ومن خطبة له عليه السلام
[في صفات الله جل جلاله، وصفات أئمة الدين]
الْحَمْدُ للهِِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ، وَبِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِيَّته، وَبِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ. لاَ تَسْتَلِمُهُالْمَشَاعِرُ، وَلاَ تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ، لاِفْتِرَاِق الصَّانِعِ وَالْمَصْنُوعِ، وَالْحَادِّ وَالْـمَحْدُودِ، وَالرَّبِّ وَالْمَرْبُوبِ. الاََْحَدُ لاَ بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ، وَالْخَالِقُ لاَ بِمَعْنَى حَرَكَةٍ وَنَصَبٍ وَالسَّمِيعُ لاَ بِأَدَاةٍحل، وَالْبَصِيرُ لاَ بِتَفْرِيقِ آلَةٍ وَالشَّاهِدُ لاَبِمُمَاسَّهٍ، وَالْبَائِنُلاَبِتَرَاخِي مَسَافَةٍ، وَالظّاهِرُ لاَبِرُؤيَةٍ، وَالْبَاطِنُ لاَ بِلَطَافَةٍ. بَانَ مِنَ الاََْشْيَاءِ بَالْقَهْرِ لَهَا، وَالْقُدْرَةِ عَلَيْهَا، وَبَانَتِ الاََْشْيَاءُ مِنْهُ بَالْخُضُوعِ لَهُ، وَالرُّجُوعِ إِلَيْهِ. مَنْ وَصَفَهُفَقَدْ حَدَّهُ، وَمَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ، وَمَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ، وَمَنْ قَالَ: كَيْفَ، فَقَدِ اسْتَوْصَفَهُ، وَمَنْ قَالَ: أَيْنَ، فَقَدْ حَيَّزَهُ. عَالِمٌ إِذْ لاَ مَعْلُومٌ، وَرَبٌّ إِذْ لاَ مَرْبُوبٌ، وَقَادِرٌ إِذْ لاَ مَقْدُورٌ.
منها: [في أئمّة الدين]
فَقَدْ طَلَعَ طَالِعٌ، وَلَمَعَ لاَ مِعٌ، وَلاَحَلاَئِحٌ، وَاعْتَدَلَ مَائِلٌ، وَاسْتَبْدَلَ اللهُ بِقَوْمٍ قَوْماً، وَبِيَومٍ يَوْماً، وَانْتَظَرْنَا الْغِيَرَانْتِظَارَ الْـمُجْدِبِ الْمَطَرَ. وَإِنَّمَا الاََئِمَّةُ قُوَّامُ اللهِ عَلَى خَلْقِهِ، وَعُرَفَاؤُهُ عَلَى عِبَادِهِ، لاَ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ عَرَفَهُمْ وَعَرَفُوهُ، وَلاَ يَدْخُلُ النَّارَ إِلاَّ منْ أَنْكَرَهُمْ وَأَنْكَرُوهُ.
إِنَّ اللهَ خَصَّكُمْ بَالاِِْسْلاَمِ، وَاسْتَخْلَصَكُمْ لَهُ، وَذلِكَ لاََِنَّهُ اسْمُ سَلاَمَةٍ، وَجِمَاعُقل كَرَامَةٍ، اصْطَفَى اللهُ تَعَالَى مَنْهَجَهُ، وَبَيَّنَ حُجَجَهُ، مِنْ ظَاهِرِ عِلْمٍ، وَبَاطِنِ حِكَمٍ، لاَ تَفْنَى غَرَائِبُهُ، وَلاَ تَنْقَضِي عَجَائِبُهُ، فِيهِ مَرَابِيعُالنِّعَمِ، وَمَصَابِيحُ الظُّلَمِ، لاَ تُفْتَحُ الْخَيْرَاتُ إِلاَّ بِمَفَاتِحِهِ، وَلاَ تُكْشَفُ الظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِمَصَابِحِهِ، قَدْ أَحْمَى حِمَاهُ وَأَرْعَى مَرْعَاهُ، فِيهِ شِفَاءُ الْمُسْتَشْفِي، وَكِفَايَةُالْمُكْتَفِي
خطبه 152
اين خطبه درباره صفات خداوند جل جلاله و صفات پيشوايان دين است.
سپاس خداوندى را است كه با آفرينش مخلوقات،دلالتبه هستى خود نمود، و باحدوث مستمر كائنات،راهنمايى به ازليتخود فرمود، و با همانند قرار دادن مخلوقاتبا يكديگر،به بى مانند بودن خود هدايت فرمود، نه احساسها و دركها او را دريابند ونه پردهها او را بپوشانند، زيرا سازنده از ساخته شده جدا، و تحديد كننده غير از تحديدشده و پرورنده غير از پرورده شده است، او يگانه ايست نه بمعناى عدد، آفريننده استبدون حركت و خستگى، و شنوا استبدون نياز به وسيله آن، و بينا استبدون بازكردن و بستن چشم، او شاهد و حاضر است نه با چسبيدن جسمانى، و دور از اشياء استبدون برقرارى فاصله، آشكار است نه قابل ديدن با چشم و باطن و مخفى است نهاز جهت ظرافت و رقت وجود، دور از اشياء است[نه با برقرارى فاصله بلكه]به جهت غلبه و پيروزى مطلق بر آنها، و اشياء از او دورند به جهت خضوع و تسليم مطلق وبرگشتبه سوى او، كسى كه آن ذات پاك را توصيف كند،او را محدود نموده، وهر كس كه او را محدود كند،او را به شمارش در آورده، و هر كس كه او را به شمارشدر آورد، ازليت او را ابطال نموده است، و هر كس بگويد او چگونه است،توصيفش كرده، و هر كس بگويد:در كجا است[يا در جايى است]او را در مكانى قرار داده است، آن ذات اقدس عالم ستبدون وجود معلوم، و پرورنده ايستبدون اينكه پرورنده شدهاى وجود داشته باشد، او توانايى استبدون اينكه موضوعى براى اجراىقدرت موجود باشد. پيشوايان دين، خورشيد فروزان[امامت]سر كشيد، و فروغى تابناك درخشيد وستاره روشن خلافت الهى روشن و نمايان گشت.معتدل شد آنچه كج بود.
خداوندگروهى را به گروهى، و روزگارى را به روزگارى تبديل فرمود، و ما در انتظاردگرگونىهايى بوديم همانگونه كه قحطىزده به انتظار باران بنشيند، و جز اين نيست كهپيشوايان[الهى]تدبيركنندگان و مديران الهى مخلوقات او، و عارفان آنان مىباشند، و كسى به بهشت داخل نمىشود مگر اينكه پيشوايان الهى را بشناسد و آنان نيز او رابشناسند، و كسى به دوزخ داخل نگردد مگر اينكه آنان را منكر شود و آنان نيز او رامنكر گردند.
قطعا خداوند متعال شما را به اسلام مخصوص فرمود و شما را براى خودبرگزيد، زيرا اسلام،اسمى از سلامت و مجمع كرامت است، خداوند متعال طريقخود را براى شما برگزيد و آشكار ساخت،دلائل و راهنماهاى خود را، از علم آشكارو حكمتهاى باطن، كه شگفتىهاى آن پايان نيابد، و حقايق اعجابانگيز آن تمامنشود، و در آن قرار داد جايگاههاى روييدن نعمتها، و چراغهاى روشنگرتاريكىها را، درهاى خيرات جز با كليدهاى او گشوده نشود، و تاريكىها جز باچراغهاى آن،از بين نرود، خداوند سبحان حمايت نمود هر كس را كه پناه به او برد ومراعات آن را به عهده خود گرفت. ذات اقدس ربوبى شفاى هر كس را كه شفاخواهد،قرارداد، و كفايت هر كس را كه كفايت طلب كند،در آن قرار داد.
خطبه 152
الحمد لله الدال على وجوده بخلقه و بمحدث خلقه على ازليته،و باشتباههم على ان لا شبه له(سپاس خداوندى را است كه با آفرينش مخلوقات،دلالت به هستى خود نمود،و باحدوث مستمر كائنات راهنمايى به ازليتخود كرد و با همانند قرار دادن مخلوقات بايكديگر به بىمانند بودن خود هدايت فرمود.)
در كارگاه خلقت،دليلى روشن براى وجود خدا است و در حدوث كائنات،دليل واضح برازليت آن ذات اقدس،و در همانند قرار دادن مخلوقات با يكديگر،برهان راستين به بى مانندى او.
اگر كسانى كه خود را درباره خدا و انسان و جهان هستى صاحبان انديشه مى دانند وخويشتن را براى خود و ديگران صاحب نظر تلقين مى كنند،و مىخواهند براى مردم درارتباط با خدا و عالم هستى تعيين مسير و تكليف كنند،بايد مغز و روان خود را با پديدهانديشه و تلقين صاحب نظرى به خويشتن نيارايند و با ديده روشن،واقعيات را به كارگاهمغز خود تحويل دهند،در نتيجه اين تصفيه وسوسه ها و شطرن جبازي هاى مغزى تحت پوشش علم و فلسفه از درون همه آدميان منتفى مىگردد و همه انسانها با يك ديد صافو دلى روشن با سه حقيقت فوق (خدا و انسان و هستى) روياروى مىگردند و بدين ترتيب با يك نگاه حق طلبانه عالم خلقت را روشنترين جلوهگاه خالق يكتا تلقى مى نمايند.
نخستين شرط اين حركت از كارگاه خلقت به بارگاه خداوندى تصفيه درون ازگرد و غبار و كثافتهاى خودبينى و خودخواهى و تخليه مغز و قلب از وسوسه بافىهاىفريبا به نام علم و فلسفه است كه بشريت را تا سرحد پوچى رسانده،و بجاى آنكه موجبتعديل خودخواهى او گردد،با كمال وقاحت فرياد«من»،«نژاد من»،«كشور من»،«قارهمن»و«منافع من»، نه«حق و حقوق من»را سر داده است!!آرى:
آينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى درو بيرون ز خاك
هم ببينى نقش و هم نقاش را
هم ببينى فرش و هم فراش را
مولوى
وسوسه و انديشه بروى در گشاد
راند عشق لاابالى از درش
عشق را بگذاشت دم خر گرفت
عاقبت شد خرمگس سرلشگرش
خرمگس آن وسوسه است و آن خيال
كه همى خارش دهد همچون گرش
مولوى
اينكه مىگوييم:«نخستين شرط حركت از كارگاه خلقتبه بارگاه خداوندى…و تخليهمغز و قلب به وسيله وسوسه بافىهاى فريبا به نام علم و فلسفه است»باين دليل است كهشهود خداوندى از مشاهده عالم خلقت و شكوه درخشان در چهره قانونى آن،خيلىروشنتر و آسانتر از آن است كه بتوان آنرا با وسوسه در مفاهيم«على»،«معلول»،«رابطهعليت»،«تصادف»،«تعاقب حوادث»،«رابطه عدم حتميت»و لوازم آنها،به عنوان علم وفلسفه تيره و مكدر نمود.همانطور كه اشاره كرديم اين شهود با عظمت،احتياج به صفاى آينه دل دارد كه اگر به وسيله«من مىفهمم»!!و راه وصول به حقيقت كارگاه خلقت و اصول و مبادى آن،معلوماتى است كه من دارم!تيره و تار شود،اگر چنين شخصى ياچنين اشخاصى صدها مكتب براى«هستى شناسى»و«خدايابى»به وجود بياورند،جزاينكه به تاريكيهاى بشرى بيفزايند،هيچ كارى از آنان ساخته نخواهد گشت.
بياييد اينقضيه را با يك دليل روشن مورد بررسى قرار بدهيم:هر موقعى كه آدمى آينه دل خودرا با صورتى كه از خويشتن در آن آينه منعكس ساخته است،براى فهم جهان هستىروياروى جهان قرار داد،در هر چيزى از كوچكترين جزء،گرفته تا كل مجموعه كهكشان نمى تواند حقيقت را بطور ناب و«آنچنانكه هست»دريابد.با يك تشبيه ديگرفيلتر خودخواهى و خويشتن بينى،در علوم انسانى،ارزشى و فلسفى هيچ حقيقتى رابدون اينكه با مواد تيره و تار خويش آلوده بسازد، براى عبور به درون آدمى راه نمى دهد.
بهمين جهت است كه انسان اگر با عالم هستى يا حتى جزئى از آن،ارتباطمعرفتى ايجاد كند و هيچ گونه دخالتى از عوامل درك او در درك شده اش جز همان«خود طبيعى»اش دستبه كار نشود،باز نتايجى كه از آن ارتباط معرفتى خود مى گيرد،بارنگ همان«خود طبيعى»كه دارد،رنگآميزى مى گردد،چنين شخصى هنگامى كه نظرمى دهد،حتما درباره خويشتن اظهار نظر مىكند!و بحدوث خلقه على ازليته(و در حدوث كائنات،دليل واضح بر ازليت آن ذاتاقدس)
حادث بودن همه كائنات دليل بر ازلى و قديم بودن خدا است
وقتى كه با دلائل قانع كننده،حدوث همه كائنات اثبات شد،ازلى بودن خداوند سبحاننيز ثابت مىشود،زيرا اگر فرض شود كه خدا هم حادث (مسبوق به نيستى) است،لازمهاش اينست كه آنچه كه بعنوان خدا پذيرفته شده است،خدا نباشد و چنين فرضى بر خلاف برهان است،يعنى آن حقيقت كه به عنوان خدا پذيرفته شده بود،خدا نباشد!
در اينجا لازم استبه يك اشتباه مهمى كه كانت فيلسوف معروف آلمانى مرتكب شدهاست، اشاره نموده و آنرا مورد نقد قرار بدهيم.اين فيلسوف در مبحث تنازعهاىچهارگانه چنين مىگويد:«تنازع چهار-وجودى كه واجب باشد هستيا نيست؟
وجودواجب ناچار علت ممكنات است.پس اين تنازع هم نظير تنازع سوم است.اگر بگويندوجود واجبى نيست، تسلسل لازم مىآيد.اگر بگويند هستبايد مجموع جهان باشد ياجزء درونى آن،يا بيرون جهان. مجموع جهان نمىتواند باشد،چون مجموعهاى ازممكنات نمىتواند واجب بشود.بيرون از جهان هم نيست،چون علتشدنش ناچارآغاز دارد و امرى است زمانى و امر زمانى بيرون از جهان نمىشود.چون اگر جزئى ازجهان،غير معلول باشد،رشته علت و معلول مختل مىشود.» (1)
خطاى كانت در اينست كه براى نفى بيرون از جهان بودن خدا،باين مسئله استدلالمىكند كه«علتشدنش ناچار آغاز دارد و امرى است زمانى و امر زمانى بيرون از جهاننمىشود. »مىبايست كانت متوجه شود كه عليتخداوندى فوق زمان و زمانيات بوده وآنچه كه داخل در زمان است،مواد و صور مخلوق (معلولات) است كه بالضروره درجويبار زمان و گستره فضا به جريان مىافتند.
همانگونه كه عليت نقاش براى ايجاد يكاثر هنرى فيزيكى،فوق عرصه فيزيك و ابعاد مربوط به آن مانند زمان و مكان و فضامىباشد.امور و مختصات فيزيكى و قرار گرفتن آنها در مجراى زمان و پهنه فضا وغير ذلك،در نتيجه معلومات و اراده و تصميم و ابتكار هنرمند است كه نه از كميتتبعيت مىكند و نه از وزن و حركت و سكون و كيفيتهاى فيزيكى ديگر.خطاى ديگركانت در انتقاد از برهان دوم براى اثبات وجود خدا است.
او مىگويد:«برهان دوم،برهان جهانى است كه همان پى بردن از معلولها به علت نخستين و از ممكنات به واجباست و ليكن بر فرض اينكه اين فهم ما درستباشد،از كجا كه آن وجود واجب خداىمنظور ما است؟ و به چه دليل خداى وحدت وجوديان نباشد يا مجموع موجودات يعنىجهان واجب نباشد؟
مگر اينكه وجود واجب و علت نخستين را مستلزم كمال بدانيم دراينصورت برمىگرديم به برهان وجودى كه حالش معلوم شد.» (2) انتقادى كه به نقد كانتدرباره برهان دوم وارد است، اينست كه او در اينكه برهان«عليت»ما را به وجود واجبكه خداى منظور ارباب اديان و حكماء است،برساند،ترديد مى كند،در صورتيكه برهان مزبور همان واجب الوجود را كه منظور اكثريت ملل و اقوام و حكماء است اثباتمىنمايد،زيرا براى مكتب وحدت وجودى مخصوصا مكتبى كه بالاخره منتهى به وحدت موجودى مىگردد،از قانون عليت استفاده نمى شود و همانگونه كه صدر المتالهين در اسفار مىگويد:
«فصلى است در عدم بودن ممكنات بحسب اعيانماهيات آنها گويا تو از مطالب گذشته كه گوشزد شد،به توحيد خاص ايمان آوردى وتصديق نمودى كه وجود،حقيقت واحدهايست كه عين حق است و براى ماهيات واعيان امكانى،وجود حقيقى نيست،بلكه موجوديت آنها به جهت تلون و نورانى بودن آنها با نور وجود است و اينكه ممكنات مى توانند تحقق معقولى داشته باشند،نوعى ازانواع ظهور وجود و طورى از اطور تجلى آن حقيقت واحده است و آنچه كه درپديدهها و ماهيات آشكار است و در همه شئون و تعينات ديده مىشود،نيست مگرحقيقت وجود،بلكه وجود حق بحسب تفاوت پديدهها و تعدد شئون و تكثر حيثيات او…» (3)
و نيز مىگويد:«و اذ قد انكشف ان كل ما يقع اسم الوجود عليه و لو بنجو من الانحاء فليس الا شانا من شئون الواحد القيوم و نعتا من نعوت ذاته و لمعة من لمعات صفاته فماوضعناه اولا ان فى الوجود علة و معلولا بحسب النظر الجليل قد آل اخر الامر بحسب السلوكالعرفانى الى كون العلة منهما امرا حقيقيا و المعلول جهة من جهاته و رجعت العلية المسمى بالعلةو تاثيره للمعلول الى تطوره بطور و بحيثية لا انفصال شىء مباين عنه…» (4) و هنگامى كهاين حقيقت كشف شد كه هر چيزى كه نام وجود براى او به كار رفت اگر چه به نحوى ازانحاء،چنين چيزى جز شان يا[پديدهاى]از شئون واحد قيوم و صفتى از صفات او ونورى از انوار او،چيزى ديگر نيست.
بنابراين،آنچه كه در مباحث اولى مقرر كرديم كه در عالم وجود،علت و معلول وجود دارد.با يك نظر عالى و بر مبناى سلوك عرفانىبالاخره به اين نتيجه رسيد كه امر حقيقى از آن دو حقيقت،«علت»است و معلول جهتى از جهات آن است[و نيز باين نتيجه رسيد]كه عليت آن حقيقت كه علت ناميده مىشودو تاثير آن علت در معلول، بر مىگردد به دگرگونى همان علت[يا انقلاب آن]به شكل وطور ديگر و بروز[يا پذيرش] حيثيتى ديگر نه اينكه چيزى متضاد[بعنوان معلول]از آنجدا شود…) درست است كه ما در اين نظريه بحث و بررسى مشروحى داريم،ولى دراين مبحث كه منظور ما نقد نظريه كانت است،مىتواند وسيله و دليل نقد دليل كانت قراربگيرد.
توضيح اينكه كانت گفته بود:استدلال به قانون«عليت»براى استدلال به وجودخداوندى تمام نيست،«بر فرض اينكه اين فهم ما درستباشد،از كجا كه آن وجودواجب خداى منظور ما است؟و به چه دليل خداى وحدت وجوديان نباشد»اما رد كانت با بيان نظريه صدر المتالهين چنين است وحدت وجودىها با بيانى كه از صدر المتالهيننقل كرديم،اصل خود«عليت»را در عالم هستى قبول ندارند و معتقد نيستند كه خداوندمتعال،علت،و كائنات عالم هستى معلولات او باشند.همچنين جمله بعدى كانت كه مىگويد:«از كجا كه…مجموع موجودات جهان،واجب نباشد…»با جملهاى كه درمطالب قبلى گفته است:[واجب الوجود]،«مجموع جهان نمىتواند باشد چونمجموعهاى از ممكنات نمىتواند واجب بشود» (5) تناقض صريح دارد.
اشكال عمده نظريه كانت و امثال او چه در شرق و چه در غرب،در اينست كه آنانآن ارتباط عالى ما بين واجب الوجود و ممكنات را كه امير المؤمنين عليه السلام بيانفرموده است:مع كل شىء لا بمقارنة و غير كل شىء لا بمزايلة يا لا بمباينة) (6) او با همه چيز است نهبه نحو اتصال فيزيكى اشياء و غير از همه چيز است نه به نحو انفصال و جدايى اجسام ازيكديگر) همانند نفوذ نور در اجسام صيقلى بدون اينكه عين آنها بوده باشد،نفهميده اند.
و باشتباه هم على ان لا شبه له (و در همانند قرار دادن مخلوقات با يكديگر،برهانى راستينبه بىمانندى او است.)آفرينش شباهت،همانندى،تضاد كوچك و بزرگ و حركت و سكون در مخلوقاتدليل آن است كه هيچ يك از پديدههاى مزبور در خدا وجود ندارد.
لازمه قطعى و بديهى اينكه همه امور مزبوره كيفياتى متنوع در مخلوقاتى است كهخداوند سبحان آنها را آفريده است،اينست كه خداوند سبحان فوق همه آنها است واستناد آنها به خداوند متعال اولا-مستلزم قدمت آنها است.ثانيا-اتصاف خداوند به پديدههايى كه از مختصات ماده و ماديات است،مخالف قطعى تجرد آن ذات اقدس ازعلائق و شوائب ماده و ماديات و مختصات آنها مى باشد.
لا تستلمه المشاعر و لا تحجبه السواتر،لافتراق الصانع و المصنوع و المحدود و الرب و المربوب(نه احساسها و دركها او را دريابند و نه پردهها او را بپوشانند،زيرا سازنده از ساخته شده جدا،و تحديد كننده غير از تحديد شده و پرورنده غير از پرورده شده است) .
شناختها و دانشها در خور وسائل ادراكات ما است و ما نمىتوانيم بيش از مقتضياتاين وسائل در بدست آوردن واقعيات جهانى كه در آن زندگى مىكنيم،توقع داشتهباشيم،چه رسد به امكان شناخت ذات خداوندى مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد بىشكل به شكل مورچه با شاخ حيوانى كشد مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد در فكر مانى گرفتد او صورت مانى كشد
ادراك هر جنبده نقش خويش را داراستى
ما بايد اين حقيقت را با اينكه درك آن در اولين لحظات دريافت،تلخ است،بپذيريم كهواقعا شناختها و معلوماتى كه با وسائل ادراكات خود،به دست مىآوريم،بسيار محدوداست. عاليتحواس ما كه عمده عوامل انديشه و تعقل و دريافت قوانين كارگاه هستىاست،محدود است و آزمايشگاهها و ديگر آلات و وسائل كه براى برقرار كردنارتباطات گستردهتر و عميقتر با كارگاه هستى،مىسازيم،بالاخره از همين حواس وانديشه و تعقل و هدفگيريهاى معين ما سرچشمه مىگيرد.درست است كه اكتشافات والهامات بسيار فراوانى كه لا به لا و سطوح گوناگون عالم هستى را براى ما آشكارساخته اند،در افزايش تدريجى معلومات ما اثر فوق العادهاى داشتهاند،با اينحال،هرگونه حقيقتى كه از پشت پرده واقعيات چه در قلمرو وجود انسانى و چه در عرصه پهناورطبيعت،آشكار گشته است،هرگز ارائه كننده همه ابعاد واقعيات مربوط به آن حقيقتنبوده است،حتى نمى تواند چنين باشد.زيرا دو عامل بسيار مهم وجود دارد كه مانع ارائههمه ابعاد واقعيات مربوط به حقايق شناخته شده در كارگاه هستى مىباشد.
عامل يكم-دخالت ضرورى آلات و وسائل شناخت ما درباره موضوعاتى كه مىخواهيم آنها را بشناسيم اعم از آنكه اين آلات و وسائل مربوط به ساختار وجودىخود ما باشد مانند حواس و نيروهاى درونى ما مانند انديشه و تعقل و اكتشاف و تجريدو غير ذلك،و يا مربوط به آزمايشگاهها و وسائلى كه براى گسترش و عميق ساختنمعلومات خود آنها را مىسازيم.
عامل دوم-ارتباط همه اجزاء و پديدههاى كارگاه خلقتبه يكديگر است وهمانگونه كه يك فيزيكدان امروزى مىگويد:«من اگر چمدانم را در روى اين ميزمحركتبدهم،قطعى است كه اين حركت در همه كرات فضائى اثر خواهد كرد.»حكيمصاحبنظر ديروزى هم گفته بود كه:
بهر جزئى ز كل كان نيست گردد
كل اندر دم ز امكان نيست گردد
جهان كل است و در هر طرفة العين
عدم گردد و لا يبقى زمانين
دگرباره شود پيدا جهانى
بهر لحظه زمين و آسمانى
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى (7)
شيخ محمود شبسترى
ممكن است سه بيت زير از جلال الدين محمد مولوى هم اشاره بهمين ارتباط و اتصال شديد اجزاء عالم هستى به يكديگر بوده باشد:
كاشكى هستى زبانى داشتى
تا زهستان پردهها برداشتى
هر چه گويى اى دم هستى از آن
پرده ديگر بر او بستى بدان
آفت ادراك آن قال است و حال
خون بخون شستن محال است و محال
و اين يك اصل بديهى است كه اگر يك يا چند جزء از يك كل مجموعى متصل،مجهول باشد، ادعاى علم درباره بقيه اجزاء كل مجموعى،محال است.
حال كه ما نمىتوانيم بوسيله آلات و وسائل ادراكات و مشاعر محدود خود،جهان هستى را آنچنانكه هستبا تمام سطوح و ابعاد و اعماقش بشناسيم،ذاتخداوندى را كه مافوق جهان هستى است،بطريق اولى نخواهيم شناخت.البته آمادهكردن قلب براى تابش نور آن ذات اقدس،مسئله ديگريست كه امير المؤمنين على (ع) درپاسخ ذعلب يمانى به آن اشاره فرموده است كه لم اعبد ربا لم اره (8) خدايى را كه نديده باشم نپرستيده ام) .
در جهان هستى هيچ چيزى نمىتواند خدا را بپوشاند
همانگونه كه هيچ چيزى نمىتواند ذات (خود يا من يا نفس) آدمى را از او بپوشاند، يعنىچنانكه هيچ چيزى نمىتواند حجاب ما بين انسان و ذات انسان بوده و آن را بپوشاند، همچنان هيچ چيزى توانايى پوشاندن آن موجود برين را ندارد.همه ما مىدانيم آنچه كهمانع از علم حضورى (خود هشيارى) يا (خوديابى) ما مىگردد،تيرگىها و آلودگيهاىمغز و روان ما است.نه اينكه ما بين ما و ذات ما پردهاى از عالم خارج آمده و آنرامىپوشاند.
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خود حجاب خودى حافظ،از ميان برخيز (9)
حافظ
شما بياييد در بعضى از حالات صفاى روانى كه درون شما در آن حالات از هرگونهوسوسهها، آرزوهاى غير واقعى،تخيلات و از هرگونه خودخواهىها خالى است،دقتكنيد،خواهيد ديد روشنترين حقيقتى كه در درون خود با آن روياروى قرار گرفته و آن راشهود مى نماييد آن كامل مطلق است كه خدا است.درون آدمى در اين موقع كه نه ازجهان بيرونى،واردات مزاحم دارد و نه از جهان درونى امواج تيره كننده نفسانياتسركشى مىكنند،با كمال مطلق كه هيچ واسطه و پردهاى،وجود برين او را از ديده درون مخفى نمىدارد روياروى گشته است.اين همان دريافت و شهود خداونديست كه اساسى ترين مقدمه براى اثبات وجود خداوندى از راه برهان وجوبى يا برهان كمالى است كه هم در مشرق زمين بوسيله پيشوايان معصوم ارائه شده است مانند يا من دل علىذاته بذاته (10) اى خداوندى كه با ذات خود[مردم را]به ذات خود رهنمايى فرمودهاست) و بك عرفتك و انت الذى دللتنى عليك و لو لا انت ما ادر ما انت (11) مرحوم محققعاليقدر حكيم بزرگ آقاى حاج شيخ محمد حسين اصفهانى در بيت آخر از ابياتى كهدرباره برهان مزبور سروده است،چنين مىگويد:فالنظر الصحيح فى الوجوب يفضى الى حقيقة المطلوب (12)(پس درك صحيح در مفهوم وجوب منتهى مىگردد به حقيقت مطلوبكه اثبات وجود خداونديست.)
در اينجا توجه باين نكته هم لازم است كه با نظر به حقيقت اين برهان كه مستند بهدريافت مفهوم كامل مطلق،بىنياز از همه چيز است،نام آنرا بايد«برهان وجوبى»يا«برهان كمالى»گذاشت نه برهان وجودى كه عدهاى از متفكرين شرق و غرب گمانكردهاند. آنچه كه شايسته اصطلاح«برهان وجودى»است،«برهان صديقين»است كه صدر المتالهين و امثال او پذيرفته اند،زيرا در اين برهان،وجود مطرح مىگردد وضرورت و وجوب از آن استنتاج مىشود،در صورتيكه در«برهان وجوبى»يا«كمالى»،وجوب يا كمال مطلق مطرح مى گردد و وجود از آن،استنتاج مىگردد.
براى تكميل مباحث مربوط به اين برهان،مراجعه فرماييد به«تفسير و نقد و تحليل مثنوى،جلال الدين محمد مولوى»،مجلد 14،از ص 18 تا ص 40.اگر دريافت شهودى جلوه خداوندى بعنوان كمال مطلق در درون بدون حجاب امكان نداشت، پيشوايان الهى وحكماى فرزانه،اين دريافت شهودى را براى انسانها بطور عموم پيشنهاد نمى كردند.
البته نسبيت جلوه نور الهى را در درون انسانها بر مبناى مراتب كمال و نقص آنان، نمىتوانمنكر شد.دليل ديگرى براى اثبات اينكه هيچ چيزى نمىتواند خدا را بپوشاند، اينست كههر چيزى كه به عنوان پرده براى پوشاندن تصور شود،قطعى است كه بايد از مقوله جسمو جسمانيات يعنى داراى بعد و اجزاء و ضخامت و غير ذلك بوده باشد و خداوند درهيچ نقطهاى از سطوح هندسى و در هيچ نقطهاى از نقاط هستى مانند اجسام و عوارضآنها قرار ندارد كه جسم و جسمانيات بتواند آن وجود اقدس را بپوشاند.
صانع غير از مصنوع و ايجاد كننده حد غير از حد محدودو پروردگار غير از پرورده شده است.
برهان اجمالى آن تفاوتها ميان خدا و مخلوقات،بدين قرار است كه خداوند سبحانصانع است، يعنى سازنده و ابداع كننده و آفريننده است و بقيه كائنات،ساخته شده وابداع شده و آفريده شده مىباشند.
از اين برهان،بايد حقيقتى را درك كنيم كه عبارتست از اينكه در عرصه وجود هيچ چيزى جز خداوند سبحان سازنده و ابداع كننده و آفرينندهو ايجاد كننده حد و تعين و پرورنده حقيقى،نيست.با دريافت اين حقيقت است كهمشكل بسيار مهم از پيش پاى كاروانيان معرفت مرتفع مىگردد و آن مشكل دو استناد[يا دو رابطه است] كه تمامى موجودات عالم هستى دارا مىباشد.
استناد يكم-پيوستگى هر جزئى از عالم هستى به علل محسوس و قانونى خود درعرصه وجود.
استناد دوم-پيوستگى و ارتباط همه اجزاء عالم هستى با صانع و خالق و ابداع كنندهو آفريننده اصلى خود كه خداست.
راه حل دو استناد موجودات:استناد به علل خود،و استناد به خدا (13)
اين دو استناد هم از ديدگاه علمى و عقلى و قابل اثبات است و هم از ديدگاه منابع اسلامى.
استناد يكم-اما از ديدگاه علمى و عقلى،بديهى است كه پيوستگى فراگير ميان همه اجزاء كائنات،با رابطه«عليت»،يا تعاقب و توالى دائمى موجودات كه در حال صادر كنندگىعلت،و در حال صادر شدن معلول،ناميده مىشوند و يا هر نوع پيوستگى ديگر كه مانعتصادف يا به وجود آمدن همه چيز از همه چيز مىباشد،هم مشاهدات تجربى ما آنراتاييد قطعى مىكند و هم تعقل ما كه قانونمندى كائنات را بديهىترين اصل يا بعنوان«قضيه بالضروره راست»اثبات مىكند.و اما استناد يكم از ديدگاه منابع اسلامى:
1-آياتى از قرآن مجيد وجود دارد كه معلولهاى خاص را به علل طبيعى و قانونى
خاص خود نسبت مىدهد.مانند انتساب نتايج و معلولات كارهاى اختيارى انسان بهخود انسان- من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حياة طيبة… (14) هر كس ازمرد و يا زن عمل صالح انجام بدهد در حاليكه او داراى ايمان است،[در نتيجه]ما حياةپاكيزه براى او عطا خواهيم نمود.)كل نفس بما كسبت رهينة (15) هر نفسى در گرو اندوخته خويش است.)
ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها (16) اگر نيكى كنيد،به خودتان نيكى كردهايدو اگر بدى كنيد،به ضرر خود شما تمام خواهد شد.) بديهى است كه بروز نتايج كارهاىانسانها در اين دنيا،در سراى آخرت مربوط به آن كارها است كه بطور علل و اسباب بهوجود آمده و نتايجى را كه معلولات و مسببات آن كارها است،به دنبال خواهد داشت.و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا (17) شاخه درخت را به سوى خودبلرزان (تكان بده) درختخرما،خرماى تازهاى را براى تو به زمين خواهد انداخت.)
ملاحظه مىشود كه خداوند سبحان حضرت مريم عليهما السلام را به تمسك به قانونطبيعى كه تكان دادن درختبراى افتادن ميوه به زمين است،دستور مىدهد. خداوندمصداق قانون عليت را متذكر مىشود.
2-بعضى از آيات وجود دارد كه يكى از علل جريان معينى از علل و معلولات رابيان مىكند و پس از آن واحدهايى متسلسل از علل و معلولات را مطرح مينمايد.- وترى الارض هامدة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و انبتت من كل زوج بهيج (18) و زمين رامىبينى كه راكد و خشك شده،هنگاميكه آب بر آن فرستاديم،به اهتزاز (به جنبش) درآمد و روييد و سر برآورد و از هر نوع جفت بهجت انگيز شكوفا ساخت) ملاحظه مى شود كه خداوند سبحان علت اوليه بوجود آمدن روييدنى ها را كه فرود آمدن باران است به خود مستند ساخته و پس از آن سلسله علل و معلولات را مانند جنبش و سر برآوردن و روييدنى گياهان را در سطح طبيعت مطرح فرموده است: خلق الانسان مننطفة… (19) خداوند انسان را از نطفه آفريد.)
3-كلمه«سبب»به معناى علت و يا عامل در برخى از آيات وارد شده است مانند:و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلوا عليكم منه ذكرا انا مكنا له فى الارض و آتيناه من كلشئ سببا فاتبع سببا…و اما من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من امرنايسرا ثم اتبع سببا… (20) و از تو درباره ذو القرنين مى پرسند به آنان بگو از ذو القرنين براىشما ذكر تلاوت خواهم كرد.ما براى او در روى زمين تمكنى داديم و از هر چيزىبراى او سبب عنايت كرديم.او سببى را پيروى نمود[و حركتش را آغاز كرد]و اما كسى كه ايمان آورد و عمل صالح انجام داد،در نتيجه براى او پاداش نيكو است و از امر(مشيت) خود براى او سهولتى را مطرح خواهيم كرد.سپس ذو القرنين سببى را تبعيتنمود…) يعنى بر مقتضاى سببيت سبب به حركت خود ادامه داد.
استناد دوم-استناد موجودات به خدا و جريان آنها در مجارى خود.اما از ديدگاه علمى و عقلى-اگر با نظر دقيق به موجودات عالم هستى و جريانات قانونى آنها نگاه كنيم،باين نتيجه خواهيم رسيد كه هيچ نوع حقيقتى به عنوان مادهاى ممتد و گسترده كه كائنات عالم هستى را با رابطه ضرورى به يكديگر وصل نمايد،قابل اثبات نيست،همانگونه كه هيچ مجموعهاى از حوادث بالذات داراى مجموعهاى ديگر از حوادث راكه اولى علت و دومى معلول تلقى شوند،مشاهده نمىشود.همچنان هيچ نوع حركتى درعرصه كائنات متحرك وجود ندارد كه يك حقيقتى به نام رابطه ضرورى با هويتعينى،حركت بعدى را به آن به پيوندد.
از اين تحقيق تحليلى اين نتيجه را به دست مىآوريم كه موجودات جهان خلقتمانند فوتونهاى نور همواره در حال ريزش از فوق طبيعت است.اين مطلبى است كه برتراند راسل با تمامى طبيعىگرى و علمگرايى كه داشت در كتاب عرفان و منطق آوردهاست.
او در بحث زمان مىگويد:«اگر امور جهان را چنان تصور كنيم كه از يك عالم ابدىخارجى وارد جهان ما مىشوند و نه از اين نظرگاه كه زمان را همچون خورنده هر چه كههست مىنگرد،در چنين صورتى من گمان مىكنم كه تصوير درستترى از جهانخواهيم داشت.اگر هم زمان واقعيتى داشته باشد،توجه كردن به اينكه اين واقعيت اهميتى ندارد نخستين منزل در راه حكمت است.» (21)
از اين نظريه،نبايد چنين استفاده كرد كه اين همان طرز تفكر اشخاصى ماننددويد هيوم است كه قانون«عليت»را در عالم طبيعت منكرند،زيرا اين نظريه خود«عليت»را نفى نمىكند، بلكه علت و معلول و رابطه موجود ميان آن دو را مربوط به افاضه مستمر فيض خداوندى مىداند.اين آيه شريفه را توجه كنيم: و الله انزل من السماء ماء فاحيا به الارض بعد موتها… (22) خداوند از آسمان آبى را فرستاد و به وسيله آن زمين راپس از آنكه ركود داشت احياء نمود.) اين آيه صريح است در سببيت و عليت واسطهاىموجودات و قوانين آنها در جريان كائنات. بهترين توضيح را درباره اين نظريهجلال الدين محمد مولوى به قرار زير مطرح نموده است:
سنگ بر آهن زنى آتش جهد
هم به امر حق قدم بيرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
كاين دو مىزايند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد و ليك
تو به بالاتر نگر اى مرد نيك
كاين سبب را آن سبب آورد پيش
بى سبب هرگز سبب كى شد ز خويش
اين سبب را آن سبب عامل كند
باز گاهى بى پر و عاطل كند
وان سببها كانبيا را رهبرست
آن سببها زين سببها برتر است
اين سبب را محرم آمد عقل ما
وان سببها راست محرم انبيا
اين سبب چه بود به تازى گورسن
اندرين چه اين رسن آمد به فن
گردش چرخ اين رسن را علتست
چرخ گردان را نديدن زلتست
اين رسنهاى سببها در جهان
هان و هان زين چرخ سرگردان مدان
استناد دوم-از ديدگاه منابع اسلامى،آيات بسيار فراوان به وجود آمدن و بروزموجودات و حوادث عالم هستى را بطور مستقيم به خدا نسبت مىدهد كه تفسير وتوضيح آنها با مطالبى كه در مبحث قبلى گفتيم،امكانپذير است.نمونه هايى از اين آياتبه قرار زير است:
1- ا فرايتم ما تمنون ءانتم تخلقونه ام نحن الخالقون (23) … ا فرايتم ما تحرثون .ء انتم تزرعونه ام نحن الزارعون (24) ا فرايتم الماء الذى تشربون. (25) ء انتم انزلتموه من المزن ام نحن (26) المنزلون.لو نشاء جعلناه اجاجا فلو لا تشكرون.ا فرايتم النار التى تورون ء انتم انشاتم شجرتهاام نحن المنشئون (27) (آيا ديدهايد آن منى را كه انزال مىكنيد.آيا شما آن را مى آفرينيد يا ماهستيم كه آن را خلق مىكنيم…آيا مىبينيد آنچه را كه مىكاريد آيا شما آن رامى رويانيد يا ما آنرا مىرويانيم…آيا مىبينيد آن آب را كه مى آشاميد.آيا شما آنرا ازابر فرو فرستادهايد يا مائيم كه آنرا نازل مىكنيم.اگر ما بخواهيم آنرا تلخ مىكنيم،چراسپاس نمىگذاريد.آيا آتشى را كه روشن مىكنيد مىبينيد.آيا شما هستيد كه درختآنرا به وجود آوردهايد يا ما هستيم كه آنرا به وجود مىآوريم.)
2- هو الذى انزل من السماء ماء لكم منه شراب و منه شجر فيه تسيمون.ينبت لكم بهالزرع و الزيتون و النخيل و الاعناب و من كل الثمرات ان فى ذلك لاية لقوم يتفكرون (28) و ماذرا لكم فى الارض مختلفا الوانه… (و او خداونديست كه از آسمان براى شما آب فرستاد،قسمتى از آن آب آشاميدنى و قسمتى ديگر درختان و نباتات را مى پروراند كه جانداران را در آنها مى چرانيد. با آن آب،زراعت و زيتون و نخل و انگورها و از هرگونه ميوهها مىروياند.در اين جريان، آيهايستبراى گروهى كه فكر مىكنند.) ، (وآنچه كه خداوند در روى زمين با رنگهاى مختلف آفريده است.)
اثبات عقلى و علمى اين استناد در مبحث«استناد موجودات به خدا و جريان آنها درمجارى خود از ديدگاه علمى و عقلى»مطرح شده است،مراجعه فرماييد.الاحد بلا تاويل عدد(او يگانهايست نه به مبناى عدد)
وحدت خداوندى وحدت عددى نيست
در تعريف عدد،تاكنون مطالب مختلفى گفته شده است.بديهى است كه اختلاف تعاريف در اين مورد هم مانند ديگر موارد نظرى مربوط به تنوع ديدگاههايى است كه صاحب نظران دارا مى باشند.بهر حال نمى توان وحدت خدا را از مقوله عدد منظور نمود.
بديهى است كه تعيين حد و محدوديت هر حقيقتى است كه به عنوان واحد عددى در نظرگرفته مىشود.زيرا اين واحد،اولين معقول كمى و زير همه اعداد است كه از 2 به بالا راشامل مىشود.پس يك واحد[معدودش هر چه باشد]اولين و كمترين معقول كمىاست.زيرا همه اعداد چه مفاهيم تجريدى آنها و چه با نظر به معدودهايى كه آن اعداد،كميت آنها را ارائه مىدهند بالاتر از واحد عددى است.و الخالق لا بمعنى حركة و لا نصب(آفريننده استبدون حركت و خستگى)
آن ذات اقدس از هرگونه حركت و خستگى به دور است
حركتبه هر معنى هم كه باشد،اسناد آن به خدا محال است،زيرا تغيير و دگرگونىموجود متحرك،ذات حركت است،خواه اين دگرگونى بمعناى انتقال از قوه به فعلباشد يا توالى حالات يا تعاقب مثبتها و منفىها.بهر حال به جهت همين دگرگونى استكه جسم متحرك در تمامى لحظات خود نيازمند علت است.در نتيجه نسبت دادن حركت به خدا مساوى استبا نسبت دادن احتياج به ذات اقدس ربوبى!!و احتياج ازصفات حادث است و خداوند ازلى و ابدى و فوق حدوث و عليت مىباشد.
اما اينكه خستگى به خداوند راهى ندارد،باين علت است كه خداوند متعال در فعاليتهاى خوداحتياجى به صرف قدرت و انرژى ندارد كه احساس خستگى ايجاب كند كه براىفعاليتبعدى قوه و انرژى ذخيره كند.بشر در نسبت دادن هر دو صفتبه خدا يا توهم نسبت مزبور،خدا را به وضع جسمانى خود مقايسه مىكند.
زيرا كه مىبيند در هر عملو فعاليتى كه انجام مىدهد:مجبور استبه نوعى يا انواعى حركت ستبزند و نيزمى بيند كه هنگامى كه مقدارى كار انجام داد اعم از فكرى و عضلانى،احساس خستگى مى كند،بنابراين براى اينكه تجديد قوا كند،مشغول استراحت مىشود و خستگى را ازخود برطرف مى كند.اين قضيه را به عنوان يك اصل كلى بخاطر بسپاريم كه افراد نوع بشر غالبا در تصوير و تجسيمهايى كه در علوم و معارف انجام مىدهد،زمينه نسخه آنرابا عكسبردارى از خويشتن آماده مى سازد.
و السميع لا باداة و البصير لا بتفريق آلة،و الشاهد لا بمماسة،و البائن لا بتراخى مسافة(و او شنوا استبدون نياز به وسيله آن،و بينا استبدون بازگشتن و بستن چشم،او شاهدو ناظر است نه با چسبيدن (اتصال) جسمانى و دور از اشياء استبدون برقرارى فاصله.)
شنوايى و بينايى و شهادت و نظاره او با وسائل جسمانى نيست
ابعاد علم خداوندى كه يا عين ذات و يا ذاتى آن ذات اقدس است،هيچ نيازى به وسائلو آلات اعم از جسمانى و غير جسمانى ندارد،همانگونه كه نفس انسانى در حال رؤيامىبيند،مىشنود، مىچشد،لمس مىكند و استشمام مىنمايد،در حاليكه نيازى بهوساطت هيچ يك از چشم و گوش،ذائقه،لامسه و بينى ندارد.
از اينجا به يك نتيجهبسيار مهم مىرسيم و آن اينست كه حقيقتى كه مجرد است،هنگامى براى درك ودريافتهاى خود به وسائل جسمانى نيازمند است كه در عالم ماده و ماديات،به فعاليتبپردازد،مانند روح،نفس،فرشته و غيرها،و اما هنگامى كه آن حقيقت مجرد،از عرصهماده و ماديات جدا شد و گام فراتر نهاد،قطعى است كه براى درك و فعاليت،هيچاحتياجى به وساطت اجسام و جسمانيات نخواهد داشت.حال خداوند سبحان كه فوقهمه مجردات و بىنيازترين حقيقت از ماده و ماديات و قوانين آنها است،به طريق اولىدر درك و فعاليتهايش به هيچ وسيلهاى نيازمند نمىباشد.و البائن لا بتراخى مسافة (و دور از اشياء است،بدون برقرارى فاصله ميان او واشياء)
اگر موجودات عالم هستى هم مانند اكثر انسانها بود،مابين خدا و خويشتن فاصله قرار مىداد
آنچه كه از نوع بشريتسراغ داريم،اينست كه اكثريت قريب به اتفاق آنان،با يكتصور باطل درباره خدا چنين گمان مىكنند:خداوند در بالاى آسمانها بر يك تختبسيار بزرگ و مرتفع نشسته و از آنجا مديريت جهان هستى را به دست گرفته است!!
لذامابين خدا و آنان فاصله هندسى بسيار زيادى وجود دارد كه براى وصول به او اگرامكانپذير باشد ميليونها سال،شايد هم به مقياس سال نورى لازم است!!در صورتيكهخداوند متعال غير همه موجودات است،ولى نه با فاصله جسمى از جسمى ديگر،بلكهبمانند روح يا نفس و جسم انسانى.جهل و عدم شناختخداوندى موجب شده است كهانسان مابين خود و خدايش آنهمه فاصله نامعقول را برقرار بسازد.
امان از بيمارى نامحسوس جهل و فرياد از دردهاى عافيت نماى آن
بگذارى در اين مورد يك اصل كلى را يادآورى كنيم،باشد كه در فعاليتهاى علمى ومعرفتى و اجتماعى ما مفيد باشد.ما در زيانها و ضررهاى خيلى از اسباب شر و ضررمادى و مقامى و شهرتى مىانديشيم و تا آنجا كه امكان داشته باشد در رفع آنهامىكوشيم.و در اين جريان بقدرى اهتمام مىورزيم كه به مجرد احساس زيان و ضرر،فورا به دنبال پيدا كردن علت و شرايط و طرق برطرف كردن آنها مىدويم،تلاشمىكنيم.
اما از يك درد و بيمارى بسيار شكنجهزا و زيانآور و ضرربخش،چنان درغفلتيا بىاعتنايى عمدى بسر مىبريم كه گويى ما افراد بشرى اصلا چنين درد و بيمارى نداريم.اين بيمارى چيست؟و درد آن كدام است؟اين همان بيمارى جهل و نادانى استكه خودخواهى و عقب ماندگى و حقكشىها و خونريزى و خودكامگىها و پاى گذاشتنروى همه ارزشهاى والاى انسانى،دردهاى عافيتنماى آن مىباشد.نخستبگذاريدببينيم اين مرض، قابل معالجه استيا نه؟سپس بپردازيم به بحث مختصات جهل و طرقمعالجه آن.
ناصر خسرو مىگويد:
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی
درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
وار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی
بعضى ديگر از صاحبنظران مىگويند:نه هرگز،بيمارى جهل چيزى نيست كه قابلمعالجه باشد.مىگويد:لكل داء دواء يستطب به الا الجهالة اعيت من يداويها(براى هر دردى دوائى است كه با آن دوا معالجهاش مىكنند،مگر نادانى كه ناتوان كردهاست هر كس را كه بخواهد آنرا معالجه كند.)ما اين نظريه را كه به طور مطلق مطرح كردهاند نمىپذيريم.آنچه كه در اين مسئلهمنطقى و قابل قبول است،اينست كه اولا ما بايد جهل و مقاومتبر مبناى آن را به اقسامموجود در آن تقسيم نماييم تا مسئله چهره واقعى خود را براى ما روشن بسازد.
1-جهل بسيط با بيطرفى از متعلق آن (آنچه كه مجهول است) يعنى انسان نميداندچيزى را، يعنى آن چيز براى او مجهول است و درباره آنچه كه مجهول است نظر و ارزشيابى مخصوصى هم ندارد،بطوريكه اگر مجهول او حل شود،متعلق جهل او روشنشود.موضعگيرى صحيحى در برابر آن اتخاذ مىنمايد.اين دسته از جهال (نادانان) باارتباط صحيح با عالمان و صاحبنظران مطلع،از جهل گريخته و به علم پناهنده مىشوند.
2-جهل بسيط با توجه به اهميت متعلق آن (آنچه كه مجهول است) انسان در چنينموقعيتى اگر از تاثير عوامل محيطى اعم از طبيعى،اجتماعى،سياسى و فرهنگى در امانباشد،مخصوصا از سلطهگرى قدرتمندان قدرت پرست،در امان باشد،قطعى است كه بهجهت توجهى كه به اهميت متعلق جهل (مجهول) دارد،براى مبارزه با جهل و تحصيلعلم درباره آن موضوع مجهول،به تلاش و تكاپو خواهد پرداخت.زيرا غريزه ارتباط باواقعيات،يك غريزه اصيل است كه ناشى از اشتياق عميق آدمى به برقرار كردن رابطه باخود واقعيات مىباشد،نه واقعيات ساختگى.
3-جهل بسيط با توجه به اهميت متعلق آن با وجود مانع براى برطرف كردن آن.مانند ناتوانى از بدست آوردن وسائل علم،عدم اهتمام مديريتهاى جامعه براى رهاساختن افراد از بيمارى جهل و بالاتر از همه كه آنرا بايد در جدول عوامل وقيح قرارداد،امتناع ورزيدن مديريتهاى خودكامه و خودخواه جامعه است كه وحشت شديد ازبيدارى و آگاهى افراد جامعه خود دارند!!
4-جهل مركب،عبارتست از آن نادانى كه جاهل با فرو رفتن در ظلمات جهل،گمانمىكند يا يقين دارد كه عالم است!!اگر كسى نام اين جهل را بيمارى كشنده نفس بنامد،چنين كسى از گروه خوشبينان است و اگر كسى بگويد:اين جهل،قاتل نفس آدمى و درصورت تاثير شخصيت او در جامعه قاتل نفوس آدميان است،با نظر به نتايج ضد انسانىكه اين بيمارى جهل دارا مىباشد،سخنى مطابق حقيقت گفته است.
اكنون اين مسئله پيش مى آيد كه آيا اين بيمارى (جهل مركب) يك عارضه مخصوصى است بدون اينكه وابسته به علل و عواملى ديگر باشد،يا داراى علتى خاص است؟با در نظر گرفتن اينكهاين عارضه هم مانند ساير پديده هاى روانى يك معلول است كه در درون شخص بهوجود مىآيد، بايد علت آنرا پيدا كنيم تا اگر توانايى ارائه طريق يا طرق معالجه آنراداشته باشيم،دست به كار شويم.قطعى است كه چنين پديدهاى نمى تواند بى علت باشد واحتمال تصادف همانگونه كه در كارگاه كائنات-ضد علم است،در اين مورد هم ازديدگاه علمى قابل پذيرش نيست.
اگر مقاومت و پافشارى جاهل مزبور در برابر معلمانو مربيان خيرخواه جامعه و همچنين در برابر احتمال درونى خود جاهل،برخلاف آنچهكه ايستادگى مىكند ناشى از اهميتى است كه به معلوم و دريافتشده خود مى دهد.بايدمقامات ارشاد و تعليم و تربيت درباره معلوم خيالى كه او را در برابر واقعيت،در جهلنگهداشته است،به داد او برسند.
اگر چه خود او خويشتن را محتاج ارشاد و تعليم وتربيت نداند و اگر با وجود احتمال درونى خويش بر آنچه كه به عنوان واقعيت پافشارىمىكند و همچنين با وجود طرق قابل تعليم و تربيت،هيچ اعتنايى به آنها نمى كند،دراينصورت بايد گفت:اين بيمارى او (جهل مركب) ناشى از يك بيمارى خطرناك عمومى است كه نام آن خودخواهى است كه نخست ديگران را آتش مى زند،سپس خوداو را مى سوزاند و خاكستر مى نمايد و با يك ديد ديگر مى توان گفت:نخستخود راآتش مىزند و سپس با همين آتش،ديگران را مىسوزاند و تباه مىسازد.
از اين مطالب به اين نتيجه مىرسيم كه اگر بيمارى جهل مركب مربوط به بيمارى مهلك خودخواهىباشد و اين بيمارى مهلك هيچ بعد و استعدادى در درون آن جاهل سالم نگذاشته باشد،قطعى است كه چنين بيمارى علاجناپذير بوده و برگردانندگان جامعه است كه بهر شكل وبهر وسيله كه ممكن است از سرايت اين بيمارى بايد جلوگيرى كنند.اينك بايد زيانها وضررهايى را كه ناشى از جهل، مخصوصا نوع جهل مركب آن مىباشد،مورد بررسى و تحقيق قرار بدهيم.
زيانهاى ناشى از جهل،مخصوصا نوع جهل مركب آن
معناى نادانى عبارتست از گسيخته شدن عوامل درك انسان از واقعيتهاى خارج از خود.از طرف ديگر بديهى است كه ارتباطات تكوينى انسان با واقعيتهاى خارج از خود (جهانهستى) هيچ وقت مشروط به علم و شك و ظن و پندار و گمان نيست،يعنى تاثير و تاثرانسان با جهان جز خود،مشروط باين نيست كه او بداند يا نداند،بخواهد يا نخواهد. به عنوان مثال هواى آلوده،غذاى مسموم براى سلامت انسان مضر است و رسانيدن اينضرر نيازى به آن ندارد كه او بداند.
بهمين جهت است كه تمامى انبياء و اولياء اصرارشديد براى رفع كردن جهل و نادانى از افراد نوع بشر داشتهاند.تفاوتى كه مابين جهلبسيط و جهل مركب وجود دارد در اينست كه آدمى كه نمىداند و در عين نادانى خودرا دانا تلقى نمىكند،همواره در معرض توجه و تحصيل آگاهى است و اصرار بر آنحالت ظلمانى خود ندارد در صورتيكه شخص مبتلا به بيمارى جهل مركب،كه خود رادانا مى داند هرگز در معرض و در صدد تحصيل علم برنمى آيد،مگر اينكه حوادثمحاسبه نشده از راه برسد و او را تكان بدهد و به خود بياورد تا بفهمد در ظلمات جهل غوطه ور است.حال مىپردازيم به ملاك بزرگى و كوچكى ضررى كه در نتيجه جهل بهانسان وارد مىگردد.
ملاك و مبناى ضرر جهل از نظر بزرگى و كوچكى،وابسته بهاهميت آن حقيقت است كه مجهول است اين يك اصل كاملا بديهى است كه مبنا و ملاك بزرگى و كوچكى ضرر بستگى بهمقدار اهميتحقيقت مجهول دارد.
مسلم است كه هر انسانى در هر حالى كه باشد مجهولاتى دارد كه او را احاطه كردهاست و با توجه به اندك بودن معلومات ما درباره«خويشتن»،«خدا»،«جهان هستى»و«همنوعان خود»چه بخواهيم و چه نخواهيم بايد به كثرت مجهولات خود اعتراف كنيمو اين اعتراف با اشكال گوناگون از همه متفكران و صاحب نظران قرون و اعصار مشاهده شده است،مگر اينكه متفكر در مراحل پايين علم از اندوخته هاى محدود در علم خودراضى شده باشد!!
حال ببينيم ملاك و مبناى بزرگى و كوچكى ضرر جهل چيست؟اينملاك و مبنا مربوط به هويت و ارزش حقيقتى است كه مجهول است.كسى كه نمىداندشماره آجرهاى ساختمانى كه در آن نشسته است چند عدد است و هيچ مسئلهاى همدرباره شماره آن آجرها متوجه او نيست،ضررى را از اين جهل مشاهده نمى كند.
همچنين كسى كه نمىداند شماره ريگهاى بيابان شهرى كه در آن زندگى مىكند چقدراست هيچ زيانى به سبب اين جهل متوجه او نمىشود،ولى در صورتيكه اگر به مقدارمخارج زندگى خود عالم نباشد،ممكن استبه جهت كمى عائداتى كه دارد از اين راهضررى براى او وارد گردد و اين ضرر كم يا بيش زندگى او را مختل سازد.بالاتر از اين،اگر آدمى در زندگى نداند كه هدف زندگى او چيست؟و چيست آن آرمان مقدس كه بايستى زندگى خود را بر محاسبه آن استوار بسازد،ضرر معنوى و ارزشى بزرگى براى اومتوجه مىگردد.
كسى كه خدا را نمىشناسد و به اهميت خداشناسى و خدايابى جاهل است،مخصوصا در صورتيكه جهل او جهل مركب باشد،ضرر او يك زيان و آسيبمعمولى نيست،بلكه خسارت همه زندگى او را فراهم مىآورد.و اگر شخصيتى نافذ ومورد توجه در جامعه باشد،قطعى است كه ارتباط او با افراد جامعه بر مبناى هيچ ارزشانسانى استوار نمىباشد.كسى كه خدا را نمىشناسد و اهميت آگاهى او را بر زندگانى خود نمىداند،چنين شخصى ضررهايى بىنهايتبراى خود مىخرد ما نمونهاى از اينضررها را متذكر مىشويم:
1-جهان هستى براى او تاريك است.
2-جهان هستى براى او به هيچ وجه قابل تفسير نيست.
3-هيچ ارزشى براى او در دو قلمرو انسان و جهان،چه در مجراى«آنچنانكههستند»و چه در مجراى«آنچنانكه بايد باشند»نبايد مطرح شود.براى او نابود ساختنجهان،كشتن ميليونها انسان،و لو براى يك روز لذت حيوانى،كمترين اهميتى ندارد.اوهر كجا و به هر چه مىنگرد، جز من تورم يافته خويشتن چيزى را نمى بيند!او در همه حال،خود را«هدف»و ديگر انسانها و جهان را وسيله براى خواسته ها وخودكامگىهاى خود مى بيند.
4-اگر براى پيشبرد اغراض خودخواهان هاش خود را نيازمند به انكار همه حقايقببيند،قطعى است كه همه هستى را منكر مىگردد.
5-با مغالطهها و سفسطه هاى دروغين،مردم را از ارتباط با واقعيات راستين محروم مى سازد.
6-در مسير استخدام و برده ساختن انسانها براى خواسته هاى خود طبيعى اش،عالم،جاهل، آزاد،برده،شريفترين انسانها و پستترين اراذل و اوباش براى او تفاوتىنخواهد داشت.
ممكن است گفته شود:براى انسانها يك عده اصول و قواعدى مطرح است كه اگرخدا را هم منكر شود،هيچ وقت در زشتىهاى مزبور غوطه ور نمى گردد.در پاسخ اين توهم مى توان گفت:
اولا-براى كسى كه منكر با عظمتترين حقايق كه خدا است،هيچ اصل و مبنائىمطرح نيست و لذا او با خود محورى نمى تواند از طغيانگريهاى خود،مخصوصا درموقعى كه خويشتن را بىنياز بداند،جلوگيرى نمايد.
ثانيا-چنين شخصى بر مبناى انگيزههاى طبيعى (جبرى و شبه جبرى) خويشتنزندگى مىكند،نه بر مبناى استعدادهاى عالى و انگيزههاى ارزشى آزادانه.اين گونهزندگى اگر قوانين و اصولى را براى خود بپذيرد،نه تنها از آزادى ارزشى (اختيار)بهرهمند نخواهد بود، بلكه محال است پاسخى براى سئوالات ششگانه (من كيستم؟ازكجا آمدهام؟به كجا آمدهام؟با كيستم؟براى چه آمدهام؟به كجا مىروم؟) آماده كرده باشد.رضايت دادن به چنين زندگى، تفاوتى با رضايت دادن به زندگى بىقاعده و اصلحيوان درنده ندارد.و الظاهر لا برؤية و الباطن لا بلطافة(آشكار است نه قابل ديدن با چشم و باطن ومخفى است نه از جهت دقت و ظرافت وجود.)
ظهور او جسمانى نيست تا با چشم ديده مىشود و داراى سبكى يا ظرافت مادى نيست كه او رامخفى بدارد.
بدان جهت كه خداوند سبحان هيچگونه تجسمى ندارد و براى او شكل و رنگ و حدودفيزيكى امكانپذير نيست،لذا قابل ديدن با چشم ظاهرى نيست نه در اين دنيا و نه درسراى آخرت. اينكه برخى از متفكران گفتهاند:خدا قابل ديدن است،يا خود آنان توضيحاتى در اينباره گفتهاند كه ديدن خدا را از ديدن ديگر اشكال و نمودهاىجسمانى تفكيك نموده اند،يا اگر خود آنان چنين تفسير و تاويلى صورت ندادهاند،اگرعبارات آنان طورى باشد كه قابل توجيه باشد،حتما بايد چنين كارى را انجام داد و اگرقابل توجيه نباشد و گوينده ملتزم به لوازم چنين ديدن باشد كه از مختصات جسم وجسمانيات است،بايد آن نظريه را طرد كرد.نظامى گنجوى ابياتى دارد كه از آنها است كه خود،كلام خود را توجيه نموده است.او درباره ديدن خداوند با همين چشمانظاهرى چنين مىگويد:
مطلق از آنجا كه پسنديدنى است ديد خدا را كه خدا ديدنى است ديدنش از ديده نبايد نهفت كورى آنكس كه به ديده نگفت ديد پيمبر نه به چشمى دگر بلكه بدين چشم سر اين چشم سر در عين حال نظامى ابياتى دارد كه مىتواند ابيات فوق را توجيه نمايد:
ديدن آن پرده مكانى نبود
رفتن آن راه زمانى نبود
هر كه در آن پرده نظرگاه يافت
از جهت بى جهتى راه يافت
ديدن او بىعرض و جوهر است
كز عرض و جوهر از آنسوتر است
در ماخذ ذيل بيت 25 مىگويد:
تو كه جوهر نه اى ندارى جاى
چون رسد در تو و هم شيفته راى
او باطن است نه از جهت سبك بودن يا ظرافت مادى.اينكه خداوند متعال فوق ماده وماديات است،جاى ترديد نيست،لذا هيچگونه نسبت جسمى با اجسام ديگر به اوراهيابى ندارد.قرار گرفتن در بالا،در زير،نفوذ برميان و به عبارت كلىتر هيچگونهارتباط جسمانى با جسم يا اجسام ديگر ندارد.
بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع له و بالرجوع اليه.ومن وصفه فقد حده و من حده فقد عده،و من عده فقد ابطل ازله،و من قال:«كيف»فقد استوصفه،و من قال:اين فقد حيزه (از همه كائنات جدا استبه جهت سلطه مطلقه و قدرت تامه بر همه آنها.و همه مخلوقات از او جدا استبه جهت تسليم و بازگشتبهسوى او.هر كس كه خدا را توصيف كند او را محدود كرده است و هر كس او رامحدود كند او را به شمارش درآورده است. و هر كس او را به شمارش درآورد،ازليتاو را باطل كرده است و هر كس بگويد او چگونه است، توصيفش كرده،و هر كسبگويد در كجا است،او را در آن مكان جاى داده است.)
اوست فوق همه كائنات از هر مقوله كه باشند و در هر موقعيتى كه آنرا حيازت كنند
در خطبه يكم از نهج البلاغه،بعضى از جملات فوق آمده و ما آنها را تفسير كردهايم،مانند 1-توصيف خداوند مستلزم محدود ساختن آن ذات اقدس است.2-محدودساختن آن ذات اقدس مستلزم به شمارش درآوردن او است.3-نسبت دادن كيفيتبراى او مستلزم توصيف او است.4-قرار دادن او در مكان يا فضا،محدود ساختن اواست در آن مكان يا فضا.آنچه كه در اين خطبه مباركه بايد تفسير شود.
1-علت جدايى و مغايرت ذات اقدس ربوبى از كائنات.
2.و اينكه به شمارش در آوردن او مستلزم ابطال ازليت و قديمى بودن او است.
اما علت جدايى ذات اقدس ربوبى از كائنات،هم از جهت علو آن ذات اقدس از همهموجودات است،و هم از جهت عظمت صفات او.اوستخالق عموم موجودات.چهنسبتخاك را با عالم پاك!در صورتيكه همه ذرات هستى،نيازمند و وابسته و رو بهزوال و محدود و پيرو قوانين و مخلوق است در صورتيكه ذات اقدس الهى غنى (بىنيازمطلق) و صمد و فرد و واحد مطلق است،ازلى و ابدى و باقى و بىنهايت و فوق قوانين وسازنده و حافظ آنها.
و اما اينكه به شمارش درآوردن او،مستلزم سلب ازليت از آن ذات اقدس است،بدين جهت است كه هر حقيقتى با قابليتشمارش با واحدها و مقياسهاى كمى،محدودمىگردد و آن حقيقتى كه محدود است،در فضا و زمان،تعينى مشخص براى خودمىگيرد و نمىتواند قديمى بوده باشد،زيرا ازل و ابد (سرمد) فوق فضا و زمان است،ولذا فوق تعدد و شمارش مىباشد.
عالم اذ لا معلوم و رب اذ لا مربوب،و قادر اذ لا مقدور(آن ذات اقدس عالم استبدونوجود معلوم،و پروردگار استبدون پرورده شده و توانا استبدون وجود اشيايى كهقدرت در آنها اثر بگذارد.)
براى علم مطلق او به همه كائنات و در هيچ يك از احوال نيازى به وجود عينى كائنات كه معلوم خداوندى باشند نيست
اگر بخواهيد براى تصور و تصديق نمونهاى از اين حقيقت (علم بىنياز از معلوم) در علومانسانى به تفكر بپردازيم،نخستبايد اين اصل بسيار با اهميت (من عرف نفسه فقد عرفربه) را با كمال دقت مورد توجه قرار بدهيم.يكى از بنيادينترين اصول خداشناسى ومسائل مربوط به اين شناختحياتى،همين اصل استلزامى است كه بالاترين كمك را به معارف الهى ما مىنمايد،معناى اين اصل عبارتست از اينكه:هر كس نفس خود راشناخت، خداى خود را شناختيعنى شناخت لازم و تا حدودى كافى نفس، ستلزمشناختخداونديستبراى توضيح كامل اين اصل،با عنايات خداوندى در آيندهمباحثى را مطرح خواهيم نمود.در اين مبحث فقط براى دريافت عالم بىنياز از وجودمعلوم،از اصل فوق استفاده مىكنيم:
1-آدمى بدون اينكه نيازى به تحقق عينى معدودات داشته باشد،اعداد را درك يادر ذهن خود با فعاليت تجريدى آنها را در مىيابد.
2-انسان بدون ارتباط عينى با آنچه كه آنرا اكتشاف مىكند،ارتباط علمى برقرارمىكند،زيرا قطعى است كه حقيقتى كه به وسيله يك انسان كشف مىشود،از عدممحض (نيستى مطلق) به وجود نمىآيد.و همچنين نمىتوان گفت:اكتشاف در همهموارد عبارتست از محصول (سنتز) جديد واحدهايى از شناخته شدهها كه در مغز يكانسان متفكر به وجود مىآيد،زيرا در هر علمى و هنر و صنعتى كه تصور شود،واحدهاى انفرادى شناخته شدهاى وجود دارد كه فقط در مغز اشخاصى معدود مىتواندمقدمه يا مقدماتى براى اكتشاف بوده باشد.و ضمنا بايد متوجه شويم كه آن واحد چه بهشكل مقدمه و چه به عنوان انگيزه حصول اكتشاف،با ارتباط و اتصال مستقيم با حقيقت كشف شده جديد به وجود نمىآيد،حتى گاهى همه معلومات مقدمهاى يا انگيزهاى درموقع بروز حقيقت جديد در عرصه ذهن،از قلمرو ذهن بر كنار مىگردد و آن شىء جديد بروز مىكند.در اين مبحث،مسائل متعددى وجود دارد كه در فلسفه و كلاممطرح مىگردد.
3-همانگونه كه علم هندسه در مغز مهندس،[به ضميمه هدفگيرى و اراده او]،بدون احتياج به تحقق عينى هزاران ساختمان با نمودها و اشكال مختلف،مىتواند درجهان خارجى تجلى يابد و هزاران ساختمان با انواع گوناگون را عينيت ببخشد،علم خداوندى هم در يك مقام بسيار والا،بدون نياز به انتزاع يا صورت بردارى از معلوماتعينى وجود داشته باشد.امير المؤمنين على عليه السلام در جملات بعدى دو صفت ازصفات خداوندى را بيان مىفرمايد:يكى،اينكه خداوند پرورنده استبدون نياز به ارتباط با موجودات عينى پروردهشده.
دوم،او خالق همه موجودات استبدون نياز به سابقه مشاهده مخلوقات.او اداره كننده و تنظيم كننده عالم هستى استبدون سابقه عالم هستى.بدان جهت كه همه صفاتمزبوره از نوع صفات فعلى هستند و خود صفات فعلى از افعال خداوندى انتزاع مى گردند،لذا منظور از اينكه خداوند متعال داراى صفات مزبور استبدون اينكه منشا انتزاع آنها تحقق عينى داشته باشد،يعنى خداوند متعال داراى آن قدرت مطلقه است كهبراى به وجود آوردن آن افعال (پروراندن،خالقيت و غير ذلك) به هيچ چيز ديگرىنيازمند نمىباشند.و از همين بيان، مسئله قدرت خداوندى بدون احتياج به مقدور واضح مى گردد.
ائمة الدين
قد طلع طالع و لمع لا مع و لاح لائح و اعتدل مائل،و استبدل الله بقوم قوما و بيوم يوما، وانتظرنا الغير انتظار المجدب المطر.و انما الائمة قوام الله على خلقه،و عرفائه على عباده،ولا يدخل الجنة الا من عرفهم و عرفوه،و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه.ان الله تعالىخصكم بالاسلام و استخلصكم له و ذلك لانه اسم سلامة و جماع كرامة.اصطفى الله تعالى منهجه،و بين حججه،من ظاهر علم و باطن حكم،لا تفنى غرائبه و لا تنقضى عجائبه.فيه مرابيعالنعم و مصابيح الظلم لا تفتح الخيرات الا بمفاتيحه و لا تكشف الظلمات الا بمصابيحه قد احمىحماه،و ارعى مرعاه.فيه شفاء المستشفى و كفاية المكتفى.
(خورشيد فروزان امامت سركشيد و فروغى تابناك درخشيدن گرفت و ستاره روشنخلافت الهى روشن و نمايان گشت.معتدل شد آنچه كج بود.خداوند گروهى را بهگروهى و روزگارى را به روزگارى تبديل فرمود و ما در انتظار دگرگونيها بوديم.
همانگونه كه قحطىزدگان به انتظار باران نشينند.جز اين نيست كه پيشوايان[الهى]تدبير كنندگان و مديران الهى براى مخلوقات اويند و عارفان آنان مى باشند.و كسى به بهشت داخل نمى شود مگر اينكه آن پيشوايان الهى را بشناسد و آنان نيز او را بشناسند.وكسى به دوزخ ساقط نگردد مگر اينكه آنان را منكر شود و آنان نيز او را منكر گردند.
قطعا خداوند متعال شما را به اسلام مخصوص فرمود و شما را براى خود برگزيد وآشكار ساخت.و دلايل و راهنماهاى خود را به وسيله علوم و حكمتهاى باطن كهشگفتىهاى آن پايان نيابد و حقايق اعجابانگيز آن تمام نشود آشكار ساختجايگاههاى روييدن نعمتها و چراغهاى روشنگر تاريكىها را در آن قرار داد.درهاىخيرات جز با كليدهاى آن گشوده نشود و تاريكيها جز با چراغهاى آن از بين نرود.
خداوند سبحان حمايت نمود هر كس را كه پناه به او برد و مراعات آنرا به عهده خودگرفت. ذات اقدس ربوبى شفاى هر كس را كه شفا خواهد و كفايت هر كس را كه كفايتطلب كند،در آن قرار داد.)
سياست حكيمانه جامعه بشرى با طلوع خورشيد فروزان اسلامو نبوت و امامت،مطرح گشت
كسانى كه از مكتب اسلام و عقايد و احكام و حقوق و تكاليف آن،به اندازه لازم اطلاعدارند، مىدانند كه اين دين تنظيم و هماهنگى همه امور و شئون حيات بشرى را ازديدگاه اخلاقى، حقوقى،فرهنگى،سياسى،عبادى و غير ذلك به عهده گرفته است.
براىاثبات اين حقيقت، زندگى سياسى،اجتماعى،عبادى،اخلاقى،فرهنگى و حقوقى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كفايت مىكند.او بشريت را به عنوان يك واحد غير قابلتجزيه در رسالت الهى خود، منظور نموده و هيچ مسئلهاى را كه مربوط به حيات مادى ومعنوى بشريتبوده باشد،از ديدگاه رسالتخود تفكيك ننموده است.
آيات قرآنى وسخنان امير المؤمنين على عليه السلام چنانكه در سرتاسر نهج البلاغه در اين مباحث مشاهده خواهيم كرد با كمال صراحت و با تاكيد جدى شمول رسالت انبياء و ديگرپيشوايان الهى را بر هر دو قلمرو دنيوى و اخروى بشر مطرح نموده و آن همه دلائل وشواهد اثبات كننده وحدت دنيا و آخرت در دين چه به معناى متن كلى دين الهى كه ازحضرت نوح عليه السلام به اينطرف مقرر شده است و چه به معناى دين اسلام به اصطلاح خاص آن كه با كمال وضوح بيان شده است،موردى براى شوخى و اصطلاحبافى و تحريف حقايق و بذلهگويى و خودخواهى باقى نگذاشته است.
همانگونه كه مىدانيم،در دوران معاصر عواملى باعثشده است كه نويسندگانى پيداشده و از محدود ساختن قلمرو دين در زندگى اخروى،زندگانى دنيوى را بىنياز از دينمعرفى مى نمايند.نام اين طرز تفكر را سكولاريسم مى نامند.
و بدان جهت كه از با اهميتترين حقايقى كه در سخنان و نامهها و سخنان حكيمانهامير المؤمنين على عليه السلام،تعميم دين براى تنظيم و اصلاح هر دو قلمرو دنيا وآخرت مىباشد،لذا لازم ديديم كه در شرح اين خطبه،يك بحث مبسوطى درباره بررسى و نقد تفكراتى كه دين را تنها براى اصلاح آخرت محدود مىكند،داشته باشيم.پيش از ورود به اين مبحث،مقدمهاى را كه تذكر به آن ضرورى بنظر مىرسد،مطرحمىنماييم.اين مقدمه درباره ارزيابى ايجاد دگرگونى در مفاهيم فرهنگ يك جامعه بوسيله الفاظ وارداتى مانند سكولاريسم و پلوراليسم است كه مسئله اى بسيار حساس مى باشد.
انتقال لغت از يك جامعهاى به جامعه ديگر كه براى خود،لغت و فرهنگىدارد،در غير صورت احتياج ضرورى،ممكن استبه ضرر جامعه منتقل اليه(جامعه اى كه لغت بآن منتقل مىشود) تمام گردد در دورانهاى معاصر انتقال لغت از جوامع غربى به جوامع شرقى مخصوصا كشورهاىاسلامى، فراوان ديده مىشود.سه نظريه قابل توجه در اين مورد وجود دارد:
نظريه يكم اينكه هيچ اشكالى در اين نقل و انتقال وجود ندارد،زيرا مقصود از وضعلغات و بكار بردن آنها تفاهم در معانى است و اين مقصود به هر لغتى كه باشد،كارىاست صحيح.
نظريه دوم اينكه هر نوع لغت و عنصر فرهنگى و اخلاقى و ادبى و سياسى و حقوقىكه از قومى به قومى ديگر و از جامعهاى به جامعهاى ديگر منتقل شود،نوعى تمايلتسليمى در قوم يا جامعه منتقل اليه (پذيرنده انتقال) و نوعى احساس اعتلاء و سلطه از«ناقل يا منقول عنه» (قوم يا جامعهاى كه لغتيا هر عنصر ديگر فرهنگى از آنجا منتقلشده است) به وجود مىآيد. بنابراين،هر جامعه و كشورى كه پذيرنده انتقال امور مزبوردر فوق بوده باشد،به نوعى خودباختگى و تسليم دچار خواهد گشت.
نظريه سوم كه منطقىتر بنظر مىرسد،اينست كه قاعده يا اصل«صيانت هويت»اينست كه حركت تكاملى بايد از ذات و اصالتهاى ذاتى هر قومى سرچشمه بگيرد و ازاينجا است كه فرهنگ وارداتى و لغت وارداتى بدون نياز واقعى بر آنها بر ضد اصالت«صيانت ذات و هويت اصلى»مى باشد.مخصوصا اگر براى تحقير و تسليم مردم يك جامعه در برابر انتقال دهنده لغات و فرهنگها بوده باشد و يا براى تخفيف زشتى يك مفهوم از ديدگاه جامعه پذيرنده لغات و فرهنگها مانند اصطلاح«سكس»كه براى آن درفارسى و عربى و ديگر لغات كشورهاى اسلامى كلمات وجود دارد كه بكار بردن آنها را با خوددارى ناشى از شرم و حيا صورت مىدهند در صورتيكه بكار بردن اصطلاح«سكس»نه تنها توام با شرم و حيا نمى باشد بلكه بدان جهت كه از كشورهايى اين كلمه سرازير شده است كه هواپيماى 747 را مى سازند، بنابراين اين يك اصطلاح علم ىپيشرفته مانند پيشرفتگى تكنولوژى هواپيماى 747 مى باشد!! !
چشم باز و گوش باز و اين عما؟
حيرتم از چشمبندى خدا!
امروز شما اگر بخواهيد زندگانى منهاى دين را در جوامع اسلامى به كار ببريد،اگر بااصطلاح لغتخود اين جوامع،به كار ببريد با قيافه هايى روبرو مىشويد كه درباره چنانزندگى حالت منفى دارند،در صورتيكه اگر لغتسكولاريسم استعمال كنيد،هم آدم باسواد و پيشرفته تلقى مىشويد و هم عده كمى از مردم كه معناى اين لغت وارداتى رامىدانند چهره انكار به شما نشان مىدهند.شگفتا،كه با اين لغتبازى،دو هدف راتعقيب مى كنند.
يكى-ارضاء و اشباع خودخواهىهاى گردانندگان جوامعى كه لغتيا فرهنگ را ازآنها منتقل مىنمايند.
دوم-ارضاء و اشباع خودخواهى هاى خويشتن را كه آرى،اين ما هستيم كه حقايقتازه را درك مىكنيم!!بهر حال لغتهاى سكولاريسم،لائيسم،آتهايسم،مدرنيسم،وپلوراليسم و هرمنوتيك و غير ذلك در جريان فوق است كه به جوامع اسلامى منتقل مى شوند!!
اينجانب در اين مباحث،كلمه سكولاريسم را كه در عبارات مورد بررسى ازنويسندگان آمده است،خواهم آورد و ما تا آنجا كه بتوانيم كلمات«حذف دين اززندگى دنيوى»بكار خواهيم برد. و براى اينكه آن كلمات را مختصر كنيم،با سه كلمه«حذف دين از با چند نقطه («حذف دين از. ..») بيان خواهيم نمود.مطالب«حذف ديناز…»نخست در مجله«قبسات»چاپ شده است.
نهج البلاغه و امور اجتماعى و سياسى
تعريف سياستبا نظر به مجموع ماخذ و منابع اسلامى،عبارتست از مديريت و توجيهانسانها چه در حالت زندگى انفرادى و چه در زندگى اجتماعى بسوى بهترين هدفهاىمادى و معنوى براى تامين سعادت آنان در«حيات معقول».
سياست باين معنى ضروريترين و شايسته ترين وسيله تحقق يافتن«حيات معقول»است،همه انبياى عظام و اولياء و حكماى راستين آن را پذيرفته و تا آنجا كه توانايى داشته اند،از اين وسيله حياتى استفاده كردهاند.و اما سياست بمعناى معمولى آن كه درطرز تفكرات ماكياولى مخصوصا در كتاب شهريار مطرح كرده است،با اسلام سازگارنمىباشد.
سياست بمعناى راه دوم محور خود را قدرت سياستمدار برگردانيدن امورجامعه قرار مىدهد كه تنها در مسير بقاى جامعه آنچنانكه مقتضيات بوجود آمده باتمايل و ذوق سياستمدار آن را اقتضاء مىكند. بديهى است كه سياست باين معنى با اصولو قواعد پيشرو كه سعادت حقيقى بشر را تامين نمايد هيچ كارى ندارد،بهمين جهتاست كه حقايقى مانند مذهب،اخلاق،حق،عدالت و آزادى معقول و ديگر ارزشها،درموقع فعاليتسياسى،اگر بكلى نفى نشوند،در گوشهاى از مغز بشر نشسته و بدون داشتنحق كمترين اظهار نظر،به تماشا مى پردازند.
سياست بنابر تعريفى كه با نظر به مجموع مآخذ و منابع اسلامى مطرح نموديم با نظربه تعاريف حكماى راستين در سرتاسر خطبهها و نامهها و كلمات قصار نهج البلاغه چنانمطرح شده است كه با صراحت مىتوانيم بگوييم:
نهج البلاغه با ارزشترين كتاب سياسى است كه بشر تاكنون آن را ديده است
نمونهاى از ديدها و اصول و قواعد سياستبر مبناى تعريف فوق را در نهج البلاغه در اينمبحث مىآوريم:
فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبياءه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته ويحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول…و معايش تحييهم. (خداوند رسولان خودرا در ميان مردم برانگيخت و پيامبران خود را پياپى براى آنان فرستاد،تا عمل به پيمانفطرت الهى را از آنان بخواهند و نعمت فراموش شده را به ياد آنان بيندازند و بوسيلهتبليغ بر آنان احتجاج نمايند و گنجينههاى موجود در عقول آنان را برانگيزانند و آنان رابطرق معيشت كه آنانرا احياء كند راهنمايى نمايند.
علت پذيرش حكومت:
1-خطبه سوم-جريان مديريت جامعهاى از رحلت پيامبر اكرم (ص) و علت پذيرشحكومت: اما و الذى فلق الحبة و برء النسمة،لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصرو ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيتحبلها على غاربها ولسقيت اخرها بكاس اولها. (سوگند بخداوندى كه دانه را شكافت و نفوس انسانها راآفريد،اگر حضور بيعت كنندگان نبود و اگر حجتخداوندى بوسيله وجود ياوران آمادهكمك بر من تمام نمىگشت.و اگر خداوند علما را مكلف قرار نداده بود كه شكم بارگى ستم كاران و گرسنگى مظلومان را نپذيرند[در برابر ظلم دست رويهم نگذارند]افسار اينمركب (زمامدارى) را بگردنش مى انداختم و پايانش را با همان كاسه سيراب مى كردم كهدر اولش انجام داده بودم.
2-خطبه پنجم-اهتمام شديد به سعادت واقعى مردم لم يوجس موسى عليه السلام خيفة على نفسه بل اشفق من غلبة الجهال و دول الضلال…[بيم و هراس از سلطه حكام ناشايست براى خودم نيست،]همانگونه كه هراس موسى (ع) براى ترس درباره خودنبوده است.بلكه ترس او از پيروزى و سلطه نادانان بود و از فعاليت گمراهان بعنوان سياست جامعه.
دلائل لزوم تنظيم و اصلاح سياسى زندگى دنيوى و اخروى مردم
1-خطبه هشتم-ضرورت وفاء به تعهد الهى (بيعتبراى حكومت) يزعم انه قد بايعبيده و لم يبايع بقلبه فقد اقر بالبيعة و ادعى الوليجة فليات عليها بامر يعرف،و الا فليدخلفيما خرج منه[درباره تخلف زبير از بيعتبا حاكميت على (ع) مىفرمايد]: (او چنينگمان مىكند (اظهار مىدارد) كه با دستش بيعت كرده است نه با قلبش.پس بايد اين مرداقرار به بيعت نموده و تخلف قلبى را خود ادعا مىكند.پس بايد براى اثبات ادعايشدليل روشن و قابل قبول بياورد و يا برگردد در آنچه كه از آن خارج شده است داخلگردد.)
2-خطبه پانزدهم-تغيير در مبانى اقتصادى براى تامين دادگرى اقتصادى و سياسى والله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء،لرددته… (سوگند بخدا اگر بيتالمال را[حتى]اگر مهريه زنان قرار داده شود،مىگيرم و به بيتالمال برمىگردانم،[زيرا گشايشحيات اقتصادى و سياسى جامعه در عدالت است]و براى هر كس كه عدالت اصلاحشنكند و او را در تنگنا قرار بدهد،ظلم براى او فاسد كننده تر خواهد بود.
3-خطبه شانزدهم-زمامدارى او تحول و انقلاب سياسى را در پى خواهد داشت:الا و ان بليتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث الله نبيه… (بدانيد كه آزمايش شما مانندآزمايش روزگارى است كه پيامبر اكرم (ص) مبعوث شده بود.سوگند بآن خداوندى كه پيامبر را بر حق مبعوث فرمود،به اضطراب خواهيد افتاد و درهم خواهيد درآميخت وهمانند دانه ها در غربال براى تصفيه بهم خواهيد خورد و چونان محتواى ديگ جوشان،درهم و برهم خواهيد گشت،تا پايين نشينانتان به بالا صعود نمايند.و بالانشينانتان بهپستىها سقوط كنند و گروهى از شما كه در گذشته تقصير كار بودند،پيش بتازند وجمعى كه در جامعه،پيشتازانى بودند،خطاكار گردند.)
4-خطبه بيست و پنجم-اگر حتى حق زمامدار عادل از طرف مردم جامعه بخوبىادا نشود، اختلال جامعه قطعى است.انئتبسرا قد اطلع اليمن… (شنيدهام بسر بن ارطاة بهيمن درآمده و بآن پيروز شده است،سوگند بخدا،اطمينان دارم كه آنان به زودى دولترا از شما خواهند گرفت.اين تسلط به جهت اجتماع و تشكل آنان در باطلشان وپراكندگى شما از حقتان مىباشد.تسلط آنان به جهت نافرمانى است كه شما دربارهپيشوايانتان داريد و اطاعت آنان از پيشوايشان در باطل مىباشد و به جهت اداى امانتىكه آنان به صاحب خود مىنمايند و خيانتى كه شما به صاحبتان مىنماييد و به جهتاصلاح و تنظيم امور كه آنان در شهرهاى خود به وجود مىآورند و فسادى كه شما درشهرهايتان به راه مىاندازيد.)
5-خطبه بيست و هفتم-الا و انى قد دعوتكم الى قتال هؤلاء القوم… (من شما را شبو روز، پنهانى و آشكار براى پيكار با سپاهيان معاويه دعوت نمودم و گفتم پيش از آنكهآنان هجوم بياورند شما بر آنان پيشدستى كنيد.سوگند به خدا هيچ قومى در خانه خودمورد هجوم قرار نگرفت مگر اينكه ذليل شد…اين غامدى است كه سوارانش به شهرانبار تاختند و حسان بن حسان بكرى را كشتند و سواران شما را از پادگانها بيرون راندند.به من خبر رسيده است كه مردانى از آن سپاهيان بر زن مسلمان و غير مسلمان كه معاهدههمزيستى در جوامع اسلامى، زندگى او را تامين نموده است،هجوم برده،خلخال از پا ودستبند از دست آنان درآورده اند، گردنبندها و گوشوارههاى آنها را به يغما بردهاند.
اين بينوايان در برابر آن غارتگران جز گفتن انا لله و انا اليه راجعون يا سوگند دادن به رحم و دلسوزى چارهاى نداشتند آنگاه سپاهيان خونخوار با دست پر و كامياب برگشتهاند نهزخمى بر يكى از آنان وارد شده و نه خونى از آنان ريخته شده است.
اگر پس از چنينحادثه[دلخراش]مردى مسلمان از شدت تاسف بميرد مورد ملامت نخواهد بود،بلكه مرگ براى انسان مسلمان به جهت تاثر از اين حادثه در نظر من امريستشايسته و بامورد.شگفتا،سوگند بخدا،اجتماع اين قوم بر باطلشان و پراكندگى شما از حقتان،قلبرا مىميراند و اندوه را بر درون آدمى مىكشاند.
6-خطبه سى و چهارم-ايها الناس ان لى عليكم حقا…حق زمامدار بر مردم و حقمردم بر زمامدار. (اى مردم،حقى من بر شما دارم و حقى شما بر من داريد.اما حق شمابر من: خيرخواهى و خير انديشى درباره شما است و تنظيم و فراوان نمودن بيتالمالبراى تهيه معيشتسالم براى شما و تصدى بر تعليم شما كه از جهل نجات پيدا كنيد وتاديب شما كه علم و تحول (همه سطوح شخصيت) شما را در مسير كمال بسازد.
و اما حق من بر شما:وفا به بيعتى است كه با من كرده و خيرخواهى و خيرانديشى درحضور و غياب و پاسخ مثبت در آن هنگام كه شما را بخوانم و اطاعت از من موقعى كهبشما دستور مىدهم.
7-خطبه سى و هفتم-ملاك حكومت احقاق حق براى ضعيف و قوى.
8-خطبه سى و نهم و شصت و نهم-عدم آمادگى جامعه براى اجراى حكومتحقو عدالت.
9-خطبه چهلم-همه احكام و تكاليف فردى و اجتماعى از خدا است،و جامعه بهزمامدار نيازمند است.
10-خطبه چهل و سوم و پنجاه و چهارم-تحمل سياسى و مبارزه بىامان با كفر ومنحرفين.
11-خطبه پنجاه و يكم-زندگى با شرف و كرامت.
12-خطبه شصت و هفتم-ملاك زمامدارى بر مبناى حق.
13-خطبه شصت و هشتم-اختيار تغيير حاكم.
14-خطبه هفتاد و چهارم-زمامدارى فقط براى اصلاح حال جامعه است اگر چهخود زمامدار در زحمتباشد.
15-خطبه نود و دوم-اگر حكومت را بپذيرم،محال است طبق اميال بىاساس شماعمل كنم، من بر مبناى عدالت كار خواهم كرد.
16-خطبه نود و سوم-نتيجه تصدى مردم ناشايسته به امور حكومت.
17-خطبه صد و ششم-دين اسلام بهترين اداره كننده جوامع.
18-خطبه صد و بيست و ششم-تساوى مردم در بيت المال عام.
19-خطبه صد و سى و ششم-ارزش مردم از ديدگاه حاكم الهى.
20-خطبه صد و پنجاه و نهم-حاكم آگاه مردم را از ذلت و پستى نجات مىدهد وآنانرا به شرف و كرامت انسانى نائل مىسازد.
21-خطبه صد و شصت و چهارم-خيرخواهى و خيرانديشى درباره زمامدار.
22-خطبه صد و شصت و هشتم-حساسيت اختلاف مردم در جامعه و تكليفزمامدار الهى.
23-خطبه صد و شصت و نهم-نبايد هوى و هوسهاى عدهاى از مردم،زمامدار الهىرا از كار خود باز بدارد.
24-خطبه صد و هفتاد و چهارم-مبارزه با روش سياسى ماكياولى.
25-خطبه صد و نود و دوم-ممنوعيت اطاعت از آن چشمگيران جامعه كه فوقشايستگىهاى خود را از جامعه توقع دارند.
26-خطبه دويست-مردود ساختن طرز تفكرات و سياستهاى ماكياولى.
27-سخن دويست و پنجم-اعتراض و توبيخ كسانى كه بدون دليل،حاكم الهى رامورد انتقاد قرار مىدهند.
28-خطبه دويست و شانزدهم-تكاليف و حقوق سياسى و ضرورت مشورت.
29-سخن دويست و بيست و چهارم-سختگيرى در اجراى قانون بيتالمال.
30-سخن دويست و بيست و نهم-شديدترين استقبال مردم براى بيعتحاكم الهى(على عليه السلام) .
31-سخن دويست و سى و دوم-نتيجه بحسب كار.
نامه ها
32-نامه چهارم-استمداد از انسانهاى شريف براى قلع و قمع مردم فاسد.
33-نامه پنجم-كارگزارى،مانند زمامدارى امانت الهى است.
34-نامه ششم-وقاحت تخلف از قانون تعهد سياسى.
35-نامه هشتم-در روياروئى با دشمن،احتياط و دورانديشى لازم است.
36-نامه دهم-بازخواستشديد از مردان نالايق در سياست و زمامدارى.
37-نامه هيجدهم-مراعات انسانهايى در جامعه كه داراى اصالتهاى ريشهدارهستند.
38-نامه نوزدهم-دستور اكيد براى كارگزار به نرمش و رفتار نيكو با مردم جامعه.
39-نامه بيستم-عتاب شديد به قائم مقام كارگزار بصره و تهديد او به كيفر دربارهخيانت در بيتالمال مسلمانان.
40-نامه بيست و هفتم-به محمد بن ابى بكر.
(فرمان براى اداره كشور مصر)
41-نامه بيست و هشتم-ملاك زمامدارى.
42-نامه سى و دوم-توصيف متصديان نالايق براى امر حكومت.
43-نامه سى و سوم-ملاك شايستگى كارگزاران.
44-نامه سى و ششم-استقلال هويت و صفات و اخلاق ارزشى زمامدار.
45-نامه سى و هشتم-با ارزشترين صفتبراى با لياقتترين كارگزار.
46-نامه چهل و يكم-توبيخ و تهديد كارگزارانى كه به جامعه از نظر مالى و سياسىخيانت مىكنند.
47-نامه چهل و سوم-ممنوعيت ترجيح خويشاوندان در بيتالمال بر ديگر افرادجامعه و تهديد مرتكبان چنين وقاحت پليد.
48-نامه چهل و پنجم-لزوم هماهنگى زمامدار و كارگزاران او با مردم جامعه وعدم امتياز آنان.
49-نامه چهل و ششم-تاكيد هماهنگى زمامدار و كارگزاران او با مردم جامعه وعدم امتياز آنان.
50-نامه پنجاهم-درباره حقوق مردم جامعه بر عهده زمامداران.
51-نامه پنجاه و دوم-فرمان مبارك به مالك اشتر براى اداره كشور مصر دربارهاين فرمان شروح و تفاسير فراوانى نوشته شده است.اين فرمان مديريت همه جوامع رابراى حركت در«حيات معقول»مطرح ساخته است.
52-نامه پنجاه و چهارم-انتخاب زمامدار الهى با كمال رضايت و از اعماق دل بودهو كمترين قوه و اجبارى در كار نبوده است.
53-نامه پنجاه و هفتم-مشورت با مردم در امور حياتى جامعه و خطبه 216.
54-نامه پنجاه و هشتم-توضيح زمامدار درباره وقايع به مردم جامعه.
55-نامه پنجاه و نهم-تاكيد بر اجراى عدالت در جامعه و كارگزاران.
56-نامه شصتم-سفارش براى كارگزارانى كه لشگريان زمامدار از منطقه هاىحكومت آنان عبور مىكند.
57-نامه شصت و يكم-توبيخ شديد كارگزارى كه در برابر عبور سپاه دشمن ازحوزه اموريتخود مقاومت و ممانعت ننموده است.
58-نامه شصت و دوم-تاكيد شديد براى دفاع از جامعه در مقابل دشمن.
59-نامه شصت و سوم-توبيخ و تهديد كارگزارى كه با تمايلات شخصى خود،ازاجراى تصميم زمامدار جلوگيرى مىكند.
60-نامه شصت و پنجم-موعظه و تنبيه دشمن و بيان واقعيات و حقايق براى او.
61-نامه شصت و هفتم-دستور اكيد براى تنظيم امور اجتماعى مخصوصا مسائلاقتصادى.
62-نامه هفتاد-آنانكه از سياستبر مبناى حق فرار مىكنند.
63-نامه هفتاد و يكم-آن كارگزارى كه در ماموريتش خيانت كند.پستتر از بندكفشش مىباشد.
64-نامه هفتاد و ششم-وظيفه كارگزار رويارويى با بهترين اخلاق با مردم است.
65-نامه هفتاد و نهم-ممنوع ساختن مردم از حقوق خود تا كه وادار شوند آنانرابخرند و در مجراى باطل قرار بدهند،در نتيجه آنان از باطل پيروى نمايند.اينستباعثهلاكت و سقوط گذشتگان.
بررسى و تحليل سكولاريسم (حذف دين از زندگى دنيوى بشر)
تعريف سكولاريسم،آتهايسم و لائيسم بطور مختصر (SECULARISM) كه مناسبت كامل نخست بايد توجهى به اصل معناى سكولاريسم بامفاهيم اصطلاحى آن دارد،داشته باشيم.اين كلمه در لغات و دائرة المعارفها با مفاهيمزير تفسير شده است:سكولاريسم يعنى مخالفتبا شرعيات و مطالب دينى،روحدنيادارى، طرفدارى از اصول دنيوى و عرفى.ماده سكولار وابسته به دنيا،غير روحانى،غير مذهبى،عامى، عرفى،بيسواد،خارج از صومعه،مخالف شرعيات و طرفدار دنيوىشدن امور.
سكولاريزه يعنى دنيوى كردن،غير روحانى كردن،از قيد كشيش يا رهبانيت رهاشدن،ملك عام كردن،اختصاص به كارهاى غير روحانى دادن،از عالم روحانيت (درمورد كشيش) خارج شدن،دنيا پرستشدن،مادى شدن،جنبه دنيوى دادن به عقايد يامقام كليسايى. (33) دو اصطلاح ديگر وجود دارد كه ما براى تكميل بحث،آن دو را نيز دراينجا مطرح مىسازيم:(ATHEISM) :يعنى انكار وجود خدا،بىاعتقادى به وجود پروردگار. 1-آتهايسم تهايست يعنى ملحد.
2-لائيسم از لائيك،وابستگى به شخص دنيوى و غير روحانى،خروج از سلكروحانيون، دنيوى،آدم خارج از سلك روحانيون،دنيوى.آدم خارج از سلك روحانيت (به معناى اخص) لائيك يعنى تفكيك دين از سياستبنا به تعريف دائرة المعارفبريتانيكا:لائيك از موارد و مصاديق سكولار مىباشد،زيرا تفكيك دين از سياست اخص از سكولار و سكولار اعم از لائيك مىباشد.اين دو طرز تفكر،دين را بطور كامل نفى نمى كنند،بلكه آنرا از امور و شئون زندگى دنيوى و مخصوصا از سياست تفكيك مى نمايند.
3-آتهايسم،اين نوع تفكر بدان جهت كه خدا را قبول ندارد،لذا به بطلان كلى دينحكم نموده و آنرا به عنوان يك امر واقعى تلقى نمىكنند.البته ممكن استبعنوان آلتو وسيلهاى براى پيشبرد اهداف مكتبى خود مورد بهرهبردارى قرار بدهد-همان روشماكياولى كه سياست را از اصالتبركنار نموده است.
نظريه سكولار در قرنهاى 14 و 15 ميلادى در نتيجه تعارض طرز تفكرات وروشهاى اجتماعى و سياسى كليسا در مغرب زمين،پا به عرصه تفكرات نهاده وهمانگونه كه خواهيم ديد با توجه به معناى حيات،دين و سياست از ديدگاه اسلام،چنينتعارضى امكانناپذير است،زيرا عقايد دينى،سياست،علم،اقتصاد،فقه،حقوق،فرهنگ،هنر،اخلاق و غير ذلك در اسلام،اجزاء و شئون تشكيل دهنده يك حقيقت مى باشند.
آيا مسلك سكولاريسم در فلسفه سياسى ارسطو نهفته است؟
بعضى از مورخين فلسفه سياسى،نظريه سكولاريسم را به ارسطو نسبت داده است.ايننسبت، به هيچ وجه صحيح نيست.گفته شده است:«ديگر از نكات غفلت و عدم توجههر دو فيلسوف (دانته و توماداكن) آن كه به اهميتخطر مسلك سكولاريسم يعنىدنياپرستى و دنيادارى كه در بطن كتاب سياست ارسطو نهفته بود،پى نبردند،به خصوصمسائلى كه از اين فرضيه ارسطو ناشى مىشد كه مىگفت:«جامعه مدنى به خودى خود در حدود كمال و بىنياز است و احتياجى به تطهير و تحصيل جواز از يك عامل مافوقطبيعت ندارد.»
اولا-چنين مطلبى با مفاهيم مزبور از ارسطو ديده نشده است.
ثانيا-اصل نظريه ارسطو چنين است:«1-چيست زندگى برتر؟نخستين اصلى كه هيچكس جدالى در آن ندارد[زيرا كاملا بر حق است]اينست كه خيرات بر سه قسم است:
1-خيرات خارج از وجود انسان.
2-خيرات مربوط به بعد جسمانى انسان.
3-خيراتمربوط به نفس آدمى.هيچ كسى ميل ندارد به سعادت كسى معتقد شود كه نه شجاعتىدارد و نه عدالتى و نه اعتدالى و نه حكمتى.و هر كس كه با پريدن مگسى مضطربمىشود و كسى كه تسليم شهوات خوراك و آشاميدنى[و ديگر مختصات مادى]استو كسى كه براى يك ششم درهم آماده خيانتبه عزيزترين دوستانش مىباشد و كسىكه ادراكش به قدرى پستشده است كه به حماقت رسيده و هر چيزى را مانند كودك وديوانه تصديق مىكند سعادتى ندارد.
انسان دائما گمان مىكند آن فضيلتى را كه دارااست براى او كافى است اگر چه كمترين مقدار فضيلت را داشته باشد[نه تنها گمان مىكندكه كمترين فضيلتبراى او كفايت مىكند،بلكه گاهى اعتقاد دارد كه فضيلت او بيش ازديگران است.]پس از آنكه ارسطو اثبات مىكند كه سعادت عبارتست از مجموع خيرات سهگانه(خيرات خارج از وجود انسان و خيرات ابعاد جسمانى او و خيرات مربوط به نفس،روحاو.) مى پردازد به اثبات اينكه«خيرات نفس»مقدم بر همه خيرات و اصيلتر بوده و اين خيرات است كه مىتواند سعادت انسانى را تحقق ببخشد.او چنين مىگويد:
2.حال كه نفس بطور مطلق يا نفوس منسوب به ما،با عظمتتر و با ارزشتر از ثروتو جسم[و شهرت]است،پس كمال نفس و كمال ثروت و جسم بايد بر مبناى خيراتنفس منظور گردد.و با توجه به قوانين اصلى،هيچ يك از خيرات خارجى مطلوبيتى جزبه سود خيرات نفس ندارد.
در نتيجه،اين امر را يك حقيقت مسلم مىگيريم كه«سعادت دائما بر مبناى فضيلت و حكمت و اطاعت از قوانين آن دو كه خيرات نفس ناميده مىشوند»مىباشد.ما براىاثبات اين گفته هاى خود،خود خداوند را شاهد مىآوريم كه سعادت اعلاى او مربوطبه خيرات خارج از ذات او نيست،بلكه در ذات خاص اوست… ممكن است تصادف،خيرات خارج از نفس را، نصيب ما نمايد،ولى انسان نمىتواند از روى تصادف عادل وحكيم بوده باشد.با نظر به اين اصل كه مستند به دلائل مذكور است،نتيجه چنين مىشودكه دولتبرتر[يا جمهورى برتر] همان دولتسعادتمند است كه توفيق يافته است.
پس دولت از اين جهت مانند فردى از انسان است كه توفيق كمال براى او بدونفضيلت امكانپذير نيست. بديهى است كه فضيلت و حكمت و عدالت مخصوصا با نظربه استشهادى كه ارسطو به خود خداوند نموده[كه اين حقايق در ذات خداوندى است] نمىتوانند از نوع امور طبيعى دنيوى باشند كه تنها بر مبناى غرايز و خود طبيعى به جريانمىافتد.در نتيجه سيستم دولت و حكومت و سياست نمىتواند«حذف دين از زندگىدنيوى»بوده باشد.ارسطو ادامه مىدهد:
3.«ممكن است اين زندگى شرافتمندانه كه با فضيلت و حكمت (سعادتآميز) است،فوق طاقت انسان باشد،يا حداقل انسانى كه چنين زندگى مىكند،از جهت طبيعتمعمولى او نيست،بلكه به آن جهت است كه در او يك حقيقت قدسى وجود دارد و بهمقدار عظمت اين اصل قدسى است كه فعاليت اصل سعادت بالاتر مىرود.حال اگرادراك (دريافت) امر قدسى باشد،سعادتآميزترين زندگىها همان زندگى دريافتى…
خواهد بود.قطعى است كه منظور ارسطو با نظر به ديگر مطالبش،مجرد ادراك(فهميدن) نيست،بلكه حكمت است كه اتصاف به فضيلت از مختصات آن است،مخصوصا با توجه به اين عبارت صريح كه مىگويد:«و اينكه سعادت الهى امكانپذيرنيست مگر با ادراك ابدى» مسلم است كه مجرد تصور ابديتبه شكل مفهومى آن،سعادت حقيقى نيست،بلكه سعادت حقيقى درك و دريافت ابديت استبا قرار گرفتندر شعاع جاذبيت كمال مطلق سرمدى كه فوق ازل و ابد است.باز مىگويد:
«سعادت ناشى از تصادف نيست.بلكه سعادت عنايتى است كه از طرف خدا و نتيجهكوشش و تلاش ما:اين مطلب هم مورد گفتگو است كه آيا سعادت حقيقى است كه باتعليم و تربيت تحقق پيدا مىكند،يا به جهت عادتهايى معين به دست مىآيد و يا ممكناست از راههاى مشابه ديگر آنرا بدست آورد،يا اينكه صحيح آن است كه سعادت يك عطاى خداونديست يا امرى است تصادفى؟در حقيقت اگر در دنيا عطايى باشد كه خدابر انسانها عنايت فرمايد، ممكن است اعتقاد جز مىكنيم كه سعادت نعمتى است الهى.وانسان از اين عقيده به خوبى استقبال مىكند،زيرا براى انسان چيزى با عظمتتر از اين وجود ندارد.»
با توجه به اين عبارات اسناد تفكرات سكولاريسم به ارسطو به هيچ ماخذ صحيحىمتكى نمىباشد.اينكه ارسطو در سياست گفته است:«طبيعت،انسان را به وسيله غرايزآنها به اجتماع سياسى مىكشاند»[كتاب 1،ب 1،ف 13]كمترين منافاتى با ضرورتتحصيل سعادت و فضيلتبراى انسان در حال فردى و جمعى به وسيله دولت و سياستندارد،زيرا عبارت فوق، سياسى بودن انسان را به طبيعت او نسبت مىدهد و اما هويت ومديريت و هدف سياست را كه در عبارات بعدى«سعادت»مىداند،در عبارت فوقمسكوت گذاشته است.
و اما ضرورت تحصيل سعادت و فضيلتبراى انسانها از طرف ارسطو هم در كتابسياست و هم در كتاب اخلاق بطور فراوان گوشزد شده است چنانكه ملاحظه نموديم درتاريخ سياسى جامعه بشريت،در برابر روش و تفكرات«حذف دين از…»،حكومت وسياست تئوكراسى نيز مطرح بوده است.معناى تئوكراسى همانگونه كه در كتب لغت ودائره المعارفها آمده است: «حكومتخدايى،خدا سالارى،حكومتخدا كشورى كهخدا پادشاه آن است،اعتقاد به لزوم حكومت الهى،اداره كشور طبق احكام الهى…»لغت انگليسى-فارسى،دكتر عباس آريانپور كاشانى،ج 5،ص 5723.
براى درك سرگذشت نوسانات حكومت و كليسا و پديده سياسى تئوكراسى(حكومتخدايى و سكولاريسم (حذف مذهب از زندگى دنيوى و سياست) لازم استمرورى بر تاريخ مختصر اين نوسانات داشته باشيم.
نگاهى بر نوسانات كليسا و حكومت
CHURCH AND STATE دائرة المعارف بريتانيكا ج 4،ص 590 كليسا و حكومت «موضوع مورد منازعه اينست كه در نهاد قانونى[حكومت و كليسا]در جامعه واحد ودر ميان افراد واحدى،هر دو مدعى وفادارى و تبعيت مردم بودند.از لحاظ تئورىمطابق آيه 21 باب 22 انجيل متى بايد قاعده«مال قيصر را به قيصر ادا كنيد و مال خدارا به خدا»ادا مىشد،اما در عمل قلمرو ادعاى حاكميت قدرت دنيوى و روحانى تصادمپيدا مىكرد.
در جوامع اوليه اين تفكيك بين وجوه دينى و دنيوى حيات اجتماعى به نحوى كهامروزه رايج است،عملا غير ممكن بوده است.در تمدنهاى اوليه همه جا،پادشاه و ياحاكم نماينده خدا (قدرتهاى الهى-آسمانى) محسوب مىشد.تا زمان قبول دينمسيحيت توسط امپراطور روم، شخص امپراطور عنوان بالاترين مرجع دينى را همداشت و دين ولايات (كشور) را كنترل مىكرد،و بلكه خود،موضوع پرستش و چون«خدايى در روى زمين»بود.
به هر حال،مفهوم«حكومت»و«كليسا»به عنوان دو هويت جداگانه،از وقتى مطرحمىشود كه خط تمايزى بين جامعه سكولار بشرى از يك طرف و جامعه يا جوامع دينىدر داخل يك هستى سياسى،از طرف ديگر كشيده مىشود.درست نيست كه بگوييمتمايز بين حكومت و دين توسط مسيحيتبه وجود آمده است،هر چند كه مسؤوليتعمده بر دوش مسيحيت است.
جريان با دين يهود آغاز شده است،چرا كه با سقوطاورشليم در سال 586 ميلادى ديگر يهوديان هرگز از يك جامعه سياسى مستقل برخوردار نبودهاند،يعنى از آن به بعد،اينها يك اقليت دينى يهودى در دل يكحكومت (كشور) غير يهودى بودند و لذا مجبور بودند راجع به عضويت در جامعه دينىخود و شهروندى سكولار خويش به عنوان دو امر جداگانه بينديشند. وقتى هم دينمسيحيتبه وجود آمد تا مدتها مسيحيان در شرايط و محيطهايى بودند كه بايد تحتحكومتهاى غير مسيحى بسر مىبردند.
پس از پايان تعقيب و شكنجه و آزار مسيحيان،و آغاز دوره تساهل،توسطامپراطور كنستانتين كبير در قرن چهارم ميلادى،مسيحيان با اين سؤال اساسى مواجهشدند كه اكنون رابطه آنها (كليسا با حكومتسياسى امپراطورى كه فرمانروايان آن،خودشان مسيحى بودند،) چه بايد باشد؟شكى نيست كه امپراطوران مسيحى خود راصاحب همان منزلت مىدانستند-يعنى منزلتى كه امپراطور در تفكر قديم شركآميزرومى داشت-يعنى اينكه آنان نه تنها حافظين كليسا و بلكه به يك معنى فرمانروايان آنبودند…
از زمان تئودوسيوس اول كبير،در پايان قرن چهارم،مسيحيتبه تنها دينامپراطورى روم تبديل شد و شرك و يا بدعتهاى درون مسيحيت طرد شدند.از اينجامرحلهاى شروع شد كه كليسا و حكومتبه صورت دو جانبه (وجه) يك جامعه واحدمسيحى تلقى مىشدند.در اين دوران كليسا نوعى نظارت معنوى و قدرت سياسى روىكليه شهروندان و از جمله رهبران و فرمانروايان سياسى جامعه داشت.
همان ماخذ،ص 591 كليساى ارتودوكس شرقى«نظام بيزانس يا شرقى را مىتوان بهصورت CAESAROPAPISM (حكومت مطلقه علماى روحانى و يا«پاپيستسزارى»)تعريف نمود.امپراطوران شرقى خود را به عنوان حافظين و نگهبانان كليسا كه از طرفخدا منصوب شده بودند،مى دانستند كه مىتوانستند درباره امور و ضوابط كشيشى (يا كليسايى) حكم وضع كنند و اين احكام توسط كليسا به عنوان بخشى از قانون شريعت قلمداد مىشد،البته اينطور هم نبود كه كليسا هم همواره تسليم باشد و در واقع اينجنگ و گريز با ميزان قدرت رهبران كليسا و يا حكومت در زمانهاى مختلف تغييرمىكرد.اما با توجه به اينكه بعضى از امپراطوران حدود و ثغور اخلاقى كليسا را رعايتنمىكردند،بتدريج كليسا خود را از آنان كنار كشيد.
LOUIS BREHIER نظام يكى از بيزانس شناسان سرشناس،لوئى برهيه كومتبيزانس(روم شرقى،قسطنطنيه،استانبول) را نه به صورت CAESAROPAPISM ،بلكه يك تئوكراسىكه در آن،امپراطور از يك وقعيت سنگين تر و يا برترين برخوردار است،[اما نه يكموقعيت انحصارى يا استثنايى]تعريف مىكند.
كليساى كاتوليك روم
در غرب (بخش غربى مسيحيت) تا قرن يازدهم،اوضاع چندان متفاوت نبود،هر چند كهپاپ كه مدعى اقتدار معنوى روى همه قلمرو مسيحيتبود،از احساس قدرتىبرخوردار بود كه هرگز اسقفهاى اعظم قسطنطنيه آن را به دست نياورده بودند.
تضاد (منازعه) بين پادشاهان و پاپها
در فاصله بين قرون يازدهم تا سيزدهم ميلادى اين تئورى چه به صورت علنى و ياضمنى،كه قدرت كشيشى (كليسايى) طبيعتا ما فوق قدرت سكولار بود و در آخرينمرحله مىتوانست آن را كنترل كند،هرگز حتى توسط خود روحانيون مسيحى جنبهيك اعتقاد عمومى نداشت، بلكه تنها از تاثير عظيمى برخوردار بود و در ريشه منازعاتبين پاپ و امپراطورى مقدس رم كه در آن زمان اين منازعات بسيار رواج داشت،قرار داشت.
دفاع از تئورى مزبور معمولا بر اين پايه استوار بود كه هنگامى كه يكنفر حاكم بههنگام اعمال قدرت خويش،قوانين اخلاقى مسيحى را زير پا مىگذاشت او نيز مانند هرفرد مسيحى ديگرى بايد تحتسانسورهاى (سانسور به معناى عيبجويى،انتقاد،سرزنشو غيره) كليسا قرار مىگرفت و مىتوانست از ناحيه عوام الناس (افراد غير روحانى) وفاداربه كليسا مورد اعمال اجبار و اكراه (زور) قرار بگيرد. (اين استدلالى است كه در موردقدرت غير مستقيم پاپ در امور دنيوى مورد استفاده قرار مىگيرد.) يك تز افراطىتر كهتوسط پاپ بونتيفاس هشتم ارائه داده شده اين است كه قدرتهايى كه توسط عيسىمسيح (ع) به سن پيتر،حواريون و از ناحيه آنان به جانشينانشان (كشيشان و پاپها) تفويض گرديده شامل برترى دنيوى غائى مىباشد،صرفا (به سادگى) به اين دليل كهقدرت معنوى به خاطر ماهيت و ذات خود،مافوق قدرت دنيوى (مادى) قرار داشت.
به اعتقاد وى،حضرت عيسى مسيح (ع) به پطر مقدس و جانشينان او دو شمشير عطا كردهبود (انجيل لوقا باب 22،آيه 38) كه اين دو شمشير سمبل (نماد) قدرتهاى معنوى ومادى (دنيوى) بودند،قدرت معنوى را خود پاپها بكار مىبردند،در حاليكه شمشيردنيوى را به افراد غير روحانى تفويض مىكردند،اما اين گروه اخير بايد آن را مطابقرهنمودهاى مقام پاپ به كار بردند.
جدايى دين از حكومت (كليسا و حكومت)
شايد از لحاظ تئورى (نظرى) ،راديكالترين نظريات در زمينه جدايى قلمرو دين ازسياست را مارتين لوتر ارائه كرده است.وى نظريهاى تحت عنوان«دو پادشاهى» (TWO KINGDOMS) ارائه داده است.تعليم وى در اين زمينه را مىشود عملا به يك سخنموجز تلخيص نمود:«انجيل خدا بايد در قلمرو كليسا و قانون شريعت وى در Law قانون مذهبى و يا جامعه را قلمروجامعه حكومت كند.
اگر بخواهيم كليسا را توسط Gospel (انجيل) اداره كنيم،مردم مجبور خواهند بود تا قانون و مقررات را به توسط قلمرولطف و فيض الهى،و از آنطرف هم احساسات و عواطف را به قلم و عدالت (اجتماعى) بياورند كه در نتيجه خداوند را از تختسلطنتخويش محروم ساخته و شيطان را بهجاى او بنشانند.هر چند كه در عمل،عقايد اصلاحى لوتر در جهتحفظ روابط وپيوندهاى خويش با (Civil) حاكم شده و به صورت دين رسمى در مناطقىكه اكثريت داشت، نظم اجتماعى مثل آلمان و كشورهاى اسكانديناوى،درآمد.
در بسيارى از مناطق،پرنسها عملا نظارت و سرپرستى را كه اسقفهاى كاتوليكروم بر عهده داشتند،بر عهده گرفتند.(Theoritical) كمترى در جهت جدا ساختن دو جان كالون كوششهاى نظرى (Civil) به عمل آورد در نظر وى ژنو بايد به صورت يك تئوكراسى قلمرودينى و غير دينى كهدر آن قديسين حكومت مىكردند،در مىآمد.جامعه موعود الهى بايد بر مبناى شريعتخداوند،آن گونه كه در كتاب مقدس وحى شده بود،بنا مىشد.هيچ يك از (Remote) يا آن قدر سكولار و يا آن اجزاىحيات اجتماعى يا شهرى آن قدر دور قدربىاهميت نبود كه از قلمرو نظارت و يا مقررات كاليونيسيتها فرار كند.
ما در تاريخ گذشته سياسى و مذهبى شرق غير اسلامى و غرب،معناى سكولاريسم راتا حدودى واضحتر و مشخصتر از معناى تئوكراسى مىبينيم،زيرا مفهوم حذف مذه باز زندگى دنيوى و سياست و علم،خيلى روشنتر از تئوكراسى (حكومتخدا) در جامعه مىباشد. زيرا عدم دخالت مذهب در زندگى سياسى و اجتماعى دنيوى و استناد مديريتو توجيه زندگى فردى و جمعى به خود انسان،يك مفهوم واضحى است كه درك آن بامشكلى مواجه نمىگردد.در صورتيكه مفهوم حاكميتخداوندى در جامعه به جهت احتمال معانى متنوع در آن،ابهامانگيز مىباشد.ما دو احتمال مهم را درباره مفهوممزبور در اينجا مىآوريم:
احتمال يكم،همه گردانندگان سياسى و علمى و فرهنگى و اقتصادى و حقوقىجامعه،بطور مستقيم واقعيت را درباره امور مزبوره از خداوند متعال بطريق وحى ياالهام دريافت مىكنند. اين احتمال به هيچ وجه صحيح نيست،زيرا اولا ثابت نشده استكه گردانندگان جامعه[به غير از انبياء معروف كه واقعيات مذهبى را بطريق وحى از خداگرفته و به مردم تبليغ مىنمودند] ادعاى نزول وحى داشته باشند.ثانيا اگر براى آنان درمديريت جامعه وحى نازل مىشد،هرگز اختلاف و رويارويى در ميان آنان به وقوع نمى پيوست،در صورتى كه اختلافات و مشاجرات ميان گردانندگان جامعه،به فراوانىديده مى شود.
احتمال دوم،گردانندگان سياسى…جامعه بقدرى تهذب و صفاى درونى پيدامىكردند كه با يك حالتشهودى،واقعيات را از خداوند سبحان دريافت نموده و آنهارا در زندگى مردم بكار مىانداختند!بديهى است كه گردانندگان جامعه به اضافه اختلافاتى كه با يكديگر داشتند دچار خطاهايى مىگشتند كه اسناد آنها به خداوندامكان ناپذير مى باشد.
بنابراين،همانگونه كه در اول بحث اشاره كرديم،سكولاريسم در شيوه خاصاجتماعى معلول تعارض شديد مقامات كليسايى و سياسى و اجتماعى با يكديگر بودهاست.در توضيح ريشه اصلى اين تعارض چنين گفته شده است:«كليه تضادها و تجزيهافكار و تحولات فكرى در قرن 14 و 15 آشكار گشت و به تدريجشكل گرفت.اينجريان تحول افكار،در طى سه واقعه معروف انجام يافت كه واقعه اول آن،مورد بحثدر اين فصل و دو واقعه ديگر مورد بحث در فصل آتى مى باشد.
وقايع سه گانه كه زمينه را براى تفكرات سكولاريسم آماده نمود
واقعه اول:عبارت بود از مشاجره بين دستگاه پاپ و سلطنت فرانسه،در سالهاى 1269 تا 1303 كه در نتيجه آن فرضيه امپرياليسم پاپ كه در قانون شرع گنجانده شده بود بهحد كمال رسيد،ولى در عين حال بواسطه الحاق ملل فرانسه به يكديگر و تشكيل سلطنت فرانسه و تقويتحس مليت در آن كشور به اين فرضيه يك شكست قطعى واردآمد كه پس از آن تاريخ، ديگر نتوانست قوت گيرد.
مساله مخالفتبا امپرياليسم پاپدر پايان همين واقعه بتدريج شكل گرفت و هدف و سمت حركت آن،كمكم مشخص گرديد و اين فكر پيدا شد كه بايد قدرت روحانى را محصور و محدود نمود از اين فكر،نتيجه ديگرى عايد شد كه حائز اهميت بود و آن عبارت بود از طرح مساله استقلال كليهسلطنتها به عنوان جامعه هاى مستقل سياسى.در واقع مىتوان گفت كه تخم اصل مليت(ناسيوناليسم) و حق مالكيت و استقلال ملل (سوورنته) كه در قرون 18 و 19 نمو كرد،در اين زمان كاشته شد.
واقعه دوم،مشاجره بين ژان بيست و دوم و لوى باوير بود كه در حدود بيست و پنجسال بعد به وقوع پيوست و در اين مشاجره مخالفتبا استقلال پاپ شكل گرفت.در اينكشمكش،اولا گيوم دوكام كه سخنگوى فرانسيسكانهاى روحانى ارتدوكس (نمايندهمنحرفين) [به اصطلاح آنان]بود،باب مخالفتبر ضد استقلال پاپ آغاز نهاد و كليهعناصر مخالف پاپ و سنت مسيحيت را با خود همراه كرده هدايت آنها را عهدهدار شد.ثانيا مارسيل دوپادو فرضيه بىنيازى جامعه مدنى را بسط و نمو داده بصورت يكنوع سكولاريسم (دنيادارى) مقرون به تقوى و نزديك به مسلك آراستيانيسم بيرون آورد.
مسلك اخير عبارت بوده است از پيروى از عقيده توماس آراست (قرن 16) مبنى براينكه دولتبايد در امور كليسا و مذهب سمت رياست و رهبرى داشته باشد و كليسا و مذهب بايد تابع دولت باشد.در خلال جريان اين مشاجره،فرضيه محدوديت قدرتروحانى و منحصر نمودن وظائف آن،به امور دنياى ديگر تكامل يافت در حاليكهكليسا همچنان به عنوان يك مؤسسه اجتماعى باقى ماند.
واقعه سوم،عبارت بود از مشاجرهاى كه اولين مرتبه در درون كليسا و در ميانروحانيان درگرفت.نوع اين مشاجره با مشاجرات سابق بين قدرت روحانى و جسمانىفرق داشت و مخالفتبا قدرت مطلقه پاپ در اين مشاجره شكل نوينى به خود گرفت.
اين اولين مرتبه بود در تاريخ مسيحيت،كه رعايا و تابعين يك قدرت حاكمه مطلقه بهعنوان انجام اصلاحات،سعى نمودند محدوديتهاى مشروطيت (كنستيتوسيونل) وحكومت نمايندگى را به زور به آقاى خود بقبولانند.البته اين مشاجره به نفع مخالفانپاپ تمام نشد و حزب موسوم به كنسيليه يا آرامش طلب كه مرام آنها به كنسيليريسمو فرضيه ايشان به تئورى كنسيليه يا آرامش طلبى معروف گرديد.در اجراى مرام خودموفق نگشتند،ولى فلسفه ايشان باب بزرگى را در فلسفه سياسى گشود كه در آينده نتايجمهم سياسى و تحولات عظيم از آن ناشى شد.
بدين معنى كه اين مشاجره بعدها منجر بهايجاد گفتگو و مشاجره در ميان زمامداران دنيوى و رعاياى ايشان گرديد،يعنى رعاياىزمامداران سياسى را نيز بيدار كرده به فكر انداخت كه قدرت زمامداران را به وسيله دوعنصر مشروطيت و حكومت نمايندگى محدود نمايند…»
اين بود منشا اجمالى شيوع تفكرات و روش سكولاريسم در مغرب زمين كه دين راروياروى و معارض عدالت و آزادى و علم معرفى مىكرد.اين سه واقعه كه مىبايستمدعيان پيشتازى در دين (ارباب كليسا) را تعديل نمايند،با افراط و تفريطى كه درارزشيابى دين صورت دادند، انسانيت را زخمى كردند.ماكياولى اين زخم را عميقتر ساخت.هنگامى كه تمسك به هر وسيله را براى سياستمدار،براى حصول به هدفتجويز نمود،سپس در دورانهاى متاخر با چند نظريه به ظاهر علمى مانند«انتخابطبيعى»و«اصالت قوه»كه به وسيله داروين و نيچه مطرح شد و اصالت غريزه جنسى كهفرويد آن را در حد افراطى به افكار تحميل نمود تاييد نمودند.
آنگاه سودپرستى (يتى ليتاريانيسم) و لذتگرايى (هدونيسم) و (اپيكوريسم) وقربانى كردن همه اصول و ارزشهاى انسانى در زير پاى روباه صفتى به نام«سياست» مجموعا دستبه هم داده زخم وارد بر انسانيت را مخصوصا در مغرب زمين كه طعمثروت و صنعت و تسلط را به طور فراوان چشيده بودند بسيار عميقتر ساخت.اگر جريانحيات دينى در دلهاى عدهاى فراوان از مشرق زمين و حتى خود مغرب زمين،قطعمىشد،ديگر اميدى براى نجات انسان از خالت احتضارى كه در آن افتاده بود نمى ماند.
اى خداى بزرگ،اى تواناى مطلق و اى حكيم على الاطلاق،چه قدرتمند و با عظمتاست كارگاه خلقتى كه تو به جريان انداخته اى و چه قدرتمندتر و با عظمتتر استحكمت و مشيت تو كه:آن همه ضربت و زخمهاى نابود كننده را كه نابخردان به وسيله نفى مذهب و شايع كردن ماكياولىگرىها و ترويج اصالت قوه و انتخاب طبيعى و ديگرسلاحهاى قاطع،بر انسانيت وارد نمودند،باز نتوانستند چشمهسار حيات دينى را دردرون آدميان بخشكانند.
آن نابكاران بقدرى غافل بودند كه حتى تكليف بشر آينده را هم به گمان خود تعييننموده و مىگفتند:بشر براى هميشه بايد از اين راه كه ما براى او تعيين مىكنيم،حركتكند!آنان نمىدانستند كه كودكان اولاد آدم (ع) با حيات تازه و مغز و روان جديد به دنيامىآيند و بدون اينكه سرنوشت اين نونهالان باغ هستى با دست آنان تعيين شده باشد قدمبه اين دنيا مىگذارند،لذا اگر بوسيله دنياپرستان و خودكامگان خودخواه،مورد تلقين الحاد و سكولاريسم نشوند،از تمامى اصول و ارزشهاى عالى انسانى بهرهمند مىگردند.اى كاش،آنان براى چند لحظه هم كه شده سر از خاك بردارند و فرياد پشيمانى ازافراط و تفريطى كه در نفى مذهب مرتكب شدهاند،بشنوند.
بررسى و نقد علل بروز تفكرات سكولاريسم در غرب
ما در اين مبحث چند مطلب را براى محققان ارجمند مطرح مىنماييم:
مطلب يكم-آيا آن استبدادگران و سلطهگران و هر مقامى كه خود را فوق مسئوليتمىدانستند،واقعا معتقد بودند كه علم و آزادى واقعا روياروى دين الهى واقعى قراردارد؟بديهى است كه پاسخ اين سؤال كاملا منفى است.ما با نظر به كمال مطلق فرستنده دين و حكمت ربانى او و هدفى كه موجب فرستادن دين به انسانها شده است،راهى جزاعتقاد به اينكه ماهيت دين عبارتست از شكوفا ساختن همه استعدادهاى عالى در مسيروصول به جاذبيت كمال اعلاى خداوندى نداريم.بنابراين،رسالت عظمى و هدفاعلاى دين برخوردار ساختن همه مردم از انديشه و تعقل و آزادى معقول و كرامت وشرف انسانى است كه با جمود فكرى و اجبار و ذلت و اهانت،شديدا ناسازگار است.
لذا،اگر در تاريخ بشرى تجاوز و ستمگرى و ترويج جهل و تاريكى به نام دين صورتگرفته باشد،قطعا مربوط به دين نبوده و ناشى از سودجويى و سلطهگرى خودخواهانبه نام حاميان دين بوده است،خواه اين نابكاران از دين يهود براى خودكامگىهاى خوداستفاده نمايند و خواه از دين مسيحيت و يا اسلام.ما همين استدلال را براى نجات دادنپديده با ارزش سياست و حقوق و اقتصاد و اخلاق و هنر از چنگال خودكامگانى كههمه حقايق را براى خود مىخواهند نيز بيان مىكنيم،زيرا همه ما مىدانيم سياستعبارت است از مديريت زندگى اجتماعى انسانى در مسير هدفهاى عالى حيات.
آيا اينيك سخن عاقلانه است كه بگوييم:بدان جهت كه پديده سياست ماكياولى در طولتاريخ خون ميليونها انسان بىگناه را بر زمين ريخته و همواره مشغول از بين بردن حقوقانسانها بوده است،پس سياست را بايد از عرصه زندگى منفى ساخت!آيا اقوياى بشرىبراى اجراى سلطهگريها و اشباع خودخواهىهاى خود از حقوق و اقتصاد و اخلاق و هنرسوء استفاده نكردهاند؟قطعا چنين است،و اگر كسى با نظر به خود كلمات مزبوره(حقوق،اقتصاد،اخلاق و هنر) بگويد:اين حقايق هرگز مورد سوء استفاده قرار نگرفتهاست،اين شخص يا از واقعيتهاى جاويد در تاريخ بشر بىاطلاع است و يا غرضورزىاو تا حد مبارزه با خويشتن شدت پيدا كرده است.
مطلب دوم-براى اثبات اين حقيقت كه استبداد و زورگويى و جاه و مقامپرستى وثروت اندوزى به هيچ وجه مربوط به دين الهى (دين فطرى ابراهيمى) كه مذاهب سهگانهاسلام و مسيحيت و يهود خود را به آن مستند مىدانند،نمىباشد.مراجعه شود به سهكتاب قرآن و انجيل و تورات.در اين كتب،مخصوصا قرآن با كمال صراحت و بدونابهام،دين ابراهيمى را كه پيامبر اسلام خود را پيرو آن معرفى مىنمايد،ضد ظلم وتجاوز و استبداد و جهل و ركود فكرى مطرح مىسازد و همانگونه كه در مباحث آيندهخواهيم ديد قرآن مجيد هدف بعثت انبياء را تعليم و تربيت و حكمتبرپاداشتن قسط وعدالت ميان مردم بيان مىكند.و چنين هدفى با رفتارى كه در طول تاريخ از متصديانمذاهب اسلامى و غير اسلامى (مانند مسيحيت) مشاهده شده است به هيچ وجه سازگارنمى باشد.
مطلب سوم-امروزه بايد با كمال دقت مساله«حذف دين از…»را كه به عنوان يكمساله علمى اجتماعى و سياسى مطرح كردهاند،مورد تحقيق قرار بدهيم،آيا ادعا ايناست كه اين يك مساله علمى مربوط به واقعيت است،يعنى جدا بودن دين از شؤون سياسى و اجتماعى،و دنيوى خالص بودن اين شؤون،يك واقعيت طبيعى است كهمتفكران صاحبنظر آن را توضيح مىدهند و تبيين مىنمايند،يا با نظر به يك عده عواملقابل لمس و غير قابل لمس،منظور اصلى از همه اين مباحث«بايد و الزاما بايد چنينباشد»استيعنى بايد دين از سياست و علم و حقوق و اقتصاد و هنر و اخلاق و حتىعرفان تفكيك شود!
از شگفتىهاى اين جريان است كه آن نويسندگان كه با تكيه به دلايل علمى،پيرامون«حذف دين…»قلم فرسايى و حماسهسرايى مىنمايند،كسانى هستند كه از يك طرف باروش ماكياولى در علم!در تفكيك«استىها»از«بايستىها»سخنها گفتهاند و آنهمهپاسخهايى قانع كننده را كه به آنان داده شده است،مورد بىاعتنايى قرار دادهاند،امروزه همان روش ماكياولى وادار مىكند كه از«چنين است»تخيلى«نه واقعى» (يعنى دين ازسياست جداست) كه خيالى بيش نيست«بايد چنين باشد» (بايد دين از سياست جدا باشد)را نتيجه مىگيرند!
مطلب چهارم-اكنون ما مىآييم و از گذشته صرفنظر مىكنيم و مىگوييم كه گذشتههر چه باشد،ما امروزه مىبينيم طرز تفكرات و روش«حذف دين از…»در غرب رواجيافته است و اين تفكر و روش به نتايج دنيوى كه مورد علاقه مردم هستند رسيده است.آيا ما هم مىتوانيم از اين نوع تفكر و روش پيروى كنيم؟!
پاسخ اين سؤال چنين است:وضع كنونى مغرب زمين با نظر به پيشرفت علم وتكنولوژى و تنظيم پديدهها و روابط مردم در زندگى اجتماعى،معلول كنار گذاشتن وحذف دين الهى فطرى از جامعه،نيست،بلكه معلول حذف دينسازان است كه براىخودكامگيهاى خود،دين الهى را كه عامل سازنده بشرى است،مطابق هوى و هوسهاىخود تفسير و تطبيق و اجراء مىكردند.وقتى كه مردم مغرب زمين به بهانه حذف مزاحمان«حيات معقول»خود،دين را كنار گذاشتند،منظورشان ساخته شده متصدياندين بود كه ضد علم و پيشرفت و آزادى معقول و عدالت و كرامت ذاتى انسان بود.واين جريان درباره دين اسلام به هيچ وجه منطقى نيست.زيرا بديهى است كه مكتباسلام كه يكى از دو اصيلترين تمدن تاريخ بشرى را براى انسان و انسانيتبه ارمغانآورده است محال بود آن تمدن را بدون علم و سياست و اقتصاد و حقوق به جهانيان عرضه نمايد.ما در مباحث آينده دلايل پوچى توهم«حذف دين از…»در جوامع اسلامى را تاحدودى مشروحا مطرح خواهيم نمود.
مطلب پنجم-با توجه به اين حقيقت كه عامل يا عوامل شيوع«حذف دين از…»درمغرب زمين به هيچ وجه با مكتب اسلام سازگار نيست،دامن زدن به ترويج اين طرزتفكر،هيچگونه جنبه علمى و واقعگرايى ندارد و لذا بايد عوامل اصلى اين فعاليت را درامور ديگر جستجو كرد.
اكنون مى پردازيم به بيان اين حقيقت كه تكيه بر آن عواملى كه باعث بروز و شيوع«حذف دين از…»در مغرب زمين گشته است،در مكتب اسلام و جوامع مسلمين غلط محض است.
نخستين گام در اين حركت،عبارتست از معانى حيات و دين و سياست از ديدگاه غرب امروز[حداقل در صحنه زندگى اجتماعى آن]و از ديدگاه اسلام و آن جوامعى كهباردار فرهنگ اسلامى است،زيرا اختلاف ميان اسلام و غرب در معانى حقايق فوقاست.
1.معناى معمولى حيات در غرب امروزى،اين معنا جز همين زندگى معمولى كه در صحنه عالم طبيعتبه وجود مىآيد و بر مبناى خودخواهى آزاد در اشباع غرايز طبيعىمهار شده و قالب شده به سود زندگى اجتماعى،بدون التزام به عقايد خاص براى معانىحيات و توجيه آن بسوى هدف اعلا و بدون احساس تكليف براى تخلق به اخلاق عاليهانسانى[براى خودسازى در گذرگاه ابديت]ادامه مىيابد چيزى ديگر نيست.
2.معناى معمولى دين در غرب امروزى،عبارتست از يك رابطه روحانى شخصىمابين انسان و خدا و ديگر حقايق فوق طبيعى،بدون اينكه كمترين نقشى در زندگانىدنيوى بشر داشته باشد.
3.معناى معمولى سياست در غرب امروزى،عبارتست از توجيه و مديريت زندگىطبيعى انسانها در صحنه اجتماع به سوى هدفهايى كه در ظاهر اكثريت آنها را براى خودانتخاب مىنمايند.با اين تعريفى كه براى دين و سياست متذكر شديم،عدم ضرورتوجود سياست و فعاليت آن،براى زندگى چه در حيات فردى و چه در حياتدستهجمعى انسانها كاملا بديهى است،زيرا پديده دين از ديدگاه مديريت جوامع غربى هيچگونه لزومى براى انسانها ندارد،چه در زندگى فردى و چه در زندگى اجتماعى.
البته اين مساله كه حيات و دين و سياست در مغرب زمين بطور دقيق از چه زمانى وروى چه عللى،معانى فوق را براى خود اختصاص داده است،[اگر چه ما در بحث اول،در بررسى وقايع سهگانه،مقدمهاى درباره آن تحقيق نموديم]با اين حال نيازمندبررسىهاى مشروحترى مىباشد كه بايد در آينده صورت بگيرد.
بنابر معانى فوق كه از ديدگاه غرب امروزى براى حيات و دين و سياست گفتيم،قطعى است كه نه تنها دين بايد از سياست جدا باشد،زيرا هيچ يك از آندو با ديگرىپيوستگى ندارد، زندگى آدمى نيز ارتباط و نياز همه جانبه با دين ندارد مگر در حدوسيلهاى براى شؤون خودخواهى،زيرا بنابر تعريف دين از ديدگاه فوق،دين عبارت است از نوعى ارضاى احساس شخصى كه ممكن است معلول علل غير واقعى باشد.
طرز تفكر«حذف دين از…»كه بر مبناى تعاريف فوق درباره دين و سياست وزندگانى استوار شده استبه هيچ وجه با تعاريف آنها در اسلام سازگار نيست.براىاثبات تضاد طرز تفكر مزبور با اسلام و اصول علوم انسانى مىپردازيم به تعريف ومختصات سه حقيقت مزبور:حيات انسانى از ديدگاه اسلام،عبارتست از پديدههاى داراى استعداد گرديدن تكاملىكه بوسيله تكاپوهاى آگاهانه براى حصول به هدفهاى عالى و عالىتر به فعليت مىرسد.سپرى شدن هر يك از مراحل حيات،اشتياق حركتبه مرحله بعدى را مىافزايد.
شخصيت انسانى رهبر اين تكاپو است-آن شخصيت كه ازليتسرچشمه آن است،اينجهان معنىدار گذرگاهش،و قرار گرفتن در جاذبيت كمال مطلق در ابديت مقصدنهايىاش-آن كمال مطلق كه نسيمى از محبت و شكوه و جلالش واقعيات هستى را بهتموج درآورده، چراغى فرا راه پرنشيب و فراز تكامل ماده و معنى مىافروزد.
بديهى است همانگونه كه اين حيات آغازش از خداست و حركتش مستند به خدااست،پايان آن نيز خدا است.-ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين (تحقيقانماز و عبادات و زندگى و مرگ من از آن خدا پرورنده عالميان است.)
سياست از ديدگاه اسلام،عبارتست از تفسير و توجيه حيات انسانها بسوى عاليترينهدف مادى و معنوى و ملكوتى حيات براى بثمر رسيدن آن،همان مقدار دين و سياستمعقول دخالت دارد كه تنفس از هواى سالم براى ادامه زندگى طبيعى.حال بايد بپردازيمبه تعريف آن دين و سياست معقول كه اساسىترين عامل تحقيق حيات مزبور (حياتمعقول) مىباشند:
تعريف دين از ديدگاه اسلام،داراى سه ركن اصلى است:
ركن يكم،عبارتست از اعتقاد به وجود خداوند يكتا و نظاره و سلطه او بر جهانهستى و دادگرى مطلق او كه هيچ هوى و هوسى راه به آن ندارد،اوست جامع همهصفات كماليه كه جهان را بر مبناى حكمتبرين آفريده و انسان را به وسيله دو نوعراهنماى اصيل (عقول سليم به عنوان حجت درونى و انبياء و اوصياء به عنوان حجت برونى) در مجراى حركت تكاملى تا ورود به پيشگاه لقاء الله قرار داده است و اعتقاد برابديت كه بدون آن،حيات و كل جهان هستى،معمايى لا ينحل باقى خواهد ماند.همهاين اعتقادات وابسته به عقل سليم و دريافت فطرى و وجدانى است.
ركن دوم،عبارتست از قوانين و برنامه عملى حركت در زندگى قابل توجيه به سوىهدف اعلاى حيات كه احكام و تكاليف و حقوق ناميده مىشود.
مبناى ركن دوم بر دو امر استوار است:الف-قضاياى اخلاقى (احكامى كه براىتحصيل شايستگىهاى مقرر است.ب-تكاليف و حقوق.تكاليف شامل احكام عبادى ووظايف انسان در عرصه زندگى اجتماعى و سياسى مىباشد.حق عبارتست از اختصاصامتيازى قابل استفاده براى انسان.احكام هم به نوبتخود تقسيم به احكام اوليه و ثانويهمىگردد.احكام اوليه مربوط به نيازهاى ثابت است و احكام ثانويه ناشى از مصالح ومفاسد عارض بر زندگى است.
ركن سوم،موضوعاتى است كه شامل همه واقعيات و پديدههاى برپا دارنده زندگىاست، اسلام در همه موضوعات بجز در چند مورد محدود،اختيار را به خود انسانهاداده است كه با حواس و تعقل و قدرت عضلانى و اميال و خواستههاى مشروع خود،آنها را تامين نمايند. سياست از ديدگاه اسلام-عبارت است از مديريتحيات انسانها چهدر حالت فردى و چه در حالت اجتماعى براى وصول به عالىترين هدفهاى مادى ومعنوى.
عقايد و قوانين عملى براى تنظيم و اصلاح انسانى در ارتباطات چهارگانه:
1.ارتباط انسان با خويشتن.
2.ارتباط انسان با خدا.
3.ارتباط انسان با جهان هستى.
4.ارتباط انسان با همنوع خويش.
هر حقيقت و پديدهاى كه قابل بهرهبردارى براى تنظيم و اصلاح حيات انسانى درارتباطات مزبور بوده باشد از ديدگاه اسلام،جزء دين محسوب مىگردد.
وحدت و هماهنگى همه شؤون حيات انسانى در دين اسلام
در نتيجه،علم،جهان بينى،سياست،اقتصاد،حقوق،اخلاق،فرهنگ به معناى پيشروآن،صنعت (تكنولوژى) و همه آنچه كه به نحوى در تنظيم و اصلاح مزبور تاثيرىداشته باشد،جزئى از دين اسلام است.اين حقيقتى است كه هر كس كه اطلاعى از آننداشته باشد،قطعا از خود دين اطلاعى ندارد و بديهى است كه هر كس اطلاعى از ايندين داشته باشد،آن را مىداند. بعنوان نمونه عبارت دو نفر از متخصصان قانون و حقوقرا در اينجا متذكر مىشويم:
1.ژان ژاك روسو متولد 1712 كه مىگويد:
«مذهب مقدس (مسيحيت) همواره از هيئتحاكمه جدا مانده است و رابطه آن بادولت اجبارى نبوده است.حضرت محمد (ص) نظريات صحيحى داشت و دستگاهسياسى خود را خوب مرتب نمود،تا زمانى كه طرز حكومت او در ميان خلفاى وى باقىبود،حكومت دينى و دنيوى بود.حكومت دينى و دنيوى،شرعى و عرفى يكى بود ومملكت هم اداره مىشد،ولى همين كه اعراب ثروتمند شدند،سست گشتند و طوائف ديگر بر آنها چيره شدند آن وقت اختلاف بين دو قدرت دوباره شروع شد.» (44)
روسو در جاى ديگر مىگويد:
«قوانين يهود كه هنوز باقى است و شريعت فرزند اسماعيل محمد (ص) كه از ده قرنپيش بر تمام دنيا حكمفرما است،هنوز هم از عظمت مردان بزرگى كه آنرا تدويننمودهاند،حكايت مىكند.فلاسفه خودپسند و متدينين متعصب و لجوج[ارزش]اينمردان بزرگ را به جا نياوردهاند،ولى مرد سياسى واقعى در تشكيلات ايشان،قريحهبزرگى را مىبيند كه موجد[مبانى]و مؤسسات (45) با دوام است.»
2.روبرت هوگوت جاكسون،دادستان ديوان كشور ممالك متحده آمريكا چنين مى گويد:
«…به نظر يك نفر آمريكايى اساسىترين اختلافات در رابطه ميان قانون و مذهبقرار دارد.در غرب حتى در آن كشورها كه عقيده محكم به تفكيك مذهب از سياستندارند،سيستم قانونى را يك موضوع دنيوى مىدانند كه در آن،مقتضيات وقت رلبزرگى بازى مىكند.البته نفوذهاى مذهبى در تشكيل قوانين خيلى قوى و مؤثر بودهاند.»
قانون عبرى پنتاتوك كه پنج كتاب اول تورات باشد،تعليمات مسيح و قوانينكليسايى هر كدام كمكى به فكر قانونى ما كردهاند.در ازمنه پيش غير معمولى وغير عادى نبوده كه سياستمداران با نفوذ و قضاوت و قانونگذاران را از ميان مشايخ كليساانتخاب كنند.ولى با وصف همه اينها،قانون به صورت يك امر دنيوى باقى مانده است.
مجالس متعدد براى وضع قانون و دادگاهها براى اجراى آن به وجود آمدهاند و اينهاتاسيسات اين جهانى به شمار مىآيند كه با دولتسر و كار دارند و مسئول آن مىباشند نه با كليسا و مذهب.
از اينرو،قانون ما در آمريكا،تكاليف مذهبى را معين نمىكند،بلكه در حقيقتهشيارانه آنها را حذف مىكند.قانون در آمريكا فقط يك تماس محدودى با اجراىوظايف اخلاقى دارد.در حقيقتيك شخص آمريكايى در همان حال كه ممكن استيك فرد مطيع قانون باشد،ممكن استيك فرد پست و فاسدى هم از حيث اخلاقبوده باشد.
عبارات جاكسون تا اينجا بهترين توضيح دهنده نظريه سكولاريسم در قانون وسياست مىباشد كه امروزه در آمريكا و در كشورهاى غربى معمولا در جريان است.
سپس جاكسون،عبارات خود را چنين ادامه مىدهد:«ولى برعكس آن،در قوانيناسلامى، سرچشمه وضع قانون،اراده خدا است.ارادهاى كه به رسول او محمد (ص) مكشوف و عيان گرديده است.اين قانون و اراده الهى تمام مؤمنين را جامعه واحدىمىشناسد گرچه از قبايل و عشاير گوناگون تشكيل يافته و در مواضع و محلهاى دور ومجزا از يكديگر واقع شده باشند. در اينجا مذهب،نيروى صحيح و الصاق دهندهجماعت مىباشد نه مليت و حدود جغرافيايى. در اينجا دولت هم مطيع و فرمانبردارقرآن است و مجالى براى قانونگذارى ديگرى باقى نمىگذارد،چه رسد به آنكه اجازهانتقاد و شقاق و نفاق بدهد.
بنظر مؤمن،اين جهان دهليزى استبه جهان ديگر كه جهانى بهتر مىباشد و قرآن وقواعد و قوانين و طرز سلوك افراد را نسبتبه يكديگر و نسبتبه اجتماع آنها معينمىكند تا آن تحول سالم را از اين عالم به عالم ديگر تامين نمايد.
غير ممكن است تئوريها و نظريات سياسى و يا قضايى را از تعليمات پيامبر تفكيكنمود. تعليماتى كه طرز رفتار را نسبتبه اصول مذهبى و طرز زندگى شخصى و اجتماعىو سياسى، همه را تعيين مىكند.اين تعليمات بيشتر وظيفه و تكليف براى انسان تعيينمىكند تا حقوق يعنى تعهدات اخلاقى.» با توجه به عبارات فوق كاملا اثبات مىشود كه هماهنگى دين و سياست و قانون وديگر امور اداره كننده حيات بشرى،اجزاء تشكيل دهنده يك حقيقت هستند كه دينناميده مىشود.
اشتباه بزرگى كه جاكسون در عبارات فوق مرتكب شده است،اين است كه مىگويد:«اين تعليمات بيشتر وظيفه و تكليف براى انسان تعيين مىكند تا حقوق»!زيرا فقهاسلامى متشكل از تكاليف و حقوق و همه شئون زندگى دنيوى و اخروى است.
جاى شگفتى است كه اين حقوقدان بزرگ متوجه نشده است كه تكاليف در فقه اسلامىبر دو گونه است:
1.تكاليف شخصى مانند عبادات كه بيان كننده بايستگىها و شايستگىهاى انسان درارتباط يكم (ارتباط انسان با خويشتن و خدا) مىباشد.
البته اين تكاليف،ايجاد كننده«حق»به اصطلاح رسمى حقوقى نيست.زيرا آدمى دراين ارتباط مكلف به اصلاح خويشتن است و از اين تكليف،حقى كه به معناى رسمىحقوقى باشد،انتزاع نمىگردد.زيرا انسان نمىتواند حقى را (به معناى اختصاص بهامتيازى كه دارد) از خويشتن مطالبه كند[گر چه به يك معناى عالى اخلاقى عرفانىمىتوان تصور نمود كه نيروها و استعدادهاى مثبت و سازنده شخصيت آدمى در مسير كمال،حقى دارند كه بايد مورد بهرهبردارى قرار بگيرند]ولى بديهى است كه اين حق بهمعناى اصطلاحى رسمى آن،در حقوق نيست.
2.تكاليف حقوقى مقرره در ارتباط چهارم (ارتباط انسان با همنوعان خود) كه در برابرحقوق وضع شده است.
كسانى كه گمان مىكنند،تكليف در ارتباط انسانها با يكديگر،بدون حق،امكانپذيراست،از بديهىترين اصل حقوق اقوام و ملل بىاطلاعند.زيرا هر يك از اين دوحقيقت،مستلزم ديگرى مىباشد.
معناى اينكه فرد مكلف است دستمزد فردى ديگر را كه براى او كارى انجام دادهاستبپردازد، اين است كه آن فردى كه كار را انجام داده است،حق دريافت و تملكدستمزدى را دارد كه كارفرما مكلف به پرداخت آن است.قسمتبسيار مهمى از فقهاسلامى همين حقوق است كه مركب است از حقوق مدنى و حقوق سياسى و غيره.
در نهج البلاغه،حقوق مردم بر حاكم و حقوق حاكم بر مردم (حق الرعية على الوالى وحق الوالى على الرعية) هم صريحا و هم كنايتا و اشارتا مطرح گشته است.
فرمان مبارك امير المؤمنين (ع) به مالك اشتر،فرمان حقوق سياسى است كه تاكنونمورد تفسير و تحقيق صاحبنظران علوم سياسى بوده است.امروزه حقوق تطبيقى يا فقهمقارن كه به طور فراوان درباره اسلام و ديگر نظامهاى حقوقى تاليف شده است،مجالىبراى ترديد در برخوردارى اسلام از يك نظام حقوق عالى نمىگذارد.
سپس جاكسون در تفسير تكاليفى كه اسلام براى مردم مقرر ساخته است،چنينمىگويد: «يعنى تعهد اخلاقى كه فرد ملزم به اجراى آن مىباشد،بيشتر مطمح نظر است وهيچ مقامى هم در روى زمين نمىتواند فرد را از انجام آن معاف بدارد و اگر از اطاعتسرپيچى نمايد، حيات آينده خود را به مخاطره انداخته است.»
اشتباه ديگرى كه جاكسون در جملات فوق دارد متذكر مىشويم:اولا تعبير تعهداتاخلاقى با التزام به اجراى قطعى آن سازگار نيست.زيرا شايستگى و عظمت اخلاق دراختيارى بودن عمل به آن است،چنانكه نمىتواند مستند به عامل طبيعى بوده باشد.
ثانيا مىبايست جاكسون به اين قضيه توجه داشته باشد كه تكاليف افراد و اجتماع ودولت نسبتبه يكديگر بدون تحقق حقوق،امكانپذير نيست و خود جاكسون اعترافمىكند كه تعليمات اسلامى،احكام و وظايفى است كه نسبتبه اصول مذهبى و طرززندگى شخصى و اجتماعى و سياسى همه را تعيين مىكند.بديهى است كه وظايف واحكام اجتماعى و سياسى در عرصه زندگى دسته جمعى،ذاتا مقتضى حقوقى است كهبايد مردم آنها را مراعات نمايند.
جاكسون مىگويد:از آنجا كه آمريكايىها،اساس مذهبى و يا فلسفى قوانين اسلامىرا قبول ندارند،اينطور فكر مىكنند كه هر چه بر اين اساس مبتنى گرديده،نمىتواند نظر وتوجه ما را جلب كند،ولى حقيقت اين است كه همين سيستمى كه غير عملى قلمدادمىشود،اعمال بزرگى را توانسته استبه طرز حيرت انگيزى انجام بدهد.
اينطور بود كه نيروى حياتبخش و التصاق دهنده آيين محمدى در ظرف يك قرنپس از رحلت محمد (ص) قوم و عشيره او را با آنكه فاقد يك دولت متشكل واقعى وفاقد يك قشون ثابت و فاقد آرمانهاى سياسى مشترك بودند،معذلك قادر ساختبرسواحل آفريقايى مديترانه استيلاء يابند.اسپانيا را مغلوب سازند و فرانسه را موردتهديد قرار بدهند.
عبارات بعدى جاكسون بدينقرار است:مطلب عمده اين است كه ما تازه شروعكردهايم به تشخيص اينكه اين مذهب كه جوانترين مذهب دنيا است،فقهى ايجاد نمودهاست كه حس عدالتخواهى ميليونها مردمى كه در زير آسمانهاى سوزان آفريقا و آسيا وهمچنين هزاران نفر ديگر را كه در كشورهاى آمريكا زيست مىكنند را اقناع مىنمايد.
البته از تاريخ اين آمار تقريبى كه جاكسون اظهار مىكند در حدود سى سال مىگذرد.
آمارى كه اخيرا درباره عده مسلمانان شايع شده است در حدود يك ميليارد و يكصدميليون نفر است كه هشت ميليون از آنها در اروپاى غربى و ده ميليون نفر در امريكا وديگر كشورهاى غير اسلامى زندگى مىكنند.
جاكسون مىگويد:«هر چند ممكن است نسبتبه الهام مذهبى حقوق مسلمانانمشكوك (در شك و ترديد) باشيم،معذلك حقوق مزبور درسهاى بسيار مهمى دراجراى قوانين به ما مىآموزد.
حالا موقع آن رسيده كه ديگر خودمان را در دنيا تنها قومى ندانيم كه عدالت رادوست مىدارد و يا معنى عدالت را مىفهمد،زيرا كشورهاى اسلامى در سيستم قانونىخود،رسيدن به اين مقصد را نصب العين خود قرار دادهاند و تجربيات آنها درسهاىذيقيمتى براى ما در بر دارد.» به خاطر مىآوريم كه در سالهاى گذشته،در شعبه حقوق از انجمن دولتى حقوقتطبيقى در دانشكده حقوق دانشگاه پاريس،كنگرهاى به منظور بحث در فقه اسلامىتحت عنوان«هفته فقه اسلامى»منعقد ساخت و جمعى از مستشرقين و استادان حقوق وقانون از كشورهاى اروپايى و اسلامى را دعوت نمود.
دبيرخانه انجمن پنج موضوع فقهى را معين كرده بود كه اعضاء درباره آنها كنفرانسدادند و در اثناء كنفرانسها،دانشمندان حقوق فرانسه و ديگر ممالك و مستشرقين نامى،به عظمت و اهميت و جامعيت فقه اسلامى اعتراف نموده و صلاحيت آن را براىجوامع بشرى در همه ادوار تصديق كردند.
در روزهاى كنفرانس،رئيس وكلاى پاريس چنين گفته است:«من نمىدانم ميان ايندو امر متناقض چگونه سازش بدهم؟از يك طرف با تبليغات گوناگون همه جا انتشارمىدهند كه فقه اسلامى با جمودى كه دارد صلاحيت ندارد كه مبناى قانونگذارى براىنيازهاى اجتماعات دوران كنونى قرار بگيرد.از طرف ديگر در اين كنفرانسها،ضمنتحقيقات عالمانه و كنجكاويهاى محققانهاى كه متخصصان فن در اين كنفرانسها ابرازمىدارند،مطالبى را مىشنويم كه بطلان آن تبليغات را با براهين محكم و با استناد بهنصوص و قواعد موجود و متقن فقهى آشكار مىسازد.
در پايان اين كنفرانسها،قطعنامهاى به امضاى اعضاء كنگره كه حقوقدانان وقانونگذاران بودند،رسانيدند كه همه آنان عظمت و استحكام فقه اسلامى را تصديقنموده و صلاحيت آنرا براى پاسخگويى همه جوامع بشرى اعلام نمودند.در پايان،اعضاء كنگره به ادامه«هفته فقه اسلامى»اظهار تمايل نمودند،ولى متاسفانه از
دو نظريه متناقض نماى عبد الرحمن ابن خلدون درباره نياززندگى دنيوى مردم به پيامبران الهى
عبد الرحمن بن خلدون در نياز حيات دنيوى انسانها به دين،دو نظريه متناقض نمادارد كه ما در كتاب«فلسفه دين»مورد بررسى و نقد مشروح قرار دادهايم.در اينجا لازممىدانيم كه اشارهاى به آن دو نظريه داشته باشيم.
نظريه يكم«و اين قضيه كه حكما مطرح كردهاند (نياز مردم به انبياء برهانى است)همانگونه كه مىبينى برهانى نيست،زيرا عالم وجود و حيات بشرى ممكن استبدوننبوت و شريعت اسلامى برقرار باشد…»
نظريه دوم«فصل پنجاه و يكم»،در اينكه زندگى اجتماعى بشرى ناگزير از سياستىاست كه نظام زندگى را برقرار نمايد.
بدانكه ما در مواردى متعدد از اين كتاب بيان نموديم كه زندگى اجتماعى براى بشرضرورى است و اين است معناى عمران كه درباره آن سخن مىگوييم،قطعى است كه درزندگى اجتماعى براى مردم،فرمانروايى حاكم ضرورت دارد كه مردم در تنظيم امورخود به او رجوع كنند.حكم حاكم در ميان مردم گاهى مستند به شريعت نازل شده ازجانب خدا است.
ايمان مردم به پاداش و عذابى كه مبلغ شرع،آنرا آورده است،موجبمىشود مردم به آن شرع اطاعت كنند.و گاهى حكم مستند به سياست عقلى است كه باعث گردن نهادن مردم به آن سياست،پاداشى است از طرف آن حاكم كه به مصالحزندگى آنان دانا مىباشد.
در آن هنگام كه حكم مستند به شريعت الهى است،براى دنيا و آخرت نافع است، زيرا صاحب شرع به همه مصالح دانا است و موقعى كه حكم مستند به سياست عقلىاست،نفع تنها براى زندگى دنيوى است.سپس سياست عقلى كه در پيش گفتيم،بر دووجه است:يكى از آن دو اين است كه مصالح عمومى مردم و مصالح حاكم در استقامتملك،خصوصا مراعات مى گردد.
اين نوع سياست همان سياست فارسى بود كه بر مبناى حكمتبرگزار مىشد وخداوند متعال ما را به بركت دين اسلام و پيمان خلافت از آن نوع سياستبىنياز نمودهاست،زيرا احكام شرعى،ما را درباره مصالح عمومى و خصوصى بى نياز نموده است.واحكام مديريت و حاكميت جامعه در احكام شرعيه مندرج شده است…حكام مسلمانان،سياست را به مقتضاى شريعتبه مقدار قدرت خود اجرا مىكنند.بنابراينقوانين شريعت اسلامى،مجموعهاى از احكام شرعى و آداب اخلاقى و قوانين طبيعى درجامعه و امورى از مراعات شوكت و اهتمام شديد است كه ضرورت دارد و پيروى دراين امور نخست از شريعت است،سپس از آداب حكماء زمامداران.
ملاحظه مىشود كه نظريه نهايى ابن خلدون همين است كه مشروحا آوردهايم وچنانكه در كتاب فلسفه دينى مطرح نموديم،زندگى بدون دين همان زندگى طبيعىمحض است كه تنها بعد مادى انسان را تامين مىكند،نه آن حيات معقول را كه همه ابعادوجود انسانى را به كمال خود مىرساند.لذا مىتوانيم بگوييم در نظريه ابن خلدونتناقضى وجود ندارد.
روش سكولاريسم (حذف مذهب از زندگى دنيوى انسانها) موجب اختلال شخصيت (منانسانى) در مديريت وجود انسانى است.
موجوديت انسانى از چهار بعد اساسى تشكيل مىگردد:
بعد يكم واقعيات مربوط به موجوديت طبيعى انسان كه عبارت است از اعضاىجسمانى و فيزيولوژيك و لوازم طبيعى آنها مانند ارتباط با محيط طبيعى و توالد وتناسل و غير ذلك.
بعد دوم واقعيات مقرره در حيات دنيوى اجتماعى كه مربوط به اداره حيات جمعى اواست، مانند حقوق،اقتصاد،سياست،فرهنگ،به معناى مربوط به عناصر زندگى دنيوىآن،مشروح اين بعد در شماره (8) از مبحث:«نمونهاى از آن اصول و ارزشهايى كه پس از حذف مذهب از زندگى انسانها،متزلزلگشته و يا به كلى نابود شدند»مطرح خواهد گشت.
بعد سوم فعاليتهاى مغزى و روانى انسان است مانند تصورات و تخيلات و تجسيم وتعقل و انديشه و اراده و تصميم و اختيار و احساسات و عواطف و غيره.
بعد چهارم-واقعيات مربوط به استعداد كمال جوى او است كه عمده آنها مذهب واخلاق و ديگر حقايق ارزشى عالى مىباشد.
شخصيت آدمى در مديريت بعد اول(زندگى حيوانى)
مديريت واقعيات مربوط به موجوديت طبيعى انسان تا آنجايى كه از شرايط مديريتمانند آگاهى و سالم بودن و ديگر توانايىها برخوردار است،به طور مستقيم فعاليتخود را انجام مىدهد،مگر اينكه عوامل جبرى به وسيله فقدان آن شرايط،قدرت مديريت را از خصيتبگيرد و يا كار براى عضو آن اندازه عادى باشد كه نيازى بهدخالت كامل شخصيت وجود نداشته باشد.
اغلب فعاليتهاى اعضاء جسمانى كه مستند به نيازهاى اصلى و در امتداد زندگى به طور فراوان تكرار مىشوند،مانند اين است كه آن اعضاء مقدارى آگاهى و توانايى مديريت را در اداره خود از شخصيت،ناآگاهانه بهره بردارى مى كند.لذا نيازى بهآگاهى كامل و بهرهبردارى از قدرت مديريت شخصيت مشاهده نمى شود.
معمولا اينگونه فعاليتها را كه براى انسان عادى شده است،اعمال مستند به عادتمىنامند. بر همين مبنا است كه در موارد فعاليتهاى جديد بىسابقه و كم سابقه و در موارداهميت (به اندازه اهميت مورد) شخصيت مديريت كامل آنرا با آگاهى و ديگر شرايط بهعهده مىگيرد و كار خود را انجام مىدهد.
همانطور كه ملاحظه مى شود،شخصيت انسان در مديريت اين بعد (واقعيات مربوطبه موجوديت طبيعى انسان) با در نظر گرفتن نيازهاى محرك اعضاى طبيعى كار خود راانجام مىدهد و كار خود را به همان نيازها مستند مىداند.
شخصيت آدمى در بعد دوم(زندگانى با اصول و قوانين موضوعى)
در بعد دوم شخصيت آدمى با حقايقى مربوط مىشود كه با انگيزههاى حيات دنيوىجمعى و بدون اختيار او مقرر گشته و او زندگى خود را براى تطبيق به آن حقايق ملزم مى بيند.مانند حقوق،اقتصاد و سياست و غيره.تفاوت ميان دو بعد اول و دوم در ايناست كه رابطه جبرى شخصيتبا حقايق مربوط به بعد يكم (اعضاء مادى) بيش از رابطهجبرى او با حقايق بعد دوم مىباشد،زيرا تخلف از قوانين اجتماعى مانند حقوق امكان پذيرفته است از تخلف از قوانين اعضاى جسمانى كه زندگى طبيعى انسان را به طورمستقيم اداره مىكند.
به عنوان مثال باز كردن چشم در موقع راه رفتن و نگاه كردن به جلو،از الزام و جبربيشتر برخوردار است تا پيروى از مواد قوانين زندگى جمعى،زيرا شماره انسانهايى كه باعلم به قانون به جهت عدم رضايت صحيح يا غلط از آن قانون و يا به جهت داشتنقدرت براى گريز از آن، اعتنايى به قانون ندارد بسيار است.
انسان در بعد يكم زندگى مىتواند تنها با پيروى از انگيزهها و عوامل جبرى حياتطبيعى فردى مانند ديگر حيوانات زندگى كند.ولى در بعد دوم،انسان پا را از منطقه سايرجانداران بسيار بسيار فراتر نهاده و عنوان نوع خاص برتر و كاملتر را در ميان جاندارانبه خود اختصاص مىدهد.
انسانها مىتوانند حقايق بعد دوم (اقتصاد،حقوق،سياست،و غيره و ذلك) را تنهابراى تامين زندگى دنيوى خود بپذيرند و زندگى خود را بر اصول و قوانين آنها تطبيق بدهند و هيچگونه ارزشى را مانند ارزشهاى مذهبى و اخلاقى در پيروى از آنها مستندقرار ندهند.
اينگونه زندگى دنيوى اجتماعى،همان زندگى ديگر جانداران استبا سطوح وابعادى بسيار بسيار گسترده تر و عميقتر و پيچيدهتر و خطرناكتر.
شخصيت آدمى در بعد سوم
شخصيت در مديريت اين بعد،با حقايقى سر و كار دارد كه داراى جهات و سطوحگوناگون و ظريفتر بوده و امكان دخالتشخصيتبا مختصاتى كه دارد در توجيه وچگونگى آن حقايق، كم و بيش وجود دارد.
توضيح اينكه شخصيتبراى تحريك دستبه برداشتن كتاب از قفسه كتابخانه وپيدا كردن صفحهاى كه مقصود مطالعه كننده در آن است،نيازى به چيزى جز تحريكپا براى رسيدن به قفسه مطلوب و تحرك دستبراى برداشتن كتاب از قفسه و باز كردنو پيدا كردن صفحه مطلوب ندارد.در صورتيكه در مديريت فعاليتهاى مغزى و روانى كهبطور مستقيم با شخصيت مربوط مى باشند،نياز به دقت و تحليل و تركيب و تصفيه واستنتاجهاى بسيار ظريف و تجريدى دارند.
فعاليتها و بازتابهاى مغزى و روانى انسان،مانند درك،تصورات،تخيلات و تجسيم،اكتشاف، علم حضورى (خوديابى و خود هشيارى) و بازرسى خويشتن،تعقل،انديشه،تجريد،اراده، تصميم،اختيار،احساسات متنوع مانند احساس زيبايى،احساس شكوه درنظم هستى و هم چنين انواع عواطف و غيره مىباشند.
بديهى است كه هيچ يك از فعاليتها و بازتابهاى مزبور،تصادفى نبوده و در خلا بهوجود نمىآيد و پس از به وجود آمدن بدون قانون در وجود آدمى،از بين نمىرود.اين فعاليتها و بازتابها به دو نوع عمده تقسيم مىگردند:
نوع يكم آن قسمت از فعاليتها و بازتابهايى است كه نيازى به آگاهى و مديريت شخصيت ندارد، مانند تصور اشيايى كه براى اولين بار با آنها روياروى مى شويم.
مسلم است كه صورتهايى از آن مشاهدات در ذهن ما منعكس مىگردد و در اينانعكاس، ذهن ما مانند حوضى است كه سنگى در آن بيندازند،امواجى مناسب ايجادمىگردد.در اين حال اگر آن تصورات،چيزهايى بىاهميتباشند،بدون اينكه شخصيت(من انسانى) آنها را مورد بازرسى و تحليل قرار داده (و براى نگهدارى آنها را تحويل مراكز خاص بدهد) به حال خود مىگذارد كه با گذشت زمانى كم و بيش از افق ذهنناپديد مى گردند.
و از اين نوع است همه آن جريانات ذهنى كه لحظاتى در عرصه خود آگاه يا نيمه آگاهذهن پديدار مىگردند و سپس راه خود را پيش مىگيرند بدون اينكه تحت نظاره و سلطهو مديريتشخصيت قرار بگيرند.
نوع دوم آن قسمت از فعاليتها و بازتابهايى هستند كه مورد آگاهى و مديريت و سلطه شخصيت قرار مىگيرند.در اين قسمت شخصيت با حقايقى ارتباط برقرار مى كند كه فوق قوانين جسمانى (فيزيكى فيزيولوژيك و غيره) مىباشند.مانند:
1.تجسيم، (هست را نيست و بالعكس،نيست را هست تلقى كردن يا اشياء راآنچنانكه هستند دگرگونه تلقى نمودن.)
بهترين موارد تجسيم،نمايشهاى گوناگون در صورت تئاتر و غيره است كه تماشاگرانحتى گاهى خود بازيگران هم نمودها و اشخاص موجود در صحنه را عين واقعيت تلقىمىكنند و ترتيب اثر را به آنها مىدهند.به عنوان مثال:شخص معين نقش مرحوم ميرزا تقى خان امير كبير را به عهده مىگيرد و كسانى ديگرنقش دشمنان و قاتلان امير كبير را بازى مىكنند و همه تماشاگران يقين دارند كه نه تجسيمكننده امير كبير واقعيت دارد و نه تجسيم كننده دشمنان و قاتلان آن شخصيت بزرگ.
بااين حال همه تماشاگران،قضاياى امير كبير را چنان با واقعيت تلقى مىكنند كه گويى واقعابا آن شخصيت و سرگذشت ناگوار او روياروى هستند.همچنان كه قضاياى دشمنان وقاتلانش را عين واقعيت تلقى مىنمايند.اين است قدرت فوق طبيعى كه«من آدمى»(شخصيت) دارا مىباشد.
2.اكتشاف،پديدهاى است كه با هيچ يك از قواعد علمى قابل تفسير نيست.به قول كلود برنار در مقدمه طب آزمايشى،«هيچ قاعده و دستورى معين نمىتوان به دست داد كه هنگام مشاهده امرى معين در سر محقق فكرى درست و مثمر كه يك نوع راهيابى قبلى ذهن به تحقيق صحيح مىباشد،بوجود بيايد.
تنها پس از آنكه فكر به وجود وظهور آمد،مىتوان گفت چگونه بايد آن را تابع دستورهاى معين قواعد منطقى مصرحكه براى هيچ محقق انحراف از آنها جايز نيست قرار داد.و لكن علت ظهور آن نامعلومو طبيعت آن كاملا شخصى و چيزى است مخصوص كه منشا ابتكار و اختراع و نبوغهر كس شمرده مىشود.»
اكثريتبسيار چشمگير از صاحبنظران علوم،دخالت دريافتهاى شهودى را دراكتشاف و ابتكار پذيرفتهاند و هركس كه خود از تواناييهاى مزبور بهرهمند باشد و حتى يك مورد از آنها به طور مستقيم ديده باشد،به دخالتشهود در اكتشافات اعتراف مى نمايد.
3.علم حضورى، (خوديابى يا خودهشيارى) براى هر انسانى كه توانايى دريافتخويشتن را داشته باشد،اتفاق مىافتد.در اين پديده فوق العاده شگفت انگيز،ادراك كننده عين ادراك شونده است كه عبارت است از«من»يا شخصيت،در حالى كه با توجهبه حقيقت چنين پديدهاى،امرى كه اتفاق مىافتد شبيه تناقض است.زيرا«من»بدوناينكه به دو قسمت درك كننده و درك شونده تقسيم شود،هم درك مىكند و همدرك مىشود و به قول شيخ محمود شبسترى«اين جريان مانند اين است كه انسان باچشم خود بدون وسيله چشم خود را ببيند!»
عدم آيينه عالم عكس و انسان چو چشم عكس در وى شخص پنهان تو چشم عكسى و او نور ديده است به ديده،ديده را ديده،كه ديده است
4.تعقل، (انديشه در پرتو اصول و قوانين تثبيتشده براى وصول به مقاصد منظور) شخصيت در فعاليت تعقلى،از كليات تجريد شده براى تطبيق بر موارد قضايا استفادهمى كند و چون درك قضاياى كلى مستلزم دريافت حقايق تجريدى است.لذا شخصيت در اين جريان نيز فعاليت فوق طبيعى انجام مىدهد.
5.اختيار،اين پديده از با عظمتترين فعاليتهايى است كه«من انسانى»يعنى شخصيت در مديريتخود انجام مىدهد،زيرا در جريان آگاهى و سلطه و حذف وانتخاب انگيزههاى كار يا ترك كار كه شخصيت آدمى انجام مىدهد،حتى در فوق معقولات كه آنها را موازنه و مقايسه مى نمايد قرار مىگيرد و بدين جهت كار خود را بايك حالت اشراف و فعاليت فوق عمليات و بازتابهاى طبيعى در بعد جسمانى صورت مى دهد.
6.بازرسى و داورى شخصيت درباره خويشتن،هر كسى كه از مغز و روان معتدلبرخوردار باشد،مى تواند اجزاء جسمانى خود را مورد بررسى و داورى و ترجيح يكىبر ديگرى قرار بدهد (مانند دستها و پاها و سر و صورت و غيره ذلك) همچنان مى تواندقوا و استعدادها و فعاليتهاى درونى خود را مانند انديشه،تعقل،احساسات،عواطف،فعاليتهاى وجدانى،بازتاب در برابر لذايذ و آلام،اراده،تصميم،اختيار و غير ذلكمورد بررسى و داورى قرار بدهد.
مثلا آيا احساسات من سالم است؟آيا انديشه و تعقل من درست عمل مىكند؟آيافعاليتهاى وجدانى من بطور قانونى به جريان مىافتد؟و همچنين آيا اين قوا واستعدادهاى من بطور مجموع هماهنگ كار مىكند يا نه؟اين بررسى كننده،شخصيتآدمى است.
اگر كسانى پيدا شوند و بگويند:چنين بررسى و داورى ممكن است مستند به يكى از نيروهاى ناشناخته مغزى ما بوده باشد و دليلى براى وجود شخصيت (من) مجرد،نيست.
پاسخ اين اعتراض بدين قرار است كه اين احتمال در صورتيكه يك انسان همه اجزاء وقوا و استعدادهاى موجوديتخود را براى مقايسه با يكديگر از نظر كميت و كيفيتمقابل خصيتبرنهاده است،صحيح نيست.زيرا فرض اين است كه همه اجزاء و قوا واستعدادهاى درونى و برونى آدمى مورد بررسى و داورى قرار گرفته است.
و بر فرض صحت اين احتمال كه داورى در اين مورد مربوط به يك نيروى ناشناخته مغزى است،اين مسئله پيش مىآيد كه اگر در صحتبررسى و داورى نيروى مزبورترديد داشته باشيم،مسلم است كه به بررسى و داورى ما بين آن نيرو و همه اجزاء و قوا واستعدادها كه مورد بررسى آن بودهاند،مى پردازيم.در اين صورت با اين سؤال رو به روخواهيم شد كه آن بررسى و داورى كننده چيست؟كيست؟هر حقيقتى كه باشد،بالاتر ازهمه اجزاء و قوا و استعدادها و نيروى مفروض خواهد بود.اين همان شخصيت (من مجرد) است.اين بود نمونه اى اندك از دلايلى كه تجرد شخصيت (من آدمى) را اثبات مى نمايد.گفته شده است دلايلى كه براى تجرد«من»آورده شده است،متجاوز اين 60 دليل مى باشد.
اگر ما اينگونه فعاليتهاى تجريدى«من» (شخصيت) را ناديده بگيريم و بگوييم:درصحنه پهناور طبيعت هيچگونه امر فوق طبيعت انجام نمىگيرد تا راه را براى«حذفدين از…»در حيات انسانها باز كنيم،درد بىدرمان«از خودبيگانگى»را كه بيمارى قرنبيستم است ناديده گرفته ايم.نتيجه اين بحث اين است كه حذف دين در حيات دنيوى،شخصيت را به ستحوادث و وقايع جزيى كه دائما در حال تغيير است مى سپارد واصالت و ثبات آنرا كه از فوق طبيعتسرچشمه مىگيرد،نفى مىنمايد.
7.اشراف«من»بر عالم هستى،ترديدى نيست در اينكه انسانهاى آگاه با تحصيلمعارف عاليه، به نوعى مقام والاى شهود مىرسند كه همه هستى را در ذات خود با علمحضورى در مىيابند. حتى وجود خويشتن را هم به عنوان جزئى از عالم هستى در كلمجموعى در مىيابند.
اولين متفكرى كه دلالت اين جريان را بر فوق طبيعى بودن (تجريد عالى) «من انسانى» يعنى شخصيت گوشزد كرده است،ناصر خسرو قباديانى است.او چنين مىگويد:
عقل ما بر آسيا كى پادشا گشتى
چنين گر نه عقل مردمى از كل خويش اجزاستى
8.شخصيت انسانى،به اضافه آن عظمتها و استعدادها كه دارد،از يك حقيقتديگر برخوردار است كه در برابر تحولات،ثابت و برقرار است.اگر كسى مرتكب قتلنفس شود و حتى صد سال از كيفر بگريزد،او قاتل است و دادگاههاى دنيا او را قاتلمىشناسند،با اينكه ابعاد جسمانى او قطعا بارها تغيير كرده است.و شايد منشا اصل گرايىشخصيت از همين علت (عنصر ثابت آن) سرچشمه مىگيرد.
اينكه شخصيت آدمى در طول عمر در ارتباط با هرگونه حادثه و در ارتكاب هرعمل و گفتن هر سخنى مىخواهد بر اصلى ثابت و پذيرفته شده تكيه كند،مربوط بههمين عنصر ثابت او است.در عين حال كه:
هر نفس نو مىشود دنيا و ما
بىخبر از نوشدن اندر بقا
عمر همچون جوى نونو مىرسد
مستمرى مىنمايد در جسد
يعنى در عين حالى كه شخصيت انسان در ميان دگرگونى هاى غوطه ور و با آنها در ارتباط است ، هميشه گرايش به ثبات و اصول ثابت دارد.
قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست آب آن آب نیست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان
بنابر مباحث فوق،منحصر ساختن شخصيت و فعاليتهاى آن در متغيرها ودگرگونىهاى امور دنيوى مساوى استبا نابود كردن آن.
شخصيت آدمى در مديريت بعد چهارم(حيات معقول)
بعد چهارم.بعد حيات معقول بر مبناى اخلاقى و مذهبى وجود آدمى است.اگر چهمىتوان گفت:گرايش اين دو حقيقت،از مختصات بسيار عالى شخصيت«من انسانى»است.لذا مىتوان آن دو را در حقايق مربوط به بعد سوم آورد،ولى بدان جهت كهارتباط اين دو حقيقتبا فوق طبيعت،مستقيم و با اهميتتر از همه خواص تجريدىشخصيت است،لذا آن دو را به عنوان يك بعد مستقل مطرح مىنماييم.نخست توصيفاتى چند درباره اخلاق را كه در تفكرات صاحبنظران قرون و اعصار در شرق وغرب است،در اينجا متذكر مىشويم:
1.اخلاق شكوفايى حقيقت در جان آدمى است.
2.اخلاق نمايش دهنده حيات و وجدان سالم انسانى است.وجدان چيست؟ وجدانقطبنماى كشتى وجود آدمى در اقيانوس هستى است.
3.اخلاق تفسير كننده«حيات معقول»انسانها است.
4.اخلاق عامل پيروزى انسان بر صفات حيوانى او است.
5.هيچ انبساط و نشاطى با آن ابتهاج و سرورى كه در درون انسانهاى اخلاقى بهوجود مىآيد، نمىتواند برابرى كند.
6.اراده و تصميمى كه به انگيزگى اخلاق انسانى عالى به وجود مىآيد،پشيمانىندارد.
7.احساس تكليف مبتنى بر فعاليتهاى فضائل اخلاقى،عالىترين احساس است كه دردرون بشر شكوفا مىشود.
8.هيچ قوم و ملتى بدون فضائل اعلاى اخلاقى در اوراق كتاب بزرگ تاريخ،شايسته مطالعه انسانها نمىباشد.
9.براى شناخت آدمى،هيچ نشان و علامتى مانند اخلاق نيست.
10.اگر اخلاق والاى انسانى را از حيات وى حذف كنيم،با يك موجود پيچيده وخطرناكى رويارويى خواهيم گشت،كه خود را انسان ناميده است.
بنابراين توصيفات،حذف اخلاق والاى انسانى از زندگى انسانها،درست مساوىبىنيازى آنان از شخصيت و يا نابود كردن آن حقيقت است.همان حقيقتى كه آنان را ازحيوانات جدا كرده است.و ترديدى نيست در اينكه زندگى«با حذف دين»(سكولاريسم) كه بر مبناى خودخواهى مشروط به عدم تجاوز جبرى بر حق زندگى ديگران،استوار شده است،هيچ محلى براى شخصيت و اخلاق سازنده شخصيت باقى نمى گذارد.
حذف مذهب از حيات و شخصيت بشرى در زندگى دنيوى بر مبناى سكولاريسم، مستلزم تجزيه وحدت«حيات معقول و تجزيه وحدت شخصيت است»اختصاص دادن آرمانهاى جدى شخصيت بشرى و فعاليتهاى آن،به نمودهاى گسيخته وزودگذر زندگى دنيوى و حذف مذهب از آنها (نمودهاى گسيخته و زودگذر) درستمانند قانع ساختن شخصيت به مشاهده محسوساتى جزيى است كه به وسيله حواس وآزمايشگاهها وارد مغز انسانى مى گردد.
اگر عقل انسانى براى تنظيم و انتزاع قانون از آن محسوسات وارد ميدان نشود،محالاست كه بشر بتواند قوانين علمى را در عالم هستى درك كند.
زندگى بشرى نيز با حذف مذهب،توانايى ارائه قوانين و روش اصلى حيات هدفداررا از دست مىدهد.
بزرگترين آسيبى كه حذف مذهب به حيات انسانى وارد مىكند،تجزيه حيات و شخصيتآدمى به دو قطعه دنيوى و اخروى مى باشد!
در صورتيكه«حيات معقول»كه ريشه اصلىاش از عالم بالا شروع شده است،امكانندارد در عالم پايين ختم شود و يا قابل تجزيه گردد،بطوريكه يك جزء آن در اين دنيادر اختيار خود انسان باشد و مطابق تمايلات و آرمانهاى خود،آن را اداره كند و جزء ديگرش را به عنوان جزء اخروى آن با مقدارى حركات و اذكار تلقى و تامين نمايد!يك توجه و خود آگاهى سالم مىتواند وحدت حيات و وحدت شخصيت را در دوقلمرو دنيا و آخرت براى انسان قابل شهود و مشاهده بسازد.
نمونهاى از مختصات روش سكولاريسم و خسارتهاى جبرانناپذيرى كه پس از حذفمذهب از زندگى دنيوى انسانها بر اصول اساسى و ارزشهاى عالى بشريت وارد آمد.
نخست يك مقدمه مختصرى را درباره افراطگرى و تفريطگرى كه سرتاسر تاريخبشرى را فرا گرفته است،يادآور مىشويم:مىتوان ادعا كرد كه در طول تاريخ بسيار كماتفاق مىافتد كه بشر معناى افراط و تفريط را بفهمد و در صورتيكه آن را فهميد،بتواند با كمال آگاهى از اين دو انحراف اجتناب كند.
بايد گفت:شديدترين و خسارت بارترين افراط و تفريطى كه بشر درباره واقعيات مرتكب شده است،درباره خويشتن بوده است.اين انحراف همواره موجب ارتكابتفكرات و تمايلات انحرافى در ديگر شؤون حيات او گشته است،افراط و تفريطى استكه درباره معرفى و ارزيابى خويشتن انجام داده است،لذا بايد معتقد شويم تا ريشه اينانحراف خطرناك در درون آدميان به وجود خود ادامه مىدهد،قطعى است كهتفكرات و تمايلات انحرافى،آنان را از«حيات معقول»در دنيا و آخرت محرومخواهد ساخت.ما براى توضيح اين جريان نمونههايى را در اين بحث يادآور مىشويم:
1.انسان گاهى درباره ماهيت و ارزشيابى خود دچار افراط گشته و خود را گل سرسبد عالم وجود تلقى كرده و گاهى تا حد خطرناكتر از يك حيوان درنده پايين آوردهاست! (55)
2.در روزگار گذشته«بردگى»براى او اساسىترين اصل حياتى و زيربناى همه شؤونزندگى بوده است.مانند:حقوق،اخلاق،مذهب،اقتصاد،سياست و فرهنگ و غيره!
امروزه«مفهومى از آزادى»كه عمدتا به معناى رهايى از همه قيود مذهبى و اخلاقى وديگر ارزشها و اصول عالى انسانى مىباشد،در سرتاسر جوامع صنعتى (به اصطلاح پيشرفته!) شيوع پيدا كرده است.بديهى است كه اين تفريط در نتيجه آن افراط يا بالعكس (اين افراط در نتيجه آنتفريط) به وجود آمده است.
3.در دورانهاى گذشته،تقيد به احكام و تكاليف و حقوق،گرايشهايى افراطى به ناممذهب چنان گريبان بعضى از جوامع را فشرده بود كه حتى روزنهاى براى تفكر آزادديده نمىشد.در حاليكه در دوران معاصر،برخى از مردم جوامع حتى تحمل شنيدناصطلاحات مذهبى را هم ندارند!
4.روانشناسى در ديروز سر بى تن بوده است و امروز تن بى سر تلقى مىشود.يعنىديروز علوم و معارف انسان درباره روان خويش در هالهاى از مفاهيم تجريدى وتخيلات غوطهور بوده است و امروزه در هالهاى از اصول و مفاهيم فيزيولوژيك وبيولوژيك و رفتارشناسى كه معلول عللى است كه درباره آنها هيچ تحقيق و بررسىصورت نمىگيرد.و بدين ترتيب روانشناسى از همه مسائل بحث مىكند،مگر خود روان«من»و«حقيقتشخصيت»و غير ذلك.
5.گاهى تفريط به جايى مىرسد كه مىگويد:اقتصاد در حيات بشرى داراى اهميتنيست. گاهى افراط را به جايى مىرساند كه مىگويد:ماهيتحيات و عامل تمامىتحولات زندگى بشرى،تنها اقتصاد است!
6.صفحات تاريخ پر از دو نظريه افراطى و تفريطى در خوشبينى و بدبينى طبيعت بشرى است.اگر چه افراط و تفريط در هر يك از ابعاد و شؤون و استعدادهاى گوناگون بشرى به جهت ارتباط شديدى كه با يكديگر دارند به ديگر ابعاد…او سرايت مىكند،ولى در دو مورد سرايت افراط و تفريط به ديگر ابعاد و…شديدترين اخلال را بر انسان و علوم انسانى وارد مىسازد:
مورد يكم-افراط و تفريط در معرفى و ارزشيابى«روان»،«من»،«روح»و«شخصيت»انسانى است.
مورد دوم-اينگونه تفكر انحرافى (افراط و تفريط) درباره معرفى و ارزشيابى مذهباست كه مىتواند عامل اختلال در شناخت حقيقت و مختصات همه ارزشهاى اساسى آدمى بوده باشد.
اكنون مىپردازيم به بيان نمونهاى از مختصات روش«حذف مذهب از…»وخسارتهاى جبرانناپذير آن:
اكنون بحث ما در نمونه و خسارتهاى مورد دوم است كه از جهت اهميت پايين تر ازمورد اول كه تفكر انحرافى در طبيعت و هويت اساسى خود انسان است،نمى باشد.
ما نمىدانيم در آن روزگار (قرن 14 و 15 ميلادى) كه مذهب از حيات دنيوىانسانها حذف مىشد،درباره اصول اساسى و ارزشهاى انسانى كه در نتيجه پديدار شدنطرز تفكر مزبور بود متزلزل گشته و رو به فنا مىرفت.متفكران اعم از علمى،اجتماعى،دينى،اخلاقى و سياسى متوجه بودند كه نتيجه ورود تفكرات سكولاريسم بر زندگىبشريت چه فاجعهاى را به دنبال خواهد داشت؟فاجعهاى كه ناشى از حذف عظمتها واصول اساسى و ارزشهاى انسانى گشته و به بيگانگى انسانها از جهان هستى و هم نوعخود و خدا و در آخر به«بيگانگى از خويشتن»منجر خواهد گشت.
نمونهاى از آن اصول و ارزشهايى كه پس از حذف مذهب از زندگى انسانهامتزلزل گشته يا بكلى نابود شدند
1.توضيح و تفسير حقيقت و ريشه اصلى زيبايىهاى محسوس و معقول،زيرا تنها مذهباست كه قطب عينى زيبايى را نمودى از تجلىگاه جمال الهى معرفى مىكند و قطبدرون ذاتى زيبايى را (كه در ذات آدمى است) اشتياق آدمى به دريافت جلوهاى يانمودى از جلوه جمال الهى مطرح مىنمايد.خواه عينى فيزيكى باشد،ماند دسته گل زيبا،آبشار،مهتاب،خط زيبا، صداى زيبا،آسمان زيبا،و خواه حقيقتى درونى مانند عواطفعالى،عفو،خيرخواهى،احساس تساوى با ديگر انسانها.
هر انسانى كه داراى صفات مزبور است،داراى زيبايىهاى معقول درونى است كهاحساس انبساط از آنها بالاتر از احساس انبساط از زيبايىهاى برونى مىباشد.براىتفسير نهايى حقيقت و ريشه اصلى زيبايى،هيچ نظريهاى جز همان كه متذكر شديم،مقبول صاحبنظران دقيق نبوده است و بديهى است كه با حذف مذهب كه اعتقاد به خداريشه اساسى آن است هيچ تفسير معقولى براى زيبايى نخواهيم داشت.نظامى گنجوى مىگويد:
چون رسم حواله شد به رسام
رستى تو ز جهل و من ز دشنام
2.عدالتبه معناى حقيقى آن،مىدانيم كه معانى عدالتيا مصاديق آن مختلف است.زيرا عدالت الهى به معناى فعل يا قول مستند به حكمتبالغه و غناى ذاتى او است.عدالت حقوقى به معناى تطبيق فعل يا قول با اصل و قانون مقرر است.
عدالت به معناى اخلاقى عبارت است از حركتبر مبناى وجدان حاكم بر لزومپيروى از خيرات و اجتناب از زشتيها و آلودگيها بدون تكيه و توقع اجر و پاداش يا فراراز مجازات است. عدالت به معناى فلسفى آن عبارت است از آن مشيت عاليه كه نظم عالم هستى تجلى گاه آن است.
مسلم است كه عدالت به معناى اخلاقى آن كه حركت بر مبناى وجدان در انجام اعمال خير و اجتناب از شرور و آلودگيها تنها براى ارضاى وجدان مىباشد،اگر چه صفتى است بسيار پسنديده و حكماى بزرگ از شرق و غرب آنرا يكى از دلايل تكامل انسانى محسوب نموده اند، با اينحال در آن هنگام كه انسان ارضاى وجدانهاى معمولى را تحليل و ريشه يابى مى نمايد، لذت حاصله از آن را نيز در مى يابد و بدان جهت كه لذت خواهى اگر چه فوق طبيعى باشد، طعمى از خودخواهى دارد.لذا راهزن اكثريت قريب به اتفاق مردم در حركات كمالى مى باشد.از اين بيان نتيجه مىگيريم كه عدالتبه معناى اخلاقى آن،ريشهاى در وجدان معمولى دارد كه فعاليتهاى آن جنبه الهى داشته و فراسوى لذايذ و آلام است.
3.آزادى شخصيت تا درجه عالى اختيار،آنچه كه ادراكات و تمايلات زندگى طبيعىمعمولى اقتضاء مىكند،اين است كه يك خود طبيعى (مانند عامل سازماندهى زندگى ديگر حيوانات صيانت ذات انسان را به دستبگيرد و عوامل لذت را جلب و عواملضرر را دفع نمايد.
اين خود طبيعى چيزى جز خودخواهى و اشباع تمايلات طبيعى كارى ندارد و انساناگر نتواند از اين خود فراتر برود،اگر چه زيباترين ظاهر را هم داشته باشد،نمىتواند گامفراتر از خود طبيعى نهاده و استعدادهاى«من عالى»را به ثمر برساند.
و به همين جهت است كه همه اديان الهى توصيه هاى اكيد براى انتقال از خود طبيعى به«من عالى»انسانى دارد.
در كلام امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام چنين آمده است:عباد الله ان مناحب عباد الله اليه عبدا اعانه الله على نفسه (59) اى بندگان خدا،قطعا از محبوبترين بندگانخداوندى در نزد او بندهاى است كه خداوند او را در ساختن شخصيتش يارى فرمايد.)
اينكه بدون ساخته شدن«من عالى»،آدمى موجودى است مانند حيوانات بلكه پستتراز آنها، سخن الهى است.
خداوند سبحان مىفرمايد:… لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهمآذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون. براى آن گمراهاندلهايى است كه به وسيله آنها نمى فهمند و چشمانى است كه با آنها نمىبينند و گوشه ايى است كه با آنها نمىشنوند.آنان مانند چهار پايان بلكه گمراهتر از آنها هستند.آنان درغفلت غوطه ورند.)اساسى ترين عامل انتقال انسان از«خود طبيعى»به«من عالى انسانى»قرار گرفتن درجاذبه كمال مطلق است كه خداوند متعال مى باشد.زيرا هر امتيازى كه در اين دنيا به عنوان«هدف حيات»تلقى شود،پايين تر از«من عالى»است و ارزش هدف قرار گرفتن را ندارد.
روشنترين دليل اين مدعى اين است كه انسان به هر امتيازى كه نايل مىگردد،مانندثروت، مقام،مواد مطلوب دنيوى مانند مسكن عالى،املاك خوب،شهرت اجتماعى،حتى علم و هنر، وقتى آنها را خوب ارزشيابى مىكند،مىبيند همه آن امتيازات در برابرعظمت و استعداد اشراف و گسترش«من عالى»بسيار ناچيزتر از آن هستند كه آن«منعالى»را در خود خلاصه و زندانى كنند.
و اين حقيقتى است و كسانى كه بهرهاى از شخصيتيا«من عالى»دارند،دركمى كنند كه هر هدف مادى و دنيوى پيش از وصول به آن براى انسان بسيار جذاب ومحرك است و موقعى كه انسان به آن هدف دستيافت،اگر به وسيله آن هدف،تخديرنشود و اگر با فعاليت تجسيمى روانى،آن را معشوق مطلق و بىنهايت تلقى نكند،قطعىاست كه شخصيتبه همان هدف به عنوان هدف مطلق قناعت ننموده به حركت تكاملىخود ادامه خواهد داد،تا آنگاه كه در جاذبه كمال مطلق قرار بگيرد،اين كمال مطلقخدا است كه هرگز در حيطه«من»محدود نمىگردد.
مولوى مىگويد:
لطف شير و انگبين عكس دل است
هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سايه دل كى بود دل را غرض!
در اين هنگام است كه شخصيت آدمى از آزادى واقعى (فوق بىبند و بارى كه محصولفرمول مهلك (چون من مىخواهم پس حق است!) برخوردار مىگردد و همان عاملبسيار با عظمت كه او را از بند و زنجير و تمايلات دنيوى زودگذر و نسبى نجات دادهاست نمىگذارد شخصيت آدمى پديده«آزادى»را هدف مطلق زندگى قرار بدهد.لذا اورا تا قرار گرفتن در جاذبه كمال مطلق رهنمون مىگردد.
با اين حركت تكاملى است كه انسان از«آزادى»به«اختيار»كه بهرهبردارى از آزادىدر مسير و هدف خير است،تحول مىيابد.و بديهى است كه با رها شدن آزادى از ميدان امتيازات مادى، خودخواهى مبدل به خداخواهى مىگردد.زيرا هيچ حقيقتى جزخداخواهى و خدايابى نمىتواند خودخواهى را تعديل نموده و آن را به صيانت تكاملى ذات مبدل نمايد.
در پايان اين مبحث توجه به اين نكته لازم است كه در تاريخ بشرى،هيچ شخصيتقدرتمندى نتوانسته استخدمتگذار حقيقى براى انسانها باشد مگر اينكه به درجه عالىآزادى اختيار (خيرجويى و بهرهبردارى از آزادى در مسير خير و كمال) نائل گردد.
4.ايثار و فداكارىها در راه خدمتبه انسانها،از مختصات ضرورى سكولاريسم،نفىشايستگى هرگونه گذشت و فداكارىها در راه اصلاح و نيكوكارىها براى مردم جامعهاست،مخصوصا آن فداكارىها كه باعث زجر و شكنجه و حتى چشم پوشيدن اززندگى بوده باشد.در صورتيكه هيچ ارزش و عظمتى،توانايى مقابله با اين صفت والاىانسانى را ندارد.چه با عظمت است روحى كه براى ادامه حيات انسانها يا اصلاح آنها،چشم از تماشاى كيهان بزرگ بپوشد و زير خاك را بر روى خاك ترجيح بدهد.
5.احساس وحدت عالى انسانها،از آغاز حيات اجتماعى بشرى و آشنايى مردم بايكديگر،نوعى احساس وحدت عالى ميان انسانها به وجود آمده است.اين احساس درهر كسى كه توانسته باشد از لجنزار خودخواهى بيرون بيايد،موج مىزند.بدان جهتكه مبناى حركات زندگى دنيوى بر مبناى خودخواهى است و انسان در حركت خودخواهانه،تنها شخص خود را مىبيند و آن را به رسميت و شايستگى كه براى زندگىخود معتقد است،در هيچ كس سراغ ندارد.لذا نه تنها وحدت عالى انسانها نمى تواندبراى او مطرح باشد،بلكه از چنين تصورى هم ناتوان مىباشد.
اين مدعا بر يك اصل ثابت مبتنى است كه مىگويد:هر اندازه جنبه ماديتيك موجود قوىتر باشد،بيشتر در معرض تضاد و تباين است و لذا براى وصول به هماهنگىو وحدت افراد انسانى،تجريد از ماده و ماديات يك امر ضرورى است.
مضمون ابيات ذيل بهترين توضيح را درباره اصل ثابت فوق در ملاك وحدت وكثرت بيان مىدارد:چون از ايشان مجتمع بينى دو يار هم يكى باشند هم ششصد هزار بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدانها چون نظر بر قرص دارى خود يكى است آنكه شد محجوب ابدان در شكيست جان گرگان و سگان از هم جدا است متحد جانهاى شيرين خداست تفرقه در روح حيوانى بود نفس واحد روح انسانى بود چونكه حق رش عليهم نوره مفترق هرگز نگردد نور او روح انسانى كنفس واحده است روح حيوانى سفال جامده است عقل جز از رمز اين آگاه نيست واقف اين سر به جز الله نيست عقل را خود با چنين سودا چكار كر مادرزاد را سرنا چكارملاحظه مىشود كه مولوى عقل متكى به حواس و مطيع خود طبيعى را از دريافت رازوحدت جانهاى انسانى ناتوان مىبيند و براى دريافت اين حقيقت عالى كه فيض عظيمنور خداوندى است،يك فهم برين لازم است كه معناى رش عليهم نوره (خداوند از نورخود براى انسانهاى مستعد وصول به درجه عظماى وحدت انسانها،پاشيده است)بفهمد.پس براى وصول به آن وحدت و دريافتبرخوردارى از فيض نور الهى،بايستى استعداد تجرد عالى انسانى به فعليت برسد.»
6.پاسخ سؤالات اساسى ششگانه انسان در ارتباط چهارگانه، (ارتباط انسان با خويشتن، ارتباط انسان با خدا،ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با همنوع خود) سؤالهاىششگانه عبارتند از:
1.من كيستم؟2.از كجا آمدهام؟3.به كجا آمدهام؟4.با كيستم؟5.براى چه آمدهام؟6.به كجا مىروم؟
همانگونه كه مىدانيم پاسخ نهايى اين سؤالات ششگانه بدون استمداد از مذهبامكانپذير نمىباشد.
7.صفاى وجدان و حاكميت آن،اگر معتقد شويم به اين كه مردم در زندگى دنيوى خود، توانايى اداره همه شؤون حياتى مادى و روانى و معنوى خود را دارا هستند و هيچ گونهنيازى به عوامل فوق زندگى مادى ندارند،نه تنها هيچ نيازى به صفاى وجدان و منزه داشتن آن براى حاكميت ناب نمىماند،بلكه با يك مهارت دقيق بايد از ميدان زندگى حذف شود.زيرا وجدان صاف و منزه كه قطب نماى كشتى وجود آدمى در اقيانوس هستى است،با خودخواهى كه مبناى زندگى دنيوى با دو نيروى بزرگ جلب لذت و دفعالم محسوب مىگردد،تضاد آشتى ناپذير دارند،زيرا وجدان نورانى انسان كه پيك مستقيم خداوندى در درون آدميان مىباشد چگونه مىتواند با خودخواهى كه بر مبناى«همگان وسيله و من هدف!»و«چون من مىخواهم، پس حق است!»حركت مىكند.
(مگر اينكه شمشير حقوق زندگى اجتماعى مردم جلوگيرى نمايد) سازگار بوده باشد) .
اينجانب در ساليان گذشته،قطعهاى ادبى در آخرين فصل كتاب«وجدان»قرارداده بودم.در اين مورد مناسب ديدم كه چند جمله از آن قطعه را در اينجا بياورم:
دو شخصيت بى نهايت پست و بى نهايت عالى انسان با نداشتن و داشتن وجدان،مشخص مى گردد.
در ميان افراد هيچ يك از موجودات جهان هستى،آن اندازه تفاوت كه ميان افرادانسانى ديده مىشود،وجود ندارد.همه افراد انسانى در تمام اعضاى درونى و برونى بهيكديگر شباهت داشته و همه آنان از كلمه انسان برخوردار هستند.سپس براى همين انسان بطور عام كه شامل اشقياى پليد و وارستگان فرشته خوى مى باشد،توصيفات وتمجيدها و شعرها گفته و به اين همه افراط گويى ها قناعت ننموده او را تا مقام شايستگى پرستش بالا بردهاند!
حتى عدهاى از متفكران گذشته و معاصر كه از شراب شهرتجويى سخت مستبودند،در همان حالت مستى قلم به دست گرفته چنين مىگفتند:«انسان مىتواند حسكمالگرايى و اشتياق به دريافت موجود برين (خدا) را با انسان دوستى اشباع نمايد!»در نامهاى كه برتراند راسل در پاسخ نامه اينجانب (درباره تناقضى كه در همين مسئلهوجود دارد.) به اينجانب فرستاده بودند،مطلب فوق را بيان كرده بودند.
براى من روشن نشد كه آيا برتراند راسل كه انسان را شايسته محبتخدايى تا درجهخدايى بالا بردهاند،افرادى مانند:نرون و گاليگولا،آتيلا و چنگيز،هلاكو و تيمور لنگرا كه در تاريخ بشرى فراوانند،ديده بودند يا نه؟
آرى،دو چشم و دو ابرو و دو دست و دو پاى نرون با سقراط يكى است و همچنين اعضاى طبيعى ابن ملجم مرادى با على بن ابيطالب (ع) ؟!از حيث ساختمان طبيعى فرقى ندارد، ولى شكل درونى اين انسانها با داشتن و نداشتن وجدان از هر دو سو تا بى نهايت كشيده شده است.
عظمت بى نهايت وجدان،تفسيرى جز اينكه تجلىگاه خداوندى است،ندارد.آيا بهبشريت اهانتى نيست كه بگوييم:
بشريت بايد از اين حقيقت عظمى و از اين پيك امين خداوندى تنها بايد براى صدق اعتراف يا ادعا در دادگاهها استفاده كند.يعنى وجدان بايد يكى از قطعات يدكى اجراىمواد حقوقى باشد؟!
8.در نظام سكولاريسم براى اجراى قوانين مربوط به حقايق بعد دوم، (واقعيات مقررهدر حيات دنيوى،اجتماعى كه مربوط به اداره حيات جمعى او است،مانند:حقوق،اقتصاد و…)
هيچ انگيزهاى جز تامين زندگى طبيعى محض مورد نياز نيست،مانند انگيزههاى طبيعىخالص كه براى بهرهبردارى از اعضاء جسمانى و ادامه فعاليتهاى آنها،مورد نيازمىباشد.به همين جهت است كه پيروى از قوانين و اصول حقايق مزبور (حقوق،اقتصاد، سياست و غير ذلك) براى اقوياء تا آنجا كه سودى داشته و يا ضررى را از آنان مرتفع بسازد، قابل قبول مى باشد و در غير اين صورت،وجود و عدم آن حقايق براى آنانيكسان است.
و از اين جهت است كه اگر يك فرد معتقد به«حذف مذهب از…»اظهار كند كه من بهخود قوانين آن حقايق احترام مىگذارم،اگر رياكار نباشد و اگر طبق روش ماكياولى ازآن اظهاراتش سوء استفاده نكند حتما يا چند شخصيتى است و يا خيالباف.
همه ما اين مثل معروف را شنيدهايم كه«قانون تار عنكبوت است»و هرگز حيواناتقوى، مانند شير و پلنگ و حتى آن موش هم كه داراى قدرت شكستن تار عنكبوت باشد،در آن تار عنكبوت نمىافتد.
9.در نظام سكولاريسم،ادعاى ضرورت انقلابات و حركتهاى تكاملى با فداكارىها تاسر حد از دست دادن زندگى،بىمعنى و پوچ است،زيرا هدف اين روش جز تنظيم بيشترزندگى دنيوى محض چيز ديگر نيست.چون در اين روش،خود انسان ذاتا و بدان جهتكه داراى استعداد وصول به خير و كمال ذاتى مىباشد.مانند حكمت،فضيلت،شرف واخلاق فاضله و پيشرفت تكاملى مطرح نيست،زيرا به همان ملاك كه مذهب در جامعهسكولاريسم حذف مىشود، خير و كمال ذاتى انسانها نيز بايد كنار گذاشته شود.و بدينجهت است كه سيستمهاى حقوقى معاصر،حتى آنانكه چهره جهانى دارند،كارى باحقايق تكاملى مانند امور فوق (حكمت…) ندارند.
معمولا مواد را بر اين مبنى تنظيم مىكنند كه«مردم با يكديگر برادر و برابر و ازحيثشرف و كرامت انسانى مساوى هستند!حتى به عنوان يك تبصره يا پاورقى الحاقىهم متذكر نمىشوند كه اين تساوى فقط در روبناى زندگى طبيعى محض است،و الاتفاوت انسانها با توجه به اخلاق،حكمت،شرف و حيثيت اكتسابى تا بى نهايت مىباشد.
به عنوان نمونه:يكى مىگويد:كاش همه انسانها يك سر و گردن داشتند و من با يك ضربه شمشير آنها را نابود مىكردم. ديگرى مىگويد:«اگر همه دنيا را به من بدهند كه من پوست جويى را از دهانمورچهاى بگيرم،چنين كارى را انجام نمىدهم.»
10.در نظام سكولاريسم،ارزش احساس وظيفه و تكليف برين كه با عظمتترين وشريفترين احساس آدميان است،در تطبيق حقايق بعد دوم، (مانند حقوق،اقتصاد،سياست،و غير ذلك) بر زندگى از بين مىرود و انسانها در زندگى سكولاريسم تا حددندانههاى ناآگاه ماشين، چنانكه در دوران معاصر كه اوائل قرن پانزدهم هجرى واواخر قرن بيستم ميلادى است مشاهده مى نماييم.آدمى همانگونه كه اديان الهى و حكماى بزرگ شرق و غرب تذكر دادهاند،ارزشحقيقى خود را از همان احساس تكليف فوق سودجويىها و خودخواهىها درمى يابد.
به عنوان نمونه عبارات ذيل را ملاحظه نماييد:«اى تكليف،اى نام بلند و بزرگ،خوشايند و دلربا نيستى (زيرا براى انجام تو تلاشلازم است) اما از مردم طلب اطاعت مىكنى و هر چند اراده كسان را به جنبشدر مىآورى،نفس را به چيزى كه كراهتيا بيم بياورد نمىترسانى،و ليكن عظمت تو بهخودى خود در نفس راه مىيابد،و اگر هم اطاعتش نكنيم،خواه ناخواه احترامشمىكنيم و همه تمايلات با آنكه در نهانى برخلافش رفتار مىكنند در پيشگاه او ساكتنداى تكليف،اصلى كه شايسته تو است و از آن برخواستهاى،كدام است؟ريشه نژادارجمند تو را كجا بايد يافت؟كه او با كمال مناعت از خويشاوندى با تمايلات يكسرهگريزان است و ارزش حقيقى كه مردم بتوانند به خود بدهند، شرط واجبش از همان اصلو ريشه بر مىآيد.
انسان از آن جهت كه جزيى از عالم محسوس است،همانا بواسطه آن اصل از خودبرتر مىرود و آن اصل او را مربوط به امورى مىكند كه تنها عقل مىتواند آنرا درككند.آن اصل همانا شخصيت انسان،يعنى مختار بودن و استقلال نفس او در مقابلدستگاه طبيعت مىباشد.
اگر روش«حذف دين از…»صدمهاى كه به انسانيت انسان وارد مىآورد،تنها همينآسيب خشكانيدن احساس تكليف مستند به شخصيت كمالگراى آدمى بوده باشد،كافى است كه بشريت از اين نظريه و روش روى برگردانده و شخصيت آدمى را از اينمهلكه نجات بدهد.
11-در سكولاريسم،به جهت ارتباط حقايق بعد دوم در علل عالى با يكديگر، (مانند جنبهوسيله بودن همه آنها براى حركت در مسير«حيات معقول»با در نظر گرفتن مشكلاتفوق،شخصيت آدمى در همه امتداد زندگى،بطور ناقص به وجود خود ادامه مىدهد وهيچ تلقينى نمىتواند از اين نقص جلوگيرى نمايد،زيرا شخصيت آدمى كه مىداند هيچجزئى از جهان طبيعت و هيچ جريانى در عرصه هستى بدون قانون نيست، چگونهمىتواند در دنيايى بدون قانون مربوط به خود شخصيت كه عبارت است از احترام ذاتىبه قانون و جوشش و تحرك دائمى درون آدمى براى ترقى و تكامل و احساستكليفبرين و وحدت خود شخصيتبطور كامل به وجود خود ادامه بدهد!
12-برادرى و برابرى انسانها،در آن هنگام كه نظام سكولاريسم با نفى اخلاق و مذهباز زندگى انسانها،آنان را از يكديگر بيگانه كرد و حتى به«بيگانگى از خويشتن»منتهى گشت،و از اين مرحله هم تجاوز نموده به سيه چال«انسان گرگ انسان است»سقوطكرد،مىتوان آنان را برادر و برابر با يكديگر معرفى نمود؟!آيا تدوين كنندگان حقوقبشر غرب اين سؤال را تاكنون پاسخ دادهاند؟
13.هيچ مىدانيد كه با نفى ارزشها و اصول عالى انسانى،خط بطلان بر همه سطور وكلماتى كه درباره عظمت و كرامت و شرف انسانى در ميليونها مجلد كتاب شرقى و غربىنوشته شده است كشيده مىشود؟!و از اين راه جراحتى براى انسان وارد مىگردد كه باهيچ دوايى معالجه آن امكانپذير نمىباشد
نظرى بر مقدارى از تاليفات و تحقيقات مسلمين در مسائل سياسى
بسيار لازم است كه محققان در تاريخ سياسى جوامع،يك بررسى ولو اجمالى و از جنبهتاريخى در منابع و مفاهيم سياسى امتى بزرگ به نام اسلام و مسلمين داشته باشند.چرا كهامروزه بيش از يك ميليارد و دويست ميليون نفر از پنج و نيم ميليارد نفوس روى زمينرا تشكيل مىدهند.
اينكه بعضى از محققان و مترجمان تاريخ فلسفه سياسى عذر مىآورند كه«منشافلسفه سياسى و منبع ظهور عقايد و افكار مربوط به حكومت و سياست و فلسفه هاى سياسى عمدهاى كه در جهان معاصر شايع مىباشد از يونان قديم است و از آنجا به روم واز روم به اروپاى قرون وسطى به ارث منتقل گشته تا به زمان معاصر رسيده و در تمامجهان شايع گشته است.» (66) اگر مقصودشان اين است كه در فلسفه سياسى اسلام كتابىنوشته نشده است، قطعا صحيح نيست.زيرا دو نوع تحقيق در فلسفه سياسى اسلام داريم:
نوع يكم:اغلب فقهاء و فلاسفه و حكماى اسلام،در تحقيقات خود قسمت بسيارمهمى را به حكمت عملى اختصاص مىدهند كه قسمت اساسى آن،سياست مدن ناميدهمىشود،شهيد اول (محمد بن جمال الدين مكى) ابواب فقه را به چهار قسمت تقسيم مى كند:
1.عبادات،2.عقود،3.ايقاعات،4.سياسات،مسلم است كه شهيد اول،فقه ازديدگاه همه فقهاء را تقسيم به اقسام مزبور نموده است نه از نظر خاص خويش.
نوع دوم:كتابهايى است كه مستقلا در فلسفه سياسى اسلام نوشته شده است،بهعنوان نمونه:
1.مكاتيب الرسول:جمع آورنده على بن الحسين احمدى،اين مجموعه شامل انواعىاز دستورات سياسى و توصيههاى دينى و اخلاقى اسلام است كه از پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله نقل شده است.
2.الوثائق السياسيه:جمع آورنده دكتر محمد حميد الله حيدرآبادى است.در اينمجموعه مقدارى از ابعاد سياسى اسلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است.
3.مقدار قابل توجهى از خطبهها و نامههاى امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغهكه به وسيله مرحوم سيد رضى جمع آورى شده است.مخصوصا فرمان مبارك به مالكاشتر كه يكى از مجلدات اين كتاب در تحليل و تفسير آن تاليف شده و اين كتب سياسىرا در آن مجلد آوردهايم.
4.الاحكام السلطانية و الولايات جمع بين المسائل الشرعية و السياسية.تاليف اقضىالقضاة ابو الحسن على بن محمد بن حبيب البصرى البغدادى الماوردى (متوفاى سال450 ه.ق)
5.الخراج:تاليف قاضى ابو يوسف بن ابراهيم.
6.الاموال:تاليف ابو عبيد القاسم بن سلام (متوفاى سال 224 ه.ق) .
7.معالم القربة فى احكام الحسبة:تاليف محمد بن احمد القرشى،معروف به ابنالاخوة.
8.الاحكام السلطانية:تاليف ابو يعلى محمد بن الحسين الفراء.
9.كتاب الفخرى فى الاداب السلطانية و الدول الاسلامية:تاليف محمد بن على بنطباطبا معروف به ابن طقطقى.
10.سياست نامه:تاليف خواجه نظام الملك.
11.الولاة و القضاة:تاليف كندى.
12.الخراج و صنعة الكتاب:تاليف قدامة بن جعفر.
13.السياسة المدنية:تاليف محمد بن محمد بن طرخان الفارابى.
14.آراء اهل المدينة الفاضلة:تاليف محمد بن محمد بن طرخان الفارابى.
15.اخلاق ناصرى:تاليف خواجه نصير طوسى.
16.فقه السياسة:تاليف سيد محمد حسينى شيرازى.
17.الامامة و السياسة:تاليف ابو محمد عبد الله بن مسلم بن قتيبة دينورى (متوفاىسال 213 ه.ق)
18.تنبيه الامة و تنزيه الملة:تاليف آية الله العظمى آقا ميرزا محمد حسين نائينى.
19.حكومت از نظر اسلام:تاليف آية الله آقا سيد محمود طالقانى،شرحى بر كتابتنبيه الامة و تنزيه الملة،مرحوم نائينى.
20.تاريخ سياسى و دينى و فرهنگى در اسلام:در 3 مجلد تاليف دكتر حسن ابراهيمحسن21. مقدمه:تاليف عبد الرحمن بن خلدون.
22.فلسفه سياسى اسلام:تاليف دكتر عسكرى حقوقى.
23.الاسلام و الحضارة العربية:تاليف كردعلى.
24.الاسلام و التكامل الاجتماعى:تاليف آقاى شيخ محمود شلتوت.
25.السياسة من واقع الاسلام:تاليف سيد صادق شيرازى.
26.الحضارة الاسلامية:باليف ادم متز،ترجمه محمد عبد الهادى ابو ريده.
27.تمدن اسلام و غرب:تاليف گوستاو لوبون.
28.تاريخ تمدن اسلامى:تاليف جرجى زيدان.
29.الفكر الاسلامى و المجتمع المعاصر فى مشكلات الحكم و التوجيه:تاليفدكتر البهى.
30.الاسلام النظام الانسانى:تاليف دكتر مصطفى رافعى.
31.الفكر الاسلامى و التطور:تاليف فتحى عثمان.
32.انديشه سياسى در اسلام معاصر:تاليف حميد عنايت.
33.فلسفه سياسى اسلام:تاليف دكتر ابو الفضل عزتى.
34.اللوامع الالهية :مباحثى مهم از فاضل مقداد.
35.عوائد الايام:تاليف ملا احمد نراقى.
36.كتاب السياسة:تاليف قدامة بن جعفر.
37.ادب السلطان:تاليف ابو الحسن على بن نصر.
38.كتاب السياسة الكبير:تاليف احمد بن سهل ابو زيد البلخى.
39.كتاب السياسة الصغير:تاليف احمد بن سهل ابو زيد البلخى.
40.كتاب الدولة:تاليف ابو اسحاق ابراهيم بن العباس الصولى.
41.سياسة الملوك:تاليف ابو دلف القاسم بن عيسى بن معقل.
اصلا چگونه قابل تصور است كه يك تمدنى به وجود بيايد و به اعتلاء و ترقى بسيار با هميتبرسد،ولى نظام و سيستم سياسى معقولى نداشته باشد؟!اينكه در زمانهاى اوليه ظهور اسلام و حتى در قرون و اعصار بعدى،يك رشتهقوانين و اصول تفكيك شده و مشخص،به عنوان قوانين و اصول سياسى اسلام،جدا ازساير شؤون حيات بشرى در اسلام،تدوين نشده است،يك علتبسيار مهمى دارد كهصاحبنظران در مكتب اسلام آن را مىدانند و آن علت عبارت است از:وحدت همهشؤون و ابعاد حيات انسانى (اقتصادى،سياسى،حقوقى،اخلاقى،هنرى) .
به همين جهت است كه مباحثسياسى كه در طول قرون و اعصار بطور كتاب تدوينيافته مستقل،يا به صورت بابى از ابواب فقه در دسترس متفكران و دانشپژوهان اسلامىقرار گرفته است،در حقيقت طرح بعدى از ابعاد مكتب بوده است.اهميتى كه بعد سياسىانسان از ديدگاه اسلام دارد،تا حدودى در همين كتاب آشكار خواهد شد،روشنخواهد شد كه به مقتضاى من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم كه بطور فراواننقل شده است عدم دخالت در تنظيم حيات اجتماعى انسانها،انحراف از جاده اسلاماست.
اما واقعيات و حقايق سياسى كه در اسلام مطرح شده است،با نظر به وفور و كفايتآنها، مىفهميم كه اسلام است كه تنها پاسخگوى تنظيم و مديريتحيات معقول انسانهااست.
آيا آنهمه آيات وارده در ضرورت عدل و قسط (15 آيه در ضرورت عدل و 18آيه در ضرورت قسط) آياتى كه دلالتبر برداشتن قيود و زنجيرهاى مختل كنندهحيات معقول كه نتيجه آن را آزادى معقول مىناميم،قطعا براى اثبات با اهميت تلقى شدن بعد سياسى انسان در اسلام كافى است.
توضيح بيشتر در حقايق و واقعيات سياسى در مباحثبعدى خواهد آمد.در اينجافقط اشاره مىكنيم به اينكه آياتى در قرآن مجيد دلالتبر اين دارد كه يكى از مهمترينبلكه به يك معنى مهمترين هدف رسالت پيامبران الهى از ديدگاه اسلام قيام مردمجوامع بر مبناى قسط و عدالت مىباشد.به عنوان نمونه:لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنامعهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط ،«ما تحقيقا رسولان خود را با دلايل روشنفرستاديم و با آنان كتاب و ميزان نازل نموديم تا مردم به قسط (عدالت) قيام نمايند.»گفته شده است البته ما با نوعى از جريان تاريخى روياروى هستيم كه لازم است آن رامورد علتيابى قرار بدهيم.
جريان اين است كه آن اهميتى كه در مسائل و اصول فلسفه سياسى اسلام وجوددارد،غالبا نه طرح علمى و فقهى مشروح داشته است و نه عملا مورد تبعيت قرار گرفتهاست.علت اين جريان چه بوده است؟
اولا بايد در نظر داشت كه حكومتها و زمامدارانى كه بر مبناى مكتب اهل تسنندست اندركار بودهاند،مسائلى از اسلام با پيروى از تفكرات اهل تسنن در سياست رامراعات مىكردند،ولى بدان جهت كه در اكثر دورانها و جوامع اسلامى تا دورانمتاخر،مكتب تشيع قدرت بروز عملى در مسائل سياسى را نداشته است،لذا فقهاء وصاحبنظران ضرورتى در بحث و تحقيق اصول و مسائل سياسى احساس نمىكردند،ولىهمانگونه كه مشاهده مىكنيم ابوابى در فقه و فلسفه و كلام مطرح و مورد تحقيق قرارمىگرفته است كه اهميتحياتى تفكر در سياست جامعه و اداره شؤون اجتماع را با كمالوضوح اثبات مىكند.مقدارى از اين مبحث را در تفسير فرمان مبارك امام على (ع) به مالك اشتر در كتاب حكمت اصول سياسى بيان كردهام.دلايل اينكه همه شؤون زندگى دنيوى مانند شؤون حيات اخروى مشمول حقوق واحكام دينى از ديدگاه منابع اسلامى است.
1.اگر شئون زندگى دنيوى مانند حيات اخروى مشمول حقوق و احكام دينى نبود،آنهمه توصيه و تاكيد و دستورات دينى براى ريشهكن كردن فساد از روى زمين،واردنمىشد.به عنوان نمونه:
يك- الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر الله به ان يوصل و يفسدونفى الارض اولئك هم الخاسرون . (كافران كسانى هستند كه عهد خداوندى را بعد ازبستن، مىشكنند و آنچه را كه خداوند امر به پيوستن فرموده است قطع مىكنند و درزمين فساد براه مىاندازند،آنان زيانكارانند) .
دو- انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله فى الارض و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوااو يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا ولهم فى الآخرة عذاب عظيم. (جز اين نيست كه مجازات كسانى كه در روى زمين با خدا ورسول او درصدد محاربه برمىآيند و در روى زمين براى ايجاد فساد تلاش مىكنند.ايناست كه كشته شوند يا از دار آويخته شوند،يا دستها و پاهاى آنان بطور خلاف (دستراستبا پاى چپ و يا دست چپ با پاى راست) بريده شود يا از وطنى كه سرزمينآنهاست تبعيد گردند.اين مجازات براى آنان موجب رسوايى در دنيا و براى آنان عذابى بزرگ در آخرت است) . در قرآن مجيد در 41 مورد به اشكال مختلف دستور به ريشه كن كردن فساد ازروى زمين آمده است.
بديهى است كه اگر دين با امور زندگى دنيوى كارى نداشت،توصيه و تاكيد كتابالهى دين (قرآن) درباره مبارزه با فساد،چه اخلاقى و چه حقوقى معقول نبود،زيرامردم معمولا زشتى و وقاحت فساد در روى زمين را مىفهمند و مىدانند كه زندگى بافساد و افساد امكانپذير نيست.
اين توهم كه دستور دين براى مبارزه با فساد يك قضيه عقلى را بازگو مىكند،توهمى ستبيجا،زيرا عمده عاملان فساد و پيروان آنان،كار خود را فاسد نمىدانند وحتى بر مبناى خودخواهى گمان مىكنند كه كار شايستهاى انجام مىدهند!ما در طول تاريخ با صدها تفسير و توجيه باطل درباره فساد و مفسدين روياروىهستيم كه به وسيله آنها خود را تبرئه مىكنند و چه بسا كه پليديها و خونريزيها وحقكشىهاى خود را مبارزه با فساد مىنامند!
دين مىگويد:تشخيص فساد و مفسد مانند تشخيص ديگر واقعيات،با عقول وفطرتهاى ناب است نه با آنانكه اگر همه بشريت را به نابودى بكشانند،خود را حامىحق تلقى مىكنند.
2.دستور اكيد به سبقتجويى به خيرات مانند:
يك- و لكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات (براى هر كسى هدفى است كه رو به آنحركت مىكند.شما به خيرات سبقتبجوييد.) دو مسئله مهم در اين آيه شريفه وجود دارد:
الف-كلمه«خيرات»شامل همه انواع نيكىها است اعم از خير فردى،اجتماعى،مادى،معنوى،و دنيوى و اخروى.اگر كسى گمان كند كلمه«خيرات»تنها شامل خيرات اخروى است،يا از لغت عربى بىاطلاع است و يا براى تثبيت غرض خود به«منطقتوجيهى»توسل مىجويد.
ب-همان قاعده مهم كه در تفسير شماره اول گفتيم،در اين شماره نيز جريان دارد.
يعنى غالبا هر فرد و گروهى هر آنچه را كه مورد تمايل او است،بر مبناى خودخواهى آنرا خير مى داند اگر چه بدترين شرور بوده باشد،در صورتيكه دين الهى توصيه و دستورخود را بر مبناى«خير واقعى»مقرر مىدارد.
3.تحليل (حلال كردن) بهرهبردارى از مواد مفيد روى زمين براى ادامه معيشت و تنظيم آن:
يك- يا ايها الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا… (او خداوندى است كه همه آنچه راكه در روى زمين استبراى شما آفريده است.) اين مطلب در قرآن مجيد در 16 آيهوارد شده است.
انسانهايى كه در اين دنيا آگاهانه زندگى مىكنند،بدون ترديد همان احتمال ضرر راكه در مواد جسمانى مانند خوردنىها و آشاميدنيها داده و بدون اطمينان به نبودن ضرر،از آن مواد استفاده نمىكنند.درباره كردارها و گفتارها و هرگونه ارتباط با جهان طبيعتدر ارتباط با خويشتن خويش (شخصيت،من) طالب تامين مىباشند.و به همين جهتاست كه خود را براى هرگونه كردار و گفتار در همه ارتباطات چهارگانه (ارتباط باخويشتن،ارتباط با خدا، ارتباط با جهان هستى و ارتباط با همنوع خود) آزاد و رهانمىبينند.ولى حتى با احتمال ضرر و ناشايستگى يك عمل يا قول،حتى يك انديشه،احتياط عقلى را از دست نمى دهد.
بر مبناى همين قاعده احراز تامين در زندگى است كه خداوند مىفرمايد:آنچه را كهدر روى زمين قرار دادهام براى استفاده شما است،مگر اينكه در ارتباط با آن،ضررىاحساس كنيد (خواه ضرر جسمانى طبيعى و خواه ضرر معنوى) .
4.تكاليف مالى براى تنظيم بعد مادى،مانند زكاة،خمس و حق معلوم كه به ملاكريشهكن كردن فقر مقرر شده است و جلوگيرى از كنز (جمع و انبوه نمودن طلا و نقره وديگر مايحتاج مردم و احتكار و تكاثر در مسير هدف قرار دادن مالكيت) ربا و تجاوز بهمال ايتام و غير ذلك.
در قطب مقابل اين تكاليف،حقوقى مقرر شده است،يعنى فقراء و ديگر مواردمصرف زكاة،حق معيشت از زكاة دارند.هم چنين حقوق و كسانى كه مستحق استفادهاز خمس و حق معلوم دارند.هم چنين مستمندان جامعه حق دارند كه از اموال كنز شده بهرهبردارى كنند.يعنى حاكم اسلامى موظف است طلا و نقرههاى اندوخته غير عادى راكه به ضرر معيشت جامعه استبه جريان بيندازد…
يك- انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة قلوبهم و فى الرقاب والغارمين فى سبيل الله و ابن السبيل فريضة من الله و الله عليم حكيم. جز اين نيست كهزكات براى رفع نيازمندىهاى فقراء و بينوايان و كسانى كه كارمند يا كارگر در امورزكاتند و آنانكه براى دلدادن به اسلام آماده شدهاند و آزادسازى بردگان و آنانكه ازاداى دين خود ناتوانند و هر آنچه كه راه خدا محسوب مىشود و درماندگان در سفرها.اين مقررى از طرف خداوند واجب شده است و خداوند دانا و حكيم است.)
دو- و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ان كنتم امنتم بالله… بدانيد جز اين نيست كه از هر چيز سودى كه ببريد،يكپنجم آن،از آن خدا و رسول و اقرباى او و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان آن مى باشد اگر به خدا ايمان آورده ايد.)
سه- و فى اموالهم حق معلوم.للسائل و المحروم (و در اموال آنان حقى است معلوم بهاندازه قدرت صاحب مال) براى كسانى كه فقر خود را آشكار مىكنند و براى مردممحروم.)
چهار- و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (وكسانى كه طلا و نقره را مىاندوزند و آن را انبوه كرده (از جريان خارج مىسازند) و درراه خدا انفاق نمىكنند.آنان را به عذابى دردناك بشارت بده.)
پنج- الهيكم التكاثر حتى زرتم المقابر… (افزون طلبى شما را مشغول كرد تا آنگاه كه باگورهاى خود ديدار كرديد.)
شش- يمحق الله الربا و يربى الصدقات (خداوند ربا را محو و نابود و بر احسان و بذلو بخشش مىافزايد.)
هفت- و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن (و به مال يتيم نزديك نشويد مگر بامراعات بهترين مصلحت درباره يتيم.)
5.وجوب وفاء به پيمانها،يك- و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا (نيكوكاران حقيقى… وفاكنندگان به پيمانهايى كه مىبندند.) دو- و اوفوا بالعهد ان العهد كان عنه مسئولا (و وفا كنيد به عهد،زيرا عهد وردبازخواستخواهد گشت.)
1 5-ارزش واقعى كار بايد به كارگر پرداخت شود. و لا تبخسوا الناس اشيائهم (واشياء مردم را اعم از كار (فكرى و عضلانى) و كالا از ارزش نيندازيد.)
6-قصاص
7-حدود
8-ديات
9-وصيت
10-مسائل ارث
11-ممنوعيت تصرف در اموال از راه نامشروع
12-جهاد
13-دفاع
14-نكاح
15-طلاق
16-تجارت و معاملات
17-تكميل پيمانهها و ديگر موازين
18-ممنوعيت احتكار
19-ممنوعيت فروش اسلحه براى اقوام متخاصم مگر وسائل دفاع
20-دين وملحقات آن
21-رهن
22-ضمانت
23-صلح
24-وكالت
25-اجاره
26-شركت
27-امانت
28-مسابقه براى تمرين و توانايى
29-ممنوعيت غصب
30-اقرار 31-قضا و شهادات
32-ممنوعيت سفهاء از تصرف مستقيم در اموال و ديگرشؤون زندگى
33-وقف
34-هبه
35-اصول و قواعد اقتصادى
36-اصول وقواعد حقوقى
37-اصول و قواعد سياسى
38-تنظيم روابط با اقليتها و اقوام و مللخارج از اسلام
39-تنظيم بهداشت و امور پزشكى
40-تنظيم و تغيير و يا ايجادموضوعاتى كه با گذشت زمان وارد شؤون زندگى انسانها مىشوند.
به همين جهت است كه فقه اسلامى را مىتوانيم به انواع زير تقسيم كنيم:
1-فقه عبادى
2-فقه احوال شخصية
3-فقه معاملات و عقود و ايقاعات
4-فقهاخلاق
5-فقه سياسى
6-فقه عرفان
7-فقه صنعت
8-فقه ارتباطات بين الملل
9-فقه فرهنگ
10-فقه مديريت
11-فقه جهاد و دفاع
12-فقه علوم
13-فقه اكتشافات
14-فقه حقوقى جزايى
15-فقه علوم
16-فقه ديگر انواع حقوق
17-فقه قضا (دادرسى)
18-فقه مبارزه با ظلم و ستم
19-فقه مبارزه با ناشايستگىها
20-فقه تشويق و تحريك به بايستگى ها و شايستگى ها
21-فقه مسائل پزشكى
22-فقه آينده نگرى
22-فقه اطلاعات به آنچه كه در دنيا مىگذرد و غير ذلك.اصول و قواعد فقهى كه مبتنى بر دريافتهاى فطرى و قضاياى عقلى و بناهاى عقلانىو تبيين كننده كليات تكاليف و حقوق زندگى دنيوى و اخروى است نخست چند مقدمه مختصر را متذكر مىشويم:
1.اصول و قواعد فقهى،آن قضاياى كلى توجيه حيات انسانى در قلمرو مادى ومعنوى است كه قابل تطبيق بر مسائل جزئى فراوانى است.به اين معنى كه در حكممسائل جزئى به آن قضايا استناد مىشود.مانند قاعده لا ضرر و لا ضرار و اصل لزوم درمعاملات.در عمل به اين قضايا، مجتهد و مقلد يكسان است.يعنى هر دو گروه در عملبه آنها مشتركند.در صورتيكه در قواعد اصول فقه،تنها مجتهد است كه پس از تحقيق واثبات آنها،در استدلال براى اثبات قضاياى كلى فقهى از آنها بهرهبردارى مىنمايد.مانند:حجيت ظواهر و غير ذلك.
2.اصول و قواعدى كه در فقه مورد استناد قرار مىگيرند،بر دو قسم تقسيم مى گردند:
قسم اول-اصول و قواعدى كه در منابع اوليه،منصوص مىباشند.مانند:ما يريد اللهليجعل عليكم فى الدين من حرج (قاعده نفى عسر و حرج) و (لا ضرر و لا ضرار فىالاسلام) .
قسم دوم-اصول و قواعد استنباطيه از ادله معتبر است،مانند اولويت تقدم اهم برمهم در مورد تزاحم.
3-طرق وصول به واقعيات در فقه اگر چه از لحاظ اكتشاف متفاوت مىباشند،ولىهمه آنها يا مستند به دريافت فطرت ناب است،مانند يقين و قطع،و يا عقلى است ماننداحكام عقلى از قبيل”لا ضرر”كه در موارد ضرر منتفى مىگردد و اماراتى كه از طرفقانونگذار كاشفيت آنها تكميل شده است،مانند آيات قرآنى در آن قسمت كه دلالتبهواقعيت،ظنى است و احاديثى كه صدور آنها قطعى نيست ولى با تكميل حجيت آنها ازطرف شارع،كاشفيت آنها از واقعيات قانونى،عقلى مىباشد.
اما اصولى كه براى رفع تحير در موارد شك مورد استناد قرار مىگيرند،مانند اصلبرائت، اصل تقدم دفع ضرر بر جلب نفع،قضايايى است عقلايى،اگر چه با امضاىقانونگذار اسلام درباره آنها نيز حجيت آنها تثبيت و يا تقويت مىگردد.
4-قواعد فقهى با نظر به وسعت و ضيق دايره كاربرد آنها در فقه بر دو قسم عمدهتقسيم مىگردند:
قسم اول-قواعد عمومى است كه در همه ابواب فقه قابل اجرا مىباشند.
قسم دوم-قواعد خاصى است كه در بعضى از ابواب فقه مورد استناد قرار مىگيرند.
نمونهاى از قواعد عامه
1-نفى ضرر و ضرار لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام
2-نفى عسر و حرج ما يريد الله ليجعل عليكم فى الدين منحرج
3-نفى كيفر از عمل كسى كه هدف خير ما على المحسنين من سبيل داشته است.
4-اولويت تقدم اهم بر مهم در موارد فى موارد التزاحم بين الاهم و المهم يقدمتزاحم الاهم
5-اشتراك در تكليف و ما ارسلناك الا كافة للناس بشيرا و نذيرا
6-عدم تداخل اسباب و مسببات
7-اصالة الصحة در كار و گفتار مسلمان ضع فعل اخيك المسلم على احسنه
8-اصالة الصحة فى عمل المكلف نفسه به مقتضاى آگاهى و اختيار
9-اصالت صحت اشياء،اين اصل مخصوص عمل مسلم يا مؤمن نيست،بلكه شاملهمه اشياء و همه حالات و اعمال انسانى در حيات قانونى و عرصه قوانين سالم طبيعتاست.
10-دفع ضرر با اهميتتر از جلب نفع و مقدم دفع الضرر اولى من جلب النفعبر آن است.
11-ضرورتها ممنوعيتها را برطرف مىسازد.الضرورات تبيح المحظورات
12-اباحه ممنوعيتها به اندازه ضرورتها الضرورات تقدر بقدرهاتجويز مىگردد.
13-شر و ضرر بقدر امكان بايد مرتفع گردد.الشر يدفع و الضرر يدفع
14-اعم و اغلب مىتواند مرجعى يا قرينهاى الظن يلحق الشىء بالاعم براى حكم باشد.الاغلب
15-هر تكليفى كه مجموع آن قابل امتثال ما لا يدرك كله لا يترك كله.الميسورنباشد،همه آن نبايد ترك شود.لا يسقط بالمعسور.اذا امرتكم بشىء فاتوامنه ما استطعتم
16-حرمت كمك به معصيت و جرم.و لا تعاونوا على الاثم و العدوان
17-عموميت احكام وضعيه بالنسبه بر احوال مختلف.ثبوت احكام وضعى مانندضمان در مورد تلف كردن مال ديگرى بدون اينكه مشروط به بلوغ يا علم يا شرايطاحكام تكليفى باشد.
18-الزام هر ملتى به آنچه كه خود را الزموهم بما الزموا به انفسهمملزم مىداند.
19-اصل عمل به احكام شرايع سابقه مشروط استصحاب الشرائع السابقةبه عدم مخالفت آنها با قوانين اسلامى.
20-در بناهاى عقلائى،اصل عمل به از فروع حجيت عقلآنهاست مگر در موارد شك كه احراز عدم مخالفت آنها با اسلام واجب است.
21-هر آنچه كه در جريان قانون زندگى،فردى نيازمندآن است تكليف آماده كردن آن در صورت توانايى به عهدهخود فرد است و در صورت ناتوانى به عهدهخود فرد است و در صورت ناتوانى به عهدهاجتماع و حكام است.قانون امور حسبى (حسبه)
22-هر آنچه كه نظام زندگى اجتماعى نيازمند آن است،قيام به آماده كردن آن،واجبكفايى است و در صورت انحصار توانايى قيام به آماده كردن آن در يك يا چند نفر،وجوب براى آنان عينيت پيدا مىكند.
23-اصل عدم تسلط كسى بر كس ديگر است مگر به جهت علتى كه دليل آنرا ثابتكند،مانند تسلط ولى بر صغير.يا ولايت پيشواى الهى.
24-امام ولى هر كسى است كه ولى ندارد.الامام ولى من لا ولى له
25-اسلام هر آنچه را كه پيش از اسلام مورد الاسلام يجب ما قبله عمل بوده استبازخواست نمى كند.
26-شروط مشروعه لازم الوفاء است.المسلمون عند شروطهم الا ما خالفالكتاب او السنة
27-در ترديد براى موارد ابهام كه هيچ دليلى بر القرعة فى كل امر مشكلتعيين يكى از آنها وجود ندارد،از اصل قرعه استفاده مى شود.
28-اصل بقاء هر حكم،يا موضوعى است كهقبلا وجود داشته است و يا فعلا بقاء آن مشكوك است.استصحاب
29-اصل اباحه اشياء است.كل شىء مطلق حتى يرد فيه النهى
30-اصل برائت ذمه از تكليف است.
31-جهل مانع فعليتحكم است.رفع عن امتى ما لا يعلمونمگر جهل مستند به تقصير.
32-اكراه و اجبار دافع حكم است….و ما استكر هو عليه
33-اضطرار،معاملات را باطل نمىكند سيجئ زمان…و يعاملون المضطريناگر چه معامله اشخاص مضطر،شديدا مكروه است.
34-در اعمالى كه سبب به طور كامل موجب العمل للسبب عند ماآنها بوده و دخالت كننده مستقيم مانند آلت كان المباشر كالالة المحضةبى اختيار در دستسبب بوده باشد،عمل به سبب نسبت داده مىشود.
35-هر حكم شرعى كه عمل به آن موجب الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ضرر جانى يا مالى يا ناموسى باشد و خلافمذهب ديگر باشد،به حكم لزوم تقيه،آن حكم الا ان تتقوا منهم تقاة ساقط،و عمل مطابق آن واجب مى گردد،مگر دربارهممنوعيت قتل نفس (انسان نمى تواند به مقتضاى تقيهكسى را بكشد.)
36-اصل عدم تحمل حكم و تكليف ديگران الاصل عدم تحمل الانساناست مگر در مواردى مانند قرائت در نماز عن غيره الا موارد ورد الدليل عليهجماعت كه امام از طرف مامومين متحمل است.
37-اگر علتيك حكم مركب از اجزايى كل ما كانت العلة مركبة توقف الحكم باشد همه آن اجزاء در آن علت دخالت دارند،على اجتماع جميع اجزائه.لذا با منتفى شدن هر يك از آنها،علت منتفىمىگردد و در نتيجه حكم مفروض منتفى مى گردد.
38-قاعده عدل اين قاعده از عمومىترين قواعدفقه در همه ابواب آن مى باشد.
39-شمول حكم به موردى كه قبلا در اصل نبوده،مانند اينكه چيزى را به فقراء وقفكند و سپس خود مبتلاء به فقر گردد،در اين صورت خود نيز يكى از موقوف عليهممىباشد.
40-كسانى كه به انسان نزديكترند،در استحقاق خيرات و تحمل ضررهاى انسان مقدم بر كسانى هستند كه از انسان دور هستند.مانند ارث و به طور عام الاقربون احق بالمعروف والاقرب يمنع الابعد و هم چنين در تحمل ضررها مانند ديه خطايى كه بر عاقله است و اينقانون اساسىترين عامل ارتباط انسانها به يكديگر و دورى از بيمارى بيگانگى انسانها ازيكديگر و«از خود بيگانگى»مىباشد.
41-اعتبار و ارزش اعمال با نيت است.لكل امرىء مانوى.انما الاعمال بالنيات.النية روح العمل
42-هر حكم خاص يا عام كه الحكم الخاص او العام المستند الى السبب المعينمستند به سبب خاص است،ينتقى بانتقاء السبببا از بين رفتن سبب منتفى مىگردد.
43-وصيت،حق هر مسلمانى است.كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان تركخيرا الوصية للوالدين و الاقربين بالمعروفحقا على المتقين
44-هر كسى براى بدست آوردن اختصاص من سبق الى شىء لم يسبق عليه احد قبلهدر استفاده به چيزى سبقت كند كه پيش فهو اولى بهاز او كسى به آن چيز سبقت نكرده باشد، براى آن چيز شايستهتر از ديگران است.
45-سخن هر كسى كه راهى براى اثبات يجب قبول قول من لا يعلم الا منآن جز خود همان شخص نباشد،حجت است قبله الا ان يكون متهمامگر آنكه متهم به دروغگويى باشد.
46-هر حكم تحريمى اگر ترخيص آن كل محرم اذا اشترط رفع الحرمة عنه مشروط به تحقيق شرط يا سببى باشد،بشرط او سبب لابد من احرازه للحكمبراى حكم به ترخيص آن محرم،بالرخصة فيه.هذا الاصل او القاعدة يعماحراز شرط يا سبب لازم است.حرمة النفوس و الاعراض و الاموال.
47-همچنين است هر حكم واجب اگرترك آن مشروط به شرط يا سببى باشد.
48-كار مفيد با ارزش است و نبايد آن را العمل المحترم لا يكون ضايعااز ارزش انداخت.
49-ارزش كار به طور واقعى بايد پرداختشود.و لا تبخسو الناس اشيائهم
50-فرزند مربوط به صاحب فراش الولد للفراش و للعاهر الحجر(همسر شرعى) است و براى زناكار سنگ كيفر.
51-اكل مال با اسباب باطله،باطل است.لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل
52-بلوغ و عقل و قدرت از شرايط رفع القلم عن الصبى و المجنون و ماعام تكليف و تعهد است.ما يريد الله ليجعل عليكم فى الدين من حرج و الذمة للمكلف.
53-عدم جواز تقليد در اصول عقايد و همه اصول العقائد بالنظر و الاستدلالآن قضاياى عقليه كه عقل در آنها حاكميت لا با التقليد.دارند.
54-حجيت خبر واحد در موضوعات و مفهوم آية النباء و الادلة الاخرىاحكام.
55-تعيين طرق امتثال تكاليف و ثبوت احكام تعيين طرق امتثال التكاليفوضعيه موكول به عقل و عقلاء است.و الاحكام الوضعية موكول الى العقل و العقلاء
56-تطبيق مفاهيم و قضاياى كلى بر موارد خود،عقلى است.
57-هر كس كه در موردى سود از آن من له الغنم فله الغرماو است،ضرر در همان مورد نيز از آن او است.
58-هر شيئى كه عاريه دادن آن صحيح باشد،كل ما يصح اعارته يصح اجارتهاجاره دادن آن هم صحيح است.
59-آنچه كه شرعا امكان ندارد مانند الممتنع شرعا كالممتنع عقلااين است كه عقلا محال است.
60-آنچه كه ممكن است در امور فرعى قابل چشمپوشى باشد،ممكن است در اصول،قابل چشمپوشى نباشد.به عنوان مثال:وقف بر معدوم صحيح نيست ولى وقف برمعدوم به تبع موجود،صحيح است.يغتفر فى التوابع ما لا يغتفر فى غيرها
61-مطلق،منصرف به فرد شايع آن است المطلق ينصرف الى الفرد الشائعمشروط به اينكه انصراف بدوى نباشد.
62-براى كسى كه توانايى سخن درباره خود لا ينسب لساكت قولدارد،سكوت كند،نمىتوان نظرى را به او نسبت داد مگر قرائن دلالتبه رضا يا ردداشته باشد.
63-تاخير بيان از وقتحاجت صحيح لا يصح تاخير البيان عن وقت الحاجةنيست.
64-آنچه كه با مقدمه اختيارى،از المنافى للاختيار لا ينافى الاختياراختيار خارج شده است، منافاتى با اختيار و مسئوليت ندارد.
65-آنچه كه به عنوان سنت صالحه در گذشته القديم يترك على اثبات شده و خلاف صلاحيت آن اثبات نشده قدمه يا مالك و لا تنقضاستبايد به حال خود گذاشت.سنة صالحة عمل بها صدور هذه الامة.
66-اقرار در محل انشاء،انشاء محسوب الاقرار فى موضع الانشاء انشاء مىشود.
67-اصل قابل استناد است ماداميكه دليل وجود الاصل دليل حيث لا دليلنداشته باشد.
68-استناد به سخن،و به كار بردن آن،بهتر از اعمال الكلام اولى من اهمالهانداختن و بىاعتنايى به آن است.
69-اذن در چيزى،اذن در لوازم بين (بديهى) الاذن فى الشىء اذن فىآن است.لوازمه البينة
70-وقتى كه مانع منتفى شد ممنوع برمىگردد.اذا زال المانع عاد الممنوع
71-صلح سرور معاملات است.الصلح سيد المعاملات
72-هنگاميكه دو دليل يا دو حكم تعارض اذا تعارضا تساقطاداشته باشند،هر دو ساقط مى گردند.
73-جمع بين متزاحمين يا متعارضين هر الجمع مهما امكن اولى من الطرحاندازه كه ممكن باشد بهتر از طرد آن است.
74-وقتى كه احتمال معقول بروز كند،استدلال اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلالباطل مىشود.
75-تصرف صاحب مال در مالى كه آن را التصرف فيما انتقل عنه فسخبسبب معامله يا به هر وجهى از خود منتقل نموده و فيما انتقل اليه اجازة و انفاذاست فسخ محسوب مىگردد و تصرف از كسى كه مالبه او منتقل شده اجازه و انفاذ معامله است.
76-التزام به شىء،التزام به لوازم آن است.الالتزام بالشىء التزام بلوازمه
77-تعليق حكم به يك وصف،عليت آن تعليق الحكم بالوصف مشعر بالعليهوصف را براى حكم اثبات مىكند.
78-در موارد تعارض وصف و اشاره،فى تعارض الوصف و الاشارة تقدم الاشارةاشاره مقدم است مشروط بر اينكه مختصات بشرط ان يكون مختصات الموضوع وو اوصاف موارد اشاره آشكار باشد.اوصافها واضحة
79-ناتوانى از اداى دين موجب فان كان دو عسرة فنظرة الى ميسرةتاخير آن است.
80-نفى تكاليف فوق طاعت رفع عن امتى تسعة…و ما لا يطيقونه تبصره-شماره (2) از اصول و قواعد قاعده نفى حرج مطرح شده است.بنابراين ماسه قاعدء نفى داريم كه ممكن استبا يكديگر اشتباه شوند:
1-نفى عسر 2-نفى حرج 3-نفى تكاليف فوق طاعت.دلائل فقهى كه اين سه قاعدهرا اثبات مىكند،متعدد است،از آن جمله عقل.حكم بديهى عقل اين است كه تكليفبايد موجب آزار و ايذاء مكلف نباشد.
و ترديد نيست در اينكه آزار،با مشقت (عسر) نيز،تحقق پيدا مى كند.حرج مشقتى بالاتر از عسر است،و فوق طاقت بالاتر از توانايى است كه به اضافه حاكميت عقل برمانعيت آنچه كه فوق طاقت است،از تكليف،آيات متعددى مانند: لا يكلف الله نفسا الاوسعها . ان شريعتنا سهلة سمحة .و فرموده پيامبر اكرم (ص) ،يا على ان هذا الدين متين فاوغلوافيه برفق و لا تكونوا كالركب المنبت لا سفرا قطع و لا ظهرا ابقى. (يا على،اين دين متين است،لذا با لطافت و مدارا در آن فرو رويد و مانند آن سوار نباشيد كه براى عجله و سرعت،نهسفرى را پيموده باشد و نه پشتسالم بر مركب باقى گذاشته باشد.)
نمونهاى از قسم دوم (قواعد خاصهاى كه در ابواب خاص فقه مورداستفاده قرارمىگيرد)
يك-نمونهاى از اصول و قواعد قضايى،
1/83-بينه بر كسى است كه مدعى است البينة على من ادعى وو قسم بر كسى است كه منكر است.اليمين على من انكر
2/84-اقرار عقلاء عليه خود جائز است.اقرار العقلاء على انفسهم جائز.
3/85-هر كسى اختيار دارد درباره آنچه من ملك شيئا ملك الاقرار بهكه مالك است اقرار نمايد. (اين قاعده از يك جهت از مصاديق قاعده فوق است)
4/86-ابراز شهادت واجب و كتمان آن و لا يا الشهداء اذا ما دعوا و لا يكتمواحرام است.
5/87-در دوران امر،بين خطاكار دانستنمبرى،و يا مبرى دانستن خطاكار تبرئه خطاكار مقدم است.
6/88-مجازات براى گناهان و جرائم دينى بطور عادلانهبا نظر به اهداف«حيات معقول»اشكالى ندارد.
7/89-اقرار بعد از انكار صحيح نيست.لا يصح الانكار بعد الاقرار
دو-نمونهاى از اصول و قواعد قصاص،حدود،ديات،
1/90-خون هيچ مسلمانى هدر نمىشودو با نظر به آيات و احاديث و حكم عقل،خون هيچ نفس محترمهاى هدر نمىرود. لا يطل دم امرء مسلم.من قتل نفسا متعمدا فجزائه جهنم. خالدا فيها[من اجل ذلك كتبناعلى بنى اسرائيل انه من قتل نفسابغير نفس او فساد فى الارض فكانماقتل الناس جميعا…]
2/91-حدود بمجرد شبهه،ساقط تدرء الحدود بالشبهاتمىگردد.
1/92-در قتل خطائى ديه بر عاقله الدية فى القتل الخطائى على العاقلةاست.
4/93-در قتل عمدى،كيفر يكى از سه فى القتل العمدى احد الامور الثلثةامر است:قصاص، ديه،عفو .القصاص او الدية او العفو.
5/94-حكومتيعنى در هر مورد تلف يا جراحتى كه نصى براى ديه و يا ارش آننشده است، قاضى آنرا تعيين مىكند.
6/95-مسؤليت كيفر،شخصى است.لا تزر وازرة وزر اخرىو اين منافاتى با ديه قتل خطائى بر عاقله استندارد،رجوع كنيد به همين قاعده.
7/96-قسامه در زمينه لوث مقرر شده است.معناى لوث وجود قرينه يا قرائن قبلىاست كه دلالت كند بر اين كه مقتول بوسيله مدعى عليه يا مدعى عليهم كشته شده است.
از امام صادق (ع) انما جعلت القسامة ليغلظ بها فى الرجل المعروف بالشر المتهم فان شهدوا عليهجازت شهادتهم.عبد الله بن سنان سمعت ابا عبد الله عليه السلام يقول انما وضعت القسامة لعلةالحوط على الناس لكى اذا راى الفاجر عدوه فرمنه مخافة القصاص.
قسامه،قسمهايى هستند كه خويشاوندان مدعى مىخورند (50 قسم) در قتل عمدىو 25 قسم در قتل خطائى و در غير صورت«لوث»،حكم بر مبناى قاعده اوليه«البينةعلى المدعى و اليمين على من انكر»مىباشد.قسامه بدين ترتيب است:نخست از متهمخواسته مىشود براى تبرئه خود بينه بياورد اگر بينه نياورد جريان قسامه از طرفخويشاوندان مقتول به عمل مىآيد.
سه-نمونهاى از اصول قواعد حقوقى بطور عام،
1/97-عقود و آنچه كه مشابه آنها است العقود و ما يشابهها[و ما قام مقامها]تابع قصد متعاقدين است.تتبع القصود
2/98-انحلال عقود بر اجزاء موضوععقد در صورت امكان انحلال.
3/99-هر تعهد و شرطى لازم الوفاءاست،مگر خلاف مشروع باشد. اوفوا بالعقود المسلمون عند شروطهم الا ما خالفالكتا او السنة
4/100-شرط خلاف مقتضاى عقد كل عقد شرط فيه خلاف ما يقتضيهموجب بطلان آن است. فهو باطل
5/101-هر عقدى كه وفاء به مدلولآن ممكن نباشد باطل است. كل عقد يتعذر الوفاء بمضمونه فهو باطل
6/102-اصل در عقود لزوم است.الاصل فى العقود،اللزوم7 103-مال انسان مانند خون او محترم است.حرمة ماله كحرمة دمه8 104-صلح جايز و نافذ است و اصلحوا ذات بينكم [الانفعال آيه 1]الصلح جائز بين المسلمين الا صلحااحل حراما او حرم حلالا[الوسائل كتاب الصلح باب 3]الصلح جائز بين الناس[همين ماخذ]
9/105-كسى كه فريب كسى را خورده المغرور يرجع الى من غرهاستبايد بهمان كس رجوع كند كه روايت معروف از پيامبراو را فريب داده است.اكرم (ص)
10/106-ضمانت دين را از عهده مديون الضامن ناقلبه ذمه ضامن منتقل مىكند.
11/107-عدم ضمان امين،مگر بجهت ليس على المؤتمن ضمانتعدى يا تفريط يا شرط ضمان.
12/108-ضمان ناشى از اتلاف من اتلف مال الغير فهو له ضامن13 109-در عاريه ضمان نيست مگر عاريهطلا و نقره و يا بجهت تعدى يا تفريط يا شرط ضمان.
14/110-تصرف در يك مال بطور تسلط لو لا اليد لما قام للمسلمينبر آن،در جامعه سالم اسلامى (يد) سوقعلامت مالكيت است.
15/111-هر كس چيزى را از كسى على اليد ما اخذت حتى تؤدىبگيرد،نه بعنوان معامله و امانت و عاريهضامن آن شئ است تا آن را به مالك خود برساند.
16/112-حجيتبازار مسلمين.در هر جامعهاى كه به احكاماسلامى عمل شود يا حداقلاغلب مردم از احكام اسلامىدر جامعه تبعيت كنند،قاعدهدر آن جامعه صحت گفتار و كردارو نيتها است[لو لم يجز هذا لما قامللمسلمين سوق]
17/113-هر دين حال است(بدون تاخير بايد ادا شود.) كل دين حال الا فى موارد يبحث عنها فى الفقه
مگر در مواردى كه در فقه مطرح مىگردد.دين مطلقا بايد ادا شود.الدين مقضى
8/114-متكفل و ضامن بايد از عهدهكفالت و ضمانتى كه كرده است،برآيد.الزعيم غارم
19/115-هر چيزى كه مورد معامله قرار بگيرد و در صورت صحت،ضمانتداشته باشد،فاسد همان معامله ضمان دارد.ما يضمن بضحيحه يضمن بفاسده
20/116-هر چيزى كه مثل دارد،با مثلش مورد ضمانت قرار گيرد و هر شئ كه مثل ندارد ياقابل پرداخت نيست،قيمت آن پرداخت مى شود.المثلى يضمن بالمثلى و القيمىيضمن بالقيمى
21/117-منافع با فوت شدن يا تفويت،مورد ضمانت است.منافع الاموال تضمن بالفوت او بالتفويت
اعتبار در ضمان،قيمت روز تلف است.المعتبر فى الضمان يوم التلف
22/118-آزاد،قابل خريد و فروش نيست.الحر لا يباع
23/119-هر كسى مالى از مباحات راحيازت كند آنرا مالك مىگردد.من حاز ملك
24/120-هر كسى زمينى را احياء كندآنرا مالك مىگردد.من احيا ارضا ميتة فهى له
25/121-مردم براى تصرف الناس مسلطون على اموالهمدر مال خود آزادند.
26/122-اعراض از يك مال موجبسقوط مالكيت آن مىگردد.
27/123-حريم ملك تا مقدار عرفى دراختصاص مالك آن ملك است. من ملك شيئا من الارض ملك قراره فى حريمه
28/124-اصل عدم دخول چيزى درمالكيت انسان استبطورقهرى،مگر در ارث و صيتبراى جنين. لا يدخل فى ملك انسان شئ قهرا الا الاءرث و الوصية للحمل
29/125-عدم وقوع هرگونه معامله به عينيا منفعتى مگر از طرف مالك يا كسى كه بحكم مالك است. لا يقع عقد على عين او منفعة الامن مالك او بحكمه
30/126-تلف شدن هر مال فروخته شده پيش از قرار گرفتن در اختيار مشترى از مال فروشنده محسوب مىگردد. كل مبيع تلف قبلقبضه فهو من مال بايعه
31/127-در هر مورد كه بيع صحيح است،رهن نيز صحيح است.كلما صح بيعه صح رهنه
32/128-تحقق رهن مشروط به قبض است.لا رهن الا مقبوضا
33/129-غاصب به شديدترين وجه تعزيزمىشود مگر در قحط و مخمصة (اضطرار) الغاصب يؤخذ باشق الاحوالالا فى قحط او مخمصة
34/130-كفر و قتل مانع ارث بردن است.الكفر و القتل يمنعان الارث
35/131-لزوم مراعات غبطه در شئون مهجور.
36/132-هر كس كه بتواند (جائز است)در يك امر مستقيما دخالت كند مىتواند در آن امر توكيل كند. كل من صح (جاز) منه المباشرةصح منه التوكيل
37/133-وقف بايد مطابق نيت وهدفگيرى واقف، مورد عمل واقع شود. الوقوف على حسب ما يوقفها اهلها
38/134-هر كس كه مالك چيزى باشد،مالك منافع آن نيز هست.من ملك شئيا ملك منافعه
39/135-هر يك از دو يا چند شريك سهم خود را از مال مشاع بخواهد بفروشد،شريك يا شركاء ديگر براى خريد آن سهم اولويتدارند.حق الشفعة
40/136-در تنظيم قراردادها شايسته است كه قرارداد را اضعف الطرفين بنويسد ياداشته باشد،زيرا مغالطه و زورگويى در طرف قوى بيشتر است.[بديهى است كه اين يكاصل يا قاعده عام نيست،بلكه موردش دفع ظلم محتمل از ضعيف است.]
41/137-ضمانتبا اذن ساقط مىگردد.الضمان يسقط بالاءذن
42/138-در مواردى كه امكان رد باشد،ولى دارنده حق رد آنرا اجرا نكندامضاء محسوب مىشود. عدم الردع يكفى فى الامضاء
43/139-محروم ساختن از نفعى كه بطور طبيعى و يا قانونى متعلق به انسان باشد،ضرر محسوب مىگردد.عدم النفع الذى يقتضيه القانون ضرر
دو نتيجه بسيار با اهميتى كه از توجه دقيق به اصول و قواعد فقهى مىتوان گرفت:
نتيجه يكم-فقه اسلامى براى مديريتحيات دنيوى و اخروى آدمى در مسير به ثمررساندن شخصيت رو به كمال او،حدود و چارچوبه هاى ساختگى وضع و مقرر نكرده است،زيرا هر اصل و قاعدهاى را كه براى زندگى فردى و اجتماعى مقرر ساخته است،نهتنها هماهنگ با ماهيت پوياى حيات انسانى است،بلكه با نظر به تحريك بشريتبه«حيات معقول»كه عبارتست از«حيات طيبه»،«حيات مستند به بينه»يعنى دليل روشن و بالاخره با هدايتبه حياتى كه قابل اسناد به خداوند مالك حيات و موت است ،خودآن اصول و قواعد،عامل محرك به حيات فوق مىباشد.
نتيجه دوم-اصول و قواعد فقهى مزبور،با هميارى اخلاق انسانى والا است كه باانداختن نورافكن تكامل به حيات انسانى،موجب مىشود،فقه اسلامى را از هر دو امتياز«پيشرو»و«پيرو»برخوردار نمايد.پيشرو،از آن جهت كه نيازهاى ثابت مادى انسانها راتضمين مىنمايد و هيچ كس و هيچ عاملى نمىتواند در آن تغييرى ايجاد كند.پيرو،ازآن جهت كه باز شدن سطوح و ابعاد انسانى را با بروز موضوعات و پديدههاى جديد درارتباط با طبيعت و برخوردارى از كشاورزى و صنعت،و بازرگانى و صدها فعاليتبراىتنظيم شئون زندگى دنيوى و اخروى را كاملا مى پذيرد و هيچگونه مانعى از گسترش وتنوع آنها ايجاد نمى كند،و اختيار به وجود آوردن و انتخاب آنها را به دستخود انسانمىسپارد مگر در مواردى كه به حيات پويا و هدفدار آدمى اخلال وارد كند،مانند ايجادمواد مخدر،و عوامل سلطهگريهاى غير قانونى و تهيه وسائل افراط در شهوات و آمادهكردن جو جامعه براى مفاسد اخلاقى كه به احساس پوچى در زندگى منتهى مىگردد.
حاكميت و حكم در قرآن
براى اثبات اين حقيقت كه دين الهى از سياست و حكم و ديگر شئون زندگى دنيوىانسانها جدا نيست،يك بررسى و تحقيق درباره«حكم»از ديدگاه قرآن ضرورى به نظرمىرسد.
سيد مرتضى زبيدى كه از بزرگترين لغت دانان محسوب مىگردد در توضيح لغت«حكم»مطلب زير را مطرح نموده است:
(حكم با ضمه«حاء»به معناى قضا (انشاء) در شىء استبه اينكه آن شىء چنيناستيا چنين نيست-خواه آن قضا كسى را ملزم كند يا نه.نظر اهل لغت در معناى حكماين است و بعضى از لغويان تخصيص داده و گفتهاند:حكم،قضاء بر مبناى عدالت است،اين قول را ازهرى نقل كرده است.»منظور از«قضا»معناى اعم آن است كه عبارتست ازانشاء و جعل بايستگى يا شايستگى يا ضد آنها درباره يك شىء سپس زبيدى كه تعبير«امام لغوى» (99) درباره او شده است،بررسىهاى مشروحى درباره اين كلمه (حكم) ومشتقات آن نموده و در هيچ موردى از اين بررسىها«حكم»را به معناى علم نياوردهاست.در صفحه 354 مىگويد:«الحكم اعم من الحكمة فكل حكمة حكم و لا عكس» (حكماعم از حكمت است،هر حكمتى،حكمى است،ولى عكس اين قضيه«هر حكمى،حكمت است»صحيح نيست.)
زيرا معناى حكمت همانگونه كه حكما مطرح كردهاند،و خود زبيدى نيز در همينمورد آورده است،«عبارتست از علم به حقايق اشياء آنچنان كه هستند[بقدر توانايىبشرى]و عمل به مقتضاى آن»و بديهى است كه حكم به مقتضاى عدل و تقوى ومعرفت همه جانبه از شاخصترين مصاديق حكمت است و اگر شخص حكيم با اجتماعشرايط براى رفع خصومتها و مديريتحيات اجتماعى انسانها،از حكم كردن امتناعبورزد،از ديدگاه شريعت و حكمت، منحرف شده و خطاكار شمرده مىشود.
آنچه كه از ملاحظه مجموع آيات قرآنى و موارد استعمال شايع درباره«حكم»بهدست مىآيد، همان[انشاء و جعل بايستگى يا شايستگى يا ضد آنها درباره يك شىء]است.و اگر در مواردى به معناى علم و معرفت و حكمت نظرى محض بوده باشد،اين استعمال استثنايى بوده و مىتواند به معناى مقدمه ضرورى«حكم صحيح» (انشاء وجعل بايستگى يا شايستگى يا… درباره يك شىء) بوده باشد نه خود حكم.
آيات قرآنى كه حكم و بعضى مشتقات آن،در آنها وارد شده است
اين آيات بر چند قسم تقسيم مىگردند:
قسم يكم-آياتى است كه«حكم مستند به خدا را بيان مىنمايد.شماره آيات مربوطبه اين گروه،55 آيه است.آنچه كه در اين قسم آمده است،آياتى است كه حاكميت وداورى مطلق خداوندى را متذكر مىشود.مانند ان الله قد حكم بين العباد خداوند ميانبندگان داورى فرموده است) حكم در اين قسم از آيات به معناى داورى و حاكميتاست نه به معناى علم و حكمت،اگر چه علم و حكمت مطلقه خداوندى در مقدماتحاكميت و داورى مىباشد.
قسم دوم-حكم مستند به پيامبران الهى مانند و ان حكمت فاحكم بينهم بالعدل و اگرحكم كردى،ميان آنان با عدالتحكم كن) حكم به اين معنى (داورى و قضا) در 14 مورد از آيات آمده است.
قسم سوم-حكمهايى كه مردم صادر مىكنند مانند و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموابالعدل و اگر ميان مردم حكم كرديد بايد بر مبناى عدالتحكم كنيد) حكم به اينمعنى (داورى و نظر دادن) در 17 مورد از آيات آمده است.
قسم چهارم-حكم مستند به كتاب آسمانى مانند و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكمبين الناس فيما اختلفوا فيه (و خداوند به همراه پيامبران كتاب بر مبناى حق فرستاد تادرباره آنچه كه مردم اختلاف مىورزيدند حكم كند.) [البقره،آيه 213]اين قسم در 3 مورد از آيات مشاهده مى شود.و قطعى است كه معناى حاكميت كتب الهى،فصل خصومتها و برطرف ساختن اختلافات است كه بوسيله انبياء عليهم السلام با نظر بهمحتويات آن كتب مىباشد.
قسم پنجم-سه آيه در قرآن مشاهده مىشود كه حكم در آنها هم مىتواند به معناىحكم به اصطلاح شايع (داورى و حاكميت و جعل بايستگى و شايستگى) بوده باشد وهم به معناى: علم و حكمت.مانند 1- رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين [الشعراء آيه83] (پروردگارا، براى من حكم عنايت فرما و مرا به بندگان صالح ملحق فرما) در سه آيهاز قرآن مجيد،دو احتمال مزبور وجود دارد.2- اولئك الذين اتيناهم الكتاب و الحكم والنبوة [الانعام،آيه 89] (آنان كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان دادهايم.)
3- يا يحيى خذ الكتاب بقوة و آتيناه الحكم صبيا [مريم آيه 12] (اى يحيى،كتاب را باقوت بگير و ما به يحيى در كودكى حكم داديم.) بعضى توهم كردهاند كه حكمى كهخداوند به حضرت يحيى (ع) عنايت فرموده است،نمى تواند به معناى حكم به اصطلاح شايع آن بوده باشد،زيرا انسان پيش از بلوغ توانايى حاكميت را ندارد،پاسخ اين توهمروشن است،زيرا همانگونه كه خداوند سرمايه و استعداد نبوت و پذيرش كتاب آسمانىرا به حضرت عيسى (ع) در روزهاى اولى تولد او عنايت فرمود،سرمايه و استعدادحكم به اصطلاح شايع آن (داورى و حاكميت و جعل بايستگى و شايستگى) را بهحضرت يحيى (ع) لطف فرموده است.در آيه شماره (2) احتمال حكم به اصطلاحشايع،بسيار قويتر است از حكم به معناى علم و حكمت، زيرا علم و حكمت در كتابو نبوت تضمين شده و مطلوب از آيه،حكومت و داورى و جعل بايستگى و شايستگىبوسيله كتاب و نبوت است.چنانكه در سوره[البقره،آيه 213]آمده است:« و انزلمعهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه » (و خداوند بهمراه آن پيامبران، كتاب بر مبناى حق را فرستاده تا ميان مردم در آنچه كه اختلاف كردهاند،حكم كند.) وانا انزلنا التوراة فيها هدى و نور يحكم بها النبيون… »[المائدة،آيه 44] (و ما تورات رافرستاديم در آن كتاب هدايت و نور بود كه پيامبران بوسيله آن حكم مىكردند) .
قسم ششم-آياتى است كه در آنها حكم و علم با هم وارد شدهاند مانند: و لوطا اتيناهحكما و علما [الانبياء،74 و 79] (و به لوط حكم و علم عطا نموديم) و[القصص،آيه14]و[يوسف،آيه 23] اگر حكم به معناى علم و معرفتبود،كلمه«علم»موردىنداشت.
در پايان اين مبحثبه اين نكته بايد اشاره كنيم كه اگر موردى در قرآن مجيد پيداشود كه حكم بمعناى علم و معرفتباشد.براى اينكه تضادى مابين دو معناى حكم(جعل بايستگى و شايستگى) كه از افعال نفس است و (معرفتبه واقعيات) كه از مقولهدريافت و درك مىباشد، به وجود نيايد،لازم است كه حكم به معناى حكمت منظورشود كه شامل حكمت نظرى و عملى گردد و حكم باصطلاح شايع آن،از مصاديق بسيارشاخص حكمت عملى مىباشد.
آيات ديگرى در قرآن آمده است كه دخالت قطعى دين را در شئون زندگى انسانهاصريحا بيان نموده است مانند لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزانليقوم الناس بالقسط [الحديد،آيه 25] (ما تحقيقا پيامبران خود را فرستاديم و با آنانكتاب را نازل نموديم تا مردم[در زندگى]به عدالت قيام كنند) بديهى است كه قيام بهعدالت و مراعات حساب و قانون بطور عام براى نظم و انتظام شئون زندگى مى باشد.
نتيجه بسيار با اهميتى را كه از مبحث[حكم و حكومت در قرآن]و ديگر آياتمىگيريم، اينست كه حكم بمعناى داورى و حكومت و جعل بايستگى و شايستگى ازمختصات پيامبران الهى و جانشينان راستين آنان مىباشد و اين اصل با طرز تفكرات سكولاريسم سازگار نمىباشد.در اين مورد دو مطلب مهم مطرح شده است كه هر دوقابل بررسى و تحقيق است گفته شده است:
1-حكومت،همان حكمت و علم استبه مسائل سياسى وزندگى اقتصادى مردم و بس.
لازمه اين مطلب اينست كه ما بايد بپذيريم سياستمداران معمولى كه اكثرا از روشماكياولى (در راه وصول به هدف،همه چيز را مىتوان بعنوان وسيله قربانى كرد) در ادارهكشور تبعيت مىكنند شايستگى حكومتحقيقى بر جامعه را ندارند،زيرا فعاليت اينسياستمداران بر مبانى و انگيزگى تنظيم حوادث و پديدههاى مردم جامعه است كه طبقتمايلات طبيعى محض بروز مىنمايند و يا در صدد بروز مىباشند،نه بر مبانى و اصولحكمت نظرى و عملى شايسته كه«مبانى و اصول حيات معقول»مىباشند.
اينان همانگونه كه در انتخاب هدفها بر مبانى و انگيزههاى تنظيم مزبور با گذراندنآنها از فيلتر خودخواهيهاى ماهرانه چه براى خويشتن و چه براى مردم زيردستخود بهنام شهروندان،هيچ كارى با حكمت و ارزشهاى معقول و ثابت ندارند،همچنان درانتخاب وسائل براى وصول به هدفهاى انتخاب شده خود نه حكمتى مىفهمند و نه سراغارزشى مىروند. البته ممكن است مرد سياستمدار از حكمت نظرى و علم كشوردارىكم يا بيش برخوردار باشد،ولى بديهى است كه اينگونه حقائق در موقع فعاليتهاىسياسى،در درون سياستمداران، مانند تماشاگران بيطرف مىايستند.ولى حق ورود بهميدان فعاليتسياسى را ندارند،بهمين جهتبوده است كه هر وقتيك سياستمدارمورد استيضاح قرار بگيرد،به سنگر غير قابل نفوذ«آقايان،اين سياست است»!پناه مىبردو ناآگاهان بينوا را ساكت مىنمايد.گفته شده است:
2-حكومت از سنخ فرمانروائى و سلطه مطلقه بر مردم نمىباشد چه رسد بهولايت و رهبرى باصطلاح دينى آن اين مسئله بديهى است كه مديريت جامعه و كشوردارى و سياست مجرد بيان و فهمحكمت نظرى و حكمت عملى بعنوان حكايت از واقعيات در قلمرو آن دو نوع حكمتنيست،بلكه زمامدار و سياستمدار با استفاده از آنها ملتزم است كه حكم كند و راىزنىنمايد،يعنى بايستگىها و شايستگيهاى حيات اجتماعى مردم را در دو قلمرو مادى ومعنوى با توجه به جميع عوامل و انگيزههاى«حيات معقول»جامعه،انشاء و جعل نمايدو شايستگى و جريانات سرتاسر تاريخ هم نشان مىدهد كه زمامداران بر دو قسم متضادتقسيم مىگردند:1-حاكم عدل.2-حاكم جور و ستمكار.
بديهى است كه اصطلاح«حاكم»باردار مفهوم فرماندهى نيز مىباشد مانند اصطلاحوالى.اين دو اصطلاح ذاتا باردار استبداد و خودخواهى و خودكامگى نيستبلكهبستگى به شخصيت فرمان و حكم و ولايت دارد.ما در منابع اسلامى با اصطلاح والى وولاة و حاكم و حكام عدل و جور بسيار فراوان روبرو هستيم.البته انطباق هر يك ازاصطلاحات فوق،درباره كسانى كه اختيار و شخصيت انسانى مردم را سلب كند و باعثاهانت و تحقير انسانهاى جامعه باشد،از ديدگاه حكمتسياسى اسلام به شدت مردود ومطرود است.
عوامل اختلاط مفاهيم حكم و حكومت در ذهن فرمانروايان و مردم
در اين مورد بايد مابين عوامل اختلاط مفاهيم حكم و حكومت در ذهن فرمانروايان ومردم تفاوت قائل شويم.عامل اختلاط مفاهيم حكم و حكومت،در ذهن عدهاىفراوان از فرمانروايان همان عوامل اختلاط مفاهيم است كه درباره آزادى،هنر،فرهنگ،قدرت و امثال اينها كه در استخدام حاكم و زمامدار مستبد قرار گرفتهاند،مىباشد.مشاهده مىكنيم اين عامل همان خودخواهى و خودكامگى است كه اكثريتقريب به اتفاق زمامدارانى را كه به جهت علاقه وافر و اشتياق سوزان به سلطهگرى وقيموميتبراى مردم،در خود غوطهور ساخته است.البته ممكن استبعضى از حكام،ازآغاز تكيه بر اريكه قدرت،مبتلا به بيمارى خودخواهى و طغيانگرى عليه قوانين نباشند،بلكه تدريجا با چشيدن طعم قدرت و تسليم شدن مردم در برابر آنان،به مرض مزبوردچار شوند.اين بيمارى كه از طبيعت عشق به سلطهگرى بر مىخيزد،هيچ تفاوتى مابينحكام سياسى معمولى و مذهبى برنمىدارد و بديهى است كه براى همه مردم شايسته وآنانكه با حق حيات با كرامتخود،آشنايى دارند،لازم است كه براى برطرف كردنبيمارى مزبور يا بركنار ساختن خود بيمار از كار كشوردارى نهايت تلاش و فداكارى راانجام بدهند.
و اما عامل اختلاط مفاهيم حكم و حكومت در اذهان مردم،انواعى دارد كه ما ذيلامقدار مهمى از آنها را در اينجا مىآوريم،نخستبه آن نكته بايد متوجه شويم كه ازدورانهاى بروز تمدنها و تابش انوار انبياء عليهم السلام و حكماى راستين به جوامع بشرى،مردم جوامع همانگونه كه بطور فطرى شئون زندگانى فردى خود را از جهت خوبى و بدى و ملايم بودن و ناملايم بودن تشخيص داده و مىدهند،همانگونه شئونزندگانى اجتماعى خود را نيز كه سياستها و سياستمداران آنها را تفسير و توجيهمىكردند،فهميده و مىفهمند.اينكه بشريت در عدهاى از جوامع و در برهههايى ازتاريخ نتوانستهاند معنى مختلف حكم و حكومت را از يكديگر تفكيك نمايند و درنتيجه تسليم حكم و حكومت ظلم و جور شدهاند،مىتواند معلول عللى بوده باشد.مانند:
1.ناتوانى در مقابل قدرتهاى خودكامگان زورگو،به طورى كه از ابراز كمترينمخالفت گفتارى و عملى عاجز مىباشند.
2.هوى پرستى و پيروى از شهوات و خوشگذرانى،بدون توجه به اينكه حكمچيست و حكومت كدام است و به چند قسم تقسيم مى گردند.اينان لذت گرايانى بوده وهستند از مكتب«خوش باش كه دم غنيمت است»و«با هر وسيله اى كه ممكن است ازحداكثر لذت برخوردار باش،كه مرگ بزودى فرا مىرسد!»تبعيت مى كنند.
3.بينوايان و رنجديدگانى كه براى امرار معاش خود به دنبال قرصى نان و كوزهاىآب و كوخى براى استراحتبوده نه توجهى به حكم و حكومت داشتند و نه به خوب وبد آن.مردانى كه دوران جنگهاى مشروطهطلبان و مستبدان را به ياد مى آورند،مى گويند:در همان زمان،از اشخاص فراوانى مىپرسيدند:شما از گروه مشروطهطلبانهستيد يا مستبدان؟مى گفتند:ما گروه عيالوارها هستيم و نمىفهميم شما چه مى گوييد وبيخود مردم را به كشتن مى دهيد!
4.همان مطلب است كه عدهاى فراوان در اغلب دورانها درباره حكم و حكومتتصور كردهاند كه انواع حكومت را در يك معنى مىبينند و آن عبارت است از فرماندادن به طور مطلق به طورى كه فرمانروا فوق مسئوليت و برتر از تكليف قرار مىگيرد ومردم زيردستيعنى فرمانبران مطيع و تسليم محض مىباشند!
بديهى است كه چنين حكم و حكومت نه تنها در اسلام نيست،بلكه اسلام با تمام قوابا اين گونه حكم و حكومت تضاد و مبارزه دارد،همانگونه كه در مباحث آيندهخواهيم ديد.
پيش از اين اشاره كرديم حكم و حكومتبه هر معناى معقول كه باشد،بالاخره،بدان جهت كه بايد داراى قدرت الزام مردم به پيروى از راىزنى و تدابير مملكت دارى حاكم[چه فردى و چه جمعى]بوده باشد،لذا نمىتوان مجرد علم به طرق و تدابيرمملكت دارى را حكومت و حكم ناميد.با توجه به ضرورت مرتفع ساختن اختلاط مفاهيم حكم و حكومت است كه بهرهبردارى از اخلاق عالى انسانى و دين كلى الهى لزومخود را اثبات مىكند و چنين پيشرفتحياتى با روش«حذف دين از…»امكانپذيرنخواهد بود.
آيا فلسفه سياسى را تنها بايد در اجتماع يونان باستان و سپس در قرون بعداز رنسانس جستجو كرد؟!قطعى است كه تمدن اسلامى بدون فلسفه سياسى معقول و قابل اجراء امكانپذير نبوده است.لذا ضرورى است كه مؤرخان و تحليلگران فلسفه سياسى،از اين جهش بىاساس(جهش از فلسفه سياسى يونان و روم به فلسفه سياسى دوران جديد) اجتناب نموده، فلسفه سياسى اسلام را هم مورد بررسى و تحقيق قرار بدهند.اين اشتباه و جهش درتاريخ علم نيز بوسيله اغلب مؤرخان علم فلسفه و تحليلگران جريان اين دو نوع معرفتصورت گرفته است.زيرا چنانكه مشاهده مىكنيم،اين متفكران درباره تاريخ علم وفلسفه ناگهان از علم و فلسفه يونان جهش نموده و به جريانات اين دو نوع معرفت دردوران پس از رنسانس مىپردازند!
اينان با اين اظهار نظر ناقص،سهم بسيار با عظمت اسلام را در دو نوع معرفت مزبور ناديده مىگيرند و همين محدود نگرى باعث مىشودكه از ارزش نظريات آنان در اين مباحث بسيار با اهميت،كاسته شود.اينان بايد بداننداصطلاح قرون وسطاى ظلمانى تنها از مختصات مغرب زمين بوده و در كشورهاىاسلامى و برخى ديگر از جوامع مشرق زمين،در همان قرون (مخصوصا از اواخر قرندوم هجرى تا قرن پنجم) شكوفايى علم و جهانبينى در عالىترين درجه بوده است.
نتيجه اى كه از اين مبحث مىگيريم،اين است كه از فلسفه و نظريات سياسى دوران قديم و جديد سخن به ميان آورده است،مىبايست،فلسفه سياسى اسلام را كه هيچتمدنى بدون آن امكانپذير نيست،مطرح مىنمودند.براى اثبات اين حقيقت كه اسلاماز يك فلسفه سياسى«پيشرو»با هماهنگى با حقوق و اقتصاد و اخلاق«پيشرو»برخوردار بوده است،مراجعه فرماييد در همين كتاب به مبحث«نظرى بر مقدارى ازتاليفات و تحقيقات مسلمين در مسائل سياسى».
هر دو نظام فلسفه سياسى قديم و جديد كه بر مبناى سكولاريسماستوارند از حل مشكلات سياسى بشر عاجزند
نظريات درباره تفاوت ميان فلسفه سياسى قديم و جديد مختلف است.بعضى از صاحبنظران را عقيده بر اين است كه تفاوت اساسى مابين طرز تفكراتسياسى در زمان قديم و جديد،در اين نكته است كه نظريات سياسى قديم همه حقوق وامتيازات بشرى را براى كل مجموعه جامعه در نظر مىگرفت و در حقيقت وظيفه دستگاه حكومت توجيه و اجراى همين سياست بود و يكايك افراد بطور مستقل موردتوجه دولتها نبوده است،در صورتى كه طرز تفكرات سياسى جديد كه بر مبناىدموكراسى شالوده ريزى شده است، بيشتر رفاه و حقوق و آزاديهاى فردى را هدفگيرى مى نمايد.
آنچه كه به نظر مىرسد تشخيص دقيق تفاوت ما بين فلسفه سياسى دنياى باستان ودنياى جديد،[نه بطور حدس و پندار]بسيار كار دشوارى است،زيرا توجه انسانها بهاستقلال و شرافت ذاتى خود،سابقه بس طولانى در تاريخ بشريت دارد.اگر چه بروز وكميت و كيفيت آن در جوامع بشرى،بسيار گوناگون بوده است.خدمات شايان تمجيدكه پيامبران عبرى به آزادى نمودهاند،بقول وايتهد در حد بسيار بالايى است.
اصلا آيا مىتوان تمدنى را بدون برخوردارى افراد جامعه از احساس هويت فردى وشرف و كرامت ذاتى تصور نمود؟بعضى از فيلسوفان قرن اخير مانند آلفرد نورثوايتهد تفاوت عمده ما بين نظريات سياسى قديم و جديد را در بردگى و آزادى تفسيرنشده مىداند.