خطبه ۲۳۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۳۹ و من کلام له ع قاله لعبد الله بن عباس- و قد جاءه برساله من عثمان

و هو محصور یسأله فیها الخروج إلى ماله بینبع- لیقل هتف الناس باسمه للخلافه- بعد أن کان سأله مثل ذلک من قبل- فقال ع- یَا ابْنَ عَبَّاسٍ مَا یُرِیدُ عُثْمَانُ- إِلَّا أَنْ یَجْعَلَنِی جَمَلًا نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ- بَعَثَ إِلَیَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَیَّ أَنْ أَقْدَمَ- ثُمَّ هُوَ الآْنَ یَبْعَثُ إِلَیَّ أَنْ أَخْرُجَ- وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِیتُ أَنْ أَکُونَ آثِما

مطابق خطبه ۲۴۰ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

۲۳۹ : از سخنان آن حضرت علیه السلام 

عبدالله بن عباس هنگامى که عثمان در محاصره بود از سوى او پیامى براى على علیه السلام آورد که عثمان تقاضا کرده بود آن حضرت به مزرعه خویش در ینبع برود تا هیاهوى مردم در مورد خلیفه شدن او کاسته شود. عثمان پیش از این هم یک بار دیگر تقاضا را کرده بود. على علیه السلام به ابن عباس چنین فرمود:
یابن عباس ! ما یرید عثمان الا ان یجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الان یبعث الى ان اخرج والله لقد دفعت عنه حتى خشیت ان اکون آثما .

اى پسر عباس ! عثمان چیزى جز این نمى خواهد که مرا همچون شتر آب کشنده با دلو بزرگ قرار دهد که روى آورم و پشت کنم . نخست به من پیام داد بیرون بروم . سپس پیام داد برگردم ، اینک پیام مى فرستد که بیرون روم . به خدا سوگند چندان از او دفاع کردم که ترسیدم گنهکار باشم .

(ابن ابى الحدید در این خطبه پس از توضیح لغات و اصطلاحات در مورد آخرین جمله این خطبه چنین مى گوید): احتمال مى رود که منظور امیرالمومنین این باشد که من در دفاع از عثمان چندان کوشش و مبالغه کردم که ترسیدم به سبب همین مبالغه و بسیارى دفاع از او گنهکار باشم که دفاع از او به سبب جرائم و بدعتهایى که پدید آورده است روا و شایسته نیست و این تاءویلى است که منحرفان از عثمان هم همین را پذیرفته اند. و ممکن است مقصود این باشد که چندان از او دفاع کردم که خود را در معرض هلاک انداختم و ممکن بود مردمى که بر او شوریده بودند مرا بکشند و ترسیدم که در به خطر انداختن جان خویش و در افکندن خودم در آن ورطه خطرناک گنهکار باشم . و ممکن است مقصود این باشد که در دفاع از عثمان با مردم کشش و کوشش کردم تا آنجا که ترسیدم به سبب آنکه مردم را با تازیانه و دست خود زده و از او دور کرده ام و با گفتار خویش عثمان را یارى داده ام ، مرتکب گناه شده باشم ، یعنى در این مورد بیش از آنچه لازم بوده است انجام داده ام .

وصیت عباس پیش از مرگ خود به على (ع )

در کتابى که ابوحیان توحیدى آنرا در ستایش جاحظ تاءلیف کرده است چنین خواندم که گفته است : من از نوشته و خط صولى نقل مى کنم که گفته است : جاحظ مى گفته است : عباس بن عبدالمطلب در بیمارى مرگ خویش به على بن ابى طالب علیه السلام چنین سفارش و توصیه کرد و گفت : پسرجانم ! من آماده کوچ کردن از دنیا به پیشگاه خداوندم . خداوندى که نیاز من به عفو و گذشت او بیشتر از نیاز من به نصیحت و رایزنى براى تو است ، ولى چه کنم که هنوز نبض من مى زند و پیوند خویشاوندى ریشه دار است و هر گاه حق عمو بودن را انجام دهم پس از آن به چیزى اهمیت نمى دهم .

همانا که این مرد عثمان چند بار درباره تو پیش من آمده است و سخن گفته است و با نرمى و درشتى در مورد کار تو با من مبارزه کرده است واز او در مورد تو چیزى افزون تر از آنچه از تو درباره او دیده ام ندیده ام ، چه به سود تو و چه به زیانت . و چنان نیست که تو از کمى دانش صدمه ببینى ، ولى از نپذیرفتن نصیحت صدمه خواهى دید.

اینک با همه این امور رایى که به تو مى سپارم و با آن تو را بدرود مى گویم این است که زبان و دست خویش و عیبجویى و ستیز خود را از او بازدارى که تا هنگامى که تو نسبت به او آغاز نکنى او نسبت به تو آغاز نخواهد کرد و از چیزهایى که به او نرسد پاسخى نخواهد داد. و در آن صورت تو دست یازنده و او درنگ کننده خواهد بود و تو عیبجو و او خاموش به حساب خواهد بود، و اگر اعتراض مى کنى و مى گویى او در مقام و منصبى نشسته است که من سزاوارتر از اویم تو به آن کار نزدیک شده بودى ، ولى خودت به دست خویش و به پاى خود بر سر خویش چنین آوردى که در گذشته نزدیک به سوى ایشان رفتى یعنى در شورى شرکت کردى و پنداشتى که آنان طوق خلافت را زیور گردن و انگشترى آن را زیور انگشت تو خواهند کرد و از پى تو گام برخواهند داشت و سعادت خود را در تو خواهند دید و خواهند گفت : ما را از تو چاره یى نیست و نمى توانیم از تو به دیگرى عدول کنیم .

و این از اشتباهات بزرگ و خطاهاى تو بود که هیچ عذرى در آن مورد از تو پذیرفته نیست . اینک که به دست خویش کاخ خود را ویران ساخته اى و راى و نصیحت عموى خود را در بیابان انداخته اى تا باد آن را چون خس و خاشاک به این سو و آن سو برد، بهترین و دوراندیشانه ترین کار را که مصلحت است انجام بده . با این مرد ستیز و جدل مکن و نباید اخبارى از تو به او برسد که او را خشمگین سازد، که اگر او به تو دندان نشان دهد، یاراى بسیارى خواهد داشت و اگر تو با او ستیز کنى جز زیان نخواهى دید و به چیزى جز زبونى نخواهى رسید. و توجه داشته باش چه کسى در شام طرفدار اوست و چه بسیار کسانى که اینجا برگرد اویند و فرمانش را اطاعت مى کنند و سخن او را انجام مى دهند. مبادا به مردمى که گرد اویند و فرمانش را اطاعت مى کنند و سخن او را انجام مى دهند.

مبادا به مردمى که گرد تو مى گردند فریفته شوى که مدعى دوستى تو و محبت نسبت به تو هستند، که آنان یا دوستان جاهل و یا ارباب حاجت و همنشینان هستند که فقط رویاروى و در همان مجلس رعایت حرمت مى کنند. آرى اگر مردم هم نسبت به تو همان گمان را داشتند که تو نسبت به خوددارى ، حکومت از آن تو مى بود و زمام کار در دست تو، ولى این سخنى است که از آن روز که رسول خدا بیمار شد از دست بشد و چون آن حضرت رحلت فرمود سخن گفتن درباره آن حرام گردید.

اینک بر تو باد تا از کارى که رسول خدا (ص ) تو را براى آن در نظر گرفت ولى به انجام نرسید کناره گیرى کنى . خودت هم چند بار براى رسیدن به آن اقدام کردى و درست نشد، و هر کس با روزگار درافتد مغلوب مى شود و آن کس که بر چیز ممنوعى حرص ورزد و به رنج مى افتد. با وجود این به عبدالله سفارش کرده ام از تو اطاعت کند و او را به پیروى از تو برانگیخته ام ، و محبت و دوستى ترا در کام او ریخته ام و او را در مورد تو همانگونه که گمان مى داشتم یافته ام . به هر حال کمان خود را به زه مکن مگر پس از اعتماد بر آن و چون ترا خوش آمد به زبانه هاى کمان بنگر که استوار باشد و کمان خود را آماده تیر نهادن مکن ، مگر پس از علم از آمادگى آن و تیر را از کمان رها مکن ، مگر آنکه گروهى از بیم و شمشیر و گروهى از تعصب و براى انتقام جویى یا دشمنى با گروهى دیگر از دشمنان و افراد ضداسلام ، مسلمان شده اند.

و این را هم بدان هر خونى را که پیامبر (ص ) ریخته بود، چه به شمشیر على علیه السلام و چه به شمشیر دیگران ، عرب پس از رحلت پیامبر (ص ) همه آن خونها را به حساب على (ع ) گذاشتند، زیرا میان وابستگان پیامبر، بنابر سنت و عادت و آیین اعراب ، هیچکس سزاوارتر از على نبود که آن خونها را به حساب او بگذارند.

و این عادت عرب است که نخست خون کشته شدگان خود را از شخص قاتل مطالبه مى کند و هر گاه قاتل بمیرد یا انتقام گرفتن از او دشوار و غیرممکن شود، آن را از برجسته ترین افراد خاندان قاتل مطالبه مى کند.
هنگامى که گروهى از بنى تمیم یکى از برادران عمروبن هند را کشتند، یکى از دشمنان شعرى سرود و ضمن آن عمرو را تحریض ‍ کرد که به جاى آن گروه ، زراره بن عدس ، سالار بنى تمیم را بکشد و حال آنکه او نه تنها قاتل نبود که در آن کار حضور هم نداشت ، و هر کس در جنگها و درگیریهاى میان اعراب بنگرد آنچه را گفتیم خواهد شناخت .

من از ابوجعفر یحیى بن ابى زید نقیب ، که خدایش رحمت کناد، پرسیدم و به او گفتم : بسیار شگفت مى کنم از اینکه چگونه على علیه السلام آن مدت دراز پس از رحلت پیامبر (ص ) زندگى کرده و میان خانه خود یا جاى دیگرى غافلگیر و کشته نشده است آن هم با توجه به کینه هاى سوزانى که در دلها و جگرها نسبت به او بوده است .

نقیب فرمود: اگر نه این بود که على چهره بر حضیض خاک نهاد و خود خویشتن را به گمنامى و فراموشى سپرد و به عبادت و نمازگزاردن و دقت و نگرش به معانى قرآن پرداخت و از آن حال نخست بیرون آمد و شمشیر را یکسو افکند و همچون دلیرى که از آن دلیریها کناره گیرى مى کند و چون راهبى که در کوهها به عبادت مى پردازد یا به سیاحت اکتفاء مى کند رفتار نمى فرمود کشته مى شد، وانگهى ، بناچار از آن قومى که حکومت را بر عهده گرفتند فرمان برد و در قبال ایشان زبون تر و فروتن تر از کفش و پاى افزار گردید، به همین سبب آنان باطنى او را رها کردند و در مورد او خاموش ماندند، عرب هم بدون رضایت باطنى متولیان حکومت جراءت چنان کارى را نداشتند، و چون حاکمان در مقابل آن رفتار على علیه السلام انگیزه و دلیلى براى کشتن او نداشتند از او دست برداشته شد و اگر چنین نبود، که به آن دژ استوار پناه برده بود، بدون تردید کشته مى شد.

به نقیب گفتم : آیا آنچه در مورد خالد گفته مى شود که ماءمور بوده است او را در نماز بکشد صحیح است ؟ گفت : گروهى از علویان آن را گفته اند، وانگهى روایت شده است که مردى پیش زفر بن هذیل  شاگرد برجسته و مصاحب ابوحنیفه آمد و از او پرسید عقیده ابوحنیفه در این مورد که کسى پیش از سلام نماز سخنى بگوید یا کارى انجام دهد یا حدثى از او سرزند چیست ؟ گفت : جایز است که ابوبکر در تشهد نماز خود پیش از سلام دادن سخن گفت خالد را از کشتن على علیه السلام منع کرد آن مرد پرسید: ابوبکر چه گفته است ؟ زفر گفت : تو را با آن چه کار. آن مرد سخن خود را براى بار دوم و سوم تکرار کرد. زفر گفت : بیرونش کنید، بیرونش کنید، که گمان مى کنم او از اصحاب ابوالخطاب  باشد.

من به نقیب گفتم : عقیده خود تو در این باره چیست ؟ گفت : من آن را بعید مى دانم ، هر چند امامیه آن را روایت کرده باشند. و افزود که این موضوع را از خالد بعید نمى دانم ، چون شجاعت آن کار را داشته است و نسبت به على علیه السلام هم سخت کینه توز بوده است ولى چنین کارى را از ابوبکر بعید مى دانم ! که مردى پارسا بوده است و چنین نیست که میان گرفتن خلافت و بازداشت فدک و خشمگین ساختن فاطمه ، دیگر کشتن على علیه السلام را هم مرتکب شود! پناه بر خدا از این کار و هرگز مباد.

من گفتم : آیا خالد توان کشتن على علیه السلام را داشته است ؟ گفت : آرى و چرا توان آن را نداشته باشد و حال آنکه او مسلح و شمشیر بدست بوده است و على علیه السلام بدون سلاح و غافل بوده و نمى دانسته است نسبت به او چه قصدى شده است . مگر ابن ملجم او را غافلگیر نکرده و نکشته است ، در صورتى که خالد از ابن ملجم شجاع تر بوده است .

من از نقیب پرسیدم : امامیه در این مورد چه روایت کرده اند و الفاظ آن چیست ؟ خندید و گفت :
چه بسیار کسانى که عالم به چیزى هستند، در عین حال خود مى پرسند.
و گفت : از این موضوع دست از سر ما بردار. تو در این مورد چه در حفظ دارى ؟ گفتم : شعر متبنى را، براى او خواندم . خوشش آمد و گفت : مى دانى مصراع اول شعرى که خواندى چیست و از کیست ؟ گفتم از محمد بن هانى مغربى است و مصراع نخست آن چنین است :همه روز مى کوشم که تجربه خویش را افزون کنم .

چند بار مرا تحسین کرد و گفت اینک از این بحث درگذریم و آنچه را در آن بودیم بخوانیم و تمام کنیم و من در آن هنگام کتاب جمهره النسب ابن کلبى را که پیش او مى خواندم . به خواندن آن برگشتیم و از گفتگو در مورد مطلبى که پیش آمده بود منصرف شدیم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۷۹

خطبه ۲۳۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(قاصعه-نکوهش ابلیس)قسمت دوم

و روایت شده است که چون معاذ بن جبل عمر را از سنگسارکردن زن باردارى منع کرد، عمر آن زن را آزاد کرد و او پسرى زایید که دو دندان پیشین آن کودک روییده بود. پدر طفل گفت : به خداى کعبه سوگند که این پسر خود من است ، و این کار سنتى شد که فقیهان به آن عمل مى کنند. عادت هم بر این جارى است که دختر در دوازده سالگى خون حیض مى بیند و کمترین سنى که زن قاعده مى شود همین دوازده سالگى است ، ولى به صورت اندک مشاهده شده است که برخى از زنان در ده سالگى یا نه سالگى قاعده شده اند و فقیهان این موضوع را گفته و پذیرفته اند.

شافعى در مورد لعان گفته است : اگر زن از شوهرى که کمتر از ده سال داشته باشد، فرزندى بیاورد، آن فرزند از آن مرد نیست ، زیرا پسرانى که به ده سال نرسیده باشند اولاددار نمى شوند، ولى اگر ده سال داشته باشد جایز است که آن فرزند از خود او باشد، البته اگر مرد اقرار به کودک نکند، میان زن و شوهر احکام لعان جارى مى شود.

فقیهان همچنین گفته اند که زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمایى که در سرزمین آنان است در نه سالگى حیض ‍ مى شوند.
جاحظ مى گوید: اگر هر کس تقوى پیشه و پرهیزکننده از هوس باشد باطل بودن این ادعا را نپذیرد، مگر به این دلیل که على علیه السلام این ادعا را نفرموده و با دشمن در این باره ستیز نکرده است باید به همین قانع شود، زیرا على علیه السلام که با همه مردان و با اشخاصى که نظیر و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خویش چنین ادعایى نفرموده است و هرگاه چنین ادعایى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش این موضوع را ثبت نکرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعیف تر است .

وانگهى نقل شده است که على علیه السلام در هیچ موردى و مجلسى این ادعا را فرموده باشد و خطبه یى در این خصوص ایراد کرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد. اینک با توجه به اینکه پیامبر (ص ) به اعتقاد شما على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب کرده است ، وقتى هیچکس و خودش چنین ادعایى نکرده اند، و کسى نگفته است که دلیل بر امامت او این است که پیامبر (ص ) او را به اسلام و تصدیق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد، باید این ادعا را رها کرد. خاصه که اگر چنین مى بود آیت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد که براى طلحه و زبیر و عایشه از همه دلایل دیگر از قبیل فضائل و سوابق خویشاوندى نزدیک او کوبنده تر مى بود.

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: بر شخصى همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشیده نیست که به دروغ چنین چیزى مى گوید، ولى چه مى توان کرد که آنچه مى گوید از روى تعصب و ستیز است و حال آنکه عموم مردم افتخارکردن على (ع ) به پیشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل کرده و گفته اند: پیامبر (ص ) روز دوشنبه به پیامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد، و خود على علیه السلام همواره مى فرمود: من هفت سال پیش از همه مردم نماز گزاردم ، و من نخستین کس هستم که اسلام آورده است .

و على علیه السلام خود به این موضع افتخار مى کرد و اولیاء و مادحان و شیعیان على در عصر خودش و پس از وفات او این افتخار را براى او بر شمرده اند، و این موضوع از هر شهره یى شهره تر است و اندکى از آن را قبلا بر شمردیم . و هیچکس از مردم را نمى شناسیم که به اسلام على علیه السلام به دیده سستى و سبکى بنگرد و هیچکس چنین گمان یاوه یى نبرده است که على علیه السلام مسلمان شده است . مسلمانى نوجوانى شیفته و کودکى خردسال ، و جاى شگفت است که افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند که ابوطالب چه مى کند و به راى او عمل کنند ولى پسر ابوطالب بدون هیچ امید و بیمى با او مخالفت کند و اقلیت را بر اکثریت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزیند و ترجیح دهد.

وانگهى چگونه ممکن است جاحظ و عثمانیان منکر این موضوع شوند که رسول خدا (ص ) على (ع ) را به اسلام دعوت فرموده و تصدیق را بر او تکلیف کرده باشد!

و حال آنکه در خبرى صحیح آمده است که پیامبر (ص ) در آغاز دعوت و پیش از ظهور کلمه اسلام و انتشار آن در مکه از على خواست که خوراکى فراهم آرد و فرزندان عبدالمطلب را به حضور پیامبر (ص ) فرا خواند، و على علیه السلام چنان کرد. فرزندان عبدالمطلب در آن روز به حضور پیامبر آمدند، ولى آن حضرت به سبب سخنى که عمویش ابولهب گفت آنان را به اسلام دعوت نکرد و بیم نداد و براى روز دیگر على (ع ) را همچنان مکلف کرد که غذایى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فرا خواند و چنان کرد و آنان غذا خوردند و پیامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فرا خواندشان و على را هم همراه ایشان ، از آن جهت که او هم از اعقاب عبدالمطلب بود، به دین اسلام فرا خواند و براى هر کس که با پیامبر همکارى کند و یارى دهد تضمین فرمود که او را برادر خود در دین و وصى خود پس از مرگ و خلیفه خود پس از رحلت قرار دهد.

همگى از پذیرفتن آن خواسته خوددارى کردند و فقط على علیه السلام آن را پذیرفت و عرضه داشت که من تو را بر آنچه آورده اى یارى مى دهم و با تو بیعت و همکارى مى کنم . و چون پیامبر (ص ) از دیگران خوددراى از یارى و سرپیچى کردن را دید و از او یارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت : این برادر من و وصى خلیفه ام پس از من است . برخاستند و در حالى که مى خندیدند و مسخره مى کردند: به ابوطالب مى گفتند: اینک از پسرت فرمانبردارى کن که محمد او را بر تو امیر ساخت . آیا ممکن است به کودکى که فقط ممیز است و به شیفته یى که هنوز عاقل نیست و گفته و تکلیف شود که خوراکى فراهم سازد و آن قوم را فرا خواند، و آیا ممکن است که کودکى پنج یا هفت ساله را بر راز نبوت امین قرار داد و آیا کسى جز عاقل و خردمند را در زمره پیرمردان و کامل مردان دعوت مى کنند، آیا ممکن است که پیامبر (ص ) دست خود را در دست او نهد و با او بیعت فرماید و برادرى و وصایت و خلافت خویش را به او واگذار کند و او شایسته براى آن کار و در حد تکلیف نباشد و یاراى تحمل و دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد! و چگونه است که آن کودک به ادعاى شما پس ‍ از مسلمان شدن هرگز با کودکان هم سن و سال خود انس نداشت و به شکل آنان در نیامد و هرگز دیده نشد که با کودکان همبازى شود و حال آنکه او هم یکى از ایشان و در طبقه آنان بود و معرفت و شناخت او هم مى بایست همچون یکى از آنان باشد.

و چگونه است که حتى یک ساعت هم از وقت خود را به گرایش به نوجوانان صرف نکرد که گفته شود انگیزه نوجوانى و کودکى و شیفتگى و کم سن و سالى و اسباب دنیایى او را به ورود در جرگه نوجوانان و بازى کردن واداشت ، بلکه او در فقط در حالى مى بینیم که بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقیده خویش را با کار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاکدامنى و پارسایى به مرحله تصدیق مى رساند و از همه کسانى که در محضر پیامبر بودند او به رسول خدا پیوست و او امین و انیس پیامبر (ص ) در این جهان و آن جهان است .

و على علیه السلام شهوت خود را سرکوب و انگیزه هاى خود را مقهور و خویشتن را بر آن شکیبا ساخت که امید به فرجام پسندیده و پاداش آن جهانى داشت و على خود را در سخنان و خطبه هاى خویش آغاز کار و گشایش حال خویش را بیان فرموده است و مى گوید: هنگامى اسلام آورده است که رسول خدا (ص ) درختى را به حضور خود فرا خوانده است و آن درخت در حالى که زمین را مى شکافته است به حضورش آمده است و قریش گفته اند جادوگرى است که جادویش سبک است و على علیه السلام عرضه داشته است که اى رسول خدا من نخستین کس هستم که به تو ایمان مى آورد. من به خدا و رسولش ایمان مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصدیق مى کنم و گواهى مى دهم که درخت این کار خود را به فرمان خداوند و به عنوان تصدیق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است . در این صورت آیا ایمانى صحیح تر و استوارتر و قرص بنیان تر از چنین ایمانى وجود دارد؟ ولى چه مى توان کرد که شدت خشم و کینه عثمانیان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره یى نیست .

وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را یک سو نهد، نعمت خدا را بر على خواهد دانست که او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ویژه یى که او به آن مخصوص بوده و هدایتى که خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود، او هم همچون یکى دیگر از خویشاوندان نزدیک و افراد خاندان پیامبر (ص ) بود، که با آنکه همچون على با او معاشرت و آمیزش ‍ داشتند، ولى هیچیک دعوت او را نپذیرفتند مگر پس از سالها و برخى از خویشاوندان نزدیک رسول خدا هرگز دعوتش را پذیرا نشدند. مثلا جعفر طیار علیه السلام با آنکه پیوسته به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبه بن ابى لهب با آنکه پسرعمو و داماد پیامبر (ص ) یعنى شوهر دخترش بود، هرگز آن حضرت را تصدیق نکرد، بکله از دشمنان سرسخت رسول خدا شمرده مى شد. 

خدیجه را پسرانى از شوهران دیگر بود که با آن حضرت در یک خانه مى زیستند و ناپسریهاى او بودند، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند. ابوطالب که در واقع همچون پدر پیامبر (ص ) و کفیل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمایت مى کرد و کسى است که اگر او نمى بود براى پیامبر هیچ رکنى برقرار نمى شد، بر طبق بیشتر روایات مسلمان نشده است . عباس که عمو و همتاى پدر محمد (ص ) بود و از لحاظ سن و سال و محل و تولد و چگونگى پرورش همانندش بود، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذیرفت ، و ابولهب که عموى پیامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلکه از دشمنان سرسخت او بود.

بنابراین چگونه ممکن است اسلام على علیه السلام را معلول الفت و تربیت و قرابت و پرورش و تلقین و خانه مشترک و طول معاشرت و انس و خلوت و همخونى دانست و حال آنکه همه این حالات براى همه آنان که نام بردیم یا براى بیشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ایشان همچنان بر انکار و کفر خود اصرار ورزیدند و بر همان حال مردند و گروهى بسیار دیر و پس از درنگ بسیار و در حالى که دیگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پایان کار مسلمان شدند و دیگران فضیلت و منزلت را از آنان در ربودند.

و آیا دقت و تاءمل منصفانه در حال على علیه السلام نشان دهنده این موضوع نیست که او به سبب مشاهده نشانه ها و معجزات و احساس ‍ بوى دل انگیز پیامبرى و بینش از پرتو رسالت و یقین پایدارى که در دلش جایگزین شد و از روى علم و نظر صحیح نه از روى تقلید و تعصب مسلمان شده است و اگر بیم و امیدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است .

جاحظ گفته است : بر فرض که على علیه السلام به هنگامى که مسلمان شده است بالغ بوده باشد، باز هم اسلام ابوبکر و زید بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و بافضیلت تر بوده است ، زیرا اسلام کسى که مستعد پذیرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرین نکرده است برتر از اسلام نوجوانى است که در آن پرورش یافته و رشد کرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و این بدان سبب است که دوستى و محبت مربى بار اندیشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على (ع ) برداشته است و حال آنکه زید و خباب و ابوبکر گرفتار سختى تاءمل و دقت و سخنى انتقال از دینى که به آن الفت داشته اند به آیین جدید بر کسى پوشیده نیست و در صورتى که على علیه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همین شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است ، زیرا کسى که مسلمان مى شود و مى داند پشتیبانى چون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و میان بنى عبدالمطلب داراى موقعیت خاص است ، همچون برده و همپیمان و پیرو و مزدور نیست و نمى توان او را همچون یکى از افراد عادى قریش دانست .

مگر نمى دانى که قریش به طور خصوصى و مردم مکه به صورت عمومى یاراى آزار پیامبر (ص ) را تا هنگامى که ابوطالب زنده بود نداشتند! وانگهى آن گروه علاوه بر اینکه با رسول خدا چند الفتى نداشته اند گرفتار کارها و اندیشه هاى خود هم بوده اند و حال آنکه على علیه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پیوسته نشانه هاى نبوت را مى دیده و در منزل وحى مى زیسته است و براهین براى او آشکارتر بوده و گرفتاریها در قلب او کمتر خلجان داشته است و معلوم است که به میزان سختى و مشقت فضیلت و پاداش بزرگتر و بیشتر است .

ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: سزاوار است اشخاص منصف این فصل را بدقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابوبکر اصم  در یارى دادن عثمانیان و کوشش آن دو در کاستن قدر فضائل على علیه السلام دقت کنند که چگونه مى خواهند از ارزش آن دو در کاستن قدر فضائل على علیه السلام دقت کنند که چگونه مى خواهند از ارزش آن بکاهند. گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى خواهند از ارزش آن بکاهند و با این فریب سازى و داستانسرایى آمیخته با سجع خویش هیچکارى از پیش ‍ نمى بردند. و اگر دقت کنى خواهى دانست که فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است که بر آن رنگ ستیز و گرفتارى آشکار است ، وگرنه چگونه ممکن است که حیله و مکر حسود و ستیز و دشمنى عیب گیرنده براى کسى که قدرش از هر گونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشید تابناکتر اثر بگذارد! و این سخن جاحظ کجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهین انبیاء پهلو بزند که هر کوچک و بزرگ و هر دانا و نادان که نام على علیه السلام را شنیده و چگونگى مبعث پیامبر (ص ) را دانسته باشد بخوبى مى داند که على در سرزمین اسلام متولد نشده و در دامن ایمان پرورش نیافته است پیش خود برده است و على هفت سال همراه پیامبر بوده است و پس از آن جبرئیل رسالت را به او ابلاغ کرده است . پیامبر (ص ) در آن هنگام على را که بالغ و داراى عقل کامل بوده به اسلام فرا خوانده است و او پس از مشاهده معجزه و اعمال نظر و اندیشه مسلمان شده است .

و اینکه در سخن على (ع ) آمده است که هفت سال پیش از همه مردم نماز گزارده است ، منظورش همان فاصله میان هشت تا پانزده سالگى خویش بوده است و بدیهى است که در آن مدت نه پیامبر (ص ) مدعى بوده و نه کس را به اسلام دعوت مى فرموده است . پیامبر (ص ) بر مبناى آیین ابراهیم علیه السلام و دین حنیف ، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم کناره گیرى داشته و گوشه نشین و خواهان خلوت بوده و در کوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على علیه السلام همچون پیرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است . و چون على به حد بلوغ رسید و فرشتگان به حضور پیامبر آمدند و او را به پیامبرى مژده دادند، على را به اسلام فرا خواند و او با کمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذیرفت .

بنابراین چگونه جاحظ مى گوید که اسلام على چنان نبوده که مستعد براى آن باشد! و اگر قرار باشد که اسلام على از اسلام دیگران فضیلت کمترى داشته باشد، آنهم به این سبب که پیش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسولان خدا تمرین مى کرده است ، باید طاعت و عبادت بسیارى از مکلفان افضل و برتر از طاعت و عبادت پیامبر (ص ) و دیگر معصومان باشد، زیرا به عقیده عدلى مذهبان معتزله عصمت عبارت از لطف ویژه خداوند است که هر بنده یى به آن اختصاص ‍ یابد، مرتکب کار قبیح نمى شود و هر کس به این لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است که پاداش و اجر او کمتر از ثواب کسى که بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى کند، مى باشد. از این گذشته چگونه جاحظ مى گوید که اسلام على (ع ) روز سه شنبه یى مسلمان شد که روز پیش از آن یعنى دوشنبه پیامبر به رسالت مبعوث شده است و کسى که حال او چنین باشد در آن فاصله اندک دلایل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسیده و معجزات پیامبرى را چندان مشاهده نکرده است و زمان چنان طولانى نبوده است که اندوه ترک آیین و سنگینى تکلیف را از دوشش برداشته باشد، بلکه بدین گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشکارتر مى شود که در حال بلوغ و پس از ستیز کوتاهى با انگیزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنیدن آن مسلمان خود را به تاءخیر نینداخته است .

وانگهى ، جاحظ در کتاب عثمانیه خود مى گوید: ابوبکر پیش از آنکه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است . گروه بسیارى از مردم پیش او جمع مى شدند، شعر مى خواندند و در مورد تاریخ و اخبار مذاکره مى کردند و به باده نوشى مى پرداختند. و ابوبکر دلائل پیامبرى و براهین پیامبران را شنیده و به سرزمینهاى بسیارى سفر کرده بود و اخبار کاهنان و حیله گریهاى جادوگران را مى شناخته و اخبار ایشان به او رسیده بوده است . بنابراین که احوالش اینچنین باشد باید کشف شدن امور براى او آشکارتر و پذیرش ‍ اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاریها بر دلش کمتر خلجان کند و همه این امور از چیزهایى است که باید ابوبکر را به مسلمانى یارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت ، و از جمله همین امور است که چون پیامبر فرمود: دیشب به بیت المقدس رفتم ، ابوبکر درباره مسجد اقصى و جایگاههاى بیت المقدس سؤ ال کرد و چون قبلا آنجا را دیده بود گفتار پیامبر (ص ) را تصدیق کرد و حقیقت کار پیامبر براى او روشن شد و به سبب شناختى که از مسجد اقصى و بیت المقدس داشت ، کار بر او آسان گردید. در این صورت طبق ادعاى جاحظ، اسلام ابوبکر هم از اینکه از پیش براى آن آماده نبوده باشد بیرون است ، و باز در همین باره شما خودتان از پیامبر (ص ) روایت مى کنید که فرموده است : هیچکس را به اسلام دعوت نکردم مگر اینکه او را تردیدى و درنگى بود، مگر آنچه از ابوبکر صورت گرفت که بدون هیچ درنگى یقین بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت یافت . بنابراین چگونه این اسلام را مقایسه مى کنید با اسلام کسى که فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با کمى سن خود به اندیشه خویش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است ! علاوه بر نوجوانى چه انگیزه ها که در دلش خلجان داشته است و میان گروهى پرورش یافته است که بر ضد آیینى بوده اند که آن را پذیرفته است و حال آنکه بر اشخاصى که هم سن و سال و نظیر او بوده اند دوستى و گرایش به لهو و لعب است ، ولى على علیه السلام به آنچه از دلائل دعوت پیامبر که برایش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تاءخیر نینداخت که در نتیجه مقصر و مرتکب معصیت باشد، شهوت خود را سرکوب کرد و بر خواسته ها و انگیزه هاى خویش غلبه یافت و از عادت و چیزى که به آن پرورش یافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فکر و تیزبینى فهم بیرون آمد.

استنباط او بسیار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسیار شریف است . او دنیا هیچ بهره یى نبرد و نه در جوانى و نه در پیرى به نعمتى از آن دست نیازید. نفس خود را از هوس باز داشت و با تقوى و پرهیزگارى شور جوانى خویش را در هم شکست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دینا به کار دین پرداخت . اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و میل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود. آرى ، اسلام آوردن على به گونه یى است که هیچکس چنان اسلامى نیاورده است و راه او همان راه پیامبران است ، تا شناخته شود که منزلت او نسبت به پیامبر (ص ) همان منزلت هارون به موسى علیهماالسلام است و على (ع ) هر چند که پیامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پیموده و روش ایشان را پیروى مى کرده است . حال او همچون حال ابراهیم علیه السلام است که اهل علم نوشته اند: ابراهیم (ع ) را در کودکى مادرش در سردابى جا داده بود، تا کسى بر وجودش آگاه نشود. چون ابراهیم پرورش یافت و رشد کرد و خردمند شد، به مادرش گفت : خداى من کیست ؟ گفت : پدرت خداى تو است . ابراهیم پرسید: خداى پدرم کیست ؟ مادرش او را از سخن گفتن باز داشت و روى بر او ترش کرد، تا آنکه ابراهیم (ع ) از شکاف سرداب سرکشید و ستاره یى را دید و گفت : این پروردگار من است . و چون ستاره ناپدید شد، فرمود: من غروب کنندگان را دوست نمى دارم . و چون ماه را رخشان دید گفت : این پروردگار من است . و همینکه غروب کرد، گفت : اگر پروردگار من مرا هدایت نفرماید هر آینه از قوم گمراهان خواهم بود.

و همینکه خورشید غروب کرد، گفت : اى قوم ، من از شرکى که شما مى ورزید بیزارم . من روى خویش را براى آن کس که آسمانها و زمین را آفریده است ، باایمان خالص متوجه مى سازم و من از مشرکان نیستم . و خداوند متعال خود در این مورد چنین مى فرماید: بدینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم ، تا از یقین کنندگان باشد.

اسلام صدیق اکبر علیه السلام یعنى حضرت امیرالمومنین على هم بر همین منوال بوده است . ما نمى گوییم که على در فضیلت همپایه ابراهیم است ، ولى از روش او پیروى مى کرده است بر همان منوال که خداوند متعال فرموده است کههمانا سزاوارترین مردم نسبت به ابراهیم کسانى هستند که از او پیروى کرده اند و این پیامبر و کسانى که ایمان آورده اند، و خداوند ولى مومنان است . 

اما اینکه جاحظ بهانه تراشى کرده است که چون على را پشتیبانى همچون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است ، ثواب و فضیلت اسلام ابوبکر و بلال به سبب محنتى که داشته اند برتر است ، در این صورت باید ثواب و فضیلت اسلام آن دو از اسلام خود پیامبر (ص ) هم بیشتر باشد، زیرا ابوطالب پشتیبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند. و همین مقدار براى نشان دادن نادانى ستیزه گرى چون جاحظ کافى است که نمى تواند قدر و منزلت على علیه السلام را کاهش دهد، مگر به کاستن قدر و منزلت رسول خدا (ص ). وانگهى هیچکس در دشمنى نسبت به پیامبر (ص ) سخت گیرتر از برخى خویشاوندان نزدیک آن حضرت نبوده است ، آن هم به ترتیب نزدیکى خود، مانند ابولهب عمویش و زن او یعنى ام جمیل که دختر حرب بن امیه و از اعقاب عبد مناف است و عقبه بن ابى معیط که او هم از عموزادگان پیامبر است و نضر بن حارث که او هم از اعقاب عبدالدار و از عموزادگان پیامبر است و کسان دیگرى جز ایشان که بر شمردن نام آنان سخن را به درازا مى کشاند و همه آنها در راه پیامبر سنگ و خار مى ریختند و رازها و اخبار پوشیده اش را نقل مى کردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و کثافتهاى درون شکم دامهاى خود را که مى کشتند، بر آن حضرت پرتاب مى کردند و آنان على علیه السلام را هم همچون پیامبر آزار مى دادند و در اندوهگین ساختن و تمسخر او سخت کوشش مى کردند و ابوبکر چنان خویشاوندانى نداشت که او را بدانگونه آزار دهند. و از سوى دیگر به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى که میان پیامبر (ص ) و على وجود داشت ، منافقان در مدینه از آزار رسول خدا (ص ) خوددارى مى کردند که به هر حال فرمانده لشکر و امیر مدینه بود و فرمانش مطاع و حکمش جارى بود و منافقان از ترس شمشیر و براى حفظ خون خود از پیامبر (ص ) مى ترسیدند و از اظهار دشمنى نسبت به ایشان خوددارى مى کردند، ولى کینه و ستیز خود را نسبت به على علیه السلام اظهار مى داشتند و پیامبر (ص ) در این مورد ضمن خبرى که در تمام کتابهاى صحاح آمده فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و کسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد. و گروه بسیارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى که میان محدثان مشهور است چنین گفته اند: ما منافقان را فقط با کینه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختیم . از این گذشته اگر قرار بود پشتیبانى ابوطالب موثر باشد، چرا در مورد جعفر علیه السلام چنین نبود و آزارها او را از وطنش بیرون راند، تا آنجا که بر دریا نشست و به حبشه هجرت فرمود؟ شاید جاحظ چنین گمان یاوه یى دارد که ابوطالب على را یارى مى داده و از یارى جعفر خوددارى مى کرده است .

جاحظ مى گوید: ابوبکر را در مسلمان شدنش فضیلت دیگرى است که پیش از مسلمان شدن داراى دوستان بسیار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است . به سبب اموالش مورد تعظیم بوده و از اندیشه او استفاده مى شده است . ابوبکر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى تنگدستى و ناتوانى تنهایى افتاده است ، و این غیر از مسلمان شدن کسى است که حرکت و قدرتى نداشته و پیرو بوده و کسى از او پیروى نمى کرده است ، و از سخت ترین امورى که شخص کریم گرفتار آن مى شود دشنام شنیدن پس ‍ از خوشامد و ضربه خوردن پس از هیبت و سختى پس از آسانى است . وانگهى ابوبکر یکى از داعیان دعوت پیامبر (ص ) و در همه احوال پیرو آن حضرت بوده است . بنابراین بیم او بیشتر و ناخوشایندها نسبت به او سریعتر بوده است ، و از کسانى بوده است که مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجویى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنکه از گناه افراد کم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود.

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: آنچه درباره فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودن و بزرگسالى ابوبکر گفته شده است ، همگى بر زیان ابوبکر است و نه بر سود او. این بدان سبب است که هر کس سیره و روش عرب را بداند، متوجه این نکته است که از اخلاق عرب و حفظ دوستى و وفادارى به پیمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است ، که در همه این امور، به هنگام گرفتاریها مى توان اعتماد کرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همین سبب است که عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى یافت ، او را زنده نگه مى داشت و آزرم مى کرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد. از سوى دیگر باید در نظر داشت که اگر سن و سال على علیه السلام او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رویارویى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود، ولى در پناه نام ابوطالب بسیار زبانزد شده بود و شما مى دانید که خاندان تیم در بلندآوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابوقحافه قابل مقایسه با ابوطالب نبود و با این حساب شهرت جوان بر پیر و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى یابد.

این هم معلوم است که بار على بر گردن مشرکان به مراتب سنگین تر از دیگران است که هاشمى بوده است و پدرش هم از پیامبر حمایت مى کرده است و مانع ستم بر او بوده است . و این على است که درهاى مخالفت و ستیز با عرب را گشود و با آشکارساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشیره خود مخالفت و از پسرعموى خویش در آیینى که از پیش شناخته شده نبود و نظیرى نداشت پیروى کرد. و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرماید: تا بیم دهى گروهى را که پدران ایشان بیم داده نشده اند و آنان بى خبرانند.  و على علیه السلام افزون بر این کار همواره مصاحب رسول خدا (ص ) بوده است و پیامبر همه اندوه خود را بر او شکایت مى فرموده است و على همنشین و انیس خلوت و دوست همه روزگاران پیامبر بود و همه این امور موجب مى شد که اعراب بر ضد او تحریض شوند و دشمنى کنند.

و شما گروه عثمانیان براى ابوبکر فضیلتى ثابت مى کنید و مى گویید: از مکه تا مدینه مصاحب آن حضرت بوده است و با ایشان در غار به سر برده است و به همین اندازه که شریک پیامبر در هجرت و انیس آن حضرت در وحشت بوده است ، براى او معتقد به مرتبتى شریف و حالتى جلیل هستید. این مقدار مصاحبت کجا قابل مقایسه با مصاحبت على علیه السلام در خلوتهاى پیامبر (ص ) است ، آن هم هنگامى که در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است . پیامبر (ص ) هنگام اقامت در مکه فقط همراه على خدا را پوشیده عبادت مى کرد، و حاجتهاى خود را آشکارا به على مى فرمود و على همانگونه که برده یى براى صاحب خود خدمت مى کند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى کرد، تا آنجا که چون از عایشه پرسیدند محبوب ترین مردم در نظر رسول خدا (ص ) چه کسى بود؟ گفت : از مردان على و از زنان فاطمه . 

جاحظ مى گوید: ابوبکر پیش از هجرت از کسانى بود که در مکه شکنجه اش مى دادند. نوفل بن خویلد که به ابن عدویه معروف است او را دوبار در مکه چنان زد که آغشته به خون شد و او را با طلحه بن عبیدالله در یک ریسمان و بند بست . و عمیر بن عثمان بن مره بن کعب بن سعد بن تیم بن مره ، آن دو را همچنان بسته میان آفتاب نیمروز قرار داد و به همین سبب به ابوبکر و طلحه قرینین دو هم بند مى گفتند و اگر شکنجه دیگرى جز همین یک بار نمى بود، باز رسیدن به مقام و منزلت او دشوار بود، و بر فرض که فقط یک روز هم بوده باشد منزلتى بسیار بزرگ است ، و حال آنکه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است . نه او در جستجوى کسى بوده است . و نه کسى در جستجوى او، و منظور از این سخن این نیست که در سرشت او شهامت و چالاکى و در غریزه او شجاعت وجود نداشته است ، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله کمال و تمام نرسیده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جویان نسبت به نوجوانان و کسانى ، که هنوز حالت کودکى و فریفتگى دارند، چشم پوشى و حوصله مى کنند، تا آنکه به مردان ملحق شوند و از حالت کودکى بیرون آیند.

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: سخن گفتن و ادعاکردن ممکن و آسان است ، بویژه براى افرادى مثل جاحظ که بر زبانش از دین و عقل او رقیبى گماشته نیست و هر گونه ادعاى یاوه یى از او بعید نیست . سخن او بیهوده و معنى آن سست و مطلب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است . هر سخنى و خلاف آن را مى گوید و هر عقیده و ضد آن را نیکو بیان مى کند. او را از نفس خود اندرزگویى نیست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد وگرنه چگونه ممکن است اینچنین گستاخى کند و بگوید در آن هنگام على نه در طلب کسى بوده است و نه کسى در طلب او، و حال آنکه ما با اخبار صحیح روشن ساختیم و با احادیث مرفوع و مسند توضیح دادیم که على به هنگامى که مسلمان شد بالغ کامل بود و با دل و زبان خویش مشرکان قریش را کنار مى نهاد و بر دلهاى مشرکان سخت سنگین بود.

وانگهى على این اختصاص را دارد که در دره ابوطالب در حصر بود و ابوبکر داراى این فضیلت نیست ، و در آن روزگاران سیاه تنها او همدم خلوتهاى پیامبر (ص ) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه که از ابولهب و ابوجهل مى آشامید و پذیراى هر ناخوشایندى بود. على (ع ) در تحمل هر آزارى با پیامبر خود شریک بود و بار سنگین را بر دوش مى کشید و کارى بس سنگین را عهده دار بود. چه کسى شبانه از دره ابوطالب دزدانه بیرون مى آمد و در حالى که خود را از نظرها پوشیده مى داشت پیش بزرگانى از قریش ، همچون مطعم بن عدى و دیگران که ابوطالب او را گسیل مى داشت و پیام مى فرستاد، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگین آرد و گندم را بر دوش مى کشید و براى بنى هاشم مى برد، در حالى که از دشنام ایشان همچون ابوجهل و دیگران در کمال بیم بود که اگر بر او دست مى یافتند خونش را مى ریختند.

آیا به هنگام محاصره در دره ابوطالب ، على چنان مى کرد یا ابوبکر؟ على علیه السلام حال خود را در آن هنگام بیان کرده و ضمن خطبه یى چنین فرموده است و آن خطبه بسیار مشهور است :
مشرکان پیمان بستند که با ما هیچ داد و ستدى نکنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگیرند، و جنگ شعله هاى خود را به زیان ما شعله ور مى ساخت . آنان ما را به دامنه کوهى دشوار محصور کردند. مومن ما فقط امید ثواب داشت و کافر ما هم براى دفاع از اصل و نسب خویش با ما همکارى مى کرد.
در آن حال همه قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خواروبار به ایشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هیچ راه و چاره یى براى گشایش کار خود نداشتند.

عزم آنان سستى گرفته و امیدشان بریده شده بود، و تنها کسى که اندوه این گرفتاریها را پس از پیامبر (ص ) متحمل مى شد فقط على علیه السلام بود. و هرگز کسى که بخواهد این فضیلت کسى را که در این گرفتارى شکیبا بوده است بیان کرد. این محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحیفه که داستانى مشهور است گشایش یافت . 

جاحظ چگونه براى خود مى پسندد که در مورد على علیه السلام بگوید پیش از هجرت آسوده و مرفه بوده است ، نه در جستجوى کسى بوده و نه کسى در جستجوى او! و حال آنکه على (ع ) همان کسى است که در آن بسترى خفته است که جان خویش را فداى رسول خدا کرده است و با خون خویش او را نگهدارى کرده و ضربات شمشیر و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل کرده است . آیا وصف کننده و ستایشگر، هر اندازه هم که سخن را به درازا کشاند مى تواند، حق اهمیت این فضیلت و ارزش این خصیصه را روشن سازد؟

اما این سخن جاحظ که مى گوید: ابوبکر در مکه شکنجه شده است ، تا آنجا که ما مى دانیم شکنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى که خانواده و خویشاوندانى نداشته اند که از آنان دفاع کنند صورت مى گرفته است . و شما در مورد ابوبکر دوگونه سخن مى گویید: گاهى او را شخص زبون فرومنزلت و خوار و مستضعفى مى دانید و گاه او را سالارى بزرگ که مورد احترام بوده است و از او پیروى مى شده است . اینک به یکى از این دو سخن خود اعتماد و بسنده کنید تا ما با شما بر همان مبنا که براى خود انتخاب مى کنید سخن بگوییم . اگر در شکنجه و عذاب شدن فضیلتى باشد، بدون تردید عمار و خباب و بلال و هر کس دیگرى که او را در مکه شکنجه داده اند، از ابوبکر برتر است که آنان به مراتب بیشتر و سخت تر شکنجه شده اند و در مورد شکنجه شدن آنان آیات قرآنى نازل شده که در مورد ابوبکر نازل نشده است ، نظیر این گفتار خداوند متعال که فرموده است : و آنان که پس از آنکه به ایشان ستم شد در راه خدا هجرت کردند و گفته اند این آیه در مورد خباب و بلال نازل شده است .

در مورد عمار این آیه نازل شده است که مگر کسى که مجبور شود و دلش مطمئن به ایمان باشد ، و پیامبر (ص ) هر گاه از کنار عمار و پدر و مادرش ، که آنان را بنى مخزوم که هم پیمان ایشان بودند شکنجه مى کردند، عبور مى کرد مى فرمود: اى خاندان یا سر بر شما باد به شکیبایى که وعده گاه شما بهشت است . و بلال را بر پشت روى ریگهاى گرم مى خواباندند و او فقط، احد، احد مى گفت ، و ما نشنیده ایم که از ابوبکر در این گونه شکنجه ها نامى باشد، و بر فرض که آنچه درباره شکنجه او روایت مى کنید راست باشد، در این صورت على علیه السلام را بر ابوبکر حق نعمتى بزرگ است که هر دو شکنجه گر او یعنى نوفل بن خویلد و عمیر بن عثمان را به روز جنگ بدر کشته است .

او نخست بر نوفل ضربتى زد که ساق پایش را قطع کرد. نوفل گفت : تو را به حق خدا و پیوند خویشاوندى سوگند مى دهم . على گفت : خداوند هر پیوند سببى را جز در مورد کسانى که تابع محمد (ص ) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى دیگر بر نوفل زد که بر جاى سرد شد. على سپس آهنگ عمیر بن عثمان تمیمى کرد و او را در حال گریز دید و راه گریز هم بر او بسته شده بود. چنان ضربتى بر زیر دنده هاى او زد که بالاتنه اش را قطع و او دو نیمه ساخت و آن نیمه بدنش جلو پایش افتاد. و چنین نبوده است که ابوبکر در پى انتقام از آن دو نباشد، بلکه در آن مورد کوشش هم کرده ، ولى یاراى آن را نداشته است که کار على علیه السلام را انجام دهد و فضیلت على (ع ) با این کار خود آن هم به جاى ابوبکر آشکارا مى شود.

جاحظ مى گوید: ابوبکر را مراتبى است که در آن نه على و نه هیچکس دیگر با او شریک نیست و آن عبارت از اعمال او پیش از هجرت است ، و مردم به خوبى مى دانند که شهرت و فضیلت على علیه السلام و آزمایش و رویارویى او با سختیها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رویارویى را شروع کرده است که شمار مسلمانان و مشرکان تقریبا برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند که فتح و پیروزى میان آنان به نوبت باشد. وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است که فرجام پسندیده و پیروزى از پرهیزگاران است ، و حال آنکه ابوبکر پیش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراکنده خاطر بوده است ، آن هم به روزگارى که اسلام و مسلمانان را یاراى جنبش نبوده است و به همین جهت است که ابوبکر به روزگار خلافت خود گفته است : خوشا به حال کسى که به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است . 

ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: هیچ شکى ندارم که باطل و ناحق نسبت به جاحظ خیانت کرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى کشانده است و ندانسته و بدون شناخت این سخنان را گفته است ، و به یاوه پنداشته است که على (ع ) پیش از هجرت گرفتار و دست به گریبان سختیها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تکلیفهاى دشوار و محنت شده است . جاحظ موضوع محاصره دره ابوطالب و سختیهایى را که به على رسیده است فراموش کرده است و حال آنکه در مدت محاصره بنى هاشم ، ابوبکر آسوده و مرفه بوده است . آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر کس دوست مى داشته همنشینى مى کرده است . آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است ، در حالى که على دستخوش گرفتاریها و چاره اندیشى براى برطرف کردن بیمهاى هراس انگیز بوده است . گرسنگى و تشنگى را تحمل مى کرد و هر بامداد و شامگاه منتظر کشته شدن خود بود، زیرا تنها کسى که پوشیده براى بدست آوردن خوراکى اندک از پیرمردان و خردمندان به تن خویش اقدام مى کرد همو بود، تا بتواند رمق پیامبر (ص ) و بنى هاشم را که در محاصره بودند حفظ کند. و هیچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابوجهل بن هشام و عقبه بن ابى معیط و ولید بن مغیره و عتبه بن ربیعه و دیگر سرکشان و فرعونهاى قریش بر او دسترسى پیدا مى کردند از کشتن او فروگذار نبودند.

در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراک خود را به پیامبر (ص ) مى خورانید و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خویش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پیامبر (ص ) بیمار مى شد پرستارش بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود. ابوبکر از همه این امور برکنار و آسوده بود و هیچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسید و از آن همه سختى چیزى بهره او نبود، بلکه از اخبار و احوال ایشان چیزى به صورت اجمال نه به صورت تفصیل مى دانست و سه سال انجام هرگونه معامله و ازدواج و همنشینى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بیرون آمدن از آن دره و انجام کارهاى خویش ممنوع بودند.

چگونه است که جاحظ این فضیلت را به حساب نمى آورد و این خصیصه را که شبیه و نظیرى ندارد فراموش مى کند! آرى ، او همین قدر که خطابه و سخن پردازیش روبراه شود دیگر اعتنایى ندارد که چه معانى را تباه ساخته است و چه خطایى بر او بر مى گردد. اما این سخن جاحظ که مى گوید: مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند که فرجام پسندیده و پیروزى از پرهیزگاران است ، متضمن معنى پیچیده یى است که جاحظ در نظر داشته است . و آن این است که در آن جهاد فضیلتى براى على علیه السلام نیست ، زیرا پیامبر (ص ) به او اعلام فرموده که پیروز است و فرجام کار از اوست و این دسیسه هاى جاحظ و سخن چینها و ریشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نیست ، زیرا پیامبر (ص ) به صورت اجمالى و به همه اصحاب خویش اعلام فرموده است که پیروزى از آنان است و به هیچیک از ایشان گفته نشده و نمى دانسته است که کشته نخواهد شد، نه على و نه غیر او. و بر فرض این موضوع درست باشد که پیامبر (ص ) به على اعلام فرموده باشد که کشته نمى شود، ولى دیگر نفرموده است که هیچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود.

با آنکه درد زخم را در جسد خود احساس نمى کند و ضربه هاى سخت نمى خورد، و با توجه به اینکه پیامبر (ص ) پیش از جنگ بدر و در آن هنگام که در مکه ساکن بود به یاران خود فرموده بود که نصرت و غلبه سرانجام ایشان خواهد بود و پس از هجرت هم همین سخن را تکرار کرده بود، اگر قرار باشد که براى على و دیگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ایشان فضیلتى منظور نشود، آن هم به این بهانه که پیامبر (ص ) به آنان اعلام پیروزى فرموده است ، همینگونه در خبر آمده است که آن حضرت به ابوبکر هم پیش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است که من به کشتن این گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ایشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمینهاى آنان را در اختیار ما مى گذارد، بنابراین براى ابوبکر و کسان دیگرى غیر از او ک۸Kتحمل سختیها کرده اند فضیلتى نخواهد بود و این سخن در هر دو مورد یکسان و متفق خواهد بود.

جاحظ در پى این سخن خود مى گوید: فرق بسیارى است که میان گرفتاریهاى یاران پیامبر (ص ) در هنگامى که رویاروى مشرکان و مردم مکه در جنگ بدر ایستاده بودند و مردم مدینه که صاحبان نخلستانها و برج و بارو و شجاعت و مواسات و ایثار شمار فراوان و اهل کار استوار بودند با ایشان بودند، به روزگارى که آنان را در مکه شکنجه و دشنام مى دادند و کتک مى خوردند و پراکنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بینوایان بدون مال بودند و پوشیده مى زیستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار کنند. میان این دو حالت فرق واضحى است . مسلمانان به هنگام اقامت در مکه همچنان بودند که لوط نبى (ع ) که از فرط درماندگى عرضه داشت : اى کاش مرا در قبال شما نیرویى مى بود یا به کرانه و رکنى قوى گریزم .

 پیامبر (ص ) مى فرموده اند: از برادرم لوط شگفت مى کنم که چگونه با آنکه به سوى خداوند متعال پناه برده بود، باز مى گفت به رکنى قوى گریزم . و این حال یک روز و دو روز و یک ماه و دو ماه و یک سال و دو سال نبود، بلکه سالهاى پیاپى بود. و پس از رسول خدا (ص ) محنت و سختى ابوبکر از همگان بیشتر بود که او هم در مکه همان اندازه که پیامبر اقامت فرمود، یعنى سیزده سال ، اقامت داشت و این مدت میانگین اقوالى است که درباره مدت اقامت پیامبر (ص ) در مکه گفته شده است .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، در پاسخ گفته است : چنین مى بینم که دلیل جاحظ براى اینکه ابوبکر از همه محنت و سختى بیشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مکه به اندازه اقامت پیامبر (ص ) است ، و حال آنکه این دلیل تنها به ابوبکر مختص نیست ، که على علیه السلام ، همچنین طلحه و زید و عبدالرحمان و بلال و خباب و کسان دیگرى هم همان اندازه مقیم مکه بوده اند و بر عهده جاحظ است که دلیل دیگرى ارائه دهد که دلالت بر آن داشته باشد که محنت و سختى ابوبکر از همگان بیشتر و دشوارتر بوده است . بنابراین احتجاج جاحظ خودبخود بى ارزش است . وانگهى باید به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود که موضوع خوابیدن و شب زنده دارى على علیه السلام در بستر پیامبر (ص ) در شب هجرت را بى اهمیت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى . آیا آنرا فراموش کرده اى یا خود را به فراموشى زده اى ! در صورتى که آزمایش بزرگ و فضیلت سترگ همان است که هرگاه آدمى در آن بنگرد و بیندیشد، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون دیگرى را هم مى بیند. و چنان بود که چون مشرکان آگاهى قطعى حاصل شد که پیامبر (ص ) تصمیم گرفته است از میان آنان برود و پیش دیگران هجرت فرماید، آهنگ شتاب در کشتن او کردند و پیمان بستند که بر آن حضرت در بسترش شبیخون زنند و با شمشیرهاى بسیارى که هر یک در دست یکى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قریش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او میان همه خاندآنها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از یک قبیله و خاندان قریش مطالبه کنند. و پیمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند که در آن شب آن کار را انجام دهند.

و چون پیامبر (ص ) از کار آنان آگاه شد، مطمئن ترین افراد را در نظر خویش که او را برگزیده ترین مردم مى دانست فرا خواند و یقین داشت که او بخشنده ترین مردم درباره جان و خون خویش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است . آنگاه به او فرمود: قریش پیمان بسته و سوگند خورده اند که امشب بر من شبیخون زنند. تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بیفکن که چنین پندارند که من از خانه خود بیرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بیرون خواهم شد.

پیامبر (ص ) در عین حال على را از هر گونه حیله گرى و چاره اندیشى منع کرد و او را از اینکه به یکى از انواع چاره گریها و پیش گیریهایى که مردم براى حفظ جان خود مى کنند دست یازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود که خویشتن را عرضه لبه هاى تیز شمشیر، آن هم از دست مردمى تندخو و کینه توز کند، و على (ع ) در کمال شنوایى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذیرفت و در کمال شکیبایى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پیامبر (ص ) آرمید و با جان خود در حالى که منتظر کشته شدن خویش بود از رسول خدا حمایت کرد. و هیچ منزلتى براى هیچ صابرى فراتر از بخشیدن جان نیست و کسى به فراتر از آن نمى رسد، که بخشیدن جان و گذشت از آن نهایت بخشندگى است . و اگر پیامبر (ص ) او را شایسته آن کار نمى دانست بر آن کار نمى گماشت ، و اگر نقصى در شکیبایى و شجاعت و خیرخواهى او براى پسرعمویش وجود مى داشت و پیامبر (ص ) او را براى آن کار مى گزید، دلیل بر آن بود که پیامبر در اختیارکردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هیچ مسلمانى جایز نیست که چنین پندارى داشته باشد و همه مسلمانان در این مساءله اتفاق نظر دارند که پیامبر (ص ) همواره بهترین کار را انجام مى داده اند و بهترین گزینش را داشته اند.

و از این گذشته ، هرگاه کسى با دقت بر این کار على (ع ) بنگرد چند فضیلت دیگر هم در آن مى بیند که به شرح زیر است :
از جمله آنکه علاوه بر آنکه على (ع ) مورد اعتماد براى انجام کار بوده است ولى تاءمینى نداشته است که آن راز فاش نشود و تدبیر تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشکار نگردد و بنابراین رازدارى شخص على (ع ) هم مورد تاءیید و اعتماد بوده است .

دیگر آنکه این احتمال مى رفته است که با وجود رازدارى و مورد اعتمادبودن در نظر کسى که على را براى آن کار برگزیده است ، تاءمینى از ترس به هنگام غافلگیرشدن و فرا رسیدن خطر نبوده باشد و از بستر بگریزد و از ناچارى به جستجوى رسول خدا برآید و بر او دست یابد و پیامبر (ص ) از احتمال چنین موضوعى هم درباره على آسوده خاطر بوده است .

دیگر آنکه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلیر بوده است ، این احتمال داده مى شده است که نتواند توقف در بستر را تحمل کند، که این موضوعى غیر از شجاعت است و مى دانیم سخت تر از حال کسى است او را بسته باشند و از حرکت بازداشته باشند، زیرا کسى که بسته و از حرکت بازداشته شده است مى داند راهى براى گریز ندارد و حال آنکه على راه گریز و دفاع از خود داشته است و در عین حال نه گریخته و نه از خود دفاع کرده است .

دیگر آنکه با وجود جمع بودن همه چیزهایى که گفته شد این احتمال مى رفته است که به هنگام شکنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سرزند و به آنچه مى داند اقرار کند و بگوید پیامبر (ص ) از فلان راه بیرون رفته است و پیامبر تعقیب و گرفتار شود و على (ع ) چنین هم نکرد و به همین سبب است که علماى مسلمان گفته اند: هیچکس از بشر را نمى شناسیم که به فضیلتى چون فضیلت على علیه السلام در آن شب رسیده باشد. مگر قضیه حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق به هنگامى که ابراهیم (ع ) از او خواست که تسلیم براى کشته و قربانى شدن بشود، و اگر چنین نبود که کسى بر پیامبران فضیلت ندارد، مى گفتیم آزمایش و گرفتارى على علیه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است ، زیرا روایت است که چون ابراهیم (ع ) به اسحاق فرمان داد براى کشته شدن بر زمین بخوابد و اسحاق (ع ) اندکى درنگ کرد و بر حال خود گریست و چون پدرش مى دانست که او را در آن مورد تردید و درنگى است ، به گفته قرآن مجید به او گفت : پس بنگر که تو خود چه مى بینى ، در صورتى که حال على علیه السلام بر خلاف این بوده است و هیچ درنگى و خوددارى نفرموده است . رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نیفتاده است .

و مى دانیم که اصحاب پیامبر (ص ) در مواردى آرایى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى کردند و پیامبر در پاره یى از امور نظر خود را رها و پیشنهاد ایشان را قبول مى کرد، آن چنان که در جنگ خندق پیامبر (ص ) پیشنهاد فرمود با پرداخت یک سوم خرماى مدینه با احزاب صلح فرماید و اصحاب پیشنهاد کردند آن کار را رها فرماید و چنان کرد  و این قاعده و روش پیامبر (ص ) با آنان بود.

على علیه السلام هم مى توانست ، بهانه یى بیاورد و درنگ کند و بگوید: اى رسول خدا بهتر آن نیست که من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمایت کنم و با شمشیر خود از تو دفاع کنم تا در بیرون رفتن خود از همچو منى بى نیاز نیستى ، و یکى از بردگان خویش را در بستر شما بخوابانیم ، تا دشمن با دیدن او چنان پندارد که تو بیرون نرفته اى و مرکز خویش را رها نفرموده اى . و على (ع ) چنین نگفت و هیچ درنگ و توقفى نکرد و فرمان را انجام داد. البته این بدان جهت بود که هم پیامبر (ص ) و هم على علیه السلام مى دانستند که هیچکس بر این مشقت یاراى تحمل ندارد و هیچکس خود را در این ورطه نمى اندازد، مگر کسى که خداوندش بر صبر بر آن کار مخصوص فرموده باشد تا آن فضیلت را نائل شود. و براى على علیه السلام کارهاى بسیارى نظیر این کار بوده است ، همچون روزى که عمرو بن عبدود باز صداى خویش را بلند کرد و هماورد خواست . على علیه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم . پیامبر (ص ) به او فرمود: این عمرو است ! على (ع ) عرض کرد: آرى ، و من على هستم . پیامبر (ص ) فرمان داد براى جنگ با او برود و همینکه على علیه السلام بیرون رفت پیامبر فرمود: اینک تمام ایمان به مبارزه تمام بیرون شد، و همچون جنگ احد که على پیامبر (ص ) را، از هجوم پهلوانان قریش که آهنگ کشتن آن حضرت را کرده بودند، حمایت کرد و آنان را چنان راند که جبریل علیه السلام فرمود: اى محمد این مواسات است . پیامبر فرمود: او از من و من از اویم و جبریل فرمود: من هم از شما دو تن هستم .

و اگر بخواهیم جنگها و مواردى را که على علیه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است برشمریم سخن را به درازا کشانده ایم .
جاحظ مى گوید: اگر کسى بخواهد در مورد على علیه السلام به خفتن و شب زنده دارى در بستر رسول خدا (ص ) احتجاج کند، میان موضوع غار و بستر فرقى آشکار است ، زیرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبکر با پیامبر قرآن سخن گفته است و بدینگونه چیزى همچون نماز و زکات و دیگر امورى که قرآن نقل کرده است مى باشد و حال آنکه کار على علیه السلام و خفتن او در بستر پیامبر (ص ) هر چند که صحیح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذکر نشده است و به روش روایات و اخبار است و این همسنگ آن نیست . 

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: این سخنى بى تاءثیر است که حدیث خفتن على (ع ) در بستر پیامبر (ص ) با تواتر ثابت شده است و فرقى میان آن و آنچه در نص کتاب آمده است نیست و کسى جز دیوانه یا غیر مسلمان این سخن را نمى گوید. مگر موضوع آنکه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اینکه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظیر اینها که حکمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است ؟ و آیا مخالف نص کتاب است ؟ این چیزى است که هیچ خردمند رشیدى نمى گوید. وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبکر نام نبرده بلکه فرموده استهنگامى که به همنشینى خود مى گفت و از طریق اخبار و آنچه در سیره آمده است دانسته ایم که مقصود ابوبکر است ، و اهل تفسیر گفته اند: این گفتار خداوند متعال که فرموده است خدا مکر فرمود و خداوند بهترین مکرکنندگان است ، کنایه از على علیه السلام است که نسبت به تو مکر ورزیدند، تا تو را باز دارند یا بکشند یا بیرونت کنند، آیا بدسگالى کردند و خدا هم سگالش کرد و خدا بهترین سگالش کنندگان است . 

این آیه در شب هجرت نازل شده است . مکر و سگالش کافران تقسیم کردن شمشیرها میان قبایل قریش بود و مکر خداوند خوابیدن على علیه السلام در بستر پیامبر بود و هیچ فرقى در این دو مورد نیست که از هر دو به صورت کنایه یاد شده است نه به صورت تصریح . و تمام مفسران نقل کرده اند که این گفتار خداوند و از مردمان کسى است که جان خود را براى کسب رضاى خداوند مى فروشد  در مورد على علیه السلام و خفتن او در بستر پیامبر نازل شده است و این نظیر همان گفتار خداوند است که فرموده است : هنگامى که به همنشین خود مى گفت و میان آن دو فرقى نیست .

جاحظ مى گوید: فرقى دیگر که وجود دارد این است که بر فرض خوابیدن على علیه السلام در بستر پیامبر (ص ) همچون بردن ابوبکر در غار باشد، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور کرد، زیرا ناقلان اخبار نقل کرده اند که پیامبر (ص ) به على فرموده است : بخواب که هیچ چیزى که آن را ناخوش داشته باشى به تو نخواهد رسید و هیچ ناقلى نقل نکرده که پیامبر (ص ) براى مصاحبت ابوبکر با او در غار به او چنین سخنى فرموده باشد، یا به او گفته باشد: هزینه کن و بردگان را آزاد ساز که هرگز فقیر نخواهى شد و ناخوشایندى به تو نخواهید رسید. 

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: این دیگر دروغ محض و تحریف و افزودن چیزى را که نیست در روایت است . آنچه که معروف و منقول است ، این است که پیامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افکن که این قوم بزودى مرا گم مى کنند و بستر مرا نمى بینند. شاید چون تو را در بسترم ببینند، تا صبح موجب آرامش ‍ ایشان شود.

و چون تو شب را به صبح آوردى ، صبح زود، در پرداخت امانتهاى من اقدام کن .
و چیزى که جاحظ گفته نقل نشده است . این موضوع را ابوبکر اصم جعل کرده و جاحظ از او گرفته است و آنرا اصلى نیست ، و اگر این سخن درست مى بود هیچ ناخوشایندى از دست مشرکان بر سر على علیه السلام نمى رسید و حال آنکه این مساءله مورد اتفاق است که بر على (ع ) سنگ پرتاب شد و پیش از اینکه بفهمند او کیست ، او را زدند تا آنکه داد و فریاد برآورد و آنان به على گفتند: جنب و جوش ترا دیدیم و هیاهویت را شنیدیم . ما به محمد سنگ مى زدیم و تکان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت . و مقصود از کلمه ناخوشایند و مکروه در آن عبارت پیامبر (ص ) بر فرض که گفته باشد مراد آن است که از کشته شدن محفوظى ، و بر فرض که على از کشته شدن محفوظ مى بود، چه دلیلى دارد که از کتک خوردن و زبون شدن و قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و کاملا سالم بماند؟ مگر خداوند متعال به پیامبر خویش نفرموده است : آنچه را که از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبلیغ کن و اگر چنان نکنى رسالت او را تبلیغ نکرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار دهد  با وجود این بدان جهت است که حفظ و عصمت فقط از کشته شدن بوده است و همینگونه مکروه و ناخوشایندى که على علیه السلام از آن در امان بوده است بر فرض ‍ درستى سخن جاحظ کشته شدن است و بس .

از این گذشته ، به جاحظ گفته خواهد شد: در این صورت براى همراه بودن ابوبکر با پیامبر (ص ) در غار نیز فضیلتى نخواهد بود، زیرا به نقل قرآن مجید پیامبر (ص ) به او فرمود اندوهگین مباش که خداوند با ماست ،  و هر کس که خدا با او باشد بدون هیچ تردید از هر بدى و ناخوشایندى در امان است . و چگونه ادعا مى کنى که هیچکس نقل نکرده است که پیامبر (ص ) به ابوبکر در مورد توقف در غار چنین فرموده باشد: هر پاسخى که جاحظ در این مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود.

اضافه بر این به او مى گوییم : این اعتراضى که تو طرح کرده اى شامل حال پیامبر هم مى شود، زیرا خداوند متعال او را وعده فرموده است که دین او آشکار خواهد شد و پیروزى از اوست و بنا به ادعاى تو، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشایند و آزارى که دید نباید پاداشى دریافت فرماید، زیرا یقین به سلامت و پیروزى پیدا فرموده است .

جاحظ مى گوید: هر کس منکر این باشد که ابوبکر همدم رسول خدا (ص ) در غار بوده است بدون تردید کافر شده است ، زیرا نص ‍ قرآن را منکر شده است ، وانگهى دقت کن که در این گفتار خداوند متعال که مى فرماید: همانا خداوند با ماست ، چه فضیلتى براى ابوبکر نهفته است که او شریک پیامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فرو فرستادن آرامش بوده است ، و بسیارى از مردم مى گویند: این آیه مخصوص به ابوبکر است ، که او به سبب رقت طبع بشرى که گرفتار آن شده است ، نیازمند به نزول آرامش و سکینه بوده است و پیامبر (ص ) نیازى به آن نداشته است ، زیرا مى دانسته است که از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سکینه بر آن حضرت معنى ندارد و این در مساءله غار فضیلت سوم ابوبکر است .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: شگفت است که جاحظ چیزهایى را به خود مى بندد که در قبال آن یاراى تحمل مطاعن شیعه را پندارند که این آیه بیشتر از آنکه از توسل به این دلیل بى نیاز بوده است . شیعیان چنین مى پندارند که این آیه بیشتر از آنچه موجب فضیلت ابوبکر باشد، موجب کاستى و سرزنش و عیب اوست ، زیرا چون در آیه خطاب به او آمده است اندوهگین مباش ، دلیل بر آن است که ناامید شده و بر جان خویش ترسیده و اندوهگین شده است . و این حالت از صفات مومنان صابر نیست و ضمنا مسلم است که اندوه او طاعت و پسندیده نیست ، زیرا خداوند از طاعت کسى را نهى نمى کند و اگر گناه نمى بود، از آن نهى نمى فرمود، و این گفتار که خداوند با ماست یعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شک و یقینى در دل داریم ، همانگونه که کسى به مصاحب خود مى گوید: نیت ناپسند و بد مکن که خداوند متعال آنچه را نهان و آشکار بداریم مى داند، و نظیر این گفتار خداوند متعال است : و نه کمتر از آن و نه بیشتر از آن ، جز اینکه هر کجا که باشند خداوند با آنان است .  یعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است . اما در مورد نزول آیه چنین است و خداوند او را با لشکرهایى که شما نمى بینید تاءیید کرد.  آیا تصور مى کنى آن کسى که با لشکرهاى نادیده موید شده است ابوبکر بوده است یا رسول خدا (ص )؟

و اینکه جاحظ مى گوید: پیامبر (ص ) از آن بى نیاز بوده است ، صحیح نیست که هیچکس از الطاف و توفیق و تاءیید و تثبیت قلب خود بى نیاز نیست . وانگهى خداوند متعال در بیان داستان جنگ حنین فرموده است : زمین با همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گریز نهادید. سپس خداوند سکینه خود را بر رسول خویش و مومنان فرو فرستاد.  اما موضوع مصاحبت بر چیزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همین کلمه گاه براى موردى که ایمان ندارد نیز استعمال شده است ، آنچنان که خداوند متعال فرموده است مصاحب و دوست او در حالى که با او گفتگو مى کرد، گفت : آیا به آن کسى که تو را از خاک آفریده است کافر شدى .  و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبکر و ایمان صحیح او و فضیلتش هستیم ، ولى به آنچه جاحظ از دلایل سست احتجاج کرده است احتجاج نمى کنیم و به آنچه که موجب شود مطاعن و زیرکیهاى شیعه دامنگیر شود استدلال نمى کنیم .

جاحظ مى گوید: بر فرض که خفتن در بستر پیامبر (ص ) فضیلت باشد، کجا قابل مقایسه با فضائل ابوبکر در مکه است ، از آزادکردن بندگانى که شکنجه مى شدند و اتفاق اموال و فراوانى افرادى که به دعوت او مسلمان شدند، با در نظرگرفتن فرقى که میان اطاعت جوان کم سن و سالى که عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد، با اطاعت پیرمردى سالخورده و خردمند که عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشیره خودش نیست وجود دارد.

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: در مورد فراوانى افرادى که دعوت کسى را پذیرفته اند فضیلت آن به کسانى که دعوت را پذیرفته اند بر مى گردد، نه به آن کس که آنان را دعوت کرده است و براى مثال مى دانیم افرادى که دعوت حضرت موسى علیه السلام را پذیرفتند بیشتر از افرادى هستند که دعوت حضرت نوح علیه السلام را پذیرا شدند و حال آنکه ثواب نوح (ع ) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نکوهیده و سرکشى آنان بیشتر است .

اما آنچه در مورد انفال مال گفته است ، کجا مى توان سختى و محنت توانگر را با سختى و محنت بى نوا مقایسه کرد، و کجا مى توان اسلام کسى را با ثروت و دولت مسلمان شده است و اگر گرسنه شود هر چه مى خواهد مى خورد و اگر خسته شود سوار مى شود و اگر برهنه ماند جامه مى پوشد و به هر حال به توانگرى و مال خویش تکیه دارد و در سختیهاى دنیا از ثروت خود بهره مند مى شود، با اسلام کسى مقایسه کرد که خوراک روزانه خود را نمى یابد و بر فرض که بیابد آنرا به خود اختصاص نمى دهد و فقر شعار اوست ، در همین مورد گفته شده است : فقر شعار مومن است ، و خداوند متعال به موسى فرموده است : اى موسى ، چون فقر را ببینى که مى آید، بگو: درود و خوشامد بر شعار نیکوکاران .  و هم در حدیث آمده است : فقیران پانصد سال پیش از توانگران وارد بهشت مى شوند  و پیامبر ما که درود خدا بر او و خاندانش باد عرضه مى داشت : بار خدایا، مرا در زمره فقیران محشور فرماى . و به همین سبب خداوند محمد (ص ) را فقیر مبعوث فرمود و با فقر بسیار شاد و کامیاب بود و چنان رنج و تنگدستى و دشوارى و گرسنگى را تحمل فرمود که سنگ بر شکم خود مى بست ، و همین فضیلت فقر تو را کفایت است که در دین خدا براى هر کس که بر آن صبر کند فضیلت است ، و دنیاجویان طالب فقیر نیستند که فقر با احوال دنیا و مردمش سازگار نیست و شعار مردم آخرت است .

اما اینکه جاحظ پنداشته است طاعت و فرمانبردارى على از این جهت بوده است که عزت او وابسته به عزت محمد (ص ) و خاندانش ‍ بوده است و طاعت ابوبکر چنین نبوده است ، این راه را براى جاحظ مى گشاید که بگوید جهاد حمزه و عبیده بن حارث و هجرت جعفر به حبشه هم به همین سبب بوده است ، بلکه مى تواند بگوید حمایت مهاجران از پیامبر (ص ) هم به همین سبب بوده است که دولت ایشان در پناه دولت محمد (ص ) و حکومت آنان وابسته به یارى دادن آن حضرت بوده است و این کار منجر به الحاد مى شود و دروازه زندقه را مى گشاید و به اسلام و پیامبرى کشیده مى شود.

جاحظ گوید: بر فرض که آنچه را مى خواهند بپذیریم و فضیلت خفتن در بستر را همچون فضیلت مصاحبت در غار قرار دهیم ، دیگر فضائل ابوبکر معارضى نخواهد داشت .
شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، گوید: ما برترى فضیلت خوابیدن در بستر پیامبر (ص ) را به هم صحبتى در غار بیان کردیم و براى هر کس که داد دهد واضح است و اینک تاکیدى دیگر را در مباحث گذشته نگفته ایم بیان مى کنیم و مى گوییم : به دو دلیل دیگر هم خفتن در بستر پیامبر (ص ) بر مصاحبت در غار برترى دارد.

نخست آنکه از دیرباز با آن حضرت مصاحبت داشته این انس و الفت شدت پیدا کرده است و چون پیامبر (ص ) در آن شب از او جدا شد آن انس و الفت را از دست داد و حال آنکه ابوبکر به آن دست یافت بنابراین رنجى که على از تحمل فراق و دورى کشید موجب افزونى ثواب اوست که ثواب و پاداش به میزان مشقت بستگى دارد.

دو دیگر آنکه ابوبکر از پیش هم ترجیح مى داد از مکه بیرون رود. یک بار هم تنهایى بیرون رفته بود و کراهت او از ماندن در مکه افزون شده بود و همینکه همراه رسول خدا بیرون رفت کارى موافق طبعش و خواسته دلش بود. بنابراین او را فضیلتى همچون فضیلت کسى که مشقت بزرگى را تحمل کرده و تن خود را عرضه شمشیرها قرار داده است و سر خود را آماده سنگ خوردن کرده است نخواهد بود که عبادت هر چه آسان تر باشد ثواب آن کمتر است .

جاحظ مى گوید: فضیلتى را که ابوبکر در مسجدى که بر در خانه خود در محله بنى جمح ساخته بود باید در نظر گرفت و چنان است که او مسجدى ساخته بود و در آن نماز مى گزارد و مردم را به اسلام فرا مى خواند. او صدایى خوش و چهره یى زیبا داشت و چون قرآن مى خواند مى گریست و همه رهگذران از مرد و زن و کودک و برده مى ایستادند و گوش مى دادند و چون در راه خدا آزار دید و از آن مسجد او را منع کردند از پیامبر (ص ) براى هجرت اجازه گرفت و رسول خدا او را اجازه فرمود و چون براى رفتن به مدینه روى در راه نهاد کنانى  او را دید و به او پناه داد و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم چون تو کسى از مکه بیرون رود. ابوبکر برگشت و به کار خود در مسجد خویش پرداخت . قریش پیش کنانى که او را پناه داده بود رفتند و مردم را بر او شوراندند. کنانى به ابوبکر گفت : مسجدت را رها کن به خانه خویش برو و آنچه مى خواهى انجام بده .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى مى گوید: چگونه است که بنى جمح ، عثمان بن مظعون را که میان ایشان داراى قدرت و عزت بوده است آزار مى دادند و مى زدند و اینگونه که شما مى گویید ابوبکر را آزاد گذشته اند که مسجدى بسازد و آنچنان عمل کند؟ وانگهى خود شما از ابن مسعود روایت مى کنید که گفته است : هرگز آشکارا نگزاردیم تا آنکه عمر بن خطاب مسلمان شد و آنچه در مورد ابوبکر براى ساختن مسجد نقل مى کنید باید پیش از اسلام عمر باشد و این چگونه است ؟

اما آنچه درباره خوش آوازى و زیبارویى ابوبکر مى گویید، چگونه است که واقدى و غیر او روایت کرده اند که عایشه مردى از عرب را که گونه هاى کم گوشت و سوخته و چشمان گود داشت و گوژپشت بود و نمى توانست ازار خود را نگهدارد دید و گفت : شبیه تر از این به ابوبکر ندیده ام . در این توصیف ما چیزى را که دلیل بر زیبایى او باشد نمى بینیم .

جاحظ مى گوید: و چون ابوبکر پناه و جوار کنانى را نپذیرفت و گفت : پناه و جوارى غیر از خدا نمى خواهم ، چنان آزار و شکنجه و زبونى و پستى دید که از آن آگاهید و این در همه کتابهاى سیره موجود است ، و سرانجام هم آن همه مشقت خودش و خاندانش براى موضوع مصاحبت او در غار تحمل کردند. قریش به جستجوى او پرداخت و صد شتر جایزه قرار داد، همان مقدار که براى پیداکردن پیامبر (ص ) قرار داده بودند. ابوجهل اسماء دختر ابوبکر را دید و از او پرسید، که چون پوشیده داشت ، چنان بر رخسارش سیلى زد که گوشواره از گوشش بیرون پرید. 

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: این سخن از لحاظ اضطرابى که در معنى آن است هم از نظر الفاظ با هذیان گفتن مست یکسان است و چنین بوده است که تا هنگامى که ابوطالب زنده بود و از پیامبر حمایت مى کرد قریش بر آزار پیامبر قادر نبود و چون ابوطالب درگذشت قریش به تعقیب و جستجوى پیامبر (ص ) پرداخت تا آن حضرت را بکشد، و رسول خدا (ص ) روزى به قبیله بنى عامر و روزى به ثقیف و روزى به بنى شیبان پناه مى برد و جراءت نمى فرمود در مکه آشکارا اقامت فرماید، تا آنکه مطعم بن عدى آن حضرت را پناه داد و پس از آن هم آهنگ مدینه فرمود. قریش از شدت کینه یى که داشت چون نتوانست به پیامبر دست یابد صد شتر جایزه تعیین کرد. دیگر چه معنى دارد که براى ابوبکر صد شتر جایزه تعیین کند، که او به گفته شما پناهندگى را رد کرده و میان آنان تنها و بدون ناصر و حامى مانده و هر چه مى خواستند مى توانستند نسبت به او انجام دهند. ظاهرا عثمانیان یا نادان ترین یا دروغگو و وقیح ترین مردمند. این سخن که جاحظ مى گوید در هیچ سیره و خبرى نیامده است و هیچکس آنرا نشنیده است و پیش از جاحظ کسى آنرا نگفته است .

جاحظ مى گوید: فضیلت دیگر ابوبکر حسن احتجاج او و فرا خواندن مردم به اسلام است تا آنجا که طلحه و زبیر و سعد و عثمان و عبدالرحمان بدست او مسلمان نشدند و او از همان ساعتى که مسلمان شد مردم را به خدا و رسولش فرا خواند.
شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: این سخن چه شگفت انگیز است که عثمانیان براى ابوبکر دعا مى کنند و مى گویند به نرمى و با احتجاج پسندیده مردم را به اسلام فرا مى خوانده است ، در حالى که ابوبکر هنگامى که مسلمان شد پسرش عبدالرحمان در خانه او زندگى مى کرد و ابوبکر نتوانست او را با رفق و مدارا و احتجاج پسندیده مسلمان کند، یا آنکه با زور و اجبار و قطع هزینه اش او را به قبول اسلام واداد.

وانگهى ابوبکر در نظر پسرش آنقدر احترام و منزلت نداشته است که از فرمان او اطاعت کند و به آنچه او را فرا مى خواند بپذیرد، در صورتى که روایت شده است که ابوطالب روزى پیامبر (ص ) را گم کرد و بیم آن داشت که قریش ‍ آن حضرت را غافلگیر سازند و همراه پسرش جعفر بیرون آمد و به جستجوى پیامبر پرداختند. آن حضرت را در یکى از دره هاى مکه پیدا کردند که به نماز ایستاده بود و على (ع ) هم در سمت راست او ایستاده بود. همینکه ابوطالب آن دو را دید به جعفر گفت : برو پهلوى پسرعمویت نماز بگزار. جعفر سمت چپ رسول خدا (ص ) ایستاد و چون شمارشان سه تن شد پیامبر (ص ) اندکى پیش رفت و آن دو برادر اندکى عقب رفتند، در این هنگام ابوطالب گریست و چنین گفت :
همانا على و جعفر به هنگام پیشامدهاى دشوار و حادثه هاى سنگین مایه اعتماد منند. خوددارى مکنید و پسرعمویتان را که برادرزاده پدر و مادرى من است یارى دهید. به خدا سوگند من از یارى او خوددارى نمى کنم و هیچیک از پسران نژاده من از یارى او خوددارى نمى کند.

راویان مى گویند: جعفر از همان روز مسلمان شد که پدرش به او فرمان داد و او فرمان پدر را اطاعت کرد، در صورتیکه ابوبکر نتوانست پسر خود عبدالرحمان را به اسلام در آورد و او سیزده سال در مکه به کفر خود باقى بود و پس از آن در جنگ احد همراه مشرکان بود و میان لشکر آنان فریاد مى کشید که من عبدالرحمان پسرعتیقم ، آیا هماوردى هست ؟ و پس از آن هم همچنان بر کفر خود باقى بود تا آنکه در سال فتح مکه ، که همه قریش خواه و ناخواه مسلمان شدند، او هم مسلمان شد و در آن هنگام هیچ یک از افراد قریش چاره و راهى جز مسلمان شدن نداشت .

از این گذشته مدارا و حسن احتجاج ابوبکر نسبت به پدرش ابوقحافه هم هیچ اثرى نداشته است و با آنکه هر دو در یک خانه ساکن بودند، اى کاش ابوبکر مى توانست با مدارا او را به اسلام فرا خواند تا مسلمان شود و خودتان مى دانید که ابوقحافه تا روز فتح مکه مسلمان نشد و همچنان بر کفر خود باقى ماند. پسرش ابوبکر در آن روز او را که پیرى فرتوت و موهاى سرش همچون پنبه و ابر یکسره سپید بود به حضور پیامبر آورد. رسول خدا را خوش نیامد و فرمود: این سپیدى موهایش را تغییر دهید. او را خضاب کردند و بار دیگر به حضور پیامبر آوردند و مسلمان شد. ابوقحافه فقیرى گرسنه و درمانده و ابوبکر مردى توانگر و ثروتمند بود و نتوانست با نیکى کردن و پرداخت اموال به پدر خویش از او استمالت کند و او را به اسلام درآورد. همچنین همسر ابوبکر یعنى مادر پسر دیگرش عبدالله ، که نامش نمله و دختر عبدالغرى بن اسد بن عبدود و از قبیله بنى عامر است ، مسلمان نشد و همچنان بر کفر خود در مکه باقى ماند و ابوبکر هجرت کرد و او همچنان کافر بود و چون این نازل شد که و هرگز به نگهدارى زنان کافر دست میازید  ابوبکر طلاقش داد. بنابراین کسى که از مسلمان کردن دیگران و بیگانگان ناتوان تر است ، و کسى که پدر و فرزند و همسرش ‍ سخن او را نه با مدارا و نه با بیم دادن از قطع هزینه و زور نپذیرند، دیگران سخن او را کمتر مى پذیرند و بیشتر با او مخالفت مى کنند.

جاحظ مى گوید: اسماء دختر ابوبکر گفته است : من از هنگامى که پدرم را شناخته ام متدین بوده است . روزى که مسلمان شد نزد ما آمد و ما را به اسلام دعوت کرد و درنگ نکردیم و مسلمان شدیم و بیشتر همنشینان او مسلمان شدند و به همین سبب گفته اند: کسانى که با دعوت ابوبکر مسلمان شده اند، بیشتر از کسانى هستند که با شمشیر مسلمان شده اند! و در این مورد عددى نشمرده اند بلکه منظور اهمیت قدر و منزلت کسانى است که به دست او مسلمان شده اند، که تنها پنج تن از اعضاى شورى که هر یک شایسته خلافت بوده اند و همگى همتاى على علیه السلام و رقباى او براى ریاست و امامت شمرده مى شدند مسلمان شده اند و ارزش آنان بیشتر از همه مردم است .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: لطفا به ما بگویید در آن روز که ابوبکر مسلمان شده است کدامیک از افراد خانواده اش با او مسلمان شده اند؟ همسرش و پسرش عبدالرحمان و پدرش ابوقحافه و خواهرش ام فروه که مسلمان نشدند. عایشه هم در آن هنگام هنوز متولد نشده بود و او پنج سال پس از مبعث پیامبر (ص ) متولد شده است ، محمد بن ابى بکر هم که بیست و سه سال پس از مبعث و به سال حجه الوداع متولد شده است و اسماء دختر ابوبکر که جاحظ این خبر را از قول او نقل مى کند، به هنگام مبعث رسول خدا (ص ) چهار ساله و طبق برخى از روایات دو ساله بوده است . بنابراین چه کسى از خانواده ابوبکر به هنگام مسلمان شدن ابوبکر مسلمان شده است ! از نادانى و دروغ و ستیز به خدا پناه مى بریم .

بنابراین چگونه ممکن است سعد بن ابى وقاص و زبیر و عبدالرحمان به دعوت ابوبکر مسلمان شده باشند و حال آنکه نه از قبیله اویند و نه هم سن و سال او و نه از دوستان و همنشینان او. پیش از آن هم میان ایشان دوستى و رفاقت استوارى نبوده است ، و چگونه ابوبکر عتبه و شبیه پسران ربیعه را رها کرد و نتوانست با مدارا و دعوت پسندیده آنان را به اسلام درآورد و شما خود پنداشته اید که آن دو به سبب علم و خوش محضرى ابوبکر همواره با او نشست و برخاست داشته اند، و چگونه است که نتوانسته است جبیر بن مطعم را به اسلام درآورد و حال آنکه شما مدعى هستید که ابوبکر او را تربیت کرده و آماده ساخته است و جبیر علم به انساب قریش ‍ و آثار و اخبار آنان را از ابوبکر آموخته است .

چگونه است که ابوبکر از مسلمان کردن این اشخاص که برشمردیم ، با وجود آنکه دوستى او با ایشان بدینگونه که گفتیم بوده است ، عاجز مانده است و کسانى را که با آنان چندان انس و شناختى نبوده است به اسلام دعوت کرده است ؟ و چگونه است که عمر بن خطاب را که از همه مردم به او نزدیکتر و شبیه تر و در بیشتر خلق و خوى خود نظیر او بوده است نتوانسته است مسلمان کند. و اگر انصاف دهید به خوبى مى دانید که اسلام این گروه جز با دعوت پیامبر (ص ) نبوده است و بدست آن حضرت مسلمان شده اند و اگر در مورد روش پسندیده دعوت به اسلام بیندیشید، براى ابوطالب با آنکه به تصور شما مشرک بوده است ، چند برابر این فضیلتى که براى ابوبکر متذکر شده اید موجود است که خودتان روایت مى کنید ابوطالب به على علیه السلام گفت : پسرکم همراه پسرعمویت باش که او تو را جز به کار خیر فرا نمى خواند، و به جعفر گفت : کنار پسرعمویت نماز بگزار، و جعفر با همین سخن ابوطالب مسلمان شد و به پاس ابوطالب همه اعقاب عبد مناف در مکه بر نصرت پیامبر (ص ) دست بدست دادند و از میان بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح مشخص شدند و به پاس ابوطالب افراد بنى هاشم بر سختى محاصره شدن در دره ابوطالب صبر و پایدارى کردند و به سبب توجه ابوطالب به محمد (ص ) و دعوت او، همسرش فاطمه دختر اسد مسلمان شد. بنابراین ابوطالب با مداراتر و فرخنده تر از ابوبکر و دیگران بوده است و ابوبکر جز یک پسر که همان عبدالرحمان باشد نداشته است و نه تنها نتوانسته است او را مسلمان کند بلکه پس از اینکه اسلام را نپذیرفته است ابوبکر موفق نشده است که او را همچون یکى از مشرکان دیگر مکه که آزارشان نسبت به پیامبر کمتر بوده است تربیت کند تا آنجا که این آیه در مورد او نازل شده است که مى فرماید: و آنکه به پدر و مادرش گفت اف بر شما باد، آیا مرا بیم و وعده مى دهید که از گور بیرون آورده مى شوم و حال آنکه پیش از من امتهایى درگذشته اند، و پدر و مادرش از خدا فریادخواهى مى کردند و مى گفتند اى واى بر تو، ایمان بیاور که وعده خداوند حق است ، و او مى گفت این چیزى جز افسانه هاى گذشتگان نیست و حسن مدارا و توفیق آدمى به این شناخته مى شود که نخست کار اهل خانه خود را روبراه کند و سپس خویشاوندان خود را به ترتیب نزدیکى آنان فرا خواند، آنچنان که رسول خدا (ص ) انجام داد و همینکه مبعوث شد نخستین کسى را که به اسلام فرا خواند همسر او خدیجه بود، سپس پسرعموى خویش على علیه السلام را که تحت تکفل پیامبر (ص ) بود و پس از او آزاد کرده خود زید و خدمتکار خویش ام ایمن را به اسلام دعوت فرموده است و آیا هیچکس ‍ از وابستگان پیامبر را، که در پناه آن حضرت بوده اند، دیده اید که به مسلمان شدن پیشى نگیرد؟ و آیا هیچیک از اینان را که بر شمردیم در پذیرفتن اسلام درنگ کردند! آرى حسن تدبیر و مداراى در دعوت اینچنین است و باید اضافه کرد که پیامبر (ص ) تنگدست و فقیر و به هنگام بعثت ظاهرا در زمره نانخورهاى خدیجه بوده است و حال آنکه ابوبکر در نظر شما مردى توانگر بوده است و پدر و پسر و همسرش تنگدست بوده اند و بر طبق قاعده فطرت و عقل ، توانگر سزاوارتر است که پیروى شود. همانا مدارا و دقت و حسن دعوت به اسلام کارى است که مصعب بن عمیر در مورد سعد بن معاذ انجام داد و کارى است که سعد بن معاذ نسبت به بنى عبدالاشهل به هنگام دعوت آنان به .دعوت او مسلمان شده اند بسیار بعید است که بتوان او را به مدارا و حسن دعوت و بردبارى وصف کرد.

جاحظ مى گوید از این گذشته ابوبکر گروهى از کسانى را که در راه خدا شکنجه مى شده اند و شش برده بوده اند که از جمله ایشان بلال و عامر بن فهیره و زبیره نهدیه و دخترش بوده اند خریده و آزاد کرده است ، همچنین از کنار کنیزکى گذشت که عمر بن خطاب او را شکنجه مى داد که او را هم از عمر بن خطاب خرید و آزاد کرد و ابوعیسى را هم آزاد کرد و خداوند متعال این آیات را در مورد او نازل فرمود اما آن کس که عطا و پرهیزگارى کرد و به نیکویى تصدیق کرد ما هم کار او را سهل و آسان مى کنیم ،  تا آخر سوره .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: بلال و عامر بن فهیره را رسول خدا (ص ) آزاد فرموده است و این موضوع را واقدى و ابن اسحاق و کسان دیگرى غیر از آن دو نقل کرده اند و اما چهارده برده دیگرى که گفته اید بر فرض که ادعاى شما را بپذیریم ، در آن حال به سبب نفرتى که صاحبان ایشان از آنان داشتند، بهاى همه شان چیزى بیش از صد درهم یا حدود آن نبوده است و چه افتخارى در این مبلغ وجود دارد، اما این آیات که شاهد آورده اید، ابن عباس مى گوید: یعنى براى او تکرار آن را آسان مى کنیم و کس دیگر غیر از ابن عباس گفته است : این آیه در شاءن مصعب بن عمیر نازل شده است . 

جاحظ مى گوید: و شما به خوبى مى دانید که ابوبکر در مورد اموال خودش که چهل هزار درهم بود چگونه رفتار کرد و همه را در راه گرفتاریهاى اسلام هزینه ساخت ، و ابوبکر کم عائله و سبک بار نبوده است و بدینگونه یکى از راحتیها را که کمى عائله است نداشته است بلکه داراى پسران و دختران و همسر و خدم و حشم بوده است و پدر و مادر خویش و فرزندان آنان را تحت تکفل داشته است .
وانگهى پیامبر (ص ) پیش از اسلام در نظر ابوبکر مشهور نبوده است که در ترک مواسات با آن حضرت بیم ننگ و عارى داشته باشد. بنابراین انفاق او به صورتى که انجام یافته فضیلتى است که نظیرى براى آن نمى یابیم و پیامبر (ص ) فرموده اند: هیچ مالى مرا بدانگونه که مال ابوبکر سودمند بود سود نرساند.

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: به ما خبر بدهید دریچه گرفتاریهایى ابوبکر این اموال را انفاق و در چه راهى هزینه کرده است که جایز نیست این موضوع پوشیده بماند و کهنه و از خاطرها زدوده شود و به فراموشى سپرده شود. شما که بر چیزى از آن بیشتر از آزادکردن همان شش برده آن هم به تصور خودتان دسترسى پیدا نکرده اید که شاید بهاى آن به صد درهم در آن زمان نمى رسیده است ، و چگونه براى او ادعاى انفاقهاى بزرگ مى شود در حالى که هنگام بیرون رفتن پیامبر (ص ) به سوى مدینه دو شتر براى ایشان خرید و در چنان حالى بهاى آنرا گرفت و این موضوع را همه محدثان نقل کرده اند و خودتان هم روایت مى کنید که ابوبکر هنگام در مدینه توانگر و آسوده بوده است و از عایشه هم روایت مى کنید که مى گفته است : ابوبکر هجرت کرد و ده هزار درهم داشت و مى گویید خداوند در مورد او این آیه را نازل فرموده است : و نباید صاحبان ثروت و نعمت شما درباره خویشاوندان خود و در راه بى نوایان و مهاجران در راه خدا از انفاق کوتاهى کنند  و مى گویید این آیه در شاءن ابوبکر و مسطح بن اثاثه نازل شده است پس آن فقر ابوبکر که پنداشته اید اموال خود را چنان انفاق کرد که فقط یک عبا براى او باقى ماند که خود را در آن مى پیچید کجاست ؟

و شما روایت مى کنید که خداوند متعال را در آسمانها فرشتگانى است که فقط عبایى به خود پیچیده اند و پیامبر (ص ) در شب معراج آنان را دید و از جبریل درباره آنان پرسید و جبریل فرمود: اینان فرشتگانى هستند که به ابوبکر بن ابى قحافه که دوست تو در زمین است تاءسى جسته اند و او بزودى همه اموالش را بر تو هزینه مى کند تا آنجا که فقط عبایى بر گردن خویش خواهد داشت ، و از سوى دیگر خودتان روایت مى کنید که چون خداوند آیه نجوى را نازل کرد و فرمود: اى کسانى که ایمان آورده اید، چون با رسول خدا نجوى مى کنید پیش از رازگفتن خود صدقه یى بپردازید که آن براى شما بهتر است .

 هیچکس جز على بن ابى طالب به این دستور عمل نکرد. با آنکه خودتان اقرار به فقر و تنگدستى او دارید و ابوبکر با آنکه در گشایش بود از پرداخت صدقه رازگویى با سؤ ال کردن خوددارى کرد و خداوند مومنان را در این باره سرزنش کرده و فرموده است : آیا از اینکه پیش از نجوى و رازگویى خود صدقه بپردازید از فقر ترسیدید و اینک با آنکه چنان نکردید خداوند شما را بخشید. 

 و خداوند متعال صدقه ندادن را خطایى دانسته که توبه آنان را پذیرفته است و آن خوددارى ایشان از صدقه دادن است . با این وضع چگونه ابوبکر سخاوت داشته است که چهل هزار درهم را بپردازد و از تقدیم صدقه مناجات با پیامبر (ص ) که دو درهم بوده است خوددارى کند.

اما آنچه در مورد بسیارى افراد عائله و نفقه ایشان گفته اند دلیلى بر فضیلت ابوبکر نیست ، زیرا نفقه آنان بر او واجب بوده است . با آنکه سیره نویسان نوشته اند که ابوبکر بر پدرش چیزى انفاق نمى کرد و او مزدور ابن جدعان بود که بر سفره اش مى ایستاد و مگسها را مى راند.

جاحظ مى گوید: و شما به خوبى مى دانید که یاران پیامبر (ص ) در مکه با مشرکان چگونه برخورد کردند و بسیارى از آنان کارهاى پسندیده انجام دادند نظیر آن کار حمزه که با کمان خود بر سر ابوجهل کوبید و آنرا درید و ابوجهل در آن هنگام سالار بطحاء و سرور کفر و پرحمایت ترین مردم مکه بود. و شما مى دانید که چون در مکه شایعه پراکنى کردند که محمد (ص ) کشته شد، زبیر شمشیر خود را کشید و به رویارویى مشرکان آمد و عمر بن خطاب همینکه مسلمان شد: گفت : از امروز دیگر خداوند پوشیده عبادت نخواهد شد. و سعد بن ابى وقاص با استخوان چانه شترى بر یکى از مشرکان ضربه زد و او را خون آلود کرد، و در مورد این فضائل براى على بن ابى طالب هیچ سهمى نبوده است و خداوند متعال فرموده است :کسانى از شما پیش از فتح مکه انفاق و جنگ کرده اند با آنانى که پس از آن انفاق و جنگ کرده اند برابر نیستند و آنان از اینان درجه بزرگترى دارند، و هر گاه خداوند متعال کسانى را که قبل از فتح مکه انفاق کرده اند فضیلت داده باشد و پس از فتح مکه هم دیگر هجرتى نبوده است ، گمان شما درباره کسى که نه تنها پیش از هجرت بلکه از هنگام بعثت رسول خدا تا هنگام هجرت و پس از آن انفاق کرده است چیست . 

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: ما فضیلت و سوابق صحابه را منکر نیستیم و همچون امامیه هم نیستیم که هوى و هوس آنان را بر انکارکردن امور معلوم وادارد، ولى منکر فضیلت هر یک از صحابه بر على بن ابى طالب هستیم و چیز دیگرى را انکار نمى کنیم و تعصب جاحظ را هم براى عثمانیان که مى خواهد به سود آنان فضائل و مناقب على (ع ) را رد کند و باطل سازد ناپسند مى شمریم . اما حمزه در نظر ما داراى فضیلتى بزرگ و مقامى جلیل است و او سرور همه شهیدانى است که به روزگار رسول خدا (ص ) شهید شده اند.

فضل عمر و زبیر و سعد هم قابل انکار نیست ، ولى در آنچه گفته شده است دلیلى بر آنکه رتبه على علیه السلام از آنان کمتر باشد یا از غیر ایشان فروتر باشد وجود ندارد، ولى این سخن جاحظ که مى گوید در همه فضائل براى على علیه السلام هیچ سهمى وجود ندارد، تعصب زشت و ستم ناپسند است و ما پیش از این درباره آثار و مناقب و خصائص على علیه السلام پیش از هجرت امورى را بیان کردیم که بزرگتر و شریف تر و بافضیلت تر از همه مناقبى است که براى این اشخاص ذکر شده است . وانگهى مورخان و سیره نویسان مى گویند: همان ضربتى و زخمى که سعد بن ابى وقاص زد و همان شمشیرى که زبیر کشید، موجب اصلى محاصره شدن پیامبر (ص ) و بنى هاشم در دره ابوطالب شد و همان موجب آمد که جعفر ناچار با یاران خود به حبشه هجرت کند. کشیدن شمشیر به هنگامى که هنوز به مسلمانان فرمان شمشیر کشیدن داده نشده است جایز نیست . خداوند متعال مى فرماید: آیا نمى نگرى و شگفت نمى کنى از حال آنانى که به ایشان گفته شد هم اکنون از جنگ خوددارى کنید و نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید، و چون جنگ بر ایشان نوشته و مقرر شد برخى از آنان از مردم همگانگونه مى ترسیدند که از خدا. 

 بنابراین روشن است که براى تکلیف اوقات معینى است . گاهى کشیدن شمشیر صواب و صلاح نیست و گاهى نه تنها مصلحت که واجب است . اما گفتار خداوند متعال که مى فرماید: آنانى از شما که پیش از فتح انفاق کردند…، ما قبلا در مورد ادعاى ایشان درباره انفاق مال ابوبکر توضیح دادیم ، اینک هم مى گوییم : خداوند متعال در این آیه تنها انفاق مال را بیان نفرموده ، بلکه آنرا قرین با جنگ و جهاد فرموده است و چون ابوبکر اهل جنگ و جهاد نبوده است ، این آیه او را شامل نمى شود و حال آنکه على علیه السلام پیش از فتح مکه هم جنگ و جهاد و هم انفاق مال کرده است .

جهاد على که به ضرورى معلوم و قطعى است ، انفاق او هم بر حسب حال و متناسب با فقر و تنگدستى او بوده است و هموست که با احتیاج و نیازمندى خوراک خود را به فقیر و اسیر و یتیم خورانیده است و یک سوره کامل قرآن درباره این کار او و همسرش و دو پسرش نازل شده است و هموست که فقط چهل درهم داشت ، شبانه یک درهم را آشکارا صدقه داد  و روز بعد هم یک درهم را آشکارا و یک درهم را نهانى صدقه داد و این گفتار خداوند متعال در شاءن او نازل شد: کسانى که اموال خود را شبانه و روزانه پوشیده و آشکار انفاق مى کنند، و هموست که پیش از آنکه نجوى کند صدقه پرداخت و تنها او بود که از میان تمام مسلمانان چنان کرد و هموست که در حال رکوع انگشترى خویش را صدقه داد و خداوند متعال درباره اش این آیه را نازل فرمود: همانا جز این نیست که ولى شما خداوند است و رسول او و از کسانى که ایمان آورده اند آنانى که نماز را برپا مى دارند و در حال رکوع زکات مى پردازند. 

جاحظ مى گوید: بزرگترین دلیلى که معتقدان به تفضیل على علیه السلام به آنان استدلال مى کنند، کشتن على پهلوانان را و فرورفتن او در آغوش پیکار است و حال آنکه در این کار فضیلت بزرگى نیست ، زیرا اگر بسیارى کشتار هماوردان و رفتن با شمشیرها کشیده به مبارزه پهلوانان از آزمونهاى بسیار سخت و فضائل بسیار مهم و دلیل بر ریاست و تقدم باشد، لازمه اش چنین مى شود که براى زبیر و ابودجانه و محمد بن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالک !! فضیلتى فراهم باشد که براى رسول خدا (ص ) چنان فضیلتى فراهم نیست ، زیرا پیامبر (ص ) بدست خویش جز یک مرد را نکشته است و در جنگ بدر در آوردگاه حاضر نشده و در صفها قدم نگذارده است و در سایبان و بر کنار از آوردگاه و همراه آن حضرت ابوبکر بوده است .

وانگهى تو مرد شجاعى را مى بینى که هماوردان را مى کشد و پهلوانان را بر زمین مى کوبد و کسانى در لشکر از لحاظ رتبت از او برترند، در حالى که جنگ مبارزه یى نکرده اند، و آنان سالارها و مستشاران در جنگ هستند و مى دانیم که گرفتارى سالارها چندان زیاد است که باید به همه امور عنایت کنند و بررسى نمایند و دیگران چنان گرفتارى ندارند. وانگهى همه چیز از سالار مطالبه مى شود و مدار کارها بر او مى گردد و جنگجویان در پناه او جنگ مى کنند و بینش مى یابند و دشمن با شنیدن نام او منهزم مى شود و چنان است که اگر لشگر پایدارى کند ولى او بگریزد پایدارى لشکر اثرى ندارد و شکست بهره او خواهد شد و اگر همه لشکر تباهى بار آوردند و او خود را حفظ کند پیروز مى شود و به این جهت است که پیروزى و شکست فقط به سالار قوم نسبت داده مى شود. بنابراین فضیلت ابوبکر در توقف او در سایبان و همراه رسول خدا بودن در جنگ بدر بزرگتر از جهاد على علیه السلام و کشتن او پهلوانان قریش را خواهد بود!!

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که رحمت خدا بر او باد، مى گوید: بدون تردید سخن پردازى به جاحظ ارزانى شده و از معقول محروم مانده است ، البته اگر این سخنى را که گفته است از روى اعتقاد و جدى گفته باشد و مقصودش شوخى بذله گویى و نشان دادن توان ژاژخایى نباشد و نخواسته باشد سخن آورى و باریک اندیشى خود را در مورد جدل و ستیز ارائه دهد.

آیا جاحظ نمى داند که پیامبر (ص ) شجاع ترین فرد بشر است و در جنگها خوض کرده و جاهایى پایدارى فرموده است که عقل از سر افراد مى پریده است و دلها به حنجره ها مى رسیده است ، که از جمله آنها جنگ احد است و ایستادگى آن حضرت پس از آنکه همه مسلمانان گریختند و فقط چهار تن با ایشان باقى ماندند که على و زبیر و طلحه و ابودجانه بودند. پیامبر (ص ) جنگ کرد و چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد و سرهاى برگشته کمانش شکست و زه آن قطع شد، پیامبر به عکاشه بن محصن فرمان داد که زه کمان را وصل کند، گفت : اى رسول خدا این زه کوتاه شد و به سر کمان نمى رسد، فرمود تا همانجا که مى رسد، زه کمان را کشیدم تا آنکه علاوه بر آنکه به سر کمان رسید یک وجب هم افزون آمد که بر زبانه برگشته سرکمان بستم و پیامبر (ص ) آنرا از من گرفت و همچنان تیر انداخت تا سرانجام دیدم که کمانش شکست . در این هنگام ابى بن خلف به مبارزه آمد.

برخى از اصحاب پیامبر گفتند: اگر بخواهید و اجازه فرمایید یکى از ما به جنگ او برود. نپذیرفت و زوبینى را از دست حارث بن صمه گرفت و از میان اصحاب خود چنان بیرون پرید که گفته اند از بیم همچون پشه و مگسى که بر سرین شتر نشسته باشد پریدیم و خود را کنار کشیدیم . و پیامبر به ابى بن خلف چنان زوبین زد که چون گاو نر بانگ برکشید. اگر هیچ چیز دلیل بر پایدارى آن حضرت به هنگامى که یارانش گریختند و او را تنها گذاشتند جز همین آیه نباشد که خداوند فرموده است : بیاد آورید هنگامى را که مى گریختید و به هیچکس توجه نداشتید و رسول شما را از پى شما فرا مى خواند. بودن پیامبر (ص ) در پى آنان آن هم در حالى که ایشان مى گریختند و به هیچکس توجه نداشتند، دلیل پایدارى رسول خدا و نگریختن اوست .

در جنگ حنین هم پیامبر (ص ) فقط همراه نه تن از افراد خاندان و یاران خویش ایستادگى فرمود و حال آنکه همه مسلمانان گریختند و فقط همان نه تن بر گرد آن حضرت بودند. عباس لگام استر رسول خدا را گرفته بود و على با شمشیر کشیده پیشاپیش ایشان حرکت مى کرد و دیگران بر گرد استر پیامبر و بر سمت چپ و راست بودند و دیگر مهاجران و انصار گریخته بودند و هر چه آنان بیشتر مى گریختند، آن حضرت که درود خدا بر او و خاندانش باد پیش مى رفت و استوارتر مى تاخت و با سینه و گلوى خویش در قبال شمشیرها و تیرها جلو مى رفت و آنگاه مشتى شن برگرفت و بر مشرکان پرتاب کرد و فرمود چهره هایتان زشت باد.

و این خبر مشهور از على علیه السلام که خود دلیرترین انسان است نقل شده که فرموده است : هر گاه کار دشوار مى شد و تنور جنگ سخت برافروخته مى گردید ما به رسول خدا پناه مى بردیم و او را در پناه خویش قرار مى دادیم . بنابراین جاحظ چگونه مى گوید پیامبر در معرکه جنگ در نیامده و با صفهاى نبرد آشنا نشده است ، و چه دروغى بزرگتر از دروغ کسى که پیامبر (ص ) را به گوشه گیرى از جنگ و خوددارى از شرکت در آن نسبت دهد! وانگهى ، چه تناسبى میان ابوبکر و پیامبر (ص ) در این معنى است که او را با رسول خدا (ص ) مقایسه مى کند و رسول خدا (ص ) رئیس ملت و اسلام و صاحب دعوت و فرمانده و سالار جنگ بوده است و همگان ، چه یاران آن حضرت و چه دشمنانش ، او را به سالارى و سرورى مى شناخته اند و تمام امور و اشارات متوجه به او بوده است . این رسول خدا (ص ) است که قریش و عرب را سخت خشمگین ساخته و با تبرى از ایشان جگرهایشان را آتش زده است . دین آنان را مورد نکوهش قرار داده است و نیاکان ایشان را گمراه دانسته است .

از آن گذشته آنان را با کشتن سران و بزرگانشان سوگوار کرده است و اگر از شرکت مستقیم در صحنه جنگ خوددارى و کناره گیرى فرموده است ، حق او بوده است و این شان فرماندهان و سالارهاى جنگ است ، زیرا قوام لشکر به بقاى ایشان وابسته است و هر گاه پادشاه نابود شود تمام لشکر نابود مى شود و هر گاه او سالم بماند، بر فرض که لشکر شکست بخورد، امکان باقى ماندن حکومت فراهم است و لشکرى دیگر آماده مى سازد و به همین سبب حکیمان و خردمندان پادشاه را از اینکه به تن خویش جنگ کند منع کرده اند و اسکندر را که به تن خویش به جنگ قوسر پادشاه هند رفت و تخطئه کرده و گفته اند جانب احتیاط و دوراندیشى را رعایت نکرده است. 

اینک جاحظ به ما بگوید: ابوبکر را در این معنى چه دخالتى است و کدامیک از دشمنان اسلام او را چنان سرشناس مى دانسته است که آهنگ کشتن او کند؟ و مگر نه این است که او هم یکى از افراد معمولى مهاجران و در زمره عبدالرحمان بن عوف و عثمان بن عفان بوده است ، بلکه عثمان بن عفان به مراتب از او مشهورتر و شریفتر بوده است و چشمها بیشتر به او دوخته شده بوده است و دشمن نسبت به عثمان کینه توزتر و ستیزه گرتر بوده است . و بر فرض که ابوبکر در یکى از این آوردگاها کشته مى شد، مگر کشته شدن او موجب سستى و ناتوانى و زبونى اسلام مى شد. یا اگر ابوبکر کشته مى شد بیم آن مى رفت که آثار اسلام کهنه و چراغ فروزان آن خاموش شود که جاحظ مى گوید حکم او چون حکم رسول خدا (ص ) است و پرهیز از جنگ و کناره گیرى از آن همچون آن حضرت براى او لازم است !

به راستى که باید از بدبختى به خدا پناه ببریم ، و حال آنکه همه افراد عاقل و آشنا به اخبار و تاریخ مى دانند که احوال پیامبر (ص ) در جنگها چگونه بوده است و آن حضرت کجا وقوف کرده است و کجا جنگ فرموده است و به چه مناسبت آن روز در سایبان نشسته است . و به هر حال توقف ایشان توقفى بوده است که در آن تدبیر امور ریاست جنگ را بر عهده داشته است و مایه پشتیبانى و اعتماد لشکریان بوده است . کارهاى اصحاب خود را شناسایى مى کرده و کوچک و بزرگ ایشان را حراست مى فرموده است و خوددارى آن حضرت از حرکت پیشاپیش سپاه به این سبب بوده است که لشکریان هر گاه مى دانستند پیامبر (ص ) پشت صف و در انتهاى لشکر است مطمئن مى بودند و دلهایشان نگران حال او نبود و موجب نمى شد که با توجه به حراست از پیامبر و رویارویى و درگیرى با دشمن باز مانند.

وانگهى پیامبر در آن حال مایه دلگرمى بیشتر ایشان بود و به او پناه مى بردند و به حضورش باز مى گشتند و توجه داشتند که هر گاه پیامبر (ص ) پشت سرشان باشد کارهى آنان را مورد بررسى قرار مى دهد و مى داند هر یک کجا ایستاده اند و همه کس چه به هنگام حمله و چه به هنگام گریز و چه در خوشبختى و چه در بدبختى متوجه آن حضرت خواهد شد. و توقف رسول خدا (ص ) به صلاح کار لشکریان بود و براى حفظ آنان بهتر و به دوراندیشى نزدیک تر بود، و چون پیامبر (ص ) تدبیرکننده همه کارهاى لشکریان و فرمانده همگان بود دشمنى همواره در جستجوى آن حضرت بود.

وانگهى مگر نمى بینید که علمدار سپاه همواره در جایى پایدارى مى کند و مصلحت جنگ هم در توقف و پایدارى اوست و فضیلت علمدار در آن است که در بیشتر حالات از پیشروى و قرارگرفتن در صف مقدم خوددارى کند، وانگهى در جنگ براى سالار چند حالت پیش مى آید.

نخست آنکه پشت جبهه و آخر صحنه بایستید که مایه اعتماد و نیروى لشکریان باشد و پناه آنان شمرده شود و تدبیر کارهاى جنگ را بر عهده بگیرد و مواضع خلل و سستى را شناسایى و براى آن چاره اندیشى کند.
حالت دوم این است که میان لشکر قرار گیرد تا بتواند ضعیف را یارى دهد و افراد سست را تشجیع و ترغیب کند.
حالت سوم حالتى است که چون دو گروه برخورد کنند و شمشیرها آخته شود، او هر گاه مصلحت بداند یکجا توقف کند یا آنکه به تن خویش جنگ کند که این آخرین حالت است و در این حالت شجاعت شجاع دلیر و زبونى ترسوى بزدل روشن مى شود.
بنابراین مقام ریاست رسول خدا (ص ) کجا قابل مقایسه و تناسب با منزلت ابوبکر است که این دو منزلت را بتوان مساوى دانست و مناسب .

اگر چنان مى بود که ابوبکر در ریاست پیامبر (ص ) همکارى مى داشت و فضیلتى همچون فضیلت نبوت از سوى خداوند به او ارزانى شده بود و قریش و اعراب همانگونه که در جستجوى پیامبر (ص ) بودند و در جستجوى او مى بودند و او تدبیر برخى کارهاى اسلامى و بسیج کردن لشکرها و تجهیز افراد را براى اعزام به سریه ها و کشتن دشمنان را عهده دار مى بود، یعنى همان کارهایى را که پیامبر تدبیر مى فرمود او هم بر عهده مى داشت ، شاید جاحظ مى توانست چنین حرفى بزند، ولى حال ابوبکر چنان است که مى دانید و او از همه مسلمانان ضعیف ل تر بوده است و از همه مسلمانان ، عرب را کمتر سوگوار ساخته است ، هرگز تیرى نزد و شمشیرى نکشید و خونى نریخت و او یکى از افراد دنباله رو بوده است و نه مشهور بوده و شناخته شده و نه جستجوگر و جستجوشونده . بنابراین چگونه جایز است که مقام و منزلت او را همچون مقام و منزلت پیامبر (ص ) قرار داد! در جنگ احد پسرش عبدالرحمان همراه مشرکان به جنگ آمده بود.

ابوبکر او را دید. خشمگین برخاست و شمشیرش را باندازه انگشتى از نیام بیرون کشید، و مى خواست به مبارزه پسرش برود. پیامبر (ص ) فرمودند: اى ابوبکر شمشیرت را غلاف کن و ما را از وجود خودت بهره مند بدار، و پیامبر (ص ) به ابوبکر این سخن را نفرمود مگر اینکه مى دانست او شایسته و مرد جنگ و رویارویى با مردان نیست و اگر به جنگ برود کشته خواهد شد.

وانگهى جاحظ چگونه مى گوید: در مباشرت به جنگ و رویارویى با هماوردان و کشتن سران و دلیران مشرکان فضیلتى نیست ؟ و مگر ستون اسلام جز بر این پایدار شده است ، و آیا دین به چیز دیگرى جز این کار ثابت و مستقر شده است خیال مى کنى جاحظ این سخن خداوند متعال را نشنیده که فرموده است : همانا خداوند کسانى را که در صفى استوار که گویى چنان بنیانى محکم هستند در راه او جنگ مى کنند دوست مى دارد و مقصود از محبت خداوند متعال اعطاى ثواب است ، و هر کس در صف جهاد پایدارتر و کوشاتر و جنگ کننده تر باشد در پیشگاه خداوند محبوب تر است و معنى افضل هم آن است که ثواب آن شخص بیشتر باشد و على علیه السلام در این صورت محبوب ترین مسلمانان در پیشگاه خداوند است که پایدارترین ایشان در آن صف استوار بوده است . به اجماع همه امت اسلامى هیچگاه از جنگ نگریخته است و با هر هماوردى که نبرد کرده است او را کشته آیا مى پندارى که جاحظ این سخن خداوند متعال را نشنیده که فرموده است : و خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضیلت و پاداش گران بخشیده است  و گویى این گفتار خداوند را نشنیده که فرموده است : همانا خداوند از مؤ منان جانها و اموالشان را مى خرد که بهشت براى آنان باشد، آنان در راه خدا پیکار مى کنند، مى کشند و کشته مى شوند، و عده یى بر آن حق در تورات و انجیل و قرآن و سپس خداوند این خرید و فروش را با این گفتار خود تاءکید کرده و فرموده است : و چه کسى به عهد خود وفادارتر از خداوند است !

پس مژده باد بر شما به این معامله که انجام مى دهید و آن کامیابى بزرگ است .  و خداوند متعال فرموده است : این بدان سبب است که آنان را هر تشنگى و رنج و گرسنگى که در راه خدا برسد و هر گامى بردارند که کافران را به خشم آورد و هر چیزى که نسبت به دشمن یابند، براى آنان عملى صالح نوشته مى شود. 

موقوف مردم در جهان گوناگون است ، و برخى از برخى دیگر فضیلت بیشترى دارند. آن کس که سوى هماوردان مى رود و ضربه هاى شمشیر و نیزه را پذیرا مى شود به مناسبت شدت برخورد با دشمن بر دوشهاى آنان سنگین تر از کسى است که فقط در معرکه حاضر شده است و پیشروى نمى کند. همچنین آن کس که در معرکه جنگ حاضر است و پیشروى نمى کند و فقط در جایى ایستاده است که در تیررس قرار دارد و ممکن است ضربات تیر و پیکان به او برسد، برتر و پرفضیلت تر از کسى که در جایى مى ایستد که از تیررس ‍ دور است ، و اگر اشخاص ناتوان و ترسو به سبب ترک جنگ و کمى گشاده دستى در آن مستحق ریاست باشند و گفته شود در آن مستحق ریاست باشند و گفته شود در آن کار شبیه پیامبر (ص ) هستند، باید پربهره ترین افراد براى ریاست حسان بن ثابت باشد و اگر قرار باشد فضیلت على علیه السلام ، در مورد جهاد، به این بهانه که پیامبر از همگان کمتر جهاد فرموده است باطل شود، آن هم به گونه یى که جاحظ پنداشته است ، با این قیاس ، فضیلت ابوبکر هم در انفاق باطل مى شود، زیرا پیامبر (ص ) از همگان کمتر ثروت داشته است .

و هر گاه در کار عرب و قریش تاءمل کنى و به اخبار سیره بنگرى و بخوانى خواهى دانست که قریش و عرب همواره در جنگها به جستجوى پیامبر (ص ) بودند و آهنگ کشتن او را داشتند و اگر به آن حضرت دسترس پیدا نمى کردند، به جستجوى على علیه السلام و در صدد کشتن او بودند که از میان همه مسلمانان ، در همه احوال پیامبر (ص ) شبیه تر و نزدیک تر بودند و از همگان شدیدتر از پیامبر دفاع مى کرد و دشمنان همواره آهنگ على مى کردند و مى دانستند هر گاه او را بکشند کار حکومت پیامبر (ص ) را سست و شوکت آن حضرت را شکسته خواهند کرد که على برترین کسى بود که با نیرو و دلیرى و بى باکى و پیشروى و دلاورى پیامبر را نصرت مى داد، مگر نمى بینى که عتبه بن ربیعه در جنگ بدر چه مى گوید.

او همراه برادرش شیبه و پسر خود ولید به میدان آمده بود، پیامبر تنى چند از انصار را به جنگ آنان فرستاد. آن سه تن نسب انصاریان را پرسیدند، که چون نسب خود را بیان کردند، گفتند: برگردید و پیش قوم خود بروید، و سپس بانگ برداشتند و گفتند: اى محمد! افرادى از قوم خودمان را که هم شاءن ما باشند بفرست و در این هنگام پیامبر (ص ) به خویشاوندان خود فرمود: اى بنى هاشم ، برخیزید و حقى را که خداوند در قبال باطل آنان به شما ارزانى فرموده است یارى دهید. على برخیز، حمزه برخیز، عبیده برخیز. مگر نمى بینى که هند دختر عتبه مادر معاویه چه جایزه یى براى کشتن على در جنگ احد قرار داد! زیرا على و حمزه در کشتن پدرش عتبه در جنگ بدر همکارى کرده بودند. مگر این شعر هند را که در سوگ خویشاوندان خود سروده است نشنیده اى که مى گوید:
براى من در مورد پدرم عتبه و عمویم و محبوب سینه ام بردارم ، که پرتو چهره اش چون ماه تمام بود، صبرى باقى نمانده است . اى على با کشتن آنان پشتم را شکستى .

و این بدان سبب بود که على علیه السلام برادر هند، ولید عتبه را کشته بود و در کشتن پدرش عتبه شرکت داشت ، ولى عمویش شیبه را حمزه به تنهایى کشته بود.
جبیر بن مطعم به برده خود وحشى ، به روز جنگ احد مى گفت : اگر محمد را بکشى آزاد خواهى بود، و اگر على را بکشى آزاد خواهى بود و اگر حمزه را بکشى آزاد خواهى بود. وحشى گفت : اما محمد را که یارانش مواظبت مى کنند.
اما على مردى مواظب است که در جنگ فراوان به این سو و آن سو مى نگرد، ولى من بزودى حمزه را مى کشم و در کمین او نشست و بر او زوبین پراند و او را کشت .

اینکه گفتیم : حال على علیه السلام در این مورد بسیار نزدیک و مناسب حال پیامبر (ص ) بوده است ، از این جهت است که در سیره و اخبار مى بینیم که رسول خدا (ص ) تا چه اندازه بر او مهر مى ورزیده است و بر او بیم داشته است و براى حفظ و سلامت او دعا مى فرموده است ، آنچنان که در جنگ خندق همینکه على به مبارزه عمرو رفت ، رسول خدا در حضور اصحاب هر دو دست خود را به سوى آسمان برافراشت و چنین عرضه داشت : بارخدایا! تو در جنگ احد حمزه را از من گرفتى و در جنگ بدر عبیده را. پروردگارا! اینک و در این جنگ على را براى من حفظ فرماى بارخدایا مرا تنها مگذار و تو خود بهترین وارثانى  و به همین سبب هم بود که چون عمرو بن عبدود مردم مسلمان را به مبارزه فرا مى خواند و این کار را چند بار تکرار کرد و هماورد طلبید و همگان سکوت مى کردند و على علیه السلام پیشقدم مى شد و از پیامبر (ص ) کسب اجازه مى کرد، آن حضرت سکوت مى کرد و از اجازه دادن خوددارى مى فرمود.

سرانجام پیامبر فرمود: او عمرو بن عبدود است ! و على عرضه داشت : من هم على هستم . در این هنگام پیامبر (ص ) على را پیش خود فرا خواند او را بوسید و عمامه خویش را بر سر او بست و همچون کسى که بخواهد با دیگرى بدرود کند چند گام او را بدرقه فرمود و با اضطراب منتظر نتیجه ماند. و همینکه على علیه السلام به میدان رفت ، پیامبر (ص ) دستهاى خود را برافراشت و رو به قبله ایستاد و به دعاکردن مشغول شد و مسلمانان بر گرد آن حضرت چنان سکوت کرده و خاموش بودند که گویى پرنده بر سرشان نشسته است ، تا آنکه گرد و خاک برخاست و از درون آن بانگ تکبیر شنیدند و دانستند که على (ع ) عمرو را کشته است . در این هنگام بود که پیامبر و مسلمانان چنان تکبیرى گفتند که صداى آنرا در آن سوى خندق مشرکان شنیدند. به همین سبب حذیفه بن الیمان گفته است : اگر فضیلت على علیه السلام در مورد کشتن عمرو در جنگ خندق میان همه مسلمانان تقسیم شود همگان را زیر پوشش خود قرار مى دهد.  و ابن عباس در تفسیر آیه بیست و پنجم سوره احزاب که مى فرماید: و خداوند براى مؤ منان جنگ را کفایت فرمود، گفته است : یعنى به وجود على بن ابى طالب . 

جاحظ مى گوید: وانگهى باید این موضوع را در نظر گرفت که رفتن شخص شجاع با شمشیر به مبارزه هماوردان چنان نیست که کسانى که از باطن کار آگاه نیستند مى پندارند، زیرا در آن حال که پهلوانى با شمشیر کشیده به جنگ هماورد مى رود، امور دیگرى هم در سر دارد که مردم آنها را نمى بینند و فقط طبق ظاهر و آنچه از پیشروى و شجاعت او مى بینند قضاوت مى کنند. چه بسا انگیزه آن پهلوان براى آن مبارزه فقط هیجان باشد و بس چه بسا از نوجوانى و شیفتگى سرچشمه بگیرد و گاه ممکن است از اجبار و تعصب و حمیت باشد و گاه به سبب دوستى شهرت باشد.

گاهى هم این مساءله در سرشت کسى نهفته است ، همچون طبیعت کسى که سنگدل یا مهربان است و طبیعت کسى که بخشنده یا بخیل است . 

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: به جاحظ گفته مى شود: به نظر تو رفتن على بن ابى طالب با شمشیر به جنگ هماوردان منطبق بر کدامیک از این حرفها که مى زنى مى باشد؟ هر کدام را که بگویى دشمنى تو نسبت به خدا و رسولش ‍ آشکار مى شود، و اگر رفتن على علیه السلام به جنگ با آنان منطبق بر هیچیک از این حرفها که زدى نباشد و منطبق بر نیت نصرت دادن و پیشى گرفتن براى کسب ثواب جهاد و پاداش اخروى و عزت بخشیدن به دین باشد، در همه چیزها که گفتنى ستیزه گرى و از طریق انصاف بیرون شده اى و به امام مسلمانان طعنه زده اى . وانگهى اگر بشود چنین گمانى نسبت به على علیه السلام برد، همین خیال پردازى را مى توان نسبت به همه بزرگان مهاجر و انصار که اهل جنگ و کشتار بوده اند و با جان خود پیامبر (ص ) را یارى داده اند و با خون خود او را جاحظ کرده اند و پسران و پدران خویش را فداى آن حضرت کرده اند تعمیم داد و گفت شاید منطبق بر یکى از علتهایى که گفته شده است باشد و این طرز تفکر مایه طعن دین و جماعت مسلمانان است .

و اگر جایز مى بود که چنین گمانى نسبت به على علیه السلام و دیگران برده شود، رسول خدا به نقل از قول خداوند متعال به شرکت کنندگان در جنگ بدر نمى فرمود: هر چه مى خواهید انجام دهید که شما را آمرزیدم و به على علیه السلام در مورد مبارزه او با عمرو بن عبدود نمى فرمود: تمام ایمان در قبال کفر برپا خاست و نیز در مورد طلحه نمى فرمود: کارى انجام داد که او را به بهشت خواهد برد.
وانگهى به ضرورت مى دانیم که دین و آیین پیامبر (ص ) چنین بوده است که على علیه السلام را فقط براى جهاد و نصرت دادن دین تعظیم مى کرده است . بنابراین کسى که تصور کند جهاد على علیه السلام در راه خدا نبوده است و انگیزه دیگرى از آن انگیزه ها که بر شمرده داشته است و کید و مکر شیطانى و افراط در دشمنى على او را بر آن کار واداشته است و چنان سخنانى بر زبان آورده است ، بدون تردید به رسول خدا (ص ) طعنه زده است و حال آنکه این سخنان را درباره کسى گفته است که خداوند فرمان به دوستى او داده است و از دشمنى و ستیزکردن با او نهى فرموده است . آیا گمان مى کنى آنچه در مورد کار على علیه السلام به گمان جاحظ و عثمانیان رسیده است بر پیامبر (ص ) پوشیده مانده است و رسول خدا على را بدون آنکه سزاوار ستایش باشد ستایش فرموده است .

جاحظ مى گوید: کسى که داراى نفس معتدل و مختار باشد، جنگ او طاعت و فرار او معصیت است . چون نفس او معتدل و همچون ترازویى است که شاهین و دو کفه آن مستقیم است ، و اگر چنان نباشد، اقدام به جنگ و گریزش از آن موضوعى است که در سرشت او قرار دارد و خوى اوست .

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید در پاسخ جاحظ گفته مى شود: در این صورت شاید ابوبکر هم که به تصور چهل هزار درهم اتفاق کرده است پاداشى نداشته باشد، زیرا ممکن است نفس او غیرمعتدل بوده و سرشت و خوى او بخشش بوده است و شاید بیرون آمدن او با پیامبر (ص ) به روز هجرت و حضورش در غار ثوابى نداشته باشد، زیرا انگیزه هایى چون دوست داشتن بیرون شدن از مکه و خوش نداشتن درنگ در آن شهر و فراهم بودن وسایل وجود داشته است .

و شاید زحمات پیامبر (ص ) در دعوت به اسلام و مواظبت آن حضرت بر نمازهاى پنجگانه و در دل شب تدبیر کارهاى امت براى او ثوابى نداشته باشد، زیرا ممکن است نفس آن حضرت هم غیرمعتدل بوده باشد و در سرشت او محبت ریاست و عبادت سرشته شده باشد، و ما از مذهب و روش ابوعثمان جاحظ شگفت مى کنیم که مى گوید: معارف و شناختها ضرورى است و بر طبق خوى و سرشت انجام مى گیرد و نیز از عقیده او که چیزى از چیز دیگر سرچشمه مى گیرد و اینک سخنى شگفت تر از او مى شنویم که مى پندارد و مى گوید: جهاد على علیه السلام و کشتن او مشرکان را پاداشى ندارد، زیرا سرشت او این چنین بوده است و آنرا از روى خوى و عادت انجام داده است ، و این نمونه یى از اعتقاد او در مورد شناخت و سرچشمه گیرى امور از یکدیگر است .

جاحظ مى گوید: براى على (ع ) آنچنان که شیعیان او پنداشته اند، در کشتن هماوردان چندان فضیلت و طاعتى موجود نیست ، زیرا از پیامبر (ص ) روایت شده است که به على فرموده است : بزودى پس از من با پیمان گسلان و تبهکاران و از دین بیرون شدگان جنگ خواهى کرد. بنابراین همینکه پیامبر (ص ) به او وعده داده است که پس از رحلت آن حضرت زنده خواهد بود، على (ع ) مطمئن شده است که از دلیران و هماوردان به سلامت مى ماند و دانسته است که پیروز و کشنده آنان خواهد بود و با این حساب جنگ طلحه و زبیر و جهادهاى آنان از جهاد على پرارزش تر است . 

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: این اعتراض جاحظ در واقع به پیامبر (ص ) است ، زیرا خداوند متعال به پیامبر فرموده است : و خداوندت از مردم مصون مى دارد ، در این صورت نباید جهاد پیامبر هم فضیلتى داشته باشد و اطاعتى بزرگ شمرده شود، و بسیارى از مردم روایت کرده اند که پیامبر فرموده است : به دو شخصى که پس از من باقى خواهند بود، یعنى ابوبکر و عمر، اقتدا کنید. بنابراین واجب مى آید که ارزش جهاد آن دو از میان برود، و پیامبر (ص ) به زبیر فرموده است : به زودى با على جنگ خواهى کرد، در حالى که نسبت به او ستم خواهى کرد. 

 و بدینگونه به زبیر فهمانده است که در زندگى آن حضرت نخواهد مرد. و در قرآن خطاب به طلحه آمده است : و شما را نرسد که پیامبر خدا را آزار دهید و نرسد که پس از رحلت او همسرانش را به همسرى بگیرید  و گفته اند این آیه در مورد طلحه نازل شده است و بدینگونه به او فهمانده شده است که پس از پیامبر زنده خواهد ماند و بدینگونه لازم مى آید که براى طلحه و زبیر هم فضیلتى در جهاد نباشد. وانگهى آنچه در نظر ما در مورد خبرى که از پیامبر (ص ) نقل کرده است ، این است که رسول خدا (ص ) این موضوع را هنگامى به على علیه السلام فرموده است که جنگها همه تمام شده بوده است و مردم گروه گروه در دین خدا وارد مى شده اند و همه عرب تسلیم شده یا پرداخت جزیه مقرر را پذیرفته اند.

جاحظ مى گوید: کسانى که خواسته اند على را نصرت دهند و معتقد به تفضیل او بر دیگران هستند و به نبرد او با هماوردان استناد مى کنند، در این مورد مبالغه کرده اند و حال آنکه خود حاضر نبوده اند. از جمله آنکه در مورد عمرو بن عبدود و شجاعت او مبالغه کرده اند و او را از عامر بن طفیل و عتبه بن حارث و بسطام بن قیس شجاع تر دانسته اند و حال آنکه ما اخبار و احادیث مربوط به جنگهاى فجار و جنگهاى میان قریش و قبیله دوس و حلف الفضول را شنیده ایم و در آن میان سخنى از عمرو بن عبدود نیست .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: موضوع عمرو بن عبدود و شجاعت او مشهورتر از آن است که لازم باشد در آن مورد حجت آورده شود. باید به کتابهاى سیره و مغازى نظرى افکند و باید به مرثیه هاى شاعران قریش که پس از کشته شدنش سروده اند نگریست . و از جمله اخبارى است که محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود آورده است . او مى گوید: چون عمرو بن عبدود در ناحیه مذاد از خندق گذشت و هماورد خواست و على بن ابى طالب علیه السلام ضمن جنگ تن به تن او را کشت ، مسافع بن عبد مناف بن زهره بن حذاقه بن جمح ضمن گریستن بر عمرو او را چنین مرثیه گفته است :
عمرو بن عبد نخستین سوارکارى بود که در منطقه مذاد از خندق پرید و همو سوارکار وادى بدر ملیل بود…
هبیره بن ابى وهب مخزومى هم ضمن پوزشخواهى و بهانه تراشى از اینکه از جنگ على بن ابى طالب گریخته و عمرو را تنها رها کرده است ، چنین سروده و بر عمرو بن عبدود گریسته و او را مرثیه گفته است :
به جان خودت سوگند که من به محمد و یارانش از بیم و ترس کشته شدن پشت نکردم ، ولى سنجیدم و دیدم که شمشیر و تیر من بر فرض که پایدارى کنم سودى ندارد…
همچنین هبیره در سوگ عمرو ابیات زیر را سروده است :
همانا برگزیدگان خاندان لوى بن غالب بخوبى مى دانند که چون حادثه یى پیش آید سوارکار دلیرش عمرو است …
حسان بن ثابت انصارى هم ضمن یادکردن از عمرو چنین سروده است :
همانا بامداد جنگ بدر با گروهى رویاروى شدى که ضربات کارساز بر تو زدند…
و همو در این باره چنین سروده است :
عمرو که چون شمشیر برنده بود، جوانمرد و دلیر قریش و پیشانى او همچون شمشیر صیقل داده شده بود…

این اشعار نمونه یى از اشعارى است که در مورد او سروده شده است ، و اما آثار و اخبار در کتابهاى سیره و جنگهاى دلیران آمده است و هیچیک از بزرگان این علم از عمرو بن عبدود نام نبرده اند مگر اینکه گفته اند که سوارکار و دلیر قریش بوده است . حسان بن ثابت هم که خطاب به او گفته است : همانا در بامداد جنگ بدر با گروهى رویاروى شدى از این سبب است که او در جنگ بدر همراه مشرکان بود و تنى چند از مسلمانان را کشت و سپس گریخت و خود را به مکه رساند و هموست که کنار کعبه عهد کرد که هیچکس از او سه حاجت نخواهد خواست ، مگر اینکه یکى را برآورده خواهد کرد. کارها و دلیریهاى او هم در جنگهاى فجار مشهور است و کتابهاى مربوط به جنگها و وقایع از آن سخن گفته اند. البته او را همواره آن سه دلاور مشهور که عتبه و بسطام و عامر بوده اند نام نبرده اند، زیرا آن سه تن مردمى صحرانشین و اهل تاراج بوده اند و قریش شهرنشین و ساکنان مناطق آباد بوده اند و معتقد به غارت کردن و تاراج اعراب دیگر نبوده اند و فقط به حمایت از حرم و شهر خود مى پرداخته اند و بدین سبب است که نام عمروبن عبدود همچون نام ایشان بلندآوازه نبوده است .

و به جاحظ گفته مى شود اگر عمروبن عبدود به حساب نمى آمده است ، پس چگونه است که چون همراه شش تن دیگر از سوارکاران از خندق عبور کرد و مقابل اصحاب پیامبر (ص ) که سه هزار تن بودند ایستاد و آنان را چند بار به مبارزه خواست هیچکس داوطلب جنگ با او نشد و هیچیک از آنان جراءت نکرد که جان خویش را با او در افکند، تا آنجا که عمرو ایشان را سرزنش کرد و با صداى بلند گفت : مگر شما تصور نمى کنید هر کس از ما کشته شود و به دوزخ مى رود و هر کس از شما کشته شود به بهشت مى رود! آیا هیچکس از شما مشتاق نیست به بهشت برود یا دشمن خود را به دوزخ فرستد؟ ولى مسلمانان همگى ترسیدند و خاموش ماندند و از ترس از رویارویى با او خوددارى کردند و در این صورت یا باید عمرو همانگونه که گفته شده است شجاع ترین مردم بوده باشد، یا مسلمانان همگى ترسوترین و سست و درمانده ترین اعراب بوده باشند. و همه مردم نوشته اند که چون مسلمانان از جنگ با او خوددارى کردند، او با اسب خود به جست و خیز پرداخت و شروع به دورزدن و رفتن به چپ و راست کرد و سپس مقابل مسلمانان ایستاد و چنین سرود:
همانا از بس که بر همه آنان بانگ زدم که آیا هماوردى نیست صدایم گرفت …
و همینکه على علیه السلام به مبارزه عمرو رفت در پاسخش چنین سرود:
شتاب مکن که پاسخ ‌دهنده تو بدون آنکه ناتوان باشد پیش تو آمد…
و سوگند به جان خودم که در مورد این سخن جاحظ یکى از اشخاص نادان انصار بر او پیشى گرفته است و چنان است که هنگام بازگشت پیامبر (ص ) از جنگ بدر، یکى از نوجوانان انصار، که همراه ایشان در جنگ بدر شرکت کرده بود گفت : ما گروهى درمانده و موى ریخته (طاس ) را کشتیم ! پیامبر (ص ) به او فرمودند: اى برادرزاده چنین مگو که آنان برجستگان و دلیران بودند.

جاحظ مى گوید: همچنین در مورد ولید بن عتبه بن ربیعه که در جنگ بدر به دست على کشته شده است مبالغه کرده اند و حال آنکه ما نمى دانیم که ولید هرگز در جنگى پیش از بدر شرکت کرده و از او نامى برده شده باشد. 

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: هر کس اخبار قریش و آثار مردان آن قبیله را تنظیم کرده و نوشته است ولید را به شجاعت و دلیرى ستوده است و علاوه بر شجاعت با همه جوانمردان کشتى مى گرفت و همه آنان را بر زمین مى زد و اینکه او در جنگى پیش از بدر شرکت نکرده است ، دلیل بر آن نیست که دلاور و شجاع نباشد. على علیه السلام هم در جنگى پیش از جنگ بدر شرکت نکرده بود و مردم آثار دلیرى او را در همان جنگ دیدند.

جاحظ مى گوید: ابوبکر هم در جنگ احد همانگونه که على پایدارى کرده است پایدارى کرده و همراه رسول خدا باقى مانده است و بنابراین در آن مورد هیچیک را بر دیگرى افتخار و فضیلتى نیست . 

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: در مورد پایدارى ابوبکر در جنگ احد بیشتر مورخان و سیره نویسان منکر آن هستند و جمهور ایشان روایت مى کنند که همراه پیامبر (ص ) کسى جز على و طلحه و زبیر و ابودجانه باقى نمانده اند، و گاهى در روایاتى از قول ابن عباس نقل شده است که نفر پنجمى هم بوده که عبدالله بن مسعود است . برخى از سیره نویسان نفر ششمى هم نوشته اند که مقداد بن عمرو است . یحیى بن سلمه بن کحیل مى گوید: به پدرم گفتم : روز احد چند تن یا رسول خدا پایدارى کردند؟ گفت : فقط دو تن . پرسیدم آنان که بودند؟ گفت : على و ابودجانه .

بر فرض که طبق ادعاى جاحظ ابوبکر در جنگ احد پایدارى کرده باشد، آیا جایز است که گفته شود که او همچون على پایدارى کرده است و هیچیک را بر دیگرى فخرى نیست و حال آنکه جاحظ مى داند که على علیه السلام در آن جنگ چه آثار مهمى داشته است و همو همه پرچمداران را که از خاندان عبدالدار بودند از پاى درآورده است ، و از جمله آنان طلحه بن ابى طلحه بوده که چون پیامبر (ص ) در خواب دید قوچى را از پى خود مى کشد، تاءویل و تعبیر فرمود که ما قوچ و دلیرترین مرد لشکر دشمن را خواهیم کشت ، و همینکه على علیه السلام در جنگ تن به تن او را کشت پیامبر (ص ) تکبیر گفت و فرمود: این قوچ لشکر بود، طلحه بن ابى طلحه نخستین کشته یى بود که از مشرکان کشته شد.

وانگهى على (ع ) در آن روز چه بسیار حمایت کرد و حال آنکه مردم گریختند و رسول خدا را رها کردند و هر گروهى از لشکر قریش ‍ که آهنگ حمله به پیامبر مى کردند، رسول خدا مى فرمود: اى على ! این گروه را از من کفایت کن . و على بر آنان حمله مى کرد و سالارشان را مى کشت و ایشان را به گریز وامى داشت ، تا آنجا که مسلمانان و مشرکان صدایى از آسمان شنیدند که مى گفت : شمشیرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نیست . و تا آنجا که پیامبر (ص ) از قول جبریل سخنى را که گفته بود بیان فرمود.
آیا آثار و کارهاى ابوبکر هم اینچنین بوده است که جاحظ مى گوید هیچیک را بر دیگرى فخرى نیست .
بارخدایا میان ما و قوم ما به حق حکم فرماى که تو بهترین حکم کنندگانى . 

جاحظ مى گوید: براى ابوبکر در این جنگ کارى شایسته و مشهور است ، که پسرش عبدالرحمان در حالى که پوشیده از آهن و سواره بود، از لشکر مشرکان براى مبارزه بیرون آمد و هماورد مى طلبید و مى گفت : من عبدالرحمان پسر عتیقم ، ابوبکر برخاست و با شمشیر کشیده آهنگ او کرد. پیامبر (ص ) به او فرمودند: شمشیرت را غلاف کن و جاى خویش برگرد و ما را از خودت بهره مند بدار.

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: اى جاحظ بیان این مقام مشهور براى ابوبکر سودى براى تو ندارد، که اگر امامیه آن را بشنوند، آن را بر نکوهیده هاى دیگر خود مى افزایند، زیرا گفتار پیامبر (ص ) که به ابوبکر فرموده است برگرد، نشانه آنست که ابوبکر یاراى مبارزه با هیچکس نداشته است ، به این دلیل که او یاراى مبارزه با پسرش را نداشته است . و تو مى دانى که پسر نسبت به پدر چه توجه و احترامى دارد و در هر حال بر او مهربان است و از او گذشت مى کند و دست باز مى دارد، بنابراین بدیهى است که او یاراى جنگ با بیگانه را هرگز ندارد.

وانگهى این گفتار پیامبر (ص ) که ما را از خود بهره مند بدار اعلان این مطلب است که اگر ابوبکر به جنگ برود کشته مى شود و پیامبر (ص ) به حال ابوبکر از جاحظ داناتر بوده است . بنابراین حال این مرد کجا قابل مقایسه با حال مردى است که خود آتش جنگ را بر مى فروزد و با شمشیر آخته به سوى شمشیر مى رود و سران و فرماندهان و دلیران و سوارکان و پیادگان دشمن را مى کشد.

جاحظ مى گوید: این را هم باید در نظر گرفت که اگر چه آثار و کارهاى ابوبکر در جنگ همچون آثار دیگران نیست ، ولى او کمال کوشش خود را کرده است و آنچه مى توانسته و یاراى آنرا داشته است انجام داده است و هر گاه تا حد امکان کار کرده باشد حالتى شریفتر از حالت او نیست . 

شیخ ما ابوجعفر، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: این سخن جاحظ که ابوبکر توان خود را مبذول داشته است راست است ، ولى این گفتار جاحظ که مى گوید: هیچ حالى شریف تر از حال او نیست ، خطا است . زیرا حالت آن کس که توانش تا آن اندازه است که در کشتن مشرکان اعمال مى کند، شریف تر از حالت کسى است که توانش به آن پایه نمى رسد. مگر نمى بینى که حال مرد در جهاد از حال زن برتر است و حال شخص بالغ نیرومند شریف تر از حال پسربچه ناتوان است .

اینها بخشى از مطالبى بود که شیخ ما ابوجعفر محمد بن عبدالله اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، در کتاب نقض العثمانیه آورده است . در اینجا به همین اندازه قناعت مى کنیم و در مباحث آینده هر گاه مقتضى باشد مطالب دیگرى از سخنان او را خواهیم آورد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۹

خطبه ۲۳۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(قاصعه-نکوهش ابلیس)قسمت اول

۲۳۸ و من خطبه له ع- و من الناس من یسمی هذه الخطبه بالقاصعه

و هی تتضمن ذم إبلیس لعنه الله- على استکباره و ترکه السجود لآدم ع- و أنه أول من أظهر العصبیه و تبع الحمیه- و تحذیر الناس من سلوک طریقته- : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْکِبْرِیَاءَ- وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ- وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَیْرِهِ- وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلَالِهِ- وَ جَعَلَ اللَّعْنَهَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِیهِمَا مِنْ عِبَادِهِ- ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِکَ مَلَائِکَتَهُ الْمُقَرَّبِینَ- لِیَمِیزَ الْمُتَوَاضِعِینَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَکْبِرِینَ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ- وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُیُوبِ إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ- فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ- فَسَجَدَ الْمَلائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِیسَ- اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِیَّهُ فَافْتَخَرَ عَلَى آدَمَ بِخَلْقِهِ- وَ تَعَصَّبَ عَلَیْهِ لِأَصْلِهِ- فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِینَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَکْبِرِینَ- الَّذِی وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِیَّهِ وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبَرِیَّهِ- وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ- أَلَا یَرَوْنَ کَیْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَکَبُّرِهِ- وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِی الدُّنْیَا مَدْحُوراً- وَ أَعَدَّ لَهُ فِی الآْخِرَهِ سَعِیرا

وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ یَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ- یَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِیَاؤُهُ وَ یَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ- وَ طِیبٍ یَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَهً- وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِیهِ عَلَى الْمَلَائِکَهِ- وَ لَکِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَبْتَلِی خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا یَجْهَلُونَ أَصْلَهُ- تَمْیِیزاً بِالِاخْتِبَارِ لَهُمْ وَ نَفْیاً لِلِاسْتِکْبَارِ عَنْهُمْ- وَ إِبْعَاداً لِلْخُیَلَاءِ مِنْهُمْ- فَاعْتَبِرُوا بِمَا کَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِیسَ- إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِیلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِیدَ- وَ کَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّهَ آلَافِ سَنَهٍ- لَا یُدْرَى أَ مِنْ سِنِی الدُّنْیَا أَمْ مِنْ سِنِی الآْخِرَهِ- عَنْ کِبْرِ سَاعَهٍ وَاحِدَهٍ- فَمَنْ ذَا بَعْدَ إِبْلِیسَ یَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِیَتِهِ- کَلَّا مَا کَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِیُدْخِلَ الْجَنَّهَ بَشَراً- بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَکاً- إِنْ حُکْمَهُ فِی أَهْلِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ- وَ مَا بَیْنَ اللَّهِ وَ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَهٌ- فِی إِبَاحَهِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِین‏

فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ عَدُوَّ اللَّهِ أَنْ یُعْدِیَکُمْ بِدَائِهِ- وَ أَنْ یَسْتَفِزَّکُمْ بِخَیْلِهِ وَ رَجْلِهِ- فَلَعَمْرِی لَقَدْ فَوَّقَ لَکُمْ سَهْمَ الْوَعِیدِ- وَ أَغْرَقَ إِلَیْکُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِیدِ- وَ رَمَاکُمْ مِنْ مَکَانٍ قَرِیبٍ- فَقَالَ رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ- وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ- قَذْفاً بِغَیْبٍ بَعِیدٍ وَ رَجْماً بِظَنٍّغَیْرِ مُصِیبٍ- صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِیَّهِ وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِیَّهِ- وَ فُرْسَانُ الْکِبْرِ وَ الْجَاهِلِیَّهِ- حَتَّى إِذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَهُ مِنْکُمْ- وَ اسْتَحْکَمَتِ الطَّمَاعِیَهُ مِنْهُ فِیکُمْ- فَنَجَمَتْ فِیهِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِیِّ إِلَى الْأَمْرِ الْجَلِیِّ- اسْتَفْحَلَ سُلْطَانُهُ عَلَیْکُمْ- وَ دَلَفَ بِجُنُودِهِ نَحْوَکُمْ- فَأَقْحَمُوکُمْ وَلَجَاتِ الذُّلِّ- وَ أَحَلُّوکُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ- وَ أَوْطَئُوکُمْ إِثْخَانَ الْجِرَاحَهِ طَعْناً فِی عُیُونِکُمْ- وَ حَزّاً فِی حُلُوقِکُمْ وَ دَقّاً لِمَنَاخِرِکُمْ- وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِکُمْ وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ الْقَهْرِ- إِلَى النَّارِ الْمُعَدَّهِ لَکُمْ- فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِی دِینِکُمْ حَرْجاً- وَ أَوْرَى فِی دُنْیَاکُمْ قَدْحاً- مِنَ الَّذِینَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِینَ وَ عَلَیْهِمْ مُتَأَلِّبِینَ- فَاجْعَلُوا عَلَیْهِ حَدَّکُمْ وَ لَهُ جِدَّکُمْ- فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلَى أَصْلِکُمْ- وَ وَقَعَ فِی حَسَبِکُمْ وَ دَفَعَ فِی نَسَبِکُمْ- وَ أَجْلَبَ بِخَیْلِهِ عَلَیْکُمْ وَ قَصَدَ بِرَجْلِهِ سَبِیلَکُمْ- یَقْتَنِصُونَکُمْ بِکُلِّ مَکَانٍ وَ یَضْرِبُونَ مِنْکُمْ کُلَّ بَنَانٍ- لَا تَمْتَنِعُونَ بِحِیلَهٍ وَ لَا تَدْفَعُونَ بِعَزِیمَهٍ- فِی حَوْمَهِ ذُلٍّ وَ حَلْقَهِ ضِیقٍ- وَ عَرْصَهِ مَوْتٍ وَ جَوْلَهِ بَلَاءٍ- فَأَطْفِئُوا مَا کَمَنَ فِی قُلُوبِکُمْ- مِنْ نِیرَانِ الْعَصَبِیَّهِ وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِیَّهِ- فَإِنَّمَا تِلْکَ الْحَمِیَّهُ تَکُونُ فِی الْمُسْلِمِ- مِنْ خَطَرَاتِ الشَّیْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ- وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِکُمْ- وَ إِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِکُمْ- وَ خَلْعَ التَّکَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِکُمْ- وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ- مَسْلَحَهً بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ عَدُوِّکُمْ إِبْلِیسَ وَ جُنُودِهِ- فَإِنَّ لَهُ مِنْ کُلِّ أُمَّهٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً- وَ رَجْلًا وَ فُرْسَاناً- وَ لَا تَکُونُوا کَالْمُتَکَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ- مِنْ غَیْرِ مَا فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِیهِ- سِوَى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَهُ بِنَفْسِهِ مِنْ عَدَاوَهِ الْحَسَبِ- وَ قَدَحَتِ الْحَمِیَّهُ فِی قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ- وَ نَفَخَ الشَّیْطَانُ فِی أَنْفِهِ مِنْ رِیحِ الْکِبْرِ- الَّذِی أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَهَ- وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِینَ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَه

أَلَا وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ فِی الْبَغْیِ وَ أَفْسَدْتُمْ فِی الْأَرْضِ- مُصَارَحَهً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَهِ- وَ مُبَارَزَهً لِلْمُؤْمِنِینَ بِالْمُحَارَبَهِ- فَاللَّهَ اللَّهَ فِی کِبْرِ الْحَمِیَّهِ وَ فَخْرِ الْجَاهِلِیَّهِ- فَإِنَّهُ مَلَاقِحُ الشَّنَئَانِ وَ مَنَافِخُ الشَّیْطَانِ- الَّتِی خَدَعَ بِهَا الْأُمَمَ الْمَاضِیَهَ وَ الْقُرُونَ الْخَالِیَهَ- حَتَّى أَعْنَقُوا فِی حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ وَ مَهَاوِی ضَلَالَتِهِ- ذُلُلًا عَنْ سِیَاقِهِ سُلُساً فِی قِیَادِهِ- أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِیهِ وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَیْهِ- وَ کِبْراً تَضَایَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ- أَلَا فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَهِ سَادَاتِکُمْ وَ کُبَرَائِکُمْ- الَّذِینَ تَکَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ- وَ أَلْقَوُا الْهَجِینَهَ عَلَى رَبِّهِمْ- وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلَى مَا صَنَعَ بِهِمْ- مُکَابَرَهً لِقَضَائِهِ وَ مُغَالَبَهً لآِلَائِهِ- فَإِنَّهُمْ قَوَاعِدُ آسَاسِ الْعَصَبِیَّهِ- وَ دَعَائِمُ أَرْکَانِ الْفِتْنَهِ وَ سُیُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِیَّهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لَا تَکُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَیْکُمْ أَضْدَاداً- وَ لَا لِفَضْلِهِ عِنْدَکُمْ حُسَّاداً-وَ لَا تُطِیعُوا الْأَدْعِیَاءَ الَّذِینَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِکُمْ کَدَرَهُمْ- وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِکُمْ مَرَضَهُمْ وَ أَدْخَلْتُمْ فِی حَقِّکُمْ بَاطِلَهُمْ- وَ هُمْ آسَاسُ الْفُسُوقِ وَ أَحْلَاسُ الْعُقُوقِ- اتَّخَذَهُمْ إِبْلِیسُ مَطَایَا ضَلَالٍ- وَ جُنْداً بِهِمْ یَصُولُ عَلَى النَّاسِ- وَ تَرَاجِمَهً یَنْطِقُ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ- اسْتِرَاقاً لِعُقُولِکُمْ وَ دُخُولًا فِی عُیُونِکُمْ- وَ نَفْثاً فِی أَسْمَاعِکُمْ- فَجَعَلَکُمْ مَرْمَى نَبْلِهِ وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ وَ مَأْخَذَ یَدِهِ- فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَکْبِرِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ- مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلَاتِهِ وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلَاتِهِ- وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِی خُدُودِهِمْ وَ مَصَارِعُ جُنُوبِهِمْ- وَ اسْتَعِیذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ الْکِبْرِ- کَمَا تَسْتَعِیذُونَهُ مِنْ طَوَارِقِ الدَّهْر

فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِی الْکِبْرِ لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ- لَرَخَّصَ فِیهِ لِخَاصَّهِ أَنْبِیَائِهِ- وَ لَکِنَّهُ سُبْحَانَهُ کَرَّهَ إِلَیْهِمُ التَّکَابُرَ- وَ رَضِیَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ- فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ- وَ عَفَّرُوا فِی التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ- وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِینَ- وَ کَانُوا قَوْماً مُسْتَضْعَفِینَ- قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَهِ وَ ابْتَلَاهُمْ بِالْمَجْهَدَهِ- وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ وَ مَحَّصَهُمْ بِالْمَکَارِهِ- فَلَا تَعْتَبِرُوا الرِّضَا وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ- جَهْلًا بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَهِ- وَ الِاخْتِبَارِ فِی مَوْضِعِ الْغِنَى وَ الْإِقْتَارِ- فَقَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- أَ یَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِینَ- نُسارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْراتِ بَلْ لا یَشْعُرُون‏

فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَکْبِرِینَ فِی أَنْفُسِهِمْ- بِأَوْلِیَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِینَ فِی أَعْیُنِهِمْ- وَ لَقَدْ دَخَلَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ وَ مَعَهُ أَخُوهُ هَارُونُ ع- عَلَى فِرْعَوْنَ وَ عَلَیْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ- وَ بِأَیْدِیهِمَا الْعِصِیُّ فَشَرَطَا لَهُ إِنْ أَسْلَمَ- بَقَاءَ مُلْکِهِ وَ دَوَامِ عِزِّهِ- فَقَالَ أَ لَا تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَیْنِ یَشْرِطَانِ لِی دَوَامَ الْعِزِّ- وَ بَقَاءَ الْمُلْکِ- وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ- فَهَلَّا أُلْقِیَ عَلَیْهِمَا أَسَاوِرَهٌ مِنْ ذَهَبٍ- إِعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ- وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ- وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِأَنْبِیَائِهِ- حَیْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ یَفْتَحَ لَهُمْ کُنُوزَ الذِّهْبَانِ- وَ مَعَادِنَ الْعِقْیَانِ وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ- وَ أَنْ یَحْشُرَ مَعَهُمْ طُیُورَ السَّمَاءِ وَ وُحُوشَ الْأَرَضِینَ- لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلَاءُ وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ- وَ اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِینَ أُجُورُ الْمُبْتَلَیْنَ- وَ لَا اسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِینَ- وَ لَا لَزِمَتِ الْأَسْمَاءُ مَعَانِیَهَا- وَ لَکِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِی قُوَّهٍ فِی عَزَائِمِهِمْ- وَ ضَعَفَهً فِیمَاتَرَى الْأَعْیُنُ مِنْ حَالَاتِهِمْ- مَعَ قَنَاعَهٍ تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُیُونَ غِنًى- وَ خَصَاصَهٍ تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذًى‏

وَ لَوْ کَانَتِ الْأَنْبِیَاءُ أَهْلَ قُوَّهٍ لَا تُرَامُ وَ عِزَّهٍ لَا تُضَامُ- وَ مُلْکٍ تُمَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ وَ تُشَدُّ إِلَیْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ- لَکَانَ ذَلِکَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِی الِاعْتِبَارِ- وَ أَبْعَدَ لَهُمْ مِنَ الِاسْتِکْبَارِ- وَ لآَمَنُوا عَنْ رَهْبَهٍ قَاهِرَهٍ لَهُمْ أَوْ رَغْبَهٍ مَائِلَهٍ بِهِمْ- فَکَانَتِ النِّیَّاتُ مُشْتَرَکَهً وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَهً- وَ لَکِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَرَادَ أَنْ یَکُونَ الِاتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ- وَ التَّصْدِیقُ بِکُتُبِهِ وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ- وَ الِاسْتِکَانَهُ لِأَمْرِهِ وَ الِاسْتِسْلَامُ لِطَاعَتِهِ- أُمُوراً لَهُ خَاصَّهً لَا یَشُوبُهَا مِنْ غَیْرِهَا شَائِبَهٌ

وَ کُلَّمَا کَانَتِ الْبَلْوَى وَ الِاخْتِبَارُ أَعْظَمَ- کَانَتِ الْمَثُوبَهُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ- أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ- الْأَوَّلِینَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ ص إِلَى الآْخِرِینَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ- بِأَحْجَارٍ لَا تَضُرُّ وَ لَا تَنْفَعُ وَ لَا تُبْصِرُ وَ لَا تَسْمَعُ- فَجَعَلَهَا بَیْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِی جَعَلَهُ اللَّهُ لِلنَّاسِ قِیَاماً- ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً- وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ الدُّنْیَا مَدَراً- وَ أَضْیَقِ بُطُونِ الْأَوْدِیَهِ قُطْراً- بَیْنَ جِبَالٍ خَشِنَهٍ وَ رِمَالٍ دَمِثَهٍ- وَ عُیُونٍ وَشِلَهٍ وَ قُرًى مُنْقَطِعَهٍ- لَا یَزْکُو بِهَا خُفٌّ وَ لَا حَافِرٌ وَ لَا ظِلْفٌ- ثُمَّ أَمَرَ آدَمَ ع وَ وَلَدَهُ أَنْ یَثْنُوا أَعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ- فَصَارَ مَثَابَهً لِمُنْتَجَعِ أَسْفَارِهِمْ وَ غَایَهً لِمُلْقَى رِحَالِهِمْ- تَهْوِی إِلَیْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَهِ مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِیقَهٍ- وَ مَهَاوِی فِجَاجٍ عَمِیقَهٍ وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَهٍ- حَتَّى یَهُزُّوا مَنَاکِبَهُمْ ذُلُلًا- یُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ وَ یَرْمُلُونَ عَلَى أَقْدَامِهِمْ- شُعْثاً غُبْراً لَهُ قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِیلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ- وَ شَوَّهُوا بِإِعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمُ- ابْتِلَاءً عَظِیماً وَ امْتِحَاناً شَدِیداً- وَ اخْتِبَاراً مُبِیناً وَ تَمْحِیصاً بَلِیغاً- جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ وَ وُصْلَهً إِلَى جَنَّتِهِ-وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ- أَنْ یَضَعَ بَیْتَهُ الْحَرَامَ وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ- بَیْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ- جَمَّ الْأَشْجَارِ دَانِیَ الثِّمَارِ- مُلْتَفَّ الْبُنَى مُتَّصِلَ الْقُرَى- بَیْنَ بُرَّهٍ سَمْرَاءَ وَ رَوْضَهٍ خَضْرَاءَ- وَ أَرْیَافٍ مُحْدِقَهٍ وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَهٍ- وَ زُرُوعٍ نَاضِرَهٍ وَ طُرُقٍ عَامِرَهٍ- لَکَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلَى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلَاءِ- وَ لَوْ کَانَ الْأَسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَیْهَا- وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا- مِنْ زُمُرُّدَهٍ خَضْرَاءَ وَ یَاقُوتَهٍ حَمْرَاءَ وَ نُورٍ وَ ضِیَاءٍ- لَخَفَّفَ ذَلِکَ مُصَارَعَهَ الشَّکِّ فِی الصُّدُورِ- وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَهَ إِبْلِیسَ عَنِ الْقُلُوبِ- وَ لَنَفَى مُعْتَلَجَ الرَّیْبِ مِنَ النَّاسِ- وَ لَکِنَّ اللَّهَ یَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ- وَ یَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ- وَ یَبْتَلِیهِمْ بِضُرُوبِ الْمَکَارِهِ- إِخْرَاجاً لِلتَّکَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ- وَ إِسْکَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِی نُفُوسِهِمْ- وَ لِیَجْعَلَ ذَلِکَ أَبْوَاباً فُتُحاً إِلَى فَضْلِهِ- وَ أَسْبَاباً ذُلُلًا لِعَفْوِه‏

فَاللَّهَ اللَّهَ فِی عَاجِلِ الْبَغْیِ- وَ آجِلِ وَخَامَهِ الظُّلْمِ وَ سُوءِ عَاقِبَهِ الْکِبْرِ- فَإِنَّهَا مَصْیَدَهُ إِبْلِیسَ الْعُظْمَى وَ مَکِیدَتُهُ الْکُبْرَى- الَّتِی تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَهَ السُّمُومِ الْقَاتِلَهِ- فَمَا تُکْدِی أَبَداً وَ لَا تُشْوِی أَحَداً- لَا عَالِماً لِعِلْمِهِ وَ لَا مُقِلًّا فِی طِمْرِهِ- وَ عَنْ ذَلِکَ مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِینَ- بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّکَوَاتِ- وَ مُجَاهَدَهِ الصِّیَامِ فِی الْأَیَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ- تَسْکِیناً لِأَطْرَافِهِمْ وَ تَخْشِیعاً لِأَبْصَارِهِمْ- وَ تَذْلِیلًا لِنُفُوسِهِمْ وَ تَخْفِیضاً لِقُلُوبِهِمْ- وَ إِذْهَاباً لِلْخُیَلَاءِ عَنْهُمْ- وَ لِمَا فِی ذَلِکَ مِنْ تَعْفِیرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرَابِ تَوَاضُعاً- وَ الْتِصَاقِ کَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً- وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّیَامِ تَذَلُّلًا- مَعَ مَا فِی الزَّکَاهِ مِنْ صَرْفِ ثَمَرَاتِ الْأَرْضِ- وَ غَیْرِ ذَلِکَ إِلَى أَهْلِ الْمَسْکَنَهِ وَ الْفَقْرِ- انْظُرُوا إِلَى مَا فِی هَذِهِ الْأَفْعَالِ- مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْکِبْر

وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِینَ- یَتَعَصَّبُ لِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْأَشْیَاءِ إِلَّا عَنْ عِلَّهٍ- تَحْتَمِلُ تَمْوِیهَ الْجُهَلَاءِ- أَوْ حُجَّهٍ تَلِیطُ بِعُقُولِ السُّفَهَاءِ غَیْرَکُمْ- فَإِنَّکُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ مَا یُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لَا عِلَّهٌ- أَمَّا إِبْلِیسُ فَتَعَصَّبَ عَلَى آدَمَ لِأَصْلِهِ- وَ طَعَنَ عَلَیْهِ فِی خِلْقَتِهِ- فَقَالَ أَنَا نَارِیٌّ وَ أَنْتَ طِینِیٌّ- وَ أَمَّا الْأَغْنِیَاءُ مِنْ مُتْرَفَهِ الْأُمَمِ- فَتَعَصَّبُوا لآِثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ- فَقَالُوا نَحْنُ أَکْثَرُ أَمْوَالًا وَ أَوْلَاداً- وَ مَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِینَ- فَإِنْ کَانَ لَا بُدَّ مِنَ الْعَصَبِیَّهِ- فَلْیَکُنْ تَعَصُّبُکُمْ لِمَکَارِمِ الْخِصَالِ- وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ- الَّتِی تَفَاضَلَتْ فِیهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ- مِنْ بُیُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ یَعَاسِیبِ القَبَائِلِ- بِالْأَخْلَاقِ الرَّغِیبَهِ وَ الْأَحْلَامِ الْعَظِیمَهِ- وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِیلَهِ وَ الآْثَارِ الْمَحْمُودَهِ- فَتَعَصَّبُوا لِخِلَالِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ- وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَهِ لِلْبِرِّ- وَ الْمَعْصِیَهِ لِلْکِبْرِ وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ- وَ الْکَفِّ عَنِ الْبَغْیِ وَ الْإِعْظَامِ لِلْقَتْلِ- وَ الْإِنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَ الْکَظْمِ لِلْغَیْظِ- وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِی الْأَرْض‏

وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَکُمْ- مِنَ الْمَثُلَاتِ بِسُوءِ الْأَفْعَالِ وَ ذَمِیمِ الْأَعْمَالِ- فَتَذَکَّرُوا فِی الْخَیْرِ وَ الشَّرِّ أَحْوَالَهُمْ- وَ احْذَرُوا أَنْ تَکُونُوا أَمْثَالَهُمْ- فَإِذَا تَفَکَّرْتُمْ فِی تَفَاوُتِ حَالَیْهِمْ- فَالْزَمُوا کُلَّ أَمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّهُ بِهِ حَالَهُمْ- وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ- وَ مُدَّتِ الْعَافِیَهُ بِهِ عَلَیْهِمْ- وَ انْقَادَتِ النِّعْمَهُ لَهُ مَعَهُمْ وَ وَصَلَتِ الْکَرَامَهُ عَلَیْهِ حَبْلَهُمْ- مِنَ الِاجْتِنَابِ لِلْفُرْقَهِ وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَهِ- وَ التَّحَاضِّ عَلَیْهَا وَ التَّوَاصِی بِهَا- وَ اجْتَنِبُوا کُلَّ أَمْرٍ کَسَرَ فِقْرَتَهُمْ وَ أَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ- مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ- وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ وَ تَخَاذُلِ الْأَیْدِی‏

وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِینَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ قَبْلَکُمْ- کَیْفَ کَانُوا فِی حَالِ التَّمْحِیصِ وَ الْبَلَاءِ- أَ لَمْ یَکُونُوا أَثْقَلَ الْخَلَائِقِ أَعْبَاءً- وَ أَجْهَدَ الْعِبَادِ بَلَاءً وَ أَضْیَقَ أَهْلِ الدُّنْیَا حَالًا- اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَهُ عَبِیداً فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ- وَ جَرَّعُوهُمْ جُرَعَ الْمُرَارِ- فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِی ذُلِّ الْهَلَکَهِ وَ قَهْرِ الْغَلَبَهِ- لَا یَجِدُونَ حِیلَهً فِی امْتِنَاعٍ وَ لَا سَبِیلًا إِلَى دِفَاعٍ- حَتَّى إِذَا رَأَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ- جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الْأَذَى فِی مَحَبَّتِهِ- وَ الِاحْتِمَالَ لِلْمَکْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ- جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَایِقِ الْبَلَاءِ فَرَجاً- فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَکَانَ الذُّلِّ وَ الْأَمْنَ مَکَانَ الْخَوْفِ- فَصَارُوا مُلُوکاً حُکَّاماً وَ أَئِمَّهً أَعْلَاماً- وَ قَدْ بَلَغَتِ الْکَرَامَهُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ- مَا لَمْ تَذْهَبِ الآْمَالُ إِلَیْهِ بِهِم‏

فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانُوا حَیْثُ کَانَتِ الْأَمْلَاءُ مُجْتَمِعَهً- وَ الْأَهْوَاءُ مُؤْتَلِفَهً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَهً- وَ الْأَیْدِی مُتَرَادِفَهً وَ السُّیُوفُ مُتَنَاصِرَهً- وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَهً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَهً- أَ لَمْ یَکُونُوا أَرْبَاباً فِی أَقْطَارِ الْأَرَضِینَ- وَ مُلُوکاً عَلَى رِقَابِ الْعَالَمِینَ- فَانْظُرُوا إِلَى مَا صَارُوا إِلَیْهِ فِی آخِرِ أُمُورِهِمْ- حِینَ وَقَعَتِ الْفُرْقَهُ وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَهُ- وَ اخْتَلَفَتِ الْکَلِمَهُ وَ الْأَفْئِدَهُ- تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِینَ وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِینَ- وَ قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ کَرَامَتِهِ- وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَهَ نِعْمَتِهِ- وَ بَقِیَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِیکُمْ- عِبْرَهً لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنْکُم‏

فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إِسْمَاعِیلَ- وَ بَنِی إِسْحَاقَ وَ بَنِی إِسْرَائِیلَ ع- فَمَا أَشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ- تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِی حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ- لَیَالِیَ کَانَتِ الْأَکَاسِرَهُ وَ الْقَیَاصِرَهُ أَرْبَاباً لَهُمْ- یَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِیفِ الآْفَاقِ وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ- وَ خُضْرَهِ الدُّنْیَا إِلَى مَنَابِتِ الشِّیحِ- وَ مَهَافِی الرِّیحِ وَ نَکَدِ الْمَعَاشِ- فَتَرَکُوهُمْ عَالَهً مَسَاکِینَ إِخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ- أَذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً وَ أَجْدَبَهُمْ قَرَاراً- لَا یَأْوُونَ إِلَى جَنَاحِ دَعْوَهٍ یَعْتَصِمُونَ بِهَا- وَ لَا إِلَى ظِلِّ أُلْفَهٍ یَعْتَمِدُونَ عَلَى عِزِّهَا- فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَهٌ وَ الْأَیْدِی مُخْتَلِفَهٌ- وَ الْکَثْرَهُ مُتَفَرِّقَهٌ- فِی بَلَاءِ أَزْلٍ وَ أَطْبَاقِ جَهْلٍ- مِنْ بَنَاتٍ مَوْءُودَهٍ وَ أَصْنَامٍ مَعْبُودَهٍ- وَ أَرْحَامٍ مَقْطُوعَهٍ وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَه

فَانْظُرُوا إِلَى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَیْهِمْ- حِینَ بَعَثَ إِلَیْهِمْ رَسُولًا- فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ وَ جَمَعَ عَلَى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ- کَیْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَهُ عَلَیْهِمْ جَنَاحَ کَرَامَتِهَا- وَ أَسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِیمِهَا- وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّهُ بِهِمْ فِی عَوَائِدِ بَرَکَتِهَا- فَأَصْبَحُوا فِی نِعْمَتِهَا غَرِقِینَ- وَ فِی خُضْرَهِ عَیْشِهَا فَاکِهِینَ- قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِی ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ- وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إِلَى کَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ- وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَیْهِمْ فِی ذُرَى مُلْکٍ ثَابِتٍ- فَهُمْ حُکَّامٌ عَلَى الْعَالَمِینَ- وَ مُلُوکٌ فِی أَطْرَافِ الْأَرَضِینَ- یَمْلِکُونَ الْأُمُورَ عَلَى مَنْ کَانَ یَمْلِکُهَا عَلَیْهِمْ- وَ یُمْضُونَ الْأَحْکَامَ فِیمَنْ کَانَ یُمْضِیهَا فِیهِمْ- لَا تُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاهٌ وَ لَا تُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاه

أَلَا وَ إِنَّکُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أَیْدِیَکُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَهِ- وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَیْکُمْ بِأَحْکَامِ الْجَاهِلِیَّهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلَى جَمَاعَهِ هَذِهِ الْأُمَّهِ- فِیمَا عَقَدَ بَیْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هَذِهِ الْأُلْفَهِ- الَّتِی یَتَقَلَّبُونَ فِی ظِلِّهَا وَ یَأْوُونَ إِلَى کَنَفِهَا- بِنِعْمَهٍ لَا یَعْرِفُ أَحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ لَهَا قِیمَهً- لِأَنَّهَا أَرْجَحُ مِنْ کُلِّ ثَمَنٍ وَ أَجَلُّ مِنْ کُلِّ خَطَرٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّکُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَهِ أَعْرَاباً- وَ بَعْدَ الْمُوَالَاهِ أَحْزَاباً- مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا بِاسْمِهِ- وَ لَا تَعْرِفُونَ مِنَ الْإِیمَانِ إِلَّا رَسْمَهُ- تَقُولُونَ النَّارَ وَ لَا الْعَارَ- کَأَنَّکُمْ تُرِیدُونَ أَنْ تُکْفِئُوا الْإِسْلَامَ عَلَى وَجْهِهِ- انْتِهَاکاً لِحَرِیمِهِ وَ نَقْضاً لِمِیثَاقِهِ الَّذِی وَضَعَهُ اللَّهُ لَکُمْ- حَرَماً فِی أَرْضِهِ وَ أَمْناً بَیْنَ خَلْقِهِ- وَ إِنَّکُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَیْرِهِ حَارَبَکُمْ أَهْلُ الْکُفْرِ- ثُمَّ لَا جَبْرَائِیلَ‏وَ لَا مِیکَائِیلَ- وَ لَا مُهَاجِرِینَ وَ لَا أَنْصَارَ یَنْصُرُونَکُمْ- إِلَّا الْمُقَارَعَهَ بِالسَّیْفِ حَتَّى یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَکُمْ- وَ إِنَّ عِنْدَکُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ- وَ أَیَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ- فَلَا تَسْتَبْطِئُوا وَعِیدَهُ جَهْلًا بِأَخْذِهِ- وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ وَ یَأْساً مِنْ بَأْسِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ یَلْعَنِ الْقُرُونَ الْمَاضِیَهَ بَیْنَ أَیْدِیکُمْ- إِلَّا لِتَرْکِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ- فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُکُوبِ الْمَعَاصِی وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْکِ التَّنَاهِی‏

أَلَا وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَیْدَ الْإِسْلَامِ- وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ وَ أَمَتُّمْ أَحْکَامَهُ- أَلَا وَ قَدْ أَمَرَنِیَ اللَّهُ- بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْیِ وَ النَّکْثِ وَ الْفَسَادِ فِی الْأَرْضِ- فَأَمَّا النَّاکِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ- وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ- وَ أَمَّا الْمَارِقَهُ فَقَدْ دَوَّخْتُ- وَ أَمَّا شَیْطَانُ الرَّدْهَهِ فَقَدْ کُفِیتُهُ- بِصَعْقَهٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَهُ قَلْبِهِ وَ رَجَّهُ صَدْرِهِ-وَ بَقِیَتْ بَقِیَّهٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْیِ- وَ لَئِنْ أَذِنَ اللَّهُ فِی الْکَرَّهِ عَلَیْهِمْ- لَأُدِیلَنَّ مِنْهُمْ إِلَّا مَا یَتَشَذَّرُ فِی أَطْرَافِ الْبِلَادِ تَشَذُّراً

سَیَقُولُ لَکَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ- شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا- یَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ- و قال تعالى فَإِنْ رَجَعَکَ اللَّهُ إِلى‏ طائِفَهٍ مِنْهُمْ- فَاسْتَأْذَنُوکَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِیَ أَبَداً- وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِیَ عَدُوًّا- إِنَّکُمْ رَضِیتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّهٍ- فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِینَ- و قال تعالى- سَیَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى‏ مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها- ذَرُونا نَتَّبِعْکُمْ یُرِیدُونَ أَنْ یُبَدِّلُوا کَلامَ اللَّهِ- قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا کَذلِکُمْ قالَ اللَّهُ مِنْ قَبْلُ یعنی قوله تعالى- لَنْ تَخْرُجُوا مَعِیَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِیَ عَدُوًّا- ثم قال سبحانه قُلْ لِلْمُخَلَّفِینَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى‏ قَوْمٍ- أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ یُسْلِمُونَ- فَإِنْ تُطِیعُوا یُؤْتِکُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً- وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا کَما تَوَلَّیْتُمْ مِنْ قَبْلُ یُعَذِّبْکُمْ عَذاباً أَلِیماً-

أَنَا وَضَعْتُ بِکَلَاکِلِ الْعَرَبِ- وَ کَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِیعَهَ وَ مُضَرَ- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِی مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص- بِالْقَرَابَهِ الْقَرِیبَهِ وَ الْمَنْزِلَهِ الْخَصِیصَهِ- وَضَعَنِی فِی حَجْرِهِ وَ أَنَا وَلِیدٌ یَضُمُّنِی إِلَى صَدْرِهِ- وَ یَکْنُفُنِی فِی فِرَاشِهِ وَ یُمِسُّنِی جَسَدَهُ- وَ یُشِمُّنِی عَرْفَهُ- وَ کَانَ یَمْضَغُ الشَّیْ‏ءَ ثُمَّ یُلْقِمُنِیهِ- وَ مَا وَجَدَ لِی کَذْبَهً فِی قَوْلٍ وَ لَا خَطْلَهً فِی فِعْلٍ- وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ ص- مِنْ لَدُنْ أَنْ کَانَ فَطِیماً أَعْظَمَ مَلَکٍ مِنْ مَلَائِکَتِهِ- یَسْلُکُ بِهِ طَرِیقَ الْمَکَارِمِ- وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَیْلَهُ وَ نَهَارَهُ- وَ لَقَدْ کُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِیلِ أَثَرَ أُمِّهِ- یَرْفَعُ لِی فِی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ أَخْلَاقِهِ عَلَماً- وَ یَأْمُرُنِی بِالِاقْتِدَاءِ بِهِ- وَ لَقَدْ کَانَ یُجَاوِرُ فِی کُلِّ سَنَهٍ بِحِرَاءَ- فَأَرَاهُ وَ لَا یَرَاهُ غَیْرِی- وَ لَمْ یَجْمَعْ بَیْتٌ وَاحِدٌ یَوْمَئِذٍ فِی الْإِسْلَامِ- غَیْرَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ خَدِیجَهَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا- أَرَى نُورَ الْوَحْیِ وَ الرِّسَالَهِ وَ أَشُمُّ رِیحَ النُّبُوَّهِ- وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّهَ الشَّیْطَانِ حِینَ نَزَلَ الْوَحْیُ عَلَیْهِ ص- فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّهُ- فَقَالَ هَذَا الشَّیْطَانُ قَدْ أَیِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ- إِنَّکَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى- إِلَّا أَنَّکَ لَسْتَ بِنَبِیٍّ وَ لَکِنَّکَ لَوَزِیرٌ- وَ إِنَّکَ لَعَلَى خَیْر

وَ لَقَدْ کُنْتُ مَعَهُ ( صلى‏ الله‏ علیه ‏وآله )لَمَّا أَتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالُوا لَهُ یَا مُحَمَّدُ إِنَّکَ قَدِ ادَّعَیْتَ عَظِیماً لَمْ یَدَّعِهِ آبَاؤُکَ وَ لَا أَحَدٌ مِنْ بَیْتِکَ
وَ نَحْنُ نَسْأَلُکَ أَمْراً إِنْ أَنْتَ أَجَبْتَنَا إِلَیْهِ وَ أَرَیْتَنَاهُ عَلِمْنَا أَنَّکَ نَبِیٌّ وَ رَسُولٌ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أَنَّکَ سَاحِرٌ کَذَّابٌ ‏فَقَالَ ( صلى‏ الله ‏علیه‏ وآله )وَ مَا تَسْأَلُونَ قَالُوا تَدْعُو لَنَا هَذِهِ الشَّجَرَهَ حَتَّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَیْنَ یَدَیْکَ فَقَالَ ( صلى ‏الله ‏علیه ‏وآله ) إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِ‏ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ

فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَکُمْ ذَلِکَ أَ تُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ قَالُوا نَعَمْ -قَالَ فَإِنِّی سَأُرِیکُمْ مَا تَطْلُبُونَ وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ أَنَّکُمْ لَا تَفِیئُونَ إِلَى خَیْرٍ وَ أَنَّ فِیکُمْ مَنْ یُطْرَحُ فِی الْقَلِیبِ وَ مَنْ یُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ-ثُمَّ قَالَ ( صلى‏ الله ‏علیه ‏وآله )یَا أَیَّتُهَا الشَّجَرَهُ إِنْ کُنْتِ تُؤْمِنِینَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ تَعْلَمِینَ أَنِّی رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلِعِی بِعُرُوقِکِ حَتَّى تَقِفِی بَیْنَ یَدَیَّ بِإِذْنِ اللَّهِ -وَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَانْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِیٌّ شَدِیدٌ وَ قَصْفٌ کَقَصْفِ أَجْنِحَهِ الطَّیْرِ حَتَّى وَقَفَتْ بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ( صلى ‏الله ‏علیه‏ وآله )مُرَفْرِفَهً -وَ أَلْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلَى عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ( صلى‏ الله‏ علیه‏ وآله )وَ بِبَعْضِ أَغْصَانِهَا عَلَى مَنْکِبِی وَ کُنْتُ عَنْ یَمِینِهِ ( صلى‏ الله ‏علیه ‏وآله )-فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إِلَى ذَلِکَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِکْبَاراً فَمُرْهَا فَلْیَأْتِکَ نِصْفُهَا وَ یَبْقَى نِصْفُهَا فَأَمَرَهَا فَأَقْبَلَ إِلَیْهِ نِصْفُهَا کَأَعْجَبِ إِقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِیّاً فَکَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ ( صلى‏ الله‏ علیه ‏وآله )
فَقَالُوا کُفْراً وَ عُتُوّاً فَمُرْ هَذَا النِّصْفَ فَلْیَرْجِعْ إِلَى نِصْفِهِ کَمَا کَانَ فَأَمَرَهُ ( صلى‏ الله‏ علیه ‏وآله )فَرَجَعَ-فَقُلْتُ أَنَا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ إِنِّی أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِأَنَّ الشَّجَرَهَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأَمْرِ اللَّهِ تَعَالَى تَصْدِیقاً بِنُبُوَّتِکَ وَ إِجْلَالًا لِکَلِمَتِکَ

فَقَالَ الْقَوْمُ کُلُّهُمْ بَلْ سَاحِرٌ کَذَّابٌ عَجِیبُ السِّحْرِ خَفِیفٌ فِیهِ وَ هَلْ یُصَدِّقُکَ فِی أَمْرِکَ إِلَّا مِثْلُ هَذَا یَعْنُونَنِی-وَ إِنِّی لَمِنْ قَوْمٍ لَا تَأْخُذُهُمْ فِی اللَّهِ لَوْمَهُ لَائِمٍ سِیمَاهُمْ سِیمَا الصِّدِّیقِینَ وَ کَلَامُهُمْ کَلَامُ الْأَبْرَارِ عُمَّارُ اللَّیْلِ وَ مَنَارُ النَّهَارِ مُتَمَسِّکُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ یُحْیُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ -لَا یَسْتَکْبِرُونَ وَ لَا یَعْلُونَ وَ لَا یَغُلُّونَ وَ لَا یُفْسِدُونَ قُلُوبُهُمْ فِی الْجِنَانِ وَ أَجْسَادُهُمْ فِی الْعَمَلِومن کلام له ( علیه‏السلام ) قاله لعبد الله بن عباس و قد جاءه برساله من عثمان و هو محصور یسأله فیها الخروج إلى ماله بینبع لیقل هتف الناس باسمه للخلافه بعد أن کان سأله مثل ذلک من قبل فقال ( علیه‏السلام )-یَا ابْنَ عَبَّاسٍ مَا یُرِیدُ عُثْمَانُ إِلَّا أَنْ یَجْعَلَنِی جَمَلًا نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ بَعَثَ إِلَیَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَیَّ أَنْ أَقْدَمَ ثُمَّ هُوَ الْآنَ یَبْعَثُ إِلَیَّ أَنْ أَخْرُجَ -وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِیتُ أَنْ أَکُونَ آثِماً

مطابق خطبه ۱۹۲ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۳۸)  : از سخنان آن حضرت علیه السلام در نکوهش ابلیس

برخى از مردم این خطبه را قاصعه نام نهاده اند. این خطبه مشتمل بر نکوهش ابلیس ، که خدایش لعنت کند، مى باشد که تکبر ورزید و سجده بر آدم علیه السلام را انجام نداد و او نخستین کس است که تعصب را آشکار ساخت و از لجبازى پیروى کرد، و نیز مشتمل بر تحذیر مردم از پیمودن راه اوست .

در این خطبه که با عبارت الحمدالله الذى لبس العز و الکبریاء و اختارهما لنفسه دون خلقه (سپاس آن خدایرا که جامه عزت و بزرگوارى را در پوشید و آن دو را براى خود بدون خلق خویش برگزیده است )، شروع مى شود، ابن ابى الحدید در یکصد و هفتاد صفحه مباحث مختلف لغوى و ادبى و تفسیرى و کلامى و برخى مطالب تاریخى ایراد کرده است ، او براى بیان مطلب خود در شرح این خطبه تا آنجا که توانسته است از آیات قرآنى بهره گرفته است و براستى همه مطالب آن در حد کمال و خواندنى است ، ولى چون فعلا قرار ما در ترجمه مطالب تاریخى است به همان قناعت مى شود.

ابى ابى الحدید در مورد اینکه شیطان در آغاز چگونه بوده است ، این مطلب را از تاریخ طبرى چنین نقل کرده است ):
ابوجعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ خود روایات بسیارى را با سندهاى گوناگون از گروهى از صحابه نقل مى کند که پادشاهى آسمان و زمین در اختیار ابلیس بوده است ، و او از قبیله یى از فرشتگان بوده است که نامشان جن بوده و از این روى که گنجوران بهشت بوده اند به این نام نامیده شده اند، و ابلیس سالارشان بوده است . اصل آفرینش ایشان از آتش سوزان بوده است .

طبرى مى گوید: نام ابلیس حارث بوده است و روایت شده است که جن ساکن زمین بودند و در آن تباهى بار آوردند و خداوند ابلیس را همراه لشکرى از فرشتگان به سوى آنان گسیل فرمود، که آنان را کشتند و به جزیره هاى دریاها تبعد کردند. آنگاه ابلیس در خود احساس تکبر کرد و چون دید کارى بزرگ کرده که کس دیگرى جز او چنان نکرده است بر تکبر خود افزود. گوید: ابلیس در عبادت سخت کوشا بود، و گفته شده است : نام او عزرایل بوده و خداوند متعال او را پیش از آفرینش آدم قاضى و داور ساکنان زمین قرار داده است و این کار مایه غرور او گردید. شیفتگى به عبادت و کوشش و داورى او میان ساکنان زمین موجب آمد که مرتکب گناه شود و سرپیچى کند، تا آنکه از او نسبت به آدم چنان کارى سر زد.

مى گویم (ابن ابى الحدید): شایسته و سزاوار نیست که این اخبار و امثال آنرا مورد تصدیق قرار دهیم ، مگر آنچه که در قرن آن عزیزى ، که باطل را از هیچ سو در آن راه نیست آمده باشد، یا در سنت و نقل از قول کسى که مراجعه به قول او لازم باشد. و در موارد دیگر دروغش بیشتر از راست است ، این درهم گشوده است و هر کس هر چه بخواهد در امثال این داستانها مى گوید.
(ضمن شرح این جمله که على علیه السلام فرموده است : و علیهما مدارع الصوف . (بر تن موسى و هارون جبه هاى پشمى بود)، ابن ابى الحدید چنین مى گوید):

ابوجعفر محمد بن حریر طبرى در تاریخ خود مى گوید: چون خداوند موسى و هارون را برانگیخت و فرمان داد پیش فرعون بروند، به مصر آمدند و بر در کاخ فرعون ایستادند و اجازه ورود خواستند. چند سال درنگ کردند. هر بامداد بر در کاخ مى آمدند و شامگاه برمى گشتند و فرعون از حال آنان آگاه نبود و کسى هم یاراى آن نداشت که به فرعون درباره آن دو چیزى بگوید. موسى و هارون به نگهبانان و کسانى که بر در کاخ بودند مى گفتند: ما فرستادگان پروردگار جهانیان به سوى فرعون هستیم ، تا آنکه سرانجام دلقک فرعون که او را مى خنداند و با او شوخى مى کرد، گفت : اى پادشاه مردى بر در کاخ ایستاده و سخنى شگفت و بزرگ مى گوید و مى پندارد او را خدایى غیر از تو است . فرعون با شگفتى پرسید: بر در کاخ من ! گفت : آرى . فرعون گفت : او را بیاورید. موسى (ع ) در حالى که عصایش را در دست داشت و برادرش هارون همراهش بود وارد شد و گفت : من فرستاده و رسول پروردگار جهانیان به سوى تو هستم و سپس تمام خبر را نقل کرده است .

اگر بپرسى چه خاصیتى در پشم و پشمینه پوشى است و چرا صالحان آن جامه را بر غیر آن ترجیح مى دهند؟
مى گویم : در خبر وارد شده است که چون آدم به زمین هبوط کرد نخستین جامه که پوشید از پشم گوسپندى بود که خداوند برایش ‍ فرستاد و فرمانش داد آنرا بکشد، گوشتش را بخورد و پشمش را بپوشد که آدم از بهشت برهنه بر زمین آمده بود. آدم آن گوسپند را کشت ، حواء پشم آنرا رشت و دو جامه فراهم شد؛ یکى را آدم پوشید و دیگرى را حواء و بدین سبب شعار اولیا پوشیدن جامه پشمینه شد و صوفیه هم به همین کلمه منسوبند.

(ابن ابى الحدید ضمن شرح این جمله که مى فرماید: سپس خداوند به آدم علیه السلام و فرزندانش فرمان داد که آهنگ آن سرزمین مکه و بیت الحرام کنند، چنین مى نویسد):
اگر بپرسى مگر بیت الحرام به روزگار آدم علیه السلام موجود بوده است که خداوند به آدم (ع ) و فرزندانش فرمان دهد که آهنگ آن کنند و حج گزارند؟

مى گویم : آرى ارباب سیره و مورخان اینچنین روایت کرده اند. از جمله ابوجعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ خود از ابن عباس ‍ نقل مى کند که چون خداوند متعال آدم را بر زمین فرو فرستاد به او وحى فرمود که مرا در زمین و برابر عرشم حرمى است . آنجا برو و براى من خانه یى بساز و بر گرد آن طواف کن ، همانگونه که دیدى فرشتگان بر گرد عرشم طواف مى کنند، و آنجاست که من دعاى ترا و دعاى فرزندانى از ترا که بر گرد آن طواف کنند برمى آورم .

آدم عرضه داشت : بارخدایا! من یاراى ساختن آنرا ندارم که جاى آنرا نمى دانم . خداوند فرشته یى را براى او آماده و همراه ساخت و آن فرشته آدم را به سوى مکه برد. آدم در طول راه هر گاه سرزمینى خرم مى دید، که او را از آن خوش مى آمد، به فرشته مى گفت همانجا فرود آید تا خانه را بسازد و فرشته مى گفت جایگاه آن خانه اینجا نیست ، تا آنکه او را به مکه آورد و آدم خانه کعبه را از سنگهاى پنج کوه ، که عبارتند از طور سیناء و طور زیتون و لبنان و جودى و حراء بنا نهاد و پایه هاى اصلى خانه را از سنگهاى کوه حرا قرار داد. و چون از آن فراغت یافت فرشته او را به عرفات برد و همه مناسک را بدانگونه که امروز مردم انجام مى دهند به او آموخت . آنگاه او را به مکه باز آورد و هفت بار بر گرد کعبه طواف و به سرزمین هند برگشت و درگذشت .

همچنین طبرى در تاریخ روایت مى کند که آدم از سرزمین هند چهل بار پیاده حج گزارد. و نیز روایت شده است که کعبه از آسمان فرود آمده و از یاقوت یا مروارید طبق اختلاف روایات بوده و بر همان صورت باقى مانده است ، تا آنکه به روزگار نوح علیه السلام ، زمین با گناهان تباه شد و طوفان آمد و کعبه بر آسمان شد و ابراهیم علیه السلام این بنا را بر پایه همان بناى قدیمى بنا نهاد.

همچنین طبرى از وهب بن منبه روایت مى کند که آدم (ع ) پروردگار خویش را فرا خواند و عرضه داشت : بارخدایا آیا در این زمین تو کس دیگرى جز من نیست که ترا در آن تسبیح گوید و تقدیس کند؟ خداوند فرمود: همانا به زودى گروهى از فرزندانت را چنان قرار مى دهم که در زمین مرا ستایش و تقدیس کنند و بزودى آنجا خانه هایى قرار مى دهم که براى یادکردن من برافراشته مى شود که خلق من در آن مرا تسبیح مى گویند و نام من در آنها برده مى شود. و بزودى یکى از آن خانه ها را به کرامت خویش ویژه مى کنم و نام خویش ‍ اختصاص مى دهم و آنرا خانه خود مى نامم و جلال و عظمت خویش را در آن جلوه گر مى سازم و با آنکه در همه چیز موجود و جلوه گرم ، آن خانه را حرم امن قرار مى دهم که به حرمت آن هر کس و هر چیز که بر گرد آن و فرود و فراز آن است محترم خواهد بود. هر کس به پاس حرمت من حرمت آن خانه را بدارد سزاوار کرامت من خواهد بود و هر کس اهل آن سرزمین را به وحشت اندازد و حرمت مرا بشکند سزاوار خشم من خواهد بود. و آن خانه را خانه یى قرار مى دهم که فرزندان تو ژولیده موى و خاک آلود بر شتران و مرکوبها از هر دره ژرف آهنگ آن مى کنند و با صداى بلند و فریاد تلبیه و تکبیر مى گویند و هر کس قصد زیارت آن خانه کند و چیز دیگرى جز آنرا اراده نکند و به دیدار من آید و خود را میهمان من بداند، نیازش را بر مى آورم و بر عهده شخص کریم است که میهمانان و کسانى را که به حضورش مى آیند گرامى دارد. اى آدم تا هنگامى که زنده اى آن را آباد دار و سپس امت ها و نسلها و پیامبران از میان فرزندانت امتى پس از امتى و نسلى پس از نسلى آنرا آباد مى دارند. 

گوید: سپس خداوند به آدم فرمان داد به سوى بیت الحرام که براى او آنرا از آسمان به زمین آورده است برود و بر آن طواف کند، همانگونه که فرشتگان را دیده است که بر گرد کعبه طواف مى کنند. خانه کعبه در آن هنگام از مروارید یا یاقوت بود و چون خداوند قوم نوح را غرق کرد، آنرا بر آسمان برد و اساس آن باقى ماند و خداوند محل آنرا براى ابراهیم علیه السلام مشخص ساخت و او آن را بنا کرد.

(ابن ابى الحدید سپس در شرح جمله فاعتبروا بحال ولد اسماعیل و بنى اسحاق و بنى اسرائیل علیهم السلام … چنین آورده است ):
ممکن است کسى بگوید: کسى از فرزندان اسحاق و فرزندان یعقوب بنى اسرائیل را نمى شناسم که خسروان و سزارها آنان را از مناطق خوش آب و هوا و مراکز زندگى به صحرا و جاى رستن علف درمنه تبعید کرده باشند، مگر یهودیان خیبر و نضیر و بنى قریظه و بنى قینقاع که اینان گروههاى اندکى هستند و بشمار نمى آیند. وانگهى از فحواى خطبه چنین بر مى آید که مقصود ایشان نیستند، زیرا مى فرماید: آنان را به حال پشم ریسى و کرک ریسى رها کردند و یا ساکن خانه هاى گلى و کلوخ شدند، در حالى که ساکنان خیبر و بنى قریظه و بنى نضیر داراى حصارها و برجها بودند و خلاصه آنکه کسانى که خسروان و قیصرها آنان را از مناطق سبز و خرم به صحرا رانده اند و اهل پشم و کرک شده اند، فرزندان اسماعیل (ع ) هستند نه فرزندان اسحاق و یعقوب علیهماالسلام .

پاسخ این اعتراض چنین است که مقصود على علیه السلام . در این جمله دقت به حال ایشان است چه مغلوب باشند و چه غالب . مغلوبان و شکست خوردگان فرزندان اسماعیل و غالبان و چیره شدگان فرزندان اسحاق و بنى اسرائیل هستند، زیرا خسروان از فرزندان اسحاق هستند و بسیارى از اهل علم نوشته اند که ایرانیان از فرزندان اسحاق هستند و قیصرها هم از نسل همان بزرگوارند زیرا رومیان فرزندزادگان عیص پسر اسحاق هستند، و بدین صورت ضمائرى که پس از تشتت و تفرق آمده است به بنى اسماعیل برمى گردد.

و اگر بگویى بنى اسرائیل را در این موضوع چه دخالتى بوده است ؟ مى گویم : در آن هنگام که ایشان پادشاهان شام بودند و به روزگار اجاب و دیگر پادشاهان آنان چند بار با اعرابى که فرزندزادگان اسماعیل بودند جنگ کردند و ایشان را از سرزمین شام بیرون راندند و وادار به اقامت در صحراى حجاز کردند. و تقدیر سخن على علیه السلام این است که از احوال فرزندزادگان اسماعیل با فرزندزادگان اسحاق و اسرائیل پند بگیرید و در آغاز سخن بطور عموم از آنان نام برده و سپس تخصیص فرموده و گفته است : خسروان و قیصران که همگان در زمره فرزندزادگان اسحاق هستند، و همه بنى اسرائیل را تخصیص نداده است ، از این جهت که اعراب پادشاهانى را که از اعقاب یعقوب بودند نمى شناختند و لازم نبوده است که على علیه السلام در این خطبه نامهاى ایشان را بیاورد، بر خلاف فرزندزادگان اسحاق که اعراب پادشاهان ایشان یعنى ساسانیان و رومیان را مى شناخته اند.

(در همین خطبه به مناسبت آنکه سخن از دخترکان زنده بگور شده آمده است ابن ابى الحدید بحث زیر را در آن باره آورده است که از لحاظ اجتماعى و اطلاع اسباب آن بسیار سودمند است ).

فصلى درباره انگیزه هایى که اعراب را به زنده به گور کردن دختران واداشت :

در مورد بنات موءوده چنین بوده است که قومى از اعراب دختران را زنده بگور مى کردند.گفته شده است آن گروه فقط بنى تمیم بوده اند و سپس این کار از آنان به همسایگان ایشان سرایت کرده است و هم گفته اند که این کار میان بنى تمیم و قیس و اسد و هذیل و بکر بن وائل معمول بوده است . گویند: و این بدان سبب بود که رسول خدا، که درود و سلام بر او و آلش باد، بر آنان نفرین فرمود و عرضه داشت : پروردگارا گام خویش را استوار بر مضر بنه و قحطسالى همچون قحطسالیهاى یوسف بر آنان قرار بده ، و آنان هفت سال گرفتار خشکسالى و قحطى شدند و کار به آنجا کشید که کرک شتران آمیخته و آلوده به خون را مى خوردند و به آن علهز مى گفتند و از شدت تنگدستى و بینوایى دختران را در خاک مى کردند. و در این مورد به این آیه استدلال کرده اند که خداوند فرموده است : فرزندانتان را از بیم فقر مکشید ، و در جاى دیگر فرموده است : و نکشید فرزندان خود را .

قومى دیگر گفته اند که آنان دختران را به سبب تعصبى که داشته اند مى کشته اند و چنین آورده اند که قبیله تمیم یک سال از پرداخت خراج به نعمان بن منذر خوددارى کردند. او برادر خود ریان را همراه لشکرى که همه آنان از قبیله بکر بن وائل بودند به سوى ایشان گسیل داشت . چهارپایان و دامهاى آنانرا در ربودند و زنان و دختران را به اسیرى بردند. در این مورد یکى از قبیله بنى یشکر چنین سروده است :
چون رایت نعمان را دیدند که در حال پیش آمدن است ، گفتند: اى کاش نزدیکترین خانه و جایگاه ما عدن مى بود.

بنى تمیم به حضور نعمان آمدند و از او تقاضاى عطوفت کردند. بر ایشان رحمت آورد، و اسیران را به ایشان باز داد و گفت هر دخترى که پدرش را برگزید او را به پدرش باز دهند، ولى اگر صاحب خود را برگزید او را با صاحبش بگذارند.
همگان پدران خویش را برگزیدند، جز دختر قیس بن عاصم که او همان کسى را برگزید که او را سیره کرده بود و او عمرو بن مشمرخ یشکرى بود. در این هنگام قیس بن عاصم منقرى تمیمى نذر کرد که براى او هیچ دخترى متولد نشود مگر اینکه او را زنده بگور کند، یعنى او را در خاک خفه کند، و چهره او را چندان زیر خاک بپوشاند که بمیرد. و سپس گروهى از بنى تمیم از او پیروى کردند و خداوند متعال به طریق سرزنش و ریشخند مى فرماید: هنگامى که از دختران زنده به گور شده سوال شود که به چه گناهى کشته شدند  و حاکى از توبیخ کسى است که آن کار را انجام داده است . نظیر آیه ۱۱۶ سوره مائده که خطاب به عیسى (ع ) است که آیا تو به مردم چنین گفته اى !

و از اشعار گزیده فرزدق در هجو جریر این ابیات است :
مگر نمى بینى که ابومعبد زراره از قبیله ما یعنى بنى دارم است و آن کسى که از زنده به گور کردن دختران منع کرد و فرزند را زنده نگه داشت و او را به خاک نسپرد از ماست …
و در حدیث که صعصعه بن ناجیه بن عقال ،  چون به حضور رسول خدا (ص ) رسید، و گفت : اى رسول خدا من در دوره جاهلى کار پسندیده انجام مى دادم .

آیا آن کارها امروز براى من پاداش و ثوابى دارد؟ رسول خدا فرمود: چکار کرده اى ؟ گفت : دو ناقه خود را که ده ماهه بردار بودند گم کردم . سوار شتر نرى شدم و به جستجوى آن دو پرداختم خانه یى دور افتاده به نظرم رسید آهنگ آنجا کردم . ناگاه پیرمردى را دیدم که کنار خانه نشسته است . از او درباره آن دو ناقه پرسیدم . گفت : چه داغ و نشانى دارند؟ گفتم : داغ میسم بنى دارم . گفت : آن دو پیش ‍ من هستند، و خداوند گروهى از خویشاوندان ترا از قبیله مضر با آن دو زنده ساخت . من نشستم تا آن دو ناقه را براى من بیاورد. در همین هنگام پیرزالى از درون خانه بیرون آمد. آن مرد به او گفت چه زایید؟ اگر پسر است در اموال خود ما شریک باشد و اگر دختر است او را زنده به گور کنیم . آن زن گفت : دختر زایید. من به آن مرد گفتم : آیا این نوزاد را مى فروشى ؟ گفت : مگر اعراب فرزندانشان را مى فروشند! من گفتم : آزادى او را نمى خرم بلکه زندگى او را مى خرم . گفت : به چند مى خرى ؟ گفتم : هر چه شما مى گویید. گفت : به دو ناقه و یک شتر نر، گفتم : باشد، به شرطى که این شتر نر من و نوزاد را به خانه ام ببرد. گفت : باشد فروختم . و من آن نوزاد دختر را از او به دو ناقه و یک شتر نجات دادم ، و همان دختر هم اینک به تو ایمان آورده است و این براى من میان عرب سنت و معمول شد که هر دختر نوزادى را به دو ناقه ده ماهه باردار و یک شتر نر بخرم و تا کنون دویست و هشتاد دختر را نجات داده ام . پیامبر (ص ) فرمود: چون آن کار را براى رضاى خداى انجام نداده اى براى تو سودى ندارد و اگر در مسلمانى خویش کار نیکو انجام دهى پاداش داده مى شوى .

زبیر بن بکار در الموفقیات مى نویسد ابوبکر در دوره جاهلى به قیس بن عاصم منقرى گفت : چه چیزى ترا بر زنده به گور کردن دختران وا مى دارد؟ گفت : ترس اینکه کسى مثل تو بر آنان سالار شود.

(ابن ابى الحدید سپس ضمن شرح این عبارت از این خطبه که مى گوید: فاما الناکثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت … اما با پیمان گسلان بدرستى که جنگ کردم و با تبهکاران جهاد کردم و اما خوارج را بدرستى که نابود ساختم … چنین مى گوید):
این موضوع ثابت شده و قطعى است که پیامبر (ص ) به على علیه السلام فرموده است : بزودى پس از من با ناکثین و قاسطین و مارقین جنگ خواهى کرد. منظور از ناکثین کسانى هستند که جنگ جمل را پدید آوردند و بیعت على علیه السلام را شکستند و پیمان گسستند و مقصود از قاسطین مردم شامند که در جنگ صفین شرکت کردند و مقصود از مارقین خوارج هستند که در نهروان با او جنگ کردند. و خداوند متعال درباره این سه گروه چنین فرموده است : هر آنکس پیمان بگسلد همانا بر زیان و هلاک خویش اقدام کرده است  و نیز فرموده است : و اما ستمکاران آتشگیره دوزخ شده اند  و پیامبر (ص ) فرموده اند از اصل و ریشه این شخص قومى از دین چنان بیرون مى روند که تیر از کمان بیرون مى جهد. یکى از شما بر چوبه تیر مى نگرد، چیزى نمى یابد. و بر دنباله و پرهایى که به آن است مى نگرد، چیزى نمى یابد که از میان چرک و خون گذشته و نفوذ کرده است . و این خبر خود یکى از نشانه هاى پیامبرى رسول خدا (ص ) از اخبار مفصل آن حضرت به امور غیبى و نهانى است .

اما در مورد شیطان ردهه که در این عبارت على (ع ) آمده است گروهى گفته اند مقصود ذوالثدیه است که سالار خوارج بوده است . و در همین مورد خبرى را از پیامبر (ص ) نقل مى کند و از جمله کسانى که این موضوع را گفته اند، جوهرى مولف کتاب الصاح است . آنان مى گویند: ذوالثدیه با شمشیر کشته نشده است و خداوند روز جنگ نهروان بر او صاعقه یى فرو فرستاده است و على علیه السلام هم در این سخن خود به همین موضوع تصریح کرده و فرموده است : بدرستى که کفایت کردند مرا از او با فریادى که طپش دل و سینه اش را شنیدم .

قومى دیگر گفته اند: شیطان ردهه یکى از شیطانهاى سرکش و از یاران دشمن خدا ابلیس است ، و آنان هم در این باره خبرى از پیامبر (ص ) نقل مى کنند و اینکه پیامبر (ص ) از او به خدا پناه مى برده است .

لغت ردهه به معنى گودال در کوه است که آب در آن جمع مى شود و این هم نظیر سخن پیامبر (ص ) در مورد شیطان عقبه منى است که از او به ازب العقبه تعبیر فرموده اند. شاید هم ازب العقبه همان شیطان ردهه است که گاهى از او به این صورت و گاه به آن صورت تعبیر شده است .

برخى دیگر گفته اند: شیطان ردهه شیطان سرکشى است که به صورت مار در مى آید و در گودال زندگى مى کند و این را از لفظ شیطان ، که یکى از معانى آن مار است ، گرفته اند. نظیر شیطان الحماطه که حماطه نام درختى است که مى گویند مارهاى بسیارى بر آن زندگى مى کنند.

در این بخش از گفتار على علیه السلام منظور از بقیه یى که از ستمگران باقى مانده است ، معاویه و یاران اوست که آن حضرت از عهده همه آنان بر نیامده بود و جنگ میان او و ایشان با تزویر حکمیت متوقف شده بود و بعد هم مى فرماید: اگر خداوند مرا عمر دهد هر آینه بر آنان پیروز خواهم شد و دولت براى من بر ایشان خواهد بود.

پس از این مبحث ابن ابى الحدید بحثى کلامى را که میان قاضى عبدالجبار معتزلى و سیدمرتضى درباره امامت ابوبکر صورت گرفته ، بدین معنى که قاضى عبدالجبار در کتاب المغنى با استناد به آیه پنجاهم یا پنجاه و سوم بنا بر اختلاف شماره آیه سوره مائده اصرار مى ورزد که در شاءن ابوبکر و یارانش نازل شده است او شایسته منصب امامت است . و سیدمرتضى در کتاب الشافى این موضوع را مستندا رد مى کند. مطالعه این احتجاج نشان دهنده دقت و نکته سنجى و عظمت علمى بزرگان مکتب تشیع در قبال بززگان معتزله است و نمودارى براى چگونگى بحث و احتجاج بدون ستیز و لجاج و بدور از هر نوع توهین و لعن و نفرین و بسیار آموزنده است ، ولى چون در حیطه کار این بنده و جزء امور تاریخى نیست فعلا از ترجمه آن خوددارى شد و امیدوارم اهل نظر از استفاده از متن عربى غافل نباشند، خداوند متعال به همه توفیق ارزانى فرماید.

ابن ابى الحدید سپس ضمن شرح این جمله از این خطبه که مى فرماید: و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى اللّه علیه و آله بالقرابه القریبه و المنزله الخصیصه (و بدرستى که شما جایگاه مرا از رسول خدا که درود خداوند بر او و آل او باد به خویشاوندى بسیار نزدیک و منزلتى بسیار ویژه مى دانید).
پس از توضیح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاریخى زیر را آورده است ):

پیوستگى على به پیامبر (ص ) در دوره کودکى خود

این خویشاوندى و قرابت بسیار نزدیک ، که میان على (ع ) و پیامبر (ص ) بوده است ، ویژه اوست نه دیگر عموها. پیامبر (ص ) او را در دامن خویش پرورانده است و على (ع ) به هنگام اظهار دعوت پیامبر از آن حضرت حمایت کرده و یارى داده است بدون اینکه کسى دیگر از بنى هاشم چنان کرده باشد. وانگهى میان آن دو چنان پیوند فرخنده یى صورت گرفته است که چنان نسل فرخنده یى پدید آمده است که در دامادهاى دیگر چنان نبوده است و ما اینک آنچه را که سیره نویسان در این باره نوشته اند مى آوریم :

طبرى در تاریخ خود مى گوید: ابن حمید از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن نجیح ، از مجاهد نقل مى کند که مى گفته است : از نعمتهاى خداوند و حسن صنع و اراده خیر بارى تعالى نسبت به على بن ابى طالب علیه السلام این بود که قریش را خشکسالى و قحطى دشوارى در رسید. ابوطالب نانخور بسیار داشت و عائله مند بود. پیامبر (ص ) به عباس بن عبدالمطلب ، که از توانگرترین و آسوده ترین افراد بنى هاشم بود، فرمود: اى عباس ! برادرت ابوطالب عائله مند است و مى بینى که از این قحطسالى چه بر سر مردم آمده است . بیا برویم و بار او را سبک و از نانخورهاى او بکاهیم . من یک فرد از افراد خانواده اش را بر عهده مى گیرم و تو فرد دیگى را بر عهده بگیر و هزینه آن دو را از او کفایت کنیم . عباس گفت : آرى . آن دو پیش ابوطالب رفتند و به او گفتند: مى خواهیم از بار تو و نانخورهاى تو بکاهیم تا این سختى که مردم گرفتار آن شده اند برطرف شود. ابوطالب گفت : عقیل را براى من بگذارید و هر چه مى خواهید بکنید. پیامبر (ص ) على را گرفت و او را به خانه خود برد و عباس جعفر را، که خدایش از او خشنود باد، به خانه خود برد، و بدینگونه على بن ابى طالب علیه السلام همواره تا هنگامى که پیامبر (ص ) را خداوند به رسالت برانگیخت با او بود و على (ع ) از رسول خدا پیروى کرد و آن حضرت را تصدیق و به پیامبرى او اقرار کرد. جعفر هم همواره در خانه عباس بود، تا آنگاه که مسلمان و از عباس بى نیاز شد.

طبرى مى گوید: همچنین ابن حمید براى ما از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، حدیث کرد که مى گفته است : هر گاه وقت نماز مى رسید پیامبر (ص ) به دره هاى مکه مى رفت و على بن ابى طالب علیه السلام هم با او مى رفت و این کار از ابوطالب و دیگر عموهایش پوشیده انجام مى شد و آن دو همانجا نمازهاى خود را مى گزاردند و چون شب مى شد باز مى گشتند و این کار مدتها و تا هنگامى که خداوند مقرر فرموده بود صورت مى گرفت .

سپس ابوطالب آنان را در حالى که نماز مى گزاردند دید و به پیامبر گفت : اى برادرزاده ! این چه آیینى است که مى بینم به آن گرویده اى ؟ فرمود: اى عموجان ! این آیین خدا و فرشتگان و پیامبران او و آیین پدرمان ابراهیم است . یا فرموده است : و خداوند مرا با این آیین به پیامبرى به سوى بندگان گسیل فرموده است . و تو اى عمو سزاوارترین کسى هستى که من نصیحت را براى او ارزانى دارم و او را به هدایت فرا خوانم و سزاوارترین کسى هستى که باید تقاضاى مرا بپذیرد و مرا بر آن کار یارى دهد. ابوطالب گفت : اى برادرزاده ! اینک نمى توانم که از آیین خود و پدرانم و آنچه ایشان بر آن بوده اند جدا شوم ، ولى به خدا سوگند تا هنگامى که زنده باشم چیزى که آنرا ناخوش بدارى به تو نخواهد رسید.

طبرى مى گوید: و همینها که نام بردم روایت مى کنند که ابوطالب به على علیه السلام فرمود: پسرجان ، این چه آیینى است که برآنى ؟ گفت : پدرجان من ، به خدا و رسول خدا ایمان آورده ام و آنچه را آورده است تصدیق کرده ام و همراه او براى خدا نمازگزارده ام . آورده اند که ابوطالب به على فرموده است : همانا که او جز به خیر و صلاح فرا نمى خواند، همراهش باش . 

همچنین طبرى در تاریخ خود مى گوید: احمد بن حسین ترمذى از عبدلله بن موسى از علاء از منهال بن عمر و از عبدالله بن عبدالله براى ما نقل کرد که مى گفته اند: شنیدیم على علیه السلام مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدا و صدیق اکبرم . این سخن را پس از من کسى نمى گوید مگر دروغگوى افترازننده . من هفت سال پیش از مردم نماز گزارده ام .

در روایت کس دیگرى غیر از طبرى آمده که على فرموده است : من صدیق اکبر و فاروق اول هستم که پیش از ابوبکر مسلمان شده ام و هفت سال پیش از او نماز گزارده ام . گویا على (ع ) راضى نبوده که از عمر نام ببرد و او را شایسته اینکه با خود مقایسه کند نمى دیده است و این بدان سبب است که اسلام عمر متاءخر است .

فضل بن عباس که خدایش رحمت کناد، مى گوید: از پدرم پرسیدم پیامبر (ص ) نسبت به کدامیک از پسران خود محبت بیشترى داشت ؟ گفت : نسب به على بن ابى طالب علیه السلام . گفتم : پدرجان ! من در مورد پسرانش پرسیدم . گفت : پیامبر (ص ) نسبت به على از همه پسران خود بیشتر محبت و راءفت داشت : از هنگام کودکى على حتى یک روز هم ندیدیم از او جدا باشد، مگر هنگامى که براى خدیجه به سفر مى رفت . و ما هیچ پدرى را ندیده ایم که نسبت به پسرى مهربان تر از پیامبر نسبت به على باشد و هیچ پسرى را هم مطیع تر از على نسبت به پیامبر ندیده ایم .

حسین بن زید بن على بن حسین علیهم السلام مى گوید: از پدرم زید علیه السلام شنیدم که مى گفت : پیامبر (ص ) قطعه کوچکى از گوشت یا خرما را نخست در دهان مى نهاد و ملایم مى کرد و سپس به دهان على علیه السلام ، که کودکى خردسال و در دامنش بود، مى نهاد و پدرم على بن حسین علیه السلام نسبت به من همینگونه رفتار مى فرمود و چیزى از گوشت ران که بسیار گرم بود برمى داشت و آنرا در هوا سرد مى کرد، یا بر آن مى دمید تا سرد شود، سپس در دهان من مى نهاد. آیا بر من از حرارت یک لقمه مى ترسید و از حرارت آتش دوزخ من نمى ترسید. اگر آنچنان که این گروه مى پندارند برادرم به وصیت پدرم امام بود، پدرم این موضوع را به من مى گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ مى فرمود.

جبیر بن مطعم مى گوید: در حالى که کودک و در مکه بودیم پدرم ، مطعم بن عدى ، به ما مى گفت : آیا محبت این پسرک یعنى على را نسبت به محمد (ص ) و پیرویش از او که بیشتر از پدرش هست مى بینید؟ سوگند به لات و عزى دوست مى دارم او پسرم باشد،  در قبال همه جوانان بنى نوفل .

سعید بن جبیر روایت مى کند و مى گوید: از انس بن مالک پرسیدم این سخن عمر را درباره این شش تن افراد شوروى که مى گوید: پیامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى که از ایشان راضى بود، چگونه تعبیر مى کنى ؟ مگر پیامبر از دیگر اصحاب خود راضى نبوده است ! گفت : پیامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى که از بسیارى از اصحاب خود راضى بود، ولى از این شش تن رضایت بیشترى داشت . گفتم : پیامبر (ص ) کدامیک از اصحاب خود را ستوده تر مى دانست . گفت : هیچکس میان ایشان نبود، مگر اینکه پیامبر در موردى بر او خرده گرفته بود، یا کارى از کارهاى او را ناستوده دانسته بود، مگر دو تن که آنان على بن ابى طالب (ع ) و ابوبکر بن ابى قحافه بودند، و آن دو از هنگامى که خداوند آیین اسلام را آورده است هرگز مرتکب کارى نشدند که رسول خدا (ص ) را ناراحت سازند.

ذکر احوال رسول خدا (ص ) در دوره کودکى و نوجوانى

اینک شایسته است که آنچه را درباره رسول خدا (ص ) و حفظ و نگهداشت آن حضرت وسیله فرشتگان آمده است بیان داریم ، تا آنکه توضیحى و شرحى براى این جمله على علیه السلام باشد که در این خطبه فرموده است : و بدرستى که خداوند از آن هنگام که پیامبر (ص ) از شیر باز گرفته شده بود بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را قرین او فرمود و نیز موضوع مجاورت آن حضرت در کوه حراء و همراه بودن على علیه السلام را با ایشان در آنجا توضیح دهیم و اینکه در آن هنگام هیچکس و هیچ خانواده جز رسول خدا و على و خدیجه مسلمان نبودند و شنیدن شیون شیطان را و اینکه على علیه السلام وزیر مصطفى صلوات الله علیه بوده است را بیان داریم . اما در مورد مقام نخست ، محمد بن اسحاق یسار در کتاب السیره النبویه و محمد بن جریر طبرى در تاریخ خود آورده اند که حلیمه دختر ابوذویب که از قبیله بنى سعد است و مادر رضاعى رسول خدا (ص ) است و آن حضرت را شیر داده است مى گوید: از سرزمین خود همراه و پسر شیرخوارش با گروهى از زنان قبیله بنى سعد بن بکر در سالى که از خشکى و قحطى هیچ چیز باقى نگذاشته بود و براى گرفتن کودکان شیرخوار به مکه آمده اند. گوید: من بر ماده خرى خاکسترى بسیار لاغر بیرون آمدم و همراه ما شتر ماده پیرى بود که یک قطره شیر هم نمى داد و همگى تمام شب را از گریه پسرک شیرخوارم که از گرسنگى مى گریست نمى توانستیم بخوابیم . پستانهاى خودم آنقدر شیر نداشت که کودک را کفایت کند و ماده شتر ما هم شیرى نداشت که به مصرف خوراک طفل برسد، ولى به هر حال امید گشایش و آسایش داشتیم . من که با همان ماده خر بودم به سبب لاغرى و سستى از کاروان عقب مى ماندم و این کار بر آنان گران آمد. سرانجام به مکه رسیدیم و در جستجوى کودکان شیرخواره برآمدیم .

هیچیک از زنان کاروان ما نبود مگر محمد (ص ) را بر او عرضه داشته بودند، ولى همینکه گفته بودند این پسر یتیم است ، از پذیرفتن او خوددارى کرده بود و این بدان سبب است که ما معمولا از پدر کودک انتظار خیر و نیکى داریم و مى گوییم براى کودک یتیم از مادر و جدش چه کارى ساخته است و گرفتن محمد (ص ) را خوش نداشتیم . هیچیک از زنانى که همراهم بودند باقى نماند مگر اینکه کودک شیرخوارى را گرفت غیر از من . و چون آهنگ بازگشت کردیم من به شوهرم گفتم : به خدا سوگند خوش نمى دارم از میان همه همراهانم من بدون آنکه شیرخواره یى را گرفته باشم برگردم و به خدا سوگند مى روم و همان کودک یتیم را مى گیرم . گفت : عیبى ندارد که این کار را انجام دهى و شاید خداوند در وجود او براى ما برکتى قرار دهد.

این بود که رفتم و او را گرفتم و چاره نبود که کودکى جز او پیدا نکردم . گوید: چون محمد (ص ) را قبول کردم ، کنار بارهاى خود برگشتم و همینکه او را در دامن خویش نهادم هر دو پستانم چنان پرشیر شد که او و برادرش (پسر خودم ) هر دو خوردند و سیر شدند. پیش از آن شبها از گریه کودکم به سبب گرسنگى نمى خوابیدیم و آن شب راحت خفت . شوهرم برخاست و کنار ماده شتر رفت و چون نگریست پستانش را آکنده از شیر دید، و چندان شیر از آن دوشید که خودش و من خوردیم و سیراب و سیر شدیم و آن شب را به بهترین وجه گذاردیم . گوید: چون صبح کردیم ، شوهرم گفت : اى حلیمه ! ترا به خدا سوگند مى دانى که چه نوزاد فرخنده یى را گرفته اى ؟ گفتم : به خدا سوگند که امیدوارم چنان باشد. آنگاه حرکت کردیم . من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد (ص ) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را مى پیمودم که هیچیک از خرهاى ایشان به پاى ماده خر من نمى رسید و چنان شد که زنان همراه من مى گفتند: اى دختر ابوذؤ یب ! چه خبر است کمى آهسته تر رو و درنگ کن . مگر این ماده خر تو همانى نیست که بر آن از سرزمین خود بیرون آمدى ؟ مى گفتم : چرا، به خدا سوگند همان است . و مى گفتند: در این صورت به خدا سوگند که براى آن شاءن خاصى است .

حلیمه گوید: سرانجام به منازل خود که در سرزمینهاى قبیله بنى سعد است رسیدیم و من میان تمام سرزمین عرب جایى را خشک تر از آنجا نمى دانم ، ولى از هنگامى که او را با خود آوردیم ، گوسپندهاى من شامگاه برمى گشتند در حالى که سیر بودند و پستانهایشان آکنده از شیر بود و مى دوشیدیم و مى نوشیدیم و در همان حال هیچکس دیگر یک قطره شیر هم در پستانى نمى یافت که بدوشد. چنان شد که ساکنان محل به شبانهاى خود مى گفتند شما را چه مى شود؟ شما هم دامهاى خود را همانجا بچرانید که شبان دختر ابوذؤ یب مى چراند و چنان مى کردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون یک قطره شیر برمى گشتند و گوسپندان من سیر و پرشیر باز مى آمدند، و ما همواره از جانب خداوند متعال خیر و برکت و افزونى براى محمد (ص ) مى دیدیم ، تا آنکه دو سال او سپرى شد و من او را از شیر گرفتم و چنان رشد و نمود مى کرد که دیگر کودکان چنان نبودند و هنوز به دو سالگى نرسیده بود که پسربچه چابکى بود. او را پیش مادرش آمنه دختر وهب برگرداندیم و بسیار آرزومند بودیم که همچنان میان ما باشد که برکات بسیارى از او دیده بودیم .
با مادرش گفتگو کردیم و به او گفتیم : چه خوب است او را تا هنگامى که برومند شود پیش ما باقى بگذارى که ما از بیمارى و بدى هواى مکه بر او مى ترسیم و چندان پافشارى کردیم که او را با ما برگرداند.

ما با محمد (ص ) به سرزمین بنى سعد برگشتیم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد (ص ) همراه برادرش میان برده هاى ما که پشت خانه هایمان مى گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان پیش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اینک دو مرد که جامه هاى سپید بر تن داشتند پیش برادر قرشى من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شکمش را دریدند و درون شکمش را به هم ریختند. حلیمه مى گوید: من و پدرش دوان دوان خود را پیش او رساندیم . محمد (ص ) را دیدیم با چهره گرفته . من او را در آغوش کشیدم پدرش هم او را در آغوش کشید و گفتیم : پسرجان ترا چه شده است ؟ گفت : دو مرد که جامه سپید بر تن داشتند پیش من آمدند و درازم دادند. سپس شکمم را دریدند و در آن چیزى را جستجو مى کردند که ندانستم چه بود.

حلیمه گوید: او را به خیمه خود آوردیم و پدرش (یعنى پدر رضاعى ) به من گفت : اى حلیمه ! بیم آن دارم که این پسرک دیوزده باشد، او را به خانواده اش برگردان . گوید: او را برداشتم و با خود پیش مادرش بردم . گفت : چه چیزى ترا بر آن واداشت که او را بیاورى ؟ اى دایه مهربان ، تو که اصرار داشتى او پیش تو بماند!

گفتم : خداوند این پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اینک از پیشامدها بر او بیمناکم و همانگونه که تو دوست مى دارى ، اینک او را به تو مى سپارم . مادرش گفت : شاید بر او از دیو و شیطان بیم زده شده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : هرگز که به خدا سوگند شیطان را بر او راهى نیست و این پسرم را شاءن خاصى است . آیا خبر او را به تو بگویم ؟ گفتم : آرى . نه گفت : چون به او باردار شدم ، چنین دیدم که نورى از من سرزد که کاخ ‌هاى منطقه بصراى شام را روشن ساخت و در دوره باردارى هیچ حملى را به این سبکى و آسانى ندیده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمین رسید دستهایش را بر زمین نهاد و سرش را بسوى آسمان برافراشت . او را بگذار و خوش و سعادتمند برو.

طبرى در تاریخ خود از شداد بن اوس روایت مى کند که مى گفته است : رسول خدا (ص ) درباره خویشتن سخن مى گفت و آنچه را که در دوره کودکى در سرزمین قبیله بنى سعد بر سرش آمده بود بیان مى فرمود.
گوید: پیامبر فرمود چون متولد شدم میان بنى سعد دوران شیرخوارى خود را گذراندم روزى که همراه تنى چند از کودکان همسال خود از اهل خویش دور شده بودیم و در گوشه صحرا سنگهاى ریز را به هدف مى زدیم (یا تیله بازى مى کردیم ) سه تن جلو من آمدند که طشتى زرین و آکنده از برف همراه داشتند، آنان مرا از میان یارانم گرفتند، دوستانم گریزان خود را کنار صحرا رساندند، سپس ‍ پیش آن سه نفر برگشتند و گفتند: هدف و خواسته شما در مورد این پسربچه چیست ؟ او از ما نیست و فرزند سرور قریش است که میان ما دوران شیرخوارگى خویش را گذرانده است . پسرى یتیم است که پدر ندارد. کشتن او براى شما چه نتیجه یى دارد و چه بهره یى از آن مى برید! و اگر بناچار کشنده اویید، هر کدام ما را که مى خواهید انتخاب کنید و به جاى او بکشید و این پسربچه را رها کنید که یتیم است . و چون کودکان دیدند که آن قوم پاسخى به آنان نمى دهند، شتابان و گریزان به سوى افراد قبیله برگشتند که آنان را آگاه سازند و یارى بطلبند.

در این هنگام یکى از آن سه تن پیش آمد و مرا ملایم دراز داد و از پایین قفسه سینه تا زیر نافم را شکافت ، من مى نگریستم و هیچ احساس ناراحتى نمى کردم .

او احشاء مرا بیرون آورد و با آن برف که همراه داشتند نیکو شست و بر جاى خود برگرداند، نفر دومى به اولى گفت : کنار برو. او کنار رفت و شخص دوم دست میان قفسه سینه ام کرد قلب مرا بیرون آورد و من همچنان مى نگریستم او قلب مرا شکافت و لخته خون سیاهى از آن بیرون آورد و دور انداخت . آنگاه دست خود را به جانب راست خویش دراز کرد، گویى چیزى دراز کرد، گویى چیزى را مى خواست بگیرد و ناگاه در دست او خاتمى از نور دیدم که چشم بینندگان از پرتوش خیره مى ماند و دلم را با آن خاتم مهر کرد و سپس قلبم را به جاى خود نهاد و من روزگاران درازى سردى و خوشى آنرا در دل خود احساس مى کردم . آنگاه نفر سوم به دومى گفت کنار برو و خود بر محل شکاف ، که از زیر قفسه سینه تا پایین نافم بود، دست کشید و آن زخم التیام یافت و دستم را گرفت و مرا با نرمى بلند کرد و به شخص اول ، که سینه ام را شکافته بود، گفت : او را با ده تن از امتش وزن کن و بسنج . چنان کرد و من از آن ده تن فزون بودم . گفت : رهایش کنید که اگر او را با همه افراد امتش بسنجید بر همگان فزونى خواهد داشت .

آن سه تن در این هنگام مرا به سینه خود چسباندند و سر و میان دو چشم مرا بوسیدند و گفتند: اى حبیب خدا، مترس و اگر بدانى چه خیرى براى تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد. در همان حال ناگاه دیدم افراد قبیله همگان آمدند و مادرم یعنى مادر شیرى و دایه ام پیشاپیش آن حرکت مى کند و با صداى بلند فریاد مى کشد: اى واى بر پسرک ضعیف من ! آن سه تن خم شدند و سر و میان چشمهایم را بوسیدند و گفتند: اى آفرین و خوشا بر ضعیفى که تو باشى ! آنگاه دایه ام بانگ برداشت و گفت : اى واى بر پسرک تنها و یکتاى من ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سینه خود چسباندند و سر و میان دو چشم مرا بوسیدند و گفتند: اى آفرین و خوشا بر تنها و یکتایى که تو تنها باشى . تو تنها نیستى که خداى و فرشتگان و مومنان زمین همراه تو هستند. آنگاه دایه ام بانگ برداشت که واى بر یتیم من از میان همه یارانت مستضعف بودى و به سبب همین ضعف کشته شدى ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سینه خود چسباندند و سر و میان دو چشم مرا بوسیدند و گفتند: اى آفرین و خوشا بر یتیمى چون که چه قدر در پیشگاه خداوند گرامى هستى ! اى کاش مى دانستى چه خبرى نسبت به تو اراده شده است . گوید: در این هنگام افراد قبیله کنار وادى رسیدند و همینکه چشم مادر شیرى من بر من افتاد، فریاد برآورد که اى پسرکم ! آیا هنوز ترا زنده مى بینم ! و آمد و خود را بر من افکند و به سینه اش ‍ چسباند. سوگند به کسى که جان من در دست اوست همچنان که در دامن دایه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست یکى از ایشان بود همچنان به فرشتگان مى نگریستم و مى پنداشتم که این قوم هم آنانرا مى بینند و معلوم شد که این گروه فرشتگان را نمى بینند. یکى از مردم قبیله گفت : این پسر را آسیبى رسیده یا دیوزده شده است ؟ او را پیش کاهن فلان قبیله ببرید که او را ببیند و علاج کند. گفتم : چیزى از آنچه مى گویند در من نیست . نفس من سالم و دلم صحیح است و هیچ درد و تشویشى در من نیست . پدر رضاعى من که شوهر دایه ام بود گفت : مگر نمى بینید که سخن او درست است و من امیدوارم پسرم را باکى نباشد.

و آن قوم هماهنگ شدند که مرا پیش آن کاهن برند. مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را براى او بازگو کردند. کاهن گفت : ساکت باشید تا از این پسر سخنش را بشنوم که خود به کار خویش از شما داناتر است . من در آن هنگام پنج ساله بودم . کاهن از خودم پرسید و موضوع را برایش نقل کردم . همینکه سخن مرا شنید از جاى برجست و گفت : اى گروه اعراب ! این کودک را بکشید که سوگند به لات و عزى اگر زنده بماند آیین شما را دگرگون مى سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد کرد و چیزها براى شما مى آورد که هرگز نشنیده اید. دایه ام مرا از آغوش کاهن در ربود و گفت : اگر مى دانستم سخن تو اینچنین است هرگز او را پیش تو نمى آوردم . و مرا با خود بردند و نشانه آن شکاف در بدنم از زیر قفسه سینه تا زیر نافم همچون بند کفش باقى بود. 

و روایت شده است که یکى از یاران ابوجعفر محمد بن على باقر علیه السلام از او در مورد معنى و تفسیر این آیه که خداوند عزوجل مى فرماید: مگر آن کس از رسولان برگزیده که از پیش رو و پشت سرش نگهبانان الهى فرشتگان در حرکتند، پرسید. امام باقر علیه السلام فرمود: خداوند متعال به پیامبران خود فرشتگانى را مى گمارد که کردارشان را مواظبت مى کنند و تبلیغ رسالت او را به عرض خداوند مى رسانند، و خداوند به هنگامى که پیامبر ما (ص ) از شتر باز گرفته شد، فرشته یى گرانقدر را بر او موکل ساخت که او را به انجام مکارم اخلاق و افعال پسندیده هدایت کند و از انجام خویهاى ناپسندیده و کارهاى بد باز دارد و او همان فرشته یى است که پیامبر (ص ) را ندا مى داد و مى گفت : اى محمد! اى رسول خدا سلام بر تو باد و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه پیامبرى نرسیده بود و مى پنداشت که آن بانگ سلام از سنگها و زمین است و دقت مى فرمود و چیزى نمى دید.

طبرى در تاریخ از محمد بن حنفیه ، از پدرش على علیه السلام نقل مى کند که مى گفته است : از پیامبر (ص ) شنیدم مى فرمود: هرگز جز دوبار آهنگ انجام کارهاى دوره جاهلى را که دیگران انجام مى دادند نکردم و در هر مورد خداوند متعال میان و من و انجام آن کار حائل شد و دیگر هرگز آهنگ کارى ناپسند هم نکردم تا خداوند به رسالت خویش بر من کرامت ارزانى داشت . و چنان بود که شبى به نوجوانى از اهل مکه که در منطقه بالاى مکه همراه من گوسپند مى چراند. گفتم : چه خوب است گوسپندهاى مرا هم بنگرى و مواظبت کنى تا من هم به مکه بروم و در مجالس افسانه سرایى آن همانگونه که دیگر جوانان مى روند بروم . به آهنگ این کار آمدم و چون به نخستین خانه از خانه هاى مکه رسیدم صداى دایره و نى شنیدم .

پرسیدم چه خبر است ؟ گفتند: فلان کس با دختر فلان کس عروسى مى کند. نشستم که تماشا کنم . خداوند بر گوشم خواب را فرو کوفت و چنان خوابیدم که فقط تابش آفتاب بیدارم کرد. پیش رفیق خود برگشتم . پرسید چه کردى ؟ گفتم : هیچ و موضوع را براى او نقل کردم . شبى دیگر هم به او همانگونه گفتم . گفت باشد. من بیرون آمدم و چون وارد مکه شدم همانگونه که دفعه قبل صورت گرفته بود، صداى دایره و نى شنیدم و نشستم که تماشا کنم . همچنان خداوند خواب را بر گوش من چیره ساخت و خوابیدم و چیزى جز تابش آفتاب مرا از خواب بیدار نکرد و پیش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم ، و دیگر پس از آن آهنگ کار یاوه یى نکردم تا خداوند به رسالت خویش گرامى داشت . 

محمد بن حبیب  در کتاب امالى خویش مى گوید: پیامبر (ص ) فرموده است به یاد مى آورم که پسربچه یى هفت ساله بودم و ابن جدعان  در مکه براى خود خانه یى مى ساخت . من هم همراه کودکان در دامن خود خاک و سنگ مى بردم . من دامنم را پر از خاک کردم و عورتم برهنه شد. سروشى از فراز سرم گفت : اى محمد! ازار خویش را فرو افکن . سرم را بلند کردم چیزى ندیدم و فقط صدا را مى شنیدم .

خوددارى کردم و ازار خود را فرو نینداختم . ناگاه گویى کسى بر پشم ضربتى زد که بر روى در افتادم و ازار و لنگ من فرو افتاد. خاکهایش ریخت و مرا پوشیده داشت .
برخاستم و به خانه عمویم ابوطالب رفتم و دیگر برنگشتم .
اما حدیث مجاورت پیامبر (ص ) در غار حراء مشهور و در کتابهاى صحیح آمده است که آن حضرت در هر سال یک ماه را در غار حراء مجاور مى شد و در آن ماه هر کس از بینوایان را که پیش او مى رفت خوراک مى داد، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپرى مى فرمود نخستین کارى که پس از بازگشت انجام مى داد این بود که حتى پیش از رفتن به خانه خود کنار کعبه مى آمد و هفت بار یا بیشتر طواف مى فرمود و سپس به خانه خود مى رفت . در سالى که خداوند آن حضرت را به پیامبرى گرامى داشت ماه رمضان را در غار حراء مقیم بود و خانواده اش یعنى خدیجه و على و خدمتکارى همراهش بودند. جبریل علیه السلام پیام رسالت را آورد.
پیامبر مى فرموده است : جبریل در حالى که من دراز کشیده و خفته بودم پیش من آمد و تافته یى آورد که بر آن نوشته یى بود. گفت : بخوان . گفتم : چیزى نمى خوانم . چنان فشار داد که پنداشتم مرگ است . سپس رهایم کرد و فرمود: بخوان بنام پروردگارت که بیافرید تا آن که مى فرماید: و به آدمى آنچه را نمى داند آموخت و خواندم و جبریل بازگشتت و من به خود آمدم . گویى در دلم کتابى نوشته شده بود و سپس تمام حدیث را نقل کرده است .

اما این موضوع که اسلام حتى در یک خانه جز خانه یى که در آن پیامبر و على و خدیجه ساکن بودند وجود نداشته است ، خبر مشهور عفیف کندى است که پیش از این آنرا نقل کردیم و اینکه ابوطالب به او گفت : آیا مى دانى این کیست ؟ عفیف گفت : نه .
گفت : این پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و این یکى پسرم على است و این زن که پشت سرشان حرکت مى کند خدیجه دختر خویلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند مى خورم که من بر روى تمام زمین کسى را که بر آیین باشد جز همین سه تن نمى شناسم .

اما داستان شیون شیطان ، چنین است که ابوعبدالله احمد بن حنبل در مسند خود از على بن ابى طالب علیه السلام نقل مى کند که مى گفته است : در سپیده دم آن شبى که رسول خدا را به معراج برده بودند، در حجر اسماعیل همراه پیامبر بودم .
نماز مى گزاردیم . چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شدیم ، من بانگ شیون سختى شنیدم و گفتم : اى رسول خدا، این شیون چیست ؟ فرمود: مگر نمى دانى ! شیون شیطان است . دانسته است که دیشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اینکه دیگر در این سرزمین مورد پرستش قرار گیرد نومید شده است . از پیامبر (ص ) روایت دیگرى هم ، که شبیه این است ، روایت شده است و آن این است که چون آن هفتاد تن انصار شب بیعت عقبه بیعت کردند، از گردنه ، همان دل شب ، صداى بسیار بلندى شنیده مى شد که مى گفت : اى مردم مکه این مذمم (یعنى نکوهیده ، منظورش حضرت محمد (ص ) بوده است ) و از دین برگشتگانند که بر جنگ با شما هماهنگ شده اند. پیامبر (ص ) به انصار فرمود: آیا مى شنوید چه مى گوید؟ این ازب العقبه یعنى شیطان گردنه است و این کلمه به صورت ازبب العقبه هم روایت شده است .

سپس روى به جانب صدا کرد و فرمود: اى دشمن خدا، بشنو! به خدا سوگند من براى ستیز با تو آماده ام .
و از جعفر بن محمد صادق علیه السلام روایت شده فرموده است : على علیه السلام هم ، پیش از آنکه پیامبر (ص ) مبعوث شود، همران آن حضرت ، پرتو را مى دید و صدا را مى شنید و پیامبر به على فرموده است : اگر نه این بود که من خاتم پیامبرانم تو در پیامبرى شریک بودى ، اینک هم اگر پیامبر نیستى همانا که تو وصى و وارث پیامبرى ، سرور همه اوصیا و امام همه پرهیزگارانى .

اما خبر وزارت را طبرى در تاریخ خود، از عبدالله بن عباس ، از على بن ابى طالب علیه السلام نقل مى کند که مى گفته است : چون این آیه نازل شد که و بیم بده خویشاوندان نزدیک خود را  پیامبر (ص ) مرا فرا خواند و فرمود: اى على ! خداوند فرمان داده است که نخست خویشاوندان نزدیک را بیم دهم . سینه ام تنگى گرفته است و مى دانم هر گاه آنان را به اسلام فرا خوانم ناخوشایندى از ایشان خواهم دید، تا آنکه جبریل علیه السلام پیش من آمد و فرمود: اى محمد اگر آنچه را که به آن فرمان داده شده اى انجام ندهى ، خدایت عذاب مى کند.

اینک براى ما یک صاع گندم خمیر کن و ران گوسپندى را بپز و کاسه یى را از شیر آکنده ساز و سپس اعقاب عبدالمطلب را جمع کن تا با آنان سخن گویم و آنچه را به آن ماءمور شده ام به ایشان تبلیغ کنم . من همانگونه که فرمان داد رفتار کردم و آنان را، که حدود چهل مرد بودند یا یکى کمتر و بیشتر، فرا خواندم . از عموهاى پیامبر (ص ) آن غذا را که من پخته بودم خواست . آوردم و همینکه بر زمین نهادم پیامبر نخست پاره گوشتى را برداشت و آنرا با دندان به چند قطعه تقسیم فرمود و در گوشه هاى سینى نهاد و سپس فرمود: در پناه نام خدا بخورید. شروع به خوردن کردند و چندان خوردند که به چیز دیگرى نیازمند نشدند. و سوگند به خدایى که جان على در دست اوست ، هر یک از ایشان معمولا همان مقدارى را که براى جمع ایشان آوردم مى خورد. سپس پیامبر به من فرمود: اى على این قوم را بیاشامان ! و من همان کاسه شیر را آوردم . همگان از آن آشامیدند و سیراب شدند و به خدا سوگند مى خورم که فقط یک مرد از ایشان معمولا همان مقدار شیر مى آشامید. و همینکه پیامبر (ص ) خواست با آنان سخن بگوید، ابولهب پیشى گرفت و گفت : این صاحب شما یعنى پیامبر (ص ) سخت فرداى آن روز به من فرمود: اى على دیروز آن مرد همانگونه که شنیدى در سخن گفتن بر من پیشى گرفت و آن قوم پیش از آنکه من سخنى بگویم پراکنده شدند.

امروز هم براى ما همانگونه خوراکى فراهم ساز و آنان را پیش من جمع کن .چنان کردم و آنان را جمع ساختم . پیامبر آن خوراک را خواست پیش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند که به چیز دیگرى نیاز نداشتند. سپس پیامبر فرمود: به ایشان آشامیدنى بیاشامان و من همان کاسه شیر را آوردم همگى چندان نوشیدند که سیراب شدند و سپس پیامبر با آنان چنین فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب به خدا سوگند من هیچ جوانى را در عرب نمى شناسم که براى قوم خود چیزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد و همانا که من خیر دنیا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند فرمان داده است شما را بر آن آیین دعوت کنم .

کدامیک از شما در این کار مرا یارى مى دهد و وزارتم را بر عهده مى گیرد تا در قبال آن برادر و وصى و جانشین من میان شما باشد؟ همگان از سخن بازماندند و پاسخ ندادند. من گفتم من ، و در آن میان از همه آنها کوچکتر و کم و سن و سال تر بودم ، ولى پاهاى من و شکمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم که اى رسول خدا! من وزیر تو در آن کار خواهم بود. پیامبر (ص ) سخن خویش را تکرار فرمود و آنان همچنان سکوت کردند و من گفتار خود را تکرار کردم . پیامبر (ص ) گریبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود: این برادر و وصى و جانشین من میان شماست . از او بشنوید و فرمان برید. آن قوم برخاستند و مى خندیدند و به ابوطالب مى گفتند: به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوى و فرمانبردارى کنى . 

وانگهى از نص کتاب و سنت این گفتار خداوند متعال که از قول حضرت موسى بیان فرموده است که عرضه داشت و براى من از خویشانم وزیرى قرار بده که هارون برادرم باشد و نیروى مرا با او استوار فرماى و او را در کار من شریک گردان چنین استنباط مى شود که على وزیرى رسول خدا (ص ) است ، زیرا پیامبر (ص ) در خبرى که روایت آن مورد قبول فرق اسلامى است به على فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسى است جز اینکه پس از من پیامبرى نیست . و بدینگونه تمام مراتب هارون نسبت به موسى را براى على علیه السلام جمع فرموده است و در این صورت او وزیر رسول خدا و استوارکننده بازو و نیروى اوست و اگر نه این است که پیامبر (ص ) خاتم پیامبرى هم شریک بود.

همچنین ابوجعفر طبرى در تاریخ خود نقل مى کند که مردى امیرالمومنین گفت : اى امیرالمومنین ! به چه دلیل تو از پسرعمویت ارث مى برى آنهم بدون اینکه از عمویت ارث ببرى ! على علیه السلام سه مرتبه فرمود: هان بشنوید! تا آنکه همگى آماده شدند و گوش فرا دادند سپس فرمود: پیامبر (ص ) فرزندان و فرزندزادگان عبدالمطلب را که خویشاوندانش بودند در مکه جمع فرمود و چنان بود که هر یک از ایشان به تنهایى یک بزغاله را مى خورد و دیگى بزرگ شیر مى آشامید.

پیامبر (ص ) فقط یک مد حدود یک کیلو خوراک فراهم فرمود. همگى خوردند و سیر شدند و آن خوراک همچنان بر جاى بود، گویى اصلا دست نخورده است و سپس کاسه کوچکى شیر خواست که همگان نوشیدند و سیراب شدند و آن شیر همچنان بر جاى بود، گویى هیچ چیز از آن نیاشامیده اند. سپس فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! من نخست ویژه شما برانگیخته شده ام و پس از آن براى همگان .
اینک کدامیک از شما با من بیعت مى کند که در قبال آن برادر و دوست و وارث من باشد؟ هیچکس بر نخاست و من که از افراد کم سن و سال آن قوم بودم برخاستم .

فرمود: بنشین و سخن خود را سه بار تکرار فرمود و هر بار فقط من بر مى خواستم و مى فرمود بنشین . بار سوم دست بر دست من زد من بیعت کردم و از آن گاه من از پسرعمویم میراث بردم بدون اینکه از عمویم میراث بردم . 

(در آخرین بخش این خطبه که امیرالمومنین على علیه السلام موضوع پیوستگى و ملازمت خود با رسول خدا (ص ) را بیان فرموده است ، ضمن آن از معجزه یى که کفار قریش از پیامبر (ص ) خواسته اند تا درختى را فرا خواند، که با ریشه هایش از جاى خود کنده شود و بیاید و مقابل پیامبر بایستد، سخن گفته است . ابن ابى الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات چنین آورده است ):
اما موضوع درختى که پیامبر (ص ) آنرا فرا خواند و به حضورش آمد حدیثى است که بسیارى از محدثان آنرا در کتابهاى خویش ‍ آورده اند و متکلمان هم آنرا ضمن بیان معجزات رسول خدا (ص ) نقل کرده اند و بیشتر آنان این موضوع را همانگونه که در این خطبه امیرالمومنین آمده است آورده اند. برخى هم این موضوع را به صورت مختصر نقل کرده اند که پیامبر (ص ) درختى را فرا خواند و آن درخت در حالى که زمین را مى شکافت به حضورش آمد.

بیهقى این موضوع را در کتاب دلائل النبوه آورده است و محمد بن اسحاق بن یسار در کتاب سیره و مغازى به صورت دیگرى نقل کرده است . محمد بن اسحاق مى گوید: رکانه بن عبد یزید بن هاشم عبدالمطلب بن عبد مناف از همه قریش نسبت به پیامبر (ص ) خشن تر بود. روزى در یکى از دره هاى مکه تنها به رسول خدا برخورد. پیامبر (ص ) به او فرمود: اى رکانه آیا حاضر نیستى از خدا بترسى و آنچه را که من تو را به آن فرا مى خوانم بپذیرى ؟ رکانه گفت : اگر بدانم آنچه که مى گویى حق است از تو پیروى مى کنم . پیامبر فرمود. آیا اگر با تو کشتى بگیرم و ترا بر زمین زنم قبول مى کنى که آنچه من مى گویم حق است ؟ گفت : آرى . فرمود: برخیز تا با تو کشتى بگیرم . رکانه برخاست و همینکه پیامبر به او حمله آورد او را، بدون اینکه از خودش اختیارى داشته باشد، بر زمین زد. رکانه گفت : اى محمد، این کار را تکرار کن . تکرار کرد و باز هم رکانه را بر زمین زد. رکانه گفت : اى محمد، این شگفت است که چنین مرا بر زمین مى زنى ! پیامبر (ص ) فرمودند: اگر بخواهى که از خدا بترسى و از آیین من پیروى کنى شگفت تر از این را به تو نشان مى دهم . رکانه گفت : آن چیست ؟ فرمود: همین درختى را که مى بینى براى تو فرا مى خوانم که بیاید. رکانه گفت : آنرا فرا خوان و پیامبر (ص ) چنان فرمود و آن درخت حرکت کرد و آمد و مقابل رسول خدا (ص ) ایستاد. آنگاه پیامبر (ص ) فرمود: به جاى خود بر گرد و درخت به جاى خود برگشت . رکانه پیش قوم خود برگشت و گفت : اى خاندان عبد مناف ، با این دوست خود با تمام مردم روى زمین مسابقه جادوگرى دهید که هرگز جادوگرتر از او ندیده ام و داستان را براى آنان گفت . (ابن ابى الحدید سپس بحث مفصل زیر را ایراد کرده است ):

سخن درباره اسلام آوردن ابوبکر و على و ویژگى هاى هر یک از آن دو

شایسته سزاوار است در این مورد خلاصه آنچه را که شیخ ابوعثمان جاحظ  در کتاب المعروف العثمانیه خود، درباره تفضیل اسلام ابوبکر بر اسلام على علیه السلام ، آورده است بیان کنیم ، زیرا در این خطبه على علیه السلام به نقل از قریش مى گوید، که چون او پیامبر (ص ) را تصدیق کرده است ، آنان گفته اند: معلوم است که کار تو را کسى جز این تصدیق نمى کند. زیرا على را کوچک و کم و سن و سال مى دانستند و کار پیامبر را هم کوچک مى شمردند و مى گفتند: در ادعاى او فقط پسربچه یى کم و سن و سال هماهنگ شده است ، و شبهه عثمانیه هم که جاحظ آنرا تقریر کرده است از همین سخن و شبهه سرچشمه گرفته است و خلاصه آن این است که ابوبکر در حالى که چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على علیه السلام در حالى که هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابراین اسلام ابوبکر افضل است . سپس پاسخها و اعتراضات شیخ ابوجعفر اسکافى را در کتاب معروف خود که نامش ‍ نقض العثمانیه است مى آوریم و سخن میان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته است و به بحث درباره افضلیت و ویژگیهاى ایشان کشیده است . و این موضوع خالى از فایده بزرگى نیست ، وانگهى لطافتى دارد که نباید این کتاب از آن خالى بماند و سخن جاحظ و اسکافى به رساله و خطابه شبیه تر است و از بهترین نمونه هاى کتابت و نگارش این است و این کتاب ما براى همین کار است . 

ابوعثمان جاحظ گوید: عثمانیه مى گویند افضل امت و سزاوارترین ایشان به امامت ابوبکر بن ابى قحافه علیه ما علیه است که اسلام آوردن او چنان بوده است که هیچکس به روزگار مسلمانى او اسلام نیاورده بوده است ! و چنین است که مردم درباره نخستین کسى که مسلمان شده است اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند ابوبکر است ، گروهى گفته اند زید بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارت است .

و چون این اخبار و شمار احادیث و رجال آنرا بررسى مى کنیم و به صحت اساتید آنان مى نگریم ، مى بینیم خبر تقدم اسلام ابوبکر عمومى تر و رجال آن بیشتر و سندهایش صحیح تر است و خود ابوبکر هم در این مورد مشهورتر و الفاظ در مورد او آشکارتر است .

وانگهى اشعار صحیح و اخبار فراوانى در این باره به هنگام زندگى رسول خدا (ص ) و پس از رحلت آن حضرت نقل شده است و میان اشعار و اخبار فرقى نیست به شرطى که در اصل آن اتفاق باشد و به صورت صحیح نقل شده باشد، ولى ما به این موضوع فعلا کارى نداریم و آنرا کنارى مى نهیم ، زیرا به جهت دیگر توانا هستیم و بر آن اعتماد داریم و به همان کمترین چیزى که در مورد ابوبکر گفته شده است قناعت مى کنیم و حکم مدعى را مى پذیریم . و مى گوییم گروهى را مى بینیم که مى گویند ابوبکر پیش از زید و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گویند آن دو پیش از او مسلمان شده اند و میانگین این کار از همه به عدالت نزدیکتر و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضایت مخالف هم مى شود و آن این است که بگوییم : قبول مى کنیم که آنان همگى با هم مسلمان شده اند و آنچنان که شما مى پندارید اخبار در مورد اسلام هر یک از ایشان برابر و یک اندازه است و هیچیک از دو طرف این قضیه بر دیگرى برترى ندارد و ما با قبول این مساءله با استدلال به آنچه در حدیث وارد شده است و به آنچه پیامبر (ص ) در مورد او نسبت به غیر او روشن ساخته است به امامت او حکم مى کنیم .

گویند: از جمله چیزها که در مورد تقدم اسلام ابوبکر روایت شده است ، روایتى است که ابوداود و ابن مهدى از شعبه ، و ابن عیینه از جریرى از ابوهریره نقل مى کنند که ابوبکر خود مى گفته است : من به خلافت از همه شما سزاوارترم .
مگر نخستین کس نیستم که نمازگزارده است .
عباد بن صهیب از یحیى بن عمیر از محمد بن منکدر نقل مى کند که رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوند مرا به هدایت و دین حق مبعوث فرمود و براى همه مردم . گفتند: دروغ مى گویى و ابوبکر گفت راست مى گویى .
یعلى بن عبید روایت مى کند که مردى پیش ابن عباس آمد و از او پرسید: چه کسى نخستین مسلمان از میان مردم است ؟ ابن عباس ‍ گفت : مگر این سخن شعر حسان بن ثابت را نشنیده اى که مى گوید:
هر گاه مى خواهى شادى و کار پسندیده یى از برادرى مورد اعتماد به یاد آورى ، برادر خود ابوبکر را به آنچه انجام داد یاد کن . نفر دومى و پیروى کننده پسندیده دیدار و نخستین کس از مردم که پیامبر را تصدیق کرده است . 

و ابومحجن چنین سروده است :
تو، به اسلام آوردن پیشى گرفتى و خداوند گواه است و تو در آن خیمه برافراشته ظاهرا یعنى در جنگ بدر حبیب بودى .
و کعب بن مالک گفته است :
اى برادر تیمى ، تو به دین احمد پیشى گرفتى و به هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پیامبر بودى .
ابن ابى شیبه ، از عبدالله بن ادریس و کیع ، از شعبه ، از عمرو بن عمره نقل مى کند که مى گفته است : نخعى مى گفته است : ابوبکر نخستین کسى است که مسلمان شده است .

هیثم ، از یعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسه نقل مى کند که مى گفته است : به حضور پیامبر (ص ) که در بازار عکاظ بودند رسیدم و پرسیدم : چه کسى با تو بر این آیین بیعت کرده است ؟ فرمود: آزاده یى و برده یى و من در آن هنگام چهارمین مسلمان بودم . برخى از اصحاب حدیث گفته اند: منظور از آزاده ابوبکر و منظور از برده بلال است .

لیث بن سعد، از معاویه بن صالح ، از سلیم بن عامر، از ابوامامه نقل مى کند که مى گفته است : عمرو بن عنبسه براى من نقل کرد که از پیامبر (ص )، که در عکاظ بوده اند، پرسیده است : چه کسى از تو پیروى کرده است ؟ فرموده است : آزاده و برده یى که ابوبکر و بلال باشند.

عمرو بن ابراهیم هاشمى از عبدالملک بن عمیر از اسید بن صفوان که از اصحاب پیامبر است نقل مى کند که گفته است : چون ابوبکر در گذشت على علیه السلام آمد و فرمود: اى ابابکر، خدایت رحمت کناد که از میان مردم نخستین مسلمان بودى .
عباد، از حسن بن دینار، از بشر بن ابى زینب از عکرمه برده آزاد کرده ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : چون بنى هاشم را ملاقات مى کنم ، مى گویند: على بن ابى طالب نخستین کسى است که مسلمان شده است و چون آنانى را که مى دانند ملاقات مى کنم مى گویند: ابوبکر نخستین کسى است که مسلمان شده است .

ابوعثمان جاحظ مى گوید: عثمانیه مى گویند: اگر کسى بگوید شما را چه مى شود که نام على بن ابى طالب را در این طبقه نمى آورید و حال آنکه فراوانى افرادى که اسلام او را مقدم مى دارند و بسیارى از روایات را در آن باره مى دانید؟ مى گوییم : روایت صحیح و گواهى استوار را مى دانیم که او در حالتى که کودک فریفته و طفل صغیرى بوده است اسلام آورده است و نقل کنندگان این احادیث را تکذیب نمى کنیم ، در عین حال نمى توانیم اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق سازیم ، زیرا کسانى که گفته اند سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و کسانى که بیشتر گفته اند پنداشته اند که در آن هنگام نه ساله بوده است . قیاس این است که میانگین این دو روایت گرفته شود و حق این کار از باطل آن چنین شناخته مى شود که سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابوبکر و مدت توقف پیامبر (ص ) را در مدینه و مکه حساب کنیم و چون این کار را انجام دهیم معلوم مى شود که همان صحیح است که على در هفت سالگى مسلمان شده است . ضمنا این مساءله مورد اجماع است که على علیه السلام در ماه رمضان سال چهلم هجرت کشته شده است . 

شیخ ما ابوجعفر اسکافى مى گوید: اگر نه این است که جهل و نادانى بر مردم غلبه دارد و آنان تقلید از دیگران را دوست مى دارند، نیازمند به آن نبودیم که دلایل و سخنان عثمانیه را نقض کنیم و خلاف آنرا بیاوریم . همه مردم مى دانند که دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ایشانند و همه کس مى داند که شیوخ و علما و امیران چه قدرتى داشته اند و سخنان عثمانیان آشکار و قدرت ایشان پیروز بوده است . از کرامت حکومت برخوردار بوده اند و تقیه هم نداشته اند. وانگهى چه جوایزى تعیین مى کردند که افراد اخبار و روایاتى در فضیلت ابوبکر نقل کنند و بنى امیه هم در این باره بسیار تاءکید داشتند و محدثان هم براى رسیدن به آنچه در دست بنى امیه بود چه بسیار احادیث که ساختند و پرداختند. بنى امیه در تمام مدت حکومت خود براى به فراموشى سپردن نام على علیه السلام و فرزندانش و خاموش کردن پرتو ایشان از هیچ کوششى فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و سوابق ایشانرا پوشیده مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزاگفتن و لعن کردن آنان بر منابر وا مى داشتند و همواره از شمشیر خون علویان فرو مى چکید و شمارشان اندک و دشمنشان بسیار بود.

در آن مدت علویان یا کشته و اسیر بودند یا گریزان و سرگردان و خوار و زبون و بیمناک مواظب خویشتن . حتى کار به آنجا کشید که به فقیه و محدث و قاضى و متکلم تذکر داده مى شد و آنانرا به سختى بیم مى دادند و تهدید مى کردند که نباید چیزى از فضائل علویان بر زبان آورند، و به هیچکس اجازه نمى دادند گرد ایشان بگردد و چنان شد که محدثان در چنان تقیه یى قرار گرفتند که چون مى خواستند از على علیه السلام حدیثى نقل کنند با کنایه و بدون تصریح به نام او نقل مى کردند و مى گفتند: مردى از قریش چنین گفت و مردى از قریش چنین کرد، و نام او را بر زبان نمى آوردند.

وانگهى به خوبى مى بینیم که همه نقیض گویان در نقض فضائل شخص على علیه السلام کوشش کرده اند و هر گونه حیله سازى و تاءویلات نادرست را موجه دانسته اند، اعم از خارجیان از دین بیرون شده و ناصبیان کینه توز و افراد به ظاهر پایدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشیان ستیزه گر و منافقان دروغگو و عثمانیان حسود در آن مورد اعتراض ها کرده و طعن ها زده اند، و چه بسیار معتزلیانى که با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و مواضع طعن و انواع تاءویلات در جستجوى چاره براى باطل کردن مناقب على و تاءویل نادرست از فضائل مشهور او برآمده اند.

گاه آنها را به چیزهایى که احتمال داده نمى شود تاءویل کرده اند و گاه با مقایسه کردن با موارد دیگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بکاهند، با وجود همه این کارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى فزونى گرفته است . و مى دانى که معاویه و یزید و مروانیانى که پس از آن دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان ، که بیش از هفتاد سال طول کشیده است ، از هیچ کوششى در واداشتن مردم به دشنام دادن و لعن کردن و پوشیده نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نکردند.

خالد بن عبدالله واسطى از حصین بن عبدالرحمان ، از هلال بن یساف ، از عبدالله بن ظالم نقل مى کند که مى گفته است : چون با معاویه بیعت شد مغیره بن شعبه خطیبانى را برپا داشت که على علیه السلام را لعن کنند. سعید بن زید بن عمرو بن نفیل مى گفت : آیا این مرد ستمگر را نمى بینید که به لعن کردن مردى از اهل بهشت فرمان سلیمان بن داود، از شعبه ، از حر بن صباح نقل مى کند که مى گفته است : شنیدم عبدالرحمان بن اخنس مى گفت : حضور داشتم که مغیره بن شعبه خطبه خواند و از على علیه السلام نام برد و دشنامش ‍ داد.

ابوکریب مى گوید: ابواسامه از قول بن مثنى نخعى ، از ریاح بن ثابت براى ما نقل کرد که مى گفته است : در حالى که مغیره بن شعبه در مسجد بزرگ کوفه نشسته بود و گروهى پیش او بودند، مردى به نام قیس بن علقمه پیش او آمد. مغیره روى به او کرد و شروع به دشنام دادن على (ع ) کرد.

محمد بن سعید اصفهانى ، از شریک ، از محمد بن اسحاق ، از عمر بن على بن حسین ، از پدرش على بن حسین علیهماالسلام روایت مى کند که مى گفته است : مروان به من گفت : میان آن قوم هیچکس به اندازه سالار شما على علیه السلام از سالار ما عثمان دفاع نکرد. گفتم : پس شما را چه مى شود که او را از روى منبرها دشنام مى دهید؟ گفت : کار و حکومت ما بدون آن مستقیم و روبراه نمى شود.
ابوغسان مالک بن اسماعیل نهدى از ابن ابى سیف نقل مى کند که مى گفته است : مروان خطبه مى خواند و حسن علیه السلام پایین منبر نشسته بود. مروان به على علیه السلام دشنام داد. حسن فرمود: اى مروان واى بر تو آیا این کسى را که دشنام دادى بدترین مردم است ؟ گفت : نه ، که بهترین مردم است .

همچنین ابوغسان مى گوید: عمر بن عبدالعزیز مى گفت : پدرم خطبه مى خواند و همواره نیکو سخن مى گفت ولى همینکه به یادکردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسید زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد.
در این باره با او گفتگو کردم . گفت : تو اى حال مرا فهمیده اى ؟ اگر این گروه آنچه را که پدرت از على مى داند بدانند، حتى یک مرد هم از ما پیروى نخواهد کرد.

ابوعثمان گوید ابوالیقظان  براى ما نقل کرد که روز عرفه مردى از پسران عثمان پیش هشام بن عبدالملک آمد و گفت : امروز روزى است که خلیفگان در آن لعن کردن ابوتراب را مستحب مى دانستند.

عمرو بن قناد، از محمد بن فضیل ، از اشعث بن سوار نقل مى کند که مى گفته است : عدى بن ارطاه  على علیه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بن بصرى گریست و گفت : امروز مردى دشنام داده شد که در این جهان و جهان دیگر برادر پیامبر (ص ) است .
عدى بن ثابت از اسماعیل بن ابراهیم نقل مى کند که مى گفته است : من و ابراهیم بن یزید در مسجد کوفه کنار درهاى بنى کده براى نماز جمعه نشسته بودیم .

مغیره بیرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه کرد. نخست خدا را ستایش کرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستین على علیه السلام در افتاد.

ابراهیم بر زانو یاران من زد و گفت : بیا خودمان سخن گوییم که دیگر در نماز جمعه نیستیم ، مگر نمى شنوى که این چه مى گوید!
عبدالله بن عثمان ثقفى مى گوید: ابن ابى سیف براى ما گفت : یکى از پسران عامر بن عبدالله بن زبیر به فرزندش مى گفت : پسرکم از على (ع ) جز به نیکى نام مبر که بنى امیه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت کردند و خداوند با این کار بر رفعت على افزود. دنیا هرگز چیزى را بنا نمى کند مگر اینکه خودش آنرا ویران مى کند، ولى دین هرگز چیزى را نمى سازد که ویران کند.

عثمان بن سعید مى گوید مطلب بن زیاد، از ابوبکر بن عبدالله اصفهانى براى ما نقل کرد که براى بنى امیه پسرخوانده زنازاده یى بنام خالد بن عبدالله بود که همواره على علیه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه یى در حالى که براى مردم خطبه مى خواند گفت : به خدا سوگند که رسول خدا هرگز على را به حکومتى نگماشت که مى دانست چگونه است ، ولى چاره نداشت که دامادش بود. در این هنگام سعید بن مسیب که در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت : اى واى بر شما! این خبیث چه گفت ، که من دیدم مرقد مطهر رسول خدا شکاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى گویى .

قتاده روایت مى کند و مى گوید: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى کرد که مى گفته است : در مدینه کنار محله احجارالزیت بودم . ناگاه شترسوارى آمد و ایستاد و على علیه السلام را دشنام داد. مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگریستند.
در همین حال که او دشنام داد، سعد بن ابى وقاص رسید و گفت : بارخدایا اگر این مرد بنده شایسته و نیکوکار ترا دشنام مى دهد، هم اکنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده . چیزى نگذشت که شترش رم کرد و او بر زمین افتاد و گردنش در هم شکست .

عثمان بن ابى شبیه ، از عبدالله بن موسى ، از فطر بن خلیفه ، از ابوعبدالله جدلى نقل مى کند که مى گفته است : به حضور ام سلمه که خدایش رحمت کناد رسیدم . به من گفت : آیا کار به آنجا رسیده است که به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده اید؟

گفتم : چگونه ممکن است و کجا چنین چیزى بوده است ؟ مگر به على علیه السلام و هر کس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود.
عباس بن کار ضبى گوید: ابوبکر هذلى ، از زهرى نقل مى کند که مى گفته است : ابن عباس به معاویه گفت : آیا از دشنام دادن به این مرد خوددارى نمى کنى ؟ گفت : نه ، تا آنگاه که کودکان بر آن پرورش یابند و بزرگ شوند و بزرگان پیر و شکسته گردند، و چنان شد که چون عمر بن عبدالعزیز از دشنام دادن به على خوددارى کرد، گفتند: ترک سنت کرده است .

گوید: از ابن مسعود به صورت موقوف یا مرفوع  نقل شده که خطاب به مردم مى گفته است : در چه حال خواهید بود، چون فتنه یى شما را فرا رسد که کودک در آن بزرگ و بزرگ در آن شکسته و فرتوت شود و آن فتنه میان مردم چنان جریان یابد که آنرا سنت پندارند و چون چیزى از آن تغییر کند گویند سنت دگرگون شده است .

ابوجعفر اسکافى مى گوید: این را مى دانید که چه بسا اتفاق مى افتد که برخى از پادشاهان سخنى یا آیینى پدید مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن کار وا مى دارند، آنچنان که چیز دیگرى غیر از آنرا نمى شناسند. آنچنان که حجاج بن یوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترک قراءت ابن مسعود و ابى بن کعب کرد و در آن مورد بیم و تهدیدى به مراتب کمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى امیه و سرکشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شیعیانش انجام دادند انجام داد و با آنکه او فقط حدود بیست سال حکومت کرد هنوز حجاج نمرده بود که همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد کردند و هیچ قراءت دیگرى غیر از قراءت عثمان را نمى شناختند و این به سبب آن بود که پدران از آن خوددارى مى کردند و معلمان هم از تعلیم آن خویشتن دارى ، چنان شد که اگر قراءت عبدالله بن مسعود یا ابن ابى کعب بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند.

حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند، زیرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر رعیت به زور غلبه کنند و ایام چیرگى بر ایشان طولانى شود و ترس و بیم میان ایشان رایج شود و تقیه آنانرا فرا گیرد، ناچار به سکوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بینش آنان مى گیرد و اندیشه آنان را مى کاهد و از سرشت ایشان مى شکند تا به آنجا که بدعتى را که پدید آورده اند بر سنتى که مى شناخته اند ترجیح مى نهند، بلکه آن بدعت ، سنت اصیل را به فراموشى مى سپارد. و مى دانیم که حجاج و کسانى که امثال او را ولایت مى دادند چون عبدالملک و ولید و دیگر فرعون هاى بنى امیه و بنى مروان که پیش و بعد از آنان بودند و در پوشیده داشتن محاسن و فضایل على علیه السلام و فرزندان و شیعیان او و ساقط کردن قدر و منزلت ایشان به مراتب حریص تر و کوشاتر بودند از ساقطکردن قراءت عبدالله بن مسعود و ابن ابى کعب ، زیرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى حکومت و روشن شدن وضع زشت ایشان نمى شد و حال آنکه در مشهورشدن فضل على علیه السلام و فرزندان آن حضرت و آشکارساختن محاسن آنان هلاک و نابودى ایشان قرار داشت و موجب مى شد حکم قرآن مجید که آنرا یک سو نهاده بودند بر آنان چیره شود.

بدین سبب در پوشیده داشتن فضائل على علیه السلام سخت کوشش مى کردند و مردم را بر پوشیده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتوافشانى بیشتر چیز دیگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ایشان در دلها در حد شیفتگى و شدت و نام آنان در حد کمال شهوت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و کمال قوت و شاءن و فضیلت آنان برتر و قدر و منزلت ایشان بزرگتر شد. و در نتیجه اهانت زمامداران عزیزتر شدند و آنچه آنان خواستند یاد ایشان را بمیرانند بیشتر زنده شد و هر شر و بدى که نسبت به على علیه السلام و فرزندانش اراده کردند مبدل به خیر و نیکى شد و در نتیجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزایاى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد که هیچیک از پیشگامان از او مقدم نیستند و هیچکس با او برابر نیست و هر کس بخواهد همپایه او شود هرگز به او نمى رسد، و حال آنکه قاعده بر این است که اگر على به شهرت کعبه و همچون آثار و احادیث محفوظه هم مى بود، با این مبارزه یى که آنرا وصف کردیم ، حتى یک کلمه درباره فضائل او بدست ما نرسد.

اسکافى سپس چنین مى گوید: اما آنچه که جاحظ در مورد امامت ابوبکر به آن استناد کرده است ، که او نخستین کسى است که مسلمان شده است ، اگر این خبر صحیح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابوبکر روز سقیفه به آن استناد مى کرد و ما نمى بینیم که او چنان کرده باشد، زیرا ابوبکر دست عمر و ابوعبیده بن جراح را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت یکى از این دو راضى هستم و با هر یک از آن دو که مى خواهید بیعت کنید. و اگر این احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بیعت ابوبکر گرفتارى یى بود که خداوند شر آنرا حفظ فرمود.

وانگهى لازم بود یکى از مردم چه در دوره امامت و پیشوایى ابوبکر و چه پس از آن همین ادعا را مى کرد که او به سبب اینکه نخستین مسلمانان است باید پیشوا باشد و ما هیچکس را نمى شناسیم که چنین ادعایى در مورد او کرده باشد، علاوه بر اینکه عموم و جمهور محدثان چیزى جز این ننوشته اند که ابوبکر پس از چند مرد اسلام آورده است که از جمله ایشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زید بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسه سلمى و خالد بن سعید بن عاص و خیاب بن ارت هستند، و چون در روایات صحیح و اسانید مورد اعتماد و استوار تاءمل کنیم ، همه آنها را چنین مى یابیم که گویاى این موضوع است که على علیه السلام نخستین مسلمان است که اسلام آورده است .

اما روایت از ابن عباس که ابوبکر نخستین مسلمان از میان صحابه است همانا که از او بر خلاف این موضوع بیشتر روایت کرده اند و مشهورتر است . از جمله روایتى است که آنرا یحیى بن حماد از ابوعوانه و سعید بن عیسى از ابوداود طیالیسى از عمرو بن میمون از ابن عباس آورده اند که گفته است : نخستین کس از مردان که نماز گزارده على علیه السلام است .

و حسن بصرى روایت کرده و گفته است : عیسى بن راشد، از ابوبصیر، از عکرمه از ابن عباس ، براى ما روایت کرد، که گفته است : خداوند متعال استغفار براى على علیه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده ، در آنجا که گفته است :پروردگارا براى ما و براى برادران ما که در ایمان بر ما پیشى گرفته اند غفران خود را عنایت فرماى . بنابراین همگان که پس از على اسلام آورده اند براى على علیه السلام طلب غفران مى کنند.

و سفیان بن عیینه ، از ابن ابى نجیح ، از مجاهد، از ابن عباس ، روایت مى کند که مى گفته است : پیشى گیرندگان سه تن هستند: یوشع بن نون که به ایمان آوردن موسى (ع ) از همگان سبقت گرفت و صاحب یس که به گرویدن به عیسى (ع ) پیشى گرفت و على بن ابى طالب که به گرویدن به محمد که که بر آن دو سلام باد پیشى گرفت .

و این گفتار ابن عباس در مورد سبقت على (ع ) به اسلام و این احادیث ثابت تر و شهره تر از حدیث شعبى است ، علاوه بر اینکه از خود شعبى هم خلاف آن روایت شده است و چنین است که ابوبکر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى کنند که مى گفته است : پیامبر (ص ) در مورد على علیه السلام فرموده اند: این نخستین کسى است که به من ایمان آورده و مرا تصدیق کرده است و همراه من نماز گزارده است . اسکافى مى گوید: از دیگر اخبارى که در کتابهاى صحیح و با سندهاى استوار، در مورد سبقت اسلام على علیه السلام آمده است ، روایتى است که شریک بن عبدالله از سلیمان بن مغیره از زید بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل کرده که مى گفته است : نخستین چیزى که از کار رسول خدا (ص ) دیدم آن بود که با تنى چند از عموها و خویشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مکه آمدم .

کار ما عطرفروشى بود ما را پیش عباس بن عبدالمطلب بردند وقتى پیش او رسیدیم کنار چاه زمزم نشسته بود.در همان حال که ما پیش او نشسته بودیم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پیش آمد.دو جامه سپید بر تن داشت . زلفى تا نیمه گوشها داشت . موهایش مجعد و بینى او عقابى و زیبا، چشمانش مشکى و شهلا و ریش او پرپشت و دندانهایش رخشان بود. رنگ چهره اش سپیدى بود که به سرخى مى زد، گویى ماه شب چهاردهم بود.

بر سمت راشتش نوجوانى در حد بلوغ یا به بلوغ رسیده و خوش سیما حرکت مى کرد و پشت سر آن دو، بانویى حرکت مى کرد که زیبایى هاى خود را پوشیده بود. نخست آهنگ حجرالاسود کردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام کردند و پس از آنان ، آن بانو استلام کرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف کرد. آن نوجوان و آن بانو همراهش طواف کردند. پس از آن روى به حجر اسماعیل آوردند. آن مرد ایستاد و دستهاى خود را بلند کرد و تکبیر گفت . نوجوانان کنار او و آن بانو پشت سرشان ایستادند و آن دو هم دستهاى خود را برافراشتند و تکبیر گفتند.

آن مرد قنوت طولانى خواند و به رکوع رفت که آن دو نیز چنان کردند. سپس مرد از رکوع برخاست و مدتى همچنان ایستاده درنگ کرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار کردند. ما که چیزى را دیدیم که براى ما ناآشنا بود که در مکه انجام آنرا ندیده بودیم ، روى به عباس کردیم و به او گفتم : اى اباالفضل ! ما چنین آیینى را تا کنون میان شما نمى شناختیم . گفت : برادرزاده من محمد بن عبدالله است و این نوجوان هم پسر برادر دیگرم ، یعنى على بن ابى طالب ، است و این زن هم خدیجه دختر خویلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمین کسى جز این سه نفر متدین به این دین نیست .

در حدیثى هم که موسى بن داود، از خالد بن نافع ، از عفیف بن قیس کندى نقل کرده است همچنین مالک بن اسماعیل نهدى و حسن بن عنبسه وراق و ابراهیم بن محمد بن میمونه ، همگى از سعید بن جشم ، از اسد بن عبدالله بجلى ، از یحیى بن عفیف بن قیس از پدرش ، آنرا نقل کرده اند چنین آمده که عفیف مى گفته است : من در دوره جاهلى عطرفروش بودم . به مکه آمدم و پیش عباس بن عبدالمطلب منزل کردم . در همان حال کنار عباس نشسته بودم و به کعبه مى نگریستم و خورشید میان آسمان حلقه زده بود. جوانى که زیبایى گویى ماه در چهره اش خانه داشت آمد.

نگاهى به آسمان افکند و به خورشید نگریست . سپس روى به جانب کعبه آورد و چون نزدیک آن رسید استوار بر پاى ایستاد که نماز گزارد. از پى او نوجوانى آمد که چهره اش چون شمشیر یمانى مى درخشید و پشت سر آن دو ایستاد. آن جوان به رکوع آمد و آن دو هم چنان کردند و سپس براى سجده آهنگ زمین کرد، آن دو هم با او سجده کردند. من به عباس گفتم : اى اباالفضل ، سخت کارى است !

گفت : آرى . سوگند به خدا که چنین است . آیا مى دانى این جوان کیست ؟ گفتم : نه . گفت : برادرزاده من است . این محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . آیا مى دانى این نوجوان کیست ؟ گفتم : نه . گفت : این برادرزاده دیگر من است . این على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است . آیا مى دانى این زن کیست ؟ گفتم ، نه . گفت : این دختر خویلد بن اسد بن عبدالعزى است . این خدیجه همسر همین محمد است . و این محمد چنین مى گوید که خداى او خداى آسمان و زمین است و همان خداوند او را بر این آیین فرمان داده است و او همینگونه که مى بینى بر آن آیین است و مى پندارد که پیامبر است و او بر را بر این اعتقاد همین نوجوان یعنى على که پسرعموى اوست و همین زن که خدیجه و همسر اوست تصدیق کرده اند و من روى تمام زمین کسى را بر این آیین جز همین سه نفر نمى شناسم . عفیف  مى گوید به عباس گفتم : شما چه مى کنید و چه مى گویید؟ گفت : منتظریم ببینیم شیخ چه مى کند و منظور او و برادرش ابوطالب بود.

عبیدالله بن موسى و فضل بن دکین و حسن بن عطیه همگى ، از خالد بن طهمان ، از نافع بن ابى نافع ، از معقل بن یسار،نقل مى کنند که مى گفته است : مشغول مواظبت از پیامبر (ص ) بودم . فرمود: آیا موافقى از فاطمه (ع ) دیدار کنیم ؟ گفتم : آرى ، اى رسول خدا! برخاست و در حالى که به من تکیه داده بود راه مى رفت و فرمود: سنگینى بدن مرا کسى غیر از تو فرشتگان بر دوش مى کشند و پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گوید: به خدا سوگند که گویى از سنگینى پیامبر (ص ) چیزى بر من نبود. به حضور فاطمه علیهاالسلام رسیدیم . پیامبر به او فرمودند: چگونه یى و خود را چگونه مى یابى ؟ گفت : اندوهم بسیار و غم من شدید است که زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى فقیرى داد که مالى ندارد! پیامبر فرمود: آیا خشنود نیستى که تو را به همسرى نخستین و قدیمى ترین مسلمان امت خود در آوردم که علمش از همه بیشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است ؟
گفت : آرى اى رسول خدا خشنودم .
این خبر را یحیى بن عبدالحمید و عبدالسلام بن صالح هم ، از قیس بن ربیع ، از ابوایوب انصارى ، با همین الفاظ یا نظیر آن روایت کرده اند.

عبدالسلام بن صالح ، از اسحاق ازرق ، از جعفر بن محمد (ع )، از پدرانش نقل مى کند که چون پیامبر (ص ) فاطمه را به على تزویج فرمود: زنان پیش او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى کردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بینوایى درآورد که مالى ندارد. و چون پیامبر (ص ) به دیدار فاطمه آمد، اثر آنرا در چهره او دید و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو کرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه ! خداوند به من فرمان داد و من تو را به کسى که پیش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بیشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد و تزویج کردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نیاوردم . مگر نمى دانى که او در این جهان و آن جهان برادر من است !

عثمان بن سعید، از حکم بن ظهیر، از سدى نقل مى کند که ابوبکر و عمر هر دو از فاطمه (ع ) خواستگارى کردند. پیامبر (ص ) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود: به این کار فرمان داده نشده ام . و چون على علیه السلام خواستگارى کرد، پیامبر فاطمه (ع ) را به او تزویج فرمود و به او گفت : من ترا به همسرى کسى درآوردم که اسلامش از همه قدیمى تر است ، و سپس دنباله حدیث را نقل مى کند و مى گوید: این خبر را جماعتى از صحابه ، از جمله اسماء دختر عمیس و ام ایمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل کرده اند.

اسکافى مى گوید: محمد بن عبدالله بن ابى رافع ، از پدرش ، از جدش ابورافع نقل مى کند که مى گفته است : به ربذه رفتم تا از ابوذر تودیع کنم . چون خواستم برگردم به من و مردمى که همراهم بودند گفت : به زودى فتنه یى خواهد بود. از خدا بترسید و بر شما باد به ملازمت پیر گرانقدر على ابن ابى طالب ، از او پیروى کنید که من خود شنیدم پیامبر (ص ) به او فرمود: تو نخستین کسى هستى که به من ایمان آورده اى و نخستین کس هستى که روز قیامت با من دست خواهى داد. تو صدیق اکبر و فاروقى هستى که میان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى و مال سالار کافران است . تو برادر و وزیر منى و بهترین کسى هستى که پس از خود باقى مى گذارم . وام مرا خواهى پرداخت و عده هاى مرا برآورده خواهى ساخت .

گوید: ابن ابى شیبه ، از عبدالله بن نمیر، از علاء بن صالح ، از منهال بن عمرو، از عباد بن عبدالله اسدى ، نقل مى کند که مى گفته است : شنیدم ، على بن ابى طالب مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدایم . من صدیق اکبرم . این سخن را کسى غیر از من نمى گوید، مگر دروغگو، و من هفت سال پیش از همه مردم نماز گزاردم .

معاذه دختر عبدالله عدویه مى گوید: شنیدم که على علیه السلام بر منبر بصره خطبه مى خواند و مى گفت : من صدیق اکبرم . پیش از آنکه ابوبکر ایمان آورد، ایمان آوردم و پیش از آنکه او مسلمان شود مسلمان شدم .
حبه بن جوین عرنى نقل مى کند که از على علیه السلام شنیده که مى فرموده است : من نخستین مردى هستم که همراه رسول خدا اسلام آورده است . این روایت را ابوداود طیالیسى از شعبه ، از سفیان ثورى ، از سلمه بن کهیل ، از حبه بن جوین روایت کرده است .
عثمان بن سعید خراز، على بن حرار، از على بن عامر، از ابوالحجاف ، از حکیم وابسته زاذان نقل مى کند که مى گفته است : از على شنیدم که مى فرمود: من هفت سال پیش از همه مردم نماز گزاردم . در آن هنگام ما سجده مى کردیم و در نمازها رکوع نمى کردیم و نخستین نمازى که در آن رکوع کردیم نماز عصر بود، و من گفتم : اى رسول خدا این چیست ؟ فرمود: به انجام آن فرمان داده شده ام .
اسماعیل بن عمرو، از قیس بن ربیع ، از عبدالله بن محمد بن عقیل ، از جابر بن عبدالله نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر (ص ) روز دوشنبه نماز گزارد و على روز سه شنبه یعنى یک روز پس از آن نماز گزارد. و در روایت دیگرى از انس بن مالک نقل شده است که پیامبر (ص ) روز دوشنبه به پیامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد.

و ابورافع روایت مى کند که پیامبر (ص ) نخستین نمازى که گزارد نماز صبح روز دوشنبه بود. خدیجه آخر همان روز نماز گزارد و على علیه السلام سه شنبه یى که فرداى آن روز بود نماز گزارد.
اسکافى مى گوید: و با روایات مختلف فراوان از زید بن ارقم و سلمان فارسى و جابر بن عبدالله و انس بن مالک نقل شده است که على علیه السلام نخستین کسى است که مسلمان شده است و اسکافى آن روایات را با اسامى راویان نقل کرده است . سلمه بن کهیل از قول راویان خود که ابوجعفر اسکافى آنان را در کتاب خود نام مى برد نقل مى کند که پیامبر (ص ) خطاب به مسلمانان فرموده اند: نخستین کس از شما که کنار حوض بر من وارد مى شود و نخستین کس از شما که مسلمان شده است على بن ابى طالب است .

یاسین بن محمد بن ایمن ، از ابوحازم وابسته آزاد کرده ابن عباس ، از ابن عباس ، نقل مى کند که مى گفته است : از عمر بن خطاب شنیدم مى گفت : از على بن ابى طالب دست بردارید که من از رسول خدا (ص ) شنیدم مى فرمود: او را خصلتهایى است که اى کاش یکى از آنها در همه خاندان خطاب مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه چیزهایى است که خورشید بر آن مى تابد. و چنان بود که روزى من و ابوبکر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و ابوعبیده ، همراه تنى چند از یاران رسول خدا (ص ) در جستجوى آن حضرت بودیم ، تا آنکه بر در خانه ام سلمه رسیدیم على را دیدیم که بر دستگیره در تکیه داده است . گفتیم : مى خواهیم به حضور پیامبر برسیم . گفت : بر جاى باشید که آن حضرت در خانه است . در این هنگام پیامبر (ص ) بیرون آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتادیم .

پیامبر (ص ) به على علیه السلام تکیه داد و با دست خویش بر دوش او زد و فرمود: اى على مژده بر تو باد که با مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى که هیچکس یاراى ستیز در هیچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد. تو نخستین مسلمان از میان مردمى و از همه مردم به ایام الله داناترى … و سپس دنباله حدیث را گفته است .

گوید: ابوسعید خدرى هم از پیامبر (ص ) نظیر این حدیث را نقل مى کند. گوید: ابوایوب انصارى از رسول خدا (ص ) روایت مى کند که فرموده است : همانا که فرشتگان بر من و على علیه السلام هفت سال درود مى فرستادند و این بدان سبب بود که در آن هفت سال هیچ مردى جز او با من نماز نگزارد.

ابوجعفر اسکافى مى گوید: اما آنچه که جاحظ نقل کرده و گفته است : پیامبر (ص ) فرموده است : همانا که از من آزاده یى و برده یى پیروى کرده اند. در این حدیث نامى از ابوبکر و بلال نیامده است ، وانگهى چگونه ممکن است درست باشد و حال آنکه ابوبکر بلال را پس از ظهور اسلام در مکه خریده است و همینکه بلال اسلام خود را ظاهر ساخت امیه بن خلف شروع به آزار او کرد و این موضوع به هنگامى نبوده که اسلام و دعوت پیامبر (ص ) پوشیده باشد و در آغاز کار اسلام هم نبوده است و گفته شده است : منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده زید بن حارثه است .

محمد بن اسحاق هم همین روایت را نقل کرده و هم گفته است که اسماعیل بن نصر صفار، از محمد بن ذکوان ، از شعبى ، نقل مى کند که مى گفته است : حجاج بن حسن بصرى در حالى که گروهى از تابعین پیش او بودند و سخن از على علیه السلام مى رفت ، گفت : اى حسن تو درباره على چه مى گویى ؟ گفت : چه بگویم ! او نخستین کسى است که روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا (ص ) را پذیرفت ، و همانا على را منزلتى در پیشگاه خداوند و قرابتى به رسول خدا (ص ) است و او را سوابقى است که هیچکس ‍ نمى تواند آنرا رد کند. حجاج سخت خشمگین شد و از روى تخت برخاست و درون یکى از حجره ها رفت و فرمان داد ما برگردیم .

شعبى مى گوید: ما گروهى بودیم که هیچکس از ما نبود که براى تقرب به حجاج به على علیه السلام دشنام ندهد، جز حسن بصرى که خدایش رحمت کناد.

محرز بن هشام ، از ابراهیم بن سلمه ، از محمد بن عبیدالله ، نقل مى کند که مى گفته است : مردى به حسن بصرى گفت : چگونه است که ترا نمى بینیم بر على (ع ) ستایش کنى ؟ گفت : آخر چگونه ممکن است که شمشیر حجاج خونبار است . همانا که او نخستین کسى است که اسلام آورده است و همین شما را بس است .اسکافى مى گوید: اینها اخبار و روایات بود.

اما اشعارى که روایت شده بسیار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله این گفتار و سروده عبدالله بن ابى سفیان بن حارث بن عبدالمطلب است که آنرا در پاسخ ولید بن عقبه بن ابى معیط سروده است .
همانا پس از محمد (ص ) ولى امر على است که در همه جنگها همراهش بوده است ، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و نخستین کسى است که نماز گزارده و تسلیم شده است
از میان همه خویشاوندان فقط او وصى رسول خدا و سوارکار دلبر آن حضرت از دیرباز و نخستین کسى است که از میان همه مردم جز برگزیده زنان خدیجه نماز گزارده است ، و خداوند صاحب نعمتهاست .
و ابوسفیان حرب بن امیه بن عبد شمس هنگامى که با ابوبکر بیعت شد چنین سرود:

هرگز نمى پنداشتم که حکومت از بنى هاشم بویژه از ابوالحسن به دیگرى منتقل شود. مگر او نخستین کسى نیست که سوى قبله آنان نماز گزارده و داناترین مردم به سنتها و احکام نیست !
و ابوالاسود ضمن تهدید طلحه و زبیر چنین سروده است :
همانا که على در مکه نخستین عبادت کنندگان بود و در آن هنگام خداوند عبادت نمى شد.
سعید بن قیس همدانى ضمن رجزهاى خود در جنگ صفین چنین سروده است :
این على و پسرعموى مصطفى است و بنابر آنچه روایت شده نخستین کسى است که دعوت پیامبر را پذیرفته است . او امام است و به هر کس گمراه شود اهمیتى نمى دهد.
زفر بن یزید بن حذیفه اسدى چنین سروده است :
على را احاطه کنید و یاریش دهید که او وصى است و در اسلام نخستین نختستینهاست …
گوید: اشعار هم هنگامى که هر دو گروه آنرا مکرر و به صورت اتفاق نقل کرده باشند دلیل و برهان است .
اما سخن جاحظ که مى گوید میانگین کارها این است که اسلام ابوبکر و دیگران را با هم قرار بدهیم ، با این سخن برهان و حجت خویش را در مورد پیشوایى ابوبکر و امامت او باطل کرده است ، زیرا جاحظ نخست به سبقت اسلام ابوبکر استدلال کرده است و اینک از آن برگشته است .

ابوجعفر اسکافى مى گوید: باید به آنان گفته شود: ما را نیازى به اثبات پیشى گرفتن على علیه السلام به مسلمان شدن نیست ، زیرا شما خود در این موضوع با ما متفق هستید که او پیش از همه مردم مسلمان شده است و این ادعاى شما که او مسلمان شده ، ولى طفل بوده است ادعایى است که حجتى ندارد و قابل قبول نیست .

و اگر بگویید: این ادعاى شما هم که او مسلمان شده و بالغ بوده است حجتى ندارد و قابل قبول نیست ، در پاسخ شما مى گوییم : اسلام على که به عقیده و حکم خودتان ثابت شده است و حال آنکه اگر در آن حال کودک بوده باشد، در حقیقت غیرمسلمان بوده است ، زیرا نام ایمان و اسلام و کفر و طاعت و معصیت مخصوص بالغان است و بر کودکان و دیوانگان اطلاق نمى شود و اینک که هم ما و هم شما نام مسلمان را بر او اطلاق مى کنیم ، اصل این است که این اطلاق ، اطلاق حقیقى است ، وانگهى چگونه ممکن است اطلاق حقیقى نباشد و حال آنکه پیامبر (ص ) به او فرموده است : تو نخستین کسى که به من ایمان آورده است و نخستین کسى که مرا تصدیق کرده است و به فاطمه هم فرموده است : من تو را به کسى که اسلامش از همگان قدیمى تر است تزویج کردم .

و اگر بگویند: پیامبر (ص ) على را از جهت عرض و نه از جهت تکلیف به اسلام فرا خوانده است ، مى گوییم : در این صورت شما را در اصل فرا خواندن رسول خدا على را با ما موافقید و حکم دعوت و فرا خواندن ، حکم و امر و تکلیف است و سپس مى گویید: این کار عرضى است و قائم به وجود غیر است ، بنابراین باید براى دعوت على به اسلام دلیل و حجتى داشته باشید.

اگر بگویید: پیامبر (ص ) على را از باب تعلیم و تاءدیب به اسلام فرا خوانده است ، همانگونه نه که نظیر این موضوع در مورد اطفال عمل مى شود و مورد اعتماد است ، مى گوییم : این موضوع در صورتى صحیح است که اسلام کاملا در خانواده على (ع ) جایگزین شده بود و على در خانه یى که بر آن اسلام حاکم بود متولد مى شد و پرورش مى یافت ، ولى در شهر و محیطى که شرک و کفر بر آن حاکم است چنین چیزى واقع نمى شود، خاصه به هنگامى که اسلام معروف و شناخته شده میان آنان نبوده است و بر این باید افزود که سنت و روش پیامبر (ص )، دعوت کودکان مشرکان به اسلام و تفرقه انداختن میان آنان و پدرانشان ، پیش از آنکه به حد بلوغ برسند نبوده است . وانگهى شاءن طفل این است که از افراد خانواده و پدر خویش پیروى مى کند و بر حالتى که در محل ولادت و رشد و پرورش او حاکم است گرایش دارد و منزلت و موقعیت پیامبر (ص ) هم در آن هنگام همراه با سختى و گرفتارى و تنهایى بوده است و این امور را کسى نمى پذیرد و گام در آن نمى نهد مگر اینکه اسلام در نظرش با حجت و برهان ثابت شده باشد و یقین همراه با شناخت و علم در دل او جایگزین شده باشد.

و اگر بگویند: على علیه السلام با پیامبر (ص ) انس و الفت داشته است و از راه مساعدت و کمک کردن به پیامبر با آیین ایشان موافقت کرده است ، مى گوییم : هر چند که على (ع ) با پیامبر (ص ) پیش از پدر و مادر و برادران و برادران و عموها و خویشاوندش الفت داشت ، ولى این الفت او را از آنچه بر آن پرورش یافته بود بیرون نکرده بود، که اسلام به آن مرحله نرسیده بود که هر صبح و شام نامش را بشنود و به گوش او بخورد، زیرا اسلام عبارت است از خلع شریک و تبرى از هر کس به خداوند شرک مى ورزد و چنین چیزى در اعتقاد طفل جمع نمى شود.

و شگفت تر از این سخن عباس بن عبدالمطلب بن عفیف بن قیس کندى است که مى گوید: ما منتظریم ببینیم شیخ چه مى کند! هنگامى که عباس و حمزه منتظر تصمیم و راءى ابوطالب مى مانند، چگونه ممکن است پسرش با او مخالفت کند و اقلیت را بر اکثریت و خوارى و زبونى را بر عزت و خوف را بر امنیت ، بدون شناخت و علم ترجیح دهد و برگزیند.

اما این گفتار جاحظ که مى گوید: عمر امیرالمومنین على را به هگامى که اسلام آورده است ، کسانى که از همه کمتر گفته اند پنج سال دانسته اند و کسانى که از همه بیشتر گفته اند نه سال دانسته اند. نخستین پاسخى که به او داده مى شود این است که اخبارى که در مورد سن على علیه السلام ، به هنگام که مسلمان شده است ، رسیده است بر پنج نوع است که بیان مى داریم .

دسته نخست کسانى هستند که گفته اند: على علیه السلام در پانزده سالگى مسلمان شده است . این مورد را براى ما، احمد بن سعید اسدى ، از اسحاق بن بشر قرشى ، از اوزاعى ، از زمره بن حبیب ، از شداد بن اوس ، نقل کرد که مى گفته است : از خباب بن ارت  در مورد اسلام على پرسیدم گفت : در پانزده سالگى مسلمان شد و من خود او را دیدم که پیش از همگان ، در حالى که در بلوغ خود استوار بود، با پیامبر (ص ) نماز مى گزارد. همچنین عبدالرزاق ، از معمر، از قناده ، از حسن ، نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس ‍ که مسلمان شد على بن ابى طالب در سن پانزده سالگى بود.

دسته دوم کسانى هستند که گفته اند على در سن چهارده سالگى مسلمان شده است . این موضوع را ابوقتاده حرانى ، از ابوحازم اعرج ، از حذیفه بن الیمان ، نقل مى کند که مى گفته است : در حالى که ما سنگ مى پرستیدیم و باده نوشى مى کردیم ، على از نوجوانان چهارده ساله بود که شب و روز در خدمت پیامبر ایستاده بود و نماز مى گزارد و در آن هنگام قریش پیامبر (ص ) را دشنام مى دادند و نسبت به او سفلگى مى کردند و هیچکس جز على (ع ) از او دفاع نمى کرد. همچنین ابن ابى شیبه ، از جریر بن عبدالحمید نقل مى کند که مى گفته است : على در چهارده سالگى مسلمان شده است .

دسته سوم کسانى هستند که گفته اند على (ع ) در یازده سالگى مسلمان شده است . این موضوع را اسماعیل بن عبدالله رق ، از محمد بن عمر، از عبدالله بن سمعان ، از جعفر بن محمد، از پدرش محمد بن على باقر علیهم السلام ، نقل مى کند که على علیه السلام هنگام مسلمان شدن یازده ساله بوده است . همچنین عبدالله بن زیاد مدنى از محمد بن على باقر (ع ) نقل مى کند که فرموده است : نخستین کس به خدا ایمان آورد على بن ابى طالب در سن یازده سالگى بود و در بیست و چهار سالگى به مدینه هجرت کرد.

دسته چهارم کسانى هستند که گفته اند آن حضرت در ده سالگى مسلمان شده است . این موضوع را نوح بن دراج ، از محمد بن اسحاق نقل مى کند که مى گفته است : نخستین نرینه که ایمان آورد و نبوت پیامبر را تصدیق کرد على بن ابى طالب علیه السلام بود که ده سال داشت و پس از او زید بن حارثه و سپس ابوبکر مسلمان شدند و آن گونه که به ما خبر رسیده است ، از ابوبکر در آن هنگام سى و شش ساله بوده است .

دسته پنجم افرادى هستند که مى گویند على (ع ) در نه سالگى مسلمان شده است . این موضوع را حسن بن عنبسه وراق ، از سلیم آزاد کرده شعبى ، از شعبى ، روایت مى کند که مى گفته است : نخستین کس از مردان که مسلمان شد على بن ابى طالب در نه سالگى بود و به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) بیست و نه سال داشت .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى مى گوید: این اخبار را اینچنین که مى بینى یا جاحظ مى دانسته است یا قصد ستیز داشته است .
اما این سخن او که مى گوید: قیاس بر این است که حد وسط و میانگین روایات را بگیریم و بگوییم على در هفت سالگى مسلمان شده است ، نوعى زورگویى است ، و مثل این است که مردى بگوید از مرد دیگرى ده درهم طلبکارم . آن مرد منکر شود و بگوید فقط چهار درهم طلبکار است . بگوییم : سزاوار است و قیاس بر این است که میانگین آن را بگیریم و بگوییم هفت درهم بدهکار است . وانگهى بر مبناى پیشنهاد خود جاحظ باید در مورد ابوبکر که گروهى او را کافر و گروهى او را امام عادل شمرده اند بگوییم میانگین این اقوال را مى گیریم و این همان منزلت بین المنزلتین است و در نتیجه تبهکار ستمگرى بوده است و همینگونه در همه موارد اختلاف .

اما این سخن جاحظ که مى گوید: حق و باطل در مورد سن على به هنگام مسلمان شدن او بدینگونه شناخته مى شود که سالهاى خلافت خود على و عثمان و عمر و ابوبکر و هجرت و مدت اقامت پیامبر (ص ) را پس از مبعوث شدن در مکه حساب کنیم ، باید به او گفته شود: اگر روایات در این مورد همگى متفق بودند، براى این سخن راهى وجود داشت ، ولى مردم در این روایات به صورتهاى مختلف و گوناگون سخن گفته اند. گفته شده است : پیامبر (ص ) پس از بعثت در مکه پانزده سال درنگ فرموده اند، و این مدت را ابن عباس روایت کرده است . و گفته شده است : سیزده سال درنگ فرموده اند، که این را هم ابن عباس روایت کرده است ، و بیشتر مردم همین مدت را روایت کرده اند، و گفته شده است : ده سال درنگ فرموده است ، که این را عروه بن زبیر نقل کرده است ، و گفته حسن بصرى و سعید بن مسیب هم همین گونه است . و در مورد سن رسول خدا به هنگام رحلت نیز اختلاف است .

قومى گفته اند: شصت و پنج سال بوده است ، و قومى گفته اند: شصت و سه سال ، و شصت سال هم گفته شده است . همچنین در مورد سن على علیه السلام هم به هنگام رحلت اختلاف است شصت و هفت و شصت و پنج و شصت و سه و پنجاه و نه گفته شده است .
با این همه اختلاف اقوال ، تحقیق این موضوع چگونه ممکن است و آنچه واجب است پذیرفتن سخن ایشان است که على قبل از همه اسلام آورده است ، و مسلمان جز بر بالغ اطلاق نمى شود، همانگونه که اسم کافر جز بر بالغ اطلاق نمى شود. علاوه بر آنکه افراد یازده ساله یعنى مردان مناطق گرمسیر و حجازبالغند و فرزند از آنان پدید مى آید. آنچنان که راویان روایت کرده اند که عمروبن عاص از پسرش عبدالله فقط دوازده سال بزرگتر بوده است که در این صورت لازم است در کمتر از یازده سالگى هم بالغ شده باشد. همچنین روایت شده است که محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش على بن عبدالله یازده سال کوچکتر بوده است . وانگهى در این صورت لازم است جاحظ عبدالله بن عباس را به هنگام رحلت حضرت پیامبر (ص ) مسلمان حقیقى و مطیع نسبت به اسلام و پاداش داده شده از سوى خداوند نداند که او در آن هنگام ده ساله بوده است . این موضوع را هشیم ، از سعید بن جبیر، از ابن عباس ، نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر (ص ) رحلت فرمود و من ده ساله بودم .

جاحظ مى گوید: اگر بگویند شاید على در هفت یا هشت سالگى به مرحله یى از هوش و زیرکى و خردمندى و حدس زدن درست و کشف کردن سرانجام کارها رسیده است که به یارى آن شناخت آنچه را که بر شخص بالغ واجب و اقرار به آن جایز بوده است داشته است ، به آنان پاسخ داده مى شود که ما طبق ظواهر احوال و آنچه که طبایع کودکان را بر آن سرشته است قضاوت مى کنیم و نمى توانیم با استناد به شاید و ممکن است بسنده کنیم و ما نمى دانیم . شاید همان گونه که مى گویید داراى فضیلت زیرکى بوده است و شاید هم در آن داراى کاستى بوده است .

جاحظ مى گوید: این سخن در صورتى درست است که على علیه السلام در عالم غیب در هفت و هشت سالگى اسلامى چون اسلام افراد بالغ آورده باشد و گرنه حکم ظاهرى در اینگونه موارد این است که او و امثال او که مسلمان مى شوند، به سبب تربیت مربى و تلقین قیم و زحمت و پرورش پرورش دهندگان است .

اما در وادى تحقیق چنین ادعایى که کودکى در هفت هشت سالگى اسلام شخص بالغ دارد جایز نیست ، که اگر على در هفت یا هشت سالگى مسلمان شده باشد باید چگونگى تفاوت میان پیامبران و کاهنان و فرستادگان و جادوگران و تفاوت میان پیامبر و منجم را بداند. و باید حیله گرى افراد زرنگ را از موضع حجت باز شناسد، و باید درست بداند که اشخاص مدعى نبوت چگونه امور را بر اشخاص ‍ عاقل مشتبه مى سازند و عقلهاى تاریک را به کژى مى کشانند. وانگهى به طور درست بشناسد که ممکن چیست و ممتنع کدام است و چه چیزى به صورت اتفاق و چه چیزى با اسباب پدید مى آید و میزان کاربرد قواى مختلف و حیله گرى و فریب سازى و مکر را بشناسد و بداند چه چیزهایى است که احتمال داده نمى شود جز خداوند سبحان آنها را آفریده باشد و بداند چه چیزها در حکمت خداوند جایز است و چه چیزها جایز نیست و چگونه باید خود را از هوس و خدعه حفظ کند. و بودن على علیه السلام بر این حال با توجه به کمى سن و نوباوگى و کمى تجربه و ممارست به آن خرق عادت است و غیرممکن ، زیرا ترکیب خلقت افراد عادى چنین نیست و معمولا کسى به شناخت پیامبر و تمیزدادن آن از کسى که به دروغ ادعاى پیامبرى مى کند نمى رسد، مگر اینکه همه این علوم و معارفى را که شمردیم بداند و اسبابى را که برشمردیم آماده داشته باشد.

و اگر على علیه السلام داراى چنین صفت و خاصیت در آن سن و سال بوده باشد باید حجتى براى عامه مردم و یکى از معجزات نبوت باشد و خداوند او را به چنین چیز عجیبى مخصوص ‍ نمى فرماید مگر اینکه بخواهد به وجود او احتجاج فرماید و او را برهانى براى قطع بهانه شاهد و غایب قرار دهد. و اگر خداوند متعال خود در قرآن تصریح نمى فرمود که حکمت را در کودکى به یحیى بن زکریا عطا فرموده و عیسى را در گهواره به سخن گفتن واداشته است ، حکم در مورد آنان هم همچون حکم درباره پیامبران دیگر و افراد بشر بود، و چون قرآن در این باره در مورد على علیه السلام چیزى نفرموده است و خبرى هم که حجت قاطع و برهان قائم باشد نرسیده است ، معلوم است که ما درباره طبیعت او همانگونه حکم مى کنیم که براى طبیعت دو عمویش حمزه و عباس ، و حال آنکه آن دو به معدن خیر از او نزدیکتر بودند، یا همچون طبیعت جعفر و عقیل که همگى از مردان بزرگ و سران خویشاوندان او بوده اند. و اگر کسى در مورد برادرش جعفر یا عموهایش حمزه و عباس ‍ هم چنین حکمى کند در مورد آنان هم همین اعتراض را مطرح مى سازیم .

شیخ ما ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، پاسخ مى دهد و مى گوید: این سخنان و اعتراضهاى جاحظ همگى مبنى بر این است که على علیه السلام در هفت یا هشت سالگى مسلمان شده باشد و حال آنکه ما به صورت روشن گفتیم که او در پانزده یا چهارده سالگى و در حالى که بالغ بوده است مسلمان شده است ، و بر فرض که بر ادعاى دشمنان تسلیم شویم و روایت مشهور آنان را که بیشتر بر آن عقیده اند بپذیریم ، که على علیه السلام در ده سالگى مسلمان شده است ، باز هم آنچه که جاحظ گفته است لازم نخواهد بود، زیرا طفل ده ساله عقلش جمع و جور است و از مبادى معارف و علوم چندان آگاه است که به بسیارى از امور عقلى پى مى برد و هر گاه کودک ممیز باشد در مورد عقلیات مکلف است ، هر چند که مکلف بودن او به امور شرعیات متوقف بر حد و نهایت زمانى خاصى است . بنابراین موضوع عجیبى نیست که على علیه السلام در ده سالگى در مورد معجزه و شناخت آن عاقل باشد و همان او را به اقرار نبوت پیامبر (ص ) واداشته است و مسلمان نشده است آن هم اسلام کسى که عارف به آن است نه اسلام مقلد و پیرو.

وانگهى اگر آن چیزها که جاحظ به رشته کشیده و بر شمرده است و گفته است مسلمان باید فرق میان سحر و نجوم و نبوت و آنچه را در حکمت جایز و غیرجایز است و آنچه را که جز خداوند کسى آنرا پدید نیاورده است و فرق میان آن و چیزى را که اشخاص ‍ باقدرت مى توانند آنرا پدید آورند بشناسد و خدعه و فریب و نیرنگ سازى و اشتباه اندازى را تشخیص دهد و فقط در آن صورت اسلام او صحیح است ، مورد قبول باشد، باید گفت : بنابراین نه اسلام ابوبکر و عمر درست است و نه افراد دیگرى غیر از آن دو، زیرا تکلیفى هم که در این مورد بر عهده آنها بوده است ، شناخت اجمالى مبادى علوم و معارف است ، نه دقایق و پیچیدگى آنها.

وانگهى اسلام هرگز نیازمند آن نیست که مسلمان با مردان جنگ کرده و فاتح شده باشد و همه امور را آزموده و با دشمنان و مدعیان مناظره و ستیز کرده باشد، بلکه اسلام نیازمند صحت غریزه و کمال نسبى عقل و سلامت فطرت شخص مسلمان است . مگر نمى بینى اگر کودکى در خانه یى پرورش یابد که با مردان و دشمنان و مدعیان مباحثه و ستیزى نکرده باشد و عقل او به نسبت در حد کمال باشد و علوم بدیهى را کسب کرده و براى او محرز نکرده باشد نسبت به امور عقلى مکلف است !

اما این گمان و پندار جاحظ که على علیه السلام در اثر تربیت مربى و تلقین قیم و زحمت پرورش دهنده خویش مسلمان شده است ، آرى ، سوگند به جان خودم که محمد (ص ) مربى و قیم و پروراننده اوست ولى على هرگز از پدرش ابوطالب و برادرانش طالب و عقیل و جعفر و از عموها و افراد خاندان خویش منقطع نبوده است ، بلکه همواره با آنان آمد و شد و معاشرت داشته است ، در عین حال که خدمتگزار پیامبر (ص ) بوده است . بنابراین چرا على (ع ) گرایشى به شرک و پرستش بتها نشان نداد در صورتیکه او با برادران و پدر و عموها و خویشاوندان خود که بسیار بودند معاشرت ممتد داشت ؟ و حال آنکه محمد (ص ) یک فرد تنها بود و تو مى دانى که کودک وقتى داراى خویشاوندانى است که با اکثریت با ایشان است و میان آنان یک نفر داراى مذهب و روش ویژه یى است و کسى از خویشاوندان با او موافقت نمى کند کودک به گرایش به اکثریت تمایل بیشترى دارد و از راى اندک و نادر آن یک تن دورى مى گزیند.

وانگهى على (ع ) در شهر و دیار اسلام متولد نشده است ، بلکه در سامان شرک زاییده و میان مشرکان پرورش یافته است و بتها را مشاهده کرده و به چشم خویش بستگان نزدیک و خویشاوندان خود را دیده است که بتها را مى پرستیده اند. اگر چنان بود که على در شهر و دیار اسلام زندگى مى کرد، شاید براى این گفتار جاحظ راهى مى بود و گفته مى شد: او میان مسلمانان متولد شده است و مسلمانى او بر اثر تلقین دایه و شنیدن سخن اسلام و مشاهده شعارهاى اسلامى بوده است ، زیرا سخنى جز آن نشنیده و چیز دیگرى به خاطرش خطور نکرده است ، ولى چون در مورد على علیه السلام چنین نبوده است ثابت مى شود که اسلام على اسلام شخص ممیز و عارف است و مى دانسته است در چه راهى وارد مى شود و گام مى نهد، و اگر چنین نمى بود پیامبر (ص ) او را در آن مورد ستایش نمى فرمود که بگوید: ترا به تزویج کسى در آوردم که اسلامش از همگان قدیمى تر است و سخن خود را اینگونه ادامه نمى داد که علمش از همه آنان بیشتر و حلمش بزرگتر است و حلم به معنى عقل است و این دو موضوع نهایت فضیلت براى على است .

اگر چنان بود که اسلام على بدون تمیز و شناخت مى بود، پیامبر (ص ) اسلام او را ضمیمه علم و حلم نمى فرمود که على علیه السلام را به آن دو توصیف فرموده است ، و چگونه ممکن است پیامبر (ص ) على را، در موضوعى که در آن ثوابى براى او نبوده و ترک آن عقابى برایش متصور نبوده است ، ستایش مى فرماید و اگر اسلام على به سبب تلقین و تربیت مى بود خودش در آن مورد، در حضور جمع و روى منبر و میان دشمن در حال جنگ با او، افتخار نمى فرمود و میان گروهى منافق که از یارى دادنش دست برداشته بودند چنین نمى گفت که من بنده خدا و برادر رسول خدا و صدیق اکبر و فاروق اسم اعظم هستم و هفت سال پیش از همه مردم نماز گزارده ام و پیش از آنکه ابوبکر مسلمان و مومن شود من مسلمان و مؤ من شده ام ، و آیا به شما خبر رسیده است که کسى از مردم آن روزگار این موضوع را منکر شود یا بر او خرده بگیرد و این موضوع را براى کس دیگرى مدعى شده باشد یا به او گفته باشد تو کودکى بودى که به سبب تربیت و تلقین پیامبر (ص ) مسلمان شده اى همانگونه که به طفل زبان فارسى یا ترکى تعلیم داده مى شود آن هم در دوره شیرخوارگى ! بدیهى است در این صورت براى او افتخارى نبود. وانگهى باید در نظر داشت که على علیه السلام این سخن را به هنگامى گفته است که با مردم بصره و شام و نهروان جنگ مى کرده است و دشمنان از هر سو بر او خرده مى گرفته اند و شاعران او را هجو مى گفته اند، آنچنان که نعمان بن بشیر چنین سروده است :
همانا ابوتراب خلافت را از راه دور جستجو مى کند و در گمراهى شتاب مى ورزد، معاویه پیشوا و امام است و تو از امامت فقط چون آبنما و سراب هستى .
یکى از خوارج در نکوهش على علیه السلام چنین سروده است :
ما براى او در تاریکى ابن ملجم را گماشتیم تا به او پاداش مرگ و پایان نامه سرنوشت را بدهد. اى اباحسن این ضربه را بر سر خود از دست مردى بزرگوار بگیر که ثواب او پس از مرگش خواهد بود.
و عمران بن حطان خارجى ضمن ستایش قاتل على علیه السلام چنین سروده است :
خوشا آن ضربه از آن مرد پرهیزگار که مى خواست با آن به رضوان خداوند عرش برسد. هر گاه او را ابن ملجم یاد مى کنم چنین گمان مى کنم که در پیشگاه خداوند ترازویش بسیار آکنده از حسنات است .
این سرایندگان اگر راهى براى کوبیدن حجت و برهانى که على به آن افتخار مى کرد، و آن تقدم اسلامش بر همگان است ، مى یافتند از آن شروع مى کردند و چیزهاى بى معنى را رها کردند.

ما اشعارى را که شاعران در ستایش على در مورد سبقت او بر اسلام سروده اند آوردیم و چگونه هیچیک از این شاعران دشمن و در حال جنگ با او در اسلام ردکردن آن موضوع چیزى نسروده اند؟ و حال آنکه على علیه السلام ، در مورد احکام کنیزانى که داراى فرزند هستند، سخن و فتوایى بر خلاف عمر داده بود، شاعران مخالف با او همین موضوع را در شعر خود آورده و بر او خرده گرفته اند. چگونه ممکن است از خرده گرفتن بر او در چیزى که خود به آن افتخار مى کرده است ، در صورتى که از نظر آنان داراى ارزش و فخر نباشد، چشم بپوشند و حال آنکه بر فتواى آن حضرت در مورد کنیزکان خرده گرفته اند.

از این گذشته به جاحظ مى گوییم : عقیده خودت را در مورد عبدالله بن عمر که پیامبر (ص ) در جنگ احد اجازه شرکت در جهاد را به او ندادند و در جنگ خندق اجازه فرمودند به ما بگو. آیا آنچه را که تو از شروط صحت و فضیلت اسلام بر شمردى تمیز مى داده است ؟ و آیا فرق میان پیامبر و مدعى پیامبرى و تفاوت میان سحر و معجزه و دیگر چیزها را که به تفصیل بر شمردى مى دانسته است ؟

اگر جاحظ گستاخى کند و بگوید آرى ، به او گفته خواهد شد: على علیه السلام براى این موضوع سزاوارتر از ابن عمر است که بدون هیچگونه نه خلافى میان اشخاص عاقل ، على علیه السلام از او زیرکتر و روشنتر بوده است و چگونه ممکن است در این باره شک کرد و حال آنکه خودتان روایت کرده اند که ابن عمر پس از داشتن عمر طولانى ، تفاوتى میان چوب و ترازو نمى نهاد و پس از مدتها تجربه ، فرقى میان امام و هدایت و امام گمراهى نمى نهاد که از بیعت با على علیه السلام خوددارى کرد، و حال آنکه شبانه بر در خانه حجاج رفت تا براى عبدالملک بیعت کند که آن شب را بدون امام نخوابد که به تصور خود از پیامبر (ص ) چنین روایت مى کرد که فرموده اند: هر کس بمیرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است 

و کار کوچک ساختن و به زبونى کشیدن ابن عمر از سوى حجاج به آنجا کشید که پاى خود را از تشک و زیر لحاف بیرون آورد و گفت دست خود را بر آن بنه . این است شناخت ابن عمر از چوب و ترازو و این است تشخیص و گزینش او در مورد امامان .

و حال على علیه السلام در هوش و زیرکى و رخشندگى تشخیص و صحت و گمان و حدس معلوم و مشهور است . اگر جایز باشد که اسلام ابن عمر اسلامى صحیح باشد و در مورد او گفته شود امورى را که جاحظ بر شمرده و خواسته است زبان آورى و ژاژخایى خویش را آشکار سازد، مى دانسته است ، بدون تردید على علیه السلام به شناخت این امور سزاوارتر و به صحت اسلام شایسته تر است .

و اگر جاحظ بگوید: ابن عمر این چیزها را نمى دانسته است ، بنا به ادعاى خودش اسلام او را باطل ساخته است و به رسول خدا (ص ) طعنه زده است که پیامبر (ص ) حکم به صحت اسلام ابن عمر فرموده و اجازه شرکت در جنگ خندق را به او داده است و پیامبر مکرر مى فرموده است : من جز به شخص بالغ و عاقل اجازه شرکت در جنگ را نمى دهم و به همین سبب در جنگ احد اجازه شرکت به او نفرمود.

از این گذشته به جاحظ پاسخ داده مى شود که آنچه ما در مورد بلوغ على علیه السلام مى گوییم ، حدى است که در آن تکلیف عقلى پسندیده بلکه واجب است .

و بلوغ على در ده سالگى عجیب تر از تولد فرزند شش ماهه نیست که اهل علم آنرا صحیح دانسته اند و درستى آنرا از قرآن استنباط کرده اند،  هر چند خارج از حد عادت و معمول است . همچنین تولد فرزند پس از دو سال طول کشیدن مدت باردارى هم با آنکه خارج از حد معمول است مورد تصویب فقیهان و مردم است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۱۵۸

خطبه ۲۳۵ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۳۵ و من خطبه له ع

فَمِنَ الْإِیمَانِ مَا یَکُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِی الْقُلُوبِ- وَ مِنْهُ مَا یَکُونُ عَوَارِیَّ بَیْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ- إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ- فَإِذَا کَانَتْ لَکُمْ بَرَاءَهٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ- حَتَّى یَحْضُرَهُ الْمَوْتُ- فَعِنْدَ ذَلِکَ یَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَهِ- وَ الْهِجْرَهُ قَائِمَهٌ عَلَى حَدِّهَا الْأَوَّلِ- مَا کَانَ لِلَّهِ فِی أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَهٌ- مِنْ مُسْتَسِرِّ الْأُمَّهِ وَ مُعْلِنِهَا- لَا یَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَهِ عَلَى أَحَدٍ- إِلَّا بِمَعْرِفَهِ الْحُجَّهِ فِی الْأَرْضِ- فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ- وَ لَا یَقَعُ اسْمُ الِاسْتِضْعَافِ عَلَى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّهُ- فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ- إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا یَحْمِلُهُ إِلَّا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ- امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَانِ- وَ لَا یَعِی حَدِیثَنَا إِلَّا صُدُورٌ أَمِینَهٌ وَ أَحْلَامٌ رَزِینَهٌ- أَیُّهَا النَّاسُ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی- فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّی بِطُرُقِ الْأَرْضِ- قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَهٌ تَطَأُ فِی خِطَامِهَا- وَ تَذْهَبُ بِأَحْلَامِ قَوْمِهَا

مطابق خطبه ۱۸۹ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۳۵)  : از سخنان آن حضرت علیه السلام

این خطبه که با عبارت فمن الایمان ما یکون ثابتا فى القلوب و منه ما یکون عوارى بین القلوب و الصدور (برخى از نوع ایمان چیزى است که در دل جایگزین و پایدار است و برخى از آن عاریت میان دلها و سینه هاست .)
(ابن ابى الحدید ضمن شرح این خطبه مى گوید): على علیه السلام ایمان را به سه گونه تقسیم فرموده است :
اول ، ایمان حقیقى که با برهان و یقین در دلها جایگزین و پایدار است .
دوم ، ایمانى که با برهان و یقین ثابت نیست بلکه با دلیل جدلى فراهم آمده است .
سوم ، ایمانى که به برهان و قیاس جدلى مستند نیست بلکه فقط بر سبیل تقلید و حسن ظن به گذشتگان است .
(آنگاه پس از توضیحاتى درباره دیگر جملات این خطبه اهمیت اهل بیت و ذریه پیامبر (ص ) را بیان کرده است . سپس در مورد این گفتار امیرالمومنین علیه السلام که در همین خطبه فرموده است : از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید که من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمینى ، توضیحى داده است که ترجمه آن سودمند است . او مى گوید):
مردم همگى بر این موضوع اجماع دارند که این سخن را هیچیک از اصحاب و هیچیک از عالمان بر زبان نیاورده اند بجز على بن ابى طالب علیه السلام و موضوع این اجماع را ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب آورده است .

مراد از این سخن او که همانا من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمینى ، علوم ویژه یى است که نسبت را تواتر اخبارى که از امور غیبى داده و یک بار و صدبار نبوده ، ثابت کرده است ؛ تا آنجا که هرگونه شک و تردید را از میان برده و معلوم شده است که على علیه السلام آن را بر مبناى علم فرموده است و بر طریق اتفاق نبوده است ، و ما بسیارى از این امور را در مباحث گذشته این کتاب آورده ایم .
گروهى دیگر این سخن را به گونه یى دیگر تاءویل کرده و گفته اند: مقصود على علیه السلام این بوده است که من به احکام شرعى و فتواهاى فقهى داناترم تا به امور دنیوى ، و از آن علوم به راههاى آسمانى تعبیر کرده است که احکام الهى است و از این علوم به راههاى زمینى تعبیر کرده است ولى همان تعبیر نخستین که ما کردیم آشکارتر است و فحواى کلام دلالت بر آن دارد که مقصود همان است .

داستانى که در بغداد براى یکى از واعظان پیش آمد:

در مورد این سخن على علیه السلام که فرموده است از من بپرسید، یکى از اهل علم ، که به او وثوق دارم ، داستانى برایم نقل کرد که هر چند برخى کلمات عامیانه در آن است ، ولى متضمن نکاتى ظریف و لطیف و ادبى است .

او گفت : در نخستین روزهاى حکومت الناصر لدین الله ابوالعباس احمد بن المستضى ء بالله ، در بغداد واعظ مشهورى بود که به مهارت و شناخت حدیث و رجال معروف بود. پاى منبر او گروهى بسیار از عوام بغداد و برخى از فضلا جمع مى شدند. این واعظ مشهور بود که متکلمان و اهل نظر و بخصوص معتزله را بنا بر عادت حشویان و دشمنان عالمان علوم عقلى نکوهش مى کرد، و براى جلب رضایت عامه و گرایش به آنان از شیعیان هم منحرف بود. گروهى از سران شیعه با یکدیگر اتفاق کردند که کسى را بر او بگمارند تا از پاى منبر او پرسشهایى کند و او را مغلوب و شرمسار و در همان مجلس میان مردم رسوا سازد. براى اهل منبر هم این یک مساءله عادى است که قومى برخیزند و از مسائلى سؤ ال کنند که در پاسخ آن به زحمت و تکلف افتند.

سران شیعه پرسیدند و جستجو کردند که چه کسى را داوطلب انجام آن کار کنند. در بغداد شخصى را به نام احمد بن عبدالعزیز کزى ، که زبان آور بود و اندکى هم به کلام معتزله اشتغال و گرایش به تشیع داشت و پررو بود و از ادبیات هم آگهى داشت ، معرفى کردند. من این شخص را در اواخر عمرش دیده ام . پیرمردى بود که مردم براى تعبیر خوابهاى خود پیش او آمد و شد داشتند. آنان او را احضار کردند و از او خواستند آن کار را انجام دهد و پذیرفت .

روزى که بر عادت همیشگى آن واعظ به منبر رفت و مردم هم از طبقات مختلف جمع شدند و مجلس آکنده از آنان شد، واعظ شروع به سخنرانى کرد و طولانى سخن گفت و همینکه ضمن سخنرانى خود به بیان صفات بارى تعالى پرداخت ، احمد بن عبدالعزیز کزى برخاست و به شیوه متکلمان معتزلى از او چند پرسش ‍ عقلى کرد. معلوم است که واعظ جواب نظرى صحیحى نداشت و او را با خطابه و جدل و الفاظ مسجع پاسخ داد و گفتگوى بسیارى میان ایشان رد و بدل شد. واعظ در آخر کلام خود گفت چشمهاى معتزلیان لوچ است و صداى من در گوشهاى ایشان همچون طبل و سخنان من در دلهاى ایشان همچون تیرهاست . اى کسى که با مبانى اعتزال حمله مى آورى ، واى بر تو! چقدر جست و خیز مى کنى ! آن هم بر گرد کسى که عقلها او را درک نمى کنند.
چقدر بگویم ، چقدر بگویم ! این فضولیهاى بى مورد را رها کنید.
مجلس به لرزه درآمد و مردم بانگ شادى برداشتند و صداها بلند شد و واعظ خوشحال و خوشدل شد و به فصل دیگرى وارد شد و شطحیاتى همچون شطحیات صوفیان گفت و ضمن آن مکرر گفت : سلونى قبل ان تفقدونى (از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید).

کزى برخاست و گفت : سرور من ما نشنیده ایم که این سخن را کسى جز على بن ابى طالب علیه السلام فرموده باشد و دنباله آن هم معلوم است . مقصود کزى از دنباله خبر این سخن على علیه السلام است که فرموده است : این سخن را پس از من جز مدعى نخواهد گفت . واعظ که همچنان در سرمستى شادى خود بود و مى خواست فضل خود را در مورد شناختن رجال حدیث و راویان اظهار دارد گفت : کدام على بن ابى طالب ؟ آیا على بن ابى طالب بن مبارک نیشابورى ؟ یا على بن ابى طالب بن اسحاق مروزى ؟ یا على بن ابى طالب بن عثمان قیروانى ؟ یا على بن ابى طالب سلیمان رازى ؟ و بدینگونه نه نام هفت یا هشت تن از راویان حدیث که نامشان و نام پدرشان على بن ابى طالب بود بر شمرد. در این هنگام کزى برخاست ، از سمت راست مجلس هم یکى برخاست و از سمت چپ مجلس هم یکى دیگر و آماده پاسخگویى به واعظ شدند و حاضر شدند براى حمیت و غیرت جانفشانى کنند و براى کشته شدن خود آماده گردیدند.

کزى گفت : سرورم درنگ کن و اى فلان الدین بس کن ! گوینده آن سخن على بن ابى طالب همسر فاطمه سرور زنان جهانیان است که بر هر دو سلام باد، و اگر هنوز هم او را نمى شناسى او همان شخصى است که چون پیامبر (ص ) میان پیروان خود و افراد عادى عقد برادرى بست ، میان او و خود عقد برادرى بست و مسجل ساخت که على نظیر و مانند اوست . آیا در باروبنه شما چیزى از این فضیلت منتقل شده است ؟ یا در زمین شما چنین گیاهى رسته است ؟

همینکه واعظ خواست با کزى سخن گوید، آن کس در سمت راست مجلس ایستاده بود فریاد برآورد و گفت : اى سرور من فلان الدین ! محمد بن عبدالله هم میان نامها بسیار است ولى میان ایشان کسى نیست که خداوند متعال در شاءن او فرموده باشد: صاحب شما هرگز در ضلالت و گمراهى نبوده است و هرگز به هواى نفس سخن نمى گوید و سخن او هیچ غیر از وحیى که به او وحى مى شود نیست . همچنین على بن ابى طالب میان اسامى بسیار است ، ولى میان ایشان کسى نیست که صاحب شریعت درباره اش فرموده باشد: منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اینکه پس از من پیامبرى نیست . و این بیت را خواند:
آرى ممکن است میان نامها و کنیه ها به شمار بسیارى که مشترک است برخورد کنى ولى در سرشت و خوى از یکدیگر ممیزند.
واعظ به او توجه کرد که پاسخش دهد و آن کس که بر جانب چپ مجلس ایستاده بود فریاد برآورد و گفت : اى سرور فلان الدین ، سزاوار است که تو او را نشناسى و تو در اینکه او را نشناسى معذورى :
چون بر شخص گول و کودن پوشیده بمانم ، عذرش موجه است و چشم کور مرا نمى بیند.
در این حال مجلس مضطرب شد و همچون موج به حرکت آمد و مردم به فتنه افتادند و عوام برجستند و بعضى به بعضى هجوم بردند و سرها برهنه و جامه ها دریده شد.

واعظ از منبر فرود آمد. او را به خانه یى بردند و درش را بستند. یاران خلیفه آمدند و فتنه را فرو نشاندند و مردم بازگشتند و به خانه ها و پى کار خود رفتند الناصر لدین الله غروب آن روز فرمان داد احمد بن عبدالعزیز کزى و آن دو مرد را که با او برخاسته بودند و گرفتند چند روزى آنان را زندانى کرد تا آتش فتنه فرو کشید، و سپس ایشان را آزاد کرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۸۳

خطبه ۲۳۳ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۳۳ و من خطبه له ع تختص بذکر الملاحم

أَلَا بِأَبِی وَ أُمِّی هُمْ مِنْ عِدَّهٍ- أَسْمَاؤُهُمْ فِی السَّمَاءِ مَعْرُوفَهٌ وَ فِی الْأَرْضِ مَجْهُولَهٌ- أَلَا فَتَوَقَّعُوا مَا یَکُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِکُمْ- وَ انْقِطَاعِ وُصَلِکُمْ وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِکُمْ- ذَاکَ حَیْثُ تَکُونُ ضَرْبَهُ السَّیْفِ عَلَى الْمُؤْمِنِ- أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلَّهِ- ذَاکَ حَیْثُ یَکُونُ الْمُعْطَى أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِی- ذَاکَ حَیْثُ تَسْکَرُونَ مِنْ غَیْرِ شَرَابٍ- بَلْ مِنَ النِّعْمَهِ وَ النَّعِیمِ- وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَیْرِ اضْطِرَارٍ- وَ تَکْذِبُونَ مِنْ غَیْرِ إِحْرَاجٍ- ذَاکَ إِذَا عَضَّکُمُ الْبَلَاءُ کَمَا یَعَضُّ الْقَتَبُ غَارِبَ الْبَعِیرِ- مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ- أَیُّهَا النَّاسُ أَلْقُوا هَذِهِ الْأَزِمَّهَ- الَّتِی تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الْأَثْقَالَ مِنْ أَیْدِیکُمْ- وَ لَا تَصَدَّعُوا عَلَى سُلْطَانِکُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ فِعَالِکُمْ- وَ لَا تَقْتَحِمُوا مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ نَارِ الْفِتْنَهِ- وَ أَمِیطُوا عَنْ سَنَنِهَا وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِیلِ لَهَا- فَقَدْ لَعَمْرِی یَهْلِکُ فِی لَهَبِهَا الْمُؤْمِنُ- وَ یَسْلَمُ فِیهَا غَیْرُ الْمُسْلِمِ- إِنَّمَا مَثَلِی بَیْنَکُمْ کَمَثَلِ السِّرَاجِ فِی الظُّلْمَهِ- یَسْتَضِی‏ءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا- فَاسْمَعُوا أَیُّهَا النَّاسُ- وَ عُوا وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِکُمْ تَفْهَمُوا

مطابق خطبه ۱۸۷ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۳۳) : از سخنان آن حضرت علیه السلام اختصاص به وقایعى دارد که پس از او واقع مى شود.

در این خطبه که با عبارت الا بابى و امى هم من عده اسماؤ هم فى السماء معروفه و فى الارض مجهوله هان ! پدر و مادرم فداى ایشان باد که از آن شمارند که نامهایشان در آسمان شناخته شده است و در زمین مجهولند شروع مى شود، ابن ابى الحدید چنین آورده است :
امامیه مى گویند منظور از آن شمار ائمه یازده گانه از فرزندان على علیه السلام است و دیگران مى گویند مقصود ابدال هستند که اولیاى خدا بر روى زمین مى باشند و ما ضمن مباحث گذشته در مورد قطب و ابدال به حد کافى توضیح دادیم .

اینکه على علیه السلام مى گوید: نامهاى ایشان در آسمان معروف است یعنى فرشتگان معصوم ایشان را مى شناسند و خداوند متعال نامهاى آنان را به فرشتگان آموخته است . و در زمین در نظر بیشتر مردم نامهاى ایشان پوشیده است یعنى بدان سبب که گمراهى بر بیشتر بشر چیره است . ابن ابى الحدید سپس پاره یى از الفاظ و جملات را شرح داده و براى آن مثل هاى پسندیده آورده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۶۶

خطبه ۲۳۲ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(توحید)

۲۳۲ و من خطبه له ع فی التوحید

و تجمع هذه الخطبه من أصول العلم- ما لا تجمعه خطبه غیرها- : مَا وَحَّدَهُ مَنْ کَیَّفَهُ وَ لَا حَقِیقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لَا إِیَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَیْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ کُلُّ قَائِمٍ فِی سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَهٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِکْرَهٍ- غَنِیٌّ لَا بِاسْتِفَادَهٍ- لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ کَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَوَّلُه‏

مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَهَ وَ حَمَتْهَا قَدْ الْأَزَلِیَّهَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلَا التَّکْمِلَهَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُیُونِ- وَ لَا تَجْرِی عَلَیْهِ الْحَرَکَهُ وَ السُّکُونُ- وَ کَیْفَ یَجْرِی عَلَیْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ یَعُودُ فِیهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ یَحْدُثُ فِیهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ کُنْهُهُ- وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَکَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آیَهُ الْمَصْنُوعِ فِیهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِیلًا بَعْدَ أَنْ کَانَ مَدْلُولًا عَلَیْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الِامْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ یُؤَثِّرَ فِیهِ مَا یُؤَثِّرُ فِی غَیْرِهِ قد

الَّذِی لَا یَحُولُ وَ لَا یَزُولُ وَ لَا یَجُوزُ عَلَیْهِ الْأُفُولُ- لَمْ یَلِدْ فَیَکُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ یُولَدْ فَیَصِیرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلَامَسَهِ النِّسَاءِ- لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لَا تُدْرِکُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَیْدِی فَتَمَسَّهُ- وَ لَا یَتَغَیَّرُ بِحَالٍ وَ لَا یَتَبَدَّلُ فِی الْأَحْوَالِ- وَ لَا تُبْلِیهِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامُ وَ لَا یُغَیِّرُهُ الضِّیَاءُ وَ الظَّلَام‏

وَ لَا یُوصَفُ بِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لَا بِالْغَیْرِیَّهِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لَا یُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَایَهٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَایَهٌ- وَ لَا أَنَّ الْأَشْیَاءَ تَحْوِیهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِیَهُ- أَوْ أَنَّ شَیْئاً یَحْمِلُهُ فَیُمِیلَهُ‏ أَوْ یَعْدِلَهُ- لَیْسَ فِی الْأَشْیَاءِ بِوَالِجٍ وَ لَا عَنْهَا بِخَارِجٍ- یُخْبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ یَسْمَعُ لَا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ یَقُولُ وَ لَا یَلْفِظُ- وَ یَحْفَظُ وَ لَا یَتَحَفَّظُ وَ یُرِیدُ وَ لَا یُضْمِرُ- یُحِبُّ وَ یَرْضَى مِنْ غَیْرِ رِقَّهٍ- وَ یُبْغِضُ وَ یَغْضَبُ مِنْ غَیْرِ مَشَقَّهٍ- یَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ کَوْنَهُ کُنْ فَیَکُونُ- لَا بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا کَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ یَکُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِکَ کَائِناً- وَ لَوْ کَانَ قَدِیماً لَکَانَ إِلَهاً ثَانِیا

لَا یُقَالُ کَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ یَکُنْ- فَتَجْرِیَ عَلَیْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لَا یَکُونُ بَیْنَهَا وَ بَیْنَهُ فَصْلٌ- وَ لَا لَهُ عَلَیْهَا فَضْلٌ فَیَسْتَوِیَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ یَتَکَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِیعُ- خَلَقَ الْخَلَائِقَ عَلَى غَیْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَیْرِهِ- وَ لَمْ یَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَکَهَا مِنْ غَیْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَیْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَیْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَیْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الِاعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الِانْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُیُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِیَتَهَا- فَلَمْ یَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ عاد

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَیْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِی عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا یُعْجِزُهُ شَیْ‏ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا یَمْتَنِعُ عَلَیْهِ فَیَغْلِبَهُ- وَ لَا یَفُوتُهُ السَّرِیعُ مِنْهَا فَیَسْبِقَهُ- وَ لَا یَحْتَاجُ إِلَى ذِی مَالٍ فَیَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْیَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَکِینَهً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِیعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَیْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا کُفْ‏ءَ لَهُ فَیُکَافِئَهُ- وَ لَا نَظِیرَ لَهُ فَیُسَاوِیَهُ- هُوَ الْمُفْنِی لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى یَصِیرَ مَوْجُودُهَا کَمَفْقُودِهَا- وَ لَیْسَ فَنَاءُ الدُّنْیَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ کَیْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِیعُ حَیَوَانِهَا مِنْ طَیْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا کَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَهِ أُمَمِهَا وَ أَکْیَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَهٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ کَیْفَ السَّبِیلُ إِلَى إِیجَادِهَا- وَ لَتَحَیَّرَتْ عُقُولُهَا فِی عِلْمِ ذَلِکَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَهً حَسِیرَهً- عَارِفَهً بِأَنَّهَا مَقْهُورَهٌ مُقِرَّهً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَهً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَیْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِی عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا یُعْجِزُهُ شَیْ‏ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا یَمْتَنِعُ عَلَیْهِ فَیَغْلِبَهُ- وَ لَا یَفُوتُهُ السَّرِیعُ مِنْهَا فَیَسْبِقَهُ- وَ لَا یَحْتَاجُ إِلَى ذِی مَالٍ فَیَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْیَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَکِینَهً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِیعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَیْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا کُفْ‏ءَ لَهُ فَیُکَافِئَهُ- وَ لَا نَظِیرَ لَهُ فَیُسَاوِیَهُ- هُوَ الْمُفْنِی لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى یَصِیرَ مَوْجُودُهَا کَمَفْقُودِهَا- وَ لَیْسَ فَنَاءُ الدُّنْیَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ کَیْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِیعُ حَیَوَانِهَا مِنْ طَیْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا کَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَهِ أُمَمِهَا وَ أَکْیَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَهٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ کَیْفَ السَّبِیلُ إِلَى إِیجَادِهَا- وَ لَتَحَیَّرَتْ عُقُولُهَا فِی عِلْمِ ذَلِکَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَهً حَسِیرَهً- عَارِفَهً بِأَنَّهَا مَقْهُورَهٌ مُقِرَّهً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَهً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا

وَ إِنَّهُ سُبْحَانَهُ یَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْیَا وَحْدَهُ لَا شَیْ‏ءَ مَعَهُ- کَمَا کَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا کَذَلِکَ یَکُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَکَانٍ وَ لَا حِینٍ وَ لَا زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِکَ الآْجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلَا شَیْ‏ءَ إِلَّا اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ- الَّذِی إِلَیْهِ مَصِیرُ جَمِیعِ الْأُمُورِ- بِلَا قُدْرَهٍ مِنْهَا کَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَیْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا کَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الِامْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ یَتَکَاءَدْهُ صُنْعُ شَیْ‏ءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ یَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا بَرَأَهُ وَ خَلَقَهُ- وَ لَمْ یُکَوِّنْهَا لِتَشْدِیدِ سُلْطَانٍ- وَ لَا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لَا لِلِاسْتِعَانَهِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُکَاثِرٍ- وَ لَا لِلِاحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لَا لِلِازْدِیَادِ بِهَا فِی مُلْکِهِ- وَ لَا لِمُکَاثَرَهِ شَرِیکٍ فِی شِرْکِهِ- وَ لَا لِوَحْشَهٍ کَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ یَسْتَأْنِسَ إِلَیْهَا- ثُمَّ هُوَ یُفْنِیهَا بَعْدَ تَکْوِینِهَا- لَا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَیْهِ فِی تَصْرِیفِهَا وَ تَدْبِیرِهَا- وَ لَا لِرَاحَهٍ وَاصِلَهٍ إِلَیْهِ- وَ لَا لِثِقَلِ شَیْ‏ءٍ مِنْهَا عَلَیْهِ- لَا یُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَیَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَهِ إِفْنَائِهَا- وَ لَکِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَکَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ یُعِیدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَیْرِ حَاجَهٍ مِنْهُ إِلَیْهَا- وَ لَا اسْتِعَانَهٍ بِشَیْ‏ءٍ مِنْهَا عَلَیْهَا- وَ لَا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَهٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لَا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لَا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَهٍ إِلَى غِنًى وَ کَثْرَهٍ- وَ لَا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَهٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَه

مطابق خطبه ۱۸۶ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۳۲) : از خطبه هاى آن حضرت علیه السلام در توحید

در این خطبه که با عبارت ما وحده من کیفه و لا حقیقته اصاب من مثله (آن کس که براى خدا بیان کیفیت کند او را یگانه ندانسته است و کسى که براى او مثل و مانندى بیان کند به حقیقت نرسیده است . شروع مى شود، اصول علم توحید چندان جمع شده است که خطبه هاى دیگر چنان نیست . 

در این خطبه هم که از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است ، ابن ابى الحدید هیچگونه بحث تاریخى ایراد نکرده است ، ولى خطبه را در چند بخش توضیح داده و تفسیر کرده است و مباحث کلامى بسیار ارزنده یى را مطرح کرده است و سى اصل از اصول مربوط به توحید بارى تعالى را آورده است که همگى از منبع زلال کلام على علیه السلام سرچشمه گرفته است ). 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۹

خطبه ۲۳۱ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۳۱ و من خطبه له ع

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَا تُدْرِکُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لَا تَحْوِیهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ- الَّذِی صَدَقَ فِی مِیعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِی خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَیْهِمْ فِی حُکْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْیَاءِ عَلَى أَزَلِیَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَیْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَهٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِی لَا بِمُحَاضَرَهٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَیْهَا حَاکَمَهَا- لَیْسَ بِذِی کِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَایَاتُ فَکَبَّرَتْهُ تَجْسِیماً- وَ لَا بِذِی عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَایَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِیداً- بَلْ کَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِیُّ- وَ أَمِینُهُ الرَّضِیُّ ص- أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ وَ ظُهُورِ الْفَلَجِ وَ إِیضَاحِ الْمَنْهَجِ- فَبَلَّغَ الرِّسَالَهَ صَادِعاً بِهَا- وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّهِ دَالًّا عَلَیْهَا- وَ أَقَامَ أَعْلَامَ الِاهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ الضِّیَاءِ- وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ الْإِسْلَامِ مَتِینَهً- وَ عُرَا الْإِیمَانِ وَثِیقَه

مِنْهَا فِی صِفَهِ عَجِیبِ خَلْقِ أَصْنَافٍ مِنَ الْحَیَوَانِ: وَ لَوْ فَکَّرُوا فِی عَظِیمِ الْقُدْرَهِ وَ جَسِیمِ النِّعْمَهِ- لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِیقِ وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِیقِ- وَ لَکِنِ الْقُلُوبُ عَلِیلَهٌ وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَهٌ- أَ لَا یَنْظُرُونَ إِلَى صَغِیرِ مَا خَلَقَ کَیْفَ أَحْکَمَ خَلْقَهُ- وَ أَتْقَنَ تَرْکِیبَهُ وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ- وَ سَوَّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ- انْظُرُوا إِلَى النَّمْلَهِ فِی صِغَرِ جُثَّتِهَا وَ لَطَافَهِ هَیْئَتِهَا- لَا تَکَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ وَ لَا بِمُسْتَدْرَکِ الْفِکَرِ- کَیْفَ دَبَّتْ عَلَى أَرْضِهَا وَ صُبَّتْ عَلَى رِزْقِهَا- تَنْقُلُ الْحَبَّهَ إِلَى جُحْرِهَا وَ تُعِدُّهَا فِی مُسْتَقَرِّهَا- تَجْمَعُ فِی حَرِّهَا لِبَرْدِهَا وَ فِی وِرْدِهَا لِصَدَرِهَا- مَکْفُولٌ بِرِزْقِهَا مَرْزُوقَهٌ بِوِفْقِهَا- لَا یُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ وَ لَا یَحْرِمُهَا الدَّیَّانُ- وَ لَوْ فِی الصَّفَا الْیَابِسِ وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ- وَ لَوْ فَکَّرْتَ فِی مَجَارِی أَکْلِهَا- وَ فِی عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا- وَ مَا فِی الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِیفِ بَطْنِهَا- وَ مَا فِی الرَّأْسِ مِنْ عَیْنِهَا وَ أُذُنِهَا- لَقَضَیْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً وَ لَقِیتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً-فَتَعَالَى الَّذِی أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا- وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا- لَمْ یَشْرَکْهُ فِی فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ- وَ لَمْ یُعِنْهُ عَلَى خَلْقِهَا قَادِرٌ- وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِی مَذَاهِبِ فِکْرِکَ لِتَبْلُغَ غَایَاتِهِ- مَا دَلَّتْکَ الدَّلَالَهُ إِلَّا عَلَى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَهِ- هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَهِ- لِدَقِیقِ تَفْصِیلِ کُلِّ شَیْ‏ءٍ- وَ غَامِضِ اخْتِلَافِ کُلِّ حَیٍّ- وَ مَا الْجَلِیلُ وَ اللَّطِیفُ وَ الثَّقِیلُ وَ الْخَفِیفُ- وَ الْقَوِیُّ وَ الضَّعِیفُ فِی خَلْقِهِ إِلَّا سَوَاءٌ- وَ کَذَلِکَ السَّمَاءُ وَ الْهَوَاءُ وَ الرِّیَاحُ وَ الْمَاءُ- فَانْظُرْ إِلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ- وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ وَ اخْتِلَافِ هَذَا اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ- وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ الْبِحَارِ وَ کَثْرَهِ هَذِهِ الْجِبَالِ- وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلَالِ وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ- وَ الْأَلْسُنِ الْمُخْتَلِفَاتِ- فَالْوَیْلُ لِمَنْ أَنْکَرَ الْمُقَدِّرَ وَ جَحَدَ الْمُدَبِّرَ- زَعَمُوا أَنَّهُمْ کَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ- وَ لَا لِاخْتِلَافِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ- وَ لَمْ یَلْجَئُوا إِلَى حُجَّهٍ فِیمَا ادَّعَوْا- وَ لَا تَحْقِیقٍ لِمَا دَعَوْا- وَ هَلْ یَکُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَیْرِ بَانٍ أَوْ جِنَایَهٌ مِنْ غَیْرِ جَان‏

وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِی الْجَرَادَهِ- إِذْ خَلَقَ لَهَا عَیْنَیْنِ حَمْرَاوَیْنِ- وَ أَسْرَجَ لَهَاحَدَقَتَیْنِ قَمْرَاوَیْنِ- وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِیَّ وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِیَّ- وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِیَّ وَ نَابَیْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ- وَ مِنْجَلَیْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ- یَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِی زَرْعِهِمْ- وَ لَا یَسْتَطِیعُونَ ذَبَّهَا وَ لَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ- حَتَّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِی نَزَوَاتِهَا وَ تَقْضِی مِنْهُ شَهَوَاتِهَا- وَ خَلْقُهَا کُلُّهُ لَا یُکَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّهً- فَتَبَارَکَ الَّذِی یَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ- طَوْعاً وَ کَرْهاً وَ یُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً- وَ یُلْقِی بِالطَّاعَهِ إِلَیْهِ سِلْماً وَ ضَعْفاً- وَ یُعْطِی الْقِیَادَ رَهْبَهً وَ خَوْفاً- فَالطَّیْرُ مُسَخَّرَهٌ لِأَمْرِهِ- أَحْصَى عَدَدَ الرِّیشِ مِنْهَا وَ النَّفَسِ- وَ أَرْسَى قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدَى وَ الْیَبَسِ- وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا- فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ- وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ- دَعَا کُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ وَ کَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ- وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ فَأَهْطَلَ دِیَمَهَا- وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا فَبَلَّ الْأَرْضُ بَعْدَ جُفُوفِهَا- وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا

مطابق خطبه ۱۸۵ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۳۱) : از سخنان آن حضرت علیه السلام  که با عبارت الحمدالله الذى لا تدرکه الشواهد لا تحریه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود

در این خطبه که از خطبه هاى طولانى نهج البلاغه است و با عبارت سپاس خداوندى را که حواس پنجگانه او را در نمى یابد و مکانها و انجمن ها او را محتوى نیست و بینندگان او را نمى بینند آغاز مى شود، ابن ابى الحدید پس از توضیح لغات بر مبناى معتقدات معتزلیان شرحى کلامى مى دهد و هر چند در این شرح هیچگونه مبحث تاریخى و اجتماعى طرح نشده است ولى اشاره به چند نکته درباره محتواى این شرح براى خوانندگان گرامى خالى از بهره نیست .

ابن ابى الحدید ضمن آنکه مى گوید حیرت و سرگردانى در جلال و بزرگى ذات بارى تعالى و توقف و درماندگى در حد محدودى ، که حیطه عمل کرد عقل بشرى است ، چیزى است که همواره عقلاى خردمند و فاضل به آن معترفند، اشعار بسیارى را که خودش در این باره سروده و به اصطلاح خود به آن نام مناجات داده است آورده است . این شصت بیتى که نقل کرده نمودارى است براى اظهارنظر نسبى درباره سبک شعر ابن ابى الحدید و ضمن آن بر فلاسفه و عقاید آنان در مورد بیان علت حرت فلک بر کسانى که پنداشته اند پیامبر (ص ) با چشم خویش خداوند را رؤ یت کرده است سخت تاخته است .

نکته دیگر آن است که چون در این خطبه امیرالمومنین على علیه السلام فرمان داده است به چگونگى دقت شود و نیز درباره ملخ سخن رفته است ، ابن ابى الحدید با استفاده از کتاب الحیوان جاحظ بحثى خواندنى درباره مورچه هاى بسیار ریز و شگفتیهاى زندگى مورچگان و زندگى ملخ طرح کرده است که در عین آنکه آمیخته به افسانه هایى است ولى نکات خواندنى هم در آن آمده است . به عنوان مثال مواردى را که مصرف اجزاء ملخ براى بیماریها سودمند است آورده و مى گوید خوردن ملخ براى عقرب گزیدگى سودبخش است و گفته اند اگر لاشه ملخ ‌هاى کشیده قامت بر گردن کسى که گرفتار تب و نوبه تبى که هر چهار روز یک بار در بیمار ظاهر مى شود است آویخته شود سودمند خواهد بود. درباره چیرگى مورچه موریانه هم به محله ها و مناطقى از شهرها تا حدى که مردم از آن محله کوچیده اند مطالبى آورده است ).

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۵۶

خطبه ۲۲۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۲۸ و من کلام له ع

أَلَا وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَهٌ مِنَ الْإِنْسَانِ- فَلَا یُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ- وَ لَا یُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ- وَ إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْکَلَامِ وَ فِینَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ- وَ عَلَیْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ- وَ اعْلَمُوا رَحِمَکُمُ اللَّهُ أَنَّکُمْ فِی زَمَانٍ- الْقَائِلُ فِیهِ بِالْحَقِّ قَلِیلٌ- وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ کَلِیلٌ- وَ اللَّازِمُ لِلْحَقِّ ذَلِیلٌ- أَهْلُهُ مُعْتَکِفُونَ عَلَى الْعِصْیَانِ- مُصْطَلِحُونَ عَلَى الْإِدْهَانِ فَتَاهُمْ عَارِمٌ- وَ شَائِبُهُمْ آثِمٌ وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ- وَ فَارِئُهُمْ مُمَاذِقٌ لَا یُعَظِّمُ صَغِیرُهُمْ کَبِیرَهُمْ- وَ لَا یَعُولُ غَنِیُّهُمْ فَقِیرَهُم‏

مطابق خطبه ۲۳۳ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۲۸) : از سخنان آن حضرت (ع )

این خطبه با عبارت الا و ان للسان بضعه من الانسان ، همانا که زبان پاره یى از گوشت آدمى است  شروع مى شود (ابن ابى الحدید پس از توضیح پاره یى از لغات و روشن ساختن مرجع ضمیرها، نخست نکته یى را تذکر مى دهد که این خطبه را با همین لفظ ابومسلم خراسانى مورد استفاده قرار داده و در یکى از خطبه هاى مشهور خود آورده و سپس بحثى در مورد مشاهیرى که به هنگام سخنرانى از ایراد سخن ناتوان شده و بازمانده اند آورده است که برخى از آنها داراى لطافت خاصى است و به ترجمه آنها بسنده مى شود).

بدان که امیرالمومنین علیه السلام این سخن را در واقعه یى گفته که لازمه آن ایراد این سخن بوده است ، و چنین بوده که به خواهرزاده خود جعده بن هبیره مخزومى فرمان داده است براى مردم سخنرانى کند. جعده همین که به منبر رفته از سخن گفتن بازمانده و نتوانسته است چیزى بگوید. در این حال امیرالمومنین علیه السلام خود برخاسته و بر فراز منبر برآمده و خطبه یى مفصل ایراد فرموده است که سیدرضى که خدایش رحمت کناد، از آن خطبه فقط همین کلمات را آورده است .

شیخ ما ابوعثمان جاحظ در کتاب البیان و التبیین روایت مى کند  که عثمان به منبر رفت ، زبانش بند آمد و همین قدر گفت همانا ابوبکر و عمر براى چنین مواردى قبلا سخنانى آماده مى کردند، و شما به امام دادگر نیازمندترید تا امام سخنور و به زودى خطبه هاى مناسب براى شما ایراد خواهد شد. و از منبر فرود آمد.

جاحظ مى گوید: ابوالحسن مدائنى روایت مى کند که یکى از پسران عدى بن ارطاه  به منبر رفت و همین که مردم را دید زبانش ‍ بند آمد و گفت : سپاس خداوندى را که به این جماعت خوراک و آشامیدنى ارزانى مى دارد.

روح بن حاتم  به منبر رفت ، همین که مردم را دید که چشم بر او دوخته و گوش به او سپرده اند، گفت : سرهایتان را فرو افکنید و چشمهایتان را ببندید که نسختین سوارى دشوار است و چون خداوند عزوجل گشایش قفلى را آسان فرماید آسان شود.

مصعب بن حیان برادر مقاتل بن حیان خطبه عقدى مى خواند، زبانش بند آمد.و گفت به مردگان خود لا اله الا الله تلقین کنید مادر دختر گفت : خدا مرگت دهد! مگر ترا براى این کار دعوت کرده بودیم ؟
مروان بن حکم مى خواست خطبه بخواند زبانش بند آمد و گفت بارخدایا ما تو را مى ستاییم و از تو یارى مى جوییم و به تو شرک نمى ورزیم .

عبدالله بن عمر بن کریز که سخنور و امیر بصره بود بر روى منبر زبانش بند آمد و این کار بر او سخت گران آمد. زیاد بن ابیه که قائم مقام او بود گفت : اى امیر بیتابى مکن که اگر همه اینان را که مى بینى بر این منبر برپا دارى بیشتر از تو گرفتار بندآمدن زبانشان خواهند شد. چون جمعه فرا رسید عبدالله بن عامر دیر آمد و زیاد به مردم گفت : امروز امیر گرفتار تب است . او به مردى از سران معروف قبایل گفت : برخیز و به منبر برو. او چون به منبر رفت زبانش بند آمد و فقط گفت : سپاس خداوندى را که اینان را روزى مى دهد، و ساکت ماند. او را از منبر پایین آوردند و یکى دیگر از سران مردم را به منبر فرستادند. او همین که بر منبر ایستاد و روى به مردم کرد چشم وى بر سر طاس مردى افتاد و گفت : اى مردم ، این مرد طاس مرا از صحبت باز مى دارد. خدایا این مرد را لعنت فرماى ! او را نیز از منبر پایین آوردند.

سپس به وزاع یشکرى گفتند: برخیز بر منبر برو و سخن بگو. او همین که به منبر رفت و مردم را دید، گفت : اى مردم ، من امروز خوش نداشتم به نماز جمعه آیم ، همسرم مرا بر این کار واداشت و اینک شما را گواه مى گیرم که او سه طلاقه است . او را هم از منبر پایین آوردند. زیاد به عبدالله بن عامر گفت : چگونه دیدى ؟ اینک برخیز و براى مردم خطبه را ایراد کن . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۷

خطبه ۲۲۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۲۷ و من کلام له ع کلم به عبد الله بن زمعه

و هو من شیعته- و ذلک أنه قدم علیه فی خلافته یطلب منه مالا- فَقَالَ ع: إِنَّ هَذَا الْمَالَ لَیْسَ لِی وَ لَا لَکَ- وَ إِنَّمَا هُوَ فَیْ‏ءٌ لِلْمُسْلِمِینَ وَ جَلْبُ أَسْیَافِهِمْ- فَإِنْ شَرِکْتَهُمْ فِی حَرْبِهِمْ کَانَ لَکَ مِثْلُ حَظِّهِمْ- وَ إِلَّا فَجَنَاهُ أَیْدِیهِمْ لَا تَکُونُ لِغَیْرِ أَفْوَاهِهِمْ

مطابق خطبه ۲۳۲ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۲۷)  : از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه

عبدلله بن زمعه به روزگار خلافت على (ع ) به حضورش آمد و از او امالى خواست و آن حضرت به او چنین فرمود: ان هذا المال لیس لى و لا لک و انما هو فى ء للمسلمین (همانا که این مال از من و تو نیست و همانا غنیمتى است براى مسلمانان ).
(ابن ابى الحدید مى گوید: عبدالله بن زمعه که نام پدرش با فتح میم صحیح است نه آن چنان که قطب راوندى نقل کرده ، نسب او چنین است : عبدالله بن زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى ).

اسود از استهزاءکنندگان پیامبر (ص ) بود که خداوند متعال شر آنان را از پیامبر (ص ) با مرگ یا کشته شدن ایشان کفایت فرمود. پسر اسود یعنى زمعه و برادرش عقیل در جنگ بدر در حالى که کافر و با کافران بودند کشته شدند، همچنین حارث پسر زمعه (برادر عبدالله ) هم که در جنگ بدر کشته شد. زمعه ملقب به زادالرکب (توشه مسافران ) بود و اسود همان کسى است که در مکه پس از جنگ بدر شنید زنى براى شتر گم شده خود مى گرید، این ابیات را سرود:
آیا اگر شترى از او گم شده است مى گرید و او را از خواب شبانه باز مى دارد! بر شتر گریه مکن ، اما بر بدر بگرى که در آن بختها کوتاه آمد. آرى پس از ایشان کسانى سالار شدند که اگر جنگ بدر نمى بود سالار نمى شدند 

عبدالله بن زمعه از شیعیان و یاران على علیه السلام بود، و ابوالبخترى قاضى که از منحرفان ، از على علیه السلام بوده است از فرزندزادگان اوست . نام و نسب ابوالبخترى چنین است : وهب بن وهب کبیر بن عبدالله بن زمعه ، که در دستگاه هارون الرشید عهده دار قضاوت بوده و هموست که براى هارون به باطل بودن امان نامه یى که براى یحیى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب علیه السلام نوشته بود فتوى داده است و دست او را گرفته و امان نامه را دریده است . 

امیه بن ابى الصلت ضمن مرثیه سرایى براى کشتگان بدر از زمعه بن اسود هم نام برده و چنین گفته است .
اى چشم بر نوفل و بر عمرو بگرى و بر زمعه هم بخل مورز
منظور نوفل بن خویلد از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى است که به ابن عدویه معروف بوده و على علیه السلام در جنگ بدر او را کشته است و مقصود از عمرو ابوجهل بن هشام است که او را عوف بن عفراء کشت و عبدالله بن مسعود سرش را برید.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۵

خطبه ۲۲۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۲۴ و من کلام له ع فی وصف بیعته بالخلافه

– و قد تقدم مثله بألفاظ مختلفه- : وَ بَسَطْتُمْ یَدِی فَکَفَفْتُهَا وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا- ثُمَّ تَدَاکَکْتُمْ عَلَیَّ تَدَاکَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ- عَلَى حِیَاضِهَا یَوْمَ وِرْدِهَا- حَتَّى انْقَطَعَتِ النَّعْلُ- وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ وَ وُطِئَ الضَّعِیفُ- وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَیْعَتِهِمْ إِیَّایَ- أَنِ ابْتَهَجَ بِهَا الصَّغِیرُ وَ هَدَجَ إِلَیْهَا الْکَبِیرُ- وَ تَحَامَلَ نَحْوَهَا الْعَلِیلُ وَ حَسَرَتْ إِلَیْهَا الْکِعَاب‏

مطابق خطبه ۲۲۹ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس خداوند یگانه عادل را

(۲۲۴) : از سخنان آن حضرت (ع )

درباره این خطبه که با عبارت و بسطتم یدى فکففتها و مدد تموها فقبضتها (دست مرا گستردید و من آن را باز داشتم و بکشیدید آن را و من آن را فرا گرفتم ). 
آغاز مى شود و از جمله سخنان على (ع ) درباره چگونگى بیعت با آن حضرت است و نظیر این خطبه با الفاظ مختلف قبلا هم آمده است . (ابن ابى الحدید پس از توضیح درباره چند لغت و اصطلاح مى گوید: چگونگى بیعت با على علیه السلام پس از کشته شدن عثمان و چگونگى هجوم مردم بر آن حضرت براى بیعت و امور مربوط به آن در مباحث گذشته به تفصیل بیان شد و از اعاده آن بى نیازیم ). 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۴۸

خطبه ۲۲۳ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس خداى یگانه عادل را

(۲۲۳) : از سخنان آن حضرت (ع ) 

در این خطبه که با عبارت لله بلاد فلان فلقد قوم الاود و داودى العمد و اقام السنه (مر خدا راست نیکویى فلان ، که همانا کژى را راست گردانید و درد کوهان را دوا کرد و سنت را برپا داشت ) شروع مى شود.

نکته هایى از سخنان و اخلاق و روش عمر

ما اینجا نکته هایى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوریم .
براى عمر مالى فراوان رسید. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى امیرالمومنین ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از این اموال را براى کارها و حوادثى که ممکن است پیش آید در بیت المال نگهدار. عمر گفت : این کلمه یى است که شیطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نیاز فرماید، آیا امسال از بیم سال آینده عصیان فرمان خداوند کنم ! باید براى ایشان تقواى خداوندى را فراهم آورم که خداوند سبحان فرموده است هرکس از خدا بترسد خداوند براى او راه بیرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جایى که حساب نمى کند روزى مى بخشد.

ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبیرى برگزید. عمر براى او نوشت او را از کار برکنار کن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزیدگى و ارزش آن مرد نوشت :
عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد که ایشان را امیر پنداریم در حالى که خداوندشان خیانتکار دانسته است و نمى توانیم ایشان را برکشیم و بلندپایه سازیم در حالى که خداوند آنان را فرومایه و پست قرار داده است و نباید در مورد دین از آنان امید خیرخواهى داشته باشیم که خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نباید آنان را عزت دهیم و حال آنکه به ما فرمان داده شده است که باید در کمال حقارت و کوچکى جزیه بپردازند.

ابوموسى نوشت کار این سرزمین جز با او اصلاح نمى آید.
عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت . والسلام .

عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آویخته دید. پرسید: این گوشت چیست ؟ گفت : هوس کردم و آن را خریدم . گفت : مگر اشتها به هر چیز پیدا کنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است که آدمى هر چه را اشتها مى کند بخواهد بخورد.
عمر از کنار مزبله یى گذشت که یارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت : این دنیاى شماست که بر آن حرص مى ورزید.

سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسیه قبا و شمشیر و کمربند و شلوار و پیراهن و تاج و کفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره کسانى که پیش او بودند نگریست تنومندتر و کشیده قامت تر ایشان سرافه بن مالک بن جعشم مدلجى بود. اى سراقه برخیز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى که بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشیدم . عمر گفت : پشت کن . پشت کردم . گفت : اینک روى به من کن . چنان کردم . گفت : به به عربى از بنى مدلج که قبا و شلوار و کمربند و شمشیر و دیهیم و پاى افراز خسرو را پوشیده است ! اى سراقه چه روزهاى بسیار که اگر چیزى به مراتب از این کمتر اسباب و جامه هاى خسرو در اختیار شما مى بود و براى خودت و قومت مایه شرف بود. اکنون جامه ها را از تن خود بیرون آور و من بیرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدایا، تو این امور را از پیامبر خود که به مراتب در پیشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبکر که از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى . خدایا به تو پناه مى برم که این نعمتها را براى فریب من ارزانى داشته باشى . سپس چندان گریست که آنان که حضور داشتند بر او رحمت آوردند.

آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم که همین امروز این جامه ها را بفروشى و پیش از آنکه شب فرا رسد، بهاى آن را میان مسلمانان تقسیم کنى . هنوز شب فرا نرسیده بود که آن جامه ها فروخته و بهایش میان مسلمانان تقسیم شد.
عمر شبها شبگردى مى کرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد کنار مصلى فرود آمدند. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى که من و تو از ایشان پاسدارى کنیم که از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بیدار ماندند و نماز مى گزاردند. عمر صداى گریه کودکى را شنید و به آن گوش داد. گریستن کودک طول کشید، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرک گفت : از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى کن . سپس به جاى خویش برگشت ؛ چون همچنان صداى کودک را مى شنید دوباره پیش مادر برگشت و همان سخن را تکرار کرد، هنگامى که به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى کودک را شنید، پیش مادرش برگشت و گفت : اى واى بر تو که را بدمادرى مى بینم دیگر نمى خواهم ببینم پسرت بى آرامى کند.

آن زن گفت : اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى ؛ چه کنم ؟ مى خواهم او را از شیر بگیرم و خوددارى و بیقرارى مى کند. عمر گفت : چرا مى خواهى او را از شیر بگیرى ؟ گفت : عمر براى کودکان شیرخوار مقررى نمى پردازد و براى کودکان از شیرگرفته مى پردازد. عمر پرسید: این پسر چند ماهه است ؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مکن و او را از شیر باز مگیر چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گریه قراءت او براى مردم روشن نبود، وقتى سلام داد، گفت : اى واى از بدبختى عمر که چه مقدار از فرزندان مسلمانان را کشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد که کودکان خود را با شتاب باز مگیرید و پیش از وقت فطام آنان را از شیرخوردن محروم مکنید که ما براى هر مولودى شهریه مقرر مى داریم .

عمر در حالى که تشنه بود از کنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او براى عمر آب آمیخته با عسل آورد. او از آن نپذیرفت و نیاشامید و گفت : شنیده ام که خداوند سبحان مى فرماید شما در زندگانى دنیایى خود از خوشیها بهره مند گشتید جوان گفت : به خدا سوگند، این آیه در مورد تو نیست و تو اى امیرالمومنین ، مطالب پیش از این بخش آیه را بخوان که مى فرماید و روزى که کافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى …  مگر از ما کافرانیم ؟ عمر از آن آب با عسل آمیخته آشامید و گفت همه مردم از عمر داناترند.

عمر ضمن خطبه یى گفت : به من خبر نرسد که کابین و مهریه زنى از کابین و مهریه همسران پیامبر (ص ) تجاوز کند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او باز مى گیرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به خدا سوگند خداوند این حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرماید و اگر مال بسیارى مهریه او کرده اید البته چیزى از مهریه او باز گیرید عمر گفت : آیا شگفت نمى کنید از امامى که خطا مى کند و زنى که به درستى سخن مى گوید؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پیروز شد و پیشى گرفت !

شبى عمر شبگردى مى کرد، از کنار خانه یى گذشت از آن صدایى شنید؛ بدگمان شد و از دیوار خانه بالا رفت ، مردى را کنار زنى دید و خیک شرابى . عمر به آن مرد گفت : اى دشمن خدا، آیا پنداشته اى که خداوند تو را در حال معصیت از انظار پوشیده مى دارد! گفت : اى امیرالمومنین ، شتاب مکن که اگر من فقط در مورد خطا کرده ام تو در سه مورد خطا کرده اى که خداوند متعال مى فرماید تجسس مکنید  و تو تجسس کردى و فرموده است به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شوید و حال آنکه تو از دیوار بالا آمدى و فرموده است چون وارد خانه ها شوید سلام دهید  و حال آنکه تو سلام ندادى .

عمر گفت : اینک اگر از تو بگذرم امید خیرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند که تکرار نخواهم کرد. گفت : به حال خود باش و از این کار بیرون شو که تو را عفو کردم .

اموالى از عراق براى عمر رسید، او همراه یکى از بردگان خویش بیرون آمد و به شتران نگریست و چون آنها را بسیار دید گفت : الحمدلله ، الحمدلله … برده اش مکرر و پیاپى مى گفت : این از فضل و رحمت خداوند است .
عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گویى : خیال مى کنم چنان پنداشته اى که این از مواردى است که خداوند سبحان فرموده است بگو به فضل و رحمت خدا شادى کنند و حال آنکه مقصود از آن هدایت است مگر نشنیده اى که مى فرماید آن بهتر از چیزهایى است که جمع مى کنند  و این اموال از همان چیزهاست که گرد مى آورند.

ابن عباس که خداى از او خشنود باد! مى گوید: در آغاز خلافت عمر پیش او رفتم ، براى او روى سبدى که از برگ خرما بافته شده بود یک صاع خرما ریخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت کرد. من فقط یک خرما خوردم عمر شروع به خوردن کرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى که کنارش بود آب آشامید و بر تشکچه یى که برایش گسترده بودند و به پشت خوابید و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تکرار کرد. آن گاه به من گفت : اى عبدالله از کجا مى آیى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمویت را در چه حال رها کردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى که با همسن و سالهاى خودش بازى مى کرد.

گفت : منظورم او نیست بلکه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بیت است . گفتم او را در حالى رها کردم که با سطل بر نخلهاى فلان کس ‍ آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى کرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را که از تو مى پرسم از من پوشیده دارى ؛ آیا هنوز در دل او چیزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آیا مى پندارد که پیامبر (ص ) به خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى و این مطلب را هم براى تو مى افزایم که از پدرم درباره آنچه على علیه السلام آن را ادعا مى کند پرسیدم ، گفت : راست مى گوید. عمر گفت : آرى ، پیامبر (ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آن گونه که حجتى را ثابت کند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى ، زمانى در آن باره چاره اندیشى مى فرمود، البته پیامبر در بستر بیمارى خود مى خواست به نام او تصریح فرماید و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن کار جلوگیرى کردم و سوگند به خداى این خانه که قریش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خلیفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پیمان مى گسست ، پیامبر (ص ) فهمید که من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى کرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه که مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.
این خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مؤ لف کتاب تاریخ بغداد در کتاب خود آورده است .

عمر هرگاه حاکمى را به حکومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت که سوار بر مادیان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطیف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .

عمر نعمان عدى بن نضله را بر دشت میشان حکومت دارد. (پس از آن ) شعرى که نعمان سروده به اطلاع عمر رسید که چنین بود:
چه کسى به حسنا خبر مى برد که به دوستش در دشت میشان از جام بلور و خاتم کارى باده نوشانده مى شود…
آرى ، شاید همنشینى و باده نوشى ما در این کاخ ویران ، امیرالمومنین را خوش نیاید.
عمر براى او چنین نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم ، حم ، تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم ، غافر الذنب و قابل التوب شدید العقاب ، ذى الطول لا اله الا هو الیه المصیر اما بعد آن شعر تو را که در آن مى گویى شاید امیرالمومنین را خوش نیاید شنیدم ، آرى به خدا سوگند که مرا خوش نمى آید، اینک ترا عزل کردم پیش من آى .

چون نعمان پیش عمر آمد، گفت : اى امیرالمومنین ، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نکرده ام و این شعرى است که بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم . عمر گفت : خود این گمان را کرده ام ولى به هر صورت هرگز نباید براى من عهده دار کار و حکومتى باش .

عمر مردى از قریش را به کارى گماشت و به او خبر رسید که آن مرد چنین سروده است :
باده یى به من بنوشان که استخوانهایم را سیراب کند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده یى بیاشامان .
عمر او را پیش خود احضار کرد. مرد قرشى با زیرکى دانست و یک بیت دیگر سرود که پیوسته به آن بیت باشد. همین که پیش عمر ایستاد، عمر به او گفت : تو گوینده این بیتى که باده یى به من بنوشان که استخوانهایم را سیراب کند؟ گفت : آرى ، اى امیرالمومنین ولى گویا سخن چین بیت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس از آن چیست ؟ گفت :
عسلى سرد آمیخته با آب باران که من نوشیدن باده را دوست نمى دارم .
عمر گفت : خدا را، خدا را! آرى ، به کار خود بازگرد.
عمر مى گفته است . هر یک از کارگزاران من که بر کسى ستم کند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغییر ندهم ، این منم که بر او ستم کرده ام .

عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : کلمه مترس به فارسى براى امان است و اگر این کلمه را براى کسى که زبان شما را نمى داند بگویید بدون تردید او را امان داده اید.
عمر در مسجد نشسته بود، مردى از کنارش گذشت و گفت : اى عمر، واى بر تو از آتش ! عمر گفت : او را پیش من آورید، و چون نزدیک آمد، به او گفت : آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاکم تو بر مصر که با او شرطهایى کرده اى آنچه را که به او فرمان داده اى رها کرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتکب آن مى شود. سپس بسیارى از کارهاى او را براى عمر برشمرد.

عمر دو مرد از انصار را گسیل داشت و به آنان گفت : چون پیش او رسیدید درباره اش بپرسید اگر این مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه کنید و اگر چیزى دیدید که شما را خوش نیامد هیچ مهلتش مدهید و او را پیش من آورید. آن دو رفتند و پرسیدند و دانستند که آن مرد راست گفته است . بر در خانه حاکم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز کسى را براى رفتن پیش او اجازه نیست . گفتند: باید پیش ما آید و گرنه در خانه اش را آتش مى زنیم . در همین حال یکى از آن دو شعله یى آتش حاضر کرد. دربان رفت و خبر داد و او پیش آن دو آمد.

گفتند: ما فرستادگان عمریم و باید هم اکنون حرکت کنى . گفت : مرا کارهایى است مهلتم دهید تا آماده شوم و توشه برگیرم . گفتند: عمر ما را سوگند داده است که تو را مهلت ندهیم . او را سوار کردند و پیش عمر آوردند. چون پیش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو کیستى ؟ پیش از آن مردى سیه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپیدگون شده بود و گفت : من فلانى و کارگزار تو در مصر هستم . عمر گفت : اى واى بر تو که آنچه از آن نهى کرده ام مرتکب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها کرده اى . به خدا سوگند، اینک تو را عقوبتى کنم که در آن داد خویش از تو بستانم ؛ عبایى مویین و چوبدستى و سیصد گوسپند از گوسپندان زکات حاضر کنید. سپس به او گفت این عبا را بپوش و این چوبدستى را در دست بگیر، من پدرت را دیده بودم ، این عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اینک این گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران .

قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت : شیر این گوسپندان را از رهگذران دریغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هیچیک از افراد خاندان خویش را نمى شناسم که چیزى از شیر و گوسپندان زکات خورده و آشامیده باشد.

چون آن مرد حرکت کرد عمر او را برگرداند و گفت : آیا آنچه گفتم فهمیدى ! آن مرد خود را بر زمین افکند و گفت : اى امیرالمومنین ، من توان این کار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر کارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت : به خدا سوگند، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از کردار من به اطلاع تو نخواهد رسید. عمر او را بر سر کار برگرداند و مردى پسندیده شد.
عمر مى گفت : به خدا سوگند، فلان کس را از قضاوت عزل نمى کنم مگر انیکه به جاى او کسى را بگمارم که چون تبهکار او را ببیند بیمناک شود.

روزى عمر در حالى که پیراهنى پوشیده بود که بر پشتش چهار وصله داشت به مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن کرد و چون به این آیه رسید و فاکهه وابا  پرسید معنى اب چیست ؟ و خود گفت : این تکلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زیانى مى رسد که معنى اب را ندانى .

گروهى از اصحاب پیامبر (ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت گفتگو کنى که زندگى خود را بهتر و بانعمت بیشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت کارهاى مسلمانان نیرومندتر گردد. حفصه پیش او آمد و گفت : مردمى از قوم تو با من سخن گفتند که با تو گفتگو کنم تا بهتر زندگى کنى . عمر گفت : دخترکم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خیرخواهى کردى .
مردانى گزیده از گوشه و کنار جهان اسلام پیش عمر آمدند. عمر براى ایشان فرش مویین گسترد و خوراکى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش که ام المومنین بود به او گفت : ایشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند، از ایشان نیکو پذیرایى کن آنان را گرامى بدار. عمر گفت : اى حفصه ، به من خبر بده از نرمترین بسترى که براى پیامبر گسترده اى و از بهترین خوراکى که آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خیبر عبایى چند لایه به ما رسید من همان عبا را براى پیامبر (ص ) مى گستردم و بر آن مى خوابید، شبى آن را دو لایه کردم که قطورتر شد، پیامبر از من پرسیدند دیشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر همیشگى جز آنکه دیشب آن را دو لایه کردم که کمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست برگردان که نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .

از لحاظ خوراک هم یک صاع آرد جو با نخاله داشتیم روزى آن را غربال کردم و پختم ، پیاله کوچکى هم روغن دنبه داشتیم که بر آن ریختیم و در همان حال که پیامبر (ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت : روغن دنبه را کم مى بینم . من هم پیاله یى روغن دنبه دارم . پیامبر فرمودند: برو آن را بیاور، آورد و روى ظرف غذا ریخت و پیامبر خوردند و این بهترین خوراکى بود که پیامبر (ص ) در خانه من خورد.

چشمان عمر پراشک شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اینان چیزى بر این فرش مویین و این خوراک نمى افزایم و حال آنکه بستر و خوراک پیامبر (ص ) این چنین بوده است . که گفتى .

چون عتبه بن مرقد به آذربایجان رفت براى او حلوایى از خرما و روغن  آوردند که چون آن را خورد شیرین و خوشمزه بود گفت : چه خوب است از این براى امیرالمومنین عمر هم تهیه شود و براى او دو زنبیل بزرگ از آن فراهم آوردند که با دو شتر به مدینه گسیل داشت . عمر گفت این چیست ؟ گفتند: حلواى خرماست . از آن چشید و آن شیرین و خوشمزه یافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى که پیش شمایند از همین حلوا سیر مى شوند؟ گفت نه . عمر گفت : این دو زنبیل را برگردان . و براى عتبه نوشت :
اما بعد، حلوایى فرستاده بودى نتیجه زحمت و کوشش پدر و مادرت نیست ، مسلمانان را از همان چیزى سیر کن که خود و اطرافیان تو از آن سیر مى شوید و چیزى را ویژه خود قرار مده که ناپسندیده و شر خواهد بود. والسلام .

چون خبر فرودآمدن رستم به قادسیه به اطلاع عمر رسید، همه روزه از مدینه بیرون مى آمد و از صبحدم تا نیمروز از مسافرانى که مى رسیدند درباره جنگ قادسیه مى پرسید و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى که مژده رسان خبر پیروزى را آورد عمر همان گونه که با دیگر مسافران برخورد مى کرد با او برخورد کرد و پرسید و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت : اى بنده خدا درنگ کن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شکست داد و عمر همچنان پیاده مى دوید و مى پرسید و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود که عمر را نمى شناخت و چون وارد مدینه شدند متوجه شد که مردم به عمر با عنوان امیرالمومنین سلام مى دهند و شادباش ‍ مى گویند. مژده رسان در این هنگام پیاده شد و گفت : اى امیرالمومنین خدایت رحمت کناد! کاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى کردى . عمر مى گفت : اى برادرزاده ، بر تو چیزى نیست ، بر تو چیزى نیست .

ابوالعالیه نقل مى کند که چون عمر به جابیه  آمد بر شترى که رنگش به سیاهى مى زد سوار بود، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشید و شب کلاهى بر سر داشت و پاى او میان دو لنگه بار شتر آویخته بود بدون آنکه رکابى داشته باشد، زیرانداز او عبایى پرمو و بافت ناحیه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زیراندازش همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشک و بسترش بود و باردان و خورجین او هم جوالى پشمى بود که داخل آن را با لیف خرما انباشته بودند و هرگاه فرود مى آمد همان را پشتى و متکاى خود قرار مى داد، پیراهنى کرباسى بر تن داشت که هم چرک شده بود و هم گریبانش دریده ، گفت : سالار این دهکده را فرا خوانید، او را فرا خواندند، چون پیش عمر آمد: گفت : این پیراهن مرا بشویید و بدوزید و تا وقتى که خشک مى شود پیراهنى به من عاریه دهید که بپوشم ، پیراهنى کتانى برایش آوردند که از خوبى آن شگفت کرد و پرسید این چیست ؟ گفتند کتان است . پرسید کتان چیست ؟ برایش توضیح دادند. آن را پوشید، و چون پیراهنش شسته شد و آوردند آن را بیرون آورد و پیراهن خود را پوشید، سالار دهکده به او گفت : تو پادشاه عربى و اینجا سرزمینى که سوارشدن بر شتر در آن صلاح نیست ، براى او استرى آوردند و روى آن قطیفه یى انداختند، بدون زین سوار شد، استر شتابان به حرکت درآمد. عمر به مردم گفت : آن را باز دارید و چون آن را باز داشتند گفت : پیش ‍ از سوارشدن بر این گمان نمى کردم مردم سوار شیطان مى شوند، شترم را بیاورید. چون آوردند از استر پیاده و بر شتر خود سوار شد.

عمر اموال کارگزاران خائن را مصادره مى کرد، اموال ابوموسى اشعرى را که کارگزار عمر در بصره بود مصادره کرد و به او گفت : به من خبر رسیده است که تو دو کنیزدارى و مردم را از دو دیگ خوراک مى دهى . ابوموسى را پس از مصادره اموالش به کارش ‍ برگرداند.

عمر اموال ابوهریره را نیز مصادره کرد و بر او سخت گرفت : ابوهریره کارگزار بحرین بود، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى که تو را بر بحرین کارگزار کردم پابرهنه بودى و کفش بر پایت نبود؟ اینک به من خبر رسیده است که تو اسبهایى را به یکهزار و ششصد دینار فروخته اى . ابوهریره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم که زاییدند. عمر گفت : من درآمد و هزینه ات را معین و مشخص کردم و این که بدست آورده اى اضافه است . ابوهریره گفت : این اموال از تو نیست و چنین حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند، چنین حقى دارم و پشت تو را هم با تازیانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازیانه بر پشتش زد که آن را خون آلود کرد، و گفت اموالت را بیاور و چون آورد، ابوهریره گفت : این اموال را در راه خدا حساب خواهم کرد. عمر گفت : این در صورتى است که آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با کمال میل مى دادى . به خدا سوگند، امیمه  هرگز در مورد تو امید نداشت که اموال مناطق هجر و یمامه و دورترین نقاط بحرین را نه براى خدا و مسلمانان بلکه براى خودت گردآورى و بگیرى ، او در مورد تو پیش از آن امید نداشت که خرچرانى کنى و ابوهریره را از کار برکنار کرد.

او همچنین اموال حارث بن وهب ، یکى از افراد خاندان لیث بکر بن کنانه ، را هم مصادره کرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى که به صد دینار فروخته اى چیست ؟ گفت : مالى برداشتم که افزون از هزینه ام بود و بازرگانى کردم . عمر گفت : به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسیل نداشتیم ، آن را پرداخت کن . حارث گفت به خدا سوگند از این پس براى تو هیچ کارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از این پس براى تو هیچ کارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از این پس تو را به کارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه امیران ! اگر از ما تصرف در این اموال را براى خود حلال مى دانستیم آن را براى شما حلال مى کردیم ولى اکنون که آن را براى خود حلال نمى دانیم و خویشتن را باز مى داریم شما هم خود را از آن بازدارید. به خدا سوگند، تنها مثلى که براى شما یافتم شخص تشنه یى است که وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همین که سیراب شود غرق مى گردد.

عمر براى عمرو عاص که کارگزار او بر مصر بود چنین نوشت :
اما بعد، به من خبر رسیده است که براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پیش از آن مالى نداشتى و این اموال از مقررى تو نبوده است . از کجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پیشگامان نخستین کسانى هستند که از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به کارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد کار تو به سود خودت و زیان ما باشد چرا تو را بر گزینیم . براى من بنویس که این کمال تو از کجا فراهم شده است و در آن باره شتاب کن . والسلام .

عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنین نوشت :
نامه امیرالمومنین را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذکر شده است ، من به شهر و سرزمینى آمده ام که قیمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسیار. من افزونیهایى که از این راه برایم باقى مانده است در آنچه امیرالمومنین نوشته است مصرف کرده ام . اى امیرالمومنین ، به خدا سوگند، اگر خیانت کردن به تو براى ما حلال بود همین که ما را امین مى شمردى موجب مى شد که به تو خیانت نکنیم اینک رنجش خویش را نسبت به ما کوتاه کن که ما را نسبى است که اگر به آن مراجعه کنیم ما را از کارکردن براى تو بى نیاز مى سازد.
اما آن پیشگامان نخستین که براى تو وجود دارند اى کاش همانان را به کارگزارى برمى گزیدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نکوبیدم .

عمر براى او نوشت :
من از این خطنگارى و سخن پردازى تو چیزى نمى فهمم و مى دانم که شما گروه امیران اموال را مى خورید و به بهانه ها روى مى آورید و همانا که آتش مى خورید و ننگ و عار کسب مى کنید. اینک محمد بن مسلمه را پیش تو فرستادم که نیمى از اموالى را که در دست توست بگیرد. والسلام .

چون محمد بن مسلمه به مصر رسید عمرو عاص براى او خوراکى فراهم ساخت و او را بر سفره فرا خواند. محمد از خوردن خوددارى کرد. عمرو گفت : تو را چه مى شود که خوراک ما را نمى خورى ؟ گفت : براى من خوراکى فراهم آورده اى که مقدمه شر است و اگر براى من خوراک میهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم . این غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر کن . فرداى آن روز که عمرو عاص همه اموالش را آورد محمد بن مسلمه نیمى را برداشت و نیمى دیگر را براى او نهاد. عمرو همینکه دید محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت : اى محمد آیا مى توانم سخنى بگویم ؟ گفت : هر چه مى خواهى بگو. گفت : خدا لعنت کند روزى را که در آن روز براى پسر خطاب کارگزارى را پذیرفتم . به خدا سوگند، خودش و پدرش را دیدم که هر کدام عبایى قطوانى بر تن داشتند که به استخوان زانویشان نمى رسید و بر گلوى هر یک گردنبندى از علف خشک بود در حالى که همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى دیبا بود. محمد گفت : اى عمرو ساکت باش که به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند. به خدا سوگند، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى که فراوانى شیر آنها تو را شاد و کم شدن آن تو را اندوهگین مى کرد. عمرو عاص گفت : راست مى گویى و این سخن مرا پوشیده بدار. محمد بن مسلمه گفت : چنین خواهم کرد.

یکى از کنیزکان عبیدالله بن عمر به شکایت از او پیش عمر آمد و گفت : اى امیرالمومنین ، آیا داد مرا از ابوعیسى نمى ستانى ؟ عمر پرسید: ابوعیسى کیست ؟ گفت : پسرت عبیدالله . عمر گفت : شگفتا، مگر او کنیه ابوعیسى براى خود برگزیده است ! آن گاه عبیدالله را فرا خواند و گفت : ببینم مگر تو کنیه ابوعیسى دارى ؟ عبیدالله خود را کنار کشید و ترسید. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزید که فریاد کشید سپس او را زد و گفت : اى واى بر تو مگر عیسى را پدرى است . مگر تو نمى دانى که عرب چه کنیه هایى براى خود بر مى گزیند، مثل ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومره .

عمر هرگاه بر یکى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن که دست او را گاز بگیرد. گویند عبیدالله بن زبیر هم همین گونه بوده است . همچنین گفته اند: از نسل عمر هیچ حاکم عادلى حکومت نکرده است .
مالک بن انس گوید: عمر بن خطاب هر دادگرى که میان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هر هیچ یک از نسل او اگر عهده دار حکومت شد عدالت پیشه نکرد.

عمر و والیانى که پس از او بودند هرگاه بر گنهکاران و سرکشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زیاد حاکم شد آنان را با تازیانه هم مى زد. مصعب پسر زبیر علاوه بر تازیانه زدن سر آنان را هم مى تراشید. چون بشر بن مروان بن حکومت رسید سرکشان و گنهکاران را زیر شانه هایشان مى آویخت و بر کف دست آنان میخ مى کوبید.
براى یکى از لشکریان که بشر بن مروان او را به رى تبعید کرده و به مرزبانى گماشته بود خویشاوندانش نامه نوشتند و شوق دیدار خود را از او متذکر شدند، او در پاسخ ایشان نوشت .

اگر ترس از بشر و بیم شکنجه او نبود و اینکه سرزنش کننده دستهاى مرا در میخ نبیند، مرزبانى خود را رها و شما را دیدار مى کردم …
چون حجاج به حکومت رسید گفت : این کارها بازى و بازیچه است و گنهکاران و سرکشان را با شمشیر گردن مى زد.
زید بن اسلم از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : عمر براى کارت خلوت کرد و به من گفت ، مواظب در باش که کسى نیاید. زبیر آمد، همین که او را دیدم خوشم نیامد؛ خواست وارد شود، گفتم : عمر در پى انجام کارى است . به من توجهى نکرد و آهنگ واردشدن به خانه کرد. من دست بر سینه اش نهادم ، او به بینى من کوفت و آن را خون آلود کرد و برگشت و رفت ، من پیش عمر رفتم . گفت : چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : زبیر این چنین کرد.

عمر کسى را پى زبیر فرستاد و چون زبیر آمد و وارد شد من هم رفتم و ایستادم تا ببینم عمر به او چه مى گوید. عمر به زبیر گفت : چه چیزى تو را بر این کار که کردى واداشت . غلام مرا در برابر مردم خون آلود کردى ، زبیر در حالى که سخن او را با درشتى تکرار مى کرد که خون آلود کردى گفت : اى پسر خطاب ، اینک براى ما در پرده قرار مى گیرى ! به خدا سوگند که نه رسول خدا و نه ابوبکر هیچ گاه از من روى پنهان نکردند.

عمر با حالت کسى که عذرخواه باشد گفت : من در پى کارى از کارهاى خود بودم .
اسلم مى گوید: همین که شنیدم عمر از او پوزش مى خواهد از اینکه حق مرا از او بگیرد ناامید شدم .
زبیر رفت . عمر به من گفت : او زبیر است و آثار او چنان است مى دانى ! گفتم : حق من حق توست .
زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات از قول عبدلله بن عباس نقل مى کند که مى گفته است : در یکى از کوچه هاى مدینه همراه عمر بن خطاب پیاده مى رفتم .

ناگهان به من گفت : ابن عباس ، من دوست تو على (ع ) را مظلوم مى بینم . با خود گفتم : به خدا سوگند، نباید در پاسخ براى این کلمه بر من سبقت بگیرد این بود که فورى گفتم : اى امیرالمومنین داد و او را بستان و حق او را به او برگردان . دستش را از میان دستم بیرون کشید در حالى که مدتى همهمه مى کرد و پیشاپیش رفت سپس درنگ کرد من به او رسیدم . گفت : اى ابن عباس ، گمان نمى کنم چیزى آنان را از او باز داشته باشد جز اینکه قوم او سن و سالش را کم مى دانستند. با خود گفتم : این گفتار از سخن نخست بدتر است . گفتم : به خدا سوگند، خدا و رسولش ، او را کم سن و سال نشمردند آن هنگامى که به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءه را از دوست تو (ابوبکر) بگیرد و خود عهده دار آن شود.

عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت . من هم برگشتم .
زنى پیش عمر بن خطاب آمد و گفت : اى امیرالمومنین ، شوهرم همه روز روزه مى گیرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش ‍ نمى دارم از او که به اطاعت خدا عمل مى کند شکایت کنم . عمر گفت : شوهرت چه نیکو شوهرى است . آن زن گفتار خویش را تکرار کرد و عمر هم همان پاسخ را داد.

کعب بن سور  به عمر گفت : اى امیرالمومنین ، او از شوهر خود از این جهت شکایت دارد که از بسترش دورى مى کند، عمر در این هنگام موضوع را فهمید و گفت : تو را عهده دار حکمیت میان آن دو کردم .
کعب گفت : شوهرش را پیش من آرید؛ آوردند؛ به او گفت این همسرت از تو شکایت دارد. گفت : آیا در خوراک و آشامیدنى ؟ گفت نه ، در این هنگام زن چنین سرود:
اى قاضى خردمند و خوش فهم این یار مرا مسجدش از بسترم فراموشى داده است و کثرت عبادتش در شب و روز او را نسبت به آغوش من بى رغبت و پارسا کرده است و من در همسردارى او را نمى ستایم .

شوهرش چنین سرود:
در مورد بستر و خلخال او آنچه که در سوره نمل و هفت سوره بلند و سراسر کتاب خدا نازل شده است و آن بیمهاى آشکار مرا بازداشته است .
کعب این چنین سرود:
اى مرد، در نظر هر عاقل این زن را بر تو حقى است از هر چهار شبانه روز یک شبانروز از اوست این حق را به او بپرداز و بهانه ها را کنار بگذار.

کعب بن سور آن گاه به عمر گفت : اى امیرالمومنین ، خداوند براى این مرد داشتن دو یا سه یا چهار همسر را روا داشته است . سه شبانروز از خود اوست که در آن پروردگارش را عبادت کند و یک شب و یک روز از این زن است .
عمر گفت : به خدا سوگند نمى دانم از کدامیک از این دو کار تو بیشتر شگفت کنم ! از اینکه خواسته و کار این زن را فهمیدى یا از حکمى که میان این دو کردى ؟ آماده شو که تو را به قضاوت بصره گماشتم .

زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات از قول عبدالله بن عباس نقل مى کند که مى گفته است : به قصد دیدن عمر بن خطاب از خانه بیرون آمدم ، او را دیدم که بر خرى سوار است و قطعه ریسمان سیاهى را لگام آن قرار داده بود، کفشهاى پینه زده بر پاى داشت و ازار و پیراهنى کوچک بر تن داشت به گونه یى که پاهایش تا زانوانش برهنه بود. من کنار او پیاده راه افتادم و شروع به صاف کردن و کشیدن ازار کردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش دیگرى آشکار مى شد؛ او مى خندید و مى گفت : این جامه از تو اطاعت نمى کند. آن گاه به منطقه بالاى مدینه رسیدیم ، نماز گزاردیم یکى از اهالى براى ما خوراکى آورد که نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور.

سپس به نخلستانى رفتیم عمر ردایش را به من داد و گفت این را بشوى و پیراهنش را خود مى شست من هم ردایش را شستم و هر دو را خشک کردیم و نماز عصر گزاردیم . او سوار شد و من هم پیاده کنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود.
من گفتم : اى امیرالمومنین ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمایى کن . گفت : از چه کسى خواستگارى کرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان کس . گفت : نسب آنان همان گونه است که دوست مى دارى و چنان است که مى دانى ولى در اخلاق خویشاوندانش نوعى پستى دیده مى شود و ممکن است آن را در فرزندانت بیایى .

گفتم : در این صورت مرا به آن زن نیازى نیست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمویت یعنى على خواستگارى نمى کنى ؟ گفتم در این مورد که تو بر من پیشى گرفتى گفت : آن دختر دیگر. گفتم : او نامزد برادرزاده على (ع ) است . عمر سپس ‍ گفت : اى ابن عباس ، اگر این سالار شما على (ع ) عهده دار حکومت شود از شیفتگى او به خودش مى ترسم که گرفتارش سازد و اى کاش مى توانستم پس از خودم شما را ببینم .

گفتم : اى امیرالمومنین ! تا آنجا که مى دانم سالار ما هیچ تبدیل و دگرگونى پیدا نکرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا (ص ) آن حضرت را ناراحت و خشمگین نساخته است . عمر فورى سخن مرا قطع کرد و گفت : حتى در آن مورد که مى خواست دختر ابوجهل را به همسرى بگیرد و بر سر فاطمه بیاورد!  گفتم : خداوند متعال مى فرماید و ما براى آدم عزم استوارى نیافتیم  سالار ما هم در این مورد قصد خشمگین ساختن پیامبر را نداشت و این گونه امور احساساتى است که هیچ کس نمى تواند از خود بروز ندهد و گاهى ممکن است از کسى که در دین خدا فقیه و به فرمان خدا دانا و عمل کننده هم هست بروز کند.

عمر گفت : اى ابن عباس ، هرکس گمان کند که مى تواند در دریاى شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفاى آن برسد گمانى یاوه دارد. براى خودم و تو از خداوند آمرزش مى خواهم ، به سخن دیگرى بپرداز. عمر آن گاه شروع به پرسیدن از مسائل و فتواهایى کرد و من پاسخ مى دادم و مى گفت : درست گفتى ، خدایت پاداش نیک دهاد! به خدا سوگند، تو سزاوارترى که از تو پیروى شود.
عبدالملک به یاران خود سرکشید و نگریست و آنان درباره روش عمر سخن مى گفتند. این موضوع عبدالملک را خشمگین ساخت و گفت : خاموش باشید درباره روش عمر سخن مگویید که مایه نقصان منزلت والیان و موجب تباهى رعیت است .

ابن عباس مى گوید: پیش عمر بودم چنان آهى کشید که پنداشتم دنده هایش از یکدیگر باز شد. اى امیرالمومنین این آه را اندوهى سترگ از سینه ات بیرون آورد. گفت : اى ابن عباس ، به خدا سوگند که همین گونه است ؛ اندیشیدم و مى اندیشم و نمى فهمم که این خلافت را پس از خود در چه کسى قرار دهم ! سپس به مى گفت : گویا تو دوست خودت را شایسته آن مى دانى ؟ گفتم : چه چیزى مانع اوست آن هم با در نظرگرفتن پیشگامى و جهاد و قرابت با رسول خدا و دانش او. گفت : راست گفتى ، ولى او مردى شوخ ‌طبع است . گفتم : طلحه چطور؟ گفت : مردى که به انگشت بریده شده اش شیفته و مغرور است . گفتم : عبدالرحمان چگونه است ؟ گفت : مردى ضعیف که اگر حکومت به او برسد مهر خلافت را در دست زنش خواهد نهاد. گفتم زبیر چگونه است ؟ گفت : مردى تند خود و خسیس که کنار بقیع با کنار چاههاى آب براى یک صاع گندم چانه مى زند. گفتم : درباره سعد بن ابى وقاص چه مى گویى ؟ گفت فقط مرد اسب و سلاح است . گفتم عثمان چگونه است ؟ سه بار گفت : افسوس ! که به خدا سوگند اگر به حکومت رسد فرزندان ابى معیط را بر گردن مردم سوار مى کند و سرانجام هم عرب بر او مى شورد.

عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، براى خلافت شایسته نیست جز مردى استوار عزم که کم شیفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش ، سرزنش کننده او را فرو نگیرد.
وانگهى بدون زورگویى محکم و استوار و در عین حال بدون سستى و ناتوانى نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنکه در حد عیب برسد ممسک باشد.

ابن عباس مى گوید: به خدا سوگند که این صفات خود عمر بود. او سپس ادامه مى دهد:
عمر پس از اندکى سکوت روى به من کرد و گفت : به خدا سوگند پرجراءت ترین این گروه که بتواند مردم را به احکام خدایشان و سنت پیامبرشان راه ببرد سالار توست . همانا اگر او عهده دار حکومت ایشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن مى برد.
شبى در حالى که عمر شبگردى مى کرد از پشت بامى صداى زنى را شنید که این اشعار را مى خواند.
این شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستى کنار من نیست که با او شوخى کنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بیم از عواقب نباشد ارکان این سریر لرزان مى شود آرى بیم از خدا و آزرم مرا از ارتکاب گناه باز مى دارد…

عمر گفت : لا حول ولا قوه الا بالله ، اى عمر نسبت به زنان مدینه چه کردى ؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد، حفصه گفت : چه چیزى تو را در این ساعت بر در خانه ام آورده است ؟ گفت : دخترم به من خبر بده زن چه مدتى مى تواند دورى شوهر غایب خود را تحمل کند؟ گفت : حداکثر چهار ماه است . عمر همین که بامداد کرد براى همه فرماندهان نظامى نوشت سپاهیان را در جنگ بیش از چهار ماه نگه ندارند و هیچ کس از زن خویش بیش از آن مدت غایب نباشد.

اسم روایت مى کند و مى گوید: شبى همراه عمر بودم که در مدینه شبگردى مى کرد ناگاه شنید زنى به دخترش مى گوید دخترم برخیز و پس از طلوع آفتاب اندکى آب با این شیر بیامیز. دختر گفت : مگر نمى دانى امیرالمومنین عمر دیروز چه تصمیمى گرفته است ؟ مادر پرسید: چه تصمیم و دستورى است ؟ دختر گفت : عمر دیروز به منادى خود فرمان داد ندا دهد که شیر را با آب نیامیزند. گفت : تو جایى هستى که نه امیرالمومنین تو را مى بیند و نه منادى او.

گفت : به خدا سوگند، من چنان نیستم که از خلیفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپیچى کنم . عمر این سخنان را مى شنید، به من گفت اى اسلم این در و خانه را درست شناسایى کن و به شبگردى خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببین آن دو زن که گفتگو مى کردند کیستند و آیا شوهر دارند. اسلم مى گوید: آنجا رفتم معلوم شد زن بیوه یى همراه دخترش هستند و آن کس که سخن مى گفته دختر او بوده است و مردى در آن خانه ندارند.

گوید: من پیش عمر آمدم و به او خبر دادم . عمر پسران خود را جمع کرد و گفت آیا کسى از میان شما مى خواهد زن بگیرد که دوشیزه یى نیکوکار را به ازدواج او درآورد و بدانید اگر پدرتان را علاقه و کششى براى زن گرفتن بود کسى در این مورد بر او پیشى نمى گرفت . عاصم پسر عمر گفت : من آماده ام . عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن براى عاصم دخترى مى زایید که کنیه اش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزیز مروان است .

عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسید، گفت : پروردگارى جز خداى بلندمرتبه بزرگ نیست و هرکس هر چه بخواهد عنایت مى کند، به یادم مى آورم که من با عبایى مویین در این وادى شتران پدرم خطاب را مى چراندم او تندخو بود، هرگاه کار مى کردم مرا به زحمت مى انداخت و اگر کوتاهى مى کردم مرا مى زد و حال آنکه امروز در حالى به شام مى رسانم که میان من و خدا کسى نیست و سپس به این ابیات تمثل جست .

هیچ چیز از چیزهایى که دیده مى شود بشاش باقى نمى ماند، فقط خداوند جاودانه و باقى است و مال و فرزند هلاک مى شود، گنجینه هاى هرمز و باغهاى جاویدان قوم عاد که فراهم آورده بودند براى ایشان کارى نساخت و جاودانه نماندند…
محمد بن سیرین روایت مى کند که عمر در اواخر روزگار خویش گرفتار فراموشى شد آن چنان که شمار رکعت نماز را فراموش ‍ مى کرد، کسى را مقابل خویش قرار داده بود که شمار رکعت را به او تلقین و اشاره کند که رکوع یا قیام کند.
عبدالله بن بریده مى گوید: گاهى عمر دست کودکى را مى گرفت و مى گفت براى من دعا کن که تو هنوز گناه نکرده اى ؟
عمر بسیار رایزنى مى کرد و در امور مسلمانان حتى با زنان مشورت مى کرد.

یحیى بن سعید روایت مى کند که عمر فرمان داد حسین بن على علیه السلام پیش او برود که کارى داشت . حسین علیه السلام عبدالله بن عمر را دید و پرسید از کجا مى آیى ؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگیرم که پیش او بروم اجازه نداد.
حسین (ع ) هم برگشت . فرداى آن روز عمر حسین (ع ) را دید و گفت : دیروز چه چیزى تو را از آمدن پیش من بازداشت ؟ فرمود: من آمدم ولى پسرت عبدالله گفت به او براى آمدن پیش تو اجازه نداده اند، بدان سبب من هم برگشتم . عمر گفت : مگر منزلت تو پیش من همچون اوست و مگر براى غیر شما چنین افتخارى هست .

عمر روزى در حالى که مردم برگرد او بودند گفت : به خدا سوگند، من نمى دانم پادشاهم یا خلیفه ؟ اگر پادشاه باشم در گرفتارى بزرگى در افتاده ام .
گوینده یى به او گفت : اى امیرالمومنین ، میان آن دو فرق است و تو به خواست خداوند متعال عاقبت به خیرى . عمر پرسید: چگونه ؟ گفت : خلیفه چیزى را به حق تو مى گیرد و در حق مصرف مى کند و خدا را شکر که تو چنین هستى و حال آنکه پادشاه به مردم ستم مى کند، مال کسى را مى گیرد و به دیگرى مى بخشد. عمر سکوت کرد و گفت : امیدوارم خلیفه باشم .
مالک ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى کند که عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال فرا گرفت ، و چون تمام آن را آموخت ، به شکرانه شترى پروار کشت .

حسن (بصرى ) روایت مى کند که مردى شوخ گاهى چیزى از ریش عمر براى خود مى گرفت ، یک روز که آن مرد چنان کرد عمر دستش را گرفت و دید درون دست خود چیزى دارد. عمر گفت : تملق و چاپلوسى از دروغ است و بر روى او تازیانه کشید.
عمر گروهى از مردم را دید که از پى ابى بن کعب در حرکت اند، بر روى ابى ابن کعب تازیانه کشید. ابى گفت : اى امیرالمومنین ، از خدا بترس . عمر گفت :
این جمعیت پشت سرت چه کار دارند مگر نمى دانى موجب فریفته شدن کسى است که از او پیروى مى شود و مایه خوارى پیرو است .

مردى پیش عمر آمد و گفت من در دوره جاهلى یکى از دخترانم را زنده به گور کردم ولى پیش از آنکه بمیرد او را از زیر خاک بیرون آوردم . سپس او همراه ما آیین اسلام را درک کرد و مسلمان شد ولى بعد مرتکب گناهى شد و خودش کاردى برداشت که خودکشى کند در حالى که بعضى از رگهاى خویش را بریده بود به او رسیدیم و معالجه اش کردیم و بهبود یافت و توبه یى پسندیده کرد. اینک از او خواستگارى کرده اند آیا به خواستگاران بگویم که داستان او چه بوده است ؟ عمر گفت : مى خواهى چیزى را که خداوند پوشیده داشته است آشکار کنى ؟ به خدا سوگند، اگر به کسى از کار او خبر دهى تو را چنان عقوبت مى کنم که مایه سرمشق همه مردم شهرهاى شوى ، او را همچون دختران پاکدامن و سالم عروس کن .

غیلان بن سلمه ثقفى هنگامى که مسلمان شد ده زن داشت پیامبر (ص ) به او گفت : از میان زنان خود چهار تن را انتخاب کن و شش ‍ تن دیگر را طلاق بده . او چنان کرد و به روزگار حکومت چهار زن خود را طلاق داد و اموالش را میان پسران خود تقسیم کرد. چون این خبر به عمر رسید او را احضار کرد و گفت : گمان مى کنم شیطان از راه استراق سمع خبر مرگ ترا شنیده و آن را به تو الهام کرده است و مى پندارى که جز مدتى کوتاه زنده نخواهد ماند. به خدا سوگند، باید به زنان خود رجوع کنى و حتما اموال خود را پس ‍ بگیرى وگرنه میزان میراث زنان را از اموالت مى گیرم و به آنان مى دهم و فرمان خواهم داد گورت را همچون گور ابورغال سنگسار کنند.

حواله یى به عمر تسلیم شد که تاریخى پرداخت آن ماه شعبان بود. عمر گفت : کدام ماه شعبان ؟ شعبانى که گذشته یا شعبانى که در آن هستیم ؟ سپس اصحاب پیامبر (ص ) را جمع کرد و گفت : براى مردم تاریخى وضع کنید که ملاک شان قرار گیرد، یکى از ایشان گفت : تاریخ روم را ملاک قرار دهید. گفتند: طولانى است و از روزگار ذوالقرنین نوشته شده است . دیگرى گفت ، بر مبناى تاریخ ایرانیان بنویسید: گفتند: ایرانیان هر پادشاهى که قیام مى کند تاریخ پیش از او رها مى کنند. على علیه السلام فرمود: تاریخ خود را از هنگامى قرار دهید که پیامبر (ص ) از خانه شرک (مکه ) به خانه نصرت (مدینه ) که جایگاه هجرت است ، هجرت کرد. عمر گفت چه نیکو اشارتى کرد و مبناى تاریخ هجرت پیامبر (ص ) قرار گرفت و در آن هنگام دو سال و نیم از خلافت عمر گذشته بود.

مورخان گفته اند: عمر نخستین کسى است که نمازهاى مستحبى (تراویج ) ماه رمضان را به صورت جماعت معمول کرد و براى این موضوع به شهرها هم نوشت و او بود که در مورد باده گسارى هشتاد تازیانه زدن را اجراء کرد و خانه رویشد ثقفى را که باده فروشى مى کرد آتش زد و به تن خویش در آن مورد قیام کرد و نخستین کسى است که تازیانه برگرفت و با آن ادب کرد و پس از او گفته شده است تازیانه از شمشیر حجاج سهمگین تر بوده است . عمر نخستین کسى است که کشورها را گشود، تمام عراق و سواد و جبال و آذربایجان را گشود و بصره و کوفه و اهواز و فارس ! را به صورت شهر در آورد. همچنین همه شام جز اجنادین را که در خلافت ابوبکر گشوده شده بود فتح کرد؛ نواحى جزیره و موصل و مصر و اسکندریه را گشود و هنگامى که ابولؤ لؤ او را کشت سواران عمر حدود رى بودند.

او نخستین کسى است که براى زمینها خراج قرار داده و مساحت آنها را مشخص کرد و جریه سرانه بر اهل ذمه شهرهایى که مى گشود مقرر ساخت .
خراج ناحیه سواد به روزگار او یکصد و بیست میلیون درهم وافى بود که هموزن دینار طلاست . او نخستین کس است که شهرها را به صورت شهر درآورد کوفه و مصر را مبدل به شهر کرد و عربان را در آنها ساکن ساخت و نخستین کس است که قاضیان را به قضاوت شهرها گماشت و دو اوین را مرتب کرد و نام مردم را بر حسب قبایل آنان نگاشت و براى آنان مقررى تعیین کرد. او نخست کسى است که اموال کارگزاران را رسیدگى و مصادره کرد و گاه نیمى از آن را مى گرفت . عمر گروهى را که به کار بیناتر بودند به کارگزارى مى گماشت و فاضل تر از ایشان را رها مى کرد و شغلى نمى داد و مى گفت : خوش نمى دارم دامن این فاضلان به عمل و فرماندهى آلوده شود. او مسجد رسول خدا خراب کرد و بازساخت و بر آن افزود و خانه عباس را ضمیمه مسجد کرد. عمر کسى است که یهودیان را از حجاز و جزیره العرب بیرون راند و به شام تبعید کرد و هموست که بیت المقدس را گشود و در فتح آن شخصا حضور یافت و هموست که مقام ابراهیم را که متصل به کعبه بود به جایگاه امروزى آن منتقل ساخت . او در تمام سالهاى حکومت خود جز سال اول حج گزارد، سال اول هم عبدالرحمان بن عوف را به امارات حج گماشت و عمر است که از وادى عقیق ریگ آورد و در مسجد مدینه گسترد و پیش از آن مردم هر گاه سر از سجده بر مى داشتند ناچار بودند دستهاى خود را تکان دهند تا خاکش بریزد.

ابوهریره روایت مى کند که پیش ابوموسى اشعرى با هشتصدهزار درهم نزد عمر رفتم ؛ گفت : چه آورده اى ؟ گفتم : هشتصدهزار درهم . گفت : به تو نگفته بودم که یمانى احمقى هستى ؟ اى واى بر تو که هشتادهزار درهم آورده اى . گفتم : اى امیرالمومنین من هشتصدهزار درهم آورده ام او با شگفتى تکرار مى کرد و سپس گفت : اى واى بر تو هشتصدهزار درهم یعنى چه قدر؟ من شروع کردم براى او صدهزار صدهزار شمردن تا آنکه به هشتصدهزار درهم رسیدم آن را بسیار زیاد شمرد و گفت : اى واى بر تو این مال حرام است ؟ گفتم آرى آن شب را عمر بیدار ماند و خوابش نبرد چون اذان صبح گفتند همسرش به او گفت امشب هیچ نخوابیدى ! گفت : چگونه بخواهم و حال آنکه براى مردم موضوعى پیش آمده که نظیر آن از هنگام ظهور اسلام پیش نیامده است . زن پنداشت بلایى بزرگ فرا رسیده است و از عمر پرسید: موضوع چیست ؟ گفت : مالى سرشار که ابوموسى فرستاده است . زن گفت : پس تو را چه مى شود؟ عمر گفت : از کجا ایمنى دارم که نمیرم و این مال پیش من نماند و آن را در موردش هزینه نکنم . عمر براى نماز صبح بیرون آمد و مردم پیش او جمع شدند، به آنان گفت : در مورد این مال تدبیرى اندیشیده ام اینک مرا راهنمایى کنید، چنین اندیشیده ام که آن را در میان مردم با ترازو و پیمانه تقسیم خدا (ص ) شروع مى کنم و سپس به ترتیب قرابت ایشان و از بنى هاشم و پس از ایشان خداوند مطلب و عبد شمس و نوفل و سپس دیگر خاندانهاى قریش شروع کرد.

ابن عباس روایت مى کند و مى گوید: در یکى از سفرهاى عمر به شام همراه او بیرون رفتم ، روزى بر شتر خود تنها حرکت مى کرد و من هم از پى او بودم ، به من گفت : اى ابن عباس ، از پسرعمویت پیش تو شکایت مى کنم ، از او خواستم همراه من سفر بیاید نپذیرفت و همواره مى بینم دلگیر است ، تو خیال مى کنى دلگیرى او در چیست ؟ گفتم : امیرالمومنین ، تو خود مى دانى . گفت : گمان مى کنم از اینکه خلافت را از دست داده است اندوهگین است . گفتم : آرى سبب اصلى همان است ، او چنین مى پندارد که پیامبر (ص ) حکومت را براى او مى خواسته است .

گفت : اى ابن عباس ، درست است که پیامبر (ص ) حکومت را براى او مى خواسته ولى وقتى خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است چه مى شود (!) پیامبر (ص ) چیزى مى خواست و خداوند غیر آن را. مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا برآورده نشد، مگر هر چه را که رسول خدا بخواهد انجام مى شود. او مى خواست عمویش مسلمان شود ولى خداوند آن را اراده نفرموده و او مسلمان شد.

معنى این خبر با لفظ دیگر هم از عمر نقل شده است و آن این گفتار اوست که گفته است رسول خدا (ص ) در بیمارى خود اراده فرمود که نام على را براى حکومت ببرد، من او را از بیم فتنه و پراکنده شدن امر بازداشتم و پیامبر (ص ) آنچه را در دل من بود دانست و از آن خوددارى کرد و خداوند هم آنچه را محتوم شده بود مقدر فرمود.

طبرى در تاریخ خود روایت مى کند که عمر عتبه بن ابى سفیان را به حکومتى گماشت ، او از آنجا با اموالى برگشت . عمر به او گفت : اى عتبه ، این اموال چیست ؟ گفت : با خودم اموالى برده بودم بازرگانى کردم . عمر گفت به چه مناسبت در این راه با خودت اموالى بردى ؟ و آنرا گرفت و در بیت المال نهاد. چون عثمان به حکومت رسید به ابوسفیان گفت : اگر بخواهى بخواهى مى توانم آنچه را که عمر از عتبه گرفته است به تو برگردانم . ابوسفیان گفت : از این اندیشه برحذر باش که اگر با کار دوست و سالار پیش از خودت مخالفت کنى عقیده مردم درباره تو بد مى شود و همواره از اینکه کار کسانى که پیش از تو بوده اند رد کنى بپرهیز که کسانى که پیش از تو باشند کارهاى تو را رد خواهند کرد.

ربیع بن زیاد مى گوید: از بحرین اموالى براى عمر آوردم ، با او نماز عشا را خواندم سپس بر او سلام دادم . پرسید: چه چیزى آورده اى ؟ گفتم : پانصدهزار. گفت : اى واى بر تو که پنجاه هزار آورده اى . گفتم : نه پانصدهزار آورده ام . گفت : پانصدهزار چقدر است ؟ شروع به شمردن کردم و گفتم یک صدهزار ویک صد هزار دیگر و تا پانصد هزار شمردم . عمر گفت : خواب آلود هستى اینک به خانه ات برو، فردا پگاه پیش من بیا. سپیده دم پیش او رفتم . باز پرسید چه مقدار آورده اى ؟ گفتم همان اندازه که گفتم .

پرسید چه مقدار بود؟ گفتم : پانصدهزار. گفت آیا حلال است ؟ گفتم آرى و من آن را جز از راه حلال نمى دانم . عمر با اصحاب در آن مورد رایزنى کرد؛ گفتند: دفتر دیوان را بیاورند و آن مال را میان مسلمین تقسیم کرد. افزون آمد و پیش او باقى ماند، او مهاجران و انصار را جمع کرد، على بن ابى طالب هم میان ایشان بوده عمر گفت : عقیده شما در مورد این افزونى که پیش ما باقى مانده است چیست ؟

مردم گفتند: اى امیرالمومنین ما تو را با عهده دارى ولایت خودمان از کارهاى خانواده و بازرگانى و صنعت بازداشته ایم ، بنابراین ، آن باقیمانده از تو باشد، عمر به على نگریست و گفت تو چه مى گویى ؟ گفت : آنان راى خویش را به تو گفتند. گفت : تو عقیده خودت را بگو. على فرمود: هیچ گاه یقین خودت را گمان قرار مده . عمر مقصود او را نفهمید و گفت : آیا از عهده آنچه گفتى بیرون مى آیى ؟

فرمود: آرى به خدا سوگند که از عهده آن بیرون مى آیم ، اى عمر، آیا به یاد مى آورى که پیامبر (ص ) تو را براى جمع آورى زکات گسیل فرمود و تو پیش عباس بن عبدالمطلب رفته بودى و او از پرداخت زکات خوددارى کرده بود و میان شما کدورتى بود، هر دو پیش منت آمدید و گفتید همراه ما پیش رسول خدا (ص ) بیا و ما به حضور آن حضرت رفتیم و چون بى حوصله و گرفته بود بازگشتیم و فرداى آن روز به حضورش رفتیم و آسوده خاطر بود، تو آنچه را که عباس انجام داده بود و به پیامبر گزارش دادى ، فرمود اى عمر مگر نمى دانى عموى آدمى برادر و نظیر پدر استما براى پیامبر گفتیم که روز گذشته ایشان را افسرده دیدیم و امروز شاد و آسوده اند، فرمود آرى ، دیروز که آمدید دو دینار از اموال زکات پیش من باقى مانده بود و افسردگى من بدان سبب بود و امروز که آمده اید آن دو درهم را براى مستحقان فرستادم و بدین سبب مرا خشنود و آسوده مى بینید اینک به تو اشاره مى کنم که از این افزونى چیزى برندارى و آن را میان فقراى مسلمانان تقسیم کنى . عمر گفت : راست مى گویى و به خدا سوگند براى هر دو مورد تو سپاسگزارم .

ابوسعید خدرى روایت مى کند و مى گوید: در نخستین حجى که عمر در حکومت خود گزارد همراهش بودیم ، همین که وارد مسجدالحرام و نزدیک حجرالاسود رسید آن را بوسید و استلام کرد و گفت : من بخوبى مى دانم که تو سنگى هستى نه زیانى مى رسانى و نه سودى مى بخشى و اگر خود نمى دیدم که پیامبر (ص ) تو را مى بوسد و استلام مى کند هرگز تو را نمى بوسیدم و استلام نمى کردم . على علیه السلام به او فرمود: اى امیرالمومنین ، نه چنین است که حجرالاسود زیان و سود مى رساند و اگر تاویل این آیه را از کتاب خدا مى دانستى متوجه مى شدى که سخن من صحیح است ، خداوند متعال فرموده است و هنگامى که خداى تو از بنى آدم و ذریه آنها از پشت ایشان برگرفت و آنان را گواه بر خود گرفت که آیا من پروردگار شما نیستم همگان گفتند آرى  و چون آنان را گواه گرفت و براى او اقرار کردند که او پروردگار عزوجل است و آنان بردگانند، میثاق آنان را در منشورى نهاد و این سنگ آن را فرو بلعید، این سنگ را فرو بلعید، این سنگ را دو چشم و زبان و دو لب است براى هر کس که به آن وفا کند گواهى مى دهد و امین خداوند در این جایگاه است . عمر گفت : خداوند مرا در سرزمینى که تو در آن نیستى باقى ندارد.

مى گویم : در اخبار و روایات ضمن شرح حال و سیره عمر چیزهاى دیگرى هم یافته ایم که شبیه و مناسب با همین گفتار او در مورد حجرالاسود است ، مثلا عمر فرمان داد درختى را که بیعت شجره زیر آن با پیامبر (ص ) صورت گرفته بود قطع کنند و این بدان سبب بود که مسلمانان پس از وفات پیامبر (ص ) زیر آن درخت استراحت مى کردند و گاهى خواب نیمروزى آنان در آنجا بود. و چون این کار تکرار شد عمر در آن مورد نخست ایشان را تهدید کرد و بیم داد و سپس فرمان به قطع آن داد.

همچنین مغیره بن سوید مى گوید در یکى از حج هاى عمر همراهش بودیم در نماز صبح در رکعت نخست سوره فیل و در رکعت دوم سوره ایلاف را خواند و چون از نماز خویش فارغ شد دید مردم آهنگ رفتن به مسجدى مى کنند که آنجاست ، پرسید: ایشان را چه مى شود؟ گفتند مسجدى است که پیامبر (ص ) در آن نماز گزارده اند و مردم مبادرت به رفتن آنجا مى کنند، آنان را ندا داد و گفت پیش از شما اهل کتاب بدین گونه نابود شدند که آثار و نشانه هاى پیامبران خود را پرستشگاه قرار دادند، هر کس به هنگام نماز به این مسجد مى رسد نماز بگزارد و هر کس غیر وقت نماز اینجا مى رسد از اینجا بگذرد.

مردى از مسلمانان پیش عمر آمد و گفت : هنگامى که مدائن را گشودیم به کتابى دست یافتیم که در آن پاره یى از علوم ایرانیان و همچنین کلامى خوش و شگفت انگیز بود. عمر تازیانه خواست و شروع به زدن آن مرد کرد سپس این آیه را خواند که ما براى تو بهترین قصه ها را بیان مى کنیم و مى گفت : اى واى بر تو! مگر قصه و داستانى بهتر از کتاب خدا هست ؟ کسانى که پیش از شما بودند به این سبب هلاک شدند که بر کتابهاى دانشمندان و کشیش هاى بزرگ خود روى آوردند و تورات و انجیل را رها کردند تا کهنه شدند و علمى که در آنها بود از میان رفت .

لیث بن سعد روایت مى کند و مى گوید: جنازه مرد جوانى را که هنوز موى بر چهره اش نروییده بود و او را کشته و کنار راه انداخته بود پیش عمر آوردند؛ عمر در مورد او پرسید و کوشش کرد و به هیچ خبرى دست نیافت و این کار بر او دشوار آمد او دعا مى کرد و مى گفت : بارخدایا، مرا بر قاتل این جوان پیروزى بخش ! چون نزدیک به یک سال یا یک سال تمام از آن گذشت کودکى نوزاد را یافتند که او را همانجایى که جنازه جوان پیدا شده بود قرار داده بودند. نوزاد را به حضور عمر آوردند، گفت : به خواست خداوند متعال به (قاتل و) خون آن مقتول دست یافتم .

عمر نوزاد را به زنى سپرد و گفت از او نگهدارى و هزینه اش را از ما دریافت کن ، و بنگر چه کسى او را از تو مى گیرد و هر گاه دیدى زنى او را مى بوسد و به سینه اش مى چسباند جاى او را به من نشان بده و مرا آگاه کن . پس از آن ، روزى کنیزى پیش آن زن آمد و گفت بانوى من مرا پیش تو فرستاده است که این کودک را با من پیش او فرستى تا او را ببیند و سپس پیش خودت برگرداند. گفت : آرى کودک را پیش او ببر خود نیز با تو مى آیم . کودک را برد و پیش زن جوانى رفتند که کودک را گرفت به سینه خویش چسباند و شروع به بوسیدن او کرد و مى گفت : فدایت گردم ! معلوم شد آن زن جوان دختر پیرمردى از اصحاب رسول خدا (ص ) و از انصار است ، آن زن پیش عمر آمد و باو خبر داد، عمر شمشیر خود را برداشت و سوى خانه آن زن جوان رفت . پدرش را دید که بر در خانه نشسته است . به او گفت از احوال دخترت چه مى دانى ؟ گفت : او حق شناس ترین مردم نسبت به خدا و پدر خویش است ، وانگهى نماز و روزه او پسندیده است و به انجام امور دینى خویش قیام مى کند. عمر گفت : دوست دارم پیش او بروم و رغبت او در کار خیر بیفزایم . پیرمرد به درون خانه رفت و بیرون آمد و گفت : اى امیرالمومنین وارد شو. عمر وارد خانه شد و دستور داد هر کس در آن خانه غیر از پدرش بیرون رود. آن گاه درباره آن کودک پرسید و زبان زن جوان بند آمد. عمر گفت : باید به من راست بگویى و شمشیر را بیرون کشید. زن گفت : اى امیرالمومنین بر جاى و آرام باش که به خدا سوگند، به تو راست مى گویم . پیرزنى پیش من آمد و شد داشت و من او را همچون مادر خویش گرفته بودم و او هم در کارهاى من همچون مادر رفتار مى کرد و من براى او به منزله دختر بودم .

مدتى بر این گونه گذشت ، سپس گفت : براى من سفرى پیش آمده است و دخترى دارم که مى ترسم در غیاب من تباه شود و دوست دارم او را به تو بسپارم و پیش تو باشد تا از سفر برگردم . آن پیرزن پسر بى موى خود را همچون زنان آراسته و پیراسته بود و پیش من آورد و من شک نداشتم که او دختر است و او با من همان گونه رفتار مى کرد که زنى با زن دیگر، تا آنکه روزى مرا در خواب غافلگیر ساخت ؛ من خواب بودم ناگاه بیدار شدم و او با من آمیخته بود دست خود را به کاردى که کنارم بود بردم و او را با آن کشتم و دستور دادم جسدش را همانجا که دیدى انداختند؛ و از او به این کودک باردار شدم و چون او را زاییدم همانجا افکندم که پدرش را انداخته بودم و به خدا سوگند، خبر این دو همین گونه است که به تو گفتم .

عمر گفت : راست گفتى ، خداوند فرخنده داراد! و او را نصیحت کرد و اندرز داد و از خانه بیرون آمد.
عمرو بن عاص روزى نام عمر را آورد و بر او رحمت فرستاد و گفت کسى را از او پرهیزگارتر و به انجام حق عامل تر ندیده ام . او در مورد اجراى حق از هیچ کس رودربایستى نداشت ، چه پسر باشد چه پدر. من نیمروزى در خانه خود در مصر بودم که ناگاه کسى پیش ‍ من آمد و گفت : عبدالله و عبدالرحمان پسران عمر که در حال جهاد بوده اند به مصر آمده اند. گفتم : کجا منزل کرده اند؟ گفت : در فلان جا که دورترین نقطه مصر بود. عمر هم براى من نوشته بود برحذر باش که اگر کسى از اهل بیت من پیش تو آمد او را جایزه ندهى و با او به گونه یى رفتار کنى که نسبت به دیگران چنان رفتار نمى کنى ، که در آن صورت با تو چنان رفتار خواهم کرد که شایسته آنى .

من از آمدن عبدالله و عبدالرحمان افسرده شدم که از ترس پدرشان نمى توانستم به آنان هدیه یى دهم یا در خانه ایشان به دیدن آن دو بروم . به خدا سوگند، در حالى که در این اندیشه بودم کسى گفت عبدالرحمان بن عمر و ابوسروعه  بر در خانه اند و اجازه ورود مى خواهند. گفتم : هم اکنون وارد شوند. وارد شدند و شکسته خاطر بودند و گفتند: ما دیشب باده نوشى کرده و مست شده ایم بر ما فرمان خدا را جارى کن ، من نسبت به آن دو درشتى کردم آنان را از پیش خود طرد کردم و گفتم : پسر امیرالمومنین و دیگرى از شرکت کنندگان در جنگ بدر است ! عبدالرحمان گفت : اگر بر ما حد باده نوشى جارى نسازى چون پیش پدرم بروم به او خواهم گفت که حکم خدا را انجام ندادى . من دانستم که اگر بر آن دو حد جارى نسازم عمر خشمگین مى شود و مرا عزل مى کند و ما گرفتار این گیرودار بودیم که ناگاه عبدالله بن عمر وادار شد برخاستم و خوشامد گفتم و خواستم او را در صدر مجلس خود بنشانم نپذیرفت و گفت پدرم مرا از آمدن پیش تو منع کرده است مگر اینکه چاره یى نیابم و این از مواردى است که چاره ندارم ؛ نباید هرگز سر برادرم را در حضور مردم بتراشند ولى در مورد تازیانه زدن هرگونه مى خواهى رفتار کن در آن هنگام علاوه بر تازیانه زدن سر اشخاص ‍ گنهکار را هم مى تراشیدند.

گوید: عبدالرحمان و ابوسروعه را در صحن خانه آوردم و تازیانه زدم ، عبدالله بن عمر برادرش را به حجره یى برد و سرش را ترشید، سر ابوسروعه هم تراشیده شد. و به خدا سوگند من یک کلمه هم براى عمر ننوشم و ناگهان نامه عمر براى من رسید که چنین بود:

از بنده خدا عمر امیرالمومنان ، به گنهکار پسر گنهکار. اى پسر عاصى از تو و گستاخى تو بر من و مخالفت با فرمان خودم شگفت زده شدم . من در مورد تو با بدریان و کسانى که از تو بهترند مخالفت کردم و براى حکومت تو را که گمنام بودى برگزیده م و تو را که موخر و از پى همگان بودى مقدم داشتم . مردم به من در مورد گستاخى و مخالفت تو خبر مى دادند و اینک مى بینم همان گونه یى که خبر داده اند، و من در حالى که عزل ترا خوش ندارم براى خود چاره یى از عزل تو نمى بینم .

اى واى بر تو! عبدالرحمان بن عمر را درون خانه خود سرش را مى تراشى و حال آنکه خوب مى دانى که در این کار مخالفت با من نهفته است و عبدالرحمان مردى از رعیت توست باید با او همانگونه رفتار کنى که با دیگر مسلمانان ، ولى تو گفته اى پسر امیرالمومنین است و حال آنکه بخوبى مى دانى که در مورد (اجراى حد و) حقى که از خداى عزوجل واجب است من نسبت به هیچ کس نرمش ‍ ندارم . اینک چون این نامه به دست تو رسید او را فقط در عبایى بر پشت ستورى روانه کن تا نتیجه کردار نکوهیده خویش را ببیند.

عمرو عاص مى گوید: نخست نامه عمر را براى عبدالله خواندم و سپس عبدالرحمان را همان گونه که پدرش گفته بود روانه کردم و براى عمر هم نامه نوشتم و در آن عذرخواهى کردم و گفتم عبدالرحمان را در صحن خانه تازیانه زده ام و به خداوند که سوگندى از آن بزرگتر نیست سوگند مى خورم که آنجا همان جایى است که اجراى حدود در مورد مسلمان و ذمى صورت مى گیرد و آن نامه را همراه عبدالله بن عمر گسیل داشتم .

اسلم آزاد کرده عمر نقل مى کند که عبدالله بن عمر برادرش را در حالى که فقط عبایى بر تن داشت و از چموشى مرکب و طول راه یاراى راه رفتن نداشت ، پیش عمر آورد. عمر گفت : اى عبدالرحمان ، چنین و چنان کردى ؛ تازیانه بیاورید، تازیانه . عبدالرحمان بن عوف با عمر سخن گفت که اى امیرالمومنین ، یک بار بر او حد جارى شده است . عمر توجهى به او نکرد و سخن درشت گفت . در این هنگام تازیانه ها عبدالرحمان بن عمر را فرو گرفت . او شروع به فریادکشیدن کرد که من بیمارم و به خدا سوگند تو قاتل من خواهى بود. عمر هیچ گونه رحمتى بر او نیاورد تا آنکه تمام تازیانه را زدند. سپس او را به زندان انداخت و عبدالرحمان بیمار شد و پس از یک ماه درگذشت.

عثمان براى ابوموسى اشعرى نوشت : چون این نامه ام به دست تو رسید حقوق مردم را بپرداز و هر چه باقى ماند براى من بفرست . او چنان کرد. زید بن ثابت اموال را آورد و مقابل عثمان نهاد. یکى از پسران عثمان آمد و بازوبندى سیمین را برداشت و رفت ، زید گریست ، عثمان گفت : چه چیز تو را به گریه واداشت ؟ زید گفت : براى عمر هم همین گونه مالى آوردم یکى از پسر بچه هایش آمد و یک درهم برداشت عمر دستور داد از چنگ او بیرون کشیدند و پسر گریست و حال آنکه پسر تو چنین چیزى را برداشت و هیچ کس ‍ را ندیدم که سخنى بگوید. عثمان گفت : عمر خاندان و نزدیکان خود را براى رضاى خداوند محروم مى ساخت و من به خاندان و خویشاوندانم براى رضاى خداوند مى بخشم (!) و هرگز کسى را مثل عمر نخواهى دید.

جویریه بن قدامه مى گوید: هنگامى که عمر زخمى شده بود با عراقیان پیش او رفتم دیدم که پارچه سیاهى بر شکم خود بسته است و خون همچنان روان بود.
مردم به او گفتند ما را سفارشى و وصیتى کن ، گفت : بر شما باد به کتاب خدا که تا هرگاه از آن پیروى کنید که گمراه نمى شوید؛ دوباره سخن خویش را تکرار کردیم ، گفت : در مورد مهاجران به شما سفارش مى کنم که مردم بزودى افزون مى شوند و شمار مهاجران اندک مى شود و در مورد اعراب به شما سفارش مى کنم که ایشان اصل و ریشه اى هستند که بدان پناه مى برید و شما را در مورد اهل ذمه سفارش مى کنم که در پیامبر شما هستید و مایه روزى خانواده شما. برخیزید و بروید.  و من چیز دیگرى از سخنان او را حفظ نکردم .

عمرو بن میمون مى گوید: خودم از عمر در حالى که به شش تن اعضاى شورا اشاره مى کرد هیچ کس از ایشان جز على بن ابى طالب و عثمان سخن نمى گفتند و عمر دستور داد بیرون بروند شنیدم که به حاضران مى گفت : هرگاه اینان در مورد مردى اتفاق کردند هرکس ‍ را که مخالفت کرد گردنش را بزنید. سپس گفت : اگر آن مردى را که جلو سرش کم موست (على علیه السلام را) به ولایت بگمارند آنان را به راه راست مى برد. گوینده یى گفت : چه چیزى تو را از اینکه در مورد او عهدى کنى باز مى دارد؟ گفت : خوش نمى دارم این موضوع را در زندگى و مرگم بر دوش خود بگیرم .

مى گویم : جاحظ در کتاب البیان و التبیین گفته است : عمر اهل خواندن خطبه هاى طولانى نبوده و سخن او کوتاه بوده است و آن کسى که خطبه هاى طولانى ایراد کرده على بن ابى طالب علیه السلام است ولى من خطبه هاى نسبتا مفصلى از عمر دیده ام که ابوجعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ آورده است . 

چون هرمزان سالار اهواز و شوشتر اسیر شد او را پیش عمر آوردند و تنى چند از رجال مسلمان از جمله احنف بن قیس و انس بن مالک با او بودند. هرمزان را با زر و زیور و به هیاءت خودش وارد مدینه کردند در حالى که تاج زرین بر سر و جامه هاى گرانقمیت بر تن داشت . عمر را کنار مسجد خفته دیدند، کنارش نشستند و منتظر بیدارشدنش ماندند هرمزان پرسید: عمر کجاست ؟ گفتند همین عمر است .

گفت : بنابراین گویا پیامبر است . گفتند: نه ، او عمل یامبران را انجام مى دهد.
عمر از این گفتگو بیدار شد و پرسید: هرمزان است گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى که زیور و جامه سبکى بر او پوشاندند. عمر گفت : اى هرمزان ، سرانجام بد مکر و فریب را چگونه دیدى ؟ هرمزان با مسلمان یک بار مصالحه کرده و عهد شکسته بود. هرمزان گفت : اى عمر! در دوره جاهلى که خداوند نه با شما بود و نه با ما، ما بر شما پیروز مى شدیم و چون خداوند همراه شما شد بر ما پیروز شدید. عمر گفت : عذر و بهانه تو در پیمان شکنى مکررت چیست ؟ گفت : بیم آن دارم که اگر بگویم مرا بکشى . گفت : با کى بر تو نیست به من خبر بده . در این هنگام هرمزان آب خواست که چون کاسه آب را بر دست گرفت دستش شروع به لرزیدن کرد. عمر گفت : تو را چه مى شود؟ گفت : بیم آن دارم که در حال آب خوردن مرا بکشى . گفت تا این آبرا نیاشامى بر تو باکى نیست . هرمزان آنرا از دست خود انداخت .

عمر گفت : تو را چه مى شود؟ دوباره آبش دهید و میان تشنگى و کشتن را جمع مکنید. هرمزان گفت : چگونه ممکن است مرا بکشى و حال آنکه به امان دادى . عمر گفت : دروغ مى گویى . گفت : دروغ نمى گویم . انس گفت : اى امیرالمومنین راست مى گوید. عمر به انس گفت : اى واى بر تو! من قاتل مجزاءه بن ثور و براء بن مالک را امان مى دهم !؟ به خدا سوگند، یا چاره یى بیندیش یا تو را عقوبت خواهم کرد. انس گفت : مگر تو نگفتى تو را باکى نیست تا به من خبر بدهى و تو را باکى نیست تا آب بیاشامى ؟ گروهى دیگر از مسلمانان هم مثل سخن انس گفتند عمر روى به هرمزان کرد و گفت با من خدعه مى کنى ؟ به خدا سوگند نمى توانى مرا فریب دهى مگر اینکه مسلمان شوى . او مسلمان شد و عمر براى او دو هزار درهم مقررى تعیین کرد و در مدینه ساکن ساخت .

عمر، عمیر بن سعید انصارى را بر حمص گماشت . او یک سال درنگ کرد و خبرى از او نیامد. پس از یک سال عمر براى او نوشت : چون این نامه ام به دست تو رسید بیا و آنچه اموال مسلمانان که جمع کرده اى بیاور. عمیر جوال خود را برداشت و توشه خویش را و دیگچه اش را در آن نهاد و پیاله خویش را آویخت و چوبدستى خود را به دست گرفت و پیاده از حمص حرکت کرد و تا مدینه پیاده رفت و چون به مدینه رسید رنگ چهره اش دگرگون و خاک آلود و مویش بسیار بلند شد. او بر عمر وارد شد و بر او سلام داد. عمر پرسید: اى عمیر حالت چگونه است ؟ گفت : همان گونه که مى بینى ، مگر نمى بینى بدنم سالم است و خوبم و همه دنیا با من است که آن را از دو شاخش گرفته ام و از پى خود مى کشم ؟

عمر که پنداشت مالى با خود آورده است گفت : چه همراه دارى ؟ گفت : جوالم همراه من است که توشه خویش در آن مى نهم و دیگچه ام همراه من است که در آن خوراک مى خورم و جام سرم را با آن مى شویم و پیاله ام که آب وضو و آب آشامیدنى خود را در آن مى ریزم و چوبدستى من که به آن تکیه مى دهم و اگر دشمنى پیش آید با آن ، با او پیکار مى کنم . عمر پرسید آیا پیاده آمده اى ! گفت : آرى که مرا ستورى نبود. عمر گفت : آیا میان رعیت تو یک نفر هم نبود که براى ثواب و رضاى خداوند ستورى به تو ببخشد تا سوار شوى ؟ گفت : آنان چنین کارى نکردند من هم از آنان نخواستم . گفت : چه بد مسلمانانى بوده اند که از پیش ایشان بیرون آمده اى . عمیر گفت : اى عمر از خدا بترس و جز نیکى مگوى خداوندت از غیبت بازداشته است و من خود دیده ام نماز مى گزاردند. عمر پرسید: در امارت خود چه کردى ؟ گفت : این پرسش تو به چه منظور است ؟

عمر گفت : سبحان الله ! عمیر گفت : اگر ترس این را مى داشتم که دوباره کارگزارى کنم به تو خبر نمى دادم ، من به آن شهر رفتم نیکان ایشان را جمع کردم و بر جمع آورى زکات گماشتم که خود جمع کنند و در مورد خود به مصرف برسانند اگر چیزى سهم تو باشد به تو خواهد رسید. عمر گفت : پس چیزى براى من نیاورده اى ؟ گفت : نه . عمر گفت : فرمان حکومت عمیر را دوباره بنویسید. گفت : نه ، من از این پس نه براى تو بلکه براى هیچ کس پس از تو هم کارگزارى نخواهم کرد. به خدا سوگند، نمى دانم به سلامت جستم ، بلکه سلامت نیافتم که به مردى نصرانى از اهل ذمه گفتم ، خدایت زبون سازد! و این کارى است که تو مرا بر آن واداشتى و ممکن است روزگار خود را براى یک روز که براى تو عهده دار کار بودم تباه ساخته باشم .

عمیر سپس از عمر اجازه گرفت که به خانه خویش برود و عمر اجازه داد. خانه عمیر در ناحیه قباء و دور از مدینه بود. عمر چند روزى صبر کرد و او را مهلت داد: و سپس مردى به نام حارث را با صد دینار روانه کرد و گفت : پیش عمیر بن سعد برو اگر دیدى چیزى و وسایلى تازه دارند آن را پیش من بیاور و اگر دیدى وضع سختى دارد این صد دینار را به او بده . حارث حرکت کرد و چون آنجا رسید عمر را دید کنار نخلستانى نشسته پیراهنش را وصله مى زند. حارث به عمیر سلام داد. عمیر گفت : فرود آى ، خدایت رحمت کناد! و فرود آمد. عمیر پرسید: از کجا مى آیى ؟ گفت از مدینه . پرسید: امیرالمومنین را در چه حالى رها کردى ؟ گفت : خوب است . پرسید مسلمانان در چه حالى بودند؟ گفت خوب اند. پرسید: آیا عمر حدود را اجراء نمى کند: گفت : چرا و یکى از پسران خود را به سبب گناهى که مرتکب شده بود چنان تازیانه زد که از ضربت آن مرد. عمیر گفت : بارخدایا، عمر را یارى فرماى که من محبت او را نسبت به تو استوار مى بینم .

گوید: حارث سه روز پیش او مقیم بود و آن زن و شوهر در هر روز فقط یک گرده نان جو داشتند که آن را هم به او مى دادند و خود از آن مى گذشتند و چنان شد که به زحمت افتادند؛ ناچار عمیر به حارث گفت اى مرد تو ما را به گرسنگى انداختى و اگر مصلحت مى دانى که پیش ما بروى برو، در این هنگام حارث آن دینارها را بیرون آورد و به عمیر داد و گفت : امیرالمومنین براى فرستاده است .

با آن اندکى بى نیاز شو. عمیر فریاد برآورد: برگردان ، مرا به آن نیازى نیست . زن گفت : بگیر و آن را در جاى خود مصرف کن . عمیر گفت : چیزى ندارم که این دینارها را در آن نهم . آن زن از پایین دامن پیراهن خود قطعه یى پاره کرد و به او داد. عمیر آن پول را در آن پارچه کهنه پیچید و بیرون آمد و میان بازماندگان شهیدان و فقیران تقسیم کرد. حارث پیش عمر آمد و به او خبر داد. گفت : خداوند عمیر را رحمت کناد! چیزى نگذشت که عمیر درگذشت ، مرگش بر عمر دشوار آمد با گروهى از یاران خویش پیاده به بقیع رفت و به آنان گفت هر یک براى خود آرزویى و حاجتى بخواهیم . هر یک حاجتى خواستند و چون نوبت عمر شد گفت : دوست مى دارم و آرزو مى کنم براى من مردى مانند عمیر بن سعد باشد که از او براى انجام کار مسلمانان یارى بخواهم .

بعضى از سخنان عمر

گفت : از آسایش برحذر باش که مایه غفلت است .
گفت : زنان خود را در غرفه ها سکونت مدهید و نوشتن را به آنان میاموزید و با پوشیده نگه داشتن آنان براى اداره کردن ایشان کمک بگیرید و آنان را به کلمه نه عادت دهید که کلمه آرى آنان را براى طلب کردن و چیزخواستن گستاخ مى کند.
گفت : همت خود را اندک مدارید که من هیچ چیزى را براى فرونشاندن مرد از کرامت چون ضعف همت نمى بینم .
و گفت : سه خصلت است که در هر کس نباشد ایمان او را سودى نمى بخشد، حلم و بردبارى که با آن نادانى نادان را کنار زند، پارسایى که او را از ارتکاب کارهاى حرام باز دارد و اخلاقى پسندیده که با مردم مدارا کند.

خبر عمر با عمرو بن معدى کرب 

ابوعبیده معمر بن مثنى در کتاب مقاتل الفرسان چنین آورده است که سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسیه عمرو بن معدى کرب را پیش عمر فرستاد. عمر از او پرسید: سعد را چگونه و در چه حالى ترک کردى و رضایت مردم از او چگونه است ؟
گفت : اى امیرالمومنین او براى اشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چیز جمع مى کند، گاه مردى عرب در جامه پشمى خویش و گاه شیرى در کنار خود و نبطى اى در جمع خراج ، او به تساوى تقسیم مى کند و در قضاوت عدالت مى کند و در جنگ پیروز است .

سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى کرب را ستوده بود. عمر به او گفت : گویا تو و سعد ستایش را به یکدیگر وام مى دهید. او نامه مى نویسد بر تو ثنا مى گوید و اینک تو آمده اى او را مى ستایى . عمرو گفت : من جز در مورد آنچه دیده ام ستایش ‍ نمى کنم . عمر گفت : اینک سخن سعد را رها کن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده .

عمرو بن معدى کرب گفت : در همه شان خیر و فضیلتى است . گفت : در مورد تیره عله بن خالد چه مى گویى ؟ گفت : آنان سوارکاران مایه آبرومندى مایند، از همه ما بیشتر دشمن را تعقیب مى کنند و از همگان کمتر مى گریزند. پرسید درباره تیره سعدالعشیره چه مى گویى ؟ گفت : بزرگترین لشکرداران ما و گرانقدرترین سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند. پرسید: تیره حارث بن کعب چگونه اند؟ گفت : خردمندانى که غفلت نمى کنند. پرسید: تیره مراد چگونه اند؟ گفت : نیکوکاران پرهیزگار و برافروزندگان جنگ ؛ قرارشان از همه ما بیشتر و آثارشان دورتر است .

عمر گفت : اینک از جنگ به من خبر بده . گفت : آن گاه که دامن بر کمر زند تلخ است هر کس در جنگ پایدارى کند مشهور و شناخته مى شود هر کس در آن سستى کند نابود مى شود و همانگونه است که شاعر گفته است :
جنگ در آغاز همچون دوشیزه جوانى است که براى هر نادانى با زینت خویش راه مى رود ولى همین که آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پیرزنى بیوه در مى آید که موهاى سپید و سیاه سرش را فرو پوشانده و براى بوییدن و بوسیدن ناخوشایند است .
عمر گفت : در مورد اسلحه به من خبر بده . گفت از هر چه مى خواهى بپرس .

گفت : نیزه ؟ عمرو گفت : برادر توست گاهى هم به تو خیانت مى کند. پرسید: تیر؟ گفت : همچون نشانه هاى مرگ است ، گاه خطا مى کند و گاه به هدف مى خورد.
پرسید: سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفاظت است و دوائر جنگ بر آن مى گردد.
پرسید: زره چگونه است ؟ گفت : مایه سنگینى سوارکار و مایه زحمت پیاده و در عیسى حال دژى استوار است . پرسید: گفت : آنجاست که فرزندمردگى در خانه مادرت را مى کوبد. گفت مادر خوبت را. گفت : باشد، مادر خودم را، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته کرده است . 

سلیمان بن ربیعه باهلى در ارمنستان خود را سان دید و فقط اسبهاى نژاده را مى پسندید و اجازه شرکت در جنگ مى داد. عمروبن معدى کرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود، چون از برابر سلیمان گذشت او را برگرداند و گفت این اسب نژاده نیست که پست و کم ارزش است . عمرو گفت : چنان نیست ولى درشت و تنومند بود، چون از برابر سلیمان گذشت او را برگرداند و گفت این اسب نژاده نیست که پست و کم ارزش است . عمرو گفت : چنان نیست ولى درشت و و تنومند است . سلیمان گفت : نه ، پست و فرومایه است . عمرو گفت : آرى فرومایه به خوبى فرومایه را مى شناسد. این سخن او را براى عمر نوشتند. عمر براى او نوشت : اما بعد، اى پسر معدى کرب ! تو به امیر خود آن سخن را گفته اى ، به من خبر رسیده است شمشیرى دارى که آن را صمصامه مى نامى ، و مرا شمشیرى است که آن را مصمم مى نامم و به خدا سوگند مى خورم که اگر آن را میان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد.

عمر براى سلیمان بن ربیعه هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمرو بن معدى کرب سرزنش کرد.
چون عمرو بن معدى کرب آن نامه را خواند، گفت : خیال مى کنید عمر چه کسى را در نظر داشته (که از او به شمشیر مصمم تعبیر کرده ) است ؟ گفتند: تو خود داناترى گفت : به خدا سوگند، مرا به على تهدید کرده است . و چنان بود که عمرو بن معدى کرب به روزگار رسول خدا (ص ) یک بار گرفتار آتش خشم على (ع ) شده بود و پس از آنکه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگریزد و جان به در برد. این موضوع هنگامى بود که قبیله مذحج از دین برگشته بود و چنان بود که پیامبر (ص ) قروه بن مسیک مرادى را بر آن قبیله امارت داده بود و او بدرفتارى کرد، عمرو بن معدى کرب به او اعلان جنگ کرد و با گروهى بسیار از افراد قبیله مذحج از طاعت او بیرون شد. فروه از پیامبر (ص ) براى جنگ با ایشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشکر کرد.

پیامبر (ص ) نخست خالد بن سعید بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن ولید را همراه گروهى دیگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب علیه السلام را گسیل فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد که هر یک از شما امیر گروهى است که همراه اوست و چون همگان با هم جمع شدید على امیر همگان خواهد بود. آنان در منطقه یى از یمن که کسر نام داشت جمع و با دشمن رویاروى شدند و جنگ کردند، عمروبن معدى کرب که مى پنداشت هیچیک از شجاعان عرب در مقابلش پایدارى نخواهد کرد آهنگ على علیه السلام کرد. على (ع ) پایدارى کرد و بر او برترى یافت عمرو چیزى را که تصور نمى کرد دید از برابر على (ع ) گریخت و پیش از آنکه کشته شود توانست نیمه جانى به در برد. همه سران مذحج هم با او گریختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج کردند و در آن روز ریحانه دختر معدى کرب و خواهر عمرو اسیر شدند. خالد بن سعید بن عاص فدیه او را از اموال خود پرداخت ، عمرو هم شمشیر صمصامه (۲۶۴)خود را به خالد بن سعید داد، آن شمشیر همواره میان بنى امیه بود و از یکى به دیگرى مى رسید تا آنکه به روزگار مهدى عباسى که نامش محمد و پسر منصور دوانیقى است در اختیار بنى عباس قرار گرفت . 

احادیثى که در فضیلت عمر وارد شده است

احادیثى که در مورد فضائل عمر آمده است برخى در کتابهاى صحاح آمده و برخى در آن کتابها مذکور نیست ؛ از جمله آنچه در مسایند صحیح مذکور است حدیثى است که عایشه آن را روایت کرده و گفته است که پیامبر (ص ) فرمودند در امتهاى گذشته افرادى بودند که فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر میان امت من چنان کسى باشد عمر است که بخارى و مسلم هر دو در صحیح خود آن را آورده اند. 

سعد بن ابى وقاص روایت مى کند که گروهى از زنان قریش حضور پیامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى کردند، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند، عمر در حالى وارد شد که پیامبر لبخند مى زدند. عمر گفت : اى رسول خدا، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود: از این زنانى که پیش من بودند تعجب مى کنم که چون صداى تو را شنیدند پس پرده و در حجاب شدند. عمر گفت : تو سزاوارترى که از تو هیبت بدارند.

سپس گفت : اى زنانى که با خویشتن دشمنید آیا مرا هیبت مى دارید و از رسول خدا هیبت نمى دارید؟ گفتند: آرى ، تو سنگدل تر و خشن ترى . پیامبر (ص ) فرمودند سوگند به کسى که جان من در دست اوست هرگز شیطان تو را در راهى ندیده است مگر آنکه راهى جز راه تو را پیموده است این را هم مسلم و بخارى در کتابهاى صحیح خود نقل کرده اند. 

در غیر کتابهاى صحیح هم احادیثى در فضیلت عمر نقل شده است که از آن جمله است :
آرامش و سکینه بر زبان عمر سخن مى گوید.
خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است .
همانا میان دو چشم عمر فرشته یى است که او را موفق و به راه راست مى دارد.
اگر من میان شما به پیامبرى مبعوث نمى شدم همانا که عمر مبعوث مى شد (!)
اگر پس از من پیامبرى مى بود هر آینه عمر بود (!)
اگر بر زمین عذاب نازل مى شد کسى جز عمر از آن رهایى نمى یافت .
هرگاه جبریل در آمدن پیش من تاءخیر مى کرد فقط مى پنداشتم که به سوى عمر مبعوث شده است .
عمر چراغ اهل بهشت است .
از جمله همین احادیث است که شاعرى براى پیامبر (ص ) شعرى مى خواند، عمر وارد شد پیامبر (ص ) به شاعر اشاره فرمود ساکت شود. و همین که عمر بیرون رفت به شاعر فرمود ساکت شود. و همین که عمر بیرون رفت به شاعر فرمود بگو و تکرار کن او شروع کرد، باز عمر وارد شد و پیامبر (ص ) براى بار دوم به شاعر اشاره کرد سکوت کند. و چون عمر بیرون رفت شاعر از رسول خدا پرسید که این مرد کیست ؟ فرمود این عمر بن خطاب است و مردى است که باطل را دوست نمى دارد. 

از جمله آن احادیث این است که پیامبر (ص ) فرموده است مرا با امتم سنجیدند بر آنان برترى داشتم . ابوبکر را سنجیدند برترى داشت ، عمر را سنجیدند برترى داشت و برترى داشت و برترى .

در مورد فضائل عمر احادیث بسیار دیگرى هم غیر از این احادیث نقل کرده اند ولى ما مشهورترها را آوردیم . دشمنان عمر و کسانى که او را خوش نمى دارند درباره این احادیث طعنه زده و گفته اند، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاویه بدکاره را براى ولایت شام اختیار نمى کرد، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت که در چه کارهاى ناپسندى از ستم و دستیازى به خلافت با زور و ترجیح دادن در تقسیم اموال و غنایم و گناهان آشکار خواهد افتاد.

همچنین گفته اند: چگونه شیطان راهى غیر از راه عمر را مى پیماید و حال آنکه عمر چند بار از جنگ گریخته است در جنگهاى احد و حنین و خیبر و گریختن از جنگ کارهاى شیطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت کننده است .
نیز مى گویند: چگونه ادعا مى کنند که آرامش و سکینه بر زبان عمر سخن مى گویند؟ فکر مى کنى همین سکینه و آرامش در حدیبیه موجب ستیز او با رسول خدا بود تا آنجا که آن حضرت را خشمگین ساخت .

مى گویند: اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت یا میان چشمانش فرشته یى بود که او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود و در این صورت او نظیر رسول خدا (ص ) بلکه افضل و برتر از ایشان بوده است . زیرا رسول خدا رسالت خویش را براى امت از زبان فرشته یى از فرشتگان (جبریل ) ابلاغ مى کرده است و حال آنکه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته یى دیگر هم میان دو چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد این فرشته دوم عمر بر پیامبر (ص ) برترى داشته است و حال آنکه بدون تردید در مواردى احکامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و دیگران آن مساله را به او تفهیم کردند و کار به آنجا رسید که مى گفت اگر على نباشد عمر هلاک مى شود و صدور حکم چنان بر او دشوار مى شد که به ابن عباس مى گفت اى غواص فرو شو و حکم را بگو و او گره از کارش مى گشود. در این گونه موارد آن فرشته دومى که او را موفق مى داشت و آن حقى که بر دل و زبانش گماشته شده بود کجا بود؟ و معلوم است که پیامبر (ص ) در بسیارى از وقایع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى این اخبار عمر نیازمند به نزول فرشته نبوده است که در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند. فرشته یى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته یى دیگر میان چشمانش او را ارشاد مى کرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چیز سومى که سکینه بوده تاءیید مى شده اند.
بنابراین . او از پیامبر (ص ) برتر بوده است .

گویند: آن حدیثى که مضمون آن چنین است که اگر من میان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد لازمه اش این است که پیامبر (ص ) براى عمر عذابى دردناک و آزارى بزرگ باشد زیرا اگر پیامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پیامبرى مبعوث مى شد و هیچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نیست . بنابراین ، کسى که این رتبه را که رتبه یى از آن والاتر نیست از عمر زایل کرده باشد سزاوار است که مبغوض ترین اشخاص روى زمین در نظر او باشد.

گفته اند: اما اینکه ، عمر چراغ بهشتیان باشد، اقتضایش این است که اگر عمر تجلى نکند بهشت تاریک و بدون چراغ خواهد بود.
گفته اند: چگونه جایز است گفته شود اگر عذاب نازل شود کسى جز عمر از آن رهایى نمى یابد. و حال آنکه خداوند متعال مى فرماید و خداوند در حالى که تو میان ایشان هستى آنان را عذاب نمى کند 

گفته اند: چگونه جایز است گفته شود که پیامبر (ص ) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنیده و مشاهده نمى کرده و دوست نمى داشته است ؟ آیا معنى این سخن چنین نیست که عمر را از چیزى که رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند.

گفته اند: جاى بسى شگفتى است که پیامبر (ص ) از امت اندکى برترى داشته باشد و ابوبکر هم همان گونه باشد و حال آنکه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى این سخن آن است که فضل عمر آشکارتر و بیشتر از فضیلت ابوبکر و رسول خدا (ص ) باشد.

پاسخ به این اعترافات این است که در مورد کسى که محدث و مورد الهام باشد منظور این نیست که در همه موارد چنان باشد بلکه ملاک در مورد بیشتر کارها و اندیشه ها و پندارهاى اوست و توفیق عمر بسیار و در عموم کارها اندیشه اش صحیح بوده است و هر کس ‍ در روش او تاءمل کند صحت این موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندکى از کارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد کرد.

اما فرار از جنگ ، عمر فقط به این منظور گریخته که به گروهى از لشکر بپیوندد (!) و خداوند خود این را استثناء فرموده است و بدین گونه او از گناه بیرون است . 

اما در مورد بقیه اخبار گذشته ، مقصود از فرشته بیان صحت اندیشه و زیرکى عمر است و این سخن مثل گونه است و آنچه (در اعتراض به آن ) گفته اند دلیل بر عیبى نمى تواند باشد.
این گفتار پیامبر (ص ) که فرموده است اگر بر زمین عذاب نازل شود کسى جز عمر از آن رهایى نمى یابد سخنى است که پیامبر (ص ) آن را پس از گرفتن فدیه از اسیران بدر فرموده است که عمر نه تنها با گرفتن فدیه موافق نبود که از آن نهى کرده بود و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا که پیشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتید شما را عذابى بزرگ مى رسید  و چون قرآن در این مورد سخن مى گوید و گواهى مى دهد به طعنه کسى که در این خبر طعنه زند توجهى نمى شود.

اما سخن پیامبر (ص ) که عمر چراغ اهل بهشت است معناى آن چنین است که چراغ قومى از اهل دنیاست که به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند.
اما حدیث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنین است که پیامبر (ص ) بیم آن داشت که او در شعر خودش سخنى منکر گفته باشد و عمر که خشن بود بر او خشونت کند و مقصود پیامبر آن بود که در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذکر شود که پیامبر (ص ) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است نسبت به مومنان رئوف و مهربان است. 

اما در حدیث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمین هاست و تاءویل این گفتار آن است که در خواب به رسول خدا چنین نشان داده شد که خداوند برخى از سرزمین ها را براى او و نظیر آنرا براى ابوبکر خواهد گشود و براى عمر چندبرابرش را خواهد گشود و همان گونه صورت گرفت .

بدان هرکس به عیب گرفتن همت بگمارد آن را مى یابد و هر کس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسیارى براى او گشوده مى شود سعادتمند کسى است با خویشتن انصاف دهد و هوس را دور افکند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد. و توفیق از خداوند باید طلب کرد.

اخبارى که درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسیده است 

اما مسلمان شدن عمر، در بیشترین و استوارترین روایات آمده است که چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسید و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بیست و شش سالگى بوده است  و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود.
صحیحترین روایتى که درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روایت انس بن مالک ، از خود عمر است که مى گفته است : در حالى که شمشیرم را بر دوش داشتم از خانه بیرون آمدم ، مردى از بنى زهره را دیدم پرسید کجا مى روى ؟ گفتم : مى روم محمد را بکشم . گفت : چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود؟ به او گفتم تو را چنین مى بینم که مسلمان شده اى و از آیین خود برگشته اى . گفت : آیا تو را به چیز شگفت ترى راهنمایى کنم ؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند.

عمر حرکت کرد و خروشان وارد خانه آن دو شد یکى از یاران پیامبر (ص ) که نامش خباب بن ارت بود پیش آن دو حضور داشت که چون هیاهوى عمر را شنید خود را پنهان ساخت عمر گفت : این آوایى که در خانه شما شنیدم چه بود؟ آنان سوره طه را پیش ‍ خباب مى خواندند شوهرخواهرش گفت : چیزى پیش ما نبود، با خود سخنى مى گفتیم . عمر گفت : شاید شما دو نفر مسلمان شده اید؟

شوهرخواهرش گفت : اى عمر، آیا تصور نمى کنى که حق در غیر آیین تو باشد؟ عمر برجست و شوهرخواهر خود را سخت بر زمین کوبید، خواهرش آمد او را از شوهرش کنار زد. عمر با دست خود بر او سیلى زد و چهره خواهر خود را خونین کرد، خواهرش با صداى بلند گفت حق در آیین توست و من گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداى یگانه نیست و محمد فرستاده اوست ، هر کارى مى خواهى انجام بده ، عمر همین که نومید شد، گفت : این نامه را که پیش شماست بدهید بخوانم عمر خط مى خواند، خواهرش به او گفت : تو ناپاکى و این کتاب را جز پاکان دست نمى زنند، برخیز وضو بساز. او برخاست و بر خود آب ریخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن کرد طه . قرآن را بر تو فرو نفرستادیم که رنجه گردى ، لیکن پند دادنى است براى هر کس که بترسد تا این گفتار خداوند که مى فرماید همانا که من خدایم و خدایى جز من نیست مرا بپرست و براى یاد من نماز را برپادار. 

عمر گفت : مرا پیش محمد ببرید. چون خباب این سخن عمر را شنید و رقت او را احساس کرد از حجره بیرون آمد و گفت : اى عمر، مژده بر تو باد! که من امیدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا (ص ) درباره تو مستجاب شود و خودم شنیدم که مى فرمود بار خدایا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب یا عمروبن هشام (یعنى ابوجهل ) عزیز فرماى .

گوید: رسول خدا (ص ) در آن هنگام در خانه یى بود که کنار کوه صفا قرار داشت . عمر حرکت کرد و کنار آن خانه رسید حمزه بن عبدالمطلب و طلحه بن عبیدالله و تنى چند از خویشاوندان رسول خدا (ص ) بر در خانه بودند. آنان همین که عمر را دیدند که مى آید گویا ترسیدند و گفتند: این عمر است که مى آید، حمزه هم گفت : عمر است که مى آید اگر خداوند نسبت به او اراده خیر فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چیز دیگرى اراده کند کشتن او بر ما آسان است . در این هنگام پیامبر (ص ) که درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بیرون آمد و خود را به عمر رساند و گریبان و جلو جامه اش را گرفت و حمایل شمشیرش را هم با دست دیگر گرفت و فرمود اى عمر، گویا نمى خواهى بس کنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فرو فرستد همانگونه که بر ولید بن مغیره فرو فرستاد سپس فرمود بارخدایا، این عمر است ، پروردگارا، اسلام را با عمر عزت ببخش عمر گفت : گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداى یگانه نیست و گواهى مى دهم که همانا تو فرستاده اویى . ساکنان آن خانه و کسانى که بر در بودند چنان تکبیرى گفتند که مشرکانى که در مسجد بودند شنیدند. همچنین روایت شده است که پیش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است .

در یکى از صفات ابواحمد عسکرى که خدایش رحمت کناد!  خواندم که عمر به صورت مزدور همراه ولید بن مغیره براى بازرگانى که سرمایه اش از ولید بود به شام رفت ، عمر در آن هنگام هیجده ساله بود، او شتر ولید را به چرا مى برد و بارهاى او را بر مى داشت و از کالاهاى او نگهدارى مى کرد. چون به بلقاء رسیدند یکى از علماى روم عمر را دید و شروع به نگریستن به او کرد و مدتى طولانى به او نگریست و سپس گفت : اى پسر، گمان مى کنم نام تو عامر یا عمران یا چیزى نظیر این دو باشد؟ گفت : نامم عمر است . گفت : هر دو رانت رانت را برهنه کن . چنان کرد بر یکى از آنها خال سیاهى همچون کف دستى بود. آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه کند؛ او چنان کرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست که با دست خود کارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است . آن گاه به عمر گفت : تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مریم عذراء که چنین است . عمر در حالى که او را استهزاء مى کرد خندید. آن مرد گفت : مى خندى ؟ سوگند به حق مریم عذراء که تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ایران خواهى بود. عمر در حالى که سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها کرد.

عمر پس از آن مى گفت : آن مرد رومى در حالى که سوار بر خرى بود از پى مى آمد تا آنکه ولید کالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خرید و آهنگ حجاز کرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چیزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسید همان گونه که دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتیم و وارد حجاز شدیم و آهنگ رفتن به مکه کردیم او از من وداع کرد و برگشت . ولید هم از من درباره او مى پرسید و من چیزى به او نمى گفتم ، و خیال مى کنم آن عالم مرده است که اگر زنده مى بود پیش ما مى آمد.

تاریخ مرگ عمر و اخبارى که در این مورد رسیده است

اما تاریخ مرگ عمر چنین است که ابولولؤ ه روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجه سال بیست و سه هجرت او را ضربت زد و روز یکشنبه اول ماه محرم سال بیست و چهار هجرت دفن شد و مدت حکومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترین روایات شصت و سه ساله بود.

عمر روز جمعه یى بر منبر، پس از یادکردن از رسول خدا (ص ) و ابوبکر، گفت : من خوابى دیده ام که مى پندارم مرگم فرا رسیده است . در خواب چنان دیدم که پندارى خروسى دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را براى اسماء بنت عمیس نقل کردم گفت : مردى عجم تو را مى کشد. اندیشیدم چه کسى را به جانشینى خود برگزینم سپس چنین دیدم که خداوند آیین خود و خلافتى که رسول خدا را براى آن برانگیخته است تباه نخواهد فرمود.

ابن شهاب روایت مى کند که عمر معمولا به پسران غیرعرب که به حد بلوغ رسیده بودند اجازه ورود به مدینه نمى داد، تا آنکه مغیره حاکم کوفه بود از غلامى هنرمند نام برد که پیش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدینه آورد. مغیره مى گفت این غلام هنرهاى بسیارى دارد که در آنها منافعى براى مردم است ، نظیر: آهنگرى ، نقاشى و درودگرى . عمر به مغیره اجازه داد که او را به مدینه بفرستد. مغیره براى ابولولؤ ه پرداخت صد درهم خراج ماهیانه را مقرر داشت . ابولولؤ ه پیش عمر آمد و از زیادى خراج خویش گله کرد. عمر پرسید: تو چه کارهایى را پسندیده انجام مى دهى ؟ ابولولؤ ه کارهایى را که بخوبى از عهده آنها بر مى آمد براى عمر شمرد. عمر گفت : در قبال این کارهاى تو خراج تو زیاد نیست .

این چیزى است که بیشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل کرده اند. برخى از مردم مى گویند: عمر فریاد کشید و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند که ابولولؤ ه روزى از کنار عمر مى گذشت ، عمر او را فرا خواند و گفت : براى من گفته اند که مى گویى اگر بخواهم مى توانم آسیابى بسازم که با باد بگردد و آرد کند، گروهى هم با عمر بودند. آن برده خشمگین و ترشروى به عمر نگریست و گفت : براى تو آسیابى خواهم نهاد که مردم درباره اش سخن بگویند. همین که رفت عمر روى به آن گروه کرد و گفت : شنیدید این برده چه گفت ؟ خیال مى کنم هم اکنون مرا تهدید کرد.

چند شبى گذشت ، ابولولوه به خنجرى دو سر که دسته اش میان آن قرار داشت مسلح شد و در تاریکى سحر در گوشه یى از گوشه هاى مسجد به کمین ایستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت همیشگى براى بیدارکردن مردم براى نماز صبح آمد و همین که نزدیک او رسید برجست و سه ضربه بر او زد که یکى از آنها به زیر ناف آهنگ مردمى که در مسجد بودند کرد و هرکس را که سر راهش بود زخمى کرد آن چنان که غیر از عمر یازده مرد دیگر را نیز زخمى کرد و سپس با خنجر خویش خودکشى کرد که عمر همین که احساس کرد بى هوش خواهد شد گفت : به عبدالرحمان بن عوف بگویید با مردم نماز بگزارد. سپس بیهوشى بر او غلبه کرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.

ابن عباس مى گوید من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بیهوشى بود تا آنکه هوا روشن شد همین که هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره کسانى که گرد او بودند نگریست و پرسید: آیا مردم نماز خواندند گفته شد: آرى . گفت : هر کس نماز را ترک کند او را اسلامى نیست . آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت : اى ابن عباس ، بیرون رو بپرس چه کسى مرا کشته است .

من بیرون آمدم و چون در خانه را گشودم دیدم مردم جمع شده اند پرسیدم : چه کسى امیرالمومنین را ضربت زده است ؟ گفتند: ابولولوه برده مغیره . ابن عباس مى گوید: به درون خانه برگشتم دیدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى کند تا خبرى را که مرا براى آن فرستاده است بشنود. گفتم : اى امیرالمومنین ، چنین نقل مى کنند و مى پندارند که دشمن خدا ابولولوه غلام مغیره بن شعبه بوده است و او گروهى دیگر را هم خنجر زده و سپس خودکشى کرده است . عمر گفت : سپاس خداوندى را که قاتل مرا چنان قرار نداد که بتواند در پیشگاه خداوند با یک سجده که براى او انجام داده باشد، احتجاج کند؛ عرب چنان نیست که مرا بکشد عمر سپس ‍ گفت : بفرستید پزشکى بیاید زخم مرا ببیند. فرستادند و پزشکى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند که از محل زخم بیرون ریخت و براى آنان که حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشکى دیگر آوردند، او به عمر شیر آشاماند که همچنان به رنگ سپید و لخته شده از محل زخم بیرون آمد و گفت : اى امیرالمومنین ، وصیت خود را انجام بده . عمر گفت : به من راست گفت . و اگر سخنى غیر از این مى گفت دروغ گفته بود. کسانى که حضور داشتند چنان بر او گریستند که صداى آنان را کسانى که بیرون از خانه بودند شنیدند. عمر گفت : بر ما گریه مکنید و هر کس گریان است از خانه بیرون رود که پیامبر (ص ) فرموده است میت با گریه اهلش بر او شکنجه مى شود

از عبدالله بن عمر روایت است که گفته است شنیدم پدرم مى گفت : ابولؤ لؤ ه نخست دو ضربه بر من زد که پنداشتم سگى است تا آنکه ضربه سوم را زد.
همچنین روایت شده است که عبدالرحمان بن عوف پس از آنکه ابولؤ لؤ ه مردم را زخمى کرد، عباى پشمى سیاه خود را روى او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون میان آن عبا گیر کرد خود را کشت و عبدالرحمان سرش را برید. در این هنگام سران مهاجران و انصار و شرکت کنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت : پیش ایشان برو و بپرس آیا این کسى که مرا زخم زد باطلاع شما چنین کرد. ابن عباس بیرون آمد و از ایشان پرسید گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست مى داشتیم خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر بیفزاید.
عبدالله بن عمر مى گوید! پدرم براى فرماندهان لشکر مى نوشت که هیچیک از گبرکانى را که به حد بلوغ رسیده اند پیش ما گسیل مدارید، و همینکه ابولولوه او را زخم زد گفت : چه کسى با من چنین کرد؟ گفتند: غلام مغیره گفت : نگفته بودم هیچیک از گبرکان را پیش ما میاورید ولى شما در این مورد بر من غلبه کردید.

محمد بن اسماعیل بخارى در کتاب صحیح خود از عمرو بن میمون نقل مى کند که مى گفته است : من براى نماز ایستاده بودم و سپیده دمى که عمر مضروب شد میان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت . عمر هنگامى که از میان صفها عبور مى کرد مى گفت : مستقیم و در یک خط بایستید و چون میان ما فاصله و کژى نمى دید پیش مى رفت و تکبیره الاحرام مى گفت و گاهى در رکعت اول همچنین در رکعت دوم براى اینکه مردم جمع شوند (به جماعت برسند) سوره یوسف یا سوره نحل را مى خواند. در آن روز همین که عمر تکبیره الاحرام گفت شنیدم  مى گوید: این سگ مرا کشت یا این سگ مرا خورد، و این همان وقتى بود که آن گبرک با دشنه یى دو سر او را زخم زد، او همان طور که مى گریخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان که سیزده مرد را زخمى کرد که شش تن از ایشان کشته شدند. مردى از مسلمانان که چنین دید گلیمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را کشت .

عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پیش ‍ برد. کسانى که نزدیک عمر بودند متوجه موضوع شدند ولى کسانى که در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همین قدر که صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله کردند. عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت : اى ابن عباس ، بنگر چه کسى مرا ضربت زده است . او ساعتى بیرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت : غلام مغیره . عمر پرسید: همان چند پیشه و صنعتگر؟ گفت : آرى . عمر گفت : خدایش بکشد! که دستور دادم نسبت به او پسندیده رفتار کنند. خدا را شکر که مرگ مرا به دست کسى که مدعى اسلام باشد قرار نداده است . تو و پدرت دوست داشتید که گبرکان بسیار شوند عباس بیشتر از همگان بردگان گبر داشت . ابن عباس گفت : اگر مى خواهى آنان را تبعید و بیرون کنم ؟ عمر گفت : دروغ مى گویى آن هم پس از اینکه با زبان شما سخن مى گویند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند.

ابن عباس مى گوید: عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتیم و مردم در چنان شورى بودند که گویى پیش از آن روز سوگى به آنان نرسیده بود. یکى مى گفت : بر عمر باکى نیست . دیگرى مى گفت : براى او مى ترسم . براى او شربتى آوردند، آن را آشامید از محل زخم بیرون ریخت ، سپس شیر برایش آوردند، آن را هم آشامید از شکمش بیرون ریخت ، دانستند که خواهد مرد، مردم پیش ‍ او مى آمدند و او را مى ستودند. مردى جوان وارد شد و گفت : اى امیرالمومنین ، تو را از سوى خداوند مژده باد، که افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه که مى دانى از پیشگامان اسلامى و سپس به حکومت رسیدى و دادگرى کردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت : با همه اینها دوست مى دارم سر و تن بیرون برم نه به سود من باشد و نه زیانم ، و چون آن جوان پشت کرد که برود ردایش بر زمین کشیده مى شد؛ عمر گفت : این جوان را پیش من برگردانید و چون برگرداندند گفت : اى برادرزاده ، رداى خود را جمع کن که براى حفظ آن بهتر و در پیشگاه پروردگارت مایه پرهیزگارى بیشترى است .

آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر که چه مقدار وام بر عهده من است . بررسى کردند و هشتاد و شش هزار درهم یا چیزى نزدیک آن بود. عمر به عبدلله گفت : اگر اموال خاندان عمر آن را کفایت کرد که از اموالشان ایشان پرداخت کن ، اگر کفایت نکرد از خاندان عدى بن کعب کمک بگیر و اگر اموال ایشان هم کفایت نکرد از قریش کمک بخواه و به دیگران وامگذار و به هر حال از جانب من این مال را پرداخت کن . اینک پیش عایشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند و مگو امیرالمومنین که من از امروز دیگر امیرمومنان نیستم آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه مى گیرد که کنار دو سالار خویش به خاک سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پیش او رفت ، عایشه را دید که نشسته است و مى گرید. عبدالله بن عایشه گفت : عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد کنار دو سالارش به خاک سپرده شود. عایشه گفت : هر چند این جایگاه را براى خود مى خواستم ولى اینک او را بر خود ترجیح مى دهم .

چون عبدلله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت : بلندم کنید او را نشاندند و به مردى تکیه داد و به عبدالله گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : اى امیرالمومنین همان چیزى که دوست مى دارى ، عایشه اجازه داد. عمر گفت : سپاس خداى را، هیچ چیزى براى من به این اهمیت نبود. چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عایشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش کنید و اگر جنازه مرا نپذیرفت مرا به گورستان دیگر مسلمانان ببرید و میان آنان به خاک سپارید.
در این هنگام حفصه دختر عمر در حالى که زنان همراهش بودند وارد شد همین که او را دیدیم برخاستیم . او خود را کنار پدر رساند و ساعتى بر بالین او گریست ، سپس مردان دیگرى اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره دیگرى رفت و ما صداى گریه اش را از آن خانه مى شنیدیم .

مردان گفتند: اى امیرالمومنین ، وصیت کن و کسى را به جانشینى خویش بگمار. گفت : من براى حکومت هیچ کس از این چند تن یا از این گروه را سزاوارتر نمى بینم که پیامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى که از ایشان راضى بود و على و عثمان و زبیر و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابى وقاص ) را نام برد و گفت : عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شرکت مى کند ولى او را رایى نخواهد بود گویا عمر این را براى تسلیت و تسکین او مى گفت اگر امارت به سعدبن ابى وقاص رسید که شایسته آن است و گرنه هر کدامتان امیر شدید از اندیشه او یارى بخواهید که من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خیانت کنار گذاشتم . عمر سپس گفت : به خلیفه پس از خودم درباره مهاجران نخستین به خیر و نیکى سفارش مى کنم که حق ایشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى کنم ، که آنان پیش از (هجرت ) ایشان ایمان آوردند و مدینه را خانه ایمان دادند. باید کارهاى پسندیده نیکان را پذیرا باشد و از خطاکارى ایشان در گذرد، و او را نسبت به ساکنان شهرها به نیکى سفارش مى کنم که آنان مایه حفظ اسلام و پرداخت کنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نباید از ایشان چیزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضایت ایشان بگیرد و او را به اعراب سفارش مى کنم که ایشان اصل و ریشه عرب اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و باید چیزى از افزونى اموال ایشان گرفته شود و به بینوایان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد کسانى که ذمى هستند و در پناه پیمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى کنم که به پیمان آنان وفا کند و با کسانى که در صدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ کند و چیزى بیشتر از طاقت و توان بر آنان تکلیف نکند.

گوید: چون عمر درگذشت جنازه اش را بیرون آوردیم و حرکت کردیم .
عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عایشه سلام داد و گفت : عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد. عایشه گفت : در آوریدش . جنازه را داخل بردند و کنار دو سالارش دفن کردند. 

ابن عباس مى گوید: من نخستین کس بودم که پس از زخمى شدن عمر پیش او رفتم ، گفت : این سه سخن را از من حفظ کن و به خاطر بسپار که بیم آن دارم مردم مرا زنده نبینند: من در مورد احکام کلاله حکمى نمى دهم ، کسى را بر مردم خلیفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم : تو را به بهشت مژده باد که افتخار مصاحبت پیامبر (ص ) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار کار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا کردى .

عمر گفت : اما اینکه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى که جز او نیست اگر دنیا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پیش است فدا کنم ، مگر آنکه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسیار دوست دارم که از آن سر و تن بیرون روم نه به سود من باشد نه به زیانم ، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مایه امید است .

معمر، از زهرى ، از سالم ، از عبدالله بن عمر نقل مى کند که مى گفته است : پیش پدرم رفتم و گفتم شنیدم مردم سخنى مى گویند، خواستم آن را براى تو بگویم ، آنان چنین مى پندارند که تو کسى را به جانشینى خود نمى گمارى و حال آنکه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى که آن را رها کند و پیش تو آید چنین خواهى دانست که تباه شده هستند و حال آنکه چوپانى مردم شدیدتر است ، گوید: نخست سر خود را بر بالین نهاد و سپس برداشت و گفت : خداوند متعال دین خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشینى تعیین نکنم پیامبر (ص ) هم جانشین تعیین نفرمود  و اگر جانشین تعیین کنم ابوبکر جانشین معین کرد. به خدا سوگند، همین که پدرم نام پیامبر و ابوبکر را میان آورد دانستم که او کار هیچ کس را با کار رسول خدا عوض نخواهد کرد و کسى را به جانشینى نمى گمارد.

روایت شده است با آنکه عایشه اجازه داده بود که عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت : پس از اینکه مردم او براى بار دوم اجازه بگیرید اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذارید، چرا که بیم آن دارم مبادا از بیم قدرت من اجازه داده باشد. این بود که پس از مرگ او هم از عایشه اجازه گرفتند و اجازه داد.

عمرو بن میمون نقل مى کند که چون عمر زخمى شد کعب الاحبار پیش او آمد و این آیه را تلاوت کرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شک کنندگان مباش  من پیش از این به تو خبر دادم که شهید خواهى شد، و مى گفتى از کجا براى من که در جزیره العرب هستم شهادت نصیب خواهد شد.

ابن عباس روایت مى کند که چون عمر زخمى شد و من رفتم و باخبر ابولؤ لؤ ه برگشتم ، حجره عمر آکنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زیر پا نهم و خودم را نزدیک برسانم ، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه یى پیچیده و سر خود را پوشانده بود، کعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است امیرالمومنین دعا کند تا خداوند او را براى این امت باقى بدارد تا کارهایى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت که عمر بتواند آنان را ریشه کن سازد من به کعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ کن . گفت : من این سخنان را گفتم که تو به او ابلاغ کنى . من جراءت پیدا کردم ، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و کنار سر عمر نشستم و گفتم : تو مرا براى این کار گسیل کرده بودى که چه کسى تو را ضربت زده ، او غلام مغیره بوده و همراه تو سیزده تن دیگر را زخمى کرده است و اینک کعب الاحبار اینجاست و در این موارد سوگند مى خورد.

عمر گفت : کعب را پیش من فرا خوانید. او را فرا خواندند. گفت : چه مى گویى ؟ کعب گفت : چنین مى گویم . عمر گفت : به خدا سوگند، دعا نخواهم کرد ولى اگر خداوند عمر را نیامرزد عمر بدبخت خواهد شد.

مسور بن مخرمه مى گوید: چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هیچ چیز مثل تذکردادن نماز نمى توانید او را به هوش آورید. گفتند: نماز، نماز اى امیرالمومنین و نماز گزارده شده است ، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نکند که آن را ترک کنم ، براى کسى که نماز را رها کند بهره یى در اسلام نیست ، عمر در حالى که از زخمش خون مى تراوید نماز گزارد.
همچنین مسور بن مخرمه مى گوید: چون عمر زخم خورد شروع به بیتابى و دردمندى کرد. ابن عباس گفت : اى امیرالمومنین ، چنین نیست که تو افتخار مصاحبت رسول خدا (ص ) را داشتى و نیکو از عهده برآمدى و گرفتار فراق آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبکر مصاحبت کردى و حق صحبت او را نیکو داشتى و از تو جدا شد در حالى که از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نیکى کردى و از آنان جدا مى شوى در حالى که از تو خشنودند.

عمر گفت : اما آنچه در مورد مصاحبت پیامبر (ص ) و ابوبکر گفتى آرى ، این از چیزهایى است که خداوند بر من منت نهاده است ، اما آنچه از بیتابى من مى بینى به خدا سوگند، از این جهت است که حاضرم اگر تمام طلاق هاى زمین از من باشد فدیه دهم پیش از آنکه عذاب خدا را ببینم در روایتى دیگر چنین است : که گفت حاضرم در قبال هول مطلع فدیه دهم ، و در روایت دیگرى آمده است که گفت : مغرور کسى است که شما او را فریفته باشید، اگر هر چه طلا و نقره که بر روى زمین است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فدیه دهم . در روایت دیگرى است که گفت : اى ابن عباس آیا در مورد امیرى بر من ثنا مى گویى ؟

مى گویم : در روایت دیگرى آمده است که عمر گفت : سوگند به کسى که جان من در دست اوست بسیار دوست مى دارم همان گونه که به امارت وارد شدم از آن بیرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد. در روایتى دیگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قیامت و مرگ بپردازم ، و چگونه که هنوز به صحراى و جمع مردم نرسیده ام همچنین در روایتى دیگر آمده است : اگر دنیا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پیش از آنکه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بیمى که پیش روى من است بپردازم .

ابن عباس مى گوید: در این هنگام صداى ام کلثوم را شنیدیم که مى گفت : افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گریستند، صداى گریه فضاى خانه را انباشته کرده و به لرزه درآورد، عمر گفت : اى واى مادر عمر، که خداى او را نبخشد و نیامرزد! من گفتم : به خدا سوگند: امیدوارم که عذاب را فقط همان اندازه ببینى که خداوند متعال مى فرماید و هیچ کس از شما نیست جز آنکه به دوزخ وارد مى شود و تا آنجا که ما مى دانیم تو امیرمومنان و سرور مسلمانانى که به حکم قرآن قضاوت و به طور مساوى تقسیم مى کنى . 

ابن عباس مى گوید: این سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت : اى ابن عباس ، آیا در این باره براى من گواهى مى دهى ؟ من ترسیدم چیزى بگویم ، على علیه السلام میان شانه ام زد و گفت گواهى بده .
در روایت دیگرى آمده است که ابن عباس گفت : اى امیرالمومنین ، چرا بیتابى مى کنى که به خدا سوگند، اسلام تو مایه عزت و حکومت تو مایه پیروزى بود و دنیا را انباشته از عدل و داد کردى . عمر گفت : اى ابن عباس ، آیا در این باره براى من گواهى مى دهى ؟
راوى مى گوید: مثل اینکه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف کرد، على علیه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آرى ، من هم با تو هستم . ابن عباس گفت : آرى .

در روایت دیگرى آمده است که ابن عباس گفته است : همچنان که عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش کشیدم و گفتم این پوستى است که آتش هرگز آن را لمس نخواهد کرد. عمر نگاهى به من افکند که بر او رحمت آوردم و گفت : از کجا این را مى دانى ؟ گفتم : با پیامبر (ص ) مصاحبت کردى و حق صحبت را نیکو پنداشتى … تا آخر حدیث . عمر گفت : اگر همه آنچه بر زمین است از من باشد حاضرم پیش از آنکه به عذاب خداوند برسم و آن را ببینم بپردازم تا از آن در امان بمانم .
در روایت دیگرى است که دیدیم صداى امام جماعت را نمى شناسیم ، ناگاه متوجه شدیم که عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: امیرالمومنین زخمى شد.

مردم برگشتند و عمر که هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود، گفتند: اى امیرالمومنین ، نماز! سرش را بلند کرد و گفت : ترک نماز هرگز خدا نیاورد، هر کس نماز خویش را تباه سازد او را حظى در اسلام نیست . حرکتى کرد که برخیزد از زخمش ‍ خون جارى شد، گفت : برایم عمامه یى بیاورید، آوردند، زخم خود را با آن بست و نماز گزارد و ذکر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگریست و گفت گونه ام را بر خاک بنه . عبدالله مى گوید: من به سخن او توجه نکردم و پنداشتم حواسش پرت است . براى بار دوم گفت : پسرجانم ، گونه ام را بر خاک بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت : اى بى مادر! گونه ام را بر خاک بنه . فهمیدم که عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن کار را انجام دهد. گونه اش را بر خاک نهادم دیدم اطراف موهاى ریش او بر خاک است و چندان گریست که دیدم به گوشه چشمش گل چشبیده است گوش خود را تیز کردم تا بشنوم چه مى گوید! شنیدم مى گوید: اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرماید.

در روایتى آمده است که على علیه السلام آمد و کنار بالین عمر ایستاد و فرمود: هیچ کس براى اینکه با کانامه او با خداوند دیدار کنم محبوب تر از این جسد پیچیده در پارچه نیست !
از ام المومنین حفصه روایت شده است که مى گفته است : شنیدم پدرم در دعایش مى گفت : پروردگارا، کشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پیامبرت (را نصیب من کن )! من گفتم : از کجا چنین چیزى ممکن است ؟ گفت : اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرماید.

روایت شده که کعب الاحبار به عمر مى گفته است : ما در کتابهاى خود در مورد تو چنین یافته ایم که شهید خواهى شد، و عمر مى گفته : چگونه براى من که ساکن جزیره العرب هستم وصول به شهادت ممکن است .
مقدام بن معدى کرب مى گوید: چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پیش او آمد و بانگ برداشت که اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا (ص ) و اى امیرالمومنین ! عمر به پسر خود عبدالله گفت : مرا بنشان که مرا یارى شنیدن آنچه را که مى شنوم نیست . عبدالله او را به سینه خود تکیه داد و نشاند. عمر به حفصه گفت : تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم که از این پس بر من مویه گرى و نوحه خوانى نکنى ، البته در مورد اشک ریختن چشمان تو هرگز اختیار ندارم ، و هیچ مرده یى نیست که او را بر صفاتى که در او نیست ستایش کنند مگر اینکه فرشتگان بر او خشم مى گیرند.

احنف مى گوید: شنیدم عمر مى گفت : افراد قریش سالارهاى مردم اند هر یک از ایشان به هر کارى دست زند گروهى از مردم از او پیروى مى کنند. چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهیب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراک داده شود تا افراد شورا بر خلافت یک تن هماهنگ شوند، هنگامى که سفره گستردند مردم از اینکه به سوى غذا دست دراز کنند خوددارى کردند.
عباس بن عبدالمطلب گفت : اى مردم ، رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خوردیم ، ابوبکر مرد پس از او غذا خوردیم و آدمى را از خوردن چاره یى نیست و سپس دست دراز کرد و خوراک خورد (دیگران پیروى کردند) و من درستى سخن عمر را دانستم .
بسیارى از مردم شعرى را که در حماسه ابوتمام آمده است نقل کرده و پنداشته اند که سروشى از جنیان آن در مرثیه عمر سروده است و آن ابیات چنین است .

از سوى اسلام پاداش پسندیده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه از هم دریده شده برکت دهاد.
هر کس هر اندازه تیزرو باشد و بر فرض که بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه در گذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند…
آیا پس از کشته شده در مدینه که زمین در سوگ او تیره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزیدند…
بیشتر مورخان این ابیات را از مزرد برادر شماخ و برخى هم از خود شماخ مى دانند.

دنباله مباحث تاریخى از آغاز جلد سیزدهم ، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد. م

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۹۴

خطبه ۲۲۲ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)()دعاهاى آن حضرت (ع )

۲۲۲ و من دعاء له ع

اللَّهُمَّ إِنَّکَ آنَسُ الآْنِسِینَ لِأَوْلِیَائِکَ- وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْکِفَایَهِ لِلْمُتَوَکِّلِینَ عَلَیْکَ- تُشَاهِدُهُمْ فِی سَرَائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَیْهِمْ فِی ضَمَائِرِهِمْ- وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ- فَأَسْرَارُهُمْ لَکَ مَکْشُوفَهٌ وَ قُلُوبُهُمْ إِلَیْکَ مَلْهُوفَهٌ- إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَهُ آنَسَهُمْ ذِکْرُکَ- وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَیْهِمُ الْمَصَائِبُ لَجَئُوا إِلَى الِاسْتِجَارَهِ بِکَ- عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّهَ الْأُمُورِ بِیَدِکَ- وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِکَ-

اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْأَلَتِی أَوْ عَمِیتُ عَنْ طِلْبَتِی- فَدُلَّنِی عَلَى مَصَالِحِی- وَ خُذْ بِقَلْبِی إِلَى مَرَاشِدِی- فَلَیْسَ ذَلِکَ بِنُکْرٍ مِنْ هِدَایَاتِکَ- وَ لَا بِبِدْعٍ مِنْ کِفَایَاتِکَ- اللَّهُمَّ احْمِلْنِی عَلَى عَفْوِکَ وَ لَا تَحْمِلْنِی عَلَى عَدْلِک‏

مطابق خطبه ۲۲۷ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۲۲) : از دعاهاى آن حضرت (ع ) 

این دعا با عبارت شیواى اللهم انک آنس الانسین لاولیائک و احضرهم بالکفایه للمتوکلین علیک (بارخدایا، تو انس ‍ گیرنده ترین انس گیرندگان نسبت به دوستان خودى و حاضرترین ایشان به کفایت کردن امور متوکلان بر خود هستى ) شروع مى شود.
(ابن ابى الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات و ارئه شواهد از قرآن مجید و شعر عرب در مورد این جمله از این دعا که فرموده است بارخدایا مرا بر عفو خود بردار و عرضه فرماى و نه بر عدل خود به نکته یى تاریخى اشاره مى کند که چنین است .)

پس از کشته شدن مروان بن محمد  زنى مروانى به یکى از زنان هاشمى گفت : چه خوب است عدل شما را فرو گیرد ما این داستان را در مباحث پیشین آورده ایم آن زن هاشمى پاسخ داد: در آن صورت نباید هیچیک از شما را زنده باقى بداریم که شما با على علیه السلام جنگ کردید و حسن علیه السلام را زهر خوراندید و حسین علیه السلام و زید و پسرش را کشتید و على بن عبدالله را زدید و ابراهیم امام را در جوال آهک خفه کردید.

آن زن مروانى گفت : در این صورت عفو شما ما را فرو گیرد. گفت : این سخنى درست است .
جز یازدهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید تمام شد.
جزء دوازدهم آن از پى خواهد آمد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۰۵

خطبه ۲۲۱ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۲۲۱ و من خطبه له ع

دَارٌ بِالْبَلَاءِ مَحْفُوفَهٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَهٌ- لَا تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لَا یَسْلَمُ نُزَّالُهَا- أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَهٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَهٌ- الْعَیْشُ فِیهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ- وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِیهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدِفَهٌ- تَرْمِیهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِیهِمْ بِحِمَامِهَا- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّکُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِیهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْیَا- عَلَى سَبِیلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَکُمْ- مِمَّنْ کَانَ أَطْوَلَ مِنْکُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِیَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً- أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَهً وَ رِیَاحُهُمْ رَاکِدَهً- وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِیَهً وَ دِیَارُهُمْ خَالِیَهً وَ آثَارُهُمْ عَافِیَهً- فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمَشَیَّدَهِ وَ النَّمَارِقِ الْمُمَهَّدَهِ- الصُّخُورَ وَ الْأَحْجَارَ الْمُسْنَدَهَ وَ الْقُبُورَ اللَّاطِئَهَ الْمُلْحَدَهَ- الَّتِی قَدْ بُنِیَ عَلَى الْخَرَابِ فِنَاؤُهَا- وَ شُیِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ وَ سَاکِنُهَا مُغْتَرِبٌ- بَیْنَ أَهْلِ مَحَلَّهٍ مُوحِشِینَ وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِینَ- لَا یَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لَا یَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِیرَانِ- عَلَى مَا بَیْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ- وَ کَیْفَ یَکُونُ بَیْنَهُمْ تَزَاوُرٌ وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِکَلْکَلِهِ الْبِلَى- وَ أَکَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى- وَ کَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَیْهِ- وَ ارْتَهَنَکُمْ ذَلِکَ الْمَضْجَعُ وَ ضَمَّکُمْ ذَلِکَ الْمُسْتَوْدَعُ- فَکَیْفَ بِکُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِکُمُ الْأَمُورُ- وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ هُنالِکَ تَبْلُوا کُلُ‏ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ- وَ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ- وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما کانُوا یَفْتَرُون‏

مطابق خطبه ۲۲۶ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۲۱) : از سخنان آن حضرت (ع )

این خطبه با این عبارت آغاز مى شود: دار بالبلاء محفوقه و بالغدر معروفه لا تدوم احوالها و لا یسلم نزالها (سرایى است آکنده و فرو گرفته به بلا و معروف شده به غدر که احوالش دائم نمى ماند و فروآمدگان در آن به سلامت نمى مانند 

(ابن ابى الحدید پس از معنى کردن برخى از مفردات و توضیح درباره برخى از اصطلاحات نمونه هایى از آثار و اشعارى را که در نکوهش دنیا نقل شده آورده است و در مورد اشعار نخست چهارده بیت از ابونوراس شاهد آورده است که ترجمه یکى دو بیت آن این چنین است ).

خداوند هر مسلمانى که مرگ را یاد مى کند و پند مى گیرد و هر مؤ منى را که از یاد مرگ مى ترسد و برحذر مى افتد رحمت فرماید.
(سپس هفتاد بیت از سه قصیده شیواى سیدرضى را در مورد دنیا و دگرگونى حالات و زوال نعمتهاى آن شاهد آورده است که ترجمه چند بیت از آن چنین است .)

مگر نه این است که ما نشانه تیرهایى هستیم که تیرتراشى کوشا همواره رها مى کند هرگاه تیرى از کنار ما مى گذرد شاد مى شویم و اگر تیرى به ما اصابت کند بیتابى مى کنیم …

پندگرفتن ما از روزگار چه اندک است و شیفتگى ما به آرزوها چه استوار و پابرجاست … صاحب کاخ سدیروحیره سپید و صاحب ایوان کجایند؟ آن شمشیرهاى بران خاندان بدر و آن نیزه هاى استوار بنى ریان کجاست ؟…
مى گویم : این نمونه کلام رسا و آزاده است و شگفتى نیست که به هر حال این شاخه هم از همان درخت و این اخگر هم از آن کانون است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۷۶۱

خطبه ۲۲۰ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( از دعاهاى آن حضرت (ع ))

۲۲۰ و من دعاء له ع

اللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِی بِالْیَسَارِ وَ لَا تَبْذُلْ جَاهِی بِالْإِقْتَارِ- فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِی رِزْقِکَ وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِکَ- وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِی وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِی- وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِکَ کُلِّهِ وَلِیُّ الْإِعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ- إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیر

مطابق خطبه ۲۲۵ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۲۲۰) : از دعاهاى آن حضرت (ع )

این دعا با عبارت اللهم صن وجهى بالیسار و لا تبذل جاهى بالاقتار، فاسترزق طالبى رزقک … (بارخدایا آبروى مرا با توانگرى نگهدار و حرمت مرا با تنگدستى بر باد مده که ناچار از کسانى که خود خواهان روزى تو هستند روزى طلب کنم …) شروع مى شود (ابن ابى الحدید پس از شرح و تفسیر یکى دو نکته لطیف ذکر کرده است که در چهار چوبه تاریخ مى گنجد و در خور توجه است .)
روایت شده است که عبدالله بن جعفر بن ابى طالب  که معروف به جواد است در پایان عمر تنگدست شد و این بدان سبب بود که عبدالملک بن مروان به او ستم ورزید. عبدالله روز جمعه یى به نماز جمعه رفت و دعا کرد و عرضه داشت :
پروردگارا، تو مرا به کارى عادت داده اى که من هم بر آن رفتار کرده ام اینک اگر آن موضوع سپرى شده است مرا پیش خود فرو گیر، عمر عبدالله به جمعه آینده نرسید.
امام حسن بن على علیهماالسلام هم دعا مى کرد و مى گفت پروردگارا بر من وسعت ارزانى فرماى که جز بسیار چیزى مرا در نمى گنجد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۵ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۶۱