101 و من خطبة له عليه السلام
ترجمه خطبه صد و يكم
اين يكى از خطبه هايى است كه شامل ملاحم ( حوادث بزرگ در طوفان فتنه ها ) است . 1 حمد مر خداى را است كه اوّل پيش از همه اوّلها است 2 و آخر بعد از همه آخرها است 3 و اوّليّت مطلقه او است كه اوّل نداشتن او را ايجاب مينمايد 4 و آخريّت مطلقه او است كه آخر نداشتن او را ايجاب مىكند 5 و من شهادت ميدهم باينكه خدائى جز او نيست ، شهادتى كه نهان آدمى در آن ، با ظاهرش موافق 6 و قلبش با زبانش متّحد باشد 7 اى مردم ، خصومت شما با [ شخص ] من ، باعث تكذيب من نباشد 8 و نافرمانى با من ،
شما را متحيّر و سر درگم ننمايد 9 و در آن موقع كه خبرهاى شگفت انگيز [ مانند اخبار غيبى ] را از من ميشنويد بيكديگر چشم نيندازيد ( چشمك نزنيد ) 10 زيرا سوگند به آن خدائى كه دانه را شكافت 11 و انسانها را آفريد 12 خبرى كه بشما ميدهم از پيامبر امّى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است 13 نه آن تبليغ كننده دروغ گفته است و نه شنونده ( خود امير المؤمنين عليه السّلام ) نادان بوده است 14 من چنان مىبينم شخصى را كه سخت گمراه است 15 كه در شام عربده كشيده 16 و جايگاهى براى پرچمهاى خود در اطراف كوفه گرفته است 17 تا آنگاه كه دهانش باز شود 18 و مقاومت و قدرت و امتناعش سخت گردد 19 و گامهاى او بر زمين سنگينى كند 20 و در آن هنگام فتنه و آشوب ، فرزندان خود را با دندانهايش بگزد 21 و جنگ با امواج خود ، سر بكشد 22 و از روزهاى آن دوران چهرهاى خشن و عبوس آشكار گردد 23 و از شبهايش اثر زخمهاى آنها بروز نمايد 24 در آنهنگام كه كاشتهاش بكمال برسد و در حدّ كمال خود بايستد 25 و شقشقه هاى او بصدا درآيد 26 و اسلحه برّاق او درخشيدن بگيرد 27 در اين موقع است كه پرچمهاى فتنه هاى سخت و ناتوان كننده بسته و آماده شوند 28 و مانند شب تاريك 29 و درياى متلاطم بحركت درآيند و روى بياورند 30 اين مطالب را درياب 31 و چه بسا بادهاى تندوز كه كوفه را بدرد و بشكافد 32 و بادهائى نيرومند و جهنده از كوفه بگذرد 33 و در اندك زمانى دو گروه بيكديگر بپيچند ( شاخ بشاخ شوند ) 34 آن كسيكه [ در آن آشوب ] ايستاده است [ نيرومند است ] درو شود 35 و درو شده [ ضعيف ] نابود گردد 36
تفسير عمومى خطبه صد و يكم
2 ، 5 الحمد للّه الأوّل قبل كلّ اوّل ، و الآخر بعد كلّ آخر و باوّليّته وجب ان لا اوّل له و بآخريّته وجب ان لا آخر له ( حمد مر خداى را است كه اول پيش از همه اولها و آخر بعد از همه آخرها است و اوّليّت مطلقه او است كه اوّل نداشتن او را ايجاب مىكند و آخريّت مطلقه او است كه آخر نداشتن او را ايجاب مينمايد . )
اوست اوّل بى اوّل و آخر بى آخر
اين مبحث در مجلّد يازدهم از صفحه 45 تا صفحه 49 و در مجلّد سيزدهم از صفحه 215 تا صفحه 217 و در مجلّد پانزدهم از صفحه 279 تا 288 آمده است .مطالعه كنندگان محترم ميتوانند بآن مجلّدات هم مراجعه فرمايند .
در اينجا بيك مطلب با اهمّيّت اشاره مىكنيم و آن اينست كه تعبير امير المؤمنين در توصيف خدا با مفهوم اوّل ، براى تفهيم مردم است چنانكه در قرآن مجيد آمده است :هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ .( او ( خدا ) است اوّل و آخر و [ او است ] ظاهر و باطن و او بهمه چيز دانا است . ) نه اينكه واقعا خداوند سبحان با دو مفهوم اوّل و آخر بمعناى آغاز و انجام ، قابل توصيف است ، زيرا اين دو مفهوم بمعناى معمولى در دو نقطه از امتداد و دو نقطه از سلسله مركّب از رويدادها تصوّر ميشوند كه يكى آغاز آن امتداد يا سلسله است و دومى پايان آن ، و بقيّه امتداد و سلسله را نقاط وسط تشكيل ميدهند و جاى ترديد نيست كه اگر ما خدا را مانند دو نقطه آغاز و انجام امتدادها و سلسله هستى قرار بدهيم ،آن ذات اقدس را در امتداد و سلسله اى متعيّن و محدود ساختهايم كه قطعا بجهت داشتن آغاز و پايان و حدّ وسط محدود ميباشد .
و خداوند سبحان ما فوق هستى است با امتداد و سلسله موجوداتى كه هستى دارد . چنانكه نميتوان گفت : تعقّل رياضيدان آغاز عمل رياضى است و انديشه يك مهندس آغاز نقشهاى است كه او ميكشد ، همچنان نميتوان گفت :خداوند آغاز و انجام هستى است بطوريكه هستى حدّ وسط آن بوده باشد .
خلاصه چنانكه در بالا اشاره كرديم معناى اوّل و آخر ، هم در آيه شريفه و هم در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بمعناى معمولى آن دو نيست ، بلكه بمعناى احاطه مطلقه آن ذات اقدس بر همه موجودات و تقدّم وجود او بر همه مقدّمها و بقاى لا يزالى او پس از همه موجودات متأخّر و لاحق به سلسله هستى ميباشد . 6 ، 7 و اشهد ان لا إله إلاّ اللّه شهادة يوافق فيها السّرّ الإعلان و القلب اللّسان ( و من شهادت ميدهم به اينكه خدائى جز او نيست ، شهادتى كه نهان آدمى در آن با ظاهرش موافق و قلبش با زبانش متّحد باشد . )
در شهادت بوحدانيّت خدا ، بايد نهان با آشكار و قلب با زبان توافق داشته باشند .
شايد به جرأت بتوان گفت كه چنانكه وجود خداوندى منكر واقعى ندارد ،همانطور وحدانيّت خداوند ذو الجلال نميتواند مورد انكار و ترديد واقعى قرار بگيرد .آنچه كه مهمّ است اينست كه شهادت به وجود خداوندى و وحدانيّت او نتيجه واقعى اعتقاد به آن دو بوده باشد ، يعنى همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام مىفرمايد ، شهادت بايد از اعماق قلب سر بكشد و درون و برون انسانى در آن شهادت با يكديگر توافق داشته باشند .
وجود خدا و وحدانيّت او منكر واقعى ندارد .
اينكه گفتيم وجود خدا و وحدانيّت او منكر واقعى ندارد مقصود اين نيست كه هيچ احدى پيدا نميشود كه انكار خدا و وحدانيّت او را ننمايد ، بلكه مقصود اين نيست كه اگر ذهن شخص منكر و مردّد را از تخيّلات و سفسطهها و قضاياى وهمى خالى كنيد و او را با فطرت صاف و ذهن روشن ، بدون اينكه كارى كنيد كه لجاجت در او انگيخته شود ، با جهان درونى و برونى و با نظم و قانونى كه در آن دو قلمرو جريان دارد آشنا بسازيد ، محال است كه از انكار به ترديد و از ترديد به پذيرش حركت ننمايد . اينست معناى آياتى در قرآن مجيد كه ميفرمايد :
وَ لَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ . [ العنكبوت آيه 61 ] ( و اگر از آنان بپرسى كيست كه آسمان و زمين را آفريده و آفتاب و ماه را تسخير نموده است ، قطعا خواهند گفت : اللّه . ) وَ لَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَاَحْيا بِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللَّهُ . [ العنكبوت آيه 63] و اگر از آنان بپرسى كيست كه آب از آسمان فرستاد و زمين را پس از موت ( ركود ) بوسيله آن ، احياء كرد ، قطعا خواهند گفت : اللّه . )
اين مضمون در سوره لقمان آيه 25 و الزّمر آيه 38 و الزّخرف آيه 9 نيز آمده است . بديهى است كه هيچ منكر و مردّدى بمجرّد شنيدن سؤال مزبور نميگويد :آفريننده آسمانها و زمين و مسخّر كننده آفتاب و ماه و فرستنده آب از آسمان و احياء كننده زمين خدا است . زيرا تخيّلات و سفسطهها و حجابهائى در درون شخص منكر يا مردّد وجود دارد كه باعث پيدا كردن حالت انكار و تردّد در وى گشته است . و چون امور مزبوره حالات ذهنى بىاساس و بىمدرك و خلاف عقل سليم مىباشند ، لذا بطلان همه آنها با تحليل صحيح منطقى و بررسى و نقد علمى آشكار گشته ، هيچ چارهاى نخواهد داشت ، مگر اينكه اعتراف به وجود خداوندى بنمايد . بعنوان نمونه شرائط ذهنى برخى از اشخاصى را كه ميگويند : اعتقادى بوجود خدا ندارند يا وحدانيّت او را نمىپذيرند در اينجا مىآوريم :
1 گرفتارى ذهنى در مقوله الفاظ ، يعنى اشخاصى هستند كه بوجود يك حقيقت بزرگ كه عالم هستى مستند بآن است اعتراف دارند ، ولى از بكار بردن كلمه اللّه ،خدا ، تارى ، گاد ، ديو ، بوك و غير ذلك كه مفهوم اعلاى تجرّد و بىنيازى مطلق و شاهد و ناظر همه اعمال انسان و اراده كننده رشد و كمال انسانى را دارا است ، وحشت نموده ، ميگويند : ما به يك نيروى بزرگ ، طبيعت ، عامل زيربنا ، دهر ، مادّه مطلق و غير ذلك معتقديم ، در صورتيكه اگر از اين اشخاص بپرسيد كه اين مفاهيم را براى شما توضيح بدهند و اصالت و واقعيّت آنها را اثبات نمايند ، مسائل و مفاهيم و اصولى را مطرح خواهند كرد كه كاملا قابل تطبيق بر خداى ازلى و ابدى و مافوق و آفريننده عالم هستى ميباشد . طرز تفكّر اين اشخاص داستان « انگور و اوزوم و عنب » را بياد ميآورد .
2 اشخاصى هستند كه بدون توجّه ، واقعيّات محسوس متحرّك از « كون به فساد » و از « فساد به كون » و وابسته به قوانين را بقدرى بالا ميبرند و با صفاتى آنها را توصيف مىكنند كه تا حدّ خدائى ميرسانند از محدود ، نامحدود درميآورند و از متناهى ، نامتناهى . از محتاج ، بىنيازى مطلق و از موضوع حركت و سكون ،حقيقتى مافوق حركت و سكون استنتاج مينمايند و از اين راه فطرت و وجدان خدا جوى خود را خاموش ميسازند و دلائل علمى متقن را كه خدا و وحدانيّت او را با وضوح كامل اثبات مينمايند ، ناديده ميگيرند
3 ناراحتىها و ناگواريهائى كه انسانها را در خود فرو برده است ، مانند بيماريها ، زلزلهها ، سيلها ، آتشفشانى كوهها ، جنگ و كشتارها ، نارسائىهاى اقتصادى ،رفاه و آسايش مردم بىاصل و حيوان صفت ، و زجر و شكنجه و محروميّتهائى كه گريبانگير انسانهاى وارسته و داراى فضائل اخلاقى است ، موجب رويگردان شدن عدّهاى از اشخاص سطح نگر ميباشد ، اگر چه داراى مطالعات علمى هم هستند .
پاسخ اين سادهلوحان [ كه ناآگاهانه مادّه خام براى مكتب سازان توجيه شده بسوى مقاصد مخالف واقعيّتها مىسازند و تحويل ميدهند ] اين است كه واقعيّتهاى جهان هستى و نظم و قانون بر مبناى خواستهها و تمنّيات و خوشىهاى من و تو قرار نگرفته است كه در صورت تماسّ ناخوشىها و ناگواريها با وجود ما ، آن واقعيّتها و نظم را مورد انكار و مسخره قرار بدهيم نابكارانهتر از اين سطح نگريها كه ناشى از خودخواهىها است ، آنست كه بعضى از مدّعيان معرفت انجام مىدهند كه از هنر بيان شعرى هم برخوردارند .
براى اشباع خودخواهى ، تا خود فروشى كه نتيجه مستقيم خودنمائى است پيش مىروند
و بدين ترتيب از هستى ، نيستى حاصل ميدارند و از صيانت ذات ميوهاى بنام اعدام ذات مىچينند آيا براستى ابو العلاء معرّىها ، كاموها ، هدايتها ، [ نه در همه آثارشان و نه در همه اوقات زندگيشان ] مشمول جريان فوق ( از هستى ، نيستى درآوردن ) براى ارائه هنر بيان نيستند ؟ ابو العلاء ميگويد :
أمّا اليقين ، فلا يقين و إنّما
أقصى اجتهادى أن أظنّ و أحدسا
( امّا يقين ، يقينى وجود ندارد و جز اين نيست كه نهايت كوشش من اينست كه گمان و حدسى بدست بياورم . ) امّا خودنمائى اين شاعر اديب مطّلع از ادبيّات عرب ولى بىاطّلاع از علوم انسانى و فلسفه و حكمت ، در اينست كه ميخواهد بگويد : من از كثرت معلومات و انديشهها و آگاهىهاى فراگير درباره عالم هستى به درجهاى رسيدهام كه ديگر هيچ مسألهاى براى من يقينى نمىباشد و من از همه فلاسفه و حكماى بزرگ دنيا بالاتر رفته ام كه از ابراز حيرت در دستگاه هستى كه مقام بسيار والائى است امتناع مىكردند امير عنصر المعالى كيكاوس بن اسكندر بن قابوس بن وشمگير در عبارت زير مطلبى بسيار مهمّ از شيخ فلاسفه يونان سقراط نقل مىكند كه بسيار بسيار آموزنده است : « و سقراط با دانائى خود ميگويد كه اگر من نترسيدمى كه بعد از من بزرگان اهل خرد در من عيب كنند و گويند كه سقراط همه دانش جهان را بيك بار دعوى كرد ، مطلق بگفتمى كه من هيچ ندانم و عاجزم و ليكن نتوانم گفتن كه از من دعوى بزرگ باشد .
ابو شكور بلخى خود را بدانش ستايد ، ميگويد :
تا بدانجا رسيد دانش من
كه بدانم همى كه نادانم »
1 بسيار خوب ، حالا آقاى ابو العلاء ، آقاى كامو ، آقاى هدايت ، بفرمائيد ببينيم مطالعات و انديشههاى شما درباره جهان هستى با آن سطوح و ابعاد بيكرانش و درباره مغزهائى كه در شرق و غرب و در گذشته و حال حاضر درباره عالم هستى و ابعاد آن انديشيده و نظريّاتى دادهاند ، به چه كمّيّت و كيفيّت بوده است ؟ آيا نميدانيد كه براى آگاهىهاى نسبى از يك رشته از هزاران رشتههاى علوم انسانى و يا غير انسانى يك عمر معمولى كفايت نمىكند ؟ آيا نميدانيد كه براى اطّلاع از تراوش فكرى يك متفكّر مانند ابو ريحان بيرونى ، ابو معشر بلخى ، ابن سينا ، ابن رشد ، موسى خوارزمى ، فيلون اسكندرى ، صدر المتألّهين و مير داماد همه ساليان يك عمر معمولى كافى نيست ؟ با اينحال آقاى شاعر خودنما ، چگونه ادّعا مىكنى كه نميتوان درباره واقعيّات جهان هستى ، يقين حاصل كرد ؟ مگر عمر شما ميليونها سال و مغز شما ميليونها برابر مغز ابن سينا و ابن خلدون است كه بتوانى چنان ادّعائى را راه بيندازى ؟ اينگونه اشخاص كه با معلومات بسيار ناچيز و انديشههاى نارسا در صدد انكار واقعيّات يا ترديد درباره آنها برمىآيند ،
در حقيقت از توجّه به فطرت و وجدان ناب باين بهانه كه كار آنها دريافت ساده است ، رويگردان شده ، و در مراحل اوّليّه تعقّل نظرى بدون وصول بمراحل عالى تعقّل [ كه در واقع به فعليّت رساننده سرمايه فطرت و وجدان هم ميباشد ] دور خود طواف مينمايند 1 . نصيحت نامه معروف به قابوس نامه امير عنصر المعالى كيكاوس بن . . . وشمگير ص 23 .
4 گروهى ديگر را ميشناسيم كه اصلا درباره مفهوم خدا و صفات جلال و جمال او و مخصوصا در وحدانيّت آن ذات اقدس ، فكرى نكردهاند و معرفت آنان درباره مسائل فوق از يك عدّه شناختهاى تقليدى و يا ناقص بجهت نگاههاى تحقير آميز درباره آن مسائل و ديگر عوامل ، تجاوز نمىكند . اين گروه قربانى نارسائى علم و معرفتشان درباره خدا و صفات او ميباشند . باين معنى كه وقتى از آنان بخواهيد :
خدائى را كه مورد انكار يا ترديد شما قرار گرفته است ، براى ما توصيف كنيد ، در پاسخ مطالبى بس كودكانه بشما تحويل خواهند داد كه گوش دادن يا مطالعه كردن آنها جز صرف بيهوده عمر ، ثمرى ديگر دربر ندارد . اينان نميخواهند با مقدارى تحمّل كنار كشيدن ذهن خود از تخيّلات و توهّمات و مغالطههاى فريبنده ، با واقعيّتها روياروى شوند .
يعنى اينان بقدرى در جاذبه تخيّلات و توجيهات غير منطقى و سفسطه هائى [ كه فقط براى نابود ساختن احساس برين مسؤوليّت در اين دنيا بوجود مىآيند ] قرار ميگيرند كه خود را از خداى ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد بن عبد اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين محروم مىسازند .
دريافت اينان خداى علىّ بن ابيطالب عليه السّلام را همانقدر امكان پذير است ، كه دريافت صحيح من براى يك خود پرست كه قطعا براى او شناخت من امكان پذير است ، ولى دست از خود پرستى برداشتن بسيار دشوار ،مگر جهش و انقلابى در مغز او بوجود بيايد و يا يك عامل بسيار نيرومندى ، تكامل تدريجى چنان مغزى را بعهده بگيرد .
5 بعضى ديگر را مىبينيم كه دلائل كسانى را كه با نظر مثبت به الهيّات مينگرند ، نمىپسندند [ يا بدانجهت كه مخالف احساسات آنان ميباشد و يا از آنجهت كه مخالف عقائدى است كه محكم بآن چسبيدهاند ] و در نتيجه در صدد نفى مسائل الهيّات برمىآيند چاره صحيح اينست كه بايد در شرايط ذهنى اينگونه اشخاص بينديشيم كه آيا واقعا آنان با اينكه ميدانند ممكن است احساساتشان واقعيّتها را از آنان دور نمايد ، باز آن احساسات را با ارزش مطلق مىپذيرند ؟ و آيا آنان واقعا آن عقيده را مىپذيرند كه ميگويد :
اگر مقدارى از دلائل اثبات كننده يك حقيقت مورد ترديد قرار گرفت ، همين ترديد براى نفى مطلق آن حقيقت كافى است ؟ يا بر فرض اينكه همه آن دلائل اثبات كننده مورد ترديد قرار بگيرد ، نفى يك حقيقت در ميدان بىنهايت هستى با محدوديت حواس و عوامل ذهنى قطعا ضد منطق واقعيابى نميباشد ؟ 8 ، 14 ايّها النّاس ، لا يجرمنّكم شقاقى ، و لا يستهوينّكم عصيانى و لا تتراموا بالأبصار عند ما تسمعونه منّى ، فو الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة إنّ الّذى انبّئكم به عن النّبىّ الامّىّ صلّى اللّه عليه و آله ، ما كذب المبلّغ و لا جهل السّامع ( اى مردم ، خصومت شما با شخص من ، باعث تكذيب من نباشد و نافرمانى با من شما را متحيّر و سرگرم ننمايد و در آنموقع كه خبرهاى شگفت انگيز از من ميشنويد [ مانند اخبار غيبى ] بيكديگر چشم نيندازيد [ چشمك نزنيد ] زيرا سوگند بخدائى كه دانه را شكافت و نفوس انسانى را آفريد ، خبرى كه بشما ميدهم از پيامبر امّىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است . نه تبليغ كننده ( پيامبر اكرم ) دروغ گفته و نه شنونده ( خود امير المؤمنين عليه السّلام ) نادان بوده است . )
اختلاف و خصومت با علىّ بن ابيطالب عليه السّلام يا معلول نادانى بوده است و يا خودخواهى در درجه خودپرستى .
اى مردم ، فرض كنيم كه شما درجات عالى علم و معرفت را طىّ نكردهايد ،و فرض كنيم كه شما تاكنون از مشاهده انسانهاى متنوّع و فرو رفتن در رويدادهاى گوناگون زندگى ، اطّلاعاتى درباره اصول عالى « حيات معقول » بدست نياوردهايد ،آيا اين قدر هم نميدانيد كه عدالت با ظلم متفاوت است ؟ عدالت موجب نظم عالى و بقاى اجتماع و ظلم ويران كننده آن است ؟ آيا اين قدر هم نميدانيد كه صدق و صفا عامل رشد فرد و اجتماع است و كذب و آلودگى موجب سقوط انسان در هر دو قلمرو مزبور است ؟ آيا علم با جهل تضادّ ندارد ؟ آيا علم نيست كه بهمراه عمل صالح ، سعادت زندگى محدود اين دنيا و حيات ابدى آن دنيا را در اختيار انسان ميگذارد ؟ اين مبانى اصلى را در نظر بگيريد و آنگاه درباره من بينديشيد كه آيا من در ميان شما با محض عدالت رفتار نكرده ام ؟ آيا كمترين ظلم و تعدّى از من سراغ داريد ؟ آيا همه ساليان عمرم را در راه برقرارى عدالت در اجتماع سپرى نكرده ام ؟ آيا من بزرگترين مبارز جهل نيستم ؟ آيا صبح و شام ، در زندگى معمولى ، در حال جنگ و پيكار ، در هنگام عبادت ، در مديريّت اجتماعى ، با هر وسيله ممكن علم را ترويج ننمودهام ؟ آيا يك لحظه حتّى در ناچيزترين موقعيّت ، شما از من خلاف صدق و صفا ديدهايد ؟ مگر من نميدانم دروغ و دغل چه نتايج بدى نصيب آدمى مىنمايد ؟ بلى ، خداوند هستى آفرين و دانا به آشكار و نهان شاهد است كه من همه ساليان عمرم را با صدق و صفا و عدالت و معرفت گذراندهام ، چنين شخصى هرگز نه خلاف واقع ميگويد و نه مرتكب خلاف واقع ميگردد .
من در همه حالات با خدا در ارتباطم ، او را مىبينم و درمىيابم و سختى خصومت او را با دروغگويان بخوبى ميدانم . پس در گفتار من ترديدى بخود راه ندهيد و نافرمانى با من گيج و كلافهتان ننمايد ، همچنانكه در كردار من كوچكترين خلاف اصول انسانى الهى نديدهايد [ و اگر من و شما تا آخرين لحظات دنيا زندگى كنيم ، در سايه لطف خداوندى هيچ خطائى از من نخواهيد ديد ] . بنا بر اين ، به چه علّت وقتى كه من سخنانى درباره جريانات پشت پرده ظاهرى ( عالم غيب ) ميگويم ، بيكديگر چشمك ميزنيد آيا تصوّر ميكنيد فرزند ابيطالب كه ارتباط مستقيم با خدا دارد ، خلاف واقعى بر زبان بياورد ، حاشا و حاشا .
آرى ، شما در آن موقعى كه من از پشت پرده خبر ميدهم ، بايد با شگفتى شديد بروى يكديگر بنگريد و چشمك بزنيد و با گردش خاصّ چشمهايتان تبادل جهل نماييد ، زيرا شما كه علل و روابط رويدادهاى روى پرده را نمىفهميد ، چگونه ميتوانيد واقعيّات پشت پرده را بفهميد ؟ اى قربانيان جهل و خودپسندى ، من آن اخبار غيبى را از خودم نميگويم ، بلكه سوگند بخدائى كه دانه را ميشكافد و سوگند بآفريننده انسانها ، من آنها را از پيامبر فرا گرفته و بشما ابلاغ مينمايم . چرا نمىپذيريد و چرا انكار يا ترديد مىكنيد ؟ علّت ترديد و انكار شما مقايسهاى است كه ميان من و خودتان مىكنيد و نميدانيد كه نبايد كار پاكان را با خود مقايسه نماييد . تشابه ظاهرى عضوى شما را فريب ندهد ، زيرا
آن يكى شير است اندر باديه
وين يكى شير است اندر باديه
15 ، 30 لكأنّى أنظر إلى ضلّيل قد نعق بالشّام و فحص براياته فى ضواحى كوفان ، فإذا فغرت فاغرته و اشتدّت شكيمته و ثقلت فى الأرض وطأته ،عضّت الفتنة أبنائها بأنيابها و ماجت الحرب بأمواجها و بدا من الأيّام كلوحها و من اللّيالى كدوحها ، فإذا أينع زرعه و قام على ينعه و هدرت شقاشقه و برقت بوارقه ، عقدت رايات الفتن المعضلة و أقبلن كاللّيل المظلم و البحر الملتطم ( البتّه چنان مىبينم شخصى را كه سخت گمراه است كه در شام عربده كشيده و جايگاهى براى پرچمهاى خود در اطراف كوفه گرفته است ، تا آنگاه كه دهانش باز شود و مقاومت و امتناعش سخت گردد و گام گذاشتن او بر زمين سنگينى كند و در آنهنگام فتنه و آشوب ، فرزندان خود را با دندانهايش بگزد و جنگ با امواج خود سر بكشد و از روزهاى آن دوران چهره خشن و عبوس آشكار شود و از شبهايش اثر زخمهاى آنها بروز نمايد .
در آنهنگام كه كاشتهاش به حدّ كمال رسد و در حدّ كمال خود بايستد و شقشقههاى او به صدا درآيد و اسلحه برّاق او درخشيدن بگيرد ، در اين موقع است كه پرچمهاى فتنه بسيار سخت و عاجز كننده بسته و آماده شوند و مانند شب تاريك و درياى متلاطم بحركت درآيند و روى بياورند . )
گمراهى كه در شام عربده ميكشد و پرچم در اطراف كوفه ميزند .
شارحان نهج البلاغه درباره تعيين اين گمراه نظرات مختلف داده اند . ابن ميثم بحرانى و ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى نظر ابن ابى الحديد را ترجيح داده اند .
نظر اين شارح بقرار زير است :
« و اين گمراه كنايه است از عبد الملك بن مروان ، زيرا اين صفتها و علامتها كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است ، در عبد الملك كاملتر از غير او است . زيرا عبد الملك موقعيكه مردم را به پذيرش رياست خود دعوت كرد ، در شام قيام نمود واينست معناى عربده و نعره او . و او بود كه پرچمهاى خود را در كوفه جايگير نمود گاهى با حركت خود بسوى عراق ، كه رفت و مصعب را كشت و گاهى با امرائى كه در كوفه نصب كرد ، مانند برادرش بشر بن مروان و غير از او ، تا اينكه امر به حجّاج بن يوسف منتهى گشت و در اين زمان بود كه مقاومت و قدرتش شديد شده و گامهاى او بر زمين سنگينى نموده است و در اين موقع بود كه امر ( زندگى مردم ) بسيار بسيار سخت شد و فتنهها با خوارج و عبد الرّحمن بن اشعث متراكم گشت .
هنگاميكه امر عبد الملك كامل شد ، [ و اينست معناى اينع زرعه ] به هلاكت رسيد و پرچمهاى فتنههاى سخت و ناتوان كننده بعد از وى بسته و آماده شد ، مانند جنگهائى كه فرزندان او با بنى المهلب و با زيد بن علىّ عليه السّلام براه انداختند ، و مانند فتنههائى كه در روزگار يوسف بن عمر و خالد قسرى و عمر بن هبيره و غير آنان در كوفه بوقوع پيوست و مانند ديگر ظلم و تعدّىها و ريشهكن كردن اموال و از بين بردن مردم . » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 99 .] 32 ، 36 و كم يخرق الكوفة من قاصف و يمرّ عليها من عاصف ، و عن قليل تلتفّ القرون بالقرون ، و يحصد القائم و يحطم المحصود ( و چه بسا بادهاى تندوز كه كوفه را بدرد و بشكافد ، و بادهائى نيرومند و جهنده از كوفه بگذرد ، و در اندك زمانى مردم [ يا دو گروه ] بهم بپيچند ( شاخ بشاخ شوند ) آن كسيكه در آشوب ايستاده است ( نيرومند است ) درو شود و كسيكه درو شده است ( ناتوان ) نابود گردد . ) ممكن است سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بنا بعقيده ابن ابى الحديد درباره جنگهاى بنى اميّه و بنى عبّاس بوده باشد ، بنابر اين نظريّه منظور از درو شدگان ،امراى بنىاميّه و منظور از نابود شدگان ، اسرائى از بنى اميّهاند كه بدست بنى عبّاس كشته ميشدند .
و محتمل است كه مقصود امير المؤمنين عليه السّلام اصل كلّى فتنهها است كه ايستادهها ( اقوياى ) آنها همانگونه درو ميشوند كه درو شدههاى ( ناتوانان ) آنان از بين ميروند . و اين امر درباره جنگهاى بنى عبّاس و بنى اميّه نيز جريان داشته است . اين نظريّه از هاشمى خوئى است و ما بر مبناى اين نظريّه ، جملات را تفسير مينمائيم .
اگر ناتوانان در فتنه ها نابود ميشوند ، قدرتمندان نيز با داس همان فتنه ها درو مىگردند .
قدرت پرستان چنان مست قدرت ميشوند كه همه قوانين هستى را فراموش مىكنند ، مخصوصا آن قانون كه ميگويد : « هر عملى عكس العملى دارد » و نميدانند كه
بر من است امروز و فردا بر وى است
خون من همچون كسى ضايع كى است
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
گر چه ديوار افكند سايه دراز
بازگردد سوى او آن سايه باز
داستان طولانى بشر از اينجهت همانست كه مولوى در پايان داستان شير و نخجيران آورده است كه شير سزاى درندگى خود را بوسيله خرگوش كه حيوانيست ضعيف ، مىبيند . در آن داستان تمثيلى ، خرگوش شير را به سر چاهى مىآورد و ميگويد :
طعمه امروز جنابعالى را كه خرگوشى بود ، من ميآوردم ، شيرى در همين جا آنرا از من گرفت و رفت توى اين چاه . شير از جسارت آن شير كه طعمه او را گرفته و توى چاه رفته برآشفت و به خرگوش گفت : آن شير را بمن نشان بده تا به او بفهمانم كه جزاى جرأتى كه كرده و طعمه مرا از تو گرفته است چيست ؟ خرگوش گفت : اى شير عزيز ، من از آن شير مىترسم ، تو مرا به بغل خود بگير ، تا با هم آن شير خرگوش به بغل را كه توى چاه است ببينيم . شير خرگوش را بغل كرد و آمد از لبه چاه تماشا كرد و ديد شيرى خرگوش به بغل در ته چاه است
شير عكس خويش ديد از آب تفت
شكل شيرى در برش خرگوش زفت
چونكه خصم خويش را در آب ديد
مر ورا بگذاشت و اندر چه دويد
در فتاد اندر چهى كاو كنده بود
زانكه ظلمش بر سرش آينده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اين چنين گفتند جمله عالمان
هر كه ظالمتر چهش با هولتر
عدل فرموده است بدتر را بتر
اى كه تو از ظلم چاهى مىكنى
از براى خويش دامى مىتنى
بر ضعيفان گر تو ظلمى مىكنى
دان كه اندر قعر چاه بىبنى
گرد خود چون كرم پيله بر متن
بهر خود چه مىكنى اندازه كن
مر ضعيفان را تويى خصمى مدان
از نبى إذ جاء نصر اللّه بخوان
گر تو پيلى خصم تو از تو رميد
نك جزا طيرا ابابيلت رسيد
گر ضعيفى در زمين خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر بدندانش گزى پر خون كنى
درد دندانت بگيرد چون كنى
شير خود را ديد در چه وز غلوّ
خويش را نشناخت آندم از عدوّ
عكس خود را او عدوى خويش ديد
لا جرم بر خويش شمشيرى كشيد
اى بسا ظلمى كه بينى در كسان
خوى تو باشد در ايشان اى فلان
اندر ايشان تافته هستىّ تو
از نفاق و ظلم و بد مستىّ تو
آن توئى و آن زخم برخود مىزنى
بر خود آندم تار لعنت مىتنى
در خود اين بد را نمىبينى عيان
ورنه دشمن بودهاى خود را بجان
حمله بر خود مىكنى اى ساده مرد
همچو آن شيرى كه برخود حمله كرد
چون به قعر خوى خود اندر رسى
پس بدانى كز تو بود آن ناكسى
شير را در قعر پيدا شد كه بود
نقش او آن كش دگر كس مىنمود
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۸