ما اينك خبر سقيفه را مى آوريم . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقفيه خود چنين مى گويد :احمد بن اسحاق ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير بن عفير انصارى براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد. سعد بن عبادة به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسرانش گفت : من به سبب بيمارى نمى توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم ، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان . سعد سخن مى گفت پسرش گوش مى داد و با صداى بلند تكرار مى كرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از سپاس و ستايش خداوند اين بود :
همانا شما را سابقه يى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله عرب نيست . همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله ده و چند سال ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداى رحمان و دور افكندن بتها فرا خواند و از قومش جز گروهى اندك به او ايمان نياوردند و به خدا سوگند كه نمى توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند. تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده كرد و كرامت را به شما ارزانى داشت و شما را به آيين خود مخصوص كرد، و ايمان به خود و رسولش را و قومى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را روزى شما كرد. شما سخت ترين مردم نسبت به كسانى كه از دين او سرپيچى كرديد بوديد و از ديگران بر دشمن او سنگين تر بوديد. تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذيرا شدند و دوردستان هم با كوچكى و فروتنى سر تسليم فرو آوردند و خداوند وعهده خويش را براى پيامبران برآورد، و اعراب در قبال شمشيرهاى شما رام شدند. آن گاه خداوند متعال او را بميراند، در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده اش به شما روشن بود. اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه مردم براى آن محق تر و سزاوارتريد.
آنان همگى پاسخ دادند : كه سخن و انديشه تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى درنمى گذريم و تو را عهده دار اين حكومت مى كنيم كه براى ما بسنده اى و مؤ منان شايسته هم به آن راضى هستند.
سپس آنان ميان خود گفتگو كردند و گفتند : اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و عشيره و دوستان اوييم و به چه دليل پس از رحلت او با ما درباره حكومت ستيز مى كنيد، چه بايد كرد؟ گروهى از انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كار ديگرى غير از اين رضايت نخواهيم داد، كه حق ما در پناه و يارى دادن همچون حق ايشان در هجرت است . در كتاب خدا هم آنچه براى ايشان آمده است براى ما هم آمده است و هر فضيلتى را براى خود بشمرند ما هم نظيرش را براى خود مى شمريم ، و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما. سعد بن عبادة گفت : اين آغاز سستى است .
خبر به عمر رسيد. او به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. ابوبكر را آنجا ديد و على عليه السلام مشغول تجهيز جسد (مطهر) پيامبر صلى الله عليه و آله بود. كسى كه اين خبر را براى عمر آورد معن بن عدى بود. او دست عمر را گرفت و گفت : اى عمر بر خيز. عمر گفت : اينك گرفتار و به خويشتن مشغولم . معن بن عدى گفت : چاره از برخاستن نيست . و عمر همراه او برخاست . معن به او گفت : اين گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده مى گويند : تو پسرت تنها مايه اميد ماييد و گروهى از اشراف انصار هم در سقيفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسيد. اينك اى عمر! آنچه بايد بينديشى بينديش و به برادران مهاجرت بگو و براى خود راهى انتخاب كنيد كه من مى بينم هم اكنون در فتنه گشوده شده است ، مگر اين كه خداوند آن را ببندد. عمر سخت ترسيد و خود را به ابوبكر رساند و دستش را گرفت و گفت : برخيز. ابوبكر گفت : پيش از خاك سپارى پيامبر كجا برويم ؟ من گرفتار و به خويشتن مشغولم . عمر گفت : چاره از برخاستن نيست به خواست خدا بزودى برمى گرديم .
ابوبكر همراه عمر برخاست و عمر موضوع را به او گفت و او سخت ترسيد و آشفته شد. آن دو شتابان خود را به سقيفه بنى ساعده رساندند كه مردانى از اشراف انصار آنجا جمع شده بودند و سعد بن عبادة كه بيمار بود ميان ايشان بود. عمر برخاست سخن بگويد و كار را براى ابوبكر آماده سازد. او مى گفت : مى ترسم ابوبكر از گفتن برخى امور كوتاهى كند. همين كه عمر مى خواست آغاز به سخن كند ابوبكر او را از آن كار باز داشت و گفت : آرام بگير، سخنان مرا گوش بده و پس از سخنان من آنچه به نظرت رسيد بگو. ابوبكر نخست تشهد گفت و سپس چنين بيان داشت :
همانا خداوند متعال محمد صلى الله عليه و آله را با هدايت و دين حق مبعوث فرمود. او مردم را به اسلام فراخواند، دلها و انديشه هاى ما را به آنچه كه ما را به آن فرا مى خواند متوجه ساخت و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستين مسلمانان بوديم و مردم ديگر در اين مورد پيرو مايند. ما عشيره رسول خدا صلى الله عليه و آله و گزيده ترين اعراب از لحاظ نژاد و نسبيم . هيچ قبيله يى در عرب نيست مگر آنكه قريش را بر آن و در آن حق ولادت است . شما هم انصار خداييد و شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را يارى داديد، وانگهى شما وزيران و ياوران رسول خداييد و برطبق فرمانى كه در كتاب خدا آمده است برادران ما و شريكهاى ما در دين و هر خيرى كه در آن باشيم هستيد و محبوب ترين و گرامى ترين مردم نسبت به ما بوده و هستيد. سزاوارترين مردم به قضاى خداونديد و شايسته ترين افراديد كه به آنچه خداوند به برادران مهاجراتان ارزانى فرموده تسليم باشيد، و سزاوارترين مردميد كه بر آنان رشك مبريد. شما كسانى هستيد كه با نيازمندى و درويشى خود ايثار كرديد و مهاجران را بر خود ترجيح داديد. بنابراين بايد چنان باشيد كه شكست و درهم و برهم شدن اين دين به دست شما نباشد و اين شما را فرا مى خوانم كه با ابوعبيده جراح يا عمر بيعت كنيد، كه من از آن دو براى سرپرستى حكومت شاد و خشنودم و هر دو را براى آن شايسته مى دانم .
عمر و ابوعبيده هر دو گفتند : هيچ كس از مردم را نسزد كه برتر از تو و حاكم بر تو باشد كه تو يار غاز و نفر دومى ؛ وانگهى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ترا به نمازگزاردن فرمان داده است . بنابراين تو سزاورترين مردم براى حكومتى .
انصار چنين پاسخ دادند : به خدا سوگند ما نسبت به خيرى كه خداوند بر شما ارزانى بدارد رشك نمى بريم و حسد نمى ورزيم و در نظر ما هيچ كس محبوب تر و بيش از شما مورد رضايت ما نيست ، ولى ما در مورد آينده و آنچه پس از امروز ممكن است اتفاق بيفتد بيمناكيم . و از آن مى ترسيم كه بر اين حكومت كسى چيره شود كه نه از ما باشد و نه از شما. اگر امروز شما مردى از خودتان را حاكم قرار دهيد ما راضى خواهيم بود و بيعت مى كنيم و به شرط آنكه چون او در گذشت مردى از انصار را به حكومت انتخاب كنيم و پس از اينكه او درگذشت مردى ديگر از مهاجران حاكم شود و تا هنگام كه اين امت پايدار است و براى هميشه همين گونه رفتار شود. و اين كار در امت محمد صلى الله عليه و آله به عدالت نزديكتر و شايسته تر است . هيچيك از انصار بيم آن را نخواهند داشت كه مورد بى مهرى افراد قريش قرار گيرد و او را فرو گيرند و هيچ قريشى بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى مهرى انصار قرار گيرد و او را فرو گيرند.
ابوبكر برخاست و گفت : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مبعوث شد بر عرب بسيار گران آمد كه دين پدران خود را رها كنند، و با او مخالفت و ستيز كردند و خداوند مهاجران نخستين را از ميان قوم رسول خدا اختصاص به آن داد كه او را تصديق كنند و به او ايمان آوردند و با او مساوات كنند و با وجود شدت آزارى كه قوم بر آنان داشتند همراه پيامبر صبر و پايدارى كنند و از شمار بسيار دشمنان خود نهراسند. بنابراين ، آن گروه مهاجران ، نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و پيشگامان ايمان آوردند به رسول خدايند و هم ايشان دوستان و عترت او و سزاوارترين افراد براى حكومت پس از اويند. و در اين مورد هيچكس جز ستمگر با آنان ستيز نمى كند. و پس از مهاجران هيچ كس از لحاظ فضل و پيشگامى در اسلام همانند شما نيست . ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و خواهيد بود، بدون رايزنى با شما و اطلاع شما هيچ كارى نخواهيم كرد.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت : اى گروه انصار! دستها و توان خود را براى خويشتن نگهداريد كه مردم همگان زير سايه شمايند و هيچ گستاخى ياراى مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به فرمان شما نخواهند بود. شما مردمى هستيد كه پناه و يارى داديد و هجرت به سوى شما صورت گرفته است و شما صاحبخانه و اهل ايمانيد. به خدا سوگند كه خداوند آشكارا جز در حضور و سرزمين شما پرستش نشده است و نماز جز در مسجدهاى شما به صورت جماعت گزارده نشده و ايمان جز در پناه شمشيرهاى شما شناخته نشده است . اينك كار خود را براى خويش باز داريد. اگر آنان نپذيرفتند در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان بايد باشد.
عمر گفت : هيهات ! كه دو شمشير در نيامى نگنجند. همانا اعراب هرگز راضى نخواهند شد شما را به اميرى خود بپذيرند و حال آنكه پيامبرشان از قبيله ديگرى غير از شماست . و اعراب از اين حكومت را به افرادى واگذار كنند كه پيامبرى هم ميان ايشان بوده است و ولى امر از آنان بوده است و ممانعت نخواهند كرد و در اين مورد ما را حجت و برهان آشكار نسبت به كسى كه با ما مخالفت كند در دست است و دليل روشن با كسى كه ستيز كند داريم . چه كسى مى خواهد با ما در مورد ميراث محمد صلى الله عليه و آله و حكومت او خصومت كند؟ و حال آنكه ما دوستان نزديك و عشيره اوييم ؛ مگر آن كس كه به باطل درآويزد و به گناه گرايش يابد. خويشتن را به درماندگى و نابودى دراندازد.
حباب برخاست و گفت : اى گروه انصار! سخن اين مرد و يارانش را مشنويد و كه در آن صورت بهره شما را از حكومت خواهند ربود. و اگر آنچه به ايشان پيشنهاد كرديد نپذيرفتند آنان را از سرزمين خود برانيد و خود عهده دار حكومت بر ايشان باشيد كه از همگان بر آن سزاورارتريد كه در پناه شمشيرهاى شما كسانى كه بر اين دين بر فرود نمى آوردند تسليم شدند و سر فرود آوردند. من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و آزموده ام . اگر هم مى خواهيد كار را به حال نخست برگردانيم . و به خدا سوگند هيچ كس اين سخن و پيشنهاد مرا رد نخواهد كد مگر آنكه بينى (سر) او را با شمشير فرو مى كوبم . گويد : و چون بشير بن سعد خزرجى كه از سران و سرشناسان قبيله خزرج بود هماهنگى انصار را براى اميرى سعد بن عباده ديد و نسبت به او رشك مى ورزيد برخاست و گفت :
اى گروه انصار! هر چند كه ما داراى سابقه هستيم ولى ما از اسلام و جهاد خود چيزى جز خشنودى پروردگار خويش و فرمانبرى از پيامبر خود را اراده نكرده ايم و براى ما سزاوار نيست كه با سابقه خود بر مردم فزونى طلبيم و چيرگى را جستجو كنيم و در صدد يافتن عوض دنيايى باشيم . همانا محمد صلى الله عليه و آله مردى از قريش است و قوم او به ميراث حكومت او سزاورارترند. خدا نكند كه با آنان در اين كار ستيزه كنم . شما هم از خدا بترسيد و با آنان اختلاف و ستيز مكنيد.
ابوبكر برخاست و گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند، با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند : به خدا سوگند ما هرگز عهده دار حكومت بر تو نخواهيم شد كه تو برترين مهاجران و نفر دوم و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر نمازى و نماز برترين كار دين است . دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم .
همين كه ابوبكر دست خود را دراز كرد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر او را مخاطب قرار داد و گفت : نافرمانى ترا بر اين كار ناشايسته واداشت و به خدا سوگند، چيزى جز رشك و حسد تو بر پسر عمويت تو را بر اين كار وا نداشت .
چون اوسيان ديدند سالارى از سالارهاى خزرج با ابوبكر بيعت كرد، اسيد بن حضير كه سالار قبيله اوس بود برخاست و او هم به سبب حسد بر سعد بن عباده و رشك بر اين كه مبادا به حكومت رسد با ابوبكر بيعت كرد. و چون اسيد بيعت كرد همه افراد قبيله اوس بيعت كردند. سعد بن عباده را كه بيمار بود به خانه اش بردند و او آن روز و پس از آن از بيعت خوددارى كرد عمر خواست او را به زور وادار به بيعت كند. به او گفته شد : اين كار را نكد كه او حتى اگر كشته شود بيعت نمى كند و او كشته نمى شود مگر اين كه همه افراد خانواده اش كشته شوند و آنان كشته نمى شوند مگر اين كه همه آنان كشته نمى شوند مگر آن كه با همه خزرجيان جنگ شود و اگر با خزرج جنگ شود قبيله اوس هم با آنان خواهند بود. و در اين صورت كار تباه خواهد شد. اين بود كه از او دست بداشتند و او هم با آنان نماز نمى گذارد و در اجتماعات و نمازهاى جمعه و جماعت آنان حاضر نمى شد و احكام و قضاوت آنان را نمى پذيرفت و چنان بود كه اگر يارانى مى يافت با آنان زد و خورد مى كرد.
سعد بن عباده تا هنگامى كه ابوبكر زنده بود همچنين بود. سپس در حكومت عمر در حالى كه سوار بر اسب و عمر سوار بر اشتر بود با او برخورد كرد. عمر به او گفت : اى سعد، هيهات ! او هم در پاسخ به عمر گفت : هيهات ! عمر به او گفت : آيا تو همانى كه بوده اى و بر همان عقيده اى !؟ گفت : آرى من همانم و به خدا سوگند هيچ كس همسايه من نبوده است كه به اندازه تو از همسايگى با او خشمگين باشم . عمر گفت : هر كس همسايگى كسى را خوش نمى دارد از كنار او كوچ مى كند. سعد گفت : اميدوارم بزودى مدينه را براى تو رها كنم و به همسايگى گروهى بروم كه همسايگى ايشان با تو و يارانت خوشتر مى دارم و پس از آن مدت كمى در مدينه بود و به شام رفت و در (حوران ) درگذشت و با هيچ كس نه ابوبكر و عمرو نه كس ديگرى بيعت نكرد.
جوهرى مى گويد : مردم بسيارى پيش آمدند و در همان روز گروه بيشتر مسلمانان با او بيعت كردند. بنى هاشم در خانه على بن ابيطالب جمع شده بودند.
زبير بن عوام هم همراه ايشان بود، كه خويشتن را از بنى هاشم مى شمرد و على عليه السلام هم همواره مى گفت : زبير پيوسته در زمره ما اهل بيت بود تا پسرانش در رسيدند و او را از ما برگرداندند. بنى اميه پيش عثمان بن عقان و بنى زهره نزد سعد بن ابى وقاص و عبدلرحمان بن عوف جمع شدند و عمر همراه ابوعبيده پيش ايشان آمد و گفت : چگونه است كه شما را در حال درنگ و جامعه به خود پيچيده مى بينم ؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه مردمان و انصار با او بيعت كرده اند. عثمان و همراهانش و سعد و عبدالرحمان و همراهانش برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند
عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه عليه السلام رفت و به كسانى كه آنجا بودند گفت : برويد بيعت كنيد. آنان نپذيرفتند و زبير در حالى كه شمشير در دست داشت بيرون آمد. عمر به همراهان خود گفت : مواظب اين سگ باشيد. سلمة بن اسلم برجست و شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آن را به ديوار زد و سپس او و على عليه السلام را در حالى كه بنى هاشم همراهشان بودند حركت دادند و با خود بردند و على مى گفت : من بنده خدا و رسول خدايم . آنان او را پيش ابوبكر آوردند و به او گفته شد : بيعت كن . گفت : من به اين حكومت از شما سزاوارترم ، با شما بيعت نمى كنم و شما بايد با من بيعت كنيد. اين حكومت را از دست انصار بيرون كشيديد و با آنان به قربت خود با پيامبر احتجاج مى كرديد و آنان حكومت را به شما واگذار كردند و اينك من با شما به همان چيزى كه شما با انصار احتجاج كرديد حجت مى آورم . اگر از خدا مى ترسيد از خويشتن نسبت به ما انصاف دهيد و همان حقى را كه انصار براى شما شناختند شما براى ما بشناسيد و رعايت كنيد و در غير اين صورت خود مى دانيد كه ستم مى كنيد.
عمر گفت : دست از تو برداشته نمى شود تا بيعت كنى . على به او فرمود : اى عمر! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت باشد. امروز حكومت ابوبكر را استوار مى كنى كه فردا آن را به تو برگرداند. همانا به خدا سوگند، سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم . ابوبكر به على گفت : اگر با من بيعت نكنى تو را بر آن مجبور نمى كنم . ابوعبيدة گفت : اى اباالحسن تو هنوز جوانى و اينان سالخوردگان قريش و قوم هستند و براى تجربه يى نظير تجربه و شناخت ايشان در كارها هنوز فراهم نيست و من ابوبكر را براى اين كار از تو داناتر مى بينم و ياراى او براى شانه دادن به زير اين بار بيشتر است . اين كار را به او تسليم كن و به حكومت او راضى شو كه تو نيز اگر زنده بمانى و عمرت بيشتر شود به مناسبت فضيلت نزديك با رسول خدا و سابقه جهاد از هر جهت شايسته و سزاوار حكومت خواهى بود.
على عليه السلام گفت : اى گروه مهاجران ! خدا را خدا را، حكومت محمد صلى الله عليه و آله را از خانه و كاشانه اش به خانه هاى خود مكشيد و خاندان او را از حق و مقام او ميان مردم محروم و دور نسازيد. اى گروه مهاجران ! به خدا سوگند، ما اهل بيت به اين حكومت از شما سزاوارتريم . مگر بهترين خواننده و درك كننده كتاب خدا كه در احكام دين خدا فقيه و به سنت دانا؛ و در كار رعيت تواناست از ما نيست ؟ به خدا سوگند كه چنان شخصى ميان ما وجود دارد بنابراين از هوس پيروى مكنيد و تا فاصله شما از حق خود افزون نگردد.
در اين هنگام بشير بن سعد گفت : اى على ! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت خود با ابوبكر از تو شنيده بودند حتى دو تن هم در مورد تو مخالفت نمى كردند، ولى اينك بيعت كرده اند.
على به خانه خود برگشت و بيعت نكرد و در خانه خود نشست تا فاطمه عليه السلام درگذشت و سپس بيعت كرد.مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سخن دلالت بر باطل بودن ادعاى نص براى خلافت اميرالمؤ منين على و هر كس ديگر غير از او دارد. كه اگر نص صريحى وجود مى داشت همانا كه على عليه السلام به آن استناد مى كرد و حال آنكه از آن سخنى به ميان نياورده است و احتجاج او در مورد خود با ابوبكر و احتجاج ابوبكر با انصار مبتنى بر سوابق و فضايل و قرب به رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اگر نصى در مورد اميرالمؤ منين على يا ابوبكر وجود مى داشت ابوبكر از آن براى قانع كردن انصار استفاده مى كرد و اميرالمؤ منين هم از آن در مقابل ابوبكر بهره مى برد. وانگهى اين خبر و اخبار آشكار ديگر دليل بر آن است كه ميان على عليه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشكارا آنچه بايد، گفته مى شده است . مگر نمى بينى چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت مى دهد و از اطاعت آنان سر پيچى مى كند و سخت ترين سخنان را به گوش آنان مى رساند و اگر نصى وجود مى داشت على عليه السلام خود يا برخى از شيعيان و گروه او به آن استناد مى كردند و بهترين مورد براى استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس ديگر عطر را چه ارزشى است .
اين موضوع همچنين دليل بر آن است كه خبر نص در مورد ابوبكر كه در صحيح بخارى و مسلم آمده ، صحيح نيست و آن حديثى است كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه در بيمارى مرگ خويش فرمودند : (پدرت را پيش من فرا خوان تا براى او نامه يى بنويسم كه بيم آن دارم كسى سخنى گويد يا آرزويى كند و خداوند و مؤ منان جز ابوبكر را نمى خواهند).و اين عين اعتقاد مذهب اعتزال است .
احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين مى گويد : احمد، از ابن عفير، از ابوعفيف عبدالله بن عبدالرحمان ، از ابى جعفر محمد بن على كه خدايشان از هر دو خشنود باد، براى ما روايت كرد كه مى فرموده است : على عليه السلام شبها فاطمه عليه السلام را بر خرى سوار مى كرد و همراه او بر در خانه هاى انصار مى رفت و هر دو براى اعده حق على عليه السلام از آنان طلب يارى مى كردند. انصار مى گفتند : اى دختر رسول خدا! بيعت ما براى اين مرد تمام شده است ، اگر پسر عمويت در اين مورد زودتر از ابوبكر پيش ما مى آمد و ما از او عدول نمى كرديم . و على عليه السلام پاسخ مى داد : آيا من كسى بودم كه جسد مطهر پيامبر خدا را در خانه اش رها كنم و آن را تجهيز نكنم و پيش مردم بيايم و در مورد حكومت با آنان ستيز كنم ؟ فاطمه عليه السلام هم مى گفت : ابوالحسن جز آنچه كه براى او لازم و شايسته بوده انجام نداده است . آنان هم كارى كردند كه خداوند خود در آن مورد بسنده است .
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين از احمد، از سعيد بن كثير، از ابن لهيعة نقل مى كند كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوذر در مدينه نبود و هنگامى برگشت كه ابوبكر حاكم شده بود. گفت : آرى بهره و ميوه آن دست يافتيد و پوسته آن را رها كرديد و حال آنكه اگر اين كار را در خاندان پيامبرتان قرار مى داديد و حتى دو تن هم با شما اختلاف نمى كردند.جوهرى همچنين از ابوزيد عمر بن شبه ، از ابوقبيصه محمد بن حرب نقل مر كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و در سقيفه بنى ساعده چنان كارى صورت گرفت ، على عليه السلام به اين بيت تمثل جست : (آرى چون زيد را گرفتارى ها فرو گرفت قومى سركشى كردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند).
قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش
ابوجعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى ،نقيب بصره براى من نقل كرد كه چون ابوالقاسم على بن حسين مغربىاز مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابوعلى بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر خليفه بود. قضا را ميان او والقادر كدورت افتاد. پاره يى از دشمنان برسرشت هم كه براى ابوالقاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فرو گرفت و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است . قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت : او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است .
نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گفت : درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست ، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابوالقاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد.
ابوجعفر نقيب مى گفت : ابوالقاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست و نسبت به قحطانى ها؛ در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه ؛ در تشييع خود غلو مى كرد. او مردى اديب و فاضل و شاعر و نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت . اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود (و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك نويس نكرده بود) در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد.
قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود. تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود. قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسندقادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشتند. اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابوالقاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت .
نخست به بطيحة و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام كرد و در راه درگذشت . او وصيت كرد جسدش را به بارگاه اميرالمؤ منين على ببرند. و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه السلام به خاك سپرده شدمن (ابن ابى الحديد) مدتى از ابوجعفر نقيب مسالت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آن را براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم ، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام آن را بياورم . ابوالقاسم مغربى در آغاز قصيده پيامبر صلى الله عليه و آله را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت . ولى ابيات ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم ، از جمله گفته است :
(ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد، بلكه در نيرومندترين پناه قرار گرفت . آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرو مى افتادم ….)
اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است . در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن رواست ، نظير : (ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد) يا (جان سالم برد…) و اينكه در ابيات بعد از ابوبكر به (بنده قبيله تيم ) ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است …
اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است (افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده …) از سخن عبدالملك بن مروان گرفته شده است . عبدالملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت : (به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم .) و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود. و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات (متزندق ) و حمار (بى دين – خر) يد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبدالملك و مروان بن محمد بن مروان است .
كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد : چون بشير بن سعد با ابوبكر بيعت كرد و مردم همه بر ابوبكر گرد آمدند و بيعت كردند. ابوسفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابيطالب عليه السلام در آن بود گذشت ، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود :(اى بنى هاشم ! مردم را در حق خود به طمع ميندازيد و به ويژه خاندان تيم بن مره و خاندان عدى را. حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد كسى جز ابوالحسن على شايسته و سزاوار آن نيست …)
على به ابوسفيان فرمود : همانا كارى را اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم ، و همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم . ابوسفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت : اى اباالفضل ! تو به ميراث برادرزاده سزاوارترى ، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت : اى ابوسفيان ! كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابوسفيان نا اميد برگشت .
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق گفته است : قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كند كه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابوبكر بيعت كرده است .
من (آن ابى الحديد) مى گويم : بشير بن سعد، خزرجى و اسيد بن حضير، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كند؛ زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه درباره او كارشكنى كرده اند. خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابوبكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند، زيرا او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند. اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كار شكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند. به اين جهت چاره انديشى مى كنند كه كارشكنى را به خود قبيله خزرج نسبت مى دهند. و مى گويند : نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور (و سست عهد) بوده است .
آنچه در نظر من (ابن ابى الحديد) ثابت شده است اين است كه نخست عمر با ابوبكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير ابوعبيدة بن جراح و سالم – وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه – بوده اند.
زبير بن بكار مى گويد : دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابوبكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردندمى گويم (ابن ابى الحديد) : اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم از دوستان ابوبكر بودند. البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سبب است كه در كتاب القبائل ابوعبيدة معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند.
عويم بن ساعده همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت : اى گروه خزرج ! اگر اين ملت به جاى آنكه در قريش باشند از شماست دليل بياوريد و به ما نشان بدهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابوبكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشمنانش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابوبكر رساند و تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت .
اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است . مدائنى و واقدى گفته اند : معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابوبكر و عمر براى به دست آوردند حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند. مدائنى و واقدى مى گويند : معن بن عدى ، ابوبكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند
زبير بن بكار مى گويد : چون با ابوبكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند. گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند. عبدالرحمان بن عوف به آنان گفت : اى گروه انصار! شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابوبكر و عمر و على و ابوعبيده نيست .
زيد بن ارقم گفت : اى عبدالرحمان ! ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستمى و همانا بدان كه سرور انصار؛ يعنى سعد بن عباده ، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندش گوش فرا دهد، يعنى ابى بن كعب ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذبن جبل ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذ بن جبل ، و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمة بن ثابت ، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابيطالب است .
زبير بن بكار مى گويد : فرداى آن روز ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه چنين خواند و چنين گفت : اى مردم من عهده دار كار شما شدم و حال آنكه بهترين شما نيستم . اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد. همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند! پس هرگاه خشم گرفتم شما و من بايد برحذر باشيم . شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود. راستى امانت است و دروغ خيانت . ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او بازگردانم و قوى شما ضغيف است تا حق را از او بازگيرم . همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينكه خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آن كه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرو مى گيرد. تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من برعهده شما نخواهد بود. خدايتان رحمت كناد! براى نماز خود برخيزد.
ابن ابى عبرة قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است :(سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است ، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد..)
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون ابوبكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند. ابن اسحاق مى گويد : عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام خليفه و حاكم خواهد بود. فضل بن عباس گفت : اى گروه قريش و به ويژه بنى تميم ! شما خلافت را به عوض نبوت گرفتيد و حال آنكه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست . هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم بر آييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما (على عليه السلام ) عهدى شده است كه او پايند آن است .
يكى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است :(گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابوالحسن على ! مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست ؟…)
زبير بن بكار مى گويد : على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد : و فرمود : سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است .
زبير بن بكار مى گويد : خالد بن وليد كه از پيروان ابوبكر و مخالفان على عليه السلام بود، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :
اى مردم ! ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم . و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد، و پس از آن كه از ايمان آوردند افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره برحق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم .
به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم ، بلكه توفيق (خداوند) بود. همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم . امروز شمار ما از ديروز بيشتر است ، در حالى كه درگذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم . و به خدا سوگند اين صاحب امر، يعنى ابوبكر، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيستمردم از سخن او تعجب كردند. حزن بن ابى وهب مخزومى – كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است – خالد را ستود و اين ابيات را سرود :(مردان بسيارى از قريش برپا خواستند، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود…)
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرفه معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد: كه چون با ابوبكر بيعت و كار او مستقر شد، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابيطالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد. و سخت ترين افراد قريش نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن عمرو، يكى از افراد خاندان عامر بن لوى ، و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو مخزومى بودند در شما ايشانند. و آنان كه اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كرده بودند و سپس به اسلام درآمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند.
سهيل بن عمرو را در جنگ بد مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمى كرد و در حالى كه او از برادر خود مى گريخت . عكرمة بن ابن جهل چنان بود كه پدرش ابوجهل به دست دو پسر عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود. و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند.
سهيل بن عمرو برخاست و گفت : اى گروه قريش ! همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شانى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابيطالب فرا مى خوانند. على بن ابيطالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد. اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود (ابوبكر) فرا خوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد.
سپس حارث بن هشام برخاست و گفت : هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى داند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آن پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است .
سپس عكرمه پسر ابوجهل برخاست و گفت : به خدا سوگند، اگر اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : (پيشوايان از قريش هستند) نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست ، و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت . اينك بر آنان حجت آورديد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمودگويد : در اين هنگام ابوسفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت :
اى گروه قريش !
انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويد مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند وگرنه درباره ما كار به هر كجا كه رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند كه خودشان براى آن شمشير زدند. اما على بن ابيطالب ، به خدا سوگند سزاورارتر و شايسته تر است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.
چون سخنان اين گروه به انصار رسيد، خطيب ايشان ثابت بن قيس شماس برخاست و گفت : اى گروه انصار! اگر اين سخنان را دينداران قريش مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك دنيا داران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهى اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد، و سخن پسنديده ، سخن مهاجران برگزيده است . بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت چه خواهيد بگوييد وگرنه خويشتندار باشيد.
حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :(سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابوجهل كه سرزنش كننده ماست بانگ برداشتند. ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد…)
چون اين شعر حسان بن قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزة كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت :(اى گروه انصار، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد و من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شيرخواران گير كند. سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است . اى كاش سعد وجود نمى داشت …)
زبير بن بكار مى گويد : پس از آن كه جمهور مردم با ابوبكر بيعت كردند، قريش ، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند. انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو نفر را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت :اى گروه انصار! آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد. از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه سرانجام پسنديده آن خطر آن را كاست . اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد و همان كارى كه ايشان كردند انجام بدهيد، آن گونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم ، اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ياد و گرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود
مى گويم (ابن ابى الحديد) : مقصود از اين كه (از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست ). اين است كه شما با ادعاى خلافت كار بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد. معن آن كار را خطر بزرگ دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه بزرگ برپا مى شد.و اين سخن معن (كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد……) به اين معناست كه : اگر شما بر قريش برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آن مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند.
زبير بن بكار مى گويد : سپس عويم به ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت : كه اى گروه انصار! يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست . اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود، سپاس و ستايش كنيد. و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است . اينك از كينه توزيها بپرهيزيد. البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم .
انصار بر آن دو پريدند و به آنان دشنام دادند. فروة بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت : گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد : (ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است )؟ به خدا سوگند اين سخنى است هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود. (گاه مادر باز مى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است ).
معن در اين باره اين ابيات را سروده است :(انصار به من گفتند : سخن درست و صواب نگفتى . گفتم : آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است !..)
عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است :(انصار چند برابر بيش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و اين كار، نادانى است و از نادانى سرچشمه مى گيرد…..).
فروة بن عمرو از كسانى است كه از بيعت ابوبكر خوددارى كرده بود. او از كسانى بود كه در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كرد و در راه خدا همواره دو اسب يدك مى كشيد و همه ساله از حاصل نخلستهانهاى خود هزار بار خرما زكات و صدقه مى پرداخت و از سروران محترم بود. او از ياران على عليه السلام و در جنگ جمل همراه او بودفروه در مورد سخن معن و عويم كه گفته بودند : (قومى را پشت سر نهاده ايم كه به سبب فتنه انگيزى ريختن خون ايشان حلال است .) با سرودن ابيات زير آن دو را نكوهش كرده است :
(هان ! چون پيش معن و آن ديگرى كه شيخ او پدرش ساعده است رفتى به آن دو بگو سخنى كه شما گفتيد براى ما سبك و بى ارزش است …)
زبير بن بكار مى گويد : سرانجام انصار ميان اين دو مرد و ياران ايشان را صلح دادند. پس از آن و بعد از منصرف شدن انصار از ادعاى خود و آرام شدن فتنه ، روزى جماعتى از قريش همراه تنى چند از انصار و گروههاى مختلف مهاجران نشسته بودند؛ قضا را عمرو بن عاص از سفرى كه رفته بود برگشته بود و آمد و ميان ايشان نشست . سخن درباره روز سقيفه و ادعاى سعد بن عباده براى حكومت شد. عمروعاص گفت : به خدا سوگند كه خداوند بلاى بزرگى را كه انصار براى ما فراهم آورده بودند از ما مرتفع كرد، هر چند كه بلايى كه از خود ايشان مرتفع نمود بزرگتر بود، و به خدا سوگند نزديك بود آنان رشته اسلام را كه خود براى استوارى آن جنگ كرده اند از هم بگسلند و كسانى را كه خود به اسلام در آورده اند از آن بيرون كشند. به خدا سوگند اگر اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را كه فرمود : (پيشوايان از قريشند) شنيده باشند و با وجود آن چنان ادعايى كرده باشند كه بدون ترديد هلاك شده اند و ديگران را هم به هلاكت افكنده اند و بر فرض كه آن را نشيده باشند، ايشان همچون مهاجران نيستند و سعد بن عباده به ابوبكر نيست و مدينه همتاى مكه نمى باشد. آرى آنان درگذشته با ما جنگ كردند و راست است كه در آغاز اسلام آنان بر ما پيروز شدند ولى اگر امروز ما با آنان جنگ كنيم سرانجام ما بر ايشان غلبه خواهيم كرد. هيچكس به او پاسخى نداد و او (به خيال خويش در سخن ) پيروز شده بود به خانه اش برگشت ، و اين ابيات را سرود :(هان ! چون پيش قبيله اوس و خزرج رسيدى به آنان بگو شما آرزوى پادشاهى در يثرب (مدينه ) را در سر پرورانيد، ولى ديگ پيش از آنكه پخته و آماده شود پايين آورده شد…)
چون سخن و شعر او به اطلاع انصار رسيد مرد زبان آور و شاعر خود، نعمان بن عجلان را كه مردى كوته قامت و سرخ چهره و در انظار حقير مى نمود، در حالى كه از سروران بزرگ بود، پيش عمروعاص گسيل داشتند. او نزد عمروعاص كه ميان جماعتى از قريش نشسته بود آمد و به او گفت : اى عمرو! به خدا سوگند همانگونه كه شما جنگ با ما را خوش نمى داريد ما هم جنگ با شما را خوش نمى داريم و چنان نيست كه خداوند شما را از اسلام به دست كسانى بيرون ببرد كه شما را به اسلام درآورده اند. اگر پيامبر به احتمال فرموده باشد : (پيشوايان از قريشند) ولى بدون ترديد فرموده است : (اگر همه مردم به راهى و دره يى بروند و انصار به راه و دره ديگرى بروند، بدون ترديد من به راه و دره انصار خواهم رفت ) به خدا سوگند هنگامى كه ما گفتيم اميرى از ما و اميرى از شما باشد، شما را از حكومت بيرون نكرديم اما آن كسى را كه نام بردى به جان خودم سوگند كه ابوبكر بهتر از سعد بن عباده است ، ولى سعد ميان انصار مطيع تر از ابوبكر ميان قريش است . اما ميان مهاجران و انصار در فضيلت هرگز فرقى نخواهد بود. اما تو اى پسر عاص ! با رفتن خود به حبشه به منظور كشتن جعفر بن ابى طالب و يارانش ، خاندان عبدمناف را از رنجاندى و مصيبت زده و اندوهگين ساختى و با به كشتن دادن عمارة بن وليد، خاندان مخزوم را مصيبت زده كردى . و برگشت و اين ابيات را سرود :(به قريش بگو ما آنانيم كه مكه را گشوديم و سواركاران جنگهاى حنين و بدر و احد و بنى نضير و خيبريم و ماييم كه از جنگ بنى قريظه با آوازه برگشتيم ….)
و چون سخن و شعر نعمان بن عجلان به اطلاع قريش رسيد، گروهى بسيار از ايشان خشمگين شدند و اين موضوع مصادف شد با برگشتن خالد بن سعيد بن عاص از يمن . خالد بن سعيد را پيامبر صلى الله عليه و آله به كارگزارى يمن منصوب فرموده بود و او و برادرش را به اسلام منزلتى بزرگ است و آن دو از نخستين كسان قريشند كه مسلمان شده اند و معروف به عبادت و فضل بوده اند. خالد بن سعيد به پاس انصار خشم گرفت و عمروعاص را دشنام داد و گفت : اى گروه قريش ! عمروعاص هنگامى وارد اسلام شد كه چاره اى جز آن نداشت و چون نتوانست با دست و قدرت خود نسبت به اسلام حيله سازى كند. اينك با زبان خود حيله سازى مى كند و از جمله مكرهاى او نسبت به اسلام اين است كه ميان مهاجران و انصار تفرقه بياندازد. به خدا سوگند كه ما با آنان نه براى دين و نه براى دنيا جنگ نكرديم ، بلكه ايشان بودند كه در راه خداوند متعال براى حفظ ما و ميان ما خونهاى خويش را بذل و بخشش كردند و حال آن كه ما در مورد ايشان چنين كارى نكرديم . آنان اموال و خانه هاى خود را در راه خدا با ما تقسيم كردند و ما چنين كارى نسبت به ايشان نكرديم . آنان با آن كه فقير بودند نسبت به ما ايثار كردند و ما با توانگرى ايشان را محروم ساختيم و پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش و وصيت فرمود و آنان را از جفاى حكومت تسليت داد و امر به آرامش فرمود. به خدا پناه مى برم كه من و شما اخلاف تبهكار و حكومت جنايتكار باشيم .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سعيد بن عاص همان است از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و گفت : جز با على با كسى بيعت نمى كنم و ما خبر او را در گذشته آورده ايم . اما سخن او كه درباره انصار گفته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را جوز حكومت تسليت داده است اشاره به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به انصار فرمود : (بزودى پس از مرگ سختى و گرفتارى خواهيد ديد. صبر كنيد تا كنار حوض پيش من آييد) .
و اين همان خبرى است كه گروه بسيارى از ياران معتزلى ما معاويه را بدان سبب كه به آن استهزاء كرده است تكفير مى كنند. و چنين بود كه نعمان بن بشير انصارى همراه گمراهى از انصار پيش معاويه آمدند و از فقر و تنگدستى خود به او شكايت آوردند و گفتند، : همانا به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله راست فرمود كه به ما گفت : (بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد) و ما اينك به آن رسيده ايم . معاويه به ريشخند پرسيد : ديگر چه چيزى براى شما گفت ؟ گفتند : به ما فرمود : (صبر كنيد تا كنار حوض كوثر پيش من آييد). معاويه گفت : همان گونه كه گفته است عمل كنيد، شايد فردا كنار حوض او را ملاقات كنيد و همانگونه باشيد كه به شما خبر داده است . و معاويه ايشان را محروم كرد و چيزى به آنان نداد
زبير بن بكار مى گويد : خالد بن سعيد بن عاص در مورد سخنان عمروعاص ابيات زير را سروده است :(عمرو سخنانى بر زبان آورد كه ما آن را نخواسته ايم و كينه و خشم خود را در مورد انصار تصريح كرده است . بر فرض كه انصار لغزشى داشته باشند ما از آن در مى گذريم و هرگز بدى آنان را با بدى پاداش نمى دهيم . اى عمرو! رشته محبت ميان ما و انصار را گسسته مكن و برخى را بر برخى مشوران …)
زبير بن بكار مى گويد : پس از آن گروهى از سفلگان و فتنه انگيزان قريش نزد عمروعاص جمع شدند و به او گفتند : تو سخنگوى قريش و مرد ايشان در دوره جاهلى و اسلام بوده اى ، مگذار انصار هر چه مى خواهند بگويند. و چون از اين سخنان بسيار با او گفتند به مسجد رفت . گروهى از انصار از قريش و افراد ديگر در مسجد حاضر بودند. عمروعاص چنين گفت : انصار چيزى را كه از آنان نيست براى خود فرض و تصور مى كنند و به خدا سوگند، دوئست مى داشتم خداوند ميان ما و ايشان را آزاد مى گذاشت و به هر چه دوست مى داشت ميان ما و ايشان حكم مى فرمود. البته خود ما بوديم كه خويشتن را تباه كرديم و آنان را از هر مكروهى پاسدارى كرديم و براى هر چيز مطلوبى آنان را مقدم داشتيم ، آنچنان كه از بيم و هراس ايمنى يافتند و هنگامى كه آن چنان شدند حق ما را كوچك شمردند و پاس احترامى را كه ما به حقوق ايشان مى نهاديم رعايت نكردند.
عمروعاص در اين هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبدالمطلب را ديد؛ از گفتار خود پيشمان شد زيرا انصر داييهاى فرزندان عبدالمطلب بودند وانگهى انصار على عليه السلام را تعظيم مى كردند و در آن هنگام آشكارا نام او را براى خلافت بر زبان مى آوردند.
فضل گفت : اى عمرو! بر عهده ما نيست كه آنچه را از تو شنيده ايم پوشيده داريم . و بر عهده ما نيست كه پاسخ ترا بدهيم ، ابوالحسن على در مدينه حاضر است هر فرمانى كه او بدهد آن را انجام مى دهيم .
فضل نزد على آمد و موضوع را به او گفت . على خشمگين شد و عمرو را دشنام داد و گفت : او خدا و رسول خدا را آزار داده است . سپس برخاست و به مسجد آمد و گروه بسيارى از قريش پيش تو جمع شدند و او در حالى كه خشمگين بود چنين گفت : اى گروه قريش ! همانا دوست داشتن انصار از ايمان و كينه توزى با آنان از نفاق است . آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقى مانده است و به ياد آوريد كه خداوند پيامبر شما را از مكه به مدينه منتقل نمود و اقامت با قريش را براى او خوش نداشت و او را كنار انصار آورد. سپس ما پيش انصار و كنار خانه هاى ايشان آمديم .
آنان اموال خود را با ما قسمت كردند و كار را كفايت نمودند و ما ميان آنان چنان بوديم كه ثروتمندانشان بر ما مى بخشيد و بينواى ايشان نسبت به ما ايثار مى كرد و چون مردم با ما جنگ كردند ايشان با نثار جانهاى خويش ما را حفظ كردند و خداوند درباره آنان آيه يى از قرآن نازل فرموده كه در آن پنج نعمت را براى ايشان جمع كرده است و چنين گفته است : (و آنان كه پيش از مهاجران در خانه ايمان جاى گرفتند و هر كس را به سوى ايشان هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتى نمى كنند و اگر نيازمند هم باشند ديگران را بر خود ايثار مى كنند و هر كس از بخل نفس خويش نگاهداشته شود همانا ايشان رستگارانند) هان ! كه عمروعاص كارى را انجام داده است كه در آن زنده و مرده را آزار داده است . آن كس را كه خونخواه است اندوهگين و آن را كه به خون خود نرسيده است شاد ساخته است و بدينگونه سزاوارتر آن است كه شنونده پاسخ او را دهد و آن كس كه غايب بوده است بر او خشم گيرد و همانا هر كس كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد انصار را هم دوست مى دارد. بنابراين ، عمرو خويشتن را از ما باز دارد
زبير بن بكار مى گويد : در اين هنگام قريشيان پيش عمرو بن عاص رفتند و گفتند : اى مرد! هر گاه على خشم بگيرد تو ديگر بس كن .
خزيمة بن ثابت انصارى خطاب به قريش چنين سروده است :(اى قريشيان ! بياييد ميان ما و خود را اصلاح كنيد كه ريسمان ستيز و لجاج طولانى شده است . پس از ما ميان شما خبرى نيست . با ما مدارا كنيد و ميان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالك خيرى نيست …)
زبير بن بكار مى گويد : على به فضل بن عباس گفت : اى فضل ! انصار را با دست و زبان خود يارى ده كه آنان از تو و تو از ايشانى و فضل چنين سرود: (اى عمرو! گفتارى زشت گفتى و به خدا سوگند اگر تكرار كنى هى چه ديدى از خودت ديده اى ، همانا كه شمشيرى برنده اند و لبه تيز شمشير به هر كس بخورد هلاك مى شود….)
فضل بن على عليه السلام رفت و شعر خود را براى او خواند كه شاد شد و گفت : اى فضل ، (آتش زنه خود را با تو افروختم) تو شاعر و جوانمرد قريشى ، اين شعر خودت را آشكار كن و براى انصار بفرست . چون اين شعر به اطلاع انصار رسيد گفتند : كسانى جز حسان بن ثابت پاسخ (قدردانى ) اين شمشير برنده را نمى دهند. به حسان پيام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند. گفت : چگونه به او پاسخ دهم كه اگر قافيه يى او نيابم رسوايم مى سازد. خزيمة بن ثابت به او گفت : در شعر خود از على عليه السلام و خاندانش نام ببر و سپاسگذارى كن ، از هر چيز ديگرى ترا كفايت مى كند. حسان بن ثابت چنين سروده ، :(خداوند از جانب ما، ابوالحسن على را پاداش دهد كه پاداش به دست خداوند است ، و چه كسى همچون ابوالحسن است ؟ اى ابوالحسن ! تو از همه قريش به آنچه شايسته بودى پيشى گرفتى ، آرى سينه ات گشاده و دلت آزموده شده است . بسيارى از مردان گرانسنگ قريش آرزوى جايگاه ترا دارند و هيهات كه لاغر با فربه مقايسه نمى شود…)
زبير بن بكار مى گويد : انصار اين شعر خود را براى على بن ابيطالب فرستادند. او به مسجد آمد و به قريشيان و افراد ديگرى كه در مسجد بودند چنين فرمود :اى گروه قريش ! همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قران آنان را ستوده است و بدانيد كه پس از انصار ميان شما خيرى نيست . همانا فرومايه و نادانى از فرومايگان قريش كه اسلام او را زيان و آسيب رسانده و او را به پذيرش حق واداشته است و شرف او را خاموش كرده و ديگرى را بر او ترجيح داده است ، همواره سخن زشت بر زبان مى آورد و از انصار به بدى ياد مى كند. از خدا بترسيد و حق انصار را رعايت كنيد و به خدا سوگند آنان به هر راه مى روند، من هم همراهشان خواهم بود كه رسول خدا به آنان فرموده است : (هر كجا برويد همراه شما خواهم بود.) مسلمانان همگى گفتند : اى ابوالحسن ، خدايت رحمت كناد! كه سخن راست گفتى .
زبير بن بكار مى گويد عمروعاص مدينه را رها كرد و از آن بيرون رفت تا على و مهاجران از او خشنود شوند.زبير مى گويد : پس از آن ، وليد بن عقبة بن ابى معيط كه انصار را دشمن مى داشت – زيرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسير گرفته بودند و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله گردنش را زده بودند – شروع به دشنام دادن به انصار كرد و سخنان ياوه درباره شان مى گفت . از جمله گفت : انصار براى خود بر عهده ما حقى را مى بينند كه ما آن را نمى بينيم . به خدا سوگند! اگر آنان پناه دادند، همانا در پناه ما عزت و قدرت يافتند و اگر مواساتى كردند، منت آن را بر ما نهادند. به خدا سوگند! نمى توانيم آنان را دوست بداريم كه همواره كسى از ايشان درباره زبونى ما در مكه سخن مى گويد و ديگرى از به عزت رساندن ما در مدينه سخن مى گويد. همواره مردگان ما را دشنام مى دهند و زندگان ما را خشم مى آورند. اگر پاسخ دهيم ، مى گويند : (قريش بر كوهان خود خشم گرفته است ). البته كه كار ايشان به سبب حرص گذشته ايشان بر حفظ دين و عذر خواهى امروز ايشان از گناه براى من سبك و قابل تحمل است .
سپس اين ابيات را سرود :(انصار ميان مردم با اين نام خود گردنكشى مى كنند و حال آنكه نسب آنان ميان قبيله ازد، عمر بن عامر است ، آنان مى گويند : ما را حق بزرگ و منت بر همه شهرنشينان و باديه نشيان قبيله معد است . بر فرض كه انصار را فضيلتى باشد هرگز با همه حرمت خود به فضيلت مهاجران نمى رسند…)
گويد : اين شعر او ميان مردم آشكار شد و باز انصار خشمگين شدند و گروهى از قريش به پاس انصار خشمگين كه از جمله ايشان ضرار بن خطاب فهرى و زيد بن خطاب و يزيد بن ابى سفيان بودند. ايشان به وليد پيام دادند و چون پيش ايشان آمدند، زيد بن خطاب به او چنين گفت : اى پسر عقبة بن ابى محيط! همانا به خدا سوگند، اگر تو از مهاجران فقيرى مى بودى كه آنان را از خانه ها و كنار اموال خود بيرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضايت خداوند بودند و از او طلب فضيلت مى كردند هر آينه انصار را دوست مى داشتى ، ولى تو از جفاكارانى هستى كه در مسلمانى و پذيرفتن آيين اسلام درنگ كردى و از آنانى كه پس پيروزى دين خداوند، در حالى كه از آن كراهت داشتند، در آن در آمدند. ما اين را به خوبى مى دانيم كه در حال فقر و تنگدستى پيش انصار آمديم و ما را توانگر و بى نياز ساختند. پس زا آنكه به ثروت رسيديم از ما طمعى نداشتند و در هيچ مورد ما را آزار ندادند. اما اينكه مى گويند : قريش در مكه خوار و زبون بودند و در مدينه عزيز و قدرتمند شدند، ما همانگونه بوديم و خداوند متعال فرموده است :) (به ياد آوريد هنگامى را كه اندك و در زمين مستضعف بوديد و بيم آن داشتيد كه مردم شما را فرو گيرند و در ربايند) خداوند متعال ما را به وسيله انصار يارى داد و در شهر ايشان پناه ارزانى داشت
اما خشم گرفتن تو براى قريش صحيح نيست كه ما هيچ كافرى را يارى نمى دهيم و هيچ ملحد و فاسقى را دوست نمى داريم . تو سخنى گفتى آنان هم پاسخ دادند. سخنگو و شاعران سخن تو را بريدند و بر دهانت لگام زدند. اما انصار در باره آنچه در گذشته صورت گرفته است ، بهتر است مهاجران و انصار را رها كنى كه تو از زبان ايشان راضى نيستى و ما از دست آنان خشمگين نيستيم .
يزيد بن ابى سفيان هم سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى پسر عقبه ! انصار سزاوارترند كه براى كشته شدگان جنگ احد خشم بگيرند. زبان خود را نگهدار زيرا كسى را كه حق كشته است برايش نبايد خشم گرفت .
ضرار بن خطاب هم گفت : به خدا سوگند اگر چنين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : (پيشوايان از قريش هستند) ما مى گفتيم پيشوايان بايد از انصار باشند، ولى دستور و فرمانى رسيده است كه بر راى و انديشه غالب است . اينك حرص و آز خود را سركوب كن و مرد بدنيتى مباش كه خداوند متعال در اين جهان فرقى ميان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از يكديگر پراكنده نخواهد كرد.
در اين هنگام حسان بن ثابت در حالى كه از سخن و شعر وليد بن عقبه خشمگين بود وارد مسجد شد. گروهى از قريش در مسجد بودند. حسان گفت : اى گروه قريش ! بزرگ ترين گناه ما در نظر شما اين است كه كافران شما را كشته ايم و از رسول خدا صلى الله عليه و آله حمايت كرده ايم و اگر از منيت كه در گذشته بر شما نهاده ايم خشمگين هستيد اينك خداوند شر آن را كفايت فرموده است . بنابراين ما و شما را چه مى شود؟ به خدا سوگند چنين نيست كه بيم و ترس ما را از جنگ با شما باز دارد يا گولى و كم فهمى ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد كه ما قبيله يى فعال و سخن آوريم ، ولى انديشيديم و ديديم اين جنگى است كه آغاز آن ننگ و پايان آن زبونى است . به اين جهت چشم پوشى كردمى و دامن برچيديم تا بينديشيم و بينديشيد. اينك اگر سخنى بگوييد پاسخ مى دهيم و اگر سكوت مى كنيم .هيچ كس از قريش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگويى و ستيزه جويى خوددارى كرد و همگان راضى شدند و مخالفت و تعصب تمام شد.آنچه زبير بن بكار در كتاب الموفقيات گفته است پايان يافت و اينك به آنچه كه ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة آورده است بر مى گرديم .
جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از بحر بن آدم ، از قول رجال او، از سالم بن عبيد نقل مى كند كه مى گفته است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما. عمر دست ابوبكر را گرفت و گفت : دو شمشير در نيامى نگنجند و در اين صورت كار هيچيك از آن دو امير به صلاح نمى انجامد. سپس گفت : براى چه كسى اين سه خصلت جمع است ؟ نسخت اينكه خداوند فرموده است (آن دومى آن دو تن ، هنگامى كه در غار بودند) آن دو كيستند؟ (هنگامى كه با يار خود گفت : اندوهگين مباش ) يار پيامبر چه كسى است ؟ (همانا خداوند با ماست ) يعنى با چه كسى ؟ سپس دست خود را به سوى ابوبكر گشود و با او بيعت كرد و مردم بهترين و پسنديده ترين بيعت را با او كردند.
جوهرى گويد : احمد بن عبدالجبار عطاردى ، از ابوبكر بن عياش ، از زيد بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : خداوند متعال بر دلهاى ايشان نگريست و دل محمد صلى الله عليه و آله را بهترين دل بندگان يافت . او را براى خود برگزيد و به پيامبرى خويش مبعوث فرمود. سپس بر دلهاى امتها نگريست و دلهاى ياران محمد صلى الله عليه و آله بهترين دلهاى بندگان ديد و آنان را وزيران پيامبر خويش قرار داد و آنان براى دين او جنگ كردند و بنابراين آنچه را كه مسلمانان پسنديده بدارند، در پيشگاه خداوند پسنديده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پيشگاه خداوند ناپسند است . ابوبكر بن عياش مى گويد : و جون مسلمانان مصلحت ديدن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را حاكم خود قرار دهند، بنابراين ، ولايت و حكومت او پسنديده است .
جوهرى مى گويد : يعقوب بن شيبه براى ما نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند :(بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد) عمر گفت : اى مردم كداميك از شما راضى مى شود كه بر دو قدمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو قدم را براى نماز مقدم داشته است پيشى بگيرد؟ سپس به ابوبكر گفت : خداوند براى دين ما تا پسنديده است ، آيا ما تو را براى دنيا خود نپسنديم .
جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از زيد بن يحيى انماطى ، از صخر بن جويريه ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر دست عمر و مرد ديگرى از مهاجران را، كه مى گويند ابوعبيدة بوده است ، گرفت تا پيش انصار كه در سقيفه بنى ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود. عمر مى گويد : به ابوبكر گفتم بگذار من سخن بگويم كه من از شتابزدگى ابوبكر مى ترسيدم و او مردى شتابزده بود.
ابوبكر گفت : نه ، خودم سخن مى گويم و به خدا سوگند، چون پيش انصار رسيديم و هر آنچه كه در دل داشتم و مى خواستم بگويم ابوبكر همان را گفت . گويد : ابوبكر به انصار چنين گفت : اى گروه انصار! هيچ مسلمانى حق شما را منكر نيست . به خدا سوگند! ما هرگز به خيرى نرسيده ايم مگر اينكه شما در آن با ما شريك بوده ايد. شما پناه و يارى داديد و همكارى و مواسات كرديد، ولى خودتان بخوبى مى دانيد كه عرب از هيچكس جز اميرى كه از قريش باشد اطاعت نمى كند و بر حكومت ديگرى اقرار نمى آورد. قريش گروه پيامبر صلى الله عليه و آله و از همه اعراب از لحاظ خويشاوندى به او نزديك تر و خانه و سرزمين آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصيح تر از نظر زيبايى زيباروترند. شما پيشگامى و آزمونهاى پسر خطاب را در اسلام ديده ايد و شناخته ايد، بياييد با او بيعت كنيم .
عمر گفت : فقط با تو بيعت مى كنيم . عمر خود مى گويد : من نخستين كس بودم كه دست بيعت دراز كردم تا با ابوبكر بيعت كنم ، در اين هنگام مردى از انصار دست خود را ميان دست من و دست ابوبكر درآورد و پيش از من با او بيعت كرد. مردم بستر سعد بن عباده را لگد كوب كردند. گفته شد : مواظب باشيد كه سعد را كشتيد! عمر گفت : خداوند سعد را بكشد! مردى از انصر برجست و گفت : من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و كار آزموده ام . او را گرفتند و شكمش را لگد كوب و دهانش را از خاك انباشته كردند.
جوهرى همچنين مى گويد : يعقوب ، از محمد بن جعفر، از محمد بن اسماعيل از مختار اليمات از عيس بن زيد نقل مى كند كه چون با ابوبكر بيعت شد، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا بايد در مورد حكومت خوارترين و كم شمارترين خاندان قريش بر شما غلبه كنند و چيره شوند؟ به خدا سوگند، اگر بخواهى مدينه را براى نبرد با ابوبكر از هر سو انباشته از سواران و پيادگان مى كنم و از هر سو راه را بر او مسدود مى كنم . على فرمود : اى ابوسفيان ! چه روزگار درازى كه نسبت به اسلام و مسلمانان حيله سازى كردى و به آنان هيچ زيانى نرسيد، خود را باش كه ما ابوبكر را شايسته حكومت مى بينيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين از قول رجال خود براى ما حديث كرد كه چون با ابوبكر بيعت شد، على از آن سرپيچى كرد و با او بيعت نكرد. به ابوبكر گفته شد : على حكومت ترا ناخوش مى دارد. ابوبكر به على پيام فرستاد كه آيا حكومت مرا ناخوش مى دارى ؟ فرمود : نه ، ولى بيم آن دارم كه بر قرآن چيزى افزوده شود؛ بدين سبب سوگند خوردم كه رداء بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم ، فقط براى شركت در نماز جمعه رداء بر دوش مى افكنم . ابوبكر گفت : به راستى كه چه نيكو كردى . گويد : على ، كه سلام و درود بر او باد، قرآن را همانگونه كه نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع كرد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : يعقوب ، از ابونصر، از محمد بن راشد، از مكحول نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن سعيد بن عاص را به حكومتى گماشته بود، او پس از رحلت پيامبر به مدينه آمد و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. ابوبكر او را به بيعت با خود فرا خواند نپذيرفت . عمر گفت : اى ابوبكر او را در اختيار من بگذار. ابوبكر عمر را از آزار او منع كرد. پس از گذشتن يك سال روزى ابوبكر از كنار خالد كه بر در خانه اش نشسته بود گذشت . خالد او را صدا زد و گفت : اى ابوبكر آيا مى خواهى با تو بيعت كنم ؟ گفت : آرى . خالد گفت : پيش بيا، او نزديك رفت و خالد همچنان كه بر در خانه خود نشسته بود با او بيعت كرد
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از خالد بن مخلد، از يحيى بن عمر نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوجعفر باقر عليه السلام براى من حديث كرد كه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مرد عرب صحرانشينى پيش ابوبكر آمد و به او گفت مرا اندرزى بده . گفت : بر دو تن هم هرگز اميرى مكن . آن اعرابى به زبذه برگشت و چون خبر رحلت پيامبر به او رسيد پرسيد : چه كسى عده دار حكومت بر مردم شده است ؟ گفتند: ابوبكر، آن مرد به مدينه آمد و به ابوبكر گفت : مگر به فرمان ندادى كه بر دو تن هم حكومت نكنم ؟ گفت : آرى . گفت : پس ترا چه مى شود؟ ابوبكر گفت : براى حكومت هيچكس را سزاوارتر از خود نديدم .
گويد : ابوجعفر باقر دستهاى خود را بالا برد و پايين آورد و فرمود : راست گفت ، راست گفت .
ابوبكر جوهرى مى گويد : اين روايت به گونه ديگرى كه از اين كامل تر است روايت شده است و آن چنين است كه يعقوب بن شيبة ، از يحيى بن حماد، از ابوعرانه ، از سليمان اعمش ، از سليمان بن ميسرة ، از طارق بن شهاب ، از رافع بن ابى رافع طايى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را به جنگى گسيل داشت و عمرو بن عاص را به فرماندهى ايشان گماشت در جحالى كه ابوبكر و عمر هم با آن گروه بودند و پيامبر به آنان دستور داد از كنار هر قومى كه مى گذرند آنان را دعوت به همراهى كنند. رافع مى گويد : آنان از كنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بيرون آييم و چنان كرديم و همراهشان به جنگ (ذات السلاسل ) رفتيم .
اين همان جنگى است كه شاميان به آن افتخار مى كنند و مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را به فرماندهى لشكر منصوب فرمود در حالى كه ابوبكر و عمر هد در آن بودند. رافع مى گويد : من با خو گفتم ، به خدا سوگند، در اين جنگ مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى خود انتخاب مى كنم واز او راهنمايى مى خواهم كه من نمى توانم به شهر مدينه بروم ؛ لذا بدون كوتاهى و درنگ ابوبكر را برگزيد. او عبايى فدكى داشت كه چون سوار مى شد با دو چوبه از آن براى خود سايبان مى ساخت و چون فرو مى آمد آن را مى پوشيد. در همين مورد افراد قبيله هوا زن او را سرزنش كردند و پس از پيامبر گفتند : هرگز با كسى كه چنان عبايى داشته است بيعت نمى كنم .
رافع مى گويد : چون جنگ خويش را انجام داديم ، به ابوبكر گفتم : من با تو دوستى و همراهى كردم و از اين روى مرا بر تو حقى است ؛ چيزى به من بياموز كه از آن بهره مند شوم . گفت : بر فرض كه اين را نگفته بودى خودم مى خواستم چنين كارى انجام دهم . خدا را پرستش كن و هيچ چيز را با او انباز مكن . نمازهاى واجب را بر پادار و زكات واجب را بپرداز و حج بگذار و ماه رمضان را روزه بگير و هرگز بر دو مرد هم اميرى مكن . من به ابوبكر گفتم : عباداتى كه گفتى دانستم ، آيا اينكه مرا از اميرى نهى كردى درست است و مگر مردم جز با امارت به نيكى و بدى مى رسند؟ گفت : تو از من خواستى كوشش خود را در نصيحت انجام دهم و چنان كرد. همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگى پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوى او باز مى گردند و هر كس از شما ستمى كند همانا كه خداوند خود را كوچك كرده است و به خدا سوگند ممكن است يكى از شما بزغاله و بره يا شتر همسايه خويش را بگيرد و همين عمل او ستم به همسايه اش باشد. و خداوند طرفدار و حمايت كننده پناهنده خويش است .
رافع مى گويد : چيزى نگذشت كه خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد. پرسيدم : چه كسى پس از پيامبر خليفه شده است ؟ گفتند : ابوبكر. گفتم : همان دوست من كه مرا از اميرى نهى مى كرد؟ زين بر مركوب خويش نهادم و به مدينه آمدم و درصدد آن بر آمدم كه ابوبكر را تنها ببينم ، موفق شدم ، گفتم : آيا مرا مى شناسى ؟ من فلان پسر فلانم . آيا سفارشى را كه به من كردى به ياد دارى ؟ گفت : آرى ، ولى هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلى نزديك بودند، ترسيدم به فتنه افتند، وانگهى ياران من اين كار را بر من بار كردند. و ابوبكر آن قدر عذر و بهانه آورد كه او را معذور داشتم و سرنوشت خود من همچنان بود كه سرانجام از سران قبيله و سرشناس شدم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ابوبكر بر منبر پيامبر (ص ) خطبه مى خواند حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : از منبر پدرم بيا پائين . ابوبكر گفت : راست مى گويى به خدا اين منبر پدر توست نه منبر من . على عليه السلام به ابوبكر پيام فرستاد كه اين پسرك كم سن و سالى است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ايم چنين كند : ابوبكر گفت : مى دانم ، راست مى گويى ما ترا متهم نمى كنيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد از حباب بن يزيد، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان و زبير و برخى از انصار خواسته هايش آن اين بود كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام بيعت كنند و چون با ابوبكر بيعت شد، سلمان به اصحاب گفت : هرچند به خير رسيديد ولى در (يافتن معدن آن خطا كرديد و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : درست كه است با سالخورده بيعت كرديد ولى در بيعت نكردن با اهل بيت پيامبرتان اشتباه كرديد. همانا اگر خلافت را در ايشان مى نهاديد دو تن از شما با يكديگر اختلاف نمى كرديد و از آن با آسايش و فراخى بهره مند مى شديد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) اين همان خبرى است كه متكلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل مى كنند كه به فارسى گفت : (كرديد و نكرديد). شيعيان اين كلمه را چنين تفسير مى كنند كه اسلام آورديد و تسليم نشديد و ياران متعزلى ما چنين تفسير مى كنند كه هر چند راه شما خطا بود ولى سرانجام به خير رسيديد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : از محمد بن يحيى ، از غسان بن عبدالحميد نقل مى كند كه چون درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت سخن بسيار شد و عمر و ابوبكر در آن سخت گرفتند، ام مسطح دختر اثاثه بيرون آمد و كنار مرقد مطهر پيامبر عليه السلام ايستاد و خطاب به آن حضرت چنين سرود :(همانا كه پس از تو هياهو و گفتگوهايى صورت گرفت كه اگر حضور مى داشتى گرفتاريها فراوان نمى شد. ما ترا چنان از دست داديم كه زمين باران پربركت را. براى قوم خويش چاره يى بينديش و ميان آنان حاضر شو و غايب مباش .)
ابوبكر جوهرى مى گويد : از ابوزيد عمر بن شبه شنيدم كه براى مردم با اسنادى كه آنرا شنيدم نقل مى كرد كه مغيرة بن شعبه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار ابوبكر و عمر كه بر در خانه پيامبر نشسته بودند گذشت و گفت : چه چيزى شما را اينجا نشانده است ؟ گفتند : منتظريم اين مرد – يعنى على – از خانه بيرون آيد تا با او بيعت كنيم . گفت : آيا مى خواهيد به تاك و انگور نارسيده اين خاندان بنگريد! خلافت را ميان قريش گسترش دهيد تا گسترش يابد. و آن دو برخاستند و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
گويد : اگر الفاظ هم اين الفاظ نبود ولى معناى آن همينگونه بود.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوجعفر محمد بن عبدالملك واسطى ، از يزيد بن هارون ، از سفيان بن حسين ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله بيمارى يى كه منجر به مرگ ايشان شدت مبتلا شدند بلال به حضورش آمد و اعلام وقت نماز كرد. پس از اينكه كار را دوبار انجام داد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى بلال ! موضوع را ابلاغ كردى ، هر كس مى خواهد با مردم نماز بگذارد و هر كس مى خواهد نگذارد.
گويد : در اين حال پرده ها را كنار زدند و ما به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله كه چون سيم سپيد و رخشان بود نگريستيم و پيامبر صلى الله عليه و آله عبايى سياه بر تن داشت . بلال باز به حضور پيامبر آمد. فرمود : به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد. راوى اين روايت مى گويد : پس از آن ديگر ايشان را نديدم . سلام بر او باد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى مى گويد : از ابى شنيدم كه مى گفت : پس از داستان سقيفه ، سعد بن عباده از على عليه السلام سخن به ميان آورد و مطلبى را گفت كه طبق آن ولايت و خلافت على واجب بود. ابوالحسن على بن سليمان آن مطلب را فراموش كرده بود. گويد : قيس پسر سعد بن عباده گفت : پدر! خودت شنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابيطالب چنين فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستى ؟ و يارانت مى گويند اميرى از ما و اميرى از شما! به خدا سوگند از اين پس با تو يك كلمه هم سخن نمى گويم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى ، از قول پدرش ، از شريك بن عبدالله ، از اسماعيل بن خالد، از زيد بن على بن حسين ، از پدرش ، از جدش نقل كرد كه على عليه السلام مى گفته است : من همراه انصار بودم و نخست بيعت ايشان چنين بود كه در هر خوش و ناخوش سخن پيامبر را بشنودند و اطاعت كنند، و چون اسلام قوى و مسلمانان بسيار شدند پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى على ! بر بيعت انصار اين موضوع افزوده شود كه(پيامبر و خاندان او را از آنچه كه خود و خاندانتان را حفظ مى كنيد حفظ و پاسدارى كنيد). و اين موضوع را بر انصار عرضه داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت ، ولى گروهى به اين عهد خود وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين موضوع مطابق است با آنچه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نقل مى كند كه چون عبدالله بن حسن و افراد خاندانش را در حالى كه به غل و زنجير كشيده بودند در محمله هايى از مدينه به عراق مى بردند جعفر بن محمد عليه السلام جايى پوشيده ايستاده بود و مى نگريست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گريست و گفت : انصار و فرزندان انصار به پيمان خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله وفا نكردند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان بيعت فرمود كه محمد و فرزندان و خاندان و ذريه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذريه خود را حفظ مى كنند، حفظ كنند. بار خدايا، خشم خود را بر انصار محكم و استوار گردان !
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوسعيد عبدالرحمان بن محمد، از احمد بن حكم ، از عبدالله بن وهب ، از ليث بن سعد، نقل مى كند كه چون على عليه السلام از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد او را در حالى كه جامه هايش را بر سينه و گردنش پيچيده بودند و با زور مى كشيدند از خانه بيرون آوردند و او مى گفت : اى گروه مسلمانان ! به چه گناهى بايد گردن مرد مسلمانى زده شود كه از بيعت به منظور مخالفت سرپيچى نمى كند، بلكه به سبب كار لازمى خوددارى مى كند؟ ولى از كنار هيچ انجمنى عبور نمى كرد مگر اينكه به او مى گفتند : برو بيعت كن .
ابوبكر مى گويد : على بن جرير طائى ، از ابن فضل ، از اجلح ، از حبيب نب ثعلبه بن يزيد نقل مى كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام سه بار فرمودند : همانا سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر با من عهد فرمود و گفت :(بدون ترديد امت پس از من نسبت به تو غدر و مكر خواهد ورزيد.)
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه به عبدالله بن عباس مى رساند براى ما نقل كرد كه ابن عباس مى گفته است : در كوچه يى از كوچه هاى مدينه همراه عمر حركت مى كردم و دست او در دست من بود. عمر گفت : اى ابن عباس ! من دوست تو(على عليه السلام ) را مظلوم مى دانم . با خود گفتم : به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد. گفتم : اى اميرالمؤ منين حق او را بر گردان و او را بستان . دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد، من خود را به او رساندم گفت : اى ابن عباس ! خيال نمى كردم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آن سن او را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم : به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به او فرمان داد سوره براءة را از ابوبكر بگيرد و ابلاغ كند.
آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده است .
آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابوبكر آورده اند چنين است كه من براى تو نقل مى كنم – اسناد روايت به عايشه مى رسد.
گويد : فاطمه و عباس نزد ابوبكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر صلى الله عليه و آله را خواستند، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : (ما گروه پيامبران چيزى را ارث نمى گذاريم . آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از در آمد آن مال بهره مند خواهند شد ) و به خدا سوگند من كارى را كه ديده ام رسول خدا انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . فاطمه عليه السلام .
ابوبكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . على عليه السلام شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابوبكر را از آن كار آگاه نساخت . تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام زنده بود على ميان مردم داراى وجهه بود و چون فاطمه درگذشت چهره هاى مردم از على برگشت . فاطمه عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و رحلت فرمود.
مردى به زهرى كه رواى در روايت از عايشه است ، گفت : يعنى على شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟ گفت : نه تنها او كه هيچ كس از بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكرد، تا آنكه على با او بيعت كرد. و چون على چنين ديد آهنگ بيعت با ابوبكر كرد و به او پيام داد كه پيش ما بيا و نبايد هيچ كس ديگر با تو بيايد. على كه خشونت عمر را مى شناخت خوش نداشت كه او بيايد. عمر به ابوبكر گفت : تنها پيش ايشان مرو. ابوبكر گفت : به خدا سوگند تنها مى روم . مگر چه مى خواهند با من انجام دهند؟ ابوبكر حركت كرد و به خانه على آمد كه همه افراد بنى هاشم را هم جمع كرده بود. على برخاست ، نخست حمد و نيايش خدا را آنچنان كه سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابوبكر! چنين نبوده است كه انكار فضيلت تو يا همچشمى و رشك بر خيرى كه خداوند به تو ارزانى داشته است ما از بيعت با تو باز مى دارد، ولى عقيده ما بر اين است كه در اين كار ما را حقى است ، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد كرديد.
سپس خويشاوندى و حق خود را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار داشت و در اين باره چندان توضيح داد كه ابوبكر گريست و چون على خاموش شد ابوبكر شهادتين گفت و خداوند را چنان كه بايد ستود و گفت : به خدا سوگند، رعايت حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر صلى الله عليه و آله در نظر من مهمتر و بهتر از نزاع ميان من و شماست نسبت به شما جز نيت خير ندارم ، ولى من شنيدم پيامبر مى فرمود : (از ما ارث برده نمى شود؛ آنچه باقى بگذاريم صدقه است البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود) و به خدا سوگند، من كارى را كه پيامبر انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . على فرمود : موعد ما بعد از عصر امروز براى بيعت . و چون ابوبكر نماز ظهر را گزارد روى به مردم كرد و موجه بودن عذر على در بيعت نكردن را بيان داشت . سپس على برخاست و حق ابوبكر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بيان كرد و پيش رفت و با ابوبكر بيعت نمود، مردم هم روى به على كردند و گفتند : چه خوب و نيكو كردى ، و على به هنگام امر به معروف و به مردم نزديك بود.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب از ابن لهية ، از ابوالاسود نقل مى كند كه مى گفته است : تنى چند از مهاجران از اينكه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگين شدند، على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه اسلحه داشتند وارد فاطمه شدند، عمر همراه گروهى آمد كه اسيد بن حضير و سلمة بن قريش كه هر دو از خاندان عبدالاشهل هستند در زمره آنان بودند. آن دو با زور وارد خانه شدند. فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. و آنان شمشير على و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زندند كه شكسته شد و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو مى راند تا آن كه با ابوبكر بيعت كنند. آنگه ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت : بيعت با من (لغزشى ) بود كه خداوند شر آن را حفظ كرد و من از فتنه ترسيدم و به خدا سوگند، هرگز بر آن حريص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشكار آن را نخواسته ام و اينك كارى بزرگ بر گردنم نهاده شده است كه يارا و توان آنرا ندارم و بسيار دوست مى داشتم كه نيرومندترين مردم به جاى من عهده دار آن مى بود.
مهاجران سخن ابوبكر را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند : ما جز در مورد اينكه مشورت نشده است خشم نگرفتيم و ابوبكر را سزاوارترين مردم براى خلافت مى دانيم ، او يار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را مى دانيم و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابن شهاب بن ثابت نقل كرده است كه قيس بن شماس از افراد خاندان حارث خزرخ هم همراه آن گروهى بوده كه به خانه فاطمه وارد شده اند. گويد : سعد بن ابراهيم روايت كرده است كه در آن روز عبدالرحمان بن عوف همراه عمر بوده است . محمد بن سلمه هم ميان آن جماعت بوده و همو كسى است كه شمشير زبير را شكسته است .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود نقل مى كند كه مى گفته است : عمر همراه مردانى از انصار و شمارى از مهاجران كنار خانه فاطمه عليه السلام آمد و بانگ برداشت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست يا براى بيعت بيرون آييد يا اين خانه را بر شما آتش مى زنم . زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود بيرون آمد. زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او دست به گريبان شدند و گرفتندش ، شمشير از كف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شكست و آنان را در حالى كه جامه هايش آن را بر گردنشان پيچيده بودند بيرون آؤ ردند و با شدت و كشان كشان بردند تا با ابوبكر بيعت كنند.
ابوزيد مى گويد : نضر بن شميل روايت مى كرد كه چون شمشير زبير از دستش افتاد آنرا پيش ابوبكر كه بر منبر خطبه مى خواند بردند. گفت : آنرا به سنگ بزنيد و بشكنيد. ابوعمرو بن حماس مى گفته است من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير بر آن بود ديدم و مردم مى گفتند : اين نشانه شمشير زبير است .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوبكر گفت : اى عمر! خالد بن وليد كجاست ؟ گفت : همين جاست . گفت : شما دو تن برويد و على و زبير را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد . عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : آنرا آماده ساخته ام ، تا با على بيعت كنم . در خانه گروه بسيارى بودند كه از جمله ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند، عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگى كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت : اى خالد! مواظب اين باش . خالد او را گفت . بيرون خانه همراه خالد جمع بسيارى از مردم بودند كه ابوبكر آنانرا براى پشتيبانى آن دو گسيل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به على گفت : برخيز و بيعت كن .
على خوددارى و درنگ كرد. عمر دست او را گرفت و گفت : برخيز. او برنخاست . عمر او را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندى و خشونت مى بردند. مردم هم جمع شده بودند و مى نگريستند و كوچه هاى مدينه انباشته از مردان شده بود، و چون فاطمه عليه السلام ديد مكه عمر آن چنان رفتار مى كند فرياد برآورد و ولوله كرد و گروه بسيارى از زنان بنى هاشم و ديگران كه با او جمع شده بودند و بر در حجره خويش آمد و با صداى بلند گفت : اى ابوبكر! چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد، به خدا سوگند ديگر تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت .
ابوبكر جوهرى مى گويد : مومل بن جعفر، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك براى من نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه از حج بر مى گشتم همراهم گروهى به ديدار عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام رفتيم و درباره مسائلى از او پرسيدم . گفت : به تو همانگونه پاسخ مى دهم كه جدم عبدالله بن حسن پاسخ داده است كه چون از او در اين مورد پرسيدند گفت : مادر ما صديقه و دختر پيامبر مرسل است و او در حالى كه بر آن قوم خشمگين بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگين هستيم .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : همين معنى را يكى از شاعران خاندان ابوطالب كه حجازى بوده است گرفته و در شعر گنجانيده است . اين شعر را در نقيب جلال الدين عبدالحميد بن محمد بن عبدالحميد علوى براى من خواند و گفت : آن شاعر خودش اين شعر را براى من خواند ولى نامش را فراموش كرده ام . گويد :(اى ابا حفض (عمر) آرام بگير كه اگر مرگ پيامبر نمى بود جرات چنين كارى را نداشتى . آيا سزاوار است كه بتول خشمگين بميرد و ما راضى باشيم .! هرگز فرزندان گرامى اينگونه رفتار نمى كنند) .
اين شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد : اى عمر! آرام بگير و آهسته باش مدارا كن و مهرورزى كن و بر ما خشونت مكن ؛ هر چند كه ، تو شايسته آن نيستى كه اينگونه مورد خطاب قرارگيرى و از تو خواسته شود كه مهرورزى كنى ، و اگر رحلت پدرش نمى بود، كه خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود، نمى توانستى اين چنين وارد آن خانه شوى و پس از رحلت پيامبر بود كه طمع بر اين كار بستند، سپس مى گويد : آيا سزاوار است كه مادر خشمگين بميرد و ما راضى و خشنود باشيم ؟ در آن صورت ما فرزندان گرامى نخواهيم بود زيرا فرزند گرامى به سبب رضايت پدر و مادرش راضى و در قبال خشم آنان خشمگين مى شوند.
در نظر من (ابن ابى الحديد) صحيح آن است كه فاطمه در حالى كه بر ابوبكر و عمر خشمگين و از آن دو دلگير بود درگذشت و وصيت فرمود كه آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند، و اين در نظر ياران (معتزلى ) ما از كارهاى قابل آمرزش است و براى عمر و ابوبكر شايسته تر بود كه فاطمه را گرامى بدارند و حرمت خانه اش را رعايت كنند، ولى آن دو نفر از تفرقه و فتنه ترسيدند و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و ابوبكر و عمر از لحاظ دين و قوت يقين داراى مكانت بزرگى بودند كه در آن شك نيست . آگاهى كامل بر انگيزه ها و اسباب كارهاى گذشته هم دشوار است و حقايق آنرا جز كسانى كه شاهد بوده اند نمى دانند، بلكه كسانى هم كه حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمى دانستند. بنابراين ، جايز نيست كه از حسن نيت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول كرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و اين موضوع ، اگر هم ثابت شود، خطايى است كه گناه كبيره نيست بلكه از باب گناهان صغيره است كه اقتضاى تبرى از آن دو و زوال دوستى را ندارد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از رجال او، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عمر از كنار على ، كه بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم ، عبور كرد. عمر بر على سلام داد. على به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به بقيع مى روم . على گفت : مگر با اين دوست خود (ابن عباس ) همراه نمى شوى كه با تو بيايد؟ گفت : آرى . على به من فرمود : همراه او برو. من برخاستم و كنار عمر حركت كرد. او انگشتهايش را ميان انگشتان من قرار داد و چون اندكى رفتيم و بقيع را پشت سر نهاديم به من گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترين مردم براى حكومت بود، جز اينكه ما در دو مورد بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد : سخنى گفتى كه چاره يى جز پرسيدن از او نداشتم و گفتم : اى اميرالمؤ منين آن دو مورد چيست ؟ گفت : از كمى سن او محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب .
ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد : ابوزيد، از محمد بن عباد، از قول برادرش سعيد بن عباد، از ليث بن سعد از قول رجال او نقل مى كند كه ابوبكر صديق مى گفته است : اى كاش ، در خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به من اعلان جنگ مى شد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : حسن بن ربيع ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زهرى ، از على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش براى ما حديث كرد كه مى گفته است : در حالى كه مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد و در خانه مردانى حضور داشتند كه عمر هم ميان آنان بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : براى من قلم و دوات و كاغذى آوريد تا براى شما نامه يى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد. عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بر پيامبر چيره شده است . و سپس گفت : قرآن پيش ماست و كتاب خدا ما را بسنده و كافى است . كسانى كه در خانه بودند اختلاف نظر پيدا كردند و به بگو و مگو پرداختند. يكى مى گفت : سخن همان است كه رسول خدا فرمود و ديگرى مى گفت : سخن همان است كه عمر گفت . چون اختلاف و بگو و مگوى آنان بسيار شد پيامبر خشم گرفت و فرمود : برخيزيد، ( براى پيامبرى شايسته و سزاوار نيست كه در حضورش چنين ستيز و اختلاف شود). آنان برخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله همان روز رحلت فرمود. ابن عباس مى گفته است : مصيبت بزرگ و تمام مصيبت اين بود كه ميان ما و نوشته پيامبر صلى الله عليه و آله حائل و مانع شدند. – يعنى به سبب اختلاف و درشتگويى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين حديث را محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى هر دو در كتابهاى صحيح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روايت آن متفقند.
ابوبكر جوهرى گويد : ابوزيد، از رجال خود، از جابر بن عبدالله براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر خلافت را به ابوبكر واگذاريد هر چند او را در بدنش ضعيف مى يابيد ولى در فرمان خدا نيرومند است و اگر به عمر واگذاريد هم در از لحاظ بدنى نيرومند است و هم در اجراى فرمان خدا و اگر به على واگذاريد – و نمى بينم كه اين كار را بكنيد – او را رهنمون و راهنما خواهيد يافت كه شما را بر شاهراه هدايت و راه راست مى برد :ابوبكر جوهرى مى گويد : احمد بن اسحاق بن صالح ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير انصارى ، از قول رجال خود، از عبدالله بن عبدالرحمن نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى مرگ خود، اسامة بن زيد را به فرماندهى لشكرى گماشت كه عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت داشتند و ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و عبدالرحمان بن عوف و طلحه و زبير هم در زمره آنان بودند پيامبر صلى الله عليه و آله به اسامه فرمان داد به موته ، يعنى جايى كه پدر اسامه كشته شده بود، حركت كند و در وادى فلسطين جنگ و جهاد كند.
اسامه در اين كار سنگينى كرد و لشكر هم بدان سبب سنگينى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى خود گاه سنگين و گاه سبك و بهتر مى شد و همواره درباره حركت كردن و گسيل داشتن لشكر تاكيد مى فرمود تا آنجا كه اسامه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! آيا اجازه مى فرمايى چند روزى درنگ كنم تا خداوند متعال شفايت دهد؟ فرمود : نه حركت كن و در پناه بركت خداوند برو. گفت : اى رسول خدا! اگر بروم و تو بر اين حال باشى در دل من قرحه يى از اضطراب درباره ، تو خواهد بود. فرمود : در پناه نصرت و عافيت حركت كن و برو. گفت : اى رسول خدا! من خوش نمى دارم كه از همه مسافران و كاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم . فرمود : آنچه را به تو فرمان مى دهم انجام بده .
سپس ضعف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيره شد. اسامه هم برخاست و آماده حركت شد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حال ضعف بيرون آمد درباره اسامه و آن لشكر پرسيد. گفتند : مجهز مى شوند و در جناح حركتند. شروع فرمود به گفتن اين جمله : (لشكر اسامه را روانه كنيد. هر كس را كه از آن تخلف كند خدا لعنت كناد) و اين جمله را مكرر فرمود. اسامه در حالى كه پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بيرون رفت و در جرف فرود آمد و در حالى كه ابوبكر و عمر و بيشتر مهاجران و از انصار اسيد بن خضر و بشير بن سعد و سران ديگر انصار همراهش بودند. در اين حال فرستاده ام ايمن پيش اسامه آمد و پيام آورد : برگرد كه پيامبر در حال مرگ است . اسامه هماندم برخاست و در حالى كه لواء همراهش بود به مدينه برگشت و آن را بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهاد و پيامبر صلى الله عليه و آله همان ساعت رحلت فرموده بود
گويد : ابوبكر و عمر تا هنگامى كه زنده بودند اسامه را با عنوان امير مورد خطاب قرار مى دادند.
خطبه 66 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى