اينجانب در ساليان گذشته يك رساله مفصلى درباره شخصيت اين انسان ساخته شده مكتب على عليه السلام با تكيه بر منابع معتبر نوشته بودم ، متاسفانه در انتقالهاى مكرر كتابخانه مفقود شد .
در اين هنگام كه مشغول ترجمه و تفسير نهج البلاغه هستم و در اين تاريخ ( 9 آبانماه 1370 ) به تفسير كلام امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر غفارى كه در موقع تبعيد اين صحابى بسيار جليل القدر فرموده است ، مشغول بودم ، به تفاسير نهج البلاغه مراجعه نمودم ديدم تقريبا مناسبترين همه آنها درباره آن قسمت از تاريخ ابوذر كه به تفسير ما مربوط است ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است كه از مشاهير علما و فضلاى اهل سنت است ، مطالبى را كه در اينجا مىآوريم از شرح مزبور است كه ملاحظه خواهيد فرمود :« و بدانكه اكثر صاحبنظران و مؤلفان تاريخ حيات شخصيتها و دانشمندان اخبار وروايت برآنند كه عثمان است كه ابوذر را اولا به شام تبعيد كرد ، سپس بنابر شكايتى كه معاويه از داد و فرياد ابوذر در شام ، به عثمان نمود ، او را از شام به مدينه آورد و سپس او را بجهت همان كارى كه در شام مى كرد به ربذه تبعيد نمود . اصل جريان ابوذر از اينطرف است : هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد [ 4 ] ابوذر دربهمين جهت مناسب ديديم كه اين مطلب را از مورخ بزرگ مسعودى ( ابو الحسن علىّ بن الحسين بن على مسعودى وفات 346 هجرى قمرى ) نقل كنيم .
اين مورخ در كتاب معروف مروج الذهب و معادن الجوهر چاپ سوم پ مصر السعادة المكتبة التجارية الكبرى ج 2 از صفحه 341 تا 343 « عبد الله بن عتبة ميگويد : روزى كه عثمان كشته شد ، صد و پنجاه هزار دينار و هزار هزار ( يك ميليون ) درهم در نزد خزانه دار خود داشته و ارزش املاك او در وادى القرى و حنين و غير اينها صد هزار دينار و اسبان و شتران بسيارى از خود باقى گذاشت . [ در همين صفحه چهار سطر به آخر مانده چنين نقل مىكند :
عثمان خانه بسيار مجلل و با شكوهى در مدينه براى خود ساخت و اموال و باغها و چشمه هايى براى خود انداخته بود . ] و در روزگار عثمان جمعى از صحابه صاحب املاك و خانه ها شدند . زبير بن عوام خانه خود را در بصره ساخت كه امروز هم معروف است ( سال 332 هجرى ) [ بزرگى اين خانه بقدرى است كه ] تجار و صاحباب اموال و دستگاههاى دريانوردان و غير از آنان ، در آن خانه فرود مى آيند . همچنين زبير بن عوام خانه هايى در مصر و كوفه و اسكندريه ساخت . اين همه خانه ها و املاك كه براى زبير ذكر كرديم ،معلوم است .
مال نقد زبير بعد از مرگش پنجاه هزار دينار بوده و هزار اسب و هزار بنده و كنيز و زمينهايى كه ما در شمار شهرها ذكر كرده ايم ، از خود باقى گذاشت . و همچنين طلحة بن عبيد الله تيمى در كوفه خانه اى براى خود ساخت كه در اين تاريخ مشهور است و معروف به كناسه ميباشد و قيمت غلاّت ( خواربار مثل گندم و جو ) او كه از عراق به او ميرسد هر روز هزار دينار نقل شده است و گفته شده است قيمت غلات او از عراق بيش از اينها بوده است . اموال طلحه در ناحيه شراة [ يا سراة ] بيش از اينها بود كه متذكر شديم . طلحه خانه خود را در مدينه با وسائلى ساخت كه در آن روزگار گران قيمت بود .
و همچنين عبد الرحمن بن عوف زهرى خانه اى براى خود ساخت و آنرا توسعه داد [ اين توسعه بايد بقدرى بزرگ با اهميت باشد كه بتواند بعنوان يك ساختمان تاريخى مطرح گردد ] عبد الرحمن در دامدارى خود صد رأس اسب و هزار نفر شتر و ده هزار گوسفند داشته است و چهار هشتم مال ( نقد ) عبد الرحمن 84000 [ دينار يا درهم ] بوده است .
سعد بن ابى وقاص خانه خود را با عقيق ساخت و ديواره هاى آنرا مرتفع و فضاى آن را وسيع و در بالاى ديوارههاى خانه كنگرهها بنا كرد . سعيد بن المسيب مىگويد : هنگامى كه زيد بن ثابت از دنيا رفت ، طلا و نقرهاى را كه از خود باقى گذاشته بود با تبرها مى شكستند . و نقد و اراضى كه از خود گذاشت بقيمت صد هزار دينار بوده است .
و مقداد خانه خود را در مدينه در محلى كه آن را جرف مىگفتند و در چند ميلى مدينه بود بنا كرد و در بالاى آن كنگرهها ساخت و داخل و خارج آن را گچكارى كرد . [ بايد تحقيق كرد كه آيا اين مقداد ، همان مقداد بن اسود كندى است ؟ زيرا او مردى هم رديف عمّار بود و يا قيمت اين خانهاى كه نقل شده است ، كلان نبوده است ؟ يعلى بن منبه [ يا يعلى بن منبه ] مرد و پانصد هزار دينار و اراضى و مطالباتى كه از مردم داشت بر جاى گذاشت و غير ذلك كه قيمت آنها به سيصد هزار دينار بالغ ميشد . » بايد گفت : همه آنچه را كه ابوذر غفارى از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده است ، بدون كمترين ترديد صدق محض است ، زيرا اين جمله كه « ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرّ » بطور متواتر از هر دو فرقه شيعه و سنّى نقل شده است .
ميان مردم و در ميان راهها و جادهها ( باصطلاح امروز خيابانها ) اين آيه را با صداى بلندميخواند : وَ بَشِّرِ الكافِرِينَ بِعَذابٍ أَلِيمٍ 2 ( و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك ) و دنبال اين آيه مباركه ، آيه كنز را ميخواند : وَ الَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا يَنْفِقُونَها فِى سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذابٍ أَلِيمٍ 3 ( و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته مىكنند و آنها را در راه خدا انفاق نمىنمايند ، آنان را به عذابى دردناك بشارت بده ) اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند و او سكوت كرده بود .
سپس عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد : از آن سخنانى كه بگوش عثمان رسيده است ، خوددارى كند .
ابوذر بآن غلام گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيبگيرى از كسى كه امر خدا را ترك مىكند نهى مىكند ؟ پس سوگند بخدا ، رضايت خدا را با غضب عثمان جلب كنم ، براى من محبوبتر و بهتر است از اينكه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضب در آورم .
اين پاسخ ابوذر عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهار آن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود . تا اينكه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردم دور او نشسته بودند .
گفت : آيا جايز است كه امام از مال ( بيت المال ) قرضى بر دارد ، و الأحبار گفت : مانعى ندارد . ابوذر در پاسخ او گفت : اى پسر دو يهودى ، دين ما را تو به ما تعليم مىدهى عثمان به ابوذر گفت : مرا زياد اذيت مى كنى و عيبجويى تو درباره ياران من بسيار است ، برو به شام . و او را به شام تبعيد كرد .
ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه را منكر مى گشت .روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد ، ابوذر به فرستاده معاويه گفت :اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد كه امسال مرا از آن محروم ساخته ايد ،مى گيرم ، و اگر هديّه اى [ الخاصى ] باشد ، من نيازى بآن ندارم .
در آن دوران بود كه معاويه كاخ سبز [ مشهور ] خود را در شام بنا كرد ، ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى ، خيانت است ، اگر از مال خودت بنا كردهاى اسراف است . ابوذر در شام مى گفت : سوگند به خدا ، كارهايى دارد صورت مى گيرد كه من آنها را نميشناسم [ از ديدگاه اسلام صحيح نيست ] سوگند به خدا ، آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنّت پيامبر او صلى اللّه عليه و آله و سلم .
و سوگند به خدا ، من مى بينم كه حق خاموش مى گردد و باطل احيا ، و راستگو تكذيب ميشود . تقديم مى كنند كسانى را كه تقوى ندارند ، و اشخاص صالح را مىبينم كه مورد بى اعتنايى و تحقير قرار مى گيرد . حبيب بن مسلمة الفهرى به معاويه گفت : « ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند مردم شام را درياب اگر نيازى بآنها دارى .
ابوذر عثمان جاحظ در كتاب « السفيانية » از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است : كه من در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم . روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خود مى پرسيدم ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مىگفت : قطار [ شترها ] آمد و بازى از آتش براى شما آورده است .
خداوندا ، لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مىكنند خود آن را ترك مىكنند . خداوندا ، لعنت كسانى را كه منكر نهى مىكنند و خود مرتكب آن ميشوند ، معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و بمن گفت :اى جلام آيا اين فرياد كننده را ميشناسى ؟ گفتم : نه ، نميشناسم .
معاويه گفت : كيست آنكه عذر جندب بن جناده ( ابوذر ) را در كارى كه پيش گرفته است ، براى من بياورد ؟ او هر روز مى آيد و نزديك در كاخ ما آنچه را كه شنيدى فرياد مى زند .
سپس معاويه گفت : ابوذر را پيش من بياوريد ، عده اى ابوذر را [ در حاليكه او را مىراندند ] وارد جايگاه معاويه نمودند ، ابوذر در مقابل معاويه ايستاد معاويه به او گفت : اى دشمن خدا او رسول خدا ،هر روز بسوى ما مى آيى و مى گويى آنچه كه ميخواهى بدان .
اگر من ميخواستم كسى را از ياران محمد [ صلى اللّه عليه و آله و سلم ] بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم ، ترا مى كشتم . ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت . جلام مىگويد دوست داشتم كه ابوذر را كه مردى از قوم من ( قبيله غفار ) بود ببينم .
بطرف او متوجه شدم و او را ديدم مردى بود گندمگون و كم گوشت ( لاغر ) و گونه هايش تو رفته و خميدگى در پشت داشت ، پس رو به معاويه كرد و گفت : دشمن خدا و رسولخدا من نيستم بلكه تو و پدر تو دشمنان خدا و رسول او هستيد ، اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد .
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم چند بار ترا نفرين فرمود كه : از غذا سير نشوى و از پيامبر شنيدم كه فرمود : « در آن هنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى چشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد كسى كه هر چه بخورد سير نميشود » بايد امت من از او برحذر باشد . » معاويه گفت : من آن مرد كه تو ميگويى نيستم .
ابوذر گفت : تويى همان مرد ، رسولخدا صلى اللّه عليه و آله اين خبر را بمن داده است . و من از آن حضرت شنيده ام كه ميفرمود : « خداوندا ، لعنت كن او را و او را اسير مكن مگر با خاك » و از آن حضرت شنيدم فرمود : اسافل اعضاى معاويه در آتش است . معاويه خنديد و دستور داد ابوذر را زندانى كردند ، و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت .
عثمان در پاسخ وى چنين نوشت : جندب ( ابوذر ) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست . معاويه او را بوسيله كسى فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت ميداد و او را بر شترى پير و لاغر كه جز سواركرده بود .
بطوريكه وقتى ابوذر به مدينه رسيد گوشت رانهايش از بين رفته بود . وقتى كه به مدينه رسيد ، عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مىخواهى برو . ابوذر گفت : به مكّه مىروم . عثمان گفت : نه ؟ گفت به بيت المقدس ؟ عثمان گفت : نه گفت بيكى از دو كشور ( مصر يا عراق ) عثمان گفت : نه بلكه ترا به ربذه مىفرستم . و او را به ربذه تبعيد نمود و در آن محل بود تا از اين دنيا رخت بربست .
آرى ، چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن داشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد . در روزگار گذشته در يكى از تواريخ چنين خوانده ام كه در آن هنگام كه آخرين روز از زندگانى ابوذر بآخرين ساعات خود نزديك مى گشت ، دگرگونى حال او كه خبر از رهسپار شدن به بارگاه الهى مى داد ، زن يا دخترش كه در آن بيابان يگانه دمسازش بود ، بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب به وى مسلّط گشت .
ابوذر پرسيد : وحشت و اضطراب براى چيست ؟ پاسخ داد : تو در اين بيابان و در اين موقع از دنيا مىروى . من تنها چه كنم ابوذر گفت : هيچ ترس و واهمه اى به خود راه مده ، سپس اشاره كرد به جادهاى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود و گفت برو بر سر آن جادّه ، بهمين زودى كاروانى از آنجا بطرف مدينه عبور خواهند كرد .
بآنها بگو : يكى از ياران پيامبر [ يا يكى از مسلمانان ] در اينجا از دنيا رفته است . آنان مى آيند و مرا غسل مي دهند و كفن مى كنند و بر من نماز مى خوانند و دفن مى كنند و ترا نيز به مدينه و به دودمانت مى رسانند . [ ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه ميتواند زير بناى زندگى اجتماعى جامع اسلامى را از نظر اقتصادى بيان نمايد . ] ابوذر چنين گفت : من در اين لحظات آخرين كه آنها را سپرى مى كنم ، از مال دنيا يك گوسفند دارم ، وقتى كه آن كاروان ببالين من آمدند . پيش از آنكه دست به انجام تكاليف خود درباره من بزنند ،بگو :اين گوسفند را ذبح نموده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند .
اگر اين جمله ابوذر نتواند اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان نمايد ،چه جمله اى و كدام دستورى اين حقيقت با اهميت را ميتواند مطرح نمايد ؟
كيفيت تبعيد ابوذر غفارى به ربذه
ابن ابى الحديد معتزلى شارح معروف نهج البلاغه ، چگونگى تبعيد ابوذر را به ربذه چنين نقل نموده است : « ابوبكر احمد بن عبد العز الجوهرى در كتاب « السقيفة » از عبد الرزاق و او از پدرش و او از عكرمة و او از ابن عباس چنين نقل نموده است كه : وقتى كه ابوذر به ربذه تبعيد ميشد ، عثمان دستور داد : در ميان مردم صدا كردند كه هيچ كس با ابوذر سخنى نگويد و هيچ كس او را بدرقه نكند . و عثمان دستور داد مروان بن الحكم او را از مدينه بيرون كند تا ابوذر تبعيد شود و همه مردم از دستور عثمان تبعيت نمودند ، جز على بن ابيطالب عليه السلام و برادرش عقيل بن ابيطالب و امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عمّار ياسر .
امام حسن عليه السلام با ابوذر صحبت مىكرد ، مروان گفت اى حسن ، خوددارى كن ، مگر نميدانى كه امير المؤمنين عثمان از صحبت با اين مرد نهى كرده است ؟ و اگر نميدانى هم اكنون بدان ، در اين موقع على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركب مروان زد و فرمود : دور شو خدا ترا به آتش بكشاند .
مروان در حال خشم به نزد عثمان برگشت و جريان واقعه را به او اطلاع داد . آتش غضب سر تا پاى عثمان يا مروان را شعلهور ساخت . ابوذر ايستاد و آن عدّه كه براى بدرقه او آمده بودند ، وداعش نمودند ،در اين هنگام فقط ذكوان غلام امّ هانى دختر ابو طالب ( ع ) با او بود .
ذكوان مىگويد : من سخنان آن عده را حفظ كردم او مردى با حافظه بود پس على عليه السلام فرمود : « اى اباذر ، تو براى خدا خشمگين شدى . . . سپس به عقيل فرمود : برادرت را وداع كن . عقيل شروع به سخن كرد و گفت : اى اباذر ، چه داريم براى شما بگوييم ؟
و تو مىدانى كه ما شما را دوست مىداريم و تو هم ما را دوست مىدارى . پس بخدا تقوى بورز ، زيرا تقوى است وسيله نجات ، و شكيبايى پيشه كن ، زيرا صبر و بردبارى كرامت انسانى است . و بدان كه احساس سنگينى از تحمل صبر ، خود نوعى از جزع و فرياد در برابر ناگواريهاست و گمان كردن اينكه از عافيت دور و بركنار هستى ، خود نوعى از نوميدى است ، پس رها كن يأس و جرع و فزع را .
سپس امام حسن عليه السلام به سخن گفتن پرداخت و گفت : اى عمو ، اگر چنين نبود كه وداع كننده نبايد ساكت شود و تشييع كننده نبايد برگردد ، سخن كوتاه ميشد [ اين قدر با شما صحبت نمىكرديم ] اگر چه تأسف طولانى مىگشت ، اين قوم ( خودكامگان جامعه ) چنان كردند با تو كه مىبينى ، دنيا را از نظر دور بدار و آنرا رها كن آن را با در نظر گرفتن جدائى از آن و شدت حوادثى كه اين دنيا در بردارد ، به اميد عظمت ماوراى آن اى عمو ، صابر و بردبار باش تا پيامبرت را ملاقات كنى در حاليكه او از تو راضى است . سپس امام حسين عليه السلام چنين فرمود :
اى عمو ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را كه ترا گرفتار ساخته است ، تغيير بدهد زيرا خداوند در هر حال در كار است ( دست او باز است و هر كارى را كه بخواهد انجام ميدهد ) اين قوم دنياى خود را از تو ممنوع ساختند و تو دين خود را از دستبرد و تطاول هوى و هوس آنان محفوظ نگاه داشتى ، و تو كاملا از آنچه كه ممنوعت ساختند ( از دنيا ) بىنيازى ، و آنان از آنچه كه تو از آنان ممنوع نمودى بسيار نيازمندند .
پس از خدا صبر و پيروزى مسئلت نما و از حرص و جزع و فزع باو پناهنده باش ، زيرا صبر جزئى از دين و كرامت انسانى است و قطعى است كه حرص و طمع روزى را بجلو نمياندازد و جزع ، اجل آدمى را به تأخير نمى افكند ، سپس عمّار در حاليكه غضبناك بود ، شروع به صحبت كرد و گفت : خدا انس ندهد كسى را كه ترا به وحشت انداخته است و امنيت ندهد كسى را كه ترا ترسانده است ، سوگند به خدا ، اگر دنياى آنان را ميخواستى ، ترا تأمين مىكردند [ يواتبر ] در امن و امان قرار مىدادند ، و اگر از اعمال آنان خشنود مى گشتى ، ترا دوست مىداشتند و هيچ چيزى آن مردم را از موافقت با نظر و گفتار تو جلوگيرى نكرده است ، مگر رضايت و تكيه بر دنيا و ترس از مرگ . آنان بآن سلطهاى كه جماعتشان پذيرفته اند گرويده اند . و ملك اين دنيا از آن كسى است كه غلبه كند .
اين قوم دين خود را در مقابل دنيايى كه گرفتند بآنان دادند . و در نتيجه به خسارت در دنيا و آخرت گرفتار شدند . ابوذر رحمه اللّه گريه كرد و گفت : خدا بشما اهل بيت رحمت ، لطف و عنايت نمايد ، هنگامى كه شما را مىبينم ، رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و را بياد مى آورم .
براى من در مدينه غير از شما نه كسى است و نه چيزى كه مورد ميل من باشد ، وجود من در حجاز براى عثمان سنگين بود و براى معاويه در شام و ناراحت بود از اينكه من با برادر و پسر دايى او در دو شهر مجاورت داشته باشم و مردم را از آن دو منحرف بسازم ، در نتيجه مرا به شهرى تبعيد كرد كه جز خدا در آنجا ياور و دفاع كنندهاى ندارم و سوگند بخدا براى خود جز خدا يارى نمى خواهم و با تكيه به خدا از هيچ چيزى وحشت ندارم و آن عده كه به تشييع ابوذر رفته بودند به مدينه برگشتند .
امير المؤمنين عليه السلام به نزد عثمان رفت . عثمان بآن حضرت گفت شما را چه وادار كرد كه مأمور مرا برگرداندى و كار مرا تحقير نمودى ؟ على عليه السلام فرمود : امّا مأمور تو ، چون خواست روى مرا برگرداند ،من روى او را برگرداندم و امّا امر ترا كوچك نشمردم .
عثمان گفت : مگر مطلع نبودى كه من دستور داده بودم هيچ كس با ابوذر صحبت نكند ؟ على عليه السلام فرمود : مگر هر امرى كه صادر كنى ما بايد آنرا اطاعت كنيم ؟ عثمان گفت : بگذار مروان انتقام خود را از تو بگيرد ، على عليه السلام فرمود : از چه ؟ عثمان گفت : از اينكه او را ناسزا گفتى و مركبش را زدى آن حضرت فرمود : اما مركبش ، مركبم را بگير و انتقام بكشد ، و امّا اگر بخواهد ناسزا بگويد ، مثل همان ناسزا را بتو خواهم گفت و دروغ نخواهم گفت . عثمان خشمگين شد و گفت : چرا مروان بتو دشنام ندهد مگر تو بهتر از او هستى على عليه السلام فرمود :آرى ، سوگند بخدا و از تو ، سپس برخاست و از نزد عثمان بيرون رفت » 4 2 يا اباذرّ إنك غضبت للّه فارج من غضبت له ( اى اباذر ، تو براى خدا خشمگين گشتى ،پس بآن خداوند اميدوار باش كه براى او غضب كردى . )
خطبه شماره 130 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)