خطبه شماره 185 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

185

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) يحمد الله فيها و يثني على رسوله و يصف خلقا من الحيوان:
حمد اللّه تعالى:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ؛ الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ، وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ، وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ؛ الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ؛ مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ، وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ، وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ. وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ. تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ، وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ. لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا، وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا. لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً، وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً، بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً.

«الحمدلله الذي لا تدركه الشواهد و لا تحويه المشاهد و لا تراء النواظر و لا تحجبه السواتر، الدال بقدمه علي حدوث خلقه و بحدوث خلقه علي وجوده …» (ستايش خداي راست كه حواس ظاهري او را نتواند درك نمايد و ديدگاههاي جهان طبيعت نتواند او را در برگيرد و ديدههاي نظاره‌گر نتواند او را ببيند و پرده‌ها او را نپوشاند. با حدوث عالم خلقت دلالت بر قدم خود دارد (همانگونه كه) با ايجاد مخلوقات دلالت بر وجود خود مي‌نمايد …).

خطبه 183-خطاب به برج بن مسهر

تفسير عمومى خطبه صد و هشتاد و چهارم متاسفانه همواره چنين بوده است كه:

قرص درخشنده چو پنهان شود
شبپره بازيگر ميدان شود

در اين دنيا افرادى هستند كه از هر گونه امتياز و شرف و حيثيت وجودى خود را بى بهره مى سازند و در انتظار روزى مى نشينند كه عظما و وارستگان خودساز و سازنده از بين بروند يا به عللى دستشان از تكاپو در ميدان مسابقه حيات كوتاه شود، آنگاه وارد ميدان گردند كه منم طاووس عليين شده!! اينان همان ميكروبهاى ناتوان و مخرب هستند كه به انتظار ضعف نيروهاى مادى و معنوى جامعه كمين مى گيرند تا روزى فرا رسد كه از كمين برخيزند و بگويند: ما هم مى توانيم وجود خود را با يك جمله فريبنده شيطانى در جامعه اثبات كنيم كه آرى- به من نگاه كنيد، من هم هستم! خطبه 227-در ستايش پيامبر

تفسير عمومى خطبه صد و هشتاد و پنجم

الحمدلله الذى لا تدركه الشواهد و لا تحويه المشاهد و لا تراء النواظر و لا تحجبه السواتر، الدال بقدمه على حدوث خلقه و بحدوث خلقه على وجوده… تا 11 (ستايش خداى راست كه حواس ظاهرى او را نتواند درك نمايد و ديدگاههاى جهان طبيعت نتواند او را در برگيرد و ديدههاى نظاره گر نتواند او را ببيند و پرده ها او را نپوشاند. با حدوث عالم خلقت دلالت بر قدم خود دارد (همانگونه كه) با ايجاد مخلوقات دلالت بر وجود خود مى نمايد… تا 11) آن ذات اقدس به جهت غايت لطافت و تجرد از هر گونه ديدگاه و بيننده بالاتر است. او فوق جسم و جسمانيات و بالاتر از استعدادهاى درك همه عوامل دراكه است.

لذا انسانى كه مى خواهد در ارتباط با خداوند ذوالجلال در چنين ديدگاهى با چنان وسايل محدودى توفيق يابد، انتظار بيهوده اى را مى كشد. ما انسان ها معمولا از يك اشتباه منحرف كننده غفلت مى ورزيم و آن اينست كه ما همواره گمان مى كنيم كه آن همه معلومات محدود و نامحدود و گاهى هم بعضى از حقايق بى نهايت كه درك و دريافت مى نماييم، در نتيجه كاربرد همين عوامل درك مانند حواس طبيعى يا وسايل و ابزارى كه براى دقت كارهاى شگفت انگيز ساخته ايم مى باشد! در صورتى كه چنين معارف و دريافت شده هاى فوق محدوديت ها و تعين هاى مادى، قطعا از توانايى اين وسايل طبيعى و مصنوعى بالاتر است.

شما وقتى كه اندكى دقت مى كنيد مى بينيد درك حقيقت زيبايى، آزادى حقيقى شخصيت، حقيقت عدالت، و حقيقت ارزش ها هيچ يك از عهده وسايل طبيعى و مصنوعى مانند ميكروسكوپها، تلسكوپها و باعظمت ترين كمپيوترها (كامپيوترها) ساخته نيست، چه رسد به درك ذات اقدس ربوبى و صفات عاليه او. بنابراين بايد بپذيريم كه گسترش و عمق جهان هستى و سطوح بيكران آن و تعميم حقايق هستى تا مجردات مربوط به استعداد هاى درونى ما است. مطالب ذيل را به اختصار تا شماره 11 متذكر مى شويم:

1- هر چه در اين دنيا به تصور ما درآيد، مخلوق است و مسبوق به نيستى و دگرگونى. پس تنها قديم آن خداوند است كه فوق قلمرو خلقت است.

2- توجه لازم به مسبوق بودن مخلوقات به غير خود، بهترين دليل بر تكيه وجودى آنها به خالق كائنات است.

3- و همه موجودات كه در اين جهان هستى در مجراى قانونى خود قرار گرفته اند، به وسيله انواعى از پديده ها با يكديگر شباهت دارند مانند كميت ها، انواع بيشمارى از كيفيتها، انواع حركت ها، مدت بقاء و دوام در عرصه طب يعت، علل به وجود آمدن و از بين رفتن، طعم ها، مقاومت ها، نيروها و ضعف ها…و غيرذلك، ولى تنها خداوند سبحان است كه شباهتى با هيچ چيز ندارد و ليس كمثله شيى ء

4- با ارائه حدوث تمامى اشياء ازليت خود را اثبات فرموده است، حتى با ارائه حدوث زمان به وسيله احداث ماده متحرك. هر خردمندى مى فهمد كه زمان نيز با محدوديت منشا انتزاع آن كه ماده متحرك است، پس از عدم وارد صحنه وجود شده است.

5- با توجه به فراگيرى ناتوانى كه در همه موجودات مشاهده مى شود و اين كه هيچ يك مالكيت بقا و زوال و استعداد تغييرپذيرى خود را در اختيار ندارد و با اين حال با يك نظم محيرالعقول در مجراى قانونى خود مشغول به كارند، از همين جا است كه عقل بيدار و عظماى معرفتى تاريخ تصريح مى كنند كه خداوند به عنوان آن موجود نيرومند حافظ هستى و قوانين آن، حقيقتى است بديهى. (براى تكميل اين مبحث توحيد در فهرست راهنما مراجعه فرماييد) الرسول الاعظم- و اشهد ان محمدا عبده و رسوله اصفى، و امينه الرضى صلى الله عليه و آله ارسله بوجوب الحجج و ظهور الفلج و ايضاح المنهج… 15 (و شهادت مى دهم به اين كه محمد (ص) بنده و رسول برگزيده خدا و امين مورد رضايت او است، درود خداوند بر او و فرزندانش باد.

خداوند آن رسول گرامى را به جهت لزوم بيان حجت و دليل بر مردم (براى پذيرش دين) و آغاز طلوع پيروزى و روشن ساختن مسير و روش آن فرستاد… تا 15) در تاريخ در هيچ جامعه اى مشاهده نشده است كه يك صاحب رسالت انسانى در آن مدت اندك و با نداشتن نيروى مناسب، و با كمال محدوديت از همه عوامل زندگى فردى و اجتماعى، رسالت فراگير جهانى را گسترش داده و هر چه را در اين مسير خواسته باشد، با موفقيت به انجام برساند. جز وجود نازنين پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم.

شايد اين مطلب را با اين مشخصات مشروح كه مطرح كرديم كمتر كسى در يك سخن جمع آورى كرده باشد ولى حقيقت بالاتر از آن است كه احتياجى قطعى به تصديق اين و آن داشته باشد (مراجعه فرماييد به مسايل رسالت پيامبر اكرم در فهرست راهنما) منها فى صفه خلق اصناف من الحيوان و لو فكروا فى عظيم القدره و جسيم النعمه لرجعوا الى الطريق و خافوا عذاب الحريق ولكن القلوب عليله و البصائر مدخوله… انظروا الى النمله فى صغر جثتها و لطافه هيئتها لا تكاد تنال بلحظ البصر و لا بمستدرك الفكر… الى 28 اگر درون آدمى به مقام ديده ورى برسد و بينايى خود را دريابد مى تواند از شناخت يك ملخ ولو اجمالا با شناخت قانون جهان و عظمت جهان آفرين آشنا شود.

آخرين خطبه اى كه استاد علامه محمدتقى جعفرى (ره) در روزهاى بيمارى و در حين معالجه تفسير نموده اند. در تاريخ مهرماه 1377 ه. ش لندن- انگلستان

 

خطبه شماره 184 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

184

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) قاله للبُرج بن مسهر الطائي و قد قال له بحيث يسمعه «لا حكمَ إلا للّه»، و كان من الخوارج:
اسْكُتْ، قَبَحَكَ اللَّهُ يَا أَثْرَمُ! فَوَاللَّهِ لَقَدْ ظَهَرَ الْحَقُّ، فَكُنْتَ فِيهِ ضَئِيلًا شَخْصُكَ، خَفِيّاً صَوْتُكَ، حَتَّى إِذَا نَعَرَ الْبَاطِلُ، نَجَمْتَ نُجُومَ قَرْنِ الْمَاعِزِ.

 

خطاب به برج بن مسهر:

متاسفانه همواره چنين بوده است كه:

قرص درخشنده چو پنهان شود
شب پره بازيگر ميدان شود

در اين دنيا افرادي هستند كه از هر گونه امتياز و شرف و حيثيت وجودي خود را بي‌بهره مي‌سازند و در انتظار روزي مي‌نشينند كه عظما و وارستگان خودساز و سازنده از بين بروند يا به عللي دستشان از تكاپو در ميدان مسابقه حيات كوتاه شود، آنگاه وارد ميدان گردند كه منم طاووس عليين شده!!

اينان همان ميكروبهاي ناتوان و مخرب هستند كه به انتظار ضعف نيروهاي مادي و معنوي جامعه كمين مي‌گيرند تا روزي فرا رسد كه از كمين برخيزند و بگويند: ما هم مي‌توانيم وجود خود را با يك جمله فريبنده شيطاني در جامعه اثبات كنيم كه آري- به من نگاه كنيد، من هم هستم!

خطبه شماره 183 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

183

ومن خطبه له علیه السلام

من خطبة له (علیه السلام) في قدرة اللّه و في فضل القرآن و في الوصية بالتقوى:
الله تعالى:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَعْرُوفِ مِنْ غَيْرِ رُؤْيَةٍ وَ الْخَالِقِ مِنْ غَيْرِ مَنْصَبَةٍ؛ خَلَقَ الْخَلَائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ اسْتَعْبَدَ الْأَرْبَابَ بِعِزَّتِهِ وَ سَادَ الْعُظَمَاءَ بِجُودِهِ؛ وَ هُوَ الَّذِي أَسْكَنَ الدُّنْيَا خَلْقَهُ وَ بَعَثَ إِلَى الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ رُسُلَهُ، لِيَكْشِفُوا لَهُمْ عَنْ غِطَائِهَا وَ لِيُحَذِّرُوهُمْ مِنْ ضَرَّائِهَا وَ لِيَضْرِبُوا لَهُمْ أَمْثَالَهَا وَ لِيُبَصِّرُوهُمْ عُيُوبَهَا، وَ لِيَهْجُمُوا عَلَيْهِمْ بِمُعْتَبَرٍ مِنْ تَصَرُّفِ مَصَاحِّهَا وَ أَسْقَامِهَا وَ حَلَالِهَا وَ حَرَامِهَا، وَ مَا أَعَدَّ اللَّهُ لِلْمُطِيعِينَ مِنْهُمْ وَ الْعُصَاةِ مِنْ جَنَّةٍ وَ نَارٍ وَ كَرَامَةٍ وَ هَوَانٍ. أَحْمَدُهُ إِلَى نَفْسِهِ كَمَا اسْتَحْمَدَ إِلَى خَلْقِهِ، وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً وَ لِكُلِّ قَدْرٍ أَجَلًا وَ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَاباً.

 

آفريدگار توانا:

«الحمدلله المعروف من غير رويه و الخالق من غير منصبه …» (ستايش خداي راست كه شناخته شده است بودن ديده شدن و آفريننده است بدون تلاش و كوشش …).

 

هيچ حقيقتي در عموميت شناخته شدن خداوندي بدون ديدن، در جهان وجود ندارد:

هيچ حقيقتي مانند وجود خداوند ذوالجلال در هستي نيست كه بدون مشاهده و ديده شدن، به نحوي شناخته شده باشد كه هر كسي در موقع توجه فطري به ارتباط آن خدا با او بگويد كه اين خدا فقط خداي من است. با اين جمله همه ما آشنايي داريم كه در موقع هيجانات روحي مي‌گوييم: (اي خداي من)

و به قول سعدي:

چنان لطف او شامل هر تن است
كه هر بنده گويد خداي من است

يا اين كه به قول مولوي:

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليك كس را ديد جان دستور نيست

مگر افراد بسيار آگاه و وارسته از اتصال به علايق دنيوي، و تحصيل قدرت ديدن مجرد از ماده و ماديان او خداوندي است كه مخلوقات را بدون حركت و تلاش و كوشش آفريده است همانگونه كه ما انسانها در حالات طبيعي و حصول توانايي مغزي، عدد 1 يا 2 را در ذهن خود به وجود مي‌آوريم. او مخلوقات را با قدرت خود آفريد و هيچ نيازي به استمداد از عوامل و قدرت‌هاي ديگر كه خود، مخلوقات او هستند ندارد.

او تمامي گردنكشان دنيا را به بندگي خود كشيده و با جود و عطاي خود بر همه بزرگان، مالكيت دارد. براي اثبات اين حقيقت نيازي به چون و چراهاي بي سر و ته ندارد، تنها كافي است كه آدمي بتواند درباره مفهوم كمال مطلق الهي دريافتي داشته باشد.

و براي همين منطق اصيل است كه عده‌اي از عظماي فكر بشري چه در شرق و چه در غرب معتقد شده‌اند كه براي درك صفات باعظمت خداوند متعال كافي است كه با يك نورانيت و صفاي ذهني و قلبي آن مفهوم بزرگ دريافت شود كه اشتياق به آن در نهاد همگان به وديعت نهاده شده است و اگر خداوند اين اشتياق را كه به همگان عنايت فرموده است، قابل وصول به نتيجه قرار نمي‌داد در درون مانمي‌آفريد: (گر نخواهم داد خود ننمايمش).

«و هو الذي اسكن الدنيا خلقه و بعث الي الجن و الانس رسله ليكشفوا لهم عن غطائها …» (او همان خداونديست كه مخلوقاتش را در دنيا ساكن نمود و رسولان خود را به دو گروه جن و انس فرستاد تا پرده‌هاي ظلماني دنيا را از جلو چشمان آنان بردارند …).

 

اهميت شناخت دنيا در اهداف برانگيخته شدن پيامبران عظام صلوات الله عليهم:

ساده لوحاني وجود دارند كه گمان مي‌كنند خداوند ذوالجلال پيامبران را مبعوث فرموده است تنها براي آن كه مردم در يك دنياي ناشناخته و با عوامل ذهني و قلبي مجهول و بدون آشنايي با اهداف شناخت و عبادت خداوندي، زندگي خود را به سر آورند و چهره در نقاب خاك بكشند. اين تصور قطعا از مهمترين عوامل ركود و جمود انسانها در اين زندگاني است كه هم از شناخت عظمت حيات محرومشان مي‌سازد و هم از خداشناسي و هم از آشنايي با جهاني كه واقعا مي‌تواند

براي مردم آگاه رصدگاهي براي نظاره و انجذاب به بارگاه خداوندي گردد. بايد با كمال جديت گفت: شناخت هر بعدي از دنيا با آشنايي با ذات درك كننده اگر چه به طور اجمال هم باشد، آدمي را با نزديك ساختن به هدف حيات و هدف بعثت انبياء عليهم‌السلام به خدا نزديكتر مي‌كند (مراجعه فرماييد به تفسير خطبه يكم).
ما او را ستايش مي‌كنيم همانگونه كه استعداد و اشتياق به ستايشش را در ما به وجود آورده است:

اين دعا هم بخشش و انعام توست
ورنه در گلخن گلستان از چه رست!

(مولوي)

او خداونديست كه براي همه چيز اندازه‌اي قرار داده و هر اندازه‌اي را مدتي و براي هر مدتي ضابطه‌اي، تا گمان نرود همه چيز در همه حال كه انسان بخواهد ممكن است و انسان داراي آن قدرت است كه هيچ چيز را شرط هيچ چيز نداند. قانون نظم كه در جهان هستي بزرگترين نشان وجود خداوند حافظ موجودات است چگونه مي‌تواند با تخيلات و هوي و هوس‌هاي بي‌اساس ما به نفع ما دگرگون شود.

بعضي از مردم گمان مي‌كنند دعا و نيايش با قانون نظم سازش ندارد، در صورتي كه خود دعا كه يك فعاليت بسيار نيرومند دروني و از وسايل تقرب به خدا و تاثير در حوادث است از عالي‌ترين اركان نظم است. اين شما و اين كاربرد دعاهاي حقيقي در طول تاريخي كه درست بازگو شده باشد حتي در اين عمرهاي كوتاهي كه مي‌بينيم و مي‌شنويم اگر بشر بپذيرد كه اصل سببيت اسباب دنيا به چه مقامي وابسته است، مسئله‌اي در اين باره براي او نمي‌ماند.

خطبه شماره 182 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

182

ومن خطبه له علیه السلام

رُوِيَ عَنْ نَوْفٍ الْبَكَالِيِّ قَالَ خَطَبَنَا بِهَذِهِ الْخُطْبَةِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيٌّ (علیه السلام) بِالْكُوفَةِ وَ هُوَ قَائِمٌ عَلَى حِجَارَةٍ نَصَبَهَا لَهُ جَعْدَةُ بْنُ هُبَيْرَةَ الْمَخْزُومِيُّ وَ عَلَيْهِ مِدْرَعَةٌ مِنْ صُوفٍ وَ حَمَائِلُ سَيْفِهِ لِيفٌ وَ فِي رِجْلَيْهِ نَعْلَانِ مِنْ لِيفٍ وَ كَأَنَّ جَبِينَهُ ثَفِنَةُ بَعِيرٍ، فَقَالَ (علیه السلام):
حمد اللّه و استعانته:

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ مَصَائِرُ الْخَلْقِ وَ عَوَاقِبُ الْأَمْرِ، نَحْمَدُهُ عَلَى عَظِيمِ إِحْسَانِهِ وَ نَيِّرِ بُرْهَانِهِ وَ نَوَامِي فَضْلِهِ وَ امْتِنَانِهِ؛ حَمْداً يَكُونُ لِحَقِّهِ قَضَاءً وَ لِشُكْرِهِ أَدَاءً وَ إِلَى ثَوَابِهِ مُقَرِّباً وَ لِحُسْنِ مَزِيدِهِ مُوجِباً؛ وَ نَسْتَعِينُ بِهِ اسْتِعَانَةَ رَاجٍ لِفَضْلِهِ، مُؤَمِّلٍ لِنَفْعِهِ، وَاثِقٍ بِدَفْعِهِ، مُعْتَرِفٍ لَهُ بِالطَّوْلِ، مُذْعِنٍ لَهُ بِالْعَمَلِ وَ الْقَوْلِ؛ وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ رَجَاهُ مُوقِناً وَ أَنَابَ إِلَيْهِ مُؤْمِناً وَ خَنَعَ لَهُ مُذْعِناً وَ أَخْلَصَ لَهُ مُوَحِّداً وَ عَظَّمَهُ مُمَجِّداً وَ لَاذَ بِهِ رَاغِباً مُجْتَهِداً.

 

توحيد الهي:

اگر بشريت با اين قيافه ملكوتي از نزديك آشنا بود و تربيت او برخوردار مي‌گشت، امروز كمال او به كجا رسيده بود؟ درست تصور كنيد، به طور روشن صحنه را پيش چشم خود بياوريد و آنگاه در ذهن پاك از آلودگي‌هاي خود مجسم سازيد:

چند عدد سنگ روي هم چيده شده كه به وسيله جعده بن هبيره مخزومي به شكل منبر در آمده بود. اين سنگ‌ها در مسجد كوفه بود كه براي سخنراني فرزند ابيطالب نصب شده بود، نه صندلي‌هاي مرصع گران قيمتي كه مي‌توانستند سرمايه‌اي براي معاش صدها فقير بينوا باشند. يك لباس بسيار ساده مانند كفش‌هايي از ليف كه بر پاي خود داشت داراي پايين‌ترين قيمت در قلمرو حكومت آن فرمانرواي جان‌هاي پاك آدميان بود.

بند (طناب) شمشيري كه خدا بر كمر او بسته بود تا چنگال درندگان خون‌آشام را از گلوي بينوايان جامعه بشري قطع كند، آن هم از ليف بود. با پيشاني پينه‌بسته كه بارها در امتداد روز و شب بر آستان جانان نهاده مي‌شد تا گلبانگ سربلندي بر آسمان‌ها و تمامي قرون و اعصار آينده بزند. با چشماني كه يك نگاه دقيق به آنها براي مشاهده جمال و جلال الهي كه پشت پرده شفاف آن چشمان به خوبي نمايان مي‌شد، كافي بود.

مردم كوفه در آن موقع در جايگاهي كوچك با بزرگترين انسان كه مهمان دو يا سه روزه آنان در اين دنيا بود در بدني شبيه به قفس‌هاي مادي بدن ديگر انسان‌ها روياروي بودند، اما آنان چه بهره‌اي از آن بزرگ بزرگان برده بودند و همان ساعت كه براي آنان سخنراني مي‌كرد، در مقابل چشمان خود مي‌ديدند و به چه كسي مي‌نگريستند؟ پاسخ ساده‌اي ندارد.

بديهي است كه جمعي از آنان، فرمانده شجاع و دلاوري را مي‌ديدند كه تنها براي جنگ و پيكار ساخته شده! در صورتي كه او در هر كارزاري كه براي قطع ريشه فساد گام مي‌نهاد، ملكوتي‌ترين دعاها را سر مي‌داد كه خداوندا، تو مي‌داني دو گروه براي جنگ و كشتار روياروي هم قرار گرفته‌اند، تو با الطاف بيچونت آرامش روحي را به آنان عنايت فرما، مبادا از حدود و قوانين و ارزش‌هاي انساني تجاوز كرده و خون و جان يكديگر را به بازي‌هاي ابلهانه بگيرند …

جمعي ديگر يك حاكم با نرمش اخلاقي را جلو چشمان خود مي‌ديدند كه براي درو كردن جان‌هاي آدميان شتاب نمي‌كند! گروهي ديگر با توقع و طمع ثروت و مال و منال دنيا و اشتياق به رسيدن به مقام به وسيله او، در مقابل وي بر زمين نشسته بودند! دسته‌اي ديگر با كمال تعجب در آن شخصيت كمال‌يافته مي‌نگريستند كه نظيرش را در هيچ جاي دنيا نمي‌ديدند، و نمي‌دانستند كه آن مرد كيست، و از وي چه چيز را بايد توقع داشت! عده‌اي ديگر نمي‌دانستند آن حاكم الهي درباره آن مردم چگونه مي‌انديشد!

به راستي، چه دشوار بود براي آن مردم، تصور اين آرمان انساني- الهي اميرالمومنين كه آن را با اين جمله براي آنان ابراز فرموده بود: انا اريدكم لله و انتم تريدوني لانفسكم (من شما را براي خدا مي‌خواهم و شما مرا براي خودتان مي‌خواهيد.) شايد يكي از آن مردم، ابن‌ملجم مرادي آن جانور شقي، غوطه‌ور در لجن جهل و مركب و آن وقيح‌ترين جنايتكار تاريخ هم در آن جمع نشسته بود و به سخنان آن نماينده الهي گوش مي‌داد، ولي قلب سخت‌تر از سنگي كه درون سينه داشت آن سخنان را برمي‌گرداند.

شايد در آن هنگام كه مردم متفرق مي‌شدند، چشمان علي (ع) به آن خيبث‌ترين افراد نوع بشر افتاده و اين بشر افتاده و اين شعر را خوانده است: اريد حياته و يريد قتلي عذريك من خليلك من مراد (من (علي بن ابيطالب) زندگي اين شخص را مي‌خواهم و اين ضد انسان كشتن مرا! عذرت را از اين وقيح‌ترين فرد از قبيله مراد بياور.)

قطعا در ميان آن جمع گونه‌گون افرادي انگشت‌شمار نيز نشسته بودند كه آن وجود نازنين را مجمع همه ارزش‌هاي والاي انساني مي‌ديدند. آنان از مردان باايماني بودند كه خدا درباره آنان فرموده است: «من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر» (الاحزاب، آيه 23) (از مومنان مرداني هستند كه آنچه را كه با خداوند در مورد آن پيمان بسته بودند صادقانه به جاي آوردند، بعضي از آنان با وفا به آن پيمان از مرز زندگي گذشته و بعضي ديگر از آنان اين حركت سعادت‌بخش را مي‌كشند.) كسي به آن مردم نمي‌گفت:

كسي كه شما امروز در حال سخن گفتن مي‌بيند، بيش از چند روز مهمان شما نيست، او به همين زودي از ميان شما رخت برمي‌بندد و به سوي ملكوت الهي به پرواز درمي‌آيد. اين همان باز است كه در ويرانه جغدان فتاده و اينك روزهاي همدمي او با آن حيوانات خودبين و خودكامه به پايان ميرسد:

باز در ويرانه بر جغدان فتاد
راه را گم كرد و در ويران فتاد

بر سري جغدانش بر سر مي‌زنند
پر و بال نازنينش مي‌كنند

ولوله افتاد در جغدان كه‌ها
باز آمد تا بگيرد جاي ما!

چون سگان كوي پر خشم و مهيب
اندر افتادند در دلق غريب

باز گويد من چه در خوردم به جغد
صد چنين ويران رها كردم به جغد

من نخواهم بود اين جا ميروم
سوي شاهنشاه راجع مي‌شوم

خويشتن مكشيد اي جغدان كه من
ني مقيمم مي‌روم سوي وطن

اين خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه باز جاست

جغد گفتا باز حيلت مي‌كند
تا ز خان و مان شما را بركند …

گفت باز ار يك پر من بشكند
بيخ جغدستان شهنشه بركند

پاسبان من عنايات وي است
هر كجا كه من روم شه در پي است

چون بپراند مرا شه در روش
مي‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

همچو ماه و آفتابي مي‌پرم
پرده‌هاي آسمان‌ها مي‌درم

روشني عقل‌ها از فكرتم
انفطار آسمان ازفطرتم

بازم و در من شود حيران هما
جغد كه بود تا بداند سر ما!

يكدمم با جغدها دمساز كرد
از دم من جغدها را باز كرد

«الحمدلله الذي اليه مصائر الخلق و عواقب الامر …» (ستايش خداوندي راست كه سرنوشت مخلوقات و عواقب همه امور به سوي او است.)
آنچه كه از بالا و با حكمت و مشيت بالا شروع شده در پايين ختم نمي‌گردد. اين يك دريافت اصيل فطري است كه حركتي از مبدا بالا كه خداوند اعلي است- با توجه به بي‌نيازي مطلق او از همه چيز و فيض و عنايات رباني وي- در مسير قانوني قرار گرفته است، محال است كه در لابلاي ماده و ماديات كه در مسير اين حركت پرمعني قرار گرفته است در هم پيچد و از بين رود:

ما ز بالاييم و بالا مي‌رويم
ما ز درياييم دريا مي‌رويم

اين احساس را خنثي كردن، مساوي مبازره با وجدان سليم درون آدمي است كه بدون آن چيزي جز مشتي گوشت و پوست و خون و استخوان نمي‌باشد. كساني كه اين احساس عميق و پرمعنا را ناديده مي‌گيرند، خوبست كه حركات تكاملي بشر را حداقل در ابعاد مادي و تنظيم ارتباط با عالم طبيعت را كه گوشه‌اي از آن، اين صنعت عميق و پهناوريست كه با فكر كمال‌جوي او به آمده است، به ياد بياورند.

نيز خوبست كه كاروانيان وارسته بشري را كه در طول تاريخ مانند رگه‌هاي الماس در انبوه زغال‌سنگ مي‌درخشند، مشاهده كنند كه هر يك از افراد اين كاروانيان به تنهايي، شايسته تفسير هدف زندگي بشري چه در حال انفرادي و چه در حال اجتماعي مي‌باشند. بگذر از باغ يك سحر اي رشك بهار تا ز گلزار جهان رشك خزان برخيزد بسوزد شمع دنيا خويشتن را ز بهر خاطر پروانه‌اي چند اين احساس ريشه‌دار است كه متفكران آگاه را نخست به سوي معاد و ابديت راهنمايي مي‌كند و سپس رهسپار كوي خداوند مي‌نمايد. درك هر احساني، ستايش بزرگي به خداوند را در بردارد.
«نحمده علي عظيم احسانه و نير برهانه …» (ستايش مي‌كنيم او را در برابر احسان باعظمت و برهان روشن و روشنگرش …).
در آن هنگام كه يك بنده خداوند عظمت احسان او را درك مي‌كند، مي‌فهمد كه لازمه آن احسان اين است كه او مورد توجه الطاف و مراحم الهي قرار گرفته باشد. پس در هر احساني دو نعمت وجود دارد و براي هر نعمتي، حمدي واجب است. بنابراين، به قول سعدي:

از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به در آيد؟!

بنده همان به كه ز تقصير خويش
عذر به درگاه خداي آورد

ورنه سزاوار خداونديش
كس نتواند كه به جاي آورد

«اعملوا آل داود شكرا و قليل من عبادي الشكور».  لذا كاري كه از دست بنده خدا برمي‌آيد، اين است كه به طور اجمال بگويد: خداوندا، نيت من حمد و ستايش توست آنچنان كه حق تو را ادا كند و شكر تو را به جاي آورد. اگر چه خود اين حالت روحاني و ذكر آن نيز نعمتي است … حمدي كه نزديك كننده به پاداش او باشد و به افزايش نيكويش شايسته … .
«و نومن به ايمان من رجاه موقنا و اناب اليه مومنا …» (و ايمان به او مي‌آوريم ايمان كسي كه اميدوار به او باشد در حال يقين و به سوي او بازگشت كند در حال ايمان … ).

 

ايمان كه در پيشبرد شخصيت آدمي تاثير مي‌گذارد:

به وجود آمدن آن ملكه فعال در درون آدمي كه ايمان ناميده مي‌شود، داراي اركان بسيار با اهميتي است. از آن جمله:

1- محتواي ايمان (موضوعات و قضايايي كه ايمان به آنها تعلق گرفته است). اين موضوعات و قضايا حتما بايد روشن و متكي به عقل و قلب و هماهنگي آن دو با يكديگر باشد. يعني اگر آدم باايمان بخواهد ايمان خود را براي بررسي و نقد مورد ملاحظه قرار بدهد، بتواند از شهود قلبي و استدلال صحيح عقلي براي شناخت و اثبات آن بهره بردارد. اگر ايمان، استمراري راكد داشته باشد، هيچگونه نتيجه صحيحي نخواهد بخشيد.

2- انسان با ايمان، بايد از استمرار تجددي ايمان كاملا برخوردار باشد و به يك عده موضوعات و قضايايي كه از دوران‌هاي گذشته درونش جاي گرفته و هرگز در مجراي تجدد و نو به نو شدن قرار نمي‌گيرد به عنوان ايمان تكيه نكند. ضرر تخريب ايمان‌هاي رسوبي را كه ميتوان در اين مطلب كه متذكر مي‌شويم، درك كرد. در هر دوراني، مخصوصا در دوران‌هاي متاخر، كساني پيدا مي‌شوند كه پس از كوشش‌ها و تلاش‌هاي جدي درباره علوم و فلسفه‌ها در گذرگاه يك عمر، مثلا 60 يا 70 يا 80 سال، آن عقايد ديني را مورد بررسي و تحقيق قرار مي‌دهند كه در دوران آغاز جواني از پدر و مادر يا آموزشگاه‌هاي ابتدايي مانند دبستان و غيرذلك فرا گرفته‌اند!

و از آن جهت كه فراگرفته‌هاي خود در علوم و فلسفه را موافق آن عقايد ابتدايي و كودكانه نمي‌بيند به ترديد و انكار برمي‌خيزند! آيا ممكن است كه اينگونه اشخاص ولو يكبار هم كه شده از روي خرد ناب و فطرت سليمه از خود بپرسند كه چطور شد آن همه معلومات و معارف دوره آغاز جواني را به جهت تعمق و گسترش اطلاعات و معلومات بعدي كنار گذاشتي، ولي درباره عقايد حياتي به همانها قناعت كردي كه در آغاز جواني با الفاظ و مفاهيم محدود و با ذهني بسيار محدودتر به آنها انس مي‌گرفتي؟!!

3- عمل حتما بايد مطابق آن حقايق باشد كه به عنوان عقايد پذيرفته شده‌اند و در غير اين صورت تدريجا مبدل به تخيلات و توهمات مي‌شود و از بين خواهد رفت. و ممكن است تحرك دروني براي پيدا كردن معتقدات صحيح كه عامل آن بسيار ريشه‌دار است، با همان عقايد تخيلي و بي‌اساس به مبارزه برخيزد و به جهت پيدانكردن معتقدات صحيح، بر ضد آنها (تخيلات) بشورد و حالت ضد ايمان به خود بگيرد.

جملات بعدي اميرالمومنين عليه‌السلام با استدلال‌هاي كاملا واضح است و نيازي به تفسير ندارد.
 

خطبه شماره 181 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

181

ومن خطبه له علیه السلام

وَ مِنْ كَلَامٍ لَهُ (علیه السلام) وَ قَدْ أَرْسَلَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِهِ يَعْلَمُ لَهُ عِلْمَ أَحْوَالِ قَوْمٍ مِنْ جُنْدِ الْكُوفَةِ قَدْ هَمُّوا بِاللِّحَاقِ بِالْخَوَارِجِ وَ كَانُوا عَلَى خَوْفٍ مِنْهُ (علیه السلام)؛ فَلَمَّا عَادَ إِلَيْهِ الرَّجُلُ قَالَ لَهُ أَ أَمِنُوا فَقَطَنُوا أَمْ جَبَنُوا فَظَعَنُوا؟ فَقَالَ الرَّجُلُ بَلْ ظَعَنُوا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ. فَقَالَ (علیه السلام):
بُعْداً لَهُمْ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ، أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ. إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍ عَنْهُمْ، فَحَسْبُهُمْ بِخُرُوجِهِمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلَالِ وَ الْعَمَى وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ.

 

پيوستگان به خوارج:

نام كسي كه اميرالمومنين عليه‌السلام براي خبر آوردن از حال عده‌اي از لشكريان كوفه فرستاده بود كه تصميم به ملحق شدن به خوارج گرفته بودند عبدالله بن قعين بود و كسي كه در راس آن مردم متمرد قرار داشت، خريت بن راشد از افراد قبيله بني‌ناجيه بود. داستان مربوط به اين مرد و قومش را مرحوم محقق بزرگوار حاج ميرزا حبيب‌الله هاشمي خوئي تا حدودي مشروح بيان نموده است، مراجعه فرماييد.
«بعدا لهم كما بعدت ثمود …» (نابود شوند و دور از رحمت خدا شوند همانگونه كه قوم ثمود نابود گشت …).

 

مغالطه‌بازي‌هاي خوارج كه تنها ناآگاهان ساده‌لوح را فريب مي‌داد جمعي را به سوي آنان جذب كرد:

شايد بعضي از مردم آرزو مي‌كنند: اي كاش امكان داشت هر كسي كه سخن مي‌گفت، الفاظي كه به كار مي‌برد و قضايايي كه مي‌ساخت، درستي يا نادرستي خود را به شكلي ارائه مي‌داد. بديهي است كه اين يك آرزوي غير قابل تحقق و با صراحت بيشتر بگوييم: از محالات است.

اما اين يك آرزوي امكان‌پذير است كه اي كاش بشريت در تعديل طغيانگري خود خواهي‌ هايش تا آنجا موفق مي‌شد كه مانعي براي ارتباط او با حق و حقيقت نمي‌گشت. ولي متاسفانه با اين كه چنين آرزويي قابل تحقق است، ولي از آن جهت كه اكثر افراد بشر به جهت سستي اراده و ناتواني از تصميم براي تعديل مزبور، تمايلات و خواسته‌هاي حيواني را با سخنان آراسته حتي براي خويشتن نيز توجيه مي‌نمايند، لذا اين آرزو هم مانند آرزوي قسم اول محال به نظر مي‌رسد، ولي نه محال واقعي، بلكه محال ساختگي.

اميرالمومنين عليه‌السلام در سرتاسر داستان (حكميت و عوامل و نتايج آن) مردم را به مكر و حيله‌پردازي با الفاظ بازي و سخن‌سازي كه اصل داستان مزبور را به وجود آورد و آن نتيجه‌اي كه نابكاران دور از دين و مروت و آزادگي از آلودگي‌ها رساند، توجه داده و اصرار فرموده بود كه به اينگونه مغالطه‌بازي‌ها و فريبكاري‌ها اعتنا نكنند و به راه خود بروند، ولي همانطور كه ديديم جريان خوارج از جهل به حقيقت شروع و با بيماري خودخواهي تقويت شد و در تفرقه‌افكني ميان جوامع اسلامي و محروم ساختن عده‌اي فراوان از مردم از نعمت تعليم و تربيت يگانه مرد الهي بعد از رسول خدا (ص) (علي (ع)) به ثمر رسيد.

تا آنگاه كه اميرالمومنين عليه‌السلام پس از اتمام حجتهاي قاطع، دست به شمشير برد و ندامت در درون آن فريبخوردگان سركشيد، شيطان درباره اغواي آنان كار خود را كرد و فردا هم كه روز قيامت فرا مي‌رسد با كمال شماتت به آنان خواهد گفت: «اني بري منك اخاف الله رب العالمين» (من از تو بيزارم، من از خداوند رب‌العالمين مي‌ترسم).
«فحسبهم بخروجهم من الهدي» (براي آنان كفايت مي‌كند انحراف از هدايت و سرنگوني در گمراهي).

 

چه شقاوت و عذابي دردناك‌تر از آن كه آدمي خود را از هدايت محروم و از مسير كمال منحرف سازد و نداند كه اين خود او است كه نابودش ساخته است:

مي‌گويند: يك تبهكار خودكامه كه عمر خود را در كثافات و آلودگي‌ها سپري مي‌كرد، روزي به يكي از پيامبران الهي رسيد و گفت: شما مي‌گوييد هيچ شقاوت و عذابي بدتر از آن نيست كه آدمي مرتكب گناه از راه راست منحرف گردد، در صورتي كه من ساليان عمر را در مخالفت با تكاليف و حقوق و ارتكاب معاصي به سر برده‌ام، هيچ شقاوت و عذابي هم ندارم.

آن پيامبر الهي فرمود: چه شقاوت و عذابي تباه‌كننده‌تر از اين حالت سقوطي كه در تو به وجود آمده است و نمي‌گذارد تو اين سقوط مهلك را درك كني؟! آري، چه مبارك است آن جهل بسيط ابتدايي كه شخص جاهل را به كوشش براي برطرف كردن خود تحريك كند و او را رهسپار مقام والاي علم نمايد و چه شوم و نحس و شقاوت است آن جهل مركب كه جاهل را وادار به مقاومت و لجاجت و پافشاري به داشتن خود (جهل مركب) مي‌نمايد و نمي‌گذارد دنبال حقيقت را بگيرد و با نور علم نفس خود را منور سازد.

قاضی اي بنشاندند و مي‌گريست
گفت نايب قاضيا گريه ز چيست!

اين نه وقت گريه و فرياد تست
وقت شادي و مبارك باد تست

گفت آه چون حكم راند بيدلي
در ميان اين دو عالم، جاهلي؟!

آن دو خصم از واقعه خود واقفند
قاضي مسكين چه داند زين دو بند

جاهلست و غافلند از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالمند و علتي
جاهلي تو ليك شمع ملتي

زانكه تو علت نداري در ميان
آن فراغت هست نور ديدگان

وان دو عالم را غرضشان كور كرد
علمشان را علت اندر گور كرد

جهل را بي‌علتي عالم كند
علم را علت كژ و ظالم كند

خطبه شماره 180 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

180

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) في ذمّ العاصين من أصحابه:
أَحْمَدُ اللَّهَ عَلَى مَا قَضَى مِنْ أَمْرٍ وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ وَ عَلَى ابْتِلَائِي بِكُمْ، أَيَّتُهَا الْفِرْقَةُ الَّتِي إِذَا أَمَرْتُ لَمْ تُطِعْ وَ إِذَا دَعَوْتُ لَمْ تُجِبْ. إِنْ [أُهْمِلْتُمْ] أُمْهِلْتُمْ خُضْتُمْ وَ إِنْ حُورِبْتُمْ خُرْتُمْ، وَ إِنِ اجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَى إِمَامٍ طَعَنْتُمْ وَ إِنْ أُجِئْتُمْ إِلَى مُشَاقَّةٍ نَكَصْتُمْ. لَا أَبَا لِغَيْرِكُمْ! مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ وَ الْجِهَادِ عَلَى حَقِّكُمْ، الْمَوْتَ أَوِ الذُّلَّ لَكُمْ؟ فَوَاللَّهِ لَئِنْ جَاءَ يَومِي وَ لَيَأْتِيَنِّي لَيُفَرِّقَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ وَ بِكُمْ غَيْرُ كَثِيرٍ. لِلَّهِ أَنْتُمْ، أَمَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لَا حَمِيَّةٌ تَشْحَذُكُمْ؟ أَوَ لَيْسَ عَجَباً أَنَّ مُعَاوِيَةَ يَدْعُو الْجُفَاةَ الطَّغَامَ فَيَتَّبِعُونَهُ عَلَى غَيْرِ مَعُونَةٍ وَ لَا عَطَاءٍ، وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ وَ أَنْتُمْ تَرِيكَةُ الْإِسْلَامِ وَ بَقِيَّةُ النَّاسِ إِلَى الْمَعُونَةِ أَوْ طَائِفَةٍ مِنَ الْعَطَاءِ [فَتَتَفَرَّقُونَ] فَتَفَرَّقُونَ عَنِّي وَ تَخْتَلِفُونَ عَلَيَّ؟ إِنَّهُ لَا يَخْرُجُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَمْرِي [رِضًا] رِضًى فَتَرْضَوْنَهُ وَ لَا سُخْطٌ فَتَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ، وَ إِنَّ أَحَبَّ مَا أَنَا لَاقٍ إِلَيَّ الْمَوْتُ. قَدْ دَارَسْتُكُمُ الْكِتَابَ وَ فَاتَحْتُكُمُ الْحِجَاجَ وَ عَرَّفْتُكُمْ مَا أَنْكَرْتُمْ وَ سَوَّغْتُكُمْ مَا مَجَجْتُمْ. لَوْ كَانَ الْأَعْمَى يَلْحَظُ أَوِ النَّائِمُ يَسْتَيْقِظُ. وَ أَقْرِبْ بِقَوْمٍ مِنَ الْجَهْلِ بِاللَّهِ قَائِدُهُمْ مُعَاوِيَةُ وَ مُؤَدِّبُهُمُ ابْنُ النَّابِغَةِ.

 

در توبيخ كساني از يارانش كه از فرمان او سرپيچيدند:

گفته شده است: اميرالمومنين عليه‌السلام اين خطبه را پس از داستان حكمين و نابكاري آن دو و اختلاف و سستي برخي از يارانش فرموده است.
«احمد الله علي ما قضي من امر و قدر من فعل و علي ابتلائي بكم ايتها الفرقه التي اذا امرت لم تطع و اذا دعوت لم تجب …» (ستايش مي‌كنم خدا را در برابر هر چيزي كه قضايش به آن متعلق گشته و به هر فعلي كه مقدر فرموده و مرا به شما مبتلا ساخته است. اي گروهي كه هنگامي كه امر كنم اطاعتم نمي‌كنيد و هر موقع كه دعوت كنم اجابتم نمي‌نماييد … ).

به اين جهت كه قضا و قدر خداوندي بر مبناي حكمت او است، لذا بايد مورد ستايش و تسليم بندگان باشد. قطعي است كه با انقسام كارهاي انساني به سه قسم خير و شر، و (نه خير و نه شر) و عدم امكان استناد كارهاي شر و فاسد به خداوند متعال، نبايد چنين توهم كرد كه كارهاي فاسد و شري كه از مخلوقات صادر مي‌شود با اراده خداوندي در قضا و قدر قرار گرفته است.

زيرا همه اجزاء جهان هستي منسوب به حكمت بالغه و مشيت ربوبي خداوندي است كه نسبت دادن گناهان و انحرافات به آن، خطاي محض است. لذا منظور اميرالمومنين عليه‌السلام از قضا و قدر كه مورد حمد و ستايش او به خداوند متعال است، نه آن شرور و تباهي‌هاي اختياري مردم است كه با اراده و اختيار از آنها صادر شده است، بلكه مقصود آن اصول و مباني الهي است كه مقتضي به جريان افتادن قضا و قدر در عالم هستي است.
«و علي ابتلائي بكم …» (و حمد مي‌كنم خداوندي را كه مرا به شما مبتلا ساخته است …):

 

گرفتاري علي (ع) به جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كرد:

گمان نمي‌رود كسي كه داراي شخصيتي مانند سخصيت اميرالمومنين عليه‌السلام نباشد و پديده‌هاو حوادث و وضع رواني مردم آن جامعه را درك نكرده باشد. و تنها به مطالعه آنها از كتب تاريخي اكتفا كند، بفهمد كه آن بزرگ بزرگان به چه مصيبتها و ناگواري‌ها مبتلا بوده است. ما به نمونه‌اي مختصر از آنها اشاره مي‌كنيم:

1- به جهت بروز انواعي از تحولات در مسئله مديريت جوامع اسلامي كه موجب بروز انحرافات و ناگواري‌هاي شديدي شده، مقداري از آنها به عنوان مباني ديني ريشه در جامعه انداخته بود. به همين جهت اميرالمومنين عليه‌السلام مي‌فرمود: «لو قد استوت قدماي من هذه المداحض لغيرت اشياء» (اگر دو پايم از اين لغزشگاه‌ها كه (جامعه و گردانندگان آن به وجود آورده‌اند) نجات پيدا كند و ثابت گردد، چيزهايي را تغيير خواهم داد).

«و الله لو قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان في العدل سعه و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق» (سوگند به خدا، اگر آن اراضي را پيدا كنم كه مهريه زنان قرار گرفته و كنيزان با آنها خريداري شده‌اند، آنها را به بيت‌المال برمي‌گردانم، زيرا در عدالت گشايشي است و هر كس كه عدالت براي او تنگناي ايجاد كند، ظلم او را در تنگناي شديدتري قرار مي‌دهد.)

2- شروع قوميت و نژادپرستي در مراكز اسلامي، با آن كه اسلام با نداي وحدت «يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم» (اي مردم، ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را شعبه‌ها و طوايف قرار داديم تا با يكديگر حيات مستند به معرفت و هماهنگي داشته باشيد، باكرامت‌ترين شما نزد خدا با تقوي‌ترين شما است) در ميان همه انسان‌ها، آن پديده تفرقه‌انداز و نابخردانه را به كلي از بين برده و طعم برادري واقعي را به آنان چشانده بود. بديهي است اين انسان بزرگ كه در رديف اول پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از بنيانگذاران آن وحدت حيات‌بخش بود، از آن اقوام و خويش بازي‌ها و نژادگرايي‌ها چه تلخي‌ها و ناگواري‌هايي كه نمي‌چشيد.

3- طبيعي بود كه به دنبال منتفي شدن احساسات عالي ملكوتي كه پيامبر اسلام در درون آن مردم به وجود آورده بود، بار ديگر خودخواهي‌ها شروع به آتشفشاني نمايند و شعله‌هاي جاهليت بار ديگر سربكشد و هوي و هوس‌ها و مقام‌پرستي‌ها، جنگ جمل و نهروان و صفين و امثال اين كشاكش‌ها را به وجود بياورد و آن اسلام كه مبارزه با خودخواهي را جهاد اكبر معرفي كرده بود، تدريجا از افق درون مردم ناپايدار گردد.

4- عدالت كامل اميرالمومنين عليه‌السلام در چنين جامعه‌اي كه راه خود را گم كرده و صخره‌هاي غير قابل شكاف خودخواهي‌ها و مال‌اندوزي‌ها و مقام‌پرستي‌ها روي دل آن مردم جايگير شده بود، مانند آب حيات‌بخش ارزش‌هاي انساني بود كه با آن صخره‌ها برخورد مي‌كرد و هيچ راهي جز برگشت به عقب نداشت.

5- طعم به ظاهر شيرين جهانگشايي (و در باطن كشنده‌ترين زهر براي هدف اصلي اسلام كه انسان‌سازي بود) تدريجا ذائقه آن مردم را كه به تازگي داراي فرهنگ و حقوق و اخلاق و دين و علم و جهان‌بيني و سياست گشته بودند، مي‌نواخت و آنان را به دنبال خود مي‌كشيد در صورتي كه پيامبر اكرم (ص) موقعي كه اميرالمومنين علي عليه‌السلام را به جهادي مي‌فرستاد، مي‌فرمود: يا علي لئن هدي الله بك رجلا خير مما طلعت الشمس عليه و غرب (اي علي اگر خداوند به وسيله تو انساني را هدايت كند بهتر از هر چيزيست كه آفتاب بر او طلوع و غروب مي‌كند) يعني تمامي هدف اسلام هدايت مردم به ارزش‌هاي انساني است نه جهانگيري و جهانگشايي.

اين مسائل از يك طرف كه جامعه اسلامي را طوفاني و سنگلاخ ساخته بود و از طرف ديگر، شخصيت ملكوتي اميرالمومنين عليه‌السلام و لطافت روح الهي او قرار گرفته است كه حتي از شنيدن به غارت رفتن خلخال پاي يك زن غير مسلمان كه با جامعه اسلامي تعهد همزيستي دارد، چنان مضطرب مي‌گردد كه آرزوي مرگ را در مقابل آن، يك آرزوي بجا تلقي مي‌كند، به چنين شخصيت و روح در چنان جامعه‌اي چه مي‌گذرد؟! با اين حال، آن روح آزرده و آن مبتلا، به جهالت و خودخواهي مردم، براي آن ابتلاءها و مصيبتها و آزردگي‌ها خدا را ستايش مي‌كند!! راز بگشا اي علي مرتضي اي پس از سوءالقضاء حسن‌القضاء اي علي كه جمله عقل و ديده‌اي شمه‌اي واگو از آنچه ديده‌اي آري، شايسته است كه در آغاز ابديت، خداوند سبحان براي ورود علي (ع) آن بنده خاصش به پيشگاه ربوبي و ديدار با خدا چنين خوشامد بگويد:

اي مسيح خوش‌نفس چوني ز رنج
كه نبود اندر جهان بي‌رنج گنج

چوني اي عيسي ز ديدار يهود
چوني اي يوسف ز اخوان حسود

تو شب و روز از پي آن قوم غمر
چون شب و روزي مدد بخشاي عمر

آه از آن صفرائيان بي‌هنر
چه هنر زايد ز صفرا دردسر

توضيح- به اين جهت كه خطاب به مضمون ابيات را براي علي (ع) در آغاز ابديت در نظر گرفتيم، لذا در بيت سوم و چهارم به جاي (اين)، (آن) را به كار برديم كه اشاره به زندگي دنيوي شود.
اميرالمومنين (ع) در جملات بعدي به بيان نابكاري و نابخردي‌هاي آن مردم پرداخته مي‌فرمايد:

1. دستور مي‌دهم، اطاعت نمي‌كنيد! گويا آزادي و آزادگي با مزاج شما نمي‌سازد!

2. شما را براي دفاع از جان‌هاي خويشتن و اصطلاح جامعه مي‌خوانم، اجابت نمي‌كنيد.

3. وقتي كه به شما فرصت مي‌دهم، در تخيلات و شئون بي‌اساس زندگي خود فرو مي‌رويد! آيا حيوانات جنگلي از شما دفاع خواهند كرد! آيا جامعه شما بدون تلاش و كوشش اصلاح خواهد گشت!

4. در آن هنگامه كه مردم به يك پيشواي صالح تسليم مي‌شوند، زبان به طعنه مي‌گشاييد! آيا كار پيشوايي و زمامداري با جنجال و هياهو و طنز و طعنه اصلاح مي‌گردد، يا با انديشه و تدبير و مشورت؟!

5. وقتي كه اقدام به يك امر ضروري ولي دشوار براي شما واجب مي‌گردد، رويگردان مي‌شويد! مثل اين كه زندگي را بايد مانند يك شربت گوارا در يك ليوان مرصع، دو دستي بياورند و تقديم لب‌هاي شما كنند!

6. با اين سستي و زبوني كه در پيش گرفته‌ايد آيا در انتظار مرگيد، يا ذلت و بدبختي؟!! زيرا هيچ راهي جز اين دو براي كسي كه در عرصه مسابقه براي (حيات معقول) و در برابر چنگال‌هاي خونبار يكه‌تازان تنازع در بقا قرار گرفته است وجود ندارد.

7. در آن هنگام كه پيك اجل از در درآيد، نه تنها به جدايي از شما تاسفي نخواهم خورد، بلكه در حال ناراحتي دروني از شما و با احساس تنهايي از مرز اين زندگي عبور خواهم كرد. آيا ديني نداريد كه شما را جمع كند و متحد بسازد! و از دين بگذريم، آيا غيرتي نداريد كه شما را براي هموار كردن زمينه براي زندگي صالح به كوشش بيندازد. (اين مضمون همان سخن است كه فرزند نازنين اميرالمومنين عليه‌السلام در روز عاشورا، به لشكريان خود باخته عمر بن سعد فرمود: «ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم» (اگر شما ديني نداريد و از معاد باكي به خود راه نمي‌دهيد، اقلا آزادمرداني در دنياي خود باشيد).

واقعا تعجب نمي‌كنيد از اين كه معاويه، آن همه اجامر و اوباش را براي استثمار دعوت مي‌كند، آنان بدون توقع مخارج و بخشش او را اجابت مي‌كنند. و من شما را كه بازماندگان اسلام و بقاياي مسلمانان و از اين دين نجات‌بخش بهره‌مند هستيد با تامين مخارج و بخشش‌ها مي‌خوانم، از دور من پراكنده مي‌شويد!!

قضيه روشن است، زيرا معاويه هيچ كاري با دين و تقوي و ارزش‌ها و آخرت شما ندارد، شما از اين بي‌خيالي، نوعي آزادي خام و تن‌آسايي احساس كرديد و نفهميديد كه «و ان ليس للانسان الا ما سعي» (و نيست براي انسان مگر كوشش‌هايش) «و يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه»(اي انسان تو با تلاش جدي به ديدار پروردگار خواهي رسيد).

حالا، ديگر محبوب‌ترين چيزي كه من ديدار آن را مي‌خواهم مرگ است. تكرار ديدن شما و بيهودگي تعليم و تربيتي كه براي شما به راه انداخته بودم و تمامي ساعات عمرم را در راه آن گذراندم، براي من ملامت‌بار گشته است. اينك احساس مي‌كنم اگر از مرز زندگي عبور كنم و در زير خاك تيره براي ديدار محبوبم به انتظار بيارامم، از اين رنج‌هاي بي‌پايان و در عين حال بي‌نتيجه براي شما، آسوده خواهم گشت.

شما هم پس از من بنشينيد و تن به ظلم و جور و انحرافات گردانندگانتان بدهيد و آلت دستي براي اشباع خودكامگي‌هاي خودمحوران باشيد! تا در آغاز ابديت كه يكديگر را خواهيم ديد و همگان در پيشگاه خداوند عادل كه خود شاهد سرگذشت من و شما است به مسئوليت بايستم.

«قد دارستكم الكتاب و فاتحتكم الحجاج و عرفتكم ما انكرتم و سوغتكم ما مججمم لو كان الاعمي يلحظ او النائم يستيقظ» (من قرآن را به شما تعليم دادم، شما را تا آنجا كه مقدورتان بود با حقايق آن كلام الهي آشنا ساختم و با احتجاج و برهان براي شما راه رشد و هدايت را آشكار و آن را براي مسير شما رو به جاذبيت بارگاه خداوندي هموار ساختم. اين تلاش‌هاي من نتيجه مي‌بخشيد اگر كور مي‌ديد و به خواب رفته بيدار بود.)

آيا تاكنون ديده‌ايد كه من به بيش از احتياجات ضروري در معيشتم تلاشي داشته باشم؟! كجا سراغ داريد كه زري اندوختم، زوري كه به كار بردم و تزویري به راه انداختم؟! كي ديديد كه شما را به تكاليفي مكلف بسازم و خود را از آنها مستثني نمايم؟! آيا حكمي از من برخلاف احكام الهي ديديد يا شنيديد؟!

بديهي است كه شما با كمال شرمندگي در برابر سوالات من سر پايين انداخته در دل خواهيد گفت: (نه، اي فرزند ابيطالب، نه) حال كه چنين است چرا اين همه با خويشتن به مبارزه پرداخته‌ايد؟! چرا معناي زندگي خود را براي احياي شخصيت خود در مسير ابديت، درك نمي‌كنيد! باشيد، تا روزگار دستش را برآورد و سخن خود را با شما در ميان گذارد.

«و اقرب بقوم من الجهل بالله قائدهم معاويه و مودبهم ابن النابغه» (قطعا، به ناداني به خدا نزديك است آن قومي كه حاكم و فرمانده آنان معاويه باشد و مربي آنان پسر زن زناكار (عمرو بن العاص).
سخن را پيرامون هواداران دشمنان علي (ع) به درازا نكشيم، كافي است كه بگوييم: آنان قومي بودند كه زمام زندگي خود را به دست معاويه سپرده و از فرزند زن زناكار، تربيت پذيرفته بودند!! آن روز كه عمرو بن العاص در ميدان جنگ در برابر اميرالمومنين براي نجات دادن جانش به پشت مي‌افتد و عورتين خود را باز مي‌كند، تير خلاص بر همه ارزش‌ها و مردانگي‌ها و آزادگي‌هاي انساني مي‌زند با هدف زمامداري مصر و اين كه مابين سفره‌هاي معاويه ماكياولي‌منش و ريزشگاه مدفوع چند روز بيشتر تردد داشته باشد، و افتخاري بورزد كه علي بن ابيطالب (ع) را كه پرچم براي مبارزه نهايي با جاهليت و جاهلان برافراشته بود، از پيشرفت براي برقرار كردن عدالت و ايمان در روي زمين متوقف ساخته و زمامداري را به كسي داده كه فرزند خود يزيد ضد بشري را بر جوامع اسلامي مسلط بسازد. آري تاديب و تربيت عمرو عاص در اين مسير به ثمر رسيد.