google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
الباب السابع فى الإعراض عن الدنيا الفانيةشرح وترجمه عرفانی حکمت هامنهاج ‏الولاية صوفی تبریزی

حکمت ها حکمت شماره 367 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

خطبه 367 صبحی صالح

367-وَ قَالَ ( عليه‏ السلام  )يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَتَاعُ الدُّنْيَا حُطَامٌ مُوبِئٌ فَتَجَنَّبُوا مَرْعَاهُ قُلْعَتُهَا أَحْظَى مِنْ طُمَأْنِينَتِهَا وَ بُلْغَتُهَا أَزْكَى مِنْ ثَرْوَتِهَا

حُكِمَ عَلَى مُكْثِرٍ مِنْهَا بِالْفَاقَةِ وَ أُعِينَ مَنْ غَنِيَ عَنْهَا بِالرَّاحَةِ

مَنْ رَاقَهُ زِبْرِجُهَا أَعْقَبَتْ نَاظِرَيْهِ كَمَهاً

وَ مَنِ اسْتَشْعَرَ الشَّغَفَ بِهَا مَلَأَتْ ضَمِيرَهُ أَشْجَاناً لَهُنَّ رَقْصٌ عَلَى سُوَيْدَاءِ قَلْبِهِ هَمٌّ يَشْغَلُهُ وَ غَمٌّ يَحْزُنُهُ كَذَلِكَ حَتَّى يُؤْخَذَ بِكَظَمِهِ فَيُلْقَى بِالْفَضَاءِ مُنْقَطِعاً أَبْهَرَاهُ هَيِّناً عَلَى اللَّهِ فَنَاؤُهُ وَ عَلَى الْإِخْوَانِ إِلْقَاؤُهُ

وَ إِنَّمَا يَنْظُرُ الْمُؤْمِنُ إِلَى الدُّنْيَا بِعَيْنِ الِاعْتِبَارِ وَ يَقْتَاتُ مِنْهَا بِبَطْنِ الِاضْطِرَارِ وَ يَسْمَعُ فِيهَا بِأُذُنِ الْمَقْتِ وَ الْإِبْغَاضِ

إِنْ قِيلَ أَثْرَى قِيلَ أَكْدَى وَ إِنْ فُرِحَ لَهُ بِالْبَقَاءِ حُزِنَ لَهُ بِالْفَنَاءِ هَذَا وَ لَمْ يَأْتِهِمْ يَوْمٌ فِيهِ يُبْلِسُونَ

الباب السابع فی الإعراض عن الدنیا الفانیه و الإقبال على الآخره الباقیه

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی الإعراض عن الدنیا الفانیه و الإقبال على الآخره الباقیه

حكمت 367

و من كلام له-  عليه الصّلوة و السّلام- : «يا أيّها النّاس متاع الدّنيا حطام موبى‏ء فتجنّبوا مرعاه» اى مردمان متاع دنيا گياه خشك مهلك است، پس دورى جوييد از چراگاه او «قلعتها أحظى من طمأنينتها،» بركندن از او و قرار نگرفتن در او أنفع است از آرام گرفتن و اطمينان به آن.

و في الخبر: «الدّنيا دار قلعة»، يعنى دنيا سراى كندن است.

«و بلغتها أزكى من ثروتها.» و قوت يك روزه او پاكيزه‏تر است از بسيارى مال او.

«حكم على مكثريها بالفاقة، و على غنى عنها بالرّاحة.» حكم است بر جمع كنندگان مال دنيا به درويشى، و بر آن كس كه غنىّ است از دنيا به قناعت و زهد در او به آسايش ابد.

مصراع:

امن در فقر است اندر فقر رو

«من راقه زبرجها أعقب ناظرته كمّها.» هر كس كه به عجب آورد او را زينت دنيا و دوست دارد او را، پس كور گرديد ديده بصيرت او از ادراك احوال آخرت.

قال الأصمعىّ: «بلغنى أنّ عيسى-  عليه السلام-  قال: أى ربّ أرنى وليّا من أوليائك. فأوحى اللّه-  عزّ و جلّ-  إليه: سر إلى مفازة كذا، فإنّ فيها وليّا من أوليائى.

فذهب عيسى-  عليه السلام-  إلى تلك المفازة، فرأى رجلا ميّتا، و على عورته خرقة و تحت رأسه لبنة، الكت الهوام بعض جسده. فقال عيسى-  عليه السلام- :

يا ربّ سألتك أن ترينى وليّا من أوليائك. فأوحى اللّه-  عزّ و جلّ- : يا عيسى هذا وليّى و أنا جليسه، لم يغفل عنّى طرفة عين أبدا، فبدنه كما ترى و روحه تحت عرشى، و عزّتى و جلالى لأبعثته«» في زمرة الأنبياء و أقربه. و مع هذا أسأله عن أنفاسه، عن الخرقة و اللّبنة ممّن أتاها، و إنّى أخرجته من الدنيا و هو جائع. هذا حكمى في أوليائى، فكيف حكمى في أعدائى» اصمعى گويد كه به من رسيده كه عيسى-  على نبيّنا و عليه الصلاة و السلام-  گفت: اى پروردگار من بنماى مرا دوستى از دوستان خود. پس وحى فرستاد خداى-  عزّ و جلّ-  به او كه برو به فلان بيابان كه در آنجا است يكى از دوستان من. پس رفت عيسى-  عليه السلام-  به آن بيابان. پس ديد مردى ميّت و بر عورت او خرقه‏اى است و در شيب سر او خشتى، و بعض بدن او هوام«» و جنبندگان زمين خورده بودند. پس گفت عيسى: يا ربّ من سؤال كردم كه بنمايى به من دوستى از دوستان خود. پس وحى فرستاد خداى-  عزّ و جلّ-  كه اين دوست من است و من همنشين اويم، غافل نشد از من يك چشم زدن هرگز. پس بدن او چنان است كه ديدى، و روح او در تحت عرش من است. پس به عزّت و جلال من سوگند كه هر آينه او را بعث كنم در زمره انبيا، و مع هذا سؤال كنم از نفسهاى او و از خرقه و خشت بالين او كه از كجا آورده. و من بيرون بردم او را از دنيا و او گرسنه بود.

عطّار:

پيوسته چو ابر اين دل بى ‏خويش كه هست
خون مى ‏گريد زين ره در پيش كه هست‏

گويند چه كارت افتاده‏ست آخر
چه كار فتاده زين پيش كه هست‏

دنياى دنى چيست سراى ستمى
افتاده هزار كشته در هر قدمى‏

گر نقد شود كراى شادى نكند
ور فوت شود جمله نيرزد به غمى‏

نقل است كه چون ابراهيم أدهم-  رحمة اللّه عليه-  ترك پادشاهى كرد و از بلخ بيرون رفت او را پسرى خرد بود. چون بزرگ شد گفت: پدر من كجاست مادر احوال باز گفت، اين ساعت به مكّه نشان مى‏ دهند. گفت: من به مكّه روم و زيارت كنم، و پدر را طلب كنم و در خدمتش باشم. فرمود تا منادى كردند كه هر كه را آرزوى حجّ است بيايد، و هم به زاد و راحله خود به مكّه آورد به اميد ديدار پدر.

چون به مكّه رسيد در مسجد حرام مرّقع پوشان را ديد. پرسيد كه ابراهيم را شناسيد گفتند: بلى، شيخ ماست، و به طلب هيزم رفته است به صحرا تا بفروشد و نان بخرد براى ما. پسر به صحرا شد، پيرى ديد پشته هيزم بر گردن نهاده. گريه بر پسر افتاد، امّا خود را نگاه مى‏داشت و آهسته در پى او مى‏شد تا به بازار شد. ابراهيم آواز داد كه: من يشترى الحطب مردى آن را بخريد و نانش بداد. ابراهيم پيش اصحاب آمد و نان در پيش ايشان نهاد و به نماز مشغول شد، و با اصحاب گفت كه خود را از أمردان نگاه داريد. همه قبول كردند. چون حاجيان به طواف مشغول شدند ابراهيم با ياران در طواف آمدند، آن پسر پيش ابراهيم آمد و صاحب جمال و زيبا بود. ابراهيم در وى نگاه مى‏كرد و ياران عجب داشتند. چون ابراهيم از طواف فارغ شدند گفتند: رحمك اللّه، ما را فرمودى كه به هيچ امرد منگريد، و تو بر غلامى صاحب جمال نگاه كردى. چه حكمت است گفت: چون از بلخ بيرون آمدم پسرى شير خواره داشتم، چنان دانم كه اين آن پسر است. و پسر هيچ آشكارا نمى‏ كرد و خود را پنهان مى‏داشت تا پدر نگريزد، و هر روز آمدى و در روى پدر نگاه‏ كردى.

روزى يكى از ياران ابراهيم در ميان قافله رفت و آن پسر را طلب كرد. خيمه‏ اى ديد از ديبا زده و كرسى در ميان آن خيمه نهاده، و آن پسر بدان كرسى نشسته و قرآن مى خواند و مى‏ گريد. آن درويش بار خواست و يافت. پس، از پسر پرسيد كه از كجايى گفت: از بلخ. گفت: پسر كيستى او بگريست و گفت: من خود پدر نديده ‏ام، امّا مى ‏گويند كه شيخ شماست، و مى‏ ترسم كه اگر بگويم بگريزد كه او از ما گريخته است. پدر من ابراهيم ادهم است، و مادرش با او بود. درويش گفت: بياييد تا شما را پيش او برم. ابراهيم با ياران در پيش ركن يمانى نشسته بود. از دور نگاه كرد. يار خود را ديد با آن پسر و مادرش. چون او را بديدند، فرياد برآوردند و بگريستند. پسر بيهوش گشت. چون به هوش باز آمد، بر پدر سلام كرد. ابراهيم او را جواب داد و در كنارش گرفت و گفت: بر كدام دينى گفت: بر دين محمّد-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  گفت: الحمد للّه. گفت: از علم چيزى دانى گفت: بلى.

گفت: الحمد للّه. پس ابراهيم خواست تا برود، پسر او را نمى ‏گذاشت. زنش فرياد بر آورد. ابراهيم روى سوى آسمان كرد و گفت: إلهى أغثنى. پسر در حال جان بداد.

ياران گفتند: يا ابراهيم چه افتاد گفت: چون او را در كنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبيد، ندا آمد كه: «يا إبراهيم تدّعى محبّتنا«» و تحبّ معنا غيرنا» دعوى دوستى ما كنى و با ما ديگران را دوست دارى، و دوستى به انبازى كنى، و ياران را وصيّت كنى كه به امردان نظر مكنيد، و تو در زن و فرزند آويزى. چون اين بشنيدم دعا كردم و گفتم: خداوندا مرا فرياد رس. اگر محبّت اينان مرا از تو باز مى‏ دارد، يا جان او برآر يا جان من. در حقّ او اجابت شد.

اگر كسى را اين حال عجب آيد، گوييم: از ابراهيم خليل-  عليه السلام-  عجبتر نيست كه پسر را قربان كرد. و اللّه اعلم. [تمّت.]

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 919-925

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=