نامه ۶۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه آن حضرت به حارث همدانى)

۶۹ و من کتاب له ع کتبه إلى الحارث الهمدانی

وَ تَمَسَّکْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَ انْتَصِحْهُ- وَ أَحِلَّ حَلَالَهُ وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ- وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ- وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَى مِنَ الدُّنْیَا لِمَا بَقِیَ مِنْهَا- فَإِنَّ بَعْضَهَا یُشْبِهُ بَعْضاً- وَ آخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوَّلِهَا- وَ کُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ- وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْکُرَهُ إِلَّا عَلَى حَقٍّ- وَ أَکْثِرْ ذِکْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ- وَ لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِیقٍ- وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ- وَ یَکْرَهُهُ لِعَامَّهِ الْمُسْلِمِینَ- وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یُعْمَلُ بِهِ فِی السِّرِّ- وَ یُسْتَحَى مِنْهُ فِی الْعَلَانِیَهِ- وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْکَرَهُ وَ اعْتَذَرَ مِنْهُ- وَ لَا تَجْعَلْ عِرْضَکَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْمِ- وَ لَا تُحَدِّثِ النَّاسَ بِکُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ- فَکَفَى بِذَلِکَ کَذِباً- وَ لَا تَرُدَّ عَلَى النَّاسِ کُلَّ مَا حَدَّثُوکَ بِهِ- فَکَفَى بِذَلِکَ جَهْلًا- وَ اکْظِمِ الْغَیْظَ وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ- وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدِرَهِ- وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَهِ تَکُنْ لَکَ الْعَاقِبَهُ- وَ اسْتَصْلِحْ کُلَّ نِعْمَهٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَیْکَ- وَ لَا تُضَیِّعَنَّ نِعْمَهً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَکَ- وَ لْیُرَ عَلَیْکَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَیْکَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِینَ- أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَهً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ- وَ إِنَّکَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَیْرٍ یَبْقَ لَکَ ذُخْرُهُ- وَ مَا تُؤَخِّرْهُ یَکُنْ لِغَیْرِکَ خَیْرُهُ-وَ احْذَرْ صَحَابَهَ مَنْ یَفِیلُ رَأْیُهُ- وَ یُنْکَرُ عَمَلُهُ فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ- وَ اسْکُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ- وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَهِ وَ الْجَفَاءِ- وَ قِلَّهَ الْأَعْوَانِ عَلَى طَاعَهِ اللَّهِ- وَ اقْصُرْ رَأْیَکَ عَلَى مَا یَعْنِیکَ- وَ إِیَّاکَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ- فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّیْطَانِ وَ مَعَارِیضُ الْفِتَنِ- وَ أَکْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَیْهِ- فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّکْرِ- وَ لَا تُسَافِرْ فِی یَوْمِ جُمُعَهٍ حَتَّى تَشْهَدَ الصَّلَاهَ- إِلَّا فَاصِلًا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَوْ فِی أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ- وَ أَطِعِ اللَّهَ فِی جُمَلِ أُمُورِکَ- فَإِنَّ طَاعَهَ اللَّهِ فَاضِلَهٌ عَلَى مَا سِوَاهَا- وَ خَادِعْ نَفْسَکَ فِی الْعِبَادَهِ وَ ارْفُقْ بِهَا وَ لَا تَقْهَرْهَا- وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا- إِلَّا مَا کَانَ مَکْتُوباً عَلَیْکَ مِنَ الْفَرِیضَهِ- فَإِنَّهُ لَا بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا- وَ إِیَّاکَ أَنْ یَنْزِلَ بِکَ الْمَوْتُ- وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّکَ فِی طَلَبِ الدُّنْیَا- وَ إِیَّاکَ وَ مُصَاحَبَهَ الْفُسَّاقِ- فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ- وَ وَقِّرِ اللَّهَ وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ- وَ احْذَرِ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ جُنْدٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِیسَ- وَ السَّلَامُ

مطابق نامه۶۹ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۶۹): از نامه هاى آن حضرت که به حارث همدانى نوشته است 

در این نامه که چنین آغاز مى شود: و تمسک بحبل القرآن و استنصحه ، و احل حلاله و حرم حرامه به ریسمان قرآن چنگ زن و از آن خواهان پندباش حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان .

حارث اعور و نسب او

ابن ابى الحدید چنین آورده است : نام و نسب حارث اعور، که از یاران امیرالمؤ منین على علیه السلام است ، حارث بن عبدالله بن کعب بن اسد بن نخله بن حرث بن سبع بن صعب بن معاویه همدانى است . او از فقیهان و صاحب فتوا بوده است . از ملازمان على علیه السلام بوده و شیعیان این شعر على علیه السلام را خطاب به او نقل کرده اند: اى حارث همدانى هرکس بمیرد مرا مى بیند، چه مؤ من باشد و چه منافق ، و این از ابیات مشهورى است که در مباحث گذشته آن را آورده ایم .

ابن ابى الحدید سپس ضمن شرح هر یک از جملات این نامه تاءثیرى را که از قرآن مجید پذیرفته نقل کرده است و روایات و اشعارى مناسب با آن آورده است . از جمله مى گوید: روایت شده است که یکى از بردگان موسى بن جعفر علیه السلام براى ایشان بشقابى آکنده از غذا که داغ بود، آورد. شتاب کرد و ظرف غذا بر سر و روى امام ریخت و خشمگین شد. غلام گفت : والکاظمین الغیظ، فرمود: خشم خود را فروخوردم ، غلام گفت : والعافین عن الناس ، فرمود: عفو کردم ، غلام گفت : والله یحب المحسنین فرمود: تو در راه خدا آزادى و فلان زمین زراعتى خود را به تو بخشیدم .

در مورد ظاهرساختن آثار نعمت مى گوید: رشید به جعفر برمکى گفت برخیز به خانه اصمعى برویم . آن دو پوشیده به خانه او رفتند و همراه ایشان خادمى بود که هزار دینار همراه داشت و رشید مى خواست آن را به اصمعى بدهد. ایشان که به خانه اصمعى وارد شدند، گلیمى خشک و بوریایى پاره و وسایلى کهنه و ابریقهاى سفالى و دواتى شیشه اى و دفاترى گردگرفته و دیوارهایى آکنده از تار عنکبوت دیدند. رشید از اندوه خاموش ماند. و سپس براى آنکه شرمسارى اصمعى را تسکین دهد، شروع به پرسیدن از مسائل پیش پاافتاده و کم ارزش کرد.

رشید به جعفر گفت : این مرد فرومایه را مى بینى که بیش از پنجاه هزار دینار تاکنون به او بخشیده ام و حال او چنین است که مى بینى و هیچ اثرى از نعمت ما را آشکار نساخته است ، به خدا سوگند چیزى به او نخواهم داد و بیرون رفت و چیزى به او نداد.

از موارد دیگرى که در این نامه آمده است نهى از سفرکردن در روز جمعه است و ظاهرا این نهى مربوط به پیش از نمازجمعه است ولى پس از نمازجمعه اشکالى ندارد.

در عین حال امیرالمؤ منین على علیه السلام استثناء هم کرده و فرموده است مگر اینکه بخواهى براى جهاد حرکت کنى یا ضرورتى پیش آید که معذور باشى . در مورد سفر روز جمعه پیش از نماز نهى بسیارى وارد شده است ، برخى از مردم معتقد به کراهت آن پس از نماز شده اند که گفتارى نادر است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۰۱

نامه ۶۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه حضرت امیر پیش از خلافت به سلمان فارسی-سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش)

۶۸ و من کتاب له ع کتبه إلى سلمان الفارسی رحمه الله- قبل أیام خلافته

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْیَا مَثَلُ الْحَیَّهِ- لَیِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا- فَأَعْرِضْ عَمَّا یُعْجِبُکَ فِیهَا- لِقِلَّهِ مَا یَصْحَبُکَ مِنْهَا- وَ ضَعْ عَنْکَ هُمُومَهَا- لِمَا أَیْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا- وَ تَصَرُّفِ حَالَاتِهَا- وَ کُنْ آنَسَ مَا تَکُونُ بِهَا أَحْذَرَ مَا تَکُونُ مِنْهَا- فَإِنَّ صَاحِبَهَا کُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِیهَا إِلَى سُرُورٍ- أَشْخَصَتْهُ إِلَى مَحْذُورٍ- أَوْ إِلَى إِینَاسٍ أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَى إِیحَاشٍ وَ السَّلَامُ

مطابق نامه ۶۸ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۶۸): از نامه آن حضرت که آن را پیش از خلافت خود به سلمان فارسى نوشته است

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد، فانما مثل الدنیا مثل الحیه ، لین مسها قاتل سمها، اما بعد، جز این نیست که مثل دنیا مثل مادر است ، لمس کردن آن نرم و زهرش کشنده است .، ابن ابى الحدید چنین آورده است :

سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش

سلمان مردى از ایران زمین از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است ، از دهکده اى به نام جى . سلمان در شمار بردگان آزادکرده و وابسته به رسول خدا صلى الله علیه و آله است . کنیه اش ابوعبدالله بوده است و هرگاه از او مى ترسیدند: تو پسر کیستى ؟ مى گفت : من سلمان پسر اسلام و آدمى زادگانم .

روایت شده است که سلمان از آغاز تا هنگامى که به حضور پیامبر رسیده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است ، بیش از ده ارباب داشته و دست به دست گردیده است .
ابوعمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب روایت مى کند که سلمان چیزى را به عنوان صدقه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و گفت : این صدقه براى تو و یارانت است .

پیامبر صلى الله علیه و آله آن را نپذیرفت و فرمود: صدقه بر ما حلال نیست . سلمان آن را برداشت و برد، فرداى آن روز چیز دیگرى نظیر آن آورد و گفت : این هدیه است . پیامبر به یاران خود فرمود: بخورید. پیامبر صلى الله علیه و آله سلمان را از ارباب او که یهودى بود در قبال پرداخت مقدارى پول و اینکه سلمان براى آنان مقدارى خرمابن بکارد و چندان کار کند که به میوه برسد خرید پیامبر صلى الله علیه و آله تمام آن خرمابنها را به دست خویش کاشت جز یک خرمابن که آن را عمر بن خطاب نشاند. همه نهالها به سرعت به میوه رسید جز همان نهال ، پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید این نهال را چه کسى نشانده است ؟ گفته شد عمر بن خطاب . پیامبر آن را بیرون کشید و دوباره به دست خویش آن را کاشت و آن هم به میوه رسید.

ابن عبدالبر مى گوید: سلمان هنگامى که حاکم مدائن بود از برگ خرما حصیر و سبد مى بافت و مى فروخت و از درآمد آن مى خورد و مى گفت : خوش نمى دارم جز از کارکرد دست خویش نان بخورم . او حصیربافى را در مدینه آموخته بود.

نخستین جنگى که در آن شرکت کرد، جنگ خندق بود و همو بود که به کندن خندق اشاره کرد، و چون ابوسفیان و یارانش آن را دیدند گفتند این چاره اندیشى یى است که عرب تاکنون آن را به کار نبرده است . ابن عبدالبر مى گوید: گاهى روایاتى دیده مى شود که سلمان در حالى که هنوز برده بود در جنگهاى بدر و احد هم شرکت کرده است ولى عقیده بیشتر مردم بر این است که نخستین شرکت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هیچ جنگ دیگرى غایب نبوده است .

ابن عبدالبر مى گوید: سلمان مردى بزرگوار و نیکوکار و دانشمندى گرانقدر و زاهدى سخت پارسا بوده است .
گوید: هشام بن حسان ، از قول حسن بصرى روایت مى کند که مى گفته است : مقررى سلمان پنج هزار درهم بود که چون به دستش مى رسید همه اش را صدقه مى داد و از دسترنج خویش هزینه مى کرد. او را عبایى بود که نیمش زیرانداز و نیم دیگرش رواندازش بود.

گوید: ابن وهب و ابن نافع گفته اند که سلمان خانه نداشت ، زیر سایه دیوار و درخت زندگى مى کرد. مردى گفت : آیا برایت خانه اى بسازم که در آن مسکن گزینى ؟ گفت : نه ، مرا نیازى به آن نیست ، و آن مرد همچنان اصرار مى کرد و مى گفت : خانه اى که موافق میل تو باشد مى سازم . سلمان فرمود: آن را براى من توصیف کن . گفت : براى تو خانه اى مى سازم که اگر در آن برپا بایستى به سقف آن بخورد و اگر پایت را دراز کنى به دیوار مقابل خواهد خورد. گفت : آرى ، این چنین خوب است و براى او چنان خانه اى ساخت .

ابن عبدالبر مى گوید: از پیامبر صلى الله علیه و آله از چند طریق روایت شده که فرموده است اگر دین بر تارک پروین باشد، سلمان بر آن دست مى یابد. و در روایتى دیگر آمده است که مردى از ایران بر آن دست مى یابد. و مى گوید: براى ما از عایشه روایت شده که مى گفته است ، سلمان شبها جلسه خصوصى با پیامبر داشت و نزدیک بود بر سهم ما از رسول خدا پیروز آید.

گوید: ابن بریده ، از پدرش روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : پروردگارم مرا به دوست  داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است که خود ایشان را دوست مى دارد ایشان على و ابوذر و مقداد و سلمان اند.

گوید: قتاده از ابوهریره نقل مى کند که مى گفته است سلمان داناى به دو کتاب است یعنى انجیل و قرآن .
اعمش ، از عمرو بن مره ، از ابوالبخترى ، از على علیه السلام نقل مى کند که چون از او درباره سلمان پرسیدند، فرمود: دانش اول و آخر را مى داند. دریاى بیکران و در زمره اهل بیت است . زاذان ، از على علیه السلام روایت مى کند که سلمان فارسى همچون لقمان حکیم است . کعب الاحبار درباره سلمان گفته است آکنده از دانش ‍ و حکمت بود.

گوید: در حدیثى روایت شده است که ابوسفیان بر سلمان و صهیب و بلال و تنى چند از دیگر مسلمانان عبور کرد، آن سه تن گفتند: شمشیرها نتوانست داد خود را از گردن این دشمن خدا بگیرد. ابوسفیان هم این سخن را شنید، ابوبکر به ایشان گفت : آیا نسبت به پیرمرد و سرور قریش چنین مى گویید. ابوبکر پیش پیامبر آمد و این خبر را به اطلاع رساند، پیامبر فرمود: نکند که آن سه تن را خشمگین ساخته باشى که اگر چنان کرده باشى خدا را خشمگین کرده اى . ابوبکر پیش آنان برگشت و گفت : اى برادران ! آیا من شما را خشمگین ساختم ؟ گفتند: نه و خدایت بیامرزد.

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن گاه که میان مسلمان عقد برادرى مى بست ، میان سلمان و ابوالدرداء عقد برادرى بست . سلمان را فضایل بسیار و اخبار پسندیده است ، او به سال سى و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سى و ششم و در حکومت عثمان درگذشته است . گروهى هم گفته اند به روزگار حکومت عمر درگذشته است ، ولى بیشتر همان سخن نخست را گفته اند.

اما حدیث چگونگى مسلمان شدن سلمان را گروهى بسیار از محدثان از قول خودش چنین آورده اند که مى گفته است من پسر دهقان سالار دهکده جى اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود که مرا همچون دوشیزه اى در خانه بازمى داشت .

من در فراگرفتن و انجام دادن آداب مجوسى چندان کوشش ‍ کردم که خدمتگار آتشکده موبد شدم . پدرم روزى مرا به یکى از املاک خود فرستاد، ضمن راه از کنار کلیساى مسیحیان گذشتم وارد کلیسا شدم از نیایش و نماز ایشان خوشم آمد و گفتم : آیین ایشان بهتر از آیین من است ، پرسیدم محل اصلى این آیین کجاست ؟ گفتند: شام است .

من از پیش پدر خویش گریختم و چون مرگ او فرا رسید، گفتم : در مورد چه کسى به من سفارش مى کنى ؟ گفت : بیشتر مردم آیین خود را ترک کرده و نابود شده اند جز موردى در موصل ، خود را به او برسان . چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم ، چیزى نگذشت که مرگ او هم فرا رسید، پرسیدم در مورد چه کسى به من سفارش مى کنى ؟ گفت : کسى را که بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصیبین نمى شناسم . گویند آن صومعه که سلمان پیش از اسلام در آن عبادت مى کرد تا امروز لابد یعنى قرن دوم باقى است .

سلمان مى گفته است و چون مرگ آن روحانى نصیبین فرا رسید، مرا پیش مردى از عموریه که از سرزمین روم است گسیل داشت . من پیش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم . چون مرگ او فرا رسید، گفتم : در مورد چه کسى به من سفارش مى کنى ؟ گفت : مردم آیین خود را رها کرده اند و هیچ کس از ایشان بر حق باقى نمانده است ، روزگار ظهور پیامبرى که به آیین ابراهیم در سرزمین عرب برانگیخته خواهد شد نزدیک شده است ، او به سرزمینى مهاجرت مى کند که میان دو ناحیه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است . پرسیدم نشانه آن پیامبر چیست ؟ گفت : خوراک هدیه را مى خورد و خوراک صدقه را نمى خورد و میان شانه هایش مهر نبوت وجود دارد.

سلمان مى گفته است کاروانى از قبیله کلب رسید و من با آنان بیرون رفتم و چون همراه ایشان به وادى القرى رسیدم به من ستم کردند و به عنوان برده مرا به مردى یهودى فروختند که در مزرعه و نخلستان او کارگرى مى کردم . در همان حال که پیش او بودم یکى از پسرعموهایش آمد و مرا از او خرید و با خود به مدینه آورد و به خدا سوگند همین که به مدینه رسیدم آن شهر را شناختم ، و در آن هنگام خداوند محمد صلى الله علیه و آله را در مکه مبعوث فرموده بود و من هیچ آگاهى نداشتم .

همچنان که روزى بالاى درخت خرمایى بودم یکى از پسرعموهاى ارباب من پیش او آمد و گفت : خداوند بنى قیله را بکشد که در منطقه قباء بر مردى که از مکه پیش ایشان آمده است جمع شده اند و مى پندارند که پیامبر است . سلمان مى گوید: چنان به هیجان آمدم که لرزه ام گرفت ، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسیدن کردم ، ارباب من هیچ سخنى نگفت و مى گفت : بر سر کارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نیست رها کن .

چون شامگاه فرا رسید، اندکى خرما داشتم برداشتم و به حضور پیامبر آوردم و گفتم به من خبر رسیده است که تو مردى نیکوکارى و یارانى نیازمند و غریب دارى ، این خرماى صدقه است که پیش ‍ من است و شما را از دیگران بر آن سزاوارتر دیدم .

پیامبر صلى الله علیه و آله به یاران خود فرمود: بخورید، ولى خود دست نگه داشت و چیزى نخورد. با خود گفتم : این یک نشانه و برگشتم فرداى آن روز بقیه خرمایى را که پیشم بود، برداشتم و به حضور پیامبر آمدم و گفتم : چنان دیدم که تو چیزى از صدقه نمى خورى ، این هدیه است . به یارانش فرمود: بخورید، و خودش هم همراهشان خورد. گفتم : بى شک خود اوست ، خویش را گریان بر دست و پایش افکندم و شروع به بوسیدن کردم . فرمود: تو را چه مى شود.

داستان خود را برایش گفتم که او را خوش آمد و فرمود: اى سلمان با صاحب خود پیمان آزادى بنویس ، من با او پیمان نامه نوشتم که سیصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقیه هم بپردازم . پیامبر صلى الله علیه و آله به انصار فرمود: این برادرتان را یارى دهید و آنان مرا یارى دادند و سیصد نهال گرد آوردم که پیامبر صلى الله علیه و آله به دست خویش بر زمین نشاند و همگى به بار آمد. از یکى از جنگها هم مالى براى پیامبر رسید که بخشى از آن را به من عطا کرد و فرمود: تعهد خود را بپرداز، پرداختم و آزاد شدم .

سلمان از شیعیان و ویژگان على علیه السلام است ، امامیه مى پندارند او یکى از چهارتنى است که سرهاى خود را تراشیده اند و شمشیر بر دوش به حضور على آمدند، که خبرى مفصل است و این جا محل آوردن آن نیست ، یاران معتزلى ما هم در اینکه سلمان از شیعیان على علیه السلام است با امامیه اختلافى ندارند، بلکه در چیزهایى که افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند. آنچه را هم که محدثان از قول او به روز سقیفه نقل مى کنند که به فارسى گفت کردید و نکردید یاران معتزلى ما این چنین معنى مى کنند که مقصودش آن بوده است که این کار که خلیفه اى برگزیدید چه نیکوکارى بود جز آنکه از اهل بیت عدول کردید و حال آنکه اگر خلیفه از ایشان مى بود شایسته و سزاوار بود.

امامیه مى گویند: معناى سخن او این است که اسلام آوردید و تسلیم فرمان نشدید. و حال آنکه این کلمه فارسى این معنى را نمى رساند بلکه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چیزى دیگر. و دلیل درستى سخن یاران ما این است که سلمان حکومت مداین را در عهد عمر پذیرفته است و اگر آنچه که امامیه مى گویند حق مى بود، او هرگز براى عمر کار نمى کرد!

ابن ابى الحدید ضمن شرح بقیه الفاظ این نامه اقوالى از حکیمان و زاهدان نقل کرده و چنین گفته است : زاهدى بر در خانه اى گذشت که اهل آن خانه بر کسى از ایشان که مرده بود مى گرستند، گفت : واى و شگفتا از مسافرانى که بر مسافر دیگرى مى گریند که به سرمنزل خود رسیده است .

عالمى ، راهبى را دید، پرسید: اى راهب دنیا را چگونه مى بینى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجدید و رسیدن به آن را دور و مرگ را نزدیک مى سازد. گفت : حال مردم این جهان چون است ؟ گفت : هرکس بر آن دست مى یابد به رنج مى افتد و هرکس آن را از دست مى دهد، اندوهگین مى شود. پرسید: بى نیازى از آن چگونه است ؟ گفت : با بریدن امید از آن . گفت : در این میان کدام همنشین نکوتر و وفادارتر است ؟

گفت : کار شایسته . پرسید: کدام زیان بخش تر است و درمانده تر؟ گفت : نفس و هوس . پرسید: راه بیرون شدن از این گرفتارى چیست ؟ گفت : پیمودن راه حق و درست . پرسید: آن راه را چگونه بپیمایم ؟ گفت : باید جامه شهوتهاى ناپایدار را از تن برون آرى و براى سراى جاودانه کار کنى .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۰

نامه ۶۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۶۷ و من کتاب له ع کتبه إلى قثم بن العباس- و هو عامله على مکه

أَمَّا بَعْدُ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ- وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ- وَ اجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَیْنِ- فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِیَ- وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ وَ ذَاکِرِ الْعَالِمَ- وَ لَا یَکُنْ لَکَ إِلَى النَّاسِ سَفِیرٌ إِلَّا لِسَانُکَ- وَ لَا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُکَ- وَ لَا تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَهٍ عَنْ لِقَائِکَ بِهَا- فَإِنَّهَا إِنْ ذِیدَتْ عَنْ أَبْوَابِکَ فِی أَوَّلِ وِرْدِهَا- لَمْ تُحْمَدْ فِیمَا بَعْدُ عَلَى قَضَائِهَا- وَ انْظُرْ إِلَى مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ مِنْ مَالِ اللَّهِ- فَاصْرِفْهُ إِلَى مَنْ قِبَلَکَ مِنْ ذَوِی الْعِیَالِ وَ الْمَجَاعَهِ- مُصِیباً بِهِ مَوَاضِعَ الْمَفَاقِرِ وَ الْخَلَّاتِ- وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ إِلَیْنَا لِنَقْسِمَهُ فِیمَنْ قِبَلَنَا- وَ مُرْ أَهْلَ مَکَّهَ أَلَّا یَأْخُذُوا مِنْ سَاکِنٍ أَجْراً- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ- سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ- فَالْعَاکِفُ الْمُقِیمُ بِهِ- وَ الْبَادِی الَّذِی یَحُجُّ إِلَیْهِ مِنْ غَیْرِ أَهْلِهِ- وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ لِمَحَابِّهِ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه۶۷ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۶۷): از نامه آن حضرت است به قثم بن عباس که عامل او در مکه بود

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد، قاقم للناس الحج و ذکرهم بایام الله ، اما بعد، براى مردم حج را برپا دار و ایام الله را به یادشان آور. ابن ابى الحدید ضمن شرح مختصرى که در مورد این نامه داده ، مطلبى را از این نامه در مورد اجازه نگرفتن براى مسکن از حاجیان آورده است که از لحاظ اجتماعى در خور دقت است .

او مى نویسد: امیرالمؤ منین علیه السلام با استناد به آیه سواءالعاکف فیه والباد  به قثم فرمان داده است به مردم بگوید از حاجیان براى مسکن اجازه نگیرند و اصحاب ابوحنیفه هم به همین آیه در مورد حرام بودن فروش خانه هاى مکه و اجازه گرفتن از حاجیان استناد کرده اند و مى گویند منظور از مسجدالحرام تمام مکه است ، و حال آنکه شافعى را عقیده برخلاف این است و مى گوید: فروختن و اجازه دادن خانه هاى مکه جایز است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۳

نامه ۶۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۶۴ و من کتاب له ع إلى معاویه جوابا عن کتابه

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ- مِنَ الْأُلْفَهِ وَ الْجَمَاعَهِ- فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ کَفَرْتُمْ- وَ الْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ- وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً- وَ بَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص حَرْباً- وَ ذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَهَ وَ الزُّبَیْرَ- وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَهَ وَ نَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ- وَ ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ وَ لَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ- وَ ذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی جَمْعِ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَهُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ- فَإِنْ کَانَ فِیکَ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ- فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ- أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَهِ مِنْکَ- وَ إِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ- مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ- وَ عِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ- وَ خَالِکَ وَ أَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِدٍ- فَإِنَّکَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ- وَ الْأَوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ- إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَا لَکَ- لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَیْرَ ضَالَّتِکَ وَ رَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ- وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَا فِی مَعْدِنِهِ- فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ-وَ قَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ- حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَهُ وَ تَمَنِّی الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ ص- فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَیْثُ عَلِمْتَ- لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً وَ لَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً- بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى- وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَیْنَى- وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ- فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ- أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى- وَ أَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ- فَإِنَّهَا خُدْعَهُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ- وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ

مطابق نامه۶۴ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۶۴): از نامه آن حضرت است در پاسخ نامه معاویه 

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد فانا کنا نحن و انتم على ما ذکرت من الالفه و الجماعه ، ففرق بیننا و بینکم امس انا آمنا و کفرتم اما بعد، آرى ما و شما همان گونه که گفته اى دوست و متحد بودیم ولى دیروز آنچه که میان ما و شما تفرقه انداخت این بود که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید.، ابن ابى الحدید پیش از شروع به شرح دادن ، نامه اى را که معاویه نوشته بوده و این نامه پاسخ آن است آورده است .

نامه معاویه به على علیه السلام

نامه اى که معاویه به على نوشته است و این نامه پاسخ آن است ، چنین بوده است : از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب اما بعد، ما خاندان عبد مناف همواره از یک آبشخور بهره مند بودیم و از یک ریشه بودیم و همچون اسبان مسابقه در یک خط حرکت مى کردیم ، هیچ یک ما را بر دیگرى فضیلتى نبود و ایستاده ما را بر نشسته ما فخرى نبود. سخن ما هماهنگ و دوستى ما پیوسته و خانه ما یکى بود. شرف و کرم ، اصالت ما را به یکدیگر پیوسته مى داشت .

نیرومند ما بر ناتوان محبت مى ورزید و توانگر ما با بینواى ما مواسات مى کرد و دلهاى ما از نفوذ رشک رهایى یافته و سینه هاى ما از فتنه انگیزى پاک شده بود. همواره بر همین حال بودیم ! تا آن هنگام که تو نسبت به پسرعمویت عثمان دغلى کردى و بر او رشک بردى و مردم را بر او شوراندى ، تا سرانجام در حضور تو کشته شد و هیچ گونه دفاعى از او به دست و زبان نکردى ، و اى کاش به جاى آنکه مکر و تزویر خود را پنهانى در مورد او انجام دهى ، نصرت خویش را براى او آشکار مى ساختى تا میان بهانه و عذرى هر چند ضعیف مى داشتى و از خون او تبرى مى جستى و از او دفاع مى کردى ، هر چند دفاع سست و اندک .

ولى تو در خانه خود نشستى ، انگیزه ها برانگیختى و افعى هاى خطرناک به سوى او گسیل داشتى و چون به هدف و خواسته خود رسیدى ، شادى خود و زبان آورى خویش را آشکار ساختى و براى رسیدن به حکومت آستین و دامن خود را بالا زدى و آماده شدى و مردم را به بیعت با خود فرا خواندى و اعیان مسلمانان را با زور به بیعت کردن با خود واداشتى ، و پس از آن کارها که انجام دادى . دو پیرمرد مسلمانان ، ابومحمد طلحه و ابوعبدالله زبیر را که به هر دو وعده بهشت داده شده بود و به قاتل یکى از ایشان وعده دوزخ داده شده بود، کشتى . همچنین ام المؤ منین عایشه را آواره کردى و خوار و زبون ساختى ، آن چنان که میان اعراب بادیه نشین و سفلگان فرومایه کوفه کسانى بودند که او را مى راندند و دشنام مى دادند و مسخره مى کردند.

 آیا مى پندارى پسرعمویت یعنى حضرت ختمى مرتبت اگر این کار را مى دید از تو راضى مى بود یا بر تو خشمگین بود و تو را از انجام دادن آن باز مى داشت ؟ آن هم کارى که در آن همسرش را آزار دهى و آواره سازى و خونهاى پیروان دین او را بریزى . وانگهى مدینه را که جایگاه هجرت است ، رها کردى و از آن بیرون آمدى و حال آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله درباره آن شهر فرموده است : مدینه زنگ و زنگار را از خود بیرون مى راند و نابود مى سازد، همان گونه که کوره آهنگر، زنگ آهن را مى زداید. به جان خودم سوگند که وعده پیامبر و سخن او راست آمد که مدینه زنگار خود را زدود و هر کس را که شایسته سکونت در آن نبود از خود بیرون راند.و تو از حرمت هر دو حرم مکه و مدینه دور ماندى و میان دو شهر کوفه و بصره اقامت گزیدى و از کوفه به جاى مدینه راضى شدى و همسایگى با خورنق و حیره را به همسایگى با خاتم پیامبران ترجیح دادى .

پیش از آن هم بر دو خلیفه رسول خدا در تمام مدت زندگى ایشان خرده گرفتى و از یارى آن دو خوددارى کردى و گاه مردم را بر آنان شوراندى و از بیعت با آن دو سر بر تافتى و آهنگ کارى کردى که خداوند تو را شایسته آن ندید و خواستى بر نردبانى دشوار برآیى و بر مقامى که براى تو لغزنده بود دست یابى و ادعایى کردى که بر آن هیچ یاورى نیافتى . به جان خودم سوگند که اگر در آن هنگام عهده دار حکومت مى شدى چیزى جز اختلاف و تباهى نمى افزودى و حکومت تو نتیجه اى جز پراکندگى و ارتداد مسلمانان نداشت که تو سخت به خو شیفته و مغرورى و دست و زبان بر مردم گشاده مى دارى .

هان که من با لشکرى از مهاجران و انصار که مسلح به شمشیرهاى شامى و نیزه هاى قحطانى هستند، آهنگ تو دارم تا تو را در پیشگاه خداوند محاکمه کنند، پس در مورد خود و مسلمانان بیندیش و قاتلان عثمان را که نزدیکان تو هستند و یاران و اطرافیان تو شمرده مى شوند به من تسلیم کن . اگر بخواهى راه ستیز و لجاج بپیمایى و اصرار بر گمراهى ورزى ، بدان که این آیه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است که و خداوند مثل مى زند شهرى را که مردمش در کمال امنیت و اطمینان بودند، روزى ایشان از هر سو فراوان مى رسید، نعمت خدا را کفران کردند و خداوند به سبب آنچه کردند مزه جامه گرسنگى و بیم را به آنان چشانید. 

اینک به تفسیر معانى کلمات و عباراتى که على علیه السلام در پاسخ نوشته است ، مى پردازیم . على علیه السلام هم مى گوید: آرى به جان خودم سوگند که در دوره جاهلى همگى ، افراد یک خاندان و فرزندزادگان عبد مناف بودیم ولى جدایى میان ما و شما از هنگامى که خداوند محمد صلى الله علیه و آله را مبعوث فرمود شروع شد که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز این جدایى بیشتر شده است که ما بر راه راست ایستادگى کردیم و شما به فتنه درافتادید. و سپس ‍ مى گوید: کسى هم که از شما اسلام آورده است ، با زور مسلمان شده است . 

همچون ابوسفیان و پسرانش یزید و معاویه و دیگران از خاندان عبد شمس ، آن هم در حالى که مسلمان شدند که در آغاز اسلام با پیامبر صلى الله علیه و آله سخت جنگ کرده بودند، و بدیهى است که ابوسفیان و افراد خانواده اش از خاندان بنى عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مکه دشمن ترین مردم نسبت به رسول خدا صلى الله علیه و آله بوده اند.

آن گاه امیرالمؤ منین علیه السلام در مورد آنکه معاویه گفته است طلحه و زبیر را تو کشته اى و عایشه را آواره ساخته اى و میان دو شهر کوفه و بصره سکونت گزیده اى ، پاسخ معاویه را با سخنى مختصر داده است و براى تحقیر معاویه نوشته است : این موضوع کارى است که تو در آن حضور نداشته اى ، ستمى که مى پندارى ، بر تو نبوده است و اگر هم عذرخواهى و حجت آوردن بر من واجب شود، نباید از تو عذر بخواهم یا حجت خویش را به تو عرضه دارم .

و پاسخ مفصل در این مورد چنین باید گفته شود که طلحه و زبیر به سبب ستم و پیمان شکنى خودشان خود را به کشتن دادند و اگر بر طریقه حق استقامت مى کردند، سالم مى ماندند و هر کس را که حق بکشد، خون او تباه است . و اینکه آن دو از پیرمردان محترم مسلمان بوده اند، هیچ تردیدى در آن نیست ولى عیب و گناه در هر سنى سر مى زند و یاران معتزلى ما را عقیده بر این است که آن دو توبه کردند و در حالى که از کرده خود پشیمان بودند از دنیا رفتند. ما هم همین عقیده را داریم و اخبار در این مورد بسیار است و آن دو شرطى که توبه کرده باشند، اهل بهشت هستند و اگر توبه ایشان نباشد آن دو هم همچون دیگران هلاک شده اند که خداوند متعال درباره تقوى و اطاعت با هیچ کس رودربایستى ندارد که هرکس هلاک شدنى است با حجت هلاک شود و هرکس زنده جاوید مى شود با حجت چنان شود.

وعده بهشتى هم که به آن دو داده شده به شرط این است که فرجام آنان به سلامت بوده باشد و سخن همین جاست و اگر توبه ایشان ثابت شود، این وعده براى آنان صحیح و محقق خواهد بود. و این سخن که قاتل پسر صفیه را به آتش مژده بده ، تا اندازه اى مورد اختلاف است ، برخى از سیره نویسان و محدثان آن را به طور قطع کلام امیرالمؤ منین على مى دانند و برخى آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته اند و به هر حال سخنى بر حق و درست است ، زیرا ابن جرموز، زبیر را در حالى که به معرکه پشت کرده و از صف نبرد بیرون آمده و جنگ را رها کرده بود، کشته است ، یعنى او را در حالى که کشته که از باطل روى گردان شده و توبه کرده بود و قاتل کسى که حالش این چنین است ، بدون تردید فاسق و سزاوار آتش است .

اما در مورد ام المؤ منین عایشه ، بدون تردید توبه اش صحیح است و اخبارى که درباره توبه او رسیده است از اخبار مربوط به توبه طلحه و زبیر بیشتر است ، زیرا عایشه پس از جنگ جمل مدتى دراز زنده بوده است و حال آنکه آن دو زنده نمانده اند. وانگهى آنچه بر سرش ‍ آمد نتیجه خطاى خودش بود و در آن باره چه گناهى بر امیرالمؤ منین على علیه السلام است . اگر عایشه در خانه خود مى ماند، هرگز میان مردم کوفه و اعراب بادیه نشین خوار و زبون نمى شد و حال آنکه با همه این کارها امیرالمؤ منین او را گرامى و محفوظ داشت و شاءن او را رعایت فرمود و هر کس ‍ دوست دارد به چگونگى رفتار على علیه السلام با او آگاه شود به کتابهاى سیره مراجعه کند. اگر عایشه کارى را که نسبت به على انجام داد نسبت به عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را علیه عمر برهم زده و شمشیر کشیده بود و عمر بر او پیروز مى شد، بدون تردید او را کشته و پاره پاره کرده بود، ولى على بردبار و بزرگوار بود.

اما این سخن معاویه که گفته است اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود و کردار تو را مى دید، آیا راضى مى بود که همسرش را آزار دهى ، على مى تواند بگوید آیا تصور مى کنى اگر زنده مى بود، راضى مى بود که همسرش ، وصى و برادرش را چنین آزار دهد.

وانگهى اى پسر ابوسفیان ، مى پندارى که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود از کار تو راضى مى بود اى پسر ابوسفیان ، مى پندارى که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود از کار تو راضى مى بود که در مورد خلافت با على ستیز کنى و وحدت امت را پراکنده سازى ، و آیا براى طلحه و زبیر راضى بود که نخست بیعت کنند و بدون هیچ سببى پیمان شکنى کنند و بگویند به جستجوى پولها به بصره آمده ایم که ما خبر داده شده است در بصره اموال بسیارى است ، آیا این سخنى است که فردى مثل ایشان بگوید؟! اما این سخن معاویه که گفته است : سراى و سرزمین هجرت را رها کرده اى ، در این کار عیبى بر على علیه السلام نیست که اگر سرزمینهاى اطراف با تباهى و ستم بر او بشورند، از مدینه بیرون آید و آنجا برود و مردمش را تهذیب کند.

چنین نیست که هر کس از مدینه بیرون رود، پلید باشد که عمر چند بار از مدینه به شام رفت . وانگهى على علیه السلام مى تواند این سخن را به خود او برگرداند و بگوید اى معاویه ! مدینه تو را هم از خود بیرون رانده است ، بنابراین تو هم ناپاکى ، همچنین طلحه و زبیر و عایشه که تو در مورد ایشان تعصب مى ورزى و با آنان براى مردم حجت مى آورى . از این گذشته گروهى از صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و دیگران از مدینه بیرون رفته اند و در سرزمینهاى دور از آن درگذشته اند.

اما این سخن معاویه که گفته است : از حرمت دو حرم مکه و مدینه و مجاورت مرقد رسول خدا صلى الله علیه و آله دور گشتى ، سخنى بى اعتبار است که بر امام واجب است مصالح اسلام را به صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهمیت آن رعایت کند و بدیهى است که جنگ با اهل ستم و طغیان مهمتر از اقامت در دو حرم است . اما آنچه که معاویه در مورد یارى ندادن عثمان و شادشدن از مرگ او و دعوت مردم پس از کشته شدن عثمان براى بیعت با خود و مجبورساختن طلحه و زبیر و دیگران را به بیعت که به على علیه السلام نسبت داده است همه اش ادعاى یاوه است و خلاف آنچه که او مدعى شده است ، بوده است . هرکس به کتابهاى سیره بنگرد، خواهد دانست که معاویه بر او تهمت زده است و چیزهایى را که از او سر نزده ، مدعى شده است .

اما این سخن معاویه که گفته است : به ابوبکر و عمر پیچیدى و از بیعت با آن دو خوددارى کرده است و به فکر خلافت پس از رسول خدا افتادى ، على علیه السلام که منکر چنین چیزى نبوده است و شکى در این نیست که او پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله مدعى خلافت براى خود بوده است یا آن چنان که شیعیان مى گویند به سبب وجود نص یا به سبب دیگرى که یاران معتزلى ما مى گویند. اما اینکه معاویه گفته است : اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت مى شدى کار تباه و اسلام گرفتار اختلاف مى شد، علم غیب است که جز خدا کسى نمى داند.

شاید اگر در آن هنگام على علیه السلام عهده دار خلافت مى شد، کار استقامت مى یافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر مى گردید، زیرا سبب عمده اضطراب کار على که پس از کشته شدن عثمان به خلافت رسید، این بود که به سبب مقدم شدن دیگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگى شاءن على علیه السلام در نظر مردم کاسته شد و تقدم دیگران در دل مردم این شبهه را انداخت که لابد صلاحیت کامل براى خلافت ندارد و مردم اسیر پندارهاى خود هستند. اگر على در آغاز عهده دار خلافت مى شد با توجه به منزلت رفیع و اختصاصى که نزد پیامبر در روزگار زندگى آن حضرت داشت ، کار به گونه دیگر مى بود نه آن چنان که در حکومت او پس از عثمان مى بینیم ، اما این سخن معاویه که گفته است تو متکبر و خودبین بوده اى ، سخت بى انصافى کرده است . در این تردید نیست که على علیه السلام حالت ترفع داشته است ولى نه آن چنان که معاویه گفته است .

و على علیه السلام در عین ترفع خوشخوترین مردم بوده است .اینک به تفسیر برخى دیگر از کلمات آن حضرت برگردیم ، اینکه فرموده است هجرت ، همان روز که برادرت اسیر شد، تمام شد، تکذیب سخن معاویه است که گفته است من با لشکرى از مهاجران و انصار مى آیم ، یعنى همراه تو مهاجرى نیست زیرا بیشتر کسانى که با تو هستند. فقط پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده اند و آنان فرزندان اسیران جنگى آزاد شده اند یا با کسانى هستند که پس از فتح مکه مسلمان شده اند و پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : پس از فتح مکه دیگر هجرتى نیست .

ضمنا امیرالمؤ منین از فتح مکه ، با عبارات پسندیده اى سخن گفته است که معاویه و خاندانش را با کفر سرزنش کرده و گفته است که آنان از مردم باسابقه در اسلام نیستند، و افزوده است هجرت از آن روز که برادرت اسیر شد، تمام شده است . مقصود اسیرشدن یزید پسر ابوسفیان به روز فتح مکه در دروازه خندمه است . یزید با تنى چند از قریش براى جنگ و جلوگیرى از ورود مسلمانان به مکه به دروازه خندمه رفته بودند که تنى چند از قریش کشته شدند و یزید بن ابى سفیان را خالد بن ولید به اسیرى گرفت .

ابوسفیان ، یزید را از چنگ خالد بن ولید نجات داد و او را به خانه خود برد و در امان قرار گرفت که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز فرموده بود: هرکس ‍ به خانه ابوسفیان درآید، در امان است .

خبر فتح مکه

اینک واجب است که در شرح این نامه خلاصه اى از آنچه را که واقدى درباره فتح مکه نوشته است ، بیاوریم ، زیرا مقتضاى آن همین جاست . که على علیه السلام خطاب به معاویه نوشته است : مسلمان شما هم اسلام نیاورد، مگر به زور، و فرموده است : روزى که برادرت اسیر شد. محمد بن عمر واقدى در کتاب المغازى چنین گفته است :
پیامبر صلى الله علیه و آله در سال حدیبیه صلح ده ساله اى را با قریش برقرار ساخته بود که از شاخه هاى بزرگ کنانه بود در حمایت خویشتن قرار داد.

میان بنى خزاعه و بنى بکر از دوره جاهلى خونها و کینه هایى بود.قبیله خزاعه پیش از این هم از هم پیمانان عبدالمطلب بودند و پیمان نامه اى از عبدالمطلب همراه خزاعه بود و پیامبر صلى الله علیه و آله هم این موضوع را مى دانست . چون صلح حدیبیه تمام شد و مردم در امان قرار گرفتند، نوجوانى از قبیله خزاعه شنید که مردى بنى کنانه به نام انس بن زنیم دولى شعرى را که در نکوهش پیامبر سروده بود، مى خواند. او انس را زد و سرش را شکست . انس پیش قوم خود رفت و شکستگى سر خود را به ایشان نشان داد که موجب برانگیخته شدن فتنه میان آن دو قبیله شد. آنان کینه هاى کهن را هم به یاد آوردند، بنى بکر که مجاور مکه بودند به چاره جویى پرداختند و قبیله بکر بن عبد مناه از قریش براى فروگرفتن قبیله خزاعه یارى خواستند. برخى از قرشیان این موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما پیمان با محمد را نمى شکنیم ، برخى هم انجام دادن این کار را مهم ندانستند.

ابوسفیان از کسانى بود که این کار را خوش نمى داشت ، صفوان بن امیه و حویطب بن عبدالعزى و مکرز بن حفص از کسانى بودند که بنى بکر را یارى دادند و پوشیده ، مردان مسلحى را به یارى فرستادند و بنى بکر بر خزاعه شبیخون زدند و به ایشان درافتادند و بیست مرد را کشتند. فرداى آن شب خزاعه بر قریش ‍ اعتراض کردند و قریش منکر این شدند که بنى بکر را یارى داده باشند و آن را تکذیب کردند. ابوسفیان و تنى چند از قریش هم از آنچه پیش آمده بود، تبرى جستند. گروهى از بنى خزاعه براى فریادخواهى از پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه رفتند. هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله در مسجد بود پیش او رفتند، عمرو بن سالم خزاعى برخاست و این اشعار را خواند:

پروردگارا من محمد را که از دیرباز همپیمان ما و پدرش همپیمان پدر ما بوده است به یارى مى جویم ، تو همچون پدر و ما همچون فرزندان بودیم و اسلام آوردیم و دست از یارى نکشیدیم ، همانا قریش با تو بر خلاف وعده رفتار کردند و پیمان استوار تو را شکستند، آنان در منطقه وتیر بر ما شبیخون زدند در حالى که ما شب زنده دار بودیم و در حال رکوع و سجود و تلاوت قرآن ، و چنین پنداشتند که هیچ کس را به یارى فرا نمى خوانى .

آن گاه موضوعى را که موجب برانگیخته شدن شر شده بود براى پیامبر بازگو کردند که انس بن زنیم تو را هجو کرد و صفوان بن امیه و فلان و بهمان هم مردانى مسلح از قریش را پوشیده گسیل داشتند و در منطقه سکونت ما بر ما شبیخون زدند و ما را کشتند و اینک براى فریادرسى به حضور تو آمده ایم . گویند: رسول خدا صلى الله علیه و آله خشمگین برخاست و در حالى که کناره جامه خویش را جمع مى کرد، فرمود: خدایم یارى ندهد اگر خزاعه را یارى ندهیم ، همان گونه که خود را یارى مى دهم .

مى گویم ابن ابى الحدید قضا را این کار بر خلاف میل پیامبر صلى الله علیه و آله هم نبود که آن حضرت دوست مى داشت مکه را فتح کند. در سال حدیبیه چنان قصدى داشت که از ورود او به مکه جلوگیرى شد. در عمره القضیه چنان تصمیمى داشت ولى به حرمت پیمانى که با آنان بسته بود، خوددارى فرمود و چون نسبت به خزاعه این کار و ستم از سوى قریش صورت گرفت آن را مغتنم شمرد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله براى همه مسلمانان گوشه و کنار حجاز و نقاط دیگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدینه باشند. نمایندگان قبایل و مردم از هر سو مى آمدند و پیامبر صلى الله علیه و آله روز چهارشنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بیرون آمده از مهاجران هفتصد تن بودند که سیصد اسب همراه داشتند، انصار چهارهزار تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند، افراد قبیله مزینه هزار تن بودند و صد اسب همراه داشتند، افراد قبیله جهینه هشتصد تن بودند که پنجاه اسب همراه داشتند و بقیه تا ده هزار مرد از دیگر قبایل بودند که بنى ضمره و بنى غفار و اشجع و بنى سلیم و بنى کعب بن عمرو و قبایلى دیگر بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله براى مهاجران سه لواء بست ، یکى را به على و یکى را به زبیر و دیگرى را به سعد بن ابى وقاص سپرد و میان انصار و دیگران هم رایت هایى بود.

پیامبر صلى الله علیه و آله و نیت خود و خبر را از مردم پوشیده داشت و کسى جز اصحاب نزدیک از آن آگاه نبود. قریش در مکه از کارى که نسبت به قبیله خزاعه انجام داده بود، پشیمان شد و دانست که این کار در واقع پایان یافتن مدت صلحى است که میان ایشان و پیامبر صلى الله علیه و آله است . حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه پیش ابوسفیان رفتند و گفتند: این کارى است که از اصلاح آن چاره اى نیست و به خدا سوگند اگر اصلاح نشود، ناگاه محمد با یارانش شما را فرو خواهند گرفت . ابوسفیان گفت : آرى ، هند دختر عتبه هم خوابى دیده که آن را سخت ناخوش داشته و از آن ترسیده است و من هم از عشر آن مى ترسم . گفتند: چه خواب دیده است ؟ گفت : چنین دیده است که گویى سیلى از خون از جانب حجون سرازیر شده و در خندمه به صورت متراکم متوقف مانده و پس از اندکى از میان رفته است ، آن چنان که گویى هرگز نبوده است ، آنان هم این خواب را ناخوش داشتند و گفتند دلیل بر شر و بدى است .

واقدى مى گوید: چون ابوسفیان آثار شر را دید، گفت : به خدا سوگند این کارى است که من در آن حضور نداشته ام ، در عین حال نمى توانم بگویم از آن برکنارم و این کار فقط برعهده من گذاشته خواهد شد و نه آن را کار آسان و سبکى پنداشته ام . به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد که درست هم هست ، محمد با ما جنگ خواهد کرد و مرا چاره اى نیست جز آنکه پیش محمد روم و با او سخن گویم تا بر مدت صلح بیفزاید و پیش از آن که این موضوع به اطلاع او برسد، پیمان صلح را تجدید کند. قریش گفتند: به خدا سوگند که راءى درست را مى گویى ، و قریش از کار خود نسبت به خزاعه پشیمان شدند و دانستند که پیامبر صلى الله علیه و آله ناچار با آنان جنگ خواهد کرد. ابوسفیان همراه یکى از بردگان آزادکرده خود سوار بر دو ناقه ، از مکه براى رفتن پیش پیامبر بیرون آمده است . واقدى مى گوید: این خبر به صورت دیگرى هم نقل شده و چنین گفته اند که چون سواران و نمایندگان خزاعه به حضور پیامبر آمدند و خبر دادند که چه کسانى از ایشان کشته شده اند، پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: شما خودتان چه کسى را متهم مى دارید و از چه کسى خون خود را مطالبه مى کنید؟ گفتند: قبیله بکر بن عبد مناه .

فرمود: همه شان ؟ گفتند: نه ، متهم اصلى بنى نفاثه است نه دیگران و سالارشان نوفل بن معاویه نفاثى است . فرمود: اینها شاخه اى از بنى بکر هستند و من کسى را به مکه مى فرستم و در این باره مى پرسم و چند پیشنهاد مى کنم و آنان را در انتخاب یکى مخیر مى دارم . پیامبر صلى الله علیه و آله ضمره را پیش مردم مکه فرستاد و آنان را مخیر مى فرمود که یکى از سه پیشنهاد را بپذیرند، یا خونبهاى کشته شدگان قبیله خزاعه را بپردازند یا پیمان خود را از نفاثه بردارند یا آنکه پیمان میان پیامبر و ایشان لغو شود.

و اعلان جنگ دهند ضمره پیش آنان رفت و براى پذیرفتن یکى از سه پیشنهاد مذاکره کرد، قریظه بن عبد عمرو اعجمى  گفت : اگر خونبهاى کشته شدگان خزاعه را بدهیم براى خودمان هیچ چیز باقى نمى ماند، و اینکه از پیمان با افراد قبیله نفاثه تبرى بجوییم و آن را لغو کنیم صحیح نیست که هیچ قبیله اى چون ایشان نسبت به حج و این خانه تعظیم نمى کنند وانگهى آنان هم سوگندان ما هستند و از پیمان با ایشان دست بر نمى داریم و پیمان خود را نیز با محمد لغو مى کنیم . ضمره با این خبر به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و قریش از اینکه ضمره را با پذیرفتن لغو پیمان برگردانده بود، پشیمان شد.

واقدى مى گوید: به گونه دیگر هم روایت شده است که چون قریش از کشته شدن افراد خزاعه پشیمان شدند و گفتند بدون تردید محمد صلى الله علیه و آله با ما جنگ خواهد کرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح که در آن هنگام از دین اسلام برگشته و کافر شده بود و پیش آنان اقامت داشت گفت : من در این باره نظرى دارم ، محمد با شما جنگ نخواهد کرد مگر اینکه حجت را بر شما تمام کند و او شما را در پذیرفتن چند پیشنهاد که هر کدام براى شما آسان تر از جنگ با او خواهد بود، مخیر سازد. گفتند: فکر مى کنى پیشنهادهاى او چه باشد؟

گفت : به شما پیام خواهد داد که خونبهاى کشته شدگان خزاعه را بپردازید  یا از بنى نفاثه حمایت خود را بردارید یا آماده جنگ شوید و پیمان میان ما لغو گردد. قریش گفتند: سخن آخر و درست همین است که ابن ابى سرح مى گوید و در این صورت چه باید کرد. سهیل بن عمرو گفت : هیچ پیشنهادى براى ما آسان تر از پذیرش برداشتن حمایت از خود بنى نفاثه و لغو پیمان با ایشان نیست . شیبه بن عثمان عبدرى گفت : جاى شگفتى است که دایى هاى خود یعنى بنى خزاعه را مى پایى و به پاس آنان خشم مى گیرى . سهیل گفت : آن کدام قرشى است که خزاعه او را نزاییده باشد همگى منسوب به خزاعه اند.

شیبه گفت : این کار را نمى کنیم خونبهاى کشته شدگان خزاعه را مى پردازیم که براى ما آسان تر و سبک تر است . قریظه بن عبد عمرو گفت : نه ، به خدا سوگند که نه خونبهاى آنان را مى پردازیم و نه با بنى نفاثه قطع رابطه مى کنیم که نیک رفتارترین قبایل عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه پروردگار ما را آبادتر مى دارند، ولى پیمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ مى کنیم .

ابوسفیان گفت : این کار، کار درستى نیست و راءى درست این است که این قضیه را منکر شویم و بگوییم قریش پیمان شکنى نکرده و زمان صلح را رعایت کرده است و بر فرض که گروهى بدون خواست و مشورت با ما چنین کرده باشند، بر ما چه گناهى است ! قریش گفتند: آرى راءى صحیح همین است و چاره جز انکار همه چیزهایى که اتفاق افتاده است ، نیست .

ابوسفیان گفت : من سوگند مى خورم که نه در آن کار حضور داشته ام و نه با من مشورت شده است و من در این سخن راستگویم و آنچه را که شما کردید، خوش نمى داشتم و مى دانستم این کار را روزى دشوار از پى خواهد بود. قریش به ابوسفیان گفتند: خودت به این منظور به مدینه برو، و او بیرون رفت .
واقدى مى گوید: عبدالله بن عامر اسلمى ، از قول عطاء بن ابى مروان براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله در بامدادى که قریش و بنى نفاثه خزاعه درافتادند و در وتیر آنان را کشتند، به عایشه فرمود: اى عایشه ، دیشب براى خزاعه کارى پیش آمده است .

عایشه گفت : اى رسول خدا، آیا تصور مى فرمایى قریش گستاخى پیمان شکنى میان تو و خود را دارند، آیا با آنکه شمشیر ایشان را نابود ساخته است ، آن پیمان را لغو مى کنند؟ پیامبر فرمود: آرى ، براى کارى که خداوند براى آنان اراده فرموده است ، پیمان شکنى خواهند کرد. عایشه پرسید: اى رسول خدا آیا براى آنان خیر است یا شر؟ فرمود: خیر است .

واقدى مى گوید: عبدالحمید بن جعفر، از عمران بن ابى انس ، از ابن عباس نقل مى کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله برخاست و کنار رداى خود را جمع کرد و فرمود: یارى داده نشوم اگر بنى کعب یعنى خزاعه را یارى ندهم ، همان گونه که خویشتن را یارى مى دهم !

واقدى مى گوید: حرام بن هشام ، از قول پدرش برایم نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: گویا ابوسفیان پیش شما خواهد آمد و خواهد گفت پیمان را تجدید کنید و بر مدت صلح بیفزایید و ناامید و خشمگین برخواهد گشت . به افراد خزاعه هم که آمده بودند یعنى عمرو بن سالم و یارانش ‍ گفت : برگردید و در راهها پراکنده شوید.

آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و پیش عایشه رفت و در حالى که خشمگین بود آب براى شست وشوى خود خواست . عایشه مى گوید: شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله ضمن آب ریختن روى پاهاى خود مى فرمود:   یارى داده نشوم ، اگر بنى کعب را یارى ندهم !

واقدى مى گوید: ابوسفیان از مکه بیرون آمد و بیمناک بود که عمرو بن سالم و گروهى از خزاعه که همراهش بودند زودتر از او رفته باشند. افراد خزاعه همین که از مدینه بیرون آمدند و به ابواء رسیدند، همان گونه که پیامبر صلى الله علیه و آله سفارش فرموده بود، پراکنده شدند.

تنى چند راه کناره دریا را پیش گرفتند که غیر از راه اصلى بود و بدیل بن ام اصرم با تنى چند در همان راه اصلى به حرکت خود ادامه دادند. ابوسفیان با ایشان برخورد و همین که آنان را دید، ترسید که ایشان پیامبر صلى الله علیه و آله را ملاقات کرده باشند و یقین داشت که همچنان بوده است . ابوسفیان به آنان گفت : چه هنگام از مدینه بیرون آمده اید؟ گفتند: مدینه نبوده ایم ، فهمید که از او پوشیده مى دارند. پرسید آیا چیزى از خرماى مدینه که از خرماى تهمامه بهتر است همراه ندارید که به ما بخورانید؟ گفتند: نه .

باز هم آرام نگرفت و سرانجام پرسید بدیل ! آیا پیش محمد نبودى ؟ گفت : نه ، من در سرزمینهاى ساحلى بنى خزاعه براى اصلاح مساءله کشته شده اى بودم و موفق شدم میان ایشان را اصلاح دهم . ابوسفیان گفت : آرى به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم شخصى نیکوکار و پیونددهنده امور خویشاوندى هستى .

همین که بدیل و یارانش رفتند ابوسفیان کنار پشکل شتران ایشان آمد و آن را شکافت و در آن دانه خرما دید، در جایى هم که آنان منزل کرده بودند دانه هاى بسیار باریک خرماى عجوه مدینه را که از ظرافت همچون زبان گنجشک است پیدا کرد و گفت : به خدا سوگند مى خورم که این قوم پیش محمد رفته بودند.

او به راه خود ادامه داد و چون به مدینه رسید، به حضور پیامبر رفت و گفت : اى محمد بن در صلح حدیبیه حضور نداشتم ، اینک آن پیمان را تاءیید کن و بر مدت صلح بیفزاى . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: اى ابوسفیان تو براى همین کار به مدینه آمده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آیا خبر تازه اى پیش نیامده است ؟

گفت : پناه بر خدا، هرگز. پیامبر فرمود: ما بر همان پیمان و صلح حدیبیه هستیم و هیچ تغییر و تبدیلى نداده ایم . ابوسفیان از حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بنشیند، ام حدیبیه آن را جمع کرد. ابوسفیان گفت : این تشک را براى من مناسب ندیدى یا مرا براى آن ؟ ام حیبیه گفت : این تشک پیامبر صلى الله علیه و آله است و تو مرد مشرک و نجسى . ابوسفیان گفت : اى دخترکم ! پس از من به تو شر و بدى رسیده است . گفت : هرگز خداوند مرا به اسلام هدایت فرموده است و تو پدرجان که سرور و بزرگ قریشى چگونه فضیلت اسلام از تو پوشیده مانده است و سنگى را که نه مى بیند و نه مى شنود مى پرستى ؟ ابوسفیان گفت : این هم مایه شگفتى است ، مى گویى آنچه را که نیاکانم مى پرستیده اند رها سازم و آیین محمد را پیروى کنم .

سپس از خانه ام حبیبه برخاست و به دیدار ابوبکر رفت و به او گفت : تو با محمد گفتگو کن و تو مى توانى از میان مردم پناه و جوار دهى . ابوبکر گفت : پناه دادن من در صورتى است که پیامبر صلى الله علیه و آله پناهت دهد. ابوسفیان سپس با عمر ملاقات کرد، با او هم همان گونه که با ابوبکر سخن گفته بود، سخن گفت .

عمر گفت : به خدا اگر ببینم گربه  با شما مى ستیزد او را علیه شما یارى مى دهم . گفت : میان این گروه از لحاظ خویشاوندى کسى به اندازه تو با من نزدیک نیست ، کارى کن که پیمان تجدید و بر مدت صلح افزوده شود که دوست تو پیامبر صلى الله علیه و آله هرگز پیشنهاد تو را رد نمى کند و به خدا سوگند من هرگز مردى را ندیده ام که پیش از محمد یاران خود را گرامى بدارد. عثمان گفت : حمایت و پناه دادن من مشروط به این است که رسول خدا صلى الله علیه و آله تو را پناه دهد.

ابوسفیان به خانه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله رفت و با او سخن گفت که مرا در حضور مردم پناه بده . فاطمه گفت : من زن هستم . ابوسفیان گفت : حمایت کردن تو از کسى جایز است و خواهرت ابوالعاص بن ربیع را حمایت کرد و محمد آن حمایت را تاءیید کرد. فاطمه فرمود: این کار در اختیار رسول خداست و تقاضاى ابوسفیان را نپذیرفت . ابوسفیان گفت : به یکى از این پسرانت بگو در حضور مردم در حمایت خود بگیر. فرمود: آن دو کودک اند و کودکان کسى را جوار نمى دهند، و چون فاطمه این پیشنهاد او را هم نپذیرفت ، ابوسفیان پیش على علیه السلام آمد و گفت : اى اباحسن ، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلى الله علیه و آله گفتگو کن تا بر مدت صلح بیفزاید.

على علیه السلام فرمود: اى ابوسفیان واى بر تو! که پیامبر صلى الله علیه و آله تصمیم گرفته است این کار را انجام ندهد و در کارى که خوش نداشته باشد، کسى را یاراى گفتگوى با او نیست .

ابوسفیان گفت : چاره چیست ، نظر خود را بگو که در تنگنا قرار دارم و به کارى فرمانم بده که برایم سودمند باشد. على علیه السلام فرمود: چاره اى نمى بینم جز اینکه خودت میان مردم برخیزى و طلب حمایت کنى که به هر حال سالار و بزرگ کنانه اى . ابوسفیان پرسید خیال مى کنى این کار براى من کارساز باشد؟ گفت : نه ، به خدا سوگند چنین پندارى ندارم ولى چاره دیگرى هم براى تو غیر از این نمى بینم .

ابوسفیان میان مردم برخاست و گفت : من میان مردم طلب حمایت و پناهندگى مى کنم و خیال نمى کنم محمد مرا خوار و زبون کند، و سپس به حضور پیامبر رفت و گفت : اى محمد گمان نمى کنم پناهندگى مرا رد کنى . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى ابوسفیان این سخن را از سوى خودت مى گویى ، و گفته شده است که ابوسفیان پس از پناه خواهى میان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مکه کرد و به حضور پیامبر نیامد. و روایت شده است که ابوسفیان پیش ‍ سعید بن عباده هم رفت و با او هم گفتگو کرد و گفت : اى ابوثابت تو خود روابط میان من و خود را مى دانى من در حرم خودمان مکه پناه دهنده و حامى تو بودم و تو در مدینه نسبت به من چنین بودى و تو سرور این شهرى میان مردم ، به من پناه بده و بر مدت صلح براى من بیفزاى . سعد گفت : مى دانى که حمایت کردن من منوط به حمایت رسول خداست وانگهى با حضور رسول خدا هیچ کس دیگرى را در حمایت نمى گیرد.

هنگامى که ابوسفیان آهنگ مکه کرد، چون مدت غیبت او طولانى شده و دیر کرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنین مى بینم که از دین برگشته است و پوشیده پیرو محمد شده است و اسلام خود را پوشیده مى دارد. چون شبانگاه ابوسفیان به خانه خود رسید، همسرش هند گفت : چنان دیر کردى که قوم تو را متهم کردند، با این همه اگر کار سودمندى براى ایشان انجام داده باشى مردى . ابوسفیان که براى کامجویى به هند نزدیک مى شد، موضوع را براى او گفت و افزود: که چاره اى جز انجام دادن پیشنهاد على نداشتم . هند با پاى خود به سینه ابوسفیان کوفت و گفت : چه فرستاده و رسول ناپسندیده اى .

واقدى مى گوید: عبدالله بن عثمان ، از ابوسفیان ، از پدرش براى من نقل کرد که فرداى آن شب ابوسفیان کنار بت نائله و اساف سر خود را تراشید و براى آن دو قربانى کرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت مى مالید و مى گفت هرگز از پرستش شما جدا نمى شوم تا بر همان آیین که پدرم مرده است بمیرم و این کارها را براى رفع اتهام قریش از خود مى کرد. واقدى مى گوید: قریش به ابوسفیان گفتند چه کردى و چه خبر دارى ؟ و آیا پیمان نامه اى از محمد براى ما آورده اى ؟ آیا بر مدت صلح افزودى ؟ که ما از جنگ او با خود در امان نیستم . گفت : به خدا سوگند محمد از پذیرفتن پیشنهاد من خوددارى کرد، با یاران او هم گفتگو کردم به چیزى دست نیافتم و همگى به من پاسخ یکسانى دادند و چون کار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم ، على به من گفت تو سالار کنانه اى برخیز و میان مردم حمایت و پناهندگى بخواه ، من هم چنان کردم و سپس پیش محمد رفتم و گفتم من میان مردم حمایت و پناهندگى خواسته ام و خیال نمى کنم محمد تقاضاى مرا رد کند. محمد گفت : این سخن را تو از سوى خود مى گویى و دیگر هیچ نگفت . قریش گفتند: على تو را بازى داده است . گفت : آرى ولى من راه و چاره دیگرى نیافتم .

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله  از زهرى ، از محمد بن جبیر بن مطعم نقل مى کرد که مى گفته است : چون ابوسفیان از مدینه بیرون شد، پیامبر به عایشه فرمود: کارها را براى حرکت آماده ساز و این کار را پوشیده بدار. پیامبر صلى الله علیه و آله به درگاه خداوند چنین معروض داشت : خدایا! اخبار مرا از قریش و جاسوسان ایشان پوشیده بدار تا ما آنان را ناگهانى ببینند و خبر مرا ناگهانى بشنوند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد دروازه و راههاى مدینه به مکه را فرو گرفتند و مردانى بر آنها گماشت ، و از بیرون شدن اشخاص از مدینه جلوگیرى شد.

ابوبکر به خانه عایشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه براى رسول خدا صلى الله علیه و آله بود، گندم آرد مى کرد و سویق خرما مى ساخت . ابوبکر به عایشه گفت : آیا رسول خدا آهنگ جنگى دارد؟ گفت : نمى دانم . گفت : اگر آهنگ سفرى دارد مرا هم آگاه کن تا آماده شوم . گفت : نمى دانم ، شاید بخواهد تا بنى سلیم یا ثقیف یا هوازن برود و پاسخ درستى نداد. ابوبکر به حضور پیامبر رفت و گفت : اى رسول خدا قصد مسافرت دارى ؟ فرمود: آرى .

پرسید من هم آماده شوم ؟ فرمود: آرى . پرسید آهنگ کجا دارى ؟ فرمود قریش و این موضوع را پوشیده بدار. پیامبر صلى الله علیه و آله به مردم فرمان آماده شدن داد ولى مقصد خود را از آنان پوشیده داشت . ابوبکر به پیامبر گفت : مگر میان ما و ایشان هنوز مدتى از پیمان باقى نمانده است ؟ فرمود: آنان مکر ورزیدند و پیمان را شکستند و من با آنان جنگ مى کنم و این موضوع را که به تو گفتم پوشیده دار، برخى از مردم مى پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله آهنگ جنگ یا بنى سلیم دارد و برخى دیگر گمان مى بردند که آهنگ جنگ با قبایل هوازن یا ثقیف یا شام را دارد.

پیامبر صلى الله علیه و آله هم ابوقتاده بن ربعى را همراه تنى چند به سویى گسیل داشت تا این گمان مردم قوت یابد که آنان را به عنوان مقدمه لشکر گسیل فرموده است و این خبر منتشر شود که پیامبر آهنگ همان سو را دارد.
واقدى مى گوید: منذر بن سعد، از یزید بن رومان براى من نقل کرد که چون پیامبر صلى الله علیه و آله تصمیم حرکت به سوى قریش گرفت و گروهى از مردم را آگاه فرمود، حاطب بن ابى بلتعه براى قریش نامه اى نوشت و آنان را از تصمیم پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد ایشان آگاه ساخت ، و آن نامه را به زنى از قبیله مزینه داد و براى او جایزه اى تعیین کرد تا آن را به قریش برساند.

آن زن نامه را میان زلفهاى خویش پنهان کرد و از مدینه بیرون آمد، براى پیامبر صلى الله علیه و آله از آسمان خبر آمد که حاطب چه کرده است . على علیه السلام و زبیر را گسیل کرد و فرمود خود را به آن برسانید و حاطب نامه اى نوشته و قریش را برحذر داشته است . آن دو بیرون آمدند و در ذوالحلیفه به آن رسیدند، او را از مرکبش فرود آوردند و به جستجوى نامه میان باروبنه اش پرداختند و چیزى نیافتند. به او گفتند: به خدا سوگند مى خوریم که پیامبر صلى الله علیه و آله دروغ نگفته است یا خود نامه را بیرون بیاور یا تو را برهنه مى کنیم و چون آن زن جدى بودن آن دو را احساس کرد، زلفهاى خود را که برگرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بیرون آورد و به ایشان سپرد، و نامه را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند.

رسول خدا صلى الله علیه و آله حاطب را احضار کرد و به او فرمود: چه چیزى تو را به انجام این کار واداشته است ؟ حاطب گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که من مسلمان و مؤ من به خدا و رسول خدایم ، هیچ گونه تغییر و تبدیل عقیده نداده ام ولى چون مردى هستم که میان قریش خویش و تبارى ندارم و از سوى دیگر زن و فرزندانم آنجا هستند، خواستم بدین گونه آنان را حفظ کنم . عمر به حاطب گفت : خدایت بکشد، مى بینى که رسول خدا صلى الله علیه و آله همه راهها و دروازه ها را فرو گرفته است که خبر به قریش نرسد با این همه براى قریش نامه مى نویسى و آنان را برحذر مى دارى ! اى رسول خدا مرا اجازه فرماى تا گردنش را بزنم که نفاق ورزیده است .
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عمر از کجا مى دانى ، شاید خداوند به اهل بدر نظر افکنده و فرموده باشد هر چه مى خواهید انجام مى دهید که شما را آمرزیده ام .

پیامبر صلى الله علیه و آله پس از نماز عصر چهارشنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رایات برافراشته بیرون آمد و یکسره تا صلصل  به راه ادامه داد. مسلمانان اسبها را یدک مى کشیدند و بر شتران سوار بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله زبیر بن عوام را با دویست تن در مقدمه لشکر گسیل داشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله همین که به صحرا رسید به آسمان نگریست و گفت : چنین مى بینم که ابرها براى یارى بنى کعب یعنى قبیله خزاعه باران فرو مى ریزند.

واقدى مى گوید: کعب بن مالک به منظور آنکه بفهمد پیامبر صلى الله علیه و آله آهنگ کجا دارد، پیش پیامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و این ابیات را خواند:
ما از سرزمین تهامه و خیبر همه شکها را زدودیم و سپس شمشیرها را آسوده نهادیم اگر از آنان مى پرسى و بتوانند پاسخ دهند لبه هاى تیزشان خواهان جنگ با قبایل دوس یا ثقیف خواهند بود…  پیامبر صلى الله علیه و آله فقط لبخند زد و هیچ پاسخى نداد. مردم به کعب گفتند: به خدا قسم که پیامبر صلى الله علیه و آله چیزى را براى تو روشن نفرمود. و مردم همچنان در پى خبرى بودند تا هنگامى که در مرالظهران  فرود آمدند.

واقدى مى گوید: عباس بن عبدالمطلب و مخرمه بن نوفل از مکه بیرون آمدند تا براى دیدار پیامبر که به پندار ایشان در مدینه بود، به مدینه روند و اسلام بیاورند و در منطقه سقیا پیامبر را دیدند.
واقدى مى گوید: شبى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرداى آن شب در جحفه بود، ابوبکر در خواب چنین دید که پیامبر و یارانش به مکه نزدیک شدند، ناگهان ماده سگى در حالى که عوعو مى کرد، بیرون آمد و چون مسلمانان نزدیک شدند آن سگ خود را به پشت افکند و از پستانهایش شیر بیرون جهید. ابوبکر خواب خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت و پیامبر فرمود: سگ خویى آنان از میان رفته است و خوبى ایشان فرا رسیده است و ایشان از ما به حرمت خویشاوندى مسئلت خواهند کرد و شما برخى از ایشان را خواهید دید و اگر ابوسفیان را دیدند، او را مکشید.

واقدى مى گوید: تا هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله به مرالظهران رسید، قریش هیچ گونه اطلاعى از تصمیم و مسیر پیامبر پیدا نکرد. چون رسول خدا آنجا فرود آمد به یاران خود فرمان داد، آتش برافروزند و ده هزار آتش برافروخته شد. قریش هم تصمیم گرفتند ابوسفیان را براى کسب خبر بفرستند. ابوسفیان و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقا بدین منظور بیرون آمدند. واقدى مى گوید: عباس بن عبدالمطلب مى گفته است اى واى از فرداى قریش که به خدا قسم اگر پیامبر با زور و حالت جنگى وارد مکه شود، قریش تا پایان روزگار نابود خواهد شد.

عباس مى گوید: استر پیامبر را سوار شدم و در جستجوى کسى یا خارکشى برآمدم تا او را پیش قریش بفرستم و بگویم پیش از آنکه پیامبر با حالت جنگى وارد مکه شود، آنان براى مذاکره به حضورش بیایند. در آن شب در حالى که در منطقه اراک  در جستجوى کسى بودم ، ناگهان شنیدم کسى مى گوید: به خدا سوگند تا امشب چنین آتشى ندیده ام .

بدیل بن ورقاء گفت : اینها آتشهایى است که قبیله خزاعه از بیم غافلگیرشدن در جنگ برافروخته اند. در این هنگام ابوسفیان گفت : خزاعه ناتوان تر از این است که چنین آتش و لشکرگاهى داشته باشد. صداى او را شناختم و گفتم : اى واى بر تو! این رسول خدا صلى الله علیه و آله است که همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرو مى گیرد. ابوسفیان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، آیا چاره اى وجود دارد؟ گفتم : آرى پشت سر من ، سوار بر همین استر شو تا تو را به حضور پیامبر ببرم که اگر دستگیر شوى ، تو را خواهد کشت .

ابوسفیان گفت : آرى ، عقیده خود من هم همین است . او پشت سر من سوار شد، بدیل و حکیم هم رفتند. من با او به سوى خیمه پیامبر حرکت کردم ، از کنار هر آتشى که مى گذشتم مى پرسیدند کیستى ؟ و چون مرا مى دیدند، مى گفتند عموى پیامبر است و سوار استر رسول خداست . همین که از کنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا دید گفت : کیستى ؟ گفتم : عباس . او نگریست و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، فریاد کشید که ابوسفیان دشمن خدا! سپاس خدا را که تو را بدون هیچ عهد و پیمانى در اختیار ما قرار داد و شروع به دویدن کرد تا خود را پیش پیامبر رساند.

من هم استر را به تاخت درآوردم و همگى با هم بر در خیمه پیامبر رسیدیم ، نخست من وارد خیمه شدم ، عمر هم پس از من وارد شد و گفت : اى رسول خدا، این دشمن خدا ابوسفیان است که خداوند او را بدون هیچ عهد و پیمانى در اختیار قرار داده است ، اجازه بده گردنش را بزنم ، من گفتم : اى رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک ساختم و گفتم به خدا سوگند کسى جز من با او سخن نگفته است . و چون عمر درباره ابوسفیان بسیار سخن گفت ، گفتم : اى عمر آرام بگیر که اگر ابوسفیان مردى از عشیره عدى بن کعب مى بود درباره اش چنین نمى گفتى ولى گرفتارى در این است که او مردى از خاندان عبد مناف است .

عمر گفت : اى ابوالفضل آرام باش ‍ که به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب یا اسلام یکى از فرزندان خطاب ارزنده تر است . پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: او را با خود ببر که پناهش دادیم ، امشب را پیش تو باشد و فردا بامداد او را پیش من بیاور، چون صبح کردم ، ابوسفیان را با خود پیامبر آوردم ، همین که رسول خدا او را دید فرمود: اى ابوسفیان واى بر تو هنوز هم زمانى نرسیده است که معتقد شوى و بدانى که خدایى جز خداى یگانه وجود ندارد؟ ابوسفیان گفت : پدرم فداى تو باد که چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، آرى در دل من هم افتاده است که اگر خدایى جز خداى یگانه وجود مى داشت براى من کارى مى کرد و بى نیاز مى ساخت .

پیامبر فرمود: اى ابوسفیان آیا هنوز هنگامى نرسیده است که بدانى و معتقد شوى من فرستاده خدایم ؟ ابوسفیان گفت : پدرم فداى تو باد که چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، اما در مورد پیامبرى تو هنوز در دل من شک و تردیدى است . عباس مى گوید: به ابوسفیان گفتم اى واى بر تو! گواهى بده و پیش از آنکه کشته شوى ، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو. و ابوسفیان گواهى داد، عباس گفت : اى رسول خدا، ابوسفیان را مى شناسى که داراى فخر و شرف است ، براى او مزیتى در نظر بگیر. پیامبر فرمود: هر کس به خانه ابوسفیان وارد شود در امان است و هرکس در خانه خود را ببندد در امان است .

پیامبر به عباس فرمود: او را بگیر و کنار تنگه کوه نگهدار تا سپاهیان خدا از کنار او بگذرند و او ایشان را ببیند. عباس مى گوید همین که ابوسفیان را در آن تنگه و کنار کوه نگهداشتم ، گفت : اى بنى هاشم آیا مى خواهید غدر و مکر کنید! گفتم : خاندان نبوت هیچ گاه غدر و مکر نمى کنند و من تو را براى کارى این جا نگه داشته ام . گفت : اى کاش از اول گفته بودى که آرامش پیدا کنم . آن گاه قبایل و لشکرها با رایات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه کردند، نخستین کسى که از کنار او گذشت ، خالد بن ولید همراه بنى سلیم بود که هزار تن بودند و دو پرچم داشتند یکى را عباس بن مرداس بر دوش داشت و دیگرى را خفاف بن ندبه بر دوش داشت ، رایتى هم داشتند که آن را مقداد بر دوش مى کشید.

ابوسفیان گفت : اى اباالفضل اینها کیستند؟ گفت : بنى سلیم هستند که خالد فرمانده آنان است . ابوسفیان گفت : همان پسرک ؟ گفت : آرى ، خالد همین که مقابل ابوسفیان و عباس ‍ رسید سه بار تکبیر گفت و یارانش هم سه بار تکبیر گفتند و گذشتند، از پى او زبیر بن عوام با پانصد تن گذشت که پرچمى سیاه داشت ، گروهى از مهاجران و گروهى از دیگر مردم همراهش بودند و چون کنار آن دو رسید سه بار تکبیر گفت و یارانش هم تکبیر گفتند.

ابوسفیان پرسید: این کیست ؟ عباس گفت : زبیر است . گفت : یعنى خواهرزاده ات ؟ گفت : آرى ، سپس بنى غفار که سیصد تن بودند آمدند، پرچم ایشان را ابوذر و گفته اند ایماء بن رخصه بر دوش داشت ، آنان هم چون برابر ایشان رسیدند همچنان تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینان کیستند کم گفت : بنى غفار، گفت : مرا با ایشان چه کار است . سپس بنى اسلم که چهارصد تن بودند آمدند، پرچم ایشان را یزید بن حصیب  بر دوش داشت و پرچم دیگرى هم داشتند که ناجیه بن اعجم آن را بر دوش داشت . آنان هم چون برابر عباس و ابوسفیان رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند.

ابوسفیان پرسید: ایشان کیستند؟ گفت : قبیله اسلم هستند، گفت : مرا با اسلم چه کار، میان ما و ایشان هیچ گونه برخورد و خونى نبوده است . سپس بنى کعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور کردند، پرچم ایشان را بشر بن سفیان بر دوش ‍ داشت . ابوسفیان گفت : ایشان کیستند؟ گفت : قبیله کعب بن عمرو، ابوسفیان گفت : آرى هم پیمانان محمدند، و آنان هم همین که برابر ابوسفیان و عباس ‍ رسیدند سه بار تکبیر گفتند. پس از ایشان افراد قبیله مزینه که هزار تن بودند، گذشتند. آنان سه پرچم داشتند که نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو بر دوش مى کشیدند و همین که برابر آن دو رسیدند همچنان تکبیر گفتند.

ابوسفیان پرسید ایشان کیستند؟ عباس گفت : مزینه اند. ابوسفیان گفت : اى ابوالفضل مرا با ایشان چه کار؟ از کوههاى بلند سرزمینهاى خود به سوى من فرود آمده اند. سپس افراد قبیله جهینه که هشتصد تن بودند با چهار پرچم که معبد بن خالد و سوید بن صخر و رافع مکیث و عبدالله بن بدر بر دوش داشتند عبور کردند و چون برابر آن دو رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند. ابوسفیان در مورد ایشان پرسید گفتند جهینه هستند. آن گاه افراد قبایل بنى کنانه و بنى لیث و ضمره و سعد بن بکر  که دویست تن بودند گذشتند، پرچم ایشان را ابوواقدلیثى بر دوش ‍ داشت و چون برابر آن دو رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند.

ابوسفیان پرسید اینان کیستند؟ عباس گفت : بنى بکر هستند. ابوسفیان گفت : به خدا سوگند مردم شومى هستند، همان کسانى هستند که محمد به خاطر آنها با ما جنگ مى کند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن کار آگاه نشدم و هنگامى که باخبر شدم آن را خوش نداشتم ولى کار از کار گذشته بود. عباس گفت : خداوند در این بار جنگ محمد با شما، براى شخص تو و همه تان خیر قرار داده است که همگان مسلمان خواهید شد. پس از ایشان افراد قبیله اشجع عبور کردند ایشان آخرین گروهى بودند که پیش از فوجى که رسول خدا در آن بود عبور کردند، شمارشان سیصد تن بود و پرچم ایشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمى دیگر هم با نعیم بن مسعود بود، آنان هم تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید اینان کیستند؟ گفت : قبیله اشجع هستند، گفت : آنها که از همه عربها نسبت به محمد سخت تر بودند. عباس گفت : آرى ، ولى خداوند اسلام را در دل ایشان افکند و این از فضل خداى عز و جل است .

ابوسفیان سکوت کرد و سپس پرسید: آیا هنوز محمد عبور نکرده است ؟ عباس ‍ گفت : نه و اگر فوجى را که محمد میان ایشان است ، ببینى ، فوجى را خواهى دید که سراپا پوشیده در آهن هستند و همگى سوارکار و جنگاورند که هیچ کس را یاراى درگیرى با ایشان نیست و چون پرچم سبزرنگ رسول خدا از دور آشکار شد از حرکت اسبان گرد و خاک بسیار برانگیخته شد و هوا تیره و تار گردید و مردم شروع به عبور کردند. ابوسفیان مرتب مى پرسید: آیا هنوز محمد عبور نکرده است ؟

و عباس مى گفت : نه ، تا آنکه پیامبر در حالى که سوار بر ناقه قصواى خود بود و میان ابوبکر و اسید بن حضیر حرکت مى کرد و سرگرم گفتگوى با آن دو بود، آشکار شد. عباس گفت : این رسول خداست بنگر که در این فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگى سراپا پوشیده در آهن بودند که جز چشمهایشان چیز دیگرى دیده نمى شد. پرچمهاى متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالى که سراپا غرق در آهن بود با نشاط هیاهو مى کرد و فرمان مى داد. ابوسفیان پرسید: اى ابوالفضل این که چنین سخن مى گوید کیست ؟ عباس گفت : عمر بن خطاب است .

گفت : کار خاندان عدى پس از زبونى و اندکى اینک بالا مى گیرد. عباس گفت آرى : خداوند هر کس را با هر چیزى که بخواهد بلندمرتبه مى سازد و عمر از کسانى است که اسلام او را برکشیده است . در آن فوج دوهزار جنگجوى زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عباده بود که پیشاپیش آن فوج حرکت مى کرد، همین که سعد برابر عباس و ابوسفیان رسید فریاد برآورد که اى اباسفیان ! امروز روز خون ریزى است ، امروز زنان آزاده اسیر مى شوند، امروز خداوند قریش را خوار و زبون مى سازد، همین که پیامبر صلى الله علیه و آله مقابل عباس و ابوسفیان فریاد برآورد که اى رسول خدا آیا فرمان به کشتن قوم خدا داده اى که سعد بن عباده چنان مى گفت ؟ و من تو را که بهتر و مهربان تر و با پیوندتر مردمى در مورد خویشاوندانت به خدا سوگند مى دهم . در این هنگام عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: اى رسول خدا! ما در امان نیستیم که سعد به قریش حمله نکند.

پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد و خطاب به ابوسفیان فرمود: چنان نیست ، که امروز روز رحمت است ، امروز خداوند قریش را عزت مى بخشد. پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگیرد، درباره اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را به على علیه السلام داد و او با پرچم وارد مکه شد و آن را کنار رکن نصب کرد. برخى هم گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را به قیس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان اندیشه فرمود که چون پرچم را به قیس سپرد، در واقع آن را از دست سعد بیرون نکشیده است و قیس پرچم را در منطقه حجون نصب کرد.

واقدى مى گوید: ابوسفیان به عباس گفت : هرگز مانند این فوج ندیده ام و کسى هم بدین گونه به من خبر نداده بود، سبحان الله ! که هیچ کس را یاراى درگیرى با این فوج نیست . اى عباس ! پادشاهى برادرزاده ات بزرگ شده است . عباس گفت : اى واى بر تو! پادشاهى نیست که پیامبرى است . ابوسفیان گفت : آرى .

واقدى مى گوید: عباس به ابوسفیان گفت : بشتاب و پیش از آنکه محمد صلى الله علیه و آله وارد شود، قوم خود را دریاب . ابوسفیان شتابان از دروازه کداء وارد مکه شد و فریاد مى زد هر کس به خانه ابوسفیان درآید در امان است ، هر کس در خانه خود را ببندد در امان است ، و چون پیش همسرش هند دختر عتبه رسید، هند پرسید: چه خبر دارى ؟ گفت : این محمد است که با ده هزار تن که همگى زره بر تن دارند آمده است و براى من این امتیاز را قایل شده است که هر کس به خانه من درآید یا در خانه خود بنشیند و در را فرو بندد، در امان خواهد بود و هر کس سلاح خویش بر زمین نهد در امان خواهد بود.

هند گفت : خدایت رسوا سازد که چه پیام آور نکوهیده اى هستى ، و شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى مردم ، این نماینده خود را بکشید که خدایش رسوا کند.
ابوسفیان هم به مردم مى گفت : مواظب باشید که این زن با سخنان خود شما را فریب ندهد، که من چندان مردان جنگجو و مرکب و سلاح دیدم که شما را ندیده اید. اینک محمد همراه ده هزار سپاهى است و هیچ کس را یاراى مقابله با او نیست تسلیم شوید تا سلامت بمانید.

مبرد هم در الکامل مى گوید: هند موهاى ابوسفیان را گرفته بود و مى کشید و مى گفت : چه پیشاهنگ بدى است که هیچ کارى انجام نداده است ، اى مردم مکه این خیک چاق و فربه را بکشید.
واقدى مى گوید: مردم مکه به ذوطوى رفتند که به پیامبر و سپاه بنگرند، گروهى از آنان پیش صفوان بن امیه و عکرمه بن ابى جهل و سهیل بن عمرو جمع شدند و گروهى از افراد قبیله هاى بکر و هذیل هم به آنان پیوستند و سلاح پوشیدند و سوگند خوردند که اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مکه شود. مردى از خاندان دول که نامش حماس بن قیس بن خالد دولى بود همین که شنید، پیامبر آمده است به اصلاح اسلحه خود پرداخت ، همسرش از او پرسید: چرا سلاح آماده مى کنى ؟

گفت : براى جنگ با محمد و یارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگارى از ایشان براى تو اسیر بگیرم که تو سخت نیازمند خدمتگارى . گفت : واى بر تو چنین مکن و به جنگ محمد مرو که به خداى سوگند، اگر محمد و یارانش را ببینى همین شمشیرت را هم از دست خواهى داد. مرد گفت : خواهى دید. پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که سوار بر ناقه قصواى خویش بود و بردى سیاه بر تن و عمامه اى سیاه بر سر داشت و رایت و پرچم او هم سیاه بود، وارد شد و در ذوطوى و میان مردم ایستاد و سر خود را براى نشان دادن فروتنى خویش در قبال خداوند چنان فرود آورد که ریش او و چانه اش مماس با لبه زین یا نزدیک آن بود و این براى سپاس از فتح مکه و بسیارى مسلمانان هم بود. در همان حال فرمود: زندگى راستین جز زندگى آن جهانى نیست . پیش از واردشدن پیامبر صلى الله علیه و آله به ذوطوى سواران به هر سو مى تاختند و همین که پیامبر وارد شد، همگى آرام و بى حرکت ایستادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله به اسید بن حضیر نگریست و فرمود: حسان بن ثابت چه شعرى سروده است ؟ و او گفت : چنین سروده است : اگر اسبهاى خود را از دست داده ایم و آنها را نمى بینید، وعده گاه ما گردنه کداء است که آنجا گرد و خاک برانگیزند.

پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و خداى را ستایش کرد و به زبیر بن عوام فرمان داد از دروازه کداء  وارد مکه شود و خالد بن ولید را فرمان داد از دروازه لیط  به مکه درآید و قیس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحیه کداء وارد شود و خود پیامبر از منطقه اذاخر  وارد شد.

واقدى مى گوید: مروان بن محمد، از عیسى بن عمیله فزارى براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که میان اقرع بن حابس و عیینه بن حصن حرکت مى کرد، وارد مکه شد.

واقدى مى گوید: عیسى بن معمر، از عباد بن عبدالله ، از اسماء دختر ابوبکر روایت مى کند که مى گفته است : در آن روز ابوقحافه که کور بود همراه کوچکترین دخترانش که قریبه نام داشت و عصاکش او بود به کوه ابوقبیس رفت ، همین که ابوقحافه بالاى کوه رسید و مشرف بر مکه شد، پرسید: دخترکم چه مى بینى ؟ گفت : سیاهى بسیارى که بر مکه روى مى آورد.

گفت : دخترم آنها سواران هستند، اینک بنگر که چه مى بینى ؟ گفت : مردى را مى بینم که میان همان سیاهى این سو و آن سو مى رود، گفت : او فرمانده لشکر است که پراکنده شده است ، مرا به خانه برسان . گوید: دخترک در حالى که از آنچه مى دید، مى ترسید ابوقحافه را از کوه پایین آورد و ابوقحافه مى گفت : دخترم مترس که به خدا سوگند برادرت عتیق از القاب ابوبکر برگزیده ترین یاران محمد در نظر محمد است . گوید: آن دختر گردنبندى سیمین داشت که یکى از کسانى که وارد مکه شده بود، آن را در ربود. و چون پیامبر صلى الله علیه و آله وارد مکه شد، ابوبکر با صداى بلند گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم گردنبند خواهرم را بدهید. هیچ کس پاسخى نداد ابوبکر گفت : خواهرکم ، گردنبندت را در راه خدا حساب کن که امانت در مردم اندک است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله سپاه را از جنگ کردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستیابى به آنها بکشند. مردان عبارت بودند از عکرمه بن ابى جهل ، هبار بن اسود، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مقیس بن صبابه لیثى ، حویرث بن نفیل و عبدالله بن هلال بن خطل ادرمى ، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه ، ساره یکى از کنیزان بنى هاشم و دو کنیز آوازه خوان از کنیزکان ابن خطل که نامشان را قریبا و قریبه یا قرینا و ارنب نوشته اند.

واقدى مى گوید: سپاهیان همگى بدون جنگ و درگیرى وارد مکه شدند غیر از خالد بن ولید که با گروهى از قریش و همدستان ایشان برخورد که در قبال او جمع شده بودند و صفوان بن امیه و عکرمه بن ابى جهل و سهیل بن عمرو میان ایشان بودند. آنان شمشیر کشیدند و خالد و یارانش را تیرباران کردند و از ورود خالد به مکه جلوگیرى کردند، و به خالد گفتند: هرگز با زور نمى توانى وارد مکه شوى . خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ کرد که بیست و چهار مرد قریش و چهار مرد از بنى هذیل کشته شدند و دیگران به بدترین صورت روى به گریز نهادند، از آنها هم گروهى در حزوره کشته شدند و مسلمانان آنان را تعقیب مى کردند، در این هنگام ابوسفیان و حکیم بن حزام فریاد برآوردند که اى قریشیان چرا بیهوده خود را به کشتن مى دهید، هرکس به خانه خویش رود و در خانه خود را ببندد و هرکس سلاح خود را بر زمین گذارد، در امان است مردم به خانه هاى خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خویش را در راهها فرو ریختند و مسلمانان آنها را به غنیمت مى گرفتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از فراز گردنه اذاخر برق شمشیرها را دید و فرمود این درخشش شمشیرها چیست ؟ مگر من از جنگ منع نکرده بودم ؟ گفته شد: اى رسول خدا با خالد بن ولید جنگ شد و اگر با او جنگ نمى شد، هرگز جنگ نمى کرد.

پیامبر فرمود: تقدیر و رضاى خداوند خیر است . ابن خطل در حالى که سراپا پوشیده از آهن بود و نیزه در دست داشت و سوار بر اسبى بود که دم بلند و پرمویى داشت حرکت کرد و مى گفت : به خدا سوگند هرگز نمى تواند با زور وارد مکه شود مگر ضربه هایى ببیند که از جاى آن همچون دهانه مشک خون فرو ریزد، او همین که به منطقه خندمه رسید و جنگ را دید، چنان به بیم افتاد که لرزه بر او چیره شد و گریخت و پس از آنکه سلاح خود را بر زمین افکند و اسب خود را رها کرد و گریزان خود را کنار کعبه رساند و به پرده هاى آن پناه برد.

حماس بن خالد دولى هم گریزان خود را به خانه اش رساند و در زد، همسرش در را گشود، حماس در حالى که گویى روحش از بدنش پرواز کرده است درون خانه آمد. همسرش گفت : خدمتگزارى که به من وعده کردى بودى کجاست ؟ من از آن روز که گفته اى منتظرم و به او ریشخند مى زد، مرد گفت : از این سخن درگذر و در خانه را ببند که هرکس در خانه اش را ببندد در امان است . زن گفت : اى واى بر تو! مگر من تو را از جنگ با محمد بازنداشتم و نگفتم هرگز ندیده ام او با شما جنگ کند مگر اینکه پیروز شود، اینک به در خانه ما چه کارى دارى ؟ گفت : در خانه هیچ کس نباید باز باشد و این ابیات را براى او خواند:
اگر تو در خندمه ما را دیده بودى که چگونه صفوان و عکرمه گریختند و سهیل بن عمرو همچون پیرزن بیوه یتیم دار بود و مسلمانان در حالى که پشت سر ما نعره مى کشیدند و غرش مى کردند به ما ضربه مى زدند، کمترین سخنى در مورد سرزنش نمى گفتى .

واقدى مى گوید: قدامه بن موسى ، از بشیر آزاد کرده و وابسته مازنیها، از جابر بن عبدالله برایم نقل کرد که مى گفته است : من از ملازمان رسول خدا صلى الله علیه و آله در فتح مکه بودم و همراه ایشان از منطقه اذاخر وارد مکه شدم ، پیامبر همین که بر مکه مشرف شد به خانه هاى آن نگریست و سپاس و ستایش خدا را به جا آورد و سپس به محل خیمه خویش که روبه روى شعب بنى هاشم بود و پیامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگریست و فرمود: اى جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود که قریش به هنگام کفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند. جابر مى گوید: من سخنى یادم آمد که پیش از آن در مدینه مکرر از پیامبر شنیده بودم که مى فرمود: فردا که به خواست خداوند مکه براى ما گشوده شود، خانه ما در خیف و همان جایى خواهد بود که قریش به روزگار کفر خویش ‍ هم سوگند شده و ما را محاصره کردند. خیمه رسول خدا صلى الله علیه و آله از چرم بود که در منطقه حجون برپا ساخته بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى خیمه خود رفت ، از همسرانش ام سلمه و میمونه همراهش بودند.

واقدى مى گوید: معاویه بن عبدالله بن عبیدالله ، از قول پدرش ، از ابورافع نقل مى کرد که مى گفته است : به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته شد: آیا در خانه خودت که در شعب ابى طالب است سکونت نمى فرمایى ؟ فرمود: مگر عقیل براى ما خانه اى باقى گذاشته است . عقیل خانه پیامبر و خانه هاى برادران خود را در مکه به مردان و زنانى فروخته بود، به پیامبر گفته شد در یکى از خانه هاى مکه غیر از خانه خودت سکونت فرماى ، نپذیرفت و فرمود: در خانه ها ساکن نمى شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هیچ خانه اى وارد نشد و از جحون به مسجدالحرام مى آمد. ابورافع مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در عمره القضا و حجه الوداع هم همین گونه رفتار فرمود.

واقدى مى گوید: ام هانى دختر ابوطالب ، همسر هیبره بن ابى وهب مخزومى بود، روز فتح مکه دو تن از خویشاوندان شوهرش که عبدالله بن ابى ربیعه و حارث بن هشام بودند، پیش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند: آیا مى توانیم در پناه تو باشیم ؟ گفت : آرى ، شما هر دو در پناه من خواهید بود. ام هانى مى گوید: در همان حال سوارى سراپا پوشیده از آهن که او را نشناختم به خانه ام وارد شد، گفتم : من دخترعموى پیامبرم . او چهره خود را گشود، ناگاه دیدم برادرم على است ، او را در آغوش کشیدم ، على به آن دو تن نگریست و بر ایشان شمشیر کشید، گفتم : اى برادر از میان همه مردم نسبت به من چنین مى کنى ؟ و پارچه اى بر آن دو افکندم .

على گفت : مشرکان را پناه مى دهى ؟ من میان او و ایشان ایستادم و گفتم : به خدا سوگند ممکن نیست و اگر بخواهى آن دو را بکشى ، باید نخست مرا بکشى . ام هانى مى گوید: على بیرون رفت و چیزى نمانده بود که آن دو را بکشد. من در خانه را بستم و به آن دو گفتم : مترسید، و سوى خیمه رسول خدا رفتم که در بطحاء بود. پیامبر را نیافتم ، فاطمه را آنجا دیدم ، گفتم : نمى دانى از دست این پسر مادرم چه مى کشم ، دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرک اند، پناه دادم و على به جستجوى آن دو آمده بود که بکشدشان .

ام هانى مى گوید: فاطمه در این مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت : چرا مشرکان را پناه مى دهى . گوید: در همین حال رسول خدا گردآلوده فرا رسید و فرمود: اى فاخته خوش آمدى و فاخته نام اصلى ام هانى است . من گفتم : از دست پسر مادرم چه مى کشم ، به طورى که نزدیک بود نتوانم از چنگ او بگریزم . دو تن از خویشاوندان مشرک شوهرم را پناه داده ام و على آهنگ کشتن ایشان را داشت و نزدیک بود آن دو را بکشد. پیامبر فرمود: چنین کارى نمى کرد، اینک هر که را که تو پناه و امان داده اى ، ما هم پناه و امان مى دهیم .

آن گاه پیامبر به فاطمه فرمان داد آب بیاورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالى که فقط یک جامه به خود پیچیده بود، هشت رکعت نماز گزارد. ام هانى مى گوید: پیش آن دو برگشتم ، گفتم : اگر مى خواهید همین جا بمانید و اگر مى خواهید به خانه خود بروید، آنان دو روز در خانه من ماندند و سپس به خانه خود برگشتند.
کسى پیش پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه مقابل خانه خود در جامه هاى معطر زعفرانى نشسته اند، فرمود: کسى حق تعرض به آن دو را ندارد که ما پناهشان داده ایم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله ساعتى از روز را در خیمه خویش ‍ درنگ فرمود و پس از آنکه غسل فرمود و نماز گزارد، ناقه خود را خواست که آن را بر در خیمه آوردند و آن حضرت در حالى که سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف کشیده بودند، بیرون آمد و سوار ناقه خود شد. سوارکاران میان خندمه و حجون شتابان مى تاختند، پیامبر در حالى که ابوبکر سوار بر ناقه دیگرى بود و کنار ایشان حرکت مى کرد راه افتاد و با ابوبکر گفتگو مى فرمود.

در این هنگام دختران ابواحیحه سعید بن عاص در حالى که مویهاى خود را افشان کرده بودند با روسریهاى خود به چهره اسبها مى زدند. پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر نگریست و لبخند زد و ابوبکر این شعر حسان را براى ایشان خواند که مى گوید: اسبهاى ما در حالى که از یکدیگر پیشى مى گیرند، زنان با روسریهاى خود به چهره آنها مى زنند.

پیامبر صلى الله علیه و آله چون کنار کعبه رسید، همچنان سواره با چوبدستى خویش حجرالاسود را استلام فرمود و تکبیر گفت و مسلمانان هم یک صدا تکبیر گفتند، آن چنان که مکه به لرزه درآمد. پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان اشاره فرمود، ساکت شوند و مشرکان از فراز کوهها مى نگریستند.

آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان سواره شروع به طواف کرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت ، گرد کعبه سیصد و شصت بت بود که بر پایه هاى سربى استوار شده بود و هبل بزرگترین آنها بود که روبه روى در کعبه قرار داشت . دو بت اساف و نائله جایى بود که قربانى مى کردند و شتر و گاو و گوسفند را آنجا مى کشتند.

پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار هر بتى که مى گذشت با چوبدستى خود که در دست داشت به آن اشاره مى کرد و این آیه را مى خواند که حق آمد و باطل از میان رفت که بدون تردید باطل از میان رفتنى است . ، و آن بت بر روى فرو مى افتاد. پیامبر سپس دستور داد بت هبل را شکستند و خود همان جا ایستاد.

زبیر به ابوسفیان گفت : اى ابوسفیان ! بت هبل درهم شکسته شد و تو در جنگ احد فریب او را خورده بودى که مى پنداشتى نعمت ارزانى مى دارد. ابوسفیان گفت : اى زبیر از این سخن درگذر که خود من هم معتقدم اگر با خداى محمد، خداى دیگرى هم مى بود، کار دگرسان مى بود.

واقدى مى گوید: آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله در گوشه اى از مسجدالحرام نشست و بلال را پیش عثمان بن طلحه فرستاد که کلید در کعبه را بیاورد. عثمان گفت : آرى هم اکنون ، و پیش مادر خویش که دختر شیبه بود و در آن هنگام کلید در دست او بود رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله کلید را خواسته است . مادر گفت : به خدا پناه مى برم که تو آن کس نباشى که افتخار قوم خود را بر باد دهد.

عثمان گفت : مادرجان ! کلید را بده وگرنه کس دیگرى جز من پیش تو مى آید و آن را با زور از تو مى گیرد. مادر عثمان کلید را زیر دامن خود پنهان کرد و گفت : پسرجان کدام مرد مى تواند دست خود را این جا بیاورد؟ در همان حال که آن دو با یکدیگر سخن مى گفتند، صداى ابوبکر و عمر در خانه شنیده شد و عمر همین که دید عثمان بن طلحه تاءخیر کرد، با صداى بلند گفت : اى عثمان بیا، مادرش گفت : کلید را خودت بگیر که اگر تو آن را بگیرى براى من خوشتر است تا افراد قبیله تیم و عدى بگیرند.

عثمان کلید را گرفت و به حضور پیامبر آورد و همین که پیامبر کلید را گرفت ، عباس بن عبدالمطلب دستش را دراز کرد و گفت : پدرم فدایت لطفا منصب کلیددارى را هم به ما ارزانى فرماى که سقایت و کلیددارى هر دو از ما باشد. فرمود: چیزى را به شما مى دهم که در آن متحمل هزینه شوید، نه اینکه از آن پول دربیاورید. 

گفته اند: عثمان بن طلحه پیش از فتح مکه همراه خالد بن ولید و عمرو بن عاص ‍ به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمده و مسلمان شده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: در کعبه را بگشایند و همه تندیسها و نقشها را جز تصویر ابراهیم خلیل علیه السلام را از میان ببرند. عمر همین که وارد کعبه شد، نقش ‍ ابراهیم علیه السلام را به صورت پیرمردى که سرگرم بیرون کشیدن تیرهاى فال و قمار است .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه نقشها را بزدایند و چیزى را استثناء نفرمود ولى عمر نقش ابراهیم را برجاى گذارد و چون پیامبر صلى الله علیه و آله وارد کعبه شد به عمر فرمود: مگر تو را فرمان نداده بودم که همه نقشها را بزدایى و چیزى برجاى نگذارى ! عمر گفت : این نقش ‍ ابراهیم است . فرمود: آن را هم پاک کن ، خدا بکشدشان که او را در نقش پیرمردى که با تیرهاى فال سرگرم است ، کشیده اند.

گوید: نقش مریم علیهاالسلام را هم محو کرد و هم روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله نقشها را به دست خویش پاک و محو فرموده است . این موضوع را ابن ابى ذئب ، از عبدالرحمان بن مهران ، از عمیر وابسته و آزادکرده ابن عباس ، از اسامه بن زید نقل مى کند که مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد کعبه شدم و در آن نقشهایى دید، به من فرمان داد تا سطل آبى آوردم ، سپس پارچه اى را در آن خیس فرمود و با آن بر آن نقشها مى کشید و مى فرمود: خداوند بکشد گروهى را که نقش چیزهایى را که نیافریده اند، پدید مى آورند و مى کشند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که با اسامه بن زید و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون کعبه بود، فرمان داد در کعبه را بستند و مدتى دراز درون کعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن ولید بر در کعبه ایستاده بود و مردم را کنار مى زد تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله از درون کعبه بیرون آمد و همان جا در حالى که دو پایه در را در دست گرفته بود، ایستاد و کلید در کعبه را که در دست داشت در آستین خود نهاد.

مردم مکه گروهى ایستاده و گروهى فشرده نشسته بودند، پیامبر همین که ظاهر شد چنین فرمود: سپاس خداى را که وعده خویش را راست فرمود و بنده خود را یارى داد و خود به تنهایى همه احزاب را منهزم کرد. اینک شما چه مى گویید و چه مى پندارید؟

گفتند: مگر ممکن است اعتقاد به خیر داشته باشیم و گمان بد بریم ! مى گوییم برادرى گرامى و برادرزاده گرانقدرى که بدون تردید به قدرت رسیده اى . فرمود: من همان سخن را مى گویم که برادرم یوسف فرموده است لا تثریب علیکم الیوم بغفرالله لکم و هم ارحم الراحمین ، امروز بر شما سرزنشى نیست ، خداى بیامرزدتان و او بخشاینده ترین بخشایندگان است .

 سپس چنین فرمود: هان ! که هر رباى مربوط به دوره جاهلى و هر خون و افتخارى که برعهده داشتید زیر این دو پاى من نهاده شده و از میان رفته است ، جز کلید و پرده دارى کعبه و سقایت حاجیان . همانا در مورد کسى که با چوبدستى یا تازیانه به صورت شبه عمد کشته شود، خونبها در کمال شدت به صورت صد ماده شتر که چهل عدد آن باردار باشد، باید پرداخت شود. خداوند ناز و غرور و بالیدن به نیاکان دوره جاهلى را از میان برده است ، همه تان آدمى زادگانید و آدم از خاک است .

گرامى ترین شما در پیشگاه خداوند پرهیزگارترین شما خواهد بود. همانا خداوند مکه را از آن روز که آسمانها و زمین را آفریده است ، حرم امن قرار داده است و به پاس حرمتى که خداوند براى آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود.

براى هیچ کس پیش از من و براى هیچ کس که پس از من آید، شکستن حرمت آن روا نیست و براى من هم شکستن و حرمت آن جز به اندازه ساعتى از یک روز روا نبوده است و در این هنگام با دست خویش هم اشاره به کوتاهى آن مدت فرمود.

صید حرم را نباید آشکار کرد و نباید رم داد. درختان حرم را نباید برید، و برداشتن چیزى که در آن گم شده باشد، روا نیست مگر براى کسى که قصد اعلان کردن داشته باشد. نباید بوته ها را از خاک بیرون کشید. عباس گفت : اى رسول خدا جز بوته هاى اذخر  که از کندن آن چاره اى نیست و براى گورها و خانه ها لازم است .

پیامبر اندکى سکوت کرد و سپس فرمود: جز اذخر که حلال است ، در مورد وارث وصیت درست نیست ، فرزند از آن بستر و شوهر است و زناکار را سنگ خواهد بود، و براى هیچ زنى روا نیست که از ثروت خود بدون اجازه شوهرش چیزى ببخشد.

مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند، و همگى در قبال دیگران هماهنگ و متحدند. خونهاى آنان محفوظ و دور و نزدیک ایشان یکسان هستند و نیرومند و ناتوان آنان در غنایم برابرند. مسلمانان در قبال خون کافر کشته نمى شود و هیچ صاحب پیمانى در مدت پیمانش کشته نمى شود.

پیروان دو آیین متفاوت از یکدیگر ارث نمى برند. و نمى توان برادرزاده و خواهرزاده زن را به همسرى گرفت .  گواه برعهده مدعى و سوگند از آن منکر است . هیچ زنى نباید به سفرى که مسافت آن بیش از سه روز راه باشد، بدون محرم برود. پس از نماز عصر و نماز صبح در فاصله صبح تا ظهر و عصر تا مغرب نمازى نیست و شما را از روزه گرفتن دو روز عید فطر و قربان منع مى کنم . 

پیامبر صلى الله علیه و آله سپس فرمود: عثمان بن طلحه را فرا خوانید. او آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله روزى در مکه پیش از هجرت به عثمان بن طلحه که کلید را در دست داشت ، فرموده بود شاید به زودى روزى این کلید را در دست من ببینى که به هرکس بخواهم بدهم .

عثمان بن طلحه گفت : در آن صورت قریش زبون و نابود خواهد شد. و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه ، که زنده و نیرومند خواهد شد. عثمان بن طلحه مى گوید: همین که روز فتح مکه پیامبر مرا فرا خواند و کلید در دستش بود، از این سخن او یاد کردم و با چهره شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرویى به من برخورد و سپس فرمود: اى پسران ابوطلحه این کلید را جاودانه بگیرید، هیچ کس جز ستمگر آن را از دست شما بیرون نمى کشد و افزود: اى عثمان ، خداوند شما را امین خانه خود قرار داده است ، به روش پسندیده از آن بهره مند شوید. عثمان مى گوید: چون برگشتم ، مرا فرا خواند به حضورش باز رفتم ، فرمود: آیا آن چیزى که به تو گفته بودم ، صورت گرفت ؟ گفتم : آرى ، گواهى مى دهم که تو رسول خدایى .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبیله خزاعه تا هنگام نماز عصر مى توانند با بنى بکر جنگ کنند. آنان هم فقط یک ساعت با بنى بکر درافتادند و آن همان یک ساعتى بود که شکستن حریم حرم براى رسول خدا روا بوده است .

واقدى مى گوید: نوفل بن معاویه دؤ لى از قبیله بنى بکر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پیامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوى او بودند و خون کشتگان خود را که در منطقه وتیر به دست او و قریش کشته شده بودند، از او مطالبه مى کردند. افراد قبیله خزاعه همچنین به رسول خدا گفته بودند که انس ‍ بن زنیم آن حضرت را هجو کرده است ، پیامبر خون او را هدر اعلان کرده بود. چون مکه فتح شد، انس گریخت و به کوهستانها پناه برد.

انس پیش از فتح مکه شعرى در پوزش خواهى از پیامبر و مدح ایشان سروده بود که از جمله این ابیات است : تو همان کسى هستى که معد بن فرمانش رهنمون شد، و خداوند به دست تو آنان را هدایت کرد و فرمود رستگار شوید. هیچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نکرده است . او از همه بر خیر و نیکى برانگیزنده تر است و از همه بخشنده تر است ، و چون حرکت مى کند حرکت او چون حرکت شمشیر بران است …

واقدى مى گوید: این اشعار او پیش از فتح مکه به اطلاع پیامبر رسیده بود و از کشتن او نهى فرموده بود. روز فتح مکه هم نوفل بن معاویه با پیامبر گفتگو کرد و گفت : اى رسول خدا تو از همه مردم به عفو سزاوارترى ، وانگهى کدام یک از ماست که در دوره جاهلى با تو ستیز نکرده باشد و آزارت نرسانده باشد که ما به روزگار جاهلى بودیم و نمى دانستیم چه باید بکنیم و از چه چیز خوددارى کنیم ، تا آنکه خداوندمان به دست تو هدایت فرمود و به فرخندگى وجود تو ما را از هلاک نجات بخشیده همچنین مسافران و سوارانى که به حضورت آمده بودند تا حدودى بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بیشتر و بزرگتر وانمود کرده اند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: درباره مسافران بنى خزاعه سخن مگو که من در همه تهامه میان خویشاوندان دور و نزدیک خود مردمى مهربان تر از خزاعه نسبت به خود ندیده ام . اى نوفل خاموش باش ، پس از آنکه نوفل خاموش شد، پیامبر فرمود: او را بخشیدم . نوفل گفت : پدر و مادرم فداى تو باد.

واقدى مى گوید: چون ظهر فرا رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله بلال را فرمود بر فراز کعبه اذان گوید. قریش بالاى کوهها پناه برده بودند، گروهى از بیم کشته شدن خود را پنهان کرده بودند و گروهى دیگر امان مى خواستند و به گروهى از ایشان امان داده شده بود. چون بلال اذان گفت و با صداى بلند به گفتن اشهد ان محمدا رسول الله پرداخت و تو صداى خود را عمدا کشید، جویریه دختر ابوجهل گفت : به جان خودم سوگند که نام تو اى محمد برکشیده شد، به هر حال نماز را خواهیم گزارد ولى به خدا سوگند هیچ گاه کسى را که عزیزان ما را کشته است ، دوست نخواهیم داشت . این نبوت که به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذیرفت ! و نخواست با قوم خود مخالفت کند.

خالد بن سعید بن عاص گفت : سپاس خداى را که پدرم را گرامى داشت و امروز را درک نکرد. حارث بن هشام گفت : چه تیره روزى بزرگى ، اى کاش پیش از امروز و پیش از اینکه بشنوم که بلال بر فراز کعبه چنین نعره مى کشد، مرده بودم . حکم بن ابى العاص گفت : به خدا سوگند پیشامد بزرگى است که برده بنى جمح بر فراز خانه اى که پرده دارى آن با ابوطلحه بود، چنین فریاد کشد. سهیل بن عمرو گفت : اگر این کار موجب خشم خداى متعال باشد، به زودى آن را دگرگون مى فرماید و اگر موجب خشنودى خدا باشد به زودى آن را پایدارتر مى فرماید، ابوسفیان گفت : ولى من هیچ نمى گویم که اگر چیزى بگویم ، همین ریگها محمد را آگاه خواهد ساخت . گوید: جبریل به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و سخنان ایشان را به اطلاعش رساند.

واقدى مى گوید: سهیل بن عمرو مى گفته است : همین که پیامبر وارد مکه شد. من خود را کنار کشیدم و به خانه ام رفتم و در را به روى خود بستم . آن گاه به پسرم عبدالله گفتم برو از محمد براى من امان بخواه که من از کشته شدن در امان نیستم ، به یاد مى آورم که هیچ کس از من بدرفتارتر نسبت به محمد و یارانش نبوده است ، برخورد من در حدیبیه چنان بود که هیچ کس آن چنان با او برخورد نکرده بود، وانگهى من بودم که پیمان نامه را بر او تحمیل کرده بودم ، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر حرکت قریش بر ضد او همراهى کرده بودم .

واقدى مى گوید: عبدالله بن سهیل بن حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا آیا پدرم را امان مى دهى ؟ فرمود: آرى او در امان خداوند است ، از خانه بیرون آید و ظاهر شود. پیامبر صلى الله علیه و آله سپس به کسانى که گرد او نشسته بودند، نگریست و فرمود: هرکس سهیل بن عمرو را دید به او تند نگاه نکند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بیرون آید که او را عقل و شرف است و کسى مانند او چنان نیست که اسلام را نشناسد و مى داند چه کند اگر از دیگران پیروى نکند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بیرون آید که او را عقل و شرف است و کسى مانند او چنان نیست که اسلام را نشناسد و مى داند چه کند اگر از دیگران پیروى نکند. عبدالله پیش پدر خویش ‍ رفت و سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را به اطلاعش رساند، سهیل گفت : به خدا سوگند که در کودکى و بزرگى بزرگوار است . سهیل بن عمرو بدون ترس و بیم و آمد و شد مى کرد و در حالى که هنوز مشرک بود، همراه پیامبر صلى الله علیه و آله به حنین رفت و سرانجام در جعفرانه مسلمان شد.
ترجمه جلد هفدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید پایان یافت و جلد هیجدهم از پى خواهد آمد.

اول ذى حجه الحرام ۱۴۱۱ ق
بیست و چهارم خرداد ۱۳۷۰ ش 

بقیه اخبار فتح مکه

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله الواحد العدل
واقدى مى گوید: هبیره بن ابى وهب و عبدالله بن زبعرى با یکدیگر به نجران گریختند و تا هنگامى که وارد حصار نجران نشده بودند، احسان ایمنى نکردند. چون به ایشان گفته شد: چه خبر دارید؟ گفتند: قریش کشته شدند و محمد وارد مکه شد و به خدا سوگند چنین مى بینم که محمد آهنگ این حصار شما هم خواهد کرد. قبیله هاى ابوالحارث و کعب شروع به تعمیر نقاط فرو ریخته حصار خود کردند و دامها و چهارپایان خود را جمع کردند. حسان بن ثابت اشعار زیر را سرود و براى ابن زبعرى فرستاد.

به جاى این مردى که با او کینه توزى مى کنى ، نجران و زندگى پست و اندک را عوض مى گیرى ، نیزه هاى تو در جنگها شکسته و فرسوده شد و اینک به نیزه اى سست و معیوب تکیه مى زنى ، خداوند بر زبعرى و پسرش خشم گرفته است و عذابى دردناک در زندگى براى آنان جاودانه است .

چون این شعر حسان بن اطلاع ابن زبعرى رسید، آماده بیرون آمدن از نجران شد.
هیبره بن وهب گفت : اى پسرعمو کجا مى خواهى بروى ؟ گفت : به خدا سوگند مى خواهم پیش محمد بروم . گفت : آیا مى خواهى از او پیروى کنى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند.

هیبره گفت : اى کاش با کس دیگرى جز تو رفاقت مى کردم که هرگز نمى پنداشتم تو از محمد پیروى کنى ، ابن زبعرى گفت : به هر حال چنین است ، وانگهى به چه سبب با قبیله بلحارث زندگى کنم و پسرعموى خود را که بهترین و نکوکارترین مردم است ، رها سازم و میان قوم و خانه و سرزمین خود زندگى نکنم .

ابن زبعرى راه افتاد و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت . در آن هنگام که ابن زبعرى به مدینه رسید، پیامبر صلى الله علیه و آله میان یاران خود نشسته بود و چون پیامبر او را دید، فرمود: این ابن زبعرى است که در چهره اش نور اسلام دیده مى شود. چون ابن زبعرى کنار پیامبر رسید، ایستاد و گفت : سلام بر تو باد اى رسول خدا، گواهى داده ام که خدایى جز خداوند یکتا نیست و تو بنده و فرستاده اویى و سپاس ‍ خداوندى را که مرا به اسلام هدایت فرمود، من با تو دشمنى و لشکرها براى جنگ با تو جمع کردم و در دشمنى با تو بر اسب و شتر سوار شدم و پیاده هم در ستیز با تو گام زدم ، و سپس از دست تو به نجران گریختم و قصد داشتم که هرگز به اسلام نزدیک نشوم ولى خداوند متعال نسبت به من اراده خیر فرمود و اسلام و محبت آن را در دلم افکند و به یاد آوردم که در گمراهى هستم و چیزى را پیروى مى کنم که به هیچ خردمندى سود نمى رساند؛ آیا باید سنگى را پرستش کرد و براى او قربانى کشت و حال آنکه آن بت سنگى نمى تواند درک کند چه کسى او را مى پرستد و چه کسى نمى پرستد.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سپاس خداوندى را که تو را به اسلام رهنمون فرمود، تو هم خدا را ستایش کن و اسلام هر چه را که پیش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند. هبیره بن ابى وهب همچنان در نجران باقى ماند و همان جا در حالى که مشرک بود، درگذشت . همسرش ام هانى مسلمان شد و چون خبر مسلمانى او به روز فتح مکه به اطلاع هبیره رسید. ابیاتى سرود و براى او فرستاد که از جمله آنها این دو بیت است : اگر از آیین محمد پیروى کردى و رشته پیوند خویشاوندان را از خود گسستى ، همچنان بر فراز کوه مخروطى دورافتاده و بلند، کوه سرخ ‌رنگ بدون سبزه و خشک پابرجاى باش .

واقدى مى گوید: حویطت بن عبدالعزى گریخته و به نخلستانى در مکه پناه برده بود. قضا را ابوذر براى قضاى حاجت وارد آن نخلستان شد و همین که او را دید، حویطب گریخت . ابوذر صدایش کرد و گفت : پیش من بیا که در امانى ، حویطب پیش ابوذر برگشت . ابوذر بر او سلام داد و گفت : تو در امانى هرجا مى خواهى برو، اگر مى خواهى تو را پیش رسول خدا ببرم و اگر مى خواهى به خانه ات برو. حویطب گفت : مگر براى من ممکن است به خانه خود بروم ؟ میان راه مرا مى بینند و مى کشند یا به خانه ام مى ریزند و کشته مى شوم . ابوذر گفت : من همراه تو مى آیم و تو را به خانه ات مى رسانم و او را به خانه اش رساند و بر در خانه اش ایستاد و اعلام کرد که حویطب در امان است و نباید بر او هجوم برده شود، ابوذر سپس به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و موضوع را به اطلاع ایشان رساند. فرمود: مگر ما همه مردم را امان ندیده ایم . بجز تنى چند که فرمان قتل ایشان را داده ام !

واقدى مى گوید: عکرمه بن ابى جهل گریخت تا از راه دریا خود را به یمن برساند.گوید: همسر عکرمه ، ام حکیم دختر حارث بن هشام همراه تنى چند از زنان که از جمله ایشان هند دختر عتبه بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به کشتن او فرمان داده بود و بغوم دختر معدل کنانى همسر صفوان بن امیه و فاطمه دختر ولید بن مغیره همسر حارث بن هشام در هند و هند دختر عتبه بن حجاج و مادر عبدالله بن عمرو عاص در ابطح به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و مسلمان شدند. آنان هنگامى به حضور پیامبر رفتند که دو همسر پیامبر و فاطمه دختر آن حضرت و تنى چند از زنان خاندان عبدالمطلب هم آنجا بودند.

آنان از پیامبر خواستند که دست فراز آرد تا بیعت کنند. فرمود: من با زنان دست نمى دهم . گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله پارچه اى روى دست خویش انداخت و آن زنها بر آن پارچه دست کشیدند و هم گفته اند کاسه آبى آوردند که پیامبر دست خود را در آن برد و سپس قدح را به زنان دادند و آنان هم دست خویش را در آن بردند. ام حکیم همسر عکرمه بن ابى جهل گفت : اى رسول خدا، عکرمه از بیم آنکه او را نکشى به یمن گریخته است : او را امان بده . پیامبر فرمود: او در امان است . ام حکیم براى پیداکردن عکرمه همراه غلام رومى خود بیرون آمد.

آن غلام میان راه از ام حکیم کام خواست ، ام حکیم او را با وعده خوشدل مى داشت تا به قبیله اى رسیدند و ام حکیم از ایشان یارى خواست و آنان او را ریسمان پیچ کردند. ام حکیم در حالى به عکرمه رسید که در یکى از بندرهاى کرانه تهامه مى خواست به کشتى سوار شود و کشتیبان به او گفت : باید نخست کلمه اخلاص بگویى . عکرمه گفت : چه چیزى باید بگویم ؟ گفت : باید لا اله الا الله بگویى . عکرمه گفت : من فقط از همین کلمه و گفتن آن گریخته ام .

آنان در این گفتگو بودند که ام حکیم رسید و شروع به پافشارى براى برگرداندن عکرمه کرد و به او گفت : اى پسرعمو من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیونددهنده ترین مردم مى آیم ، خود را هلاک مکن . عکرمه توقف کرد، ام حکیم گفت : من براى تو از رسول خدا صلى الله علیه و آله امان خواستم و او تو را امان داده است . عکرمه گفت : تو خود این کار را کردى ؟ گفت : آرى من با او سخن گفتم و او تو را امان داد. عکرمه با همسرش برگشت . ام حکیم به او گفت : از دست این غلام رومى تو چه کشیدم و موضوع را به او گفت ، عکرمه آن غلام را کشت .

چون عکرمه نزدیک مکه رسید، پیامبر صلى الله علیه و آله به یاران خود گفت : عکرمه بن ابى جهل در حالى که مؤ من شده است پیش شما مى آید. پدرش را دشنام مدهید که دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده نمى رسد. چون عکرمه رسید و به حضور پیامبر آمد، رسول خدا از شادى بدون ردا برخاست و سپس نشست و عکرمه مقابل ایشان ایستاد. همسرش ام حکیم هم در حالى که نقاب بر چهره داشت همراهش بود. عکرمه گفت : اى محمد این زن به من مى گوید و خبر داده است که تو امانم داده اى . فرمود: راست گفته است تو در امانى . عکرمه گفت : به چه چیز فرا مى خوانى ؟

فرمود: تو را دعوت مى کنم تا گواهى دهى که خدایى جز خداى یکتا نیست و من رسول خدایم ، و اینکه نماز بگزارى و زکات بپردازى و چند خصلت دیگر از خصایل اسلام را برشمرد. عکرمه گفت : جز به کار پسندیده نیکو و حق دعوت نمى کنى ، آن گاه که میان ما بودى و پیش از آنکه به این دعوت مردم را فرا خوانى ، از همه ما راستگوتر و نیکوکارتر بودى .

عکرمه سپس گفت : گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یکتا وجود ندارد و تو رسول خدایى . پیامبر فرمود: امروز هر چه از من بخواهى که به دیگران داده ام به تو خواهم داد. عکرمه گفت : من از تو مى خواهم هر دشمنى که نسبت به تو ورزیده ام و هر راهى را که براى ستیز با تو پیموده ام و هر مقامى را که با تو رویاروى شده ام و هر سخنى را که در حضور یا غیاب تو گفته ام ببخشى و براى من آمرزش بخواهى . پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : بارخدایا هر ستیزى که با من روا داشته است و هر مسیرى را که براى خاموش کردن پرتو تو پیموده است و هر ناسزا که در مورد من و آبرویم در حضور و غیاب من گفته است ، همه را بیامرز. عکرمه گفت : اى رسول خدا بسیار خشنود شدم ، سپس گفت : به خدا سوگند چند برابر آنچه براى جلوگیرى از دین خدا هزینه کرده ام در راه خدا و اسلام هزینه خواهم کرد، و در جنگ در رکاب تو چندان کوشش خواهم کرد تا به شهادت رسم .پیامبر صلى الله علیه و آله همسر عکرمه را با همان عقد نکاح نخستین که داشت در اختیار او نهاد.

واقدى مى گوید: صفوان بن امیه هم گریخت و خود را به شعیبه  رساند و به غلام خود یسار که فقط همو همراهش بود گفت : بنگر چه کسى را مى بینى ؟ او گفت : این عمیر بن وهب است که در تعقیب ماست ، صفوان گفت : مرا با او چه کار است که به خدا سوگند نیامده است مگر براى کشتن من ، و او محمد را بر ضد من یارى داد. چون عمیر به صفوان رسید، صفوان گفت : اى عمیر تو را چه مى شود، آنچه بر سر من آوردى بس نبود وام و هزینه خانواده ات را بر من بار کردى ، اینک هم براى کشتن من آمده اى .

عمیر گفت : اى صفوان فدایت گردم من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیونددهنده ترین مردم پیش تو آمده ام . عمیر به پیامبر گفته بود: اى رسول خدا سرور من صفوان بن امیه گریزان از مکه بیرون رفته است و چون بیم آن دارد که امانش ندهى ، مى خواهد خود را به دریا افکند، پدر و مادرم فداى تو باد او را امان بده . پیامبر فرمود: امانش دادم .

عمیر از پى صفوان حرکت کرد و به او گفت : رسول خدا تو را امان داده است . صفوان گفت : نه ، به خدا سوگند با تو بر نمى گردم مگر نشانه اى از او بیاورى که آن را بشناسم ، عمیر به حضور پیامبر برگشت و موضوع را گفت که پیش صفوان رفتم ، قصد خودکشى داشت و گفت بر نمى گردم مگر به نشانه اى که آن را بشناسم . پیامبر فرمود: این عمامه مرا بگیر و پیش او ببر.

عمر با عمامه آن حضرت که به هنگام ورود به مکه بر سر داشت و از پارچه هاى یمنى بود، دوباره به سوى صفوان برگشت مردم پیش تو آمده ام ، او از همگان بردبارتر است ، بزرگى و عزت او بزرگى و عزت توست و پادشاهى او پادشاهى تو خواهد بود، وانگهى چون برادر تنى توست ، تو را درباره جانت به خدا سوگند مى دهم . صفوان فرا خوانده است و اگر هم مسلمان نشوى دو ماه به تو مهلت مى دهد و او از همه مردم وفادارتر و نیکوکارتر است ، و همان عمامه خود را که هنگام ورود به مکه بر سر داشت براى تو فرستاده است یا آن را مى شناسى ؟ گفت : آرى . عمیر آن عمامه را بیرون آورد و صفوان گفت : آرى این همان عمامه است .

صفوان برگشت و هنگامى به حضور پیامبر رسید که آن حضرت با مسلمانان نماز عصر مى گزارد. صفوان به عمیر گفت : مسلمانان چند نماز مى گزارند؟ گفت : در هر شبانه روزى پنج نماز مى گزارند. پرسید آیا محمد خود با آنها نماز مى گزارد؟ گفت : آرى . و چون پیامبر صلى الله علیه و آله نمازش را سلام داد، صفوان بانگ برداشت که اى محمد! عمیر بن وهب با عمامه تو پیش من آمده و مدعى است که تو مرا به آمدن پیش خود فرا خوانده اى که اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا به آمدن فرا خوانده اى که اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا مهلت خواهى داد. پیامبر فرمود: اى اباوهب فرود آى . گفت : نه به خدا سوگند مگر اینکه براى من روشن سازى ، پیامبر فرمود: چهار ماه مهلت خواهى داشت . صفوان فرود آمد و در حالى که هنوز کافر بود همراه رسول خدا به جنگ حنین رفت .

پیامبر صلى الله علیه و آله زره هاى صفوان را که صد زره بود از او عاریه خواست . صفوان گفت : آیا به زور است یا به میل من ؟ پیامبر فرمود: به میل خودت و به صورت عاریه ضمانت شده که آن را به تو برمى گردانیم . صفوان زره هاى خود را به عاریه داد و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از جنگ حنین وظائف آنها را به او برگرداند. هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله در جعرانه بود و میان غنیمتهایى که از قبیله هوازن گرفته شده بود، حرکت مى کرد صفوان نگاه خود را به دره اى که آکنده از گوسپند و شتر و چوپانان بود دوخت . پیامبر که مواظب او بود فرمود: اى اباوهب از این دره خوشت مى آید؟ گفت : آرى ، فرمود: آن دره و هر چه در آن است از آن توست . صفوان گفت : هیچ نفسى جز نفس پیامبر به چنین بخششى تن در نمى دهد، گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و تو رسول خدایى .

واقدى مى گوید: عبدالله بن سعد بن ابى سرح مسلمان شده بود و از کاتبان وحى بود، گاه اتفاق مى افتاد که پیامبر صلى الله علیه و آله به او املاء مى فرمود سمیع علیم و او مى نوشت عزیز حکیم و چون مى خواند عزیز حکیم پیامبر مى فرمود آرى که خداوند این چنین است . عبدالله بن سعد به فتنه افتاد و گفت به خدا سوگند که محمد نمى فهمد چه مى گوید من هرگونه که مى خواهم مى نویسم و او آن را انکار نمى کند، و همان گونه که به محمد وحى مى شود به من وحى مى شود، و گریزان از مدینه بیرون رفت و در حالى که مرتد شده بود خود را به مکه رساند. پیامبر صلى الله علیه و آله خون او را هدر اعلان کرد و روز فتح مکه فرمان به کشتن او داد.

در آن روز عبدالله بن سعد پیش عثمان بن عفان که برادر رضاعى او بود رفت و گفت : اى برادر! من به تو پناه آورده ام ، مرا همین جا نگه دار و پیش محمد برو و در مورد من با او سخن بگو که اگر محمد مرا ببیند گردنم را مى زند که گناه من بزرگترین گناه است و اینک براى توبه آمده ام . عثمان گفت : برخیز و با من به حضور رسول خدا بیا. گفت : هرگز، به خدا سوگند همین که مرا ببیند مهلتم نخواهم داد و گردنم را خواهم زد که او خون مرا هدر اعلان کرده است و یارانش همه جا در جستجوى من هستند. عثمان گفت : با من به حضورش بیا که به خواست خداوند تو را نخواهد کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله ناگاه متوجه شد که عثمان دست عبدالله بن سعد بن ابى سرح را در دست گرفته و مقابل ایشان ایستاده است .

عثمان گفت : اى رسول خدا این برادر رضاعى من است ، مادرش مرا در آغوش مى گرفت و او را پیاده راه مى برد و به من شیر مى داد در حالى که او را از شیر گرفته بود و به من محبت مى کرد و او را به حال خود مى گذاشت ، استدعا دارم او را به من ببخش . پیامبر صلى الله علیه و آله روى خود را از عثمان برگرداند و عثمان بر مى گرداند، منتظر بود مردى از جاى برخیزد و گردن عبدالله بن سعد را بزند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله دید که هیچ کس برنخاست و عثمان هم سخت اصرار مى کرد و به دست و پاى پیامبر افتاده بود و سر ایشان را مى بوسید و مى گفت : پدر و مادرم فدایت باد، اجازه فرماى با اسلام بیعت کند، سرانجام فرمود: بسیار خوب ، و بیعت کرد.

واقدى مى گوید: پس از آن پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: چه چیزى مانع شما شد که مردى برخیزد و این سگ یا این تبهکار را بکشد؟ عباد بن بشر گفت : سوگند به کسى که تو را حق مبعوث فرموده است ، من از هر سو به چشمها و نگاه شما مى نگریستم به امید آنکه اشاره اى فرمایى تا گردنش را بزنم . و گفته اند این سخن را ابوالبشیر گفته است و هم گفته اند: عمر بن خطاب این سخن را گفته است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: من با اشاره کسى را نمى کشم ، و گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: براى پیامبر اشاره با چشم و پوشیده نگریستن روا نیست .

واقدى مى گوید: پس از آن عبدالله بن سعد هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله را مى دید مى گریخت . عثمان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، متوجه شده اید که عبدالله بن سعد هرگاه شما را مى بیند مى گریزد؟ پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: مگر من به او اجازه بیعت کردن و امان نداده ام ؟ گفت : چرا ولى او گناه بزرگ خود را به یاد مى آورد. پیامبر فرمود: اسلام گناهان پیش از خود را مى پوشاند. 

واقدى مى گوید: حویرث بن معبد که از فرزندزادگان قصى بن کلاب بود، همواره پیامبر صلى الله علیه و آله را در مکه آزار مى داد و پیامبر صلى الله علیه و آله خون او را حلال فرمود. روز فتح مکه در خانه خود نشسته و در را به روى خود بسته بود. على علیه السلام به جستجوى او پرداخت گفتند: به صحرا رفته است . به حویرث خبر داده شد که على به جستجوى او آمده است . على علیه السلام از در خانه او کنار رفت ، حویرث از خانه خود بیرون آمد که به خانه دیگرى برود. على علیه السلام او را دید و گردنش را زد.

واقدى مى گوید: در مورد هبار بن اسود چنین بود پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داده بود او را به آتش بسوزانند، سپس فرموده بود با آتش فقط خداى آتش ‍ مى تواند عذاب کند، اگر بر او دست یافتید، نخست دست و پایش را ببرید و سپس ‍ گردنش را بزنید. گناه هبار این بود که زینب دختر پیامبر مى خواست از مکه به مدینه هجرت کند، میان راه بر او حمله کرد و بر پشت زینب نیزه زد و زینب که باردار بود کودک خود را سقط کرد.

مسلمانان روز فتح مکه بر او دست نیافتند، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه برگشت هبار بن اسود در حالى که شهادتین را مى گفت به حضور پیامبر آمد و آن حضرت اسلام او را پذیرفت . سلمى کنیز پیامبر بیرون آمد و به هبار گفت : خداوند چشمى را به تو روشن نسازد که چنین و چنان کردى ، و در همان حال که هبار پوزش خواهى مى کرد پیامبر فرمود: اسلام آن گناه را محو کرده است و از تعرض نسبت به او نهى فرمود.

واقدى مى گوید: ابن عباس که خداى از او خشنود باد مى گفته است پیامبر صلى الله علیه و آله را در حالى که هبار پوزش خواهى مى کرد، دیدم که از بزرگوارى و شرمسارى سر به زیر افکنده و به زمین مى نگریست و مى فرمود: گناهت را بخشیدم .

واقدى مى گوید: ابن خطل خود را میان پرده هاى کعبه پنهان کرده بود، ابوبرزه اسلمى او را بیرون کشید و گردنش را زد و گفته اند عمار بن یاسر یا سعد بن حریث مخزومى یا شریک بن عبده عجلانى او را کشته اند و صحیح تر آن است که ابوبرزه او را کشته است . گوید: گناه ابن خطل این بود که نخست مسلمان شد و به مدینه هجرت کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى جمع آورى زکات فرستاد و مردى از قبیله خزاعه را همراه او فرمود. ابن خطل آن مرد را کشت و اموال زکات را برداشت و به مکه برگشت . قریش گفتند: چه چیز موجب برگشتن تو شده است ؟ گفت : هیچ آیینى بهتر از آیین شما پیدا نکردم . ابن خطل دو کنیز آوازه خوان به نام قرینى و قرینه که نام دومى را ارنب هم گفته اند داشت که ترانه هایى را که ابن خطل در هجو پیامبر صلى الله علیه و آله مى سرود، مى خواندند.
مشرکان به خانه ابن خطل مى رفتند، باده گسارى مى کردند و ترانه هاى هجو پیامبر صلى الله علیه و آله را مى شنیدند.

واقدى مى گوید: مقیس بن صبابه که مادرش از قبیله سهم بود، روز فتح مکه در خانه داییهاى خودش بود، آن روز با تنى چند از ندیمان خود تا بامداد باده گسارى کرد و سیاه مست از خانه بیرون آمد و این ابیات را مى خواند:
اى بکر! بگذار صبوحى مى زنم که خود دیدم مرگ برادرم هشام را در ربود، مرگ پدرت ابویزید را هم که شیشه هاى شراب و آوازخوانان داشت و شراب افراد گرامى را فراهم مى ساخت در ربود…
نمیله بن عبدالله لیثى که از قبیله و عشیره او بود او را دید و شمشیر بر او زد و او را کشت . خواهر مقیس در مرثیه او چنین سروده است :
به جان خودم سوگند نمیله قوم و عشیره خود را زبون ساخت و همه بزرگان را سوگوار کرد،  به خدا سوگند در قحط سالها که مردم سوز ایمان نمى دهند، هیچ چشمى بخشنده تر از مقیس ندیده است .

گناه مقیس این بود که برادرش هاشم بن صبابه که مسلمان بود و همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله در جنگ مریسیع شرکت کرده بود، به دست مردى از بنى عمرو بن عوف به خطا کشته شد که او را از مشرکان پنداشته بود و گفته اند قاتل او مردى از خویشاوندان عباده بن صامت بوده است . پیامبر صلى الله علیه و آله مقرر فرمود خویشاوندان قاتل خونبهاى مقتول را بپردازند. مقیس به مدینه آمد و مسلمان شد و خونبها را گرفت و سپس بر قاتل حمله برد و او را کشت و مرتد شد و به مکه گریخت و اشعارى در هجو پیامبر صلى الله علیه و آله سرود و پیامبر خون او را حلال فرمود.

واقدى مى گوید: ساره ، کنیز آزادکرده و وابسته بنى هاشم در مکه آوازه خوانى و نوحه گرى مى کرد. او به مدینه رفت و از تنگدستى خود به پیامبر شکایت برد و این پس از جنگ بدر و احد بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مگر در آوازه خوانى و نوحه گرى آن قدر درآمد ندارى که بى نیاز شوى ؟ گفت : اى محمد، قریش پس از کشته شدن کشتگان خود در جنگ بدر گوش دادن به آوازه خوانى را رها کرده اند. پیامبر نسبت به او محبت فرمود و شترى گندم و خواربار به او بخشید. او در حالى که همچنان کافر بود، پیش قریش برگشت و ترانه هایى را که در هجو رسول خدا سروده بودند به او مى دادند و او با آواز مى خواند. پیامبر صلى الله علیه و آله خون او را حلال فرمود و او به روز فتح مکه کشته شد. از دو آوازه خوان ابن خطل یکى از آنان که نامش قرینه یا ارنب بود کشته شد و براى قرینى از پیامبر صلى الله علیه و آله امان خواستند که امانش داد و او تا هنگام حکومت عثمان زنده بود و به روزگار او درگذشت .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله روز فتح مکه به کشتن وحشى قاتل حمزه (ع ) فرمان داد. وحشى به طائف گریخت و همان جا مقیم بود تا آنکه همراه نمایندگان طائف به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . پیامبر فرمود: گویا وحشى نقل کرد، پیامبر فرمود: برخیز برو و روى از من پوشیده دار و وحشى هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله را مى دید، خون را پنهان مى کرد.

واقدى مى گوید: ابن ابى ذئب و معمر، از زهرى ، از ابوسلمه بن عبدالرحمان بن عوف ، از ابوعمرو بن عدى بن ابى الحمراء نقل مى کند که مى گفته است : از پیامبر صلى الله علیه و آله پس از فتح مکه که آهنگ خروج از آن شهر داشت شنیدم که خطاب به مکه مى فرمود: همانا به خدا سوگند که تو بهترین سرزمین خدا و دوست داشتنى تر آنها در نظر من هستى و اگر مردمت مرا بیرون نمى کردند، هرگز از تو بیرون نمى رفتم .

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود افزوده است که هند دختر عتبه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و لى به صورت ناشناس و نقاب بر چهره و همراه زنان دیگر قریش که از گناهان خود و آنچه نسبت به جسد حمزه کرده بود، بیم داشت . او بینى حمزه را بریده و شکمش را دریده و جگرش را به دندان گزیده بود. او مى ترسید پیامبر صلى الله علیه و آله او را در قبال آن گناه فرو گیرد. هند هنگامى که نزدیک رسول خدا نشست و پیامبر صلى الله علیه و آله هنگامى که آنان بیعت کردند با آنان شرط فرمود که بر خدا شرک نیاورند. گفتند: آرى .

و چون فرمود که باید دزدى نکنند، هند گفت : به خدا سوگند من از اموال ابوسفیان این چنین و آن چنان برمى داشته ام و نمى دانم آیا حلال بوده است یا نه ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو هندى ، گفت : آرى و گواهى که خدایى جز خداى یگانه نیست و تو پیامبر اویى ، از گذشته ها درگذر که خداى از تو درگذرد. و چون پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: و زنا نکنند، هند گفت : مگر زن آزاده هم زنا مى دهد! فرمود: نه . و چون فرمود و فرزندان خود را نکشند، هند گفت : به جان خودم سوگند که ما آنان را در کودکى پرورش دادیم و چون بزرگ شدند، آنان را دربدر تو کشتى و تو و ایشان به این موضوع داناتر هستید.

عمر بن خطاب از این سخن او چنان خندید که دندانهایش آشکار شد. چون پیامبر فرمود: بهتان نزنند، هند گفت : بهتان و تهمت زدن سخن زشت است . و چون فرمود: نباید در کار پسندیده از فرمان تو رسول خدا سرپیچى کنند، هند گفت : ما در این جا ننشسته ایم که بخواهیم نسبت به تو عصیان کنیم . محمد بن اسحاق همچنین مى گوید: از بهترین اشعار عبدالله بن زبعرى که در آن هنگامى که به حضور پیامبر آمده و پوزش خواهى کرده است ، ابیات زیر است :
اندوههاى گران و نگرانیها از خواب جلوگیرى مى کند و این شب تاریک هم دامن فروهشته و سیاه است ، از آنکه به من خبر رسیده است ، احمد مرا سرزنش ‍ کرده است چنان بى خواب شده ام که گویى تبى سوزان دارم . اى بهترین کسى که ناقه دست و پاى ظریف و تندرو همچو گورخر او را بر خود حمل کرده است ، من از آنچه به هنگام سرگردانى در گمراهى مرتکب شده ام از تو پوزش ‍ خواهم …

واقدى مى گوید: به روز فتح مکه پیامبر صلى الله علیه و آله مردم مکه را که به حالت جنگى بر ایشان درآمده بود و بر ایشان پیروز شده بود و بردگان جنگى او شده بودند و آنان را بخشیده بود، طلقا یعنى بردگان آزادشده نام نهاد.
به روز فتح مکه به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفته شد اینک که خداوند تو را پیروز فرموده است آنچه مى خواهى از این شاخه هاى برومند که ماه بر آن است یعنى زنان زیبارو براى خود بگیر. فرمود: میهمان نوازى و احترام به خانه کعبه و قربانى کردن آنان مانع از این است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۶

نامه ۶۲ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۶۲ و من کتاب له ع إلى أهل مصر مع مالک الأشتر رحمه الله- لما ولاه إمارتها

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً ص- نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ وَ مُهَیْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِینَ- فَلَمَّا مَضَى ص تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ- فَوَاللَّهِ مَا کَانَ یُلْقَى فِی رُوعِی- وَ لَا یَخْطُرُ بِبَالِی أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ- مِنْ بَعْدِهِ ص عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ- وَ لَا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ- فَمَا رَاعَنِی إِلَّا انْثِیَالُ النَّاسِ عَلَى فُلَانٍ یُبَایِعُونَهُ- فَأَمْسَکْتُ بِیَدِی حَتَّى رَأَیْتُ رَاجِعَهَ النَّاسِ- قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ- یَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّدٍ ص- فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ- أَنْ أَرَى فِیهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً- تَکُونُ الْمُصِیبَهُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلَایَتِکُمُ- الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّامٍ قَلَائِلَ- یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ- وَ کَمَا یَتَقَشَّعُ السَّحَابُ- فَنَهَضْتُ فِی تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ- وَ اطْمَأَنَّ الدِّینُ وَ تَنَهْنَه‏

وَ مِنْ هَذَا الْکِتَابِ- إِنِّی وَ اللَّهِ لَوْ لَقِیتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلَاعُ الْأَرْضِ کُلِّهَا- مَا بَالَیْتُ وَ لَا اسْتَوْحَشْتُ- وَ إِنِّی مِنْ ضَلَالِهِمُ الَّذِی هُمْ فِیهِ- وَ الْهُدَى الَّذِی أَنَا عَلَیْهِ- لَعَلَى بَصِیرَهٍ مِنْ نَفْسِی وَ یَقِینٍ مِنْ رَبِّی- وَ إِنِّی إِلَى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ- وَ لِحُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ- وَ لَکِنَّنِی آسَى أَنْ یَلِیَ هَذِهِ الْأُمَّهَ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا- فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا- وَ الصَّالِحِینَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِینَ حِزْباً- فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِی شَرِبَ فِیکُمُ الْحَرَامَ- وَ جُلِدَ حَدّاً فِی الْإِسْلَامِ- وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ یُسْلِمْ حَتَّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلَامِ الرَّضَائِخُ- فَلَوْ لَا ذَلِکَ مَا أَکْثَرْتُ تَأْلِیبَکُمْ وَ تَأْنِیبَکُمْ- وَ جَمْعَکُمْ وَ تَحْرِیضَکُمْ- وَ لَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَ وَنَیْتُمْ- أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى أَطْرَافِکُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ- وَ إِلَى أَمْصَارِکُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ- وَ إِلَى مَمَالِکِکُمْ تُزْوَى وَ إِلَى بِلَادِکُمْ تُغْزَى- انْفِرُوا رَحِمَکُمُ اللَّهُ إِلَى قِتَالِ عَدُوِّکُمْ- وَ لَا تَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ- وَ تَبَوَّءُوا بِالذُّلِّ وَ یَکُونَ نَصِیبُکُمُ الْأَخَسَّ- وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ یُنَمْ عَنْهُ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه ۶۲ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۶۲): از نامه آن حضرت به مردم مصر که چون مالک اشتر را به حکومت آن جا گماشت همراه او براى ایشان گسیل فرمود

در این نامه که چنین شروع مى شود: اما بعد، فان الله سبحانه بعث محمدا صلى الله علیه و آله نذیرا للعالمین اما بعد، همانا که خداوند سبحان محمد صلى الله علیه و آله را بیم دهنده براى همه جهانیان مبعوث فرمود. ابن ابى الحدید نخست به شرح و معنى کردن پاره اى از لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و ضمن آن به یکى دو نکته اشاره کرده که ترجمه آن لازم است مى گوید: در اصل نامه اى که براى اشتر نوشته شده است به نام ابوبکر تصریح شده است ولى مردم اینک آن را به صورت فلان مى نویسند و از نوشتن نام او خوددارى مى کنند، همان گونه که در آغاز خطبه شقشقیه هم چنین نوشته اند که همانا به خدا سوگند جامه خلافت را فلان پوشید. و حال آنکه لفظ اصلى آن چنین بوده است که همانا به خدا سوگند جامه خلافت را پسر ابى قحافه پوشید.

ابن ابى الحدید مى گوید: منظور از جمله فامسک بیدى یعنى از بیعت با او خوددارى کردم تا آنکه دیدم مردم از دین برمى گردند، یعنى اهل رده همچون مسیلمه و سجاح و طلیحه بن خویلد و دیگر کسانى که زکات نمى پرداختند، هر چند درباره کسانى که زکات نمى پرداخته اند اختلاف نظر است که آیا از اهل رده شمرده مى شوند یا نه .

آن گاه مى نویسد: ابوجعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ نقل مى کند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله رحلت فرمود، افراد قبیله هاى اسد و طى ء و غطفان بر طلیحه بن خویلد گرد آمدند بجز گروهى اندک از خواص مسلمانان که از آن سه قبیله بودند. افراد قبیله اسد در منطقه سمیراء جمع شدند.

افراد قبیله ثعلبه بن اسد و افرادى از قبیله قیس که نزدیک ایشان بودند در ناحیه ابرق جمع شدند که از نواحى ربذه بود، گروهى هم از قبیله بنى کنایه به ایشان پیوستند و چون آن دهکده ها گنجایش ایشان را نداشت به دو گروه تقسیم شدند، گروهى در ابرق ساکن شدند و گروهى به ذوالقصه رفتند، و نمایندگانى پیش ابوبکر فرستادند و از او خواستند که مسلمانى آنان را با گزاردن نماز و پرداخت نکردن زکات بپذیرد. خداوند براى ابوبکر اراده حق فرمود و ابوبکر در پاسخ گفت : اگر پاى بند و ریسمان یکى از شتران زکات را هم ندهند در آن باره با ایشان پیکار خواهم کرد.

نمایندگان آن قوم پیش ایشان برگشتند و به آنان از کمى شمار مردم مدینه خبر دادند و آنان را به طمع فتح مدینه انداختند. مسلمانان و ابوبکر از این موضوع آگاه شدند، ابوبکر به مسلمانان گفت : آن سرزمین کافرستان است و نمایندگان ایشان هم شمارتان را اندک دیدند و شما نمى دانید که آیا شب به شما حمله خواهند کرد یا روز، فاصله نزدیک ترین گروه ایشان هم با شما فقط یک چاپار است ، وانگهى امیدوار بودند که پیشنهادشان را بپذیریم و با آنان صلح کنیم که ما نپذیرفتیم و اعلان جنگ کردیم ، بنابراین آماده شوید و ساز و برگ فراهم آورید. این بود که على علیه السلام به تن خویش بیرون آمد و پاسدارى یکى از دروازه هاى مدینه را برعهده گرفت .

زبیر و طلحه و عبدالله بن مسعود و دیگران هم بیرون آمدند و بر دروازه هاى سه گانه مدینه به پاسدارى ایستادند چیزى نگذشت که آن قوم آغاز شب حمله آوردند و گروهى را هم در منطقه ذوحسى باقى گذاردند که وظایف پشتیبانى را برعهده بگیرند. همین که آن قوم به دروازه هاى مدینه رسیدند مسلمانان را در حال پاسدارى دیدند، مسلمانان کسى را پیش ابوبکر فرستادند و خبر دادند. ابوبکر پیام فرستاد، بر جاى خود باشید و آنان همان گونه عمل کردند.

ابوبکر همان دم با گروهى از مردم مدینه که بر شتران آبکش سوار بودند بیرون آمد و دشمن پراکنده شد و مسلمانان آنان را تعقیب کردند تا به منطقه ذوحسى رسیدند. در این هنگام گروهى از دشمنان که کمین ساخته بودند، از کمین بیرون آمدند و مشگهاى خالى را که باد کرده و با ریسمان به یکدیگر بسته بودند با پاهاى خود به سوى شتران پرتاب کردند، مشگها با ریسمان دست و پاگیر شتران شد و در حالى که مسلمانان سوار بودند، شتران رم کردند که شتر آنان را به مدینه برگرداندند ولى هیچ یک از مسلمانان از شتر بر زمین نیفتادند و کسى کشته نشد.

مسلمانان آن شب را بیدار ماندند و خود را مهیا ساختند و سپس با آرایشى جنگى بیرون رفتند، همین که سپیده دمید بدون آنکه از مسلمانان صدایى شنیده شود با آنان در میدان قرار گرفتند و مسلمانان بر آنان شمشیر نهادند و همچنان در باقى مانده تاریکى شب پیکار کردند، آن چنان که هنوز خورشید ندمیده بود که دشمنان همگى پشت به جنگ دادند و مسلمانان بر همه مرکوبهاى ایشان دست یافتند و پیروز به مدینه برگشتند. 

مى گویم : این است موضوعى که على علیه السلام به آن اشاره کرده و فرموده است به روزگار ابوبکر در جنگ شرکت و پایدارى فرموده است ، و گویا این سخن ، پاسخ کسى است که گفته است على علیه السلام براى ابوبکر کار و همراه او پیکار مى کرده است . و على علیه السلام عذر خود را در این باره بیان کرده و فرموده است چنان نیست که او پنداشته است بلکه این کار از باب دفع ضرر از دین و نفس بوده است و این کار واجب است چه براى مردم امامى باشد چه نباشد.

ابن ابى الحدید سپس مى گوید: اکنون که به سخن از ابوبکر در کلام على علیه السلام رسیدیم ، مناسب است آنچه را که قاضى عبدالجبار معتزلى در کتاب المغنى در مورد مطاعنى که به ابوبکر زده اند و پاسخهایى را که داده است و اعتراض هاى سیدمرتضى را در کتاب الشافى بر قاضى عبدالجبار بیاوریم و نظر خود را هم بگوییم و سپس مطاعن دیگرى را که قاضى عبدالجبار نیاورده است ، خواهیم آورد.

چون مبحث کلامى خاص است ، بر طبق شیوه قبلى از ترجمه آن معذورم ، وانگهى براى افرادى که بخواهند در منابع فارسى از آن آگاه شوند عرض مى کنم که به کتاب ناسخ ‌التواریخ مرحوم سپهر، جلد خلفا مراجعه فرمایند.
ابن ابى الحدید سپس در دنباله شرح این نامه و آنجا که امیرالمؤ منین فرموده است و یکى از آن تبهکاران میان شما باده نوشى کرد و در آیین اسلام تازیانه خورد.، ضمن اعتراض بر قطب راوندى که گفته است : مقصود مغیره بن شعبه است ، مى گوید: راوندى متوجه نشده است ، مغیره متهم به زنا شد و حد بر او جارى نشد و نامى از او درباره باده نوشى نیامده است . پیش از این هم داستان مغیره را به تفصیل آورده ایم وانگهى مغیره در جنگ صفین نه همراه على علیه السلام بوده است و نه همراه معاویه . کسى را که على علیه السلام در نظر داشته است ولید بن عقبه بن ابى معیط است که از دشمنان سرسخت على علیه السلام بوده و معاویه و مردم شام را از همگان بیشتر به جنگ على تشویق مى کرده است . ابن ابى الحدید بحثى مفصل درباره ولید بن عقبه آورده است که به ترجمه گزینه هایى از آن بسنده مى شود.

اخبار ولید بن عقبه

ما اینک خبر مربوط به ولید بن عقبه و باده نوشى او را از کتاب الاغانى ابوالفرج اصفهانى نقل مى کنیم . ابوالفرج مى گوید: سبب حکومت ولید بن عقبه از سوى عثمان بر کوفه را احمد بن عبدالعزیز جوهرى  براى من از قول عمر بن شبه ، از عبدالعزیز بن محمد بن حکیم ، از خالد بن سعید بن عمرو بن سعید، از قول پدرش چنین نقل کرد، که هیچ کس با عثمان روى تخت او جز عباس بن عبدالمطلب و ابوسفیان بن حرب و حکم بن ابى العاص ! و ولید بن عقبه نمى نشست ، تخت عثمان فقط گنجایش خودش و یکى از ایشان را داشت . روزى ولید پیش عثمان آمد و کنار او بر تخت نشست ، در این هنگام حکم بن ابى العاص ‍ وارد شد، عثمان به ولید اشاره کرد و او به احترام حکم برخاست و کنار رفت .

چون حکم برخاست و رفت ولید به عثمان گفت : اى امیرالمؤ منین همین که دیدم عمویت را بر پسر مادرت ترجیح دادى حکم عمو و ولید برادر مادرى عثمان بودند دو بیت سرودم که همچنان در سینه ام خلجان مى کند. عثمان گفت : حکم شیخ قریش است ، آن دو شعر چیست . او گفت :
چیز تازه اى دیدم که عموى آدمى از برادرش به او نزدیک تر باشد، آرزو کردم که عمرو و خالد هر چه زودتر جوان و برومند شوند و به روز سختى مرا عمو بخوانند.

یعنى عمرو و خالد پسران عثمان ، گوید: عثمان را دل بر او سوخت و گفت تو را به حکومت کوفه گماشتم و او را به کوفه فرستاد. 
ابوالفرج اصفهانى مى گوید: احمد بن عبدالعزیز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از قول برخى از اصحاب ما، از ابن داءب براى من نقل کرد که چون عثمان ، ولید بن عقبه را بر کوفه حاکم ساخت ، او به کوفه آمد در حالى که سعد بن ابى وقاص ‍ حاکم کوفه بود.

آمدن او به کوفه به اطلاع سعد رسید و نمى دانست که او امیر کوفه شده است . سعد پرسید ولید چه مى کرد؟ گفتند: در بازار ایستاده بود و با مردم سخن مى گفت و ما چیزى از کار او را ناپسند ندیدیم . چیزى نگذشت که نیمروز آمد و از سعد اجازه ورود خواست ، اجازه داد، ولید همین که وارد شد به امیرى بر سعد سلام داد و همراه او نشست . سعد پرسید اى ابووهب چه چیز موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : دیدار تو را خوش مى داشتم . سعد پرسید آیا پیامى هم آورده اى ؟ گفت : من محترم تر از انجام دادن چنین کارى هستم . ولى آن قوم به حفظ منطقه حکومت خود نیازمند بودند و مرا براى آن کار فرستاده اند و امیرالمؤ منین مرا به حکومت کوفه گماشته است .

سعد مدتى سکوت کرد و سپس گفت : نه به خدا سوگند نمى دانم آیا تو پس از ما اصلاح مى شوى یا ما پس از تو تباه مى شویم ، و سپس این بیت را خواند:
هان اى کفتار، لاشه مرا به هر سو بکش و بخور و تو را مژده باد به گوشت مردى که امروز یارانش حضور ندارند. 

ولید گفت : به خدا سوگند که در مورد شعر، من از تو سخن آورترم و بیشتر حفظ دارم و اگر بخواهم پاسخت را مى دهم ولى به سببى که خود مى دانى از آن خوددارى مى کنم . آرى به خدا سوگند من ماءمور به محاسبه تو و بازرسى کارگزاران تو هستم .

ولید سپس کارگزاران سعد بن ابى وقاص را احضار و آنان را زندانى کرد و برایشان سخت گرفت . آنان به سعد بن ابى وقاص نامه نوشتند و از او یارى و فریادرسى خواستند. سعد با ولید درباره آنان سخن گفت ، ولید گفت : آیا کار پسندیده را قدرشناسى مى کنى ؟ گفت : آرى . ولید آنان را آزاد ساخت . 

احمد بن عبدالعزیز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از ابوبکر باهلى ، از هشیم ، از عوام بن حوشب نقل مى کرد و مى گفت : که چون ولید پیش سعد آمد، سعد به او گفت : به خدا نمى دانم که تو پس از ما زیرک شده اى یا پس از تو احمق شده ایم . ولید گفت : اى ابواسحاق ، بى تابى مکن و دلگیر مباش که پادشاهى است ، گروهى بامداد از آن بهره مى برند و گروهى شامگاه ! سعد گفت : آرى به خدا سوگند شما را چنان مى بینم که به زودى خلافت را به پادشاهى مبدل خواهید ساخت .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید: جوهرى از عمر بن شبه ، از هارون معروف ، از ضمره بن ربیعه ، از ابن شوذب نقل مى کند که مى گفته است : ولید نماز صبح را با مردم کوفه از شدت مستى چهار رکعت گزارد و سپس روى به ایشان کرد و گفت : آیا بیشتر بخوانم ؟ عبدالله بن مسعود گفت : از امروز همواره ما با تو در زیادت دلتنگى خواهیم بود.
ابوالفرج ، از قول احمد، از عمر بن شبه ، از محمد بن حمید، از جریر، از اجلح ، از شعبى نقل مى کند که مى گفته است : حطیئه  درباره ولید چنین سروده است :
حطیئه روزى که خداى خود را دیدار کند، گواهى مى دهد که ولید سزاوارتر به غدر و تزویر است در حالى که سیاه مست بود و نماز مردم تمام شده بود، بانگ برداشت که آیا بیشتر بخوانم و نمى فهمید…، حطیئه این ابیات را هم سروده است :در نماز سخن گفت و بر رکعات آن افزود و آشکارا نفاق را ظاهر ساخت .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید: محمد بن خلف وکیع ، از قول حماد بن اسحاق ، از قول پدرش و او از قول ابوعبیده و هشام بن کلبى و اصمعى براى ما نقل کرد که مى گفته است : ولید زناکار و باده نوش بود. در کوفه باده نوشى کرد و در حالى که مست بود براى نماز صبح در مسجد کوفه حاضر شد و با مردم چهار رکعت نماز گزارد و به سوى آنان برگشت و گفت : آیا بیشتر بخوانم ؟ و در حالى که در نماز این شعر را مى خواند که دل به عشق رباب چسبیده است با آنکه او و رباب هر دو سالخورده شده اند.، و سپس در گوشه محراب استفراغ کرد.

گروهى از کوفیان پیش عثمان رفتند و داشتان او را گفتند و گواهى به باده نوشى او دادند. او را به حضور عثمان آوردند، عثمان به مردى از مسلمانان فرمان داد او را تازیانه بزند و چون آن مرد نزدیک آمد، ولید گفت : تو را به خدا و حق خویشاوندى نزدیک من به امیرالمؤ منین سوگند مى دهم ، و آن مرد از تازیانه زدن به او خوددارى کرد. على بن ابى طالب علیه السلام که ترسید بدین گونه اجراى حد تعطیل شود، برخاست و به دست خویش او را حد زد.

ولید گفت : تو را به خدا و حق خویشاوندى سوگند مى دهم ، امیرالمؤ منین على علیه السلام فرمود: اى ابووهب ساکت باش که بنى اسرائیل به سبب اجرانکردن حدود نابود شدند. و چون او را تازیانه زد و از آن کار آسوده شد، فرمود: از این پس قریش مرا جلاد خواهد خواند. اسحاق مى گوید: مصعب بن زبیر براى من نقل کرد که پس از شهادت دادن به باده نوشى و تازیانه خوردن ولید، ولید گفت : خدایا آنان گواهى دروغ به زیان من دادند، ایشان را از هیچ امیر و هیچ امیرى را از ایشان خشنود مدار.

گوید: بعدها حطئیه شاعر هم اشعار خود را در مدح ولید تغییر داد و چنین سرود:حطیئه هنگامى که خداى خود را دیدار کند گواهى مى دهد که عذر ولید بر حق است .

ابوالفرج مى گوید: این موضوع را که مى گویم از روى نسخه کتاب هارون بن رباب که به خط خودش نوشته است نقل مى کنم ، او از قول عمر بن شبه مى نویسد که مى گفته است : مردى پیش ابوالعجاج که قاضى بصره بود علیه یکى از افراد خاندان ابومعیط گواهى داد، و گواه در آن هنگام مست بود. آن مرد معیطى به قاضى گفت : اى قاضى ! خدایت عزیز بدارد این شاهد از شدت مستى نمى تواند هم اکنون چیزى از قرآن بخواند. شاهد گفت : چنین نیست که قرآن مى خوانم . قاضى گفت : بخوان . او همان شعرى را که ولید در نماز خوانده بود خواند که به دل به عشق رباب شیفته و آویخته است با آنکه او و رباب پیر شده اند. و به طور نامفهوم خواند. ابوالعجاج که مردى احمق بود، پنداشت که این کلام قرآن است و مکرر گفت : خداى و رسولش راست گفته اند، اى واى بر شما که چه بسیار مى دانید و عمل نمى کنید.

ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از مدائنى ، از مبارک بن سلام ، از فطر بن خلیفه ، از ابوالضحى نقل مى کند که مى گفته است : گروهى از مردم کوفه در پى پیداکردن لغزشى از ولید بن عقبه بودند که از جمله ایشان ، ابوزینب ازدى و ابومورع بودند. روزى به نماز آمدند، ولید به نماز نیامد از سبب آن با نرمى پرسیدند و دانستند که باده نوشى کرده است ، خود را به خانه ولید افکندند، دیدند از شدت مستى در حال استفراغ است او را که سیاه مست بود، برداشتند و بر تخت نهادند و انگشترى او را برداشتند. ولید چون به هوش آمد، از اهل خود درباره انگشترى پرسید.

گفتند: نمى دانیم ، ولى دو مرد را دیدیم که پیش تو آمدند و تو را برداشتند و بر تخت نهادند. گفت : نشانیهاى آن دو را بگویید. گفتند: یکى از ایشان مردى زیبا و کشیده قامت و گندم گون بود و دیگرى چهارشانه و فربه بود و عبایى سیاه و نشان دار بر تن داشت . ولید گفت : یکى ابوزینب و دیگرى ابومورع بوده است .

گوید: آن گاه ابوزینب و دوستش عبدالله بن حبیش اسدى و علقمه بن یزید بکرى و کسان دیگرى جز آن دو را دیدند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. گفتند: پیش امیرالمؤ منین عثمان بفرستید و آگاهش کنید، برخى هم گفتند: او گواهى و سخن شما را در مورد برادرش نخواهد پذیرفت . آنان پیش عثمان رفتند و گفتند: ما براى کارى پیش تو آمده ایم و آن را از گردن خود برمى داریم و برهده تو مى گذاریم و هر چند به ما گفته اند که آن را نمى پذیرى .

عثمان گفت : موضوع چیست ؟ گفتند: ولید را از باده اى که نوشیده بود، چنان مست خراب یافتیم که انگشترى او را از دستش بیرون آوردیم و نفهمید. عثمان ، على را خواست و او را آگاه ساخت . على فرمود: چنین مصلحت مى بینم که او را احضار کنى و هرگاه این گروه در حضور خودش بر او گواهى دادند، او را حد بزنى . عثمان به ولید نامه نوشت ، ولید آمد. ابوزینب و ابومورع و جندب ازدى و سعد بن مالک اشعرى گواهى به باده نوشى او دادند. عثمان به على علیه السلام گفت : برخیز و او را تازیانه بزن .

على علیه السلام به پسر خویش حسن فرمود: برخیز و او را تازیانه بزن . حسن گفت : این کار در خور تو نیست ، اجازه فرماى دیگرى آن را از تو کفایت کند.على علیه السلام به عبدالله بن جعفر گفت : برخیز و او را بزن و او را با تازیانه اى که از دوال چرمى و داراى دو سر بود او را تازیانه زد که چون چهل تازیانه زد، على علیه السلام فرمود بس است .

ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز، از عمر بن شبه ، از مدائنى ، از وقاصى ، از زهرى نقل مى کرد که مى گفته است : گروهى از مردم کوفه در مورد کار ولید پیش ‍ عثمان آمدند، عثمان گفت : آیا هر مردى که به امیر خود خشم مى گیرد باید اتهام باطل به او بزند، فردا صبح شما را این جا ببینم سخت عذاب خواهم کرد. آنان به عایشه پناه بردند، فردا صبح عثمان از حجره عایشه صداى هیاهو و سخنان درشت شنید و گفت : گویا تبهکاران و از دین بیرون شدگان عراق پناهگاهى جز خانه عایشه نمى یابند. عایشه که این سخن را شنید کفش پیامبر صلى الله علیه و آله را بلند کرد و گفت : اى عثمان سنت صاحب این کفش را رها کرده اى ، مردم که این بگو و مگو را شنیدند آمدند و مسجد را انباشته کردند.

یکى مى گفت : عایشه نیکو کرده است ، دیگرى مى گفت : زنان را با این امور چه کار است . کار به ستیز کشید تا آنجا که شروع به زدن یکدیگر با کفشها کردند و گروهى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله پیش عثمان آمدند و به او گفتند: از خدا بترس و حدود را معطل مساز و برادرت را از حکومت بر ایشان برکنار کن و چنان کرد. 

ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن محمد بن حکیم ، از خالد بن سعید همچنین ابراهیم ، از عبدالله همگى براى من نقل کردند که ابوزبید طائى  هنگام حکومت ولید بر کوفه همنشین او بود و چون علیه ولید گواهى به باده نوشى دادند و در حالى که از کار برکنار شده بود از کوفه بیرون رفت ، ابوزبید به یاد روزگار همنشینى با او چنین سرود:
چه کسى این کاروان شتران را مى بیند که در بیابانها کجا مى روند و آواى آنان همچون چرخ ریسه است … اى اباوهب کنیه ولید بدان که من برادر تو هستم ، برادر دوستى و صمیمیت در تمام مدت زندگى خود تا هرگاه که کوهها از هم فرو پاشد.

ابوالفرج ، از قول احمد جوهرى ، از عمر بن شبه نقل مى کند که مى گفته است : چون ولید بن عقبه به حکومت کوفه آمد، ابوزبید پیش او آمد، ولید او را در خانه متعلق به عقیل بن ابى طالب که بر در مسجد کوفه بود سکونت داد، آن همان خانه اى است که به دارالقبطى معروف بوده است . یکى از اعتراضهاى مردم کوفه بر ولید این بود که ابوزبید مسیحى از خانه خود بیرون مى آمد و از میان مسجد مى گذشت و آن را گذرگاه قرار داده بود.

ابوالفرج مى گوید: محمد بن عباس یزیدى ، از قول عمویم عبدالله ، از ابن حبیب ، از ابن اعرابى برایم نقل کرد که مى گفته است : هنگامى که عثمان ، ولید را بر حکومت کوفه گماشت ، ابوزبید پیش او آمد و ولید او را در خانه عقیل بن ابى طالب که کنار در مسجد بود منزل داد، ابوزبید پس از چندى از ولید خواست آن خانه را به او بدهد، ولید آن را به او بخشید و این نخستین مایه سرزنش کردن اهل کوفه از ولید شد، که ابوزبید از خانه خود بیرون مى آمد و از میان مسجد مى گذشت و پیش ولید مى رفت و پیش او افسانه سرایى و باده نوشى مى کرد و مست بیرون مى آمد و همچنان از مسجد مى گذشت و همین مساءله موجب مى شد که مردم به باده نوشى ولید پى ببرند.

ابوالفرج مى گوید: عثمان ، ولید را به سرپرستى صدقات و زکات بنى تغلب گماشته بود، به شعرى از ولید که در آن آلودگى و مستى و سرکشى ظاهر بود، آگاه شد و او را برکنار ساخت . گوید: و چون ولید را به ولایت کوفه گماشت ، ولید، ابوزبید طایى را به خود نزدیک ساخت و ابوزبید هم اشعار بسیارى در مدح او سرود. ولید، ربیع بن مرى بن اوس بن حارثه بن لام طایى را به سرپرستى مراتع خالصه میان جزیره و حیره گماشته بود، قضا را جزیره گرفتار خشکسالى شد. در آن هنگام ابوزبید هم میان قبیله بنى تغلب ساکن بود، شتران ایشان را با خود براى چریدن به کنار آن مراتع آورد.

ربیع جلوگیرى کرد و به ابوزبید گفت : اگر بخواهى فقط شتران خودت را اجازه مى دهم . ابوزبید پیش ولید شکایت آورد. ولید سرپرستى مراتع میان قصورالحمر از ناحیه شام تا حیره را در اختیار ابوزبید نهاد و در اقطاع او قرار داد و از ربیع بن مرى پس گرفت . ابوزبید در این باره شعرى در ستایش ولید سروده است و از شعر چنین فهمیده مى شود که آن مراتع اختصاصى در اختیار مرى بن اوس یعنى پدر ربیع بوده است نه در اختیار خود ربیع . در روایت عمر بن شبه هم همین گونه است .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید: احمد بن عبدالعزیز جوهرى ، ا زعمر بن شبه ، از رجال حدیث او، از قول ولید نقل مى کرد که مى گفته است : هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله مکه را فتح فرمود، مردم مکه پسربچه هاى خود را به حضور آن حضرت مى آوردند، پیامبر صلى الله علیه و آله براى آنها دعا مى کرد و بر سر آنان دست مى کشید. مرا هم در حالى که بر سرم ماده خوشبویى خلوق مالیده بودند به حضور پیامبر بردند ولى چون مادرم خلوق بر سرم مالیده بود، پیامبر بر سر من دست نکشید. 

ابوالفرج مى گوید: اسحاق بن بنان انماطى ، از حنیش بن میسر، از عبدالله بن موسى ، از ابولیلى ، از حکم ، از سعید بن جبیر، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : ولید بن عقبه به على بن ابى طالب علیه السلام گفت : سنان نیزه ام از سنان تو تیزتر و زبانم از زبان تو گشاده تر و براى لشکر از تو ارزشمندترم . على علیه السلام فرمود اى فاسق خاموش باش ، و درباره آن دو این آیه نازل شد که آیا آن کس ‍ که مؤ من است ، همچون کسى است که تبهکار است ، هرگز برابر نیستند.

ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز، از عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از یونس بن عمر، از شیبان ، از یونس ، از قتاده در مورد این گفتار خداوند که فرموده است : اى کسانى که گرویده اید، اگر تبهکارى خبرى براى شما آورد آن را تصدیق مکنید تا تحقیق کنید.  نقل مى کرد که مى گفته است : آن تبهکار ولید بن عقبه بوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى جمع آورى زکات به قبیله بنى المصطلق گسیل فرمود، آنان همین که ولید را دیدند آهنگ استقبال از او کردند، او ترسید و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت آنان از اسلام برگشته و مرتد شده اند.

پیامبر صلى الله علیه و آله خالد بن ولید را براى اطلاع از احوال آنان گسیل فرمود و به او گفت شتاب نکند و با درنگ تحقیق کند. خالد شبانه کنار آن قبیله رسید، جاسوسان خود را پوشیده میان ایشان فرستاد، آنان برگشتند و خبر آوردند که ایشان مسلمان هستند و صداى اذان و نمازشان را شنیده اند. چون خالد شب را به صبح آورد، پیش ایشان رفت و چیزها دید که بسیار پسندید و پیش رسول خدا برگشت و خبر داد این آیه نازل شد.

مى گویم ابن ابى الحدید ابن عبدالبر مؤ لف کتاب الاستیعاب درباره حدیثى که ولید بن عقبه در مورد خود و خلوق مالیدن بر سرش آورد، نکته پسندیده اى را متذکر شده و مى گفته است سخنى نادرست و مضطرب و شناخته نشده است و ممکن نیست کسى که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى جمع آورى زکات گسیل فرموده است هنگام فتح مکه پسرکى نابالغ باشد.

ابن عبدالبر مى گوید: موضوع دیگرى که به نادرستى این سخن دلالت دارد این است که زبیر بن بکار و دانشمندان دیگرى غیر از او نوشته اند که ولید و برادرش عماره براى برگرداندن خواهر خود که به مدینه هجرت کرده بود از مکه بیرون آمدند و هجرت خواهرشان در مورد صلحى که میان پیامبر و مردم مکه بود یعنى پیش از فتح مکه صورت گرفته است ، از کسى که در فتح مکه پسرکى خلوق بر سر مالیده باشد، چنین کارى ساخته نیست .

ابن عبدالبر هم مى گوید: میان دانشمندان تاءویل قرآن کریم هیچ اختلافى نیست که آیه اگر تبهکارى براى شما خبرى آورد.، در مورد ولید و به هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى جمع آورى زکات گسیل فرمود نازل شده است و او بر بنى مصطلق دروغ بست و گفت آنان مرتد شده اند و از پرداخت زکات خوددارى مى کنند. ابن عبدالبر مى گوید: همچنین درباره ولید و على علیه السلام در داستان مشهورى که میان ایشان اتفاق افتاده است ، این آیه نازل شده است آیا آن کس که مؤ من است …، گوید: از کسى که روز فتح مکه کودک باشد چنین کارها صورت نمى گیرد و واجب است در این حدیث دقت کرد که روایت جعفر بن برقان ، از ثابت ، از حجاج ، از ابوموسى همدانى است و ابوموسى راوى شناخته اى است که حدیث او درست نیست .

اینک به مطالب کتاب ابوالفرج اصفهانى برگردیم ، ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن موسى ، از نعیم بن حکیم ، از ابومریم ، از على علیه السلام براى من نقل کرد که مى گفته است : زن ولید بن عقبه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و از ولید شکایت کرد که او را مى زند. پیامبر فرمود: برگرد و به او بگو پیامبر مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت دست از من بر نمى دارد.

پیامبر صلى الله علیه و آله قطعه اى از جامه خود به او داد و فرمود پیش او برگرد و بگو رسول خدا مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت : بیشتر مرا مى زند. پیامبر صلى الله علیه و آله دست به سوى آسمان بلند کرد و دو یا سه بار عرضه داشت . بارخدایا ولید را فروگیر. ابوالفرج مى گوید: ولید هنگام حکومت خود بر کوفه جادوگرى را از نزدیکان خود قرار داده بود که مردم را مى فریفت ، او چنان نمایش مى داد که اگر دو گردان با یکدیگر سرگرم نبرد بودند، یکى از آن دو گردان شکست مى خورد و مى گریخت . آن جادوگر به ولید مى گفت : حالا دوست مى دارى کارى کنم که گروه مغلوب بر گروه غالب چیره شود؟

ولید مى گفت : آرى . روزى جندب ازدى در حالى که شمشیر همراه داشت آمد و به تماشاگران گفت : براى من راه بگشایید و چون راه گشودند چندان بر جادوگر شمشیر زد که او را کشت . ولید مدت کمى جندب را زندانى کرد و سپس آزادش ‍ ساخت .

ابوالفرج مى گوید: احمد از عمر، از قول رجال او روایت مى کند که چون جندب آن جادوگر را کشت ، ولید او را زندانى کرد. دینار بن دینار به او گفت : چرا این مرد را که گناهش فقط کشتن جادوگرى است که در دین محمد صلى الله علیه و آله جادوگرى را آشکار ساخته است ، به زندان افکندى ؟ دینا رفت و او را از زندان بیرون آورد. ولید کسى را فرستاد که دینار را کشت .

ابوالفرج مى گوید: عمویم حسن بن محمد، از خراز، از مدائنى ، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق ، از یزید بن رومان ، از زهرى و دیگران نقل مى کرد که مى گفته اند هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله از جنگ بنى المصطلق برمى گشت ، مردى از مسلمانان پیاده شد و لگام شتران را گرفت و آنان را از پى خود مى کشاند و رجز مى خواند.

پس از او مرد دیگرى چنان کرد، در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله تصمیم گرفت با یاران خویش مواسات فرماید، پیاده شد و رجز خواند و چنین مى فرمود: جندب و چه جندبى و آن زید که دستش ‍ قطع مى شود بهتر است .، یاران پیامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا، این گونه حرکت براى ما سودى ندارد و نگرانیم که مبادا چیزى تو را بگزد و گرفتارى براى تو پیش آید. پیامبر سوار شد، آنان نزدیک رسول خدا حرکت مى کردند و مى گفتند: سخنى فرمودى که معنى آن را نفهمیدیم . فرمود: کدام سخن ؟

گفتند: چنان مى فرمودى . رسول خدا گفت : آرى ، دو مرد میان این گروه هستند که یکى از ایشان ضربتى مى زند که میان حق و باطل را روشن مى کند، و دیگرى نخست دستش در راه خدا قطع مى شود و سپس خداوند جسد او را هم به دستش ملحق مى فرماید. مقصود از زید، زید بن صوحان است که در جنگ جلولاء یک دست او در راه خدا قطع شد و سپس به روز جنگ جمل همراه على علیه السلام کشته شد، و مقصود از جندب همین مرد است که روزى پیش ولید بن عقبه آمد، جادوگرى به نام ابوشیبان پیش او بود و چشم بندى مى کرد. پرده صفاق و روده هاى مردم را از شکم آنان بیرون مى کشید و باز برجاى مى نهاد، جندب از پشت سرآمد و شمشیر بر او زد و او را کشت و این چنین سرود:
ولید و ابوشیبان و ابن حبیش را که بر شیطان سوار و فرستاده فرعون به سوى هامان است لعنت مى کنم .

ابوالفرج مى گوید: و روایت شده است که آن جادوگر در حضور ولید به درون ماده گاو زنده اى مى رفت و بیرون مى آمد. جندب او را دید که چنین مى کند به خانه خود رفت و شمشیر برداشت و بازگشت و همین که جادوگر به درون ماده گاو رفت ، جندب این آیه را خواند که شما که مى بینید و بصیرت دارید، جادوگرى مى کنید. و شمشیر بر میان ماده گاو زد و گاو و ساحر را دو نیمه کرد. مردم وحشت کردند، ولید جندب را زندانى کرد و در مورد او به عثمان نامه نوشت .

ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز، از حجاج بن نصیر، از قره ، از محمد بن سیرین نقل مى کند: که مى گفته است : جندب بن کعب ازدى قاتل آن جادوگر را در کوفه به زندان بردند، سرپرست زندان مردى مسیحى بود که از سوى ولید منصوب شده بود.

او جندب بن کعب را مى دید که شبها نماز شب مى گزارد و روزها روزه است . مردى را به نگهبانى از زندان گماشت و خود بیرون آمد و از مردم پرسید فاضل ترین مردم کوفه کیست ؟ گفتند: اشعث بن قیس . شبى به میهمانى به خانه اشعث رفت ، دید که در شب مى خوابد و چون صبح فرا مى رسد، چاشت مى خورد. از خانه او بیرون آمد و پرسید دیگر چه کسى از فاضلان کوفه است ، گفتند: جریر بن عبدالله . به خانه او رفت او را هم چنان دید که شبها مى خوابد و بامداد چاشت خود را طلب مى کند. زندانبان مسیحى رو به قبله ایستاد و گفت : پروردگار من ، پروردگار جندب است و آیین من ، آیین جندب است و مسلمان شد.

ابوالفرج مى گوید: چون عثمان ، ولید را از کوفه بر کنار کرد، سعید بن عاص را به حکومت آن شهر گماشت . سعید چون به کوفه آمد، گفت : این منبر را بشویید که ولید مرد پلیدى بوده است و از منبر بالا نرفت تا آن را شستند. ابوالفرج اصفهانى مى گوید: ولید از لحاظ سنى از سعید بن عاص بزرگتر و از او بخشیده تر و نرمتر بود و مردم کوفه از او خشنودتر بودند. یکى از شاعران کوفه گفته است : پس ‍ از ولید، سعید براى ما آمد که از پیمانه خواهد کاست و بر آن نخواهد افزود.

شاعر دیگرى گفته است : از بیم ولید به سوى سعید گریختیم ، همچون مردم حجر که نخست ترسیدند و سپس هلاک شدند، هر سال امیرى نو یا مستشارى از قریش بر ما گماشته مى شود، ما را آتشى است که مى ترسیم و مى سوزیم ، ولى گویا آنان را نه آتش دوزخى است و نه از آن بیم دارند.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید: ولید بن عقبه کمى بالاتر از شهر رقه درگذشت . قضا را ابوزبید طایى هم همان جا درگذشت و هر دو کنار یکدیگر به خاک سپرده شدند و اشجع سلمى که از کنار گور آن دو گذشته ، چنین سروده است:بر استخوانهاى از کنار گور ابوزبید گذشتم که در زمین خشک و سختى بود، ولید ندیم راستین او بود، گور ابوزبید هم کنار گور ولید قرار گرفت ، و نمى دانم مرگ از میان اشجع یا حمزه یا یزید کدام یک را زودتر مى رباید. گفته شده است ، حمزه و یزید برادران اشجع سلمى  بوده اند و هم گفته شده است همنشینانش بوده اند. 

ابوالفرج مى گوید: احمد بن عبدالعزیز، از محمد بن زکریا غلابى ، از عبدالله بن ضحاک ، از هشام بن محمد، از پدرش نقل مى کرد که مى گفته است : ولید بن عقبه که مردى بخشنده بودت ، پیش معاویه آمد. به معاویه گفتند: ولید بر در است ، گفت : به خدا قسم باید خشمگین گردد و بدون آنکه چیزى به او داده شود، برگردد که هم اکنون آمده است بگوید: چنین وام و چنان تعهدى دارم ، به او اجازه ورود بده . اجازه دادند، معاویه احوال او را پرسید و با او سخن گفت و ضمن گفتگو اظهار داشت به خدا سوگند دوست داریم به مزرعه تو در وادى القرى بیابیم که امیرالمؤ منین را هم به شگفتى واداشته است .

اگر مصلحت بدانى که آن را به پسرم یزید ببخشى ، چنین کن . ولید گفت : آن مزرعه از یزید است . ولید پس از آن پیش معاویه آمد و شد مى کرد. روزى به او گفت : اى امیرالمؤ منین مناسب است در کار من بنگرى که هزینه هاى سنگین و وام دارم . معاویه گفت : آزرم نمى کنى و شخصیت و نسبت خود را زیرپا مى گذارى ، هر چه مى گیرى ریخت و پاش مى کنى و همواره از وام شکوه مى دارى . ولید گفت : چنان خواهم کرد و از جاى برخاست و آهنگ جزیره کرد و خطاب به معاویه چنین سرود:
هرگاه چیزى از تو خواسته مى شود، مى گویى نه چون چیزى مى خواهى ، مى گویى بیاور، گویا از کارهاى خیر خوددارى مى کنى و با آنکه کنار فرات هستى ، سیراب نمى شوى و کسى را نمى آشامانى مگر نمى خواهى تا هنگام مرگ کلمه نه را ترک و به آرى گرایش پیدا کنى ؟

و چون حرکت او به جانب جزیره به اطلاع معاویه رسید، از کار او ترسید و برایش ‍ نوشت بازگرد. ولید براى او چنین نوشت :
همچنان که تو خود فرمان دادى ، عفت به خرج مى دهم و از آمدن به حضورت تقاضاى عفو دارم ، هر چه مى خواهى بدهى یا امساک کنى نسبت به کس دیگرى غیر از من انجام بده ، من رکاب خویش را از آمدن پیش تو باز مى دارم و چون کارى مرا به بیم اندازد همچون برکشیدن شمشیر از نیام هستم . ولید به حجاز رفت و معاویه براى او جایزه اى فرستاد.

ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب در مورد ولید مى نویسد: براى او اخبارى است که به طور قطع حکم به بدى او و زشتى کارهایش مى شود، خداوند ما و او را بیامرزد. او از مردان بزرگ قریش بوده و از لحاظ ظرافت و شجاعت و ادب و بخشش نام آور و از شاعران خوش طبع بوده است . اصمعى و ابوعبیده و ابن کلبى و دیگران مى گویند که تبهکارى مى گسار و در عین حال شاعرى گرامى بوده است . اخبار همنشینى و باده نوشى او با ابوزبید طایى بسیار مشهور است و آوردن همه آن اخبار بر ما دشوار است ولى پاره اى از آن را مى آوریم و سپس آنچه را که ابوالفرج اصفهانى آورده نقل کرده است و مى گوید خبر نمازگزاردن او در حال مستى و اینکه گفته است بیشتر بخوانم ؟ خبرى مشهور است که محدثان مورد اعتماد نقل کرده اند.

ابوعمر بن عبدالبر مى گوید: طبرى ضمن روایتى گفته است که گروهى از کوفیان به ولید خشم گرفته و حسد برده اند و با ستم گواهى باده نوشى او را داده اند و عثمان به او گفته است : اى برادر شکیبا باش که خداوند پاداشت مى دهد! و آن قوم را به گناه تو فرو مى گیرد. این روایت طبرى در نظر ناقلان حدیث و اهل اخبار و دانشمندان بى پایه است و آنچه صحیح است ثابت شدن باده نوشى او به شهادت گواهان در حضور عثمان است و عثمان او را تازیانه زد و على کسى است که او را تازیانه زده است و البته على به دست خویش او را تازیانه نزده ، بلکه فرمان به تازیانه زدن داده است و سپس کار تازیانه زدن را هم به او نسبت داده اند.

ابن عبدالبر مى گوید: ولید چیزى از سنت که نیازى به آن باشد، روایت نکرده است ولى حارثه از او روایت مى کند که مى گفته است هیچ پیامبرى نیست مگر آنکه پس ‍ از آن پادشاهى است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۳

نامه۶۱ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه حضرت امیر المومنین علی(ع) به کمیل بن زیاد-کمیل بن زیاد و نسب او)

۶۱ و من کتاب له ع إلى کمیل بن زیاد النخعی

و هو عامله على هیت ینکر علیه ترکه دفع من یجتاز به- من جیش العدو طالبا للغاره- : أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْیِیعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّیَ وَ تَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ- لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْیٌ مُتَبَّرٌ- وَ إِنَّ تَعَاطِیَکَ الْغَارَهَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِیسِیَا- وَ تَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ الَّتِی وَلَّیْنَاکَ- لَیْسَ لَهَا مَنْ یَمْنَعُهَا وَ لَا یَرُدُّ الْجَیْشَ عَنْهَا- لَرَأْیٌ شَعَاعٌ- فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَهَ- مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَى أَوْلِیَائِکَ- غَیْرَ شَدِیدِ الْمَنْکِبِ وَ لَا مَهِیبِ الْجَانِبِ- وَ لَا سَادٍّ ثُغْرَهً وَ لَا کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَهً- وَ لَا مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لَا مُجْزٍ عَنْ أَمِیرِهِ

مطابق نامه ۶۱ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۶۱): از نامه آن حضرت به کمیل بن زیاد نخعى که از سوى اوعامل هیت بود و بر او خرده مى گیرد که چرا سپاهیان دشمن را که از منطقه او براى غارت وحمله عبور کرده اند، واگذارده و نرانده است 

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد فان تضییع المرء ما ولى و تکلفه ما کفى لعجز حاضر اما بعد، تباه ساختن و رهاکردن آدمى آنچه را که برعهده او نهاده اند و عهده دار شدن کارى را که از او بسنده شده است ، ناتوانى آشکار است .، ابن ابى الحدید چنین مى گوید:

کمیل بن زیاد و نسب او

کمیل بن زیاد بن سهیل بن هیثم بن سعد بن مالک بن حارث بن صهبان بن سعد بن مالک بن نخع بن عمرو بن وعله بن خالد بن مالک بن ادد، از اصحاب و شیعیان ویژه على علیه السلام است که حجاج او را به سبب تشیع همراه دیگر شیعیان کشته است . 

 کمیل بن زیاد، حاکم منصوب على علیه السلام بر شهر هیت بود. کمیل ضعیف بود و گشتیهاى معاویه را که بر اطراف عراق هجوم مى آوردند و غارت مى کردند و از کنار منطقه حکومت او مى گذشتند، دفع نمى کرد و براى جبران این ضعف خود چاره اندیشى مى کرد که بر نواحى مرزى منطقه حکمفرمایى معاویه مانند قرقیسیا و دیگر دهکده هاى کناره فرات حمله برد.

على علیه السلام این کار او را ناپسند شمرده و فرموده است : یکى از ناتوانى هاى آشکار این است که حاکم آنچه را بر عهده اوست ، رها کند و آنچه را که برعهده او نیست ، عهده دار شود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۷