google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
160-180 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه شماره 172 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱72

ومن خطبه له علیه السلام

حمدُ الله:الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً وَ لَا أَرْضٌ أَرْضاً.
يومُ الشورى:وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ لَحَرِيصٌ! فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ، وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِي وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ؛ فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي الْمَلَإِ الْحَاضِرِينَ، هَبَّ كَأَنَّهُ بُهِتَ لَا يَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ.
الاستنصارُ على قريش:اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ، فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي، ثُمَّ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَهُ.

«الحمدلله الذي لا تواري عنه سماء سماء و لا ارض ارضا» (حمد و ستايش خداوندي است كه هيچ آسماني، آسمان ديگر را از او نمي‌پوشاند و نه هيچ زميني، زمين ديگري را).

بينايي آن ذات اقدس به همه موجودات همانند بينايي او به يك شيي محدود در ديدگاه او است:

همانگونه كه:

تعالي الله قديمي كاو به يك دم
كند آغاز و انجام دو عالم

لامكاني كه در او نور خداست
ماضي و مستقبل و حالش كجاست

اينكه خداوند سبحان فوق همه كائنات است، منظور آن نيست كه آن ذات اقدس در مكاني فوق همه اشياء قرار گرفته است، به طوري كه هر يك از اشياء كه نسبت به قرارگاه خداوندي جلوتر باشد، براي خدا قابل مشاهده و مانع از ديدن آن چيز است كه پشت آن شي‌ء اولي قرار گرفته است. اين قاعده كلي است كه هر حقيقتي كه تجردش بيشتر باشد، قطعي است كه اشراف و احاطه آن بر اشياء بيشتر و عميق‌تر بوده و اشياء برابر آن، مانعيت خود را از نفوذ به درك آن مجرد از دست مي‌دهند.

در اين مورد بهترين مثال:

1- روح خود انساني است كه همه اجزاء و قواي وجود او براي روح يكسان درك مي‌شوند.

2- همانطور كه نقطه‌هاي سه گانه زمان (گذشته، حال و حاضر) از آغاز حركت در هستي تا پايان آن هيچ يك مانع ديد خداوندي بر ديگر نقاط آن نيست، مانند خود حركت.

3- و ما اين را به طور كاملا واضح مي‌بينيم كه ما هر وقت بخواهيم، با هر يك يا هر مجموعه‌اي از محفوظات و واحدهاي موجود در ضمير ناآگاه ارتباط برقرار مي‌كنيم، بدون اينكه آن واحدي كه در زماني جلوتر از واحدهاي ديگر وارد حافظه يا ضمير ناآگاه ما شده است مانع از برقرار كردن ارتباط با واحدي كه بعد از آن وارد آن دو محل گشته است و يا بالعكس باشد – يعني واحدي كه بعدا، به آن دو محل وارد شده است مانع از برقرار ساختن ارتباط با آنچه كه قبلا وارد شده است، باشد.

«و قد قال قائل: انك علي هذا الامر يابن ابي‌طالب لحريص. فقلت: بل انتم و الله لا حرص و ابعد، و انا اخص و اقرب و انما طلبت حقا لي و انتم تحولون بيني و بينه، و تضربون وجهي دونه. فلما قرعته بالحجه في الملاء الحاضرين هب كانه بهت لا يدري ما يجيبي به» (در روز شوري كه عمر براي تعيين خليفه توصيه كرده بود) گوينده‌اي گفت: اي فرزند ابيطالب، تو به اين امر خلافت حريص و مشتاقي! من به او پاسخ دادم شما قطعا، حريص‌تر و دورتر از اين مقام الهي هستيد و من نزديكتر و مخصوص‌تر (شايسته‌تر) به آنم … ).

يك تضادگويي شگفت‌انگيز از سعد بن ابي‌وقاص در روز شوري:

ابن ابي‌الحديد مي‌گويد: اين سخن (اي فرزند ابيطالب تو به امر خلافت حريص هستي) را سعد بن ابي‌وقاص در داستان شورايي كه عمر اعضاي آن تعيين نموده بود، گفته است. با اينكه همين سعد بن ابي‌وقاص است كه اين روايت (يا علي انت مني بمنزله هارون من موسي) (اي علي، نسبت تو به من نسبت هارون به موسي (ع) است، با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نيست) را از پيامبر اكرم (ص) نقل نموده است!

اگر فرزند ابيطالب عليه‌السلام، هيچ منقبت و عظمتي جز اين كه پسر ابي‌وقاص از پيامبر(ع) نقل نموده است، نداشت، كافي بود كه براي اثبات افضليت و تقدم او بر همه و اينكه خلافت پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برازنده اميرالمومنين (ع) بود، به آن استناد كرد. به راستي امثال اين تضادگويي‌ها و اين چند شخصيتي‌ها براي غير قابل توجيه نبودن حوادث و بعضي از شخصيتهاي چشمگير صدر اسلام، بهترين دليل مي‌باشد.

كسي كه داراي منزلت باعظمت نبوت (در صورت عدم ختم آن با وجود نازنين رسول خدا (ص)) مي‌باشد، چگونه ممكن است به امر زمامداري پرمسئوليت و شكنجه‌زا بدون شايستگي واقعي تن دهد؟! همه مي‌دانيم كه آن تربيت و تاثر اخلاقي كه اميرالمومنين عليه‌السلام از پيامبر اكرم (ص) پذيرفته بود، تا حدي كه در آيه مباهله (نفس پيامبر) معرفي شده است، مانع از حرص و مال و مقام و ساير لذايذ دنيا مي‌باشد.

وقتي كه ابن‌عباس در ذي‌قار بصره وارد شد ديد كه آن زمامدار كل مسلمين كفش خود را وصله مي‌زند، حضرت از وي سوال كرد: اي فرزند عباس، اين كفش به چند مي‌ارزد؟ ابن‌عباس عرض كرد: يا اميرالمومنين، ارزشي ندارد. آن حضرت فرمود: (ارزش اين كفش از زمامداري كه بر شما دارم بالاتر است مگر اينكه حقي را احقاق نمايم و باطلي را از بين ببرم) كدامين خردمند آگاه از تاريخ زندگي اميرالمومنين عليه‌السلام مي‌تواند بگويد: اين بي‌ارزشي زمامداري براي علي (ع) تنها در همان روزي كه وارد ذي‌قار بصره شد ثابت شده بود!؟

سپس ابن ابي‌الحديد مي‌گويد: (اماميه گفته‌اند: اين سخن ناشايست را در روز سقيفه بني‌ساعده، ابوعبيده بن الجراح گفته است و روايت اولي آشكارتر و مشهورتر است) به نظر مي‌رسد با توجه به اينكه سعد بن ابي‌وقاص ناقل جمله (يا علي) نسبت تو با من، نسبت هارون با موسي عليهماالسلام است) از پيامبر اكرم (ص) است، نسبت دادن آن سخن ناشايست به او بسيار بعيد است، لذا مي‌توان گفت: نسبت دادن اين جمله به ابوعبيده بن الجراح صحيح‌تر به نظر مي‌رسد، مخصوصا با توجه به اينكه معمولا ابوعبيده در امثال اين موارد، جانب غير علي (ع) را مي‌گرفت. معروف است كه زمامدار دوم موقع رفتن از دنيا مي‌گفت اگر ابوعبيده زنده بود، من خلافت را به او مي‌سپردم و در نزد خدا مي‌گفتم: من امر زمامداري را به امين اين امت سپردم.
«ثم قالوا الا ان في الحق تاخذه و في الحق ان تتركه» (سپس گفتند حق آنست كه مي‌تواني آنرا بگيري ومي‌تواني دست از آن برداري).

تفسيري مختصر درباره گرفتن و رها كردن حق:

درباره معناي جمله فوق احتمالاتي وجود دارد كه شايسته تحقيق و بررسي مي‌باشند:

احتمال يكم- اينكه آنان ادعا كردند كه صاحب حق آنان هستند و لازم است كه اميرالمومنين عليه‌السلام دست از آن بردارد. با اين فرض جمله فوق به اين صورت در مي‌آيد: «الا ان في الحق ان ناخذه و في الحق ان تتركه» بنابراين كلمه فعل مضارع (اخذ) ناخذه صيغه متكلم جمعي مي‌باشد. اين احتمال به نظر بسيار ضعيف مي‌آيد، زيرا آنان هيچ دليل براي اينكه حق خلافت مخصوص آنان باشد، نياورده بودند، در نتيجه جمله مزبور صرف ادعاي بي‌دليل بوده است!

احتمال دوم- همانست كه ابن‌ميثم بحراني مي‌گويد: روايت شده است آنان چنين گفتند: كه حق خلافت از آن ما است، مي‌توانيم آن را بگيريم، و مي‌توانيم آن را رها كنيم. بنابراين، هر دو فعل (اخذ) و (ترك) متكلم جمعي مي‌باشد (ناخذه و نتركه)! چنين حقي از كجا به آنان اختصاص يافته بود!؟ نه خودشان مي‌دانستند ونه ديگران! به علاوه اينكه آيا امكان داشت كه آنان صاحب حق باشند و اميرالمومنين عليه‌السلام با آن زهد و تقواي بي‌نظير با حق مشروع آنان مخالفت بورزد!؟

احتمال سوم- اينست كه منظور آنان اين بود كه حق چيزي نيست كه الزاما بايد گرفته شود، اگر حق از آن علي (ع) باشد، باز آن بزرگوار به جهت خواباندن غائله مي‌تواند از حق خود چشم‌پوشي كند. البته اين احتمال هم صحيح نيست. زيرا همانگونه كه اميرالمومنين عليه‌السلام بارها فرموده‌اند كه من براي تصدي به امر زمامداري به جهت اجتماع و بيعت عموم مردم، احساس تكليف كرده‌ام، اين امر به اختيار من نبوده است تا مانند حق به معناي حقوقي آن، قابل نقل و انتقال و اسقاط باشد.

يكي از آن عباراتي كه دلالت بر حكم و تكليف بودن خلافت براي اميرالمومنين عليه‌السلام دارد، عبارت ذيل است: «اما و الذي فلق الحبه و برا النسمه لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذالله علي العلماء ان لا يقاروا علي كظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها علي غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها» (آگاه باشيد سوگند به خداوندي كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر مردم بيعت‌كننده نبودند و با وجود يار و ياور حجت برين تمام نشده بود و اگر نبود كه خداوند از علما تعهد گرفته است كه پرخوري ستمكار و گرسنگي ستمديده را تحمل نكنند (و با ستمكاران مبارزه كنند) افسار اين مركب (خلافت) را بر گردنش مي‌انداختم (آن را رها مي‌كردم) و آخر آنرا با همان كاسه نخستين (اعراض از خلافت) سيراب مي‌كردم).

ملاحظه مي‌شود كه اتفاق نظر مردم و قيام آنان را به ياري اميرالمومنين عليه‌السلام با اين هدف كه ظالمان را به جاي خود بنشاند و داد مظلومان را از آن ظالمان بگيرد، بديهي‌ترين دليل براي اثبات حكم و تكليف الهي است نه براي اثبات يك حق به مفهوم حقوقي آن كه قابل گذشت و اغماض و نقل و انتقال باشد. ابن ابي‌الحديد مي‌گويد: و بدان كه اخبار از آن حضرت درباره اينكه (حق او را از او سلب كرده‌اند) متواتر است مانند اينكه مي‌فرمايد:

1- (از موقعي كه خداوند رسول خدا را از اين دنيا باز گرفت، مظلوم بوده‌ام تا همين روز)

2- (خداوندا، قريش را رسوا كن، زيرا قريش مرا از حقم ممنوع نمود و خلافت را از من غصب كرد).

3- خدا قريش را به جهت ظلمي كه به من كرده‌اند مجازات كند، زيرا آنان با گرفتن حق من، مرا مظلوم نموده، قدرت الهي فرزند مادرم (رسول خدا) را از من غصب نمودند).

4- روزي شنيد كه شخصي فرياد مي‌زند: (من مظلوم شده‌ام) آن حضرت فرمود: (بيا با هم فرياد بزنيم، زيرا من از اول ستمديده‌ام … )

5- و يقينا او مي‌داند كه موقعيت من از خلافت محل قطب از آسياب است) (منظورش زمامدار اول است. رجوع فرماييد به خطبه شقشقيه (خطبه سوم نهج‌البلاغه)

6- همواره مرا از حق خود ممنوع نموده، از آنچه شايسته و سزاوارش هستم بركنار كرده‌اند.)
 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=