6: و من كلام له لما أشير عليه بألا يتبع طلحة و الزبير- و لا يرصد لهما القتال
وَ اللَّهِ لَا أَكُونُ كَالضَّبُعِ –تَنَامُ عَلَى طُولِ اللَّدْمِ –حَتَّى يَصِلَ إِلَيْهَا طَالِبُهَا –وَ يَخْتِلَهَا رَاصِدُهَا –وَ لَكِنِّي أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ وَ بِالسَّامِعِ الْمُطِيعِ الْعَاصِيَ الْمُرِيبَ أَبَداً حَتَّى يَأْتِيَ عَلَيَّ يَوْمِي –فَوَاللَّهِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِيَّهُ ( صلىاللهعليه )حَتَّى يَوْمِ النَّاسِ هَذَا
این خطبه با عبارت «و الله لا اکون…» شروع مى شود.
طلحه و زبیر و نسب آن دو
ابو محمد طلحه بن عبید الله بن عثمان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره، پدرش پسر عموى ابو بکر و مادرش صبعه، دختر حضرمى است و پیش از آنکه همسر عبید الله شود همسر ابو سفیان صخر بن حرب بوده است. ابو سفیان او را طلاق داد، ولى دلش همچنان در پى او بود و درباره اش شعرى سرود که مطلع آن چنین است: من و صعبه هر چند آنچنان که مى بینم از یکدیگر دوریم، ولى وداد و دوستى ما وداد نزدیک است.» این بیت همراه ابیات مشهور دیگرى است. و طلحه یکى از آن ده تنى است که براى او گواهى و مژده به بهشت رفتن داده شده است و یکى از اصحاب شورى است و او را در جنگ احد در دفاع از پیامبر (ص) اثرى بزرگ است و یکى از انگشتهایش شل شد و او دست خود را سپر رسول خدا در برابر شمشیر کافران قرار داد و پیامبر فرمودند: امروز طلحه کارى کرد که بهشت براى او واجب شد.
زبیر، ابو عبد الله زبیر بن عوام بن خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است. مادرش صفیه دختر عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف، عمه رسول خدا (ص) است. او هم یکى از آن ده تنى است که مژده به بهشت داده شده اند و یکى از شش تن اعضاى شورى است و از کسانى است که در جنگ احد همراه پیامبر پایدارى کرد و بسیار زحمت کشید و پیامبر (ص) فرموده اند: «براى هر پیامبر حوارى است و حوارى من زبیر است». و حوارى یعنى ویژگان و دوستان مخصوص هر کس.
بیرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع)
طارق بن شهاب احمسى براى استقبال از على (ع)، که به تعقیب عایشه و اصحاب او به ربذه آمده بود.. طارق از شیعیان و اصحاب على علیه السلام است.
طارق مى گوید پیش از آنکه على (ع) را ببینم پرسیدم: چه چیز موجب آمدن او شده است گفته شد: طلحه و زبیر و عایشه با او مخالفت کرده و به بصره رفته اند. با خود گفتم: این جنگ خواهد بود آیا من باید با ام المومنین و حوارى رسول خدا جنگ کنم این کارى بس بزرگ است، آنگاه با خود گفتم: آیا على را که نخستین مومنان است که به خدا ایمان آورده و پسر عموى پیامبر و وصى اوست رها کنم این که گناه بزرگترى است پیش على (ع) آمدم و سلام دادم و کنارش نشستم. ایشان موضوع خود و آن قوم را براى من بازگو فرمود و آنگاه با ما نماز ظهر گزارد، و چون از گزاردن نافله خویش آسوده شد، حسن پسرش پیش او آمد و گریست. على (ع) پرسید: ترا چه شده است گفت: از این مى گریم که فردا شما کشته مى شوى و هیچ یار و یاورى براى شما نیست، من از شما مکرر تقاضا و خواهش کردم و مخالفت کردید. على (ع) فرمود: همواره مانند کنیز زارى مى کنى. چه چیزى را خواسته و گفته اى که من با تو مخالفت کرده ام گفت: هنگامى که مردم عثمان را محاصره کردند، از شما استدعا کردم گوشه گیرى کنید و گفتم مردم پس از اینکه عثمان را بکشند هر کجا باشى به جستجوى تو بر مى آیند تا با تو بیعت کنند که چنان نکردى. پس از کشته شدن عثمان پیشنهاد کردم با بیعت موافقت نکنى تا همه مردم بر آن کار هماهنگ شوند و نمایندگان قبایل عرب به حضورت بیایند، نپذیرفتى، و چون این قوم با تو مخالفت کردند، تقاضا کردم از مدینه بیرون نیایى و ایشان را به حال خود رها کنى، اگر مردم و امت بر تو جمع شدند چه بهتر، و گرنه باید به قضاى خدا راضى شوى.
در این هنگام على علیه السلام این خطبه را ایراد فرمود.
طارق بن شهاب هر گاه این داستان را نقل مى کرد مى گریست.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 //ترجمه دكتر محمود مهدوى دامغانى