163
ومن خطبة له عليه السلام
[الخالق جلّ وعلا]
َمْدُ لله خَالِقِ الْعِبَادِ، وَسَاطِحِ الْمِهَادِ وَمُسِيلِ الْوِهَادِوَمُخْصِبِالنِّجَادِ لَيْسَ لاََِوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ، وَلاَ لاََِزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ، هُوَ الاََوَّلُ لَمْ يَزَلْ، وَالْبَاقي بِلا أَجَلٍ، خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ، وَوَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ، حَدَّ الاََْشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا، لاَ تُقَدِّرُهُ الاََْوْهامُ بِالْحُدُودِ وَالحَرَكَاتِ، وَلاَ بِالْجَوَارِحِ وَالاَْدَوَاتِ، لاَ يُقَالُ لَهُ:«مَتَى»؟ وَلاَ يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ «بِحَتَّى»، الظَّاهِرُ لاَ يُقالُ: «مِمَّ»؟ وَالْبَاطِنُ لاَ يُقَالُ: «فِيمَ»؟، لاَ شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى، وَلاَ مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى، لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الاََْشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ، وَلَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ، وَلاَ يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ وَلاَ كُرُورُلَفْظَةٍ، وَلاَ ازْدِلاَفُ رَبْوَةٍ وَلاَ انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ وَلاَ غَسَقٍ سَاجٍ
يَتَفَيَّأُعَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ، وَتَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْكُرُورِ وَالاَُْفُولِ وَتَقْلِيبِ الاََْزْمِنَةِ وَالدُّهُورِ، مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ، وَإِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ، قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَمُدَّةٍ، وَكُلِّ إِحْصَاءٍ وَعِدَةٍ، تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُالُْمحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الاََْقْدَارِ وَنِهَايَاتِ الاََْقْطَارِ وَتَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ، وَتَمَكُّنِ الاََْمَاكِنِ؛
فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ، وَإِلَى غَيْرهِ مَنْسُوبٌ. [ابتداع المخلوقين] لَمْ يَخْلُقِ الاَْشْيَاءَ مِنْ أُصُولٍ أَزَلِيَّةٍ، وَلاَ مِنْ أَوَائِلَ أَبَدِيَّةٍ، بَلْ خَلَقَ مَا خَلَقَ فَأَقَامَ حَدَّهُ وَصَوَّرَ مَا صَوَّرَ فَأَحْسَنَ صُورَتَهُ، لَيْسَ لِشَيْءٍ مِنْهُ امْتِنَاعٌ، وَلاَ لَهُ بِطَاعَةِ شَيْءٍ انْتِفَاعٌ، عِلْمُهُ بِالاََْمْوَاتِ الْمَاضِينَ كَعِلْمِهِ بِالاَْحْيَاءِ الْبَاقِينَ، وَعِلْمُهُ بِمَا فِي السماوَاتِ الْعُلَى كَعِلْمِهِ بِمَا فِي الاَْرَضِينَالسُّفْلَى.
منها:
أَيُّهَا الْـمَخْلُوقُ السَّوِيُّ وَالْمُنْشَأُ الْمَرْعِىي فِي ظُلُمَاتِ الاََْرْحَامِ، وَمُضَاعَفَاتِ الاََْسْتَارِ، بُدِئْتَ مِنْ طِينٍ)، وَوُضِعْتَ 8) * إِلَى قَدَرٍ مَعْلُومٍ) وَأَجَلٍ مَقْسُومٍ، تَمُورُفِي بَطْنِ أُمِّكَ جَنِيناً لاَ تُحِيرُ) دُعَاءً، وَلاَ تَسْمَعُ نِدَاءً، ثُمَّ أُخْرِجْتَ مِنْ مَقَرِّكَ إِلَى دَارٍ لَمْ تَشْهَدْهَا، وَلَمْ تَعْرِفْ سُبُلَ مَنَافِعِهَا؛
فَمَنْ هَدَاكَ لاِجْتِرَارِ الْغِذَاءِ مِنْ ثَدْيِ أُمِّكَ؟ وَعَرَّفَكَ عِنْدَ الْحَاجَةِ مَوَاضِعَ طَلَبِكَ وَإِرَادَتِكَ؟! هَيْهَاتَ، إِنَّ مَنْ يَعْجِزُ عَنْ صِفَاتِ ذِي الْهَيْئَةِ وَالاََْدَوَاتِ فَهُوَ عَنْ صِفَاتِ خَالِقِهِ أَعْجَزُ، وَمِنْ تَنَاوُلِهِ بِحُدُودِ الَْمخْلُوقِينَ أَبْعَدُ
خطبه 163
ستايش مر خداى راست آفريننده بندگان و گستراننده عرصه هاى زمين و به جريانان دازنده آبها در پستىها و درهها و روياننده گياهانبراى اوليت او آغازى نيست وبراى ازليت او انقراضى نهاو است اول و پايدار و پاينده بى مدت پيشانى ها درمقابل او بر زمين سوده مىشود و لبها به توحيد او گويااشياء را در هنگام خلقت متعين ساخت تا از همانندهاى خود جدا شونداوهام بشرى نتواند او را با حدود و حركات وبا اعضاء و ابراز اندازه گيرى كند براى او«كى»زمانى نتوان گفت و مدتى كه با«تا»مشخص گردد،براى او نتوان تصور نموداو آشكار است ولى نتوان گفت[ظهورش]از چيستو او باطن است ولى نتوان گفت در چيست؟
او كالبدى جسمانى نيست كه فانى گردد و در چيزى مخفى نشده است كه چيزى او را در برگيرد وبپوشاندنزديكى او با اشياء با چسبندگى نيست و دورى او از آنها با مفارقت وجدايى نمى باشداز بندگان او كمترين نگاه براى او پنهان نيست و تكرار هيچ لفظى براى او خفائى نداردنه نزديك شدن به يك بلندى (پناه گرفتن پشت بلنديها) و نهباز نهادن گامى در شب تاريكو نه در سكون شبانگاهى كه ماه روشن در سايه آن حركت مى كندو آفتاب نورانى در حال غروب و نمودار شدن پس از آن،دردگرگونى زمانها و روزگاراناز روى آوردن شبى كه مى آيد و روزى كه بر مى گرددپيش از هر نهايت و مدتى و پيش از هر شمارشى و تعدادى آن ذات اقدس با عظمت تر است از آن صفات محدود كننده بوسيله اندازهها و نهايت قطرها كه محدود كنندگان به او نسبت مىدهندو[بالاتر است]از اتخاذ مسكنها و جايگيرشدن در قرارگاههازيرا حد و اندازه براى مخلوقات او زده شده و منسوب به غير آنمقام اعلاى ربوبى است.
ابداع مخلوقات
خداوند سبحان اشياء را از ريشه هاى ازلى و مبادى اولي هاى كه ابدى باشد نيافريده است بلكه مخلوق را آفريد و حد آن را بر پا داشتهر چه را صورت گرى كرد بانيكوترين وجه تصوير فرمودهيچ چيزى از مخلوقات را قدرت امتناع و سرپيچى ازفرمان او نيست و نه از اطاعت كائنات،سودى به آن موجود برين عائد مى گردد.علم خداوندى به مردگان گذشته همانند علم اوست به زنده هاى باقىو علم او به آسمانهاى بلند همانگونه است كه به زمينهاى پايين.
از جمله اين خطبه است:اى مخلوقى كه با اعضاء معتدل آفريده شده اى و اى ابداع شده كه در تاريكيهاى ارحام و لابلاى پردهها مورد عنايت بودى آغاز وجودت،ازجوهرى كشيده شده از گل بودى كه در قرارگاهى محكم نهاده شدى تا قدر معين ومدتى قسمت شده مخفى در درون مادرت بودى كه اضطراب ترا فرا گرفته بود،نه توانايى پاسخ دادن به خواندن داشتى و نه ندايى را مى شنيد ىسپس از آن قرارگاه بيرون رانده شدى به خانه اى كه نه آن را ديده بودى و نه راههاى منافع آن را مى شناختى [اى انسان،]چه كسى ترا به جذب غذا از پستان مادرت راهنمايى كرد وجايگاه هاى خواستن و اراده ات را به تو ارائه نمود؟هيهات آن كسى كه از دركصفات موجوداتى كه داراى شكل و ابزار و وسايل مى باشند،عاجز است،قطعا ازدريافت صفات خالقش ناتوانتر و از رسيدن به درك او به وسيله حدود مخلوقات دورترمى باشند.
خطبه 163
الحمد لله خالق العباد،و ساطح المهاد،و مسيل الوهاد،و مخصب النجاد. (ستايش مر خداىراست آفريننده بندگان و گستراننده عرصههاى زمين،و به جريان اندازنده آبها درپستىها و درهها و روياننده گياهان.)
خداوند براى خلقت اشياء هيچ نيازى به قرار دادن وسائط ندارد
خلقت آسمانها و زمين[يا زمينها]با آن همه موجودات و قوانين و جرياناتى كه دارند،مستند به قدرت و حكمت و اراده و مشيت خداوند سبحان است و هيچ نيازى به قرار دادن مستند به قدرت و حكمت و اراده و مشيت خداوند سبحان است و هيچ نيازى به قرار دادن وسائط به عنوان اصول و مبادى ازلى و غير ذلك،ندارد لذا عقيده وساطت عقول عشره و قدماى ديگر مانند هيولى،ماده و صورت و نفس ثابت نشده است امير المؤمنين (ع) در جملات بعدى اين خطبه صريحا مىفرمايد:لم يخلق الاشياء من اصولازلية… (خداوند اشياء را از اصول و ريشه هاى ازلى نيافريده است.) لزوم وساطت در امرخلقت از ديدگاه فيلسوفان و متكلمان مورد اختلاف نظر است.
آنچه كه در ريشه يابى اين عقيده مىتوان گفت اين است كه برخى از متفكران خالقيت خداوندى را از مقوله قانون«عليت»كه در جهان طبيعت حكمفرماست،تلقى نموده و گمان كرده اند همانگون هكه تطابق در كميت و كيفيت و سنخيت بطور كلى از شرايط جريان قانون علت و معلولاست،در جريان خلقت كائنات هم همين شرط ما بين خدا كه علت است و مخلوقات كه معلولات او هستند نيز وجود دارد.
و اين مقايسه قطعا اشتباه است،زيرا التزام به عليت خداوندى و معلوليت مخلوقات،مستلزم وجود سنخيت (تماثل در هويت،ذات ياصفات و مختصات) است كه ميان خدا و مخلوقات امكان ناپذير است.زيرا همانگونه كه عده اى از حكماء و صاحبنظران متوجه شده اند اعتقاد به تماثل و تشابه هويت،ذات،حتى صفات و مختصات وجود خداوندى با مخلوقات،مساوى با انكار خدا است زيراهمه هستى و ذات و صفات مخلوقات حادث و نيازمند و وابسته و محدود و در حركتو سكون است،در صورتى كه خدا فوق همه اين نقائص و نيازمنديها است.
از طرفديگر استدلال به ضرورت وسائط مانند قاعده وحدت (الواحد لا يصدر عنه الا الواحد) ،(از واحد حقيقى جز واحد صادر نمىگردد) به اضافه اينكه يك قضيه تجريدى خالصمانند قضاياى رياضى است[لذا در جهان عينى هيچ فرد و مصداقى ندارد،چون بسيطمطلق در جهان عينى تحققپذير نمىباشد.]تطبيق آن بر مقام شامخ ربوبى،هيچ اساس وپايهاى ندارد.اين التراب و رب الارباب (خاك كجا و خداوند اعلا كجا! !)
اولا ما هنگامى كه در نفس خودمان مى نگريم،صدور كثرت را بطور مستقيم از نفسواحد خودمان به فراوانى مشاهده مىكنيم.نفس راضى مىشود،غضبناك مىگردد،شادمىشود اندوهناك مىگردد،در كارگاه مغز كه با عظمتترين كارگاه فعاليت نفس است،تصور مىكند، تصديق مىنمايد.حكم به محال بودن اجتماع ضدين و اجتماع نقيضين مىنمايد،گام فراسوى زمان و مكان مىگذارد،موجود را معدوم تلقى مىكند و معدومرا موجود تجسيم مىنمايد…و هرگز وحدت نفس و ذات آن با صادر كردن اين همه كثرتها و متضادها مختل نمى گردد.
ثانيا وساطت عقول عشره در خالقيت خداوندى كه حتى در ادبيات ما هم مطرح شدهاست:
صادر بى واسطه عقل نخست آمد و پيش از همه قرب تو جست عشق من آن روز ترا شد درست مست تو و محو تو و مات تست عقل من و هوش من و راى من صحبت لارى مستند به همان اصل تطابق در كميت و كيفيت علت و معلول در جريان قانون«عليت»و اصل امكان اشرف است كه هيچ يك نمىتواند مدعاى مزبور را اثبات كند.اما اصل تطابق مردود استبدين جهت كه فرض عقل اول به عنوان اولين معلول،به جهت حفظ اصل تطابق و سنخيت و به راه افتادن كثرت كه مستلزم تكثر همين عقل اول است:از يك جهت مستند به خدا (جنبه معلوليت آن) و از طرف ديگر مستند به عقل دوم و فلك اول(جنبه عليت آن) مىباشد.اين سئوال پيش مىآيد كه ملاك تكثر مزبور (معلوليت عقل اعتبارى يا اصيل؟اگر امريست اعتبارى،صدور كثير بعدى (عقل دوم و فلك اول) كه دوحقيقت اصيل مىباشند از امر اعتبارى فاقد سنخيت بوده و امكان ناپذير است و اگرامريست اصيل،چگونه كثير مركب از دو حقيقت اصيل از خداوندى كه واحد حقيقىاست،صادر شده است؟همچنين اصل تقدم امكان اشرف در خلقت نيز اساس محكمىندارد،زيرا اين نظريه هم بر مبناى رابطه سنخيت ميان علت و معلول است كه مورد انتقادقرار گرفته است.
آيا جريان سلسله علل و معلولات،ضرورت وسائط در خلقت رااثبات نمى كند؟
ممكن است اين توهم پيش بيايد كه اگر وجود وسائط در امر خلقت ضرورتىنداشت، رابطه«عليت»در سلسله علل و معلولات،بيهوده بود پاسخ اين توهم چنيناست:رابطه عليت و جريان سلسله علل و معلولات در كارگاه خلقت،تنها براى گسترشتدريجى عالم هستى است كه در امتداد زمان انجام مىگيرد،كه امتداد زمان از آن،انتزاع مى گردد.حكمت عاليه خداوندى براى برقرار كردن نظم و امكان پذير بودن شناختواقعيات هستى در جريان تحقق.اصل عليت در روبناى كون و فساد را مقرر فرمود نهاينكه خداوند سبحان از ايجاد هر يك از مخلوقات،بطور مستقل ناتوان بوده است.اينمسئله را مولوى با يك بيان واضح و مستدل چنين گفته است:
تو ز طفلی چون سببها دیدهای
در سبب از جهل بر چفسیدهای
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی
چون سببها رفت بر سر میزنی
ربنا و ربناها میکنی
رب میگوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب
گفت زین پس من ترا بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه
توضيح و استدلال بر قضيه فوق چنين است:
سنگ بر آهن زنی بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ هوا بر هم مزن
کین دو میزایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش
و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقلها
و آن سببهاراست محرم انبیا
این سبب چه بود بتازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد بفن
گردش چرخه رسن را علتست
چرخه گردان را ندیدن زلتست
این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ
باد آتش میشود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی چو بگشایی بصر
مولوى
اين تحقيق بسيار عالى كه مولوى درباره قانون عليت آورده است،هيچ قابل مقايسهبا گفتار ساده لوحانه دويد هيوم درباره همين قانون (عليت) نمىباشد كه بنا به نقل برتراندراسل وقتى كه از وى پرسيدند:پس چرا از هر چيزى،هر چيزى صادر نمىشود؟پاسخبدهد كه من نمىدانم!!
ليس لاوليته ابتداء و لا لازليته انقضاء هو الاول و لم يزل و الباقى بلا اجل (براى اوليت اوآغازى نيست و براى ازليت او انقراضى نه.اوست اول و پايدار و پاينده بىمدت)
چون وجود خداوندى فراسوى حركت و زمان است،لذا هيچ يك از مختصات زمان به او نسبت داده نمى شود.
مفاهيمى از قبيل آغاز،انجام،وسط،گذشته،حال،آينده،تدريج،تقدم،تاخر و…بههيچ وجه به خدا نسبت داده نمىشود.
لا مكانى كه در او نور خداست
ماضى و مستقبل و حالش كجاست
خرت له الجباه،و وحدته الشفاه
عبادت تكوينى و عبادت تشريعى
از ثرى تا به ثريا به عبوديت او
همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود
سعدى
جمله اجزاء در تحرك در سكون
ناطقان كانا اليه راجعون
ذكر تسبيحات اجزاء نهان
غلغلى افكنده در اين آسمان
جمله اجزاء زمين و آسمان
با تو مىگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
و نعره تكرارمان
مىرود تا پاى تخت يارمان
البته ما كه از حركت قانونى در مسير تكاملى بازمانده و بجاى پيشرفت در مدارجترقى و اعتلاى انسانى،به مراحل پست وجود در حال سقوط هستيم،هرگز نخواهيمتوانست ذكر و تسبيح و سجده موجودات را بشنويم و بفهميم و با آنها آشنا شويم:چون شما سوى جمادى مىرويد آگه از جان جمادى كى شويد؟
انسانها با ذكر و تسبيح و سجده مشخص،خداوند را عبادت مىكنند.ديگرموجودات با وسائط و كيفياتى با پروردگار عالميان در حال عبادتند كه ما آنها را دركنمىكنيم.خداوند سبحان مىفرمايد: تسبح له السماوات السبع و الارض و من فيهن و ان منشئ الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم انه كان حليما غفورا (1) آسمانهاى هفتگانه وزمين هر كه[يا هر چه]در آنهاستبه آن ذات اقدس براى ستايش او تسبيح مىگويند، و لكن شما تسبيح آنها را نمىفهميد،خداوند حليم و بخشاينده است.
حد الاشياء عند خلقه لها ابانة لها من شبه ها (اشياء را در هنگام خلقت متعين ساخت تااز هماننديهاى خود جدا شوند.)
هويت و خصوصيات اشياء را متعين فرمود و لذا ممكن است روزى فرا رسد كه عدم تعيين هايزنبرگ مورد تجديد نظر جدى قرار بگيرد
نظم عالى خلقت را چنان ساخته و پرداخته كه به يكديگر مشتبه نگردند.اهميت ايناصل تعين در كارگاه خلقت است كه هم بروز علوم گوناگون را در طول تاريخ امكان پذيرساخته است و هم قانونمندى اجزاء و روابط عالم هستى را بر پا داشته است.
مسئله عدم تعيين و عدم حتميت كه در فيزيك دوران اخير به وسيله ورنرهايزنبرگ بهميدان كشيده شده است،با توجه به سه قضيه مورد ترديد قرار مىگيرد:قضيه يكم نظريه هايزنبرگ با توجه به اين اصل بديهى كه جهان با شناسايى جهانفرق دارد، حتما بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد.
قضيه دوم اينكه اگر اصالت عدم تعين در ذرات بنيادين و نهايى عالم طبيعت،از قانونتعين و عليتبه معناى عام پيروى نكند،چگونه ممكن است اجسام و مواد روبنايى ازذات خود بدون استناد و استفاده از ذرات زير بنايى از قانون تعيين و حتميت پيروى نمايد.
قضيه سوم بايد جريان ذرات بنيادين پس از صدور و تحقق حادثه آنها در جهانعينى،مورد دقت و بررسى لازم و كافى قرار بگيرد،تا روشن شود آيا مراحل پيش ازصدور حادثه كه قطعا در جهان عينى صورت گرفته است،در خلاء محض يا فوق قوانينو تعينها به وقوع پيوستهاند؟ !به نظر مى رسد بررسىهاى تحقيقى لازم و كافى دربارهحوادث پيش از وصول ذرات به موقعيتخاص،ما را به چنين نتيجه اى نخواهد رسانيد،يعنى قطعى است كه ما در جهان عينى با عدم تعين و تجربه از عينيت روبرو نخواهيم گشت،زيرا وجود مستلزم تعين و تشخص واقعى است.
لا تقدره الاوهام بالحدود و الحركات و لا بالجوارح و الادوات،لا يقال له«متى؟»و لا يضرب لهالامد بحتى الظاهر لا يقال«مم»و الباطن لا يقال«فيم»لا شبح فيتقصى و لا محجوب فيحوى. لميقرب من الاشياء بالتصاق،و لم يبعد عنها بافتراق. (اوهام بشرى نتواند او را با حدود وحركات و با اعضاء و ابزار اندازه گيرى كند.براى او«كى»زمانى نتوان گفت و مدتى كه با«تا»مشخص گردد براى او نتوان تصور نمود.او آشكار است،ولى نتوان گفت:ظهورشاز چيست و او باطن است ولى نتوان گفت در چيست.او كالبدى جسمانى نيست كه فانىگردد و در چيزى مخفى نشده است كه چيزى او را در برگيرد و بپوشاند نزديكى او بااشياء با چسبندگى به آنها نيست و دورى او از آنها با مفارقت و جدايى نمىباشد.)
براى تفسير اين مطالب مراجعه فرماييد به مجلد دوم خطبه يكم.
و لا يخفى من عباده شخوص لحظة،و لا كرور لفظة،و لا ازدلاف ربوة،و لا انبساط خطوة فى ليلداج،و لا غسق ساج،يتفيا عليه القمر المنير،و تعقبه الشمس ذات النور فى الافول و الكرور وتقلب الازمنة و الدهور من اقبال ليل مقبل.و ادبار نهار مدبر قبل كل غاية و مدة و كل احصاء و عدة. (از بندگان او كمترين نگاه براى او پنهان نيست و تكرار هيچ لفظى براى اوخفائى ندارد نه نزديك شدن به يك بلندى (پناه گرفتن پشت بلنديها) و نه باز نهادنگامى در شب تاريك و نه در سكون شبانگاهى كه ماه روشن در سايه آن حركت مىكنندو آفتاب نورانى در حال غروب و طلوع پس از آن،-در دگرگونى زمانها و روزگاران ازروى آوردن شبى كه مىآيد و روزى كه بر مىگردد.پيش از هر نهايت و مدتى و پيش ازهر شمارش و تعدادى.)
اوست داناى مطلق به همه اشياء آشكار و پنهان،جزئى و كلى
علم خداوندى به همه اشياء چه آشكار و چه پنهان،جزئى و كلى،متحرك و ساكن،گذشته و حال و آينده،يكى از اولين حقايق علوم الهى است.درباره ماهيت اين علم وچگونگى آن،ميان حكماء اختلاف نظر وجود دارد.بعضىها گفتهاند:علم خداوندى بهاشياء،علم حضورى است، يعنى او به ذات خود عالم است،پس به همه اشياء عالم است.اين نظريه كه بعضى از عرفاء و حكماء بيان كردهاند،مورد نقد بعضى از صاحبنظران قرارگرفته است.
استدلال آنان چنين است كه حضور اشياء در ذات،بدان جهت كه از مقولهعلم حصولى (انعكاس صور از عالم خارجى عينى) نيست،لذا بايد گفت:ذات همه اشياء در ذات خداوندى وجود داشته است و بديهى است كه وجود اعيان اشياء متكثر و متنوعدر ذات خداوندى موجب تكثر و تنوع در آن ذات اقدس مىباشد!پاسخ اين اعتراض رامىتوان به اين ترتيب داد كه نسبت معلومات خداوندى بر ذات اقدس او،شبيه به نسبت معلومات و دريافت شدههاى ما به ذات ما است كه نه با علم حضورى به معناى خاصآن است و نه با علم حصولى تصويرى و انعكاسى است كه تنها در موقع ورود به ذهنآگاه بوجود مىآيد.با اين نظريه،موردى براى اعتراض فوق نمى ماند.
تعالى عما ينحله المحددون من صفات الاقدار،و نهايات الاقطار و تاثل المساكن و تمكن الاماكن،فالحد لخلقه مضروب،و الى غيره منسوب (آن ذات اقدس با عظمتتر است ازآن صفات محدود كننده بوسيله اندازهها و نهايت قطرها كه محدود كنندگان به او نسبت مى دهند و بالاتر است از اتخاذ مسكنها و جايگرفتن در قرارگاهها،زيرا حد و اندازهبراى مخلوقات او زده شده و منسوب به غير آن مقام اعلاى ربوبى است.)
ذات اقدس خداوندى فوق هر گونه حد و اندازه است
هر مقولهاى كه به ماده و ماديات نسبت داده شود و از مختصات آنها باشد،خداوندفوق آنها است.دو مقوله كميت و كيفيت و حد و اندازه بهر معنى كه در نظر گرفته شوند،از صفات ماده و ماديات هستند،و اسناد آنها به خدا،خلاف مفهوم واجب الوجوداست.ممكن است گفته شود: اغلب اوقات،وقتى كه سخن از خداوند به ميان مى آيد،سلب امورى كه قابل اسناد به خدا نيست،به عنوان تعريف يا توصيف مطرح مى گردد.
مانند اينكه خداوند جسم نيست،متحرك و يا ساكن نيست.كميت و كيفيت ندارد،رنگ و وزن و زمان و مكان ندارد و غير ذالك،در صورتى كه نفى يك عده امور ازيك ذات مفهوم، هويت آن را تعيين و توصيف نمى كند.پاسخ اين سئوال روشن است.
اولا يك پاسخ نقضى،به نفس يا«من»يا«ذات»يا«شخصيت»آدمى وجود دارد كههيچ كس تاكنون در وجود آن ترديد و انكارى نداشته است،و بديهىترين دليل براىاثبات وجود نفس يا…لزوم مديريت مجموعه اعضاء و اجزاء و نيروها و استعدادها وفعاليتها و پديدههاى وجود آدمى است كه با كمال نظم و قانون به وجود خود ادامهمىدهند با اينحال هيچ يك از مقولههاى عالم ماديات در آن،جريان ندارد.درعين حال حقيقتيا مفهوم همه آنها را در مى يابد،مانند كميت، كيفيت،رنگها،اشكال،اوزان،حركت،سكون و غير ذالك و اينكه نفس آدمى از ناحيه اين امور مشمولهيچ گونه حد و اندازه و تشخصات مادى نيست،مورد قبول همه مكاتب است.
ثانيا، پاسخ حلى اعتراض است،بيان اين پاسخ چنين است كه هر انسانى بدون استثناء[بشرطاينكه از مغز و روان معتدل برخوردار باشد]اگر بخواهد مىتواند مفهومى را به عنوانخدا (واجب الوجود كه داراى همه كمالات است) دريافت نمايد.و مىدانيم كه اساسى ترين مقدمه برهان وجوبى[يا كمالى]كه هم متفكران شرقى آن را مورد قبول يا بررسى جدى قرار مىدهند (2) و هم متفكران غرب،مانند قديس انسلم،رنه دكارت،لايبنيتز و غيره هم،همين قضيه است كه انسان در حال اعتدال مغزى و روانى،مىتواندمفهوم خداوند واجب الوجود را كه جامع همه كمالات است دريابد.و اين مفهوم يكحقيقت مثبت است.
براى تصديق صحت چنين دريافت، باز رجوع مىكنيم به درونخودمان،ما يك حقيقت را به عنوان زيبايى در درون خود درك مىكنيم كه قابل تطبيق استبه هزاران نوع زيبايى مانند انواعى بىشمار از گلهاى زيبا، خطوط زيبا،صداهاىموزون و زيبا،مهتاب زيبا،مناظر طبيعى زيبا كه قابل شمارش نيست، صورتهاى زيبا،آسمان زيبا…و ما اين حقيقت واحد را با اينكه در جهان عينى تحقق فيزيكى ندارد،برهمه زيبايىها به عنوان يك حقيقت واقعى كه آن را در درون خود در مىيابيم، تطبيقمىكنيم نه يك مفهوم خيالى و ساختگى سلبى.
لم يخلق الاشياء من اصول ازلية (تفسير اين جملات در مباحث قبلى نيز مطرح شدهاست مراجعه فرماييد.)و صور ما صور فاحسن صورته،ليس لشئ منه امتناع،و لا له بطاعة شىء انتفاع (هر چهرا كه صورتگرى كرد،با نيكوترين وجه تصوير فرمود.هيچ چيزى از مخلوقات راقدرت امتناع و سرپيچى از فرمان او نيست و نه از اطاعت كائنات به او،سودى به آنموجود برين عائد مىگردد.)
در عالم امكان آنچه كه ساخته شده است،نيكوترينمصنوع با توجه به كائنات اين عالم است
اين جمله كه ليس فى الامكان ابدع مما كان (در عالم امكان بديعتر و عالىتر از آنچهكه به وجود آمده است،وجود ندارد) يك سخن بسيار مشهور است كه اكثر صاحبنظرانمشرق زمين و مغرب زمين بشرط آنكه در عالم هستى از ديدگاه نظم و زيبايىهاىمحسوس و معقول بررسيهاى دقيقى داشته باشند،آن را پذيرفتهاند.منظور از«احسنتصوير»كه در جملات مورد تفسير ديده مىشود و منظور از«بديعتر»در سخن حكماء،تنها زيبايى محسوس ظاهرى نيست كه در مقدارى فراوان از موجودات عالم طبيعتديده نمىشود.لذا در خطبه مباركه«فاجمل صورته» (پس صورتش را زيبا ساخته است) نفرموده و در سخن حكماء«اجمل مما كان»نيامده است.بلكه مقصود عظمت نظم وشكوه بسيار خيره كننده است كه بينايان مىتوانند واقعا آن را مشاهده نمايند.لذا نظامى گنجوى هم نمى گويد:«در جهان هستى رقمى زيباتر از اين نمى توان كشيد»بلكه مىگويد: «در جهان هستى بهتر از اين نمى توان رقمى كشيد.»
در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن (3)
البته همانگونه كه اشاره كرديم براى حركت از مسير زيبايىها به بارگاه خداوندى،بهحد لازم و كافى زيبا وجود دارد:
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى (4)
مير فندرسكى
هيچ موجودى توانايى مقاومت در مقابل او را ندارد
باد ما و بود ما از داد تست
هستى ما جمله از ايجاد تست
لذت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را
لذت انعام خود را وامگير
نقل و باده جام خود را وا مگير
ور بگيرى كيت جست و جو كند
نقش با نقاش كى نيرو كند
منگر اندر ما مكن در ما نظر
و اندر اكرام و سخاى خود نگر
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما مىشنود
مولوى
غناى ذاتى و مطلق آن صمد يكتا چه نيازىبه اطاعت ما دارد؟
امام حسين بن على عليهما السلام در نيايش عرفه چنين عرض مىكند: (الهى تقدسرضاك ان تكون له علة منك،فكيف تكون له علة منى.الهى انت الغنى بذاتك ان يصل لكالنفع منك فكيف لا تكون غنيا عنى» (خداى من،رضاى تو مقدستر و با عظمتتر از آناست كه براى آن علتى از مقام ربوبى خود تو بوده باشد،چگونه ممكن است،من علتآن را به وجود بياورم! خداى من،غناى ذاتى تو چنان است كه امكان ندارد سودى ازخود تو به تو برسد،پس چگونه ممكن است از من بىنياز نباشى! (متاسفانه بى توجهى اكثر مردم به اين حقيقت عظمى«كه تمامى اطاعات و عبادات آنان براى به ثمر رساندنشخصيتخود آنان در گذرگاه ابديت است»به گمان اينكه خداوند از عبادات و اطاعاتآنان بهرهمند مىشود!خود را از ارتباط حقيقى و قرار گرفتن در شعاع جاذبيت الهىمحروم نمودهاند.بهمين جهت است كه به مجرد عروض ناملايمات و ابتلاء به ناگواريها،دست از عبادت و اطاعتبر مىدارند و به خيال خود كار صحيحى انجام دادهاند!)
علمه باالاموات الماضين كعلمه بالاحياء الباقين و علمه بما فى السماوات العلى كعلمه بما فى الارضين السفلى (علم خداوندى به مردگان گذشته مانند علم او استبه زندههاى باقى وعلم او به آسمانهاى بالا همانگونه است كه به زمينهاى پايين) توضيح مباحث مربوط بهعلم خداوندى هم در اين خطبه و هم در خطبههاى گذشته مشروحا بحثشده است.مراجعه فرماييد.
منها:ايها المخلوق السوى،و المنشا المرعى فى ظلمات الارحام،و مضاعفات الاستار،بدئت منسلالة من طين،و وضعت فى قرار مكين،الى قدر معلوم،و اجل مقسوم تمور فى بطن امك جنينا، لا تحير دعاء،و لا تسمع نداء.ثم اخرجت من مقرك الى دار لم تشهدها،و لم تعرف سبل منافعها،فمن هداك لاجترار الغذاء من ثدى امك و عرفك عند الحاجة مواضع طلبك و ارادتك. هيهات ان من يعجز عن صفات ذى الهيئة و الادوات،فهو عن صفات خالقه اغجز،و من تناولهبحدود المخلوقين ابعد. (از جمله اين خطبه است:
اى مخلوقى كه با اعضاء معتدل آفريدهشدهاى واى ابداع شده كه در تاريكيهاى ارحام و لابلاى پردهها مورد عنايتبودى، درآغاز وجودت از مشتى خاك كشيده شده از گل بودى كه در قرارگاهى محكم نهادهشدى تا قدرى معين و مدتى قسمتشده،مخفى درون مادرت بودى كه اضطرابى تو رافرا گرفته بود، نه توانايى پاسخ دادن به كسى كه ترا مىخواند داشتى و نه ندايى رامىشنيدى.سپس از آن قرارگاه بيرون رانده شدى به سوى خانهاى كه آن را نديده بودىو نه راههاى منافع آن را مىشناختى.اى انسان،چه كسى بود ترا براى جذب غذا ازپستان مادرت راهنمايى كرد و جايگاه خواستن و ارادهات را به تو،ارائه نمود هيهات،آن كسى كه از درك صفات موجوداتى كه داراى شكل و ابزار و وسايل مىباشند،عاجزاست،قطعا از دريافت صفات خالقش كه خدا است ناتوانتر و از رسيدن به درك او بهوسيله حدود مخلوقات دورتر مىباشد.)اى كاش بشر به مقدار يك صدم اهميت و فعاليت مغزى و عضلانى كهدرباره موجودات«جز من خويشتن»انجام مىدهد،درباره شناختو سازندگى من خويشتن هم انجام مىداد.
امير المؤمنين در جملات مورد تفسير،مردم را به توجه و دقت و عبرت گيرى ازجريان وجودى آنان پيش از ورود به اين دنيا تا قرار گرفتن در موقعيت تلاش و تكاپوبراى زندگى، توصيه مىفرمايد.مقصود آن حضرت فراگيرى درس و آگاه شدن به حكمت والاى خلقت و الزام مردم به اقرار به ناتوانى از توصيف ذات و صفات مقدسخداوندى مىباشد و در جملات فوق،مردم را به انديشه درباره شناخت عوامل و عاملاصلى موقعيتهاى متنوعى كه يكى پس از ديگرى در مسير آنان قرار گرفته است،دستورمىفرمايد.و متاسفانه بشر به مقدار يك صدم اهميتى كه براى موجودات ديگر«جز منخويشتن»قائل مىشود و كوشش و فعاليتهاى بسيار فراوان و جدى كه درباره تنظيم آنهاانجام مىدهد،درباره«من خويشتن»هم روا مىداشت!
هيهات،خود خواهى وسودجويى كى امان مىدهد كه اين بشر به خود بيايد و از خود بپرسد كه من پيش از عبوراز كانالهاى اصلاب و ارحام كجا بودم و چه مىكردم و چه كسى از آن مواد و عناصرپيشين،نفس يا«من»را بوجود آورد،يا از كانال آنها عبور داد كه مديريت موجوديتمرا در موقعيتهاى بسيار متنوع به دست گرفت؟اينكه به استفاده از وسايل ابتدايى ياحيات (پستان مادر) در اين دنيا رهنمون شدم،با اينكه چنان موقعيتى را اصلا نديده بودم،چه كسى مرا وادار به تغذى از وسيله آغازين حيات در اين دنيا نمود؟اصلا چه كسى بود كه خون قرمز درون مادرم را به شير سفيد مبدل نمود تا شروع حياتم در روىزمين بوسيله آن تحقق پيدا كند؟
چه كسى بود در يك مجموعه محدودى از سلولها واعصاب و بافتها،كارگاهى به نام مغز، ساخت و سپس تصورات،تخيلات،تصديقات،توهمات،انديشه هاى گوناگون،فعاليتهاى عقلانى متنوع از قبيل تجريد،كلى سازى،اكتشافات،حدسها و شهودها و عدد سازى،زيبايى و يا زيبا شناسى و رغبتبه ارزشها وتجسيم و تداعى معانى و اراده و تصميم و اختيار و بىنهايت گرايى و صدها امثال اينها رادر اين كارگاه مغز به جريان انداخت؟اى كاش،بشر براى به دست آوردن اين همه عظمتها و سرمايه هاى فوق ارزش كه در او وجود دارد،تلاش مىكرد و آنها را بااختيار به دست مىآورد تا قدر و ارزش آنها را مى شناخت.
_________________________
1.الاسراء،آيه 44.
2.در دعاى صباح از على (ع) چنين آمده است:يا من دل على ذاته بذاته (اى خداوندى كه با ذاتاقدسش به ذات خود دلالت مىكند.) در دعاى ابو حمزه ثمالى چنين آمده است:بك عرفتك و انتالذى دللتنى عليك و لو لا انت ما ادر ما انت (با تو،ترا شناختم و تويى كه مرا به خود راهنمايى فرمودىو اگر تو نبودى،من نمىدانستم تو كيستى) محقق والا مقام آية الله مرحوم آقاى حاج شيخ محمد حسيناصفهانى معروف به كمپانى در كتاب تحفة الحكيم چنين گفته است:
1.ما كان موجودا بذاته بلا حيث هو الواجب جل و علا 2-و هو بذاته دليل ذاته اصدق شاهد على اثباته 3-يقضى بهذا كل حدس صائب لو لم يكن مطابق للواجب 4-لكان اما هو لامتناعه و هو خلاف مقتضى طباعه 5-او هو لافتقاره الى السبب و الفرض فرديته لما وجب 6-فالنظرا الصحيح فى الوجوب يفضى الى حقيقة المطلوب
1-آنچه كه ذاتا[بدون وابستگى به چيزى]موجود است اوست واجب الوجود خداوند جل و علا
2-آن موجود برين با ذات خود دليل وجود خويشتن است.اين دلالت راست و درستترين شاهداستبراى اثبات خداوندى.
3-هر حدس صحيح[از انسان عاقل و هشيار]حكم مىكند كه اگر حقيقت قابل انطباق براى مفهومواجب الوجود،هستى نداشته باشد.
4-يا بجهت اين است چنين حقيقتى ذاتا محال است،در صورتى كه اين تصور درباره خداوند خلافمفهوم اوست.
5-يا بدانجهت است كه احتياج به علت دارد،فرض اين است كه مورد دريافت ما حقيقتى استواجب الوجود كه از علتبىنياز استيا تصور علتبراى او محال است.
6-پس يك نظر و توجه صحيح به مفهوم كمال مطلق، (واجب الوجود) كه خدا است،ما را به حقيقتمطلب كه وجود آن ذات اقدس است مىرساند.) .
3.ديوان نظامى گنجوى.
4.قصيده معروف حكمى مير فندرسكى.