حکمت 46 صبحی صالح
وَ قَالَ ( علیه السلام )سَیِّئَهٌ تَسُوءُکَ خَیْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَهٍ تُعْجِبُکَ
الباب الثامن فی مذمّه الکبر و الفخر و توبیخ المتکبّرین المتفاخرین
من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی مذمّه الکبر و الفخر و توبیخ المتکبّرین المتفاخرین
حكمت 46
و من كلامه- عليه الصّلوة و السّلام- : «سيّئة تسوءك خير عند اللّه من حسنة تعجبك.» يعنى سيّئهاى كه اندوهگين كند تو را بهتر است نزد خداى از حسنه اى كه به عجب آورد تو را.
و من كلامه- عليه الصّلوة و السّلام- : «إنّ اللّه تعالى يوكّل على كلّ عبد ملكا إذا تكبّر قال له: اخسأ فقد وضعك اللّه، فهو في نفسه كبير و في أعين النّاس أحقر من الخنزير.» يعنى بدرستى كه خداى تعالى بر هر بندهاى ملكى موكّل گردانيده تا او را از راه كبر و جفا به بساط تواضع و وفا مى خواند، و چون نفس خبيث بنده اى عنان كبر و نخوت از راه تواضع و مسكنت بر گرداند، آن ملك او را به زجر از بساط قرب براند و گويد: دور شو كه خداى تعالى تو را وضيع و خوار كرده است. پس نفس شوم آن مدبر در چشم او بزرگ نمايد، امّا در چشم مردم حقيرتر و مردارتر از خوك آيد.
مولانا:
نردبان خلق اين ما و منى است
عاقبت زين نردبان افتادنى است
هر كه بالاتر رود احمقتر است
گردن او سختتر خواهد شكست
و عن رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «بينما رجل يتبختر في بردته قد أعجبته نفسه خسف اللّه به الأرض، فهو يتجلجل فيها إلى يوم القيامة» يعنى در حالتى كه مدبرى از تائهان«» باديه جهل به جامه خوب مباهات مىنمود، دست غيرت او را به مهاوى قهر فرو برد، و همچنان تا قيامت فرو مى رود.
شعر:
بگذر ز كبر و ناز كه ديدهست روزگار
چين قباى قيصر و طرف كلاه كى
هشيار شو كه مرغ سحر مست گشت هان
بيدار شو كه خواب عدم در ره است هى
بر مهر چرخ و حشمت او اعتماد نيست
اى واى بر كسى كه شد ايمن ز مكر وى
در خبر است كه روزى دو كس نزد حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به نسب تفاخر مى كردند، يكى ديگرى را گفت: أنا ابن فلان بن فلان فمن أنت پس رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود: «افتخر رجلان عند موسى- عليه السلام- فقال أحدهما: أنا فلان بن فلان حتّى عدّ تسعة. فأوحى اللّه تعالى إلى موسى: قل للّذى افتخر بآبائه إنّ كلّ التّسعة في النّار و أنت عاشرهم.» و روى أنّه قال رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «ليدعنّ القوم الفخر بآبائهم، فقد صاروا فحما في جهنّم، و ليكون أهون على اللّه من الجعلان التي تذوق بآنافها القذرة.» يعنى هر آينه بگذارند گروهى كه به آباى خود فخر مى كنند و حال آنكه ايشان فحم آتش دوزخ گشته، تا حقّ تعالى به تجلّى قهّارى ايشان را خوارتر از جعل گرداند كه از خسّت و خوارى اقذار به بينى مى كشند و نجاست را قوت خود مى دانند.
عطّار:
سخن از قدر خود تا چند رانى
اگر خواهى كه قدر خود بدانى
كفى خاك سيه برگير از راه
نگه كن پس به بادش ده هم آن گاه
بدان، كآغاز و انجام تو در كار
كفى خاك است اگر هستى خبر دار
تو مشتى خاك و چندينى تغيّر
تفكّر كن مكن چندين تكبّر
تكبّر مىكنى اى قطره خون
ز چندين ره به در افتاده بيرون
برو از سر بنه كبر و پر انديش
كه تا كيستى و چيست در پيش
آورده اند كه مطرف بن عبد اللّه از اكابر بود. مهلّب را ديد، در ايّام امارت، جامه هاى فاخر پوشيده مى خراميد. گفت: اى بنده خدا اين رفتارى است كه حضرت حقّ- جلّ و علا- آن را دشمن مى دارد.
عطّار:
بپوشى جامهاى با صد شكن تو
نينديشى ز كرباس كفن تو
به بازار تكبّر مى خرامى
نيارد گفت با تو كس چه نامى
مهلّب گفت: مگر مرا نمى شناسى گفت: بلى، اوّل تو نطفهاى است بى مقدار و آخر تو جيفه مردار، و در حال، حامل نجاست و اقذار.
عطّار:
چند حرف طمطراق كار و بار
كار و بار خود ببين و شرم دار
قال تعالى: وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا«» يعنى در زمين به مرح و نشاط خرامان مشو، بدرستى كه تو نتوانى جملگى زمين را به گام پيمودن، و نتوانى به بلندى كوه و درازى آن رسيدن. قال تعالى: وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ«» يعنى مگردان رخساره خود را از مردم، و در زمين به فرح خرامان مشو، بدرستى كه خداى دوست نمىدارد خرامنده فخر نماينده را.
عطّار:
تا چند از اين غرور بسيار تو را
تا كى ز خيال هر نمودار تو را
سبحان اللّه كار تو كارى عجب است
تو هيچ نهاى وين همه پندار تو را
قال رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «ما من أحد إلّا و معه ملكان يمسكانه، فإن هو رفع نفسه جبذاه، ثمّ قال: اللّهمّ ضعه، و إن وضع نفسه قالا: اللّهمّ ارفعه.» يعنى با هر يك از شما دو ملك هست كه چون نفس خود را به تكبّر بركشيد عنان او را باز كشند و گويند: خداوندا او را پست گردان، و چون فروتنى كند گويند: الهى او را بلند گردان.
سعدى:
طريقت جز اين نيست درويش را
كه افكنده دارد تن خويش را
بلنديت بايد تواضع گزين
كه آن بام را نيست سلّم«» جز اين
تو خود را گمان بردهاى پر خرد
إنائى كه پر شد دگر چون برد
ز دعوى پرى زان تهى مىروى
تهى آى تا پر معانى شوى
ز هستى تهى آى سعدى صفت
تهى گرد و باز آى پر معرفت
روى أنّه سئل عن عيسى- على نبيّنا و عليه الصلاة و السلام- :«» «أ تحيى الموتى قال: نعم بإذن اللّه. قال: ا تبرئ الأكمه و الأبرص قال: نعم بإذن اللّه. قيل: فتعالج الأحمق المعجب رأيه قال: لا.» و روى عن رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«إذا رأيتم الرّجل لجوجا معجبا برأيه فقد تمّت خسارته.»
مولانا:
علّتى بدتر ز پندار كمال
نيست اندر جانت اى مغرور ضال
از دل و از ديدهات پس خون رود
تا ز تو اين معجبى بيرون رود
في قوله تعالى: اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ«» قيل: أى يحسّن في أعينهم قبائح أفعالهم.
مولانا:
هر كه در زندان خود رأيى فتاد
بند او را سالها نتوان گشاد
ز انبيا ناصحتر و خوش لهجهتر
كى بود نگرفت دمشان در حجر
زانك سنگ و كوه در كار آمدند
مى نشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دلها كه بدشان ما و من نعتشان شد: ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ«»قال بعضهم: «المتكبّر هو الذى إن وعظ أنف، و إن وعظ عنّف.» يعنى متكبّر را اگر پند دهند ننگ و عار آيد، و اگر او پند دهد عنف و لوم«» نمايد.
سعدى:
يكى را كه پندار در سر بود
مپندار هرگز كه حق بشنود
ز علمش ملال آيد از وعظ ننگ
شقايق بهاران نرويد ز سنگ
مريز اى حكيم آستينهاى درّ
چو مى بينى از خويشتن خواجه پر
تو را كى بود چون چراغ التهاب
كه از خود پرى همچون قنديل از آب
وجودى دهد روشنايى به جمع
كه سوزيش در سينه باشد چو شمع
و من كلام مولانا علىّ- عليه الصلاة و السلام- :«» «بينكم و بين الموعظة حجاب من العزّة«».» ميان شما و قبول پند و نصيحت، حجابى است از غرور و عجب.
مولانا:
بشنو سخن ياران، بگريز ز طرّاران«»
از جمع مكش خود را استيزه مكن مسته
آدم ز چه عريان شد، دنيا ز چه ويران شد
چون بود كه طوفان شد ز استيزه كه با مه
قال تعالى: الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنْتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ.
سعدى:
بيارند فردا تكبّر كنان
نگون از خجالت سر و گرد نان
و حضرت رسالت- عليه الصلاة و السلام و التحيّة- در دعا مىفرمود«»: «اللّهمّ إنّى أعوذ بك من نفخة الكبرياء». نقل است كه شخصى از يكى از اكابر اجازت كرد كه بعد از نماز صبح جماعت را وعظى گويد، گفت: «أخشى أن تتنفّخ حتّى تبلغ الثّريّا.» يعنى مىترسم كه بر باد شوى تا خود را به آسمان رسانى.
چنان خواهم كه همچون خاك گردى
مگر در زير پايى پاك گردى
چو خاك راه خواهى شد از اين پس
چو خاك راه شو در پاى هر كس
فروتن شو خموشى گير پيشه
در اين هر دو صبورى كن هميشه
قال رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «عرض علىّ أوّل ثلاثة يدخلون الجنّة و أوّل ثلاثة يدخلون النّار. فأمّا أوّل ثلاثة يدخلون الجنّة: فالشّهيد، و عبد مملوك أحسن عبادة ربّه و نصح لسيّده، و عفيف متعفّف ذو عيال. و أمّا أوّل ثلاثة يدخلون النّار: فأمير مسلّط، و ذو ثروة من مال لا يؤدّى حقّ اللّه في ماله، و فقير فخور.»
عطّار:
با يزيد از خانه مىآمد پگاه
اوفتاد آنجا سگى با او به راه
شيخ حالى جامه را درهم گرفت
ز آنكه سگ را سخت نا محرم گرفت
سگ زبان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشكم مكش از من عنان
ور ترم هفت آب و يك خاك اى سليم
صلح اندازد ميان ما مقيم
كار تو سهل است با من ز آن چه باك
كار تو با توست كارى خوفناك
گر به خود دامن زنى يك ذرّه باز
پس ز صد دريا كنى غسل نماز
زان جنابت هم نگردى هيچ پاك
پاك مىگردى ز من از آب و خاك
اين كه تو دامن ز من دارى نگاه
جهد كن كز خويشتن دارى نگاه
شيخ گفتش ظاهرى دارى پليد
هست آن در باطن من ناپديد
عزم كن تا هر دو يك منزل كنيم
بو كاز آنجا پاكىاى حاصل كنيم
گر دو جا آب نجس بر هم شود
چون بدو قلّه رسد محرم شود
همرهى كن اى به ظاهر باطنم
تا شود از پاكى دل ايمنم
سگ بدو گفت اى امام راهبر
من نشايم همرهى را در گذر
ز ان كه من ردّ جهانم اين زمان
و آنگهى هستى تو مقبول جهان
هر كه را بينم مرا كوبى رسد
يا لگد يا سنگ يا چوبى رسد
هر كه را بينى تو گردد خاك تو
شكر گويد ز اعتقاد پاك تو
از پى فرداى خود تا زادهام
استخوانى خويش را ننهادهام
تو مگر شكّاك راه افتادهاى
لا جرم گندم دو خم بنهادهاى
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمىگردد چنين سودات را
شيخ كين بشنود از دل آه كرد
روى خود در حال سوى راه كرد
گفت: چون من مىنشايم ز ابلهى
تا كنم با يك سگ او همرهى
همرهى لا يزال و لم يزل
چون توانم كرد با چندين خلل
تا كه مى ماند من و مايى تو را
روى نبود ايمنى جاى تو را
چون ز ما و من برون آيى تمام
هر دو عالم كل تو باشى و السّلام
سيّد على همدانى- قدّس سرّه- گويد كه از آفات هائله صفت كبر يكى آن است كه از انتفاخ قوّه نفسانى، به واسطه نفخه شيطانى، دخانى مظلم متصاعد مىگردد، و از استيلاى آن دخان چشم دل پوشيده مىشود، و عين بصيرت از مطالعه مجموع ابواب ايمان كه آن مفاتيح جنان است محجوب مىماند، و به سبب عدم ادراك ايمان ابواب جنان بر وى مسدود مىگردد، و آنكه رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «لا يدخل الجنّة من كان في قلبه مثقال ذرّة من الكبر»«» سرّ اين معنى است، و چون كبر مادّه قوّه غضبى است، و قوّه غضبى شرر آتش قهر صمديت است، و خاصيت آتش آن است كه از تولّد حركت ذرّهاى از آن جهانى مشتعل گردد، لا جرم يك ذرّه كبر موجب اشتعال آتش جهنّم شد كه اعظم عوالم نيران است كه وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ.
سعدى:
چو خواهى كه در قدر والا رسى
ز شيب تواضع به بالا رسى
در آن حضرت آنان گرفتند صدر
كه خود را فروتر نهادند قدر
چو سيلاب آمد به هول و نهيب
فتاد از بلندى به سر در نشيب
چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد
به مهر آسمانش به عيّوق برد
و روى عن رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- أنّه قال:«» «قال اللّه تعالى لموسى: أ تدرى لم كلّمتك بين الخلائق قال: يا ربّ لا. رأيتك تتمرّغ في التّراب بين يدىّ تواضعا فأردت أن أرفعك بين النّاس.» و عن ابن عبّاس- رضى اللّه عنها- عن النبىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- قال:«» «ما من بنى آدم في رأسه سلسلتان:
سلسلة في السّماء السّابعة و سلسلة في الأرض السّابعة، فإذا تواضع رفعه اللّه بالسّلسلة إلى السّماء السّابعة، و إذا تكبّر وضعه اللّه بالسّلسلة إلى الأرض السّابعة.» قال حجّة الاسلام:«» كلّ من رأى نفسه خيرا من أحد من خلق اللّه فهو متكبّر، و ينبغي أن يعلم أنّ الخير من هو خير عند اللّه في الدار الآخرة و ذلك غيب، و هو موقوف على الخاتمة، و اعتقادك في نفسك أنّك خير من غيرك جهل محض، بل ينبغي أن لا تنظر إلى أحد الّا و ترى أنّه خير منك، و أنّ الفضل له على نفسك. فإن رأيت صغيرا قلت: هذا لم يعص اللّه و أنا عصيته، فلا أشكّ أنّه خير منّى، و إن رأيت كبيرا قلت: هذا عبد اللّه تعالى قبلى. و إن كان عالما قلت: هذا قد اعطى ما لم أعط، بلغ ما لم أبلغ، و علم ما جهلت، فكيف أكون مثله. و إن كان جاهلا قلت: هذا عصى اللّه بجهل و أنا عصيته بعلم، فحجّة اللّه تعالى علىّ أوكد، و ما أدرى بم يختم لى و بم يختم له، و إن رأيت كافرا قلت: لا أدرى عسى أن يسلم و يختم له بخير، و ينسلّ بإسلامه من ذنوبه كما ينسلّ الشعر من العجين، و أمّا أنا فعسى أن يضلّنى اللّه فأكفر، و يختم لى بشرّ العمل، فيكون غدا من المقرّبين و أنا من المعذّبين.
سعدى:
يكى حلقه كعبه دارد به دست
يكى در خراباتى افتاده مست
گر او را بخواند كه نگذاردش
ور اين را براند كه باز آردش
نه مستظهر است آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بسته است پيش
شنيدم كه در دشت صنعا جنيد
سگى ديد بركنده دندان صيد
ز نيروى سر پنجه شير گير
فرو مانده عاجز چو روباه پير
پس از گاو كوهى گرفتن به قهر
لگد خورده از گوسفندان شهر
چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش
بدو داد يك نيمه زاد خويش
شنيدم كه مى گفت و خون مى گريست
كه داند كه بهتر ز ما هر دو كيست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
گرم پاى ايمان نلغزد ز جاى
به سر بر نهم تاج عفو خداى
و گر كسوت معرفت در برم
نماند به بسيار از اين كمترم
كه سگ با همه زشت نامى چو مرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد
ره اين است سعدى كه مردان راه
به عزّت نكردند در خود نگاه
از آن بر ملائك شرف داشتند
كه خود را به از سگ نپنداشتند
قال السرى السقطى: ما أرى لى على أحد فضلا. قيل: و لا على المخنّثين قال: و لا على المخنّثين.
شعر:
يكى صوفى گذر مىكرد ناگاه
عصايى زد سگى را بر سر راه
چو زخم سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تك افتاد
به پيش بو سعيد آمد خروشان
به خاك افتاد دل از كينه جوشان
چو دست خود بدو بنمود برخواست
از آن صوفى غافل داد مىخواست
به صوفى گفت شيخ: اى بىصفا مرد
كسى با بىزبانى اين جفا كرد
شكستى دست او تا پست افتاد
چنين عاجز شد و بر دست افتاد
زبان بگشاد صوفى گفت: اى پير
نبود از من كه از سگ بود تقصير
چو كرد او جامه من بى نمازى
عصايى خورد از من، نى به بازى
كجا سگ مى گرفت آرام آنجا
فغان مى كرد و مى زد گام آنجا
به سگ گفت آن گه آن شيخ يگانه
كه تو از هر چه كردى شادمانه
به جان من مى كشم اين را غرامت
بكن حلم و ميفكن با قيامت
و گر خواهى كه من بدهم جوابش
كنم از بهر تو اينجا عقابش
نخواهم من كه خشم آلود گردى
ولى خواهم كه تو خشنود گردى
سگ آن گه گفت كه اى شيخ يگانه
چو ديدم جامه او صوفيانه
شدم ايمن كزو نبود گزندم
چه دانستم كه سوز بند بندم
اگر بودى قبا دارى در اين راه
مرا زو احترازى بودى آن گاه
چو ديدم جامه اهل سلامت
شدم ايمن ندانستم تمامت
عقوبت گر كنى او را كنون كن
و زو اين جامه صوفى برون كن
كه تا از شرّ او ايمن توان بود
كه از رندان نديدم اين زيان بود
بكش زو خرقه اهل سلامت
تمام است اين عقوبت تا قيامت
چو سگ را در ره او اين مقام است
فزونى جستنت بر سگ حرام است
اگر تو خويش از سگ به بدانى
يقين دان كز سگىّ خويش دانى
چو افكندند در خاكت چنين زار
ببايد اوفتادن سرنگون سار
كه تا تو سركشى در پيش دارى
بلا شك سرنگونى پيش دارى
ز مشتى خاك چندين چيست لافت
كه بهر خاك مىبرّند نافت
همى هر كس كه اينجا خاكتر بود
يقين مىدان كه آنجا پاكتر بود
چو مردان خويشتن را خاك كردند
به مردى جان و تن را پاك كردند
سر افرازان اين ره ز آن بلندند
كه كلّى سركشى از سر فكندند
عن أنس قال: «خدمت النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فما قال لى لشيء صنعته لم صنعته و لا قال لى لشيء لم أصنعه «هلا صنعته» و لا رأت ركبته قدّام ركبة جليسه قطّ، و لا عاب طعاما قطّ، و لا أصغى إليه أحد برأسه فنحّى رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رأسه حتّى يكون المصغى هو الّذى ينحّى رأسه.»
منهاج الولایه فی شرح نهج البلاغه، ج ۲ عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی)صفحه ۹27-۹38