google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
مطالب برگزیده ابن ابی الحدیدمطالب برگزیده کتابها

شرح وتوضیح جنگ بدر(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت آخر

سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد کردن آنان با مشرکان

مسلمانان در این مورد اختلاف نظر دارند. جمهور ایشان مى گویند فرشتگان به صورتى حقیقى فرود آمده اند، همانگونه که مثلا جاندارى یا سنگى از بالا به پایین فرود مى آید. گروهى از ارباب معنى در این مورد سخن دیگر گفته اند.
دسته اول هم با یکدیگر در موردى اختلاف دارند و آن شرکت فرشتگان در جنگ است که برخى مى گویند فرود آمدند و جنگ کردند و برخى مى گویند فرود آمدند ولى جنگ نکردند و هر دسته در تایید سخن خود روایاتى نقل مى کنند.

واقدى در کتاب المغازى مى گوید: عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد کرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل کرد که چن مردم در جایگاههاى خود ایستادند پیامبر را ساعتى خواب در ربود یا حالت وحى بر آن حضرت آشکار شد و چون از آن حال بیرون آمد به مومنان مژده فرمود که جبرئیل علیه السلام همراه لشکرى از فرشتگان بر میمنه مردم و میکائیل با لشکرى دیگر بر میسره مردم است و اسرافیل همراه لشکر دیگرى که هزار تن هستند آماده است . ابلیس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشرکان را تحریض مى کرد و به آنان مى گفت : کسى بر ایشان چیره نخواهد شد. همینکه مشرکان را تحریص مى کرد و به آنان مى گفت : کسى بر ایشان چیره نخواهد شد. همینکه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزیمت برگشت و گفت : من از شما بیزارم که مى بینم آنچه را نمى بینید. 

 حارث بن هشام که ابلیس چنان بر سینه حارث کوفت که مى دید، چون این سخن او را شنید با او گلاویز شد. ابلیس چنان بر سینه حارث کوفت که از اسب فرو افتاد، و ابلیس گریخت که دیده نشود و خویشتن به دریا افکند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گریخت که دیده نشود و خویشتن را به دریا افکند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى که به من دادى چه شد؟ در این هنگام ابوجهل روى به یاران خود آورد و ایشان را بر جنگ تحریض کرد و گفت : درماندگى و یارى ندادن سراقه شما را نفریبد که او با محمد و یارانش قرار گذاشته و پیمان بسته است . چون به قدیم برگردیم خواهد دانست با قوم او چه خواهیم کرد، کشته شدن عتبه و شیبه و ولید هم شما را به بیم نیندازد که براى جنگ شتاب کردند و به خود شیفته شدند، و به خدا سوگند مى خورم که امروز بر نمى گردیم تا محمد و یارانش را ریسمان پیچ کنیم . نباید کسى از شما کسى از ایشان را بکشد بلکه آنان را اسیر بگیرید تا به ایشان بفهمانیم که چه کرده اند و چرا از آیین شما برگشته و از آیین پدرى خود دورى جسته اند.

واقدى مى گوید: عتبه بن یحیى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است ما آن روز با ابلیس بانگى چون بانگ گاو مى شنیدیم که فریاد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گریخت و به دریا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا، وعده اى که به من دادى بر آورده فرماى ! قریش پس از این جریان سراقه را سرزنش مى کردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هیچ یک از این کارها را نکرده ام .

واقدى مى گوید: ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبید الله ، برده آزاد کرده بنى عباس ، از عماره لیثى برا یمن نقل کرد که مى گفته است : پیرمردى از ماهى گیران قبیله که روز جنگ بدر کنار دریا بوده مى گفته است : صداى بسیار بلندى شنیدم که مى گوید: اى واى بر این جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر کرد. نگریستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را دیدم ، نزدیکش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس دیدم به دریا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا، وعده اى که به من دادى چون شد. با خود گفتم سوگند به خانه خدا که سراقه دیوانه شده است و این به هنگام نیمروز بود که خورشید به سوى باختر میل کرده بود و هنگامى بود که قریش در جنگ بدر شکست خورده بود.

واقدى مى گوید: گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هایى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را میان دوش خود افکنده بودند پیشانى اسبهاى ایشان کاکل داشت .
واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبید نقل مى کرد که روز جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خویش نشان زده اند شما هم نشان بزنید و مسلمانان بر کلاهخود و شب کلاه خویش پشم زدند.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح براى من نقل کرد که چهار تن از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله میان صفها داراى نشان بودند. حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على علیه السلام دستار پشمى سپید و زبیر دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند. زبیر مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از این جهت شیبه زبیر بودند.

واقدى مى گوید: از سهیل بن عمرو روایت شده که گفته است : روز جنگ بدر مردان سپید چهره اى که نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند میان آسمان و زمین دیدم که مى کشتند و اسیر مى گرفتند.

واقدى مى گوید: ابو اسید ساعدى پس از اینکه چشمش کور شده بود مى گفت : اگر هم اکنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را که فرشتگان از آن بیرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هیچ شک و تردید نداشتم . اسید از قول مردى از قبیله بنى غفار نقل مى کرده که به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمویم که مشرک بودیم بر فراز کوهى رفتیم تا به صحنه جنگ بنگریم و ببینیم کدام گروه پیروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج کنیم ، در همین حال ابرى را دیدم که به ما نزدیک شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنیده مى شد و شنیدم گوینده اى مى گوید: حیزوم  به پیش ! پسر عمویم از ترس بند دلش پاره شد و مرد. من هم نزدیک بود بمیرم .به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسیر ابر را تعقیب کردم . ابر به سوى پیامبر و یارانش رفت و برگشت و دیگر از آن صداها که شنیده بودم خبرى نبود.

واقدى مى گوید: خارجه بن ابراهیم بن محمد بن ثابت بن قیس بن شماس از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله از جبرئیل علیه السلام پرسید: چه کسى روز بدر مى گفت : حیزوم به پیش ؟ جبریل علیه السلام گفت : اى محمد! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبیده بن ابى عبیده از ابورهم غفارى از قول یکى از پسر عموهایش برایم نقل کرد که مى گفته است : همراه یکى دیگر از پسر عموهایم کنار آبهاى بدر بودیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیارى قریش را دیدیم با یکدیگر گفتیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیار قریش را دیدیم با یکدیگر گفتیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیارى قریش و یارانش مى کنیم و چیزى به تاراج مى بریم . این بود که به کناره چپ لشکرگاه محمد رفتیم و با خود مى گفتیم اینان یک چهارم قریشند. در همان حال که بر کناره چپ لشکرگاه حرکت مى کردیم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستیم ، آواى مردان و صداى سلاح شنیدیم و گوینده اى به اسب خود مى گفت : حیزوم به پیش ! و به یکدیگر مى گفتند: آهسته تر تا دیگران هم برسند. آنان بر میمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند. سپس ابرى دیگر همچون آن یکى از پى آمد و همراه پیامبر شدند. و چون به یاران محمد نگریستیم آنان را دو برابر قریش دیدیم . پسر عمویم مرد، اما من خود را نگه داشتم و این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله دادم و مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: و از پیامبر صلى الله علیه و آله روایت شده که فرموده است : هیچ گاه شیطان کوچکتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگین تر از روز عرفه دیده نشده است مگر روز بدر، که او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ دیده است .
گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه دیده است ؟ فرمود: او جبریل علیه السلام را دید که فرشتگان را سرپرستى و تقسیم مى کرد.
واقدى مى گوید: همچنین روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله به روز بدر فرموده است : این جبرئیل علیه السلام است که به صورت دحیه کلبى در آمده است و باد را مى راند، من با باد صبا پیروز شدم و حال آنکه قوم عاد با باد دبور نابود شدند.
واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امیر المومنین نخست دو مرد را دیدم که یکى بر جانب راست و دیگرى بر جانب چپ پیامبر به شدت جنگ مى کردند، سپس مردى از پیش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشکار شدند که همچنان سخت جنگ مى کردند.

واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص هم نظیر همین را روایت کرده و گفته است : دو مرد را در بدر دیدم که یکى سمت راست و دیگرى سمت چپ پیامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله با خشنودى از پیروزى الهى گاهى به این و گاهى به آن مى نگریست .

واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى از حمزه بن صهیب از پدرش نقل مى کند که مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بریده و ضربه هاى استوار نیزه در جنگ بدر دیدم که از محل آن خونى بیرون نمى آمد.

واقدى همچنین مى گوید: ابو برده بن نیاز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پیامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من کشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپید چهره را دیدم که به او ضربت زد و او بر خود پیچید و بر زمین افتاد و من سرش را بر گرفتم . پیامبر فرمود: آرى او فلان فرشته بوده است .

واقدى مى گوید: ابن عباس ، که خدایش رحمت کناد، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نکردند. ابن ابى حبیبه از داود بن حصین از عکرمه از ابن عباس نقل مى کرد که مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت کسانى که مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پایدارى تشویق مى کردند و مى گفتند: نزدیک مشرکان رفتیم ، شنیدیم مى گفتند: اگر مسلمانان حمله کنند پایدارى نخواهیم کرد، بنابر این چیزى نیستند و اهمیتى ندارند، بر آنان حمله برید. و این همان گفتار خداوند است که مى فرماید: هنگامى که خداى تو به فرشتگان وحى فرمود که من همراه شمایم کسانى را که ایمان آورده اند قوى و پایدار سازید و هر آینه به زودى بر دل آنان که کافرند ترسى خواهم افکند. تا آخر آیه .

واقدى مى گوید: موسى بن محمد از پدرش برایم نقل کرد که مى گفته است : سائب بن ابى حبیش اسید به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر کسى از مردم مرا اسیر نکرد. مى گفتند: چه کسى ترا اسیر کرد؟ مى گفت : همینکه قریش روى به گریز نهاد، من هم گریختم . مردى بلند بالا و سپیده چهره که بر اسبى ابلق میان زمین و آسمان حرکت مى کرد به من رسید و مرا ریسمان پیچ کرد و عبد الرحمان بن عوف رسید مرا ریسمان پیچ دید. میان لشکر ندا داد که چه کسى این مرد را اسیر کرده است ؟ هیچ کس مدعى نشد که مرا اسیر کرده باشد. عبدالرحمان مرا به حضور پیامبر برد. پیامبر از من پرسید: اى پسر ابى حبیش چه کسى ترا اسیر کرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را دیده ام بگویم : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را فرشته اى بزرگوار اسیر گرفته است ، اى پسر عوف اسیرت را با خود ببر. سائب مى گفته است این سخن را همچنان به خاطر داشتم و اسلام من به تاخیر افتاد و سرانجام مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان دیدم که در وادى خلص در آسمان کلیمى سیاه آشکار شد که سراسر افق را پوشاند – وادى خلص همان ناحیه روثیه است – ناگاهى سراسر وادى از مورچه آکنده شد، در دلم افتاد که این چیزى است که از آسمان براى تایید محمد نازل شده است . چیزى نگذشت که شکست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند.

واقدى مى گوید: گفته اند که چون جنگ در گرفت پیامبر صلى الله علیه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پیروزى را که وعده فرموده است عنایت کند و عرضه داشت : بار خدایا! اگر این گروه پیروز شوند شرک پیروز مى شود و آیینى براى تو پایدار نمى ماند. ابوبکر مى گفت : به خود خدا سوگند که خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپید مى فرماید. خداوند متعال هزار فرشته از پى یکدیگر را کنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: اى ابوبکر! مژده باد این جبرئیل علیه السلام است که با عمامه زرد لگام اسب خویش را گرفته و میان آسمان و زمین آشکار گردیده است . سپس فرمود: چون جبریل علیه السلام بر زمین فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد، آنگاه دوباره آشکار شد در حال که بر دندانهایش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى پیروزى خدایى براى تو رسید.

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از قول عمویش برایم نقل کرد که مى گفته است : از ابوبکر بن سلیمان بن ابى خیثمه شنیدم که مى گفت : خود شنیدم که مروان بن حکم از حکیم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسید و آن پیرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنکه اصرار کرد. حکیم گفت : رویاروى شدیم ، جنگ کردیم ، ناگاه از آسمان صداى مهیبى چون ریختن سنگ بر طشت شنیدم و پیامبر صلى الله علیه و آله مشتى ریگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب کرد و ما گریختیم .

واقدى مى گوید: عبدالله بن ثعلبه بن صغیر هم گفته است : از نوفل بن معاویه دولى شنیدم که مى گفت : روز بدر در حالى که صداهایى چون ریختن و کوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنیدم و ترسى شدید از آن بر ما چیره بود گریختیم .

اما درباره کسى که گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نکردند، زمخشرى در کتاب تفسیر قرآن خود که به کشاف معروف است مى گوید: گروهى جنگ کردن فرشتگان را در جنگ بدر منکر شده و گفته اند، اگر یک فرشته با همه بشر جنگ کند همگان از پایدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندکى از نیروى خود همان را درمانده و ریشه کن مى سازد. که در خبر آمده است جبریل علیه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خویش برگرفت و بر آسمان برد واژگون ساخت ، آنچنان که زیر و زبر شد. بنابر این مگر نیروى هزار مرد از قریش چه اندازه است که براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ایشان نیاز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نیروى سیصد و سیزده مرد از بنى آدم باشد. این گروه خطابى را که در آیه مبارکه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنید امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .

این گروه در تایید گفتار خود روایاتى هم نقل مى کنند و مى گویند فرود آمدن فرشتگان فقط براى این بوده است که شمار مسلمانان در چشم مشرکان افزون شود و مشرکان در آغاز کار آنان را اندک مى دیدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ایشان اندک مى نمود.  این براى آن بود که مشرکان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ایشان گستاخ شوند و همینکه آتش ‍ جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشرکان افزون نمود تا بگریزند و پایدارى نکنند. همچنین مى گویند فرشتگان به صورت آدمیانى فرود آمدند که مسلمانان ایشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند که معمولا در آن هنگام براى پایدار کردن و قوت بخشیدن به دلها گفته مى شود، مانند این سخن فرشتگان که مشرکان چیزى نیستند، نیرویى ندارند، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله کنید آنان را شکست خواهید داد و نظیر این .

ممکن است کسى بگوید، در صورتى که خداوند قادر است که سیصد انسان را در چشم قریش چنان کم نشان دهد که آنان را صد نفر تصور کنند، همان گونه هم قادر است که پس از درگیرى آنان را در چشم ایشان بسیار نشان دهد، آنچنان که ایشان را دو هزار یا بیشتر تصور کنند، بدون آنکه نیازى به فرستادن فرشتگان باشد. و اگر بگویى شاید در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مکلفان نهفته باشد، مى گویم این تصور در جنگ کردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى این سخن را بر ظاهرش حمل نمى کنند و آنان را در تاویل این موضوع سخنى است که اینجا موضع باز گو کردن آن نیست .سخن درباره آنچه در غنیمتها و اسیران پس از گریزان و برگشتن قریش به مکه انجام شده است .

واقدى مى گوید: چون مسلمانان و مشرکان برابر یکدیگر صف کشیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: هر کس ، کسى را بکشد او را چنین و چنان خواهد بود و هر کس کسى را به اسیرى بگیرد، براى او چنین و چنان خواهد بود. چون مشرکان شکست خوردند و گریختند مردم سه گروه بودند. گروهى کنار خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله برجاى ماندند، ابوبکر هم با پیامبر صلى الله علیه و آله در خیمه بود. گروهى به تاراج و جمع آورى غنیمت روى آوردند و گروهى به تعقیب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنیمت رسیدند.

سعد بن معاذ که از کسانى بود که کنار خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله درنگ کرده بود عرضه داشت : اى رسول خدا پارسایى و ترس موجب آن نشد که ما دشمن را تعقیب نکنیم ، بلکه ترسیدیم که اگر محل اقامت شما را خالى کنیم و تنها بگذاریم گروهى از سواران یا پیادگان مشرکان به اینجا حمله آوردند. کنار خیمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ایستاده اند و شمار مردم هم بسیار است و اگر به این گروه بسیار بخشى براى یارانت چیزى باقى نمى ماند. کشتگان و اسیران زیادند و غنایم اندک است ، و اختلاف پیدا کردند و خداوند عز و جل این آیه را نازل فرمود: درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است …تا آخر آیه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چیزى از غنیمت منظور نبود. سپس خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: و بدانید از هر چیز که غنیمت به دست آرید همانا یک پنجم آن از خدا و رسول است …  و بر آن مبنا غنایم را میان ایشان تقسیم فرمود.

واقدى مى گوید: عباده بن ولید بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روایت مى کند که مى گفته است : غنایم جنگ بدر را براى خدا و رسولش ‍ تسلیم کردیم و در جنگ بدر پیامبر خمس غنایم را برنداشت تا آنکه بعد آن آیه نازل شد که بدانید از هر چه که غنیمت به دست آرید… پیامبر صلى الله علیه و آله در نخستین غنیمتى که پس از جنگ بدر به دست آمد خمس ‍ برداشت .

واقدى مى گوید: از ابواسید ساعدى هم روایتى نظیر این نقل شده است : عکرمه روایت مى کند که مردم در مورد غنایم جنگ بدر اختلاف کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه غنیمتها را در محلى جمع کنند و هیچ چیز باقى نماند مرگ آنکه یکجا جمع شد.
دلیران پنداشتند پیامبر صلى الله علیه و آله غنایم را به آنان خواهد داد بدون آنکه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد بدون آنکه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد غنایم میان آنان به صورت مساوى تقسیم شود. سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آیا به کار و دلیرى که ایشان را حمایت کرده است همان گونه مى پردازى که به اشخاص ناتوان ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مادرت سوگوارت شود، مگر چنین نیست که فقط به پاى ضعیفان پیروزى نصیب شما شده است .

واقدى مى گوید: محمد بن سهل بن خیثمه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه اسیران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنیمت گرفته اند یکجا جمع شود. سپس در مورد اسیران قرعه کشید. جامه و سلاح کشته شدگانى را که قاتل ایشان شناخته شده بودند به همان کس که او را کشته بود بخشید و آنچه را که از لشکرگاه به دست آمده بود میان همه مسلمانان به تساوى تقسیم فرمود.

واقدى مى گوید: عبدالحمید بن جعفر برایم نقل کرد که از موسى بن سعد بن زید بن ثابت پرسیدم : پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر در مورد اسیران و جامه هاى جنگى و دیگر غنایم چگونه رفتار فرمود؟ گفت : منادى پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز ندا داد هر کس دشمنى را کشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر کس دشمنى را اسیر کند آن اسیر از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشکرگاه بدون جنگ به دست آمده است میان همگان به تساوى تقسیم شود. به عبد الحمید گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پیامبر به جامه کسى داد؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .
گوید: على علیه السلام زره ولید بن عتبه و کلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبیده بن حارث اسلحه شیبه را و پس از مرگ عبیده به وارث او رسید.

واقدى مى گوید: غنایم بدر بر مبناى سیصد و هفده سهم تقسیم شد که سیصد و سیزده مرد بودند و همراه ایشان دو اسب بود که چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد.علاوه بر آن هشت سهم براى کسانى که در جنگ بدر حاضر نشده بودند – و عذر موجه داشتند – منظور شد. سه تن از ایشان از مهاجران اند و هیچ اختلافى در آن باره نیست و ایشان عثمان بن عفان است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقیه دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که بیمار بود در مدینه باقى گذاشت و همان روز که زید بن حارثه با مژده فتح به مدینه آمد رقیه درگذشت .

دو تن دیگر طلحه بن عبیدالله و سعد بن زید بن عمرو بن فضیل بودند که پیامبر آن دو را براى کسب خبر از کاروان گسیل فرموده بود. پنج تن هم از انصار بودند: ابولبابه بن عبدالمنذر که به جانشینى در مدینه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى که به جانشینى در قبا و ساکنان در قبا و ساکنان منطقه بالاى مدینه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب که براى انجام کارى به قبیله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبیر و حارث بن صمه که در روحاء بیمار و از لشکر باز مانده شدند. و در مورد این پنج تن هم اختلافى نیست ولى در مورد چهار تن دیگر اختلاف است . آنچنان که روایت شده است پیامبر صلى الله علیه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنایم کنار نهاد و فرمود بر فرض که در این جنگ شرکت نکرده است ولى بسیار راغب به شرکت بود. سعد بن عباده مردم را براى حرکت به بدر تشویق مى کرد و گرفتار مارگزیدگى شد و مانع حرکت او گردید.

و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله براى سعید بن مالک ساعدى هم سهمش را کنار گذاشت . او هم آماده حرکت به بدر بود که بیمار و در مدینه بسترى شد و پس از حرکت پیامبر به بدر در گذشت و پیش از مرگ پیامبر صلى الله علیه و آله را وصى خود کرد.
و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله براى دو مرد دیگر از انصار که نامشان برده نشده است سهمى از غنایم منظور فرمود: واقدى مى گوید: در این مورد و اسامى این چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نیست .

گوید: در این موضوع هم اختلاف است که آیا براى مسلمانان که در جنگ بدر کشته شده اند سهمى از غنایم منظور شده است یا نه ؟ بیشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از یعقوب بن زید از پدرش نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله براى چهارده تنى که در جنگ بدر شهید شدند سهمس معین فرمود و عبد الله بن سعد بن خیثمه مى گفته است ما سهم پدرم را که پیامبر به هنگام تقسیم غنایم بارى او مقرر داشته بود و آن را عویمر بن ساعده براى ما آورد گرفتیم . سائب بن ابى لبانه هم مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنایم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد.

واقدى مى گوید: شترانى که در جنگ بدر مسلمانان به غنیمت گرفتند یکصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زیادى چرم و پوست دباغى شده که آن را براى بازرگانى آورده بودند و قطیفه اى سرخ که همه را به غنیمت گرفته بودند. در این میان یکى گفت : آن قطیفه سرخ کجاست که آن را نمى بینم لابد پیامبر آن را برداشته است . خداوند این آیه را نازل فرمود: و نیاید از هیچ پیامبرى که خیانت در غنیمت کند.  در همان حال مردى به حضور پیامبر آمد و گفت : اى رسول خدا! فلان کس آن قطیفه را برداشته است .

پیامبر صلى الله علیه و آله از آن مرد پرسید، گفت : چنین کارى نکرده ام . آن کس که خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا این نقطه را حفر کنید، گوید زمین را کندیم و قطیفه بیرون آورده شد. گوینده اى دو یا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان کس – آنکه قطیفه را برداشته بود – آمرزش خواهى فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: درباره مجرمان چنین چیزى مخواهید – آزادم بگذارید 

واقدى مى گوید: مسلمانان ده اسب از سوار کاران قریش به غنیمت گرفتند. شتر ابوجهل هم از چیزهایى بود که به غنیمت گرفتند، که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را در سهم خود قرار داد. آن شتر همواره در زمره شتران پیامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنکه در حدیبیه آن را در زمره شتران باقى قرار داد. مشرکان از پیامبر خواستند در قبال صد شتر به ایشان بدهد. فرمود: اگر او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، این کار را مى کردم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از غنایم پیش از تقسیم اندکى را ویژه خود قرار داده بود، از جمله شمشیر ذوالفقار را که از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود.
پیامبر صلى الله علیه و آله هنگام حرکت به جنگ بدر شمشیرى را که سعد بن عباده به آن حضرت بخشیده بود و غصب (بسیار تیز) نام داشت همراه داشت .

گوید و شنیدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن کیسان شنیدم که مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشیرى نداشت و نخستین شمشیرى که بر شانه آویخت همان شمشیر منبه بن حجاج بود که در جنگ بدر به غنیمت گرفته بود.
بلاذرى مى گوید: ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه یا از شیبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است این است که از عاص بن منبه بوده است .

واقدى مى گوید: ابواسید ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به میان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط یکى نیست که مکرر است . پرسیدند چگونه است ؟ گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنیمتى که در دست آنان است پس دهند. من شمشیر ابوعائد مخزومى را که نامش مرزبان  و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را به خودم بر گرداند، ولى ارقم در آن باره با پیامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چیزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشیر را به او غنایت فرمودند.

پسرک چابکى از من از خانه بیرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد، به ابواسید گفتند مرگ به روزگار پیامبر صلى الله علیه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى دیگر نابود شده اند. به هر حال پسر کم در همان حال ارقم را دید و شتابان و گریان از او کمک و پناه خواست . ارقم گفت : تو کیستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دایه این پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تکذیب کرد ارقم گوش نداد و تا کنون به او دسترس پیدا نشده است . یکى از اسبهاى من هم ریسمانش را پاره کرد و از خانه من گریخت . ارقم آن را در غابه – بیشه – گرفت و سوارش شد و چون نزدیک مدینه رسید آن اسب گریخت . گریختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا این ساعت هم بر آن دست نیافته ام .

گوید: عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : او در جنگ بدر از پیامبر استدعا کرد شمشیر عاص بن منبه را به او بدهند و پیامبر چنان فرمودند. گویند پیامبر صلى الله علیه و آله بردگانى را که در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند – برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ – چیزى از غنایم دادند ولى سهم ویژه اى براى آنان معین نفرمودند. پیامبر صلى الله علیه و آله شقران برده خود را بر اسیران گماشت و اسیران آن قدر به او دادند که اگر آزاد مى بود از غنایم سهمش آن اندازه نمى شد.

عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روایت مى کند که مى گفته است : در جنگ بدر به سهیل بن عمرو تیرى زدم که به رگ پایش خورد و آن را برید. او را از رد خون تعقیب کردم . دیدم مالک بن دخشم او را گرفته است و کاکل او را در دست دارد.
گفتم : این اسیر من است که من او را با تیر زده ام . مالک گفت : اسیر من است که او را گرفته ام . هر دو پیش پیامبر آمدیم ، آن حضرت سهیل را گرفت که از هر دوى ما باشد. قضا را سهیل در روحاء گریخت ، پیامبر صلى الله علیه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر کس او را پیدا کرد بکشدش . خود پیامبر صلى الله علیه و آله او را پیدا کرد و نکشت .

واقدى مى گوید: ابوبرده بن نیار، از مشرکان ، اسیرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبیله بنى سعد بن لث بود. عمر بن خطاب او را دید و پیش از آنکه مردم پراکنده شوند عمر آنان را کشتن اسیران تشویق مى کرد. او در دست هیچ کس اسیرى نمى دید مگر اینکه به کشتن اسیر اشاره مى کرد. معبد در همان حال که در دست ابو برده اسیر بود عمر را دید و گفت : اى عمر چنین مى پندارید که شما پیروز شدید، نه ، سوگند به لات و عزى که چنین نیست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگرید. و به معبد گفت : تو با آنکه در دست ما اسیرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و کشت . و گویند خود ابو برده معبد را کشته است .

واقدى مى گوید: ابوبکر بن اسماعیل از پدرش از عامر بن سعد روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز بدر فرمود: به سعد بن ابى وقاص ‍ خبر کشته شدن برادرش را ندهید که همه اسیرانى را که در دست شما هستند خواهد کشت .

واقدى مى گوید: و چون اسیران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نیامد، پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود گویا بر تو دشوار آمده اس که اسیر شده اند؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! این نخستین جنگى بود که با مشرکان رویاروى شدیم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرماید و آتش کشتار میان ایشان گرم گردد.

واقدى مى گوید: نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسیر گرفت و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر بیرون آمد و به منطقه اثیل رسید اسیران را بر او عرضه داشتند. پیامبر به نضر نگریست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى که کنارش بود گفت : به خدا سوگند که محمد کشنده من است . دو چشمى به من نگریست که مرگ در آن دو بود.آن کس که کنار او بود، گفت : به خدا سوگند این جز بیم تو چیزى دیگرى نیست . نضر به مصعب بن عمیر گفت : اى مصعب تو از همه کسانى که اینجا هستند به لحاظ خویشاوندى به من نزدیکترى ، با سالار خودت گفتگو کن که مرا هم چون یکى دیگر از یارانم قرار دهد که به خدا سوگند اگر چنین نکنى او قاتل من خواهد بود. مصعب گفت : تو درباره کتاب خدا و درباره پیامبرش چنین و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد، مرا همچون یکى از یارانم قرار دهد اگر آنان کشته شدند، مرا هم بکشند و اگر بر آنان منت مى نهد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت : تو یاران محمد را شکنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قریش ترا اسیر مى گرفت تا هنگامى که من زنده بودم هرگز کشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند که مى دانم راست مى گویى ولى من مثل تو نیستم ، چون اسلام پیمانها را بریده است .

واقدى مى گوید: اسیران را به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشتند، چون نضر بن حارث را دید فرمود: گردنش را بزنید. مقداد گفت : اى رسول خدا این اسیر من است . فرمود: بار خدایا مقداد را با فضل خود بى نیاز فرماى ، اى على برخیز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و این کار در اثیل بود. خواهرش او را با این ابیات مرثیه گفت : اى سوار همانا اثیل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به کسى که آنجا کشته شد درود ابلاغ کن ، درودى جاودانه که تا هنگامى که سرعت شتران تیزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد… 

واقدى مى گوید: روایت شده است که چون این شعر به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید رقت کرد و فرمود: اگر این شعر را پیش از کشتن او شنیده بودم او را نمى کشتم . 

واقدى مى گوید: چون سهیل بن عمرو اسیر شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پیشین و زبان او را قطع کنند تا دیگر نتواند علیه تو خطبه ایراد کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هرگز او را مثله نمى کنم که با آنکه پیامبرم خداوند مرا مثله فرماید. وانگهى شاید در آینده کارى انجام دهد که آن را ناخوش نداشته باشى .

چون خبر رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله به مکه رسید سهیل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه ابوبکر در مدینه ایراد کرد، آنچنان که گویى همان را مى شنود و بازگو مى کند و چون این موضوع به اطلاع عمر رسید گفت : گواهى مى دهم که تو رسول خدایى ! و منظورش پیشگویى آن حضرت در این مورد بود که فرموده بود شاید در آینده کارى انجام دهد که آن را ناخوش نداشته باشى .

واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و او را مخیر گردانید که اسیران را بکشد یا از ایشان فدیه بگیرد ولى در ازاى فدیه گرفتن به شمار اسیران در سال بعد از مسلمانان شهید خواهند شد. پیامبر صلى الله علیه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود این جبرئیل علیه السلام است که شما را در مورد اسیران مخیر مى کند که گردنشان زده شود یا از آنان فدیه گرفته شود ولى در سال آینده از شما به شمار ایشان شهید خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدین گونه پیامبر از ایشان فدیه گرفت و به شمار اسیران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهید شدند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): اگر این حدیث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود:نشاید پیامبر را که براى او اسیرانى باشد تا آنکه بسیارى را در زمین بکشد، شما نعمت این جهانى را مى خواهید و خداوند نعمت آخرت را و خدا نیرومند درست کردار است . و پس از این آیه فرموده است : و اگر نوشته اى از خداوند که – بر لوح تقدیر – پیشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتید نوشته اى از خداوند که – بر لوح تقدیر – پیشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتید عذابى بزرگ مى رسید.  زیرا اگر این موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فدیه را هم برا ایشان روا دانسته و فرموده بود کار پسندیده اى است دیگر درست نبود که این کار را بر آنان زشت بشمرد و بفرماید ناپسند است .

واقدى مى گوید: و چون اسیران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبکر پیام فرستیم که از همگان بیشتر رعایت پیوند خویشاوندى ما را مى کند. به او پیام فرستادند پیش ایشان آمد. گفتند: اى ابوبکر مى دانى که میان ما پیوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمویى و پسر عمویى است و به هر حال دورترین ما هم باز پیوند نزدیک دارد. با سالار خود گفتگو کن که بر ما منت نهد و از ما فدیه بپذیرد. گفت : آرى به خواست خداوند از هیچ خیرى درباره شما فرو گذار نخواهم کرد. ابوبکر پیش رسول خدا برگشت . اسیران گفتند: پیش عمر بن خطاب هم بفرستید که او همان کسى است که مى دانید و در امان نیستیم که کار را تباه نکند، شاید بدین گونه دست از شما بدارد. به او پیام دادند. پیش ایشان آمد. اسیران همان سخنانى را که براى ابوبکر گفته بودند، براى او هم گفتند: او گفت : از هیچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم کرد. عمر همینکه به حضور پیامبر برگشت متوجه شد ابوبکر پیش ‍ آن حضرت است و مردم هم گرد ایشان ایستاده اند و ابوبکر خشم پیامبر را تسکین مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد.

این اسیران خویشاوندان قوم تواند، میان آنان پیوند پدرى و پسر و برادرى و عمویى و عموزادگى است و دورترین آنان به تو نزدیکند. بر آنان منت گزار که خداى بر تو منت گزارد. یا آنکه از ایشان فدیه بگیر که مایه افزایش نیروى مالى مسلمانان شود و شاید خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرماید. ابوبکر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.

ابوبکر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. آنگاه عمر آمد و جاى ابوبکر نشست و گفت : اى رسول خدا ایشان دشمنان خدایند که ترا تکذیب کردند و ترا از مکه بیرون و با تو جنگ کردند، این گردنهاى ایشان را بزن که همگان سران کفر و پیشوایان گمراهى اند و خداوند بدین گونه اسلام را عزت و آرامش و شرک را زبونى بخشد. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.

دوباره ابوبکر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اینان قوم تواند. که پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها میان ایشان هستند و دورترین آنان به تو نزدیک است ، بر آنان منت گزار یا از ایشان فدیه بگیر که آنان قوم و عشیره تو هستند و تو نخستین کسى مباش که آنان را ریشه کن مى سازد و اگر خداوندشان هدایت فرماید بهتر از آن است که نابودشان فرماید. رسول خدا همچنان سکوت فرمود و پاسخى به او نداد. ابوبکر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهایشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرک را زبون فرماید. آنان دشمنان خدایند که ترا تکذیب و از مکه بیرون کردند. اى رسول خدا! دلهاى مومنان را شفا بخش ‍ که اگر بر ما چیره مى شدند، هیچ فرصتى به ما نمى دادند. عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبکر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پیامبر پاسخى نفرمود. او رفت و عمر آمد و همان گونه که سخن گفته بود گفت ، و پیامبر پاسخ نفرمود. آنگاه پیامبر برخاست و به خیمه خویش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بیرون آمد و مردم درباره اسیران سخن مى گفتند.

گروهى مى گفتند سخن درست همان است که ابوبکر گفت و گروهى دیگر مى گفتند سخن درست همان است که عمر گفت . پیامبر صلى الله علیه و آله چون از خیمه بیرون آمد به مردم درباره این دو دوست خود چه مى گوئید؟ آنان را آزاد بگذارید که براى هر کدام مثلى است . ابوبکر مانند میکائیل میان فرشتگان است که خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او میان پیامبران همچون ابراهیم است که میان قوم خود از عسل نرمتر – و شیرین تر – بود. قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افکند با وجود این فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غیر از خدا مى پرستید آیا نمى اندیشید.  و به پیشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر کس از من پیروى کند از من است و هر که مرا نافرمانى کند، تو بخشاینده و مهربانى .  و همچون عیسى است که عرضه مى داشت : اگر عذابشان کنى بندگان تواند و اگر آنان را بیامرزى همانا که تو عزیز و صواب کارى .  

مثل عمر میان فرشتگان مانند جبرئیل علیه السلام است که به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او میان پیامبران مانند نوح است که بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود که عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمین هیچ کس از کافران را باقى مگذار.  و بر ایشان چنان نفرینى کرد که خداوند همه اهل زمین را غرق کرد و مثل موسى است که مى گفت : اى پروردگار ما! نا پیدا کن نشان اموال ایشان را و سخت کن دلهاى ایشان را تا ایمان نیاورند و ببینند عذاب دردناک .  پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستید، بنابر این هیچ یک از این اسیران از دست شما رهایى نیابد مگر به پرداخت فدیه یا آنکه گردنش زده شود. عبدالله بن مسعود عرض کرد: اى رسول خدا بجز سهیل بن بیضاء.

واقدى مى گوید: موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبیبه این چنین روایت کرده است و این گمان یاوه اى است ، زیرا سهیل بن بیضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلکه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهیل است .

گوید: عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مکه دیدم که اسلام خود را آشکار ساخته بود. پیامبر صلى الله علیه و آله سکوت فرمود. عبدالله بن مسعود مى گفته است : هیچ ساعتى بر من سبب این پیشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد. سپس پیامبر صلى الله علیه و آله سر خود را بلند کرد و فرمود: غیر از سهیل بن بیضاء. ابن مسعود مى گوید: و هیچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهایم از آن نبوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله موافقت خود را اعلام فرمود.

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن فرمود: خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد که از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد که از سر شیر هم نرم تر است . آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله فدیه پرداختن آنان را پذیرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى شد، هیچ کس جز عمر از آن رهایى نمى یافت . واقدى مى گوید: و این بدان سبب بود که عمر مى گفت اسیر را بکش و فدیه مپذیر و سعد بن معاذ هم مى گفت اسیران را بکش و فدیه مپذیر.

مى گوید (ابن ابى الحدید): مرا در این مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حدیث که در آن آمده است پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده اند مثل ابوبکر مثل عیسى است که عرض داشته است : اگر آنان را عذاب کنى بندگان تواند و اگر آنان را بیامرزى همانا که تو نیرومند درست کردارى . این آیه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و این چگونه ممکن است ! مگر آنکه بگوییم این آیات در مکه یا در مدینه پیش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى که عثمان قرآن را جمع مى کرده است آن را ضمیمه سوره مائده کرده است . البته ممکن است این کار صورت گرفته باشد ولى مشکل است و باید در این مساله با دقت بنگریم .

اما در مورد سهیل بن بیضاء، چنین به نظر مى رسد که مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته که پیامبر صلى الله علیه و آله در وقایع به هر گونه که مى خواسته حکم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حکم کن که جز بر حق حکم نمى کنى ، و این مذهب متروکى است ؛ مگر اینکه بگوییم هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از پیشنهاد این مسعود سکوت فرموده اند وحى بر ایشان نازل شده است که غیر از سهیل بن بیضاء و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از وحى فرموده است : غیر از سهیل بن بیضاء.

اما آن حدیثى که در آن آمده است که اگر عذاب نازل مى شد کسى جز عمر رهایى نمى یافت ، خود واقدى و محدثان دیگر انفاق نظر دارند که سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت که عمر اظهار مى داشت ، بلکه او نخستین کسى بود که این راى را پیشنهاد کرد و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله در سایبان بود و جمع مشرکان آنچنان پراکنده نشده بودند. بنابر این چگونه عمر به تنهایى به این موضوع اختصاص پیدا کرده است بدون آنکه سعد در آن شریک باشد. شاید بتوان گفت که شدت عمر در تحریض بر کشتن اسیران و اصرار او به پیامبر صلى الله علیه و آله بیشتر بوده است و این راى به او نسبت داده شده است ، هر چند دیگرى هم با او شریک بوده است .

واقدى مى گوید: معمر از زهرى از محمد بن جبیر بن مطعم از پدرش نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود، همه این اسیران گندیده را به او مى بخشیدم . گوید: مطعم بن عدى را بر پیامبر صلى الله علیه و آله حق نعمتى بود که چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد.

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله – برادر زاده زهرى – از زهرى ، از سعید بن مسیب براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمیر جمحى را که شاعر بود امان داد و او را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود. ابوعزه به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : من پنج دختر بینوا دارم که چیزى ندارند. اى محمد، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پیامبر صلى الله علیه و آله پذیرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم که دیگر با تو جنگ نکنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پیامبر صلى الله علیه و آله او را رها فرمود. ولى همینکه قریش مى خواست براى جنگ احد بیرون آید صفوان بن امیه پیش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بیا.

ابوعزه گفت : من با محمد عهد بسته ام که هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نکنم و او بر من منت نهاده و بدون دریافت فدیه آزادم کرده است و بر هیچ کس جز من منت ننهاده است و از آنان فدیه گفته است یا آنان را کشته است . صفوان براى او تعهد کرد که اگر کشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد کرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد که تمام نشود. ابوعزه براى فراخواندن جمع کردن قبایل عرب بیرون آمد و سپس همراه قریش به جنگ احد آمد و اسیر شد و هیچ کس ‍ غیر او از قریش اسیر نشد. او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دخترکانى است بر من منت بنه . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن عهد و میثاق که با من بستى کجاست ، نه به خدا سوگند دیگر نخواهى توانست در مکه دست به گونه هاى خود بکشى و بگویى دو بار محمد را مسخره کردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود.

گوید: سعید بن مسیب مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز فرمود: مومن از سوراخى دوبار گزیده نمى شود، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد.

واقدى مى گوید: روز جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله دستور فرمود چاهها را کور کردند و سپس جسد همه کشتگان مشرکان را در آنها افکندند، جز لاشه امیه بن خلف را که چون بسیار فربه بود همان روز آماس کرده بود و چون خواستند او را حرکت دهند گوشتش فرو مى ریخت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: همانجا رهایش کنید.

ابن اسحاق مى گوید: جسد امیه بن خلف میان زرهش چنان ورم کرد که همه آن را انباشته کرد و چون خواستند او را حرکت دهند از هم فرو پاشید. همانجا رهایش کردند و چندان خاک و سنگ بر او ریختند که زیر آن پنهان شد. 
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به لاشه نگریست که به سوى چاه مى بردند، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود. در این هنگام چهره ابوحذیفه پسر عتبه درهم شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ترا چه مى شود، مثل آنکه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله علیه و آله به خدا سوگند که اینچنین نیست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى دیدم و امیدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدایت فرماید. و چون این آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد دیدم افسرده شدم و به خشم آمدم .

ابوبکر هم گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که عتبه در عشیره خود از دیگران بهتر بود و با زور به این راه کشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به این معرکه انداخت .

پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : سپاس خداوند را که چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را کشت و ما را از او آسوده فرمود. هم اجساد مشرکان را در چاه انداختند، در حالى که آنان کشته شده و بر زمین افتاده بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله میان کشتگان حرکت مى کرد و ابوبکر نام هر یک از آنان را مى گفت . پیامبر صلى الله علیه و آله سپاس و ستایش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدایى را که آنچه را به من وعده فرمود بر آورد که پیروزى بر یکى از این دو گروه – کاروان یا لشکر قریش – را به من نوید داده بود. سپس کنار چاه ایستاد و نام یک یک آنان را بر زبان آورد و چنین گفت :اى عتبه بن ربیعه ، اى شیبه بن ربیعه ، اى امیه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آیا آنچه را که خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق دیدید؟ من که آنچه را خدایم وعده داده بود به حق و درست دیدم ، شما چه بد مردمى براى پیامبرتان بودید، مرا تکذیب کردید و مردم تصدیقم کردند، بیرونم کردید و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ کردید و حال آنکه مردم یاریم دادند. حاضران گفتند: اى رسول خدا! با مردمى که مرده اند سخن مى گویى ؟ فرمود: همانا دانستند که آنچه خدایشان وعده فرمود حق است .

این اسحاق در کتاب مغازى خود مى گوید: عایشه هم این خبر را نقل مى کرده و مى گفته است مردم مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ایشان گفتم شنیدند. و حال آنکه چنین نبوده و پیامبر صلى الله علیه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدایشان وعده فرموده است حق است .

محمد بن اسحاق مى گوید: حمید طویل از انس بن مالک براى من نقل کرد که مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله علیه و آله کشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند: اى رسول خدا! آیا قومى را که گندیده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود: شما از آنان شنواتر نیستند ولى ایشان یاراى پاسخ دادن به من را ندارند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): ممکن و جایز است که کسى به عایشه بگوید وقتى که جایز و ممکن باشد که آنان با آنکه مرده اند بدانند و علم پیدا کنند همان گونه هم ممکن است که ایشان بشنوند، و اگر عایشه بگوید من نگفتم آنان امیر المومنین حالى که مرده اند علم پیدا مى کنند، بلکه ارواح آنان به پیکرهایشان باز مى گردد و در همان حال که در چاه – گور – هستند، عذاب را مى بینند و علم پیدا مى کنند که آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله به آنان بیم و وعید مى داد بر حق است . به عایشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه مانعى دارد که گفتار پیامبر صلى الله علیه و آله را هم بشنوند و بنابراین راهى براى انکار سخن مردم که گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است آنچه را به ایشان گفتم شنیدند باقى نمى ماند.

البته ممکن است سخن عایشه را به طریق سخنان فلاسفه تایید کرد که مى گویند نفس پس از مفارقت از بدن امکان علم پیدا کردن دارد ولى امکان شنیدند ندارد، زیرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود، اما علم نیازمند به اندام نیست که نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پیدا کند.

واقدى مى گوید: شکست قریش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشید و نیمروز بود. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن کعب دستور داد غنایم را جمع و بار کند و به تنى چند از یاران خود فرمود او را یارى دهند، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حرکت کرد و پیش از نماز مغرب در اثیل فرود آمد و شب را همانجا گذارند. شمارى اندک از یارانش زخمى بودند در اثیل فرود آمد و شب را همانجا گذراند. شمارى اندک از یارانش زخمى بودند و فرمود: امشب چه کسى از ما پاسدارى مى کند؟ قوم خاموش ماندند، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ذکوان بن عبدقیس . فرمود: بنشین . آنگاه سخن خود را تکرار فرمود، مردى برخاست : پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید تو کیستى ؟ گفت : ابن عبدالقیس . فرمود: بنشین . اندکى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تکرار کرد، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ابوسبع . پیامبر صلى الله علیه و آله سکوت و درنگ کرد و سپس فرمود: هر سه تن برخیزند. ذکوان بن قیس به تنهایى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دو تن دیگر کجایند؟ ذکوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم که امشب هر سه بار پاسخ دادم .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خدایت حفظ کند و ذکوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى کرد و اواخر شب پیامبر صلى الله علیه و آله از اثیل کوچ فرمود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عصر را در اثیل گزارد و چون رکعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسیدند، فرمود: میکائیل در حالى که بر بالش گرد و خاک نشسته بود از کنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقیب آن قوم بودم . در همین حال جبرئیل علیه السلام در حالى که سوار بر مادیانى بود که موهاى کاکلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پیشین او را فرو گرفته بود پیش من آمد و گفت : اى محمد! خداى من مرا پیش تو گسیل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آیا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان اسیران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبیه رسید به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معیط بن ابى عمرو بن امیه بن عبدشمس را بزند. عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسیر گرفته بود.

عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قریش چرا فقط باید من از میان کسانى که اینجایند کشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند یکى دیگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را کشتى مرا هم بکش و اگر بر ایشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ایشان فدیه گرفتى من هم یکى از ایشان خواهم بود. اى محمد چه کسى سرپرست کودکان من خواهد بود؟ فرمود: آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان کرد. و پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به عقبه فرمود: به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم چه بد مردى بودى ، کافر به خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و کتاب خدا و آزار دهنده پیامبرش بودى ، خداوند را که ترا کشت و چشم مرا از کشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .
محمد بن اسحاق مى گوید: عکرمه برده آزاد کرده ابن عباس ، از ابورافع نقل کرده که مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام میان ما نفوذ پیدا کرده بود.

عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند. عباس هیبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسیار داشت که میان قومش پراکنده بود و به همین سبب اسلام خود را پوشیده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى کرده بود و به جاى خویش عاص بن هشام بن مغیره را فرستاده بود و چنین بود که هر کس به بدر نرفته بود از سوى خود کسى را گسیل داشته بود. و چون خبر کشته شدن افراد قریش در بدر رسید خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خویش احساس قدرت و عزت مى کردیم .

ابورافع گوید: من مردى ضعیف بودم که تیر مى تراشیدم و معمولا کنار حجره زمزم تیرها را مى تراشیدم ، و به خدا سوگند در حالى که نشسته بودم و تیر مى تراشیدم و ام الفضل هم کنار من نشسته بود و از خبرى که رسیده بود خوشحال بودیم ناگهان ابولهب که براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و کنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه که او نشسته بود گفته شد ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب که همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت کرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفیان بن حارث گفت : اى برادر زاده پیش من بیا که به خدا سوگند خبر درست پیش ‍ تو است . ابو رافع مى گوید: ابوسفیان کنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ایستاده بودند.

ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو کار مردم چگونه بود؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود، همینکه با آنان رویاروى شدیم شانه هاى خود را در اختیارشان گذاشتم ، به هر گونه که خواستند ما را کشتند و اسیر کردند. به خدا سوگند با وجود این مردم را سرزنش نمى کنیم که مردانى سپیده چهره را بر اسبان ابلق میان زمین و آسمان دیدیم که هیچ چیز را باقى نمى گذاشتند و هیچ چیز در برابر شان یاراى مقاومت نداشت .

ابورافع مى گوید: در همین حال من ریسمانهاى کنار حجره زمزم را تکان دادم و گفتم : به خدا سوگند که آنان فرشتگان بودند. ابولهب دست یازید و مرا بر زمین افکند و زانوها خود را روى خود را روى سینه ام نهاد و شروع به زدن من کرد و من مردى ناتوان بودم . در این هنگام ام الفضل برخاست و یکى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد که سر او را بسیار بد شکست و خطاب به ابولهب گفت : اینک که سالار ابورافع – عباس – غایب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت کرد و رفت و به خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه کرد و کشت .

پسرانش لاشه او را دو یا سه شبانه روز به حال خود رها کردند و به خاک نسپردند تا آنکه در خانه خود متعفن شد و قریش از بیمارى عدسه و واگیرى آن همان گونه بیم داشتند که مردم از طاعون . سرانجام مردى از قریش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى دارید که لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاک نمى سپارید! گفتند: ما از سرایت این بیمارى بیم داریم . گفت : بروید من هم همراهتان مى آیم ، و به خدا سوگند که جسدش را غسل ندادند و ترسیدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشیدند و سپس آن را بیرون آوردند و بالاى مکه بردند و در شکافى افکندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشیدند که پوشیده شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عباس در جنگ بدر حاضر شد و با دیگر اسیران اسیر گردید. او را ابوالیسر کعب بن عمرو که فردى از قبیله بنى سلمه بود اسیر گرفت . چون شب فرا رسید در بند بودند پیامبر صلى الله علیه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنکه یارانش پرسیدند که اى رسول خدا شما را چه مى شود که نمى خوابید؟ فرمود: صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید. 

گوید؛ ابن عباس ، که خدایش رحمت کند، مى گفته است : ابوالیسر مردى کوچک اندام و عباس مردى کشیده قامت و تنومند بود. پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوالیسر فرمود: چگونه عباس را اسیر گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا، مردى مرا در اسیر گرفتن او یارى داد که پیش از آن او را ندیده بودم و آن مرد چنین و چنان بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ترا بر آن کار فرشته اى بزرگوار یارى داده است .

محمد بن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نباید هیچ کس از بنى هاشم کشته شود. مى گوید: این موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنین عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول یکى از خویشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، که خدایش رحمت کند، براى من نقل کردند که پیامبر صلى الله علیه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم که مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى دیگر را به زور به جنگ آورده اند، ما را نیازى به کشتن آنان نیست . هر کس از شما با کسى از بنى هاشم رویاروى شد او را نکشد و هر کس با ابوالبخترى رویاروى شد او را نکشد و هر کس با عباس عموى پیامبر صلى الله علیه و آله رویاروى شد او را نکشد که او با زور و اکراه به جنگ آمده است .

ابوحفذیه پسر عتبه بن ربیعه گفت : آیا باید پدران و برادران و خویشاوندان خود را بکشیم و عباس را رها کنیم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رویا روى شوم با شمشیر بر چهره اش خواهم زد. پیامبر صلى الله علیه و آله این سخن را شنید و به عمر بن خطاب فرمود: اى ابوحفص – عمر مى گوید: به خدا سوگند این نخستین بار بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به من کنیه ابوحفص داد – آیا باید چهره عموى رسول خدا صلى الله علیه و آله را شمشیر زد؟ عمر گفت : اى رسول خدا! اجازه فرماى با شمشیر گردن ابوحذیفه را بزنم که به خدا سوگند منافق شد.

گوید: ابوحذیفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن که روز بدر گفتم در امان نیستم ، مگر اینکه خداوند با روزى کردن شهادت این گناه مرا بپوشاند، و او در جنگ یمامه شهید شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله با ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسیران رایزنى فرمود عمر نسبت به اسیران خشونت بسیار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى کنم از من اطاعت فرماى که من از هیچ خیر خواهى در مورد شما فرو گذار نیستم ! نخست عمویت عباس را پیش نیاور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نیستم ! نخست عمویت عباس را پیش بیاور به دست خود گردنش را بزن و عقیل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسیرى را به نزدیکترین خویشاوندش بسپر تا او را بکشد. پیامبر صلى الله علیه و آله این پیشنهاد را بسیار ناخوش داشت و آن را نپسندید.

محمد ابن اسحاق مى گوید: و چون اسیران را به مدینه آوردند رسول خدا صلى الله علیه و آله به عباس فرمود: اى عباص فدیه خودت و دو برادر زاده ات عقیل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فدیه هم پیمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت کن .

عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و این قوم به زور مرا آوردند. فرمود: خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گویى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر کار تو این است که بر ضد مایى ، و اینک فدیه بپرداز. هنگامى که عباس اسیر شده بود پیامبر صلى الله علیه و آله بیست وقیه طلایى را که همراه داشت از او گرفته بود.

عباس گفت : همان را از فدیه من حساب کن . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن غنیمتى است که خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود: آن مالى که هنگام بیرون آمدن از مکه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هیچ کس با شما دو تن نبود، کجاست ؟ بعد هم به ام الفضل گفتى : اگر در این سفر کشته شدم از این مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد. عباس گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است هیچ کس ‍ غیر از من و ام الفضل این موضوع را نمى داند و علم که تو رسول خدایى ، و عبا فدیه خود و دو برادر زاده و هم پیمانش را پرداخت کرد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از اثیل ، زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدینه گسیل فرمود. آنان روز یکشنبه هنگام ظهر به مدینه رسیدند.

عبد الله بن رواحه در منطقه عقیق از زید بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدینه رود.
عبدالله بن رواحه بانگ برداشت که اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله و کشته و اسیر شدن مشرکان ، هر دو پسر ربیعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و امیه بن خلف کشته شدند و سهیل بن عمر و که داراى دندانهاى نیش آشکار بود با گروهى بسیار اسرار شد. عاصم بن عدى مى گوید: برخاستم و عبدالله بن رواحه را کنارى کشیدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آیا آنچه مى گویى حقیقت دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله علیه و آله خواهد آمد و اسیران در بند کشیده شده همراهش خواهند بود. عبدالله بن رواحه سپس به یک یک خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدینه مراجعه کرد و کودکان هم همراهش مى دویدند و مى گفتند: ابوجهل تبهکار کشته شد تا آنکه به خانه هاى خاندان امیه بن زید رسیدند.

زید بن حارثه هم در حالى که سوار بر ناقه قصواى پیامبر صلى الله علیه و آله بود براى مژده دادن به دیگر مردم مدینه آمد و چون به مصلاى مدینه رسید، همچنانکه سوار بر ناقه بود، فریاد بر آورد که عتبه و شیبه پسران ربیعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و امیه بن خلف کشته شدند و سهیل بن عمرو نیش دار همراه گروه بسیارى اسیر شد. مردم سخن زید را تصدیق نمى کردند و مى گفتند: زید گریخته است و این سخن مسلمانان را خشمگین ساخت و به بیم انداخت .

گوید: زید هنگامى به مدینه رسید که در بقیه مردم از صاف کردن گور رقیه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله بر مى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زید گفت : سالار شما و کسانى که همراهش بودند کشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : یاران شما چنان پراکنده شدند که دیگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد کشته شده اند و این ناقه محمد است و آن را مى شناسیم و این زید بن حارثه هم از ترس ‍ نمى داند چه مى گوید و گریزان آمده است . ابولبابه به او گفت : خداوند این سخن ترا تکذیب فرماید. یهودیان هم گفتند: زید گریزان آمده است . اسامه بن زید مى گوید: من آمدم و با پدر خویش خلوت کردم و به او گفتم آیا آنچه مى گویى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسرکم راست مى گویم و من قول یدى شدم و پیش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شایعه پراکنى و یاوه سرایى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى کنى چون رسول خدا صلى الله علیه و آله بیاید بدون تردید ترا پیش او مى بریم و گردنت را خواهد زد. گفت : اى ابو محمد! این چیزى بود که شنیدم مردم مى گفتند.

واقدى مى گوید: اسیران در حالى که شقران بر آنان گماشته بود آمدند. کسانى را که شمرده و نام برده اند چهل و نه اسیرند، اما شمار ایشان بدون هیچ شک هفتاد تن بوده است که نام دیگران برده نشده است . مردم به استقبال پیامبر صلى الله علیه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پیروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چیزى نبود که قاتل شاد باش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان کله طاس را کشتیم . پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند که اگر آنان را مى دیدى از ایشان مى ترسیدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى کردى و ارگ کارهاى خود را با کار آنان مى سنجیدى ، کوچک مى شمردى و با وجود این چه بد مردمى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود بودند. سلمه گفت : از خشم خدا و پیامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى که در روحاء بودیم همچنان از من روى گردانى .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن سخنى که به مرد عرب گفتى که خودت با ناقه ات در آمیخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چیزى که آن نمى دانستى بر زبان آوردى .اما آنچه درباره این قوم گفتى بدون توجه یا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را کوچک شمردى . پیامبر صلى الله علیه و آله عذر سلمه را پذیرفت و او از بزرگان اصحاب بود.

واقدى مى گوید: زهر روایت مى کند که ابوهند بیاضى ، برده آزاد کرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا صلى الله علیه و آله را ملاقات کرد و خیکى که از خرماى آمیخته با کشک و روغن پر بود به ایشان هدیه داد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهید و از خانواده اش زن بگیرید.

واقدى همچنین مى گوید: اسید بن حضیر هم به دیدار رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى که ترا پیروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند که من گمان نمى کردم با دشمن رویاروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع کاروان است و به همین سبب در بدر شرکت نکردم . اگر گمان مى کردم رویا رویى با دشمن است ، هرگز از شرکت در آن باز نمى ایستادم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: راست مى گویى .

گوید: عبدالله بن قیس هم در تربان به دیدار پیامبر صلى الله علیه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستایش خدا را بر سلامت و پیروزى تو، من آن هنگام که شما رفتید تب داشتم و آن تب تا دیروز از تنم بیرون نرفت و اینک به دیدارت شتافتم . فرمود: خدایت پاداش دهاد.

واقدى مى گوید: سهیل بن عمرو که همراه مالک بن دخشم که او را به اسیرى گرفته بود حرکت مى کرد، چون تو که میان سقیا و ملل است رسیدند، به مالک گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار. مالک همچنان کنار او ایستاد، سهیل گفت : شرم دارم ، اندکى از من فاصله بگیر. مالک فاصله گرفت ، سهیل دست خویش را از بند بیرون کشید و راه خود را گرفت و رفت . چون دیر کرد مالک بن دخشم روى به مردم کرد و فریاد بر آورد و مردم به تعقیب سهیل پرداختند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم به تن خویش به تعقیب او پرداخت و فرود هر کس او را پیدا کند بکشدش . قضا را پیامبر صلى الله علیه و آله خود او را یافت که خویش را میان خار بن ها مخفى کرده بود، فرمان داد دستهایش را به گردنش بستند و او را به مرکب خود بست و سهیل تا رسیدن به مدینه یک قوم هم سوار نشد. 

واقدى مى گوید: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برایم نقل کرد که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زید را دید. او را سوار کرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهیل بن عمرو دستهایش به گردنش بسته بود و کنار ناقه حرکت مى کرد و چون اسامه سهیل را دید گفت : اى رسول خدا این ابویزید است ؟ فرمود: آرى این همان است که در مکه نان اطعام مى کرد.

بلاذرى مى گوید: اسامه بن زید که در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا این همان کسى است که در مکه به مردم ثرید – تریت – مى داد و آن را با سین تلفظ کرد.مى گوید (ابن ابى الحدید): این نوعى لکنت معکوس است . چون معمولا سین را به صورت ث تلفظ مى کنند ولى اسامه ثرا به سین تلفظ کرده است . بعضى هم مى گویند اسامه گفت : این کسى است که به مردم در مکه شرید مى دهد و آن را شین ضبط کرده اند.

بلاذرى همچنین مى گوید: مصعب بن عبدالله زبیرى از قول مشایخ خود نقل مى کرد که چون اسامه در آن روز سهیل بن عمرو را دید گفت : اى رسول خدا این همان است که در مکه به مردم ترید مى خوراند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى ، این ابویزید است که در مکه خوراک اطعام مى کرد ولى در راه خاموش کردن پرتو خداوند کوشش مى کرد و خداوند بر او چیره شد.
گوید: امیه بن ابى الصلت ثقفى  درباره او چنین سروده است :اى ابایزید، دهش و بخشش ترا گسترده مى بینم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ریزد.

گوید: مالک بن دخشم که سهیل را در جنگ بدر اسیر گرفته بود در مورد او چنین سروده است :سهیل را اسیر گرفتم و از میان همه امتها کسى را با او عوض نمى کنم . خندف – نام مادر قبیله قریش – مى داند که به هنگام زور و ستم جوانمردترین جوانانش سهیل است . با شمشیر بران خویش بر او چندان ضربه زدم که خمیده شد و خود را در برابر این لب شکرى به زحمت انداختم .سهیل چون لب بالایش شکافته بود، دندانهاى نیش او آشکار و به همین سبب به ذوالانیاب مشهور بود.

واقدى مى گوید: چون اسیران به مدینه رسیدند سوده ، دختر زمعه همسر پیامبر صلى الله علیه و آله ، براى شرکت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پیش آنان رفته بود و این پیش از آن بود که حکم حجاب نازل شود. سوده مى گوید: کسى پیش ما آمد و گفت : اینک اسیران را آوردند، من به خانه خود رفتم که پیامبر صلى الله علیه و آله هم آنجا بود. ناگاه ابویزید سهیل بن عمرو را دیدم که در گوشه خانه نشسته و دستهایش به گردنش ‍ بسته است و به خدا سوگند همینکه آنچنان دیدم نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : اى ابویزید، چگونه تسلیم سخن شدید و تن به اسیرى دادید، اى کاش با بزرگوارى مى مردید و به خدا سوگند ناگاه سخن پیامبر صلى الله علیه و آله مرا به خود آورد که از درون حجره مى فرمود: اى سوده آیا بر ضد حق مبعوث فرموده است همینکه ابویزید را دیدم که دستهایش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى کنم و این سخن را بر زبان آوردم

واقدى مى گوید: خالد بن الیاس براى من از قول ابوبکر بن عبدالله بن ابى جهم نقل کرد که مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغیره و امیه بن ابى حذیفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شرکت کرده بود. به او گفتند اسیران آمدند. او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هیچ سخنى نگفت و برگشت و پیامبر صلى الله علیه و آله را در خانه عایشه پیدا کرد و گفت : اى رسول خدا این پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بیایند و از ایشان میزبانى کنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ایشان بکاهم و من دوست نمى دارم پیش از اجازه گرفتن از شما هیچ یک از این کارها را انجام دهم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من هیچ یک از این کارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده . 

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل کرد که ابوالعاص ‍ بن ربیع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسیر بودم ، خدایشان خیر دهاد که چون چاشت یا شام مى خوردیم نان را که پیش آنان کمیاب بود و بیشتر خوراکشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم کسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. ولید بن ولید بن مغیره هم همین گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را که بر مرکبهاى خود سوار مى کردند و خود پیاده مى رفتند.

محمد بن اسحاق در کتاب خود مى گوید: ابوالعاص بن ربیع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پیامبر صلى الله علیه و آله و شوهر زینب دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مکه بود که مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خویلد و خواهر خدیجه بود. ربیع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص ‍ براى خاله خود خدیجه همچون پسر بود و خدیجه پیش از بعثت از پیامبر صلى الله علیه و آله تقاضا کرد زینب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله مخالف خواسته خدیجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زینب را به ازدواج او در آورد. چون خداوند محمد صلى الله علیه و آله را به پیامبرى گرامى داشت خدیجه و همه دختران رسول خدا صلى الله علیه و آله به آن حضرت ایمان آوردند و گواهى که هر چه آورده است بر حق است و آیین او را پذیرفتند، اما ابوالعاص به شرک خود باقى ماند.

پیامبر صلى الله علیه و آله همچنین پیش از بعثت یکى از دو دختر خود رقیه یا ام کلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به یکدیگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانیده اید، دخترانش را به همسرى گرفته اید و هزینه آنان را از دوش او برداشته اید، دخترانش را پیش او برگردانید و او را به آنان سرگرم و اندوهگین سازید. آنان پیش ابوالعاص بن ربیع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قریش را که بخواهى به همسرى تو در مى آوریم .

گفت : هرگز خداوند چنین نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هیچ دوست ندارم که به جاى او زنى دیگر از قریش ‍ همسر من باشد. و رسول خدا صلى الله علیه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعایت حق دامادى ستایش مى فرمود. آنان سپس پیش ‍ آن تبهکار، عتبه بن ابى لهب ، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قریش را که بخواهى به همسرى تو در مى آوریم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعید بن عاص یا دختر سعید بن عاص را به ازدواج من در آورید از او جدا مى شوم .

آنان دختر سعید بن عاص را به همسرى او در آوردند و او که هنوز با دختر پیامبر صلى الله علیه و آله عروسى نکرده بود او را طلاق داد و خداوند بدین گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله در مکه قادر به اجراى این حکم نبود که آن دو را از یکدیگر جدا فرماید. ناچار زینب با مسلمانى خویش همچنان به زندگى با ابوالعاص که بر شرک خود بود ادامه مى داد، تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت فرمود و زینب در مکه همراه ابوالعاص ماند.

چون قریش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه دیگر اسیران اسیر شد و او را به حضور پیامبر آوردند و با اسیران دیگر همانجا بود و چون اهل مکه براى فدیه اسیران خود اموالى فرستادند، زینب هم براى فدیه اسیر خود یعنى شوهرش اموالى فرستاد که ضمن آن گلو بندى بود که خدیجه مادرش شب زفاف به او هدیه داده بود. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله آن را دید بر حال زینب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانید اسیرش را رها کنید و فدیه اى را که فرستاده است براى او برگردانید. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنین مى کنیم . ما جانها و اموال خویش را فداى تو مى سازیم . و آنچه را که زینب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زینب بدون دریافت فدیه آزاد ساختند. 

مى گوید (ابن ابى الحدید): من این خبر را در حضور ابوجعفر یحیى بن ابى زید بصرى ، که خدایش رحمت کناد، خواندم ، گفت : آیا گمان مى کنى ابوبکر و عمر این موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آیا اقتضاى کرم و احسان این نبوده است که آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدک خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند که آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله علیه و آله از منزلت زینب خواهرش کمتر بوده است و حال آنکه فاطمه بانوى بانوان جهانیان است . و تازه این در موردى است که براى فاطمه حقى به ارث یا بخشش فدک را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقیب گفتم : فدک به موجب خبرى که ابوبکر جایز نبوده است که آن را از ایشان بگیرد.

نقیب گفت : فدیه ابوالعاص ‍ بن ربیع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پیامبر صلى الله علیه و آله آن را از ایشان گرفت . گفتم . رسول خدا صلى الله علیه و آله صاحب شریعت است و حکم ، حکم اوست و ابوبکر چنان نیست . گفت : من که نگفتم ابوبکر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلکه مى گویم اى کاش از مسلمانان مى خواست که از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشیدند همان گونه که پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد فدیه ابوالعاص رفتار فرمود. آیا مى پندارى اگر ابوبکر مى گفت این دختر پیامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آیا به این کار خشنود نیستید؟ آیا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همین گونه گفته است که ابوبکر و عمر بر طبق میزان کرم و بزرگداشت کار پسندیده نکرده اند، هر چند که از لحاظ دینى کارشان پنسدیده باشد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله ابى العاص را رها فرمود، آن چنان که ما تصور مى کنیم از او عهد گرفت یا با و شرط فرمود یا آنکه خود ابوالعاص قول داد که زینب را به مدینه خواهد فرستاد. این موضوع را نه پیامبر صلى الله علیه و آله و نه ابوالعاص آشکار نساختند ولى پس از آنکه ابوالعاص آزاد شد و به مکه رفت پیامبر صلى الله علیه و آله اندکى بعد زید بن حارثه و مردى از انصار را به مکه گسیل داشت و فرمود فلان جا باشید.  زینب خواهد آمد، با او همراهى کنید و او را پیش من آورید. آن دو به سوى مکه حرکت کردند و این یک ماه پس از جنگ بدر بود، یا حدود یک ماه ، و چون ابوالعاص به مکه رسید به زینب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زینب آماده شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: از خود زینب براى من نقل شده که مى گفته است : در همان حال که من براى پیوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا دید و گفت : اى دختر محمد! به من خبر رسیده است که مى خواهى پیش پدر خویش بروى . گفتم : چنین قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشیده مدار و گر ترا نیازى به مال یا چیز دیگرى است که براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مکن که میان زنان کینه هایى که میان مردان موجود است وجود ندارد. زینب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو دیدم و گمان کردم آنچه مى گوید عمل خواهد کرد ولى از او ترسیدم و منکر شدم که چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از کارهاى خود آسوده گردیدم برادر شوهرم کنانه بن ربیع مرا راه انداخت .

محمد بن اسحاق مى گوید: کنانه بن ربیع براى زینب شترى آورد و او را سوار کرد و کمان و تیردان خویش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زینب هم میان کجاوه اى بود که براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قریش در این باره به گفتگو پرداختند و یکدیگر را سرزنش کردند و ترسیدند که دختر محمد بر آن حال از میان ایشان کوچ کند و قریش شتابان به تعقیب او پرداختند و در ذوطوى به او رسیدند. نخستین کسانى که به زینب رسیدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقیس فهرى بودند. هبار با نیزه زینب را که در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زینب بار دار بود گرفتار خونریزى شد و پس از بازگشت به مکه کودک خود را سقط کرد و همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله روز فتح مکه خون هبار را حلال فرمود.

کناد، خواندم ، گفت : در صورتى که پیامبر صلى الله علیه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اینکه زینب را ترسانده و موجب سقط کودکش شده است بدیهى و روشن است که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود خون کسانى را که فاطمه را ترساندند تا کودکش را سقط کند حلال مى فرمود: گفتم : آیا این موضوع را که گروهى مى گویند فاطمه چندان وحشت کرد که محسن را سقط کرد از قول تو روایت کنم ؟ گفت : نه تایید آن و نه بطلانش را از قول من نقل کن . زیرا در این مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض یکدیگرند.

واقدى مى گوید: کنانه بن ربیع زانو بر زمین زد و تیردان خویش را مقابل خود نهاد.تیرى از آن گرفت و در چله کمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هیچ مردى به هودج زینب نزدیک نخواهد شد مگر اینکه او را هدف تیر قرار خواهم داد.
ناچار مردم از گرد او دور شدند.

گوید: در این هنگام ابوسفیان بن حرب همراه بزرگان قریش آمد و گفت : اى مرد تیرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوییم . کنانه از تیر اندازى خود دارى کرد.ابوسفیان جلو آمد و کنار او ایستاد و گفت : کار درست و پسندیده نکردى که آشکارا و در قبال چشم مردم این زن را با خود بیرون آوردى و حال آنکه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر این زن به ما رسیده است آگاهى و اینک که دختر محمد را آشکار مى خواهى پیش او ببرى مردم چنین گمان مى کنند که این نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند که ما را نیازى به باز داشت این زن از پیوستن به پدرش نیست . وانگهى از این زن خونى نمى خواهیم ، اکنون او را برگردان و چون هیاهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگرداندیم ، آرام و پوشیده او را ببر و به پدرش ملحق ساز.

کنانه بن ربیع زینب را به مکه برگرداند و زینب چند شب در مکه ماند و چون هیاهو آرام شد، او را بر شترش سوار کرد و شبانه بیرون آورد و به زید بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردند.محمد بن اسحاق مى گوید: سلیمان بن یسار از ابواسحاق دوسى از ابوهریره نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله سریه اى را براى تصرف کاروانى از قریش که در آن کالاها و تنى چند از قریش بودند گسیل فرمود. من هم از افراد آن سریه بودم . پیامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقیس دست یافتید هر دو را در آتش بسوزانید.

فرداى آن روز کسى را پیش ما گسیل داشت و فرمود: به شما دستور داده بود که اگر آن دو مرد را گرفتید بسوزانید و سپس اندیشیدم که براى هیچ کس جز خداوند متعال شایسته و سزاوار نیست کسى را با آتش عذاب کند، بنابراین اگر بر آن دو دست یافتید آن دو را بکشید و مسوزانید.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این حق براى جبریان وجود دارد که کسى از ایشان بگوید، مگر این نسخ چیزى پیش از رسیدن وقت عمل به آن نیست و عدلیان – معتزله – این را روا نمى شمرند. این سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اینکه اصل این خبر را دفع کنیم یا به ضعف یکى از راویانش یا ابطال احتجاج به آن از این روى که خبر واحد است یا به گونه دیگرى ، و آن این است که ما براى پیامبر در احکام شریعت قائل به اجتهادیم و بسیارى از مشایخ ما هم بر همین عقیده اند و مذهب قاضى ابویوسف ، دوست ابوحنیفه ، هم همین گونه است . به علاوه حدیث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبکر و سپس گسیل داشتن على علیه السلام و گرفتن آن را از او در بین راه و خواندن آن برى اهل مکه هم همین گونه است ، با آنکه در آغاز ابوبکر مامور بود که آن نامه را بریا مردم بخواند.

اما بلاذرى در این مورد چنین روایت کرده است که هبار بن اسود از کسانى بوده است که هنگامى بردن زینب از مکه به مدینه متعرض او شده است و رسول خدا صلى الله علیه و آله به همه افراد سریه هایى که گسیل داشته فرموده است اگر بر او دست یافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شکنجه نمى کند و فرمان داد اگر بر او دست یافتند هر دو دست و هر دو پایش را قطع کنند و او را بکشند و بر او دست نیافتند. روز فتح مکه هم هبار گریخت و سپس در مدینه ، و گفته شده است در جعرانه – نام جایى است – پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله از جنگ حنین فراغت یافت ، به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و مقابل ایشان ایستاد شهادتین بر زبان آورد و اسلامش پذیرفته شد و رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمان داد هیچ کس متعرض او نشود. سلمى کنیز پیامبر صلى الله علیه و آله به هبار گفت : خداوند هیچ چشمى را به تو روشن مدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرام بگیر که اسلام امور پیش از خود را محو کرده است .

بلاذرى مى گوید: زبیر بن عوام مى گفته است : پس از آن همه خشونت پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت به همان آن حضرت را مى دیدم که با آزرم و بزرگوارى سر خود را پایین مى افکند و هبار از ایشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او.

محمد بن اسحاق مى گوید: ابوالعاص همچنان بر شرک خود در مکه باقى ماند و زینب نزد پدرش در مدینه مقیم بود و اسلام میان آن دو جدایى اندخته بود – بر یکدیگر حرام بودند – تا آنکه پیش از فتح مکه ابوالعاص با اموال خود و اموالى که قریش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امین بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سریه اى که پیامبر صلى الله علیه و آله گسیل فرموده بود برخورد که اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ایشان گریخت . آن گروه اموال او را با خود به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند.

ابوالعاص شبانه بیرون آمد و خود را به مدینه و خانه زینب رساند و از او پناه خواست و زینب او را پناه داد. ابوالعاص در طلب اموالى که افراد آن سریه از او گرفته بودند آمده بود. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله تکبیره الاحرام نماز صبح را فرمود و مردم هم تکبیر گفتند و اقتدا کردند زینب از صفه زنان با صداى بلند گفت : اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام . پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم کرد و فرمود: اى مردم آیا شما هم آنچه را من شنیدم ، شنیدند؟ گفتند: آرى .

فرمود: همانا سوگند به کسى که جان محمد در دست اوست ، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام که شما صدا را شنیدید اطلاع نداشتم و البته هر کس مى تواند به دیگرى پناه دهد. پیامبر صلى الله علیه و آله آنگاه پیش دختر خود زینب رفت و فرمود: دختر جان ! او را گرامى بدار و پسندیده میزبانى کن و مبادا به تو دست یابد که تو بر او حلال نیستى .

سپس پیام داد افراد آن سریه که اموال ابوالعاص را گرفته بودند پیش ایشان آیند و به آنان فرمود: وضعیت این مرد را نسبت به ما مى دانید و اموالى از او گرفته اید، اگر احسان کنید و اموالش را برگردانید ما این کار را دوست مى داریم و اگر نخواهید غنیمتى است که خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستید. گفتند: اى رسول خدا اموالش را به او بر مى گردانیم . و همه اموال و کالاهاى او را به او پس دادند. و چنان بود که مردى ریسمانى را و دیگرى مشک آب خشکیده و دیگرى آفتابه حتى چوبهاى سر مشکهاى او را مى آورد و مى داد و همه اموال و کالاهاى او را پس دادند و هیچ چیزى را از دست نداد.

ابوالعاص آنگاه به مکه رفت و چون به شهر رسید همه اموال افراد قریش را که براى مضاربه به او داده بودند به ایشان باز گرداند و چون از آن کار آسوده شد به آنان گفت : اى گروه قریش آیا براى کسى از شما مالى پیش من مانده است که نگرفته باشد؟ گفتند: نه و خدایت پاداش دهاد که ترا با وفا و کریم یافته ایم . گفت : اینک گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداوند یکتا نیست و محمد رسول خداست . به خدا سوگند چیزى مرا از مسلمان شدن باز نداشت مگر بیم از این تصور شما که من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم . اینک که خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم که مسلمان شده و از آیین محمد پیروى کرده ام ، و سپس شتابان بیرون آمد و خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند.

محمد بن اسحاق مى گوید: داود بن حصین از عکرمه از ابن عباس براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از شش سال زینب را با همان عقد و نکاح نخست و بدون عقد مجدد به الوالعاص برگرداند. 

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از کار اسیران فراغت یافت و خداوند عزوجل در جنگ بدر میان کفر و ایمان مشخص فرمود. مشرکان و منافقان و یهودیان زبون شدند و در مدینه هیچ یهودى و مناقفى باقى نماند مگر اینکه خاضع شد. گروهى از منافقان مى گفتند اى کاش با محمد بیرون مى رفتیم و به غنیمتى مى رسیدیم . یهودیان با خود مى گفتند او همان کسى است که نشانه هایش را در کتابهاى خود دیده ایم و به خدا سوگند از این پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اینکه پیروز خواهد شد.

کعب بن اشرف گفت : امروز دل زمین بهتر از روى آن است ! اینان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند که کشته شدند. کعب به مکه رفت و به خانه وداعه بن ضبیره وارد شد و آنجا اشعارى در نکوهش مسلمانان و مرثیه کشته شدگان مشرکان در بدر سرود و از جمله چنین گفت :آسیاب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد، که براى امثال بدر باید گریست و اشک ریخت . بزرگان مردم بر گرد حوض آن کشته شدند. از خیر و نیکى دور نباشید همانا پادشاهان کشته شدند. مردمى که من در قبال به قدرت رسیدن ایشان زبون مى شوم مى گویند ابن اشرف به صورت کعبى که بى تابى مى کند در آمده است …

واقدى مى گوید: این ابیات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء کردند، چون کعب بن اشرف این ابیات را سرود، مردم در مکه آنها را از او فرار گرفتند و بهانه قرار دادند و مرثیه سرایى هاى خود را که قبلا از بیم شماتت مسلمانان حرام کرده بودند، آشکار ساختند. پسرکان و دخترکان در مکه این ابیات را مى خواندند و قریش یک ماه بر کشتگان خود مویه کرد و هیچ خانه اى در مکه باقى نماند مگر آنکه در آن سوگوارى و مویه بود. زنان موهاى خود را آشفته کردند، گاه اسب و شتر مرد کشته شده را مى آوردند و میان خود برپا مى داشتند و بر گردش مویه مى کردند. زنان سوگوار به کوچه ها مى آمدند و در کوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سو گوارا مى کردند و مردم مکه خواب عاتکه و جهیم بن صلت را تصدیق مى کردند.

واقدى مى گوید: کسانى از قریش که براى پرداخت فدیه اسیران به مدینه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستین کس که آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقیه هم سه شب پس از او به مدینه آمدند.گوید: اسحاق بن یحیى براى من نقل کرد که از نافع بن جبیر پرسیدم میزان فدیه اسیران چه قدر بود؟ گفت : از همه بیشتر چهار هزار درهم بود و سپس ‍ سه و دو هزار و هزار درهم ، مگر نسبت به گروهى که مال نداشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله بر آنان منت نهاد و ایشان را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود.

پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مکه پسر زیرک توانگرى است که فدیه او را هر چه گران باشد خواهد پرداخت . چون او به مدینه آمد فدیه خود را چهار هزار درهم پرداخت . ابووداعه نخستین اسیرى بود که فدیه اش پرداخت شد و قریش به مطلب پسر ابووداعه که او را در حال آماده شدن براى رفتن پیش پدرش دیدند، گفتند: شتاب مکن که مى ترسیم در مورد اسیران کار ما را خراب کنى و چون محمد درماندگى ما را ببیند میزان فدیه را بالا ببرد و گران کند و بر فرض که تو توانگرى همه قوم به توانگرى تو نیستند. او گفت : من تا هنگامى که شما براى پرداخت فدیه نرفته اید نخواهم رفت و بدین گونه با آنان خدعه کرد و همینکه آنان غافل شدند شبانه بر مرکب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدینه رساند و فدیه پدر خویش را چهار هزار درهم پرداخت کرد. چون قریش او را در این مورد نکوهش کردند گفت : من نمى توانستم پدر خود را در حال اسیرى رها کنیم و شما آسوده و بى خیال باشید. ابوسفیان بن حرب گفت : این پسر نوجوان به خویش و اندیشه خود شیفته است و کار را بر شما تباه مى کند، من که به خدا سوگند براى پسرم عمرو فدیه نخواهم پرداخت ، اگر چه یک سال هم در اسارت بماند مگر اینکه محمد خود او را آزاد کند. به خود سوگند چنین نیست که از همه شما تهیدست تر باشم ولى دوست ندارم کارى را که موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و عمرو هم مانند یکى از دیگر از اسیران خواهد بود.

واقدى مى گوید نام کسانى که براى آزادى اسیران آمدند چنین است ، از خاندان عبد شمس ، ولید بن عقبه بن ابى معیط و عمرو بن ربیع برادر ابوالعاص بن ربیع ، از خاندان نوفل بن عبدمناف ، جبیر بن مطعم ، از خاندان عبدالدار بن قصى ، طلحه بن ابى طلحه ، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، عثمان بن ابى حبیش ، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربیعه و خالد بن ولید و هشام بن ولید بن مغیره و فروه بن سائب و عکرمه بن ابى جهل ، از خاندان جمع ابى خلف و عمیر بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قیس ، از خاندان مالک بن حسل ، مکرز بن حفص بن احنف ، همه ایشان براى پرداخت فدیه خویشاوندان و وابستگان خود به مدینه آمدند. جبیر بن مطعم مى گفته است از همان هنگام که براى پرداخت فدیه به مدینه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود که شنیدم پیامبر، که درود خداوند بر او و خاندانش باد، در نماز مغرب سوره والطور را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه کرد.

سخن درباره نام اسیران بدر و کسانى که آنان را اسیر کردند

واقدى مى گوید: از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب که او را ابوالیسر کعب بن عمرو اسیر کرد و عقیل بن ابى طالب که او را عبید بن اوس ظفرى اسیر کرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب که او را جبار بن صخر اسیر کرد و هم پیمانى از بنى هاشم که از قبیله فهر بود به نام عتبه ، چهار تن .

از خاندان مطلب بن عبد مناف ، سائب بن عبید و عبید بن عمرو بن علقمه ، دو تن که هر دو را سلمه بن اسلم بن حریش اشهلى اسیر کرد.
واقدى مى گوید: این موضوع را ابن ابى حبیبه براى من نقل کرد و گفت براى آزادى آن دو کسى نیامد و چون مالى نداشتند پیامبر صلى الله علیه و آله بدون دریافت فدیه آزادشان فرمود.

از خاندان عبد شمس بن عبد مناف ، عقبه عقبه بن ابى معیط که به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد، او را عبد الله بن ابوسلمه عجلانى اسیر کرده بود. حارث بن ابى و جزه بن ابى عمرو بن امیه را سعد بن ابى وقاص اسیر کرده بود و ولید بن عقبه بن ابى معیط براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم فدیه او را پرداخت کرد.

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد اسیران را رد کنند و سپس میان اصحاب خود قرعه کشید، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص که خودش او را اسیر کرده بود قرار گرفت . عمرو بن ابى سفیان که على بن ابى طالب علیه السلام او را اسیر کرد در قرعه کشى در سهم رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله او را بدون دریافت فدیه با سعد بن نعمان بن اکال از بنى معاویه که براى عمره به مکه رفته بود و زندانى شد و مشرکان رهایش نمى کردند مبادله فرمود.

محمد بن اسحاق در کتاب المغازى خود روایت مى کند که عمرو بن ابى سفیان را على علیه السلام در جنگ بدر اسیر کرد، مادر عمرو، دختر عقبه بن ابى معیط بود. عمرو همچنان در دست پیامبر صلى الله علیه و آله باقى ماند و به ابوسفیان گفتند آیا فدیه پسرت عمرو را نمى پردازى ؟ گفت : آیا باید هم خون بدهم و هم مال ؟ پسرم حنظله را کشتند حالا فدیه عمرو را هم بدهم تا رهایش کنند، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند. در همان حال که عمرو در مدینه زندانى بود، سعد بن نعمان بن اتکال از قبیله بنى عمرو بن عوف که پیرمردى بود و از آنچه ابوسفیان نسبت به او انجام دهد بیم نداشت ، همراه یکى از زنان خود براى انجام عمره به مکه آمد. قریش هم عهد کرده بودند که متعرض حاجیان و عمره گزاران نشوند، ولى ابوسفیان او را گرفت و در مکه به عوض پسر خود عمرو زندانى کرد و براى گروهى از مردم مدینه این شعر را فرستاد:اى خویشاوندان ابن اکال فریاد خواهى او را پاسخ دهید شما که پیمان بسته اید این سرور سالخورده را رها نکنید. ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرو مایه اند اگر این قید و بند را از اسیر خود بر ندارند.

چون این اشعر و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسید به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفتند و خبر را به اطلاع ایشان رساندند و تقاضا کردند عمرو پسر ابوسفیان را در اختیار ایشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله کنند و رسول خدا صلى الله علیه و آله چنان فرمود و آنان عمرو را به مکه و پیش ابوسفیان و او هم سعد را آزاد کرد. حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفیان چنین سروده است :اگر سعد آزاد مى بود آن روز مکه پیش از آنکه اسیر شود بسیارى از شما را مى کشت ، با شمشیر تیز برنده و کمانى که از چوب نبع ساخته شده است و چون تیر از آن رها مى شود بانگ ناله اش بر مى خیزد.

ابوالعاص بن ربیع را خراش بن صمه اسیر کرد و برادرش عمرو بن ربیع براى پرداخت فدیه او آمد. فدیه هم پیمانى از ایشان به نام ابوریشه را نیز عمرو بن ربیع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربیع آزاد کرد. عمرو بن ازرق پس از قرعه کشى در سهم تمیم ، برده آزاد کرده خراش بن صمه ، قرار گرفته بود. عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسیر کرد ولى پس از قرعه کشى در سهم ابى بن کعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفیان بن امیه فدیه او را پرداخت . و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس که عمار بن یاسر او را اسیر کرد و براى آزادى و پرداخت فدیه او پسر عمویش آمد، جمعا هشت تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، عدى بن خیار که خراش بن صمه او را اسیر کرد و عثمان بن عبد شمس برادرزاده عتبه بن غزوان که هم پیمان ایشان بود و او را حارثه بن نعمان اسیر کرده بود، و ابوثور که او را ابو مرثد غنوى اسیر کرده بود، جمعا سه تن که هر سه تن را جبیر بن مطعم با پرداخت فدیه آزاد کرد.

از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزیز بن عمیر که او را ابو الیسر اسیر گرفت اما در قرعه کشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت . واقدى مى گوید: ابوعزیز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمیر بود و مصعب به محرز بن نضله گفت : او را ارزان از دست ندهى که مادرى بسیار توانگر در مکه دارد. ابوعزیز به مصعب گفت : اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنین است ؟ مصعب گفت : محرز برادر من است نه تو، و مادرش براى فدیه او چهار هزار درهم فرستاد و این پس از آن بود که پرسیده بود بیشترین مبلغى که براى افراد قریش فدیه پرداخته اند چقدر است ، گفته بود چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد.

اسود بن عامر بن حارث بن سباق که او را حمزه بن عبدالمطلب اسیر کرده بود، جمعا دو تن که براى آزادى و پرداخت فدیه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدینه آمد.
از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، سائب بن ابى حبیش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى که او را عبدالرحمان بن عوف اسیر کرد و عثمان بن حویرث بن عثمان بن اسد بن عبد العزى که او را حاطب بن ابى بلتعه اسیر کرد، و سالم بن شماخ که او را سعد بن ابى وقاص اسیر کدر و براى پرداخت فدیه این سه تن عثمان بن ابى حبیش آمد و براى هر یک چهار هزار درهم فدیه پرداخت .

از خاندان تمیم بن مره مالک بن عبدالله بن عثمان که او را قطبه بن عامر بن حدیده اسیر گرفت و او در مدینه به حال اسیرى در گذشت .
از خاندان مخزوم ، خالد بن هشام بن مغیره که او را سواد بن غزیه اسیر کرد، و امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را بلال اسیر کرد، و عثمان بن عبدالله بن مغیره که در جنگ نخله گریخته بود و او را واقد بن عبدالله تمیمى در جنگ بدر اسیر کرد و به او گفت : سپاس خداوندى را که امروز مرا بر تو که در جنگ نخله گریختى پیروز فرمود. براى پرداخت فدیه این سه تن عبدالله بن ابى ربیعه آمد و براى هر یک چهار هزار درهم فدیه داد. ولید بن ولید بن مغیره که او را عبدالله بن جحش اسیر کرد، براى پرداخت فدیه او دو برادرش ‍ خالد و هشام پسران ولید آمدند. هشام مى خواست براى فدیه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذیرفتن آن خود دارى کرد. خالد به برادر خود هشام گفت : چون ولید برادر مادرى تو نیست چنین مى کنى و حال آنکه به خدا سوگند هر چه عبد الله بگوید براى آزادى ولید انجام مى دهم . چون فدیه او را به چهار هزار درم پرداختند، او را با خود آوردند و چون به ذوالحلیفه رسیدند ولید گریخت و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بازگشت و مسلمان شد. به او گفتند: کاش پیش از آنکه فدیه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى ! گفت : خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فدیه نپرداخته ام ، مسلمان شوم .

واقدى مى گوید: و گفته شده است ولید بن ولید را سلیط بن قیس مازنى اسیر گرفته است ، و قیس بن سائب که او را عقیده بن حساس اسیر کرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پیش خود باز داشت تا آنکه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فدیه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فدیه او کالا بود.

از خاندان ابو رفاعه ، صیفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، که او را مردى از مسلمانان اسیر کرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها کرد. و ابولمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ که واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است و فدیه او دو هزار درهم پرداخت شد. و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله که کینه اش ‍ ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسیر کرد و فدیه او هزار درهم پرداخت شد. و مطلب بن حارث بن عبید بن عمیر بن مخزوم که او را ابو ایوب انصارى اسیر کرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوایوب او را آزاد کرد. و خالد بن اعلم عقیلى هم پیمان بنى مخزوم و همدست که این بیت را سروده و گفته است :چنان نیستیم که از پاشنه هاى پاى ما خون بریزد بلکه همواره بر پشت پاهایمان خون مى چکد – یعنى هیچ گاه پشت به جنگ نمى دهیم و همیشه رویاروییم -.

محمد بن اسحاق مى گوید: همو نخستین کسى بود که پشت به جنگ داد و گریخت ، او را خباب بن منذر بن جموح اسیر کرد و براى پرداخت فدیه او عکرمه بن ابى جهل آمد، جمعا ده تن .
از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف که او را فروه بن ابى عمرو بیاضى اسیر کرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فدیه او آمد و فروه مدتى از قبول فدیه خود دارى کرد، و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب که رسول خدا صلى الله علیه و آله او را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود. او شاعرى بد زبان بود و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه در جنگ احد او را اسیر گرفتند کشت . واقدى ننوشته است چه کسى او را در جنگ بدر اسیر کرده است . وهب بن عمیر بن وهب که او را رفاعه بن رافع زرقى اسیر گرفت و پدرش عمیر بن وهب براى پرداخت فدیه او آمد که چون مسلمان شد پیامبر صلى الله علیه و آله پسرش را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود، و ربیعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح که فقیر بود و چیزى اندک از او گرفته و آزاد شد واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است ، وفا که ، برده آزاد کرده امیه بن خلف ، که سعد بن ابى وقاص ‍ اسیرش کرد، جمعا پنج تن .

از خاندان سهم بن عمرو، ابووداعه بن ضبیره و او نخستین اسیرى بود که فدیه اش پرداخت شد. پسرش مطلب براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت و واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است . و فروه بن قیس بن عدى بن حذاقه بن سعید بن سهم که او را ثابت بن اقزم اسیر گرفت و عمرو بن قیس براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت کرد. و حنظله بن قبیظه بن حذاقه بن سعد که عثمان بن مظعون او را اسیر کرد و حجاج بن حارث بن قیس بن سعد بن سهم که او را نخست عبدالرحمان بن عوف اسیر کرد و گریخت و سپس ابوداود مازنى او را به اسیرى گرفت ، جمعا چهار تن .

از خاندان مالک بن حسل ، سهیل بن عمرو عبد شمس بن عبدود بن نصر بن مالک ، که او را مالک بن دخشم اسیر کرد و براى پرداخت فدیه و مکرز حفص بن احنف آمد و در مورد مبلغ به توافق رسید که چهار هزار درهم بپردازد. گفتند: مال را بیاور، گفت : آرى اینک مردى را به جاى مردى دیگر یا پایى را به جاى پاى دیگر در بند کنید – مرا به جاى او بگیرید – چنان کردند و سهیل را آزاد ساختند و مکرز بن حفص را پیش خود باز داشتند، تا آنکه سهیل از مکه مال را فرستاد.  و عبدالله بن زمعه بن قیس بن نصر بن مالک که او را عمیر بن عوف ، برده آزاد کرده سهیل بن عمرو، اسیر گرفته بود، و عبدالعزى بن مشنوء بن وقدان بن عبدشمس بن عبدود که او را نعمان بن مالک اسیر کرد.

نام عبدالعزى را پس از اینکه مسلمان شد پیامبر صلى الله علیه و آله به عبدالرحمان تغییر داد، جمعا سه تن .
از خاندان فهر طفیل بن ابى قنیع که جمعا چهل و شش اسیرند.
در کتاب واقدى آمده است اسیرانى که شمار و نامشان شناخته شده است چهل و نه تن بوده اند ولى واقدى توضیح دیگرى درباره این جمله خود نداده است .
واقدى همچنین از قول سعید بن مسیب نقل مى کند که گفته است : شمار اسیران هفتاد تن بوده است و شمار کشته شدگان بیش از هفتاد است جز اینکه اسیران معروف و شناخته شده همینها که نام بردیم هستند و مورخان نامهاى اسیران دیگر را ثبت نکرده اند.
سخن درباره کسانى از مشرکان که در بدر اطعام کردند
واقدى مى گوید: آنچه مورد اتفاق است و در آن خلافى نیست این است که آنان نه تن بوده اند، از خاندان عبد مناف ، حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف ، و عتبه و شیبه پسران ربیعه بن عبد شمس .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد و نوفل بن خویلد که معروف به ابن العدویه است .
از خاندان مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغیره .
از خاندان جمح ، امیه بن خلف .
از خاندان سهم ، نبیه و منبه پسران حجاج که همین نه تن هستند.

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب مى گفته است : هیچ کس در بدر اطعام نکرد مگر آنکه کشته شد. واقدى همچنین مى گوید: گروهى دیگر را هم در زمره اطعام کنندگان در بدر نام برده اند که در مورد آنان اختلاف است ، مثل سهیل بن عمرو و ابوالبخترى و کسان دیگرى غیر آن دو. گوید: اسماعیل بن ابراهیم از موسى بن عقبه براى من نقل کرد که مى گفته است : نخستین کس ‍ که براى مشرکان شتر کشت ابوجهل بود که در مرالظهران ده شتر کشت و پس از او امیه بن خلف در عسفان نه شتر کشت . سپس سهیل بن عمرو در قدیه ده شتر کشت . از آنجا به سوى آبهاى کنار دریا رفتند، راه را گم کردند و همانجا یک روز ماندند و شیبه براى ایشان نه شتر کشت . سپس به ابواء رسیدند و قیس جمحى براى آنان نه شتر کشت و پس از و عتبه ده شتر کشت و سپس حارث بن عمرو براى آنان نه شتر کشتند و ابوالبخترى کنار آب بدر ده شتر و پس از او مقیس بن ضبابه هم کنار آب بدر نه شتر کشتند و آنگاه جنگ آنان را به خود مشغول داشت .

واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد مى گفت : به خدا سوگند گمان نمى کردم که مقیس یاراى کشتن یک شتر داشته باشد.
واقدى سپس افزوده است که من قیس جمحى را نمى شناسم ، ولى ام بکر از قول پسرش مسور بن مخزمه نقل مى کند که مى گفته است معمولا چند تن در طعام دادن شرکت مى کردند که به نام یکى از ایشان نسبت داده و در مورد دیگران سکوت مى شد.

محمد بن اسحاق روایت مى کند که عباس بن عبدالمطلب هم در بدر از اطعام کنندگان بوده است و همچنین طعیمه بن عدى که او و حکیم و حارث بن عامر بن نوفل با یکدیگر نوبت داشتند و ابوالبخترى هم با حکیم بن حزام نوبت داشت . نضر بن حارث بن کلده بن علقه بن عبد مناف بن عبدالدار هم از اطعام کنندگان بود.

ابن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شدن حارث بن عامر را خوش نمى داشت و روز جنگ بدر فرمود: هر کس از شما بر او دست یافت او را براى یتیما خاندان نوفل رها کند. قضا را او در معرکه کشته شد.

سخن درباره مسلمانانى که در جنگ بدر شهید شدند

واقدى مى گوید: عبدالله بن جعفر براى من نقل کرد و گفت : از زهرى پرسیدم در بدر چند تن از مسلمانان کشته شدند؟ گفت : چهار ده تن ؛ شش ‍ تن از مهاجران و هشت تن از انصار.
گوید: از خاندان مطلب بن عبد مناف ، عبیده حارث که او را شبیه بن ربیعه کشته است و در روایت واقدى عتبه او را کشته است و پیامبر صلى الله علیه و آله عبیده را در منطقه صفراء به خاک سپردند.
از خاندان زهره ، عمیر بن ابى وقاص که او را عمرو بن عبدود سوار کار احزاب کشه است و عمیر بن عبدود ذوالشمالین هم پیمان بنى زهره بن خزاعه که او را ابواسامه جشمى کشته است .

از خاندان عدى بن کعب ، عاقل بن ابوالبکیر که اصل او از قبیله سعد بن بکر و هم پیمان بنى عدى است و او را مالک بن زهیر جشمى کشته است و مهجع برده آزاد کرده عمر بن خطاب که او را عامر بن حضرمى کشته است و گفته شده است مهجع نخستن کسى از مهاجران است که کشته شده است .
از خاندان حارث بن فهر، صفوان بن بیضاء که او را طعیمه بن عدى کشته است و اینان شش تنى هستند که از مهاجران در جنگ بدر شهید شده اند.

از انصار، از خاندان عمرو بن عوف ، مبشر بن عبدالمنذر که او را ابو ثور کشته است و سعد بن خیثمه که او را عمرو بن عبدود و نیز گفته شده طعیمه بن عدى کشته است و از خاندان عمرو بن نجار، حارثه بن سراقه که حبان بن عرقه تیرى به او زد که به حنجره اش خورد و او را کشت .
از خاندان مالک بن نجار، عوف و معوذ دو پسر عفراء که آن دو را ابوجهل کشته است .
از خاندان سلمه بن حرام ، عمیر بن حمام بن جموح که او را خالد بن اعلم عقیلى کشته است و گفته مى شود عمیر بن حمام نخستین شهید از انصار است و نیز گفته شده است نخستین شهید انصار حارث بن سراقه است .
از خاندان زریق ، بن معلى که او را عکرمه بن ابى جهل کشته است .
از خاندان حارث بن خزرج ، یزید بن حارث بن قسحم که او را نوفل بن معاویه دیلى کشته است و این هشت تن شهیدان انصارند.
واقدى مى گوید: عکرمه از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : انسه برده آزاد کرده پیامبر صلى الله علیه و آله هم در جنگ بدر کشته شده است .
و روایت شده است که معاذ بن ماعص در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در مدینه در گذشت و عبید بن سکن هم زخمى شد و زخمش چرکین گردید و چون به مدینه آمد از همان زخم در گذشت .
سخن درباره کسانى از مشرکان که در بدر کشته شدند و نام کشندگان ایشان

واقدى مى گوید: از خاندان عبد شمس بن عبد مناف . حنظله پسر ابوسفیان بن حرب که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشه است . و حارث بن حضرمى که او را عمار بن یاسر کشته است . و عامر بن حضرمى که او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح کشته است . و عمیر بن ابى عمیر و پسرش که از اموالى خاندان عبد شمس بودند عمیر بن ابى عمیر را سالم برده آزاد کرده ابوحذیفه کشته است و واقدى نام کشنده پسر او را ننوشته است . و عبیده بن سعید بن عاص که او را زبیر بن عوام کشته است . و عاص بن سعید بن عاص که او را على علیه السلام کشته است . و عقبه بن ابى معیط را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد و او را اعدام کرد.

بلاذرى روایت کرده است که او را پس از اعدام بر دار کشیدند و او نخستین بردار کشیده در اسلام است و ضرار بن خطاب درباره او چنین سروده است :اى چشم بر عقبه بن ابان که شاخه تنومند قبیله فهر و سوار کار همه دلیران بود بگرى . 

و عتبه بن ربیعه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشته است و شیبه بن ربیعه که او را عبیده بن حارث و حمزه و على کشته اند و هر سه در کشتن او شریکند. و ولید بن عتبه بن ربیعه که و را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . و عامر بن عبدالله هم پیمان ایشان که او را هم على علیه السلام کشته است و نیز گفته شده است سعد بن معاذ او را کشته است ، جمعا دوازده تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، حارث بن نوفل که او را خبیب بن یساف  کشته است ، و طعیمه بن عدى که کنیه اش ابوالریان بوده است به روایت واقدى ، حمزه بن عبد المطلب و به روایت محمد بن اسحاق ، على علیه السلام او را کشته اند. بلاذرى روایت غریبى نقل کرده و گفته است طعیمه بن عدى در جنگ بدر اسیر شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به دست حمزه او را اعدام کرد، جمعا دو تن .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود که او را ابودجانه کشته است و هم گفته اند که او را حارث بن جذع کشته است ، و پسرش حارث بن زمعه که او را على ، علیه السلام ، کشته است . و عقیل بن اسود بن مطلب که او را على و حمزه کشته اند و هر دو در کشتن او شرکت داشته اند. واقدى مى گوید: ابومعشر براى من نقل کرد که على ، علیه السلام ، به تنهایى او را کشته است و هم گفته اند ابو داود مازنى به تنهایى او را کشته است ، و ابوالبخترى که همان عاص بن هشام است و او را مجذر بن زیاد، و گفته اند ابوالیسر کشته اند. و نوفل بن خویلد بن اسد بن عبدالعزى که همان ابن العدویه است و او را على علیه السلام کشته است ، جمعا پنج تن .

از خاندان عبدالدرار بن قصى ، نضر بن حارث بن کلده که على علیه السلام به فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله او را با شمشیر گردن زد. نضر را مقداد بن عمرو اسیر کرده بود و او به مقداد وعده داده بود که با فدیه گرانى خود را آزاد خواهد کرد و چون او را پیش آوردند که گردنش را بزنند. مقداد گفت : اى رسول خدا، من عائله مندم و دین را هم بسیار دوست مى دارم . پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : پروردگارا مقداد از فضل خود بى نیاز فرماى ، اى على برخیز و گردنش را بزن . و زید بن ملیص ، که برده آزاد کرده عمرو بن هاشم بن عبد مناف بود و اصل او از خاندان عبد الدار است او را على علیه السلام و نیز گفته شده است بلال کشته اند، جمعا دو تن .
از خاندان تیم بن مره ، عمیر بن عثمان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره که او را على علیه السلام کشته است و عثمان بن مالک بن عبیدالله بن عثمان که صهیب او را کشته است ، جمعا بلاذرى عثمان بن مالک را نام نبرده است .

از خاندان مخزوم بن یقظه ، از اعقاب مغیره بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغیره که معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ و عوف پسران عفراء بر او ضربت زدند و عبدالله بن مسعود سرش را از تن جدا کرد. و عاص بن هاشم بن مغیره ، دایى عمر بن خطاب ، که او را عمر کشته است .  و عمرو بن یزید بن تمیم تمیمى هم پیمان ایشان که او را عمار بن یاسر و هم گفته شده است على علیه السلام کشته است . از اعقاب ولید بن مغیره ، ابوقیس ولید بن ولید برادر خالد بن ولید که او را على ، علیه السلام ، کشته است . و از اعقاب فاکه بن مغیره ، ابوقیس فاکه بن مغیره که او را حمزه بن عبدالمطلب و گفته شده است حباب بن منذر کشته اند.

از اعقاب امیه بن مغیره ، مسعود بن ابى امیه که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . از اعقاب بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، از تیره بنى رفاعه ، امیه بن عائذ بن رفاعه که سعد بن ربیع او را کشته است ، و ابوالمنذر بن ابى رفاعه که سعد بن عدى عجلانى او را کشته است ، و عبدالله بن ابى رفاعه که على علیه السلام او را کشته است و زهیر بن ابى رفاعه که ابو اسید ساعدى او را کشته است ، و سائب بن ابى رفاعه که عبدالرحمان بن عوف او را کشته است .

از اعقاب ابوالسائب مخزومى ، که همان صیفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، سائب بن ابى السائب که او را زبیر بن عوام کشته است . و اسود بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم که او را حمزه بن عبدالمطلب کشته است و هم پیمانى جبار بن سفیان که برادر عمرو بن سفیان است و او را ابوبرده بن نیاز کشته است .

از اعقاب عمران مخزوم ، حاجز بن سائب بن عویمر بن عائذ که على علیه السلام ، او را کشته است . بلاذرى روایت مى کند که ابن حاجز و برادرش ‍ عویمر بن سائب را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است ، و عویمر بن عمرو بن عائذ بن عمران مخزوم که نعمان بن ابى مالک او را کشته است ، جمعا نوزده تن .

از خاندان جمح بن عمرو بن هصیص ، امیه بن خلف که او را خبیب بن یساف و بلال با یکدیگر کشته اند.
واقدى مى گوید: معاذ بن رفاعه بن رافع مى گفته است او را ابورفاعه بن رافع کشته است ، و على بن امیه خلف که او را عمار بن یاسر کشته است ، و اوس ‍ بن مغیره بن لوذان که او را على علیه السلام و عثمان بن مظعون کشته اند و هر دو در کشتن او شرکت داشته اند، جمعا سه تن .

از خاندان سهم ، منبه بن حجاج که او را على علیه السلام کشت و نیز گفته شده است ابواسید ساعدى او را کشته است ، و نبیه بن حجاج که او را على علیه السلام کشته است و عاص بن منبه بن حجاج که او را هم على علیه السلام کشته است ، و ابوالعاص بن قیس بن عدى بن سعد بن سهم که ابودجانه او را کشت . واقدى مى گوید: ابومعشر براى من از قول اصحاب خود نقل کرد که او را هم على علیه السلام کشته است ، و عاص بن ابى عوف بن صبیره بن سعید بن سعد که او را ابودجانه کشته است ، جمعا پنج تن .
و از خاندان عامر بن لوى از اعقاب مالک بن حسل ، معاویه بن عبد قیس که از هم پیمانان ایشان است و عکاشه بن محصن او را کشته است و هم پیمانى دیگر به نام معبد بن وهب از قبیله کلب که او را ابودجانه کشته است ، جمعا دو تن .

بنا به روایت واقدى همه مشرکانى که در جنگ بدر کشته یا اعدام شده اند پنجاه و دو مردند که على علیه السلام از این گروه بیست و چهار تن را کشته یا در کشتن آنها شرکت داشته است .

روایات بسیارى نقل شده است که شمار مشرکان کشته شده در بدر هفتاد تن بوده اند ولى آنانى که شناخته و نام برده شده اند همین ها هستند که نام بردیم .
در روایات شیعه آمده است که زمعه بن اسود بن مطلب را على کشته است ولى روایات مشهور حاکى از آن است که او حارث بن زمعه را کشته است و زمعه را ابودجانه کشته است .

سخن درباره مسلمانانى که در جنگ بدر حاضر شدند

واقدى مى گوید: شمار آنان و هشت نفر که غایب بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله سهم آنان را از غنایم پرداخت ، سیصد و سیزده مرد بوده است ، واقدى مى گوید: که همین شمار در اغلب روایات آمده است . او افزوده است که در جنگ بدر از مسلمانان هیچ کس غیر از افراد قرشى و هم پیمان ایشان و افراد انصار و هم پیمان یا وابستگان ایشان شرکت نکرده است . همچنین مشرکانى که در جنگ بدر شرکت کردند فقط قرشى یا هم پیمان یا وابسته ایشان بودند.

گوید: شمار مسلمانان قرشى و وابستگان و هم پیمان ایشان هشتاد و شش ‍ تن و شمار انصار و وابستگان و هم پیمان ایشان دویست و بیست و هفت تن بودند. تفصیل اسامى مسلمانانى که در بدر شرکت داشتند در کتابهاى محدثان آمده است و من از نقل آن در ین موضع خود دارى مى کنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=