google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه 128 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خونريزيهاى آينده در بصره)

128 و من كلام له ع فيما يخبر به عن الملاحم بالبصرة

يَا أَحْنَفُ كَأَنِّي بِهِ وَ قَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ- الَّذِي لَا يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ وَ لَا لَجَبٌ- وَ لَا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَ لَا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ- يُثِيرُونَ الْأَرْضَ بِأَقْدَامِهِمْ- كَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ قال الشريف الرضي أبو الحسن رحمه الله تعالى- يومئ بذلك إلى صاحب الزنج ثُمَّ قَالَ ع- وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ وَ الدُّورِ الْمُزَخْرَفَةِ- الَّتِي لَهَا أَجْنِحَةٌ كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ- وَ خَرَاطِيمُ كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ- مِنْ أُولَئِكَ الَّذِينَ لَا يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ- وَ لَا يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ- أَنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا- وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا

مطابق خطبه 128 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(128)از سخنان آن حضرت (ع ) درباره خونريزيهاى آينده در بصره

(اين خطبه با عبارت( يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون الذى له غبار و لا لجب ) (اى حنف گويى او (صاحب زنج ) را مى بينم كه با سپاهى حركت مى كند كه گرد و خاك و بانگ هياهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همين خطبه به موضوع تركان هم اشاره فرموده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاريخى مهم زير را آورده است ).

اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او

صاحب زنج ، (سالار زنگيان ) به سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در ناحيه فرات بصره ظهور كرد و خودش به ياوه نسب خويش ‍ را چنين بيان كرد كه على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است  و سياهانى كه با لايروبى و تخليه قناتها و نمك رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پيرو او شدند.

بيشتر مردم و به ويژه طالبيها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند كه او از قبيله عبدالقيس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحيم است و مادرش از قبيله اسد و از تيره اسد بن خزيمه است و جد مادرش محمد بن حكيم اسدى و از مردم كوفه است ، او يكى از كسانى بوده كه همراه زيد بن على بن حسين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است و چون زيد كشته شد محمد گريخت و خود را به رى رساند و در دهكده يى كه نامش ورزنين بود مقيم شد، او مدتها در همين دهكده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در اين دهكده متولد شد و همانجا پرورش ‍ يافت . نام جدش عبدالرحيم و مردى از قبيله عبدالقيس است و محل تولد عبدالرحيم طالقان  بود بعدها به عراق آمد و كنيزى از مردم سند خريد و آن كنيز محمد را براى عبدالرحيم زاييد.

على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعيد صغير و بشير كه خدمتكار منتصر عباسى بود پيوسته و زندگى او از ناحيه ايشان و گروهى از نويسندگان و دبيران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خويش ستايش ‍ مى كرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به كودكان خط، نحو و نجوم مى آموخت . شعرش پسنديده و دلنشين و روان بود ، لهجه او در شعر فصيح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خويش وعده رسيدن به كارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسيدن به آن نداشت و از جمله اشعار او اين قصيده مشهور اوست كه مطلع آن چنين است :
(درنگ كردن و قناعت بر اقتصاد و ميانه روى را، ميان بندگان زبونى و خوارى مى بينم ).

و در همين قصيده مى گويد :
(هرگاه شمشير برنده در نيام خود قرار گيرد به روز شجاعت شمشير ديگر از آن پيشى مى گيرد).

از ديگر اشعار منسوب به او اين ابيات است .
(همانا شمشيرهاى ما فقط براى روزى كه در آن بسيار خون بريزد بركشيده مى شود، كف دستهاى ما قبضه آنها و سرهاى پادشاهان نيام آنهاست ).

و از شعر او در غزل اين ابيات است :
(چون منازل معشوقكان در ديار آنان آشكار شد و نتوانستم نياز كسى را كه به آنجا مى رسد بر آورم …)

و از شعر او خطاب به نفس خود چنين است :
(چون با من ستيز مى كند به او مى گويم يا به مرگى كه تو را راحت كند بساز يا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گيرد، بر آن شكيبا باش و آنچه كه مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود).

مسعودى در كتاب مروج الذهب خود مى نويسد : كارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر اين دارد كه او از اعقاب ابو طالب  و علوى  نيست و حق با كسانى است كه ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذيرند؛ زيرا ظاهر احوال او و كارهاى او در مورد كشتن زنان و كودكان و پيرمردان فرتوت و بيمار نشان اين است كه او پيرو مذهب خوارج بوده است و روايت شده است كه يك بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : ( الا اله الا الله و الله اكبر الله اكبر لا حكم الا لله ) وانگهى ارتكاب گناهان را شرك مى دانست . 

برخى از مردم در مورد دين او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زنديق بودن دانسته اند و از ظاهر كار او نيز همين گونه استنباط مى شود كه در آغاز كار خود به جادوگرى و تنجيم و كار با اسطرلاب سرگرم بوده است .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى گفته است :  على بن محمد كه در سامرا معلم كودكان بود و دبيران و نويسندگان را ستايش ‍ مى كرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش مى كرد به سال دويست و چهل و نه به بحرين رفت و آنجا مدعى شد كه او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و در شهر (هجر) مردم را به اطاعت از خويش فرا خواند. گروه بسيارى از مردم هجر از او پيروى كردند و گروه ديگرى دعوت او را نپذيرفتند، به همين سبب ميان كسانى كه دعوت او را پذيرفته بودند و آنان كه آن را رد كرده بودند نوعى تعصب و درگيرى پديد آمد كه در آن ميان گروهى كشته شدند. با اين پيشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تيره بنى سعد قبيله بنى تميم كه به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و ميان ايشان ماند.

مردم بحرين چنانكه گفته اند او را ميان خودشان همچون پيامبر (ص ) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ‍ ميان ايشان نافذ شد و به پاس او با ماءموران و كسان حكومت جنگ كردند و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. آنان اين موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پيش ايشان به صحرا و باديه كوچ كند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرين و از جمله ايشان مردى از مردم احساء كه نامش يحيى بن محمد ارزق و وابسته بنى دارم بود و يحيى بن ابى تغلب كه بازرگانى از مردم هجر بود و يكى از سياهان وابسته به بنى حنظله كه نامش سليمان بن جامع بود و در بحرين فرمانده لشكر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.

على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبيله يى به قبيله ديگر مى رفت و از او نقل كرده اند كه مى گفته است : در همين روزها نشانه ها و آياتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله اين نشانه ها اين بود كه سوره هايى از قرآن كه حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گرديد و در يك ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان  اسراء  و كهف و صاد بود، ديگر از نشانه ها آن بود كه خود را بر بستر خويش افكندم و فكر مى كردم كه آهنگ كجا كنم كه صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساكنانش به ستوه آمده بودم در همين حال ابرى آشكار شد و بر من سايه افكند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسيد كه مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به يارانم كه بر گرد من بودند گفتم :با بانگ اين رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم .

همچنين درباره او نقل شده كه هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار اين توهم كرد كه او همان يحيى بن عمر  است كه به روزگار حكومت مستعين در كوفه كشته شده است .

بدين گونه گروهى از آنان را فريب داد و گروهى از ايشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحيه اى از بحرين كه نامش ‍ (ردم ) بود حمله كرد و ميان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت كه به زيان صاحب زنج و يارانش تمام شد و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. عربها از گرد او پراكنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.

چون اعراب از گرد او پراكنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبيعه فرود آمد و گروهى از او پيروى كردند كه از جمله ايشان على بن ابان معروف به مهلبى بود كه از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش ‍ محمد و خليل و كسان ديگرى بودند. ورود او به بصره به سال دويست و پنجاه و چهار بود، و كارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود كه ميان دو طائفه بلاليه و سعديه فتنه اى در گرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت كه يكى از آن دو گروه به او گرايش پيدا كنند؛ او چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بريش قريعى و على ضراب و حسين صيدنانى بودند و در بحرين از ياران صاحب زنج بودند. هيچكس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشكريان بر آنها تاختند، آنان پراكنده شدند و على بن محمد از بصره گريخت . محمد بن رجاء، عامل سلطان در بصره ، به تعقيب او پرداخت ولى به او دست نيافت . به محمد بن رجاء خبر دادند كه گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب زنج ، گرايش يافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت . همسر على بن محمد و پسر بزرگش و كنيز باردارى را هم كه داشت با آنان به زندان افكند.

على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد كرد و گروهى از ويژگانش همراهش بودند كه از جمله ايشان محمد بن سلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و بريش قريعى بودند. آنان چون به بطيحه رسيدند يكى از وابستگان باهلى ها كه كارهاى بطيحه را عهده دار بود متوجه ايشان شد و آنان را گرفت و پيش محمد بن ابى عون كه عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حيله گرى و چاره انديشى كرد كه خودش و يارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و يك سال در آن شهر مقيم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عيسى بن زيد معرفى مى كرد و چنان مى پنداشت كه در آن سال هنگام اقامت در بغداد برايش ‍ نشانه ها و آياتى آشكار شده است و آنچه را در ضمير يارانش بوده و آنچه را كه هر يك از ايشان ، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقيقت امورى را كه در نفس اوست به نام او بشناساند. او براى خود كتابى را مى ديده كه روى ديوار نوشته مى شده است و نويسنده آن ديده نمى شده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان در بغداد توانست گروهى را به خود مايل كند كه از جمله ايشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زيد بن صوحان عبدى و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفيق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و كنيه ابو احمد به او داد و رفيق را جعفر نام نهاد و كنيه ابوالفضل به او داد.

چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبايل بلاليه و سعديه در بصره قيام كردند و زندانها را گشودند و هر كس را كه زندانى بود رها كردند و از جمله خويشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه ديگران رهايى يافتند، چون اين خبر به او رسيد از بغداد بيرون آمد و آهنگ بصره كرد و در رمضان سال دويست و پنجاه و پنج در حالى كه على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى كه او در بغداد بود فقط مشرق و رفيق و چهار تن ديگر از ويژگانش ‍ همراهش بودند و آن چهار تن يحيى بن محمد و محمد بن سلم و سليمان بن جامع و ابو يعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حركت كردند و در جايى كه نامش (برنخل ) و از سرزمين هاى بصره بود و در كوشكى كه معروف به كوشك قريشى بود و كنار جويى كه معروف به عمود ابن منجم بود و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر كرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگيان آنجا چنان وانمود كه نماينده و وكيل فرزندان واثق عباسى است كه نمك شوره زارهاى آنان را بفروشد.

طبرى مى گويد : از ريحان بن صالح كه يكى از بردگان شورگى زنگى و نخستين برده سياه پوستى است كه به صاحب زنج پيوسته است چنين نقل شده كه مى گفته است : من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم هنگام كه صاحب زنج ساكن كوشك قرشى بود و چنين وانمود مى كرد كه نماينده فرزندان واثق است ، از آنجا مى گذشتم ياران او را مرا گرفتند و پيش ‍ او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان كردم ، سالار زنگيان پرسيد : از كجا مى آيم : به او گفتم كه : از بصره آمده ام . گفت : آيا در مورد ما در بصره خبرى شنيده اى ؟ گفتم : نه . پرسيد : خبر قبايل بلالى و سعدى چيست ؟ گفتم : در مورد ايشان خبرى نشنيده ام . در مورد بردگان شورگى كه در نمكزارها كار مى كنند از من پرسيد و گفت : براى هر يك از ايشان چه مقدار خرما و سويق و آرد داده مى شود و شمار كارگران آزاد و برده شوره زارها چند است ؟ هر چه مى دانستم به او گفتم و او مرا به آيين خويش فرا خواند، پذيرفتم ، به من گفت : چاره سازى كن و هر كس از بردگان را كه مى توانى پيش من بياور و به من وعده داد كه مرا بر همه كسانى كه پيش او بياورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نيكى خواهد كرد و مرا سوگند داد كه هيچكس را به محل او آگاه نگردانم و پيش او برگردم ، آنگاه مرا رها كرد و من آردى را كه همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ايشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بيعت گرفتم و از سوى او به ايشان وعده نيكى و ثروتمند شدن دادم .

فرداى آن روز پيش صاحب زنج برگشتم ، رفيق ، همان غلام خاندان خاقان كه او را براى دعوت از بندگان كارگر شوره زارها فرستاده بود، پيش او برگشته بود و يكى از دوستان خود را كه نامش شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى ديگر از ايشان را هم به بيعت با صاحب زنج فرا خوانده بود. رفيق پارچه حريرى را كه صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خريده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مركب سرخ  اين آيه را بر آن پارچه نوشت كه : (همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ايشان را مى خرد با تعهد به اينكه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ كنند…) تا آخر آيه ، همچنين نام خود و پدرش را بر آن درفش نوشت و آن را بر سر پارويى آويخت و تا سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج كرد.

چون به پشت كوشكى كه در آن مقيم بود رسيد، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها كه معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر كار خود بودند او را ديدند، صاحب زنج فرمان داد سركارگر ايشان را گرفتند و شانه هايش را بستند و از بردگان كارگر كه پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پيوستند. از آنجا به جايى رفت كه معروف به سنايى بود. بردگانى كه آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پيوستند و برده يى كه به ابو حديد معروف بود ميان ايشان بود. سالار زنگيان فرمان داد سركارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هايش را بستند و از آنجا به جايى كه به سرافى معروف است رفت . بردگان آنجا هم كه يكصد و پنجاه تن بودند و زريق و ابو الخنجر هم در زمره آنان بودند به او پيوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طريف و صبيح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و اين اشخاص سران و بزرگان سياهان بودند كه به امارت و فرماندهى لشكر زنگيان رسيدند و او همراه ايشان هشتاد برده ديگر هم گرفت .

آنگاه به جايى كه معروف به نام برده سهل آسيابان است آمد و همه بردگانى را كه آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پيوسته چنين مى كرد تا آنكه گروه بسيارى از سياهان پيش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب ميان ايشان به پاخاست و خطبه يى ايراد كرد و به آنان وعده و نويد داد كه آنان را به رياست و فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاك خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد كه نسبت به ايشان هيچگونه مكر و خيانت نخواهد كرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هيچ نيكى نسبت به آنان خوددارى نخواهد كرد.

آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سركارگران را احضار كرد و گفت : مى خواستم به سبب رفتارى كه با اين بردگان داشتيد و آنان را با زور به استضعاف كشانديد و كارهايى را كه خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتيد و آنچه را كه يارا و توانش را نداشتند بر آنان بار كرديد گردن بزنم ولى يارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت ديدم كه آزادتان كنم .

سركارگران به سالار زنگيان گفتند : خداوند كارهايت را اصلاح كند! اينان همگى غلامان و بردگان گريزپا هستند و بزودى از پيش تو خواهند گريخت ، نه ترا عادت مى كنند و نه ما را، بهتر آن است كه از صاحبان آنان اموالى بگيرى و ايشان را رها كنى  صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما آوردند و هر گروه نماينده و سركارگر خود را بر زمين افكند و به هر يك پانصد ضربه شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد كه كسى را از جايگاه او آگاه نسازند و آنان را رها كرد.

آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ايشان  از رودخانه دجيل (اهواز) عبور كرد و به شورشيان گفت : مواظب بردگان خود باشيد و آنان را حفظ كنيد، و آنجا پانزده هزار برده سياه بود. صاحب زنج حركت كرد و از رود دجيل گذشت و با ياران خويش به نهر ميمون رفت و سياهان و زنگيان از هر سو پيش او جمع شدند.

چون روز عيد فطر رسيد بردگان را جمع كرد و سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : آنان در چه سختى و بدبختى بودند و خداوند رهايشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا ببرد و مالك بندگان و اموال و خانه كند و ايشان را به بلند مرتبه ترين كارها برساند و سپس در اين باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خويش را تمام كرد به كسانى كه عربى مى دانستند و سخن او را فهميده بودند دستور داد سخنان او را به زنگيان غير عرب بفهمانند تا بدينگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روز سوم شوال ، حميرى كه يكى از كارگزاران سلطان بود همراه گروه بسيارى به رويارويى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه ياران خود به جنگ او بيرون شد و او را عقب راند و يارانش را به گريز واداشت و شكست داد و تا كنار دجله عقب نشينى كردند، در اين هنگام مردى از سران سياهان كه معروف به ابو صالح قصير بود همراه سيصد تن از زنگيان از او امان خواست كه امانشان داد، و چون شمار سياهان كه بر او جمع شدند بسيار شد او فرماندهان را مشخص و معين كرد و به آنان گفت : هر كس از ايشان كسى از زنگيان را بياورد به خود او پيوسته خواهد بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : به صاحب زنج خبر رسيد كه گروهى از ياران سلطان در آن حدودند كه خليفه بن ابى عون كارگزار ابله و حميرى هم از جمله ايشانند و آهنگ جانب او كرده اند. صاحب زنج به يارانش فرمان داد براى رويارويى به آنان آماده شوند، آنان براى جنگ آماده شدند در حالى كه در آن هنگام ميان همه سپاه او فقط سه شمشير وجود داشت ، شمشير خودش و شمشير على بن ابان و شمشير محمد بن سلم ، در اين هنگام آن قوم رسيدند و زنگيان فرياد بر آوردند، يكى از زنگيان كه نامش مفرج و از مردم نوبه (سودان ) و كنيه اش ابو صالح بود و ريحان بن صالح و فتح حجام (خونگير) پيش دويدند، فتح در آن هنگام مشغول خوردن چيزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را كه پيش روى او بود برداشت و با همان بشقاب پيشاپيش ياران خود حركت كرد، يكى از لشكريان سلطان  خليفه  با او روياروى شد، فتح همينكه او را ديد با همان بشقاب بر او حمله كرد و آنرا بر چهره اش زد، آن سپاهى اسلحه خود را بر زمين افكند و پشت كرد و گريخت و همه آن قوم كه چهار هزار سپاهى بودند گريختند و سر خويش گرفتند. گروهى از ايشان كشته شدند و گروه بسيارى از ايشان اسير شدند و آنان را پيش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند كه زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى كه از شورگيان گرفته بودند و  آنها بر آنان شوره و نمك بار مى كردند  بنهاد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج در راه خود از كنار دهكده يى كه محمديه نام داشت  گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهكده بيرون آمد و بر يكى از سياهان حمله كرد و او را كشت و به درون دهكده پناه برد؛ ياران صاحب زنج گفتند : اجازه بده تا اين دهكده را غارت كنيم و قاتل دوست خود را بگيريم . گفت : اين كار روا نيست مگر اينكه بدانيم عقيده مردم و ساكنان اين دهكده چيست و آيا قاتل كارى را كه مرتكب شده است با اطلاع و رضايت ايشان بوده است كه در آن صورت بايد از آنان بخواهيم قاتل را به ما بسپرند اگر آن كار را انجام دادند كه هيچ وگرنه در آن صورت جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از كنار آن دهكده گذشت و آن را به حال خود رها كرد و رفت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس از كنار دهكده معروف به كرخ گذشت ، بزرگان آن دهكده پيش او آمدند و براى او سفره گستردند و ميزبانى كردند او آن شب را پيش آنان گذراند و چون صبح شد مردى از اهالى دهكده يى كه جبى نام داشت اسبى كه از سرخى به سياهى مى زد به او هديه داد ولى نه زين پيدا كردند نه لگام ناچار ريسمانى را لگام قرار داد و ليف خرما بر آن بست و سوار شد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين وضع تصديق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبه است كه فرموده است : گويى صاحب زنج ميان لشكرى حركت مى كند و همراه سپاهى است كه آن را هيچ گرد و غبار و هياهو و آهنگ برخورد لگام ها و شيهه اسبها نيست و آنان با پاهاى خود كه همچون پاى شتر مرغ است زمين را مى پيمايند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : نخستين مالى كه كه به دست او رسيده دويست دينار و هزار درهم بود و موضوع آن چنين است كه چون در دهكده اى معروف به جعفريه فرود آمد يكى از سران دهكده را احضار كرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او كه چنين ديد ترسيد و همين مقدار براى او آورد و سه ماديان هم كه سرخ و سياه و ابلق بود براى او آورد، صاحب زنج يكى را به محمد بن سلم و دومى را به يحيى بن محمد و سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در يكى از خانه هاى هاشميان اسلحه يافتند و تاراج كردند و از آن روز در دست برخى از زنگيان شمشير و ابزار جنگ و سپر ديده مى شد.

ابو جعفر مى گويد : پس از آن هم ميان او و كارگزاران خليفه كه در مناطق نزديك او بودند مانند حميرى و رميس و عقيل و ديگران جنگهايى در گرفت كه در همه آنها پيروزى با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسيران را بكشند و سرها را جمع مى كرد و با خود مى برد و چون در منزل ديگر فرود مى آمد آنها را مقابل خويش بر نيزه مى زد و از فراوانى كشته شدگان بيم و هراس در دل مردم افتاد و مى ديدند كه عفو و گذشت او چه اندك است به ويژه درباره اسيران كه هيچ يك از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه را مى زد.
ابو جعفر مى گويد : پس از اين او را جنگ ديگرى با مردم بصره بود و چنان بود كه با شش هزار زنگى آهنگ بصره كرد، مردم ناحيه يى كه به جعفريه معروف است براى جنگ با او از پى او حركت كردند. صاحب زنج همانجا لشكرگاه ساخت و كشتارى بزرگ در آنان كرد كه به بيش از پانصد مى رسيد و چون از كشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره كرد، مردم بصره و سپاهيانى كه آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت كردند كه به زيان او بود و يارانش شكست خوردند و گروه بسيارى از ايشان در دو رودخانه معروف به (كثير) و  (شيطان ) افتادند، او بر آنان فرياد مى كشيد و مى خواست آنان برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و فرماندهان سپاه او غرق شدند كه از جمله ابو لجون و مبارك بحرانى و عطاء بربرى و سلام شامى بودند.

در همان حال كه صاحب زنج روى پل رودخانه كثير بود گروهى از سپاهيان بصره خود را به او رساندند او در حالى كه شمشير در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نيز برگشتند و از روى پل به زمين آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى  بر تن داشت و عمامه يى بر سر و كفش بر پا داشت ، در دست راستش شمشير و در دست چپش سپرى بود، او از پل پايين آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل رفتند، ناگاه برگشت و نزديك پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ايشان را به دست خويش كشت و شروع به فرا خواندن ياران خود كرد و جايگاه خود را به آنان نشان مى داد و در آنجا از يارانش كسى غير از ابو الشوك و مصلح و رفيق و مشرق ، يعنى همان دو برده خاندان خاقان ، باقى نمانده بود، و يارانش او را گم كرده بودند، در همين حال عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط يك يا دو دور از آن بر سرش باقى مانده بود و آن را در پشت سر خود بر زمين مى كشيد و سرعت دويدنش مانع از آن بود كه بتواند عمامه خويش را جمع كند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حركت مى كردند و مى گريختند و صاحب زنج از آن دو عقب ماند آن چنان كه آن دو از نظرش ناپديد شدند دو مرد از بصره با شمشيرهاى خود او را تعقيب مى كردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقيب او منصرف شدند، صاحب زنج خود را به جايى رساند كه محل اجتماع يارانش بود، آنان كه سرگردان شده بودند همين كه او را ديدند آرام گرفتند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج از مردان و ياران خود جويا شد معلوم شد كه گروه بسيارى از ايشان گريخته اند و چون دقت كرد و نگريست دريافت كه از تمام يارانش فقط حدود پانصد مرد باقى مانده اند از اين رو دستور داد شيپورى را كه هرگاه مى زدند بر اثر صداى آن يارانش جمع مى شدند بزنند، چنان كردند ولى هيچ كس پيش او برنگشت .

گويد : مردم بصره كشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت كردند و به پاره يى از كالاها و كتابها و نامه ها و اسطرلابهايى كه همراهش ‍ بود دست يافتند. آنگاه گروهى از كسانى كه گريخته بودند به او پيوستند آن چنان كه بامداد فرداى آن روز هزار مرد با او بود، او محمد بن سلم و سليمان بن جامع و يحيى بن محمد را پيش مردم بصره فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند كه او فقط براى خدا و دين و نهى از منكر خشم گرفته و قيام كرده است .

محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان كرد؛ بصريان ديدند مى توانند او را غافلگير كند برجستند و او را كشتند و سليمان و يحيى پيش صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد اين موضوع را از يارانش پوشيده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.

سالار زنگيان همين كه با ياران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به آنان داد و گفت : شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهيد كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : جنگى كه به شكست و زيان صاحب زنج تمام شد روز يكشنبه سيزدهم ذوالقعده سال دويست و پنجاه و پنج هجرى بود. فرداى آن روز كه دوشنبه بود مردم بصره همگى براى جنگ با او فراهم آمدند كه پيروزى خود را بر او روز يكشنبه ديده بودند، مردى از مردم بصره كه نامش حماد ساجى و از جنگجويان دريا و به چگونگى جنگ در بلم و كشتى آشنا بود و مى دانست چگونه بايد بر آن سوار شد، بسيارى از كسانى كه داوطلبانه براى انجام كار خير جنگ مى كردند و تيراندازان ورزيده و مردم مسجد جامع و گروهى از قبيله هاى بلاديه و سعديه و افراد ديگرى از بنى هاشم و قرشى ها و كسانى كه دوست مى داشتند شاهد و ناظر جنگ باشند جمع شدند آن چنان كه سه بلم بزرگ آكنده از تيراندازان شد و مردم براى سوار شدن در بلم ازدحام كرده بودند كه همگى آرزومند شركت در اين جنگ بودند، و بيشتر مردم پياده حركت كردند گروهى از آنان سلاح داشتند و گروهى سلاح نداشتند و فقط تماشاچى بودند، بلم ها پس از نيمروز وارد رودخانه معروف به ام حبيب شد و رودخانه در حال مد بود و مردم هم پياده از كنار رودخانه مى رفتند چه آنان كه جنگجو بودند و چه آنان كه نظاره گر، و چنان بود كه تا جايى كه چشم مى ديد انباشته از مردم بود.

سالار زنگيان دوستان خود، زريق و ابو الليث اصفهانى را گسيل داشت و آن دو را در منطقه خاورى رودخانه (شيطان ) به فرماندهى كسانى كه كمين ساخته بودند گماشت ، صاحب زنج خود در جايگاهى مستقر بود، سپس دو دوست ديگر خود شبل و حسين حمامى را دستور داد همراه گروهى در بخش باخترى رودخانه كمين كنند، به على بن ابان مهلى هم دستور داد با بقيه كسانى كه همراه او بودند به مردم حمله برد و به او دستور داد كه خود و يارانش با سپرهاى خود چهره خويش را بپوشانند و هيچيك از ايشان به آنان حمله نكنند تا آن قوم برسند و با شمشيرهاى خود حمله آورند. در آن هنگام به آنان حمله بردند، و به نيروهايى كه در دو سوى رودخانه كمين كرده بودند پيام داد وقتى آن جمع از شما گذشتند و احساس كرديد كه يارانتان بر آنان حمله كرده اند از سوى رودخانه بيرون آييد و فرياد بر آوريد و حمله كنيد.

صاحب زنج پس از اين جنگ به ياران خود مى گفته است همينكه جمع مردم بصره فرا رسيدند و آنان را ديدم متوجه شدم كه كارى سخت هول انگيز است و چنان مرا به بيم انداخت و سينه ام را انباشته از ترس و خوف كرد كه ناچار متوسل به دعا شدم و از ياران من جز تنى چند كسى با من نبود كه مصلح از جمله ايشان بود و هر يك از ما كشته شدنش در نظرش مجسم بود، مصلح مرا از بسيارى لشكر دشمن آگاه مى ساخت و به شگفت وا مى داشت ناچار به او اشاره مى كردم كه ساكت و آرام باش ، و همينكه آن قوم به من نزديك شدند عرضه داشتم : پروردگارا، اين ساعت درماندگى و دشوارى است مرا يارى فرماى ! ناگاه پرندگانى سپيد ديدم كه روى آوردند و با آن جمع روياروى شدند! هنوز دعاى من تمام نشده بود كه ديدم قايقى از قايقهاى ايشان واژگون شد و همه كسانى كه در آن بودند غرق شدند پس از آن بلمى غرق شد و پياپى يكى پس از ديگرى غرق مى شد! و در همين حال ياران من بر آنان حمله كردند و كسانى بر دو سوى رودخانه كمين ساخته بودند از كمين بيرون آمدند و فرياد بر آوردند و به جان مردم در افتادند، مردم از خود بى خود و گروهى غرق و گروهى به اميد نجات به طرف رودخانه گريختند و شمشيرها آنان را فرو گرفت ، هر كس پايدارى كرد كشته شد و هر كس خود را در آب انداخت غرق شد تا آنجا كه بيشتر آن لشكر نابود شدند و جز شمارى اندك كسى از ايشان رهايى نيافت و شمار گمشدگان در بصره بسيار شد و بانگ ناله و زارى زنان ايشان بلند گرديد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روز بلم و جنگ بلم كه مردم آن را در اشعار خويش بسيار ياد كرده اند و شمار كشتگان آنرا بسيار دانسته اند همين جنگ است ، و از جمله افراد بنى هاشم كه در اين جنگ كشته شدند گروهى از فرزندان جعفر بن سليمان هستند . آنگاه صاحب زنج برگشت و سرهاى كشتگان را جمع كرد كه چند بلم از آنها انباشته شد و از رودخانه ام حبيب بيرون آورد و سرها را سوار بر اشتران كرد و سرها به بصره رسيد و كنار آبشخورى كه به آبشخور قيار معروف بود شتران را نگه داشتند و مردم كنار آن سرها مى آمدند و سر هر كس را وابستگانش برمى داشتند. كار صاحب زنج پس از اين روز بالا گرفت و نيرومند شد و دلهاى مردم بصره از بيم او انباشته شد و از جنگ با او خوددارى كردند و براى سلطان خبر او نوشته شد. سلطان  خليفه  جعلان تركى را همراه لشكرى گران با ساز و برگ به يارى مردم بصره گسيل داشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ياران على بن محمد صاحب زنج  به او گفتند : ما جنگجويان مردم بصره را كشتيم و در آن شهر كسى جز افراد ناتوان و بى جنب و جوش باقى نمانده اجازه بده تا بر آن حمله بريم . او ايشان را از اين كار منع كرد و آراء آنان را ناپسند شمرد و گفت : بر عكس چون بصره را به بيم و هراس انداخته ايم بايد از آن فاصله بگيريم و دور شويم ، وقتى ديگر آنرا مى گشاييم و با ياران خود به شوره زارى در كنار دورترين آبهاى بصره موسوم به شوره زار ابوقره كه نزديك رود حاجر قرار دارد كوچ كرد و همانجا مقيم شد و به يارانش دستور داد براى خود پرچين و كوخ بسازند، اين شوره زار از لحاظ درختان خرما و دهكده ها متوسط است ، يارانش را به چپ و راست گسيل داشت و آنان بر دهكده ها غارت مى بردند مزدوران را مى كشتند و اموال آنان را به تاراج مى بردند و دامهاى ايشان را به سرقت .

در اين هنگام يكى از يهوديان اهل كتاب كه نامش مارويه بود پيش او آمد و دستش را بوسيد و براى او سجده كرد و سپس از صاحب زنج سؤ الهاى بسيارى پرسيد كه پاسخش داد، آن يهودى به ياوه چنين مى پنداشت كه صفات او را در تورات ديده است ! و معتقد است كه بايد همراه او جنگ كندو از نشانه هايى در دست و بدنش پرسيد و گفت : همگى در كتابهاى يهوديان آمده است ! آن يهودى همراه صاحب زنج ماند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : هنگامى كه جعلان تركى با لشكر خويش به بصره رسيد شش ماه همانجا ماند و با صاحب زنج جنگ مى كرد ولى هرگاه دو گروه روياروى مى شدند فقط سنگ و زوبين به يكديگر پرتاب مى كردند و جعلان راهى براى جنگ با او پيدا نمى كرد زيرا محل استقرار صاحب زنج زمينى بود پر از درختان خرما و خاربن هاى پيچيده درهم آن چنان كه اسب نمى توانست در آن بتازد وانگهى سالار زنگيان گرد خود و يارانش خندق كنده بود. او بر لشكر جعلان شبيخونى زد كه گروهى از يارانش را كشت و ديگران از او سخت در بيم و هراس افتادند. جعلان به بصره برگشت و جنگجويان بلاليه و سعديه را همراه لشكرى گران به جنگ او فرستاد، صاحب زنج با ايشان در افتاد و آنان را مقهور ساخت و گروهى بسيار از ايشان را كشت و آنان گريزان برگشتند جعلان هم با ياران خود به بصره برگشت و در حالى كه داخل ديوارهاى آن شهر پناه گرفته بود عجز خود را از جنگ با صاحب زنج براى سلطان ظاهر ساخت ، سلطان او را از آن كار بازداشت و به سعيد حاجب دستور داد براى جنگ با آنان به بصره برود.

طبرى مى گويد : يكى از خوشبختى هايى كه براى سالار زنگيان اتفاق افتاد اين بود كه بيست و چهار كشتى دريانورد كه آهنگ آمدن به بصره داشتند چون از اخبار صاحب زنج و راهزنى ياران او آگاه شده بودند با توجه به اموال و كالاى بسيارى كه در كشتى ها بود تصميم گرفتند كه آن كشتى ها را به يكديگر ببندند و به صورت جزيره يى در آوردند كه اول و آخر آن به يكديگر باشد و اين كار را انجام دادند و وارد دجله شدند، سالار زنگيان مى گفته است شبى براى نماز برخاستم و شروع به دعا و تضرع كردم ، مورد خطاب قرار گرفتم و به من گفته شد : هم اكنون پيروزى بزرگى بر تو سايه افكنده است ، نگريستم و چيزى نگذشت كه كشتى ها آشكار شد ياران من با زورقها و بلمهاى خود به سوى آنها رفتند، جنگجويان ايشان را كشتند و بردگانى را كه در كشتى ها بودند به اسيرى گرفتند و اموالى بيرون از شمار به غنيمت آوردند كه مقدارش شناخته شده نبود، سه روز آنرا در اختيار ياران خويش قرار دادم كه هر چه خواستند به تاراج بردند و دستور دادم باقى مانده آنرا براى من قرار دهند.

ابو جعفر مى گويد : آنگاه در ماه رجب سال دويست و پنجاه شش زنگيان وارد شهر (ابله )  شدند و چنين بود كه جعلان ترك از مقابل زنگيان به بصره عقب نشينى كرد، سالار زنگيان گروههاى جنگى خود را به جنگ مردم ابله گسيل مى داشت و او با مردم ابله از سوى نهر عثمان با پيادگان يا كشتى هايى كه از ناحيه دجله براى او فراهم بود جنگ مى كرد و دسته هاى جنگى خود را به ناحيه رودخانه معقل هم گسيل مى داشت .

از قول سالار زنگيان نقل شده كه مى گفته است ، ميان ابله و عبادان (آبادان ) دو دل بودم كه به كداميك حمله كنم ، به رفتن سوى آبادان راغب شدم و مردان را براى اين كار فرا خواندم و آماده ساختم ؛ به من خطاب شد كه نزديك ترين دشمن و دشمنى كه سزاوار است از او به كس ديگرى نپردازى مردم ابله هستند و بدين سبب سپاهى را كه براى رفتن به آبادان فراهم ساخته بودم به سوى ابله برگردانم . زنگيان با مردم ابله پيوسته جنگ مى كردند تا سرانجام آنرا گشودند و آتش زدند و چون بسيارى از خانه هاى آن شهر با چوب ساج ساخته و به يكديگر پيوسته شده بود آتش شتابان شعله ور شد، قضا را تندبادى هم برخاست و شراره هاى آتش را تا كنار رودخانه عثمان رساند و در ابله گروه بسيارى كشته شدند و با آنكه بسيارى از اموال در آتش سوخت باز هم اموال بسيارى به تاراج برده شد، مردم آبادان هم پس از سوختن ابله خودشان تسليم فرمان صاحب زنج شدند كه دلهايشان ناتوان شده بود و از او بر جان و حريم و ناموس خود بيم داشتند، اين بود كه به دست خود شهرشان را به او سپردند و ياران و سپاهيان سالار زنگيان وارد آبادان شدند و همه بردگانى را كه در آن شهر بود بردند و صاحب زنج آنرا ميان ياران خويش تقسيم كرد و مردم آبادان اموالى هم به سالار زنگيان دادند تا از ايشان دست بدارد.

ابو جعفر مى گويد : زنگيان پس از آبادان آهنگ اهواز كردند. مردم اهواز در برابر آنان پايدارى نكردند و آنان هم هرچه در آن بود آتش زدند و كشتند و غارت كردند و ويران ساختند.

ابراهيم بن محمد مدبر كاتب مقيم اهواز بود و جمع آورى خراج بر عهده اش بود و درآمد زمينها هم به او مى رسيد نخست بر چهره اش ضربتى زدند و سپس او را به اسيرى گرفتند و همه اموال و اثاثيه و برده و اسبهاى جنگى و ابزار كه در اختيارش بود از او گرفتند و بدين سبب ترس مردم بصره از زنگيان فزونى گرفت و گروه بسيارى از ايشان از آن شهر كوچ كردند و به شهرهاى مختلف پراكنده شدند و عوام مردم شايعه هاى گوناگون ساختند و نقل كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون سال دويست و پنجاه و هفت فرا رسيد  سلطان بغراج ترك را به فرماندهى لشكر بصره گماشت و سعيد بن صالح حاجب را براى جنگ با صاحب زنج گسيل داشت و به بغراج فرمان داد او را با اعزام مردان و نيروها مدد دهد. همينكه سعيد كنار رودخانه معقل رسيد لشكرى از سالار زنگيان را كنار رودخانه اى كه به مرغاب معروف است ديد با آنان در افتاد و ايشان را شكست داد و آنچه از اموال و زنان كه در دست ايشان بود آزاد كرد. سعيد در اين جنگ زخم برداشت ، از جمله اينكه دهانش زخمى شد. سپس به سعيد خبر رسيد كه يكى از لشكرهاى سالار زنگيان در ناحيه اى كه به فرات معروف است مستقر است . او آهنگ آنجا كرد و آن لشكر را نيز شكست داد و برخى از فرماندهان و سران سپاه سالار زنگيان از او امان خواستند و كار زنگيان به آنجا رسيد كه گاهى زنى يكى از آنان را مى ديد كه خود را در پناه درخت و خاربنى قرار داده است ، او را مى گرفت و به لشكرگاه سعيد حاجب مى آورد و آن مرد زنگى تسليم بود و از حركت با آن زن امتناعى نداشت .

سعيد حاجب تصميم به جنگ با سالار زنگيان گرفت و به كرانه باخترى دجله رفت و چند حمله پياپى كرد كه در همه جنگها پيروزى با سعيد بود؛ سرانجام صاحب زنج چنان مصلحت ديد كه كسى را پيش دوست خود يحيى بن محمد بحرانى كه در آن هنگام كنار رود معقل مستقر بود و لشكرى از زنگيان هم با او بود بفرستد؛ او كسى را گسيل داشت و به يحيى بن محمد فرمان داد هزار مرد از لشكر خود را به سرپرستى سليمان بن جامع و ابو الليث كه هر دو از سرهنگان بودند شبانه براى شبيخون زدن به سپاه سعيد حاجب گسيل دارد و به آنان دستور داد شبى كه او تعيين مى كند هنگام سحر و بر آمدن سپيده دم به سپاه سعيد حمله كنند. آنان همين گونه رفتار كردند و سعيد را غافلگير كردند و هنگام سپيده دم بر او و سپاهيانش حمله كردند و بسيارى از آنان را كشتند. سعيد بامداد آن روز سخت ناتوان شده بود، و چون گزارش كار وى به سلطان رسيد به او فرمان داد كه به بارگاه سلطان برگردد و سپاهى را كه همراه اوست به منصور بن جعفر خياط بسپرد. منصور در آن هنگام سالار جنگ اهواز بود و برايش فرمانى صادر شد كه به جنگ سالار زنگيان برود و آهنگ او كند. ميان منصور و سالار زنگيان جنگى در گرفت كه پيروزى نصيب زنگيان شد و گروهى بسيار از ياران منصور كشته شدند و از سرهاى بريده شده پانصد سر را به لشكرگاه يحيى بن محمد بحرانى فرستادند كه كنار رود معقل به نيزه نصب شد.

ابو جعفر طبرى گويد : پس از آن هم ميان زنگيان و ياران سلطان در اهواز جنگهاى بسيارى روى داد كه على بن ابان مهلبى فرماندهى آنها را بر عهده داشت ، شاهين بن بسطام كه از بزرگان درگاه سلطان بود كشته شد و ابراهيم بن سيما كه از اميران نام آور بود شكست خورد و گريخت و زنگيان بر لشكرگاه او دست يافتند و پيروز شدند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين ، در همين سال جنگ بصره اتفاق افتاد و چنان بود كه سالار زنگيان مانع رسيدن خواربار به مردم بصره شده بود و اين كار به آنان زيانى بزرگ زد، وانگهى صاحب زنج هر صبح و شام با لشكريان و زنگيان خود به بصره حمله مى كرد و چون شوال آن سال فرا رسيد تصميم گرفت همه ياران و سپاهيان خود را براى حمله به بصره فراهم آورد و براى خراب كردن آن كوشش كند، او مى دانست مردم بصره ناتوان و پراكنده شده اند و محاصره هم به آنان زيان بسيار رسانده و دهكده هاى حومه آن هم ويران شده است . سالار زنگيان كه به حساب نجوم نگريسته بود اطلاع داشت كه ماه در شب چهاردهم به حالت خسوف خواهد بود. محمد بن سهل مى گويد : شنيدم سالار زنگيان مى گفت : من در نفرين به مردم بصره كوشيدم و در پيشگاه خداوند براى تعجيل در ويرانى زارى كردم ، مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : بصره براى تو همچون گرده نانى است كه از اطراف آن مى خورى و چون نيمى از آن نان را خسوفى كه همين شبها منتظر آن هستيم تاءويل كردم كه نيمى از ماه پوشيده خواهد شد و خيال نمى كنم پس از آن كار مردم بصره رو به راه باشد.

گويد : سالار زنگيان اين موضوع را چندان گفت كه ميان يارانش شايع شد و همواره به گوش آنان مى رسيد و ميان خود منتظر همان فرصت بودند.

سالار زنگيان سپس محمد بن يزيد دارمى را كه يكى از ياران بحرينى او بود فرا خواند و او را ميان اعراب باديه گسيل داشت تا هر كس از آنان را كه مى تواند فراهم آورد. او با گروه بسيارى از بدويان باز آمد. صاحب زنج سليمان بن موسى شعرانى را به بصره گسيل داشت و فرمان داد به بصره درآيد و با مردم آن در افتد و همچنين به او فرمان داد اعراب بدوى را براى اين كار تمرين دهد. چون ماه گرفتگى واقع شد على بن ابان را همراه لشكرى از زنگيان و گروهى از اعراب بدوى به بصره فرستاد و به او فرمان داد از جانب قبيله و محله بنى سعد به بصره هجوم ببرد و براى يحيى بن محمد بحرانى نوشت از جانب رودخانه عدى حمله كند و بقيه اعراب بدوى را هم ضميمه لشكر او كرد.

نخستين كسى كه با مردم بصره درگير شد على بن ابان بود. در آن هنگام بغراج تركى همراه گروهى از لشكريان مقيم بصره بود، او دو روز با آنان جنگ كرد. يحيى بن محمد از جانب قصر انس به قصد تصرف پل پيش آمد، على بن ابان هم هنگام نماز جمعه كه سيزده روز از شوال باقى مانده بود وارد شهر شد و شروع به كشتن مردم و آتش زدن خانه ها و بازارها كرد. بغراج تركى و ابراهيم بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان هاشمى كه معروف به بريه و مردى پيشوا و سالار و مورد اطاعت بود، با گروهى بزرگ جنگ كردند و آن دو توانستند على بن ابان را به جاى خود برگردانند. او بازگشت و آن شب را بر جاى ماند و فردا صبح زود برگشت و در آن حال لشكر مقيم بصره پراكنده شده بودند و هيچكس در مقابل او براى دفاع باقى نمانده بود. بغراج با همراهان خود به جانبى عقب نشسته بود و ابراهيم بن محمد هاشمى  بريه  هم گريخته بود. على بن ابان ميان مردم شمشير نهاد، ابراهيم بن محمد مهلبى كه پسر عموى على بن ابان بود پيش او آمد و از او براى مردم بصره كه همگى حاضر شده بودند امان گرفت و او آنان را امان داد و منادى او بانگ برداشت كه هر كس امان مى خواهد در خانه ابراهيم بن محمد مهلبى حاضر شود، همه مردم بصره حاضر شدند آن چنان كه همه كوچه ها از آنان انباشته شد. على بن ابان همين كه اين اجتماع بصريان را ديد فرصت را مغتنم شمرد و دستور داد نخست دهانه كوچه ها و راهها را بستند و نسبت به آنان مكر ورزيد و به زنگيان دستور داد ميان ايشان شمشير نهادند و هر كس كه آنجا حضور يافته بود كشته شد. على بن ابان پايان آن روز از بصره برگشت و در قصر عيسى بن جعفر كه در خريبه است مستقر شد.

ابو جعفر طبرى همچنين ، از قول محمد بن حسن بن سهل ، از قول محمد بن سمعان نقل مى كند كه مى گفته است : آن روز در بصره بودم و شتابان به طرف خانه خودم كه در كوچه مربد بودم مى گريختم تا در آن متحصن شوم . مردم بصره را ديدم كه فرياد درد و اندوه بر آورده و مى گريزند و قاسم بن جعفر بن سليمان هاشمى را در حالى كه شمشير بر دوش داشت و سوار استرى بود و از پى مردم مى آمد فرياد مى كشيد اى واى بر شما كه شهر و حريم و ناموس خود را اين چنين تسليم مى كنيد، اين دشمن شماست كه وارد شهر شده است ! هيچكس به او توجه نمى كرد و سخن او را گوش نمى داد، او هم گريزان رفت ؛ من وارد خانه خودم شدم و در خانه ام را بستم و بر فراز بام رفتم ، اعراب صحرانشين و پيادگان زنگيان از كنار خانه ام مى گذشتند، مردى سوار بر اسبى سرخ رنگ كه نيزه يى در دست داشت و بر سر آن پارچه زردى بسته بود پيشاپيش آنان حركت مى كرد. بعدها پرسيدم كه او چه كسى بود؟ گفتند : على بن ابان بود.

گويد : منادى على بن ابان بانگ برداشت : هر كس از خاندان مهلب است به خانه ابراهيم بن يحيى مهلبى برود! گروهى اندك وارد آن شدند و در را به روى خود بستند، آن گاه به زنگيان گفته شد : مردم را بكشيد و هيچكس از ايشان باقى مگذاريد! ابو الليث اصفهانى يكى از سرهنگان پيش زنگيان آمد و به آنان گفت : (كيلوا)  و اين رمز و نشانه يى بود كه مى شناختند و در مورد كسانى كه بايد بكشند مى گفتند، در اين حال شمشير مردم را فرو گرفت و به خدا سوگند، من فرياد شهادتين و ناله هاى ايشان را كه در حال كشته شدن بلند بود مى شنيدم ، صداى مردم به تشهد چنان بلند شد كه در طفاوه كه از آنجا بسيار دور بود شنيده مى شد.

گويد : سپس زنگيان در كوچه هاى بصره و خيابانهاى آن پراكنده شدند و هر كه را مى يافتند مى كشتند. همان روز على بن ابان وارد مسجد شد و آن را آتش زد و به محله (كلاء) رسيد و آن را تا كنار پل به آتش كشيد و آتش به هر چيزى كه مى گذشت از انسان و چهارپا و كالا و اثاث نابود مى ساخت ، پس از آن هم زنگيان هر صبح و شام كسى را مى يافتند پيش يحيى بن محمد بحرانى كه در يكى از كوچه هاى بصره فرود آمده بود مى بردند، هر كه مالى داشت از او اقرار مى گرفت و پس از اينكه مال خود را نشان مى داد او را مى كشت و هر كس را تهيدست بود هماندم مى كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان در محله بنى سعد تا اندازه يى از تباهى دست كشيده و حال گروهى از خاندان مهلب و پيروان ايشان را مراعات كرده بود و چون اين موضوع به على بن محمد صاحب زنج گزارش شد، زيرا كه با او در شدت خونريزى موافق بود و كارى كه كرده بود دلخواه و مورد پسندش بود. صاحب زنج براى يحيى بن محمد نوشت : براى اين كه مردم آرام بگيرند و كسانى كه خود را مخفى كرده اند و مشهور به توانگرى هستند خود را آشكار سازند تظاهر به خوددارى از آزار مردم كن و چون آنان خود را آشكار ساختند آنان را بگيرند و آزاد نسازند تا هنگامى كه اموال پوشيده خود را نشان دهند. يحيى بن محمد چنين كرد و پس از مدتى هيچ روز نمى گذشت مگر اينكه جماعتى را پيش او مى آوردند هر يك كه معروف و شناخته شده به ثروت بود نخست ثروت و اموالش را مى گرفت و سپس او را مى كشت و هر كس كه بينوايى او معلوم مى شد هماندم او را مى كشت و هيچ كس را كه خود را براى او آشكار ساخته بود، رها نكرد و كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه چون گزارش كارهاى سختى كه ياران صاحب زنج در بصره انجام داده بودند به اطلاع او رسيد شنيدم چنين مى گفت صبحگاه روزى كه ياران من وارد بصره شدند من بر مردم بصره نفرين كردم و در نفرين كردن خود سخت پافشارى كردم و سجده آوردم و همچنان در حال سجده بر آنان نفرين مى كردم ؛ بصره براى من آشكار و پيش ديدگانم قرار گرفت ، و مردم آن شهر و ياران خود را در حال جنگ در آن شهر ديدم ، ناگاه ديدم مردى به شكل و شمايل جعفر معلوف كه در ديوان خراج سامراء خراجگزار بود ميان آسمان و زمين ايستاده است دست چپ خود را پايين آورده و دست راست خود را بالا برده بود و مى خواست بصره را واژگون سازد. من دانستم كه فرشتگان عهده دار خراب كردن بصره هستند و اگر ياران من مى خواستند چنين كارى انجام دهند هرگز به اين كار بزرگ كه نقل مى شود توانا نبودند بلكه خداوند مرا با فرشتگان نصرت داده بود و در جنگهايم مرا تاءييد فرموده است ! بدين گونه دل برخى از يارانم را كه سست شده بود پايدار و استوار فرمود.

ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد : سالار زنگيان در اين هنگام نسب خود را به محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين مى رساند و حال آنكه پيش از اين نسب خود را به احمد بن عيسى بن زيد مى رساند، و اين موضوع پس از آن بود كه شهر بصره را خراب كرده بود. در اين هنگام گروهى از علويان كه در بصره بودند پيش آمدند و از جمله گروهى از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد همراه با زنان و حرم خويش آمده بودند و چون از تكذيب ايشان ترسيد نسب خود را به احمد بن عيسى رها كرده و مدعى شد كه نسبش به محمد بن محمد بن زيد مى رسد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى ما نقل كرد و گفت : پيش سالار زنگيان بودم و گروهى از نوفليان هم آمده بودند، قاسم بن اسحاق نوفلى به او گفت به ما خبر رسيده است كه امير از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد است . گفت نه من از اعقاب عيسى نيستم بلكه از اعقاب يحيى بن زيدم .

محمد بن حسن گفت : اين مرد از خاندان احمد بن زيد خود را به خاندان محمد بن محمد بن زيد منتقل كرد و سپس از خاندان محمد به يحيى بن زيد منتقل شد و او دروغگوست براى اين كه مورد اجماع است كه يحيى بن زيد بدون آنكه فرزندى از او باقى مانده باشد درگذشته است و يحيى فقط داراى يك دختر بوده كه در شير خوارگى مرده است . اينها كه گفتيم مطالبى است كه ابو جعفر طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود آورده است .

على بن حسين مسعودى  در مروج الذهب مى گويد : در اين جنگ و واقعه سيصد هزار آدمى از اهالى بصره هلاك شدند، و براى على بن ابان مهلبى پس از تمام شدن اين واقعه در محله بنى يشكر منبرى نهادند و همانجا نماز جمعه گزارد و خطبه به نام على بن محمد صاحب زنج خواند و پس از آن بر ابوبكر و عمر رحمت آورد و از على عليه السلام و عثمان نام نبرد و در خطبه ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و معاويه بن ابى سفيان را لعنت كرد. مسعودى مى گويد : اين موضوع نيز نظر و عقيده ما را تاءييد مى كند كه گفتيم او از خوارج و پيرو مذهب ازارقه است .

مسعودى مى گويد : هر كس از مردم بصره كه از اين واقعه جان به سلامت برد خود را ميان چاههاى خانه ها پنهان مى كرد. آنان شبها بيرون مى آمدند و سگها و گربه ها و موشها را مى گرفتند و مى كشتند و مى خوردند تا آنكه آنها را تمام كردند و بر چيز ديگرى دسترسى نداشتند، ناچار هرگاه يكى از آنان مى مرد ديگران لاشه اش را مى خوردند و برخى در انتظار مرگ برخى ديگر بودند و هر كس ‍ مى توانست دوست خود را مى كشت و او را مى خورد، با اين بدبختى آب آنان هم تمام شد، از قول زنى از زنان بصره نقل شده كه مى گفته است : كنار زنى بودم كه محتضر شده بود، خواهرش كنارش بود و مردم جمع شده و منتظر بودند تا بميرد و گوشتهايش را بخورند، آن زن مى گفته است : هنوز كامل نمرده بود كه ريختيم و گوشتهايش را قطعه قطعه كرديم و خورديم . ما كنار آبشخور عيسى بن حرب بوديم كه خواهرش آمد و در حالى كه سر خواهر مرده اش را همراه داشت مى گريست . يكى به او گفت : واى بر تو، چه شده است ، چرا گريه مى كنى ؟ گفت : اين گروه بر گرد خواهر محتضر من جمع شدند و نگذاشتند به طور كامل بميرد و او را پاره پاره كردند و به من ظلم كردند و چيزى جز سرش را ندادند. معلوم شد او هم در مورد ستمى كه درباره ندادن گوشت خواهرش به او روا داشته اند مى گريد.

مسعودى مى گويد : آرى نظير اين بدبختى و بزرگتر و چند برابر آن بوده است و كار بدانجا كشيد كه در لشكرگاه صاحب زنج درباره فروش زنانى از اعقاب امام حسن و امام حسين و عباس عموى پيامبر (ص ) و ديگر اشراف و بزرگان قريش جار مى زدند و دوشيزه اى از آن خاندانها را به دو درهم و سه درهم مى فروختند و نسب و تبار آنان را جاز مى زدند و مى گفتند اين دختر فلان ، پسر بهمان است و هر سياه زنگى بيست و سى تن از آنان را براى خود مى گرفت ، مردان زنگى از آنان كامجويى مى كردند و آنان ناچار بودند خدمتگزار زنان زنگيان باشند، همان گونه كه كنيزان خدمت مى كردند. بانويى از اعقاب امام حسن بن على عليه السلام كه گرفتار دست يكى از سياهان بود به سالار زنگيان شكايت برد و از او دادخواهى كرد كه او را آزاد كند يا از پيش آن زنگى به خانه زنگى ديگرى منتقل كند، على بن محمد به او گفت همان شخص صاحب و مولاى توست و او براى تصميم گيرى در مورد تو سزاوارتر است 

ابو جعفر طبرى مى گويد : سلطان  خليفه  براى جنگ با صاحب زنج محمد را كه معروف به مولد بود همراه لشكرى گران گسيل داشت . محمد مولد حركت كرد و در ابله فرود آمد و مستقر شد. على بن محمد سالار زنگيان براى يحيى بن محمد بحرانى نامه اى نوشت و فرمان داد پيش او بيايد. يحيى با سپاهيانى كه همراهش بودند پيش او آمد، صاحب زنج و محمد مولد ده روز جنگ و پايدارى كردند و پس از آن محمد مولد سستى كرد و صاحب زنج به يحيى فرمان داد به محمد مولد شبيخون زند و چنان كرد و مولد را شكست داد و وادار به گريز كرد. زنگيان وارد لشكرگاه محمد مولد شدند و هر چه را كه در آن بود به غنيمت گرفتند. يحيى بن محمد بحرانى اين خبر را براى سالار زنگيان نوشت ، وى فرمان داد او را تعقيب كند و يحيى او را تا حوانيت تعقيب كرد و برگشت و از كنار (جامده )  گذشت و به جان مردم افتاد و هر چه را در اين دهكده ها بود غارت كرد و هرچه توانست خونريزى كرد و سپس به نهر معقل برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : چون اين اخبار و آنچه بر سر مردم بصره آمده بود به سامرا و بغداد رسيد و فرماندهان و وابستگان و درباريان و شهرنشينان از آن آگاه شدند گويى براى آنان قيامت برپا شد. معتمد دانست كه اين گرفتارى جز با دست برادرش ابو احمد طلحه بن متوكل اصلاح نخواهد شد. ابو احمد مردى منصور و مويد و آشنا به فنون جنگ و فرماندهى سپاهها بود و همو بود كه بغداد را براى معتز تصرف كرد و لشكرهاى مستعين را درهم شكست و او را از خلافت خلع كرد و ميان بنى عباس در اين باره كسى چون او و پسرش ابوالعباس نبود. معتمد عباسى فرمان و درفش فرماندهى بر سرزمينهاى مصر و قنسرين و عواصم را براى او آماده كرد و روز اول ماه ربيع الثانى سال دويست و پنجاه و هفت در مجلسى نشست و بسر ابو احمد و مفلح خلعت پوشاند و آن دو براى جنگ با على بن محمد صاحب زنج و به صلاح آوردن تباهيهاى او به جانب بصره حركت كردند. معتمد سوار شد و برادر خويش را تا دهكده يى كه نامش (بركواراء) بود بدرقه كرد و برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از شكست و گريز محمد مولد، على بن ابان مهلبى را به جنگ منصور بن جعفر والى اهواز گسيل داشت و ميان آن دو جنگهاى فراوان متناوب صورت گرفت و آخرين آنها جنگى بود كه در آن ياران منصور گريختند و از اطراف او پراكنده شدند. گروهى از زنگيان به منصور رسيدند و منصور چندان به آنان حمله كرد تا نيزه اش شكست و تيرهايش تمام شد و هيچ سلاح و ابزار جنگى با او باقى نماند، كنار رودى كه به رود ابن مروان معروف است رسيد، بر اسبى كه سوارش بود بانگ زد تا از رودخانه بپرد، اسب پريد ولى نتوانست و در آب افتاد و غرق شد.

گفته اند : اسب در پرش خود موفق بود، ولى مردى از زنگيان پيش از او خود را به رودخانه انداخته بود كه مى دانست منصور نمى تواند از آب بگريزد و همينكه اسب پريد آن سياه بر اسب تنه زد و اسب و منصور در آب افتادند، منصور همين كه بالاى آب آمد و سر خود را بيرون آورد يكى از بردگان زنگى كه از سران سپاه مصلح بود و ابزون نام داشت خود را به رود انداخت و سر منصور را جدا كرد و جامه هاى او را برداشت . در اين هنگام يارجوخ تركى كه فرمانده جنگ ناحيه خوزستان بود اصغجون ترك را به فرماندهى مناطقى كه تحت فرماندهى منصور بود گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد از سامراء همراه لشكرى بيرون آمد كه از لحاظ شمار و ساز و برگ ، شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. طبرى مى گويد : من خودم كه در آن هنگام ساكن محله دروازه طاق بغداد بودم آن لشكر را ديدم و از گروهى از پيرمردان بغدادى شنيدم كه مى گفتند : ما لشكرهاى بسيارى از خليفگان ديده ايم ولى هيچ لشكرى چون اين لشكر از لحاظ شمار و سلاح و ساز و برگ نديده ايم و گروه بسيارى از بازاريان بغداد هم از پى اين لشكر روان شدند.

ابو جعفر مى گويد : محمد بن حسن بن سهل برايم نقل كرد كه پيش از رسيدن ابو احمد به منطقه يحيى بن محمد بحرانى كه كنار رود معقل مقيم بود از صاحب زنج اجازه گرفت كه كنار رود عباس برود، صاحب زنج اين پيشنهاد را نپسنديد و بيم آن داشت كه لشكرى از سوى خليفه به جانب او حركت كند و يارانش پراكنده باشند؛ يحيى در اين مورد اصرار كرد تا آنجا كه صاحب زنج اجازه داد و بدان سو بيرون رفت و بيشتر لشكريان صاحب زنج هم از پى او و با او رفتند. على بن ابان هم با گروه بسيارى از زنگيان در (جبى ) مقيم بود، بصره هم عرصه تاخت و تاز سپاهيان صاحب زنج شده بود كه هر بامداد و شامگاه آنجا حمله مى بردند و هر چه به دست مى آوردند به خانه هاى خود مى بردند. در آن هنگام در لشكرگاه على بن محمد صاحب زنج فقط شمار كمى از يارانش ‍ بودند و او در همين حال بود كه ابو احمد با سپاه و همراه مفلح رسيد.

سپاهى بزرگ بود كه نظير آن هرگز به مقابله زنگيان نيامده بود، همين كه ابو احمد به كنار رود معقل رسيد همه زنگيان كه آنجا بودند برگشتند و ترسان خود را به سالار خويش رساندند. اين موضوع صاحب زنج را به وحشت انداخت و دو تن از سالارهاى آنان را خواست او از آن دو پرسيد به چه سبب محل خويش را ترك كرده اند؟ آن دو گفتند : به سبب بزرگى و بسيارى شمار و ساز و برگى كه در آن سپاه ديده اند و اينكه زنگيان با شمار و ساز و برگى كه داشته اند امكان ايستادگى در قبال آن سپاه را نداشته اند. صاحب زنج از آن دو پرسيد آيا فهميده اند فرمانده و سالار آن سپاه كيست گفتند : در اين راه كوشش كرديم ولى كسى را كه راست بگويد پيدا نكرديم .

صاحب زنج پيشتازان و پيشاهنگان خود را براى كسب خبر در زورقهايى نشاند و گسيل داشت . آنان برگشتند و خبرهايى درباره بزرگى سپاه و اهميت آن آوردند و هيچكدام هم نتوانسته بود از نام فرمانده آن لشكر آگاه شوند. اين موضوع هم بر ترس و بيتابى او افزود و فرمان داد به على بن ابان پيام بفرستند و خبر سپاهى را كه رسيده است به او بدهند و ضمن آن فرمان داد كه با همراهانش پيش ‍ او بيايد.

سپاه ابو احمد رسيد و برابر صاحب زنج فرود آمد، چون روز جنگ و نبرد رسيد على بن محمد صاحب زنج بيرون آمد تا پياده گرد لشكر خويش بگردد و وضع ياران خويش و كسانى را كه براى جنگ مقابل او آمده و ايستاده اند ببيند. آن روز باران سبكى باريده و زمين خيس و لغزنده بود، سالار زنگيان ساعتى از آغاز روز را در لشكرگاه گشت و سپس به جاى خود بازگشت و كاغذ و قلم و دوات خواست تا براى على بن ابان نامه بنويسد و آگاهش سازد كه چه سپاهى بر او سايه افكنده است و به او فرمان دهد تا با هر اندازه از مردان كه مى تواند پيش او بيايد. در همين حال ابو دلف يكى از سرهنگان و فرماندهان زنگيان وارد شد و خود را به او رساند و گفت : اين قوم فرا رسيدند و تو را فرو گرفته اند و زنگيان از برابرشان گريختند و كسى نيست كه آنان را عقب براند، در كار خويش بنگر كه كنار تو رسيده اند .

صاحب زنج بر سر او فرياد كشيد و او را به شدت از خود راند و گفت دور شو كه در آنچه مى گويى دروغگويى و اين ترس و بيمى است كه از بسيارى شمار ايشان در دل تو رخنه كرده است و دلت خالى شده است و نمى فهمى كه چه مى گويى .
ابو دلف از پيش صاحب زنج بيرون رفت و او شروع به نوشتن كرد در همان حال به جعفر بن ابراهيم سجان (زندانبان ) گفت : ميان زنگيان برو و آنان را براى رفتن به ميدان و آوردگاه تحريك كن ، جعفر به او گفت : آنان براى جنگ بيرون رفته اند و به دو زورق از كشتى هاى ياران سلطان دست يافته اند، صاحب زنج به او فرمان داد براى تحريك پيادگان برگردد.

از قضا و قدر چنان شد كه تيرى ناشناخته به مفلح اصابت كرد كه همان دم مرد. مفلح بزرگترين فرمانده سپاه سلطان بود كه پس از ابو احمد سالارى سپاه را بر عهده داشت . بر اثر اين كار شكست بر ياران ابو احمد افتاد و زنگيان در جنگ خود نيرومند شدند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند. سپاهيان در حالى كه سرهاى بريده را بر نيزه ها زده بودند پيش صاحب زنج مى آمدند و آنها را برابر او مى افكندند. در آن روز سرهاى بريده چندان شد كه فضا را انباشته كرد و زنگيان شروع به تقسيم گوشتهاى كشتگان كردند و به عنوان هديه به يكديگر مى دادند.

اسيرى از سپاهيان را پيش صاحب زنج آوردند از او در مورد سالار سپاه پرسيد و او از ابو احمد و مفلح نام برد، صاحب زنج از شنيدن نام ابو احمد بر خود لرزيد و ترسيد و هرگاه از چيزى مى ترسيد مى گفت : دروغ است و به همين سبب اين موضوع را هم تكذيب كرد و گفت : در اين سپاه كسى جز مفلح فرماندهى نداشته است زيرا من فقط نام او را شنيدم و اگر در اين سپاه آن كسى كه اين اسير مى گويد حضور داشت هياهويش بيش از اين بود و مفلح چاره اى جز تابعيت و وابستگى به او نداشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : پيش از آنكه به مفلح تير اصابت كند همينكه سپاه ابو احمد آشكار شد زنگيان گريختند و سخت بيتابى كردند و به كنار رودخانه  معروف به رودخانه ابو الخصيب  پناه بردند و در آن هنگام آن رودخانه پل نداشت گروه بسيارى از ايشان غرق شدند، چيزى نگذشت كه على بن ابان همراه ياران خود آمد و به صاحب زنج پيوست و در آن هنگام صاحب زنج از او بى نياز شده بود كه سپاه سلطانى شكست خورده بود. ابو احمد هم با سپاه به ابله رفت و همانجا ساكن شد تا بتواند سپاهيان پراكنده خويش را جمع و براى جنگ تجديد سازمان كند.ابو احمد سپس كنار رودخانه ابو الاسد رفت و همانجا ماند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه صاحب زنج نمى دانست مفلح چگونه كشته شده است و همين كه ديد هيچ كس مدعى تير انداختن به او نيست مدعى شد كه خودش به او تير زده است ، محمد بن حسن مى گفته است : خودم از صاحب زنج شنيدم مى گفت تيرى از آسمان مقابل من بر زمين افتاد، واح ، خدمتگزارم آن را آورد و به من داد و من آن را به مفلح زدم و به او اصابت كرد.

محمد بن حسن مى گويد : صاحب زنج در اين مورد دروغ مى گفت كه من خود در اين جنگ با او بودم از اسب خود پياده نشد تا خبر هزيمت و شكست آنان به او رسيد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از كشته شدن مفلح خداوند متعال مصيبتى به صاحب زنج رساند كه اندوهش معادل شادى او از كشته شدن مفلح بود و اين مصيبت آن بود كه يحيى بن محمد حمرانى سردار بزرگ او اسير و كشته شد و داستان آن چنين بود كه صاحب زنج به يحيى بن محمد نامه اى نوشت و خبر ورود آن سپاه را داد و به او فرمان داد كه پيش صاحب زنج بيايد و بر حذر باشد كه كسى از آنان با او روياروى نشود. يحيى كشتى هايى را به غنيمت گرفته بود كه در آن كالاهاى بسيارى از بازرگانان اهواز بود و با وجود آنكه لشكريان اصغجون ترك از آن كشتيها پاسدارى مى كردند كارى نساختند و يحيى آنان را شكست داد و وادار به گريز كرد و زنگيان آن كشتيها را بردند و آنها را در آب مى كشيدند و عازم لشكرگاه صاحب زنج بودند و از جانب باتلاقى كه معروف به شوره زار سحناه و راهى سخت و دشوار و متروك بود مى رفتند يحيى و يارانش به سبب حسد و رشك و همچشمى كه ميان يحيى بن محمد و على بن ابان بود آن راه را برگزيدند.

ياران يحيى به او پيشنهاد كرده بودند راهى را كه در آن مجبور است از كنار على بن ابان و يارانش بگذرد نرود. يحيى هم پيشنهاد آنان را پذيرفته بود و آنان همين راهى كه به آن باتلاق مى رسيد براى او برگزيدند و او هم همان راه را پيمود، كسى كه در آن باتلاق حركت مى كرد به رودخانه ابو الاسد مى رسيد و ابو احمد بيش از آن در آنجا موضع گرفته بود زيرا مردم دهكده ها و ناحيه سواد براى او نامه نوشته بودند و خبر يحيى بن محمد بحرانى و فراوانى سپاه و شجاعت و دلاورى او را اطلاع داده بودند و اينكه ممكن است از راه باتلاق و رودخانه ابو الاسد خروج كند، همچنين خبر داده بودند كه يحيى بن محمد آنجا لشكرگاه ساخته و مانع از رسيدن خوار و بار به ابو احمد شده است و ميان ابو احمد و اعراب باديه نشين و ديگران حائل شده است . بدين سبب ابو احمد بر او پيش افتاد و در دهانه رود ابو الاسد موضع گرفت . يحيى بن محمد به راه خود ادامه داد و همين كه نزديك رود ابو الاسد رسيد پيشتازانش خود را به او رساندند و موضوع استقرار سپاه را گفتند و آن كار را بزرگ جلوه دادند و يحيى را از آن ترساندند، او ناچار همان راهى را كه به دشوارى بسيار پيموده بود و خود و يارانش به سختى افتاده بودند دوباره پيمود و به سبب آمد و شد و معطل شدن در آن باتلاق گرفتار بيمارى شدند. يحيى سليمان بن جامع را به فرماندهى پيشاهنگان خود گماشت و حركت كرد و كنار پل فورج رودخانه عباس ايستاد. آنجا تنگه اى بود كه آب به تندى جريان داشت ، يحيى بن محمد ايستاده بود و به ياران سياه زنگى خود مى نگريست كه چگونه كشتيهاى انباشته از غنيمتها را مى كشند برخى غرق مى شوند و برخى به سلامت مى گذرد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن سمعان براى من نقل كرد و گفت : در همان حال من و يحيى بر پل ايستاده بوديم و او با تعجب به من رو كرد و از شدت جريان آب و آن سختى و زحمتى كه يارانش براى كشيدن كشتيها متحمل مى شدند شگفت زده بود و به من گفت به نظر تو اگر در اين حال دشمن بر ما حمله كند چه كسى از ما در موقعيت بدتر خواهد بود؟ به خدا سوگند، هنوز سخن يحيى تمام نشده بود كه كاشهم  تركى همراه لشكرى پيدا شد و ابو احمد هنگام برگشت از كنار رود ابو الاسد او را گسيل داشته بود كه با يحيى روياروى شود؛ فرياد برخاست و زنگيان نگران شدند و من براى اينكه بهتر ببينم از جاى برخاستم و درفشهاى سرخ را ديدم كه از كرانه غربى رودخانه عباس پيش مى آيد، يحيى بن محمد هم بر كرانه غربى بود، زنگيان همين كه درفشها را ديدند همگى خود را در آب انداختند و از رودخانه گذشتند و به كرانه شرقى رفتند و جايى را كه يحيى بن محمد مستقر بود تخليه كردند و جز ده و اندى از يارانش كس ديگرى با او نماند.

يحيى در اين حال برخاست ، شمشير و سپر خود را برداشت و پارچه اى بر كمر بست و همراه همان گروهى كه با او باقى بودند با قوم روياروى شد. ياران كاشهم ترك آنان را تير باران كردند و بيشترشان زخمى شدند. به يحيى هم سه تير اصابت كرد كه بازوى راست و ساق چپش را زخمى كرد و ياران يحيى همين كه او را زخمى ديدند از گرد او پراكنده شدند، در عين حال چون شناخته نشد كسى آهنگ او نكرد. يحيى برگشت و در يكى از زورقها نشست و خود را به كرانه شرقى رودخانه رساند و اين به هنگام نيمروز بود. در اين هنگام زخمهاى يحيى حال او را سنگين كرد و زنگيان كه شدت زخمهاى او را ديدند دلهايشان ناتوان و بيتابى آنان بيشتر شد و جنگ را رها كردند و كوشيدند كه خود را نجات دهند. سپاهيان و ياران سلطان همه غنيمتها را كه در كشتيها و زورقهاى كرانه غربى رودخانه بود تصرف كردند. در كرانه شرقى رودخانه زنگيان پس از اينكه بسيارى از ايشان كشته و اسير شده بودند از گرد يحيى پراكنده شدند و تمام آن روز را در حال عقب نشينى بودند. چون شامگاه فرا رسيد و تاريكى شب پرده افكند همگان راه خود را پيش گرفتند و رفتند. يحيى كه پراكنده شدن ياران خويش را ديد بر زورقى كه آنجا بود نشست و طبيبى بنام عباد  را با خود همراه كرد و اميد داشت كه بتواند خود را به لشكرگاه سالار زنگيان برساند.

يحيى به راه خود ادامه داد و همين كه نزديك دهانه رودخانه رسيد چشمش به زورقها و بلمهاى ياران سلطان افتاد كه در دهانه رودخانه مستقر بودند، يحيى ترسيد كه اگر از ميان آنان عبور كند متعرض زورق او بشوند، قايقران يحيى را به كرانه غربى رود رساند و او و طبيبش را كنار كشتزارى كه آنجا بود پياده كرد. يحيى در حالى كه از شدت زخمها سنگين بود شروع به حركت كرد تا آنكه خود را جايى افكند و آن شب را همانجا ماند. چون آن شب را به صبح آورد زخمهايش دوباره خونريزى كرد؛ عباد طبيب برخاست و به اميد آنكه كسى را ببيند راه افتاد، برخى از سپاهيان سلطان را ديد و با اشاره جايى را كه يحيى افتاده بود نشان داد، آنان آمدند كنار او ايستادند و وى را گرفتند. چون خبر دستگيرى يحيى به سالار زنگيان (خبيث )  رسيد بر او سخت بيتابى كرد و بسيار رنجور شد. آن گاه يحيى را نزد ابو احمد بردند و ابو احمد او را پيش معتمد به سامراء فرستاد. يحيى سوار بر شترى بود و مردم جمع شده بودند و او را مى نگريستند معتمد دستور داد در ميدان اسبدوانى سكوى بلندى بسازند كه ساخته شد، يحيى را بر آن سكو بردند تا همه مردم او را ببينند و در حضور معتمد كه براى همين كار آمده و نشسته بود او را نخست با چوبهاى گره دار دويست تازيانه زدند، سپس دستها و پاهايش را بر خلاف جهت يكديگر بريدند و شمشير بر او زدند و سرانجام سرش را جدا كردند و بدنش را سوزاندند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد و گفت : چون يحيى بحرانى كشته شد و خبر به سالار زنگيان رسيد به يارانش گفت همين كه كشته شدن او بر من بسيار گران آمد و اندوه من بر او بسيار شد مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : كشته شدن او براى تو خير و بهتر بود زيرا كه او سخت آزمند بود. سالار زنگيان آن گاه روى به گروهى كه من ميان ايشان بودم كرد و گفت : از جمله آزمنديهاى او اين بود كه در يكى از غنائمى كه به دست آورديم دو گردن بند وجود داشت كه هر دو به دست يحيى افتاد و آن را كه گرانبهاتر بود از من پوشيده داشت و آن را كه كم ارزش تر بود به من عرضه نمود، سپس از من خواست همان گردن بند كم ارزش را هم به او ببخشم و من چنان كردم ؛ گردن بندى را كه پوشيده نگه داشته بود به من ارائه دادند و آن را ديدم ؛ يحيى را خواستم و به او گفتم گردن بندى را كه پنهان كرده اى براى من بياور؛ او همان گردن بند كم ارزش تر را كه به او بخشيده بودم آورد و منكر آن شد كه گردن بند ديگرى برداشته باشد، براى بار دوم آن گردن بند گرانبها پيش ديدگانم نمودار شد! و من در حالى كه آن را مى ديدم و او نمى ديد شروع به توصيف آن كردم ، مبهوت شد و رفت و آن را آورد و از من خواست آن را هم به او ببخشم ، چنين كردم و به او فرمان دادم از خداوند طلب آمرزش كند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن ، از قول محمد بن سمعان براى من نقل كرد كه سالار زنگيان روزى گفته است : پيامبرى به من عرضه شد، آن را نپذيرفتم ، گفتند : چرا نپذيرفتى ؟ گفت : پيامبرى رنجهايى دارد كه ترسيدم نتوانم تحمل كنم !

ابو جعفر طبرى مى گويد : امير ابو احمد كنار رودخانه ابو الاسد برگشت و همانجا درنگ كرد، ميان همراهانش ، از سپاهيان و غير ايشان ، بيماريها افتاد و مرگ ميان آنان در افتاد، امير ابو احمد همچنان همانجا ماند تا كسانى كه از مرگ رسته بودند از بيمارى بهبود يابند و سپس به (بادآورد) كوچ كرد و آنجا لشكر گاهى ساخت و فرمان داد ابزارهاى جنگى و بلمها و زورقها را بازسازى كنند و به سپاهيان مقررى بپردازند و سپس كشتيها را از سرداران و وابستگان و بردگان خويش انباشته كرد و به سوى لشكرگاه (ناجم ) (سالار زنگيان ) حركت كرد و گروهى از سرهنگان خود را فرمان داد به مواضعى كه براى ايشان تعيين كرده بود، از آن جمله به كنار رود ابو الخصيب و جاهاى ديگر، گسيل شوند و به ديگران كه گروه كمتر بودند فرمان داد همراهش باشند و در جايى كه او خواهد بود با دشمن جنگ كنند. زنگيان از پراكندگى ياران و سپاهيان ابو احمد آگاه شدند و گروه بسيارى آهنگ او كردند و ميان ابو احمد و ايشان جنگ در گرفت و شمار كشتگان و زخميهاى هر دو گروه بسيار شد، سپاهيان ابو احمد قصرها و خانه هايى را كه زنگيان براى خود ساخته بودند آتش زدند و گروه بسيارى از زنان مردم بصره را رها ساختند و نجات دادند، سپس زنگيان شدت و فشار حمله خود را همانجا متمركز كردند كه ابو احمد مقيم بود و گروه بسيارى از زنگيان آمدند، آن چنان كه مقاومت در قبال آنان با شمار اندكى كه همراه ابو احمد بودند امكان نداشت.

ابو احمد مصلحت ديد كه از برابر آنان كناره گيرى كند و به ياران و سپاهيان خود دستور داد با آرامش و بدون شتاب ، ميان قايقهاى خود برگردند و آنان همان گونه رفتار كردند. گروهى از سپاهيان ابو احمد بجا ماندند و به بيشه ها و تنگه هاى آنجا رفتند، ناگاه گروهى از زنگيان كه كمين ساخته بودند بيرون آمدند و با آنان در افتادند. آنان از خود دفاع كردند و شمار بسيارى از زنگيان را كشتند و چندان ايستادگى كردند كه همگى كشته شدند زنگيان سرهاى آنان را بريدند و نزد سالار خود بردند و اين موضوع موجب فزونى سركشى و نيرو و شيفتگى او به خودش گرديد. ابو احمد هم با سپاه خود به بادآورد رفت و همانجا ماند و براى بازگشت به جنگ زنگيان در صدد آماده سازى سپاهيان خود بود. اما در روزهايى كه وزش تندبادها شروع شده بود آتشى در اطراف لشكرگاه ابو احمد شعله ور شد كه تمام لشكرگاه را فرا گرفت و ابو احمد ناچار به واسط برگشت و اين در شعبان همين سال بود. 

او تا ماه ربيع الاول همانجا ماند و سپس از واسط آهنگ سامراء كرد و اين بدان سبب بود كه معتمد به او نوشته بود و وى را براى جنگ با يعقوب بن ليث صفارى امير خراسان فرا خوانده بود. ابو احمد محمد مولد را به جانشينى خود براى جنگ با سالار زنگيان گماشت . سالار زنگيان از خبر آتش گرفتن لشكرگاه ابو احمد آگاه بود تا آنكه دو مرد از اهالى آبادان پيش او آمدند و به او خبر دادند؛ صاحب زنج در اين هنگام چنين اظهار داشت كه اين كار از الطاف خداوند نسبت به او و امداد او بر دشمنانش است و چنين نمود كه او در پيشگاه خداوند بر ابو احمد و لشكرش نفرين كرده است و آتشى از آسمان فرود آمده و آنان را سوزانده است .

سالار زنگيان به كارهاى ياوه و تباهى خود برگشت و سركشى او شدت يافت ، او على بن ابان مهلبى را گسيل داشت و بيشتر سپاه را همراه او كرد و سليمان بن جامع را بر مقدمه خود گماشت و لشكرى را كه همراه يحيى بن محمد بحرانى و سليمان بن موسى شعرانى بود ضميمه لشكر على بن ابان كرد و به آنان فرمان داد آهنگ اهواز كنند. در آن هنگام صفجور تركى فرمانرواى اهواز بود و نيزك قائد هم با او بود. دو لشكر در صحرايى كه دشت ميشان نام دارد روياروى شدند و جنگ كردند. زنگيان پيروز شدند، نيزك با بسيارى از يارانش كشته شد و اصغجون تركى غرق گشت و گروه بسيارى از فرماندهان سلطان اسير شدند كه حسن بن هرثمه معروف به شارى و حسن بن جعفر از جمله ايشان بودند. على بن ابان خبر پيروزى را براى سالار زنگيان نوشت و درفشها و سرهاى بريده و اسيران فراوانى را نزد او فرستاد. على بن ابان وارد اهواز شد و همانجا مقيم شد و همراه زنگيان خود تباهى بار مى آورد و دهكده ها و نخلستانها را غارت مى كرد تا آنكه معتمد على الله موسى بن بغا را براى جنگ با سالار زنگيان برگزيد و او در ذيقعده همان سال از سامرا بيرون آمد و معتمد عباسى شخصا او را تا پشت دو باروى شهر بدرقه كرد و آنجا بر او خلعت پوشاند. موسى حركت كرد، او پيشاپيش خود عبدالرحمان بن مفلح را به اهواز و اسحاق بن كنداخ را به بصره و ابراهيم بن سيما را به بادآورد فرستاد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : همينكه عبدالرحمان بن مفلح وارد اهواز شد كنار پل اريق  ده روز توقف كرد و سپس به مقابله با على بن ابان مهلبى رفت و با او در افتاد و على او را شكست داد. عبدالرحمان از پيش او بازگشت و آماده شد و براى جنگ با مهلبى برگشت و سخت با او در افتاد و بسيارى از زنگيان را كشت و بسيارى را اسير گرفت و على بن ابان و زنگيان همراهش گريختند و به جايى كه معروف به بيان بود رفتند. سالار زنگيان هر چه خواست ايشان را به جنگ برگرداند، به سبب ترسى كه با دلهاى آنان آميخته بود نپذيرفتند. سالار زنگيان كه چنين ديد به آنان اجازه داد به لشكرگاهش بروند و آنان رفتند و همگى با هم در همان شهرى كه ساخته بود مقيم شدند.

عبدالرحمان بن مفلح خود را به حصن مهدى رساند تا در آنجا لشكرگاه بسازد. صاحب زنج على بن ابان را به مقابله او فرستاد كه جنگ كرد ولى نتوانست بر عبدالرحمان دست يابد و ناچار نزديك (بادآورد) رفت . ابراهيم بن سيما در بادآورد بود كه با على در افتاد و على شكست خورد و گريخت و براى بار دوم به جنگ ابراهيم بن سيما آمد كه باز هم ابراهيم او را شكست داد. على شبانه عقب نشينى كرد و خود را به بيشه زار و جنگل انداخت و از همان راه كنار رود يحيى رسيد. چون خبر گريز او به عبدالرحمان بن مفلح رسيد طاشتمر تركى را همراه لشكرى از موالى و وابستگان به تعقيب او فرستاد و آنان به سبب سختى و ناهموارى زمين و اينكه انباشته از نى و خاربن بود به على دست نيافتند. طاشتمر نيزار و خارستان را آتش زد و زنگيان گريزان بيرون آمدند و گروهى از آنان را به اسيرى گرفت و با (خبر) پيروزى و اسيران به حضور عبدالرحمان بن مفلح برگشت . على بن ابان هم در جايى كه نامش نسوخ بود فرود آمد و اين خبر به عبدالرحمان بن مفلح رسيد خود را به عمود رساند و آنجا مقيم شد، على بن ابان خود را كنار رودخانه سدره رساند و به سالار زنگيان نامه نوشت و از او مدد خواست و تقاضا كرد براى او بلم بفرستد. سالار زنگيان براى او سيزده بلم فرستاد كه گروه بسيارى از يارانش در آنها بودند. على بن ابان و همراهانش نيز در همين بلمها سوار شدند و به عبدالرحمان رسيدند ولى آن روز ميان دو لشكر جنگى صورت نگرفت و برابر يكديگر ايستادند.

چون شب فرا رسيد على بن ابان گروهى از ياران خود را كه به دليرى و پايدارى آنان اطمينان داشت برگزيد و در حالى كه سليمان بن موسى معروف به شعرانى هم همراهش بود و ديگر لشكريان خويش را بر جاى نهاده بود تا كارش پوشيده بماند حركت كرد و خود را پشت لشكرگاه عبدالرحمان رساند و ناگاه بر لشكرگاهش شبيخون زد و تا حدودى توفيقى نصيب او شد. عبدالرحمان از او فاصله گرفت و چهار بلم از بلمهاى خود را بر جاى گذاشت كه على بن ابان به غنيمت گرفت و برگشت و عبدالرحمان هم به راه خود ادامه داد و به دولاب رسيد و همانجا ماند و مردانى از سپاه خود را آماده ساخت و طاشتمر تركى را بر آنان فرماندهى داد و به مقابله على بن ابان فرستاد، آنان در حالى كه على بن ابان در جايى بنام (باب آرز) بود به او رسيدند و با او در افتادند و على بن ابان كنار رود سدره عقب نشست ، طاشتمر براى عبدالرحمان نوشت كه على از مقابل او گريخته است .

عبدالرحمان با لشكر خويش آمد و خود را به عمود رساند و آنجا مقيم شد و يارانش را براى جنگ آماده ساخت و بلمهاى خود را مهيا كرد و طاشتمر را به فرماندهى آنان گماشت ؛ او خود را به دهانه رودخانه سده رساند و با على بن ابان جنگ سختى كرد كه على شكست خورد و ده بلم از او به غنيمت گرفته شد؛ على گريزان و ترسان نزد سالار زنگيان برگشت . عبدالرحمان هم حركت كرد و در بيابان لشكرگاه ساخت ، عبدالرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما به نوبت به لشكرگاه صاحب زنج حمله مى كردند و با او در مى افتادند و كسانى را كه آنجا بودند به وحشت مى انداختند. اسحاق بن كنداجيق  هم در آن هنگام والى بصره بود و مانع رسيدن خوار و بار به لشكرگاه زنگيان شده بود. سالار روزى كه از حمله عبدالرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما وحشت داشت همه ياران و سپاهيانش را جمع مى كرد و چون جنگ با آن دو تمام مى شد گروهى از سپاهيان خود را به ناحيه بصره مى فرستاد كه با اسحاق بن كنداجيق نبرد كنند. آنان چندين ماه بر اين حال بودند تا هنگامى كه موسى بن بغا از جنگ با زنگيان بركنار شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سبب بركنارى موسى چنين بود كه معتمد عباسى ولايت فارس و اهواز و بصره و نواحى ديگرى را به برادر خويش ابو احمد واگذار كرد و اين پس از آسوده شدن ابو احمد از جنگ با يعقوب ليث صفارى و گريز او بود. ابو احمد مسرور بلخى را فرمانده جنگ با زنگيان كرد و موسى بن بغارا از آن كار بركنار ساخت . و چنان پيش آمد كه ابن واصل با عبدالرحمان بن مفلح جنگ كرد و او را اسير كرد و كشت . ابن واصل طاشتمتر تركى را هم كشت و اين درگيريها در ناحيه رامهرمز بود. مسرور بلخى ابو الساج را به فرماندهى جنگ با زنگيان و ولايت اهواز گماشت . و ميان او و على بن ابان مهلبى در ناحيه دولاب جنگى در گرفت كه در آن عبدالرحمان داماد ابو الساج كشته شد و ابو الساج به (عسكر مكرم )عقب نشينى كرد؛ زنگيان وارد اهواز شدند و مردم آن شهر را كشتند و اسير كردند و خانه هاى آنان را آتش زدند.

ابو جعفر مى گويد سالار زنگيان پس از هزيمت ابو الساج لشكريان خود را به ناحيه بطيحه و حوانيت و دشت ميشان گسيل داشت و چنين بود كه واسط در جنگ ميان ابو احمد و يعقوب ليث كه در دير عاقول صورت گرفته بود از نظاميان خالى شده بود و زنگيان به آن طمع بسته بودند و سليمان بن جامع را همراه لشكرى از زنگيان براى تصرف واسط فرستادند. سالار زنگيان لشكر ديگرى را به فرماندهى احمد بن مهدى با زورقهايى كه تيراندازان سپاهش در آنها نشسته بودند از پى سليمان گسيل داشت و آنها را كنار رود (نهر المراءه ) فرستاد، لشكر ديگرى هم به سرپرستى سليمان بن موسى روانه كرد و فرمان داد كنار رودى كه به رود يهودى معروف بود مستقر بود.

ميان اين لشكرها و لشكرهاى خليفه كه در اين سرزمينهاى باقى مانده بودند جنگهاى سختى در گرفت كه گاه به سود اين گروه و گاه به سود آن گروه بود؛ زنگيان سرانجام توانستند بطيحه و حوانيت را متصرف و به واسط مشرف شوند. در آن هنگام محمد مولد از سوى خليفه حاكم آن شهر بود  ميان محمد مولد و سليمان بن جامع جنگهاى بسيارى اتفاق افتاده است كه بر شمردن و شرح همه آنها سخن را به درازا مى كشاند  وضع چنين بود تا آنكه سالار زنگيان با فرستاد لشكرى كه شمارش يكهزار و پانصد تن و به سرپرستى خليل بن ابان برادر على بن ابان مهلبى بود او را يارى داد. ابو عبدالله زنجى هم كه معروف به مذوب و يكى از سرداران مشهور زنگيان بود همراه ايشان بود. در نتيجه سليمان بن جامع نيرومند شد و با محمد مولد در افتاد و او را شكست داد و در ذى حجه سال دويست و شصت و چهار همراه سياهان و فرماندهان وارد واسط شد و مردمى بسيار از اهالى واسط را كشت و شهر را غارت كرد و بازارها و خانه ها را آتش زد و بسيارى از خانه ها را هم ويران ساخت .

يكى از سرهنگان با نام اذكنجوز بخارى كه از سوى محمد بن مولد ماءمور دفاع از واسط بود استقامت كرد و آن روز را تا هنگام عصر دفاع و پايدارى كرد و سپس كشته شد. كسانى كه در لشكر سليمان بن جامع فرماندهى سواران را بر عهده داشتند خليل بن ابان و عبدالله مذوب بودند. احمد بن مهدى جبائى فرمانده زورقها و مهريار زنجى فرمانده بلمها بودند، سليمان بن موسى شعرانى و دو برادرش فرماندهى ميمنه و ميسره سپاه را بر عهده داشتند، سليمان بن جامع هم فرماندهى بر همه سپاه را بر عهده داشت و همراه با فرماندهان زنگى خود و پيادگان بود؛ آنان همگى متحد بودند و چون واسط را غارت كردند و مردمش را كشتند و به خواسته خود رسيدند جملگى از واسط بيرون رفتند و به سوى جنبلاء  حركت كردند و همانجا مقيم شدند و به تباهى و ويرانى پرداختند. در ماههاى نخست سال دويست و شصت و پنج زنگيان به نعمانيه و جرجرايا  و جبل  هجوم بردند، تاراج كردند و ويران ساختند و كشتند و آتش زدند و مردم دهكده هاى عراق از آنان گريختند و به بغداد پناه بردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان مهلبى بر بيشتر ولايات اهواز چيره شد و همچنان تباهى و ويرانى بار آورد و آتش مى زد، ميان او و ميان كارگزاران و فرماندهان نظامى سلطان (خليفه )، مانند احمد بن ليئويه و محمد بن عبدالله كردى و تكين بخارى و مطرح بن جامع و اغرتمش تركى و ديگران ، همچنين ميان او و كارگزاران يعقوب ليث صفارى ، مانند خضر بن عنبر و ديگران جنگهاى بزرگى در گرفته است كه گاه به سود على بن ابان و گاه به زيانش بوده است و در بيشتر آن جنگها على بر طرف مقابل پيروز مى شد. بدين گونه اموال زنگيان و غنيمتهايى كه از شهرها و نواحى مختلف به دست آورده بودند بسيار شد و كار ايشان بزرگ و منزلت آنان در نظر مردم شكوهمند شد و خطر زنگيان براى معتمد عباسى و برادرش ابو احمد گران گرديد.

زنگيان دنيا را تقسيم كرده بودند، على بن محمد ناجم سالار زنگيان و پيشواى مذهبى آنان كنار رود ابو الخصيب مقيم بود و آنجا شهرى بزرگ ساخته و آن را مختاره نام نهاده بود و با خندقها آن را استوار ساخته و محصور كرده بود و در آنجا مردم را از روى ميل و اجبار جمع كرده بود كه بيرون از شمار بودند، اميران و سرهنگانش در بصره و اطراف آن بودند و طبق شيوه خليفه خراج آن نواحى را مى گرفتند و بصره در تصرف ايشان بود. على بن ابان مهلبى بزرگترين امير و فرمانده نظامى زنگيان بود كه بر اهواز و شهرهاى تابع آن چيره شده بود و شهرهايى چون شوشتر و رامهرمز را نيز به تصرف خويش درآورده بود و مردم تسليم او شده بودند. او خراج مى گرفت و اموالى بيرون از شمار به دست آورد.

سليمان بن جامع و سليمان بن موسى شعرانى همراه احمد بن مهدى جبايى در واسط و شهرهاى تابع آن بودند و آن منطقه را به تصرف خويش آورده بودند و شهرهاى استوار ساخته و دارايى و حاصل كشاورزى و خراج آن را مى گرفتند و كارگران و كارگزاران و سرهنگان خود را در آن منطقه مرتب ساخته بودند و به آنان مقررى مى پرداختند. چون سال دويست و شصت و هفت هجرى فرا رسيد و خطر زنگيان جدى شد و بيم آن بود كه پادشاهى عباسيان از ميان برود و منقرض شوند، بدين سبب ابو احمد موفق ، كه همان طلحه پسر متوكل است ، چاره اى نديد مگر اينكه شخصا آهنگ آنان كند و اين كار بزرگ را با راءى و چاره انديشى خويش سامان دهد و خود در آوردگاهها حضور يابد. او پسر خويش ابو العباس را به عنوان مقدمه و فرمانده پيشتازان گسيل داشت . ابو احمد سوار شد و به (بستان هادى ) در بغداد آمد و ياران و سپاهيان ابو العباس را سان ديد و اين در ماه ربيع الاخر همين سال بود، شمار آنان ده هزار مرد سواره و پياده بود كه در بهترين صورت و كامل ترين ساز و برگ بودند. بلمها و زورقها و پلهاى پيش ساخته متحرك براى عبور پيادگان همراهشان بود و همه چيز محكم و استوار ساخته شده بود. ابو العباس از بستان هادى حركت كرد و ابو احمد براى بدرقه او سوار شد و تا هنگامى كه در دهكده بزرگ كه نامش فرك بود فرود آمد او را بدرقه مى كرد و از آنجا برگشت ، ابو العباس چند روزى در فرك ماند تا يارانش به او بپيوندند و شمار ايشان كامل شود.

سپس به مداين رفت چند روزى آنجا ماند، آن گاه به دير عاقول كوچ كرد آنجا نامه يى از نصير كه معروف به ابو حمزه و از سرداران بزرگ ابو العباس و فرمانده بلمها و زورقها بود رسيد. ابو العباس او را به عنوان پيشاهنگ پيشتازان از راه دجله گسيل داشته بود، نصير براى ابو العباس نوشته بود كه سليمان بن جامع همين كه از آمدن ابو العباس آگاه شده است با سواران و پيادگان و كشتى هاى خود حركت كرده و جبائى را به فرماندهى مقدمه خود گماشته است و اينك در جزيره اى كه نزديك (بردودا) و چهار فرسخ بالاتر از واسط قرار دارد فرود آمده اند و سليمان بن موسى شعرانى هم با لشكريان خود به رودخانه ابان رسيده است هم لشكر زمينى دارد و هم لشكر دريايى . گويد : چون ابو العباس اين نامه را خواند از آنجا كوچ كرد و خود را به جرجرايا و از آنجا به دهانه رود (صلح ) رفت و بر مركبها سوار شد و خود را به صلح رساند سپس پيشتازان خود را براى كسب خبر فرستاد. گروهى از پيشتازان برگشتند و به او خبر دادند كه آن قوم رسيده اند و پيشاهنگان آنان نزديك (صلح ) رسيده اند و افراد ساقه لشكر آنان در بستان موسى بن بغا مستقر شده اند كه پايين تر از واسط قرار دارد. ابو العباس همين كه اين موضوع را دانست از شاهراهها كناره گرفت و سپاهيان او پيشتازان زنگيان را ديدند و بنابر سفارشى كه ابو العباس كرده بود از مقابل ايشان عقب نشستند؛ آن چنان كه زنگيان طمع بستند و فريب خوردند و آنان را تعقيب كردند و بر آنان فرياد مى زدند كه براى خودتان فرماندهى پيدا كنيد كه جنگ كند كه فرمانده و امير شما اينك سرگرم شكار است. 

همينكه زنگيان در صلح به ابو العباس نزديك شدند او همراه سواران و پيادگانى كه داشت براى نبرد با آنان بيرون آمد و دستور داد فرياد بكشند و خطاب به ابو حمزه بگويند : اى نصير تا چه هنگام از جنگ با اين سگها خوددارى و درنگ مى كنى ؟ به جنگ آنان برگرد. نصير با زورقها و بلمهاى خود كه مردان در آنها نشسته بودند برگشت . ابو العباس هم سوار بر بلمى شد و محمد بن شعيب هم با او بود و ياران و سپاهيان او زنگيان را از هر سو احاطه كردند و زنگيان شكست خوردند و گريختند و خداوند زنگيان را به دست ابو العباس و يارانش مغلوب كرد و آنان زنگيان را مى كشتند و جلو مى راندند تا آنجا كه به قريه عبدالله رسيدند كه شش فرسنگ دورتر به غنيمت گرفتند و گروهى از زنگيان امان خواستند و گروهى از ايشان را به اسيرى گرفتند و كشتيهاى بسيارى از ايشان غرق شد و اين روز (و اين جنگ ) نخستين پيروزى براى ابو العباس بود.

ابو جعفر مى گويد : چون اين جنگ سپرى شد و اين روز گذشت سرهنگان و دوستان ابو العباس به او پيشنهاد كردند تا لشكرگاه خود را همانجا قرار دهد كه به آن رسيده بود و آنان از نزديك شدن زنگيان به او بيم داشتند، ولى ابوالعباس نپذيرفت و گفت : بايد خود به واسط رود و آنجا فرود آيد. چون خداوند بر چهره سليمان بن جامع و همراهانش زد و او شكست خورد و گريخت سليمان بن موسى شعرانى هم از كناره رود ابان گريخت و خود را به (سوق الخميس ) رساند؛ سليمان بن جامع هم خود را كنار رود امير رساند. زنگيان هنگامى كه با ابو العباس روبه رو شدند ميان خود رايزنى كردند و گفتند : اين مرد نوجوانى است كه چندان ورزيدگى و تجربه اى در جنگ ندارد و راءى درست اين است كه ما با تمام نيروى خود با او روياروى شويم و در همين نخستين رويارويى كوشش ‍ كنيم تا او را از ميان برداريم يا مجبور به عقب نشينى كنيم و اين موجب ترس و روى گرداندن او از جنگ با ما شود. آنان همين كار را كردند و همگان جمع شدند و كوشش كردند، ولى خداوند متعال ترس از او و دليرى او را بر دل ايشان افكند و به آنچه پنداشته بودند ترسيدند و براى آنان فراهم نشد.

فرداى همان روز كه جنگ اتفاق افتاد، ابو العباس سوار شد و در بهترين وضع وارد واسط گشت و آن روز جمعه بود براى نماز جمعه برپاخاست و گروه بسيارى از ياران و پيروان زنگيان از او امان خواستند. ابو العباس سپس به عمر كه در يك فرسنگى واسط است كوچ كرد و آن را لشكرگاه خود قرار داد. ابو حمزه نصير و ديگران به او اشاره كرده بودند كه لشكرگاه خود را بالاتر از واسط قرار دهد كه از زنگيان بر او بيم داشتند، ابو العباس نپذيرفت و گفت : من جز در عمر لشكرگاه نخواهم ساخت ، او به ابو حمزه دستور داد در دهانه (بردودا) كه فراتر از واسط است فرود آيد، ابو العباس از رايزنى ياران خود و شنيدن پيشنهادهاى آنان خوددارى كرد و فقط به راى و تصميم خود عمل كرد و در عمر فرود آمد و شروع به ساختن بلمها و زورقها كرد و هر صبح و شام با زنگيان جنگ مى كرد. او غلامان ويژه و وابستگان خود را در بلمها مستقر كرد و در هر بلمى فرماندهى از خودشان تعيين كرد.

پس از آن جنگ ، سليمان هم آماده شد و نيروهاى خود را جمع و سپس آنان را از سه راه گسيل داشت : گروهى از راه رودخانه ابان و گروهى از صحراى (تمرتا) و گروهى از بردودا. ابو العباس با آنان روياروى شد و چيزى نگذشت كه شكست خوردند و پراكنده شدند. گروهى از آنان خود را به سوق الخميس و گروهى ديگر به (مازروان ) و گروهى ديگر به صحراى تمرتا رساندند؛ گروهى ديگر كناره رود (ماذيان ) را پيمودند و گروهى از آنان به بردودا رفتند. سپاهيان ابو العباس به تعقيب آنان پرداختند. ابو العباس هدف اصلى خويش را تعقيب گروهى قرار دارد كه كرانه رود ماذيان را پيش گرفته بودند و از تعقيب آنان دست برنداشت تا آنكه در (برمساور) به گروهى از ايشان رسيد و سپس برگشت . او كنار همه راهها و دهكده ها مى ايستاد و درباره آنها مى پرسيد و همه مناطق را شناسايى مى كرد؛ راهنمايان آگاهى نيز همراهش بودند و ابو العباس تمام آن سرزمين و راههاى نفوذى آن و راههايى كه به بيشه زارها و باتلاقها منتهى مى شد شناسايى كرد و به لشكرگاه خويش در عمر برگشت و چند روزى براى استراحت خود و يارانش همانجا مقيم شد.

آن گاه قاصدى پيش او آمد و او را آگاه كرد كه زنگيان جمع شده و آماده اند كه به لشكرگاه ابو العباس يورش آورند و مى خواهند از سه راه هجوم بياورند و گفته اند ابو العباس جوانى مغرور و به خود شيفته است و تصميم گرفته اند گروهى را در كمينگاهها بگمارند و از سه راه به لشكرگاهش بيايند. ابو العباس از اين موضوع بر حذر شد و آماده گرديد. در همين حال زنگيان به لشكرگاه او روى آوردند و بيش از ده هزار نفر در صحراى تمرتا و حدود همان شمار در (برهثا) در كمين نهادند و بيست بلم انباشته از افراد آهنگ لشكرگاه ابو العباس كردند و قصدشان اين بود كه ابو العباس و سپاهيانش را به تعقيب خود وادارند تا از كمينگاه بگذرند و افرادى كه كمين كرده اند از پشت بر آنان حمله كنند. ابو العباس همينكه با زنگيان در افتاد ياران خود را از تعقيب آنان منع كرد و چنين وانمودند كه شكست خورده اند و برمى گردند.

زنگيان دانستند كه حيله آنان كارساز نيست و در اين هنگام سليمان و جبائى با بلمها و زورقهاى بسيار به لشكرگاه ابو العباس حمله آوردند. ابو العباس ياران خود را به صورت پسنديده اى آرايش نظامى داده بود و به ابو حمزه نصير فرمان داد كه در بلمها و زورقهاى مرتب و آراسته به زنگيان حمله كند و او آهنگ ايشان كرد. ابو العباس هم در يكى از بلمهاى خود كه غزال نام داشت سوار شد و براى آن پاروزنانى ورزيده برگزيد و محمد بن شعيب اشتيام را همراه خود ساخت گروهى از ياران و غلامان ويژه خود را برگزيد و نيزه به آنان داد و سواران را هم فرمان داد كه بر ساحل رودخانه به موازات او حركت كنند و گفت : تا آنجا كه مى توانيد به راه خود ادامه دهيد مگر اينكه جويها و رودخانه ها راهتان را ببرد و مسدود كند و ميان دو گروه جنگ در گرفت . معركه و ميدان جنگ از كنار دهكده رمل تا تا رصافه بود، سرانجام خداوند متعال شكست را براى زنگيان مقرر داشت و گريختند و ياران ابو العباس توانستند چهارده بلم از آنان به غنيمت بگيرند و سليمان و جبائى گريختند و مشرف به نابودى شده بودند و چون اسبهاى آنان را به غنيمت گرفته بودند آن دو با پاى پياده گريختند و تمام افراد سپاه زنگيان بدون اينكه يك نفر از ايشان به پشت سرش نگاه كند گريختند و خود را به طهيثا  رساندند و هر ابزار و اثاثى كه داشتند رها كردند. ابو العباس برگشت و در لشكرگاه خويش در عمر فرود آمد و كشتيها و زورقهايى را كه از زنگيان به غنيمت گرفته بود مرمت و اصلاح كرد و مردان را در آنها جاى داد. زنگيان هم پس از آن بيست روز همان جا بودند و هيچ كس از ايشان آشكار نمى شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن جبايى هر سه روز با پيشتازان مى آمد و برمى گشت . او در راه سپاهيان ابو العباس چاله هايى كند و در آن سيخهاى تيز آهنى نهاد و با بوريا پوشاند و نهان كرد و آنها را در راههايى كه سواركاران حركت مى كردند بيشتر قرار داد و چنان بود كه تعقيب كنندگان از آن راهها آنان را تعقيب مى كردند. جبايى به كناره هاى لشكرگاه ابو العباس حمله مى كرد و با اين كار مى خواست سواران را به تعقيب خود وادار كند.

روزى پس از حمله جبايى سواران به تعقيب او پرداختند، همان گونه كه هميشه تعقيب مى كردند، اسب سرهنگى از فرغانيان در چاله اى افتاد و سپاهيان و ياران ابو العباس از اين پيشامد به حيله جبايى پى بردند و از آن بر حذر شدند و از پيمودن آن راهها خوددارى كردند.
ابو جعفر مى گويد : زنگيان در اينكه هر بامداد به جنگ ابو العباس آيند اصرار مى ورزيدند. آنان بر كرانه رود امير لشكرگاه ساختند و گروه بسيارى همراه آنان بودند. سليمان به سالار زنگيان نامه نوشت و از او خواست بلمهايى برايش گسيل دارد كه هر كدام چهل پاروزن داشته باشد. در فاصله بيست روز چهل بلم بزرگ آكنده از جنگاوران و شمشيرها و سپرها و نيزه ها به يارى او رسيد. ابو العباس را با آنان جنگهاى پياپى بود كه در بيشتر آن ياران او پيروز و زنگيان مغلوب مى شدند، ابو العباس هم براى پيشروى در رودخانه ها و تنگه ها اصرار مى ورزيد و خود را به شهرى كه سليمان بن موسى شعرانى كنار رود خميس ساخته و منيعه نام نهاده بود، رساند.

ابو العباس چند بار خويشتن را به خطر انداخت و به هلاكت و مرگ نزديك شد و به سلامت ماند گروهى از فرماندهان زنگيان از او امان خواستند كه ايشان را امان داد و خلعت پوشاند و ضميمه لشكر خود ساخت و گروهى از فرماندهان ايشان را كشت و ميان او و زنگيان همچنان روزگار مى گذشت . سرانجام به ابو احمد موفق خبر رسيد كه سليمان بن موسى بن شعرانى و جبائى و سرداران ديگر زنگيان كه در منطقه واسط مستقرند به سالار خود نامه نوشته اند و از او خواسته اند كه ايشان را با فرستادن على بن ابان مهلبى يارى دهد.

على كه در اين هنگام امير همه فرماندهان و سالار اميران بود در اطراف اهواز مقيم بود و بر آن شهر و توابع آن چيره . سالار زنگيان براى او نوشت با همه كسانى كه پيش اويند به ناحيه اى كه سليمان بن جامع مقيم است برود و هر دو براى جنگ با ابو العباس متحد شوند.

بدين سبب بود كه ابو احمد تصميم گرفت خودش به واسطه برود و شخصا در آوردگاه حاضر شود. او در صفر اين سال از بغداد بيرون رفت و در (فرك ) لشكرگاه ساخت و چند روزى آنجا ماند تا لشكريان و كسانى كه مى خواهند با او بروند به او بپيوندند، او كه آلات و ابزار دريايى (آبى ) هم فراهم كرده بود از فرك به مدائن و از آنجا به دير عاقول و سپس به جرجرايا و قنى ، پس از آن به جبل و سرانجام به صلح رفت و در يك فرسنگى واسط فرود آمد و لشكرگاه ساخت . پسرش ابو العباس با گروهى از سواران كه سران سپاهش بودند به استقبال پدر آمد. و چون پدر درباره آنان از پسر پرسيد چگونگى پايدارى و خيرخواهى آنان را براى پدر بيان كرد.
ابو احمد نخست بر پسر خويش ابو العباس و سپس بر فرماندهانى كه همراهش بودند خلعت بخشيد و ابو العباس به لشكرگاه خويش ‍ كه در عمر بود برگشت و شب را آنجا گذراند. بامداد فردا ابو احمد بر كنار آب و در پيچ و خم رودخانه حركت كرد و پسرش ابو العباس با همه لشكريان خود و ابزارهاى آبى به صورت جنگ و با همان آرايشى كه با زنگيان مى جنگيدند به رويارويى پدر آمد كه ابو احمد چگونگى آرايش آنان را ستود و شاد شد.

ابو احمد حركت كرد تا كنار دهكده يى كه به آن قريه عبدالله مى گفتند فرود آمد و مقررى و عطاى همه لشكريان را پرداخت و پسرش ابو العباس را پيشاپيش خود در كشتيها فرستاد و خود از پى او روان شد. ابو العباس در حالى كه سرهاى كشته شدگان و اسيرانى را كه از سپاه شعرانى گرفته بود همراه داشت به استقبال پدر آمد و ابو احمد فرمان داد گردن اسيران را زدند. و از آنجا كوچيد و آهنگ شهرى كرد كه شعرانى آن را ساخته و منيعه نام نهاده بود و در سوق الخميس قرار داشت .

ابو احمد پيش از جنگ با سليمان بن جامع با شعرانى جنگ كرد  زيرا شعرانى پشت سر ابو احمد قرار داشت و ترسيد كه اگر نخست با سليمان بن جامع جنگ كند شعرانى از پشت سرش حمله آورد و او را از سليمان به خود باز دارد و سرگرم سازد، همين كه ابو احمد نزديك شهر رسيد زنگيان براى جنگ با او بيرون آمدند، جنگى سست كردند و گريختند. سپاهيان ابو العباس بر ديوارها و باروى شهر رفتند و بر هر كس كه ديدند شمشير نهادند، زنگيان پراكنده شدند و ابو العباس وارد منيعه شد؛ سپاهيانش را كشتند و اسير گرفتند و هر چه را در شهر بود به تصرف در آوردند و شعرانى در حالى كه فقط ويژگانش همراهش بودند گريخت . سپاهيان ابو العباس آنان را تعقيب كردند تا آنجا كه گريختگان با باتلاقها رسيدند و گروه بسيارى از ايشان غرق شدند و ديگران به بيشه ها و نيزارها گريختند در حالى كه توانسته بودند از اين شهر پنج هزار زن مسلمان را كه در دست زنگيان بودند نجات دهند و اين غير از زنان زنگى بود كه بر آنان دست يافته بودند.

ابو احمد فرمان داد زنانى را كه زنگيان اسير گرفته بودند به واسط ببرند و آنان را به كسان و خويشاوندانشان بسپارند. او آن شب را كنار شهر گذراند و بامداد به مردم اجازه داد كه همه اسباب و ابزار و كالاهاى زنگيان را غارت كنند؛ مردم وارد شهر شدند و هر چيز را كه در آن بود غارت بردند. ابو احمد فرمان داد باروى آن شهر را ويران و خندقش را پر كنند و هر چه را كه آنجا باقى بود بسوزانند، مقدار فراوانى برنج و جو و گندم از اين دهكده ها كه شعرانى بر آنها چيره شده بود بدست آمد. ابو احمد فرمان داد انبارداران را كشتند و مقرر داشت تا آن برنج و جو و گندم را بفروشند تا بهاى آن را به مصرف پرداخت و مقررى و عطاى وابستگان و بردگان و لشكريانش رساند. اما شعرانى و برادرش خود را به مذار رساندند و او به سالار زنگيان نامه نوشت و اين موضوع را به اطلاع او رساند و اينكه به مذار پناه برده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى من نقل كرد و گفت : محمد بن هشام كرنبائى ، كه معروف به ابو وائله است ، براى من نقل كرد و گفت : آن روز من پيش سالار زنگيان بودم ، او سخن مى گفت كه ناگاه نامه سليمان رسيد و موضوع شكست و پناه بردن خود را به مذار نوشته بود، همين كه صاحب زنج آن نامه را گشود و چشمش به موضوع شكست و گريز افتاد بند شكمش ‍ گشوده شد و براى قضاى حاجت برخاست و برگشت و نشست و نامه را برداشت و دقت كرد، همين كه چشمش به موضوع شكست افتاد باز برخاست و اين كار را چند بار تكرار كرد و من در بزرگى مصيبت هيچ شك و ترديدى نكردم ولى خوش نداشتم از او بپرسم ؛ چون اين كار طولانى شد گستاخى كردم و گفتم : مگر اين نامه سليمان بن موسى نيست ! گفت : چرا، خبرى نوشته است كه پشت را درهم مى شكند، گفته است : كسانى كه به مقابله او آمده بودند چنان با او در افتادند كه هيچ چيز از (لشكر) او باقى نمانده است و اين نامه خود را از مذار نوشته است و چيزى جز خويشتن را به سلامت در نبرده است .

ابو وائله گفت : به ظاهر اين را بلايى بزرگ شمردم و خدا مى داند چه شادى اى در دل خويش نهان داشتم . او گويد : على بن محمد صاحب زنج بر اين خبر ناخوشى كه رسيده بود شكيبايى و تظاهر به دليرى كرد و نامه يى به سليمان بن جامع نوشت و او را بر حذر داشت كه مبادا بر سر او همان رود كه بر شعرانى رفت ، و به او فرمان داد در كار خويش بيدار و در حفظ و نگهدارى آنچه پيش ‍ اوست كوشا باشد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين موضوع ابو احمد را همتى جز تعقيب سليمان بن جامع نبود. پيشتازان او آمدند و خبر آوردند كه سليمان در حوانيت است . ابو احمد پسرش ابو العباس را با ده هزار تن گسيل داشت ؛ او خود را به حوانيت رساند و سليمان را آنجا نديد ولى آنجا دو تن از سرهنگان زنگيان كه به شجاعت و نيرو شهره بودند برخورد، يكى از آن دو معروف به شبل بود و ديگرى ابو الندى نام داشت و از ياران قديمى سالار زنگيان بودند كه آن دو را در همان آغاز خروج خود به فرماندهى گماشته بود، سليمان بن جامع اين دو سرهنگ را در حوانيت گذاشته بود تا غلات و جو و گندم فراوانى را كه گرفته بودند حفظ و نگهدارى كنند. ابو العباس با آن دو جنگ كرد و گروهى از مردان آن دو را كشت و گروه بسيارى را با تير زخمى كرد و آنان كوچكترين و دليرترين و گزينه ترين مردان سليمان بن جامع بودند كه به آنان اعتماد داشت .

آن روز تا هنگامى كه تاريكى شب ميان دو گروه حائل شد جنگ ميان آنان ادامه داشت ؛ در آن روز ابو العباس كركى بزرگى كه در حال پرواز بود چنان با تير زد كه ميان زنگيان افتاد و تير در بدنش باقى بود و گفتند : اين تير ابو العباس است و از آن به بيم افتادند. در آن روز گروهى از زنگيان از ابو العباس امان خواستند كه ايشان را امان داد و از يكى از ايشان از جاى اقامت سليمان بن جامع پرسيد، به او خبر داد كه سليمان در شهرى كه در منطقه طهيثا ساخته مقيم است . در اين هنگام ابو العباس با اطلاع صحيح از جايگاه سليمان نزد پدر خود برگشت و آن دو براى حفظ غلات كه در حوانيت بدست آورده اند آنجايند. در اين هنگام ابو احمد به ياران خود فرمان داد آهنگ طهيثا كنند، ابو احمد اموال را فراهم آورد و به لشكريان خويش مقررى آنان را داد و نخست آهنگ منطقه بالاى بردودا كرد تا از آنجا به طهيثا برود كه راهى جز آن وجود نداشت .

لشكريان پنداشتند كه او قصد گريز دارد و نزديك بود پراكنده شوند كه از حقيقت امر آگاه شدند. ابو احمد به دهكده اى در خوذيه رسيد و بر رودخانه مهروز پلى بست كه سواران از آن گذشتند، او همچنين به حركت خويش ادامه داد تا آنكه فاصله ميان او و شهرى كه سليمان بن جامع ، در منطقه طهيثا به نام منصوره ساخته بود، دو ميل شد و با همه لشكريان خويش همانجا ماند. آسمان باران نكويى فرو باريد و آن روزها سرما شدت يافت . ابو احمد به باران و سرما سرگرم شد و از جنگ بازماند. چون سرما اندكى كاهش يافت ابو احمد همراه تنى چند از سرهنگان و وابستگان خويش به جستجوى جايى برآمد كه بتوان در اسبها را به جولان آورد، او نزديك ديوار آن شهر رسيد كه گروه بسيارى از زنگيان با او روياروى شدند و از چند جا افرادى كه كمين كرده بودند از كمينگاه بيرون آمدند و جنگ در گرفت و سخت شد؛ گروهى از دليران پياده شدند و چندان دفاع كردند كه از تنگناهايى كه در آن افتاده بودند بيرون آمدند.

از ميان غلامان ابو احمد غلامى كه نامش وضيف علمدار بود و تنى چند از سرهنگان زيرك ترك اسير شدند، در همين جنگ احمد بن مهدى جبائى يك از سرهنگان بلند مرتبه زنگيان كشته شد. ابو العباس او را تيرى زد كه از پره هاى بينى او خورد و تا مغزش نفوذ كرد و مدهوش بر زمين افتاد او را در حالى كه زنده بود از آوردگاه بيرون بردند و تقاضا كرد او را نزد سالار زنگيان ببرند و آنان او را كنار رود ابو الخصيب و به شهرى كه سالارشان نام آن را مختاره نهاده بود، بردند او را با همان حال مقابل وى نهادند، اين مصيبت بر او گران آمد چرا كه جبائى از بزرگترين ياران و شكيباترين ايشان در اطاعت از سالار زنگيان بود. جبائى چند روزى زنده بود و معالجه مى كرد و سپس مرد، بيتابى سالار زنگيان بر مرگ او سخت شد و خودش كنار جسد او رفت و غسل و كفن كردنش را بر عهده گرفت و بر او نماز گزارد و سپس كنار گورش ايستاد تا او را به خاك سپردند آن گاه روى به ياران خود كرد و آنان را پند و اندرز داد و از مرگ جبائى ياد كرد. مرگ او در شبى بود كه رعد و برق بود و بدان گونه كه از سالار ايشان نقل كرده اند گفته است : به هنگام قبض روح جبائى ترنم فرشتگان را كه براى او دعا مى كرده و رحمت مى فرستاده اند مى شنيده است . سالار زنگيان در حالى از دفن جبائى برگشت كه شكستگى و اندوه بر رخساره اش آشكار بود.

ابو جعفر مى گويد : چون ابو احمد آن روز از جنگ برگشت پگاه روز بعد به سوى آنان بازگشت . او سپاهيان خود را به صورت دسته هاى پياده و سواره آرايش داد و فرمان داد تا زورقها و بلمها نيز ميان رودى كه منذر نام داشت و از وسط شهر طهيثا مى گذشت پا به پاى او حركت كند و بدين گونه آهنگ زنگيان كرد. چون نزديك باروى شهر رسيد، فرماندهان غلامان خويش را در نقاطى قرار داد كه بيم آن بود زنگيان كمين كرده باشند و از آنجا در آيند. آن گاه پيادگان را پيشاپيش سواران داشت و خود پياده شد و چهار ركعت نماز گزارد و به درگاه خداوند متعال براى پيروزى و نصرت مسلمانان تضرع و دعا كرد، آن گاه سلاح خويش را خواست و پوشيد و به پسرش ابو العباس دستور داد به سوى ديوار و باروى شهر پيشروى كند و غلامان را به جنگ و حمله تشويق كند؛ او همان گونه رفتار كرد. سليمان بن جامع جلو باروى شهرى كه آن را منصوره نام نهاده بود خندقى حفر كرده بوده غلامان همينكه كنار خندق رسيدند براى عبور از آن ترسيدند و باز ماندند، فرماندهان آنان را تشويق كردند و خود پياده شدند و همراه آنان گستاخى كردند و از خندق گذشتند و كنار زنگيان رسيدند كه از بالاى ديوار شهر خود مشرف بر آنان بودند.

لشكريان ابو احمد شمشير بر زنگيان نهادند، گروهى از سواران نيز از خندق عبور كردند و چون زنگيان آن گروه و گستاخى ايشان را كه به مقابله آنان آمده بودند ديدند پشت به جنگ دادند و گريختند، ياران ابو احمد آنان را تعقيب كردند و از هر سو وارد شهر شدند. زنگيان براى شهر خود پنج خندق كنده و جلو هر خندق بارويى قرار داده بودند كه كنار آنها مقاومت كنند و بدين سبب كنار هر خندق كه مى رسيدند توقف و پايدارى مى كردند و سپاهيان ابو احمد آنان را عقب مى راندند و پايداريشان را در هم مى شكستند، در همين حال بلمها و زورقهاى ياران ابو احمد در حالى كه آكنده از جنگجويان بودند از راه همان رودخانه وارد شهر شدند و تمام بلمها و زورقهاى زنگيان را كه از كنارش مى گذشتند غرق كردند و كسانى را كه بر دو سوى رودخانه بودند مى كشتند و اسير مى گرفتند آن چنان كه زنگيان را از آن شهر و اطرافش كه حدود يك فرسنگ بود به شدت عقب راندند و بيرون كردند. ابو احمد به هر چه در آن بود دست يافت و سليمان بن جامع با تنى چند از ياران خويش گريخت و كشتار و اسير شدن ميان ايشان افتاد. ابو احمد توانست حدود ده هزار زن و كودك از مردم واسط و دهكده هاى آن و نواحى كوفه را كه اسير زنگيان بودند نجات دهد. او فرمان داد ايشان را نگاهدارى كنند و به ايشان مال بخشند و به واسط برند و تسليم كسان خودشان كنند. ابو احمد به تمام چيزهايى كه در اين شهر بود و همه اندوخته ها و داراييها و خوراكى و دامهاى اهلى كه ثروت بيكران و گرانقدرى بود دست يافت و دستور داد غلات و كالاهاى ديگر را بفروشند و به مصرف پرداخت مقررى لشكر و وابستگان او برسانند.

گروهى از زنان و فرزندان سليمان بن جامع اسير شدند، در آن روز وصيف علمدار و اسيران ديگرى كه زنگيان همراه او اسير كرده بودند آزاد شدند و از زندان بيرون آمدند و موضوع جنگ و سرعت آن به زنگيان فرصت نداده بود كه او و اسيران ديگر را بكشند. ابو احمد هفده روز در طهيثا درنگ كرد و دستور داد باروى شهر را ويران و خندقها را از خاك انباشته كنند كه اين كار انجام شد سپس فرمان داد زنگيانى را كه به بيشه زارها پناه برده اند تعقيب كنند و براى هر كس كه يكى از زنگيان را مى آورد جايزه اى قرار داد و بدين گونه مردم به تعقيب زنگيان پرداختند و هر زنگى را كه پيش ابو احمد مى آوردند نسبت به او نيكى مى كرد و بر او خلعت مى پوشاند و او را به فرماندهان غلامان خويش مى سپرد كه چاره را در دلجويى از ايشان ديده بود تا بدان گونه زنگيان را از اطاعت سالارشان باز دارد.

ابو احمد نصير را با بلمها و زورقهايى ماءمور تعقيب سليمان بن جامع و ديگر زنگيانى كه با او گريخته بودند كرد و به نصير فرمان داد در تعقيب او كوشش كند تا آنجا كه از باتلاقها بگذرد و بر كنار دجله موسوم به عوراء  كور  برسد و دستور داد بندهايى را كه سليمان در دجله ، براى جلوگيرى از تعقيب خود، تا رودخانه ابو الخصيب كشيده و احداث كرده است ويران كند. همچنين به زيرك هم فرمان داد همراه گروه بسيارى از لشكريان در طهيثا بماند تا بتواند كسانى را كه سليمان از آن شهر تبعيد و بيرون كرده است برگرداند.

چون ابو احمد آنچه را كه در طلب آن بود بدست آورد با لشكر خويش برگشت و تصميم استوار داشت كه آهنگ اهواز كند تا كار آن سرزمين را سامان بخشد. او پيشاپيش خود، پسرش ابو العباس را فرستاده بود. قبلا گفتيم كه على بن ابان مهلبى بر بيشتر نواحى اهواز چيره شده بود و به سپاهيان سلطانى تاخته و با آنان در افتاده و بر بيشتر اعمال و نواحى اهواز چيره شده بود.

چون ابو احمد برگشت همين كه به بردودا رسيد چند روزى آنجا ماند و فرمان داد آنچه لازم است و براى رفتن با اسبها مورد نياز است فراهم آوردند تا آهنگ اهواز كند و پيشاپيش كسانى را فرستاد كه راهها و منازل را اصلاح كنند و خوار و بار و علوفه براى لشكرى كه همراه اويند فراهم سازند. پيش از آنكه ابو احمد از واسط حركت كند زيرك از طهيثا برگشت و اين پس از بازگشت مردم به نواحى تحت تصرف زنگيان بود و زيرك همه را در حال امن و آسايش پشت سر نهاده بود.

ابو احمد به زيرك فرمان داد آماده شود و با بلمها و زورقها و گزيدگان و دليران خود بسوى دجله حركت كند و دست او و دست نصير فرمانده نيروى آبى براى شكستن بندهاى دجله و تعقيب گريختگان زنگيان و در افتادن با هر يك از ياران سليمان كه بديشان برخورند، متحد شود و خود را به شهرى كه سالار زنگيان در آن است برسانند و اگر مناسب دانستند با او در همان شهر جنگ كنند، و هر چه پيش مى آيد براى ابو احمد بنويسند تا پاسخ دهد و فرمان صادر كند و آنان بدان گونه عمل كنند.

ابو احمد هارون ، پسر خويش ، را بر لشكريانى كه در واسط باقى گذاشته بود فرماندهى داد و تصميم گرفت كه سبكبار و همراه گروهى اندك از مردان و ياران خويش حركت كند و به هارون فرمان داد كه آن لشكر را از پى او با كشتيها و بلمها به جايگاه وى در دجله برساند و اين كار را پس از رسيدن نامه اش انجام دهد.

ابو احمد از واسط به قصد اهواز بيرون آمد در (باذبين ) فرود آمد و سپس به (طيب ) و (قرقوب ) رفت و كنار رود شوش ‍ رسيد، براى او بر آن رود پل بسته بودند. ابو احمد از اول بامداد تا هنگام ظهر كنار آن پل ماند تا همه لشكريانش عبور كردند و به شوش رسيدند و فرود آمد. او پيش از آن به مسرور بلخى كه كارگزارش در اهواز بود، فرمان داده پيش او بيايد. وى نيز همراه لشكر و فرماندهانى كه با او بودند بامداد روزى كه ابو احمد در شوش فرود آمد به حضورش آمدند. ابو احمد بر مسرور بلخى و همراهانش ‍ خلعت پوشاند و سه روز در شوش درنگ كرد. از جمله زنگيانى كه در طهيثا اسير شده بود احمد بن موسى بن سعيد بصرى معروف به قوص بود، او از سرهنگان بلند پايه زنگيان بود و از ويژگان و ياران قديمى سالار زنگيان شمرده مى شد. او پس از آنكه زخمهاى گران برداشت  و به دليل همان زخمها كشته شد  اسير گشت و ابو احمد دستور داد پس از مرگش سرش را بريدند و بر پل واسط نصب كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون خبر جنگ طهيثا به سالار زنگيان رسيد و دانست كه بر سر يارانش چه آمده است در كار خود فرو ماند و چاره سازيهاى او كارگر نيفتاد و بيم و هراس او را واداشت به على بن ابان مهلبى كه در آن هنگام مقيم اهواز و همراه حدود سى هزار سپاهى بود نامه نوشت و به او فرمان داد هر چه خوار و بار و لوازم و ابزار با اوست همانجا بگذارد و خودش را با همه لشكريانش پيش او برود. اين نامه به مهلبى رسيد و او كه از آمدن ابو احمد به اهواز آگاه شده بود و از بيم خردش تباه شده بود همين كه نامه سالار زنگيان را خواند كه شتابان از او خواسته بود حركت كند همه چيزهايى را كه پيش او جمع شده بود رها كرد و محمد بن يحيى بن سعيد كرنيايى را به جانشينى خود گماشت . همين كه مهلبى حركت كرد و از او دور شد محمد بن يحيى هم پايدارى نكرد و نماند كه سخت ترسيده و اخبار پياپى رسيده بود كه ابو احمد آهنگ او دارد، او همه چيزهايى را كه براى حفظ آن گماشته شده بود رها كرد و از پى مهلبى روان شد. در آن هنگام در اهواز و نواحى آن انواع غلات و خرما و دامهاى اهلى بسيار براى زنگيان جمع شده بود كه همه را رها كردند و رفتند. سالار زنگيان به بهبود بن عبدالوهاب هم كه از سرهنگان بود و اداره ولايات ميان اهواز و فارس را بر عهده داشت نوشت همراه لشكريان خويش نزد او برود. بهبود هم هر چه خوراكى و خرما و گندم و چهار پايان كه در اختيار داشت و بسيار بود رها كرد. ابو احمد همه آنها را به تصرف خويش در آورد و موجب تقويت او و ضعف و سستى سالار زنگيان شد.

پس از اينكه مهلبى از اهواز كوچ كرد يارانش ميان دهكده هايى كه بين اهواز و شهر سالار زنگيان بود پراكنده شدند و غارت كردند و مردم آن دهكده ها را كه با آنان در حال صلح بودند بيرون كردند، گروه بسيارى هم از كسانى كه با مهلبى بودند، چه پياده و چه سواره ، از رفتن همراه او و پيوستن به سالار زنگيان خوددارى كردند و در اطراف اهواز ماندند و به ابو احمد نامه نوشتند و از او امان خواستند كه به آنان خبر رسيده بود او بر هر كس از ياران و سپاهيان سالار زنگيان پيروز شود او را عفو مى كند. آنچه كه سالار زنگيان را بر آن داشت تا به مهلبى و بهبود بنويسد تا شتابان به او بپيوندند، ترس او از اين بود كه ابو احمد با سپاهيانش آهنگ او كنند، آن هم در آن حال كه زنگيان را چنان ترس و بيمى فرا گرفته بود، او نمى خواست مهلبى و بهبود از او جدا باشند و كار بدان گونه كه او پنداشته بود صورت نگرفت كه ابو احمد آهنگ اهواز داشت و اگر مهلبى و بهبود در جاى خود و ميان لشكريان خويش مى ماندند براى دفاع از اهواز و نگهدارى اموالى كه در دست داشتند بهتر و سود بخش تر بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد چندان درنگ كرد تا اموالى را كه مهلبى و بهبود و جانشينان آن دو رها كرده بودند جمع كرد، بندهايى را كه سالار زنگيان در دجله فراهم آورده بود برچيد و راهها براى عبور او اصلاح شد. آن گاه ابو احمد از شوش به جندى شاپور رفت و سه روز آنجا درنگ كرد و علوفه در لشكرگاه كمياب شد، كسانى را براى تهيه و گسيل داشتن علوفه فرستاد و از جندى شاپور به شوشتر رفت و آنجا براى جمع آورى اموال از بخشهاى اهواز درنگ كرد و به هر بخش و ولايت سرهنگى را فرستاد تا زودتر اموال را جمع كند و گسيل دارد. ابو احمد در همان حال احمد بن ابى الاصبغ را نزد محمد بن عبدالله كردى كه سالار رامهرمز و دژها و دهكده هاى اطراف آن بود فرستاد؛ محمد بن عبدالله كردى مهلبى را به شورش واداشته و اموال بسيارى هم براى سالار زنگيان گسيل داشته بود. ابو احمد به ابن ابى الاصبغ دستور داد با كردى اظهار دوستى و محبت كندو به او بفهماند كه با همه گناهانى كه كرده ابو احمد او را عفو خواهد كرد و از لغزش او چشم خواهد پوشيد و همچنين به او بگويد در حمل اموال و رفتن با همه غلامان و سپاهيان و وابستگانى كه همراه اويند به سوق الاهواز شتاب كند تا ابن ابى الاصبغ آنان را سان ببيند. ابو احمد دستور داده بود كه او به آنان مقررى دهد و سپس آنان را همراه خود براى جنگ با سالار زنگيان ببرد، او همين گونه رفتار كرد و آنان را يكى يكى احضار كرد و سان ديد و عطا و مقررى بخشيد.

ابو احمد نيز از آنجا به عسكر مكرم رفت و چند روزى آنجا را منزل قرار داد؛ سپس ‍ از آن كوچ كرد و به اهواز رسيد. او چنان مى پنداشت كه خوار و بار به ميزان مصرف لشكرش پيشاپيش به اهواز فرستاده شده است ، حال آنكه چنان نبود و آن روزگار دشوار شد و مردم بسختى نگران شدند. او سه روز درنگ كرد و منتظر رسيدن خوار و بار شد كه نرسيد و حال مردم بد شد و نزديك بود اين موضوع جمع ايشان را پراكنده سازد. ابو احمد از سبب تاءخير در رسيدن خوار و بار پرسيد، معلوم شد زنگيان پل قديمى ايرانيان را كه ميان سوق الاهواز و رامهرمز بوده تخريب كرده اند، آن پل اربق نام داشت ، ناچار بازرگانان و ديگران از رسيدن خوار و بار عاجز مانده بودند و آن پل در دو فرسنگى سوق الاهواز بود. ابو احمد خود سوار شد و همه سياهانى را كه در لشكر بودند جمع كرد و آنان را به بردن سنگ واداشت و از اموال رعيت به آنان بخشيد و حركت نكرد تا آنكه همان روز آن پل اصلاح شد و به حال نخست برگشت و مردم توانستند از آن عبور كنند و كاروانهاى خوار و بار راه افتادند و مردم لشكرگاه فراوانى يافتند و احوال ايشان خوب شد. ابو احمد دستور داد قايقها را براى بستن پل بر رودخانه دجيل فراهم آورند كه از همه ولايات اهواز جمع و فراهم شد. ابو احمد همچنان چند روزى در اهواز باقى ماند تا يارانش كارهاى خود را رو به راه كنند و ابزار و آلاتى را كه به آنان نيازمندند فراهم آورند و اسبهايشان بهبود يابند و ضعفى كه به سبب نرسيدن علوفه بر آنها عارض شده بود بر طرف شود.

در همين حال نامه هايى از كسانى كه با مهلبى نرفته و در سوق الاهواز مانده بودند براى ابو احمد رسيد كه از او تقاضاى عفو كرده بودند، او ايشان را امان داد؛ حدود هزار تن آمدند ابو احمد نسبت به همه ايشان نيكى كرد و آنان را به فرماندهان غلامان خود سپرد و براى آنان مقررى تعيين كرد. آن گاه بر رود دجيل اهواز پل بست و پس از اينكه سپاهيان خويش را جلو فرستاد خودش نيز كوچيد و از پل عبور كرد و در جايى كه معروف به قصر ماءمون است سه روز درنگ كرد. او پسرش ابو العباس را پيشاپيش به كرانه نهر مبارك كه از شاخه هاى فرات بصره است گسيل داشت و براى پسر ديگرش هارون نوشت تا با لشكر خويش به ابو احمد بپيوندد و مقصودش اين بود كه همه لشكرها آنجا جمع شوند. او از قصر ماءمون به قورج عباس رفت ، آنجا احمد بن ابى الاصبغ همراه با هداياى محمد بن عبدالله كردى سالار رامهرمز كه شامل اموال و چارپايان بود، پيش او رسيد. آن گاه از قورج كوچ كرد و در جعفريه فرود آمد؛ آنجا آب نبود و ابو احمد هنگامى كه در قورج بود كسانى را فرستاده بود تا چاههاى آن را گودتر كنند و به آب برسانند. يك شبانروز آنجا ماند و به خوار و بار فراوانى كه جمع شده بود دست يافت كه بر سپاهيان گشايشى شد و از آنجا توشه برداشتند، او به منزلى كه معروف به بشير است رفت آنجا آبگيرى يافت كه از آب باران انباشته شده بود، يك شبانروز درنگ كرد و به سوى مبارك  كه منزلى دور بود، حركت كرد؛ در راه دو پسرش ابو العباس و هارون به او رسيدند و بر او سلام دادند و همراهش شدند و او با آنان وارد مبارك شد و اين به روز شنبه نيمه رجب سال دويست و شصت و هفت بود.

ابو جعفر مى گويد : نصير و زيرك  كه كنار دجله كور به يكديگر رسيده بودند با كشتيها و بلمهاى خود همچنان به راه خويش ادامه دادند تا به ابله رسيدند. آنجا مردى از ياران سالار زنگيان از آنان امان خواست و آن دو را آگاه كرد كه سالارشان شمار بسيارى بلم و زورق آكنده از زنگيان را به سرپرستى سرهنگى به نام محمد بن ابراهيم كه كنيه اش ابو عيسى است ، گسيل داشته است .

طبرى مى گويد : ابن محمد بن ابراهيم مردى از اهل بصره بود كه يساره رئيس شرطه سالار زنگيان او را به حضورش آورده بود و او وى را شايسته دبيرى براى يسار ديد و تا هنگامى كه يسار زنده بود همچنان دبيرى او را بر عهده داشت .

كار احمد بن مهدى جبايى نزد سالار زنگيان بالا گرفت و او را به بيشتر نقاطى كه يسار حكومت داشت حاكم ساخت و همين محمد بن ابراهيم را به عنوان دبير به او سپرد و دبيرى جبائى را بر عهده داشت و همين كه در جنگ شعرانى جبائى كشته شد اين محمد بن ابراهيم به مقام و رتبه او طمع كرد و خواست سالار زنگيان او را بر جاى جبائى بگمارد، محمد بن ابراهيم قلم و دوات را كنار افكند و جامه جنگى پوشيد و آماده شد، سالار زنگيان او را همراه اين لشكر فرستاده بود و فرمان داده بود در دجله بماند و آمد و شد كند تا لشكرهاى سلطانى را كه وارد دجله مى شوند عقب براند. او گاهى هم با گروههايى كه همراهش بودند به رودخانه معروف به يزيد مى رفت ، در اين لشكر كه همراهش بود برخى از فرماندهان زنگيان از جمله شبل بن سالم و عمرو كه معروف به غلام بود حضور داشتند و گروهى از سياهان و ديگران بودند. مردى از زنگيان كه در همين لشكر بود از نصير و زيرك امان خواست و خبر او را به اطلاع ايشان رساند و گفت كه محمد بن ابراهيم آهنگ حمله به لشكرگاه نصير دارد.

نصير در آن هنگام كنار نهر المراه اردو زده بود. آن مرد همچنين اطلاع داد كه آنها مى خواهند رودخانه هايى را كه رود معقل را قطع مى كند طى كنند و از تنگه شيرين بگذرند و به محل معروف به شرطه برسند و از پشت لشكر نصير بيرون آيند و با هر كس كه در آن است در افتند. چون نصير از اين خبر آگاه شد در حال آماده باش از ابله برگشت و در لشكرگاه خود مستقر شد، زيرك نيز آهنگ تنگه و شكاف شيرين كرد تا با محمد بن ابراهيم درگير شوند و در راه با او روياروى شد و پس از آنكه زنگيان گريختند و كنار رودخانه يزيد كه محل كمين ايشان بود پناه بردند، زيرك را به محل آنان راهنمايى كردند كه زورقهاى خود را بدان سوى برد و گروهى از ايشان را كشت و گروهى ديگر را اسير كرد. محمد بن ابراهيم و عمرو  غلام بودى  از جمله اسيران بودند تمام بلمها و زورقهايى هم كه با آنان بود و شمار آنها به حدود سى بلم مى رسيد با غنيمت گرفته شد. شبل بن سالم همراه كسانى كه او بودند گريخت و خود را به لشكرگاه سالار زنگيان رساند. زيرك از تنگه شيرين با سلامت و پيروزى بيرون آمد و با اسيران و سرهاى بريده و بلمها و زورقهايى كه به دست آورده بود از ناحيه دجله كور به واسط برگشت و خبر پيروزى را براى ابو احمد نوشت . مصيبت بر پيروان سالار زنگيان كه در دجله و اطراف آن بودند سنگين شد و گروهى از زنگيان و پيروان ايشان كه حدود دو هزار نفر بودند از نصير فرمانده نيروهاى آبى كه در آن هنگام كنار نهر المراه بود امان خواستند.

نصير اين خبر را براى ابو احمد نوشت . ابو احمد به او فرمان داد ايشان را بپذيرد و امان دهد و مستمرى بپردازد و در زمره ياران خود قرار دهد و با آنان با دشمن جنگ كند. ابو احمد سپس به نصير نامه نوشت و دستور داد كنار رود مبارك به او ملحق شود و نصير خود را آنجا و پيش او رساند.

و چنان بود كه ابو العباس هنگامى كه آهنگ آمدن كنار رود مبارك داشت با بلمها آهنگ لشكرگاه سالار زنگيان كرد و در شهر آنان كه كنار رود ابو الخصيب بود جنگ كرد و اين جنگ از اول روز تا هنگام عصر ميان دو گروه ادامه داشت .

يكى از سرهنگان بلند پايه سالار زنگيان بنام منتاب كه از پيوستگان به سليمان بن جامع بود همراه گروهى از ياران خويش از ابو العباس امان خواست و اين از پيشامدهايى بود كه سالار زنگيان را سخت شكسته خاطر كرد. ابو العباس با فتح و ظفر برگشت ، بر منتاب هم خلعت پوشاند و مال بخشيد و او را بر اسبى سوار كرد و با خود آورد و چون پدرش ابو احمد را ديد گزارش كار متناب را به او داد كه براى امان خواهى پيش او آمده است ، ابو احمد هم فرمان داد به متناب خلعت و اموال و چند اسب و ستور بخشيدند. او نخستين سرهنگ از سرهنگان سالار زنگيان بود كه امان خواست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=