به بينش اى عليم
گر يقين بودى بديدندى جحيم
آن بخارى غصّه دانش نداشت
چشم بر خورشيد بينش مىگماشت
هر كه در خلوت به بينش يافت راه
او ز دانشها نجويد دستگاه
با جمال جان چوشد هم كاسهاى
باشدش ز اخبار و دانش تاسهاى
14 ، 18 فكأنّ ما هو كائن من الدّنيا عن قليل لم يكن و كأنّ ما هو كائن من الآخرة عمّا قليل لم يزل و كلّ معدود منقض و كلّ متوقّع آت و كلّ آت قريب دان ( و گوئى آنچه كه از دنيا وجود دارد ، در اندك زمانى وجود نداشته است و گوئى آنچه كه از آخرت وجود دارد ، پس از اندك زمانى ( پس از مرگ ) ابدى است .
هر قابل شمارشى ، پايان پذير و هر چه كه مورد انتظار است ، آينده و هر آيندهاى ،نزديك و در حال رسيدن است . )
اشيائى كه انسان با آنها ارتباطى مثبت دارد ، در موقع خزيدن از هستى به نيستى ، خيال برمىانگيزند و شگفتى در درون او بوجود مىآورند .
پيش از تفسير جملات امير المؤمنين عليه السّلام بيك مسأله مهمّ درباره حركت اشاره ميكنيم : حركت و تحوّلى كه با مشيّت بالغه خداوندى در همه اشياء حاكميّت دارد ، ميتوان گفت در دو كاروان جلوه مينمايد :
1 از عدمها سوى هستى هر زمان
هست يا ربّ كاروان در كاروان
2 باز از هستى روان سوى عدم
ميروند اين كاروانها دمبدم
انعكاس حركت در دو كاروان مزبور در درون آدميان و تأثّر از آندو يكسان و يكنواخت نيست . اختلاف انعكاس و تأثّر مزبور را از دو جهت بايد در نظر گرفت :
جهت يكم هستى و نيستى با قطع نظر از شيئى كه در حركت قرار گرفته است .
جهت دوم اشيائى كه در حركت قرار ميگيرند .
نخست جهت يكم را در نظر ميگيريم يعنى هستى و نيستى را .
آيا گام گذاشتن يك شىء به عرصه هستى با قطع نظر از اينكه آن شىء چيست و ارتباطش با انسان چگونه است چه تفاوتى با بيرون رفتن يك شىء يا همان شىء از عرصه هستى دارد ؟
بنظر ميرسد براى درك صحيح اين مسأله بايد ديد : ناظر در حركت در هر دو جلوهگاه ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) كيست و دريافت او درباره حركت و جهان هستى كه حركت در آن حاكميّت دارد چيست ؟ اگر ناظر ، يك انسان آگاه و مشرف به جهان هستى [ و لو اجمالا ] است و براى حركت و جهان و انسان معنائى غير از خود محسوسات در گذر ، پذيرفته است ، قطعى است كه حركت با جلوه در هر دو نمود ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) براى او تفاوتى نمىكند ، چنانكه در دريافت هويّت و معناى يك چشمهسار ، آبهائى كه از آن چشمهسار رفته است با آبهائى كه در حال حاضر در حال رفتن است و آبهائى كه بعدا خواهد آمد ، تفاوتى ندارد و اگر حركت براى چنين شخصى موجب خيال و شگفتى باشد ، قطعى است كه حكيمانه و عارفانه خواهد بود نه ابهام انگيز .
اين شخص بخوبى ميداند كه آنچه در كاروان اوّل ( از نيستى به هستى ) وارد شده و قدم به عالم هستى گذاشته است ، قطعا حركت در كاروان دوم ( از هستى به نيستى ) را هم بدنبال خواهد داشت ، و اگر ناظر كسى باشد كه آگاهى و اشرافى بجهان هستى ندارد ، انعكاس حركت در درون او و تأثّر او از آن ، بستگى به دانستهها و خواستههاى خود طبيعى او دارد . بهمين جهت است كه ما در كتاب « تحليل شخصيّت عمر بن ابراهيم خيّام » صريحا صحّت انتساب رباعيّات پوچ گرائى را بآن مرد فيلسوف و رياضىدان انكار كرديم ، زيرا در قسمت عمدهاى از آن رباعيّات ،حركت در هر دو جلوهاش ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) مخصوصا در جلوه دومش ، انعكاس و تأثّر عاميانهاى در درون گوينده يا گويندگان آن رباعيّات داشته است .
جهت دوم در توضيح اين تفاوت ،
[ 1 ] اشيائى را كه در درون دو كاروان مزبور
[ 1 ] بايد در نظر بگيريم كه همان تفاوت ناظران در دو جلوه حركت ، در همين مورد هم كه اشياء متحرّك را مطرح ميكنيم ، وجود دارد ، يعنى اگر ناظر در اشياء متحرّك در هر دو جلوهاش ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) انسان آگاه و مشرف به هستى [ و لو بطور اجمال ] و معتقد به معنىدار بودن آن باشد ، قطعا خواهد گفت :
در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن
نظامى
بجهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از او است
در حركتند ، مورد تقسيم و تحليل قرار ميدهيم :
1 اشيائى كه در عرصه كيهان بزرگ بوجود ميآيند و مدّتى يا بطور معمولى و يا با ارقام نجومى بوجود خود ادامه ميدهند و سپس راه فنا و زوال را پيش ميگيرند .
ارتباط ما با اين اشياء همين مقدار است كه ميدانيم چنين موجوداتى در پهنه كيهان بزرگ يكبار در كاروان اوّل
از عدمها سوى هستى هر زمان
هست يا ربّ كاروان در كاروان
و بار ديگر در كاروان دوم
باز از هستى روان سوى عدم
مىروند اين كاروانها دمبدم
در حركت بودهاند . اگر هم آن اشياء در موجوديّت ما بوسيله كره زمين [ كه جزئى بسيار بسيار كوچك از اين كيهان ولى مربوط به همه اجزاى آن ميباشد ] تأثيرى داشته باشند ، احساس آن تأثير در حالات عادى بقدرى ناملموس است كه مانند عدم تلقّى ميشود و لذا هيچ انعكاس و تأثيرى در انسانها ايجاد نمىكند .
2 اشيائى كه بنحوى با ما در ارتباط قرار ميگيرند . بديهى است كه نظاره بر جريان حركت اشيائى كه با ما در ارتباطند با نظر به اختلاف شدّت و ضعف ارتباط ،انعكاس و تأثيراتى مختلف در ما بوجود ميآورد . هر اندازه كه ارتباط آن اشياء با ما شديدتر باشد ، بديهى است كه نظاره بر حركت آن اشياء در هر دو جلوهاى كه دارد ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) در درون ما انعكاس عميقتر و تأثير شديدترى ايجاد خواهد كرد . بعنوان مثال : كسى كه ساليان طولانى از ازدواجش گذشته و داراى فرزند نشده است ، هنگاميكه داراى فرزند ميشود ، يعنى انسانى كه رابطه فرزندى بسيار محبوب [ بجهت مطلوب و غير منتظره بودنش با نظر بوضع طبيعى او ] با او دارد ، از نيستى وارد ديار هستى ميگردد ، براى او بسيار مطلوب و با اهمّيّت تلقّى ميشود ،چنانكه در موقع نظاره بر حركت چنين فرزندى از هستى به نيستى شديدترين تأثّرو اگر ناظر يك عامى زنجير شده در خواستههاى خود طبيعى و محاصره شده در محدوده معلومات ناچيز خود باشد ، طبيعى است كه اشياء متحرّك را در هر جلوه و نمودى كه داشته باشد ، جز آنچه را كه ناظر ميداند و ميخواهد ، بىاساس و پوچ و يا مبهم تلقّى خواهد كرد .
در او بوجود خواهد آمد . و بطور كلّى هر اندازه كه ارتباط شىء متحرّك با حيات مادّى يا معنوى ما شديدتر بوده باشد ، انعكاس و تأثّر شديدترى در ما بوجود خواهد آورد . [ اين قضيّه كليّه را كه گفتيم ، بايد با يك قضيّه كليّه ديگر هماهنگ تلقّى كنيم . آن قضيّه عبارت است از نسبيّت شدّت و ضعف ارتباطات اشياء با انسانها با نظر به قدرت و چگونگى هويّتى كه شخصيّتها در زندگانى براى خود كسب مىكنند . اين نسبيّت اختلاف انسانها را از مرحله پست « با يك غوره سردش ميشود و با يك كشمش گرمش » گرفته تا درجه عالى شخصيّت على بن ابيطالب عليه السّلام كه ميگويد :إلهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنّتك بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك ( خداى من ، من تو را نه بجهت ترس از دوزخت پرستيدهام و نه از روى طمع در بهشتت ، بلكه تو را شايسته عبادت ديدم و تو را پرستيدم . ) كشيده است .
يكى از كوچكترين علامات اين بىنيازى از غير خدا ، رد زمامدارى بود كه مشروط به شرطى ميكردند كه او در واقع آن را نپذيرفته بود ، با اينكه ميتوانست همان شرط را در آنموقع مطابق روش ماكياولىها بپذيرد و سپس عذرى بياورد و باصطلاح مبتذل امروزى تحليلگرى راه بيندازد كه من در آنموقع بجهت وجود شرائطى بود كه شرط مزبور را پذيرفتم . معاويه معاهدههائى را كه با امام حسن مجتبى عليه السّلام منعقد كرده بود با همين روش زير پا گذاشت . خلاصه هيچ ضابطه مشخّصى وجود ندارد كه چگونگى انعكاس و تأثّرات انسانها در نظاره به حركت اشياء ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) را معيّن نمايد .] در ميان همه اشيائى كه با ما در ارتباطند ، هيچ موجودى مانند همنوع انسانى ،در حال حركت ، موجب شگفتى و خيال انگيز نمىباشد . بنظر ميرسد اين عظمت و پر معنى بودن حيات آدمى در اين دنيا است كه با خاموشى شعله آن ، با هر وسيله كه باشد ، ناظر به شگفتى فرو ميرود اگر چه صدها بار مرگ انسانها را با چشم ديده باشد .
لذا بىجهت نبوده است كه حسّاسترين و خيال انگيزترين جملات نثرى كه نويسندگان گفتهاند يا شعرى كه شعرا سرودهاند ، آن جملات است كه درباره مرگ ( خاموشى شعله حيات ) گفته شده است .با اينحال بايد گفت : براى انسان آگاه اگر چه مرگ اسرار آميزتر و شگفت انگيزتر از تولّد آدمى بنظر مىرسد ولى با توجّه شايسته به نظاره و سلطه و حكمت ربوبى در جهان هستى ، مخصوصا در پديده حيات انسانى كه زيباتر و عالىتر از ديگر اجزاى هستى است ، هر دو نمود حركت براى انسان ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) مستند به مالك زندگى و مرگ است . اكنون مىپردازيم به تفسير جملات امير المؤمنين عليه السّلام . آن حضرت ميفرمايد : آنچه كه از دنيا است ، بزودى چنان از عرصه هستى ناپديد ميگردد كه گوئى اصلا چنين چيزى وجود نداشته است .
كأن لم يكن بين الحجون إلى الصّفا
أنيس و لم يسمر بمكّة سامر
( گوئى ميان حجون تا صفا يك انسان مأنوس وجود نداشته و هيچ داستانگوئى در مكّه داستان نگفته است . ) در ابيات معروف ابو الحسن تهامى كه در رثاى فرزندش گفته است ، مضمون فوق چنين آمده است :
حكم المنيّة فى البريّة جار
ما هذه الدّنيا بدار قرار
بينا يرى الإنسان فيها مخبرا
حتّى يرى خبرا من الأخبار
( حكم مرگ در ميان مردم جارى است ، اين دنيا جايگاه استقرار نيست ،در آنهنگام كه ديده ميشود انسان از گذشتهها خبر ميدهد بزودى خود خبرى از اخبار ميگردد . ) همچنين همه پديدهها و آثار انسانى و غير انسانى همينكه از عرصه هستى ناپديد شدند ، مغز و روان آدمى ، آن رهسپار ديار نيستى را چنان تلقّى ميكند كه اصلا وجود نداشته است . آرى ، فقط علم و معرفتى كه از انسان بيادگار ميماند و يا باقيات صالحاتى كه براى استفاده مشروع مردم بوجود مىآيد ، موجب ادامه زندگى او در ميان مردم اين دنيا مىباشد .
امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان معروفش به كميل بن زياد نخعى فرمودند : يا كميل ، هلك خزّان الأموال و العلماء باقون ما بقى الدّهر ، أعيانهم مفقودة و أمثالهم فى القلوب موجودة .( اى كميل ، جمع كنندگان اموال هلاك شدند و علماء تا آخر دنيا به بقاء خود ادامه مىدهند . اعيان محسوس آنها از صحنه وجود مفقود شده است ، ولى تجسّم روحانى آنان در دلها وجود دارد . ) اين انسانهائى كه بوسيله يادگار گذاشتن معرفت و علم يا ديگر باقيات صالحات ،بقاى خود را در طول روزگار تضمين مينمايند ، بدانجهت است كه آنچه را كه از خود بيادگار مىگذارند ، با عشق به خدمت به نهالهاى باغ خداوندى مىاندوزند و بيادگار ميگذارند و ميروند . و بديهى است كه
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما
حافظ سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « و گوئى آنچه كه از آخرت وجود دارد پس از اندك زمانى ( پس از مرگ ) ابدى است » يعنى هنگامى كه آدمى با امور اخروى ارتباط برقرار ميكند ، گوئى آن امور هميشگى و غير قابل زوال ميباشند و شايد علّت آن اينست كه آدمى تا از جويبار زمان خارج نشود نمىتواند با امور اخروى ارتباط برقرار كند . خروج از جويبار زمان بر دو نوع است :
خروج موقّت در اين دنيا ، مانند موقع خواب يا موقع بعضى از بيماريهاى موقّت است كه درك زمان از حركت عالم عينى و عالم درونى امكان ناپذير مىشود .خروج ابدى كه با مرگ انجام ميگيرد . از مرگ بآنطرف واقعيّات اخروى كه مافوق زمانند ، چنان ثابتند كه گوئى اصلا حدوثى نداشتهاند . انسانها كه در اين زندگانى ، بعد از مرگ را نديدهاند و نمىدانند واقعيّات ثابته يعنى چه ، مىتوانند از نوع اوّل ( از خروج موقّت ) عبرت بگيرند و امكان مشاهده واقعيّاتى بىنياز از زمان يا زمان ناپذير را تصديق نمايند . آنگاه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :
« هر قابل شمارشى پايانپذير است » مقصود قابل شمارشهائى است كه در جويبار زمان يكى پس از ديگرى يا يكى در كنار ديگرى در حركت و جريانى غير قابل برگشتند . بهمين ترتيب فرموده امام كه « هر مورد انتظارى در حال فرا رسيدن و هر چه كه در حال فرا رسيدن ميباشد نزديك است » در حقيقت امير المؤمنين عليه السّلام مقتضاى ذاتى حركت را كه در زمينه از هستى به نيستى است ، در چند نمود بيان ميفرمايد :
نمود يكم حركت و تحوّل معمولى ( حركت همه اشياء از هستى به نيستى . )
نمود دوم هر قابل شمارشى كه در حركت است ، بالاخره به پايان ميرسد .
نمود سوم آنچه در امتداد حركت مورد انتظار است كه فرا رسد ، بالاخره فرا مىرسد .
نمود چهارم هر آنچه كه آينده است و فرا ميرسد ، نزديك است .
امير المؤمنين عليه السّلام با اين بيان بسيار پر محتوى ، انسانها را با مقتضاى ذاتى حركت كه بر وجود آنها و جهان عينى حاكميّت دارد ، آشنا ميسازد . 20 ، 21 العالم من عرف قدره ، و كفى بالمرء جهلا الاّ يعرف قدره ( عالم كسى است كه اندازه و ارزش خود را بشناسد و براى نادانى مرد كافى است كه اندازه و ارزش خود را نشناسد . ) [ مباحثى مشروح درباره خود و خودشناسى در مجلّدات زير مطرح شده است :مجلّد يكم از صفحه 108 تا صفحه 132 و از صفحه 134 تا صفحه 137 و مجلّد دوم از صفحه 142 تا صفحه 145 و مجلّد سوم از صفحه 194 تا صفحه 196 و مجلّد چهارم از صفحه 157 تا صفحه 164 و از صفحه 169 تا صفحه 173 و از صفحه 195 تا صفحه 200 و از صفحه 208 تا صفحه 212 و از صفحه 235 تا صفحه 238 و از صفحه 287 تا صفحه 293 و مجلّد پنجم صفحات 11 و 12 و 127 و 128 و مجلّد پنجم از صفحه 180 تا صفحه 184 و از صفحه 251 تا صفحه 253 و مجلّد ششم صفحات 191 و 192 و صفحات 208 و 209 و مجلّد هفتم از صفحه 30 تا صفحه 33 و از صفحه 159 تا صفحه 161 و از صفحه 181 تا صفحه 189 و مجلّد هشتم از صفحه 179 تا صفحه 184 و از صفحه 201 تا صفحه 208 و از صفحه 235 تا صفحه 237 و صفحات 267 و 268 و مجلّد دهم صفحات 279 و 280 و مجلّد يازدهم از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلّد دوازدهم صفحات 191 و 192 و 217 و 218 و از صفحه 221 تا صفحه 223 و از صفحه 225 تا صفحه 248 و از صفحه 325 تا صفحه 327 و از صفحه 331 تا صفحه 346 و مجلّد سيزدهم صفحات 29 و 30 و از صفحه 91 تا صفحه 93 و از صفحه 282 تا صفحه 286 و از صفحه 288 تا صفحه 290 و از صفحه 336 تا صفحه]
ادّعاى علم را از كسى كه آگاهى به خود ندارد و به اندازه و ارزش خود جاهل است باور مكنيد .
آينهاى كه آگاهى به خويشتن ندارد و نمىداند چيست و اندازه و كيفيّت و ارزشش چيست ، اگر همه موجودات عالم هستى و روابط و ظاهر و باطن آنها را در خود منعكس نمايد ، عالم نيست . يعنى آينه بهيچ يك از آن موجودات دانا نيست ،زيرا نه آگاهى به خويشتن دارد و نه از اندازه و كيفيّت و ارزش خود مطلع است .
بنابر اين ، آينه با فرض منعكس ساختن همه موجودات عالم هستى در خويشتن ، نه تنها عالم نيست ، بلكه جاهل هم بآن نميتوان گفت ، زيرا آينه جامد است و استعداد علم ندارد تا در صورت عدم فعليّت علم ، انتساب مفهوم مقابلش كه جهل است بآن آينه صحيح باشد . امروزه با پيشرفت حيرت انگيز انعكاسات نمودهاى جهان عينى و اجزاء و روابط آنها در مغز مردمى فراوان كه عالم و دانشمند و متفكّر و فيلسوف ناميده ميشوند ،اكثريّت قريب باتفاق آنها نه تنها از خويشتن اطّلاعى ندارند و نه تنها اندازه و ارزش خود را نميدانند ، بلكه گريز از خويشتن را بعنوان اينكه ما نميتوانيم در مباحث لا ينحل و مسائل متافيزيك ( ما بعد نمودهاى طبيعت ) بينديشيم ، براى خود هنرى ميدانند كه خود علم ، آنانرا موفّق بآن ساخته است اينجانب عرضى ندارم ، ولى مولوى مىگفت :
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
آيا شما كسى را كه نميداند براى چه كارى باين دنيا آمده و از كجا آمده است و بكجا ميرود ، عالم تلقّى ميكنيد ؟ آيا شما كسى را كه كيفيّت و كمّيّت حسّى و ذهنى و عقلى خود را نشناخته است ، عالم ميدانيد ؟ آيا شما كسى را كه نميتواند معلومات خود را از تأثّرات خود آگاه و ناخودآگاه و نيمه آگاه درون بركنار بدارد و واقعيّت را آنچنانكه هست درك نمايد ، عالم ميدانيد ؟ آيا شما كسى را كه بهيچ وجه نميتواند گريبان خود را از چنگال محدوديّت هدف گيريها و محدوديّت وسائل و محدوديّت خواستهها و آرمانهاى ريشهدار و محدوديّت فرهنگى كه در فضاى آن نشو و نما كرده است ، نجات بدهد ،عالم مىدانيد ؟ آيا شما كسى را كه هنوز فرق ما بين انعكاس ذهنى اشياء و عمل ذهنى مانند بوجود آوردن اعتبارات و تجريد مفاهيم كلّى و تجريد عدد را نميداند ، ميتوانيد عالم بناميد ؟ آيا شما كسى را كه نميداند قطب من در بدست آوردن علم و معرفت چه مقدار در قطب جهان عينى دخالت ميورزد ، عالم ميدانيد ؟ آيا شما كسى را كه تنها به اجزاء محدودى از جهان هستى درك آينهاى پيدا كرده است و اطّلاع از ديگر اجزاء جهان هستى ندارد با اينكه همه اجزاء هستى با هم مربوطند ، عالم ميدانيد ؟
همه ما ميدانيم كه پاسخ همه سؤالات فوق منفى است ، يعنى كسانيكه كيفيّت و كمّيّت عوامل درك حسّى و ذهنى و عقلى خود را نميشناسند ، كسانى كه نميدانند از كجا آمده اند و بكجا ميروند و براى چه آمدهاند ، كسانى كه نميتوانند ذهن خود را از تأثّرات واحدهاى موجوده در ذهن خود آگاه و در ضمير ناخودآگاه و نيمه آگاه بركنار بدارند ، كسانيكه نميتوانند از محدوديّتهائى كه آنان را احاطه كرده و جلوى ذهن آنان را از نفوذ به اعماق و ابعاد گوناگون واقعيّتهاى عالم برونى عينى و درونى مغزى و روانى ميگيرد مانند محدوديّت هدف گيريها در شناخت اشياء ، محدوديّت وسائل و ابزار شناخت ، محدوديّت خواستهها و آرمانهاى ريشهدار ، و محدوديّت فرهنگى كه در فضاى آن نشو و نما كرده است ، كسانيكه نميفهمند فرق ما بين انعكاسات و عمليّات ذهنى چيست و يا مىفهمند ولى در هنگام عمل شناخت نميتوانند آن دو مقوله را از يكديگر تفكيك نمايند ، كسانيكه كمّيّت و كيفيّت دخالت قطب من را در بدست آوردن علم و معرفت در قطب عينى جهان برونى درك نميكنند و ، كسانى كه درمجموعهاى در نظام ( سيستم ) باز كه مركّب از ميلياردها جزء مربوط بيكديگر ميباشد فقط به چند جزء عالم باشند ، نميتوان گفت آنها علم واقعى و همه جانبه بآن اجزاء دارند ،زيرا جهل بيك جزء از اجزاء مرتبط در يك مجموعه موجب جهل به كلّ مجموعه ميباشد .
آيا شما اين مردم را عالم ميدانيد ؟ [ اگر در اين جريان اسف انگيز دقّت كنيم كه از آغاز تاريخ بشرى تاكنون [ مخصوصا در دو قرن 19 و 20 كه فرياد « ما انسانها رو به تكامل ميرويم » ، « اين دو قرن دوران تكامل بشريست » ، « بشر به اوج تمدّن رسيده است » باصطلاح گوش فلك را كر نموده است ] اكثر معلومات بشرى بضرر همنوعان او تمام شده است و خود همين عالمان بودهاند كه با علم باينكه دانشهاى آنان بجهت نقص تعليم و تربيت بشرى ، بضرر همنوعانشان تمام مىشود ، و كره خاكى كه آشيانه انسانها و گذرگاه تكاملى آنان است زرّادخانه انواعى اسلحه كشنده شده است كه هيچ انسان آگاهى بدون اضطراب و لرز نميتواند آنرا تصوّر نمايد ، اگر اين عالمان واقعا اطّلاعى از خويشتن داشتند لازم بود كه خود را بنادانى نزنند و آلت دست يكّه تازان ميدان تنازع در بقا نشوند .
آنان اگر اطّلاعى از خود و ارزش خود داشتند قطعا طعم تلخ خاكستر شدن در آتش اسلحه سوزان را مىچشيدند و بجاى تكثير آن اسلحه و وادار كردن انسانها به كشتار يكديگر ، روى زمين را گلستان ميكردند . بخدا سوگند ، من نميدانم آن جهانخواران جنگ باره هنگاميكه به لاشههاى سوخته در عكسهاى روشن مانند آنچه كه تلويزيون نشان ميدهد ، مينگرند چه فكر ميكنند و در درون آنان چه ميگذرد ؟ آيا آنان عقل دارند ؟ آيا آنان دل دارند ؟ آيا آنان از حدّ اقلّ شعور برخوردارند ؟ خداوندا ، آنها انسانند ؟ نه ، هرگز ، بخدا سوگند ، اگر آن بىرحمها و ضدّ عاطفهها و دشمن محبّتها ، انسان بودند ، با چند لحظه تماشاى بدن سوختهاى كه در نتيجه علم آنان بآن شكل درآمده است ، دست از جان مىشستند .
اينكه مىبينيد با كمال بىاعتنائى ، حتّى با كمال خوشحالى بآن سوختگان تماشا ميكنند ، چگونگى سوختن اعضاء و جگر و دل آن سوختگان را از ديد علمى مينگرند تا اسلحه كشنده خود را رو به تكامل ببرند و در آينده در سوختن و متلاشى كردن اطفال شيرخوار در آغوش مادرانشان و كهنسالان عاجز و بيماران در بيمارستانها ، قدمى از رقبا جلوتر باشند تا بتوانند رسالت تكامل بشرى را در درندگى و جهل و بدبختى و نكبت و وقاحت ، با كمال جدّيّت ادا نمايند بگذريم ، ] چرا توضيح نميدهيد كه با وجود آنهمه اخلالهاى شناختى ، علم آنان چيست و معلومات آنان كدام است ؟ ميدانيد چرا درباره علم و معلوم آنان توضيح صحيح نميدهيد ؟ براى اينكه شما از دادن چنين توضيحى من نميتوانم بيش از اين در رسوائى ما مدّعيان تكامل مطلبى بنويسم .
ناتوانيد ، زيرا با فرض آن مسائل فوق ، نميتوانيد چيزى جز اين نشان بدهيد كه آينههائى ناآگاه ، نمود و اشكالى ناآگاه را در خود منعكس ساختهاند . از همين جاست كه اعتراض ما به كانت درباره علم وارد ميشود . او گفته است كه « نسبت دادن آغاز علم به خدا شوخ چشمى است ، ولى اينكه پايان علم خدا است ، كاملا صحيح است » .
توضيح اعتراض ما به كانت اينست كه اگر مقصود كانت از آغاز علم ، همان انعكاسات آيينهاى گسيخته از علم به مبانى كلّى در مغز و روان خود ( قطب من ) و در جهان عينى است ،كانت صحيح ميگويد ، و ما اعتراضى به او نداريم ، يعنى اين سخن درست است كه درك كننده يا باصطلاح غلط : عالمى كه در ذهنش جز چند صورت ذهنى از نمودهاى سطحى مقدارى محدود از اجزاء عالم طبيعت منعكس نشده است ، چطور ميتواند آنها را بخدا نسبت بدهد ؟ ولى با مطالبى كه ما تاكنون مطرح كرديم ، ما اينگونه انعكاسات ابتدائى را علم نميدانيم ، زيرا اشخاصى چنين سطح نگر اصلا نميدانند علم چيست ؟ زيرا كسى كه نميداند عالم ( من ، خود ، شخصيت ، ذهن يا هر عامل درونى ديگر ) چيست ،قطعا او نميداند كه علم چيست و معلوم كدام است . [ اين جهل مخصوص خود آن درك كننده يا باصطلاح غلط ، آن عالم است كه چون اطّلاعى از خود ندارد ، در نتيجه علم و معلوم خود را هم نميداند و نميتواند آن دو را ارزيابى نمايد . امّا كسانيكه همه واقعيّات هستى را مستند به خدا ميدانند ، قطعى است كه نه تنها درك و علم سطحى و ابتدائى آن شخص را منسوب بخدا ميدانند ،بلكه حتّى انعكاس يك برگ زرد خزان ديده در آينه را هم بخدا منسوب ميدانند . ] بلكه علم از موقعى در درون كسى بوجود ميآيد كه اطّلاعى از خود يا هر عامل ديگر را كه براى علم بپذيريم ، بدست بياورد ، و بديهى است كه شناخت خويشتن و لو بطور اجمال ، علم و معلوم را هم براى انسان قابل درك ميسازد .
و ميدانيم اينگونه علم همراه با درك ارتباط همه اجزاء هستى با خدا ( چه اجزاء درونى آن عالم و چه اجزاء مجموعه هستى ) آغاز ميگردد و لذا صحيح است كه بگوئيم : همانگونه كه پايان علم رو بخدا است ، آغاز علم هم با فروغ الهى است كه :العلم نور يقذفه اللّه فى قلب من يشاء من عباده . ( علم نوريست كه خداوند در قلب آن گروه از بندگانش كه ميخواهد ،مىتاباند . )البتّه ميدانيم كه مشيّت خداوندى همواره در موردى جارى مىشود كه زمينه بوجود آمده باشد .
درباره ضرورت شناخت اندازه و ارزش خويشتن مطالب بسيار با اهمّيّتى در منابع اسلامى آمده است ،از جمله از حضرت ابى عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود : ما هلك امرؤ عرف قدره [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 108 نقل از الكامل تأليف ابو العبّاس المبرّد] ( هلاك نشد مردى كه اندازه و ارزش خود را شناخت . )
و نيز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود : و ما أخال رجلا يرفع نفسه فوق قدرها إلاّ من خلل فى عقله . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 108 نقل از الكامل تأليف ابو العبّاس المبرّد ] ( و گمان نميكنم كه مردى خود را بالاتر از اندازه و ارزشش بزرگ كند مگر اينكه اختلالى در عقلش باشد . )
بنا بنقل ابن ابى الحديد در حديثى آمده است كه : ما رفع امرؤ نفسه فى الدّنيا درجة إلاّ حطّه اللّه تعالى فى الاخرة درجات . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 108 نقل از الكامل تأليف ابو العبّاس المبرّد] ( هيچ كسى نفس خود را در اين دنيا درجهاى بالا نبرد ، مگر اينكه خداوند در آخرت درجاتى از او ساقط خواهد فرمود . ) شارح مزبور ، دو جمله و يك بيت بسيار پر معنى از خردمندان درباره همين موضوع نقل كرده است :
1 إذا جهلت قدر نفسك فأنت لقدر غيرك أجهل . [ مأخذ مزبور ص 18] ( اگر تو باندازه و ارزش خويشتن جاهل باشى باندازه و ارزش ديگران جاهلتر خواهى بود . )
2 من لم يعرف قدر نفسه فالنّاس أعذر منه إذا لم يعرفوه . [مقصود از نفس كه مطابق روايت فوق شناخت آن مستلزم شناخت خداوندى است ،هيچيك از نيروها و استعدادهاى درونى و غرائز طبيعى و اعضاء مادّى كالبد جسمانى و مجموع آنها نيست ، بلكه آن حقيقت است كه مديريّت غرايز و اعضاء مادّى و نيروها و استعدادهاى درونى را بعهده دارد كه با اصطلاحات گوناگون مانند من آگاه ، شخصيّت ، خودآگاه و روح و غير ذلك مورد توجّه قرار ميگيرد . درباره اثبات اين حقيقت كه شايد بتوان گفت : از بديه ىترين حقايق عالم هستى است مطالب بسيار تحت عنوان اثبات نفس بيان شده است و اگر كسى در اثبات چنين حقيقتى ترديد داشته باشد ، نخست بايد همه علوم روانى را منكر شود و سپس به انكار نفس بپردازد و اينجانب در هيچيك از مكتبهاى قديم ، جديد ، شرقى و غربى تا آنجا كه مطالعاتم اجازه ميدهد متفكّرى را نديدهام كه منكر نفس بوده باشد . همچنين در حدود 60 دليل بنا بر نقل بعضى از فضلاى معاصر به مجرّد بودن نفس اقامه شده است كه ميتوان گفت بيش از نصف آنها قابل اعتراض و مناقشه نيست .] ( كسى كه اندازه و ارزش خود را نشناخته باشد ، اگر مردم او را نشناسند معذورترند . )
و من جهلت نفسه قدره
رآى غيره منه ما لا يرى
ابو الطّيّب متنبّى ( اگر خود شخص به اندازه و ارزش خويشتن نادان باشد ، ديگران از وى چيزهائى ( عيوبى ) را خواهند ديد كه خود او آنها را نمىبيند . )
در انسان جلوههائى از صفات خدا وجود دارد ، لذا هر كه خود را شناخت پروردگارش را شناخت .
روايتى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معروف است كه فرموده است : من عرف نفسه فقد عرف ربّه . [ مأخذ مزبور ص 18 ] ( هر كس كه خود را شناخت ، پروردگارش را شناخت . )
اگر چه اين تلازم درباره شناخت جهان هستى و شناخت خداوندى نيز ديده ميشود ، ولى اين دو شناخت با يكديگر متفاوت ميباشند ، زيرا شناخت جهان هستى از راه نظم و قانون حاكم در آن ، انسان آگاه را به وجود خداوند عالم و قادر و داراى اراده و حكيم رهنمون ميشود ، لذا هر اندازه كه انسانى با آگاهى و بينش عميقتر و عالىترى در جهان هستى بنگرد ، وجود خداوندى را با صفات جمالى و جلالى بيشتر دريافت مينمايد . و بهمين جهت است كه خداوند سبحان بطور فراوان دستور اكيد به نظاره و تدبير و تفكّر درباره جهان هستى صادر ميفرمايد . آيات قرآنى كه اين دستورات را بيان مينمايد ، متعدّد و متنوّع است ، و ما در اينجا در صدد طرح و بحث در پيرامون آنها نيستيم .
ولى شناخت نفس ، هم طرق بيشتر و متنوّعترى را براى خدايابى بيان ميكند و هم ابعاد خداشناسى متنوّعترى را تعليم ميدهد . [ مأخذ مزبور ص 18] در اين مبحث مقدارى از علل تلازم ما بين خودشناسى و خداشناسى را مطرح مينمائيم :
1 نفس انسانى مجرّد است ، يعنى يك امر مادّى نيست كه در مادّه و صورت و حركت و قوانين آن سه ، در محاصره بوده باشد ، همينطور خداوند متعال حقيقتى است فوق مادّه و صورت و حركت و قوانين آنها .
2 نفس انسانى با اينكه با بدن در ارتباط است و بلكه بنا بر نظريّه مشّائى جسمانيّة الحدوث و روحانيّة البقاء ( نفس انسانى از همين موادّ عالم طبيعت نشأت مييابد ولى در امتداد حركت تكاملى رو به تجرّد ميرود و به آن روحانيّت كه خداوند سبحان در ذات آن بوديعت نهاده است ، ميرسد . ) است ، با اينحال ، اشراف و مديريّت بر همه اعضاى مادّى و غرايز طبيعى و نيروها و استعدادهاى درونى دارد . خداوند سبحان با كمال ارتباط با همه اجزاء هستى مع كلّ شىء لا بالمقارنة .( او با هر چيز است نه با اتّصال با آنها . )و غير كلّ شىء لا بالمزايلة .( و او غير از همه اشياء است نه با انفصال و جدائى از آنها . ) اشراف و مديريّت بر همه آنها دارد .
3 خداوند سبحان در عين ارتباط با حركات و حوادث جهان هستى ، ما فوق حدوث و تغيّر و مافوق زمان است ، همچنين نفس انسانى در عين ارتباط با حركات و حوادث جهان هستى ، هم از بعد ثبات برخوردار است [ اگر شما در گذشته بسيار دور مرتكب جنايتى بشويد مثلا در آغاز رشد من ( ده سالگى ) جنايتى را مرتكب شويد ، قطعى است كه همانگونه كه خودتان جانى بودنتان را در هشتاد سالگى احساس خواهيد كرد ، مردم جامعه هم شما را حتّى در هشتاد سالگى جنايتكار تلقّى ميكنند . و اگر كار نيكوئى از شما صادر شد ، مثلا يك غريق را نجات داديد ، همانگونه كه شما خودتان را نجات دهنده و احياء كننده يك انسان احساس خواهيد كرد ، همانطور مردم جامعه شما را در همان دوران كهنسالى نجات دهنده و احياء كننده يك انسان تلقّى خواهند كرد . اين موضوع بديهى بهترين دليل براى داشتن بعد ثبات در نفس انسانى است . اين دليل را در دلايل تجرّد نفس متذكّر شدهايم . ] و هم فوق زمان و كوتاه كننده و بلند كننده آن .
4 خداوند سبحان در عين وحدت ذات اقدسش ، داراى صفات ذاتى است كه با داشتن مفاهيم مختلف مانند : علم ، قدرت و وجوب ، آن وحدت نمىشكند و مبدّل به كثرت نميگردد ، همانطور نفس انسانى با داشتن وحدت ذاتى از مقدارى صفات برخوردار است كه اختلالى در وحدت آن وارد نميسازد .
5 خداوند سبحان جهان هستى را بىسابقه وجود ، يعنى بدون مادّه قبلى يا هيولى ، انشاء و ابداع و ايجاد فرموده است ، و در ايجاد موجودات هيچ نيازى به وسيله و تجربه ندارد همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان خود فرموده اند .
عزيز الدّين نسفى درباره اين جلوه ميگويد : « اى درويش ، حضرت خدايتعالى هر كارى كند اوّل خود مىكند و بىوسايط و بىمادّه و بى دست افزار ،آنگاه صورت آن چيز بر اين وسايط گذر ميكند و باين عالم سفلى ميآيد و در عالم شهادت موجود ميشود . صورت اوّل وجود علم است و صورت دوم وجود عينى است .
همچنين خليفه خدا ( انسان ) هر چيزى كه مينويسد يا هر كارى كه ميكند ، اوّل خود ميكند بىوسايط و بىمادّه و بىدست افزار ، آنگاه صورت آن چيز بر اين وسايط گذر ميكند و به بيرون مىآيد و در عالم شهادت موجود ميشود ، مانند حدّادى و نجّارى و گلكارى و در جمله حرفتها و صفتها . همچنين مىدان صورت اوّل وجود عقلى است و صورت دوم وجود حسّى است ، صورت اوّل وجود ذهنى است و صورت دوم وجود خارجى است . » [ انسان كامل عزيز الدّين نسفى ص 145 و 146] باين معنى كه خداوند لم يزل و لا يزال در تاريكى عدم نور وجود را برافروخته است ،بدون اينكه يك مادّه سابقهاى بر آن نور وجود داشته باشد و بدون اينكه تاريكى عدم بآن نور وجود مبدّل گردد . همانطور نفس انسانى در تصوّرات و تصديقات و تجسيمات و تجريدات و اكتشافات و امثال اين فعّاليّتها و جريانات درونى ، دائما در حال انشاء و ابداع بىسابقه وجود ميباشد . بعنوان مثال : وقتى كه شما براى اوّلين يا چندمين بار عدد مثلا 2 را در ذهن خود بوجود ميآوريد ، درست توجّه كنيد كه اين عدد 2 مسبوق به مادّهاى نيست كه پيش از درآمدن بصورت 2 ، چيز ديگرى مثلا آب ، ماه ،
اسب ، ميز ، كاغذ و غير ذلك بوده است . يعنى اين عدد 2 كه شما فعلا در ذهن داريد تحوّل يافته از مفهوم انعكاسى آب يا ماه يا اسب يا ميز يا كاغذ كه پيش از اين در ذهن شما منعكس بوده است ، نميباشد . پس عدد 2 حقيقتى است انشائى و ابداعى كه نفس آنرا با توجّه به عوامل و انگيزههاى مربوطه در ذهن شما انشاء و ابداع كرده است . اين انشاء يعنى ايجاد بىسابقه وجود در تجريد اعداد و مفاهيم كلّى و دريافت اصول اوّليّه مانند « اجتماع نقيضين محال است » و « كلّ بزرگتر از جزء است » و « اين ، همين است ،( الف ، الف است ) » و بلكه در دريافت همه قضاياى كلّى كه در علوم و فلسفهها تكيهگاه مسائل ميباشند ، انشاء و ابداع با كمال وضوح قابل مشاهده است .
6 خداوند سبحان علم به ثابتها و متغيّرات دارد ، و بديهى است كه علم خداوندى به متغيّرات ، موجب تغيير و دگرگونى و كثرت علم خداوندى نميگردد .
همانگونه علم انسانى هم در موقع تعلّق به متغيّرات و با تعلّق به دگرگونىها ، متغيّر و دگرگون نميشود ، چنانكه با كثرت معلوماتى كه نفس آدمى براى خود مىاندوزد ،متكثّر نميگردد .
7 خداوند سبحان واحد حقيقى است و اگر خدا متعدّد بود ، باضافه اينكه بقول ارسطو : تعدّد ، با بينهايت حقيقى بودن ، سازگار نيست و خدا حقيقتى است بينهايت ،اراده هر يك از آنها مشروط به عدم اراده ديگرى بر خلاف مراد اوّلى بود . در نتيجه ،هر يك از خدايان فى نفسه ناقص و ناتوان بود ، زيرا مشروطيّت اراده در برابر مطلق بودن اراده نقصى است كاملا واضح . پس آن چند خدا كه از داشتن اراده غير مشروط محرومند ، نميتوانند خداوند واجب الوجود و داراى اراده مطلق باشند . نيز با فرض مشروطيّت اراده ، قدرت نيز محدود ميگردد ، در صورتيكه قدرت مطلقه از صفات ذاتى خداوند است .
در صورت تعدّد خدايان چه بمعناى معبودهاى درجه دوم كه در صورت بتها يا بعنوان ارباب انواع مورد پرستش قرار گرفتهاند و چه بمعناى اللّه ( خداى بزرگ و ربّ الارباب ) اگر واقعا از همه جهات و خصوصيّات با همديگر متّحد باشند بطوريكه حتّى اگر اراده كنند ، يك چيز را اراده نمايند ، در اينفرض تعدّد مزبور ناشى از يك عمل رياضى تجريدى است كه يك واحد را دو واحد نموده است ، نه تعدّد واقعى كه بجهت تشخّصات مخصوص بهر يك از آن خدايان ، آنها را از يكديگر متمايز و جدا ميسازد . در اينصورت قطعى است كه هر يك از آن خدايان مطابق خصوصيّات خود ، ارادهاى خواهد كرد ، و قطعى است كه اين ارادههاى متفاوت با يكديگر حالت تزاحم و تضادّ خواهند داشت .
در اينفرض اگر ارادهها بجهت تزاحم و تضادّ همديگر را خنثى نمايند ، پس آنها خداوند توانا و مسلّط و آگاه نيستند و اگر آن ارادهها بجريان بيفتند تزاحم و تضادّ مرادهاى خدايان ، جهان هستى را مختلّ نموده و به تباهى خواهد كشيد . اينست معناى آيه شريفه لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا [ الانبياء آيه 22] .( اگر در زمين و آسمان خدايان ديگرى ( جز خداى يگانه ) وجود داشته باشند ، قطعا زمين و آسمان فاسد خواهند گشت . ) همينطور نفس انسانى هم كه مديريّت مطلقه مجموعه اجزاء درونى و برونى انسان را بعهده دارد ، واحد است و همان برهان كه در بالا درباره وحدانيّت خداوندى گفته شد ، درباره وحدت نفس نيز جريان دارد .
8 خداوند متعال خالق و فاعل مختار است قطعا ، زيرا جبر بهر معنائى كه در نظر گرفته شود ، نقص براى موجود مجبور است . معناى جبر اينست كه موجود مجبور در هر حال بيش از يك راه براى عمل ندارد و هرگز در موقعيّتى قرار نميگيرد كه دو راه الف و ب در برابر او قرار بگيرد تا او هر يك را بخواهد انتخاب كند و ديگرى را رها سازد . مطلبى ديگر كه بايد در اينجا مورد توجّه جدّى قرار بدهيم ، اينست كه در هر حال اگر براى يك موجود حالت جبرى تصوّر شود ، فرض وجود عاملى فوق كه آن موجود را مجبور بسازد ، ضرورى است و بعبارت روشنتر وقتى كه شما مجبور بودن يك موجود را تصوّر ميكنيد ، آگاه باشيد يا ناآگاه ، بخواهيد يا نخواهيد ، عاملى تواناتر را در نظر گرفتهايد كه آن موجود را تسليم قدرت و توجيه و تحريك خود نموده است .
بنابر اين دليل ، هيچ راهى وجود ندارد كه خدا را موجودى بىاختيار مطرح نمايد . و آن گروه از فلاسفه كه با نظر به تماميّت فيض الهى و لزوم بخل در صورت عدم اجراى فيض بر عالم هستى ، ميگويند : خدا بايد فيض ربوبى خود را بر هستى جارى بسازد و عالم هستى را كه يكى از نمودهاى فيض ربّانى او است بوجود بياورد ، مفاهيمى را از خدا و عالم هستى برداشت نمودهاند كه آنان را بچنين عقيدهاى وادار كرده است . آرى ، همه ما ميدانيم و اينجانب هم در گذشته ميل داشتم كه مضمون ابيات زير را بدون قيد و شرط درباره خدا بپذيرم كه
گل خندان كه نخندد چه كند
علم از مشك نبندد چه كند
ماهتابان بجز از خوبى و ناز
چه نمايد چه پسندد چه كند
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدين نادره گنبد چه كند
ولى اكنون مىبينم مسأله باين سادگىها هم نيست كه ما اين جرأت را بخود بدهيم و با يك حالتى شبيه به گستاخى بگوييم : كه خدا مجبور است آن فيض عظيم را بجريان بيندازد و هستى را بوجود بياورد اين « بايد » ، « مجبور است » ، و « حتمى است » را با چه مجوّز منطقى رسمى يا شهودى متوجّه آن مقام عزّت مينمائيم ؟ آيا اين قضيّه ( من يك انسان داراى قدرت مالى هستم و ميتوانم ديگران را از آن قدرت مالى برخوردار بسازم و بخلى هم ندارم ، پس بايد باين كار اقدام نمايم ) نيست كه موجب شده است ما درباره خدا هم ، چنين بينديشيم كه خوب ، خدا فيّاض است و بخلى هم ندارد ، پس اجراى فيض با ذات اقدس خداوندى توأم ميباشد .
اگر با چنين تصوّرى بخواهيم درباره خدا بينديشيم ، بايد باين غلط مرتكب شويم كه خداوند از طرف ذات خود ، مجبور است و اختيارى ندارد آيا اين تصوّر غلط تركيبى در ذات خدا بوجود نميآورد ؟ يعنى در اين فرض ذات خداوندى دو جزء دارد : جزء اوّل هويّت خداوندى كه داراى صفات كمال از آن جمله قدرت افاضه وجود است ، جزء دوم كه مسلّط بر جزء اوّل است همان است كه آن هويّت را وادار به اجراى فيض يا ساير صفات قابل اجرا مىنمايد حقيقت اينست كه ما اگر بخواهيم اختيار خداوندى را در افاضه خيرات بر عالم هستى و ايجاد آن ، مورد تصوّر و توجّه قرار بدهيم ، درست نظير اينست كه اجزاء كالبد مادّى ما در صدد شناخت هويّت و صفات و استعدادها و اختيار و جبر و اكراه و اضطرار و انفعالات و تجريدهاى متنوّع نفس ما برآيد مضمون سه بيت زير كه منسوب به فريد الدين عطّار است از جهتى در توضيح مسأله ما ميتواند كمك كند
كارگاهى بس عجائب ديدهام
جمله را از خويش غائب ديدهام
سوى كنه خويش كس را راه نيست
ذرّهاى از ذرّهاى آگاه نيست
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
اى نهان اندر نهان اى جان جان
آيا جان مىتواند جان نهان در آن را درك كند و درباره آن حكم صادر نمايد ؟ اين امرى است امكان ناپذير ، چه رسد باينكه جسم بتواند آن جان جان را با اصول و معيارهاى خود درك كند و درباره آن حكم صادر نمايد در اين مسأله بسيار مهمّ باز به درون خود مراجعه ميكنيم و با نفس ( من ) رويارو قرار ميگيريم . درست است كه اگر نفس را در وضعى مشاهده نماييم كه امتيازات مفيدى را كه دارا است ، بدون امتناع بديگران مىبخشد ، خوشحال ميشويم و ميگوئيم :
اين نفس از عظمت فيّاضيّت برخوردار است و از افاضه واقعيّات مفيد به ديگران امتناع و بخلى ندارد ، ولى اگر در صدد تحليل و دقّت نظر برآئيم ،خواهيم ديد اگر نفس ما در اجراى فيّاضيّت اختيارى نداشته باشد ، داراى هيچگونه ارزشى نخواهد بود ، همانگونه كه چشمهسار بسيار انبوه و زلال از منبع بزرگى كه در شكم كوهى قرار گرفته بيرون بيايد و سرازير شود و در مسير خود ميليونها مزارع و درختان را آبيارى كند و موجب بوجود آمدن محصولاتى فراوان باشد كه بتواند معيشت ميليونها انسان را كفايت كند ، بديهى است كه نه منبع آب كه چشمه سار از آنجا سرازير مىشود ، كار با ارزشى انجام ميدهد و نه آن كوه كه منبع آن چشمهسار را در درون خود دارد ، زيرا در اين جريانات هيچگونه آگاهى و هدفدارى و اختيارى وجود ندارد كه موجب بوجود آمدن ارزش بوده باشد .
البتّه يك مسأله بسيار با اهمّيّت را در اين مورد بايد مورد توجّه قرار بدهيم و آن هويّت اختيار است كه قطعا كمال است در مقابل جبر كه قطعا نقص است . اگر موجودى داراى هويّت يا « ذات » ، « من » ،و « شخصيّت » نبوده باشد ، مسلّم است كه از اختيار برخوردار نميباشد .ما وقتى كه اختيار در انسان را مطرح مىكنيم ، مىبينيم اختيار انسان عبارتست از نظاره و سلطه شخصيّت و اعمال آن در دو قطب مثبت و منفى كار با هدفگيرى خير .
بنابر اين ، موجودى كه شخصيّت ندارد از اختيار با تعريفى كه گفتيم برخوردار نيست و اگر داراى شخصيّت ضعيف بوده باشد ، از اختيارى ناچيز بهرهمند ميباشد و هر اندازه كه شخصيّت قوىتر ، اختيار قوىتر خواهد بود . اگر ديگر موجودات غير از انسان داراى اختيار بوده باشند ،مسلّما آن اختيار از اين سنخ نيست ، چنانكه حيات و آگاهى و نطق و ذكر و تسبيح موجودات غير انسانى ( جامد ) از سنخ آنچه كه در انسان است ، نميباشد
جمله اجزا در تحرّك در سكون
ناطقان كانّا إليه راجعون
جمله اجزاء زمين و آسمان
با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
خامشيم و نعره تكرارمان
ميرود تا پاى تخت يارمان
و مطابق آيه شريفهاى كه در قرآن در سوره فصّلت آيه 11 آمده است ، همه موجودات بعنوان زمين و آسمان در جريان پس از آمدن به عرصه هستى از اختيار بهرهمند ميباشند .
آيه چنين است :فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ .( پس خداوند به آسمان و زمين فرمود : بيائيد ( بجريان بيفتيد ) از روى اختيار يا اكراه . آسمان و زمين گفتند : ما با اختيار آمديم . )
بديهى است اختيارى كه خداوند سبحان دارد ، ما فوق هر دو نوع اختيار است ( اختيار غير انسانى كه جانداران و نباتات و جمادات از آن برخوردارند و اختيار انسانى كه مافوق اختيار غير انسانى و پايينتر از اختيار خداونديست ) . بنابر اين ، بايد اقسام اختيار را به ترتيب زير مطرح نمائيم :
اختيارهاى چهارگانه : الهى ، فرشتهاى ، انسانى ، دون انسانى
1 اختيار الهى
با نظر به عظمت بىنهايت خداوندى ، اختيار آن ذات اقدس بقدرى با عظمت است كه براى ما تصور و دريافت ماهيّت آن غير ممكن بنظر ميرسد ، همانگونه كه عظمت ذات اقدس ربوبى و ماهيّت صفات او براى ما غير قابل تصوّر و دريافت است مگر در آن حدّى كه استعداد دريافت آن را در نهاد ما آفريده است . پس وقتى كه ميگوئيم : خداوند فاعل بالاختيار است ، خداوند اين جهان هستى را با اختيار آفريده است ، بايد در گفته خود دقيقا بينديشيم و بدانيم كه مفاهيم اجزاء تعريفى كه براى اختيار گفتيم ( نظاره و سلطه شخصيّت و اعمال آن در دو قطب مثبت و منفى كار ) درباره اختيار خداوندى صدق نميكند ، زيرا ذات اقدس خداوندى قابل تطبيق و مقايسه با شخصيّت ، « خود » ، و « من » انسانى نيست كه از عالم طبيعت نشأت يافته و تدريجا به تجرّدى محدود رسيده است و با وصول به مرحله تجرّد ، باز محدود و وابسته و در معرض دگرگونى فوق مادّى است .
همانطور كه نظاره خداوندى بر هستى و خلاّقيّت او ، غير از نظاره محدود و نسبى و مسبوق به جهل است كه در ما وجود دارد ،همچنان اشراف و سلطه مطلقه خداوندى بر عالم هستى و كارها و خلاقيّتهاى او [ كه مفهومى اجمالى از اختيار اوست ] قابل مقايسه با قدرت محدود ما درباره اشيائى محدود از ابعاد محدود نيست . فوق ذهن ما بودن حقيقت اختيار خداوندى نبايد موجب شود كه ما هيچ دريافتى درباره آن نداشته باشيم ، كما اينكه فوق ذهن ما بودن حقيقت علم و قدرت و حيات خداوندى مانع از آن نيست كه ما دريافتى و لو بطور اجمال درباره آن مفاهيم داشته باشيم . همچنانكه درباره علم خداوندى مفهومى از انكشاف معلوم ( علم ) و مفهومى از توانائى و سلطه ( قدرت ) و مفهومى از حيات را كه در خود سراغ داريم ميتوانيم دريافت كنيم ، همچنين ميتوانيم مفهومى از اختيار در درون خودرا كه عبارتست از صادر كردن كار با آگاهى و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار درك نموده آنرا براى خدا اثبات نمائيم .
البتّه نه تنها در مفهوم اختيار ، بلكه در همه صفات جمال و جلال خداوندى كه قدرت دريافت مفهومى اجمالى از آنها را خدا در درون ما بوجود آورده است ، بايد اين معنى را كه همه آن صفات مطلقند ، اضافه كنيم . [ نبايد تعقّل بشرى را مورد اتّهام قرار داده و بگوئيم : تصوّر و يا تعقّل مطلق براى ذهن ما غير مقدور است ، زيرا آن تعقّل يا هر قدرت دريافت بشرى كه ميتواند بآن اندازه اوج بگيرد كه همه قيود و مشخّصات و خصوصيّات كائنات را از جهان هستى حذف كرده و درباره هويّت مطلق آن ، حكم مطلق صادر كند ، همان قدرت ميتواند مفاهيم الهى را و لو بطور اجمال ، با اتّصاف به مطلق دريافت نمايد ، و الاّ بشر نميتوانست درباره هستى احكام كلّيّهاى را صادر كند كه لازمه هر مكتب فلسفى است . ناصر خسرو مىگويد :
نفس ما بر آسيا كى پادشا گشتى چنين
گر كه نفس مردمى از كلّ خويش اجزاستى]
2 اختيار فرشته اى
محقّقان در علم كلام و تفسير ، بحث كامل در اين قسم از اختيار كه ما آنرا « اختيار فرشتهاى » ناميدهايم ، ننمودهاند . البتّه از يك جهت ميتوان گفت : كه آنان در مسكوت گذاشتن اين مسأله معذور بودهاند ، و آن جهت ، عبارتست از ناآشنائى ما انسانها با ماهيّت و صفات فرشتگان ، مگر بهمان مقدار كه منابع معتبر اسلامى بيان نموده است . و آنچه را كه منابع اسلامى در اين موضوعات بيان نموده مقدارى در قرآن مجيد آمده است و مقدارى ديگر در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام . اينكه فرشتگان نيز داراى اختيار ميباشند ، ميتوان با دو دليل آنرا مورد پذيرش قرار داد :
دليل يكم ، توجّه مسؤوليّت مناسب به فرشتگان ، چنانكه در امتثال امر خداوندى به همه فرشتگان براى حضرت آدم عليه السّلام مىبينيم . اين امر يك توجيه جبرى آنان نبوده است ، زيرا بقرينه استكبار شيطان در امتناع از سجده معلوم ميشود كه آن فرشتگان اطاعت امر خدا را بالاختيار نمودهاند و نيز اگر سجده فرشتگان جبرى بود ، شيطان به خدا اعتراض ميكرد و ميگفت : تو فرشتگان را مجبور به سجده كردى لذا آنان سجده كردند ، ولى من داراى اختيار بودم و اگر مرا هم مجبور ميكردى من هم سجده ميكردم .
دليل دوم ، عظمت وجودى فرشتگان است كه قابل مقايسه با عظمت موجودات دون انسانى ( جانداران غير انسانى و نباتات و جمادات ) نيست . با اينحال اگر موجودات دون داراى اختيار باشند چنانكه از آيه :أَتَيْنا طائِعِينَ .( ما با اختيار امر تو را امتثال كرديم . ) بر مىآيد ، و فرشتگان بهرهاى از اختيار نداشته باشند ، جمادات بايد اشرف و با عظمتتر از فرشتگان تلقّى شوند
3 اختيار انسانى
همانطور كه در كتاب جبر و اختيار و در بعضى از مجلّدات اين كتاب گفتهايم : هر موقع كه انسان بتواند كارى را با « نظاره و سلطه و شخصيّت به دو قطب مثبت و منفى كار » صادر نمايد ، چنين انسانى كار را با اختيار انجام داده است . و بدانجهت كه آدمى در حال اختيار فقط در مقتضاى علّتها و انگيزهها تصرّف مينمايد ( نه در اصل وجود آنها ) ، ميتواند اختيار الهى را تا حدّى با توجّه به اين اختيار دريافت كند و در دريافت اين صفت بسيار با عظمت الهى ، خلاّقيّت مطلق و قدرت بر تصرّف مطلق خداوندى را در موجودات درك نمايد تا تفاوت ما بين دو اختيار را بفهمد . مطالعه كنندگانى كه ميخواهند درباره مباحث مربوط به جبر و اختيار بررسىهاى مشروحترى داشته باشند ، ميتوانند بكتاب جبر و اختيار نوشته اينجانب مراجعه فرمايند .
البتّه اين مطلب هم بر محقّقان آگاه پوشيده نيست كه خود اختيار انسانى داراى مرز و حدّ معيّن نيست ، زيرا اختيار از اندك نظاره و سلطه خود يا من يا شخصيّت شروع شده و تا مرحله بسيار عالى نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار در انگيزههاى نيرومند هستى و پر از ابعاد متنوّع عالم وجود ميرسد .
4 اختيار دون انسانى
براى تصوّر اين نوع اختيار كه در جانداران پايينتر از انسان و در نباتات و جمادات وجود دارد و همچنين براى ارائه دلائل اثبات چنين اختيار و نتائج آن ، مسائل متعدّدى بايد مطرح شود ، ولى بدانجهت كه آن مسائل مربوط به مبحث فعلى ما نيست ، لذا از طرح آنها خوددارى مينمائيم . فقط يك مسأله بسيار مهمّى را در اينجا مىآوريم كه براى هر محقّقى در بررسى اختيار دون انسانى توجّه بآن ضرورت قطعى دارد .
آن مسأله اينست كه اختيار مربوط به قلمرو غير انسانى كه از آيه مباركه :قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ .( [ در برابر امر خداوندى به آسمان و زمين كه اكراها يا اختيارا بجريان بيفتند ] آن دو گفتند : ما با اختيار [ براى اجراى فرمان تو ] آمديم . ) برمىآيد اينست كه هر يك از آن موجودات براى خود تعيّنى دارد كه در آن تعيّن داراى استعداد گزينش طريقى است كه ميخواهد ، و با همين استعداد گزينش بوده است كه از پذيرش امانت مهمّ از خداوند سبحان اعتذار و از حمل آن امتناع نمودند . آن امانت است كه در آيه مباركه چنين آمده است :
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها فَحَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً . [ الاحزاب آيه 72] ( ما امانت را به آسمانها و زمين و كوهها عرضه نموديم . آنها از حمل امانت امتناع نمودند و از آن بيمناك شدند ، ولى انسان آنرا حمل كرد و او ستمكار و نادان بود . ) و اين تفسير كه مقصود از :فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها . [ اين تفسير از مرحوم علاّمه آقا سيّد محمّد حسين طباطبائى در تفسير الميزان در تفسير آيه امانت در سوره الاحزاب است ] ( امتناع و بيم استعدادى است ( يعنى ناتوانى استعداد آنها ) موجب شد كه آن امانت را نپذيرند . ) صحيح بنظر نميرسد ، زيرا اگر حمل امانت براى آسمانها و زمين بجهت نداشتن استعداد امكان نداشت ، عرضه امانت بر آنها ، تكليف فوق طاقت بود كه عقلا محال است ، باضافه اينكه اگر فرض كنيم مقصود از اباء ( امتناع ) همان نقص استعدادى آسمانها و زمين بوده است ، با جمله و أشفقن منها كه دلالت بر بيمناك بودن با آگاهى و احساس مىباشد ، نه نقص استعداد ناآگاه ، نميسازد .
9 خداوند سبحان عالم به جزئيّات و كلّيّات است و علم او به جزئيّات نه موجب تغيير در ذات اقدس ربوبى ميگردد و نه آن ذات اقدس را محلّ اشكال و كيفيّتها و محدوديّتهاى مخصوص به جزئيّات ميسازد ، چنانكه در نفس انسانى هنگاميكه با علم حضورى خود را مىيابيم ، آنرا در كمال وحدت و بدون تغيّر و شكل پذيرى از جهت عالم بودن به جزئيّات در مىيابيم .
البتّه با يك اصطلاح نارسا [ كه درباره نفس از روى ناچارى بكار ميبريم ] : سطح ظاهرى نفس كه مجاور با طبيعت است ، خاصّيّتى مثل خاصّيّت آينه دارد كه آنچه را كه در برابرش وجود دارد در خود منعكس ميسازد و در آن حال كه مثلا درختى را در خود منعكس نموده است ، نميتواند انسان را نيز منعكس نمايد . اين بعد نفس كه بىشباهت به سطح خود آگاه ذهن نيست ،هيچ منافاتى با وجود بعد يا سطح عميق نفس كه ثابت و مشرف و در عين وحدت مجمع همه كثرتها است ندارد ، چنانكه سطح يا ضمير خود آگاه ذهن ، منافاتى با وجود سطح يا ضمير ناخودآگاه ذهن ندارد . علم نفس به جزئيّات و كلّيّات در سطح عميق كه بعد ثابت دارد ، نه موجب تغيير در ذات نفس است و نه نفس را محلّ فيزيكى اشكال و كيفيّات و محدوديّتها مينمايد .
10 خداوند سبحان محيط بر همه اجزاء و نمودها و روابط عالم هستى است و ارتباط احاطهاى او با همه اجزاء و نمودها و روابط يكسان است ، باين معنى كه هيچيك از آنها ، براى خدا آشكارتر از ديگرى نيست و هيچيك از آنها نسبت خاصّى با خدا ندارد و هيچيك از آنها خارج از نظاره و سلطه خداوندى نيست ، همچنان احاطه نفس و نظاره و سلطه آن بر همه اجزاء كالبد مادّى خويش مىتواند تا حدودى مساوى بوده باشد .
البتّه مخلوقاتى در جهان هستى مانند انسان و فرشتگان وجود دارند كه از ديگر موجودات بخدا نزديكترند ، ولى واضح است كه اين نزديكى نه از جهت خصوصيّت استعدادى آنها است ، بلكه از آنجهت است كه با عمل به دستورات خداوندى تحصيل تقرّب مينمايند ، لذا مىبينيم كه همه انسانها بخدا نزديك نيستند ، بلكه در صورت ارتكاب زشتىها از بارگاه خداوندى مطرودتر و دورتر از ديگرموجودات ميگردند .
11 مجهول بودن ذات خداوندى با دريافت بديهى موجوديّت و صفات جمال و جلال او . بعبارت روشنتر بدون كمترين ترديد ذات خداوندى قابل شناخت نيست ، زيرا هيچ يك از وسائل درك و شناخت ما توانائى اشراف و احاطه بر آن ذات اقدس را ندارد . با اينحال ، با تحصيل صفاى درونى و تأدّب به آداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه ميتوان فروغى از جمال و جلال او را دريافت نمود ، چنانكه سيّد الموحّدين امير المؤمنين عليه السّلام به ذعلب يمانى فرموده است :لم أعبد ربّا لم أره .( خداوندى را كه نديده ام نپرستيده ام . ) و همچنين است نفس انسانى . ذات اين حقيقت بزرگ قابل شناخت نيست و در عين حال با بدست آوردن تهذّب و صفاى درونى و تفكّر صحيح در ابعاد و سطوح و صفات و فعّاليّتهاى آن ، ميتوان به معلومات بسيار مفيد و ارزنده درباره شناخت آن نائل گشت .
اينكه مولوى ميگويد : ما ميتوانيم نفس را بشناسيم ، زيرا ذات حقّ را كه از نفس عالىتر و به فهم انسانها دورتر است ميتوانيم با تحصيل كمال روحى بشناسيم ، صحيح نيست .بدانجهت كه ابيات مولوى درباره اين مسأله بسيار پر معنى است ، لذا آن ابيات را در اينجا ميآوريم و مورد بررسى و نقد قرار ميدهيم :
هيچ ماهيّات اوصاف كمال
كس نداند جز بآثار و مثال
طفل ماهيّت نداند طمث را
جز كه گوئى هست چون حلوا ترا
طفل را نبود ز وطى زن خبر
جز كه گوئى هست آن خوش چونشكر
كى بود ماهيّت ذوق جماع
مثل ماهيّات شكّر اى مطاع
ليك نسبت كرد از روى خوشى
با تو آن عاقل كه تو كودك وشى
تا بداند كودك آن را از مثال
گر نداند ماهيت يا عين حال
پس اگر گوئى بدانم ، دور نيست
وربگوئى كه ندانم ، زور نيست
گر كسى گويد كه دانى نوح را
آن رسول حقّ و نور روح را
گر بگوئى چون ندانم كان قمر
هست از خورشيد و مه مشهورتر
كودكان خرد در كتابها
وان امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صريح
قصهاش گويند از ماضى فصيح
راستگو داند ترا از روى وصف
گر چه ماهيّت نشد از نوح كشف
ور بگوئى من چه دانم نوح را
همچو اوئى داند او را اى فتى
مور لنگم من چه دانم فيل را
پشّهاى كى داند اسرافيل را
اينسخن هم راست است از روى آن
كه بماهيّت ندانيش اى فلان
عجز از ادراك ماهيّت عمو
حالت عامه بود درياب تو
زانكه ماهيّات و سرّ سرّ آن
پيش چشم كاملان باشد عيان
در وجود از سرّ حقّ و ذات او
دورتر از وهم و استبصار كو
چونكه آن مخفى نماند از محرمان
ذات وصفى چيست كان ماند نهان
عقل بحثى گويد اين دور است و گو
بى ز تأويلى محالى كم شنو
شيخ گويد مر ترا اى سست حال
آنچه فوق حال تست آيد محال
واقعاتى كه كنونت برگشود
نى كه اوّل هم محالت مىنمود
[ مولوى در ابيات فوق ، مطالب بسيار مهمّى را آورده است كه در فلسفه هاى بزرگ بطور جدّى مطرح ميباشند :يك ماهيّت و اوصاف كمال براى اشخاص معمولى قابل شناخت نيست . اشخاص معمولى فقط از راه آثار و تمثيلات ميتوانند آنها را درك نمايند . اين مطلب مورد قبول اغلب صاحبنظران فلسفى است و لذا گفته ميشود : فصولى كه ماهيّتها را با آنها تعريف مينمايند ، فصولى منطقى هستند نه فصول حقيقى . ]
دو انسانهاى رشد يافته ميتوانند ماهيّتها و اسرار نهانى آنها را بفهمند ، زيرا براى آنان آن اسرار قابل مشاهده عينى ميباشد . البتّه اغلب صاحبنظران فلسفى ناتوانى از شناخت ماهيّات و اسرار آنها را بر همه انسانها تعميم ميدهند ، يعنى ميگويند : هيچكس نميتواند ماهيّات و اسرار نهانى را بفهمد .
سه آنچه حكم به ناتوانى آدمى از درك ماهيّات مينمايد ، عقل بحّاث و بحث انگيز است ، نه انسانهاى رشد يافتهاى كه شناخت آنان نفوذ به اعماق و اسرار موجودات دارد . چهار امروزه كه تو بدرجه رشد و كمال معرفتى رسيدهاى ، آنچه را كه ديروز براى تو محال و ناگشودنى جلوه ميكرد ، امروز ممكن و بديهى تلقّى ميشود .
ملاحظه ميشود كه مولوى صريحا ميگويد : ذات حقّ از درك و دريافت انسانهاى كمال يافته دور نيست و آنان ميتوانند آن ذات اقدس را درك نمايند . بار ديگر به اين دو بيت دقّت فرماييد :
در وجود از سرّ حقّ و ذات او
دورتر از وهم و استبصار كو
چونكه آن مخفى نماند از محرمان
ذات وصفى چيست كان ماند نهان
بنا بگفته مولوى ، همانطور كه رهبر روحانى و مرشد ملكوتى امكان وصول درك انسانى را به ذات اقدس ربوبى تصديق ميكند ، بطور قطع امكان وصول درك انسانى را به ماهيّت نفس نيز ميپذيرد . ولى ما اين عقيده را با نظر به محدوديّت حواسّ و ذهن و عقل بشرى و قصور آنها از شناخت ذات پاك ربوبى ، نمىپذيريم و درك و دريافت آن اشخاصى را كه دم از دريافت ذات خدائى زده و تا آنجا جرأت كردهاند كه بگويند : « من حقّم » ، « نيست در ميان لباسم جز خدا » ، قابل بررسى و تأمّل ميدانيم .
لذا گفته ميشود كه : اين اشخاص با پيشرفت در بكار انداختن يكى از ابعاد روانى ابعاد ديگرى از من يا نفس خود را روياروى خود برنهاده ، ذات خدا را با مقدارى از ابعاد نفس يا من خود اشتباه كردهاند .
اين نكته مهمّ را بايد مورد توجّه قرار بدهيم كه اگر شناخت نفس امكان پذير بود ، انسانها ميتوانستند از ورود خيالات بىاساس و توهّمات بىپايه و نوسانات اضطراب آور نرم و تند و حيرت انگيز و درد آور به صحنه درون جلوگيرى نمايند .
اى برادر عقل يكدم با خود آر
دمبدم در تو خزانست و بهار
موجهاى تيز درياهاى روح
هست صد چندان كه بد طوفان نوح
پنج تفاوت امروز و ديروزى تو ناشى از اين اصل است كه « آنچه فوق حالت تست آيد محال » . امروز هم ممكن است چيزهائى را محال و ناگشودنى بدانى ، ولى هنگاميكه فردا برسد و تو درجهاى بالاتر از درجه ديروز را در كمال بدست بياورى ، ممكن و گشودنى و بديهى تلقّى نمائى .
شش بنابر اين ، ما همواره در يك مسير نسبى از معرفت حركت ميكنيم . اين شش مطلب در فلسفهها مخصوصا در مباحث مربوط به شناخت ، هم در شرق مورد بررسيهاى دقيق قرار ميگيرد و هم در غرب . ولى با نظر دقيق در ابيات فوق معلوم ميشود كه فيلسوفان هنوز فوق اين مطالب را مطرح ننمودهاند .
و مسلّم است كه هيچكس نميخواهد مغز و روان خود را با خيالات و توهّمات بىپايه بفرسايد و با نوسانات اضطراب آور و تند و نرم و حيرت انگيز و دردآور ،روزگار تيرهاى را سپرى نمايد . امّا آيه شريفه :وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى وَ ما اُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً . [ الإسراء آيه 85 ] ( [ اى پيامبر ما ] و از تو درباره روح ميپرسند ، بآنان بگو روح از امر پروردگار من است و براى شما از علم جز اندكى داده نشده است . ) اگر چه اثبات مجهوليّت مطلق روح را نمىنمايد ، ولى ميفرمايد چون روح از امر پروردگار ( ما فوق عالم خلق است ) ، انتظار شناخت همه جانبه درباره روح را نداشته باشيد ، زيرا جز اندكى از علم بشما داده نشده است .
خداوند متعال ميفرمايد :سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِى الْآفاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ . [ الشّورى آيه 53] ( ما آيات خود را بزودى در جهان برونى و در جهان درونى ( آفاق و انفس ) بشما نشان خواهيم داد . ) و مسلّم است كه بدون نظر و دريافت ابعاد و سطوح عميق نفس ، دريافت آيات الهى در آن نفس امكان ناپذير است و امكان اين شناخت منافاتى با ناتوانى از شناخت ماهيّت نفس ندارد . از طرف ديگر با توجّه به تفسيرهاى گوناگونى كه درباره روح در ميان مفسّرين انجام گرفته است و با توجّه به عدم صراحت ، بلكه با توجّه به عدم ظهور روح در آيه شريفه در همان حقيقتى كه ما آنرا روح انسانى ميناميم ، نميتوانيم بگوئيم :
قطعا مقصود همان روح اصطلاحى است كه در انسان وجود دارد . مرحوم علاّمه سيد محمّد حسين طباطبائى تفسير گوناگون روح را در تفسير خود آورده است ،
مراجعه فرماييد . [ الميزان ج 13 از ص 208 تا ص 214]
12 خداوند سبحان بهمه مخلوقات خود ، مخصوصا به انسانها محبّت دارد ،زيرا آنها مصنوع او هستند . اين محبّت ناشى از عامل غريزهاى نيست ، زيرا خداوند سبحان غريزهاى ندارد ، و همچنين ناشى از سودجوئى نيست ، زيرا خداوند متعال واجد همه خيرات و كمالات است و هيچگونه نيازى به هيچ سودى ندارد . نفس انسانى هم استعداد محبّت ورزيدن به مصنوعات و نتائج فكرى خود دارد و ميتواند با پيشرفت روحى ، محبّت مزبور را بدون تكيه به دو عامل غريزه و سودجوئى داشته باشد .
13 خداوند متعال محبّت خاصّ به جمال و كمال دارد ، و با داشتن جمال و كمال بىنهايت در خود ، مخلوقات خود را ميخواهد كه داراى جمال و كمال بوده باشند . البتّه خواستن دو موضوع مزبور ، دو نوع است : نوع تكوينى و نوع تشريعى .
نوع تكوينى عبارتست از جمالى كه در اجزاء هستى ديده ميشود كه با خواستن خدا آن ( جمال ) بوجود ميآيد و امكان تخلّف نيست و همچنين نوع تكوينى كمال ،كه جلوهگاهش استعدادها و نيروهاى با عظمت در هستى است ، چنانكه در انسان مشاهده ميكنيم .
انواع تشريعى . امّا جمال و كمالى كه با اراده تشريعى خواسته مىشوند ،تحقّق عينى و وجود خارجى و فعلى آن دو ، بستگى به اختيار انسان دارد . نفس انسانى هم با قطع نظر از عوارض ثانوى ناشى از عوامل محيط طبيعى و اجتماعى و تعليم و تربيت فرهنگى اشتياق به جمال و كمال دارد ، تا جائيكه عدّهاى معتقدند زيباجوئى و كمال طلبى از مختصّات ذاتى انسان است .
موضوع جمال و مطلوبيّت آن ، در منابع معتبر اسلامى بطور فراوان آمده است و اينجانب مقدارى از آيات و روايات مربوط به موضوع مزبور را در كتاب زيبائى و هنر از ديدگاه اسلام مطرح نمودهام . امّا موضوع كمال ، ميتوان گفت : هدف اصلى همه اديان كه براى رسانيدن مردم به هدف اعلاى حياتشان بوسيله پيامبران الهى است ، بارور ساختن و بثمر رسانيدن استعداد كمال يابى مردم است كه هم منابع رسمى اسلام در بيان آن اصرار ميورزد و هم دلائل عقلى و دريافتهاى وجدانى .
14 خداوند سبحان هر چه بيافريند كمترين تأثيرى در ذات اقدس او نميگذارد .يعنى ذات اقدس خداوندى مانند ديگر موجودات و علل عالم طبيعت نيست ، زيرا اگر چيزى از آنها بعنوان جزئى از كلّ جدا شود يا بعنوان معلولى بوجود آمده باشد ،قطعى است كه تغييرى از آن موجودات ، مانند كم شدن و انتقال از حالى به حالى ديگر بوجود ميآيد . در صورتيكه اگر خداوند ميلياردها برابر همين عالم هستى را بوجود بياورد ، كمترين تأثير و دگرگونى در آن ذات اقدس نمودار نميگردد ، همچنين است نفس انسانى كه اگر ميلياردها تصوّر و تصديق و انديشه و تجسيم و اكتشاف و اراده و تصميم بوجود بياورد ، كمترين تأثير و دگرگونى در نفس پديدار نميگردد .
15 خداوند متعال دائما فعّال است و در هر لحظه در كارى است . حركت و دگرگونى كه تمام ذرّات عالم هستى را فرا گرفته است ، فاعلى جز خدا ندارد و همه علل و تنوّعات اجزاء طبيعت كه گفته مىشود : فاعل حركتند ، در حقيقت متحرّكهائى هستند كه در عين حركت و تحوّلى كه دارند وسيله انتقال حركت به ديگر موجودات نيز ميباشند و بعبارت اصطلاحى ، همه متحرّكها ما فيه الحركة هستند نه ما منه الحركة و عامل اصلى حركت در هر لحظه خدا است .
كلّ يوم هو فى شأن بخوان
مر ورا بيكار و بىفعلى مدان
كمترين كارش بهر روز آن بود
كاو سه لشكر را روانه مىكند
لشكرى ز اصلاب سوى امّهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكرى ز ارحام سوى خاكدان
تا ز نرّ و ماده پر گردد جهان
لشكرى از خاكدان سوى اجل
تا ببيند هر كسى عكس العمل
باز بيشك بيش از آنها مىرسد
آنچه از حقّ سوى جانها مىرسد
آنچه از جانها بدلها مىرسد
آنچه از دلها به گلها مىرسد
اينت لشكرهاى حقّ بيحدّ و مرّ
بهر اين فرمود ذكرى للبشر
نفس آدمى نيز يك لحظه سكون و استقرار ندارد ، بلكه دائما در حال تحريك است ، يعنى همه اجزاء درونى و برونى موجوديّت انسان را به حركت و فعّاليّت درمىآورد
يك زمان بيكار نتوانى نشست
تا بدى يا نيكئى از تو نجست
اين تقاضاهاى كار از بهر آن
شد موكّل تا شود سرّت عيان
ور نه كى گيرد گلابه تن قرار
چون ضميرت ميكشد آنرا بكار
تا سه تو آن كشش را شد نشان
هست بيكارى چو جان كندن عيان
پس گلابه تن كجا ساكن شود
چون سر رشته ضميرت مىكشد
تا سه تو شد نشان آن كشش
بر تو بيكارى بود چون جان كنش
16 خداوند سبحان عالم هستى را با آن همه اجزاء و اشكال و روابط ميآفريند بدون اينكه هدفى را بعنوان سود از آن آفرينش براى خود منظور بدارد
من نكردم خلق تا سودى كنم
بلكه تا بر بندگان جودى كنم
حتّى همين جود رساندن به بندگان هم ، براى خدا هدفى خارج از خلقت نيست بطوريكه آن هدف در دسترس خدا نباشد و با اقدام به آفرينش مخلوقات ، بآن هدف دست بيابد . بنابر اين ، خود فعل ، مقتضاى حكمت آن ذات اقدس است كه انجام ميدهد .
نفس آدمى نيز تكليف را ميتواند در ما فوق معاملهگريهاى معمولى ( جلب سود و دفع ضرر ) انجام بدهد ، يعنى انسان هم با تهذّب درونى بمقامى ميرسد كه عمل را براى خود انجام ميدهد بدون توقّع پاداش و فرار از كيفر .
17 فقط با پذيرش وجود خداوند سبحان و تكيه هستى بر او است كه ميتوان جهان هستى و حركت معيّنى را كه در پيش گرفته است معقول و قابل تفسير تلقّى نمود .
هيچ ميدانيد اهل معرفت چه ميگويند ؟ آنان با كمال جدّيّت و صراحت فرياد ميزنند :
من نخواهم در دو عالم بنگريست
تا ندانم كاين دو مجلس آن كيست
بىتماشاى صفتهاى خدا
گر خورم نان ، در گلو گيرد مرا
چون گوارد لقمه بىديدار او ؟
بىتماشاى گل و گلزار او ؟
جز بامّيد خدا زين آبخور
كى خورد يكلحظه غير از گاو و خر
مرحوم فيض كاشانى هم ميگويد :
نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى
گرش از جهان نبينى بجهان چه ديده باشى
حافظ چه زيبا ميگويد :
حاصل كار گه كون و مكان اينهمه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اينست و گر نه دل و جان اينهمه نيست
همينطور جلوهاى مختصر از اين عظمت را كه توانائى تفسير و توجيه عالم هستى را دارد ، در انسان ميتوان مشاهده كرد .
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار
تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد
آيا تاكنون در اين مسأله انديشيدهايد كه شخصيّتهاى رشد يافته و سالكان راه خدا با شخصيّت و رفتار و گفتار و كردار و انديشههاى پاكشان از اساسىترين عوامل توجيه و تفسير عالم هستى بودهاند ؟ اگر تاكنون باين مسأله جلب نشدهايد و درباره آن نينديشيدهايد ، در همين لحظه اين كتاب را ببنديد و كنار بگذاريد و در اين مسأله كه عرض شد مقدارى به تفكّر بپردازيد ، خواهيد ديد كه انسانهاى رشد يافته با شخصيّت و صفات و رفتار بسيار عالى و با عظمتى كه از خود نشان ميدهند ، بقدرى از مادّه و مادّيّات پرستى فاصله ميگيرند و بقدرى شرف و ارزش پديدار ميسازند كه چهره عالم را براى ما دگرگون نموده و اثبات ميكنند كه جهان طبيعى كه قدرت بجريان انداختن چنين موجوداتى را دارد ، اين جهانى كه ظرفيّت پرورانيدن چنين كمال يافتگانى را در گاهواره خود دارد ، خيلى پر معنىتر از آن است كه متفكّر نماهائى برخيزند و با چند كلمه ابهام آور و فريبنده نظير اينگونه ابيات
ما ز آغاز و ز انجام جهان بيخبريم
اوّل و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
حساب آنرا تصفيه نمايند و سپس با خيال راحت عنوان متفكّر واقع طلب را براى خود انتخاب كنند . آيا عظمت علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با آن عدالت و عفّت و حكمت و شجاعت و حلم و ظرفيّت و از خودگذشتگى و اعراض از مال و شهرت و كاميابى ، به تنهائى نميتواند معنى دار بودن هستى و انسان را اثبات كند ؟ آيا وجود اين شخصيّت نميتواند فروغى بسيار تابناك بر تاريكىهاى فكرى بشرى درباره هستى و آغاز و مبادى اوّليّه و انجام و اهداف نهائى آن بتاباند ؟ اگر پاسخ شما باين دو سؤال منفى است ، برويد براى خوشگذرانىها و بيخيالىها و زمزمه « انشاء اللّه بز بود » بگوشه قهوهخانههاى پوچ گرائى ( نيهيليستى ) ، و اصلا درباره انسان و هستى و آغاز و پايان و حقيقت و باطل و اصالت و پوچى صحبت نكنيد .
18 خداوند سبحان بجهت علم و سلطه مطلقهاى كه بر همه علل و معلولات و مقدّمات و نتائج آنها دارد و همچنين بدانجهت كه امتداد زمان ما بين او و رويدادها و واقعيّات نميتواند فاصله ايجاد كند ، لذا داراى حلم بينهايت است . مثلا انتقام از ظلمى كه يك فرد يا يك گروه مرتكب شده است و فرضا فاصله زمان بروز انتقام از بوقوع پيوستن آن ظلم ، ميلياردها سال هم بوده باشد ، براى خداوند سبحان مانند آن است كه همان لحظه كه ظلم اتّفاق افتاده انتقام آن نيز گرفته شده است ، زيرا
تعالى اللّه قديمى كاو بيكدم
كند آغاز و انجام دو عالم
نمونهاى ناچيز از اين حلم در نفس انسانى نيز مشاهده مىشود . آن عدّه از نفوس كه بجهت رشد و كمال توانستهاند از تأثّر از جويبار حوادث بيرون آمده و علل و معلولات و مقدّمات و نتائج آنها را مشرفانه مشاهده كنند ، از حلمى شگفت انگيز برخوردارند إِنَّ إِبْراهيمَ لَأَوَّاهٌ حَليمٌ . [ التّوبة آيه 114] ( قطعا ابراهيم بسيار نيايش و ناله كننده بدرگاه خدا و بردبار است . )
غم چو بينى در كنارش كش به عشق
از سر ربوه نظر كن در دمشق
عاقل از انگور ميبيند همى
عاشق از معدوم شىء بيند همى
جنگ مىكردند حمّالان پرير
تو مكش تا من كشم حملش چو شير
زانكه در آن رنج مىديدند سود
حمل را هر يك ز ديگر مىربود
صبر مىبيند ز پرده اجتهاد
روى چون گلنار و زلفين مراد
فكرت از ماضى و مستقبل بود
چون از اين دو رست مشكل حلّ شود
ديده چون بىكيف هر با كيف را
ديده پيش از كان صحيح و زيف را
پيشتر از خلقت انگورها
خورده مىها و نموده شورها
روح از انگور مى را ديده است
روح از معدوم شىء را ديده است
در تموز گرم مىبينند دى
در شعاع شمس مىبينند فى
19 خداوند سبحان با علم حضورى ، وجود بينهايت خود را ميبيند ، يعنى او عالم به ذات و وجود و صفات بينهايت خويش است . خداوند نمونهاى از استعداد بدست آوردن اين علم را در انسانها قرار داده است كه آنان نيز ميتوانند اين علم را درباره خودشان به فعليّت برسانند . شاهد امكان وصول انسانها به چنين علمى ، نه تنها تصوّر يا انشاء بينهايت رياضى در ذهن است كه درباره اعداد و زمان و ابعاد و غير ذلك ميتوانند بينهايت را تصوّر يا در ذهن انشاء كنند ، و نه تنها انسانها ميتوانند به عالم هستى اشراف پيدا كرده و درباره آن ، احكام فلسفى صادر نمايند ، بلكه انسانها توانائى دريافت مفهومى از علم بينهايت و قدرت بينهايت و حيات بينهايت را در موقع دريافت مفهومى از خدا درك مىكنند . مبناى يكى از مهمّترين دلائل وجود خداوند ذو الجلال همين دريافت شگفت انگيز است .
توضيح اينكه ما انسانها چه در موقع نيايشها و چه در عموم اوقات كه توجّه به خدا داريم ، با مفهومى از بينهايت ، آن مقام ربوبى را درمىيابيم ،زيرا بطور ارتكازى ذهنى يقين داريم كه خداوند يك موجود متناهى نيست و با توجّه باينكه حواسّ ما و فعّاليّتهاى آن محدود است و همچنين ذهن و نيروها و فعّاليّتهاى ذهنى ما متناهى است ، اين حقيقت اثبات ميشود كه دريافت آن مفهوم بينهايت و لو بطور اجمال ، از عنايات خداوند سبحان است
اين دعا هم بخشش و انعام تست
ور نه در گلخن گلستان از چه رست
دكارت در مغرب زمين از اين بينهايت يابى مغز آدمى با اينكه بطور طبيعى نبايد توانائى دريافت بينهايت را داشته باشد ، خدا را اثبات مىكند .براى بررسى مشروح اين مطلب به مقدّمه مجلّد 14 از تفسير و نقد و تحليل مثنوى مراجعه فرمائيد .
20 جهان هستى در برابر خداوند ، از آن نحو موجوديّت برخوردار نيست كه خدا را محدود بسازد ، يعنى موجودات جهان هستى نميتوانند مكان و موقعيّتى را اشغال نمايند كه خدا از آن مكان و موقعيّت منفى شود . او محيط بر همه ذرّات و شؤون هستى است و هيچ موجودى نميتواند موجوديّت او را تعيّن و محدوديّتى خاصّ ببخشد . نمونهاى از اين عظمت را در نفس انسانى ميتوان ديد . نفس انسانى چنان احاطهاى بر اجزاء و همه شؤون داخلى و خارجى بدن دارد كه هيچ يك از آنها نميتواند نفس را محدود ساخته و در آن موقعيّت كه هست ، نفس را از آن موقعيّت منفى نمايد .
هر اندازه رشد نفس انسانى بالاتر برود ، با شناخت عظمتهاى بيشتر و عالىتر در نفس ، خداوند سبحان را بهتر خواهد شناخت .
اين يك قانون كلّى است كه پاك شو اوّل و پس ديده بران پاك انداز ، زيرا
عقل باشى عقل را دانى كمال
عشق گردى عشق را يابى جمال
براى شناخت احاطه و آگاهى و اشراف خداوندى بر همه جزئيّات و كلّيّات عالم هستى ، شناخت و احاطه و آگاهى و اشراف نفس بر همه اجزاء كوچك و بزرگ بدن مقدّمه بسيار شايستهاى است ، ولى بايد اين احاطه و آگاهى و اشراف را تحصيل كرد و استعداد آنها را كه در وجود ما نهفته است به فعليّت رسانيد ، زيرا چنين نيست كه آدمى ، هم بمقتضاى خود طبيعى مانند حيوانات زندگى كند و هم توقّع آنرا داشته باشد كه بر همه موجوديّت مادّى و معنوى خود كه يكى از نيروهايش احاطه و آگاهى و اشراف است ، محيط و آگاه و مشرف باشد و آنرا به فعليّت برساند . انسانهائى در اين دنيا زندگى ميكنند كه خدا را مانند خود تصوّر ميكنند ، همانگونه كه اگر مورچه بخواهد تصوّرى درباره خدا داشته باشد ، دو شاخ كوچك خود را اندكى بزرگتر تصوّر كرده و آنرا بخدا نسبت ميدهد . [ اين روايت از امام محمّد بن علىّ الباقر عليه السّلام نقل شده است كه فرمود : كلّما ميّزتموه بأوهامكم فى أدقّ معانيه فهو مخلوق لكم و مردود إليكم و لعلّ النّملة تتوهّم أنّ للّه ذؤابتين كذؤابتيها . ( هر چيزى را كه بعنوان خدا در دقيقترين معانى آن مشخّص نموديد ، آن مشخّص شده مخلوق فكر شما و بخود شما مردود است و شايد مورچه گمان ميكند كه خداوند هم در بالاى پيشانى برآمدگى مانند برآمدگى بالاى پيشانى آن دارد ) ]
مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد
بيشك به شكل مورچه با شاخ حيوانى كشد
مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد
در فكر مانى گرفتد او صورت مانى كشد
ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستى در منابع معتبر اسلامى تشويق و تحريك جدّى به همنشينى و اخذ تعليم وتربيت از رشد يافتگان ، بطور فراوان صورت گرفته است ، مانند :
كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ [ التّوبه آيه 119 ] ( با راستگويان باشيد . ) اولياء خدا را دوست بداريد ، نظر به چهره عالم ربّانى عبادت است . چرا ؟
براى اينكه اين عظماى كمال يافته با تهذّب و تأدّب بآداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه نمونههائى اگر چه ضعيف ، از صفات خداوندى را بدست آوردهاند . در آن روايت كه امام ميفرمايد : به چهره عالم ربّانى نظر كنيد ، اين علّت را ميآورد كه آنان خدا را بياد شما مىآورند .
شناخت كمال يافتگان و قرار گرفتن در جاذبه محرّك آنان از مهمّترين عوامل خداشناسى و قرار گرفتن در جاذبه او است .
وقتى كه انسان در صدد شناخت عظمتهاى قافله سالاران كمال يافته برميآيد ،و بتماشاى ابراهيم خليل و موسى بن عمران و عيسى بن مريم و محمّد بن عبد اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين ميپردازد ، بخوبى احساس مىكند كه اين كمال يافتگان آيات بسيار پر فروغ خداوندى هستند كه شخصيّت ( نفس ) و رفتار و حركات و انديشهها و صفات بسيار با عظمتى كه دارند ، براى انسانى كه بخواهد از بينائى و شنوائى و خرد و وجدانش استفاده كند ، روشنترين دلائل بر وجود خدا و عوامل شناخت صفات خداوندى ميباشند .
در تاريخ طولانى بشر هيچ خيانت و وقاحتى زشتتر از اين نبوده است كه از تساوى انسانها در اعضاى مادّى و شكل و صورت و همچنين از لزوم تساوى انسانها در برابر حقوق ، تساوى و برابرى مطلق ميان آنان را نتيجه گرفتهاند و از گرايش و حركت انسانها بسوى عظمتها و ارزشها جلوگيرى كردهاند اين خيانت و وقاحت متأسّفانه روز بروز گستردهتر و شديدتر ميشود و در نتيجه موضوع رشد و كمال و آزادى و اختيار و مسابقه در خيرات و كمالات داخل در منطقه افسانه ها و خيالات ميگردد .
بديهى است كه اكنون ديگر همه احساسات و انديشهها و نيروهاى بسيار با اهمّيّت تعميم و تجريد و تجسيم و اراده و اكتشاف و غير ذلك ، در خدمت آن قدرت ناآگاه قرار گرفته است كه نخستين قربانى آن ( قدرت ) خود قدرتمند است كه نه تنها همه قواى مغزى او در استخدام قدرت در ميآيد ، بلكه شخصيّت آگاه او در برابر آن قدرت ناآگاه باخته مىشود .
شگفتآورتر از همه ، مادّه اوّل اعلاميّه جهانى حقوق بشر است كه با ادّعاى خدمت به انسانيّت و حيثيّت ذاتى او ، ابن ملجم را با علىّ بن ابيطالب عليه السّلام و موسى عليه السّلام را با فرعون و سقراط را با نرون يكى ميشمارد و اگر بپرسيد هدف از اين مادّه چيست ؟ فورا اين پاسخ را خواهيد شنيد كه خدمت به انسانيّت و اين مطلب را هم ضميمه خواهد كرد كه : آقاى عزيز ،اين يكى از موادّ حقوقى است و عظمت حقوق در اينست كه همه انسانها را مساوى و برابر همديگر در مقابل خود قرار بدهد .
گويا اين حقوقدانان بيخبر از حقوق جانهاى آدميان به سؤال يك كودك پاسخ ميدهند و نمىفهمند كه سؤال مزبور عميقترين و مناسبترين سؤال است كه در اين مورد ممكن است مطرح شود . زيرا آن حقوقدانان مبناى حقوق جهانى بشر را بر حيثيّت و ارزش ذاتى انسان استوار ساختهاند ، يعنى ادّعاى آنان چنين است .
آيا ميتوان همه انسانها را در حيثيّت و ارزش ذاتى ، يكى تلقّى نمود ؟ و چنانكه گفتيم آيا موسى عليه السّلام با فرعون و عيسى بن مريم عليه السّلام با طغيانگران بنى اسرائيل و محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله با بت پرستان جانى آن دوران و علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با ابن ملجم از يك حيثيّت و شرف و ارزش برخوردارند ؟ وانگهى مگر موادّ اين اعلاميّه لزوم شكوفائى اخلاق را براى عدم مزاحمت و رفع تضادّ انسانها توصيه نمىكند ؟ خلاصه ، اگر هيچ نتيجه ضدّ انسانى براى نفى كمالات و مساوى گرفتن يزيدها با امام حسين عليه السّلامها نبود مگر اينكه آن بيخبران مردم را از معرفت خدا و قرار گرفتن آنان در جاذبه كمال اعلاى ربوبى محروم ساختهاند ، از لحاظ خيانت بر بشريّت كافى بود .
22 ، 28 و إنّ من أبغض الرّجال إلى اللّه تعالى لعبدا وكله اللّه إلى نفسه ، جائرا عن قصد السّبيل ، سائرا بغير دليل ، إن دعى إلى حرث الدّنيا عمل ،و إن دعى إلى حرث الآخرة كسل كأنّ ما عمل له واجب عليه و كأنّ ماونى فيه ساقط عنه ( و قطعا از مبغوضترين مردان نزد خدا آن بندهايست كه خدا او را بخود واگذاشته است . اين بنده رها شده بحال خود از راه حقّ متجاوز ، و بدون رهبرى كه دليل راه است ، در حركت است . اگر اين بنده رها شده بحال خود به كشتكار دنيا خوانده شود بكار مىافتد و اگر به كشتكار اخروى خوانده شود كسل و افسرده ميگردد ، گوئى آنچه كه براى آن عمل كرده است ( امور دنيوى ) براى او واجب و آنچه كه در آن سستى و كاهلى ورزيده است ( امور اخروى ) از او ساقط است . )
انسانى كه بحال خود رها شده است ، انحرافش از صراط مستقيم قطعى است .
آن لذّت پوچ و زودگذر كه بدنبالش انحراف از صراط مستقيم قطعى است ،لذّت احساس رهائى بىاساس است كه آدمى را مىفريبد و او را از خويشتن بيگانه مىسازد . كودك با احساس كمال رهائى در باغچه حياط يا در باغ و بيابان بدنبال پروانه ميدود . آيا كودك در اين احساس رهائى ، تكيه بر واقعيّت دارد ؟ او نمىداند كه اوّلا هر پرنده كوچكى پروانه نيست ، و هر پروانهاى كه از جلوى چشمان او مىپرد ، او نخواهد توانست آنرا بگيرد . او نمىداند ، وقتى كه پروانه را گرفت اگر اندكى آنرا در ميان انگشتانش فشار بدهد ، آن حيوان خواهد مرد .
او نميداند كه براى گرفتن پروانه باغچهاى را كه كاشته شده است با دويدن توى آن ، گلها يا ديگر روييدنيهاى با ارزش را نابود مىكند . او نميداند كه پدر يا مادر يا برادر يا خواهر همه حركات او را زير نظر دارند ، چند ساعت ديگر لباسهايش را كه كثيف شده است عوض خواهند كرد ، او را بحمّام برده بدنش را شستشو خواهند داد . دو ساعت ديگردوائى تلخ براى رفع يا دفع بيمارى به او خواهند خورانيد .
او اطّلاع ندارد كه پدر يا مادر براى ثبت نام او در مدرسه تلاش معمولى را آغاز كردهاند و يكماه ديگر نه تنها از دويدن بدنبال پروانه با احساس كمال رهائى محروم خواهد گشت ، بلكه چند ساعت پيش از ظهر و چند ساعت پس از آن را از اسباب بازيهاى خود و بازى با كودكان ديگر هم بريده خواهد گشت . بدين ترتيب اين كودك در ميان بايد و نبايد كه پيرامون او را گرفته است ، با احساس كمال رهائى دنبال پروانهها ميدود و با اسباب بازىهاى خود سرگرم است .
بديهى است كه اگر اولياى آن كودك يا مربّيان و اجرا كنندگان قوانين جامعه ، آن موجود خام را بحال خود بگذارند كه از لذّت پوچ و زودگذر احساس رهائى برخوردار شود ، و آنهمه بايدها و نبايدها را كه قطعا بيك عدّه مبانى حياتى استوار است ، زير پا بگذارد ، هم حيات خود آن كودك مختلّ خواهد گشت و هم نظام زندگى اجتماعى بر هم خواهد خورد .
كسانى كه با سركوب كردن وجدان و خرد و با بىاعتنائى به دستورات خداوندى ، بايدها و نبايدهاى مبتنى بر صلاح و فساد فردى و اجتماعى را زير پا ميگذارند و با احساس لذّت كاذب رهائى ، خود را رها مىبينند و آنرا براى زندگى خود آرمان تلقّى مينمايند ، در تاريكى و شقاوت شديدى بسر ميبرند ، زيرا لازمه بىاعتنائى به بايدها و نبايدها تحميل تصنّعى بىقانونى براى زندگى است ، باين معنى كه فرد يا گروه يا جامعه بىاعتنا به بايدها و نبايدها ،زندگى را در همان احساس و خواستن و حركت طبيعى حيوانى خلاصه ميكند و خداوند متعال چنين انسانى را بحال خود رها مينمايد كه از بدترين محروميّتهايى است كه با اختيار كسب شده است و اينكه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « اگر اين بنده رها شده بحال خود به كشتكار دنيا دعوت شود ، به كار ميافتد و اگر به كشتكار اخروى خوانده شود كسل و افسرده ميگردد » مختصّ اساسى رها شدن بحال خود است كه متذكّر شديم .
از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه در نيايش خود با خدا اين دعا را مينمود كه : إلهى لا تكلنى إلى نفسى طرفة عين أبدا . ( خداوندا ، هرگز مرا [ حتّى ] بقدر يك چشم بهم زدن بخودم وامگذار . )
رها شدن و ايكال و واگذاشته شدن بخود همان استدراج است كه در دو مورد از آيات قرآنى آمده است :
مورد يكم :وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ . [ سوره الأعراف آيه 182] ( و آنان را كه آيات ما را تكذيب كردند در سقوط مستمرّ رو به هلاكت قرار خواهيم داد . )
مورد دوم :فَذَرْنِى وَ مَنْ يُكَذِّبُ بِهذَا الْحَديثِ سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ . [ سوره القلم آيه 44] ( بگذار من باشم و آن كسانيكه اين حديث ( قرآن يا دين ) را تكذيب مينمايند . من آنانرا از آن موقعيّت كه نميدانند ، در سقوط مستمرّ رو به هلاكت قرار خواهم داد . ) و آن مردم در حال سقوط استدراجى ، خود را رها احساس ميكنند ، در صورتيكه سقوط مزبور ناشى از واگذار شدن آنان بحال خود ميباشد
هر چه غير اوست استدراج تست
گر چه تخت و ملكتست و تاج تست
30 ، 38 و ذلك زمان لا ينجو فيه إلاّ كلّ مؤمن نومة : إن شهد لم يعرف و إن غاب لم يفتقد ، اولئك مصابيح الهدى و أعلام السّرى ، ليسوا بالمساييح و لا المذاييع البذر ، اولئك يفتح اللّه لهم أبواب رحمته و يكشف عنهم ضرّاء نقمته ( [ زمانى فرا ميرسد ] كه در آن زمان ، نجات پيدا نميكند مگر هر مؤمنى كه گمنام زندگى ميكند . اگر در ميان جمع حاضر باشد شناخته نشود و اگر غايب شود جستجويش نكنند .
آنان هستند چراغهاى هدايت و علامتهاى راهنما در حركتهاى شبانه [ بسوى هدفهاى الهى ] . آنان نه در ميان مردم براى افساد و بهم زدن آنان بحركت مىافتند و نه فاش كننده منكراتى هستند كه از مردم بروز ميكند . آنان كسانى هستند كه خداوند درهاى رحمت خود را بروى آنان باز و شدّت عذاب خود را از آنان مرتفع مينمايد . )
زمانى فرا ميرسد كه در آن زمان مردان الهى گمنام زندگى مىكنند ،
در عين حال چراغهائى فرا راه رشد و كمال انسانها مىباشند .معلوم نيست كه منظور امير المؤمنين عليه السّلام از زمانى كه آنرا توصيف ميفرمايد ، آخر الزّمان باشد . اين جمله نظير همان جملاتى است كه ميفرمايد :سيأتى زمان على النّاس . . .( بزودى زمانى براى مردم ميرسد . . . ) زندگى با گمنامى بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد :
قسم يكم ، ناشى از ناتوانى از قرار گرفتن در معرض نوسانات زندگى اجتماعى و روياروئى با عوامل و حوادث تند و خشن و مواجهه با اقوياء و غير ذلك است . البتّه اين قسم از گمنامى ممكنست ناشى از ضعف نفس و ناتوانى اراده بوده باشد كه اگر مستند به عوامل جبرى بوده باشد ، مسؤوليّتى متوجّه چنين گمنامى نميباشد . ولى اگر مستند بمقدّمات اختيارى باشد بدين معنى كه مستند بضعف نفس و ناتوانى اراده شخص ناشى از تن پروريها و خويشتن گرائى [ كه باعث مطرود شدن است ] بوده باشد ، اگر انزوا و عزلت موجب شود كه سرمايه وجودش بيهوده تلف شود ، قطعى است كه چنين شخصى مسؤول سرمايهاى خواهد بود كه ميتوانست از آن سرمايه براى رفع نيازهاى مادّى و معنوى خود و ديگران بهرهبردارى نمايد .
قسم دوم ، از گمنامى كه ميتوان گفت : نصيب انسانهاى رشد يافته ميگردد ،آن عزلت و انزوا است كه ارتباطش با همنوعان خود ، براى جلب منفعت بهيچ وجه نبوده ، يعنى نه تنها براى نفع مادّى با مردم تماس نميگيرد ، و نه تنها براى دفع ضررمادّى از خويشتن با مردم ارتباط برقرار نميكند ، بلكه از مطرح شدن در ميان مردم نيز گريزان است .
البتّه مطرح كردن عمدى براى جلب محبّت و احترام مردم جامعه كه كشف از ضعف نفس بينهايت مينمايد ، غير از مطرح شدن ضرورى است كه براى خدمت به اجتماع بايد انجام بگيرد ، مانند مطرح شدن شخصيّت انبياء و اولياء و زمامداران عادل در اجتماع كه شبيه به گسترش اشعّه حيات بخش خورشيد براى نباتات و جانداران و حتّى براى تحوّل جمادات از حالى به حالى مفيدتر ميباشد . اين نكته را مورد توجّه قرار بدهيم كه مقصود از گمنام زيستن در جامعه ، گوشهگيرى و زندگى در غارها و زيرزمينها نيست و چنانكه در بالا بطور مختصر اشاره نموديم ،قطع ارتباط كلّى را نميتوان زندگى مطلوب گمنام ناميد ، بلكه منظور قطع تأثير و تأثّرهاى مبتنى بر مصالح و منافع مادّى محض [ كه سوداگرى ميباشد ] است كه آدمى با آن ارتباط چه بخواهد و چه نخواهد و اصلا چه بداند و چه نداند به خود محورى ( من هدف و ديگران وسيله ) كشيده ميشود .
بهمين جهت است كه ميگوئيم :علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با كمال مطرح شدن در جوامع ، رهبرى گمنام زيست و گمنام چشم از اين دنيا بربست . درود همه عالميان بر روان پاكش باد .
غالب مردم [ مقصود اكثريّت قريب به اتّفاق ] با دو صنف از انسانها كارى ندارند :انسانهائى كه خيلى بزرگند و داراى شخصيّت فوق معمولى هستند ، و انسانهائى كه خيلى كوچك و محقّرند . و اين دو جمله حكيمانه همواره درباره انسانها صدق داشته است :النّاس الى أشباههم أميل .( مردم به كسانيكه شبيه آنان هستند متمايلترند . ) السّنخيّة علّة الانضمام .( تماثل و تشابه ، علّت همدمى و همسازى است . ) مسلّم است كه عظمت شخصيّت امير المؤمنين در درجهاى از اعتلا بود كه از توانائى شناخت اكثريّت قريب باتّفاق مردم دوران خود ، بسيار بدور بود . آنان مىپرسيدند : اين كيست ؟ شايد هم آن عدّه از نابخردان كه ماهيّت انسان در نظرشان ،همان جانوران انسان نما مانند خودشان بوده است ، سؤال را اينگونه مطرح ميكردند :
اين چيست ؟ آيا انسانى كه ماهيّت او در يك جامعه مورد سؤال قرار گرفته و نميداند كيست يا چيست ، گمنام نيست ؟ عبارتى از جبران خليل جبران در اين باره نقل شده است كه بسيار مفيد است . او گفته است : « علىّ بن ابيطالب شهيد عظمت خود بود . او چشم از اين دنيا بربست و اشتياق به پروردگار در دلش . عرب حقيقت مقام و ارزش او را نشناخت تا اينكه انسانهائى از همسايگان فارس آنان ( عرب ) كه ميان جواهر و سنگريزه فرق ميگذاشتند ، برخاستند و [ تا حدودى او را شناختند ] .
علىّ بن ابيطالب از اين دنيا رفت پيش از آنكه رسالت خود را كامل و وافى به دنيا برساند ، ولى من على را مجسّم ميكنم كه در حال تبسّم چشم از اين زمين پوشيده است . او مانند آن پيامبران بينا از دنيا رفت كه به جوامعى آمده بودند كه جوامع آنان نبوده است و به مردمى مبعوث شده بودند كه مردم آن پيامبران نبودند و در زمانى ظهور ميكردند كه زمان آنان نبوده است ، ولى براى پروردگار تو در ارسال اين رسولان و در زندگى علىّ در ميان آن قوم ،رازى است نهفته . » [ الامام على ( ع ) صوت العدالة الإنسانيّة ج 1 ص 364 جورج جرداق] بنابر اين ، ميتوان قاطعانه گفت كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در زمان خود گمنام و مجهول زيسته است ، يعنى او را نشناختهاند . و اينكه بعضى از نويسندگان چيره دست دوران ما ميگويند : فرزند ابيطالب غريب زمان خود بوده است ، يكى از روشنترين دلايل همين معنى است كه شخصيّت آن بزرگ بزرگان براى مردم جامعه آن روز مخصوصا مردم آن سرزمين كه علىّ ( ع ) در آنجا چشم به دنيا گشوده بود ، نه تنها مجهول بود ، بلكه او را سخت ناراحت كردند ، بطوريكه در موقع وارد شدن ضربت بر سر مباركشان فرمودند :فزت و ربّ الكعبة . ( سوگند به خداى كعبه ، نجات پيدا كردم و به هدفم نائل شدم . )
فقط اين انسانهاى گمنام هستند كه حيثيّت بشرى را حفظ ميكنند و در راه اعتلاى آن ، بدون اينكه سر و صدائى براه بيندازند از همه دنيا ميگذرند .
هيچ تا حال ديدهايد كه سنگها و ديگر موادّى كه بعنوان بنياد نگهدارنده ساختمان در زير ديوارها قرار ميگيرند سربلند كنند و فرياد برآورند : اين مائيم كه اين ساختمان را برپا داشتهايم ؟ نه هرگز ، چنين منظرهاى را نديدهايد و بعد از اين هم نخواهيد ديد . همينطور انسانهاى بسيار بزرگ كه حافظ حيثيّت بشرى و در حقيقت نگهدارنده كاخ مجلّل ارزشهاى انسانى ميباشند ، به نشان دادن و معرّفى خود مگر در حدّ ضرورت ، عشق نمىورزند . آيا تاكنون در اين موضوع اسف انگيز انديشيدهايد كه نصف و گاهى بيشتر از نصف و در غالب موارد نود درصد انرژى مغزى و روانى نوابغ و شخصيّتهاى مستعدّ ، صرف معرّفى خودشان ميشود ؟ دريغا ، اسفا ، كه چنين است ، يعنى اكثر نيروهاى خلاّقه نوابغ و شخصيّتهاى مستعدّ ، صرف توجيه مردم به سوى خود ميگردد . بمن نگاه كنيد نبوغ مرا ببينيد هنر مرا تماشا كنيد علم مرا توجّه نماييد اين خواستهها آتشهاى سوزان نبوغها و استعدادهاى ما است . كسيكه براى تماشاى مردم به امتيازات او ، حيران و مبهوت و مست شده است ، هرگز توانائى تماشاى ناب به واقعيّات را نخواهد داشت .
آه ، آه ، از اين شهرت پرستى و پيكار بىامان براى فتح مغز و دلهاى مردم كه فاتح آن فقط خدا است و كليد گشودن آن دو را فقط به دست حقايق سپرده است نه بازيگران خودپرست . آرى ، اين مائيم كه براى ورود به منطقه ممنوعه مغزها و دلهاى مردم
دم بجنبانيم ز استدلال و مكر
تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر
واله حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيّت زديم
اى انسان حقيقت ياب ،
گر به بستانى رسى زيبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان را بكش
بهمين علّت بوده است كه رياكاران و شهرت طلبان و عشّاق طرح خود هيچ خدمت ارزندهاى را نتوانستهاند به بشريّت عرضه كنند . اگر هم قدرتى داشتهاند ،آن قدرت ناآگاه در دست آن رياكاران ناآگاه ، جز افزودن بر دردها و بر تاريكيهاى بشرى كارى انجام نداده است ، اگر چه كارها و تحوّلات چشمگير فيزيكى صورت داده باشند .
يكى از نويسندگان مغرب زمين درباره يك شخصيّت مطرح شده در جامعه بزرگ خود ، چنين مينويسد كه آرى ، آن شخصيّت علاقمند بود كه در راه خدمت به جامعه خود ، تا بالاى دار برود ، بشرط آنكه مردم او را در بالاى دار تماشا كنند [ و بدانند و ببينند كه ] او چه شخصيّت بزرگى بود كه در راه آنان به بالاى دار رفته است و اينجانب در يكى از كتابهاى آن شخصيّت ديدم كه در آخر كتابش نامهاى از پرودن نقل كرده و آنرا تصديق نموده است : « پرودن در 26 آوريل 1852 از زندان به دوستى نوشت : شكّ نيست كه جنبش نه نظمى و نه قاعدهاى دارد و نه بر يك خطّ مستقيم در حركت است ، امّا گرايشها هميشه ثابت ميمانند . هر آنچه كه حكومتها به سود انقلاب ميكنند ، خدشه ناپذير ميماند و هر آنچه كه عليه آن در تكاپو است ، چون ابرى مىپراكند .
من از تماشاى اين نمايش كه هر تصوير آنرا مىفهمم ،لذّت ميبرم . من در اين تطوّرات حيات در گيتى ، آنچنان شريكم كه گوئى وحى آن از بالا بر من نازل شده است . آنچه كه ديگران را نابود مىكند ، مرا مدام بلند ميسازد ،به شوق مىآورد و نيرومند مينمايد . پس چگونه انتظار داريد از سرنوشت بنالم ، از انسانها شكايت كنم و بدانان دشنام دهم . سرنوشت ، من او را به مسخره ميگيرم . و انسانها سخت نادانتر و بندهتر از اينند كه من بتوانم شكوهاى از آنان داشته باشم .
اين سخنان با وجود طعم يك طمطراق كليسائى ، سخنانى دلنشينند ، من آنرا امضاء مىكنم . » اين شخصيّت سخنان پرودن را ميپذيرد و امضاء مىكند ، با اينكه در ميان آن سخنان ، سخنى وجود دارد كه بدترين توهين را بهمه انسانها نموده است . اين توهين را بار ديگر مورد دقّت قرار بدهيد :
« و انسانها سخت نادانتر و بندهتر از اينند كه من بتوانم شكوهاى از آنان داشته باشم » اگر اين شخصيّت كه براى دگرگون كردن مردم جامعهاى كه در آن زندگى مىكرد ، مىپذيرفت كه خدمت به انسانها خيلى با ارزشتر از آن است كه پاداشش توجّه و شگفتى و تحسين آن انسانها بوده باشد ، و اگر وى حاضر بود كه با كمال گمنامى ، عشق به انسانها بورزد و تلاش و تكاپو و گذشت از همه امتيازات مادّى و اعتبارى دنيا را براى پيشبرد اهداف عالى انسانى انجام بدهد ، شديدترين دشنام و توهين را بهمه انسانهائى كه از آغاز زندگى در اين زمين تاكنون آمده و زيستهاند ، روا نميداشت .
ما ميدانيم كه اين شخصيّت چند نفر دشمن داشت كه پس از انقلاب در آن جامعه عرصه را بر وى تنگ كردند و تبعيدش نمودند و غير ذلك . حال بايد از اين شخصيّت پرسيد : آيا خصومت شما با چند نفر معدود بود ، يا با همه انسانهاى تاريخ ؟ مگر شما براى همين انسانها تلاش و تكاپو نكردهايد ؟ با اينحال به چه علّت ميليونها انسانهاى با شرف و با عظمت و با ارزش را كه در برابر خودكامگان تاريخ از خود گذشتهاند ،مورد اهانت و ناسزا قرار ميدهيد ؟ آيا اگر مقام رياست جامعه به دست شما ميرسيد ،حتما در آنموقع انسانها فرشتگانى بودند كه شما را با بالهاى زرّين و سيمين خود در اوج فضاى تاريخ مىبردند امير المؤمنين عليه السّلام در توصيف آن انسانهاى بزرگ و بىتوقّع و بىنياز از مطرح شدن در اجتماع و اشغال بيهوده فكر انسانها چنين ميفرمايد :
1 اگر حضور داشته باشند شناخته نمىشوند .
2 اگر ناپديد شوند مورد جستجو قرار نميگيرند .
3 چراغهاى هدايتند .
4 پرچمهائى براى مردم شب روند كه نميخواهند خود را در جامعه آفتابى كنند .
5 براى افساد و بهم زدن مردم حركت نميكنند .
6 زشتىها و منكراتى را كه در جامعه رخ ميدهد و بايد براى حفظ روحيّات مردم اشاعه نشود ، فاش نمىسازند . 39 ، 42 أيّها النّاس سيأتى عليكم زمان يكفأ فيه الإسلام ، كما يكفأ الإناء بما فيه .
أيّها النّاس ، إنّ اللّه قد أعاذكم من أن يجور عليكم و لم يعذكم من أن يبتليكم ، و قد قال جلّ من قائل : إنّ فى ذلك لآيات و إن كنّا لمبتلين [ المؤمنون آيه 30] ( اى مردم ، زمانى براى شما فرا ميرسد كه اسلام در آن برگردانده مىشود ،همانگونه كه ظرف با محتوياتش برگردانده ميشود . اى مردم ، خداوند شما را بركنار فرموده از آنكه بشما ظلم كند ، ولى شما را از آنكه مبتلا و آزمايش كند دور نساخته است . و خداوند [ بزرگترين گوينده ] فرموده است : در اين امر آياتى است و ما آزمايش كنندهايم . )
زمانى فرا ميرسد كه جوامع از اسلام تهى مىگردند .
اگر چه در مقدارى فراوان از احاديث معتبر آمده است كه در زمان پيش از ظهور حضرت ولىّ عصر ، بقيّة اللّه الاعظم عجّل اللّه تعالى فرجه ظلم و تباهىها دنيا را فرا ميگيرد و از اسلام جز نامى باقى نميماند ، ولى بيان اين خصوصيّت براى زمان قبل از ظهور آن حضرت ، چنانكه در گذشته اشاره نموديم ، دلالت نميكند بر اينكه هر گونه اخبار از آينده با جمله :
سيأتى زمان . . .( زمانى فرا ميرسد . . . ) مربوط به آخر الزّمان يعنى پيش از ظهور حضرت ولىّ عصر عجّل اللّه تعالى فرجه بوده باشد ، مخصوصا با نظر به دورانهاى زمامدارى بنى اميّه و بنى عبّاس و دورانهاى پس از آن دو سلسله خودكامه .
آنچه كه از اسلام در جوامع از بين ميرود چيست ؟
اگر مجموع اسلام را در نظر بگيريم ، اجزاء اين مجموعه بر سه قسمت عمده تقسيم ميگردد :
قسمت يكم ، اصول و عقائد عقلى آن است كه متّكى به فطرت خالص و پاك انسانى است .
قطعى است كه زوال اين قسمت از جوامع يا يك جامعه ، حتّى يك انسان ،معنايش آن نيست كه ريشه هاى آن اصول و عقايد از صحنه خود آگاه ذهن و روان ناپديد گشته و تأثّر خود را در توجيه زندگى آن انسان از دست داده است .
قسمت دوم ، آن دسته از احكام است كه بازگو كننده ضرورتهاى زندگى فردى و اجتماعى بشر بوده
و ضرورى بودن آن احكام اختصاص بزمان و موقعيّت معيّنى ندارد ، مانند وجوب عمل به تعهّدها ، برگرداندن امانت به صاحبان خود ، لزوم مزد براى كار و امثال اين احكام ضرورى . معناى زوال اين قسمت از اجزاء اسلام از جامعه ، آن نيست كه آن احكام ضرورى بكلّى از جامعه حذف شود ، بلكه مقصود اينست كه عمل به آن احكام به انگيزگى جلب سود و دفع ضرر شخصى صورت مىگيرد كه حتّى جوامع غير اسلامى و ضدّ اسلامى هم انجام ميدهند . بهمين جهت است كه نمىتوان عمل مزبور را داراى ارزش در « حيات معقول » اسلامى بحساب آورد .
قسمت سوم ، آن احكام و تكاليفى است كه به گذشت از لذائذ و تحمّل زحمات و حتّى به فداكاريها و گذشت از جان نيز نيازمند است
مانند نماز و روزه و حجّ و ديگر عبادات و جهاد و اخراج حقوق مالى از ثروت و امثال امور مزبوره . اين قسمت از اجزاء مجموعه اسلام ممكن است بكلّى زائل شود و ممكن است فقط اسم و تشريفاتى از آنها باقى بماند كه در هر صورت ، جامعه اگر بآن حال برسد داراى محتواى اسلام نخواهد بود . سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :خداوند سبحان بشما ظلم نميكند .
در آيات قرآن مجيد ، نفى ظلم از خداوند متعال با سه نوع بيان آمده است :
نوع يكم ، آياتى است كه صريحا بيان ميكند كه خداوند ظالم نيست و ذات پاك او مبرّا از ظلم بر بندگانش مىباشد .
نوع دوم ، آياتى است كه ظلم را بخود انسانها نسبت ميدهد و ميفرمايد : آنان هستند كه بخود ظلم روا ميدارند .
نوع سوم ، آياتى است كه بدون ذكر فاعل ميفرمايد بآنان ظلم نخواهد شد .
نمونهاى از آيات نوع يكم بدينقرار است :وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ . [هود آيه 101] ( و ما بآنان ظلم نكرديم و لكن آنان ظلم بر خويشتن نمودند . )
وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ [ النحل آيه 118] .( و ما بآنان ظلم نكرديم و لكن آنان بودند كه بخويشتن ظلم ميكردند . ) اين مضمون در سورههاى الزّخرف آيه 76 و آل عمران آيات 108 و 117 و 182 و النّحل آيه 33 و يونس آيات 101 و 44 و التّوبه آيه 70 و العنكبوت آيه 40 و الرّوم آيه 9 و غافر آيه 31 و الأنفال آيه 51 و الحجّ آيه 10 و فصّلت آيه 46 و ق آيه 29 آمده است .
نوع دوم ، مانند :
وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ . [ الطلاق آيه 1] ( و هر كس كه از حدود [ تعيين شده يعنى قوانين ] الهى تعدّى كند ، او به خويشتن ظلم كرده است . ) اين مضمون در سورههاى البقره آيه 231 و الكهف آيه 87 و يونس آيه 54 و النّمل آيه 44 آمده است .
نوع سوم ، آياتى است كه ميفرمايد : بآنان ظلم نخواهد شد ، يعنى در سنجش اعمال و محاسبه نتائج آنها بهيچ كس ظلمى نخواهد شد ، نه از طرف خدا و نه از طرف كسى ديگر . مانند :
وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ . [ البقره آيه 272] ( و هر خيرى كه انفاق ميكنيد ، بشما خواهد رسيد ( نتيجه آن عايد خودتان خواهد گشت ) و بشما ظلمى نخواهد شد . ) ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ . [ البقره آيه 281] ( سپس هر نفسى اندوخته شده خود را درمييابد و بآنان ظلم نخواهد شد . )
و اين مضمون در سورههاى الانبياء آيه 47 و النّساء آيات 49 و 77 و 124 و الأنفال آيه 60 و آل عمران آيات 25 و 108 و 161 و الأنعام آيه 160 و يونس آيات 47 و 54 و النّحل آيه 111 و الإسراء آيه 71 و مريم آيه 60 و المؤمنون آيه 62 و الزّمر آيه 69 و الجاثية آيه 22 و الأحقاف آيه 19 و غافر آيه 17 و طه آيه 112 آمده است .
در مجلّدات گذشته اثبات كردهايم كه علّت ظلم كردن در خدا وجود ندارد ، زيرا ظلم يا ناشى از احتياج است ، و يقينى است كه خداوند سبحان غنىّ و بىنياز مطلق است ،يا براى جلب سود براى خويشتن است ، و يقينى است كه خداوند با عظمتتر از آن است كه بخواهد سودى را براى خود جلب نمايد تا در اين راه ظلمى روا بدارد و يا ظلم مستند به جهل است در صورتيكه خداوند عالم مطلق بر همه اشياء است بدون استثناء . و يا ناشى از خودخواهى است در صورتيكه ذات اقدس خداوندى واجد همه كمالات بطور مطلق است و احساس حقارتى در آن ذات نيست كه با خودخواهى آنرا جبران نمايد ، و احساس بزرگتر از خود او نيز وجود ندارد ، زيرا او بزرگتر از همه چيز است و حتّى بزرگتر از آن است كه بتوان او را توصيف نمود .
و بطور كلّى ، براى آن ذات اقدس كه همه كمالات موجود است و هيچ نقص و بالقوّهاى وجود ندارد ، احتياج به برنهادن خود و دفاع از آن و تلقين سيطره آن خود به ديگران ندارد .ولى خداوند شما را از آزمايش كردن بدور نداشته است ، يعنى اى مردم ، گمان مبريد كه با ورود مصيبتها و ناگواريها و مشقّتها بر شما ، خداوند براى شما ظلم روا ميدارد ، بلكه همه آنها براى آزمايش و تصفيه و تهذيب روحى شما است .
وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ . الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوآ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ . اُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ . [ البقره آيات 155 تا 157] ( و البتّه ما شما را با چيزى از ترس و گرسنگى و كاهش در اموال ونفوس و ثمرها آزمايش ميكنيم . [ اى پيامبر ] به شكيبايان بشارت بده . آنان كسانى هستند ، كه وقتى مصيبتى بآنان رسيد ميگويند : ما از آن خدائيم و بسوى او باز ميگرديم . آنان هستند كه درودها و رحمتى از پروردگارشان بآنان باد و آنان هستند هدايت يافتگان . ) مباحث مربوط به فتنه ها و آزمايشها در مجلّد سوم از صفحه 80 تا صفحه 87 و از صفحه 99 تا صفحه 108 و از صفحه 318 تا صفحه 324 و در مجلّد پانزدهم صفحات 55 و 56 و در مجلّد شانزدهم از صفحه 100 تا صفحه 103 و از صفحه 301 تا صفحه 310 مطرح گشته است . مطالعه كننده محترم ميتواند بآنها مراجعه فرمايد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۸