خطبه ها خطبه شماره ۱20 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

120 و من كلام له عليه السلام

يذكر فضله و يعظ الناس 1 تاللّه لقد علّمت تبليغ الرّسالات 2 ، و إتمام العدات 3 ، و تمام الكلمات 4 . و عندنا أهل البيت أبواب الحكم 5 و ضياء الأمر 6 . ألا و إنّ شرائع الدّين واحدة 7 ، و سبله قاصدة 8 . من أخذ بها لحق و غنم 9 ، و من وقف عنها ضلّ و ندم 10 . اعملوا ليوم تذخر له الذّخائر ،

« و تبلى فيه السّرائر » 11 . و من لا ينفعه حاضر لبّه فعازبه عنه أعجز ،

و غائبه أعوز 12 . و اتّقوا نارا حرّها شديد 13 ، و قعرها بعيد 14 ، و حليتها حديد 15 ، و شرابها صديد 16 . ألا و إنّ اللّسان الصّالح يجعله اللّه تعالى للمرء في النّاس ، خير له من المال يورثه من لا يحمده 17 .

ترجمه خطبه صد و بيستم

در اين خطبه فضيلت خود را بيان نموده و مردم را موعظه مينمايد 1 ( سوگند بخدا ، من براى تبليغ رسالتهاى خداوندى 2 و اتمام وعده‏ها 3 و كلمات تعليم شده‏ام 4 و در نزد ما اهل بيت است ابواب حكم 5 و روشنائى همه امور 6 بدانيد كه طرق دين يكى 7 و راه‏هاى آن در مجراى اعتدال است 8 هر كس راههاى دين را پيش بگيرد و در آن مسير گام بردارد ، به حقيقت و حمايتگران آن لاحق گردد و به غنيمت برسد 9 و هر كس كه توقف كند و از حركت در آن راهها امتناع بورزد گمراه گردد و عاقبت كار پشيمان شود 10 براى روزى عمل كنيد كه ذخيره‏ها براى آن روز اندوخته ميشود و « درونى‏ها در آنروز آشكار مى‏گردد 11 و هر كسى كه عقل فعلى و حاضر او نتواند سودى بحال او داشته باشد ، عقلى كه از او بر كنار و غايب است . از سود بخشى براى او ناتوان‏تر خواهد بود 12 و بپرهيزيد از آتشى كه حرارتش سخت است 13 و ژرفاى آن دور 14 و زينتش آهن 15 و آشاميدنى آن زردابى است [ بس ناگوار ] 16 آگاه باشيد زبان صالحى كه خداوند براى يك انسان عنايت فرمايد كه انسان آن زبان صالح را در ايجاد سعادت براى مردم بكار ببرد ، براى او بهتر است از مالى كه آنرا بكسى ارث بگذارد كه سپاسش را بجاى نياورد 17 .

تفسير عمومى خطبه صد و بيستم

2 ، 6 تاللّه لقد علّمت تبليغ الرّسالات ، و إتمام العدات ، و تمام الكلمات ، و عندنا أهل البيت أبواب الحكم و ضياء الأمر ( سوگند بخدا ، من براى تبليغ رسالتهاى خداوندى و اتمام وعده‏ها و كلمات تعليم شده‏ام و در نزد ما اهل بيت است ابواب حكم )

توضيحى درباره رسالات و وعده‏ها و كلمات

سه موضوع مهم در جملات مورد تفسير آمده است كه بايد درباره آنها توضيحى ولو مختصر داده شود . اين سه موضوع عبارتند از :

1 رسالت ، منظور از رسالت‏ها كه امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : من تبليغ آنها را تعليم شده‏ام . رسالت‏هائى است كه به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم از طرف خدا نازل شده و او تبليغ آنها را به امير المؤمنين عليه السلام تعليم فرموده بود ، نه اينكه آن حضرت مستقيما داراى رسالت بمعناى اصطلاحى رسمى آن بوده است . صدوق با اسناد خود از يزيد « بريد » بن معاويه از معاوية العجلى نقل مى‏كند كه به ابو جعفر امام محمد باقر عليه السلام عرض كردم : معناى اين آيه چيست انما انت منذر و لكل قوم هاد [منهاج البراعة ، ج ، 8 تفسير خطبه 119 ( 120 در نسخه صبحى صالح )] ( جز اين نيست كه تو انذار ( تهديد ) كننده‏اى ، و براى هر قومى هدايت كننده ايست ؟ امام عليه السلام فرمود : منذر ، رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و هادى امير المؤمنين عليه السلام است ، و در هر وقت و زمانى از ما امامى وجود دارد كه مردم را با آنچه كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله آورده است ، هدايت مى‏كند . [ منهاج البراعة ، ج ، 8 تفسير خطبه 119 ( 120 در نسخه صبحى صالح )] اينكه امير المؤمنين عليه السلام هادى بوده است بنقل صدوق ، از ابو هريره نيز روايت شده است [ منهاج البراعة ، ج ، 8 تفسير خطبه 119 ( 120 در نسخه صبحى صالح )] مجلسى از بصائر الدرجات با اسناد خود از انس بن مالك از خادم پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده است كه آن حضرت خطاب به امير المؤمنين عليه السلام فرمود :

يا علىّ أنت تعلّم النّاس تأويل القرآن ، بما لا يعلمون فقال عليه السّلام ما أبلّغ رسالتك بعدك يا رسول اللّه ؟ قال : تخبر النّاس بما أشكل عليهم من تأويل القرآن [ منهاج البراعة ، ج ، 8 تفسير خطبه 119 ( 120 در نسخه صبحى صالح )] ( اى على ، توئى كه آن قسمت تأويل قرآن را كه مردم نميدانند بآنان تعليم خواهى كرد . امير المؤمنين عليه السلام عرض كرد : اى رسول خدا ، چه رسالتى را پس از تو تبليغ نمايم ؟ پيامبر فرمود : آنچه را كه از تأويل قرآن براى مردم مشكل است خبر خواهى داد . ) روايات در اين مورد فراوان است كه مقدارى از آنها را محقق مرحوم حاج ميرزا حبيب هاشمى خوئى در شرح نهج البلاغه در شرح اين خطبه آورده است .

2 وعده‏ها ، در مفهوم و عده‏ها احتمالاتى ذكر شده است كه يكى از آنها همان است كه محقق فوق الذكر انتخاب كرده است ، و آن وعده‏ها و عهدهائى است كه خداوند متعال با انسانهاى كامل دارد .مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ . . . [ الاحزاب آيه 23] ( و از مؤمنان ، مردانى هستند كه آنچه را كه با خدا مورد معاهده قرار دادند ، وفاء نمودند . . . )

اين محقق مى‏گويد : شيعه و سنى روايت كرده‏اند كه اين آيه درباره امير المؤمنين و حضرت جعفر طيار و حضرت حمزة بن عبد المطلب عليهم السلام جميعا نازل شده است البته ظاهر اين آيه شريفه اينست كه عده‏اى از مردم با ايمان عهدهائى را كه خداوند مستقيما با آنان بسته بود بجاى آوردند ، نه اينكه وعده‏هائى را كه خداوند به پيامبرش فرموده بود ، امير المؤمنين عليه السلام و مردانى ديگر از مؤمنين آنها را بجاى آوردند .

قوى‏ترين احتمالات اينست كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله تبليغ همه رسالتها و بجا آوردن همه وعده‏هائى را كه خداوند به وسيله پيامبرش به انسانها داده بود و همچنين وعده‏هاى مربوط بامور شخصى را 3 كلمات و همچنين كلماتى را كه همه واقعيات مربوط به امت اسلامى و ديگر اقوام و ملل و ساير حقائق مربوط به ارتباطات چهارگانه ( ارتباط انسان با خدا ، ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با نوع بشر ) را در برداشته است به امير المؤمنين عليه السلام تعليم فرموده است . براى توضيح بيشتر درباره سه موضوع ( رسالات و وعده‏ها و كلمات ) از ديدگاه روايات رجوع شود به منهاج البراعة ج 8 از ص 111 تا ص 121 . 5 ، 10 و عندنا أهل البيت أبواب الحكم و ضياء الأمر ألا و إنّ شرايع الدّين واحدة و سبله قاصدة من أخذ بها لحق و غنم ، و من وقف عنها ضلّ و ندم ( و در نزد ما اهل بيت عصمت است ابواب حكم و روشنائى همه امور . بدانيد كه طرق دين يكى و راه‏هاى آن در مجراى اعتدال است . هر كس راههاى دين را پيش بگيرد و در آن مسير گام بردارد ، به حقيقت و حمايتگران آن لا حق گردد و به غنيمت برسد و هر كس كه توقف و از حركت در آن راهها امتناع بورزد گمراه گردد و عاقبت كار پشيمان شود . )

خاندان عصمت ابواب حكم و روشنگران واقعياتند

همانگونه كه تا كنون مورد بررسى و تحقيق قرار گرفته است و براى هر محقق بى‏غرض و حقيقت جو اثبات شده است خاندان عصمت درهاى حكم و معرفت و حكمت الهى هستند . آنان امور مزبور را سينه به سينه با كمال خلوص و تادب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه ، از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم گرفته ‏اند .

و خود پيامبر اكرم يا بوسيله وحى آنها را بطور مستقيم از خدا دريافته است و يا بجهت تهذب نهائى كه براى او ممكن بود ، انعكاس آن امور را در درون مبارك خود دريافته بود . احكام و معارف و حكمى كه مغزهاى معمولى بشرى بدست مى‏آورند هر اندازه هم كه عالى و عميق باشند ، از جهاتى محدود و وابسته به تقليد و اصول پيش ساخته ميباشند كه توانائى روشنگرى مغزها و ارواح بشرى را ندارند بلكه اگر خود آنان هم بتوانند از جاذبيت محصولات مغزى خودشان رها شوند و آن احكام و معارف و حكم را كه با دو عامل « بازيگرى و تماشاگرى » اندوخته ‏اند ،مورد بررسى و تحقيق قرار بدهند ، تاريكى‏هاى درون خود را در آن امور مى‏بينند و اگر درونشان از يك روشنائى ناشى از خلوص و صفا بهره‏اى داشته باشد ، توجه به محدوديت و وابستگى معلومات به تقليد و اصول پيش ساخته ، آن روشنائى را از تاثير مى‏اندازد و آن آرامش نهائى كه مطلوب هر صاحبنظر عميق است حاصل نمى‏گردد . شايد بدين جهت است كه گفته شده است :

« فلاسفه و حكماء و ديگر متفكران در واقعيات عالم هستى مانند آن بنايان هستند كه همه مردم را به ورود به ساختمانى كه با تفكرات خود ساخته‏اند دعوت و تحريك مى‏كنند ، ولى خود از ورود بآن ساختمان امتناع مى‏ورزند » يكى از فضلاء در تاييد اين مطلب به اينجانب گفت كه : در يكى از نوشته ‏هاى يكى از متفكران ديده بود كه نوشته است : يك چيز حقيقت دارد و آن اينست كه من منسوب به مكتبى كه خود بنيانگذار آن هستم نميباشم يعنى مثلا يكى از پيروان سر سخت هگل نوشته است چيزى كه حقيقت دارد اينست كه « من هگليانيست نيستم » مثلا اينكه ماركس بگويد : « چيزى كه حقيقت دارد اينست كه من ماركسيست نيستم » اينكه امير المؤمنين عليه السلام مى‏ فرمايد : « ابواب حكم در نزد ما اهل بيت است و مائيم كه روشنگر واقعيات هستيم » براى كسى كه از مكتب‏ها و سيستم‏هاى فكرى بشرى اطلاع عميق ندارد ، نميتواند عظمت اين مطلب را درك نمايد كه چگونه و از چه راهى ابواب واقعيات ، از جهان شناسى و انسان شناسى و خود شناسى گرفته تا خدا شناسى و از مديريت يك خانواده محدود تا حاكميت بر جوامع بشر در اختيار خاندان عصمت و طهارت قرار گرفته است ؟ ولى در طول تاريخ پر معناى بشرى بارها اشخاصى ديده شده‏اند كه با اينكه نه داراى مقام نبوت و امامت بودند و نه حتى از تادب بآداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه بطور كامل برخوردار بودند ، با اينحال بجهت انواعى از انقلابات و جهش‏هاى روحى ، ابوابى فراوان از واقعيات به رويشان باز شده است كه قطعا با تحصيل و اكتساب معمولى امكان ناپذير بوده است .

بعنوان مثال جلال الدين محمد مولوى را در نظر مى‏گيريم كه از نظر مقام علم و معرفت و تقوى بهيچ وجه با انبياء و ائمه عليهم السلام قابل مقايسه نميباشد ، و اگر شمعى در درون مولوى بجهت انقلاب و جهش روانى بر افروخته شده بود ، خورشيدهائى در درون انبياء و ائمه معصومين عليه السلام مى‏درخشيد ، با اينحال ، مى‏بينيم بجهت گذشتى كه مولوى درباره امتيازات دنيوى مانند مقام و شهرت اجتماعى داشت ،چه معارف و حكمى در درون اين مرد موج زده است كه قطعا با تفكرات رسمى و در ساليانى محدود از عمر قابل تحصيل نبوده است ، مخصوصا با نظر به اينگونه جملات كه در مواردى متعدد از مثنوى بى‏نهايت بودن مطلبى را كه در ذهنش خطور مى‏كند و نميتواند آنرا ابراز كند و به بيان بياورد گوشزد مينمايد ، و با تراوش آنهمه مطالب مثنوى و ديوان شمس و فيه ما فيه و مجالس سبعه از مغز مقتدرش ، باز مى‏گويد :

با لب دمساز خود گر جفتمى
همچو نى من گفتنى‏ها گفتمى

بطور مكرر مى‏بينم كه مى‏گويد :

اين سخن پايان ندارد احتمال مى‏رود كه در يكى از درسهايى كه مولوى مى‏گفته است ، بعضى از حضار درس حالت خستگى پيدا مى‏كند و مولوى متوجه وضع روانى او مى‏گردد ،

چنين مى‏گويد :

چونكه جمع مستمع را خواب برد
سنگهاى آسيا را آب برد

رفتن اين آب فوق آسياست
رفتنش در آسيا بهر شماست

چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوى اصلى باز راند

ناطقه سوى زبان را تعليم راست
ورنه خود اين آبرا جويى جداست

مى‏رود بى بانگ و بى تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها

براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد دوم از صفحه 272 تا صفحه 281 و مجلد پنجم صفحه 250 و 251 و مجلد چهاردهم از صفحه 123 تا صفحه 126 و از صفحه 129 تا صفحه 132 و مجلد هيجدهم از صفحه 85 تا صفحه 88 و از صفحه 260 تا صفحه 265 . سپس امير المؤمنين عليه السلام دو مطلب را مى‏فرمايد :

مطلب يكم طرق دين الهى يكى است و راه‏هاى آن مجراى اعتدال است

قطعى است كه مقصود از اينكه طرق دين يكى است ، اين نيست كه دين يك طريق عددى دارد ، مثلا فقط نماز خواندن يا روزه گرفتن است ، بلكه مقصود يكى از چند وحدت است كه در اينجا متذكر ميشويم :

1 وحدت در هدف و مقصد . باين معنى كه همه طرق دين از عبادات و اخلاقيات و سياسات و غير ذلك به يك هدف و مقصد منتهى مى‏گردد و آن عبارت است از تقرب الى اللّه و قرار گرفتن در جاذبه شعاع نور الهى .

2 وحدت در مبدئى كه دين مستند باو است . اين مبدء خداوند لم يزل و لا يزال است أَلا لِلَّهِ الدّينُ الْخالِصُ [ الزمر ، آيه 3] ( آگاه باشيد ، از آن اوست دين خالص ) إِنَّ الدّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ [ آل عمران ، آيه 19] ( قطعى است كه دين در نزد خدا اسلام است ) 3 وحدت بمعناى هماهنگى همه طرق دين در ايصال رهروان به مقصد .

يعنى طرق دين تناقضى با يكديگر ندارند و هر يك از آنها مانند جزئى از اجزاء متشكل يك كل مجموعى ميباشد . براى توضيح نماز را در نظر بگيريم ، اين عبادت كه متمركز ساختن همه قواى مغزى و روحى براى قرار دادن روح در حال ارتباط با خدا با اذكار و افعال و شرايط بخصوص ، يكى از طرق دينى براى وصول به بارگاه الهى است . روزه كه عبارت است از نوعى رياضت جسمانى بوسيله ترك خوردن و آشاميدن و ترك اشباع شهوت كه لذيذترين اشياء براى انسانها در عرصه طبيعت است ، طريق ديگرى براى وصول به بارگاه الهى است كه با نظر به هويت و نتيجه هر يك از آن دو ( نماز و روزه ) مى‏فهميم كه آن دو در حقيقت دو جزء از يك مجموعه متشكل ميباشند ، دليل اين وحدت را برخى از آيات شريفه قرآنى با نظر به ملاك وحدت كه همه آيات دارند بيان مى‏دارد أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ [ البقره ، آيه 85] ( آيا به بعضى از قسمت‏هاى كتاب ايمان مى‏آوريد و به بعضى ديگر كفر مى‏ورزيد . ) 4 همه طرق دين در ايجاد نورانيت روحى و آماده ساختن بشر براى صعود به درجات تكامل ، با يكديگر مشتركند .

مطلب دوم راههايى كه دين الهى براى انسانها هموار مى‏كند ،

مجراى اعتدال است هدف اصلى دين الهى عبارتست از بوجود آوردن اعتدال حقيقى در همه ابعاد موجوديت انسانى ، چه ابعاد جسمانى و چه ابعاد روحانى و معنوى او در مسير زندگى قابل تفسير و توجيه . بنابراين ، بديهى است دينى كه هدفش بوجود آوردن اعتدال حقيقى براى يك زندگى قابل تفسير و توجيه است ، نميتواند با طرق غير معتدل دست به فعاليت بزند . اين كه گفتيم يك حكم بديهى عقلى است زيرا كه

ذات نايافته از هستى بخش
نتواند كه شود هستى بخش

باضافه حكم بديهى عقل مزبور ، آياتى از قرآن مجيد مبتنى بودن راههاى دين را به اعتدال با اشكال مختلف بيان مينمايد از آن جمله :

وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبيلِ [ النحل ، آيه 9] ( و بر [ عدل يا لطف و احسان ] خداوند است كه راه معتدل را براى بندگانش هموار فرمايد ) مانند آن آيه شريفه كه مى‏فرمايد :

إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدَى‏ [ الليل آيه ، 12] ( قطعى است كه هدايت بندگان بر عهده [ عدل يا لطف و احسان ] ما است ) اعْمَلُوا لِيَوْمٍ تُذْخَرُ لَهُ الذَّخائِرُ ، « وَ تُبْلَى‏ فيهِ السَّرائِرُ » [الطارق ، آيه 9] ( اى مردم ، براى روزى عمل كنيد كه ذخيره‏ها براى آن روز اندوخته ميشود و « درونها در آن روز آشكار مى‏گردد » ) .

روزى بنام معاد در انتظار شما است كه هيچ روزى براى ذخيره اعمال صالحه شايسته‏ تر از آن نيست وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدّين . ثُمَّ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدّينِ [ الانفطار ، آيات 17 و 18] ( نميدانى روز قيامت چيست ؟ و نميدانى . . . )

آيا همه اين قوانين بسيار دقيق حاكم بر هستى از ناچيزترين ذره گرفته تا مجموعه كيهان بزرگ ، از يك تصادف كور سر درآورده و رو به يك تصادف كورتر پيش مى‏رود ؟ آيا اين همه نغمه‏ هاى درونى كه با رساترين كلمات به بنى نوع انسانى معنادار بودن جهان و انسان را گوشزد مى‏كند ، براى اثبات يك روز بزرگ بعنوان روز قيامت كافى نيست ؟ آيا يك عاقل ميتواند باور كند كه اينهمه خونها كه در روى زمين بوسيله ستمگران مى‏ريزد و اين همه تعدى‏ها و تجاوزهائى كه بر حق حيات و حق كرامت و حق آزادى معقول انسانها صورت مى‏گيرد ، در همين دنيا محو و نابود مى‏گردد و هيچ عكس العمل و نتيجه‏اى در ماوراى اين جهان كه ثبوتش قطعى است ، بوجود نخواهد آورد ؟ براى كسانى كه درباره معاد با نظر انكار يا ترديد مى‏نگرند ، بسيار مناسب است كه اشخاص پاكى را در موقع ارتكاب زشتى‏ها مورد مطالعه قرار بدهند . اين اشخاص در موقع ارتكاب يك زشتى نوعى عكس العمل ندامت و شكنجه وجدانى در خود در مى‏يابند كه اگر اين تاثر وجدانى مقدس را از تمامى كتابهاى تأليف شده در اصول و ارزشهاى انسانى چه در قلمرو اخلاق و چه در كتابهاى ادبى بسيار عالى در شرق و غرب حذف كنيد ، ديگر چيزى براى خواندن در آن كتب نخواهيد يافت .

آيا اين تأثر مقدس كه براى درون آدميان حقيقتى والاتر از مشتى گوشت و استخوان و خون را [ كه در پست‏ترين حيوانات نيز وجود دارد ] اثبات نمى‏كند ؟ اين حقيقت همان شخصيت انسانى است كه جاودانگى بالاترين مختص يا ثمر آن است . ممكن است شما بگوييد : اگر از بعضى افراد استثنائى كه ندامت و شكنجه وجدانى در موقع ارتكاب زشتى‏ها در درون آنها به وجود مى‏آيد ، بگذريم ، اكثريت چشمگير مردم داراى اين حالت تاثرى نيستند . پاسخ اين اعتراض بسيار روشن است . نخست دو مثال ساده را در نظر بگيريد : مثال يكم وقتى كه شما براى اولين بار سيگار مى‏كشيد ، ريه شما عكس العمل شديدى بوسيله سرفه يا سرفه‏ها از خود نشان مى‏دهد ، وقتى كه عمل مزبور تكرار شد ، تدريجا سرفه‏ها تقليل مى‏يابد تا حدى كه حتى كشيدن چند سيگار پشت سرهم نيز موجب عكس العمل تاثرى ريه بوسيله سرفه نميشود ، ولى اين قضيه را كه بر ريه شما با كشيدن سيگارها چه مى‏گذرد ، از پزشك متخصص ريه و قلب بپرسيد تا بفهميد كه حتى كمترين دود سيگار در آن دو عضو مهم حياتى چه تاثير مى‏گذارد .

مثال دوم وقتى كه قصاب براى اولين بار گوسفند يا گاوى را مى‏كشد تا مدتى تحت تاثير كار حيوان كشى خود احساس ناراحتى مى‏كند ولى اين كار هرچه بيشتر تكرار شود بدون ترديد از تاثر قصاب كاسته ميشود تا آنجا كه از كشتن صدها جاندار احساس كمترين ناراحتى نمى‏كند ، با اينحال ، باز عظمت وجدان و مقاومت آن در برابر ضربه‏ها و استمرار حالت تاثرى آن ، از زشتى‏ها بقدرى است كه حتى پس از هزاران ضربه‏ها و تاثرات ، باز ميخواهد انعكاسى اگر چه ضعيف تا مرحله ختم اللّه على قلوبهم از خود نشان بدهد بقول بعضى از نويسندگان مشهور [ مضمون از اونوره بالزاك در كتاب زنبق دره] « براى ما امكان آن هست كه نه از نيكى متاثر شويم و نه از بدى ، ولى گاهى در درون ما يك ارگ گويا و مستعد حركت است كه به هيجان درمى‏آيد و در فضاى روح خاموش مى‏گردد .

اينجا تناقضى هولناك در درون احساس ميشود . امواج آن ارگ بر ضد بيهودگى و نيستى سر به طغيان بر مى‏دارد . » بنظر ميرسد هر شخصى كه درباره واقعيات و مختصات شخصيت خود ، دقيقا به تفكر و شهود بپردازد ، محال است كه در آن شخصيت دريچه اى كه ابديت را نشان مى‏دهد ، شهود نكند . آرى ، معاد هميشه با ما است . و براى اين روز هيچ اندوخته‏اى شايسته‏تر از عمل صالح نيست . هر انسان عاقلى در طول زندگانى خود بارها اين مشاهده درونى را داشته است كه در موقع انجام دادن عمل نيكو و نيت شايسته و هدف گيريهاى عالى ،در شخصيت او نوعى انبساط بوجود مى‏آيد كه گويى شخصيت انسانى آن عمل نيكو و نيت صالح و هدف گيريها را بمقتضاى طبيعت خود مى‏خواسته است . باين معنى كه طبيعت آن اقتضاء مى‏كند كه روى به امور مزبوره بياورد . اين حالت روحى در هر انسانى كه گناهان و زشتى‏ها درون او را آلوده نكرده باشد كاملا قابل شهود است . همچنين شخصيت در هنگام ارتكاب گناهان و زشتى‏ها تنفر و حتى شكنجه‏اى خاص كه ناشى از آثار آن گناه باشد ، در درون خود در مى‏يابد ، و در هر دو حال احساس مى‏كند كه آنچه را براى خود مى‏اندوزد در ذات او متمركز و پايدار مى‏ماند .

اين دريافت و احساس كه در هر دو حال نيك و بد براى شخصيت آدمى بوجود مى‏آيد ،بهترين دليل آن است كه

يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند
يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود

و هر چيزى كه وارد شخصيت آدمى شد ، مخصوصا آن امورى كه نفوذ بيشتر در اعماق شخصيت داشته باشد ، فنا پذير نخواهد بود مگر اينكه انسان پس از ارتكاب كار زشت ، توبه و استغفار نمايد و يا چنان كارهاى نيكو از وى صادر شود كه اثر آن كار زشت را محو بسازد ، و بالعكس ، يعنى انسان پس از انجام اعمال نيكو ، چنان كار زشتى را انجام بدهد كه اعمال نيكوى او را محو نمايد . اگر در اين مورد اعتراض شود باينكه اعمال و نيت‏ها و سخنانى كه از ما صادر ميشوند ، پديده‏هائى هستند كه حادث ميشوند و از بين مى‏روند ، لذا نميتوان گفت كه اين پديده‏ها در درون ما پايدار مى‏مانند . پاسخ اين اعتراض با نظر به ثبات و پايدارى خود شخصيت در امتداد عمر بسيار روشن است .

و اين شخصيت ثابت و پايدار است كه توانائى ثابت نگاهداشتن آن پديده‏ها را دارد . اگر شما حتى در آغاز دوران رشد مرتكب جنايتى بشويد ، پس از گذشت نود سال و صد سال ،همانگونه كه خود شما درك مى‏كنيد كه شما هستيد كه مرتكب جنايت شده‏ايد ، همه انسانها و مقامات مانند مقام قضائى نيز شخص شما را مرتكب جنايت مى‏دانند . و بالعكس ، اگر شما در همان دوران كارى حيات بخش انجام داده باشيد ، مثلا يك بيمار مشرف به مرگ را معالجه كرده‏ايد يا يك انسانى را كه غرق مى‏شد ، از مرگ نجات داده‏ايد ، پس از گذشت ساليانى فراوان از عمر ، همانگونه كه خود شما مى‏دانيد كه شخصيت فعلى شما است كه داراى صفت حيات بخشى است ، ديگر انسانها و مقامات نيز شخصيت فعلى شما را داراى صفت حيات بخشى تلقى مى‏كند .

شخصيت آدمى همه اندوخته‏هاى خود را در روز قيامت ابراز مينمايد ، بطورى كه هر كسى حساب خود را بررسى مى‏كند

هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون
در مخزن روزگار ماند مخزون

روزى كه سرائر جهان فاش شود
از پرده غيبش آورد حق بيرون

اگر العياذ باللّه نتيجه محاسبات انسان درباره محصول عمرى كه در اين دنيا سپرى كرده بود ، منفى بود ، در حاليكه رباعى ذيل را زمزمه ميكند از شرمندگى سر بزيرخواهد افكند

آتش به دو دست خويش در خرمن خويش
من خود زده‏ام كه را كنم دشمن خويش

امروز كه فاش گشته اسرار همه
اى واى من و دست من و دامن خويش

پس تسليت باين وسيله كه پديده‏ها ( اعراض ) از بين مى‏روند و قابل بقاء نيستند ،يك تسليت بيهوده ايست كه در برابر اصل بديهى بقاى شخصيت كار ساز نيست ،مولوى درباره بقاى اعراض و تجسم اعمال اندوخته در شخصيت مطالبى دارد كه بسيار جالب است . او ميگويد :

گفت شاها بى قنوط عقل نيست
گر تو فرمائى عرض را نقل نيست

پادشاها جز كه يأس بنده نيست
هر عرض كان رفت باز آينده نيست

گر نبودى مر عرض را نقل و حشر
فعل بودى باطل و اقوال قشر

اين عرض‏ها نقل شد لون دگر
حشر هر فانى بود كون دگر

نقل هر چيزى بود هم لايقش
لايق گله بود هم سايقش

روز محشر هر عرض را صورتيست
صورت هر يك عرض را نوبتيست

بنگر اندر خود نه تو بودى عرض
جنبش جفتى و جفتى با غرض

بنگر اندر خانه و كاشانه‏ها
در مهندس بود چون افسانه‏ها

كان فلان خانه كه ما ديديم خوش
بود موزون صفه و سقف درش

از مهندس آن عرض و انديشه‏ها
آلت آورد و درخت از بيشه‏ها

چيست اصل و مايه هر بيشه‏اى
جز خيال و جز عرض و انديشه‏اى

جمله اجزاى جهان را بى غرض
در نگر حاصل نشد جز از عرض

اول فكر آخر آمد در عمل
بنيت عالم چنان دان از ازل

12 و من لا ينفعه حاضر لبّه ، فعازبه عنه أعجز ، و غائبه أعوز ( و هر كسى كه عقل فعلى و حاضر او نتواند سودى بحال او داشته باشد ، عقلى كه از او دور و غائب است از سود بخشى براى او ناتوان‏تر خواهد بود )تعقل فعلى را از كار انداختن و به اميد تعقل فردا نشستن ، بزرگترين فرصت را از دست دادن است امروز نشستن و انديشه و تعقل را راكد گذاشتن و در نتيجه در جنگلى از ارتباطات مشوش زندگى گيج شدن ، باميد آنكه فردائى از راه ميرسد كه من درست خواهم انديشيد و تعقل صحيحى انجام خواهد داد ، جز اين نيست كه شما با فريب خوردن به دورنمائى از حقيقت نما حقيقت اصيل امروز را از دست مى‏دهيد .

عمر من شد برخى فرداى من
واى از اين فرداى ناپيداى من

[ برخى ، قربانى ] مرحوم ناظرزاده كرمانى تنظيم واقعيات و حقائق امروزى با مختصات و مشخصاتى كه دارند با موقعيتى خاص كه امروز در آن قرار گرفته‏ايم ، نيازمند انديشه‏ها و تعقل‏هائى كه است كمترين كوتاهى در آنها موجب اختلال در نظم آن واقعيات و حقائق است كه شخصيت ما در موقعيت خاصى كه دارد ، بايد از آن نظم برخوردار گردد . اين يك قانون علمى است و نميتوان آنرا با شوخى برگزار كرد كه شخصيت آدمى نه در هر سال ، نه در هر ماه ، نه در هر روز ، نه در هر ساعت ، بلكه در هر لحظه‏اى بايد از عهده محاسبه دقيق ارتباطات چهارگانه خود در هر دو قلمرو « آنچنانكه هست » و « آنچنانكه بايد باشد » بر آيد . اين ارتباطات چهارگانه چنانكه بارها اشاره كرده‏ايم عبارتند از :

1 ارتباط انسان با خدا 2 ارتباط انسان با خويشتن 3 ارتباط انسان با جهان هستى 4 ارتباط انسان با همنوعان خود ممكن است اين اعتراض گفته شود كه در حاليكه انسان در هر يك از لحظات عمرش در ارتباطات چهارگانه فوق ، در حوادث و پديده‏ها و روابط بسيار متنوع غوطه‏ور است ، چگونه ميتواند درباره آنها محاسبات عقلى دقيق و انديشه‏هاى مثمر داشته باشد . در صورتيكه برخى از آن‏ها گاهى به تفكر و تعقل مدتهاى طولانى نيازمند است ؟ پاسخ اين اعتراض چنين است : اگر ما درست دقت كنيم ، خواهيم ديد مطلب اين نيست كه ما بايد بنشينيم و براى هر يك از حوادث و پديده‏ها و روابط بسيار متنوع زندگى خود در ارتباطات چهارگانه ، بطور مستقل بينديشيم و اصول اوليه و ثانويه‏اى جداگانه استنباط و تصفيه كنيم و آنها را فقط براى يك موقعيت معين بكار ببريم ، بلكه مطلب اينست كه ما بايد همواره با يك آگاهى و هشيارى ارتكازى درباره اصول اوليه و ثانويه حوادث و پديده‏ها . . .

كوشش جدى در تطبيق و تحقيق آنها بر يكديگر بنمائيم ، و در هر موقعيت با آگاهى و هشيارى تازه‏تر كه چه بسا موجب تجديد نظر در اصول حياتى ما در ارتباطات چهارگانه باشد ، زندگى كنيم . تا اينجا مطالبى كه متذكر شديم ميتوانند در فهم كلام امير المؤمنين عليه السلام مفيد باشند . 13 ، 16 و اتّقوا نارا حرّها شديد ، و قعرها بعيد ، و حليتها حديد ، و شرابها صديد ( و بپرهيز از آتشى كه حرارتش سخت است و ژرفاى آن دور ، و زينتش آهن ، و آشاميدنى آن زردابى است [ بس ناگوار ] )همانگونه كه مقامات عاليه بهشت براى مغزهاى معمولى بشر قابل درك نيست ، همچنان درك انواع عذابها و سختى‏هاى دوزخ نيز براى آنها امكان پذير نميباشددر روايتى معتبر در توصيف نعمتها و مقامات بهشتى چنين آمده است :

فيها ما لا عين رأت و لا أذن سمعت و لا خطر على قلب بشر ( در آن بهشت نعمت‏ها و مقاماتى وجود دارد كه نه چشمى آنرا ديده نه گوشى آن را شنيده و نه بر قلب بشرى خطور كرده است ) استدلالى يا توضيحى كه باين قضيه ميتوان بيان كرد ، اينست كه هر گونه عوامل لذت و انبساط و ابتهاجى كه در اين دنيا نصيب بشريت مى‏گردد ، اگر از مقوله ماده و ماديات باشد ، روشن است كه با آن نعمت‏ها و مقامات بهشتى قابل مقايسه نميباشد ،زيرا عوامل لذت و انبساط و ابتهاج بهشتى دور از نواقص و عيوب و محدوديتهاى عوامل لذت اين دنياى مادى است كه موجب آميخته شدن لذائذ اين دنيا با آلام است . بهمين جهت است كه لذت بودن لذائذ دنيا از ديدگاه اشخاصى بزرگ از صاحبنظران مورد ترديد قرار گرفته و گفته شده است كه : اگر چه لذائذ اين دنيا تا حدودى موجب احساس خوشى و انبساط است ، ولى با يك توجه دقيق معلوم ميشود كه اين لذائذ فقط دفع آلام است .

بهر حال ، خواه اين نظريه را بپذيريم يا آنرا مردود بشماريم ، نواقص و عيوب و محدوديتهاى عوامل لذائذ اين دنيا بقدرى آنها را زود گذر و سطحى نموده است كه بقول انسان شناسان بزرگ : يك لحظه درد عميق ميتواند لذائذ ساليان طولانى را از بين ببرد . ابو العلاء معرى ميگويد :

إنّ حزنا فى ساعة الموت أضعاف
سرور فى ساعة الميلاد

( يك اندوه در هنگام مرگ چند برابر آن شادى است كه در موقع بدنيا آمدن انسان‏ها بوجود مى‏آيد ) يك مطلب ديگر در اين مبحث وجود دارد كه ميتواند در حل مسئله نعمت‏ها و مقامات بهشتى و نكبت‏ها و عذابهاى دوزخى مفيد باشد و آن اينست كه استعداد نفس آدمى بقدرى نا محدود است كه اگر شرايط و مقتضيات اجازه بدهد ، ميتواند به دريافت علوم و معارف بيكران توفيق پيدا كند و همچنين ميتواند با اجازه مقتضيات و شرايط ، خواسته‏هايى بيكران داشته و آنها را اشباع كند ، با اينكه نفس آدمى در اين دنياى مادى زندگى مى‏كند و عللى كه در اين دنيا استعداد او را محدود ميسازد ،فراوان است و خود او هم مى‏داند ، با اينحال هر موضوعى را كه براى نفس خود ايده‏ آل و هدف مطلوب تلقى كند ، آنرا تا بى‏نهايت تعقيب ميكند و آنرا بى‏نهايت تلقى مى‏كند .

با اين وصف ، بديهى است كه اگر نفس آدمى از علل و عوامل محدود كننده استعدادهاى او رها گردد ، خاصيت بى‏نهايت بينى و بى‏نهايت گرايى و بى‏نهايت يابى و ظرفيت برخوردارى از لذائذ بى‏نهايت و آلام بى‏نهايت به فعليت ميرسد . اين بى‏نهايت فقط از جنبه كميت نيست ، بلكه از جنبه كيفيت نيز ميباشد ، بنا بر اين همانگونه كه نفس آدمى استعداد نيل به لذايذى فوق لذايذ دنيوى و انبساط و ابتهاجى فوق انبساط و ابتهاج دنيوى دارد ، همچنان استعداد كشيدن عذابهاى بسيار سخت متنوع را نيز دارا ميباشد .

أعاذنا اللّه و إيّاكم ( خداوند همگان را از آن عذابها نجات بدهد ) بمنّه و جوده و كرمه بمحمّد و آله الطّيّبين الطّاهرين المعصومين 17 ألا و إنّ اللّسان الصّالح يجعله اللّه تعالى للمرء فى النّاس ، خير له من المال يورثه من لا يحمده ( آگاه باشيد اى مردم ، زبان صالحى را كه خداوند براى يك انسان عنايت فرمايد كه انسان آن زبان صالح را در ايجاد سعادت براى مردم بكار ببرد ، براى او بهتر است از مالى كه آنرا بكسى ارث بگذارد كه سپاسش را بجاى نياورد . )

بيان و قلم نيكو و سازنده از مؤثرترين عوامل اصلاح و ارشاد جامعه است نه بى‏بند و بارى در بيان و قلم كه حقوق اساسى سه گانه انسانها ( حق حيات و حق كرامت و حق آزادى معقول ) را پايمال بسازد .

در اين جمله مورد تفسير ، امير المؤمنين عليه السلام گفتار و بيانى را كه مورد تمجيد قرار داده و آنرا بر مالى كه فقط در راه رفاه مادى و تورم خود طبيعى مردم مورد بهره بردارى قرار مى‏گيرد ، برترى مى‏دهد مشروط به صلاح فرموده است .

يعنى بيانى كه صالح است داراى خاصيت مزبور است . بداهت اين اصل بيش از آن است كه نيازى به تفصيل داشته باشد . مطلبى را كه ميتوان در اين جا مورد بررسى قرار داد ، اينست كه در دورانهاى اخير ، يكى از ادعاهائى را كه تمدن صنعتى [ نه انسانى حقيقى ] با آب و تاب زياد و با ادعاى لزوم مراعات حيثيت و شخصيت افراد انسانى ، براه انداخت ، آزادى بيان و قلم بود . ما درباره اين آزادى در مجلد سيزدهم از صفحه 262 تا صفحه 275 مطالبى را در پيرامون ضرورت‏ها و محسنات و خطرهاى آن مورد بررسى قرار داده‏ايم ، مطالعه كنندگان و محققان ارجمند ميتوانندمراجعه فرمايند . [ 1 ] مطلبى كه در اينجا ضرورى بنظر ميرسد و بايد مطرح گردد اينست كه هنگامى كه نويسندگان تمدن صنعتى دورانهاى اخير براى آزادى مطلق قلم و بيان براه انداختند علتى كه براى اين آزادى مطلق [ كه اصطلاح ديگرش بى‏بند و بارى است ] در نظر داشتند ، دو موضوع بود :

موضوع يكم لزوم مراعات احترام و كرامت و حيثيت انسانى كه مطالبى را بيان كرده يا به وسيله قلم آنها را ابراز نموده است .

موضوع دوم برخوردارى جامعه از حقايق و واقعياتى جديد كه بوسيله بيان و قلم از آنها آگاه مى‏گردد .

علتى كه براى آزادى مزبور در دو موضوع فوق بيان شده است ، از يك جهت متين و قابل توجه است يعنى نميتوان در صحت لزوم و مطلوبيت مراعات احترام و كرامت و حيثيت انسانى كمترين ترديدى نمود و همچنين ترديدى در اين نيست كه حقايق و واقعياتى كه در گذرگاه تاريخ بوسيله بيان و قلم براى مغزهاى بشرى مكشوف مى‏گردد ، از عوامل پيشبرد « حيات معقول » او محسوب مى‏گردد . اما بايد ديد آيا فقط حق حيثيت و شرف و كرامت و احترام يك انسان كه سخنى را بيان مى‏كند و آنرا مى‏نويسد ، بايد مراعات شود ، يا همه انسانها بايد از حقوق اساسى سه‏گانه ( حق حيات ، حق كرامت ، حق آزادى معقول ) بر خوردار شوند ؟ بديهى است كه پاسخ اين

( 1 ) در صفحات مزبور اين مطالب بحث شده است :

1 كتاب ششم كه كتابهائى است كه با دست بشر نوشته شده است .

2 ملاك اينكه يك نظريه يا يك مطلب فاسد است چيست ؟

3 آيا بررسى محتويات كتب براى حفظ قانون فعاليت مغز و روان انسانى خلاف آزادى عقيده و بيان است ؟

4 هر انسان محققى درباره انسان ، داراى يك كارگاه درونى براى انسانسازى است كه مقدارى مواد خام آنرا از جهان عينى برونى جمع‏آورى مينمايد .

5 هر گونه تحقيق و تفكر درباره انسان بدون كوچكترين قيد و شرط آزاد است ، ولى براى عرضه به افكار بشرى بايد از همه جوانب مورد تحقيق و آزمايش قرار بگيرد و سپس در صورت صحت نتائج ، به فضاى جامعه عرضه شود .

سئوال آرى قطعى است . بسيار خوب ، اگر چنين است ، موقعى كه يك فرد بر مبناى آزادى بيان و قلم سخنى يا سخنانى مى‏گويد كه موجب اهانت و تحقير ميليونها انسان مى‏گردد ، آيا آن ميليونها انسان داراى حقوق اساسى سه‏گانه ( حق حيات و حق كرامت و حق آزادى معقول ) نيستند ؟ موضوع دوم يا به عبارت ديگر علت دوم براى آزادى مطلق بيان و قلم كه لزوم استفاده انسانها از واقعيات و حقايق جديد ميباشد ، با كمال متانت و مطلوبيتى كه دارد ،بايد اين شرط عقلى را در نظر گرفت كه سخنى كه بيان ميشود يا نوشته و منتشر ميگردد داراى محتواى مفيد باشد نه محتواى توهين و تحقير و دشنام و ناسزا براى ميليونها بشر حتى مجموع انسانها .

بلكه بايد چنين گفت : اگر گوينده يا نويسنده حقيقتى را از روى علم و مستند به دلائل قطعى ابراز كرده است اگر چه موجب اهانت بر مردم باشد ،قابل اعتراض نيست ، زيرا حقيقتى كه از روى علم و مستند به دلائل قطعى در عرصه معرفت بشرى نمودار مى‏گردد ، با اهميت‏ترين ارزش را به ارمغان مى‏آورد و آن انسانهائى كه بجهت جهل و حماقت يا سودجوئى . از بروز آن حقيقت احساس ناراحتى مى‏كنند بايد خود را اصلاح نموده و حقيقتى را كه مكشوف شده است بپذيرند .

اما اگر فرض كرديم كه شخصى يا اشخاصى با تكيه به عنوان جالب « آزادى بيان و قلم » مطالبى بى‏اساس و حتى ضد واقعيات را براى سود مادى يا تحصيل شهرت در ميان جوامع يا بعنوان انجام وظيفه كمك به مقاصد سياسى ماكياوليست‏ها بيان مى‏كند و آنها را روى كاغذ مى‏آورد و منتشر ميسازد و حيثيت و كرامت و شرف و احترام انسانها را پايمال هوى و هوس خود مينمايد ، اين انسانها براى احقاق حق كرامت خود به كدامين مقام بايد مراجعه كنند .

در اينجا بسيار مناسب است اشاره به انتشار كتابى بنام آيات شيطانى نوشته سلمان رشدى مزدور جاهل داشته باشيم كه بدون اندك تحقيق و روش علمى بخيال خود با يك سبك رمانتيك ولى غير اصيل و تقليدى ، پيامبر اسلام بلكه همه صاحبان اديان الهى را مورد مسخره قرار داد و بدين ترتيب نه تنها حق حيثيت و كرامت و شرف و احترام يك ميليارد مسلمان جهان را از ديدگاه مردم ناآگاه پايمال نمود ، بلكه در حقيقت همه انسانهاى تكامل يافته الهى ( پيامبران ) و متدينان را اعم از يهود و مسيحيت و مسلمانان مورد اهانت و تحقير سخت قرار داد و متاسفانه موردحمايت هم قرار گرفت .

خدايا ، اين سياست ماكياولى چيست كه هيچ اصلى و لو بديهى‏ترين اصول كه محال بودن تناقض است براى آن مطرح نيست ؟

تناقض را ببينيد : پايمال شدن حق آزادى بيان بى‏محتوا و اختلاف بر انگيز يك فرد هوسباز ممنوع است ولى پايمال شدن حق احترام و كرامت يك ميليارد بلكه همه بشريت جائز بلكه مطلوب است مباحثى را كه ما بين اينجانب و بعضى از شخصيت‏هاى علمى مغرب زمين درباره كتاب مزبور صورت گرفته است ، در آينده مطرح خواهيم كرد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

خطبه ها خطبه شماره ۱۱9 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

119 و من كلام له عليه السلام

و قد جمع الناس و حضهم على الجهاد فسكتوا مليا 1 فقال عليه السلام : ما بالكم أمخرسون أنتم ؟ 2 فقال قوم منهم : يا أمير المؤمنين ، إن سرت سرنا معك 3 .

فقال عليه السلام : ما بالكم لا سدّدتم لرشد 4 و لا هديتم لقصد 5 أ في مثل هذا ينبغي لي أن أخرج 6 ؟ و إنّما يخرج في مثل هذا رجل ممّن أرضاه من شجعانكم و ذوي بأسكم 7 ، و لا ينبغي لي أن أدع الجند و المصر و بيت المال و جباية الأرض ، و القضاء بين المسلمين 8 ،و النّظر في حقوق المطالبين 9 ، ثمّ أخرج في كتيبة أتبع أخرى 10 ، أتقلقل تقلقل القدح في الجفير الفارغ 11 ، و إنّما أنا قطب الرّحا 12 ،تدور عليّ و أنا بمكاني 13 ، فإذا فارقته استحار مدارها 14 ، و اضطرب ثفالها 15 . هذا لعمر اللّه الرّأي السّوء 16 .

و اللّه لو لا رجائي الشّهادة عند لقائي العدوّ و لو قد حمّ لي لقاؤه لقرّبت ركابي ثمّ شخصت عنكم فلا أطلبكم ما اختلف جنوب و شمال 17 طعّانين عيّابين 18 ، حيّادين روّاغين 19 . إنّه لا غناء في كثرة عددكم 20 مع قلّة اجتماع قلوبكم 21 . لقد حملتكم على الطّريق الواضح الّتي لا يهلك عليها إلاّ هالك 22 ، من استقام فإلى الجنّة 23 ، و من زلّ فإلى النّار 24

ترجمه خطبه صد و نوزدهم

اين خطبه را موقعى فرموده است كه مردم را جمع نموده و آنانرا تحريك بر جهاد فرموده ، و آنان مقدارى طولانى سكوت كردند 1 پس حضرت چنين فرمود : چيست حال شما ، در چه وضعى قرار گرفته‏ايد آيا شما گنگ هستيد 2 گروهى از آنان گفت :يا امير المؤمنين ، اگر حركت كنيد ما با شما حركت خواهيم كرد 3 .

پس فرمود : در چه وضعى قرار گرفتيد اى مردمى كه هرگز موفق به رشد و صلاح نشويد 4 و به حيات معتدل هدايت نگرديد 5 آيا در مثل چنين موقعيتى سزاوار است كه من بيرون بروم 6 و جز اين نيست كه در اين موقعيت مردى از دلاوران و سلحشوران شما كه من به او رضايت بدهم بايد با سپاه بيرون برود 7 و شايسته نيست كه من ارتش و شهر و بيت المال و وصول ماليات زمين و امور قضائى مسلمانان 8 و نظر در حقوق كسانى را كه حقوق خود را طلب مى‏كنند 9 رها كنم و سپس در گروهى از لشكريان بدنبال گروهى ديگر راه بيفتم 10 در نتيجه مانند تيرى بى‏پر در تيردان خالى بجنبم 11 و جز اين نيست كه من قطب آسيابم 12 كه آسياب دور من مى‏گردد و من بايد بجاى خود باشم 13 پس اگر من از آسياب كنار بروم ، حركت دورانى آن متحير گردد 14 و سنگ زيرين آن [ يا آن پوستى كه بر زير آسياب پهن مى‏كنند تا ريزه‏هاى آرد بر زمين نريزد ] به اضطراب بيفتد 15 سوگند بخدا ، اينست رأى ناشايست 16 و به خدا سوگند ، اگر در موقع روياروئى با دشمن اميد شهادت نداشتم كه در آن روياروئى مرگ براى من مقدر باشد مركبم را حاضر مى‏كردم ، سپس از شما مردم جدا مى‏گشتم ، ديگر به جستجوى شما نبودم مادامى كه بادهاى جنوبى و شمالى به وزيدن خود ادامه مى‏دهند 17 شما مردمى هستيد طعنه زننده ، عيبجو 18 ، كناره گيرنده از حق ،ترسو 19 شما با كثرتى كه در عدد داريد 20 هماهنگى دلهايتان بسيار اندك است 21 من شما را به حركت در راهى روشن وادار كردم كه در آن راه به هلاكت نيفتد جز كسى كه خود را به هلاكت مى‏اندازد 22 هر كس در جاده الهى حركت كرد ، مسيرش رو به بهشت است 23 و هر كس از آن جاده بلغزد ، مسيرش رو به آتش است 24 .

تفسير عمومى خطبه صد و نوزدهم

2 ، 5 ما بالكم أ مخرسون أنتم ؟ ما بالكم لاسدّدتم لرشد و لا هديتم لقصد ( چيست حال شما و در چه وضعى قرار گرفته‏ايد مگر لال شده‏ايد ؟ اى مردمى كه هرگز موفق به رشد و صلاح نشويد و به حيات معتدل نائل نگرديد )

بحثى در اقسام بازتاب مردم در مقابل سخن حق

در مقابل سخن حق چه بگويند ؟ سخنى در مقابل هشدار براى اهميت دفاع از جان و حيثيت و ارزشهاى اصيل وجود ندارد كه بگويند . مردم در برابر سخن حق بازتابهاى گوناگونى از خود نشان ميدهند .

1 گروهى چنان اشتياق به شنيدن سخن حق دارند كه تشنه دلسوخته در يك بيابان سوزان بيك كاسه آب زلال و خنك . اين مشتاقان به دو دسته تقسيم ميشوند :

الف دسته‏اى كه سخن حق را ميشنوند و تصميم به عمل مى‏گيرند و تا آنجا كه شرايط اجازه مى‏دهد عمل مى‏نمايند . اينان هستند همان كسانى كه هم اطلاعى از شخصيت انسانى و عظمت و ارزشهاى آن دارند ، و هم در صدد تحريك اراده براى عمل به حق بر مى‏آيند كه سخنش را شنيده‏اند .

ب گروهى ديگر هستند كه از شنيدن سخن حق نشاط و سرورى در درون خود احساس ميكنند . و واقعا آرزو ميكنند كه عمل به حق نمايند ولى در برابر تحريكات غرايز حيات طبيعى محض ناتوانند و لذا نميتوانند اشتياقى كه به عمل بر حق دارند ، عملى بسازند .

ج گروهى ديگر هستند كه اشتياق به شنيدن سخنان حق براى آنان يك حالت روانى مستمر شده و بهمان لذت و انبساط روانى اكتفاء مى‏كنند كه انسانها در مقابل زيبائى‏هاى محسوس از خود نشان مى‏دهند كه فقط لذت و انبساط روانى است . بايد گفت : اين گروه از مردم لذت پرستانى هستند كه عامل لذت آنان ، معقول‏تر و عالى‏تر از عوامل لذت طبيعى ديگران ميباشد ، ولى از آنجهت كه بهمان لذت روانى كفايت مى‏كنند ، خود را از گرديدن در مسير رشد محروم نموده‏اند . اين لذت پرستى موقعى به ضرر آدمى تمام ميشود كه آن اندازه درون آدمى را اشغال نمايد كه اهميت عمل به سخن زيباى حق را از ديدگاه او ناپديد بسازد .

2 گروهى هستند كه آنان در مقابل سخنان حق بازتابى ندارند ، يعنى آنان نه اشتياقى به شنيدن سخن حق دارند و نه اراده و تصميمى براى عمل به آن . مقصود از بازتاب منفى ، در اين قسم از مردم ، داشتن حالت روانى متضاد با سخنان حق نيست ، بلكه مقصود اينست كه اين قسم از مردم اهميت حياتى حق را هضم نكرده‏اند و براى آنان شنيدن سخنان حق درست مانند شنيدن سخنانى است كه نه سودى در عمل به آنها مى‏بينند و نه ضررى در عمل نكردن بآنها . اين گروه از اشخاص هم با نظر به علل بى‏اعتنايى و بى‏خيالى كه براى آنان روى داده است ، تقسيم به دسته‏هاى گوناگون ميشوند .

3 گروهى ديگر از مردم وجود دارد كه خود را صاحبنظر تلقى نموده و آنچه را كه گوينده حق مى‏داند ، آنرا باطل تلقى مينمايد و يا بى‏اهميت مى‏داند . اين گروه‏هم بر دو قسم است :

الف دسته‏اى از اين گروه واقعا صاحبنظرند ، ولى در موردى خاص ، تحت تأثير يك عده شرايط ذهنى قرار گرفته نميتوانند حق بودن سخن حق را بپذيرند و در به وجود آمدن آن شرط يا شرايط ذهنى مقصر نيستند . بديهى است كه اين دسته را نميتوان به غرض ورزى متهم نمود .

ب صاحبنظرانى هستند كه بجهت يك يا چند اصل پيش ساخته بنوعى از حساسيت در موردى خاص مبتلا شده‏اند كه حاضر نيستند هيچ سخنى در آن مورد ازكسى بشنوند ، خواه حق و خواه باطل . افراد اين دسته در تاريخ معارف و فعاليتهاى حياتى بسيار فراوانند . ضرر اينگونه اشخاص براى معرفت و آرمانهاى بشرى فراوان بوده است ، مخصوصا اشخاصى كه معروف به علم و راى و نظر بوده باشند .

4 يك گروه ديگر كسانى هستند كه تحت تأثير قدرت پرستان خود كامه قرار گرفته ، و در مقابل سخن حق قيافه پذيرش ندارند . اين گروه هم بر دو دسته تقسيم مى‏گردند :

الف جمعى از مردم واقعا خود را در برابر قدرت پرستان خودكامه باخته‏اند بطوريكه هيچ گونه قدرتى در خود نمى‏بينند كه با شخصيتى مستقل درباره سخنانى كه مى‏شنوند داورى كنند و باطل را از حق تشخيص داده و حق را بپذيرند و آنرا مورد عمل قرار بدهند ، اين خود باختگان اگر هم قدرتى براى حفظ شخصيت مستقل خود داشتند ، ولى بجهت تحت تأثير هوا و هوس قرار گرفتن خود را باخته باشند ، بدون ترديد هم در جامعه از ديدگاه عقل سليم و وجدان پاك مسئولند و هم در سراى ابديت در بارگاه خدا .

ب دسته ديگر از اين گروه هستند كه بدون تقصير در تضعيف شخصيت خود ،در اسارت جباران خود كامه زندگى مى‏كنند و نميتوانند حق و باطل را تشخيص داده و در برابر سخن حق حالت پذيرائى داشته باشند . اين دسته از مردم همان مستضعفين‏اند كه هر اندازه بتوانند بايد تحصيل قدرت نموده و حيات و شخصيت و مغز خود را از اسارت آن جباران نجات بدهند .

5 گروه پنجم كسانى هستند كه وضع روانى آنان قدرت اراده و تصميم به عمل به حق را از دست داده و نه فقط نميتوانند سخن حق را با آغوش باز و انبساط روانى بپذيرند ، بلكه به نوعى تحير و اضطراب دچار هستند كه بازتاب روانى آنان در موقع شنيدن سخن حق فقط خاموشى و خيره نگريستن است . اين گروه به اقسامى مختلف تقسيم ميشوند :

الف جمعى هستند كه ابتلاى آنان به تحير و اضطراب روانى در مقابل شنيدن سخن حق همراه است با آرزو و تمايل قلبى باينكه ايكاش تحير و اضطراب درونى آنان را رها مى‏كرد و ميتوانستند آن سخن حق را با خوشى و انبساط و ابتهاج بپذيرند و برزندگى خود تطبيق نمايند . اينان مردمانى پاك سيرت و پاك نهاد هستند كه بمجرد مرتفع شدن عوامل تحير و اضطراب ، سخن حق را مى‏پذيرند و بآن عمل مى‏كنند ، بلكه گاهى آرزو و تمايل قلبى آنان به حدى است كه با عوامل تحير و اضطراب بمبارزه بر مى‏خيزند تا هر چه بتوانند خود را در جاذبه و تأثير حق قرار بدهند .

ب دسته‏اى ديگر از اين گروه كسانى هستند كه خاموشى و خيره‏نگرى آنان در موقع شنيدن سخن حق ، معلول آن ترديد دو دلى است كه خودشان عوامل آنرا در درون خود بوجود آورده ‏اند ، مانند كسانى كه در برابر مزاياى دنيوى و تحريكات خود محورى بر جهل و سستى اراده خود پافشارى مى‏كنند و غالبا در آن موقع خود را توجيه مى‏كنند كه ما جاهليم ، ما نميدانيم پشت پرده چه مى‏گذرد ما اشتياق و اراده درونى درباره اين سخن حق در درون خود احساس نمى‏كنيم ج يكدسته ديگر از اين گروه بجهت قرار گرفتن تحت تأثير جوى كه اكثريت بوجود مى‏آورند درباره سخن حق لال ميشوند و خيره تماشا مى‏كنند و از ورود بر گروه اقليت كه حق با آن است مى‏ترسند يا چشم مى‏پوشند .

د يكدسته ديگر از اين گروه كسانى هستند كه دلهاى آنان بجهت تبليغات حاكم بر خود از طرف سلطه گران و چپاولگران و مقام پرستان بكلى تيره و تار گشته و هوى و هوس و منطق پوچ « بارى بهر جهت » روشنائى درونى را از آنان سلب كرده است . و هر تبليغ سوء فقط مشروط بر اينكه ماهرانه انجام بگيرد ، ميتواند سر نوشت زندگى آنان را توجيه نمايد . اكثريت جوامع ماشينى امروزى ( اوائل قرن پانزدهم هجرى و اواخر قرن بيستم ميلادى ) در اين وضع بيمار گونه بسر ميبرد . امروزه قويترين مغزهاى بشرى بوسيله قدرتمندان سلطه‏ گر براى اجراى تبليغاتى كه مغزها را با كمال دقت و مهارت شستشو مى‏دهد ، استخدام ميشوند و هم با كمال دقت و از طرق علمى حق را با باطل مخلوط مى‏كنند و رنگ حق و باطل را با اين اختلاط درهم مى‏آميزند ، و هم مغزها را چنان توجيه مى‏كنند كه اصلا ملاك حق و باطل را خود آنان معين مى‏كنند و مردم دنيا با اكثريت بسيار چشمگير فريب اين تبليغات را مى‏خورند و اگر اندك قدرتى از تشخيص حق و باطل و تفكرات مستقل در آنان باقى مانده باشد ، به خيره نگريستن و خاموشى مى‏پردازند . خداوندا ، بشريت را از اين وضع مهلك نجات بده .

بنا بنوشته تواريخ در داستان خونين نينوا اين منظره كه گوينده‏اش امام حسين عليه السلام سرور شهيدان راه حق و حقيقت و شنوندگانش سپاهيان عمر بن سعد بود ثبت شده است . اين منظره شگفت انگيز و دلخراش كه از يكجهت هم عظمت فوق العاده شخصيت انسان الهى ( حسين بن على عليهما السلام ) را نشان ميداد ، بدينگونه بود : پس از آنكه آن حضرت با فصيح‏ترين و رساترين سخنان ، حقيقت را با سپاهيان عمر بن سعد در ميان گذاشت و با دلائلى بسيار متقن انحراف و خودباختگى آنان را اثبات كرد و جاى كمترين ترديدى در بطلان مسيرى كه انتخاب كرده بودند ( كشتن حسين عليه السلام با فجيع‏ترين وضع ) نگذاشت ، آن سپاهيان خودباخته و آن كوردلان جنايتكار در برابر آنهمه سخنان حق ، لال و خاموش گشتند و به خيره نگريستن شوم قناعت كردند .

فأخذوا لا يكلّمونه [ نفس المهموم مرحوم محدث قمى ص 145] ( آن سپاهيان [ همچنان ايستاده خيره مى‏نگريستند ] پاسخ او را نگفتند . ) آخر چه بگويند ؟ 6 ، 16 أ فى مثل هذا ينبغى لى أن أخرج ؟ و إنّما يخرج فى مثل هذا رجل ممّن أرضاه من شجعانكم و ذوى بأسكم ، و لا ينبغى لى أن أدع الجند و المصر و بيت المال و جباية الأرض ، و القضاء بين المسلمين ، و النّظر فى حقوق المطالبين ، ثمّ أخرج فى كتيبة أتبع أخرى ، أتقلقل تقلقل القدح فى الجفير الفارغ و إنّما أنا قطب الرّحا تدور علىّ و أنا بمكانى ، فإذا فارقته استحار مدارها و اضطرب ثفالها . هذا لعمر اللّه الرّأى السّوء ( آيا در مثل چنين موقعيتى سزاوار است كه من بيرون بروم ؟ جز اين نيست كه در اين موقعيت مردى از دلاوران و سلحشوران شما كه من به او رضايت بدهم بايد [ با سپاه ] بيرون برود و شايسته نيست كه من ارتش و شهر و بيت المال و وصول ماليات زمين و امور قضائى مسلمانان و نظر در حقوق كسانى كه حقوق خود را مى‏طلبند رها كنم و سپس در گروهى از لشكريان بدنبال گروهى ديگر راه بيفتم ، در نتيجه مانند تيرى بى‏پر در تيردان خالى بجنبم . جز اين نيست كه من قطب آسيابم كه آسياب دور من مى‏گردد و من بايد بجاى خود باشم . پس اگر من از آسياب كنار بروم ، حركت دورانى آن متحير گردد و سنگ زيرين آن [ يا آن پوستى كه بر زير آسياب پهن مى‏كنند تا ريزه‏هاى آرد بر زمين نريزد ، ] به اضطراب بيفتد . سوگند بخدا ، اينست رأى ناشايست . )

اكثريت مردم آن دوران هنوز معناى زمامدارى و خواص آنرا درك نمى‏كردند اين ادعا فقط مستند به مطلبى نيست كه در جملات مورد تفسير مشاهده مى‏كنيم . بلكه سرتاسر حوادث شگفت انگيز صدر اسلام اين مدعا را بخوبى اثبات مى‏كند كه اكثريت مردم آن دوران نه تنها آنچنانكه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السلام و مردانى رشد يافته از ياران پيامبر اكرم ميخواستند ارزش حقوق انسانى و اخلاق والا و مديريت سياسى جامعه را درك نكرده بودند ،بلكه در برابر امور مزبور مقاومت هم مى‏نمودند . شما ميتوانيد از تقاضاى مردم از امير المؤمنين عليه السلام كه او هم بايد با سپاه بسوى ميدان جنگ حركت كند ،يعنى حركت خود را به سوى جبهه جنگ مشروط به حركت رهبر و پيشواى منحصر به فرد خود نمودند حقيقت را دريابيد .

البته بديهى است كه گاهى حساسيت موقعيت اقتضاء مى‏كرد خود آن پيشوا با سپاهى كه براى ميدان كارزار بسيج كرده بود شركت فرمايد چنانكه در جنگ جمل شركت فرمود ، ولى نبايد از اين اقدام مستقيم چنين برداشت كرد كه بايد همواره آن پيشواى بزرگ با سپاهيان در ميدان كارزار فعاليت نمايد . بسيار بعيد بنظر ميرسد كه مقصود آن پيشنهاد كنندگان اين بوده است كه امير المؤمنين عليه السلام از مركز مديريت جامعه كه شهر كوفه بود بيرون برود و آنان براى بر انداختن حكومت آن حضرت توطئه بچينند ، بلكه قصور فهم آنان بود كه وادار مى‏كرد چنين پيشنهادى احمقانه به امير المؤمنين عليه السلام ارائه بدهند . بار ديگر اين سؤال پيش مى‏آيد كه حكمت خداوندى در قرار دادن شخصيتى مثل امير المؤمنين عليه السلام در آن دوران براى چنان مردمى كه قوه تميز ما بين امور و تشخيص عظمت و ارزش آن بزرگوار را نداشتند چه بوده است ؟ پاسخ اين سؤال با نظر به دورانها و جوامعى كه پيامبران الهى در آنها مبعوث ميشدند و مردم آن دورانها و جوامع هيچ دركى صحيح درباره آن پيشوايان نداشتند ، روشن مى‏گردد .

حتى خود پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم به مردم آن زمان بجز اقليت محدود از آنان شناخته نشده بود . سؤالات و طرز رفتار آن مردم چه در زمان حيات آن حضرت و چه پس از پايان زندگى دنيوى وى ، بخوبى اثبات مى‏كند كه آنان از شخصيت پيامبر اكرم جز يك مفاهيم مبهم چيزى ديگر دريافت نكرده بودند . اين پاسخ نقضى است براى سؤال مزبور . و اما پاسخ حلى چنين است كه حكمت خداوندى در بعثت انبياى عظام علهيم السلام و قرار دادن امير المؤمنين و ديگر ائمه معصومين عليهم السلام در برهه‏هائى از زمان و در دورانهائى غير مناسب با شخصيت آنان ، اين نبوده است كه مردم با اجبار آن بزرگواران و با اراده حتمى خداوندى راه رشد و كمال را پيش بگيرند و همه آنان مانند سلمان و ابو ذر و مالك اشتر و عمار و اويس قرنى گردند . بلكه با توجه به درك عقلى و مجموع منابع اوليه اسلامى باين نتيجه مى‏رسيم كه حكمت خداوندى بيان و ارائه طرق هدايت به رشد و كمال انسانى و نصب مشعل در كنار جاده بس طولانى كه كاروان بشريت از آنجا عبور مى‏كنند ، بوده است . اما كيفيت و كميت برخوردارى انسانها از اين ارائه طرق و مشعل‏هاى فروزان بايستى با درك و تعقل و اختيار خود آنان بوده باشد . 17 و اللّه لو لا رجائى الشّهادة عند لقائى العدوّ و لو قد حمّ لى لقاؤه لقرّبت ركابى ثمّ شخصت عنكم فلا أطلبكم ما اختلف جنوب و شمال ( و سوگند بخدا ، اگر در موقع روياروئى با دشمن اميد شهادت نداشتم [ كه در آن رويائى مرگ براى من مقدر باشد ] مركبم را حاضر مى‏كردم ، سپس از شما مردم جدا مى‏گشتم و ديگر بجستجوى شما نبودم مادامى كه بادهاى جنوبى و شمالى به وزيدن خود ادامه مى‏دهند )

همواره اميد شهادت در ميدان كارزار مسرورم ميدارد

هرگز گمان نكنيد من كه در موقعيت كنونى از حركت به عرصه پيكار امتناع مى‏ورزم ، بجهت هراس از مرگ است . من نه تنها تا كنون بيمى از مرگ بخود راه نداده‏ام ، نه تنها به تماشاى گلها و رياحين و مناظر زيباى طبيعت و آسمان پر ستاره بسيار زيبا ، بدون انجام تكاليف مربوط به تعهد برين ، عاشق و دلباخته نبوده‏ام ، من نه تنها به تحرك ذاتى حيات در اين دنيا كه با دو پاى لرزان لذت و الم حركت مى‏كند اشتياق نداشته‏ام ، بلكه اميد و آرزويم اينست كه اگر لحظاتى در اين دنيا بر من خواهد گذشت كه من نتوانم به انجام تكاليف الهى‏ام كه ناشى از تعهد برين با خدا است ، توفيق پيدا كنم ، رخت از اين دنيا بر بندم و راهى كوى ربوبى شوم من چه گونه درباره نعمت عظماى شهادت با شما سخنى بگويم در حاليكه مغزهاى شما آكنده از خواسته‏هاى حيات طبيعى محض است و محال است كه چنين مغزهائى بتوانند طعم عروج اختيارى به بارگاه خداوندى را بچشند . 18 ، 19 طعّانين ، عيّابين ، حيّادين ، روّاغين ( شما مردمى هستيد طعنه زننده ، عيبجو ، كناره گيرنده از حق و ترسو )

با اصرار به اين صفات رذل اميد سعادت دنيوى و اخروى براى شما بيهوده است

بيائيد دست از طعنه زدن برداريد . آيا احتمال مى‏دهيد كه آتش را بتوانيد با آتش خاموش بسازيد ؟ بجاى طعنه زدن بيكديگر بنشينيد به دردهاى خود رسيدگى كنيد ، مشكلات خود را تحليل نماييد براى دردها و مشكلات خود درمان و راه حل پيدا كنيد . اگر طعنه زدن و عيبجوئى بتواند جامعه را اصلاح كند ، هم اكنون برخيزيد و كار و كوشش و تلاش‏هاى خود را رها كنيد و جامعه را به عرصه پيكار تبديل كنيد ويكديگر را از پاى در آوريد آنگاه ديگر موضوعى براى طعنه زدن و عيبجوئى نخواهد ماند . مثل شما همان مثل كشتى‏هاى بى كشتيبان است كه در سطح اقيانوس در هواى طوفانى و دهانه گردابها بهم مى‏خورند و يكديگر را مى‏شكنند تا آنگاه كه گردابهاى مهلك به وجود و حركت آنها پايان دهد . گاهى علت طعنه زدن و عيبجوئى براى اينست كه خرمن هستى خود را سوزانده‏ايد و روى حسد نميتوانيد ديگران را كه شمعى براى زندگى خود روشن نموده‏اند و حركت مى‏كنند ، ببينيد :

كمترين خوشان بدستى اين حسد
آن حسد كه گردن ابليس زد

زان سگان آموخته حقد و حسد
كه نخواهد خلق را ملك ابد

هر كه را ديد او كمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست

زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مى‏نخواهد شمع كس افروخته

هين كمالى دست آور تا تو هم
از كمال ديگران نفتى به غم

از خدا ميخواه دفع اين حسد
تا خدايت وارهاند زين مسد

گاهى هم علت طعنه زدن و عيبجوئى ، عدم درك و فهم واقعيات است كه انسان را از شناخت فضائل و علل آنها محروم ميسازد . چاره بيمارى روانى ، ادامه درد يا متنوع ساختن آن نيست ، بلكه مبارزه با جهل و حماقت است كه بيمارى مزبور را ريشه كن نمايد .

معالجه اينگونه بيمارهاى روانى با تعليم و تربيت‏هاى اخلاقى كم اثر بوده و توانائى ريشه كن كردن آنها را ندارد ، يا حد اقل در افراد محدودى ميتواند اثر ايجاد كند ، لذا اصول سياسى و مقررات الزامى جامعه بايد براى اين بيماريها چاره‏اى بينديشد ، زيرا مشكل فقط اين نيست كه اين اشخاص از رشد اخلاقى و كمال شخصيتى محروم شده‏اند و گردانندگان جامعه بايد وضع روانى آنان را اصلاح كنند [ اگر چه خود مشكلى است مهم كه وظيفه اداره كنندگان جامعه اقتضاء مى‏كند راه حلى براى آن پيدا كنند ] بلكه مشكل خطرناكتر اينست كه اين بيماران مانند سگهاى مبتلا به مرض هارى دنبال انسانهاى جامعه مى‏دوند كه آنها را به هلاكت بكشانند .

شما دو صفت خبيثه ديگر هم داريد كه بمنزله عوامل آن دو صفت رذل اولى و دومى ( طعنه زننده و عيبجو ) ميباشد . اين دو صفت عبارتست از :

1 كناره گيرى از حق .

2 ترسو بودن . اگر كسى حق را بشناسد ، نه تنها از آن كناره گيرى نمى‏كند ، بلكه بدون دمسازى با آن و بدون تطبيق همه شئون زندگى بر آن خود را زنده تلقى نمى‏كند . بلكه از يك جهت بايد گفت : زندگى كسى كه خود را از حق محروم ساخته و توانايى زندگى بر مبناى حق را از دست داده است ، مرگ براى او بهتر از چنان زندگى است ، زيرا زندگى در فرض مزبور هويت قانونى خود را دارا نيست ، و موقعى كه زندگى فاقد هويت قانونى خود باشد ، هيچ نتيجه‏اى جز تزلزل و اضطراب و غوطه‏ور شدن در خيالات و خودكامگى و مزاحمت ديگران در بر نخواهد داشت . 20 ، 21 إنّه لا غناء فى كثرة عددكم مع قلّة اجتماع قلوبكم ( شما تكيه به كثرتى كه در عدد داريد ، نكنيد مادامى كه هماهنگى دلهايتان بسيار اندك است )تكيه بر اكثريت دلها را از هم جدا و اراده‏ها را سست مى‏كند

افراد آن جامعه‏اى كه بر اكثريت و رسميت خود تكيه مى‏كنند ، معمولا دلهاى آنان از يكديگر جدا تفكراتشان ناهماهنگ و اراده آنها سست مى‏گردد . براى روشن شدن اين اصل نخست وضع اقليتها را در جوامع بيگانه مورد دقت قرار بدهيد . اقليت‏ها در جوامع بيگانه اگر در مردم و آداب و رسوم آنان هضم نشوند ، داراى اتحادى محكم و اراده‏هاى نيرومند مى‏باشند . و اين يك امر كاملا طبيعى است ، كه انسان در زندگى اجتماعى ميخواهد از تنهائى و احساس ضعف در برابر انبوهى از مردم كه با نظر بيگانه بر او مى‏نگرند در آيد و موجوديت خود را به رخ ديگران بكشد .

قضيه معكوس همين اصل تكيه بر اكثريت و رسميت در وطن يا جامعه ايست كه در آنجا به رسميت شناخته شده و عضوى رسمى از اعضاى آن جامعه گشته است .

هر دو اصل [ يا اصل تكيه با دو جهت ] مبتنى بر ضعف شخصيت است كه متأسفانه اكثريت مردم به آن مبتلا ميباشند . آنچه كه منطق واقعى حيات اقتضاء ، مى‏كند ،كوشش دائمى براى ادامه حيات با صيانت تكاملى ذات است كه نام ديگرش حيات معقول است ، خواه در جائى باشيم كه رسميت قانونى در آنجا داريم واكثريت مردم با ما هماهنگ‏اند ، و خواه در جائى بيگانه باشيم كه در برابر اكثريتى قرار گرفته‏ايم . درست است كه تكيه بر اكثريت و رسميت قانونى ، ايجاد نوعى نيرومندى در انسان مينمايد ، ولى اگر انسان از آگاهى و تعقل برخوردار باشد .

مى‏داند كه اگر يك عده آرمانهاى اساسى و معتقدات اصيل و اهداف روحى والا ، نتواند اعضاى اكثريت را با هم متحد بسازد ، بقول مولوى مانند هزاران موش ميباشد كه براى متلاشى شدن آنها از همديگر پيدا شدن يك گربه لاغر كفايت مى‏كند . شگفت آور اينست كه تشكل اكثريت‏هاى معمولى همواره بوسيله افراديست كه هر يك از آنها با تكيه به ديگر افرادى كه اكثريت را تشكيل داده‏اند صورت مى‏گيرد . و اصطلاح منطقى افراد اين اكثريت‏ها با يك دور « معى » [ مانند تكيه دو آجر بيكديگر در حالت عمودى ] زندگى مى‏كنند . در صورتيكه اگر خوب بينديشند . خواهند ديد كه بجهت تكيه بر اكثريت ، شخصيت آنان در ميان افراد اكثريت گم شده است .

باضافه اينكه هرگز در طول تاريخ ما بين اكثريت و حقيقت تلازمى وجود نداشته است . يعنى چنان نبوده است كه هر جا كه اكثريتى بوجود آمده است ، حقيقت با آن بوده است . البته اگر اكثريت در يك جامعه از افراد تشكيل شده باشد كه به حد لازم و كافى تعليم و تربيت ديده باشند و بتواند حق را از باطل تفكيك نمايند ، بدون ترديد قابل تكيه بوده و انسان ميتواند واقعيات زندگى خود را با طرز تفكرات و رفتار آن اكثريت تنظيم نمايد . و بديهى است كه اين يك امتياز اختصاصى براى اكثريت نيست ، زيرا ممكن است در اقليت هم چنين امتيازى وجود داشته باشد كه در اين صورت قابل تبعيت خواهد بود .

مطلبى ديگر كه در اين مورد از اهميت قابل توجه بر خوردار است ،اينست كه اكثريت‏ها بوسيله عوامل نيرومند قدرت پرستان و ديگر عوارض زندگى اجتماعى ، همواره در معرض دگرگونى است لذا اگر افرادى كه اكثريت را تشكيل مى‏دهند در بر پاداشتن آرمانها و اهداف آن ، كوتاهى كنند ، محال است كه اقوياء در فرصت‏هاى مناسب آنانرا بردگان خود نسازند ، زيرا از آغاز تاريخ زندگى اجتماعى ، همواره جوامع در حال روياروئى با يكديگر بسر مى‏برند و به اصطلاح مردم معمولى كه مى‏گويند ، گرگها وقتى كه دور هم مى‏نشينند ، با كمال حساسيت يكديگر را زير نظر دارند كه بمجرد عروض سستى و يا روى آوردن خواب بر ديگرى ، بسوى او حمله ببرند .

اين هم اصل اساسى است هر اندازه رشد تعقل و احساس برين انسانها بالاتر باشد ، قطعى است كه هماهنگى و اتحاد آنان نيز عالى‏تر خواهد بود و با تعبيرى كه امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : دلهاى آنان بيكديگر نزديكتر خواهد بود .

مبناى اين اصل كاملا روشن است ، و آن اينست كه هر چه رشد مختصات عالى انسانى افزايش يابد ، بهمان اندازه از من و مائى و گرديدن او به دور خودش كاسته ميشود و بعبارت ديگر هر اندازه كه آدمى از خود محورى و پرستش خود طبيعى بيشتر آزاد شود ، بر پيشرفت او در تكامل صيانت تكاملى ذات افزوده ميشود .

بر مبناى اين اصل است كه مى‏گوييم :

« اگر نظم ماشينى جبرى كه در جوامع صنعتى امروزى دنيا ، افراد انسانى را در زندگى طبيعى محض هماهنگ ساخته است ، از بين برود ، بدون ترديد افراد بشر نخواهند توانست ، با يكديگر زندگى هماهنگ داشته باشند ، حتى دو نفر ،آرى ، حتى دو نفر . » زيرا همه مى‏دانيم كه افراد بشر سخت در ماده و ماديات غوطه‏ور گشته است به حدى كه گفتگو از معنى و معنويات براى او آن اندازه شگفت انگيز است كه صحبت از ديو و غول و يك آدمى كه پانصد سر داشته باشد 22 ، 24 لقد حملتكم على الطّريق الواضح الّتى لا يهلك عليها إلاّ هالك ، من استقام فإلى الجنّة ، و من زلّ فإلى النّار ( من شما را به حركت در راهى روشن وادار كردم كه در آن راه به هلاكت نيفتد مگر كسى كه خود را به هلاكت بيندازد . هر كس در جاده الهى حركت كرد مسيرش رو به بهشت است ، و هركس از آن جاده بلغزد مسيرش رو به آتش است . )

راهى كه من بشما ارائه نموده و شما را به حركت در آن توجيه نموده‏ام راهى است روشن

اين راهى كه من پيش پاى شما هموار كردم ، راه فطرت سليم است كه عقل و وجدان و انبياى عظام مشعل‏هايى فروزان در كنار آن نصب نموده‏اند ، هر كسى كه خود را نابينا نسازد ، حركت در اين راه حتما او را به مقصد خواهد رساند . مسلم است كه وصول به مقصد و هدف اعلاى زندگى ، توجه به سه موضوع اساسى و پذيرش آنها را ضرورى ميسازد :

موضوع يكم هدف و مقصد . براى كسانى كه در اين دنيا هيچ هدفى جز « خور و خواب و خشم و شهوت » مطرح نيست ، هيچ بايد و شايدى براى آنان جز همان امور كه عوامل مورد مزبور ( خور و خواب و خشم و شهوت ) اقتضاء مى‏كند ،مطرح نخواهد بود تا درباره آن هدف به انديشه و تحقيق و گفتگو بپردازند . هدف زندگى آنان با انجام گرفتن هر خواسته‏اى كه زندگى حيوانى و گاهى بدتر از حيوانى آنان را تأمين مينمايد ، حاصل مى‏گردد . روى سخن انبياى عظام و ديگر پيشوايان الهى و حكماء و ديگر صاحبنظران با اخلاص انسانى با اينگونه مردم نيست .

همانگونه كه در مجلدات گذشته درباره هدف اعلاى زندگى گفته ‏ايم :عبارتست از ورود به حوزه جاذبه كمال ربوبى كه فقط با معرفت و عمل امكان پذير خواهد بود .موضوع دوم بدان جهت كه ما بين موقعيتى كه يك انسان در آن قرار مى‏گيرد و هدفى كه بايد به او برسد ، فاصله‏اى با كميت‏ها و كيفيت‏هاى مختلف وجود دارد ، لذا هيچ كس نميتواند بدون طى آن فاصله موفق به هدف شود . اين فاصله راه ناميده ميشود كه بايد براى وصول به هدف حتما سپرى شود اگر چه آن فاصله يك « آه » باشد كه از اعماق قلب آدمى برآيد . يا همان قصد و نيت باشد كه خدا در پاسخ حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام فرموده است . نقل شده است : روزى حضرت موسى از خدا پرسيد : خداوندا ، كيف اصل اليك ( چگونه بتو برسم ؟ )

خداوند فرمود :قصدك لى و صلك الى ( همين كه مرا قصد كردى به من رسيدى . ) موضوع سوم حركت است . نشستن در جائيكه قوانين ضرورى براى انسان تعيين نموده و دلخوش داشتن به تصور هدف و راه و تخيلات و گفتگوهاى شيرين و دلچسب درباره آنها بدون كمترين حركت ، اگر چه تغيير از حالى بحالى را در بر دارد ، [ گفتيم اگر چه تغيير از حالى به حالى را در برداشته باشد ، براى اينست كه هيچ انسانى حتى دو لحظه در يك حال نيست ، حركت و تحول مانند جزئى از ذات او است ] ولى آن سفر نيست كه رو به هدف باشد بلكه سفر حقيقى در راه هدف اعلا از موقعى شروع ميشود كه آدمى از انا للّه واقعا آگاه شود .

دگر گفتى مسافر كيست در راه
كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه

شيخ محمود شبسترى

نيك بنگر ما نشسته مى‏رويم
مى‏نبينى قاصد جاى نويم

ولى اين جاى نو موقعى رو به هدف اعلاى زندگى ، يا خود هدف اعلا است كه آدمى از زندگى طبيعى محض گام به حيات معقول نهاده باشد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۱8 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

118 و من كلام له عليه السلام

في الصالحين من أصحابه 1 أنتم الأنصار على الحقّ 2 ، و الإخوان في الدّين 3 ، و الجنن يوم اليأس 4 ، و البطانة دون النّاس 5 . بكم أضرب المدبر 6 ، و أرجو طاعة المقبل 7 . فأعينوني بمناصحة خليّة من الغشّ 8 ، سليمة من الرّيب 9 فو اللّه إنّي لأولى النّاس بالنّاس 10

ترجمه خطبه صد و هيجدهم

سخنى است از آن حضرت درباره ياران صالحش 1 شمائيد ياران حق 2 و برادران يكديگر در دين 3 و سپرهاى نگهدارنده در روز سخت 4 و كمك من هستيد در برابر مردم 5 بوسيله شما مى‏زنم مردم رويگردان [ از حق را ] 6 و اميد مى‏دارم اطاعت كسانى را كه رو به حق مى‏آورند 7 پس مرا در خير خواهى خالى از خيانت كمك كنيد 8 كه از شبهه و ابهام سالم باشد 9 سوگند بخدا ، من شايسته‏ترين مردم بر مردمم 10

تفسير عمومى خطبه صد و هيجدهم

2 ، 5 أنتم الأنصار على الحقّ . و الإخوان فى الدّين و الجنن يوم اليأس و البطانة دون النّاس ترجمه اين جملات را در ترجمه ملاحظه فرماييد .

ياوران امير المؤمنين عليه السلام

امير المؤمنين عليه السلام در مواردى از نهج البلاغه به وجود ياورانى صديق و انسانهائى مخلص كه تا سر حد فداكارى در محضر آن بزرگوار گوش به تكليف داشتند ،اشاره فرموده است . اين ياوران و دوستان حقيقى اگر چه در برابر انبوه مردمى كه بجهت نداشتن سنخيت با امير المؤمنين عليه السلام و غوطه‏ور شدن در هوى و هوسها و خودخواهى‏ها ، بسيار اندك بودند ، ولى هر يك از اين انسانهاى اندك بجهت اعتلاى فكرى و روحى و تكاپوئى كه در ميدان مسابقه در خيرات داشتند ، مساوى جامعه‏اى بودند

واحد الف است آن نيكو ولى
بلكه صد قرن است آن عبد العلى

در رأس اين ياوران مخلص سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، مالك بن الحارث الاشتر ،عمار بن ياسر ، ميثم تمار ، حجر بن عدى ، جندب بن زهيرة ، عبد اللّه بن بديل ، سعيد بن قيس ،رفاعة بن شداد ، عبد اللّه بن يحيى الحضرمى رشيد الهجرى ، اصبغ بن نباته ، كميل بن زياد ،ابو اراكة البجلى ، عمرو بن الحمق ، قنبر ، محمد بن ابى بكر ، حبيب بن مظاهر الاسدى ، الحرث بن عبد اللّه الاعور الهمدانى ، ابو عبد اللّه الجدلى ، جويرية بن مسهر العبدى ،ارقم بن عبد اللَّه الكندى ، شريك بن شداد الحضرمى ، صيفى بن فسيل الشيبانى ، قبيصة بن العبسى ، كريم بن عفيف الخثعمى ، عاصم بن عوف البجلى ، و رقاء بن سمى البجلى ،كدام بن حيان ، عبد الرحمن بن حسان العنزى ، محرز بن شهاب التميمى ، عبد اللّه بن حوبة السعدى التميمى ، اوفى بن حصن ، عبد اللّه بن هاشم المرقال ، عدى بن حاتم ،صعصعة بن صوحان و عبد اللّه بن خليفة الطائى [ مراجعه شود به نفس المهموم مرحوم محدث قمى و صلح الحسن عليه السلام سماحة الامام الشيخ راضى آل ياسين ] مقداد بن الاسود الكندى ، ابن التيهان ، ذو الشهادتين ، اويس بن انيس قرنى ، ضرار بن ضمرة صدائى ، قيس بن سعد بن عباده . . .

معروف است كه از خليل بن احمد پرسيدند : علت چيست كه مردم دور زمامداران ديگر را گرفتند ولى امير المؤمنين عليه السلام از آغاز خلافت با آشوب‏ها و فتنه‏ها روبرو شد و جز اشخاص معدود با او تفاهم نداشتند ؟ پاسخى كه خليل داده است ، بسيار جالب است . او گفته است : مردم معمولا با دو گروه از انسانها نميتوانند تفاهم كنند و با آنان هماهنگ باشند . يكى از اين دو گروه ، انسانهائى هستند كه در رده خيلى پائين از انديشه و تعقل و وضع روحى قرار دارند . گروه دوم كسانى هستند كه در درجه‏اى خيلى بالا از انديشه و تعقل و وضع روحى قرار دارند ، على ابن ابى طالب عليه السلام در درجه‏اى خيلى بالاتر از مردم دوران خود قرار داشت ، لذا او را درك نمى‏كردند و نميتوانستند او را آنگونه كه هست بجاى بياورند . خليل سپس اين اصل را گوشزد كرد كه :

النّاس إلى أشباههم أميل ( مردم بآن كسانى كه شبيه خودشان هستند مايل‏ترند ) مضمون اين اصل در سخنان امير المؤمنين عليه السلام آمده است . اما آن انسانهاى اندك كه شخصيت امير المؤمنين عليه السلام را بجا آورده و تا حدودى او را شناخته بودند ، اين قدر ميتوانيم بگوئيم : كه آنان همان مردانى بودند كه شايستگى درك بزرگ بزرگان را داشتند و توانسته بودند با اين درك و شناخت ، همه لذائذ و خواسته ‏هاى خود را قربانى درك شده خود نمايند .

اينان اگر صدها بار در اين دنيا با شكنجه و زجر مى‏مردند و دوباره زنده مى‏گشتند دست از دامان امير المؤمنين بر نمى‏داشتند ، زيرا حقيقت را در شخصيت اين مرد ديده بودند ، فقط اين مرد بود كه توانسته بود نشانى جان آنان را در گذرگاه ابديت ارائه كند . كسى كه نشانى جان خود را دريافت ، اگر ما بين مالكيت دنيا با تمام مزايايش از يكطرف و حركت بسوى پيدا كردن جان و به فعليت رساندن عظمت آن از طرف ديگر مخير شود ، بدون هيچ توقفى ، موضوع دوم را انتخاب خواهد كرد .

تاريخ هرگز پاسخ‏هائى را كه ياران امام حسين عليه السلام در شب عاشورا بآن حضرت دادند ، فراموش نخواهد كرد . داستان بنا بنقل تواريخ چنين بوده است كه حضرت امام حسين عليه السلام در غروب روز تاسوعا همه ياران خود را جمع كرد و حمد و ثناى خداوندى را بجاى آورد و سپس فرمود : سپاه دشمن غير از من ، با كسى كارى ندارد . هم اكنون هوا تاريك ميشود ، هر كسى دست ديگرى را بگيريد و به شهرهاى خود برويد .

برادران و فرزندان و فرزندان برادرش و دو فرزند عبد اللّه بن جعفر همگى با اتفاق كلمه گفتند : چنين چيزى امكان پذير نيست و خداوند هرگز اين جدائى از ترا بما نشان ندهد ، پيش از همه سخن را عباس بن على عليهما السلام آغاز كرد و سپس همه آنان گفتار حضرت عباس عليه السلام را بيان كردند .

سپس فرزندان حضرت مسلم بن عقيل عليها السلام نيز تصميم به فداكارى خود را ابراز نمودند . سپس مسلم بن عوسجه رضوان اللّه عليه برخاست و پس از اداى جملاتى چنين گفت : سوگند بخدا ، اگر بدانم كه من كشته ميشوم و سپس زنده ميشوم و پس از آن كه كشته ميشوم و سوزانده ميشوم و خاكستر من پراكنده مى‏گردد و اين جريان تا هفتاد بار براى من پيش مى‏آيد ، از تو جدا نمى‏گردم ،چه رسد باينكه بيش از يكبار كشته نخواهم گشت كه پس از آن كرامت عظماى خداوندى است كه پايان ناپذير است .

زهير بن القين گفت : سوگند بخدا ، دوست دارم كشته شوم ،سپس زنده شوم بار ديگر كشته شوم تا هزار بار خداوند متعال كشته شدن را از تو و جوانان دودمان تو دفع كند . جمعى ديگر گفتند : سوگند بخدا ، هرگز از تو جدا نخواهيم گشت ،بلكه جانهاى خود را فداى تو خواهيم كرد ، اى پسر پيغمبر ، ما با گلوها و پيشانى‏ها و دستهايمان از تو دفاع خواهيم نمود . وقتى كه كشته شديم تكليف خود را انجام داديم و به عهد خود وفا كرديم .

در آن موقع به يكى از ياران امام حسين عليه السلام كه نامش محمد بن بشير حضرمى بود ، گفته شد كه فرزند تو در سرحدات رى اسير شده است ، گفت : جان خود و فرزندم را در راه خدا قرار داده‏ام ، دوست نداشتم كه او اسير شود و من پس از او زنده بمانم . وقتى كه امام حسين عليه السلام سخن محمد بن بشير را شنيد فرمود : خدا رحمتت كند ، من بيعتم را از تو برداشتم ، برو براى كوشش در راه آزاد كردن فرزندت . محمد بن بشير گفت : درندگان مرا در حال زنده بودن متلاشى كنند و بخورند اگر از تو جدا شوم . آنگاه امام حسين عليه السلام پنج عدد لباس به او داد و فرمود :

اين لباس‏ها را به فرزند ديگر بفرست كه براى آزادى برادرش از اينها كمك بگيرد ،قيمت اين لباسها هزار دينار بود . [ نفس المهموم تأليف محدث بزرگ مرحوم آقاى حاج شيخ عباس قمى . ص 137 تا ص 139] در كتب مقتل نوشته شده است كه : يكى از آن ياران باوفا گفت : يا حسين ، اگر همين زندگى دنيوى ابدى بود [ و من در لذائذ آن غوطه‏ور بودم ] باز ترا رها نميكردم و در دفاع از تو كشته ميشدم ، چه رسد به اينكه اين زندگى فنا پذير و دير يا زود مرگ بر سر همه فرزندان آدم عليه السلام تاختن مى‏آورد .

بايد ديد اين گونه فداكارى‏ها چه معنائى دارد ؟ البته بديهى است كه طعم ملكوتى اين گونه فداكارى‏هاى با عظمت را ، مردمى كه مانند حيوانات حركتى جز مابين آخور و جايگاه دفع مدفوعات نميشناسند ، نخواهند فهميد . نيز مردمى كه كه منطقى جز « من هدف و ديگران وسيله » ، « من فوق همه » « مانند مغز من خدا مغزى نيافريده است » ، « انبياء و مرسلين هم طلايه داران تفكرات من بوده‏اند » ، هيچ كس حق فهميدن حقائق هستى را جز من ندارد » در توى جمجمه‏شان سراغ ندارند ،

عظمت آن فداكاريهاى انسانى را نخواهند فهميد . لذا بى علت نبوده است كه هر اندازه منطق احمقانه فوق مغز آدمى را بيشتر اشغال مى‏كند ، بيمارى « بيگانگى از انسان » در او افزايش مى‏يابد و اين همان بيمارى است كه تدريجا به يك مرض ديگر مى‏انجامد كه نامش « از خود بيگانگى » است . خلاصه ياران امير المؤمنين و ياران امام حسين عليهما السلام و همچنين ياران پيامبران و مرسلين و ائمه معصومين عليهم السلام و رشد يافتگان بشرى ، در حقيقت عاشق كمال و عظمت روحانى آن انسانهاى بزرگ بوده‏اند نه عوارض و پديده‏هاى شخصى و جسمانى آنان . 8 ، 9 فأعينونى بمناصحة خليّة من الغشّ ، سليمة من الرّيب ( پس مرا در خيرخواهى خالى از خيانت و پرده پوشى كمك كنيد )

درباره من خير خواه و خير انديش باشيد

امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير مى‏فرمايد : « مرا در خير خواهى خالى از خيانت و پرده پوشى و پاك از شك و شبهه كمك كنيد » اين مطلب كه امير المؤمنين عليه السلام از مردم براى اصلاح و توجيه زندگى مادى و معنوى آنان ،كمك خواسته و خير انديشى و خير خواهى آنان را مطالبه فرموده است ، در مواردى از نهج البلاغه آمده است . از آنجمله در خطبه 136 فرموده است :

أعينونى على أنفسكم ( مرا در اصلاح و توجيه خودتان كمكم كنيد ) و اين خود به تنهائى دليلى روشن براى اثبات اين حقيقت است كه امير المؤمنين عليه السلام حكومت را براى تنظيم حيات معقول انسانها قبول فرموده بود نه بجهت علاقه به جاه و مقام كه عاشق آن جز خود هيچ كس را نميخواهد ، آرى ، قطعى است كه طلب يارى و استمداد آن حضرت از مردم به سود اصلاح حال خود مردم بوده است .

10 فو اللّه إنّى لأولى النّاس بالنّاس ( پس سوگند بخدا ، من شايسته ‏ترين مردم بر مردمم . )شايستگى امير المؤمنين عليه السلام براى مردم از ديگران اين شايستگى بر مبناى دو علت مهم است :

علت يكم تخلق آن حضرت به اخلاق اللّه كه به اتفاق همه راويان و مورخان در آن حضرت در حد اعلا بوده است . ما درباره اين صفت انسانى الهى آن حضرت در مجلدات اين ترجمه و تفسير مطالبى گفته‏ايم كه مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند با مراجعه به فهرست هر يك از مجلدات ، مطالب مربوطه را مورد مطالعه و بررسى قرار بدهند . نكته‏اى كه در اين مورد بايد تذكر داده شود اينست كه با توجه دقيق به اين علت اثبات ميشود كه امير المؤمنين عليه السلام نه تنها شايسته‏ترين مردم براى اصلاح و تنظيم زندگى مادى و معنوى آنان بوده است ، بلكه حتى شايسته‏تر از خود مردم به خودشان بوده است ، همانگونه كه خداوند سبحان درباره اولويت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم در قرآن مجيد فرموده است :

النَّبِىُّ أَوْلى‏ بِالْمُؤْمنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ . . . [ الاحزاب آيه 6 ] ( پيامبر بر مؤمنان شايسته‏تر است از نفس خودشان ) يعنى پيامبر اولويت بر آنان دارد و بالاتر از اين اولويت ، او بر نفس خود آنان بالاتر از خود آنان ميباشد .

و بدينجهت است كه امير المؤمنين عليه السلام مطابق آيه مباهله [ آل عمران آيه 61 ] نفس آيه چنين است :فَمَنْ حاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبينَ .( پس هر كس درباره حضرت عيسى عليه السلام [ يا درباره دينى كه آورده‏اى ] با تو در مقام احتجاج و جدل برايد ، پس بگو بياييد ما و شما فرزندان و زنان و نفس‏هاى خود را رويا روى قرار داده و ببارگاه خدا دعا و زارى نمائيم و سپس لعنت خدا را به دروغگويان قرار بدهيم ) فخر رازى در تفسير كبير ج 8 ص 85 ميگويد : « وقتى كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم با عبائى سياه براى مباهله با نصاراى نجران بيرون آمد ، [ امام ] حسن ( رض ) آمد او را در زير عبا قرار داد سپس [ امام ] حسين ( رض ) آمد و سپس فاطمه و سپس على ( رض ) آمدند و حضرت آنان را در زير عبا قرار داد و آنگاه فرمود : « إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ . . . » اين روايت را قريب باتفاق مفسران و اهل حديث صحيح ميدانند .

پيامبر معرفى شده است . همچنانكه اين آيه برترى او را بر تمام انبياء و مرسلين و ملائكه اثبات مى‏كند ، اولويت او را بر نفس هاى مردم از خودشان نيز اثبات مينمايد .

اين مسئله يك مطلب تعبدى محض نيست ، بلكه عقل سليمى كه آلوده به زشتى‏ها و كثافات نفس حيوانى نشده است ، با كمال روشنى حكم مى‏كند كه شخصيتى كه از همه جهات حقيقت و مختصات انسانها را مى‏شناسد و همه مصالح و مفاسد آنان را بهتر از خودشان مى‏داند قطعا موضوعات و مسائل حيات مادى و معنوى آن انسانها را بهتر و عالى‏تر درك مى‏كند ، در نتيجه چنين شخصيتى كه قطعا از يك جنبه الهى برخوردار است به حاكميت درباره حيات مادى و معنوى آنان اولويت دارد .

علت دوم شايستگى اداره شئون اجتماعى مردم است ، زيرا امير المؤمنين عليه السلام به اضافه نصوص قطعى كه از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم در برترى امير المؤمنين و شايستگى او براى زمامدارى بر جوامع انسانى ، ثابت شده است ، از عالى‏ترين انتخاب براى زمامدارى از طرف عموم مردم باستثناى بعضى از نا آشنايان با اصول و ارزشهاى انسان الهى برخوردار گشته است . حتى بعضى از تحليل گران تاريخ سياسى صدر اسلام را عقيده بر آنست كه در تاريخ بشرى از نظر اشتياق شديد و خلوص و آگاهى انتخاب كنندگان ، هيچ انتخابى به پايه انتخابى نميرسد كه براى زمامدارى امير المؤمنين عليه السلام صورت گرفته است . بنابراين ،امير المؤمنين عليه السلام شايسته‏ترين انسانها براى اصلاح حال و توجيه حيات آنان بوده است .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۱7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

117 و من كلام له عليه السلام

يوبخ البخلاء بالمال و النفس 1 فلا أموال بذلتموها للّذي رزقها 2 ، و لا أنفس خاطرتم بها للّذي خلقها 3 . تكرمون باللّه على عباده 4 ، و لا تكرمون اللّه في عباده 5 فاعتبروا بنزولكم منازل من كان قبلكم 6 ، و انقطاعكم عن أوصل إخوانكم 7

ترجمه خطبه صد و هفدهم

امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه كسانى را كه به مال و جان بخل مى‏ورزند توبيخ مى‏نمايد 1 شما مردم [ نابكار ] نه مالى را در راه خداوندى كه آنرا بشما عطا فرموده است ، بخشيديد 2 و نه جان خود را در راه خالق آن به مخاطره‏ها انداختيد . 3 بوسيله نعمت‏هائى كه خداوند بشما داده است به بندگان او ، اظهار شرف و حيثيت مى‏كنيد 4 در صورتيكه خدا را در ميان بندگانش اكرام و اطاعت نمى‏كنيد 5 عبرت بگيريد از اينكه در منزلگاه‏هاى اقوام و ملل پيش از خود فرود آمده و منزل كرده‏ايد 6 و عبرت بگيريد از اينكه از نزديكترين برادران خود منقطع خواهيد گشت 7 .

تفسير عمومى خطبه صد و هفدهم

1 ، 7

به ادعاى محض قناعت نكنيد

به ادعا قناعت كرده‏ ايد و فقط تظاهر مى‏كنيد شگفت آورتر اينكه به آگاهى‏هاى خود از واقعيات بسنده نموده و به لذت آن آگاهى‏ها كفايت كرده و عمل نمى‏كنيد .

يقينا همه شما مى‏دانيد كه صرف مال در راه خدا چه عظمتى دارد . آيات قرآن مجيد را درباره انفاق و احسان و دستگيرى از مستمندان را بارها خوانده‏ايد . و همچنين لزوم اين صفات انسانى را با تجاربى كه در عمر خود كرده‏ايد نيز مى‏دانيد و لزوم كوشش و فداكارى در مسير احقاق حق و ابطال باطل و دفاع از حوزه اسلام و ريشه كن كردن فساد را هم بهتر از همه مى‏دانيد . پس كو اراده و تصميم ؟ و كو عمل ؟ شما اگر در راه خدا بذل مال كنيد در حقيقت امانت خداوندى را به بارگاه او بر مى‏گردانيد و اگر در همين راه جانبازى نمائيد ، معامله با خدائى مى‏نماييد كه كالايش همان جان است كه خدا بشما داده است . آياتى كه در قرآن مجيد باين دو معنى ( مال از آن خدا و جان مخلوق خدا است ) دلالت كند ، بسيار فراوان است .

ولى دريغا كه خواندن آن آيات براى احساس لذت از معانى بهجت آور آنها شما را از عمل بآنها كه موجب فوق لذتها است ، باز داشته است شگفتا ، خدا و نعمت‏هاى او را وسيله كرامت و شرف خود ميان مردم قرار مى‏دهيد ولى عظمت و مقام ربوبى خداوندى را در ميان بندگانش بجاى نمى ‏آوريد ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً [ نوح آيه 13] ( چه شده است بر شما كه توجه و اميد و تذكرى به عظمت و وقار خداوندى نداريد . )

اگر بشر خدا را بشناسد و دريابد

عنوان بحث ما اينست كه « اگر بشر خدا را بشناسد و دريابد » نه اينكه خدا را از روى تقليد بخواند و توجهى مبهم به او داشته باشد . براى اينكه مقصود ما روشن شود اين سه بيت زير را مى ‏آوريم :

خدا خوان تا خدادان فرق دارد
كه حيوان تا به انسان فرق دارد

بدينسان از خدادان تا خداياب
ز انسان تا به سبحان فرق دارد

محقق را مقلد كى توان گفت
كه دانا تا به نادان فرق دارد

آيا اين آرزو براى ابد در دل خدا شناسان و خدا يافتگان واقعى خواهد ماند ؟

آيا روزى فرا نخواهد رسيد كه انسانهاى آگاه و خردمند چونان حكيم و عارف حقيقى روى زمين را مانند رصدگاهى ببينند كه به سوى بى‏نهايت نصب شده و انسانها از نقطه‏هاى مختلف اين رصدگاه عظمت و فروغ ربوبى را در مى‏يابند ؟ اين كه چنين روزى فرا خواهد رسيد پيش از بوجود آمدن يك دولت جهانى الهى كه انسانهاى الهى در رأس آن قرار بگيرند و به اضافه تنظيم زندگانى اجتماعى آنان ، حيات معقول و طيبه و مستند به برهان روشن ربوبى آنان را نيز فراهم بياورند ،بسيار بعيد بنظر برسد [ اگر امكان ناپذير نباشد ] بنابراين ، با شرائط و عواملى كه بر بشر امروزى حاكم است ، چنين انتظارى نميرود كه كمال بشرى بحدى برسد كه خدا را بشناسد و دريابد و مطابق اين شناخت و دريافت هم حركت كند .

اما آنچه كه مورد توقع و انتظار است ، اينست كه حد اقل مردم روى زمين بآن حد از سقوط نرسند كه خدا براى آنان يا اصلا مطرح نباشد و يا بعنوان زينت زندگانى طبيعى مطلوب واقع گردد و يا مستند به تقليد از فرهنگ رسوبى نياكان بوده و اين مردم به كلى از شناخت و دريافت حقيقى خدا دور و محروم باشند . حال اين سئوال پيش مى‏آيد كه آيا بشر راميتوان به نعمت عظماى شناخت و دريافت حقيقى خداوندى نائل ساخت ؟

پاسخ اين سئوال قطعا منفى نيست اگر چه وقتى كه پاسخ مثبت بدهيم حتما بايد توضيحى در كميت و كيفيت اين پاسخ مثبت داشته باشيم . اگر زمامداران و سياستمداران دنيا موافقت كنند كه خدا شناسى بطور جدى در مسائل تعليم و تربيتى گنجانده شود و باضافه تعليمات و تربيتهاى مفيد درباره موضوع مزبور ، اصول اخلاق والاى انسانى كه مورد قبول همه اديان الهى و انسانشناسان است در عمل وارد ميدان زندگى بشر گردد نه تنها مشكلات و دردهاى بيدرمان بشر حل و چاره‏جوئى ميشود ،بلكه آن اندازه از مردم موفق به خدا شناسى و خدايابى مى‏گردند كه تاريخ بسيار پر سرو صدا و بى‏اساس انسانى را از ورشكست شدن نجات بدهد . اينست نتيجه قضيه مشروطى كه عنوان بحث ما در اين مورد است .

بنابراين ، قضيه باين صورت در مى‏آيد كه « اگر بشر خدا را بشناسد و دريابد با تغييرى كه در زندگانى او بوجود مى‏آيد ،خود را و تاريخش را از شكست نجات ميدهد . » البته همه ما مى‏دانيم كه شكست تاريخ بشرى را از ديدگاه آرمانهاى والاى انسانى ، هرگز براى هابس‏ها و چنگيزها و ماكياولى‏ها نميتوان قابل درك ساخت ،زيرا براى اينگونه اشخاص ، تاريخ يعنى خود طبيعى حيوانى آنان آرمانهاى والاى انسانى يعنى خواسته‏هاى آنان كمال و رشد ، يعنى پيروزى مطلق آنان در ميدان تنازع در بقاء .

سپس امير المؤمنين عليه السلام دستور به عبرت گيرى از جانشين شدن مردم زنده بجاى گذشتگان و از بريده شدن از نزديكترين برادران مى‏فرمايد . و اين اصل در مواردى از مجلدات پيشين بحث شده است .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

خطبه ها خطبه شماره ۱۱6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

116 و من خطبة له عليه السلام و فيها ينصح أصحابه 1

أرسله داعيا إلى الحقّ و شاهدا على الخلق 2 ، فبلّغ رسالات ربّه غير وان و لا مقصّر 3 ، و جاهد في اللّه أعداءه غير واهن و لا معذّر 4 .

إمام من اتّقى 5 ، و بصر من اهتدى 6 .

و منها : و لو تعلمون ما أعلم ممّا طوي عنكم غيبه 7 ، إذا لخرجتم إلى الصّعدات 8 تبكون على أعمالكم 9 ، و تلتدمون على أنفسكم 10 ،و لتركتم أموالكم لا حارس لها و لا خالف عليها 11 ، و لهمّت كلّ امرى‏ء منكم نفسه ، لا يلتفت إلى غيرها 12 و لكنّكم نسيتم ما ذكّرتم 13 ، و أمنتم ما حذّرتم 14 ، فتاه عنكم رأيكم 15 ، و تشتّت عليكم أمركم 16 . و لوددت أنّ اللّه فرّق بيني و بينكم 17 ، و ألحقني بمن هو أحقّ بي منكم 18 . قوم و اللّه ميامين الرّأي 19 ، مراجيح الحلم 20 ،مقاويل بالحقّ 21 ، متاريك للبغي 22 . مضوا قدما على الطّريقة 23 ، و أوجفوا على المحجّة 24 ، فظفروا بالعقبى الدّائمة 25 ،و الكرامة الباردة 26 . أما و اللّه ، ليسلّطنّ عليكم غلام ثقيف الذّيّال الميّال 27 يأكل خضرتكم 28 ، و يذيب شحمتكم 29 ، إيه أبا وذحة 30 قال الشريف : الوذحة : الخنفساء 31 . و هذا القول يومى‏ء به إلى الحجاج 32 ، و له مع الوذحة حديث ليس هذا موضع ذكره 33 .

ترجمه خطبه صد و شانزدهم

امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه ياران خود را اندرز مى‏دهد 1 خداوند سبحان پيامبر را براى دعوت بسوى حق و شاهد بر خلق فرستاد 2 آن برگزيده محبوب رسالتهائى را كه از پروردگارش گرفته بود ، بدون ضعف و تقصير بمردم تبليغ فرمود 3 و در راه خدا با دشمنان خدا بدون سستى و عذرخواهى غير موجه جهاد نمود 4 او پيشواى هر انسانى است كه تقوى بورزد 5 و بينائى كسى كه در مسير هدايت قرار بگيرد 6 و از جمله اين خطبه است : اگر مى‏دانستيد آنچه را كه مى‏دانم و غيب آن از شما پوشيده است ، 7 در آن هنگام از آسايشگاههاى خود بيرون مى‏رفتيد و در اين راه و در آن راه بهت زده مى‏گشتيد 8 گريه به اعمال خود مى‏كرديد 9 و بر سر و سينه خود مى‏زديد 10 و اموال خود را بدون نگهبان و كسى كه براى حفظ آن جانشين شما باشد رها مى‏كرديد 11 و هر كس از شما را نفس خود مشغول مى‏نمود و بكسى ديگر توجهى نداشت 12 ولى آنچه را كه براى شما تذكر داده شده بود به فراموشى سپرديد 13 و از آنچه كه شما را از آن بيمناك كرده بودند ، خاطر جمع شديد 14 در نتيجه رأى شما از مغزتان گم شد 15 و امر شما بر شما پراكنده گشت 16 بسيار دوست مى‏دارم خداوند بين من و شما جدائى بيندازد 17 و مرا به مردمى ملحق بسازد كه براى من شايسته‏تر از شما بوده باشند 18 سوگند بخدا مردمانى مبارك رأى 19 داراى بردبارى متين 20 گويندگان بر حق 21 دورى گزيدگان از ستم 22 براى حركت در راه خدا سبقت بگيرند 23 و در صراط مستقيم حركت سريع كنند 24 مردمانى كه در كسب توشه براى آخرت ابدى خود 25 و كرامت گواراى آن حيات فنا ناپذير پيروز گشتند 26 آگاه باشيد ، بخدا سوگند ، آن فرزند ثقيف مبتكر و رويگردان از حق و عدالت بر شما مسلط مى‏گردد 27 محصولات شما را ميخورد 28 و پيه شما را آب مى‏كند . 29 بيار آنچه را كه دارى اى پدر جعل 30

تفسير عمومى خطبه صد و شانزدهم

2 أرسله داعيا إلى الحقّ و شاهدا على الخلق ( خداوند سبحان پيامبر را براى دعوت بسوى حق و شاهد بر خلق فرستاد )رسالت پيامبر دعوت بر حق بود نه دعوت به امور باطل و نه دعوت به امور مشتبه و ابهام انگيز . پيامبر مردم را بآن امورى كه خود بالضروره براى تحصيل آنها نهايت كوشش را داشتند و زندگى طبيعى آنان بدون آن امور امكان پذير نبود ، دعوت نمى‏كرد . پيامبر مردم را به سوى خود نيز دعوت نمى‏فرمود كه آنان را دور خود جمع كند و براى تاختن در ميدان مراد اين دنياى زودگذر مركبى بدست بياورد .

اگر مقصود آن برگزيده خدا اينگونه مسائل بود ، بزرگان عرب در آن زمان عموما و بزرگان قريش خصوصا اين مركب و ميدان را براى او آماده مى‏كردند مشروط به اينكه كارى با عقائد و فرهنگ جامد و تقليدى و اموال و اعتبارات دنيوى آنان نداشته باشد و ميدانيم كه اين مقصود بدون در حدود 80 جنگ و دفاع و سختى‏هاى مهلك و گرفتاريهاى شعب ابيطالب واز دست دادن محبوبترين ياران حاصل مى‏گشت ، ولى ما ديديم كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله با توجه به تكليف فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ [هود آيه 112] ( همانگونه كه مامور شده‏اى استقامت نما ) فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ [ الحجر آيه 94] ( آنچه را كه مأمور به ابلاغش شده‏اى با صراحت كامل اعلان كن ) بدون كمترين پروا از هر گونه محروميت‏ها و تهمت‏ها و توهين‏ها و حتى بدون كمترين هراس از مرگ خود و نزديكترين پيوستگان و يارانت حركت كن . آن پيامبر بزرگوار مطابق آيات قرآنى و منابع حديثى و تاريخى كمترين سستى و قصور در ابلاغ رسالت ننموده و تا آخرين لحظات زندگى مباركش تكليف ابلاغ رسالت را با كمال جديت امتثال نمود . اين مطلب را هم در اينجا ياد آور ميشويم كه آن حالات روحانى بى نظير و آن اخلاق عظيم كه قرآن وجود آنرا در پيامبر اكرم بما خبر مى‏دهد :

وَ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظيمٍ [ القلم آيه 4] ( و قطعا تو داراى اخلاق با عظمت هستى ) و آن اراده و تصميم و جديت كه در همه لحظات زندگى در گفتار و كردار آن بزرگوار ديده شده است . و آن عبادات شبانگاهى بدون اعتقاد و ايمان باين كه دعوت او از حق و بر حق و به سوى حق است ، امكان ناپذير ميباشد .

مباحث مربوط به شاهد بودن پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم در مجلد 11 از صفحه 163 تا صفحه 165 مطرح شده است ، مراجعه فرماييد . 3 ، 6 فبلّغ رسالات ربّه غير وان و لا مقصّر ، و جاهد فى اللّه أعدائه غير واهن و لا معذّر . إمام من اتّقى و بصر من اهتدى ( آن برگزيده محبوب ، رسالتهايى را كه از پروردگارش گرفته بود بدون ضعف و تقصير به مردم تبليغ فرمود و در راه خدا با دشمنان خدا بدون سستى و عذر خواهى غير موجه جهاد نمود . )

تلاش و تكاپوى شديد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم در تعليم و تربيت انسانها و به فعليت رساندن استعدادهاى تكاملى خويشتن

باضافه كوششهائى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم پيش از دوران بعثت با كمال خلوص در تكاليف الهى خود انجام داده است كه در تحصيل آمادگى براى حمل بار سنگين رسالت مؤثر بوده است ، پس از رسيدن به آن مقام والا لحظه‏اى از تلاش و تكاپو فرو گذارى نفرموده است . اين كوششها و تلاشها بطور كلى در دو قسمت انجام گرفته است :

قسمت يكم در راه به فعليت رساندن استعدادهاى تكاملى خود بوده است .

اگر چه اين قسمت شامل انجام دادن هر گونه تكليف فردى و اجتماعى مى‏گردد ، ولى آنچه بطور مستقيم موجب ارتباط او با معبود يگانه‏اش بوده است ، عبادات شخصى بود كه با يك صفا و خلوص و جديت فوق العاده بجاى مى‏آورده است . دلائل اين قسمت از انجام تكاليف ، باضافه منابع حديثى در آيات قرآنى فراوان آمده است .

از آنجمله 1 طه‏ . ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى‏ ( طه . ما قرآن را براى تو نازل نكرديم كه خود را به مشقت بيندازى )تفاسير معروف شيعه و سنى اتفاق نظر دارند كه اين آيه براى جلوگيرى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم از عبادتهاى مشقت بار نازل شده است [ از آنجمله مجمع البيان طبرسى ( ابو على فضل بن الحسن ) از قتاده تفسير سوره طه و الدر المنثور جلال الدين سيوطى از ربيع بن انس و همچنين از ابن عباس . و تفسير قمى از ابو بصير از امام محمد باقر و امام جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام . طه آيه 1 و 2 ]

2 يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ . قُمِ اللَّيْلَ إِلاَّ قَليلاً . نِصْفَهُ أَو انْقُصْ مِنْهُ قَليلاً . أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً . إِنَّا سَنُلْقى‏ عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلاً . إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِىَ أَشَدُّ وَطْأً وَ أَقْوَمُ قيلاً . إِنَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَويلا [ المزمل آيه 1 تا 7] ( اى پيچيده در لباسش ، شب را [ براى عبادت ] بر خيز مگر اندكى نيمى از شب با كمى از نيم شب را . يا مقدارى به نيمى از شب بيفزا و قرآن را خوب تلاوت كن . ما بزودى سخنى سنگين براى تو القاء خواهيم كرد .( قرآن را كه سخنى است الهى و بسيار سنگين و با عظمت كه قطعا به صفاى درونى بسيار عالى نيازمند است و اين صفاى درونى بدون شب بيدارى‏ها و عبادتهاى شبانگاهى حاصل نخواهد گشت ) قطعى است حادثه [ معنوى و روحانى ] شبانگاهى بيشتر عامل ثبات قدم و بيان صحيح‏تر ميباشد ، [ باز ] براى تست در هنگام روز تسبيح طولانى )

3 وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى‏ أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً [ الاسراء آيه 79] ( و مقدارى از شب را براى خدا براى عبادت بيدار باش ، اين عبادت شبانگاهى براى تو تكليف مخصوصى است [ غير از ديگر مسلمين ] باشد كه پروردگار تو ترا بمقامى پسنديده و والا بر انگيزد . ) قسمت دوم كوشش و تلاش و تحمل در راه ابلاغ رسالت الهى كه به او واگذار شده بود . مقدارى منابع قرآنى اين قسمت بقرار زير است :

يك صبر و تحمل شدائد در راه ابلاغ رسالت

فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ . . .

( صبر كن براى ابلاغ رسالت همانگونه كه رسولان اولوا العزم صبر كردند ) تبصره در تفسير كلمه اولوا العزم اختلاف نظرى ميان مفسران وجود دارد . سه احتمال در معناى عزم داده شده است :

احتمال يكم بمعناى صبر و شكيبايى است .

احتمال دوم بمعناى وفاء به عهدى است كه خداوند از انبياء عليهم السلام گرفته است .

احتمال سوم حكم و شريعت كلى است . اين معنى در رواياتى كه از ائمه معصومين عليهم السلام وارد شده است ، متعين است . اين رسولان اولو العزم در روايات مزبور پنج نفرند كه عبارتند از حضرت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين . دليلى كه بر انحصار اولوا العزم در پنج بزگوار فوق آورده شده است ، آيه‏ايست كه مى‏فرمايد :شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدّينِ ما وصّى‏ بِهِ نُوحاً وَ الَّذى‏ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهيمَ وَ مُوسى‏ وَ عيسى‏ . . . [ الشورى آيه 13] [ خداوند متعال ] براى ( شما تشريع فرموده است از دين آنچه را كه به نوح توصيه نموده و آنچه كه به تو وحى كرديم و آنچه كه به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه كرديم . . . )

2 و اتَّبِعْ ما يُوحَى‏ إِلَيْكَ وَ اصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ [ يونس آيه 109] ( و پيروى كن از آنچه بتو وحى ميشود و صبر كن تا آنگاه كه خدا حكم كند و او است بهترين حكم كنندگان )

3 وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاَّ بِاللَّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ [ النحل آيه 127] ( و صبر كن و نيست صبر تو مگر بيارى خدا [ در راه خدا ] و براى وضع آنان اندوه مخور )

4 وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَواة وَ الْعَشِىِّ . . . [ الكهف آيه 28 آياتى كه پيامبر اكرم را به صبر و تحمل مشقت‏هاى ابلاغ رسالت دستور مى‏دهد ، فراوان است از آنجمله هود آيه 49 و 115 و طه 130 و الروم آيه 60 و لقمان آيه 70 و ص آيه 17 و غافر آيه 55 و 77 و ق آيه 39 و الطور آيه 48 و القلم آيه 48 و المعارج آيه 5 و المزمل آيه 10 و المدثر آيه 7 و الانسان آيه 24 ] ( به صبر وادار كن نفس خود را با مردمى كه پروردگارشان را در صبحگاه و شامگاه مى‏خوانند ) دو اندوه و حسرت خوردن پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم درباره جهل و دورى مردم زمان خود از رشد و كمال انسانى و بى اعتنائى آنان به رسالت انسان‏ساز آن بزرگوار و علاقه شديدى كه به ادامه جاهليت نشان مى‏دادند . از آنجمله 1 أَفَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِى‏ مَنْ يَشاءُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِم حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ بِما يَصْنَعُونَ [ فاطر آيه 8] ( آيا كسى كه عمل [ ناشايستش ] براى او آراسته و آنرا زيبا مى‏بيند [ بهتر است يا كسى كه اعمال صالحه انجام مى‏دهد ] خداوند متعال گمراه مى‏كند كسى را كه مشيتش بآن متعلق شود و بهمين ترتيب هدايت مى‏كند كسى را كه بخواهد ، پس جان تو از حسرتها درباره گمراهى آنان از كالبد بدن بدر نرود [ خود را براى تبهكاريهاى آنان مكش ] خداوند متعال مى‏داند آنچه را كه عمل مى‏كنند . ) تبصره در بعضى از مباحث اين مجلدات اشاره‏اى به تفسير تعلق مشيت خداوندى بر هدايت و ضلالت مردم نموده‏ايم مناسب مى‏بينيم كه در اين مبحث نيز بطور مختصر مطلبى را بيان نمائيم .

تفاوت ما بين اراده و مشيت خداوند در اين است كه منشأ و يا انگيزه اراده خداوندى ، حكمت بالغه آن مقام شامخ است كه عالم هستى و جريانات موجود در آنرا بوجود آورده است . ولى مشيت خداوندى چه در صيغه شاء و چه در صيغه يشاء عبارتست از اراده‏اى كه ناشى از بوجود آمدن مقدمه يا مقدمات اختيارى بوسيله خود انسانها . بعنوان مثال در مثلى كه خداوند متعال در قرآن درباره دو نفر صاحب باغ آورده كه يكى از آندو كافر و ديگر مؤمن است ، آن صاحب باغ كه كافر است وارد باغ خود مى‏شود وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبيد هذِهِ أَبَداً . وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إلى رَبّى‏ لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً [ الكهف آيه 35 تا 36] ( آن كافر داخل در باغ خود شد در حاليكه [ بجهت تكبر ] بخود ظلم كرده بود ،گفت : گمان نمى‏برم هرگز اين باغ من از بين برود و من گمان نمى‏كنم قيامتى بر پا شود [ كه اين باغ من رو به فنا برود و اگر چنين شد و قيامتى قائم شد ] و من بسوى پروردگارم برگشتم ، بهتر از آن را در موقعيت وصول به سر نوشت نهائى دريافت خواهم كرد ) قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذى‏ خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً . لكِنَّا هُوَ اللَّه رَبّى‏ وَ لا أُشْرِك بِرَبّى‏ أَحَداً . وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ ماشاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ . . . [ الكهف آيه 37 تا 39] ( رفيقش در حاليكه با او گفتگو مى‏كرد به او گفت : آيا بآن خدائى كفر مى‏ورزى كه ترا از خاك و سپس از نطفه آفريده و سپس ترا به خلقت مردى رسانده است . اما ما ( اعتقاد ما چنين است ) آن خداوند است كه پروردگار من است و من هيچ احدى را به پروردگار خود شريك قرار نميدهم .

آيا بهتر اين نبود كه وقتى كه داخل باغت شدى بگوئى : اينست آنچه خدا خواسته است [ مشيت او بوجود آورده است ] و هيچ قوه‏اى نيست مگر به سببيت خدا . ) در اين آيه شريفه مى‏بينيم كه خداوند بوجود آمدن باغ بوسيله درختان و زراعت را به مشيت خداوندى نسبت مى‏دهد با اينكه قطعا صاحب باغ زحمتها كشيده و كوششها نموده و آن محل را بصورت باغ درآورده يا باغ بودن آن را ادامه داده است .پس مى‏بينيم مشيت خداوندى بر اجراى قوانين هستى بر طبق اعمال اختيارى انسانها بجريان افتاده است .

إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيى‏ أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ ماذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثيراً وَ يَهْدى‏ بِهِ كَثيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقينَ [ البقرة آيه 26] ( خداوند از اينكه مثلى از مگس و بالاتر از آن [ را براى هدايت مردم ] بياورد ، شرم نمى‏كند . پس كسانى كه ايمان آورده‏اند ميدانند كه اين مثل حق از طرف پروردگار آنان مى‏باشد و اما كسانى كه كفر ورزيده‏اند مى‏گويند مقصود خدا از اين مثل چيست كه اشخاص فراوانى را گمراه و عده فراوانى را هدايت مينمايد [ و خداوند متعال ] گمراه نمى‏كند مگر كسانى را كه [ باختيار خود ] منحرف ميشوند ) سه غصه و اندوه فراوانى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم بجهت مقاومت تبهكاران در برابر رسالت آن بزرگوار و عدم پذيرش عوامل رشد و كمال تحمل مى‏فرمودند . آيات مربوط به اين مسئله فراوان است .

از آن جمله 1 وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا أَءِذا كُنَّا تُراباً وَ آباؤُنا ءَإِنَّا لَمُخْرَجُونَ . لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلاَّ أَساطيرُ الْأَوَّلينَ . قُلْ سيرُوا فِى الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمينَ . وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهمْ وَ لا تَكُنْ فى ضَيْقٍ مِمَّا تَمْكُرُونَ [ النمل آيه 67 تا 70 و آيه آخر در النحل آيه 127] ( و آنانكه كفر ورزيدند ، گفتند آيا پس از آنكه ما و پدران ما خاك شديم از آن خاك بيرون خواهيم آمد . براى ما و پدران ما پيش از اين ، همين وعده داده شده بود ، نيست اين مدعا مگر افسانه‏هاى گذشتگان . بآنان بگو در روى زمين به سير و تحقيق بپردازيد و بنگريد كه عاقبت كار گنهكاران بكجا رسيد . و براى آنان اندوهگين مباش و از مكرهاى آنان خود را در تنگناى قرار مده )

2 وَ لا يَحْزُنْكَ الَّذينَ يُسارِعُونَ فِى الْكُفْرِ . . . [ آل عمران آيه 176 و المائده آيه 41 و لقمان آيه 23] ( و اندوهگين نسازد ترا كسانى كه براى كفر ورزيدن شتاب مى‏كنند ) نتيجه اين تلاش‏ها و تكاپوها بود كه به مقام بسيار والائى از پيشوائى مطلق براى مردمى كه تقوى مى‏ورزند نائل آمد و وسيله بينائى براى انسانهائى گشت كه راه هدايت را پيش گرفته‏اند ، همانگونه كه خداوند سبحان مقام امامت را به حضرت ابراهيم خليل پس از آنكه با تلاش و تحمل سخت‏ترين شدائد در بر آمدن از عهده آزمايشات سخت عنايت فرمود . 7 ، 16 و منها و لو تعلمون ما أعلم ممّا طوى عنكم غيبه . إذا لخرجتم إلى الصّعدات تبكون على أعمالكم و تلتدمون على أنفسكم ، و لتركتم أموالكم لا حارس لها و لا خالف عليها و لهمّت كلّ امرى‏ء منكم نفسه لا يلتفت إلى غيرها ، و لكنّكم نسيتم ما ذكّرتم و أمنتم ما حذّرتم فتاه عنكم رأيكم ، و تشتّت عليكم أمركم ( اگر مى‏دانستيد آنچه را كه من مى‏دانم و غيب آن از شما پوشيده است در آن هنگام از آسايشگاههاى خود بيرون مى‏رفتيد و در اين راه و در آن راه بهت‏زده مى‏گشتيد ، گريه بر اعمال خود مى‏كرديد . و هر كسى از شما را نفس خود مشغول مى‏نمود و به كسى ديگر توجه نداشت . ولى آنچه را كه براى شما تذكر داده شده بود فراموش كرديد و از آنچه كه شما را از آن بيمناك كرده بودند خاطر جمع گشتيد .

در نتيجه رأى شما از مغزتان گم شد و امور زندگى [ مادى و معنوى ] شما پراكنده گشت )اگر حقايق پشت پرده را ميدانستيد و آنچه را كه بشما تذكر داده‏اند جدى مى‏گرفتيد ، ارتباط شما با امور دنيوى دگرگون مى‏گشت و به كردارهاى ناشايست خود مى‏گريستيد و بر اصلاح خويشتن مى ‏پرداختيددر طول عمر هر انسانى آگاه ، لحظاتى بسيار پر معنى وجود دارد كه اگر آگاهى او از پديده‏ها و ارتباطات معمولى فراتر برود ، از وجود خويشتن و جهان هستى كه در آن زندگى مى‏كند ، حقيقتى را احساس مى‏نمايد كه با درك آن حقيقت ميتواند صداى يك آهنگ بسيار معنادارى را از اين جهان بشنود . اين آهنگ با اينكه به يك مفهوم كلى نزديك‏تر است ، ولى دريافت انسانى درباره او ، بسيار مشخص و روشن است كه ميگويد :

تو اى انسان نميتوانى بگوئى : « من نيستم » زيرا خود با روشنترين درك ، وجود خود را در مييابى ، و چون هستى ، نميتوانى بگوئى « من بيهوده‏ام » زيرا ذات هستى يعنى قانون يا تبلورگاه قانون . اكنون ببينيم آدمى در برابر اين آهنگى كه مى‏شنود ، در چه موقعيتى زندگى مى‏كند ؟ مى‏دانيم كه اكثر اوقات عمر آدمى با نا آگاهى ،با احساس آزادى نا معقول ، با احساس اينكه بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى من ، در همين مسيرى است كه براى زندگى خودم انتخاب كرده‏ام سپرى مى‏گردد و با اين حال توجهى باين ندارد كه اين نا آگاهى و احساس آزادى نا معقول و اينكه بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى من در همين مسير است چه بدبختى‏ها و چه نتايج مهلك را ببار مى‏آورد .

اين تلازم را ميتوان در مشاهده نتائجى وخيم كه در بى‏اعتنائى به حقائق و امور دنيوى بوجود مى‏آيد ،بخوبى فهميد . شما مى‏بينيد يك مسامحه ناچيز در مجراى قوانين حاكم در ارتباطات دنيوى چه ببار مى‏آورد . شما كودكى در نزديكى ظرف بنزين كه در آن باز است رها كنيد تابازى كند ، آنگاه يك قوطى كبريت هم در اختيار او بگذاريد و با خاطرى آسوده برويد كه كودك شما در خانه مشغول بازى است بدون اينكه بداند اگر شعله‏اى به بنزين برسد چه نتيجه‏اى خواهد داد .

ممكن است شما پس از يكساعت برگرديد ، از همه موجوديت خانه و حتى اعضاى خانواده جز تلى از خاكستر چيزى ديگر را مشاهده نكنيد . در اين موقع تصديق خواهيد كرد كه يك بى‏توجهى ناچيز بيك پديده ناچيزتر ( بازى كودك با كبريت ) همه هستى خانه و اعضاى آنرا به دست آتش سپرده و آنها را به خاكستر مبدل ساخته است . ما انسانها غالبا از اين قضيه غفلت مى‏ورزيم كه يك نمود محدود و متعين در ديدگاه ما ممكن است سرنوشت هزاران واقعيت را در هم بپيچد . همه ما مى‏دانيم كه چگونه از يك سخن ناشايست ممكن است خون هزاران انسان بر زمين بريزد و ثروت‏ها و موادى با ارزش كلان و كلان محو و نابود گردد .

ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
وز سخنها عالمى را سوختند

زانكه تاريكست و هر سو پنبه زار
در ميان پنبه چون باشد شرار

عالمى را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند

ما رميت اذ رميت فتنه‏اى
صد هزاران خرمن اندر خفنه‏اى

آفتابى در يكى ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشايد دهان

ذره ذره گردد افلاك و زمين
پيش آن خورشيد چون جست از كمين

واحد الف است آن نيكو ولى
بلكه صد قرن است آن عبد العلى

از تعبيراتى كه در ابيات فوق ديده ميشود و خود شما هم ميتوانيد صدها مثال مانند آنها را بياوريد ، تصديق خواهيد كرد كه

هر قطره‏اى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد

حال كه چنين است پس بايد پذيرفت كه ممكن است يك سيلى بناحق بر رخسار مظلومى سرنوشت حيات ابدى شما را دگرگون بسازد ، چنانكه ممكن است در وضع زندگى يك جامعه تغييراتى به وجود بياورد . تاريخ هرگز فراموش نخواهد كرد كه در دهه دوم همين قرن بيستم يك فرد از همين مردم كه تا كنون شما شايدميليونها مانند او را ديده‏ايد ، يكى از بزرگترين جوامع دنياى امروزى را بجهت كشتن برادرش بوسيله زمامدار آن جامعه ، چنان زير و رو كرد و چنان حوادثى در آن جامعه بوجود آورد كه نظيرش در تاريخ يا وجود ندارد يا قطعا كم نظير است .

بنابراين ،ما بايد در مواد تعليم و تربيت‏هاى خود اين قضيه را بگنجانيم كه ناچيزى نمود نبايد تعيين كننده همه واقعيت‏ها و ارزشهاى آنها باشد . لذا اگر منابع دينى ما بگويند : كه اگر بدانيد در پشت پرده اين نمودهاى ناچيز نما چه مى‏گذرد ، و اگر بدانيد نتائج اعمال ناشايست شما كه اهميتى بآنها نمى‏دهيد چه قدر خطرناك است ، بايد راهنمائى عقل و وجدان را بپذيريد . 17 ، 18 و لوددت أنّ اللّه فرّق بينى و بينكم ، و ألحقنى بمن هو أحقّ بى منكم ( بسيار دوست مى‏دارم خداوند ما بين من و شما جدائى بيندازد و مرا به مردمى ملحق بسازد كه براى من شايسته‏تر از شما باشند . )

رهبر جامعه آرزوى جدائى از مردم نابكاران جامعه مينمايد

اينكه امير المؤمنين عليه السلام از ناهنجارى و ناشايستى مردم جامعه خود زجرها كشيده و شكنجه‏ها ديده است ، بر هيچ كسى پوشيده نيست . و اين جريان داراى علت طبيعى بوده كه عبارت بود از بزرگى فوق العاده آن مرد و حقارت و پستى مردم آن جامعه به استثناى افرادى بسيار معدود . براى توضيح اين جريان مراجعه فرماييد به مجلد پنجم خطبه 25 از ص 120 تا ص 128 و همين مجلد خطبه 27 از ص 36 تا ص 40 و از ص 115 تا 137 . 19 ، 26 قوم و اللّه ميامين الرّأى ، مراجيح الحلم ، مقاويل بالحقّ ، متاريك للبغى ،مضوا قدما على الطّريقة ، و أوجفوا على المحجّة ، فظفروا بالعقبى الدّائمة و الكرامة الباردة ( آرزوى دمسازى با مردمى دارم كه داراى بردبارى متين ، گويندگان بر حق ،دورى گزيدگان از ستم ، براى حركت در راه خدا سبقت بگيرند و در صراط مستقيم حركت سريع نمايند مردمانى هستند كه در كسب توشه براى آخرت ابدى خود و كرامت گواراى آن حيات فنا ناپذير پيروز گشتند )

آرزويم اينست كه با انسانهائى دمساز ميشدم كه مى‏فهميدند و عمل مى‏كردند و اخلاص مى‏ورزيدند .

با لب دمساز خود گر جفتمى
همچونى من گفتنى‏ها گفتمى

چه بايد كرد ؟ هر چه پيرامون خود مى‏نگرم ، جز مردمانى كه رأى و نظرشان بر هيچ مبنائى عاقلانه استوار نيست كسى نمى‏بينم هر كجا مى‏نگرم چهره‏هائى روياروى خود مى‏بينم مضطرب و آشفته و دور از تحمل و شكيبائى ، نه متانتى در خواسته‏ها و كردارهايشان و نه وقار و حلمى در روانشان . گوئى هيچ گونه آشنائى با حق و حقيقت ندارند كه جان خود را با هماهنگى با آن شكوفا بسازند و در بهجت و سرور روحانى غوطه‏ور شوند . خداوندا ، اگر حكمت بالغه تو اقتضاء كند على را در اين جهان بسيار پر معنى و در اين زندگانى هدفدار با انسانهائى در ارتباط قرار بده كه داراى رأى و نظرى مبارك باشند و انديشه‏هاى آنان از اصالت و قداست والا برخوردار باشد . از حلم و وقار و متانت روحى بهره‏ور و هيچ سخنى جز حق نگويند .

و هيچ راهى براى ستم نپويند ، حق و عدالت با جانشان در آميزد و تكاپو در طريق حق و مسابقه در خيرات ، همه لحظات زندگى آنان را فرا بگيرد .

ممكن است اين اعتراض بنظر برسد كه رسالت تعليم و تربيتى و سياسى و اخلاقى و دينى امير المؤمنين عليه السلام در آن دوران ، اصلاح حال همان مردمى بود كه در ميان آنان زندگى مى‏فرمود ، و مردمى كه داراى امتيازات مزبور در فوق باشند ، در حقيقت شخصيت آنان در مسير رشد و كمال بحركت در آمده است و نيازى به توجيه تعليم و تربيتى ندارند .

اين اعتراض صحيح نيست ، زيرا هيچ انسان رشد يافته‏اى در اين دنيا وجودندارد كه به كمال مطلق نائل گردد و از هر گونه توجيه معلم و مربى بى‏نياز شود .

من غلام آنكه او در هر رباط
خويش را واصل نداند بر سماط

و آدمى ماداميكه در اين دنيا است نميتواند خود را از كشش به سوى كمال كه اساسى‏ترين عامل آن ، عمل صالح است قطع نمايد . در حقيقت آرزوى امير المؤمنين عليه السلام اينست كه در ميان انسانهائى زندگى كند و تربيت و توجيه كسانى را بعهده بگيرد كه شخصيت آنان در سيه چالهاى جهل و حماقت و شهوت پرستى و نيرنگ و خودكامگى سقوط نكرده و آماده پذيرش حقائق سازنده ميباشند . و كيست كه معناى كمال و انسانيت را بفهمد و چنين آرزوئى در سر نداشته باشد ؟ كيست كه درونش خالى از آرزوى پرواز با هم‏جنس خود بوده باشد ؟ 27 ، 30 أما و اللّه ليسلّطنّ عليكم غلام ثقيف الذّيّال الميّال ، يأكل خضرتكم و يذيب شحمتكم ، إيه أبا وذحة ( آگاه باشيد ، بخدا سوگند ، آن فرزند ثقيف متكبر و رويگردان از حق و عدالت بر شما مسلط مى‏گردد ، محصولات شما را ميخورد ، و پيه شما را آب مى‏كند . بيار آنچه را كه دارى اى پدر جعل )اگر جامعه ‏اى از حكومت حق و عدالت سر پيچى كند ، حكومت جور و ستم سر او را به طرف پستى‏هاى سقوط خواهد پيچيد

امتداد تاريخ بشرى همين اصل را نشان مى‏دهد كه

هر كه گريزد ز خراجات شهر
باركش غول بيابان شود

از على مى‏گريزند ، به سوى كه ؟ به سوى معاويه از عدالت فرار مى‏كنند ، به كجا ؟ به ستم از حق وحشت دارند ، با چه چيزى انس مى‏گيرند ؟ با باطل حال ببينيم مردم آن دوران پس از على ( عليه السلام ) كه تبلورگاه عدالت و حق بود ، با چه و با كه روبرو شده‏اند ؟ با قتل و غارت و پايمال شدن حقوق و با تبهكارانى مانند حجاج بن يوسف ثقفى مرحوم محقق حاج ميرزا حبيب خوئى در مجلد سوم از شرح نهج البلاغه مى‏گويد : « روايت شده است كه در آن روزى كه امير المؤمنين عليه السلام مردم تبهكار آن جامعه را نفرين فرمود ، حجاج بن يوسف متولد شده است . ظلم و جورى كه او به اهل كوفه وارد كرده است ، در تواريخ مشهور است ، حتى گفته شده است : اگر هر امتى خبيث‏ترين و فاسق و فاجرترين فرد خود را بياورد ، و ما ( اهل كوفه ) فقط حجاج را بياوريم ، خيانت و فسق و فجور همين يك فرد بيش از همه آنها خواهد بود .

مسعودى مى‏گويد : مادر حجاج وى را زاييد در حاليكه سوراخ نشيمن او بسته بود و آنرا سوراخ كردند . كسانى كه بدستور حجاج كشته شده ‏اند ، غير از كسانى كه در جنگها بوسيله لشكريان حجاج از بين رفته‏اند صد و بيست هزار نفر بوده و در زندان حجاج پنجاه هزار مرد و سى هزار زن وجود داشته است در حاليكه هيچ يك از آنها مستحق كيفر كشتن يا قطع عضو نبوده است .

حجاج زنها و مردها را در يك جا زندانى مى‏ كرد و زندان حجاج سقف نداشته است . و اگر از زندانيان كسى به سايه ديوارى پناه مى‏برد ، نگهبانان آنان را مى‏زدند و از استفاده از سايه ديوار آنرا منع مى‏كردند » [ منهاج البراعة مرحوم محقق حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى ج 3 ص 358 و 359 عبارتى كه از مسعودى نقل كرده است از مروج الذهب مى ‏باشد ] صفات زشت حجاج را ابن ابى الحديد نقل نموده است مراجعه فرمائيد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

خطبه ها خطبه شماره ۱۱5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

115 و من خطبة له عليه السلام

في الاستسقاء 1 اللّهمّ قد انصاحت جبالنا 2 ، و اعبرّت أرضنا 3 ، و هامت دوابّنا 4 ، و تحيّرت في مرابضها 5 ، و عجّت عجيج الثّكالى على أولادها 6 ، و ملّت التّردّد في مراتعها 7 ، و الحنين إلى مواردها 8 اللّهمّ فارحم أنين الآنّة 9 ، و حنين الحانّة 10 اللّهمّ فارحم حيرتها في مذاهبها 11 ، و أنينها في موالجها 12 اللّهمّ خرجنا إليك حين اعتكرت علينا حدابير السّنين 13 ، و أخلفتنا مخايل الجود 14 فكنت الرّجاء للمبتئس 15 ، و البلاغ للملتمس 16 . ندعوك حين قنط الأنام 17 ،و منع الغمام 18 ، و هلك السّوام 19 ، ألاّ تؤاخذنا بأعمالنا 20 ، و لا تأخذنا بذنوبنا 21 .

و انشر علينا رحمتك بالسّحاب المنبعق 22 ، و الرّبيع المغدق 23 ، و النّبات المونق ، سحّا وابلا 24 ، تحيي به ما قد مات 25 ، و تردّ به ما قد فات 26 . اللّهمّ سقيا منك محيية مروية 27 ، تامّة عامّة ، طيّبة مباركة ، هنيئة مريعة 28 ، زاكيا نبتها 29 ، ثامرا فرعها 30 ، ناضرا ورقها 31 ، تنعش بها الضّعيف من عبادك 32 ، و تحيي بها الميّت من بلادك 33 اللّهمّ سقيا منك تعشب بها نجادنا 34 ، و تجري بها وهادنا 35 ، و يخصب بها جنابنا 36 ، و تقبل بها ثمارنا 37 ، و تعيش بها مواشينا 38 ، و تندى بها أقاصينا 39 ، و تستعين بها ضواحينا 40 ،من بركاتك الواسعة ، و عطاياك الجزيلة ، على بريّتك المرملة 41 ،و وحشك المهملة 42 . و أنزل علينا سماء مخضلة 43 ، مدرارا هاطلة 44 ،يدافع الودق منها الودق 45 ، و يحفز القطر منها القطر 46 ،غير خلّب برقها 47 ، و لا جهام عارضها 48 ، و لا قزع ربابها 49 ،و لا شفّان ذهابها 50 ، حتّى يخصب لإمراعها المجدبون 51 ، و يحيا ببركتها المسنتون 52 ، فإنّك « تنزل الغيث من بعد ما قنطوا ، و تنشر رحمتك و أنت الوليّ الحميد » 53 .

تفسير ما في هذه الخطبة من الغريب 54 قال السيد الشريف ، رضي اللّه عنه 55 قوله عليه السلام : ( انصاحت جبالنا ) أي تشقّقت من المحول 56 ، يقال : انصاح الثّوب إذا انشقّ 57 ، و يقال أيضا : انصاح النّبت و صاح و صوّح إذا جفّ و يبس 58 . كلّه بمعنى 59 . و قوله : ( و هامت دوابّنا ) أي عطشت ، و الهيام : العطش 60 و قوله : ( حدابير السّنين ) جمع حدبار ، و هي الناقة التي أنضاها السّير 61 ، فشبّه بها السنة التي فشا فيها الجدب 62 ، قال ذو الرّمّة 63 :

حدابير ما تنفكّ إلاّ مناخة
على الخسف أو نرمي بها بلدا قفرا

64 و قوله : ( و لا قزع ربابها ) 65 ، القزع : القطع الصّغار المتفرّقة من السّحاب 66 . و قوله : ( و لا شفّان ذهابها ) 67 فإنّ تقديره : و لا ذات شفّان ذهابها 68 . و الشّفّان : الرّيح الباردة 69 ، و الذّهاب : الأمطار اللّيّنة 70 ، فحذف ( ذات ) لعلم السّامع به 71

ترجمه خطبه صد و پانزدهم

اين خطبه نيايشى است از آنحضرت در حال مسئلت باران از خدا 1 خداوندا ، نباتات كوههاى ما از خشكسالى افسرده و خشكيدند 2 و خاك تيره روى زمين ما را از بى آبى پوشانده است 3 حيوانات ما سخت تشنه‏اند 4 و در جايگاه‏هاى استراحت خود حيرت زده 5 همانند زنان بچه مرده مى‏نالند 6 و از رفت و برگشت با لب تشنه در چراگاه‏ها 7 و آبشخورها در ملالند 8 پروردگارا ، بر ناله ناله كنندگان 9 و سوزش دلسوختگان عنايتى 10 و بر اين جانداران در مسير حركتها 11 و مدخل آسايشگاه‏هايشان ترحمى فرما 12 بار خدايا ، ما در حالى رو به سوى تو آورديم كه شترهاى لاغر ما از قحطى آب و علف بهمراه ما در حركتند 13 [ و هنگامى به رحمت واسعه تو روى آورديم ] كه ابرها با علامت بارش باران نهال اميد در درون ما كاشتند ،ولى اين نهال را به ثمر نرسانده از فضاى ما دور شدند 14 بارالها ، تنها توئى اميد غوطه‏وران در سختى‏ها 15 و كفايت كننده التماس كنندگان از بارگاهت 16 [ آفريدگارا ، ] ترا ميخوانيم در موقعى كه نوميدى مردم را در خود فرو برده 17 و ابرها از باريدن ممنوع گشته 18 و چرندگان به هلاكت افتاده‏اند 19 از تو مسئلت مى‏داريم ما را به نتائج اعمال ناشايست‏مان مؤاخذه منما 20 و ما را بسبب گناهانمان گرفتار مفرما 21 خداوندا ، رحيما ، رحمت واسعه‏ات را بوسيله ابرى بر ما بگستران كه باز شود و بر ما ببارد 22 و بهارى ثمر بخش در زمين ما بشكفاند 23 و با روئيدنى‏هاى زيبا چشمان ما را بنوازد بارشى تند و انبوه 24 تا آنچه را كه در روى زمين ما مرده است زنده گرداند 25 و آنچه را كه از آن فوت شده است جبران نمايد 26 خداوندا ،كريما [ از كرم و لطف بيچونت ] ما را چنان مورد لطف و عنايتت قرار بده كه زمين مرده احياء گردد و تشنه‏ها سيراب شوند 27 بارشى فراگير و تمام ، پاكيزه و مبارك و گوارا و باعث فراوانى 28 گياهش روينده 29 و شاخه‏هايش ثمر بخش 30 و برگهايش زيبا و با طراوت 31 تا بندگان ناتوانت را بوسيله اين نعمت عظمى نيرومند و پر نشاط 32 و شهرهاى ترا كه خشكسالى رمق از آنها گرفته است احياء فرمائى 33 بار پروردگارا ،باران رحمتت را چنان بگستران كه نباتات بلنديهاى زمين ما سرسبز و خرم شود 34 و بر نشيب‏هاى زمين ما سرازير گردد 35 و با آن بارش رحمت محيط ما پر حاصل شود 36 و ميوه‏ها سر بر آورند 37 و جانداران بار ديگر طعم زندگى را دريابند 38 و اثر اين رحمت ربانى تو بر همه آنان هم كه از ما بدورند برسد 39 و اراضى و مردم پيرامون ما از آن رحمت حيات بخش تو كمك بگيرند . 40 خداوندا ، از بركات گسترده و عطاهاى بزرگ خود بر بندگان بينوا 41 و حيواناتى كه بحال خود رها گشته‏اند عنايتى فرما 42 و بارانى طراوت بخش براى ما نازل نما 43 بارانى چنان انبوه و شديد 44 كه قطره‏هايش بيكديگر فشار آورند 45 و هر يكى ديگرى را به جلو دفع نمايد 46 برقى كه از ابرش ،بجهد ، فريبا نباشد 47 و ابرى كه در پهنه فضا ، گسترده است خالى از باران 48 و قطعاتش گسيخته از هم مباد 49 ابرى پر باران نه بارانهائى نرم همراه با بادهائى خنك 50 باشد كه به جهت سر بر آوردن روئيدنى‏ها بندگان و جانداران و زمينهاى قحط زده از نعمتى فراوان برخوردار 51 و ببركت آن موجودات در مشقت افتاده احياء گردند 52 زيرا توئى كه باران را پس از آنكه مردم در نوميدى فرو رفتند نازل نموده و رحمتت را بر آنان مى‏گسترانى و توئى ولى نعمت‏ها و ستوده در همه صفات و افعال 53 تفسير بعضى از كلمات غير متداول در اين نيايش از سيد شريف رضى 54 سيد شريف [ كه خدا از او راضى باد ] گفته است 55 اينكه امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : انصاحت جبالنا يعنى كوههاى ما از خشكسالى شكافته شد 56 گفته ميشود : انصاح الثوب يعنى لباس شكافت 57 و نيز گفته ميشود : انصاح النبت و صاح و صوح هنگامى كه همه گياه خشك شود 58 ، همه اين كلمات بيك معنى است .

59 و اينكه فرموده است : و هامت دوابّنا يعنى تشنه شده است حيوانات ما . و هيام بمعناى عطش است 60 و اينكه فرموده است : حدابير السّنين ، حدابير جمع حدبار است بمعناى شتر ماده‏ايست كه راه رفتن او را لاغر كرده است 61 امير المؤمنين عليه السلام سالى را كه قحطى آنرا فرا گرفته است ، به آن شتر لاغر تشبيه فرموده است . 62 ذو الرّمّة گفته است : 63 « شترهائى لاغر كه نمى‏نشينند و آسايشى ندارند و جائى براى زندگى ندارند جز زمين فرو رفته و خراب و يا شهرى بى آب و علف كه ما آنها را بآن شهر مى‏رانيم » 64 و اينكه فرموده است و لا قزع ربابها 65 القزع بمعناى قطعه‏هائى گسيخته از ابر است 66 و اينكه فرموده است : « و لا شفّان ذهابها » 67 تقديرش چنين است : « و لا ذات شفّان ذهابها » 68 و شفان بمعناى باد خنك است 69 و الذهاب بمعناى بارانهاى نرم . 70 كلمه ذات را كه آن حضرت حذف فرموده است براى اينست كه شنونده آن را مى‏داند . 71 [ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در شرح اين نيايش و صبحى صالح در قسمت تفسير لغات ص 618 كلمه آنه را گوسفند و حانه را شتر ماده تفسير كرده‏اند . تفسيرى كه ما درباره دو كلمه مزبور نموديم ، از مرحوم هاشمى خوئى در منهاج البراعه است كه بجهت عموميت مفهوم آن دو كلمه مناسبتر بنظر ميرسد ، مگر اينكه گفته شود : اسم فاعل براى دو كلمه انين و حنين ، آنه و حانه نيامده است .]

تفسير عمومى خطبه صد و پانزدهم

1

نماز استسقاء

بدانجهت كه معانى جملات خطبه مباركه كاملا روشن است ، نيازى به تفسير ديده نشد . لذا به بيان خود نماز استسقاء پرداختيم مسائلى را درباره اين نماز متذكر ميشويم :

مسئله يكم نماز استسقاء در موقع خشكسالى مستحب است . صاحب مدارك گفته است : اين فتواى همه علماء شيعه است . علامه حلى نيز در تذكره چنين گفته است .در منتهى گفته است : استحباب نماز استسقاء فتواى هر عالمى است كه علم از او فرا گرفته ميشود ، مگر ابو حنيفه كه گفته است : نمازى براى استسقاء مقرر نشده است ، بلكه آنچه كه هست دعا است براى طلب باران . اين فتواى ابو حنيفه مردود است به آنچه شيعه و سنى از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله نقل كرده‏اند كه آن حضرت دو ركعت نماز براى استسقاء خوانده‏اند . در خبر طلحة بن زيد از امام صادق عليه السلام و او از پدرش ( امام محمد باقر عليه السلام ) نقل فرموده است كه : رسولخدا صلى اللّه عليه و آله دو ركعت براى نماز استسقاء خواند و نماز را پيش از خطبه خواند و در ركعت اول هفت تكبير و در ركعت دوم پنج تكبير گفته و نماز را با صداى بلند ( آشكار ) خواند اخبار فراوانى كه به حد استفاضه ميرسد در استحباب اين نماز وارد شده است از آنجمله : صحيحه هشام بن الحكم يا حسنه هشام از امام صادق عليه السلام . خبر مره منسوب به محمد بن خالد از امام صادق عليه السلام . روايت ابن المغيرة . مرسله صدوق ابن بابويه . موثقه عبد اللّه بن بكير . . . [مصباح الفقيه الصلوة ص 514 فقيه محقق مرحوم حاج آقا رضا همدانى و جواهر الكلام فقيه محقق ، مرحوم شيخ محمد حسن نجفى مجلد الصلوة ص 133 مى‏گويد : هم پيامبر ما و هم پيامبران پيش از او استسقاء نموده‏اند . ]

مسئله دوم كيفيت نماز استسقاء است . عدد ركعات اين نماز و تكبيراتى كه در آن بايد گفته شود ، مانند نماز عيد فطر است ، با اين تفاوت كه در قنوت اين نماز دعاهائى خوانده ميشود كه موجب جلب لطف و عنايت خداوندى بوده باشد .

مسئله سوم صاحب جواهر قدس سره مى‏گويد : وقت معينى براى نماز استسقاء معين نشده است ، البته بهتر است كه وقت شريفى براى اين نماز انتخاب شود ،مانند پس از عبور آفتاب از نصف النهار ( پس از ظهر ) .

مسئله چهارم مستحب است كه مردم پيش از استسقاء سه روز روزه بگيرند .و مستحب است كه اين نماز در بيابان خوانده شود نه در مساجد و خانه ‏ها . در روايت ابو البخترى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود : « سنت بر اين استقرار يافته است كه نماز استسقاء خوانده نميشود مگر در بيابانها كه مردم بآسمان نگاه كنند ،مگر مكه ( مسجد الحرام در مكه ) .

مسئله پنجم مستحب است كه انسانهاى با تقوى و با صلاحيت را براى اين نماز حركت بدهند ، همچنين مستحب است كهنسالان و كودكان و پير زنان را كه دعاهاى آنان به استجابت نزديك است ، به نماز استسقاء ببرند .

مسئله ششم مشهور در ميان فقهاء اينست كه كودكان را از مادرانشان جدا كنند كه موجب بلند شدن ناله‏ها و فريادهاى طرفين شود .

مسئله هفتم وقتى كه امام از نماز فارغ شد عباى خود را دگرگون مى‏پوشد يعنى طرف راست آن را به چپ و طرف چپ آن را به راست بر مى‏گرداند . بعضى از فقهاء گفته‏اند : اگر با اينحال بالاى عبا را به پائين و پائين آنرا به بالا ببرد و بپوشد بهتر است .

مسئله هشتم پس از دگرگون پوشيدن عبا بالاى منبر ميرود و رو به قبله با صداى بلند صد بار تكبير مى‏گويد . سپس از طرف راست رو به مردم نموده و صد بار با صداى بلند سبحان اللّه مى‏گويد . و سپس از طرف چپ رو به مردم مى‏كند و صد بار با صداى بلند لا اله الا اللّه ميگويد و سپس رو به مردم ايستاده و صد بار با صداى بلند الحمد للّه ميگويد .

عده‏اى از فقهاء گفته‏اند : مامومين هم با صداى بلند در اذكار مزبوره از امام پيروى مى‏كنند مانند كيدرى و قاضى و غيرهما .

مسئله نهم سپس امام خطبه را ميخواند و التماس و مسئلت بسيار از درگاه الهى مينمايد ، همانطور كه در اين نيايش كه مورد تفسير ما است ، ملاحظه كرديم . [ جواهر الكلام ج 12 از ص 133 به بعد]

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۱4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

114 و من خطبة له عليه السلام

و فيها مواعظ للناس 1 الحمد للّه الواصل الحمد بالنّعم 2 و النّعم بالشّكر 3 . نحمده على آلائه 4 ، كما نحمده على بلائه 5 . و نستعينه على هذه النّفوس البطاء عمّا أمرت به ، السّراع إلى ما نهيت عنه 6 . و نستغفره ممّا أحاط به علمه 7 ، و أحصاه كتابه 8 : علم غير قاصر 9 ، و كتاب غير مغادر 10 و نؤمن به إيمان من عاين الغيوب 11 ، و وقف على الموعود 12 ، إيمانا نفى إخلاصه الشّرك 13 ، و يقينه الشّكّ 14 . و نشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له 15 ، و أنّ محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبده و رسوله 16 ،شهادتين تصعدان القول 17 ، و ترفعان العمل 18 . لا يخفّ ميزان توضعان فيه 19 ،و لا يثقل ميزان ترفعان عنه 20 .

أوصيكم ، عباد اللّه ، بتقوى اللّه الّتي هي الزّاد و بها المعاذ 21 : زاد مبلغ ، و معاذ منجح 22 . دعا إليها أسمع داع 23 ، و وعاها خير واع 24 . فأسمع داعيها ، و فاز واعيها 25 .

عباد اللّه ، إنّ تقوى اللّه حمت أولياء اللّه محارمه 26 ، و ألزمت قلوبهم مخافته 27 ، حتّى أسهرت لياليهم 28 ، و أظمأت هواجرهم 29 فأخذوا الرّاحة بالنّصب 30 ، و الرّيّ بالظّمإ 31 و استقربوا الأجل فبادروا العمل 32 ، و كذّبوا الأمل فلاحظوا الأجل 33 . ثمّ إنّ الدّنيا دار فناء و عناء 34 ، و غير و عبر 35 فمن الفناء أنّ الدّهر موتر قوسه ، لا تخطى‏ء سهامه 36 ، و لا تؤسى جراحه 37 . يرمي الحيّ بالموت 38 ، و الصّحيح بالسّقم 39 ، و النّاجي بالعطب 40 . آكل لا يشبع 41 ، و شارب لا ينقع 42 . و من العناء أنّ المرء يجمع ما لا يأكل 43 و يبني ما لا يسكن 44 ، ثمّ يخرج إلى اللّه تعالى لا مالا حمل 45 ، و لا بناء نقل 46 و من غيرها أنّك ترى المرحوم مغبوطا 47 ، و المغبوط مرحوما 48 ليس ذلك إلاّ نعيما زلّ ،و بؤسا نزل 49 . و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله فيقتطعه حضور أجله 50 . فلا أمل يدرك 51 ، و لا مؤمّل يترك 52 . فسبحان اللّه ما أعزّ سرورها 53 و أظمأ ريّها 54 و أضحى فيئها 55 لا جاء يردّ 56 ، و لا ماض يرتدّ 57 .

فسبحان اللّه ، ما أقرب الحيّ من الميّت للحاقه به 58 ، و أبعد الميّت من الحيّ لانقطاعه عنه 59 إنّه ليس شي‏ء بشرّ من الشّرّ إلاّ عقابه 60 ، و ليس شي‏ء بخير من الخير إلاّ ثوابه 61 ، و كلّ شي‏ء من الدّنيا سماعه أعظم من عيانه 62 ، و كلّ شي‏ء من الآخرة عيانه أعظم من سماعه 63 . فليكفكم من العيان السّماع 64 ،و من الغيب الخبر 65 . و اعلموا أنّ ما نقص من الدّنيا و زاد في الآخرة خير ممّا نقص من الآخرة و زاد في الدّنيا 66 : فكم من منقوص رابح و مزيد خاسر 67 إنّ الّذي أمرتم به أوسع من الّذي نهيتم عنه 68 . و ما أحلّ لكم أكثر ممّا حرّم عليكم 69 . فذروا ما قلّ لما كثر 70 ، و ما ضاق لما اتّسع 71 . قد تكفّل لكم بالرّزق 72 و أمرتم بالعمل 73 فلا يكوننّ المضمون لكم طلبه أولى بكم من المفروض عليكم عمله 74 ، مع أنّه و اللّه لقد اعترض الشّكّ ، و دخل اليقين 75 ، حتّى كأنّ الّذي ضمن لكم قد فرض عليكم 76 ، و كأنّ الّذي قد فرض عليكم قد وضع عنكم 77 .

فبادروا العمل 78 ، و خافوا بغتة الأجل 79 ، فإنّه لا يرحى من رجعة العمر ما يرجى من رجعة الرّزق 80 . ما فات اليوم من الرّزق رجي غدا زيادته 81 ،و ما فات أمس من العمر لم يرج أليوم رجعته 82 . الرّجاء مع الجائي 83 ،و اليأس مع الماضي 84 . ف « اتّقوا اللّه حقّ تقاته ، و لا تموتنّ إلاّ و أنتم مسلمون » 85 .

ترجمه خطبه صد و چهاردهم

از خطبه‏اى از آن حضرت عليه السلام است . در اين خطبه پندهايى است براى مردم 1 ( حمد مر خداى راست كه حمد را به نعمتها 2 و نعمتها را به سپاس پيوسته است 3 به نعمتهاى خداوندى 4 همانگونه حمد مينماييم كه به بلايش 5 كمك از او ميخواهيم براى [ اصلاح ] اين نفسهاى كند رو در جاييكه دستور به سرعت داده شده است و شتابنده به سوى آنچه كه از آن نهى شده است 6 و طلب مغفرت مينماييم از آن ذات اقدس درباره آنچه علمش احاطه نموده 7 و در كتابش ثبت كرده است 8 علمى كامل 9 و كتابى كه هيچ چيزى را رها نكرده مگر آنكه آنرا نوشته است 10 .

و ايمان به او مى‏آوريم ايمان كسى كه غيب‏ها را ديده 11 و به آنچه وعده شده آگاه گشته است 12 ايمانى كه اخلاصش شرك را نفى نمايد 13 و يقينش شك را 14 و شهادت ميدهيم به اينكه معبودى جز خدا وجود ندارد ، يگانه‏اى كه شريكى براى او نيست 15 و شهادت ميدهيم به اينكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم بنده و رسول اوست 16 دو شهادتى كه بلند ميكند سخن [ پاكيزه ] را 17 و بالا ميبرد عمل را 18 سبك نشود آن ترازو كه شهادتين در آن نهاده شود 19 و سنگين نشود ترازويى كه از آن برداشته شود 20 اى بندگان خدا ، شما را به تقواى الهى توصيه ميكنم كه تنها توشه معاد است و تنها وسيله پناهندگى به خدا 21 توشه‏ايست رساننده به مقصد و وسيله پناهى است و اصل كننده به هدف مطلوب 22 دعوت نموده است به سوى آن تقوا شنونده‏ترين دعوت كنندگان 23 و پذيرفته است آنرا بهترين پذيرندگان 24 پس دعوت كننده‏اش آنرا شنوانيد و پذيرنده‏اش به هدف نايل گشت 25 اى بندگان خدا ، قطعى است كه تقواى الهى اولياء خدا را از ارتكاب محرماتش باز داشت 26 و خوف الهى را به دلهاى آنان ملازم نموده 27 تا آنانرا به بيدارى در شب وادار كرد 28 و به تشنگى در روزهاى گرم 29 آنان آسايش در آخرت را با قبول مشقت در دنيا بدست آوردند 30 و سيرابى [ از چشمه‏سارهاى ابديت را ] با قبول تشنگى [ در اين دنياى گذران ] 31 هم آنان مدت عمر را نزديك تلقى نمودند و در نتيجه پيشدستى به عمل نمودند 32 و آرزو را تكذيب و پايان روزگار عمر را كه مرگ است ديدند 33 سپس [ اى بندگان خدا ، ] اين دنيا خانه فناء و زحمت است 34 و جايگاه دگرگونى‏ها و عبرت گيرى‏ها 35 و از جريان دنيا در مسير فنا كردن است كه تير در كمان كرده است ، تيرهايش به خطا نمى‏رود 36 و جراحتهايش مرهم نمى‏پذيرد 37 زنده را با تير مرگ ميزند 38 و تندرست را با بيمارى 39 و نجات يافته [ از سختى را ] با هلاكت و مشقت شديد 40 خورنده‏ايست كه هرگز سير نشود 41 و آشامنده‏ايست كه هرگز سيراب نگردد 42 و از مشقتهاى اين دنياست كه انسان جمع ميكند آنچه را كه نخواهد خورد 43 و ميسازد بنايى را كه سكونت در آن نخواهد كرد 44 سپس از اين دنيا رهسپار بارگاه الهى ميگردد ، در حاليكه نه مالى را با خود حمل مى‏كند 45 و نه بنايى را منتقل ميسازد 46 و از دگرگونى‏هاى دنياست كه انسانى را مى‏بينى كه روزى مورد ترحم بود ، روز ديگر مورد غبطه گشته است 47 و كسى كه روزى مورد غبطه بوده است روز ديگر شايسته ترحم ميگردد 48 تعاقب اين دو حالت نيست مگر از انتقال نعمتى و فرود آمدن سختى و بينوايى 49 و از موارد عبرت گيرى از اين دنيا اينكه آدمى نزديك به وصول به آرزويش ميگردد ، در آن حال حضور مرگش آرزو را از او قطع مى‏كند 50 پس نه آرزويى دريافت ميشود 51 و نه آنچه آرزو شده او را رها مى‏سازد 52 پس پاك پروردگارا ، چه اندك است سرور دنيا 53 و تشنگى آور است سراب بودنش 54 و گرم است سايه آن 55 نه آينده به اين دنيا بر ميگردد 56 و نه گذشته بار ديگر به اين دنيا رجوع مينمايد 57 پس پاك پروردگارا ، چه نزديك است زنده به مرده كه به او ملحق خواهد گشت 58 و چه دور است مرده از زنده كه از او منقطع شده است 59 .

قطعى است كه هيچ چيزى بدتر از شر نيست مگر كيفر آن 60 و هيچ چيزى بهتر از خير نيست مگر پاداش آن 61 و هر چيزى از دنيا شنيدنش با عظمت‏تر از ديدن آن است 62 و هر چيزى از آخرت ديدنش با عظمت‏تر از شنيدن آن است 63 پس كفايت كند شما را از ديدن امور دنيوى شنيدنش 64 و از غيب ، خبرى كه از آن داده ميشود 65 و بدانيد كه قطعا آنچه كه از دنيا بكاهد و بر آخرت بيفزايد بهتر از آن است كه از آخرت بكاهد و بر دنيا بيفزايد 66 پس چه بسا كاسته شده‏اى كه سودمند است .

و چه بسا افزوده شده‏اى كه زيانبار است 67 آنچه كه به آن مأمور شده‏ايد وسيعتر از آن است كه از آن جلوگيرى شده‏ايد 68 و آنچه كه براى شما حلال شده است بيشتر از آن است كه براى شما حرام گشته است 69 پس رها كنيد اندك را براى وصول به بسيار 70 و ترك كنيد آنچه را كه تنگ است براى بدست آوردن آنچه كه وسيع است 71 خداوند متعال روزى شما را تعهد نموده است 72 و شما به عمل كردن مأموريد 73 پس نباشد طلب كردن چيزى كه براى شما تضمين شده است ، شايسته ‏تر از [ كوشش ] در باره عملى كه براى شما مقرر گشته است 74 با اين حال سوگند به خدا ، شك بر شما عارض گشته و يقين شما مختل شده است 75 تا آنجا كه گويى آنچه كه براى شما تضمين شده است ،بر شما مقرر گشته است [ كه آنرا بايد به جاى بياوريد ] 76 و آنچه كه بر شما مقرر شده است ، از شما ساقط گشته است 77 حال كه چنين است ، به عمل پيشدستى كنيد 78 ، و از فرا رسيدن ناگهانى مرگ بر حذر باشيد 79 زيرا اميدى كه به برگشت عمر نيست ،به برگشت روزى وجود دارد 80 آن قسمت از روزى كه امروز از دست رفته است ،اميدى هست كه بر روزى فردا افزوده شود 81 ولى آن مدت از عمر كه ديروز سپرى شده است اميدى به برگشت آن در امروز نيست 82 اميد به چيزى شايسته است كه مى‏آيد 83 و يأس از چيزى درست است كه گذشته است 84 [ اى بندگان خدا ، ] براى خدا تقوا بورزيد ، تقوايى كه شايسته اوست و نرويد از اين دنيا مگر در حاليكه مسلمانيد . 85

تفسير عمومى خطبه صد و چهاردهم

2 ، 5 الحمد للّه الواصل الحمد بالنّعم ، و النّعم بالشّكر . نحمده على آلائه كما نحمده على بلائه ( حمد مر خداى راست كه حمد را به نعمت‏ها و نعمت‏ها را به شكرش پيوسته است . ما به نعمت‏هاى خداوندى همانگونه حمد مى‏نماييم كه به بلايش )

خداوند سبحان همانگونه شايسته حمد در مقابل بلاهاست كه شايسته حمد در مقابل نعمتهاست

امير المؤمنين عليه السلام در اين جملات دو مطلب را مطرح فرموده است :مطلب يكم اينكه خداوند سبحان از آنجهت كه حمد را به نعمت‏هايش و نعمت‏هايش را به شكر پيوسته است شايسته حمد است . [ خواه مقصود از جمله و النعم بالشكر تأكيد همان جمله الواصل الحمد بالنعم بوده باشد كه معنايش لزوم حمد و شكر خداوندى در برابر نعمتها است و خواه مقصود اين باشد كه اصل نعمت مقتضى حمد خداونديست و شكر مقتضى افزايش آن نعمت است ] اين كه فرموده است :لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابى‏ لَشَديدٌ [ ابراهيم آيه 7] ( اگر شكر گزار باشيد ، بر نعمت‏هايم به شما خواهم افزود و اگر كفران بورزيد قطعى است كه عذاب من شديد است . ) ناشى از حكمت عاليه خداوند كريم است . توضيح اينكه نعمت‏هايى كه خداوند متعال به بندگانش عنايت مى‏فرمايد ، مستند به هيچ ضرورتى نيست ، يعنى چنان نيست كه بندگان خداوندى طلبكار آن نعمت‏ها باشند ، بلكه هر چيزى را كه عنايت مى‏فرمايد از فضل و احسان و كرم اوست .

چنانكه اصل خلقت و پوشانيدن لباس هستى بر مخلوقات و ادامه آن مستند به فضل و احسان و كرم آن ذات اقدس مى‏باشد . اگر درست دقت كنيم ، خواهيم ديد كه حمد و شكر نعمتهاى خداوندى ، بدان جهت كه آن نعمتها عوامل و وسايل ادامه هستى مخلوقات است ، در حقيقت حمد و شكر به فيض الهى است كه موجب ادامه هستى ماست . اگر خداوند متعال حمد و شكر به نعمتهايش را به انسانها تعليم نمى‏فرمود ، مخلوقات او نمى‏فهميدند كه در برابر نعمتهاى هستى و عوامل و وسايل ادامه آن ، چه بايد انجام بدهند . پس خود همين تعليم و ارشاد كه بايد خدا را در برابر نعمت‏هايش حمد و سپاس و شكر بجاى بياورند ، نعمتى است بسيار با اهميت كه شايسته حمد و سپاس است . اين قضيه را هم بايد بخاطر بسپاريم كه نتيجه حمد و سپاس خداوندى كه داراى اشكال متنوعى است به خود حمد كننده و سپاسگزار بر ميگردد ، زيرا بديهى است كه آن مقام شامخ ربوبى كمترين نيازى به عبادات و تكاپوهاى تكليفى ما ندارد و هر حركت تكاملى كه ما انجام بدهيم ، سود آن به خود ما خواهد رسيد .

مطلب دوم بدانجهت كه ابتلاى انسانها به بلاها در اين زندگانى براى آزمايشها و تقويتهاى روحى و بوجود آوردن استعداد رشد و به فعليت رسانيدن امكانات مسابقه در ميدان تكامل است ، لذا بلاها نعمت‏هايى است از طرف خداوندى كه شايسته حمد است . البته روشن است كه بلاهايى كه شايسته حمد است آن گرفتاريها نيست كه در نتيجه ارتكاب زشتى‏ها دامنگير انسان ميگردد . اين نوع بلاها نتايج كردارهاى ناشايست است كه نه تنها داراى مزيتى نيست بلكه عذابهايى است كه جنبه كيفرى هم دارد . 6 و نستعينه على هذه النّفوس البطاء عمّا أمرت به ، السّراع إلى ما نهيت عنه ( كمك از او ميخواهيم براى [ اصلاح ] اين نفسها كند رو در جايى كه دستور به سرعت داده شده است و شتابنده بسوى آنچه كه از آن نهى شده است . )

از مختصات ضرورى انسانى كه خود را از هر اصل و قانون توجيه كننده بسوى خيرات رها مى‏بيند اينست كه ، از بيم حركت به سوى كمال زمين گير ميشود و براى حركت بسوى شر و تبهكارى شتاب برق‏آسا مينمايد

كلمات و سطور صفحات تاريخ بشرى تعريفى بسيار با اهميت درباره انسان را در مقابل ساير تعريفاتى كه فلاسفه و دانشمندان علوم انسانى آورده‏اند ، بدين قرار بيان ميكند :

انسان ، حيوانيست كه اگر بحال خود گذاشته شود ، نه تنها بسوى شايستگى‏هاى كمالى حركت نمى‏كند ، بلكه عوامل حركت مزبور را كه در درون او بوديعت نهاده شده است مانند خرد و وجدان و مخصوصا عامل اشتياق بكمال را از فعاليت باز ميدارد و همه نيروهاى خود را در محور « خودهدفى » به فعاليت در مى‏آورد و آرمانى جز سرعت بخشيدن به استهلاك نيروهاى خود در همان محور نميشناسد .

ما در طول دو قرن نوزدهم و بيستم شاهد كوشش‏هاى بسيار فراوان و جدى مغزى و عضلانى انسانهايى بوده‏ايم كه يا از روى هوا پرستى و يا سودجويى و يا بى اطلاعى و يا به جهت تأثر از قدرتمندان خودمحور براى رها ساختن انسان از هر گونه اصول عاليه مذهبى و اخلاقى در شئون زندگى صرف نموده‏اند ، صورت گرفته است و بدانجهت كه احساس رهايى از هر گونه اصل و عامل بازدارنده از زشتى‏ها و وقاحت‏ها ، ميدان را براى دو انگيزه حيوانى محض ( لذت پرستى و نفع گرايى ) آماده ميسازد [ و بدانجهت كه هر دو انگيزه ، قدرت رامبنا و ملاك حيات قرار ميدهد ] لذا خودكامگان قدرتمند و هميشه مستان خرد و وجدان سوخته ، از هر وسيله‏اى كه امكان داشت از كلاسهاى دانشگاهها و استنتاجات تصنعى آزمايشگاهها گرفته تا كتابها و فيلم‏ها و ديگر ابزار انتقال مطالب ، براى تلقين ضرورت و شايستگى مذهب و اخلاق بهره‏ها گرفتند كه اگر يك هزارم آن تكاپوها را در راه تلقين برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد انسانها با يكديگر در سايه اصول عاليه مشترك مذهب و اخلاق بكار مى‏انداختند ، امروز ، نه يك گرسنه‏اى داشتيم و نه يك برهنه‏اى ، و نه يك بيمارى روانى و بيماريهاى خطرناك نو ظهور .

و نه يك روح گرسنه معرفت . اگر بجاى تلقين اينكه تو اى حيوان ، در هر فكر و بيان و كارى كه ميكنى و عقيده‏اى كه انتخاب ميكنى آزادى اين اصل را تلقين و موضوع تعليم و تربيت قرار ميدادند كه اى انسان ،همانگونه كه بعد جسمانى تو پرورده قوانينى مخصوص در عرصه طبيعت است و كمترين تخلف از آنها بعد جسمانى ترا مختل مى‏سازد ، بعد روانى و روحانى تو نيز بايد از اصول و قوانينى مخصوص كه بالاتر از جبر نا آگاه فعاليت‏هاى عرصه طبيعت محض است ، تبعيت نمايد ، و چنانكه نميتوانى بگويى : تقيد به قوانين مخصوص در عرصه طبيعت براى نظم منطقى بعد جسمانى ، مخالف رهايى و آزادى من است ، همچنان نميتوانى اصول و قوانين بعد روانى و روحانى را بدان دليل كه مخالف رهايى و آزادى بمعناى بى بندوباريست ، زير پا بگذارى .

ولى متأسفانه بجاى ترويج و اشاعه جدى تلقين و تعليم و تربيت مزبور ، همه رسانه‏ها و وسايل انتقال فرهنگ‏ها و خبرها و همه اعمال سياسى و اقتصادى و حقوقى جامد [ كه فقط ميگويد كلاه ديگرى را غارت مكن كه يا كلاهت به غارت خواهد رفت و يا كيفرى ديگر در انتظار تو است و بس ] داد و فريادهايى در دفاع از آزادى و حريت را با الفاظ زيبا و اصلاحات فريبنده ساده‏لوحان براه انداختند تا آنجا كه گفتند : هر كس كه مخالف اين رهايى و آزادى و حريت است ، او مخالف تمدن و مبارز با پيشرفت انسانها است . در صورتيكه نه علم و نه تمدن و نه هيچ وسيله تكاملى چنان وضعى را كه متذكر شديم توصيه نمى‏كنند . بلكه واقعيت كاملا آشكار است كه در نتيجه واگذار شدن انسان بحال خود و قطع رابطه و تاثر از هر گونه اصول عاليه مذهبى و اخلاقى كه از وى بوجود آمده است ، انحرافات و تيره روزى‏ها و نكبت‏هاى خانمانسوزيست كه امروزه دامنگيربشريت گشته است .

بعنوان نمونه از آن حمايتگران رهايى و بى ‏بندوبارى و واگذار كنندگان انسان بحال خود بپرسيد : آيا اين كره زمين كه روزگارى جايگاه گلها و رياحين و چشمه‏سارهاى روح افزا بود و اين كره زمين را كه روزگارى آشيانه بسيار زيباى انسانهاى پر عاطفه و احساسات زيباى انسانى و عقول هماهنگ با فطرت‏هاى پاك بود ، آيا پيامبران در باب مذاهب حقه و اخلاقيون وارسته ، مبدل به زرادخانه اسلحه سوزان كرده‏اند . يا مناديان رهايى از اصول عاليه مذهب و اخلاق ؟ از آن حمايتگران رهايى و بى‏بندوبارى و واگذار كنندگان انسان بحال خود بپرسيد : آيا پوچ‏گرايى و احساس بى‏اساسى حيات از هر معنا و هدف معقول مستند به پيامبران عظام و ارباب مذاهب حقه و اخلاقيون است و يا نتيجه لذت پرستى ( هدونيسم ) و نفع‏گرايى ( يتيليتاريانيسم ) است كه حمايت گران بى‏بندوبارى و رهايى از مذهب و اخلاق و واگذار كنندگان انسان بحال خود ، براى محو و نابودى انسانيت اولا ، سپس زوال قطعى خود انسان ثانيا به بشريت ، ارمغان آورده‏اند ؟ در حدود سال 1339 در نامه‏اى كه ضمن مراسلات علمى و فلسفى كه با متفكر انگليسى برتراندراسل داشتم ، نوشته بودم ، مضمونى از اين حقيقت را متذكر شده بودم كه :

« چون انسان به خود واگذاشته شده نمى‏تواند كمترين اعتراضى براه بيندازد كه : اى اداره كنندگان اقتصادى و سياسى و حقوقى آن جوامع انسانى كه به خود رها شده‏ايد ،بخود بياييد و بوى خون را كه امروزه فضاى نقطه‏هايى وسيع از كره زمين را فرا گرفته است استشمام فرماييد و در صدد چاره‏جويى باشيد ، پيش از آنكه قانون عمل و عكس العمل فضاى همه كره زمين را از بوى خون متعفن بسازد ، بياييد دست از نفع پرستى موهوم برداريد ، مگر شما نمى‏دانيد [ تا كنون نمى‏دانستيد ، از امروز بدانيد ] كه استدلال به ضرورت جبرى لذت پرستى و نفع گرايى ، براى توجيه زرادخانه ساختن كره زمين براى جارى ساختن نهرهايى از خون انسانها ، پاسخى به استحكام قانون عمل و عكس العمل دارد كه سرتاسر تاريخ را فرا گرفته است و هيچ عملى را بدون عكس العمل رها نساخته است . »

بايد از آن حمايتگران رهايى و بى‏بندوبارى و واگذار كنندگان انسان بحال خود پرسيد :آيا سقوط تعهدها و پيمانها از اعتبار و ارزش به اصول عاليه مذهب و اخلاق والاى انسانى مستند است يا به آن بيمارى مغزى و روانى كه ضرورت تقيد به اصول انسانى را از بين برده است ؟ شما هر چيزى را كه فراموش كنيد و حتى اگر شخصيت خودتان را زير پا بگذاريد نمى‏توانيد ضرورت مفيد بودن عمل به تعهدها و پيمانها را [ خواه تعهد و پيمان ميان افراد و خواه ميان فرد و گروه و ميان فرد و جامعه و ميان جوامع با يكديگر را ] فراموش نماييد و به زير پا بيندازيد . با اينحال انسان‏ها رها شده از اصول عاليه مذهب و اخلاق ، امروزه كمترين ارزشى به تعهدها و پيمانها نميدهند .

همين ساعت كه اين جملات را مى‏نويسم در همين روز ( 4 1 1367 هجرى شمسى ) بر خلاف تمامى مقررات و قوانين بين المللى ، موشك‏هاى وحشتناك و مرگبار يكى پس از ديگرى مناطق مسكونى يعنى خانه‏ها و كاشانه‏هاى مردم را كه براى زندگى ساخته و آباد كرده‏اند به تلى از ويرانه‏ها مبدل ميسازد و چراغهاى زندگى پير و جوان و كودك و زن و مرد و بيمار و تندرست را در مدارس ، مساجد ، بيمارستانها ، با شكستن آنها خاموش مى‏سازد . در همين روزها چند نفر در اتاقى نشسته و درباره پديده قدرت ،و ناتوانى شرم‏آور بشر از استفاده صحيح و منطقى از آن ، بحث مى‏كرديم كه ناگهان صداى بسيار مهيب انفجار يك موشك ، براى لحظاتى گفتگوى ما را قطع نمود و همگى به روى همديگر خيره مى‏نگريستيم كه هم اكنون عده‏اى بيگناه به خاك و خون در غلطيدند .

در همين حال يكى از دوستان كه اهل فضل و دانش است وارد شد و گفت : ديشب حادثه‏اى را ديده‏ام كه هم تفسير كننده دموكراسى كه ترقى و تمدن بشرى را اثبات مى‏كند ، بود و هم تفسير كننده سوسياليسم كه با جبر تاريخ وارد عرصه زندگى انسانها گشته است . اين حادثه انفجار يك موشك ويرانگر در نزديكى خانه ما بود كه پس از آرام كردن خانواده خودم ، بسرعت بطرف جايگاه اصابت موشك رفتم . منظره بسيار هولناكى را ديدم كه توانايى توصيف آنرا ندارم و گمان نمى‏كنم ضربه روانى آن حادثه در درونم ، تا نفسهاى واپسينم زايل شود . تلى از خاك را ديدم كه همه افراد يك خانواده را در خود دفن كرده بود . تنها سر كودكى شيرخوار با انگشتان كوچك يك دستش بيرون مانده بود . آهسته و بسيار ملايم خاكها را ازپيرامون آن سر كنار زدم ، صورت كودك پيدا شد .

دهان او باز و پستانكش در فاصله كمى ديده مى‏شد ، با خود چنين گفتم كه ايكاش صدايم بلند بود و به گوش قانون نويس‏ها و سازمانهاى بين المللى حمايت از انسانها ميرسيد كه آقايان ، تشريف بياوريد و پاسخ اين كودك را كه دهان براى سؤال از شما باز كرده بدهيد . ولى هيهات يكى از حاضران جلسه گفت : شما كجاييد ؟ اصلا معلوم است چه ميگوييد ؟ مگر آنان نمى‏دانند در اينجا چه ميگذرد ؟ شما فقط يك شب و روز آنچه را كه رسانه‏هاى دنيا مى‏گويند ، گوش بدهيد خواهيد ديد كه همانها كه با فروش اسلحه براى خونريزى كاخ آمال زندگى خود را بنا مى‏گذارند ، خبر مى‏دهند و خط مى‏دهند .

خوب ، حالا من مانع بحث شما نشوم ، ادامه بدهيد كه آيا ميتوان راهى پيدا كرد كه آدمى با آنهمه ادعاهايش كه به تكامل رسيده است ، و تمدن بوجود آورده است ، در موقع رسيدن به قدرت مبدل به حيوانى ناتوان نگردد و آن قدرت را در مسير سازندگى بكار بيندازد ؟ 7 ، 10 و نستغفره ممّا أحاط به علمه ، و أحصاه كتابه : علم غير قاصر و كتاب غير مغادر ( و طلب مغفرت مى‏نماييم از آن ذات اقدس درباره آنچه علمش احاطه نموده و در كتابش ثبت كرده است علمى كامل و كتابى كه چيزى را رها نكرده است )

خداوندا ، از همه اعمال ناشايست كه انجام داده‏ايم و علم فراگير تو آنها را حفظ و نامه اعمال آن را ثبت و ضبط نموده است استغفار مى‏نماييم ،

اى خداوند بخشايشگر ، اى پروردگار كريم و رحيم و ودود و اى غنى مطلق و صمد سرمدى ، در اين زندگانى دنيوى خطاها مرتكب شده‏ايم و معاصى نموديم ،ولى هرگز از كرم و رحمت و وداد تو نا اميد نگشتيم ، همانگونه كه خود فرموده‏اى و انبياء و اوصياء سلام اللّه عليهم بما خبر داده‏اند : اقيانوس بخشش و عنايات تو وسيعتر و عميق‏تر از همه چيز است . مسلم است كه بخشش و عنايات تو فوق قابليت‏هاى ماست . همانگونه كه استعدادها و قابليت‏هاى ما را از عدم به وجود آوردى ، همانگونه مى‏توانى خطاها و انحرافاتى را كه در بكار انداختن آنها مرتكب شده‏ايم و همه آنها را با علم ربوبى خود مى‏دانى و در نامه اعمال زندگى ما هم ثبت شده است ، تغيير بدهى و اصلاح فرمايى .

اى خداى پاك و بى انباز و يار
دست‏گير و جرم ما را در گذار

ياد ده ما را سخنهاى رقيق
كه ترا رحم آورد آن اى رفيق

هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ايمنى از تو مهابت هم ز تو

گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن
مصلحى تو اى تو سلطان سخن

كيميا دارى كه تبديلش كنى
گرچه جوى خون بود نيلش كنى

اينچنين مينياگريها كارتست
وين چنين اكسيرها ز اسرار تست

11 ، 14 و نؤمن به إيمان من عاين الغيوب ، و وقف على الموعود إيمانا نفى إخلاصه الشّرك ، و يقينه الشّكّ ( و ايمان به او مى‏آوريم ايمان كسى كه غيب‏ها را ديده ، و به آنچه وعده شده آگاه گشته است ، ايمانى كه اخلاصش شرك را نفى نمايد و يقينش شك را )ايمانى به خدا بياوريم كه مانند ايمان غيب ديدگان باشد و پاك از شرك و شك .عظمت و ارزش ايمان بستگى به آن حقيقتى دارد كه منشأ بوجود آمدن ايمان است .

خداوند در باره آن اعراب كه مى‏گفتند ما ايمان آورديم ، به پيامبرش فرمود : به آنان بگو ، شما اسلام آورده‏ايد و هنوز ايمان در دلهاى شما نفوذ نكرده است قالَتِ الْأَعْراب آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فى‏ قُلُوبِكُمْ [ الحجرات آيه 14]( اعراب گفتند ، ما ايمان آورديم به آنان بگو ، شما ايمان نياورده‏ايد ،بلكه شما بگوييد ، ما اسلام آورديم و هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده است ) اين ابتدايى‏ترين مرحله ايمان است كه انسان شهادتين ( شهادت بوحدانيت خدا و رسالت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بدهد و معاد را بپذيرد و اعمالى را به عنوان تكاليف دينى بطرز ساده انجام بدهد . و همين مقدار از ايمان ابتدايى كه اسلام ناميده ميشود ، انسان را از كفر و شرك نجات مى‏دهد .

مسلم است كه درجات ايمان پس از اين مرحله ابتدايى بسيار متفاوت است . درجه اعلاى ايمان همان است كه امير المؤمنين عليه السلام در اين سخن مباركشان بيان فرموده‏اند كه عبارتست از ايمان مستند به شهود غيب‏هايى كه پشت پرده هستى قرار گرفته است . براى توضيح درجات ايمان ، سه موضوع بايد در نظر گرفته شود :موضوع يكم كيفيت دركى كه درباره موضوع مورد ايمان بوجود مى‏آيد .

اين درك از يك احتمال ضعيف گرفته تا درجه حق اليقين را شامل مى‏گردد : به اين معنى كه انسان به عنوان مثال از احتمال وجود معاد تا حق اليقين به معاد كه گويى معاد را در درون خود شهود مى‏كند مى‏تواند ايمان داشته باشد . يعنى ايمان مستند به احتمال وجود معاد و ايمان مستند به حق اليقين به وجود معاد . در اين جا يك نكته را متذكر ميشويم كه داراى اهميت است و آن اين است كه ، چنان نيست كه عظمت ايمان با چگونگى درك ، رابطه مستقيم داشته باشد . زيرا ممكن است يك شخصيت رشد يافته به احتمال معاد بيشتر اهميت بدهد تا يك انسان معمولى كه داراى علم به معاد است .

چون ملاك ترتيب اثر در عقيده رشد يافتگان موضوعى است كه احتمال يا علم و يقين به آن متعلق مى‏گردد . اهميت آن احتمال كه موضوعش ( محتملش ) مبداء و معاد است ،فوق العاده جدى‏تر و بالاتر از يقين به اينست كه من فردا صد تومان ( مثلا ) از دست خواهم داد ، زيرا مبداء و معاد دو موضوعى هستند كه اگر واقعيت داشته باشند با اهميت ترين موضوعات قابل تصور مى‏باشند .

موضوع دوم اثر و نتيجه هر يك از مراحل درك ايمانى بستگى دارد با اينكه شخصيت به ايمان و موضوع آن چه مقدار ارزش قايل است . روى همين اصل است كه دين اسلام و حكماى اسلامى نخست بيشترين اهميت را به درك و معرفت ميدهند ، تا بوسيله آن هويت و اهميت موضوع مورد ايمان روشن و دقيقا مشخص گردد . در مرحله بعدى حركت اراده براى تحقق بخشيدن به ايمان در شخصيت مى‏باشد . يعنى انسان در اين مرحله كه از شناخت و تشخيص هويت و اهميت موضوع فارغ شده است ، بايد اراده جدى را براى آماده كردن شخصيت به پذيرش ايمانى آن موضوع به حركت در آورد . حركت اراده يا تقويت و تشديد آن براى وارد كردن ايمان به يك موضوع بر اعماق شخصيت ، با اهميت‏ترين كار در مرحله دوم است كه كاستن از آن ، يا ايمان را نابود مى‏كند و يا آنرا مختل و متزلزل مى‏سازد و فعاليت اراده جدى براى نفوذ ايمان در شخصيت ، معلول پذيرش حياتى بودن موضوعى است كه ايمان متعلق به آن است .

موضوع سوم اينكه آن نوع ايمان را بايد در دل به وجود آورد كه گويى ناشى از مشاهده خود غيب است ، همانگونه كه در ايمان انبياء و اوصياء و اولياء عليهم السلام مى ‏بينيم امير المؤمنين عليه السلام فرموده است :لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده برداشته شود بر يقين من نيافزايد ) ونيز فرموده است :لم أعبد ربّا لم أره ( من نپرستيده‏ام خدايى را كه نديده‏ ام ) اين معنى را كه امير المؤمنين عليه السلام همه حقايق پشت پرده را مى‏ديد [ نه تنها ميدانست ] مورد اتفاق نظر همه آن حكماى اسلامى است كه اطلاعى از شخصيت ربانى اين مرد الهى دارند ، مانند ابن سينا و مولوى و ديگران و ما درمواردى از اين تفسير اشاره به آن نموده‏ ايم .

ابن سينا در جملات معروفش ميگويد :« و اين چنين خطاب را جز چون بزرگى ( على بن ابيطالب عليه السلام ) راست نيامدى كه او در ميان خلق چنان بود كه معقول در ميان محسوس ، لا جرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت ، همه حقايق را دريافت و ديدن حكم داد و براى اين بود كه گفت :

لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا اگر پرده برداشته شود بر يقين من افزوده نگردد . . . [ معراج نامه حسين بن عبد اللّه بن سينا ص 21 و 23 و توفيق التطبيق على بن فضل اللّه الجيلانى ص 56] جلال الدين محمد مولوى ميگويد : « اما حق تعالى بندگان دارد كه همه چيز را از اسرار غيب مى‏دانند على عليه السلام مى‏فرمايد .

لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا يعنى چون حجاب قالب بر گيرند قيامت ظاهر شود يقين من زيادت نشود ، » [ فيه ما فيه تقريرات دروس جلال الدين محمد مولوى ص 50]

آيا راهى براى وصول به ايمانى كه از مشاهده غيب ناشى شود ، وجود دارد ؟

آنهمه منابع اسلامى كه انسانها را براى بدست آوردن عين اليقين تشويق مى‏كند ، و آن وجدان و عقل سليم كه حكم اكيد به امكان وصول به عين اليقين ميدهد ،روشنترين دليل براى وصول به آن ايمانى است كه از مشاهده غيب ناشى ميشود .

نهايت اين است كه بايستى چگونگى علم و ايمان به غيب را از ديدگاه عقل سليم ووجدان مورد بررسى قرار بدهيم و هم آيات مربوط به غيب و اقسام آن را كه داراى محتويات است بررسى نماييم :اما علم و ايمان به غيب را كه بدون علم به غيب امكان پذير نيست ، ميتوان از اين طريق اثبات نمود كه انسان همانگونه كه به فعليت آوردن و تقويت تعقل ميتواند از گوشه‏اى از كره زمين بوسيله تفكر عقلى درباره مجموع هستى حكم كلى صادر كند ، مثلا بگويد : « جهان هستى تبلورگاه قانون است » يا « جهان هستى رو بكمال مى‏رود » و امثال اين احكام ، همچنين با بفعليت رساندن احساس برين [ كه فقط ناشى از فروغ معرفت و تهذيب روح و تخلق به اخلاق است ] واقعياتى از عالم غيب را بداند ، بعنوان نمونه همه ما چه در گذشته و چه در دوران معاصر با اشخاصى فراوان رو برو گشته‏ايم كه بجهت رياضت‏هاى مناسب ، از درون مردم و آينده آنان و حوادثى كه بعدها به وقوع خواهد پيوست ، اخبار كاملا مطابق واقع مى‏دهند .

باضافه اينكه افرادى كه بوسيله مجاهدتهاى صادقانه و تفكرات ناب و دور از خود پرستى و با بيدار نگهداشتن وجدان تكليف ، از نوعى يا انواعى اشراقات و شهودهاى ملكوتى برخوردارند ، اندك نيستند و بلكه فراوان يافت مى‏شوند . اگر چنين احساس‏هاى برين امكان پذير نبود خداوند متعال كسانى را كه خود را از مشاهده ملكوت هستى محروم مى‏نمايند توبيخ نمى‏فرمود :أَوَ لَمْ يَنْظُرُوا فِى‏ مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ [ الاعراف آيه 185] ( آيا ننگريسته‏اند در ملكوت آسمانها و زمين ) همچنين لزوم تحصيل ايمان به غيب كه در قرآن به عنوان صفت مشخصه انسانهاى با تقوى آمده است يكى از روشن‏ترين دلايل لزوم برقرار كردن ارتباط علمى با غيب بشمار ميرود . براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد هشتم از همين تفسير از صفحه 50 تا 56 و مجلد دهم از صفحه 33 تا 34 و از ص 242 تا ص 261 و مجلد شانزدهم از ص 296 در اين مجلد اخبار غيبى امام امير المؤمنين عليه السلام در 32 مورد بنا بر تحقيق ابن ابى الحديد مطرح شده است . و با نظر بمنابع ديگر قطعا اخبار آن حضرت از غيب خيلى بيش از آنهاست كه ابن ابى الحديد جمع آورى نموده است . همانگونه كه در صفحات قبلى گفتم هم ابن سينا و هم مولوى اطلاع امير المؤمنين عليه السلام از غيب را متذكر شده‏اند ، مولوى باضافه عبارتى كه در كتاب فيه ما فيه صفحه 50 از او نقل شده است در كتاب مثنوى چه صراحتا و چه با اشاره در مواردى اين اطلاع را بيان نموده است . از آن جمله :

باز گو اى باز عرش خوش شكار
تا چه ديدى اين زمان از كردگار

چشم تو ادراك غيب آموخته
چشمهاى حاضران بر دوخته

بدانجهت كه در بعضى از مجلدات اين تفسير ، مطالبى را از جلال الدين محمد مولوى در باره امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده‏ايم ، لذا بسيار مناسب بنظر مى‏رسد كه در اين مبحث ، بحثى مستقل در طرز تفكرات مولوى درباره آن حضرت مطرح نماييم :

على بن ابيطالب عليه السلام در تفكرات جلال الدين محمد مولوى

مقدمه‏اى در توضيح قرار دادن يك شخصيت در ديدگاه

در دوران ما اين يك تعبير بسيار شايع است كه گفته مى‏شود : اين موضوع يا اين شخصيت از ديدگاه فلان متفكر . ما در اين مبحث چنين تعبير نكرديم ، زيرا با نظر به اين جمله كاملا صحيح كه « آنچه در عقل و وجدان على ( ع ) ما بين على عليه السلام و خود او ، و على و خداى او ، و على و جهان هستى و على همنوعش انسان گذشته است ،حتى يك هزارم آن ، در جهان عينى نمود پيدا نكرده و در سخنانش منعكس نگشته است ، چگونه مى‏تواند در ديدگاه انسانهايى كه در سطحى پايين‏تر از او قرار گرفته‏اند ،نمودار گردد ؟ پيش از ورود به بيان نظرات جلال الدين مولوى درباره امير المؤمنين عليه السلام ،يك مقدمه ضرورى را درباره علت محدوديت على شناسان و كسانى كه واقعا براى درك و دريافت او تلاش كرده‏اند ، متذكر مى‏شويم :

يك قاعده ثابت بما مى‏گويد :

ألنّاس إلى أشباههم أميل [ تفكرات مولوى را درباره امير المؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلام در مجلد اول از همين تفسير بطور مختصر تذكر داده‏ايم [ ج 1 ص 187 تا 189 ] ] ( مردم به امثال خود مايل‏ترند ) اين قاعده نتيجه ‏اى از قاعده اساسى ديگريست كه مى‏گويد :

ألسّنخيّة علّة الانضمام [ جمله فوق منسوب به اديب و حكيم معروف خليل ابن احمد است ، و مضمون آن از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده است ] ( هم سنخ بودن علت نزديكى شديد به همديگر است ) اين دو قاعده در ابيات زير چنين منعكس شده است :

طيبات از بهر كه ؟ للطيبين
خوب خوبى را كند جذب از يقين

در هر آنچيزى كه تو ناظر شوى
ميكند با جنس سير اى معنوى

در جهان هر چيز چيزى جذب كرد
گرم گرمى را كشيد و سرد سرد

قسم باطل باطلان را ميكشد
باقيان را ميكشد اهل رشد

ناريان مر ناريان را جاذبند
نوريان مر نوريان را طالبند

صاف را هم صافيان طالب شوند
درد را هم تيرگان طالب بوند

و با زبان شعر ساده‏ تر :

كند همجنس با همجنس پرواز
كبوتر با كبوتر باز با باز

بر مبناى اين دو قاعده است كه شخصيت‏هاى بسيار بزرگ تاريخ فقط مورد شناخت معدودى از انسانها بوده‏اند . اينگونه شخصيت‏ها با صعود به هر قله‏اى بالاتر ،

عده‏اى از مردم را از دست مى‏دهند و تدريجا به تنهايى و غربت مطلق در اين دنيامى‏رسند و با كمال تنهايى و غربت عضوى از جمع روحانيان و نوريان مى‏گردند كه خورشيد عنايت خداوندى بر آنان تابيدن مى‏گيرد . اگر اين غريبان آشنا با ديار ماده و ماديات در آن جمع به انبساط شديد روحى نرسيده باشند ، نمى‏گويند :

أللّهمّ إنّك آنس الآنسين [ و اگر كمال والا نصيب مغز رشد يافته نشود ، درد تنهايى و غربت جان او را به لب مى‏آورد و شعر حافظ را زمزمه مى‏كند :

سينه مالامال درد است ايدريغا مرهمى
دل به تنهايى به جان آمد خدايا همدمى]

( پروردگارا ، تويى مأنوس‏ترين مأنوس‏ها ) بنابراين ، اگر شخصيت يك انسان از نظر رشد و كمال به مرحله‏اى برسد كه گام از عالم طبيعت فراتر نهد و روح او قدرت پرواز از سنگلاخ و خارستان طبيعت را بدست آورد ، با اينكه در اين عالم ماده است در فضاى ملكوت پرواز نمايد درك و دريافت چنين شخصيتى به سرحد امتناع مى‏رسد . زيرا بديهى است كه فهم و درك حقايق فوق طبيعت براى غوطه‏وران در سلسله حوادث و علل و معلولات طبيعت كه متأسفانه اكثريت قريب به اتفاق همه مردم همه دوران‏ها را تشكيل ميدهد ، امكان ناپذير است .

لذا همانگونه كه جبران خليل جبران گفته است : « على ابن ابيطالب عليه السلام از اين دنيا چشم فروبست مانند آن پيامبران كه به قومى مبعوث مى‏شدند كه شايستگى آن پيامبران را نداشتند و در جوامعى زندگى مى‏نمودند كه جوامع آنان نبوده است » .

و بهر حال ، عده‏اى بسيار اندك بودند كه در طول تاريخ مقدارى از ابعاد با عظمت شخصيت اين بزرگان را شناختند . چند نفر معدود در دوران زندگى با امير المؤمنين عليه السلام بوده‏اند كه تا حدودى او را بجا آورند ، مانند سلمان فارسى ،ابوذر غفارى ، مالك بن الحارث الاشتر ، مقداد بن اسود كندى ، عمار بن ياسر و اويس قرنى .عظمت‏هايى از اين مردان اندك در تاريخ سرگذشتشان مشاهده شده است كه نزديكى واقعى و تأثير تعليم و تربيتى على ( عليه السلام ) را در گرديدن‏هاى تكاملى خود اثبات نموده‏ اند .

فقط به عنوان نمونه ، مالك اشتر را بياد مى‏آوريم كه به اتفاق همه تواريخ ،در آن هنگام كه پيروزى نهايى را در جنگ صفين به دست مى‏آورد و غايله ماكياولى قاسطين را پايان ميدهد ، به ضرورتى كه حيله « مظلوم كش ظالم پرست » براى امير المؤمنين عليه السلام پيش آورده بود ، آن حضرت دستور برگشت را داد و مالك به جهت دريافت عظمت فوق توصيف امير المؤمنين چنانكه در جهاد اصغر پيروز شده بود ، با پيروزى در جهاد اكبر برگشت در صورتيكه موقعيت پيروزمندانه مالك در آن غايله حتمى بنظر مى‏رسيد . يكى ديگر سلمان فارسى است . ديگرى ابوذر غفارى است و عمار بن ياسر و مقداد و اويس قرنى كه شخصيت هر يك به تنهايى مى‏تواند فلسفه رشد و كمال در اين زندگانى را براى ما تعليم داده و گوش ما را با آهنگ بسيار معنا دار و حيات بخش زندگى آشنا بسازد .

پس از آنكه فرزند ابى طالب چشم از اين دنيا فرو مى‏بندد و سجاده عبادت خود را از اين معبد بزرگ كه در همه صحنه‏هاى زندگى گسترده بود از محراب مسجد گرفته تا ميدان كارزار كه با اهريمنان از خدا و از انسان بى خبر مبارزه مى‏كرد ، و از سر كوى يتيمان و بينوايان گرفته تا روى كرسى زمامدارى ، و از مزرعه‏اى كه در آن بيل مى‏زد و آبيارى مى‏نمود ، تا گل‏زار پر از گل و رياحين درون خويش بر مى‏چيند ،پاكانى از اولاد آدم و سالكانى از عشاق حقيقت و آگاهانى در ميان غفلت زدگان و هشيارانى در ميان مستان و بيدارانى در جمع بخواب رفتگان در هر دوره‏اى سراغ شخصيت او را مى‏گيرند ، نه براى اشباع عاطفه خام شخصى ، نه براى شناخت يك قهرمان تاريخى ، نه براى تحقيقات سوداگرانه درباره شخصيت‏هاى تاريخى ، حتى ، نه براى توصيف فهم و درك و مدح خود كه آرى ، مرا هم بشناسيد ، زيرا خورشيد را مى‏بينم و آن را مدح مى‏گويم :

مادح خورشيد مداح خود است
كه دو چشمم روشن و نامرمد است

شخصيت‏هايى كه براى شناخت و معرفى على بن ابيطالب عليه السلام به تكاپو افتاده‏اند ، هر يك از آنان با نظر به اطلاعات و آرمانها و موقعيتى كه در زندگى داشته‏اند ، فعاليت نموده‏اند . فلاسفه و حكماء و دانشمندان و عرفا از ديدگاه فلسفه وحكمت و دانش و عرفان [ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 28 و 29 مى‏گويد : « من چه بگويم درباره مردى كه اهل همه مذاهب غير اسلامى كه در جوامع اسلامى زندگى مى‏كنند و اطلاعى از شخصيت او دارند به او محبت ميورزند و حتى فلاسفه‏اى كه از ملت اسلامى نيستند او را تعظيم مى‏نمايند . . » ما در مقدمه اين كتاب ( ترجمه و تفسير نهج البلاغه ) نمونه‏اى از فضايل على عليه السلام را بدون اينكه قصد جمع‏آورى همه آنها را داشته باشيم ، متذكر شديم . و اگر بخواهيم اختصاصات و عظمت‏هاى او را بيان كنيم به كتابى مستقل مطابق حجم همين كتاب ، بلكه به مجلداتى بيش از اين نيازمند مى‏باشيم . ] . عدالتخواهان دنيا مانند شبلى شميل در قرن ما از ديدگاه عدالت . دلاوران و سلحشوران و يا متفكرانى كه در طرز تفكر خود اهميت نهايى را به اين گروه از مردم داده‏اند ، از ديدگاه دلاورى و سلحشورى [ ابن ابى الحديد در همين مأخذ مى‏گويد : « سلاطين و سلحشوران بزرگ نام على را به علامت پيروزى به شمشيرهاى خود نقش مى‏كردند » . ] . سياست شناسان سياست‏هاى واقعى بشر از ديدگاه سياسى كه در فرمان مالك اشتر و ديگر دستورات امير المؤمنين آمده است . فقهاء و حقوقدانان و قضاة از ديدگاه فقه و حقوق و علوم قضايى . اخلاقيون از ديدگاه اخلاق . و فصحاء و بلغاى تاريخ از ديدگاه فصحاحت و بلاغت و غير ذلك .

ضرورت باز شناسى على بن ابيطالب عليه السلام در هر زمان

بنظر مى‏رسد تحقيق و بررسى مجدد و مشروح در باره امير المؤمنين عليه السلام در هر دوره‏اى يك امر ضرورى و لازم است . ضرورت و لزوم اين امر مستند به چند دليل است :

دليل يكم شناخته شدن مقام والاى انسانى ، تا روشن شود كه انسان مى‏تواند در نتيجه معرفت و تكاپو در مسير گرديدن تكاملى به چه درجه‏اى از عظمت برسد كه از مالكيت به خويشتن شروع مى‏شود در جذبه كمال الهى به حريت نهايى خود مى‏رسد .

دليل دوم اثبات اينكه يكى از عنايات خداوندى بر بندگانش همين است كه در هر دوره و جامعه‏اى بيدارانى در ميان بخواب رفتگان ، و هشيارانى در ميان مستان و پاكانى در جمع آلودگان وجود دارند كه با احساس نوعى رسالت انسانى خود را واداربه تفكيك سنگريزه از گوهر و ظلمت از نور ميدانند كه خود ناشى از حكمت اعلاى خداوندى از إنى جاعل فى الأرض خليفة مى‏باشد .

دليل سوم بوجود آوردن آرامش و اميد براى انسانهايى كه از انبوه ديو و دد ملول گشته و چراغ به دست دور شهرها را گشته و انسان را جستجو مى‏كنند و بالاخره افسانه مى‏گويند و افسانه مى‏شنوند و در خواب فرو مى‏روند » اين تلاشگران از امثال عالم بزرگ الهى محمد عبده گرفته تا امثال شبلى شميل ماترياليست فرياد مى‏زنند كه اى چراغ بدست‏ها بياييد ، آن گمشده را كه ميجوييد ما پيدا كرده‏ايم . اين گمشده فرزند نازنين ابيطالب است كه از مالكيت به خويشتن اشراف بر هستى و تسخير قلوب همه پاكان اولاد آدم ( ع ) را نتيجه گرفته است .

دليل چهارم كه شايد از يك جهت با اهميت‏ترين دلايل ضرورت و بررسى مجدد و شرح درباره امير المؤمنين عليه السلام در هر دوره‏اى مى‏باشد . اثبات معنادار بودن جهان هستى و آهنگى عظيم كه در اين عالم نواخته مى‏شود و مى‏گويد :« اى انسان همانگونه كه نمى‏توانى بگويى : من نيستم ، نمى‏توانى بگويى : من بيهوده هستم » .

آرى ، بدون مبالغه و تأثرات از احساسات لذت بار ولى بى اساس و زودگذر ، و با كمال صراحت و جديت مى‏گوييم طرز تفكرات و رفتار امير المؤمنين عليه السلام در ارتباطات چهارگانه 1 ارتباط انسان با خويشتن . 2 ارتباط انسان با خدا .3 ارتباط انسان با جهان هستى . 4 ارتباط انسان با همنوع خود .بهترين دليل اثبات هدفدار بودن هستى و انسان است هدفى كه بالاتر از لذايذ و امتيازات زندگى مادى آدمى است .

جلال الدين مولوى از كدامين ابعاد شخصيت انسان كامل امير المؤمنين عليه السلام را درك نموده و مطرح كرده است ؟

شايد بتوان گفت : در ميان نوابغ و بزرگانى كه چه در گذشته و چه در دوران معاصر براى شناخت على عليه السلام و طرح شخصيت او در ميان جوامع ، به فعاليت فكرى پرداخته ‏اند ، كمتر كسى مانند مولوى ديده مى‏شود كه ابعادى متنوع و سطوحى بسيار با عظمت امير المؤمنين عليه السلام را ولو اجمالا درك و مطرح نموده باشد . البته اين مطلب منافاتى با آن قضيه ندارد كه :

ألعلم بالشّى‏ء على ما هو عليه علم بلوازمه ( علم به يك چيز آنچنانكه هست علم به لوازم آن چيز است ) زيرا اولا ما گفتيم : مولوى ابعادى متنوع و سطوحى بسيار با عظمت از امير المؤمنين عليه السلام را اجمالا درك و مطرح كرده است ، نه على بن ابيطالب عليه السلام را آنچنانكه بود و از همه ابعاد و سطوح شخصيت ظاهرى و باطنى آن بزرگوار . بنابراين ،مى‏توان گفت : شعاعى يا اشعه‏اى از خورشيد شخصيت امير المؤمنين عليه السلام بر درون مولوى‏ها و ابن ابى الحديدها و شبلى شميل‏ها و ميخاييل نعيمه‏ها تافته نه خورشيد آن شخصيت بزرگ الهى او كه پيامبر اعظم ما محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم توصيف فرموده است كه :

من أراد أن ينظر إلى وجه آدم فى علمه ، و إلى نوح فى تقواه ، و إلى إبراهيم فى حلمه ، و إلى موسى فى هيبته ، و إلى عيسى فى عبادته فلينظر إلى وجه علىّ بن أبيطالب عليه السّلام . ( اگر كسى بخواهد بنگرد به صورت آدم در علمش و به نوح در تقوايش ، و به ابراهيم در حلمش و به موسى در هيبتش و به عيسى [ عليهم السلام جميعا ] در عبادتش ، بنگرد به صورت على ابن ابيطالب عليه السلام ) [ شرح تجريد ملا على قوشچى بحث امامت ] و يا در روايت معروف كه پيامبر وقتى شنيد بعضى از نا بخردان از روى جهل و هوا پرستى به امير المؤمنين عليه السلام سخن ناشايسته‏اى گفته‏اند ، فرمود :لا تسبّوا عليّا فإنّه ممسوس فى ذات اللّه على را ناسزا مگوييد ، زيرا او بيقرار و واله و شيفته ذات خداونديست ،تابش كل خورشيد شخصيتى را كه خود مولوى درباره او مى‏گويد :

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏اى واگو از آنچه ديده‏اى

درون مولوى‏ها و ابن ابى الحديدها توانايى تحمل آن را ندارد .

حال مى‏پردازيم به مقدارى قابل توجه از سخنان جلال الدين محمد مولوى كه براى عشاق اصول و ارزشهاى انسانى كه حد اعلاى آنها را در على عليه السلام مشاهده مى‏كنند ، بسيار مفيد است .

مشروح‏ترين بياناتى را كه مولوى درباره امير المؤمنين عليه السلام آورده است ،در چند مورد از كتاب مثنوى است .

مورد يكم داستان خدو انداختن خصم بر روى امير المؤمنين عليه السلام و انداختن آن حضرت شمشير را از دست

[ مثنوى دفتر اول ص 72 نسخه رمضانى ] نخست بايد در نظر بگيريم كه داستانهايى را كه مولوى در مثنوى آورده است ،براى نقل وقايع و حوادث تاريخى كه واقعا تحقق يافته باشند نيست ، بلكه منظور وى بيان حقايق آموزنده و توضيح عناصر شخصيت‏هاى پيشتازان بشرى است كه براى تفهيم به مردم و تحريك آنان به رشد و كمال احتياج به تمثيل و تشبيه دارند . يعنى مطالبى كه مولوى در اين داستان در باره امير المؤمنين مى‏گويد ، حقايقى است كه قابل تحقق واقعى از عناصر شخصيتى آن حضرت مى‏باشد و او مى‏خواهد با ارايه اين حقايق از آن شخصيت بزرگ ، مقام والاى انسانى را كه در نتيجه تأدب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه به آن ، نايل مى‏گردد توضيح دهد .

مولوى در اين مورد چنين شروع مى‏كند : [ در اين مورد ابيات مربوطه را تقسيم بندى نموده و هر چند بيتى را كه مى‏آوريم ، توضيح درباره آنها بيان مى‏كنيم ]

از على آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزه از دغل

در غزا بر پهلوانى دست يافت
زود شمشيرى بر آورد و شتافت

او خدو انداخت بر روى على
افتخار هر نبى و هر ولى

او خدو انداخت بر رويى كه ماه
سجده آرد پيش او در سجدگاه

در سرتاسر زندگى امير المؤمنين عليه السلام كه در بارگاه الهى سپرى شده است نمى‏توان لحظه‏اى را پيدا كرد كه از اخلاص بى‏بهره بوده باشد ، چون كسى كه اخلاص ندارد ، راهى ببارگاه الهى ندارد . زيرا دورى از اين گرايش محض روح به خدا ، ناشى از غوطه‏ور شدن در خود طبيعى و هوى و هوس‏هاى آن است .

اين شير حق و اين منبع خلوص و صفا در يكى از كارزارها بر پهلوانى پيروز مى‏شود و آن پهلوان مانند گنجشكى ناتوان در پنجه آهنين آن بزرگ دلاور تاريخ زبون مى‏گردد . يأس و نوميدى مطلق بر وجود آن پهلوان چيره مى‏شود و چيزى براى مقابله با آن سر آمد يلان قرون و اعصار در خود نمى‏بيند ، با تلاشى سخت ، عصاره بقاياى نيروى خود را كه قطراتى از آب دهانش بود ، بر روى على عليه السلام مى‏اندازد قطراتى از آب دهان يك شكست خورده در راه دفاع از باطل .

اين روى چه كسى بود ؟

1 روى مردى بود كه همه انبياء عليهم السلام به او افتخار نموده‏اند . زيرا همانگونه كه روايت تساوى امير المؤمنين عليه السلام با پيامبران عظيم الشان ( آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام ) ميگويد آنچه را كه همه خوبان دارند او به تنهايى دارد .

2 ماه در سجده گاه سجده بر روى او مى‏آورد . منظور مولوى از سجده نهايت تعظيم است كه كائنات عالم هستى درباره هدف اعلاى خود كه انسان كامل است دارند .

وقتى كه آن اهانت از آن نابكار شكست خورده سر مى‏زند

در زمان انداخت شمشير آن على
كرد او اندر غزايش كاهلى

امرى كه انتظار آن نمى‏رفت ، بلكه چنان اهانتى مقتضى بود كه امير المؤمنين شدت عمل بيشترى بخرج بدهد و با شتاب و كيفيتى سخت‏تر جان آن پهلوان را بگيرد . ولى برخاست و او را بحال خود رها كرد ، كه اگر بر فرض محال موج خشم آن بزرگوار نمى‏نشست ، ديگر براى كشتن او بر نمى‏گشت . با مشاهده اين پديده شگفت انگيز

گشت حيران آن مبارز زين عمل
وز نمودن عفو و رحم بى محل

اين پديده انسانى الهى چنان تحت تأثيرش قرار داده بود كه نتوانست خود دارى نمايد و بى اختيار دهان به سخن باز كرد [ ترديدى نيست كه حقايق و عظمت‏هايى را كه مولوى در ابيات مورد بحث مى‏آورد ، مقاصد قلبى و معتقدات خود او درباره امير المؤمنين عليه السلام است نه از يك پهلوان معمولى كه شكست خورده است . مگر اينكه بگوييم : هنگاميكه ديوار زندگى آدمى براى خروج روح از هم شكافت ، حقايق و عظمت‏هايى را كه در ظلمت كده زندگى نمى‏ديد از آن شكاف مشاهده مى‏كند . ]

گفت بر من تيغ تيز افراشتى
از چه افكندى مرا بگذاشتى

اى سلحشور نا آشنا ، پيكار و تكاپو براى كشتن همچون من پهلوانى حادثه‏اى است بسيار بزرگ و وسيله افتخاريست بس و الا و آرمانى است كه هيچ كس را ياراى صرف نظر از آن نيست ، پس

آن چه ديدى بهتر از پيكار من
تا شدى تو سست در اشكار من

آن چه ديدى كه چنين خشمت نشست
تا چنين برقى نمود و باز جست

آن چه ديدى كه مرا زان عكس ديد
در دل و جان شعله‏اى آمد پديد

3 اى شهود كننده حقيقى مافوق كون و مكان ، حال بفرما اى دلاور دوران كه علت دست كشيدن از شكار كردن من چيست ؟ چه حقيقتى را ديدى و چه بارقه‏اى درخشيدن گرفت كه چنين خشمت را فرو نشاند و آرامت ساخت ؟ چه ديدى كه حتى انعكاسى از آن در درون من بوجود آمد و دل و جانم را كه در ظلمت و جهل و هوى غوطه‏ور بود بر افروخت ؟

آن چه ديدى برتر از كون و مكان
كه به از جان بود بخشيديم جان

بگو اى قدرتمند عادل ، آن حقيقتى كه برتر از كون و مكان در ديدگاه تو پديدار گشت كه پيروزى و لذت بالاتر از مالكيت كون و مكان را از ديدگاه تو ناپديد نمود چيست ؟ و چه حقيقتى بالاتر و بهتر از جان بود كه جان از دست رفته‏ام را به من بخشيدى ؟

اين همان حقيقت است كه مى‏تواند عامل همه گونه گذشت از لذايذ و فداكاريها در اين زندگانى بوده باشد . آرى ، فقط اين حقيقت است كه مى‏تواند هدف و غرض اقصاى دل و جان آدمى بوده باشد .

حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است و گرنه دل و جان اينهمه نيست

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏اى واگو از آنچه ديده‏اى

گوينده اين سخنان و درخواست كننده پاسخ به اين سؤالات ، خود مولوى است كه در حقيقت براى كسانى كه در صدد على شناسى برآيند ، مطرح مى‏نمايد .

اكنون مولوى با آن على ابن ابيطالب عليه السلام روياروست كه گفته است :

لم أعبد ربّا لم أره ( خدايى را كه نديده باشم نپرستيده‏ام ) و گفته است :

لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده از روى واقعيات برداشته شود ، بر يقين من افزوده نگردد ) و گفته است :

ما شككت فى حقّ مذ أريته ( از موقعى كه حق به من ارائه شده است در هيچ حقى شكى نكرده ‏ام )

اگر چه خود مولوى گاهى ادعاى رؤيت و شهود كرده است مانند :

ذره‏ها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خردشان گردد دراز

با اين حال خود بهتر از همه مى‏داند كه نتوانسته است بكلى پرده را از روى واقعيات هستى بردارد و به قله مرتفع « شهود كلى » بر آيد . لذا هم اوست كه مى‏گويد :

كاشكى هستى زبانى داشتى
تا ز هستان پرده‏ها برداشتى

هر چه گويى اى دم هستى از آن
پرده ديگر بر او بستى بدان

آفت ادراك آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال

اينك مولوى با كمال صدق و خلوص از على عليه السلام مى‏خواهد و التماس مى‏كند كه « مقدارى از آنچه را كه ديده است بازگو كند ، منظورش اين است كه آنچه ما از علوم و معارف و عرفان اندوخته‏ايم ، شبيه به آب كدر و آلوده آن مشك است كه عرب از بيابان برداشته و به عنوان هديه سراغ دربار خليفه را مى‏گرفت كه دجله به آن عظمت در مسير دربارش موج مى‏زد .

چيست اين كوزه تن محصور ما
و اندر آن آب حواس شور ما

اى خداوند اين خم و كوزه مرا
در پذير از فضل اللّه اشترى

كوزه‏اى با پنج لوله پنج حس
پاك دار اين آب را از هر نجس

تا شود زين كوزه منفذ سوى بحر
تا بگيرد كوزه ما خوى بحر

4 حلم و بردبارى على عليه السلام آن دلاور عرصه هستى ، در حدى است كه جان آدمى با آن عظمت با درك و دريافت آن ، قدرت مقاومت را از دست مى‏دهد و از هم مى‏شكافد .

5 شمه‏اى از آب حيات علم فراگير او ، كه هستى را در آينيه درونش ، چونان شعاعى از اشعه مشيت الهى منعكس مى‏نمايد ، موجوديت خاك آلود ما را پاك و آماده ورود در مسير حيات و ممات از آن خدا و براى خدا مى‏نمايد . آرى ، اى داناى توانا و بردبار

تيغ حلمت جان ما را چاك كرد
آب علمت خاك ما را پاك كرد

اى على ( ع ) اى مالك خويشتن كه مالكيتت مستند بخداست

بازگو ، دانم كه اين اسرار هوست
زانكه بى‏شمشير كشتن كار اوست

اين گونه كشتن بى سلاح از اسرار خداونديست كه اگر با ما در ميان بگذارى جان از دست رفته را با حقيقتى والاتر و با دركى عالى‏تر در خواهيم يافت . [ منظور از جان از دست رفته آن مصرع است كه گفت :« زانكه بى شمشير كشتن كار اوست » ]

6 اى آشناى اسرار الهى ، شمه‏اى از آنچه ديده‏اى با ما در ميان بگذار . اين حلم فوق تصور بدون علم اعلى كه اسرارى از مقام ربوبى را براى تو روشن ساخته است ، امكان ندارد .

بازگو اى باز عرش خوش شكار
تا چه ديدى اين زمان از كردگار

چشم تو ادراك غيب آموخته
چشمهاى حاضران بر دوخته

7 تو آن عقاب تيز پرواز عرش خدايى كه جان‏هاى آگاهان و بيداران قافله بشرى شكار تو و مجذوب عظمت تو هستند .

8 تأدب تو به آداب اللّه و تخلق تو به اخلاق اللّه ، ديدگان تو را بر عالم غيب پشت پرده باز كرده و ارتباط ترا با حقايق غيبى مستقيم نموده است . اما ديگران ، ديگران كه قدرت شكافتن حجاب خود و خودپرستى را از دست داده‏اند ، خفاش وار از ديدن خورشيد ، كه آن حقايق را نشان بدهد خود را محروم ساخته‏اند .

9 اى ولى رازدان ، اى على مرتضى بيا راز بگشا ، روامدار كه پرده‏هاى جهل و خودبينى پرده‏هاى ما را بدرد .

بيا

رازى بكشاى اى على مرتضى
اى پس از سوء القضاء حسن القضاء

راز بس بزرگ است كه از مهلكه سوء القضاء به وادى ايمن حسن القضاء رهسپارم كردى و رازى بس فوق تصور است عبور آدمى به كمالات فردى و اجتماعى كه از خارستان‏ها بگذرد . خود طبيعى « رو به من اعلاى انسانى » ، از نقصى به كمالى از توحشى رو به تمدنى ، از جاهليتى رو به اسلامى و از جنگى رو به صلحى .

10 اى بزرگى كه وجود نازنينت عقل و عقلت حقايق برين را دريافته است .

يا تو واگو آنچه عقلت يافته است
يا بگويم آنچه بر من تافته است

از تو بر من تافت چون دارى نهان
مى‏فشانى نور چون مه بى‏زبان

از تو بر من تافت پنهان چون كنى
بى‏زبان چون ماه پرتو ميزنى

اين يك حالت روحانى بسيار با اهميت است كه مولوى احساس مى‏كند كه شعاعى از اشعه خورشيد درون امير المؤمنين عليه السلام بر او تافته است و اين تابش پيش از آنكه آن حضرت به سخن در آيد انجام گرفته است .

11 يعنى وجود على عليه السلام تجسمى از آن حقيقت درخشان شده است كه همه جويندگان انوار الهى از وجود آن ولى اللّه اعظم نور مى‏گيرند .

چون تو بابى آن مدينه علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را

بازباش اى باب بر جوياى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب

بازباش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا أحد

12 تو بگو اى در شهر علم كه درون پيامبر مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود

أنا مدينة العلم و علىّ بابها

كه من شهر علمم عليم در است
درست اين سخن گفت پيغمبر است

كه در آن شهر چيست ؟ و چه رازها و حقايقى در آن بوده است ؟ اى كه عقل برينت هر آنچه را كه معقول است با علم الهى دريافته است . تو آن در علمى كه انسانها با قرار گرفتن در جاذبه كمال تو ، از مرحله پوست بودن به مغز مى‏رسند .

13 تو آن در رحمت خداوندى هستى كه هر سالكى براى ورود به بارگاه الهى از تو بايد برخوردار باشد .

14 تويى بارگاه آن خداوندى كه براى او همانندى نيست .

پس به گفت آن نو مسلمان ولى
از سر مستى و لذت يا على

كه بفرما يا امير المؤمنين
تا بجنبد جان به تن در چون جنين

چگونه جان آدمى با يك سخن به حركت و تكاپو در مسير كمال مى‏افتد ؟ آرى ، نفوذ سخن در جان مانند نفوذ حقايق زير در يكديگر است :

هفت اختر هر جنين را مدتى
مى‏كند اى جان بنوبت خدمتى

چون كه وقت آيد كه جان گيرد جنين
آفتابش آنزمان گردد معين

چون جنين را نوبت تدبير رو
از ستاره سوى خورشيد آيد او

اين جنين در جنبش آيد ز آفتاب
كافتابش جان همى بخشد شتاب

از دگر انجم بجز نقشى نيافت
اين جنين تا آفتابش برنتافت

از كدامين ره تعلق يافت او
در رحم با آفتاب خوب رو

از ره پنهان كه دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راه‏هاست

آن رهى كه زر بيابد قوت ازو
وان رهى كه سنگ شد ياقوت ازو

آن رهى كه سرخ سازد لعل را
وان رهى كه برق بخشد نعل را

آن رهى كه پخته سازد ميوه را
وان رهى كه دل دهد كاليوه را

اگر سخنى از دل برآيد و آن دل از معرفت ناب و دريافت‏هاى محصول گرديدن‏هاى تكاملى به درجه نفس مطمئنه رسيده باشد ، محال است آن سخن در به حركت آوردن جان آدمى در مسير تكامل تأثير نداشته باشد . اين معنى « زانكه از دل جانب دل روزنه است » پندار و خيال نيست ، زيرا اتحاد جانهاى آدميان در برخوردارى از فيض ربوبى پندار و خيال نمى‏باشد .

بازگو اى باز پر افروخته
باشه و با ساعدش آموخته

بازگو اى باز عنقاگير شاه
اى سپاه اشكن بخود نى با سپاه

امت وحدى يكى و صد هزار
بازگو اى بنده بازت را شكار

در محل قهر اين رحمت ز چيست
اژدها را دست دادن راه كيست

اكنون اى باز سبكبال و پر افروخته ، درباره جمع شدن اين دو حقيقت تضاد نما ( قهر و رحمت ) با ما سخنى بفرما آن قدرت و هيجان وصولت كوه افكن چه بود و اين لطف و رحمت چيست ؟ آن غذاهاى خشن و بى‏لذت چيست و اين دلاورى و شجاعت كدام است ؟ گريه بر سر كوى يتيمان و بينوايان را چگونه ميتوان با از پاى درآوردن سلحشوران و جنگاوران روزگار يكجا جمع كرد ؟ بما بگو : آن زهد و تقوى و حكمت و عرفان در حد اعلى كجا و زمامدارى جوامعى پهناور از دنيا كجا ؟ وبالاخره ، اى حلال مشكلات ، پرده از معماى ديرينه جمع بين قدرت و عدالت را بردار اى بزرگ بزرگان ، اى

على عالى اعلا كه زبيم سخطش
روح از كالبد عالم امكان خيزد

گر بخارى نگرد يكنظر از رحمت خويش
از بن خار دو صد روضه رضوان خيزد

[ 1 ] يا على ،

جمعت فى صفاتك الأضداد
و لذها عزّت لك الأنداد

عالم فاتك حليم شجاع
قاهر راحم رداك الوداد

براستى ، چه راز بزرگى در نهاد اين انسان كامل نهفته است كه مى‏تواند از طرق متضاد رهسپار يك هدف گردد ، بطورى كه در حال ركوع اگر تير از پايش در مى‏آورند متوجه نمى‏شود ولى ناله مستمندى را مى‏شنود و با عطايش او را مستغنى مى‏نمايد ؟

يسقى و يشرب لا تلهيه سكرته
عن النّديم و لا يلهو عن الكاس

أطاعه سكره حتّى تمكّن من
فعل الضّحاة و هذا واحد النّاس

( او همان مرد بزرگى است كه در همان حال كه مى‏آشامد ، ساقى مى‏شود و

( 1 ) دو بيت فوق از ابيات ذيل چنين است :

گر شميمى ز سر طره جانان خيزد
تا قيامت ز صبا رايحه جان خيزد

والهم من كه چو از خواب تو بيدار شوى
به چه رو از سر چشمان تو مژگان خيزد

طعنه بر آب بقا زد دهنم گويى از آن
مدحت خاك در سايه يزدان خيزد

على عالى اعلى كه ز بيم سخطش
روح از كالبد عالم امكان خيزد

گر بخارى نگرد يك نظر از رحمت خويش
از بن خار دو صد روضه رضوان خيزد

گر زند دست به دامان ولايش فرعون
از لحد با كف صد موسى عمران خيزد

داورا دادگرا جانب جدا نظرى
كز پى مدح تو چون بحر به طوفان خيزد

دار الايمان قم از من شده رشك شيراز
آرى اينسان پس از خانه ايمان خيزد

جدا قمى

مستى او ، او را از زندگيش غافل نمى‏سازد و از پياله غفلت نمى‏ورزد .

اين است آن بزرگ مرد تاريخ كه مستى مطيعش مى‏شود تا نماز صخى را بجا مى‏آورد و اين مرد يگانه مردم است ) آرى ،

كارهاى اين وارستگان از آب و گل

گه چنين بنمايد و گه ضد اين
جز كه حيرانى نباشد كار دين

نه چنان حيران كه پشتش سوى اوست
بل چنين حيرت كه محو و مست دوست

معناى شمشيرى كه در دست من قرار دارد

شمشيرى را كه خدا در دست من نهاده و روانه كارزارم كرده است ، براى كشتن انسانها نيست ، من با اين شمشير هم مردم جوامع را از سقوط در لجن‏هاى حيوانى و هلاكت به دست اين يكه‏تازان ميدان تنازع در بقا ، نجات مى‏دهم كه در حقيقت با اين شمشير آنان را احياء مى‏كنم و هم جلوى زندگى مرگ آسا و مرگ بار اين نابكاران خون آشام را مى‏گيرم كه بيش از آن خونهايى كه ريخته‏اند ، مرتكب خون آشامى نگردند .

من آن سايه‏ام كه گسترش و پيچيدنم و همه نمودها و حركاتم از خورشيدى است كه همه هستى را روشن ساخته است . من دربان بارگاه خداوندى هستم كه همه كوشش و تلاشم براى وارد كردن انسانها به بارگاه خداوندى است . من حجاب بازدارنده مردم از لقاء اللّه نيستم كه سر راه كاروانيان بارگاه الهى را بگيرم و آنان را فداى خود محورى‏هايم نمايم .

خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا كى برد ميغ مرا

كه نى‏ام كوهم ز صبر و حلم و داد
كوه را كى در ربايد تند باد

آنكه از بادى رود از جا خسى است
زانكه باد ناموافق خود بسى است

باد خشم و باد شهوت ، باد آز
برد او را كه نبود اهل نياز

باد كبر و باد عجب و باد خلم
برد او را كه نبود از اهل علم

كوهم و هستى من بنياد اوست
ور شوم چون كاه بادم باد اوست

جز به ياد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق سر خيل من

خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را من بسته‏ام زير لگام

تيغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چو رحمت آمده است

غرق نورم گر چه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بو تراب

شمشيرى كه خدا در دست من نهاده است ، براى رنگين كردن آن با خون سرخ انسانها ، و گرداندن آن دور سر براى خودنمايى و تحريك خود طبيعى‏ام نيست .

اين شمشير را براى شكستن قامت انسانها و پاره پاره كردن گوشت و متلاشى ساختن استخوانهاى آنان به دست نگرفته‏ام . پيروزى با ظلم و جارى كردن نهرهاى خون ، نميتواند حكمت اين شمشير الهى را بپوشاند . شمشير ناتوان‏تر از آن است كه براى ريختن خون ناحق انسانها ، نخست روح و روان مرا از پاى در آورد و از من كه يك انسان خلق شده‏ام ، يك درنده خون آشام بسازد و آنگاه روانه ميدان كارزار نمايد .

تند بادهاى اميال و هوى و هوس‏ها و خودپرستى را ياراى آن نيست كه بتواند شخصيت على را متزلزل كند و ابر رحمت بار او را از فضاى درونش ناپديد بسازد .

مگر من آن كاه بى‏وزن و مقدارم كه تند بادى از خشم و خروش خود طبيعى در فضاى بى‏سرو ته حيات سرگردانم كند ؟ كوه سر به فلك كشيده را كه بنياد محكم و سنگين آن تا اعماق زمين نفوذ كرده است ، كدامين تند باد مى‏تواند در ربايد و به هوا بدهد ؟ آن خس و خاشاك است كه از بادهاى مخالف به اين سو و آنسو پرتاب مى‏شود و بى اختيار در باد پاى هر نسيمى و تند بادى خود را از دست مى‏دهد و باسارت آن باد در مى‏آيد .

اينكه مى‏بينيد اكثريت قريب باتفاق انسانها همانند خس و خاشاك‏هاى بى وزن و بى مقدار هر لحظه به اين سو و آنسو مى‏افتند و هرگز بپاى خود نمى‏ايستند براى اينست كه در مجراى باد خشم و خود بينى و غضب و شهوت و كبر ، استقامتى ندارند و اهل راز و نياز و وابستگى به خدا و داناى رازهاى درونى و برونى و قدرت خويش نيستند .

آرى ، من كاهم ، حتى ناچيزتر از كاهم اما در برابر تندباد مشيت خدايم ، كوهم ، حتى پا برجاتر و سر بر افراشته‏تر از كوهم در برابر اميال هوى‏هايى كه در درون هر كسى وزيدن بگيرند ، او را به سيه چال بردگى ساقط نمايند . اميال و آروزها و اميدها و اراده‏ها و تصميم‏ها دارم ، اما هيچ يك از آنها جز بياد او سر نمى‏كشد و بحركت در نمى‏آيند . من جزء آن كاروانيان كوى حق و حقيقتم كه سر خيلى جز عشق خداوند يكتا ندارم .

خشم و سلطه طلبى و قدرت پرستى مالك شاهان و قدرت پرستان خود كامه دنيا و آنان برده ناآگاه و بى‏اختيار آن صفات رذل و پليدند . حلم و شكيبايى دارم كه با تيغ ربانى خود گردن خشمم را زده است . خشم و هيجان حيوانى راهى در درون من ندارد .

اگر خشمى كنم ، بدانجهت كه از حق و بر حق است ، همانند خشم خود حق كه هماهنگ حكمت اوست ، خود رحمتى است از حق بر خلق . من آن فرزند ابيطالب هستم كه خداى من در درياى نورش غوطه‏ ور ساخته است . اگر چه سقف كالبد مادى‏ام ويران شود .

من با اينكه از خاك و فرزند و پدر خاكم ، درون من باغ و گلستان هميشه بهار است .

زيرا خزان درون آدمى معلول بادهاى مرگ بار هوى و خشم و سلطه طلبى و خودكامگى‏ها است كه توانايى وزيدن بر باغ درونم را ندارد .

همه هستى و حركت و سكونم از آن خدا و براى خداست

چون در آمد علتى اندر غزا
تيغ را ديدم نهان كردن سزا

تا أحب للّه آيد نام من
تا كه أبغض للّه آيد كام من

تا كه أعطا للّه آيد جود من
تا كه أمسك للّه آيد بود من

بخل من للّه ، عطا للّه و بس
جمله للّه‏ام نيم من آن كس

وانچه للّه مى‏كنم تقليد نيست
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست

ز اجتهاد و از تحرى رسته‏ام
آستين بر دامن حق بسته‏ام

من در حال جهاد بودم ، جهاد يعنى در زدن براى ورود به بارگاه حضور ربوبى .

اهانتى كه تو بمن كردى مى‏توانست دست مرا از حلقه دربارگاه ربوبى كه براى حضور در آن ميزدم جدا كند ، در اين موقع شايسته ديدم كه دست از قبضه شمشير بردارم تا وارد مسير الحبّ للّه و البغض للّه و العطاء للّه و الإمساك للّه و در يك كلمه در مسير جمله‏ام للّه شوم كه روى اعتقاد و اخلاص نهايى گفته‏ام :إِنَّا لِلَّه وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ( ما از آن خداييم و ما به سوى او بر مى‏گرديم ) اگر تا اينجا كه شمردم ، درك كرده باشى ، پس از اين ، گوش دل فراده تا بگويم كه چه مى‏كنم و انگيزه‏اى كه دارم چيست ؟

كارى كه براى خدا انجام مى‏دهم انعكاس و واكنش تقليدى از ديگران نيست ،من از ديگران نگرفته‏ام ، و از عنايات خداوندى در مرحله‏اى از خوديابى پيوسته به خدايابى سير مى‏كنم كه ديگران از من مى‏گيرند . در همين سخن كه گفتم ، در باره كلمه « من » براه خطا نرويد ، اين آن خود طبيعى نيست كه جز خور و خواب و خشم و شهوت چيزى برسميت نمى‏شناسد ، اين همان « من اعلاى انسانى » است همانند شيشه برافروخته از نور ربانى است .

نيز اعمال من ناشى از تخيلات و گمانهاى بى اساس و تموجات بى‏پايه مغزى نيست كه با انگيزه‏هاى مربوط به ساختمان محدود و مغز و سازمان وابسته روانى به همان مغز سر بر مى‏كشند و پس از زمانى كم يا بيش فرو مى‏نشينند ،حتى خاكسترى هم از خود باقى نمى‏گذارند . اين اعمال و بطور عام همه حركات حيات من منتهى به شهود است . من حقيقت را مى‏بينم . من واقعيات را روياروى خود دارم تا حدى كه :لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده برداشته شود بر يقين من افزوده نگردد ) همانگونه كه از تقليد و بازگويى و واكنش عاريتى از ديگران رها شده‏ام ، همچنان از اجتهاد و كوشش‏هاى رسمى بوسيله حواس و تعقل و ديگر وسايل علم فراتر رفته‏ ام .

مگر بعد از رؤيت خورشيد شمعى ناچيز براى پيدا كردن آن مورد نياز است ؟ شهود واقعيات ، آنها را مانند اجزايى از خود آدمى مى‏نمايد . آدمى خود و اجزاء و شئون خود را با خود آگاهى ( علم حضورى ) و خوديابى شهود مى‏نمايد ديگر چه جاى تحرى و اجتهاد ، اگر اين امور براى ايصال انسان به بارگاه حق است ، من كه

« آستين بر دامن حق بسته ‏ام »

گر همى پرم همى بينم مطار
ور همى گردم همى بينم مدار

وركشم بارى بدانم تا كجا
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا

الغرض حرم گواهى حر شنو
كه گواهى بندگان نرزد دو جو

اگر در يكايك اجزاى هستى با ديده‏اى بينا بنگرى همه آنها را در پرواز و تكاپو خواهى ديد

آن يكى ذره همى پرد به چپ
و آندگر سوى يمين اندر طلب

ذره‏اى بالا و آنديگر نگون
مى‏پرند و جاهلند از چند و چون

قبله جان را چو پنهان كرده‏اند
هر كسى رو جانبى آورده‏اند

و چون من مى‏دانم :

جان نهان در جسم و او در جان نهان
اى نهان اندر نهان اى جان جان

[ 1 ] لذا مى‏دانم پرواز را از كجا آغاز كرده‏ام و مى‏دانم مقصد اين پرواز از كجا است . مبداء پروازم انا للّه و مقصد پروازم اليه راجعون است . اين معراج با پرواز فضايى به آخرين نقاط فضايى اين كيهان بزرگ نيست . اين معراج همان است كه اجزاء درونى نيشكر از موجوديت اوليه خود كه جلوه‏گاه قانون خداوند هستى بخش است به مقام شكر شدن است كه در درون نيشكر انجام مى‏گيرد آرى ، براى معراج ،پروازى بايد ولى

نه چو پرواز زمينى تا قمر
بلكه چون پرواز كلكى تا شكر

[ 2 ] و اگر بارى از تكليف و امانت كه پذيرفته‏ام ، بر دوش بكشم ، مى‏دانم اين بار را تا كجا بكشم ، اينهمه فروغ و درخشش عبوديت از آنجا نصيبم گشته است كه مى‏دانم

( 1 ) دو بيت بالا از جمله ابيات ديباچه دفتر ششم مثنوى است و مصرع دوم در مثنوى چنين است :

« جنگ فعليشان ببين اندر كون »

و اينجانب براى تنظيم مقصود ، تغيير دادم ، ولى مصرع همان است .

( 2 ) اين بيت هم در مثنوى چنين است :

نه چو معراج زمينى تا قمر
بلكه چون معراج كلكى تا شكر

و علت تغيير فوق روشن است .از من نبوده و از خورشيد عنايات و الطاف خداوندى بر جانم تابيده است .اى انسان كه تا كنون به سخنانم گوش فرا داده‏اى ، هيچ مى‏دانى چرا نيازى به دليل و شاهدى براى اثبات صدق آنها احساس نمى‏كنى ؟ گمان مى‏كنم ميدانى ، با اين حال ، براى تو خواهم گفت كه چرا همه آن سخنان در اعماق جانت نشسته است ، براى اين است كه بخوبى مى‏دانى كه ، من با گذشت از هوى و هوس‏ها و دورى از زنجيرهاى گرانبار خودخواهى‏ها به مرحله‏اى از حريت رسيده‏ام كه جز بارهايى مطلق از بردگى امكان پذير نيست . من براى چه خلاف واقع بگويم ؟ براى منافع خود طبيعى ؟ من از بردگى به خود طبيعى رها شده‏ام چه رسد به منافع آن . آرى ، در تكاپوى عبوديت راهى مستقيم به كوى حريت است كه تا كسى گام در آن نگذارد ، توانايى فهم آن را ندارد .

خرد مومين قدم وين راه تفته
خدا مى‏داند و آن كس كه رفته

بنابراين ، اگر درباره موضوعى شهادت بدهم . راهى جز قبول آن وجود ندارد . من شهادت ميدهم باينكه محبت و بغض و عطاء و امساك من همه و همه براى خداست . شهادت ميدهم باينكه إِنَّا لِلَّه وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ شهادت مى‏دهم به اينكه همه كوششها و تلاش‏هاى من از تقليد و اجتهاد گذشته و در عالم شهود به سر مى‏برم .

بشنو تا شمه‏اى از وقاحت بنده شهوت بودن را با تو بگويم

بنده شهوت بتر نزديك حق
از غلام و بندگان مسترق

كان بيك لفظى شود از خواجه حر
وان زيد شيرين و ميرد سخت مر

بنده شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ايزد و انعام خاص

در چهى افتاده كانرا غور نيست
وان گناه اوست جبر و جور نيست

در چهى انداخت او خود را كه من
در خور قعرش نمى‏يابم رسن

آن كس كه به بندگى شهوت بر آمد ، آزادى او بسيار دشوارتر از آزادى بنده‏هاى قرار دادى اجتماعى است . زيرا اولا آن بندگى كه معلول شهوت است ، همه استعدادها و عناصر شخصيت را با اختيار و آگاهى ربوده است . يعنى اين خود انسان است كه با احساس لذت و اراده و آگاهى ، عنان شخصيتش را بدست شهوت سپرده است ، در صورتيكه بنده قرار دادى اجتماعى ، معلول يك عده عوامل جبريست كه بنده با توجه به آنها و عظمت آزادى در دريايى از غم و اندوه فرو مى‏رود .

ثانيا بنده را مى‏توان با گفتن چند كلمه

« أنت حرّ لوجه اللّه » ( تو آزادى در راه خدا ) آزاد كرد ، در صورتيكه آزادى بنده شهوت يا با دگرگونى و بازسازى شخصيت به وسيله توبه و ديگر انقلابات روحى است و يا با مردنى كه بسيار تلخ است . زيرا شهوت چيزيست كه

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

جاذبه شهوت چنان قويست كه اگر كسى را در ميدان خود قرار دهد ، نه تنها غريزه مربوطه را در اختيار خود مى‏گيرد ، بلكه شخصيت را با ابعاد متنوعى كه دارد ، تسليم خود مى‏نمايد . اين جاذبه بقدرى قدرتمند است كه تسليم شخصيت را تا سر حد جبر مى‏رساند ، يعنى انسان غوطه‏ور در شهوت احساس مى‏كند كه جبرا در اسارت شهوت قرار گرفته است و ديگر توانايى خروج از ميدان جاذبه شهوت را ندارد و هر چه « هست » و « بايد و شايد » موقعى معنا پيدا مى‏كند كه در آماده ساختن وسايل اشباع شهوت كمك كند و موانعى را از سر راه بردارد اگر چه مولوى در ابيات بالا ميگويد :

« و ان گناه اوست جبر و جور نيست »

ولى با در نظر گرفتن قدرت شگفت انگيز شهوت ، ميتوان گفت : اگر بر فرض ، مردم غوطه‏ور در شهوت ، احساس كنند كه در مسير شهوترانى با عامل جبر حركت مى‏كنند ، اين احساس متكى بر يك اساس واقعى نيست ، زيرا آن جريان جبرى كه مستند به اختيار است ، منافاتى با اختيار و مسئوليت ندارد [ اين همان قاعده مورد قبول عقل و منابع دين است كه مى‏گويد : المنافى بالاختيار لا ينافى الاختيار آنچه كه باختيار قبلى با اختيار منافات پيدا كرده است ، منافى با اختيار نيست . ] ، زيرا با اختيار شروع شده است و فاعل مى‏توانست آن كار را انجام ندهد كه اختيار را از خود سلب نمايد .

غوطه‏ور در شهوت ، خود را در چاهى انداخته است كه قعرى براى آن چاه وجود ندارد . زيرا شخصيت آدم شهوتران همه قوا و فعاليت‏هاى آن را در استخدام شهوت و اشباع آن قرار داده است و ماداميكه توانايى شهوت‏رانى وجود دارد و هر گونه كيفيتى كه در اشباع آن امكان پذير باشد ، شخصيت شهوتران ، كار خود را بدون احساس محدوديت انجام خواهد داد تا آتش شهوت وجودش را خاكستر بسازد و بر باد فنا بدهد .

گفت ارسلناك شاهد در نذر
زانكه شد از كون او حر بن حر

خداوند سبحان در قرآن مجيد خطاب به رسول گرامى مى‏فرمايد :

يا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً [ الاحزاب آيه 45 ] ( اى پيامبر ، ما ترا شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده فرستاديم ) آن پيامبران عظيم الشأن را خداوند متعال شاهد بر همه امت [ بلكه بر همه انسانها ] قرار داده است ، و وصول به چنين مقام عظيمى بدون نيل به آزادى از همه تعلقات عالم هستى امكان پذير نيست . و به همين جهت است كه خداوند آن وجود مقدس را به مقام اولويت به نفوس مردم نايل ساخته است النَّبِىُّ أَوْلَى‏ بِالْمُؤمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ [ الاحزاب آيه 6 ] ( پيامبر از خود مؤمنين به آنان شايسته‏تر است ) معناى ولايت در اين آيه مباركه ولايت و اشراف و اختيار است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم بر مردم با ايمان داشت . و چنانكه در مبحث ابيات مربوط به ولايت و غدير خم ،خواهيم گفت ، اولويت مزبور بدون آزادى مطلق از هر گونه تعلقات و تمايلات نفسانى و خطاهاى مربوط به درك و فهم ، امكان پذير نمى‏باشد .

بدان جهت كه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از خشم و شهوت و هر گونه تأثر از انگيزه‏هاى غير حق آزاد است ، لذا هيچ حركتى بدون رضاى حق از او صادر نمى‏گردد .

آرى ، تا روح انسانى به مقام مطلق يابى واقعى نرسد ، براى او ارتباط با مطلق ممتنع است .

چونكه حرم خشم كى بندد مرا
نيست آنجا جز صفات حق درا

اندرا كازاد كردت لطف حق
زانكه رحمت داشت بر خشمش سبق

اين قاعده كلى را بايد در نظر بگيريم كه براى برقرار ساختن ارتباط با خداوند سبحان كه مطلق از همه قيود امكانى و عيوب و صفات نقص است ، روح انسانى بايد به مرحله والاى مطلق يابى برسد تا آزادى معقول و اختيار واقعى را نصيب او نمايد و در نتيجه بتواند با آن خداوند رحمان كه مطلق از همه قيود و عيوب و نقايص است مأنوس شود و در شعاع جاذبيت او قرار بگيرد و ترازوى احد خود گردد اى على ،

تو ترازوى احد خو بوده‏اى
بل زبانه هر ترازو بوده‏اى

اينكه زندگى امير المؤمنين عليه السلام ، از هر گونه تضاد و تناقض و پراكندگى بدور است و همه شئون زندگى او چنان است كه گويى يك واحد حقيقى روحى همه آنها را اداره مينمايد ، ناشى از بوجود آمدن همان مطلق يابى است كه عبادت او را در محراب همانگونه اداره ميكند كه فعاليت‏هاى جنگى او را در كارزار . اقسام معرفت او را همانگونه تنظيم مينمايد كه اعمال متنوع او را . شاديها و اندوه‏ها ، آرزوها و اميدها و لذايذ و آلام همگى با مديريت آن مطلق طلوع و اعتلاء و غروب ميكنند [ تعريف مشروح « مطلق » براى كسى كه به كلى فاقد آن است ، بيهوده است . زيرا اين حقيقت بيشتر قابل دريافت با وجدان است تا تعريف و توصيف با مفاهيم معمولى . و بطور اشاره و اجمال ميتوان گفت : حالت مطلق گرايى در روح غير از درك معمولى درباره خداوند سبحان و وجود اوست . بلكه عبارتست از منور شدن روح با آن نور ربانى كه تاريكى علايق و تقيدات عالم ماده و ماديات را بخوبى نشان ميدهد و انسان را در مافوق آنها بحركت در مى‏آورد .

اين حركت فقط در جاذبه كمال ربوبى است كه آزادترين حركت‏ها است .] . اين مطلق يابى با ادامه هر چه بيشتر حيات پويا و هدفدار ، رو به كمال بيشتر ميرود . از آثار بارز اين حالت عظيم روحى است كه امير المؤمنين عليه السلام تا حد شهود حق و حقيقت پيش رفته بود . و كسى كه موفق به صعود بر قله مرتفع شهود گردد ، قطعى است كه عوامل و كارگردانان و فعاليت‏هاى خود طبيعى او نيز مبدل به عوامل حركت در مسير مطلق يابى او ميگردد . در نتيجه خشم و شهوت و شاديها و اندوه‏ها و ديگر عوامل محرك نميتوانند حوزه شخصيت او را مختل بسازند . حال تو اى مغلوب قدرت الهى من ،بايد با مشاهده چنين حالت ربانى كه از آثار لطف حيات بخش حق است ، وارد حيات معقول شوى و اگر حكم الهى اجازه بقاى تو را بدهد و تا پايان دنيا زندگى كنى ، آن حيات معقول را ترك نميكنى . زيرا قرار گرفتن در جاذبه حق و حقيقت در همين حيات براى تو امكان پذير گشته است .

اى مغلوب قدرت حق و حقيقت ، تو با چشم خود ديدى كه چگونه رحمت خداوندى بر غضبش سبقت دارد . تو ديدى كه شمشير حق در جدى‏ترين حالت هجوم خشمناك ، در برابر رحمت خداوندى سر پايين مى‏آورد و تسليم ميگردد . آن خداوندى كه كاينات را براى لطف و رحمت ، از نهانگاه نيستى به عرصه هستى وارد كرده است ، نه از روى جبر و نياز ، و او هيچ انگيزه‏اى براى غضب درباره مخلوقات خود ندارد . بلكه اين خود مخلوق است كه نتيجه كار زشت خود را در خواهد يافت .

زندگى تو بدست من نبوده است تا مرگ تو بدست من باشد

گفت امير المؤمنين با آن جوان
كه به هنگام نبرد اى پهلوان

چون خدو انداختى بر روى من
نفس جنبيد و تبه شد خوى من

نيم بهر حق شد و نيمى هوا
شركت اندر كار حق نبود روا

تو نگاريده كف موليستى
آن حقى كرده من نيستى

نقش حق را هم بامر حق شكن
بر زجاجه دوست سنك دوست زن

چنانكه در اول اين مبحث متذكر شديم ، اين داستانى را كه مولوى مطرح كرده است از نظر تاريخى واقعيت ندارد . و هيچ يك از اجزاء اين داستان هم در تاريخ ، وقوع پيدا نكرده است . لذا محتواى سه بيت فوق را كه از امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏كند ، صحت تاريخى ندارد . ولى همانگونه كه ميدانيم ، مطالب مطروحه در داستان حقايقى است در تفسير و توضيح انسان و كمال و چگونگى وصول به آن كمال . مطالبى كه در ابيات فوق طرح شده است اينست :

1 تو اى جوان ، موقعى كه در حالت نبرد بر روى من خدو انداختى ، وضع روانى من عوض شد .

2 نفس اماره من به هيجان در آمد و خوى انسانى من تباه گشت .

3 در نتيجه اين هيجان نفسانى ، نبرد با تو و كشتن تو دو عامل پيدا كرد : عامل حق كه تكليف الهى به جهاد مقدّس با كفار است . عامل هوى كه هيجان نفس اماره براى انتقام شخصى از تو .

4 جهاد مقدس بايد فقط بانگيزگى حق و حقيقت باشد نه هواى نفسانى .

5 وجود تو اى جوان در نقشه نظام خلقت حقيقتى است كه با دست مولى ( خداوند ذو الجلال ) نگارش يافته است . خلقت تو بالاتر از آن است كه غير از خداوند لم يزل و لا يزال كسى را توانايى شركت در آن بوده باشد .

6 حال كه چنين است و تو نقشى ترسيم شده با دست نقاش مطلق و خالق على الاطلاق مى‏باشد ، تنها امر حق است كه ميتواند ترا بشكند نه هواى نفسانى من .

مطلب يكم و دوم و سوم در باره امير المؤمنين عليه السلام صحت تاريخى ندارد . يعنى امير المؤمنين در هيچ يك از كارزارهاى مقدس كه جهاد ناميده ميشوند ، شخصيت خود را كه متخلق به اخلاق اللّه بوده ، نباخته است .

اين حقيقتى است كه همه مورخان و آنانكه كيفيت زندگى آن حضرت را نقل مى‏كنند ، به آن اعتراف دارند . خود او نيز با اينگونه جملات توضيح داده است :

و إنّى لعلى بيّنة من ربّى ( و قطعا حيات من ، نيت من ، تفكرات و هدف‏گيرى‏هاى من و كردار عضلانى من و گرايشهاى من ، همه و همه بر مبناى دليل روشنى از پروردگار من ميباشد . ) و بديهى است كه بر مبناى دليلى روشن از خدا زندگى مى‏كند ، هرگز تحت تأثيرهيجانات نفسانى قرار نميگيرد . بلى ، همانطورى كه اشارتا متذكر شديم : اهانت بر يك انسان آنهم بوسيله خدو انداختن بر روى او ، آنهم در حالت مغلوبيت قطعى كه اهانت كننده داشته باشد ، هيجان شديد نفس براى انتقام امرى است كاملا طبيعى . اما سه مطلب بعدى نه تنها امورى صحيح مى‏باشند ، بلكه از اساسى‏ترين قواعد اخلاقى عرفان اسلامى هستند كه ناديده گرفتن آنها مساوى با حذف مبناى اخلاق و عرفان اسلامى است .

در خاتمه اين مبحث خاطر نشان ميسازيم كه اگر بشر در تاريخ طولانى خود مضمون اين دو بيت را مى‏فهميد و به آن عمل مى‏كرد

تو نگاريده كف موليستى
آن حقى كرده من نيستى

نقش حق را هم بامر حق شكن
بر زجاجه دوست سنگ دوست زن

بدون كمترين ترديد ، تاريخ خونبارى كه در پشت سر گذاشته است ، مبدل به تاريخى شكوفا و بهجت انگيز مى‏گشت و مردم لذت آن تمدنى را كه در كتاب‏ها مى‏خوانند و متفكران به آنان وعده مى‏دهند مى‏چشيدند . ولى هيهات لذت پرستى و خود محورى و منفعت گرايى چنان درون قدرتمندان و قدرت پرستان ناهشيار را تباه ساخته و چنان تخدير روانگردان در آنان بوجود آورده است كه با شنيدن مضمون دو بيت ، گيج و كلافه مى‏شوند و پا به فرار مى‏گذارند تا گونه‏هاى خود را با آشاميدن خونهاى ناتوانان سرخ كنند تا نوبت متلاشى شدن خودشان فرا رسد .

گبر اين بشنيد و نورى شد پديد
در دل او تا كه زنارش بريد

گفت من تخم جفا مى‏كاشتم
من ترا نوعى دگر پنداشتم

تو ترازوى احد خو بوده‏اى
بل زبانه هر ترازو بوده‏اى

شايسته بود كه با ديدن چنان عظمت روحانى و مطلق گرايى والا ، در درون آن جوان سلحشور كه مغلوب قدرت ربانى امير المؤمنين عليه السلام گشته بود ، نورى در درونش تابيدن بگيرد و ساختمان شخصيتش كه در ظلمت كفر نا پديد بود ، بكلى فرو بريزد و كاخى با شكوه و مجلل از شخصيت نو در درونش ساخته شود و سر به ملكوت بكشد .

يا امير المؤمنين ، مرا عفو فرما و از من در گذر ، من ترا نمى‏شناختم ، من ترا مانند ديگر مردم معمولى مى‏پنداشتم كه در همه موجوديتشان از هوى حركت مى‏كنند و در هوى منزل مى‏كنند و هيچ حق و قانونى جز مبناى اميال خود طبيعى‏شان سراغ ندارند .

اى انسان بر حق ، اى انسانى كه در همه علوم و دريافت‏هايى ، اى بزرگى كه كوچكى محيط و پستى و رذالت مردمان خود محور و خودكامه زمان نتوانست تو را پايين بياورد و در قالب خود جاى دهد . من امروز با پايين آوردن شمشير و غلاف كردن آن كه از تو ديدم ، عظمت نخستين پرواز در فضاى انسانيت را درك نمودم . اى آيت اثبات كننده وجود خدا و صفات جمال و جلال او ، اى روشنترين مشعل راه كاروانيان كمال ، تنها من نبودم كه ترا با خود و ديگر مردم معمولى قياس نا بخردانه كردم ،

روزگار عمر تو در ميان مردمى سپرى گشت كه ترا به جهت تشابه صورى مادى با خويشتن مقايسه كردند و در مسير زندگى تو تخمهاى جور و جفا كاشتند . اين هم حماقتى نفرت انگيزتر كه نفهميدند از آن تخم‏هاى جور و جفا ، خارهاى زهر آگين سر بر خواهد آورد و در جان و روان خود آنان خواهد خليد .

آرى بالاخره فهميدم كه :

« تو ترازوى احد خو بوده‏اى
بل زبانه هر ترازو بوده‏اى »

ولى اين فهم در واپسين ساعات عمر ، جز براى تأسف و دريغ به چه كار آيد حال كه براى سفر ابدى پا در ركاب كرده‏ام ، درك اين حقيقت كه « تو ترازوى احد خو بوده‏اى » ،« تو يك مطلق گراى حقيقى بودى كه هيچ گونه هوى راه به درون تو نداشت » تو خورشيد روح افروز فضاى ارواح انسانها بودى » ، « تو آن كيمياگر بودى كه با قرار گرفتن يك لحظه در ارتباط با تو ، مس وجود مبدل به طلا مى‏گشت » چه نتيجه‏اى جز نگاه‏هاى حسرت و ندامت بار به زندگى گذشته در اين دنيا به دست مى‏دهد ؟ [ 1 ]

( 1 ) براى توضيح بيشتر درباره « ترازوى احد خو » رجوع شود به مبحث « بدان جهت كه امير المؤمنين عليه السلام از خشم و شهوت و هر گونه تأثر از انگيزه‏هاى غير حق آزاده است ، لذا هيچ حركتى بدون رضاى حق از او صادر نمى‏گردد . آرى تا روح انسانى به مقام مطلق گرايى واقعى نرسد ، براى او ارتباط با مطلق ممتنع است . »

مورد دوم گفتن پيغمبر بگوش ركابدار امير المؤمنين عليه السلام كه هر آينه كشتن على بدست تو خواهد بود

[ دفتر اول ص 74 ]

گفت پيغمبر به گوش چاكرم
كه برد روزى ز گردن اين سرم

كرد آگه آن رسول از وحى دوست
كه هلاكم عاقبت بر دست اوست

او همى‏گويد بكش پيشين مرا
تا نيايد از من اين منكر خطا

من همى گويم چو مرگ من ز تست
با قضا من چون توانم حيله جست

او همى افتد به پيشم كاى كريم
مر مرا كن از براى حق دو نيم

تا نيايد بر من اين انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود

من همى‏گويم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم

هيچ بغضى نيست در جانم ز تو
زانكه اين را من نمى‏دانم ز تو

آلت حقى و فاعل دست حق
كى زنم بر آلت حق طعن و دق

آنچه كه در روايات آمده است ، اينست كه امير المؤمنين عليه السلام ميدانسته است كه ابن ملجم مرادى او را به قتل خواهد رساند . اينكه منبع اين علم غيب چه بوده و خود چگونه علمى است و عكس العمل آن حضرت در نتيجه آن علم و در برابر نيت فاسد ابن ملجم چه بوده است ؟ مسايل متعددى وجود دارد كه ما به برخى از آنها اشاره مى‏كنيم :

منابع اين روايت كه امير المؤمنين عليه السلام مى‏دانست كه كشته خواهد شد و مى‏دانست كه قاتل او ابن ملجم مرادى است ، فراوان است . از آن جمله :

1 مرحوم محدث قمى رحمة اللّه عليه مى‏گويد : « امير المؤمنين عليه السلام يك روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن ( ع ) نظرى افكند و فرمود : اى ابا محمد ،از اين ماه رمضان چند روز گذشته است ؟ عرض كرد : سيزده روز . پس به جانب امام حسين ( ع ) نظرى افكند و فرمود : اى ابا عبد اللّه ، از اين ماه رمضان چند روز باقى مانده است ؟ عرض كرد : هفده روز . پس حضرت دست بر محاسن شريف خود زد ، [ در آن روز لحيه آن جناب سفيد بود ] و فرمود :

« و اللّه ليخضبها بدمها إذا انبعث أشقاها » ( سوگند بخدا ، كه شقى‏ترين امت اين موى سفيد را با خون سر من خضاب خواهد كرد . ) پس اين شعر را فرمود :

أريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد

( من زندگى او ( مرادى ) را ميخواهم ، او كشتن مرا . عذرت را از اين يار مراديت بياور ) [منتهى الامال ثقة المحدثين مرحوم آقاى شيخ عباس قمى ص 203 فصل سوم ]

2مؤلف ، دلايل النبوة مى‏گويد :قال عمّار بن ياسر : كنت أنا و علىّ بن أبيطالب رفيقين فى غزوة العشير ، فنزلنا منزلا فعمدنا إلى صور من النّخل فنمنا تحته فى دقعاء من التّراب ، فما أيقظنا إلاّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فأتى عليّا فغمز رجليه و قد تتربّتا بالتّراب ، فقال : قم ، ألا أخبرك بأشقى النّاس أحيمر ثمود عاقر النّاقة ، و الّذى يضربك على هذا و أشار إلى قرنه ،و تبتلّ هذه منها و أخذ بلحيته . ( عمار بن ياسر گفته است : من و على بن ابيطالب عليه السلام در جنگ عشير همراه بوديم . در منزلى فرود آمديم و در ميان نخل‏هايى كوچك جاى گرفتيم پس زير آن نخلها در روى خاكى بى ‏سبزى خوابيديم و ما را از خواب بيدار نكرد مگر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ،آن حضرت به طرف على عليه السلام آمد و پاهاى او را كمى فشار داد در حاليكه آلوده به خاك گشته بودند ، سپس فرمود : برخيز ، آيا ترا از شقى ‏ترين مردم خبر ندهم : شقى‏ ترين مردم احيمر پى كننده ناقه صالح و آن كسى كه به اين عضو تو مى‏زند [ و اشاره فرمود : به پيشانى آن حضرت ] و ريشت را با خون سرت تر مى ‏سازد ) [ دلايل النبوه ص 202]

3 جلال الدين سيوطى روايتى با همان مضمون نقل نموده است . [ الجامع الصغير ج 1 ص 112 چاپ مصر]

4حافظ ابو نعيم : ثعلبة بن يزيد العمانى نقل مى‏كند كه :سمعت عليّا رضى اللّه عنه يقول : قال رسول اللّه ( ص ) من كذب علىّ متعمّدا فليتبوّء مقعده من النّار و أشهد أنّه كان ممّا يشير إلىّ رسول اللّه ( ص ) لتخضبنّ هذه ، من هذه يعنى لحيته من رأسه . شنيدم از على ( ع ) مى‏گفت كه رسول خدا ( ص ) فرمود : هر كس دروغى بر من بگويد نشيمن او در آتش جايگير شود و من شهادت مى‏دهم به اينكه از آن امورى كه رسول خدا ( ص ) بمن اشاره فرمود ، اين بود كه « اين از اين » ريش من از خون سر من رنگين خواهد گشت [حلية الاولياء]

5 عز الدين ابو الحسن على بن ابى الكرم معروف به ابن اثير مورخ مشهور ميگويد : به طور متعدد نقل شده است كه على ابن ابيطالب عليه السلام [ بارها ] مى‏گفت :« چه چيزى جلوگيرى مى‏كند شقى‏ترين شما را كه اين را از اين يعنى ، ريشش را از خون سرش رنگين نمايد » و عثمان بن مغيره مى‏گويد : وقتى كه ماه رمضان وارد شد ،امير المؤمنين عليه السلام شبى در نزد امام حسن و شبى در نزد امام حسين عليهما السلام و شبى در نزد جعفر شام مى‏خورد و از سه لقمه تجاوز نمى‏كرد ، و مى‏گفت : دوست دارم امر خداوندى ( مرگ ) بسوى من بيايد و من گرسنه باشم و جز اين نيست كه يك يا دو شب مانده است و شبى نگذشت حتى كشته شد . » [ الكامل فى التاريخ ج 3 ص 388 چاپ بيروت 1385 1965]

6 حسن بن كثير از پدرش نقل مى‏كند : على ( ع ) در بامداد بيرون آمد ، مرغابى‏ها به روى او فرياد مى‏زدند ، آنها را كنار زدند ، آن حضرت فرمود : آنها را به حال خود رها كنيد ، زيرا آنها نوحه‏گرانند و در همان شب ابن ملجم او را زد . » [ الكامل فى التاريخ ج 3 ص 388 چاپ بيروت 1385 1965]

7 و حسن بن على ( ع ) مى‏گويد روزى كه على ( ع ) شهيد شد ، شب پيش از آن بيرون آمدم ، پدرم در مسجد خانه ‏اش نماز مى‏ خواند . بمن فرمود : فرزندم ، من امشب خاندانم را [ براى عبادت ] بيدار مى ‏كردم ، زيرا شب جمعه و بامداد بدر است ،چشمم اختيار از دستم ربود و خوابيدم و رسول اللّه را ديدم و به او عرض كردم : اى پيامبر خدا ، چه انحراف و خصومت‏ها از امت تو ديدم ، فرمود : نفرين كن بر آنان ، پس گفتم :خداوندا ، بهتر از آنان بمن عنايت فرما و زمامدار بدى بجاى من به آنان نصيب فرما .

ابن النباه آمد و اذان نماز را گفت . پدرم بيرون رفت و من هم پشت سر او بيرون رفتم ،پس ابن ملجم او را به قتل رسانيد ، و آن حضرت هر وقت ابن ملجم را مى‏ديد ، مى‏فرمود :

أريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد

( من زندگى او ( ابن ملجم ) را مى‏خواهم ، او كشتن مرا عذرت را از اين يار مراديت بياور ) [ الكامل فى التاريخ ج 3 ص 388 چاپ بيروت 1385 1965]

8 محمد ابن سعد صاحب طبقات نيز داستان فوق را نقل كرده است [ الطبقات محمد بن سعد ج 3 ق 1 ص 22 و 23] قضيه اطلاع امير المؤمنين عليه السلام از شهادت خود و حتى زمان وقوع شهادت را ابو بكر ابن ابى الدنيا قتل امير المؤمنين عليه السلام را از طرق متعدد نقل كرده است . اكنون مى‏پردازيم به نقد و تفسير ابيات مربوطه به داستان فوق .

همانگونه كه در آغاز مباحث مورد يكم از ابيات مولوى متذكر شديم داستانهايى را كه مولوى در مثنوى آورده و حقايق و واقعيات بسيار فراوان و مفيد و آموزنده را از آنها استنباط كرده است ، نبايد به عنوان واقعياتى تلقى كرد كه در تاريخ تحقق پيدا كرده‏اند . اين متفكر بزرگ گاهى داستانهايى را كه بطور اجمال واقعيت داشته است گسترش ميدهد و مطالبى را بر آنها اضافه ، يا كم مى‏كند و گاهى اصل خود داستان را وضع مى‏كند و حقايق و واقعياتى بسيار مفيد و آموزنده را از آن داستان استنباط مى‏نمايد . و خلاصه روشى را در مثنوى پيش گرفته است كه با روش رمانتيك امروزى بى‏شباهت نيست . در ابيات مورد دوم حقايقى است كه بايد مورد بحث و تحقيق قرار بگيرد . از آنجمله :

حقايقى بسيار با اهميت در ابيات مولوى

1 آنچه گفتيم : امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام مى‏دانست كه او با اجل طبيعى از دنيا نخواهد رفت ، بلكه او با ضربه شمشير ديده از اين جهان فرو خواهد بست . و نيز قاتل خود را مى‏شناخت كه او ابن ملجم مرادى لعنة اللّه عليه بود .

2 اين علم براى امير المؤمنين عليه السلام از كجا حاصل شده بود ؟ علم آن حضرت مستند به يكى از دو دليل يا هر دو بوده است :

دليل يكم خبرى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم درباره شهادت آن حضرت داده بود ، مانند اخبار غيبى فراوانى كه امير المؤمنين عليه السلام آنها را به پيامبر اكرم ( ص ) نسبت داده است .

دليل دوم الهامى كه مستقيما به جهت تقرب آن حضرت به خدا و صفاى قلبى كه از تخلق باخلاق اللّه ، از خدا دريافته بود .

3 مولوى مى‏گويد : اين خبر را پيامبر اكرم ( ص ) به ابن ملجم داده بود . در صورتى كه چنين روايتى ديده نشده است . ديگر اينكه ركابدار بودن ابن ملجم ملعون به امير المؤمنين ( ع ) نيز مستند به منبع صحيح نيست .

4 اين مطلب كه ابن ملجم به امير المؤمنين عليه السلام گفته است : « مرا بكش تا مرتكب چنان جنايت هولناك نشوم » ثابت نشده است ، ولى بعضى گفته‏اند : كه وقتى امير المؤمنين اظهار مى‏كرد ابن ملجم قاتل اوست و آن شعر را كه نقل كرديم مى‏خواند ،به آن حضرت گفته شد : « چرا او را نمى‏كشى ؟ » در پاسخ فرمود : « آيا قبل از جنايت قصاص كنم ؟ » بعضى ديگر گفته‏اند : در پاسخ مى‏فرمود : « آيا قاتل خود را بكشم ؟ » البته علت عدم تعرض امير المؤمنين عليه السلام به ابن ملجم ، با اينكه مى‏توانست او را تبعيد يا بازداشت فرمايد ، فوق ملاك فقهى رسمى است . مانند كارهايى كه حضرت خضر عليه السلام انجام داد . و نقل شده است كه پس از آنكه ابن ملجم ملعون مرتكب آن جنايت شد ، به او گفتند : چرا به چنين جنايتى مرتكب شدى ؟ پاسخ داد :

أ فأنت تنقذ من فى النّار ( آيا تو مى‏خواهى كسى را نجات بدهى كه در آتش است ) ؟ اين خبيث شقى براى توجيه جنايت خود ، افتراء به خدا مى‏بندد و مى‏خواهد با سلب اختيار از خويشتن بگويد : « من اهل آتشم من بايد به آتش بروم شما نمى‏توانيد مرا از آتشى كه انتخاب كرده‏ام نجات بدهيد » قطعى است كه اين گونه تلقين‏ها براى تسليت و روپوشى جنايت ، نمى‏تواند پرده بر روى آن نابكارى شقاوت بار بكشد . استشهاد ابن ملجم به آيه مباركه دليلى بر تمايل وى به جبر نيست . زيرا او با استشهاد به آيه حتمى بودن ورود خود را به آتش بازگو مى‏كند ، و با اين استشهاد شقاوت و جنايت‏كار بودن خود را مورد اعتراف قرار مى‏دهد ولى نمى‏گويد كه جنايت و شقاوتش مستند به اراده خداوندى است .

5 مولوى در ابيات مورد بحث ، پديده جنايت را يك امر جبرى كه در قضاى الهى ثبت شده بود ، معرفى مى‏كند . و در برابر التماس ابن ملجم [ كه البته از نظر تاريخى ثابت نشده است ] از امير المؤمنين عليه السلام كه او را پيش از آنكه مرتكب آن جنايت هولناك شود ، بكشد ، از طرف امير المؤمنين عليه السلام چنين پاسخ مى‏دهد كه

من همى‏گويم : برو جفّ القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم

هيچ بغضى نيست در جانم ز تو
زانكه اين را من نميدانم ز تو

آلت حقى و فاعل دست حق
كى زنم بر آلت حق طعن و دق

استناد جنايتى كه ابن ملجم مرتكب شده بود ، به خداوند سبحان در ابيات مزبوركاملا روشن است . و اين استناد صحيح نيست .

اولا چنين چيزى در هيچ روايت و تاريخى از امير المؤمنين عليه السلام نقل نشده است . و در ضمن مستلزم آن جبر افراطى است كه مسئله اطاعت و معصيت و حسن و قبح و مسؤليت و بلكه همه ارزش‏ها و ضد ارزش‏ها را به كلى منتفى مى‏سازد و چه بسا منتهى به لازمه‏اى شود كه مورد قبول خود مولوى نيست و آن عبارتست از بيهوده بودن بعثت انبياء و انزال كتب آسمانى و تعليم و تربيت‏ها و بر حذر داشتن از كثافت‏ها و تحريك به رشد و كمال و غير ذلك .

ثانيا مولوى در مواردى فراوان از مثنوى ، مخصوصا در دفتر پنجم جبر را مورد انتقاد شديد قرار مى‏دهد ، به طورى كه تمايل به جبر را مخالف درك وجدانى مى‏داند

درك وجدانى بجاى حس بود
هر دو در يك جدول اى عم مى‏رود

نغز مى‏آيد بر او كن يا مكن
امر و نهى و ماجراها و سخن

اينكه فردا اين كنم يا آن كنم
اين دليل اختيار است اى صنم

خود مولوى از اين كه روايت

جفّ القلم بما هو كائن إلى يوم القيامة ( قلم آنچه را كه تا روز قيامت واقع خواهد شد نوشته و خشكيده است ) كه جبريون به آن استناد مى‏كنند ، مورد تفسير قرار داده و از اينكه روايت مزبور منكر اختيار شود ، انتقاد مى‏كند . مولوى در دفتر پنجم در بيان معنى جفّ القلم چنين مى‏گويد :

هم چنين تأويل قد جفّ القلم
بهر تحريض است بر شغل اهم

پس قلم بنوشت كه هر كار را
لايق آن هست تأثير و جزا

كژ روى جفّ القلم كژ آيدت
راستى آرى سعادت زايدت

چون بدزدد دست شد جفّ القلم
خورد باده مست شد جفّ القلم

ظلم آرى مدبرى جفّ القلم
عدل آرى بر خورى جفّ القلم

تو روا دارى روا باشد كه حق
همچو معزول آيد از حكم سبق

كه ز دست من برون رفتست كار
پيش من چندين ميا چندين مزار

بلكه آن معنى بود جفّ القلم
نيست يكسان نزد او عدل و ستم

بد همى‏ گويند شه را پيش ما
كه برو جفّ القلم كم كن وفا

معنى جفّ القلم كى اين بود
كه جفاها با وفا يكسان شود

بل جفا را هم جفا جفّ القلم
وان وفا را هم وفا جفّ القلم

با نظر دقيق به ابيات فوق ، مى‏توان به اين حقيقت رسيد كه روايت مزبور بر فرض صحت سند آن ، هيچ دلالتى بر سلب اختيار انسانها ندارد . بهمين جهت دو بيت زير بهيچ وجه قابل تصحيح نيست :

هيچ بغضى نيست در جانم ز تو
زانكه اين را من نمى‏دانم ز تو

آلت حقى و فاعل دست حق
كى زنم بر آلت حق طعن و دق

آنگاه خود مولوى متوجه مسئله قصاص شده و ناسازگارى آن را با پاسخى كه مورد انتقاد قرار خواهد داد ، چنين مى‏آورد :

گفت او پس اين قصاص از بهر چيست
گفت هم از حق و آن سر خفيست

گه كند بر فعل خود او اعتراض
ز اعتراض خود بروياند رياض

اعتراض او را رسد بر فعل خود
زانكه در قهر است و در لطف او احد

اندر اين شهر حوادث مير اوست
در ممالك مالك تدبير اوست

آلت خود را اگر او بشكند
آن شكسته گشته را نيكو كند

مولوى در ابيات فوق آن سر خفى را كه موجب وضع قانون قصاص است ،ولو بطور اشاره بيان ننموده است . سپس در بيت دوم قصاص را اعتراض خدا بر كارخود معرفى مى‏نمايد كه آن اعتراض باغ‏هايى از حقيقت را مى‏روياند تصور اين مسأله كه قصاص جنبه اعتراض به كار خداوندى دارد ، با نظر به مفهوم اعتراض كه ناشى از عدم پذيرش حادثه‏اى است كه واقع شده است ، صحيح نيست . و اين يك نوع تناقض است كه بگوييم : قتل نفسى كه واقع شده است ، در حقيقت كارى بوده كه خدا آنرا پذيرفته و قاتل را آلت قتل قرار داده است .

از آن طرف اگر قصاص اعتراض بر كار خود خداوندى باشد ، معنايش اين است كه خداوند آن كار را نپذيرفته است و نمى‏تواند به او مستند باشد . يك مطلب را مى‏توان در اينجا متذكر شد و آن اين است كه قصاص در حقيقت موجب تخفيف سنگينى بار جنايتى است كه قاتل مرتكب شده است و اگر از ته دل توبه كرده باشد ،حق الهى آن جنايت پرداخته شده است . بنابراين ، مى‏توان قصاص را لطفى از خداوند تلقى نمود ، چنانكه توبه و پذيرش آن از طرف خداوندى لطفى از اوست . و اما مسأله‏اى را كه در بيت پنجم مطرح كرده است

آلت خود را اگر او بشكند
آن شكسته گشته را نيكو كند

اگر منظور مولوى همان تخفيف گناه قاتل است كه متذكر شديم ، مى‏تواند قابل قبول بوده باشد و اگر منظور اين است كه قصاص شخصيت تباه شده قاتل عمدى ،آنهم ابن ملجم را اصلاح مى‏كند ، نمى‏توان اين را قبول كرد و چگونه قابل قبول است نظريه‏اى كه بر ضد فرموده خود امير المؤمنين عليه السلام است كه درباره ابن ملجم تعبير اشقى ( شقى‏ترين مردم ) فرموده است ؟ البته يك مسأله بسيار با اهميت وجود دارد كه بهيچ وجه قابل ترديد نيست و آن عبارت است از سلطه مطلق و مالكيت على الاطلاق خداوندى بر همه عالم هستى بدون كوچكترين استثناء و بهمين جهت است كه مى‏گوييم : هر چه كه در عرصه هستى بروز مى‏كند چه به عنوان معلول اراده تكوينى خداوندى و چه به عنوان نمودى از اراده تشريعى مانند قصاص و غير ذالك ، مستند به خداوند سبحان است ، ولى لازمه اين سلطه و مالكيت مطلق و اين احاطه قيومى خداوند متعال بر تمامى هستى ، آن نيست كه اعمال زشت بشر كه از روى اختيار صادر مى‏شود ، مستند به خدا بوده باشد .

همه اجزاء و تشكيلات وجودى قاتل به عنوان مخلوقات عالم هستى ساخته خداوند هستى آفرين است . حتى نيرويى كه قاتل بوسيله آن مرتكب جنايت قتل عمدى گشته است ، با نظر به لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه از آن خداوندى است ، ولى انتخاب مورد به كار بردن آن اجزاء و تشكيلات وجودى و آن نيرو كه در مبحث ما قتل نفس است ، عمل خود قاتل است ، و منزه است پروردگار عالميان از اين كه تمام علت يك عمل زشت را در يك انسان بوجود بياورد به طورى كه صدور معلول با بوجود آمدن آن علت ضرورى جبرى باشد . با اين حال ،بنده را ملامت و تفسيق و مستحق كيفر جانى يا مالى فرمايد .

الطاف و مراحم انسانى امير المؤمنين عليه السلام درباره ابن ملجم كه قاتل او بود

گفت دشمن را همى بينم به چشم
روز و شب بر وى ندارم هيچ خشم

زانكه مرگم همچو جان خوش آمده است
مرگ من در بعث چنگ اندر زده است

در مبحث گذشته از طريق روايات فراوان اثبات كرديم كه امير المؤمنين عليه السلام مى‏دانست كه ابن ملجم ، خبيث و شقى‏ترين مردم ، سوء قصد بجان مبارك او دارد . با اين حال ، براى دفع خطر مرگ از خويشتن هيچ اقدامى نفرمود ، بلكه همانگونه كه از تواريخ برمى‏آيد ، حقوق و احسان به ابن ملجم را ترك نفرموده است ، و در كتاب مقتل امير المؤمنين عليه السلام تأليف ابن ابى الدنيا چنين آمده است : « پس از آن كه ابن ملجم پليد آن ضربت را بر سر مبارك آن حضرت وارد آورد ، فرمود : علىّ بالرّجل ،فأتى به ، فقال : أى عدوّا للّه ألم أحسن إليك و أصنع و أصنع ؟ قال : بلى . . . » « آن مرد را بياوريد ( ابن ملجم را ) سپس فرمود : اى دشمن خدا ، مگر من به تو احسان نكرده‏ام ؟ مگر من در حق تو مكررا نيكى نكرده ‏ام ؟ [ جملاتى كه از مقتل امير المؤمنين عليه السلام تأليف ابو بكر ابى الدنيا نقل مى‏كنيم از مقاله دانشمند محترم آقاى سيد عبد العزيز طباطبائى در نشريه تراثنا مؤسسه آل البيت ع شماره 3 سال سوم از ص 88 تا ص 127 اخذ شده است . ]

و در همين مأخذ ص 96 از ابن عباس نقل كرده است كه وقتى ابن ملجم را آوردند ، از امير المؤمنين عليه السلام پرسيدند درباره اين اسير چه مى‏فرمايى ؟ فرمود ،نظر من اين است كه پذيرايى مهمان گونه ‏اى او را نيكو كنيد تا ببينيد حال من چه مى‏شود . اگر از دنيا رفتم ، پس از من ساعتى در قصاص او تأخير نكنيد . » احتمال بسيار قوى اين است كه آن حضرت با توجه به ناراحتى شديد مردم درباره ابن ملجم كه ايجاب مى‏كرد آن خبيث و شقى را بسيار شكنجه كنند دستور به تعجيل در قصاص او فرمود . در همين صفحه

از عامر نقل كرده است كه :لمّا ضرب علىّ تلك الضّربة قال : ما فعل ضاربى ؟ قالوا قد أخذناه ، قال :أطعموه من طعامى و اسقوه من شرابى ، فإن أنا عشت رأيت فيه رأيى ،و إن أنا متّ فاضربوه ضربة لا تزيدوه عليها [ همين ماخذ ، ص 96 ] ( هنگامى كه آن ضربت ( شديد ) به امير المؤمنين عليه السلام زده شد ،فرمود : زننده من چه كرد ؟ گفتند : او را گرفتيم ، فرمود : او را از طعامى كه من مى‏خورم اطعام كنيد و از آن آشاميدنى كه من مى‏نوشم به او بدهيد ، پس اگر من زنده ماندم با نظر خود درباره ابن ملجم عمل خواهم كرد و اگر از دنيا رفتم ، بيش از يك ضربه به او نزنيد . در همين مأخذ آمده است كه به امير المؤمنين عليه السلام گفتند : اگر ابن ملجم را بگيريم ، دودمانش را از بين خواهيم برد . آن حضرت فرمود : به به همين است عين ظلم ، نفسى در مقابل نفسى بايد قصاص شود فقط ، نه بيش از يك نفس دودمان ابن ملجم مسئول جنايتى كه او مرتكب شده است ، نيست . )

لطفى فوق لطف انسانى : على ( ع ) مى‏گويد : ابن ملجم را كه با ضربه شمشير مرا تا سرحد شهادت رسانيده است ، مضطرب نكنيد

ابن ابى الدنيا مى‏گويد :فلمّا كانت اللّيلة الّتى أصيب فيها ، خرج يريد صلوة العشاء تصايحت الوزّ حوله ، فقال تشهد صوائحا و نساء نوائحا [ جمله مزبور بدين ترتيب هم نقل شده است كه وقتى خانواده امير المؤمنين ( ع ) خواستند آن مرغابى‏ها را از پيرامون على ( ع ) دور كنند ، فرمود : آنها را رها كنيد ، زيرا آنها نوحه گرانند . ] قال و تجنّنه الفاسق ، حتّى إذا كانت السّاعة الّتى يخرج فيها أقبل حتّى قام فى جنح الباب و خرج أمير المؤمنين فضربه ضربة و كان محمّد بن الحنفيّة قريبا منه فأخذه و وثب النّاس إلى ابن ملجم ليقتلوه ، فقال لهم علىّ : مهلا ، لا يهاجنّ ما بقيت ،فإن عشت اقتصصت من الرّجل أو وهبت للّه و إن متّ فالنّفس بالنّفس [مقتل امير المؤمنين تأليف ابو بكر بن ابى الدنيا تحقيق دانشمند محترم آقاى سيد عبد العزيز طباطبايى در تراثنا ص 93 شماره 3 سال سوم رجب 1408] در همان شب كه امير المؤمنين عليه السلام مورد اصابت ضربه ابن ملجم قرار گرفت ، براى نماز عشاء بيرون آمد ، مرغابى‏ها در پيرامون او به فرياد در آمدند ، فرمود : اين مرغابى‏ها ، فرياد زننده‏ها و زنهاى نوحه‏گر را مى‏بينند . راوى گفت : ابن ملجم فاسق خود را از امير المؤمنين عليه السلام مخفى كرد ، تا آن موقع فرا رسد كه آن حضرت در آن موقع [ براى نماز ] بيرون آمد . ابن ملجم در طرفى از در ايستاد و آن حضرت رسيد .

ابن ملجم ضربه‏اى به او زد . محمد بن الحنفيه نزديك بود ، و او را گرفت . و مردم به ابن ملجم هجوم آوردند كه او را بكشند . على ( عليه السلام ) به آنان فرمود : آرام باشيد . مادامى كه من زنده هستم ابن ملجم را به اضطراب نيندازيد . پس اگر من زنده ماندم يا او را قصاص مى‏كنم و يا براى خدا او را مى‏بخشم و اگر از دنيا رفتم ، نفسى در مقابل نفسى است ( يعنى فقط مى‏توانيد او را بكشيد ) .

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏اى واگو از آنچه ديده‏اى

اى بزرگ بزرگان ، چه دريافت شگفت انگيزى درباره ارزش انسانها دارى ،و چه دريافت شگفت انگيزترى درباره خداوند بزرگ كه انسان را آفريده است چگونه ما اين منطق ناآشنا را با گوش انسان نماها در صفحه روزگاران كه جز قدرت متورم كننده خود طبيعى حيوانى هيچ منطقى را نمى‏شناسد ، مطرح كنيم و با گوش اين ناتوانان و بيماران قدرت آشنا بسازيم ؟ بشنويم اين جمله را « مضطرب نكنيد » چه كسى را ؟ ابن ملجم مرادى را ابن ملجم كيست ؟ شقى‏ترين اشقياء « مضطرب نكنيد ابن ملجم مرادى را » چه معنى مى‏دهد ؟ معناى اين جمله چنين است : انسان هر اندازه هم كه از ارزش‏ها ساقط شود و هر اندازه هم كه شقى‏ترين اشقيا باشد و اصول انسانيت را از خود دور كند ، مادامى كه قطره‏اى از آب حيات او باقى است ، نبايد آن قطره را با زجر و شكنجه آلوده كرد . مگر اين كه خود او با دست خويش آلوده‏اش كند و مگر در آن حدود كه حق حيات و حق كرامت و حق آزادى معقول انسان‏ها را ضايع نمايد . ابن ملجم را كه هم اكنون اسير دست شماست و براى قدم گذاشتن به مرز زندگى و مرگ از روز شمارى گذشته و از شمارش ساعت‏ها عبور مى‏كند و به همين زودى در طوفان غير قابل توصيف لحظه شمارى‏ها در اضطراب طبيعى خود فرو خواهد رفت ، ديگر شما مضطربش نكنيد . شما با ايجاد ترس و وحشت در آن شقى نابكار طعم تلخ مرگ را [ مخصوصا براى او كه خود مى‏داند پس از مرگ چه پيش آمدى در انتظار اوست ] براى او تكرار نكنيد . زيرا كه او طعم مرگ را يك بار براى من چشانيده است .

شايد اين گونه عظمت‏هاى انسانى امير المؤمنين عليه السلام است كه مولوى را وادار كرده است تا بگويد ، على ( ع ) ابن ملجم را خواهد بخشيد و او اختيار نداشت ولى اين مطلب قابل تصحيح نيست .

در اينجا لحظاتى چند به سراغ خود امير المؤمنين عليه السلام مى‏رويم .

جبران خليل جبران مى‏گويد : مات علي و الصلوة بين شفتيه ( على عليه السلام از اين دنيا رفت و نماز ميان لبانش ) آرى ، اين دنياى بزرگ براى آن مرد سترگ ، معبدى بود كه هرگز سجاده نمازش را از آنجا بر نچيد چه در ميان جنگ و كارزار و چه در اريكه زمامدارى يا روى دكه داورى ، خواه سر كوى يتيمان و بينوايان ، خواه قلم بر دست براى نوشتن فرمان اداره جامعه مصر به مالك اشتر و خواه در كارگاه محراب عبادت و چه در محراب كارگاه مزارع و دشت‏هاى سوزان حجاز كه بيل به دست رازاصلى زمين را بجاى مى‏آورد كه تهيه مواد معشيت براى اولاد آدم ( ع ) است . آرى ، اين سجاده‏ايست كه هر كس آن را در ورود به عرصه زندگى در اين معبد بگستراند ، تا لحظه خروج از آن ، آن سجاده را بر نخواهد چيد . ليكن از آن ساعات كه زنگ وداع با معبد بگوش آدمى نواخته شود و او را در صف كاروانيان ديار ابديت قرار بدهد ، او را و ديدگان او را از همه آفاق و انفس كه جلوه‏گاه فاينما تولوا فثم وجه اللّه ( بهر حال كه روى بگردانيد ، وجه اللّه را در آن طرف خواهيد يافت ) است ، منصرف نموده ، بطور مستقيم متوجه به خود بارگاه خداوند مى‏نمايد . امير المؤمنين عليه السلام آن شخصيت الهى كه همه لحظات عمر مباركش را هم در رويارويى با وجه اللّه سپرى كرده بود و هم در بارگاه اقدس ربوبى حضور داشت پس از آن ضربت كه آهنگ حركت او را براى وداع با معبد جهان هستى نواخت ، از جلوه‏گاه‏هاى وجه اللّه برتر رفته و در آن بارگاه حضور يافت و از آن به بعد در بستر شهادت هيچ حركت و سخنى از وى سر نمى‏زد مگر اينكه با جمله اخلاص لا اله الا اللّه پايان مى‏يافت :

در مقتل ابن ابى الدنيا از عمران ابن ميثم از پدرش چنين نقل كرده است :

إنّ عليّا خرج فكبّر فى الصّلوة ثمّ قرأ من سورة الأنبياء إحدى عشر آية ثمّ ضربه ابن ملجم من الصّفّ على قرنه . فشدّ عليه النّاس و أخذوه و انتزعوا السّيف من يده و هم قيام فى الصّلوة ، و ركع علىّ ثمّ سجد فنظرت إليه ينقل رأسه من الدّم إذا سجد من مكان إلى مكان ثمّ قام فى الثّانية ، فخفّف القرائة ،ثمّ جلس فتشهّد ثمّ سلّم و أسند ظهره إلى حائط المسجد [ مشخصات اين مأخذ را در مبحث پيشين مطرح كرديم .] ( على بن ابيطالب عليه السلام بيرون آمد و در نماز [ براى نماز ] تكبير گفت . سپس يازده آيه از سوره انبياء را قرائت كرد ، آنگاه ابن ملجم از ميان صف به پيشانى او زد . مردم به ابن ملجم سخت هجوم آوردند و او را گرفتند و شمشير را از دستش در آوردند در حالى كه مردم در قيام نماز بودند .

امير المؤمنين عليه السلام [ در رواياتى ديگر آمده است : موقعى كه امير المؤمنين عليه السلام سر از سجده اول برداشت ، ابن ملجم شقى آن ضربت را وارد آورد ] به ركوع رفت و سپس سجده كرد . من به او نگريستم ، او سر خود را در حال سجده به جهت جريان خون از نقطه كه خونين مى‏شد به نقطه ديگر حركت مى‏داد . سپس براى ركعت دوم برخاست و قرائت را مختصر كرد و بعد نشست و تشهد را خواند و سپس سلام گفت و به ديوار مسجد تكيه كرد ) شگفتا ،پس از ورود ضربتى كه آن انسان الهى را تا سرحد شهادت رسانيد ، نماز را قطع نمى‏كند از طرفى ديگر جريان خون مهلتى نمى‏دهد كه ذكر سجده ( سبحان ربى الاعلى و بحمده ) تمام شود ، محل سجده غرق در خون مى‏گردد و آن دلباخته رب اعلى سر در خون فرو رفته را آهسته به نقطه‏اى ديگر منتقل مى‏كند و لب از ذكر فرو نمى‏بندد ، تا خود لب و دهان و زبان آن فخر نمازگذاران را وداع گويند . روشن باد ديدگانتان اى نمازگذاران ، روشن باد .

دليل امتناع امير المؤمنين عليه السلام از كيفر دادن ابن ملجم

مسأله‏اى كه در اين مبحث مى‏توان مطرح كرد ، اين است كه قصاص پيش از جنايت ، خلاف فقه اسلامى است كه مستند به وحى و عقل سليم است ، اگر گفته شود :

كه آن حضرت مى‏توانست براى جلوگيرى از وقوع جنايت ، او را تبعيد يا بازداشت فرمايد ، در پاسخ اين مسأله ، مطالبى قابل طرح است كه ما به بيان مهمترين آنها مى‏پردازيم : يكى اينكه اگر چه علم انبياء و ائمه عليهم السلام به واقعيات پشت پرده طبيعت و آينده ، به جهت تأدب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه ، واقعيت دارد ، ولى مشيت بدايى خداوندى كه مربوط به علم مكفوف اوست [ در روايت آمده است كه خداوند سبحان دو قسم علم دارد : قسم يكم علم مبذول كه عبارتست از آن علم كه خداوند بحسب استعدادها و كمالات انسانى به مردم عنايت فرموده است . قسم دوم علم مكفوف است كه به هيچ احدى آن را نداده و مخصوص ذات اقدس ربوبى است .] ، بر هيچ احدى معلوم نيست وبدا كه در مذهب شيعه امرى است مسلم مربوط بهمين علم مكفوف است . بنابراين ،علم امير المؤمنين عليه السلام مانند ديگر ائمه عظام عليهم السلام آن علم مطلق نبود كه حتى احاطه بر مشيت بدايى مربوط به آن علم خاص ربوبى داشته باشد .

دوم اينكه ما در مقابل فقه معمولى رسمى فقهى بنام فقه برين داريم كه مستند به ادله رسمى نيست ، و يا مستند به باطن آن ادله است . در قرآن مجيد در داستان حضرت خضر و موسى عليهما السلام سه حادثه بوسيله حضرت خضر انجام گرفت كه با فقه رسمى تورات سازگار نبود . لذا هر سه حادثه مورد اعتراض حضرت موسى عليه السلام قرار گرفت . بعضى از قضاوتهاى حضرت داود عليه السلام نيز مستند به فقه برين بوده است ، همچنين مقدارى از قضاوتهاى امير المؤمنين عليه السلام . و آنچه كه در زمان ظهور حضرت ولى عصر بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه مورد عمل خواهد بود همان فقه برين است .

مولوى در ابيات زير امتناع آن حضرت را از جلوگيرى جنايت ابن ملجم بر مبناى جبر قضايى قرار مى‏دهد .

باز آمد كاى على زودم بكش
تا نبينم آن دم و وقت ترش

من حلالت مى‏كنم خونم بريز
تا نبيند چشم من آن رستخيز

آنچه كه در تواريخ ديده مى‏شود اين است كه وقتى امير المؤمنين عليه السلام از جنايتى كه ابن ملجم در آينده مرتكب خواهد گشت خبر داد ،

قيل يا أمير المؤمنين ، لم لا تقتله ؟

( به آن حضرت گفته شد چرا او را نمى‏كشى ؟ ) فرمود :أتأمرونى أن أقتل قاتلى ؟ ( آيا به من دستور مى‏دهيد كه قاتلم را بكشم ؟ ) [ مأخذ گذشته ]گوينده جمله « چرا ابن ملجم را نمى‏كشى ؟ » خود ابن ملجم نبوده است و كسى ديگر جمله فوق را گفته است . حالا بقيه ابيات را مورد دقت قرار بدهيم :

گفتم از هر ذره‏اى خونى شود
خنجر اندر كف به قصد تو بود

يك سر مو از تو نتواند بريد
چون قلم بر تو چنين خطى كشيد

ملاحظه مى‏شود كه مولوى امتناع امير المؤمنين عليه السلام را از كشتن يا هر گونه بازداشتن ابن ملجم از ارتكاب آن جنايت بزرگ به قلمى كه كاتب قضا بر لوح قدر حركت داده است ، نسبت مى‏دهد و ما پاسخ اين مطلب را مشروحا بيان نموديم .

ليك بيغم شو شفيع تو منم
خواجه روحم نه مملوك تنم

مضمون مصرع اول اين بيت نيز نه تنها از نظر استناد به امير المؤمنين عليه السلام صحت ندارد [ زيرا امير المؤمنين عليه السلام هرگز چنين سخنى را به ابن ملجم نفرموده است ] بلكه مخالف منابع رسمى اسلامى است .

بلى ، نكته‏اى در اينجا وجود دارد كه مى‏تواند مضمون فوق را توجيه كند و آن نكته عبارتست از اينكه روح بزرگ امير المؤمنين عليه السلام از يك طرف و رحمت واسعه الهى كه بر همه چيز گسترده است ، از طرفى ديگر امتناعى از آمرزيدن ابن ملجم ندارد چنانكه در بعضى از وصاياى آن حضرت به فرزندانش آمده است كه ، اگر بخواهيد او را عفو كنيد ، آيا نمى‏خواهيد مغفرت خدا شامل حال شما باشد . و مولوى در حقيقت با توجه به اين نكته است كه از زبان حال امير المؤمنين عليه السلام به ابن ملجم مى‏گويد :

« ليك بيغم شو شفيع تو منم »

و اگر امير المؤمنين عليه السلام بخواهد از ابن ملجم انتقام بگيرد اگر چه حق مسلم اوست ، ولى اين انتقام گيرى مستند به بعد طبيعى و قانونى وجود آن بزرگوار است نه روح بسيار بزرگ او . لذا مولوى از زبان حال او مى‏گويد :

« خواجه روحم نه مملوك تنم » اين مطلب فى نفسه صحيح است و هيچ كس پس از وجود نازنين پيامبر اكرم مانند امير المؤمنين عليه السلام فراتر از بعد طبيعى وجود خويشتن نرفته است . ولى ممكن است گفته شود : جنايتى كه ابن ملجم مرتكب شده بود ، چنان تباه كننده وجود او بوده است كه از قابليت شمول رحمت واسعه الهى و لطف و روح امير المؤمنين ساقط گشته بود . مولوى پس از اين ، در عظمت شخصيت امير المؤمنين عليه السلام اوج مى‏گيرد و مى‏گويد :

پيش من اين تن ندارد قيمتى
بى‏تن خويشم فتى بن الفتى

خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من

واقعا چنين بود امير المؤمنين عليه السلام و در مواردى متعدد در سخنان آن بزرگوار اين حقيقت را متذكر شده است كه بعد مادى وجود ارزشى جز ارزش وسيله‏اى براى او نداشته است . بهمين جهت بود كه از وسايل معيشت دنيا به مقدار ضرورى قناعت مى‏كرد و خوراك و پوشاك و مسكن او از حدود معمولى مردم سطح پايين تجاوز نمى‏كرد . همچنين چند بار صراحتا فرموده است كه مرگ مطلوب من است .

از آن جمله و اللّه إنّ ابن أبيطالب لآنس بالموت من الطّفل بثدى أمّه ،( سوگند به خدا ، قطعا فرزند ابيطالب به مرگ مأنوس‏تر است از طفل شيرخوار به پستان مادرش ) آيات قرآنى و دريافت پاك وجدان نيز اثبات كرده است كه مرگ جز عبور از يك عالم محدود شبيه به زندان و خاستگاه آلام و ناگواريهاى مخلوط با مقدارى لذايذ نسبى و تخيلات فريبا چيزى ديگر نيست و از آن جهت كه مرگ نشان دهنده ميوه درخت حيات آدمى است ، قطعا مرگ و زمين نهادن قفس مادى براى امير المؤمنين عليه السلام شديدا مطلوب بوده است . زيرا درخت حيات او با عظمت‏ترين و حيات بخش‏ترين ميوه‏ها را به وجود آورده بود

مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن دشمن و بر دوست دوست

آنكه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار
آن زخود ترسانه از آن هوش‏دار

روى زشت تست نى رخسار مرگ
جان تو همچو درخت و مرگ برگ

گر بخارى خسته‏اى خود كشته‏اى
ور حرير و قزدرى خود رشته‏اى

اگر ميوه وجود نازنين امير المؤمنين عليه السلام در درخت بزرگ دنيا نرسيده بود و بحد نصاب پختگى و كمال خود نايل نشده بود ، پس ميوه وجود چه كسى ميتواند به چنين درجه عظيمى توفيق يابد

اين جهان همچو درخت است اى كرام
ما بر او چون ميوه‏هاى نيم خام

سخت گيرد خامها مر شاخ را
زانكه در خامى نشايد كاخ را

چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخه‏ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سست شد بر آدمى ملك جهان

يكى از نتايج بسيار با عظمت وسيله تلقى كردن امير المؤمنين عليه السلام ابعاد مادى وجود مبارك خود را ، نظر او درباره زمامدارى بود

آنكه او تن را بدينسان پى‏كند
حرص ميرى و خلافت كى كند

زان بظاهر كوشد اندر جاه و حكم
تا اميران را نمايد راه حكم

تا اميرى را دهد جان دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر

تا بيارايد بهر تن جامه‏اى
تا نويسد او بهر كس نامه‏اى

ميرى او بينى اندر آن جهان
فكرت پنهانيت گردد عيان

نابخردان جامعه‏اى كه امير المؤمنين عليه السلام در آن زندگى مى‏كرد ، به جاى نظاره عميق و همه جانبه بر ابعاد متنوع وجود امير المؤمنين عليه السلام كه او را واقعا بشناسند و خود و جامعه خود را در مسير حيات معقول قرار بدهند ، آيينه‏اى به دست گرفته ، موجوديت حيوانى خود را تماشا مى‏كردند و مختصات حيوانى خود را به آن انسان‏ترين انسانها نسبت مى‏دادند آنان در آيينه‏اى كه مقابل چهره وجود خود گرفته بودند ، مى‏ ديدند كه :

حيوانى است كه فقط امروز را مى‏بيند حيوانى است كه لذايذ آخورى را قابل پرستش مى‏بيند مقام براى او بهترين آرمان زندگى است او به پولى برسد ، ديگربس است سلطه بر ديگران و وسيله ديدن همه جهان و انسان ، و هدف تلقى كردن خود اينست هدف نهايى زندگى آن نابكاران نا بخرد با اين چهره پست كه در آيينه مقابل روى خود مى‏ديدند ، مى‏خواستند چهره الهى على ابن ابى طالب را تفسير و توجيه نمايند [ ممكن است بعضى از مردم آن دوران ، براى توجيه خود و تفسير آن زندگى كه پيش گرفته بودند ، شخصيت امير المؤمنين عليه السلام را تا حد موجوديت خود پايين مى‏آوردند كه بخويشتن چنين تسليت بدهند كه آرى ، راهى را كه پيش گرفته‏ايم ، سپرى كنيم زيرا على ابن ابى طالب هم كه به عنوان شخصيت ايده‏آل مطرح است ، همين زندگى را سپرى مى‏نمايد اينجاست كه بايد گفت :

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا]

و مى‏گفتند : على بن ابيطالب ( عليه السلام ) هم به خلافت حريص است 

در خطبه پنجم از نهج البلاغه چنين آمده است :فإن أقل يقولوا : حرص على الملك ، و إن أسكت يقولوا : جزع من الموت ( اگر حقايق را آشكار كنم خواهند گفت : على به ملك و رياست حريص شده است و اگر سكوت كنم خواهند گفت : على از مرگ ترسيد )

و در خطبه 172 از نسخه صبحى صالح مى‏فرمايد :و قد قال قائل : إنّك على هذا الأمر يا ابن أبيطالب لحريص فقلت :

بل أنتم و اللّه لأحرص و أبعد ، و أنا أخصّ و أقرب ، و إنّما طلبت حقّا لى و أنتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه . ( گوينده‏اى گفت : تو اى فرزند ابيطالب به اين امر [ زمامدارى ] حريص هستى در پاسخش گفتم : نه هرگز ، سوگند به خدا ، شما حريص‏تر و دورتر از من به اين امريد و من مخصوص‏تر و نزديكترم . و جز اين نيست كه حق خودم را مطالبه كردم و شما مابين من و حقم مانع مى‏شويد و صورتم را از آن امر بر مى‏گردانيد )با نظر به اين جملات است كه مى‏توان فهميد ، مولوى همانگونه كه تا حدودى از شخصيت بزرگ امير المؤمنين عليه السلام اطلاعاتى داشته ، مى‏توان تصديق نمود كه از ماجراى شگفت انگيز خلافت نيز آگاه بوده است . بهر حال ، امير المؤمنين در جملات مورد بحث مى‏فرمايد : اگر شما مطالبه حق را كه از ضرورى‏ترين اصول و مبانى اسلام است ، حرص مى‏ناميد . آرى من حريص و مشتاق مطالبه و گرفتن حق خود مى‏باشم ، از هر جهت كه در نظر بگيريد ، خواهيد پذيرفت كه خلافت الهى به من اختصاص دارد و به من نزديك‏تر از هر كس است . آيا شما دفاع از حق خويش را حرص مى‏ناميد ؟ پس همه انسانهاى رشد يافته و به كمال نايل شده تاريخ حريصند ، زيرا همه آنان بدون استثناء در صورت تمكن و اجتماع شرايط براى دفاع از حق خويشتن و گرفتن آن از دست دون صفتان خودكامه تلاش و مجاهدتها كرده و خواهند كرد .

وانگهى بايد از اين نابخردان خودبين و خود محور پرسيد كه آيا فرزند ابيطالب عليه السلام زمامدارى را بر مبناى خودپرستى و كاميابى مى‏خواست ؟ در صورتى كه او است گوينده امثال جملات زير :

1 ابن عباس رضى اللّه عنه مى‏گويد : در ذى قار به امير المؤمنين عليه السلام وارد شدم در حاليكه او كفش خود را وصله مى‏زد . به من فرمود : قيمت اين كفش چند است ؟

عرض كردم : قيمتى ندارد .

فرمود :و اللّه لهى أحبّ إلىّ من إمرتكم ، إلاّ أن أقيم حقّا أو أدفع باطلا . [ از جمله خطبه‏هاى آن حضرت 33 ] ( سوگند به خدا اين كفش وصله خورده در نزد من از زمامدارى شما محبوب‏تر است مگر اين كه حقى را بر پاى بدارم يا باطلى را دفع نمايم ) 2

أما و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة ، لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أوّلها و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندى من عفطة عنز [ خطبه سوم ] ( آگاه باشيد ، سوگند بخدايى كه دانه را شكافت و نفوس را آفريد ، اگر نبودحضور جمعى براى تكاپو در مطالبه حق و قيام حجت با وجود ياور ، و اگر مؤاخذه خداوندى بر علماء نبود كه نبايد بر پرخورى ستمكار و گرسنگى ستمديده آرام بگيرند ، طناب مركب اين خلافت را به گردنش مى‏انداختم و پايان آن را با همان كاسه سيراب مى‏كردم كه آغازش را سيراب نمودم .

و در آن موقع اين دنيايتان را در نزد من محقرتر از آب دماغ يك بز مى‏يافتيد ) 3

اللّهمّ إنّك تعلم أنّه لم يكن الّذى كان منّا منافسة فى سلطان و لا التماس شى‏ء من فضول الحطام و لكن لنردّ المعالم من دينك ، و نظهر الإصلاح فى بلادك ، فيأمن المظلومون من عبادك ، و تقام المعطّلة من حدودك . اللّهمّ إنّى أوّل من أناب و سمع و أجاب ، لم يسبقنى إلاّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالصّلوة . [ خطبه 131 ] خداوندا ، تو مى‏دانى كه آن مطالبه حق و تلاشى كه در راه به دست آوردن آن از ما به عمل آمد ، نه رقابت در مسير به دست آوردن سلطه بود و نه از علاقه و خواستن متاع ناچيز دنيا نشئت مى‏گرفت .

بلكه هدف ما ورود به متن و اصول و آثار دين تو بود و اظهار اصلاح در شهرهاى تو . تا بندگان ستمديده تو در امن و امان زندگى كنند . و آن حدود و قوانين تو را كه به دست فراموشى سپرده شده است ، اجرا گردد . خداوندا ، [ تو مى‏دانى كه من اولين بازگشت كننده بسوى تو و اولين كسى هستم كه دعوت پيامبرت را شنيدم و آن را اجابت نمودم ، و جز رسول تو هيچ احدى در اداى نماز بر من سبقت نگرفته است . ) مولوى با ابيات مورد تفسير ، اولا يك استدلال بسيار متين براى اثبات اين مدعا مى‏ آورد كه امير المؤمنين هرگز و به هيچ وجه طمعى در خلافت نداشته است .

استدلال بطور مختصر اين است كه اين شخصيت الهى كه هيچ گونه اعتنايى به امور مادى و امتيازات و لذات حيات دنيوى ، نداشته است چگونه امكان دارد علاقه و اشتياق به بعد دنيوى خلافت و زمامدارى داشته باشد ؟ سپس مولوى مى‏گويد : آنهمه نارضايتى كه امير المؤمنين عليه السلام از تصدى بعضى از امراء به منصب امارت ابراز مى‏كرد و آنهمه تلاش در راه اثبات حقانيت و شايستگى خود به مقام زمامدارى مى‏فرمود ، نه براى بدست آوردن مقام بوده است ، زيرا مقام پرستى از بارزترين نمودهاى ماده پرستى است كه بعد طبيعى محض آدمى به آن مى‏گرايد ، بلكه

زان به ظاهر كوشد اندر جاه و حكم
تا اميران را نمايد راه حكم

و چه استدلال خوب و متينى يعنى امير المؤمنين عليه السلام باضافه انجام وظيفه احقاق حق و ابطال باطل و قرار دادن مردم در مسير حيات معقول ، كار بسيار با اهميتى كه انجام داد ، اين بود كه وظايف امارت و زعامت و پيشتازى و زمامدارى و خلافت و حكومت را به كسانى كه در صدد اشغال اين مقام بر مى‏آيند ، روشن ساخت . به عنوان مثال

1 متصدى زمامدارى بايد عالم به « انسان آنچنانكه هست » و « انسان آنچنانكه بايد » بوده باشد ، حكومت جاهلان نه تنها جامعه را در ظلمات مهلك جهل فرو مى‏برد ،بلكه همه ابعاد حيات فردى و اجتماعى مردم را مختل مى‏سازد .

2 بايد عاقل باشد ، حكومت احمقان جز تباهى انسانهاى جامعه هيچ نتيجه‏اى در بر ندارد .

3 بايد از فضيلت عالى عدالت بر خوردار باشد ، حاكم ظالم و منحرف از اصول صراط مستقيم ، همواره در حال سقوط به مراحل پست و پست‏تر است ، چگونه مى‏تواند عدالت را كه اساسى‏ترين عنصر بقاى حيات اجتماعى است ، در عرصه اجتماع بر قرار بسازد .

4 شجاعت ، زيرا حاكم زبون قدرت تحريك مردم جامعه را به بهترين اهداف فرد و اجتماع ندارد .يك نكته اساسى را بايد درباره اين چهار شرط در نظر بگيريم و آن اين است كه اين چهار شرط و ديگر صفات والا كه شرط حاكميت اصلى و مخصوص انبياء و ائمه معصومين عليهم السلام است بايد در حد اعلا باشد يعنى حاكم اصلى بايد اعلم و اعقل و اعدل و اشجع همه مردم باشد و به عبارت كلى‏تر اين فضايل اخلاقى در درجه عصمت براى حكام اصلى شرط است . كه البته اين درجه براى هيچ كس جز انبياء و ائمه معصومين عليهم السلام امكان پذير نمى‏باشد . بنابراين ، شرايطى كه براى حاكم در اينجا مى‏آوريم ، درباره پيشوايان الهى در حد اعلا ، و در حكام غير معصوم در حد مطلوب رسمى مى‏باشد .

5 حاكم بايد آلوده به لذايذ مادى نباشد ، زيرا كسى كه آلوده به لذايذ مادى است ، نمى‏تواند قوانين تعديل لذايذ و قرار دادن آنها در مجراى اعتدال مشروع را وضع و اجراء نمايد .

6 از هر گونه انحراف كه موجب بوجود آمدن خلل در شخصيت باشد ،خوددارى كند .

7 در احساس تكليف و انجام آن فوق معامله‏گرى قرار بگيرد .

8 هيچ تعهد مشروعى را كه ولو با دشمن منعقد ساخته است ، نقض نكند .

9 ارزش كارها و كالاهاى مردم را به جاى بياورد .

10 كارها را به كاردان بسپارد .

11 هر وسيله‏اى را قربانى هر هدفى ننمايد ، و به عبارت صحيح‏تر هر چيزى را بعنوان وسيله قربانى هدف مطلوب خود ننمايد .

12 هرگز در آن صدد نباشد كه توجه مردم را به خود جلب كند و محبوبيت در ميان مردم را هدف تلقى نكند . آنچه كه هدف حقيقى است قرار دادن مردم در مسير حيات معقول است ، اگر چه اين كار نه باعث محبت مردم باشد و نه توجه آنان را به زمامدار جلب نمايد ، اگر چه انسانهاى بزرگ به جهت علم به عظمت و ارزش چنين كارى ( قرار دادن مردم در مسير حيات معقول ) نه تنها به حاكم محبت مى‏ورزند ، بلكه حقيقتا به او عاشق مى‏گردند . اين صفات فاضله كه فقط نمونه‏اى از شرايط حاكميت است ، بايد در زمامدار جامعه تحقق داشته باشد و مى‏دانيم كه همه صفات فاضله در وجود امير المؤمنين عليه السلام جمع بوده است و مولوى در ابيات فوق بهترين نكات را در بيان علت و انگيزه تصدى آن حضرت به زمامدارى متذكر شده است اين كه مولوى مى‏گويد :

تا بيارايد بهر تن جامه‏اى
تا نويسد او به هر كس نامه‏اى

براى اثبات اين حقيقت است كه هر لباسى زيبنده هر تنى نيست و به قول حافظ :

نه هر كه سر نتراشد قلندرى داند
نه هر كه آينه دارد سكندرى داند

امير المؤمنين عليه السلام زمامدارى را مى‏پذيرد و تكليف بسيار سنگين حكومت را تحمل و انجام مى‏دهد . يعنى امير المؤمنين با تصدى به زمامدارى خواستند اثبات كنند كه اين جامه با عظمت را كسى بايد بپوشد كه شايسته آن است . با توجه به اين نكته است كه مى‏بينيم سرتاسر تاريخ بشر با اين كه در هر دوره‏اى و هر نقطه‏اى از يك يا چند حاكم از بشر تبعيت نموده و آن حكام هم با كمال جديت لباس حاكميت را شايسته قامت خود مى‏ديدند . با اين حال ، حتى يك جامعه را نمى‏توان سراغ گرفت كه همه انسان‏هاى آن در هر دو قلمرو « آنچنانكه هستند » و « آنچنانكه بايد و شايد باشند » از حكام خود به سعادت مطلوب برسند . دليل اين ركود و عقب افتادگى را در جهل و خودخواهى حكام معمولى بايد جستجو كرد . با اين حال نه تنها مقام حاكميت را بر خود بسته‏اند بلكه هيچ تنى را براى پوشيدن اين جامه الهى شايسته‏تر از خود نديده‏اند يكى ديگر از علل اين كه امير المؤمنين عليه السلام زمامدارى را پذيرفت در بيت زير منعكس شده است :

تا اميرى را دهد جان دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر

روح خلافت و حكومت بر انسانها همانگونه كه از بيت فوق بر مى‏آيد ، غير از نمود و كالبد فيزيكى آنست كه متأسفانه گذرگاه تاريخ بشرى جز آن چيز ديگرى سراغ ندارد . به عبارت ديگر حكومت‏هايى كه به عنوان مديريت‏هاى جوامع بشرى در تاريخ ظهور كرده‏اند سلطه‏ها و امارت‏هايى بيجان بوده‏اند كه اگر به وظيفه رسمى خود عمل نموده باشند فقط به جلوگيرى از تصادم افراد جامعه با همديگر ، كفايت كرده‏اند از نتايج حكومت‏هاى بيجان بوده است كه تاكنون هر حركت و تحولى كه به عنوان اقدامات اصلاحى انجام گرفته است ، با آوردن مقدارى محدود از روشنايى‏ها ، تاريكى‏هاى عميق‏تر و نامحدودترى را به ارمغان آورده‏اند . اگر درمانى براى بعضى از دردها تهيه كرده ‏اند ،دردهاى زيادترى را هم با خود آورده‏اند . آرى اين قانون حكومت‏هاى بيجان است كه كارى با حقوق جانهاى آدميان ندارد ، زيرا اصلا اين حكومتها جان در انسان‏ها سراغ ندارند تا حقوق آن را درك و اجراء كنند اينان با اين كه با انسان‏هاى جاندار روبرو بوده‏اند ،جز بعد جمادى آنان را نمى‏ديدند

چون شما سوى جمادى مى‏رويد
آگه از جان جمادى كى شويد ؟

وقتى كه شما با متصديان حكومت‏هاى بيجان درباره جان انسان‏ها و حقوق آن ،صحبت مى‏داريد ، اگر گفتار شما را درك كنند ، شما را به اخلاقيون حواله مى‏كنند و اگر ضد مذهب نباشند ، شما را به دست روحانيون مى‏سپارند و يك شرط ضمنى هم با شما در ميان مى‏گذارند كه نتايج والاى مذهبى و اخلاق نظرى و عملى انسانى را دركتابها و دروس تاريخى دانشكده‏ها مطرح نماييد و بس اگر از اين حكومت‏هاى بيجان بپرسيد كه آيا مى‏توانيد در كارنامه بسيار طولانى خود در گذرگاه تاريخ حتى يك مورد را نشان بدهيد كه توانسته باشيد قدرت را به سود حيات انسان‏ها بكار ببنديد ؟ آيا اميد داريد كه روزى فرار رسد كه شما با بدست آوردن قدرت ، بطور نفرت انگيز ناتوان نباشيد ؟ ما از گذشته صرفنظر مى‏كنيم [ چون به ياد آوردن سرگذشت بشر درباره قدرت كه بوسيله شما حكام چه آتشى در دودمان بشرى شعله ور ساخته است ،جز غم و غصه و آه و دريغ نتيجه‏اى ندارد . ] و به آينده مى‏پردازيم كه ، آيا واقعا در اين مسأله مى‏انديشيد كه روزى فرا رسد كه قدرت در هر شكلى كه تصور شود ، به عنوان يك نعمت خدادادى در مسير حيات معقول انسان‏ها به كار گرفته شود ؟ مولوى يك انگيزه‏اى ديگر براى پذيرش خلافت توسط امير المؤمنين عليه السلام را متذكر مى‏شود كه بسيار پر معنى است . او مى‏گويد :

« تا دهد نخل خلافت را ثمر »

معروف است كه يكى از خردمندان در آن دوران كه امير المؤمنين عليه السلام خلافت را قبول فرمود ، خدمت آن حضرت رسيد و عرض كرد : « و اللّه يا أمير المؤمنين ما تزيّنت بالخلافة و لكنّ الخلافة تزيّنت بك » ( يا امير المؤمنين خلافت ترا نياراست ، بلكه خلافت بوسيله تو آراسته گشت ) آرى ، با نظر به ماهيت زمامدارى اين دنيا كه پديده اعتبارى چند روزه است و با نظر باينكه تنظيم زندگانى اجتماعى مردم يك مجتمع بدون شناخت و اجراى حقوق پايه‏اى جانهاى آدميان ( حق حيات ، حق كرامت ، حق آزادى معقول ) كمترين تفاوتى با مديريت و تنظيم زندگانى دستجمعى زنبوران عسل و موريانه‏ها و مورچگان ندارد ، [ بلكه چون مديريت زندگى اجتماعى انسان‏ها بدون مراعات حقوق پايه‏اى جان‏هاى آنان ،موجب سلب عظمت‏هاى انسانى از انسان‏ها مى‏باشد ] لذا چه امتياز و زيبايى و عظمت در چنين خلافت و مديريت وجود دارد كه امير المؤمنين عليه السلام را بيارايد و براى آن حضرت امتيازى شمرده شود ؟ بلى ، همانگونه كه فرمود : زمامدارى براى او هيچ ارزشى ندارد مگر اينكه حقى را احقاق و باطلى را محو و نابود بسازد و بدان جهت كه تا آن دوران در زمامدارى چنين حالتى پيش نيامده بود ، پس بنا به عقيده مولوى و ديگر هشياران مى‏بايست نخل زمامدارى به ثمر بنشيند و امارت جانى به خود بگيرد .

سپس مولوى به يك مطلب بسيار عالى اشاره مى‏كند و مى‏گويد : زمامدارى همه اين دنيا نمى‏توانست كوچكترين پاداشى براى كمترين كارهاى با عظمتى باشد كه امير المؤمنين عليه السلام در اين زندگانى مابين « خود و شخصيت خود » ، « ما بين خود او و خدايش » « ما بين خود او و جهان هستى » ، « ما بين خود و نوع انسانى » انجام داده بود . آيا مى‏توان به مقام اعلاى خلوص رسيد بدون اينكه همه تعلقات دنيا و امتيازات آن را از هدف بودن ساقط نمود ؟ يعنى على بن ابيطالب عليه السلام كه براى وصول به مقام والاى اخلاص ، از همه مال و منال و مقامهاى دنيوى گذشته بود ، امكان داشت كه مقام اعتبارى و بى‏جان را هدف خود قرار بدهد و از آن مقام اخلاص تنزل كند ؟ آرى ، اميرى و خلافت و زمامدارى نمى‏تواند سد راه امير المؤمنين عليه السلام در جاذبه كمال الهى بوده باشد . لذا

ميرى او بينى اندر آن جهان
فكرت پنهانيت گردد عيان

مورد سوم دفتر ششم صفحه 419 .

مولوى داستان غدير خم را كه اسناد نقل آن از حد تواتر گذشته است ، در مثنوى و اينچنين توضيح مى‏دهد :

زين سبب پيغمبر با اجتهاد
نام خود و آن على مولا نهاد

گفت هر كاو را منم مولا و دوست
ابن عم من على مولاى اوست

كيست مولى آنكه آزادت كند
بند رقيت زپايت بركند

چون به آزادى نبوت هادى است
مؤمنان را ز انبيا آزادى است

اى گروه مؤمنان شادى كنيد
همچون سرو و سوسن آزادى كنيد

ليك ميگوييد هر دم شكر آب
بى زبان چون گلستان خوشخضاب

بى‏زبان گويند سرو و سبزه زار
شكر آب و شكر عدل نوبهار

حله‏ها پوشيده و دامن كشان
مست و رقاص و خوش و عنبر فشان

جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار

مريمان بى شوى آبست از مسيح
خامشان بى لاف و گفتارى فصيح

مطالبى چند در اين ابيات وجود دارد كه بطور مختصر آنها را مطرح مى‏كنيم :

مطلب يكم مى‏گويد :

« زين سبب پيغمبر با اجتهاد »

منظور مولوى از اجتهاد در اينجا ، نبايد به معناى اصطلاحى آن در فقه و اصول باشد كه عبارتست از :« إستفراغ الفقيه الوسع لتحصيل الحجّة للحكم الشّرعىّ » ( به نهايت رساندن فقيه كوشش و طاقت خود را براى تحصيل حجت براى حكم شرعى ) چون آنچه كه در محل خود ثابت شده است ، اينست كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم هيچ حكمى را بدون استناد به وحى نفرموده است و اين حقيقت را آياتى از قرآن مجيد اثبات مى‏كند كه يكى از صريح‏ترين آنها آيه مباركه :وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ . إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحى‏ [ النجم آيه 3 و 4 . اين مسأله كه آيا پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله مجتهد باصطلاح رسمى بوده است يا نه ؟ در ميان بعضى از علماى اهل سنت مطرح شده است و دلايل قاطعانه‏اى وجود دارد كه پيامبر اكرم به هيچ وجه در احكام اجتهاد نفرموده و همه آنها مستند به وحى بوده است . مراجعه شود به ترجمه و تفسير نهج البلاغه .] ( و پيامبر اكرم « صلى اللّه عليه و آله و سلم » سخنى از هوى نمى‏گويد . نيست آنچه كه او مى‏گويد مگر از وحى كه به او مى‏رسد است ) مطلب دوم آنچه كه از منابع حديثى و تاريخى بر مى‏آيد در روايت غدير اين جمله را پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرموده است ، پس از آن كه پيامبر اكرم از آن مردم ( كه ده‏ها هزار نفر بودند ) پرسيد :

ألست أولى بكم من أنفسكم ؟ آيا من بر شما سزاوارتر از خود شما نيستم ؟

گفتند : بلى . فرمود :من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه ( هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى اوست [ براى اطلاع بيشتر از اين داستان رجوع فرماييد به تفسير و نقد و تحليل مثنوى ج 14 از ص 519 تا 536] ) مطلب سوم تفسيرى كه مولوى درباره مولا گفته است ، يكى از مناسبترين معانى است كه در داستان غدير مى‏توان مطرح نمود . در بيت سوم از ابيات مورد بحث چنين آمده است كه

كيست مولا ؟ آنكه آزادت كند
بند رقيت ز پايت بر كند

آزاد شدن بوسيله مولا يعنى چه ؟ همانگونه كه در مجلد 14 از تفسير و نقد و تجليل مثنوى در تفسير اين ابيات گفته‏ايم 1 باز كردن چشم و گوش انسان‏ها ، و بينا و شنوا ساختن آنان در عرصه زندگى و گستردن شخصيت تكاپوگر انسان‏ها در عرصه زندگى براى تأثير و تأثر تكاملى .

2 آشنا نمودن آدميان با جان و روان خود و بيرون كردن آنان از لجنزار حيطه خود محورى . منتقل ساختن مرده‏هاى متحرك از محيط و اجتماع مرگبار به قلمرو حيات معقول و زنده كردن آنان .

3 پيوستن زندگانى طبيعى به حيات طيبه الهى ، سپس آزاد كردن آنان در حوزه جاذبيت ربوبى .

اين است موضوع رسالت انبياء عليهم السلام و معناى مولا بودن آنان .اين آزاد شدن بوسيله پيامبران در آيه 157 از سوره الاعراف چنين آمده است :

الّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الأمِّىَّ الَّذى‏ يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراةِ وَ الْإِنْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُم إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهمْ . . .

( آن مردم با ايمان كسانى هستند كه از رسول و پيامبر امى پيروى مى‏كنند كه او را در نزد خود در تورات و انجيل مى‏يابند آنان را به معروف ( نيكى ) امر ، و از منكر ( زشتى ) نهى مى‏نمايد و طيبات ( پاكيزه‏ها ) را براى آنان حلال و پليديها را حرام و بار سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنان بود بر مى‏دارد . . . ) براى بررسى مشروح داستان غدير خم و حقايقى كه در اين داستان وجود دارد مراجعه بفرماييد به مجلد 14 از تفسير و نقد و تحليل مثنوى تأليف اينجانب از صفحه 519 تا صفحه 537 . در آن صفحات اين مباحث مطرح شده است :

1 على مولاى انسان‏ها است ، و تفسيرى مشروح درباره مولا .

2 هر موجودى كه خود بسته زنجير بردگى است ، نمى‏تواند موجود ديگرى را آزاد كند .

3 مولاى حقيقى خداست كه توانسته است پيامبران را از زنجير گرانبار خود طبيعى رها كند و آنان را به منصب مولايى برساند .

4 بايستى مقام والاى پيشوايى آزادى بخش از پيامبر به وصى او عطا شود .

5 نامهاى صحابه‏اى كه داستان غدير خم را نقل كرده‏اند [ بر مبناى تحقيق علامه فقيد آقا شيخ عبد الحسين امينى كه صد و ده نفر است . ] 6 نامهاى تابعين كه داستان غدير خم را نقل كرده‏اند [ بر مبناى تحقيق علامه امينى 84 نفر است ] بحثى لغوى در معناى مولا و اين كه مقصود از مولا در داستان غدير چيست ؟

مورد چهارم وصيت كردن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مر على را كه چون هر كسى بنوع طاعتى تقرب به حق جويند تو تقرب جوى به صحبت عاقل و بنده خاص . . .

گفت پيغمبر على را كاى على
شير حقى پهلوانى پر دلى

ليك بر شيرى مكن هم اعتميد
اندرآ در سايه نخل اميد

هر كسى گر طاعتى پيش آورند
بهر قرب حضرت بيچون و چند

تو تقرب جو به عقل و سر خويش
نه چو ايشان بر كمال و بر خويش

اندرآ در سايه آن عاقلى
كش نتاند برد از ره ناقلى

پس تقرب جويد و سوى آله
سر مپيچ از طاعت او هيچگاه

زانكه او هر خار را گلشن كند
ديده هر كور را روشن كند

ظل او اندر زمين چون كوه قاف
روى او سيمرغ بس عالى طواف

دستگير و بنده خاص آله
طالبان را مى‏برد تا پيشگاه

گر بگويم تا قيامت نعت او
هيچ آن را غايت و مقطع مجو

آفتاب روح نى آن فلك
كه ز نورش زنده‏اند انس و ملك

در بشر روپوش گشتست آفتاب
فهم كن و اللّه اعلم بالصواب

يا على از جمله طاعات راه
برگزين تو سايه خاص آله

هر كسى در طاعتى بگريختند
خويشتن را مخلصى انگيختند

تو برو در سايه عاقل گريز
تا رهى زان دشمن پنهان ستيز

از همه طاعات اينت لايق است
سبق يابى بر هر آن كاو سابق است

همانگونه كه در مباحث گذشته گفتيم : مولوى در نقل داستان‏ها نظرى به وقوع و عدم وقوع آنها ندارد ، مولوى چه بسا داستان‏هايى را مى‏آورد كه اصلا ثابت نشده است و گاهى داستانهايى را نقل مى‏كند كه مقدارى از آن از نظر تاريخى نقل شده است و گاهى هم داستان كاملا واقعى را مطرح مى‏كند . ولى مطلب بسيار با اهميتى كه نبايد آن را از نظر دور داشت ، اينست كه هدف مولوى از اين كارها تحقيق و طرح واقعيات و حقايق بسيار مفيد است كه بايد گفت در اكثر موارد هم موفق بوده است . آنچه كه بايد در اين طرز تفكرات مورد دقت قرار بگيرد ، اينست كه نبايد درباره رواياتى كه مستقيما بيانگر واقعيات و حقايق دينى است ، مسامحه و سهل انگارى‏هايى كه در داستان پردازيها ممكن است قابل اغماض باشد ، تجويز شود . بعنوان مثال : داستان آن پهلوانى كه پس از شكست خوردن و زير دست امير المؤمنين عليه السلام قرار گرفته و آبدهان بر روى على ( ع ) مى‏اندازد و امير المؤمنين عليه السلام بر مى‏خيزد و شمشير را از دستش مى‏اندازد . . . قابل تاويل است كه بگوييم : اگر چنان اهانتى به على بن ابيطالب عليه السلام ميشد ، آن حضرت همان كار را مى‏كرد كه مولوى بيان نموده است .

ولى اين گونه وضع و تاويل در رواياتى كه بسيار حساس است و دومين مبنا پس از كتاب اللّه براى دين اسلام است ، جايز نيست . مانند آن بيت كه از امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏كند كه به ابن ملجم چنين فرموده است :

گفت بيغم شو شفيع تو منم
خواجه روحم نه مملوك تنم

آلت حقى و فاعل دست حق
كى زنم بر آلت حق طعن و دق

مگر اينكه مولوى قرينه‏اى در كلام بياورد كه مقصودش را توضيح دهد كه بيان حال روحى امير المؤمنين عليه السلام است كه كريم و جواد و عطوف است . حال به توضيح سند داستان يا روايتى كه مولوى در ابيات مورد چهارم آورده است مى‏پردازيم :

متن روايت مختلف نقل شده است . ابو حامد غزالى اين گونه نقل مى‏كند :

« هو المراد بقوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم » : « إذا تقرّب النّاس بأنواع البرّ و الأعمال الصّالحة فتقرّب أنت بعقلك » [ احياء علوم ابو حامد محمد غزالى ج 1 ص 91 چاپ مصر سال 1358 هجرى قمرى] ( آن است مقصود از قول رسول خدا صلى اللّه عليه و آله : « هنگامى كه مردم با انواع نيكوكارى و اعمال صالح به خدا تقرب بجويند تو با عقل خود به خدا نزديك باش » ) در پاورقى اين روايت را از ابو نعيم نقل كرده است [ حلية الاولياء ج 1 ص 18 ] ملا محسن فيض رحمة اللّه عليه اين روايت را از محقق بزرگ ميرداماد چنين نقل كرده است كه :

يا علىّ إذا عنّى النّاس أنفسهم فى تكثير العبادات و الخيرات فأنت عنّ نفسك فى إدراك المعقولات حتّى تسبقهم [ المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء محمد بن مرتضى ( مولى محسن الكاشانى ج 1 ص 179 )] ( يا على ، هنگامى كه مردم خود را به تكثير عبادات و خيرات مشغول بدارند ،تو خود را در ادراك معقولات مشغول بدار تا از آنان سبقت بگيرى )« من حديث علىّ إذا اكتسب النّاس من أنواع البرّ ليتقرّبوا بها إلى ربّنا عزّ و جلّ فاكتسب أنت من أنواع العقل تسبقهم بالزّلفة و القرب » از حديث على عليه السلام است كه پيامبر فرمودند : اگر مردم از انواع نيكوكارى بيندوزند كه بوسيله آن به خداى عز و جل نزديك شوند ، تو از انواع عقل بيندوز تا در نزديك شدن و تقرب به خدا از همه آنان سبقت بگيرى و در ج 3 ص 16 از احياء العلوم تصريح كرده است كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله جمله فوق را به امير المؤمنين عليه السلام فرموده است . و از اتحاف السادة المتقين نيز نقل شده است .

مرحوم ملا محسن در سند اين حديث خدشه‏اى نكرده است . حسين بن عبد اللّه بن سينا در كتاب الرسالة المعراجية ( معراج نامه ) در ضمن عباراتى بسيار با اهميت ، روايت فوق را نقل كرده است . ما همه عبارات ابن سينا را در اينجا مى‏آوريم :

« و براى اين بود كه شريف‏ترين انسان و عزيزترين انبياء و خاتم رسولان صلى اللّه عليه و آله و سلم چنين گفت : با مركز حكمت و فلك حقيقت و خزانه عقل امير المؤمنين عليه السلام كه :

يا علىّ إذا رأيت النّاس يتقرّبون إلى خالقهم بأنواع البرّ تقرّب أنت إليه بأنواع العقل تسبقهم گفت اى على ، چون مردمان در تكثر عبادت رنج برند تو در ادراك معقول رنج بر ، تا بر همه سبقت گيرى و اين چنين خطاب را جز چون او بزرگى راست نيامدى كه او در ميان خلق چنان بود كه معقول در ميان محسوس ، لاجرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت ، همه حقايق را دريافت و ديدن حكم داد و براى اين بود كه گفت :

لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده برداشته شود بر يقين من افزوده نگردد ) هيچ دولت آدمى را زيادت از ادراك معقول نيست ، بهشتى كه به حقيقت آراسته باشد به انواع نعيم و زنجبيل و سلسبيل ادراك معقول است و دوزخ با عقاب و اغلال متابعت اشغال جسمانى است كه مردم در حجيم هو افتند و در بند خيال بمانند . [ الرسالة المعراجيه ( يا معراجنامه ) ص 15 و كتاب توفيق التطبيق على بن فضل اللّه الجيلانى ص 56] در هيچ يك از متن‏هايى كه در مآخذ مربوطه مراجعه شد مضمون بيت اول و دوم مولوى

گفت پيغمبر على را كاى على
شير حقى پهلوانى پر دلى

ليك بر شيرى مكن هم اعتميد
اندر آ در سايه نخل اميد

ديده نشد . همچنين مضمون بيت پنجم

اندرآ در سايه آن عاقلى
كش نتاند برد از ره ناقلى

كه شبيه بمضمون بيت دوم است در جايى ديده نشده است و بطور كلى در رواياتى كه نقل شده است دستورى از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به على عليه السلام درباره تبعيت از كسى ثابت نشده است . و بديهى‏ترين دليل صادر نشدن چنين دستور اين است كه على عليه السلام به جهت قرار گرفتن شديد و از همه جهات در جاذبه كمالات محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله كه خود در جاذبه كمال مطلق الهى بود ، هيچ نيازى به تبعيت از هيچ كس نداشت . مگر قرآن مجيد آن حضرت را نفس پيامبر معرفى نفرموده است [ 1 ] . جمله‏اى از خليل ابن احمد كه گفته شده است : غير از مهارت خيلى بالاى او در ادبيات عرب و اختراع علم عروض حكيم نيز بوده است ، چنين معروف است إفتقار الكلّ إليه و استغنائه عن الكلّ يثبت أنّه إمام الكلّ فى الكلّ ( احتياج همه به او ( على عليه السلام ) و بى نيازى او از همه ، اثبات مى‏كند كه او امام كل در كل است ) حتى مطلب فوق با عقيده خود مولوى درباره على بن ابيطالب عليه السلام نيز سازگار نيست ، زيرا كسى كه درباره على عليه السلام مى‏گويد :

تو ترازوى احد خو بوده‏اى
بل زبانه هر ترازو بوده‏اى

( 1 ) فَمَنْ حاجَّكَ فيهِ بَعْدَ ما جائَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْ نَدْعُ أَبْنائَنا وَ أَبْنائَكُمْ وَ نِسائَنا وَ نِسائكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبينَ ( آل عمران آيه 61 ) ( و هر كس كه درباره رسالت برحق تو پس از آن كه علم براى تو آمده است با توبه احتجاج بپردازد ، بگو بياييد فرزندانمان و فرزندانتان را و زنهايمان و زنهايتان را و خويشتن‏مان و خويشتن‏تان را بخوانيم و براى احقاق حق خود با خدا به نيايش و ناله بپردازيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم ) و همه تفاسير بدون استثناء نوشته‏اند : پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ابنائنا را بر امام حسن و امام حسين و نسائنا را بر فاطمه زهراء و انفسنا را بر خود و على بن ابيطالب عليه السلام تطبيق فرموده و براى مباهله ، آن بزرگواران را برده است . در اين آيه على عليه السلام نفس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله معرفى شده است .

بايد پرسيد ترازوى احدخو كه زبانه ، هر ترازوست ، خود را به كدامين ترازو عرضه كند ؟ و ميگويد :

چون تو بابى مر مدينه علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را

باز باش اى باب بر جوياى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب

باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا احد

آيا در شهر علم را [ كه آن شهر ، پيامبر بود ] به چه كسى ارجاع كنيم ؟ در ميان صحابه و غير صحابه چه كسى بود كه بالاتر از در شهر علم بود و مى‏بايست على عليه السلام به او مراجعه كند ؟ آيا مى‏توان بارگاه خداوندى را به شخصى جز پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله كه بزرگترين و مقرب‏ترين حاضران در بارگاه خدا بود ؟ ارجاع نمود فقط يك تاويل در سخنان مولوى راه دارد كه بگوييم : سخن مولوى از باب إيّاك أعنى و اسمعى يا جاره ( ترا قصد كرده‏ام ولى اى جاره بشنو ) و باصطلاح جامعه ما به در مى‏گوييم تا ديوار بشنود . يا دخترم بتو مى‏گويم و قصدم فهماندن عروس است . در حقيقت مولوى انسان‏هاى معمولى را كه بايد عوامل رشد و كمال را از راهنمايان و مربيان فرا بگيرند ، قصد كرده است . و اين البته يك معناى صحيح است .

مطلبى بسيار با اهميت كه در اين مبحث بايد مورد توجه قرار بگيرد ، شناخت عقل است يعنى چيست آن عقلى كه داراى اين مختصات است :

1 اگر عقل در كسى به فعليت برسد و به فعاليت بپردازد ، هيچ نقل و تقليدى نمى‏تواند او را از راه منحرف نمايد .

2 عقل ، خارها را گلشن مى‏كند . يعنى هر مشكلى را آسان مى‏كند و سختى‏ها را ملايم مى‏سازد ، ناگوارى‏ها را گوارا و زشت‏ها را زيبا مى‏نمايد .

3 درد نابينايى را از بين مى‏برد ، و كور را ديده روشن مى‏بخشد .

4 آن انسانى كه از عقل برخوردار باشد ، دستگير مردم و بنده خاص خداست كه جويندگان را تا پيشگاه ربوبى بالا مى‏برد .

5 انسانى كه از نعمت عقل برخوردار است ، سايه لطف و كمال بر زمين و زمين نشينان مى‏گستراند . همانگونه كه هر يك از انبياء مانند ابراهيم خليل الرحمن و موسى و عيسى و محمد عليهم السلام به تنهايى سايه لطف و كمال انسانى را بر زمين و زمينيان گسترده بود .

6 عاقل خورشيد درخشان ارواح آدميان مى‏باشد . اين خورشيد غير از آفتاب طبيعى است كه فضاى زمين و كرات ديگر را روشن مى‏سازد ، ولى همين روشنايى براى كسانى كه از خورشيد روحانى عقل برخوردار نيستند خود حجابى است كه مى‏تواند واقعيات را بپوشاند . مضمون ابيات بعدى در آغاز اين مبحث مورد بررسى قرار گرفت .

اگر عقل داراى اينهمه امتيازات است ، پس به چه دليل آنهمه مورد انتقاد قرار گرفته است ؟

پاسخ اين سؤال بطور مختصر اينست كه انتقاد از طرز كاربرد عقل است نه خود عقل اگر كسى چشم خود را مورد انتقاد قرار بدهد كه چرا اجسام و اشكال و رنگ‏هاى آنها را از صد كيلومترى دقيقا نمى‏بيند اين شخص در حقيقت چشم خود را مورد انتقاد قرار نداده ، بلكه او چشم و كاربرد آن را نشناخته است . اگر چنين شخصى درست دقت كند در حقيقت خود را مورد انتقاد قرار داده است كه تا كنون نفهميده است كه قدرت ديد چشم هم از نظر كميت و هم از نظر كيفيت محدود و معين است بلكه با نظر به خلاف منطق بودن توقع از عقل [ كه بايد همه چيز را درك كند و در همه چيز خود را حاكم مطلق تلقى نمايد ] بايد گفت : مانند توقع شنيدن از چشم و ديدن از گوش است و الا گمان نمى‏رود شخصيت‏هايى بزرگ مانند مولوى و شبسترى و غيرهما مخالف حقيقتى باشند كه در سرتاسر زندگى و دريافت‏ها فعاليت ضرورى و مفيد آن را مى‏بينند و شهود مى‏كنند . گمان نمى‏رود آن مردان ورزيده در علم و معرفت بگويند : چون فرمول 16 8 8 محصولى از عقل است ، غلط است و بايد طرد شود و مثلا مانعى وجود نداشته باشد كه 5 . 712 8 7 بوده باشد بنابراين ، ما بايد انتقاد از طرز كاربرد عقل نظرى جزئى را با انتقاد و رد و طرد اين قوه بسيار با اهميت اشتباه نكنيم و بايد آن دور را از يكديگر جدا كنيم . حال دقت بفرماييد ،مولوى در مثنوى مطلب زير را درباره عقل و انواع آن بيان كرده است :

1 عقل كل زير بناى هستى است و معرفت مطلق مختص اين عقل است در 24 بيت ، به عنوان نمونه‏اى از اين ابيات

تا چه عالم هاست در سوداى عقل
تا چه با پهناست اين درياى عقل

عقل بى‏پايان بود عقل بشر
بحر را غواص بايد اى پسر

عقل پنهان است و ظاهر عالمى
صورت ما موج يا از وى نمى

اين جهان يك فكر تست از عقل كل
عقل كل شاه است و صورتها رسل

كل عالم صورت عقل كل است
اوست باباى هر آنك اهل قل است

در اين دسته از ابيات مباحث زير وجود دارد :

يك ارتباط با عقل كل باعث خوش بينى به جهان هستى است .

دو وصول به مقام شامخ عقل كل موجودات را تحت فرمان در مى‏آورد . [ 1 ] سه وصول به مقام شامخ عقل كل سخن‏هاى آدمى را تغيير مى‏دهد . [ 2 ] 2 عقل كل غير از عقل جزئى معمولى است . [ 3 ] 3 مراتب يا تعدد و تنوع عقل . [ 4 ] 4 عقل اولين مخلوق خداست . [ 5 ] 5 اگر عقل جزئى خود را تحت تأثير عقل كل قرار دهد به كمال خواهد رسيد . [ 6 ] 6 زمينه نيستى و بوجود آمدن عقل . [ 7 ] 7 اگر چه عقل جزئى از وصول به واقعيات ناتوان است با اين حال وظيفه آن حركت و فعاليت است . [ 8 ] 8 عقل جزئى به جهت محدود بودن وسايل و تحت تأثير قرار گرفتن

( 1 ) 2 بيت

( 2 ) 1 بيت

( 3 ) 6 بيت

( 4 ) 2 بيت

( 5 ) 2 بيت

( 6 ) 3 بيت

( 7 ) 1 بيت

( 8 ) 2 بيت

به خطا مى‏افتد . [ 1 ] 9 عقل جزئى تجربى خط خوان است و بس . [ 2 ] 10 عقل در قفس صورت‏ها مدهوش اشكال هستى است . [ 3 ] 11 عقل جزئى محصول ماده و موجى از امواج آن است . [ 4 ] 12 خواب و رؤياى هر كس مطابق عقل و انديشه او در حال بيدارى است . [ 5 ] 13 بازى‏هاى كودك عقل او را به فعليت مى‏آورد و ورزيده مى‏كند . [ 6 ] 14 اگر عقل را به فعاليت وادار نكنيم ، رفته رفته از كار مى‏افتد . [ 7 ] 15 كار عقل جزئى سودجويى و تقويت خود طبيعى و پيروزى در ميدان تنازع در بقاست . [ 8 ] 16 هوا و هوس و حرص چشم عقل را كور مى‏كند ، مگر اين كه رهبر الهى به فريادش برسد . [ 9 ] 17 در پيكار آشتى ناپذير عقل و هوا و هوس ، پيروزى نهايى با انسانهاى تهذب يافته بوده و اپيكوريست‏ها و فرويديست‏ها به زانو در خواهند آمد .

18 در مقابل اتحاد و دمسازى دو نفس ، عقل جزئى بكلى از كار مى‏افتد . [ 10 ] 19 عقل آدمى كه با ايمان اشباع شده است ، مى‏تواند غرايز و هوا و هوس را مهار كند . [ 11 ] 20 هر اندازه كه خود طبيعى تقويت پيدا كند ، عقل ضعيف‏تر مى‏گردد . [ 12 ] 21 عقل جزئى را به بازار سوداگرى عرضه نكنيد زيرا عقل جزئى قابل فروش است . [ 13 ] 22 فراوانى خطاهاى عقل جزئى است كه انسان را به آرزوى جنون وادار مى‏سازد . [ 14 ] 23 در آن هنگام كه عقل جزئى در مافوق قلمرو مخصوص به خود حركت

( 1 ) 16 بيت

( 2 ) 1 بيت

( 3 ) 6 بيت

( 4 ) 3 بيت

( 5 ) 2 بيت

( 6 ) 3 بيت

( 7 ) 1 بيت

( 8 ) 12 بيت

( 9 ) 18 بيت

( 10 ) 2 بيت

( 11 ) 10 بيت

( 12 ) 3 بيت

( 13 ) 1 بيت

( 14 ) 6 بيت

مى‏كند در گمان و وهم و وسواس گرفتار و كارش جز افزودن چون و چرا چيز ديگرى نيست . [ 1 ] 24 محكى براى تفكيك تعقل از اوهام و خرافات به دست بياوريد . [ 2 ] 25 عقل جزئى در قلمرو عشق و ماوراى طبيعت و پيشگاه حق مبهوت است . [ 3 ] 26 عقل جزئى با قوانين و روابط طبيعت سرو كار دارد و بس . [ 4 ] 27 عقل كه در اصول مقلد است در فروع به طريق اولى مقلد خواهد بود . [ 5 ] 28 عقل را قربانى عشق الهى نماييد . [ 6 ] 29 عقل پيامبر الهى است . [ 7 ] 30 چشم عقل در موقع فرود آمدن قضا بسته مى‏شود . [ 8 ] 31 براى هر عقلى حاكمى است كه مى‏تواند در آن تصرف كند . [ 9 ] 32 عقل خدادادى و عقل اكتسابى . [ 10 ] 33 اختلاف عقول چه معنا دارد ؟ [ 11 ] 34 تعاون عقول و پذيرش آنها از يكديگر . [ 12 ] 35 آيا بخت و شانس موجب افزايش عقل ، و بالعكس ، عقل موجب افزايش بخت و شانس مى‏گردد ؟ [ 13 ] 36 پس از آنكه روح قدم به قلمرو كمال گذاشت ، عقل معمولى مانند سايه‏اى به پاى روح مى‏افتد . [ 14 ] 37 عقل و قلب آدمى در تصرف خداست ، اوست كه هر دو نيرو را تكامل مى‏بخشد . [ 15 ] 38 عقل يك حقيقت الهى است و بهره‏بردارى از آن ، تابع نورانيتى است كه از هماهنگى عقل با دل كه جلوه‏گاه الهى است به دست آمده است . [ 16 ] 39 آيا عقل قابل تجزيه است [ 17 ]

( 1 ) 9 بيت

( 2 ) 9 بيت

( 3 ) 25 بيت

( 4 ) 5 بيت

( 5 ) 1 بيت

( 6 ) 4 بيت

( 7 ) 1 بيت

( 8 ) 5 بيت

( 9 ) 12 بيت

( 10 ) 10 بيت

( 11 ) 8 بيت

( 12 ) 7 بيت

( 13 ) 2 بيت

( 14 ) 3 بيت

( 15 ) 6 بيت

( 16 ) 6 بيت

( 17 ) 2 بيت

40 گذشت ساليان عمر عقل را ورزيده‏تر مى‏كند ، و بالعكس ، با شروع دوران پيرى بناتوانى مى‏گرايد . [ 1 ] 41 تفاهم معمولى همواره بوسيله عقل جزئى است . [ 2 ] 42 مغرور عقل جزئى نباشيد . [ 3 ] 43 اى عقل بينوا ، با احساس وظيفه مخالفت مكن . [ 4 ] 44 به مقام والاى حيرت گام بگذاريد ، در آن موقع اگر به خود بياييد خواهيد ديد عقول ورزيده به شما رشك مى‏برند . [ 5 ] 45 حس اسير عقل و عقل اسير روح و تأثير متقابل آن سه در يكديگر . [ 6 ] 46 يك ترتيب ديگر درباره حيات و عقل و روح . [ 7 ] 47 توضيح درباره تأثير متقابل حس و عقل و روح .

48 عقل به روح رشك مى‏برد . [ 8 ] 49 لطف الهى به جماد عقل مى‏بخشد و قهر او عقل را از عاقل مى‏گيرد . [ 9 ] 50 كجاست آن عقل كه بارقه‏هايى را كه در روح فروزان مى‏گردد ، ببيند ؟ [ 10 ] 51 آرى عقل عدالت جوست اما كو عقل ؟ [ 11 ] 52 تمجيد از نيروى عقل و شخص عاقل بطور عموم . [ 12 ] 53 ارتفاعات عقل را با بلندى مكانى ( هندسى ) اشتباه نكنيد . [ 13 ] 54 در فراز و نشيب زندگى به درك و دريافت‏هاى ابتدايى ارزش مطلق ندهيد ،

بلكه گوش به عقل فرا دهيد و ببينيد چه مى‏گويد ؟ [ 14 ] 55 صداهاى تحريك كننده زياد است ، متوجه باشيد كه عقل را با اين صداها مضطرب نسازيد . [ 15 ] 56 تا نيروى تعقل در انسان به فعاليت نيفتد ، حقايق قيافه اصلى خود را نشان نخواهد داد . [ 16 ]

( 1 ) 6 بيت

( 2 ) 4 بيت

( 3 ) 1 بيت

( 4 ) 2 بيت

( 5 ) 5 بيت

( 6 ) 13 بيت

( 7 ) 11 بيت

( 8 ) 2 بيت

( 9 ) 3 بيت

( 10 ) 1 بيت

( 11 ) 1 بيت

( 12 ) 3 بيت

( 13 ) 1 بيت

( 14 ) 1 بيت

( 15 ) 1 بيت

( 16 ) 1 بيت

57 گاهى با حجت و برهان ساختگى خود را فريب مى‏دهيم و عقل در گوشه‏اى از كار افتاده ناظر حركات تبهكارانه ماست . [ 1 ] 58 اگر عقل حقيقتا عقل است ، همراز خداست . [ 2 ] 59 عقل و فرشته ملكوتى دو صورت از يك حقيقتند . [ 3 ] 60 از دريوزگى براى بدست آوردن عقل از عاقلان امتناع نكنيد . [ 4 ] 61 ريشه اصلى تمامى دانش‏ها وحى بوده است نه عقل . [ 5 ] 62 وقتى كه سلاح را در دست انسان بى‏عقل ديديد ، فورا يا سلاح را از دستش بگيريد يا دستهايش را ببنديد . [ 6 ] 63 آيا عقل و فعاليت آن را مى‏توان يكى از زيبايى‏ها محسوب كرد ؟ [ 7 ] 64 انسان عاقل واقعا خودش است . انسان نيمه عاقل از عقل ديگران برخوردار مى‏گردد . [ 8 ] 65 عقل را داشته باشيد تا هم از ساير نيروهاى روانى بهره‏مند شويد و هم به درد پشيمانى مبتلا نگرديد . [ 9 ] 66 رابطه عقل با موجوديت انسان و رابطه خدا با جهان هستى . [ 10 ] 67 عقل به رشد نهايى خود مى‏رسد و گام به ابديت مى‏گذارد . [ 11 ] 68 عقل مى‏تواند خير خواهى و بدخواهى را از يكديگر تشخيص بدهد . [ 12 ] 69 آيا عقل حكم مى‏كند كه انسان در جستجوى نيستى است ؟ [ 13 ]

( 1 ) 1 بيت

( 2 ) 2 بيت

( 3 ) 2 بيت

( 4 ) 1 بيت

( 5 ) 7 بيت

( 6 ) 5 بيت

( 7 ) 4 بيت

( 8 ) 13 بيت

( 9 ) 15 بيت

( 10 ) 3 بيت

( 11 ) 4 بيت

( 12 ) 1 بيت

( 13 ) 7 بيت

مورد پنجم گفتن جهودى على عليه السلام را كه اگر اعتماد دارى بر حافظى خدا از سر اين كوشك خود را در انداز ، و جواب آن حضرت او را

مرتضى را گفت روزى يك عنود
كاو ز تعظيم خدا آگه نبود

بر سر قصرى و بامى بس بلند
حفظ حق را واقفى اى هوشمند

گفت آرى ، او حفيظ است و غنى
هستى ما راز طفلى و منى

گفت خود را اندر افكن هين ز بام
اعتمادى كن به حفظ حق تمام

تا يقين گردد مرا ايقان تو
و اعتماد خوب با برهان تو

پس اميرش گفت خامش كن برو
تا نگردد جانت از جرئت گرو

كى رسد مر بنده را كاو با خدا
آزمايش پيش آرد ز ابتلا

بنده را كى زهره باشد كز فضول
امتحان حق كند اى گيج گول

آن خدا را مى‏رسد كاو امتحان
پيش آرد هر دمى با بندگان

تا بما ما را نمايد آشكار
گر چه داريم از عقيده در سرار

هيچ آدم گفت حق را كه ترا
امتحان كردم در اين جرم و خطا

تا ببينم غايت حلمت شها
اه كه را باشد مجال اين كه را ؟

عقل تو از بس كه آمد خيره سر
هست عذرت از گناه تو بتر

آنكه او افراشت سقف آسمان
تو چه دانى كردن او را امتحان

حاصل اين داستان چنين است كه يك جهود عنود به امير المؤمنين عليه السلام كه باهم در پشت بامى بودند ، گفت : مگر شما به حافظ بودن خدا معتقد نيستيد ؟ آن حضرت پاسخ فرمود آرى ، او خداونديست حفيظ و غنى كه ما را از آغاز وجودمان تا آن روز كه آخرين روز عمر ماست حفظ مى‏فرمايد . آن جهود گفت : حال كه چنين است ، به خدا اعتماد كن و خود را از پشت بام بينداز زمين تا يقين و اعتماد با برهان تو به حافظ بودن خدا بر من ثابت شود امير المؤمنين عليه السلام فرمود : پيش از آن كه جانت به انتقام اين جرئت گرفتار شود ، خاموش باش و راهت را بگير و برو . اى نا بخرد ،

كى رسد مر بنده را كاو با خدا
آزمايش پيش آرد ز ابتلا ؟

پاسخى كه امير المؤمنين عليه السلام به آن مرد احمق داد ، مشكل مهمى را مى‏تواند حل و فصل نمايد . اين مشكل كه شايد عده‏اى فراوان از مردم به آن مبتلايند ، همين است كه در اين داستان آمده است . توضيح اين كه بعضى از مردم با خدا ارتباط برقرار مى‏كنند كه ببينند خدا چه مى‏كند مثلا او را اطاعت مى‏كنند و خدمات اجتماعى به جاى مى‏آورند ، يا وارد خطر مى‏شوند ، با اين نيت كه ببينند آيا خداوند به آنان توجه مى‏كند و يا آنان را از خطر دور مى‏دارد ؟ اين نيت و اقدام در حقيقت همانگونه كه در ابيات مورد تفسير مى‏بينيم : امرى است شبيه به امتحان كردن خدا اين كاريست نا معقول ، اگر چه آن كس كه چنين كارى را انجام مى‏دهد ،مقصودش امتحان خدا نباشد ، بلكه فقط با اين نيت باشد كه خداوند متعال در برابر كار او چه فعلى را انجام مى‏دهد .

لازمه چنين قصد و اقدامى ( خواه قصد امتحان و خواه بدست آوردن علم به كارى كه خداوند در برابر كار او انجام خواهد داد ) تابع ساختن اراده و فعل خداوندى است به اراده و فعل خود ، يعنى خداوند اراده و فعلى را به وجود بياورد نه براى ايجاد واقعيات و اجراى نظم هستى بلكه از آن جهت كه يك انسان خواسته است كه اراده و فعل او را بوجود بياورد و اين خواستن غير از دعا و نيايش و خواستن مطلوب از خدا است ، زيرا انسان در موقع دعا و نيايش بر آورده شدن نياز خود را از درگاه بارى تعالى مسئلت مى‏نمايد در صورتى كه در دو فرض فوق انسان باضافه اينكه حالت حاكميت از خود بر خدا نشان مى‏دهد ، در حقيقت مى‏خواهد خدا بعدى از توانايى يا صفتى از صفات خود را براى او آشكار سازد

مورد ششم فهم كردن حاذقان نصارى مكر وزير را

[ دفتر 1 ص 11 سطر 32 ]

نكته‏ ها مى‏گفت او آميخته
در جلاب قند زهرى ريخته

هان مشو مغرور زان گفت نكو
زانكه دارد صد بدى در زير او

او چو باشد زشت گفتش زشت دان
هر چه گويد مرده آن را نيست جان

گفت انسان پاره‏اى زانسان نود
پاره‏اى از نان يقين كه نان بود

زان على فرمود : نقل جاهلان
بر مزابل همچو سبزه است اى فلان

بر چنان سبزه هر آن كاو بر نشست
بر نجاست بيشكى بنشسته است

مولوى در سراسر آثار خود نكوهشهايى شديد از ظاهر سازى‏ها و سالوس بازى‏ها نموده و درباره وضع روانى اين گونه نا بخردان و نتايج آن ، مطالب بسيار ارزنده‏اى را بيان نموده است . در اين مورد آميختن گلاب و قند را با زهر به وسيله منافقان مكار مطرح نموده و از فريب خوردن به آن ظواهر فريبا بر حذر ميدارد و از باور كردن يك سخن نيكو كه در زير آن بديهاى فراوان نهفته است جلوگيرى مى‏نمايد . و بدان جهت كه سخن انسان پاره‏اى از خود انسان است ، اگر سخن از انسان زشت صادر شود حتما اميد نيكى و زيبايى از آن نبايد داشت . امير المؤمنين عليه السلام : فرمود مثل مردمان نادان [ با ظاهر زيبا و آراسته ] مانند سبزى با طراوت بر روى مزبله است كه پيوسته به ريشه‏اى كثيف و پليد است . البته كتاب مثنوى كتاب حديث نيست كه سند روايات را نقل كند ، و همه رواياتى كه در مثنوى آمده است در اصطلاح علم در آيه « مرسل » گفته مى‏شود ، يعنى كه راويان ذكر نشده است و به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله يا ائمه عليهم السلام نسبت داده شده است . نظير اين روايت منسوبه به امير المؤمنين عليه السلام ، روايتى از صدوق ، على بن ابراهيم و محمد بن يعقوب كلينى و مفيد و سيد رضى به اين مضمون نقل شده است كه بپرهيزيد از ازدواج با زنى كه مانند سبزى با طراوت ( در مزبله روييده شده باشد ) [ وسايل الشيعه شيخ حر عاملى كتاب النكاح ج 14 ص 29]

امير المؤمنين عليه السلام در جهاد اكبر پيروز بود مورد هفتم

حكايت عياضى رحمه اللّه تعالى كه هفتاد بار بغزو رفته بود و غزاها كرده به اميد شهيد شدن . و چون از جهاد اصغر به جهاد اكبر شتافت و خلوت گزيد ، آواز طبل غازيان شنيد ، نفس او را رنجه داشتى جهت غزا كردن و او نفس را در اين دعوت متهم مى‏نمود .

[ دفتر پنجم ص 343 از سطر 7 تا سطر 10 ]

گفتم اى نفسك منافق زيستى
هم منافق مى‏مرى ، تو چيستى

خوار و خود روى و مرايى بوده‏اى
در دو عالم اين چنين بيهوده‏اى

نذر كردم كه ز خلوت هيچ من
سر برون نارم چو زنده است اين بدن

زانكه در خلوت هر آنچه تن كند
نز براى روى مرد و زن كند

جنبش و آرامش اندر خلوتش
جز براى حق نباشد نيتش

اين جهاد اكبر است آن اصغر است
هر دو كار رستمست و حيدر است

كار آنكس نيست كاو را عقل و هوش
پرد از تن چون كند موشى خروش

عياضى با شنيدن صداى طبل و پاى اسبان مردمى كه به جهاد مى‏رفتند از درون خود صداهايى ميشنود كه چه نشسته‏اى برخيز و با مسلمانان راهى ميدان جهاد شو . عياضى لختى در انديشه فرو مى‏رود كه ببيند صاحب اين صدا كيست ؟

يا چيست ؟ درك مى‏كند كه اين صدا از نفس است [ نفس اماره ] شگفتا نفس اماره امر به جهاد مى‏فرمايد خطاب به نفس مى‏گويد : اى منافق ، اى رياكار ، اى خوار ،اى خودو ، اى حركتت و سكونت بيهوده ، تو و جهاد در راه خدا ؟ اگر من آگاه باشم و واقعا دل به خويشتنم بسوزانم ، نخست بايد با تو به مجاهده برخيزم و ترا از پاى در آورم كه بزرگترين جهاد همين است . اين جهاد ، كار مردان وارسته از آب و گل و صاحب عقل و اهل دل است ، نه تو . اين جهاد كار حيدر كرار است كه حتى يك لحظه در دست تو زبون نگشت و در جاذبه كمال حركت كرد و هرگز بوسوسه ‏هاى تو از پاى ننشست .

مورد هشتم قصه آن زن كه طفل آن بر سر ناودان غژيد و خطر افتادن بود و از على مرتضى عليه السلام چاره جست

يك زنى آمد به پيش مرتضى
گفت شد بر ناودان طفلى مرا

گرش ميخوانم نمى‏آيد بدست
ورهلم ترسم كه افتد او به پست

نيست عاقل تا كه دريابد چو ما
گر بگويم كز خطر سوى من آ

هم اشارت را نمى‏داند به دست
ور بداند نشنود اين هم بدست

پس نمودم شير و پستان را به او
او همى گرداند از من چشم و رو

از براى حق شماييد اى مهان
دستگير اين جهان و آن جهان

زود درمان كن كه مى‏لرزد دلم
كه به درد از ميوه دل بگسلم

گفت طفلى را بر آور هم به بام
تا ببيند جنس خود را آن غلام

سوى جنس آيد سبك زان ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان

منظور مولوى از اين داستان كوتاه و بسيار مفيد بيان قانون فراگير « ألسّنخيّة علّة الانضمام » ( هم‏سنخ بودن علت برقرارى ارتباط و پيوستگى است . ) ميباشد . مولوى اين قانون را بارها در اشكال گوناگون و مثالهاى متعدد در مثنوى و ديوان شمس مطرح كرده است . مولوى در اين ابيات به نكته بسيار با اهميت درباره امير المؤمنين عليه السلام اشاره مى‏كند كه عبارت است از عدم انحصار ولايت و خلافت در امور اخروى چنانكه بعضى گمان كرده‏اند او مى‏گويد :

دستگير اين جهان و آن جهان

يعنى امير المؤمنين عليه السلام همانگونه كه مربى و راهنماى عاليقدر مردم براى نيل به سعادت ابديست همچنان مربى و راهنما و زمامدار انسان‏ها در اين دنيا و تنظيم كننده حيات معقول آنان در گذرگاه رو به ابديت است .

مورد نهم امير المؤمنين عليه السلام داراى قوه ربانى است و با همين قوه در خيبر را از جاى بركند

الف

گر ز صورت بگذريد اى دوستان
جنت است و گلستان در گلستان

صورت خود جون شكستى سوختى
صورت كل را شكست آموختى

بعد از آن هر صورتى را بشكنى
همچو حيدر باب خيبر بركنى

ب

دريغ پرده هستى خداى بر كندى
چنانك آن در خيبر على حيدر كند

ج

يا تبر بردار و مردانه بزن
تو على وار اين در خيبر بكن

ورنه چون صديق و فاروق مهين
هين طريق ديگران را بر گزين

مولوى در هر سه جا كه داستان خيبر كندن امير المؤمنين عليه السلام را آورده است ، به اين علت است كه كندن و صرف نظر كردن از آنچه بايد از بين برود ، با قواى طبيعى امكان پذير نيست . در جاى اول كندن و صرفنظر كردن از صورت را مطرح نموده و مى‏گويد اگر آن توانايى و همت را پيدا كنى كه از صورت و ظاهر خود را كه بعد مادى تست بگذرى و آن را بسوزانى ، مانند اين است كه همه صورت‏ها را به دست آوردى و بدان جهت كه كندن و شكستن صورت فقط با قوه ربانى است ، لذا با انجام چنين كارى مانند امير المؤمنين مى‏توانى در خيبر را بركنى ، [ در حد خود ] در جاى دوم مى‏گويد : بر داشتن پرده از روى هستى براى دريافت واقعيات آنچنانكه هستند ، يعنى نفوذ به ماوراى ظواهر و نمودها ، يك نيروى ربانى مى‏خواهد همانگونه كه كندن در خيبر با دست مبارك امير المؤمنين عليه السلام با قوه ربانى بود . در جاى سوم مى‏گويد :

براى كندن عادتهاى پليد در دوران كهنسالى كه سخت در اعماق روان نفوذ كرده است ، بايد مانند امير المؤمنين در كندن در خيبر ، از خدا نيروى ربانى گرفت . داستان كندن در خيبر با قوه ربانى بوسيله امير المؤمنين عليه السلام به قدرى معروف و متواتر نقل شده است كه هيچ نيازى به ذكر مأخذ و مدرك ديده نمى‏شود .

مورد دهم امير المؤمنين براى ابراز ناگواريهايى كه شديدا به او حمله‏ور ميشد سر به دهنه چاه فرو مى‏برد .

نيست وقت مشورت هين راه كن
چون على تو آه اندر چاه كن

چون بخواهم كز سرت آهى كنم
چون على سر را فرو چاهى كنم

اين قضيه را شيخ فريد الدين عطار در منطق الطير نيز آورده است :

مصطفى ( ص ) جايى فرود آمد براه
گفت آب آريد لشگر را ز چاه

رفت مردى زود باز آمد به تاب
گفت پر خون است چاه و نيست آب

گفت پندارى ز درد كار خويش
مرتضى در چاه گفت اسرار خويش

چاه چون بشنيد آن تابش نماند
لا جرم پر خون شد و آبش نماند

امير المؤمنين عليه السلام در چند مورد از سخنان مباركش در نهج البلاغه رنج و ناگوارى‏هاى شديدى را كه در جامعه آن دوران ، وجود او را زجر مى‏داد ، ابراز فرموده است . به عنوان نمونه :

و طفقت أرتئى بين أن أصول بيد جذّاء أو أصبر على طخية عمياء يهرم فيها الكبير ، و يشيب فيها الصّغير و يكدح فيها مؤمن حتّى يلقى ربّه .

فرأيت أنّ الصّبر على‏هاتا أحجى ، فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا [ نهج البلاغه نسخه دكتر صبحى صالح خطبه 3] در انتخاب يكى از دو راه انديشيدم ، يا مى‏بايست با دست خالى بر مخالفانم حمله كنم و يا شكيبايى در برابر حادثه‏اى ظالمانى و پر ابهام پيشه گيرم [ چه حادثه‏اى ] حادثه‏اى بس كوبنده كه بزرگسال را فرتوت و كم سال را پير ، و انسان با ايمان را تا ديدار پروردگارش در رنج و مشقت فرو مى‏برد .

[ به حكم عقل سليم ] بر آن شدم كه صبر و تحمل را با دست خالى ترجيح بدهم . راه بردبارى را پيش گرفتم . چونان بردبارى كسى كه در چشمش خس و خاشاكى فرو رود و مجراى گلويش را استخوانى بگيرد . )

2اللّهم إنّى قد مللتهم و ملّونى ، و سئمتهم و سئمونى فأبدلنى بهم خيرا منهم ، و أبدلهم بى شرّا منّى اللّهمّ مث قلوبهم كما يماث الملح فى الماء [خطبه 25] ( بار خدايا ، اين مردم از من در ملالت خاطرند و مرا هم در ملالت فرو برده‏اند . من آنان را افسرده ساخته‏ام ، آنان نيز مرا افسرده نموده‏اند .

بهتر از آنان را به جاى آنان بر من عنايت فرما ، و بدتر از من را بجاى من نصيب آنان فرما . بار خدايا ، دلهاى آنان را بگداز و آب كن ، چنانكه نمك در آب منحل مى‏شود )

3يا أشباه الرّجال و لا رجال ، حلوم الأطفال ، عقول ربّات الحجال ،لوددت أنّى لم أركم و لم أعرفكم ، معرفة و اللّه جرّت ندما و أعقبت سدما . قاتلكم اللّه لقد ملأتم قلبى قيحا و شحنتم صدرى غيظا ، و جرّعتمونى نغب التّهمام أنفاسا . [خطبه 27]

( اى نامردان مردنما ، رؤياهاى كودكان [ در دلتان ] ، عقول زنهاى حجله نشين [ در مغزتان ] اى كاش شما را نديده و نشناخته بودم ، سوگند به خدا ، اين شناخت پشيمانى به من آورد و اندوه‏ها به دنبال داشت . خدا نابودتان كند ، قلبم را با خونابه پر كرديد و سينه‏ام را از خشم مالامال نموده و غمهاى متوالى جرعه پس از جرعه به من خورانديد . )

ملكتنى عينى و أنا جالس ، فسنح لى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ،فقلت يا رسول اللّه ، ما ذا لقيت من أمّتك من الأود و اللّدد ، فقال . « ادع عليهم » فقلت أبدلنى اللّه بهم خيرا منهم ، و أبدلهم بى شرّا لهم منّى ( نشسته بودم كه چشمم اختيار از دستم ربود و در رؤيا فرو رفتم ، رسول خدا بر من ظاهر گشت ، عرض كردم : اى پيامبر خدا ، از امت تو چه كجى‏ها و خصومت‏ها و لجاجت‏ها كه ديده‏ام . پيامبر فرمود : بر آنان نفرين كن .

گفتم : خداوندا ، بهتر از آنان را به جاى آنان به من عنايت فرما و به آنان به جاى من شرى را جانشين بساز )

تضاد و ناسازگارى شديد مردم نادان و هوى پرستى آن دوران با امير المؤمنين عليه السلام

اين تضاد و ناسازگارى بحدى شديد بود كه ايجاب مى‏كرد امير المؤمنين عليه السلام زجر و شكنجه‏هايى را از محيط و مردم آن دوران مى‏ديد ، با امثال عبارات فوق بيان فرمايد . لذا بجا بود اگر شدت دردهاى درونى باعث مى‏شد كه آن حضرت با خويشتن به خلوت نشسته و درد دل ابراز كند ، يا براى خالى كردن فضاى درون مباركش به صحراها و بيابانها روى آورد و از دست انسان نماهاى روزگار خود گله و شكايت به صخره‏ها و رودخانه‏ها و كوه‏ها و دشت‏ها ببرد و با آنها به گفتگو بنشيند و با آنان بگويد : خوشا به حالتان اى موجودات بيجان كه در مجراى قوانين خود ، نه تمرد مى‏كنيد و نه لجاجت ، نه با تعمد و آگاهى يكديگر را از پاى در مى‏آوريد و نه پس از نابودى همنوعتان به شادى و هلهله مى‏پردازيد . اى صخره‏ها و سنگ‏هاى سخت ، من در ميان انسان نماهايى كه دلهايشان از شما سخت‏تر و با قساوت‏تر است ، زندگى مى‏كنم و همواره خير و رفاه مادى و كمال و رشد معنوى آنان را مى‏خواهم ، بساط دادگرى را ميان همه آنان بى‏استثناء مى‏گسترانم ، گويى عدالت با مزاج آنان سازگارى ندارد لذا لحظاتى از آنان بريده سراغ شما را مى‏گيرم . چنانكه اشاره كرديم آن همه درد و رنج‏ها كه فضاى طبيعى روان امير المؤمنين عليه السلام را فرا مى‏گرفت ، [ بدون اين كه به منطقه روحانى وجود آن حضرت كه همواره در انبساط و ابتهاج ملكوتى به سر مى‏برد ، نفوذ كند ] او را آزار مى‏داد .

لذا اگر هم آن حضرت واقعا درد دل‏هاى خود را كه از دست همنوعان خود مى‏كشيد ، به كوه‏ها و صخره‏ها و دشت‏ها و چاه‏ها ابراز مى‏كرد ، يك امر طبيعى بود . به اضافه آن سكوت بسيار معنى‏دار كه پس از آگاهى بسيار والا درباره واقعيات ، امير المؤمنين را در ميان مردم آن جامعه ناشايست خاموش مى‏ساخت . مولوى مانند همان مضامين را كه در نهج البلاغه آمده است چنين مى‏گويد :

بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان كه جام حق نوشيده‏اند
رازها دانسته و پوشيده‏اند

هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند

مورد يازدهم امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام شير حق است

الف

چون ز رويش مرتضى شد در فشان
گشت او شير خدا در مرج جان

ب

مر على را بر مثال شير خواند
شير مثل او نباشد گر چه راند

ج

عاقبت بينى مكن تا عاقبت بينى شوى
تا چو شير حق شوى اندر شجاعت لا فتى

د

گفت پيغمبر على را كاى على
شير حقى پهلوانى پر دلى

ه

وقت آن آمد كه حيدروار من
ملك گيرم يا بپردازم بدن

و

بعد از آن هر صورتى را بشكنى
همچو حيدر باب خيبر بر كنى

و

دريغ پرده هستى خداى بر كندى
چنانكه آن در خيبر على حيدر كند

ز

اكنون بزند گردن غمهاى جهان را
كاقبال تو چون حيدر كرار بر آمد

ح

گفت پيغمبر على را كاى على
شير حقى پهلوانى پر دلى

رستم و حمزه فكنده تيغ و اسپر پيش او
او چو حيدر گردن هشام واروق ميزند

ار على ميراث دار ذوالفقار
بازى شير خدا هستت ؟ بيار

گر فسونى ياد دارى از مسيح
كو لب و دندان عيسى اى قبيح

كشتئى سازى ز توزيع و فتوح
كو يكى ملاح كشتى همچو نوح

بت شكستى گيرم ابراهيم وار
كوبت تن را فدا كردن بنار

جلال الدين مولوى در ابيات فوق ، لقب اسد الله ( شير خدا ) را كه فراوان نقل شده است براى امير المؤمنين عليه السلام مطرح نموده است [ 1 ] اين لقب كه هم به حمزة بن عبد المطلب عموى رسول خدا و هم درباره امير المؤمنين عليهم السلام جميعا آمده است . بدانجهت است كه شير در ميان همه جانداران به شجاعت و همت بلند و شكست ناپذيرى در برابر هر دشمن حمله كننده ، معروف است ، و اين صفات در همه ادبيات دنيا اعم از شرق و غرب و قديم و جديد به شير نسبت داده شده است و درباره هر كس كه كلمه شير را درباره او به كار مى‏برند ، مفهوم درندگى حيوانى را از او حذف ، و آن صفات را منظور مى‏دارند كه كشف از قدرت آميخته با عظمت مى‏نمايد . همه ما مى‏دانيم كه شجاعت و سلحشورى على ابن ابيطالب عليه السلام سر آمد همه شجاعت‏ها و سلحشورى‏ها بوده است كه تاريخ بشرى به خود ديده است . از طرف ديگر كلمه اسد براى امير المؤمنين عليه السلام همواره با مضاف اليه كه لفظ جلاله اللّه است به كار رفته است ( اسد اللّه ) و گاهى هم لفظ رسوله ( اسد رسوله ) مضاف اليه اسد به كار مى‏رود

( 1 ) در ابيات معروف خويى كه با اين بيت شروع مى‏شود :

ها علىّ بشر كيف بشر
ربّه فيه تجلّى و ظهر

أسد اللّه إذا جال و صاح
أبو الأيتام إذا جاد و بر

اسد اللّه و اسد رسوله اين دو اضافه اثبات مى‏كند كه شجاعت امير المؤمنين عليه السلام فقط يك قدرت طبيعى محض نيست كه بر سر ضعفا فرود مى‏آيد و آنان را از ميدان زندگى بيرون مى‏كند و عرصه را براى تاخت و تاز قوى آماده مى‏سازد . و يقينى است كه امير المؤمنين عليه السلام نه در صدد تحصيل چنان قدرتى بود و نه اجراى چنان قدرتى را به صلاح بشر مى‏دانست . قدرت و شجاعت و همت امير المؤمنين عليه السلام همان گونه كه از گفتارش و كردارش بر مى‏آيد ، وابسته به قدرت و اداره خداوندى بود شير خدا ، ( شير ربانى ) و بهمين جهت است كه هيچ گونه تزاحم و تضادى با لطف و رحمت و محبت و داد على در عالى‏ترين درجه نداشت

على عالى اعلى كه زبيم سخطش
روح از كالبد عالم امكان خيزد

گر به خارى نگرد يك نظر از رحمت خويش
از بن خار دو صد روضه رضوان خيزد

جدا قمى در بيت سوم مى‏گويد :

عاقبت بينى مكن تا عاقبت بينى شوى
تا چو شير حق شوى اندر شجاعت لا فتى

منظورش از نهى از عاقبت بينى ، آينده‏نگرى معقول نيست ، زيرا آينده‏نگرى با اين هدف كه انسان مقدمات حركت در مسير خيرات و اجتناب از ورود به پرتگاه شرور را كه نهال‏هاى آنها امروز كاشته مى‏شود و در آينده به بار مى‏نشيند ، بداند تا براى تنظيم موقعيت خود با آنچه كه پيش خواهد آمد ، آماده شود . و اين معنى غير از ادعاى علم و قدرت است درباره هر آنچه كه پيش خواهد آمد ، زيرا چنين علم و قدرتى در اختيار هيچ كس جز خداوند سبحان و كسانى كه خدا درهاى آينده را بر روى آنان بگشايد نيست . بنابراين ، آدمى براى اينكه با نور الهى آينده بين باشد ، ضرورى است كه از تكيه به خود و معلومات و حدس و استنباطهاى ناقص خويش خوددارى نمايد .

اين همان عاقبت بينى است كه شير حق و شايسته بر حق لا فتى الا على از آن برخورداربود . به اين معنى : تنظيم موقعيت با آن آينده‏هايى كه با دانش‏ها و اراده‏هاى محدود حيات طبيعى اداره خواهد شد ، همان است كه ديروزها را اداره كرده و امروزها را تفسير و توجيه نموده است . در صورتى كه اين گونه تنظيم موقعيت‏ها ، نتيجه‏اى جز برخوردارى از يك زندگى طبيعى ندارد كه اغلب با حالت تزاحم با ديگر همنوعان و زدو خورد با آنان سپرى مى‏شود . با توجه به اين حقيقت است كه مى‏گويد : اگر عاقبت بين حقيقى شدى يعنى اگر با نور الهى دريافتى كه مسير حيات تو رو به كدامين مقصد بايد باشد ، ترس و هراس از شكست ظاهرى و مرگ از وجود تو رخت بر مى‏بندد و در شجاعت نمونه‏اى از عاقبت بينى شير خدا در تو ظاهر مى‏شود اين مطلب نظير آن است كه مولوى مى‏گويد :

جمله بى قراريت از طلب قرار تست
طالب بى‏قرار شو تا كه قرار آيدت

مولوى در اينجا به يك مطلب بسيار با اهميت اشاره مى‏كند و مى‏گويد : گيرم كه ذو الفقارى آهنين به دست آوردى ، كو بازوى شير خدا در تو كه بتوانى از آن ذو الفقار برخوردار شوى ؟ همان گونه كه لب و دندان و دم حضرت عيسى عليه السلام بود كه مرده را زنده مى‏كرد و بيمارى مردنى را شفا مى‏داد و گل پاره را به شكل پرنده در مى‏آورد و از خدا براى آن جان مى‏طلبيد و آن گل پاره‏يى پريد ، نه هر لفظ و جمله‏اى . و آن كشتى كه از طوفان عالمگير نجات پيدا كرد نه بدان جهت كه متشكل از اجزاء معمولى كشتى بود ، بلكه براى آنكه ملاح آن كشتى حضرت نوح عليه السلام بود .

تو هر چه بتوانى تبر پيدا كن و آن را در دست بگير و بت‏هاى جامد را بشكن ، كو آن آتش الهى در درون تو كه بت نفست را با آن بشكنى ؟ چوب و عصا در جنگل‏ها خيلى فراوان يافت مى‏شود ،كهنسالان بسيار فراوانند كه عصا بدست مى‏روند ولى كو دست موسى عليه السلام كه آن را به صورت اژدها در آورد و بساط طاغوت زمان ، فرعون جبار كامكار را از روى زمين برچيند ؟ با اهميت‏ترين مطلبى كه بايد در اين مبحث مورد دقت قرار بگيرد ، اين است كه منظور از شير خدا ناميده شدن امير المؤمنين عليه السلام نه براى شجاعت جسمانى آن حضرت است ، بلكه مقصود عظمت و صلابت و مقاومت بسيار شديد امير المؤمنين عليه السلام در برابر عوامل انحراف از جاده حق و حقيقت است . در يكى از جملات فاطمه زهراء سلام اللّه عليها خطاب به منحرفين آمده است كه « شما را از على بن ابيطالب روى گردان نكرد مگر تنمر ( پلنگ صفتى ) او در راه خدا كه اشاره به عدم انعطاف او از جاده حق است .

مورد دوازدهم فقط امير المؤمنين عليه السلام است كه شايسته لا فتى إلاّ علىّ ، لا سيف إلاّ ذو الفقار است

الف

عاقبت بينى مكن تا عاقبت بينى شوى
تا چو شير حق شوى اندر شجاعت لا فتى

ب

ز انتظار رسول تيغ على
در غزا خويش ذو الفقار كند

اين جمله :

[ لا فتى إلاّ علىّ لا سيف إلاّ ذو الفقار ] ( راد مردى جز على عليه السلام نيست و شمشيرى جز ذو الفقار ) معنايى مهم در بردارد كه اجمالش اين است : هيچ راد مرد و جوانمردى در اصول انسانى با شخصيت‏تر از على بن ابيطالب عليه السلام نيست ، نه اينكه آن حضرت يك جوانمرد به معناى معمولى آن در فرهنگ متداول جامعه ميباشد . در بعضى از روايات آمده است كه ذو الفقار شمشير شخصى بود به نام منبه بن الحجاج يا عاص بن منبه كه پس از كشته شدنش در جنگ بدر به دست پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم افتاد و آن حضرت در جنگ احد آن را به امير المؤمنين عليه السلام داد آن حضرت با ذو الفقار حملات شديدى مى‏كرد و دلاورى‏هاى شگفت انگيزى انجام مى‏داد . در اين موقع بود كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود :

لا فتى إلاّ علىّ لا سيف إلاّ ذو الفقاربعضى از راويان روايت كرده و مى‏گويند : ذوالفقار شمشيريست كه از آسمان آمده است .

فرخى در شعرش به اين معنى اشاره كرده است :

افسر زرين فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان كز آسمان آمد على را ذو الفقار

يك روايت مرسل به اين مضمون نيز شنيده شده است كه :

لا فتى إلاّ علىّ لا سيف إلاّ ذو الفقار

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابو كريب ، از عثمان بن سعيد از ،حبان بن على ، از محمد بن عبيد اللّه بن ابى رافع از پدرش ، از جدش نقل مى‏كند :

لمّا قتل علىّ بن أبيطالب أصحاب الألوية ، أبصر رسول اللّه [ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ] جماعة من مشركى قريش ، فقال لعلىّ : احمل عليهم ، فحمل عليهم ، ففرّق جمعهم و قتل عمرو بن عبد اللّه الجمحىّ . قال ثمّ أبصر رسول اللّه [ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ] جماعة من مشركى قريش ، فقال لعلىّ احمل عليهم ، فحمل عليهم ففرّق جماعتهم . و قتل شيبة بن مالك أحد بنى عامر بن لوىّ ، فقال جبريل : يا رسول اللّه ، [ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ] : إنّه منّى و أنا منه ، فقال جبريل : هذه المواساة ، فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : هو منّى و قال جبريل و أنا منكما : قال فسمعوا صوتا :

لا سيف إلاّ ذو الفقار
و لا فتى إلاّ علىّ

[ تاريخ الرسل الملوك ابو جعفر محمد بن جرير طبرى ج 1 ص 1402] ( وقتى كه على ابن ابيطالب عليه السلام پرچمداران را در جنگ احد كشت ،رسول خدا ( ص ) نگاه كرد و جمعى از مشركين قريش را ديد ، خطاب به على ( ع ) فرمود به آنان حمله كن و او حمله كرد و جمع آنان را پراكنده ساخت و عمرو بن عبد اللّه الجمحى را كشت . راوى گفت : سپس رسول خدا ( ص ) نگاه كرد و جمعى از مشركين قريش را ديد ، و به على ( ع ) فرمود حمله كن به آنان ، و او حمله كرد و جمعيت آنان را متفرق ساخت و شيبة بن مالك كه يكى از افراد بنى عامر بن لوى بود ، كشت . جبرئيل عرض كرد : اى رسول خدا ،اينست مواسات حقيقى . رسول خدا ( ص ) فرمود : « او على ( ع ) از من است و من از على » . جبرييل عرض كرد : و من از شما هستم . راوى گفت :

مردم صدايى شنيدند كه گفت : شمشيرى نيست مگر ذوالفقار و راد مردى و جوانمردى نيست مگر على عليه السلام .

مورد سيزدهم على ابن ابيطالب عليه السلام شهسوار هل اتى

تا ببينى هستى است چون از عدم سر برزند
روح مطلق كامكار و شهسوار هل اتى

اگر چه اين بيت صراحت قاطعانه در اين معنى ندارد كه على بن ابيطالب عليه السلام مورد نزول آياتى از سوره مباركه هل اتى است ، ولى بر همگان ثابت است كه آياتى از آن كه ذيلا مطرح خواهد گشت درباره هيچكس جز امير المؤمنين عليه السلام نازل نشده است و امثال اين گونه جملات تشريفى ( شهسوار هل اتى ) را فقط درباره امير المؤمنين و فاطمه زهراء و امام حسن و امام حسين عليهم السلام جميعا بيان مى‏كنند .

شيخ ابو على فضل بن الحسن طبرسى مى‏گويد : « خاص و عام ( شيعه و سنى روايت كرده‏اند كه آياتى از سوره هَلْ أَتَى :

( إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ . . . تا وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً ) درباره على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و كنيزى كه بنام فضه در نزد آنان بود ، نازل شده است .

اين روايت از ابن عباس و مجاهد و ابو صالح نقل شده و داستان طولانى است ،مختصرش اينست كه امام حسن و امام حسين عليهما السلام بيمار شدند . جد بزرگوارشان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و بزرگانى از عرب از آن دو عيادت كردند و گفتند : اى ابا الحسن ، اگر براى اين دو فرزندتان نذرى ميكرديد ( بهتر بود ) امير المؤمنين عليه السلام نذر كردند كه اگر خداوند آن دو را شفا داد ، سه روز را روزه بگيرند و فاطمه عليها السلام و فضه نيز چنين نذر كردند . دو بزرگوار شفا يافتند ،ولى چيزى از مواد معيشت نداشتند ، على عليه السلام سه صاع جو [ صاع برابر است با سه كيلو تقريبا ] از يك يهودى قرض كرد و روايت شده است كه آن حضرت آن سه صاع جو را از يهودى گرفت تا پشمى را براى وى بريسد . على عليه السلام آن جو را به فاطمه عليها السلام داد و او يك صاعش را آرد كرد و نانى از آن پخت .

امير المؤمنين عليه السلام نماز مغرب را خواندند ، سپس فاطمه عليها السلام نان را به نزد آنان ( على و حسن و حسين عليهم السلام ) آورد . در اين حال فقيرى آمد و آنان را دعا كرد و طعامى خواست . آنان ، نان را بآن فقير دادند و آن روز چيزى نچشيدند مگر مقدارى آب . فاطمه عليها السلام در روز دوم يك صاع ديگر را آرد كرد و پخت و آنرا نزد على عليه السلام آورد ، ناگهان يتيمى به در خانه آمد و طعامى از آنان خواست و آنان همان نان را دادند و نچشيدند مگر مقدارى آب . روز سوم فرا رسيد ، فاطمه عليها السلام باقى جو را آرد كرد و پخت و نزد على عليه السلام آورد . در اين موقع اسيرى به در خانه رسيد و از آنان طعامى خواست و آنان نان را باو دادند و نچشيدند مگر مقدارى آب . و چون روز چهارم شد و آنان بر نذرهاى خود وفا نمودند على عليه السلام بهمراه حسن و حسين عليهما السلام در حال گرسنه بخدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله آمدند . رسولخدا بحال آنان گريه كرد و جبرئيل سوره هل اتى را آورد » [ مجمع البيان فضل بن الحسن طبرسى ج 10 ص 404 تفسير سوره هل اتى] همين مضمون را فخر رازى [ التفسير الكبير ج 30 تفسير هل اتى نقل از الواحدى و زمخشرى از ابن عباس] و طنطاوى جوهرى [ الجواهر ج 23 ص 325] و زمخشرى ( محمود بن عمر ) [ الكشاف ج 3 ص 297] نيز نقل نموده‏اند .

5 ، 20 و نشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له ، و أنّ محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبده و رسوله شهادتين تصعدان القول و ترفعان العمل .

لا يخفّ ميزان توضعان فيه و لا يثقل ميزان ترفعان عنه ( و شهادت ميدهيم باينكه معبودى جز خدا وجود ندارد ، يگانه‏اى كه شريكى براى او نيست ، و شهادت ميدهم باينكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم بنده و رسول او است .

دو شهادتى كه بلند ميكند سخن [ پاكيزه ] را و بالا ميبرد عمل را . سبك نشود آن ترازو كه شهادتين در آن نهاده شود و سنگين نشود آن ترازوئى كه شهادتين از آن برداشته شود ) مباحث مربوط به شهادتين را كه در سخنان امير المؤمنين عليه السلام در موارد فراوان آمده است در مجلد دوم از صفحه 249 تا صفحه 258 و مجلد نهم صفحه 55 و مجلد هيجدهم صفحه 51 و 52 و 93 و 44 مطرح نموده‏ايم مراجعه شود . 21 ، 25 أوصيكم عباد اللّه ، بتقوى اللّه الّتى هى الزّاد و بها المعاذ : زاد مبلغ و معاذ منجح . دعا إليها أسمع داع ، و وعاها خير واع . فأسمع داعيها ،و فاز واعيها ( اى بندگان خدا ، شما را به تقواى الهى توصيه ميكنم كه تنها توشه معاد است و تنها وسيله پناهندگى بخدا . توشه‏ايست رساننده به مقصد و وسيله پناهى است و اصل كننده به هدف مطلوب . دعوت نموده است بسوى آن تقوى شنونده‏ترين دعوت كنندگان و پذيرفته است آنرا بهترين پذيرندگان . پس دعوت كننده‏اش آنرا شنوانيد و پذيرنده ‏اش به هدف نائل گشت . )

فقط تقوى بمعناى صيانت تكاملى ذات است كه شايسته توشه بودن براى حيات معقول است كه آغازش بيدارى از خواب در گهواره طبيعت است و نهايتش ورود به عرصه سعادت ابدى

در مجلدات گذشته اين تفسير مباحثى را پيرامون توصيف ماهيت و لوازم تقوى متذكر شده‏ايم ، و همانگونه كه آيات شريفه قرآن مجيد با كمال صراحت تذكر ميدهد ، براى حركت در مسير حيات معقول ، تقوى كه تنها ملاك كرامت انسانى در پيشگاه خدا است إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ [ الحجرات آيه 13] وسيله منحصرى است كه هيچ حقيقتى ديگر نميتواند نتيجه آنرا بوجود بياورد . لذا نفس آدمى با صيانت تكاملى ذات كه تقوى ناميده ميشود ، ميتواند مقصد جاودانى خود را پيش بگيرد و مخاطب به يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعى‏ إِلَى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِى‏ فى‏ عِبادِى‏ .وَ ادْخُلِى‏ جَنَّتِى‏ [ الفجر آيه 27 تا 30] بوده باشد .( اى نفس نائل بمقام اطمينان ، برگرد بسوى پروردگارت در حاليكه تو از او خشنود و او از تو راضى است )

بحثى در اقسام سه گانه صيانت

صيانت حيات ، صيانت ذات مطلوب و صيانت تكاملى ذات اگر چه در مباحث گذشته مسائل متعددى را پيرامون تقوى مطرح نموده‏ايم [ 3 ] و حتى تفسيرى اجمالى درباره همين مفهوم « صيانت تكاملى ذات » كه همان تقوى است ، متذكر شده‏ايم . با اينحال بدانجهت كه اين اصطلاح را بعنوان تعريف يا( 3 ) مجلد سوم از صفحه 338 تا صفحه 342 و مجلد پنجم از صفحه 63 تا صفحه 67 و مجلد ششم از صفحه 27 تا 31 و مجلد يازدهم ص 7 و 8 و از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلد سيزدهم از صفحه 58 تا صفحه 74 و از صفحه 144 تا صفحه 147 و مجلد 20 از صفحه 130 تا ص 143توصيفى جديد درباره تقوى مى‏آوريم ، لذا نيازى به توضيح آن احساس ميشود كه در مباحث گذشته و آينده مورد بهره بردارى قرار بگيرد . در اين مبحث براى توضيح صيانت تكاملى ذات ، اقسام سه گانه صيانت را از نظر ميگذرانيم :

1 صيانت حيات

همانگونه كه ميدانيم هر جاندارى از ساده‏ترين جانداران گرفته تا پيچيده‏ترين و كاملترين آنها كه عبارتست از انسان ، ميخواهد حيات خود را با هر وسيله‏اى كه ممكن است از تباهى و نيستى و حتى كوچكترين اختلال حفظ نمايد . اين فعاليت ( صيانت حيات ) در حيوانات غير انسان بجهت محدوديت هويت و عوامل و وسايل ادامه حيات ، ساده‏تر و محدودتر ميباشد ، در صورتيكه انسان بجهت داشتن ابعاد و نيروهاى فراوان و استعدادها و هويت بسيار گسترده و عميق حيات ، ميتواند فعاليتهاى متنوعى براى صيانت آن داشته باشد . بديهى است انسان باضافه صيانت حيات دو نوع فعاليت براى صيانت ذات خود دارد كه ميتوان آنها را با دو اصطلاح صيانت ذات مطلوب و صيانت تكاملى ذات مطرح نمود .

2 صيانت ذات مطلوب

اين نوع صيانت را با اصطلاحات ديگرى نيز ميتوان مورد تحقيق قرار داد مانند صيانت ذات ايده آل يا صيانت خود ايده‏آل ، صيانت من ايده‏آل . توضيح اين نوع صيانت بدينقرار است كه هر انسانى با داشتن مغز سالم و روان معتدل ، كوشش جدى در راه صيانت ذات يا بعبارات اصطلاحى « صيانت خود ايده‏آل » ، « صيانت من ايده‏آل » مبذول ميدارد . معناى ذات مطلوب همانگونه كه از لفظ آن بر مى‏آيد ،شخصيتى است كه انسان مى‏خواهد داراى آن بوده باشد ، مانند شخصيت ادبى ( ذات ادبى ) ، شخصيت هنرى ( ذات هنرى ) ، شخصيت علمى ( ذات علمى ) ، نظامى ، قضائى ،مديرى ، سياسى و غير ذلك . و چنانكه روشن است صفات مزبور پس از رسوخ در ذات ( شخصيت يا خود ، يا من ) حالت منش بخود مى‏گيرند . اين دو نوع صيانت :( صيانت حيات ) ( و صيانت ذات مطلوب ) وارد منطقه ارزشها نبوده و دو امر كاملا طبيعى ميباشند . درباره هر دو نوع صيانت ، مباحثى فراوان بوسيله صاحبنظران صورت گرفته است كه در اينجا مورد بحث ما نيست . اينك مى‏پردازيم به نوع سوم كه عبارتست از صيانت تكاملى ذات .

3 صيانت تكاملى ذات

در آغاز اين مبحث گفتيم كه تقوى عبارتست از صيانت تكاملى ذات . اين اصطلاح كه اينجانب بتازگى آنرا بعنوان معرف اجمالى تقوى بكار ميبرم ، احتياج به توضيحى دارد كه بقرار زير است : اين مطلب براى همه ثابت شده است كه بعد يا ابعاد شخصيت درونى انسان در مجراى تحول و دگرگونى قرار ميگيرد . چند دليل علمى ميتواند اين تحول در شخصيت يا « من يا خود » را اثبات نمايد . كه روشنترين آنها اينست : هر كسى ميتواند در دورانهاى مختلف تبدل و تحولاتى را شاهد باشد كه در درون او انجام مى‏گيرد . اين يك احساس مستقيم درونى است كه همگان ميتوانند از آن برخوردار باشند . [ البته پوشيده نيست كه اين تغيير و دگرگونى هيچ منافاتى با ثبات آن نفس اولى فطرى كه خداوند سبحان آنرا براى بقاء آفريده و مسئوليت‏ها را متوجه آن نموده و آنرا صاحب سعادت يا شقاوت ابدى قرار داده است ، ندارد . اين نفس مانند همان گل بسيار زيبا و معطر است كه استعداد آنرا دارد كه از ساقه آن خارى برويد كه دست سازنده و گيرنده آن شاخه گل را كه خود انسان است ، از وى دور نمايد . اين خار همان نفس اماره است كه ميخواهد همه عوامل و علل روياننده گل ( نفس فطرى اولى ) را مختل ساخته و فرمانروائى مطلق وجود آدمى را بدست بگيرد ] انسان زمانى حالت بد بينى دارد و زمان ديگر حالت خوش بينى به روحيه او غلبه مينمايد .

روزى هست كه انسان سخت به مال دنيا مى‏چسبد روزى ديگر شهوترانى سر راه او را مى‏گيرد روزى ديگر فرا ميرسد كه شهرت پرستى تمام سطوح درون او را اشغال مينمايد . گاهى ميشود كه اصول عالى ارزشهاى انسانى بهيچ وجه براى او جالب نيست ، گاهى ديگر آماده است كه در راه يكى از آن اصول از جان خود بگذرد . عروض اين دگرگونى‏ها براى انسان قابل ترديد نيست و اين خود دليل روشنى براى اثبات استعداد انعطاف شديد انسان در طول عمرى كه سپرى مى‏كند به كيفيت‏هاى گوناگون ذهنى و روانى و رفتارى ميباشد .

و با نظر دقيق در استعداد انعطاف پذيرى انسان معلوم ميشود همانگونه كه انعطاف ميتواند آدمى را از امتيازات والاى روحى ملكوتى به مراحل پست حيوانى تنزل بدهد ، همين استعداد ميتواند وى را به عالى‏ترين مراحل ممكن از رشد و كمال نائل بسازد . تقوى كه عبارتست از صيانت تكاملى ذات ، جلوگيرى شديد از برخوردارى از استعداد انعطاف بطرف پليدى‏ها و خودكامگى‏ها ، و به فعليت رساندن استعداد اعتلاء ذات در مسير حيات معقول رو به جاذبه كمال مطلق . اگر كسى به اين نوع صيانت ذات توفيق نيابد ، اولين چيزى را كه از دست خواهد داد هويت شخصيتى خويش است . اين از دست دادن بآن معنى نيست كه وجود او به عدم مبدل گردد ، بلكه هويت شخصيت كسى كه خود را از تقوى ( صيانت تكاملى ذات ) محروم نموده است ،مانند ماده قابل انحلال در مايع [ مانند شكر و نمك و غير ذلك ] در وسائل زندگى محلول ميشود و از فعاليت مى‏افتد . اين شخصيت كه همان نفس فطرى اولى است كه در گذرگاه ابديت به ثمر رسيده و بوسيله تقوى ذات خود را با صيانت تكاملى براى ورود به لقاء اللّه در ابديت آماده كرده است ، همان شخصيت است كه بقول امير المؤمنين عليه السلام در ارتباط با خدا بوسيله تقوى ( صيانت تكاملى ذات ) خود را در جاذبه پناهندگى بخدا قرار داده است .

سپس ميفرمايد :ميدانيد چه كسى انسانها را به تقوى دعوت نموده است و چه كسى شايسته دعوت كردن به تقوى است ؟ كسى كه خود او شنونده‏ترين انسانها است از منادى اصلى تقوى ، كه خدا است و سپس شنونده‏ترين انسانها است از منادى درون خويشتن كه عقل سليم و وجدان پاك او است .

پذيرنده تقوى كيست ؟ كسى است كه بهترين پذيرندگان است ، زيرا هيچ حقيقتى مانند تقوى براى پذيرفتن شايسته نيست ، چنانكه ذات پاك آدمى ( نفس فطرى اولى او ) بهيچ چيزى نيازمندتر از صيانت تكاملى ذات نميباشد . بهمين علت است كه دعوت كننده بسوى تقوى كه دو حجت ظاهرى و باطنى ( پيامبران و اوصياء در ظاهر و عقل سليم و وجدان پاك در باطن ) است ، اين عامل سازنده را براى همه ابلاغ نموده‏اند و از طرف ديگر ، شنونده و پذيرنده اين عامل سازنده بحد كمال خود رسيده و رستگار شده است . 26 ، 33 عباد اللّه ، إنّ تقوى اللّه حمت أولياء اللّه محارمه ، و ألزمت قلوبهم مخافته ،حتّى أسهرت لياليهم ، و أظمأت هواجرهم ، فأخذوا الرّاحة بالنّصب ، و الرّىّ بالظّمإ . و استقربوا الأجل ، فبادروا العمل ، و كذّبوا الأمل فلاحظوا الأجل اى بندگان خدا ، قطعى است كه تقواى الهى اولياى خدا را از ارتكاب محرماتش باز ميدارد و خوف الهى را به دلهاى آنان ملازم مى‏نمايد تا آنانرا به بيدارى در شب و به تحمل تشنگى در روزهاى گرم وادار كرد . آنان آسايش در آخرت را با قبول مشقت در دنيا بدست آوردند . و سزايى [ از چشمه‏سارهاى ابديت را ] با قبول تشنگى در اين دنياى گذران دريافتند هم آنان پايان عمر را نزديك تلقى نمودند و در نتيجه به عمل پيشدستى كردند و آرزو را تكذيب و پايان روزگار عمر را كه مرگ است ، ديدند )

مختصات صيانت تكاملى ذات

امير المؤمنين عليه السلام در سخنان مباركشان بطور فراوان به تقوى و مختصات آن اشاره فرموده است . ما در تفسير جملات فوق ، نخست يك مقدمه مختصر در توضيح اصرار بسيار فراوان آن حضرت به تحصيل تقوى بيان مينمائيم و سپس مختصاتى را كه در اين خطبه براى تقوى فرموده‏اند متذكر ميشويم .

مقدمه اينست كه در طول تاريخ و در جوامع بشرى شماره آنان كه به عظمت نفس ( ذات ) آدمى پى برده باشند بسيار اندك است . جريان امر چنين است كه اكثريت قريب به اتفاق مردم بدون اطلاع حقيقى از عظمت نفس و استعدادها و سرمايه ‏هاى فوق ارزش آن ، زندگى را بسر ميبرند . اداره شئون زندگى طبيعى آنهم در قالبى كه فرهنگ تقليدى و عوامل جبرى محيط و اجتماع و سيطره خشن و انعطاف ناپذير سياست‏هاى ماكياولى ، مجالى نميدهد كه يك انسان معمولى بتواند به تحصيل اطلاع از نفس و استعدادها و سرمايه‏ها و طرق به فعليت رساننده آنها بپردازد . حتى ميتوان گفت : اجزاء تشكيل دهنده قالب پيش ساخته ، گاهى بقدرى درخشندگى يا قدرت جبرى دارد كه اصلا انسان ، اطلاعى از اين ندارد كه داراى « من » ، « خود » ،« شخصيت » ، « نفس » ، « روح » حتى تعقل و انديشه و احساسات برين نيز ميباشد .

وقتى كه اكثريت قريب به اتفاق اين نوع بزرگ از جانداران كه انسان ناميده شده و فرياد ترقى و تعالى و تكاملش باصطلاح معمولى گوش فلك را كر كرده است باين اندازه از ذات خويشتن در غفلت بسر ببرد ، آيا تكليف ضرورى الهى انسانها اين نيست كه بهر شكلى و وسيله‏اى كه ممكن باشد ، اين غفلت زدگان را بخود باز گردانند ، باشد كه لحظاتى هم براى تحصيل آشنائى با خويشتن بنشينند .

البته طبيعى است كه قدرت پرستان خود كامه جوامع بهر وسيله‏اى كه در اختيار داشته باشند ، نگذارند حتى يك انسان ولو براى يك دقيقه با خويشتن خلوت كند ، زيرا اولين ثمره اين خلوت كردن و آشنائى با نفس خويشتن او را با اشخاص و مقامات قدرت و سياست‏هاى ماكياولى كه او را از نفس خويشتن گريزانده و از خود بيگانه‏اش كرده‏اند ، آشنا خواهد ساخت ، يعنى انسان خواهد فهميد كه چه كسانى و كدامين مقامات و جريانات است كه او را از خويشتن جدا كرده و بيگانه ساخته است . و بهر حال ، علت اصرار و تأكيد امير المؤمنين عليه السلام و همه انبياى عظام الهى بر تحصيل تقوى ، معلول همين ضرورت شناخت انسان درباره خويشتن و رساندن آن به هدف اعلاى زندگى ميباشد .

اما برخى از مختصات تقوى كه در جملات مورد تفسير آمده است ، عبارت است از :

1 منع مردمان وارسته الهى از ارتكاب محرمات . يعنى يكى از مختصات تقوى اينست كه مردمان وارسته الهى را از ارتكاب محرمات جلوگيرى مى‏كند زيرا بر خلاف بعضى از متفكر نماها كه از تكليف مى‏گريزند و براى توجيه حالت روانى خود فلسفه مى‏بافند هر چيزى كه در شريعت اسلامى حرام گشته است ، قطعا يا موجب ضرر جسمانى است مانند خوردن و آشاميدن مواد مضر ، و يا موجب ضرر روحى است ، مانند ارتكاب شهوات بدون انطباق با قانون و همچنين قمار و دروغ و قتل نفس و غير ذلك . انسان وارسته الهى براى صيانت تكاملى ذات از اين عوامل تباه كننده كه در شرع مقدس از ارتكاب آنها جلوگيرى شده است ، اجتناب مى‏ورزد .

2 خوف خداوندى در دلهاى آنان جايگير شده است . منظور از خوف خداوندى در هر جا كه از آيات قرآنى يا سخنان امير المؤمنين و ديگر ائمه معصومين عليهم السلام آمده باشد ، ترس بآن معناى متداول نيست كه عبارتست از نوعى انقباض روانى كه از قرار گرفتن در سلطه شكننده يك موجود نيرومند بدون اينكه قدرتمند شايستگى و صلاحيت آن شخص را كه مى‏ترسد براى ترساندن در نظر بگيرد و بدون آگاهى به معناى سلطه و ارزيابى آن ، و اينكه قدرتمند ذاتا بايد ناتوان را از بين ببرد مانند ترس خرگوش از شير ، ترس آهو از پلنگ و ترس انسانهاى ضعيف از قدرتمندان كه بدون توجه بمعناى ضعف و قدرت ، و بدون توجه به مسئوليت در برابر انسانها و غير ذالك . خداوند آن موجود قوى و داراى سلطه مطلقه است كه موجودات توانا و ناتوان را خود او آفريده است و حكمت بالغه خداوندى همان فيض را كه به موجودات نيرومند افاضه فرموده است ، به موجودات ناتوان نيز عنايت فرموده است . همچنين آفرينش مخلوقات چه توانا و چه ناتوان بر مبناى حكمت عاليه و مشيت بالغه ربوبى است كه به جز خير و صلاح مخلوقات بجريان نيفتاده است .

بنابراين ، ترس بشر از خداوند سبحان بمعناى آن نيست كه خود قدرت و سلطه ذاتا مقتضى پايمال كردن ناتوان است ، و نه از براى آنست كه اگر بشر ناتوان را از بين ببرد و يا حيات او را مختل بسازد و دچار نقص كند نفعى بخدا ميرسد و يا ضررى از او دفع ميشود نتيجه اين تحقيق چنين است كه ترس و خوفى كه انسان از خدا بايد داشته باشد به دو موضوع مستند است .

الف علم و قدرت مطلقه الهى بطورى كه هيچ چيزى از علم او مخفى نيست و هيچ چيزى هم نمى‏تواند از حيطه حكومت او فرار كندو لا يمكن الفرار من حكومته ( و فرار از حكومت خداوندى امكان پذير نيست ) ب پيروى تمام حركات درونى و عضوى بشرى از قاعده « عليت » و « عمل و عكس العمل » اين دو قاعده به اضافه اينكه مورد مشاهده تجربى همگان است مورد تاييد و تاكيد قرآن مجيد و ديگر منابع اصلى اسلام نيز ميباشد ، مانند :

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ . وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ [ الزلزال آيه 7 و 8] ( پس هر كس بمقدار وزن يك ذره خير بجاى بياورد خواهد ديد . و هر كس بمقدار وزن يك ذره شر انجام بدهد خواهد ديد ) پس اگر انسان بترسد فقط بايد از نتائج اعمال خود بترسد ، نه از خدا ، زيرا او بهيچ وجه بر بندگانش ستم روا نميدارد . دو موضوع فوق سبب ميشود كه انسان از خدايش بترسد ترس با آن تفسيرى كه متذكر شديم . برخى از مختصات ترس از خدا بقراريست كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير بيان مى‏فرمايد .

1 شبهاى مردمى كه از خدا مى‏ترسند به بيدارى مى‏گذرد ، اين بيدارى در فكر و عبادت صورت مى‏گيرد و عامل لطافت و تقويت روحى مى‏گردد .

2 امساك و خوددارى در گرماى روز از آشاميدن آب سرد و گوارا [ مانند ايام ماه مبارك رمضان ] و از ديگر لذائذى كه بر قواى حيوانى مى‏افزايد و از حركت روحانى و فعاليت‏هاى مغزى سازنده جلو گيرى مينمايد .

3 آنان كه خوف خدا در دلهايشان راه يافته است پايان زندگى را نزديك تلقى مينمايند و گذشت زمان را با سرخوشى‏ها و آرزوها و آمال بى‏اساس كند نميكنند ، سرعت حركت زمان مفهوم حقيقى خود را براى آنان آشكار ساخته است و مى‏فهمند كه اگر به سازندگى صحيح خويشتن نپردازند روزى سرعت گذشت زمان را خواهند فهميد كه آب از سر و كار از كار احساس سرعت زمان گذشته است گذشت در اين موقع با احساس خسارت رو برو خواهد بود

بد نامى حيات دو روزى نبود بيش
آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت

يك روز صرف بستن دل شد باين و آن
روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت

4 احساس سرعت گذشت زمان بجاى اينكه آنان را به افسردگى و نوميدى يا سرخوشى و دم غنيمت شمردن وادار كند ، به مسابقه و تكامل براى اعمال صالحه تحريك نمود و در مسير گرديدن تكاملى قرار داد .

5 آنان به سبب آن نعمت بزرگ الهى يعنى خوف و خشيت از خداوند ،حقيقت آرزوهاى بى اساس را كه خود را به شكل واقعيات براى انسانها نمايش مى‏دهند ، دريافتند و آنها را از درون خود راندند و پايان حيات را درك و براى ايصال حيات به هدف خود برخاستند . 34 ، 42 ثمّ إنّ الدّنيا دار فناء و عناء ، و غير و عبر ، فمن الفناء إنّ الدّهر موتر قوسه ،لا تخطى‏ء سهامه ، و لا تؤسى جراحه ، يرمى الحىّ بالموت ، و الصّحيح بالسّقم ،و النّاجى بالعطب ، آكل لا يشبع ، و شارب لا ينقع . ( سپس اى بندگان خدا ، اين دنيا خانه فنا و زحمت است ، و جايگاه دگرگونى‏ها و عبرت گيريها ، و از جريان دنيا در مسير فنا كردن است كه تير در كمان كرده است و تيرهايش به خطا نمى‏رود و جراحتهايش مرهم نمى‏پذيرد .

زنده را با تير مرگ مى‏زند و تندرست را با بيمارى و نجات يافته [ از سختى را ] با هلاكت و مشقت شديد . ) طرح دنيا و مختصات آن در سخنان امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه در مواردى متعدد آمده است . توصيف آن حضرت درباره دنيا و مختصات آن بقدرى دقيق و فراگير است كه گوئى عمر مبارك آن حضرت از آغاز تاريخ دنيا تا آخر آن امتداد داشته و در همه امواج و فراز و نشيب و سرد و گرم دنيا با كمال دقت شركت فرموده از كوچكترين حادثه آن تا بزرگترين رويدادهايش تحت مشاهده و تجربه آن جهان شناس حقيقى قرار گرفته است . و اين مطلبى است كه آن حضرت در وصيتى كه به فرزند گرامى خود امام حسن بن على عليه السلام فرموده ، تذكر داده است :

أى بنىّ ، إنّى و إن لم أكن عمّرت عمر من كان قبلى ، فقد نظرت فى أعمالهم ، و فكّرت فى أخبارهم ، و سرت فى آثارهم ، حتّى ، عدت كأحدهم ، بل كأنّى بما انتهى إلىّ من أمورهم قد عمّرت مع أوّلهم إلى آخرهم ، فعرفت صفو ذلك من كدره ، و نفعه من ضرره ، فاستخلصت لك من كلّ أمر نخيله ، و توخّيت لك جميله ، و صرفت عنك مجهوله . [ شماره 31 از نامه‏ها وصيت آنحضرت به فرزندش امام حسن مجتبى عليهما السلام ص 393 و 394 ] ( اى فرزندم . اگر چه من بامتداد عمر گذشتگان عمر نكرده‏ام ، ولى در اعمال آنان نگريسته و در اخبارشان انديشيده و در آثارى كه از آنان بجاى مانده به سير و تفكر پرداخته‏ام بطوريكه يكى از انسانهايى گشته‏ام كه در هر زمانى زندگى كرده‏اند ، بلكه بدانجهت كه از همه امور آنان اطلاع پيدا كرده‏ام گوئى از اولين انسانها كه در اين روى زمين زندگى كرده‏اند ، هم كاروان بوده‏ام تا آخرين آنان ، در نتيجه امور صاف زندگى آن انسانها را از امور تيره و سودمندش را از ضرربارش باز شناخته و تميز داده و از هر امرى براى تو برگزيده و زيباى آن را انتخاب نمودم و آنچه كه ابهام انگيز بود از تو دور ساختم ) اينك مى‏پردازيم به برخى از مختصات اين زندگى دنيوى كه امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه آورده‏اند .

1 دنيا رو به زوال و فناء است . ممكن است اين توهم پيش بيايد كه مگر كسى در فناء و زوال دنيا ترديد دارد كه امير المؤمنين عليه السلام اينهمه بآن اصرار مى‏ورزند پاسخ اين توهم روشن است . آرى ، انسان بجهت تخدير پذيرى از عوامل لذت در اين دنيا ، مخصوصا تخدير پذيرى از نفس حيوانى و خود بزرگ بينى ، اصلاتوجهى به دنيا و قوانين جاويد در آن نمى‏كند ، تا زوال و فناى آن را در نظر بگيرد و در صيانت تكامل ذات خود قدم بردارد . حتى گاهى كار اين « خود ستيز » بجائى ميرسد كه از احساس زوال و فناى دنيا بجاى انديشه در ما بعد آن ، حماقت و جنون خانمانسوزترى بخود مى‏گيرد و ميگويد : حال كه چنين است ، پس دم را غنيمت بشمار و سر خوش باش بدين علت است كه مولاى متقيان اينهمه اصرار به معرفى دنيا و مختصات آن مى‏فرمايد .

2 دنيا جايگاه مشقت و رنج است . و بايد بدانيم كه دست به ناهشيارى زدن و احساس و تعقل را از كار انداختن هرگز پاسخگوى ناگواريها و رنجهاى زندگى نيست . شما يك نفر در اين دنيا پيدا كنيد كه دچار بيمارى بى‏احساسى و بى‏فكرى نباشد و با مغز و روان كاملا معتدل زندگى كند ، و يك روز تمام از آغاز بامداد تا ورود شبانگاه با كمال بيدارى و هشيارى ، مبتلاء به مشقت و رنجى نشود ، اگر براى آدمى هيچ زحمت و ناگوارى وجود نداشته باشد جز رنج اينكه قواى او تدريجا به سقوط ميرود ، دشمنانى در صدد وارد كردن آسيب بر او كمين گرفته‏اند . تندرستى از هيچ عاملى نه تنها براى ابد ، بلكه حتى براى ساليانى نسبتا طولانى تضمين نشده است . . . و احتمال ده‏ها بلكه صدها امثال اين عوامل ، كافى است كه مانع احساس خوشى وى باشد .

3 دنيا جايگاه دگرگونى‏ها است . حوادثى كه در دنيا رخ ميدهد ، از دو منطقه‏اى سرازير مى‏گردد كه عوامل بوجود آورنده حوادث در آن دو ، به حركت دائمى و نامحدود و غير قابل پيش بينى پيوسته است . اين سه جهت ( نامحدوديت و غير قابل پيش بينى بودن و دوام حركت در آن عوامل ) ارتباط انسان را با دنيا در نظام ( سيستم ) باز قرار ميدهد و موجب ميشود كه آدمى يقين كند :

نداند بجز ذات پروردگار
كه فردا چه بازى كند روزگار

4 دنيا جايگاه عبرت گيرى‏ها است . خداوند سبحان با سه عامل بسيار مهم انسان را از نعمت عظماى عبرت گيرى برخوردار فرموده است : الف حافظه يا قدرت كتابت و ثبت رويدادها و قوانين .

ب جريان نظم در عالم هستى كه منشأ انتزاع قوانين در ذهن بشرى ميباشد .

ج تعقل كه انسان بوسيله آن قوانين تثبيت شده را ميتواند بر رويدادها تطبيق نموده و نتيجه بگيرد . عبرت عبارتست از آموزش و پذيرش اصول و قوانين جاريه در هستى و در انسان ، و بكار بستن صحيح آنها . سپس امير المؤمنين عليه السلام نمودهاى فناى دنيا را تذكر داده و مى‏فرمايد : دنيا با جريان قوانين حاكمه در آن ،همواره تيرهائى در كمان و مشغول انداختن آن‏ها است .

اين تيرها از دست يك انسان انداخته نميشود كه اشتباه كند و خطائى بورزد و در نتيجه انسانهائى از آن تيرها در امان بمانند ، زيرا همانگونه كه اشاره كرديم اين تير و كمان‏ها همان قوانين هستند كه در مقابل آن قوانين كه از انحلال به كون مى‏كشانند و از كون به انحلال و متلاشى شدن مى‏كشانند . اگر اين تيرها جراحت وارد كند ، چون مقدمه براى انحلال و متلاشى شدن است ، لذا التيام پذير نخواهد بود ، دنيا زنده را با تير مرگ نشانه ميرود و تندرست را با تير بيمارى ، و نجات يافته از سختى‏ها را با هلاكت و مشقت .

اين دنيا خورنده ايست كه هرگز سير نميشود و تشنه ايست كه هيچ وقت سيراب نميگردد . البته با توجه به اينكه خوردن و خورده شدن در اين دنيا وابسته به حكمت الهى است ، كسانى در اين جريان مى‏بازند كه نخواهند نفس خود را تصفيه و آنرا از جريان مزبور بالاتر ببرند و اگر نفس انسانى از اين حقيقت آگاه گردد كه خوردن و خورده شدن مانند غربالى است براى گذراندن دانه‏هاى گندم خود همان نفس ، ارتباط خود را با همين جريان به بهترين وجهى برقرار ميسازد . و از طرز جملات مورد تفسير چنين بر مى‏آيد كه منظور امير المؤمنين عليه السلام مأكول قرار گرفتن مردمانى است كه هيچ توجهى به عالم نفس و جان ندارند و لذا خورده شدن آنان پايمال شدن تمام موجوديتشان را بدنبال دارد . و الا اصل جريان خوردن و خورده شدن پيرو قانون حكيمانه الهى است .

مولوى ميگويد :

حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوى جدا

اين گهى بخشد كه اجلالى شوى
از دغا و از دغل خالى شوى

تا نگوئى سر سلطان را به كس
تا نريزى قند را پيش مگس

باز خاكى را ببخشد حلق و لب
تا گياهش را خورد اندر طلب

چون گياهش خورد حيوان گشت رفت
گشت حيوان لقمه انسان و رفت

باز خاك آمد شد اكال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره‏ها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خوردشان گردد دراز

برگها را برگ از انعام او
دايگان را دايه لطف عام او

رزقها را رزقها او ميدهد
زانكه گندم بى‏غذائى كى زهد

نيست شرح اين سخن را منتهى
پاره‏اى گفتم بدان زان پاره‏ها

جمله عالم آكل و ماكول دان
باقيان را مقبل و مقبول دان

اينجهان و ساكنانش منتشر
وان جهان و ساكنانش مستمر

اين جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع

پس كريم آنست كاو خود را دهد
آب حيوانى كه ماند تا ابد

باقيات الصالحات آمد كريم
رسته از صد آفت و اخطار و بيم

گر هزارانند يك تن بيش نيست
چون خيالات عدد انديش نيست

آكل و مأكول را حلق است و ناى
غالب و مغلوب را عقل است و راى

حلق بخشيد او عصاى عدل را
خورد او چندان عصا و حبل را

و اندرو افزون نشد زان جمله اكل
زانكه حيوانى نبودش اكل و شكل

خلاصه با نظر به مطالب فوق معلوم ميشود كه منظور امير المؤمنين عليه السلام از خورنده كه دنيا است و خورده شده كه انسانها است ، دنيا بمعناى متداول آن است و انسانها همان كسانى كه مانند حيوانات در اين دنيا جز « خور و خواب و خشم و شهوت » چيزى را هدف گيرى نكرده‏اند . و همچنين جمله امير المؤمنين عليه السلام شامل ابعاد مادى همه انسانها مى‏باشد كه در مجراى خوردن و خورده شدن بر مبناى زوال و فنا قرار گرفته است . 43 ، 46 و من العناء أنّ المرء يجمع ما لا يأكل و يبنى ما لا يسكن ، ثمّ يخرج إلى اللّه تعالى لا مالا حمل ، و لا بناء نقل ( و از مشقتهاى اين دنياست كه انسان مى‏اندوزد آنچه را كه نمى‏خورد و بنا مى‏كند چيزيرا كه در آن سكونت نمى‏كند ، سپس از اين دنيا بسوى خدا حركت مى‏كند بدون اينكه مالى با خود حمل كند يا بنائى را منتقل بسازد )

مشقت‏هاى بى‏نتيجه دنيا در اندوختن‏هاى بيش از ضرورت

با چه مشقتهائى مى‏اندوزند و نمى‏خورند و با چه زحماتى بناء مى‏كنند و در آن مسكن نمى‏نشينند و سپس رو به سوى خدا مى‏روند ، نه مالى را با خود حمل مى‏كنند و نه بنائى را با خود منتقل ميسازند .

منظور امير المؤمنين عليه السلام توبيخ شديد همان اصحاب تكاثر است كه مال دنيا را براى خود همان مال ميخواهند ، و نظرى به اين ندارند كه مال دنيا موقعى براى انسان معنى دارد و داراى ارزش است كه براى رفع نيازمنديها باشد نه وابسته كردن مال و پول و ديگر عوامل امتيازات دنيوى به خويشتن و در آويختن آنها از گردن جان كمال جوى خود . براستى چه سنگين است آن عوامل امتيازات دنيوى كه با مستهلك ساختن نقدينه بسيار گرانبهاى عمر و با تحمل مشقت‏ها و رنج‏ها تحصيل شود و از گردن جان سبكبال و تيز پرواز بسوى بارگاه خداوندى آويخته شود و آنرا از حركت باز بدارد . و اما اگر همين مال دنيا در هر شكلى كه باشد بعنوان وسيله‏اى براى رفاه و آسايش ضرورى خود و ديگر همنوعان باشد ، تكاثر پليد نبوده ، بلكه تنظيم وسائل زندگى براى بندگان خدا ميباشد كه خود نوعى عبادت و مشقت در راه آن ،جلب كننده پاداش در سراى ابديت خواهد بود . 47 ، 49 و من غيرها أنّك ترى المرحوم مغبوطا ، و المغبوط مرحوما ، ليس ذلك إلاّ نعيما زلّ و بؤسا نزل ( و از دگرگونيهاى اين دنياست انسانى را مى‏بينى كه روزى مورد ترحم بود ، روز ديگر مورد غبطه و آرزو قرار مى‏گيرد و آنكه مورد غبطه و آرزو بود روز ديگر مورد ترحم قرار مى‏گيرد و اين دگرگونى نيست مگر معلول نعمتهائى كه از دست رفته يا ناگوارى كه نازل شده است )

نمودهائى از دگرگونى‏هاى دنيا

چه انسانهائى كه روزى از بينوائى مورد دلسوزى بودند ، روز ديگر مورد غبطه و آرزو قرار گرفتند و بالعكس انسانهائى كه بامدادان مورد غبطه بودند بدانجهت كه از امتيازات بزرگ دنيوى برخوردار بودند ، شامگاهان مورد دلسوزى گشتند .

اين دگرگونى‏ها بوجود نمى‏آيد مگر بجهت از دست رفتن نعمت‏ها و نزول ناگوارى‏ها .يا روى نمودن امكانات با نظر به قرار گرفتن انسان در محاصره حوادث كوچك و بزرگى كه خواه قابل محاسبه باشند و يا بيرون از محاسبه ، او را در زير رگبار خود قرار مى‏دهند عنان اختيار را از دست وى مى‏گيرند و بقول مولوى :

پركاهم در مصاف تند باد
خود ندانم در كجا خواهم فتاد

امروزه با پيشرفت فراوان در شناخت مسائل زندگى فردى و اجتماعى ، و با ترقى شگفت انگيز در آينده‏نگرى‏ها و حدس‏هاى نافذ در سر نوشت جوامع ، و با صرف هزينه‏هاى مادى بسيار كلان و مستهلك ساختن انرژى‏هاى مغزى بسيار با اهميت ، با همه اين‏ها هيچ تضمين قطعى در هيچ يك از مسائل زندگى كه وابسته نظام ( سيستم ) باز حيات انسانها است وجود ندارد كه براى يكسال جريان چنين و چنان است ، حتى براى يك ماه ، حتى براى يك روز . كارى كه ميتوان كرد اينست كه قدرتمندان انسانها را مانند ماشين‏ها يا حد اكثر مانند حيوانات سيرك چنان قالب ريزى كنند كه يك سال سهل است تا آخر عمرشان را تحت نظر بگيرند آرى چنين هم ميشود ،همانگونه كه انسان را ميتوان از بين برد و مسائل و مشكلات مربوط باو را بشكل سالبه به انتفاء موضوع در آورد و بهر حال ، دنيا در ارتباط با انسان داراى دو نوع دگرگونى است .

1 دگرگونى با سابقه علم . مانند اينكه مى‏دانيم اين دانشجو روزى استاد مى‏شود . انسانها با گذشت زمان پير مى‏گردند .

2 دگرگونى در ارتباط با رويدادهاى محاسبه نشده يا غير قابل محاسبه . 50 ، 52 و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله فيقتطعه حضور أجله ، فلا أمل يدرك و لا مؤمّل يترك ( و از موارد عبرت گيرى از اين دنياست اينكه آدمى به وصول به آرزويش نزديك مى‏گردد ،در آن حال حضور مرگش آرزو را از او قطع مى‏كند پس نه آرزوئى دريافت شده و نه آنچه آرزو شده او را رها ميسازد )

آن امور دنيوى كه موجب عبرت ميباشند

از آن امورى كه عامل عبرت ميباشد ، يكى اينست كه انسان نزديك به آرزويش مى‏گردد ، يعنى مدتها زحمت و مشقت را متحمل ميشود و تلخى انتظار وصول را مى‏چشد و همينكه به آرزويش نزديك شد ، ناگهان پيك اجل بر سر او تاختن مى‏آورد و بساط آمادگى‏ها و دلخوشى‏ها او را براى برخوردارى از آرزوئى كه ساليانى متمادى در انتظار عملى شدن آن چشم براه دوخته بود ، بر مى‏چيند و بدون اينكه خيال و آرزو او را رها كند ، او از تحقق يافتن آرزو محروم مى‏گردد . چه عبرتى بالاتر و چه درسى آموزنده‏تر از اين ميتوان پيدا كرد كه

ما كلّ ما يتمنّى المرء يدركه
تجرى الرّياح بما لا تشتهى السّفن

( نيست چنانچه انسان هر آنچه را كه آرزو كند بآن برسد . بادها بر خلاف سمت حركت كشتى‏ها بجريان مى‏افتد ) خداوند سبحان بندگان خود را هشدار داده و آگاهشان فرموده است كه ام للانسان ما تمنى ( آيا براى انسان است هر آنچه را كه ميخواهد بآن برسد ) 53 ، 57 فسبحان اللّه ما اعز سرورها و اظمأ ريها ، و اضحى فيئها لا جاء يرد و لا ماض يرتد ( پس پاك است پروردگار ، چه اندك است شادى دنيا و چه تشنگى آور است سيراب شدن از اين دنيا و چه گرم است سايه آن ، نه آينده‏اى باين دنيا بر مى‏گردد و نه گذشته‏اى از اين دنيا رجوع مينمايد . )

شاديهاى اين دنيا اندك و سيراب شدنش تشنه كننده است

شايد كم كسى باشد در اين دنيا كه با اندك توجه نفهمد كه شاديهاى اين دنيا نه تنها عميق نيست ، بلكه از نظر مدت هم كمتر از غم و غصه‏هائى است كه در اين دنيا انسان را احاطه مى‏نمايد . اين نه براى آن است كه خداوند بندگان خود را بدون علت از سرور و نشاط محروم فرموده است ، بلكه بدنيجهت است كه مردم با غرق شدن در شاديها و لذائذ از هدف بسيار با اهميتى كه در پيش دارند غافل نگردند و با غوطه‏ور گشتن در شاديها احساس مسئوليتهائى كه در اين زندگانى متوجه آنان ميباشد در درونشان فرو كش كند و نابود گردد . بالاتر از همه اينها وقتى كه سطوح روانى آدمى را شاديها و خوشى‏هاى دنيوى فرا گرفت ، از وابستگى خود به كمال اعلا غافل ميشود و فراموش مى‏كند كه خداوند كريم و رحيم ميخواهد او را ببارگاه و حضور خود بپذيرد . موضوع ديگر كه از مختصات اين دنياست اينست كه هر اندازه انسان بطرف آن ميرود ، ميخواهد بيشتر از پيش برخوردار گردد . حريص‏تر و تشنه‏تر مى‏گردد .

افزايش تشنگى آدمى به فرورفتن در خواسته‏هاى دنيوى ، معلول گسترش و به فعليت رسيدن استعدادهاى او است كه اگر در مسير كمال و اعتلاى شخصيت انجام مى‏گرفت توفيق حيات معقول نصيبش مى‏گشت ، ولى دريغا كه آن همه عظمت‏ها و استعدادها در موردى مستهلك مى‏گردد كه جز سرابى آب نما چيز ديگرى نيست آرى براى كسى كه دنيا را از ديدگاه هدف بودن مورد توجه قرار بدهد در پايان كار جز اين نخواهد ديد كه

دنيا چو حبابست و لكن چه حباب
نه بر سر آب بلكه بر روى سراب

آن هم چه سرابى كه ؟ ببينند به خواب
آن خواب چه خواب ؟ خواب بدمست خراب

كاروان اين دنيا نه از آن درى كه وارد شده است ميتواند برگردد و نه از آن در ديگرى كه بيرون رفته است ميتواند مراجعت نمايد .

اين آمدن و رفتن معنائى بسيار با اهميت را در بر دارد كه هر كسى ميتواند اجمالا آنرا در درون خود دريابد . يعنى اگر انسان هشيارى طبيعى خود را از دست نداده باشد و اگر با آن هشيارى طبيعى بتواند سرش را از « خور و خواب و خشم و شهوت »بر دارد و مقدارى با جان پاك خود آشنائى پيدا كند ، بدون ترديد مى‏فهمد كه

در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن

تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

نظامى گنجوى نيز مى‏فهمد كه :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو آن شكاكين كور دل كه پديده طبيعى آمدن و رفتن را مى‏بينند ولى حكمت عاليه‏اى كه اين پديده را بجريان انداخته است نمى‏بينند و ميگويند : اين آمدن و رفتن براى چه بوده است ؟ اگر يكبار با دقت لازم به شكوه و نظم هستى مى‏نگريستند ،سپس وارد درون خود گشته ، نغمه‏هاى فطرت اصلى روح خود را مى‏شنيدند هرگز چنين ترديدى را در اين جريان پر معنى به مغز خويشتن راه نميدادند ، ولى چه بايد كرد كه قهر از خويشتن و از خود بيگانگى از آن دردها است كه خود انسان را چنان تخدير مى‏كند كه گمان ميبرد هيچ كسى در روى زمين مانند او با خويشتن در صلح و صفا و آشنائى بسر نميبرد 58 ، 59 فسبحان اللّه ما أقرب الحىّ من الميّت للحاقه به و أبعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه ( پاك است پروردگار ما ، چه نزديك است زنده به مرده كه به او ملحق خواهد گشت و چه دور است مرده از زنده كه از او منقطع شده است ) يكى از ابيات ابو الحسن تهامى كه در رثاء فرزندش گفته است ، چنين است .

الشّرق نحو الغرب أقرب شقّه
من بعد تلك الخمسة الأشبار

( اى فرزندم ، فاصله شرق تا غرب كمتر است از فاصله آن پنج وجب خاك كه تو در آن آرميده‏اى ) يعنى اى فرزند ، اگر تو در غرب بودى من در شرق يا بالعكس ، بالاخره من به تو مى‏رسيدم ولى فاصله‏اى كه اين چند وجب زير خاك بوسيله مرگ ما بين من و تو انداخته است ، خيلى بيش از فاصله شرق تا غرب است . آرى ، هر نفسى كه يك انسان زنده بر مى‏آورد ، او را به ديار خاموشى نزديكتر مى‏كند ، ولى آن كس كه چشم از اين دنيا پوشيده و رفته است ، هيچ احتمالى براى برگشتن او وجود ندارد ، آن خاك رفتگان از اين دنيا و زندگانش منقطع گشته‏اند و از آن راه كه عبور نموده‏اند قابل برگشت نيست . 60 ، 61 إنّه ليس شى‏ء بشرّ من الشّرّ إلاّ عقابه ، و ليس شى‏ء بخير من الخير إلاّ ثوابه ( قطعى است كه هيچ چيزى بدتر از شر نيست مگر كيفر آن ، و هيچ چيز بهتر از خير نيست مگر پاداش آن )

هيچ چيزى بدتر از شر نيست مگر كيفرش ، و هيچ چيز بهتر از خير نيست مگر پاداشش

هر شرى بد است ، زيرا از هر خلاف نظم مقرر و شايسته كه از طرف يك انسان در يكى از ارتباطات چهارگانه صورت بگيرد ، يك شرى بوجود آمده است .

ارتباطات چهارگانه عبارتند از :

1 ارتباط انسان با خدا .

2 ارتباط انسان با خويشتن .

3 ارتباط انسان با جهان هستى .

4 ارتباط انسان با بنى نوع خود .

معناى اين جمله چنين است كه هر شرى امريست ذاتا ناشايست و قبيح ، و اين ناشايستى و قبح چه در درون انسانى كه مرتكب عمل شرى شده است اثرى ايجاد بكند ،يا فقط اثرش بعنوان يك حادثه و حلقه‏اى در زنجير هستى قرار بگيرد ، بالاخره شر است و قبيح ، بدتر از اين عمل شر و قبيح آن ، با نظر به خود عمل و موقعيت مخصوص بآن ، كيفر آنست كه سراغ مرتكبش را خواهد گرفت ، چه در دنيا و چه در آخرت .

همچنين عمل خير ذاتا شايسته و نيكو است و اين شايستگى و نيكوئى چه در درون انسانى كه عمل خير را انجام داده است ، اثرى ايجاد كند ، يا فقط بعنوان حادثه و حلقه‏اى از زنجير هستى ثبت شود ، بالاخره شايسته و نيكو است و ملايم طبع روحانى آدمى است . شايسته‏تر و نيكوتر از عمل خير با نظر به خود عمل در موقعيت مخصوص به خود ، پاداش آن است .

اين امرى است بديهى كه نتيجه عمل نيكو كه خداوند با عنايت و لطف ربانى خود براى بندگانش عطا خواهد فرمود ، يا نتيجه عمل نيكوئى كه در اين دنيا نصيب انسان مى‏گردد ، خوشايندتر و گواراتر از عمل خواهد بود ، زيرا عمل خير موقعى به نتيجه ميرسد كه از آلودگى‏ها مانند ريا و عجب و غير ذلك پاك بوده باشد و يقين به آلوده نبودن عمل خير با امور مزبور موقعى حاصل ميشود كه نتيجه عمل به سراغ انسان بيايد . البته در تفسير جمله فوق احتمالات ديگرى نيز داده شده است .

پس از توضيح اين معنى ، اشاره‏اى به بيان يك مسئله فوق العاده با اهميت مينمائيم كه در مباحث فلسفى و كلامى و حتى در مضامين عالى ادبى مطرح و مورد تحقيق قرار مى‏گيرد . اين مسئله عبارتست از اينكه :

آيا اسناد شر به خدا صحيح است ؟

اگر منظور از شر پديده‏ايست كه باردار مفهومى از ناشايستگى و خلاف قانونى است ، بهيچ وجه اسناد چنين چيزى به خدا صحيح نيست ، زيرا ارتكاب امرى ناشايست و مخالف قانون يا ناشى از احتياج و ناتوانى از رفع آن از راههاى شايسته است و يا ناشى از تعدى و جور . و ميدانيم كه هيچ يك از اين دو موضوع درباره خدا صحيح نيست ، زيرا خداوند چنان بى‏نياز مطلق است كه بى‏نياز از آن است كه نفعى از طرف خويشتن به خويشتن برساند ، چه رسد به اينكه نيازمند مخلوقاتش باشد و اما اسناد ظلم و جور به خدا آن نيز بهمان علت كه در بى‏نيازى مطلق خداوندى گفته شد براى خدا محال است و اگر ارتكاب ظلم مستند به جهل باشد اين علت هم درباره خداوند سبحان صدق نميكند زيرا خداوند عالم به علم مطلق است و همه هستى از ناچيزترين رويداد تا مجموعه عالم هستى معلوم خداوندى ميباشد .

و اگر منظور وجود ناملايمات و ناگوارى‏ها در زندگانى است . البته زندگانى بشر مالامال از ناملايمات و ناگواريها است ولى با نظر به اينكه قانون حاكم بر هستى و شايستگى جهان هستى براى تحقق فوق خواسته‏ها و خوشى‏هاى ما است لذا وجود امور ناملايم و ناگوار نميتواند خلاف شايستگى و خلاف قانونى بودن هستى را اثبات نمايد .

و بطورى كلى استدلال به وجود شر و اسناد آن به خدا فقط ناشى از بينش بوسيله عينك حيات طبيعى است كه ما داريم . ما با نظر به حيات طبيعى شايستگى و قانونى بودن هستى و زندگى را چنين تفسير مى‏كنيم كه اولا حيات ما ابدى باشد و اصلا مرگى بسراغ ما نيايد همه مردان زيباتر از حضرت يوسف و همه زنها هم زيباتر از كلئوپاترا باشند .

ضمنا هر كسى از ما كه به اين دنيا مى‏آيد ، علوم همه سطوح و ابعاد هستى را آنچنانكه هستند در مغز خود بياوريم و هيچ زحمتى در راه تحصيل آن علوم متحمل نشويم هر گونه اراده و تصميم كه داشته باشيم ، همان لحظه براى ما قابل تحقق باشد بيمار نشويم هرگز در برابر ما علامت سئوال ( ؟ ) سبز نشود البته اين شايستگى و قانونى بودن جهان هستى موقعى به حد نصاب ميرسد و از شر خالى مى‏گردد كه اگر اينجانب در گوشه اتاقم اشاره كنم [ حتى بدون احتياج به امر و دستور لفظى و كتبى ] كه كهكشانها يكى پس از ديگرى با كمال خضوع بيايند در همين اتاق دست بر سينه به اينجانب احترام نمايند و تا اجازه ندهم بر نگردند كهكشانها اطاعت كنند و تخلف از اشاره اينجانب ننمايند ، و الا جهان هستى تبلورى از شر مى‏گردد همه مى‏دانيم كه اينگونه حركات مغزى در ليست اقسام بيمارى ماليخوليا ثبت شده است نه در صفحات حيات شناسى و جهان شناسى .

خلاصه ، فرق است ما بين آنچه من نميخواهم و براى من ناگوار است ، و آنچه كه خلاف شايستگى و مخالف قانون است . از روشنترين دلائل اين مدعا كه « از حكمت و مشيت بالغه خداوندى هيچ شرى در جهان به وجود نيامده است ، اينست كه شما بهر نقطه‏اى و بهر جريانى از هستى كه بنگريد ، در صورت تحقيق و بررسى لازم و كافى درباره آن ، ميتوانيد قوانين حاكم بآن مورد را بدست آورده و آن را تفسير نمائيد . در جمله مورد تفسير ، نكته‏اى وجود دارد كه ميتوان با استناد به آن نيز ، بطلان اسناد شر به خدا را اثبات نمود .

و آن عبارت از اينست كه هر شرى قابل كيفر دادن مرتكب آنست . و اين تلازم از حكم بديهى عقل نيز استفاده ميشود « اگر يك عمل ناشايست از انسان كه خلاف اصل و قانون باشد ، با علم به ناشايست بودن آن عمل و ارتكاب آن بدون اضطرار و با اختيار كامل سر بزند ،مرتكب شونده مستحق كيفر است ، زيرا كيفر در حقيقت نتيجه طبيعى قرار دادى عمل ناشايست است » [ طبيعى است ، كه انحراف در عمل از قانون ، اختلالى در ارتباط انسان با مورد آن قانون را نتيجه مى‏دهد و اين يك نتيجه طبيعى جبرى است ، اما جنبه قراردادى آن ، عبارتست از كيفيت كيفرى مانند حبس و ضرب و قصاص و غير ذلك . ] و بديهى است كه عموميت اين قانون ( هر شرى مستحق كيفر است ) قابل تخصيص و استثناء نيست تا گفته شود : هر شرى بد است و مستحق كيفر است مگر شرى كه از خدا صادر شود ، زيرا شر پديده‏ايست باردار مفهومى از ناشايستگى البته ممكن است گفته شود : آنچه كه صدورش از انسان شر است ، ممكن است اسناد آن به خدا شر نباشد ،مانند ميراندن ، زيرا اگر كسى ، بدون علت مجوز كسى را بكشد قطعا مرتكب شرى شده است ، در صورتيكه خداوند است كه همه جانداران و انسانها را زنده مى‏كند و مى‏ميراند و اين فعل بهيچ وجه شر نيست . و چون او مالك حيات و موت است ، لذا ميراندن او مشمول قانون « قتل نفس قبيح و شر است » نميباشد . ولى در آن موارد كه با نظر به صفات خداوندى و وعده‏هاى او ضرورت دارد ، خود نيز مرتكب خلاف آنها باشد شر صدق خواهد كرد ، مانند اينكه خدا مرتكب ظلم شود يا دروغى بگويد يا وعده‏اى بدهد و تخلف نمايد و اين امور درباره خدا محال است .

63 ، 65 و كلّ شى‏ء من الدّنيا سماعه أعظم من عيانه . و كلّ شى‏ء من الآخرة عيانه أعظم من سماعه ، فليكفكم من العيان السّماع ، و من الغيب الخبر ( و هر چيزى از دنيا شنيدنش با عظمت‏تر از ديدن آن است ، و هر چيزى از آخرت ديدنش با عظمت‏تر از شنيدن آن است . پس كفايت كنيد با شنيدن امور دنيوى از ديدن عينى آنها ، و بسنده كنيد به اطلاع يافتن از امور غيبى ، به خبرى . )

شنيدن امتيازات دنيا بهتر و با عظمت‏تر از ديدن آنها است و ديدن امتيازات آخرت بهتر و با عظمت‏تر از شنيدن آنها است .

درك اين اصلى كه امير المؤمنين عليه السلام بيان فرموده است ، يك شرط دارد و آن اينست كه انسان همانگونه كه در هنگام شنيدن امتيازات دنيا از آگاهى‏هاى لازم بهره‏مند بوده و داراى خواسته‏هاى بسيار بزرگ و بيحد بوده است ، در موقع ديدن عينى آنها نيز داراى همان آگاهى‏ها و خواسته‏ها بوده باشد . و اگر در موقع ديدن و برخوردارى عينى محدويتهائى بوجود بيايد كه آگاهيها و خواسته‏هاى او را محدود نمايد ، ممكن است حتى به كمتر از آنچه كه در عرصه عينيت آن امتيازات نائل شده است قناعت بورزد .

اين اصل همانگونه كه مى‏بينيم از دو قسمت تشكيل يافته است قسمت اول اصل چنين است كه توانائى مغز و روان آدمى در فعاليتهاى آرزو و اميد و تجسيمات و تمنيات بقدرى وسيع است كه عينيت جهان هستى در برابر آن ناچيز مينمايد ،وقتى كه ميشنويد كمال جوئى آدمى نهايتى ندارد ، قدرت خواهى و لذت طلبى وى پايانى نميشناسد ، شما يك جمله مبالغه انگيز نميشنويد بلكه حقيقت است .

اين كمال جوئى و قدرت خواهى و لذت طلبى بى‏پايان ، همواره خود را در عرصه تخيلات و توهمات بنمايش در مى‏آورند و انسان را قانع ميسازند كه آرى ، وقتى كه من بآن آرمان برسم ( مثلا فلان مقام را در اختيار خود بگيرم ) بر همه آنچه كه بعنوان امتياز آگاهم و همچنين بر همه خواسته‏هاى خود حد اقل در موضوع مزبور خواهم رسيد . او شب و روز خود را با اين تجسيم تخيلى و توهمى مى‏گذراند و در راه بدست آوردن مقدمات و وسائل آرمان مزبور نهايت كوشش را انجام مى‏دهد ، ولى وقتى كه به خود آرمان عينى توفيق يافت ، اگر آگاهى‏ هايش و كمال‏جوئى و قدرت خواهى و لذت طلبى بى‏نهايتش ، دگرگون نشود مثلا تخدير نگردد ، يا بجهت بروز معلومات عالى‏تر پى به تخيلى بودن آرمانش نبرد ، خواهد ديد : شگفتا ، اين آرمانى كه در عرصه عينى بآن رسيده است ، حتى يك هزارم آن نيست كه در ذهن خود آنرا پرورانده و بخويشتن تلقين كرده است .

اگر علت اساسى اين مطلب را بخواهيم بيان كنيم ، همانست كه بطور مختصر بآن اشاره كرديم كه روح آدمى كه مغز و روان وى دو عامل فعاليت آن است ، بقدرى با عظمت است كه محال است با وصول به كمالات و قدرت‏ها و لذائذ دنيوى اشباع شود و فعاليت‏ها و استعدادهاى خود را تمام شده تلقى كند .

بنابراين ،حتى اگر فرض كنيم انسان يك آرمان را همانگونه كه تخيل و تجسيم نموده بوده بدست بياورد و موفق شود كه همه آنرا در اختيار خود درآورد ، بدانجهت كه هيچ يك از امتيازات دنيوى هر قدر هم كه بزرگ باشد ، بلكه حتى بر فرض بسيار بعيد همه امتيازات دنيوى را هم بدست بياورد ، نمى‏تواند در برابر كمال بى‏نهايت جوى روح بحساب بيايد ، لذا اشباع نخواهد گشت مگر اينكه تخدير شود و اقتضاى طبيعى روح را از دست بدهد .

بى علت نيست كه شما وقتى كه زيباترين نمودها را مكررا مى‏بينيد ، اشباع ميشويد و تدريجا از ديدن مجدد آن احساس ملالت مى‏كنيد و تدريجا همان زيبائى در حد اعلا براى شما مانند ساير امتيازات پس از دست يافتن بآن ، نمايش سايه‏اى نشان مى‏دهد و بى علت نيست كه گفته‏اند : در عشق‏هاى معمولى فراق بهتر از وصول به معشوق است ، زيرا زيبائى و عظمت معشوق پس از وصول به آن حالت جاذبيت خود را از دست مى‏دهد مگر آنكه شما بتوانيد از آن نمود زيبا راهى بسوى بى‏نهايت باز كنيد ، مانند آسمان پرستاره كه حدودى براى آن مشاهده نميكنيد ، يا يك انسان زيبا كه از روحى زيبا بر خوردار باشد .

اما توضيح قسمت دوم اصل مورد تحقيق كه عبارتست از « مشاهده واقعيت عينى امور اخروى با عظمت‏تر است از شنيدن و درك ذهنى آن » بدينقرار است امور اخروى مثلا لذايذ آن دنيا بدانجهت كه روح انسانى بدون وساطت مغز وروان طبيعى و ابزار كالبد مادى با آنها ارتباط برقرار خواهد كرد ، بدون ترديد بايد از نظر كيفيت و اصالت و حتى از نظر ماهيت غير از اين لذائذ محسوس دنيوى و فوق آنها باشد ، زيرا چنانكه ديديم روح مخصوصا ارواح رشد يافته امتيازات اين دنيا را پس از بدست آوردن آنها مانند سايه‏هائى مى‏بينند كه بدون تأثير مثبت در آنها ، از راه مى‏رسند و سپس به راه خود ادامه ميدهند . و ميتوان گفت : تفاوت ما بين امور دنيوى و اخروى مانند تفاوت ما بين امور طبيعى و روحى ميباشد كه اصلا با يكديگر قابل مقايسه نيستند . اولا آنچه را كه انسان در اين دنيا درك مى‏كند همانگونه كه خواهيم گفت از چهار طرف محدود است و يا پرده روى آن كشيده شده است :

1 پرده‏اى از محدوديت حواس و ابزار درك .

2 پرده‏اى از كيفيت خاص انديشه و تعقل و ديگر نيروهاى مغزى كه اغلب بر حواس تكيه ميكنند .

3 پرده‏اى از محدوديت هدفهائى كه با نظر به انگيزگى آنها درك و دريافت تحصيل ميشود .

4 پرده‏اى از آرمانها و موضع گيريهاى خاص درك كننده از نظر اصول پيش ساخته و پذيرفته شده قبلى . آيا اين گونه درك ميتواند قابل مقايسه با دركى باشد كه همه پرده‏ها برداشته شده است .

فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ [ ق آيه 22] ( ما پرده مقابل درك تو را برداشتيم ، پس امروز ديد تو تيزبين است ) يعنى تو امروز واقعيتها را با تيزبينى خواهى ديد . همچنين آيا ميتوان خواسته‏هاى والاى روح را كه داراى لذائذ معقول و حتى مافوق آنها است ، با لذائذ جسمانى محدود و زودگذر و آميخته با آلام مقايسه نمود ؟ اما اين جمله امير المؤمنين عليه السلام كه مى‏فرمايد : « پس كفايت كند شما را از ديدن امور دنيوى ، شنيدن آنها ، و كفايت كند از امور غيبى اخبارى كه درباره آنها ميشنويد » منظور آن نيست كه دست از دنيا و زندگى در آن ، بكلى برداريد و از اموراخروى هم فقط بشنيدن كلماتى قناعت بورزيد .

بلكه با نظر به مجموع رهنمائى عقل و وجدان و ديگر منابع اسلامى ، شايسته يك انسان جوياى رشد و كمال اينست كه اعتنائى به آرزوهاى دور و دراز و بدست آوردن امتيازات دنيوى فقط براى در اختيار داشتن آنها ننمايد و بآنچه كه ضرورت حيات معقول فردى و اجتماعى انسان مربوط است ، اهميت بدهد و آنرا بدست بياورد . و بطور كلى بر همه آن قسمت از امور دنيوى كه مطلوبند با نظر وسيله وصول به حيات معقول بنگرد و همه آن قسمت از امور دنيوى را كه ناگوار و نامطلوبند زودگذر و محدود تلقى نمايد .

همچنين درباره امور اخروى بداند كه هر آنچه ميشنود با آن پرده‏هاى چهار گانه ميشنود كه گفتيم لذا شنيدنى‏هايش درباره امور اخروى وافى و كافى به واقعيت آن نخواهد بود . و اين بآن معنى نيست كه انسان نبايد چيزى براى درك امور اخروى بشنود ،بلكه مقصود آنست كه بايد شنونده بداند همانگونه كه هر چه درباره روح و مختصات آن با مفاهيم معمولى بشنود ، واقعيت روح بالاتر از آنها است ، امور اخروى هم بالاتر از آن است كه با مفاهيم معمولى بتوان آنها را دريافت نمود ، ولى انسان با تصفيه درون و تخلق به اخلاق اللّه همچنانكه از درك بيشترى درباره روح و مختصات و حتى از درك بيشترى درباره صفات خداوندى بهره‏مند ، مى‏گردد ، از درك امور اخروى نيز بوسيله تصفيه درون و تخلق به اخلاق اللّه ميتوان برخوردار گشت . 66 ، 67 و اعلموا أنّ ما نقص من الدّنيا و زاد فى الآخرة خير ممّا نقص من الآخرة و زاد فى الدّنيا : فكم من منقوص رابح ، و مزيد خاسر ( و بدانيد قطعا آنچه كه از دنيا بكاهد و بر آخرت بيفزايد ، بهتر از آن است كه از آخرت بكاهد و بر دنيا بيفزايد ، پس چه بسا كاسته شده‏اى كه سودمند است و چه بسا افزوده‏اى كه زيانبار است . )

اگر در اين زندگانى دنيوى دست انسان از مقدارى امتيازات و لذائذ دنيا كوتاه شود تا بر تأمين حيات اخروى خود بيفزايد ، بهتر از آنست كه از كيفيت حيات اخروى خود بكاهد و بر مزاياى زندگى دنيوى خود بيفزايد .

در سراسر مجلدات ترجمه و تفسير نهج البلاغه تا كنون مطالبى را چه صريحا و چه اشارتا درباره اصلى كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات فوق مطرح فرموده است ، بيان نموده‏ايم . اين يك اصل فوق العاده با اهميتى است كه تا مورد فهم و عمل قرار نگيرد ، گلوى بشر از چنگالهاى خونين خود طبيعى درنده خويشتن و خودهاى طبيعى درنده همنوعان خود نجات پيدا نخواهد كرد .

توضيح اينكه آنچه بشر را وارد عرصه حيات معقول مينمايد شناخت واقعى و ارزيابى موجوديت خويشتن و خواسته‏ها و عمل مطابق آندو است و مادامى كه اين شناخت و ارزيابى و عمل انجام نگرفته است ، هويتى مستقل و قابل محاسبه روى شخصيت بشر قابل تصور نخواهد بود و نتيجه‏اى كه از چنين جريانى پيش خواهد آمد ، غوطه‏ور شدن همه ابعاد فرهنگ بشرى است در تناقض غير قابل حل و فصل از آنجمله 1 قوانين و حقوقى لازم است كه اجراى آن ، عدالت را در ميان افراد بشر برقرار نمايد .

اگر فرض شود كه بشر داراى هويتى مستقل و قابل محاسبه روى شخصيتش نيست ، عدالت نا مفهوم و بيش از خيال بى اساس چيزى نخواهد بود 2 همه مكاتب اخلاق و اديان به ضرورت برقرارى عدالت تأكيد مى‏كنند ، يك موج فكرى با آرايش ظاهرى فريبا ميگويد : اصل بر تنازع در بقاء است بنابراين عدالت نا مفهوم و بيش از خيال بى‏اساس چيزى نخواهد بود 3 حق آزادى بيان ، اين حق مانند يك ركن اساسى براى زندگى جمعى بشر مطرح است . ولى از طرف ديگر حق كرامت و حيثيت و شرف انسانى هم از آن اهميت برخوردار است كه پايمال شدن آن تقريبا مساوى پايمال شدن حق حيات انسانى است .

حال تناقص را توجه فرماييد : حق آزادى بيان مى‏گويد : تو ميتوانى آنچه را كه بخواهى بيان كنى ، اين تعميم تا آنجا گسترده ميشود كه اهانت بر معتقدات يك ملت و پيشواى آنرا نيز شامل ميشود چنانكه مكررا در تاريخ و مخصوصا در دوران خودمان [ كه دوران تكامل آزاديها است ] مشاهده مينمائيم . و مى‏دانيم كه اهانت بر معتقدات و پيشوايان مقدس يك ملت پايمال نمودن حق كرامت آن است . اين هم يك تناقض اگر بخواهيم از اين تناقص‏ها بشماريم ، فرهنگ مشترك بشرى به شكل يك چهره مسخره‏اى در مى‏آيد كه قابل هيچ تفسير و تأويلى نيست . شما لا بد فكر مى‏كنيد كه چرا اين تناقص‏ها فرهنگ بشرى را منفجر نكرده و آنرا تباه ننموده است ؟

ميگوئيم : اگر خود شما مقدارى تأمل كنيد پاسخ اين توهم خودتان را دريافت خواهيد كرد . خلاصه پاسخ توهم شما با كمترين توجه به انواع تخديرها روشن ميشود كه گردانندگان انسانها و تبديل كنندگان آنان به ابزار ماشينى ، همه عوامل درك تناقض را با آن تخديرها منحرف نموده‏اند . يكى از آن عوامل تخدير اينست كه شما را قانع ساخته‏اند باينكه : « آرى ، ما امروز پاسخ اين تناقض‏ها را نمى‏فهميم . ولى آيندگان آنرا فهميده و شما را قانع خواهند كرد يكى ديگر اينكه « تناقض گوئى اشكال ندارد ، شما بهتر مى‏فهميد يا پيشتازان فكرى دوران ما و بهرحال وقتى كه حدودى براى غوطه‏ور شدن در مزايا و لذائذ دنيا معين نشود ، بدون ترديد ما هويتى مستقل براى انسان نميتوانيم اثبات كنيم و در نتيجه چيزى بعنوان واقعيتى داراى هويت براى وى مطرح نخواهد گشت ، تا فرض عدم آن با شرايط مذكوره در منطق ، تناقضى را حاصل آورد يا تناقضى حاصل شود ولى با اين سؤال كه تناقض چه اشكالى دارد براه خود ادامه بدهد .

از يكى از اشخاصى كه در دوران معاصر ما متفكر تلقى شده بود نقل شده است :

كه او گفته است : من مى‏دانم گاهى تناقض مى‏گوئم ولى تناقض بگويم ، بهتر از اينست كه دچار خرافات شوم واقعا جاى شگفتى است كه اين متفكر متوجه نشده است كه گريز از ابتلا به خرافات گوئى يكى از موارد گريز از تناقض است ، زيرا اينكه خرافات مردود است و نبايد به خرافات نزديك شد ، براى آنست هيچ خرافه‏اى نيست مگر اينكه قانون يا قوانين مسلمى را نقض مى‏كند ، و در موردى كه قانون نقض شود ،ضد يا نقيض آن قانون در آنمورد پذيرفته شده است ، در صورتيكه فرض اينست كه آن مورد مشمول قانون مفروض بوده است بهرحال ، فرهنگ‏هاى بشرى اگر بخواهند براى تفسير و توجيه حيات انسانها و تعيين هدف معقول براى آن ، سخنى داشته باشند ، بايد براى انسان هويتى را معتقد باشند .

هويت براى انسان موقعى قابل اثبات است كه تمامى خواسته‏ها و لذائذ او قانونى باشد كه از آن قانون تجاوز نكند . اينست آن حيات معقول كه قابل ادامه در ابديت است ، لذا بايد غير از خواسته‏ها و لذائذ طبيعى معقول و محدود شده با قوانين الهى را كه بوسيله انبياى عظام عليهم السلام براى بشر ابلاغ شده است ، به نفع تقويت و فعليت رساندن آن حيات معقول كه شايسته ابديت است كنار گذاشت . 68 ، 71 إنّ الّذى أمرتم به أوسع من الّذى نهيتم عنه . و ما أحلّ لكم أكثر ممّا حرّم عليكم ، فذروا ما قلّ لما كثر . و ما ضاق لما اتّسع ( آنچه بآن مأمور شده‏ايد وسيعتر از آن است كه از آن جلو گيرى شده‏ايد ، و آنچه كه براى شما حلال شده است بيشتر از آنست كه براى شما حرام شده است . پس رها كنيد اندك را براى وصول به بسيار ، و ترك كنيد آنچه را كه تنگ است براى بدست آوردن آنچه كه وسيع است )

دين اسلام با اينكه همه پديده‏ها و فعاليتهاى انسان را در زندگى مشمول قانون قرار داده است ، با اينحال ، چون اين قانون زندگى براى تنظيم حيات معقول انسانها است ، لذا حيات انسانى ، خود را در سختى و فشار احساس نمى‏كند .

مردمى به انيگزگى نمايش انديشه يا اغراض خودخواهانه ديگر و يا از روى كمال بى‏اطلاعى ، چنين گمان مى‏كنند كه اسلام با قوانينى كه براى همه پديده‏ها و فعل و ترك‏ها در امور زندگى انسانها مقرر نموده است ، مردم را در فشار قرار داده و زندگى را براى آنان سخت گرفته است اين گمان قطعا خلاف واقع است كه عده‏اى بآن مرتكب شده‏اند . ما براى رد اين گمان مطالبى را ذيلا مطرح مى‏كنيم :

انسان در ارتباطات چهار گانه ( ارتباط با خويشتن . ارتباط با خدا . ارتباط با جهان هستى ، ارتباط با بنى نوع خود ) [ هر يك از اين ارتباطات دو قلمرو دارد : يك آنچنانكه هست دو آنچنانكه بايد مثلا ارتباط انسان با خويشتن در قلمرو آنچنانكه هست و ارتباط انسان با خويشتن آنچنانكه بايد . ] هرگز بيرون از قانون ، كارى انجام نميتواند بدهد .

1 نخستين قانون ارتباط صحيح با خويشتن چه از نظر مادى و چه از نظر معنوى ، شناخت خويشتن و ارزيابى همين شناخت است . قوانين بعدى در حالات متنوع ارتباطى است كه پيش مى‏آيد ، مانند مراعات بهداشت جسمانى كه بدون مراعات قوانين مخصوص بخود امكان ناپذير است و مانند مراعات بهداشت روانى كه بدون شناخت و اجراى صحيح آنها ، از داشتن روان سالم محروم خواهد بود و بديهى است كه براى نيل بهر دو بهداشت ، هر لحظه و در هر موقعيتى قانونى وجود دارد .آيا مراعات قوانين دو نوع بهداشت فوق ، زندگى آدمى را در تنگناى قرار ميدهد ؟ قطعانه ،بلكه موجب گشايش و انبساط و آسايش معقول جسمانى و روانى انسان مى‏گردد .

2 مى‏دانيم كه آدمى در ارتباط با خدا كه حيات بخش و افاضه كننده رشد و كمال او است ، بدون قانون نميتواند حركتى انجام بدهد و موقعيتهاى مختلفى را كه در طول زندگى براى او پيش مى‏آيد ، براى تنظيم آن ارتباط بسيار با اهميت نميتواند بدون قانون رها بسازد . اگر كسى بخواهد ارتباط معقول با خدا داشته باشد ، محال است با شهوترانى ، دروغ ، فريبكارى ، اضرار به مردم به آن ارتباط موفق شود .

3 در دو ارتباط فوق ديديم كه انسان بدون تبعيت از قوانين مخصوص ، به هر يك از موقعيت‏هائى كه پيش مى‏آيد ، نميتواند به وضع جبرى يا مطلوب خود ادامه بدهد . در ارتباط سوم نيز كه عبارت از رابطه انسان با جهان هستى بطور عام و با عالم طبيعت بطور خاص است ، بدون تنظيم قانونى امكان پذير نيست . همانگونه كه در حوزه ارتباط مادى انسان با بعد مادى جهان هستى و طبيعت بالخصوص قانونى وجود دارد كه وى بايد با آن قانون خود را وفق بدهد مانند تنفس از هوا ، برخوردارى از اشعه خورشيد و غير ذلك ، همچنان در حوزه ارتباط معنوى و روحى نيز بايستى با قوانين جاريه دراين حوزه خود را تنظيم نمايد .

4 به ترتيبى كه در بالا گفتيم ارتباط با بنى نوع بشر نيز بدون اصول و قوانين تنظيم كننده زندگى جمعى از بديهى‏ترين محالات است . بعنوان مثال با در نظر گرفتن اينكه هر يك از افراد انسانى در حال طبيعى داراى تمايلات نامحدود است و اين تمايلات نامحدود عامل نيرومند و جبرى براى تزاحم و تضاد در زندگى بوده و با آزاد گذاردن آنها ، بدون ترديد زندگى اجتماعى امكان ناپذير مى‏گردد .

لذا بايد بشر بوسيله يك عده قوانين دينى يا وضعى دست از تمايلات نامحدود كه زندگى جمعى را غير قابل تحقق ميسازد ، بردارد و به محدوديت تمايلات و اراده‏هاى خود كه زندگى جمعى را امكان پذير ميسازد گردن بنهد . خلاصه ، اگر بخواهيم علت كلى تبلور قانون ، را در همه سطوح و ابعاد هستى و در هر موقعيتى كه براى انسان پيش مى‏آيد ، بيان كنيم ، ميتوانيم بگوئيم : « هيچ موضوع و رويدادى در سلسله واقعيات جهان هستى نميتواند در خلا محض تحقق پيدا كند . » انسان هم مانند جهان هستى تبلورگاه قوانين است ، حركات و فعاليت‏ها و گزينش‏هاى خود را آزادانه انجام ميدهد و حيات خود را با استمداد از شناخت آن قوانين و تنظيم صحيح آنها با موقعيتهاى زندگى خود پيش مى‏برد .

بدينسان عقائد و احكام دينى همانطور كه گفتيم نه تنها آدمى را در فشار و تنگنا قرار نميدهد ، بلكه طرق پيش برد حيات و برخوردارى از عالم هستى را كه او را در بر گرفته است ، براى او تعليم ميدهد . اصل بنيادين در حيات دينى انسان ، امكان پذير ساختن زندگى با حيات معقول براى انسان است . و بديهى است كه عقائد اوليه و ضرورى اسلام كه عبارتست از اصول دين ( توحيد ، نبوت ، معاد ، سپس عدل و امامت ) و از ديگر عقائد كليه‏اى كه در اسلام بايد پذيرفته شوند ، مانند كليات احكام كه كليات فروع دين ناميده ميشود ، نه تنها به دست و پاى آدمى نمى‏پيچد ، بلكه اصول و فروع دين با اثبات اينكه انسان در اين دنيا موجودى است هدفدار ، و جهان هستى نيز حقيقتى است هدفدار ، و براى وصول باين هدف ، سعى و كوشش و تلاش جدى و گزينش موضوعات و انتخاب طرق مناسب ضرورت دارد ، او را در دگرگون ساختن موقعيتها و تطبيق زندگى بر قوانين به تكاپو وامى‏دارد .

براى توضيح يك مثال بسيار ساده‏اى را مى‏آوريم . در اوائل طلوع اسلام وسيله انتقال از يك نقطه به نقطه ديگر ( طى مسافتها ) با حيوانات و يا ابزار ابتدائى ديگر مانند كشتى‏هاى ساده بادى انجام مى‏گرفت . اگر در آن دوران حركت و سفر از نقطه‏اى به نقطه‏اى ديگر از اين دنيا واجب مى‏گشت مانند سفر حج يا انواع بازرگانى‏ها ، بدون ترديد با همان وسائل و ابزار ساده بود . در دورانهاى بعدى پديده ماشين تقريبا متن زندگى بشر را در برگرفت . حال اگر در اين دورانها طى مسافتى لزوم شرعى يا ضرورت عرفى پيدا كرد ، آيا اسلام مى‏گويد : شما بايد با همان وسائل و ابزار ساده و ابتدائى حركت كنيد ؟ مسلما چنين چيزى را نمى‏گويد و انسان را در تنگناى زندگى قرار نميدهد . بالاتر از اين ، اسلام هرگز عمل بسيار مهم حج را واجب مطلق نكرده است بلكه وجوب اين عمل مشروط به استطاعت است . و خود تحصيل استطاعت اختيارى است ، مانند بدست آوردن اموال متعلق زكات در حد نصاب اختيارى است . ما در اسلام اگر بطور دقيق محاسبه كنيم خواهيم ديد : اوامر مطلق و نواهى مطلق در برابر موضوعات كه انسان در برابر آنها آزاد است [ قرار گرفتن در موقعيت‏هاى زندگى مخصوصا در موارديكه كه مطلوب است ، مادامى كه به نهى صريح برخورد نكند ، جائز است مخصوصا از آن جهت كه احكام بطور اكثر تابع موضوعات است كه تشخيص و انتخاب آنها بعهده خود انسان است ، و از دلائل بسيار روشن اين مطلب اينست كه در فقه مى‏گوئيم : « موضوعات بعهده خود مكلفين است مگر در موارد محدود مانند اندازه كر و رضاع و بعضى موضوعات ديگر كه شارع مقدس آنها را وضع فرموده است . ] بسيار اندك است . و آن اوامر مطلق و نواهى مطلق هم چنانكه در مطلب بعدى خواهيم ديد ، همگى مشروط به قدرت است كه از شرايط عقلى همه تكاليف محسوب مى‏گردد .

نمونه‏اى از آيات قرآنى كه سختى و مشقت را از دين نفى مى‏كند

آياتى فراوان در قرآن مجيد ، استدلال عقلى در مبحث گذشته را صريحا تاييد نموده و هر گونه سختى و مشقت را از دين نفى مى‏كند . ما نمونه‏اى از آنها را در اين مبحث مى‏آوريم 

1 الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الأُمِّىَّ الَّذى‏ يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراتِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتى‏ كانَتْ عَلَيْهِمْ . . . [ الاعراف آيه 157] ( [ آنانكه به آيات خداوندى ايمان آورده‏اند ] كسانى هستند كه رسول پيامبر امى را تبعيت مينمايند پيامبر را كه در كتاب تورات و انجيل كه در نزد خود دارند ، در مى‏يابند پيامبرى كه آنان را امر به نيكوكارى و نهى از بدكارى مى‏كند و پاكيزه‏ها را براى آنان حلال و پليدى‏ها را براى آنان تحريم نموده و سنگينى و زنجيرهاى گرانبارى را كه بر گردن آنان بود از آنان بر مى‏دارد . )

2 وَ ما كانَ لِنَبِىٍّ أَنْ يَغُلَّ وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ . . . [ آل عمران آيه 161] ( و بر هيچ پيغمبرى نيست كه بار تكليف سنگينى بر گردن مردم بگذارد و هر كس كه بارسنگين بر كسى تحميل كند ، روز قيامت با همان بار مى‏آيد )

3 ما يُريدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ [ المائده آيه 6] ( خداوند نميخواهد براى شما مشقتى قرار بدهد )

4 وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِى الدّينِ مِنْ حَرَجٍ [ الحج آيه 78] ( و خداوند براى شما در دين مشقتى قرار نداده است ) در بعضى از آيات شريفه دين مقدس را وسيله انبساط روحى معرفى مى‏كند و اعراض از دين را تنگناى روحى و انقباض شديد آن معرفى مى‏فرمايد :

5 فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِى السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ لِلَّذينَ لا يُؤمِنُونَ [ الانعام آيه 125] ( پس هر كسى را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه او را براى اسلام انبساط مى‏بخشد و هر كس را كه بخواهد گمراه كند سينه او را چنان تنگ مى‏كند ( در سينه او انقباض بوجود مى‏آورد ) كه گوئى [ بدون وسيله ] بآسمان بالا مى‏رود بدينسان خداوند پليدى را براى كسانى كه ايمان نمى‏آورند قرار مى‏دهد ) تبصره مقصود از اينكه « اگر خداوند كسى را هدايت كند ، يا گمراه كند ، آن نيست كه خداوند بدون علت مستند به اختيار خود انسانها ، آنان را هدايت مى‏كند يا گمراه مينمايد ، بلكه با نظر به دلائل عقلى و آيات فراوانى كه در قرآن وجود دارد و همچنان با نظر به احاديث معتبر ، منظور اينست كه كسانى كه با مقدمات اختيارى آماده پذيرش هدايت شده‏اند ، خداوند آنانرا هدايت مينمايد و كسانى كه با مقدمات اختيارى آماده پذيرش ضلالت و انحراف شده‏اند ، خداوند آنانرا گمراه ميسازد و بطور كلى خدا وسائل آنچه را كه آنان ميخواهند ، در اختيارشان مى‏گذارد . از ذيل همين آيه شريفه هم ميتوان همين معنى را استفاده نمود :كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ ( بدينسان خدا پليدى را براى كسانى قرار مى‏دهد كه ايمان نمى‏ آورند ) يعنى انسانهائى كه ايمان نمى‏آورند محكوم به غوطه‏ور شدن در پليدى‏ها و تنگنا و انقباض روحى ميباشند .

6 ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ [عبس آيه 20] پس از آنكه انسان را آفريد ( راه حركت بسوى كمال را براى او آسان فرمود ) 7 يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُريدُ بِكُمُ الْعُسْرَ [ البقره آيه 185] ( خداوند آسانى را براى شما مى‏خواهد و دشوارى را براى شما نمى‏خواهد ) 8 وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّه يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً [ الطلاق آيه 4] ( و هر كس به خدا تقوى بورزد خداوند از امر خود [ از فرمان خود يا از عالم امر ] براى او آسانى قرار مى‏دهد ) عدم تكليف به بيش از طاقت . مانند 9 لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها [ البقره آيه 286] ( خداوند هيچ نفسى را به بيش از امكانات و طاقت او مكلف نميسازد . ) اين مضمون در آياتى متعدد آمده است . از آنجمله الانعام آيه 152 و الاعراف آيه 42 و المؤمنون آيه 62 و الطلاق آيه 7

نمونه‏اى از احاديث كه سختى و مشقت را از دين نفى مى‏كند

عن أبى الجارود عن أبيجعفر عليه السّلام قال : قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إنّ هذا الدّين متين فأو غلوا فيه برفق و لا تكرهوا عبادة اللّه إلى عباد اللّه [ و لا تكرهوا عباد اللّه إلى عبادة اللّه ] فتكونوا كالرّاكب المنبتّ الّذى لا سفرا قطع و لا ظهرا أبقى [ اصول الكافى ، محمد بن يعقوب كلينى 2 86 و فخر رازى در التفسير الكبير 27 206 اين روايت را بدون جمله « و لا تكرهوا . . . » آورده است .]ابو الجارود از امام محمد باقر عليه السلام نقل كرده است كه فرمود :

رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است كه « اين دين متين است ،لذا با رفق و مدارا در اين دين وارد شويد و عبادت خدا را براى بندگان خدا اكراه آور نكنيد [ يا بندگان خدا را به عبادت خداوندى اكراه نكنيد ] كه عبادت با اكراه مانند سوار به مركبى است كه ميخواهد شتابزده و با تحمل مشقت ، سفر را طى كند ، در صورتيكه او با اين افراط گرى نه پشت سالمى براى مركب باقى مى‏گذارد و نه سفرى را پيموده است )

2 نظير اين روايت از حفص بن البحترى از حضرت امام جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام نيز نقل شده است . [ اصول الكافى ، كلينى ، ج 2 ص 87]

3عن أبى بصير عن أبيعبد اللّه عليه السّلام قال : مرّبى أبى و أنا بالطّواف و أنا حدث و قد اجتهدت فى العبادة فرآنى و أنا أتصابّ عرقا ، فقال لى :يا جعفر ، يا بنىّ ، إنّ اللّه إذا أحبّ عبدا أدخله الجنّة و رضى عنه باليسير [ اصول الكافى ، كلينى ، ج 2 86] ( ابو بصير مى‏گويد امام صادق عليه السلام فرمود : من در طواف بيت بودم كه پدرم از نزد من عبور مى‏كرد و من در آغاز جوانى بودم و در عبادت بسيار كوشيده بودم ، پدرم مرا ديد در حالى كه عرق مى‏ريختم .

بمن فرمود : اى جعفر ، اى فرزندم ، قطعى است كه خداوند وقتى كه بنده خود را دوست بدارد او را به بهشت داخل مى‏كند و با عبادتى اندك و آسان از او راضى مى‏گردد . ) مقصود از جمله اخير واضح است ، و آن اينست كه اصل كيفيت عبادتست كه با اخلاص و صفاى قلب انجام بگيرد و كميت مخصوصا در صورت افراط ، ملاك تقرب به خدا نيست .

4 تقسيم ساعتهاى عمر در زندگى بر چهار قسمت در بعضى از روايات و بر سه قسمت در برخى ديگر از آنها است كه يك قسمت براى آسايش و تفريح و برخوردارشدن از لذائذ مشروع يكى از بهترين دلائل اثبات كننده همين معنى است كه دين اسلام دين مشقت و سختى نيست . ما بعنوان نمونه يكى از آن روايات را در اينجا مى‏آوريم و مأخذ بقيه روايت مربوطه را متذكر مى‏گرديم

عن الرضا عليه السلام . . . و اجتهدوا أن يكون زمانكم أربع ساعات : ساعة للّه لمناجاته و ساعة لأمر المعاش و ساعة لمعاشرة الإخوان الثّقات الّذين يعرّفونكم عيوبكم و يخلصون لكم فى الباطن ، و ساعة تخلون فيها للذّاتكم و بهذه السّاعة تقدرون على الثّلاث السّاعات [ بحار الانوار ، مجلسى ، 17 208 و الفروع من الكافى كلينى 5 87 و مستدرك نهج البلاغه ص 119 و تحف العقول حسن بن على بن شعبه ص 203] ( امام رضا عليه السّلام فرموده است : . . . و كوشش كنيد زمانى كه بر شما ميگذرد چهار قسمت باشد : قسمت يكم براى مناجات [ و عبادت ] خداوندى . قسمت دوم براى تحصيل معاش . و قسمت سوم براى انس و الفت با برادران مورد وثوق كه عيوب شما را براى شما بشناسانند و در درونشان براى شما اخلاص بورزند [ اين قسمت شامل تعليم و تربيت و ارشاد به معارف دينى و اعمال صالحه نيز ميباشد ] و قسمت چهارم براى برخوردارى از لذائذى كه براى شما مباح شده و با اين قسمت است كه براى عمل در سه قسمت قبلى تقويت مى‏گرديد . )

5عن أبيعبد اللّه عليه السّلام قال إنّ اللّه تعالى أعطى محمّدا صلّى اللّه عليه و آله شرايع نوح و إبراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام التّوحيد و الإخلاص و خلع الأنداد و الفطرة و الحنفيّة السّمحة لا رهبانيّة و لا سياحة [ سفينة البحار محدث قمى 1 695] ( از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود : خداوند متعال شريعت‏هاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام را به محمد صلى اللّه عليه و آله عطا فرمود توحيد و اخلاص و بركنار شدن از قرار دادن شركاء بخدا و اعتقاد و رفتار بر مبناى فطرت و شريعت حنيف آسان ، نه ترك دنيا و نه سياحت در كوهها و بيابانها ) به اضافه اين دلائل ، يك اصل يا قاعده اساسى كه در تمامى ابواب فقه مورد استناد قرار مى‏گيرد و آن عبارت است از عدم جعل عسر و حرج در دين ، يعنى در هر مورديكه حكمى مستلزم مشقت بر مكلف شود ، در نفى آن حكم گفته ميشود :

لنفى العسر و الحرج فى الدّين ( براى منتفى بودن عسر و حرج در دين ) 72 ، 77 قد تكفّل لكم بالرزّق ، و أمرتم بالعمل ، فلا يكوننّ المضمون لكم طلبه أولى بكم من المفروض عليكم عمله ، مع أنّه و اللّه لقد اعترض الشّكّ و دخل اليقين ، حتّى كأنّ الّذى ضمن لكم قد فرض عليكم ، و كأنّ الّذى قد فرض عليكم وضع عنكم ( خداوند متعال روزى شما را تعهد فرموده است ، و شما به عمل كردن مأموريد ،پس نباشد طلب كردن چيزى كه براى شما تضمين شده است شايسته‏تر از [ كوشش ] درباره عملى كه براى شما مقرر گشته است . با اينحال ، سوگند به خدا ،شك بر شما عارض گشته و يقين شما مختل شده است ، تا آنجا كه گوئى آنچه كه براى شما تضمين شده است ، براى شما مقرر گشته است [ كه آنرا بجاى بياوريد ] و آنچه كه براى شما مقرر گشته است ، از شما ساقط شده است . )

ميان آنچه كه براى شما تضمين شده است با آنچه كه مقرر شده است و بايد درباره آن بكوشيد ، فرقى بگذاريد .

بحثى مشروح در مجلد چهارم از اين ترجمه و تفسير از صفحه 68 تا 82 ومجلد هشتم از ص 257 تا 261 و مجلد نهم صفحه 35 و مجلد دهم از صفحه 24 تا صفحه 27 پيرامون معيشت و اقتصاد و بطور خاص درباره رزق ( روزى ) مطرح شده است و مطالعه كنندگان محترم ميتوانند بآن مجلدات مراجعه فرمايند ، مضمون جمله مورد تفسير درباره رزق همان است كه در قرآن مجيد در چند مورد آمده است . از آن جمله نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِى الْحَياة الدُّنْيا [ الزخرف آيه 32] ( ما معاش آنان را در اين زندگانى دنيا در ميانشان تقسيم نموديم ) و در آيات فراوانى عطاى رزق مستقيما بخدا نسبت داده شده است ، مانند زنده كردن و ميراندن اللَّهُ الّذى‏ خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ [ الروم آيه 40] ( خداوند است كه شما را آفريده سپس بشما روزى داده ، سپس شما را مى‏ميراند و سپس زنده مى‏گرداند ) و همانگونه كه در آن مباحث متذكر شديم اينگونه آيات شريفه منافاتى با لزوم فعاليت براى بدست آوردن معاش و روزى ندارد ، چنانكه مى‏فرمايد :

وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً [ النبأ آيه 11] ( و ما روز را براى كسب معاش قرار داديم ) فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلوةُ فَانْتَشِرُوا فِى الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ [ الجمعه آيه 10]( و هنگامى كه نماز بپايان رسيد در روى زمين منتشر شويد و از فضل خداوندى [ در مواد معيشت ] جستجو كنيد ) مقصود از اينگونه آيات شريفه توجه دادن مردم به اين حقيقت است كه چون بخشنده حيات خداوند متعال است و اين حيات حقيقتى است كه دائما به مستهلك كردن مقدارى مواد غذائى نياز دارد ، لذا خداوند سبحان در امتداد روزگار عمر آدمى كه در علم خداوندى مقدر است [ خواه به اجل تعليقى پايان يابد و خواه به اجل ممى ] معيشت و روزى اداره كننده حيات را عطا خواهد فرمود ، لذا وظيفه انسان كار و كوشش براى تأمين معيشت است ، و نبايد دائما در اضطراب و دلهره روزى عمر خود را تباه كند ، و همچنين نبايد براى افزايش مواد معيشت بيش از اندازه و يا تلاش براى كيفيت تجملى بالخصوص ، زندگى را تباه ساخت .

آنچه كه بايد از همه جهات مورد توجه و اهميت قرار بگيرد ، بهره‏بردارى از استعداد كار و فعاليت براى تنظيم حيات معقول است كه بر آورنده سعادت زندگى مادى و معنوى ميباشد . و اگر كسى بخواهد منابع قرآنى و حديثى و سخنان حكماء و عرفاء و ادباى عاليقدر را درباره قداست و لزوم كار و كوشش براى زندگى انسانى در اين دنيا و حيات ابدى براى آخرت جمع‏آورى نمايد ، قطعا مجلداتى را بايد باين موضوع اختصاص بدهد و ما در مجلدات زير مطالبى را درباره اين موضوع متذكر شده‏ايم [ مجلد سوم ص 297 و 298 ، مجلد چهارم از ص 13 تا ص 26 و همين مجلد از ص 29 تا ص 31 و از ص 46 تا ص 62 و از ص 86 تا ص 143 و مجلد سيزدهم از ص 246 تا ص 250 و مجلد پانزدهم ص 109 و مجلد هفدهم ص 114 و 115] .

امير المؤمنين عليه السلام در آخر جملات مورد تفسير مى‏فرمايد : « سوگند بخدا ، شك بر شما عارض گشته و يقين شما مختل شده است » كه حقيقت را معكوس فهميده‏ايد و گمان مى‏كنيد آنچه براى شما تضمين شده است بر شما مقرر گشته است كه مطلق كوششهايتان را صرف آن نماييد .

و بالعكس . متاسفانه اين اختلال در يقين دامنگير اكثريت مردم است ، و چه نتائج ناروائى كه از اين اختلال بر حيات معقول آنان وارد مى‏آيد . بنظر مى‏رسد خداوند متعال با نظر به همين عروض شك و اختلال يقين است كه در يكى از آيات قرآنى سوگند مى‏خورد كه روزى شما وابسته به منبعى فوق آنست كه شما تصور مينمائيد وَ فِى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ . فَوَرَبِّ السَّماء وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ [ الذاريات آيات 22 و 23] ( و در آسمان است روزى شما و آنچه كه بآن وعده داده شده‏ايد . پس سوگند بخدا ، قطعا مقرر بودن روزى شما و آنچه كه براى شما وعده داده شده‏ايد ، حق است همانگونه كه شما سخن مى‏گوئيد ) ( يقين به گفتن و شنيده شدن سخن داريد ) 78 ، 85 فَبادِرُوا الْعَمَلَ ، وَ خافُوا بَغْتَةَ الْأَجَلِ ، فَإِنَّهُ لا يُرْجَى‏ منْ رَجْعَةِ العُمُرِ ما يُرْجَى‏ مِنْ رَجْعَةِ الرِّزْقِ . ما فاتَ الْيَوْمَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِىَ غَداً زِيادَتُهُ ، وَ ما فاتَ أَمْسِ مِنَ الْعُمُرِ لَمْ يُرْجَ الْيَوْمَ رَجْعَتُهُ . الرَّجاءُ مَعَ الْجائى‏ ، وَ الْيَأْسُ مَعَ الْماضِى .

فَاتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ، وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ [ آل عمران آيه 103] ( حال كه چنين است به عمل پيشدستى كنيد ، و از فرا رسيدن ناگهانى مرگ بر حذر باشيد ، زيرا اميدى كه به برگشت عمر وجود ندارد ، به برگشت روزى وجود دارد .

آن قسمت از روزى كه امروز از دست رفته است ، اميدى هست كه بر روزى فردا افزوده شود ، ولى آن مدت از عمر كه ديروز سپرى شده است اميدى به برگشت آن در امروز نيست ، اميد بچيزى شايسته است كه مى‏آيد ، و يأس درباره چيزى درست است كه گذشته است . [ اى بندگان خدا ، ] براى خدا تقوى بورزيد ، تقوائى كه شايسته اوست و نرويد از اين دنيا مگر در حاليكه مسلمانيد )

گذشت روزگار عمر قابل برگشت و جبران نيست ، ولى ممكن است روزى فوت شده امروز فردا جبران شود .

همواره اميد به آينده است و يأس از گذشته فوت شده امير المؤمنين عليه السلام در اين جملات غير قابل بازگشت بودن عمر را تذكر داده و مردم را به قدردانى از ساعات عمر كه پى در پى مى‏گذارند متوجه ميسازد .

شناخت و قدردانى سرمايه عمر بدون آگاهى از مختص اساسى زمان كه عبور غير قابل بازگشت است ، و بدون اطلاع از امكاناتى كه انسان ميتواند در اين زمان گذران مورد بهره‏بردارى قرار بدهد و بدون توجه به ضرورت و عظمت كارى كه براى وصول به هدف اعلاى زندگانى بايد انجام داد ، امكان پذير نيست . و چون بدست آوردن اين شناخت‏ها و اطلاعات از همه كس ساخته نيست ، بلكه همانگونه كه سر گذشت زندگى بشر تا كنون نشان ميدهد ، اكثريت مردم از اين شناخت و اطلاعات بى‏بهره هستند ، لذا ميتوان گفت : عمر اكثريت مردم بدون وصول به ارزش واقعى آن جز زنجيره‏اى از امواجى ناآگاه كه در سطح دريا پشت سر هم بالا ميرود و پائين مى‏آيد چيزى ديگر نيست

بر صفحه هستى چو قلم مى‏گذريم
حرف غم خود كرده رقم مى‏گذريم

زين بحر پر آشوب كه بى پايانست
پيوسته چو موج از پى هم مى‏گذريم

در اين گذشت ساليان عمر نه چنان است كه همه اوقات عمر به نشاط و شادى بگذرد تا حد اقل بتوان گفت : اگر چه زمان عمر مى‏گذرد ، ولى چه باك از اين گذشتن وقتى كه دنيا به كام من بگردد خود اين تخيل در برابر واقعيات زندگى كه از مقدارى از شادى‏ها و بيشتر از آن از غم‏هائى تشكيل يافته است كه هر يك از آنها كافى است كه همه شاديهاى عمر را نه تنها از ياد ببرد ، بلكه آنها را چنان تير و تار براى انسان مجسم نمايد كه او آرزو كند اى كاش آن شاديها را نچشيده بود كه امروز بوسيله غوطه‏ور شدن در غم‏ها ، كابوسى از آنها درونش را در اضطراب فرو ببرد .

اين بيت از ابو العلاى معرى ياد آور همين حقيقت است كه بيان نموديم

إنّ حزنا فى ساعة الموت أضعاف
سرور فى ساعة الميلاد

[ ديوان ابو العلاء معرى از قصيده داليه در فوت يك فقيه] ( يك اندوه در ساعت مرگ ، چند برابر شادى است كه در ساعت تولد بوجود آمده بود ) مدتى كه از عمر گذشته است حتى برگشتن يك لحظه از آن ، بدان جهت كه مستلزم به هم خوردن آن قانون جهانى حركت است كه منشأ انتزاع زمان است ، امكان ناپذير ميباشد . بلى ، در اينجا يك مطلب بسيار مهمى كه وجود دارد و ميتواند آرامش بخش درون آدمى ، باشد اينست كه اگر با يك انقلاب درونى و هجرت روحى ، بيدارى واقعى بوجود بيايد و آن بيدارى موجب تكاپو و تلاش در ميدان تكليف گردد و باعث سلوك در مسير حيات معقول شود ، بدون ترديد ، عقب ماندگى از رشد و كمال جبران ميشود اگر چه حتى لحظه‏اى از عمر گذشته بار ديگر بر نگردد . اين مطلب در آيات و روايات مربوط به توبه صريحا و اشارتا بيان شده است . بنابراين ،حكم صريح عقل و دريافت ناب وجدان پاك اينست كه حتى يك لحظه عمر را مادامى كه قدرت و علم يارى مى‏كند نبايد بدون اندوختن كمال از دست داد .

چند نكته را در اين مورد بايد در نظر گرفت نكته يكم يكى از خصائص زمان اينست كه تا نيامده است ، بنظر انسان بسيار طولانى جلوه مى‏كند و هر اندازه كه به نقطه حال ( موقعيتى است كه انسان از نظر زمان ما بين گذشته و آينده قرار گرفته است ) نزديكتر مى‏شود ، به سرعت عبور زمان افزوده مى‏گردد . نكته ديگر اينكه ذهن آدمى در حالات زندگى عادى و اشتغالات ذهنى متداول معمولا گذشت زمان حال را درك نميكند تا آنگاه كه حوادثى چشمگير پيش بيايد و او را متوجه بسازد كه مثلا حالا موقع نهار است و از زمان حال 6 ساعت پيش 6 ساعت گذشته است .

و ميتوان گفت : علت اينكه در حالات معمولى گذشت زمان حال درك نميشود ، نه اينست كه درك مى‏كند و آنرا متوقف و پايدار احساس مى‏نمايد . بلكه بدانجهت است كه اصلا توجهى به كشش سيال زمان ندارد و فقط حوادث است كه مغز را به خود جلب كرده است . و اين اصل را هم بايد توجه كرد كه هر اندازه انسان به خود حوادث بيشتر جلب شود از درك زمان دورتر مى‏گردد .

شما اگر بيك مذاكره فوق العاده مشغول باشيد ، يا يك منظره زيبا ، شديدا شما را بخود جلب كرده باشد بكلى از زمان و گذشت آن ، غافل ميشويد . و اگر فرض كنيم مدت مذاكره يا تماشاى شما 6 ساعت بطول انجاميده و در اين مدت ساعت ديوارى شش بار زنگ پايان يك ساعت را با صداى بلند اعلان كرده است در آنموقع كه شما از مذاكره و تماشاى مزبور فارغ ميشويد ، چنين احساس مى‏كنيد كه زنگ ساعت شش بار پشت سر هم و بدون فاصله زمانى زده شده است .

از اين مسائل ، بار ديگر به حساس بودن و اهميت فوق العاده گذشت عمر مى‏رسيم و مى‏بينيم اغلب اوقات عمر ما بدون توجه به اصيل‏ترين مختص آن ، كه گذشت و انقراض زمان عمر است مى‏گذرد . بنابراين ، تلاش ما براى اين بايد باشد كه در زمان اين عمر گذران چه مى‏كنيم ؟ اگر حركت ما در مسير رشد و به ثمر رساندن شخصيت انجام مى‏گيرد ، زمان چه هزار سال . و چه يك لحظه به سرعت بگذرد يا به آرامى ،چه باك از گذشت زمان زيرا ما كار خود را انجام مى‏دهيم .

امير المؤمنين ميفرمايد : « ولى ممكن است روزى فوت شده در ديروز ، فردا جبران شود » اين مطلب كاملا بديهى است و نيازى بتوضيح ندارد . و اگر گفته شود : روزى هر روز مخصوص به همان روز است و آنچه كه فردا به انسان ميرسد مربوط به فردا است . پاسخش اينست كه اگر چنين چيزى اثبات شده باشد [ كه نشده است ] كلام امير المؤمنين عليه السلام اينست كه « اگر روزى امروز فوت شود ، فردا ممكن است روزى بيشتر نصيب انسان شود كه روزى فوت شده ديروز جبران گردد » نه اينكه روزى ديروز ، فردا مى‏رسد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱

خطبه ها خطبه شماره ۱۱3 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

113 و من خطبة له عليه السلام

في ذم الدنيا 1 و أحذّركم الدّنيا فإنّها منزل قلعة 2 ، و ليست بدار نجعة 3 قد تزيّنت بغرورها 4 ، و غرّت بزينتها 5 . دارها هانت على ربّها 6 ، فخلط حلالها بحرامها 7 ، و خيرها بشرّها 8 ، و حياتها بموتها 9 ، و حلوها بمرّها 10 لم يصفها اللّه تعالى لأوليائه 11 ، و لم يضنّ بها على أعدائه 12 . خيرها زهيد 13 و شرّها عتيد 14 . و جمعها ينفد 15 ، و ملكها يسلب 16 ، و عامرها يخرب 17 . فما خير دار تنقض نقض البناء 18 ، و عمر يفنى فيها فناء الزّاد 19 ، و مدّة تنقطع انقطاع السّير 20 اجعلوا ما افترض اللّه عليكم من طلبكم 21 ، و اسألوه من أداء حقّه ما سألكم 22 .

و أسمعوا دعوة الموت آذانكم قبل أن يدعى بكم 23 . إنّ الزّاهدين في الدّنيا تبكي قلوبهم و إن ضحكوا 24 ، و يشتدّ حزنهم و إن فرحوا 25 ، و يكثر مقتهم أنفسهم و إن اغتبطوابما رزقوا 26 . قد غاب عن قلوبكم ذكر الآجال 27 ، و حضرتكم كواذب الآمال 28 ، فصارت الدّنيا أملك بكم من الآخرة 29 ، و العاجلة أذهب بكم من الآجلة 30 ، و إنّما أنتم إخوان على دين اللّه 31 ، ما فرّق بينكم إلاّ خبث السّرائر ، و سوء الضّمائر 32 . فلا توازرون و لا تناصحون 33 ، و لا تباذلون و لا توادّون 34 . ما بالكم تفرحون باليسير من الدّنيا تدركونه 35 ، و لا يحزنكم الكثير من الآخرة تحرمونه 36 و يقلقكم اليسير من الدّنيا يفوتكم 37 ، حتّى يتبيّن ذلك في وجوهكم 38 ،و قلّة صبركم عمّا زوي‏منها عنكم 39 كأنّها دار مقامكم 40 ، و كأنّ متاعها باق عليكم 41 . و ما يمنع أحدكم أن يستقبل أخاه بما يخاف من عيبه ، إلاّ مخافة أن يستقبله بمثله 42 . قد تصافيتم على رفض الآجل و حبّ العاجل 43 ، و صار دين أحدكم لعقةعلى لسانه 44 ، صنيع من قد فرغ من عمله 45 ، و أحرز رضى سيّده 46 .

ترجمه خطبه صد و سيزدهم

و از خطبه‏ايست از آنحضرت عليه السلام در سرزنش دنيا 1 و من شما را از دنيا بر حذر ميدارم ، زيرا اين دنيا شايسته استقرار براى سكونت نيست 2 و خانه‏اى نيست كه بتوان اميد عامل حيات [ دايمى ] بآن بست 3 آراسته با نمودهاى فريبايش 4 ، و فريبنده با آرايش بى اساسش 5 سرايى است موهون و محقر در نزد پروردگارش 6 كه حلالش را با حرامش 7 و خيرش را با شر 8 و زندگى‏اش را با مرگ 9 و شيرينش را با تلخش در آميخته است 10 خداوند متعال اين دنيا را براى اولياء خود صاف [ و بدون مشكلات ] مقرر نفرموده 11 و براى دشمنانش امساك از آن ننموده است 12 خير اين دنيا ناچيز است 13 و شر آن هميشه حاضر 14 جمع شده ‏اش رو به فناست 15 و ملكش ربوده شدنى 16 و آبادش رو به ويرانى 17 پس چيست نفع آن خانه‏اى كه از بنيادش شكسته ميشود 18 و چه منفعتى است در عمرى كه در اين دنيا مانند فناى زاد و توشه‏اش رو به زوال است 19 و چه سودى است در امتداد آن مدت كه مانند قطع شدن حركت بپايان ميرسد 20 اى مردم ، آنچه را كه خداوند بر شما مقرر فرموده است ، مطلب و مطلوب خود تلقى كنيد 21 و از اداى حق خداوندى آنچه را كه از شما خواسته است ، مسئلت نماييد 22 و دعوت مرگ را پيش از آنكه شما را [ براى عبور از پل زندگى ] بخوانند ، بگوشهاى خود بشنوانيد . 23 دلهاى پارسايان در اين دنيا مى‏گريد اگر چه بخندند 24 ، و اندوه آنان سخت ميشود اگر چه شادمان باشند 25 خصومت آنان با نفسهاى اماره‏شان فراوان است اگر چه بآنچه بآنان روزى شده باشد مورد غبطه بوده باشند 26 ذكر فرا رسيدن پايان زندگى‏ها از دلهايتان ناپديد 27 وآرزوهاى بى‏اساس و دروغين در قلوبتان حاضر است 28 در نتيجه ، دنيا شما را پيش از آخرت مالك شده است 29 و دنياى زودگذر شما را بسوى خود برنده‏تر از آخرت گشته است 30 و جز اين نيست كه شما بر مبناى دين خداوندى ، برادران يكديگريد 31 ميان شما جدائى نينداخته است مگر پليدى درون‏ها و بدى نيت‏هايتان 32 بدينجهت است كه به كمك هم نميشتابيد و خيرخواه يكديگر نيستيد 33 و بهمديگر نمى‏بخشيد و مهر نمى‏ورزيد 34 چه شده بشما كه از اندكى از دنيا كه مييابيد شادمان ميشويد 35 ولى بسيارى از آخرت كه از آن محروم ميگرديد ، شما را اندوهگين نميسازد 36 چه شده است كه اگر اندكى از دنيا از شما فوت ميشود ، پريشان ميگرديد 37 تا آنجا كه در صورتهاى شما نمودار ميشود 38 و تحمل شما درباره چيزى از دنيا كه از شما دور شده است كم مى‏گردد 39 گويى اين دنيا اقامتگاه ابدى 40 و متاع آن براى شما پايدار خواهد ماند 41 و هيچ يك از شما را رويارويى با برادرش براى اظهار عيب او جلوگيرى نميكند ، مگر ترس از آنكه او هم با اظهار عيبى مانند عيب او رو در رو شود 42 دست اتحاد بهم داديد كه آخرت را رها و به دنياى زودگذر محبت بورزيد 43 و دين هر يك از شما براى يكبار ليسيدن آن با زبان شده است 44 [ اين كارهاى شما ] مانند كار كسى است كه از عمل خود آسوده 45 و رضايت مولايش را بدست آورده است 46

تفسير عمومى خطبه صد و سيزدهم

2 ، 5 و احذّركم الدّنيا فانّها منزل قلعة ، و ليست بدار نجعة ، قد تزيّنت بغرورها ،و غرّت بزينتها . ( و من شما را از دنيا بر حذر ميدارم ، زيرا اين دنيا شايسته استقرار براى سكونت نيست و خانه‏اى نيست كه بتوان اميد عامل حيات [ دايمى ] بآن بست . آراسته با نمودهاى فريبايش ، و فريبنده با آرايش بى‏اساسش ) مباحث مربوط به تفسير اين جملات در تفسير دو خطبه 111 و 109 مطرح شده است ، مراجعه فرماييد . 6 ، 12 دارها هانت على ربّها ، فخلط حلالها بحرامها ، و خيرها بشرّها ، و حياتها بموتها ، و حلوها بمرّها لم يصفها اللّه تعالى لاوليائه ، و لم يضنّ بها على اعدائه ( سرايى است موهون و محقر در نزد پروردگارش كه حلالش را با حرامش وخيرش را با شر و زندگيش با مرگ و شيرينش را با تخلش در آميخته است .

خداوند متعال اين دنيا را براى اوليايش صاف [ و بدون مشكلات ] مقرر نفرموده و براى دشمنانش امساك از آن ننموده است )

دنيا آن جايگاه شگفت انگيز است كه هيچ پديده‏اى و حقيقتى در آن ، خالص و ناب بجريان نيفتاده است .

آيا در اين دنيا بدنبال صحت و سلامت مطلق مى‏گرديد ؟ قطعا در اشتباهيد ،زيرا آن كدامين آدم است كه هيچگونه نقص و اختلال مزاجى و جسمانى نداشته باشد ؟ از ناآگاهى از وضع و جريان مزاج و جسم است كه اغلب بيماريها و اختلالات ناگهان آغاز مى‏گردد و بقول پزشكان : غالبا در پديده بيماريها و اختلالات ، معلول‏ها هستند كه نمودار مى‏گردند و سپس پزشكان اقدام به علت يابى مى‏نمايند كه گاهى موفق به يافتن آن مى‏شوند و گاهى تا مدتى و احيانا براى هميشه از پيدا كردن علت ناتوان مى‏گردند .

نگرانى‏ هاى گوناگون درباره جريانات آينده براى جسم و روان ، عامل ديگرى است كه آدمى را از نشاط صحت و سلامت مطلق محروم مى‏سازد . آيا استثنائى بودن مغز و روان معتدل و فعاليتهاى كاملا طبيعى آن دو ، در افراد بنى نوع بشر ، خود دليل روشنى براى كمياب بودن صحت و سلامتى و مخلوط بودن آن با انواعى از نقص‏ها و اختلالات نيست ؟

آيا هيچ در اين حقيقت جاريه انديشيده‏ايد كه هيچ لذت محسوس و طبيعى اگر هم مخلوط بر در دو يا نسبى جلوه نكند ، بدون اينكه بيك حالت سستى و ركود منتهى شود ، در زندگانى بشرى وجود ندارد ؟ اگر كسى ادعا كرد كه من يك روز تمام ، با كمال آگاهى و هشيارى از گذشته و حال و آينده و حوادث جاريه و عوامل آنها را در آن سه نقطه از زمان ، شاد و مسرور بودم ، هرگز باور نكنيد ، زيرا يا دروغ مى‏گويد ، يا معناى شادى و سرور را نمى‏فهمد و يا دركى درباره آگاهى و هشيارى ندارد .

بر فرض بسيار بعيد [ كه تقريبا فرض يك امر امكان پذير است ] شخص يا اشخاصى را فرض كنيد كه درباره موجوديت خود با ابعاد بسيار متعدد و متنوعش هيچگونه نگرانى و اضطراب ندارند ، و باصطلاح معمولى جهان به مراد ايشان مى‏گردد و با اسب تيزرو بعد جسمانيش ، بسوى هر مقصدى كه بخواهد مى‏تواند تاختن بگيرد اگر آگاه باشد از اينكه ديگر افراد بشر چگونه در فقر مادى و علمى و تندرستى و انواعى از بينوايى‏ها روزگار خود را سپرى مى‏كنند و متأثر نشود ، اين شخص انسان نيست و تطبيق مفهوم انسانيت بر چنين شخصى ، خيانت بهمه ارزشهاست و اگر متأثر شود ، چگونه مى‏توان گفت : اينان همان اشخاصى هستند كه جهان بمراد آنان مى‏گردد و همه خيرات و خوشى‏ها بطور ناب دست بسينه تسليم خواسته‏هاى آنان مى‏باشد ؟ در كدامين نقطه از زندگى مى‏توان با موضوعى مباح ارتباط پيدا كرد ، كه در پيرامون آن موضوع ، هيچ ممنوعيتى سر راه آدمى را نگيرد ؟

خيرى بشما روى مى‏آورد ، تا مى‏خواهيد ذايقه را با آن خير خوش كنيد و حتى تا بخواهيد درباره آن خير سخنى با خويشتن يا با ديگران بگوييد ، حوادثى از درون يا بيرون در برابر چشمان شما ، شروع به رژه رفتن مى‏نمايند . در گذشته يك بيت از بعضى شعراى آگاه ديدم كه مضمونش اينست : « براى تماشاى گلهاى باغ نمى‏توانم تا باز شدن در باغ صبر كنم ، زيرا ممكن است حوادث تا باز شدن در امان ندهد ، لذا از شكاف ديوار باغ گلها را تماشا مى‏كنم . اين بيت حافظ شيرازى را افراد فراوانى حفظ كرده‏اند :

بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اين همه نيست

برويم سراغ زندگى و مرگ ، هر اندازه كه بخواهيم همه قواى درك كننده خود را در واقعيات ثابت نماى جهان متمركز كنيم ، باز نخواهيم توانست گوش از صداى آبشار حيات كه از قله بلند ماوراى طبيعت ، به رودخانه وجود ما مى‏ريزد ، ببنديم و ديده از جريان چشمه‏سار حيات در درون خود بپوشيم و بگوييم : افسانه است اينكه مى‏گويد :

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بى خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرى مى‏نمايد در جسد

خواهى گفت : ما اكثر اشياء را ثابت و بى حركت و تحول مى‏بينيم .

ميگوييم : بلى شما :

شاخ آتش را بجنبانى به‏ساز
در نظر آتش نمايد بس دراز

اين درازى مدت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست
مصطفى ( ص ) فرمود دنيا ساعتيست

پس حيات و موت هم با يكديگر مخلوطند . آنگاه سراغ علم را بگيريم ، آيا تا كنون معلومى را ديده‏ايد كه پيرامون آن مجهولاتى وجود نداشته باشد ؟ سپس سرى هم به سلطه‏گران خود كامه ميزنيم ، البته آنان خشنود نخواهند بود از اينكه شما آنچه را كه در درون آنان مى‏گذرد بازگو كنيد ، ولى اصالت و جدى بودن و مطلوبيت ارائه واقعيات ، هرگز خشنودى و ناخشنودى ، شوخى كنندگان با واقعيات و خويشتن را در نظر نمى‏گيرد . اگر تخديرهاى متنوع و تسليت‏هاى گوناگون به داد آن سلطه‏گران خودكامه نرسد ، احساس متزلزل بودن پايه‏هاى قدرت بجهت عوامل درونى يا كلنگهاى بيرونى ، دل آنانرا در اضطراب فرو ميبرد .

پس نتيجه اين مشاهدات همان اصل است كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير مى‏فرمايد : در اين دنيا هيچ چيز ناب و خالص پيدا نميشود . آيا دليلى بهتر از اين براى اثبات ناچيز بودن زندگى اين دنيا در نزد خدا مى‏توان سراغ گرفت كه به قول ملك الشعراء بهار :

عاقل برى دو پول درديكن معطله
احمق نشسته مين اوتل شايه پندرى

( عاقل براى دو پول در دكان معطل است ، ولى احمق در ميان هتل با كمال آسودگى و خوشى نشسته و مى‏پندارد كه شاه است ) آيا عسل بدهان نرون و چنگيز و تميورلنگ خونخوار شيرينى نمى‏دهد و مى‏گويد : چون اين درندگان ضد بشريت هيچ ارزشى بجانهاى آدميان قايل نيستند ،لذا من هم در ذايقه اينان دست از خاصيت طبيعى خود بر مى‏دارم ؟ آيا ميتوان تصور كرد كه اگر در اين دنيا حجاج بن يوسف ثقفى و يزيد بن معاويه و سنان بن انس آن ضد انسانها و دشمنان كرامت‏ها و ارزشها درخت سيب مى‏كاشتند ، چون بيشرم‏ترين و وقيح‏ترين مردمان بودند ، بجاى سيب خار مغيلان ميروييد و بچشمان پليد و دلهاى ناپاك آنان فرو مى‏رفت ؟ نه هرگز ، زيرا اين دنيا وسايلى را كه در اختيار انسانها مى‏گذارد ، كارى با نيك و بد و زشت و زيبا ندارد .

موجودات طبيعى اين دنيا وسايلى هستند براى براه انداختن حيات و كارگاه و مركب آن ، لذا آب انسان تشنه را سيراب ميكند ، خواه پس از سيراب شدن سلاحى بدست بگيرد و همه مردم بيگناه روى زمين را بكشد و يا دوايى را كشف كند و همه دردهاى بشرى را منتفى بسازد .

با نظر باين توضيح است كه بايد گفت : منظور امير المؤمنين عليه السلام از موهون بودن دنيا در نزد خدا ، آن نيست كه هم مى‏تواند وسيله براى كسب خيرات باشد و هم وسيله‏اى براى معصيت‏ها ، بلكه مقصود برقرار كردن رابطه هدفى با اين دنياست كه با ارزش‏ترين حقايق هستى را كه جان و روان و روح انسانى است ،قربانى امور مادى ناچيز دنيا مينمايد نقل شده است كه : سرور شهيدان امام حسين عليه السلام در روز عاشورا ، موقعى كه همه ياران خود را از دست داد ، رو بطرف آسمان نموده چنين زمزمه نمود :

إنّ من هوان الدّنيا على اللّه إنّ رأس يحيى بن زكريّا أهدى إلى بغىّ من بغايا بنى إسرائيل و أنّ رأسى هذا يهدى إلى بغىّ من بغايا بنى أميّة . إنّ بنى إسرائيل كانوا يقتلون سبعين نبيّا بين طلوع الشّمس و غروبها ثمّ يجلسون فى الأسواق كأنّهم لم يصنعوا شيئا فأمهلهم اللّه فأخذهم بعد ذلك أخذ عزيز ذى انتقام . ( از موهون بودن دنيا در نزد خداست كه سر حضرت يحيى بن زكريا بيكى از زناكاران بنى اسراييل هديه فرستاده شده و اين سر من ( هم ) بيكى از زناكاران بنى اميه هديه فرستاده خواهد شد .

بنى اسراييل [ گاهى ] هفتاد پيغمبر را ميان طلوع آفتاب و غروب آن مى‏كشتند و سپس [ با آسودگى خاطر ] در بازار براى سوداگرى مى‏نشستند ، گويى آنان هيچ كارى نكرده‏اند ، خداوند بآنان مهلت داد و سپس همه آنان را با قدرت مطلقه و اراده [ خداوند ] عزيز منتقم گرفت [ و نابود ساخت ] حال كه دنيا چنين است و زندگى مادى با ارزش‏ترين و با عظمت‏ترين انسان‏ها را دستخوش بازيهاى بازيگران خودكامه مينمايد [ اگر چه قدرت نفوذ به منطقه ماوراى طبيعى ارواح انسانها را ندارد ] پس نمى‏توان باين دنيا از ديدگاه ارزشى ذاتى نگريست .

13 ، 17 خيرها زهيد و شرّها عتيد ، و جمعها ينفذ و ملكها يسلب ، و عامرها يخرب ( خير اين دنيا ناچيز است و شر آن هميشه حاضر ، جمع شده‏اش رو به فناست و ملكش ربوده شدنى و آبادش رو به ويرانى ) توضيح اين جملات در همين خطبه و خطبه 111 و 109 مطرح شده است .

مراجعه فرمائيد . 18 ، 22 فما خير دار تنقض نقض البناء ، و عمر يفنى فيها فناء الزّاد ، و مدّة تنقطع انقطاع السّير . اجعلوا ما افترض اللّه عليكم من طلبكم ، و اسألوه من أداء حقّه ما سألكم ( پس چيست نفع آن خانه‏اى كه از بنيادش شكسته مى‏شود و چه منفعتى است در عمرى كه در اين دنيا مانند فناى زاد و توشه‏اش رو به زوال است و چه سوديست در امتداد آن مدت كه مانند قطع شدن حركت بپايان ميرسد . اى مردم ، آنچه را كه خداوند براى شما مقرر فرموده است مطلب و مطلوب خود تلقى كنيد ، و از اداى حق خداوندى آنچه را كه از شما خواسته است مسئلت نماييد . )

حال كه اين كاخ سترگ‏نماى دنيا در حال فرو ريختن و عمر پايدارنما رو بفناء است بياييد عمل به مقررات الهى را بجوييد و بس

منظور امير المؤمنين عليه السلام از سؤال انكارى در هر سه موضوع :

1 خانه در حال فرو ريختن ، عمرى در حال فنا ، زمانى در معرض انقطاع ، نه اينست كه اين موضوعات سودى ندارند و بيهوده و زايد مى‏باشند . زيرا زندگى در اين دنيا با عمرى محدود و زمانى در معرض انقطاع ، مطابق مشيت خداوندى است وهمين موضوعات است كه وسيله به ثمر رسيدن شخصيت انسانها در گذرگاه رو به ابديت است . آنچه كه مورد سؤال انكارى امير المؤمنين عليه السلام است ، خير و نفعى است كه از ذات اين دنيا و عمر در حال فنا و زمان در معرض انقطاع بعنوان هدف نهايى تلقى شود و بعبارت ديگر اين دنيا با همه امور چشمگيرش ، آن خير و سود را ندارد كه بتواند شخصيت آدمى را به هدف اعلايش برساند در حالى كه فقط با خيرات و كمالات الهى به ثمر خواهد رسيد و عظمت به ثمر رسيده آن ، فرا سوى عمر و زمان محدود است .

حال كه اين دنيا چنين است و حال كه عمر رو به فنا و زمان در معرض انقطاع است ، چيزى جز آنچه را كه خداوند متعال آنرا از ما خواسته است ، مطلوب خود قرار ندهيم و از خدا ، جز اداى حق او چيزى را مسئلت ننماييم . 23 و أسمعوا دعوة الموت آذانكم قبل أن يدعى بكم ( و دعوت مرگ را پيش از آنكه شما [ براى عبور از پل مرگ ] خوانده شويد بگوشهاى خود بشنوانيد )

گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازيد پيش از آنكه فرياد مرگ گوشهاى شما را بكوبد

فرق بسيار است بين اينكه شما گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازيد و اينكه فرياد جانكاه مرگ سراغ گوش شما را بگيرد و آن را چنان بكوبد كه ديگر هيچ كارى از دستتان بر نيايد و هيچ صدايى را نشنويد . از آنجمله :

1 كسى كه مى‏خواهد گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازد ، بدون ترديد درباره زندگى و اصول و مبادى آن انديشيده و صلاح و فساد آنرا نيز تشخيص ميدهد ،در نتيجه مرگ و معناى با اهميت آنرا نيز درك مى‏كند .

2 شنيدن اختيارى طنين مرگ موجب آمادگى ورود به آن مى‏گردد ، زيرا مى‏فهمد كه مرگ يعنى پل عبور به سراى ابديتى كه ترس و اندوه در آن راهى ندارد .

چون مرگ رسد چرا هراسم
كان راه به تست مى‏شناسم

از خوردگهى به خوابگاهى
و ز خوابگهى به بزم شاهى

چون شوق تو هست خانه خيزم
خوش خسبم و شادمانه خيزم

نظامى گنجوى در صورتى كه وصول اجبارى فرياد مرگ به گوش آدمى ، جز بوحشت انداختن و روياروى كردن او با مهيب‏ترين و جانكاه‏ترين حادثه ، نتيجه‏اى در بر ندارد .

3 آن انسان كه مرگ را درك كرد و خود باستقبال شنيدن طنين پر معناى آن رفت بخوبى خواهد فهميد كه :

مرگ هر يك اى پسر همرنگ او است
پيش دشمن ، دشمن و بر دوست ، دوست

آنكه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانى اى جان هوشدار

روى زشت تست نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ

گر به خارى خسته‏اى خود كشته‏اى
ور حرير و قزدرى خود رشته‏اى

نيز مى‏فهمد كه :

اين جهان همچون درختست اى كرام
ما بر او چون ميوه‏هاى نيم خام

سخت گيرد خامها مر شاخ را
زانكه در خامى نشايد كاخ را

چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخه‏ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سست شد بر آدمى ملك جهان

مولوى

24 ، 26 إنّ الزّاهدين فى الدّنيا تبكى قلوبهم و إن ضحكوا ، و يشتدّ حزنهم و إن فرحوا و يكثر مقتهم أنفسهم و إن اغتبطوا بما رزقوا ( در اين دنيا دلهاى پارسايان مى‏گريد اگر چه بخندند و اندوه آنان سخت ميشود اگر چه شادمان باشند و خصومت آنان با نفسهاى اماره‏شان فراوان است اگر چه به آنچه به آنان روزى شده است مورد غبطه باشند . )

غم و اندوهى مقدس در دل ، با شادى و خنده‏اى در ظاهر

ندهى اگر به او دل به چه آرميده باشى
نگزينى ارغم او چه غمى گزيده باشى

فيض كاشانى

آب حيات من است خاك سر كوى دوست
گر دو جهان خرميست ما و غم روى دوست

سعدى در خلال تفسير خطبه‏هاى گذشته ، دو نوع مشخص براى غم و اندوه مطرح نموده و مسايلى را در پيرامون آنها متذكر شديم . يكى از اين دو نوع ، همان غم و اندوه ناشى از درك ضرر در مال و جان و موقعيت و مقام و خواسته است كه هيچ كس در اين دنيا نمى‏تواند گريبان خود را از چنگال آنها رها نمايد . اين همان غم و اندوهى است كه همگان مى‏خواهند از آن فرار كنند و براى دفع كلى يا تقليل آن ، از همه توانائى‏هاى خود بهره مى‏جويند .

از مختصات اين نوع غم و اندوه كاهش فعاليتهاى مغزى و روانى و حتى جسمانى است ، كه خود موجب ضررهاى ديگر مى‏گردد . اشخاصى كه به اين نوع از غم و اندوه مبتلا مى‏شوند ، در صورت استمرار آن به نوعى از بدبينى دچار مى‏گردند كه حيات را با آنهمه درخشندگى و اهميتى كه دارد تيره و بى اهميت مى‏نمايد . نوع دوم از غم و اندوهى ، است كه درون هيچ انسان رشد يافته‏اى خالى از آن نيست .

زيرا يكى از مختصات رشد همين است كه انسان همواره همزمان با احساس انبساط روانى و بهجت روحى ، نوعى سوزش اشتياق به كمال بالاتر را با انقباضى ناشى از اينكه ، مبادا در گذرگاه عمر در آنچه كه مى‏تواند از خيرات انجام دهد تقصير يا قصور ورزيده است ، در درون خويش در مى‏يابد . اين تقصير يا قصور يقينى يا احتمالى هر اندازه هم كه ناچيز باشد ، بخاطر حساسيت شديدى كه در سير تكاملى وجود دارد ، داراى اهميت مى‏باشد .

و بهمين خاطر است كه مهتابى ظريف از يك غم مقدس مستمر در فضاى درون سالكان ، وجود دارد كه موجب مى‏شود ، دايما در حال استغفار و توبه باشند . آيا تكرار آيه مباركه إِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ [ الفاتحه آيه 6] پروردگارا ، ( ما را به راه راست هدايت فرما ) در شبانه روز و در عاليترين حالات ارتباط با خدا كه نماز است ، خود آشكارترين دليل براى حساسيت مزبور نيست . با اينحال پارسايان بدانجهت كه رضا به قضاى الهى و حالت ابتهاج ناشى از شكوفايى در عالم هستى دارند و بدانجهت كه چهره آنان چه بخواهند و چه نخواهند تماشاگه انسانهاست ، بطور دايم در تبسم و انبساط است

من همان جامم كه گفت آن غمگسار
با دل خونين لب خندان بيار

از مختصات اين غم مقدس آن است ، كه دارنده آن از نشاطى بسيار جدى براى كار و تكاپو در مسير تكليف بايستگى‏ها و شايستگيها بر خوردار هست . بر خلاف آنانكه در غم و اندوه طبيعى معمولى فرو مى‏روند و همواره دچار اختلالات فعاليتهاى مغزى و روانى و حتى جسمانى مى‏باشند . و ديگر از مختصات احساس فوق اينست كه هر اندازه هم شادمانى به آن پارسايان رو بياورد ، نه تنها از آن احساس نمى‏كاهد ، بلكه با نظر به لزوم افزايش محاسبات دقيق در علل و نتايج آن شادمانى ،بر اندوه آنان افزوده مى‏شود .

پارسايان حقيقى دايما در افزودن بدبينى و خصومت به خود طبيعى‏شان بسر مى‏برند اگر چه به آن امتيازاتى كه نصيبشان گشته است مورد رشك و غبطه قرار بگيرند

اگر چه ظاهر عبارت امير المؤمنين عليه السلام همانست كه در عنوان مبحث طرح كرديم ، ولى با توجه به علت اساسى خصومت و بدبينى درباره خود طبيعى ( مدير غرايز طبيعى كه نفس اماره ناميده مى‏شود ) مى‏توان گفت : هر اندازه كه انسان در اين دنيا از امتيازات بيشترى بر خوردار شود و هر اندازه كه بيشتر مورد غبطه بوده باشد ، مى‏بايد بر بدبينى و خصومت با خود طبيعى‏اش بيفزايد . زيرا با افزايش امتيازات و غبطه‏هاى مردم است كه خود طبيعى قدرت انگيزه‏هاى طغيانگرى بيشترى را در خود احساس مينمايد و اين مطلب كه مولاى متقيان مى‏فرمايد ، در حقيقت مهمترين عامل تعديل خود طبيعى و قرار دادن آن در مسير من اعلا را بيان مى‏دارد .

بطور كلى انسانها را در ارتباط با افزايش امتيازات و توجه مردم ، مى‏توان به سه قسم عمده تقسيم نمود قسم اول انسانهايى هستند كه خود طبيعى خويشتن را تعديل و آنرا تحت فرمان من اعلا [ نه من برتر باصطلاح فرويد ] كه با اصول عالى انسانى پرورش يافته است ، در آورده‏اند . بديهى است كه افزايش امتيازات و غبطه‏هاى مردم ، اگر چه معمولا نمى‏تواند عامل انحراف و طغيان من اعلاى اينان باشد ، با اينحال ، بدانجهت كه حيات همه انسان‏ها ، خواه رشد يافته‏ترين آنان باشد يا معمولى‏ترين آنان ، در ميان عوامل استقامت و انحراف و تسليم به اصول انسانى و طغيان در مقابل آنها ، بجريان مى‏افتد . لذا طبيعى است كه حتى رشد يافته‏ترين انسانها بايد مراقب حركات و فعاليتهاى خود طبيعى‏اش باشد و همواره با سوء ظن به آن بنگرد .

قسم دوم انسانهايى هستند كه خود طبيعى ، حاكم مطلق در اقليم وجود آنان ميباشد . مسلم است كه اينان اگر كمترين مواظبت درباره خود طبيعى‏شان داشتند ،هرگز اين خود حاكميت مطلق در اقليم وجود را بدست نمى‏آوردند . اينان آن گروه از انسانهايى هستند كه بخاطر خوش‏بينى و علاقه شديدى كه به خود طبيعى خويشتن دارند ، چيزى را در دنيا جز سر خوشى و لذت و خود كامگى ، به رسميت نمى‏شناسند . اينهاهستند كه تاريخ بشرى را به خاك و خون كشيده‏اند . نه حقى براى آنان مطرح است و نه باطلى .

اينان هستند كه هرگاه بشر وسيله اشباع لذايذ و خود خواهى آنان قرار بگيرد ، قابل توجه مى‏باشد و اگر بخواهد بگويد : من هم هستم يا بگويد : اصل و قانونى وجود دارد كه بايد همه ما از آن تبعيت كنيم ، در اين صورت ، دو جمله مزبور را مساوى نفى خويشتن تلقى مى‏كنند و بهمين جهت است كه با هر كسى كه در مقابل آنان بگويد : من هم هستم ، يا اصل و قانونى وجود دارد كه همه ما بايد از آن تبعيت كنيم ، مبارزه بى امان دارند و تنفرى بى‏پايان دليل اين تلقى جنون آميز بسيار روشن است .

و آن اينست كه خاصيت اساسى خود طبيعى كه تورم تا بينهايت است ، اين تورم را بزرگى واقعى گمان كرده و اين باور را در مغز پوكش مستحكم مى‏سازد كه جهان يعنى من يا وسيله بقاى مطلوب من و انسانها يعنى من يا وسيله بقاى مطلوب من قسم سوم انسانهايى هستند كه با مقدارى آگاهى و پذيرش اصول اخلاقى ،حاكميت مطلق را از خود طبيعى سلب كرده و علاقه به مديريت من اعلاى انسانى دارند و شايستگى اين مديريت را مى‏پذيرند .

ولى توانايى سپردن حاكميت مطلق بدست من اعلاى انسانى را در خود احساس نمى‏كنند . اين گروه داراى اكثريت بسيار چشمگير هستند و مى‏توان گفت : اكثريت قريب باتفاق جوامعى كه در معرض آگاهى از اصول و مبانى تعليم و تربيت تمدنى قرار مى‏گيرند را تشكيل مى‏دهند .

مباحث مربوط به اينكه چه بايد كرد تا مردم بتوانند از طغيان و انحراف خود طبيعى كاسته و به قدرت و فعاليت و مديريت من اعلاى انسانى خويشتن بيفزايند ؟ در مسائل گوناگون تعليم و تربيت و كمال و تقوى و ايمان ، كه در اين مجلدات آمده است را متذكر شده‏ايم . 27 ، 30 قد غاب عن قلوبكم ذكر الآجال ، و حضرتكم كواذب الآمال ، فصارت الدّنيا أملك بكم من الآخرة و العاجلة أذهب بكم من الآجلة ( ذكر فرارسيدن پايان زندگى‏ها از دلهايتان ناپديد ، و آرزوهاى بى اساس ودروغين در قلب‏هايتان حاضر است . در نتيجه دنيا شما را پيش از آخرت مالك شده و همين دنياى زودگذر ، شما را بسوى خود برنده‏تر از آخرت گشته است )

بياد مرگ نيستيد ، آرزوهاى دروغين فضاى درون شما را اشغال ،

در نتيجه مملوك بى اختيار دنيا گشته ‏ايد

پرده‏هاى رنگارنگ حيات طبيعى ، عقل از سر و شرم از دلهايتان ربوده ، نه گذشت زمان را احساس مى‏كنيد و نه متلاشى شدن در چنگال تيز قوانين جارى در طبيعت را ،كه بدون ترحم عاطفى ، خزان‏ها بدنبال بهارها مى‏فرستد و ناتوانايى‏ها پس از توانايى‏ها زشتى‏ها پس از زيبايى‏ها و پيرى‏ها بعد از جوانى‏ها .

و تو اى فرو رفته در امواج بى‏اساس آرزوها همچنان براه خود ميروى و از دگرگونى‏هاى صفحات كتاب زندگى خود عبرتى نميگيرى گويى انگشتان بر روى چشمان خود نهاده‏اى تا حركت انگشتانى را كه پيوسته مشغول بر گردانيدن اوراق عمر گرانمايه تو مى‏باشد ، نبينى بسيار خوب ،بكوش تا حركت انگشتان بر گرداننده اوراق عمر را نبينى و بكوش تا صداى جرس را كه هر دم فرياد مى‏دارد محملها را بربنديد ، نشنوى ، آيا اين قدرتها را هم دارى كه سنگينى سالهاى سپرى شده عمر را بر دوش خود درك نكنى ؟

آيا ميتوانى از روياروى شدن با آينه كه بدون روپوش ، چروك‏هاى صورتت را با موهاى سپيد و پيچيده سر و ابرو نشان مى‏دهد ، اجتناب ورزى و هر آينه را كه با كمال صدق و صفا نزديك شدن ترا به مغاك تيره اعلان نمود بشكنى ؟ آيا چنين نيست كه اگر آينه را بشكنى و شيشه ‏هاى شكسته آن ، بوسعت يك وجب پيرامون پاهاى تو ريخته شد .

بعلت ناتوانى پيرى كه ارمغان گذشت ساليان عمر تست ، به كمكى نياز خواهى داشت كه ترا از آن يك وجب عبور بدهد ؟ اى نا بخردان غفلت زده ، هيچ مى‏دانيد كه غفلت از مرگ و بى اعتنايى تصنعى درباره آن ، باعث مى‏شود كه در همين زندگى معناى حقيقى حيات بر شما پوشيده بماند و با پوشيده شدن حيات از استعدادها و قدرتهاى بسيار با اهميت خود كه مى‏توانست شما را مالك دنيا بنمايد ، غافل مى‏گرديد و اين غفلت است كه شما را مملوك بى‏اختيار دنيا نموده و همه موجوديت خود را بدون دريافت قيمت مناسب به اين دنيا ارزانى بداريد و به اين مغبون شدن و باختن نابخردانه هم قناعت ننموده زبان به تحسين و تمجيد اين دنيا باز كنيد و بگوييد :

راضيم كز من بماند نيم جان
تاز . . . استرى بينم جهان

و در اين حال نميدانيد كه اين رضايت و خشنودى در حالى صورت مى‏گيرد كه با معده و روده و فضولات استر درهم آميخته به اين دنيا مى‏نگريد . اى كاش ، مى‏دانستيد كه اين دنيا شما را به هيچ خريده است و شما از اين دنيا ممنون و شرمنده هم هستيد

بيقدريم نگر كه بهيچم خريد و من
شرمنده‏ام هنوز خريدار خويش را

31 ، 34 و إنّما أنتم إخوان على دين اللّه ، ما فرّق بينكم إلاّ خبث السّرائر و سوء الضّمائر ، فلا توازرون ، و لا تناصحون ، و لا تباذلون و لا توادّون ( و جز اين نيست كه شما بر مبناى دين خداوندى برادران يكديگريد . ميان شما جدايى نينداخته است مگر پليدى درونها و بدنيتى‏هايتان ، بدين جهت است كه به كمك هم نمى‏شتابيد و خيرخواه يكديگر نيستيد و به همديگر نمى‏بخشيد و مهر نمى‏ورزيد )

اى مردم ، شما بر مبناى دين خداوندى برادران يكديگريد . آنچه كه شما را از يكديگر جدا كرده است پليدى درونها و بد نيتى‏هاست كه درباره همديگر داريد .

تاريخ فرهنگ بشرى و قلمرو قوانين و حقوق ، حماسه‏ها و رجزخوانى‏هاى فراوانى در لزوم پيوستن انسانها به يكديگر بياد دارد ، بدون مبالغه اگر شما بخواهيد آن حماسه‏ها و رجزخوانى‏ها را جمع آورى نماييد ، مى‏توانيد مجلداتى را در اين موضوع تأليف نماييد . در اين ميدان تكاپو دو نظريه مهم ديده مى‏شود كه پايه ديگر نظريات در اين موضوع است :

نظريه يكم اينكه افراد انسانى را با عواملى كه در موجوديت خود دارند ،مى‏توان بهم پيوست ، بدون نياز به قبولاندن اينكه همه آنان وابسته به خدا هستند .

نظريه دوم اينست كه افراد بشر را حتى دو برادر از يك پدر و مادر را [ اگر چه دوقلو زاييده شده باشند ] نمى‏توان از ابعاد اساسى بيكديگر پيوست مگر اينكه وابستگى آنان را به خدا اثبات نمود .

جمله مورد تفسير از امير المؤمنين عليه السلام و همچنين مضامين آيات قرآنى و منابع حديثى و محصول تفكرات متفكران مقتدر و ژرفنگر ، نظريه دوم را بر مى‏گزينند . امير المؤمنين عليه السلام در جمله مورد تفسير گوشزد ميفرمايد كه شما بر مبناى دين خداوندى برادران يكديگريد و علت اين برادرى كه مقتضى پيوستگى و اتحاد است ، احساس و پذيرش وابستگى همه شما به خداوند است .

بنا بر اين ، حال كه مى‏بينيد از هم جدا ، و متفرق شده و حتى چهره خصومت به يكديگر نشان ميدهيد ، بدانيد كه انحراف از دين خدا پيدا كرده‏ايد . زيرا اگر زندگى شما بر مبناى دين خداوندى بود ، به يارى همديگر مى‏شتافتيد و خيرخواه يكديگر بوديد و بهمديگر مى‏بخشيديد و از محبت بيكديگر دريغ نمى‏داشتيد .

درباره اثبات و تقويت نظريه يكم مطالب بسيار فراوانى گفته شده است . مخصوصا مكتب‏هاى شرقى و غربى در دو قرن نوزدهم و بيستم براى پايين آوردن سر انسانها كه مبادا با بالا نگرى‏هاى خود ، ملكوت الهى را شهود نمايند و خودكامگان ضد مذهب را نيز در برابر سؤال جدى قرار بدهند ، كوششهاى فراوانى نموده‏اند تا بتوانند اثبات كنند كه افراد انسانى با عواملى كه در موجوديت خود دارند ،بدون نياز به پذيرش وابستگى به خدا ، مى‏توانند بهمديگر بپيوندند و به مرحله احساس وحدت در آرمانها و اشتراك در لذايذ و آلام قدم بگذارند .

ساختگى اين نظريه و خلاف واقع بودن آنرا ، پديده‏هاى فراوانى با كمال وضوح اثبات نموده‏اند از آنجمله صدها جنگ محدود و دو جنگ جهانى كه خون ميليونها نفر را بر زمين ريخت و ميليونها حق كشى ، و افزايش ناتوانان و بروز انواعى بيشمار از حيله گريها و ماكياولى بازيها و سقوط عواطف بسيار با ارزش انسانى و ويرانى كاخهاى مجلل آرمانها و شيوع لذت پرستى ( هدونيسم ) و نفع‏پرستى ( يتيليتاريانيسم ) كه قاطع‏ترين شمشير را بر پيكر متحد سازنده افراد و اقوام انسانى فرود آورد و انقسام دنيا به دنياى مستكبران و دنياى مستضعفان و احساس نياز شديد به ناهشيارى به وسيله عوامل فراوان تخدير وغير ذلك .

اينهمه جدايى انسان از انسان ، معلول شيوع و رواج همان نظريه يكم بود كه سود پرستان خود كامه و خود محوران لذت پرست كوشش بسيار فراوان در گسترش و مقبول ساختن آن ، براى عموم مردم صورت داده و مى‏دهند . اين نظريه چه مستقيم و چه غير مستقيم ضرورت و عظمت اخلاق را بى اساس قلمداد كرد ، و اخلاق را تا حد يك يدكى براى اجراى قوانين و حقوق تنزل داد و بدين ترتيب اخلاق آدميان را چنان به لجن كشيد كه قابل توصيف نيست .

آرى ضربه نهايى را بر انسانيت انسان وارد آورد « اينكه فساد اخلاق موجب گسستن علايق برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد انسانها در مسير حيات معقول مى‏گردد ،امريست كاملا طبيعى و جاى شگفتى نيست . شگفت انگيز آنست كه احتياج به قوانين و حقوق فراوان و پيچيده‏اى را كه معلول مستقيم فساد اخلاق است و گسيختن علايق فوق را نتيجه مى‏دهد ، ترقى و تكامل حقوقى بناميم » بحث مشروحى در اين مسئله با يكى از حقوقدانان برجسته داشتيم .

او بطور مطلق از تحول تكاملى قوانين حقوقى دفاع مى‏نمود ، با اينكه آن حقوقدان از شخصيت علمى ، حقوقى قابل توجهى برخوردار بود ، در ادعاى مزبور راه مبالغه پيش گرفته بود . آنچه كه در تحقيق اين مسئله عرض شد . به شرح ذيل بود :

ما بايد از سطح ظاهرى افزايش رشته‏ها و انواع و ابعاد حقوقى گذشته و در علل و نتايج آن ، به دقت و تأمل بپردازيم . آيا چنين نيست كه مقدار مهمى از افزايش مزبور نشان دهنده عقب ماندگى و ركود اسف‏انگيز انسان از حركت تكاملى و مقدارى ديگر كاشف از انحطاط و سقوط انسانى در دو قلمرو فردى و روابط اجتماعى مى‏باشد و برخى ديگر معلول جبرى گسترش و دگرگونى روابط انسان با انسان و طبيعت بوده است ؟

بنابراين ، ما بايد در صدد كشف اين مسئله بر آييم كه آيا واقعا اين شخص كه نامش زلفعلى گذاشته شده است ، داراى گيسوى انبوه و زيباست يا از آن كچل‏هاست كه بعنوان نمونه حتى يك تار مو بر سرش نيست و يا سرى دارد مانند نقشه جغرافيا كه موهايش مانند خطوط و نقطه‏هايى با فاصله‏هاى غير منظم در روى نقشه منعكس و هر يك از آنها نشان دهنده يك موضوع جغرافيايى است ،مانند كوه ، رودخانه و غير ذلك ؟ بهر حال ، ما در گذرگاه زندگى اجتماعى انسانها در تاريخ با دو نوع عامل تحولات در قوانين حقوقى سر و كار داريم :

نوع يكم تحول در قوانينى است كه ناشى از افزايش پديده‏ها و ارتباطات مثبت ميان انسانهاى يك جامعه و يا ميان مردم جوامع متعدد مى‏باشد . اينگونه تحولات نه تنها از علايم گسيخته شدن علايق برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد در مسير حيات معقول انسانها نيست ، بلكه دليل فعاليت مثبت مغزى انسانها در باره تنظيم حيات فردى و دسته جمعى مطابق بروز ارتباطات مثبت جديد در ميان آنان مى‏باشد ،كه ضرورتى غير قابل انكار است .

ارزش تكاملى اين دگرگونى در قوانين بستگى به اين دارد كه روابط و علايق جديد چه مقدار و با چه كيفيت در پيشبرد اختيارى اهداف و آرمانهاى عالى حيات انسانها دخالت مى‏ ورزد .

اگر روابط و علايق حادثه ناشى از گسترش جبرى عوامل آنها باشد ، بديهى است كه قوانين مستحدثه ( جديد ) كه معلول جبرى دگرگونى روابط و علايق است ، در حقيقت از يك توسعه و تعميق زندگى كندوى عسلى و ارتباطات متنوع زنبورها با كندو و همنوعان خود در نظام كندويى تجاوز نمى‏نمايد . مگر اينكه كوشش شود كه قوانين مستحدثه بر تكامل آگاهانه و آزادانه مغزى و روانى انسانها بيفزايد .

بعنوان مثال قوانين طى مسافت با ماشين را در خيابانها و بيابانها را در نظر بگيريم ، بديهى است كه تاريخ اين قوانين از موقع استفاده از ماشين در سپرى كردن مسافتها شروع شده است و در اينكه وضع چنين قوانينى براى دفع مزاحمت‏ها و آسيبهاى حركات ماشينى ضرورت جبرى داشته است ، هيچ جاى ترديد نيست . آنچه كه بايد مورد دقت قرار بگيرد اينست كه آيا خود وضع قوانين مزبور دليل بر تكامل پديده قانونگزارى است ، يا بايد ديد آن عواملى كه موجب وضع قوانين جديد گشته است ، چيست ؟

اگر در جستجوى عوامل اكتشاف ماشين و سير پيشرفتى در گسترش و تعميق پديده ماشين به اين نتيجه رسيديم كه بشر در هيچ موردى از عوامل اكتشاف گرفته ، تا سير پيشرفتى و مديريت آن ، جز حركات و فعاليت‏هاى جبرى مغزى و عضلانى و سودجويى محض چيز ديگرى نداشته است و حركات و فعاليتهاى مزبور كمترين تعديلى در خود خواهى‏ها و خودكامگى‏ ها و لذت پرستى‏هاى بشر بوجود آورنده ماشين و اداره كننده آن ، صورت نداده است وهمچنين كمترين پيشرفتى در صفات عالى انسانى و اخلاق حميده او بوجود نياورده است .

بلكه بالعكس و سيله جديدترى براى اشباع خودخواهى‏ها و خودكامگى‏ها و حفظ لذت پرستى‏هاى او گشته است . بايد بپذيريم كه بوجود آمدن قوانين موضوعه براى و ادامه حيات ماشينى به هيچ وجه دليلى براى تحول تكاملى آن قوانين موضوعه نمى‏ باشد .

نوع دوم بروز قوانينى است كه ناشى از ضرورت جلوگيرى از رخنه تمايلات بى‏حساب و ويرانگر بشرى در زندگى اجتماعى است كه موجب اخلال بر حيات ديگر انسانهاست .

آيا مى‏توان گفت : وضع صدها ماده قانونى براى كشف واقعيات در روابط و حوادث و نمودهاى جاريه در ميان مردم كه مى‏تواند فساد اخلاقى آنها را مخفى بدارد و براى پيشگيريها ، يا كيفر خلاف واقع‏هايى كه از يك كارشناس گرفته تا متهم يا متهم‏ها ،و از يك بازپرس ابتدائى گرفته تا عالى رتبه‏ترين مقام قضايى ، ممكن است بروز نمايد ،دليل تكامل قوانين حقوقى است ؟

البته هيچ كس نمى‏تواند اين حقيقت را انكار كند كه كشف طرق و وضع قوانين دقيق و فراگيرتر براى كشف واقعيات پيچيده و پيش‏گيرى يا كيفر انواعى فراوان از خلاف واقع‏ها ، خود دليل اقتدار مغزى و علمى انسانهاى متفكر است . ولى آيا ميتوان بروز بيماريهاى بسيار سخت را كه ناشى از تنوع فساد اخلاق است و موجب مى‏شود كه داروها يا اعمال جراحى جديدتر و در عين حال غير كافى [ بلكه مضر از جهات ديگر را ] دليل تكامل ارزشى بشر قلمداد كنيم ؟ اگر چه چنانكه گفتيم كشف داروهاى جديد و توفيق راهيابى به اعمال جراحى بى سابقه كشف از توانايى مغز متفكران مربوطه را مى‏نمايد . و بطور كلى بايد بگوييم :

كسانيكه مى‏گويند : بگذاريد بشر با فساد اخلاقى و احساس بى‏بندوبارى ، از هيچ اصل و قانونى تبعيت نكند ، زيرا ما با وضع قوانين جديدتر ، از تعدى فساد او جلوگيرى مى‏نماييم ،در حقيقت مى‏گويند : بگذاريد بشر در حال عبور از يك پرتگاه مهلك ميگسارى نمايد ، اگر از آن پرتگاه سقوط كرد و آسيبى بر او وارد گشت ، براى او دارو و درمان آماده كرده‏ايم همانگونه كه در گذشته بارها گفته‏ايم ، اكنون هم چاره‏اى در مقابل اين عربده‏كشان ميخانه‏هاى پوچ‏گرايى ، مطلبى جز اين نداريم كه بگوييم :

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا

با نظر به مطالب فوق است كه جمله معروف افلاطون را بار ديگر مورد دقت قرار مى‏دهيم كه مى‏گويد : « وقتى ملتى خوش اخلاق باشد احتياجى به قوانين پيچ در پيچ ندارد و قوانين ساده براى او كافى است » [ روح القوانين منتسكيو ترجمه آقاى على اكبر مهتدى ص 504] ممكن است گفته شود :

عبارت مزبور از يك متفكر قديمى است و او اطلاعى از تحولات تكاملى قوانين نداشته است ، زيرا اين تحولات از دوران نهضت ( رنسانس ) باينطرف صورت گرفته است . پاسخ اين سخن مطلبى است كه آلفرد نورث وايتهد در كتاب بسيار مهم خود ( ماجراى ايده‏ها ) متذكر شده است .

او مى‏گويد : « طبيعت بشرى آنقدر گره خورده است كه آن برنامه‏ها كه براى اصلاح بشرى روى كاغذ مى‏آيد ، در نزد مردان حاكم بى‏ارزش‏تر از آن كاغذيست كه با نوشتن آن برنامه‏ها باطل مى‏شود » [ ماجراى ايده‏ها آلفرد نورث وايتهد اصل متن انگليسى ص 31] اگر چه در عبارت فوق ، ميتوان گفت واقعيت بشرى پيچيده نيست ، بلكه سياست گذاران خودكامه و خودخواهان منفعت پرستند كه طبيعت انسانى را مى‏پيچانند تا آنرا در استخدام خود قرار بدهند .

اگر قوانين حقوقى ، و فرهنگ‏ها با حركت تكاملى پيش مى‏روند ، پس كو نظم خرد پسند زندگى و كو حيات مطلوب ؟ كو حق و عدالت ؟ بياييد ساده‏لوحى ما را ببينيد كه نظم جالب اقتصادى و حقوقى و علمى و رفاه زندگى قدرتمندهاى خود كامه در جامعه خود را ، كه براى حفظ سلطه و اقتدار بر ديگران بوجود آورده‏ اند ، بحساب ترقى و تكامل قوانين حقوقى آورده و جريانهاى زندگى آنان را با آب و تاب فريبنده بازگو مى‏كنيم و مى‏نويسيم و حتى در دانشگاه‏ها به دانشجويان ساده ‏لوح‏تر از خودمان تدريس مى‏كنيم ولى فراموش مى‏كنيم كه آن نظم جالب اقتصادى و حقوقى و علمى و رفاه زندگى قدرتمندان بر ويرانه‏هاى اقتصاد و حقوق و علم و فرهنگ جوامع ضعيف كه آن قدرتمندان بوجود آورده‏اند ، استوار شده است .

ما از زمان طولانى ، شاهد اين جريان شرم آور و پر وقاحت هستيم كه قدرتمندان خودكامه براى بسط دادن به قدرت و خودكامگى‏هاى خود و براى كشيدن ديگر جوامع. به زنجير بردگى ، در آن صورت كه پايمال كردن و از بين بردن مستقيم حيات انسانها ،خللى به اعتبارشان وارد بسازد و يا مخالف معامله ‏هاى نابكارانه با رقيب‏هاى خودشان باشد ، موجودات پستى را پيدا مى‏كنند و با دست آنان با پليدترين وضعى مشغول كشتار ناتوانان و آزاديخواهان مى‏گردند . و اين جريان بقدرى شايع است كه اگر كسى منكر آن باشد ، معلوم مى‏شود كه يا همه لحظات عمرش را در خواب و مستى گذرانيده است و يا خود به بيمارى انسان خوارى همان قدرتمندان خود كامه مبتلا است .

آيا فساد اخلاقى بسيار شرم‏آور ، آيا بى‏اعتنايى شديد قدرتمندان درباره قوانين و مقررات ، آيا افزايش استمرارى وضع قوانين پيچيده براى كشف فريبكاريها و لجاجتها و مهارتهايى كه در طريق كشف واقعيات مخفى شده بدست بشر اخلاق سوخته و آيا ادامه جنگ و كشتارهاى مستقيم و غير مستقيم كه شامل انواع فراوانى از آنها كه هر لحظه هزاران نفر را از حيات خود محروم ميسازد ،روشنترين دليل آن نيست كه قوانين حقوقى تا كنون كارى در پيشرفت تكاملى بشر انجام نداده است ؟

بلكه بايد گفت : همين قوانين حقوقى از آن جهت كه بعنوان عالى‏ترين نظم دهنده حيات دسته جمعى بشر قلمداد ميگردد ، در واقع تنها كارى كه انجام مى‏دهد بستن دست و پاى ضعيفان و بينوايان و تسليم كردن آنان به قدرتمندان ميباشد ، لذا اميد انسانها را به شناخت و كار بستن قوانينى ديگر بنام اخلاق سازنده بر باد فنا مى‏دهد ، ممكن است گفته شود : امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد :شما كه بر مبناى دين خداوندى ، برادران يكديگر هستيد ، هيچ مى‏دانيد كه به كدامين علت ، از يكديگر جدا و پراكنده شده‏ايد ، و چرا توانايى وصول و برخوردارى از علايق برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد در مسير حيات معقول محروم شده ‏ايد ؟

اين محروميت بدون ترديد ناشى از نداشتن قانون شايسته براى حيات معقول در دو بعد ماده و معنى نيست ، زيرا قرآن و سنت پيامبر و راهنمايى ائمه عليهم السلام كه متكفل بيان سعادت مادى و معنوى است در دسترس شماست .

بلكه ناشى از پليدى درونها و بدنيتى‏هاى شماست كه پيوستگى‏ها را مبدل به گسيختگى‏ها و محبت‏ها را مبدل به كينه و خصومت‏ها مى‏نمايد . بنابراين ، اعتراضى به خود قوانين و مقررات بشرى كه اعتبارياتى بيش نيست وارد نيست .

بلكه اعتراض به متصديان امور سياسى و مديران اجتماعى مقامات فرهنگى و تعليم و تربيت است كه بشر را آماده استفاده از قوانين و مقررات مفيد نمى‏نمايند . پاسخ اين اشكال باين ترتيب است كه قوانين الهى كه بوسيله پيامبر اسلام ابلاغ شده است ، همانگونه كه تنظيم زندگى اجتماعى انسانها را بعهده گرفته است ، تعليم و تربيت‏هاى اخلاقى و عرفانى مثبت را هم هدف گيرى نموده است .

و اين يك اصل كاملا مسلم مكتب اسلام است كه حقوق و اقتصاد و اخلاق و فرهنگ در تمامى مظاهر و نمودهايش هماهنگ و در وحدتى بسيار والا با يكديگر منسجم مى‏باشد ، در صورتى كه قوانين و مقررات ساخته اطلاعات و تمايلات بشرى جز امكان پذير ساختن زندگى دسته جمعى هدفى ديگر منظور نكرده است و از آنجهت كه با همين هدف گيرى كه دارد ، ديگر ابعاد انسانى را از قلم مى‏اندازد ، بلكه در مواردى فراوان چهره مخالف با آن ابعاد ( مانند مذهب ) بخود مى‏گيرد .

لذا در خود همان هدف‏گيرى هم موفقيت بسيار ناچيزى بدست مى‏آورد و نا چيزى موفقيت آن هم ناشى از اينست كه عناصر نژاد و قوميت چنان در آن قوانين ريشه‏دار است كه انسان بعنوان يك هويت عام نمى‏تواند بديگر افراد نوع بشرى تطبيق گردد .

و بعبارت كاملا ساده ،محصول ضمنى قوانين بشرى انسان يعنى همين نژاد و قوم و بس 35 ، 41 ما بالكم تفرحون باليسير من الدّنيا تدركونه ، و لا يحزنكم الكثير من الآخرة تحرمونه و يقلقكم اليسير من الدّنيا يفوتكم ، حتّى يتبيّن ذلك فى وجوهكم ، و قلّة صبركم عمّا زوى منها عنكم كأنّها دار مقامكم ، و كأنّ متاعها باق عليكم ( چه شده به شما كه از اندكى از دنيا كه بيابيد شادمان مى‏شويد ، ولى بسيارى از آخرت كه از آن محروم مى‏گرديد شما را اندوهگين نمى‏سازد و چه شده است به شما كه اگر اندكى از دنيا از شما فوت شود پريشان مى‏گرديد تا آنجا كه در صورتهايتان نمودار ميشود و تحمل شما درباره چيزى از دنيا كه از شما دور شده است كم مى‏گردد ، گويى اين دنيا اقامتگاه ابدى و متاع آن براى شما پايدار خواهد ماند . )

جاى بسى شگفتى است شاديهاى شما باندكى از دنيا كه مى‏يابيد و بى خيالى شما از آخرت بزرگى كه از دست ميدهيد

چه بى‏ارزش است شاديها و اندوههاى شما در اين زندگانى كه گويى كودكانيد با بارى از ساليان متمادى ، بر دوشتان . آيا هيچ ميدانيد كه در هر لحظه‏اى از شاديها ، نقدينه‏اى از عمر گرانبها در اين بازار پر هياهو از دست ميرود ؟

ميدهند افيون به مرد زخم مند
تا كه پيكان از تنش بيرون كنند

پس بهر ميلى كه دل خواهى سپرد
از تو چيزى در نهان خواهند برد

وانگهى ، در آنموقع كه دنياى بدست آمده را ارزيابى دقيق مى‏نماييد ، و مى‏بينيد كه آن دنيا بسيار ناچيزتر از آن شادى بوده است كه در درون شما بوجود آمده است ،بآن تموج و شورش درون خود بنام شادى تأسف مى‏خوريد كه آيا همين ؟ و اگر هرگز به ارزيابى دنياى بدست آمده موفق نشويد ، معلوم خواهد شد كه وضع مغزى و روانى شما اندوه‏بارتر از آن بوده است كه بتوان توصيف نمود ، و اگر باين ناتوانى مغزى و روانى اين جريان را هم اضافه كنيد كه مقاماتى مهم از آخرت را از دست مى‏دهيد ولى ناراحتى احساس نمى‏كنيد [ كه ناشى از شكست قطعى در ارزيابى آخرت مى‏باشد . ] يقين بدانيد كه بدن و لباس زيبايى كه پوشيده‏ايد ،تابوتى است آراسته و متحرك كه عامل حركت آن ، احساس و اراده و نيروى كورانه زندگى شماست نه مركبى براى يك روح زنده . و ما يمنع أحدكم أن يستقبل أخاه بما يخاف من عيبه إلاّ مخالفة أن يستقبله بمثله ( و هيچ يك از شما را از رويارويى با برادرش براى اظهار عيب او جلوگيرى نمى‏كند مگر ترس از آنكه او هم با اظهار عيبى مانند عيب او رو در رو شود . )

پوشيدن عيب ديگران براى پوشانيدن عيب خويشتن

اين همان سوداگرى است كه بر مبناى خودخواهى ، افراد انسانى را براى ابد از يكديگر جدا نموده و رو در روى هم قرار خواهد داد . احترام مى‏كنيم تا احترام شويم ، محبت مى‏كنيم تا بما محبت كنند ، ضررى را دفع مى‏كنيم تا ضررى از ما دفع شود . مى‏بخشيم تا بخشيده شويم . عيبى را مى‏پوشانيم تا عيب ما پوشيده شود غافل از اينكه ما اگر احترام ديگران را فقط بدان جهت ادا كنيم كه انسان موجوديست كه به مفاد آيه شريفه :

وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى‏ آدَمَ وَ . . . [ الاسراء آيه 70] ( بتحقيق ما فرزندان آدم ( ع ) را اكرام كرديم و . . . ) شايسته احترام و تكريم است ، دو نتيجه بسيار مهم خواهد داشت .

نتيجه يكم حصول يك رضايت بسيار پر معنا در درون كه نظير آن را فقط در حالات جبران يك نقص مخل حيات مى‏توان مشاهده نمود ، گويى : در آنموقع كه به يك انسان از ته دل احترام مى‏كنيم [ نه به انگيزه گرفتن پاداش كه بر گرداندن احترام به خود ما ، يا امورى ديگر كه براى ، نفعى داشته باشد ] نقصى مخل حيات را از خويشتن بر طرف مى‏سازيم ، يا كمالى را كه شخصيت ما در انتظار آن بوده است بدست مى‏آوريم .

نتيجه دوم عكس العملى است كه احترام به ديگر انسانها در ما بوجود خواهد آورد . اين نتيجه محصولى از جريان مستمر قانون عمل و عكس العمل است كه ميتواند انسان آگاه را بآنچه كه در حلقه‏هاى زنجيره‏اى حوادث هستى مى‏گذرد ، هشيار بسازد .كسى كه به دو نتيجه مزبور توجه داشته باشد ، پاى بر روى سوداگريها مى‏گذارد و مى‏گذرد . 43 ، 46 قد تصافيتم على رفض الآجل و حبّ العاجل و صار دين أحدكم لعقة على لسانه ، صنيع من قد فرغ من عمله و أحرز رضى سيّده [ اى نابخردان ] ( دست اتحاد بهم داده ‏ايد كه آخرت را رها و به دنياى زودگذر محبت بورزيد و دين هر يك از شما براى ليسيدن ، آنهم يكبار ، با زبان پذيرفته شده است [ اين كارهاى شما ] مانند كارهاى كسى است كه از عمل خود آسوده و رضايت مولايش را بدست آورده است . )

علاوه بر تمايلات طبيعى انفرادى كه داريد ، بى‏اعتنايى به آخرت و محبت به دنيا را بطور هماهنگى دسته جمعى كار خود ساخته‏ايد

در جمله مورد تفسير دو احتمال مى‏رود :

احتمال يكم اينكه مردم معمولى عموما بدون تعمد خاص ، به پيروى از تمايلات طبيعى حيوانى خود ، به دنيا محبت مى‏ورزند و به آخرت بى‏اعتنايى مينمايند .

احتمال دوم اينكه اشتغالات عاشقانه مردم بدنيا آگاه يا ناآگاهانه بطورى است كه همديگر را وادار مى‏كنند كه آخرت را بفراموشى بسپارند . مثلا به قدرى امور دنيوى را مورد علاقه و محبت نشان مى‏دهند و بطورى اين امور را بيكديگر ،مطلق تلقين مى‏نمايند كه دنيا را در حد معبود مورد گرايش و پرستش قرار مى‏دهند و آخرت را كه بالاخره گذرشان به آن خواهد افتاد و سعادت و يا شقاوت ابدى آنان در آنجا بجريان خواهد افتاد ، نا چيز مى‏انگارند . اين نابكارى نابخردانه است كه موجب مى‏شود دين بمقدار يك چشيدنى بردهانشان جارى شود و هيچ بهره‏اى از آن برداشت ننمايند . اين تشبيه در جمله‏اى از سرور سروران و پيشتاز شهيدان راه حق و عدالت ،محبوب خدا ، امام حسين بن على عليه السلام ، چنين آمده است :

النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على ألسنتهم يحوطونه ما درّت به معائشهم و إذا محصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون . ( مردم بردگان دنيا هستند و دين به مقدار يك چشيدنى بر زبانهايشان جارى مى‏شود و هنگاميكه با آزمايش خالص شوند مردمى اندكند كه از دين برخوردارند . )

آيا دين يك حالت روانى شخصى است و ارتباطى با هيچيك از عناصر و اركان اصلى و فرعى زندگى انسانها ندارد ؟

مدتى است طولانى كه پاسخ اين سؤال در مغرب زمين هم در قلمرو نظريات ،و هم در ميدان عمل مثبت تلقى داده مى‏شود . مردم مغرب زمين مسأله مزبور را بقدرى شايع كرده‏اند كه آن را بدين شكل بعنوان يك اصل مسلم در همه ابعاد زندگى تصور كرده ‏اند .اينكه چه عاملى موجب شده است كه مردم مغرب زمين باين نتيجه برسند كه دين يك حالت روانى شخصى است و ارتباطى با هيچيك از عناصر و اركان اصلى و فرعى زندگى انسانها ندارد ، به تحقيق و كاوشهاى متعددى نيازمند است .

آيا مديريت غير منطقى ارباب كليسا و ديگر معابد روى زمين درباره دين باعث شده است كه پندار مزبور بصورت يك اصل كلى در آمده و مردم را از دين محروم بساز ؟ آن دين كه در تعريفش گفته شده است :

چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك

محمد اقبال لاهورى و از اين آگاهى بس شريف ، آگاهى به هستى را بدست آوردن و اين دو آگاهى را با خدايابى منور ساختن و آنگاه در مسير حيات معقول فردى و اجتماعى رو به كمال قدم برداشتن توانايى تنظيم حيات معقول را ندارد ؟ كوتاهى تعليم و تربيت از سازندگى شخصيت آدميان بوسيله دين كه هم اكنون آنرا اجمالا تعريف نموديم و همچنين عوامل ديگر كه هر يك بنوبه خود انسانها را از برخوردارى دين محروم ساخته‏اند ، تبعيت از اصل ساختگى مزبور دين يك حالت روانى شخصى است و ارتباطى با هيچيك از عناصر و اركان اصلى و فرعى زندگى انسانها ندارد ) بروز نتايجى را باعث شده است كه در مقدمات مباحث حيات معقول متذكر شديم آن روز كه امير المؤمنين و امام حسين عليهما السلام بى‏اعتنايى مردم را به دين با آن تشبيه كه در سخنانشان بيان فرموده‏اند ، گوشزد نمودند ،در حقيقت همان اصل ساختگى را كه بنياد حيات معقول انسانها را متلاشى مى‏ سازد ،تذكر داده‏اند كه مردم دور از تعليم و تربيت ، دين را كه گواراترين آب حيات زندگيشان مى‏باشد ، فقط بمقدار يك چشيدن مى‏ليسند شگفتا ، با اينكه انسانها مخصوصا آنانكه داراى مغزهاى متفكر هستند ، مى‏دانند كه محروم ساختن مردم از يافتن پاسخ عقيدتى و عملى به چهار سؤال اساسى من كيستم ؟ از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده‏ام ؟ بكجا مى‏روم ؟ [ كه فقط دين توانايى پاسخ به آنرا دارد ] ، زندگى آنانرا بى ‏مبدأ و مقصد و مسير مى‏نمايد و آنانرا در پديده‏هايى گسيخته از يكديگر بنام ابعاد زندگى گيج و بدون توجيه رها مى‏ سازد .

و براى اينكه مردم عذاب سخت و شكنجه متلاشى شدن و از هم گسيختن ابعاد زندگيشان را احساس ننمايند ، انواعى بيشمار از عوامل تخدير عصبى و روانى و روحى را در ميان آنان اشاعه ميدهند و نمي گذارند مردم به اين سؤال خود كه چگونه ميشود انسانى كه همه ابعاد زندگيش در همه شرايط و حالات مستند به حكمت و مشيت متعاليه خداونديست ، فقط لحظاتى در روز يكشنبه يا جمعه يا شنبه فقط با خدا ارتباط روحى بر قرار نمايد و همه امور و شئون زندگى خود را بر كنار از علم و محاسبه الهى تلقى كند و از يك انسان قابل ساخته شدن در شخصيت سقراطى ،نرون بسازد و از انسانيكه ممكن است ساباكون مصر شود ، فرعون الفراعنه استخراج كند و از ابوذر غفارى تيمور لنگ به عرصه زندگانى وارد كند شگفت انگيزتر از همه عجايب دنيا اينكه نابكارانى نابخرد نخست تمايلات و تجاوزات خود خواهانه خود را وسيله تسلط بر مردم به نام سياست اجرا مينمايند و آنگاه براى اينكه از طرف مردم با عوامل وجدانى و دينى مورد بازخواست و تقبيح قرار نگيرند ، يك اصل ساختگى و بشر سوز را در جمله معروف دين از سياست جدا است به زور و دغل‏كارى به انسانها تلقين مينمايند و سپس ديگر شئون با اهميت انسانى را مانند فرهنگ ، اقتصاد ، حقوق ،نظاميگرى ، مديريت ، هنرمندى و غير ذلك را از يكديگر تفكيك مينمايند .

و بدين ترتيب انسان منهاى انسان را مانند توپ فوتبال بازيچه خود قرار ميدهند حتى گاهى اين تجاوزگرى را به جايى ميرسانند كه ميگويند : خود بانيان دين گفته‏اند ، ملكوت را به ما و دنيا را به قيصر ( قدرتمندان طبيعى ) بسپاريد . و اين يك افترايى است كه براى تبرئه خود به پيشوايان الهى نسبت مى‏دهند خداوندا ، عذاب شخصيت سوز ناآگاهى را ، كه براى خود نابخردان به جهت مستى‏هاى متنوع قابل درك نيست ، تقليل فرما كه اين همه به ، سوزاندن خود و ديگران خوشحال نباشند .

براى تكميل اين مبحث ، بعد تطبيقى آنرا با گفته‏هايى از منتسكيو در نظر ميگيريم .اين شخصيت پس از ترجيح معتقدات مذهبى مسيح ميگويد : « ليكن اين مذهب كه براى نزديك كردن مردم به يكديگر و توليد محبت در دلها از آسمان نازل شده ، مايل است مردم بعد از معتقدات مذهبى ، بهترين اصول و قوانين سياسى را داشته باشند كه در سايه آن بتوانند به راحتى زندگى كنند » [ روح القوانين منتسكيو ترجمه آقاى على اكبر مهتدى ص 677 بحث مربوط به مقايسه مذاهب با يكديگر . بسيار مفصل است ولى ملاك در ترجيح هر يك از آنها بر ديگرى عبارت است از كميت و كيفيت تبعيت از دين اصلى ابراهيمى كه هر سه مذهب يهود و مسيحى و اسلام مدعى آن ميباشند ] فرق بين گفته منتسكيو و مكتب اسلام در اينست كه منتسكيو بهترين اصول و قوانين سياسى را عين مذهب نميداند ، بلكه آنها را مورد ميل مذهب معرفى مينمايد ،يعنى منتسكيو ميگويد : مذهب بدانجهت كه محبت انسانها را به يكديگر ، اصل اساسى ميداند ، ميل دارد كه مردم بعد از معتقدات مذهبى ، بهترين اصول و قوانين سياسى را داشته باشند .

از اينجا معلوم ميشود كه باورهاى ساختگى بعضى از پيروان مسيحيت ،حتى در منتسكيو كه مرد علم و به اصطلاح بعضى‏ها آزادمنش است ، تأثير خود را كرده است . در صورتيكه مكتب اسلام هيچ يك از پديده‏هاى زندگى آدمى را در ابعاد مختلفى كه دارد ، جدا از مذهب نميداند . يعنى اسلام در هر يك از آنها حكمى مناسب دارد كه با عمل به آن ، حركت در حيات معقول رو به كمال امكان پذيرتر ميگردد .

سوء استفاده از مذهب ، مربوط به خود مذهب نيست

بارها اين حقيقت را كه ، بشر از عالى‏ترين وسيله بدترين هدف را ميتواند در نظربگيرد ، مطرح نموده‏ايم . ما در سرتاسر تاريخ اين حقيقت را شاهد بوده‏ايم و هم اكنون نيز شاهديم كه پول ، علم ، ادبيات ، هنر ( با انواعش ) سياست ، مديريت ، زيبايى و هر گونه قدرتى كه با نظر به ذات آن ، بايد گفت ، از نعمت‏هاى خدادادى است ، در پليدترين و وقيح‏ترين مقاصد و بيشرمانه‏ترين اهداف به كار گرفته شده است آيا با اين نابكاريهاى شايع و سوء استفاده‏هاى وقيحانه ميتوانيم آن امتيازات سازنده را از بين ببريم و هر كس را كه سخنى از آنها به ميان آورد ، متهم به جهل و بدبختى و سقوط نماييم منتسكيو در اين مسأله چنين ميگويد : « اگر شما بگوئيد ، اعتقاد به خدا يا داشتن مذهب وسيله جلوگيرى از خود سرى نيست ، بدليل اينكه همواره و همه جا از خودسرى افراد بشرى جلوگيرى نمى‏نمايد ، به اين ميماند كه بگويند ، وضع قوانين كشورى وسيله جلوگيرى از خودسرى اشخاص نيست .

زيرا گاه ميشود كه با وجود اين قوانين ، باز اشخاص خودسرى مينمايند » [ مأخذ مزبور ص 668] منتسكيو سپس تأكيد مى‏كند « آقاى بايل تمام معايبى را كه از مذاهب باطله [ يا واقعا و اساسا باطل بوده و يا در اجراى آن ، خطا صورت گرفته است ] ناشى شده است در كتاب خود جمع آورى كرده در صورتيكه از محاسن آنها هيچ ذكرى نكرده است .

من اگر بخواهم تمام معايب ناشى از رژيمهاى مختلف استبدادى و جمهورى و سلطنتى و دموكراسى و غيره را ذكر نمايم و از محاسن آنها هيچ اسمى نبرم چنين به نظر مى‏آيد كه هيچ يك از اين رژيم‏ها به درد اداره زندگى مردم نميخورند » [ مأخذ مزبور ص 668] او در امتياز قوانين مذهبى چنين ميگويد : « هر كس از اين اصل استحضار دارد كه قانون زمينى غير از قانون آسمانى است . ولى اين اصل مطيع و مربوط به اصول ديگرى است كه ذيلا شرح ميشود :

اول ماهيت قوانين بشرى اينست كه مطيع حوادث و وقايع مختلف ميشود ،يعنى حوادث در آن تأثير مينمايد [ يك مذهب حقيقى بايد تكليف حوادث جاريه و در معرض دگرگونى‏ها را هم تعيين نمايد ،مانند اسلام . ] و حال آنكه قوانين آسمانى بر طبق حوادث و تغيير اراده انسان تغيير نمى‏بايد . » [ مأخذ مزبور ص 725] متأسفانه منتسكيو اطلاعى از سيستم قوانين اسلامى نداشته است .

در اين سيستم تشخيص موضوعات و مصالح براى احكام ثانويه به عهده اطلاعات و اراده خود انسانهاى مورد اطمينان ميباشد . قوانين بشرى همواره راه حل خوب را مد نظر دارد . ولى قوانين ملكوتى بهترين راه حل‏ها را پيدا مى‏كند . راه حل خوب ممكن است متعدد باشد . زيرا خوبى‏ها جنبه‏هاى مختلف و انواع مختلفى دارند ، ولى بهترين راه حل منحصر به فرد مى‏باشد .

بنا بر اين ، قابل تغيير نيست . انسان ميتواند قوانين بشرى را تغيير بدهد ، زيرا ممكن است قانونى در يك موقع خوب و در موقع ديگر خوب نباشد ، اما مؤسسات مذهبى همواره بهترين قوانين را مد نظر ميگيرند و چون نميتوان بهتر از آن پيدا كرد ، لذا غير قابل تغيير است .

دوم كشورهايى وجود دارند كه در آنها قانون داراى ارزش نيست . يعنى قانون جز بوالهوسى زمامداران چيز ديگرى نميباشد . حال اگر در آنجاها قوانين مذهبى مثل قوانين كشورى باشد ، در آن صورت ، آن هم بدون ارزش و متزلزل ميشود . در صورتيكه در هر جامعه بايد قوانين و مقررات ثابتى وجود داشته باشد كه دستخوش هوى و هوس زمامداران نشود . اين مقررات ثابت همانا قوانين مذهبى است .

سوم نيروى واقعى قوانين مذهبى در اينست كه مردم به آنها ايمان و اعتقاد دارند و حال آنكه نيروى قوانين كشورى در ترس و وحشتى است كه مردم از آن قوانين دارند . از طرف ديگر قوانين مذهبى هر قدر قديمى‏تر باشند تأثير آنها زيادتر است زيرا تصورات و افكار جديد در آنها رسوخ پيدا نمكند و بر عكس نيروى قوانين كشورى در تازه بودن آنهاست ، زيرا قانونگزاران با رعايت مقتضيات كنونى و اوضاع فعلى جامعه آنها را وضع مينمايند و هر قدر مقتضيات فعلى بيشتر باشد نيروى قوانين كشورى زيادتر ميباشد » [ مأخذ مزبور ص 725]

در اهميت پاداش و مجازات اخروى مطلبى قابل توجه نقل مى‏كنند : « در مذهب ژاپنى‏ها جهنم و بهشت وجود ندارد و به همين جهت مذاهب خارجى كه به ژاپن ميروند ، به سهولت از طرف ژاپنى‏ها پذيرفته ميشود و با حرارت بسيار آن مذهب را قبول نموده و به آن ايمان مى‏آورند . زيرا آن مذهب داراى پاداش و مجازات است » [ مأخذ مزبور ص 705]

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲1

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۱2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

112 و من الخطبة له عليه السلام

متن خطبه صد و دوازدهم

ذكر فيها ملك الموت و توفية النفس و عجز الخلق عن وصف اللّه 1 هل تحسّ به إذا دخل منزلا 2 ؟ أم هل تراه إذا توفّى‏ أحدا ؟ 3 ؟ بل كيف يتوفّى الجنين في بطن أمّه 4 أيلج عليه من بعض جوارحها 5 أم الرّوح أجابته بإذن ربّها 6 ؟ أم هو ساكن معه في أحشائها 7 ؟ كيف يصف إلهه من يعجز عن صفة مخلوق مثله 8

ترجمه خطبه صد و دوازدهم

و از خطبه‏اى است از آنحضرت عليه السلام حضرت در اين خطبه ملك الموت و گرفتن او جان آدمى را ، و ناتوانى مخلوقات را از توصيف خداوندى بيان ميفرمايد 1 آيا احساس ميكنى كه ملك الموت ( عزرائيل عليه السلام ) را كه به منزلى داخل ميشود ؟ 2 آيا او را مى‏بينى كه روح كسى را ميگيرد ؟ 3 بلكه آيا درك ميكنى كه فرشته مرگ چگونه روح جنين را در شكم مادرش ميگيرد 4 آيا فرشته مرگ است كه از بعضى اعضاى ما در داخل به بطن او ميگردد 5 يا اين روح است كه با اذن پروردگارش آن ملك را اجابت ميكند ؟ 6 يا آن ملك با آن جنين در اعضاى درون مادرش ساكن است ؟ 7 چگونه توصيف ميكند خدايش را كسى كه از توصيف مخلوقى مانند خودش ناتوان است 8

تفسير عمومى خطبه صد و دوازدهم

1 ، 8 . . .

بحثى درباره ملك الموت ( عزرائيل عليه السلام )

ابن ميثم بحرانى در شرح اين خطبه ميگويد : اين خطبه مقدارى از خطبه ‏ايست طولانى كه امير المؤمنين عليه السلام آنرا پيرامون توحيد و تنزيه خداوند متعال از اينكه بشر بتواند به حقيقت توصيف او برسد ، فرموده است ، [ شرح نهج البلاغه كمال الدين ابن ميثم بحرانى ج 3 ص 90] در روايتى از امام صادق عليه السلام چنين آمده است :

قيل لملك الموت عليه السّلام : كيف تقبض الأرواح و بعضها فى المغرب و بعضها فى المشرق فى ساعة واحدة ؟ فقال : أدعوها فتجيّبنى ؟ قال :و قال ملك الموت عليه السّلام : إنّ الدّنيا بين يدىّ كالقصعة بين يدى أحدكم فيتناول منها ما شاء ، و الدّنيا عندى كالدّرهم فى كفّ أحدكم يقلّبه كيف يشاء . [ من لا يحضره الفقيه صدوق . نقل از منهاج البراعة محقق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى ج 8 ص 38] ( به ملك الموت عليه السلام گفته شد : چگونه ارواح انسانها را در يك ساعت [ زمان ] مى‏گيرى در حاليكه بعضى از آنان در مغرب است و بعضى در مشرق ؟ ملك الموت پاسخ داد : من ارواح را مى‏خوانم آنها مرا اجابت ميكنند . امام عليه السلام فرمود : و ملك الموت عليه السلام گفت : دنيا در برابر من مانند كاسه‏ايست در برابر يكى از شماها كه هرگونه بخواهد از آن [ محتويات آن ] بر ميدارد ، و دنيا در نزد من مانند درهمى در دست يكى از شما است كه هر گونه بخواهد آنرا ميگرداند . ) دو مطلب مهم در اين مسأله وجود دارد كه به طور مختصر به آن دو اشاره ميكنيم :مطلب يكم آيات قرآنى قبض روح را به سه عامل مستند نموده است :

1 خداوند متعال أَللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا . . . [ الزمر آيه 42] ( خداوند نفسها را در هنگام مرگ مى‏گيرد . )

2 ملك الموت ( عزرائيل عليه السلام ) قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُمْ [ السجده آيه 11] ( بگو به آنان ملك الموت كه بر شما موكل شده است شما را [ جان‏ها يا نفسها ، ارواح شما را ] ميگيرد . )

3 فرشتگان كه در بعضى از آيات از آنها به رسولان نيز تعبير شده است تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ [ النحل آيه 28 و 32] ( ملائكه آنان را مى‏گيرد . )

4 رسولان الهى تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا [ الانعام آيه 61] ( رسولان ما او را مى‏گيرند . ) بديهى است كه اين آيات با نظر به فاعل حقيقى كه خدا است و وسائلى كه ملك الموت ( عزرائيل عليه السلام ) و ديگر فرشتگان ميباشند ، مخالفتى با يكديگر ندارند و منظور از ملائكه ديگر ، همانگونه كه از امير المؤمنين عليه السلام آمده است ياران ملك الموت در امر قبض ارواح ميباشند .

روايت از امير المؤمنين عليه السلام چنين آمده است :إنّه سئل عن قول اللَّه تعالى : اَللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حَيْنَ مَوْتِهَا وَ قَوْلِهِ :قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْْتِ وَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ : تَوَفَّتْهُ رُسُلَنَا وَ قَوْلِهِ تَعَالى‏ :تَتَوُفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ فَمَرَّةً يَجْعَلُ الْفِعْلَ لِنَفْسِهِ وَ مَرَّةً لِمَلِكَ الْمَوْتِ وَ مَرَّةً لِلْرُّسُلِ ، وَ مَرَّةً لِلْمَلاَئِكَةِ ؟ فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَجَلُّ وَ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ يَتَوَلىّ ذَلِكَ بِنَفْسِهِ ، وَ فِعْلُ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ فِعْلُهُ لِأَنَّهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْلَمُونَ . فَاصْطَفَى مِنَ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَ سَفَرةً بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ ، وَ هُمُ الَّذيِنَ قَالَ اللَّهُ فيِهِمْ : أَللَّهُ يَصْطَفِى مِنَ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَ مِنَ النَّاسِ [ الحج آيه 75] فَمَنْ كَانَ مِنْ أَهْلِ الطَّاعَةِ تَوَلَّتْ قَبْضَ رُوحِهِ مَلاَئِكَةُ الْنِّقْمَةِ ،وَ لِمَلَكِ الْمَوْتِ أَعْوَانٌ مِنْ اَهْلِ الْمَعْصِيَةِ تَوَلَّتْ قَبْضَ رُوحِهِ مَلاَئِكَةُ الْنِّقْمَةِ ،وَ لِمَلَكِ الْمَوْتِ أَعْوَانٌ مِنْ مَلاَئِكَةِ الرَّحْمَةِ وَ النِّقْمَةِ يَصْدُرُونَ عَنْ أَمْرِهِ وَ فِعْلُهُمْ فِعْلُهُ ، وَ كُلُّ مَا يَأْتُونَهُ مَنْسُوبٌ إِلَيْهِ ، وَ إِذَا كَانَ فِعْلُهُمْ فِعْلَ مَلَكِ الْمَوْتِ فَفِعْلُ مَلَكِ الْمَوْتِ فِعْلُ اللَّهِ لِأَنَّهُ يَتَوَفىَّ الْأَنْفُسَ عَلَى يَدِ مَنْ يَشَاءُ وَ يُعْطِى وَ يَمْنَعُ وَ يُثيِبُ وَ يُعاقِبُ عَلَى يَدِ مَنْ يَشَاءُ وَ إِنَّ فِعْلَ أُمَنَائِهِ فِعْلُهُ كَمَا قَالَ : وَ مَا تَشَاءُونَ إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ [ الانسان آيه 30 و التكوير آيه 29  ( و نميخواهيد شما چيزى را مگر اينكه خدا بخواهد . )

( از امير المؤمنين عليه السلام از كلام خداوندى سؤال شد كه ميفرمايد :خدا است كه نفسها را [ جانها يا ارواح را ] در موقع فرا رسيدن مرگ مى‏گيرد و بگو : آن ملك الموت [ جانهاى ] شما را مى‏گيرد كه بر شما موكل شده است و رسولان ما او را ميگيرند و فرشتگان آنان را مى‏گيرند ؟[ اين اختلاف در عامل قبض روح چيست ؟ ] آن حضرت پاسخ داد : خداوند تبارك و تعالى بزرگتر و با عظمت‏تر از آن است كه قبض روح انسان را خود به طور مستقيم انجام بدهد و كار رسولان و فرشتگانش ، كار خود خدا است ، زيرا آنان به دستور خدا عمل مى‏كنند ، پس خداوند متعال از فرشتگان ، رسولان و از انسانها سفرائى را بين خود و مخلوقاتش برگزيد و درباره آنان است ، كه خداوند مى‏فرمايد : « خدا از فرشتگان و از مردم رسولانى را برمى‏گزيند . »[ الاحتجاج طبرسى نقل مأخذ فوق ص 39] پس هر كسى كه از اهل طاعت باشد ، قبض روح او رافرشتگان رحمت به عهده مى‏گيرند ، و هر كسى كه از اهل معصيت باشد ،قبض روح او را فرشتگان عذاب انجام مي دهند و براى ملك الموت يارانى از فرشتگان رحمت و عذاب است كه از امر او پيروى مى‏كنند و كار آن فرشتگان كار ملك الموت است و هرچه انجام بدهند منسوب به ملك الموت است و حال كه كار آن فرشتگان كار ملك الموت است ، پس كار ملك الموت هم كار خدا است ، زيرا خدا است كه نفس‏ها را با دست هر كه ميخواهد ميگيرد و او است كه به وسيله هر كس كه بخواهد عطا مى‏فرمايد و جلوگيرى مى‏كند و پاداش ميدهد و عقاب مي نمايد و كار امناى خداوندى كار خدا است ، چنانكه فرموده است : « و شما نمى‏خواهيد مگر آنچه را كه خدا مى‏خواهد » . ) امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ، پس از غير قابل درك بودن قبض روح انسانها بوسيله ملك الموت كه مخلوقى است و مخلوقى را قبض روح مينمايد ، نتيجه بسيار مهمى را متذكر ميشوند . و آن اينست : حال كه شما نميتوانيد جريان قبض روح را بفهميد چگونه ميخواهيد خدا را توصيف كنيد ؟ با اينكه مورد ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد

بى شك بشكل مورچه با شاخ حيوانى كشد

مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد
در فكر مانى گرفتد او صورت مانى كشد

ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستى
از ممكن اى ياران بذات حق مسافتهاستى

ممكن چو كاهى مضطرب در موج آن درياستى
ممكن زمانى بوده و او از زمان بالاستى

ممكن مكانى بوده و او از مكان اعلاستى
افهام را كسى درك آن انيت علياستى

و الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّد الأنبياء و المرسلين محمّد و على آله الطّيّبين الطّاهرين 20 فروردين ماه 1367

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۰

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۱1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

111 و من الخطبة له عليه السلام

في ذم الدنيا

متن خطبه صد و يازده

أمّا بعد فإنّي أحذّركم الدّنيا 2 فإنّها حلوة خضرة 3 حفّت بالشّهوات 4 و تحبّبت بالعاجلة 5 و راقت بالقليل 6 و تحلّت بالآمال 7 و تزيّنت بالغرور 8 . لا تدوم حبرتها 9 و لا تؤمن فجعتها 10 . غرّارة ضرّارة 11 حائلة زائلة 12 نافدة بائدة 13 أكّالة غوّالة 14 . لا تعدو إذا تناهت إلى أمنية أهل الرّغبة فيها و الرّضاء بها 15 أن تكون كما قال اللَّه تعالى سبحانه 16 : « كماء أنزلناه من السّماء فاختلط به نبات الأرض فأصبح هشيما 17 تذروه الرّياح 18 و كان اللَّه على كلّ شي‏ء مقتدراً » 19 . لم يكن امروء منها في حبرة إلاّ أعقبته بعدها عبرة 20 ، و لم يلق في سرّائها بطنا 21 إلاّ منحته من ضرّائها ظهرا 22 و لم تطلّه فيها ديمة رخاء 23 إلاّ هتنت عليه مزنة بلاء 24 و حريّ إذا أصبحت له منتصرة أن تمسي له متنكّرة 25 و إن جانب منها اعذوذب و احلولى أمرّ منها جانب فأوبى 26 لا ينال امرؤ من غضارتها رغبا 27 إلاّ أرهقته من نوائبها تعبا 28 و لا يمسي منها في جناح أمن 29 إلاّ أصبح على قوادم خوف 30 غرّارة ،غرور ما فيها 31 فانية ، فان من عليها 32 لا خير في شي‏ء من أزوادها إلاّ التّقوى‏ 33 . من أقلّ منها استكثر ممّا يؤمنه 34 و من استكثر منها استكثر ممّا يوبقه 35 و زال عمّا قليل عنه 36 . كم من واثق بها قد فجعته 37 و ذي طمأنينة إليها قد صرعته 38 و ذي أُبّهة قد جعلته حقيرا 39 و ذي نخوة قد ردّته ذليلا 40 سلطانها دوّل 41 و عيشها رنق 42 و عذبها أجاج 43 و حلوها صبر 44 و غذاؤها سمام 45 و أسبابها رمام 46 حيّها بعرض موت 47 و صحيحها بعرض سقم 48 ملكها مسلوب 49 و عزيزها مغلوب 50 و موفورها منكوب 51 و جارها محروب 52 أ لستم في مساكن من كان قبلكم أطول أعمارا 53 و أبقى آثارا 54 و أبعد آمالا 55 و أعدّ عديدا 56 و أكثف جنودا 57 تعبّدوا للدّنيا أيّ تعبّد 58 و آثروها أيّ إيثار 59 ثمّ ظعنوا عنها بغير زاد مبلّغ 60 و لا ظهر قاطع 61 . فهل بلغكم أنّ الدّنيا سخت لهم نفسا بفدية 62 أو أعانتهم بمعونة 63 أو أحسنت لهم صحبة 64 بل أرهقتهم بالقوادح 65 ، و أوهقتهم بالقوارع 66 و ضعضعتهم بالنّوائب 67 و عفّرتهم للمناخر 68 و وطئتهم بالمناسم 69 و أعانت عليهم « ريب المنون » 70 . فقد رأيتم تنكّرها لمن دان لها 71 و آثرها و أخلد إليها 72 حين ظعنوا عنها لفراق الأبد 73 . و هل زوّدتهم إلاّ السّغب 74 أو أحلّتهم إلاّ الضّنك 75 أو نوّرت لهم إلاّ الظّلمة 76 أو أعقبتهم إلاّ النّدامة 77 أفهذه تؤثرون أم إليها تطمئنّون 78 أم عليها تحرصون 79 ؟ فبئست الدّار لمن لم يتّهمها 80 ، و لم يكن فيها على وجل منها 81 فاعلموا و أنتم تعلمون 82 بأنّكم تاركوها و ظاعنون عنها 83 و اتّعظوا فيها بالّذين قالوا : « من أشدّ منّا قوّة » : 84 : حملوا إلى قبُورهم فلا يدعون ركبانا 85 و أنزلوا الأجداث 86 فلا يدعون ضيفانا 87 و جعل لهم من الصّفيح أجنان 88 و من التّراب أكفان 89 و من الرّفات جيران 90 فهم جيرة لا يجيبون داعيا 91 و لا يمنعون ضيما 92 و لا يبالون مندبة 93 . إن جيدوا لم يفرحوا 94 و إن قحطوا لم يقنطوا 95 . جميع و هم آحاد 96 و جيرة و هم أبعاد . 97 . متدانون لا يتزاورون 98 و قريبون لا يتقاربون 99 . حلماء قد ذهبت أضغانهم 100 و جهلاء قد ماتت أحقادهم 101 . لا يخشى فجعهم 102 و لا يرجى دفعهم 103 استبدلوا بظهر الأرض بطنا 104 و بالسّعة ضيقا 105 و بالأهل غربة 106 و بالنّور ظلمة 107 فجاؤوها كما فارقوها 108 حفاة عراة 109قد ظعنوا عنها بأعمالهم إلى الحياة الدّائمة و الدّار الباقية 110 كما قال سبحانه و تعالى : « كما بدأنا أوّل خلق نعيده ، وعدا علينا ، إنّا كنّا فاعلين » 111 .

ترجمه خطبه صد و يازدهم

از خطبه‏اى از آن حضرت عليه السلام است در توبيخ دنيا 1 پس از حمد و سپاس خداوندى ، من شما را از دنيا برحذر ميدارم 2 زيرا اين دنيا شيرين و سبز و خرم است 3 كه با شهوات پيچيده است 4 و به جويندگانش با لذائذ گذران خود محبوب كرده است 5 و با اندك آراستگى ، شگفتى مردم را به خود جلب كرده 6 خود را با آرزوها زيور 7 و با فريبائى‏ها زينت نموده است 8 نه براى شاديهايش دوامى است 9 و نه از مصيبتش كسى را امنى 10 سخت فريبنده است و ضرر بار 11 در دگرگونى و زوال دائمى بوده 12 و رو به تمامى و فنا است 13 خورنده‏ايست مهلك 14 حال اين دنيا چنين است هنگاميكه آرزوى علاقمندان به آن و خشنودى به آن ، به انتهاى خود رسيد 15 تجاوز از فرموده خداوند سبحان در قرآن مجيد نميكند كه 16 « مثل زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرستاديم ، پس روييدنى زمين با آن در آميخت و سپس آن روييدنى متلاشى و خرد شد 17 كه بادها آنرا پراكنده مى‏كند ، 18 و خداوند بر همه چيز توانا است » 19 هيچ انسانى از اين دنيا شادمان نگشت مگر اينكه اشكى بدنبالش فرا رسيد 20 و به هيچ احدى با سود و خيرات و شاديهاى خود روى نشان نداد مگر اينكه با ضررهائى كه به او وارد كرد پشت به او گردانيد 21 و 22 [ و راه خود را پيش ميگيرد ] اين دنيا بارانى اندك از رفاه بر كسى نباريد 23 مگر اينكه رگبارى از ابر بلا و ناگواريها بر او فرو ريخت 24 شايسته دنيا است [ وضع آن چنين است ] كه اگر بامدادان براى كسى يارى كند ، شامگاهان قيافه زشت و خصومت به او بنمايد 25 و اگر طرفى از اين دنيا گوارا و شيرين شود طرف ديگر آن تلخ و ناگوار خواهد بود 26 هيچ شخصى از طراوت و عيش و عشرت دنيا برخوردار نگردد 27 مگر اينكه از مصييت‏هايش خستگى و مشقت بر او حمل كند 28 و هيچ انسانى را در بال امن خود به شامگاه نرساند 29 مگر اينكه بامدادان بر پرهاى وحشت‏آور [ ضعف كه هر چيز و هر كس به آن سوار شود مى‏افتد اگر بتواند سوار شود ] خود قرار بدهد . 30 اين دنيائى بسيار فريبنده هرچه در آنست فريب 31 و هرچه بر روى آن است رو به فنا است 32 در هيچ يك از زاد و توشه اين دنيا خيرى نيست مگر تقوى 33 و هر كس كه از اين دنيا ( لذائذ و مطالب دنيا ) اندكى گرفت ، بسيارى از عوامل امن و اطمينان [ از نتائج ناگوار ] را به دست آورد 34 و هر كس كه به تكاثر از امتيازات اين دنيا مبتلا گشت ، بر عوامل هلاكت خويشتن افزود 35 و در اندك زمانى از وى جدا گشت 36 چه بسا كسى را كه وثوق به اين دنيا داشت ، دردهاى آن او را فرا گرفت 37 و كسى را كه به آن اطمينان نموده بود ، به خاك هلاكت انداخت 38 و بسا چشمگيران با حشمت را كه پست گردانيد 39 و داراى كبر و نخوتى را كه به ذلت و خوارى برگرداند 40 سلطه و اقتدارش در گردش ( تناوبى ) 41 و عيش آن تيره 42 و گوارايش ناگوار 43 و شيرينش تلخ 44 و طعام آن زهر آگين 45 و طنابهاى آن پوسيده 46 زنده‏اش در معرض مرگ 47 و تندرستش در معرض بيمارى 48 ملك آن ربوده شده 49 و عزيزش مغلوب 50 و مالدارش مبتلاى نكبت 51 و اموال همسايه‏اش غارت شده 52 آيا شما در خانه‏هاى كسانى پيش از خود قرار نگرفته‏ايد كه عمرهاى آنان از شما طولانى‏تر بوده 53 و آثارشان پايدارتر 54 و آرزوهايشان دورتر 55 و عددشان از شما بيشتر 56 و سپاهيانشان از شما انبوه‏تر بوده است 57 دنيا را در حد شگفت‏آور پرستيدند [ يا تسليم محض شدند ] 58 و آنرا به طور عجيب بر همه چيز مقدم داشتند 59 سپس از اين دنيا كوچ كردند بدون زاد و توشه‏اى كه آنانرا به مقصد برساند 60 و بدون مركبى كه سفر را سپرى نمايد 61 آيا تاكنون اين خبربه شما رسيده است كه دنيا با پذيرش فديه‏اى ، سخاوت از خود نشان داده و نفسى از كاروان منزلگه مرگ را آزاد كرده باشد 62 يا كمكى به آن نموده 63 يا صحبت نيكوئى با آنان داشته است 64 بلكه اين دنيا حوادث سنگين بر دوششان نهاد 65 و با مصائب كوبنده ناتوانشان ساخت 66 و با گرفتاريهاى شديد متزلزلشان نمود 67 و صورتهاى آنانرا بر روى بينى‏هايشان به خاك ماليد 68 و آنانرا با اسم‏هاى خود لگدمال كرد 69 و كمك به تسلط حوادث جانكاه بر آنان نمود 70 و شما ناسازگارى دنيا را با كسى كه به آن نزديك شود 71 و آنرا مقدم بدارد و تكيه جاودانى بر آن نمايد ديده‏ايد 72 در آن هنگام كه آنان از دنيا براى جدائى ابدى كوچ كردند 73 آيا اين دنيا توشه‏اى جز گرسنگى به آنان داد 74 يا آنانرا جز در تنگى در موقعيتى ديگر قرار داد 75 يا براى آنان جز تاريكى روشنائى به وجود آورد 76 يا جز پشيمانى در عاقبت امرشان نتيجه‏اى داد 77 آيا اين دنيا را مقدم ميداريد [ بر كمال و رشد معنوى ] يا به اين دنيا اطمينان مى‏نماييد 78 آيا به اين دنيا حرص مى‏ورزيد 79 اين دنيا سراى بدى است براى كسيكه آنرا متهم نسازد 80 و بر حذر از آن نباشد 81 پس بدانيد و شما ميدانيد 82 كه بالاخره اين دنيا را رها خواهيد كرد و از آن كوچ خواهيد نمود 83 پند بگيريد از [ عاقبت زندگى ] آنان كه گفتند : « كيست از ما نيرومندتر » 84 آنان به گورهاى خود برده شدند بدون اينكه در حالت سوارى دعوت شوند 85 و به قبرها فرود آمدند 86 بدون اينكه مهمان خوانده شوند 87 و از براى آنان از زمين قبرها 88 و از خاك كفن‏ها 89 و از پوسيده‏ها همسايگان ساخته شد 90 همسايگانى كه هيچ خواننده‏اى را پاسخ نگويند 91 و هيچ تعدى را از خود منع نكنند 92 و توجهى به ناله كننده ندارند 93 اگر بارانى [ روى قبرشان و جسدشان ] ببارد شاد نگردند 94 و اگر خشكسالى روى آورد نوميدى ندارند 95 با همند و تنها 96 همسايگانى هستند دور از هم 97 نزديك به همند ولى يكديگر را ديدار نمى‏كنند 98 پهلوى هم خوابيده‏اند ، انسى با هم ندارند 99 بردبارانى هستند كه كينه‏هايشان زائل 100 و نادانهائى كه عداوتهايشان مرده است 101 ترسى از مصيبتشان نيست 102 و اميدى به دفاعشان 103 پشت زمين را به شكم زمين تبديل 104 و تنگى را به جاى وسعت 105 و غربت را به جاى انس با خويشان 106 و ظلمت را به جاى نور گرفتند 107 همانگونه كه از اين دنيا مفارقت كردند ، به اين دنيا آمده بودند 108پا برهنگانى و عريانهائى 109 به همراه اعمال خود از اين دنيا به حيات ابدى و سرائى پايدار كوچ كردند 110 همانگونه كه خداوند سبحانه و تعالى فرموده است : « همانگونه كه آغاز خلقت را شروع كرديم آنرا برميگردانيم وعده‏ايست كه ما داده‏ايم و ما قطعا اين كار را انجام خواهيم داد . » 111

تفسير عمومى خطبه صد و يازدهم

2 ، 8 أمّا بعد فإنّى أحذّركم الدّنيا ، فإنّها حلوة خضرة ، حفّت بالشّهوات ، و تحبّبت بالعاجلة و راقت بالقليل و تحلّت بالآمال ، و تزيّنت بالغرور . ( پس از حمد و سپاس خداوندى ، من شما را از دنيا برحذر ميدارم ، زيرا اين دنيا شيرين و سبز و خرم است كه با شهوات پيچيده شده و به جويندگانش با لذائذ گذران خود محبوب جلوه كرده است و با اندك آراستگى شگفتى مردم را به خود جلب كرده و خود را با آرزوها زيور و با فريبائى زينت نموده است . )

انسان در مقابل آرايش‏ها و نمايش‏هاى جالب دنيا

[ براى بررسى مباحث مشروح درباره زيبائى و هنر مراجعه فرماييد به مجلد 12 ص 30 تا 32 و به مجلد سيزدهم ص 31 تا 36 و به مجلد شانزدهم ص 62 تا 66 و به مجلد هشتم ص 252 تا 254] امير المؤمنين عليه السلام در سخنان مباركشان در باره زينت دنيا و آرايشهاى متنوع آن مطالبى جالب فرموده‏اند در بعضى موارد مردم را از پرداختن بآن برحذر داشته ‏اند ، بعضى موارد زيبائى آسمان را به وسيله ستارگان مورد توجه قرار داده است . براى توضيح و تفسير مقصود امير المؤمنين عليه السلام در موضوع زيبائى به طور عموم چند مطلب را ميتوان گفت :مطلب يكم اگر چه زينت در لغت اعم از جمال است كه در فارسى اولى به معناى مطلوب است و عموم اشياء جالب را ميگويند اگر چه زيبا نباشد و دومى به معناى زيبائى است اعم از محسوس و معفول و به معنى اولى است .

أَلْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا [ الكهف آيه 46 ] ( مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند . ) و همچنين زينت به مطلوبيت عملى نيز هم در قرآن و هم در نهج البلاغه وارد شده است مانند فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ [ النحل آيه 63 ] و زينت به معناى زيبائى محسوس هم در اين آيه مباركه آمده است :

إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ [ الصافات آيه 6 ] ( ما آسمان دنيا را با زينت ستارگان آراستيم . ) اين معنى در سوره فصلت آيه 12 و الملك آيه 5 و الحجر آيه 16 و ق آيه 6 نيز آمده است و جمال به معناى زيبائى است كه هم به زيبائى محسوس گفته ميشود و هم به زيبائى معقول مانند فصبر جميل و هم به جمال ربوبى گفته مى‏شود كه در روايات و دعاها به طور فرآوان آمده است .مطلب دوم نه تنها در هيچ يك از منابع اسلامى شناخت و دريافت زيبائى و ساختن زيبائى منع نشده است ، بلكه چنانكه از منابع قرآنى و حديثى برمى‏آيد زيبايى يكى از طرق حركت به فوق طبيعت و انس با جمال الهى است كه هيچ چيزى جاى آن را براى آن مقصد نمي گيرد .

مطلب سوم بدان جهت كه اكثريت قريب به اتفاق اولاد آدم چنانكه در برابر امتيازات دنيوى مانند مال و فرزندان و مقام و محبوبيت و شهرت و غير ذلك خود را ميبازد و نميتواند شخصيت خود را داشته باشد و از آن امور به عنوان وسائل مناسب بهره بردارى نمايد ، همچنان در برابر نمود زيبائى‏ها با سرعت و عميقا از خود بيخود مى‏گردد و اين ضعف شخصيت از يك طرف و محدوديت دانش و اطلاعات از ماهيت و علل و معلولات و لوازم و نتائج آن امتيازات و زيبائى‏ها از طرف ديگر ، مانع از آن ميشود كه انسان به اعماق ماهيت و علل و معلولات و لوازم و نتائج آنها نفوذ كند و به قول آن شاعر كه مى‏گويد :

تو مو مى‏بينى و من پيچش مو

هم مو را ببيند و هم پيچش مو را ، لذا تأكيد مى‏شود كه از دل بستن و خود باختن در برابر آن عوامل لذت و زيبائى‏ها برحذر باشند ، زيرا زيبائى‏هاى محسوس [ چنانكه در كتابى مخصوص به اين موضوع [ زيبائى و هنر از ديدگاه اسلام] مشروحا طرح كرده‏ايم ] پرده‏ايست نگارين و شفاف كه بر روى كمال كشيده شده است . بنابر اين ، خود نمودهاى زيبائى اگر هم منزلگه نهائى لذت طبيعى باشد ، ولى مقصد نهائى سير و سياحت و انبساط درونى نيست مگر نشنيده‏ايد

مرغ بر بالا پران و سايه‏اش
ميدود بر خاك و پران مرغ‏وش

ابلهى صياد آن سايه شود
مى‏دود چندانكه بى‏مايه شود

بيخبر كان عكس آن مرغ هوا است
بيخبر كه اصل آن سايه كجاست

تير اندازد به سوى سايه او
تركشش خالى شود در جست و جو

تركش عمرش تهى شد عمر رفت
از دويدن در شكار سايه تفت

مگر نشنيده‏ايد

در رخ ليلى نمودم خويش را
سوختم مجنون خام انديش را

امير المؤمنين عليه السلام در سخنى كه به اصحابش توصيه مى‏كند ، ميفرمايد :سخت پاى‏بند نماز باشيد . . .

و قد عرف حقّها رجال من المؤمنين الّذين لا تشغلهم زينة متاع و لا قرّة عين من ولد و لا مال [ خطبه 199 ص 316] ( حق واقعى نماز را مردانى از مردم با ايمان شناخته‏اند آنان كسانى هستند كه زينت هيچ متاعى و چشم روشنى هيچ فرزندى و مالى آنانرا به خود مشغول نميدارد . ) و ميتوان گفت : مرغ بلند پرواز روح آدمى براى پرواز به قله‏هاى كمال دو بال دارد :

يكى زيبائى‏هاى هستى است كه بال احساسات عالى او را به حركت در ميآورند دوم نظم بسيار شگفت‏انگيز هستى است كه بال تعقل و نيروى قانون‏يابى و قانون گرايى او را تحريك مى‏كند . اين دو . بال بوده است كه انسان‏هاى رشد يافته تاريخ بشرى را به قله‏هاى عالى كمال به پرواز در آورده و معنا و تفسيرى براى حيات انسانها بوجود آورده است 10 ، 11 لا تدوم حبرتها ، و لا تؤمن فجعتها ( نه براى شاديهايش دوامى است و نه از مصيبتش كسى را امنى . )

شاديهاى دنيا محدود است و امن و امانش در برهه ‏هائى محدود

ابو الحسن تهامى در اوايل ابيات جاودانى‏اش كه در رثاى فرزندش گفته است ،چنين ميگويد :

1 حكم المنيّة فى البريّة جار
ما هذه الدّنيا بدار قرار

2 بينا ترى الإنسان فيها مخبرا
حتّى يرى خبرا من الأخبار

3 طبعت على كدر و أنت ترومها
صفوا من الأقذار و الأكدار

4 و إذا رجوت المستحيل فإنّما
تبنى الرّجاء على شفير هار

5 و مكلّف الأيّام ضدّ طباعها
متطلّب فى الماء جذوة نار

6 و العيش نوم و المنيّة يقظة
و المرء بينهها خيال سار

7 فاقضوا مأربكم عجالا إنّما
أعماركم سفر من الأسفار

8 و النّفس إن رضيت بذلك أو أبت
منقادة بأزّمة المقدار

( 1 قانون فراگير مرگ براى همه مردم در جريان است و اين دنيا براى هيچ كس قرار گاهى پايدار نيست .

2 در آن هنگام كه مى‏بينى انسانى خبر از گذشتگان ميدهد ، ناگهان خود خبرى از اخبار ميگردد .

3 طبيعت اين دنيا بر تيرگى سرشته است و تو آن را صاف و پاك از آلودگيها و كدورتها ميخواهى

4 و هنگاميكه تو بر امرى محال اميد مى‏بندى ، در حقيقت اميد به پرتگاه پوچ و متزلزل مى‏بندى

5 و كسى كه روزگاران را بر ضد طبيعتش تكليف مى‏كند ، در حقيقت پاره آتش را در آب ميجويد

6 و زندگانى اين دنيا خوابى است و مرگ بيدارى ، و انسان ميان اين خواب و بيدارى خيالى است در جريان .

7 اى مردم ، نيازها ( ى مادى و معنوى‏تان ) را در اين دنيا با سرعت بر طرف بسازيد ، زيرا جز اين نيست كه عمرهاى شما سفرى است از سفرها [ كه قطعا سپرى ميشود و به پايان ميرسد . ]

8 نفس آدمى چه به اين سفر و جريان رو به مرگ رضايت بدهد يا امتناع بورزد ، گردن به قوانين قدر گذاشته است . ) نه دستور پيامبران و اوصياء و اولياء اللّه چنين است كه شاد نشويد و نه عقل و قلب آدمى چنين حكمى كرده است . آنچه كه با نظر به منابع وحيى و عقلى و قلبى استنباط ميشود اينست كه همانگونه كه جزئيات محسوس و نمودهاى مشخص از جهان طبيعت وارد مغز ميشوند و در آن كارگاه با عظمت به قوانين و اصول كليه عرضه ميشوند و به وسيله آنها تفسير و توجيه ميگردند ، و سپس مغز آن جزئيات و نمودها را يا از صفحه خود دور ميسازد و يا خود آنها در لابلاى حافظه بايگانى ميشوند ، همانگونه بايد تأثرات درونى خود را مخصوصا شاديها و اندوه‏هاى ناشى از مثبت و منفى‏هاى بعد طبيعى‏مان را با عرضه به پالايشگاه بسيار حساس دل و وجدان ، از ورود به منطقه سطوح عميق شخصيت و روح جلوگيرى كنيم ، زيرا در اين دنيا هيچ موضوع شادى انگيز و نشاط آور يا اندوهبار از متن عالم طبيعت و بعد طبيعى انسانى وجود ندارد كه توانائى احاطه و سلطه مطلقه بر همه ابعاد و نيروهاى مغزى و شخصيتى و روحى ما داشته باشد .

ناتوانترين موجود كسى است كه همه ابعاد و نيروهاى خود را قربانى عامل شادى و يا اندوه نمايد . اينكه با كمال صراحت و صداقت فرياد زده ميگوئيم : ناتوانترين حيوان كسى است كه در هنگام به دست آوردن قدرت ، با زير پا گذاشتن اصول و قوانين انسانى و احساس ناتوانى از زندگى با ديگر انسان‏ها كه مالك حيات خود باشند ، نتواند آن قدرت را در مسير خيرات و كمالات مديريت نمايد .

بنابر اين ، در موقع روياروئى با عوامل شاديها ، در صورتيكه ضررى به ديگر ابعاد شخصيت و روحى آدمى وارد نياورد و به آلام ديگران تمام نشود شاد شويم ولى شخصيت و روح را هم مجبور باين شادى ننمائيم ، زيرا شادى آن دو ، به جهت بهجت و انبساطى است ما فوق اين شاديهاى طبيعى . آن دو حقيقت بزرگ ( شخصيت و روح ) آن خنده طبيعى را كه شكوفائى طبيعت است ندارند . خنده آن دو ، به جهتى است كه از حق و عدل و اختيار و انجام تكليف به انگيزگى درونى نه با هدف‏گيرى جلب سود و دفع زيان ، ناشى ميشود .

آيا احتمال نميدهيد كه فلسفه احساس عدم امن در زندگانى اينست كه تكيه مطلق به زندگانى طبيعى و خوشى‏هاى آن موجب جهل به حقيقت و هدف عالى حيات است ، چه حكمت بالغه‏اى

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد كه بر بنديد محملها

حافظ 11 ، 14 غرّارة ضرّارة ، حائلة ، زائلة ، نافدة بائدة ، أكّالة غوّالة ( اين دنيا سخت فريبنده است و ضرر بار ، دگرگون شونده است و رو به زوال ،رو به فنا است و نابودى ، خورنده‏ايست مهلك . )

اين دنيا مى‏فريبد و ضرر خود را وارد ميسازد و دگرگون ميشود و ميخورد و نابود ميكند و ميرود .

يكى از مختصات حيات معمولى آن است كه در لحظاتى كه سطوح روانى آدمى در حال تأثر به سر ميبرد اعم از اينكه تأثرش از مقوله شاديها باشد يا اندوه‏ها همان تأثر كيفيتى را كه در سطوح روانى به وجود آورده است فوق زمان احساس كرده آنرا شبيه به يك حالت جاودانى براى روان تلقى مى‏كند ، لذا در خلاف آن تأثر و مختصات آن نميتواند بينديشد و به همين جهت است كه اكثر مردم از سلطه و نظاره عالى بر آن تأثر ناتوانند و در نتيجه چه خطاها و اشتباهاتى كه در مواقع تأثرات مورد ارتكاب قرار ميگيرد كه اگر پس از آن حالت تأثر ، بار ديگر هشيارى و اعتدال روانى به درون آن شخص بازگشت كند ندامت و تأسف به او هجوم مى‏آورد .

يكى ديگر از مختصات تأثرات مخصوصا در آن نوع تأثرات كه عميق‏تر باشند ، تصرف ذهنى شگفت‏انگيز در گذشت زمان است . اغلب چنين است كه در تأثرات شادى انگيز ،زمان امتداد خود را از دست ميدهد و به اصطلاح معمولى كوتاه ميشود به قدريكه انسان در شگفتى فرو ميرود و از خود ميپرسد : واقعا پنج ساعت گذشت ؟ در صورتيكه براى اين شخص كه در خوشى غوطه‏ور بود ، دقائقى چند تلقى ميگردد ، آنهم به جهت اندك آگاهى‏هائى كه در طول خوشى مانند بارقه‏هاى بسيار ناچيز در مغزش به وجود آمده است . خلاف اين احساس درباره زمان ، در تأثرات اندوهى است ، يعنى براى كسى كه در ناگوارى بسر ميبرد ، بدانجهت كه من آدمى [ يا هر عامل مغزى ديگر ] تلاش شديدى براى گذشتن زمان مينمايد ، يا رنج و زجر مفروض براى من از درك معتدل حركت خود و جهان خارج از خود جلوگيرى مى‏كند ، لذا گوئى به قول :

بعضى از شعراء زمان زمين‏گير شده است .

اگر صبح قيامت را شبى هست آن شبست امشب
طبيب از من ملول و جان ز حسرت در لب است امشب

حجة الاسلام نير

1 يمشى الزّمان بمن ترقّب حاجة
متثاقلا كالخائف المتردّد

2 و يخال حاجته الّتى يصبوا لها
فى دارة الجوزاء أو فى الفرقد

3 و إذا الفتى لبس الأسى و مشى به
فكأنّما قد قال للّزّمن اقعد

4 فإذا الثّوانى أشهر و إذا الدّقا
ئق أعصر و الحزن شى‏ء سرمد

[ ديوان ايليا ابو ماضى داليه ] ايليا ابو ماضى 1 زمان براى كسى كه در انتظار برآورده شدن نيازى بسر ميبرد ، به قدرى سنگين حركت مى‏كند كه گوئى يك آدم در حال ترس و تردد حركت مينمايد .

2 آن نيازى را كه او علاقه شديد به برآورده شدن آنرا دارد در منطقه ستاره جوزا يا در فرقدان مى‏بيند .

3 و هنگاميكه يك انسان لباس اندوه پوشيد و با آن حركت كرد ، مانند اينست كه به زمان گفته است بنشين و حركت مكن .

4 در اين موقع است كه ثانيه‏ها براى او ماهها است و دقيقه ‏ها اعصاريست و اندوه حالتى ابرى . ) پس از اين مقدمه درك سخن امير المؤمنين عليه السلام كه « اين دنيا سخت فريبنده است » روشن ميشود و اما اينكه اين دنيا بسيار ضرر بار است ، بدانجهت است كه اقبال به اين دنيا نخستين ضررى كه به انسان ميزند اينست كه با فريبندگى‏هايش نميگذارد آدمى به حقائق و واقعيات مربوط به پديده فريبنده بينديشد و مصالح و مفاسد آنها را خوب درك كند . از طرف ديگر خود گذشت زمان براى اشخاص معمولى [ نه رشد يافتگان آگاه به معناى گذشته و حال و آينده ] موجب كاهش ساليان عمر و از دست رفتن قدرت‏ها و امتيازات ميباشد بدون اينكه در برابر آنچه از دست داده است چيزى به دست بياورد . شگفتى دنيا در همين نكته است كه وقتيكه چيزى از مردم معمولى ميگيرد آنچه را كه به عنوان عوض ميدهد كم ارزش‏تر از آنست كه از آن مردم گرفته است . به قول نظامى گنجوى :

بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند

[ كليات نظامى گنجوى]

اينكه گفتيم « چيزى را كه از مردم معمولى ميگيرد » براى اينست كه مثل مردم رشد يافته در اين دنيا بى‏شباهت به زنبوران عسل نيست كه از گياهان و گلهاى باغها و بيابانها و كوهها عسل توليد ميكند . اينان از حوادث و مواد اين دنيا هرچه استهلاك كنند و يا با آنها هر گونه ارتباط برقرار كنند ، مبدل به نور مينمايند . همين نان حاصل از گندم را گاو و گوسفند هم ميخورد كه جز مدفوع و مقدارى گوشت و پوست و استخوان و خون و شير نتيجه‏اى به وجود نمى‏آورد ، در صورتيكه همان نان را اگر انسان عاقل و صاحب انديشه بخورد مبدل به نيروى انديشه‏اى ميكند كه چه بسا دنيائى را مبدل به گلزار بهشتى نمايد

هر دو گون زنبور خوردند از محل
ليك شد ز آن نيش و زين ديگر عسل

هر دو گون آهو گيا خوردند و آب
زين يكى سرگين شد و زان مشگ ناب

هر دو نى خوردند از يك آب خور
اين يكى خالى و آن پر از شكر

صد هزاران اينچنين اشباه بين
فرقشان هفتاد ساله راه بين

اين خورد گردد پليدى زو جدا
و آن خورد گردد همه نور خدا

اين خورد زايد همه بخل و حسد
و آن خورد زايد همه نور احد

هر دو صورت گر به‏هم ماند روااست
آب تلخ و آب شيرين را صفا است

آنگاه ميفرمايد : « اين دنيا دگرگون شونده است و رو به زوال » آرى ، همين است قانون جوهر و عرض [ و به اصطلاح ديگر ] : حال و محل ، ماده و صورت ، و بود و نمود ، باطن و ظاهر ، معنى و شكل و محتوى و قالب و غير ذلك [ اين اصطلاحات از ديدگاه‏هائى متنوع قابل استفاده در زير بنا و روبناى دنيا است . بهر حال وقتى كه جوهر يا محل ، ماده ، بود ، باطن ، معنى و محتوى در دگرگونى قرار گرفته باشد قطعى است كه عرض حال ، صورت ، نمود ، ظاهر ، شكل و قالب نيز در دگرگونى خواهد بود . اين تحول و دگرگونى زيربنائى جهان و علت آن مورد بحث و تأمل همه علماء و فلاسفه و حكماء و عرفاء گشته است و هريك از آنان براى نظر خود دلائل و بياناتى دارند ، يكى از جالبترين آن بيانات و دلائل همانست كه در ديباچه دفتر ششم از مثنوى جلال الدين محمد مولوى آمده است :

اين جهان جنگ است چون كل بنگرى
ذره ذره همچو دين با كافرى

آن يكى ذره همى پرد به چپ
و آن دگر سوى يمين اندر طلب

ذره‏اى بالا و آن ديگر نگون
جنگ فعليشان ببين اندر ركون

جنگ فعلى هست از جنگ نهان
زين تخالف ، آن تخالف را بدان

ذره‏اى كاو محو شد در آفتاب
جنگ او بيرون شد از وصف حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اكنون جنگ خورشيد است و بس

رفت از وى جنبش طبع و سكون
از چه ؟ از انا اليه راجعون

جنگ فعلى جنگ طبعى جنگ قول
در ميان جزء هاحر بيست هول

اين جهان زين جنگ قائم مى‏بود
در عناصر در نگر تا حل شود

پس بناى خلق بر اضداد بود
لاجرم جنگى شدند از ضر و سود

هست احوالت خلاف يكدگر
هر يكى با هم مخالف در اثر

چونكه هر دم راه خود را ميزنى
با دگر كس سازگارى چون كنى

موج لشكرهاى احوالت ببين
هر يكى با ديگرى در جنگ و كين

آن جهان جز باقى و آباد نيست
زانكه تركيب وى از اضداد نيست

اين تخالف از چه زايد وز كجا
وز چه زايد وحدت اين اضداد نيست

زانكه ما فرعيم و چار اضداد اصل
خوى خود در فرع كرد ايجاد اصل

گوهر جان چون وراى فصلهاست
خوى او اين نيست خوى كبرياست

اگر چه مولوى علت طبيعى حركت و تحول را تضاد حاكم در طبيعت معرفى مى‏كند ، ولى روشن است كه اگر بخواهيم از ديدگاه علمى و فلسفى به تحليل بيشترى در اين مورد بپردازيم قطعى است كه موضوع تضاد هم نخواهد توانست از عهده پاسخ همه سؤالات برآيد ، اگر چه موضوع تضاد ، توجيه و تفسير قابل توجهى را درباره تحول و دگرگونى بيان مينمايد .

اگر هم فرض كنيم كه نتوانستيم علت حقيقى تحول و دگرگونى اجزاء و نمودهاى جهان را بفهميم و حتى فرض كنيم كه [ برفرض محال ] نظر ادعائى زينو را كه منكر حركت بود پذيرفتيم ، اينكه انسان از نظر جسمانى و آن سطوح روانى كه مجاور طبيعت است در ارتباط با طبيعت و ديگر انسانها و حوادث ناشى از دو منطقه انسان و جهان در تغيير و دگرگونى است ، جاى كوچكترين ترديد نيست حالت جنينى ، كودكى ، آغاز جوانى ، ميانه جوانى ، پايان جوانى آغاز ميانسالى ، ميانه ميانسالى ، پايان ميانسالى ، آغاز پيرى ، ميانه پيرى ، پايان پيرى و آغاز و پايان كهولت و فرتوتى و غير ذلك كه تغييرات وجود آدمى بحسب ساليان عمر و مختصات هر يك از آن دورانها ، موجب دگرگونى ارتباطات انسان با طبيعت و انسان‏ها و مختصات هر يك از آن دو ميباشد .

از طرف ديگر خود جهانى كه محيط بر انسان‏ها است و همنوعان او كه با آنها در حال ارتباطات گوناگون ميباشد در تحول و تغير دائمى است ، [ خواه نام اين تحولات را حركت و تحول بناميم و خواه سكونهاى متوالى ] به اضافه عوامل فوق

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى چنانكه در آيينه تصور ما است

انورى اگر مقدارى مطالعه لازم در سر گذشت بشرى داشته باشيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه هيچ جامعه ‏اى هر چند كه از عالى‏ترين متفكران هم برخوردار بوده است ،نتوانسته است حتى پيش بينى دقيق حوادث يك سال را براى آن جامعه داشته باشد ،مگر در صورتيكه گردانندگان جامعه به قدرى در محدود ساختن اراده‏ها و معلومات و تعلقهاى افراد جامعه سلطه داشته باشند كه حقيقتى به عنوان هويت انسان داراى اراده و معلومات افزاينده و تعقلهاى باز كننده ديدگاه در دو منطقه انسان و جهان ، وجود نداشته باشد .

امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد : « اين دو منطقه انسان و جهان ، وجود نداشته باشد . امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد : اين دنيا خورنده‏ ايست مهلك . » مقصود آن بزرگوار از خورنده ، برقرار بودن رابطه گيرندگى و استهلاك كردن است كه در ميان اجزاء و پديده‏هاى جهان وجود دارد . مولوى در توضيح اين رابطه و جريان عالى آن ، ابياتى دارد كه در آنها ميگويد :

لقمه بخشى آيد از هر كس به كس
حلق بخشى كار يزدانست و بس

حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوى جدا

اين گهى بخشد كه اجلالى شوى
از دغاو از دغل خالى شوى

تا نگوئى سر سلطان را بكس
تا نريزى قند را پيش مگس

گوش آنكس نوشد اسرار جلال
كاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال

حلق بخشد خاك را لطف خدا
تا خورد آب و برويد صد گيا

باز خاكى را ببخشد حلق و لب
تا گياهش را خورد اندر طلب

چون گياهش خورد حيوان گشت زفت
گشت حيوان لقمه انسان و رفت

باز خاك آمد شد اكال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره‏ها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خوردشان گردد دراز

برگها را برگ از انعام او
دايگان را دايه لطف عام او

رزقها را رزقها او ميدهد
زانكه گندم بى‏غذائى كى زهد

نيست شرح اين سخن را منتهى
پاره‏اى گفتم بدان زان پاره‏ها

جمله عالم آكل و مأكول دان
باقيان را مقبل و مقبول دان

اينجهان و ساكنانش منتشر
و ان جهان و ساكنانش مستمر

اينجهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع

پس كريم آنست كاو خود را دهد
آب حيوانى كه ماند تا ابد

باقيات الصالحات آمد كريم
رسته از صد آفت و اخطار و بيم

گر هزارانند يك تن بيش نيست
چون خيالات عدد انديش نيست

آكل و مأكول را حلق است و ناى
غالب و مغلوب را عقل است و راى

حلق بخشد او عصاى عدل را
خورد او چندان عصا و حبل را

و اندر او افزون نشد زان جمله اكل
زانكه حيوانى نبودش اكل و شكل

مريقين را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خيالاتى كه زاد

پس معانى را چو اعيان حلق‏ها است
رازق حلق معانى هم خداست

پس ز ماهى تا به ماه از خلق نيست
كه بجذب مايه او را حلق نيست

حلق نفس از وسوسه خالى شود
ميهمان وحى اجلالى شود

حلق جان از فكر تن خالى شود
وانگهان روزيش اجلالى شود

حلق عقل و دل چو خالى شد ز فكر
يافت او بى‏هضم معده رزق بكر

شرط تبديل مزاج آمد بدان
كز مزاج بد بود مرگ بدان

چون مزاج آدمى گلخوار شد
زرد و بد رنگ و سقيم و خوار شد

چون مزاج زشت او تبديل يافت
رفت زشتى و رخش چون شمع تافت

دايه‏اى كاو طفل شير آموز را
تا بنعمت خوش كند بتفوز را

زانكه پستان شد حجاب آن ضعيف
از هزاران نعمت و خوان و رغيف

پس حيات ما است موقوف فطام
اندك اندك جهد كن تم الكلام

چون جنين بد آدمى خون بد غذا
از نجس پاكى برد مؤمن كذا

چون جنين بد آدمى خونخوار بود
بود او را بود از خون تار و پود

از فطام خون غذايش شير شد
و از فطام شير لقمه گير شد

و ز فطام لقمه لقمانى شود
طالب مطلوب پنهانى شود

15 ، 19 لا تعدوا إذا تناهت إلى أمنيّة أهل الرّغبة فيها و الرّضاء بها أن تكون كما قال اللَّه تعالى سبحانه : « كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّيَاحُ وَ كَانَ اللَّهُ عَلَى‏ كُلِّ شَىْ‏ءٍ مُقْتَدِراً ( حال اين دنيا چنين است هنگاميكه علاقمندان به آن و طالب خوشنودى به آن به انتهاى خود رسيد تجاوز از فرموده خداوندى نميكند كه « مثل زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرستاديم پس روييدنى زمين با آن آب در آميخت و سپس آن روييدنى متلاشى و خرد شد كه بادها آنرا پراكنده ميكند و خداوند برهمه چيز توانا است . » )

دنيا براى كسى كه مطلوب ذاتى است بطور محدود مى‏شكفد و سپس پژمرده ميشود و از بين ميرود

اگر دنيا براى كسى اقبال كند و رام شود و به مرام او بگردد و اگر همه مقتضيات براى زندگى با رفاه و آسايش آماده و موانع برداشته شود ، و اگر وجود انسان چه از بعد طبيعى محض و چه از بعد روانى او سالم و تندرست و براى برخوردارى از دنيا و عوامل جالب آن مهيا باشد پس از اين دو « اگر » و مقدارى « اگر » هاى ديگر ، كه دنيا را تسليم انسان نمايد ، همين كه در مقدمات چشيدن طعم لذائذ آن قرار گرفت و همين كه گوشه نقاب از چهره خواستنى‏هاى دنيا بالا رفت ، ناگهان پژمردگى و افسردگى ناشى از فرورفتن خارهاى زهر آگين حوادث و استرداد طبيعت آنچه را كه از وسائل و عوامل لذت داده بود ، آغاز ميگردد ، تا آدمى بخواهد گوشه‏اى از آن را اصلاح كند ، سطوح ديگرى از آن لذائذ و خواستنى ‏ها از هم ميپاشد ، چنانكه گوئى همه قوانين جاريه در طبيعت و موجوديت خود انسان با او به لجاجت و دهن كجى پرداخته است . همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود :

براى كسانى كه دنيا مورد رغبت و خشنودى ذاتى است ، فاصله ما بين شكوفائى و پژمردگى آن ، يك به‏به است و يك آه . در بيان اين معنى در همه ادبيات اقوام وملل شرق و غرب و قديم و جديد مطالب بسيار جالبى گفته شده است . در ادبيات فارسى كه از فرهنگ اسلام اشباع شده است . در اين معنى ابيات بسيار جالب آمده است كه ما براى نمونه چند بيت در اينجا مى‏آوريم .

افسوس كه نامه جوانى طى شد
و آن تازه بهار زندگانى طى شد

حالى كه ورا نام جوانى گفتند
معلوم نشد كه او كى آمد كى شد

يك چند به كودكى به استاد شديم
يك چند به استادى خودشان شديم

پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك بر آمديم و برباد شديم

يك چند پى زينت و زيور گشتيم
يك چند پى دانش و دفتر گشتيم

در عهد شباب
كرديم حساب

چون واقف از ين جهان ابتر گشتيم
دست از همه شستيم و سمندر گشتيم

نقشى است بر آب
يا رب درياب

20 ، 24 لم يكن امرؤ منها فى حبرة إلاّ أعتقبته بعدها عبرة ، و لم يلق في سرّائها بطنها إلاّ منحته من ضرّائها ظهرا . و لم تطلّه فيها ديمة رخاء إلاّ هتنت عليه مزنة بلاء ( هيچ انسانى از اين دنيا شادمان نگشت ، مگر اينكه اشكى بدنبالش فرا رسيد .و به هيج احدى با سود و خيرات و شاديهاى خود روى نشان نداد مگر اينكه با ضررهائى كه به او وارد كرد پشت به او گردانيد اين دنيا بارانى اندك بر كسى نباريد مگر اينكه رگبارى از ابر و ناگواريها بر او فرو ريخت . )

خنده بامدادى دنيا را كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد گريه شامگاهى آن ، و شادى روى آوردن آنرا اندوه پشت كردنش از شايستگى اعتماد و تكيه بر آن ساقط مينمايد .

اين ممكن است كه انواعى از تخديرها نگذارد كه انسان گريه شامگاهى بعد از خنده بامدادى را بفهمد ، و اين نيز ممكن است كه آدمى به جهت فرو رفتن در شاديها و خوشيهاى جالب دنيا در موقع روى آوردن ، ناگواريها و دردهاى پشت كردن آن را درك نكند ، ولى اين نفهميدن و درك نكردن را نبايد به حساب واقعيات در آورده و چنين گمان كرد كه گريه‏اى در دنبال خنده نيامد و شادى روى آوردن دنيا با اندوه پشت گرداندنش پايان نپذيرفت بلكه بايد متوجه شد كه نفس آدمى به جهت اشتغال به مديريت دستگاه درونى و برونى وجود آدمى ، نميتواند دست از كار خود بردارد و به تحصيل آگاهى و تأثر درباره آنچه كه در اعماق شخصيت وى ميگذرد بپردازد ،لذا خواه او بداند يا نداند هيجانها و تأثرات شادى‏انگيزى كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد ، اثر منفى خود را كه اندوه تزلزل شخصيت است به دنبال خواهد آورد .

نهايت امر

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

داستان آدمى در اين جريان شبيه به داستان آن مرد ساده لوح است كه درباره مهارت دزدان با او گفتگو ميكردند كه

گفت اى قصاص در شهر شما
كيست چابكتر در اين فن دغا ؟

گفت خياطيست نامش پورشش
اندرين دزدى و چستى خلق كش

مرد ساده لوح :

گفت من ضامن كه با صد اضطرار
او نيارد برد از من رشته تار

پس بگفتندش كه از تو چست‏تر
مات او گشتند در دعوى مپر

تو به عقل خود چنين غره مباش
كه شوى ياوه تو در تزويرهايش

پس از بحث و گفتگوى بسيار ، مرد ساده لوح گفت : من حاضرم اسب تازى خود را گرو بگذارم كه اگر آن خياط توانست از قماش من چيزى بدزدد ، اسب من از آن شما باشد و اگر خياط نتوانست از قماش من بدزدد ، من اسبى ازشما بگيرم . مرد ساده لوح آن شب از بسيارى فكر و خيال به خواب نرفت شب گذشت و

بامدادان اطلسى زد در بغل
شد ببازار و دكان آن دغل

پس سلامش كرد گرم آن اوستاد
جست از جالب به ترحيبش گشاد

آن خياط استاد

گرم پرسيدش ز حد ترك بيش
تا فكند اندر دل او مهر خويش

مرد ساده لوح

چون شنيد از وى نواى بلبلى
پيشش افكند اطلس استنبلى

كه ببر اين را قباى روز جنگ
زير دامن واسع و بالاش تنگ

تنگ بالا بهر جسم آراى را
زير واسع تا نگيرد پاى را

خياط استاد

گفت صد خدمت كنم اى ذووداد
دست بر دو چشم و بر سينه نهاد

پس به پيمود و بديد او روى كار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار

از حكايتهاى ميران در سمر
و از كرمها و عطاى آن نفر

و ز بخيلان و ز تخسيراتشان
از براى خنده هم داد او نشان

همچو آتش كرد مقراضى برون
ميبريد و لب پر افسانه و فسون

يك مضاحك گفت آن چست اوستاد
ترك مست از خنده شد سست و فتاد

مرد ساده لوح

چونكه خنديدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان

خياط استاد

پاره‏اى دزديد و كرد او زير ران
غير چشم حق ز جمله آن نهان

حق همى ديد آن ولى ستارخوست
ليك چون از حد برى غماز اوست

ترك را از لذت افسانه‏اش
رفت از دل دعوى پيشانه‏اش

اطلس چه ، دعوى چه ، رهن چه
ترك سر مستيت در لاغ‏اى اچه

لابه كردش ترك كز بهر خدا
لاغ نيكوكان مرا شد مغتذا

گفت لاغ خنده انگيز آن دغا
كه فتاد از قهقهه او برقفا

پاره اطلس سبك در نيفه زد
ترك غافل خوش مضاحك ميمزد

همچنين بار سوم ترك خطا
گفت لاغى گوى از بهر خدا

گفت لاغى خندمين‏تر از دوبار
كرد او آن ترك را كلى شكار

چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترك مدعى از قهقهه

خياط استاد

پس سوم بار از قباد ز ديد شاخ
كه ز خنده‏اش يافت ميدان فراخ

چون چهارم بار آن ترك خطا
لاغ از استاد ميكرد اقتضاء

رحم آمد بر وى آن استاد را
كرد در باقى فن و بيداد را

گفت مولع گشته اين مفتون بر اين
بيخبر كاين چه خسار است و غبين

بوسه افشان كرد بر استاد او
كه مرا بهر خدا افسانه‏گو

اى فسانه گشته و محو از وجود
چندچند افسانه خواهى آزمون

گفت در زى ترك رازين در گذر
واى بر تو گر كنم لاغى دگر

بس قبايت تنگ آيد باز بس
اين كند با خويشتن خود هيچكس

خنده چه ؟ رمز اگر دانستئى
آن ز صد گريه بتر دانستئى

ترك خنده كن ايا اى ترك مست
ز انكه عمرت رفت و خواهى گشت پست

چونكه بنهاد آن قباد رزى ز دست
اسب را برباد داد آن ترك مست

25 ، 26 و حرىّ إذا أصبحت له منتصرة أن تمسى له متنكّرة ، و إن جانب منها اعذوذب و احلولى أمرّ منها جانب فأوبى ( شايسته دنيا است [ وضع آن چنين است ] كه اگر بامدادان براى كسى يارى كند ،شامگاهان قيافه زشت و خصومت به او خواهد نمود ، و اگر طرفى از دنيا گوارا و شيرين شود ، طرف ديگر آن تلخ و ناگوار خواهد بود . )

از اين دنياى شگفت ‏انگيز در انتظار دو چهره متضاد باشيد تا فريبش را نخوريد .

اين تاريخى كه من و شما در نقطه‏اى ناچيز و گذرا از آن زندگى ميكنيم ،هزاران نيرومند كامور را به خود ديده است كه صبحگاه در شاديها غوطه‏ور بودند و شامگاه در امواج طوفانى اندوهها مضطرب و سرگشته بوده‏اند . صداى دلنواز كوس و دراى سلطه و اقتدار بامدادى را طنين شوم حركت زنجير اسارتش در شامگاه آنروز خاموش ساخته است .

صبحگاه آنروز كه ناپلئون بناپارت در واترلو طعم شكست فضيحت بار را براى اولين بار چشيد ، بسيار شادمان و خندان بود ، زمين زير پايش ،آسمان بالاى سرش درخت‏ها ، تپه‏ ها ، ماهورها ، حتى خود دره واترلو هم به چهره خندان ناپلئون مى‏خنديدند گوئى اصلا اين دنيا همه قوانين و اصول و حركاتش فقط براى خنديدن و خنداندن ناپلئون بكار افتاده است .

بينوا ناپلئون كه اطلاعى از حركت ابرى سياه و پرباران كه فضاى دره واترلو را پيش گرفته بود نداشت آن ابر سياه كه با فروريختن بارانش اشكهاى موزون آن مستكبر قرون را از چشمان بسيار جذابش بر رخسارش جارى ساخت كه فكر سرورى بر اروپا و سيادت بر آسيا را از مغز خامش بيرون ساخت . براستى دنيا در آن روز كه چشمان جذاب ناپلئون را پس از خنده بسيار عميق و طولانى صبحگاهى گريانيد ، منظره‏هاى بس جالب كه ضمنا بوجود آورده بود براى آموزش درس عبرت از اين دنيا كتابى گشوده نبود ؟

مى‏گويند : ناصر الدين شاه قاجار هم در صبحگاه آنروز كه در حضرت عبدالعظيم عليه السلام بدست ميرزا رضاى كرمانى كشته شد بسيار خوشحال و شادمان بود و نميدانست كه لبهائى كه امروز بامداد براى خنده گشوده شده است ، چند ساعت ديگر پس از نيم گريه نهائى براى ابد بسته خواهد شد . اين است طبيعت دنيا خنده‏اى و گريه‏اى ، نشاطى و اندوهى و بالعكس سلطه‏اى و شكستى ، فرازى و نشيبى و بالعكس ،دشوارى و آسانى و بالعكس و زحمتى و راحتى و بالعكس . تا آنگاه كه خاموشى ابه‏ى فرا رسد .

اگر كسى بخواهد شخصيت او در اين نوسانات متضاد متلاشى نشود و از اين مثبت و منفى‏ها براى « حيات معقول » خود برخوردار گردد ، اين است كه منطقه روح را بر اين نوسانات مثبت و منفى‏ها ببندد و نگذارد منطقه روح دستخوش اين امور قرار بگيرد . براى حفظ منطقه روح از اين امور ، هيچ راهى جز تحصيل قدرت و آگاهى براى شخصيت ديده نميشود . زيرا شخصيت آدمى فقط به بركت قدرت و آگاهى و استقلال است كه ميتواند امور متضاده فوق را با ارزيابى خردمندانه آنها ،دريافت و با آنها ارتباط معقول برقرار كند .

اگر شخصيت آدمى آن نيرو را بدست بياورد كه امور متضاده فوق نتوانند در سطوح عميق منطقه روح او نفوذ كنند و مانند اجزاء متنوع از سپاه از جلو آن منطقه رژه بروند ، همان امور اصول ثابت خود را تحويل پالايشگاه منطقه مزبور ميدهند و به راه خود ميروند . 27 ، 30 لا ينال امرؤ من غضارتها رغبا إلاّ أرهقته من نوائبها تعبا ، و لا يمسي منها في جناح أمن إلاّ أصبح على قوادم خوف ( هيچ كسى از طراوت و عيش و عشرت دنيا برخوردار نگردد مگر اينكه از مصيبت‏هايش خستگى و مشقت بر او حمل كند و هيچ انسانى را بر بال امن خود به شامگاه نرساند مگر اينكه بامدادان بر پرهاى ضعيف و وحشت‏آور خود سوار كند ) .

اگر دنيا كسى را از طراوت خود نشاط بخشيد از ناگواريهايش خسته و درمانده مينمايد .

اين دنيا جايگاهى است كه اگر طراوت دوران جوانى را به انسانها مى‏بخشد ،در مقابل آن خستگى و فرسودگى روزگار پيرى را هم نصيبش ميسازد ، اگر چشم‏هاى تيزبين و گوش‏هاى كاملا شنوا در اختيار كسى گذاشت ، ديرى نخواهد گذشت كه بينائى از آن چشمان و شنوائى از آن گوشها را خواهد گرفت . مبدل ساختن صورت‏هاى گلگون به چهره‏هاى زرد و پاى‏هاى دوان به پاهاى لنگ و بازوان نيرومند به بازوان ناتوان و مغزهاى مقتدر و دلهاى حساس به مغزهائى ضعيف و دلهائى پژمرده ، و مبدل ساختن بهار به خزان كار ديرينه اين دنيا است بنابر اين ، مقتضاى حقيقت بينى و حكم عقل و خرد و توجيه احساس برين اينست كه به هيچ يك از آن داده شده‏ها دل نبنديم كه موقع تبديل به اضداد خود ، شكستى و شكافى در كاخ شخصيت و منطقه روح احساس نكنيم لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ [ حديد آيه 23 ] ( تا به آنچه كه از دست شما رفته است اندوهگين مباشيد و به آنچه كه خداوند به شما داده است شادمان نشويد . )

ارتباط آزاد با همه آنچه كه دنيا براى انسان عرضه ميكند :

اينست قانون رشد شخصيت آدمى

هر متفكر و هر مكتبى كه به شما بگويد نبايد شما با هيچ يك از اموال و امتيازات و زيبائى‏ها و مقامات دنيا هيچگونه ارتباطى داشته باشيد همانقدر به هويت شما و دنيا نادان است كه بگويد : شما بايد بكوشيد با هر گونه اموال و امتيازات و زيبائى‏ها و مقامات دنيا رابطه اختصاصى عميق و پرستش برقرار كنيد دريغا كه اين افراط و تفريط همواره سطرهاى كتاب وجود آدمى را مشوش و ناخوانا نموده است كسانى كه فكر مى‏كنند انسان ميتواند بدون ارتباط شخصى با امور دنيوى كه در بالا متذكر شديم ، از حيات معقول برخوردار باشد مانند اينست كه بگويد : انسان در اين دنيا ميتواند و بايد بدون ارتباط با بدن و حتى بدون ارتباط با نيروها و استعدادهاى درونى خود زندگى كند و به حيات معقول برسد پس بيائيد نخست هويت و ارزيابى ارتباط روح و شخصيت‏مان را با بدن مادى خود بررسى كنيم ، آيا ارتباط اعضاى مادى ما با شخصيت روح ما چنانست كه ما احساس لزوم پرستش درباره آنها مينمائيم ؟ يعنى آيا ما بايد انگشت و دست و پا و گوش و ديگر اعضا را بپرستيم ؟ نه هرگز ، زيرا هنگاميكه پاى جان شخصيت و روح در كار باشد ما از وجود آن اعضاء چشم ميپوشيم مثلا اگر دست به يك بيمارى مبتلا شد كه اگر قطع نشود جان را در خطر مرگ قرار ميدهد ، قطعى است كه چشم از دست ميپوشيم و آن راقطع ميكنيم .

آيا وقتى كه شخصيت شما درباره يك مسأله مهمى به انديشه پرداخته است ، تصوير دست و پاى‏تان را بدانجهت كه اعضائى از بدن شما ميباشند در آن انديشه دخالت ميدهد آيا براى شما مطلبى خنده آورتر از اين ، پيدا ميشود كه به شما بگويند : بدانجهت كه شما چشم داريد ، بنابر اين ، هنگاميكه درباره شخصيت و روح و جان به تفكر پرداخته‏ايد ، به طور حتم آينه را جلوى روى خود گذارده و با تماشا به چشم و تحصيل رضايت آن ، به فهم و درك مسائل مربوط به شخصيت و روح و جان بپردازيد مسلم است كه پاسخ اينگونه سؤالهاى مسخره منفى است .

منطق خردمندانه‏اى كه شما در اين مسأله خواهيد گفت اينست كه با كمال اهميتى كه اعضاى بدن من براى من دارد ، با اينحال ، من نه ميتوانم به آن اعضاء عشق بورزم و نميتوانم به آنها بى‏اعتناء باشم ، زيرا عالى‏ترين و اختصاصى‏ترين مركبى است كه جان و شخصيت و روح مرا به سر منزل مقصودم در اين زندگانى خواهد رساند . بنابر اين ، ميتوانيم بگوئيم : همانگونه كه اعضاى كالبد مادى من با داشتن شديدترين اهميت نميتوانند هدف و حقيقت حيات مرا تعيين كنند و نميتوانند در ارزش و شرف و حيثيت بر جان و شخصيت و روح من تقدم بجويند ، همچنان اموال و امتيازات و زيبائى‏ها و مقامات دنيا با داشتن كمال اهميت يا نظر به ايفاى مختصات حياتى كه دارند ، نبايد در ارزش و شرف و حيثيت بر حقائق روحى آدمى مقدم باشند . با اين فرض است كه ميتوانيم به حقيقت و عظمت اين جمله كه از پيشوايان معصوم آمده است پى ببريم كه فرموده است :

إعمل لدنياك كأنّك تعيش أبدا و اعمل لآخرتك كأنّك تموت غدا ( براى دنيايت آنچنان كار كن كه گوئى تا ابد زنده خواهى ماند و براى آخرتت آنچنان عمل كن كه گويى فردا خواهى مرد . ) رابطه آزاد از به كاربستن اين اصل به وجود مى‏آيد ، يعنى بدست آوردن اموال و امتيازات و مقامات دنيوى به عنوان وسائلى ضرورى كه كمترين مسامحه نبايد در آنها صورت بگيرد و عالى‏تر و با عظمت‏تر تلقى كردن جان و شخصيت و روح كه هدف حيات معقول هرچه تلقى شود ، با ارزش و ترقى اين حقائق قابل وصول خواهد بود . 31 ، 33 غرّارة ، غرور ما فيها ، فانية ، فان من عليها ، لا خير في شي‏ء من أزوادها إلاّ التّقوى . ( اين دنيائى است بسيار فريبنده و هرچه در آنست فريب .

اين دنيائى است فانى و هرچه كه روى آن است بر فنا . ) درباره فريبندگى دنيا و فناى آن ، مباحثى در گذشته طرح شده است و همچنين درباره تقوى در مجلد سوم از صفحه 338 تا 342 و مجلد پنجم از صفحه 63 تا صفحه 67 و مجلد ششم از صفحه 27 تا صفحه 31 و مجلد يازدهم صفحه 7 و 8 و از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلد سيزدهم از صفحه 58 تا صفحه 74 و از صفحه 144 تا صفحه 147 بررسى‏هائى شده است مراجعه فرماييد . 34 ، 36 من أقلّ منها استكثر ممّا يؤمنه ، و من استكثر منها استكثر ممّا يوبقه و زال عمّا قليل عنه ( و هر كس كه از اين دنيا [ لذائذ و مطالب دنيا ] اندكى گرفت بسيارى از عوامل امن و اطمينان [ از نتائج ناگوار ] را به دست آورد ، و هر كس كه به تكاثر از امتيازات اين دنيا مبتلا گشت بر عوامل هلاكت خويشتن افزود و در اندك زمانى از وى جدا گشت . )

ارتباط آزاد با اموال و امتيازات و مقامات اين دنيا ، خود مانع گسترش « من » به بيش از منطقه ضرورتها از امور مزبوره ميباشد .

مگر نه چنين است كه من يا شخصيت آدمى در مسير حيات معقول در طلب شايستگيهاى وجود خود ، و كمالاتى است كه اشتياق به آنها در درون او وجود دارد ؟مگر نه اينست كه ظرافت و لطافت و استعداد تجرد آن شخصيت ، بالاتر از همه امور دنيوى است ؟ مگر نه اينست كه قرار دادن شخصيت در اسارت ميان حلقه‏هاى زنجير امور دنيوى ، آن را تا حد همان امور پايين مى‏آورد ؟ آرى ، قطعا آرى زيرا

اى برادر تو همان انديشه‏اى
ما بقى خود استخوان و ريشه‏اى

گر بود انديشه‏ات گل ، گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى

حال كه چنين است ، اين چه خصومت نابكارانه‏ايست كه انسان با خويشتن به راه انداخته است كه يوسف خود را به چند درهم ميفروشد و شخصيت خود را تبديل ميكند به آهن و سيمان و فرش و اشياء عتيقه مانند كاسه سفالين 917 سال مثلا كه لب آن شكسته و از چند جاهم شكاف برداشته است [ براى تعيين تاريخ فوق ( 917 سال ) مخصوصا براى آن 17 سال ، ماهها شايد هم سالها انديشيده است] و چه شبها كه ساعاتى از آنها را كه ميتوانست با خداى آفريننده سپهر لاجوردين به مناجات بپردازد و با رازهاى نهانى هستى آشنائى پيدا كند و به دردها و درمانهاى بنى نوع خود بينديشد و جان خود را جلائى بخشد ، با آن كاسه سفالين به راز و نيازها پرداخته است كه اى كاسه سفالين عزيز ، من فداى دستهاى آن كوزه‏گرى شوم كه ترا ساخته و خود نيز جزء يك كاسه سفالين يا دسته كوزه‏اى سفالين شده است كه فعلا دل يك انسانى مثل مرا ربوده است من قربان ماده خاكى و شكل كاسه‏اى تو گردم كه قوانين خشن و بيرحم طبيعت لبه ترا شكسته و شكافهائى در تو ايجاد كرده است من هرگز نه طبيعت را خواهم بخشيد و نه قوانين آنرا كه چنين ظلمى را بر تو روا داشته است شايد هم اين راز و نياز به قدرى اوج بگيرد كه سيل اشك را ازديدگان آن احمق از مجراى رخسارش به همان كاسه سفالين سرازير كند كه اگر قطره‏اى از آن را در راه شناخت دردهاى خود و انسانهاى جامعه‏اش ميريخت و با اخلاص و كوشش جدى به جستجوى درمان آنها مى‏پرداخت ، به تقليل دردها و پيدا كردن درمانها موفق مى‏گشت .

خلاصه بحث و گفتگو در اينكه ما با امور دنيوى چه مقدار و چگونه ارتباط برقرار كنيم ؟ در اين كره خاكى و با تفكر و تعقل اين انسانها به جائى نخواهد رسيد ،مگر اينكه مبنا و بنياد يا علل اوليه ارتباطهائى را كه با امور دنيوى برقرار ميكنيم ،به دست بياوريم ، اگر در اين مسأله درست بينديشيم و بخيالات و وساوس ذهنى تكيه نكنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه مبنا و بنياديا علل اوليه اين ارتباطها يا ضرورت‏هاى مادى و معنوى است و يا ميخواهم‏ها به طور عموم . اگر ضرورت‏ها را اصل قرار بدهيم ،بدانجهت كه ملاك ضرورتها بدست آوردن امكانات حركت شخصيت آدمى در مسير حيات معقول در طلب شايستگيها و كمال ميباشد ، لذا به وجود آوردن ارتباط آزاد با امور دنيوى لزوم پيدا مى‏كند و در نتيجه گسترش ارتباط شخصيت با امور دنيوى محدودتر ميگردد و همانطور كه در منابع معتبر اسلامى آمده است ، با كفايت كردن يك فرش براى زندگى ، شخصيت را براى بدست آوردن فرش دوم ، تنزل نميدهد ، زيرا ميداند همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد « هر كس كه به تكاثر امتيازات اين دنيا مبتلا گشت ، بر عوامل هلاك خويشتن افزود و سپس در اندك زمانى هم از وى جداگشت . » و اگر ميخواهم‏ها را مبنا و بنياد و علت قرار بدهيم ، به اين معنى كه بگويم : « هرچه را خواستم اگر قدرت داشته باشم بايد با آن شى‏ء ارتباط « از آن من » برقرار كنم در اين صورت است كه هويت شخصيت مانند ماده مايع خواهد گشت كه تعين آن وابسته به ظرف است و اگر در سطح زمين باشد هر طرف كه نشيب است به آنطرف سرازير ميگردد .

اگر بخواهيم تشبيه ما در اين مورد تا حدودى كاملتر باشد بايد مقدارى آب را تصور كنيم كه در سطح زمين به جريان مى‏افتد و به طرف نشيب سرازير ميگردد و آن نشيب داراى موادى مانند خاك و آرد و انواعى از پودرها است كه آب را به خود جذب مى‏كنند و به صورت گل و خميرهائى متنوع در مى‏آيند و بدين ترتيب آب تعين مشخص خود را از دست ميدهد .

37 ، 40 كم من واثق بها قد فجعته و ذي طمأنينة إليها قد صرعته و ذي أبّهة قد جعلته حقيرا و ذي نخوة قد ردّته ذليلا ( چه بسا كسى كه وثوق به اين دنيا داشت دردهايش او را فراگرفت و كسى را كه اطمينان به آن نموده بود به خاك هلاك انداخت و بسا چشمگيران با حشمت را كه پست گردانيد و داراى كبر و نخوتى را كه به ذلت و خوارى برگرداند )

در حال تكيه بر ثبات آفتاب و ماه و ستارگان بودند كه ناگهان زمين آنها را بدرون خود كشيد

تكيه بر اختر شبگرد مكن كاين ايام
تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو

مضطرب آرام نما ، متحرك ساكن نما ، رو به زوال هميشگى نما ، ناپايدار پايدار نما ،موقت دائمى نما ، متحول ثابت نما ، بالاخره فانى باقى نما ، اينست توصيف عمومى دنيا .با اينكه كمتر كسى است كه صفات فوق را درباره دنيا درك نكرده باشد ، با اينحال چه‏اند كند كسانيكه با تأمل در آن صفات زندگى خود را به طورى تنظيم نمايند كه مورد پسند خرد و وجدان بوده باشد . امير المؤمنين عليه السلام در يكى از جملات مباركش درباره يقين به پديده مرگ ميفرمايد :ما أشبه اليقين بالشّكّ

( چه شبيه است يقين به مرگ ، به شك و ترديد درباره مرگ . ) يعنى اولاد آدم چنان در غفلت و بى‏اعتنائى به مرگ زندگى مى‏كنند و چنان بى‏توجهى به حيات پس از مرگ دارند كه گوئى اصلا نخواهند مرد : اين مطلب درباره دنيا هم واقعا صدق مى‏كند ، يعنى با اينكه همگان اضطراب و تحرك و زوال و ناپايدارى و موقت بودن و تحول و فناى دنيا را مى‏بينند و يقين دارند كه آنان چه با تفرعن و تكبر در با شكوه‏ترين كاخ‏هاى مجلل دنيا زندگى كنند ، و در پر آرامش‏ترين بستر قصورسر به فلك كشيده و خيره كننده بيارامند ، و چه با كمال ذلت و خوارى در محقرترين كوخ‏ها در پست‏ترين نقاط زمين به جاى زندگى فقط نفس بكشند ، بالاخره روزى فرا خواهد رسيد كه قانون « بس است ، برخيز و بار سفرت را بربند » و يا قانون « اين نيز بگذرد » به سراغشان آمده و آنان را از موقعيتى كه بدست آورده‏اند بركنده و به موقعيتى ديگر كه چه بسا اصلا پيش بينى نكرده بودند پرتاب خواهد كرد و اگر آنچه كه بر سرشان تاختن آورده است قانون فراگير « بس است روى خاك » بوده باشد ، با كمال بى‏اعتنائى به اميدها و آرزوها و خواسته‏ها و فرورفتن چنگالهايشان به اعماق ماده و ماديات ، راهى زير خاكشان خواهد كرد .

تو اى انسان ، براى گفتگو و راز و نياز با خويشتن سخنانى بسيار داشتى و فرصتى كافى ، و بارها از نغمه‏هاى درونى و از پيشتازان كاروان معرفت از جهان برونى شنيده بودى كه

بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اينهمه نيست

و بارها از عالم بيرونى كه گويندگانى به نام پيامبران و اولياء اللّه دارد و از عالم درونى كه دو گوينده به نام دل و جان دارد شنيده بودى كه

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اينست و گرنه دل و جان اين همه نيست

و با تو گفته بودند كه : نخست

جستجو كن جستجو كن جستجو
گفتگو كن گفتگو كن گفتگو

آنگاه براى خويشتن

شرح سر آن شكنج زلف يار
مو بمو كن ، مو بمو كن مو بمو

به جاى صحبت با جان به وسيله دل و جان ، سخنانى با ديگران گفتى ، آرى آنقدر با ديگران سخن گفتى كه فرصتى براى گفتگو با دل و جان خود كه شرف صحبت جانان را نصيبت ميكرد ، و شرحى درباره سر شكنج زلف هستى به تو ميگفت نماند و اكنون كه قانون « بس است زندگى بر روى خاك كه حشرات زير خاك چشم به انتظار تو با كمال بى‏تابى به اينسو و آنسو ميلولند ، دهان باز كرده و به گفتگو نشسته‏اى با كه يا چه ؟ با روح ؟ با شخصيت ؟ با دل و جان ؟ نه ، با هيچ يك از اينها ، بلكه با چشمان و تارك سر و دستان و بازوان و مغز و ديگر اعضاى مركبى كه سوار بر آن همه جا دويدى و رفتى ، جز براى هايهو در بزم كوى يار ، گفتگو چيست ؟ بشنو

كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشمم وداع سر بكنيد

اى دو دست و دو ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد

سعدى آرى نمايش ثبات و دوام و بقائى كه دنيا از خود نشان ميدهد ، مجالى براى گفتگو با دل و جان و شخصيت و روح نميگذارد تا آنگاه كه كوس رحلت از اين دنيا نواخته شود و سلامى بر دل و جان نگفته ، و داعى با مركب و با همه ابعاد من كه دل و جان از جمله آنهاست بزبان آيد . 41 ، 52 سلطانها دوّل و عيشها رنق ، و عذبها أجاج ، و حلوها صبر ، و غذاؤها سمام ، و أسبابها رمام ، حيّها بعرض موت ، و صحيحها بعرض سقم ، ملكها مسلوب ، و عزيزها مغلوب ، و موفورها منكوب ، و جارها محروب . ( سلطه و اقتدار اين دنيا در گردش [ تناوبى ] ، و عيش آن تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ ، و طعام آن زهر آگين ، و طنابها و علل [ هم سنخ آن ] پوسيده ،زنده‏اش در معرض مرگ ، و تندرستش در معرض بيمارى ، ملك آن ربوده شده ،و عزيزش مغلوب ، و مالدارش مبتلاى نكبت و اموال همسايه‏اش غارت شده . ) در اين دنيا قدرتها جابجا ، شيرينى‏ها تلخ و گواراها ناگوار و طعامها زهر آگين و اسباب از هر نوع دنيوى كه باشد سست و ناپايدار است .

آرى ، اينست شناسنامه دنيا « گر تو نمى‏پسندى تغيير ده قضا را » ده‏ها تمدن در طول تاريخ بروز كردند و سر كشيدند و سپس چنان رو به زوال رفتند كه گوئى نه تمدنى وجود داشت و نه تمدن سازى ،هزاران جامعه در بستر پهن گيتى بروز كردند و سر كشيدند و چنان بخود باليدند كه گوئى نه تنها به مردم حكومت ميكردند ، بلكه دامنه سلطه و اقتدار آنان حتى برقوانين جاريه در عالم هستى حاكميت داشته است ضرربارترين صدمه‏اى كه اين بخود باليدنها بر مغز و روان آن مستان خود باخته وارد مى‏آورد ، همانا كورى مهلك بود كه حتى دگرگونى و تحولات روزگاران را كه روشنترين پديده اين دنيا است نمى‏ديدند و نميديدند كه اگر سلطه‏ها دائمى بود ، نوبت بخود آنان نميرسيد . نكته‏اى كه بايد در جملات مورد تفسير مورد دقت شود ، اينست كه امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد :

« عيش اين دنيا تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ . . . است و ظاهر اين جملات خلاف واقع به نظر ميرسد ، زيرا شيرين اگر چه موقت هم باشد تلخ ، گوارا هر اندازه هم كه محدود باشد ناگوار نيست ، بنابر اين ، منظور امير المؤمنين عليه السلام از جملات فوق چيست ؟چند مطلب را در تفسير اين جملات ميتوان در نظر گرفت .

مطلب يكم اينست كه منظور از تلخى شيرينى‏ها و ناگوارى گواراها ، تلخى و ناگوارى طبيعى نيست ، زيرا امير المؤمنين عليه السلام هرگز واقعيات را آنچنانكه در مجراى نمودها بروز مى‏كنند منكر نميشود ، يعنى شكر يا فلان ميوه همانگونه كه براى عموم مردم شيرين است ، در ذائقه امير المؤمنين عليه السلام نيز شيرين است ،بلكه منظور بيان امورى است كه ما بعضى از آنها را متذكر ميشويم .

مطلب دوم آن مردمى كه در چشيدن شيرينى‏ها و گواراهاى دنيا ، همه ابعاد شخصيت خود را براى درك و پذيرش شيرينى و گوارائى دنيا وارد عمل مى‏نمايند ،قطعى است كه اين عمل نابجا ذائقه همه سطوح روانى آن مردم را كه فوق سطح طبيعى ذائقه است ، تلخ و آزرده خواهد ساخت ، مانند اين كه براى انجام عمل جنسى ، همه ابعاد شخصيت و نيروهاى مغزى را قربانى و صدقه طرف عمل خود بنمايد . همينكه لحظات ناهشيارى گذشت ، او ميماند و شخصيت ملامتگرش كه اى خام ساده‏انديش براى چنين كار كوچكى سرمايه‏اى به آن عظمت را به ميدان نمى‏آورند .

مطلب سوم اين يك قاعده مسلم است كه اگر آدمى بهر يك از عوامل لذائذ دنيوى و امتيازات ، بعنوان استقلال و هدف نهائى بنگرد ، قطعى است كه آن عامل و امتياز بسرعت به سايه‏اى مبدل ميشود و آدمى را [ اگر هشيار باشد ] در حيرت و ندامت فرو ميبرد و لحظات صرف شده در آن عوامل و امتياز را خوابى و خيالى تلقى مينمايد

خفته آن باشد كه او از هر خيال
دارد اميد و كند با او مقال

او چنانكه از خيال آيد بحال
آنخيالش گردد او را صد و بال

ديو را چون حور بيند او بخواب
پس ز شهوت ريزد او با ديو آب

چونكه تخم نسل را در شوره ريخت
او به خويش آمد خيال از وى گريخت

ضعف سر بيند از آن و تن پليد
آه از آن نقش پليد ناپديد

مطلب چهارم توجه به محروميت‏هاى متنوعى كه دامان اكثريت مردم دنيا را گرفته است ، از يكطرف ، و آگاهى از اينكه

ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى
تا به گلگونى تو روى خويش را گلگون كنى

مانع از اينست كه نه تنها انسان بيدار بتواند از شيرينى‏ها و گواراهاى دنيا احساس لذت مطلق بنمايد ، بلكه آنها را در ذائقه دل و جان تلخ و ناگوار هم مينمايد . ، أ لستم في مساكن من كان قبلكم أطول أعمارا ، و أبقى آثارا ، و أبعد آمالا ، و أعدّ عديدا ، و أكثف جنودا ، تعبّدوا للدّنيا أيّ تعبّد ، و آثروها أىّ إيثار ،ثمّ ظعنوا عنها بغير زاد مبلّغ و لا ظهر قاطع ( آيا شما در خانه‏هاى كسانى پيش از خود قرار نگرفته‏ايد كه عمرهاى آنان از شما طولانى‏تر بوده و آثارشان پايدارتر و آرزوهايشان دور و درازتر و عددشان از شما بيشتر و سپاهيانشان از شما انبوه‏تر بوده است . آنان دنيا را در حدى شگفت آور پرستيدند [ يا تسليم محض شدند ] و آنرا به طور عجيب بر همه چيز مقدم داشتند و سپس از اين دنيا كوچ كردند بدون زاد و توشه‏اى كه آنانرا به مقصد برساند و بدون مركبى كه سفرى را سپرى نمايد . )

آن قصر كه بهرام در او جاى گرفت
رو به بچه كرد و شير آرام گرفت

بهرام كه گور ميگرفتى همه عمر
اين دفعه نگر كه گور بهرام گرفت

به چه چيزى ميخواهيد تكيه كنيد كه شما را از فنا و نابودى نجات بدهد ؟ به طول زندگانى ؟ مگر پيش از شما اشخاصى نبودند كه داراى عمرهاى طولانى بودند ، به دوام و استحكام آثار ؟ مگر نه چنين است كه وقتى از جلو طاق كسرى در تيسفون ( مدائن ) ميگذريد ، به اثرى خيره ميشويد كه قرنها پيش سر به فلك كشيده و با مستحكم‏ترين بنيانش هنوز بر قصرها و كاخ‏هاى سست بنيان ما ميخندد ، آيا شما نيستيد كه در تماشاى اين اثر قديم ميگوئيد :

هان ايدل عبرت بين وز ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان

يك ره ز ره دجله منزل به مدائن كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن را

دندانه هر قصرى پندى دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گويد كه تو از خاكى ، ما خاك توئيم اكنون
گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان

اينست همان درگه كان راز شهان بودى
ديلم ملك بابل هند و شد تركستان

پرويز بهر بزمى زرين تره گستردى
كردى ز بساط زر زرين تره رابستان

پرويز و به زرين ، كسرى و ترنج زر
برباد شده يكسر با خاك شده يكسان

پرويز كنون گم شد زان گم شده كمتر گو
زرين تره كو بر خوان رو كم تركوا بر خوان

گوئى كه كجا رفتند آن تا جوران اينك
ز ايشان شكم خاكست آبستن جاويدان

مست است زمين زيراك خورده‏ست بجاى مى
در كاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا
صد پند نو است اكنون در مغز سرش پنهان

از ابيات معروف خاقانى شيروانى آيا گذرتان به ديوار چين افتاده است ؟ آيا از بعلبك عبور كرده‏ايد ؟ از تخت جمشيد چطور ؟ آيا به آرزوهاى دور و دراز ميخواهيد تكيه كنيد ؟ مگر نبودند پيش از شما اشخاصى كه آرزوهائى طولانى‏تر از آرزوهاى شما در سر مى‏پروراندند ؟ آيا ميخواهيد به كثرت نفوستان بباليد ؟ مگر در ميان اقوام گذشته جمعيتهائى با شماره‏اى بيش از شماها وجود نداشت ؟ به لشكريان خود مينازيد ؟ قطعا نيرومندانى در اين كره خاكى زندگى كرده‏اند كه سپاهيانى انبوه‏تر و با وفاتر از سپاهيان شما داشتند .

آن نادانان فريب خورده سخت تسليم دنيا شدند و پرستش آنرا برگزيدند و چيزى جز دنيا را هدف‏گيرى ننمودند و آنگاه رخت بر بسته و سفرى را پيش گرفتند كه نه توشه‏اى براى آن اندوخته بودند و نه مركبى داشتند كه سوار بر آن شوند و آن سفر طولانى را سپرى كنند . 62 ، 70 فهل بلغكم أنّ الدّنيا سخت لهم نفسا بفدية ، أو أعانتهم بمعونة ، أو أحسنت لهم صحبة ؟ بل أرهقتهم بالقوادح ، و أوهقتهم بالقوارع و ضعضعتهم بالنّوائب و عفّرتهم للمناخر ، و وطئتهم بالمناسم ، و أعانت عليهم ريب المنون ( آيا تا كنون اين خبر به شما رسيده است كه دنيا با پذيرش فديه‏اى سخاوت از خود نشان داده و نفسى را از كاروانيان منزلگه مرگ آزاد كرده باشد ، يا كمكى به آنان نموده يا صحبت نيكوئى با آنان داشته باشد ، بلكه اين دنيا حوادثى سنگين بر دوششان نهاد ، و با مصائب كوبنده ناتوانشان ساخت و با گرفتاريهاى شديدمتزلزشان نمود و صورتهاى آنان را بر روى بينى‏هايشان به خاك ماليد و باسمهاى كوبنده خود آنانرا لگدمال نمود . )

اگر داراى قدرتى باشيد كه جهان هستى را زير و رو كنيد و همه آنرا در اختيار فرمان قضا و قدر بگذاريد و بخواهيد كه يك فرد از انسان را از قانون « مرگ بدنبال زندگى » مستثنى نمايد ،

امكان پذير نخواهد بود .مغز انسانى توانائى‏هائى شگفت‏انگيز دارد كه هنوز در بوته مجهولات مانده است ، يكى از آنها همين عمل شگفت‏انگيز « فرض محال » است ، به عنوان مثال ، ميگوئيم :با اينكه فرض كنيم اجتماع نقيضين ممكن است و جزء بزرگتر از كل است و باز مطلبى كه شما مطرح مى‏كنيد امكان ناپذير است . مغز آدمى در چنين مواقع چه مى‏كند ؟ هنوز روانشناسان درباره اين پديده شگفت‏انگيز مغزى چيزى قابل توجه نگفته‏اند ، ولى در مواردى بسيار فراوان از تحقيقات علمى و فلسفى و هنرى و غير ذلك اينگونه فرض‏ها رايج است . و به هر حال ، بر فرض محال قدرتى داشته باشيد كه جهان هستى در كف شما مانند موم شود و چنان تسليم شما گردد كه در يك دقيقه و در يك چشم به هم زدن هر كارى كه بخواهيد انجام بدهيد ، با اينحال نخواهيد توانست هيچ فردى را از چنگال مرگ نجات بدهيد . روى زمين را تماشا كنيد

صاح هذى قبورنا تملا الرّحب
فأين القبور من عهد عاد

( اى دوست من ، اين گورهائى از دوران ما است كه عرصه زمين را پر كرده است ،و كجا است گورهاى دوران عاد ) و ثمود و قديمتر از آنان .

آنگاه آياتى از قرآن را با دقت و تدبير مطالعه و تلاوت كنيد كه خالق حيات چه ميگويد :كُلٌّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ( هر نفسى مرگ را خواهد چشيد و سپس به طرف ما خواهيد برگشت . )

چيست علت اين همه تذكردادن به مرگ و دل نبستن بدنيا و خود نباختن در برابر خواستنى‏هاى دنيا ؟

همگان مى‏بينند و ميشنوند و درك مى‏كنند كه چگونه شعله درخشان حيات همه انسانها و عموم جانداران خاموش ميگردد . همگان مى‏بينند و ميشنوند و درك مى‏كنند كه دنيا چگونه انسانها را بخود جلب مى‏كند و مى‏فريبد و سپس از خود دور مينمايد و به قول خاقانى شيروانى خون دل همه اين اطفال نابالغ دنيا را مى‏مكد و كالبد بيجانشان را راهى زير خاك مينمايد آرى ،

از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد
اين زال سپيدابرو وين مام سيد پستان

خاقانى پس به چه علت از پيشوايان الهى و از خود خداوند سبحان اينهمه توصيه و سفارش و تذكر به حتمى بودن مرگ و ضرورت دل نبستن به اين دنيا و خود نباختن در برابر خواستنى‏هاى آن ، انجام گرفته است ؟ پاسخ اين سؤال را با نظر به صفت بسيار شگفت‏انگيز حيات ميتوان فهميد . حيات حقيقتى است كه اگر اختلالى در مديريت آن صورت نگرفته باشد و اگر با مديريت عالى به وسيله مغز رشد يافته و روان كمال طلب اداره نشود بقدرى مشغول كننده است و بقدرى خود را در عرصه وجود مى‏گستراند و به اعماق موجودات نفوذ مى‏كند كه مرگ از افق ديدگاه آن ناپديد ميگردد .

و بعبارت ديگر انسان زنده با عينكى كه حيات به چشمان او مى‏زند ، فنا و مرگى را براى خود درك نمى‏كند و نقطه‏هاى منفى حركت را نمى‏بيند و حركت براى او طنابى در حال كشيده شدن از ازل تا ابد احساس ميشود [ نه به اين معنى كه ازل و ابد مورد توجه او قرار مى‏گيرد ] ، بلكه آميزش عدم‏ها را با وجودها در امتداد حركت نمى‏بيند و آغاز و انجام و فنا و زوال را مشاهده نمى‏كند ، گوئى انسان زنده موقعى كه حيات سرتاسر وجود او را فراگرفته است و هيچ خلل و شكافى در آن نمى‏بيند و هيچگونه عامل مرگ مانند بيمارى و نوميدى از حيات آن را مختل نمى‏سازد ، همه چيز را ابدى و خود را غوطه‏ور در ابديت احساس ميكند . اينكه در بعضى منابع اسلامى و إنّ الموت حقّ ( و قطعا مرگ حق است ) و مخصوصا در همين نهج البلاغه در موارد متعدد تاكيد ميشود باينكه مرگ حتمى است .

براى برداشتن پرده غفلتى است كه از خاصيت مزبور حيات به چشمان انسانى زده مى‏شود ، نه براى مرتفع ساختن جهل ، زيرا مرگ چيزى نيست كه پس از عبور از نخستين مراحل كودكى براى كسى ناشناخته باشد . امير المؤمنين عليه السلام در جملات بعدى هجوم بى‏امان حوادث كوبنده و مصائب متلاشى كننده حيات انسان را گوشزد ميفرمايد كه گاهى يكى پس از ديگرى ، و گاهى چند ناگوارى بدنبال يك يا چند ناگوارى ديگر بر اقليم وجود آدمى تاختن مى‏آورند .

اگر هم گاهى فضائى روشن از آسمان آبى رنگ ميان ابرهاى متراكم حوادث ديده ميشود ، تا انسان آماده لحظاتى انبساط ميگردد ، ابرى سياه يا تيره ديگر از گوشه‏اى از فضاى درون آدمى خرامان خرامان با كمال بى‏خيالى و بى‏اعتنائى به اينكه اين فضاى درون هنوز از تأثرات ابرهاى قلبى فراغتى پيدا نكرده است ، فرا ميرسد .

گاهى اين مهمان ناخوانده چنان بى‏خيال و چنان با وقار و حشمت و با چهره‏اى كاملا « آرى چنين بايد » قدم به عرضه درون آدمى مى‏گذارد كه گوئى : اين انسان بينوا با هزاران خواهش و تمنا و آرزو آن مهمان را دعوت نموده و سالها به انتظارش چشم به در دوخته بوده است . حال كه چنين است ، يعنى همانگونه است كه صائب تبريزى ميگويد

يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن
يا نبايد خانه در صحراى امكان ساختن

آن هم چه حوادثى و چه سيلابى پس بياييد به متخصصان علوم انسانى پيشنهاد كنيم كه انسان را با فرض اينكه حوادث و رويدادهاى مزاحم [ چه مورد تمايل آنان باشد و چه مورد كراهت آنان ] ، از لوازم ذاتى حيات او مى‏باشد مورد شناخت و تحليل و تفسير قرار بدهند . و اگر اين علوم از چنين فرضى امتناع ورزيدند ، يعنى مشاهدات و و تجربيات و انديشه‏هاى متخصصان ، فرض مزبور را نپذيرفتند ، ميتوانند انسان‏ها را به استفاده از اين قاعده توصيه كنند :براى اينكه حيات مورد خواست ، روپوش حيات واقعى نشود ، بايد بپذيريم كه تكاپو براى زيستن بايد بقدرى با اهميت تلقى شود كه گوئى : اين انسان است كه آب زلال حيات را از منبع آن استخراج ميكند ، نيز همين انسان است كه بايد آنرا بدون آلوده شدن به مواد مختل كننده عبور بدهد . حيات انسانى ، آرى .

اين همان خورشيد است كه از دل تاريكى سر برمى‏آورد و راه خود را در ظلمات ماده و ماديات پيش ميگيرد ، اگر اين خورشيد حيات در سر راه خود با بديت با ابرهاى خواسته‏هاى حيوانى پوشيده نشود از هر آنچه كه ميگذرد آنرا روشن ميسازد و هر اندازه كه اين خورشيد از منبع اصلى خود ( مقام ربوبى ) بيشتر فيض بگيرد ، از هر چه كه بگذرد و و هر چه كه با آن ارتباط برقرار نمايد . خاصيت حيات را بيشتر كسب ميكند . 71 ، 77 فقد رأيتم تنكّرها لمن دان لها ، و آثرها و أخلد إليها ، حين ظعنوا عنها لفراق الأبد ، و هل زوّدتهم إلاّ السّغب ، أو أحلّتهم إلاّ الضّنك ، أو نوّرت لهم إلاّ الظّلمة ، أو أعقبتهم إلاّ النّدامة ( و شما ناسازگارى اين دنيا را با كسيكه به آن نزديك شود و آنرا مقدم بدارد و تكيه جاودانى بر آن نمايد ، ديده‏ايد در آن هنگام كه آنان از اين دنيا براى جدائى ابدى كوچ كردند ، آيا اين دنيا توشه‏اى جز گرسنگى به آنان داد ، يا آنانرا جز در تنگى در موقعيتى ديگر قرار داد ، يا براى آنان جز تاريكى روشنائى به وجود آورد ،يا جز پشيمانى در عاقبت امرشان نتيجه‏اى داد . )

حال كه چنين است بدنيا تكيه نكنيد و آنرا متهم بسازيد و همواره از حوادث كوبنده آن برحذر باشيد

و حسن ظنك بالايام معجزة
و ظن شرا و كن منها على وجل

( خوش‏بينى و خوش‏گمانى تو ، درباره روزگار ، از ناتوانى تست ، و [ همواره درباره روزگار ] بدبين و بدگمان باش و بر مبناى حذر و احتياط حركت كن . ) اگر شخصيت آدمى توانائى حقيقى خود را بدست بياورد و از واقعيات و جريانات روزگار اطلاع لازم را داشته باشد و همه آنها را در ارتباط با شخصيت خويش ارزيابى نمايد ، نه تنها آنها را به هدفهاى والاى شخصيت مقدم نميدارد و نه تنها حرص و طمع به دنيا را ترك مى‏كند بلكه همواره با حالت احتياط و حذر از روزگار زندگى مى‏كند . آيا چنين نيست كه بيش از نصف حوادث كوبنده دنيا براى انسان بدون محاسبه‏اى كه درباره آنها داشته باشد فرود مى‏آيد ؟ بلكه بعضى از متفكران را با توجه به ابعاد متنوع زندگى فردى و اجتماعى بشرى ، عقيده بر آن است كه اصلا هيچ يك از حوادث عمر آدمى و شؤون زندگى دسته جمعى در آينده از همه جهات قابل پيش بينى نيست ، زيرا

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى چنانكه در آيينه تصور ما است

گاهى غرور به وضع موجود كه مخصوصا در موقعى كه آدمى مست قدرت است ، محاسبه و احتياط و برحذر بودن را چنان از دست او ميگيرد كه طفلك شصت و هفتاد ساله را وادار به هذيان گوئى ميكند . در كتاب الاسلام يتحدى ص 128 از آدولف هيتلر چنين نقل كرده است كه او در يكى از سخنرانى‏هايش گفته است :

« من راهى را كه در پيش گرفته‏ام ميروم و مطمئنم كه غلبه و پيروزى از پيش براى من مقدر شده است » و اين هم يك اصل مسلم است كه همواره و حوادث محاسبه نشده آن گروه از مردم را پايمال ميكند كه در زندگانى سر از بالش غفلت برنميدارند . البته نميخواهيم بگوئيم : كسانى كه با آگاهى زندگى مى‏كنند حوادث كوبنده سراغشان را نميگيرد ، زيرا بقول صائب تبريزى :

يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن
يا نبايد خانه در صحراى امكان ساختن

بلكه ميخواهيم بگوئيم : حوادث محاسبه نشده فقط مردم فرو رفته در غفلت و مستى را پايمال مى‏كند و حيات آنان را مختل ميسازد ، و اما مردم آگاه و بيدار وضعى غير از وضع آنگونه مردم دارند . و ميتوان حوادث محاسبه نشده و كوبنده را در رابطه با اينگونه مردم به گروه‏هائى مختلف تقسيم نمود ، از آنجمله :

1 به جهت‏دار بودن علم و قدرت شخصيت و عظمت روحى ، تا حدود زيادى از شكنندگى و تأثير ضربه‏ها جلوگيرى مينمايند .

2 در صورت ناتوانى از مبارزه و پيروزى بر آن حوادث ، بدانجهت كه تا حدودى از آنها اطلاع دارند ، در آن شگفتى كه موجب اضطراب و تشويش روانى و مغزى باشد فرو نميروند ، زيرا بنابر قانون :عند العلم بالأسباب يرتفع الأعجاب .

( در موقع حصول علم به علل و عوامل ، تعجب مرتفع ميگردد . ) 3 هر حادثه‏اى براى انسان آگاه و بيدار پيامى از واقعيات مى‏آورد كه در تفسير و توجيه رويدادهاى آينده و تنظيم رابطه آنها با خويشتن ، درسى آموزنده با خود دارد .

82 ، 93 فاعلموا و أنتم تعلمون بأنّكم تاركوها و ظاعنون عنها ، و اتّعظوا فيها بالّذين قالوا : « مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً » [ فصلت آيه 15] حملوا إلى قبورهم فلا يدعون ركبانا ،

و أنزلوا الأجداث فلا يدعون ضيفانا ، و جعل لهم من الصّفيح أجنان ، و من التّراب أكفان و من الرّفات جيران ، فهم جيرة لا يجيبون داعيا ، و لا يمنعون ضيما ، و لا يبالون مندبة . ( پس بدانيد و شما ميدانيد كه اين دنيا را رها خواهيد كرد و از آن كوچ خواهيد نمود و پند بگيريد از [ عاقبت زندگى ] آنان كه گفتند : « كيست نيرومندتر از ما » آنان به گورهاى خود برده شدند بدون اينكه در حالت سوارى دعوت شوند ، و به قبرها فرود آمدند بدون اينكه مهمان خوانده شوند و براى آنان ، از زمين قبرها و از خاك كفن‏ها و از جسدهاى پوسيده ،همسايگان ساخته شد ، همسايگانى كه هيچ دعوت كننده‏اى را پاسخ نگويند و هيچ تجاوز و تعدى را از خود دور ننمايند و توجهى به ناله كننده‏اى ندارند . )

دريغا كه مردم معمولى ، سفر مرگ را بدون دعوت و باجبار قوانين طبيعت ناآگاه تلقى ميكنند

همانگونه كه مردم معمولى ورود به اولين جايگاه بذر آدمى و گشودن چشم به اين دنيا را مستند به اجبار قوانين طبيعت مى‏انگارند ، همين طور خروج از دروازه زندگى و ورود به آستانه ابديت را نيز يك جريان ناآگاه كه معمولى از عوامل طبيعت است ، تلقى مى‏كنند البته چنان نيست كه همان مردم معمولى هم به هيچ صورتى بياد مرگ نباشند و در همه احوال آن را يك جريان طبيعى بدانند كه هيچ معنائى ندارد ، زيرا محال است مغز معتدل پديده‏اى باين اهميت و شگفت‏انگيزى ( فروغ حيات و خاموشى مرگ كه بدنبال آن مى‏رسد ) را كه خود موجب جهت‏گيريهاى بسيار اساسى در زندگى ميگردد ، در همه احوال و شرائطى كه دارد بى‏معنى تلقى كند .

در مباحث مربوط به مرگ در شرح و تفسير خطبه‏هاى گذشته مشاهده كرديم كه درون انسانها ، مخصوصا مغزهاى متفكر در برابر قيافه اسرار آميز مرگ ، چه شورش و طوفانى از خود نشان داده است . و ميتوان بجرأت گفت : اگر متفكران با احساس بشرى در پنج مورد جذاب‏ترين سخنان را در نتيجه شورش و طوفان درونى خود گفته‏اند ، قطعا يكى از آن پنج مورد ، جريان خيره كننده حيات و خاموشى بهت‏انگيز مرگ است . با اينحال اين منطق كه مرگ يعنى دعوت حق را لبيك گفتن كه اعتراف به معنى دارا بودن سفر مرگ و اجابت دعوت مالك حيات و موت است ، فقط مخصوص انسانهاى آگاه و بيدار است كه ميدانند

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو قباديانى اين آيه شريفه كه كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ [ العنكبوت آيه 57] ( همه نفوس شربت مرگ را خواهند چشيد و سپس بسوى ما بازگشت خواهيد كرد . ) رسمى‏ترين و حتمى‏ترين و قانونى‏ترين دعوتى است كه در عرصه هستى به عمل آمده است . 94 ، 95 إن جيدوا لم يفرحوا و إن قحطوا لم يقنطوا ( اگر بارانى [ روى قبرشان و جسدشان ] ببارد ، شاد نگردند و اگر خشكسالى به آنان روى بياورد نوميدى ندارند . )

آن در خاك آرميدگان هرگز از آنچه كه در عرصه طبيعت ميگذرد متأثر نميگردند

نه زيبائى و طراوت و نسيم‏هاى بهارى آنان را خوش و خرم و شاداب مينمايد و نه خزان برگريز كه زمين را افسرده ميسازد ، آنان را در اندوه فروميبرد .روزگارى بود كه در انتظار سركشيدن سنبل‏ها و رياحين و بارور شدن درختان ثانيه شمارى مى‏كردند و براى سيراب شدن مزارعشان ، چشمان خود را در آفاق فضا ميگرداندند ،و با ديدن قطعه ابرى در دورترين افق اگرچه در فضائى غير از فضاى آنان حركت ميكرد شاد و خندان بودند كه ابرى مى‏آيد و بارانى مى‏آورد . اكنون اگر روى زمين از باران سيراب شود تأثيرى در حال آنان ندارد ، همانگونه كه اگر خشكسالى دمار از روزگار زمين و زمين نشينان در آورد كمترين تأثيرى در حال آنان نخواهد داشت .

خوش هواى سالمى دارد ديار نيستى
ساكنانش جمله يكتا پيرهن خوابيده‏اند

دانه‏هاى سفيد برف آرام آرام بر روى گورهاى همه آن خاك رفتگان مى‏نشيند و تدريجا آب ميشود ، و آنان اطلاعى از آن ندارند ، همانگونه كه از پوسيدن تدريجى گوشت و استخوان و رگ و پيه كالبد ماديشان خبرى ندارند . 96 ، 103 جميع و هم آحاد ، و جيرة و هم أبعاد ، متدانون لا يتزاورون ، و قريبون لا يتقاربون ، حلماء قد ذهبت أضغانهم و جهلاء قد ماتت أحقادهم ،لا يخشى فجعهم و لا يرجى دفعهم ( با همند ولى تنها ، همسايگانى دور از هم ، نزديك به هم‏اند ولى ديدارى با هم نميكنند ، پهلوى هم خوابيده‏اند ، انسى باهم ندارند ، بردبارانى هستند كه كينه‏ هايشان زائل و نادانهائى كه عداوتهايشان مرده است ، ترسى از مصيبتشان نيست و اميدى به دفاعشان . )

دريغا ، چند وجب پائين آمدن لازم است كه بشر با داشتن همه تنوع‏ها و تضادها با همديگر بدون سر و صدا جمع شوند .

ايكاش ، ايكاش ، افراد بشر با بالا رفتن و اعتلاى شخصيت و تكامل روحى به مقام والاى وحدت و آرامش و انس و الفت با يكديگر ميرسيدند ، نه با پائين آمدن و سرازير شدن به خاك تيره كه مخالفتشان با يكديگر منتفى ميگردد نه بدانجهت كه همديگر را درك كردند بلكه بدانجهت كه نيرو و وسيله و انگيزه‏اى براى اختلاف نمانده است .

دشنام به يكديگر نميدهند نه بدانجهت كه حيا و شرم مانع از آنست ، بلكه چون حشرات زير زمين زبان و لب و حنجره‏اى براى آنان باقى نگذاشته است . شمشير بر وى هم نميكشند ، نه از آنجهت كه ايمان به حيات انسانى آورده‏اند ، بلكه براى آنكه دست و بازوئى نمانده است . با عبارتى ديگر : زمانى كه كنار گذاشتن تضادهاى مخرب و دور هم جمع شدن و گام به مقام والاى وحدت نهادن براى افراد بشر ضرورت داشت به بهانه من هستم ، آرمانى جز پس تو نيستى نداشت ، اكنون كه در زير خاك دعواى من هستم پس تو نيستى را نتيجه نميدهد ، از آن من هستم‏ها جز چند استخوان آميخته به هم از اجساد پوسيده آنان چيزى نمانده است . 104 ، 111 استبدلوا بظهر الأرض بطنا و بالسّعة ضيقا ، و بالأهل غربة ، و بالنّور ظلمة ،فجاؤوها كما فارقوها حفاة عراة ، قد ظعنوا عنها بأعمالهم إلى الحياة الدّائمة و الدّار الباقية كما قال سبحانه و تعالى : « كما بدأنا أوّل خلق نعيده وعدا علينا إنّا كنّا فاعلين [ الانبياء آيه 104]( پشت زمين را به شكم زمين ، و تنگى را به جاى وسعت ، و غربت را به جاى انس با خويشان ، و ظلمت را به جاى نور گرفتند ، همانگونه كه از اين دنيا مفارقت كردند به اين دنيا آمده بودند ، پابرهنگانى و عريانهائى . به همراه اعمال خود از اين دنيا به حيات ابدى و سراى پايدار كوچ كردند ، چنانكه خداوند سبحانه و تعالى فرموده است : « همانگونه كه خلقت را آغاز كرديم آنرا برميگردانيم ، وعده‏ايست كه ما داده ‏ايم و ما قطعا اين كار را خواهيم كرد . » )

همانگونه از دنيا رفتند كه به دنيا آمده بودند ، فقط با اين تفاوت كه وقت رفتن اعمالى را در اين دنياى فانى اندوختند و با خود به سراى ابديت بردند .

آرى ، اين آدميزادگان اگر وقت رفتن كفشها را از پاى در نياوردند ، يا خود پاها آنها را به دور خواهد انداخت و يا خود كفش‏ها بدون اجازه گرفتن از پاهائى كه مدتى با كمال ناز و غمزه در توى آنها مى‏آراميد و به هر جا كه ميخواست آنها را مى‏كشيد ، متلاشى ميشود و پاها را برهنه ميكند . بدينسان ، لباسهائى را كه گاهى از عنوان وسيله‏اى براى حفظ بدن ترقى داده براى نشان دادن شخصيت مى‏پوشيدند ، يكايك از بدن آنان كنده ميشود و ساعت ورود آنان را باين دنيا كه برهنه و عور بوده است بياد مى‏آورد .

در اين مورد لختى بينديشيد كه چگونه مردمانى بعنوان هيئت اجتماع اين مسافر تنها را چند روزى احاطه كردند و هويت فردى و شخصيت اختصاصى وى را از دستش گرفتند و با افسانه‏هايى بنام علم كه ميگويد : اصالت با اجتماع است گرد « من » او را به روى افراد اجتماع پاشيدند و رنگ و بويى از اجتماع به موجوديت بى‏هويت او ماليدند و سپس فرياد زدند كه اينست معناى اصالت اجتماع كه امثال دور كايم ميگويند : افراطگرى در تقديم اجتماع و اصالت آن ، فرد را با هويت و شخصيتى كه خدا در عرصه هستى باو عنايت فرموده بود ، تا حد صفر پايين آوردند و با كمال اطمينان خاطر از ميليونها صفر ، عددها در آوردند و نام آن را اجتماع نهادند هرچه متفكران آزادانديش و خردمندان آگاه فرياد زدند كه اى مردم اجتماع ، بياييد بخاطر دل بدست آوردن امثال دور كايم هم كه شده لحظاتى تشريف ببريد به بيمارستانها .

و در آنجا از درد آن بيماران و لو مقدار كمى هم كه باشد بكاهيد ، زيرا اين شما مردم اجتماع بوديد كه آنان را ساخته‏ايد يعنى چون شما فرد فرد آن بيماران را ساخته‏ايد لطف . بفرمائيد و نگذاريد آنان به پيروى از انديويد آليسم تنها راهى زير خاك تيره شوند و حداقل چند نفر از مردم اجتماع را مأمور فرمائيد كه با آن فرد ، زير خاك تشريف ببرند و در آنجا ساخته شده خود را تنها رها نكنند و در حال جمعى بيارامند

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۰

خطبه ها خطبه شماره 110 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

110 و من خطبة له عليه السلام في أركان الدين 

متن خطبه صد و دهم

الإسلام

إنّ أفضل ما توسّل به المتوسّلون إلى اللَّه سبحانه و تعالى 2 ، الإيمان به و برسوله 3 ، و الجهاد في سبيله 4 ، فإنّه ذروة الإسلام 5 ، و كلمة الإخلاص 6 فإنّها الفطرة 7 ، و إقام الصّلاة فإنّها الملّة 8 ، و إيتاء الزّكاة فإنّها فريضة واجبة 9 ، و صوم شهر رمضان فإنّه جنّة من العقاب 10 ، و حجّ البيت و اعتماره فإنّهما ينفيان الفقر و يرحضان الذّنب 11 ، و صلة الرّحم فإنّها مثراة في المال 12 ، و منسأة في الأجل ، 13 و صدقة السّرّ فإنّها تكفّر الخطيئة 14 ، و صدقة العلانية فإنّها تدفع ميتة السّوء 15 ، و صنائع المعروف فإنّها تقي مصارع الهوان 16 . أفيضوا في ذكر اللَّه فإنّه أحسن الذّكر 17 ، و ارغبوا فيما وعد المتّقين 18 فإنّ وعده أصدق الوعد 19 ، و اقتدوا بهدي نبيّكم 20 فإنّه أفضل الهدي 21 . و استنّوا بسنّته فإنّها أهدى السّنن 22 .

فضل القرآن

و تعلّموا القرآن فإنّه أحسن الحديث 23 ، و تفقّهوا فيه فإنّه ربيع القلوب 24 ، و استشفوا بنوره فإنّه شفاء الصّدور 25 ، و أحسنو تلاوته فإنّه أنفع القصص 26 . و إنّ العالم العامل بغير علمه كالجاهل الحائر الّذي لا يستفيق من جهله 27 ، بل الحجّة عليه أعظم 28 ، و الحسرة له ألزم 29 ، و هو عند اللّه ألوم 30

ترجمه خطبه صد و دهم

از خطبه ايست از آن حضرت در اركان دين 1 ( بهترين وسيله‏اى كه توسل كنندگان بخداوند سبحانه و تعالى انتخاب نموده‏اند 2 ايمان به او و به فرستاده او 3 و جهاد در راه اوست 4 زيرا جهاد در راه خدا مقام اعلاى اسلام است 5 و كلمه اخلاص است 6 كه مبناى فطرت اصلى انسان بر آن است 7 و برپا داشتن نماز است كه اصل دين است 8 و پرداخت زكاتست كه فريضه واجب است 9 و روزه ماه رمضان كه سپرى از عذاب است 10 و حج بيت اللّه و عمره در آن كه فقر را منتفى و گناه را ميشويد 11 و صله رحم مال را مى‏افزايد 12 و اجل را به تأخير مى‏اندازد 13 و صدقه پنهانى كه كفاره گناهست 14 و صدقه آشكار كه مرگ زشت و سخت را دفع مينمايد 15 و انجام كارهاى نيكو كه از سقوطهاى پست جلوگيرى مى‏كند 16 در ذكر خداوندى حركت كنيد كه بهترين ذكر است 17 و علاقه پيدا كنيد به آنچه كه خداوند متقيان را وعده فرموده است 18 زيرا وعده خداوندى راست‏ترين وعده‏ها است 19 و اقتداء كنيد به هدايت پيامبرتان 20 زيرا برترين هدايت‏ها است 21 و بپذيريد سنت پيامبرتان را زيرا هدايت كننده‏ترين سنتها است 22 .

فضيلت قرآن

و قرآن را بياموزيد زيرا بهترين گفتار است 23 در آن قرآن تدبر و تفقه نماييد ، زيرا بهار دلها است 24 و از نور قرآن شفا بطلبيد كه قرآن شفاى سينه‏ها است 25 و نيكو تلاوت كنيد آنرا زيرا سودبخش‏ترين داستانها است 26 و قطعى است كه عالمى كه به غير علمش عمل ميكند مانند جاهلى است متحير كه از جهلش رها نميشود و بيدار نميگردد 27 بلكه حجت عليه او از جاهل بزرگتر است 28 و حسرت و تأسف از او جدائى ناپذيرتر 29 و در نزد خدا براى ملامت شايسته‏تر 30

تفسير عمومى خطبه صد و دهم

1 ، 5 إنّ أفضل ما توسّل به المتوسّلون إلى اللَّه سبحانه و تعالى الإيمان به و برسوله ، و الجهاد في سبيله فإنّها ذروة الإسلام ( بهترين وسيله‏اى كه توسل كنندگان بخداوند سبحانه و تعالى انتخاب نموده‏اند ، ايمان به او و به فرستاده او و جهاد در راه او است كه درجه و مقام اعلاى اسلام است . )

بهترين وسيله‏ها براى وصول به مقام قرب الهى و تعريف ايمان و مباحثى درباره آن

1 ايمان به خدا و رسول او

بجهت اهميتى خاص كه ايمان در ميان پديده‏ها و صفات و فعاليتهاى روانى و روحى انسان دارد ، همواره مورد توجه جدى متفكران و مردم معمولى كه از مقدارى آگاهى برخوردارند بوده است . طبيعى است كه تفكر و كنجكاوى درباره چنين موضوع با اهميت ، موجب بروز تعريفات و مسائلى گوناگون درباره آن بوده باشد . در اين مبحث ما نخست تعريف اجمالى ايمان را بيان نموده سپس چند مسأله با اهميت را درباره ايمان مطرح مينمائيم

تعريف ايمان

مناسبترين تعريفى كه براى ايمان ميتوان در نظر گرفت عبارتست از تصديق وجدانى فعال و اينكه بعضى از دانشمندان ايمان را فقط با تصديق معرفى مى‏كنند چنانكه در بعضى از منابع حديثى نيز آمده است ، منظور بيان ركن بارز و قابل درك عموم مردم است و با نظر به لوازم و مختصات ايمان ، ميتوان گفت كه مقصود اصلى عبارتست از همان تصديق وجدانى فعال ، زيرا مجرد تصديق در عالم ذهن ممكن است موجب ترتيب اثر نباشد و اين تفكيك ميان تصديق و ترتيب اثر را درباره حقائق بسيار فراوانى مشاهده ميكنيم . از آنجمله همه ميدانند و تصديق ميكنند كه خودخواهى بمعناى « خود را هدف ديدن و همه اشياء و مردم را وسيله تلقى كردن » قبيح است ، يعنى قبح اين خودخواهى مورد تصديق همه مردم در همه دورانها بوده است ، با اينحال ، چه اندكند كسانى كه اين تصديق را از روى وجدان پذيرفته ( به اصطلاح از اعماق قلب وجدان نموده ) و آن را بعنوان جزئى يا عنصرى فعال از شخصيت خود تلقى نمايند ، بطوريكه براى تصديق مزبور آن ارزش و عظمت را قائل باشند كه براى خود شخصيتشان . آيا كسى سراغ داريد كه آگاه باشد ولى ضرورت عدالت را براى حيات فرد و اجتماع تصديق نكند ؟ قطعى است كه چنين شخصى را نميتوان پيدا كرد ، با اينحال ، مسلم است كه عمل كنندگان به عدالت همواره در اقليت بوده‏اند . آيا چنين نيست كه اكثريت قريب به اتفاق انسانهائى كه درباره معنى و هدف عالى زندگى انديشيده‏اند ، تصديق مى‏كنند كه مرگ نميتواند پايان كار آدمى باشد ، و بقول نظامى گنجوى

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

و حتما براى تفسير معقول اين زندگى بايد به معاد معتقد شد ، با اينحال ، شماره انسانهائى كه اين اصل را جدى ميگيرند و در اين زندگى دنيوى آنرا مبناى اساسى قرار ميدهند در برابر مردم بيخيال و طرفداران « بارى بهر جهت » بسيار بسيار در اقليتند .

از امثال موارد فراوان اين تفكيك ميان تصديق و پذيرش وجدانى فعال بخوبى اثبات ميشود كه ايمان فقط تصديق مجرد نيست ، بلكه همانگونه كه اشاره كرديم ، ايمان عبارتست از تصديق وجدانى كه مانند عنصر يا جزئى فعال از شخصيت آدمى در آيد و در حركات شخصيت دخالت بورزد .

حال مى‏پردازيم به برخى از مسائل با اهميت درباره ايمان .

يك آيا انسان ميتواند بدون ايمان زندگى كند ؟

براى پاسخ به اين سؤال ، بايد ديد مقصود از زندگى چيست ؟ اگر مقصود از زندگى فقط حركت و احساس طبيعى بوسيله اعضاى حاسه ، و خواستن‏هاى ناشى براى اشباع غرايز طبيعى حيوانى است و بس ، نه تنها ايمان براى چنين زندگى مورد نياز نيست ، بلكه مزاحم و مخل آن نيز محسوب ميشود . از اينجا است كه اشخاصى كه ميگويند : انسانها ميتوانند بدون ايمان زندگى كنند انسان و زندگى او را در مرتبه‏اى از حيوانيت پست در نظر ميگيرند كه شايستگى درك و پذيرش ايمان را ندارد .

پيشنهاد ايمان به چنين اشخاص ، مانند پيشنهاد انديشه نيرومند براى يك بيمار روانى است كه انديشه براى او سبب زحمت و رسيدن فورى به پوچى است . و اگر مقصود از زندگى ، عبارتست از زندگى با همه ابعاد و استعدادهاى انسانى ، محال است كه بدون ايمان از چنين زندگى برخوردار گشت . براى انسانى كه ايمان به موضوعى ندارد ،توقع انديشه و عمل بر مبناى قانون درباره آن موضوع ، همان مقدار منطقى است كه توقع حركات منظم و منطقى مبتنى بر وجدان آگاه براى يك حيوان بى‏انديشه و بى‏ذهن ديگر از مختصات بى‏ايمانى درباره يك موضوع ، احساس اكراه براى كار [ اعم از فكرى و عضلانى ] درباره آن موضوع است و اين احساس همواره رنج و ملالت ناگوار درباره آن كار ببار مى‏آورد ، همچنين نميتوان در كارهاى صادره غير مستند به ايمان ، به شناخت‏هاى جديد و ابتكارى نائل آمد . به همين جهت است كه ميتوان گفت اساسى‏ترين عامل اخلال كار چه فكرى و چه عضلى ، نبودن ايمان به كار است كه مانع به فعليت رسيدن و يا مانع بيدارى وجدان كار ميگردد .

دو اختلاف در موضوع ، غير از بى‏ايمانى است .

وقتى كه ميگوئيم يا ميشنويم كه كسى يا قومى « بى‏ايمان است » بايد دقت كنيم كه آيا عدم ايمان به موضوع يا موضوعاتى معين ( مثلا حقائقى كه مورد ايمان ما است ) منظور شده است ، يا اينكه اصلا ايمانى به هيچ چيز ندارد ؟ يعنى اختلاف در موضوع ايمان غير از بى‏ايمانى مطلق است . و بايد بدانيم كه بى‏ايمانى مطلق كه ناشى از عدم پذيرش قانون ثابت و حقيقت شايسته گرايش در اين دنيا است يا اصلا وجود ندارد و يا بقدرى كمياب است كه ميتوان گفت در حكم ناياب ميباشد . براى اثبات اين مسأله ، بايد به اين مطلب توجه كنيم كه بعضى از كلمات بجهت دگرگونى افكار درباره موضوعاتى كه به آنها مربوط است ، دستخوش تغييراتى ميگردد كه ارتباطى با معناى حقيقى آنها ندارد .

اينگونه تغييرات در جوامع و در طول تاريخ به فراوانى ديده ميشود . بعنوان مثال در دوران ما اين كلمات را در نظر بگيريد سياست ، علم ،آزادى ، عشق . . . اكثر افراد جوامع با شنيدن اين كلمات يا در نوعى ابهام و تاريكى فرو ميروند و يا حالت تنفر در درون خود احساس ميكنند . علت اين جريان ناروا روشن است ، زيرا سياست كه عبارتست از توجيه انسانها به بهترين هدفهاى زندگى براى حركت در مسير « حيات معقول » بقدرى در روشهاى ماكياولى كه ضد انسان و انسانيت است ، بكار رفته است كه به مجرد شنيدن كلمه سياست ، جز استخدام همه اشياء و همه مردم در هدف‏گيريهاى سياستمداران قدرت پرست و خود محور چيزى ديگر به ذهن تبادر نميكند .

علم كه در حقيقت واسطه منحصر در ارتباط انسان با واقعيات است و به همين جهت داراى عاليترين ارزش وسيله‏اى براى حيات و كمال مادى و معنوى است ،بدانجهت كه در دست قدرتمندان زر پرست و زورگو و خودمحور ، وسيله‏اى براى تورم خود طبيعى‏شان اتخاذ ميشود خونبارترين سلاح را به ذهن مردم متبادر ميكند و با كمال تأسف شديد ، شنيدن اين كلمه همان ، و تجسم در غلطيدن ميليونها انسان در خاك و خون و شهرها و آباديهاى ويران و پايمال شدن ميلياردها حقوق انسانها و گرسنگى و برهنگى و بيمارى‏ هاى بيشمارى كه در نتيجه استخدام علم به وسيله قدرت پرستان خودمحور بروز مى‏كند همان .

آزادى را در نظر بگيريد ، آيا پديده‏اى براى حيات انسانها سراغ داريد كه بهتر از آزادى باشد كه مورد بهره بردارى در خير و كمال انسانى باشد ؟ با اينحال ،بدانجهت كه شهوترانان خودكامه و قدرت‏پرستان لذت‏پرست و خودمحور ،اين پديده با عظمت و با ارزش را در رهائى از قيود و ضوابط انسانيت بكار برده‏اند تا جائيكه

جز ذكرنى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او

با اين وصف ، آيا باز ميتوان با شنيدن اين كلمه مسخ شده ، آن معناى با ارزش را كه عبارتست از نظاره و سلطه شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار در مسير حيات معقول در ذهن تصور نمود ؟ اما عشق كه در عظمت آن ميتوان گفت :

عشق امر كل مارقعه‏اى ، او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها

و ميتوان گفت :

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سرآيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى

همه ميدانيم كه اين كلمه بسيار عالى امروزه چه مفاهيمى را بخاطر مى‏آورد كه انسان از گفتن آنها سرافكنده ميشود و فقط همان جمله معروف بالزاك را بياد بياوريد كه ميگويد : « امروزه عشق يعنى در شكه كرايه‏اى » كلمه ايمان از سه جهت در معرض سوء تفاهم قرار گرفته است :

جهت يكم تظاهر اشخاص كثيف و خبيث ، به ايمان اين تظاهر در هر جامعه‏ايكه ايمان مذهبى يا مكتبى در آن حاكم است يا محبوبيتى در فضاى آن جامعه دارد ، مورد دستور اكيد ماكياولى‏هاى روزگاران ميباشد . براى فساد انسانها ، نيرومندتر از اين ، عاملى وجود ندارد كه ايمان به موضوعى نداشته باشد و خود را مؤمن به آن نشان بدهد .

جهت دوم خطاى فكرى كوته نظرانى است كه گمان مى‏كنند هر ايمانى بر مبناى تعبد محض استوار است كه شخص مؤمن بايد حركات و سكنات خود را بر آن مبنى قرار بدهد اين خطاى فكرى هم خود صاحب فكر را از امتيازات بسياربا اهميت ايمان محروم ميسازد و هم ديگران را در شناخت و برخوردارى از ايمان دور ميدارد .

جهت سوم بازيگرى با الفاظ است ، به عنوان مثال فرد يا گروهى از انسانها بجاى ايمان به خدا و رسولان خدا و هدف اعلاى هستى و تكاليف الهى ، بيك عده مفاهيمى ايمان مى‏آورد و با شديدترين حماسه‏ها از آن مفاهيم بدون اينكه نام ايمان را بر زبان بياورد ، دفاع مى‏كند ، چنانكه در دورانهاى متأخر با شيوع فراوانى كه پيدا كرده است ، مشاهده مى‏كنيم ، مانند انسان‏گرائى ، نژادخواهى ، تمدن خواهى ، علم گرائى ، آزاديخواهى و غير ذلك واقعا انسان وقتى فكر مى‏كند كه قدرت پرست‏هاى خود كامه با چه وسائلى انسانها را از حقائق مهجور و محروم ميسازند در شگفتى عميق فرو ميرود . اولا با تبديل كلمه ايمان به گرايش ، و خواستن و كلماتى مشابه آنها و بازى با چنين الفاظ ، معناى ايمان از بين نمى‏رود ، زيرا اگر محبوبيت موضوع‏هاى مزبور بحدى نرسد كه مردم حتى به از دست دادن زندگى در راه آنها حاضر شوند ، حتما آن محبوبيت به درجه ايمان نرسيده است زيرا ايمان بدانجهت كه مانند عنصرى فعال در حيات آدمى دخالت ميورزد ، در موقع ورود اخلال به آن ، جان شخص مؤمن از ارزش مى‏افتد .

و اگر به آن حد نرسد كه متذكر شديم ، يقينا بدرجه ايمان نميرسد و كلمات گرايش و خواستن و مشابه آنها ، بطور جالب براى محروم ساختن فرد يا جامعه از ايمان استخدام ميگردد . به هر حال ، اين جهات سه گانه بهيچ وجه نميتواند ضرورت ايمان را براى انسانى كه ميخواهد با حيات قابل تفسير در اين دنيا زندگى كند ،منتفى بسازد .

سه عظمت ارزشى ايمان به خدا و معنادار بودن هستى

نخست بايد بدانيم كه بى‏ايمانى بخدا آنقدرها هم آسان نيست ، براى اين حالت روانى بايد هرگز سر ببالا بلند نكنيم سپس اين چند جمله را مورد دقت قرار بدهيم

1 كسى كه ايمان ندارد ، حيا ندارد .

2 كسى كه ايمان ندارد . بهيچ وجه قابل اطمينان نيست .

3 كسى كه ايمان ندارد تفكرات او به مبانى صحيح استوار نيست .

4 شخص بى‏ايمان توانائى تفسير و توجيه زندگى خود را ندارد كه نتيجتا قدرت تفسير و توجيه زندگى ديگران را هم ندارد .

5 بى‏ايمان نميتواند در يك جهان كه داراى هماهنگى و وحدت معنادار است زندگى كند .

6 براى شخص بى‏ايمان مسخره‏ترين سخن آنست كه به او بگوئى : براى وصول به يك هدف والا در مسير وارستگى اخلاقى و خدمات اجتماعى ، دست از لذت شخصى خود بردار ، چه رسد به اينكه به او بگوئى براى رسيدن به آن آرمان اعلاى انسانى دست از جان خود بردار . شخصى بى‏ايمان انجام تكليف براى عظمت و ارزش خود تكليف را درك نميكند ، زيرا او با كمال آگاهى و اختيار ، خود را تحت تأثير غرايز طبيعى حيوانى قرار داده يا خود را به مهره‏اى ماشينى تبديل كرده است كه نه تكليف مى‏فهمد و نه ارزش آنرا ميداند . بنابر مطالب مزبوره ، بى‏ايمانى بخدا ، يعنى استعفاء دادن از انسانيت در عين محروم شدن از پذيرش در ليست حيوانات .

حال جملات بعدى را مورد توجه قرار بدهيم

1 براى صعود به درجه ايمان صحيح به خدا و معنادار بودن هستى :

الف بايد از نظم و قانون و عظمت هستى اطلاع حاصل نمود ،

ب بايد فهم برين را براى دريافت آيات خداوندى در هستى بكار انداخت ،

ج بايد با تكاپوى مخلصانه درون را تصفيه و تهذيب نمود ،

بايد از طواف به دور خود و از مقاومت در برابر حقائق دست برداشت . فراهم شدن اين سه امتياز براى يك انسان [ كه قطعا با كميت‏ها و كيفيت‏هاى مختلف براى همه انسانهاى معتدل قابل وصول است ] كه موجب صعود به درجه ايمان صحيح به خدا و معنادار بودن هستى ميگردد ، انسان را به آن درجه از شايستگى و كمال ميرساند كه ميتواند مدعى حركت در مسير حيات معقول بوده باشد .

تكلف گر نباشد خوش توان زيست
تعلق گر نباشد خوش توان مرد

3 نشاط دائمى و سرور درونى از مختصات طبيعى ايمان به خدا و معناداربودن هستى است .

بجهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

سعدى

چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش
چو دو دست نو عروسان‏تر و پر نگار بادا

مولوى ترديدى نيست در اينكه خرمى درونى درباره عالم كه ناشى از استناد عالم به خدا است و آن شادى و نشاط شديد درونى كه مولوى آن را با دو كلمه « عروسى در جان » تعبير نموده است ، بدون ايمان به خداوند كه كمال مطلق و مفيض همه خيرات و كمالات است [ كه هستى را در مجراى خير و كمال قرار داده است ] آن نشاط و سرور درونى امكان ناپذير است . البته مقصود اين نيست كه براى اشخاصى كه داراى ايمان به خدا و معنادار بودن هستى ميباشند ، هيچ غصه و اندوه و ناگوارى پيش نميآيد ، زيرا آنان نيز در همين دنياى تصادم‏ها و تزاحم‏ها زندگى مينمايند ، ولى اين ناگواريها قدرت تسخير منطقه درونى اشخاص با ايمان را ندارد ، چنانكه خوشى‏ها و شاديهاى محسوس و طبيعى و زودگذر نميتواند اخلالى به جريان حيايت خود روح كه فوق اين خوشيها و شاديها است وارد بسازد .

4 ايمان به خدا و معنى‏دار بودن هستى ، مانع از آن است كه انسان بار سنگين زندگى را كه خود بايد آنرا به دوش بكشد بر دوش ديگران تحميل كند . ايمان به خدا نميگذارد ضررى را كه از طريق طبيعى يا قانونى به او متوجه گشته به سوى ديگران دفع نمايد .

5 فقط ايمان به خدا و معنى‏دار بودن جهان هستى است كه ميتواند براى شخصيت انسان حيثيت و شرف ذاتى اثبات نمايد ، زيرا فقط معادلات زير است كه مدعاى مزبور را تنظيم و به نتيجه ميرساند

خلق همه يكسره نهال خدايند
هيچ نه بشكن ازين نهال و نه بركن

دست خداوند باغ خلق دراز است
بر خسك و خار همچو بر گل و سوسن

خون بنا حق نهال كندن اويست
دل ز نهال خداى كندن بركن

6 شما هر كار بزرگ و با ارزشى را كه در تاريخ مشاهده ميكنيد و هر قدمى مؤثر كه در مسير خدمت صحيح به انسانيت برداشته شده است مخصوصا در آن موارد كه مسير بسيار سنگلاخ بوده و هر حركتى در آن ، نيازمند گذشت از لذايذ و چشم پوشيدن از زندگى بوده است ، معلول ايمان به مطلق بوده است كه قطعا يا بطور مستقيم و يا غير مستقيم جنبه الهى داشته است ، زيرا به اضافه اينكه هيچ حقيقتى بدون داشتن عظمت مطلق ، توانائى گرفتن جان آدمى را كه در متن طبيعت نشانى از مطلق در آن است ، ندارد .

7 ممكن است انسانها براى اشباع حس بسيار نيرومند خدا خواهى خود [ كه تا به سقوط نهائى نرسد ، از فعاليت نمى‏افتد ] دست به كارهاى سطحى و زودگذر بزنند ، مانند به زحمت انداختن ابعاد جسمانى كه رياضت ناميده ميشود [ نه رياضت و تصفيه شايسته ] و در نتيجه نوع يا انواعى از روشنائى‏ها و بارقه‏ها در درون خود احساس نمايند ، همانگونه كه در فعاليتهاى مرتاضان هندى و ذن و غيرهما ديده ميشود ،ولى اين روشنائى‏ها كه از مختصات طبيعى آنگونه رياضت‏ها است ، هرگز كوچكترين كار ايمان به خدا و معنى دار بودن عالم هستى را انجام نميدهد .

اينان حال ميخواهند ،لذت مى‏طلبند ، شادى ميجويند و از ميان اين حال‏ها و لذائذ و شاديهاى روانى ، بى‏اعتنائى به انسان و نيازهاى او و بى‏توجهى به شكوه هستى و آهنگ كلى آن را كه دائما يا احد ،يا صمد مينوازد ، بيرون مى‏آورند ايمان آن نورانيت را در درون به وجود مى‏آورد كه همه عالم هستى و گوشه‏هاى آنرا منور ميسازد ، به ناگواريها و سختى‏هاى زندگى معنى ميدهد ، و از كوچكترين حركت در طبيعت گرفته مانند حركت پاى مورچه تا حركت مجموع اين كيهان بزرگ را قابل فهم و تفسير مينمايد . براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد دوم ص 36 و 37 و از ص 40 تا 56 و مجلد دهم از ص 10 تا ص 17 و مجلد چهارم از ص 31 تا 39 و مجلد هشتم از ص 50 تا 53 و از ص 114 تا ص 119 .

2 ايمان به رسول خدا و دلائل وجوب آن پس از ثبوت عقلى ضرورت واسطه ما بين خدا و انسانها براى ابلاغ اراده‏هاى خداوندى براى آشنائى آنان با واقعيات و حقائق مربوط به انسان و جهان و پذيرش آنچه كه در مسير رشد و كمال لازم است ، ضرورت ايمان به پيامبران ، كه اشرف و خاتم همه آنان محمد بن عبد اللَّه صلى اللّه عليه و آله است ، ثابت ميگردد . خداوند سبحان معجزاتى را كه به وسيله رسولان خود به مردم ارائه ميدهد ، حكم عقل را با آن معجزات تأييد ميفرمايد ، ضمنا اشخاص رسولان را براى مردم معين ميفرمايد .

بعنوان مثال مرده زنده كردن حضرت عيسى و اژدها شدن عصا بدست حضرت موسى عليهما السلام و تسبيح سنگ ريزه‏ها در دست پيامبر اسلام و حركت كردن درخت و آمدن آن به نزد آن بزرگوار و كتاب مقدس قرآن مجيد و غير ذلك ، به اضافه اينكه ضرورت وساطت ما بين خدا و انسانها را بنام نبوت عامه اثبات مى‏كند ، شخص پيامبر را نيز معرفى مينمايد . البته دليل عقلى اثبات نبوت مستند است به ناتوانى قطعى بشر از شناخت كامل خود « آنچنانكه هست » و مصالح و مفاسد خود براى تشخيص « آنچنانكه بايد و شايد » و اما در تعيين رسولان الهى كه معجزه‏ها اثر قطعى دارد ، بايد اين حقيقت را در نظر بگيريم كه كار اصلى معجزه الزام مردم به فوق طبيعى بودن پيامبرى است كه ادعاى نبوت ميكند و ممكن است معجزه همه مردم را قانع كند ، ولى ايمان حقيقى و محبت اصيل و قرار گرفتن در جاذبه پيامبر به صفا و نورانيت درونى نيازمند است كه موجب شناخت رسول و رسالت او ميگردد

بوى پيغمبر ببرد آن شير نر
همچنانكه بوى يوسف را پدر

موجب ايمان نباشد معجزات
بوى جنسيت كند جذب صفات

معجزات از بهر قهر دشمن است
بوى جنسيت پى دل بردن است

قهر گردد دشمن اما دوست نى
دوست كى گردد ببسته گردنى

ايمان آوردن حضرت خديجه و حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مستند به دريافت قلبى و نورانيت درونى آن دو بزرگوار درباره رسول گرامى بوده است نه معجزات ، و اگر هم آن دو بزرگوار معجزات خصوصى از رسول اللّه ديده بودند ، آن دريافت قلبى را تأكيد كرده است .

چند مطلب را بايد در اين مبحث يادآور شويم .

مطلب يكم اينكه سنخ ايمان به خدا و رسول خدا يكى نيست ، ايمان به خدا عبارتست از پذيرش خدا با همه ابعاد وجودى و گرايش به او ، بعنوان پذيرش حقيقتى كه بخشنده نعمت وجود به انسان و مالك مطلق همه موجوديت و ابعاد و مختصات انسان است ، و او است كه رازق و ناظر به همه اعمال درونى و برونى انسان و همه سر گذشت و سر نوشت او در اختيار آن خداوند سبحان است . در صورتيكه ايمان به رسول خدا بعنوان واسطه تبليغ اراده‏هاى تشريعى خداوندى به انسان است ، امين وحى ، معصوم از خطاء و واجد همه صفات حميده انسانى و داراى عالى‏ترين و عظيم‏ترين اخلاق ، بنابر اين ايمان به رسول خدا نتيجه ايمان به خدا است و اينكه او است وسيله درك و شناخت اراده‏هاى تشريعى خداوندى درباره بندگانش .

مطلب دوم امر به اطاعت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم همانگونه كه در قرآن مجيد آمده است مطلق است ، يعنى بايستى از همه دستورات پيامبر اعظم پيروى نمود وَ مَا آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذوهُ وَ مَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُو [ الحشر آيه 7 ] ( و آنچه را كه پيامبر براى شما آورده است بگيريد و از آنچه كه شما را نهى كرده است ، خوددارى نماييد . ) أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ [ النساء آيه 59] ( اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول و صاحبان امر از شما را . ) وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحى‏ [ النجم آيه 3] ( و پيامبر از روى هوى سخن نميگويد ، آنچه را كه ميگويد نيست مگر وحيى كه به او ميرسد . ) البته با نظر به دلائل ديگر سه نوع اطاعت ( اطاعت خداوندى و اطاعت از پيامبر اكرم و اطاعت از اولى الامر ) با يكديگر متفاوت ميباشند اطاعت براى خداوند سبحان كه آفريننده هستى است ، اطاعت بنده براى خداى خويش است كه عبارتست از انجام دادن اعمالى مستند به تكاليف الهى كه به وسيله پيامبران عظام و عقول سليمه و فطرتهاى پاك براى بشر ارائه ميشود .

اين دستورات بازگو كننده اراده‏هاى تشريعى خداوندى است كه عالم مطلق به همه كائنات و اسرار و روابط آنها و داناى مطلق به همه مصالح و مفاسد مادى و معنوى انسانها است ، در صورتيكه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و عقول سليمه و فطرتهاى پاك كه در منابع اسلامى حجت درونى ناميده شده ‏اند ،پيك‏هاى امين خداوندى هستند و از ذات خود بدان جهت كه مخلوقات او ميباشند ،چيزى ندارند مگر با تعليم و تربيت خداوندى كه درباره پيامبر و ائمه معصومين انجام گرفته است . اين تعليم و تربيت خاص بجهت تأدب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه بوده است كه پيامبر و ائمه معصومين عليهم السلام داشته‏اند . يعنى آن بزرگواران بجهت زهد حقيقى در مال و منال و مقام و جاه اين دنياى فانى ، آن صفا و نورانيت را پيدا كرده‏اند كه به اذن خداوند متعال ميتوانند با واقعيات و حقائق ارتباط معرفتى برقرار نمايند و اينگونه ارتباط در شهود واقعيات اگر چه مانند ارتباط به وسيله وحى است ولى وحى بمعناى اصطلاحى آن نيست ، به همين جهت است كه اطاعت از سنت پيامبر اكرم و ائمه معصومين عليهم السلام واجب است . در اين مورد يك مسأله با اهميت وجود دارد كه بطور اختصار آن را مطرح مينماييم و آن اينست كه

آيا پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم مجتهد بوده است ؟

بعضى از فقهاء و متكلمين اهل سنت معتقد به اجتهاد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ميباشند ، مانند سعد تفتازانى در كتاب شرح مقاصد ، فخر رازى در تفسير خود در آيه عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ او چنين مى‏گويد :

« من النّاس من قال إنّ الرّسول صلى اللَّه عليه [ و آله ] و سلّم كان يحكم بمقتضى الإجتهاد فى بعض الوقايع » ( بعضى از مردم ميگويند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در بعضى وقايع بمقتضاى اجتهاد حكم مى‏كرد . ) و خود فخر رازى پس از پاسخ به اشكالات همين نظر را انتخاب كرده است . [التفسير الكبير ج 16 ص 74 تفسير آيه عفا اللّه عنك لم اذنت لهم] احمد مصطفى المراغى در تفسير همين آيه ميگويد :

« أى عفا عنك ما أدىّ إليه اجتهادك من الإذن لهم حين استأذنوك و كذّبوا عليك فى الاعتذار » [ تفسير المراغى ج 4 ص 126 تفسير آيه مزبور] ( يعنى خداوند عفو كرد از تو آنچه را كه اجتهاد تو تقاضا كرد كه موقعى كه آنان از تو اذن خواستند و در عذرخواهى به تو دروغ گفتند ،به آنان اجازه دادى . ) سيد محمد رشيد رضا در تفسير آيه مزبور ميگويد :

« و قد كان الإذن المعاتب عليه اجتهادا منه فيما لا نصّ فيه من الوحى و هو جائز » [ تفسير المنار ج 10 ص 542 تفسير آيه مزبو] ( اذن پيامبر اكرم كه علت عتاب او قرار گرفت ، اجتهادى بود كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله در موردى كه نصى از وحى در آن نبوده است و اين اجتهاد جائز است و از پيامبران صلوات اللّه عليهم واقع شده است و آنان معصوم از خطا نيستند . . . و عصمت در تبليغ وحى است . ) و عده‏اى ديگر از علماى اهل سنت اجتهاد را كه حتى قابل خطا بوده باشد به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نسبت داده ‏اند .

ملا على قوشچى در مقابل مطالب خواجه نصير طوسى درباره عمر بن الخطاب [ كه در تقسيم مهاجرين را بر انصار و انصار را بر غير انصار و عرب را بر عجم ترجيح داد و متعه زن و متعه حج و حى على خير العمل در اذان را ممنوع نمود ] ميگويد : و از اين اعتراضات چنين پاسخ داده شده است كه اين احكام موجب انتقاد نميشود ، زيرا مخالفت مجتهد با مجتهد ديگر در مسائل اجتهادى بدعت نيست . » عين عبارات خواجه نصير و قوشچى چنين است :

و منها إنّه فضّل فى القسمة و العطاء المهاجرين على الأنصار و الأنصار على غيرهم و العرب على العجم و لم يكن ذلك فى زمن النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و منها إنّه منع المتعتين فإنّه صعد المنبر و قال أيّها النّاس ثلاث كنّ على عهد رسول اللَّه ( ص ) أنا أنهى عنهنّ و أعاقب عليهنّ و هى متعة النّساء و متعة الحجّ و حىّ على خير العمل : و أجيب عن الوجوه الأربعة بأنّ ذلك ليس ممّا يوجب قدحا فيه فإنّ مخالفة المجتهد لغيره من المسائل الإجتهاديّة ليس ببدع . [ شرح تجريد ملا على قوشچى ، فصل امامت ص 384] ( و از آنجمله اعتراضات اينكه او در تقسيم و عطاء مهاجرين را بر انصار و انصار را بر غير انصار و عرب را بر عجم ترجيح داد در صورتيكه در زمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم در تقسيم و عطا ، هيچ كسى بر ديگرى برترى نداشت و از آنجمله اينكه او دو متعه [ متعه زنان و متعه حج ] را ممنوع ساخت ، زيرا او به بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم ، سه چيز در زمان رسول اللّه ( ص ) بود ، من از آنها نهى ميكنم و مرتكب آنها را كيفر ميدهم . متعه زنها و متعه حج و حى على خير العمل است [ قوشچى چنين پاسخ ميدهد : از امور چهارگانه چنين پاسخ داده شده است . كه تحريم مزبور موجب اعتراض بر او نميشود ، زيرا مخالفت مجتهد با ديگرى

در مسائل اجتهادى بدعت نيست . ) تحقيق لازم و كافى در اين مبحث كه آيا پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم اجتهاد به معناى اصطلاحى آن ميفرمود يا نه ، نياز به تأليف كتابى مستقل دارد [ بهترين كتابى كه تاكنون در اين مبحث نوشته شده است كتاب النص و الاجتهاد است كه عالم ربانى و محقق بزرگ مرحوم آقا سيد عبد الحسين شرف الدين تأليف نموده است . ] آنچه كه به طور اجمال به نظر مى‏رسد اينست كه با توجه به حكم صريح عقل و آيات قرآن مجيد مانند وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إلاَّ وَحْىٌ يُوحى‏ [ النجم آيه 3] ( و پيامبر از روى هوى سخنى نميگويد ، و نيست سخن او مگر وحى كه به او وحى ميشود . ) هر كلامى كه درباره عقائد اسلامى و معارف مربوط به جهان و انسان كه تأثيرى در سعادت دنيوى و ابدى انسان داشته و هر سخنى كه محتواى آن حكم به بايستگى و نبايستگى و شايستگى و نشايستگى و اباجه بوده باشد ، بدون استثناء مستند به وحى است حتى موضوع‏هائى كه داراى اثر شرعى بوده باشد مانند مقدار كر و مقدار و كيفيت رضاع و غيرهما و همچنين احكامى كه آن حضرت به عنوان حاكميت به معناى زمامدارى صادر فرموده است مانند اجازه مزبور در آيه فوق ( چنانكه بعد از اين توضيح خواهيم داد ) همه و همه اين امور مستقيم يا غير مستقيم مستند به وحى است .

و اما آن دستورات و تشخيص موضوع‏هائى كه آن حضرت در امور جزئى زندگى خود و يا ديگران صادر فرموده است و آن حضرت در آن دستورات و موضوع‏ها مانند يك فرد از انسانها بوده است اعتقاد به جواز اجتهاد مشكلى را پيش نمى‏ آورد ، با اينحال دلائلى نقل شده و از يك جهت عقل نيز حكم مى‏كند كه آن حضرت به جهت تأدب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه حتى در همين امور نيز خطاى شرعى و عرفى نامقبول مرتكب نشده است ، [ حتى خطائى كه به جهت اجتهاد قابل بخشش بوده است ] اما آيه شريفه عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ كه مورد استشهاد بعضى از علماى اهل سنت براى اجتهاد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم قرار گرفته است ، معنايش تقريبا همان است كه مرحوم علامه طباطبائى در تفسير خود آورده است كه مقصود از آيه شريفه بقرينه آيه‏اى كه پس از سه آيه آمده است [ لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إِلاَّ خَبَالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلاَلَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ . . . ] [ التوبه آيه 47 ] ( اگر به همراه شما خارج ميشدند ، جز فساد و اضطراب رأى براى شما نمى‏افزودند و قطعا در ميان شما براى ايجاد شر و فساد مى‏شتافتند و در ميان شما به وسيله اختلاف انداختن آشوب به راه مى‏انداختند و در ميان شما كسانى وجود دارند [ كه از روى ساده لوحى ] به آنان گوش فرا ميدهند . ) اينست كه اگر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به آنان اجازه نميداد كه بنشينند و دستور ميداد مانند مسلمين حركت كنند ، با كمترين امتحان و در اندك زمانى به جهت بروز انحرافشان رسوا ميشدند . و اگر حركت نميكردند ، باز آنها فساد به راه مى‏ انداختند .

بنابر اين ، معناى خطاب خداوندى به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله در اين مورد اينست كه چرا شايسته‏تر را گذاشتى و شايسته را انتخاب نمودى . يعنى در هر دو صورت ( چه حركت به همراه مسلمين و چه تخلف از آنان ) آن تبهكاران رسوا مى‏گشتند ، نهايت امر در صورت حركت نفاق و تبهكارى آنان زودتر آشكار مى‏گشت . بنابر اين تفسير ،مقصود از عفا اللَّه دعا در حق پيامبر است نه معناى خبرى كه لازمه‏اش تقصير باشد ، نظير همان كه در هنگام مطلوبيت مساوى در ملاقات و عدم ملاقات ميگوئيم : خدا گرفتارت نكند ، چرا آن شخص را ملاقات نكردى ، اين گونه دعا كه از روى محبت و علاقه ابراز ميشود ، معنايش آن نيست كه چون با آن شخص ملاقات نكردى پس خدا گرفتارت كند يا خدا گرفتارت خواهد كرد ، بلكه مقصود اينست كه با فرض شايسته‏تر بودن ملاقات از عدم ملاقات ، چرا عدم ملاقات را [ كه خود نيز امرى شايسته بود ] انتخاب كردى ؟

و يكى از دلائل اينكه عفا اللّه جمله انشائى دعا است اينست كه اگر عفو معناى خبرى داشته باشد ، لازمه‏اش اينست كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله تقصير كرده بود ، در صورتيكه خطا در اجتهاد به اتفاق همه فقهاى شيعه و سنى قطعا تقصير نيست . در بعضى از كتب كلاميه اهل سنت نقل شده است كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم كسى را براى مجازات به قتل محكوم فرمود . پس از جريان حكم ، خواهر شخص مجازات شده ابياتى گفت كه از آن جمله اين بود :

ما كان ضرّك لو عفوت و ربّما
منّ الفتى و هو المغيظ المحنق

( اى پيغمبر ، چه ضررى براى تو داشت اگر عفو ميكردى و چه بسا رادمرد در حاليكه غضبناك و عصبانى بوده باشد ، احسان ميكند و مى‏بخشد . ) آن حضرت با شنيدن ابيات آن زن فرمود : « اگر اشعار او را پيش از اينكه آن مرد را بكشم ، مى‏شنيدم ، او را نمى‏كشتم » .

« چنين گفته شده است كه اگر پيامبر اكرم ( ص ) آن شخص را با استناد به وحى كشته بود ، پشيمانى معنى نداشت . » اين داستان با اينكه با توجه به مفاد و لوازم آن ، نادرست است ، فاقد سند معتبر است . و اما مفاد و لوازم اين داستان اولا از حقائق مسلمه است كه پيامبر اسلام ( ص ) با داشتن آن اخلاق با عظمت كه خدا توصيفش فرموده است :

وَ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ [ القلم آيه 4] ( و قطعا تو داراى اخلاق بزرگ هستى . ) به درجه‏اى از عصبانيت و تندخوئى نميرسد كه آن زن بيان كرده است .

وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَليِظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ [ آل عمران آيه 159] ( و اگر تو خشن و تند و سخت دل بودى از پيرامون تو پراكنده ميشدند . ) ثانيا با آنهمه شدت تأكيد به پرهيز از حكم در حال غضب مخصوصا در مورد جان‏هاى آدميان ، چگونه امكان داشت كه پيامبر اكرم ( ص ) در حال غضب و هيجان غير عادى حكم به كشتن يك انسان صادر فرمايد ثالثا حكمى كه با استناد به اجتهاد صادر شده باشد ، اگر بعدا خطايش هم آشكار شود ، موجب پشيمانى نميگردد ، زيرا مجتهدى كه با كمال اخلاص و تلاش نهائى در ادله فقاهى ، فتوى يا حكمى را صادر مينمايد ، نه تنها در صورت بروز خطا گنهكار محسوب نميگردد ، بلكه چه خطائى بروز نمايد و چه بروز ننمايد ، مجتهد در نزد خدا مستحق پاداش نيكو است .

رابعا آيا شايسته است كه پيامبر اكرم با آن آگاهى به عظمت حكم الهى ،با شنيدن يك يا چند بيت شعر ، عاطفه‏اش به جريان بيفتد و از حكم الهى كه صادر فرموده است پشيمان گردد ؟ 3 جهاد در راه خدا امير المؤمنين عليه السلام در سخنان مباركش درباره جهاد در راه خدا و ارزش والاى آن ، دستورات و توصيه‏ها فرموده‏اند . مباحث مربوط به جهاد در مجلدات زير آمده است : مجلد سوم ص 325 و 326 و مجلد پنجم ص 31 تا 40 و ص 92 و 93 و 261 تا 269 و ص 276 تا 288 و مجلد ششم از ص 27 تا 37 و از 96 تا 101 و از ص 137 تا 141 و ص 207 و 208 و مجلد نهم از ص 8 تا 10 و از ص 15 تا 19 و ص 299 و 300 و مجلد دهم از ص 45 تا 47 و از ص 161 تا 164 و از ص 174 تا 176 و ص 182 و 183 و مجلد يازدهم از ص 80 تا 96 و درباره شهادت واحدى الحسنيين كه شعار سازنده زندگى با كرامت است مجلد پنجم از ص 54 تا 60 و از ص 73 تا 80 و مجلد ششم از ص 3 تا ص 27 .

احدى الحسنيين ( يا حيات با كرامت انسانى و يا شهادت در راه سعادت و فضيلت انسانى الهى ) و پاسخ به مساوى قلمداد كردن شهادت و خود كشى

يك مطلب بسيار با اهميتى را در اين مورد بايد متذكر شويم كه ضمنا پاسخى هم به سخن معروف كه شهادت را با خودكشى مساوى ميدانند ، نيز بوده باشد اگر چنين مطلبى از متفكرى صادر شده باشد [ كه ايكاش چنين مباد ] نه بر شهيدان راه حق و كرامت انسانى كه بر اين گونه متفكران بايد گريست ، شهيدان با وداع آگاهانه و آزادانه خورشيد و ماه و ستارگان و مقدارى مواد غذايى و پوشاكى و ديگر مختصات حيات طبيعى خنده و انبساط روحى خود و ديگر پاكان اولاد آدم را كه ميخواهند با كرامت زندگى كنند باعث ميشوند ، در صورتيكه اينگونه متفكران در درد بيدرمان بيخبرى از انسان و ارزش‏هاى او ميسوزند و آگاهى به آن ندارند .

اگر چنين مطلبى واقعا از متفكرى صادر شده باشد بايد از پيروان او پرسيد آيا شما هيچ در اين باره فكر كرده‏ايد كه شهادت و علل حركت حس شهادت طلبى چيست ؟ و چه شده است كه اسلام با كمال جديت كه به حفظ جان دستور ميدهد و حتى كسى را كه و لو يك لحظه از زندگى خود را خاموش كند آنهمه توبيخ مى‏كند و او را معصيت كار مى‏داند ، احدى الحسنيين را شايسته يك انسان تكاپوگر در مسابقه خيرات و كمالات معرفى مى‏نمايد ؟ پاسخ اين سؤال را ميتوان با توجه به مطالب زير دريافت نمود مطلب يكم معناى شهادت چيست ؟ معناى شهادت عبارتست از به پرواز در آوردن روح از كالبد جسمانى با دست شستن از موجوديت در اين دنياى فانى در راه ايدئال و هدفى اعلا كه همان جاذبه ملكوتى تقرب به خدا است . با اين تعريف كه براى شهادت متذكر شديم ، عظمت الهى هدف بايد در درجه‏اى باشد كه انسان شهيد شايسته ديدن فروغ ربانى و فرشتگان مقدس در حال پرواز روح از بدن بوده باشد .

مطلب دوم انسانى كه در چنين مسيرى از حيات خود دست برميدارد به اضافه اينكه با چشم پوشى از لذائذ متنوع زندگى و ثروت و مقام و ديگر مختصات خوشايند زندگى طبيعى روح خود را در جاذبه كمال قرار ميدهد ، سر مشقى براى ديگر انسانهائى نيز ميباشد كه جوياى كمالات روحى هستند ، به اين معنى كه اين برندگان مسابقه در حيات معقول ميتوانند اراده‏هاى انسانها را در گذشت از هوى و هوس و نفسانيت حيوانى بخوبى تقويت نمايند كه آرى ، ميتوان در راه عمل به اصول ارزشى از همه لذائذ و خواسته‏هاى حيات طبيعى محض چشم پوشى نمود .

مطلب سوم انسانى كه با دريافت عظمت احدى الحسنيين در طلب شهادت ، كه از مختصات حيات طيبه است ، تلاش مينمايد ، در حقيقت اثبات مى‏كند كه جان ، شخصيت يا روح آدمى بسيار بسيار با ارزش‏تر از آن است كه در مجراى مقدارى خوارك و پوشاك و لذائذ طبيعى و ناهشيارى مستهلك گردد ، زيرا اين گوهر فوق همه قيمت‏ها گرانتر از آن است كه در تردد ميان آخور و جايگاه دفع محتواى متعفن شكم ، از دست داده شود . اين چنين انسانى ميگويد : جان ، شخصيت يا آن روح را كه ميتواند هم صحبت مقام شامخ ربوبى شود نبايد با گلاويزى با عده‏اى سگ صفتان در خوردن لاشه‏اى از بين برد اگر بخواهى هدف از عالم هستى و زندگى را همان تردد ميان آخور و جايگاه دفع فضولات خود تلقى كنى ، چنين هستى و زندگى ارزشى ندارد زيرا

حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست

[ با نظر به بيت‏هاى بعدى مقصود از باده ، شراب معمولى نيست ، بلكه عامل بى‏اعتنائى به زرق و برق دنيا و پديده‏هاى فريبنده آن است و اين احتمال در اكثر قريب به همه ابيات حافظ و امثال او كه در درجه بالائى از معرفت قرار دارند ، بسيار قوى است . ]

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اينست و گرنه دل و جان اينهمه نيست

مطلب چهارم بايد از امثال اين متفكر پرسيد كه آيا تجويز مى‏كنيد كه انسان زندگى در ذلت و خوارى و نوكرى محض و اهانت جانكاه را به شهادت با عزت و سر بلندى و كرامت و حيثيت انسانى مقدم بدارد و حيات در ملكوت الهى را به زندگى در لجنزار خوك صفتان قربانى كند ؟ آيا تجويز مى‏كنيد كه آدمى گوهر الهى جان را فداى قدرت پرستان خودكامه نمايد ؟ چرا ؟ براى اينكه ميخواهد زمان تردد ميان آخور و جايگاه دفع فضولاتش با زنجير بردگى ذلت‏بار مقدارى طولانى شود ؟ مطلب پنجم گويا نميدانند كه بشر در طول تاريخ با دادن آنهمه قربانى‏ها و شهداء هنوز نتوانسته است آنچنانكه بايد دندان‏ها و چنگالهاى قدرت پرستان دد صفت را از گلوى مردم بينوا و مستضعف دور كند ، اگر آن مقاومت‏ها و قربانى‏ها و شهادت‏ها و دفاع از جان و ناموس و حيثيت و مكتب و وطن نبود ، حال بشر چه ميشد و بشر در كدامين گودال تاريخ دفن شده بود .

مطلب ششم اين احتمال در مغز بعضى از متفكران آگاه جوامع نسبتا ضعيف [ يا به ظاهر ناتوان ] بوجود آمده است كه سخن مزبور بايد بدينگونه تفسير شود بدانجهت كه گويندگان اينگونه سخنان در كشورى نسبتا نيرومند زندگى ميكرده‏اند و طعم زندگى وابسته و ذلت و اهانت را نچشيده بودند تا بدانند كه معناى ضرورت دفاع از حيات و آزادى و شخصيت يعنى چه ؟ اگر اين اشخاص طعم بسيار تلخ زندگى مشروط به اراده قدرت پرستان خودكامه را چشيده بودند يك مجلد كتاب هم درباره احدى الحسنيين ( يا شهادت و يا زندگى با كرامت ) مى‏نوشتند و در پيش برد تكامل حقيقى نوع بشر قدمى شايسته برميداشتند و ارزش حقيقى حيات را براى همگان قابل فهم مى‏ ساختند .

مطلب هفتم بعيد به نظر مى‏رسد اين گونه اشخاص كه فقط تاريخ طبيعى انسانه‏ها را مى‏نويستند ، با شنيدن نام امثال سقراط وژاندارك [ ژاندارك ( قديس ) او را دارك يا آرك و دوشيزه اورلئانى نيز نامند و ژان اسم او است ، وى قهرمان ملى فرانسه است و به سال 1412 ميلادى در دمرمى پاى بعرصه وجود گذارد . زنى بغايت ديندار و متقى و اهل مكاشفه و مراقبه بود . . . و ميگفت :الهامات غيبى از جانب قديس ميشيل و كاترين به او ميشود كه ويرا به قيام براى نجات فرانسه از سلطه انگليسيها ميخوانند وى به وساطت ربرت دوكولر در هنگام محاصره ارلئان در شينون بين درباريان به حضور شارل هفتم پادشاه فرانسه رسيد و او را به اصرار بسيار راضى كرد كه ويرا بر گروهى از لشكريان خود سردار كند .ژاندارك با اين عده قليل انگليسيان را مجبور به ترك محاصره اورلئان كرد و در جائى بنام پاتى بر ايشان ظفر يافت و در ديمس تشريفات تاجگذارى شارل هفتم را بجاى آورد ، سپس قصد تسخير پاريس كرد ولى بعد از مجروح شدن در نبردى كه در دروازه سن هونره روى داد به امر پادشاه از اين قصد باز ايستاد . ظاهرا وى به علت خيانت بعضى از حواشى و اطرافيان خود در ظاهر شهر كومپين بدست بورگينيون‏ها افتاد و سپس كنت‏لوكزامبورك او را به انگليسيان فروخت و آنان ويرا در محكمه كليسائى كه به رياست اسقف بوه بنام پير كوشن تشكيل شد ، محاكمه كردند . ژاندارك با كمال سادگى و شجاعت و جسارت از خود دفاع كرد .سر انجام محكمه او را تكفير و به الحاد و ارتداد و فساد عقيدت متهم و به زنده سوختن محكوم ساخت . او را در ميدان ويومارشه واقع در روئن زنده بسوختند . نقل از لغت‏نامه مرحوم على اكبر دهخدا حرف ژ ژاندارك .]

و صدها هزار سرباز گمنام كه در راه دفاع از جان و شرافت و كرامت و وطن و آزادى و شخصيت ، دست از زندگى ننگ‏آور شسته و با كمال شهامت و حريت و مردانگى راهى ابديت شده‏اند ، لذتى ببرند ، زيرا چنانكه گفتيم مزه زهر آگين ذلت و اهانت و زندگى مشروط به اراده ديگران را نچشيده‏اند . آرى ، اينان در دل انسانهاى بزرگى را كه نخواسته‏اند زندگى پست و موهون و ذلت‏بار را براى چند روز « خور و خواب و خشم و شهوت حيوانى » بپذيرند درك نكرده‏اند

ما كنت أحسب أن يمتدّ بى زمنى
حتّى أرى دولة الأوغاد و السّفل

[ لاميه طغرائى از ديوان طغرائى] ( من گمان نميكردم كه زمان عمرم بقدرى طول بكشد كه سلطه و دولت مردم احمق و پست طغرائى را ببينم . ) 6 ، 10 و كلمة الإخلاص فإنّها الفطرة . و إقام الصّلوة فإنّها الملّة . و إيتاء الزّكاة فإنّها فريضة واجبة . و صوم شهر رمضان فإنّه جنّة من العقاب ( و كلمه اخلاص كه مبناى فطرت اصلى انسان بر آن است . و بر پا داشتن نماز كه اصل دين است . و پرداخت زكات كه فريضه واجب است و روزه ماه رمضان كه سپرى در مقابل عذاب است . ) 4 كلمه اخلاص ( لا اله الا اللّه ) اين همان كلمه است كه در روايت بسيار مشهور از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام با معتبرترين اسناد حصن ( حدود نگهدارنده ) از تباهى‏ها به معناى عالى‏ترين پناهگاه معرفى شده است در اين روايت امام هشتم عليه السلام پس از بيان سلسله سند ، از جد بزرگوار خود ( پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ) از خداوند متعال نقل مينمايد :

كلمة لا إله إلاّ اللَّه حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى ( كلمه لا اله الا اللّه حصن من است و هر كس به حصن من داخل شود از عذاب من در امن است . ) روايت چنين است : « هنگاميكه على بن موسى الرضا عليه السلام در آن سفرى كه به شهادت رسيد وارد نيشابور شد سوار استرى بود ، در موقع عبور از بازار نيشابور ابو زرعه و محمد بن اسلم طوسى با آن حضرت روبرو شدند و گفتند : اى سرور فرزند سروران ، اى امام فرزند امامان ، اى نسل پاك پسنديده ، اى عصاره پاك نسل پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ، ترا به حق پدران طاهر و گذشتگان كريمت سوگند ميدهيم كه روى مبارك و شريفت را به ما نشان بده و روايتى از پدرانت از جدت براى ما نقل فرما تا با آن روايت همواره به ياد تو باشيم .

استر متوقف شد و آن حضرت پرده را برداشتند و چشمان مسلمانان را با جمال مباركشان روشن فرمودند ، و بافته‏ هاى موى سر مباركشان شبيه به بافته‏هاى موى سر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بود ، و در اين حال همه مردم ايستاده بودند ،بعضى از آنان فرياد ميزد ، بعضى ديگر مى‏گريست ، گروهى لباس خود را پاره ميكرد و دسته‏اى در خاك مى‏غلطيد ، بعضى تنگ استر را مى‏بوسيد و بعضى ديگر به چتر يا سايه‏بان محمل گردن كشيده بود ، تا اينكه روز به نصف رسيد و اشكها مانند نهرها جارى گشت و صداها خاموش شد و رهبران و قضات فرياد زدند : اى مردم ، بشنويد و بپذيريد و رسول خدا را با اذيت كردن عترتش اذيت ننمائيد و ساكت شويد ، در آنموقع حضرت رضا عليه السلام حديث كلمه اخلاص را فرمودند . قلمدانهائى كه آن روز براى نوشتن آن حديث شمرده شد ، غير از دواتهائى كه آورده بودند ، بيست و چهار هزار قلمدان بوده است ، و كسانى كه تقاضاى املا كرده بودند ، ابو زرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى بودند . حضرت حديث را بدينگونه فرمودند :

حدّثنى أبى موسى بن جعفر الكاظم ، قال حدّثنى أبي جعفر بن محمّد الصّادق ، قال حدّثنى أبى محمّد بن على الباقر ، قال حدّثنى أبى على بن الحسين زين العابدين ، قال حدّثنى أبى الحسين بن علىّ شهيد أرض كربلا ، قال حدّثنى أبى أمير المؤمنين علىّ بن أبيطالب شهيد أرض الكوفة ،قال حدّثنى أخى و ابن عمّى محمّد رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ،قال حدّثنى جبرئيل عليه السّلام ، قال سمعت ربّ العزّة سبحانه و تعالى يقول كلمة لا إله إلاّ اللّه حصنى و من دخل حصنى أمن من عذابى .

صدق اللَّه سبحانه و صدق جبرئيل و صدق الأئمّة عليهم السّلام . » [مسند الامام ابى الحسن على بن موسى الرضا عليه السلام ج 1 ص 58 و 59 تأليف آقا شيخ عزيز اللّه عطاردى ] استاد ابو القاسم قشيرى گفته است : حديث فوق با همين سند به بعضى از امراى سامانى رسيد ، آنرا با طلا نوشت و وصيت نمود آنرا با او دفن كنند . هنگاميكه آن امير از دنيا رفت ، او را در خواب ديدند و از وى پرسيدند : خدا با تو چه كرد ؟ در پاسخ گفت : خداوند مرا بدانجهت كه كلمه لا اله الا اللّه و تصديق محمد رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم را از روى اخلاص گفتم ، بخشيد ، و من اين حديث را براى تعظيم و احترام آن نوشتم .

[ نقل از كتاب تاريخ نيشابور] عظمت كلمه اخلاص و آثار روحى آن در ايجاد رشد و كمال به اندازه‏ايست كه نميتوان توصيف نمود . بطور خلاصه ميتوان گفت : نفى هرگونه معبود جز اللَّه جل جلاله و نفى شايستگى همه موجودات براى معبوديت جز اللَّه سبحانه و تعالى هم آغاز حركت بسوى كمال است و هم وسط و هم غايت آن . توضيح آنكه ماداميكه روح آدمى شايستگى معبوديت هر آنچه را كه مطلوب او است نفى نكند ، حركات و تكاپوهاى جان و روان و شخصيت و روح او در مسير كمال به جريان نمى‏افتد ، زيرا هر يك از آن موجوداتى كه بجهت مطلوبيت مورد علاقه و گرايش انسان قرار گرفت به اندازه آن علاقه و گرايش ، بعدى از جان و روان و شخصيت و روح را اشغال و را كند مينمايد . حال اگر شماره آن موجودت كه چنگال به ابعاد درونى آدمى ميزنند ،به اندازه خواسته‏هاى او باشد ، نتيجتا معبودهاى آدمى به اندازه آن خواسته‏ها خواهند بود كه ميتوانند همه ابعاد درونى را اشغال و راكد نمايند .

آيا با اينحال در درون آدمى ، جان و روان و شخصيت و روحى باقى ميماند كه متوجه كامل مطلق شود و وصول به كمال مناسب خود را هدف‏گيرى نمايد ؟ اما اينكه اعتقاد به محتواى كلمه اخلاص هم آغاز حركت به كمال است و هم وسط و غايت آن است ، بدانجهت است كه نفى شايستگى معبوديت از همه موجودات جز خدا ،و اثبات آن بطور مطلق براى آن ذات اقدس ، از يك نفى و اثبات ساده و ابتدائى گرفته تا درجه ما رأيت شيئا إلاّ و رأيت اللَّه قبله [ و نقل شده است : و بعده و معه ] كه به امير المؤمنين عليه السلام نسبت ( من نديدم چيزى را مگر اينكه خدا را پيش از آن [ و بعد از آن و با او ] ديدم ) قابل تطبيق مى‏باشد .

رسد آدمى به جائى كه بجز خدا نبيند
بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت

سعدى اين دريافت والاى وحدانيت خدا با عظمت‏ترين دريافتى است كه پس از درك شكوه و جلال ملكوتى عالم هستى به انسان جوياى كمال دست مى‏دهد و اين دريافت والا نيز به نوبت خود قابل رشد و كمال نامحدود است تا اينكه به مرحله نهائى يقين برسد . حقيقت اينست كه حتى كيفيت اين مرحله براى كسانى كه از كلمه اخلاص واقعا برخوردار نيستند ، قابل درك نيست . در حقيقت آغاز فعاليت فطرت اصيل انسانى كه خداوند به انسانها عنايت فرموده است ، از كلمه اخلاص شروع و به ثمر رسيدن آن فطرت نيز با دريافت والا و يقين اعلا به همان كلمه تحقق مييابد .

( اينست معناى كلام امير المؤمنين عليه السلام كه كلمه اخلاص فطرت است براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد دوم از ص 249 تا ص 258 و مجلد نهم ص 54 و 55 . 8 و إقام الصّلوة فإنّها الملّة ( و بر پا داشتن نماز است كه اصل دين است . ) تأكيدى كه در دين مقدس اسلام درباره نماز شده است ، به قدرى شديد است كه گوئى با اينكه يكى از فروع دين بشمار ميرود ، از اصول اوليه دين است . در قرآن مجيد در بيش از 60 مورد اهميت نماز و دستورات اكيد و لوازم اعراض از آن تذكر داده شده است ، در روايت‏هائى كه از پيامبر اكرم و ائمه معصومين عليهم الصلوة و السلام با اسناد معتبر رسيده است ، عظمت و ضرورت نماز و حقيقت و لوازم و نتائج آن بيش از ديگر موضوعات اسلامى بيان شده است . در يكى از آيات شريفه چنين آمده است .

وَ أَقِمِ الصَّلوةِ إِنَّ الصَّلوةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْكَرِ [ العنكبوت آيه 45 ] ( و نماز را برپا دار ، زيرا نماز از زشتى و پليدى جلوگيرى مينمايد . ) و در آيه ديگر آمده است :

وَ أَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرى [ طه آيه 14] مضامين اذكار و اشارات افعالى كه در حال نماز انجام ميگيرد ، نه تنها ما را در عالم معنى و ملكوت به سير و حركت و اميدارد ، بلكه با متوجه ساختن ما به ربوبيت و رحمانيت و رحيميت خداوند سبحان و مالكيت مطلق ، ( مخصوصا سرنوشت نهائى در يوم الدين ) و معبوديت و مستعان بودن و هادى و منعم و عظيم و اعلا بودن آن ذات اقدس را و هم جهان هستى را براى ما تفسير مينمايد و هم خود ما را و آنگاه ما انسانها و جهان هستى را كه به جهت وابستگى به خدا موجودى معنى‏دار ميشويم ، متوجه به خدا ميسازد . اين دريافت‏هاى والا امواجى متنوع است كه از جان الهى ما سر مى‏كشند و راهى بارگاه خداوندى مى‏گردند .

آرى نماز است كه ما را با درك الهى بودن ارتباطات چهارگانه [ ارتباط ما با خدا ، ارتباط ما با خويشتن ، ارتباط ما با جهان هستى و ارتباط ما با انسانها ] ،در جريان ذكر الهى قرار ميدهد . انسانى كه چنين نمازى را انجام بدهد ، هرگز پيرامون فحشاء و منكر نميگردد . آيا ميتوان تصور نمود كه انسان پس از پيدا كردن نشانى روح و ديدن عظمت‏ها و زيبائى‏هاى آن ، از اقليم جان منحرف گردد ؟ اين سؤال مانند اينست كه آيا انسان تشنه كه در بيابان سوزان از تشنگى رو به هلاكت است ، ميتواند آب زلال و بسيار گوارا پيدا كرده و از آن اعراض نمايد ؟ دريغا ، كه بشر با كمال بى‏اعتنائى به افتخار درك حضور ربوبى كه خدا به او عنايت فرموده است ، آن افتخار را از خود سلب مينمايد و آنقدر شيفته لذات و هوى و هوسهاى خود ميگردد كه فراموش ميكند كه او معراجى هم بنام نماز دارد كه الصلوة معراج المؤمن و اگر او به چنين معراجى توفيق نيابد ، هيچ حركت معنى دار ديگرى در اين زندگانى از وى صادر نخواهد گشت .

مباحثى درباره عبادت بطور كلى در مجلد دهم از صفحه 323 تا صفحه 328 مطرح شده است . 9 و إيتاء الزّكوة فإنّها فريضة واجبة ( و پرداخت زكات كه فريضة واجب است . )

از وجوب پرداخت زكات معلوم ميشود كه ريشه كن كردن فقر از جامعه واجب است

اگر كسى پيدا شود و بگويد : وجوب زكات يك حكم مولوى و تعبدى محض است و هيچ نظرى به حيات انسانها و نيازهاى مادى آن ندارد ، حق اظهار نظر در فقه اسلامى كه پاسخگوى همه ابعاد مادى و معنوى انسانى است ندارد . چند مطلب بسيار مهم را درباره زكات مطرح مى‏كنيم مطلب يكم در 32 مورد از قرآن مجيد دستور به زكات داده شده و در اغلب موارد كه دستور به نماز داده شده است ، امر به زكات نيز وجود دارد و اين غايت اهميت تكليف زكات را ميرساند . و در حدود 50 مورد با كلمه انفاق اشاره به زكات و يا مطلق صرف مال براى برطرف كردن نياز مادى مردم ، وارد شده است .

مطلب دوم با نظر به علت تشريع زكات و ساير مالياتهائى كه با عناوين ديگر در منابع اسلامى وارد شده است اين مطلب روشن ميشود كه اسلام مبارزه جدى با فقر و هر گونه محروميت‏هاى مادى را مورد دستور قرار داده است نمونه‏اى از رواياتى كه علت تشريع زكات را متذكر شده است از اين قرار است :

1 زراره و محمد بن مسلم نقل مى‏كنند كه امام صادق عليه السلام فرمود :« خداوند در اموال اغنياء براى فقراء حقى معين فرموده است كه براى آنان كافى است .اگر كافى نبود ، خداوند بر آن حق مى‏افزود ، پس بينوائى فقيران مربوط به حكم خدائى نيست ، بلكه از آنجهت است كه اغنياء آنان را از حق خود محروم كرده‏اند . اگر مردم حقوق واجب را ادا مى‏كردند ، فقرا به زندگانى شايسته‏اى ميرسيدند » [ وسائل الشيعه كتاب زكات ص 3 چاپ تهران شيخ حر عاملى]

2 « مبارك عقرقوقى از امام موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده است كه فرمود : زكات براى زندگى فقرا و بركت يافتن اموال اغنيا است » [ همين مأخذ ص 4]

3 معتب از امام صادق عليه السلام نقل مى‏كند كه آنحضرت فرمود : « زكات براى آن واجب شده است كه توانگران آزمايش شوند و بينوايان زندگى داشته باشند .اگر مردم زكات مال خود را مى‏پرداختند ، يك مسلمان بينوا باقى نمى‏ماند و همه بينوايان با همين حقى كه خداوند واجب كرده است ، بى ‏نياز مى‏گشتند . مردم بينوا نميشوند و نيازمند و گرسنه نميگردند مگر به جهت تقصير اغنياء . » [ همين مأخذ ص 4]

4 ابن مسكان و جمعى ديگر از راويان از امام صادق عليه السلام نقل مى‏كنند كه آنحضرت فرمود : خداوند در ثروت اغنياء براى فقيران و مستمندان به اندازه كافى حق قرار داده است ، اگر مى‏دانست آن حق براى زندگى آن مستمندان كفايت نميكند ،بيشتر وضع ميكرد » . [همين مأخذ ص 6 ] اينكه خداوند سبحان معشيت همه مردم را از همين مواد مستخرجه از طبيعت ،مقرر فرموده است ، جاى هيچ ترديد نيست و هر كس گمان كند خداوند متعال تجويز فرموده است كه با امكان تهيه ماده معيشت چه به وسيله كوشش خود انسان و چه به وسيله كوشش ديگر همنوعانش ، حتى يك نفر از گرسنگى بميرد ، چنين شخصى كمترين اطلاعى از دين اسلام ندارد .

در اينجا ممكن است اين مبحث پيش بيايد كه همه ما ميدانيم آن مواد نُه گانه كه براى زكات مخرج قرار داده شده است ( شتر و گاو و گوسفند و طلا و نقره و غلات چهارگانه كه عبارتند از گندم و جو و خرما و مويز ) [ وسائل الشيعه كتاب زكات ص 6 چاپ تهران شيخ حر عاملى ] امروزه مخصوصا با دگرگونى در برخوردارى از مواد و سلطه بسيار شگفت‏انگيز صنعت بر همه مواد زندگى ، و غلبه شهرنشينى‏ها به روستا نشينى‏ها ، نه ماده مزبور نميتواند نيازمنديهاى معيشت مردم را مرتفع بسازد ، بعنوان مثال نسل شتر رو به انقراض است يا بقدرى تقليل يافته است كه او را بعنوان معيشت مردم نميتوان به حساب در آورد . همچنين خرما و مويز نيز به اضافه اينكه از ماده معيشت ضرورى به تجمل دگرگون شده است ، بسيار كمتر از آن تهيه ميشود كه بتواند پاسخگوى احتياجات مادى و معيشت مردم بوده باشد . با نظر به اين مشكل اساسى بود كه در ساليان گذشته ، اينجانب بحث مشروحى از ديدگاه فقاهى را در جمعى از فضلاء مطرح نمودم و نتيجه‏اى كه از بحث مشروح درباره مسأله فوق گرفته شد اين است كه انحصار مخرج زكات به 9 ماده حكم بمقتضاى مصالح معيشتى آن زمان بوده است ، يعنى آن 9 ماده با مقدارهاى معين براى تأمين معاش نيازمندان كفايت ميكرد . دلائلى كه براى اثبات اين مدعا به نظر رسيد و با مرحوم آية اللّه العظمى آقاى مير سيد على بهبهانى نيز در شهر اصفهان مورد تحقيق قرار داديم و آن مغفور له [ مقدارى از اين مطالب در كتاب منابع فقه اينجانب از ص 79 تا ص 91 آمده است ،مراجعه فرماييد] نيز تصديق فرمودند ، بقرار زير است :

دليل يكم علت وضع تكليف زكات مرتفع ساختن احتياجات معيشتى نيازمندان بوده است .دليل دوم در 13 روايت در كتاب وسائل الشيعه كتاب زكات پس از بيان 9 ماده زكوى عبارت زير ديده ميشود :

و عفى رسول اللَّه عمّا سوى ذلك [ وسائل الشيعه كتاب زكات از ص 33 تا ص 38 و يك روايت در ص 53 آمده است ] ( و پيامبر خدا غير از مواد 9 گانه را عفو فرموده است . ) و همه آن روايات به اين معنى اشعار دارد كه تعيين عدد 9 براى مواد زكوى ، بستگى بنظر مبارك پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم داشته است كه با توجه به كميت و كيفيت احتياجات معيشتى مردم آن دوران اعلان فرموده‏اند ، و از كلمه عفو ميتوان چنين استنباط كرد كه امكان داشت آن حضرت بيش از 9 ماده را براى زكات مخرج تعيين فرمايند و به عبارت ديگر : فقط به عنوان صلاحديد و اعمال رويه حكومت وقت بوده است و با شرايط اقليمى و زمانى سنجيده شده است ، نه اينكه حكم ابدى خدا باشد .موضوع عفو كه بدان اشاره كرديم ، درباره بعضى از مواد در كتاب « الخراج » تأليف ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم نيز آمده است . [ الخراج ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم ص 77] نتيجه بسيار با اهميتى كه از اين دو موضوع به دست مى‏آيد اين است كه :

علتى كه در وجوب زكات ذكر شده ( اداره زندگانى فقرا و بينوايان ، بلكه ريشه كن ساختن فقر از سطح اجتماع ) تصريح مى‏كند كه زكات يك قانون صرفا آمرانه مولوى و آزمايش روانى خالص در مقابل دستور خداوندى نيست ، بلكه تنظيم و تأمين امور معاش آن دسته از افراد جامعه است كه نمى‏توانند كار كنند ، يا كارشان براى اداره زندگيشان كافى نيست و همچنين ديگر مصارف اجتماعى از قبيل انتظامات و غيره بايد از اين ماليات تأمين گردد .

اكنون ، در اين روزگار ، ما مى‏بينيم كه مواد نه گانه مذكور و مقدارى كه به عنوان زكات از آنها اخراج ميشود ، براى تنظيم و تأمين معاش مستمندان و سامان دادن ديگر امور اجتماعى كافى نيست . علت حكم كه بدان تصريح شده كه زكات براى همين تأمين است مى‏گويد نمى‏توان دست روى دست گذاشت و منتظر آن بود كه اعجازى شود تا امور زندگانى آنان را تأمين سازد .

براى اينكه كاملا روشن كنيم كه پرداخت مالى بايد به اندازه‏اى باشد و به مقدارى مصرف شود و هزينه گذاشته شود تا ريشه فقر كنده شود و ديگر اثرى از مستمندى و بينوايى و تنگدستى نماند ، جريان مشاجره اباذر و عثمان است . روشن است كه اباذر از بزرگترين و مهمترين علما و فقها و صلحاى امت است و قول او از نظر اسلامى و فقهى و بيان مقاصد دين مخصوصا با نظر به روايت « راستگوترين مرد » كه پيامبر درباره وى فرموده است حجت و سند است . براى تفاصيل اين نظر رجوع شود به ( الغدير ج 8 ص 335 356 تأليف علامه امينى آقا شيخ عبد الحسين ) و از جمله در صفحه 351 چنين آمده است :

« روزى اباذر به مجلس عثمان آمد . عثمان گفت : آيا كسى كه زكات مالش را پرداخته است باز هم حقى براى ديگران در آن هست ؟ كعب الاحبار گفت : نه . . .

اباذر مشتى به سينه كعب كوفت و گفت اى يهودى زاده دروغ مى‏گويى آنگاه اين آيه را خواند :

« ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من آمن باللَّه و اليوم الاخر و الملائكة و الكتاب و النبيين و آتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل . » [ البقره 177 ] دليل سوم دليل بسيار روشنى بر اين مطلب ، كارى است كه خود امير المؤمنين على عليه السلام در دوران زمامدارى خود انجام داده‏اند :

محمد بن مسلم و زرارة از هر دو امام ( امام باقر و امام صادق ( ع ) نقل ميكنند كه امير المؤمنين عليه السلام براى اسبهايى كه به چراگاه ميرفتند در هر سال دو دينارزكات وضع كرد . در اين باره روايات متعددى وارد شده است [ وسائل الشيعه ، كتاب زكات ص 51 و 53] با اندك توجهى به فقه اسلامى و قوانين آن ، اين مطلب روشن است كه اگر مقدار مقرر ، حتمى و ابدى و غير قابل تغيير بود ، مانند عدد ركعات در نمازها ، افزودن ماده ديگرى به مواد زكوى به وسيله امير المؤمنين على عليه السلام ، بر خلاف قانون اسلامى بود .

دليل چهارم يونس بن عبد الرحمن بنا به نقل كلينى صاحب كتاب كافى ،انحصار مواد زكوى را در 9 ماده ، مخصوص صدر اول دانسته است ، و مواد ديگرى را كه در روايات ، ضميمه مواد مقرره شده است ، به مراحل بعد از صدر اول اسلام حمل نموده است . يونس ميگويد : چنانكه نمازهم در اول بعثت دو ركعت بود سپس پيغمبر ركعات بعدى را اضافه كرد . [مصباح الفقيه ، زكات محقق و فقيه همدانى ص 19 : يونس بن عبد الرحمن يكى از عاليمقام‏ترين روات و فقهاى اماميه است . در زمان هشام بن عبد الملك متولد گشته از حضرت موسى بن جعفر و على بن موسى الرضا ( ع ) روايت نقل نموده است .على بن موسى الرضا در علم و فتوا مردم را به او ارجاع ميكرده است ( رجال نجاشى 348 ) از طرف على بن موسى الرضا وكيل بوده است .شخصى به حضرت رضا عرض كرد : دستم به شما نميرسد ، امور دينى را از چه شخصى بپرسم ؟ فرمود : از يونس بن عبد الرحمن . او در حدود 20 كتاب در موضوعات مختلف نوشته است .]

دليل پنجم روايتى است از ابو بصير ميگويد : به حضرت امام صادق ( ع ) عرض كردم : آيا براى برنج زكات مقرر شده است ؟ فرمود : بلى ، سپس فرمود :

در آن زمان در مدينه برنج نبود ، لذا درباره برنج چيزى گفته نشده است ، ولى فعلا در مدينه برنج كاشته ميشود ، چگونه برنج زكات ندارد ، در صورتيكه عموم ماليات عراق از برنج است » [ سند اين روايت كاملا معتبر است زيرا روات آن از اين قرارند : ابراهيم بن هاشم ،حماد ، حريز و ابو بصير حلبى . ]نتيجه كلى بررسى دو موضوع مزبور اينست كه اگر زكات مواد مزبور نتوانست احتياجات جامعه را مرتفع بسازد ، حاكم كه بمنزله نايب پيشواى اسلامى است ، ميتواند موادى ديگر را مشمول ماليات خواه بعنوان زكات و خواه بعنوانى غير زكات قرار بدهد و تعيين مواد و شرايط مربوط به نظر حاكم مى‏باشد .دلائل پنجگانه فوق با اين مطلب تأييد ميشود كه همانگونه كه فقيه بزرگ مرحوم آقا سيد محمد كاظم يزدى اعلى اللّه مقامه استنباط نموده است ، چهار نوع از مواد مخرج زكات مستحبى قرار گرفته است :

نوع يكم حبوباتى كه با پيمانه يا وزن معامله ميشود مانند گندم و نخود و ماش و عدس و مانند اينها و همچنين ميوه‏ها مانند سيب و زردآلو و مانند اينها [ نه سبزى‏ها مانند خيار و خربزه و بادمجان و مشابه اينها ] .

نوع دوم مال التجارة بنابر نظر صحيح‏تر .

نوع سوم اسبهاى ماده نه اسبهاى نر و استر و الاغ و غير ذلك .

نوع چهارم املاك و زمينهائى كه در معرض توليد است مانند بستان ( باغ ) و كاروانسرا و دكان و مانند اينها . [ العروة الوثقى فقيه بزرگ آية اللّه آقا سيد محمد كاظم يزدى ج 1 ص 449 ] توضيح اينكه اگر مفهوم عدد نفى اقل و اكثر است [ چنانكه در همه موارد احكام شرعيه است ] مانند نفى اقل و اكثر از ركعات معينه در نمازهاى واجب و مستحب و طواف و سعى و غير ذلك ، در اين صورت تجويز اكثر اگر چه بعنوان مستحبى هم باشد ، خلاف اصول محاورات در شرع مقدس است .

حق معلوم

در دو مورد در قرآن مجيد اين آيه وارد شده است :« و فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم » .( و در دارائيهايشان حقى مشخص براى سائل و محروم وجود دارد . )مشهور در نزد فقهاى گذشته اينست كه اين حق مستحب است ، عمده استدلال آنان ، به طورى كه در كتاب جواهر الكلام در كتاب زكات ديده ميشود ، به چهار مطلب است :

1 اصل زيرا تكليف به اضافه زكات مشكوك است . اصل عدم وجوب يا اصل عدم اشتغال ذمه ، وجوب چنين حق را نفى ميكند . پاسخ اين توهم روشن است ، زيرا دو آيه و اخبارى كه درباره اين حق وارد شده است حاكم يا وارد به اصل است .

2 عموم شايد مقصود از عموم ادله زكات بوده باشد كه بمقتضاى عموم دلالت بر اكتفاء به زكات ميكند . اين مطلب هم صحيح نيست ، زيرا ادله‏اى كه حقى را با يك عنوان مخصوص مقرر ميدارد نميتواند نافى حقى با عنوان ديگر بوده باشد .

3 ميگويند سيره قطعيه مسلمانان بر عدم ايفاء بدين حق بوده است . اينگونه استدلال ميتواند فقه اسلامى را دگرگون كند زيرا مثلا قنوت در نماز بدون كوچكترين خلافى مستحب است ولى هيچ يك از افراد تشيع نماز بدون قنوت نميخوانند از آنطرف ملاكين پس از برداشته شدن ضمانت اجرائى به صورت نادر زكات پرداخته‏اند و عده‏اى از محرمات و مكروهات را مرتكب ميشوند . خلاصه سيره قطعيه مادامى كه مستند به حجتى نباشد نميتواند مدرك فقهى براى فقيه بوده باشد . مخصوصا در امثال موارد مالى كه كمتر كسى از عهده اين آزمايش بر مى‏آيد .

4 مهمترين دليل كه مخالفين وجوب اين حق بيان مى‏كنند اينست كه بعضى از روايات مى‏گويد : در مال انسان غير از زكات بدهى ديگرى وجود ندارد . اين روايت بايستى درست تفسير شود ، زيرا زكات فطره ، خمس ، به عنوان اولى ، از بدهى‏هاى مالى مى‏باشند .شايد امثال اين روايات در مقابل حكام ستمكار گفته شده است كه در آن دوران با عناوين مختلف بطور غير قانونى از مردم ميگرفتند و در مصارف غير قانونى هم مصرف مى‏كردند .

امثال همين روايات مواد زكورى را در نه قسم منحصر كرده بودند با اينكه ما ديديم انحصار مزبور مدرك قطعى ندارد .در صورتيكه در حدود 10 روايت با اشكال مختلف « حق معلوم » را اثبات مى‏كند از آنجمله :

1 سماعة بن مهران : حضرت صادق ( ع ) فرمود : خداوند در اموال اغنياء غير از زكات حقوقى مقرر فرمود : زيرا مى‏گويد :

وَ الَّذيِنَ فِى أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ حق معلوم غير از زكات است ، و آن چيزى است كه انسان براى خود در مالش مقرر ميدارد و واجب است كه به مقدار طاقت و گنجايش مالش فرض كند اگر بخواهد هر روز و اگر بخواهد هر جمعه و يا در هر ماه بپردازد . » وسائل ، زكات ص 25 2 ابو بصير ميگويد : در خدمت حضرت صادق بوديم و جمعى از ثروتمندان نيز حضور داشتند . . .گفتم : آيا براى ما در اموالمان حق ديگرى غير از زكات وجود دارد ؟

فرمود :سبحان اللّه مگر فرموده خدا را نميشنوى :وَ الَّذيِنَ فِى أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ خلاصه با در نظر گرفتن آيه مزبور و رواياتى كه بيان شد استبعاد فقهاء و استناد آنها به چهار دليل براى نفى وجوب حق معلوم صحيح بنظر نميرسد .

زكات فطر

اين ماليات براى هر كسى كه توانائى داشتن معاش يك سال را دارد و همچنين كسيكه قدرت ادامه معاش بطور كار تدريجى داشته باشد واجب است ، اين عنوان شامل تمام افراد خانواده از كوچك و بزرگ است . مقدار اين زكات براى هر فرد 615 مثقال ، كه نصف يك من شاهى منهاى 25 مثقال ميباشد . براى تكميل تحقيق و بررسى اصول حقوقى اقتصاد اسلام بطور كلى مراجعه فرمائيد به مجلد دوم از ص 23 تا ص 27 و مجلد چهارم از ص 68 تا ص 73 و از ص 80 تا ص 82 و مجلد پنجم از ص 45 تا ص 48 و مجلد يازدهم ص 39 و 40 و مجلد سوم ص 297 و 298 و مجلد چهارم از ص 13 تا ص 31 و از ص 46 تا ص 62 و از ص 86 تا ص 143 و مجلد سيزدهم از ص 246 تا ص 250 و مجلد پانزدهم ص 109 و مجلد هفدهم ص 114 و 115 و مجلد هشتم از ص 257 تا 261 و مجلد نهم ص 35 و مجلد دهم از ص 24 تا ص 27 . 10 و صوم شهر رمضان فإنّه جنّة من العقاب ( و روزه ماه رمضان كه سپرى در برابر عذاب است )

روزه سپرى است در برابر عذاب ، زيرا روزه است كه آدمى را به درجه تقوى مى‏رساند

در قرآن مجيد چنين آمده است :

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذيِنَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ [ البقره آيه 183] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد براى شما روزه مقرر شده است ، چنانكه بر ملل پيش از شما مقرر شده بود ، باشد كه تقوى بورزيد ) .همانگونه كه براى نماز و حج و ديگر عبادات ، حكمت بسيار والائى است كه عبارتست از برخاستن از روى خاك و آگاه شدن از جان پاك و قرار دادن آن در جاذبه كمال ،همچنان براى روزه هم كه يكى از مهمترين عبادتها است همين حكمت كه عرض كرديم وجود دارد .

مختصاتى ديگر براى روزه ميتوان در نظر گرفت كه اهميت اين عبادت را اثبات مينمايند :

1 اخلاص در ذات اين عبادت است ، كمترين ريا و حتى نيت غير الهى مانند تحصيل تندرستى و غير ذلك ، هيچ راهى به آن ندارد . و اين اخلاص محض است كه الف نورانيتى بسيار عالى در درون شخص روزه‏دار به وجود مى‏آورد .

ب اين اخلاص نشاط فوق وصف مخصوصا در موقع افطار در درون آدمى ايجاد مى‏كند كه با هيچ نشاطى قابل مقايسه نميباشد .چنانكه در روايتى از امام معصوم نقل شده است كه :للصّائم فرحتان : فرحة عند الإفطار و فرحة يوم القيامة .( براى آدم روزه‏دار دو شادى وجود دارد : يكى در هنگام افطار .دوم در روز قيامت . )

2 اغنياء هم با روزه طعم گرسنگى و درد را مى‏چشند در روايتى از محمد بن على بن الحسين با اسناد خود از هشام بن الحكم چنين نقل ميكند كه :« إنّه سأل أبا عبد اللَّه عليه السّلام عن علّة الصّيام ؟ فقال : إنّما فرض اللَّه الصّيام ليستوى به الغنىّ و الفقير و ذلك إنّ الغنىّ لم يكن ليجدمسّ الجوع فيرحم الفقير لأنّ الغنىّ كلّما أراد شيئا قدر عليه فأراد اللَّه تعالى أن يسوّى بين خلقه و أن يذيق الغنىّ مسّ الجوع و الألم ليرقّ على الضّعيف و يرحم الجائع » [ وسائل الشيعه شيخ حر عاملى 7 ص 3 همين روايت در كتاب علل الشرايع از على بن ]

هشام بن الحكم از امام صادق عليه السلام درباره علت روزه پرسيد ،آنحضرت در پاسخ فرمود : بدانجهت خداوند متعال روزه را واجب كرده است كه غنى و فقير در احساس تلخى با هم شريك باشند ، زيرا غنى بطور طبيعى طعم گرسنگى را نمى‏چشد تا به فقير رحم نمايد ، زيرا آدم غنى هر موقع چيزى را بخواهد ، توانائى بدست آوردن آن را دارا است ، لذا خداوند متعال با واجب نمودن روزه خواسته است كه در ميان مخلوقاتش تساوى برقرار نمايد و آدم غنى طعم گرسنگى و درد را بچشد ، تا بر ناتوان رقت آورد و بر گرسنه رحم نمايد . )

3 روزه زكات بدنها است محمد بن على بن الحسين از صفوان بن يحيى از موسى بن بكر [ يا بكير ] از زرارة از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه :لكلّ شى‏ء زكاة و زكاة الأجساد الصّيام  ( براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدنها روزه است . )

4 از محمد بن سنان در پاسخ نامه‏اى كه حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا عليه السلام به سؤالات محمد بن سنان فرموده ، چنين آمده است :علّة الصّوم لعرفان مسّ الجوع و العطش ليكون العبد ذليلا مستكينا مأجورا محتسبا صابرا و يكون ذلك دليلا له على شدائد الآخرة مع ما فيه من الإنكسار له عن الشّهوات واعظا له فى العاجل دليلا على الآجل ليعلم شدّة مبلغ ذلك من أهل الفقر و المسكنة فى الدّنيا و الآخرة »احمد ، از محمد بن ابى عبد اللَّه ، از برمكى ، از على بن عباس از عمر بن عبد العزيز از هشام بن الحكم و در كتاب فضائل شهر رمضان از احمد بن زياد بن جعفر همدانى از على بن ابراهيم ، از پدرش از ابن ابى عمير از هشام بن الحكم نيز نقل شده است .بعضى از مضامين فوق در رواياتى ديگر نيز آمده است ، مانند روايت حمزة بن محمد . و على بن محمد و محمد بن ابيعبد اللَّه از اسحاق بن محمد و در كتاب مجالس از محمد بن موسى بن متوكل از محمد بن ابى عبد اللَّه . و فضل بن شاذان از على بن موسى الرضا عليه السلام .

5 در مضامين همين روايات و روايات ديگر موضوع صبر نيز يكى از نتائج روزه گوشزد شده است ، چنانكه در تفسير آيه وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ [ البقره آيه 45 و آيه 153 ] ( و يارى بطلبيد به وسيله صبر و صلوة ) آمده است . و اين تحمل به اضافه نورانيت درون ، اراده آدمى را براى انجام تكاليف تقويت مينمايد و توقعات غرايز حيوانى را كه اشباع مطلق در همه زمانها و مكانها و در هر موقعيتى بدون كمترين قيد و اصل را ميخواهد ، پايين مى‏آورد و امكان سلطه شخصيت انسانى را به هوى‏ها و تمايلات به خوبى اثبات مى‏كند . اسرار با عظمتى كه خداوند در پديده صبر به وديعت نهاده است ، خيلى بالاتر از درك‏ها و دريافت‏هاى ما است . از چند آيه زير معلوم ميشود كه اين حالت روحى والا ( صبر ) فوق العاده سازنده و حيات بخش است :

1 وَ الَّذيِنَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا الصَّلوةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَ عَلاَنِيَةً وَ يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ اُولَئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ . جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ . سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ [ الرعد آيه 22 و 23 و 24] ( و آنانكه با طلب تقرب به خدايشان صبر كردند و نماز را بر پا داشتند و از آنچه كه براى آنان روزى داديم ، پنهان و آشكار انفاق نمودند و با نيكى بدى را ساقط مى‏كنند ، سراى آخرت از آن اين انسانها است در آن سراى باغ‏هاى عدن است كه آنان و كسانى از پدران و همسران و اولادشان كه صالحند داخل ميشوند ، و فرشتگان از هر درى وارد ميشوند [ و به آن نجات يافتگان ميگويند : ] درود بر شما باد در برابر صبر و تحملى كه كرديد و چه نيكو است سراى آخرت . ) درود فرشتگان مقدس براى شكيبايان و كسانى كه در اين دنيا در مقابل شدائد و ناگواريها صبر كردند و در برابر لذائذ خود را نباختند و تحمل نمودند و شخصيت‏هاى خود را به ثمر رسانيدند . بالاتر از اين ، درود خداوندى است بر شكيبايان

2 وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ . أَلَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ . أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ [ البقره آيه 155] ( و البته ما شما را با چيزى از ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و نفوس و ميوه‏ها آزمايش مى‏كنيم [ اى پيامبر ما ] به بردباران مژده بده .آنان كسانى هستند كه وقتى مصيبتى به آنان اصابت كرد ميگويند : ما از آن خدائيم و ما بسوى او برميگرديم . آنان كسانى هستند كه درودهائى از پروردگارشان و رحمتى به آنان باد و آنان هستند هدايت يافتگان . )

3 خداوند در بعضى از آيات شريفه فهم و دريافت آياتى از آيات خداوندى را مخصوص شكيبايان بيان فرموده است .وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى‏ بِآيَاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِوَ ذَكِّرْهُمْ بِاَيَّامِ اللَّهِ اِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ [ ابراهيم آيه 5] ( تحقيقا موسى عليه السلام را با آيات خود فرستاديم [ و به او دستور داديم كه قوم خود را از تاريكى‏ها بسوى نور بيرون بياور و آنان را به ايام اللَّه متذكر باش ] در اين جريان ارسال موسى ( ع ) و اثبات رسالتش با آيات الهى و قانونى كه براى حيات معقول قوم او به او سپرديم آياتى است براى هر انسان صبر كننده و شكر گزار ) فَقَالُوا رَبَّنَا بَاعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ وَ مَزَّقْنَاهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ [ سبأ آيه 19] ( اهل سبأ [ كه خداوند سبحان نعمت‏هاى فراوانى به آنان داده بود طغيانها كردند و خود كامگى‏ها راه انداختند و آن نعمتها براى آنان ناگوار جلوه كرد ] گفتند : اى پروردگار ما ، مسافتهاى ميان مقصدهاى ما را دور بساز و آنان ستم به خود كردند و ما آنها را در داستانها قرار داديم و آنان را به شدت متلاشى ساختيم ، در جريان سبئيون [ و اعتلاء و سقوطشان ] آياتى است براى هر انسان صبر كننده و شكر گزار . ) إِنْ يَشَأْ يُسْكِنِ الرِّيحَ فَيظْلَلْنَ رَوَاكِدَ عَلَى ظَهْرِهِ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ [ الشورى آيه 33] ( اگر خداوند بخواهد آن باد را [ كه بوسيله آن ، كشتى‏ها را به حركت درمى‏آورد ] ساكن ميسازد ، پس كشتى‏ها بر سطح دريا متوقف مى‏گردند و در اين نمايش قدرت خداوندى آياتى است براى هر صبر كننده و شكر گزار . ) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرى فِى الْبَحْرِ بِنِعْمَةِ اللَّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آيَاتِهِ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ [ لقمان آيه 31 ] ( آيا نديده‏اى كه كشتى به نعمت خداوندى در دريا به جريان مى‏افتد تا خداوند آياتى از خود را براى شما نشان بدهد . در اين جريان آياتى است براى هر انسان صبر كننده و شكر گزار . )

صبر و شكيبائى يكى از عوامل درك و دريافت واقعيات است ،

چه معنا دارد ؟

چهار آيه فوق با صراحت كامل اين حقيقت را گوشزد مى‏كند كه براى شكيبايان و بردباران نورانيتى بوجود مى‏آيد كه واقعياتى را دريافت مى‏كنند كه [ بنا بر مفهوم آيه‏ها ] جز آنان و شكر گزاران از آن نورانيت محرومند . حال بايد ديد چگونه ميشود كه صبر و تحمل عامل معرفت ميگردد ؟ جاى ترديد نيست كه مقصود از آن صبر كه موجب بوجود آمدن نورانيت و معرفت ميگردد ، سكون و ركود مغزى و روانى نيست كه خود عامل سقوط بشرى بجهت فرار از واقعيات و جامد ساختن چشمه‏سار حيات است ، بلكه مقصود تحمل جلوگيرى از ورود تخيلات و توهمات و انديشه‏هاى بى‏اساس به مغز و هجوم تمايلات و سركشيدن امواج متنوع هوا و هوس در درون است كه موجب ميشود براى فعاليت‏هاى پشت سطح ظاهرى مغز و روان ، ميدان باز شود و آن فعاليتهاى ناب بجريان بيفتد و معمولا اين حالت والاى درونى همراه با كم يا بيش از ذكر خداوندى است . مولوى ميگويد :

اينقدر گفتيم باقى فكر كن
فكر چون جامد شود رو ذكر كن

ذكر آرد فكر را در اهتزار
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز

علت ديگر براى بروز عامل معرفت از پديده صبر و تحمل ، عنايت خداونديست كه قانون كوشش و نتيجه را در رديف با اهميت قوانين قرار داده است كه

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آيد

ظفر اعم است از پيروزى طبيعى و پيروزى علمى كه انسان بوسيله آن بر خصم بنيان كن جهل چيره ميگردد . مولوى ميگويد :

جمله عالم را نشان داده به صبر
زانكه صبر آمد چراغ و نور صدر

و در صبر حضرت لقمان كه نرم شدن آهن را در دست حضرت داود على نبينا و آله و عليه السلام ديد و در سؤال كردن از علت و چگونگى آن شتاب به خرج نداد تا خود آن پيامبر بازگو فرمود ، چنين ميگويد :

رفت لقمان سوى داود از صفا
ديد كاو ميكرد زاهن حلقه‏ها

جمله را با همدگر در مى‏فكند
زاهن و پولاد آن شاه بلند

صنعت زراد او كم ديده بود
در عجب ميماند و وسواسش فزود

كاين چه شايد بود و اپرسم از او
كه چه ميسازى ز حلقه تو بتو ؟

باز با خود گفت صبر اولى‏تر است
صبر با مقصود زوتر رهبر است

چون نپرسى زودتر كشفت شود
مرغ صبر از جمله پران‏تر بود

با سياست‏هاى جاهل صبر كن
خوش مدارا كن به عقل من لدن

صبر با نااهل اهلان را جليست
صبر صافى ميكند هر جا دليست

آتش نمرود ابراهيم را
صفوت آيينه آمد در جلا

صبر با نامرد بدهد مرد حق
تا چو نيكان بر همه يابد سبق

جور و كفر نوحيان و صبر نوح
نوح را شد صيقل مرآت روح

11 و حجّ البيت و اعتماره فإنّهما ينفيان الفقر و يرحضان الذّنب ( و حج بيت اللّه و عمره در آن كه فقر را منتفى و گناه را ميشويد . )

عبادت بزرگ حج به فعليت رساننده احساس انواعى از تكاليف

در دين مقدس اسلام هيچ عبادتى مانند حج ، داراى آن همه ابعاد متنوعى كه هريك احساس نوعى از تكليف را اشباع مينمايد ، نميباشد . از آن جمله :

1 تكليف مالى است كه مسلما براى عمل حج وجود دارد . انسان با اداى اين تكليف است كه بمرحله آزادى ارتباط با مال و منال دنيا ميرسد و در راه انجام تكليف دست از آن برميدارد .

2 احرام دو پوشاك بسيار ساده بنام لباس احرام . ميتوان گفت : اگر اعمال حج فقط منحصر به اين بود كه مسلمانان بروند در مكه و چند روز در مكه با آن لباس ساده زندگى كنند ، خود يك حركت بسيار آموزنده بود چه رسد به اينكه هريك از اعمال حج خود عامل تربيتى است جداگانه . توضيح اينكه دو نتيجه خيلى با اهميت در پوشيدن آن لباس ساده بسيار پر معنى وجود دارد :

نتيجه يكم الغاى تشخصات ساختگى كه انسان را از برادرش انسان جدا مى‏كند و اين پوشاك ساده پر معنى چنان حشمت و جلالى در نتيجه به وجود آمدن وحدت در كثرت صدها هزار جمعيت به وجود مى‏آورد كه در هيچ گونه حركت دسته جمعى ديده نميشود . در اين موقع كه اين كلمات را مينويسم ، آن حالت روحى را كه در زيارت بيت اللّه از آن حشمت و جلال دريافت كرده بودم ، در خود شهود ميكنم و همان ابيات را كه از حكيم صفاى اصفهانى رحمة اللّه عليه در آن زمان خوانده بودم ،

در اينجا مى‏آورم :

سر خوان وحدت آن دم كه دم از صفا زدم من
بسر تمام ملك و ملكوت پا زدم من

در ديد غير بستم بت خويشتن شكستم
ز سبوى يار مستم كه مى ولا زدم من

در دير بود جايم به حرم رسيد پايم
به هزار در زدم تا در كبريا زدم من

پى حك نقش كثرت ز جريده هيولى
نتوان نمود باور كه چه نقشها زدم من

قدم وجود در بارگه قدم نهادم
علم شهود در پيشگه خدا زدم من

پى فرشهاى استبرق جنت حقائق
ز بساط سلطنت رسته به بوريا زدم من

نتيجه دوم جوشيدن احساس بسيار شريف درون نگرى و قطع نظر از علائق عاريتى است كه چند روزى از طرف قراردادها و اعتبارات و لذائذ محدود و نسبى و تخيلات به موجوديت آدمى مى‏چسبد و پس از آنكه سرمايه‏هاى بسيار عظيم مغز و روان و روح آدمى را مستهلك ساخت ، راه فنا را پيش ميگيرد و بدون اينكه به پشت سرش بنگرد كه از يك موجود بسيار عالى بنام انسانى چه تفاله‏اى را بر جاى گذاشت ، ناپديد ميگردد .

آدمى در حاليكه احرام را مى‏بندد ، بخوبى به ياد تنها به اين دنيا آمدن و تنها از اين دنيا رفتن را متذكر ميشود و در آن موقع است كه انسان تا حدودى به طعم تصنعى بودن فلسفه‏هائى پى ميبرد كه ميگويد : « فرد مطلقا ساخته شده اجتماع است » ما بدون اينكه دخالت و تأثير اجتماع و اصالت آن را در بعد اجتماعى فرد مورد ترديد قرار بدهيم ،بر اصالت هويت فرد نيز تأكيد مى‏كنيم و ميگوئيم : آنانكه در اصالت مطلق اجتماع راه افراط مى‏پيمايند ، بايد متوجه شوند كه به اضافه صدها حالات حقيقى كه انسان اصالت هويت فردى خود را در آنها در مى‏يابد ، مانند لذائذ و آلام ، هر انسانى تنها وارد اين دنيا ميشود و تنها از اين دنيا بيرون مى‏رود و تاكنون هم مشاهده نشده است كه حتى يكى از مردم اجتماع برود به بيمارستان و به بيمارى بگويد كه يك دقيقه دردت را بمن بده تا من كه يك جزئى از اجتماع هستم كه ترا ساخته‏ام ، درد ترا بكشم خلاصه ، لباس احرام كار بسيار شگفت‏انگيزى مينمايد كه در عين حال كه انسان را به روى جويبار خويشتن خم ميكند كه لحظاتى با خويشتن خلوت كند و معناى إنَّ صَلوتِى وَ نُسُكِى وَ مَحْيَاىَ وَ مَماتِى لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [ الانعام آيه 162] ( تحقيقا نماز و عبادت من و زندگى و مرگ من از آن خدا پرورنده عالميان است . ) را واقعا دريابد ، در همين حال همين لباس احرام روح جمعى را در انسانها بيدارمينمايد تا همگى بفهمند كه

بر مثال موج‏ها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان

نه تنها در صدها هزار كه اگر همه مردمى كه در اين خاكدان بدنيا آمده‏اند و پس از اين هم خواهند آمد ، در آن رصدگاه نظاره و انجذاب به بينهايت ، يعنى در آن مكان مقدس ( بيت اللّه ) جمع شوند باز بيش از همان پوشاك ساده را نميتوانند بپوشند .

3 لبيك يعنى اجابت ميكنم دعوت ترا اى خداى من ، كه اگر اين كلمه واقعا از دل برآيد ، قطعى است كه دعوت از خدا هم واقعا متوجه آن بنده گشته است . آيا كسانى كه مورد دعوت خداوندى قرار گرفته‏اند ، شرفى بالاتر از اين سراغ دارند كه خدا آنان را خواسته است كه در پيشگاه او حاضر شوند و به شهود عظمت و فروغ او نائل آيند ؟ هرگز گمان مبريد كه شما بدون دعوت خداوند سبحان ، لبيك را از اعماق دل برآوريد اگر احساس كرديد كه نوعى لرزش پر معنى در دل شما بوجود آمد .

4 اخلاص در نيت از آغاز اين عمل بسيار بزرگ تا پايان آن ، زيرا همه اجزاء آن اعم از عمل و ذكر ، در حضور دربارگاه الهى به وقوع مى‏پيوندد و حكمت اعلاى آنها تقرب و توجه به خدا است . درباره اخلاص در عمل در قرآن و در سرتاسر سخنان امير المؤمنين و ديگر ائمه معصومين عليهم السلام عالى‏ترين مطالب مطرح شده است كه ميتوان گفت : همه آنها بنحوى خاص اخلاص را روح عمل معرفى مينمايد .

5 خوددارى از ارتكاب امورى متعدد امورى كه پس از بستن احرام بايد مورد خوددارى قرار بگيرد در نزد فقهاء مورد اختلاف است . محقق حلى در كتاب شرايع الاسلام تروك احرام را 20 ميشمارد . بعضى از فقهاء 18 و در كتاب النافع و التبصره 14 تا شمرده شده است . بهر حال ، آن محرمات كه در حال احرام بايد ترك شود هر يك بنحوى ، انسان را بعالم ماده و ماديات مى‏پيوندد و با ترك آنها مقدارى او را از علائق طبيعى و لذائذ مادى رها مى‏نمايد و به احساس تجرد و عظمت روح و نورانيت آن موفق مى‏سازد .

6 آيا وقتى كه از در مسجد الحرام وارد ميشويد و خود را روياروى خانه‏اى مى‏بينيد كه با دستور الهى بنا شده و تا كنون هزاران انبياء و اوصياء و اولياء و دلسوختگان پرواز در فضاى ملكوت ، ذكر يا رب در دهان دور آن گشته‏اند و به بارگاه خداوندى عروج نموده و با خداى خود براز و نياز پرداخته‏اند ميدانيد كه در چه موقعيتى هستيد ؟

7 آيا در موقع تشرف به بيت اللَّه الحرام ، عظمت احساس تكليف و انجام متعهدانه آن را در موقع طواف به دور چند سنگ رويهم چيده شده ، درك نموده‏ايد ؟ آيا هيچ ميدانيد كه آن محيط محدود كه بيت را دربر گرفته تا كنون چه درسهائى به اولاد آدم داده است و آنها را تا مرتفع‏ترين قله مرتفع بالا برده است و آنگاه آنانرا به چشمه‏سار درون خويشتن‏شان خم كرده است اين زمزمه دائمى بيت اللّه الحرام است كه فقط حجاج حقيقى آنرا ميشنوند كه

من ترا بردم فراز قله هان
بعد از آن تو از درون خود بخوان

8 حركت و تكاپو در ما بين صفا و مروه بدون توجه به چيزى حتى با فراموش كردن خويشتن ، حركت در عرصات قيامت را كه هيچ كسى متوجه هيچ كس و هيچ چيزى نيست مجسم مى‏كند .

9 وقوف در صحراى عرفات و نيايش در آن ، از اعماق قلب توأم با خلوص و صفا . مضامين دعاى عرفه‏اى كه سرور شهيدان امام حسين بن على عليهما السلام در آن مكان مقدس الهى خوانده است ، مى‏فهماند كه بنده مشتاق انجذاب به بارگاه ربوبى ،چگونه ميتواند با پروردگارش ارتباط برقرار كرده و در جذبات آن فياض مطلق فرو رود .

10 وقوف شبانگاهى در مشعر الحرام ، عظمت و ملكوتى بودن فضاى مشعر الحرام را فقط « خدا ميداند و آنكس كه ديده » براى شب بيداران مشعر الحرام ، اين نتيجه كافى است كه بقيه عمر را هميشه بيدار بوده و خواب غفلت سراغ آنانرا نخواهد گرفت . آنجا براى آگاهان افقى پديدار ميگردد كه عالى‏ترين نمايشى از بيكرانگى دارد . ديدار آن افق ملكوتى چنان حلقه‏هاى آهنين عالم ماده و ماديات را از خشونت مى‏اندازد و نرم ميسازد كه آنها را مبدل به اشباح و سايه‏هائى از حلقه‏هاى زنجيرى مينمايد كه گوئى هريك از آنها پله‏اى براى صعود اختيار به قله‏هاى اعلاى ملكوت الهى است .نيايش‏هاى شبانگاهى مشعر الحرام ، زمزمه‏هاى ابدى روح است كه در اين سراى خاكى ميتواند سر بدهد و قرار گرفتن در مسير إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ درك و دريافت نمايد .

11 وارد منى ميشويد ، به پيروى از ابو الانبياء ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام عمل قربانى را انجام بدهيد نام خدا را در موقع قربانى ميبريد كه اى خداوند خالق زندگى و مرگ ، بدستور تُست كه من اين جاندار را از پاى در مى‏آورم و اگر دستور تو نبود ، من جرأت ريختن قطره‏اى از خون هيج جاندارى را نداشتم . اين قربانى ميتواند تعليم كند كه حيوان جان خود را در راه اعتلاء و كمال روحى انسانى از دست ميدهد .

12 بارمى جمرات ، شيطان مطرود از درگاه الهى را از خود دور مينمائيد .يقينى است كه اگر نفس اماره درونى را بجاى خود ننشانيد و بت نفس را سنگسار نكنيد ، از دست شيطان بيرونى نجات پيدا نخواهيد كرد و به قول آن شاعر

عدوى خانه خنجر تيز كرده
تو از خصم برون پرهيز كرده

اين بت نفس است كه درون را براى ورود شيطان و بت‏هاى بيرونى آماده ميسازد ،

بالشى براى آنها تهيه ميكند كه بيايند و به آن بالش تكيه كنند و فرمانروائى درون را بدست بگيرند . اين بود نمونه‏اى از حكمت‏هاى اعمال حج كه اگر هر سال تعدادى از مردم مسلمان واقعا از آن حكمت‏ها برخوردار شوند و برگردند ، جوامع خود را ميتوانند اصلاح نمايند ، ولى دريغا كه جز افراد استثنائى از اين كاروان بسيار بزرگ ،نه تنها از آن حكمت‏ها استفاده نميكنند ، بلكه اين سفر روحانى و تكاملى را وسيله‏اى براى اشباع خودخواهى‏هاى وقيحانه خود اتخاذ مى‏كنند . اين روايت از امام معصوم است كه وقتى در مكه يكى از حجاج به او ميگويد :

يابن رسول اللَّه ما أكثر الحجيج ؟ ( اى فرزند پيامبر ، چه قدر فراوان است حجاج ؟ ) حضرت در پاسخ فرمود :

ما أكثر العجيج و أقل الحجيج ؟ ( چقدر فراوان است فرياد زننده و اندك است حج كننده ) 13 يكى از اساسى‏ترين فلسفه‏ها و اهداف عمل بسيار با عظمت حج عبارتست از اطلاع مسلمانان از اوضاع و حالات همديگر : و مدتهاى بسيار طولانى است كه اين هدف و حكمت عظمى از يادها رفته و متروك شده است . و گوئى عواملى بسيار نيرومند وجود دارد كه از برقرارى ارتباط ما بين دو انسان مسلم ممانعت جدى بعمل مى‏آورد كه مبادا بحث و گفتگوهاى اجتماعى و سياسى برقرار شود و اين كار موجب روشنى و آگاهى آنان گردد اينكه امير المؤمنين عليه السلام درباره حكمت حج و عمره مى‏فرمايد :

فإنّهما ينفيان الفقر و يرحضان الذّنب ( زيرا حج و عمره فقر و تنگدستى را منتفى و گناه را ميشويد ) مربوط به جنبه اجتماعى حج است كه مسلمانان در آن سرزمين مقدس از اوضاع و حالات همديگر مطلع ميگردند و با اطلاع از دردهاى اقتصادى و ناگواريهاى سياسى همديگر است كه موجب ميشود در صدد رفع آن دردها و ناگواريها و نابسامانى‏ها برآيند ، زيرا اين روايت مبارك از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم مورد قبول همه فرق مسلمين است كه من أصبح و لم يهتمّ بأمور المسلمين فليس بمسلم ( هر كس كه بامدادى سر از خواب برآورد و اهميتى به امور مسلمانان ندهد مسلمان نيست )

12 ، 13 و صلة الرّحم فإنّه مثراة في المال و منسأة في الأجل ( و صله رحم مال را مى‏افزايد و اجل را به تأخير مى‏اندازد . )

براى دفع بيمارى از خود بيگانگى از صله ارحام شروع كنيد .

حتما شنيده‏ايد كه يكى از نامهاى بسيار مناسب اين قرن كه ما در آن زندگى ميكنيم ، نام شوم « از خود بيگانگى » است . از خود بيگانگى چه معنى دارد ؟ همانگونه كه از ظاهر دو كلمه مزبور بر مى‏آيد ، بيگانه شدن انسان از خويشتن ميباشد . مگر انسان از خويشتن هم بيگانه ميگردد ؟ آرى ،هر موقع كه ديديد زندگى براى شما طعم بسيار لذيذ حيات را نميدهد ، بدانيد كه از خويشتن بيگانه شده‏ايد .

وقتى كه ديديد عواطف و احساسات انسانى شما درباره ديگران خشكيده است و نگاهتان به انسانها فرقى با نگاهتان به ديوارها و درختان ندارد ، بدانيد كه بيمارى از خود بيگانگى در شما شروع شده است .در آن هنگام كه ديديد از انديشه و تعقل در حقائق ضرورى و مفيد حيات طبيعى و حيات معنوى احساس لذت و بايستگى نداريد ، يقين داشته باشيد كه بيمارى از خود بيگانگى هستى شما را به بازى گرفته است .اگر ديديد كه شعله‏هاى احساس تكليف در درون شما خاموش گشته است ،فورا به بررسى خويشتن بپردازيد خواهيد ديد كه بيمارى از خود بيگانگى مغز و روان شما را به ركود كشانده است .

همچنين وقتى كه ديديد بدون علت ، ارتباطات شما با خويشاوندان نزديك و دور رو به سردى گراييده است ، بدانيد كه بيمارى از خود بيگانگى كار خود را كرده و بيمارى ديگرى بنام بيگانگى از حوزه شخصيت ( خود ) را كه همان قطع صله ارحام است ، براى شما به ارمغان آورده است و سپس اين دو بيگانگى ، بيمارى سومى را كه نامش بيگانگى از انسان است بدنبال مى‏آورد و نتائجى ناگوار مانند نيازمندى و مرگ زود رس را بدنبال مى‏آورد . آيا اسلام با تأكيدى شديد كه درباره صله ارحام دارد ، و با تأكيدى شديد كه درباره انسان دوستى بعمل آورده است ، منظورش ريشه كن كردن غربت و بيگانگى انسان از دنيا و انسانها و بيگانگى از خويشتن نيست ؟

قطعا چنين است . با كمال صراحت و قاطعيت ميتوان گفت : هر متفكر و هر مكتبى كه بخواهد درباره چاره دردها و ناگواريهاى انواع بيگانگى‏ها بينديشد ، هيچ راهى جز اين ندارد كه نخست خود انسان را پيدا كنند و انسان را با خود خويشتن آشنا بسازند ، و ما بين انسان و خويشتنش صلحى برقرار نمايند ، در آنموقع خواهند ديد كه از آن همه انواع بيگانگى‏ها كمترين اثرى نمانده است .

14 ، 16 و صدقة السّرّ فإنّها تكفّر الخطيئة و صدقة العلانية فإنّها تدفع ميتة السّوء ،و صنايع المعروف فإنّها تقي مصارع الهوان ( و صدقه پنهانى كه كفاره گناه است و صدقه آشكار كه مرگ زشت و سخت را دفع مينمايد و انجام كارهاى نيكو كه از سقوط در پستى‏ها جلوگيرى مى‏كند . )

با دريافت يك خود عالى فراگير همه خودهايى كه شايسته اجتماع در يك نفس كلى هستند ، همواره به فكر خود و ديگران خواهى بود .

يكى از مهمترين دلائل پيوستگى جانهاى آدميان به همديگر همين قانون سازنده حيات است كه در آياتى از قرآن مجيد و در منابعى معتبر از احاديث مشاهده ميشود .

اين قاعده كه عبارتست از لزوم دريافت يك خود عالى فراگير همه خودهائى كه شايسته اجتماع در يك نفس كلى هستند مدلول صريح همه آن آياتى است كه ميفرمايد :

هر انفاق و احسان و بخشش و نيكوئى كه به انسانها نمائى ، نتيجه آن به خود تو بر ميگردد .بقدرى آيات قرآنى در اين مورد فراوان است كه نيازى به ذكر يكايك آنها نيست .

فقط به عنوان نمونه آيات زير را متذكر ميشويم إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَ أَقَامُوا الصَّلَوةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَ عَلاَنِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ [ فاطر آيه 29] ( حقا كسانى كه كتاب الهى را تلاوت مى‏كنند و نماز را برپا داشته و از آنچه كه به آنها روزى كرده‏ايم پنهان و آشكار انفاق مى‏كنند آنان اميد تجارتى دارند كه [ سود آن ] از بين نميرود . ) وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسَكُمْ [ البقره آيه 272 ] ( هر چيزى مفيد را كه انفاق كنيد ، خير آن براى خود شما است . ) وَ مَا تُنْفِقُوا مِن خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ [ البقره آيه 272] ( و هر چيزى را كه در راه خدا انفاق كنيد ، به خود شما خواهد رسيد . ) و به طور كلى إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ [ الاسراء آيه 7] ( اگر احسان كنيد [ نيكوئى كنيد ] براى خودتان احسان نموده‏ايد [ نيكوئى نموده‏ايد ] . ) در جملاتى از امير المؤمنين عليه السلام كه تفسير مينمائيم ، مى‏فرمايد : اگر صله ارحام بجاى بياورى ، عمر تو طولانى و بر امكانات مالى تو افزوده ميشود .

اگر مخفيانه احسان نمائى كفاره گناهان تو است و اگر آشكارا احسان كنى از مرگ زشت و سخت در امان خواهى بود . اين مضمون و اينكه نتيجه هر احسان و نيكوئى به ديگر انسانها بخود احسان كننده و انجام دهنده نيكوئى برميگردد بسيار فراوان است بطوريكه ميتوان گفت : بيش از حد تواتر ميباشد . و با اندك دقتى ميتوان به واقعيت قاعده‏اى كه در عنوان اين مبحث آورديم اعتقاد نمود . به اضافه آيات و روايات بسيار فراوان كه در اثبات قاعده مزبور آورديم ، مشاهدات و تجارب مستمر در امتداد تاريخ ، شاهد گوياى ثبوت همين قاعده است كه در همه ادبيات جوامع بشرى مورد استناد است . مشاهدات و تجارب مستمر چنين ميرساند كه

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

مولوى

از تير آه مظلوم ظالم امان نيابد
پيش از نشانه خيزد از دل فغان كمان را

صائب تبريزى

آه دل مظلوم به سوهان ماند
گر خود نبرد برنده را تيز كند

صائب تبريزى

سيل بر خانه من روى چرا مى‏آرد
من كه بيوقت در خانه كس را نزدم

صائب تبريزى

سنگ بر شيشه دلهاى پريشان نزدم
ايمن از سنگ مكافات بود شيشه ما

صائب تبريزى

درخت دوستى بنشان كه كام دل ببار آرد
نهال دشمنى بركن كه رنج بيشمار آرد

حافظ

عيسى برهى ديد يكى كشته فتاده
حيران شد و بگرفت بدندان سرانگشت

گفتا تو كه را كشتى تا كشته شدى زار
تا باز كجا كشته شود آنكه ترا كشت

انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت

منسوب به ناصر خسرو

نباشد همى نيك و بد پايدار
همان به كه نيكى بود يادگار

دراز است دست فلك بر بدى
همه نيكوئى كن اگر بخردى

چو نيكى كنى نيكى آيد برت
بدى را بدى باشد اندر خورت

چو نيكى نمايدت كيهان خداى
تو با هر كسى نيز نيكى نماى

مكن بد كه بينى به فرجام بد
زبد گردد اندر جهان نام بد

به نيكى ببايد تن آراستن
كه نيكى نشايد ز كس خواستن

و گر بد كنى جز بدى ندروى
شبى در جهان شادمان نغنوى

فردوسى براى تكميل اين مبحث مراجعه فرمائيد به مجلد 17 از صفحه 251 تا صفحه 296 . 17 أفيضوا في ذكر اللَّه فإنّه أحسن الذّكر . ( در ذكر خداوندى حركت كنيد كه بهترين ذكر است . )

چه عظمتى براى روح آدمى بالاتر از بياد خدا بودن

اى بلبل جان مست زياد تو مرا
وى مايه غم پست زياد تو مرا

لذات جهان را همه يكسو فكند
حالى كه دهد دست زياد تو مرا

براى ذكر خداوندى و بياد او بودن ، انگيزه‏ها و هدفهاى مختلف و عواملى گوناگون وجود دارد . از آنجمله 1 اعتقاد و ايمان صحيح به خدا مستلزم ذكر دائمى آن ذات اقدس است .اگر كسى واقعا به خدا ايمان آورده باشد ، هيچ چيز ديگر را قابل ذكر جز خداوند متعال نخواهد يافت

زيرا

هر صورت دلكش كه ترا روى نمود
خواهد فلكش زدور چشم تو ربود

رو دل به كسى نه كه در اطوار وجود
بوده است هميشه با تو و خواهد بود

بديهى است وقتى كه خدا در دل كسى تجلى نمود ، آن دل جائى براى جلوه هيچ چيزى نخواهد داشت . و اگر خيال كنيد كه آنهمه امتيازات دنيوى در درون انسان جايگير ميشود و گاه و بيگاه انسان را متوجه خود ميسازد و او بياد آنها مى‏افتد با اينكه بياد خدا نيز ميباشد ، پاسخش اينست كه آنچه در درون انسان خداياب جايگير ميشود هرگز به عنوان معبودهايى كه ايمان او را بخود جلب كنند نيست ، بلكه صورتها و عكسها و مفاهيمى از وسائل و ابزار است كه در تنظيم ابعاد مختلف حيات مورد نياز ميباشد ، همانگونه كه قواعد علمى در مغز يك دانشمند و محقق وسائلى است براى دريافت واقعيات و بس ، در صورتيكه تجلى خدا در دل كه موجب ذكر دائمى آن ذات اقدس ميگردد ، معبود يگانه انسان است و همه اجزاء و ابعاد وجود او وابسته به فيض رحمانى آن معبود است . اين بهترين انگيزه براى ذكر خدا است كه با بوجود آمدن آن در درون آدمى ، هيچ چيزى ديگر شايستگى ذكر را نخواهد داشت

اينهمه گفتيم ليك اندر بسيچ
بى عنايات خدا هيچيم ، هيچ

بى‏عنايات حق و خاصان حق
گر ملك باشد سياهستش ورق

اى خدا ، اى فضل تو حاجت روا
با تو ياد هيچ كس نبود روا

2 تحصيل حالت روحانى كه از مختصات ذكر الهى است . اگر ذكر حالت حرفه‏اى نداشته باشد [ فقط جنباندن زبان و تكرار كلمات بدون معنى نباشد ] و حقائق روحانى كه در ذكر وجود دارد ، براى شخص ذاكر قابل دريافت شود ، قطعى است كه موجب به وجود آمدن حالت روحانى فوق حالات جسمانى خواهد بود . انسان فقط با داشتن آن حالت والا است كه ميتواند از پيچيدن در خطوط پيچاپيچ و آهنين ماديات و نتائج آن ، رهائى پيدا كند و بس . اين حالت روحانى حيات آدمى را معنى‏دار و آنرا از « حيات طبيعى محض » مبدل به « حيات معقول » مينمايد .

3 ذكر الهى درون آدمى را همواره با نشاط ميسازد و نميگذارد اندوه‏هاى ناشى از اختلالات و نواقص حيات طبيعى محض ، دود از دودمان موجوديت وى در آورد ،

همانگونه كه نميگذارد شاديهاى نسبى ناشى از نوازشهاى حيات طبيعى محض ، راز نهانى شخصيت را از بين ببرد .

4 ذكر الهى وسوسه‏ها و تخيلات و توهمات و ديگر عوامل اختلالات مغزى و روانى را از بين ميبرد و نميگذارد نيروهاى ثمر بخش مغز و روان بيهوده مستهلك گردد .

5 ذكر الهى ، اين عالى‏ترين وسيله ارتباط با خدا همانگونه ميتواند درون آدمى را از آلودگى‏ها و وسوسه‏ها و تخيلات و توهمات پاك كند ، همانگونه ميتواند فعاليتهاى مغزى و روانى انسان را تنظيم و فروغى بسيار درخشنده به درون آدمى بتاباند كه به وسيله آن ، مجهولاتى براى او كشف شود . اين نتيجه بسيار عالى ذكر را ابن سينا بدين ترتيب نقل كرده است . او ميگويد : وقتى يك مسأله براى من مشكل ميشد و از حل آن ناتوان ميماندم ، وضو ميگرفتم و دو ركعت نماز ميخواندم ، مشكل من حل مى‏گشت .

مولوى همين مطلب را با جريان علمى آن چنين ميگويد :

اينقدر گفتيم ، باقى فكر كن
فكر گر راكد بود رو ذكر كن

ذكر آرد فكر را در اهتزاز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز

توضيح جريان علمى اين مطلب كه ذكر الهى فكر را به راه مى‏اندازد و آنرا از ركود نجات ميدهد ، در دو بيت فوق از شگفتى‏هاى فهم جلال الدين مولوى است كه واقعا جاى تحسين و تمجيد است . او ميگويد : ركود فكر لابد مستند به موانعى است كه موجب از جريان افتادن حركت عادى مغز و ساختمان آن ميباشد . ذكر خداوندى آرامشى را در درون انسان به وجود مى‏آورد كه در نتيجه مغز آدمى از آن آرامش برخوردار ميگردد و در اين آرامش است كه مغز آن روشنائى را كه در هنگام حركت‏هاى فكرى ، در خود در مى‏يابد ، شهود مى‏نمايد و بحركت مى‏افتد .

6 ذكر الهى به طور مستمر ، انسان را از تجزئه شدن در اجزاء گسيخته جهان طبيعت و متلاشى شدن در ميان متغيرات و پاره پاره شدن در قطعات زمان ( در گذشته‏ها ،در حال‏ها ، در آينده‏ها ) باز ميدارد و با دريافت ثابت‏هاى حاكم بر اصول بنيادين متغيرات ،با اشراف به حيات و به آنچه كه در جهان هستى ميگذرد ، در آرامشى بسيار متين زندگى مى‏كند و وحدت حيات ، جان ، خود ، من ، شخصيت و روح او مختل نميگردد . به اصطلاح معمولى ميتوان گفت : اين يك زندگى در همسايگى خدا است . 18 ، 19 و ارغبوا فيما وعد المتّقين ، فإنّ وعده أصدق الوعد ( و علاقه پيدا كنيد به آنچه كه خداوند متعال به متقيان وعده فرموده است . )

بكوشيم تا خود را مشمول وعده خداوند به انسانهاى با تقوى نمائيم و شرحى مبسوط درباره تقوى

دو مطلب در جمله فوق وجود دارد كه بايد در هر دوى آنها دقت كامل نمود

مطلب يكم خداوند سبحان مردمان متقى را وعده پاداش داده است و ما بايد براى وصول به آن پاداش ، هم كاروان متقيان باشيم .

مطلب دوم خداوند سبحان عمل كننده‏ترين موجودات ( صادق الوعدترين ) به وعده‏هاى خويش است .

مطلب يكم خداوند سبحان مردمان متقى را وعده پاداش داده است .

ميتوان پاداش الهى و چگونگى آن را كه خداوند متعال به مردمان متقى وعده فرموده است ، از دو حجت بزرگ درك نمود : حجت يكم عقل و وجدان پاك انسان است كه عاملى از فطرت رسيده به فعليت مى‏باشد . هر انسان متقى به خوبى ميداند كه خداوند جل شأنه چه روشنائى و لطافت و احساس‏هاى برين در درون او به وجود آورده است . اگر آدم با تقوى را مخير بسازند كه در برابر تقوى و عرفانى كه بدست آورده‏اى ، همه نعمت‏هاى دنيوى را به تو بدهيم ،يا اين روشنائى و لطافت و احساسهاى برين را كه خداوند در نتيجه تقوى و عرفان به تو عنايت فرموده است ، قطعى است كه انسان با تقوى و عارف هرگز راضى نميشود كه لحظه‏اى آن پاداش روحى را كه به او عنايت شده است ، با همه نعمت‏هاى دنيوى معامله كند زيرا

لذات جهان را همه يكسو فكند
حالى كه دهد دست زياد تو مرا

هيچ فكر مى‏كنيد كه عظمت و اصالت و زيبائى يك شاخه ناچيز از درختى ناچيز در درون انسانى كه از تقوى و عرفان پاداش يافته است ، يعنى درونش روشن و لطيف و داراى احساسهاى برين شده است ، پر معنى‏تر و با عظمت‏تر و اصيل‏تر و زيباتر است از همه موجوديت جهان با مناظر زيبايش و با سپهر لاجوردينش كه نمودى از بيكرانگى را نشان ميدهد ، در آن درونى كه هوى و هوسها و خودخواهى‏ها و خودكامگى‏ها آنرا به تاريكخانه‏اى مبدل كرده است كه خود صاحب آن درون ، خود را ناتوانتر از آن مى‏بيند كه لحظاتى به درون خود تماشا كند .

حجت دوم قرآن مجيد و منابع حديثى معتبر است كه پاداش عظيمى را در سراى ابديت براى مردم با تقوى اثبات مى‏كند . آيات و احاديث مربوط به اين پاداش فراوان‏تر از آن است كه در اين مبحث گنجانده شود ، فقط به عنوان نمونه به چند آيه از قرآن مجيد اشاره مى‏كنيم

1 با عظمت‏ترين پاداش نيست كه خداوند مردم با تقوا را دوست ميدارد .

فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ [ آل عمران آيه 76 و التوبه آيه 4 و 7] ( قطعى است كه خداوند مردم با تقوا را دوست ميدارد . ) إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ الْمُتَّقُونَ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ [ الانفال آيه 34] ( نيست دوستان خدا مگر مردم با تقوى ولى اكثر آنان نميدانند . )اگر ما انسانها طعم محبت خدا را مى‏چشيديم و عظمت محبت او را در مى‏يافتيم ،يعنى اگر درك ميكرديم كه خداوند ما را دوست ميدارد ، و بالعكس ، اگر درك ميكرديم كه طعم عظمت اينكه ما خدا را دوست بداريم يعنى چه ، آن موقع مى‏فهميديم درجه رشد و كمال انسانى چيست و به كجا ميرسد و قطعا در صدد تحصيل عوامل به وجود آمدن محبت به خدا و جلب محبت خدا كه همان تقوى است بر مى‏آمديم . تحصيل تقوى با توجه به ماهيت و مختصات و مطلوبيت آن ، با معنى‏ترين كار است كه در اين زندگانى ميتوان از آن نام برد . گفتيم : قرار گرفتن در جاذبه محبت خدا كه در نتيجه تقوى به وجود مى‏آيد ، بالاترين مرحله تكامل يك انسان است ، زيرا تا آدمى از زرق و برق دنيوى حيات نگذرد و زنجيرى را كه با دست خود بجهت علاقه به مال و منال و مقام و شهرت ، به روح خود بسته است ، از روح خود باز نكند ، موفق به قرار گرفتن در جاذبه محبت خداوندى نميگردد .

2 خدا با مردم با تقوى است .

وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ [ البقره آيه 194] ( و براى خدا تقوى بورزيد و بدانيد كه خدا با مردم متقى است . ) همين معنى در سوره توبه آيه 36 و آيه 44 و 123 و النحل آيه 128 نيز وارد شده است . البته خدا با همه چيز و با همه كس است ، همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است مع كلّ شى‏ء لا بمقارنة [ خطبه يكم ] ( او با همه چيز است نه با نزديكى با آنها . ) يعنى معيت و نزديكى خداوند با همه اشياء ، معيت و نزديكى فيزيكى نيست بلكه « اتصالى بى‏تكيف بى‏قياس » است كه فقط در رابطه ما بين خدا و مخلوقات او است .

اگر بخواهيم تشبيهى ناقص درباره اين ارتباط بياوريم ، ميتوانيم بگوئيم : مانند جسم و حياتى كه در آن وجود دارد ، يا انسانى كه با روح است [ روح با انسان ] يا مانند عقل و عدد 2 تجريد شده كه بدون عقل نه بوجود مى‏آيد و نه بقائى دارد . بار ديگر تأكيد ميكنيم كه هر دو تشبيه فوق براى آماده كردن ذهن است براى پرواز و صعود به فوق معيت‏ها و تقارن‏ها و اتصالهاى جسمانى . يعنى ميخواهيم با اين دو تشبيه اثبات كنيم كه انسان با نظر به قواى عالى دراكه‏اى كه دارد ميتواند معيت‏ها و تقارنها و اتصالهاى فوق جسمانى را درك و دريافت نمايد .

و الا

« خاك بر فرق من و تمثيل من »

بهر حال ، معناى اينكه خدا با مردم با تقوى است ، با اينكه خدا با همه مردم است ، لطف و عنايت ربانى است كه استعداد پذيرش آنرا فقط تقوى ميتواند در درون انسان بوجود بياورد . و به عبارت ديگر مردم با تقوى با تلاش و تكاپو در مسابقه در خيرات و كمالات ،درون خود را آماده پذيرش فروغ الهى مينمايند و اين فروغ الهى همواره آنان را در بارگاه الهى قرار ميدهد .

3 با كرامت‏ترين و شريفترين انسانها نزد خدا با تقوى‏ترين آنها است

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ اُنْثَى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ [ الحجرات آيه 13] ( اى مردم ، ما شما را از مردى و زنى آفريديم و شما را ملل و قبيله‏هائى قرار داديم تا به يكديگر معرفت پيدا كنيد [ و براى زندگى هماهنگى كنيد ] با كرامت‏ترين شما نزد خدا با تقوى‏ترين شماها است . ) همانگونه كه در رساله‏اى به عنوان مقدمه‏اى بر اعلاميه جهانى حقوق بشر و تطبيق آن بر اعلاميه جهانى حقوق بشر از ديدگاه اسلام ، بطور مشروح مطرح كرده‏ايم ،كرامت طبيعى كه خداوند به عموم انسانها عنايت فرموده است وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى آدَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِى الْبَّرِ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلى‏ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً [ الاسراء آيه 70 ] ( ما فرزندان آدم را تكريم كرديم و آنانرا در خشكى و دريا به جريان انداختيم و از مواد پاكيزه به آنان روزى نموديم و به مقدارى فراوان از آنچه كه آفريديم برترى داديم . ) از نظر عظمت و ارزش قابل مقايسه با كرامت ناشى از تقوى نيست . كرامت طبيعى كه براى همه انسانها عنايت شده است [ مگر آن كسانى كه به جهت انحراف از اخلاق و ارزشهاى انسانى ، قابليت پذيرش كرامت را از دست داده‏اند ] در نتيجه تلاش و تكاپوى اختيارى بدست نيامده است و به همين جهت اغلب مردم آنرا نميشناسند و از آن بهره بردارى نميكنند

اى گران جان خوار ديدستى مرا
زانكه بس ارزان خريدستى مرا

هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرص نان دهد

در صورتيكه كرامتى كه در نتيجه كوشش‏ها و تلاشها و رياضت‏ها بدست مى‏آيد ،داراى عظمت و ارزش فوق العاده‏اى است . اين كرامت است كه انسان را برازنده تقرب ببارگاه الهى مينمايد ، چنانكه خود آيه شريفه با جمله إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ اشاره مينمايد ، ولى آن كرامت طبيعى خود بخود موجب تقرب به بارگاه خداوندى نميباشد .

4 بهترين توشه‏ ها و اجرها در دنيا و آخرت تقوى است .

آياتى متعدد و همچنين جملاتى فراوان در نهج البلاغه و ديگر منابع حديثى با كمال صراحت بيان ميكند كه تقوى بهترين توشه‏ها در همه عوالم هستى ( دنيوى و اخروى ابدى ) است وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى [ البقره آيه 197] ( و توشه برگيريد زيرا بهترين توشه تقوى است . ) وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَ اتَّقَوا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ [ البقره آيه 103]( و اگر آنان ايمان بياورند و تقوى بورزند ، قطعا پاداش خداوندى [ براى آنان ] بهتر است . ) اين مضمون در سوره آل عمران آيه 172 و آيه 179 و محمد ( ص ) آيه 36 و الطلاق آيه 5 و يوسف آيه 57 و الاعراف آيه 96 نيز آمده است .

5 عاقبت نيكو از آن متقين است .

قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَليِلٌ وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقَى [ النساء آيه 77] ( به آنان بگو : متاع دنيا اندك است و آخرت براى كسى كه تقوى بورزد بهتر است . ) لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ [ آل عمران آيه 15]( براى كسانى كه تقوى ورزيده‏اند در نزد پروردگارشان باغ‏هاى بهشتى است كه از زير آنها نهرها جارى ميشود . ) وَ لَدَارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقُوْا أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ [ يوسف آيه 109] ( و البته سراى آخرت بهتر است براى كسانى كه تقوى ورزيده‏اند آيا تعقل نمى‏كنيد ؟ ) اين مضمون در آيات فراوانى از قرآن مجيد آمده است ، مانند وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ [ص 49] ( و قطعا براى مردم با تقوى پايان نيكوئى است . ) بديهى است كسى كه به نعمت عظماى تقوى موفق گشته است ، از درجات پست حيوان عبور نموده و جان ، روان ، من ، شخصيت ، و نفس خود را از آلودگى‏ها و كثافات تمايلات و هوى و هوسها و ظلم بر خويشتن و ديگران نجات داده و نفس خود را از منجلاب بسيار مخرب نجات داده و آنرا رهسپار كوى الهى نموده است ، چنين شخصى با تصفيه و تهذيب درون خود و با مهار كردن اميال و تمنيات حيوانى خويشتن ، توشه و اجرى را كه ضرورت حيات معقول ايجاب مى‏كند ، بدست آورده ، همانگونه كه آن توشه و اجر اين زندگى طبيعى محض را در همين دنيا به حيات معقول مبدل ميسازد ،در آن دنيا نيز كه سراى جاودانى است حيات ملكوتى الهى را نصيب انسان متقى مينمايد .

6 تقوى عامل جدائى حق از باطل را به وجود مى‏آورد .

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً [ الانفال آيه 29]( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد اگر براى خدا تقوى بورزيد ، خداوند براى شما عامل تفكيك حق از باطل را عنايت مى‏فرمايد . ) براستى اگر در درون يك انسان عامل مزبور به وجود نيايد ، آيا ميتوان ما بين آن درون و صندوق پر از مارهاى مهلك فرق گذاشت ؟ چه تاريك است درونى كه از نور روشنگر خالى باشد و براى صاحب آن درون هيچ چيزى به عنوان حق و باطل مطرح نباشد .وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ نُورٍ [ النور آيه 40] ( و هر كسى كه خداوند براى او نورى عنايت نفرمايد ، نورى ندارد . ) مضمون اين آيه شريفه در مواردى از قرآن مجيد آمده است .اين قاعده يعنى تقوى كه اخلاص ركن اساسى آنست ، موجب به وجود آمدن نور و عامل جدائى حق از باطل ميگردد ، از مهمترين دلائل آن مسأله است كه ميگويد :بذرهاى معرفت حق و باطل و استعداد تفكيك آن دو از يكديگر در درون آدميان كاشته شده است .

7 حيله مكر پردازان راهى به جانهاى مردم با تقوى ندارد .

وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لاَ يَضُرُّكُمْ كَيْدَهُمْ شَيْئاً [ آل عمران آيه 120] ( و اگر شما صبر كنيد و تقوى بورزيد ، حيله آنان ضررى به شما نميزند . ) همانگونه كه گفتيم تقواى راستين نورانيتى را در درون انسان ايجاد ميكند كه حق و باطل را تشخيص ميدهد و انسان با تقوى نوعى هشيارى و فراستى پيدا مى‏كندكه واقعيات را در آن حدود كه امكان پذير است ، درك و دريافت مينمايد . اينكه در بعضى از روايات آمده است : لا يلدغ المؤمن من جحر مرّتين ( مؤمن از يك لانه دوبار گزيده نميشود . ) و اينكه اتّقوا فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور اللَّه ( بپرهيزيد از فراست مؤمن زيرا او با نور خداوندى مى‏نگرد . ) دلائلى بر اين مدعى هستند كه جان شخص با تقوى از حيله‏گريها و مكرپردازيها در امان است ، زيرا او با آن فرقان و فراست و محاسبه و حذر دقيق در برابر دشمنان و ديگر مزاحمان حيات مادى و معنوى كه دارد ، منطقه جان و شخصيت و روح خود را از دست نميدهد اگر چه قفس كالبد نگهدارنده جان و شخصيت و روح با نيروى باطل شكافته شود و مرغ باغ ملكوتى او خارج از نوبت به پرواز درآيد .

8 اگر واقعا وجود خداوند سبحان مورد اعتقاد قرار بگيرد ، تقوى ضرورى تلقى خواهد گشت .

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَارَ وَ مَنْ يُخْرجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلاَ تَتَّقُونَ فَذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ [ يونس آيه 31 و 32] ( بگو كيست كه از آسمان و زمين به شما روزى ميدهد ، يا كيست كه مالك گوش و ديدگان است و كيست كه زنده را از مرده بيرون ميآورد و مرده را از زنده بيرون مى‏آورد و كيست كه امر [ هستى ] را تدبير مى‏كند ،[ آنان در پاسخ شما خواهند گفت : اللَّه ، به آنان بگو : [ حال كه چنين است ] چرا تقوى نمى‏ورزيد . ) عقل سليم انسانى هم تلازم قطعى ( لازم و ملزوم بودن قطعى ) اين دو حكم بديهى را درك و به آن اصرار مى‏ورزد :

الف نظر و تأمل و تعقل در نظم و قانون و شكوه ملكوتى هستى در دو قلمرو انسان و جهان ، منتهى به خداشناسى و اعتقاد به وجود خدا ميگردد يعنى اعتقاد به وجود خدا نتيجه ضرورى نظر و تأمل و تعقل در نظم و قانون و شكوه ملكوتى هستى است .

ب و اعتقاد به وجود خدا منتهى بحركت و تكاپو در مسير انجام تكاليف الهى و تقوى ميگردد يعنى انجام تكاليف الهى و تقوى نتيجه ضرورى اعتقاد به وجود خدا است .

بنابر اين در هر موردى كه ديد تلازم ميان دو قضيه فوق وجود ندارد ، يعنى مثلا خداشناسى و اعتقاد به وجود خدا ادعا ميشود ولى عمل به تكاليف و تقوى وجود ندارد بدانيد كه قضيه اول كه جنبه عليت دارد مختل است ، يعنى ادعاى مزبور اساس ندارد .

9 اگر يك انسان تقوى بورزد ، قطعى است كه خداشناس و خداپرست خواهد بود .

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إِلَى قَوْمِهِ فَقَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَالَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ أَفَلاَ تَتَّقُونَ [ المؤمنون آيه 23 و 32] ( ما نوح [ عليه السلام ] را به قومش فرستاديم به آنان گفت : اى قوم من عبادت كنيد خدا را ، نيست براى شما خدائى جز او آيا تقوى نميورزيد . ) اين هم يك قاعده ثابت است كه اگر انسان تقوى بورزد ، يعنى در زندگى شخصى و اجتماعى خود در اشكال ارتباطات متنوعى كه دارد ، از خود و وجدانش پيروى نمايد و از لجن سودجوئى‏ها و خودكامگى‏ها و خودپرستى‏ها نجات پيدا كند نورانيتى در درون او به وجود مى‏آيد كه بطور قطع فروغ آن نور تا بارگاه خدا گسترده شده و حركت به آن بارگاه ربوبى را ايجاب مى‏كند . اين قاعده را از آيه 29 سوره الانفال نيز ميتوان استفاده كرد يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرقَاناً ( اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد اگر تقوى براى خدا بورزيد ، خدا به شما عامل جدائى [ حق از باطل ] را عنايت ميفرمايد . ) رجوع فرماييد به شماره ( 6 ) از اين مباحث .

10 تقوى ، ظرفيت براى تكميل ناگواريها را بيشتر و اراده را براى مقاومت در برابر شدائد تقويت مينمايد .

لَتُبْلَوُنَّ فِى أَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذيِنَ اُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا اَذىً كَثِيراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مَنْ عَزْمِ الْأُمُورِ [ آل عمران آيه 186] ( البته شما درباره اموال و نفسهايتان آزمايش خواهيد گشت و از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده است و از كسانى كه شرك ورزيده‏اند ،مطالب آزار دهنده فراوانى را خواهيد شنيد و اگر تحمل كنيد و تقوى بورزيد ،[ اين استقامت از تجليات ] تصميم و اراده قوى در امور است . ) اگر در ماده اصلى صبر و وقايه خوب دقت كنيم ، خواهيم ديد : تحمل و افزايش ظرفيت و خويشتن دارى در مقابل عوامل متزلزل كننده دنيا اگر عين ماهيت صبر و تقوى نباشد ، قطعا از مختصات ذاتى آن دو است .

صبر و خويشتن‏دارى همانگونه كه در مباحث مربوط به صبر و شكيبائى مطرح نموده‏ايم ، موجب شكوفائى و به فعليت رسيدن استعدادهاى عالى انسانى ميباشد ، حتى چنانكه در مباحث گذشته ديديم صبر ، خود به تنهائى يا به اضافه شكر گزارى يكى از عوامل بسيار مهم شناخت آيات خداوندى است و چه معرفتى با ارزش‏تر از معرفت آيات الهى . اين معنى در سوره ابراهيم آيه 5 و لقمان آيه 31 و سبأ آيه 19 و الشورى آيه 33 با اين جمله آمده است إِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتِ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ ( در آن حقيقت [ يا حقائق ] قطعا آياتى است براى هر صبر كننده شكر گزار . ) به همين علت بوده است كه همه پيروزمندان حيات معقول در تاريخ ، مردمى شكيبا و متحمل در برابر شدائد بوده‏اند .

11 وعده‏اى كه خداوند سبحان به مردم با تقوى داده است ، چيست ؟

امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد :و ارغبوا فيما وعد المتّقين فإنّ وعده أصدق الوعد ( و علاقه پيدا كنيد به آنچه كه خداوند متقيان را وعده فرموده است ، زيرا وعده خداوندى راست‏ترين وعده است . ) وعده‏هائيكه خداوند سبحان به مردم با تقوى داده است ، فراوان و متنوع است كه جامع‏ترين همه آنها سعادت واقعى دنيا و آخرت است . اينكه گفتيم وعده‏هاى خداوند سبحان به مردم با تقوى فراوان و متنوع است ، به اين جهت است كه به اضافه وعده‏هاى صريح در قرآن ، انجام هر يك از تكاليف چه به صورت بجا آوردن بايستگيها و شايستگى‏ها و چه به صورت اجتناب از معاصى و ناشايستگى‏ها ، نتيجه‏اى را در بر دارد كه تحقق آن نتيجه به دنبال انجام آن تكاليف بطور مشخص و يا بطور كلى مورد وعده خداوندى است .

به عنوان مثال : خداوند متعال براى كسانيكه قدم در برآوردن نيازهاى مستمندان بر ميدارند ، وعده طول عمر داده است ، اين طول عمر نتيجه همان انجام تكليف است كه مورد وعده خداونديست به اضافه اين وعده مشخص ، همين انجام تكليف مورد وعده كلى خداوند است كه درباره انسانهاى با تقوى داده است . اكنون به بيان نمونه‏اى از وعده‏هاى كلى كه خداوند عز و جل به متقيان داده است ، مى‏پردازيم

1 وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَ اتَّقُوا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ [ البقره آيه 103] ( و اگر آنان ايمان بياورند و تقوى بورزند ، [ براى آنان ] پاداشى است در نزد خدا كه بهتر است اگر بدانند . ) [ پاداشى بهتر براى آنان در نزد خدا است ]

2 لِلَّذِينَ اتَّقُوا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ [ آل عمران آيه 15 و آيه 198 و الزمر آيه 20 و آيه 73] و الرعد آيه 35 و الفرقان آيه 15 و محمد ( ص ) آيه 15 و آل عمران آيه 134 و الدخان آيه 51 و الذاريات آيه 15 و الطور آيه 17 و القمر آيه 54 و القلم آيه 34 و المرسلات آيه 41 و النبأ آيه 31 .( براى كسانيكه تقوى ورزيده‏اند در نزد پروردگارشان باغهائى است كه از زير آنها نهرها جارى ميشود . )

3 لِلَّذيِنَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقُوا أَجْرٌ عَظِيمُ [ آل عمران آيه 172 و آيه 179 و الطلاق آيه 5] ( براى كسانى از آنان كه احسان نموده‏اند و تقوى ورزيده‏اند پاداشى است بزرگ . ) 4 عاقبت از آن متقين است . معناى اين وعده چنين است كه خداوند عاقبتى كه سعادتمندانه و شايسته وجود انسانى باشد ، نيستند .فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ [هود آيه 49 و القصص آيه 83] ( بردبار باش زيرا عاقبت از آن مردم با تقوى است . ) براى آشنائى با ديگر مباحث تقوى مراجعه فرماييد به مجلد سوم از ص 338 تا ص 342 و مجلد پنجم از ص 63 تا ص 67 و مجلد ششم از ص 27 تا ص 31 و مجلد يازدهم از ص 7 تا 8 و از ص 19 تا ص 27 و مجلد سيزدهم از ص 68 تا ص 74 و از ص 144 تا ص 147 . 20 ، 22 و اقتدوا بهدى نبيّكم فإنّه أفضل الهدي و استنّوا بسنّته فإنّها أهدى السّنن ( و اقتداء كنيد به هدايت پيامبرتان زيرا برترين هدايت‏ها است ، و بپذيريد سنت پيامبرتان را زيرا هدايت كننده‏ترين سنت‏ها است . )

ارشاد پيامبر بهترين ارشادها و سنت او هدايت كننده‏ترين سنت‏ها است

امير المؤمنين عليه السلام در جمله فوق به اين حقيقت اشاره مى‏فرمايد كه اسلام شايسته‏ترين و فراگيرترين مكتب سازنده و عامل رشد انسانها در همه ابعاد و در همه زمانها و مكانها است . اينست محتواى هدايت و ارشاد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و اما طرقى كه محتواى مزبور را اثبات و واقعيت آنرا روشن مى‏كند عبارت است از :

1 عقل سليم با هماهنگى وجدان كه كارگردانان فطرت خالصند و آن دو هماهنگ با يكديگر آن محتوا را درك نموده و به آن حكم مينمايند .

2 قرآن ، كتاب اللّه اعظم كه لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ [ فصلت آيه 42] ( باطل به آن قرآن راه ندارد نه از پيش رويش و نه از پشتش [ اين قرآن ] فرستاده شده‏ايست از خداوند حكيم و حميد . ) 3 سنت پيامبر اعظم صلى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود :ما من شى‏ء يقرّبكم إلى الجنّة و يبّعدكم عن النّار إلاّ فقد أمرتكم به و ما من شى‏ء يبعّدكم عن الجنّة و يقرّبكم إلى النّار إلا فقد نهيتكم عنه ( هيچ چيزى نيست كه شما را به بهشت نزديك و از آتش دور كند مگر اينكه شما را به آن امر كردم و هيچ چيزى نيست كه شما را از بهشت دور و به دوزخ نزديك كند مگر اينكه شما را از آن نهى نمودم . ) و بديهى است كه بهشت شايسته كسانى است كه در اين دنيا براى خود حيات معقول تحصيل نمودند و با تأدب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه در مسير كمال قرار گرفته و رهسپار بهشت كه بارگاه الهى است ، گشتند و دوزخ سزاوار كسانى است كه در اين دنيا خود را از حيات معقول محروم ساختند و با غوطه‏ور شدن در شهوات و هوى و هوسها و خودپرستى‏ها لغزشگاههاى سقوط را پيش گرفته و خود را از بارگاه خداوندى مهجور ساختند .

و اما بيان و اظهار آن محتويات ( شايسته‏ترين و فراگيرترين مكتب سازنده و عامل رشد انسانها . . . ) به قدرى شيوا و گيرنده و قرين اخلاص بود كه خود ميتوانست عظمت و برحق بودن محتواى هدايت و ارشاد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله را اثبات نمايد . آن حقائقى كه به عنوان عقائد و معارف و احكام اسلامى از دهان مبارك پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بر مى‏آمد ، بدانجهت كه از پاكترين قلب كه كمترين آلودگى راهى به آن نداشت ، موج ميزد ، خود با روشنترين وجه دلالت بر حقيقت بودن آنها مينمود . در بيان آن حضرت نه خشونتى ديده ميشد و نه كلماتى ركيك و زشت و مستهجن ، نه اختصارى كه اخلال به مقصود آن حضرت برساند در بيانش وجود داشت و نه آن طول دادن بيمعنى كه براى شنونده ملالت‏انگيز باشد .

در بيان آن حضرت كوچكترين ابهامى كه شنونده را به دردسر بيندازد و او را گيج كند ديده نشده است . با اينحال ، سخنان حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم بهيچ وجه با قرآن مجيد قابل مقايسه نميباشد . 23 ، 26 و تعلّموا القرآن فإنّه أحسن الحديث ، و تفقّهوا فيه فإنّه ربيع القلوب ،و استشفوا بنوره فإنّه شفاء الصّدور و أحسنوا تلاوته فإنّه أنفع القصص . ( و قرآن را بياموزيد ، زيرا بهترين گفتار است ، در آن قرآن تدبر و تفقه نماييد ، زيرا بهار دلها است ، و از نور قرآن شفا بطلبيد كه قرآن شفاى سينه‏ها است . )

با قرآن آشنا شويم و عالى‏ترين فهم خود را در شناخت آن بكار بيندازيم و با نور قرآن بيماريهاى فكرى و روانى خود را شفا بدهيم و با اين آشنائى و شناخت و استشفاء در دلهاى خود بهار هميشگى به وجود بياوريم .

آشنائى با قرآن و آموزش آن ، يعنى آشنائى و آموزش انسان درباره جان شيفته كمال خود . [ در منطقه آنچنانكه هست و آنچنانكه بايد ] قرآن يك كتاب علمى معمولى نيست كه انسان را از ديدگاهى محدود مطرح نمايد ، يا با دانش‏هاى قرار گرفته در معرض دگرگونى . و يا معلول حواس طبيعى هستند كه به اضافه وساطت نسبى كه در حصول معرفت دارند ، مختصات خود را هم با واقعيت مورد بررسى درهم مى‏آميزند و به مغز ما تحويل ميدهند ، با هدف گيريهاى معين . قرآن كتابى است كه اگر تدبر و فهم عالى خود را با درونى پاك در تعلم و دريافت آن به كار ببنديم ، بطور قطع همه واقعيات مربوط به انسان را [ چه در منطقه آنچنانكه هست چه در منطقه آنچنانكه بايد ] از آن قرآن دريافت نموده و خواهيم پذيرفت به اين شرط كه معرفت‏هاى مربوطه به هر حقيقتى كه مورد تدبير است قبلا دريافته باشيم با حداقل درباره آنها مقدارى مطالعه نموده و انديشيده باشيم و آنگاه در آيه يا آيات مربوطه به تأمل و تفقه بپردازيم .

به عنوان مثال ميخواهيم درباره عامل محرك تاريخ از ديدگاه قرآن تحقيقى نمائيم و معرفتى حاصل كنيم . براى بدست آوردن چنين معرفتى نبايد بدون مطالعات قبلى و بدون انديشه در موضوع مزبور مستقيما به سراغ آيات قرآنى برويم زيرا در اين صورت معرفتى كه ميتوانيم بدست بياوريم ، ساده و ابتدائى بوده و اغلب با تكيه به اصل كلى « قرآن حجت است زيرا كلام خدا است » مفاهيم ذهنى خود را به جريان انداخته و معرفتى از آن مفاهيم حاصل نموده را حجت الهى خواهيم پنداشت . [ البته درست است كه قرآن مجيد حجت است و كلام الهى است ، ولى همين كلام الهى در طول تاريخ با همه گونه تفكرات و ذوق‏هاى شخصى تفسير و تأويل شده و مورد قبول قرار گرفته است . لذا بايد براى وصول به معانى قرآن بطوريكه وجدان انسان احساس رضايت نمايد به شرايط فوق عمل كرد]آنچه كه براى تحصيل معرفت درباره موضوع مزبور از قرآن لازم است : 

يك انديشه‏ هاى ناب و تدبيرهاى متكى بر واقعيات .

دو بر حذر بودن از اختلاط آن انديشه‏ها با مفاهيم و دريافت‏هاى فرهنگهاى رسوبى كه [ اگر هم زمانى صحيح بوده‏اند امروز صحت خود را از دست داده‏اند ] كه تجريد ذهن از آنها نيازمند اراده‏هاى قوى است .

سه مطالعات پيگير در حداكثر ممكن پيرامون آن موضوع كه مورد تحقيق است . اين شرط سوم از آنجهت حائز اهميت است كه انسان پيش از اطلاع از تفكرات و انديشه‏هاى ديگران كه حداكثر تلاش را براى شناخت موضوعى به عمل آورده‏اند ، درباره آن موضوع يك دريافت دارد و پس از اطلاع از تفكرات و انديشه‏هاى ديگران دريافتى ديگر .

چهار شرط ديگر ، اطلاع از سخنان ائمه معصومين عليهم السلام درباره آياتى است كه موضوع مورد تحقيق را بيان نموده است ، زيرا علوم و معارف ائمه معصومين عليهم السلام مستند به خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه قرآن به قلب مبارك او نازل شده و او است كه داراى معرفتى بالاتر از همه درباره معانى قرآن ميباشد .

با اجتماع اين شرايط چهارگانه ميرويم به سراغ پيدا كردن عامل محرك تاريخ از ديدگاه قرآن . در مرحله نخستين بايد بينديشيم در اينكه تاريخ يعنى چه ؟ ابعاد متنوع تاريخ چيست ؟ در همين مرحله بايستى توجه داشته باشيم به اينكه به جريان انداختن صحيح اين انديشه [ همانند ديگر موارد با اهميت ] بدون بر حذر بودن از اختلاط آن با مفاهيم و دريافت‏هاى فرهنگى رسوبى [ كه اگر هم زمانى صحيح بوده‏اند امروزه صحت خود را از دست داده‏اند ] تقريبا امكان ناپذير ميباشد . در مرحله سوم كار مطالعاتى ما شروع ميشود ، يعنى بررسى آراء و عقائد كسانى كه درباره عامل محرك تاريخ اظهار نظر نموده‏اند ، [ 1 ] پس از اين مرحله ميرويم به سراغ شرط چهارم كه بدست آوردن

[ 1 ] . نظريات گوناگونى درباره عامل محرك تاريخ به عرصه افكار عرضه شده است كه عمده آنها از اينقرار است :

1 طبيعت انسانى به معناى عام آن .

اطلاع از سخنان ائمه معصومين عليهم السلام درباره آيات مربوطه به عامل محرك تاريخ است . وقتى كه اين مرحله هم با تبتع و تحقيق صحيح سپرى ميشود ، مى‏بينيم ما در برابر دو گروه از آيات قرآنى قرار گرفته‏ايم كه حقيقت اصلى را درباره عامل محرك تاريخ بيان نموده‏اند :

گروه يكم آياتى به اين مضمون أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ [ الرعد آيه 17 ] ( خداوند سبحان آبى از آسمان فرستاده دره‏ها به اندازه خود ، آن آب را بر خود حمل كردند آب از دره‏ها به اندازه آنها به جريان افتاد پس ، سيل كف بر آمده بر خود حمل كرد ، و از آنچه كه حرارت به آن ميدهند در آتش براى طلب زينت يا متاع [ ديگر ] مانند آن [ كف برآمده از سيل ] كفى است ، بدينسان خداوند حق و باطل را ميزند [ معين ميفرمايد ] اما كف پوچ ميشود و

2 عوامل طبيعى خارج از خود انسان كه محيط به انسان است ، مانند عوامل جغرافيائى و ديگر عوامل كه بخواهد يا نخواهد بلكه خواه بداند و خواه نداند از كيهان بزرگ بر او وارد ميشود .

3 عوامل سياسى كه بر اجتماعات حاكم ميشود .

4 قوه ( نيرو ) به معناى عمومى آن ، همانگونه كه تفكرات كسانى را مانند فردريك نيچه را به خود جلب كرده است .

5 نوابغ و شخصيت‏هاى برجسته‏اى كه ميتوانند از جهات مختلف روش جوامع را دگرگون بسازند .

6 طبيعت انسانى نه به معناى عام آن ، بلكه از آنجهت كه عاشق منافع مادى است .

اگر اين نظريه فقط عوامل مادى معينى را مطرح نمايد ، همانست كه اقتصاد به معناى عمومى آنرا عامل محرك تاريخ ميداند . درباره توضيح و ريشه‏يابى اين نظريه مراجعه فرماييد به كتاب مقدمه عبد الرحمن بن خلدون .ميرود و اما آنچه كه به مردم سود ميدهد در روى زمين ميماند بدنيسان خداوند مثل‏ها را ميزند . ) معناى اين آيه شريفه اينست كه هر نمود و امرى كه در روى زمين به وجود مى‏آيد خواه كوشش و اراده و اختيار بشر در آن دخالت داشته باشد و خواه دخالت نداشته باشد ، بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد :

نوع يكم امور و پديده‏هاى صورى و وابسته و موقت كه در بقاء و تقويت و به فعليت رساندن استعدادهاى بشرى تأثيرى چندان ندارد ، اين نمودها و امور همانند كف‏هاى ناپايدار روى سيل است كه با فاصله‏هاى كمى از زمان ما بين بروز و سقوط از بين ميروند .

نوع دوم حقائقى هستند اصيل و مايه‏دار و مفيد كه به نحوى از انحاء در بقاء و تقويت و به فعليت رساندن استعدادهاى بشر تأثيرى اساسى دارند . اين نوع حقائق در روى زمين پايدار ميمانند ، زيرا كه مفيد به حال بشريت‏اند . اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه آنچه در آيه شريفه به كار رفته است كلمه انسان است نه قوم و گروهى خاص ، و فراوانى اينگونه نكات ( اصول ) در قرآن مجيد از بهترين دلائل اين حقيقت است

7 پديده‏ها و قوانين اقتصادى بر محور وسائل توليد .

8 يك عامل مخفى كه جوامع را به سرنوشت‏هاى گوناگون توجيه و رهبرى مينمايد .اين عامل در فلسفه اشپنگلر به ميدان كشيده شده است .

9 ايده مطلق كه هگل و پيروان او مطرح ميكنند .

10 موجودات و كرات آسمانى و قوانين آنها . اين نظريه بنوبت خود به دو عقيده مهم تقسيم ميشود :عقيده يكم موجودات و كرات آسمانى جاندار و بلكه داراى نفوس فرض ميشود كه مديريت عالم خاكى و تاريخ انسانهايش را بعهده دارد .عقيده دوم تأثيرات طبيعى از طرف موجودات و كرات فضائى در كره خاكى و موجوداتش .

11 اراده حيات يا مطلق اراده چنانكه در فلسفه شوپنهور آمده است .

12 يك زندگى يا يك روح فعال كه از ماوراى نمودهاى طبيعى است . اين عامل را ميتوان از فلسفه هنرى برگسون استفاده نمود .كه قرآن كتاب همه انسانها است و شايستگى توجيه همه انسانها در همه جوامع و قرون و اعصار را دارا ميباشد .

گروه دوم آياتى است به اين مضمون إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ [ الرعد آيه 11 ] ( خداوند تغيير نميدهد آنچه را كه موقعيت [ مادى و معنوى ] قومى بر آن است ، مگر اينكه آنان آنچه را كه نفوسشان بر آن است دگرگون نمايند . ) اين مضمون در آيه 53 از سوره الانفال نيز آمده است . همانگونه كه در كتاب آفرينش و انسان مطرح نموده‏ايم عوامل مفيد مادى نا آگاه ، عامل مادى و موتور محرك تاريخ ، و انسان وارده او عامل مديريت آن عوامل است . از طرف ديگر عامل اراده خداوندى فوق اين دو نوع عامل است كه حافظ و محاسبه كننده هر دو نوع مزبور ميباشد . بحث مشروح و مستدل اين نظر در كتاب آفرينش و انسان نوشته اينجانب از ص 209 تا ص 243 آمده است .

مقصود كلى ما در اين بحث اينست كه موقعى ميتوان به عظمت آيات قرآنى

13 رگه‏هاى رسوب شده روانى از گذشتگان هر جامعه مانند آنچه كه به وراثت منتقل ميشود و مانند ايده‏هاى محكم . گوستاولوبون اين نظريه را تأييد ميكند [ مراجعه شود به دو كتاب وى روح جمعيت‏ها ] ( قوانين روانى تحول امت‏ها ) روح الجماعات و السّنن النّفسيّة لتطوّر الأمم

14 افزايش جمعيت كه موجب بروز كيفيت‏هاى جديد در زندگى انسانها ميگردد .

اين نظريه را ميتوان از مطالب مالتوس استنباط كرد .

15 غريزه جنسى به معناى عمومى آن كه اگر نظريات فرويد مورد تحقيق شايسته قرار بگيرد ، ميتواند به او مستند شود .

16 ايده‏هاى اصيلى كه در جوامع بروز مى‏كنند و رسوخ پيدا مى‏كنند ، و ايتهد در كتاب آگاه گشت كه شرايط چهارگانه دقيقا مراعات شود . البته بعضى از آن شرايط [ غير از شرط چهارم ] در مواردى داراى اهميتى بيش از شرايط ديگر ميباشد مانند بررسى آراء و عقائد صاحبنظران در مواردى كه موضوع براى آنان با اهميت تلقى شده و كوششهاى فكرى فراوانى در آن موضوع به كار برده‏اند مانند ، موضوع عامل محرك تاريخ .

امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد : و در آن قرآن تدبر و تفقه نماييد ، زيرا بهار دلها است . جاى ترديد نيست هر كس كه در درون خود طراوت و شادابى بهار و نسيم‏هاى روح افزاى آن را دريابد محال است كه آرزوى دوام و بقاى آنرا ننمايد . اين چند بيت زير از زبانحال همه انسانها سروده شده است

اى خدا اين وصل را هجران مكن
سر خوشان عشق را نالان مكن

باغ جان را تازه و سر سبز دار
قصد اين بستان و اين مستان مكن

كعبه آمال ما اين درگه است
كعبه آمال را ويران مكن

اين بهار موقعى در درون آدمى به وجود مى‏آيد كه به مرحله ماجراى ايده‏ها مطالبى را بيان مى‏كند كه ميتوان اين نظريه را از آن استنباط نمود .

17 شانس و تصادف و اتفاق كه بر انكار قانون عليت مبتنى است

18 جنگ‏ها و تضادها و رقابت‏ها .

19 عشق و كينه يادگار سيستم فلسفى امپيدوكل ( يا تجاذب و تدافع )

20 موجود برين خداوند سبحان . اين نظريه هم بر دو نوع آمده است :

نوع الف خدا به طور مستقيم تاريخ بشر را با همه تنوعات و تحولات جزئى و كلى به جريان مى‏اندازد .

نوع ب خداوند به وسيله دو عامل مادى و انسانى تاريخ را با كيفيت مزبور به جريان مى‏اندازد . لطفا مراجعه فرماييد به كتاب آفرينش و انسان مبحث عامل محرك تاريخ ( فصل چهارم ) از ص 209 تا 243 نوشته اينجانب .

لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ [ البقره آيه 38 ] برسد كه ( براى آنان نه خوفى است و نه اندوهى ) اين مطلب در سوره البقره آيه 62 و 112 و 262 و 274 و 277 و در سوره آل عمران آيه 170 و المائده آيه 69 و الانعام آيه 48 و الاعراف آيه 35 و يونس آيه 62 و الاحقاف آيه 13 نيز آمده است و از ديدگاه عرفان همانگونه كه ابن سينا ميگويد :

العارفون المتزهون إذا وضع عنهم دنس [ درن ] مقارنة البدن و انفكّوا عن الشّواغل خلصوا إلى عالم القدس و السّعادة و انتعشوا بالكمال الأعلى و حصلت لهم اللّذّة العليا و قد عرفتها [ الاشارات و التنبيهات ابن سينا ج 3 ص 353 و 354 النمط الثامن] ( عارفانى كه از آلودگى‏ها تنزه يافته‏اند ، هنگاميكه آلودگى‏هاى ناشى از اتصال به بدن از آنان مرتفع گشت و از اشتغالات مادى جدا شدند ، به عالم قدس و سعادت رها ميشوند و به وسيله دريافت كمال اعلا نعشه ميگردند و لذت اعلى براى آنان حاصل ميشود . ) اينگونه بهار بدون شك محصول صفا و تنزه و درخشش نور الهى است كه بذرهاى و علم آدم الاسماء را ميروياند و با آب حيات بخش ذكر خداوندى آنرا آبيارى مينمايد و طراوت بهشتى در دل آدمى به وجود مى‏آورد و همه اين عوامل و مقدمات و شرائط در آيات قرآن مجيد مطرح شده است .

اين حقيقت را بايد اعتقاد كنيم كه اگر درون يك آدم با بذرها و نهال‏ها و اشعه خورشيد ربانى و چشمه‏سار و هواى حيات بخش حقائقى كه در قرآن آمده است نتواند درون خود را هميشه بهار بسازد ، درون چنين انسانى با هيچ تصور و تخيل و آرمان و علم و فلسفه بافى و جست و خيز و چشيدن لذائذ شهوات و خوراكها و مقام و شهرت و مال دنيا بهارى نخواهد يافت . پيش از بيان مقدارى از آيات شريفه كه هر انسانى معانى آنها را واقعا بفهمد و آنها را از اعماق جانش بپذيرد ، منطقه قلب او هميشه بهار خواهد بود ، به اين نكته اشاره ميكنيم كه انتخاب اين مقدار از آيات به عنوان كليدهائيست كه هر انسانى در هر حال و موقعيتى كه باشد فقط بشرط اينكه داراى مغز و روانى معتدل باشد ، ميتواند بفهمد كه مغز و دل و جان و روان و روح انسانى براى تكامل هيچ عاملى ضرورى‏تر و با عظمت‏تر و شايسته‏تر از آنچه كه قرآن تعليم مينمايد ندارد .

و الا همه آيات قرآنى كلام خداوندى و آب حيات مغز و دل و جان و روان و روح انسانى است . بعبارت روشنتر معانى آياتى را كه مى‏آوريم در حقيقت مانند فهرست و كليد اصول اساسى براى مبناى شناخت انسان آنچنانكه هست و حركت در مسير انسان آنچنانكه بايد ميباشد كه تخلف از آنها ، كنار گذاشتن انسان از قابليت معرفت و حركت مزبور است ، اصول بديهى و و اساسى كه همه كس ميتواند بطور مستقيم آنها را دريابد . و اين نكته را هم در نظر بايد گرفت كه ما فقط به ذكر آيات و ترجمه مستقيم آنها قناعت كرديم ، زيرا اولا تفسير مشروح آنها به تفصيل بسيار طولانى نيازمند است . و ثانياً همانگونه كه اشاره كرديم اين آيات مانند اصول بديهى كلى درباره جهان و انسانها است كه مردم آگاه با توجه به معلومات و نتائج عالى تفكراتى كه دارند آنها را بى‏نياز از استدلال خواهند يافت ،زيرا آنان ميتوانند با بكار بردن احساس برين خود حقائق بنيادين بودن آنها را دريابند .

1 اِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ [ الفاتحة آيه 4] [ خداوندا ، ] ( ترا مى‏پرستيم و از تو يارى ميجوئيم . )

2 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ مَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ .يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذيِنَ آمَنُوا وَ مَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ مَا يَشْعُرُونَ [ البقره آيه 8 و 9] ( و بعضى از مردم هستند كه ميگويند : ما به خدا و به روز واپسين ايمان آورده‏ايم و آنان از ايمان آورندگان نيستند . آنان در صدد فريب دادن خدا و كسانى كه ايمان آورده‏اند ، بر آمده‏اند و آنان فريب نميدهند مگر خودشان را و نمى‏فهمند . )

3 وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفسِدُوا فِى الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ . أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لَكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ [ البقره آيه 11 و 12] ( و هنگاميكه به آنان گفته ميشود در روى زمين فساد نكنيد ميگويند جز اين نيست كه مائيم اصلاح كنندگان . آگاه باشيد خود آنان هستند فسادكنندگان و لكن نمى‏فهمند . )

4 وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ . أَللَّهُ يَسْتَهْزِى‏ءُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِى طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ [ البقره آيه 14 و 15] ( و هنگاميكه آن تبهكاران مردمى را كه ايمان آورده‏اند ملاقات ميكنند ميگويند ما ايمان آورده‏ايم و موقعى كه با شياطين خودشان خلوت كردند ميگويند ما با شمائيم جز اين نيست كه ما استهزاء كنندگانيم . خدا به آنان استهزاء ميكند و [ چون تصميم به طغيانگرى گرفته ‏اند ] آنان را در طغيانگرى كه پيش گرفته‏اند كمك مى‏كند كه متحير و گيج در آن غوطه‏ور گردند . )

5 يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ . اَلَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشاً وَ السَّمَاءَ بِنَاءً وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَكُمْ فَلاَ تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ [ البقره آيه 21 و 22]( اى مردم بپرستيد پروردگارتان را كه شما و انسانهاى پيش از شما را آفريده است باشد كه تقوى بورزيد . خداوندى كه زمين را براى شما فرش و آسمان را بنا قرار داد و از آسمان آب فرستاد و به وسيله آن از ثمرات براى شما روزى بيرون آورد ، پس براى خدا شركاء قرار ندهيد در حاليكه ميدانيد كسانى كه عهد خداوندى را مى‏شكنند پس از بستن آن و آنچه را كه خدا دستور داده است وصل شود قطع مى‏كنند و در روى زمين فساد به راه مى‏اندازند آنان هستند كه زيانكارانند . )

6 وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَليِفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّى أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ . وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرْضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِى بِأَسْمَاءِ هَؤُلاَءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ . قَالُوا سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ . قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّى أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ . وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبَى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كَانَ مِنَ الْكَافِريِنَ . وَ قُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلاَّ مِنْهَا رَغَداً حَيْثُ شِئْتُمَا وَ لاَ تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُّوٌّ وَ لَكُمْ فِى الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلَى حِينٍ . فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهْ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ [ البقره آيه 30 تا 38 ] ( و در آن هنگام كه پروردگار تو به فرشتگان گفت : من در روى زمين خليفه‏اى قرار ميدهم ، فرشتگان گفتند آيا در روى زمين قرار ميدهى كسى را كه در آن فساد كند و خونها بريزد و ما براى اداى حمد تو تسبيح ميگوئيم و تقديست مينمائيم خدا گفت من چيزى را ميدانم كه شما نميدانيد .و خداوند همه اسماء را به آدم تعليم كرد و سپس آنها را به ملائكه عرضه نمود و گفت اگر راست ميگوئيد ، اسماء آن حقائق را به من خبر بدهيد .

فرشتگان گفتند پاك پروردگار كه توئى براى ما علمى جز آنكه تو تعليم كرده‏اى نيست ، قطعا توئى دانا و حكيم . خدا گفت : اى آدم اسماء آنان را به فرشتگان خبر بده وقتى كه آدم اسماء آنان را به فرشتگان خبر داد ،خدا گفت من به شما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را ميدانم و ميدانم آنچه را كه آشكار ميكنيد و آنچه را كه مخفى ميداريد . و هنگاميكه به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد ، همه آنان سجده كردند مگر شيطان كه امتناع كرد و تكبر ورزيد و او از جمله كافران بود و گفتيم اى آدم تو و همسرت در بهشت ساكن باشيد و به خوشى و به فراوانى هرچه بخواهيد از بهشت بخوريد و به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران ميگرديد .شيطان آن دو را از بهشت لغزانيد و از آن موقعيت نيكو كه بودند بيرون كرد و ما به آنان گفتيم فرود آييد بعضى از شما دشمن بعض ديگريد و براى شما است در روى زمين قرارگاه و متاعى تا وقت معين . آدم از پروردگارش كلماتى دريافت و با آن توبه نمود قطعا خدا است كه پذيرنده توبه و مهربان است . )

7 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصَارَى وَ الصَّابِئيِنَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ [ البقره آيه 62] ( كسانى كه ايمان آورده‏اند و كسانى كه به يهوديت گرويده‏اند و نصارى و صابئيان كسى است كه به خدا و روز معاد ايمان آورده و عمل صالح انجام داده است ، براى آنان است پاداششان در نزد پروردگارشان و براى آنان نه خوفى است ، و نه اندوه براى آنان راه دارد . ) در تفسير آيه فوق مطالبى گفته شده است ، بنظر ميرسد كه خداوند در آيه فوق همه مردم را مخاطب قرار داده ميفرمايد : هرگز به فكر گروه بازى و عنوان پردازى نيفتيد ، اگر شما ميخواهيد نجات يابندگان را بشناسيد ، كسانى هستند كه ايمان به خدا و روز معاد بياورند و عمل صالح [ كه بدون ارشاد پيامبر امكان پذير نيست ] انجام بدهند ،براى آنان است پاداششان در نزد پروردگارشان و براى آنان خوف و اندوهى نيست .و مسلم است كه اعتقاد به توحيد و نبوت و معاد و صفات كماليه خداوندى و تكاليف الهى كه در متن دين ابراهيم خليل عليه السلام است ، همان است كه هر امت صالح و پيرو ابراهيم ( ع ) در امتداد تاريخ آن را دارا بوده است و اين همان متن دين است كه امروزه اسلام آنرا براى بشريت مطرح مينمايد و پيروان ديگر اديان را به تفاهم درباره آن دعوت جدى مينمايد :

8 قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ [ آل عمران آيه 64 ] ( بگو اى اهل كتاب بياييد به يك كلمه مشترك ميان ما و شما و آن اينكه نپرستيم جز خدا را و هيچ چيزى را به او شريك قرار ندهيم و بعضى از ما بعضى ديگر را در مقابل خدا ارباب اتخاذ نكند پس از اين دعوت اگر آنان رويگردان شدند به آنان بگوييد : شاهد باشيد به اينكه ما مسلمان هستيم . )

9 قُلْ أَتُحَاجُّونَنَا فِى اللَّهِ وَ هُوَ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ وَ لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ [ البقره آيه 139] ( به آنان بگو آيا با ما درباره خدا احتجاج ميكنيد در صورتيكه خدا پروردگار ما و پروردگار شما است و براى ما است اعمال ما و براى شما است اعمال شما و ما به آن خدا اخلاص ميورزيم . )

10 وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلّيِهَا فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَدِيرٌ [ البقره آيه 148] ( و براى هر كسى طريقه و هدفى است كه رو به آن ميگرداند ، پس شما در خيرات مسابقه نماييد هر كجا باشيد خدا همه شما را مى‏آورد ، قطعا خداوند بر همه چيز توانا است . )

11 وَ لاَ تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَ لَكِنْ لاَ تَشْعُرُونَ [ البقره آيه 154] ( و نگوئيد درباره كسانى كه در راه خدا شهيد شده‏اند ، آنان مردگانند ،بلكه آنان زنده‏اند و شما نمى‏فهميد . )

12 لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلاَئِكَةِ وَ الْكِتَابِ وَ النَّبِييِنَ وَ آتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِليِنَ وَ فِى الرِّقَابِ وَ أَقَامَ الصَّلَوةَ وَ آتَى الزَّكَاتَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِى الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَاْسِ اُولئِكَ الَّذيِنَ صَدَقُوا وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ [ البقره آيه 177] ( نيكوكارى آن نيست كه صورتهايتان را به طرف مشرق و مغرب بگردانيد ،بلكه نيكوكارى [ از آن ] كسى است كه ايمان به خدا و روز واپسين و فرشتگان و كتاب و پيامبران بياورد و در راه محبت خدا [ و يا از روى محبت ] مال [ در راه برطرف كردن نيازمندى ] خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان و نيازمندان و [ آزاد كردن ] بندگان بدهد و نماز برپا دارد و زكات بدهد [ آنان كسانى هستند كه ] وقتى پيمان ببندند به پيمانشان وفا ميكنند و شكيبايان در سختى‏ها و ناگواريها و در هنگام هراس ، آنان كسانى هستند كه [ در ادعاى نيكوكارى راستگويند و آنان هستند مردم با تقوى . ]

13 وَ إِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنِّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِى وَ لْيُؤْمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ [ البقره آيه 186] ( و هنگاميكه بندگان من از تو درباره من بپرسند من [ به آنان ] نزديكم دعوت دعوت كننده را اجابت ميكنم موقعيكه مرا بخواند پس از من اجابت را مسألت نمايند و به من ايمان بياورند باشد كه آنان نائل به رشد گردند . )

14 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِى قَلْبِهِ وَ هُوَ اَلَدُّ الْخِصَامِ . وَ إِذَا تَوَلَّى سَعَى فِى الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لاَ يُحَبُّ الْفَسَادَ [ البقره آيه 204 و 205] ( بعضى از مردم هست كه سخن او در زندگانى دنيا براى تو بسيار جالب است و خدا را به آنچه كه در قلبش است گواه ميگيرد و او شديدترين خصم‏ها است . وقتى كه به راه خود افتاد مى‏كوشد در روى زمين افساد كند و كشت و نسل [ اولاد آدم ] را نابود بسازد و خداوند فساد را دوست نميدارد . )

15 مَنْ ذَا الَّذِى يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافاً كَثِيرَةً وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ [ البقره آيه 245]( كيست كه به خدا قرض حسنه‏اى بدهد كه خداوند چند برابر زياد آن قرض را براى او برميگرداند و خدا [ امور را ] مى‏بندد و ميگشايد و به سوى او برميگرديد . )

16 يُؤْتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشَاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَيْراً كَثِيراً وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ اُولُو الْأَلْبَابِ [ البقره آيه 269] ( خداوند حكمت را به هر كس كه ميخواهد ميدهد و هر كس كه حكمت به او داده شد ، خير فراوانى به او عطا شده است و [ از اين لطف الهى ] كسى متذكر نميشود مگر صاحبان عقول . )

17 آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ . لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَ تُؤآخِذْنَا إِنَّ نَسَيْنَا أَوْ أَخْطَانَا رَبَّنَا وَ لاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْراً كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا رَبَّنَا وَ لاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنَا وَ ارْحَمْنَا أَنْتَ مَوْلاَنَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرينَ [ البقره آيه 285 و 286] ( پيامبر به آنچه كه از پروردگارش به او نازل شده ايمان آورده است و همه مردم با ايمان به خدا و فرشتگان او و كتب او و رسولان او ايمان آورده‏اند [ آنان ميگويند : ] ما فرقى ميان رسولان خدا نميگذاريم و گفتند ما شنيديم و اطاعت نموديم مغفرت ترا ميجوئيم اى پروردگار ما و بازگشت به سوى تست . خداوند هيچ كسى را به غير طاقتش مكلف نميسازد به سود هر نفس است آنچه را كه [ از نيكوئى‏ها ] اندوخته است و به ضرر هر نفس است آنچه را كه [ از بدى‏ها ] اندوخته است . اى پروردگار ما ، اگر فراموش كرديم يا مرتكب خطا شديم ما را مؤاخذه مفرما ، اى پروردگار ما ،بر ما بار سنگينى را حمل مفرما آنگونه كه به مردمى پيش از ما حمل فرموده بودى اى پروردگار ما ، آنچه را كه ما را طاقتى به آن نيست بر ما حمل مفرما و ما را عفو نموده و مغفرت و رحمتت را نصيب ما فرما توئى مولاى ما ، ما را بر قوم كفار يارى فرما . )

18 وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ [ آل عمران آيه 103] ( و همگى به طناب خداوندى چنگ بزنيد و متفرق نشويد و به ياد بياوريد نعمت خدا را بر شما كه دشمنانى بوديد ، پس ميان دلهاى شما الفت انداخت و با نعمت خداوندى برادرانى گشتيد و شما بر لبه گودالى از آتش بوديد خداوند شما را از آن نجات داد ، خداوند آيات خود را بدين سان براى شما آشكار مينمايد باشد كه هدايت شويد . )

19 وَ سَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ . أَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنيِنَ [ آل عمران آيه 133 و 134] ( و بشتابيد به مغفرتى از پروردگارتان و به بهشتى كه پهناى آن آسمانها و زمين است كه براى مردم با تقوى آماده شده است . [ مردم با تقوى ] كسانى هستند كه در فراوانى و سختى انفاق ميكنند و آنان غضب خود را فرو مى‏نشانند و مردم را عفو مى‏كنند و خداوند نيكوكاران را دوست ميدارد . )

20 إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نَدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ [ آل عمران آيه 140] ( اگر زخمى [ آسيبى ] به شما ميرسد قوم [ مقابل يعنى دشمن ] را هم مانند همان زخم اصابت كرده است و ما آن روزگاران را ميان مردم به جريان مى‏ اندازيم . )

21 فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظاًّ غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضّوُا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شَاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ [ آل عمران آيه 159] ( به وسيله رحمتى از خدا بود كه براى مردم نرم شدى و اگر درشتخو و سخت دل بودى از پيرامون تو پراكنده ميشدند پس آنها را عفو كن و براى آنان طلب مغفرت نما و در امر با آنان مشورت كن ، پس هنگاميكه عزم به اقدام كردى به خدا توكل كن زيرا خدا توكل كنندگان را دوست ميدارد . )

22 وَ مَا كَانَ لِنَبِىٍّ أَنْ يَغُلَّ وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ [ آل عمران آيه 161] ( و براى هيچ پيامبرى شايسته نيست كه زنجيرى [ براى مردم ] بزند و هر كس زنجيرى بزند روز قيامت با همان زنجير مى‏آيد [ همان زنجير را مى‏آورد ] سپس هر كسى آنچه را كه اندوخته است درمى‏يابد و به آنان ظلم نخواهد شد . )

23 إِنَّ فِى خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلاَفِ الَّيْلِ وَ النَّهَارِ لَآيَاتٍ لِأُولِى الْأَلْبَابِ . أَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهِ قِيَاماً وَ قُعُوداً وَ عَلَى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ : رَبَّنَا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَ مَا لِلظَّالِمِينَ . مِنْ أَنْصَارٍ .رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنادِياً يُنَادِى لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّآتِنَا وَ تَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ . رَبَّنَا وَ آتِنَا مَا وَعَدْتَنَا عَلَى رُسُلِكِ وَ لاَ تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لاَ تُخْلِفُ الْمِيعَادَ [ آل عمران آيه 190 تا 194] ( قطعا در آفرينش آسمانها و زمين و توالى شب و روز آياتى است براى صاحبان عقول . آنان كسانى هستند كه خدا را ذكر مى‏كنند در حال ايستادن و نشستن و در حال خوابيدن به پهلو و مى‏انديشند در آفرينش آسمانها و زمين [ و آنگاه از اعماق دل ميگويند ] : اى پروردگار ما ، اين [ دستگاه سترگ را ] بيهوده نيافريده‏اى ، پاكيزه‏اى [ اى خداى هستى ] ما را از عذاب آتش حفظ فرما . اى پروردگار ما ، تو اگر كسى را به آتش داخل كنى قطعا او را رسوا ساخته‏اى و براى ستمكاران يارانى نيست . اى پروردگار ما ، ما ندا دهنده‏اى را شنيديم كه [ مردم را ] به ايمان دعوت ميكرد [ و ميگفت : ] ايمان به پروردگارتان بياوريد ، پس اى پروردگار ما ، ما ايمان آورديم ، [ تو هم ] گناهان ما را ببخشا و گناهان ما را از ما ساقط فرما و ما را با نيكوكاران از دنيا ببر . اى پروردگار ما ، و آنچه را كه به پيامبرانت درباره ما وعده داده‏اى بما عطا فرما و روز قيامت ما را رسوا مفرما قطعا تو از وعده تخلف نمى‏نمائى . )

24 إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَ إِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعاً بَصيِراً [ النساء آيه 58]( قطعى است كه خداوند شما را دستور ميدهد كه امانت‏ها را به صاحبان آنها برگردانيد و هنگاميكه ميان مردم حكم مى‏كنيد با عدالت حكم كنيد ، چه نيكو وعظ مى‏كند خدا شما را خداوند شنوا و بينا است . )

25 وَ مَا لَكُمْ لاَ تُقَاتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَاءِ وَ الْوِلْدَانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَ اجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً وَ اجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً [ النساء آيه 75 ] ( چه شده است شما را كه نمى‏جنگيد در راه خدا و بينوايان از مردان و زنان و فرزندان كه ميگويند : اى پروردگار ما ، ما را از اين آبادى كه مردمش ستمكارند بيرون ببر و از نزد خود براى ما وليى قرار بده و از نزد خود براى ما يار و ياورى عنايت فرما . )

26 وَ إِذَا حُيِّيِتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْرُدُّوهَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَىْ‏ءٍ حَسيِباً [النساء آيه 86] ( و هنگاميكه شما با تحيتى تحيت داده شديد ، با بهتر از آن پاسخ تحيت را بدهيد يا مثل آن را برگردانيد خداوند بر همه چيز محاسبه دارد [ ناظر است ] . )

27 لاَ يَسْتَوىِ الْقَاعِدونَ مِنَ الْمُؤْمِنيِنَ غَيْرُ اُولِى الضَّرَرِ وَ الْمُجَاهِدوُنَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً . دَرَجَاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كَانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً [ النساء آيه 95 و 96]( مساوى نيستند آن گروه از مؤمنان كه بدون داشتن ضرر از جهاد نشسته‏اند با آن مؤمنانى كه در راه خدا با اموال و نفوسشان جهاد مى‏كنند ،خداوند مجاهدانى را كه با اموال و نفوسشان جهاد مى‏كنند درجه‏اى بر نشستگان برترى داده است و خدا بر همه وعده خوب داده است و مجاهدين را بر نشستگان به وسيله پاداشى عظيم برترى داده است درجاتى از خداوند و بخشايشى و رحمتى ، و خداوند بسيار بخشاينده و مهربان است . )

28 إِنَّ الَّذيِنَ تُوفَّاهُمْ الْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِى أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِى الْأَرْضِ قَالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ سَائَتْ مَصِيراً إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لاَ يَهْتَدُونَ سَبيِلاً [ النساء آيه 97 و 98] كسانيكه فرشتگان آنانرا در حاليكه ستم بر خود روا داشته‏اند ميگيرند [ وقت مرگ يا پس از آن از آنان ميپرسند ] در چه موقعيتى بوديد ؟ پاسخ ميدهند ما بينوايانى در روى زمين بوديم . فرشتگان ميگويند : آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد ، آنان جايگاهشان دوزخ است و دوزخ سرنوشت نهائى بدى است ، مگر آن بينوايان از مردان و زنان و فرزندان كه چاره‏اى نميتوانند و راهى را نميتوانند پيش بگيرند . )

29 وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَليِلاً [ النساء آيه 125] ( و كيست داراى دينى بهتر از كسيكه روى خود را به خدا تسليم نموده در حاليكه نيكوكار است و از ملت حنيف ابراهيم پيروى نموده است وخداوند ابراهيم [ عليه السلام ] را دوست اتخاذ كرده است . )

30 يَا أَيُّهَا الَّذيِنَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلَى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيّاً أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلَى بِهِمَا فَلاَ تَتَّبِعُوا الْهَوىَ أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً [ النساء آيه 135] ( اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد ، [ به تمام معنى ] قيام به عدالت كنيد ، شهادت براى خدا بدهيد اگر چه بر ضرر خودتان و يا پدر و مادر و خويشاوندانتان باشد ، [ عدالت و شهادت براى خدا را رها نكنيد ] خواه غنى باشد يا فقير [ نه غناى كسى موجب شود كه از حق منحرف شويد و نه فقر كسى كه با مراعات حال او از حق تعدى كنيد ] زيرا خدا به آن دو شايسته‏تر است .پس پيروى از هوى نكنيد كه مبادا از حق عدول كنيد و اگر از حق منحرف شويد و يا اعراض كنيد خداوند به آنچه كه عمل مى‏كنيد آگاه است . )

31 لاَ يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاَّ مَنْ ظُلِمَ وَ كَانَ اللَّهُ سَميِعاً عَلِيماً [ النساء آيه 148] ( خداوند آشكار كردن سخن زشت را دوست نميدارد مگر از كسيكه به او ظلم شده است و خداوند شنوا و دانا است . )

32 وَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوَى وَ لاَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ [ المائده آيه 2] ( و براى نيكوئى و تقوى هماهنگ كمك كنيد و به گناه و خصومت تعاون ننماييد و به خدا تقوى بورزيد خداوند كيفر سختى ميدهد . )

33 مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِى إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [ المائده آيه 32] ( از اين جهت بود كه مقرر داشتيم بر بنى اسرائيل اينكه هر كس نفسى را بدون عنوان قصاص يا فساد در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه مردم را كشته است و هر كس نفسى را احيا كند مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . )

34 يَا أَيَّهُا الَّذيِنَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ [ المائده آيه 105] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد بر شما باد [ شخصيت ] خودتان ، [ خود را در منجلاب هوسها و خودخواهى‏ها تباه مسازيد ] كسى كه گمراه شده است ضرر به شما نرساند اگر شما هدايت يافته‏ايد ، برگشت همه شما به سوى خدا است و خبر خواهد داد به شما آنچه را كه عمل ميكرديد . )

35 فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّروا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَىْ‏ءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُوا بِمَا اوُتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ . فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذيِنَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [ الانعام آيه 44 و 45] ( هنگاميكه آن تبهكاران فراموش كردند آنچه را كه به آنان تذكر داده بودند درهاى همه چيز را براى آنان باز كرديم تا آنگاه كه به آنچه كه داده شده بودند شاد گشتند ناگهان آنان را گرفتيم و در خمودى فرو رفتند .پس دنباله مردمى كه ظلم كرده بودند قطع شد و حمد خداى را كه پروردگارعالميان است . )

36 وَ لاَ تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَى‏ءٍ وَ مَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَىْ‏ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ [ الانعام آيه 52] ( و طرد مكن كسانى را كه صبحگاهان و شامگاهان پروردگارشان را ميخوانند و تقرب به او را ميخواهند نه از حساب آنان به تو چيزى است و نه از حساب تو براى آنان چيزى ، اگر طردشان كنى از ستمكاران خواهى گشت . )

37 وَ إِذَا جَائَكَ الَّذِينَ يُؤمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بِعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ [ الانعام آيه 54] ( و هنگاميكه مردم با ايمان به آيات ما نزد تو آمدند ، به آنان بگو : درود بر شما پروردگار شما رحمت به شما را بر خود مقرر داشته است كه اگر كسى از شما از روى نادانى مرتكب عمل بدى شد و سپس توبه كرد و اصلاح نمود خداوند بخشاينده و مهربان است . )

38 وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَ يَعْلَمُ مَا فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا وَ لاَ حَبَّةٍ فِى ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَ لاَ رَطْبٍ وَ لاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِى كِتابٍ مُبِينٍ [ الانعام آيه 59] ( و در نزد او است كليدهاى عالم غيب و نميداند آنها را مگر اوو ميداند آنچه را كه در خشكى و در دريا است و هيچ برگى بر زمين نمى‏افتد مگر آنكه آنرا ميداند و هيچ تر و خشكى نيست مگر اينكه در كتاب مبين ثبت است . )

39 قَدْ جَائَكُمْ بَصَائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِىَ فَعَلَيْهَا وَ مَا أَنَا عَلَيْكُمْ بَحَفِيظٍ [الانعام آيه 104] ( براى شما وسائل بينش از پروردگارتان آمده است پس هر كس كه بينا گشت به سود خود او است و هر كس كه نابينا گشت به ضرر خود او است و من نگهبان [ جبرى ] شما نيستم . )

40 وَ لاَ تَسُبُّوا الَّذيِنَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسَبُّونَ اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ . . . [ الانعام آيه 108] ( و دشنام ندهيد كسانى را كه غير از خدا را ميخوانند تا آنان خدا را ناسزا بگويند از روى عداوت و نادانى . ) 2 42 وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لاَ مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ [ الانعام آيه 115 ] ( و مشيت پروردگار تو بر مبناى صدق و عدل تمام شده است و هيچ چيزى تبديل كننده مشيتهاى او نيست . )

41 وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِى الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ [ الانعام آيه 116] ( و اگر اكثر كسانى را كه در روى زمينند اطاعت كنى ترا از راه خدا گمراه خواهند كرد ، آنان پيروى نميكنند مگر از ظن و آنان كارى جزدست‏اندازى به غيب انجام نميدهند . )

42 أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِريِنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ [ الانعام آيه 122] ( آيا كسى كه مرده‏اى بود و ما آنرا احيا كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم راه ميرود ، مانند كسى است كه مثل او [ زندگى ] در ظلمات است و از آن بيرون نميرود ، بدينسان اعمال كافران به خودشان آراسته مينمايد . )

43 قُلْ اِنَّ صَلَوتِى وَ نُسُكِى وَ مَحْيَاىَ وَ مَمَاتِى لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ . لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ بِذَلِكَ اُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ . قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغىِ رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَىْ‏ءٍ وَ لاَ تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاَّ عَلَيْهَا وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرىَ ثُمَّ إِلىَ رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ [الانعام آيه 162 تا 164] ( بگو قطعا نمازم و عبادتم و حيات و مماتم از آن خدا پروردگار عالميان است . شريكى براى او نيست و اين دستوريست كه به من داده شده است و من اولين مسلمانم . بگو آيا جز خدا را طلب كنم در حاليكه او است خداى همه چيز و هيچ نفسى چيزى جز براى خود نمى‏اندوزد و گناه و و بال هيچ كس به عهده كسى ديگر نيست ، سپس برگشت شما به سوى پروردگارتان بوده و شما را درباره آنچه اختلاف مى‏ورزيديد خبر خواهد داد . )

44 يَا بَنِى آدَمَ لاَ يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْءَاتِهِمَا إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاءَ لِلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ . وَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً قَالُوا وَجَدْنَا عَلَيْهَا آبَائَنَا وَ اللَّهُ أَمَرَنَا بِهَا قُلْ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ أَتَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ [ الاعراف آيه 27 و 28] ( اى فرزندان آدم ، شما را شيطان دچار فتنه نسازد چنانكه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد ، پوشاك آن دو را مى‏كند ( خروج از بهشت به سبب اغواى شيطان ) تا اعضاء پوشيدنى‏شان را به آنان نشان بدهد .شيطان و گروهش شما را مى‏بينند از آنجا كه شما آنها را نمى‏بينيد ، ما شياطين را اولياء كسانى قرار داديم كه ايمان نمى‏آورند . و موقعى كه كار زشتى را انجام بدهند ميگويند ما پدرانمان را ديديم كه كار زشت را مرتكب ميشدند و خداوند ما را به اين كار ناشايست دستور داده است ،به آنان بگو قطعا خداوند امر به فحشاء نمى‏كند آيا درباره خدا ميگوئيد چيزى را كه نميدانيد . )

45 قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِى أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ الطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِىَ لِلَّذيِنَ آمَنُوا فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ . قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّىَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْىَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِا اللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ [ الاعراف آيه 32 و 33] ( بگو چه كسى زينت خداوندى را كه براى بندگانش بيرون آورده و پاكيزه‏ها از روزى را تحريم نموده است ، بگو اين زينت ( امور مطلوب ) و روزى پاكيزه در قيامت در اختصاص كسانى است كه در اين زندگى دنيوى ايمان آورده‏اند ، بدينسان آيات را براى كسانى كه ميدانند تفصيل ميدهيم .بگو جز اين نيست كه تحريم نموده است پروردگار من امور فحشاء را چه آشكار و چه مخفى و گناه و ظلم بدون حق را و شرك به خدا را كه اختيار و سلطه‏اى براى آن نازل نكرده است و اينكه درباره خدا چيزى را بگوييد كه نميدانيد . )

46 و لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون [ الاعراف آيه 34] ( و براى هر امتى مدتى است ، وقتى كه آن مدت به پايان رسيد نه ساعتى تأخير خواهند كرد و نه پيش خواهند افتاد . )

47 وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى‏ آمَنُوا وَ اتَّقُوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ لَكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ [ الاعراف آيه 96] ( و اگر اهل آباديها ايمان مى‏آورند و تقوى ميورزيدند براى آنان بركاتى از آسمان و زمين باز ميكرديم ولى آنان تكذيب كردند پس ما آنان را در نتيجه كارهائى كه كردند گرفتيم . )

48 سَأَصْرِفُ عَنْ آيَاتِىَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِى الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لاَ يُؤْمِنُوا بِهَا وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لاَ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الْغَىِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَ كَانُوا عَنْهَا غَافِلِينَ [ الاعراف آيه 146] ( من بزودى كسانى را كه در روى زمين بدون حق تكبر ميورزند از آيات خود محروم خواهم كرد . آنان كسانى هستند كه هر آيه‏اى را ببينند ايمان به آن نمى‏آورند و اگر راه رشد را ببينند آنرا براى خود راه اتخاذ نمى‏كنند و اگر راه گمراهى را ببينند آنرا براى خود راه اتخاذ ميكنند ،اين براى آن است كه آنان آيات ما را تكذيب نمودند و از آن آيات غفلت ورزيدند . )

49 وَ الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئَاتِ ثُمَّ تَابُوا مِنْ بَعْدِهَا وَ آمَنُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ [ الاعراف آيه 153] ( و كسانيكه مرتكب گناهان شده و پس از آن گناهان توبه نمايند و ايمان بياورند قطعا پروردگار تو بعد از آن توبه بخشاينده و مهربان است . )

50 أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِى مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَىْ‏ءٍ . . . [ الاعراف آيه 185] ( آيا ننگريسته‏اند در ملكوت آسمانها و زمين و در آنچه كه خداوند آفريده است . )

51 وَ اذْكُر رَبَّكَ فِى نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصَالِ وَ لاَ تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ [ الاعراف آيه 205] ( و ذكر كن پروردگارت را در نفس خود با ناله مشتاقانه و بيمناك و با صداى ملايم از سخن ، صبحگاهان و مواقع تاريكى و مباش از مردم غفلت زده . )

52 . . . وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَ يَقْطَعَ دَابِرَ الْكَافِرِينَ . لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ [ الانفال آيه 7 و 8] ( و خداوند اراده كرده است كه با كلمات [ يا مشيت‏هاى ] خود حق را تثبيت نمايد و دنباله كافران را قطع كند . تا حق را احقاق و باطل را ابطال نمايد اگر چه گناهكاران كراهت داشته باشند . )

53 إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ [ الانفال آيه 22] ( بدترين چارپايان نزد خدا ، مردم كر و لالى هستند كه تعقل نمى‏كنند . )

54 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحيِيكُمْ . . . [ الانفال آيه 24] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد خدا و رسول او را اجابت كنيد هنگاميكه شما را براى چيزى ميخوانند كه شما را احيا ميكند . )

55 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً وَ يُكَفِّر عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ [ الانفال آيه 29] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد اگر براى خدا تقوى بورزيد براى شما عامل جدائى حق از باطل را قرار ميدهد و گناهان شما را محو مينمايد و بر شما مى‏بخشايد و خداوند داراى فضل بزرگى است . )

56 وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرَ الْمَاكِرينَ [ الانفال آيه 30] ( و آن تبهكاران مكرپردازى مى‏كنند و خداوند [ هم ] چاره‏سازى مينمايد و خداوند بهترين چاره كنندگان است . )

57 وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصيِرٌ [ الانفال آيه 39]( و با آنان بجنگيد تا فتنه منتفى شود و دين كلا از آن خدا باشد ، پس اگر خوددارى كردند قطعا خداوند به آنچه كه عمل مى‏كنند بينا است . )

58 لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيَى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ [ الانفال آيه 42] ( تا كسى كه هلاك ميشود از روى دليل روشن هلاك گردد و هر كس زندگى ميكند از روى دليل روشن زندگى نمايد . )

59 ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَى قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّروُا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ [ الانفال آيه 53] ( انتقام خداوندى از روى ظلم نيست ، بلكه براى اينست كه اراده خداوندى اين نبوده است كه نعمتى را كه به قومى عنايت فرموده آنرا تغيير بدهد مگر اينكه آن قوم آنچه را كه در خود دارند دگرگون بسازند . )

60 وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمْ أَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَىْ‏ءٍ فِى سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفِّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ [ الانفال آيه 60] ( و براى آنان هرچه كه بتوانيد از نيرو و جمع‏آورى و تنظيم اسب‏ها مهيا كنيد تا بوسيله آن آمادگى دشمن خدا و دشمن خود را وعده ديگرى را كه شما نميدانيد و خدا ميداند به هراس و وحشت بيندازيد و هرچه كه در راه خدا انفاق كنيد به شما خواهد رسيد و بر شما ستمى نخواهد رفت . )

61 وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَّ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ .وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِى أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنيِنَ .وَ أَلّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِى الْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزيِزٌ حَكيِمٌ [ الانفال آيه 63] ( و اگر آن دشمنان ميل به صلح داشته باشند تو [ هم ] به آن ميل نما و به خدا توكل كن ، او است شنوا و دانا و اگر چه بخواهند ترا فريب بدهند ،زيرا كفايت كننده تو خدا است ، همان خدائيكه ترا با يارى خود و مردم با ايمان تأييد كرد و ميان دلهاى آنان الفت انداخت .

اگر تو همه آنچه را كه در روى زمين است خرج ميكردى نميتوانستى دلهاى آنان را بهم نزديك كنى ولى خداوند ميان دلهاى آنان الفت برقرار نمود ، او است عزيز و حكيم . ) تبصره بعضى از اشخاص گمان كرده‏اند كه مقصود از آيه فوق اينست كه اگر چه مسلمانان بدانند كه دشمن با تظاهر به ميل به صلح ، ميخواهد حيله‏گرى راه بيندازد و به اصطلاح دست و پاى خود را جمع كند و تجديد قوا و تحصيل آگاهى‏هاى لازم براى بدست آوردن وسائل از بين بردن مسلمانان نمايد بايد به اين اشخاص گفت آيه نميگويد : حتى اگر شما مسلمانان بدانيد كه دشمن با تظاهر به ميل به صلح حيله‏بازى راه انداخته و كوشش دارد كه خود را از مهلكه‏اى كه مسلمانان براى آنان ايجاد كرده‏اند ، نجات بدهد و سپس با قواى بيشتر و بران‏تر بر سر مسلمانان تاختن بياورد .

زيرا نامعقول بودن و ناسازگارى چنين تجويز با تمام منابع اسلامى و حكم عقل كه ميگويد دفع ضرر محتمل واجب است چه برسد به ضرر قطعى ، روشنتر از آن است كه نيازى به اثبات داشته باشد . آيا اين تجويز بر خلاف عمل مولى الموحدين امير المؤمنين عليه السلام نيست كه در جنگهاى صفين حيله‏گرى معاويه را آشكار كرد و فرمود : اينكه قرآن‏ها را بر سر نيزه‏ها بلند كرده‏اند فريبى بيش نيست چون حالا اينان طعم شكست را مى‏چشند و دست به چنين كار به ظاهر حق به جانب زده‏اند كه شما رابفريبند دست از جنگ و پيكار برنداريد .

آيا اين تجويز بر خلاف جمله امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه نيست كه ميفرمايد :و لا نتخوّف قارعة حتّى تحلّ بنا [ خطبه 32 ] و از هيچ حادثه كوبنده‏اى نمى‏ترسيم تا اينكه بر ما وارد شود به طور كلى با نظر به حكم عقل و مجموع آيات و احاديث مربوطه ، معناى آيه شريفه اينست كه « اگر دشمن ميل به صلح كرد شما هم ميل به صلح كنيد ، اگر چه ميل به صلح دشمن براى فريب دادن باشد ، يعنى تظاهر به ميل به صلح نمايند ولى ميل درونى آنان به شكست دادن شما باشد و شما آن نفاق و حيله‏گرى را ندانيد . و اما اگر بدانيد يا احتمال عقلائى بدهيد كه آنان مخيواهند شما را بفريبند ، قطعا نبايد به تظاهر به ميل آنان به صلح ترغيب اثرى بدهيد . جاى تأسف است كه بعضى اشخاص با نگرش محدودى در آيات قرآنى مى‏نگرند و گاهى به نتائج نامعقولى ميرسند .

62 وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلاَمَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْلَمُونَ [ التوبه آيه 6] ( و اگر كسى از مشركين از تو پناه خواست پس به او پناه بده تا سخن خدا را بشنود سپس او را به جايگاه امن خود برسان اين بدانجهت است كه آنان قومى هستند كه نميدانند . )

63 مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اللَّهِ شَاهِدِينَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ وَ فِى النَّارِهُمْ خَالِدُونَ . إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ أَقامَ الصَّلَوةَ وَ آتَى الزَّكَاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلاَّ اللَّهَ فَعَسَى اُولَئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ [ التوبه آيه 17 و 18]( جائز نيست براى مشركين كه مساجد خدا را آباد كنند در حاليكه به كفر خودشان شهادت ميدهند ، اعمال آنان پوچ گشته و در آتش جاودان خواهند ماند . جز اين نيست كه مساجد خدا را كسى آباد ميكند كه به خدا و روز واپسين ايمان بياورد و نماز را اقامه كند و زكات بدهد و جز خدا از كسى نترسد ، شايد كه آنان از هدايت يافتگان باشند . )

64 أَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَروُا وَ جَاهَدُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ اُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ . يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوَانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ . خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ [ التوبه آيه 20 تا 22] ( كسانى كه ايمان آورده و هجرت نموده و در راه خدا با اموال و نفوس خود مجاهدت كرده‏اند در نزد خدا داراى درجه‏اى عظيم‏ترند و آنان هستند نائل شدگان [ به لطف و عنايت ربانى ] آنان را پروردگارشان بشارت ميدهد به رحمت و به رضوانى از خود و به باغهائى كه براى آنان نعمت‏هائى پايدار در آن وجود دارد . آنان در آن باغهاى بهشتى جاودان خواهند بود . قطعا در نزد خداوند پاداشى بزرگ است . )

65 وَ الَّذيِنَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ . يَوْمَ يُحْمَى عَلَيْهَا فِى نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا مَا كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ [ التوبه آيه 34 و 35] ( و آنانكه طلا و نقره را متراكم [ و راكد ] ميسازند و آنها را در راه خدا انفاق نميكنند ، آنانرا به عذابى دردناك بشارت بده . روزى كه طلا و نقره‏ها [ ى متراكم و راكد ] با آتش جهنم بر افروخته ميشود و با آن طلاها و نقره‏هاى تفتيده پيشانى‏ها و پهلوها و پشت‏هاى آنان داغ ميشود [ به آنان گفته خواهد شد ] : اينست آنچه را كه براى خودتان اندوختيد و متراكم و راكد نموديد ، حال بچشيد آنچه را كه براى خود اندوخته‏ايد . )

66 إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنَا أَمْرَنَا مِنْ قَبْلُ وَ يَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ . قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلاَّ مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَينَا وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ . قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى الْحُسْنِيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنَدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبَّصُونَ [ التوبه آيه 50 تا 52] ( اگر خيرى به تو برسد آنان [ منافقين ] را ناراحت ميكند و اگر مصيبتى به تو برسد خواهند گفت ما پيش از اين فكر خود را كرده [ و براى اين پيشامد حسابمان را نموده بوديم ] آنان در حاليكه شادمانند روى ميگردانند .به آنان بگو چيزى به ما نخواهد رسيد جز آنكه خدا براى ما مقرر داشته او است مولاى ما و مردم با ايمان تنها بر او توكل مى‏كنند . به آنان بگو آيا جز يكى از دو سرنوشت نيكو را براى ما انتظار مى‏كشيد [ يا پيروزى و اقامه حق يا شهادت و نيل به رحمت الهى ] و ما هم در انتظار رسيدن عذاب خدائى به شما هستيم يا از نزد خدا و يا با دست ما . شما درباره ما انتظار بكشيد و ما هم با شما درباره شما در انتظار بسر ميبريم . )

67 وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ [ التوبه آيه 105] ( و به آنان بگو [ هر كارى را كه ميخواهيد ] انجام بدهيد خدا و رسول او و مؤمنان عمل شما را خواهند ديد و به زودى به سوى [ خداوند ]داناى غيب و شهود بر ميگرديد و او شما را به آنچه كه انجام داده‏ايد خبر خواهد داد . )

68 وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرَاراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصَاداً لِمَنْ حَارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ الْحُسْنَى وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ . لاَ تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ اُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ . أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى تَقْوَى مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِى نَارِ جَهَنَّمَ وَ اللَّهُ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ . لاَ يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ الَّذِى بَنَوْا رِيبَةً فِى قُلُوبِهِمْ إِلاَّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ [ التوبه آيه 107 تا 110] ( و كسانيكه مسجدى را اتخاذ كردند براى وارد كردن ضرر و اشاعه كفر و جدائى انداختن ميان مؤمنان و كمينگاهى براى كسانيكه قبلا با خدا و رسولش به محاربه برخاسته بودند و سوگند ميخورند كه ما [ از ساختن اين مسجد ] قصدى جز خير نداريم و خداوند گواهى ميدهد كه آنان قطعا دروغ ميگويند . هرگز در آن مسجد ضرار اقامه مكن شايسته است در آن مسجد اقامه كنى كه از نخستين روز بر اساس تقوى بنيانگزارى شده است . در آن مسجد مردانى هستند كه ميخواهند پاك شوند و خداوند پاك شوندگان را دوست ميدارد . آيا كسى كه بنيانش را بر تقوى براى خدا و رضاى الهى [ يا به هدف‏گيرى رضوان خداوندى ] پايه ريزى نموده است ، بهتر است يا كسيكه بنيان خود را بر لبه پرتگاه سقوط كننده تأسيس نموده است كه بنيانش او را به جهنم ساقط كرده است و خداوند گروه ستمكار را هدايت نميكند . آن بنيانى كه ساخته‏اند هميشه در دلهاى آنان موجب ترديد [ و اضطراب ] مينمايد مگر اينكه دلهاى آنان بريده شود [ و پوسيده گردد ] و خداوند دانا و حكيم است . )

69 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمَلُوا الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ فِى جَنَّاتِ النَّعِيمِ . دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتَهُمْ فِيهَا سَلاَمٌ وَ آخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ . [ يونس آيه 9 و 10] ( قطعا كسانى كه ايمان آورده‏اند و اعمال صالحه انجام داده‏اند پروردگارشان آنان را به وسيله ايمانى كه داشته‏اند هدايت ميكند [ به بهشتى كه ] از زير آنان در باغهاى نعمتها نهرها جارى ميشود ، سخن آنان در آن باغهاى بهشتى [ چنين است ] : پاكيزه پروردگارا ، خداوندا ، و درود آنان در آن باغها سلام ، و پايان سخنشان اينست كه حمد از آن خداوند رب العالمين است . )

70 وَ إِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِداً أَوْ قَائِماً فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَاَنْ لَمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرِّ مَسَّهُ كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ [ يونس آيه 12] ( و هنگاميكه ضررى به انسان رسيد ما را ميخواند به پهلو يا نشسته يا ايستاده و موقعى كه ضرر را از او مرتفع ساختيم به راه خود مى‏رود چنانكه گوئى ما را براى ضررى كه به او وارد شده بود نخوانده است ،بدين‏سان آراسته شده براى مردم اسرافگر اعماليكه انجام ميدادند . )

71 وَ مَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِى مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ [ يونس آيه 36] ( و تبعيت نميكنند اكثر آنان مگر از ظنى [ گمانى و پندارى ] . قطعى است كه ظن [ آدمى را ] از چيزى از حق بى‏نياز نميكند ، قطعا خداوند به آنچه كه انجام ميدهند دانا است . )

72 إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لَكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ [ يونس آيه 44] ( قطعى است كه خداوند هيچ گونه ظلمى به مردم نميكند و لكن مردمند كه به خودشان ظلم مى‏كنند . )

73 وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ سَاعَةً مِنَ النَّهَارِ يَتَعَارَفُونَ بَيْنَهُمْ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ وَ مَا كَانُوا مُهْتَدِينَ [ يونس آيه 45] ( و روزى كه آنان را محشور ميكنيم [ آنان چنين درمى‏يابند ] كه [ در زندگى دنيوى ] جز ساعتى از روز درنگ نكرده‏اند ، آنان ميان خود آشنائى نشان ميدهند ، قطعا كسانيكه ديدار خدا را تكذيب كردند به خسارت افتادند و هدايت يافتگان نبودند . )

74 وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِى الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِى كِتَابٍ مُبِينٍ [هود آيه 6] ( و هيچ جنبنده‏اى [ جاندارى ] نيست مگر اينكه روزى آن با خدا است و خداوند ميداند موقعيت‏هاى استقرارى و موقت آنها را ، همه اينها در كتاب مبين ثبت است . )

75 وَ نَادىَ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِى مِنْ أَهْلِى وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ . قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْس مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلاَ تَسْئَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّى أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ قَالَ رَبِّ إِنِّى أَعُوذُبِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ مَا لَيْسَ لِى بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لِى وَ تَرْحَمْنِى أَكُنْ مِنَ الْخَاسِرينَ [هود آيه 45 و 46 و 47] ( و نوح پروردگارش را خواند و عرض كرد اى پروردگار من ، پسرم از خاندان من است و قطعا وعده تو حق است و تو والاترين حاكم‏هائى .خدا گفت اى نوح او از خاندان تو نيست او [ تجسمى از ] عمل ناصالح است ، چيزى را از من مپرس كه علم به آن ندارى . من ترا پند ميدهم مبادا از جاهلان باشى . نوح گفت اى پروردگار من ، من به تو پناه ميبرم از اينكه چيزى را از تو بپرسم كه به آن علم ندارم و اگر مرا نبخشائى و ترحم نكنى من از زيانكاران خواهم بود . )

76 قَالُوا يَا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَ مَا نَحْنُ بِتَارِكِى آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِكَ وَ مَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ . إِنْ نَقُولُ إِلاَّ اعْتَرَاكَ بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ قَالَ إِنِّى اُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّى بَرِى‏ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ . مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِى جَميِعاً ثُمَّ لاَ تُنْظِرُونِ .إِنِّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّى وَ رَبِّكُم مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّى عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ [هود آيه 53 تا 56] [ آن تبهكاران ] ( گفتند : اى هود دليل روشنى براى ما نياوردى و ما خدايان خود را از گفتار تو [ با پذيرش گفتار تو ] رها نخواهيم ساخت و ما ايمان به تو نخواهيم آورد . ما [ درباره تو ] نميگوئيم مگر اينكه بعضى از خدايان ما ترا با بدى اصابت نموده . [ هود ] گفت من به خدا شهادت ميدهم و شاهد باشيد كه من از آنچه جز خدا است ، شما به آن شرك ميورزيد بيزارم .

همگى درباره من حيله براه بيندازيد و سپس مهلتم ندهيد . من به خدا [ كه ] پروردگار من و شما است توكل كرده‏ام هيچ جنبنده‏اى نيست مگر اينكه او موى بالاى پيشانى آن را گرفته است ، قطعا [ مشيت پروردگار من ] بر صراط مستقيم است . )

77 وَ يَا قَومِ أَوْفُوا الْمِكْيَالَ وَ الْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ وَ لاَ تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْيَائَهُمْ وَ لاَ تَعْثَوْا فِى الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ [ هود آيه 85] [ حضرت شعيب عليه السلام به قوم خود گفت : ] ( اى قوم من ، وفا كنيد [ كامل كنيد ] پيمانه و ترازوا را با عدالت ، و اشياء مردم را از ارزش نيندازيد و در روى زمين براى فساد تلاش نكنيد . )

78 فَاسْتَقِمْ كَمَا اُمِرْتَ وَ مَنْ تَابَ مَعَكَ وَ لاَ تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرُ .وَ لاَ تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لاَ تُنْصَروُنَ [هود آيه 112 و 113] ( استقامت بورز همانگونه كه به تو دستور داده شده است و [ استقامت بورزند ] كسانيكه با توبه سوى خدا بازگشته‏اند و طغيان نكنيد خداوند به عمل شما بينا است . و به كسانيكه ستم كرده‏اند تكيه نكنيد كه آتش به شما اصابت ميكند و براى شما جز خدا اوليائى نيست [ اوليائى جز خدا و آنانكه اولياى خدايند وجود ندارد ] سپس يارى نخواهيد گشت . )

79 إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ [ الرعد آيه 11] ( قطعا خداوند تغييرى در هيچ قومى ايجاد نميكند مگر اينكه آنان آنچه را كه در خود دارند تغيير بدهند . )

80 وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلاَلُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْأَصَالِ [ الرعد آيه 15] ( و به خدا سجده ميكند هر كس [ و هر چيزى ] كه در آسمانها و زمين است با اختيار و با اكراه و سايه‏هاى آنان [ نيز به خدا سجده ميكند ] صبحگاهان و شامگاهان . )

81 أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاْحتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُون عَلَيْهِ فِى النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ [ الرعد آيه 17] ( [ خداوند ] آبى از آسمان فرستاد و در آن دره‏ها به اندازه خود به جريان افتاد پس سيل كف بر آمده‏اى بر خود حمل كرد و از آنچه كه در آتش براى بدست آوردن زينت يا متاعى حرارت ميدهيد كفى است مثل آن [ برآمده ] بدينسان خداوند حق و باطل را بيان ميدارد اما كف بفناء ميرود و اما آنچه كه براى مردم سودمند است در روى زمين ميماند بدينگونه خداوند مثل‏ها را مى‏آورد . )

82 وَ الَّذيِنَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا الصَّلَوةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَ عَلاَنِيَةً وَ يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةِ أُولَئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ . جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَنْ صَلَحَ مَنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلاَئِكَةُ يَدْخلُونَ عَلَيْهِم مِنْ كُلِّ بَابٍ . سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ [ الرعد آيه 22 تا 24] ( و آنانكه در طلب وجه [ يا خواست ] پروردگارشان صبر كردند و نماز را بر پا داشتند و از آنچه كه به آنان روزى كرديم نهانى و آشكارا انفاق نمودند و با كار نيكو بدى را ساقط كردند براى آنان سراى آخرت . [ مقرر است ] باغهاى بهشتى كه آنان و مردمى صالح از پدرانشان و همسرانشان و اولادشان ، و فرشتگان از هر درى بر آنان وارد ميشوند . [ و ميگويند ] سلام بر شما باد در برابر صبرى كه [ در زندگى دنيوى ] نموديد ، چه نيكو است سراى آخرت . )

83 أ لاَ بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [ الرعد آيه 28] ( آگاه باشيد دلها با ذكر خداوندى آرامش پيدا مى‏كنند . )

84 يَمْحُوا اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتَابِ [ الرعد آيه 39 ] ( خداوند آنچه را كه بخواهد محو مى‏كند و [ آنچه را كه بخواهد ] اثبات مى‏كند و در نزد او است كتاب اصيل . )

85 قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِى اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ . . . [ ابراهيم آيه 10] ( پيامبران آنان گفتند آيا درباره خدا شكى وجود دارد [ خداونديكه ] آسمانها و زمين را آفريده و شما را ميخواند تا شما را ببخشد . )

86 وَ قَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِىَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ مَا كَانَ لِىَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلاَّ أَنْ دَعْوَتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِى فَلاَ تَلُومُونِى وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِىِّ إِنِّى كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ [ ابراهيم آيه 22]( و در آن هنگام كه امر زندگى دنيوى به پايان رسيد شيطان [ به مردم تبهكار ] گفت خداوند به شما وعده حق داد و من [ هم ] به شما وعده دادم و تخلف كردم و من سلطه‏اى بر شما نداشتم مگر اينكه شما را خواندم شما مرا اجابت كرديد پس مرا ملامت نكنيد و خودتان را ملامت كنيد ،[ امروز ] من پناه‏دهنده شما نيستم و شما [ هم ] پناه دهنده من نيستيد ،من كفر ورزيدم به آن شركى كه شما پيش از اين در اطاعت من در برابر خدا ورزيديد ، قطعا براى ستمكاران عذابى است دردناك . )

87 أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ . تُؤْتِى اُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ . وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَالَهَا مِنْ قَرَارٍ . [ ابراهيم آيه 24 و 25 و 26] ( آيا نديده‏اى خداوند چگونه مثلى زده است [ كه ] كلمه پاكيزه مانند درختى پاكيزه است كه ريشه آن ثابت و شاخه‏اش در آسمان است . با اذن خداوندى در هر وقتى ميوه‏هاى خود را ميدهد و خداوند مثل‏ها را براى مردم ميزند باشد كه آنان متذكر شوند . و مثل كلمه خبيثه مانند كلمه خبيث است كه از زمين كنده شده است و قرارى براى آن نيست . )

88 يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ فِى الْأَخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللَّهُ الضَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ [ ابراهيم آيه 27] ( خداوند كسانى را كه ايمان آورده‏اند با قول ثابت در زندگى دنيا و آخرت تثبيت مى‏كند و خداوند ستمكاران را گمراه مينمايد و آنچه را كه بخواهد انجام ميدهد . )

89 وَ آتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ [ ابراهيم آيه 34] ( و خدا از هرچه كه شما از او خواسته‏ايد به شما داده است و اگر نعمت خداوندى را بشماريد نميتوانيد ، قطعا انسان ظلم كننده و پوشاننده [ حق ] است . )

90 وَ إِنْ مِنْ شَىْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ [ الحجر آيه 21] ( و هيچ چيزى نيست مگر اينكه منابع آن نزد ما است و ما نمى‏فرستيم آنرا مگر به اندازه معلوم . )

91 نَبِّى‏ءْ عِبَادِى أَنِّى أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ [ الحجر آيه 49] ( خبر بده به بندگان من [ كه ] قطعا منم [ خداوند ] بخشنده و مهربان . ]

92 مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ [ النحل آيه 97] ( و هر كس عمل صالح انجام بدهد از مرد يا زن در حاليكه با ايمان باشد ما او را با حيات پاكيزه احياء ميكنيم و پاداش آنانرا به بهترين وجهى درباره آنچه عمل ميكردند ميدهيم . )

93 اُدْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ [ النحل آيه 125]( دعوت كن به سوى پروردگارت به وسيله حكمت و پند نيكو و با آنان با بهترين راه مجادله [ بحث ] كن قطعا پروردگار تو به كسى كه از راه او گمراه شده است داناتر است و او به هدايت يافتگان داناتر است . )

94 وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ [ النحل آيه 126] ( و اگر كيفر داديد به همانگونه كه عذاب شده‏ايد ، كيفر بدهيد و اگر صبر كنيد البته براى بردباران بهتر است . )

95 وَ كُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِى عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقَيَامَةِ كِتَاباً يَلْقيهُ مَنْشُوراً . إِقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً [ الاسرى آيه 13 و 14] ( و عمل هر انسانى را بگردنش الزام كرديم و آنرا روز قيامت براى او كتابى باز بيرون مى‏آوريم . بخوان كتابت را براى حسابگرى نفس تو براى تو كفايت مى‏كند . ) [ تفسير طائر به عمل از عبد اللَّه بن عباس و مجاهد و قتاده است و ابو عبيده و قيتبى آنرا بهره انسان از خير و شر معنا نموده‏اند . جابر بن خالد بن نجيح از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود : يذكر العبد جميع أعماله و ما كتب عليه كأنّه فعله تلك السّاعة ( بنده روز قيامت همه اعمالش را به ياد مى‏آورد و آنچه كه بر او نوشته شده است مانند اينست كه همان ساعت [ روز قيامت موقعى كه اعمالش را بياد مى‏آورد ] انجام داده است . ) ]

96 مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاَهَا مَذْمُوماً مَدْحُوراً . وَ مَنْ أَرَادَ الْأَخِرَةَ وَ سَعَى لَهَا سَعْيَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً . كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلاَءِ وَ هَؤُلاَءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً [ الاسرى آيه 18 تا 20 ] ( هر كس اين دنياى زود گذر را بخواهد ما براى او در همين دنيا آنچه را كه مشيت ما براى كسى كه تعلق بگيرد ، خواهيم داد سپس دوزخ را براى او مقرر خواهيم داشت كه توبيخ شده و مطرود در آن خواهد افتاد .و هر كس آخرت را بخواهد و براى آن بكوشد در حاليكه مؤمن است ،كوشش آنان مورد سپاس خواهد بود . همه آنان [ دنيا طلبان ] و آنان [ آخرت طلبان ] را از عطاء پروردگارت امداد خواهيم كرد و عطاى پروردگار تو ممنوع نبوده است . )

97 وَ قَضَى رَبُّك أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً إِمّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُلْ لَهُمَا اُفٍّ وَ لاَ تَنْهَرْهُمَا وَ قُلْ لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً .وَ اخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِى صَغِيراً [ الاسرى آيه 29] ( و پروردگار تو حكم كرده است كه نپرستيد مگر او را و [ حكم نموده ] احسان به پدر و مادر را . هنگاميكه در نزد تو يكى يا هر دوى آنها به سن زياد رسيدند براى آنان اف مگو و آنان را طرد مساز و به آنان سخن كريمانه بگو . و بال رحمت را بر آنان فرود آور و بگو اى پروردگار من به آنان ترحم فرما همانگونه كه در كوچكى به من رحم كردند . )

98 وَ لاَ تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنْقِكَ وَ لاَ تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً [ الاسرى آيه 29 ( دستت را بگردنت بسته قرار مده و به كلى [ هم ] باز مكن كه ملامت شده و درمانده بنشينى . )

99 وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ اُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً [ الاسرى آيه 36] ( و تبعيت مكن از آنچه كه علم به آن ندارى ، قطعا گوش و چشم و قلب همه آنها از آنچه كه به آن علم ندارى مسؤول است . )

100 وَ قُلْ لِعِبَادىِ يَقُولُ الَّتِى هِىَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوّاً مُبِيناً [ الاسرى آيه 53] ( و بگو به بندگانم آن [ سخن‏ها و عقائد ] را بگويند كه بهتر است ، زيرا شيطان ميان آنان القاء عداوت ميكند قطعا شيطان براى انسان دشمنى است آشكار . )

101 وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى آدَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً [ الاسرى آيه 70] ( ما فرزندان آدم را اكرام نموده و آنانرا در خشكى و دريا به حركت درآورديم و آنانرا از پاكيزه‏ها روزى داديم و آنانرا به مقدارى فراوان از آنچه كه آفريديم برترى داديم . )

102 وَ مَنْ كَانَ فِى هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِى الْأَخِرَةِ أَعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً [ الاسرى آيه 72( و هر كس كه در اين دنيا كور باشد او در آخرت كورتر و گمراه‏تر است . )

103 وَ إِنْ كَادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِىَ عَلَيْنَا غَيْرَهُ وَ إِذاً لاَ تَّخَذُوكَ خَلِيلاً . وَ لَوْلاَ أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً .إِذاً لَأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَيَاتِ وَ ضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَكَ عَلَيْنَا نَصِيراً [ الاسرى آيه 73 تا 75] ( و آنان در صدد برآمدند كه ترا از آنچه كه ما به تو وحى كرده‏ايم به اضطراب بيندازند تا غير از آنچه را كه به تو وحى كرده‏ايم به ما افتراء بزنى و در اين صورت ترا دوست خود اتخاذ ميكردند . و اگر ما ترا تثبيت نمى‏كرديم نزديك بود كه چيز اندكى به آنان تكيه كنى . [ اگر چنين كارى صورت ميگرفت ] دو برابر عذاب زندگى و دو برابر عذاب مرگ [ گنهكاران ] را به تو مى‏چشانديم سپس از ما براى خود يارى نمى‏يافتى . )

104 وَ قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقا [ الاسرى آيه 81] ( و به آنان بگو حق آمد و باطل محو شد و قطعا باطل محو شدنى است . )

105 وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى وَ مَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً [ الاسرى آيه 85] ( و از تو درباره روح مى‏پرسند بگو روح از [ عالم ] امر پروردگار من است و از علم به شما داده نشده است مگر اندكى . )

106 إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً [ الكهف آيه 7]( ما آنچه را كه روى زمين است زينتى براى زمين قرار داديم تا مردم را آزمايش كنيم تا [ برگزيده شوند ] آنانكه عمل نيكوتر انجام ميدهند . )

107 إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئىْ لَنَا مِنْ أَمْرِ نَارَ شَداً [ الكهف آيه 10] ( در آن هنگام كه آن جوانمردان به غار پناه بردند ، گفتند : اى پروردگار ما ،براى ما از نزد خود رحمتى عنايت فرما و از امر ما رشدى براى ما آماده فرما . )

108 وَ لاَ تَقُولَنَّ لِشَىْ‏ءٍ إِنِّى فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسَى أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّى لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً [ الكهف آيه 23 و 24] ( و هرگز مگو من فردا آن كار را انجام خواهم داد مگر اينكه [ بگوئى ] مگر مشيت خداوندى بر خلاف باشد و پروردگارت را به ياد بياور هنگاميكه فراموش كردى و بگو باشد كه پروردگار من مرا به نزديكتر از اين درجه به رشد و [ كمال ] هدايت كند . )

109 وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لاَ تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ لاَ تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ وَ كَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً [ الكهف آيه 28] ( و خود را بردبار ساز در هماهنگى [ در راه عبوديت ] با كسانى كه پروردگارشان را صبحگاهان و شامگاهان ميخوانند و تقرب بر او را مى‏خواهند و چشمانت را از آنان تجاوز مده در حاليكه زينت زندگى دنيوى را بخواهى و اطاعت مكن كسى را كه قلبش را از ذكر ما [ به جهت معصيت برگردانديم ] و غافل ساختيم و او از هواى خود پيروى ميكند و كارش افراط گريست . )

110 أَلْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَاباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً [ الكهف آيه 46] ( مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند و باقيات صالحات [ است كه ] در نزد پروردگار تو از جهت پاداش و شايستگى براى آرزو كردن بهتر است . )

111 قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً . الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً [ الكهف آيه 103 و 104] ( به آنان بگو آيا به شما خبر بدهم كه زيانكارترين مردمان كيست . [ آنان ] كسانى هستند كه كوشش و تلاششان در اين دنيا تباه شده است در حاليكه گمان مى‏كنند كه كار خوبى انجام ميدهند . )

112 قُلْ لَوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِكَلِمَاتِ رَبِّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّى وَ لَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَداً [ الكهف آيه 109] ( بگو به آنان اگر دريا مركبى براى نوشتن مشيت‏هاى پروردگارم باشد دريا تمام ميشود پيش از آنكه كلمات پروردگارم به پايان برسد اگر چه مثل آن دريا را كمك بياوريم . )

113 إِنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ آتِى الرَّحْمَنِ عَبْداً . لَقَدْ أَحْصَاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّا . وَ كُلُّهُمْ آتِيةِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْداً [ مريم آيه 93 تا 95( هيچ چيزى در آسمانها و زمين نيست مگر اينكه در جريان عبوديت خداوند رحمان است . خداوند آنها را احصاء نموده و شمارش كرده است . و همه آنان روز قيامت منفردا در بارگاه خدا حاضر ميشوند . )

114 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدّاً [مريم آيه 96] ( قطعا آنانكه ايمان آورده و اعمال نيكو انجام داده‏اند ، خداوند رحمان براى آنان محبتى قرار خواهد داد . )

115 وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكرِى فَإِنَّ لَهُ مَعْيِشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى . قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِى أَعْمَى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً . قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَلِكَ الْيَوْمَ تُنْسَى [طه آيه 124 تا 126] ( و هر كس از ذكر من اعراض كند قطعا براى او است معيشتى تنگ [ اضطراب انگيز ] و ما او را روز قيامت نابينا محشور ميكنيم . او ميگويد اى پروردگار من ، چرا مرا كور محشور كردى . خداوند پاسخ ميدهد بدانسان كه آيات ما به تو رسيد و تو آنها را فراموش نمودى و همچنين در اين روز تو فراموش ميشوى . )

116 وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقَى [ طه آيه 131] ( و چشمانت [ نگاههايت را ] به آن گروه‏ها درباره امتيازات مضاعف كه به آنان داديم خيره مكن كه براى شكوفائى زندگى دنيوى به آن تبهكاران داده‏ايم تا آنان را درباره آنچه كه داديم در آزمايش قرار بدهيم و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است . )

117 وَ مَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ . لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فَاعِليِنَ . بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ [ الانبياء آيه 16 تا 18] ( و ما آسمان و زمين و آنچه را كه در ميان آن دو است در حال بازيگرى نيافريديم . اگر ميخواستيم آنرا برى لهو [ بازى ] اتخاذ كنيم ، [ عامل لهو را ] از نزد خود اتخاذ مى‏كرديم اگر ميخواستيم چنين كارى را انجام بدهيم . ) [ مرحوم علامه سيد محمد حسين طباطبائي ميگويد : مقصود از اينكه اگر ميخواستيم بازيگرى كنيم بازى را از نزد خود انتخاب ميكرديم . جهان هستى كه خارج از ذات خداوند متعال است ، به جهت پستى و ناچيزى نميتواند براى خداوند وسيله بازى باشد كه نيازمندى خدا را به مخلوقات خود اثبات كند . و اگر بر فرض محال خداوند ميخواست چنان كارى انجام بدهد [ كه محال است ] با شأنى از شؤون ذاتى خود انجام ميداد كه محذور نياز به خارج از ذات را نداشت . و اين بيان فقط براى اثبات نبوت و معاد است كه نتيجه عدم بازى خدا به وسيله آفرينش هستى است . اين مطلب متين است . (تفسير الميزان ج 14 تفسير آيه فوق) ]

118 لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ [ الانبياء آيه 23 ] ( او [ خدا ] از آنچه كه ميكند مسؤول نيست و آنان [ مردم ] مسؤولند . )

119 أَوَ لَمْ يَرَ الَّذيِنَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَىْ‏ءٍ حَىٍّ أَفَلاَ يُؤْمِنُونَ [ الانبياء آيه 30] ( آيا آنانكه كفر ورزيده‏اند ، نديده‏اند كه آسمانها و زمين بسته [ متراكم ] بود ما آن دو را باز كرديم و هر موجود زنده را از آب به وجود آورديم آيا ايمان نخواهند آورد . )

120 وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِى الصَّالِحُونَ [ الانبياء آيه 105] ( قطعا ما در زبور بعد از ذكر نوشتيم كه زمين را بندگان صالح من به ارث خواهند برد . )

121 أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِى الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا اَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَ لَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ [ الحج آيه 46] ( آيا در روى زمين سير نكرده‏اند تا براى آنان دلهائى باشد كه به وسيله آنها تعقل كنند يا براى آنان گوشهائى باشد كه به وسيله آنها بشنوند ،[ حقيقت اينست كه ] چشمها نابينا نميشوند ولى دلهائى كه در سينه‏ها است كور ميگردند . )

122 وَ لاَ نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا [ المؤمنون آيه 62] ( و ما هيچ نفسى را مكلف نميكنيم مگر به مقدار قدرت او . )

123 وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَائَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ . . . [ المؤمنون آيه 71 ] ( و اگر حق از هوى‏هاى آنان پيروى كند قطعا آسمانها و زمين و هر كه در آنست فاسد ميگردد . )

124 وَ هُوَ الَّذِى أَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ [ المؤمنون آيه 78 ( و او است خداوندى كه براى شما گوش و چشمان و دلها را ايجاد كرده است اندكى از شما شكر ميگزارند . )

125 حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّى أَعْمَلُ صَالِحاً فِيمَا تَرَكْتُ كَلاَّ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَ مِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمَ يُبْعَثُونَ [ المؤمنون آيه 100] ( تا آنگاه كه بيكى از آنان مرگ فرا رسد ميگويد : اى خداى من ، مرا برگردانيد ، باشد كه در آنچه از خود باقى ميگذارم عمل صالح انجام بدهم [ به او گفته ميشود ] : هرگز ، اين سخنى است كه ميگويد و از دنبال [ زندگى ] آنان عالم برزخ است ، تا روزى كه مبعوث ميشوند . )

126 إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِى الَّذيِنَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِى الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ [ النور آيه 19] ( قطعا براى آن كسانيكه ميخواهند پديده‏هاى زشت را در ميان كسانيكه ايمان آورده‏اند اشاعه بدهند عذابى است دردناك در دنيا و آخرت و خداوند ميداند و شما نميدانيد . )

127 أَللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ أَلْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَةٍ أَلزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لاَ شَرْقِيَّةٍ وَ لاَ غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتَهَا يُضِى‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ‏ءٍ عَلِيمٌ [ النور آيه 35] ( خداوند نور آسمانها و زمين است ، مثل نور او مانند جايگاه چراغى است كه چراغ در آن نهاده شده و آن چراغ در شيشه‏اى شفاف قرار گرفته و آن شيشه گوئى ستاره درى است كه از درخت مبارك زيتون كه نه شرقى است و نه غربى روشن ميشود ، روغن زيتون آن روشنائى ميدهد اگر چه آتشى با آن تماس نگرفته باشد ، نورى بر نور ، خداوند هر كس را بخواهد به نور خود هدايت ميكند و خداوند براى مردم مثل‏ها ميزند و خداوند به همه چيز دانا است . )

128 رِجَالٌ لاَ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْ ذِكِرِ اللَّهِ وَ أَقَامِ الصَّلَوةِ وَ اِيتَاءِ الزَّكَاةِ يَخَافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصَارُ . لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ . وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ . أَوْ كَظُلُمَاتٍ فِى بَحْرٍ لُجّىٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ [ النور آيه 37 تا 40 ] ( مردانى كه نه تجارت آنانرا از ذكر خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات مشغول ميسازد و نه خريد و فروش ، [ آنان ] از روزى ميترسند كه دلها و چشمان دگرگون ميشوند تا خداوند بهترين پاداش به عمل آنان عنايت كند و از فضل خود به آنان بيفزايد و خداوند به هر كس مشيتش تعلق يابد بدون محاسبه روزى ميدهد . و آنانكه كفر ورزيده‏اند اعمالشان مانند شوره‏زارى در دشت هموار است كه آدم تشنه گمان ميكند آب است تا آنگاه كه به آن شوره زار ميرسد چيزى نمى‏يابد [ زمينى بى‏آب مى‏بيند ] و خدا را در آنجا [ در پايان اعمال تباهش ] مى‏بيند و حساب او را به او ميدهد و خداوند حسابگر سريع است . يا [ اعمال آنان ] مانند ظلماتى است در دريائى ژرف كه ساحلى براى آن ديده نميشود ، موجى بر آن دريا سر ميكشد ، موجى ديگر بالاى آن بر مى‏آيد ، ابرى بالاى آن موج ، ظلماتى بعضى بالاى بعضى ديگر ، اگر دستش را بيرون بياورد [ از شدت تاريكى ] آنرا نخواهد ديد و هر كس كه خدا نورى براى او قرار نداد ، براى او نورى نيست . )

129 أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً [ الفرقان آيه 43] ( آيا مى‏بينى كسى را كه هواى [ هوس ] خود را خداى خود قرار داده است ،آيا تو وكيل او ميباشى . )

130 وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذيِنَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً . وَ الَّذيِنَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِيَاماً . وَ الَّذيِنَ يَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَاماً . إِنَّهَا سَائَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقَاماً . وَ الَّذيِنَ إِذَا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَاماً . وَ الَّذِينَ لاَ يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ وَ لاَ يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِى حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لاَ يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ يَلْقَ أَثَاماً . يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهَاناً إِلاَّ مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً فَاوُلَئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَ كَانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً . وَ مَنْ تَابَ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتَاباً . وَ الَّذِينَ لاَ يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذَا مَرُّوا بِالْلَّغْوِ مَرّوا كَرَاماً . وَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْهَا صُمّاً وَ عُمْيَاناً . وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّيَاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَاماً . اُولَئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيهَا تَحِيَّةً وَ سَلاَماً . خَالِدِينَ فِيهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقَاماً . قُلْ مَا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّى لَوْ لاَ دُعَائُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزَاماً [ الفرقان آيه 63 تا 77( و بندگان خدا كسانى هستند كه بر زمين با فروتنى راه ميروند و هنگاميكه نادانان آنان را مخاطب قرار دادند درود ميگويند . و كسانيكه براى پروردگارشان شب را در سجده و قيام به بامداد ميرسانند . و آنان هستند كه ميگويند : اى پروردگار ما ، عذاب دوزخ را از ما برگردان زيرا عذاب دوزخ زيانكارى است . دوزخ قرارگاه و جايگاه بديست .

و آنان هستند كه هنگاميكه انفاق كنند اسراف ننمايند و بخل نورزند و حد معتدل ميان آنرا انتخاب ميكنند . و آنانند كه خداى ديگرى را با خداى يگانه نمى‏خوانند و نفسى را كه خدا تعدى به آنرا تحريم كرده است نميكشند مگر از روى حق و آنان مرتكب زنا نميشوند و هر كس كه آن كار زشت را مرتكب شود گرفتار مجازات ميگردد . روز قيامت عذاب او چند برابر ميشود و با پستى در آن عذاب جاودان مى‏ماند .

مگر كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل صالح انجام بدهد ، پس آنان هستند كه خداوند گناهانشان را به حسنات تبديل مينمايد و خداوند بخشاينده و مهربان است . و هر كس كه از گناهان بازگشت كند باز گشتى به سوى خدا مينمايد . و آنان كسانى هستند كه در مجالس باطل و ناشايست حاضر نميشوند [ در تفسير كلمه زور كه در منابع مربوط به غناء نيز آمده است مطالبى گفته شده است .شيخ ابو على طبرسى در مجمع البيان ج 7 ص 181 چنين ميگويد : « زور عبارتست از مجالس باطل كه شامل مجالس غنا ، نيز ميشود و فحش و زشت گوئى . ضحاك ميگويد : زور يعنى شرك . زجاج گفته است : زور در لغت دروغ است و دروغى بالاتر از شرك نيست . از محمد بن سيرين نقل شده است كه زور عيدهاى كفار اهل ذمه است و مجاهد زور را به غناء تفسير كرده است و اين تفسير از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام نقل شده است . على بن طلحه زور را به شهادت دروغين تفسير نموده است » به نظر ميرسد زور معناى جامعى دارد كه همان بى‏اصل و بى‏اساس و باطل است كه همه مفاهيم منقوله در بالا مصاديق آن ميباشند . )]

و هنگاميكه از جايگاه ارتكاب گناه بگذرند مانند اشخاص كريم [ كه از زشتى‏ها رويگردانند ] ميگذرند . و آنان كسانى هستند كه اگر به آيات پروردگارشان تذكر داده شوند در برابر آنها كر و كورنمى‏افتند . و آنان كسانى هستند كه ميگويند اى پروردگار ما ، از همسران و فرزندانمان براى ما روشنائى ديدگان عنايت فرما و ما را براى مردم با تقوى [ كه پس از اين مى‏آيند ] طلايه دار و قابل اقتدا بفرما . آنان هستند كه در برابر صبرى كه كرده‏اند غرفه پاداش داده ميشوند و تحيت و درود در آنجا در مى‏يابند . در آن جايگاه مبارك جاودانند كه قرارگاه و اقامتگاه نيكوئى است . بگو به آنان پروردگار من چه اعتنائى به شما دارد جز اينكه شما را [ به دين كمال بخش ] دعوت كند ، شما دين و رسول خدا را تكذيب كرده‏ايد كه به زودى مجازات تكذيب كردن شما را خواهد گرفت . )

131 وَ لاَ تُخْزِنِى يَوْمَ يُبْعَثُونَ . يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ . إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليِمٍ [ الشعراء آيه 88 و 89] ( پروردگارا ، و مرا روزى كه مردم مبعوث خواهند شد رسوا مفرما .روزى كه نه مال سودى خواهد داد و نه فرزندان مگر كسى كه به بارگاه خداوندى با قلبى سليم وارد شود . )

132 وَ الشُّعَرَاءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ . أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِى كُلِّ وَادٍ يَهيِمُونَ .وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ مَا لاَ يَفْعَلُونَ إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ [ الشعراء آيه 224 تا 227] ( و شعراء كسانى هستند كه گمراهان از آنان تبعيت مى‏كنند . آيا نديده‏اى كه آنان در هر وادى كلافه ميگردند . و آنان ميگويند چيزى را كه آنرا انجام نميدهند . مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام بدهند و ذكر خداوندى را فراوان به جاى آورند و طلب يارى نمايند [ به وسيله شعر براى رسول خدا ( ص ) ] پس از آنكه مظلوم شده‏اند و بزودى ستمكاران خواهند دانست كه رو به چه سرنوشتى ميگردند . )

133 وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ [ النمل آيه 14] ( و آن تبهكاران آيات خداوندى را [ با زبان ] منكر شدند در حاليكه نفس‏هاى آنان به آن آيات يقين داشت [ اين نابكارى آنان ] از روى ظلم و اعتلا طلبى بود ، پس بنگر كه چگونه بود عاقبت مفسدين . )

134 فَانْظُرُ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ مَكْرِهِمْ أَنَّا دَمَّرْنَاهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ .فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خَاوِيَةً بِمَا ظَلَمُوا إِنَّ فِى ذَلِكَ لَأَيَةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ [ النمل آيه 51 و 52 ] ( بنگر كه عاقبت حيله‏گرى آنان چگونه بود ما همگى آنان را و قومشان نابود كرديم . [ اكنون خانه‏هاى آنان به سبب ستمى كه كردند خالى است .قطعا در اين جريان [ كنش واكنش ، عمل و نتيجه ] آياتى است براى كسانيكه ميدانند . )

135 وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ [ القصص آيه 5] ( و ما ميخواهيم به كسانى كه در روى زمين مستضعف شده‏اند احسان نمائيم و آنان را پيشوايانى قرار بدهيم و آنان را وارثان زمين نمائيم . )

136 وَ مَا كَانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرَى حَتَّى يَبْعَثَ فِى اُمِّهَا رَسُولاً يَتْلُواعَلَيْهِمْ آيَاتِنَا وَ مَا كُنَّا مُهْلِكِى الْقُرَى إِلاَّ وَ أَهْلُهَا ظَالِمُونَ [ القصص آيه 59] ( پروردگار تو هلاك كننده آباديها نبوده است مگر اينكه در مركز آنها رسولى را مبعوث ميكرد كه بمردم آن آباديها آيات ما را تلاوت مينمود و ما آباديها را هلاك نميكرديم مگر اينكه مردم آنها ستمكار بودند . )

137 وَ ابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدّارَ الْآخِرَةَ وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا وَ أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَ لاَ تَبْغِ الْفَسَادَ فِى الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ [ القصص آيه 77] ( و در آنچه كه خداوند به تو داده است سراى آخرت را طلب كن و نصيب خود را از دنيا فراموش مكن و نيكى [ يا احسان ] كن چنانكه خداوند به تو نيكى [ يا احسان ] نموده است و خواهان فساد در روى زمين مباش قطعا خداوند فساد كنندگان را دوست نميدارد . )

138 تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذيِنَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الْأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ [ القصص آيه 83] ( و آن سراى آخرت را از آن كسانى قرار ميدهيم كه در روى زمين نه اعتلائى ميخواهند و نه فسادى و عاقبت از آن مردم با تقوى است . )

139 أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ [ العنكبوت آيه 2] ( آيا مردم گمان كرده‏اند كه رها شده‏اند كه بگويند ما ايمان آورديم و آنان در آزمايش قرار نگيرند . )

140 وَ مَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْأَخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ [ العنكبوت آيه 64] ( و نيست اين زندگانى دنيوى مگر اشتغال به پديده‏هاى بى‏اساس و بازيگرى و فقط سراى آخرت است كه حيات حقيقى است اگر ميدانستند . )

141 يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ الْأَخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ [ الروم آيه 7] ( آنان ظاهرى از زندگى دنيوى را ميدانند و آنان از حيات اخروى غافلند . )

142 ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ أَسَاؤُا السُّوأىَ أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِؤُنَ [ الروم آيه 10] ( سپس پايان كار كسانى كه مرتكب بدى شدند اين بود كه آيات خداوندى را تكذيب نموده و به آن آيات استهزاء كردند . )

143 وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِى ذَلِكَ لَأَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ [ الروم آيه 21] ( و از آيات خداوندى اينكه براى شما از خودتان همسرانى آفريد تا با آنها آرامش بگيريد و ميان شما و داد و مهربانى قرار داد در اين خلقت آياتى است براى قومى كه به تفكر مى‏پردازند . )

144 فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيِفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِكَ الدَّيِنُ الْقَيِّمُ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ . مُنيِبِينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلَوةَ وَ لاَ تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ . مِنَ الَّذيِنَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كَانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ [ الروم آيه 30 تا 32] ( روى خود را براى دين الهى متوجه و برپا ساز دينى كه مطابق فطرتى است كه خداوند مردم را بر مبناى آن آفريده است ، خلقت خداوندى را تبديلى نيست ، اينست دين قوام بخش [ و برپا دارنده روح آدمى ] و لكن اكثر مردم نميدانند . [ رو به دين الهى باشيد ] در حاليكه به خدا بازگشت مى‏كنيد و نماز را اقامه كنيد و از مشركين مباشيد . از آن كسانى كه دين خود را متفرق ساختند و به صورت گروه‏هائى درآمدند و هر دسته‏اى به آنچه در نزد خود دارند شادمانند . )

145 ظَهَرَ الْفَسَادُ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِى النَّاسِ لِيُذيِقَهُمْ بَعْضَ الَّذِى عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ [ الروم آيه 41] ( فساد در خشكى و دريا پديدار گشت به جهت آنچه كه دستهاى مردم [ از فسق و تباهى ] اندوخته بودند تا خداوند برخى از اعمال آنانرا به آنان بچشاند باشد كه به سوى خدا برگردند . )

146 فَانْظُرْ إِلَى آثَارِ رَحْمَةِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِى الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ ذَلِكَ لَمُحْيِى الْمَوْتَى وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَديِرٌ [ الروم آيه 50] ( بنگر به آثار رحمت خداوندى كه چگونه زمين را پس از مرگش احياء مى‏كند و خداوند است كه زنده كننده مرده‏ها است و او است بر هر چيز توانا . )

147 وَ لَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ حَمِيدٌ [ لقمان آيه 12] ( و ما به لقمان حكمت داديم اينكه سپاس بگزار خدا را و هر كس خدا را سپاسگزار باشد ، سپاس براى خويشتن ميگزارد و هر كس كه كفر بورزد قطعا خداوند بى‏نياز و شايسته حمد است . )

148 وَ إِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِأَبْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَىَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٍ عَظِيمٌ [ لقمان آيه 13] ( و لقمان در هنگام پند به فرزندش ، گفت اى فرزند من ، به خدا شرك مورز ،زيرا شرك ظلمى است بزرگ . ) يَا بُنَىَّ إِنَّهَا إِنْ تَكُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِى صَخْرَةٍ أَوْ فِى السَّمَاوَاتِ أَوْ فِى الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ [ لقمان آيه 16] ( اى فرزند من ، اگر اعمال انسانى به مقدار دانه‏اى از خردل [ هم ] باشد خواه در ميان صخره‏اى قرار بگيرد ، يا در آسمانها يا در زمين باشد ، خدا آنرا خواهد آورد قطعاً خداوند لطيف و آگاه است . ) يَا بُنَىَّ أَقِمِ الصَّلَوةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلَى مَا أَصَابَكَ إِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ [ لقمان آيه 17] ( اى فرزند من ، نماز را برپا دار و امر به معروف و از منكر نهى كن و به آنچه بر تو اصابت كند شكيبا باش ، قطعا شكيبائى از تصميم صحيح در امور است . )وَ لاَ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لاَ تَمْشِ فِى الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ [ لقمان آيه 18] ( [ از روى تكبر ] رويت را از مردم مگردان و بر روى زمين با كبر حركت مكن قطعا خداوند هيچ متكبر و صاحب نخوت را دوست نميدارد . ) وَ اقْصِدْ فِى مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرٍ [ لقمان آيه 19] ( در راه رفتن معتدل باش و از صدايت بكاه ، زيرا زشت‏ترين صداها ،صداى خران است . )

149 وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى وَ إِلَى اللَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ [ لقمان آيه 22] ( و هر كس با دين خالص روى خود را به خدا تسليم كند در حاليكه نيكوكار است به طناب محكم خداوندى چنگ زده و عاقبت امور به سوى خدا است . )

150 مَا خَلْقُكُمْ وَ لاَ بَعْثُكُمْ إِلاَّ كَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصيِرٌ [ لقمان آيه 28] ( نيست آفرينش و محشور شدن شما مگر مانند نفس واحده قطعا خداوند شنوا و بينا است . )

151 أَلَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْ‏ءٍ خَلْقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسَانِ مِنْ طِينٍ . ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ . ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ 1 ( خداونديكه آفرينش هر چيزى را نيكو ساخت و خلقت انسان را از گل شروع كرد و سپس نسل او را از برگزيده‏اى از آب ضعيف قرار داد .سپس او را ساخت و از روح خود در او دميد و براى شما گوش و چشمان و دلهائى قرار داد ، اندكى از شما شكر ميگزاريد . )

152 فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ [ السجدة آيه 7 تا 9] ( و هيچ نفسى نميداند آن پاداش روشنائى بخش چشمها را كه در برابر آنچه عمل ميكردند براى آنان مخفى [ نگاهداشته شده ] است . )

153 مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِى جَوْفِهِ [ السجده آيه 17] ( خداوند براى هيچ مردى دو قلب در درونش قرار نداده است . )

154 لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً [ الاحزاب آيه 4] ( قطعا براى شما در رسول خدا [ صلى اللّه عليه و آله و سلم ] پيروى نيكوئى است براى كسى كه اميد به خدا و روز واپسين دارد و خدا را بسيار ذكر كند . )

155 مَنِ الْمُؤْمِنيِنَ رَجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْديِلاً [ الاحزاب آيه 21( از مردم با ايمان مردانى هستند كه به آنچه با خدا پيمان بستند وفا كردند كسانى از آنان كار خود را به پايان رساندند [ چشم از اين دنيا بستند ] و برخى از آنان در انتظارند و عهدى را كه با خدا بسته بودند دگرگون نساختند . ) 156 إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً [ الاحزاب آيه 33 .] ( جز اين نيست كه خداوند مى‏خواهد پليدى را از شما اهل بيت ببرد و شما را پاكيزه گرداند . ) [ در تفسير مجمع البيان در تفسير سوره الاحزاب تفسير آيه فوق چنين آمده است ابو سعيد الخدرى و انس بن مالك و وائلة بن الاسقع و عائشة و ام سلمه گفته‏اند : آيه مخصوص به رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است . ابو حمزه ثمالى از شهر بن حوشب از ام سلمه :قالت جائت فاطمة إلى النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تحمل حريرة لها فقال ادعى زوجك و ابنيك فجائت بهم فطعموا ثمّ ألقى عليهم كساء له خيبريّا فقال الّلهمّ هؤلاء أهل بيتى و عترتى فاذهب عنهم الرّجس و طهرّهم تطهيرا فقلت يا رسول اللَّه و أنا معهم ؟ قال أنت على خير .( ام سلمه ميگويد فاطمه عليها السلام به نزد پيامبر ( ص ) آمد در حاليكه حريره‏اى با خود داشت ، پيامبر فرمود همسر و دو فرزندت را دعوت كن بيايند ، فاطمه عليها السلام آنان را آورد و آن حريره را خوردند سپس عبادى خيبرى كه داشت روى آنها انداخت و گفت خدايا ،اينان اهل بيت من و عترت من هستند ، پليدى را از آنان ببر و آنانرا پاك و پاكيزه فرما ، من گفتم : اى رسول خدا من هم با آنان هستم ؟ فرمود : تو به خيرى . ) سيد ابو الحمد با اسناد خود از محمد بن المنكدر از جابر ميگويد اين آيه درباره]

157 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً . وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصيِلاً .هُوَ الَّذِى يُصَلِّى عَلَيْكُمْ وَ مَلاَئِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَ كَانَ بِالْمُؤْمِنيِنَ رَحِيماً . تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلاَمٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً [ الاحزاب آيه 41 تا 44] ( اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد خدا را بسيار ذكر كنيد ، و او را صبحگاه و شامگاه تسبيح بگوئيد . او است كه بر شما درود و مغفرت مى‏فرستد و فرشتگانش نيز تا شما را از ظلمات بيرون آورده و به نور داخل كند و خداوند بر مردم با ايمان رحيم است . تحيت آنان روزيكه او را ديدار مى‏كنند سلام است و خداوند پاداش نيكوئى براى آنان آماده فرموده است . )

158 يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً . وَ دَاعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرَاجاً مُنِيراً [ الاحزاب آيه 45 و 46] ( اى پيامبر ، ما ترا شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده فرستاديم . و ترا دعوت كننده به سوى خدا با اذن خداوندى و چراغى روشنگر به رسالت برانگيختيم . )

159 وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ [ سبأ آيه 28 ] ( و ما ترا نفرستاديم مگر براى همه مردم بشارت دهنده و تهديد كننده و لكن اكثر مردم نميدانند . )

160 إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است . در روايتى از زاذآن از حسن بن على عليهما السلام نيز به پنج نفر آل عبا تفسير شده است . )وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً [ الاحزاب آيه 72] ( ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم آنها از حمل آن امانت امتناع نموده و ترسيدند و انسان آنرا حمل كرد ، او ستمكار و نادان بود . )

161 قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَ فُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا مَا بِصَاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ نَذِيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَىْ عَذَابٍ شَدِيدٍ . قُلْ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِىَ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ‏ءٍ شَهِيدٌ [سبأ آيه 46 و 47] ( بگو به آنان جز اين نيست كه من شما را به يك كلمه پند ميدهم اينكه قيام كنيد براى خدا دو به دو و يك به يك ، سپس به تفكر بپردازيد كه رفيق شما [ رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ] جنونى ندارد ، من نيستم مگر تهديد كننده شما در برابر عذابى سخت . بگو به آنان هر پاداشى كه از شما بخواهم براى خود شما است [ محبت و اعتقاد به ذوى القربى اهل بيت عصمت موجب تقرب انسان به خدا است ] پاداش من نيست مگر بر خدا و او است شاهد همه چيز . )

162 إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَ الَّذيِنَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ اُولئِكَ هُوَ يَبُورُ [ الملائكة آيه 10] ( به سوى خداوندى صعود ميكند كلمه‏هاى پاكيزه ، و عمل صالح است كه آنها را به سوى خدا بالا ميبرد [ يا و عمل صالح را خداوند بالا ميبرد ] و كسانيكه مكر پردازى در عمل به گناهان ميكنند براى آنان عذابى است سخت و حيله‏گرى آنان از بين ميرود . )

163 يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ [ الملائكه آيه 15] ( اى مردم شمائيد كه نيازمند بارگاه خداوندى هستيد و خدا است كه بى‏نياز و شايسته حمد است . )

164 ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ [ الملائكه آيه 32] ( سپس ما كتاب را براى برگزيدگانى از بندگانمان واگذار كرديم ، جمعى از آنان ستمكار خويش بودند و گروهى ديگر ميانه‏رو و دسته‏اى از آنان سبقت كننده در خيرات با اذن خداوندى و اين سبقت است كه فضيلت بزرگى است . )

165 أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِى آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ .وَ أَنِ اعْبُدُونِى هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ [ يس آيه 60 و 61] ( اى بنى‏آدم ، آيا از شما پيمان نگرفتم به اينكه شيطان را پرستش نكنيد ،زيرا شيطان براى شما دشمنى است آشكار . و به اينكه مرا بپرستيد اينست صراط مستقيم . )

166 وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِى الْعِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ .قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ . أَلَّذِى جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ . أَ وَ لَيْسَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ . إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونَ . فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ‏ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ [ يس آيه 78 تا 83] ( [ اين انسان ناآگاه ] براى ما مثل زده اصل خلقتش را فراموش نموده ميگويد كيست كه استخوانهائى را كه پوسيده است زنده خواهد كرد . بگو [ به آنان ] آن كسى آنها را زنده خواهد كرد كه براى اولين بار آنها را به وجود آورده است و او به همه چيز دانا است و خداوندى كه از درخت سبز براى شما آتشى قرار داد كه شما آنرا شعله‏ور ميسازيد . آيا آن خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است قدرت ندارد كه مثل آنها را بيافريند آرى و او است خلاق دانا . امر او جز اين نيست كه اگر چيزى را بخواهد ،به آن ميگويد : باش و آن چيز به وجود مى‏آيد . پس پاكيزه خداوندى كه ملكوت همه اشياء در دست او است و به سوى او برميگرديد . )

167 وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا الْمُرْسَلِينَ . إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ .وَ إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمُ الْغَالِبُونَ [ الصافات آيه 171 تا 173] ( و مشيت ما به بندگان مرسل ما سبقت كرده است . فقط آنان هستند يارى شدگان . و فقط لشكر ما هستند كه پيروزند . )

168 وَ مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ [ الحجر آيه 85] ( و ما نيافريديم آسمانها و زمين و آنچه را كه در ميان آنها است مگر بر حق . )

169 قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِى . فَاعْبُدُوا مَا شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِينَ الَّذيِنَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَلاَ ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ [ الزمر آيه 14 و 15( بگو من خدايم را مى‏پرستم در حاليكه دينم را با اخلاص به او عمل مى‏كنم . شما [ هم ] هر چيز جز خدا را كه بخواهيد عبادت كنيد ، بگو زيانكاران كسانى هستند كه نفس‏هاى خود و دودمان‏شان را در روز قيامت در خسارت فرو برده‏اند آگاه باشيد همانست خسارت آشكار . )

170 فَبَشِّرْ عِبَادِ . الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ اُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ اُولئِكَ هُمْ اُولُوا الْأَلْبَابِ [ الزمر آيه 17 و 18] ( بشارت بده به بندگانم كسانى كه سخن را ميشنوند و بهترين آن را تبعيت مى‏كنند آنان هستند كه خدا هدايتشان كرده است و آنان هستند كه خردمندانند . )

171 أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ [ الزمر آيه 36] ( آيا خداوند بنده خود را كفايت نميكند . )

172 وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مَا فِى الْأَرْضِ جَميِعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لاَفْتَدُوا بِهِ مِنْ سُوءِ الْعَذَابِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ بَدَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ [ الزمر آيه 47] ( و اگر كسانى كه ظلم كرده‏اند همه آنچه را كه در زمين است به اضافه مثل آن در اختيار داشتند ، فديه ميدادند [ فدا ميكردند ] كه از عذاب سخت در روز قيامت نجات پيدا كنند و آشكار شد [ در آنروز ] براى آنان چيزى كه حساب نميكردند . )

173 قُلْ يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفَورُ الرّحِيمُ [ الزمر آيه 53] ( بگو اى بندگان من كه بخويشتن اسراف كرده‏ايد از رحمت خداوندى نا اميد مباشيد ، زيرا خداوند همه گناهان را مى‏بخشد قطعا او است بخشاينده و مهربان . )

174 وَ قَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِى أَسْتَجِبْ لَكُمْ . . . [ المؤمن آيه 60] ( و پروردگار شما گفت بخوانيد مرا استجابت كنم شما را . )

175 إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِكَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ [ فصلت آيه 30] ( كسانيكه گفتند پروردگار ما اللّه است سپس بر همين قول استقامت ورزيدند فرشتگان بر آنان نازل ميشوند [ و به آنان ميگويند ] نترسيد و اندوهگين مباشيد و بشارت باد بر شما بهشتى كه به شما وعده داده ميشد . )

176 سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِى الاَفَاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ‏ءٍ شَهِيدٌ [ فصلت آيه 53] ( ما براى آنان بزودى آيات خود را در جهان عينى و در نفوس آنان نشان خواهيم داد تا آشكار شود كه او است حق . آيا براى [ روشن ساختن وجود ] پروردگارت كافى نيست كه او بر همه چيز شاهد است . )

177 شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى أَنْ أَقيِمُوا الدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِى إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِى إِلَيْهِ مَنْ يُنيِبُ . وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَائَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ . . . فَلِذَلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَمَا اُمِرْتَ وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَائَهُمْ وَ قُلْ آمَنْتُ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتَابٍ وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ ، أَللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالَكُمْ لاَ حُجَّةَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنَا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ [ الشورى آيه 13 تا 15] ( براى شما از دين همان را تشريع نموده است كه به نوح و آنچه كه بر تو وحى كرديم و آنچه كه به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اينست كه دين را برپا داريد و در دين پراكنده نشويد ، آنچه كه شما به آن دعوت مى‏كنيد بر مشركان سنگين است ، خداوند هر كس را كه بخواهد براى خود بر مى‏گزيند و هدايت ميكند به سوى خود كسى را كه بازگشت به سوى او نمايد . و متفرق نشدند مگر پس از آنكه براى آنان علم رسيده بود .

اين پراكندگى از روى تجاوز ميان آنان به وجود آمد . و به همين جهت دعوت [ به سوى خدا ] كن و استقامت بورز همانگونه كه به تو امر شده است و از هواهاى آنان تبعيت مكن . و به آنان بگو من ايمان آورده‏ام به كتابى كه خدا فرستاده است و من مأمور شده‏ام كه ميان شما عدالت برقرار كنم ، خدا است پروردگار ما و پروردگار شما ، از آن ما است اعمال ما و از آن شما است اعمال شما ميان ما و شما حجتى نمانده است ، خدا ما را با هم جمع خواهد كرد و حركت و سرنوشت به سوى او است . )

178 وَ كَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِى قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلاَّ قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَائَنَا عَلَى اُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ . قَالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدىَ مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آبَائَكُمْ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ . فَانْتَقَمْنَامِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ [ الزخرف آيه 23 تا 25 ] ( و همچنان ما هيچ تبليغ كننده‏اى را پيش از تو در يك آبادى نمى‏فرستاديم مگر اينكه خود كامگان آنها ميگفتند ما پدرانمان را بر عقيده‏اى يافتيم و ما از آثار آنان پيروى ميكنيم . [ آن پيامبر ] گفت آيا اگر چه من هدايت كننده‏تر از آنچه را كه پدرانتان را معتقد به آن يافتيد آورده باشم ، [ آن تبهكاران ] گفتند ما به آنچه كه شما براى آن فرستاده شديد كافريم . پس ما از آنان انتقام گرفتيم ، پس بنگر كه چه شد عاقبت تكذيب كنندگان . )

179 كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ . وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ . وَ نَعْمَةٍ كَانُوا فِيهَا فَاكِهِينَ . كَذَلِكَ وَ أَوْرَثْنَاهَا قَوْماً آخَرِينَ . فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَ الْأَرْضُ وَ مَا كَانُوا مُنْظَرِينَ [ الدخان آيه 25 تا 29] ( چقدر باغها و چشمه سارهائى را كه رها كردند [ و رفتند ] و زراعت‏ها و مقام عزيز و نعمتى كه در آن برخوردار بودند [ از خود گذاشتند و رفتند ] ،همچنان ما آنها را به قومى ديگر واگذار نموديم آسمان و زمين براى آنان نگريستند و كسى هم انتظار آنان را نكشيد . )

180 أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ يَهْديِهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلاَ تَذَكَّرُونَ .وَ قَالُوا مَا هِىَ إِلاَّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ [ الجاثية آيه 23 تا 24] ( آيا ديده‏اى كسى را كه هوايش را خداى خود قرار داده و او را بر مبناى علمش گمراه نموده و مهر به گوشش و قلبش زده و بر ديده‏اش پرده‏اى قرار داده است ، كيست كه پس از خدا او را هدايت كند آيا متذكر نميشويد .[ و آن تبهكاران ] گفتند نيست مگر همين حيات دنيوى كه مى‏ميريم و زنده ميشويم و هلاك نميكند ما را مگر دهر و آنان به اين ادعا علمى ندارند ، آنان فقط گمانى مى‏كنند . )

181 وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً حَمَلَتْهُ اُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَثُونَ شَهْراً حَتّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعيِنَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِى أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِى أَنْعَمْتَ عَلَىَّ وَ عَلَى وَالِدَىَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ وَ أَصْلِحْ لِى فِى ذُرِّيَّتِى إِنِّى تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّى مِنَ الْمُسْلِمِينَ [ الاحقاف آيه 15] ( و ما وصيت كرديم انسان را كه درباره پدر و مادرش احسان كند مادرش او را با ناگوارى حمل و با ناگوارى وضع نمود و مدت حمل و بازگرفتن او از شير سى ماه است تا آنگاه كه به رشد خود رسيد و به چهل سالگى كه بالغ شد ، گفت پروردگارا ، الهامم كن كه نعمتى را كه به من و به والدينم عنايت فرموده‏اى سپاس بگزارم و عملى صالح انجام دهم كه تو از آن راضى باشى [ و خداوندا ] ، اولاد مرا اصلاح كن من بازگشت به تو نموده و من يكى از مسلمانان هستم . )

182 وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِى حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِى الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ [ الاحقاف آيه 20 ] ( و روزى كه كافران بر آتش عرضه ميشوند [ به آنان گفته ميشود ] شما ( سرمايه‏ هاى پاكتان را در زندگى دنيوى خود از بين برديد و از آنها برخوردار گشتيد ، در نتيجه امروز با عذاب پست كننده‏اى مجازات خواهيدشد به سبب استكبارى كه بنا حق در زمين به راه انداختيد و بدانجهت كه مرتكب فسق مى‏گشتيد . )

183 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنَوُا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ [ محمد ( ص ) آيه 7] ( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد اگر خدا را يارى كنيد او شما را يارى خواهد كرد و قدمهاى شما را ثابت خواهد داشت . )

184 أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اتَّبَعُوا أَهْوَائَهُمْ [محمد ( ص ) آيه 14] ( [ آيا مساوى است ] كسى كه بر دليلى روشن از پروردگارش [ زندگى مى‏كند ] با كسى كه عمل زشتش براى او آراسته و از هواهاى خود تبعيت مينمايد . )

185 مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أَنْهارٌ مِنْ مَآءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ أَنْهَارٌ مِنْ لَبَنِ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَ أَنْهَارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ وَ أَنْهَارٌ مَنْ عَسَلٍ مُصْفىًّ وَ لَهُمْ فِيهَا مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ وَ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِى النَّارِ وَ سُقُوا مَاءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعَائَهُمْ [ محمد ( ص ) آيه 15] ( مثل بهشتى كه به مردم با تقوى وعده داده شده است [ چنين است : ] در آن بهشت چشمه‏سارهايى است از آب بى‏تغير و چشمه‏سارهايى از شيرى كه طعمش دگرگون نشده است و چشمه‏سارهايى از شراب كه لذتى است براى آنانكه مى‏آشامند و چشمه‏سارهائى از عسل شهد و براى آنان در آن بهشت از هرگونه ميوه‏ها است و مغفرتى از پروردگارشان [ آيا وضع اين سعادتمندان ] مانند كسى است كه در آتش جاودان بوده و از آب بسيار داغ سيراب شده و اجزاء درونى او را پاره پاره كرده است . )

186 إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديِهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهُ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً [ الفتح آيه 10] ( كسانيكه با تو بيعت مى‏كنند جز اين نيست كه آنان با خدا بيعت مى‏كنند دست خداوندى بالاى دست آنان است و هر كس بعد از بيعت با تو آنرا نقض كند ، در حقيقت به ضرر خودش نقض مينمايد و هر كس كه وفا كند به پيمانى كه با خدا بسته است خداوند پاداشى بزرگ به او ميدهد . )

187 مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذيِنَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوَاناً سيِمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْرَاتِ وَ مَثَلُهُمْ فِى الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَأَزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوىَ عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغيِظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذيِنَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً [ الفتح آيه 29] ( محمد ( ص ) فرستاده خدا و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سخت و ميان خودشان به همديگر مهربانانند مى‏بينى آنانرا در حال ركوع و سجود كه از خداوند فضل و رضوان مى‏طلبند علامت آنان اثر سجده‏ها درويشان است ،و آنست مثل آنان در تورات و مثل آنان در انجيل مانند زرعى است كه جوجه‏ها [ شاخه‏هاى پيرامون ريشه و برگ‏ها ] ى خود را بيرون آورد و آنرا تقويت نمود پس آن زرع قدرت يافت و برساقه‏هاى خود ايستاد[ به طوريكه ] كشاورزان را به شگفتى واميدارد ، تا كفار از روييدن و نيرومند شدن ياران پيامبر به خشم آيند ، خداوند كسانى از آنان را كه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام داده‏اند بخشايش و پاداشى بزرگ وعده داده است . )

188 وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنيِنَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِى‏ءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فَائَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ . إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخْوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ [ الحجرات آيه 9 و 10] ( و اگر دو گروه از مؤمنان به كشتار يكديگر برخاستند ما بين آن دو را اصلاح كنيد ، پس اگر يكى از آن دو تعدى بر ديگرى كرد با آن گروه كه تعدى مى‏كند بجنگيد تا به امر خدا برگردد پس اگر به امر خدا برگشت ميان آن دو را با عدالت اصلاح كنيد و دادگرى كنيد زيرا خداوند دادگران را دوست ميدارد . جز اين نيست كه مؤمنان برادرانى هستند پس ميان برادرانتان را اصلاح كنيد و به خدا تقوى بورزيد باشد كه مورد رحمت قرار بگيريد . )

189 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ [ الحجرات آيه 12] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد از بسيارى از گمانها اجتناب كنيد ، زيرا بعضى از گمانها گناه است و از همديگر تجسس [ تفتيش و ماجراجوئى ] نكنيد و بعضى از شما بعضى ديگر را غيبت نكند آيا هيچ كسى از شما دوست دارد كه گوشت مرده برادرش را بخورد ، شما كراهت از آن داريد و براى خدا تقوى بورزيد قطعا خداوند پذيرنده توبه و مهربان است . )

190 يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثَى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ [ الحجرات آيه 13 ] ( اى مردم ما شما را از مردى و زنى آفريديم و شما را دسته‏ها و قبيله‏ها قرار داديم تا با يكديگر آشنا و هماهنگ شويد ، با كرامت‏ترين شما نزد خدا قطعا با تقوى‏ترين شما است . )

191 أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّمَاءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنَاهَا وَ زَيَّنَّاهَا وَ مَالَهَا مِنْ فُرُوجٍ . وَ الْأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَ أَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِىَ وَ أَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ [ ق آيه 6 و 7 ] ( آيا به آسمان در بالاى خود ننگريسته‏اند كه چگونه آنرا بنا كرديم و آنرا آراستيم و براى آن شكافها [ ى مختل كننده قانون ] وجود ندارد .و زمين را گسترانيديم و كوههائى را در آن انداختيم و در آن زمين از هر جفتى بهجت ‏انگيز رويانيديم . )

192 وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ [ ق آيه 16] ( ما انسان را آفريديم و ميدانيم آنچه را كه نفسش به آن وسوسه مينمايد و ما به او از رگ گردنش نزديكتريم . )

193 مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ [ ق آيه 18]( انسان هيچ سخنى را تلفظ نميكند مگر اينكه نزد آن رقيبى است آماده براى نگهدارى آن . )

194 وَ فِى السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ . فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ [ الذاريات آيه 22 و 23 ] ( و در آسمان است روزى شما و آنچه كه به شما وعده داده ميشود . پس سوگند به خداى آسمان و زمين قطعا آن روزى حق است همانگونه كه شما سخن ميگوئيد . )

195 وَ السَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ . وَ الْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ . وَ مِنْ كُلِّ شَىْ‏ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ . فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّى لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ [ الذاريات آيه 47 تا 50] ( و ما آسمان را با قدرت آفريديم و قطعا آنرا گسترش ميدهيم . و زمين را گسترديم و ما بهترين گسترده‏ايم و از هر چيزى جفت [ يا دو صنف ] آفريديم باشد كه شما متذكر شويد . بس بگريزيد به طرف خدا من شما را برحذر دارنده آشكار درباره خدا هستم . )

196 أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَىْ‏ءٍ أًَّمْ هُمُ الْخَالِقُونَ [ الطور آيه 35] ( يا [ آيا ] از هيچ آفريده شده‏اند يا آنان هستند آفرينندگان . )

197 وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى . إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى . عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوىَ [ النجم آيه 3 تا 5]( و او [ پيامبر اكرم ( ص ) ] سخن از هوى نميگويد . آنچه كه ميگويد نيست جز وحيى كه به او مى‏رسد . فرشته‏اى [ جبرئيل ] داراى قواى شديد به او تعليم كرده است . )

198 اَمْ لِلْإِنْسَانِ مَا تَمَنَّى . فَلِلَّهِ الْأَخِرَةُ وَ الْأُولَى [ النجم آيه 24 و 25] ( يا [ آيا ] براى انسان است آنچه كه ميخواهد [ آيا انسان ميتواند به هر چيز كه بخواهد برسد ] آخرت و دنيا تنها از آن خداست . )

199 وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى . وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى [ النجم آيه 39 و 40] ( و اينكه نيست براى انسان مگر كوشش او . و قطعا كوشش او به زودى ديده خواهد شد . )

200 وَ أَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنْتَهَى . وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكَى . وَ أنَّهُ هُوَ أَمَاتَ وَ أَحْيَى [ النجم آيه 42 تا 44] ( و قطعى است كه پايان همه امور رو به پروردگار تست و او است كه خندانيد و گريانيد و او است كه ميرانيد و زنده كرد . )

201 إِنَّا كُلَّ شَىْ‏ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ . وَ مَا أَمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ [ القمر آيه 49 و 50] ( ما همه چيز را به اندازه آفريديم . و نيست امر ما مگر يك لحظه مانند يك چشم بهم زدن . )

202 كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ . وَ يَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ [ الرحمن آيه 26 و 27]( هر كس [ و هر چيز ] كه در روى زمين است فانى خواهد گشت و تنها مقام شامخ پروردگار تست كه باقى خواهد ماند وجه پروردگار داراى جلال و اكرام . )

203 يَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّمَاواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ [ الرحمن آيه 29 ] ( از او ميخواهد [ فيض وجودى خود را ] هر كس [ و هر چيز ] كه در آسمانها و زمين است . خداوند در هر زمانى در كاريست . )

204 هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلاَّ الْإِحْسَانُ [ الرحمن آيه 60] ( آيا پاداش احسان چيزى جز احسان است . )

205 أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ . أَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ [ الواقعه آيه 63 و 64] ( آيا مى‏بينيد آنچه را كه زراعت مى‏كنيد . آيا شماييد كه آنرا زراعت مى‏كنيد يا مائيم زراعت كننده . )

206 فَلَوْلاَ إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ . وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ . وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لَكِنْ لاَ تُبْصِرُونَ [ الواقعه آيه 83 تا 85] ( مگر نه اينست كه هنگاميكه روح به گلو ميرسد . و شما در آنموقع مى‏نگريد . و ما به او نزديكتر از شما هستيم و لكن شما نمى‏بينيد . )

207 وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِمَا تَعْلَمُونَ بَصِيرٌ . [ الحديد آيه 4 ]( و او [ خدا ] با شما است هر جا كه باشيد و خدا به عمل شما بينا است . )

208 مَنْ ذَا الَّذِى يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضَاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ [ الحديد آيه 11] ( كيست كه به خدا قرض نيكوئى بدهد و خداوند براى او چند برابر عطا كند و براى قرض دهنده پاداشى است كريم . )

209 أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذيِنَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ . . . [ الحديد آيه 16] ( آيا براى كسانيكه ايمان آورده‏اند وقت آن نرسيده است كه دلهاى آنان با ذكر خداوندى خشوع نمايد . )

210 إِعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِى الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلاَدِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ يَكُوُن حُطَاماً وَ فِى الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانٌ وَ مَا الْحَيَاةُ الدَّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ [ الحديد آيه 20] ( بدانيد كه حيات دنيا چيزى نيست جز بازى و مشغوليت بى‏اساس و آرايش و فخر فروشى ميان خودتان و افزون طلبى در اموال و اولاد ،[ مثل جالب بودن حيات دنيوى با زرق و برقش ] مانند بارانى است كه رويانيدنش كافران را به شگفتى واميدارد سپس آن روييده‏ها مى‏خشكد و مى‏بينى آنرا كه زرد شده سپس خس و خاشاكى ميشود و در آخرت عذابى است شديد [ و براى مردم با تقوى ] مغفرتى است از خدا و رضوانى و نيست حيات دنيوى مگر متاعى فريبا . )

211 مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِى الْأَرْضِ وَ لاَ فِى أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِى كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيِرٌ . لِكَيْلاَ تَأْسُوا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَ اللَّهُ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ [ الحديد آيه 22 و 23] ( هيچ مصيبتى در روى زمين يا در نفوس شما به وجود نمى‏آيد مگر اينكه در كتابى [ ثبت شده است ] پيش از آنكه نفوس را بيافرينيم ، اين جريان براى خدا آسان است . تا به آنچه از شما فوت شده است اندوهگين نباشيد و به آنچه خداوند به شما داده است دل خوش نكنيد خداوند هيچ متكبر فخر فروش را دوست نميدارد . )

212 كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِى إِنَّ اللَّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ [ المجادلة آيه 21] ( خداوند مقرر داشته است كه قطعا من و رسولانم غلبه خواهيم كرد خداوند قوى و عزيز است . )

213 وَ الَّذيِنَ جَاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَ لِإِخْوَانِنَا الَّذيِنَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَ لاَ تَجْعَلْ فِى قُلُوبِنَا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ [ الحشر آيه 10] ( و كسانى كه بعد از آنان [ مهاجرين و انصار ] آمدند ميگويند اى پروردگار ما ، براى ما و برادرانيكه در ايمان از ما سابق‏تر بودند مغفرت نصيب فرما و در دلهاى ما براى آنان كه ايمان آورده‏اند كينه و عداوتى قرار مده ،اى پروردگار ما ، قطعا تو مهربان و رحيمى . )

214 وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ اُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ [ الحشر آيه 19]( و مباشيد مانند كسانيكه خدا را فراموش كردند پس خداوند وا داشت كه آنان خود را فراموش كنند آنان هستند مردم فاسق . )

215 هُوَ اللَّهُ الَّذِى لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ .هُوَ اللَّهُ الَّذِى لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلاَمُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ . هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِى‏ءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ [ الحشر آيه 22 تا 24] ( او است خدائى كه نيست جز او خدائى ، داناى غيب و شهود و او است رحمان و رحيم . او است خدائى كه نيست جز او خدائى ، مالك مطلق همه اشياء ، پاك از همه نقائص ، سلامت بخش همه موجودات و امن دهنده انسانها [ يا همه موجودات ] و امين و شاهد و عزيز و داراى شأن بزرگ و بزرگتر از همه چيز ، پاكيزه است خداوند از شركى كه به او قرار ميدهند . او است خداوند آفريننده و به وجود آورنده و صورتگر براى او است نيكوترين اسماء به او تسبيح ميكند هرچه كه در آسمانها و زمين است و او است عزيز و حكيم . )

216 لاَ يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِى الدِّيِنَ وَ لَمْ يَخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ . إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذيِنَ قَاتَلُوكُمْ فِى الدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَ ظَاهَرُوا عَلَى إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ [ الممتحنه آيه 8 و 9] ( خداوند شما را از نيكوكارى و عدالت درباره كسانيكه در دين با شما نجنگيده‏اند و شما را از وطن‏هايتان بيرون نكرده‏اند نهى ننموده است ،قطعا خداوند دادگران را دوست ميدارد . جز اين نيست كه خداوند شما را از ارتباط نيكو با كسانيكه با شما درباره دين جنگيده و از وطن‏تان بيرون رانده‏اند و در اخراج شما از وطن يارى يكديگر نموده‏اند نهى مينمايد [ و خداوند شما را ] از دوست داشتن آنان نهى ميكند و هر كس كه آنان را دوست بدارد آنان ستمكارانند . )

217 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ . كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ [ الصف آيه 2 و 3 ] ( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد چرا ميگوئيد چيزى را كه انجام نميدهيد .قبح بزرگى دارد در نزد خدا اينكه بگوئيد آنچه را كه نميكنيد . )

218 إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِى سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ [الصف آيه 4] ( خداوند دوست ميدارد كسانى را كه در راه خدا مانند يك مجموعه متشكل سربى مى‏جنگند . )

219 يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ [الصف آيه 8] ( آنان مى‏خواهند نور خداوندى را با دهانشان خاموش كنند و خداوند تتميم كننده نور خويش است اگر چه كافران نخواهند . )

220 هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلاَلٍ مُبِينٍ [ الجمعه آيه 2] ( او خداوندى است كه در ميان مردم عامى [ يا منسوب به ام القرى ] رسولى از خود آنان مبعوث كرد كه آيات او را بر آنان ميخواند و آنانرا تزكيه ميكرد و كتاب و حكمت به آنان تعليم مينمود و آنان پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند . )

221 إِتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ . ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ . وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُو تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ [ المنافقين آيه 2 تا 4] ( آنان [ منافقين ] سوگندهاى خود را سپرى براى كفرشان قرار داده و از راه اسلام منحرف گشتند [ و ديگران را از حركت در راه اسلام جلوگيرى نمودند ] قطعا آنان مرتكب عمل بد مى‏گشتند . اين براى آنست كه آنان ايمان آوردند و سپس كفر ورزيدند و خداوند دلهاى آنان را مهر كرد پس آنان نمى‏فهمند . و هنگاميكه آنان را مى‏بينى اجسام آنان ترا به شگفتى واميدارد و اگر سخنى بگويند به سخنشان گوش فرا ميدهى آنان مانند چوبهائى خشكند [ اجسام بى روح ] هر صدائى را بر ضرر خود حساب مى‏كنند گمان مى‏برند كه دشمنند ، از آنان بر حذر باش خداوند آنان را محو كند [ از حق و حقيقت ] به كدام جهت روى ميگردانند . )

222 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسَى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ يَوْمَ لاَ يُخْزِى اللَّهُ النَّبِىَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أَيْديِهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَ اغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَدِيرٌ [ التحريم آيه 8 ] ( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد توبه نصوح به سوى خداوندى كنيد باشد كه پروردگار شما گناهان شما را پاك كند و به باغهاى بهشتى كه از زير آن چشمه‏سارها در جريان است داخل نمايد روزى كه خداوند پيامبر و كسانى را كه به او ايمان آورده‏اند عذاب نميكند انوار آنان از پيش رو و طرف راستشان حركت ميكند ، ميگويند اى پروردگار ما ، نور ما را تتميم فرما و بر ما ببخشا تو بر همه چيز توانائى . )

223 وَ إِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ [ القلم آيه 4] ( و قطعا تو داراى اخلاق عظيم هستى . )

224 تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ . وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ .لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ . ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ . فَمَا مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ [ الحاقه آيه 43 تا 47 ] اين قرآن فرستاده‏ايست از پروردگار عالميان . و اگر [ پيامبر ] سخنانى بى‏اساس را [ كه ما نگفته‏ايم ] به ما نسبت بدهد از دست راستش ميگيريم و سپس رگ قلبش را قطع ميكنيم ، و هيچ كسى نميتواند مانع اين عذاب ما درباره او باشد . )

225 إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً . إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً . وَ إِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً .إِلاَّ الْمُصَلِّينَ . أَلَّذيِنَ هُمْ عَلَى صَلَوتِهِمْ دَائِمُونَ [ المعارج آيه 19 تا 24 ] ( انسان ضعيف آفريده شده است [ طبيعت مادى او موجب ناتوانى او در برابر خير و شر است نه همه طبيعت او ، بقرينه الا المصلين . . . هنگاميكه شرى به او برسد ناله و فرياد مى‏كند و موقعى كه خير به او برسد ديگران را از آن منع مى‏كند . ] مگر نمازگزاران . كسانيكه نمازشان را دائماً برپا مى‏دارند . )

226 فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئكَ تَحَرَّوْا رَشَداً [ الجن آيه 14] ( و هر كس كه اسلام را بپذيرد پس آنان براى رشد كوشيدند . )

227 عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً . إِلاَّ مَنِ ارْتَضَى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً [ الجن آيه 26 و 27] ( خدا است داناى غيب و هيچ كسى را بر غيب خود مطلع نميسازد مگر از رسولانش كه رضايت داشته باشد [ كه غيب را به آن آشكار نمايد ] پس از پيش رو و پشت سر ، براى مطلع ساختن او راهى باز مى‏كند . )

228 إِنَّ نَاشِئَةَ الَّيْلِ هِىَ أَشَدُّ وَطْاً وَ أَقْوَمُ قِيلاً [ المزمل آيه 6 و 7] ( اواخر شب [ موقع تهجد براى نماز شب ] سخت‏تر و براى ذكر مناسب‏تر است . )

229 بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ . وَ لَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ [ القيامة آيه 14 و 15]( بلكه انسان به خويشتن بينا است . و اگر چه براى خود عذرها بتراشد . )

230 إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً [ الانسان آيه 3] ( ما انسان را به راه راست هدايت نموديم [ با اختيار خود ] يا شكر گزار ميشود و يا كفران ميورزد . )

231 يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخَافُونَ يَوْماً كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً . وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتيِماً وَ أَسِيراً إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لاَ نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَ لاَ شُكُوراً [ الانسان آيه 7 تا 9] ( آنان [ آل عبا كه عبارتند از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين ] وفا به نذر ميكنند و از روزى مى‏ترسند كه ناگوارى آن فراگير است و بر محبت خداوندى اطعام مى‏كنند مسكين و يتيم و اسير را [ ميگويند : ] ما شما را فقط براى خدا اطعام مى‏كنيم و از شما پاداش و سپاس نميخواهيم . )

232 وَ جَعَلَنَا الْلَيْلَ لِبَاساً . وَ جَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً [عم آيه 10 و 11] ( و شب را براى شما پوشاننده و روز را براى معاش قرار داديم . ) 233 كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَهَا لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ عَشِيَّةً أَوْ ضُحَاهَا [ النازعات آيه 46] ( گوئى آنان در آنروز كه قيامت را خواهند ديد [ در اين زندگى دنيوى توقف نكردند ] مگر مقدارى از روز [ آخر روز يا اول روز ] را . )يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ [ الانشقاق آيه 6] ( اى انسان تا با عمل و تكاپو به سوى پروردگارت حركت مى‏كنى و به لقاى او خواهى رسيد . )

235 وَ فِرْعَوْنَ ذِى الْأَوْتَادِ . الَّذِينَ طَغَوْا فِى الْبِلاَدِ . فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ .فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ . إِنَّ رَبَّكَ لَبِاالْمِرْصَادِ [ الفجر آيه 10 تا 14 ] ( و فرعون صاحب لشكرها . كسانى كه در شهرها طغيان نمودند . فساد بسيار در آنها به راه انداختند پس پروردگار تو تازيانه عذاب بر آنان ريخت . قطعاً [ همه مردم و همه اشياء ] در ديدگاه خداوندى هستند [ يا راه همه آنها رو به خدا است ] . )

236 يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ . إِرْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَّةً مَرْضِيَّةً . فَادْخُلِى فِى عِبَادِى . وَ ادْخُلِى جَنَّتِى [ الفجر آيه 27 تا 30] ( اى نفس نائل شده به مقام آرامش ، برگرد به سوى پروردگارت ، تو از او خشنود او از تو راضى . پس داخل در جمع بندگانم باش و به بهشت من وارد شو . )

237 وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا . فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا . قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا .وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا [ الشمس آيه 7 تا 10] ( و سوگند به نفس و ساخته شدن آن . خداوند فجور و تقواى نفس را به آن الهام نمود . هر كس كه نفسش را تزكيه [ تهذيب و تطهير ] نمود قطعا رستگار گشت ، و محروم [ از سعادت ابدى ] گشت ، هركس كه آنرا پست و گمراه ساخت . )

238 فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً . إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً [ الانشراح آيه 5 و 6 ] ( قطعا با هر مشكلى ، سهولت و گشايشى است . البته با هر مشكلى سهولت و گشايشى است . )

239 إِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ . أَلَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ [ العلق آيه 3 تا 5] ( بخوان و پروردگارتست با كرامت‏ترين موجودات . خداونديكه نوشتن با قلم را تعليم نمود . تعليم كرد به انسان آنچه را كه نميدانست . )

240 كَلاَّ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى . أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى إِنَّ إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى [ العلق آيه 6 تا 8] ( حق است و قطعى است كه انسان بناى طغيانگرى ميگزارد ، اگر خود را بى‏نياز ببيند . حتمى است كه برگشت به سوى پروردگارتست . )

241 فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ . وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ [ الزلزال آيه 7 و 8 ] ( پس هر كس كه به وزن ذره‏اى عمل خير انجام بدهد آنرا خواهد ديد .و هر كس كه به وزن ذره‏اى عمل شر انجام بدهد آنرا خواهد ديد . )

242 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ الْعَصْرِ . إِنَّ الْإِنْسَانِ لَفِى خُسْرٍ . إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ . وَ تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ [ سوره العصر]( سوگند به عصر . قطعا انسان در خسارت است . مگر كسانيكه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام داده‏اند . و همديگر را به حق توصيه كنيد و همديگر را به صبر توصيه نمائيد . )

243 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ . وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَة . الَّذِى جَمَعَ مَالاً وَ عَدَّدَهُ . يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ . كَلاَّ لَيُنْبَذَنَّ فِى الْحُطَمَةِ وَ مَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ . نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ . أَلَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ . إِنَّهَا عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ . فِى عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ [ سوره الهمزه] ( و اى بر هر سخن چين [ نفاق افكن ] و موذى با زبان و چشمش . كسى كه مال جمع كرد و آنرا شمرد . گمان مى‏كند كه مال او برايش جاودانى خواهد ماند . قطعا در حطمه انداخته خواهد شد . و چه ميدانى كه حطمه چيست .آتش شعله‏ور خدا . كه موج به دلها ميكشد . آتش بر آنها طبقه بسته است با ميخ‏هايى بلند . )

244 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ . قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ . أَللَّهُ الصَّمَدُ . لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ . وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ [سوره الاخلاص] ( بگو آن خدا يگانه است خداوند بى‏نياز مطلق . نزاييده و زاييده نشده است . و براى او هيچ احدى همتا نيست . )

26 ، 30 و إنّ العالم العامل بغير علمه كالجاهل الحائر الّذي لا يستفيق من جهله ،بل الحجّة عليه أعظم . و الحسرة له ألزم . و هو عند اللَّه ألوم ( و قطعى است آن عالم كه به غير علمش عمل ميكند مانند جاهلى است متحير كه از جهلش رها نميشود و بيدار نميگردد ، بلكه حجت عليه او از جاهل بزرگتر است و حسرت و تأسف از او جدائى ناپذيرتر . و در نزد خدا براى ملامت شايسته‏تر . )

مصيبت‏ها و ناگواريهائى كه از عالم غير عامل به خود و ديگران وارد ميشود شديدتر از نتائج ناگوار جهل جاهلان ميباشد .

تصور كنيد كسى را كه هر لحظه نيش زهر آگين خود را در خويشتن فرو ميبرد و هنگاميكه همه موجوديتش با آن زهر مسموم گشت در ميان انسانها به مسموم كردن ديگران مى‏پردازد . اين كس همان عالم است كه به غير علم خود عمل مى‏كند .اينكه او ميداند ، يعنى ارتباط علمى با واقعيت دارد ، و چون هر واقعيتى معلوم نوعى پيوستگى به وجود معنوى آدمى دارد ، پس مانند جزئيست از اجزاء او ، لذا وقتى كه من خود را بخواهد كاملا و با آنچه دارد براى خود مطرح كند همان واقعيت معلوم را هم به عنوان جزئى يا صفتى يا مختصى از من مطرح مينمايد و لذا بايد پذيرفت كه من به اضافه علم به ضرورت عدالت غير از آن من است كه چنين علمى را ندارد .

و به همين جهت است كه اگر انسان با عاملى مزاحم معلوم خود روياروى شود [ اگر آن معلوم واقعا به طور حق اليقين دريافت شده باشد ] حالت تزاحم با همه من خود را احساس نموده و در صدد دفع آن عامل بر مى‏آيد ، زيرا حذف و نابود تلقى كردن معلوم مانند منفى تلقى نمودن جزئى از من است ، بنابر اين كسيكه عمل به علم نمى‏كند در حقيقت به يك مبارزه دائمى با من خويش گرفتار است دائما به خود نيش ميزند و مسموم مينمايد . امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد . عالمى كه به غير علمش عمل مى‏كند مانند جاهل متحيرى است كه از جهل خود رها نميگردد .

وقتى كه علم نتواند كسى را وادار به تطبيق عمل بر معلوم نمايد ،به اضافه از دست رفتن امتياز واقع گرايى و واقع يابى ، ارزش و عظمت و ضرورت پيروى ازعلم نيز از بين مى‏رود كه اين معنى خود باعث سلب روشنگرى از علم نيز ميگردد ، در نتيجه چنين شخصى از جمله جاهلانى است كه اعتناء و توجهى به علم و روشنگرى و مربوط ساختن انسان با واقعيت ندارد ، اينست علت فرار اين جاهل از بيدارى . و ميفرمايد : حجت عليه اينگونه عالمان بزرگتر از حجت عليه جاهلان ميباشد . و اين قاعده روشنتر از آنست كه نيازى به استدلال و تفصيل بيشترى داشته باشد .

در جمله بعدى مى‏فرمايد : حسرت عالمى كه به غير علم خود عمل مى‏كند دائمى‏تر و جدائى‏ناپذير است از حسرت جاهلى كه به جهت ندانستن عمل نكرده است . دريغ و اسف و حسرت و ندامت آن پديده‏هاى روانى هستند كه با برداشته شدن پرده از روى حقائق ، سوختن و خاكستر شدن خرمن عمر كسانى را بازگو مى‏كنند كه به علم خود عمل ننمودند . و هراندازه ضرورت و شايستگى عمل‏هاى بدون علم و علم‏هاى بدون عمل عالى‏تر باشد ، دريغ و اسف و حسرت و ندامت شديدتر خواهد بود و استحقاق توبيخ بيشترى از خدا را خواهند داشت .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۰

خطبه ها خطبه شماره 109/2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

بقيه خطبه صد و نهم

بقيه تفسير عمومى خطبه صد و نهم

چنانكه اعضاى جسمانى انسان با فعاليت‏هاى غير طبيعى خود تدريجا مختل مى‏گردد ، همچنين عقل آدمى اگر بفعاليتهاى غير قانونى ادامه بدهد ، قطعى است كه تدريجا دچار اختلال مى‏گردد . و كدامين فعاليت عقلانى غير قانونى‏تر از بازى با مفاهيم الهى و سبك شمردن شؤون خداوندى و ترديد در او و يا نفى وجود او مى‏باشد .

بنابر اين ، مى‏توان گفت : آن اشخاصى كه اصول و مبادى عالى هستى را مورد بى‏اعتنائى قرار مى‏دهند ، با هستى خود در مبارزه بسر ميبرند ، و كسانى كه الهيات و شؤون خداوندى را سبك مى‏شمارند و بطور قانونى درباره آنها نمى‏انديشند ، منكر خويشتن ميباشند .

كسى كه با خود مبارزه كند و يا منكر خويشتن باشد ، چگونه مى‏تواند با عقل سليم در اين دنيا حركت كند ؟ آيا اينكه بعضى از متفكران مشهور مانند برتراندراسل مى‏گويند : « تقريبا همه مردم در مغز خود زاويه‏اى براى جنون دارند » [ در مصاحبه معروف ، وايت از راسل مى‏پرسد : « چرا بسيارى از مردم كه از عقل سليم برخوردارند ، و لو اينكه اين برخوردارى ظاهرى بوده باشد ، اين اندازه گرفتار تعصب‏اند ؟ » راسل پاسخ مى‏دهد : « خوب ، برخوردارى از عقل سليم كاملا نسبى است ،افراد بسيار معدودى كاملا از عقل برخوردارند ، تقريبا هر كس زوايائى دارد كه در آن زوايا داراى جنون است » نقل از كتاب : برتراند راسل افكار خود را بيان ميدارد قسمت مذهب . ] معلول بى‏اعتنائى و سبك شمردن شؤون الهى و بخصوص نظاره خدا بر جهان هستى و اعمال آدمى ، و عدل مطلق او نيست سپس امير المؤمنين عليه السلام درباره عظمت خلقت و قدرت و ملكوت و سيطره خداوندى چنين مى‏فرمايد : پاك خداوندا ، چه بزرگست آنچه كه از مخلوقات تو مى‏بينيم ، و چه كوچك است هر بزرگى در جنب قدرت تو و چه دهشتناك است آنچه كه از ملكوت تو مى‏بينيم و چه محقر است ملكوت حيرت انگيز تو در برابر عظمت‏هاى قدرت تو كه از ما پوشيده است ، خداوندا ، چه با عظمت و فراوانست نعمتهاى تو در اين دنيا و چه ناچيز است در برابر نعمتهاى اخروى .

حقيقت اينست كه مثل ما انسانها در ارتباط با مخلوقات و قدرت و ملكوت و سلطه الهى ، مثل همان قورباغه‏ها است كه در سير و سياحت خود شبانگاه به بركه‏اى ( آبگير كوچكى ) [ لغتنامه دهخدا ماده ب] رسيدند و عكسى از دانه‏هاى زرين در سطح آب آن بر كه ديدند و آنها را يك موجوداتى مثلا مانند مورچه‏هائى زرد و محقر ديدند كه سطح آب را پوشانيده بودند .

قورباغه ‏ها در كنار بركه براى دفع و بيرون كردن آن دانه‏هاى زرين از سطح آب به تفكرات و مشورت‏ها پرداختند ، و بالاخره با اتفاق نظر حمله بر سطح آب بردند و با دست و پاهاى كوچكشان سطح آب را به نوسان در آوردند كه اين نوسان ، عكس آن دانه‏هاى زرين را هم بحركت در آورد . قورباغه‏ ها از اين حمله كه به نتيجه رسيده و آن دانه‏هاى زرين را بهم زده بودند ، شاديها مينمودند و جست و خيزها ميكردند . اين قورباغه‏هاى نازنين و قهرمان با چه موجوداتى روياروى شده و آنها را بر هم زدند ؟

اين موجودات عكس‏هائى بسيار بسيار بسيار ناچيز از كهكشانهائى بوده‏اند كه قورباغه‏ها در پيكار با آن عكس‏ها خود را پيروز ميديدند آيا كهكشانها همانها بودند كه قورباغه‏ها تصور ميكردند ؟ كيهانى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم ، حتى با عظمت‏تر از آن است كه با ميلياردها سال نورى درباره بزرگى آن ، حدس زد ارقام نجومى كه دانشمندان متخصص ستاره و فضا شناسى بما ارائه ميدهند ، حدس تخمينى است كه شايد كميت ناچيزى از كرات فضائى را براى ما مطرح مينمايد ، اين مطلب با نظر به آيه شريفه‏اى كه در قرآن مشاهده ميكنيم :

اِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ [ الصافات آيه 6] ( ما آسمان دنيا را [ كه مقصود آسمان اول است ] با زينت ستارگان آراستيم . ) بوضوح اثبات ميشود ، زيرا با توجه باينكه آسمانها از ديدگاه قرآن هفت تا است ، معلوم ميشود كه كرات بسيار فراوانى در آسمانهاى ديگر وجود دارد . اين عظمت از نظر ابعاد كمى است كه بطور مختصر اشاره نموديم و اما از نظر كيفى ،قضيه بسيار مهمتر است كه براى مردم آگاه بسيار شگفت‏انگيز و سازنده است .

امروز براى دريافت اين عظمت شگفت‏انگيز و سازنده ، عرصه‏هاى گوناگون علوم مخصوصا فيزيك با رشته‏هاى متنوعش ، علم هيئت و كيهان شناسى و جنين شناسى و زمين شناسى و انسان شناسى بطور عموم كافيست ، بشرط اينكه به مشاهدات سطحى و پديده‏نگرى موضوعات آن علوم قناعت نكنند ، بلكه باضافه ورود به اعماق آنها كه بهت‏انگيز است و با بررسى حقائق بوسيله چون و چراها ، با كمال دقت شكوه قوانين حاكمه در آنها را درك كنند كه چگونه همه آنها وابستگى به واقعيات عاليتر از خود را اثبات مينمايند .

اگر يك متفكر مطلع با عقل سليم و بدون تكيه بر اصول پيش ساخته در پديده حيات و صدها ، بلكه هزارها مسائلى كه درباره هويت و قوانين و مختصات آن مطرح است ،بينديشد ، محال است كه اعتراف به تابش فروغ عظمت ماوراى طبيعى بر جريانات و قوانين و مختصات حيات ننمايد . همچنين است ملكوت الهى كه ما فقط ميتوانيم باندازه حواس و معلومات محدودى كه از دو جهان درونى و برونى اندوخته ‏ايم ،دريافتهائى درباره آن داشته باشيم ، در صورتيكه ملكوت مورد شهود ما در اين جهان هستى در مقابل عظمت‏هاى قدرت ربوبى بسى ناچيز است . براى توضيح ناچيزى مشهودات ما درباره عظمت و ملكوت و سلطه و نعمت‏هاى خداوندى ، مثالى از مغز و روان انسانى بياوريم .

مغز و روان انسانى داراى شگفتى‏ها و نيروها و فعاليتهاى بسيار بسيار مهم و با عظمت است ، مانند اينكه يك حافظه معمولى بقول هولگرهيدن ميتواند در طول عمر يك ميليون ميليارد اطلاع ثبت كند . قوه تعقل ميتواند در صورت بدست آوردن قوانين جاريه در عالم هستى ، همه آنها را بر آنچه كه در هستى مى‏گذرد تطبيق و مسائل مربوط بآن را از همان قوانين استنتاج نمايد . قدرت تجريد مغز آدمى در عمليات رياضى بمرحله‏اى فوق العاده شگفت‏انگيز ميرسد .

قدرت اكتشافات و اختراع او فوق توصيف است . شجاعت و قهرمانى‏هاى مثبت آدمى بيش از حد تصور معمولى است ، هنر او با اشكال گوناگون و خويشتن‏دارى‏ها و مقاومت‏هاى او طبيعت قوانين را بشگفتى در مى‏آورد . اختيار و برخوردارى او از آزادى استخدام شده در مسير كمال و صعود اخلاقى و عرفانى به درجه فوق فرشتگان و انواعى بسيار فراوان از اين نيروها و فعاليتها و استعدادها كه در انسان وجود دارد ،ولى آنچه كه معمولا از وى بفعليت ميرسد يا مشاهده ميشود اموريست بسيار ناچيز و محدود . حتى در آنموارد هم ، استعدادها و نيروها و فعاليتهاى مغزى و روانى بعضى افراد شكوفا ميگردد ، اكثر مردم معمولى از آنهمه عظمت‏ها نمى‏فهمند جز امورى محدود را كه درك مى‏كنند و يا مطابق خواسته‏هاى آنان مى‏باشند .

الملائكة

من ملائكة اسكنتهم سماواتك،و رفعتهم عن ارضك،هم اعلم خلقك بك،و اخوفهم لك،و اقربهم منك،لم يسكنوا الاصلاب،و لم يضمنوا الارحام،و لم يخلقوا من ماء مهين،و لم يتشعبهم ريب المنون (فرشتگانى كه در آسمانهاى خود اسكان فرمودى،و آنان را از زمينت‏بالا بردى،آن‏فرشتگان داناترين مخلوقات بمقام ربوبى تواند،و بيمناكترين موجودات از تو،و نزديكترين مخلوقات ببارگاه قدس و كبريايت.فرشتگان در مجارى تناسل‏مردان سكونت ننموده،و در ارحام زنان قرار نگرفته،و از قطره‏هاى آبى پست(نطفه) آفريده نشده‏اند و حوادث و گرفتاريهاى عالم طبيعت‏خللى بر آنها واردنساخته و آنها را پراكنده ننموده است.)

فرشتگان،موجوداتى مقدس كه فوق طبيعتند

مباحثى تا حدودى مشروح درباره فرشتگان در مجلدات گذشته مطرح شده‏است.ميتوانيد مراجعه فرماييد به مجلد دوم از ص 116 تا ص 124 و از ص 160تا ص 164 و مجلد شانزدهم ص 39 و 40 و از ص 47 تا 56 و مجلد هجدهم ص‏163 و 164.در بعضى از آن مباحث‏به ظمت‏بسيار والاى فرشتگان اشاره شده‏است.از جملات مورد تفسير در اين مبحث چنين برمى‏آيد كه فرشتگان از انسانهابرترند،زيرا در جملات فوق چنين آمده است:آن فرشتگان داناترند بخداوند سبحان‏از انسانها و خائف‏ترند از انسانها به خدا و مقرب‏تر از انسانها بخدا ميباشند.از طرف ديگر با نظر به بعضى منابع معتبر اسلامى،برترى و فضيلت‏بيشتر به بعضى‏از آدميان مانند انبياء و ائمه عليهم السلام نسبت داده شده است.بعنوان نمونه ميتوان‏از آيات شريفه قرآن:

1-دستور خداوندى را به فرشتگان كه به آدم عليه السلام سجده كنند منظور نمود.

2 اعتراف فرشتگان به قصور فهمشان از آنچه خداوند متعال به حضرت آدم عليه السلام از اسماء مقدسه تعليم فرموده بود .قَالُوا سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا اِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا [ البقرة آيه 32] ( آن فرشتگان گفتند : پاك پروردگارا ، ما نميدانيم جز آنچه را كه تو بما تعليم دادى . )

چون ملائك گوى لا علم لنا
يا الهى غير ما علمتنا

استدلال ديگرى كه براى اثبات افضليت انسانهاى رشد يافته و برترى آنان‏بر ملائكه،اقامه شده است،اينست كه عظمت و فضيلت فرشتگان معلول چگونگى ذات‏و صفاى جوهرى آنان ميباشد،در صورتيكه افراد نوع انسان هر كس كه باشد همواره‏از ناحيه غرايز حيوانى و شيطان،بلكه از ناحيه شياطين در معرض افتادن در خطا وآلودگى‏ها است.روايتى از صدوق رحمه الله نقل شده است كه پيامبر عظيم الشان اسلام و ائمه معصومين عليهم السلام افضل از فرشتگان ميباشد.

اسلام و ائمه معصومين عليهم السلام افضل از فرشتگان ميباشد .

روايت اينست :حسن بن محمد بن سعيد هاشمى از فرات بن ابراهيم از محمد همدانى از ابوالفضيل العباس از محمد بن قاسم از عبد السلام بن صالح هروى از حضرت امام على بن موسى الرضا از پدرش حضرت امام موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسين از پدرش حسين بن على از على بن ابيطالب عليهما السلام جميعا قال قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم :ما خلق اللَّه خلقا أفضل منّى و لا أكرم عليه منّى .

قال علىّ عليه السّلام :فقلت يا رسول اللَّه فأنت أفضل أم جبرئيل ؟ فقال : إنّ اللّه تبارك و تعالى فضّل أنبيائه المرسلين على ملائكته المقّربين و فضّلنى على جميع النّبيّين و المرسلين و الفضل بعدى لك يا علىّ و الأئمّة من بعدك . . . [ اكمال الدين و اتمام النعمة صدوق نقل از منهاج البراعه تأليف محقق مرحوم هاشمى خوئى ج 7 ص 400 ] ( امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمودند : خداوند مخلوقى برتر از من نيافريده است و نيافريده است مخلوقى را با كرامت‏تر از من براى او .

آنحضرت فرمود : عرض كردم يا رسول اللّه ، پس تو با فضيلت‏ترى يا جبرئيل ؟ فرمود : خداوند تبارك و تعالى پيامبران مرسل خود را بر ملائكه مقربينش برترى داده و مرا بر همه پيامبران و مرسلين برترى عنايت فرموده است و پس از من ، اى على ، فضل از آن تو و ائمه بعد از تست . . . ) با نظر به دلائل مزبور ميتوان گفت : بجز انبياى مرسل مخصوصا پيامبر عظيم الشأن اسلام محمد بن عبد اللَّه صلى اللّه عليه و آله و سلم كه بر فرشتگان الهى برترى دارند ، فرشتگان الهى از همه مردم شريفتر و با كرامت‏تر بوده و بر همه آنان برترى دارند .

ولى با نظر به آيه و علم آدم الاسماء و سجده فرشتگان بر آدم عليه السلام بنا بر اينكه فرزندان آدم عليه السلام هم از تعليم اسماء برخوردارند ، و هم سجده فرشتگان گوياى عظمت آنان ميباشد ، و هم با توجه به استدلالى كه در موقع بيان ندانستن فرشتگان آن اسماء تعليم شده را متذكر شديم ، ميتوان گفت : اگر انسانها بجهت تهذيب با صفات عاليه و تخلق به اخلاق اللّه مسير كمال ممكن را در نوردند و شايستگى خطاب يَا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ فَادْخُلِى فِى عِبَادِى وَ ادْخُلِى جَنَّتِى ( اى نفس رسيده بمقام اطمينان داخل شو در ميان بندگان من و داخل شو به بهشت من ) را پيدا كنند ، بدانجهت كه از ميان خارستانها و سنگلاخها و باتلاقهاى مهلك غرايز حيوانى عبور كرده‏اند و بدانجهت كه در باز كردن زنجيرهاى بسيار گرانبار و خودخواهى‏ها از جان خود متحمل مشقت‏ها و رنجهاى بسيار سخت گشته‏اند

از گل آدم شنيدم بوى تو
راه‏ها پيموده‏ام تا كوى تو

و بدانجهت كه

از جمادى مردم و نامى شدم
و ز نما مردم ز حيوان سر زدم

مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم

حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر

بار ديگر از ملك پران شوم
آنچه آن در وهم نايد آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم انا اليه راجعون

لذا ميتوان گفت : از اين جهت بر فرشتگان برترى پيدا مى‏كنند ، زيرا در فرشتگان حركت تحولى از نقص به كمال و از نزول به صعود وجود ندارد . ملا على قوشچى اين نظريه را به اشاعره نسبت داده است . در مقابل اشاعره حكماء و معتزله و قاضى ابوبكر و ابو عبد اللّه الحكيمى را قرار داده است كه ملائكه را افضل ميدانند [ شرح تجريد الاعتقاد ملا على قوشچى مبحث برترى انبياء بر ملائكه] و اينكه امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد . فرشتگان داناترين و مقربترين مخلوقات بخدا هستند ، از آنجهت است كه علم و صفات عاليه آن فرشتگان هيچگونه آلودگى ندارد و هويت پاك آنان با جمال و جلال ربوبى در ارتباط مستقيم‏تر از ارتباط بشر با خدا است ، و اين معنى منافاتى با اين مسأله ندارد كه ارزش معرفت و تهذيب و كمال بشرى بيش از ارزش علم و تهذب و كمال فرشتگان باشد .

در اينجا احتمال ديگرى هم وجود دارد و آن اينست كه مقصود امير المؤمنين عليه السلام از داناتر و مقرب‏تر بودن فرشتگان از ديگر مخلوقات به بارگاه خداوندى همه مخلوقات و انسانهاى معمولى باشد نه رشديافتگانى كه با تحمل رنج‏ها و مشقت‏هاى بيشمار و رنگارنگ ، خود را به بارگاه و حضور الهى رسانيده‏اند . 47 ، 55 و إنّهم على مكانهم منك و منزلتهم عندك ، و استجماع أهوائهم فيك ،و كثرة طاعتهم لك و قلّة غفلتهم عن أمرك ، لو عاينوا كنه ما خفى عليهم منك لحقّروا أعمالهم ، و لزروا على أنفسهم ، و لعرفوا أنّهم لم يعبدوك حقّ عبادتك و لم يطيعوك حقّ طاعتك ( و آن موجودات شريف با آن مقام و منزلتى كه در نزد تو دارند ، و با آنكه همه خواسته‏هاى آنان متوجه و متمركز مقام تو بوده ، و آنهمه اطاعت‏هاى فراوانى كه براى تو انجام ميدهند ، و با اينكه كم است غفلت آنان از امر تو [ با همه اين اوصاف ] اگر حقيقت نهائى عظمت‏هاى ترا كه از آنان پوشيده است ببينند ،اعمال خود را كوچك ميشمارند و به خودشان خرده‏گيرى مينمايند و مى‏فهمند كه مطابق آنچه شايسته مقام ربوبى تست ، ترا نپرستيده‏اند و بنحوى كه حق اطاعت تست ترا اطاعت ننموده‏اند . )

با همه آن علم و تقربى كه فرشتگان بخداوند سبحان دارند ، باز پايين‏تر از آن هستند كه حق معرفت و عبادت و اطاعت ترا ايفاء نمايند .

اين روايت به پيامبر عظيم الشأن اسلام نسبت داده شده است كه به بارگاه ربوبى عرض ميكند :ما عبدناك حقّ عبادتك و ما عرفناك حقّ معرفتك ( خداوندا ، ما ترا آنچنانكه شايسته مقام ربوبى تست ترا عبادت نكرديم و آنچنانكه شايسته مقام خداوندى تست ، ترا نشناختيم . ) البته

آنجا كه عقاب پر بريزد
از پشه لاغرى چه خيزد

وقتى كه اشرف موجودات خاتم الانبياء و المرسلين صلى اللّه عليه و آله و سلم بدينگونه اعتراف به قصور نمايد ، وضع فرشتگان و ديگر انسانها روشن است .اين مسأله جاى ترديد نيست ، زيرا همه ميدانيم كه

از ممكن اى ياران به ذات حق مسافتهاستى
ممكن چو كاهى مضطرب در موج آن درياستى

ممكن زمانى بوده و او از زمان اعلاستى
ممكن مكانى بوده و او از مكان بالاستى

افهام را كى درك آن انيت علياستى مطلبى كه در اينمورد بايد متذكر شويم ، اينست كه با نظر به مجموع دلائل عقلى و احساس‏هاى برين و دلائل نقلى قطعى ، هر اندازه رشد علمى و روحانى بشر بيشتر باشد ، معرفتش بخدا بيشتر و تقربش بآن مقام اعلا افزونتر بوده ، در نتيجه آشنائى او با عظمت‏هاى صفات و افعال خداوندى و ديگر امور ربانى عالى‏تر و عبادات و اطاعاتش در بارگاه الهى پر معنى‏تر خواهد بود . با اينحال ، هيچ يك از انسانها و فرشتگان هر قدر هم درجات رشد و كمال را پيموده باشند ، نخواهند توانست معرفت و عبادت را بآنچه كه شايسته خداونديست بجاى بياورند .

عصيان الخلق ( نافرمانى مردم )

56 ، 62 سبحانك خالقا و معبودا بحسن بلائك عند خلقك . خلقت دارا و جعلت فيها مأدبة : مشربا و مطعما ، و أزواجا و خدما و قصورا و أنهارا و زروعا و ثمارا ( خداوندا ، اى منزه از همه نقائص در خالقيت و معبوديت كه مخلوقات را براى آزمايش نيكو آفريدى . خانه‏اى بس با عظمت ساختى ( خانه آخرت ) و خوانى بيدريغ در آن بگستردى و در آن خوان بيدريغ انواع آشاميدنى و خوردنى ،و همسران و خدمتكاران و كاخهاى مجلل و چشمه سارها و مزارع و ميوه‏ها قرار دادى . )

خدا در سراى باقى ، عوامل عالى‏ترين لذائذ مادى و روحى را براى بندگانش آماده فرموده است .

مباحث مربوط به بهشت برين در مجلد چهارم از ص 8 تا 13 و مجلد يازدهم از ص 14 تا ص 16 و مجلد چهاردهم از ص 253 تا 263 بررسى شده است ،مراجعه فرماييد . 63 ، 66 ثمّ أرسلت داعيا يدعوا إليها ، فلا الدّاعي أجابوا ، و لا فيما رغّبت رغبوا و لا إلى ما شوّقت إليه اشتاقوا . ( خداوندا ، سپس دعوت كننده‏اى فرستادى كه مردم را بسوى آن سراى جاودانى دعوت نمايد ، مردم نه آن دعوت كننده را اجابت كردند و نه بآنچه كه ترغيب فرمودى رغبت نمودند و نه بآنچه كه تشويقشان كردى مشتاق شدند . )

فرياد رساى دعوت كنندگان بسوى حق ، بگوش چنگ زدگان به خوشيهاى زودگذر دنيا فرو نميرود .

بهمين جهت است كه گفته شده است : اگر كسى در طول هر قرنى بشمارش انسانهاى رشد يافته بپردازد و اگر ديديد پس از تمام شدن شماره انگشتانش باز دارد انسان ميشمارد ، يقين كنيد كه ضعف باصره دارد و چشمان او مختل است . گمان نميرود حافظ با اين شعر كه ميگويد .

آدمى در عالم خاكى نمى‏آيد بدست
عالمى ديگر ببايد ساخت و زنو آدمى

شوخى كرده باشد ، مخصوصا اگر منظورش اين باشد كه تعلق به عالم خاك مانع قطعى آدم شدن است و براى آدم شدن ، برخاستن از خاك ضرورت دارد و اين برخاستن فقط بوسيله دين امكان پذير ميباشد

چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك

محمد اقبال لاهورى بنابر اين ، معناى مصرع دوم چنين ميشود براى اينكه انسان در اين دنيا به هدف اعلاى زندگى خود برسد ، بايد اين دنيا را از ديدگاه وسيله‏اى براى به فعليت رسيدن ابعاد با عظمت شخصيت بنگرد . از اين ديدگاه ، اين دنيا رصدگاهى براى نظاره بر بينهايت و انجذاب بسوى آن ميباشد . در اين هنگام از اين دنيا عالمى ديگر ساخته ميشود و انسان به تولد دوم خود ميرسد كه آدمى جديدتر ميباشد و انگيزگى علل و عوامل در اختيار او قرار ميگيرد

چون دوم بار آدميزاده بزاد
پاى خود بر فرق علت‏ها نهاد

چيست علل و عوامل عدم اجابت فريادهاى حيات بخش داعيان حق و حقيقت ؟

اين سؤال كه علت چيست كه آن همه دعوتها و فريادهاى حيات بخش و سازنده از طرف انبياء و مرسلين و اولياء اللّه ، به نتيجه مطلوب نرسيده و همانطور است كه خداوند سبحان خبرداده است :

وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبَادِىَ الشَّكُورُ [ سبأ آيه 13] ( و اندك است شكر گزاران از بندگان من ) پيش از طرح برخى از علل و عوامل بى‏اعتنائى اكثريت مردم به دعوت داعيان حق و حقيقت ، مقدمه‏اى مختصر را متذكر ميشويم همواره در ميان مردم ، انسانهائى وارسته و با فضيلت اگر چه در اقليت اسف‏انگيز وجود داشته‏اند كه بر پا دارنده اصول ارزشهاى انسانى و برقرار كننده ارتباط با خداوند متعال بوده‏اند . لذا مقصود امير المؤمنين عليه السلام از اينكه دعوت داعيان حق و حقيقت اجابت نشده است ،بى‏اعتنائى اكثريت به دعوت است ، نه همه انسانها بطور عموم . اكنون مى‏پردازيم به بيان بعضى از علل و عوامل مزبور .

1 قصور اسف‏انگيز متصديان تعليم و تربيت كه واقعيات مربوط به جانهاى آدميان را جدى نگرفته و حقوقى بعنوان حقوق جانهاى آدميان به اضافه حقوق زندگى طبيعى آنان ، نمى‏پذيرند .

2 گرايش افراطى اكثر مردم به لذائذ طبيعى كه آنانرا از چشيدن طعم لذائذ فوق طبيعى و گام گذاشتن به فوق همه لذائذ مرحوم ميسازد .

3 خودخواهى در اشكال گوناگونش .

4 حس گرايى افراطى كه آنانرا از درك معقول و فوق معقول محروم مينمايد .

5 نداشتن ظرفيت براى تحمل سختى‏ها و گذشت از هوى و هوس‏هاى نفسانى .

6 بجا نياوردن مقام ربوبى ، اگر چه الفاظ مربوطه بآن مقام اعلا را بسيار بدهان بياورد و آنها را مضمضه كند .

7 قدرت پرستى قدرتمندان كه براى رسيدن به هدفهاى خود خواهانه‏اى كه در اين دنيا براى خود انتخاب مى‏كنند ، مردم را در ناآگاهى و جهالت غوطه‏ور مى‏سازند ،به اين معنى كه براى سوار شدن به دوش مردم ، گوشهاى آنان را مسدود مى‏كنند كه فرياد داعيان حق را نشوند ، چشمان آن مردم را مى‏بندند كه آيات و ملكوت الهى را در عرصه هستى نبينند ، وجدان و عقل را چنان از اصالت و اهميت ساقط مى‏كنند كه هر گاه آن مردم بيچاره از درون خود نغمه پر معناى وجدان را بشنوند ، بآنان تلقين مى‏كنند [ مانند فرويد ] كه اين سر و صداهاى درونى ، صداها و اضطراب‏هاى ناشى از سركوفتگى غرائز و تهديد آنها است هفتصد سال پيش از اين ، جلال الدين محمد مولوى نابخردى اين گونه اشخاص را با كمال صراحت گوشزد كرده ميگويد :اى مردم قرون و اعصار آينده ، مواظب باشيد فريب دجالان روزگارتان را نخوريد

حافظان را گر نبينى اى عيار
اختيار خود ببين بى‏اختيار

روى در انكار حافظ برده‏اى
نام تهديدات نفسش كرده‏اى

[ حافظان بمعناى نگهبانان است و در اينجا مقصود نيروهاى بازدارنده آدمى از ارتكاب كثافت‏ها و معصيت‏ها است كه وجدان اساسى‏ترين آنها است ، يا وجدان مديريت همه آنها را بعهده دارد ] 67 ، 81 أقبلوا على جيفة قد افتضحوا بأكلها ، و اصطلحوا على حبّها ، و من عشق شيئا أعشى بصره و أمرض قلبه ، فهو ينظر بعين غير صحيحة ؟ و يسمع بأذن غير سميعة . قد خرقت الشّهوات عقله و أماتت الدّنيا قلبه ، و ولهت عليها نفسه ،فهو عبد لها ، و لمن في يده شي‏ء منها ، حيثما زالت زال إليها ، و حيثما أقبلت أقبل عليها ، لا ينزجر من اللّه بزاجر ، و لا يتّعظ منه بواعظ . ( آن مردم دنيا پرست و ناآگاه ، رو به خوردن لاشه‏اى بردند كه باخوردنش رسوا گشتند و به محبت آن لاشه اتفاق نمودند ، [ آنان عاشق جيفه دنيا شدند ] و هر كس كه به چيزى عشق بورزد ، بينائيش را مختل و قلبش را بيمار نمايد . [ اين عاشق كه بينائى در را از دست داده است ] مى‏نگرد ولى با چشمى مختل ، ميشنود ولى با گوشى ناشنوا . شهوات عقل اين عاشق خودباخته را تباه ، و دنيا قلبش را ميرانده است ، نفسش واله آن جيفه [ يا دنيا ] گشته و به بردگى آن جيفه در آمده و غلام حلقه بگوش كسى است كه چيزى از آن دنيا در اختيار دارد . او ميگردد بهر طرفى كه آن جيفه بگردد ، و روى آورد بهرسوئى كه آن موجود محقر روى آورد . آن لاشه‏خوار با هيچ عامل بازدارنده‏اى از معصيت خدا باز نمى‏ايستد ، و براى ايمان بخدا و مشيت او از هيچ واعظى پند نميگيرد . )

عاشق دلباخته جيفه دنيا ، نمى ‏بيند و نمى ‏شنود ، شهوات عقلش را تباه و دنيا قلبش را ميرانده است .

چه رقابت‏هاى كشنده و چه حسادت‏ها كه بر سر لاشه دنيا براه انداختند و با خوردنش رسوا گشتند . آرى ، همين مواد طيب و طاهر دنيا كه خدا براى برخوردارى بندگانش آفريده است ، همينكه هدف نهائى تلقى شود و همه نيروها و فعاليتهاى آدمى را بسوى خود جلب نمايد ، تدريجا حالت معبودى ، بخود ميگيرد و با جلب پرستش آدمى بخود ، او را رسوا مى‏سازد ، همانند پول در عين حال كه ضرورى‏ترين وسيله ارتباطات اقتصادى مردم با يكديگر است [ بطوريكه با فرض حذف آن ، از زندگى بشرى ،نابودى اقتصادى كه به تباهى زندگى منتهى ميشود ، قطعى است ] هنگاميكه حالت پرستش يا سلطه بر همه امور زندگى بشر بخود مى‏گيرد ، چنان فضيحت و رسوائى ببار مى‏آورد كه واقعا نميتوان آنرا توصيف نمود .

مگر وسيله اكثر جنايتها و خيانت‏ها و حق كشى‏ها و بى‏ارزش كردن همه ارزش‏ها و با ارزش كردن همه بى‏ارزش‏ها جز پرستش پول چيز ديگرى بوده است ؟ هرگز نبايد فراموش كنيم هر آنگاه كه زيباترين و با عظمت‏ترين چيز مورد پرستش قرار بگيرد ، بدانجهت كه نخست عقل و قلب و سپس روح آدمى با پرستش آن شى‏ء تباه ميشود ، لذا آن زيبائى و عظمت مبدل به زشتى و حقارت ميگردد .

چه رسوائى وقيح‏تر از اين كه انسان همه موجوديت خود را با آنهمه سرمايه‏ها و عظمت‏هاكه خدا به او عنايت فرموده است ، پيش پاى امتيازات دنيوى كه جز وسايلى براى هدفهاى اعلاى زندگى ارزش ديگرى ندارد قربانى نمايد فضيحت موقعى شديدتر ميشود كه با فدا كردن آن همه سرمايه‏ها و عظمت‏ها براى وصول به آن وسائل ، احساس خجلت و ممنوعيت از آن وسائل هم مينمايد

بيقدرى‏ام نگر كه بهيچم خريد و من
شرمنده‏ام هنوز خريدار خويش را

آه ، خدايا ، چيست علت اينهمه تحقيرى كه انسان درباره شخصيت خود روا مى‏دارد ؟ بشر اين تحقير نابود كننده را در راه عشق به وسيله‏اى كه هيچگونه ارزش ذاتى و هدفى ندارند ، با جان و دل ميخرد البته بديهى است وقتى كه بيمارى عشق مجازى به جيفه دنيا ، بينائى و شنوائى را از كار انداخت و قلب را بيمار نمود و هنگاميكه شهوات عقل او را و دنيا پرستى قلبش را تباه ساخت ، هيچ پديده ديگرى جز حقارت و رذالت و پستى قابل توقع نخواهد بود ، به يك معنى بايد بگوئيم : در اين موقع جان آگاه ، من ، شخصيت و روحى نمانده است كه چگونگى خاصى بنام حقارت داشته باشد و اين از دست رفتن شخصيت در حقيقت ناشى از انداختن خويشتن به چاه تاريك دنيا پرستى است كه در آمدن از آن چاه امكان پذير نيست

در چهى افتاده كانرا غور نيست
آن گناه او است جبر و جور نيست

در چهى افكنده او خود را كه من
در خور قعرش نمييابم رسن

ميفرمايد عقل اين لاشه خواران را شهوات و قلبشان را دنيا گرائى تباه ساخته است . بى علت نبوده است كه خود كامگان قدرتمند همواره براى به اسارت در آوردن انسانها از شهوات مردم استفاده مى‏كنند . داستان اسارت مردم اندلس بدست قدرت پرستان از روشنترين شواهد تاريخى بهره‏بردارى از شهوات مردم ميباشند .

انبياء طاعات عرضه مى‏كنند
دشمنان شهوات عرضه مى‏كنند

زيرا براى اسارت ، جانى بى‏نور ، مغزى بى‏عقل و گوشى ناشنوا و چشمى نابينا ميخواهد

نفس شهوانى ندارد نور جان
من به دل كوريت ميديدم عيان

نفس شهوانى ز حق كراست و كور
من به دل كوريت ميديدم ز دور

تضاد جوشش شهوت با تعقل و راكد شدن عقل در موقع تحرك شهوت ،چيزى نيست كه نياز به توضيح و اثبات داشته باشد . نفس آدمى در موقع هيجان شهوت ، در حركتى تند و ناآگاه و دور از چون و چرا و پاسخ و اقناع ، قرار ميگيرد اين مختص براى شهوت از توجه بمعناى آن كه عبارتست از بجريان افتادن خواستن ناآگاه ، بخوبى روشن ميشود ، لذا در درون مجالى براى عقل و تعقل نمى ‏ماند ،مانند اينكه انسان در مجاورت هوائى داغ قرار گرفته و بدن او از حرارت شديد متأثر باشد بطوريكه تمامى سطوح درون و اعصاب و قواى دراكه او تحت تأثير آن حرارت شديد قرار بگيرد ، در اين حالت ، انسان نميتواند بالاتر از حرارت رفته و اشراف بآن پيدا كرده و تعقل خود را بجريان بيندازد . در اين جملات ، مختص اساسى عشق مجازى كه از بين رفتن بينائى و بيمارى دل است صريحا گوشزد شده است . مسائل مربوط به عشق و مختصات آنرا در مجلد يكم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى بقرار زير مطرح نموده‏ايم ، مطالعه كننده محترم ميتواند بآن مجلد مراجعه فرمايد :

1 پديده عشق .

2 عشق يك پديده روانى است .

3 عشق مانند ساير نمودهاى روانى قابل مشاهده نيست .

4 خصوصيتى كه عشق در ميان ساير پديده‏هاى روانى دارد .

5 عشق همه تناقضات را حل ميكند يا درخود هضم مينمايد .

6 عشق و زيبائى جهان .

7 حساسيت روح انسان عاشق .

8 آيا عشق دو شخصيت را يكى ميكند ؟

9 عشق يك موجود محدود را تا بينهايت بزرگ ميكند .

10 عشق و مسائل اجتماعى .

با نظر به مسائل فوق و دقت در واقعيات مربوط به عشق ، ميتوان مطالب زير را ارائه نمود :

1 مفهوم لغوى عشق و آن مختصاتى كه درباره آن ديده ميشود مانند اختلالات قواى مغزى و روانى در منابع اسلامى نه تنها ستوده نشده است بلكه همانگونه كه در جملات مورد تفسير ملاحظه ميكنيم مورد انتقاد و طرد هم قرار گرفته است .

البته كلماتى مانند متيم حب شديد ، و اله در منابع معتبر ( دعاى كميل و آيه مباركه قرآن و دعاى امين اللّه ) آمده است ، كه بمعناى شيفتگى و بيقرارى است . لذا منظور ما از عشق مطلوب در اين مباحث مفهوم اسلامى آنست .

2 محبت بدرجه‏ اى از شدت ميرسد كه محبوب را جزئى از خود ايدئال قرار ميدهد [ اگر محبوب در عظمت و ارزش از او پايين‏تر و يا با او مساوى باشد ] و يا خود ايدئال را جزئى از محبوب تلقى ميكند [ اگر محبوب در عظمت بالاتر از او بوده باشد . ] در اين موقع محبت عشق ناميده ميشود لذا بايد گفت : عشق آن كيفيت روانى است كه همه استعدادها و نيروهاى درونى آدمى را براى بثمر رسانيدن گرايش و محبت شديد به آنچه كه خير و كمال تلقى شده است آماده مينمايد .

3 تا آنجا كه مطالعات و تفكرات بشرى رسيده است ، ميتوان گفت : مفهوم جامع عشق عبارتست از نهايت خواستن حقيقتى ( معشوق ) كه از نظر جمال و جلال براى خود ايدئال آدمى ، عالى‏ترين آرمان تلقى شده است . عشق باين معنى به جلال و كمال هم متعلق مى‏شود كه شايستگى حقيقى نهايت محبت و اشتياق را دارا مى‏باشد .

4 ارزش عشق را با تمامى ابعاد حيات بايد سنجيد باين معنى كه چون انسان در پديده عشق همه ابعاد حيات خود را به معشوق خود پيوند ميزند ، لذا عشق يك انسان ميتواند بيان كننده ارزش همه ابعاد حيات وى بوده باشد . اگر ما درست بينديشيم ، قبول خواهيم كرد كه تفسير هويت شخصيت آدمى با عشقى است كه در وى براى يك موجود ، تحقق يافته است و بعيد نيست كه تفسير هويت شخصيت ، با انديشه كه در دو بيت زير آمده است ، انديشه همراه با محبت شديد كه عشق ناميده شده است ، بوده باشد

اى برادر تو همان انديشه‏اى
ما بقى خود استخوان و ريشه‏اى

گر بود انديشه‏ات گل ، گلشنى
و ربود خارى تو هيمه گلخنى

خلاصه ، آدمى در حالت عشق همه موجوديت و سرگذشت و سرنوشت خود را با عشق و مختصات آن رقم ميزند ، لذا براى اينكه ارزش موجوديت و سرگذشت و سرنوشت يك انسان را بدانيد بايد ببيند كه معشوق و محبوبش كيست . و آن روايتى كه از پيامبر عظيم الشأن نقل شده است ، ناظر بهمين معنى است كه مى‏فرمايد :

و لو أنّ رجلا أحبّ حجرا لحشره اللَّه معه ( و اگر مردى سنگى را دوست بدارد ، خداوند او را با همان سنگ محشور خواهد فرمود . ) 5 تقسيم عشق به مجازى و حقيقى ، در آثار بعضى از فلاسفه و عرفاء شيوع دارد . آيا واقعيت چنين است ، يعنى واقعا ما يك عشق مجازى داريم و يك عشق حقيقى ؟ بنظر ميرسد ما ميتوانيم عشق را به سه قسم اساسى تقسيم كنيم :

الف قسم مجازى نامعقول

كه منشأ آن شهوات انسانى است كه مستند به خودخواهى‏هاى متنوعى است كه مورد ابتلاى اكثريت مردم است . اين قسم عشق همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است بينائى آدمى را كه عبارتست از انديشه و تعقل و درك و احساسات برين و كمال جوئى ، از بين مى‏برد و او را به بيمارى دل كه همان اختلالات روانى است مبتلا ميسازد . در اين قسم است كه آدمى تعقل خود را درباره واقعيات مختل مى‏سازد و هيچ چيز را همه چيز و همه چيز را هيچ چيز مينمايد ، محدود را نامحدود ، زشت را زيبا و زيبا را زشت و صحيح را باطل و باطل را صحيح تلقى مينمايد

ب قسم معقول

اين قسم از عشق ، عبارتست از محبت شديد و گرايش حياتى به كمالات و خيرات عاليه ، مانند معرفت ، نوع دوستى كه بدرجه محبت شديد و گرايش حياتى برسد . اخلاق فاضله كه جلوه‏هائى از كمال مى‏باشد .

ج قسم فوق معقول

اين همان است كه در اصطلاح فلسفه و عرفان عشق حقيقى ناميده ميشود . معشوق در اين عشق فقط خداوند جل جلاله و حسن جماله است .وصول انسانى باين درجه از محبت شديد بخدا كه گرايش حياتى با تمام ابعاد حياتش بخدا پيدا مى‏كند ، از عالى‏ترين درجات كمال است كه بيك انسان نصيب مى‏گردد .مختصات اين عشق است كه فلاسفه و عرفاء و ادباى عاليمقام توانسته‏اند مقدارى از مختصات آنرا بقدر فهم بشرى ارائه كنند . اين همان مرحله اعلائى از كمال است

كه حافظ مى‏گويد :

عاشق شو ارنه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى

و مولوى مى‏گويد :

عشق امر كل مارقعه‏اى ، او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها

هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل گردم از آن

عشق كار نازكان نرم نيست
عشق كار پهلوان است اى پسر

عشق را از كس مپرس از عشق پرس
عشق خود خورشيد جانست اى پسر

اين عشق است كه جهان تيره ماده و ماديات را چنان روشن و زيبا ميسازد كه انسان آگاه ميگويد :

بجهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

سعدى اين عشق است كه جهان عجوز سيه پستان را چونان عروس آراسته مينمايد

چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش
چو دو دست نوعروسان‏تر و پرنگار بادا

مولوى اين عشق است كه معناى نهائى انسان و جهان را براى آدمى توضيح ميدهد .در اين عشق همه قواى مغزى و روانى آدمى شكوفا ميشود و به فعليت ميرسد و به ثمر مى‏نشيند ، در صورتيكه در عشق مجازى همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود :بينائى نابود و دل بيمار ميگردد .

6 آيا عشق مجازى ميتواند قنطره‏اى ( پلى ) براى عشق حقيقى باشد ؟ عده فراوانى از فلاسفه و عرفاء به اين سؤال پاسخ مثبت داده‏اند . آنان معتقدند كه چون انسان بمقتضاى طبيعتش پيش از معقولات و ماوراى محسوسات ، با محسوسات و اشياء داراى نمود ، ارتباط برقرار ميكند ، لذا در مراحل اوليه حركت تكاملى نخست عشق مجازى سر راه او را ميگيرد و بايد كوشش و تلاش جدى نمايد و از اين مرحله به مرحله والاتر كه عشق حقيقى است وارد شود . در اين مورد مسائلى بنظر ميرسد كه متذكر ميشويم :

مسأله يكم

بايد تفاوت بسيار مهم گذاشت ما بين درك و دريافت جمال كه پرده‏ايست شفاف و نگارين كه بر روى كمال كشيده شده است و فرورفتن در اين پرده و باختن شخصيت بآن ، براى اشباع حس خودخواهى لذا بايد گفت : درك و دريافت جمال ظاهرى براى درك و دريافت جمال حقيقى الهى ، بلى ، ولى فرورفتن در آن و باختن حيات و شخصيت بآن جمال ظاهرى ، نه هرگز .

مسأله دوم

عشق مجازى با وصول به معشوق فروكش ميكند و از بين ميرود ،بلكه چه بسا مبدل به كينه ميشود ، تا كيفر فروختن جان و شخصيت را به ظواهر زيبا و خسارت قربانى كردن جان و شخصيت را به نوعى از كيفيت در اشباع غريزه طبيعى بچشد .

مسأله سوم

حتى در زمان جريان عشق ، انواعى از گريه‏ها و ناله‏ها و شب بيداريها و ديگر اختلالات طبيعى و روانى كه بوجود مى‏آيد ، خود نوعى از كيفريابى است كه آدمى بايد در برابر فداكردن با ارزشترين موجوديت خود ببيند ، اين مطلب در ابيات مولوى كه خود معتقد به مطلوبيت عشق مجازى بعنوان پل بسوى عشق حقيقى است ، چنين آمده است :

عاشقان از درد زان ناليده‏اند
كه نظر ناجايگه ماليده‏ اند

مسأله چهارم

عشق مجازى موجوديت عاشق را در صندوق كوچكى از زيبائى صورى و محسوس زندانى مى‏كند و همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است : فقط همان صورت محسوس را مى‏بيند و حيات خود را در آن خلاصه مى‏كند

عاشقى كاو در پى معشوق رفت
گرچه بيرون است در صندوق رفت

عمر در صندوق برد از اندهان
جز كه صندوق نبيند از جهان

دريغا و صد دريغا كه

آن سرى كه نيست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان

[ يعنى آن سرى كه رشد نيافته و از عالم طبيعت بالاتر نرفته و به فوق آسمان كه ملكوت الهى است نائل نگشته است بجهت اسارت در دام هوس در صندوق طبيعت خود محبوس شده است . ]

چون ز صندوق بدن بيرون شود
او زگورى سوى گورى ميرود

مسأله پنجم

اگر عشق مجازى روشنائى ايجاد كند ، مانند همان برق حاصل از ابرها است كه لحظه‏اى بيش ادامه نخواهد داشت اگر انسان عاشق آگاهى و عقل خود را بكلى از دست نداده باشد ، شايد كه از آن روشنائى لحظه‏اى براى بيدارى از خواب گران عشق مجازى استفاده كند ، و در آن روشنائى كليدى براى باز كردن صندوقى دريابد كه خود را در توى آن محبوس نموده است .

مسأله ششم

عشق حقيقى نه تنها آدمى را از فرورفتن در گل و لاى زيبائى صورى ،در امان ميدارد ، بلكه او را با شناساندن حقيقت و ارزش همان زيبائى آماده عروج بر بارگاه جمال الهى مينمايد ، زيرا عاشق حقيقى بخوبى ميداند كه

عشق‏هائى كز پى رنگى بود
عشق نبود عاقبت ننگى بود

و ميداند كه

در رخ ليلى نمودم خويش را
سوختم مجنون خام انديش را

مسأله هفتم

عشق حقيقى بدان جهت كه متعلق به بينهايت است ، در هر درجه‏اى عالى از احساس جمال و جلال الهى كه نائل آيد ، نه تنها مشعله عشق فروكش نميكند ،بلكه اشتياق او به صعود به درجه‏اى عالى‏تر از احساس مزبور شدت بيشترى پيدا مى‏كند .

مسأله هشتم

بدان جهت كه سرور و انبساط حقيقى فوق لذت طبيعى است ، لذا كاملا از خودخواهى دور شده و با هويت خدا خواهى كه دارد ، با هيچ اندوه و انقباض طبيعى آلوده نميشود ، اين سرور و انبساط رو به ابتهاج است ، و لذت در برابر آن پديده‏ايست بس ناچيز .

مسأله نهم

عشق حقيقى زمان و مكان را در اختيار دارد ، نه از گذشت زمان اندوهى بخود راه ميدهد و نه به انتظار تلخ آينده مى‏نشيند ، گوئى عاشق حقيقى فوق زمان قرار گرفته است كه گذشته و حال و آينده واقعيت‏ها را براى او قطعه قطعه نمى‏كند . 82 ، 86 و هو يرى المأخوذين على الغرّة حيث لا إقالة و لا رجعة ، كيف نزل بهم ما كانوا يجهلون و جاءهم من فراق الدّنيا ما كانوا يأمنون ، و قدموا من الآخرة على ما كانوا يوعدون ( او مى‏بيند كه چگونه آنچه كه آن سرمايه باختگان نميدانستند بر سرشان فرود آمد ،و آن جدائى از دنيا بسراغشان آمد كه در فكرش نبودند ، و قدم بسوى آخرت بر وعده‏ايكه داده شده بودند نهادند . )

سرمست غرور بودند كه ناگهان خطر ناآشنا برسرشان تاختن گرفت و آنانرا در مسيرى قرار داد كه بازگشتى ندارد .

زرق و برق دنيا ، جوشش غرايز حيوانى ، سوار شدن بر دوش انسانها ، دويدن بدنبال لذائذ و غوطه خوردن در آنها ، احساس پيروزى و سلطه بر ناتوانان ، آنانرا چنان سرمست و غافل ساخت كه يقين به زوال عمر و پايان حركت و جنب و جوش را از مغزشان بيرون كرد كه خود را در دنيايى ابدى ميديدند و زندگانى را فناناپذير تلقى مينمودند .

آنچه كه به مغز آنان خطور نميكرد ، شروع سردى شديدى كه جاى حرارت وجود آنان را ميگرفت و روييدن موهاى سفيد بر سر و صورت و ابروها كه فرا رسيدن خزان عمر را چونان برف خزانى كه بر روى زمين مى‏بارد اعلان مينمايد

خيز و داعى بكن ايام را
از پس دامن فكن اين دام را

چونكه هوا سرد شود يك دو ماه
برف سفيد آورد ابر سياه

نظامى گنجوى

نه مواد رنگى عطاران ميتواند آثار فرسودگى چهره را حتى يك روز متوقف سازد و نه ابزار آرايشگران و فعاليتهاى آنان توانائى صاف كردن چروك‏هائى را كه گذشت ساليان عمر در صورت او بوجود آورده است ، دارا مى‏باشد . كسى كه روزگارى بس دراز دنبال آيينه مى‏گشت كه لحظاتى با چهره با طراوت خود به تماشا و راز و نياز بنشيند ، امروز با پهلو از جلو آيينه با سرعت عبور ميكند كه مبادا نقش گذشت زندگى و برنامه آينده در دل خاك سرد را كه در صورتش پديدار گشته است ببيند .

او اين سرنوشت تازه را براى اولين بار است كه مى‏بيند ، هر قدمى كه او را به اين سرنوشت نزديك نموده و رسانيده است ، يكبار بيشتر صورت پذير نبوده حتى در اين گذرگاه جاى پايى هم از او نمانده است . چه درد آور است شكنجه كندن يكايك چنگالهائى كه به زرق و برق و ديگر خواستنى‏هاى دنيا فرو برده بود ، او در آنموقع كه چنگال‏هاى خود را در علائق دنيوى فرو ميبرد ، نميدانست كه براى كندن هر يك از آن چنگالها يك يا چند بار بايد تلخى جان كندن را بچشد . او كه هرگز نظرى به شكوه و جلال صفات الهى در طبيعت و مخصوصا به ملكوت ربانى در آسمان نيلگون ، نينداخته بود ، با چند لحظه نگاه حسرت آميز آنها را وداع مى‏نمايد .در آن روزها و در آن ساعات كه از يكايك تعلقات دنيا چشم مى‏پوشد ، اگر آگاهى به او دست بدهد ، روزگار گذشته خود را دو روز بيش نمى‏بيند

بدنامى حيات دو روزى نبود بيش
آن هم كليم با تو بگويم چه سان گذشت

يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر بكندن دل زين و آن گذشت

كليم همدانى و يا كاشانى اگر قدرت همه انسانهاى تاريخ را به تو ارزانى بدارند و اگر نيروئى به تو بدهند كه از وضع كنونى اين كيهان ، با سرعتى فوق سرعت نور برگردى و همه سرگذشت كيهان را تا لحظه حاضر مشاهده كنى و آنرا كاملا بشناسى و آنگاه بخواهى كوچكترين جزء از اين كيهان را متوقف كنى تا گذشته‏ات را جبران كنى ، امكان پذير نخواهد بود .اگر بر فراز مرتفع‏ترين كهكشان اين سپهر نيلگون گام بگذارى و ناله و فرياد برآورى كه رَبِّ اِرْجَعُونِ لَعَلّىِ أَعْمَلُ صَالِحاً فِيمَا تَرَكْتُ ( پروردگارا ، مرا برگردانيد باشد كه در آنچه از خود گذاشته‏ام عمل صالح انجام بدهم . ) بخواسته‏ات نخواهى رسيد .

وعده‏هائى كه پيامبران الهى و نزديكتر از آنان ، خرد و وجدان صاف درباره منزلگه‏هائى منتهى به پشت پرده اين دنيا ( آخرت ) به آنان داده بودند ، عملى مى‏شود ،در آنهنگام مى‏فهمند كه اينكه گاهى در روزگار زندگى در مغزشان خطور مى‏كرد كه « بازى به اين درازى نميشود » [ شايد كه پشت پرده خبرى و خبرهائى باشد ] و اين جريان مغزى بيدار كننده را كه خيال مى‏پنداشتند ، اى كاش ، لختى در آن مى‏انديشيدند و جدى بودن آن اخطار را مى‏پذيرفتند . حال ديگر وقت دير شده است 87 ، 90 فغير موصوف ما نزل بهم ، اجتمعت عليهم سكرة الموت و حسرة الفوت ،ففترت لها أطرافهم ، و تغيّرت لها ألوانهم ( آنچه برسرشان فرود آمد ، براى آنان توصيف نشده بود ، سكرات موت و حسرت فوت بروجود آنان تاختن آورد و اعضاى آنان را سست و رنگهايشان را تغيير داد . )

بالاخره ، مرگ با سكراتش و دل گسيختن از دنيا با حسراتش تاختن آورد و آن قدرتمند را كه زمين در زير پايش ميلرزيد و آسمان به احترامش قامت خم مى‏كرد تسليم خويش نمود و سرخى رويش به زردى مبدل گشت .

در مجلد هشتم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از صفحه 366 تا صفحه 422 مطالبى درباره مرگ و مقدمات آن مطرح نموده و جملاتى بسيار جالب از ديگر متفكران دنيا نقل كرده‏ايم ، مطالعه كننده محترم ميتواند به آن مجلد مراجعه فرمايد .

مطالب مزبور بدينقرار است :

1 مقدمه‏اى بر مرگ و غائله آن .

2 جملاتى از شعراى فرانسه : لامارتين ، آلفرددوويينى ، ويكتورهوگو ، الفرد دوموسه ، تيوفيل گوتيه ، بودلر ، كلودل .

3 جملاتى از شعراى ايتاليا : مانتسونى .

4 جملاتى از شعراى اسپانيا : پاسكولى ، كنگورا ، كالدرون .

5 جملاتى از شاعر مجارستان : ساندور الكسندر پتوفى ، جملاتى از شاعر لويس : هانرى اسپيس .

6 جملاتى از شعراى روسيه : الكسندر سرگيويچ پوشگين ، پاولووا ، لرمانتوف ،

الكسى تولستوى ، آتانازى‏فت ، ماياكوفسكى ، اسلوچفسكى .

7 جملاتى از شعراى امريكا : فيليپ فرنو ، لانگ‏فلو ، ولت‏ويتمن ، راف والدو امرسون ، جيمزراسل‏لاول ، ويليام‏بريانت .

8 مرگ از ديدگاه جلال الدين محمد مولوى .

9 مقدار رسميت بحث از مرگ در علوم و فلسفه .

10 نظرى به حقيقت و پديده زندگى در مقابل مرگ .

11 نظرى به مرگ از جنبه ادراكات عمومى ( مرگ مجمع نظريات متناقضه ) 12 پيش از مرگ و پس از مرگ .

13 تسليتى كه اپيكور درباره غوغاى سرانجام به پيروانش ميداد .

14 غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ .

15 عوامل نگرانى و اندوه در هنگام تجسم هيولاى مرگ .

16 مرگ از ديدگاه قرآن .

17 چرا مرگ را آرزو نميكنند ؟

18 براى شناخت مرگ از ديدگاه اسلام ، مرگ از ديدگاه على عليه السلام را مطالعه كنيم .

19 آرى ، على عليه السلام از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد .

يكى از نكات لطيف ادبى كه درباره سكرات موت ديده‏ايم همانست كه مولوى ميگويد :

ميدهند افيون به مرد زخم مند
تا كه پيكان از تنش بيرون كنند

چون بهر ميلى كه دل خواهى سپرد
از تو چيزى در نهان خواهند برد

وقت مرگ از رنج او را ميدرند
او بدان مشغول شد جان ميبرند

91 ، 108 ثمّ ازداد الموت فيهم ولوجا ، فحيل بين أحدهم و بين منطقه ، و إنّه لبين أهله ينظر ببصره و يسمع بأذنه على صحّة من عقله و بقاء من لبّه ،يفكّر فيهم أفنى عمره و فيم أذهب دهره ، و يتذكّر أموالا جمعها ، أغمض في مطالبها و أخذها من مصرّحاتها و متشابهاتها ، قد لزمته تبعات جمعها ،و أشرف على فراقها ، تبقى لمن ورائه يمنعون فيها ، و يتمتّعون بها ، فيكون المهنأ لغيره ، و العب‏ء على ظهره و المرء قد غلقت رهونه بها ( سپس مرگ بر فرو رفتن در وجود آنان بيفزود و ميان هر يك از آنان و سخنش فاصله انداخت .

اين عابر پل مرگ در ميان خانواده‏اش با چشمش مى‏نگرد و با گوشش ميشنود ، هنوز عقلش كار خود را انجام ميدهد و مغزش بحال خود باقى است ،او مى‏انديشد كه عمر خود را در كجا سپرى كرد و روزگارش را در چه چيزى به پايان رسانيد . بياد مى‏آورد اموالى را كه جمع كرده و از چگونگى موارد طلب آن اموال چشم پوشيده از موارد حلال روشن و از موارد مشتبه . او نتائج جمع‏آورى آن اموال را مى‏بيند كه گريبانگيرش شده و هم اكنون در صدد مفارقت از آنها است كه آن اموال به بازماندگان پس از او متعلق مى‏شود و از آنها بهره‏مند ميگردند و برخوردار ميشوند ، و گوارائى آن اندوخته‏ها نصيب ديگران گشته و بار سنگينش بدوش او خواهد ماند در حاليكه گروهاى آن مرد به آن مرد به آن اموال بسته است . )

در حال تسليم به نفوذ تدريجى چنگالهاى مرگ ، در اين انديشه فرو رفته است كه روزگار عمر گرانبها را در كجا سپرى كرده است ؟

تدريجا يكايك اعضاء و قواى درونى از كار مى‏افتد ، طراوت‏ها مبدل به پژمردگيها و حركتها با هجوم سكون‏هاى پى‏درپى جاى خود را به ركود خالى ميكنند . رفته رفته سرعت دگرگونى‏ها بحدى ميرسد كه اعضاء درونى و برونى مجال براى وداع يكديگر را از دست ميدهند . زبان از كار افتاده است ، حرف اول سخن را به زبان مى‏آورد ، از آوردن حرف دوم ناتوان است سخنان پيرامون خود را ميشنود ، كه در فضاى خوابگاهش طنين مى‏اندازد ، ولى نه قدرتى برتأييد دارد و نه توانائى رد و پاسخگوئى . چشم‏هاى اين مسافر تازه سفر حركات لبهاى اشخاص پيرامون خود را مى‏بيند و گوشش سخنان و صداهاى آنانرا ميشنود ، ولى ديگران ياراى همزبانى و دمسازى با آنها را از دست داده است . شايد هم افرادى از انسانها از شدت جهالت و غوطه‏ورى در خودكامگى كه در دوران زندگى داشته‏اند ، در آن لحظات بفكر گذشت ساليان عمر و ورق خوردن كتاب زندگيشان نيفتند و يا اگر هم جريان و عبور روزان و شبان حيات را در آن لحظات احساس كنند ، اهميتى براى آن نميدهند ، چنانكه به اصل خود حيات اهميتى قائل نبوده‏اند اگر انسان حيات و انديشه و كمال جوئى و ديگر استعدادها و نيروهاى با عظمتش را با تلاش و كوشش بدست مى‏آورد ، در آنموقع حد اكثر استفاده را از آنها مينمود ، ولى چه بايد كرد كه آنهمه استعدادها و نيروها و حيات و انديشه و كمال جوئى را بدون تلاش و كوشش دارا شده است ، لذا طبيعى است كه هيچ گونه اهميتى به تلف شدن بيهوده آن سرمايه‏هاى فوق ارزش ندهد

اى گرانجان خوار ديدستى مرا
چونكه بس ارزان خريدستى مرا

هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرص نان دهد

در حالت عبور از پل كشيده شده ميان زندگى و مرگ ، در اين انديشه است كه اموالى را كه جمع كرده از چه طرق و اسبابى بوده است ؟ او با هل من مزيد ( افزون طلبى ) ها و تكاثر بازى و انباشتن اموال رويهم ، چقدر انسانها را گرسنه و برهنه و بى‏دوا و درمان از زندگى محروم ساخته است . اينك با سرعتى شگفت‏انگيز همه آن قيافه‏هاى پژمرده كه از تابوت بدن سر بيرون آورده و حتى از نشان دادن اداى زندگان هم ناتوانند ، از جلو چشم اين مسافر سرمايه باخته شده مى‏روند ، شايد رژه هزاران انسان محروم از حيات و طراوت آن ، در يك هزارم لحظه انجام بگيرد ، زيرا زمان براى عابر پل مرگ كشش معمولى خود را از دست ميدهد ، وى در دقائقى چند كه در حال احتضار بسر ميبرد ، بجهت دگرگونى زمان سنج مغز ميتواند عبور همه مناظر عمر خود را تماشا كند .

پس از گذشتن صفوف گرسنگان و برهنگان ، نوبت رژه افراد گروهى ميرسد كه حقوق كار آنانرا نپرداخته است و يا بعبارت صحيح‏تر ارزش واقعى كار آنان را غصب كرده و با تكاثرى كه از اين راه بدست آورده است ، بر قدرت و زورگوئى خود افزوده و بر سر آن ناتوانان تاختن آورده است . آنگاه نوبت رژه كسانى ميرسد كه بطور غير مستقيم مورد خيانت‏ها و جنايت‏هاى وى بوده‏اند . با بكار افتادن تدريجى مغز ، قيافه‏هاى رژه روندگان و حوادث تلخ و شيرين عمر با سايه‏اى از نتائج آنها نيز حالت دورنمائى و از هم گسيخته بخود مى‏گيرد ، تا آنگاه كه آن زنده با طراوت و شاداب لاشه‏اى مى‏شود و بر زمين مى‏افتد . از اموالى كه با كمال تلاش فكرى و عضلانى جمع كرده خواه بطور مشروع بوده يا هيچ حق و قانونى را در جمع آن اموال ، مراعات نكرده باشد ، مسؤول قرار ميگيرد ، و بايد حساب همه آنها را بپردازد .

او بار سنگين اين مسؤوليت را بدوش خواهد داشت در صورتيكه بازماندگانش يا قدرتمندى كه توانائى گرفتن و برخوردارى از آن اموال را دارد ، با آن اموال در عيش و خوشگذرانى و كامكارى غوطه‏ور خواهند گشت . شايد رژه ديگرى از جلو چشمان عابر پل مرگ صورت خواهد گرفت كه احتمالا تلخ‏تر از رژه گرسنگان و برهنگان خواهد بود : اين رژه مربوط به دانش‏ها و معارفى خواهد بود كه آدمى آنها را مى‏اندوزد ولى به آنها عمل نميكند و آنها را در راه تورم خود طبيعى استخدام مى‏كند ، همچنين ديگر امتيازات مانند قدرت در اشكال متنوعش براى آن مضطرب در احتضار ، خود را نشان خواهند داد .

109 ، 111 فهو يعضّ يده ندامة على ما أصحر له عند الموت من أمره ، و يزهد فيما كان يرغب فيه أيّام عمره ، و يتمنّى أنّ الّذي كان يغبطه بها و يحسده عليها قدحا زها دونه . ( ظهور واقعيات و نتائج كردار و گفتار و انديشه‏هايش در موقع مرگ او را وادار ميكند كه از شدت پشيمانى دست خود را با دندانش بگزد و اعراض ميكند از آنچه كه در روزگار عمرش رغبت به آن داشت . آرزو ميكند كسى كه درباره اندوخته‏هاى او رشك ميبرد آن اندوخته‏ها از آن او بود . اين مسافرى كه با شستن دست از جان دست از همه چيز ميشويد . )

در حال مرگ پرده از جلو چشمان مسافر ديار ابديت برداشته ميشود و واقعيات آنچنانكه هستند مورد مشاهده قرار ميگيرد .

اى خدا بنماى تو هر چيز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا

طعمه بنموده بما و آن بوده شست
و انما هر چيز را آنسان كه هست

چقدر زيبائى و ضرورت املاك و پول و اجناس قيمتى ، دنيا پرستان را بخود مشغول ميدارد اين نابخردان اولين قربانى را كه در بدست آوردن اشياء فوق ميدهند ، جان آگاه و عزيز خويش است كه تقديم همان اشياء دنيا مينمايند و با وجودى بيجان و جامد به املاك و پول و اجناس قيمتى جاندار ارتباط برقرار ميكنند و بعبارت و توضيح ديگر : آن دنيا پرستان تمايلات و عشق بآن اشياء را به درجه‏اى ميرسانند كه گوئى داراى جان و آگاهى بوده و ميتواند همه ابعاد موجوديت آن نابخردان را اشباع و بفعليت برساند بى خبر از اينكه تلقين آنان درباره آن اشياء جامد و ناآگاه است كه آنها را مانند جان ، محبوب و معشوق ساخته و با اين تلقين ، موجوديت خود را تا حد يك موجود بيجان كه تسليم جاندارى نيرومند باشد ، تنزل ميدهند حال كه پرده برداشته شده است ، آرزويش اينست كه ايكاش ، آن اموال كه مغز و جان و روان و خود و شخصيت و روح خود را برده آنها ساخته بود ، از آن كسانى بود كه آرزوى آن اموال را داشتند .

ولى دريغا ، كه اين بيدارى دير شده است . اين بيدارى نه تنها براى او سودى نخواهد داشت ، بلكه آغاز كيفرهائى است كه براى او مقرر شده است و او بايد طعم آنها را بچشد . براستى كيفريست بسيار تلخ كه آدمى در موقعى بيدار شود و بفهمد كه با عظمت‏ترين و پر ارزشترين سرمايه خود را كه شخصيت او است [ كه شايستگى قرار گرفتن در شعاع جاذبه ربوبى را دارد ، ] قربانى اموال دنيوى كرده است كه علاقه به بيش از مقدار ضرورى آنها ، علامت پست‏تر بودن از حيوانات است ، زيرا هيچ حيوانى علاقه به بيش از حد ضرورى از خوردنى و آشاميدنى و مسكن ندارد كه در نتيجه مزاحم زندگى ديگر حيوانات بوده باشد . 112 ، 117 فلم يزل الموت يبالغ في جسده حتّى خالط لسانه سمعه ، فصار بين أهله لا ينطق بلسانه و لا يسمع بسمعه ، يردّد طرفه بالنّظر في وجوههم ، يرى حركات ألسنتهم و لا يسمع رجع كلامهم . [ او در اين تفكرات و تخيلات مشغول است كه ] ( مرگ نفوذ شديد خود را در بدن او ادامه ميدهد تا اينكه زبانش در گراييدن به خاموشى ملحق به گوش از كار افتاده‏اش مى‏گردد . اكنون در ميان خاندانش افتاده نه با زبانش سخنى ميگويد و نه با گوشش صدائى ميشنود . چشم براى نگاه بر روى اعضاى خاندانش ميگرداند ، حركات زبان آنان را مى‏بيند و موج سخنانشان را نمى‏شنود . )

دو نگاه در آن موقعيت وجود دارد كه يكى آموزنده است و ديگرى موجب دريغ و حسرت .

در آن حال كه بازماندگان مسافر بقاء در او مى‏نگرند كه چونان چراغى كه نيرويش بپايان ميرسد و روشنائيش تدريجا ضعيف‏تر ميگردد ، لحظه به لحظه طراوت حيات از بدنش و فروغ آن از چشمانش ، ناپديد ميشود و توانائى حركت را از دست ميدهد اين همان چشمانى است كه روزگارى با كمترين حركت ، بزرگترين حركت‏ها را مبدل به سكون ميساخت ، يك نگاه خمارش هزاران انسان را در اضطراب فرو مى‏برد ، براى اينكه به فضاى بيكران با آنهمه كرات بيكرانش نگاهى بيندازد ،باج مطالبه مى‏كرد و منت‏ها بر آن تحميل مينمود .

حال اگر همه دنيا و عوامل و نيروهاى محرك آن ، يكجا جمع شوند و بخواهند يك لحظه حركت آزاد در آن چشمان بوجود بياورند ، نخواهند توانست همانگونه كه خورشيد را پس از غروب نتوان بار ديگر روياروى كره خاكى قرار داد . اين نگاه‏هاى بى‏اختيار رو به غروب كه لحظه به لحظه فروغ خود را از دست ميدهد بسيار آموزنده است براى كسى كه از حركت و تحول و رويدادهائى كه در نتيجه آن بوجود مى‏آيد ، اطلاعى داشته باشد و لذت و مطلوبيت فوق ارزش طراوت و شادابى حيات را واقعا درك كرده باشد .

چنين اشخاصى ميتوانند در حيرت بسيار پر معنائى از ديدن خاموشى پس از فروغ حيات فرو روند . اينگونه اشخاص خوابگاه كسى را كه در حال عبور از پل زندگى و مرگ است ، آموزشگاهى مى‏بيند كه پايان كتاب عمر يك انسان را كه خاموشى‏ها و سكون‏هاى متوالى است و پشت سر هم فرا ميرسند باز نموده است و آخرين سطرهاى آخرين صفحات عمر يك انسان قرار گرفته در لبه گور را نشان ميدهد .

آموزشگاهى مى‏بينند كه آخرين صفحه كتاب عمر يك انسان را براى دانش پژوهان حيات و موت باز كرده است ، در اين صفحه آخرين كه خاموشى‏ها و سكونهاى متوالى كه پشت سر هم فرا مى‏رسند [ گوش شنيدن را از دست مى‏دهد ، بدنبالش زبان سخن گفتن را ] چونان سطرهاى آخرين صفحه كتاب است كه با آن سطرها صفحات آن به پايان ميرسد . اما آن نگاه كه موجب دريغ و حسرت است ، همانست كه مسافر نوسفر كه قدم به قدم به زير خاك نزديك‏تر ميشود ،دارا است . اگر چشمان اين مسافر در دوران زندگى آيات و ملكوت الهى را مى‏نگريست و اگر اين چشمان دنبال پيدا كردن عوامل معرفت و كوخ‏هاى بينوايان براى برطرف كردن نيازهاى آنان مى‏گشت ، در اين لحظات نه دريغى ببار مى‏آورد و نه حسرتى ، اين دريغ و حسرت ناشى از اينست كه جهانى پر معنى از جلو چشمانش عبور مى‏كند كه ديگر حتى اختيار بدست گرفتن يك برگ از آن را نخواهد داشت .

او سكون اعضاء بدن را با همان نگاه و خاموشى نيروهاى درونى خود را با شهود درونى مى‏بيند كه هرگز به حركت و فعاليت مبدل نخواهد گشت .آرزوئى كه اين چشمان در اين لحظات دارند اينست كه ايكاش دو حباب بودند كه براى ديدن حق و حقيقت باز مى‏شدند و مى‏ديدند و سپس بسته مى‏شدند ايكاش

حباب‏وار براى زيارت رخ يار
سرى كشيم و نگاهى كنيم و آب شويم

118 ، 128 ثمّ ازداد الموت التياطا به فقبض بصره كما قبض سمعه ، و خرجت الرّوح من جسده ، فصار جيفة بين أهله ، قد أوحشوا من جانبه ، و تباعدوا من قربه ،لا يسعد باكيا و لا يجيب داعيا . ثمّ حملوه إلى مخطّ في الأرض فأسلموه فيه إلى عمله و انقطعوا عن زورته ( سپس مرگ در فراگيرى همه وجود او مى‏افزايد و بينائى وى گرفته مى‏شود چنانكه شنوائيش گرفته شده بود . در اين حال است كه روح از بدن او خارج گشته و لاشه‏اى در ميان خانواده‏اش مى‏افتد . اعضاى خانواده از نزديك شدن به او وحشت نموده از او دورى ميجويند . او نه پاسخى به گريه كننده‏اى دارد و نه جوابى به كسى كه او را بخواند . سپس او را برداشته به آخرين منزلگهش در زمين برده و به عملش مى‏سپارند و از ديدارش منقطع ميگردند . )

آن زيباى زيبايان با رفتن روح از بدن ، لاشه‏اى است كه نزديكترين اشخاص از آن مى‏گريزند .

« اى رهگذر . . . اى زندگان ، بديدن آرامگاه پرشكوه كلئوپاترا رويد ، زيرا زنى كه در اينجا خفته الهه‏اى بود كه روزى چند از سر ناز پا بر زمين گذاشته و نام ملكه برخود گرفته بود . روزگارى لب خندان اين زن ، كمانى بودن كه ربة النوع عشق براى تير انداختن برگزيده بود . زمانى زيبائى او كه از قدرت شيران غران فزونتر بود دل و عقل همه را سير ميكرد . اما امروز اگر بخواهيد به ديدارگور او برويد ، نخست انگشت بربينى بگذاريد . اين همه قدرت و جلال به چه كار آيد ؟ وقتى كه اول و آخر همه چيز مرگ و فنا است . آقائى روى زمين چه سود دارد كه خليفه باشند يا مغ ، اردشير يا داريوش ، ارماميتراس يا سياسگزار ، خشيارشا يا بخت النصر يا اسر عدون . افسوس ،خداوندان جهان چون آنتيوخوس و خسرو و اردشير دراز دست و سزوستريس و آنيبال ،سيل و اشيل و عمر و سزار همه سپاهيان گران داشتند تا بدست آنان جنگاورى كنند ،اما همه مردند و هيچ چيز از ايشان باقى نماند » [ زيباترين شاهكارهاى شعر جهان ص 130 و 131] ويكتور هوگو .در مجلد هشتم از كتاب تفسير و نقد و تحليل مطالبى را درباره جدائى روح از بدن كه مرگ ناميده ميشود متذكر شده‏ايم . در اينجا جملاتى را بيان ميكنيم كه مقدارى از آنها را در همان مجلد آورده‏ايم :

مرگ با اينكه پديده‏ايست كاملا طبيعى ، با اينحال بقدرى شگفت‏انگيز است كه اگر چه انسان صد بار آنرا مشاهده كند ، باز در مشاهده صد و يكمين بار آنرا چنان با خيرگى و حيرت تلقى مى‏كند كه گوئى اولين بار است كه با چنان پديده‏اى مواجه شده است . با اينكه با فرارسيدن اجل و چشم پوشيدن از اين دنيا ، خاموشى بينهايت در كار نيست ، با اينحال ، چه منظره‏اى شاعرانه و بهت آورى دارد .

آرى ، خاكدان سياه تماشاگهى است بس شگفت‏انگيز . تشخصات بطورى محو و نابود ميگردد كه فرق ميان قلب عدالت پرور سقراط و مخ بيباك چنگيز و نرون خونخوار ، و استخوان جمجمه جمشيد و اسكندر و كيكاوس و دنده‏هاى پهلوى يك خار كن زحمتكش در يك مشت خاك از بين ميرود . انسان زنده با چشمان مخمور و عارض گلگون و اعضاى لطيف در حاليكه از همه لذائذ دنيا برخوردار است ، حتى ميليونها نفر را هم در زير فرمان خود دارد ، چگونه تصور ميكند كه ممكن است روزى فرا رسد و همين خورشيد و ماه و ستارگان بدون كوچكترين اعتنا و مانند هميشه بحركت و نور افشانى خود مشغول باشند و چشمان خمار و عارض گلگون و اعضاى لطيفش به يك مشت خاك تيره مبدل گشته يا بصورت صخره‏اى استوار درآيد ؟ و خار مغيلانى ريشه‏هاى خود را در درونش بگستراند و در كالبدش فرو برد ، سپس با گاوآهن روستا بچه‏اى زحمتكش در هم نوردد .

گياهان و خارهاى زهرآگين آن جمجمه پر باد را كه با خاك تيره آكنده شده است براى خود محل روييدن فرض نموده و منظره‏اى رقت بار براى تماشا كنندگان و در عين حال براى كژدم و مار و مور دخمه‏هاى زير خاك ، سايبان و تفريح گاهى ايجاد كند . شبانگاه ابرى از اقيانوس فضاى لا جوردين با دلسوزى مخصوصى چند قطره اشك نثار آن جمجمه نمايد كه شايد بتواند شعله‏هاى چند سال زندگى محدود آنرا خاموش كند .

يقينى است كه سرنوشت آن عاشق دلباخته زندگى در همينجا خاتمه نمى ‏يابد ، زيرا آن روستا بچه زحمتكش براى مزرعه محقر خود بيك نفر پاسبان مجانى كه كار سگ يا مترسك را انجام بدهد ، نيازمند است ، براى وصول به اين مقصد آن جمجمه پر درد سر را با كمال بيرحمى خالى ميكند و چوب خشكى از سوراخ دماغ يا چشم و يا گوش آن فروبرده نخست براى بازى مانند آتش گردان آنرا با دستش دور سر خود ميگرداند ،و آنگاه چوبى در يكى از سوراخهاى آن جمجمه فرو ميبرد و آنرا در مزرعه محقر خود بعنوان پاسبان نصب مى‏كند ، آنگاه فاخته‏اى بى‏اعتنا به سرگذشت پر از افسانه آن جمجمه بر بالاى آن مى‏نشيند و پس از خواندن ترانه كو كو كو ؟ خود را سبك كرده ،راه فضا را پيش ميگيرد .

اكنون موقع آن فرا رسيده است كه آن كاسه سر پر حوادث دو كار اساسى خود را انجام بدهد : يكى اينكه وظيفه پاسبانى مزرعه محقر آن روستا بچه را ادا كند ، دوم اينكه تماشائى خيره بآن فضاى پهناور نمايد كه روزگارى ستارگان و ماه و خورشيدش با حركات قانونى و چهره مشعشع ملكوتى خود او را پندها داده بودند كه شايد روزهائى چند بخود برسد و پاسخى براى من كيستم ؟ از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده‏ام ؟ بكجا ميروم ؟ تهيه نمايد .

اينست مسافرت پر معنائى كه همه افراد انسانى با قطار سوت‏زنان زمان آنرا طى خواهند كرد . مركب بادپاى زمان در خلال تمامى قرون و اعصار فرزندان آدم را از جوانان سبز خط تا آنانكه زير بار سنگين سالها پشت خم كرده‏اند ، از ساده لوحان ساده‏نگر تا متفكران صاحبنظر ، از بينوايان تا نيرومندان ، از عامى‏ترين مردم تا بزرگترين فلاسفه و حكماء حتى انبياى عظام ، يكايك حمل نموده و در زير خاك تيره بمنزلگهى بين راه ، ممتد كه از آغاز حيات دنيوى تا ابديت كشيده شده است ، بسپارد ، تا در دنبال آنان نوبت كسانى برسد كه حتى ديده به روى اين جهان نگشوده‏اند . اگر فرزندان آدم عليه السلام يقين داشتند كه داستان سرنوشت زندگى آنان در همين منزلگه تيره و تار به پايان ميرسد ، چندان نگرانى و اضطراب نداشتند ، زيرا بشر با مشاهده اينكه

يدفّن بعضنا بعضا فيمشى
أواخرنا على هام الأوال

( بعضى از ما بعض ديگر را بخاك مى‏سپارد و آيندگان ما روى جمجمه گذشتگان حركت مى‏كنند . ) و با ديدن اينكه

از تن چو برفت جان پاك من و تو
خشتى دو نهند بر مغاك من و تو

و انگاه براى خشت گور دگران
در كالبدى كشند خاك من و تو

در مقابل دو سؤال زانوى تسليم برزمين ميزند و اظهار ناتوانى ميكند . يكى اينكه چرا باوجود مغلطه‏ها و تسليت گوئى‏هاى فراوان منكرين ماوراى طبيعت ،از خاموشى شعله حيات بيمناك و در شگفتى فرو مى‏رود ؟ دوم اينكه كدامين دليل قطعى شما را به محاصره شدن در همين كاشانه طبيعت از ابتداى حالت جنينى تا گردنه هراس انگيز مرگ قانع ساخته است كه حيات ابدى پس از مرگ را منتفى مينمايد ؟

اگر چنين دليلى داريد ، چرا بهمه افراد انسانى تسليم نكرديد تا همگان مانند شما از آرامش برخوردار گشته و هيچگونه نگرانى درباره حيات اصلى پس از اين حيات گذران نداشته باشند ؟ چه اندازه بجا بود كه روزى بعضى از آن متفكران كه با تسليت موقت آن هم محدود بهنگام بحث و مذاكره فلسفى [ بگمان خود ] مردم را از انديشه عظمت و ابهت غوغاى مرگ و غائله ماوراى مرگ باز ميدارند ، بخود مى‏آمدند و دقيق‏تر و مفيدتر مى‏انديشيدند و راه تأمين عاقلانه را كه همان اعتقاد به

تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

نظامى

است پيش پاى فرزندان آدم عليه السلام هموار مينمودند .

قيامت

129 ، 136 حتّى إذا بلغ الكتاب أجله ، و الأمر مقاديره ، و ألحق آخر الخلق بأوّله ، و جاء من أمر اللّه ما يريده من تجديد خلقه ، أما السّماء و فطرها ، و أرجّ الأرض و أرجفها ، و قلع جبالها و نسفها و دكّ بعضها بعضا من هيبة جلالة و مخوف سطوته . ( تا آنگاه كه حكم مقرر درباره بندگان به پايان برسد ، و امور خلقت به تقدير نهائى و آخر مخلوقات به اول آنها ملحق گردد و امر خداوندى طبق اراده او براى تجديد مخلوقاتش صادر شود آسمانرا به اهتزاز در آورد و آنرا بشكافد و زمين را بحركت در آورده و آنرا بلرزاند و كوهها را از جا كنده و متلاشى سازد و بعضى از آن كوهها بعضى ديگر را از هيبت جلال و وحشت از سطوت او بكوبد . )

1 ناگهانى بودن آغاز قيامت

آيات قرآنى با صراحت كامل ميگويد : آغاز قيامت ناگهانى است . از آنجمله :هَلْ يَنْظُرُونَ اِلاَّ السَّاعَةَ اَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ [ الزخرف آيه 66]( آيا خواهند نگريست جز به اينكه قيامت ناگهان بر آنان فرا رسد در حاليكه آنان نميدانند ؟ ) فَهَلْ يَنْظُرُونَ اِلاَّ السَّاعَةَ اَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جَاءَ اَشْرَاطُهَا فَاَنَّى لَهُمْ اِذَا جَائَتْهُمْ ذِكْريهُمْ [ محمد ( ص ) آيه 18] ( آيا آنان مى‏نگرند مگر به قيامت كه ناگهان بر آنان فرا رسد ؟ تحقيقا علامات قيامت آمده است ، ديگر در آنموقع كه قيامت آغاز شده متذكر شدن آنان نفعى ندارد . ) قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ حَتَّى إِذَا جَاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قَالُوا يَا حَسْرَتَنَا عَلى‏ مَا فَرَّطْنَا فِيهَا وَ هُمْ يَحْمِلُونَ اَوْزَارَهُمْ عَلى‏ ظُهُورِهِمْ اَلاَسَاءَ مَا يَزِرُونَ [ الانعام آيه 31] ( قطعا به خسارت افتادند كسانيكه ديدار خدا را تكذيب كردند تا آنگاه كه قيامت ناگهان به آنان فرا رسيد ، آنان گفتند : چه بزرگست حسرت ما بجهت آنچه كه درباره اين روز هولناك مسامحه كرديم و دچار تباهى درباره آن گشتيم و آنان در اين موقع گناهان خود را بر پشتشان حمل مى‏كنند ،آگاه باش كه حمل آن گناهان بسيار بد و ناگوار است . ) اين مطلب در آيه 187 از سوره الاعراف و آيه 40 از الانبياء و آيه 55 از الحج نيز وارد شده است .

از اين آيات شريفه روشن ميشود كه مردم بدون اينكه اطلاعى قبلى داشته و خود را آماده نمايند ، قيامت را مشاهده خواهند كرد . بهمين جهت است كه نميتوان زمان آغاز قيامت را با استهلاك تدريجى ماده و انرژى و لو بطور اجمال تعيين نمود . مقصود از ناگهانى بودن ، فقط آن نيست كه بروز قيامت مستند بجريانات قوانين عالم طبيعت يا طرق ديگر كه جبر على تدريجى در هستى آنرا بوجود بياورد نميباشد ، بلكه حتى علم به تاريخ آن نيز در انحصار خدا است ، چنانكه درآيات زير مشاهده ميكنيم يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ اَيَّانَ مُرْسَاهَا . قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّى [ الاعراف آيه 187] ( از تو مى‏پرسند درباره قيامت كه كى واقع ميشود ؟ بگو جز اين نيست كه علم زمان قيامت نزد خداى من است . ) اين مطلب در آيه 15 از سوره طه و در آيه 34 لقمان و در آيه 63 الاحزاب و در آيه 85 الزخرف نيز آمده است .

2 نزديك بودن

در مواردى از آيات قرآنى آمده است كه روز قيامت نزديك است ، مانند :اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً [ المعارج آيه 6 و 7] ( آنان روز قيامت را دور مى‏بينند و ما آنرا نزديك مى‏بينيم . ) إِقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ [ القمر آيه 1] ( زمان قيامت نزديك شده و ماه از هم شكافت . ) اين مطلب در آيه 17 از الشورى و آيه 51 از الاسراء و آيه 63 از الاحزاب نيز آمده است . ممكن است مقصود از نزديك بودن قيامت ، نزديك زمانى با نظر به همه طول زمانى كه از آغاز خلقت تا زمان نزول قرآن مجيد گذشته بوده باشد . و احتمال ميرود مقصود آن نزديكى باشد كه ناشى از فرا رسيدن تدريجى است كه بجهت حتمى بودن آن ،گوئى بزودى تحقق مييابد . اين نكته در خطبه 103 ص 149 چنين آمده است :و كلّ آت قريب دان . ( و هر آينده‏اى نزديك است و فرارسنده . )

3 نفخ صور

آياتى متعدد در قرآن مجيد اين حادثه را با كمال صراحت بيان نموده است . از آنجمله :وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِى الْأَرْضِ [ النمل آيه 87] [ قيامت ] ( روزيست كه در صور دميده ميشود و هرچه و هر كه در آسمانها و زمين است ، از روى وحشت فرياد ميكشد . ) وقوع نفخ صور در آيه 73 الانعام و 99 الكهف و 102 طه و 101 المؤمنون و 51 يس و 68 الزمر و 20 ق و 13 الحاقه و 18 النبأ و عبس آيه 33 نيز آمده است .

در سوره يس آيه 49 چنين است :مَا يَنْظُرُونَ اِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ ( انتظار نمى‏كشند مگر يك صداى بسيار شديدى را كه آنان را بگيرد در حاليكه با يكديگر در حال مخاصمه هستند . ) إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ . وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ . وَ إِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ . وَ إِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ . وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ . وَ إِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ [ التكوير آيه 1 تا 6] ( در آنهنگام كه آفتاب درهم پيچيده و تاريك شد و ستارگان تيره گشتند و كوهها بحركت افتادند و شتران بحال خود رها شدند و حيوانات وحشى محشور و درياها از حرارت داغ گشتند . ) وَ إِذَا السَّمَاءُ كُشِطَتْ [ التكوير آيه 11] ( و هنگاميكه آسمان كنده شد . ) إِذَا السَّمَاءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَوَاكِبُ انْتَثَرَتْ . وَ إِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ .وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ [ الانفطار آيه 1 تا 4 ] ( هنگاميكه آسمان شكافت و ستارگان پراكنده شدند و درياها در همديگر راه يافتند و مخلوط شدند و قبرها زير و رو گشتند . ) هَلْ أَتيكَ حَدِيثُ الْغَاشِيَةِ [ الغاشية آيه 1] ( آيا داستان روز احاطه‏كننده بتو رسيده است ؟ ) وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبّىِ نَسْفاً . فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً .

لاَ تَرىَ فِيهَا عِوَجاً وَ لاَ اَمْتاً . [طه آيه 105 تا 107] ( و از تو درباره كوهها ميپرسند ، بگو پروردگار من آنها را از جا بر مى‏كند و آنها را زمين و هموار و صاف رها مى‏كند كه در آن پستى و بلندى نخواهى ديد . ) يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُم إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَىْ‏ءٌ عَظِيمٌ [ الحج آيه 1] ( اى مردم ، تقوا بورزيد به پروردگارتان ، زيرا زلزله قيامت حادثه بزرگيست . ) فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِى السَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ يَغْشَى النَّاسَ هَذَا عَذَابٌ اَليِمٌ [ الدخان آيه 10 و 11] ( در انتظار روزى باش كه آسمان دودى آشكار برآورد و مردم را احاطه كند ، اينست عذاب دردناك . ) هَلْ أَتيكَ حَديِثُ الْغَاشِيَةِ [ الغاشيه آيه 1]( آيا داستان روز احاطه كننده [ قيامت ] بتو رسيده است ؟ ) وَ تَسِيرُ الْجِبَالُ سَيْراً [ الطور آيه 10] ( در آنروز كوهها بحركت مى‏افتند . ) يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاَ تَنْفُذُونَ اِلاَّ بِسُلْطَانٍ . [ الرحمن آيه 33] ( اى گروه جن و انس اگر توانستيد از پهنه‏هاى آسمانها و زمين نفوذ كنيد و شما نميتوانيد مگر با قدرت [ خداوندى . ] ) إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ . لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ . خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ . إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً . وَ بُسَّتِ الْجِبَالُ بَسّاً . فَكَانَتْ هَباءً مُنْبَثّاً . [ الواقعة آيه 1 تا 6] ( هنگاميكه حادثه قيامت واقع شد . براى واقعه قيامت دروغى نيست .

پايين آورنده و بلند كننده است [ نهانى‏ها آشكار ميشود و نتائج اعمال زشت كسانى را كه در اين دنيا بزرگ نما بودند ، پست ميسازد و بالعكس . ] هنگاميكه زمين حركت شديد كرد و كوهها متلاشى و ذره ذره مانند غبار پراكنده در فضا گشت . ) أَلْحَاقَّةُ . مَا الْحَاقَّةُ . وَ مَا أَدْريَكَ مَا الْحَاقَّةُ [ الحاقه آيه 1 تا 3] ( حادثه‏ايست حق . چه حق و ثابت و قطعى . و تو نميدانى آن حادثه حق چيست . ) يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَرُ . وَ خَسَفَ الْقَمَرُ . وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ . يَقَوُلُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ [ القيامة آيه 6 تا 10] ( انسان مى‏پرسد روز قيامت كى بوقوع خواهد پيوست . هنگاميكه چشم خيره گشت . و ماه گرفت . و خورشيد و ماه جمع شدند . انسان در آن روز ميگويد : كجا است پناهگاه ؟ ) يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ . تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ [ النازعات آيه 6 و 7] ( روزى كه صداى عظيم و با اهتزاز بوجود مى‏آيد و صداى عظيم ديگرى بدنبال آن ) فَإِذَا جَائَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْرى‏ . يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسَانُ مَا سَعى [ النازعات آيه 34 و 35] ( هنگاميكه داهيه بزرگ و غالب [ قيامت ] فرا رسيد در آنروز انسان كوشش خود را بياد مى‏آورد . ) الْقَارِعَةُ . مَا الْقَارِعَةُ . وَ مَا أَدْرَيكَ مَا الْقَارِعَةُ . يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ . وَ تَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ [ القارعة آيه 1 تا 5] .( حادثه كوبنده . چه حادثه‏اى كوبنده و و تو آن حادثه كوبنده را نميدانى .روزى كه مردم مانند ملخ متراكم پراكنده ميشوند و كوهها مانند پشم حلاجى شده ميگردند . ) براى بررسى تكميلى اين مبحث مراجعه فرمائيد به مجلد هجدهم از صفحه 108 تا 120 .

در آيه 8 از سوره المدثر آمده است :فَإِذَا نُقِرَ فِى النَّاقُورِ ( و هنگاميكه [ براى ايجاد صدا مانند دميدن در صور ] در ناقور [ چيزى كه براى در آوردن صدا در آن ميكوبند ] كوبيده شده . ) و در آيه 19 از سوره الصافات چنين آمده است :فَإِنَّمَا هِىَ زَجْرَةٌ وَاحِدَةٌ . ( جز اين نيست كه در آنروز يك تكان دادن هولناكيست . ) در آيه 68 از سوره الزمر تكرار نفخ صور بيان شده است وَ نُفِخَ فِى الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِى الْأَرْضِ اِلاَّ مَنْ شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرىَ فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ ( و دميده شد در صور پس همه كسانى كه در آسمانها و زمين است فرياد كشيدند مگر كسى كه خدا بخواهد ، سپس بار ديگر در صور دميده شد ، در آنموقع مردم ايستاده خيره مى‏نگرند . ) در سوره النازعات آيه 6 و 7 نيز تكرار نفخ صور را بيان نموده است :يَوْمَ تَرْجِفُ الرَّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ . ( روزى كه صداى عظيم و با اهتزاز بوجود مى‏آيد و صداى دوم به دنبال آن )

تغييراتى كه براى آماده كردن عرصه قيامت در زمين و آسمان صورت ميگيرد .

وضع زمين و آسمانها دگرگون ميگردد

يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاوَاتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ [ ابراهيم آيه 48] [ خداوند سبحان عزيز است و كشنده انتقام از تبهكاران ] ( در روزى كه زمين و آسمانها دگرگون ميگردند و بغير از اين وضعى كه دارند در ميآيند و آشكار در برابر خداوند قهار قرار ميگيرند . ) وَ مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ السَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِيْنِهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا يُشْرِكُونَ [ الزمر آيه 67] ( و آنان خدا را آنگونه كه شايسته عظمت او است بجاى نياوردند و همه زمين در روز قيامت در قبضه او است و آسمانها در دست او پيچيده است خداوند پاكيزه‏تر و با عظمت‏تر از آنست كه بخدا شرك ميورزند . ) وَ يَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَ تَرَى الْأَرْضَ بَارِزَةً [ الكهف آيه 47] .

( و آن روز كه ما كوهها را از جاهاى خود به حركت درمى‏آوريم و زمين را مى‏بينى كه آشكار شده است . ) يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعاً ذَلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسيِرٌ [ ق آيه 44] ( روزى كه زمين كه آنها را در بر دارد بسرعت شكافته ميشود و آن شكافتن زمين براى محشور كردن مردم براى ما آسان است . ) إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً [ الواقعه آيه 4] ( زمانيكه زمين حركتى شديد كرد . ) وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبَالُ فَدُكَّتَا دَكَّةً وَاحِدَةً [ الحاقة آيه 14]( زمين و كوهها با احاطه قدرت بر آنها با يك بار كوبيده شدند . ) وَ انْشَقَّتِ السَّمَاءُ فَهِىَ يَوْمَئِذٍ وَاهِيَةٌ . وَ الْمَلَكُ عَلى‏ أَرْجَائِهَا وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ [ الحاقه آيه 15 و 16] ( و آسمان شكافته شد و در چنين روزى سست و بى‏مقاومت گشت ، و فرشتگان بر اطراف آسمان موكل . و عرش پروردگار ترا هشت فرشته بالاى سر آنان حمل مى‏كنند . ) يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبَالُ وَ كَانَتِ الْجِبَالُ كَثِيباً مَهِيلاً . [ المزمل آيه 14] ( روزى كه زمين و كوهها به اضطراب شديد افتادند و كوهها توده‏اى از ريگ و با لرزش شديد بنيان آن كوهها ، قله‏ها و همه ارتفاعات آنها فرو ريخت . ) إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ . وَ أَذِنَتْ لِرَبِّهَا وَ حُقَّتْ . وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ . وَ أَلْقَتْ مَا فِيهَا وَ تَخَلَّتْ [ الانشقاق آيه 1 تا 5] ( در آنهنگام كه آسمان شكافت و بدستور خدايش گوش فرا داد و شايسته بود كه دستور خدايش را بشنود و اطاعت نمايد . و زمانيكه زمين گسترده و هموار گشت . و انداخت آنچه را كه در توى آن بود و خالى گشت . ) كَلاَّ إِذَا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكّاً دَكّاً [ الفجر آيه 21] ( نه چنانست [ كه انسان ميگويد ] در آنهنگام كه زمين سخت درهم كوبيده شد . ) إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالِهَا . وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا [ الزلزال آيه 1 و 2]( در آنهنگام كه زمين زلزله خود را انجام داد و بارهاى خود را كه در درون داشت از خود بيرون كرد . ) يَوْمَ نَطْوِى السَّمَاءَ كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ [ الانبياء آيه 104] ( روز قيامت روزيست كه آسمان را مانند ورقه‏اى كه نوشته در آن ثبت مى‏شود مى‏پيچانيم و همانگونه كه خلقت همه مخلوقات را آغاز كرديم آنرا برميگردانيم ، اين وعده‏ايست كه داده‏ايم و ما قطعا اين وعده را انجام خواهيم داد . ) وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمَاءُ بِالْغَمَامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلاً [ الفرقان آيه 25] ( و روزى كه آسمان در حاليكه داراى ابر است شكافته ميشود و فرشتگان نازل ميگردند . ) فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِى السَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ [ الدخان آيه 10] ( در انتظار باش روزى را كه آسمان دودى آشكار مى‏آورد . ) يَوْمَ تَمُورُ السَّمَاءُ مَوْرا [ الطور آيه 9] .( روزى كه آسمان بحركت مضطربانه مى‏افتد . ) فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّمَاءُ فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهَانِ [ الرحمن آيه 37] ( هنگاميكه آسمان از هم شكافت و مانند پوست دباغى شده سرخگون گشت . )

يَوْمَ تَكُونُ السَّمَاءُ كَالْمُهْلِ . وَ تَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ [ المعارج آيه 8 و 9] ( روزى كه آسمان مانند فلز ذوب شده و كوهها مانند پشم ميگردد . ) فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ . وَ إِذَا السَّمَاءُ فُرِجَتْ . وَ إِذَا الْجِبَالُ نُسِفَتْ [ المرسلات آيه 8 تا 10] ( در آنهنگام كه ستارگان تيره و تار گشتند و آسمان از هم شكافت و كوهها از جاى خود كنده شدند . ) وَ فُتِحَتِ السَّمَاءُ فَكَانَتْ أَبْواباً . وَ سُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَراباً [ النبأ آيه 19 و 20] . 137 ، 143 و أخرج من فيها ، فجدّدهم بعد إخلاقهم ، و جمعهم بعد تفرّقهم ، ثمّ ميّزهم لما يريده من مسألتهم عن خفايا الأعمال و خبايا الأفعال ، و جعلهم فريقين :

أنعم على هؤلاء و انتقم من هؤلاء ( و هر كسى را كه در زير زمين است بيرون بياورد ، و پس از پوساندن آنان تجديدشان نمايد و پس از پراكندگى آنان جمعشان كند . سپس آنان را از يكديگر جدا كند براى سؤال از اعمال مخفى و كردارهاى پنهانى كه انجام داده‏اند و آنان را دو گروه مينمايد به گروهى از آنان انعام فرمايد و از گروه ديگر انتقام بكشد . )

معاد جسمانى است .

معاد جسمانى يعنى محشور شدن بدن كه كالبد روح است با رجوع روح به بدن خود . اينكه معاد از ديدگاه اسلام با نظر به آيات قرآن مجيد و منابع معتبر حديثى عبارتست از محشور شدن انسان با روح و بدن خود ، جاى ترديد نيست .

البته يك عده مسائل خصوصى درباره معاد جسمانى وجود دارد مانند اينكه انسان با بدن و وضع روانى كدامين موقعيت از عمرش محشور ميشود ( جوانى ، ميانسالى يا پيرى ) ؟ صاحبنظران در تفسير و توجيه و اثبات و نفى آن مسائل مطالب گوناگونى عرضه كرده‏اند ، صحت و بطلان آن مسائل را بايد بر مبناى عقل و وجدان و منابع معتبر اسلامى تعيين نمود . اساسى‏ترين شبهه‏اى كه درباره معاد جسمانى مطرح ميشود ،همان امكان ناپذير بودن اعاده معدوم يا بطور كلى برگشت موجودى كه در مجراى زمان قرار گرفته و بگذشته خزيده است . پاسخ از اينكه اعاده معدوم محال است ،اولا همانگونه كه عده‏اى از صاحبنظران گفته‏اند : ممنوعيت قضيه اول ( صغرى ) در دليل مزبور است .

يعنى دليل انكار معاد جسمانى كه در قياس بشكل اول چنين است معاد جسمانى مستلزم اعاده معدوم است . و هر چيزى كه مستلزم اعاده معدوم است ،محال است . پس معاد جسمانى كه مستلزم اعاده معدوم است ، محال است . بطلان استدلال باين قياس بجهت بطلان صغراى آن است كه معاد جسمانى مستلزم اعاده معدوم است ، زيرا لازمه معاد جسمانى اعاده معدوم نيست ، زيرا بدن جسمانى آدمى اگر چه تركيب و صورت و هيئت خود را در سطح مشهودات ما از دست ميدهد ، ولى مواد تشكيل دهنده و تركيب كننده جسم از بين نميرود و بلكه در صور و اشكال ديگر مانند ذرات خاك و عناصر طبيعى بوجود خود ادامه ميدهد ، و براى معاد همان تركيب و صورت و هيئت در پشت پرده مشهودات ما وجود دارد ، همانگونه كه صورت و هيئت در عكس و فيلم بدون نياز به مواد اصلى خود در موادى ديگر بوجود خود ادامه ميدهد .

اما موضوع زمان كه گفته ميشود : اين امر ممتد كه حركت ذات آن است هرگز قابل برگشتن نيست ، محكوم به بطلان است ، زيرا زمان جز انعكاسى از امتداد حركت موجودات جهان عينى و يا امتدادى از استمرار محسوس در درون چيزى ديگر نيست و بعبارت ديگر زمان چيزى نيست كه داراى واقعيتى عينى در جهان هستى باشد ، بلكه امتداديست از اتصال نقاط حركت كه در ذهن احساس ميشود ،لذا با ورود تغييرات در ذهن ، درك ما درباره زمان هم دگرگون ميشود .

لذا اگر مابتوانيم طناب زمان را كه ذهن ما دانه‏هاى حوادث را بوسيله آن بهم پيوسته و يك امر ممتد بوجود آورده است ، از آن دانه‏ها بيرون بكشيم ، همه دانه‏ هاى حوادث در يك مجموعه كه اجزاى آن يكى در كنار ديگرى است ، قرار خواهند گرفت ، آن حقيقتى كه دانه‏هاى حوادث در آن در يك مجموعه ميتواند قرار بگيرد ، دهر ناميده ميشود كه حكيم بزرگ مرحوم مير محمد باقر داماد قدس اللّه اسراره آنرا در مباحث حدوث دهرى مشروحا طرح و اثبات نموده است .

اين بيت كه منسوب به ابن سينا است ، ناظر بهمين معنى است كه استمرار زمان كه اجزاى جسم را معدوم نميسازد ، هيئت و شكل ( صورت ) را هم معدوم نميكند

هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون
در مخزن روزگار ماند مخزون

چون وضع فلك باذن او برگردد
از مخزن غيبش آورد حق بيرون

اگر براى بعضى اشخاص پذيرش مطالب فوق دشوار باشد ، ميتوان با اصلى كه حكيم و دانشمند بزرگ خواجه نصير طوسى بيان نموده است :حكم المتماثلين واحد . ( حكم دو مثل يكى است . ) [ تجريد الاعتقاد خواجه نصير طوسى ، مبحث معاد] يعنى بوجود آمدن جهانى با همين روابط و اشكال و صور ممكن بوده است ، زيرا اگر ممكن نبود بوجود نمي آمد ( بهترين دليل بر امكان يك شى‏ء وقوع و تحقق آن است ) بنابر اين ، تحقق جهانى مثل همين جهان ممكن است ، زيرا اصل اينست كه حكم دو مثل يكى است . سپس براى اثبات امكان تماثل به آيه شريفه قرآنى استدلال نموده است :

أَ وَ لَيْسَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلى‏ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى‏ وَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ [ يس 83 ] ( آيا خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است قادر نيست بر اينكه مثل آنانرا بيافريند آرى ، [ قادر است ] و او است خداوند خلاق و عليم . ) براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد چهارم از صفحه 298 تا 304 و مجلد پنجم از صفحه 8 تا 11 و مجلد نهم از صفحه 21 تا 22 و از صفحه 280 تا 291 و مجلد دهم از صفحه 118 تا 120 و از صفحه 137 تا 149 و از صفحه 270 تا 272 و مجلد يازدهم صفحه 7 و 8 و مجلد سيزدهم از صفحه 18 تا 23 و از صفحه 39 تا 41 و از صفحه 46 تا 51 و از صفحه 85 تا 87 و از صفحه 91 تا 93 و از صفحه 122 تا 126 و از صفحه 208 تا 211 و از صفحه 225 تا 230 .

آياتى فراوان در قرآن مجيد بعيد دانستن اعاده مجدد بدن جسمانى را براى معاد ، مردود مى‏كند و با بيانات مختلف اعاده مجدد بدن جسمانى را اثبات مى‏كند . نمونه‏اى از اين آيات را ذيلا متذكر خواهيم گشت . و اگر معاد روحانى بود ، هيچ نيازى به بيان حتميت اعاده ابدان جسمانى انسانها نبود ، حداقل خداوند در يكى از آيات ميفرمود : آنچه كه محشور خواهد گشت ارواح شما انسانها است كه پوسيدن و متلاشى شدن راهى بآنها ندارد ، در صورتيكه مى‏بينيم خداوند سبحان با استدلال و تمثيل‏هاى عالى اعاده آنچه را كه در ظاهر متلاشى شده و پوسيده و از بين رفته است بيان مى‏فرمايد . نمونه‏اى از اين آيات عبارتست از :

1 وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْىِ الْعِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ .قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أَنْشَأهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمُ . [ يس 83 و 84 ] [ اين انسان نادان را بنگريد ] ( بما مثل ميزند و خلقت اوليه خود را فراموش مى‏كند و ميگويد كيست كه اين استخوانها را در حاليكه پوسيده است زنده كند . بگو بآنان زنده خواهد كرد آنها را كسى كه براى اولين بار آنها را بوجود آورده است و او بهمه مخلوقات دانا است . )

2 وَ قَالُوا أَئِذَا كُنَّا عِظَاماً وَ رُفَاتاً أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً [ الاسراء 49 و 98 ] ( و آنان گفتند آيا ما پس از آنكه بشكل استخوانهائى درآمديم و پوسيديم با خلقت جديد مبعوث خواهيم گشت . ) اين مضمون در سوره المؤمنون آيه 35 و 82 و الصافات 16 و 53 و الواقعه 47 و النازعات 11 و القيامه 3 نيز آمده است .

3 وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ . [ الحج آيه 7 ] ( و خداوند بر مى‏انگيزد همه مردم را كه در قبرها مدفون شده‏اند . ) و مسلم است كه ارواح در قبرهادر حال مرگ پرده از جلو چشمان مسافر ديار ابديت‏برداشته ميشود و واقعيات‏آ نچنانكه هستند مورد مشاهده قرار ميگيرد.اى خدا بنماى تو هر چيز را آنچنانكه هست در خدعه سرا طعمه بنموده بما و آن بوده شست و انما هر چيز را آنسان كه هست چقدر زيبائى و ضرورت املاك و پول و اجناس قيمتى،دنيا پرستان را بخود مشغول‏ميدارد!! اين نابخردان اولين قربانى را كه در بدست آوردن اشياء فوق ميدهند،جان‏آگاه و عزيز خويش است كه تقديم همان اشياء دنيا مينمايند و با وجودى بيجان‏و جامد به املاك و پول و اجناس قيمتى جاندار ارتباط برقرار ميكنند

و بعبارت و توضيح ‏ديگر:آن دنيا پرستان تمايلات و عشق بآن اشياء را به درجه‏اى ميرسانند كه گوئى داراى‏جان و آگاهى بوده و ميتواند همه ابعاد موجوديت آن نابخردان را اشباع و بفعليت‏برساند!!بى خبر از اينكه تلقين آنان درباره آن اشياء جامد و ناآگاه است كه آنها رامانند جان،محبوب و معشوق ساخته و با اين تلقين، وجوديت‏خود را تا حد يك‏موجود بيجان كه تسليم جاندارى نيرومند باشد،تنزل ميدهند! حال كه پرده برداشته شده‏است،آرزويش اينست كه ايكاش،آن اموال كه مغز و جان و روان و خود و شخصيت‏و روح خود را برده آنها ساخته بود،از آن كسانى بود كه آرزوى آن اموال را داشتند.ولى دريغا،كه اين بيدارى دير شده است.اين بيدارى نه تنها براى او سودى نخواهدداشت،بلكه آغاز كيفرهائى است كه براى او مقرر شده است و او بايد طعم آنها رابچشد. براستى كيفريست‏بسيار تلخ كه آدمى در موقعى بيدار شود و بفهمد كه ‏با عظمت‏ترين و پر ارزشترين سرمايه خود را كه شخصيت او است[كه شايستگى‏قرار گرفتن در شعاع جاذبه ربوبى را دارد،]قربانى اموال دنيوى كرده است كه علاقه‏به بيش از مقدار ضرورى آنها،علامت پست‏تر بودن از حيوانات است،زيرا هيچ حيوانى‏علاقه به بيش از حد ضرورى از خوردنى و آشاميدنى و مسكن ندارد كه در نتيجه‏مزاحم زندگى ديگر حيوانات بوده باشد.

فلم يزل الموت يبالغ في جسده حتى خالط لسانه سمعه،فصار بين اهله‏لا ينطق بلسانه و لا يسمع بسمعه،يردد طرفه بالنظر في وجوههم،يرى‏حركات السنتهم و لا يسمع رجع كلامهم.[او در اين تفكرات و تخيلات مشغول است كه](مرگ نفوذ شديد خود را در بدن او ادامه ميدهد تا اينكه زبانش در گراييدن‏به خاموشى ملحق به گوش از كار افتاده‏اش مى‏گردد.اكنون در ميان خاندانش‏افتاده نه با زبانش سخنى ميگويد و نه با گوشش صدائى ميشنود.چشم براى نگاه‏بر روى اعضاى خاندانش ميگرداند، حركات زبان آنان را مى‏بيند و موج‏سخنانشان را نمى‏شنود.)دو نگاه در آن موقعيت وجود دارد كه يكى آموزنده است و ديگرى‏موجب دريغ وحسرت.

در آن حال كه بازماندگان مسافر بقاء در او مى‏نگرند كه چونان چراغى كه‏نيرويش بپايان ميرسد و روشنائيش تدريجا ضعيف‏تر ميگردد،لحظه به لحظه طراوت حيات از بدنش و فروغ آن از چشمانش،ناپديد ميشود و توانائى حركت را ازدست ميدهد اين همان چشمانى است كه روزگارى با كمترين حركت،بزرگترين‏حركت‏ها را مبدل به سكون ميساخت،يك نگاه خمارش هزاران انسان را در اضطراب‏فرو مى‏برد،براى اينكه به فضاى بيكران با آنهمه كرات بيكرانش نگاهى بيندازد،باج مطالبه مى‏كرد و منت‏ها بر آن تحميل مينمود.

حال اگر همه دنيا و عوامل ونيروهاى محرك آن،يكجا جمع شوند و بخواهند يك لحظه حركت آزاد در آن چشمان‏بوجود بياورند،نخواهند توانست همانگونه كه خورشيد را پس از غروب نتوان‏بار ديگر روياروى كره خاكى قرار داد.اين نگاه‏هاى بى‏اختيار رو به غروب كه‏لحظه به لحظه فروغ خود را از دست ميدهد بسيار آموزنده است‏براى كسى كه ازحركت و تحول و رويدادهائى كه در نتيجه آن بوجود مى‏آيد،اطلاعى داشته باشد ولذت و مطلوبيت فوق ارزش طراوت و شادابى حيات را واقعا درك كرده باشد.چنين‏اشخاصى ميتوانند در حيرت بسيار پر معنائى از ديدن خاموشى پس از فروغ حيات‏فرو روند.اينگونه اشخاص خوابگاه كسى را كه در حال عبور از پل زندگى و مرگ‏است،آموزشگاهى مى‏بيند كه پايان كتاب عمر يك انسان را كه خاموشى‏ها و سكون‏هاى‏متوالى است و پشت‏سر هم فرا ميرسند باز نموده است و آخرين سطرهاى آخرين صفحات‏عمر يك انسان قرار گرفته در لبه گور را نشان ميدهد.آموزشگاهى مى‏بينند كه آخرين صفحه‏كتاب عمر يك انسان را براى دانش پژوهان حيات و موت باز كرده است،در اين صفحه‏ آخرين كه خاموشى‏ها و سكونهاى متوالى كه پشت‏سر هم فرا مى‏رسند[گوش شنيدن را از دست مى‏دهد،بدنبالش زبان سخن گفتن را]چونان سطرهاى آخرين‏صفحه كتاب است كه با آن سطرها صفحات آن به پايان ميرسد.

اما آن نگاه كه موجب دريغ‏و حسرت است، همانست كه مسافر نوسفر كه قدم به قدم به زير خاك نزديك‏تر ميشود،دارا است.اگر چشمان اين مسافر در دوران زندگى آيات و ملكوت الهى را مى‏نگريست‏و اگر اين چشمان دنبال پيدا كردن عوامل معرفت و كوخ‏هاى بينوايان براى برطرف‏كردن نيازهاى آنان مى‏گشت،در اين لحظات نه دريغى ببار مى‏آورد و نه حسرتى،اين‏دريغ و حسرت ناشى از اينست كه جهانى پر معنى از جلو چشمانش عبور مى‏كند كه‏ديگر حتى اختيار بدست گرفتن يك برگ از آن را نخواهد داشت.او سكون اعضاء بدن را با همان نگاه و خاموشى نيروهاى درونى خود را با شهود درونى مى‏بيند كه‏هرگز به حركت و فعاليت مبدل نخواهد گشت.

آرزوئى كه اين چشمان در اين لحظات دارند اينست كه ايكاش دو حباب‏بودند كه براى ديدن حق و حقيقت‏باز مى‏شدند و مى‏ديدند و سپس بسته‏مى‏شدند-ايكاش-حباب‏وار براى زيارت رخ يار سرى كشيم و نگاهى كنيم و آب شويم ثم ازداد الموت التياطا به فقبض بصره كما قبض سمعه،و خرجت الروح‏من جسده،فصار جيفة بين اهله،قد اوحشوا من جانبه،و تباعدوا من قربه،لا يسعد باكيا و لا يجيب داعيا.ثم حملوه الى مخط في الارض فاسلموه‏فيه الى عمله و انقطعوا عن زورته (سپس مرگ در فراگيرى همه وجود او مى‏افزايد و بينائى وى گرفته مى‏شودچنانكه شنوائيش گرفته شده بود.در اين حال است كه روح از بدن او خارج گشته‏و لاشه‏اى در ميان خانواده‏اش مى‏افتد.اعضاى خانواده از نزديك شدن به اووحشت نموده از او دورى ميجويند.او نه پاسخى به گريه كننده‏اى دارد و نه جوابى‏به كسى كه او را بخواند.سپس او را برداشته به آخرين منزلگهش در زمين‏برده و به عملش مى‏سپارند و از ديدارش منقطع ميگردند.)آن زيباى زيبايان با رفتن روح از بدن،لاشه‏اى است كه نزديكترين اشخاص‏ از آن

قيامت

حتى اذا بلغ الكتاب اجله،و الامر مقاديره،و الحق آخر الخلق باوله،و جاءمن امر الله ما يريده من تجديد خلقه،اما السماء و فطرها،و ارج الارض‏و ارجفها،و قلع جبالها و نسفها و دك بعضها بعضا من هيبة جلالة‏و مخوف سطوته. (تا آنگاه كه حكم مقرر درباره بندگان به پايان برسد،و امور خلقت‏به تقدير نهائى‏و آخر مخلوقات به اول آنها ملحق گردد و امر خداوندى طبق اراده او براى تجديدمخلوقاتش صادر شود آسمانرا به اهتزاز در آورد و آنرا بشكافد و زمين را بحركت‏در آورده و آنرا بلرزاند و كوهها را از جا كنده و متلاشى سازد و بعضى از آن كوههابعضى ديگر را از هيبت جلال و وحشت از سطوت او بكوبد.)

بعضى از مسائل مربوط به روز قيامت 

امير المؤمنين عليه السلام درباره برخى از مسائل مربوط به روز قيامت درسخنان خود مطالبى را فرموده‏اند كه ما در اينجا آن مطالب را در پرتو آيات قرآن مجيدمطرح مينمائيم:

1-ناگهانى بودن آغاز قيامت،آيات قرآنى با صراحت كامل ميگويد:آغازقيامت ناگهانى است.از آنجمله:

هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون (103) (آيا خواهند نگريست جز به اينكه قيامت ناگهان بر آنان فرا رسد درحاليكه آنان نميدانند؟)فهل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة فقد جاء اشراطها فانى لهم‏اذا جائتهم ذكريهم (104) (آيا آنان مى‏نگرند مگر به قيامت كه ناگهان بر آنان فرا رسد؟تحقيقاعلامات قيامت آمده است،ديگر در آنموقع كه قيامت آغاز شده متذكرشدن آنان نفعى ندارد.)قد خسر الذين كذبوا بلقاء الله حتى اذا جاءتهم الساعة بغتة قالوايا حسرتنا على ما فرطنا فيها و هم يحملون اوزارهم على ظهورهم‏الاساء ما يزرون (105) (قطعا به خسارت افتادند كسانيكه ديدار خدا را تكذيب كردند تا آنگاه كه‏قيامت ناگهان به آنان فرا رسيد،آنان گفتند:چه بزرگست‏حسرت ما بجهت‏آنچه كه درباره اين روز هولناك مسامحه كرديم و دچار تباهى درباره‏آن گشتيم و آنان در اين موقع گناهان خود را بر پشتشان حمل مى‏كنند،آگاه باش كه حمل آن گناهان بسيار بد و ناگوار است.)

اين مطلب در آيه 187 از سوره الاعراف و آيه 40 از الانبياء و آيه 55 ازالحج نيز وارد شده است. از اين آيات شريفه روشن ميشود كه مردم بدون اينكه‏اطلاعى قبلى داشته و خود را آماده نمايند،قيامت را مشاهده خواهند كرد.بهمين جهت‏است كه نميتوان زمان آغاز قيامت را با استهلاك تدريجى ماده و انرژى و لو بطوراجمال تعيين نمود.

مقصود از ناگهانى بودن،فقط آن نيست كه بروز قيامت مستندبجريانات قوانين عالم طبيعت‏يا طرق ديگر كه جبر على تدريجى در هستى آنرا بوجودبياورد نميباشد،بلكه حتى علم به تاريخ آن نيز در انحصار خدا است،چنانكه در آيات زير مشاهده ميكنيم-يسئلونك عن الساعة ايان مرساها.قل انما علمها عند ربى (106) (از تو مى‏پرسند درباره قيامت كه كى واقع ميشود؟بگو جز اين نيست كه‏علم زمان قيامت نزد خداى من است.)اين مطلب در آيه 15 از سوره طه و در آيه 34 لقمان و در آيه 63 الاحزاب ودر آيه 85 الزخرف نيز آمده است.

2-نزديك بودن-در مواردى از آيات قرآنى آمده است كه روز قيامت نزديك‏است،مانند:انهم يرونه بعيدا و نراه قريبا (107) (آنان روز قيامت را دور مى‏بينند و ما آنرا نزديك مى‏بينيم.)اقتربت الساعة و انشق القمر (108) (زمان قيامت نزديك شده و ماه از هم شكافت.)اين مطلب در آيه 17 از الشورى و آيه 51 از الاسراء و آيه 63 از الاحزاب‏نيز آمده است.ممكن است مقصود از نزديك بودن قيامت،نزديك زمانى با نظر به همه طول‏زمانى كه از آغاز خلقت تا زمان نزول قرآن مجيد گذشته بوده باشد.و احتمال ميرودمقصود آن نزديكى باشد كه ناشى از فرا رسيدن تدريجى است كه بجهت‏حتمى بودن آن،گوئى بزودى تحقق مييابد.اين نكته در خطبه 103 ص 149 چنين آمده است:و كل آت قريب دان.(و هر آينده‏اى نزديك است و فرارسنده.)

3-نفخ صور-آياتى متعدد در قرآن مجيد اين حادثه را با كمال صراحت‏بيان‏نموده است.از آنجمله:و يوم ينفخ فى الصور ففزع من فى السماوات و من فى الارض (109) [قيامت] (روزيست كه در صور دميده ميشود و هرچه و هر كه در آسمانهاو زمين است،از روى وحشت فرياد ميكشد.)وقوع نفخ صور در آيه 73 الانعام و 99 الكهف و 102 طه و 101 المؤمنون‏و 51 يس و 68 الزمر و 20 ق و 13 الحاقه و 18 النبا و عبس آيه 33 نيز آمده است.در سوره يس آيه 49 چنين است:ما ينظرون الا صيحة واحدة تاخذهم و هم يخصمون(انتظار نمى‏كشند مگر يك صداى بسيار شديدى را كه آنان را بگيرد درحاليكه با يكديگر در حال مخاصمه هستند.)اذا الشمس كورت.و اذا النجوم انكدرت.و اذا الجبال سيرت.و اذاالعشار عطلت.و اذا الوحوش حشرت.و اذا البحار سجرت (110) (در آنهنگام كه آفتاب درهم پيچيده و تاريك شد و ستارگان تيره گشتند وكوهها بحركت افتادند و شتران بحال خود رها شدند و حيوانات وحشى‏محشور و درياها از حرارت داغ گشتند.)و اذا السماء كشطت (111) (و هنگاميكه آسمان كنده شد.)اذا السماء انفطرت و اذا الكواكب انتثرت.و اذا البحار فجرت. و اذا القبور بعثرت (112) (هنگاميكه آسمان شكافت و ستارگان پراكنده شدند و درياها در همديگرراه يافتند و مخلوط شدند و قبرها زير و رو گشتند.)هل اتيك حديث الغاشية (113) (آيا داستان روز احاطه‏كننده بتو رسيده است؟)و يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا.فيذرها قاعا صفصفا.

لا ترى فيها عوجا و لا امتا. (114) (و از تو درباره كوهها ميپرسند،بگو پروردگار من آنها را از جا بر مى‏كندو آنها را زمين و هموار و صاف رها مى‏كند كه در آن پستى و بلندى‏نخواهى ديد.)يا ايها الناس اتقوا ربكم ان زلزلة الساعة شى‏ء عظيم (115) (اى مردم،تقوا بورزيد به پروردگارتان، زيرا زلزله قيامت‏حادثه بزرگيست.)فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين يغشى الناس هذا عذاب اليم (116) (در انتظار روزى باش كه آسمان دودى آشكار برآورد و مردم را احاطه‏كند،اينست عذاب دردناك.)هل اتيك حديث الغاشية (117) (آيا داستان روز احاطه كننده[قيامت]بتو رسيده است؟)

همه مردم در موضع مسؤوليت در روز قيامت

امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد :

« سپس آنانرا از يكديگر جدا كند براى سؤال از اعمال مخفى و كردارهاى پنهانى كه انجام داده‏اند . » اگر كسى ادعا كند كه احساس مسؤوليت نهائى از قضاياى اوليه فطرت است ،قطعا حقيقتى صحيح را ادعا كرده است . توضيح اينكه هر انسانى كه آلوده به كثافات و صفات زشت نباشد ، با كمال وضوح اين فرياد يا زمزمه ملكوتى را از درون خود ميشنود كه و مسؤول هستى .

اشخاصى كه ميگويند : ما چنين صدائى را از درون خود نميشنويم ، اگر در وضع مغزى و روانى آنان بطور كامل تحليل و بررسى انجام بدهيم ، خواهيم ديد كه آنان حتى آشكار و با معنى‏ترين صدا را كه به خويشتن ميگويد :تو موجود هستى نيز نميشنوند ، يعنى واقعا كارى با اين ندارند كه موجود هستند و هر موجودى براى خود قانونى دارد ، همانگونه كه آدمى با بى‏اعتنائى به موجوديت خويش نميتواند واقعيت وجودى خود را از صفحه هستى نفى كند ، همچنين نميتواند با به گوش گذاشتن انگشتان ، فرياد يا زمزمه ملكوتى تو مسؤول هستى را نشنيده تلقى كند .

البته قدرت پرستان ماكياولى صفت براى اينكه انسان را از درجه والاى انسانيت به مرحله پست حيوانيت تنزل بدهند تا افسار بگردنش بيندازند و در ميدان تنازع در بقاء جولان كنند ، ميتوانند اصطلاح بافى‏هاى علمى و فلسفى را در رسيدن به مقاصد خود استخدام كنند ، ولى بايد بدانند كه از الطاف خداوندى بر بندگانش بوده است كه همه انسانها را براى هميشه نميتواند فريب داد .

به همين جهت است كه مغزهاى متفكر و مصلح و انسانهاى وارسته در هر دوره و هر جامعه‏اى پيدا ميشوند و با طرق مختلف فرهنگ بشرى يا بعضى از عناصر آنرا با آب حيات احساس مسؤوليت سيراب مينمايند و اثبات مى‏كنند كه آدمى بدون احساس مسؤوليت خواه خود را به قعر اقيانوسها بزند و خواه پاى برروى فرقدان بنهد و يا همه كيهان را در يك لحظه در نوردد و دانش عالم هستى را با يك چشم بهم زدن فرابگيرد ، چيزى جز حيوانى با گستردگى زياد من نخواهد بود .

عدم احساس مسؤوليت اولين نشان نداشتن هويت و شخصيت است ، زيرا فقط شخصيت است كه به بايستگى‏ها و شايستگى‏ها اهميت ميدهد و فقط شخصيت است كه ميتواند بفهمد هر كارى را كه انجام ميدهد و هر سخنى را كه ميگويد و حتى هر انديشه و تخيل و تجسيمى كه در مغزش بوجود مى‏آيد ، بلكه هر كمترين حركت و موجى كه در مغز و روان آدمى سر مى‏كشد بى‏ارتباط به شخصيت آدمى نخواهد بود كه اگر آن حركت و موج مغزى و روانى و آن كار عضلانى و سخنى كه از او صادر شده است ، مستند به اختيار بوده باشد ، بدانجهت كه كار اختيارى با نظاره و سلطه شخصيت انجام ميگيرد ، لذا مستند به شخصيت است و شخصيت آدمى فنا ناپذير است ،پس مسؤوليت‏هاى آن نيز فنا ناپذير است . انسانى كه مسؤوليت احساس نمى‏كند ،ماشينى است كه بدون راننده حركت مى‏كند ، لذا سقوط و تلاشى و حد اقل توقف و از كار افتادن ، در انتظار آن است .

با جمله فريباى « ما فقط درباره انسانها مسؤوليت داريم ، مسؤوليت درباره خودمان را زير پا نيندازيم .

اومانيسم ضد اومانيسم

اين هم يك افراط شرم آور كه ميگويد : « همه اصالت‏ها و ارزشها با انسان است » همه ابعاد وجودى خود را از نيروهاى عضلانى گرفته تا قواى مغزى و عوامل بسيار با اهميت روانى ، در راه خدمت بانسانها و اصالت‏هاى آنان صرف كنيد و با قالب شعرى

مى بخور ، منبر بسوزان ، مردم آزارى مكن

و

عبادت بجز خدمت خلق نيست
به تسبيح و سجاده و دلق نيست

و

انبياء حرف حكيمانه زدند
از پى نظم جهان چانه زدند

اين مضمون كه با مقدارى از مباحث گسترده و اصطلاحات جالب‏تر اومانيسم دو قرن اخير را بازگو ميكند ، از مهمترين عوامل زدودن احساس بسيار شريف مسؤوليت انسانها درباره خويشتن بوده است . ايكاش پرچمداران اينگونه تفكرات اينقدر مى‏فهميدند كه احساس مسؤوليت درباره انسانها از نتائج بسيار عالى احساس مسؤوليت انسان درباره خويشتن است .

چنانكه بارها گفته‏ايم توقع محبت براى انسانها از كسانى كه هنوز طعم محبت درباره خويشتن را نچشيده‏اند ، مانند توقع باران از فضاى بى‏ابر است آن مكتب اومانيسم ( اصالت انسان ) كه ميگويد : عالى‏ترين هدف حيات و اساسى‏ترين فعاليت عقل و ناب‏ترين دريافت وجدان عبارتست از آرمان مطلق تلقى كردن انسان ، پاسخى به اين سؤال حياتى نميدهد كه « پس خود من چه ؟ » يعنى اين دستور را كه بمن ميدهى كه تو فقط درباره انسانها احساس مسؤوليت كن ، تكليف خود من كه يك فرد از انسانها هستم چه ميشود ، آيا من درباره تكميل قواى مغزى و اصلاح ابعاد روانى و تهذيب اخلاق والاى انسانى ، مسؤوليتى ندارم ؟ اگر پاسخ اين سؤال منفى باشد ،چنانكه پرچمداران مكتب‏هاى سر خوشى ( هدونيسم ) و اصالت اجتماعى افراطى وماكياوليسم و هابزيسم و غيرهم مى‏پندارند ، انتظار اعتقاد به اصالت انسان و گذشت و فداكارى در راه او ، كه ضد لذت پرستى و خودخواهى است ، همان انتظار مبارزه اومانيسم بر ضد اومانيسم ميباشد .

گمان نميرود اعتقاد همه متفكرانى كه مسؤوليت درباره انسانها را بى‏نياز كننده از مسؤوليت انسان درباره خويشتن ، معرفى مى‏كنند ،مستند بر يك يا چند دليل صريح و مورد اتفاق نظر بوده باشد ، حتى ميتوان گفت : ممكن است كه هريك از آنان دليل يا دلائل ديگرى را مورد انتقاد قرار بدهد . ولى با نظر به مجموع مسائل مربوط به انسان و موجوديت او در جهان هستى معنى‏دار كه مسؤوليت او را درباره تأمين مسائل چهارگانه من كيستم ؟ از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده‏ام ؟

بكجا ميروم ؟ حتمى و ضرورى ميسازد ، نميتوان با جملات فريبنده‏اى كه انسان را تا مرتبه خدائى بالا ميبرد و آنگاه گرايش و عشق و پرستش او را آرمان و هدف غائى زندگى قرار ميدهد ، خود را گول زد و سؤالات مزبور و تأمين پاسخهاى اعتقادى و عملى آنها را بفراموشى سپرد و آنگاه با مطلق ساختن انسانى كه پر از ابن ملجم‏ها و ابو جهل‏ها و تيمور لنگ‏ها و آتيلاهاى درجه يك و درجه 2 . . . است ، بخود تسليت داد كه آرى ، من حس كمال جوئى و مسؤوليت‏هاى خويشتن را در قرار گرفتن در اين مسير اشباع نمودم و من مسأله‏اى درباره خويشتن ندارم خلاصه چگونه ميتوان باور كرد كه آدمى بدون حل مسائل مربوط به خويشتن ،به مسائل ديگران بپردازد در صورتيكه اساسى‏ترين مسائل انسانها با دريافت از درون خويشتن ، براى انسان قابل درك ميشود . مثلا اگر شما لذت كرامت و شرف و حيثيت ذاتى انسان را در درون خود دريافت نكنيد ، محال است آنرا درباره ديگران سراغ بگيريد . اگر شما عاطفه پدرى يا فرزندى را از درون خود حس نكنيد ، محال است كه طعم واقعى [ نه مفهومى ذهنى ] آنرا از ديگران بچشيد .

144 ، 150 فأمّا أهل الطّاعة فأثابهم بجواره ، و خلّدهم في داره ، حيث لا يظعن النّزّال ،و لا يتغيّر بهم الحال ، و لا تنوبهم الأفزاع ، و لا تنالهم الأسقام ، و لا تعرض لهم الأخطار و لا تشخصهم الأسفار ( اما مردم مطيع ، پس آنان را به مجاورت خود پاداششان مى‏دهد و براى آنان در سراى ابديش جاودانگى مى‏بخشد ، جايگاهى كه وارد شوندگان از آنجا كوچ نكنند و حالاتشان دگرگون نگردد و خوف و هراسها به آنان هجوم نياورد و بيماريها بسراغشان نيايد و مخاطرات بر آنان عارض نگردد ، و سفرها براى حركت آماده‏شان ننمايد . )

چه با عظمت و بهجت‏آور است اطاعتى كه پاداشش نيل به جوار رحمت و رضوان الهى است .

آن درجه رفيعه و مقام شامخ كه جوار الهى ناميده ميشود ، فقط از يك راه ميتوان بآن رسيد و آن اطاعت خداوندى است ، اطاعت خداوندى ، اطاعت خداوندى چه معنى دارد ؟آيا در عرصه هستى حقيقتى بنام كمال كه هم مطلوب جدى و هم قابل وصول باشد وجود دارد ؟ آرى ، زيرا علم و معرفت وجود دارد ، احساس تعهد برين وجود دارد ،انجام تكليف فوق معامله‏ گريها وجود دارد ، گذشت و فداكاريها در راه احياى انسانها وجود دارد ، تحول از مراحل پست سود جوئى و لذت پرستى به درجات عالى ابتهاج در مسير حقيقت‏گرايى و حقيقت‏يابى وجود دارد ، احساس زيبائى در اخلاق والاى انسانى و گرايش به عقل برين وجود دارد .

آرى ، همه اين حقائق كمالى وجود دارند كه هم مطلوب و هم قابل وصول ميباشند . آيا اين حقائق كمالى بعنوان مقاصد نهائى ميتوانند حركت و تكاپوى ما را متوقف بسازند ؟ نه هرگز ، زيرا اين حقائق نه تنها مقاصد نهائى حركت و تكاپوى ما نيستند ، بلكه هر انسانى كه با اخلاص و فهم برين اين حقائق را در مى‏يابد ، متكى بودن آنها را به جلال و جمال خداوندى كه مجموعا كمال مطلق ناميده ميشود ، مى‏فهمد و مى‏پذيرد ، زيرا كدامين مغز مقتدر و سالم قبول مى‏كند كه احساس بسيار شريف تعهد برين محصول يك مشت عناصر طبيعى تفاعل يافته ، ميباشد ؟ آيا هيچ عاقلى آگاه تصديق ميكند كه انجام تكليف فوق معامله‏گريها غير از برخوردارى از شعاع عنايت الهى ، عاملى ديگر ميتواند داشته باشد ؟

حركت و تكاپو در جاذبه كمال ، اطاعت خداوندى ناميده ميشود .

حركت و دگرگونى‏ها در جوار رحمت خداوندى منتفى ميگردد زيرا هر حركت رو به مقصدى در جريان است ، چه مقصدى بالاتر و نهائى‏تر از جوار رحمت الهى .دگرگونى‏ها موجب بروز ابعاد و استعدادهاى نهانى اشياء كه يا مستقيما در مسير تكامل است كه نهايت كمال جوار رحمت خداونديست و يا عرصه را براى حركات تكاملى اشياء آماده مى‏سازد ، فرض اينست كه بساط هر گونه جريان برچيده شده است . ديگر خبرى از آن ناگواريها و مشقتها كه در دار دنيا گريبانگير انسانهاى مطيع بود و آن بيماريها كه آنان را در درد و شكنجه غوطه‏ور ميساخت نمانده است . مخاطرات و تغيير مكان براى جلب سود يا نفع ضرر نيز وجود ندارد ، زيرا در آن جايگاه ابديت نياز بهيچ شكل وجود نخواهد داشت .خداوندا ، ما را از نعمت با عظمت اطاعتت برخوردار بفرما ، براى اعطاى افتخار جوار رحمت و رضوانت بر ما بندگان ، محروم از قابليت ، با فضل الهى و احسان ربوبيت محبت فرما و

منگر اندر ما مكن در ما نظر
اندر اكرام و سخاى خود نگر

ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما ميشنود

اى مبدل كرده خاكى را به زر
خاك ديگر را نموده بو البشر

كار تو تبديل اعيان و عطا
كار ما سهو است و نسيان و خطا

سهو و نسيان را مبدل كن به علم
من همه خلمم مراده صبر و حلم

اى كه خاك شوره را توانان كنى
وى كه نان مرده را تو جان كنى

اى كه خاك تيره را تو جان دهى
عقل و حس و روزى و ايمان دهى

شكر از نى ميوه از چوب آورى
از منى مردم بت خوب آورى

گل ز گل صفوت ز دل پيدا كنى
پيه را بخشى ضياء و روشنى

ميكنى جزو زمين را آسمان
مى‏فزائى در زمين از اختران

151 ، 165 و أمّا أهل المعصية ، فأنزلهم شرّدار ، و غلّ الأيدى إلى الأعناق ، و قرن النّواصى بالأقدام ، و ألبسهم سرابيل القطران و مقطّعات النّيران فى عذاب قد اشتدّ حرّه و باب قد أطبق على أهله ، في نار لها كلب و لجب و لهب ساطع ، و قصيف هائل ، لا يظعن مقيمها و لا يفادى أسيرها و لا تفصم كبولها .

لا مدّة للدّار فتفنى و لا أجل للقوم فيقضى ( و اما معصيت كاران ، پس خداوند آنان را به بدترين جايگاه فرود بياورد و دستهاى آنانرا بگردنشان بسته و پيشانى آنانرا به پاهايشان نزديك سازد ، و پيراهنهاى قطران و لباسهائى از آتش به آنان بپوشاند در عذابى كه حرارتش بسيار سخت و در جايگاهى كه در آن بر ساكنانش بسته و در آتشى با هجوم شديد و با صدا و در شعله‏اى مرتفع و صدائى بس هولناك ، آنكس كه در چنان عذابى گرفتار شود كوچ نتواند كرد و اگر اسيرش گردد با دادن فديه آزاد نتواند گشت و بند و زنجيرهائى كه به آن تبهكاران بسته شده گسيخته نشود . مدتى معين براى اقامت در آن جايگاه عذاب نيست كه بسر آيد ، و براى آن مردم اجلى مشخص نيست كه فرا رسد و زندگى زجر آورشان پايان پذيرد . )

آيا انسان اين همه عذاب و شكنجه را كه در دوزخ وجود دارد ميتواند تحمل كند ؟

اين سؤال ، درست مانند اين سؤال است كه آيا انسان آن همه نعمت‏ها و شكوفائى‏ها و عظمت‏ها و لذائذ فوق مادى را كه در بهشت وجود دارد ، ميتواند تحمل كند ؟ پاسخ هر دو سؤال مثبت است و براى توضيح اين پاسخ ، مطلب زير را بايد در نظر بگيريم اگر منظور از انسان كه در هر دو سؤال مطرح است ، فقط موجوديت مادى او بوده باشد ، و ماهيت و مختصات موجوديت مادى او ، همين ماهيت و مختصات باشد كه در اين دنيا دارا است ، كه يكى از آنها ، نابود شدن جسم مادى است با ورود عوامل متضاد به آن ، مانند سوختن ، مسلما جواب منفى است ، زيرا يك موجود مادى با اين ماهيت و مختصات دنيوى ، بيش از يكبار نميسوزد .

همچنين بجهت محدوديت ظرفيت موجوديت مادى انسان در تأثرات و احساسات و نشاطهاى وارده بر آن ، بديهى است كه موجوديت مادى دنيوى نميتواند آن همه نعمت‏ها و شكوفائيها و عظمت‏ها و لذائذ فوق مادى را هضم كند . بنابر اين ،يا بايد بگوئيم : همين موجوديت مادى ما در پشت پرده طبيعت داراى استعدادها و ابعادى است كه ميتواند هر دو جريان عذاب دوزخ يا تنعم بهشتى را تحمل كند ،چنانكه عصاى چوبين حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام در پشت پرده طبيعت آن استعداد را داشت كه مبدل به اژدها شود و روزگار فرعون و فرعونيان را به پايان برساند .

و يا بايد بگوئيم : تحمل كننده آنهم عذاب و شكنجه‏هاى دوزخ و آنهمه نعمت‏هاى بهشتى ، روح آدمى است كه استعداد بى‏نهايت معذب شدن با انواع عذابها را دارا است ، چنانكه استعداد بى‏نهايت تنعم و تلذذ فوق مادى بهشتى را دارد و ضمنا هر دو نوع جريان براى روح بوسيله همين بدن مادى خواهد بود ، نهايت امر اينست كه ظرفيت و تحمل اين بدن مادى ، معلولى از فعاليت‏هاى روح آدمى خواهد بود « قالب از ما هست شدنى ما از او . » مباحث مربوط به بهشت و دوزخ در مجلد چهارم از صفحه 8 تا صفحه 13 و در مجلد يازدهم از صفحه 14 تا صفحه 16 و در مجلد چهاردهم از صفحه 253 تا صفحه 26 مطرح شده است ، مراجعه فرماييد .

زهد النبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم

166 ، 179 و منها في ذكر النّبىّ صلى اللَّه عليه و آله و سلّم : قد حقّر الدُّنيا و صغّرها ،و أهون بها و هوّنها ، و علم أنّ اللَّه زواها عنه اختيارا و بسطها لغيره احتقارا ،فأعرض عن الدّنيا بقلبه ، و أمات ذكرها عن نفسه ، و أحبّ أن تغيب زينتها عن عينه ، لكيلا يتّخذ منها رياشا ، أو يرجو فيها مقاما . بلّغ عن ربّه معذرا و نصح لأمّته منذرا و دعا إلى الجنّة مبشّرا و خوّف من النّار محذّرا ( و از جمله آن خطبه است در ذكر زهد پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم آن رسول گرامى دنيا را محقر و ناچيز نمود [ آنرا حقير و ناچيز ديد ] و بى‏اعتنائى و اهانت به آن كرد و دانست كه خداوند به علت برگزيدگى او ، دنيا را از او دور نموده و آنرا به علت تحقير بديگران گسترده است .

لذا آن حضرت از ته دل از دنيا اعراض فرمود و ياد آنرا از نفس خود محو كرد و دوست ميداشت كه زينت آن از چشمش غايب شود تا از آن زينت دنيوى پوشاك فخر و مباهات براى خود اتخاذ نكند يا مبادا اميد اقامت هميشگى در دنيا [ يا در آن زينت‏ها ] داشته باشد . آن بزرگوار مردم را از طرف پروردگارش تبليغ و عذرخواهى آنانرا زائل ساخت و امت خود را در حاليكه از عواقب معصيت‏كارى تهديد ميكرد ،نصيحت ميفرمود و در حاليكه آنانرا بپاداش اطاعت خداوندى بشارت ميداد ،دعوت به بهشت مينمود و در حال بر حذرداشتن مردم از نتائج كارهاى زشت ، آنانرا از آتش دوزخ ميترساند . )

معناى اعراض پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله از دنيا

گمان نرود كه اعراض پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا ، ناديده گرفتن قانون هستى كه واضعش خدا است ، بوده است زيرا ناديده گرفتن قانون هستى نوعى مبارزه با مشيت خداوندى است . مگر امام معصوم عليه السلام نفرموده است :إعمل لدنياك كأنّك تعيش أبدا و اعمل لآخرتك كأنّك تموت غدا . ( براى دنيايت آنچنان عمل كن كه گوئى در اين دنيا براى ابد زندگى خواهى كرد و براى آخرتت آنچنان عمل كن كه گوئى فردا خواهى مرد . )

مگر خداوند سبحان نفرموده است :وَ ابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةُ وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا [ القصص آيه 77] ( و در آنچه كه خداوند به تو داده است خانه آخرت را طلب كن و سهم خود را از دنيا بفراموشى مسپار ) اين دنيا همانگونه كه در سخنان بعدى امير المؤمنين عليه السلام خواهيم ديد ، بهترين جايگاه است براى كسى كه آنرا بجاى بياورد . اينجا است گذرگاه تكامل و رشد روحى .

چگونه ميتوان اعراض كرد از دنيائى كه به فعليت رساننده استعدادهاى انبياء و مرسلين و اوصياء و اولياء و كملين و سالكين صراط اللّه المستقيم است ؟ خدا در آيه مباركه ميفرمايد :وَ مَنْ كَانَ فِى هَذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِى الْآخِرَةِ أَعْمى‏ وَ أَضَلُّ سَبِيلاً [ الاسراء آيه 72 ] ( و هر كس كه در اين دنيا نابينا باشد در سراى آخرت نابيناتر و گمراه‏تر است . ) باضافه اينكه يكى از اساسى‏ترين برنامه پيامبران الهى مخصوصا پيامبر عظيم الشأن اسلام ، تأييد و حكم قطعى به اجراى قانون حيات طبيعى در اين دنيا براى تصعيد آن به « حيات معقول » ميباشد .

و بعبارت روشنتر بدانجهت كه هدف از بعثت پيامبران اين بوده است كه مردم را با آشنائى و عمل به اخلاق فاضله و گرديدن به وسيله حكمت و ايمان به درجه عاليه « حيات معقول » برسانند و بديهى است كه هنگاميكه توجهى به قانون حيات طبيعى ، در راه تصعيد آن به « حيات معقول » نشود ، عوامل مزاحم طبيعت و اقوياى انسان نماها كه بمراتب مهلك‏تر از عوامل مزاحم طبيعت ميباشند وجود انسانها را در راه وصول به هدفهاى ددمنشانه خود از عرصه هستى محو خواهند كرد ، و ديگر موضوعى براى صعود به قله‏هاى مرتفع « حيات معقول » نخواهد ماند .

لذا با كمال صراحت ميگوئيم كار و كوشش و تلاش و فداكارى براى آماده كردن دنيائى كه گذرگاهى براى ابديت است ، كوشش براى دنيا بمعناى اصطلاحى آن نيست ،بلكه تلاش براى آخرتست چنانكه در بعضى از روايات به آن اشاره شده است .

مضمون روايت چنين است كه راوى از امام معصوم عليه السلام مى‏پرسد كه من يا ما اشخاصى هستيم كه براى اداره معاش خانواده و تأمين نيازهاى ضرورى ، كار و كوشش مى‏كنيم ، آيا اين دنيا پرستى است ؟ امام عليه السلام فرمود : اين عين آخرت جوئى است يعنى كوشش شما براى آخرت است نه دنيا .

بنابر اين ، چنانكه در مباحث گذشته گفته‏ايم و در آينده نيز انشاء اللّه مشروحا مطرح خواهيم كرد ، منظور از اعراض از دنيا ، اعراض از دنيا را هدف تلقى كردن است كه تاريكترين حجاب ما بين انسان و خويشتن و ما بين انسان و خدا و ما بين انسان و جهان و ما بين انسان و انسان ديگر است . مطالعه كنندگان ارجمند براى تكميل اين مبحث ( صفات پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ) ميتوانند مراجعه فرمايند به مجلد دوم صفحه 17 و از صفحه 176 تا 192 و از صفحه 195 تا 203 و از صفحه 253 تا 264 و مجلد چهارم صفحه 259 و 260 و از صفحه 307 تا 313 و مجلد پنجم از صفحه 147 تا 157 و مجلد هشتم از صفحه 58 تا 67 و از صفحه 284 تا 293 و مجلد يازدهم از صفحه 153 تا 167 و مجلد دوازدهم صفحه 13 و 14 و مجلد سيزدهم صفحه 276 و 277 و مجلد پانزدهم از صفحه 19 تا 21 و مجلد هفدهم صفحه 9 و از صفحه 75 تا 80 و از صفحه 96 تا 99 و صفحه 102 و مجلد 19 از صفحه 1 تا 57 .

اهل البيت عليهم السلام

180 ، 186 نحن شجرة النّبوّة ، و محطّ الرِّسالة ، و مختلف الملائكة ، و معادن العلم و ينابيع الحكم ، ناصرنا و محبّنا ينتظر الرّحمة و عدوّنا و مبغضنا ينتظر السّطوة ( مائيم درخت [ پر بار ] نبوت و محل فرود رسالت و جايگاه فرود فرشتگان و معادن علم و منابع جوشان حكم . يار و دوستدار ما در انتظار رحمت از خدا است و دشمن و كسى كه با ما كينه توزى دارد در انتظار غضب الهى است . )

اهل بيت عصمت و طهارت وابسته نبوت ، مورد مراجعه و رفت و آمد فرشتگان و معادن علم و حكمتند .

در اينكه ائمه معصومين عليهم السلام با عظمت‏ترين پيروان پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم بوده‏اند ، هيچ ترديدى نيست . اين انوار مقدس بجهت وصول به درجه نهائى پيروى بسيار پر معنى از رسول اللّه اعظم ، اشعه‏ اى از خورشيد روح او گشته و در همان مسير عبوديت قرار گرفته بودند كه آن برگزيده خدا قرار گرفته بود ،لذا هيچ گونه مانع عقلانى از مورد مراجعه بودن آن عظماى نوع بشر براى فرشتگان وجود ندارد .

ابن ابى الحديد ميگويد : « و بدان كه اگر مقصود امير المؤمنين عليه السلام از اينكه [ ما مورد رفت و آمد و مراجعه فرشتگان هستيم ] جمعى باشد كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از جمله آن جمع است ، شكى در صحت اين قضيه نيست و اگر منظور آن حضرت ، خود او و دو فرزندش [ امام حسن و امام حسين عليهما السلام ] بوده باشد ، باز صحيح است و لكن مدلول اين مقصود از دلائلى استنباط شده است .

در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر اكرم به جبرئيل عليه السلام فرمود : او ( على عليه السلام ) از من است و من از اويم و جبرئيل عرض كرد و من از شما دو نفر . و ابو ايوب انصارى از پيامبر اكرم روايت كرده است كه :لقد صلّت الملآئكة علىّ و على علىّ سبع سنين لم تصلّ على ثالث لنا و ذلك قبل أن يظهر أمر الإسلام و يتسامع النّاس به . ( ملائكه بر من و على هفت سال درود فرستادند و بر كس ديگر كه نفر سوم براى ما باشد درود نفرستاده‏اند پيش از آنكه امر اسلام آشكار شود و مردم آنرا بشنوند .

و در خطبه امام حسن بن على عليه السلام در هنگام رحلت پدرش چنين آمده است :لقد فارقكم فى هذه اللّيلة رجل لم يسبقه الأوّلون و لا يدركه الآخرون ،كان يبعثه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله للحرب و جبريل عن يمينه و ميكائيل عن يساره . ( در اين شب مردى از شما مفارقت كرد كه گذشتگان از او سبقت نگرفته‏اند و آيندگان به او نخواهند رسيد . پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله او را به جنگ ميفرستاد جبرئيل در طرف راست او بود و ميكائيل در طرف چپ او . ) و در حديث آمده است در جنگ احد صدائى از هوا شنيده شد كه ميگفت :لا سيف إلاّ ذوالفقار و لا فتى‏ إلاّ علىّ . ( شمشيرى نيست جز ذوالفقار و جوانمردى نيست جز على . ) و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود : اين صداى جبرئيل است » [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 219 ] و درباره اين جمله امير المؤمنين عليه السلام« و معادن العلم و ينابيع الحكمة »

چنين ميگويد : « مقصود آن حضرت حكمت يا حكم شرعى است ، اگر آن حضرت خود را و اولاد خود را در نظر گرفته است صحيح است ، زيرا امر در اين قضيه جدا واضح است . رسول خدا صلى اللّه عليه فرموده است :أنا مدينة العلم و علىّ بابها فمن أراد المدينة فليأت الباب . ( كه من شهر علمم عليم در است ، و هر كس بخواهد به شهر وارد شود از در آن بايد وارد شود . )

و قال اقضاكم على . ( و فرمود قاضى‏ترين شما على است . ) و قضاوت امرى است كه مستلزم فراگرفتن علوم فراوانى است و در تفسير قول خداوندى كه فرموده است :وَ تَعِيَهَا اُذُنٌ وَاعِيَةٌ [ الحاقه آيه 12] ( و حفظ مى‏كند آنرا گوش شنوا ) چنين آمده است كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود : يا على ، از خدا خواستم آنرا ( گوش شنوا را ) گوش تو قرار بدهد و خداوند اين كار را كرد . » [ شرح النهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 219 و 220] و در تفسير قول خداوند متعال أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى‏ مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ [ النساء آيه 54] .( يا آنان حسادت ميورزند مردمى را بر فضيلتى كه خداوند به آنان عطا فرموده است . )

درباره على و علمى كه اختصاص به او دارد نازل شده است . و در تفسير أَفَمَنْ كَانَ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ [ هود آيه 17] ( آيا كسى كه بر مبناى برهانى روشن از پروردگارش [ حركت مى‏كند ] و شاهدى به دنبال او است . . . ) « گفته شده است كه شاهد على عليه السلام است » [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 220] . شيخ ابو على فضل بن حسن طبرسى در تفسير خود مى‏گويد : « و گفته شده است شاهد على بن ابيطالب عليه السلام است » كه به پيامبر شهادت ميدهد و اين روايت شده است از ابو جعفر محمد بن على و على بن موسى الرضا عليهما السلام [ مجمع البيان طبرسى ج 5 ص 150] . ابو جعفر محمد بن جرير طبرى ميگويد : عده‏اى ديگر گفته‏اند : شاهد على بن ابيطالب عليه السلام است محمد بن عمارة الاسدى حديث كرده است از رزيق بن مرزوق از صباح الفرائى ، از جابر ( ابن عبد اللَّه الانصارى ) از از عبد اللَّه بن يحيى كه گفته است : على عليه السلام فرموده است : هيچ مردى از قريش نيست مگر اينكه يك يا دو آيه درباره او نازل شده است .

مردى به آنحضرت گفت :درباره تو چه نازل شده است ؟ امير المؤمنين عليه السلام فرمود : آيه ‏اى را كه در سوره هود نازل شده است نمى ‏خوانى و يتلوه شاهد منه . [ جامع البيان فى تأويل آى القرآن ابو جعفر محمد بن جرير طبرى ج 12 ص 15] ابن ابى الحديد ميگويد : « راويان روايت كردند كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم به فاطمه سلام اللّه عليها فرمود :زوّجتك أقدمهم سلما و أعظمهم حلما و أعلمهم علما . » ( ترا به ازدواج كسى در آوردم كه اسلامش از همه قديم‏تر و حلم [ شكيبائى ] اش از همه با عظمت‏تر و در علم از همه عالم‏تر است . )

و نيز راويان روايت كرده‏ اند كه پيامبر فرمود :من أراد أن ينظر إلى نوح فى عزمه و موسى فى علمه و عيسى‏ فى ورعه فلينظر إلى علىّ بن أبيطالب . ( اگر كسى بخواهد به نوح در تصميمى [ شكست ناپذير ] كه داشت و به موسى در علمش و به عيسى در ورعش بنگرد ، على بن ابيطالب عليه السلام را ببيند . ) [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 220] اين روايت را ملا على قوشچى در شرح تجريد الاعتقاد در مبحث امامت در شرح كلام خواجه نصير الدين طوسى [ و مساواة الانبياء ] ( مساوى بودن شأن امير المؤمنين عليه السلام با انبياى عظام كه دليل برترى آن حضرت بر ديگران است )

چنين مى‏گويد :يدلّ على ذلك قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من أراد أن ينظر إلى آدم فى علمه و إلى نوح فى تقواه و إلى إبراهيم فى حلمه و إلى موسى فى هيبته و إلى عيسى فى عبادته فلينظر إلى علىّ بن أبيطالب عليه السّلام . ( اگر كسى بخواهد به آدم بنگرد در علمش و به نوح در تقوايش و به ابراهيم در حلمش و به موسى در هيبتش و به عيسى در عبادتش ، بنگرد به على بن ابيطالب عليه السلام . ) [ شرح تجريد الاعتقاد [ متن از خواجه نصير طوسى ] ملا على قوشچى مبحث امامت] ابن ابى الحديد از مسائلى كه در علم امير المؤمنين عليه السلام مطرح كرده است چنين نتيجه ميگيرد : « خلاصه ، حال امير المؤمنين عليه السلام در علم جدا با عظمت است و كسى به او نرسيده و حتى كسى نزديك به آن هم نيست و براى على عليه السلام شايسته است كه خود را معادن علم و چشمه سارهاى جوشان حكمت [ يا حكم ] توصيف نمايد . » [ شرح نهج البلاغه ج 7 ص 220] در اينجا اين نكته را بايد در نظر بگيريم كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير همه خاندان عصمت و طهارت را توصيف فرموده است نه فقط خويشتن را . مباحثى درباره عظمت و ربانى بودن آل محمد خاندان عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين را در مجلدات زير مطرح نموده‏ايم ، مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند مراجعه فرمايند مجلد دوم از صفحه 272 تا صفحه 281 و مجلد پنجم صفحه 250 و 251 و مجلد چهاردهم از صفحه 123 تا صفحه 126 و همين مجلد از صفحه 129 تا صفحه 132 .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 20

خطبه ها خطبه شماره 109/1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

109 و من خطبة له عليه السلام 

القيامة

حتّى إذا بلغ الكتاب أجله 129 ، و الأمر مقاديره 130 ، و ألحقّ آخر الخلق بأوّله 131 ، و جاء من أمر اللّه ما يريده من تجديد خلقه 132 ، أماد السّماء و فطرها 133 ، و أرجّ الأرض و أرجفها 134 ، و قلع جبالها و نسفها 135 ،و دكّ بعضها بعضا من هيبة جلالته ، و مخوف سطوته 136 ، و أخرج من فيها 137 ،فجدّدهم بعد إخلاقهم 138 ، و جمعهم بعد تفرّقهم 139 ، ثمّ ميّزهم لما يريده من مسألتهم عن خفايا الأعمال و خبايا الأفعال 140 ، و جعلهم فريقين 141 :

أنعم على هؤلاء 142 و انتقم من هؤلاء 143 فأمّا أهل الطّاعة فأثابهم بجواره ،و خلّدهم في داره 144 ، حيث لا يظعن النّزّال 145 ، و لا تتغيّر بهم الحال 146 ، و لا تنوبهم الأفزاع 147 ، و لا تنالهم الأسقام 148 ، و لا تعرض لهم الأخطار 149 ، و لا تشخصهم الأسفار 150 . و أمّا أهل المعصية فأنزلهم شرّ دار 151 ، و غلّ الأيدي إلى الأعناق 152 ، و قرن النّواصي بالأقدام 153 ،و ألبسهم سرابيل القطران 154 ، و مقطّعات النّيران 155 ، في عذاب قد اشتدّ حرّه 156 ، و باب قد أطبق على أهله 157 ، في نار لها كلب و لجب 158 ، و لهب ساطع 159 ، و قصيف هائل 160 ، لا يظعن مقيمها و لا يفادى أسيرها 161 ، و لا تفصم كبولها 162 . لا مدّة للدّار فتفنى 163 ، و لا أجل للقوم فيقضى 164 . زهد النبي 165 و منها في ذكر النبي صلى اللّه عليه و آله 166 : قد حقّر الدّنيا و صغّرها 167 ،و أهون بها و هوّنها 168 ، و علم أنّ اللّه زواها عنه اختيارا 169 ، و بسطها لغيره احتقارا 170 ، فأعرض عن الدّنيا بقلبه 171 ، و أمات ذكرها عن نفسه 172 ،و أحبّ أن تغيب زينتها عن عينه 173 ، لكيلا يتّخذ منها رياشا 174 ،أو يرجو فيها مقاما 175 . بلّغ عن ربّه معذرا 176 ، و نصح لأمّته منذرا 177 ،و دعا إلى الجنّة مبشّرا 178 ، و خوّف من النّار محذّرا 179 .

اهل البيت

نحن شجرة النّبوّة 180 ، و محطّ الرّسالة 181 ، و مختلف الملائكة 182 ،و معادن العلم 183 ، و ينابيع الحكم 184 ، ناصرنا و محبّنا ينتظر الرّحمة 185 ،و عدوّنا و مبغضنا ينتظر السّطوة 186 .

ترجمه خطبه صد و نهم

و از خطبه ايست از آنحضرت در بيان قدرت خداوندى و انحصار عظمت در او و امر قيامت 1 . قدرت خداوندى 2 همه موجودات بمقام شامخ خداوندى خاشع 3 و قيام وجودى همه اشياء با او است 4 بى‏نياز كننده هر نيازمندى 5 و عزّت بخش هر ذليلى 6 او است قوّه هر ناتوانى 7 و پناهگاه هر سوخته دلى 8 كسى كه سخنى گويد ، سخنش را بشنود 9 و هر كس خاموش باشد راز درونيش را ميداند 10 هر كس كه زندگى كند روزيش بر اوست 11 و كسى كه مرگش فرا رسد ، باز برگشتش بسوى او است 12 [ بار پروردگارا ] ، چشمان ظاهرى ترا نديده است تا خبرى از تو بدهد 13 بلكه وجود اقدست پيش از توصيف كنندگان از خلائقت بوده است 14 مخلوقات را براى دفع وحشت نيافريدى 15 و آنها را براى سود بردن بكار نينداختى 16 ، هر كس را كه طلب كنى توانائى سبقت براى گريز از تو ندارد 17 و هر كس را كه گرفتى قدرت فرار از ترا دارا نيست 18 كسى كه ترا معصيت كند از سلطه تو نكاهد 19 و كسى كه اطاعتت كند بر ملك تو نيفزايد 20 كسى كه از قضاى تو به غضب در آيد ، نتواند امر ترا برگرداند 21 و كسى كه از امر تو رويگردان شود ،بى‏نياز از تو نخواهد گشت 22 همه رازهاى نهانى در نزد تو آشكار 23 و هر غيبى در پيشگاه تو مشهود است 24 خداوندا ، توئى آن حقيقت ابدى كه مدّتى براى تو نيست 25 و توئى نهايت همه هستى كه هيچ گريزى از تو نيست 26 وعده‏گاه نهائى مخلوقات بارگاه تست ،پس رهائى از سيطره مطلق تو نيست مگر بسوى تو 27 اختيار هر جنبنده‏اى بدست تست 28 و سرنوشت همه نفوس بسوى تو 29 پاكيزه پروردگارا ، چه با عظمت است شأن تو 30 پاك خداوندا ، چه بزرگست آنچه كه از مخلوقات تو مى‏بينيم 31 و چه كوچك است هر بزرگى در جنب قدرت تو 32 و چه دهشت ناك است آنچه كه از ملكوت تو مى‏بينيم 33 و چه محقّر است اين ملكوت در برابر آن عظمت‏هاى قدرت تو كه از ما پوشيده است 34 چه فراوان است نعمتهاى تو در اين دنيا 35 و چه ناچيز است اين نعمت‏هاى دنيوى در مقابل نعمتهاى اخروى 36 . فرشتگان با عظمت 37 از جمله اين خطبه است : فرشتگانى كه در آسمانهاى خود اسكان فرمودى 38 و از زمينت بالا بردى 39 آن فرشتگان داناترين مخلوقات بمقام ربوبى تواند 40 و بيمناكترين موجودات از تو 41 و نزديكترين مخلوقات ببارگاه قدس و كبريايت 42 فرشتگان در مجارى تناسل مردها سكونت ننموده 43 و در ارحام زنان قرار نگرفته 44 و از قطره‏هاى آبى پست ( نطفه ) آفريده نشده ‏اند 45 حوادث و گرفتاريهاى عالم طبيعت خللى بر آنها وارد نساخته و آنها را پراكنده ننموده است 46 و آن موجودات شريف با آن مقام 47 و منزلتى كه در نزد تو دارند 48 و با آن كه همه خواسته‏هاى آنها متوجّه و متمركز مقام تو بوده 49 و آن اطاعت‏هاى فراوانى كه براى تو انجام ميدهند 50 و با اينكه كم است غفلت آنان از امر تو 51 با همه اين اوصاف ، اگر حقيقت نهائى عظمت‏هاى ترا كه از آنها پوشيده است ببينند اعمال خود را كوچك ميشمارند 52 و به خودشان خرده‏گيرى مينمايند 53 و مى ‏فهمند كه مطابق آنچه شايسته مقام ربوبى تست ، ترا نپرستيده‏اند 54 و بنحوى كه حقّ اطاعت تست ، ترا اطاعت ننموده‏اند . 55 نافرمانى مردم 56 خداوندا ، اى منزّه از همه نقائص در خالقيّت و معبوديّت 57 كه مخلوقات را براى آزمايش نيكو آفريدى 58 خانه‏اى بس با عظمت بوجود آوردى 59 [ خانه آخرت ] و خوانى بيدريغ در آن بگستردى 60 و در آن خوان بيدريغ انواع آشاميدنى و خوردنى 61 و همسران و خدمتكاران و كاخهاى مجلّل و چشمه‏سارها و مزارع ( باغها ) و ميوه‏ها قرار دادى 62 خداوندا ، سپس دعوت كننده‏اى فرستادى كه مردم را بسوى آن سراى جاودانى دعوت نمايد 63 مردم نه آن دعوت كننده را اجابت كردند 64 و نه بآنچه كه ترغيب فرمودى ، رغبت نمودند 65 و نه بآنچه كه تشويقشان كردى مشتاق شدند 66 آن مردم در اين دنيا رو به خوردن لاشه‏اى بردند كه با خوردنش رسوا گشتند 67 و به محبّت آن لاشه اتّفاق نمودند 68 [ آنان عاشق جيفه دنيا شدند ] و هر كس كه به چيزى عشق بورزد بينائيش را مختلّ 69 و قلبش را بيمار نمايد 70 [ اين عاشق كه بينائى و دل را از دست داده است ] با چشمى مختلّ مى‏نگرد 71 و با گوشى ناشنوا ميشنود 72 شهوات ، عقل اين عاشق خود باخته را ضايع 73 و دنيا قلبش را ميرانده است . 74 نفسش واله آن جيفه [ يا دنيا ] گشته 75 به بردگى آن جيفه در آمده 76 و غلام [ حلقه بگوش ] كسى است كه چيزى از آن را در اختيار دارد 77 او ميگردد بهر طرفى كه آن جيفه بگردد 78 و روى آورد بهر سوئى كه آن موجود محقّر روى آورد 79 آن لاشه خوار با هيچ عامل بازدارنده‏اى ،از معصيت خدا باز نمى‏ايستد 80 و براى ايمان به خدا و مشيّت او از هيچ واعظى پند نميگيرد 81 با اينكه گرفتار شدگان فريب خورده را مى‏بيند 82 كه بهيچ وجه نميتوانند محصول تباهيهاى خود را برگردانند و برگرداند . 83 او مى‏بيند كه چگونه آنچه كه آن سرمايه باختگان نميدانستند بر سرشان فرود آمد 84 و آن جدائى از دنيا بسراغشان آمد كه در فكرش نبودند 85 و قدم بسوى آخرت بر وعده‏ايكه داده شده بودند نهادند 86 آنچه بر سرشان فرود آمد براى آنان توصيف نشده بود 87 سكرات موت و حسرت فوت تاختن آورد 88 و اعضاى آنان را سست كرد 89 و رنگهايشان را تغيير داد 90 سپس مرگ بر فرو رفتن در وجود آنان بيفزود 91 و ميان هر يك از آنان و سخنش فاصله انداخت 92 اين عابر پل مرگ در ميان خانواده‏اش با چشمش مى‏نگرد 93 و با گوشش ميشنود 94 هنوز عقلش صحيح است 95 و مغزش بحال خود باقى است 96 مى‏انديشد كه عمر خود را در كجا فانى كرد 97 و روزگارش را در چه چيزى سپرى نمود 98 بياد ميآورد اموالى را كه جمع كرده 99 و از چگونگى موارد طلب آن اموال چشم پوشيده 100 از موارد حلال روشن و از موارد مشتبه 101 نتائج جمع آورى آن اموال را مى‏بيند كه گريبانگيرش شده 102 و هم اكنون در صدد مفارقت از آنها است 103 كه آن اموال به بازماندگان پس از او متعلّق ميشود و از آنها بهره‏مند ميگردند 104 و برخوردار ميشوند 105 گوارائى آن اندوخته‏ ها نصيب ديگران ميگردد 106 و بار سنگينش بدوش او 107 در حاليكه گروهاى آن مرد بآن اموال بسته شده است 108 او از پشيمانى ظهور واقعيّات و نتائج كردار و گفتار و انديشه‏هايش دست با دندان مى‏گزد 109 و اعراض ميكند از آنچه كه در روزگار عمرش رغبت بآن داشت 110 و آرزو ميكند كسى كه درباره اندوخته‏ها به او رشك ميبرد و حسادت ميكرد ، آن اندوخته‏ها را حيازت ميكرد نه او 111 [ او در اين تخيّلات و تفكّرات مشغول است ] كه مرگ نفوذ خود را در بدن او ادامه ميدهد ، تا اينكه زبانش در گراييدن به خاموشى ، ملحق به گوشش ميگردد 112 اكنون در ميان خاندانش قرار گرفته نه با زبانش سخنى ميگويد 113 و نه با گوشش صدائى را ميشنود 114 چشم براى نگاه در روى اعضاى خاندانش ميگرداند 115 حركات زبان آنان را مى‏بيند 116 ولى موج سخنشان را نميشنود 117 سپس مرگ در فراگيرى همه وجود او مى‏افزايد 118 بينائيش گرفته ميشود چنانكه شنوائيش گرفته شده بود 119 در اين حال است كه روح از بدن او خارج ميگردد 120 و لاشه‏اى در ميان خانواده‏اش مى‏افتد 121 اعضاى خانواده از نزديكى به او وحشت نموده 122 از او دورى ميجويند 123 نه پاسخى به گريه كننده‏اى دارد 124 و نه جوابى بكسى كه او را بخواند 125 سپس او را برداشته بآخرين منزلگهش در زمين برده 126 و به عملش ميسپارند 127 و از ديدارش منقطع ميگردند 128 .

قيامت

تا آنگاه كه حكم مقرّر درباره بندگان به پايان برسد 129 و امور خلقت به تقديرات نهائيش 130 و آخر مخلوقات به اوّل آنها ملحق گردد 131 و امر خداوندى طبق اراده او براى تجديد مخلوقاتش صادر شود 132 آسمان را باهتزاز در آورد و آنرا بشكافد 133 و زمين را بحركت در آورده و آنرا بلرزاند 134 و كوهها را از جا كنده و آنها را متلاشى سازد 135 بعضى از آن كوهها بعضى ديگر را از هيبت جلال و وحشت ازسطوت او بكوبد 136 و هر كسى را كه در زير زمين است بيرون بياورد 137 و پس از پوساندن آنان تجديشان نمايد 138 و پس از پراكندگى ، آنان را جمع كند 139 سپس آنان را از يكديگر جدا كند براى سؤال از اعمال مخفى و كردارهاى پنهانى كه انجام داده‏اند 140 و آنها را دو گروه كند 141 به گروهى از آنان انعام فرمايد 142 و از گروه ديگر انتقام بكشد 143 امّا مردم مطيع را به مجاورت خود پاداششان ميدهد 144 و براى آنان در سراى ابديش جاودانگى مى‏بخشد 145 جايگاهى كه وارد شوندگان از آنجا كوچ نكنند 145 و حالاتشان دگرگون نگردد 146 و خوف و هراسها هجوم بآنان نياورد 147 و بيماريها بسراغشان نيايد 148 و مخاطرات بر آنان عارض نگردد 149 و سفرها براى حركت آماده‏شان ننمايد 150 و امّا معصيت كاران ، خداوند آنانرا به بدترين جايگاه فرود آورده 151 و دستهاى آنانرا بگردنشان بسته 152 و پيشانى آنانرا به پاهايشان نزديك مينمايد 153 و پيراهن‏هاى قطران 154 و لباسهائى از آتش بآنان بپوشاند 155 در عذابى كه حرارتش بسيار سخت است 156 و در جايگاهى كه درش بر ساكنانش بسته 157 در آتشى با هجوم شديد و با صدا 158 و در شعله‏اى مرتفع 159 و صدائى بس هولناك 160 آنكس كه در چنان عذابى گرفتار شود ، كوچ نتواند كرد و اسيرش با دادن فديه آزاد نگردد 161 و بند و زنجيرهايى كه بآن تبهكاران بسته شده گسيخته نشود 162 مدّتى معيّن براى اقامت در آن عذابخانه نيست كه بسر آيد 163 و براى آن مردم اجلى مشخّص نيست كه فرا رسد و زندگيشان پايان بپذيرد 164 زهد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلم 165 و از جمله آن خطبه است در ذكر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله 166 . آن رسول گرامى دنيا را محقّر و ناچيز نمود [ يا آنرا حقير و ناچيز ديد ] 167 و بى‏اعتنائى و اهانت بآن كرد 168 و دانست كه خداوند بعلّت برگزيدگى او دنيا را از او دور نموده 169 و آن را بعلّت تحقير بديگران گسترده است 170 لذا از ته دل از دنيا اعراض فرمود 171 و ياد آنرا از نفس خود محو نمود 172 و دوست داشت كه زينت آن از چشمش غايب شود 173 تا از آن زينت دنيوى پوشاك فخر و مباهات براى خود اتّخاذ نكند 174 يا اميد اقامت هميشگى در دنيا [ يا در آن زينت‏ها ] داشته باشد 175 . آن بزرگوار مردم را از طرف پروردگارش تبليغ و عذرخواهى را از آنان زائل ساخت 176 و امّت خود را در حاليكه از عواقب معصيت كارى تهديد ميكرد ، نصيحت فرمود 177 و در حاليكه آنان را بشارت بپاداش اطاعت خداوندى ميداد ، دعوت به بهشت مينمود 178 و در حال بر حذر داشتن مردم از نتائج كارهاى زشت آنانرا از آتش دوزخ مى‏ترساند 179 .

اهل بيت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

مائيم درخت ( پر بار ) نبوّت 180 و محلّ فرود رسالت 181 و جايگاه تردّد فرشتگان 182 و معادن علم 183 و منابع جوشان حكم 184 يار و دوستدار ما در انتظار رحمت از خدا است 185 و دشمن و كسى كه با ما كينه توزى دارد در انتظار غضب الهى است 186

تفسير عمومى خطبه صد و نهم 

بحثى در دو موضوع مهمّ پيش از تفسير خطبه صد و نهم 

موضوع يكم ابن ابى الحديد درباره اين خطبه مطالبى را بيان نموده است كه در فهم سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بسيار مفيد است .

او ميگويد : « اگر كسى بخواهد فصاحت و بلاغت را بياموزد و برترى بعضى از سخنان را بر بعضى ديگر بفهمد ، در اين خطبه تأمّل كند ، زيرا نسبت اين خطبه بر همه سخنان فصيح غير از كلام خدا و رسولش نسبت ستارگان درخشان آسمانى بر سنگهاى تاريك زمينى است . سپس انسان صاحب نظر بنگرد در نورانيّت و جلالت و پر محتوى بودن و زيبائى و گيرندگى و ايجاد لرزش وحى و هيبت و ترس و خشيت اين خطبه .

اگر اين خطبه بيك زنديق ملحدى كه تصميم به مقاومت در اعتقاد به نفى قيامت و زنده شدن مردم در آن روز گرفته است ، خوانده شود ، تمام قواى او فرو ميريزد و قلبش را مرعوب و نفسش را تضعيف و اعتقادش را متزلزل ميسازد . خدا گوينده اين خطبه ( علىّ بن ابيطالب عليه السّلام ) را جزاى خير دهد بهترين جزائى كه بيك ولىّ از اوليائش عنايت ميفرمايد . يارى اين شخصيّت ( علىّ بن ابيطالب عليه السّلام ) به دين او در عالى‏ترين حدّ بوده است : گاهى با دست و شمشيرش و گاهى با زبان و گفتارش و گاهى با قلب و فكرش . [ 1 ] اگر سخن از جهاد و جنگ بميان آيد ، او است سرور جهادگران و رزم آوران و اگر سخن از پند و ياد آورى اصول انسانى گفته شود ، او است بليغ‏ترين و اعظان و ياد آوران . و اگر صحبت از فقه و تفسير شود ، او است رئيس فقهاء و مفسّران . و اگر درباره عدل و توحيد بحث شود ، او است پيشواى اهل عدل و توحيد .

ليس على اللّه بمستنكر
أن يجمع العالم فى واحد

[ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 202 و 203 ] ( براى خداوند سبحان بعيد و قابل انكار نيست كه جهانى را در يك فرد جمع نمايد . )

[ 1 ] چقدر اين عبارت شبيه است به عبارت جورج جرداق در الإمام علىّ صوت العدالة الإنسانيّة ج 1 مقدّمه و ماذا عليك يا دنيا لو حشدت قواك و أتيت فى كلّ زمن بعلىّ بعقله و قلبه و لسانه و ذى فقاره ؟ ( چه ميشد بر تو اى دنيا ، اگر نيروهاى خود را جمع ميكردى و در هر زمانى يك على مى‏آوردى با عقلش و قلبش و با زبان و ذو الفقارش ) ؟

بحثى درباره طرق اثبات و ارائه واقعيّات و دستور و تحريك به پيمودن مسير كمالات در نهج البلاغه

امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان مباركش چه آن سخنانى كه در نهج البلاغه جمع آورى شده و چه در منابع ديگر ، با طرق گوناگونى مردم را با واقعيّات آشنا ساخته و دستور و تحريك به پيمودن مسير كمالات فرموده است . چون در اين خطبه مباركه انواعى از طرق ارشاد مشاهده ميشود لذا اين بحث را در اينجا آورديم .

پيش از بيان آن طرق و شرحى لازم درباره آنها ، بيك مسأله بسيار اساسى متذكّر ميشويم و آن مسأله اينست كه شخصيّت انسانى الهى امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در حدّى از رشد و كمال است كه همه گفتار و كردار و سكوت او دليل يا امواجى از واقعيّات است . اين قاعده كلّى است كه وقتى كه انسان در جاذبه كمال قرار گرفت ، خود جلوه‏اى از كمال ميگردد ، چنانكه با بفعليّت رسيدن عقل ، جلوه‏اى از عقل ميباشد .

بهمين جهت است كه كوشش ما در اين مبحث براى اثبات عظمت سخنان آن بزرگ بزرگان بوسيله پيروى از طرق متداول در افكار بشرى نيست ، يعنى نميخواهيم اثبات كنيم كه چون سخنان امير المؤمنين عليه السّلام از شرائط شكل اوّل قياس مثلا برخوردار است ، پس صحيح و با عظمت است ، زيرا همانگونه كه اشاره كرديم علىّ ابن ابيطالب جلوه‏اى از كمال است كه حجّت و دليل بودن را در ذات همان جلوه دارا ميباشد .

بلكه چنانكه طرق سه گانه ارائه واقعيّات و تحريك به تخلّق به اخلاق اللّه بوسيله پيامبر عظيم الشّأن و يگانه معلّم امير المؤمنين عليه السّلام مطابق دستور قرآن مجيد ادْعُ إِلَى‏ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِىَ أَحْسَنُ ( دعوت كن مردم را به راه پروردگارت بوسيله حكمت و موعظه نيكو و مجادله با بهترين راه . ) بملاحظه توانائى درك و شعور و تعقّل مردم بوده است ، همچنان است طرقى كه امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان مباركش براى ارشاد و توجيه مردم به واقعيّات اتّخاذ فرموده است . اين ولىّ اللّه اعظم با چهار طريق باضافه حركات و سكنات خود آن بزرگوار ،مردم را ارشاد فرموده است :

1 بيان اصول بنيادين .

2 توصيف واقعيّات .

3 استدلال .

4 ارشاد .

پيش از ورود به مباحث مربوطه ، مطالبى را درباره ارتباط شخصى امير المؤمنين عليه السّلام با واقعيّات بيان ميكنيم 

ارتباط شخصى امير المؤمنين با واقعيّات و رفتار شخصى وى در زندگى

مطالبى كه بازگو كننده ارتباط شخصى امير المؤمنين عليه السّلام با واقعيّات و رفتار شخصى وى در زندگى است ، به گروه‏هايى تقسيم ميگردد :

گروه يكم مطالبى است كه رابطه او را با خدا بيان ميكند .

بدانجهت كه به اتّفاق همه صاحبنظران علوم اسلامى ، امير المؤمنين عليه السّلام تجسّم يافته‏اى از قرآن بوده و شناخت او درباره قرآن و ايمان او به تمام محتويات آن در حدّ اعلا بوده است . نيز اين تجسّم در سخنان آن بزرگوار بخوبى روشن ميشود ، لذا بطور قطع او نزديكى خدا را به خود مطابق آيه وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ [ ق آيه 16]

( و ما از رگ گردن به او نزديكتريم . ) وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ [ الحديد آيه 4] ( و او با شما است هر كجا كه باشيد . ) اعتقاد داشته و با يقين شهودى آنرا دريافته است . در مواردى متعدّد از نهج البلاغه هم ارتباط مستقيم خود را با خدا توضيح داده است . از آنجمله :

1 در آن هنگام كه ذعلب يمانى از او مى‏پرسد كه هل رأيت ربّك ( آيا پروردگارت را ديده‏اى ؟ ) چنين پاسخ ميدهد :

أ فأعبد ما لا أرى ؟ فقال و كيف تراه ؟ فقال : لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الإيمان [ خطبه 179 ] ( آيا عبادت كنم چيزى را كه نمى‏بينم ذعلب پرسيد : چگونه خدا را مى‏بينى ؟ فرمود : خدا را چشمها با مشاهده عينى نمى‏بيند ، ولى دلها با حقايق ايمان آنرا در مييابد . )

2 أللّهمّ إنّك آنس الأنسين لأوليائك و أحضرهم بالكفاية للمتوكّلين عليك تشاهدهم فى سرائرهم و تطّلع عليهم فى ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم فأسرارهم لك مكشوفة و قلوبهم إليك ملهوفة . إن أوحشتهم الغربة آنسهم ذكرك و إن صبّت عليهم المصائب لجاوا إلى الاستجارة بك علما بأنّ أزمّة الأمور بيدك و مصادرها عن قضائك . [خطبه 227]

( خداوندا ، توئى مأنوس‏ترين مأنوس‏ها به اوليائت و توئى حاضرترين آنان براى كفايت به امور توكّل كنندگان بر تو . توئى كه نهانى‏هاى درون آنان را مى‏بينى و به حال آنان در درونشان آگاهى . اندازه بينائيهاى آنانرا ميدانى . اسرار پوشيده آنان براى تو آشكار و دلهايشان شيفته و بيقرار تست . اگر تنهائى در اين دنيا بوحشتشان بيندازد ،

بياد تو انس ميگيرند و اگر مصائب روزگار بر سر آنان فرو ريزد ، پناه بسوى تو ميبرند ، زيرا آنان ميدانند كه زمام همه امور بدست تو و مبانى آنها مستند به قضاى تست . )

گروه دوم مطالبى است كه رابطه على ( ع ) را با جهان هستى توضيح ميدهد .

مطالب مربوط به اين ارتباط چنين است كه امير المؤمنين عليه السّلام همه اجزاء و روابط موجوده در جهان هستى را آيات الهى تلقّى ميكند و مطابق دستورات اكيد قرآن ، به شناخت جهان توصيه مينمايد .

در بعضى از نيايش‏هاى نهج البلاغه اشاره به حقايق و پديده‏هاى عالم طبيعت مينمايد مانند اللّهمّ ربّ السّقف المرفوع و الجوّ المكفوف . . . [خطبه 171 ] ( پروردگارا ، اى خداى آسمان برافراشته ، و فضاى محدود و جمع آورى شده . . . ) مسلّم است كه انسان حقايقى را كه در حال نيايش با اسناد بخدا متذكّر ميشود ،

عظمت آنها را گوشزد مينمايد كه بدون درك هويّت و خواصّ آنها ، قابل درك نميباشد و از نظر تكليف انسانى و امكان گرديدن‏هاى تكاملى ، اين دنيا را بهترين محلّ براى آدمى معرّفى مينمايد .

در سخنانى كه در پاسخ سرزنش كننده دنيا فرموده است ، اين جملات وجود دارد : إنّ الدّنيا دار صدق لمن صدقها و دار عافية لمن عرف عنها و دار غنى لمن تزوّد منها و دار موعظة لمن اتّعظ بها ، مسجد أحبّاء اللّه و مصلّى ملائكة اللّه و مهبط وحى اللّه و متجر أولياء اللّه [خطبه 131] ( دنيا جايگاه صدق و حقيقت است براى كسيكه آنرا بجاى آورده است و جايگاه وصول به آرمانها است براى كسيكه آنرا بشناسد و جايگاه بى‏نيازيست براى كسيكه زاد و توشه از آن برداشته است و جايگاه پندگيرى است براى كسيكه اندرز از آن بگيرد . اين دنيا مسجد دوستان خداوندى است و نمازگاه فرشتگان الهى و جايگاه فرود آمدن وحى خداوندى و تجارتخانه اولياء اللّه . ) ملاحظه ميشود كه امير المؤمنين ( ع ) رابطه يك انسان كامل را با اين دنيا رابطه وسيله كمال با كسيكه در صدد وصول به رشد و كمال است معرّفى مينمايد . و در حقيقت دنيا كه عبارتست از سطوح جهان طبيعت در حال ارتباط با انسانى كه داراى نيروها و ابعاد بسيار سازنده و عامل تكامل است ، واقعيّتى است كه ارزش و عظمت آن وابسته به برداشتى است كه انسان از زندگى خود در اين دنيا دارد . مولوى ميگويد :

تو درون چاه رفتستى ز كاخ
چه گنه دارد جهانهاى فراخ

مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون ترا سوداى سر بالا نبود

امير المؤمنين عليه السّلام جمله‏اى ديگر در نهج البلاغه ج 2 شماره 133 دارد كه هيچ يك از فلاسفه و حكماء جمله‏اى باين محتواى با عظمت درباره رابطه انسان با دنيا نگفته است .

اين جمله مختصر چنين است : النّاس فيها رجلان : رجل باع نفسه فيها فأوبقها و رجل ابتاع نفسه فأعتقها [ ج 2 شماره 133] ( مردم در اين دنيا بر دو صنفند : صنف يكم كسانى هستند كه خود را در اين دنيا فروختند و آنرا هلاك ساختند . صنف دوم كسانى هستند كه خود را مالك شدند و آنرا آزاد ساختند . ) تفسير اين جمله مختصر به يك مجلّد كتاب مستقلّ نياز دارد كه بخوبى توضيح داده شود . ميگويد : اگر حيات آدمى انسان محورى بوده باشد ، يعنى انسان يك جزء ناآگاه از طبيعت نباشد كه هستى و نيستى او در بازيگاه طبيعت بى‏اصل و بى‏هدف باشد ، بايد شخصيّت انسانى خود را از عوامل جبر نما و نابود كننده بگيرد و آنرا در مسير رشد و كمال آزاد بسازد كه با تكاپوى انقطاع ناپذير راه هدف اعلاى زندگى خود را طىّ كند . و در آنجملات از نهج البلاغه كه پستى‏ها و ناهنجاريهاى دنيا بميان آمده است ، در حقيقت ، مقصود پستى‏ها و ناهنجاريهاى ارتباط مردم با دنيا است كه آنرا جايگاه وصول به هدف مطلق زندگى تلقّى ميكنند و آنرا مورد پرستش قرار ميدهند و خود را در زر و زيور و مزاياى نسبى دنيا چنان غوطه‏ور ميسازند كه گوئى اين دنيا مقدّمه يك حيات جاودانى نيست .

گروه سوم مطالبى است كه رابطه امير المؤمنين ( ع ) را با انسان‏ها بيان مينمايد .

رابطه امير المؤمنين ( ع ) با انسانها ، با در نظر گرفتن هويّت و مختصّات انسانها قابل درك و توضيح است . امير المؤمنين ( ع ) اين موجود را يك جاندار داراى ابعاد و استعدادهاى متنوّع مى‏بيند كه اگر بوسيله تعليم و تربيت و ارشاد ، آن ابعاد و استعدادها را در راه هدفهاى انسانى الهى به فعليّت نرساند ، پست‏ترين و ضعيف‏ترين موجوداتست و اگر آن نيروها را در تقويت خود طبيعى بكار بيندازد درنده‏ترين و مضرّترين جانوران است . اينست هويّت انسانى با مختصّاتى كه دارد و امّا از ديدگاه الهى ، انسان موجوديست كه در هدف اعلاى آفرينش منظور خداوندى بوده و ماداميكه او خود را با اختيار خود از مجراى حيات كه چشمه‏سار جارى به اقيانوس ابديّت است ، بيرون نياورد ، از همه جهات بايد مورد محبّت و نوازش و احترام قرار بگيرد . در يكى از جملات چنين فرموده است :

أنا أريدكم للّه و أنتم تريدونى لأنفسكم [خطبه 136]( من شما را براى خدا ميخواهم ، شما مرا براى خودتان ميخواهيد . ) يعنى من شما را از ديدگاهى خيلى بالاتر از آنچه كه تصوّر ميكنيد ، مى‏نگرم ، من شما را جلوه‏گاه مشيّت الهى ميدانم ، محبّت بشما را محبّت بخدا تلقّى ميكنم ، ظلم بشما را ظلم بخدا مى‏بينم ، شما مرا وسيله‏اى براى خودكامگيها و هوى پرستى‏هاى خود تلقّى ميكنيد .

ميدانيم كه : سخنان نهج البلاغه جلوه‏هائى از ابعاد گوناگون يك انسان پوينده در مسير كمال برين است . طبيعى است كه اين سخنان توهّمات بى‏پايه و جزئيّات زود گذر و ذوق پردازيهاى شاعرانه و افسانه گوئيهاى تخدير كننده نيست . محتويات اين سخنان بهمان اندازه واقعيّت دارد ، كه انسان در طبيعت وابسته به آفريننده طبيعت ميتواند راه هدف اعلاى زندگى خود را در پيش گيرد . سخنان امير المؤمنين ( ع ) در نهج البلاغه با چهار طريق محتويات خود را اثبات ميكند ، باين معنى كه واقعيّت محتويات سخنان امير المؤمنين ( ع ) در نهج البلاغه با چهار طريق اثبات ميشود :

1 بيان اصول بنيادين .

2 توصيف واقعيّات .

3 استدلال .

4 ارشاد .

فرق ميان تعريف و استدلال منطقى ، و توصيف و استدلال و ارشاد حكمى ( حكيمانه )

منطق رسمى راهى را كه براى وصول به شناخت حقايق و استدلال به اثبات و نفى قضايا تعيين مينمايد ، راهى است محدود به ابعادى معيّن از واحدها و قضايا كه اگر چه سير در آن راه بر فرض امكان ، در شناخت و استدلال لازم است ، ولى كافى نيست . توضيح اينكه منطق رسمى چهار نوع راه را براى شناخت مطرح ميكند :

1 حدّ تامّ .

2 حدّ ناقص .

3 رسم تامّ .

4 رسم ناقص .

عالى‏ترين نوع شناخت در منطق كلاسيك آن است كه يك حقيقت با جنس قريب و فصل قريب تعريف شود . مانند تعريف انسان با حيوان ناطق بعقيده گذشتگان . مقصود از ناطق ،نفس ناطقه است كه جامع تعقّل و نطق است .از طرف ديگر اغلب جهان بينى‏هاى گذشته اعتراف ميكنند كه فصل حقيقى اشياء قابل درك و شناخت نيست و آنچه كه در تعريفات بكار ميبرند فصل رسمى و صورى ( فصل منطقى ) است باين معنى آنچه را كه بكار ميبرند مربوط به ذات حقيقت و مختصّ آنست و امّا ذات آن فصل چيست ؟ و چيست آن ذات حقيقى شيئى كه فصل مختصّ آنست ، پاسخ كامل روشن كننده‏اى ندارد . باضافه اينكه مختصّات ذاتى اشياء ممكن است بيش از يكى باشد ، چنانكه در انسان ديده ميشود كه بيش از صدها مختصّ ذاتى دارد . مانند رقابت ، عشق ، قراردادها ، اكتشاف و اختراع ، كمال جوئى و غيره ،و اختصاص دادن يكى از آنها براى انسان بعنوان فصل بهيچ دليلى متّكى نيست .

بهمين جهت است كه بعضى از متفكّران بزرگ كه در فلسفه منطق بررسيها كرده‏اند ،ميگويند : حدّ تامّ حقيقى عبارتست از تعريف يك شى‏ء با همه امور ذاتى آن حقيقت .

درجه‏اى پائين‏تر از حدّ تامّ تعريف با حدّ تامّ ناقص است كه عبارتست از توضيح يك شى‏ء با فصل قريب فقط ، مانند انسان ناطق است و يا توضيح شى‏ء با جنس بعيد و فصل قريب مانند انسان جسمى است نامى و ناطق . رسم تامّ عبارتست از تعريف شى‏ء با جنس قريب و عرض خاصّ مانند انسان حيوانى است كه ميتواند بخندد .

رسم ناقص عبارتست از تعريف شى‏ء با عرض خاصّش مانند انسان يا تعريف شى‏ء با جنس بعيد و عرض خاصّ مانند انسان جسمى است نامى كه ميتواند بخندد . دليل محدوديّت اين انواع چهارگانه براى شناخت ، به اضافه اعتراضى كه خود فلاسفه به مجهول بودن ذات اشياء نموده و گفته‏اند : « ما فصل حقيقى اشياء را نميدانيم و آنچه را كه در تعريف بكار ميبريم ، فصل منطقى است » اين مسأله است كه جنس و فصل و عرض خاصّ اشياء اگر بوسيله علوم هم مشخّص شوند ، شامل تعريف بوسيله معلول و نتيجه كه يكى از راههاى شناخت است نميگردد .

درست است كه شناخت بوسيله معلول يا نتيجه ، مانند شناخت ماهيّت شى‏ء كامل نيست ، امّا در آن موارد كه ماهيّت يك شى‏ء مبهم باشد و يا تنّوعى در ابعاد ماهيّت وجود داشته باشد كه فقط در معلول يا نتيجه بروز ميكنند ، اينگونه توصيف و تعريف كه ما آنرا حكمى ميناميم ضرورت پيدا ميكند . همچنين گاهى شناخت اشياء بوسيله تنبيه و توجيه به كيفيت جريان آنها در مجراى قوانين امكان پذير ميگردد . اين جريان نه در ماهيّت نوعى اشياء و نه از جمله اعراض خاصّه آن است ، مانند انسان موجوديست كه ميتواند با بكار انداختن عقل و وجدان و اراده به رشد و كمال معقول برسد . اراده رشد و كمال با اينكه شايد بشماره اشخاص متنوّع باشد ، واقعيّتى است كه انسان ميتواند بدست بياورد ، نه اينكه بعنوان جنس و فصل تشكيل دهنده ماهيّت او است و نه مانند عرض خاصّ ، بالقوّه يا بالفعل در آن ماهيّت وجود دارد .

اراده رشد و كمال ، از اجزاء موجودى انسان چه بالقوّه و چه بالفعل سرچشمه نميگيرد ، زيرا اين اراده در صورت بكار افتادن ميتواند بهمه اجزاء موجودى انسان حاكميّت داشته باشد و همچنين توصيف‏هاى ارزشى كه بيان كننده عظمت‏ها و ارزشهاى يك شى‏ء است ، در تعريف منطقى ناديده گرفته ميشود ، در صورتيكه براى تنظيم و يا بوجود آوردن آن عظمت‏ها و ارزش‏ها در انسان ، مجبوريم از واحدهاى ارزشى استفاده كنيم ، وقتى كه مى‏گوئيم :

انسان حيوانى است كه بايد عادل باشد ، در حقيقت عدالت را بعنوان وصف ارزشى در نظر گرفته مى‏گوئيم : انسان حيوانى است كه مى‏تواند عادل باشد . منبع عدالت نه جنس انسان است كه حيوان ناميده مى‏شود و نه فصل انسان كه جزئى ممّيز از ذات انسان است و نه عرض خاصّه او است كه مستند به يكى از ابعاد وى مى‏باشد . آزادى اراده كه براى عدالت ورزيدن ضرورت دارد ، در ماهيّت طبيعى انسان وجود ندارد و بايد آنرا تحصيل كند ، بهمين جهت است كه اكثريّت اسف‏انگيز انسانها از آزادى اراده بمعناى اختيار ( خيرجوئى و اقدام به خير ) محروم بوده و با احساس مجرّد اراده آزاد يا با حدّاقلّ آن زندگى مى‏نمايند ، نه با اختيار بمعنائى كه گفتيم .

استدلالهاى منطقى و انواعى ديگر از استدلالها

در آن كتب منطقى كه بوسيله منطق‏دانان قديم و جديد نوشته شده است درباره ماهيّت و انواع و شرائط استدلالهاى منطقى مطالبى فراوان مطرح شده است . ما در اينجا براى مبحثى كه در پيش داريم ، فقط توضيحى در انواع استدلالها بيان خواهيم كرد .

1 استدلال رياضى

رياضيّات جزئى از منطق يا باصطلاح بعضى از صاحبنظران ، منطق ، پدر رياضيّاتست . استدلالهائى كه در رياضيّات بكار برده ميشود ،هم سنخ استدلالهاى منطقى است ، با اين تفاوت كه در قضاياى منطقى خود واقعيّات عينى و ذهنى موادّ خام استدلال محسوب ميشود ، ولى در رياضيّات عدد و علامت است كه موضوع فعّاليّت‏هاى تجريدى ذهن و استدلال رياضى قرار ميگيرد . و بهر حال ،هدف اصلى در استدلال چه در تفكّرات منطقى و چه در انديشه‏هاى رياضى اثبات قضيّه ايست كه مطرح شده است ، يا رسيدن به نتيجه ايست كه مقدّمات بالضّروره آنرا نشان ميدهند . گفته شده است : استنتاجات رياضى از يك نظر قابل تحليل به قياسات ارسطوئى است كه با نوعى تقدير و توسعه در مفاهيم و روابط قضايا انجام ميگيرد .

با اينحال امروزه محدوديّت قياسات ارسطوئى ، با نظر به محدوديّت روابط و پديده تغيّر و حركت و لزوم دخالت دادن آن ، در استنتاجات مورد پذيرش قرار گرفته است .

2 آنچه كه ما در توضيح مبحث كنونى بآن نياز داريم ، استدلال رياضى عينى است ، نه استدلال رياضى محض

كه عبارتست از فعّاليّت تجريدى ذهن در مقوله كميّات و روابط موجوده در ميان آنها . منظور از استدلال رياضى عينى عبارتست از توجّه به مجموعه نظم دقيق موجودات عالم هستى در حال تجدّد تعيّن‏هائى كه هر لحظه در نتيجه حركت و تحوّل مستمرّ بر موجودات عارض ميگردد . شرح مختصرى براى اين نوع استدلال ( استدلال رياضى عينى ) كه در جدول انواع استدلالها بى سابقه است ، در مبحث مبانى استدلال در نهج البلاغه خواهد آمد .

3 استدلال استقرائى ( مشاهده‏اى و تجربى )

عبارتست از بررسى و آزمايش و مشاهدات درباره واقعيّات براى بدست آوردن نتيجه كلّى كه در صورت قانون عرضه ميشود . اين نوع استدلال در دوران اخير ضرورى‏ترين و منحصرترين راه براى اثبات واقعيّات تلقّى شده است ، تا آنجا كه آنرا در برابر استدلال قياسى قرار داده وبرترى را باستقراء داده‏اند و گفته شده است : استدلال قياسى داراى اهمّيّت اثباتى نيست . و اين نظريّه يك گمان بى‏اساس است كه ناشى از نشناختن هويّت تجربه و مشاهده و قياس است . اگر اينان درست دقّت كنند ، خواهند ديد كه استقراء پيگردى و تتبّع و تجربه ماهيّات و مختصّات اشياء نيز به قضاياى كلّيّه‏اى ميرسد كه در استدلالهاى قياسى بعنوان مقدّمات بكار ميرود . حتّى اگر كمى دقيقتر شويم ، خواهيم ديد در هنگام استقراء و تجربه نيز از روش قياسى بهره برداريها مينمائيم .

4 استدلال قياسى

عبارتست از تنظيم مقدّمات با شرايط معيّن براى بدست آوردن نتيجه مطلوب كه خود به اقسام مختلفى تقسيم ميشود .

5 استدلال تمثيلى

عبارتست از استخراج جامع مشترك از يك واقعيّت براى تعميم حكم درباره همه واقعيّتهاى مشابه . استدلال حكمى باضافه اينكه همه انواع استدلالهاى منطقى را مى‏پذيرد ، دو نوع استدلال را براى اثبات واقعيّات ارائه ميدهد : نوع يكم

6 استدلال با دريافت‏هاى انسانهاى كمال يافته

بايد اين اصل بسيار با اهمّيّت را در نظر بگيريم كه ارزش دريافت شخصى ، مربوط به كيفيّت شخصيّت در مسير تكامل است ، لذا هر اندازه شخصيّت يك انسان با عظمت‏تر و از خرد و هوش و كياست و فهم و وجدان و تهذّب ، بيشتر برخوردار باشد ، قطعى است كه دريافتهاى او درباره واقعيّات اصيل‏تر و روشن‏تر خواهد بود . اين اصالت و روشنائى گاهى در حدّى از عظمت و اقناع كنندگى است كه دلائل رسمى منطقى و رياضى از عهده آن بر نميآيد .

وقتى كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام ميفرمايد : و إنّى لعالم بما يصلحكم و يقيم أودكم و لكنّى لا أرى إصلاحكم بإفساد نفسى [ خطبه 69 ص 98 ] ( و من يقينا آنچه را كه شما را راضى ميكند و انحرافتان را از من منتفى ميسازد [ كه شما آنرا مصلحت خودتان مينمايد ] ميدانم و لكن با آنگونه اصلاح كه فقط خوشايند شما است نه مصلحت واقعى براى شما ،خودم را فاسد نميكنم . )در اين جملات با اين كلمه لا أرى ( نمى‏بينم ) روبرو هستيم . اين كلمه بيان كننده دريافت شخصيّت بزرگ على عليه السّلام است كه اگر او را مخيّر ميكردند ما بين سلطه و فرماندهى بر همه اهل دنيا از يكطرف و وارد كردن اختلال به شخصيّت الهى خويشتن ،قطعى است كه از سلطه و فرماندهى بر همه دنيا چشم مى‏پوشيد و شخصيّت الهى خود را خدشه‏دار نميساخت .

چنين دريافتى مستند به اساسى‏ترين قانون شخصيّت آدميان است كه ميگويد :روح يا شخصيّت آدمى بقدرى با عظمت است كه قرار دادن آن در معرض تباهى با تملّك بر همه دنيا ، خسارتى است جبران ناپذير . اين دريافت شخصى كه ممكن است دلائل منطقى رسمى از اثبات آن ناتوان باشد ، مانند همان عشق حقيقى است كه جز دريافت نمودى از خود نشان نميدهد ، ولى خود مبناى همه واقعيّات معنادار و دليل اثبات آن است :

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى

حافظ

عشق امر كلّ ما رقعه‏اى ، او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها

مولوى اصلا چرا نبايد با كمال صراحت بگوئيم : تمامى حركات و تحوّلات سازنده فرد و اجتماع بشرى ناشى از دريافت‏هاى عظماى تاريخ بشريّت است كه جلوه‏اى از الهامات خداوندى در درون آن عظما بوده است .

توضيح ديگرى درباره منابع اين دريافت‏هاى سازنده اينكه انسان آن نيروها و استعدادهاى مغزى و روانى كه دارد ، چنان نيست كه همه آنها را در اختيار دانشمندان و محقّقان رسمى بگذارد ، و چنانكه بعضى از انسان شناسان گفته‏ اند :هر انسانى براى خود قارّه‏ايست كه احتياج به بررسى و اكتشاف مستقلّ دارد . وجود مشتركاتى كه مقدارى از آنها با اختيار و مقدارى ديگر با جبر طبيعى و محيطى و اجتماعى بروز نموده و در ديدگاه انسان شناسان قرار ميگيرد ، نبايد ما را درباره انسان شناسى بفريبد و مانند سارتر بگوئيم : انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد اين سطحى نگران با اين جمله ميخواهند نهادهاى بسيار متنوّع انسانى را بپوشانند و با اينگونه تلقينات علم نما او را بدست طبيعت و سازندگان قالب‏هاى دلخواه براى انسانها و تاريخ انتزاع شده از اين امور ، بسپارند و آنقدر انسان را كوچك كنند كه بتوانند ادّعاى انسان شناسى خود را بكرسى بنشانند . خلاصه : واقعيّات و فعّاليّتهاى بسيار متنوّعى در درون انسانها وجود دارد كه هيچ راهى براى استدلال به حقيقت بودن آنها ، جز توصيف خود دارندگان آنها ، نداريم .

امير المؤمنين عليه السّلام وضع روحى خود را با اين جمله بيان ميكند كه : ما شككت فى الحقّ مذ أريته ( من هرگز درباره حقّ از آنهنگام كه حقّ بمن نشان داده شده است ،شكّ نكرده‏ام . ) حالا در برابر اين ادّعا ، منطق رسمى چكار ميتواند انجام بدهد ؟ آيا روش قياسى را پيش بگيرد يا روش رياضى را ، آيا به استقراء و تجربه بپردازد ، يا به تمثيل متمسّك شود ؟ آنچه كه مطرح است يك ادّعاى بسيار بسيار با اهمّيّت است ، كه اگر با تكيه به محروميّت اكثر انسانها از اين دريافت والا آنرا انكار كنيم ، دليل سطح‏نگرى ما است كه واقعيّت را قربانى نادانى خود مينمائيم .

مگر آنانكه براى نخستين بار كشف حقيقتى را ادّعا ميكنند ، ميتوانند ادّعاى خود را با استدلالهاى منطق رسمى به ثبوت برسانند ؟ اگر كسى در اين مورد اعتراض كند و بگويد كه درست است كه جريان كشف تازه حقيقت براى مكتشف امرى است شخصى ، ولى پس از آنكه آن حقيقت بروز كرد ، ميتوان آنرا در مجراى توصيف‏ها و استدلالهاى منطق رسمى قرار داد ، در پاسخ اين اعتراض ميتوان گفت : وقتى كه مدّعاى امير المؤمنين ( ع ) :

( از آن هنگام كه حقّ بمن نشان داده شده است ، هرگز درباره حقّ شكّ نكرده ‏ام ) را بر كردار و گفتار همه وضع روانى وى كه بوسيله اعمال و گفتارش بروز ميكنند ،تطبيق ميكنيم و مى‏بينيم : همه اين امور با مدّعاى او سازگار است ، آيا در اينصورت نميتوانيم مدّعاى مزبور را مستند به دليل منطقى بدانيم ؟ اگر اشخاصى پيدا شوند كه بگويند : اينگونه اثبات مدّعا هم مشمول روش استدلال منطقى است كه وجود علّت را با وجود معلول اثبات ميكند بسيار خوب ، ما هم عشق سوزانى براى ايجاد دگرگونى در منطق نداريم ، منظور ما اينست كه استدلال با توصيف جريان ذاتى گوينده صادق كه گفتار و كردار و انديشه‏هايش شهادت به واقعيّت مدّعايش ميدهند ،استدلالى است كاملا صحيح و با هر اصطلاحى كه اين استدلال مطرح شود ، مانعى وجود ندارد .

اگر ما اين نوع ثبوت واقعيّتها را كه عشّاق احساساتى منطق خشك درك نميكنند كنار بگذاريم ، هيچ راه ديگرى براى پذيرش حقايق والاى انسانى كه در عظماى تاريخ بطور فراوان سراغ داريم وجود ندارد ، آن حقايق والا كه در برابر تاريخ طبيعى انسانها ميتواند تاريخ انسانى براى انسانها اثبات كند . آنچه كه بنظر ميرسد ، اينست كه هيچ كس نميتواند براى اثبات مدّعاى مزبور بوسيله استدلالى كه توضيح داديم منكر شود ، بلكه مقصود منكرين اينست كه ارزش‏ها و بايستگيها را با اصرار شديد از مجراى استدلالهاى منطقى خارج سازند ما اين غائله را كه دانشها و ارزشها دو قلمرو جداگانه هستند ، يا نه ؟ در مباحث شناخت بطور جدّى و مشروح مورد بررسى قرار خواهيم داد . نوع دوم

7 استدلال شهودى با شهود واقعيّتها :

اين شهود ممكن است بوسيله عقل سليم يا فطرت پاك يا نيروى ديگرى از نيروهاى مغزى و روانى صورت بگيرد .بعنوان مثال شناخت پديده حيات با تعريفات و توصيفات منطقى ، مسأله ايست و شناخت شهودى حيات مسأله ديگريست . ممكن است شخصى از نظر شناخت منطقى پديده حيات در حدّ اعلائى از معلومات باشد ، ولى حقيقت آنرا شهود نكند ، چنانكه ممكن است شخصى درباره شناخت عسل معلومات لازم و كافى داشته باشد ، ولى طعم آنرا نچشيده باشد ، يعنى شهود ذائقه‏اى درباره عسل نداشته باشد .

آن نوع از شناخت حيات كه موجب ميشود امير المؤمنين ( ع ) بگويد : و اللّه لو أعطيت الأقاليم السّبعة بما تحت أفلاكها على أن أعصى اللّه فى نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلت . ( سوگند بخدا اگر همه روى زمين و آنچه كه زير افلاك زمين است ، در برابر معصيت خداوند با كشيدن پوست جوى از دهان مورچه‏اى ،بمن داده شود ، من قبول نخواهم كرد ) شناخت شهودى است كه حقيقت حيات را از ديدگاهى بسيار والاتر نشان ميدهد . چنانكه شناخت انسان از ديدگاه منطق دانشهاى رسمى چيزيست و شناخت وى از آن ديدگاه كه « من قتل نفسا بغير نفس أو فساد فى الأرض فكأنّما قتل النّاس جميعا و من أحياها فكأنّما أحيا النّاس جميعا » چيز ديگريست ( كسى كه يك انسان را بدون عنوان قصاص يا فساد در روى زمين بكشد ،مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و كسى كه يك انسان را احياء كند ، مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . ) البتّه اين يك بيان تنزّل يافته‏اى از آن حقيقت است كه براى كمال يافتگان قابل شهود است .

انواع ارشاد

ارشادهائى كه در نهج البلاغه آمده است ، انواع گوناگون دارد :

1 ارجاع به سرگذشت بشرى .

2 نشان دادن نتايج عمل به قوانين انسانى .

3 تحريك بسوى هدف اعلاى زندگى .

4 ارائه واقعيّات .

ضرورت ارشاد در سخنان امير المؤمنين ( ع ) چنان مطرح است كه ضرورت اداره سياسى و حقوقى و اقتصادى جامعه . يكى از تباه كننده‏ترين بدعتى كه در جوامع بشر دوران معاصر ديده ميشود ، تفكيك ميان ضرورتهاى مزبور و ارشاد به انسان شدن انسانها است كه با اصطلاح اخلاق و مذهب بوسيله قدرت پرستان ناتوان ، از متن زندگى آدميان رانده شده و وظيفه وقت گذرانى را در ساعت فراغت مانند روزهاى مقدّس مذهبى ، بآن دو واگذار نموده‏اند و از اين راه بزرگترين خدمت را براى محروم ساختن انسانها از زندگى هدفدار انجام داده و با پوچ نماياندن حيات آدميان توانسته‏اند آنانرا قربانى خود محورى‏هاى چند روزه خود بسازند

1 بيان واقعيات با اصول و قوانين بنيادين

با نظر دقيق در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه ، مطالبى كه مطرح ميشود ، يا خود به شكل اصول و قوانين بنيادين است كه درباره جهان و انسان و ارتباط آن دو با يكديگر و رابطه انسانها با همديگر و رابطه خدا با جهان و انسان مطرح شده است و يا مسائلى مطرح ميشود كه مستند به اصول و قوانين بنيادين است . اين استناد گاهى صريح و پيوسته به مسأله‏ايست كه مطرح شده است و گاهى بيان مسأله بطوريست كه با شفّافيّت و صيقلى بودن خود آن اصول و قوانين را نشان ميدهد .

ما نمونه‏ هائى از آنها را كه صريحا در سخنان امير المؤمنين ( ع ) آمده است ميآوريم :

يك جريان قانونى انحراف از حقّ و خودكامگى :

« دانه‏هاى فسق و فجور در درون كاشتند ، با فريبكارى آبياريش كردند ، پشيمانى و نكبت و واى واى گفتن را درو كردند . »

( زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثّبور ) [ج 1 شماره 2 ]

دو قانون حركت در مسائل اجتماعى :

« توفيق يافت كسيكه با بال و پر حركت كرد ، يا دست از حركت برداشت و خود و ديگران را راحت كرد . »

( أفلح من نهض بجناح أو استسلم فأراح ) [ج 1 شماره 5]

سه قانون حقّ و باطل :

« آن فرد و جامعه‏اى را كه حقّ سودى نبخشد ، باطل تباهش خواهد ساخت . »

( ألا و إنّه من لا ينفعه الحقّ يضرّه الباطل ) [ج 1 شماره 28 ]

چهار « حقّ فقط با جدّيّت و تلاش قابل وصول است . »

( لا يدرك الحقّ إلاّ بالجدّ ) [ج 1 شماره 29]

پنج « تخلّف و تمرّد از ارشاد و رهبرى عالم خير خواه و مهربان موجب حسرت و پشيمانى است . »

( فإنّ معصية النّاصح الشّفيق العالم المجرّب تورث الحسرة و تعقب النّدامة [ج 1 شماره 35]

شش « ماكياولى گرى با تقوى و انسانيّت مربوط به خدا متضادّ است . »

( قديرى الحوّل القلّب وجه الحيلة و دونه مانع من أمر اللّه و نهيه ) [ج 1 شماره 41]

هفت « آغاز آشوبها معلول هواها و خود كامگيها است . »

( إنّما بدء الفتن أهواء تتّبع ) .

هشت « حقّ محض روشن است و باطل محض نيز واضح است و باعث تشويش مغزهاى ضعيف در آميختن حقّ با باطل است كه بهترين وسيله سلطه گران است . »

( فلو أنّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين .و لو أنّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه ألسن المعاندين و لكن يؤخذ من هذا ضغث ، و من هذا ضغث فيمزجان . . . ) [ ج 1 شماره 50]

نه « آن پايان زمانى كه گذشت لحظات آنرا كوتاه ميكند و عبور ساعت آنرا از بين ميبرد ، امتداد كوتاهى است . »

( و إنّ غاية تنقصها اللّحظة و تهدمها السّاعة لجديرة بقصر المدّة ) [ ج 1 شماره 64]

ده « هيچ اصلاحى درباره ديگران با فاسد ساختن مصلح ، شخصيت خود را ،منطقى نيست . »

( و لكنّى لا أرى إصلاحكم بإفساد نفسى ) [ج 1 شماره 69]

يازده « رهبرى براى اصلاح جامعه است ، نه ستم بر آن ، اگر چه خود رهبر در رنج و مشقّت بيفتد . »

( و اللّه لأسلمنّ ما سلمت أمور المسلمين و لم يكن فيها جور إلاّ علىّ خاصّة . . . ) [ جلد 1 شماره 74]

دوازده « آرزو بازى تفكّر عقلانى را راكد و يادآورى هدف نهائى زندگى را بفراموشى ميسپارد ، آرزو موجب فريب و آرزو كننده فريب خورده است . »

( و اعلموا أنّ الأمل يسهى العقل و ينسى الدّكر فأكذبوا الأمل فإنّه غرور و صاحبه مغرور ) .

سيزده « از محبوبترين بندگان خداوندى كسى است كه خداوند او را در خودشناسى و خود سازى يارى كند . » [جلد 1 شماره 86 ]

( إنّ من أحبّ عباد اللّه إليه عبدا أعانه اللّه على نفسه ) [ج 1 شماره 87]

چهارده « سنّت خداوندى چنين است كه قدرتمندان روزگاران را پس از مهلت و رفاه مى‏شكند و شكست استخوانهاى امّت‏ها را پس از مشقّت‏ها و آزمايشها جبران مينمايد . »

( فإنّ اللّه لم يقصم جبّارى دهر قطّ إلاّ بعد تمهيل و رخاء و لم يجبر عظم أحد من الأمم إلاّ بعد أزل و بلاء ) [ج 1 شماره 88]

پانزده « محاسبه و توزين نفس آدمى ضرورتى است ، اگر خود او هم به اين محاسبه نپردازد قانون هستى و مشيّت هستى آفرين اين محاسبه را درباره او انجام ميدهد . »

( عباد اللّه ، زنوا أنفسكم من قبل أن توزنوا و حاسبوها من قبل أن تحاسبوا ) [ج 1 شماره 90 ]

شانزده « تحرّك و جنبش‏هاى اجتماعى وقتى كه روى ميآورند ، ابهام انگيزند ، و هنگاميكه پشت ميگردانند ، آگاهى بخش ميشوند و مردم هشيار را متنبّه ميسازند . در موقع روى آوردن ناشناخته هستند و در هنگام پشت كردن شناخته ميشوند . »

( إنّ الفتن إذا أقبلت شبّهت و إذا أدبرت نبّهت ، ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات ) [ ج 1 شماره 93 ]

هفده « عالم حقيقى كسى است كه هويّت و ارزش خود را بشناسد و جاهلترين انسانها كسى است كه هويّت و ارزش خود را درك نكند . »

( العالم من عرف قدره و كفى بالمرء جهلا أن لا يعرف قدره ) [ ج 1 شماره 103 ]

هجده « هرگز بوسيله ظلم موفّق به پيروزى نخواهيم شد . »

( أ تأمرونّى أن أطلب النّصر بالجور فيمن ولّيت عليه كلاّ و اللّه لا أطور به ما سمر سمير و ما أمّ نجم فى السّماء نجما ) [ج 1 شماره 126] ترجمه اين قانون چنين است :( آيا بمن دستور ميدهد كه بوسيله ظلم پيروزى را به مردمى كه زمامدارى آنانرا بعهده گرفته‏ام ، طلب كنم ؟ سوگند بخدا ، من پيرامون ستم نميگردم ماداميكه در اين دنيا داستانگوئى داستان بگويد و ستاره‏اى در دنبال ستاره‏اى در آسمان حركت كند . )

نوزده « و اى بر اين ساختمانهاى آباد و خانه‏ هاى پر زر و زيور كه درون آنها حقوق جانهاى آدميان مراعات نميشود . »

( ويل لسكككم العامرة و الدّور المزخرفة الّتى لها أجنحة كأجنحة النّسور و خراطيم كخراطيم الفيلة من أولئك الدّين لا يندب قتيلهم و لا يفقد غائبهم . ) [ ج 1 شماره 128] ترجمه اين قانون كه عبارتست از اصالت انسان محورى نه مصالح ساختمانى فريبنده چنين است :( واى بر اين كوچه ‏هاى آبادتان و خانه‏هاى پر زر و زيورتان كه بالهائى مانند بالهاى كركس‏ها در آورده و خرطومهائى مانند خرطومهاى فيل واى بر اين ساختمانهاى فريبنده‏اى از آن كشته شدگانى كه دادخواهى درباره خون آنان نميشود و آوارگانشان پيگردى نميشوند . )

بيست « يك جامعه رشد يافته جامعه‏ايست كه در اصلاح مردم و در ريشه كن كردن ظلم ، رهبر و زمامدارش را يارى كند . »

( أيّها النّاس أعينونى على أنفسكم و أيم اللّه لأنصفنّ المظلوم من ظالمه و لأقودنّ الظّالم بخزامته حتّى أورده منهل الحقّ و إن كان كارها ) [ج 1 شماره 136] ( مردم ، براى اصلاح حالتان مرا يارى كنيد ، سوگند بخدا داد مظلوم را از ظالم خواهم گرفت و از بينى ظالم گرفته ، او را كشان كشان به سرچشمه حقّ وارد خواهم كرد اگر چه كراهت داشته باشد . ) اين اصول و قوانين نمونه‏اى از آن كلّيّات بنيادين است كه ما آنها را از برخى خطبه‏ها استخراج كرديم و چنانكه در اول مبحث متذكّر شديم ، همه مسائلى كه اين كلّيّات بنيادين در آنها مطرح شده‏اند ، قابل تركيب با اشكال منطقى استدلالى ميباشند . مقدار اصول و قوانين كلّى در نهج البلاغه به اضافه 480 كلمات قصار كه بيان كننده كلّيّات مربوط به انسان و جهان و خدا و رابطه آنها با يكديگر ميباشند ، در حدود 800 اصل و قانون است كه اگر توفيق الهى نصيب شود ، همه آنها را استخراج و مورد تحليل قرار خواهيم داد .

2 مبانى توصيف ( تعريف ) در نهج البلاغه

در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه چهار نوع توصيف ديده ميشود :

1 توصيف منطقى .

2 توصيف بوسيله معلول يا نتيجه .

3 توصيف تنبيهى و توجيهى براى شناخت حقايق .

4 توصيف ارزشى .

1 توصيف منطقى

منظور از توصيف منطقى ، تعريف باصطلاح منطقى رسمى نيست كه عبارتست از حدّ تامّ و حدّ ناقص و رسم تامّ و رسم ناقص ، بلكه مقصود تذكّر به واحدهاى روشن و آشنا با ذهن است ، براى درك واحدهاى مجهول و تاريك . نمونه‏اى از اين توصيف بقرار زير است :

يك « توصيف قلب » : از رگهاى انسانى قطعه گوشتى آويزان است كه شگفت انگيزترين عضويست كه در كالبد اوست . اين قطعه گوشت قلب است .براى اين قلب موادّى از حكمت و اضدادى مخالف آن وجود دارد : اگر اميد [ افراطى ] بر آن روى آورد ، طمع ذليلش ميكند و اگر طمع او را به هيجان آورد ، حرص و آز هلاكش مينمايد .

اگر يأس بر او پيروز شود ، تأسّف او را مى‏كشد . اگر غضب بر او عارض شود ، بغض و تندى او شدّت مييابد . اگر خوشنودى او را خوشحالش بسازد ، حقايقى را بفراموشى ميسپارد . اگر ترس او را احاطه كند ، بيم و اجتناب مشغولش مينمايد . اگر امر براى او گشايش يابد ، غرور او را از خود بربايد . اگر مالى را بيندوزد ، بى‏نيازى طغيانگرش ميسازد . اگر مصيبتى به او برسد ، جزع و داد و بيداد رسوايش نمايد . اگر فقر و بينوائى او را بگزد ، ناگواريها او را بخود مشغول ميسازد . اگر گرسنگى بزحمتش اندازد ، ناتوانى بزمينش مى‏نشاند . اگر در سيرى افراط كند ، پر خورى مبتلا به دردش مينمايد ، هر تقصيرى درباره قلب ضرر به آن ميزند و هر افراطى درباره آن ، فاسدش ميكند . »

( لقد علّق بنياط هذا الإنسان بضعة هى أعجب ما فيه : و ذلك القلب .و ذلك أنّ له موادّ من الحكمة و أضدادا من خلافها ، فإنّ سنح له الرّجاء أذلّه الطّمع و إن هاج به الطّمع أهلكه الحرص و إن ملكه اليأس قتله الأسف و إن عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ و إن أسعده الرّضى نسى التّحفّظ و إن غاله الخوف شغله الحذر و إن اتّسع له الأمر استلبته الغرّة و إن أفاد مالا أطغاه الغنى و إن أصابته مصيبة فضحه الجزع و إن عضّته الفاقة شغله البلاء و إن جهده الجوع قعد به الضّعف و إن أفرط به الشّبع كظّته البطنة فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ إفراط له مفسد . ) [ج 1 شماره 108] درست است كه اين مختصّات را كه امير المؤمنين ( ع ) درباره قلب فرموده است ، جنس و فصل بمعناى اصطلاح منطقى نيست ، ولى براى شناخت آن عامل درونى كه قلب ناميده شده است ، روشنگر و توضيح دهنده ميباشد . در خطبه اوّل با چنين توصيفى روبرو هستيم :

دو اوّل دين معرفت خدا است .

( أوّل الدّين معرفته ) [ج 1 شماره 1 ] در اين توصيف مقصود از اوّل ، آغاز زمانى نيست . بلكه مقصود پايه و اساس زندگى دينى است كه البتّه بطور طبيعى آغاز زمانى را نيز شامل ميشود . در اين جمله و جملات بعدى كلمه اوّل معرّف ( به فتح راء ) و كلمه دوم معرّف ( به كسر راء ) يا باصطلاح ديگر كلمه اوّل توصيف شونده و كلمه دوم توصيف كننده ميباشد .

2 و كمال معرفت او تصديقش( و كمال معرفته التّصديق به ) معرفت خداوندى بدون تصديق بوجودش به مرحله كمال نميرسد . بنابر اين تصديق بوجود خداوندى توضيح دهنده كمال معرفت او است .

3 و كمال تصديق او توحيدش ( و كمال التّصديق به توحيده ) 4 و كمال توحيد او اخلاص بمقام كبريائى‏اش ( و كمال توحيده الإخلاص له )

5 و كمال اخلاص به او نفى صفات تركيب كننده ذاتش ( و كمال الإخلاص له نفى الصّفات عنه ) سه « چگونه توصيف كنم اين دنيا را كه آغازش مشقّت و پايانش فنا است ،در حلالش حساب و در حرامش كيفر است ، كسيكه در آن احساس بى‏نيازى كند ، شورش و آشوب بر پا كند و كسيكه دچار فقر و ضلالت شود ، در اندوه غوطه‏ور ميگردد ، هر كس كه دنبالش بدود ، از او فوت ميشود و هر كس كه به آن بى‏اعتنائى كند ، تسليمش ميشود ،كسيكه آنرا وسيله بينائى قرار بدهد ، بينايش ميسازد و هر كس كه با عشق و علاقه در آن بنگرد ، نابينايش مينمايد . »

( ما أصف من دار أوّلها عناء و آخرها فناء ، فى حلالها حساب و فى حرامها عقاب . من استغنى فيها فتن و من افتقر فيها حزن و من ساعاها فاتته و من قعد عنها و اتته و من أبصر بها بصّرته و من أبصر إليها أعمته . ) [ج 1 شماره 82] اگر بخواهيم رابطه انسان را با آن همه استعدادها و نيروهايش ، با جهان گذران توصيف كنيم ، بهتر از اين نميتوان توصيف نمود ، اين توصيف جهان هستى نيست كه سرتاسر آن آيات الهى و مشمول قوانين است ، قوانينى كه جلوه‏گاه مشيّت خداوندى است ، بلكه اين توصيف درباره زندگى انسان در اين دنيا است و رابطه وى با آن است ،لذا از اين زندگى ، حياة دنيا تعبير شده است .

چهار « زهد عبارتست از كوتاه كردن آرزوها و شكر در موقع وصول به نعمت و اجتناب و خويشتن‏دارى از محرّمات . » ( الزّهادة قصر الأمل و الشّكر عند النّعم و التّورّع عند المحارم ) [ج 1 شماره 81] اين توصيف را ميتوان با تعريف منطقى نيز تعبير نمود .

چهار « انسان مسلمان كسى است كه مردم مسلمان از زبان و دست او سالم و در امان باشند ، مگر بوسيله اجراى حق ، و آزار مسلم حرام است مگر آنكه به علتى واجب شود . »

( فالمسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده إلاّ بالحقّ و لا يحلّ أذى المسلم إلاّ بما يجب ) [ج 1 شماره 167] در اين توصيف يكى از اساسى‏ترين مختصّات اسلام مطرح شده و شخص مسلمان بوسيله آن توصيف شده است .

2 توصيف بوسيله معلول يا نتيجه .

اين نوع از توصيف عبارتست از بيان معلول يا نتيجه يك واقعيّت كه بعد بسيار با اهمّيّت آن واقعيّت را متذكّر ميشود ،اگر چه هويّت آن را توصيف نمى‏نمايد . اين قسم از توصيف در نهج البلاغه فراوان است . از آنجمله :يك « از منفورترين مردم در نزد خدا كسى است كه او را به خود وا گذاشته است ، اين شخص منفور از راه راست منحرف ، و حركت كننده بى‏راهنما است .

اگر براى كاشتن در مزرعه اين دنيا براى محصول دنيوى دعوت شود ، اجابت ميكند و اگر براى كاشتن بمنظور محصول آخرت دعوت شود ، بيحال و افسرده ميشود گوئى عملى كه براى دنيا انجام ميدهد واجب و آنچه را كه درباره‏اش سستى ميورزد ، از او ساقط است »( و إنّ من أبغض الرّجال إلى اللّه تعالى لعبدا وكله اللّه إلى نفسه ،جائرا عن قصد السّبيل ، سائرا بغير دليل ، إن دعى إلى حرث الدّنيا عمل و إن دعى إلى حرث الأخرة كسل كأنّ ما عمل له واجب عليه و كأنّ ماونى فيه ساقط عنه ) [ ج 1 شماره 103 ] با نظر به ماهيّت انسان منفور بايد گفت : اين انسان كسى است كه پليديها و انحرافات در سطوح روانى او جايگير شده است و اوصاف مزبور معلولها و نتايج آن پليديها و انحرافات كه از او بروز ميكند .

دو « تقواى خداوندى دواى بيماريهاى قلب شما است و بينائى كورى دلها و شفا بخش مرضهاى جسمانى شما است . و اصلاح كننده فساد و پاك كننده كثافتهاى روانى و روشنائى بخش نابينائيها و باعث آرامش اضطرابهاى درونى و روشنائى سياهى تاريكى‏هاى زندگى شما است . »

( فإنّ تقوى اللّه دواء داء قلوبكم و بصر عمى أفئدتكم و شفاء مرض أجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس أنفسكم و جلاء عشا أبصاركم و أمن فزع جأشكم ) [ج 1 شماره 198] ميدانيم كه هويّت تقوى عبارتست از حفظ شخصيّت از آلودگيها و قرار دادن آن در مسير رشد و تحصيل ارزش‏هاى والاى انسانى ، بنابر اين ، امور مزبوره معلول يا نتيجه و فوائد اين صفت اساسى انسانيّت ميباشد .

سه « هيچ بى‏نيازى مانند عقل نيست و هيچ فقرى مانند نادانى نيست و هيچ ميراثى مانند ادب نيست و هيچ پشتيبانى مانند مشورت نميباشد . »

( لا غنى كالعقل ، و لا فقر كالجهل ، و لا ميراث كالأدب و لا ظهير كالمشاورة ) [ج 3 شماره 54] تعريف هويّت عقل عبارتست از انديشه منتج با استفاده از قوانين ، و مسلّم است كه معلول يا نتيجه چنين انديشه بى‏نيازى از وابستگى به ديگران است .

هويّت جهل عبارتست از خالى بودن ذهن از انعكاس واقعيّات و دريافت حقايق نتيجه و معلول اين خلأ ذهنى احتياج و وابستگى به ديگران است . هويّت ادب عبارتست از اخلاق عالى انسانى ، مسلّما يكى از نتايج رفتار اخلاقى بى‏نيازى از ساير امتيازاتى است كه از ديگران گرفته ميشود . هويّت مشورت عبارتست از تبادل افكار براى انتخاب بهترين رأى ، و ترديدى نيست در اينكه تكيه بر عقول خردمندان نتيجه عملى مشورت مى‏باشد .

چهار يكى از روشنترين بيانات امير المؤمنين عليه السّلام در توصيف با معلول و نتيجه ، جملاتى است كه در تطبيق رفتار با حقّ فرموده است :« اى مردم ، اگر شما از يارى و دفاع از حقّ امتناع نورزيد و سستى نكنيد و در محو ساختن و اهانت به باطل مسامحه ننماييد ، كسانى كه از نظر انسانيّت از شما پائين‏ترند ، نميتوانند در موجوديّت شما طمع نمايند و با قدرت طلبى و سلطه‏گرى بر شما اعتلاء بجويند ، ولى شما مانند قوم بنى اسرائيل به گمراهى در بيابانها افتاديد . و قسم به حياتم ، اين گمراهى ، پس از من براى شما چند برابر خواهد گشت ، زيرا حقّ را به پشت سر خود انداختيد و از آنكه بشما نزديك بود ، خود را گسيخته و بآنكه از شما دور بود ، پيوستيد . »

( أيّها النّاس لو لم تتخاذلوا عن نصر الحقّ و لم تهنوا عن توهين الباطل ، لم يطمع فيكم من ليس مثلكم و لم يقومن قوى عليكم و لكنّكم تهتم متاه بنى إسرائيل و لعمرى ليضعّفنّ لكم التّيه من بعدى أضعافا بما خلّفتم الحقّ وراء ظهوركم و قطعتم الأدنى و وصلتم الأبعد ) [ ج 1 شماره 166] معلول و نتيجه اعراض از حقّ :

1 ناتوانى بيگانگان از تعدّى بر كسى كه از حقّ حمايت ميكند و از آن دفاع مينمايد .

2 ناتوانى بيگانگان از سلطه و زورگويى .

3 گمگشتگى در رويدادهاى زندگى .

4 گسيخته شدن و دورى از واقعيّات و كسانيكه ارتباط و پيوند با آنها ضرورى است و پيوستن به آنچه كه دورى و گسيختن از آن حتمى است .

3 توصيف تنبيهى و توجيهى براى شناخت حقيقت .

اين نوع توصيف هم در نهج البلاغه فراوان است . امتياز اين نوع توصيف در اينست كه مخاطب را كه تا حدودى با واقعيّت آشنا است به درك عظمت هويّت آن واقعيّت كه منظور است ، تحريك ميكند كه خود مخاطب با بجريان انداختن عقل و وجدان خود ، واقعيّت و مختصّات آنرا دريابد . بعنوان نمونه :

يك حقّ در موقع توصيف وسيع‏ترين اشياء و در عمل عينى تنگ‏ترين اشياء ميباشد . حقّ هرگز به سود كسى بجريان نمى‏افتد ، مگر اينكه روزى هم به ضرر او جريان پيدا ميكند ( احساس ضرر ميكند ، زيرا حقّ آن واقعيّت شايسته است كه شايستگى در ذات آنست و ضررى كه در موقع تطبيق حقّ به رفتار كسى بوجود ميآيد ، معلول تبهكارى و تقصير خود او است . ) و حقّ هرگز به ضرر كسى تمام نميشود ، مگر اينكه روزى ديگر به سود او تمام خواهد گشت .

( فالحقّ أوسع الأشياء فى التّواصف و أضيقها فى التّناصف ، لا يجرى لأحد إلاّ جرى عليه و لا يجرى عليه إلاّ جرى له ) [ج 1 شماره 216 ] در اين توصيف هويّت خود حقّ مطرح نيست ، بلكه دو مختصّ آنرا مى‏بينيم كه براى آگاه ساختن مردم و توجيه آنان بسوى شناخت حقيقت تذكّر داده است . يكى از آن دو مختصّ عبارتست از اينكه همگان در توصيف حقّ و بيان مزاياى آن ، بطور عموم داد سخن ميدهند .

و آشنائى خود را با آن ابراز ميدارند ، زيرا هر كسى كه با اندك شعورى واقعيّت هستى و قوانين جارى در آن را درك نمايد ، مفهومى از حقّ را درك ميكند كه خود اين مفهوم هم يك معناى بسيار وسيع است كه هر كسى با موقعيّتى كه در آن قرار گرفته است ، واقعيّاتى را بعنوان حقّ تلقّى ميكند ، ولى حقّ در هنگام عمل عينى و تطبيق رفتار با آن ، بدانجهت كه خويشاوندى با تمايلات و خواسته‏هاى شخصى و خود خواهيها ندارد ، و بدانجهت كه تحقّق بخشيدن به آن احتياج دارد به جدّيّت و تلاش و حذف هر چيزيكه مربوط به هويّت حقّ نميباشد ، [ نقطه مركزى دائره بيش از يك نقطه نيست و همانست كه همه شعاعهاى دايره با در نظر گرفتن آن ، مساوى ميباشند . ممكن است دائره‏اى فرض كرد كه در مساحت آن ميليونها نقطه قرار داد ، ولى نقطه مركزى بيش از يك نقطه نخواهد بود . ] لذا محدودترين و حسّاس‏ترين اشياء است كه شوخى بردار و متحمّل مسامحه نميباشد .

مختصّ دوم عبارتست از بالاتر بودن حقّ از تمايلات و خواسته‏هاى شخصى افراد و جوامع . حقّ كارى با ميخواهم انسانها ندارد ، بلكه كار با بايستگيها و شايستگى هاى انسان دارد ، چه انسان بخواهد و چه نخواهد . بهمين جهت است كه حقّ در آنهنگام كه مطابق خواسته يك انسان بوده و او را خوشحال ميسازد ، بايد متوجّه باشد كه حقّ براى خوشحال ساختن او بسراغش نيامده است ، بلكه با موقعيّتى كه دارد ، با حقّ منطبق است و طرف مخالف او باطل است . و بالعكس ، در آنهنگام كه حقّ خلاف خواسته انسان بجريان مى‏افتد ، نه از آنجهت است كه خصومتى با او دارد ،و ميخواهد او را ناراحت كند و از ناراحتى او خوشحال شود ، [ مگر حقّ خوشحالى و بدحالى دارد ؟ ] بلكه بدانجهت است كه شخص مفروض موقعيّتى بر خلاف حقّ بخود گرفته است . حقّ آن قطب نماى كشتى وجود آدمى در اقيانوس زندگى است كه مسير واقعى مقصد را بدون كمترين انحراف نشان ميدهد . اين قطب‏نما هرگز با بادهاى طوفانى تمايلات كه كشتى وجود آدمى را از مسير واقعى خود ، منحرف ميسازد ،خود را منحرف نمينمايد .دو براى دادرسى ميان مردم كسى را انتخاب كن كه

1 آنرا بهترين مردم جامعه در نظر خود ميدانى .

2 امور و رويدادها او را در تنگنا نيندازد .

3 از رفتار و گفتار متخاصمين يا خصماء كه براى احقاق حقّ به قضاوت او رجوع كرده‏اند ، به لجاجت نيفتد .

4 اگر در لغزش افتاد . فورا خود را از لغزش باز بدارد و ادامه ندهد .

5 هنگاميكه حقّ را تشخيص داد ، زبانش از بيان حقّ ناتوان نباشد .

6 هرگز نفس خود را به طمع وادار نكند .

7 در تشخيص حقّ و احقاق آن ، به فهم سطحى كه او را از فهم دور و عميق محروم ميسازد ، كفايت نكند .

8 در موارد ابهام و تشابه محتاطترين شخص باشد .

9 مقيّدترين اشخاص در بررسى دلايل .

10 شكيباترين مردم براى مراجعه به خصم .

11 بردبارترين مردم براى كشف واقعيّات .

12 و قاطع‏ترين مردم پس از وضوح حكم .

13 تعريف و تمجيد و مدّاحى او را به كبر و نخوت دچار نسازد .

14 با فريبكاريها ميل به اينسو و آنسو ننمايد .

( ثمّ اختر للحكم بين النّاس أفضل رعيّتك فى نفسك ممّن لا تضيق به الأمور و لا تمحّكه الخصوم و لا يتمادى فى الزّلّة و لا يحصر من الفى‏ء إلى الحقّ إذا عرفه و لا تشرف نفسه على طمع و لا يكتفى بأدنى فهم دون أقصاه و أوقفهم فى الشّبهات و آخذهم بالحجج و أقلّهم تبرّما بمراجعة الخصم و أصبرهم على تكشّف الأمور و أصرمهم عند اتّضاح الحكم ممّن لا يزدهيه إطراء و لا يستميله إغراء [ ج 2 شماره 53 فرمان مالك اشتر] اين مختصّات چهار گانه اگر چه بطور مستقيم معلول يك روح قضائى كامل و نتيجه فعّاليّت راستين ذهن يك قاضى عادل و آگاه است ، ولى اين توصيف ضمنا ميتواند مقامات ذيصلاحيّت و عموم مردم را با حقيقت يك قاضى شايسته آشنا بسازد .

4 توصيف ارزشى

عبارتست از توضيح و تفسير امتيازات ارزشى يك واقعيّت كه ميتواند راه را براى شناخت هويّت آن واقعيّت هموار نمايد . اينگونه توصيف مخصوصا از آنجهت كه مردم با مفاهيم ارزشى آشنائى بيشتر از جنس و فصل و ديگر اجزاء تشكيل دهنده واقعيّتها دارند ، مفيد بوده و گاهى تا حدّ ضرورت ميرسد . اين نوع توصيف نيز در نهج البلاغه بطور فراوان ديده ميشود . از آنجمله :

يك « بدانيد اين قرآن :

1 آن كتاب خير خواه و نصيحت كننده است كه هرگز پرده پوشى نميكند .

2 آن هدايت كننده است كه هرگز گمراه نميسازد .

3 آن داستانگو است كه هرگز دروغ نميگويد .

4 هيچ كس با اين كتاب همنشينى نكرد ، مگر اينكه موقع برخاستن يا چيزى بر او افزوده شد ، يا چيزى از او ناقص گشت : افزايش در هدايت نقصان از نابينائى .

5 براى هيچ كس پس از آشنائى با قرآن احتياج و بينوائى وجود ندارد و براى هيچ كس پيش از درك قرآن بى‏نيازى تصوّر نميشود . . . »

( و اعلموا أنّ هذا القرآن هو النّاصح الّذى لا يغشّ و الهادى الّذى لا يضلّ ، و المحدّث الّذي لا يكذب ، و ما جالس هذا القرآن أحد إلاّ قام عنه بزيادة أو نقصان : زيادة فى هدى أو نقصان من عمى و اعلموا أنّه ليس على أحد بعد القرآن من فاقة و لا لأحد قبل القرآن من غنى . . . ) [ج 1 شماره 176] توصيفات فوق بيان كننده هويّت مشخّص محتويات قرآن كه اصول و عقايد و احكام و داستانها و اخلاقيّات و تبشير و تهديد است ، نميباشد ، بلكه بازگو كننده ارزشهائى است كه مورد عشق و علاقه انسانها ميباشد . مردم همه جوامع و ملل به ارزش تعليم و تربيت و محتويات كتابهائى كه صلاح آنان را بدون روپوش تأمين ميكنند و همچنين به ارزش حياتى رهبران مربّى كه سعادت واقعى آنان را بدون تعارف و ابهام مطرح ميكنند ،

پى برده‏اند . مربّيان عاليقدر و آثار پر معناى انسانى كه چراغ راه « حيات معقول » انسانها ميباشند ، داراى عالى‏ترين ارزشها ميباشند . گويندگان راستگو و مخبرانى كه خبر راستين از واقعيّتها ميدهند ، آن ارزش را در جوامع دارند كه وجدان پاك در درون يك انسان . بزرگترين ارزشها از آن واقعيّتى است كه موجب دگرگونى تكاملى در آدمى بوده باشد . اين دگرگونى داراى دو بعد است :

بعد يكم افزايش امتيازات انسانى .

بعد دوم كاهش پليديها و كثافتها .

چه ارزشى بالاتر از آن حقيقتى كه آدمى را در قلمرو فردى و اجتماعى و مادّى و معنوى از احتياجات و وابستگى ‏ها بر كنار نمايد . اين ارزش در حدّ اعلا در قرآن وجود دارد .

دو « توصيف ارزشى درباره نماز » :

1 آرامش خاصّ در عضلات .

2 خشوع و فروتنى در چشمان .

3 پست كردن و مهار نمودن نفس طغيانگر .

4 آرامش و فرو نشاندن هيجانات غير منطقى دلها .

5 منتفى ساختن كبر و نخوت . تواضع و فروتنى با ماليدن صورت به خاك .

نهادن اعضاى شريف بر زمين براى احساس كوچكى در برابر خداوند بزرگ . »

( تسكينا لأطرافهم و تخشيعا لأبصارهم و تذليلا لنفوسهم و تخفيفا لقلوبهم و إذهابا للخيلاء عنهم ، و لما فى ذلك من تعفير عتاق الوجوه بالتّراب تواضعا و التصاق كرائم الجوارح بالأرض تصاغرا [ ج 1 شماره 192 ]

سه « توصيف ارزشى علم » :

1 وسيله محاسبه‏ايست كه حيات آدمى با آن محاسبه ميشود و زندگى با آن توجيه ميگردد .

2 بوسيله علم است كه انسان در زندگى خود اطاعت خداوندى را بجاى مى‏آورد .

3 نتيجه نيكو پس از وفاتش به وجود مى‏آورد .

4 علم حاكم و مال محكوم عليه است .

5 مال اندوزان هلاك شدند ، در حاليكه در ظاهر زنده‏اند و صاحبان علم براى هميشه زنده‏اند .

6 اجسام عينى آنان ناپديد ، ولى صورتهاى آنان در دلها موجود است .

( يا كميل ، معرفة العلم دين يدان به و به يكسب الإنسان الطّاعة فى حياته و جميل الأحدوثة بعد وفاته و العلم حاكم و المال محكوم عليه .

يا كميل ، هلك خزّان الأموال و هم أحياء و العلماء باقون ما بقى الدّهر :

أعيانهم مفقودة و أمثالهم فى القلوب موجودة [ ج 2 شماره 147 ] چهار « توصيف ارزشى انسانهاى رشد يافته » :

1 خداوند با انديشه‏هاى آنان مناجات دوستانه دارد .

2 با عقول آنان گفتگو ميكند .

3 همواره و بطور مستمرّ نور بيدارى در چشمان و گوشها و دلهاى آنان پرتو افكن است .

4 مردم را به ايّام اللّه روزهاى الهى تذكّر ميدهند و آنانرا از مقام شامخ خداوندى بر حذر و به محاسبه واميدارند .

5 آنان بمنزله راهنمايان در بيابانهاى زندگى انسانها هستند .

در بعضى از منابع ، حلم ( بردبارى و ظرفيّت ) بالاتراز علم قرار داده شده است . اين معنا را ميتوان بدينگونه توضيح داد كه مقصود از حلم آن ظرفيّت و متانت روحى است كه انسان را از اسارت در چارچوبه آن معلوم كه بگمانش « جهانى است بنشسته در گوشه‏اى » نجات مى‏بخشد . بنابر اين معنى كارى كه حلم براى عالم انجام ميدهد ، بسيار متنوّع و مفيد است . از آنجمله :

1 ظرفيّت انسان عالم را زيادتر ميكند و درك ميكند كه آدمى هر اندازه هم از دانشهاى زياد برخوردار باشد ، بقول بعضى از نوابغ بزرگ : مثل ما مثل كودك تازه براه افتاده‏ايست كه در كنار اقيانوسى بى‏پايان از واقعيّات مجهول ايستاده و فقط سنگريزه‏ها و شن‏هاى رنگارنگى را در پيش رويش ، زير آب مى‏بيند و گمان ميبرد همه چيز را در آن اقيانوس مى‏بيند اين ظرفيّت موجب اشتياق او به افزودن علم ميگردد و به معلومات محدود قناعت نميورزد .

2 بدانجهت كه علم در همه دورانها و همه جوامع امتيازى تلقّى ميشود كه براى عالم نوعى برترى بر ديگران را اثبات ميكند ، لذا مناسب‏ترين وسيله براى خود نمائى و خود خواهى ميگردد و به عبارت ديگر علم او را در ويترينى ميگذارد كه تماشاگهى خوشايند براى ديگران بوده باشد ، وى از اين تماشا بيش از آن لذّت ميبرد كه از داشتن خود آن معلوم و نتايجش . حلم بهترين دواى اين بيمارى تباه كننده است كه متأسّفانه در طبقه بندى علم الامراض جائى را تاكنون اشغال ننموده است .

مولوى سخنى با اين علم فروشان خود نما دارد كه در زير مى‏بينيد :

دم بجنبايم ز استدلال و مكر
تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر

مولوى بدين ترتيب هدف حيات اين بيماران تباه كننده جامعه ، جز اين نيست كه مردم در تماشاى قيافه زيباى آنان باشند و در موقع شنيدن سخنان و ديدن آثار قلمى‏شان انگشت حيرت بدندان بگزند و با چند عدد به به و چه چه و احسنت و آفرين زهر مار در جان بيمارش بريزند ، آرى ، آنان جان خود را ميفروشند تا حيرت و بهت مردم را بخرند :

طالب حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيّت زديم

مولوى

آرى اينان عاشق مسموم ساختن جان خويش بوسيله حيرت و سجده و تعظيم مردمند :

هر كه را مردم سجودى ميكنند
زهرها در جان او مى‏آكنند

مولوى و با كمال حماقت اين زهر قاتل روح را شربت گواراى جان مى‏پندارند . اگر تو راست ميگوئى كه به باغ و بوستان معرفت وارد شده و مشامّ جانت را با عطرهاى متنوّع گلها و رياحين نوازش داده‏اى ، چرا از وجود خودت سدّى براى مردم ايجاد كرده از حركت آنان بسوى همان باغ و بوستان كه تو رفته‏اى ، جلوگيرى مينمائى ؟ آيا اين توئى كه ميخواهى زنجير گرانبار جهل را از دست و پاى روح مردم بردارى ؟ تو نمى‏توانى اين گام بزرگ را در راه انسانها بردارى ، زيرا تو خود در ميان حلقه‏هاى زنجير خود خواهى و خود نمائى مشغول جان كندن هستى :

در هواى آنكه گويندت زهى
بسته‏اى بر گردن جانت زهى

مولوى يك معناى ديگر حلم كه بايد علم را آبيارى كند و آنرا از زهر جانگزا بودن به شربت گوارا مبدّل بسازد ، همين است كه دارنده علم را با رسالتى كه بوسيله علم ميتوان اجراء كرد ، از سدّ پولادين بودن در مقابل مردم به مسير و عامل تحريك انسان دگرگون مى‏سازد .

3 علمى كه مقرون به حلم باشد ، انسان عالم در طوفانهاى شكّ و ترديد و گمان و پندار كلافه نمى‏شود و دست و پاى خود را گم نميكند و با ظرفيّت و بردبارى معقول نه تنها هراسى از شكّ و پندار بخود راه نمى‏دهد بلكه خود سراغ شكّ و ترديد را مى‏گيرد و با تحريك و بر هم زدن شكّ و ترديد و پندار ، واقعيّتهاى ناب و خالص را از آنها استخراج ميكند ، چنانكه با بر هم زدن شير كره خالص را استخراج ميكنند .

مغز آدمى كارگاهى بس شگفت انگيز است كه اگر كسى بطور جدّى واقعيّات را پيگيرى كند ، باضافه اينكه اگر هم بآن واقعيّات نرسد ، حقايق مفيدى را در مسيرى كه پيش گرفته است ، براى او قابل درك خواهد ساخت ، اين كارگاه عاملى خود كار در اختيار دارد كه اگر جوينده گمشده خود را رها نكند و از آن چشم پوشى نكند ، عامل مزبوردست به كار مى‏شود و بدون اينكه خود انسان آگاهى و توجّه داشته باشد ، دنبال آن گمشده را گرفته در شرايطى غير قابل پيش بينى وارد صحنه آگاه ذهن مينمايد . اين يك پديده مغزى استثنائى نيست ، بلكه نوابغ فراوانى پس از خسته شدن در پيگيرى آگاهانه گمشده‏ها آنرا بخود كارگاه مغز سپرده بكار ديگر مشغول شده‏اند ، ناگهان بدون اينكه محقّق نابغه آگاهى و پيگيرى فعلى درباره آن گمشده داشته باشد ، عامل مزبور كار خود را كرده و نتيجه مطلوب را در اختيار وى گذاشته است .

بعنوان مثال هانرى پوانكاره رياضى دان معروف مى‏گويد : بارها اتّفاق افتاده است كه براى حلّ يك مسأله پيچيده رياضى ماهها كار ميكردم ، پس از احساس ناتوانى از حلّ مسأله ،آنرا مسكوت گذاشته ، به مسائل ديگر مى‏پرداختم ، پس از مدّتى ناگهان راه حلّ مسأله به ذهنم خطور مى‏كرد و موفّق به حلّ قاطعانه مسأله مى‏گشتم . حتما بعضى از مسائل را كه در خواب براى بعضى از دانشمندان حلّ شده است ، اطّلاع داريد . البتّه چنانكه اشاره كرديم ، شرط فعّاليّت عامل مزبور اينست كه محقّق مسأله مورد تحقيق خود را از مغز خود نراند و از آن چشم پوشى نكند . سه گروه انسانها از ديدگاه على ( ع ) : گروه يكم عالم ربّانى كه توصيفش را شنيديم گروه دوم دانش پژوهى است كه در راه رستگارى مى‏كوشد .

منظور از رستگارى تحصيل بينائى و اندوختن دانش نه براى آنكه وسيله قدرت بدست آورد و به تورّم خود طبيعى بپردازد و ابزارى براى پيروزى بر ناتوانان در عرصه تنازع در بقاء تحصيل نمايد و نه آن علمى كه امروزه وقتى صحبت از آن بميان مى‏آيد ، مردم بى‏قدرت همانگونه به وحشت و هراس مى‏افتند كه از شنيدن بمب‏هاى آتش‏زا و نقشه‏هاى ماهرانه براى سلطه گريهاى اقتصادى و سياسى و حتّى اخلاقى و فرهنگى ، بلكه تكاپو در راه تحصيل علمى كه بتواند طرق گوناگون « حيات معقول » را براى خود و ديگران هموار نمايد . مسلّم است كه براى تعليم و تربيت چنين دانش پژوهانى ، همان علماى ربّانى مورد نيازند كه آنان را در همين تقسيم مطرح نموديم . و اين تعليم و تربيت در جامعه‏اى امكان پذير است كه داراى آرمانها و هدفهاى اعلاى « حيات معقول » بوده باشد . نه جامعه‏اى كه با قالب‏هاى پيش ساخته پيشروانش ،به مراد قدرتمندان و يكّه تازان آن جامعه توجيه مى‏گردد .

گروه سوم مردم عامى ناآگاه و بى‏شخصيّت كه از زندگى جز حركت و احساس جبرى و توليد مثل چيز ديگرى ندارند . آرمانها و هدفهاى آنان در زندگى بر دو قسم است : قسم يكم آنها كه ميتواند در اختيارشان باشد ، لذايذ و آلام محدود و انتخاب انواع تخدير و اشباع خواسته‏هاى بى‏اساس و باز كردن موقعيّت در جامعه براى نام و شهرت و برخوردارى از قدرتى كه بتواند بر آن تكيه نموده و موجوديّت خود را اثبات نمايد .

قسم دوم از آرمانها و هدفها كه عاميان نا آگاه تحت تأثير آنها قرار ميگيرند ،چيزهائى هستند كه قدرتمندان بر آنان تعيين و تحميل مينمايند .

اين عاميان نا آگاه با خود طبيعى‏هاى تفسير نشده همواره در مجراى عوامل قويتر ، زندگى خود را ميگذرانند و ميدانى براى آزمايش و جست و خيزهاى اقوياء و وسيله‏اى براى سلطه‏گران مى‏باشند .

اگر وضع زندگى جوامع بطورى بود كه عاميان نا آگاه و ناتوان مى‏توانستند زندگى مستقلّى داشته و اختيار زندگى خود را دارا بوده باشند اگر چه در درجات پايين‏تر از حيات ، ولى مستند بخود آنان حركت ميكردند و آلت دست نمى‏شدند ،آنقدرها جاى تأسّف نبود كه در ميان جوامعى زندگى كنند كه همه شؤون حيات خود را از ديگران بگيرند و آن ديگرانى را كه خطّ مشى زندگى آنانرا تعيين مينمايند ، از ديدگاه آلت و وسيله و ابزار بآنان بنگرند . و با اين همه ناتوان كشى ادّعاى قهرمانى و بزرگى هم براه بيندازند .

اين مردم الهمج الرّعاع ( باصطلاح امير المؤمنين ( ع ) ) اگر ميدانستند كه اقوياء با چه نظرى به آنان مى‏نگرند و اگر اين مستضعفان مى‏دانستند كه مستكبران درباره آنان شب و روز چه فكر مى‏كنند و چه نقشه ‏هائى ميكشند ،ميتوانستند بصورت قدرتى بر آيند كه ريشه اقوياء و مستكبران را از تاريخ بركنند ،بشرط اينكه خود آنان پس از پيروزى ، عاشق قدرت و استكبار در جامعه نباشند ، كه خود موجب توليد مستضعف و ناتوان مى‏باشد . جريان معمولى تاريخ همين را نشان مى‏دهد كه مثل مستضعفين و مستكبرين مثل تخم مرغ و مرغ بوده است ، يا به اصطلاح بعضى از متفكّرين : ضدّى بوده است كه ضدّ خود را در درون خود پرورانده است .

اين جمله كه « اكنون نوبت ما است » با نظر به جريان تنازع در بقاء جمله پر محتوا و بسيار ريشه‏دار است كه نميتوان آنرا شوخى تلقّى نمود ، اين تسلسل طبيعى در تاريخ طبيعى انسانها هرگز انقطاع نخواهد پذيرفت ، مگر اينكه تاريخ انسانى شروع شود و مستضعف و بينوا از قاموس بشر حذف گردد و در كتابهاى تاريخ فقط براى مطالعه سرگذشت طبيعى بشر ثبت شود . بهر حال اين گروه سوم ( الهمج الرّعاع ) ، تا آن زمان كه قدرت و سلطه‏گرى در جوامع بشرى وجود دارد ، مطرح خواهد بود .

در اين بيت صائب تبريزى دقّت كنيد :

از مردم افتاده مدد جوى كه اين قوم
با بى‏پر و بالى پر و بال دگرانند

اگر مقصود از مردم افتاده آزاد مردان نباشد .

در صورتيكه اگر قدرت‏ها در اشكال متنوّعى كه دارند ، از دست قدرت پرستان در آمده و با توزيع عادلانه در جوامع مورد بهره‏بردارى قرار بگيرد ، هيچ انسانى بى‏بال و پر در ميان انسان‏ها وجود نخواهد داشت تا بال و پرى براى پرواز قدرتمندان خودخواه باشد . مسأله‏اى كه در اين صورت مطرح خواهد گشت پروازهاى طولانى و نزديك و كوتاه و مرتفع خواهد بود كه اين تفاوت كمّى در جامعه‏اى كه كيفيّت انسانى زير بناى « حيات معقول » آنان است ، نه حقارتى ايجاد خواهد كرد و نه محروميّتى از حقّ و عدل .

رابطه امير المؤمنين ( ع ) با اين سه گروه نيز كاملا مشخّص است . امّا گروه اوّل و دوم ( عالم ربّانى و متعلّم در راه رستگارى ) تجسّم يافته‏اى از آرمانهاى انسانى الهى امير المؤمنين ( ع ) است . اينان همان كاروانيانى هستند كه امير المؤمنين ( ع ) پيشتاز آن كاروان است ، امّا گروه سوم ( الهمج الرّعاع ) براى اين انسان الهى فوق العاده مورد اهمّيّت است ، تعليم و تربيت افراد اين گروه براى اين معلّم و مربّى بزرگ اساسى‏ترين تكليف انسانى الهى است . گرفتن حقوق اين گروه از دست قدرتمندان خود كامه مانند تنفّس ضرورى براى انسان زنده است ، ما در سرتاسر نهج البلاغه با اين حقيقت صريح روبرو هستيم كه ميگويد : اينكه زمامدارى را پذيرفته‏ام ، هدفى جز احقاق حقّ مردم و جلوگيرى از ستم ستمكاران ندارم . اين عبارت را دقّت فرمائيد :

أمّا و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أوّلها و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندى من عفطة عنز [ ج 2 شماره 3] ( سوگند به آن خدائى كه دانه را شكافت و نفوس انسانها را آفريد ، اگر عدّه‏اى براى يارى بمن حاضر نميشدند و با وجود ياور حجّت براى من تمام نميشد و اگر چنين نبود كه خداوند دانايان را مسؤول و متعهّد قرار داده است كه پرخورى ستمكار و گرسنگى مظلوم را نپذيرند ، افسار اين خلافت را بگردنش مى‏انداختم و با همان بى‏اعتنائى آنرا بپايان مى‏رساندم كه آغازش را پذيرفته بودم .

آنگاه مى‏ديديد كه زر و زيور و مزاياى فريبنده اين دنياى شما در نزد من محقّرتر و ناچيزتر از فضولات بينى يك بز است . ) عدل و دادگرى و احقاق حقوق بينوايان تنفّس امير المؤمنين در زندگى زمامدارى او است . در فرمان مالك اشتر دستور امير المؤمنين ( ع ) براى مالك درباره گروه بينوايان فوق العاده جالب است . از آنجمله : هنگاميكه سخن از اين گروه بميان مى‏آورد ، دوباره اسم ذات خداوندى را متذكّر مى‏شود : اللّه اللّه در هيچ سخنى تأكيدى بالاتر از اين تذكّر قابل تصوّر نيست يعنى اى مالك ، خدا را در نظر بگير ، خدا را در نظر بگير ، يا خدا را در اين محاسبه جدّى حياتى بياد بياور :

اللّه اللّه فى الطّبقة السّفلى من الّذين لا حيلة لهم من المساكين و المحتاجين و أهل البؤسى و الزّمنى . . . فلا يشغلنّك عنهم بطر فإنّك لا تعذر بتضييعك التّافه لإحكامك الكثير المهمّ فلا تشخص همّك عنهم و لا تصعّر خدّك لهم و تفقّد أمور من لا يصل إليك منهم ممّن تقتحمه العيون و تحقره الرّجال ففرّغ لأولئك ثقتك من أهل الخشية و التّواضع فليرفع إليك أمورهم . ثمّ اعمل فيهم بالإعذار إلى اللّه يوم تلقاه فإنّ هؤلاء من بين الرّعيّة أحوج إلى الإنصاف من غيرهم و كلّ فأعذر إلى اللّه فى تادية حقّه إليه [ج 2 شماره 53 فرمان مالك اشتر] ( خدا را در محاسبه جدّى حيات زمامدارى بياد بياور ، درباره طبقه پائين ،بينوايانى كه چاره‏اى ندارند و نيازمند و غوطه‏ور در مشقّت‏ها و ناگواريهائى هستند كه آنان را از حركت باز داشته . . . هيچ خود كامگى ترا از آنان مشغول نكند ، زيرا براى ضايع كردن و پوچ ساختن وظايف فراوان و مهمّى كه بر تو متوجّه است ، هيچ عذرى ندارى . همّت جدّى خود را از آنان دريغ مدار ، با نشان دادن نيمرخ متكبّرانه نخوت بر آنان مفروش و شؤون زندگى اين مردم را كه چشمها از آنان بسرعت تجاوز مينمايد و مورد تحقير چشمگيران قرار ميگيرند ، تفقّد و تحقيق نما . همواره اشخاص مورد اطمينان را كه خدا براى آنان چنان جلوه كرده است كه دائما از او خشيت دارند و مردم فروتن هستند ، به تنظيم كارهاى آنان منصوب نما تا شؤون زندگى آنانرا بدون كم و كاست براى تو بازگو كنند سپس اى مالك ،عمل تو درباره آن بينوايان چنان باشد كه در روز ديدار خداوندى بتوانى نتيجه عمل يا عذرت را به پيشگاه الهى عرضه نمائى ، زيرا اين مردم به انصاف و عدالت نيازمندتر از ديگران هستند ، و اداى حقوق همه مردم جامعه را چنان بجاى بياور كه عذرت در نزد خدا مسموع و قابل پذيرش باشد . ) در جمله ديگر از همين فرمان درباره همين مردم كه متن جامعه را تشكيل مى‏دهند ، چنين دستور مى‏دهد :

و ليكن أحبّ الأمور إليك أوسطها فى الحقّ و أعمّها فى العدل و أجمعها لرضى الرّعيّة ، فإنّ سخط العامّة يجحف برضى الخاصّة و إنّ سخط الخاصّة يغتفر مع رضى العامّة [ج 2 شماره 53 فرمان مالك اشتر] ( مالكا ، محبوبترين امور براى تو معتدلترين آنها در رسيدن به حقّ و فراگيرترين آنها در دادگرى و جامع‏ترين آنها به رضاى اين مردم باشد كه متن جامعه را تشكيل ميدهند ، زيرا خشم و غضب اين مردم ، رضا و خشنودى خواصّ و چشمگيران را از بين ميبرد ، ولى خشم و غضب خواصّ و چشمگيران با خشنودى اين مردم بخشوده ميشود . ) با امثال اين جملات رابطه امير المؤمنين عليه السّلام با اين گروه سوم بخوبى روشن مى‏شود كه پرداختن بآن چه از نظر سياسى و چه از نظر اخلاق الهى در درجه اوّل از اهمّيّت تلقّى شده است .

تقسيم پنجم اين تقسيم كه درباره انسانهائى است كه وظايفى را بعنوان عبادت خدا انجام مى‏دهند ، چنين است :

1 گروهى هستند كه خدا را از روى رغبت در نعمتهاى دنيوى و اخروى الهى عبادت مى‏كنند ، اينگونه عبادت مخصوص تجّار سوداگر است .

2 گروهى ديگر خدا را بجهت ترس عبادت ميكنند ، اين عبادت هم كار بردگان ناتوان و بى‏اختيار است .

3 مردمى هستند كه خدا را بانگيزگى لزوم سپاسگزارى عبادت ميكنند ،اينست عبادت آزادگان كه از سوداگرى و جبر ناتوانى رها و آزادند .

3 مبانى استدلال در نهج البلاغه

در مبحث استدلال منطقى و حكمى انواعى از استدلال را متذكّر شديم كه در حدود هفت نوع مى‏باشد . دو نكته را بعنوان تبصره در اين مورد متذكّر ميشويم .

نكته يكم اينكه گفتيم در حدود هفت نوع ، براى اينست كه ممكن است بعضى از انواع با بعضى ديگر با در نظر گرفتن جهت جامع مشترك بوده باشند .

نكته دوم منظور از استدلال در همه انواع هفتگانه معناى رسمى آن نيست كه انسان مقدّماتى را با شرائط خاصّ منطقى رسميش در نظر گرفته و آنگاه نتيجه را از آن مقدّمات استنتاج نمايد ، بلكه مقصود توجيه انسانها براى دريافت واقعيّات است و حتّى منظور از آن انواع استدلال كه رسما در منطق مطرح شده است با توجّه به عظمت سخنان امير المؤمنين عليه السّلام كه فوق آن است كه فهم آنها نياز به استدلالهاى حرفه‏اى ارسطوئى داشته باشد ، قابليّت تحليل و تركيب با بديهى‏ترين و ضرورى‏ترين شكل آنها استدلالها است ، كه شكل اوّل قياسى است . استدلال با دريافت هاى شخصى خواه بر مبناى شهود استوار باشد و خواه از تجربه‏هاى شخصى در مواردى محدود ، نتيجه‏اى كلّى دريافت شود . بطور كلّى ميگوئيم : منظور از استدلال ارائه واقعيّات و توجيه انسانها بسوى آنها است خواه قابل بيان با اشكال قياسى و استقرائى و تمثيلى بوده باشد و خواه از ارجاع به دريافتهاى شخصى حاصل آيد . توجيهات يا استدلالهاى هفتگانه عبارتند از :

1 استدلال رياضى عينى .

2 استدلال استقرائى .

3 استدلال قياسى .

4 استدلال تمثيلى .

5 استدلال حكمى .

6 استدلال با دريافتهاى شخصى .

7 استدلال شهودى .

1 استدلال رياضى عينى

خداوند متعال در قرآن مجيد پيامبر اكرم را به سه نوع بسيار اساسى از راهنمائى به واقعيّات معنى‏دار دستور فرموده است : حكمت و موعظه حسنه و مجادله با بهترين طرق . اين راهنمائى‏ها در نهج البلاغه هم كاملا مشهود است ، و نيز قرآن مجيد سه نوع استدلال را بكار برده است :

1 آفاقى .

2 انفسى .

3 آفاقى انفسى كه عبارتست از دريافت نظم والاى هستى با نمودى نگارين و شفّاف كه معناى پشت پرده خود را نشان ميدهد و در قرآن كريم اين نوع استدلال كه از دو قطب درون ذاتى و برون ذاتى استفاده ميشود نظر ( استدلال ) ملكوتى گفته مى‏شود . قطب درون ذاتى اين استدلال عبارتست از فعّاليّت تجريدى ذهن در مجموعه نظم دقيق موجودات عالم هستى در حال تجدّد تعيّن‏هائى كه هر لحظه در نتيجه حركت و تحوّل مستمرّ بر موجودات عارض ميگردد . قطب برون ذاتى عبارتست از درك عين آن موجودات بطور انعكاسى ، يعنى ذهن در اين موقع حالت آيينه‏اى دارد كه مجموعه‏اى را كه در عالم عينى با آن ارتباط برقرار مى‏كند ، در خود منعكس مى‏سازد .

در اين حالت درك و انعكاس ، جنبه وسيله‏اى محض دارد و گويى انسان بلاواسطه هستى را بطور حضورى در خود در مى‏يابد . و بعبارت معمولى صورت در آيينه را مى‏بيند و آيينه چنان فانى در صورت است كه گوئى موجودى بعنوان آيينه در سر راه خود به معلوم ، وجود ندارد . ممكن است گفته شود : چطور ممكن است اين دو حالت انعكاس و تجريد در ذهن در يك موقعيّت جمع شوند ، در صورتيكه ذهن در حالت انعكاس صورت در آن ، همانگونه كه گفتيم بوسيله درك خود معلوم را بطور حضورى در خود مى‏بيند و وسيله بكلّى فانى در همان معلوم ( شى‏ء عينى ) يا عالم ( آن موجود كه درك و علم قائم بآن است ) مى‏گردد ، در صورتيكه ذهن در حالت فعّاليّت تجريدى كارى با موضوعات تجريد شده ( معدودها ندارد ) چنانكه عدد در همه فعّاليّت‏هاى رياضى از معدود تجريد شده است . براى پاسخ باين سؤال مى‏گوئيم :يكى از مهمّترين مختصّات شگفت انگيز مغز آدمى همين است كه مى‏تواند هر دو لحاظ آلى و استقلالى [ بعضى از دانشمندان اجتماع دو لحاظ آلى و استقلالى را مانند لحاظ حرفى و اسمى در حروف امكان پذير نميدانند ] را در يك موقعيّت جمع كند .

ما دو مثال مى‏آوريم كه شايد اين پديده بسيار شگفت انگيز را توضيح بدهد .فرض كنيد شما ميخواهيد اين معنى را تصوّر كنيد و آنرا بزبان بياوريد كه زندگى اين دنيا مانند زندگى شاخه‏ هاى گل در شب تاريك است كه اگر هواى مساعد مثلا نسيم صبا [ بطوريكه در ادبيّات مى‏آورند ] به غنچه ‏هاى نورس آن شاخه‏ ها وزيدن بگيرد بامدادان آن غنچه ‏ها ميشكفند و گل شكوفا ميگردند . اين مضمون را با بيتى از حافظ كه مى‏گويد :

اى صبا امشبم مدد فرما
كه سحرگه شكفتنم هوس است

به ذهن مى‏آوريد يا آنرا بيان مينمائيد . در اين جريان در ذهن شما دو فعّاليّت بوجود ميآيد : فعّاليّت يكم توجّه به مضمون فوق و فهم كامل آن ، دوم بيان آن در قالب شعرى فوق كه حافظ آنرا سروده است . ذهن شما با فعّاليّت يكم از قالب الفاظ انفرادى و تركيبى شعر حافظ عبور ميكند و رو به مضمون آن ميرود ، يعنى آن قالب الفاظ مانند آيينه محض فقط مضمون را ارائه ميكند ، ولى در فعّاليّت دوم خود قالب الفاظ مزبور بدانجهت كه از حافظ است ، براى ذهن استقلالا مطرح است ، مثلا مضمون فوق را خيلى از شعراء و نويسندگان گفته‏اند ، ولى هيچ يك بزيبائى شعر حافظ نبوده است و لذا شما آن را برگزيده‏ ايد .

مثال دوم مربوط به زيبائى‏ها مى‏شود . تماشاگران زيبائى‏ها را ميتوان به گروههائى مختلف تقسيم كرد ، اختلاف اين گروهها به علل گوناگون مستند است ، يكى از علل بسيار مهمّ ، درجه شناخت و معرفت اشخاص است درباره واقعيّات تشكيل دهنده زيبائى‏ها . كسانى هستند كه از زيبائى فقط سطح ظاهرى خوشايند آن را تماشا مى‏كنند و از آن لذّت ميبرند ، نه درباره عناصر تشكيل دهنده آن مجموعه كه زيبائى را بوجود آورده است مى‏انديشند و نه درباره عوامل درونى درك زيبائى . كسانى ديگر هستند كه با ديدن يك نمود زيبا با معانى گوناگونى در دو قطب درون ذاتى خويشتن و برون ذاتى كه آن موضوع زيبا است ، روياروى مى‏شوند ، لذا مى‏بينيد كه درباره يك موضوع زيبا تفسيراتى گوناگون ابراز مى‏شود دريافت‏ها از زيبائى يك دسته گل زيبا ،يك آبشار زيبا ، يك مهتاب زيبا ، آسمان زيبا ، بهيچ وجه يكسان نمى‏باشند . يك انسان معمولى از درك زيبائى آسمان به يك « به‏به زيباست » قناعت مى‏كند ولى ميرفندرسكى مى‏گويد :

چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى

صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر روى بالا همان با اصل خود يكتاستى

مولوى مى‏گويد :

آوازه جمالت از جان خود شنيدم
چون آب و باد و آتش در عشق تو دويدم

اندر جمال يوسف گر دستها بريدند
دستى بجان ما بنگر تا چه‏ها بريديم

ناصر خسرو ميگويد :

چيست اين خيمه كه گوئى پر گهر درياستى
با هزاران شمع در پنگانى از ميناستى

باغ اگر بر چرخ بودى لاله بودى مشتريش
چرخ اگر در باغ بودى گلبنش جوزاستى

آسيايى راست است اين كابش از بيرون اوست
من شنيدستم بتحقيق اين سخن از راستى

بنابر اين ، مغزهاى رشد يافته در همان لحظه كه آسمان زيبا را تماشا مى‏كند ، اين حقيقت را هم درباره همان آسمان در مييابد كه حركت منظّم اين آسياب وابسته به آبى است كه از بيرون آن ، نيرو براى حركت وارد مينمايد . با توجّه باين مثالها ، قدرت مغز آدمى بر فعّاليّت دو گونه‏اى ( رياضى عينى ) نيز آشكار ميگردد . امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه از اين نوع توجيهات و يا استدلالات بطور فراوان دارد .

در بعضى از جملات نهج البلاغه چنين آمده است : حدّ الأشياء عند خلقه لها إبانة له من شبهها [ خطبه 163 ص 232] ( خداوند سبحان همه اشياء را در موقع آفريدن آنها متعيّن و مشخّص ساخته است تا از امثال يكديگر تفكيك شوند . )

در مورد ديگر فرموده است و لا يعزب عنه عدد قطر الماء و لا نجوم السّماء و لا سوافى الرّيح فى الهواء و لا دبيب النّمل على الصّفا ، و لا مقيل الذّرّ فى اللّيلة الظّلماء ، يعلم مساقط الأوراق و خفىّ طرف الأحداق [خطبه 178 ص 256] ( دور از او نيست عدد قطره‏هاى آب و ستارگان آسمان و بادهائى كه اشياء را باينسو و آنسو ميبرد و حركت مورچه بر روى سنگ صاف و جايگاه آسايش مورچگان در شب تاريك . او ميداند جايگاه سقوط برگها را و حركت مخفى چشم را . ) و در خطبه 91 معروف به خطبة الأشباح از صفحه 134 و 135 واقعيّاتى از عالم هستى را در نظم دقيق و تعيّن‏هاى مستمرّى كه دارند بيان فرموده است :

امير المؤمنين عليه السّلام با اين توجيه و ارائه چهره رياضى هستى ، مردم را به حاكميّت نظم دقيق اشياء با تجدّد تعيّن‏هائى كه هر لحظه در نتيجه حركت و تحوّل مستمرّ بر موجودات عارض ميگردد متوجّه و آگاه ميسازد . در اين نگرش رياضى كه ذهن در قلّه‏اى مرتفع‏تر از عالم طبيعت ايستاده و يك فعّاليّت تجريدى انجام ميدهد ، در احساس عظمت بسيار والا كه از پشت پرده طبيعت ، بر طبيعت مى‏تابد ، فرو ميرود كه اگر بخواهد آنرا با قالب‏هاى نارساى الفاظ بيان كند ، چنين زمزمه ميكند كه

بهر جزئى ز كلّ كان نيست كردد
كلّ اندر دم ز امكان نيست گردد

جهان كلّ است و در هر طرفة العين
عدم گردد و لا يبقى زمانين

دگر باره شود پيدا جهانى
بهر لحظه زمين و آسمانى

جهان چون خطّ و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست

اگر يك ذرّه را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى

در خطبه 91 ( خطبة الأشباح ) جملاتى را بيان فرموده است كه قابل تطبيق به توجيه ( راهنمائى يا استدلال ) با آيات آفاقى انفسى است كه ما در صدد توضيح آن هستيم :

و أرانا من ملكوت قدرته ، و عجائب ما نطقت به آثار حكمته و اعتراف الحاجة من الخلق إلى أن يقيمها بمساك قوّته ، ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته ، فظهرت البدائع الّتى أحدثتها آثار صنعته و أعلام حكمته . ( خداوند سبحان ملكوت قدرتش را و شگفتى‏هاى آنچه را كه از آثارحكمتش گويا است بما ارائه فرمود ، و نيز اعتراف احتياج مخلوقات به اينكه خداوند سبحان با قدرت نگهدارنده خود ، وجود آنها را بر پا داشته است ،براى ما دليل روشن است كه الزاما صحّت بر معرفتش را بپذيريم ، پس آشكار گشت موجودات بديع ( زيبا و كامل ) كه آثار صنعتش آنها را ايجاد نموده است . ) دريافت ملكوت قدرت ، شگفتى‏هاى آثار حكمت ، موجودات بديع ( زيبا و كامل ) حقائقى هستند كه محصول دو قطب ذاتى و عينى مى‏باشند زيرا درك ملكوت و حكمت و ابداع بدون فعّاليّت تجريدى عالى ذهن و دريافت درونى بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى نظم حاكم بر اشياء با تجدّد مستمرّ تعيّن‏ها از يكطرف و ارتباط آيينه‏اى ذهن با همان موجودات منظّم با وضع مزبور ، امكان ناپذير است . اينست مقصود ما از توجيه يا استدلال رياضى عينى .

2 استدلال استقرائى

عبارتست از وصول بيك نتيجه كلّى از تتبّع و تفحّص موارد . البتّه هر اندازه موارد تتبّع و تجربه شده بيشتر باشد ، بر اطمينان به نتيجه مطلوب افزوده ميشود . در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام اين نوع استدلال هم مشاهده ميشود .

از آن جمله در خطبه 129 صفحه 187 ميفرمايد : اضرب بطرفك حيث شئت من النّاس فهل تبصر إلاّ فقيرا يكابد فقرا ،أو غنيّا بدّل نعمة اللّه كفرا ، أو بخيلا اتّخذ البخل بحقّ اللّه وفرا أو متمرّدا كان بأذنه عن سمع المواعظ وقرا ( چشمت را بهر طرف كه از مجتمع بخواهى بينداز ، آيا جز اين خواهى ديد كه يا فقيرى است كه با فقر و بينوائى سخت دست به گريبان است ،يا انسانى غنىّ است كه نعمت خداوندى را به كفر تبديل كرده است ، و يا بخيلى است كه امساك از اداى حقّ خداوندى را تمكّن و ثروت اتّخاذ كرده است و يا متمرّدى است كه گوئى در گوش او از شنيدن مواعظ سنگينى است . ) امير المؤمنين عليه السّلام در مواردى از سخنان خود ، دستور به گرفتن اعتبار ازاقوام و ملل گذشته فرموده است ، قطعى است كه آن حضرت نفرموده است كه آنان به اطّلاع چند مورد محدود از سرگذشت مردم كه موجب يك آگاهى ناقص مى‏باشد ،قناعت بورزند ، بلكه بايد آنان بقدرى در سرگذشت انسانها به تحقيق و بررسى بپردازند كه قواعد و اصول « حيات معقول » انسانى را بياموزند و از آنها استفاده كنند .

از آنجمله مى‏فرمايد : فاعتبروا بما أصاب الأمم المستكبرين من قبلكم من بأس اللّه و صولاته و وقائعه و مثلاته . . . [ خطبه 192 قاصعه صفحه 290 ] ( پس عبرت بگيريد با اطّلاع بآنچه كه بر امّت‏هاى مستكبر پيش از شما اصابت نموده است از غضب خداوندى و سطوت و انتقامها و تباهى‏هائى كه او بر آن امم وارد ساخته است . ) همين مضمون را در شكل ديگر در صفحه 296 و 297 از همين خطبه مطرح فرموده است .

و در وصيّت به فرزند عزيزش امام حسن مجتبى عليه السّلام ميفرمايد : و اعرض عليه أخبار الماضين و ذكّره بما أصاب من كان قبلك من الأوّلين . . . [ نامه‏ها و وصايا شماره 31 صفحه 392 ] ( فرزندم ، اخبار گذشتگان را بر نفست عرضه كن و متذكّر باش بنفس خود :نتائج كردارهائى را كه به پيش از تو از گذشتگان وارد شده است . )

باز در همين وصيّت ميفرمايد :أى بنىّ ، إنّى و إن لم أكن عمّرت عمر من كان قبلى ، فقد نظرت فى أعمالهم و فكّرت فى أخبارهم ، و سرت فى آثارهم ، حتّى عدت كأحدهم ، بل كأنّى بما انتهى إلىّ من أمورهم قد عمّرت مع أوّلهم إلى آخرهم ، فعرفت صفو ذلك من كدره و نفعه من ضرره ( من اگر چه عمر مردمى را كه پيش از من از اين دنيا گذشته‏اند ، نكرده‏ام ولى در اعمال آنان نگريسته‏ام و در اخبارشان انديشيده و در آثارشان سير كرده‏ام تا اينكه مانند هر يكى از آنها گشته‏ام « آنچه را كه هر يك از آنان انجام داده‏اند ،ديده‏ام » بلكه گوئى بجهت وصول كامل سرگذشتشان بمن ، از افراد اوّليّه گرفته تا آخرين افرادشان با آنان زندگى كرده‏ام و در نتيجه صافى زندگى آنان را از تيره و نفعش را از ضررش باز شناخته‏ام . . . ) در اين جملات امير المؤمنين عليه السّلام به استدلال استقرائى ( توجيه استقرائى ) پرداخته و مردم را با تكيه به آگاهى و اطّلاعى كه درباره مردم اقوام و ملل بدست آورده‏اند ،توجيه فرموده‏اند .

3 استدلال قياسى

اينگونه استدلال كه از تطبيق قضاياى كلّيّه ثابت شده بر موارد بوجود مى‏آيد ، در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام اين نوع استدلال به وفور ديده مى‏شود . در خطبه اوّل از نهج البلاغه قضاياى زير با استدلال قياسى مطرح شده است :

فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه . و من قرنه فقد ثنّاه . و من ثنّاه فقد جزّاه .

و من جزّاه فقد جهله . و من جهله فقد أشار إليه و من أشار إليه فقد حدّه .

و من حدّه فقد عدّه . . . ترجمه اين جملات مبارك را در اشكال قياسى آنها طرح مينمائيم : اوّلا براى سهولت بيان ، قضاياى شرطيّه را ( كه مركّب است از مقدّم و تالى ) به قضاياى حمليّه ( كه مركّبست از موضوع و محمول ) تبديل ميكنيم :

1 توصيف خداوندى مستلزم مقارن ساختن صفت به ذات خداوندى است .و مقارن ساختن صفت به ذات خداوندى مستلزم دو قرار دادن او است ، پس توصيف خداوندى مستلزم دو قرار دادن او است .

2 توصيف خداوندى مستلزم دو قرار دادن او است و دو قرار دادن او مستلزم تجزيه او است ، پس توصيف خداوندى مستلزم تجزيه او است .

3 توصيف خداوندى مستلزم تجزيه او است ، و تجزيه او ناشى از جهل است ،پس توصيف خداوندى ناشى از جهل است .

4 توصيف خداوندى ناشى از جهل است ، و جهل به او مستلزم اشاره به او است ،

پس توصيف خداوندى مستلزم اشاره به او است .

5 توصيف خداوندى مستلزم اشاره به او است . و اشاره به او مستلزم محدود ساختن او است ، پس توصيف خداوندى مستلزم محدود ساختن او است .

6 توصيف خداوندى مستلزم محدود ساختن او است ، و محدود ساختن او مستلزم شمارش او است ، پس توصيف خداوند مستلزم شمارش او است .

پس از اين مقدّمات و نتائج كه در شكل اوّل از استدلال قياسى بيان شده است ،

نتيجه نهائى اينست كه توصيف خداوندى مستلزم بشمارش در آوردن او است ، در صورتيكه بشمارش در آوردن او ( يعنى معدود قرار دادن او براى انتزاع عدد ) محال است . اين نكته را هم بايد يادآورى كنيم : كه چنانكه نتائج هر يك از استدلالهاى قياسى فوق را ميتوان منفردا نتيجه تلقّى كرده و بآن اعتقاد نمود ، همچنين ميتوان همه مقدّمات و نتائج فوق را بترتيبى كه تنظيم كرديم ، منظور نموده و از مجموع آنها نتيجه نهايى را بدست آورد .

4 استدلال تمثيلى

چنانكه در تعريف آن آمده است ، عبارتست از استخراج جامع مشترك موضوعى كه حكمى براى آن ثابت شده ( يا علّت كلّى حكم ) و تعميم آن بر همه موارد و مصاديق آن موضوع يا بر همه مواردى كه علّت ميتواند شامل آن بوده باشد . مانند ممنوعيّت آشاميدن آبجو به علّت سكر ( مستى ) كه علّت ممنوعيّت آشاميدن انواع شراب مسكر است . اينگونه استدلال هم در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام فراوان است . از آن جمله :

و لو ضربت فى مذاهب فكرك لتبلغ غاياته ، ما دلّتك الدّلالة إلاّ على أنّ فاطر النّملة هو فاطر النّخلة لدقيق تفصيل كلّ شى‏ء و غامض اختلاف كلّ حىّ . و ما الجليل و اللّطيف ، و الثّقيل و الخفيف و القوىّ و الضّعيف فى خلقه إلاّ سواء ( و اگر در روشهاى فكرى خود چنان به فعّاليّت بپردازى كه به نهايت تفكّراتت درباره شناخت موجودات بررسى دليل ترا دلالت نخواهد كرد مگر باينكه آفريننده مورچه همان آفريننده درخت خرما است ، زيرا دقّت تفصيل در هر موجود و عمق هويّت در اختلاف هر زنده‏اى براى تو اثبات خواهد گشت . و نيست بزرگ و لطيف و سنگين و سبك و قوى و ضعيف در آفرينش او مگر مساوى . ) يعنى همان علّت كه در اجزاء و ابعاد و قوانين حاكمه بر آنها در ساختمان يك مورچه ، دليل روشن است به اينكه آفريننده آن ، كسى يا چيز ديگرى جز خداوند خلاّق نمى‏تواند باشد ، در نخله و كهكشانهاى بزرگ و مگس كوچك نيز وجود دارد .

5 استدلال حكمى

مقصود راهنمائى‏ها و توجيهات عاليه‏ايست كه مبتنى بر مقدّمات ( قضاياى حكيمانه ) است . اين نوع استدلال در نهج البلاغه بسيار فراوان است .ميتوان گفت : اغلب آن قضايائى را كه امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان مباركشان براى اثبات معنى دار بودن كلّ هستى و تحريك مردم براى درك آن و اصول اخلاقى و تحريك براى عمل بآنها مى‏فرمايد ، از اين نوع استدلال است . از آنجمله :

و لو فكّروا فى عظيم القدرة و جسيم النّعمة لرجعوا إلى الطّريق و خافوا عذاب الحريق ، و لكن القلوب عليلة و البصائر مدخولة [ خطبه 185 ص 270 ] ( اگر در قدرت عظيم الهى و بزرگى نعمتى [ كه در جهان هستى نمايان است ] بنگرند ، به راه راست بر ميگردند و از عذاب آتش ميترسند ، ولى دلها بيمار و بينائى‏ها مختلّ است . ) امير المؤمنين عليه السّلام در اين جملات مردم را به درك معنى‏دار بودن جهان هستى تحريك مينمايد و نتيجه درك و انديشه در حقيقت مزبور را هم كه رجوع به صراط مستقيم و ترس از آتش است بيان مى‏فرمايد . آنگاه مردم را به شناخت علّت نينديشيدن و بى‏اعتنائى به آيات هستى كه نمايشگاهى از قدرت او است ، متوجّه ميسازد و مى‏فرمايد : علّت بى‏خيالى و نينديشيدن در چنان حقيقت عظمى ، بيمارى دلها و اختلال بينائى‏ها است . سيّد رضى از امير المؤمنين عليه السّلام در حدود 480 جمله حكيمانه نقل كرده است ، اگر كسى با دقّت كامل در اين جملات بينديشد ، خواهد ديد : آنها بر دوقسم عمده تقسيم ميگردند : قسمى از آنها بديهى و نياز به اثبات و تحليل و تركيب ندارد مانند :

قيمة كلّ امرء ما يحسنه [ حكم شماره 81 ] ( ارزش هر مردى بستگى دارد بآنچه كه او را نيكويش گرداند . )

الإعجاب يمنع الازدياد [ حكم شماره 167 ] ( خودپسندى از افزايش رشد مانع ميشود . )

لا ترى الجاهل إلاّ مفرطا أو مفرّطا [ حكم شماره 70 ] ( نخواهى ديد جاهل را مگر افراط گر و يا تفريط كننده . ) و قسم ديگر جملات حكيمانه‏ايست كه يا صراحتا مورد استدلال حكيمانه قرار گرفته است مانند پاسخى كه درباره سؤال از ترجيح عدل و احسان بر يكديگر فرمودند :

العدل يضع الأمور مواضعها ، و الجود يخرجها من جهتها ، و العدل سائس عامّ ، و الجود عارض خاصّ ، فالعدل أشرفهما و أفضلهما [ حكم شماره 437 ] ( عدالت همه امور را در موضع بايسته خود قرار ميدهد ، و بخشش و احسان آن امور را از جهت خود خارج ميسازد ، عدالت مديريّت عمومى دارد ،

و احسان حالت عارضى مخصوصى است . پس عدالت شريف‏ترين و برترين آن دو است . ) و از كلمات حكيمانه آن حضرت كه دلائل حكمى آنها در خودش نهفته است [ اينگونه قضايا را در اصطلاح منطق قياساتها معها ( قضايائى كه دلائل قياسى آنها با خود آنها است ) مى‏نامند ] ،اين است كه مى‏فرمايد :من نصب نفسه للنّاس إماما فليبدء بتعليم نفسه قبل تعليم غيره و ليكن تأديبه بسيرته قبل تأديبه بلسانه ، و معلّم نفسها و مؤدّبها أحقّ بالإجلال من معلّم النّاس و مؤدّبهم [ حكم شماره 73 ] ( هر كس كه خود را براى مردم پيشوا قرار بدهد ، بايد پيش از تعليم ديگران نخست به تعليم خويشتن بپردازد ، و بايد تأديب با كردار پيش از تأديب با زبانش باشد ، و انسانى كه به تعليم و تأديب خويشتن بپردازد ، به تعظيم شدن شايسته‏تر از معلّم و مربّى ديگر انسانها است . ) اين كلمات شريفه دلائل حكيمانه خود را چنان ارائه مى‏كند كه گوئى آن دلائل صريحا ذكر شده است . يعنى اين دليل كه

ذات نايافته از هستى بخش
كى تواند كه شود هستى بخش

و اين دليل كه دو صد گفته چون نيم كردار نيست حقايقى است كه بمجرّد شنيدن كلمات شريفه فوق به ذهن آدم آگاه متبادر مى‏گردد .

6 استدلال با دريافتهاى انسانهاى كمال يافته

مقصود از دريافتهاى شخصى ،دريافتهاى تخيلى و احساساتى خام نيست ، بلكه مقصود دريافت با عظمت‏ترين اصول است كه فقط براى شخصيت‏هاى رشد و كمال يافته دست ميدهد . اين همان دريافتها است كه تكيه‏گاه انسانهائى است كه ميخواهند بدانند ، يا تا حدودى ميدانند كه كيستند ؟ از كجا آمده‏اند ؟ براى چه آمده‏اند ؟ بكجا ميروند ؟ .

بعنوان نمونه

امير المؤمنين عليه السّلام مى‏فرمايد : و إنّى لعالم بما يصلحكم و يقيم أودكم و لكنّى لا أرى إصلاحكم بإفساد نفسى [ خطبه 69 ص 99 ] ( و من به يقين ميدانم آنچه را كه شما را اصلاح ميكند و انحرافتان را راست ميسازد [ در نظر خود آنان ] ولى من شايسته نمى‏بينم اصلاح شما را كه به افساد نفس خود تمام خواهد گشت . ) اين يك دريافت عميق درباره شخصيّت است كه ايجاب مى‏كند خود را برضاى مردمى كه فقط تابع هوى و هوسند و سود و لذّت مادّى مى‏خواهند نبازد ، و بعبارت ديگر شخصيّت انسانى بقدرى با عظمت است كه نبايد براى جلب رضاى مردم كه فقط تابع هوى هستند و آرمانى جز سود و لذت مادّى را برسميّت نميشناسند ، آنرا فاسد و مختلّ ساخت .

بدانجهت اين كلمات شريفه را بعنوان نمونه براى استدلال با دريافت‏هاى شخصى آورديم كه وصول بچنين دريافت عميقى كه موجب شود انسان سرورى و رياست به جوامعى را بدور بيندازد و آنرا بى‏ارزشتر از بند كفشش معرّفى نمايد ، با دلائل منطقى رسمى امكان پذير نيست . در اين كلمات شريفه بيان كننده با عظمت‏ترين اصل كلّى است كه از مسير دريافت شخصى يك انسان كامل بنام علىّ بن ابيطالب عليه السّلام به مزارع مغزهاى بشرى عرضه شده است . اينكه دريافت‏هاى اين انسان رشيد الگوهاى « حيات معقول » بشريّت است ، مورد اذعان همه بزرگان تاريخ است . بشنويد كه جلال الدين محمّد مولوى چه مى‏گويد :

راز بگشا اى علىّ مرتضى
اى پس از سوء القضا حسن القضا

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمّه‏اى واگوى از آنچه ديده‏اى

اين يك قانون كلّى است كه شخصيّت‏هاى كمال يافته نميتوانند همه آن دريافت‏هاى شخصى عميق خود را براى مردم معمولى بازگو كنند ، زيرا واقعا مردم معمولى از درك آنها عاجزند ، اينكه مولوى مى‏گويد :

بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان كه جامّ حقّ نوشيده‏اند
رازها دانسته و پوشيده‏اند

هر كه را اسرار حقّ آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند

مطلبى است قطعى و چنانكه در عبارات زير از ميخائيل نعيمه نويسنده مشهور مسيحى هم خواهيم ديد ، كه امير المؤمنين عليه السّلام اندكى از آنچه را كه دريافته ابراز فرموده است . با اينحال همان اندك را هم اگر بشريّت واقعا درمى‏يافت و بآن عمل ميكرد ، مسير تاريخ طبيعى خود را عوض ميكرد و وارد مسير تاريخ انسانى ميگشت ،ولى ، هيهات كه هر چه بشريّت پيش ميرود ، براى تاريخ طبيعى خود ، مسيرهاى متنوّع و متعدّدى باز مى‏كند و نام آن را هم جريان تكاملى ميگذارد ؟ عبارات ميخائيل نعيمه بقرار زير است :

فالّذى فكّره و تأمّله و قاله و عمله ذلك العملاق العربىّ بينه و بين نفسه و ربّه لممّا لم تسمعه أذن و لم تبصره عين . و هو أكثر بكثير ممّا عمله بيده أو أذاعه بلسانه و قلمه . . . [ الامام علىّ بن ابيطالب صوت العدالة الانسانيّة مقدّمه بقلم ميخائيل نعيمه ص 7] ( آنچه را كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام « آن بزرگمرد بسيار با عظمت » ما بين خود و شخصيّت خويشتن و ما بين خود و پروردگارش انديشيده و تأمّل نموده و گفته و عمل كرده است خيلى بيش از آن است كه با دستش انجام داده يا آنرا با زبان و قلمش اشاعه فرموده است . ) يك نكته بسيار مهمّ ديگر كه در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام در موارد دريافت شده‏هاى آن بزرگوار بچشم ميخورد ، اينست كه آن بزرگوار اغلب به بيان مطلب اكتفاء نموده و براى اثبات آن دليلى نمى‏آورند ، گوئى آن حضرت واقعيّتى ملموس را توصيف مى‏فرمايند ، فقط كارى كه براى دريافت چنان واقعيّت بايد صورت بگيرد خم شدن انسان به روى وجدان و فطرت يا دل خويشتن براى ديدن و پذيرش واقعيّتى است كه در خود دارد .

7 استدلال شهودى

در توضيح دريافتهاى انسانهاى كمال يافته مطالبى گفته شد كه ميتواند روشنگر استدلال و توجيه متّكى به شهود نيز بوده باشد . با اينحال چون اين دو نوع استدلال با يكديگر متفاوت مى‏باشند ، لذا مى‏پردازيم به بيان مختصرى در تفاوت آن دو با يكديگر . قضايائى كه در استدلال با دريافت انسانهاى كمال يافته ،بكار ميرود ، قابل طرح در فضاى معارف عمومى بشر است . از اين جهت اينگونه دريافت‏ها شباهتى به وحى دارد كه با اينكه انبياء عظام با گيرندگى شخصى درونى و خصوصيّات بسيار والاى روحى كه خداوند بآنان عنايت فرموده است ، وحى را از خداوند متعال در مى‏يابند ، آنچه را كه بآنان وحى شده است ، با تبعيّت از اصل نحن معاشر الأنبياء أمرنا أن نكلّم النّاس على قدر عقولهم ( ما گروه انبياء مأموريم كه با مردم به اندازه عقول آنان سخن بگوئيم . ) به مردم تبليغ ميكنند .

ولى دريافت‏هاى شهودى كه موادّ تشكيل دهنده استدلال شهودى قرار ميگيرند دو بعد دارند : بعد يكم ، اين نوع دريافت قابل طرح براى ديگر انسانها است ، چنانكه در دو مثال در مبحث استدلالهاى منطقى و انواعى ديگر از استدلالها متذكّر شديم و بعد ديگر شهود بطور مستقيم قابل تعليم و تفهيم نيستند ، بلكه دريافت كنندگان مى‏توانند فقط مقدّمات و طرق وصول به شهود را بيان نمايند و خود عمل كنندگان بآن مقدّمات و سالكان آن طرق هستند كه با عمل و سلوك مزبور به شهود توفيق خواهند يافت

من ترا بردم فراز قلّه هان
بعد از اين تو از درون خود بخوان

اين مطلب را هم در توضيح دو مثال از نهج البلاغه و قرآن در مبحث استدلالهاى منطقى و انواعى ديگر از استدلالها بيان نموديم . در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام دريافت‏هاى شهودى كه با بعد قابل ابراز آنها طرح شده فراوان است .

از آن جمله :

بصّرنيكم صدق النّية [ خطبه 4 ص 51 ] ( حقيقت شما را با صدق نيّتى كه دارم شهود مى‏نمايم . )

لم أعبد ربّا لم أره [ خطبه 179 ص 258 ] ( نپرستيده ‏ام خدائى را كه نديده ‏ام . ) در همين سخنان طريق توفيق يافتن بچنين شهودى را بيان ميفرمايد :

لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ، و لكن تدركه القلوب بحقائق الإيمان ( درك نميكند خدا را چشمان ظاهرى با مشاهده عينى ، ولى دل‏ها او را با حقائق ايمان در مى‏يابد . )

و نؤمن به إيمان من عاين الغيوب [ خطبه 114 ص 169 ] ( و ايمان مى‏آوريم بخدا ، ايمان كسيكه حقائق غيبى را مى‏بيند . ) و بديهى است كه ديدن حقائق غيبى جز با شهود راه ديگرى ندارد .

4 ارشاد

اگر چه سخنان امير المؤمنين عليه السّلام همه و همه براى ارشاد مردم گفته شده است ، با اينحال كيفيّت ارشادى آن سخنان با توجّه به اختلاف ابعاد بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى انسانى در مسير رشد و سلوك بسوى خدا مختلف است .

توضيح اينكه سه طريق گذشته ( بيان واقعيّات با اصول و قوانين بنيادين و استدلال يا روش توصيفى ،و استدلال ) در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام در حقيقت وسائلى براى ارشاد انسانها است كه عبارتست از شناساندن و توجيه آنان به رشد حقيقى خود . آن انسان كامل با همه طرق و وسائل بطور جدّى ميخواهد مردم را از روى خاك كه سخت آنانرا بخود جذب نموده است بلند كرده و از جان پاك خودشان آگاه بسازد و سپس آنانرا در نتيجه آشنائى كه با جان پاك پيدا كرده‏اند در جاذبه كمال قرار بدهد . بنابر اين ، بيتى

چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك

كه از محمّد اقبال لاهورى بيادگار مانده [ و خود يابى است بسيار پر معنى ] بيان كننده عاليترين مقدّمه آن هدف اعلا است كه دين منظور نموده و سرتاسر سخنان امير المؤمنين عليه السّلام ارشاد بسوى آن ميباشد .

اگر چه همانطور كه گفتيم همه سخنان امير المؤمنين عليه السّلام شناساندن طرق رشد و كمال انسانى و توجيه همه مردم بسوى آن است ، با اينحال كيفيّت طرق رشدهمانگونه كه در قرآن مجيد آمده است وَ ادْعُ إِلَى‏ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ [النّحل آيه 125] ( دعوت كن براه پروردگارت با حكمت و موعظه نيكو ، و با آنان مجادله كن با روشهائى كه بهتر است . ) مختلف است كه ناشى از اختلاف اشخاص و اقوام و ملل و عوامل محيطى و اجتماعى و زمانى است .

در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام جز آنچه مربوط به احكام مولوى الهى است ، همه اوامر و نواهى آنحضرت ارشاد به واقعيّات و صلاح و فساد انسانها است . حتّى همان اوامر مولوى الهى مانند امر به اقامه نماز هم نوعى ارشاد به ضرورت برقرار كردن رابطه ميان بنده و خدا است . بعضى از كلمات در سخنان آن حضرت وجود دارد كه تقريبا مفهوم ارشاد را بطور مستقيم ميرساند مانند توصيه امير المؤمنين عليه السّلام در مواردى متعدّد و با بياناتى متنوّع در سخنان خود به عوامل كمال ، مانند توصيه مردم به تقوى ارشاد فرموده است مانند :

أوصيكم بتقوى اللّه ( شما را به تقوى براى خدا توصيه ميكنم . ) اينگونه ارشاد در خطبه 83 ص 107 و در خطبه 99 ص 144 با اين جمله :

عباد اللّه ، أوصيكم بالرّفض لهذه الدّنيا التّاركة لكم ( اى بندگان خدا ، شما را توصيه ميكنم كه اين دنيا « دنيا پرستى را » رها كنيد دنيائى كه شما را ترك خواهد كرد . ) و خطبه 114 ص 169 و خطبه 161 ص 230 و خطبه 173 ص 248 و خطبه 182 ص 262 و خطبه 188 ص 278 و در همين خطبه أوصيكم بذكر الموت ( شما را به ياد آوردن مرگ توصيه ميكنم . ) و خطبه 191 ص 284 و خطبه 194 ص 307 و خطبه 196 ص 310 و خطبه 198 ص 312 

و در كلمات قصار شماره 82 ص 482 چنين توصيه فرموده است : أوصيكم بخمس لو ضربتم إليها آباط الإبل لكانت لذلك أهلا : لا يرجونّ أحد منكم إلاّ ربّه ، و لا يخافنّ إلاّ ذنبه ، و لا يستحينّ أحد منكم إذا سئل عمّا لا يعلم ، أن يقول لا أعلم ، و لا يستحينّ أحد إذا لم يعلم الشّى‏ء أن يتعلّمه ،و عليكم بالصّبر ، فإنّ الصّبر من الإيمان كالرّأس من الجسد ، و لا خير فى جسد لا رأس معه ، و لا فى إيمان لا صبر معه . ( شما را به پنج چيز توصيه ميكنم كه اگر راحله سفر بستيد و در راندن مركب براى سفر شدّت عمل بخرج داديد ، شايسته است : هيچ كس از شما اميدوار نباشد مگر پروردگار خود را و هراسى نداشته باشد مگر از گناه خود ،و خجالت نكشد هيچ كس از شما موقعيكه از او درباره چيزى كه سؤال شود و او آنرا نداند ، بگويد : من نميدانم و خجالت نكشد كسى از ياد گرفتن چيزى كه آنرا نميداند و بر شما باد صبر ، زيرا نسبت صبر به ايمان ،نسبت سر بر بدن است ، و خيرى نيست در جسدى كه سر نداشته باشد ، و نه در ايمانى كه صبرى با آن نباشد . )

تفسير عمومى خطبه صد و نهم

2 ، 8 كلّ شى‏ء خاشع له و كلّ شى‏ء قائم به ، غنى كلّ فقير ، و عزّ كلّ ذليل ،و قوّة كلّ ضعيف ، و مفزع كلّ ملهوف ( همه موجودات بمقام شامخ خداوندى خاشع و قيام وجودى همه اشياء با او است ، بى‏نياز كننده هر نيازمندى و عزّت بخش هر ذليلى . او است قوّه هر ناتوانى ،و پناهگاه هر سوخته دلى . )

همه اشياء در برابر او تسليم ، و قائم بر او ، و نيرو بخش هر ناتوان است .

در هنگام نيايشهاى روحانى و توجّهات ملكوتى و روياروئى با فروغ خداوندى ، همصدا با سرور شهيدان ، فرزند نازنين همين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام كه گفتار و كردارش و همه گونه حركات و سكناتش روشنترين آيات الهى است ، نه تنها براى خاك نشينان اين دنيا ، بلكه حتّى براى پرواز كنندگان و ساكنان عالم قدس الهى ، بگوئيم :معبودا ، چه دريافت كسى كه ترا از دست داد ، و چه از دست داد كسى كه ترا دريافت .

( ما ذا وجد من فقدك و ما الّذى فقد من وجدك ) [ دعاى عرفه حضرت امام حسين عليه السلام ] تصوّر استقلال وجودى براى كائنات باين خيال كه كائنات در ادامه وجود خود نيازى به برپا دارنده ندارد و ميتواند با نيروى نهفته در نهادش بقاى خود را در گذرگاه زمان تضمين نمايد ، همان مقدار تصوّر بى‏اساس است كه نسبت دوام جريان برق به سيم و لامپ اگر اين معنى را بپذيريم كه همه موجودات در كى درباره دريافت فيض مستمرّ از خداوند سبحان دارند ، قطعا خشوع و خضوع و تسليم شدن همه موجودات بآن ذات اقدس را نيز پذيرفته‏ايم .

با توجّه به جريان و بروز حيات و انديشه و تعقّل از مجراى عالم هستى ، بايد اين اصل مبنائى را قبول كنيم كه همه موجودات از درك و اختيارى مناسب ماهيّتى كه دارند ، برخوردار ميباشند ، آيات قرآنى در مواردى متعدّد تسبيح و سجده همه كائنات را بمقام ربوبى تصريح نموده است . از آنجمله سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ [ الحديد آيه 1] ( براى او تسبيح ميگويد آنچه كه در آسمانها و زمين است . ) اين مضمون در حدود 10 مورد از آيات قرآنى وارد شده است . و كلمه سجده در 4 مورد بهمه اشياء نسبت داده شده است مانند وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّماوات وَ مَا فِى الْأَرْضِ [ النّحل آيه 49] ( و براى او سجده ميكند آنچه كه در آسمانها و زمين است . ) در سه جمله بعدى كلمه مصدرى بكار رفته است ( غنى كلّ فقير ) ، ( عزّ كلّ ذليل ) ،( قوّة كلّ ضعيف ) اين گونه استعمال مصدر براى بيان وجود غايت كمال معناى آن مصدردر كسى كه صفت او است ، شايع و رايج است مانند زيد عدل يعنى صفت عدالت كه در زيد وجود دارد در غايت كمال است . البتّه اين صفات جمال و جلال در هيچ موجودى به غايت كمال جز در خداوند سبحان نميرسد .

بهر حال ، معناى جملات فوق بسيار روشن است و آن اينست كه خداوند متعال بخشنده بى‏نيازى بهر نيازمندى است ، اگر نيازمند تكيه به غناى الهى نمايد و ايمان داشته باشد باينكه همه موجوديّت او وابسته به خداوند است كه غنىّ مطلق است ، در عين فقر و مسكنت ، احساس بى‏نيازى از همه موجودات جز خدا مينمايد . احتمال ديگر اينكه بدانجهت كه همه انسانها فقيرند :[ يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّه وَ اللَّهُ هُو الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ ] [الفاطر آيه 15] ( اى مردم ، شما نيازمندان به خدائيد و خداوند است كه بى‏نياز و شايسته پرستش است . ) و فقط خداوند است كه غناى مطلق صفت او است لذا همه بى‏نيازى‏ها و غناهائى كه در بشر ديده ميشود ، از آن خدا است و از آن مقام شامخ به انسانها و به هر موجود ديگر عطا شده است . بهمين نحو است معناى عزّ كلّ ذليل و قوّة كلّ ضعيف .

ميفرمايد :و مفزع كلّ ملهوف ( و پناهگاه يا پناه دهنده هر دلسوخته‏ايست . ) كدامين انسان آگاه است كه در ميان ظلمات متراكم تخيّلات و انديشه‏ها اگر بتواند خود را نبازد اشعّه غير قابل توصيفى را كه بطريق مرموز آن ظلمات را ميشكافد و ديدگان آن متحيّر در ظلمات را مينوازد ، مشاهده نكند . آن كدامين انسان عاقل است كه با فرو رفتن در امواج متوالى شكّ و ترديدها اگر خود را نباخته باشد ، تخته پاره‏اى از تعقّل ناب ، به فرياد او نرسد . آرى ، نميتوان چنين انسانهائى را پيدا كرد ،چنانكه نميتوان انسانى را پيدا كرد كه ناگواريها و مصائب روزگاران او را در چاهى بسيار تاريك و عميق فرو برد و آن انسان بالاى سرش نگاه كند و طنابى نورانى با دستگيره‏اى نورانى‏تر كه براى در آمدن از چاه آويزان شده است ، نبيند

مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون ترا سوداى سر بالا نبود

9 ، 12 من تكلّم سمع نطقه ، و من سكت علم سرّه ، و من عاش فعليه رزقه ، و من مات فإليه منقلبه كسى كه سخنى گويد ، سخنش را بشنود و هر كس خاموش باشد راز درونيش را ميداند ، و هر كس كه زندگى كند روزيش بر او است و كسى كه بميرد بازگشتش بسوى او است . )

اوست شنونده سخن ، داناى راز ، روزى بخش زندگان ، مرجع همه بازگشتها .

شنوائى آن ذات اقدس نه چنانست كه سخنى از راه ارتعاش هوا بوجود بيايد و حركت كند و به علم خدا راه بيابد كه براى فهم انسانها از كلمه شنيدن استفاده ميشود ،علم او به رازهاى درونى نه چنانست كه نخست قضايا و دريافت شده‏هائى در درون انسانها جمع شود كه كسى از آنها اطّلاعى نداشته باشد ، ولى خداوند بوسيله اسبابى مناسب علم بآن رازها پيدا كند آن خداوند بزرگ كه بوجود آورنده مقدّمات و وسائل صدا و سخن و خالق خود سخن مانند ديگر مخلوقاتست ، علم بهمه آنها دارد نه تنها در هنگام بوجود آوردن سخن و سلسله علل آن ، بلكه پيش از ابداع آن ، در عرصه هستى معلوم خداوندى است كه عالم إذ لا معلوم ( او عالم بهمه اشياء است پيش از آنكه بوجود بيايند . )

هم قصّه نا نموده دانى
هم نامه نا نوشته خوانى

گر صد لغت از زبان گشايد
در هر لغتى ترا ستايد

ور دم نزند چو تنگ حالان
دانى لغت زبان لالان

نظامى گنجوى [ ليلى و مجنون ، مقدّمه ، ص 8 .]

يك بحث مختصر درباره علم خداوندى كه بى‏نياز از وجود معلوم است

بنابر اين ، پيش از آنكه سخن ، هويّت سخن بودن بخود بگيرد و پيش از آنكه راز ، هويّت راز بودن داشته باشد ، معلوم خداوندى ميباشند ، زيرا همه كائنات عالم هستى نه تنها در موقعيّت بالقوّه و پيش از به فعليّت رسيدن ، معلوم خداوندى هستند ، بلكه پيش از ابداع اصول و مبادى همه كائنات نيز معلوم آن ذات اقدسند . اگر بخواهيم يك مثال ساده براى توضيح اين مسأله بزنيم [ اگر چه از همه جهات قابل تطبيق به علم و معلوم خداوندى نيست ] ميتوانيم اعداد را چه در حال انفراد و چه در حال پيوستگى بيكديگر با ارتباطات گوناگون رياضى منظور بداريم ، در نظر بگيريم . يك انسان پس از رسيدن به مرحله‏اى از رشد مغزى ميتواند اين اعداد را مثلا 1 2 3 4 5 . . . در ذهن خود دريابد و همچنين ميتواند مثلا رابطه 2 را با 4 كه اوّلى نصف دومى و دومى دو برابر اوّلى است دريافت نمايد .

ما ميتوانيم بگوئيم : انسان پس از ورود به مرحله رشد مغزى كه قدرت تجريد پيدا ميكند ، نوعى علم به همه 2 ها كه قابل دريافت است دارا مى‏باشد ، دليل اين نوع علم امكان ايجاد عدد 2 در ذهن است و ترديدى نيست در اينكه ايجاد بدون سابقه علم بآنچه كه ايجاد ميشود ، امكان ناپذير است . پس ما پيش از ايجاد 2 علم به عدد 2 داريم و چنانكه پس از بوجود آمدن و قرار گرفتن در روابط عددى نيز ، علم به آن 2 داريم و حتّى علم به مقدّمات و شرائط و عوامل بوجود آمدن 2 را هم ميدانيم .

ممكن است گفته شود : علم ما به 2 در موقع تجريد و دريافت آن در ذهن مسبوق است به يادگيرى قبلى چه در صورت كتابتى آن ، و چه در تجريدهاى تدريجى كه در آغاز كار عدد سازى صورت ميگيرد . پاسخ اين سؤال اينست كه ايجاد 2 و هر عدد ديگر در هر لحظه‏اى از زندگى چه در حالت انفرادى و چه در رشته عمليّات رياضى مستند بآن علم به 2 هاى مشخّص نيست ، بلكه مستند به استعداد تجريد آنها در هر لحظه است ، زيرا ما عدد سازى را يا بوسيله تعليم آموزگار و كتاب با كشيدن نقشه آن ( 2 ) مى‏آموزيم ، يا بوسيله تجريد تدريجى در دوران كودكى و بهر حال ، عدد سازى به تجريد نيازمند است و هر انسانى بطور خود آگاه ميداند كه اعداد تجريد شده پس از ورود به مرحله رشد تجريد ، همان اعداد نيست كه در آغاز فهم عدد : يا عدد سازى به حافظه خود سپرده باشد ، زيرا ما با كمال وضوح مى‏بينيم كه در هر بار كه عدد را منفردا يا در جريان ارتباط با اعداد ديگر و علامات دريافت مينمائيم ، بهيچ وجه رجوع به حافظه [ و لو در كمترين زمان هم ] نمى‏نمائيم . اين معنى را ميتوان درباره همه مفاهيم تجريد شده مانند انسان كلّى ، كتاب كلّى و غير ذلك تصوّر نمود .

يعنى پس از ورود به مرحله رشد مغزى هر لحظه انسان ميتواند مفهوم كلّى را تجريد و در ذهن ايجاد كند بدون احتياج به رجوع به حافظه يا ديگر ابزار ضبط كننده ، و مسلّم است كه ايجاد آگاهانه شى‏ء بدون علم بآن ، ممكن نيست . اگر ما بخواهيم محتويات حافظه انسانها را مورد بررسى قرار بدهيم ، هزاران عدد 2 را كه در طول زندگى در ذهن تجريد كرده‏ايم ، نخواهيم ديد .

و اگر هم كسى اصرار بورزد كه همه آنها در حافظه ثبت شده است ، بهيچ وجه نميتواند اثبات كند كه در موقع يك جريان بسيار تند ذهن در فعّاليّت رياضى همان هزاران 2 هاى ثبت شده در حافظه است كه رياضى دان آنها را از آنجا بيرون مى‏كشد يا همينكه رياضى‏دان اراده كرد ، همه آن 2 ها را از حافظه خارج و وارد جريان مى‏نمايد سپس ميفرمايد : « هر كس كه زندگى كند روزيش بر خدا است » اين مطلب و مسائل مربوط بآن در مجلّد چهارم ص 68 تا 73 و از صفحه 80 تا 82 و مجلّد هشتم از صفحه 257 تا 261 و مجلّد نهم صفحه 35 و مجلّد دهم از صفحه 24 تا صفحه 27 بررسى شده است . « و هر كس كه بميرد بازگشتش بسوى او است » براستى آن كس كه گفت داستان شگفت انگيز انسان در اين كره خاكى آغاز ميشود و در همين خاكدان پايان مى‏پذيرد ، بزرگترين ظلم را باين انسان فوق آب و خاك روا داشت .

من نميدانم اين تناقض بسيار آشكار را كه از يكطرف بگوئيم : « انسان ازخاك آغاز ميگردد و در خاك پايان مى‏پذيرد » و از طرف ديگر براى همين انسان بگوئيم : « تو بايد به ارزش‏هاى انسانى عمل كنى ، مبادا خود خواه باشى ، در رسانيدن ديگر انسانها به سعادت از فداكاريها مضايقه مكن ، تكليف را فقط مستند به سوداگرى انجام مده » چه كسى و كدامين متفكّر و چگونه حلّ خواهد كرد ظلمى ديگر درباره اين انسان روا داشته شده است كه عدّه‏اى با كمال مهارت ، مغزهاى جمعى كثير از مردم را چنان توجيه كرده‏اند كه اصلا متوجّه نباشد كه زندگيش بر پايه چه تناقضى مستهلك ميگردد جالبتر اينكه بعضى‏ها ميخواهند ، بدون توجّه به تناقض مزبور ، تاريخ را تحليل نمايند و فلسفه آنرا مطرح نمايند بهر حال ، هيچ طرز تفكّرى و هيچ مكتب و متفكّرى نميتواند بدون پذيرفتن آغاز و انجامى فوق طبيعت براى انسان ، حيات او را در اين دنيا تفسير و توجيه نمايد .

يعنى بدون پذيرش جمله نهائى إنّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ( ما از آن خدائيم و بسوى او برميگرديم . ) هر چه گفته شود ، توانائى پاسخ سؤالهاى بسيار جدّى بشرى را ندارد و لذا جز صرف بيهوده انرژيهاى مغزى و راكد ساختن حركت تكاملى انسانها نتيجه‏اى نخواهد داد . 13 ، 14 لم ترك العيون فتخبر عنك ، بل كنت قبل الواصفين من خلقك . ( چشمان ظاهرى ترا نديده است تا خبرى از تو بدهد ، بلكه وجود اقدست پيش از توصيف كنندگان از خلائقت بوده است . )

او قابل ديدن با چشمان ظاهرى نيست ، زيرا او ما فوق محسوساتست .

در اين جملات امير المؤمنين عليه السّلام از توصيفات با ضماير غائب به مخاطب عدول نموده ، با خداوند سبحان چنان صحبت ميدارد كه گوئى روياروى او ايستاده است اين روش در سخن بسيار شايع است . در سوره مباركه فاتحة الكتاب هم اين عدول وجود دارد ، يعنى آن سوره مباركه با حمد و توصيف خداوندى آغاز ميگردد و از جمله إِيَّاكَ نَعْبُدُ جملات خطابيّه آورده ميشود ، يا اين عدول است كه انسان مى‏فهمد كه همواره ميتواند خود را در حضور الهى دريابد ، و در حقيقت بنده خداوندى در آن حال كه با جملات غائبانه يا با ضماير غائبه درباره خدا سخن ميگويد ، ميتواند خود را حاضر در بارگاه خداوندى ببيند .

و همانگونه كه اگر او را مشاهده ميكرد سخن ميگفت ، با او بمناجات ميپردازد . امّا تفسير اصل مطلب چنين است كه بدانجهت كه خداوند متعال فوق جسم و جسمانيّات و اشكال و ديگر كيفيّات داراى نمود ميباشد ،لذا قابل ديدن با چشمان ظاهرى نيست ، بلكه همانطوركه در پاسخ سؤال ذعلب يمانى كه پرسيده بود : هل رأيت ربّك ؟( آيا پروردگارت را ديده ‏اى ؟ ) فرموده است :أ فأعبد ما لا أرى ؟ فقال : و كيف تراه يا أمير المؤمنين ؟ فقال : لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ، و لكن تدركه القلوب بحقائق الإيمان [ خطبه 179 ص 258] ( آيا مى‏پرستم چيزى را كه نديده باشم ؟ ذعلب يمانى پرسيد : چگونه مى‏بينى او را ؟ آن حضرت فرمود : چشم‏ها با مشاهده عينى او را نمى‏بيند ،بلكه اين دلها است كه با حقائق ايمان او را مى‏بيند . ) ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چگونه دلها او را مى‏بيند ؟ پاسخ اينست كه رؤيت و شهود دل فوق ارتباط يكى از حواسّ طبيعى با محسوس خويش است ،اين رؤيت گوئى چنانست كه دل موجى ميزند و همان موج خود را [ مانند معلوم حضورى ] در مى‏يابد . بعنوان مثال وقتى كه دل مفهوم كلّى زيبائى را در مى‏يابد [ خواه مفهوم كلّى زيبائى‏هاى محسوس و خواه مفهوم كلّى زيبائى‏هاى معقول ] نه چنانست كه شكلى يا نمود ديگرى از جهان عينى در آن منعكس ميگردد ، بلكه حقيقتى را دل در مى‏يابد كه حالتى از حالات يا موجى از امواج خود تلقّى مينمايد ، همچنانكه قوّه عاقله ما هنگاميكه فعّاليّتى نموده و معقولى را درك مى‏كند يا به چيزى حكم مى‏نمايد ،در حقيقت وجود يا هويّت معقولى آن معقول را ، حالتى يا موجى از امواج خود ميداند .

و بديهى است كه نه خود دل و عقل قابل مشاهده عينى است و نه فعّاليّت و محصول فعّاليّت آندو .

مخفى نيست كه منظور ما فقط اثبات اين معنى است كه رؤيت و شهود و فعّاليّتى در درون وجود دارد كه دل و عقل بترتيب آنها را دارا مى‏باشند ولى بهيچ وجه قابل مشاهده عينى نيستند ، نه اينكه خدا حالت يا موجى از دل ما است ، بلى دريافت خداوند ذو الجلال مانند يكى از حالات و امواج قلبى ما است كه خداوند بر بندگانش عطا ميفرمايد . امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « خداوندا ، چشمان انسانها ترا نديده است كه از تو خبر بدهد . » معناى اين جمله آن نيست كه هيچ خبرى از خداوند عزّ و جلّ نميتوان داد ، زيرا كتب آسمانى و انبياء و اوصياء عليهم السّلام و حكماء و اولياء ،حتّى اكثريّت قريب باتّفاق مردمى كه ارتباطى با خدا دارند ، با اشكالى گوناگون از او خبر ميدهند ، بلكه مقصود آن حضرت خبر مستند به ديدن بوسيله چشم ظاهرى است .

جمله بعدى كه جنبه استدلالى براى اثبات عدم ارتباط چشم با آن موجود اقدس و اكمل است ، اينست كه ميفرمايد : بلكه خداوند سبحان پيش از مخلوقاتى كه او را توصيف مينمايند ، وجود داشته است . ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چگونه ميتوان با سابق‏تر بودن وجود خداوندى بر توصيف كنندگان ، عدم مشاهده چشمان ظاهرى ، بارى تعالى را استدلال نمود ؟ پاسخ اينست كه خداوند سبحان قديم و فوق محسوسات و معقولاتست و انسانى كه حادث و داراى وسايل محدود براى درك و فهم و تعقّل است ، نمى‏تواند آن موجود قديم و فوق محسوسات و معقولات را درك كند

موج از حقيقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درك نمايد قديم را

منسوب به صائب تبريزى 15 ، 22 لم تخلق الخلق لوحشة ، و لا استعملتهم لمنفعة ، و لا يسبقك من طلبت ،و لا يفلتك من أخذت ، و لا ينقص سلطانك من عصاك ، و لا يزيد فى ملكك من أطاعك ، و لا يردّ أمرك من سخط قضائك ، و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك ( مخلوقات را براى دفع وحشت نيافريدى ، و آنها را براى سود بردن بكار نينداختى ، هر كس را كه طلب كنى ، براى گريز از تو ، توانائى سبقت ندارد ، و هر كس را كه گرفتى قدرت فرار از ترا دارا نيست ، كسى كه ترا معصيت كند از سلطه تو نكاهد . و كسى كه اطاعتت كند بر ملك تو نيفزايد ، كسى كه از قضاى تو به غضب در آيد ، نتواند امر ترا برگرداند ، و كسى كه از امر تو روى گردان شود ، بى‏نياز از تو نخواهد گشت . )

او است غنىّ مطلق جلّ جلاله

امير المؤمنين عليه السّلام در جملات فوق با بليغ‏ترين بيان ، بى‏نيازى مطلق خداوندى و ناتوانى بندگان را گوشزد ميفرمايد :

1 مخلوقات را براى دفع وحشت از خود نيافريده است

در خطبه اوّل فرموده است : متوحّد إذ لا سكن يستأنس به و لا يستوحش لفقده ( يگانه خداوندى كه نياز به وسيله آرامشى ندارد كه با او انس بگيرد و از فقدانش بوحشت بيفتد . )اين يكى از مختصّات جان است كه اگر همدمى پيدا نكرد افسرده ميشود و احساس غربت شديد دمار از روزگارش برمى‏آورد . اگر با همنوع خود انسى نگيرد ،خود خورى تباهش مى‏سازد . علّت وحشت از تنهائى ، وابستگى است ، لذا هر اندازه وابستگى بيشتر و شديدتر باشد ، احساس وحشت و غربت و گسيختگى از ريشه [ كه موجب نوعى اختلال در جان است ] در موقع فقدان آنچه كه جان به آن وابسته است ،بيشتر و شديدتر است . لازمه اين قانون اينست كه هر اندازه وابستگى كمتر و ضعيف‏تر باشد ، قطعى است كه احساس وحشت و غربت و گسيختگى كمتر و ضعيف‏تر ميگردد .

بنابر اين دو قانون [ يا يك قانون متعاكس ] هر اندازه استغناء و غنا و بى‏نيازى بيشتر و شديدتر باشد ، احساس وحشت ناشى از احساس غربت و گسيختگى بيشتر و شديدتر خواهد بود . و بدان جهت كه بى‏نيازى خداوند غنىّ و قدير و قاهر ، مطلق و در نهايت كمال است ، لذا بهيچ موجود و هيچ كسى وابسته نيست تا از فقدان آن احساس غربت و گسيختگى نموده و در نتيجه به وحشت بيفتد .

2 خداوند سبحان مخلوقات را براى سود بردن نيافريده است .

در اين مورد هم كه خداوند مخلوقات را براى چه آفريده است ؟ بشر با عينكى كه ساخته شده از معلومات محدود و خواسته‏ها و آرمانهاى خود او ميباشد ، به پاسخگوئى مى‏پردازد و گمان مى‏برد كه خداوند ذو الجلال مخلوقات را براى بدست آوردن منفعت آفريده است بينوا انسان است كه با اينكه قدرت بر طرف كردن بينوائى خود را دارد ، باز به ادامه بينوائى خود تن ميدهد . انسانى كه ميخواهد همه واقعيّات را با مغز محدود و وابسته به محسوسات و خواسته‏هاى مربوط به غرايزش تفسير و توجيه نمايد ، بينوا است زيرا كه اينقدر تجربه نكرده است كه بداند هر وقت در هر موضوعى كه خواسته است با الگوهاى خويشتن ( قياس به نفس ) واقعيّت‏ها را دريابد ، بالاخره تجارب و مشاهدات برونى و گاهى هم هم رؤيت‏ها و شهودهاى درونى ، اين خواسته او را بر هم زده و خطاى او را اثبات نموده است . آدمى بر مبناى طبيعت نيازمندى كه دارد ،براى رفع نياز خود ميكوشد و بر مبناى خود خواهى تباه كننده‏اى كه دارد ، منفعت طلب است .

لذا او با كمال بى‏اعتنائى و بى‏توجّهى به غناى مطلق خداوندى و منزّه بودن او از خودخواهى كه از احساس لزوم جبران نقص يا زياده طلبى براى لذّت يابى ، ناشى ميگردد ، نسبت منفعت طلبى را به خدا ميدهد . البتّه تاكنون ديده نشده است كه اشخاص رشد يافته و داراى مغز ورزيده و متفكّر چنين نسبت ناروائى را به خدا بدهند ، ولى گاهى از طرز گفتار و كردار برخى مردم ساده لوح يا اشخاص جاهل درباره غناى مطلق خداوندى ، اينگونه گمان‏هاى نابجا ديده ميشود .

امام حسين عليه السّلام ، آن سرور شهيدان ،در مناجاتش با خدا چنين عرض مى‏كند : إلهى أنت الغنىّ بذاتك أن يصل إليك النّفع منك فكيف لا تكون غنيّا عنّى [ دعاى عرفه ، حضرت امام حسين سيّد الشّهداء عليه السّلام ] ( خداى من ، تو در ذات خود چنان بى‏نيازتر از آن هستى كه براى تو منفعتى از خود تو برسد ، پس چگونه بى‏نياز از من نباشى ؟ )

3 كسى را بخواهى ، سبقت از تو نگيرد و هر كس را كه گرفتى از دست تو فرار نتواند كرد .

باد ما و بود ما از داد تست
هستى ما جمله از ايجاد تست

لذّت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را

لذّت انعام خود را وامگير
نقل و باده جام خود را وامگير

ور بگيرى كيت جست و جو كند
نقش با نقّاش كى نيرو كند

و لا يمكن الفرار من حكومتك ( خداوندا ، فرار از عرصه حاكميّت تو امكان ندارد . ) اگر فرار از خويشتن براى كسى در اين دنيا قابل تصوّر باشد ، و اگر براى كسى فرار از هستى كه جلوه‏اى از مشيّت هستى آفرين است ، امكان پذير باشد ، و اگر براى نقش ، فرار از نقّاش قابل تعقّل باشد ، فرار از اراده و طلب و حاكميّت خداوندى نيز قابل تصوّر و تعقّل و امكان پذير خواهد بود كيست كه اين ياوه گوئى را از موج دريا بشنود كه من از دريا فرار مى‏كنم و در خشكى كه بيرون از عرصه حاكميّت دريا است ،بوجود خود ادامه ميدهم مگر وجود انسانى با احساس هر گونه قدرت در خويشتن ،موجى از درياى مشيّت و فيض خداوندى نيست ؟ مگر اراده فرار براى بهره بردارى از آزادى نيست ؟ بياييد فرار كنيم نه از خويشتن و نه از هستى و نه از زير دست نقّاش چيره دست ازل و ابد ، بلكه از هوى و هوس‏ها و تمايل به متورّم ساختن خود طبيعى ، تا ببينيم آنچه كه ميبايست از آن فرار كنيم خدا و حاكميّت و اراده او بود يا زنجيره‏هاى گرانبار نفسانيّات كه اساسى‏ترين مانع ما از آزادى معقول است .

4 كسى كه ترا معصيت كند ، از سلطه تو نكاهد ، و كسى كه اطاعتت كند بر ملك تو نيفزايد .

كمال و غناى مطلق ذات پروردگار بالاتر از آن است كه مخالفت با دستورات او ، ضررى به بى‏نيازى و كمال مطلق او برساند .انسان بوسيله معصيتى كه مرتكب ميشود ، هر گونه حركت و تحوّلى كه در درون او بوجود مى‏آيد و هر اثرى كه در بيرون از درون او چه در موجوديّت جسمانيش و چه در عالم طبيعت ظهور كند ، واقعيّت و نيرو و وسائل آن حركت و تحوّل و قوانين حاكم بر اثر و مؤثّر و همچنين هر آنچه كه آن اثر در آن بوجود مى‏آيد ، عرصه سلطه مطلقه الهى است و همه آن امور از آثار خالقيّت خداوندى است .

حتّى آن نيروى اختيار كه موجب نظاره و سلطه شخصيّت انسانى بر دو قطب مثبت و منفى كار ميباشد نيز از مخلوقات خداوندى مى‏باشد ، مگر خود آن اختيار و عواملى كه شخصيّت در طول زندگانى براى خود بوجود آورده و در هنگام اختيار از آنها بهره‏بردارى ميكند ، حتّى عرصه كار آن عوامل و قوانين حاكمه بر آنها نيز از مخلوقات خداوندى است ، آنچه كه مربوط به انسان است همان عمل شخصيّت او است كه با آگاهى ( نظاره ) و سلطه آن ، بر دو قطب مثبت و منفى كار انجام ميگيرد . و چون سلطه خداوندى و قدرت وبى‏نيازى او از امور مادّى نيست كه با كمترين كار و تجزئه ، تغيير يابد ، لذا نه معصيت مردم در آن صفات كمالى و ذاتى خداوندى نقصانى پديد مى‏آورد و نه اطاعت مردم بر سلطه و قدرت او مى‏افزايد .

5 كسى كه از قضاى تو به غضب در آيد ، نتواند امر ترا برگرداند و كسى كه از امر تو روى گردان شود ، بى‏نياز از تو نخواهد گشت .

بار پروردگارا ، چه تواند كرد در برابر قضاى تو موجودى كه ذرات وجودش چه بداند و چه نداند ، بشنود يا نشنود ، همگى اين زمزمه را دارند كه

پرّ كاهم در مصاف تند باد
خود ندانم در كجا خواهم فتاد

پيش چوگان‏هاى حكم كن فكان
ميدويم اندر مكان و لا مكان

مخالفت و غضب موجودى كه خود اثرى از قضاى ربّانى تست ، در برابر مشيّت قضائى تو ، چه اثرى دارد ، مگر نقش ميتواند با قلم كه او را مطابق خواسته خود ترسيم مينمايد ، از در ستيزه بر آيد ؟

كجا خواهى ز چنگ ما بريدن
كه داند دام قدرت را دريدن

چو پايت نيست تا از ما گريزى
بنه گردن رها كن سر كشيدن

دوان شو سوى شيرينى ز غوره
بباطن گر نميدانى دويدن

رسن را مى‏گزى اى صيد بسته
نبرّد اين رسن هيچ از گزيدن

چه جفته ميزنى كز بار رستم
يكى دم هشتمت بهر چريدن

دل دريا ز بيم و هيبت ما
همى جوشد ز موج و از طپيدن

كه سنگين اگر آن زخم يابد
ز بند ما نيارد بر جهيدن

فلك را تا نگويد امر ما بس
بگرد خاك ما بايد تنيدن

دهان خاك خشك از حسرت ما است
نيارد جرعه‏اى بى ما چشيدن

براى تغيير جهت قضايا منتفى ساختن آن در آن موارد كه امكان دارد [ يعنى قضاى خداوندى چنين باشد كه قضاى او قابل نفى يا تغيير جهت باشد ] بازى با طناب بسيار محكم قضا نيست كه او را به ته چاه كشيده است ، بلكه تسليم و رضا و يا احسانهاى مخلصانه است كه جان ديگر انسانها را نجات بدهد تا جانش از طوفان قانونى كه پيش آمده است نجات يابد .

رضى بقضائك و تسليما لأمرك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين ( اى خداى من ، به قضايت راضى و به امرت تسليم ، معبودى جز تو نيست ،اى پناه دهنده پناه جويان . ) با اين جملات بود كه سرور شهيدان راه حقّ و حقيقت حسين بن علىّ عليه السّلام در آخرين لحظات زندگى مباركش كه شهادت مباركى را ببار آورده بود با خدايش به نيايش پرداخت . اين رضا و تسليم در برابر قضاى الهى كه سرور سروران تاريخ بشريّت ابراز مينمايد ، موجى از درياى شكيبائى و گلى از باغ بيكران خدا يابى او است ، او ميداند وقتى كه در مسير امر خدايش قدم برميدارد كه در حقيقت در حضور او و براى او حركت مى‏كند ، ديگر هراسى از علل و نتائج و لوازم آن حركت كمال ساز كه جريان يك رشته قضاى الهى است . بدل راه نخواهد داد . 23 ، 24 كلّ سرّ عندك علانية ، و كلّ غيب عندك شهادة ( همه رازهاى نهانى در نزد تو آشكار و هر غيبى در پيشگاه تو مشهود است . )

5 كسى كه از قضاى تو به غضب در آيد ، نتواند امر ترا برگرداند و كسى كه از امر تو روى گردان شود ، بى‏نياز از تو نخواهد گشت .

بار پروردگارا ، چه تواند كرد در برابر قضاى تو موجودى كه ذرات وجودش چه بداند و چه نداند ، بشنود يا نشنود ، همگى اين زمزمه را دارند كه

پرّ كاهم در مصاف تند باد
خود ندانم در كجا خواهم فتاد

پيش چوگان‏هاى حكم كن فكان
ميدويم اندر مكان و لا مكان

مخالفت و غضب موجودى كه خود اثرى از قضاى ربّانى تست ، در برابر مشيّت قضائى تو ، چه اثرى دارد ، مگر نقش ميتواند با قلم كه او را مطابق خواسته خود ترسيم مينمايد ، از در ستيزه بر آيد ؟

كجا خواهى ز چنگ ما بريدن
كه داند دام قدرت را دريدن

چو پايت نيست تا از ما گريزى
بنه گردن رها كن سر كشيدن

دوان شو سوى شيرينى ز غوره
بباطن گر نميدانى دويدن

رسن را مى‏گزى اى صيد بسته
نبرّد اين رسن هيچ از گزيدن

چه جفته ميزنى كز بار رستم
يكى دم هشتمت بهر چريدن

دل دريا ز بيم و هيبت ما
همى جوشد ز موج و از طپيدن

كه سنگين اگر آن زخم يابد
ز بند ما نيارد بر جهيدن

فلك را تا نگويد امر ما بس
بگرد خاك ما بايد تنيدن

دهان خاك خشك از حسرت ما است
نيارد جرعه‏اى بى ما چشيدن

براى تغيير جهت قضايا منتفى ساختن آن در آن موارد كه امكان دارد [ يعنى قضاى خداوندى چنين باشد كه قضاى او قابل نفى يا تغيير جهت باشد ] بازى با طناب بسيار محكم قضا نيست كه او را به ته چاه كشيده است ، بلكه تسليم و رضا و يا احسانهاى مخلصانه است كه جان ديگر انسانها را نجات بدهد تا جانش از طوفان قانونى كه پيش آمده است نجات يابد .

رضى بقضائك و تسليما لأمرك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين ( اى خداى من ، به قضايت راضى و به امرت تسليم ، معبودى جز تو نيست ،اى پناه دهنده پناه جويان . ) با اين جملات بود كه سرور شهيدان راه حقّ و حقيقت حسين بن علىّ عليه السّلام در آخرين لحظات زندگى مباركش كه شهادت مباركى را ببار آورده بود با خدايش به نيايش پرداخت . اين رضا و تسليم در برابر قضاى الهى كه سرور سروران تاريخ بشريّت ابراز مينمايد ، موجى از درياى شكيبائى و گلى از باغ بيكران خدا يابى او است ، او ميداند وقتى كه در مسير امر خدايش قدم برميدارد كه در حقيقت در حضور او و براى او حركت مى‏كند ، ديگر هراسى از علل و نتائج و لوازم آن حركت كمال ساز كه جريان يك رشته قضاى الهى است . بدل راه نخواهد داد . 23 ، 24 كلّ سرّ عندك علانية ، و كلّ غيب عندك شهادة ( همه رازهاى نهانى در نزد تو آشكار و هر غيبى در پيشگاه تو مشهود است . )

براى خداوندى كه محيط مطلق و عالم مطلق است نه رازى وجود دارد و نه غيبى

معناى احاطه مطلق و علم مطلق كه از صفات ذاتى خداوند سبحان ميباشند ،همين است كه همه چيز براى آن ذات اقدس آشكار و مشهود باشد ، توضيح اينكه آنچه كه موجب ميشود يك شى‏ء جنبه راز بودن بخود بگيرد و يا امرى غيبى باشد ، همانست كه حجاب ناميده ميشود . حجاب ما بين ناظر و منظور و بطور عموم حجاب ما بين ادراك كننده و ادراك شونده اشكال گوناگونى دارد ، مانند دورى بيش از اندازه شى‏ء درك شده از درك كننده . در اين موقع گفته ميشود : فاصله زياد مانع درك شى‏ء شده است . گاهى حجاب عبارت است از عوامل محيط بر شى‏ء ، مانند تاريكى فضا و قرار گرفتن پشت جسمى كه مانع از مشاهده شى‏ء ميگردد .

گاهى ديگر مربوط به خود درك كننده است ، مانند ضعف بينائى يا شنوائى و گاهى مربوط به خود شى‏ء است مانند بيش از اندازه تاريك يا روشن بودن يعنى همانگونه كه يك جسم ظلمانى را نميتوان ديد و تشخيص داد ، همانطور قرص خورشيد را هم از نزديكى نميتوان ديد زيرا روشنائى آن بقدرى است كه ساختمان چشم انسانى را مختلّ ميسازد . همانطور كه ناتوانى وسائل طبيعى درك ، حجاب ما بين درك كننده و درك شونده است ، همچنان ناتوانى قواى مغزى و ضعف روانى نيز حجابى ميشود كه درك كننده را از درك شى‏ء محروم ميسازد .

بديهى است كه هيچ يك از حجابهاى مزبور و نه غير از آنها نميتواند خللى به احاطه مطلق خداوندى و علم مطلق او وارد آورد . آيا ممكن است فاصله واقعيّات براى علم خدا متفاوت ، يعنى يكى دور و يكى نزديك باشد ؟ كدامين عوامل محيط بر اشياء است كه آنها را از احاطه و علم خداوندى جدا بسازد ؟ آيا مگر ديدن و شنيدن خدا نيازى به وسائل عضوى ( چشم و گوش ) دارد كه با شرائط معيّنى كه هر دو عضو در فعّاليّت خود دارند ، كار انجام بدهند ؟ خلاصه اينكه فرض احاطه و علم مطلق خدا بر همه اشياء منافات كامل دارد با انقسام اشياء به پايين و بالا و پيش و پس و روى پرده و پشت پرده و قبل و بعد زمانى و آغاز و انجام و ظاهر و باطن براى خدا . 25 ، 27 أنت الأبد فلا أمد لك ، و أنت المنتهى فلا محيص عنك ، و أنت الموعد فلا منجى منك إلاّ إليك ( خداوندا ، توئى آن حقيقت ابدى كه مدّتى براى تو نيست ، و توئى نهايت همه هستى كه هيچ گريزى از تو نيست . وعده‏گاه نهائى مخلوقات بارگاه تست ، پس رهائى از سيطره تو نيست مگر بسوى تو . )

بارالها ، توئى كه ابديّت از آن تست و توئى پايان همه امور كه هيچ گريزى از تو نيست .

اگر سر بپايين بيندازى و يك مورچه ناچيز را در حركت ببينى ، و يا جوانه گياه بسيار كوچكى را در حال سر بر آوردن تماشا كنى . اگر بر بال نور نشينى و با سرعتى فوق تصوّر از فضاهاى بسيار دور بگذرى و آنگاه دورترين نقاط اين كيهان بزرگ را زير پاگذارى ، در همه جا مرگ را حكمفرما خواهى يافت . اگر ساعت‏ها در چشمان پر فروغ جوانى كه در بهار زندگى ، سر تا پايش نشاط و طراوتست خيره شوى و هيچ اثر و نشانى از فرسودگى در آن بدن رعنا و هيچ خاموشى در آن چشمان پر فروغ مشاهده نكنى ، باز صداى آهسته پاى مرگ را خواهى شنيد كه بديدار ناخواسته آن تازه نهال باغ وجود در حركت است ، كه وى روزگارى محدود بنام زندگى را سپرى نمايد تا فروغ را از چشمانش و طراوت را از درخت پر شاخ و برگ وجودش بگيرد و به سينه امواج درياى فنايش بسپارد .

آن همه پايدارى و مقاومت كه كوه‏هاى سر به فلك كشيده در برابر عوامل دگرگون كننده از خود نشان ميدهند و آنهمه بيكرانگى كه كهكشانها و كازارها در برابر زمان از خود ابراز ميدارند ، باز همه آنها در مسيرى كم و بيش طولانى كه رو به زوال كشيده شده است ، در گذرند . اگر زمانى فرا رسد كه گام از روز و شب و بامداد و غروب فراتر نهى و هر آنچه كه بعنوان مقدار يا چگونگى از زمان براى تو مطرح بود از ديدگاه تو ناپديد گردد و حتّى در لوحه درون چيزى براى شهود تو نماند مگر يك احساس بسيار ظريفى كه ترا با جريانى در ارتباط قرار بدهد كه تعيّن و انقطاعى براى آن ديده نشود ، باز يك درك والا از گوشه‏اى ناشناخته از اعماق درونت ، تعيّن‏هاى جدا كننده لحظات و انقطاع آن جريان را اعلان خواهد نمود و خواهى فهميد كه همان جريان دائم نما نيز رو به پايان مقرّر خود سير مينمايد . زيرا

بقا ندارد عالم و گر بقا دارد
فناش‏گير كه همچون بقاى ذات تو نيست

آرى ، در نهاد ذات تو اى انسان ، اى بزرگ كوچك نما ، گوهريست بس شگفت انگيز كه همانگونه كه از گوشه‏اى از كره خاكى در قفسى از كالبد جسمانى ، بر همه عالم هستى اشراف و احاطه پيدا مى‏كند [ و لذا درباره آن نظر ميدهد و حكم صادرميكند ، [ 1 ] ] همانطور با قرار گرفتن در لحظاتى از زمان ، گام فراسوى زمان مى‏گذارد و همانگونه كه ريسمان از تسبيح بيرون كشند و دانه‏هاى تسبيح در كفّ دست در يكجا مشاهده شود ، زمان را از كائنات بيرون مى‏كشد و مجموع همه آنها را حتّى با مفهومى از حركت در ديدگاهى محدود قرار ميدهد متفكّران بزرگ جهان شناسى بدون چنين دريافت نميتوانستند سخنى درباره دهر و سرمد بزبان بياورند . بهوش باشيم كه اگر بر فرض ناصحيح در تصوّر يا دريافت مفهوم دهر و سرمد ، امتدادى در ذهن منعكس شود ، حتّى خود آن امتداد هم در معرض زوال و فنا خواهد بود .

حال كه تا اينجا توانستيم محدوديّت زمان و زمانى و هر واقعيّت داراى امتداد را بپذيريم ، از اين ببعد ميتوانيم اين حقيقت را دريابيم كه نه تنها خدا فوق جريان و حركت و امتداد زمانى و مكانى است ، بلكه بايد اين حقيقت را بپذيريم كه خدا فوق همان ابد و سرمد است ، در صورتيكه براى آن دو ، كشش و تعيّن خاصّى را تصوّر نمائيم كه نسبت آنها با خدا نسبت در برگيرنده و در بر گرفته شده منظور شود سپس امير المؤمنين عليه السّلام عرض ميكند : و توئى نهايت همه هستى كه هيچ گريزى از تو نيست . . . اگر كسى بتواند از خود بگريزد و خود را از نور افكن دوّار خود آگاهى خويشتن ( علم حضورى ) مخفى بدارد ، چنين كسى در عالم تخيّل هم ميتواند از خدا بگريزد و از ديدگاه او كه همه هستى با همه سطوح و ابعاد و ذرّاتش است ، خود را بپوشاند نكته‏اى كه در اين مبحث براى صاحبنظران مخفى نيست ،

[ 1 ] ناصر خسرو ميگويد :

نفس ما بر آسيا كى پادشا گشتى چنين
گر نه نفس مردمى از كلّ خويش اجزاستى

[ ديوان ناصر خسرو ] مقصود از آسيا عالم هستى است كه صاحبنظران بزرگ ، بلكه هر انسان عاقلى ميتواند درباره كلّ مجموعى آن حكم صادر كند و اگر چنين قدرتى در انسانها وجود نداشت ، هيچ متفكّرى نميتوانست درباره جهان هستى حكم كلّى صادر نمايد . مانند اينكه جهان از مادّه و حركت ساخته شده است . جهان رو به فنا است . جهان رو به كمال است . . .

اينست كه مقصود امير المؤمنين عليه السّلام از نسبت دادن منتهى [ اين مفهوم در كتاب آسمانى نيز بخدا نسبت داده شده است ، مانند :وَ أَنَّ إِلَى‏ رَبِّكَ الْمُنْتَهَى‏ [ النجم آيه 42 ] ( قطعى است كه پايان امور بسوى پروردگار تست ) . ] بخدا پايان امتداد هستى نيست ، زيرا چنين نيست كه موجودات عالم هستى در خطّى امتداد يافته است كه پايان آنها خدا است ، زيرا احاطه و قيّوميّت خداوندى بر همه كائنات عموما فراگير تمام اجزاء و سطوح و ابعاد آنها است ، لذا وقتى كه گفته ميشود : او است اوّل و او است آخر ،او است ظاهر ، او است باطن ، معانى متداول هيچ يك از الفاظ چهارگانه ( اوّل ، آخر ،ظاهر ، باطن ) كه هر يك داراى لازمه اختصاصى است ، نميباشد ، زيرا در معناى دو لفظ ( اوّل و آخر ) نوعى امتداد طولى تضمين شده است كه درباره خداوند متعال امكان ناپذير است ، زيرا باضافه منافات امتداد با احاطه و قيّوميّت خداوندى ، مستلزم محدوديّت آن ذات اقدس است كه از قرار دادن آن در اوّل و آخر امتداد ناشى ميگردد . امّا دو لفظ ( ظاهر و باطن ) بديهى است كه براى خدا نه ظاهرى بمعناى متداول آن ، مطرح است و نه باطنى ، بلكه از يك جهت چنانكه همه اشياء براى او ظاهر است ، همچنان او ظاهر در همه اشياء است ، و نسبت دادن صفت باطن بودن به آن ذات اقدس بمعناى رايج آن صحيح نيست ، زيرا لازمه‏اش اينست كه خداوند از يك جهت در باطن اشياء است .

مگر اينكه بگوئيم : مقصود از اوّل و آخر و ظاهر و باطن ، مانند ديگر مفاهيم متقابل ( مانند ميراندن و زنده كردن ) ، ( انشاء كننده و اعاده كننده ) و غير ذلك همان احاطه و قيّوميّت مطلقه خداوندى بر همه اشياء است از همه سطوح و ابعاد ، يعنى وقتى كه ميگوئيم خدا است اوّل ، خدا است آخر ، در حقيقت ميخواهيم بگوئيم : همه امتداد كائنات مشمول احاطه و قيّوميّت خداوندى است . و هنگاميكه ميگوئيم : خدا است ظاهر و باطن ، يعنى احاطه و قيّوميت خداوندى بر همه كائنات ، فراگير ظاهر و باطن آنها است . سپس امير المؤمنين عليه السّلام عرض ميكند : خداوندا ، وعده‏گاه نهائى ، حضور و بارگاه كبريائى تست ، از اين حضور و بارگاه نجاتى نيست مگر بسوى تو .

اينست مقتضاى اين حقيقت كه ملك بسيار پهناور هستى بهر كجا كه گسترده شود ،و بهر عمقى كه كشيده شود ، حضور خداوندى و بارگاه كبريائى او است . بينوا انسان غافل كه در درون خود گوشه‏ها و فضاهائى را ميسازد كه آنها را خالى از خدا تلقّى كند و درهائى هم براى آن نصب كند كه در آنجاها مخفى شود و از دسترس خدا خارج گردد درباره اين اشخاص من سخنى براى گفتن ندارم ، ولى مولوى ميگويد :

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا

بيا خدا را محدود مكن ، براى او حضور و بارگاهى با عينك تصنّعى خود معيّن منما ، حكيم باش ، فلسفه مباف ، زيرا كه بمقتضاى حكمت ، اعتراف به تقصير و قصور در عرصه تكاپو براى « حيات معقول » بغايت مستحسن است ولى با فلسفه بافى حضور و بارگاه الهى را محدود كردن بى‏نهايت مستهجن . 28 ، 29 بيدك ناصية كلّ دابّة ، و إليك مصير كلّ نسمة ( اختيار هر جنبنده‏اى بدست تست و سرنوشت همه نفوس بسوى تو . )

نيازمند مطلق در اختيار غنىّ مطلق

تصوّر نياز در يك موجود مساوى وابستگى آن موجود بغير خويشتن است .اين اصل كه تعبير ديگرى از كلّ ما بالعرض ينتهى إلى ما بالذّات ( هر آنچه كه وجود عارضى است ، به چيزى منتهى ميشود كه وجودش با لذّات است . ) بديهى‏تر از آن است كه احتياج به اثبات داشته باشد . و ميتوان گفت : چنانكه تصوّر خورشيد براى كسى كه معناى آنرا ميداند ملازم تصوّر روشنائى است ، مفهوم نياز براى كسى كه اطّلاع از آن دارد ملازم وابستگى به غير خويشتن است و بعبارت ديگر تكيه بر غير خويشتن براى شخص نيازمند بديهى‏تر از انقسام هر عدد زوج به دو عدد مساوى است ،زيرا انقسام مزبور اگر چه يك امر ضرورى است ، ولى تلازم بديهى در تصوّر ندارد ،يعنى چنان نيست كه هر كس هر عدد زوجى را در هر حال كه تصوّر كرد ، بالبداهه انقسام به دو عدد مساوى را بايد تصوّر نمايد ، در صورتيكه بمجرّد تصوّر نياز و نيازمند ، بالبداهه تصوّر تكيه و متّكى بدنبال آن بوجود مى‏آيد .

كسانى كه گمان مى‏كنند هر جاندارى ذاتا خود را اداره مى‏كند و علّت ابقاى هر جاندارى خود آن است ، در حقيقت از درك معناى تحوّل مستمرّ حيات در جاندار ناتوانند و نمى‏فهمند كه

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرّى مينمايد در جسد

اگر چنين است ، پس چرا ما اين تحوّل نو بنو را نمى‏بينيم و همه اشياء جز متحرّك‏هاى محسوس را ، ثابت مى‏بينيم ؟ پاسخ شما اينست كه

شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز

اين درازى مدّت از تيزىّ صنع
مينمايد سرعت انگيزىّ صنع

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست
مصطفى فرمود دنيا ساعتيست

اگر بخواهيم براى هر يك از جانداران ، يك عامل مستقلّ از طبيعت خود جاندار كه حافظ بقاى آن باشد ، فرض كنيم ، در اينصورت باضافه بازگشت باين سؤال كه حفظ كننده بقاى آن جاندار ، كه يك حقيقت طبيعى و قطعا در حركت است ، چيست ؟ اين اعتراض لا ينحلّ پيش ميآيد كه اين چگونه تفكّر علمى است كه يك عامل فوق طبيعى را از بيم پذيرش فوق طبيعى بودنش حذف كنيم و بجاى آن ، براى هر يك از جانداران يك خدا اثبات كنيم اين همان خطاى فكريست كه ارتوركومپتون كه در علم فيزيك مرد مشهوريست ، بجاى آنكه تأثير و تصرّف خدا را در فنومن‏هاى آتميك معتقد شود ،براى هر الكترون يك خدا اثبات مى‏كند وانگهى آيا نبايد دخالت عامل فوق طبيعى را در بقاى جانداران كه در عرصه طبيعت و قوانين آن در حال كون و فساد و تشكّل و تجزئه است بپذيريم ، در صورتيكه اين تحوّل بوسيله موادّ بيجان مانند غذاهائى كه جاندار از آنها استفاده ميكند ، انجام ميگيرد و بعبارت مختصرتر نميتوان از نظر علمى ، بقاء و استمرار حيات جاندار را به مواد بيجان مستند دانست چنانكه بوجود آمدن جاندار از بيجان بدون دخالت عامل ماوراى طبيعى قابل تصوّر نيست .

بنابر اين ، همانطور كه خداوند خالق حيات و موت درباره بوجود آمدن و رفتن حيات فرموده است .

لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ يُحْيِى وَ يُمِيتُ [ الأعراف آيه 158 اين مضمون كه خداوند حيات را مستمرّا ايجاد ميفرمايد در آيات متعدّدى با آوردن صيغه مضارع ( يحيى ) مورد اشاره قرار داده است . ] ( نيست خدائى جز او ، زنده ميگرداند و ميميراند . ) همچنين در ابقاى حيات ميفرمايد :

مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا [هود آيه 56 ] ( هيچ جنبنده‏اى نيست مگر اينكه خداوند از پيشانى او گرفته است . ) گرفتن از پيشانى ، كنايه از حفظ و سلطه مطلقه خداوندى درباره همه جانداران است .

وَ فِى خَلْقِكُمْ وَ مَا يَبُثُّ مِنْ دَابَّةٍ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ [ الجاثية آيه 4] ( و در آفرينش شما و در منتشر ساختن جنبندگان ، آياتى است براى مردمى كه به يقين رسيده‏اند . ) سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :

« و سرنوشت همه نفوس بسوى تست . » اين مضمون در آيات فراوانى از قرآن مجيد و اغلب با مشتقّات دو كلمه رجوع و صيرورة وارد شده است . مانند وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ( و بسوى خدا برميگردد همه امور . ) اين مضمون در شش مورد از قرآن مجيد با كلمه ترجع آمده است : البقره 210 ، آل عمران 109 ، الانفال 44 ، الحج 76 ، فاطر 4 ، الحديد 5 ، و با كلمه ترجعون در نوزده مورد البقره 28 و 45 و 281 ، يونس 56 ، هود 34 ، الأنبياء 35 ، المؤمنون 115 ،القصص 70 و 88 ، العنكبوت 17 و 57 ، الرّوم 11 ، السّجده 11 ، يس 22 و 83 ، الزّمر 44 ،فصّلت 21 ، الزّخرف 85 ، الجاثية 15 ، و با كلمه يرجع يك مورد هود 123 و با كلمه يرجعون در شش مورد آل عمران 83 ، الأنعام 36 ، مريم 40 ، النّور 64 ، القصص 39 ،غافر 77 و با كلمه رجعى يك مورد العلق 8 و با كلمه راجعون چهار مورد البقره 46 و 156 ، الأنبياء 93 ، المؤمنون 60 ، و با كلمه مرجع پانزده مورد آل عمران 55 ،المائده 48 و 105 ، الأنعام 60 و 164 ، يونس 4 و 23 ، هود 4 ، العنكبوت 8 ، لقمان 15 ،الزّمر 7 ، الانعام 108 ، يونس 46 و 70 ، لقمان 23 .

با كلمه تصير يك مورد أَلاَ إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأَمْورُ ( آگاه باشيد كه پايان سرنوشت همه امور بسوى خدا است . ) الشورى 53 و با كلمه مصير دوازده مورد البقره 285 ، آل عمران 28 ، المائده 18 ،الأنفال 16 ، الحجّ 48 ، النّور 42 ، لقمان 14 ، فاطر 18 ، غافر 30 ، الشّورى 15 ، ق 43 ،و با در نظر گرفتن اينكه پايان يافتن زندگى تبهكاران با ورود به آتش دوزخ نيز پس از عبور از عرصه قيامت و حضور در پيشگاه خداوندى است ، مصير آنان نيز بسوى خدا است مجموع آياتى كه با كلمه مصير در چهارده مورد پيشگاه خداوندى را پايان سرنوشت و مشاهده آن بيان نموده است به بيست و شش مورد ميرسد آل عمران 162 ، التّوبة 73 ،الحجّ 72 ، النّور 57 ، الحديد 15 ، المجادله 8 ، التّغابن 10 ، التّحريم 9 ، الملك 6 ، النّساء 97 و 115 ، الفرقان 15 ، الفتح 6 ، ابراهيم 30 .

كلمات ديگرى در قرآن مجيد مانند مشتقّات لقاء ( ديدار ) آمده كه بخدا نسبت داده شده است مانند يَا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى‏ رَبّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ 1 ( اى انسان ، تو در حال تلاش به ديدار پروردگارت ميرسى . ) از تأكيد شديد آيات قرآنى و اديان حقّه گذشته و دلالت عقل به اينكه

تا مايه طبع‏ها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

زيرا

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

نظامى گنجوى بايد گفت : محال است كه حيات كه با عظمت‏ترين پديده در عالم طبيعت و نمودى از ماوراى طبيعت است ، غذائى براى خاك مرده باشد چه تعبير عقلانى و دلپسند است كه آن مرد بزرگ ميگويد :حقيقتى كه از بالا شروع ميشود در پايين ختم نميگردد .

اين چه دور و گردش ضدّ عقل و وجدان است كه موجود از حال بساطت و جمادى شروع به تحوّل كند و بقدرى عظمت پيدا كند كه با دو بال معرفت و عمل همه فضاهاى هستى را در هم نوردد و واقعا موجودى با عظمت‏تر از جهان هستى شود ،سپس برگردد و در همان خاك كه از آنجا حركت صعودى را آغاز كرده بود محو گردد .

آيا اين باور كردنى است كه موج انديشه بسيار با ارزش آدمى كه از غذاهاى مادّى انرژى گرفته و به فعليّت رسيده و جهانى را درك و آنرا ساخته بود ، برگردد و در مادّه ناچيزى غذائى نابود گردد مثلا فرض كنيم آنچه موجب تقويت مغز براى انديشه و موج آن بوده شيره انگور و مادّه نشاسته‏اى نان بوده است ، آيا اين جريان را عقل و وجدان برين مى‏پذيرد كه آن انديشه و امواجش برگردد بحالت ما قبل غوره [الانشقاق آيه 6] و موادّ تقويت كننده گندم ، يعنى حتّى در انگور و غوره و گندم و حالت سنبلى گندم هم توقّف ننمايد ، بلكه برگردد بحالتى پست‏تر از آنها ؟ در صورتيكه قانون فعليّت و كمال ميگويد : هيچ فعليّت و كمالى به حالت بالقوّه و نقص قبلى كه از آن عبور كرده است بر نميگردد . اگر كسى بگويد : انديشه يك فعّاليّت مغزى است و تجسّم مادّى ندارد تا در يك جريان مادّى بالا يا پايين برود .

پاسخ اين اعتراض چنين است كه اگر مسأله مزبور را بپذيريم ، باز اين مطلب وجود دارد كه خود آن قانون مغزى كه قدرت بوجود آوردن چنان انديشه‏اى را داشته باشد ، چگونه بر ميگردد و در خاك متلاشى ميشود و پايان مى‏پذيرد ؟ اگر اين مطلب هم مورد اعتراض قرار بگيرد به اينكه مغز و قدرت و قانون آن هم امورى مادّى ميباشند و لذا اگر برگردند و خاك شوند كه جلوه‏اى از مادّه است ،اشكالى بوجود نمى‏آيد ، ميگوئيم بلى فرق است ميان خاك كه پست‏ترين جلوه مادّه است و انديشه كه يكى از عاليترين جلوه‏هاى آن فرض شده است . با قطع نظر از همه اينها ، هيچ ترديدى در اين نيست كه من يا شخصيّت كامل‏تر و عالى‏تر از وجود طبيعى آدمى است و اين من واقعيّت دارد كه توانسته است موضوع علوم روانشناس و روانپزشكى و اخلاق و روانكاوى باشد .

آيا امكان دارد كه حيات پس از حركت تكاملى و وصول به من كه حقيقتى است بالاتر از مادّه و مادّيّات ، بر گردد و دوباره در خاك متلاشى و محو شود اگر چنين احتمالى صحيح است ، پس چرا اين همه بوق و كرنا براه انداخته‏اند كه جهان ، جهان تكامل است و از آنتوان كرنو « كه ميگويد : هيچ جريانى قابل بازگشت نيست » گرفته تا ديگر فلاسفه و حكماء و عرفاء كه ميگويند لا تكرار فى التّجلّى ( در تجلّى تكرارى نيست )

هيچ انگورى دگر غوره نشد
هيچ ميوه پخته با كوره نشد

فرياد بر مى‏ آورند كه حركت از نقص به كمال قانونى است نه از كمال به نقص .31 ، 36 سبحانك ما أعظم شأنك ، سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك و ما أصغر كلّ عظيمة فى جنب قدرتك و ما أهول ما نرى من ملكوتك و ما أحقر ذلك فيما غاب عنّا من سلطانك و ما أسبغ نعمك فى الدّنيا و ما أصغرها فى نعم الآخرة ( پاكيزه پروردگارا ، چه با عظمت است شأن تو ، پاك خداوندا ، چه بزرگست آنچه كه از مخلوقات تو مى‏بينيم ، و چه كوچك است هر بزرگى در جنب قدرت تو ، و چه دهشتناكست آنچه كه از ملكوت تو مى‏بينيم ، و چه محقّر است اين ملكوت در برابر آن عظمت‏هاى قدرت تو كه از ما پوشيده است ، چه فراوان است نعمتهاى تو در اين دنيا ، و چه كوچك است اين نعمتهاى دنيوى در مقابل نعمتهاى اخروى )

هر مفهومى را به عنوان خدا فكر كنيد ، خدا بزرگتر از آن است .

مسأله‏ايست بس شگفت‏انگيز كه آدمى هر اندازه از رشد و كمال بيشترى برخوردار باشد ، خود را كوچكتر و خدا را بزرگتر از آن در مييابد كه در مراحل قبلى درك كرده بود . اين مطلب است كه قرآن مجيد در اين آيه بآن اشاره مينمايد :إِنَّماَ يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ ( جز اين نيست كه دانايان هستند كه از خدا مى‏ترسند . ) مفهوم حصرى اين آيه مباركه كه دلالت ميكند باينكه نادانان از خدا نمى‏ترسند ،و اهمّيّتى به شأن و مقام الوهيّت نميدهند . قطعا چنين است ، همانگونه كه طفل شير خوار از مقام و شخصيّت پدر حكيم و عارف خود آگاهى ندارد و در محضر او هر گونه گستاخى مينمايد و هر نوع حركت بى‏معنى را انجام ميدهد و با آن پدر عاليمقام به همان نحو رفتار ميكند كه روستائى با آن شير كه در طويله گاو او را خورده و بجاى او ايستاده بود

روستائى گاو در آخور ببست
شير گاوش خورد و بر جايش نشست

روستائى شد به آخور سوى گاو
گاو را مى‏جست شب آن كنجكاو

دست ميماليد بر اعضاى شير
پشت و پهلو گاه بالا گاه زير

گفت شيرار روشنى افزودن بدى
زهره‏اش بدريدى و دل خون شدى

اينچنين گستاخ زان ميخاردم
كاو در اين شب گاو مى‏پنداردم

اينكه گاهى مى‏بينيد اشخاصى [ كه خود را به متفكّر بودن معروف نموده‏اند ] و مفاهيم الهى را حتّى آن مفاهيم را كه مستقيما معناى خدا را در بردارد به استهزاء ميگيرند و خدا را مورد انكار قرار ميدهند ، ناشى از جهل بمقام ربوبى است .

بدانجهت كه امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه و ديگر سخنان مباركشان واقعيّات و حقائق بسيار با اهمّيّتى را درباره سه موضوع خدا و جهان و انسان بيان فرموده است . توضيح و تفسير اين واقعيّات و حقائق احتياج به تأليف مجلّداتى دارد . ما در اين ترجمه و تفسير مطالبى را بطور اجمال متذكّر ميشويم و مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند براى تحقيق مشروح درباره سه موضوع مزبور از ديدگاه امير المؤمنين عليه السّلام ديگر مجلّدات اين ترجمه و تفسير را بررسى فرمايند .

خدا و جهان و انسان از ديدگاه علىّ ابن ابيطالب عليه السّلام

توصيف و استدلال‏هائى كه درباره سه موضوع مزبور در نهج البلاغه صورت گرفته است ، عقل سليم و وجدان و فطرت پاك مجموعا دست بكار شده ، مطالعه و بررسى كننده را با طرقى بالاتر و محكم‏تر از راههاى منطقى معمولى با حقايق و واقعيّات مربوط به سه موضوع مزبور در تماسّ ميگذارد .

بطور كلّى سخنان نهج البلاغه درباره خدا بر چهار قسم اساسى تقسيم ميگردند :

قسم يكم بيان مختصّات مقام شامخ خداونديست

كه در حقيقت بازگو كننده اوصاف جمال و جلال آن ذات اقدس است كه بدون آنها خدائى مطرح نيست و راه شناخت اين مختصّات ، توجّه همه جانبه به مفهوم كامل مطلق است كه ضرورى‏ترين صفت اوست . مانندالحمد للّه الّذى علا بحوله و دنا بطوله ، مانح كلّ غنيمة و فضل و كاشف كلّ عظيمة و أزل [ ج 1 شماره 83] ( سپاس مر خداى راست كه به قدرت و سلطه ربوبيش بالاتر از همه جهان هستى و با احسان و عنايت پروردگاريش بهمه موجودات نزديك است ،او است بخشنده هر سود و فضل و بر طرف كننده هر حادثه بزرگ و تنگناى سخت . )

الأوّل الّذى لم يكن له قبل فيكون شى‏ء قبل و الآخر الّذى ليس له بعد فيكون شى‏ء بعده [ج 1 شماره 91] ( خدا آن ذات اوّل است كه براى او هيچ قبلى نبوده است تا پيش از ذات اقدس او چيزى وجود داشته باشد ، و آن آخر است كه براى او بعدى وجود ندارد ، تا چيزى بعد از او وجود داشته باشد . ) يعنى آن ذات واجب ما فوق هر ابتداء و انتهاء است كه تصوّر شود .

الحمد للّه المتجلّى لخلقه بخلقه و الظّاهر لقلوبهم بحجّته [ج 1 شماره 108] ( سپاس مر خداى را كه بوسيله خلقتى كه فرموده است ، بمخلوقاتش تجلّى نموده و با حجّت درونى در دلهاى آنان آشكار است . ) همچنين در جملات ديگر از نهج البلاغه كه علم مطلق و قدرت مطلقه خداوندى را با بيانات روشن توصيف مينمايد . و چنانكه ميدانيم اين توصيفات از قبيل تعريفات منطقى معمولى نيست كه منظور از آنها توضيحى درباره ذات خداوندى باشد ، زيرا هم از نظر عقلى و هم با نظر بجملات نهج البلاغه كه در موارد متعدّد آمده است ، ذات اقدس الهى قابل شناخت نيست ، بلكه چنانكه در مبحث بعدى بيان خواهيم كرد ، رابطه انسانهاى رشد يافته با خدا همانطور كه امير المؤمنين ( ع ) فرموده است ، تجلّى او است در دلهاى شايسته با نيروى ايمان .

از آنجمله :و لا تقدّر عظمة اللّه سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين . هو القادر الّذى إذ ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته و حاول الفكر المبرّأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته و تولّهت القلوب إليه لتجرى فى كيفيّة صفاته و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصّفات التناول علم ذاته ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلّصة إليه سبحانه فرجعت إذ جبهت معترفة بأنّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته [ج 1 ، شماره 91] ( عظمت خداوندى را باندازه عقل خود ، اندازه‏گيرى مكن ، زيرا از هلاك شوندگان خواهى گشت .

خداوند ، آن تواناى مطلق است كه هر گاه اوهام انسانى بخواهد نهايت قدرت او را درك كند و فكر تجريد شده و خالص از جريانات وسوسه‏ها بخواهد در اعماق غيوب ملكوت الهى ذات او را دريابد و دلها با اشتياق براى دريافت كيفيّت صفات او به فعّاليّت بيفتند و عقل انسانى با دقيقترين راهها با نفوذ بسيار ظريف و دقيق بخواهد براى شناخت ذات او به مقامى كه اوصاف توانائى رسيدن به آن را ندارد ،وارد شوند ، آن عقول را بر ميگرداند در حاليكه در مهلكه‏ هاى تاريكيهاى غيوب سرگردانند .

اين عقول كه براى شناخت ذات خداوندى حركت كرده بودند ، در حاليكه دست ردّ بر پيشانى آنها زده شده است برميگردند و اعتراف ميكنند كه با تعدّى تكلّف آميز نميتوان به كنه معرفت او نائل گشت . . . )

قسم دوم بيان مختصّاتى است كه راه شناخت آنها آماده كردن درون براى پذيرش تجلّى اوصاف آن ذات اقدس است .

هيچ راهى براى تحصيل شايستگى درون جز تصفيه آن از آلودگيها و كثافات حيوانى وجود ندارد . بهمين جهت است كه امير المؤمنين ( ع ) در هر موردى از سخنانش كه درباره خدا مطلبى را بيان ميكند ،كاملا روشن است كه او درباره موجودى سخن ميگويد كه از تجلّى عالى او در درونش بخوبى برخوردار است ، زيرا در درون اين انسان چنان تصفيه‏اى صورت گرفته است كه حتّى خيال ناچيزى از آلودگيهاى حيوانى و مادّى راهى بآن ندارد ، مانند آن جمله‏اى كه ميگويد :

أين العقول المستصبحة بمصابيح الهدى و الأبصار اللاّمحة إلى منار التّقوى ، أين القلوب التى وهبت للّه و عوقدت على طاعة اللّه 1 ( كجاست آن عقولى كه با چراغهاى هدايت روشن شده‏اند و كجاست آن چشمانى كه به كانون نور تقوى مى‏نگرند و كجاست آن دلهائى كه خود را به خدا بخشيده‏اند و به اطاعت خداوندى بسته شده‏اند ؟ )

قسم سوم سلب اوصاف مادّى و جسمانى و هرگونه وابستگيها و احتياجات و محدوديّتها ، از ذات اقدس ربوبى است .

در كتاب نهج البلاغه اينگونه توصيفات سلبى فراوان است . اهمّيّتى كه امير المؤمنين عليه السّلام به اوصاف سلبى ميدهد ،ناشى از يك مسأله ضرورى است كه عبارتست از متوجّه ساختن افكار مردم باين حقيقت كه براى دريافت صحيحى از خدا بايد همه مفاهيم و اندازه‏گيريها و الگوهايى را كه آدمى بوسيله ارتباط با طبيعت عينى در ذهن خود منعكس مينمايد ، كنار گذاشت و از صورتگرى با نمودهاى گوناگون جهان طبيعى براى تصويرى بعنوان خدا [ج 1 شماره 144] اجتناب كرد ، زيرا

مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد
بيشك به شكل مورچه با شاخ حيوانى كشد

مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد
در ذهن مانى گر فتد او صورت مانى كشد

ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستى گفته شده است كه توصيفات سلبى مانند اينكه حقيقتى وجود دارد ، نه شكلى دارد نه وزنى ، نه رنگى دارد و نه هيچ كيفيّتى ، نه محسوس است نه قابل تصوّرات معمولى . . .

براى شناخت آن حقيقت هيچ فايده‏اى ندارد و اينگونه حقيقت مانند وجود مطلق در فلسفه هگل و امثال او است كه با سلب هرگونه خصوصيّات و تعيّنات از آن وجود ، يك مفهوم تجريدى محض را مطرح ميكند . پاسخ اين اعتراض روشن است ، زيرا اوّلا دلايل روشنى واقعيّت وجود خدا را اثبات ميكند كه با قطع نظر از مناقشات لفظى و حرفه‏اى همواره عقول سليم را قانع ساخته است . بوسيله آن دلايل ، واقعيّتى بعنوان خدا براى عقول انسانها مطرح شده است ، ولى از آنجهت كه اين واقعيّت ما فوق مختصّات جسمانى عالم طبيعت است ، لذا براى دريافت آن ، لازم است كه افكار را متوجّه عظمت آن دريافت شده نموده با نفى اوصاف جسمانى و ساير محدوديّتها ،افكار را براى دريافت منطقى آن موجود راهنمائى كرد . اين روش ايجاب و سلب يا اثبات و نفى در واقعيّاتى مانند عدالت نيز جريان دارد . بدين ترتيب كه نخست يك تعريف و توصيف اجمالى از عدالت مطرح ميگردد ، ( عدالت عبارتست از جريان مطابق قانون ) سپس براى راهنمائى افكار از توصيفات سلبى استفاده ميشود ، مثلا ميگوئيم :عدالت روش خوش آيند محض نيست ، عدالت از سنخ احساسات نميباشد ، عدالت وزن و شكل و رنگ ندارد ، . . .

قسم چهارم بيان روابطى كه انسانها ميتوانند ميان خود و خدا برقرار بسازند .

به اتّفاق همه صاحبنظران علوم اسلامى ، امير المؤمنين عليه السّلام تجسّم يافته‏اى از قرآن بود . و شناخت او درباره قرآن و ايمان او به تمام محتويات آن در حدّ اعلا بوده و اين تجسّم در سخنان آن بزرگوار بخوبى روشن ميشود ، لذا بطور قطع او نزديكى خدا را به خود مطابق آيه وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ [ ق آيه 16] ( و ما از رگ گردن باو نزديكتريم . ) وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ [ الحديد آيه 4 ] ( و او با شما است هر كجا كه باشيد . ) اعتقاد داشته و با يقين شهودى آنرا دريافته است . در مواردى متعدّد از نهج البلاغه هم ارتباط مستقيم خود را با خدا توضيح داده است .

از آنجمله :در آنهنگام كه ذعلب يمانى از او مى‏پرسد كه هل رأيت ربّك ( آيا پروردگارت را ديده‏اى ؟ ) چنين پاسخ مى‏دهد :

أ فأعبد ما لا أرى ؟ فقال : و كيف تراه ؟ فقال : لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الإيمان [ج 1 خطبه 179] ( آيا عبادت كنم چيزى را كه نمى‏بينم ذعلب پرسيد : چگونه خدا را مى‏بينى ؟

فرمود : خدا را چشمها با مشاهده عينى نمى‏بيند ، ولى دلها با حقايق ايمان آنرا در مى‏يابد . )

اللّهمّ إنّك آنس الآنسين لأوليائك و أحضرهم بالكفاية للمتوكّلين عليك تشاهدهم فى سرائرهم و تطّلع عليهم فى ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم فأسرارهم لك مكشوفة و قلوبهم إليك ملهوفة . إنّ أو حشتهم الغربة آنسهم ذكرك و إن صبّت عليهم المصائب الجأوا إلى الاستجارة بك علما بأنّ أزمّة الأمور بيدك و مصادرها عن قضائك [ج 1 خطبه 227] ( خداوندا ، توئى مأنوس‏ترين مأنوس‏ها با اوليائت ، و توئى حاضرترين آنان براى كفايت به امور توكّل كنندگان بر تو . توئى كه نهانى‏هاى درون آنان را مى‏بينى و به حال آنان در درونشان آگاهى . اندازه بينائيهاى آنانرا ميدانى . اسرار پوشيده آنان براى تو آشكار و دلهايشان شيفته و بيقرار تست . اگر تنهائى در اين دنيا بوحشتشان بيندازد ، بياد تو انس ميگيرند و اگر مصائب روزگار بر سر آنان فرو ريزد ، پناه بسوى تو ميبرند ، زيرا آنان ميدانند كه زمام همه امور بدست تست و مبانى آنها مستند به قضاى تست . )

در اين جملات رابطه خداوندى با انسانها بقرار زير مطرح شده است :

يك رابطه انس

هر اندازه كه بر رشد شخصيّت آدمى بيفزايد ، انس وى با خدا بيشتر و سازنده‏تر ميگردد ، زيرا اين يك قاعده كلّى است كه :

عقل باشى عقل را دانى كمال
عشق گردى عشق را يابى جمال

انس با عقل و عظمت و شكوه آن ، بدون به فعليّت آوردن تعقّل امكان پذير نيست ، و درك زيبائى و لذّت عشق بدون ورود به جاذبه معشوق محال است . هيچ رابطه‏اى براى انس با خداوند متعال جز برخوردارى از اوصاف عاليه انسانى كه نمونه‏ هائى از اوصاف خداوندى ميباشند ، وجود ندارد . در حقيقت وقتى كه ميگوئيم : انسان بايد با خدا انس بگيرد ، يعنى انسان بايد عادل باشد ، صادق و راستگو و درستكار باشد ،بردبار و حقّ بين و ناظر بر اعمال خويشتن و ايفاء كننده به تعهّدها باشد ، علم و جهان بينى را جزء « حيات معقول » براى تلاش تا آخرين لحظات زندگى بداند .

با توجّه كافى به اين مبناى رابطه انس است كه پوچ بودن پندار بعضى از متفكّران مغرب زمينى كه ميگويد : « تكيه بر خدا دليل ناتوانى است ، بخوبى آشكار ميگردد . اينان نه خدا را بطور صحيح دريافته‏اند و نه عظمت انسانى را ميشناسند . اينان نمى‏فهمند يا نميخواهند بفهمند كه خدا مانند آن كانون نور و جاذبه است كه اشعّه‏هاى آن ، نيروها و ابعاد والاى انسانى را روشن ميسازد و با بفعليّت رسيدن آنها در منطقه جاذبيّت الهى پيش ميرود و با او انس و الفت ميگيرد .

پس انس با خدا يعنى بفعليّت رسيدن امتيازات عالى انسانى ، مانند علم و قدرت و عدل و صدق و احساس تعهّد كه همه آنها عامل جذب شدن به كمال ميباشند . آنانكه در اين دنيا در جستجوى انس و الفت با خدا نيستند ، همان كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد آيا شما با « حيات معقول » كه زندگى شما و هدف آنرا از روى منطق واقعى ميتواند تفسير كند ، انس و الفت داريد ؟ پاسخى براى شما جز نخواهند داد كه كجا است آن بيمارستانى كه بدون معالجه كامل ترا رها كرده است كه امروز بيائى و سؤالى از ما كنى كه زندگى انتخاب شده ما را مشكوك جلوه بدهى اينان هرگز نميتوانند بفكر امكان انس با موجودى برتر از جماد و نبات و حيوان و انسانهائى مانند خودشان بيفتند ، زيرا هرگز درباره خودشان نينديشيده‏اند ،تا بفهمند كه آشناى قابل انس و الفت آن خود كيست و بيگانه از آن خود كدام است .

اين يك قاعده كلّى است كه هر اندازه شخصيّت ( خود ) رشد پيدا ميكند ، قوّه دافعه پستى‏ها و رذالت‏ها و مردم پست و رذل او را از خود دفع نموده و بيگانگى خود را براى شخصيّت رشد يافته بيشتر اثبات ميكنند ، چنانكه جاذبه عظمت‏ها و كمالات و انسانهاى با عظمت و كمال او را بيشتر بخود جذب مينمايند . يك قاعده كلّى ديگر اينست كه انسان موجوديست كه نميتواند از پستى‏ها و رذالت‏ها بريده و عمرى را از عظمت‏ها و كمالات انسانى مهجور و دور زندگى كند . زيرا اگر اين بريدن از پستى‏ها روى آگاهى و نفرت از آنها بوده باشد ، خود كاشف از آن است كه جاذبيّت عظمت‏ها و كمالات او را بسوى خود تحريك مى‏كند و مى‏كشاند .

حافظ كه مى‏گويد :

سينه مالامال درد است ايدريغا مرهمى
جان زتنهائى به لب آمد خدايا همدمى

بريدگى او را از پستى‏ها و رذالت‏ها و مردم پست و رذل بخوبى نشان ميدهد ، لذا در صدد قرار گرفتن در جاذبه عظمت‏ها و كمالات و انسانهاى رشد يافته بر آمده و ميگويد :

آدمى در عالم خاكى نميآيد بدست
عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى

اين آدمى كه بايد از نو در اين جهان نو حركت كند و انسانهاى ديگر بتوانند در جاذبه او و صفات او بحركت بيفتند ، كيست ؟

اهل كام و ناز را در كوى رندى راه نيست
رهروى بايد جهانسوزى نه خامى بيغمى

حافظ تا اينجا در خطّ صعودى سير ميكند ، سپس بجاى آنكه مانند مولانا اين صعود را ادامه بدهد و بگويد : با اين رهروى مداوم :

حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم در ملائك بال و پر

از ملك هم بايدم جستن ز جو
كلّ شى‏ء هالك إلاّ وجهه

بار ديگر از ملك پرّان شوم
آنچه آن دروهم نايد آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم إنّا إليه راجعون

گويا حافظ برميگردد و سراغ آن عواملى را ميگيرد كه از آنها بريده و بسراغ جاذبيّت آدم نو رفته بود و مى‏گويد :

خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم
كز نسيمش بوى جوى موليان آيد همى

البتّه اگر مقصودش از ترك سمرقندى معشوق‏هاى مجازى بوده باشد پس معناى انس با خدا ، انس با هدف اعلاى زندگيست نه انس با يك موجود توانا فقط براى ترس از نكبت و بدبختى .

دو رابطه توكّل منطقى

اين رابطه عبارتست از همراه ساختن نهايت تلاش و كوشش براى رسيدن به هدفهاى معقول زندگى ، با اعتقاد به باز بودن سيستم هر دو قلمرو انسان و جهان در برابر رويدادهاى جارى

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرّى مينمايد در جسد

( مولوى ) هيچ نادانى ضرر بارتر از نادانى به باز بودن سيستم جريان انسان و جهان سراغ نداريم كه آن دو را مانند دو صندوق بسته در توى يكديگر تلقّى ميكند و اگر حقيقتى تازه و رويدادى جديد بسراغ شكستن قفل آن دو صندوق بر آيد ، آنرا بازى روزگار تلقّى مينمايد و ميگويد : « چرخ از اين بازيچه‏ها بسيار دارد » .

نداند بجز ذات پروردگار
كه فردا چه بازى كند روزگار

يا با تمام بى‏اعتنائى بهمه قوانين علمى و جهان بينى ، به تصادف و شانس و بخت و اتّفاق كه جز مفاهيم كودكانه چيزى نيستند ، پناهنده ميشوند . اين تصوّرات بى‏پايه كه ضدّ علم بودن آنها براى عقلاى ژرف‏نگر روشن است ، فقط براى آنست كه از دخالت مستمرّ مشيّت الهى در دو قلمرو جهان و انسان بجهت آلرژى ( حساسيّتى ) كه بآن دارد ، بگريزد .

معناى رابطه توكّل منطقى با خدا مركّب از دو عنصر است :

1 عنصر توانائى آدمى بر كار و انديشه در زندگانى كه از مجراى اجزاء و قوانين طبيعت كه جلوه‏گاه مشيّت خداوندى هستند ، در موجوديّت آدمى بوجود ميآيد . اين عنصر توكّل تكوينى و طبيعى است كه با نظر به حركت و تجدّد دائمى و مستمرّ همه عوامل توانائى آدمى بر كار و انديشه ، او را با خدا مربوط مى‏سازد .

2 عنصر اختيارى توكّل كه عبارتست از احساس بوجود آمدن كار و انديشه در قلمرو انسان و جهان با سيستم باز كه خود همين احساس موجب افزودن بر كار و انديشه‏هاى آگاهانه و همه جانبه بوده ، و انسان با اعتقاد به اينكه فيض و خلاّقيّت خداوندى در اين سيستم باز از روى حكمت و عدالت محض است ، در رويارو شدن با خلاف خواسته‏ها و خطاى انديشه‏ها و خنثى گشتن فعّاليّت‏ها هيچ يأس و نوميدى بخود راه نمى‏دهد .

سه رابطه عالم با معلوم

اگر كسى ادّعا كند كه با قطع نظر از همه عواملى كه براى انسان شدن وجود دارد ، فقط و فقط ، درك اين حقيقت كه خداوند ، آن موجود اعلى ، همه حركات و سكنات و پديده‏ها و فعّاليّت‏هاى درونى و برونى او را مى‏بيند ، كافى است كه انسان همه شؤون زندگى خود را در مسير « حيات معقول » تنظيم نمايد ، مطلبى بگزاف نگفته است . اين حقيقتى است كه بعضى از متفكّران جهان بين به آن اذعان كرده‏اند و ميگويند : « درك عظمت آن سطحى كه بشر ميتواند به آن برسد ، آنموقع امكان پذير است كه بشر بداند كه موجودى برين بر همه موجوديّت و كار و انديشه او آگاه است و ميخواهد او را به بالاترين كمال ممكن برساند .

چهار در خطبه ‏اى ديگر رابطه انسان را با خداوند از نظر معرفت به مقام كبريائى او

چنين بيان ميكند : « اذهان بشرى او را در مييابد ، ولى نه با مشاعر معمولى كه فعّاليّتهايش مستند به حواسّ است . همه ديدنيها شهادت به وجود او ميدهند ، نه با حضور جسمانى . اوهام بشرى نمى‏تواند بر او احاطه نمايد ، بلكه او بوسيله درك عالى بدرون آدمى تجلّى مينمايد و از كمّيّت و كيفيّت جوئى توهّمات امتناع ميورزد . »

تتلقّاه الأذهان لا بمشاعرة و تشهد له المرائى لا بمحاضرة ، لم تحط به الأوهام ، بل تجلّى لها بها و بها امتنع منها [ج 1 شماره 185] درباره خداشناسى ، سخنى بالاتر از اين جمله گفته نشده است . اين رابطه شناخت همه توهّمات و خيالات پوچ را كنار ميزند و خامى آن متفكّران را كه درباره دريافت خداوندى در صحنه ذهن اثبات و نفى ميكنند بخوبى اثبات مينمايد . رابطه خدا با انسان در قلمرو شناخت را نمى‏توان رابطه انعكاس و تصوّر و ديگر نمودها و فعّاليّتهاى طبيعى ذهن تلقّى نمود ، بلكه رابطه شناخت تجلّى خداوندى در دلهاى انسانها است كه مانند دريافت « من » داراى نمود و صورت نيست .

گروه دوم رابطه على ( ع ) با جهان هستى .

مطالب مربوط به اين ارتباط چنين است كه امير المؤمنين ( ع ) همه اجزاء و روابط موجود در جهان هستى را آيات الهى تلقّى ميكند و مطابق دستورات اكيد قرآن ، به شناخت جهان توصيه مى‏نمايد .

در بعضى از نيايش‏هاى نهج البلاغه اشاره به حقايق و پديده‏هاى عالم طبيعت مى‏نمايد ، مانند

اللّهمّ ربّ السّقف المرفوع و الجوّ المكفوف [خطبه 171 ] . . .

( پروردگارا ، اى خداى آسمان بر افراشته ، و فضاى محدود و جمع آورى شده . . . ) مسلّم است كه انسان حقايقى را كه در حال نيايش با اسناد بخدا متذكّر ميشود ،

عظمت آنها را گوشزد مينمايد كه بدون درك هويّت و خواصّ آنها ، قابل درك نميباشد و از نظر تكليف انسانى و امكان گرديدن‏هاى تكاملى ، اين دنيا را بهترين محلّ براى آدمى معرّفى مينمايد . در سخنانى كه در پاسخ سرزنش كننده دنيا فرموده است ، اين جملات وجود دارد :

إنّ الدّنيا دار صدق لمن صدقها و دار عافية لمن عرف عنها و دار غنى لمن تزوّد منها و دار موعظة لمن اتّعظ بها ، مسجد أحبّاء اللّه و مصلّى ملائكة اللّه و مهبط وحى اللّه و متجر أولياء اللّه [ خطبه 131] ( دنيا جايگاه صدق و حقيقت است براى كسيكه آنرا بجاى آورده است ، و جايگاه وصول به آرمانها است براى كسيكه آنرا بشناسد ، و جايگاه بى‏نيازيست براى كسيكه زاد و توشه از آن برداشته است ، و جايگاه پندگيرى است براى كسيكه اندرز از آن بگيرد . اين دنيا مسجد دوستان خداوندى است و نمازگاه فرشتگان الهى و جايگاه فرود آمدن وحى خداوندى .

و تجارتخانه اولياء اللّه است . ) ملاحظه ميشود كه امير المؤمنين ( ع ) رابطه يك انسان كامل را با اين دنيا رابطه وسيله كمال با كسيكه در صدد وصول به رشد و كمالست معرّفى مينمايد . و در حقيقت دنيا كه عبارتست از سطوح جهان طبيعت در حال ارتباط با انسانى كه داراى نيروها و ابعاد بسيار سازنده و عامل تكامل ، واقعيّتى است كه ارزش و عظمت آن وابسته به برداشتى است كه انسان از زندگى خود در اين دنيا دارد . مولوى ميگويد :

تو درون چاه رفتستى ز كاخ
چه گنه دارد جهانهاى فراخ

مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون ترا سوداى سر بالا نبود

امير المؤمنين ( ع ) جمله‏اى ديگر در نهج البلاغه ج 3 شماره 133 دارد كه هيچ يك از فلاسفه و حكماء جمله‏اى باين محتواى با عظمت درباره رابطه انسان با دنيا نگفته است . اين جمله مختصر چنين است :

النّاس فيها رجلان : رجل باع نفسه فيها فأوبقها و رجل ابتاع نفسه فأعتقها 1 ( مردم در اين دنيا بر دو صنفند : صنف يكم كسانى هستند كه خود را در اين دنيا فروختند و آنرا هلاك ساختند صنف دوم كسانى هستند كه خود را مالك شدند و آنرا آزاد ساختند . ) تفسير اين جمله مختصر به يك مجلّد كتاب مستقلّ نياز دارد كه بخوبى توضيح داده شود . ميگويد : اگر حيات آدمى يك جزء ناآگاه از طبيعت نباشد يعنى هستى و نيستى او در بازيگاه طبيعت بى‏اصل و بى‏هدف نباشد ،بايد شخصيّت انسانى خود را از جبر نابود كننده بگيرد و آن را در مسير رشد و كمال آزاد بسازد كه با تكاپوى انقطاع ناپذير ، راه هدف اعلاى زندگى خود را طىّ كند .

و در آنجملات از نهج البلاغه كه پستى‏ها و ناهنجاريهاى دنيا بميان آمده است ، در حقيقت ، مقصود پستى‏ها و ناهنجاريهاى ارتباط مردم با دنيا است كه آنرا جايگاه وصول به هدف مطلق زندگى تلقّى ميكنند و آنرا مورد پرستش قرار ميدهند و خود را در زر و زيور و مزاياى نسبى دنيا چنان غوطه‏ور ميسازند كه گوئى اين دنيا مقدّمه يك حيات جاودانى نيست .

گروه سوم مطالبى است كه رابطه امير المؤمنين را با انسان‏ها بيان مينمايد .

نخست لازم است كه انسان را بطور طبيعى از ديدگاه امير المؤمنين ( ع ) مورد بررسى قرار بدهيم . چند تقسيم مهمّ درباره انسان در نهج البلاغه ديده ميشود :

تقسيم يكم در يكى از خطبه‏ ها انسان را چنين تقسيم بندى فرموده است :

« مردم بر چهار قسمند :

قسم يكم كسانى هستند كه هيچ علّتى براى كنار رفتن و دورى گزيدن از افساد بر روى زمين ندارند ، مگر حقارت و ناتوانى و كندى شمشير براى ورود در ميدان تنازع در بقا و نداشتن امكانات مالى .

قسم دوم كسانى هستند كه شمشير كشيده و پليدى و شرّ درونى خود را آشكار ساخته و سواره و پياده خود را بسيج نموده ، خود را آماده كارزار براى بدست آوردن سلطه‏گرى نموده و دين خود را نابود ساخته‏اند ، براى چه ؟ براى اينكه مال و منالى از دنيا بربايند ، اسبهائى ( براى ابراز حشمت و جلال ) بدنبال خود بكشند ، و در راه اعتلاء براى مردم در گفتار منبرى را زير پا گذارده عربده بكشند .چه كالاى بديست چنين دنيائى كه به قيمت جانت خريدارى ميكنى و بعنوان عوض از آن نعمت والائى كه خداوند براى تو آماده كرده است ، دست برميدارى

قسم سوم از مردم كسانى هستند كه عمل اخروى و معنوى را وسيله رسيدن به منافع دنيوى قرار داده و عمل دنيوى را وسيله وصول به آخرت تلقّى نميكنند . شخص خود را متواضع نشان ميدهند و قدمهايشان را كوتاه برميدارند و قيافه خود را جدّى نمايش ميدهند و نفس خود را براى نشان دادن اينكه اهل وفا و امانت هستند ميآرايند . اين مردم پرده پوشى خداوندى را وسيله معصيت قرار داده ‏اند .

قسم چهارم كسانى هستند كه ضعف و ناتوانى شخصيّتشان و نداشتن وسيله باعث بر كنار شدن آنان از سلطه جوئى گشته و اين ناتوانى و محروميّت از اسباب و وسائل در همان حالت ناچيزى كه دارند ، ميخكوبشان نموده است . اينان ظاهر خود را با زيور قناعت آراسته و لباس پارسايان بر تن نموده‏اند در صورتيكه در هيچ يك از صبحگاه و شامگاه زندگيشان اثرى از آنچه كه ميخواهند بمردم نشان بدهند وجود ندارد . قسم ديگرى از انسانها وجود دارد كه بياد بودن سرنوشت نهائى كه در انتظارشان بوده و لحظه به لحظه به آن نزديك ميشوند ، ديدگان آنانرا از زر و زيور و سلطه‏گرى پوشانده و اشكهاى آنانرا به سبب ترس از روز باز شدن همه سطوح روان براى محاسبه حيات دنيوى بر رخسارشان فرو ريخته است . . . اينان در اقلّيّتند . »

( و النّاس على أربعة أصناف : منهم من لا يمنعه الفساد إلاّ مهانة نفسه و كلالة حدّه و نضيض وفره و منهم المصلت لسيفه و المعلن بشرّه و المجلب بخيله و رجله قد أشرط نفسه و أوبق دينه لحطام ينتهزه أو مقنب يقوده أو منبر يفرعه و لبئس المتجر أن ترى الدّنيا لنفسك ثمنا و ممّا لك عند اللّه عوضا و منهم من يطلب الدّنيا بعمل الآخرة و لا يطلب الآخرة بعمل الدّنيا .

قد طامن من شخصه و قارب من خطوه و شمّر من ثوبه و زخرف من نفسه للأمانة و اتّخذ ستر اللّه ذريعة إلى المعصية و منهم من أبعده عن طلب الملك ضؤولة نفسه و انقطاع سببه فقصرته الحال على حاله فتحلّى باسم القناعة و تزيّن بلباس أهل الزّهادة و ليس من ذلك فى مراح و لا مغدى و بقى رجال غضّ أبصارهم ذكر المرجع و أراق دموعهم خوف المحشر . . . ) [ج 1 ، شماره 32] اين توصيف كه امير المؤمنين عليه السّلام درباره انسانها بيان فرموده است ، با اشكال مختلف و مفاهيم گوناگون ، جريان داشته و روشنگر اين حقيقت است كه در همه دورانها و جوامع ، اكثريّت انسانها از بهره‏بردارى منطقى از حيات و نيروهاى آن ،بركنارند و رشد يافتگان در اقلّيّت اسف انگيزى هستند . رابطه امير المؤمنين عليه السّلام با اقسام چهار گانه ، رابطه يك انسان كمال يافته با انسانهائى است كه از كاروان منزلگه كمال عقب مانده و مشغول چريدن در چراگاه خودخواهى‏ها و شهوات و سلطه‏گريهاى تباه كننده هستند .

مقتضاى اين رابطه تعليم و ارشاد آنان به راهى است كه كاروان منزلگه هدف اعلاى زندگى در پيش گرفته‏اند . و در صورتيكه آنان از حركت در اين راه قصور بورزند ، اگر مزاحم حيات انسانها نباشند ، باز انسان كامل با همه ابعاد وجودش در اصلاح و بحركت در آوردن آنان در مسير كاروان منزلگه هدف اعلاى زندگى ميكوشد و ميكوشد و خواب راحت را بچشمش راه نميدهد ، تازيانه تأديب بدست و سخنان الهى بر زبان ،انديشه اصلاح در مغز ، دنبال آنان براه ميفتد ، مگر نه چنانست كه رابطه آنان را با خود ،رابطه اعضاى هيكلش با حياتش مى‏بيند و اگر بيمارى شهوت پرستى و خود كامگى و سلطه‏گرى آنانرا چنان از پاى بيندازد كه نتوانند با هيكل اجتماعى علىّ بن ابيطالب هماهنگى در حيات نمايند و قيافه تزاحم و تصادم با انسانهاى جامعه بخود بگيرند كه بمنزله تزاحم عضوى فاسد از بدن با ديگر اعضايش ميباشد ، در اين هنگام ارزش حيات ديگر اعضاى جامعه حكم نابودى آنانرا صادر ميكند و شمشير علىّ ( ع ) را بالا ميبرد ،نه براى آدمكشى ، زيرا هيچ عاقل جاندار عضو خود را قطع نميكند ، و هيچ انسانى الهى حقّ حيات و موت را كه مخصوص خالق زندگى و مرگ است ، در خود نمى‏بيند و هيچ انسان آگاه كه ممنوعيّت منطقه حيات انسانها را ميداند ، بآن منطقه نزديك نميشود ، بلكه شمشير بر افراشته شده در دست علىّ خود اثبات كننده ممنوعيّت منطقه حيات انسانها است كه وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيَاتٌ يَا أُولى الألْبابِ : [ البقره آيه 179]

گفت من تيغ از پى حقّ ميزنم
مالك روحم نه مملوك تنم

خون نپوشد جوهر تيغ مرا
باد كى از جا برد ميغ مرا

تو نگاريده كف موليستى
آن حقّى كرده من نيستى

تقسيم دوم درباره انسانها در نهج البلاغه ديده ميشود كه باز ميتواند رابطه امير المؤمنين عليه السّلام را با انسانها توضيح بدهد .

در اين تقسيم آدميان را از نظر تلاش در هدفهاى عالى حيات مطرح ميكند :

قسم يكم كسانى هستند كه بمقتضاى متن حقيقى حيات و مبانى طبيعى و روحى آن ، در تكاپو و تلاش بسر ميبرند . اينان ديدار خداوندى ( لقاء اللّه ) و ورود در جاذبيّت خداوندى را فقط در تكاپو و تلاش در مسير « حيات معقول » مى‏بينند :يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ [ الانشقاق آيه 6]

( اى انسان ، بطور قطع تو تنها در تكاپو و تلاش بسوى پروردگارت بديدار از او نائل خواهى گشت . )

دوست دارد يار اين آشفتگى
كوشش بيهوده به از خفتگى

اندرين ره ميتراش و ميخراش
تا دم آخر دمى فارغ مباش

گر چه رخنه نيست در عالم پديد
خيره يوسف‏وار ميبايد دويد

مولوى قسم دوم جويندگانى هستند كندرو كه همواره نسيمى از اميد در دلهاى آنان ميوزد . نيّتى پاك و علاقه به حركت در مسير « حيات معقول » دارند ، ولى بآن اندازه به جدّيّت و سرعت در حركت كه هدف « حيات معقول » نياز به آن دارد ، توجّهى ندارند ،اينان مردمى متوسّط الحالند كه نه در ميان كاروان تكاپوگر « حيات معقول » در حركتند و نه چنان از آن كاروان دورند كه حتّى گردى هم از آنرا نبينند . اميدى بر نجات اينان از گرداب هولناك زندگى وجود دارد .

قسم سوم كسانى هستند كه نيروهاى فضيلت و ارزش‏هاى انسانى را ميدهند و وقاحت و پليدى ميخرند ، جان ميدهند و جانى ميگردند ، عقل را با پندارهاى بى‏اساس ،و وجدان را با تمايلات حيوانى مبادله ميكنند اينان در آتشى كه با دست خود آنرا شعله ‏ور ساخته ‏اند ، تباه خواهند گشت :( ساع سريع نجا و طالب بطى‏ء رجا و مقصّر فى النّار هوى ) [ج 1 شماره 16]

تقسيم سوم در باره انسانها

اى مالك ، مردم بر دو قسمند : يا برادر دينى تو هستند و يا همنوع تو در خلقت . »

( إمّا أخ لك فى الدّين أو نظير لك فى الخلق [ج 2 شماره 53 فرمان مالك بن الحارث اشتر] ) اين تقسيم يكى از آن حقايق است كه جاودانى بودن شخصيّت امير المؤمنين عليه السّلام را كه تجسّمى از اسلام است ، تأمين نموده است . ميدانيم كه مبناى 30 ماده اعلاميّه جهانى حقوق بشر همان ماده اوّل است كه ميگويد : انسانها برابر و برادر هم و آزاد هستند . اگر درست دقّت شود روشن ميگردد كه امير المؤمنين عليه السّلام در فرمان مالك اشتر ، مخصوصا در جمله فوق كه انسانها را تقسيم ميكند ، با اينكه تساوى افراد نوع انسانى را در ارزش حيات و حقوق آن تصريح مينمايد ، ضمنا گوشزد ميكند كه نوع انسانى داراى يك تقسيم آرمانى است و آن اينست كه افرادى از اين نوع معتقد به عقايد و احكامى هستند كه در حركت بسوى هدف اعلاى زندگى با آگاهى و احساس تعهّد گام برميدارند . اينان باضافه اينكه انسانند ، از جان خود آگاهى نيز دارند

چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك

اقبال لاهورى اين نكته يكى از امتيازات بسيار با اهمّيّت فرمان مالك اشتر بر اعلاميّه جهانى حقوق بشر است كه متأسّفانه طبيعت محض انسانها را در نظر گرفته ، فرقى ميان سقراط و قضات نابكار آتن كه حكم به اعدامش دادند ، نميگذارد نرون در اين اعلاميّه حقوق همان اندازه انسان است كه مارك اورل زمامدار حكيم رم موسى بن عمران و فرعون طاغوت از اين اعلاميّه بيكسان برخوردارند و ماكس پلانك انسان و هيتلر ضدّ انسان ، بطور مساوى مشمول موادّ اين اعلاميّه ميباشند ويكتور هوگو همان قيافه و شخصيّت را در اين اعلاميّه دارد كه نويسندگان تباه كننده ارواح بشرى علىّ بن ابيطالب ( ع ) و معاويه مالك اشتر و عمرو بن العاص شخصيّت فروش ، ابوذر غفارى و ابو جهل ، حسين ( ع ) و يزيد ، همه اين اضداد غير قابل اجتماع بدون تفاوت مشمول اعلاميّه جهانى حقوق بشرند ما ميدانيم كه حقوقدانان حرفه‏اى همان مقدار از اين سخنى كه ميگوئيم ، بخنده خواهند افتاد كه متديّنان حرفه‏اى از مادّه اوّل اعلاميّه ، ولى هر دو خنده بيمورد و ناشى از جهل به طبيعت محض انسان و انسان به اضافه فضيلت و شرافت و تقوى است .

همانگونه كه يك متديّن حرفه‏اى نه متديّن واقعى كه [ عبارتست از انسان شكفته شده با عالى‏ترين اصول انسانى الهى ] نمى‏فهمد كه ارزش حيات كه جلوه‏گاه مشيّت خداوندى است ، مطلق است و بدون دليل نبايد ارزش حيات و حقوق آنرا از نوع انسانى سلب كرد ، يك حقوقدان حرفه‏اى كه مبناى حقوق را روى نمودهاى فيزيكى محض انسان استوار ميسازد ، نمى‏فهمد كه حكم به تساوى مطلق از همه جهات درباره انسان ، تاريخ انسانى را به تاريخ طبيعى مبدّل ميسازد . اين يك كار شايان تمجيد نيست كه مدّتى است حقوقدانان حرفه‏اى پيش گرفته ، ارزش و حقوق جسمانى انسانها را از ارزش و حقوق ارواح آدميان تفكيك نموده ، بعنوان قويترين عامل تبديل انسان به ماشين ،انقلابى در زندگى بشرى بوجود بياورند ، انقلاب از كدام موقعيّت بكدامين موقعيّت ؟

انقلاب از تاريخ انسانى به تاريخ طبيعى انقلاب از آگاهى و آزادى و اختيار به ماشين ناخود آگاه و وسيله جبرى محض تاكنون هيچ دليل منطقى بر اين دو قطعه كردن انسان : قطعه حقوقى و قطعه اخلاقى ديده نشده است ، مگر ترجيح جانب آن انسان نماها كه هدى والا براى زندگى سراغ نداشته‏اند . جز حدّ اكثر بهره بردارى از لذّت و غوطه خوردن در لجن خود خواهى كه در فرمول معروف توماس هابس خلاصه ميشود .

اين فرمول انسان كش چنين است : « انسان گرگ انسان است » يا « انسان صيّاد انسان است » ما نميگوئيم : هويّت اخلاقى آرمانى انسانها عين هويّت حقوقى او است ، زيرا ما كاملا ميدانيم كه حقوق بر مبناى زندگى جبرى اجتماعى استوار است و هدف حقوق امكان پذير ساختن جو اجتماع براى زندگى متشكّل و دسته جمعى است ، در صورتيكه اخلاق و بعد روحانى مذهب ، به اضافه تحريك مردم جامعه به تحصيل آزادى روانى و سياسى سازنده فضيلت و ارزشهاى والاى انسانى و عشق به زندگى و تقويت عقل و وجدان را در آن انسانها كه آماده انسان شدن هستند . به فعليّت ميرسانند و اميد تكامل را در نوع انسانى تحقّق مى‏بخشند . اين نكته را هم فراموش نميكنيم كه توصيه و پيشنهاد اضافه كردن « ترجيح با فضيلت و شرافت » بر نخستين مادّه اعلاميّه جهانى حقوق بشر ، مفهوم مخالفش ناديده گرفتن حقوق طبيعى انسانها نيست كه 29 مادّه ديگر را تباه كند ، بلكه منظور ترجيح مردم با ايمان و با فضيلت و با وجدان از نظر رشد روانى و شخصيّتى است كه موجب تحرّك انسانها به رشد و تكاپو و مجاهده در راه نجات دادن انسانها از پوچى زندگى است كه مقدارى حماسه‏هاى بى‏محتوا و موادّ مخدّر و فرمول بنيان كن « بارى بهر جهت » و بى‏بند و باريهاى نفس پسند ، پرده ضخيمى روى آن پوچى كشيده و نميگذارد انسانها با سؤال « سپس چه ؟ » درباره حيات خود و ديگران بينديشند .

تقسيم چهارم « مردم بر سه گونه ‏اند :

عالم ربّانى و متعلّم در راه رستگارى و مردمى كه مانند مگس‏هاى ناچيز نه تعقلّى دارند و نه وجدان آگاه ، دنباله‏رو و هر عربده‏اى هستند كه آنانرا بخود جلب نمايد ، با هر بادى كه ميوزد حركت ميكنند ، دلهاى آنان با نور علم روشن نگشته است و تكيه بر ركن محكم و مورد اعتماد ندارند . »( النّاس ثلاثة : عالم ربّانىّ ، و متعلّم على سبيل النّجاة ، و همج رعاع أتباع كلّ ناعق يميلون مع كلّ ريح ، لم يستضيئوا بنور العلم و لم يلجئوا إلى ركن وثيق ) [ج 3 شماره 147]

توضيحى درباره سه صنف انسانها :

صنف يكم عالم ربّانىّ

منظور امير المؤمنين عليه السّلام از عالم ربّانىّ هر انسانى است كه معرفتى را كه درباره طبيعت و انسان و مجموع جهان هستى و الهيّات اندوخته است ، در راه « حيات معقول » خود و ديگران بكار ببندد . اين توصيف در چند مورد از خطبه همّام چنين آمده است : « آن انسانهاى با تقوى گوشهاى خود را به علومى فرا ميدهند كه براى آنان سودى داشته باشد . »

( وقفوا أسماعهم على العلم النّافع لهم ) [ ج 1 شماره 191] « امّا در روز ، آنان انسانهائى حليم و عالم و نيكوكار و اهل تقوى هستند . »

( و أمّا النّهار فحلماء ، علماء ، أبرار ، أتقياء ، ) [ ج 1 شماره 191] « از علامات هر يك از آنان اينست كه در دين نيرومند و در عين احتياط داراى نرمش ، و ايمان در يقين و اشتياق شديد به علم و علم در حلم و اقتصاد در بى‏نيازى و خشوع در عبادت . . . »

( فمن علامة أحدهم أنّك ترى له قوّة فى دين و حزما فى لين و إيمانا فى يقين و حرصا فى علم و علما فى حلم و قصدا فى غنى و خشوعا فى عبادة ) [ ج 1 شماره 193] « علم را با حلم و گفتار را با عمل در ميآميزد . »

( يمزج الحلم بالعلم و القول بالعمل ) [ ج 1 شماره 193] امير المؤمنين عليه السّلام اوصاف عالم ربّانى را بدين ترتيب مطرح ميكند :

1 روشنائى درونى كه غير از انعكاس نمودهاى عينى در آيينه ذهن است .

ما در تاريخ معرفت بشر افراد فراوانى از متفكّران را سراغ داريم كه مطالب زيادى را از علم در ذهن خود اندوخته‏اند ، ولى داراى آن روشنائى درونى نبوده‏اند كه زندگى آنانرا روشن بسازد كه اگر عمل عينى آنانرا در شكل قضيّه كلّى در آورند ، قانونى قابل پيروى بوده باشد . روشنائى علم براى اينان نه تنها اثرى مثبت ندارد ، بلكه گاهى مزاحم زندگى خود آنان و عامل اختلال زندگى ديگران نيز ميباشد . آيا اين علم است كه روزگار ديگرانرا سياه كند و روزگار خود صاحب علم را تباه بسازد ؟ ماهيّت علم سه روشنائى دارد : يكى روشنائى موضوعى كه عبارتست از آگاه شدن بيك موضوع كه معلوم ناميده ميشود ، مانند روشن شدن ذهن باينكه « خردمند براى جامعه خود مفيد است » مفيد بودن خردمند براى جامعه خود معلومى است كه ذهن كسى را كه آنرا بدست آورده است ، روشن ساخته و ميتواند بوسيله آن روشنائى واقعيّتها و مختصّات آن معلوم را درك نموده و در مسير زندگيش در موقع ارتباط با آنها ، بچاه نيفتد ، زيرا اين معلوم چراغى در دست كسى است كه آن را بدست آورده است .

روشنائى دوم عبارتست از قابل مشاهده بودن موجوديّت درونى عالم بوسيله آن روشنائى .

در همان مثالى كه متذكّر شديم ، وقتى كه اين علم « خردمند براى جامعه خود مفيد است » در ذهن بوجود ميآيد ، وادار ميكند كه عالم به اين قضيّه معناى خرد و جامعه و مفيد بودن را درك نمايد ، با درك اين حقايق مى‏خواهد درباره نيروى عقل و تلاشى كه آنرا بصورت خود در مى‏آورد و همچنين درباره جامعه و عناصر تشكيل دهنده و احتياج آنرا براهنمائى خردمندان ، همچنين ارزش مفيد بودن براى جامعه را هم بخوبى درك كند .

درك اين حقايق روشنائيهاى فراوانى را در درون انسانى بوجود ميآورد كه از نظر ارزش علمى و امكانات تطبيق عمل به آنها در جامعه قابل مقايسه با روشنائى ناچيز و بسيار محدود خود قضيّه مزبور « خردمند براى جامعه خود مفيد است » نميباشد .

روشنائى سوم كه از نظر اهمّيّت و ارزش فوق العاده مهمّ است ، عبارتست از احساس و پذيرش واقعيّات ناب

كه از پالايشگاه ذهن عبور كرده و به صحنه روح وارد شده است . گوئى روح انسانى با بدست آوردن معلوم ، نه تنها نقصى را از خود بر طرف كرده ، كه در انتظار آن بوده است ، بلكه آن واقعيّات ناب ، فضاى روح را روشن ساخته ، خود را مانند بعدى از انسان نشان ميدهد كه بايستى او با همان بعد به انسان و جهان بنگرد . ممكن است گفته شود : اين روشنائى درونى چگونه در علوم طبيعى كه منعكس ساختن اجزاء طبيعت و روابط موجود در ميان آنها تصوّر ميشود ، يعنى علم به اينكه اين گياه مخصوص در فلان شرايط ميرويد ، چه روشنائى درونى غير از همان روشنائى ذهنى درباره معلوم مزبور ، بوجود ميآورد ؟ پاسخ اين اعتراض با نظر به اينكه آشنائى انسان با هر جزئى از طبيعت ، مانند آشنائى او با جزئى از كالبد جسمانى خويش است ، دشوار نيست . چنانكه آدمى با شناخت جزئى از كالبد جسمانى خود ، جزئى از ميدان و وسيله فعاليّت روح خود را درك مى‏كند .

با اين درك ضرورى و مفيد به انواع روابطى كه ميتواند ما بين روح و نمودهاى جهان طبيعت برقرار بسازد روشن ميشود كه از اين روابط بسود فعّاليّتهاى مثبت روح بهره بردارى نمايد . همچنين هر شناختى از اجزاء و روابط طبيعت ، مساوى شناختى از ميدان بسيار وسيع براى فعّاليّت روح مى‏باشد . اگر با يك ديد عالى و عميق و در روشنائى عمومى كه جهان هستى رافرا گرفته است ، وارد فعّاليّتهاى معرفتى بشويم ، علم ما بيك سنگ خارا و مختصّاتش علم به آيتى از آيات الهى خواهد بود ، در صورتيكه با قطع نظر از اين ديد عالى و عميق ، هر معلومى از جهان طبيعت ، ذهن با روح ما را هم سنخ خود ساخته و ما را در خود فرو خواهد برد .

اى برادر تو همين انديشه‏اى
ما بقى خود استخوان و ريشه‏اى

گر بود انديشه‏ات گل گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى

مولوى اين شناخت

بجهان خرّم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست

سعدى يا

چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش
چو دو دست نو عروسان تر و پر نگار بادا

مولوى شعر پردازى خيالى نيست ، بلكه حقيقتى است درونى كه ناشى از روشنائى حاصل از واقعيّات ناب در صحنه روح ميباشد . درك تفاوت ما بين شناختى كه روح را پائين آورده و جزئى از عالم طبيعت نا آگاه ميكند و شناختى كه طبيعت را بالا برده و بوسيله روح صيقلى و شفّاف نموده و بعنوان بعدى از ابعاد روح در آورد ، چندان دشوار نيست كه عشّاق احساساتى طبيعت شناسى محض مى‏پندارند .

2 سودمند بودن علم

يكى از اوصاف عالى علم واقعى عبارت از سودمند بودن آن است . منظور از سودمند بودن ، تحصيل وسايل رفع ضرورتهاى مادّى و معنوى انسانها است . اين علمى كه نتواند از عهده اين وظيفه حياتى بر آيد ، جز ساييدن آسياب ذهن و بيهوده تلف كردن نيروهاى كارگاه مغز و سپرى كردن نابكارانه ، عمر گرانبها و افزودن به دردهاى بشرى ، هيچ نتيجه‏اى را ببار نميآورد . علم با نظر به اين مختصّ وسيله‏اى بيش نيست ، وسيله‏اى براى تماس با واقعيّات در بر آوردن احتياجات انسانى در مسير « حيات معقول » اشتغال ذهن به معمّاهاى ناگشودنى بوسيله آن قسمت ازمعلومات كه ناتوانى خود را از حلّ آن معمّاهاى ناگشودنى نشان داده است ، جز آتش زدن بهمه نيروهاى جسمى و روانى چيز ديگرى نيست . علمى كه نه در قلمرو مادّه و نه در عالم معنى اثرى نداشته باشد ، مانند آن بند بازى يا شطرنج بازيست كه هرگز بازى كننده موفّق به برد نخواهد بود . ماهيّت اين شطرنج باختن است و بس

برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاك تو
هى بگردان طاس تا دادت ز ششدر بگذرد

حجّة الاسلام نيّر

3 سوم از اوصاف علم واقعى از ديدگاه امير المؤمنين عليه السّلام حلم است .

آيا مقصود از حلم همان معناى معمولى اخلاق رسمى است كه عبارتست از جلوگيرى از هيجان و مهار كردن خشم و شتاب در وصول به خواسته‏ها ؟ البتّه نه ، اگر چه حلم بهمين معناى اخلاقى رسمى يكى از صفات خوب انسانى و عامل استحكام شخصيّت و پيروزى در ميدان زندگيست ، ولى بنظر ميرسد كه معناى حلم كه امير المؤمنين ( ع ) بارها در نهج البلاغه آنرا ضميمه علم ساخته يا آنرا شرط برخوردارى از علم قرار داده است ،بالاتر از آن معناى رسمى است . اين معنا را ميتوان بدينگونه توضيح داد كه مقصود از حلم آن ظرفيّت و متانت روحى است كه انسان را از اسارت در چار چوبه آن معلوم كه بگمانش « جهانى است بنشسته در گوشه‏اى » نجات مى‏بخشد . بنابر اين معنى ، كارى كه حلم براى عالم انجام ميدهد ، بسيار متنوّع و مفيد است . از آنجمله :

1 ظرفيّت انسان عالم را زيادتر ميكند و درك ميكند كه آدمى هر اندازه هم از دانشهاى زياد برخوردار باشد ، بقول بعضى از نوابغ بزرگ : مثل ما مثل كودك تازه براه افتاده ايست كه در كنار اقيانوسى بى‏پايان از واقعيّات مجهول ايستاده و فقط سنگريزه‏ها و شن‏هاى رنگارنگى را در پيش رويش ، زير آب مى‏بيند و گمان مى‏برد همه چيز را در آن اقيانوس مى‏بيند اين ظرفيّت موجب اشتياق به افزودن علم ميباشد و به معلومات محدود قناعت نمى‏ورزد .

2 بدانجهت كه علم در همه دورانها و همه جوامع امتيازى تلقّى مى‏شود كه براى عالم نوعى برترى بر ديگران را اثبات مى‏كند ، لذا مناسب‏ترين وسيله براى خود نمائى و خود خواهى مى‏گردد و به عبارت ديگر علم او را در ويترينى مى‏گذارد كه تماشاگهى خوشايند براى ديگران بوده باشد ، وى از اين تماشا بيش از آن لذّت مى‏برد كه از داشتن خود آن معلوم و نتايجش . حلم بهترين دواى اين بيمارى تباه كننده است كه متأسّفانه در طبقه ‏بندى علم الامراض جائى را تاكنون اشغال ننموده است . مولوى سخنى با اين علم فروشان خود نما دارد كه در زير مى ‏بينيد :

دم بجنبايم ز استدلال و مكر
تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر

مولوى بدين ترتيب هدف حيات اين بيماران تباه كننده جامعه ، جز اين نيست كه مردم در تماشاى قيافه زيباى آنان و در موقع شنيدن سخنان و ديدن آثار قلمى‏شان انگشت حيرت بدندان بگزند و با چند عدد به‏به و چه‏چه و احسنت و آفرين ، زهر مار در جان بيمارش بريزند . آرى ، آنان جان ميفروشند تا حيرت و بهت بخرند :

طالب حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيّت زديم

مولوى آرى اينان عاشق مسموم ساختن جان خويش بوسيله حيرت و سجده و تعظيم مردمند :

هر كه را مردم سجودى مى‏كنند
زهرها در جان او مى‏آكنند

مولوى و با كمال حماقت اين زهر قاتل روح را شربت گواراى جان مى‏پندارند . اگر تو راست مى‏گوئى كه به باغ و بوستان معرفت وارد شده و مشام جانت را با عطرهاى متنوّع گل‏ها و رياحين نوازش داده‏اى ، چرا از وجود خودت سدّى براى مردم ايجاد كرده از حركت آنان بسوى همان باغ و بوستان كه تو رفته‏اى ، جلوگيرى مينمائى ؟ آيا اين توئى كه ميخواهى زنجير گرانبار جهل را از دست و پاى روح مردم بردارى ؟ تو نميتوانى اين گام بزرگ را در راه انسانها بردارى ، زيرا تو خود در ميان حلقه‏هاى زنجير خود خواهى و خود نمائى مشغول جان كندن هستى :

در هواى آنكه گويندت زهى
بسته‏اى بر گردن جانت زهى

مولوى يك معناى ديگر حلم كه بايد علم را آبيارى كند و آنرا از زهر جانگزا بودن به شربت گوارا مبدّل بسازد ، همين است كه دارنده علم را با رسالتى كه بوسيله علم مى‏توان اجرا كرد ، از سدّ پولادين بودن در مقابل مردم ، به مسير و عامل تحريك انسان دگرگون مى‏سازد .

3 علمى كه مقرون به حلم باشد ، انسان عالم در طوفانهاى شكّ و ترديد و گمان و پندار كلافه نميشود و دست و پاى خود را گم نميكند و با ظرفيّت و بردبارى معقول نه تنها هراسى از شكّ و پندار بخود راه نميدهد بلكه خود سراغ شكّ و ترديد را ميگيرد و با تحريك و بر هم زدن شكّ و ترديد و گمان و پندار ، واقعيّتهاى ناب و خالص را از آنها استخراج ميكند ، چنانكه با بر هم زدن شير كره خالص را استخراج ميكنند .

مغز آدمى كارگاهى بس شگفت انگيز است كه اگر كسى بطور جدّى واقعيّات را پيگيرى كند ، باضافه اينكه اگر هم بآن واقعيّات نرسد ، حقايق مفيدى را در مسيرى كه پيش گرفته است ، براى او قابل درك خواهد ساخت ، اين كارگاه عاملى خودكار در اختيار دارد كه اگر جوينده گمشده خود را رها نكند و از آن چشم پوشى نكند ، عامل مزبور دست به كار مى‏شود و بدون اينكه خود انسان آگاهى و توجّه داشته باشد ، دنبال آن گمشده را گرفته در شرايطى غير قابل پيش بينى وارد صحنه آگاه ذهن مينمايد .

اين يك پديده مغزى استثنائى نيست ، بلكه نوابغ فراوانى پس از خسته شدن در پيگيرى آگاهانه گمشده‏ها آنرا بخود كارگاه مغز سپرده بكار ديگر مشغول شده‏اند ، ناگهان بدون اينكه محقّق نابغه ، آگاهى و پيگيرى فعلى درباره آن گمشده داشته باشد ، عامل مزبور كار خود را كرده و نتيجه مطلوب را در اختيار وى گذاشته است . بعنوان مثال هانرى پوانكاره رياضى‏دان معروف مى‏گويد : بارها اتّفاق افتاده است كه براى حلّ يك مسأله پيچيده رياضى ، ماهها كار مى‏كردم ، پس از احساس ناتوانى از حلّ مسأله ، آنرا مسكوت گذاشته ،به مسائل ديگر مى‏پرداختم ، پس از مدّتى ناگهان راه حلّ مسأله به ذهنم خطور ميكرد و موفّق به حلّ قاطعانه مسأله ميگشتم . حتما از بعضى از مسائل كه در خواب براى بعضى از دانشمندان حلّ شده است ، اطّلاع داريد . البتّه چنانكه اشاره كرديم ، شرط فعّاليّت عامل مزبور اينست كه محقّق مسأله مورد تحقيق خود را از مغز خود زائد و از آن چشم پوشى نكند .

گروه ديگر از انسانها در تقسيم چهارم دانش پژوهى است

كه در راه رستگارى مى‏كوشد . منظور از رستگارى تحصيل بنيانى و اندوختن دانش نه براى آنكه وسيله قدرت بدست آورد و به تورّم خود طبيعى بپردازد و ابزارى براى پيروزى بر ناتوانان در عرصه تنازع در بقاء تحصيل نمايد و نه آن علمى كه امروزه وقتى صحبت از آن بميان مى‏آيد ، مردم بى‏قدرت همانگونه به وحشت و هراس ميفتند كه از شنيدن بمب‏هاى آتش‏زا و نقشه‏هاى ماهرانه براى سلطه‏گريهاى اقتصادى و سياسى و حتّى اخلاقى و فرهنگى ، بلكه تكاپو در راه تحصيل علمى كه بتواند طرق گوناگون « حيات معقول » را براى خود و ديگران هموار نمايد . مسلّم است كه براى تعليم و تربيت چنين دانش پژوهانى ، همان علماى ربّانى مورد نياز است كه در همين تقسيم مطرح نموديم . و اين تعليم و تربيت در جامعه‏اى امكان پذير است كه داراى آرمانها و هدفهاى اعلاى « حيات معقول » بوده باشد . نه جامعه‏اى كه با قالب‏هاى پيش ساخته پيروانش ، به مراد قدرتمندان و يكّه تازان آن جامعه توجيه ميگردد .

گروه سوم مردم عامى ناآگاه و بى‏شخصيّت كه از زندگى جز حركت و احساس جبرى و توليد مثل چيز ديگرى ندارند .

آرمانها و هدفهاى آنان در زندگى بر دو قسم است : قسمتى از آنها كه ميتواند در اختيارشان باشد ، لذائذ و آلام محدود و انتخاب انواع تخدير و اشباع خواسته‏هاى بى‏اساس و باز كردن موقعيّت در جامعه براى نام و شهرت و برخوردارى از قدرتى كه بتواند بر آن تكيه نموده و موجوديّت خود را اثبات نمايد .

قسم دوم از آرمانها و هدفها كه عاميان ناآگاه تحت تأثير آنها قرار ميگيرند ،چيزهائى هستند كه قدرتمندان بر آنان تعيين و تحميل مينمايند . اين عاميان ناآگاه با خود طبيعى‏هاى تفسير نشده همواره در مجراى عوامل قويتر زندگى خود را ميگذرانند و ميدانى براى آزمايش و جست و خيزهاى اقوياء و وسيله‏اى براى سلطه‏گران ميباشند .

اگر وضع زندگى جوامع بطورى بود كه عاميان ناآگاه و ناتوان ميتوانستند زندگى مستقلّى داشته و اختيار زندگى خود را دارا بوده باشند اگر چه در درجات پائين از حيات ولى مستند بخود آنان حركت ميكردند و آلت دست نمى‏شدند ، آنقدرها جاى تأسّف نبود كه در ميان جوامعى زندگى كنند كه همه شؤون حيات خود را از ديگران بگيرند و آن ديگران كه خطّ مشى زندگى آنانرا تعيين مينمايند ، از ديدگاه آلت ووسيله و ابزار بآنان بنگرند .

و با اين همه ناتوان كشى ادعاى قهرمانى و بزرگى هم براه بيندازند . اين مردم الهمج الرّعاع ( باصطلاح امير المؤمنين ( ع ) ) اگر مى‏دانستند كه اقوياء با چه نظرى به آنان مى‏نگرند و اگر اين مستضعفان ميدانستند كه مستكبران درباره آنان شب و روز چه فكر مى‏كنند و چه نقشه‏هائى ميكشند ، ميتوانستند بصورت قدرتى بر آيند كه ريشه اقوياء و مستكبران را از تاريخ بر كنند ، بشرط اينكه خود آنان پس از پيروزى عاشق قدرت و استكبار در جامعه نباشند ، كه خود موجب توليد مستضعف و ناتوان ميباشد . جريان معمولى تاريخ همين را نشان مى‏دهد كه مثل مستضعفين و مستكبرين مثل تخم مرغ و مرغ بوده است ، يا به اصطلاح بعضى از متفكّرين :

ضدّى بوده است كه ضدّ خود را در درون خود پرورانده است . اين جمله كه « اكنون نوبت ما است » با نظر به جريان تنازع در بقاء جمله پر محتوا و بسيار ريشه‏دار است كه نمى‏توان آنرا شوخى تلقّى نمود ، اين تسلسل طبيعى در تاريخ طبيعى انسانها هرگز انقطاع نخواهد پذيرفت ، مگر اينكه تاريخ انسانى شروع شود و مستضعف و بينوا از قاموس بشر حذف گردد و در كتابهاى تاريخ فقط براى مطالعه سرگذشت طبيعى بشر ثبت شود . بهر حال اين گروه سوم ( الهمج الرّعاع ) ، تا آنزمان كه قدرت و سلطه‏گرى در جوامع بشرى وجود دارد ، مطرح خواهد بود .

در اين بيت صائب تبريزى دقت كنيد :

از مردم افتاده مدد جوى كه اين قوم
با بى‏پر و بالى پر و بال دگرانند

در صورتيكه اگر قدرت‏ها در اشكال متنوّعى كه دارند ، از دست قدرت پرستان در آمده و با توزيع عادلانه در جوامع مورد بهره‏بردارى قرار بگيرد ، هيچ انسانى بى‏بال و پر در ميان انسانها وجود نخواهد داشت تا بال و پرى براى پرواز قدرتمندان خودخواه باشد . مسأله‏اى كه در اين صورت مطرح خواهد گشت پروازهاى طولانى و نزديك و كوتاه و مرتفع خواهد بود كه اين تفاوت كمّى در جامعه‏اى كه كيفيّت انسانى زير بناى « حيات معقول » ، آنان است ، نه حقارتى ايجاد مى‏كند و نه محروميّتى از حقّ و عدل . رابطه امير المؤمنين عليه السّلام با اين سه گروه نيز كاملا مشخّص است . امّا گروه اوّل و دوم ( عالم ربّانى و متعلّم در راه رستگارى ) تجسّم يافته‏اى از آرمانهاى انسانى الهى امير المؤمنين عليه السّلام است . اينان همان كاروانيانى هستند كه امير المؤمنين عليه السّلام پيشتاز آن كاروان است .

امّا گروه سوم ( الهمج الرّعاع ) براى اين انسان الهى فوق العاده مورد اهمّيّت است ، تعليم و تربيت افراد اين گروه براى اين معلّم و مربّى بزرگ اساسى‏ترين تكليف انسانى الهى است . گرفتن حقوق اين گروه از دست قدرتمندان خودكامه مانند تنفّس ضرورى براى انسان زنده است ، ما در سرتاسر نهج البلاغه با اين حقيقت صريح روبرو هستيم كه ميگويد : اينكه من زمامدارى را پذيرفته‏ام ، هدفى جز احقاق حقّ مردم و جلوگيرى از ستم ستمكاران ندارم . اين عبارت را دقّت فرمائيد :

أما و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أوّلها و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندى من عفطة عنز [ج 1 ، شماره 3] ( سوگند به آن خدائى كه دانه را شكافت و نفوس انسانها را آفريد ، اگر عدّه‏اى براى يارى بمن حاضر نميشد و با وجود ياور حجّت براى من تمام نميگشت و اگر چنين نبود كه خداوند دانايان را مسؤول و متعهّد قرار داده است كه پرخورى ستمكار و گرسنگى مظلوم را نپذيرند ، افسار اين خلافت را بگردنش مى‏انداختم و با همان بى‏اعتنائى آنرا بپايان ميرساندم كه آغازش را پذيرفته بودم .

آنگاه ميديديد كه زر و زيور و مزاياى فريبنده اين دنياى شما در نزد من محقّرتر و ناچيزتر از فضولات بينى يك بز است . ) عدل و دادگرى و احقاق حقوق بينوايان تنفّس امير المؤمنين در زندگى زمامدارى او است . در فرمان مالك اشتر دستور امير المؤمنين عليه السّلام براى مالك درباره گروه بينوايان فوق العاده جالب است . از آنجمله : هنگاميكه سخن از اين گروه بميان مى‏آورد ، دوباره اسم ذات خداوندى را متذكر ميشود : اللّه اللّه در هيچ سخنى تأكيدى بالاتر از اين تذكر قابل تصور نيست يعنى اى مالك ، خدا را در نظر بگير ، يا خدا را در اين محاسبه جدى حياتى بياد بياور :

اللّه اللّه فى الطّبقة السّفلى من الذين لا حيلة لهم من المساكين و المحتاجين و أهل البؤسى و الزّمنى . . . فلا يشغلنّك عنهم بطر فإنّك لا تعذر بتضييعك التّافه لإحكامك الكثير المهمّ فلا تشخص همّك عنهم و لا تصعّر خدّك لهم و تفقّد أمور من لا يصل إليك منهم ممّن تقتحمه العيون و تحقره الرّجال ففرّغ لأولئك ثقتك من أهل الخشية و التّواضع فليرفع إليك أمورهم . ثمّ اعمل فيهم بالإعذار إلى اللّه يوم تلقاه فإنّ هؤلاء من بين الرّعيّة أحوج إلى الإنصاف من غيرهم و كلّ فأعذر إلى اللّه فى تأدية حقّه إليه [ج 2 شماره 53 مالك اشتر] ( خدا را در محاسبه جدّى حيات زمامدارى بياد بياور ، درباره طبقه پايين ،بينوايانى كه چاره‏اى ندارند و نيازمند و غوطه ‏ور در مشقّت‏ها و ناگواريهائى كه آنان را از حركت باز داشته است . . . هيچ خود كامگى ترا از آنان مشغول نكند ، زيرا براى ضايع كردن و پوچ ساختن وظايف فراوان و مهمّى كه بر تو متوجّه است ، هيچ عذرى ندارى .

همّت جدّى خود را از آنان دريغ مدار ، با نشان دادن نيمرخ متكبّرانه نخوت بر آنان مفروش و شؤون زندگى اين مردم را كه چشمها از آنان بسرعت تجاوز مينمايد و مورد تحقير چشمگيران قرار ميگيرند ، تفقّد نما . همواره اشخاصى مورد اطمينان را كه خدا براى آنان چنان جلوه كرده است كه دائما از او خشيت دارند و مردم فروتن هستند ، به تنظيم كارهاى آنان منصوب نما تا شؤون زندگى آنانرا بدون كم و كاست براى تو بازگو كنند سپس اى مالك ،عمل تو درباره آن بينوايان چنان باشد كه در روز ديدار خداوندى بتوانى نتيجه عمل يا عذرت را به پيشگاه الهى عرضه نمائى ، زيرا اين گروه به انصاف و عدالت نيازمندتر از ديگران هستند ، و اداى حقوق همه مردم جامعه را چنان بجاى بياور كه عذرت در نزد خدا مسموع و قابل پذيرش باشد . ) در جمله ديگر از همين فرمان درباره همين مردم كه متن جامعه را تشكيل ميدهند ،

چنين دستور ميدهد :

و ليكن أحبّ الأمور إليك أوسطها فى الحقّ و أعمّها فى العدل و أجمعها لرضى الرّعيّة ، فإنّ سخط العامّة يجحف برضى الخاصّة و إنّ سخط الخاصّة يغتفر مع رضى العامّة [ ج 2 شماره 53 فرمان مالك اشتر] ( مالكا ، محبوبترين امور براى تو معتدلترين آنها در رسيدن به حقّ و فراگيرترين آنها در دادگرى و جامع‏ترين آنها به رضاى اين مردم باشد كه متن جامعه را تشكيل ميدهند ، زيرا خشم و غضب اين مردم رضا و خشنودى خواصّ و چشمگيران را از بين ميبرد ، ولى خشم و غضب خواصّ و چشمگيران با خشنودى اين مردم بخشوده ميشود . ) با امثال اين جملات رابطه امير المؤمنين عليه السّلام با اين گروه سوم بخوبى روشن مى‏شود كه پرداختن بآن چه از نظر سياسى و چه از نظر اخلاق الهى در درجه اوّل از اهمّيّت تلقّى شده است .

تقسيم پنجم اين تقسيم كه درباره انسانهائى است كه وظائفى را بعنوان عبادت خدا انجام ميدهند

چنين است :

1 گروهى هستند كه خدا را از روى رغبت در نعمتهاى دنيوى و اخروى الهى عبادت ميكنند ، اينگونه عبادت مخصوص تجّار است .

2 گروهى ديگر خدا را بجهت ترس عبادت مى‏كنند ، اين عبادت هم كار بردگان ناتوان و بى‏اختيار است .

3 مردمى هستند كه خدا را بانگيزگى لزوم سپاسگزارى عبادت مى‏كنند ،اينست عبادت آزادگان كه از سوداگرى و ضعف و ناتوانى رها و آزادند .

( إنّ قوما عبدوا اللّه رغبة فتلك عبادة التّجّار و إنّ قوما عبدوا اللّه رهبة فتلك عبادة العبيد و إنّ قوما عبدوا اللّه شكرا فتلك عبادة الأحرار ) [ ج 3 شماره 237] در بعضى از روايات ديگر چنين آمده است

كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است : ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنّتك بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك ( پروردگارا ، من ترا نه براى ترس از آتش عبادت ميكنم و نه از روى طمع براى بهشت تو بلكه من ترا شايسته عبادت يافته و عبادتت نمودم . ) تفاوت ميان دو روايت در گروه سوم اينست كه روايت اوّل ميگويد : عبادت انسانهاى آزاد از بيم و اميد به انگيزگى شكر و سپاسگزاريست و روايت دوم ميگويد :

انگيزه عبادت علىّ بن ابيطالب ( ع ) كه سر دسته آزادگان بشرى است ، احساس شايستگى خداوند براى عبادتست . اگر معناى شكر را يك مفهوم وسيع در نظر بگيريم كه شامل احساس عالى درباره قيّوميّت و فيّاضيّت الهى است كه جهان هستى نشانى از آنست ، با همان معناى شايستگى خداوند براى عبادت مساوى ميباشد . شكر باين معنى كه عبارتست از توجّه به صفت قيّوميّت و فيّاضيّت الهى و قرار گرفتن در جاذبه آنست ، مانند معلول توجّه به شايستگى مطلق خداوندى براى عبادتست . امّا دو گروه اوّل و دوم كه عبادت را فقط بر مبناى بيم و اميد بجاى ميآورند ، در حقيقت سود و زيان خود را در نظر دارند ،نه رشد و تكامل خود را كه تنها راهش عبادت است .

آيا نتيجه عبادت بخود انسان مربوط ميشود يا بخدا ؟

در افكار عاميانه ، حتّى در ذهن بعضى از متفكّران ، در معناى عبادت و نتيجه آن ، يك اشتباه بزرگى وجود دارد كه موجب محروميّت خود و ديگران از عبادت ميشود .اين اشتباه مركّب از دو عنصر است : عنصر يكم معناى عبادت . عنصر دوم نتيجه عبادت . اشتباه در معناى عبادت چنين است كه گمان ميبرند عبادت عبارتست از مقدارى الفاظ و حركاتى معيّن كه با شرايطى خاصّ و در اوقات مشخّصى بايد انجام بگيرد .

اينان فكر نميكنند كه آيا اين كارهاى ناچيز مخصوصا در آنمواقع كه جنبه حرفه‏اى يا اعتيادى ، يا ريائى بخود ميگيرند ، ميتوانند هدف خلقت جهان هستى و انسان با آن همه اسرار و عظمت‏ها بوده باشند ؟ چگونه ميتوان تصوّر كرد كه بكار افتادن گردونه هستى و ميليونها كهكشانها و كازارها و بوجود آمدن ميلياردها ميليارد حقايق و واقعيّات با يك نظم بهت انگيز و ظهور انسان بر روى زمين با آنهمه ابعاد و استعدادها و تكاپوها و جريان لذائذ و آلام و ستم و جورهاى رقّت انگيز و دانش و بينش و خوشى‏ها و عدالت‏ها و آرمانها و هدف‏گيريهاى والا فقط و فقط براى اين بوده است كه عدّه‏اى معدود ، الفاظ و حركات و سكنات ناچيزى را انجام بدهند كه يكصدم انگيزه‏هاى آنان ،الهى واقعى نميباشد عبادت كه در آيه وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ و الْإِنْسَ إلاَّ لِيَعْبُدُونِ ( من جنّ و انس را نيافريدم ، مگر اينكه مرا عبادت كنند ) بطور صريح هدف آفرينش جنّ و انس معرّفى شده است ، آگاهى و گرايش به كمال مطلق است كه صفت خداوندى است .

اين آگاهى و گرايش ميتواند همه روابط انسان را با همنوعان خود و با جهان و همه گفتار و كردار و فعّاليّت‏هاى مغزى و روانى آدمى را معناى عبادت ببخشد . اين بيت زير را دقّت فرمائيد :

چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك

اقبال لاهورى

آغاز عبادت آگاهى از جان پاك است كه شعاعى از اشعّه خداوندى است و پايان آن رسانيدن اين جان به جاذبه ربوبى .

دوام اين آگاهى اساسى‏ترين عامل كمال آدمى است ، خواه در محراب عبادت باشد ، خواه در ميدان جنگ با تبهكاران ضدّ انسان ، چه در تفريح و خوشى‏هاى معقول باشد و چه در ناگواريها و تلاش براى نجات زندگى ، خواه در خنده‏ها و خواه در گريه‏ ها .

آگاهى از جان پاك مغز عبادتست . اين آگاهى چه بطور آگاهانه و چه بطور ناآگاه و ارتكازى ، همه لحظات عمر آدمى را كه در جريان قانون معقول حيات سپرى ميشود ، عبادت مينمايد . بنابر اين از ناچيزترين حركت علمى تا فوق دانشگاه‏ها عبادت و جاهائى كه تكاپوى علمى در آنها صورت ميگيرد خود معبدى است . از ناچيزترين كارى كه براى آسايش مادّى و معنوى انسانى صورت ميگيرد ، تا معظم‏ترين كارهاى عضلانى و فكرى عبادت و كارگاهى كه كار در آن بوجود ميآيد ، خود معبدى است .

همچنين جايگاههائى كه براى رابطه مستقيم با خدا ساخته شده است ، و مساجد ناميده ميشوند ، همه اينها معابدى هستند كه كره خاكى ما را بصورت معبد كلّ يعنى رصدگاهى كه براى نظاره و انجذاب به بينهايت نصب شده است ، در آورده‏اند . يك دانش آموز ابتدايى همان مقدار بفهمد كه براى آگاهى از واقعيّت در كلاس درس حاضر شده است ، مانند آن محقّق بزرگ كه مشغول خواندن كتاب هستى براى شناخت راه « حيات معقول » است ، دو ركوع انجام ميدهد : ركوع يكم خم شدن در حال نماز است .

ركوع دوم خم شدن بروى كتاب است . چه شبيه است خيره شدن يك دانش پژوه به دهان استاد كه چه خبرى از واقعيّت براى او ميدهد ، به خيره شدن يك نمازگزار راستين در نمازگاهش به عالم ملكوت . بنابر اين ، معناى عبادت خيلى والاتر از آن است كه عاميان گمان ميبرند و خيلى با معناتر از آنست كه متفكّران سطح‏نگر و بيخبر از آبحيات جان آدمى مى‏پندارند .

عنصر دوم اشتباه در نتيجه عبادتست . واقعا گروه زيادى از مردم معمولى و حتّى آنانكه تا حدودى علم و فضلى تحصيل كرده‏اند ، گمان ميكنند كه عبادتى كه مردم انجام ميدهند ، منفعتش بخدا ميرسد و خدا هم مانند انسانها سود ميخواهد و اين سود پاداشى است كه مردم در برابر كار خدا درباره خلقت به او مى‏پردازند مسلّم است كه اينان كلمه خدا را شنيده‏اند و رابطه نامعقول اكثريّت مردم را در گفتار و طرز تفكّرات و اعمال با خدا ، ملاك قرار داده ، از عظمت و بى‏نيازى مطلق او اطّلاعى ندارند .

اينان نميدانند كه آن موجودى كه نياز به سود دارد ، قطعا ناقص است و نقص در هر شكل كه باشد با ذات خداوندى سازگار نيست ، زيرا معناى كامل مطلق اينست كه هيچگونه نيازى نداشته باشد . حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام در دعاى عرفه جمله‏اى دارد كه عرض ميكند : « خداوندا ، تو بى‏نيازتر از آن هستى كه به خودت سودى برسانى چگونه من ميتوانم سودى به تو برسانم ولى چه ميتوان گفت كه خداى ساخته مغزهاى بشرى مورد بحث بعضى از متفكّران قرار ميگيرد و درباره چنين خداى موهوم به نفى و اثبات و ترديد مى‏پردازند و الحمد للّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّد الأنبياء و المرسلين محمّد و على آله الطّيّبين الطّاهرين 20 تير ماه 1366

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 19

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۰8 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

108 و من خطبة له عليه السّلام

اللّه تعالى

الحمد للّه المتجلّي لخلقه بخلقه 2 ، و الظّاهر لقلوبهم بحجّته 3 . خلق الخلق من غبر رويّة 4 ، إذ كانت الرّويّات لا تليق إلاّ بذوي الضّمائر و ليس بذي ضمير في نفسه 5 . خرق علمه باطن غيب السّترات 6 .و أحاط بغموض عقائد السّريرات . 7 و منها في ذكر النبي صلى اللّه عليه و آله و سلم 8 :

النبي عليه السلام

اختاره من شجرة الأنبياء 9 ، و مشكاة الضّياء 10 ، و ذوأبة العلياء 11 و سرّة البطحاء 12 ، و مصابيح الظّلمة 13 ، و ينابيع الحكمة 14 .

فتنة بني اميّة

و منها : طبيب دوّار بطبّه 15 ، قد أحكم مراهمه 16 ، و أحمى مواسمه 17 ،يضع ذلك حيث الحاجة إليه ، من قلوب عمي ، و آذان صمّ ، و ألسنة بكم 18 ، متتبّع بدوائه مواضع الغفلة 19 ، و مواطن الحيرة 20 ، لم يستضيئوا بأضواء الحكمة 21 ، و لم يقدحوا بزناد العلوم الثّاقبة 22 ، فهم في ذلك كالأنعام السّائمة 23 ، و الصّخور القاسية 24 .

قد انجابت السّرائر لأهل البصائر 25 ، و وضحت محجّة الحقّ لخابطها 26 ، و أسفرت السّاعة عن وجهها 27 ، و ظهرت العلامة لمتوسّمها 28 .

ما لي أراكم أشباحا بلا أرواح 29 ، و أرواحا بلا أشباح 30 ، و نسّاكا بلا صلاح 31 ، و تجّارا بلا أرباح 32 ، و أيقاظا نوّما 33 ، و شهودا غيّبا 34 ،و ناظرة عمياء 35 ، و سامعة صمّاء 36 ، و ناطقة بكماء 37 راية ضلال قد قامت على قطبها 38 ، و تفرّقت بشعبها 39 ، تكيلكم بصاعها 40 ،و تخبطكم بباعها 41 . قائدها خارج من الملّة 42 ، قائم على الضّلّة 43 ،فلا يبقى يومئذ منكم إلاّ ثفالة كثفالة القدر 44 ، أو نفاضة كنفاضة العكم 45 ، تعرككم عرك الأديم 46 ، و تدوسكم دوس الحصيد 47 ، و تستخلص المؤمن من بينكم استخلاص الطّير الحبّة البطينة من بين هزيل الحبّ 48 .

أين تذهب بكم المذاهب 49 ، و تتيه بكم الغياهب 50 و تخدعكم الكواذب ؟ 51 و من أين تؤتون 52 ، و أنّى تؤفكون ؟ 53 فلكلّ أجل كتاب 54 ، و لكلّ غيبة إياب 55 ، فاستمعوا من ربّانيّكم 56 ، و أحضروه قلوبكم 57 ، و استيقظوا إن هتف بكم 58 . و ليصدق رائد أهله 59 ، و ليجمع شمله 60 ،و ليحضر ذهنه 61 ، فلقد فلق لكم الأمر فلق الخرزة 62 ، و قرفه قرف الصّمغة 63 . فعند ذلك أخذ الباطل مآخذه 64 ، و ركب الجهل مراكبه 65 ،و عظمت الطّاغية 66 ، و قلّت الدّاعية 67 ، و صال الدّهر صيال السّبع العقور 68 ،و هدر فنيق الباطل بعد كظوم 69 ، و تواخى النّاس على الفجور 70 ، و تهاجروا على الدّين 71 ، و تحابّوا على الكذب 72 ، و تباغضوا على الصّدق 73 . فإذا كان ذلك كان الولد غيظا 74 ، و المطر قيظا 75 ،و تفيض اللّئام فيضا 76 ، و تغيض الكرام غيضا 77 ، و كان أهل ذلك الزّمان ذئابا 78 ، و سلاطينه سباعا 79 ، و أوساطه أكّالا 80 ، و فقراؤه أمواتا 81 ،و غار الصّدق 82 ، و فاض الكذب 83 ، و استعملت المودّة باللّسان 84 ، و تشاجر النّاس بالقلوب 85 ، و صار الفسوق نسبا 86 ، و العفاف عجبا 87 ، و لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا 88

ترجمه خطبه صد و هشتم

و از خطبه ‏اى است از آنحضرت كه در بيان كارزارها و حوادث بزرگ در آنها فرموده است .

جهان هستى تجلّى‏گاه خداوندى و دلهاى انسانها پذيرنده برهان او

حاكميّت نظم در جهان هستى كه منشأ انتزاع قوانين بسيار متنوّع و در عين حال هماهنگ است ، از يك طرف ، و عظمت و شكوه غير قابل توصيفى كه در اين جهان مشاهده ميشود از طرف ديگر و عظمتى كه فوق همه نظم و شكوه هستى در وجود آدمى است ، ميتوانند عالم مخلوقات را بعنوان تجلّى‏گاه خالق فيّاض متعال قابل پذيرش بسازند . امّا پديده نظم كه يكى از اساسى‏ترين عوامل تجلّى حقّ جلّ و علا در جهان هستى است ، اگر كسى آن توهّم احمقانه را بخود راه بدهد كه آنرا انكار يا مورد ترديد تلقّى كند ، آگاهانه يا ناآگاهانه همه علوم را پوچ و بى‏اساس قلمداد ميكند ، زيرا اگر نظمى وجود نداشته باشد ، قانونى وجود ندارد ، بنابر اين ، شما ميتوانيد يك دانه گندم در زمين بكاريد و آن زمين از همان دانه گندم براى شما هفتاد و سه رأس فيل و سيصد رأس اسب و چهار صد رأس گوسفند بروياند بلكه ميتوان گفت : احساس حركت كائنات بر مبناى نظم يك احساس ذاتى است كه باعث شده است كه بشر از آغاز تاريخ ارتباط با جهان عينى و با خويشتن براى پيدا كردن قانون هر موجود و جريانى دست به تلاش جدّى بزند . اين نكته را بايد در نظر بگيريم كه اين مخلوقات با كمال نظم و تبلورى كه از قانون دارند ، هيچ سنخيّت و مشابهتى با خالق فيّاض ندارند ، لذا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه حال كه مخلوقات هيچ سنخيّتى و شباهتى با خالق فيّاض ندارند ، چگونه ميتوانند تجلّى‏گاه خداوندى براى آدميان بوده باشند ؟

پاسخ اين سؤال روشن است ، زيرا منظور از جلوه باغبان در درختان و گلهائى كه آنها را كاشته و با كمال دقّت آنها را رويانيده است ، آن نيست كه هويّت باغبان هم سنخ آن درختان و گلهائى است كه آنها را كاشته و پرورانده است ، بلكه منظور جلوه عظمت‏هاى علمى و اراده و آرمانها و هدف گيريهاى آن باغبان است كه بيان كننده مقدارى از صفات او ميباشد و بعبارت كلّى‏تر : هر انديشه و دريافتى كه مهندس يك ساختمان ، يا باغبان يك گلستان در درون دارد و آن را در ساخته يا پرورده خود تجسّم ببخشد آن ساخته يا پرورده جلوه‏گاهى براى آن انديشه و دريافت ميباشد كه بيان كننده صفاتى از آن مهندس يا باغبان خواهد بود .

از طرف ديگر با اينكه سطح ظاهرى عالم هستى عناصر و موادّى است داراى امتداد و حركت و تنوّع محكوم به كمّيّت و تحوّل از كون به فساد و از اجزاء به مركّبات ، با اينحال عظمت و شكوهى غير قابل توصيف در جهان هستى احساس ميشود كه محال است اگر كسى با قلب پاك و ديده بى‏آلايش در آن بنگرد ، فروغ خيره كننده ربّانى را در آن مشاهده نكند . تنها شرط اين شهود و دريافت ، چنانكه اشاره كرديم ، صفاى درون و پاكى قلب و چشم ديده ور است كه جلوه عظمت خدا را بنام ملكوت در اين عالم هستى ببيند . عظمتى ديگر در وجود آدمى است كه اگر واقعا مورد تفكّر و دريافت قرار بگيرد ، مجاورت آن حقيقت عظمى با شعاع خورشيد ربوبى ، با كمال وضوح ، درك ميشود و طعم واقعى اين واقعيّت را مى‏چشد كه

سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا ميكرد

و مى‏فهمد معناى وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ . [ ق آيه 16] ( و ما از رگ گردن به او نزديكتريم . ) يكى از ابعاد بسيار مهمّ آن حقيقت عظمى شهود فروغ خورشيد ربوبى است كه

امير المؤمنين عليه السّلام به ذعلب يمانى فرمود : لم أعبد ربّا لم أره . ( خدائى را كه نديده باشم نپرستيده‏ام . ) و براى شناخت گوشه‏اى از عظمت خلقت كه تا حدودى ميتواند تجلّى قدرت و علم خداوندى را نشان بدهد ، نگاهى به نقاطى از فضا و بعضى از اجرام آسمانى مى‏اندازيم :

در آنسوى جهان شناخته شده :

خيره كننده‏تر از يك ميليون خورشيد كازارها نظر از رصد خانه راديوئى پارك استراليا رسيده است و امشب تلسكوپ بزرگ كوه پالومار تا پايان شب اعماق آسمانها را ميكاود . در بستر آرامش سبكبالى كه تنها لرزش خفيف موتورها بگوش ميخورد مردى با نگاه خسته ميكوشد تا از لوحه‏هاى عكس بردارى ستارگان اسرارى را كشف كند اين مرد مارتن اشميت است . همين كه تمام فيلم‏ها باز شد و نسبت به صحّت عمل اطمينان حاصل گرديد دريافت كه براى بار ديگر مرزهاى جهان هستى گسترش يافته است . در اين حال در خارج از رصد خانه فجر از افق سر ميكشيد .

كشف شگفت انگيزى بود كه براى بيان آن در چارچوبه دانش وسيله‏اى يافت نميشد و جهت تبيين آن از دنياى شعر ميبايست يارى خواست . مرد جدّى و موقّرى همچون پروفسور اوپنهايمر از يك « زيبائى باور نكردنى » و از « يك حادثه جالب و از يك شكوه بيسابقه » گفتگو ميكرد . اين « زيبائى باور نكردنى جز يك شبه استار راديوئى » يا يك كازار چيز ديگرى نبود كه در فرانسه بيك شبه ستاره راديوئى يا نيمه ستاره معروف است .

بدنبال اين كشف ، شور و هيجانى كه در محافل دانشمندان بوجود آمد كاملا موجّه و منطقى بود . كازارها با حجمى كه ببزرگى صد مليون برابر خورشيد ما ميباشد چيزهاى وهم انگيز و فانتزى هستند آنها پهنه آسمانرا با نورى كه صد برابر زيادتر از كهكشان ما با صد ميليارد ستاره‏اش ميباشد ميپوشاند . در بادى امر كازارها خرد و ناچيز بنظر ميآيند و اين امر ناشى از فاصله بسيار دور آنها است كه حتّى در ماوراء دورترين سحابيها قرار دارد . تقريبا در فاصله ده ميليارد سال نورى اين‏ها هستند موجودات سماوى بسيار دور دست در سر حدّ خود جهان هستى .

در روى تابلو جز يك شبح بنام : كازارها چيز ديگرى به چشم نميخورد و كسى بيش از اين چيزى درباره آنها نمى‏داند كه هستند . در دوران كنونى هيچ تئورى هر قدر هم كه پيش رفته‏تر باشد اجازه تجزيه و تحليل و تشريح آنها را نميدهد و اين شبه ستاره‏هاى اسرار آميز سزاوار اين هستند كه تمام دانش بشرى را در برابر يك سؤال قرار دهد ، اين علامت سؤال كه فواصل بسيار بعيد را كه با سال نورى محاسبه ميشود پيش كشيده است و پاسخش بر عهده نجوم راديوئى است كه دانش بسيار جوانى ميباشد كه درست سى سال از عمرش سپرى ميگردد .

در جريان اين سى سال ، راديو بعنوان يك وسيله مطمئنّ و كافى توانسته است بين مسافات بزرگ ارتباط برقرار سازد امّا اگر پيشتازان اين كوشش ، ناله‏ها و صفير و تابهاى بيشمار آسمانى را بدون ترشروئى زياد بعنوان پيام آوران ديار نسبتا دور دست ميپذيرفتند ديگر براى جويندگان دوران كنونى كه بدون خستگى و رخوت براى توجيه و تبيين آنها ميكوشند كارى باقى نمى‏ماند و عدم موفّقيّتهاى موقّتى پيش نمى ‏آمد و دليل اينكه پيشينيان توفيقى در اين راه حاصل نميكردند : غوغاى جهان امواج راديوئى است كه بشكل وقفه ناپذير در خرگاه آسمان فرو ميريزد و حتّى تصوّر يك شب آرام تابستانى را براى انسان غير مقدور ميسازد . منابع اين امواج نخست خورشيد و سپس سيّاره‏ها و بعد از آن كهكشانها و سحابيهاى ما فوق كهكشانها و غيره ميباشد .

ستاره‏شناسان بعد از اين كشف بآنتن‏هائى كه جهت تنظيم و شرح و توسعه اين امواج و جدا كردن آنهايى كه مركز زمينى داشتند از آنها كه از آسمان ميآمدند متوجّه شدند و بالاخره موفّق شدند محلّ فضائى آنها را تعيين كنند .

گر چه جنگ زودرس دنباله اين كارها را قطع كرد ولى وسائلى در دسترس نجوم راديوئى قرار داد كه تا آنروز فاقد آن بود . رادارها با آنتن‏هاى بيشمارى كه بشكل يك كاسه مشبّك فلزّى بود و براى هدايت هواپيماها بكار ميرفت بعد از پايان جنگ بزودى بسوى ستاره‏ها نشانه‏گيرى شد و اوّلين راديو تلسكوپها را بوجود آورد .

بلطف اين مسائل انسان توانست منابع راديوئى بيشمارى را در آسمان كشف كند . از اين منابع راديوئى آنها كه قويتر ميتوان بآسانى محلّ سماوى‏شان را تعيين كرد و باين ترتيب موفّق به تنظيم نقشه‏اى شده‏اند كه بيش از هزار منبع راديوئى را شامل ميشود .

واقعيّت شگفت انگيزيست كه سر چشمه‏هاى راديوئى خيلى بندرت بشكل يك ستاره قابل رؤيت بنظر ميآيند و بطور كلّى آنها كه از نظر انتشار امواج قويترند ابرهاى تيره و كدرى ميباشند كه حامل ذرّات الكتريكى هستند كه نميتوان با تلسكوپ آنها را مشاهده كرد . چند سحابى و يا چند اختر از كهكشان ما كه با چشم غير مسلّح ديده ميشوند بطور كلّى فاصله‏شان نزديك است بخصوص خورشيد كه از همه نزديكتر ميباشد حالت استثنائى دارند . با وجود اين همه منبع راديوئى فراوان ، قدرت پاسخ باين پرسش كه اين اجرام فلكى چيستند و با كدام يك از كرات مطابقت دارند تا حال ممكن نگرديده است .

همين موضوع ستاره شناسانرا براى انجام يك برنامه تجسّسى فوق العاده صريح و مشخّص تشويق و راهبرى ميكند : راديو تلسكوپهاى بزرگ « پارك در استراليا جودرل بانك در انگلستان و اوون ريور در ايالات متّحده آمريكا » دارند در راه مشخّص كردن وضع منابع راديوئى روى يك نقشه روشن و جدول بندى شده تلاش ميكنند . همزمان با اين كوشش در رصد خانه كوه پالومار با دستگاههاى عكس بردارى بسيار قوى مشغول عكس گرفتن از اين قسمتهاى آسمان هستند . با تطبيق اين دو نقشه براى انسان اين مسأله كه كدام يك از اختران اين امواج را ميفرستد روشن ميگردد . باين ترتيب بالاخره مسأله مكان يابى در فضا حلّ ميشود .

نتايج اوّليّه اين اقدامات بذر شكّ در افكار افشاند : بدين ترتيب كه اين اجرام با اينكه امواج بسيار قوى منتشر ميكردند بشكل ستارگان بسيار ضعيف مى‏نمودند كه با چشم غير مسلّح ديده نميشوند و هنوز مورد دقّت ستاره شناسان واقع نشده بودند . در نظر اوّل بشكل يك ستاره از قدر 16 در صورت فلكى مثلّث تشخيص داده شد و تحت شماره 3 48 ( شماره 48 كاتالوگ سوم راديو سورس كامبريج ) درج گرديد و طيف اختصاصيش مسلّم شد ولى چند روز پس از آن بدست فراموشى سپرده شد . پروفسور شانداژ كه كاشف اين ستاره بود موفّق شد كه سه اختر ديگر را :3 147 و 3 196 و بالاخره 3 273 را نيز كشف كند . درست از اينجا است كه داستان آغاز ميشود .

ستاره 3 273 براى ستاره شناسان امروز مسأله كهنه‏ايست چه در 18 آوريل سال 1887 جمعى از اختر شناسان تحت رهبرى دكتر پيكرينگ در رصد خانه هاروارد موفّق شده بودند كه از روى صفحه عكاسى ( كه در آنزمان دو سال از عمرش سپرى ميشد ) اين ستاره جديد را در كهكشان خطّ شيرى كشف كند . اين كشف كه امروز بلطف تكامل فنّ عكسبردارى ميتوان پيوسته از انبوه ستارگان بسيارى عكس گرفت شايد اهمّيّتى نداشته باشد ولى براى آنزمان چيز تازه‏اى بود . پس از اين كشف دكتر پيكرينگ تنها باين يادداشت قناعت كرد كه : يكى از ستارگان ضعيف و كم رنگ واقع در صورت فلكى سنبله است . كار بانجام رسيد و اين اختر تازه كشف شده در پشت سر افق تاريك روشن كلاسورها و ديار فراموشى فرو رفت .

در روزگاران بعد مثل هزاران ستاره ديگر از آن نيز منظّما عكسبردارى ميشد و هر بار محلّ فضائيش مورد بررسى و دقّت قرار ميگرفت . و هنگاميكه پروفسور اشميت ستاره 3 273 را بعنوان يك منبع راديوئى مورد بررسى قرار داد متجاوز از دو هزار عكس كه تقريبا از هشتاد سال پيش باين طرف جمع شده بود دم دستش قرار داشت و همين امر بود كه او را باين استنتاج شگفت انگيز راهبرى كرد كه بگويد : اختر راديوئى 3 273 متعلّق به كهكشان ما ( خطّ شيرى ) كه با صد ميليارد ستاره‏اش هر دويست و پنجاه ميليون سال يك بار بدور محور خود ميچرخد نبوده و تابع جريان اين كهكشان نميباشد پس آن خارج از مرزهاى كهكشان ما قرار داشت .

اين امر بجهت اينكه هيچ ستاره‏اى به تنهائى در ماوراء كهكشانها قابل رؤيت نيست غير ممكن مى‏نمود و يك چنين تناقضى بررسى كاملى را ايجاب ميكرد . براى اين كار پروفسور مارتن اشميت طيف ستاره را تجزيه كرد و با كمال تعجّب و حيرت از يك گرايش روشن خطوط طيفى به طرف قرمز يعنى از يك جابجائى روشن خطوط طيفى از آبى بسوى قرمز مطلّع گرديد .

نه سحابى و نه ستاره

اين گرايش خطوط طيفى بسوى قرمز ره‏آورد تأثير دوپلر فيزو بود كه از 35 سال پيش تاكنون جهت آگاهى از فواصل كهكشانها و سرعت فرار آنها از ما و همچنين اطّلاع از سرعت انتقالى خارق العاده آنها مورد استفاده ميباشد . بكار بستن اين اصل درباره ستاره 3 273 امكان داد تا بدانيم كه فاصله آن با ما بيش از دو ميليارد سال نورى بوده و خيلى دورتر از كهكشان ما قرار گرفته است .

باين ترتيب روشن شد كه در عكسبرداريهاى دكتر پيكرينگ خطا و اشتباهى در كار نبوده است . كشف 3 273 اين حقيقت را بدنبال خود آورد كه در اين فاصله بزرگ و غير محدود ستاره‏اى از قدر 13 با نور بسيار قوى وجود دارد كه هرگز كشف نشده بود . . .

جهانهاى تو در تو . . . يا طبقات آسمان

انسان روى سومين سيّاره يك ستاره بسيار كوچك واقع در كهكشانى از كهكشانهاى بيشمار زندگى ميكند ، معذالك آنچنان حريص و بلند پرواز است كه ميخواهد عظمت تمام جهان را هضم كند . اكتشافات علمى زير نشان ميدهد كه تاكنون بشر تا چه اندازه در كوششهاى خود در اينجهت موفّق شده است . مسافاتى كه در اينجا داده ميشود بر حسب سال نورى است يعنى بايد در نظر بگيريم كه نور در عرض يك ثانيه با سرعتى در حدود 186000 ميل ( 300000 كيلومتر ) در ثانيه حركت ميكند .

با اينحساب يكسال نورى بالغ بر 6 تريليون ميل خواهد بود و اين مسافات آنقدرزياد است كه هر طبقه فضائى بنوبه خود فقط نقطه‏اى در مقابل طبقه ديگر فضا محسوب ميشود مثلا منظومه شمسى كه فضاى نخست بحساب ميآيد در داخل فضاى 2 تنها يك نقطه تلقّى ميشود و همينطور فضاى 2 در ميان فضاى 3 تا آخر . . .

فضاى 1 منظومه شمسى : خورشيد هشت دقيقه نورى يا 92 ميليون ميل از زمين دور است و عرض آن فقط يكهزارم يك سال نورى است . . .

فضاى 2 نزديكترين ستاره : اين ستاره كه « آلفاسنتورى » « » نام دارد 3 4 سال نورى از زمين فاصله دارد ، يعنى هر گاه يك سفينه فضائى با سرعت 1 ميليون ميل در ساعت حركت كند تقريبا سه هزار سال طول ميكشد تا باين ستاره خيلى نزديك برسد . . .

فضاى 3 كهكشان خودمان : كهكشانى كه زمين در داخل آن قرار دارد شبيه ظرفى است كه از ستاره و گاز و غبار پر است ، 100000 سال نورى فاصله داشته و از بين 100 ميليون ستاره‏اى كه آنرا بوجود ميآورند خورشيد ما و ستاره « آلفاسنتورى » فقط يك نقطه نورانى در لبه خارجى اين كهكشان مار پيچى بحساب مي آيند . . .

فضاى 4 نزديكترين كهكشان : اين كهكشان را « آندرومدا » « » نام گذاشته‏اند و فاصله آن از كهكشان ما 2 2 ميليون سال نورى است . معهذا منجّمين آنرا آنقدر نزديك ميدانند كه در مقابل دورى كهكشانهاى ديگر بآن « كهكشان خواهر » لقب داده‏اند و « آندرومدا » را جزئى از گروه « كهكشانى داخلى » محسوب داشته‏ اند .

اين كهكشان نيز بشكل مار پيچ است كه كناره‏هايش را ستاره‏هاى جوان اشغال كرده و درون غليظش را ستارگان قديمى كه خاكستر شده‏اند پوشانيده ‏اند . . .

فضاى 5 دورترين كهكشانها : گروه « كازار » ها از جديدترين اكتشافات علم نجوم هستند ، دورترين آنها كه با علامت « 147 3 » شناخته شده شش ميليون سال نورى فاصله دارد ، پس از آن كهكشان « 295 3 » است كه در فاصله پنج ميليون سال نورى قرار دارد و بالاخره « كازار 273 3 » در مسافت 2 ميليون سال نورى واقع است . . .

با اينهمه منجّمين معتقدند كه تازه به نيمه‏هاى كناره قابل رؤيت جهان با عظمت رسيده‏اند و هنوز فضاهاى نامكشوف ديگرى را بايد بيابند .

اخبار هفته 25 مه 1964 ترجمه : م . ج . سهلانى امير المؤمنين عليه السلام در جمله بعدى ميفرمايد : « و با برهان روشنش بر دلهاى خلائق آشكار گشته است » .

اگر هم اشخاصى پيدا شوند كه با اصطلاح بافى‏ها و شطرنج بازيهاى مغزى بتوانند ذهن خود را كور كرده و از كار بيندازند ، ولى براى دلهاى آدميان دلائلى است كه انكار آنها جز با انكار خويشتن امكان پذير نميباشد .

آنچه كه از تتّبع اوراق تاريخ سرگذشت بشرى بر مى‏آيد ، اينست كه اكثريّت قريب باتّفاق انسانها معتقد بوجود خداوندى هستند ، و اصطلاح بافى‏ها و شطرنج بازيها و خود فريبى‏ها نتوانسته است ذهن آنانرا كور كند و از كار بيندازد ، ولى متأسّفانه يك اقلّيّت ناچيزى در همه دورانها و در همه جوامع پيدا ميشوند كه به علل غير منطقى در صدد انكار آن موجود واضح و اعلا بر ميآيند ، اينان تاكنون حتّى يك دليل ضعيف نتوانسته‏اند براى نفى وجود خدا اقامه كنند ، بلكه همانگونه كه برتر اندراسل و امثال او متذّكر شده‏اند : اينان فقط دلائل اثبات كنندگان وجود خدا را مورد خدشه و مناقشه قرار ميدهند ، كه البتّه در اين خدشه و مناقشه ، اصطلاح بافى و بازى با الفاظ و شطرنج بازى با مهره‏هاى مفاهيم ، نقش اساسى را بعهده دارند . آدمى با خود فريبى بوسيله امور مزبوره ( اصطلاح بافى . . . ) ميتواند تا حدودى فعّاليّت‏هاى مغزى خود را از كار بيندازد و آنرا راكد كند ، چنانكه در برخى از افراد مى‏بينيم كه در رأس آنها سفسطه بازان و نيهيليست‏ها عالى‏ترين و روشنترين فعّاليّت مغزى خود را كه درك و تصديق وجود خود و واقعيّت جهان هستى است ، از كار مى‏اندازند و مغز را درباره اين دو موضوع روشن و بديهى چنان كور مى‏كنند كه گوئى اصلا مغزى ندارند . ولى كور كردن دل يا باصطلاح ديگر وجدان باين آسانى‏ها نيست ، زيرا چنان نيست كه امواج ظلمانى سفسطه‏ها و بازى با اصطلاحات و قهر كردن با خود و جهان هستى ، همواره فضاى درون را اشغال نمايد و آن اشغال بقدرى عميق و گسترده باشد كه حتّى دل يا وجدان را هم كور كند و از كار بيندازد . شايد آيه مباركه كه ميگويد :

وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّا فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدينَ [ النمل آيه 14 ] ( آنان آيات الهى را [ با زبانشان يا با توهّمات ذهنى‏شان ] منكر شدند ،ولى نفس‏ها ، دلها ، وجدانها ، خودهاى سالم آنان ، بآن آيات يقين داشتند ،اين انكار از روى ظلم و خود بزرگ بينى بود ، [ حال ] ببين پايان كار مفسدين بكجا انجاميد ) .

نكته‏اى بسيار جالب در اين آيه مباركه وجود دارد كه حتما بايد بآن توجّه كرد و آن اينست كه « انكار زبانى با وجود يقين درونى » را عاقبت غوطه‏ور شدن در فساد و افساد معرّفى مينمايد كه بدترين نتيجه براى كارهاى زشت است . ميتوان گفت : علّت اينكه انكار دليل و حجّت دل مستلزم انكار خويشتن است ، اينست كه دل آدمى همواره تلاش جدّى براى پاك ماندن و باز سازى خود دارد كه ميتواند خيلى بيش از نيروهاى معمولى مغزى خود را با واقعيّات در ارتباط قرار بدهد . اينكه گفته ميشود : « اى انسان ، تو هر لحظه با من نو ميتوانى با جهانى نو در ارتباط باشى » يا « اى انسان همواره تازه باش كه جهان هر لحظه براى تو تازه است » بيان يكى از اساسى‏ترين مختصّات دل آدمى است كه بسيار دير از بين ميرود .

دل آدمى با اين نوگرايى و باز سازى مستمرّ است كه سينه امواج بسيار نيرومند نوميدى‏ها و احساس شكست‏ها را در زندگى ميشكافد و ادامه حيات را تضمين مينمايد و همين نوگرايى و بازسازى دل يا وجدان است كه نميگذارد اصطلاح بافى‏ها و بازى با الفاظ و شطرنج بازى با مفاهيم ، تا مدّت طولانى فضاى درون را كه دل در عالى‏ترين و محكمترين رصدگاهش ناظر واقعيّات است تيره و تار نمايد ، مگر اينكه خود فريبى و مبارزه با خويشتن بقدرى قوىّ و طولانى باشد كه دل يا وجدان همان راه را كه ذهن آلوده و منحرف پيش گرفته است ، در پيش بگيرد . اين همان مرحله است كه خداوند فرموده است :خَتَمَ اللَّهُ عَلَى‏ قُلُوبِهِمْ . . . [ البقره آيه 7 ]

( خداوند بر دلهاى آنان مهر زده است . ) كه در اين موقع دل و يا وجدان از كار افتاده ، ديگر هيچ چيزى براى اشخاصى كه باين سيه چال سقوط كرده‏اند ، معنائى نميدهد . 4 ، 5 خلق الخلق من غير رويّة ، إذ كانت الرّويّات لا تليق الاّ بذوى الضّمائر و ليس بذى ضمير فى نفسه . ( خداوند متعال مخلوقات را بدون تفكّر آفريده است ، زيرا تفكّرات شايسته نيست مگر براى موجوداتى كه داراى وسائل تفكّر ميباشند ، و خداوند در ذات خود داراى وسيله درك نيست . ) براى بررسى مضامين اين جملات ، به مجلّد دوم از صفحه 92 تا صفحه 94 و مجلّد پانزدهم از صفحه 210 تا صفحه 212 مراجعه فرماييد . 6 ، 7 خرق علمه باطن غيب السّترات ، و احاط بغموض عقائد السّريرات ( علم آن ذات اقدس به درون غيبى همه پوشيده‏ها نافذ و به امور پيچيده عقائد مخفى در دلها محيط است . ) براى بررسى علم خداوندى مراجعه فرماييد به : مجلّد دوم از صفحه 101 تا صفحه 106 و مجلّد نهم از صفحه 78 تا صفحه 90 و مجلّد دهم از صفحه 63 تا صفحه 73 و مجلّد دوازدهم از صفحه 290 تا صفحه 293 و صفحه 312 و 313 و مجلّد سيزدهم از صفحه 235 تا صفحه 237 و مجلّد پانزدهم از صفحه 90 تا صفحه 92 و مجلّد شانزدهم از صفحه 77 تا صفحه 80 .

النّبىّ عليه السّلام

( پيامبر عليه السّلام ) 9 ، 14 اختاره من شجرة الانبياء ، و مشكاة الضّياء ، و ذؤابة العلياء و سرّة البطحاء ،و مصابيح الظّلمة ، و ينابيع الحكمة ( خداوند سبحان رسول گرامى را برگزيد از درخت ( نسل ) پيامبران ، و چراغدان نور ، و پيشانى عظمت ، و مركز مكّه ، و چراغهاى روشنگر تاريكى ، و سرچشمه‏ هاى حكمت . ) براى بررسى صفات والاى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مراجعه فرمائيد در همين مجلّد ( نوزدهم ) از آغاز كتاب تا خطبه صد و هشتم .

فتنه بنى اميّه

16 ، 24 و منها طبيب دوّار بطبّه ، قد احكم مراهمه ، و احمى مواسمه ، يضع ذلك حيث الحاجة اليه ، من قلوب عمى ، و آذان صمّ ، و السنة بكم ، متتبّع بدوائه مواضع الغفلة ، و مواطن الحيرة ، لم يستضيئوا باضواء الحكمة ،و لم يقدحوا بزناد العلوم الثّاقبة ، فهم فى ذلك كالانعام السّائمة و الصّخور القاسية ( و از جملات آن خطبه است : طبيبى است كه با طبّ خود سخت به دنبال نيازمندان به طبابت روحى ميگردد . مرهم‏هاى شفا بخش خود را محكم و وسائل داغ كردن را گرم كرده است . اين طبيب مداواى حاذقانه خود را در هر مورد كه نيازى باشد از دلهاى كور و گوشهاى كر و زبانهاى لال با دواى تعبيه شده‏اى [ كه براى بيمار دارد ] در جستجوى بيماران موارد غفلت و جايگاه‏هاى حيرتست كه فروغى ازانوار حكمت نگرفته و از آتش زنه‏هاى علوم تابناك شعله‏اى نيفروخته‏اند . آنان در ميان اين ظلمات مانند چهار پايانى چرنده و صخره‏هايى بسيار سختند . )

مطالبى چند در اين جملات وجود دارد كه بايد آنها را مورد بررسى قرار داد :

مطلب يكم امير المؤمنين آن طبيب الهى كه دوا بدست در جستجوى بيماران است ، هم طرق پيشگيرى را ارائه مينمايد و هم مرض را مداوا مينمايد .

پيامبران عظام و اوصياى بزرگوار آنان ، نه تنها رسالت پيشگيرى از بيماريهاى مغزى و روانى ما انسانها را دارا هستند بلكه رسالت معالجه آن بيماريها را هم بعهده دارند . يعنى چنان نيست كه فرستادگان خدا و اوصياء و اولياء اللّه فقط به بيان عقائد و احكام و تكاليفى قناعت كنند كه انسانها را با اعتدال مغزى و روانى در مسير « حيات معقول » قرار داده و رسالت خود را پايان يافته تلقّى نمايند ، بلكه آنان با كمال خلوص بمعالجه بيماريها و اختلالات درونى انسانها نيز پرداخته و همانطور كه در جملات مورد تفسير مى‏بينيم ، طبيب الهى ( امير المؤمنين عليه السّلام ) دواهاى خود را به بهترين وجه تعبيه نموده و طرق نهائى معالجه را [ كه در آن دوران داغ كردن مى‏ناميدند ] با خود بهمراه داشته و بيماران را مورد مداوا قرار ميداد آرى

ما طبيبانيم شاگردان حق
بحر قلزم ديد ما را فانفلق

آن طبيبان طبيعت ديگرند
كه به دل از راه نبضى بنگرند

ما به دل بيواسطه خوش بنگريم
كز فراست ما به عالى منظريم

آن طبيبان غذايند و ثمار
جان حيوانى بديشان استوار

ما طبيبان فعاليم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال

كاينچنين فعلى ترا نافع بود
وان چنان قولى ز ره قاطع بود

اينچنين قولى ترا پيش آورد
و آنچنان فعلى ترا نيش آورد

آنچنان و اينچنين از نيك و بد
پيش تو بنهيم و بنمائيم حد

گر تو خواهى اين گزين ور خواهى آن
زهر و شكّر ، سنگ و گوهر شد عيان

آن طبيبان را بود بولى دليل
وين دليل ما بود وحى جليل

دستمزدى ما نخواهيم از كسى
دستمزد ما رسد از حق بسى

مطلب دوم طبيب الهى بيماران را پيگردى ميكند و نمى‏نشيند كه بيماران بسراغ او بيايند .

بعضى از تن پروران و آسايش طلبان كه خود را طبيب الهى ناميده‏اند ،ميگفتند : ما طبيبان مانند كعبه هستيم كه مردم بايد بسراغ ما بيايند ، نه اينكه ما بايد بسراغ مردم برويم ميتوان گفت : خود اينگونه اشخاص كه بيمارند ، حتّى طبق قاعده‏اى كه خودشان اختراع كرده‏اند نيز عمل نميكنند ، زيرا دنبال طبيب نميروند ،بلكه نشسته‏اند ، تا طبيبى با كمال خضوع و تحمّل منّت از آنان بيايد و بمعالجه آنان بپردازد . البتّه اينان خود را بيمار نميدانند و با گمان اينكه در كمال صحّت و عافيت زندگى مى‏كنند ، محال است در جستجوى طبيب بر آيند و با مرض جهل و بيمارى ركود از تلاش براى اصلاح حال خود و ديگران ، چشم از اين جهان مى‏پوشند .

و شديدترين بيمارى در دنيا مخصوصا در بيمارى روحى همانست كه بيمار نميداند كه بيمار است . تفاوت بيمارى جسمانى و روحى در اينست كه بيمارى جسمانى كه خود متوجّه مريض بودنش نيست با كمال آرامش و خيال راحت غذا ميخورد و ميخوابد و هر گونه حركات طبيعى خود را انجام ميدهد . و اين بى‏اعتنائى و رفتار طبيعى اگر هم نتواند در بهبود مرض اثرى داشته باشد ، حدّاقلّ از خيالات و نگرانى‏هائى كه مرض را شدّت مى‏بخشد آسوده است يعنى اگر مرض با بازسازى تدريجى بدن از بين نرود ، از ناحيه نگرانى‏ها و خيالات تشديد نميشود . زيرا بگمان عافيت آنها از بين ميرود .

در صورتيكه بيمارى روانى و روحى « بمعناى كثافت و آلودگى به جرم و پليديها » هر اندازه كه مورد بى‏اعتنائى قرار بگيرد شديدتر ميشود ، زيرا خود استمرار و ادامه بى‏اعتنائى به بيمارى روحى با وجود انگيزه‏هاى مستمرّ براى بيدار شدن انسان و اجتناب از جرمها و پليديها ، مقاومت در برابر آن انگيزه‏ها را زيادتر مينمايد و در نتيجه مغز و دل آدمى سخت‏تر از سنگ خارا ميشود ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً [ البقره آيه 74 ] ( سپس دلهاى شما بعد از آن [ همه آيات ] قسّى [ بسيار سخت ] شد ، دلهاى شما مانند سنگها يا در سختى شديدتر از سنگها گشت . )

مطلب سوم چند بيمارى اساسى كه طبيب الهى براى معالجه آنها تكاپو ميكند

بيماريهاى روحى كه ناشى از ارتكاب معاصى و پليديها است بر دو قسم اساسى تقسيم ميگردند :

قسم يكم بيماريهاى اساسى كه آنها را اصول بيماريهاى روحى نيز ميتوان ناميد .

قسم دوم بيماريهاى فرعى و معمولى كه بمنزله معلولهاى آن اصول ميباشند .

امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير به اصول بيماريهاى روحى اشاره ميفرمايد كه بدينقرار است :

1 نابينائى دلها كه ناشنوائى گوش و گنگى زبان را ببار مى ‏آورد .

اين مرض نابينائى دل واقعا امّ الامراض روحى آدميان است كه متأسّفانه با درجات مختلف كه اكثريّت بسيار وحشتناك بشر مبتلا بآن ميباشند . و جريان بسيار غم انگيز اينكه هر اندازه به هشيارى و معلومات بشرى افزوده ميشود ، بدانجهت كه فرمانده و مدير درونى ( من ) از همه جهات و ابعاد آلوده گشته است ، به مرض نابينائيش مى‏افزايد و بقول مولوى :

از قضا سر كنگبين صفرا فزود
روغن بادام خشكى مينمود

اين من‏هاى آلوده كه چيزى جز اضافه كردن همه امتيازات و حقوق بشرى بخود ندارد هيچ حركت و نتيجه‏اى چيزى جز افزايش به ابعاد خود هدفى بوجود نميآورد كه اين خود هدفى وسيله بودن ديگران را بطور عموم ، ايجاب ميكند . با كمال صراحت فرياد ميزند : زندگى از آن من ، كرامت و حيثيّت از آن من ، منفعت از آن من ، لذّت از آن من ، بقاء و ادامه حيات از آن من ، اراده مطلق از آن من . . . اين بيمار داراى مرض‏هاى متعدّدى است كه از يك مرض بنيادين ناشى شده است و آن عبارتست از نابينائى دل . سازش نابينائى دل با وجود هزاران چراغ كه علم و تجربه و مشاهدات در مغز آدمى روشن ميسازد ، همانگونه سازش است كه نور خورشيد عالم افروز با نابينائى چشم طبيعى دارد . يعنى چنانكه كور نميتواند از نور خورشيد استفاده كند ،همچنين كسى كه دلش نابينا است ، وجود صدها هزار چراغ علم و تجربه و مشاهدات ،فائده‏اى براى او ندارد و دل او را بينا نمى‏كند .

2 غفلت

يكى از اصول بيمارى‏هاى روحى آدميان است . تفاوت غفلت با نادانى در اينست كه غفلت مسبوق به علم يا امكان بدست آوردن علم است در صورتيكه جهل اگر از روى تقصير باشد ، يعنى جاهل با اينكه ميتوانست علم بدست بياورد ، ولى تقصير كرده و بجهل خود ادامه بدهد ميتواند نوعى مرض محسوب گردد ، نه جهل قصورى كه ناشى از ناتوانى انسان از بدست آوردن علم است ، بنابر اين ،آن حالت تاريك ذهنى كه سابقه علم داشته باشد و با بى‏اعتنائى بآن ، بفراموشى سپرده شود يا مورد غفلت قرار بگيرد ، جهل ناميده نميشود . لذا بيمارى بودن غفلت و نسيان ( فراموشى ) كه ناشى است از ناديده گرفتن ضرورت و عظمت علم بيك چيز يا نتيجه آن ، مطلبى است روشن ، ولى جهل فقط موقعى حالت مرضى دارد كه تقصيرى باشد . اطلاق بيمارى به جهل تقصيرى و غفلت در منابع اسلامى فراوان است و در ادبيّات اقوام و ملل نيز آن دو بعنوان بيمارى منعكس شده است . از آنجمله :

درد نادانى برنجاند ترا ترسم همى
درد نادانيت را گر نه به علم افسون كنى

از تو خواهند آب زان پس كاروان تشنگان
گر تو از هامون گريزى روى زى جيحون كنى

ناصر خسرو قباديانى

لكلّ داء دواء يستطبّ به
إلاّ الجهالة أعيت من يداويها

( براى هر دردى دوائى است كه با آن دوا معالجه ميشود ، مگر جهالت كه مداوا كننده‏اش را ناتوان ساخته است . ) همچنين گذراندن عمر با غفلت و فراموشكارى درباره مسائل اساسى حيات نيز با بيانات مختلفى مرض ناميده شده است .

3 بيمارى حيرت .

منظور از حيرت همان حالت ترديد اضطراب انگيز است كه از حركت در طريق مستقيم براى وصول به اهداف حيات طيّبه جلوگيرى مينمايد نه آن حيرت والا كه عبارت است از احساس عظمت و شكوه خيره كننده هستى و دريافت فروغى از جمال و جلال بى‏پايان الهى در عرصه هستى . بجرأت ميتوان گفت : اين بيمارى روحى ناگوارترين و مخرّب‏ترين بيمارى است كه انسان را ميتواند بيچاره و تباه بسازد . هر اندازه كه آدمى چشمان خود را از فروغ الهى در هستى بيشتر ببندد ، اين بيمارى بيشتر و عميقتر وجود او را فرا ميگيرد . براى تكميل بررسى درباره اين بيمارى به مباحث اينجانب درباره شكّ [ بررسى و نقد افكار راسل قسمت توضيح و بررسى مصاحبه برتراند راسل وايت از ص 274 تا ص 300] و حيرت [ تفسير و نقد و تحليل مثنوى ج 6 از ص 642 تا ص 650] مراجعه فرمائيد .

در آخر جملات مورد تفسير حقيقتى بس آموزنده ديده ميشود كه امير المؤمنين عليه السّلام از قرآن اقتباس نموده است : فهم كالانعام السّائمة و الصّخور القاسية ( آنان مانند چهار پايانى چرنده و صخره‏هائى بسيار سختند . ) علّت اين دو جمله چنين است كه حيوان بودن حيوان و سخت بودن صخره براى صخره نه تنها بيمارى نيست ، بلكه عين هويّت طبيعى سالم آن دو موجود است ، در صورتيكه موجوديكه انسان است ، بدون نقص و سقوط اختيارى ، بدرجه حيوانيّت و سنگ خارا تنّزل نميكند و اين نقص و سقوط اختيارى كه بدون مبارزه با خويشتن كمال طلب امكان پذير نيست ، سخت‏ترين بيماريست كه فقط دواى ربّانى علم و معرفت و آگاهى و حكمت ميتواند آنرا بهبود بخشد . 25 ، 28 قد انجابت السّرائر لأهل البصائر و وضحت محجّة الحقّ لخابطها ، و أسفرت السّاعة عن وجهها و ظهرت العلامة لمتوسّمها ( رازهاى مخفى براى بينايان آشكار ، و جادّه حقّ براى كسى كه از آن جادّه منحرف شده است واضح ، و قيامت پرده از روى خود برداشته ، و علامات آنروز بزرگ براى كسى كه داراى فراست نافذ است ظاهر گشته است . )

رازهاى نهانى براى بينا دلان آشكار ، و جادّه حقّ براى منحرفان واضح و علامت روز قيامت براى مردم با فراست روشن است .

هر اندازه كه بر بينائى دل افزوده شود ، بر آشنائى بارازهاى نهانى اضافه ميشود ،اينكه انسان‏هاى تهذّب يافته و تصفيه شده حقائقى را از پشت پرده نمودها و سطوح زندگى و جهان هستى مى‏بينند ، حقيقتى است غير قابل انكار . و اينكه بينادلان از ابراز رازهاى نهانى سرباز ميزنند ، معلول ناتوانى مردم معمولى از شنيدن و تحمّل آن اسرار ميباشد ،چنانكه امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه 116 فرموده است : و لو تعلمون ما أعلم ممّا طوى عنكم غيبه إذا لخرجتم إلى الصّعدات تبكون على أعمالكم و تلتدمون على أنفسكم و لتركتم أموالكم لا حارس لها و لا خالف عليها ، و لهمّت كلّ امرى‏ء منكم نفسه لا يلتفت إلى غيرها ،و لكنّكم نسيتم ما ذكرّتم و أمنتم ما حذّرتم ، فتاه عنكم رايكم و تشتّت عليكم أمركم . ( و اگر شما بدانيد آنچه را كه از شما مخفى است و من آنرا ميدانم ،از منازل خودتان بيرون رفته و در طرق خارج از مساكن خود بر اعمالتان ميگريستيد و بر سر و سينه‏هاى خود ميزديد و اموال خود را رها ميكرديد بدون اينكه نگهبان و جانشينى از خود براى حفظ آنها بگذاريد و هر كسى از شما را نفس خودش مشغول ميكرد و به چيز و كس ديگرى توجّه نميكرد ، ولى شما آنچه را كه بشما تذكّر دادند فراموش نموديد و از آنچه كه شما را بر حذر داشتند آسوده خاطر گشتيد ، در نتيجه رأى شما از تدبير امور شما گم گشت و امور حياتى‏تان پراكنده گشت . )

در خطبه 5 فرموده است : بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطر بتم اضطراب الأرشية فى الطّوىّ البعيدة ( سكوت من از روى علمى است پوشيده بر ديگران كه اگر ابرازش كنم مانند لرزش طناب آويخته در چاه‏هاى عميق ، بخود لرزيده در اضطراب فرو خواهيد رفت . )

بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان كه جام حق نوشيده‏اند
رازها دانسته و پوشيده‏اند

هر كه را اسرار حقّ آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند

اينكه هر منحرفى از جادّه حقّ ، رو به حقّ بودن آن جادّه را ميدانسته است ، كلّيّت ندارد ،زيرا افرادى كه بجهت جهل قصورى ( ناتوان از تحصيل علم ) يا عوامل اضطرارى از جادّه حقّ منحرف ميشوند ، بسيار فراوانند . [ اگر چه انحراف مستند به اضطرار را نميتوان انحراف مسؤولانه از حقّ بحساب آورد ] ولى كسى كه موفّق شد با آگاهى و معرفت به حقّ و ضرورت ملتزم شدن بآن قدم در جادّه حقّ بگذارد ، انحراف از آن جادّه را نميتوان مستند به جهل موجب عذر تلقّى نمود . زيرا تأثير وضوح حقّ و عظمت و ضرورت حياتى آن ، در مغز و روان آدمى بقدرى شديد است كه با هيچ عاملى جز جرأت و جسارت به حقّ كه فقط با آلودگى فطرت و اختلال وجدان امكان دارد ،زوال پذير نيست .

بنابر اين ، جمله مورد تفسير داراى نكته بسيار با اهمّيّت و سازنده براى عموم انسانها است ، زيرا اين جمله ميگويد : هيچ كس نميتواند با استناد به جهل از جادّه حقّ منحرف شود ، خواه اشخاصى باشند كه با آگاهى و معرفت به حقّ گام در جادّه آن گذاشته و سپس منحرف شده‏اند ، يا كسانى باشند كه اصلا توجّهى نداشته‏اند باينكه بايد در جادّه حقّ حركت كرد ، زيرا چنانكه اشاره كرديم وضوح حقّ و ضرورت التزام بآن ، بقدرى شديد است كه تكيه به جهل مطلق درباره آن ، قابل شنيدن نيست ،لذا حكماء گفته‏اند : با فرض اعتدال مغزى و روانى حقّ از باطل [ اگر چه در موارد محدود ] تفكيك ميشود و هر يك از جادّه حقّ و باطل خود را بنمايش ميگذارد .

بتوضيح اينكه يك مغز و روان معتدل بمجرّد تماس با موجودات عالم هستى و با اوّلين ارتباط با موجوديّت جسمانى و روانى خود ، با نظم و قانون مواجه ميگردد . درك نظم و قانون مواجه ميگردد . درك نظم و قانون به تنهايى كافى است كه آدمى را از پوچى و پوچ گرايى بر كنار كند . معناى بر كنارى از پوچى و پوچ گرايى مستند به تصديق معنى‏دار بودن انسان در جهانى معنى‏دار است . اين تصديق مبناى اساسى و انگيزه قاطع زندگى با حكمت وجود است كه عبارتست از إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ [ البقره آيه 157] ( ما از آن خدائيم و ما بسوى او بر ميگرديم . ) در جمله بعدى آشكار بودن علامت روز قيامت براى انسانهاى داراى فراست و كياست گوشزد شده است . اين علامت داراى اشكالى مختلف است كه ما برخى از آنها را در اينجا متذكّر ميشويم :

1 اگر معاد و ابديّتى نباشد اين دنيا بهيچ وجه قابل تفسير و توجيه نيست .

اين همان علامت و دليل است كه هم متفكّران شرقى آنرا گوشزد كرده‏اند و هم متفكّران غربى ، از آنجمله ناصر خسرو ميگويد :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

در صورتيكه سرتاسر هستى با جدّى‏ترين وضع مشغول كار خويش است . پس جدّى بودن سرتاسر هستى يكى از علامات قيامت است كه اگر روزى براى محاسبه اين جريان شگفت انگيز و پر معنى وجود نداشته باشد ، هيچ علّت منطقى براى آن ديده نميشود .

2 احساس شريف تكليف و انجام آن بدون معامله با جلب سود و دفع زيان اين احساس شريف كه شدّت آن با افزايش رشد و كمال انسانى رابطه مستقيم دارد هيچگونه پاداش مادّى و اعتبارى مانند مقام و شهرت و محبوبيّت نميخواهد ، بلكه ناشى از يك عامل بسيار با عظمت درونى است كه حكمت و هدف وظيفه و تكليف در اين دنيا را فوق مادّه و مادّيّات ميداند و اگر روز قيامتى وجود نداشته باشد كه نتيجه اين احساس بسيار شريف و انجام تكليف مستند بآن را تحقّق ببخشد ، پوچ‏ترين و فريبنده ترين و مضرّترين احساس و عمل ، همين احساس و عمل است كه همه پاكان آدميان آنها را شريف‏ترين و با عظمت‏ترين پديده انسانى ميدانند ، زيرا اين اشخاص دست از منافع و لذائذ متنوّع خود برميدارند و گاهى هم دست از جان ميشويند و دليل خود را احساس و عمل مزبور ميدانند كه بر فرض نبودن قيامت خيالى بيش نخواهد بود .

3 يكى ديگر از علائم ضرورى بودن قيامت ، ظلم و جورها است كه بعضى انسانها درباره ديگران مينمايند . گاهى اين ظلم و بيدادگرى‏ها بحدّى شدّت پيدا ميكنند و بحدى تلخ و ناگوارند كه با كلمات هيچ يك از لغات بشرى كه تاكنون وضع نموده و آنها را استعمال ميكند ، قابل توصيف نميباشند . بر روى اين كره خاكى ميليونها مادران بى‏گناه را پستان بريده يا قطعه قطعه كرده‏اند در حاليكه كودك يا كودكان آنان ، آن منظره جان خراش را ميديداند بدنهاى ميليونها پدران بيگناه را كه همسران و كودكان آنان چشم براهشان بوده‏اند تكّه تكّه كرده و آنها را غذاى لاشخوران بيابانها نموده‏اند و ميتوان گفت : بشماره افراد انسانها كه قدم باين كره خاكى نهاده‏اند حقّ و بلكه حقوقى ضايع شده است . آيا اصيل‏ترين درك و دريافت آدمى نميگويد كه اين جنايتكاران و اين تبهكاران و جانوران حقّ كش ، روزى بايد به سزاى اعمالشان برسند ؟ اگر شخصى از اين درك و دريافت اصيل بى‏بهره باشد [ يعنى خود را از چنين دريافت و دركى محروم نمايد ] بديهى است كه با چنين شخصى براى گفتن هيچ سخنى وجود ندارد ، زيرا كسى كه خود را به زور به انكار قانون عمل و عكس العمل ( كنش و واكنش ) ملزم ساخته است با اينكه در همه سطوح زندگى خود مى‏بيند ، عمدا ميخواهد نبيند و نشنود و نينديشد آه

چندين چراغ دارد و بيراهه ميرود
بگذار تا بميرد و بيند سزاى خويش

4 چنانكه بارها متذكّر شده‏ايم يا نبايد براى تفكّر و احساس عميق شكوه و ملكوت هستى [ بجهت كورك در آوردن پشت گردن ] سر ببالا بلند كرده و آنرا مورد نظاره و تفكّر قرار داد و يا حتمى است كه بايد اين زمزمه اصيل را خواند كه رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذاَ بَاطلاً [ آل عمران آيه 191] ( اى پروردگارا ، هستى [ باين عظمت و شكوه ] را بيهوده نيافريده‏اى . ) اين عبارت بليك را كه بازگو كننده نداى فطرت همه انسانهاى بزرگ و آگاه است ،

بخاطر بسپاريد : « براى اينكه دنيا را در يك ذرّه شن و بهشت را در يك گل وحشى ببينى بينهايت را در كف دستت نگهدار و ابديّت را در يك ساعت » با اين توضيح كه اگر كسى با عقل سليم و احساس برين در يك گل وحشى بنگرد ، با ورود به درون و احساس اينكه زيبائى آن گل وحشى بازگو كننده و نمايشگر زيبائى مطلقى است كه در آن درون شهود مى‏كند ، در حقيقت بهشت را ميبيند ، چنانكه اگر يك ذرّه شن را با ديده پيوستگى جزء به كلّ نظاره كند همه دنيا را ديده است . با اين دريافت و احساس والا است كه در همين دقائق و ساعات ، ابديّت را ميتوان مشاهده كرد چنانكه از مشاهده جريان سطحى از يك چشمه سار ، منبع بيكران آنرا ميتوان درك كرد . 29 ، 37 ما لى أراكم أشباحا بلا أرواح ، و أرواحا بلا أشباح ، و نسّاكا بلا صلاح ،و تجّارا بلا أرباح ، و أيقاظا نوّما ، و شهودا غيّبا ، و ناظرة عمياء و سامعة صمّاء ،و ناطقة بكماء ( چه شده است بر من ؟ كه شما را مى‏بينم قالبهائى بى‏روح و ارواحى بى‏قالب ،و عبادت پيشه‏گانى بى‏صلاح و بازرگانانى بى‏سود و بيدار نمايانى خفته و حاضرانى غائب ، و نگاه كنندگانى نابينا و گوش بازانى كر و گويندگانى لال )

چه انتظار از قالب بى‏روح و روح بى قالب و عبادت بازان بى‏بهره از رشد . . . ؟

با اينكه آن مردم ميتوانستند از رهبرى آن مربّى كه همه گفتار و كردار و نيّت‏هاى پاك الهى او را ديده بوده و ميشناختند ، متأثّر شوند و روحى كمال يافته در كالبد جسمانى داشته باشند ، با اينحال ، چنان بى‏خيال و بى‏اعتناء به تعليم و تربيت آن مربّى بزرگ بشريّت زندگى ميكردند كه گوئى اصلا شخصيّتى با نام و خصوصيّات علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در جامعه خود ندارند اعراض از رهبريهاى فرزند ابيطالب ، آنان را چنان بروزگارى سياه انداخته بود كه بصورت قالبهائى بى‏روح و ارواحى بى‏قالب در آمده بودند ، يعنى گروهى از آنان ، چنان خشكيده بودند كه هيچ يك از مختصّات روح را نداشتند ، نه عقلى براى تعقّل ، نه تفكّرى براى انديشه ، نه قلبى براى احساسات عاليه ،بدينسان كالبدهائى بيروح بودند كه تقليد از اجسام با ارواح مينمودند و يا داراى مختصّاتى از روح مانند درك و تفكّر بودند ، ولى كالبد را به كار و تلاش وادار نميكردند .

يا امير المؤمنين ، نميگويم : ايكاش امروز در اين دنيا بودى و مردگان زنده نما را ميديدى كه با ادّعاى تكامل با كشيدن بار سنگين زندگى به تنگى نفس افتاده و توانائى همه گونه درك و دريافت و انديشه را از دست داده است ، زيرا تو خود از همان عالم اعلا مى‏بينى ، و مى‏بينى كه چگونه عدّه‏اى ديگر زندگى را فقط در لذّت مقام و ثروت و خود پرستى خلاصه نموده ، براى هيچ كس جز خود حقّ حيات قائل نيست يا امير المؤمنين ، همين امروز هم با فرياد ادّعاهاى بى‏اساس درباره پيشرفت و تكامل كه اين بشر در زمين و فضا طنين انداز كرده است ، از فرياد خود خوشش آمده و ميگويد :

من به كمال رسيده‏ام و مخالف هشيارى هستم من به كمال رسيده‏ام ولى خداوند يا مادّه و حركت همه بشريّت را آفريده است تا در استخدام من باشند و همه امتيازات را بعنوان منافع من در اختيار من قرار بدهند با اينكه نتائج عبارتهاى بى‏صلاح را در خود و ديگران مى‏بينند ، و با اينكه عواقب تلاشهاى بيهوده ( تجارتهاى بى‏سود ) را مشاهده مينمايند و با اينكه صدمات خفتن با چشمان باز و خود را بيدار نشان دادن را ديده‏ اند و با اينكه ضرر خود فريبى حضور جسمانى و غياب روحى و باز بودن چشم نابينا و باز بودن گوش ناشنوا و لقلقه زبان گنگ را مى‏بينند ، باز وضع بشر همانست كه بود 38 ، 48 راية ضلال قد قامت على قطبها ، و تفرّقت بشعبها ، تكيلكم بصاعها ،و تخبطكم بباعها ، قائدها خارج من الملّة قائم على الضّلّة ، فلا يبقى يومئذ منكم إلاّ ثفالة كثفالة القدر ، أو نفاضة كنفاضة العكم ، تعرككم عرك الأديم و تدوسكم دوس الحصيد ، و تستخلص المؤمن من بينكم استخلاص الطّير الحبّة البطينة من بين هزيل الحبّ ( اين فتنه كه شما در آن قرار داريد ، پرچم گمراهى است كه بر قطب خود ايستاده ،و دسته‏ها و گروههاى آن در جوامع پراكنده است . اين پرچم [ فتنه ] شما را با پيمانه خود تدريجا خواهد گرفت و شما را با دستش خواهد زد . رهبر پيشرو اين پرچم از ملّت اسلام خارج و مصرّ بر گمراهى است . و در چنان روزى ( استحكام فتنه و پراكنده شدن دسته‏ها و گروههايش در جوامع ) از شما نخواهد ماند مگر ته‏مانده‏اى مانند ته‏مانده ديك و بقيّه ناچيزى در ظرف بار كه بيرون ريختنى است . آن فتنه شما را سخت ميمالد مانند پوست دبّاغى و آرد ميكند .

مانند غلاّت درو شده ، و انسان مؤمن را از ميان شما بر ميگزيند مانند برگزيدن مرغ دانه درشت را از ميان دانه‏ هاى ريز .

جملات فوق بنا به گفته مرحوم هاشمى خوئى از جملات گذشته منقطع است .

سيّد رضىّ رحمة اللّه عليه از سخنان آن حضرت برگزيده و ما قبل آن را انداخته است . . . [ منهاج البراعة ج 7 ص 298 ]

علائم و حوادثى كه در فتنه ‏هاى آخر الزّمان تحقّق مى‏يابد .

در منابع معتبر اسلامى حوادث و فتنه ‏ها و علائم متعدّدى به آخر الزّمان نسبت داده شده است . از آنجمله در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام چنين آمده است :

پرچم ضلالت بر قطب خود نصب ميشود ، يعنى چنان نيست كه تباهى‏ها يك جريانات زود گذر باشد ، بلكه حاميان و هواداران انحرافات و خود كامگى‏ها ، براى تاخت و تازهاى خود ميدانى باز مى‏كنند ، و پرچم‏ها بلند مينمايند و حتّى باصطلاح ايدئولوژيها مى‏سازند و عقاعدى وضع مى‏كنند و آنگاه بنام مكتب و علم و فلسفه و ايدئولوژى مغزها را شستشو و ارواح آدميان را از اعتدال و جويندگى رشد و كمال منحرف ميسازند .

گاهى اين ضلالت بحدّى شدّت پيدا مى‏كند كه صريحا ميگويند : انديشه يعنى چه ؟ تعقّل كدام است ؟ حقّ چه معنا ميدهد ؟ عدالت به چه درد ميخورد ؟ رشد و كمال چه صيغه ايست ؟ همه اين انكار و ترديدها و طنز و سخريّه‏ها را بطورى ماهرانه تبليغ و بيان مى‏كنند كه ساده‏لوحان آنها را باور نموده و حتّى به دفاع از آنها نيز مى‏پردازند فتنه‏اى كه اينگونه انحرافات را شايع ميسازد ، همه انسانها را بيك منوال تحت تأثير قرار نميدهد ، عدّه‏اى را درباره مسائل فوق حسّاستر ميكند . گروهى را كلافه مينمايد ، و بعضى ديگر را بكلّى تحت تأثير قرار ميدهد و تباه ميسازد . رهبر پيشرو اين فتنه خارج از ملّت اسلام و قائم بر ضلالت است .

طلايه داران آن فتنه يافتنه‏هاى گمراه كننده ،خود گمشدگان و گمراهان بيابان بى‏سر و ته جهل و حماقت و مقاومت بر خود محورى و خود كامگى هستند كه در ميان طوفانهاى مهلك من ، من ، من . . . مغز و روانى سالم براى آنان نمانده است . و چون اشكال مختلفى از قدرت را در اختيار دارند ، لذا اكثريّت را كه جانداران سطحى و منفعت طلب و لذّت گرا هستند بسوى خود جلب مى‏كنند كه بقول امام ابى عبد اللّه حسين بن علىّ عليهما السّلام :

النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على السنتهم يحوطونه ما درات به معائشهم و اذا محّصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون [ بلاغة الحسين عليه السّلام ] ( مردم بندگان [ خود باخته ] دنيايند ، و دين را براى چشيدن باز بانشان ميخواهند ، به دور دين ماداميكه معاششان بآن دور ميزند ، ميگردند و هنگاميكه با آزمايش‏ها تصفيه شوند ، متديّن‏هاى واقعى اندكند . ) بهمين جهت است كه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :« در آن موقع نميماند از شما مگر ته مانده‏اى مانند ته مانده ديك . »

سپس ميفرمايد :« و انسان مؤمن را از ميان شما برميگزيند مانند برگزيدن مرغ دانه درشت را از ميان دانه‏هاى ريز . » ظاهر جمله اينست كه فتنه‏هاى آخر الزّمان نخست انسانهاى برجسته را از ميان جامعه بر مى‏چيند ، باينكه يا خود آنان با گوشه‏گيرى و كنار رفتن از متن جامعه ، تدريجا از بين ميروند و يا قدرتمندان آن فتنه‏ها با مبارزه بى‏امان با آن شخصيّت‏هاى بزرگ و با ايمان ، آنانرا از جامعه حذف ميكنند تا ميدان تاخت و تاز را براى خود آماده بسازند . 49 ، 55 أين تذهب بكم المذاهب ، و تتيه بكم الغياهب ، و تخدعكم الكواذب ؟و من أين تؤتون ، و أنّى تؤفكون ؟ فلكلّ أجل كتاب ، و لكلّ غيبة إياب ( اى مردم ، اين راههاى مختلف شما را بكجا ميبرد ؟ و تاريكيها در كدامين بيابان سرگردانتان ميسازد ؟ و دروغ‏ها چگونه شما را مى‏فريبد ؟ از كدامين راه بر شما تاختن مى‏آورند ؟ و بكدامين مقصد از صراط مستقيم اسلام منحرف ميشويد ؟براى هر مدّتى كتابيست ، و براى هر غيابى برگشتى . )

آيا فكر كرده ‏ايد كه اين عقائد و رفتارها شما را بكجا ميبرند ؟

اصلا مى‏فهميد كه در تاريكى‏ها گم شده و دروغ‏ها شما را فريفته است ؟كلمه مذهب داراى معانى مختلفى است كه ميتوان گفت : جامع كلّى همه آنها ،حركت بسوى مقصد بعنوان آرمان است . امير المؤمنين عليه السّلام با استفهام توبيخى از آن مردم سؤال ميكند كه بگوييد ببينم اين حركت‏هاى مغزى و روانى بعنوان رفتار ايدئال ، شما را بكجا مى‏كشانند . امروز طورى فكر مى‏كنيد ، فردا طورى ديگر مى‏انديشيد

سعيكم شتّى تناقض اندريد
روز ميدوزيد و شب بر ميدريد

امروز بچيزى اعتقاد ميورزيد ، فردا خلاف آنرا مى‏پذيريد آيا واقعا براى اين تلوّن و مخلوق السّاعة بودن خود دليلى داريد ؟ آيا واقعا آن روش‏ها و هدف گيرى‏ها و نظريّات متحوّل شما را قانع ميسازد ؟ بمن بگوييد : ببينم شما چند شخصيّت داريد ،چند نوع تعقّل داريد ، واقعا داراى فطرت‏ها و عقول و شخصيّت‏هاى متناقض هستيد ؟ قاعده ثابت عقل اينست كه آدمى يك هدف اعلا براى زندگى خود تعيين نمايد و آنگاه همه حركات مغزى و روانى و عضلانى خود را با انتخاب هدفهاى نسبى كه گاهى بعنوان وسيله منظور ميشوند ، بآن هدف توجيه نمايد . كسى كه از اين قاعده ثابت عقلانى تخلّف كند ، قطعى است كه توانائى تفسير و توجيه حيات خود را ندارد .

و كسى كه توانائى توجيه زندگى خود را ندارد چنانكه همه مردم دنيا را با چشم وسيله مى‏نگرد ، خود او هم نا آگاهانه وسيله ناآگاه غرائز درونى و نيروهاى برونى خواهد بود . پراكندگى در هدف‏گيرى در زندگى نتيجه ناتوانى از تفسير و توجيه زندگى است كه يكى از مختصّات اساسى آن گم شدن و دست و پا زدن در تاريكى‏ها است و فريب خوردن از دروغ‏ها . اين جريان را با اين تربيت هم ميتوان گفت : كه فريب دروغ‏ها را خوردن ، در تاريكى‏ها دست و پا زدن نتائج قطعى ناتوانى از تفسير و توجيه زندگى است ، و ناتوانى از تفسير و توجيه زندگى معلول گم كردن هدف اعلاى زندگى است و گم كردن هدف اعلاى زندگى معلول سبكسرى و رنگارنگ شدن و تحت تأثير قرار گرفتن شخص در برابر اعتقادات و تفكّرات و خواسته‏ها و روش‏هاى متضادّ و متناقض ميباشد . لذا ميتوان گفت امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير جريان علل و معلولات را در يك رشته پيوسته بيان فرموده است . در اينجا مناسب است كه لحظاتى چند روى اين جمله و تخدعكم الكواذب ( و دروغ‏ها شما را مى‏فريبد . ) توقّف كنيم و بينديشيم .

با استقراء و تتبّع كافى در سرگذشت تاريخ بشرى ، اين حقيقت را ميتوان مشاهده كرد كه اين انسانها آن اندازه و بآن شدّت صدمات و بدبختى‏ها و سقوطها كه از دروغ‏هاى دروغگويان مبتلا بوده است ، از وباها و زلزله‏ها و آتشفشانى‏ها و طاعون‏ها و درندگان و گزندگان و طوفانها و گردابها و حتّى بيماريهايى كه مرگ انسانها را در پى داشته است ، مبتلا نبوده‏اند .

پدرانى وقتى كه خواسته‏ اند يزيدهاى خود را بر انسانها مسلّط كنند ، آنانرا چنين معرّفى ميكردند : اى مردم اين فرزند من يزيد ، بقدرى انسان است ، بقدرى رشد يافته است و باندازه‏اى اعتلاء و ترقّى روحى دارد ، همينكه سلطنت و زمامدارى او شروع شد ،روى زمين در همان روز مبدّل به بهشت برين خواهد گشت يك قطره خون بنا حقّ ريخته نخواهد شد كاخ‏ها و قصرهاى با شكوه و مجلّل براى همگان ساخته خواهد شد كه يك عدد كوخ در اين روى زمين نخواهد ماند وقتى كه اين فرزند من [ كه در اين ساعت بجهت نادانى شماها مجبور شده‏ام بزور شمشير از شماها براى او بيعت بگيرم ] به سلطنت برسد عدالت در روى زمين چنان حكمفرما خواهد گشت كه هيچ احدى توانائى زور گفتن بهم نوع خود نخواهد داشت همه انسانها از مادر با مغز ابن سينا و دل اويس قرنى زاييده خواهند شدخوب ، اين دروغگويى‏ها و اين وعده‏هاى بى‏اساس و ماكياولى گرانه از اشخاص خودكامه و برده مقام و اسير شهوت نه تنها بعيد نيست ، بلكه اصلا كار اشخاص مزبور بدون اين دروغگويى‏ها و وعده‏ها از پيش نميرود .

آنچه كه جاى شگفتى و دريغ واسف شديد است اينست كه هنوز تاريخ بشرى بر مبناى همين دروغگويى‏ها و وعده‏هاى بى‏اساس جريان خود را طىّ مى‏كند و با اينحال ، فرياد « من به تكامل رسيده‏ام او باصطلاح معمولى گوش فلك را كر كرده است . » و چه اندك است فرد يا جامعه‏اى كه مبناى حركت خود را بر صدق و خلوص نهاده باشد ، اگر چه همين صدق و خلوص ميدان عمل و قدرت او را محدود بسازد ، چنانكه مى‏بينيم . لذا لازم است كه معلّمان و مربّيان درباره اين مسأله بينديشند كه چه شده است كه اغلب افراد بشر با اينكه بارها دروغ را ميشنوند و ضرر آن را هم مى‏چشند باز فريب دروغ را ميخورند

عجب از گمشدگان نيست عجب
ديو را ديدن و نشناختن است

پروين اعتصامى بنظر ميرسد كه اين مختصّ حيات كه آدمى هر لحظه از زندگى تازه و تازه‏ترى برخوردار باشد و ناگواريهاى عارضه را از خود دفع كند و نگذارد يأس و نوميدى‏ها مغز و روان او را مختلّ بسازد و بپذيرد كه باغ وجود براى انسانهاى آگاه هر لحظه گلها و رياحين و ميوه‏هاى جديدى را به ارمغان مى‏آورد ، يعنى واقعا بداند كه

هر دم از اين باغ برى ميرسد
تازه‏تر از تازه‏ترى مى‏رسد

مختصّ بسيار ارزنده و سازنده اعجاز گونه‏ايست كه بتنهائى ميتواند عظمت فوق طبيعى بودن حيات را اثبات كند . ولى نبايد ما اين مختصّ بسيار ارزنده را با غفلت از قوانين و نتائج آن را كه ما انسانها را از هر طرف احاطه كرده ‏اند اشتباه كنيم ، يعنى ما بايد با اين غفلت ضدّ حيات معقول مبارزه كنيم كه « ديو را كه ديده بوديم و نابكارى او را مشاهده كرده بوديم ، بار ديگر ديو را ببينيم ولى آنرا نشناسيم » . مولوى داستانى لطيف در دفتر پنجم از مثنوى آورده است كه بقول خود او

بشنويد اى دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ما است آن

گازرى بود و مر او را يك خرى
پشت ريش اشكم تهى تن لاغرى

در ميان سنگلاخى بى‏گياه
روز تا شب بينوا و بى‏پناه

بهر خوردن غير آب آنجا نبود
روز و شب خر بد در آن كور و كبود

آن حوالى نيستان و بيشه بود
شيرى آنجا بود و صيدش پيشه بود

شير را با پيل نر جنگى فتاد
خسته شد آن شير و ماند از اصطياد

مدّتى واماند زآن ضعف از شكار
بينوا ماندند دد از چاشت خوار

زانكه باقى خوار شير ايشان بدند
شير چون رنجور شد تنگ آمدند

شير يك روباه را فرمود رو
مر خرى را بهر من صيّاد شو

گر خرى يابى بگرد مرغزار
رو فسونش خوان فريبانش بيار

يا خرى يا گاو بهر من بجو
زان فسونهايى كه ميدانى بگو

چون بيابم قوّتى از لحم خر
پس بگيرم بعد از آن صيداى دگر

اندكى من ميخورم باقى شما
من سبب باشم شما را در نوا

از فسون و از سخنهاى خوشش
نرم گردان زودتر اينجا كشش

روباه راه مى‏افتد و همان خر گازر را پيدا مى‏كند و براى آن خر نصيحت گويى آغاز مى‏كند چرا باين بدبختى و تيره روزى‏ها تن داده‏اى ؟ برخيز برويم و تلاش و تكاپو كنيم و روزى حلال بدست بياوريم . خر به توكّل تكيه مى‏كند و ميگويد :

برو دنبال كار خود

جمله را رزّاق روزى ميدهد
قسمت هر يك به پيشش مى‏نهد

رزق آيد پيش هر كه صبر جست
رنج و كوششها ز بى‏صبرى تست

آنگاه روباه شروع مى‏كند و در فضيلت كار و كوشش داد سخن ميدهد ، بار ديگر خر جواب روباه را ميدهد . بدين ترتيب گفتگو ميان خر كه توكّل را ترجيح ميدهد و روباه كه كار و تلاش را لازم ميداند ادامه پيدا مى‏كند تا بالاخره روباه با مكر پردازيها و زبان بازيهايش خر را قانع ميكند و ميگويد :

صبر در صحراى خشك و سنگلاخ
احمقى باشد جهان حق فراخ

نقل كن زينجا بسوى مرغزار
مى‏چر آنجا سبزه گرد جويبار

مرغزارى سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا ميان

خرّم آن حيوان كه او آنجا رود
كاشتر اندر سبزه ناپيدا بود

هر طرف در وى يكى چشمه روان
اندران حيوان مرفّه در امان

روباه گفت و گفت و بالاخره خر بينوا را حركت داد

چونكه روباهش بسوى مرج برد
 تا كند شيرش به جمله خرد و مرد

[ مرج مرتع ، مرغزار]

دور بود از شير و آن شير از نبرد
تا بنزديك آمدن صبرى نكرد

گنبدى كرد از بلندى شير هول
خود نبودش قوّة و امكان حول

خر ز دورش ديد و برگشت و گريخت
تا بپاى كوه تازان نعل ريخت

گفت روبه شير را كاى شاه ما
چون نكردى صبر در وقت وغا

تا بنزديك تو آيد آن غوى
پس به اندك حمله‏اى غالب شوى

مكر شيطانست تعجيل و شتاب
لطف رحمانست صبر و احتساب

دور بود و حمله‏اى ديد و گريخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ريخت

گفت من پنداشتم برجاست زور
خود بدم از ضعف خود نادان و كور

گر توانى بار ديگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد

منّت بسيار دارم از تو من
جهد كن باشد بياريّش بفن

گر خدا روزى كند آن خر مرا
بعد از آن بس صيدها بخشم ترا

گفت آرى ، گر خدا يارى دهد
بر دل او از عمى مهرى نهد

پس فراموشش شود هولى كه ديد
از خرىّ او نباشد اين ، بعيد

ليك چون آرم مر او را تو متاز
تا ببادش ندهى از تعجيل باز

گفت آرى تجربه كردم كه من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن

تا به نزديكم نيايد خر تمام
من نجنبم خفته باشم بر قوام

رفت روبه گفت اى شه همّتى
تا بپوشد عقل او را غفلتى

توبه‏ها كرده است خر با كردگار
كاو نگردد غرّه هر نابكار

توبه او را به فن برهم زنيم
ما عدوّ عقل و عهد روشنيم

روباه براى فريفتن خر و آوردن او بطرف شير براه مى‏افتد

پس بيامد زود رو به نزد خر
گفت خر از چون تو يارى الحذر

ناجوانمردا ، چه كردم من ترا ؟
كه به پيش اژدها بردى مرا

ناجوانمردا ، چه كردم با تو من
كه مرا با شير كردى پنجه زن

موجب كين تو با جانم چه بود
غير خبث گوهر تو اى عنود

پس از بيانات بسيار مفيد و رسا در اثبات اينكه اضرار و گزندگى در نهاد بعضى از موجوداتست ، و آن روباه با طينت خبيث كه دارد خر را فريب داده و به نزد شير برده كه او را بدرد و طعمه خود بسازد . روباه براى تبرئه خود ، دهان به تأويل حادثه و دروغهايى كه گفته و خر را بنزد شير برده بود ، باز ميكند

گفت خر رو هين ز پيشم اى عدو
تا نبينم روى تو اى زشت رو

آن خدايى كه ترا بدبخت كرد
روى زشتت را كريه و سخت كرد

با كدامين روى مى‏آيى بمن
اينچنين سغرى ندارد كرگدن

رفته‏اى در خون و جانم آشكار
كه ترا من رهبرم در مرغزار

تا بديدم روى عزرائيل را
باز آوردى فن و تسويل را

دقّت فرمائيد كه خر اعتراف مى‏كند كه با تكيه به دروغها و فريبكاريهاى روباه تا ديدگاه شير رفته و با ديدن او از وحشت شديد فرار را بر قرار ترجيح داده است .

اكنون ميگويد : من گول حرفهاى ترا نميخورم ، من ديگر دغل كارى‏هاى ترا فهميده ‏ام

گرچه من ننگ خرانم يا خرم
جان ورم جان دارم اين را كى خرم

آنچه من ديدم ز هول بى‏امان
طفل ديدى پير گشتى در زمان

بيدل و جان از نهيب آن شكوه
سرنگون خود را در افكندم ز كوه

بسته شد پايم در آن دم از نهيب
چون بديدم آن عذاب بى‏حجيب

عهد كردم با خدا كاى ذو المنن
برگشا زين بستگى تو پاى من

پس از اين ديگر ، فريب دروغ‏هاى ترا اى نابكار نخواهم خورد

تا ننوشم وسوسه كس بعد از اين
عهد كردم نذر كردم اى معين

حقّ گشاده كرد آن دم پاى من
زان دعا و زارى و هيهاى من

خدا بمن لطف و عنايت فرمود

ورنه اندر من رسيدى شير نر
چون بدى در زير پنجه شير ، خر

اى نابكار خبيث ،

باز بفرستادت آن شير عرين
سوى من از مكر اى بئس القرين

حقّ ذات پاك اللّه الصّمد
كه بود به مار بد از يار بد

روباه اين بار از راه مغالطه بازى بر آمد و

گفت روبه صاف ما را درد نيست
ليك تخييلات وهمى خرد نيست

اينهمه وهم تو است اى ساده دل
ورنه با تو نه غشى دارم نه غل

از خيال زشت خود منگر بمن
بر محبّان از چه دارى سوء ظن

ظنّ نيكو بر بر اخوان صفا
گر چه آيد ظاهر از ايشان جفا

آن خيال و وهم بد چون شد پديد
صد هزاران يار را از هم بريد

مشفقى گر كرد جور و امتحان
عقل مى‏بايد كه نبود بد گمان

خاصه من بدرگ نبودم زشت قسم
آنچه ديدى بد نبد بود آن طلسم

اشتباه ميكنى اى خر عزيز ، جانور هر قدر هم كه خر باشد بايد اينمقدار بفهمد كه توهّمات و تخيّلات و طلسم كارى و جادوگريها هم در زندگى وارد ميدان ميشوند و حقيقت را باطل و باطل را حقيقت نمايش مى‏دهند . ببين اى خر ارجمند ،

يقين بايد بدانى كه

عالم وهم و خيال و طبع و بيم
هست ره رو را يكى سدّ عظيم

غرق گشته عقلهاى چون جبال
در بحار وهم و گرداب خيال

از اينها بگذريم ، فرض كن من نيّت بد داشتم ، بايد تو كه دوست با وفاى من هستى ،

عفو كنى و از من در گذرى

ور بدى آن بد سگالش قدر را
عفو فرمايند از ياران خطا

در مقابل اين همه دروغ و مغالطه و سفسطه بازيهاى روباه

خر بسى كوشيد و او را دفع گفت
ليك جوع الكلب با خر بود جفت

غالب آمد حرص و صبرش شد ضعيف
بس گلوها را برد عشق رغيف

زان رسولى كش حقايق داد دست
كاد فقران يكون كفر آمده است

گشته بود آن خر مجاعت را اسير
گفت اگر مكر است يكره مرده گير

زين عذاب جوع بارى وارهم
گر حيات اينست من مرده به ام

گر خر اوّل توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خرى خبطى بكرد

حرص كور و احمق و نادان كند
مرگ را بر احمقان آسان كند

هست آسان مرگ بر جان خران
كه ندارند آب جان جاودان

از همين جا نكته اساسى تحت تأثير قرار گرفتن از دروغ‏ها و دغل‏ها و حقّه بازيها روشن ميشود كه عبارت است از حرص و طمع كه آدمى را احمق و نادان ميسازد و مرگ نابهنگام را نتيجه ميدهد . بالاخره فريبكاريها و دروغ‏هاى روباه

برد خر را روبهك تا پيش شير
پاره پاره كردش آن شير دلير

شير گوشت خر را خورد و

تشنه شد از كوشش آن سلطان دد
رفت سوى چشمه تا آبى خورد

روبهك خورد آن جگر و بند و دلش
آن زمان چون فرصتى شد حاصلش

شير چون واگشت از چشمه بخور
جست دل از خر نه دل بد نه جگر

گفت روبه را : جگر كو ؟ دل چه شد ؟
كه نباشد جانور را زين دو بدّ

گفت اگر بودى ورا دل با جگر
كى بدين جا آمدى بار دگر ؟

آن قيامت ديده و آن رستخيز
وان ز كوه افتادن از هول گريز

گر جگر بودى ورا يا دل بدى
بار ديگر كى بدينجا آمدى ؟

يعنى اگر واقعا آن خر فهم و عقل و دل داشت ، پس از ديدن چنان منظره هولناك ،چگونه بار ديگر خود را به دامان مرگ انداخت . آرى ، بدينسان حرص و آز موجب از بين رفتن درك و عقل و عاقبت انديشى ميگرددو بقول امير المؤمنين عليه السلام : و تخدعهم الكواذب ( و دروغ‏ها آنان را مى‏فريبد . ) دو جمله بعدى ( براى هر اجلى كتابى است ، و براى هر غيبتى برگشتى ) چنانكه ابن ابى الحديد هم متوجّه شده است ، گسيخته از جملات قبلى است و ارتباطى با آنها ندارد و اين قطع و وصل مربوط به ذوق انتخاب مرحوم سيّد رضى است .

البتّه ميتوان با يك تأويل بسيار كلّى ، وجهى را براى ارتباط ميان آن دو جمله و جملات قبلى بيان نمود ولى بعيد بنظر ميرسد . آن تأويل اينست كه بالاخره در هرگونه جريان زندگى هم قرار بگيريد ، آن جريان پايانى مقرّر دارد كه نتائج همه كردارها و كوشش‏ها و هرگونه حركات را براى انسان ذخيره كرده است . و براى هر غيبتى برگشتى است

هر كس كه كند كارى پرگار شود آخر
برگشتى عالم را از كار تو مى‏بينم

حركت در ميدان زندگى چنان است كه اگر از يك نقطه آغاز كرديد ، مانند ترسيم دائره باز بهمان نقطه خواهيد رسيد ، يا باين معنى كه نقاط مشابه يكديگر ،امتداد زندگى را فرا گرفته است . 56 ، 58 فاستمعوا من ربّانيّكم ، و أحضروه قلوبكم ، و استيقظوا إن هتف بكم . ( بشنويد از آن انسانى ربّانى كه در ميان شما است ، و دلهايتان را براى پذيرش از او حاضر كنيد ، و اگر شما را صدا كرد بيدار شويد . )

تعليم و تربيت براى حركت در مسير « حيات معقول » فقط در اختيار انسانهاى ربّانى است كه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام در رديف اوّل آنان ميباشد و پاسخ به منكرين مذهب

اصول و مبانى و چگونگى حركت در مسير « حيات معقول » در اختيار فلاسفه حرفه‏اى يا بقول آقاى پروفسور ماير دانشمند آلمانى كه در منزل اينجانب در موقع بحث تعبير نمودند در اختيار كارمندان فلسفه نيست . و همچنين دانشمندان علوم انسانى كه تحت تأثير محصولات مغز بشرى قرار گرفته و با عينك ساخته شده از مقدارى اصول پيش ساخته و خواسته‏هاى شخصى ناتوان‏تر از آنند كه تعليم و تربيت براى حركت در مسير « حيات معقول » را براى انسانها انجام بدهند .

هيچ تناقضى در معلومات بشرى صريح‏تر از اين نيست كه انسانهائى قرار دادن مردم را در مسير تكامل بعهده بگيرند كه از يك طرف انسان را حيوانى پيچيده‏تر از ديگر جانداران تلقّى كنند و او را يكى از محصولات جست و خيز ناآگاه و بى‏هدف طبيعت كور بدانند و از طرف ديگر ادّعا كنند كه ما اين بشر را ميتوانيم به تكامل ارزشى و كرامت اعلاى انسانى برسانيم اين همان تناقضى است كه الفرد نورث وايتهد از روش فكرى ديويد هيوم گرفته و اين مضمون را درباره او گفته است : كه ديويد هيوم چگونه مى‏پذيرد كه انسان را يك حيوان تلقّى كند كه چند روزى در اين دنيا ميخورد و ميخوابد و توليد مثل مى‏كند و ميميرد ، و با اينحال از مالكيّت و بردگى ناراحت است واقعا اعتراض بسيار بجا است و با هيچ منطقى نميتوان آن را پاسخ داد . اين همان تناقضى است كه اينجانب به برتراند راسل در آنموقع كه مراسلات علمى و فلسفى با ايشان داشتيم ، نوشتم و خواستار پاسخ از ايشان شدم ، ايشان پاسخى باين تناقض نداشتند ،يعنى نتوانستند آنرا حلّ نمايند . خلاصه تعليم و تربيت براى حركت در مسير « حيات معقول » از عهده آن دسته از نوابغ هنرى كه با شعار « هنر براى هنر » ، معناى واقعى آنرا منتفى ميسازند ، نيز بر نميآيد . زيرا با ساختن يك مشت آثار هنرى كه فقط شگفتى مردم را بر انگيزد ، كارى درباره واقعيّات و حقائق از پيش نميرود .

بطور كلّى هيچ مكتب و متفكّرى همانطور كه هويّت مغزى و روانى انسان و تجارب تاريخى او نشان ميدهد ، كمترين قدمى در طريق پيشرفت انسان با كرامت و حيثيّت ارزشى نخواهد برداشت مگر اينكه از بعد ربّانى برخوردار باشد . امروزه اين شعار كه « مذهب نميتواند كارى براى بشريّت انجام بدهد » فرسوده شده و كمتر كسى ديده ميشود كه با داشتن اطّلاع از سرگذشت بسيار اسف انگيز جامعه بى‏مذهب و امتيازات حياتى مذهب ، به مذهب ابراز علاقه نكند .

اساسى‏ترين علّت فرسودگى شعار فوق اينست كه در دوران اخير براى همه متفكّران پاكدل اثبات شده است كه بشر دور از تربيت انسانى و جاهل يا منكر ارزشهاى عالى حيات در هستى معنى‏دار ، از هر وسيله ضرورى و مفيد ، ميتواند بدترين استفاده را بنمايد . ديگر امروز همگان ، حتّى كودكان دبستانى هم ميدانند كه بشر حيوان صفت از نعمت عظماى علم بيشرمانه‏ترين استفاده را در راه كشتار انسانها مينمايد . و از آزادى كه بجرأت ميتوان گفت : پس از نعمت اعلاى حيات ، عالى‏ترين نعمت خدادادى است ، بدترين نتائج گرفته ميشود .

با اين مشاهده عينى بايد گفت : سوء استفاده از مذهب كه بهترين وسيله براى تفسير و توجيه زندگى انسانى است ، هيچ ارتباطى به ماهيّت آن ندارد . حال بسيار مناسب است كه دلائل بعضى از اشخاص را كه مذهب را با ديده منفى ناشى از حسّاسيّت مى‏نگرند ، در اينجا مطرح و پاسخ‏هاى آنها را نيز بطور مختصرى بررسى نمائيم .

دكتر تقى ارانى ميگويد :

« سه خاصّيّت مهمّ مذهب را رو به فنا ميبرد :

1 اختلاف مذهب با علم مذهب اگر صحيح باشد ، بايد ثابت باشد و حال آنكه علم متغيّر است و انسان متمدّن نميتواند منكر ادراكات خود بشود . و اگر مذهب مانند علم تغيير پذيرد ، پس هر يك از حالات آن نيز صحّت مطلق را از دست ميدهد و خود را معدوم ميكند .

2 مذهب توليد اختلاف و نزاع ما بين پيروان و امم مذاهب مختلفه ميكند ،چه هر يك خود را حقّ ، و ديگران را باطل ميداند ، در صورتيكه تمام از يك ريشه توليد شده ، داراى صفات عمومى و مطابق ميباشند .

3 مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه است و براى مغلوب كردن طبقه زير دست ، همواره تسبيح و صليب با سرنيزه در يك صف حركت مينمايند . همين صفات باعث انقراض اساسى مذهب ميشود . فقط اختلاف اساسى كه ما بين علم و مذهب موجود است اينست كه مذهب معلومات موجوده را به دست خيالات سپرده علم آنها را بوسيله منطق و تجربيّات ، يعنى به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد . » [ پسيكولوژى علم روح دكتر تقى ارانى ، چاپ دوم بهار ص 272 و 273] در همين كتاب در صفحه 276 ميگويد :« ظهور طبقه روحانيّون نيز مانند طبقات ديگر بر حسب طبيعت خود هيئت جامعه بوده و به مجرّد اينكه تاريخ وجود آنها را نالازم دانسته ضعيف شده به خودى خود از ميان رفته‏اند . عقايد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بوده‏اند ، عقائد عمومى و مناسب با درجه تمدّن زمان بوده است .

در ادوارى كه بشر با ساده‏ترين قواى طبيعت هم مجبور بوده است ، جنگ سخت بكند تا زندگانى خود را تأمين نمايد ، روحانيّون كه از كار مستقيم براى زندگانى معاف بودند ، يك سلسله تكاليف لازم اجتماعى را عهده‏دار بودند . » در اين جملات كه با حسّاسيّت شديد نويسنده به مذهب در ردّ و طرد مذهب گفته شده است ، مطالبى را كه بايد در نظر گرفت ، مطرح و داورى را بعهده كسانى ميگذارم كه مبتلا به حسّاسيّت نبوده ، و اطّلاعات لازم و كافى آنان در علوم انسانى ، توانسته باشد هويّت مذهب و نتائج عمل بآن و طبيعت تربيت نشده بشرى را در سوء استفاده از مذهب درك و دريافت كرده باشد .

مطلب يكم نويسنده ميگويد : « سه خاصّيّت مهمّ مذهب را رو به فناء ميبرد :

1 اختلاف مذهب با علم مذهب اگر صحيح باشد ، بايد ثابت باشد و حال آنكه علم متغيّر است و انسان متمدّن نميتواند منكر ادراكات خود بشود و اگر مذهب مانند علم تغيير پذيرد ، پس هر يك از حالات آن نيز صحّت مطلق را از دست ميدهد و خود را معدوم ميكند . » نميدانم چه علّتى موجب شده است كه نويسنده جنبه‏هاى ثابت علوم را كه عبارتست از واقعيّت‏هاى منظّم در جهان عينى [ كه حتما مورد قبول نويسنده و مكتب او است ] ناديده گرفته و توجّهى بآن ننموده است ميبايست نويسنده بداند كه آن قضاياى كليّه‏اى كه متفكّران در شناخت اجزاء و روابط موجودات بعنوان قوانين و اصول علمى از واقعيّتهاى منظّم انتزاع مى‏كنند قابل دگرگونى است ، زيرا بشر در موارد فراوان در ارتباط با جهان عينى و موجوديّت خود [ براى شناخت آن دو ] بخطا ميرود و با پيشرفت تدريجى در مشاهدات و تجارب و بروز بارقه ‏هاى مغزى ،خطاهاى خود را تصحيح مينمايد .

بعنوان مثال منظومه شمسى از تعدادى كرات كوچك و بزرگ با كيفيّت‏هاى معيّن ، تشكيل شده و واقعيّت دارد و اين واقعيّت بدون نظم و هويّت‏هاى تعيّن يافته براى خود امكان ناپذير است ، ولى در دورانهاى قديم ،بطليموس در ارتباط شناخت با همين منظومه نظريّاتى بر مبناى قوانينى كه درك كرده بود ، ابراز ميدارد كه بعدها خطا بودن آن نظريّات بوسيله بعضى از دانشمندان مسلمين مانند ابو الوفاء بوزجانى كه بنا بگفته پى‏يرروسو : « علاوه بر حركتى كه بطليموس كشف كرده است ، توانسته يك حركت كوچك ديگر ماه را نيز معلوم نمايد و بعدها تيكوبراهه در آن تدقيق بيشترى كرد آشكار ميگردد . » [ تاريخ علوم پى‏يرروسو ترجمه آقاى حسن صفّارى ص 119 ] محمّد بن جابر بن سنان البتّانى ( وفات در سال 929 ) موجب افتخار كشور او است . البتّانى مردى بزرگ از جمله اشراف بود و به بطليموس ارادت ميورزيد و خود او از لحاظ دقّت در مطالعه تقويم اعتدالين از بطليموس نيز پيشتر رفت و اوّل كسى بود كه در علم مثلّثات سينوس ( جيب ) را جانشين وتر ساخت و از اين تغيير تمام مثلّثات جديد نتيجه شد . » [همين مأخذ] « ابو ريحان بيرونى كسى است كه پانصد سال پيش از كوپرنيك دو پديده شب و روز را به گردش زمين مستند ميدارد . » [ فرهنگ اسلام در اروپا تأليف زيگريد هونكه ص 153] و در قرون بعدى ، علماى هيئت مغرب زمين ، بطلان نظريّات بطليموس را اثبات كردند . با اينحال ، واقعيّت و نظم ( قانون واقعى ) حاكم بر منظومه شمسى ثابت و بدون تغيّر به كار خود مشغول است .

بنابر اين ، تغيّرات مخصوص چگونگى ارتباط قطب ذاتى ( عوامل درك ) با قطب عينى است ، نه واقعيّت و نظم و قانون حاكم بر آن . بايد از نويسنده و امثال او پرسيد :آيا « قانون دفاع جاندار از حيات خود » كه قطعا يك قانون علمى است ، از آغاز بروز زندگى در اين كره خاكى تغيير يافته است ؟ آيا « قانون توالد و تناسل در جانداران تغيير يافته است ؟ آيا قانون نياز زندگى دسته جمعى به محدوديّت تمايلات افراد جامعه » تغيير يافته است ؟ آيا « قانون انبساط اجزاء اجسام در پديده حرارت » تغيير يافته است ؟

مطلب دوم نويسنده ميگويد : « مذهب اگر صحيح باشد بايد ثابت باشد . »

در اين مسأله هم نويسنده متوجّه نبوده است كه مذهب هم مانند علم دو جنبه دارد :

ثابت و متغيّر . جنبه ثابت مذهب عبارتست از

1 زندگى آدمى در اين دنيا داراى يك هدف عالى است كه فوق خواسته‏هاى طبيعى است .

2 اين جهان هستى كه ما در آن زندگى ميكنيم ، معنى‏دار بوده ، تصادفى و بيهوده و داراى حركت كور نيست و رو به يك هدف يا نتيجه بسيار مهمّى در جريان است .

3 اين جهان هستى آفريننده‏اى دارد كه داراى همه صفات جمال و جلال است كه مجموعا صفات كماليّه ناميده ميشوند . مبارزه با اين حقيقت ثابت مساوى با مبارزه با بديهى‏ترين حقائق است . باضافه دلائل نوعى و شخصى براى اثبات اين آفريننده .

يكى از روشنترين دلائل اثبات خدا ، اينست كه همه ارزش‏ها و عظمت‏هايى كه در حيات انسانها ديده ميشوند ، فقط با استناد به وجود خدا و مشيّت او است كه ميتوانند قابل قبول بوده باشند . مثالى را براى توضيح در نظر بگيريم : اين مثال ، همان احساس برين تكليف و استناد انجام آن ، فقط به احساس برين نه بود سوداگرى‏هاى گوناگون است .

بارها گفته‏ايم : اگر خدائى وجود نداشت ، گذشت از لذائذ و بهره بردارى نكردن از قدرت در مسير خود هدفى ، با تكيه باينكه من احساس برين دارم و بايد در راه خدمت بانسانها از لذائذم دست بردارم و از قدرتم استفاده نكنم يا قدرتم را در راه خدمت بانسانها بكار ببندم ، همه اين سخنان نه تنها بى‏ارزش‏تر از هذيان گوئى‏هاى ديوانگان ميشد ، بلكه نوعى خودكشى محسوب ميگشت كه عبارتست از چشم پوشى از لذائذ طبيعى محض و مخصوصا دست برداشتن از قدرت يا بهره‏بردارى از آن در راه خدمت بهم نوع و غير ذلك .

4 خداوند هستى آفرين انبيائى را براى اصلاح حال بشر و دور كردن او از كثافات و آلودگى‏ها مبعوث نموده است . و كسانى كه ميگويند : بشر ميتواند خود را اداره كند و نيازى به پيغمبران ندارد ، اگر بگوئيم غرض ورزى ندارند ، حتما از سرگذشت خونين و خونبار و خون آشام و حقّ كش و باطل پرستى بشر اطّلاعى ندارند . اگر بشر را بحال خود بگذارند

آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليكشان كم جو امان

اگر پيامبرانى نباشند كه اثبات كنند انسان موجوديست كه ميتواند با ابعاد معنوى مستند به مشيّت الهى زندگى كند ، شايع‏ترين انديشه و سخن و رفتار همان خواهد بود كه توماس هابس گفته است : انسان گرگ انسان . خداوندا ، تو شاهد باش كه هر وقت من در نوشته‏هايم يا درسهائى كه به دانش پژوهان ميگويم ، يا در مباحث مختلف كه باين مسأله ميرسم ، با همه تار و پودهاى وجودم و با تمامى نيروهاى مغزى و سطوح روانى‏ام ،مضمون بيت زير را در مى‏يابم كه

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى

مقدارى از تكاليف و وظائفى را خداوند متعال براى رشد و تكامل بندگانش بوسيله پيامبران ابلاغ فرموده است كه با نظر به هويّت و نتائج آنها ، هر خردمندى مى‏پذيرد كه آن تكاليف و وظائف منحصرترين وسائل براى اعتلاء و ترقّى انسانى است كه بايد انجام بدهد . همچنين اصول ديگرى كه در اديان الهى آمده و ثابتند . امّا جنبه متغيّر مذهب ، عبارتست از قابليّت انطباق اصول و قواعد كلّيّه آن ، با نيازهاى مادّى و معنوى حيات آدمى . بتوضيح اينكه تكاليف و احكامى كه مذهب ( البتّه مقصود مذاهب حقّه است ) مى‏آورد ، همانطور كه مختصرا اشاره نموديم ، براى قرار دادن انسان در « حيات معقول » در مسير كمال است و هيچ گونه ترديدى نيست در اينكه حيات طبيعى آدمى كه حيات معقولش تنظيم كننده و اعتلاء دهنده آن است ، از آغاز زندگى بنى نوع بشر در تغيير و تحوّل‏هاى رو بنائى بوده است ، بنابر اين همان تكاليف و احكام در مواردى كه تغييرات وارده بر حيات طبيعى آدمى ، تغييرات منطقى و قانونى است ، براى انطباق بر آنها ، دگرگون ميگردد . همان مثالهاى معروف را كه حتّى يك مسلمان عامى هم ميداند در نظر بياوريد در روزگار گذشته وسائل حركت و نقل و انتقال بسيار ساده و ابتدائى مانند چارپايان و زورق‏ها و سفينه‏هاى بسيار اوّليّه بوده است ، امروزه پس از اكتشافات فراوان و شگفت انگيز در وسائل نقليّه و همچنين گسترش ارتباطات ميان جوامع بشرى ، قطعى است كه اگر حركت موضوع تكليف باشد ، با وسائل نقليّه جديد خواهد بود نه با وسائل قديم . بطور كلّى كسانى كه ميخواهند درباره مذهب حقّ مخصوصا اسلام اظهار نظر نمايند ، بايد باين قانون كلّى اطّلاع پيدا كنند كه 

هر دين الهى ( مذهب حقّ ) با نظر به ثابت بودن و متغيّر بودن به پنج قسمت اساسى تقسيم ميگردد :

قسمت يكم اصول و عقائد كلّى و اساسى

مانند اصول پنجگانه ( توحيد ، عدل ، نبوّت ، امامت و معاد ) و چون اين عقائد مربوط به واقعيّات ثابت و لا يتغيّر ميباشند ،لذا همواره ثابت و فوق دگرگونى‏ها هستند .

قسمت دوم احكامى است كه با نظر به طبيعت اصلى بشر در اصلاح دو بعد مادّى و معنوى بشرى و تنظيم و تهذيب آن دو ، ابلاغ شده است .

اين احكام تابع مبانى كلّى بعد جسمانى و اصول كلّى بعد معنوى بشر بوده و قابل تغيير نميباشند و اين احكام و تكاليف را پيشرو مى‏نامند ، زيرا انسانها اگر خواهان صلاح بعد مادّى و معنوى و دورى از فساد آن دو بعد باشند بايد از اين احكام و تكاليف پيروى نمايند و هيچ گونه تمايلات نميتواند آنها را تغيير بدهد .

بعنوان مثال : قرار دادن انسان خود را در معرض بيمارى محكوم به حرمت است ، زيرا به بعد جسمانى انسان آسيب ميرساند و همچنين انسان نميتواند اندك ضررى به بعد جسمانى ديگران ضررى برساند . اين يك حكم پيشرو است و قابل تغيير نيست . همچنين وارد كردن آسيب معنوى بر خود و بر ديگران ،مانند تأييد جهل خود و ديگران ، و اهانت بر شرف و حيثيّت و كرامت خود و ديگران كه محكوم به حرمت است ميباشد و بهيچ وجه قابل تغيير نيست . همچنين رباخوارى كه زايانيدن پول بدون كار و كوشش است و قمار كه سرطان اقتصادى ناميده ميشود و ميگسارى كه باضافه اينكه مبارزه با هشيارى و خرد است ضررهاى جسمانى آن نيز كاملا روشن است و نكاح محارم كه ضررش از ديدگاه علمى ثابت شده است و ديگر محرّمات مضرّ بر بعد مادّى انسان احكام ثابت و لا يتغيّر ميباشند و بشر در اين احكام پيرو است نه بجهت تعبّد محض ، بلكه بجهت حكم صريح عقل بواقعيّت دائمى اين احكام ماداميكه بشر داراى اين ساختمان جسمانى ميباشد .

و نيز مانند عبادات با كيفيّات مختلف در شرايط گوناگون كه علّت اساسى همه آنها ، جذب شدن انسان در حال معرفت به كمال الهيست و بعبارت ديگر عبادت يعنى قرار گرفتن بشر در موقعيّت رصد گاهى كه رو به بينهايت نصب شده و در حال انجذاب بآن ميباشد . البتّه كيفيّت‏ها و كمّيّت‏هاى مختلفى براى عبادات در اديان الهى آمده است كه خللى بآن علّت اساسى كه گفتيم وارد نميسازد .بشر در عمل باين احكام ثابت نيز پيرو است و احكام جنبه پيشروى دارند .

قسمت سوم احكام پيرو ،

يعنى اين بشر است كه راه خود را در ابعاد گوناگون زندگى انتخاب مينمايد و خود را مشمول حكمى خاصّ كه براى آن انتخاب شده مقرّر است ، ميسازد . كسى كه زراعت را انتخاب مى‏كند و يا دامدارى را براى معاش خود برمى‏گزيند ، با كمال اختيار خود را در معرض پرداخت حقّ زكوة با جمع شدن شرائط آن قرار ميدهد . و كسى كه آزادانه به مسافرت ميرود ، با حصول شرائط مزبوره در فقه ، خود را مشمول قصر ( نماز شكسته خواندن ) مينمايد . و بطور كلّى انتخاب آزادانه طرق و موضوعات در زندگى ، موجب فعليّت احكامى ميشود كه مشروط بانتخاب آن طرق و موضوعات ميباشد .

قسمت چهارم احكام مبتنى بر عناوين ثانويّه

كه عبارتند از احكامى كه فقهاء جامع الشّرايط بجهت بروز مصالح و مفاسد مقتضى ، آن احكام را مقرّر ميدارند و پس از منتفى شدن علّت ، آن احكام را لغو مينمايند ، بلكه خود بخود لغو ميشوند .و بديهى است كه اين احكام متغيّر و تابع حوادث و جريانات روزگار ميباشند .

قسمت پنجم احكام اضطرارى كه هر كسى در صورت ناتوانى از عمل به احكام اوّليّه و اختياريّه ، محكوم بآن احكام ميباشد ،

مانند حكم به وجوب تيمّم در صورت فقدان آب يا مضرّ بودن استعمال آن ، و مانند خوردن گوشت حيوانى كه ذبح شرعى نشده است در حال اضطرار و معلوم است كه با منتفى شدن اضطرار احكام اضطرارى هم منتفى ميگردند .

مطلب سوم نويسنده ميگويد : « مذهب توليد اختلاف و نزاع ما بين پيروان و امم مذاهب مختلفه ميكند

چه هر يك خود را حقّ و ديگران را باطل ميداند ،در صورتيكه تمام از يك ريشه توليد شده و داراى صفات عمومى و مطابق ميباشند » آيا در نظريّات سياسى ، علمى ، حقوقى ، هنرى ، اخلاقى و عناصر فرهنگى بطور كلّى ، اختلاف و نزاع وجود ندارد ؟ آيا اختلافات سياسى در طول تاريخ بشريّت ، قدرتها را در برابر هم قرار نداده است ؟ آيا از روياروئى قدرتها كارزارهاى سهمگين بوجود نيامده است ؟ آيا كارزارها صدها ميليون بشر را بخاك و خون نينداخته است ؟ آيا جنگ اوّل و دوم جهانى كه مجموعا در حدود شصت ميليون را بخاك و خون كشيد و انسانهاى بيشمارى را مجروح معلول و بيخانمان ساخت مربوط به اختلافات مذهبى بوده است ؟ آيا اين همه حقّ كشى‏ها و انسان كشى‏ها مستند به اختلافات مذهبى است ؟ حال فرض ميكنيم كه اينهمه نابخردى‏ها و نابكاريها مستند به اختلافات مذهبى بوده است ،آيا اختلافات ميان ارباب مذاهبى بود كه خود را قدرتمند ميديدند و در صدد جنگ و كشتار و حقّ كشى‏ها بر مى‏آمدند ، يا ميان خود مذاهب ؟ بايد توجّه كنيم كه قطعا آنهمه نابسامانى‏ها ناشى از اعراض از متن اصل مذهب است كه در مطلب دوم تا حدودى آنرا مطرح نموديم .

هرگز پيامبران الهى كه واقعا از طرف خدا مبعوث شده‏اند نه تنها امر بايجاد اختلاف ننموده و اختلافات موجود را دامن نزده‏اند بلكه مطابق آيات قرآنى باين مضمون كه ملاك ارزش در نزد خداوند سبحان تقوى و فضيلت است بايستى اختلافات انسانى در مسير رقابتهاى سازنده نه تضادّهاى كشنده بكار بيفتد ، لذا مذاهب اختلافات طبيعى و فكرى و ذوقى را نفى نميكنند ، بلكه چنانكه از سير تاريخى اديان الهى مى‏بينيم آن اختلافات را با انداختن در مسير رقابتهاى سازنده به ثمر ميرسانند . آيه لا نُفَرِّقُ بَيْنَ اَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ [ البقره آيه 285] ( ما مردم با ايمان ميان هيچ يك از رسولان الهى جدائى نمى‏اندازيم . ) زيرا همه آنان از يك مبدء آمده براى يك هدف والا دعوت مى‏كنند .

البتّه مذهب با جامعه‏اى كه عليه مذهب حقيقى حركت ميكند و با مذهبى كه بوسيله سود جويان و قدرتمندان ساخته شده تا بينوايان را تخدير كنند و با هر مذهب غير انسانى الهى اختلاف شديد و آشتى ناپذير دارد ، زيرا فقط مذهب حقيقى است كه ميتواند حيات معقول و قابل تفسير و توجيه را براى انسانها بوجود بياورد پس منطق حقيقى اقتضاء ميكند كه رهبران دلسوز به نوع انسانى به تهذيب بشرى بپردازند و او را با مكارم اخلاق آشنا بسازند و با بكار انداختن قواى محرّك عقل و قطب نماى وجدان ،او را در مسير كمال قرار بدهند ، تا اختلافاتى را كه موجب تضادّ كشنده ميباشد ، چنان تفسير و توجيه نمايند كه به رقابتهاى سازنده مبدّل شوند . گمان نميرود نويسنده از « طبيعى و معمولى بودن سوء استفاده بشر تربيت ناشده از همه امتيازات عالى مانند فرهنگ و علم و ادب و پول و ثروت و هر گونه امتيازى كه بتواند وسيله قدرت باشد » بى‏اطّلاع بوده باشد . آيا مذهبى كه ميگويد :

اِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسَادٍ فِى الارْضِ فَكَاَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ اَحْيَاهَا فَكَاَنَّمَا اَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [ المائده آيه 32 ] ( حقيقت اينست كه اگر كسى يك انسان را بدون عنوان قصاص يا فساد در روى زمين بكشد ، مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كسى يك فرد را احياء كند ، مانند اينست كه همه مردم را احياء نموده است . ) ميتواند اختلافى را كه موجب كشته شدن يا بيچاره گشتن مردم است ، بوجود بياورد يا آنرا دامن بزند ؟ اينكه حتّى ارباب اديان گوناگون با يكديگر همزيستى داشته‏اند مانند بودائى با شنتوئى در ژاپون و اسلام و يهودى و مسيحى و زرتشتى در عدّه‏اى از جوامع مسلمين ، مانند ايران و غير ذلك ، قابل انكار و ترديد نيست . آيا در گذشته و حال دانشگاه‏ها و مراكز علمى و بيمارستانهاى كشورهاى اسلامى پر از اساتيد و دانش پژوهان اديان مزبوره نبوده و نيست ؟ آيا خود جوامع يهود و نصارى نبودند كه زمامدارى مسلمين را بجهت دادگرى قوانين اسلامى و آزاد بودن در امور مذهبى‏شان مى‏پذيرفتند .

مطلب چهارم نويسنده ميگويد : « مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه است

و براى مغلوب كردن طبقه زيردست ، همواره تسبيح و صليب با سرنيزه در يك صف حركت مينمايند . » آيا سوء استفاده طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه مخصوص به مذهب است ؟ آيا قدرتمندان و گردانندگان انسان نشناس جامعه براى وصول به آرمانهاى خود از كدامين امتيازات انسانى صرف نظر كرده‏اند كه ميبايست مذهب هم يكى از آنها باشد ؟ آيا صنعتى كه بايد در رفاه و آسايش انسانها بكار گرفته شود ، در راه نابود كردن انسانها مورد بهره بردارى قرار نگرفته است ؟

آيا سياست كه عبارتست از مديريّت انسانها بطرف بهترين هدفهاى مادّى و معنوى ،به صورت بدترين وسيله در دست دژخيمان ماكياولى چنگيز منش موجب نابودى انسان و انسانيّت نگشته است ؟ آيا هنر كه ميتواند عالى‏ترين وسيله هشيارى آدميان باشد ،بعنوان مؤثّرترين وسيله تخدير در دست مقتدران استخدام نميشود . بالاتر از همه اين‏ها ، آيا نويسنده نميداند كه علم ، آن چراغ روشنگر واقعيّات چگونه در دست مقتدران وسيله جهانخوارى و انسان كشى و پايمال كردن حقوق و ارزشهاى انسانى بوده و ميباشد ؟ آيا ناله دانشمندان آزاد را نشنيده‏ايد كه ميگويند : « سياستمداران نبايد دانشمندان را آلت دست خود قرار بدهند . » ؟ حال به جملات زير كه از آلبرت اينشتين نقل مى‏كنيم ، دقيقا توجّه فرمائيد :

« علّت پراكندگى اينشتين ميگويد : در قرن هفدهم هنوز همه دانشمندان و هنرمندان اروپا پيرو آرمان مشتركى بودند و از اين جهت ، چنان با يكديگر وابسته بودند كه هيچ حادثه سياسى ، حتّى جنگ ما بين دولتها نميتوانست در همكارى و اشتراك مساعى ايشان مؤثّر باشد . امروزه از اين وضع فقط بعنوان بهشتى مفقود ياد ميكنيم . » [ زندگى اينشتين ص 561] تا اينجا جملات انيشتين اثبات مى‏كند كه دانش و دانشمند و هنر و هنرمند در استخدام سياست قرار گرفته‏اند . جملات بعدى ميتواند توضيحى براى جملات فوق باشد .

ميگويد : « تعصّب‏هاى ملّى و نژادى اشتراك مساعى فكرى را نابود كرده است و زبان لاتين كه در گذشته زبان مشترك دانشمندان جهان بود ، مرده است . دانشمندان وحدت خود را از دست داده و در عوض عنوان نماينده سنّت‏هاى ملّى يافته‏اند . » [ زندگى اينشتين ص 561] جملات زير را هم دقّت فرمائيد

علم است يا حقّه بازى

« استانيسلاواندرسكى » استاد علوم اجتماعى در دانشگاه « ريدينگ » انگلستان ،به تازگى كتابى به نام « علوم اجتماعى به سان شعبده بازى » منتشر كرده است كه طىّ آن اكثر دانشمندان علوم اجتماعى را متّهم مى‏كند كه آثار آنها پر از مطالب مبتذل و بى‏اهمّيّت است كه چيزى جز « تجديد بيان كسل كننده بديهيّات » نيست كه در پوشش « هاله‏اى از اصطلاحات » قرار گرفته است .

وى بدون اينكه چندان به كلّيّات بپردازد ، اتّهامات خود را مستند نموده ، براى نمونه « تالكات پرسانز » ( ) معروف به پدر جامعه شناسى نوين ، را متّهم به « ابهام انگيزى شديد » نموده ميگويد كه او « ساده‏ترين حقيقت را يك مسأله بغرنج غير قابل فهم » جلوه ميدهد . چيزى كه مخصوصا « آندرسكى » را نسبت به « پرسانز » مى‏شوراند « نظريّه اراده در عمل » اوست .

خلاصه اين نظر چنين است كه براى فهم سلوك آدمى لازم است كه تمايلات ، معتقدات ، تدابير و تصميمات در نظر گرفته شود . « اندرسكى » به ظنز ميگويد كه اين « كشف » معروف « يك گام مهمّ در توسعه ذهن بشر است ، امّا بايد در زمانى از عصر حجر روى داده باشد ، چون هومر و پيام‏آوران كتب مقدّس مسيحيان كاملا در باره آن آگاه بودند . » نيز ، علماى سرشناس ديگرى را مورد حمله قرار ميدهد . از جمله « پل لازار سفلد » ( ) نويسنده معروف و همكارانش را كه كتاب پر سر و صدائى بنام « نفوذ شخصى » منتشر كرده‏اند .

« اندرسكى » در مورد اينان ميگويد : « پس از مطالعه پر دردسر انبوهى از جداول و فرمول‏ها مى‏رسيم به يك كشف معمولى ( كه البتّه به بغرنج‏ترين نحو ممكن بيان شده است ) مبنى بر اينكه افراد از اين امر لذّت مى‏برند كه در متن توجّه قرار گيرند ، يا اينكه آدمى تحت نفوذ كسانى است كه با آنها معاشرت دارد . . . كه البتّه مسائلى هستند بديهى كه مادر بزرگم بارها در زمان كودكى متذكّر شده بود . » ديگر از مشاهيرى كه به باد انتقاد گرفته شده « سكينر » ( . . ) استاد دانشگاه « هاروارد » است كه به عقيده « اندرسكى » فطرت آدمى را سخت نادرست مورد تفسير قرار داده با پيش كشيدن بى‏اهمّيّت‏ترين مطالب به عنوان « تصوير واقعى ذهن انسان » بشر را ترغيب به « مسئوليّت زدائى و احساس بى‏ارزشى » ميكند كه مآلا « در حيات اجتماعى آدميان مؤثّر واقع ميشود . » حتّى درباره « فرويد » ، « آدلر » و « يونگ » ، بدون اينكه اهمّيّت كارشان را در موردتبليغ خود آگاهى‏هاى اساسى در موقعيّتهاى حيات واقعى از نظر دور بدارد ، خيلى محترمانه آنها را فاقد « حسن انسجام و تناسب » معرّفى ميكند و سرانجام در نتيجه‏ گيرى خود از تحقيقات اين دسته از دانشمندان مى‏نويسد : « ما مى‏مانيم و خلأى ميان مبتذلات كمّى و طيران در عوامل دل انگيز امّا بى‏نظم و قاعده . » مهمّترين نكته نگرانى « اندرسكى » همين « مبتذلات كمّى » است كه از ويژگى هاى علوم اجتماعى محسوب ميشود . به اعتقاد او ، صفات حقيقتا مهمّ آدمى هيچوقت قابل اندازه‏گيرى نيست و بيشتر آنچه كه قابل محاسبه و جدول بندى است ( مثل پاسخهاى داده شده به پرسشنامه‏هائيكه به دفعات توسّط جامعه شناسان توزيع شده ) غير قابل نتيجه گيرى است .

در انتقاد از متخصّصين علوم رفتارى اظهار ميكند كه اينها با استفاده از « دكورهاى شبه رياضى » كار خود را علمى جلوه‏گر ميسازند و انسان متحيّر مى‏ماند كه چه تعبيرى بايد داشته باشد . مثلا « كلودلوى ستراوس » ، مردم شناس معروف ، جدائى ميان دو حيوان را با نگارش « يوز پلنگ مورچه خوار » تصوير مى‏كند . اگر اين فرمول به مفهوم رياضى خود بيان شود ، معناى جمله چنين است : يك يوزپلنگ برابر است با عدد يك تقسيم بر مورچه خوار ، كه نتيجه‏اى جز مشاهده چراغ جادوى افسانه‏ها ندارد كه بايد با ديدن رنگهاى گوناگون آن دچار ماليخوليا شد .

نشانه ديگرى كه از رياضيّات اقتباس شده و مورد استفاده علماى متعدّدى از جامعه شناسان است حرف « ان » ( ) است كه « به همان اندازه ماليخوليا انگيز » است .اين حرف معرّف كلمه « نياز » ( ) بوده كه از جمله مورد استفاده « ديويد مك كله لند » ( ) استاد روانشناسى دانشگاه هاروارد براى تصوير نيازهاى گوناگون به كار رفته و « اندرسكى » به كنايه ميگويد كه انسان براى خواندن اين مطالب ، « نياز » تازه‏اى پيدا ميكند به نام « فراگيرى شعبده بازى » .

به طور كلّى « اندرسكى » با استثناى چند تن از محقّقين با ذكر نام ، علماى علوم اجتماعى را متّهم ميكند كه كمتر خود را وقف حقيقت يابى ميكنند و بيشتر به پول و و شهرت و نام چسبيده‏اند كه البتّه در مقام مقايسه ، به ترتيبى كه پيش گرفته‏اند خيلى سريعتر ميتوانند به خواست خود برسند . به گفته او ، در علوم اجتماعى « افراد خيلى كم سواد و بسيار غافل متوجّه ميشوند كه ميتوانند به سهولت تمام يك محقّق و استاد شوند . » سپس « اندرسكى » براى عينى كردن اتّهام خود ، به شيوه آنان ، يك آزمون « لغت شناسى » از دانشجويان علوم اجتماعى انگليسى به عمل آورد و اثبات كرد كه « اين عدّه از همه دانشجويان ديگر ، حتّى رشته‏هاى مهندسى و فيزيك » كمتر نمره آوردند هدف « اندرسكى » از انتشار اين كتاب اين است كه به اهل مطالعه و تحقيق هشدار دهد كه در خواندن اين گونه آثار دقّت به خرج دهند و فريب لغت پردازى‏ها و فرمولها و جدولها و نتيجه‏گيرى‏ها و اكتشافات مبتذل نويسندگان « والا مقام » را نخورند . » [ ترجمه از فاضل محترم « آقاى محمّد جواد سهلانى » از مجلّه تايم صفحه 57 مورّخ 25 سپتامبر 1972 ، نقل از كتاب علوم اجتماعى بسان شعبده بازى تأليف استانيسلاواندرسكى .] در اين مبحث ، براى تأكيد بآنچه كه گفتيم : كه علم مجرّد از آرمانهاى اعلاى بشرى نميتواند پاسخگوى سؤالات او بوده باشد عباراتى را از ژان فوراستيه نقل ميكنيم كه در اين مبحث بسيار مفيد است . در كتاب ژان فوراستيه درباره علم چنين ميخوانيم :

« هياهو درباره پيروزيهاى علمى و فنّى نميتواند گوشهاى همه افراد بشر را نسبت به اشتغالات احساسات و حساسيّت آدمى بمقاصد نهائى ، يعنى نتائج كوتاهى عمر بشر و وسعت سرنوشت ابدى او كر سازد . آيا علم ميخواهد با اين ادّعا كه قادر است بتمام احتياجات بشر پاسخ گويد ، ما را فريب دهد ؟ يا فقط بقدرت خود مغرور است و آيا اين غرور با روح تجربى سازگار است ؟ علم بر اثر وفادارى نامعقول به اصل موجبيّت ، قسمتى از واقعيّت ، يعنى امور غير معقول و امور احساسى و بنحوى وسيعتر احساسات و رؤيا و هنر را مورد غفلت قرار داده و كم ارزش شمرده و بدين ترتيب بسيارى از صاحبان انديشه را نا اميد ساخته و از فعّاليّت باز داشته است .

همچنين به رواج فرار از واقعيّت و عصيان و انفجار كه در اوج عصر تجربى موجب شده است كه مللى كه قهرمان روح علمى بودند بر اثر آلودگى از هم بپاشند و ديوانه‏اى زنجيرى و پارانوئيك را به رهبرى خود برگزينند و موضوعات اصلى فلسفه آنان تحقيق در يأس و وحشت از عدم باشد . بارى امروز در مييابيم كه سؤالى كه رومن رولان از ارنست رنان كرده بود ، مهمّترين مسأله قرن ما است ، اگر در صد سال پيش بشر ميتوانست اميدوار باشد كه علم ميتواند نقائص را فورا رفع كند و بر فراز ويرانه‏ها بسرعت بنائى نو بسازد ،امروز ميدانيم كه علم تجربى ممكن است براى تخريب و نابود ساختن جوابهائى كه حكمت و دين قديم بسؤالات بشر ميداد ، آماده باشد ، امّا نميتواند اين سؤالات را از ميان ببرد كه سهل است ، بر وسعت و حدّت و وخامت آن نيز مى‏افزايد .

افكار ضدّ دينى امروز راه بزرگى براى آشنايى با دلهره متافيزيكى است ، امروز ديگر كشيش نيست كه انسان فراموشكار و بيغم و خيالباف را از مرگ ميترساند ، و به او تعليم ميدهد . امروز آموزگار و مورّخ و شيمى‏دان و زيست شناس و ستاره شناس و زمين‏شناس . . . و گاگارين خيالات ( ايده‏هاى ) پاسكال را محسوس و عالمگير مي سازند . امروز ديگر امثال بوسوئه و بوردالو نيستند كه از بالاى منبر كليسا سعى ميكنند رنج بشر بيدين را ابداع و مجسّم كنند .

امروز سارتر اين رنجها را بر روى صحنه تماشا خانه‏ها به آزمايش و نمايش ميگذارد . [ البتّه همه ميدانيم كه نوشته‏هاى سارتر كه بقول بعضى از آگاهان از دانشمندان خود فرانسه بيشتر براى معرّفى خود سارتر بوده است ، لذا ارزش مطالبى كه گفته است بايد با ارزش شخصيّت او مقايسه شود . اوژن يونسكو در مصاحبه‏اى كه با نيوزويك [ 17 اكتبر 1977 صفحه 52 ] انجام داده است ميگويد :« مردم درباره سارتر مى‏نوشتند : او وجدان زمانش است ولى ميبايست آنان بگويند : كه وى ( سارتر ) نمونه بى‏وجدانى عصر خود بود » . ] امروز بر خلاف گذشته قدرت‏هاى سياسى بجاى آنكه بكوشند اديان كهنه را نگهدارند ، سعى مى‏كنند ظهور مجدّد احساسات دينى را در نطفه خفه كنند . . .

البتّه بهيچ وجه مسلّم نيست كه ظهور مجدّد احساسات دينى دوام داشته باشد [ منظور احساسات خام بايد باشد نه احساسات برين كه پاسخ گوى سؤالات اساسى بشر بوسيله حكمت و دين ميباشد ] و تقريبا يقين است كه اديان آينده ناگزير با اديان گذشته متفاوت خواهد بود . [ نويسنده ظهور آخرين اديان آسمانى را كه اسلام است ناديده گرفته است و نيزسانسور سياسى و منع كردن اينگونه تحقيقات با روح علمى مغاير است و همچنين مخالف با روح علمى است كه چنان رفتار كنند كه گويى احتياجاتى كه وجود دارد ،وجود نداشته و مسائلى كه مطرح است ، مطرح نبوده است ] امّا بديهى است كه سعى در خفه كردن اين نهضت‏هاى جديد از راه گمان ميرود كسانى كه از علم بطور مطلق دفاع مى‏كنند ، يعنى بشريّت را به پرستش علم توصيه مينمايند ، خود گرفتار علم پرستى شده‏اند كه از عللى مختلف ناشى ميشود : ما در طول مباحث اين تفسير آن علل را تا حدودى و لو بطور اشاره مورد بررسى قرار داده‏ايم كه مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند با مراجعه بآن مباحث ، بى‏اساس بودن علم پرستى را بپذيرند .

فقط در اينجا به بعضى از آنها فهرست‏وار اشاره ميكنيم :

1 علم متغيّر است و هر چيزى كه متغيّر باشد قابل پرستش نيست .

2 درجات علم بسيار بسيار گوناگون است ، از شناخت اينكه خورشيد فضا را روشن ميسازد تا شناخت همه جهان هستى ، علم است ، بنابر اين بايد به عدد افراد انسانها معبود وجود داشته باشد .

3 علم به پديده‏ها و جريانات كثيف و پليد نيز مانند علم به جنايت و دزدى و حقّ كشى و مقدّمات آنها كه شايد به دانستن هزاران مسأله نيازمند باشد ، علم است و نه فقط قابل پرستش نيست ، بلكه بايد از چنين علمى متنفّر بود .

4 علم به خودى خود ، يك حقيقت آگاه از خود نيست و بطريق اولى از خواستن و آزادى نيز بدور است ، اين انسان عالم و آگاه است كه بوسيله علم آگاه ميشود يا آگاهى او را مى‏افزايد .

5 اشخاص جاهل يا آنانكه از علمى اندك بهره‏مندند نبايد چيزى را بپرستند .

ممكن است گفته شود : اين مطالب كه گفتيد بقدرى بديهى است كه احتياج به تذكّر ندارد و هيچكس علم را بآن نحو كه مطرح كرديد نمى‏پرستد . پاسخ اين اعتراض روشن است . آرى ، ما هم نميگوئيم : علم پرستان واقعا علم را مانند خدا پرستان مى‏پرستند ، ميگوئيم : كسانى كه همه عوامل و وسائل و روش درك و شناخت را جزاز اين حقيقت كه متن مشترك همه اديان حقّه يكى است ، غفلت ورزيده است .

مطلب پنجم نويسنده ميگويد : « فقط اختلاف اساسى كه ما بين علم و مذهب موجود است ، اينست كه مذهب معلومات موجوده را بدست خيالات سپرده ، علم آنها را بوسيله منطق و تجربيّات يعنى به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد » .

حقيقت اينست كه معلوم نشد مقصود نويسنده از مذهب و علم چيست ؟ كاش نويسنده نخست بر مبناى روش علمى ، اين دو موضوع ( مذهب و علم ) را بطور قانع كننده تعريف ميكرد و سپس به بيان مختصّات هر يك و تفاوت آن دو با يكديگر مى‏پرداخت . بنظر ميرسد مقصود نويسنده جريان مذهب در مغرب زمين و ديگر سرزمينهائى بوده است كه با داشتن مختصّاتى كه نويسنده آنها را شمرده است ، اين خاصيّت را هم كه « معلومات موجوده را بدست خيالات ميسپارد » دارا است امّا دين اسلام كه نويسنده بجهت نشو و نمايى كه در كشورهاى اسلامى داشته است ، ميبايست اطّلاعات لازم و كافى درباره آن داشته باشد ، نه تنها معلومات موجوده را بدست خيالات نميسپارد ، بلكه بدانجهت كه غوطه‏ور شدن در خيالات خلاف واقعيّات است ، مردم را به اجتناب از آنها دعوت مى‏كند و با طرق گوناگون به تعقّل و تفكّر و تدبّر و تفقّه و پيشبرد شعور و بينائى دستور اكيد صادر مينمايد . من تاكنون در هيچ يك از مباحث اين 19 مجلّد از ترجمه و تفسير نهج البلاغه اينگونه خواهش و التماس اكيد نكرده‏ام كه در اين مبحث از مطالعه كنندگان ارجمند خواهش و التماس ميكنم و تقاضاى اكيد مى‏نمايم كه براى اثبات اين حقيقت كه اسلام اساسى‏ترين خدمت را به علم انجام داده است ، مراجعه فرمايند به كتابهاى :

1 تاريخ علوم پى‏يرروسو ترجمه آقاى حسن صفّارى .

2 علم در تاريخ جان برنال [ در كتاب مزبور ص 206 ميگويد : « اسلام از همان آغاز ، دين دانش شمرده ميشد . » و در همين كتاب ص 208 ميگويد : « بعلاوه شهرهاى اسلامى بر خلاف شهرهاى امپراطورى رم ، خود را از ما بقى جهان شرق منزوى نكرده بود . ] ترجمه آقاى اسد پور پيرانفر و آقاى كامران فانى

[ 1 ] اسلام محلّ التقاى

3 فرهنگ اسلام در اروپا زيگريد هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .

4 علم در نزد عرب و مسلمين الدومييلى ترجمه بوسيله دكتر عبد الحليم نجّار و دكتر محمّد يوسف موسى به عربى با تطبيق دكتر حسين فوزى به اصل ايتاليائى .

5 مقدّمه‏اى بر تاريخ علم جورج سارتن ترجمه آقاى غلامحسين صدرى افشار .

6 تمدّن اسلام و عرب گوستاو لوبون ترجمه آقاى فخر داعى گيلانى .

7 منابع تاريخ علوم اسلامى آقاى سيّد حسين نصر با همكارى ويليام چيتيك در سه مجلّد .

8 طبقات الاطبّاء و الحكماء تأليف ابو داود سليمان معروف به ابن جلجل .

9 تاريخ الحكماء من كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء تأليف جمال الدّين ابو الحسن علىّ بن يوسف القفطىّ .

10 علم از ديدگاه اسلام تأليف اينجانب محمّد تقى جعفرى .

هر انسانى محقّق با مطالعه‏اى حتّى در بعضى از صفحات اين كتابها ، يقين پيدا ميكند كه دين اسلام اساسى‏ترين خدمت را در راه ترويج علم و تشويق دانشمندان و حكماء انجام داده است . در برخى از مآخذ ( هونكه ) اين جمله را خواهيد ديد كه اندلس ، قاهره ، بغداد ، تونس ، و جنديشاپور و غير ذلك مراكزى بودند كه از همه اطراف و اكناف مسلمانان و حتّى غير مسلمانان روى بآنها مى‏آوردند و مشغول آموزش علوم عمومى يا تخصّصى ميگشتند . حتّى در سفر حجّ كه مسلمانان براى اداى فريضه عازم مكّه ميشدند ، مدّت مسافرت را طورى تنظيم ميكردند كه در سر راه خود به مراكز علمى و فرهنگى اسلام وارد شده تا ميتوانستند استفاده كنند ، عرصه پهناورى از دنياى آنروز ميدان سياحت و مسافرتهاى علمى آنان بوده است . از سواحل خزر گرفته تا سواحل اقيانوس اطلس شاهد تكاپوى گروه‏هايى از دانشمندان اسلامى بوده است مانند

دانش آسيائى و اروپائى بود ، بالنّتيجه اختراعات كاملا جديدى صورت گرفت كه براى تكنولوژى يونانى و رومى ناشناخته و يا دسترس ناپذير بود از جمله ميتوان مصنوعات فولادى ، كاغذ سازى ابريشمى و ظروف چينى لعابى را نام برد . اين اختراعات بنوبت خود مبناى ترقّيات بيشترى را تشكيل دادند كه موجبات تحرّك غرب و تحقّق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد . »جغرافى دانان ، مورّخان ، گياه شناسان ، جويندگان ادبيّات اقوام و ملل و غير ذلك .

جالبترين مسأله‏اى كه در اين تكاپو ديده ميشود ، تقواى علمى اين كاروان بزرگ علم و معرفت بوده است ، زيرا با آنكه در آن دوران ارتباطات رسانه‏اى وجود نداشته يا بسيار ضعيف بوده است ، دانشمندان ميتوانستند حقايقى را كه ديگران كشف كرده بودند ، بخود نسبت بدهند ، با اينحال ، امانت و تقواى علمى نميگذاشت كه آنان حقّ ديگران را ضايع كنند ، لذا « همواره نام آن كسى را كه حقيقتى را از او شنيده يا از كتابش خوانده بودند با صراحت و يا واسطه‏اى كه از او دريافته بودند يا بدون واسطه از خود كشف كننده حقيقت دريافت كرده بودند ، نام او را ذكر ميكردند . » مراجعه فرماييد به فرهنگ اسلام در اروپا هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .

با اينوصف نميدانم . نويسنده و امثال ايشان با چه انگيزه درباره مذهب بطور عموم چنان داورى كرده است در مباحث آينده از اين ترجمه و تفسير « رساله علم از ديدگاه اسلام » تأليف اينجانب را كه سازمان پژوهشهاى علمى و صنعتى ايران چاپ كرده است ، طرح خواهم كرد انشاء اللّه تعالى .

مطلب پنجم نويسنده ميگويد : « فقط اختلاف اساسى كه ما بين علم و مذهب موجود است ، اينست كه مذهب معلومات موجوده را بدست خيالات سپرده ، علم آنها را بوسيله منطق و تجربيّات يعنى به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد » .

حقيقت اينست كه معلوم نشد مقصود نويسنده از مذهب و علم چيست ؟ كاش نويسنده نخست بر مبناى روش علمى ، اين دو موضوع ( مذهب و علم ) را بطور قانع كننده تعريف ميكرد و سپس به بيان مختصّات هر يك و تفاوت آن دو با يكديگر مى‏پرداخت . بنظر ميرسد مقصود نويسنده جريان مذهب در مغرب زمين و ديگر سرزمينهائى بوده است كه با داشتن مختصّاتى كه نويسنده آنها را شمرده است ، اين خاصيّت را هم كه « معلومات موجوده را بدست خيالات ميسپارد » دارا است امّا دين اسلام كه نويسنده بجهت نشو و نمايى كه در كشورهاى اسلامى داشته است ، ميبايست اطّلاعات لازم و كافى درباره آن داشته باشد ، نه تنها معلومات موجوده را بدست خيالات نميسپارد ، بلكه بدانجهت كه غوطه‏ور شدن در خيالات خلاف واقعيّات است ، مردم را به اجتناب از آنها دعوت مى‏كند و با طرق گوناگون به تعقّل و تفكّر و تدبّر و تفقّه و پيشبرد شعور و بينائى دستور اكيد صادر مينمايد . من تاكنون در هيچ يك از مباحث اين 19 مجلّد از ترجمه و تفسير نهج البلاغه اينگونه خواهش و التماس اكيد نكرده‏ام كه در اين مبحث از مطالعه كنندگان ارجمند خواهش و التماس ميكنم و تقاضاى اكيد مى‏نمايم كه براى اثبات اين حقيقت كه اسلام اساسى‏ترين خدمت را به علم انجام داده است ، مراجعه فرمايند به كتابهاى :

1 تاريخ علوم پى‏يرروسو ترجمه آقاى حسن صفّارى .

2 علم در تاريخ جان برنال [ در كتاب مزبور ص 206 ميگويد : « اسلام از همان آغاز ، دين دانش شمرده ميشد . » و در همين كتاب ص 208 ميگويد : « بعلاوه شهرهاى اسلامى بر خلاف شهرهاى امپراطورى رم ، خود را از ما بقى جهان شرق منزوى نكرده بود . اسلام محلّ التقاى ] ترجمه آقاى اسد پور پيرانفر و آقاى كامران فانى

3 فرهنگ اسلام در اروپا زيگريد هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .

4 علم در نزد عرب و مسلمين الدومييلى ترجمه بوسيله دكتر عبد الحليم نجّار و دكتر محمّد يوسف موسى به عربى با تطبيق دكتر حسين فوزى به اصل ايتاليائى .

5 مقدّمه‏اى بر تاريخ علم جورج سارتن ترجمه آقاى غلامحسين صدرى افشار .

6 تمدّن اسلام و عرب گوستاو لوبون ترجمه آقاى فخر داعى گيلانى .

7 منابع تاريخ علوم اسلامى آقاى سيّد حسين نصر با همكارى ويليام چيتيك در سه مجلّد .

8 طبقات الاطبّاء و الحكماء تأليف ابو داود سليمان معروف به ابن جلجل .

9 تاريخ الحكماء من كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء تأليف جمال الدّين ابو الحسن علىّ بن يوسف القفطىّ .

10 علم از ديدگاه اسلام تأليف اينجانب محمّد تقى جعفرى .

هر انسانى محقّق با مطالعه‏اى حتّى در بعضى از صفحات اين كتابها ، يقين پيدا ميكند كه دين اسلام اساسى‏ترين خدمت را در راه ترويج علم و تشويق دانشمندان و حكماء انجام داده است . در برخى از مآخذ ( هونكه ) اين جمله را خواهيد ديد كه اندلس ، قاهره ، بغداد ، تونس ، و جنديشاپور و غير ذلك مراكزى بودند كه از همه اطراف و اكناف مسلمانان و حتّى غير مسلمانان روى بآنها مى‏آوردند و مشغول آموزش علوم عمومى يا تخصّصى ميگشتند . حتّى در سفر حجّ كه مسلمانان براى اداى فريضه عازم مكّه ميشدند ، مدّت مسافرت را طورى تنظيم ميكردند كه در سر راه خود به مراكز علمى و فرهنگى اسلام وارد شده تا ميتوانستند استفاده كنند ، عرصه پهناورى از دنياى آنروز ميدان سياحت و مسافرتهاى علمى آنان بوده است . از سواحل خزر گرفته تا سواحل اقيانوس اطلس شاهد تكاپوى گروه‏هايى از دانشمندان اسلامى بوده است مانند

دانش آسيائى و اروپائى بود ، بالنّتيجه اختراعات كاملا جديدى صورت گرفت كه براى تكنولوژى يونانى و رومى ناشناخته و يا دسترس ناپذير بود از جمله ميتوان مصنوعات فولادى ، كاغذ سازى ابريشمى و ظروف چينى لعابى را نام برد . اين اختراعات بنوبت خود مبناى ترقّيات بيشترى را تشكيل دادند كه موجبات تحرّك غرب و تحقّق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد . »

جغرافى دانان ، مورّخان ، گياه شناسان ، جويندگان ادبيّات اقوام و ملل و غير ذلك .

جالبترين مسأله‏اى كه در اين تكاپو ديده ميشود ، تقواى علمى اين كاروان بزرگ علم و معرفت بوده است ، زيرا با آنكه در آن دوران ارتباطات رسانه‏اى وجود نداشته يا بسيار ضعيف بوده است ، دانشمندان ميتوانستند حقايقى را كه ديگران كشف كرده بودند ، بخود نسبت بدهند ، با اينحال ، امانت و تقواى علمى نميگذاشت كه آنان حقّ ديگران را ضايع كنند ، لذا « همواره نام آن كسى را كه حقيقتى را از او شنيده يا از كتابش خوانده بودند با صراحت و يا واسطه‏اى كه از او دريافته بودند يا بدون واسطه از خود كشف كننده حقيقت دريافت كرده بودند ، نام او را ذكر ميكردند . » مراجعه فرماييد به فرهنگ اسلام در اروپا هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .

با اينوصف نميدانم . نويسنده و امثال ايشان با چه انگيزه درباره مذهب بطور عموم چنان داورى كرده است در مباحث آينده از اين ترجمه و تفسير « رساله علم از ديدگاه اسلام » تأليف اينجانب را كه سازمان پژوهشهاى علمى و صنعتى ايران چاپ كرده است ، طرح خواهم كرد انشاء اللّه تعالى .

مطلب ششم نويسنده ميگويد : « ظهور طبقه روحانيون نيز مانند طبقات ديگر بر حسب طبيعت خود هيئت جامعه بوده

و به مجرّد اينكه تاريخ وجود آنها را نا لازم دانسته ، ضعيف شده بخودى خود از ميان رفته‏اند ، عقائد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بوده‏اند ، عقائد عمومى و مناسب با درجه تمدّن زمان بوده است . در ادوارى كه بشر با ساده‏ترين قواى طبيعت هم مجبور بوده است جنگ سخت بكند تا زندگى خود را تأمين نمايد ، روحانيّون كه از كار مستقيم براى زندگى معاف بودند ، يك سلسله تكاليف لازم اجتماعى را عهده‏دار بودند . » در اين عبارت ابهامى عميق وجود دارد كه بايد آنرا مورد توجّه قرار داد ، زيرا نويسنده ميگويد : « طبقه روحانيّون نيز مانند طبقات ديگر بر حسب طبيعت خود جامعه بوده . . . » همچنين ميگويد : « عقائد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بوده‏اند ، عقائد عمومى و مناسب با درجه تمدّن است . . . »

بنابر اين دو جمله ، اوّلا طبقه روحانيّت يك طبقه تحميل شده بر جامعه نيست و نيز اين طبقه نماينده مردم گذشته و عقائد پوسيده گذشتگان [ كه امروز مرتجع گفته ميشود ] نيست ، بلكه همانطور كه صريحا در دو جمله ديده ميشود اين طبقه بر حسب طبيعت خود هيئت جامعه و متناسب با درجه تمدّن تثبيت ميشود . ثانيا اينكه ميگويد : « و بمجرّد اينكه تاريخ وجود آنها را نا لازم دانسته ، ضعيف شده بخودى خود از ميان رفته‏اند » بايد پرسيد مگر بوجود آمدن طبقه روحانيّون مستند به طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدّن آن نيست ، بنابر اين ، تاريخ بعنوان يك امر انتزاعى و تجريدى نميتواند آن طبقه را از بين ببرد ، بلكه بايد چنان تغيير و دگرگونى در طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدّن آن بوجود بيايد كه بتواند آن طبقه را تضعيف كرده و از ميان بردارد . از طرف ديگر بايد با يك ديد علمى به علّت يابى ضرورت وجود طبقه روحانيّون در جامعه پرداخته و ببينيم چه علّتى باعث ميشود كه طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدّن آن ، طبقه روحانيّت را بوجود مى‏آورد و ضامن ادامه وجود آن ميگردد ؟ اين نكته‏ايست كه نويسنده ميبايست آن را با ديد علمى قانع كننده مطرح نمايد .

اگر گفته شود : مذهب وسيله دست قدرتمندان براى كوبيدن ضعفاء است چنانكه در مباحث گذشته ديديم ، پاسخ اين گفتار را صريحا با برهان روشن متذكّر شديم ، لذا نميتوان گفت : طبقه روحانيّت آلت دست قدرتمندان است و با از بين رفتن قدرتمندان و باصطلاح كلّى‏تر با از بين رفتن قدرت از بين خواهد رفت ، بلكه چنانكه در گذشته اشاره كرديم كه قدرتمندان در گذشته پيامبران را باين دليل كه ميخواهند قدرت در همه اشكالش را از دست آنان بگيرند و با برقرار ساختن عدالت اجتماعى ضعفاء و ناتوانان را هم از آن قدرت برخوردار بسازند ، آنان را ( قدرتمندان را ) بوسيله مذهب تخدير ميكنند ، طرد ميكردند . در داستان سبئيّون و پيامبرانى كه قدرتمندان آنانرا تهديد به وجود مبدء و معاد مينمودند ،آن قدرتمندان به پيامبران مى‏گفتند : ما به سخنان شما گوش نخواهيم داد ، زيرا شما ما را تخدير ميكنيد تا از ما بگيريد و به ناتوانان بدهيد . [ قرآن كه آخرين كتاب آسمانى است و عدّه‏اى كه آنرا بعنوان آسمانى بودن قبول ندارند ،حدّاقلّ ميدانند كه تاريخى‏ترين كتاب مذهبى كه اسنادش به بانى آن مذهب صد در صد است ، بيش از ده مورد تصريح مى‏كند كه اين اعيان و اشراف و قدرتمندان ( ملأ ) بودند كه با پيامبران مبارزه ميكردند نه فقرا و اين پيامبران بودند كه حامى مستضعفان بودند و با فراعنه و طواغيت مبارزه مينمودند . ] و مولوى در تحليل علمى اين داستان ميگويد : آن قدرتمندان به پيامبران مى‏گفتند : اين وعد و وعيدهاى مذهبى شما

رنج را صد تو و افزون ميكند
عقل را دارو به افيون مى‏كند

بنابر اين ، ما بايد به بينيم علّت واقعى وجود و دوام طبقه روحانيّت در جوامع چيست ؟

علّت حقيقى وجود طبقه روحانيّت ، همان علّت ضرورت مذهب براى حيات انسانها است كه عبارتست از پاسخ عقيدتى و عملى به چهار سؤال اصلى بشرى . اين چهار سؤال عبارتند از :

1 من كيستم ؟

2 از كجا آمده ؟

3 براى چه آمده‏ام ؟

4 بكجا ميروم ؟

و ما ميدانيم كه هيچ متفكّر و هيچ مكتبى به غير از مذهب تاكنون نتوانسته است پاسخ اين سؤالات را بدون سفسطه بازى و مغلطه كارى به افكار بشرى عرضه نمايد . البتّه ميتوان مغزهاى بشرى را بطورى توجيه كرد كه اصلا پيرامون اين سؤالات نگردد ،چنانكه در سالهاى گذشته با آقاى پروفسور ما از نژاد چكسلواكى و ساكن آمريكا در بحثى كه داشتيم ، همين مسأله مطرح شد ، ايشان گفتند : در خيلى از كشورهاى غربى و شرقى و امريكا ، مردم بدون اينكه پاسخى باين سؤالات داشته باشند ، زندگى مى‏كنند .

اينجانب گفتم : آرى حتّى بدون اينكه بگذارند مغزشان به لزوم اين سؤالات متوجّه شود با كمال رضايت ميتوانند زندگى كنند ، ولى شما و ما همه ميدانيم كه شدّت قابليّت انعطاف انسان و انصراف او از واقعيّات به اندازه‏اى است كه حتّى ميتواند بدون خويشتن هم زندگى كند و امروزه اين شناسنامه بى‏سابقه « انسان جاندارى است از خود بيگانه » را ما از همان سرزمين‏ها ميشنويم . آيا اين يك زندگى معقول است كه بشر حتّى از خويشتن اطّلاعى نداشته باشد ؟ ايشان پاسخى باين مسأله ندادند . خلاصه ،هيچ پاسخ معقولى براى سؤالات چهار گانه جز بوسيله مذهب ارائه نشده است و اينكه از مذهب سوء استفاده شده است ، همان اندازه ميتواند مذهب را مردود بسازد كه سوء استفاده از علم ، هنر ، پول ، سياست ، حقوق و اخلاق و ديگر وسائل ضرورى حيات انسانها .

مذهب مسير حيات انسانها را در فرمول اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ رَاجِعُونَ مشخّص ميسازد و اين روحانيّت است كه در مرزهاى طبيعت و ماوراى طبيعت رسالت پيامبران را در دو منطقه اعتقادات و عمل و انديشه تفسير و توجيه نموده و مردم را آماده پيروى از آنان مينمايند . بعضى از نويسندگان ميگويند : بشر امروز بدون مذهب زندگى ميكند و بدون اينكه مبدء و معادى را بپذيرد ، با كمال رضايت از زندگى خود حركت مى‏كند .

ميگوئيم : آرى ، همين طور است ، ولى چنانكه در پاسخ مشابه اين سؤال در بالا گفتيم ، اكثريّت اسف انگيز بشر از قديميترين تواريخ تا دوران حاضر بدون شناخت خويشتن ، از زندگى رضايت داشته است ، حتما ميدانيد كه شماره بسيار بسيار فراوانى از انسانها از زندگى بردگى رضايت داشته‏اند ، آيا اينگونه رضايتها دليل آن است كه بشر كه رضايت به زندگى بدون مذهب ميدهد زندگى معقولى را پيش گرفته است ؟ بلى ، از يك جهت ميتوان گفت : بشر هرگز بدون گرايشهاى مذهبى زندگى نمى‏كند ، نهايت امر اشكال موضوعات مذهبى متفاوت است . بعنوان مثال :

بشر ميتواند قهرمانان ملّى خود را مانند خدايان بپرستد . بشر ميتواند نژاد پرستى را تا حدّ خدا پرستى ارتقاء بدهد . و همين بشر ميتواند امتيازاتى را كه مانند مقام و قدرت بدست ميآورد بپرستد . او ميتواند مفاهيمى مانند انسان و انسانيّت را بقدرى تجريد نموده و به درجه‏اى از مطلق برساند كه بقول بعضى از متفكّران آن مفاهيم را به درجه خدائى برساند و با اين تجريدها و مطلق سازى‏ها گرايش مذهبى خود را اشباع نمايد . 59 ، 63 و ليصدق رائد أهله ، و ليجمع شمله ، و ليحضر ذهنه ، فلقد فلق لكم الأمر فلق الخرزة ، و قرفه قرف الصّمغة ( و هر طلايه‏دارى بايد به پيروان خود راست بگويد ، و پراكندگى آنانرا [ يا خود را ]جمع كند و قواى مغزى خود را تمركز بخشد . آن شخص ربّانى حقيقت امر را براى شما مانند مهره شكافت ، و مانند گرفتن صمغ از درخت ، چيزى از دين را فروگذار نكرد . )

هر طلايه دارى بايد به كسانى كه تكيه بر او نموده‏اند ، راست بگويد و حواسّ و قواى مغزى خود را متمركز بسازد .

كسى كه پيشتازى و رهبرى قومى را بعهده ميگيرد ، مانند كسى است كه جلوتر از قافله براه مى‏افتد و ميرود براى قافله‏اى كه خود عضوى از آنست ، جاى نشستن و استراحت مناسبى از جهت آب و سبزه و سايه و ديگر امور مورد نياز را پيدا كند . اين رائد ( پيشتاز و طلايه‏دار ) هرگونه محلّى را براى نشستن و استراحت قافله انتخاب كند ،در حقيقت براى خود نيز انتخاب كرده است ، زيرا چنانكه گفتيم ، خود نيز عضوى از آن قافله است ، سود و زيان قافله قطعا سود و زيان او نيز ميباشد ، بهمين جهت است كه اين جمله بعنوان يك قانون ثابت در حركت‏هاى دسته جمعى تلقّى شده است كه الرّائد لا يكذب أهله ( طلايه‏دار و مأمور پيدا كردن محلّ براى نشستن و استراحت كاروان نبايد به مردمى كه خود يكى از آنها است دروغ بگويد . ) آيا براستى قدرتمندانى كه جمعى از انسانها را زير سيطره خود دارند ، اين قانون را شنيده‏اند ؟ و اگر شنيده‏اند ، آيا آنرا پذيرفته‏اند ؟ باين معنى كه آيا آن قدرتمندان ميدانند كه هر انديشه و حكم و عملى كه درباره افراد جامعه زير سيطره خود انجام ميدهند ،خود نيز محكوم بهمان انديشه و حكم و عمل ميباشند شايد بتوان گفت : اگر آن مقامات ميدانستند كه

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

بر من است امروز و فردا بروى است
خون همچون من كسى ضايع كى است

اگر آنان ميدانستند كه چنانكه سير كنندگان خود مورد سيرند ، و نابخردانى كه بر جراحت‏هاى مردم مى‏خندند ، به جراحت خود آنان نيز خواهند خنديد ، و آنانكه مردم را گريانده‏اند ، خودشان نيز خواهند گريست ، اگر ميدانستند باصطلاح ادبيّات محلّى دير و زود دارد ولى سوخت و سوز ندارد ، قطعا تاريخ بشرى دگرگون مى‏گشت . ولى بديهى است كه آن تخدير و مستى را كه قدرت ، [ حتّى گاهى خيال قدرت ] در انسان ايجاد ميكند ، از هيچ شرابى ساخته نيست .

امير المؤمنين عليه السّلام فرياد ميزند : اگر دلتان به خودتان ميسوزد ، اگر واقعا موجوديّت خودتان براى خودتان مطرح است بياييد به زير دستان و بهيچ كس دروغ نگوئيد ، زيرا موج آن دروغ بحكم روح انسانى كنفس واحده است شما را هم در خود فرو خواهد برد . در جمله و ليجمع شمله دو احتمال وجود دارد :

احتمال يكم اينكه مقصود جمع پراكندگى‏هاى خود پيشتاز و رهبر باشد ،بنابر اين احتمال ، امير المؤمنين عليه السّلام از پيشتازان ميخواهد كه نخست ابعاد و نيروهاى خود را جمع و هماهنگ نمايند و طورى آنها را رها نكنند كه متفرّق و متشتّت شوند و در نتيجه شخصيّت خود آنان پر از تضادّ و تزاحم ابعاد و نيروها باشد .

احتمال دوم اينكه مقصود لزوم جمع كردن پراكندگى‏هاى اهل خود ( رعيّت و مردمى كه دنباله‏رو او هستند ، ) ميباشد . البتّه هر دو احتمال در جمله فوق معقول است . سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « قواى مغزى خود را تمركز بخشد » مديريّت صحيح در جامعه انسانى ، اگر چه آن جامعه از افراد محدودى تشكيل يافته باشد ، با درك و دريافت‏ها و معلومات سطحى و اندك امكان پذير نيست .

شخص يا اشخاصى كه مديريّت يك جمعى را مى‏پذيرند ، در حقيقت خواه بزبان بياورند و خواه نياورند ، ادّعا مى‏كنند كه ما حقيقت افراد آن جمع را يك بيك و كيفيّت حاصله از اجتماعشان را در يك نظام مى‏شناسيم يعنى من كه مدير اين جمعم همه ابعاد و استعدادهاى اجزاء مجموعه‏اى را كه اداره آنرا بعهده گرفته‏ام چه در موقعيّت‏هاى اوّليّه و چه در موقعيّت‏هاى اثر پذيرى از علّت ، ميشناسيم .

براى چنين ادّعائى اگر معقول باشد ، جمع كردن و تمركز دادن تمامى قواى مغزى ضرورت دارد ،كه يكى از آن قواى مغزى هم اينست كه اگر مدير احساس كند كه موردى را نميداند و احتمالا ديگرى يا ديگران ميدانند ، با آنان به مشورت بنشيند و بوسيله علاقه به استبداد ،خود و مجموعه متشكّل را به نابودى نكشاند .

نيز اين قانون را بداند و مورد عمل قرار بدهد كه ذهن آدمى در هر حال و با هر گونه شرائط آماده درك همه چيز نيست ، لذا هنگاميكه يك مدير خردمند و با وجدان روياروى مسأله‏اى مربوط به مجموعه مورد مديريّتش قرار ميگيرد ، تا آخرين درجه بايد بكوشد و از نيروهاى ابتكارى و فكرى و عقلى خود استفاده كند و به استعداد و نبوغ خود مغرور نگردد كه چه بسا خسارات غرور و خودخواهى تا نابودى مجموعه تحت مديريّت و خود مدير پيش ميرود .

بياييد اى مردم ، در شخصيّت ربّانى رهبرتان ( علىّ بن ابيطالب ) بينديشيد . اين شخص ربّانى با جدّيّت تمام و با اخلاص كامل و با آگاهى همه جانبه ، حقائق را براى شما آشكار كرده است . او در رسالت خود كه بيان و تفسير همه معارف اسلامى انسان ساز است ، كوتاهى نميورزد .

فأين تذهبون ( آخر كجا مى‏رويد ) اصلا ميدانيد چه ميكنيد و چه هدفى را انتخاب كرده‏ايد ؟ اگر براى من همه حقايق تعليم نشده بود نميگفتم :

سلونى قبل ان تفقدونى ( از من بپرسيد پيش از آنكه مرا گم كنيد . ) و بگرديد و نيابيد . و نميگفتم :

و أنا على بيّنة من ربّى ( و من بر مبناى دليلى روشن از پروردگارم حركت مى‏كنم . ) و نميگفتم :

ما شككت فى الحقّ مداريته ( من از آنهنگام كه حق بمن ارائه شده است در دريافت و عمل بهيچ حقّى شكّ نداشته‏ام . ) 64 ، 88 فعند ذلك أخذ الباطل مآخذه ، و ركب الجهل مراكبه ، و عظمت الطّاغية ،و قلّت الدّاعية ، وصال الدّهر صيال السّبع العقور ، و هدر فنيق الباطل بعد كظوم ، و تواخى النّاس على الفجور ، و تهاجروا على الدّين ، و تحابّوا على الكذب ، و تباغضوا على الصّدق . فإذا كان ذلك كان الولد غيظا و المطر قيظا و تفيض اللّئام فيضا و تغيض الكرام غيضا ، و كان أهل ذلك الزّمان ذئابا ، و سلاطينه سباعا و أوساطه أكّالا و فقرائه أمواتا ، و غار الصّدق و فاض الكذب و استعملت المودّة باللّسان ، و تشاجر النّاس بالقلوب و صار الفسوق نسبا و العفاف عجبا و لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا ( در اينموقع [ گم شدن در ميان راههاى منحرف ] است كه باطل مبانى خود را گرفت ، و جهل به مركب‏هاى خود سوار شد ، و طغيان و طغيانگر بزرگ ، و دعوت كننده بطرف حقّ اندك ، و روزگار مانند حيوان درنده حمله نمود ، شتر باطل پس از خاموشى فرياد بر آورد و مردم براى انجام گناهان زشت دست بهم دادند و بجهت داشتن دين و تقيّد بآن از يكديگر هجرت نمودند [ يعنى از انسان متديّن فرار كردند ] و بيكديگر بر مبناى دروغ محبّت ورزيدند ، و بجهت داشتن صدق و تقيّد بآن [ يعنى با انسان صادق ] عداوت نمودند .

در چنين موقعى است كه فرزند موجب ناراحتى شديد ، و باران موجب حرارت مخلّ هوا ميگردد ، در اين هنگام بر مردم پست افزوده ميشود و از انسانهاى با كرامت ميكاهد ، و مردم آنزمان گرگ‏هائى ميشوند و سلاطينشان درندگان و مردم متوسّط طعمه‏هاى آن درندگان ، و فقراى آنان مانند مردگانى ميشوند . صدق محو ميگردد ، و كذب بجريان مى‏افتد ، مردم آن زمان محبّت را در زبان بكار ميبرند ، در حاليكه در دلها با يكديگر خصومت ميورزند ، فسق و فجور نسب ميشود و پاكدامنى موجب شگفتى و دين اسلام مانند پوستين وارونه پوشيده ميشود . )

در آن هنگام كه باطل در جامعه جاى پائى براى خود پيدا كند ،

همه چيز از قانون واصل خود منحرف ميگردد و سقوط جامعه فرا ميرسد .مقتضاى ارتباط و پيوستگى اصول و قوانين انسانى بيكديگر شبيه بهمان پيوستگى و ارتباط است كه در ميان اجزاء جهان هستى مى‏بينيم . يعنى چنانكه

بهر جزئى ز كلّ كان نيست گردد
كلّ اندر دم ز امكان نيست گردد

جهان چون خطّ و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست

اگر يك ذرّه را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى

شيخ محمود شبسترى همچنين ميان خود افراد انسانى با اينكه ممكن است شديدترين جدائى ما بين دو انسان وجود داشته باشد ، بالاخره در قانون حاكم بر همه آنان ، نوعى ارتباط و پيوستگى وجود دارد كه آنان را بيكديگر مى‏پيوندد . اين پيوستگى در سرايت زشتى‏ها و انحرافات از انسانى بانسان معمولى ديگر كاملا ديگر روشن است . متأسّفانه از اين جهت انسان شبيه به حيوان است

نمى‏بينى كه گاوى در علفزار
بيالايد همه گاوان ده را

و بقول ابو العتاهية :

لن يصلح النّاس و أنت فاسد
هيهات ما أبعد ما تكابد

( ماداميكه تو فاسد هستى هرگز مردم صالح نخواهند گشت [ و اگر چنين فكرى بسرت بزند و يا در صدد آن باشى كه فساد يك فرد ضررى به صلاح جامعه وارد نياورد ] هيهات كه كوشش بيهوده‏اى را مرتكب ميشوى . ) همچنين اگر در يك جامعه يكى از اصول و قوانين زير پا گذاشته شد ، بقيّه آنها نيز در معرض زوال و فنا قرار خواهد گرفت وقتى كه در يك جامعه وجدان كار از فعّاليّت بيفتد ، قطعى است كه ديگر وجدانها هم مانند وجدان زندگى اجتماعى ، وجدان اخلاقى ، وجدان آگاه ، وجدان مديريّت ، وجدان سياسى ، وجدان قضائى از فعّاليّت منطقى خود متوقّف ميشود و از كار مى‏افتد .

دليل اين ارتباط و پيوستگى ، همان اتّصال شئون مادّى و معنوى انسانها بيكديگر است . در همين مثالى كه زديم اين اتّصال را بررسى ميكنيم : جامعه‏اى كه وجدان كار در آن از كار افتاده است ، بدانجهت كه در چنين فرضى روى كارهايى كه بايد انجام بگيرد ، چه كارهاى فكرى و چه كارهاى عضلانى ، هيچ تضمينى نيست ، يعنى كمّيّت و كيفيّت هر دو نوع كار در معرض اختلال است ، در نتيجه وجدان زندگى اجتماعى كه بر واقعيّت‏ها تكيه مى‏كند ، يعنى بر اصل تحقّق صحيح كار خود را استوار ميداند ، با احساس تخلّف اصل مزبور از فعّاليّت مى‏افتد ، نتيجه‏اى كه سقوط وجدان زندگى اجتماعى از فعّاليّت ، بوجود مى‏ آورد ، اختلالات اخلاقى است كه ناشى از نقض تعهّدها ، دروغ‏ها ، رشوه خوارى‏ها ، ميگردد و سقوط وجدان اخلاقى از فعّاليّت را ببار مى‏آورد . سقوط وجدان اخلاقى از اهمّيّت و ضرورت آگاهى‏ها مي كاهد ، زيرا تحصيل آگاهى‏هاى همه جانبه براى ارضاى وجدان كار و وجدان زندگى اجتماعى و وجدان اخلاقى است ، و هنگاميكه اين وجدانها مختلّ و از فعّاليّت ساقط گشت آگاهى نه تنها فايده‏اى ندارد ، بلكه ممكن است موجب زجر و شكنجه هم بوده باشد .

بديهى است كه پس از ورود اختلالات در وجدان‏هاى مزبور ، وجدانهاى ديگر مانند وجدان مديريّت ، وجدان سياسى ، وجدان قضائى ، وجدان هنرى . . . و همه وجدانهاى ديگر مختلّ و از كار مى‏افتند .

اكنون ارتباطات زنجيره‏اى سقوط ارزشها و اصول عالى انسانى را در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بررسى مى‏كنيم وقتى كه باطل براى خود جاى پا پيدا كرد حقّ و وجدان حقّ گرايى و حقّ يابى و حقّ جوئى از فعّاليّت افتاد : نادانى يكّه تاز ميدان اجتماع ميشود ، علم و معرفت ارزش و فروغ خود رااز دست ميدهد . اگر چه صدق و اخلاص ابو العلاى معرّى در گفتارش كاملا مورد ترديد است ، بلكه در مواردى فراوان خودنمائى او با ابراز خلاف واقعيّات ثابت شده است ولى مضامين ابياتى كه ذيلا نقل ميشود ، حاكى از جريانات جبرى حاكميّت جهل در يك جامعه ميباشد . ابيات زير به او نسبت داده شده است :

1 فلمّا رأيت الجهل فى النّاس فاشيا
تجاهلت حتّى ظنّ أنّى جاهل

2 إذا وصف الطّائىّ بالبخل مادر
و عيّر قسّا بالفحاحة باقل

3 و قال السّها للشّمس أنت خفيّة
و قال الدّجى للصّبح لونك حائل

4 و طاولت الأرض السّماء سفاهة
و فاخرت الشّهب الحصى و الجنادل

5 إذا فات عضدى ما تأسّف منكبى
و إن بان زندى ما بكته الأنامل

1 وقتى كه ديدم جهل در ميان مردم رواج پيدا كرده است ، من هم خود را به نادانى زدم بطوريكه گمان كردند من هم مانند آنان جاهلم 2 در آن هنگام كه مادر ( بخيل‏ترين فرد در نژاد عرب ) حاتم طائى را با بخل توصيف نمايد و باقل ( احمق‏ترين فرد در نژاد عرب ) قسّ بن ساعده ايادى حكيم معروف عرب را به احمقى معيوبش كند 3 ستاره كوچك سها بآفتاب بگويد : تو مخفى ( ناپيدا ) هستى و تاريكى شب به بامداد روشن بگويد رنگ تو تاريك كننده است 4 و زمين از روى حماقت بآسمان گردنكشى نمايد و شن‏ها و سنگ‏ها به ستاره‏هاى پر نور افتخار كنند 5 در اين موقع اگر بازويم از بين برود شانه‏ام بآن تأسّف نميخورد ، و اگر بند دستم جدا شود ، سر انگشتانم بآن نميگريد .

طغيان و طغيانگر با عظمت جلوه ميكند ، مردم با ديده عظمت به طاغوتها و طاغوتيان مى‏نگرند . آنان ادّعاى قهرمان بودن خود را بر در و ديوار جامعه ترسيم مى‏كنند و مردم ساده لوح و ضعيف النّفس جامعه هم ادّعاى آنان را مى‏پذيرند .

دعوت كنندگان به حقّ و حقيقت كم ميشوند ولى كاملا از بين نميروند ، كم ميشوند ، زيرا وقتى كه فرياد حقّ طلبانه شنونده و گيرنده‏اى نداشته باشد ، انسانهاى حقّ طلب مانند حجر بن عدى ، صيفى بن فسيل الشّيبانى ، قبيصة بن ضبيعة العبدى ،محرز بن شهاب المنقرى ، كدام بن حيّان العنزى ، عبد الرّحمن بن الحسّان العنزى در ميان مردم خود كامه جامعه كه از پيشتازان خود كامه‏ترى تبعيّت مى‏كنند ، غريب و بيگانه تلقّى ميشوند و تدريجا مزاحم منافع خود كامگان جلوه مينمايند و در نتيجه از روى زمين محو ميشوند .

روزگار با چنگال و دندان بر انسانهاى شريف و صاحبان كرامت و حيثيّت حمله ميبرد . باطل پس از خاموشى و سكوت نعره‏ها بر مى‏آورد و خود نمائى ميكند ، و خود را با اشكال جالب براى مردم مطرح مينمايد .

مردم براى فسق و فجور هماهنگى‏ها نمايند ، گوئى ضرورت حياتى ايجاب كرده است كه عفّت و حكمت و عدالت و شجاعت و تقوى را كنار بگذارند و زندگى خود را با معاصى و كثافت‏ها بيالايند اين هم يك نتيجه طبيعى انصراف از راه حقّ و حقيقت است كه همه نيروهاى مردم را صرف معاصى و كثافتكاريها مى‏نمايد .

از كسانى كه دين دارند فرار ميكنند ، شگفتا ، بشر در آنموقع كه از سالكان طريق حقّ رويگردان ميشود ، چگونه مى‏انديشد و چه روئى پيدا مى‏كند و پاسخ وجدانش را چگونه ميدهد براستى ، چنين اشخاصى چگونه از مشاهده عظمت‏ها ناراحت ميشوند و متنفّر ميگردند ؟ آرى من هم در دوران گذشته و در آغاز جوانى هر وقت كه مى‏شنيدم اشخاصى پيدا ميشوند كه از علم و معرفت و صفات حميده انسانى و مكارم اخلاق احساس ناراحتى مى‏كنند ، بهيچ وجه باور نميكردم و گوينده چنين سخنى را متّهم ميساختم ، تا اينكه با مشاهدات روزگار و گذشت ساليان ، با كمال روشنى خفّاش صفتانى را ديدم كه اصلا كارى جز فرار از نور و رقص در تاريكى ندارند ، مخصوصا اگر خرمن خود را آتش زده و خاكستر كرده باشند .

زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مى‏نخواهد شمع كس افروخته

هر چه فرياد بزنى ، التماس كنى كه

رو كمالى را بدست آور تو هم
كز كمال ديگران نفتى به غم

همين فرياد و التماس و توصيه و استدلال و استشهاد آنان را بد گمان‏تر و به ارزش‏هاى والاى انسانى نادان‏تر و به هتك حرمت اصول « حيات معقول » جسورتر ميسازد .محبّت‏ها بر پايه كذب استوار ميشود و راستگوئى‏ها و راست كرداريها انگيزه و مبناى عداوت ميگردد . نتايج اين نابكاريها ، گرفتاريها و نابكاريهاى ديگريست كه جامعه را فرا ميگيرد .

داشتن فرزند موجب ناراحتى شديد ميشود ، زيرا بديهى است كه در چنان محيطهائى ، تعليم و تربيت فرزندان بسيار دشوار ميگردد ، آينده فرزندان تاريك و تكليف پدران درباره آنان مشقّت بار ميشود ، لذا همواره پدران دلسوز در غصّه و اندوه دائمى براى فرزندانشان بسر ميبرند .

آنچه كه مانند باران باعث رحمت است ، يا قطع ميگردد و يا خود اسباب ضرر ميشود .بر عدد مرد پست افزوده ميشود ، پليديها و پستى‏ها جامعه را فرا ميگيرد ، تعليم و تربيت براى متّصف ساختن انسان به اخلاق عاليه و آراستن روح با زيبائى‏هاى معقول و وجدان حساس و خرد و محبّت‏هاى اصيل از بين ميرود ، بلكه مردم بر ضدّ اين امور سازنده تحريك و تشويق ميشوند ، تبليغات بجاى تهذيب انسانها وظيفه‏اى جز مسموم كردن جانهاى آدميان براى خود احساس نميكند . طبيعى است كه در اين هنگام انسانهاى با كرامت و با حيثيّت و شرافت تدريجا به گوشه‏ها خزيده و رهسپار زير خاك ميشوند و چنانكه در بعضى احاديث آمده است وجود يك انسان با ايمان حقيقى مانند كبريت احمر ( جوهر ناياب ) ميگردد .

در چنين روزگارى است كه انسانها مطابق گفته امثال توماس هابس گرگ همديگر ميشوند و سلاطين و گردانندگانشان درندگانى خونخوار . ميتوان گفت :اگر انسانها با قرار گرفتن در وضعى كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير فرموده‏اند ، از انسانيّت استعفاء بدهند ، حيوانات وحشى مانند گرگ و پلنگ از استخدام آنان در حوزه نوع خود امتناع خواهند كرد ، زيرا گمان نميرود گرگ اگربفهمد دريدن حيوان بسيار درد آور است ، باز ميش را بدرد ، گرگ مطابق طبيعت خود كه همه موجوديّت او را تحت تأثير قرار داده است رفتار مى‏كند ، آيا همه موجوديّت انسان هم مانند گرگ است ؟ آيا او عقل ندارد ؟ آيا او وجدان ندارد ؟ آيا او احساس و عاطفه ندارد ؟ آيا نمى‏فهمد درد كشيدن سخت است ؟ آيا نميداند جان براى جاندار بسيار شيرين است ؟ آرى ، انسان تبهكار با اينكه همه اينها را ميداند ، باز همنوع خود را مى‏درد لذا بايد گفت : اگر منظور توماس هابس از انسان گرگ انسان است ، همين انسانهائى هستند كه عقل و وجدان و احساس و عاطفه را از دست داده‏اند ، قطعى است كه توماس هابس از گروه مردم خوش بين بوده است كه انسان بى‏شرم‏تر از گرگ وقيح‏تر از اين حيوان را گرگ ناميده و اهانت غير قابل اغماض به گرگ نموده است .

ممكن است گفته شود : امير المؤمنين عليه السّلام درباره آن انسانها تعبير گرگ فرموده است . پاسخ اين اعتراض كاملا روشن است ، زيرا متن معمولى انسانها كه اكثريّت را تشكيل ميدهند ، در شقاوت و پليدى به درجه پست‏تر از گرگ نميرسند و آن حضرت متن معمولى انسانها را فرموده است ، لذا مى‏بينيم بعدا ميفرمايد : مردم متوسّط آن روزگار طعمه درندگان ميباشند كه سلاطين و زمامدارانشان هستند ، و با ملاحظه نبودن ارشاد و تعليم و تربيت ، خود همان مردم متوسّط هم حالت آدم خوارى پيدا ميكنند ، ولى نه از روى شقاوت و پليدى وقيحانه‏اى كه سلاطين و زمامدارانشان دارا ميباشند ، بلكه زندگى طبيعى آنان چنان اقتضاء مى‏كند كه براى نگهدارى خويشتن از زوال و فنا ، سودجوئى را اساسى‏ترين هدف بدانند ، مخصوصا بدانجهت كه دائما در معرض گرفتارى در چنگال قدرتمندان جامعه خود ميباشند .

فقراى آن روزگار مردگانى بيش نيستند ، البتّه مقصود از فقراء فقط ناتوانان مالى نيستند ، بلكه هر گونه بينوائى و ضعف ميتواند حيات آدمى را مختلّ بسازد هنگاميكه حقّ يك انسان پايمال ميشود ، در حقيقت پايمال كننده آن حقّ ، مرگى را بسراغ آن انسان فرستاده است .

در چنين روزگارى است كه صدق و صفا فروكش مى‏كند و از ارزش مى‏افتدو دروغ و رياكارى جامعه را در خود فرو ميبرد ، چه دروغهاى مستقيم مانند دروغگوئى صريح و چه دروغهاى غير مستقيم ، مانند اشغال يك مقام بدون داشتن صلاحيّت ،بدست آوردن ثروت با يغماگريها ، ايجاد تقاضاهاى مصنوعى براى عرضه كالاى فكرى يا مادّى ناشايسته خويشتن . . . اين تعميم براى دروغ پاسخگوى آن اعتراض است كه ممكن است بنظر بيايد و آن اعتراض اينست كه ما امروزه در دنيا جوامعى سراغ داريم كه افراد آن هرگز دروغ نميگويند ، يا اكثريّت قريب باتّفاق آن جوامع دروغ بر زبان نميآورند .

يكى ديگر از مختصّات آن روزگار قربان و صدقه رفتن مردم بيكديگر در زبان و قربان و صدقه كردن يكديگر در زير پاى آمال و تمنّيات خود كلمه محبّت در زبانها چنان رائج است كه گوئى : مردم هر نفسى كه فرو ميبرند براى استمداد از محبّت است و چون نفس را بر مى‏آورند ، نسيمى عطر آگين از محبّت را در پيرامون خود مى‏افشانند .

امّا دلهاى آنان در تب و تاب خود محورى‏ها كه همه انسانهاى ديگر را وسائل ناآگاه تلقّى مى‏كند ميسوزد و ميگدازد اهمّيّت وارد كردن انسانها از دروازه هستى باين دنيا چنان از بين ميرود كه گوئى در يك بيابان يك عدد شن را از اينطرف بآنطرف منتقل نموده باشند نتيجه چنين بى‏ارزشى انسان ، كشتارهاى ميليونى است كه اگر كسى درباره آن سؤالى كند ، فورا اين پاسخ را ميشنود كه مگر اين موجود [ كه خود را از روى خودخواهى انسان ناميده است ، ] با محاسبه و بر مبناى اصل و ارزش بدنيا آمده بود كه با محاسبه و بر مبناى اصل و ارزش از دنيا برود يك نتيجه طبيعى ديگر براى فرو ريختن بنياد اصول ارزشها ، باعث تعجّب بودن پاكدامنى است ، ارواح عالميان به فدايت اى امير المؤمنين ، همانطور كه به فرزند عزيزت فرمودى : عمر مباركت مانند ديگر انسانها محدود بوده است ،ولى بشريّت را با آن مغز و روان مهذّب و رشد يافته‏ات چنان شناخته‏اى كه گويى از آغاز زندگى انسان بر روى زمين تا زندگى آخرين انسان با مردم بوده و همه ماهيّت و مختصّات آنان را بدست آورده‏اى .

امروزه شما ميتوانيد اين حقائق را كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده در خيلى از جوامع دنيا با ادّعاى تكامل و پيشرفتى كه دارند مشاهده كنيد . در اين روزگار است كه اسلام مانند پوستين وارونه پوشيده ميشود .

الصّلوة و السّلام عليك يا أبا الحسن يا أمير المؤمنين .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۰7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

107 و من كلام له عليه السلام

ترجمه خطبه صد و هفتم

و از جمله سخنان آنحضرت است در بعضى از روزهاى صفّين 1 من تاخت و تاز شما را در آغاز كارزار ، و سپس بر كنار شدن شما را از صفوفتان ديدم 2 ديدم كه مردم خشن و پست و اعراب باديه نشين شام شما را 3 شكست ميدادند 4 در حاليكه شما جوانمردان عرب 5 و بزرگان شرف 6 و چهره‏هاى پيشرو 7 و بلند قامتان بزرگواريد 8 [ پس از اندك زمانى ، وضع تغيير كرد ] و اضطراب و خروش سينه‏ام شفا يافت 9 از اينكه ديدم در آخر كار ، شما 10 شاميان را از صفوفشان متفرّق و كنار ميكرديد ،

چنانكه آنان شما را از صفوفتان متفرّق ساخته بودند 11 و آنانرا از جايگاههاى خود مى‏رانديد چنانكه آنان شما را رانده بودند 12 [ كارزار را تشديد نموديد ، كشتار اوج گرفت ] كشتارى با تيرها 13 و زدن با نيزه‏ها 14 [ تا اينكه فرار را بر قرار ترجيح دادند ] و گروه اوّل در فرار سوار بر گروه ديگرى مى‏گشت ، مانند شتران تشنه‏اى كه از حوضچه‏هاى خود طرد و از آبشخورهايشان رانده شوند . 15

تفسير عمومى خطبه صد و هفتم

2 ، 8 و قد رأيت جولتكم و انحيازكم عن صفوفكم ، تحوزكم الجفاة الطّغام ، و أعراب أهل الشّام و أنتم لهاميم العرب و يافيخ الشّرف و الأنف المقدّم ، و السّنام الأعظم ( من تاخت و تاز شما را در آغاز كارزار و سپس بر كنار شدن شما را از صفوفتان ديدم . و ديدم كه مردم خشن و پست و اعراب باديه نشين شام شما را شكست ميدادند ، در حاليكه شما جوانمردان عرب و بزرگان شرف و چهره‏هاى پيشرو ، و بلند قامتان بزرگواريد . )

شما كه از امتيازات و حرّيّت‏هاى انسانى برخورداريد نبايد مغلوب اوباش و انسان نماهاى خشن باشيد .

در تفسير اين جملات سه نكته مهمّ را بايد مورد توجّه قرار داد :

نكته يكم اينكه ياران امير المؤمنين چه كسانى بودند و دور معاويه را چه كسانى گرفته بودند ؟ اين قانون كلّى است كه السّنخيّة علّة الانضمام ( سنخيّت موجب تمايل و جذب و ضميمه شدن است . ) و النّاس إلى أشباههم أميل ( مردم به كسانى كه شبيه خودشان هستند مايل‏ترند . ) محال است كه ابوذر غفارى ، مالك اشتر ، اويس قرنى ، قيس بن سعد بن عباده ، محمّد بن ابى بكر و عمّار بن ياسرها بتوانند لحظاتى از عمرشان را با شناخت شخصيّت معاويه و با موافقت با اميال او بگذرانند ، زيرا آن انسانهاى پاك و تهذّب يافته ، در وجود معاويه جز خود پرستى و مقام خواهى و نژاد گرائى كه همه آنها ضدّ انسانيّتند ، چيز ديگرى نمى‏بينند و آنان امور مزبوره را سدّهاى غير قابل نفوذ و حجابهاى بسيار تيره‏اى مى‏بينند كه از مشاهده اصول ارزشهاى انسانى و عمل مطابق آنها جلوگيرى مينمايند .

و بالعكس عمرو بن عاص‏ها و بسر بن ارطاةها هم نميتوانند لحظاتى از زندگى كامجويانه و هوى و هوس پرستى خود را با علىّ بن ابيطالب عليه السّلام سپرى كنند ،زيرا براى آنان شنيدن اينكه دست از خود پرستى و كامجوئى و هوى پرستى برداريد ،همانقدر ناگوار است كه بآنان گفته شود : دست از خويشتن برداريد نكته دوم كسى كه داراى امتيازات و عظمت‏هاى انسانى است ، نبايد در روياروئى با تبهكاران پست‏تر از حيوان خود را ببازد و ميدان را براى آن تبهكاران خالى نمايد .

نكته سوم كه بسيار با اهمّيّت است ، اينست كه امير المؤمنين عليه السّلام معمولا فرماندهى اعلاى سپاهيان را در جنگ‏ها بعهده ميگرفت . اين امر نه تنها براى زير نظر داشتن همه حوادث ميدان جنگ بوده است كه از فضاى آن خون مى‏بارد ، و گلها و رياحين حيات درو ميشوند و سلحشوران حالت معتدل خود را از دست ميدهند ،بلكه آن بزرگوار با حضور در عرصه كارزار در هر لحظه اهمّيّت قرار گرفتن در مرز زندگى و مرگ را در مى‏يافت و فرود آمدن داس‏هاى برّان مرگ بر مزارع حيات انسانها را با چشم ميديد و فريادها و ناله ‏ها و ضجّه‏ هاى آخرين را كه در نفس‏هاى واپسين جنگجويان ، در فضاى ميدان طنين مى‏انداخت ، مى‏شنيد و همه كوشش و تلاش خود رابراى تقليل كشته شدگان و مجروحين مبذول مى‏فرمود ، در حقيقت او در هنگام ورود به ميدان كارزار مضمون زير را با زبان حال مباركش براى هر يك از افراد دشمن بيان ميفرمود كه

تو نگاريده كف مو ليستى
آن حقّى كرده من نيستى

نقش حق را هم بامر حق شكن
بر زجاجه دوست سنگ دوست زن

خون نپوشد جوهر تيغ مرا
باد از جا كى كند ميغ مرا

9 ، 15 و لقد شفى و حاوح صدرى أن رأيتكم بأخرة تحوزونهم كما حازوكم ،و تزيلونهم عن مواقفهم كما أزالوكم حسّا بالنّصال و شجرا بالرّماح ، تركب أولاهم أخراهم كالإبل اليهم المطرودة ترمى عن حياضها و تذاد عن مواردها . [ پس از اندك زمانى وضع تغيير كرد ] ( و اضطراب و خروش سينه‏ام شفا يافت از اينكه ديدم در آخر كار شما شاميان را از صفوفشان متفرّق و كنار ميكرديد ،چنانكه آنان شما را از صفوفتان متفرّق ساخته بودند . . . )

اضطراب و خروشى كه در موقع احساس شكست [ ظاهرى ] انسانهاى وارسته در درون انسانهاى كامل بوجود ميآيد ، بسيار پر معنى است .

اينكه در عنوان مبحث گفتيم : « شكست ظاهرى انسانهاى وارسته » براى اينست كه هيچ انسان وارسته‏اى با شكست واقعى روبرو نميگردد ، و شكست وارد بر آنان ، ظاهرى است ، زيرا وصول بمقام وارستگى آدمى را پيروز مطلق ميسازد ،اگر چه لقمه نانى براى خوردن و قطعه پارچه‏اى براى پوشيدن نداشته باشد ، و اگر چه همه عمر را زنجير به دست و پا در اعماق زندانها سپرى نمايد و يا بدنش در ميدان كارزار قطعه قطعه شود . با اينحال ، همين شكست ظاهرى هم موجب اضطراب  و خروش و شورش و ناله‏هاى درونى انسانهاى كامل ميگردد ، چرا ؟ براى اينكه مردم معمولى ملاك شكست و پيروزى را با مفاهيم ظاهرى آن دو ، درك مينمايند . شهادت سرور شهيدان امام حسين عليه السّلام را شكست مى‏پندارند و آشوب‏ها و فتنه‏هايى را كه در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام شعله‏ور شده بود ، شكستى براى حكومت آن حضرت محسوب ميكنند و نميدانند كه ملاك شكست و پيروزى موفّقيّت و عدم موفّقيّت در دفاع از حقّ و محو كردن باطل است ، خواه آن دفاع از حقّ و اقدام به نابود ساختن باطل ، به ثمر و نتيجه عينى برسد يا نه .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

خطبه ها خطبه شماره ۱۰6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

106 و من خطبة له عليه السلام

دين الاسلام

الحمد للّه الّذي شرع الإسلام 4 فسهّل شرائعه لمن ورده 5 ، و أعزّ أركانه على من غالبه 6 ، فجعله أمنا لمن علقه 7 ، و سلما لمن دخله 8 ، و برهانا لمن تكلّم به 9 ، و شاهدا لمن خاصم عنه 10 ، و نورا لمن استضاء به 11 ، و فهما لمن عقل 12 ، و لبّا لمن تدبّر 13 ، و آية لمن توسّم 14 ،و تبصرة لمن عزم 15 ، و عبرة لمن اتّعظ 16 ، و نجاة لمن صدّق 17 ، و ثقة لمن توكّل 18 ، و راحة لمن فوّض 19 ، و جنّة لمن صبر 20 . فهو أبلج المناهج 21 و أوضح الولائج 22 ، مشرف المنار 23 ، مشرق الجوادّ 24 ،مضي‏ء المصابيح 25 ، كريم المضمار 26 ، رفيع الغاية 27 ، جامع الحلبة 28 ، متنافس السّبقة 29 ، شريف الفرسان 30 . التّصديق منهاجه 31 ، و الصّالحات مناره 32 ، و الموت غايته 33 ، و الدّنيا مضماره 34 ، و القيامة حلبته 35 ، و الجنّة سبقته 36 . و منها في ذكر النبي صلى اللّه عليه و آله و سلّم 37 حتّى أورى قبسا لقابس 38 ، و أنار علما لحابس 39 فهو أمينك المأمون 40 ، و شهيدك يوم الدّين 41 ، و بعيثك نعمة 42 و رسولك بالحقّ رحمة 43 . اللّهم اقسم له مقسما من عدلك 44 ، و اجزه مضعّفات الخير من فضلك 45 . اللّهمّ أعل على بناء البانين بناءه 46 و أكرم لديك نزله 47 ، و شرّف عندك منزله 48 ، و آته الوسيلة 49 ، و أعطه السّناء و الفضيلة 50 ، و احشرنا في زمرته غير خزايا 51 ، و لا نادمين 52 ، و لا ناكبين 53 ، و لا ناكثين 54 ، و لا ضالّين 55 ، و لا مضلّين 56 ، و لا مفتونين 57 .

قال الشريف : و قد مضى هذا الكلام فيما تقدم 58 ، إلا أننا كررناه هاهنا لما في الروايتين من الاختلاف 59 .

و منها في خطاب اصحابه 60 و قد بلغتم من كرامة اللّه تعالى لكم منزلة تكرم بها إماؤكم 61 ،و توصل بها جيرانكم 62 ، و يعظّمكم من لا فضل لكم عليه 63 ، و لا يد لكم عنده 64 ، و يهابكم من لا يخاف لكم سطوة 65 ، و لا لكم عليه إمرة 66 .

و قد ترون عهود اللّه منقوضة فلا تغضبون 67 و أنتم لنقض ذمم آبائكم تأنفون 68 و كانت أمور اللّه عليكم ترد 69 ، و عنكم تصدر 70 ، و إليكم ترجع 71 ، فمكّنتم الظّلمة من منزلتكم 72 ، و ألقيتم إليهم أزمّتكم 73 ،و أسلمتم أمور اللّه في أيديهم 74 ، يعملون بالشّبهات 75 ، و يسيرون في الشّهوات 76 ، و ايم اللّه ، لو فرّقوكم تحت كلّ كوكب 77 ، لجمعكم اللّه لشرّ يوم لهم 78

ترجمه خطبه صد و ششم

و در اين خطبه فضيلت اسلام را توضيح ميدهد 1 و ذكرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ميفرمايد 2 و سپس اصحاب خود را توبيخ مينمايد 3 .

سپاس مر خداى را است كه شرع اسلام را بنا نهاد 4 و قوانين آنرا براى كسى كه وارد شود تسهيل نمود 5 و اركان اسلام را در برابر كسيكه در صدد غلبه بر آن برآيد عزيز ( شكست ناپذير ) ساخت 6 و براى كسيكه خود را بآن وصل نمود موجب ايمنى قرار داد 7 و براى كسيكه در آن داخل گشت عامل صلح و صفا 8 و برهان براى كسيكه با اسلام سخن گفت 9 و شاهدى براى كسيكه درباره آن با ديگران به احتجاج پرداخت 10 خداوند اسلام را نورى براى كسيكه طلب روشنائى از آن نمود قرار داد 11 و فهمى براى كسيكه تعقّل ورزيد 12 و مغزى براى آن كس كه انديشيد 13 و علامت براى كسيكه فراست و فهم لطيف بكار برد 14 و بينائى براى انسانى كه داراى عزم و تصميم [ براى خيرات ] است 15 و عبرت براى كسيكه پند بپذيرد 16 و نجات براى تصديق كننده 17 و اطمينان براى كسى كه توكّل كند 18 و راحتى براى كسى كه همه امور خود را بخدا بسپارد 19 و سپر براى كسيكه شكيبا باشد 20 پس راههاى اسلام روشن‏ترين راهها 21 و مدخلهاى آن واضحترين مدخلها است 22 منار مشغل گاه آن بلندترين مشعل گاهها است 23 جادّه‏هاى آن درخشان 24 چراغهاى آن فروزان است 25 ميدان تكاپويش با كرامت 26 داراى غايتى رفيع 27 و وسائل جامع براى سبقت [ در تكاپو براى كمال ] 28 جايزه [ پاداش سبقت ] در آن مورد رقابت شديد 29 سوارانش شريف 30 .

راه راست اسلام تصديق اصول اوّليّه آن است 31 و اعمال صالحه منار ( مشعل گاه ) آنست 32 و مرگ پايان گرفتارى‏هاى مسلمان است 33 و دنيا ميدان مسابقه او 34 و قيامت موقع اجتماع همه وسائل مسابقه او 35 و بهشت پاداشش 36 و از جمله اين خطبه است در ذكر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 37 . تا آنگاه كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شعله‏اى از انوار دين مقدّس اسلام را براى طالب و گيرنده نور برافروخت 38 و علامت ارشاد براى كسى كه در حيرت و ضلالت متوقّف شده است روشن ساخت 39 [ بار پروردگارا ، ] آن پيامبر ، امين و مأمون تو 40 و شاهد تو در روز قيامت 41 و مبعوث از جانب تست كه نعمتى براى جهانيان است 42 و رسول بر حقّ تو كه رحمتى است براى عالميان 43 خداوندا ، از عدالت خود براى آن بزرگوار حظّى وافر عطا فرما 44 و پاداشى از خير فراوان فضل خود به آن صاحب رسالت عنايت فرما 45 خداوندا ، بناى او را بالاتر از بناى همه بنا كنندگان قرار بده 46 و او را با بهترين الطاف ميزبانى در بارگاهت اكرام بفرما 47 و مقام و منزلت او را شريف بگردان 48 وسيله براى او عنايت فرما 49 و از عظمت و فضيلت برخوردارش بساز 50 و ما را در گروه او محشور فرما ، بدون ابتلاء به رسوايى 51 و بدون گرفتارى به ندامت 52 و انحراف 53 و عهد شكنى 54 و گمراهى 55 و گمراه كنندگى 56 و غوطه‏ورى در فتنه ‏ها محشور بفرما 57 .

شريف رضى گفته است : اين سخن در خطبه‏هاى گذشته آمده است 58 و ما بجهت وجود اختلاف در روايات بار دوم در اينجا آورديم 59 .و از اين خطبه است خطاب به يارانش 60 و شما از كرامت خداوند متعال به درجه‏اى رسيده‏ايد كه [ حتّى ] كنيزهاى شما بدان جهت اكرام ميشوند 61 و همسايگان شما احترام و مورد تعلّق قرار ميگيرند 62 و كسانى شما را تعظيم ميكنند كه شما بر آنان برترى نداريد 63 و هيچگونه نعمتى از شما براى آنان نرسيده است 64 و هيبتى از شما در دلهاى كسانى نشسته است كه ترسى از قدرت شما ندارند 65 و حاكميّتى از شما براى آنان وجود ندارد 66 و شما مى‏بينيد كه عهدهاى خداوندى شكسته مى‏شود و شما غضبى نمى‏كنيد 67 در حاليكه شما از شكستن عهد پدرانتان استنكاف و امتناع ميورزيد 68 در گذشته امور خداوندى بر شما وارد مى‏گشت 69 و از شما صادر مى‏شد 70 و بسوى شما رجوع مينمود 71 اكنون ستمكاران را بمقام و منزلت خود مسلّط ساختيد 72 و عنان‏هاى خود را در اختيار آنان گذاشتيد 73 و امور الهى را بدست آنان سپرديد 74 آنان عمل به شبهه‏ها مى‏كنند 75 و در شهوات حركت مينمايند 76 و سوگند بخدا ، اگر آنان شما را در زير همه ستارگان پراكنده بسازند 77 خداوند شما را جمع خواهد كرد ، براى بدترين روزى كه براى آنان فرا خواهد رسيد 78 .

تفسير عمومى خطبه صد و ششم

4 ، 6 الحمد للّه الّذى شرع الإسلام فسهّل شرائعه لمن ورده ، و أعزّ أركانه على من غالبه ( سپاس مر خداى را است كه شرع اسلام را بنا نهاد و قوانين آن را براى كسيكه بر آن وارد شود تسهيل نمود ، و اركان اسلام را در برابر كسيكه در صدد غلبه بر آن برآيد عزيز ( شكست ناپذير ) ساخت . )

اسلام آن دين جاودانى است كه همه قوانينش قابل پذيرش و عمل و اركانش محكمتر و با عظمت‏تر از آن است كه دست تخريب ويرانگران به آن برسد .

همه منابع چهارگانه اسلام ( قرآن ، سنّت ، عقل و اجماع ) با كمال صراحت و قاطعيّت تكليف ما لا يطاق .( تكليف ما فوق طاقت . ) رااز انسانها نفى كرده‏اند . قرآن مجيد با بيانات مختلفى اين اصل را كه مبناى اسلام بر سهولت و حدّ مقدور استوار است ، گوشزد فرموده است از آنجمله :

لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها . [ البقره آيه 286] ( خداوند هيچ كسى را بجز در حدّ مقدورش مكلّف نمى‏سازد . )

لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها . [ الأنعام آيه 152] ( ما مكلّف نمى‏سازيم كسى را مگر در حدّ مقدورش . ) اين مضمون در سوره الأعراف آيه 42 و المؤمنون آيه 62 و الطّلاق آيه 7 و البقره آيه 233 نيز آمده است .

مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ . [ المائده آيه 6] ( خداوند نميخواهد براى شما تكليف موجب مشقّت مقرّر بدارد . )

وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِى الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ . [ الحجّ آيه 78] ( و خداوند براى شما در دين مشقّتى قرار نداده است . ) اين مضمون در موارد مخصوصى از آيات قرآنى نيز آمده است مانند :

لَيْسَ عَلَى الْأَعْمَى‏ حَرَجٌ . [ الفتح آيه 17] ( نيست براى نابينا مشقّتى . ) و بدانجهت كه علّت عدم جعل ، فوق طاقت بودن تكليف است ، لذا مى‏توان گفت آيات مزبوره در حقيقت بيان يك يا چند مصداق حكم كلّى ميباشد .

اما دلالت سنّت بر سهولت شريعت اسلام ، بجهت رواياتى است متعدّد و معتبر باين مضمون كه :إنّ شريعتنا سهلة سمحة .( شريعت ما سهل و آسان است . )

در باب اقتصاد در عبادت اين روايت را محمّد بن يحيى از احمد بن محمّد بن عيسى از محمّد بن سنان از ابى الجارود از ابو جعفر ( امام محمّد باقر ) عليه السّلام نقل كرده است كه :

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : إنّ هذا الدّين متين فأوغلوا فيه برفق و لا تكرهوا عبادة اللّه إلى عباد اللّه فتكونوا كالرّاكب المنبتّ الّذى لا سفرا قطع و لا ظهرا أبقى . [ الكافى محمّد بن يعقوب كلينى ج 2 ص 86 چاپ تهران ] ( رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود : اين دين ( اسلام ) دينى است متين ، پس با نرمى و مدارا در آن داخل شويد و عبادت خداوندى را به بندگانش مورد اكراه ننماييد كه مانند سوارى عجول و سختگير باشيد كه نه سفرى پيمود و نه پشتى سالم براى مركب گذاشت . )

علىّ بن ابراهيم از پدرش و محمّد بن اسماعيل از فضل بن شاذان و همه اين راويان از ابن ابى عمير از حفص بن البخترىّ از ابو عبد اللّه امام جعفر بن محمّد صادق عليهما السّلام نقل كرده است كه آن حضرت فرمود : لا تكرهوا إلى أنفسكم العبادة . [مأخذ مزبور] ( عبادت را براى خودتان كراهت بار ننماييد . ) در اين مضمون احاديث در منابع معتبر بطور فراوان آمده است . همچنين آن امور مباح ( جائز ) براى انسان كه موجب ضرر و حرج بر ديگران باشد ، از ديدگاه روايات و فقه اسلامى ممنوع است چنانكه در روايت بسيار معروف لا ضرر و لا ضرار

از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است اين روايت را بترتيب نقل محقّق بزرگ مرحوم شيخ مرتضى انصارى رحمة اللّه عليه نقل مى‏كنيم :

منها ما اشتهر عنه صلّى اللّه عليه و آله فى قضيّة سمرة بن جندب و قد روى بألفاظ مختلفة . ففى موثّقة زرارة عن أبى جعفر عليه السّلام إنّ سمرة بن جندب كان له عذق فى حايط لرجل من الأنصار و كان منزل الأنصارىّ بباب البستان و كان يمرّ إلى نخلته و لا يستأذن ، فكلّمه الأنصارىّ أن يستأذن إذا جاء ، فأبى سمرة فجاء الأنصارىّ إلى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فشكى إليه و خبّره بالخبر فأرسل إليه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و أخبره بقول الأنصارىّ و ما شكاه و قال إذا أردت الدّخول فاستأذن ، فلمّا أبى ساومه حتّى بلغ به من الثّمن له ما شاء اللّه فأبى أن يبيعه ، فقال لك بها عذق فى الجنّة فأبى أن يقبل ، فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إذهب فاقلعها و ارم بها إليه فإنّه لا ضرر و لا ضرار و فى رواية الحذّاء عن أبى جعفر عليه السّلام نحو ذلك إلاّ أنّه قال لسمرة بعد الامتناع : ما أراك يا سمرة إلاّ مضارّا ، إذهب يا فلان فاقلعها و ارم بها وجهه . [ رساله در قاعده نفى ضرر محقّق بزرگ مرحوم شيخ مرتضى انصارى صفحه 1 و صفحه 367 از مجموع مكاسب و چند رساله ديگ] ( از آن رواياتيكه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مشهور شده است روايتى است كه در داستان سمرة بن جندب آمده است .

اين روايت با الفاظ مختلف نقل شده است . در موثّقه زرارة از ابو جعفر ( امام محمّد باقر ) عليه السّلام آمده است كه سمرة بن جندب درخت خرمائى در باغ مردى از انصار داشت و خانه مرد انصارى نزديك در باغ بود . سمرة وقتى كه بطرف نخل خود ميرفت از آن مرد انصارى اجازه نميگرفت . مرد انصارى با سمرة در اين باره گفتگو كرد و از وى خواست موقعيكه ميآيد ، اجازه بگيرد . سمرة امتناع كرد . مرد انصارى نزد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از دست سمرة به او شكايت نمود و داستان را عرض كرد .

رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسى را نزد سمرة فرستاد و خبر و شكايت مرد انصارى را از دست وى متذكّر شد و فرمود : وقتيكه خواستى بباغ وارد شوى از انصارى اجازه بگير . وقتيكه سمرة امتناع كرد ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درخت خرما يا شاخه پرشكوفه درخت خرماى او را در معرض فروش به مرد انصارى قرار داد و قيمت آنرا تدريجا خيلى بالا برد . سمرة از فروش امتناع ورزيد ، پيامبر فرمود :[ چشم از اين درخت يا شاخه بپوش ] عوض آنرا در بهشت دريافت كن . باز سمرة از قبول پيشنهاد آن حضرت امتناع نمود . در اين هنگام رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مرد انصارى فرمود : برو آن درخت يا شاخه را بكن و بسوى او بينداز ، زيرا [ در دين اسلام ] ضرر و ضرار نيست .

و در روايت حذّاء از ابو جعفر عليه السّلام نظير مطالب فوق آمده ،جز اينكه اين جمله اضافى وجود دارد كه پس از آنكه سمرة از اجازه گرفتن امتناع ورزيد ، پيامبر اكرم فرمود : اى سمرة ، نمى‏بينم ترا مگر اينكه ميخواهى ضرر به غير وارد كنى ، برو اى فلان ( مرد انصارى ) آن درخت يا شاخه را بكن و آنرا به روى سمرة بينداز . ) در مواردى ديگر اين قانون صريحا گوشزد شده است ، مانند شفعه كه در آخر روايت مربوط به آن ( روايت عقبة بن خالد از امام صادق عليه السّلام ) همين جمله :

لا ضرر و لا ضرار آمده است . [ مأخذ مزبور صفحه 2 ( 368 ) ] در باره قاعده لا ضرر و لا ضرار رساله‏هاى متعدّدى نوشته شده است از آنجمله رساله در قاعده لا ضرر از محقّق عاليمقام شريعت اصفهانى و قاعده لا ضرر از مرحوم محقّق عاليقدر ميرزا محمّد حسين غروى نائينى بقلم مرحوم محقّق بزرگوار آقا شيخ موسى خوانسارى و از آنجمله رساله‏ايست كه در كتاب منابع فقه از اينجانب چاپ شده است ،همچنين قاعده معروف :الضّرورات تبيح المحظورات .

( ضرورتها ، ممنوعات را مجاز مينمايد . ) نيز حكم مزبور را اثبات ميكند . البتّه اين قواعد ( لا ضرر ، لا جرح ، اباحه ممنوعات در موقع ضرورتها ) تفاوتهائى با يكديگر دارند كه در كتب فقهى مورد تذكّر قرار ميگيرد . امّا دلالت عقل ، بدانجهت كه عقل يكى از دلائل چهارگانه احكام و تكاليف اسلامى است ، حكم آن در اين مورد بسيار با اهمّيّت است . در مباحث اصول و فقه به اتّفاق آراء همه صاحبنظران ، قدرت ،شرط عموم تكليف است و آنان تصريح مى‏كنند كه اين شرط ، شرط عقلى است ،نه قابل تخصيص است و نه قابل انتفاء . و ميتوان اين توضيح را اضافه كرد كه قبح تكليف به فوق قدرت در آن درجه از بداهت است كه نيازى به بحث و اثبات ندارد .

امّا اجماع ، همين مقدار براى ثبوت اجماع كافيست كه بدانيم هر سه منبع معتبر اسلامى ( قرآن و سنّت و عقل ) در اثبات مشروط بودن تكليف به قدرت ، از ديدگاه همه اصوليّون و فقهاء قطعى بوده و جاى هيچگونه ترديدى نيست . اگر چه اينگونه اجماع‏هائى كه مستند به مدارك آشكار و قابل مشاهده همه ميباشند ، حجّيّت تعبّدى اصطلاحى ندارند ،ولى مانند اجماع عقلاء بر يك امر است كه ذاتا مورد اهمّيّت در كاشفيّت ميباشد .

امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد : اركان اين دين مقدّس را در برابر كسانى كه بخواهند با آن بمبارزه برخيزند ، عزيز و محكم و غير قابل شكست قرار داده است . شايد بتوان گفت : دين اسلام از آغاز ظهورش همواره با معارضه‏ها و مبارزه‏هائى كوچك و بزرگ و بدعت گزارى‏ها و مكتب بافى‏هاى گوناگون مواجه بوده است و اگر با يك نظر دقيق اين جريان را پى‏گيرى كنيم ، خواهيم ديد كه هيچ برهه‏اى از زمان نبوده است كه اسلام با خصمى روبرو نشده باشد .

با اينحال ، سهولت و خرد پسندانه و فطرى بودن اصول و عقائدش از يكطرف و سهولت و عقلانى بودن احكام و تكاليفش كه بر مبناى مصالح و مفاسد مادّى و معنوى انسانها مقرّر شده است ،ضامن دفاع نيرومند و جدّى اسلام از خود بوده و عامل گسترش آن در گذرگاه تاريخ گشته است . در قرون و اعصار گذشته گاهى مدّعيان دروغين نبوّت و گاهى مدّعيان ناآگاه علم پرستى و گاهى شهرت پرستانى كه براى بدست آوردن شهرت [ كه پست‏ترين درجه زبونى آدمى است ] حاضرند حتّى وجود خود را هم منكر شوند و گاهى كسانى كه از روى حسادت يا ناآگاهى نميتوانند عظمت پيشوايان الهى را هضم كنند و يا نيروى شهوت و مقام پرستى بر آنان چيره مى‏باشد ، در برابر اسلام عرض اندام نموده‏اند ،ولى همه آن عرض اندام‏هاى عريض و طويل از حدّ ألفيل ، ما الفيل ، و ما أدراكَ ما الفيل ، له خرطوم طويل فيل ، چه فيلى تو چه ميدانى فيل چيست براى آن فيل خرطومى است دراز )تجاوز ننموده و در مقابل سوره مباركه فيل كه به تنهائى از نظر فصاحت الفاظ و بلاغت معنى در چند آيه محدود ميتواند معجزه بودن قرآن را اثبات نمايد بمنزله هيچ است .

شايد شما قرآن را مكرّر خوانده باشيد ، ولى يكبار هم با دقّت همه جانبه در فرهنگ آن سرزمين كه پيامبر در آن مبعوث شده و در آن دوران كه آن بزرگوار رسالت خود را ابلاغ فرموده است ، فقط بعنوان نمونه بسيار كوچك در اين سوره كوچك بينديشيد أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ، أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِى‏ تَضْلِيلٍ . وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابيلَ . تَرميهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجّيلٍ . فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ . [ الفيل آيات 1 تا 5] ( آيا نمى‏بينى پروردگار تو چه كرد با اصحاب فيل ؟ آيا حيله پردازى ،آنان را در گمراهى قرار نداد ؟ پروردگار تو پرنده ابابيل را بر آنان فرستاد . سنگهايى از سجّيل را بر آنان باريدند .

پس آنان را مانند برگ خورده شده [ يا جويده شده ] محو نمود . ) آيا بى‏نظير بودن و اعجاز اين جملات با عظمت با كمترين آگاهى به لغت عربى و عظمت محتواى هر جمله مستقلاّ و عظمت مجموع جملات از حيث لفظ و و معنى اثبات نميشود ؟ آيا اين جملات ، قابل مقايسه با آن جملات فوق كه گوينده براى خنداندن مردم مغموم و مهموم آنها را بيان نموده است ميباشد ؟ اگر چه سرتاسر نهج البلاغه اين فرزند عزيز قرآن مانند خود قرآن روشنگر عقائد و اصول و احكام و تكاليف اسلامى است كه هر خردمند آگاه ميتواند با توجّه لازم بآن دو ، شكست ناپذير بودن اركان اسلام را بپذيرد ، با اين حال ما مقدارى از اركان اسلام را براى اثبات شكست ناپذير بودن آن متذكّر ميشويم :

1 آيا اين ركن ( اصل ) شكست پذير است كه جهان هستى با اين نظم و آيات روشن نميتواند خود بخود بوجود آمده و ضامن جريان قانونى شگفت انگيز خود باشد ، و اينكه با دقت در ماهيّت و مختصّات كائنات اين جهان ، هدف والائى در حركت مجموعى آن مشاهده ميشود ، ميتوان ترديد كرد ؟ نه هرگز ، مگر اينكه بخواهيم براى اشباع حسّ خودخواهى در اشكال علم نمائى و آزاد انديشى و شجاعت و دليرى ،با كلماتى از قبيل : مادّه مطلق است ، ازلى ، ابدى ، ذاتى خود و ديگران را بفريبيم

2 آيا اين ركن ( اصل ) شكست پذير است كه چنين جهانى بدون خداوند خالق و حكيم و توانا محال است و اگر كسى بخواهد وجود آنرا انكار نمايد ، مجبور است به عدد موادّ و صور و روابط آنها با يكديگر در عرصه جهان هستى ، خدايانى را تصوّر كند و اعتقاد بآنها پيدا نمايد ؟ يعنى يك خدا را رها كند و به خدايان بينهايت معتقد شود ؟

3 آيا اين ركن ( اصل ) شكست پذير است كه ميگويد : اين خدا بايد داراى همه صفات كمال مانند علم ، قدرت ، عدل و اختيار . . . بوده باشد ؟

4 چگونه تصوّر ميرود كه ركن ( اصل ) نبوّت شكست بپذيرد با اينكه ميدانيم تكيه انسانها به آداب و رسوم و فرهنگ و تعقّل خويشتن اگر دردى از آنان را در جامعه واقعا درمان نموده باشد ، دردهاى رنج‏آورترى را براى آنان بوجود آورده است .

و بقول صائب تبريزى

ز خنده روئى گردون فريب رحم مخور
كه رخنه‏هاى قفس رخنه رهائى نيست

اين مطلبى است كه حتّى متفكّرانى بزرگ در مغرب مانند وايتهد پذيرفته‏اند كه از آغاز زندگى اجتماعى بشر تاكنون ، هر مكتبى كه براى تنظيم زندگى انسانها از طرف خود آنان اراءه شده است ، اگر دردى و نقصى را بر طرف كرده است ، نقص و دردهائى ديگر را براى آنان ارمغان آورده است . دليل بطلان تكيه بر عقل گرايى به معناى غربى آن ( راسيوناليسم ) وجود و افزايش دائمى ناگواريهاى جسمانى و روانى است كه با پيشرفت چشمگير در علوم و صنايع ، دامنگير انسانها شده است . و از طرف ديگر ، عقل نظرى محض بدون در نظر گرفتن احساسات برين فطرت و كمال گرايى انسانها چه كار ميتواند انجام بدهد [ جز اينكه با كمال متانت فقط به كار خود مشغول شود و به واقعيّات ما فوق خود تجاوز ننمايد ] زيرا

عقل سر تيز است و ليكن پاى سست
زانكه دل ويران شده است و تن درست

آيا چنين نيست كه هر چه زمان جلوتر ميرود ، روش ماكياولى در اداره اجتماع و طرز تفكّرات هابس در انسان شناسى بيشتر تقويت ميشود ؟ قطعا چنين است . آن قدرت پرست خودخواه كه ميگويد : « ما بايد اراده خود را به ديگران تحميل كنيم » ( هيتلر ) آيا اين بيچاره كه نماينده همه قدرت پرستان ديروز و امروز بوده است ، پرستنده عقل نظرى جزئى و مخرّب دل و فطرت نبوده است ؟ فقط اصل شكست ناپذير نبوّت است كه ميتواند بشر را بجاى خود بنشاند و عقل و دل و فطرت او را به فعليّت برساند و قابل بهره بردارى بسازد . خلاصه ، تاكنون هيچ يك از مجموعه‏هاى قوانينى كه با تفكّرات خود بشر براى حيات بشرى تدوين شده است ، نتوانسته است در پيشبرد انسانها براى تعديل خودخواهى ، سودجوئى ، تنازع در بقا ، شهوت پرستى و تحقّق بخشيدن به عدالت و آزادى معقول اثرى داشته باشد . فقط اصل ( ركن ) نبوّت است كه ميتواند براى تعديل مزبور و تحقّق بخشيدن به عدالت و آزادى معقول قدم بردارد . اين ركن براى ادامه و تفسير خود نيازمند ركنى ديگر است كه امامت ( ادامه رهبرى الهى جامعه ) ناميده ميشود .

مضمون اين بيت :

روزگار و چرخ و انجم سربسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

را مورد دقّت قرار بدهيد . اينجانب در طول مطالعاتم اين مضمون را كه اگر روزى ( معادى ) نباشد كه در آن روز به مسؤوليّتها و اندوخته‏ها و اعمال انسان رسيدگى شود و اگر ابديّتى پشت سر اين روزها و شبهاى وابسته به مبادى و اصول نباشد ، دنيا بازيخانه و رقّاصخانه‏اى بيش نخواهد بود و هر كس دم از انسانيّت و ارزش و عدل و حقّ و آزادى بزند ، يا ضعيفى است بدبخت يا ريا كارى است مكّار ، يا ماكياولى است كه از اين مفاهيم دامى ساخته و پيش پاى مردم ساده لوح انداخته است . در صورتيكه ارزش‏ها و گذشت از لذائذ و احساس و انجام تكليف در مافوق سودجوئى‏ها و شرف و كمال و عشق حقيقى ، همه اينها واقعيّاتى هستند كه با نظر به احكام عقل آگاه و وجدان و اصول عالى فرهنگى قابل قبول ، نميتوان آنها را مورد ترديد قرار داد . و بديهى است كه پذيرش واقعيّات مزبور بدون وابستگى آنها به خداوند كمال بخش بهيچ دليلى مستند نمى‏باشد .

6 آيا اين ركن كه انسانها همگى حقّ حيات شايسته انسانى را دارند ،شكست پذير است ؟

7 آيا اينكه اين دنيا جايگاه عبور است و خود ذاتا مطلوب مطلق نيست وجهان بهترين عرصه براى رشد و كمال است ، قابل اعتراض است ؟

8 آيا اين اصل اساسى كه اگر پاسخى صحيح به « چرا » ( در اين دنيا زندگى ميكنم ؟ ) بدست نياوريد ، هيچ « چگونه » اى براى شما در اين دنيا قابل تفسير و توجيه نخواهد بود ، قابل تزلزل است ؟

9 آيا اين اصل كه « اگر بخواهيد به نتيجه‏اى برسيد بايد كار و تلاش انجام بدهيد » ، ميتواند از بين برود ؟

10 آيا اين ركن محكم كه همه انسان‏ها بايد از حقّ آزادى و عدالت برخوردار باشند ، قابل اعتراض است ؟

11 آيا احتمال ميرود كه روزى فرا رسد كه آدميان بدون مراعات قانون زناشوئى براى لذّت زودگذر شهوترانى ، دروازه ورود به عرصه زندگى را ببازى بگيرند و سپس بگويند : هيچ كس مجاز نيست انسانى را از دروازه خروج زندگى بيرون براند ؟ آيا اين يك مسخره شرم آور نيست كه دروازه ورود بزندگى آزاد ، مطلق و باز باشد ولى دروازه خروج ممنوع العبور تلقّى شود ؟ هرگز احتمال ندهيد كه روزى فرا رسد كه قانون زناشوئى لغو شود و آدمكشى ممنوع تلقّى گردد . اينست يكى از آن اركان اسلامى كه محال است حتّى يك روز قابل چشم پوشى بوده باشد . اين اركان اساسى را مورد دقّت قرار بدهيد كه ببينيم آيا ممكن است روزى انسانها چشم باز كنند و ببينند اين اركان از بين رفته‏اند ؟

12 علم و معرفت براى « حيات معقول بشرى » ضرورت دارد ؟

13 تساوى در برابر حقوق .

14 عمل به تعهّدها و پيمانها .

15 حفظ ارتباط با خدا بوسيله عبادات و ديگر تكاليف و دستورات الهى .

16 ذيحقّ تلقّى كردن انسانها در امتيازى كه بدست آورده ميشود . مثلا اكتشافى مفيد كه نصيب يك انسان مسلمان ميشود ، با داشتن حقّ اختصاص اولى ،

انسانهاى جامعه را كه نياز بآن دارند ، داراى حقّ تلقّى مى‏كند و خود را واسطه فيض خداوندى بر بندگانش ميداند . اين اشتراك در حقّ امتيازات ناشى از زور و جبر نيست ،بلكه يك مسلمان اين اشتراك را در « حيات معقول » از اعماق وجدانش درك مى‏كند .

17 ملاك ارزش يك انسان با بيدارى وجدان كار او در اين زندگانى تعيين مى‏گردد . ما در مباحث آينده بحثى مشروح درباره كار و وجدان كار و رابطه آن با شخصيّت آدمى مطرح خواهيم نمود .

18 جامعه و افراد آن ، بايد ارزش كار هر كسى را پرداخت نمايند و به رضايت اضطرارى كارگر ( چه عضلانى و چه فكرى ) كفايت نكنند .

19 تأمين فرهنگ هدفدار و پويا براى افراد جامعه و آماده كردن وسائل انتقال آن به نسل آينده .

20 تأمين اقتصاد بارور و پويا حتّى آماده ساختن آن براى نسل‏هاى بعدى .

21 تنظيم و ترتيب كار عضلانى و فكرى براى افراد جامعه بطوريكه كارگران و كارمندان بتوانند به لذائذ و ضرورتهاى فكرى و روانى خود برسند و مبدّل به پيچ و مهره‏هاى ناآگاه و مجبور ماشينى نگردند . آيا اين اركان و ديگر احكام و تكاليف اسلامى كه بر اركان بيست و يك گانه فوق استوارند ، قابل تزلزل و فرو ريختن مى‏باشند ؟ 7 ، 12 فجعله أمنا لمن علقه ، و سلما لمن دخله ، و برهانا لمن تكلّم به ، و شاهدا لمن خاصم عنه ، و نورا لمن استضاء به ، و فهما لمن عقل . ( و براى كسى كه خود را به آن وصل نمود موجب ايمنى قرار داد و براى كسى كه در آن داخل گشت عامل صلح و صفا ، و برهان براى كسى كه با اسلام سخن گفت و شاهد براى كسى كه درباره آن با ديگران به احتجاج پرداخت . خداوند اسلام را نورى براى كسى كه طلب روشنائى از آن نمود ، قرارداد و فهمى براى كسى كه تعقّل ورزيد . )

استناد مختصّات وارده در جملات امير المؤمنين عليه السّلام به اسلام قطعى است .

1 خداوند سبحان اسلام را عامل امن و آسايش قرار داد براى كسى كه خود را بآن وصل نمود . اين امن و آسايش معلول عمل به احكام و تكاليف اسلامى است كه در همه اجزاء و پديده‏هاى زندگى آدمى ( كردار و انديشه و سخن و هرگونه حركات و سكنات ) وجود دارد ، يعنى يك انسان مسلمان هرگز احساس گسيختگى از مبدأ آفرينش و واضع قوانين دو قلمرو انسان و جهان نمى‏نمايد . اينكه پيشوايان اسلام فرياد مى‏زنند :

جهان هستى بارگاه خدا است يا جهان هستى رصدگاهى براى نظاره و انجذاب به بينهايت است ، پرمعناتر از آنست كه ما اين گونه جملات را ذوقيّات ادبى تلقّى كنيم و لحظاتى با ذكر آنها دل خوش بداريم . معناى اين جملات با توجّه باينكه همه اجزاء و پديده‏هاى زندگى در پرتو احكام و تكاليف الهى ، مستند به قانون و اصل است ، بخوبى روشن ميشود . بهمين جهت است كسى كه به اسلام پيوسته و در پرتو اين دين فطرى و عقلانى زندگى ميكند ، نه نگرانى دارد و نه اضطراب و تشويشى .

2 اسلام عامل صلح و صفا است براى كسى كه در آن داخل شود . احترام به صلح و صفا در اسلام مستند باحترام بسيار شديد بجان آدمى بلكه به جان هر جانداريست .

بهمين جهت است كه اسلام نه‏تنها جنگ و رزم آورى را محكوم مى‏كند ، بلكه وارد ساختن ناچيزترين مزاحمت را بر جانهاى آدميان ممنوع مينمايد ، مگر اينكه يك جاندار خواه حيوان بمعناى عمومى آن باشد و خواه بمعناى انسان ، در صدد تزاحم و وارد كردن آسيب غير مجاز بر جان جاندارى برآيد كه مطابق كمّيّت و كيفيّت آن آسيب ،مستحقّ كيفر خواهد بود .

3 اسلام براى كسى كه بخواهد بوسيله منطق عقائد و احكام آن سخنى بگويد ، برهانى است لازم الاتّباع . يعنى كسى كه در پرتو عقايد و مقرّرات اسلامى سخنى ميگويد و عملى انجام ميدهد و مى‏انديشد و هدف‏گيرى مى‏نمايد ، بر مبناى بيّنه و برهان انجام ميدهد ، مخصوصا با توجّه باينكه اسلام براى اثبات هر ادّعائى مطالبه دليل و برهان مينمايد و ميگويد :وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصارَى‏ تِلْكَ أَمانِيُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ [ البقره آيه 111] .به آنان كه ادّعا ميكنند : كسى هرگز به بهشت داخل نخواهد شد مگر اينكه يهود يا نصرانى باشد ، اين خواسته‏هاى آنها است ، بگو باين ادّعاى خود برهانتان را بياوريد اگر راستگويانيد . ) بالاتر از اين خداوند سبحان در موردى از آيات قرآنى ميفرمايد :

يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جائَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ . [ النّساء آيه 174 ] ( اى مردم ، براى شما برهانى از پروردگارتان آمده است . ) ملاحظه ميشود كه خداوند متعال اصل دين اسلام يا قرآن را كه اساسى‏ترين منبع اين دين مقدّس است ، برهان مينامد . و اين نامگذارى اشاره بر اين است كه عقائد و دستورات اسلامى بقدرى روشن و محكم است كه گوئى سرتاسر آن ، برهان و دليل روشن و قطعى است .

4 اسلام شاهدى است براى كسيكه بخواهد درباره آن با ديگران به احتجاج بپردازد . اين مختصّ چهارم در حقيقت مختصّى محدودتر در برابر مختصّ سوم است كه توضيح داديم ، زيرا مختصّ سوم روشنائى و خرد پسندانه بودن اسلام را بطور عموم چه براى مسلمانان و چه براى غير مسلمانان تذكّر ميدهد و در مختصّ چهارم عظمت قدرت دفاعى اسلام را در برابر غير مسلمانان مطرح ميفرمايد .

5 اسلام نورى است براى كسى كه بخواهد از اين دين مقدّس انسانى روشنائى بگيرد . چنانكه خداوند در شرط تأثير قرآن فرموده است :

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ . [ الإسراء آيه 82] ( و ما از قرآن ميفرستيم آنچه را كه براى مؤمنان شفا و رحمتى است . ) ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ . هُدىً لِلْمُتَّقينَ .[ البقره آيه 3]

( آن كتاب ( قرآن ) هيچ شكّى در آن نيست . هدايت كننده‏ايست براى مردم با تقوى . ) اين مضمون كه وسائل هدايت و كمال و رشد براى كسى مفيد است كه در صدد قرار گرفتن در مسير هدايت براى انجذاب به رشد و كمال بوده باشد ، در مواردى از قرآن وارد شده است . معنايش اينست كه الطاف و عنايات خداوندى همانگونه كه هستى را با اراده‏اى كه دو حرف كن ( باش ) آن را ابراز نموده است ، بوجود آورده و بجريان انداخته است ، با كلمه إرجع ( برگرد ) بسوى خدا و إنّا إليه راجعون هم انسانها را بسوى كمال دعوت فرموده است . در اين حركت پر معنا هر كسى و هر جامعه‏اى كه خود را آماده ديدن ميكند ، آن نور را كه واقعيّات را به او ارائه ميدهد ، خواهد ديد و آن وسيله را كه فعّاليّت‏هاى رو به گرديدن تكاملى را قابل تحقّق خواهد ساخت بدست خواهد آورد . در دو بيت زير دقّت فرمايد :

تو درون چاه رفتستى ز كاخ
چه گنه دارد جهانهاى فراخ

مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون تو را سوداى سر بالا نبود

6 اسلام عاليترين فهم و واقعيّات را براى فهميدن در اختيار كسى ميگذارد كه تعقّل نمايد . با نظر به اركان بيست و يك گانه كه در مبحث گذشته گفتيم اين مسأله هم اثبات ميشود كه همانگونه كه انسان با گرايش به اسلام و پذيرش عقائد و عمل به دستورات آن با عاليترين واقعيّات ارتباط برقرار ميكند ، به فهم برين كه عبارتست از دريافت عالى‏تر درباره واقعيّات نائل ميگردد . هر كسى كه از اين فهم برين محروم است ، در حقيقت از اشراف عالى بر واقعيّات محروم است . آرى ، امكان دارد كه انديشه شما بقدرى قوىّ و نافذ باشد كه در معلومات خود كمترين خطائى را مرتكب نشويد . ممكن است حافظه شما همان گنجايش حقيقى خود را كه ميتواند يك ميليون ميليارد واحد ثبت و حفظ نمايد ، بكار بيندازد و رقم مزبور را براى شما ذخيره كند .

مانعى ديده نميشود از اينكه نيروى تعقّل شما در حركت مطابق قوانين و اصول ثابت شده ، كار خود را در مسير حركت خود بخوبى انجام بدهد ، چنانكه قدرت تجسيم شما ممكن است درباره هر موضوع و قضيّه‏اى عالى‏ترين تجسيم را كه عبارتست از موجود تلقّى كردن شى‏ء معدوم و معدوم تلقّى كردن شى‏ء موجود و فروع اين قضيّه ، انجام بدهد . ممكن است اراده شما بهترين اراده بوده و خود شما از هوش و فراست و كياست عالى برخوردار باشيد ، چنانكه ميتوانيد از نيرومندترين قدرت تجريد در كلّيّات و مفاهيم و عمليّات رياضى بهره‏ور باشيد .

آرى ، ممكن است همه استعدادهاى عالى را در خود بفعليّت برسانيد ، ولى اگر از آن فهم برين كه فروغى خاصّ بر همه فعّاليّتهاى استعدادها و نبوغها مى‏اندازد و آنها را داراى معنائى معقول و وابسته به آهنگ كلّى هستى مينمايد ،محروم باشيد ، اين فرض كه متأسّفانه اكثريّت قريب باتّفاق انسانها را در برميگيرد ،نتيجه‏اى جز برهم زدن مقدارى از اجزاء و روابط عالم طبيعت و جست و خيز و قرار دادن امتيازات بدست آورده در اختيار خود طبيعى خويش و ديگران نخواهد داشت .

فهم برين و مختصّات آن

اگر فهم برين ، گوش آدمى را بكار بيندازد ، آهنگ هستى را ميشنود .

اگر چشمان آدمى را وادار به ديدن نمايد ، فروغ بسيار تابناك فوق طبيعت را كه در عرصه طبيعت مى‏درخشد در مى‏يابد و فقط در آنموقع است كه مى‏فهمد :

آن صنم حلّه پوش سوى بصر ميرود .

اگر انديشه را آبيارى نمايد ، عالم هستى و هر چه را كه در آن است ، با برهان واضح درك مينمايد و مى‏پذيرد .

اگر اراده را همراهى كند ، جز براى تحريك خير و كمال بجريان نميافتد . ممكن است شما بگوييد : با اين همه امتياز و عظمت كه درباره فهم برين شمرديد آيا مى‏توانيد فهم برين را براى ما قابل فهم بسازيد ؟ ميگوئيم : آرى ، نه تنها شما مى‏توانيد فهم برين را درك كنيد ، بلكه اگر واقعيّت آن را با خودخواهى‏ها و آن قسمت از عوامل درك و دريافت كه فقط در اشباع خودخواهى‏ها بكار مى‏افتد ، نپوشانيد ، با شنيدن اين دو كلمه ( فهم برين ) ، بديهى‏ترين حقيقت را دريافت خواهيد كرد . حتما شما تاكنون حوادثى را در گذرگاه عمرتان حدس زده‏ايد و همانگونه كه حدس زده‏ايد ، واقع گشته است .

و مسلّم است كه در دريافت‏هاى حدسى ، تفكّر منطقى با جريان قانونى در مغز انسان بوجود نمى‏آيد ، بلكه انسان واقعيّتى را با يك روشنائى خاصّ در مى‏يابد ، بدون عبور از مقدّمات قانونى لازم . نيز شما تاكنون بوسيله استشمام با واقعيّاتى ارتباط برقراركرده ‏ايد و اگر در خود شما اين نيرو وجود نداشته است ، در ديگران ديده يا شنيده‏ايد كه از نيروى استشمام برخوردارند ، مانند : استشمام بازرگانى ، استشمام قضائى ، استشمام مديريّت ، استشمام سياسى و نظامى و غير ذلك . مسلّم است كه استشمام كه معناى لغوى آن عبارتست از بو بردن ( دريافت بو ) با هيچيك از پديده‏ها و جريانات ذهنى معمولى ، مانند انديشه و تخيّل و تعقّل و تداعى معانى و الهامات ، قابل تفسير و تعريف نمى‏باشد و با اينحال چنانكه وجود پديده حدس قابل ترديد نيست ، همچنين وجود پديده استشمام كه يكى از انواع دريافت‏هاى فوق منطقى رسمى ميباشد ، قابل شكّ و انكار نيست . بعضى از عرفا مانند مولوى ، آن مغز را كه نتواند آدمى را از راه استشمام برين بكوى كمال رهنمون شود ، مغز نميدانند ، زيرا

بينى آن باشد كه او بوئى برد
بوى او را جانب كويى برد

مسلّم است كه هيچ يك از حدس و استشمام هرگز بدون علّت در مغز آدمى بروز نميكند ، و حتما علّتى بوجود ميآيد كه آن دو پديده در مغز آدمى پديدار ميگردند ،زيرا آن دو از قانون علّيّت بركنار نيستند . آنچه كه آن دو را از ديگر انواع درك و دريافت متمايز ميسازد ، اينست كه يا سرعت انتقال از مقدّمه به مقصد در هنگام حدس بقدرى زياد است كه انسان احساس نميكند كه از مقدّمات متعدّدى عبور كرده و به نتيجه ( مقصد ) رسيده است و يا ممكن است خداوند متعال در مغز آدمى نيروئى قرار داده است كه بوسيله آن بدون حركت از مسير با ورود به مقدّمه يا دريافت آن ، مقصد را درمى‏يابد .

امّا استشمام عبارتست از دريافت واقعيّتى مانند دريافت عينى آن ، از امورى كه مغزهاى معمولى نميتوانند آن واقعيّت را از چنان امورى دريافت نمايند . نسبت فهم برين به مبادى و حقائق كلّى عالم هستى ، نسبت حدس و استشمام است بواقعيّات معمولى كه آدمى در زندگى با آنها ارتباط برقرار ميكند . اين فهم برين فقط از معرفت مقرون به عمل بوجود ميآيد . [ 1 ]

[ 1 ] حكيم سنائى ميگويد :

از خويشتن آزاد زى ، از هر بلائى شاد زى
هر جا كه باشى راد زى ، چون يافتى از عشق شمّ

در منابع اسلامى كلماتى مانند نور و هدايت عالى ، بعنوان عامل فهم برين بكار رفته است ، مانند :

وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا . [ العنكبوت آيه 69] ( و كسانيكه در مسيرى كه ما معيّن كرده‏ايم مجاهدت ميورزند ، ما آنانرا براههاى خود هدايت ميكنيم . ) قطعى است كه اين هدايت بوسيله معرفتى والاتر از معلومات و معارف معمولى و رسمى بدست مى‏آيد ، زيرا خداوند سبحان عوامل علم و معرفت معمولى و رسمى را در اختيار همگان قرار داده است . آن معرفت والا كه در نتيجه مجاهدت‏ها بوجود مى‏آيد و هدايت خداوندى را به ارمغان ميآورد ، همان فروغ فهم برين است كه تعبير نور هم درباره آن وارد شده است از آنجمله :

يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ . [ النور آيه 35 ] ( خداوند كسى را كه بخواهد ، بنور خود هدايت ميكند . ) و ترديدى نيست در اينكه هدايت تشريعى بمعناى عامّ آن متعلّق به همه انسانها است ،

و بهمين دليل همه انسانها مسؤول و مكلّفند . و معناى اينكه خداوند كسى را كه بخواهد به نور خود هدايت ميكند ، آن نيست كه خداوند بدون حكمت و علّت ، مشيّت خود را بهدايت برخى از مردم به نور خود متعلّق مينمايد ، بلكه چنانكه در مباحث گذشته با نظر به مضامين آيات قرآنى و حكم عقل متذكّر شده‏ايم ، مشيّت خود را به هدايت كسى متعلّق مينمايد كه خود را در مسير هدايت قرار داده و به تكاپو افتاده باشد ، مانند تعلّق مشيّت ذات اقدس به گمراه ساختن كسى كه خود را در مسير گمراهى قرار داده است . خلاصه اين نور همان فروغ تابناك الهى است كه بر مغزها و دل‏هاى انسانهاى متعهّد واقعى مى‏افتد و باعث ميشود كه از همه نمودهاى عالم هستى اعمّ از انسان و ديگر موجودات ، علاماتى براى واقعيّتهاى پشت پرده شهود مينمايد . اين فروغ ربّانى در آياتى متعدّد در قرآن مجيد آمده است . از آنجمله : البقره آيه 257 ، المائده آيات 15 و 16 و 44 و 66 ، الأعراف آيه 157 ، ابراهيم آيات 1 و 5 ، النّور آيات 35 و 40 ،الأحزاب آيه 43 ، الزّمر آيه 22 ، الحديد آيات 9 و 28 ، الطّلاق آيه 11 ، الانعام آيه 122 و الشّورى آيه 52 .

اين مضمون در بعضى از روايات آمده است كه : إتقوا المؤمن فإنّه ينظر بنور اللّه . ( بر حذر باشيد درباره مؤمن ، زيرا او با نور خداوندى مينگرد . ) يعنى انسان با ايمان را مانند ديگران تلقّى نكنيد .و همچنين روايت بسيار معروف العلم نور يقذفه اللّه فى قلب من يشاء من عباده . ( علم نورى است كه خداوند در دل هر كسى از بندگانش كه بخواهد مى‏تاباند . )نيز روايت مشهور كه ميگويد : من أخلص للّه أربعين صباحا ، أجرى اللّه الحكمة من قلبه على لسانه . ( هر كسيكه چهل روز براى خدا اخلاص بورزد ، خداوند حكمت را از قلب او بر زبان او جارى مى‏كند . ) در سوره الحجر آيه 75 ميفرمايد :إِنَّ فِى‏ ذلِكَ لَأياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ .( قطعا ، در داستان قوم لوط علاماتى است براى علامت شناسان . ) مقصود از ذلك ، خواه آثار عذابى باشد كه بر قوم لوط نازل شده و تا امروز باقى است و خواه مجموع جريانات آن داستان باشد ، براى هر انسان علامت شناس كه با فهم برين خود ، از علامات ظاهر ، پشت پرده‏هاى سطح ظاهرى را در مى‏يابد ،بيان طرق دريافتهاى عميق بوسيله فهم برين است .

13 ، 20 و لبّا لمن تدبّر ، و آية لمن توسّم ، و تبصرة لمن عزم ، و عبرة لمن اتّعظ ،و نجاة لمن صدّق ، و ثقة لمن توكّل ، و راحة لمن فوّض ، و جنّة لمن صبر ( خداوند سبحان اسلام را مغزى قرار داد براى كسيكه انديشيد ، و علامت براى كسيكه فراست و فهم برين بكار انداخت ، و بينائى براى انسانى كه داراى عزم و تصميم [ براى خيرات ] است ، و عبرت براى كسيكه پند بپذيرد ، و نجات براى تصديق كند ، و اطمينان براى كسيكه توكّل كند ، و راحتى براى كسيكه همه امور خود را بخدا بسپارد و سپر براى كسيكه شكيبا باشد . )

تدبّر و علامت شناسى و بينائى و عبرت اندوزى و نجات و آرامش و راحت و نگهدارنده از حوادث ويرانگر ، صفات عاليه‏اى است كه اسلام به انسان مسلم مى‏دهد .

مقدارى از صفات عاليه كه تعهّد واقعى به اسلام در انسان بوجود مى‏آورد ،در مبحث گذشته مطرح شد ، مقدارى ديگر از آنها ، در همين مبحث كه عنوان نموده‏ايم ،مشاهده مى‏شود . بدانجهت كه اساس صفات مورد بحث را در مبحث گذشته تحت عنوان فهم برين بررسى و تحقيق نموديم ، لذا در اين مورد به شرح و تفصيل آن نمى‏پردازيم . در اين مورد فقط بيك اصل مهمّ اشاره ميكنيم كه درك و پذيرش آن ،از ديدگاه معرفت در اسلام بسيار ضرورت دارد : اكثر صفات عاليه‏اى كه امير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه ، بانسانهاى مسلمان حقيقى نسبت ميدهد ، از مقوله عوامل علم و درك و دريافت مى‏باشند مانند :

1 برهان براى كسى كه بخواهد بر مبناى اسلام سخن بگويد .

2 شهادت براى كسى كه در برابر خصم بايستد .

3 نور براى كسى كه بخواهد از اسلام روشنائى بگيرد .

4 فهم برين براى كسى كه تعقّل كند .

5 مغز براى كسى كه بينديشد .

6 علاماتى براى علامت شناسان جهت دريافت باطن اشياء و حوادث .

7 بينائى براى صاحبان عزم و تصميم براى حركت و تكاپو در مسير رشد و هدف اعلاى زندگى .

8 عامل تجربه اندوزى براى كسى كه از واقعيّات « آنچنانكه هستند » و « آنچنانكه بايد باشند » عبرت و پند بگيرد . 21 ، 30 فهو أبلج المناهج ، و أوضح الولائج ، مشرف المنار ، مشرق الجوادّ ، مضى‏ء المصابيح ، كريم المضمار ، رفيع الغاية ، جامع الحلبة ، متنافس السّبقة ،شريف الفرسان ( پس راههاى اسلام روشن‏ترين راهها است ، و مدخلهاى آن واضح‏ترين مدخلها است ، منار ( مشعل گاه ) آن بلندترين مشعل گاه‏ها است ، جادّه‏هاى آن درخشان ،چراغهاى آن فروزان است ، ميدان تكاپويش با كرامت ، داراى غايتى رفيع و وسائلى جامع براى سبقت [ در تكاپو براى كمال ] جائزه [ پاداش سبقت ] در آن ،مورد رقابت شديد ، سوارانش شريف‏اند . )

چون اسلام داراى چنين مختصّاتست ، لذا باعث بوجود آمدن فهم برين و برهان روشن و نور و مغز فعّال مى‏باشد .

در حقيقت اوصاف عالى اسلام كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير بيان فرموده است ، عوامل اصلى آن صفات والاى معرفتى و شخصيّتى است كه در مبحث قبلى مطرح شده است . باين معنى : بدانجهت كه راه‏هاى اسلام روشنترين راهها است و طرق ورود به عقائد و تكاليف اين دين الهى واضح‏ترين طرق است و مشعلهاى آن فروزانترين مشعلها است . . . در نتيجه هر كسى كه با صفاى دل و برخوردارى از خرد سليم در صدد شناخت و پذيرش اين دين مقدّس برآيد ، قطعى است كه براى سخن گفتن برهان محكم خواهد داشت و براى از بين بردن هر خصومت نابكارانه‏اى شاهد از آن خواهد آورد ، داراى نور درونى گشته و بمقام والاى فهم برين خواهد رسيد . اسلام انسانها را به هدف اعلا و غايت بسيار با عظمتى رهنمون ميگردد .

اسلام مى‏گويد : چون مبدأ وجود انسانى عالى‏ترين مبدأ است ، لذا غايت وجود او نيز عالى‏ترين غايات مى‏باشد ، لذا اگر كسى بفهمد كه وجود او از كدامين مبدأ بجهان هستى سرازير شده است ، خواهد فهميد كه غايت و هدفى كه بايد بسوى آن حركت كند ، عالى‏ترين غايات است . اين سخن حكيمانه را فراموش نكنيم كه :آنچه از بالا بوجود آمده است در پايين ختم نميگردد و هرگزاين جمله امير المؤمنين عليه السّلام را كه فرموده است : إن لم تعلم من أين جئت لا تعلم إلى أين تذهب . ( اگر ندانسته باشى كه از كجا آمده‏اى نخواهى فهميد بكجا خواهى رفت . ) از لوح دل نزدائيم ، و براى اينكه مسافر بودن خود را در اين دنيا رو به كمال بفهميم ،بايد از مبدئى كه براه افتاده‏ايم آگاهى داشته باشيم

دگر گفتى مسافر كيست در راه ؟
كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه

شيخ محمود شبسترى جائزه حركت در « حيات معقول » اسلام ، با ارزش‏ترين جائزه‏ايست كه عظمت آن فوق تصوّر ما انسانها است . اين جائزه همان غايت عليا و هدف اعلا است كه نيل به لقاء اللّه در ايّام اللّه در صقع رضوان اللّه مى‏باشد . 31 ، 36 التّصديق منهاجه ، و الصّالحات مناره ، و الموت غايته ، و الدّنيا مضماره و القيامة حلبته ، و الجنّة سبقته . ( راه راست اسلام تصديق اصول اوّليّه آن است و اعمال صالحه منار ( مشعل گاه ) آن است و مرگ پايان گرفتارى‏هاى مسلمانان است و دنيا ميدان مسابقه او و قيامت موقع اجتماع همه وسائل مسابقه او و بهشت پاداشش . )

تفسير اين جملات در مباحث گذشته آمده است . 37 ، 42 و منها فى ذكر النّبىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم . و از جمله اين خطبه است در ذكر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم .حتّى أورى قبسا لقابس ، و أنار علما لحابس ، فهو أمينك المأمون ، و شهيدك يوم الدّين ، و بعيثك نعمة و رسولك بالحقّ رحمة ( تا آنگاه كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شعله‏اى از انوار مقدّس اسلام را براى طالب و گيرنده نور برافروخت ، و علامت ارشاد براى كسى كه در حيرت و ضلالت متوقّف شده است ، روشن ساخت . [ بار الها ] آن پيامبر ، امين و مأمون تو ،

و شاهد تو است در روز قيامت ، و مبعوث از جانب تو كه نعمتى بر جهانيان است و رسول بر حقّ تو كه رحمتى است براى عالميان . )

آن برگزيده خداوندى و مبعوث براى اتمام نعمت و رحمت عالميان فروغى الهى را براى عاشقان برافروخت .

محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نور علم و معرفت به اصول و مبادى و غايات عالم هستى و بانسان بالخصوص در همه آفاق جوامع انسانى برافروخت ،كه اگر خفّاش صفتان ظلمت پرست پرده روى چشمان خود و ديگران نمى‏كشيدند و مردم را بحال خود ميگذاشتند ، بدون ترديد امروز جوامع بشرى در انوار زندگى ميكردند نه در ظلمات متراكم . چه ظلمتى تاريكتر از اينكه براى بشر امروزى هيچ منطقى جز خود خواهى و هيچ رفتارى جز بر مبناى منفعت پرستى مطرح نيست . اگر اين ظلمت گرايى و ظلمت زايى را درست تحليل كنيم ، ريشه‏هاى آنرا در جهل انسان به خويشتن خواهيم يافت كه اشاعه آن در جوّ حيات انسانها عالى‏ترين آرمانهاى قدرت پرستان خود كامه مى‏باشد . اگر بگذارند و زمينه را آماده كنند كه انسانها اطّلاعى كافى از موجوديّت مادّى و معنوى خود بدست بياورند ، هرگز تن به ظلمت‏گرايى و ظلمت زائى نميدهند و همواره بدنبال اشعّه نورانى معرفت ميدوند . اين فطرت اصيل آدمى كه مبنايش بر معرفت گرايى استوار شده است ، نورگرا و نورزا است

نه شبم ، نه شب پرستم كه حديث خواب گويم
چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گويم

گر هلالم ، گر بلالم مى‏دوم
مقتدى بر آفتابت مى‏شوم

در آن هنگام كه واقعيّتى پس از گذشت زمانى در پشت پرده جهل ، براى شما آشكار و معلوم ميگردد ، يعنى شما بآن واقعيّت علم پيدا مى‏كنيد ، به درون خود توجّه كنيد . اگر اين توجّه شما جدّى باشد ، احساس خواهيد كرد كه گمشده‏اى را پيدا كرده‏ايد ، نه اينكه يك شى‏ء اضافى را بدست آورده‏ايد . و پس از پيدا كردن علم به يك واقعيّتى وقتى كه آن علم را از دست داديد ، مثلا واقعيّت معلوم را فراموش كرديد ، يا كشف شد كه علم شما از اوّل مخالف واقع بود ، احساس خواهيد كرد كه چيزى از موجوديّت شما سلب شده است ، نه اينكه يك چيز اضافى را از دست داده‏ايد . اين دو احساس حقيقى از يك مطلب فوق العاده با اهمّيّت بما خبر ميدهند كه عبارتست از :

آن روح با عظمتى كه در انسان دميده شده است ، بذر آگاهى و معرفت به همه اشياء در نهاد آن كاشته شده است ، لذا اگر بيك واقعيّتى علم پيدا كند ، در حقيقت آن بذر كاشته شده است كه روييده است و جزئى از ذات خود را بارور كرده است و اگر انسان به جهل خود ادامه بدهد يا پس از بدست آوردن علم بيك واقعيّتى آنرا فراموش كند يا خلاف واقع بودن آن ، بر وى آشكار شود ، در حقيقت آن بذر كاشته شده است كه پوسيده است ، نه اينكه چيز اضافى را از دست داده باشد .

سپس امير المؤمنين عليه السّلام با حالت ملكوتى نيايش بخدا عرض ميكند :[ بار الها ] آن پيامبر گرامى ، امين و مأمون تست . در آيات قرآنى اين مضمون با اشكالى مختلف در موارد متعدّد آمده است باضافه دليل قطعى عقلى كه ميگويد : احتمال كمترين خطا و خيانت در امر رسالت ، مانع از پذيرش رسالت آن صادق و مصدّق ميباشد . از جمله مواردى كه خداوند متعال بر امانت پيامبر تصريح فرموده است ،آيه ايست كه ميفرمايد :وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى‏ . إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى‏ . [ النّجم آيات 3 و 4 ]

( و آن پيامبر از روى هوى سخن نميگويد . سخن او نيست جز وحيى كه به او نازل ميشود . ) و آن پيامبر عظيم الشّأن شاهد خداوندى است روز قيامت . براى بررسى اين جمله و جملات قبلى مراجعه فرماييد به مجلّد يازدهم از صفحات 153 تا 167 . سپس امير المؤمنين عليه السّلام عرض ميكند : پيامبر اكرم براى افاضه نعمت خداوندى بر مخلوقات مبعوث شده است . اين جمله باحتمال قوى اشاره به آيه 3 از سوره المائده است كه مى‏فرمايد :اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى‏ وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً . ( امروز دين شما را براى شما تكميل و نعمت خود را براى شما اتمام و اسلام را براى دين [ جاودانى ] شما راضى شدم . ) و چه نعمتى براى انسان بالاتر از بيرون آوردن او از ظلمت و وارد كردن او در نور ؟ و جمله بعدى رحمت عامّه بودن پيامبر گرامى را بيان مى‏كند كه منطبق است بر آيه شريفه 107 از سوره الانبياء وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ .

( و ما ترا نفرستاديم مگر رحمتى براى همه عالميان . ) 44 ، 59 اللّهمّ اقسم له مقسما من عدلك ، و اجزه مضعّفات الخير من فضلك . اللّهمّ أعل على بناء البانين بنائه و أكرم لديك نزله ، و شرّف عندك منزله ،و آته الوسيلة ، و أعطه النّساء و الفضيلة ، و احشرنا فى زمرته غير خزايا و لا نادمين ، و لا ناكبين ، و لا ناكثين ، و لا ضالّين و لا مضلّين ، و لا مفتونين قال الشّريف و قد مضى هذا الكلام فيما تقدّم ، إلاّ أنّنا كرّرناه هاهنا لما فى الرّوايتين من الاختلاف . ( خداوندا ، از عدالت خود براى آن بزرگوار حظّى وافر عطا فرما ، و پاداشى ازخير فراوان از فضل خود بآن صاحب رسالت عنايت فرما ، خداوندا ، بناى او را بالاتر از بناى بنا كنندگان قرار بده و او را از بهترين الطاف ميزبانى در بارگاهت اكرام بفرما ، و مقام و منزلت او را شريف بگردان ، وسيله براى او عنايت بفرما و از عظمت و فضيلت برخوردارش بساز ، و ما را در گروه او بدون ابتلاء به رسوايى و بدون گرفتارى به ندامت و انحراف و عهد شكنى و گمراهى و گمراه كنندگى و غوطه‏ورى در فتنه‏ها محشور بفرما . ) شريف رضى گفته است : اين سخن در خطبه‏هاى گذشته آمده است و ما بجهت وجود اختلاف در روايات بار دوم در اينجا آورده‏ايم .

بار پروردگارا ، در برابر تكاپوها و فداكارى‏هاى بيحدّ و كران كه پيامبر تو در ارشاد و توجيه بندگان تو بسوى خيرات و كمالات انجام داد ،

او را از همه كمالات و خيرات برخوردار بفرما .اين دعا و نيايش نورانى كه بخوبى صدق و صفاى محض دعا كننده را كشف مى‏كند و اتّصال روح بزرگ او را با ملكوت ، با كمال وضوح اثبات مى‏نمايد ، مطالب بسيار با اهمّيّتى را اثبات مى‏كند كه بايد به آنها توجّه داشت . از آنجمله :

مطلب يكم ، محتويات خود جملات دعا است

كه مقدارى از آنها بيان كننده صفات عاليه رسول اكرم است :

1 برفروزنده نور .

2 نصب كننده علامت براى ارشاد حيرت زدگان وادى بلا تكليفى و گمشدگان بيابان خود كامگى‏ها .

3 امين و مأمون در گرفتن و ابلاغ رسالت .

4 شاهد الهى در روز قيامت .

5 نعمتى براى جهانيان كه آنانرا از ظلمات خارج ساخته و وارد عالم نور نموده است .

6 رحمتى براى عالميان كه واسطه فيض رحمت ربّانى بر بندگانش بوده است .امير المؤمنين عليه السّلام با ايمان كامل شش صفت با عظمت فوق را به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت مى‏دهد كه هيچ يك از آنها در ديگر انسانها در آن حدّ كامل كه به آن بزرگوار نسبت داده است ، وجود ندارد .

مطلب يكم ، محتويات خود جملات دعا است

كه مقدارى از آنها بيان كننده صفات عاليه رسول اكرم است :

1 برفروزنده نور .

2 نصب كننده علامت براى ارشاد حيرت زدگان وادى بلا تكليفى و گمشدگان بيابان خود كامگى‏ها .

3 امين و مأمون در گرفتن و ابلاغ رسالت .

4 شاهد الهى در روز قيامت .

5 نعمتى براى جهانيان كه آنانرا از ظلمات خارج ساخته و وارد عالم نور نموده است .

6 رحمتى براى عالميان كه واسطه فيض رحمت ربّانى بر بندگانش بوده است .

امير المؤمنين عليه السّلام با ايمان كامل شش صفت با عظمت فوق را به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت مى‏دهد كه هيچ يك از آنها در ديگر انسانها در آن حدّ كامل كه به آن بزرگوار نسبت داده است ، وجود ندارد .

مطلب دوم در حالت دعا و نيايش

كه جدّى‏ترين حالات روحى يك انسان الهى است ، همه موجوديّت و سطوح روانى و روحى دعا كننده با كمال خلوص مانند لوحه‏اى بى‏اختيار تسليم نقّاش زبردست مطلق مى‏گردد و فقط عملى كه در آن حال از آن لوحه سر ميزند ، عبارتست از خواستن و التماس خطوط و اشكال و الوان نقش از نقّاش زبردست مطلق براى حيات مطلوب خويش . در اين حالت الهى محض ، هيچ چيزى از آن لوحه تسليم شده در زير دست نقّاش جز تمام موجوديّت او ، نمودار نمى‏گردد ،لذا بايد گفت : هر كلمه‏اى كه دعا كننده‏اى مثل علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در حال دعا بر زبان مى‏آورد بارقه‏اى از بوارق تمام موجوديّت او است . نه تخيّل را در آن راهى است و نه توهّم و اراده طبيعى محض را . بنابر اين ، فرزند ابيطالب آن جدّى‏ترين انسان و آگاه‏ترين فرد اولاد آدم عليه السّلام [ بعد از پيامبر اكرم ] بر روى پرده هستى و پشت پرده آن ، با عظمت‏ترين ايمان و محبّت معقول را به پيامبر عظيم الشّأن اسلام داشته است و او آن انسان كامل را در حدّ اعلاى كمال ممكن براى يك انسان الهى ،بخوبى شناخته و از اعماق قلب او را ستوده است .

در اينجا نكته‏اى بسيار جالب از ابن ابى الحديد شارح معروف نهج البلاغه ديده مى‏شود كه محقّق مرحوم هاشمى خوئى آن را متوجّه شده و مورد تذكّر قرار داده است و ما نيز آن را با عبارات خود ابن ابى الحديد آورده و سپس آنرا بفارسى ترجمه مينمائيم :عبارات او چنين است :

قلت : سألت النّقيب أبا جعفر رحمه اللّه و كان منصفا بعيدا عن الهوى و العصبيّة فى هذا الموضع فقلت له : و قد وقفت على كلام الصّحابة و خطبهم فلم أر فيهم من يعظّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله تعظيم هذا الرّجل ، و لا يدعو كدعائه ، فإنّا قد وقفنا من « نهج البلاغة » و من غيره على فصول كثيرة مناسبة لهذا الفصل ، تدلّ على إجلال عظيم ، و تبجيل شديد منه لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ؟ فقال : و من أين لغيره من الصّحابة كلام مدوّن يتعلّم منه كيفيّة ذكرهم للنّبىّ صلّى اللّه عليه و آله ؟و هل وجد لهم إلاّ كلمات مبتدرة لا طائل تحتها .

ثمّ قال : إنّ عليّا عليه السّلام كان قوىّ الإيمان برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و التّصديق له ، ثابت اليقين ، قاطعا بالأمر ، متحقّقا له و كان مع ذلك يحبّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لنسبته منه و تربيته له ، و اختصاصه به من دون أصحابه ، فشرفه له ، لأنّهما نفس واحدة فى جسمين ، الأب واحد ، و الدّار واحدة و الأخلاق متناسبة ، فإذا عظّمه فقد عظّم نفسه ، فإذا دعا إليه فقد دعا إلى نفسه و لقد كان يودّ أن تطبّق دعوة الإسلام مشارق الأرض و مغاربها ، لأنّ جمال ذلك لاحق به و عائد عليه ، فكيف لا يعظّمه و يبجّله و يجتهد فى إعلاء كلمته .

فقلت له : قد كنت اليوم أنا و جعفر بن مكىّ الشّاعر نتجاذب هذا الحديث فقال جعفر : لم ينصر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نصرة أبى طالب و بنيه له ، أمّا أبو طالب فكفّله و ربّاه ثمّ حماه من قريش عند إظهار الدّعوة ، بعد إصفاقهم و إطباقهم على قتله ، و أمّا ابنه جعفر فهاجر بجماعة من المسلمين إلى أرض الحبشة فنشر دعوته بها ، و أمّا علىّ فإنّه أقام عماد الملّة بالمدينة . ثمّ لم يمن أحد من القتل و الهوان و التّشريد بما منى به بنو أبى طالب ، أمّا جعفر فقتل يوم مؤتة و أمّا علىّ فقتل بالكوفة بعد أن شرب نقيع الحنظل ، و تمنّى الموت ، و لو تأخّر قتل ابن ملجم له لمات أسفا و كمدا ، ثمّ قتل ابناه بالسّمّ و السّيف و قتل بنوه الباقون مع أخيهم بالطّفّ و حملت نساؤهم على الأقتاب سبايا إلى الشّام و لقيت ذرّيّتهم و أخلافهم بعد ذلك من القتل و الصّلب و التّشريد فى البلاد و الهوان و الحبس و الضّرب ، ما لا يحيط الوصف بكنهه ، فأىّ خير أصاب هذا البيت من نصرته ، و محبّته و تعظيمه بالقول و الفعل . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 7 صفحات 174 و 175]

( ميگويم : از ابو جعفر نقيب رحمة اللّه عليه كه مردى منصف و دور از هوى و عصبيّت بود ، درباره اين مطلب پرسيدم و باو گفتم : من از سخنان صحابه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خطبه‏هاى آنان اطّلاع دارم و در ميان آنان كسى را نديدم كه مانند اين مرد ( امير المؤمنين عليه السّلام ) پيامبر اكرم را تعظيم و تكريم نمايد و مانند او پيامبر را دعا كند ، زيرا ما از نهج البلاغه و ديگر سخنان على عليه السّلام فصل‏هاى فراوانى اطّلاع پيدا كرده‏ايم كه براى تجليل و تعظيم شديد آن بزرگوار درباره پيامبر اكرم دلالت ميكند .

ابو جعفر در پاسخ گفت : چگونه و از كجا براى كسان ديگر غير از امير المؤمنين عليه السّلام سخن مدوّن ( جمع آورى شده و مرتّب ) پيدا ميشود كه چگونگى سخنان آنانرا درباره پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياموزد ؟ و آيا براى آنان جز كلماتى متفرّق و ابتدائى كه فائده‏اى ندارد ، پيدا شده است ؟ سپس گفت : علىّ عليه السّلام ايمان نيرومندى به پيامبر داشته و او را [ شديدا ] تصديق كرده بود ، از يقين ثابت برخوردار بود ، و از روى تحقيق ، قطع به امر [ اسلام ، رسالت و صدق پيامبر ] داشته است . با اينحال علىّ عليه السّلام به پيامبر به جهت نسبتى كه با او داشت و تربيت اختصاصى پيامبر كه درباره او انجام داده بود محبّت ميورزيد و از آن حضرت شرف و عزّت يافته بود ، زيرا على و پيامبر عليهما السّلام يك نفس در دو جسم بودند .

پدرشان يكى و خانه‏شان يكى و اخلاقشان متناسب با يكديگر . پس وقتى كه علىّ عليه السّلام پيامبر را تعظيم ميكرد ، در حقيقت خود را تعظيم مينمود و هنگاميكه دعوت به پيامبر ميكرد ، در حقيقت دعوت بسوى خود مينمود . و قطعى است كه علىّ بن ابيطالب ميخواست دعوت اسلام در همه روى زمين ( از مشرقهايش گرفته تا مغربهايش ) گسترده شود ،زيرا زيبائى گسترش اسلام در روى زمين به او ميرسيد ، پس چرا پيامبر را تعظيم و تمجيد نكند و در بلند ساختن كلمه اسلام كوشش ننمايد ؟

سپس به ابو جعفر گفتم : امروز من و جعفر بن مكّىّ شاعر همين مسأله را مطرح كرده و مورد بررسى قرار داده بوديم . جعفر گفت : هيچ كس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله را مانند ابو طالب عليه السّلام و فرزندانش يارى نكرده است . امّا خود ابو طالب كفالت پيامبر را بعهده گرفته و او را تربيت نمود ، سپس موقعى كه به ابلاغ رسالت پرداخت ، ابو طالب او را در برابر قريش [ كه با دعوت پيامبر مخالف بودند ] و با اتّفاق نظرميخواستند او را بكشند ، حمايت كرد .

و امّا علىّ عليه السّلام ، او ستون دين را در مدينه [ اختصاص پابرجا كردن ستون دين بوسيله علىّ عليه السّلام به مدينه مخالف واقع است زيرا خدمات و فداكاريهاى آن حضرت در هر دو سرزمين و سپس در عراق در راه اعتلاى دين فوق تصوّر است . ] پا بر جا فرمود ، سپس ( باضافه اينكه ) هيچ كسى مانند فرزندان ابيطالب مبتلا به قتل و اهانت و آوارگى از وطن نگشت . امّا جعفر در جنگ مؤته شهيد شد و علىّ عليه السّلام پس از آشاميدن شرنگ حنظل و آرزوى مرگ [ بجهت اندوه و ناگواريهائى كه مردم جامعه به او وارد كردند ] شهيد شد ، و اگر شهادت علىّ عليه السّلام كه بدست [ پليدترين فرد تاريخ ابن ملجم مرادى ] بوقوع پيوست بتأخير مى‏افتاد ، از شدّت غصّه و تأسّف و حسرت چشم از اين دنيا برمى‏بست . سپس دو فرزند علىّ عليه السّلام ( امام حسن مجتبى و امام حسين عليهما السّلام ) اوّلى بوسيله زهر و دومى بوسيله شمشير بشهادت رسيدند ، و بقيّه فرزندانش با برادرشان ( سيّد الشّهداء امام حسين عليه السّلام ) در كربلا بدرجه شهادت رسيدند و زنهاى آنان را به اسارت گرفتند و روى جهازهاى شتران بشام بردند و نسل آنان بقدرى گرفتار قتل و بدار آويخته شدن و آوارگى از ديار در شهرها و اهانتها و حبس و ضرب شدند كه حقيقت آنها فوق توصيف ميباشد ، بنابر اين ، اين اهل بيت چه خير ( دنيوى ) از يارى و محبت و تعظيم پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بوسيله گفتار و كردار ديده‏اند ؟ ) تا اينجا مطالبى را كه ابو جعفر نقيب و جعفر بن مكّىّ شاعر مطرح نموده‏اند ،بسيار متين و مطابق حقائق تاريخى ميباشد . سپس ابن ابى الحديد از ابو جعفر نقيب مطالبى را نقل مى‏كند و مورد تصديق قرار ميدهد كه با مقام علمى او سازگار نميباشد .

عبارات بعدى چنين است :

فقال رحمه اللّه و أصاب فيما قال فهلاّ قلت : « يمنّون عليك أن أسلموا قل لا تمنّوا علىّ إسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم أن هداكم للإيمان إن كنتم صادقين » ثمّ قال : و هلاّ قلت له : فقد نصرته الأنصار و بذلت مهجا دونه و قتلت بين يديه فى مواطن كثيرة و خصوصا يوم أحد ثمّ اهتضموا بعده و استوثر عليهم و لقوا من المشاقّ و الشّدائد ما يطول شرحه ، و لو لم يكن إلاّ يوم الحرّة فإنّه اليوم الّذى لم يكن فى العرب مثله و لا أصيب قوم قطّ بمثل ما أصيب به الأنصار ذلك اليوم .

ثمّ قال : إنّ اللّه تعالى زوى الدّنيا عن صالحى عباده و أهل الإخلاص له ، لأنّه لم يرها ثمنا لعبادتهم ، و لا كفوا لإخلاصهم ، و أرجأ جزاءهم إلى دار أخرى غير هذه الدّار ، فى مثلها يتنافس المتنافسون . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 7 صفحات 175 و 176] ابو جعفر رحمه اللّه گفت و او درست گفت آيا به جعفر بن مكّىّ شاعر نگفتى : « آنان بر تو منّت ميگذارند كه اسلام آوردند ، بآنان بگو : بر من منّت مگذاريد ، بلكه خدا بر شما منّت ميگذارد كه شما را هدايت بايمان فرمود اگر شما راستگو باشيد » . سپس گفت : و آيا به او ( جعفر بن مكّىّ شاعر ) نگفتى : انصار هم پيامبر را يارى كردند و خون دلشان را در راه او بذل نمودند و در يارى آن حضرت در مواردى فراوان كشته شدند ،مخصوصا در جنگ احد ، سپس بعد از پيامبر كوبيده شدند و بر آنان پيشى گرفته شد و مشقّت‏ها و شدائدى را ديدند كه شرحش طولانى است و اگر نبود براى آنان مشقّت و گرفتارى مگر در حادثه حرّه [ كه روزى بود در عرب مانند آن ديده نشده است ، ] كافى براى اثبات ابتلاء و مصائب انصار بود و به هيچ قومى آسيبى مانند انصار كه در آنروز ديدند ، وارد نشده است .

سپس گفت : خداوند متعال دنيا را از بندگان صالح و مردم با اخلاص بر كنار نموده است ، زيرا خداوند دنيا را قيمت عبادت آن رشد يافتگان قرار نداده و نه همانندى براى اخلاصشان . خداوند پاداش آنان را به سراى ديگرى غير اين سراى ( فانى و محدود و ناچيز ) موكول فرموده است ، آن سراى ابدى كه براى مثل آن تكاپوگران مسابقه مى‏نمايند . ) در مطالب فوق كه ابو جعفر نقيب گفته و ابن ابى الحديد هم آن را تصديق نموده است ، مسائلى وجود دارد كه ما عمده آنها را در اينجا متذكّر مى‏شويم :

مسأله يكم آيا تاكنون در هيچ تاريخى معتبر و حتّى غير معتبر ديده شده است كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام و ديگر انسانهاى فداكار از آل ابيطالب ، به خدا منّت بگذارند كه آرى ، مائيم كه اسلام آورده‏ايم و خدا و بندگان خدا بايد به ما باج بدهند كه اسلام آورده‏ايم و مائيم كه در راه او بهر گونه مشقّت و گرفتارى وتوهين و حبس و قتل رضايت داده‏ايم واقعا از دو شخصيّت مطلع مانند ابو جعفر و ابن ابى الحديد بسيار بعيد است كه آيه فوق را قابل تطبيق بر مجاهدت و فداكاريهاى آل ابيطالب مخصوصا بر شخصيّتهائى مانند علىّ و حسن و حسين و سجّاد . . . عليهم السّلام بدانند ميتوان گفت : اگر ائمّه معصومين عليهم السّلام كه در رديف اوّل فداكاران و شهداى راه فضل و فضيلت اسلامى بوده‏اند ، مردمى بودند كه اسلام آوردنشان را به رخ خدا و بندگان خدا مى‏كشيدند ، العياذ باللّه مردمانى بسيار پست بوده‏اند نه ائمّه معصومين عليهم السّلام كه أذهب اللّه عنهم الرّجس و طهّرهم تطهيرا . [ اقتباس از آيه 33 سوره الأحزاب ] ( خداوند پليدى را از آنها منتفى ساخته و آنانرا با طهارت مطلق متّصف فرموده است . ) مسأله دوم از نظر منابع معتبر تاريخى ، گرفتارى‏ها و قتل و مشقّتهاى وارده بر انصار ، بعنوان اينكه انصار بوده‏اند نبوده است ، يعنى انصار با اينكه بجهت كوشش‏هاى بيدريغ و يارى پيغمبر اكرم و مسلمانان ، مردمانى بسيار با ارزش و با عظمت بودند ، ولى روياروئى مزاحم با آنان ، بجهت امتيازات آنان نبوده است ، زيرا مهاجرين بجهت سبقت به اسلام و تحمّل ناگواريهاى شديد دوران زندگى در مكّه ، بيش از انصار مطرح بودند ، در صورتيكه آل ابيطالب بجهت داشتن امتيازات و ارزش‏هاى بسيار والا همانگونه كه ابو جعفر نقيب در جملات گذشته بآنها تصريح كرده است ، مورد حسادت و تهاجم قرار گرفته بودند . آيا صفاتى را كه ابو جعفر نقيب درباره امير المؤمنين عليه السّلام بيان كرده است و صفاتى را كه ائمّه معصومين و ديگر رنجديدگان و شهداى آل ابيطالب داشته‏اند مى‏توان با سعد بن عباده ، و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را با قيس بن سعد بن عباده [ اگر چه انسان ممتازى بود ] مقايسه نمود ؟

مسأله سوم ابو جعفر ميگويد : « انصار پيامبر را يارى كردند و خون دل خود را در راه اعتلاى اسلام بذل نمودند » . اين حقيقتى است غير قابل ترديد ، چنانكه در زمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هر كس موفّق به ايمان حقيقى ميگشت و نور اسلام واقعا در دلش ميدرخشيد ، به تحمّل همه گونه مشقّتها و ناگواريها تن ميداد و انصار هم گروهى از مسلمين بودند كه به تحمّل مشقّتها و ناگواريها و فداكاريها تن داده بودند ،با اينحال ، تواريخ نشان نميدهد كه گرفتارى‏هاى انصار بعد از صدر اسلام ، فقط بدانجهت كه انصار هستند ادامه پيدا كند ، زيرا چنانكه واضح است انصار پس از انعقاد زمامدارى با ديگر مسلمانان مخلوط گشتند و مخصوصا با افزايش جوامعى كه رو به اسلام ميآوردند ،هر گونه عنوان گروهى در جامعه اسلام در عنوان مسلم ادغام مى‏گشت و نمود خود را از دست ميداد .

در صورتيكه خصومت با آل ابيطالب بدانجهت كه در هر نسلى شخصيّتى شايسته خلافت و زمامدارى داشتند ، براى سركوب كردن آن شخصيّت ، نه تنها خويشاوندان او را بلكه پيروان دور و نزديك او را هم مورد ايذاء و اهانت و قتل و حبس قرار ميدادند . آيا تاكنون مثل كتابهائى كه در مظلوميّت و كشتار و آوارگى از ديار آل ابيطالب ، مانند مقاتل الطّالبيّين و هزاران فصل و مقاله‏اى كه در اين باره نوشته ، درباره انصار تأليف شده است ؟ امّا حادثه حرّه ، آيا اين حادثه اسفناك و بقول ابو جعفر نقيب حادثه‏اى كه در عرب نظيرش ديده نشده است ، فقط براى انصار بخصوصيّت انصار پيش آمده بود يا اينكه چون اهل مدينه [ كه پر از اولاد مهاجرين و مسلمانان و ديگر گروندگان اسلام بود ] مى‏گفتند : يزيد مسلمان نيست ؟ ما در اينجا خلاصه‏اى از ترجمه تاريخ طبرى را كه با عبارات فصيح فارسى در لغت نامه مرحوم دهخدا آمده است نقل مى‏كنيم ، تا معلوم شود كه يزيد بعنوان ضدّيّت با اسلام آن حادثه خونين را در مدينه بوجود آورده است ، نه فقط بعنوان ضدّيّت با انصار :

« حرّه و آن جنگى است كه ميان مسلم بن عقبه و اهل مدينه اتّفاق افتاد در سال 63 از هجرت سه روز مانده از ذى الحجّه بسال دوم خلافت يزيد . مسلم از جانب يزيد بن معاويه بود و شهر را سه روز قتل عام و غارت كرد مردم آنجا را . بيش از سيصد تن از اولاد مهاجرين و انصار را كشتند و بسيارى از صحابه رسول در آن واقعه شهيد شدند از جمله معقل بن سنان اشجعى ، عبد اللّه بن حنظله انصارى ، عبد اللّه بن زيد بن عاصم مازنى و علّت اين جنگ كينه‏اى بود كه بنى اميّه از طايفه اوس و خزرج و مردم مدينه در دل داشتند از زمان رسول كه يارى آن حضرت كردند و با قريش بجنگ برخاستند و در غزوات رسولخدا بسيارى از بنى اميّه را كشتند . » [ لغت نامه على اكبر دهخدا كلمه حره] [ اين استدلال قطعا صحيح نيست ، زيرا چنانكه در اوائل اين عبارات ديديم در قتل عامّ شهر مدينه ، هر كس كه در مدينه بود ، بخاك و خون افتاده است ، خواه اوس و خزرج و خواه مهاجرين مكّى و ديگر قبائل و عشاير . دليل اين مدّعا عبارات بعدى است ] : « و تفصيل وقعه چنان است كه مردم مدينه مى‏گفتند : يزيد مسلمان نيست و پيوسته به مى خوردن مشغول است و با مطربان مى‏نشيند و نماز نميگزارد و امامت امّت را شايسته نيست و بيعت او را نقض كردند ، و با عبد اللّه بن حنظله انصارى بيعت كردند .

عامل مدينه مردى بود از بنى اميّه ، عثمان بن محمّد بن ابى سفيان . او را گرفتند و بند كردند . . . » [همان مأخذ] اين عقيده درباره يزيد مخصوص انصار و اولاد انصار در مدينه نبود ، بلكه يك موضوع بديهى و فراگير همه جوامع اسلامى بود و سخنان و احتجاج‏هائى كه سرور شهيدان امام حسين عليه السّلام در داستان بى‏نظير كربلا فرموده‏اند ، بهترين دليل منفور و مبغوض بودن يزيد از نظر همه مسلمانان جز آل اميّه بوده است . 60 ، 78 و منها فى خطاب أصحابه :

و قد بلغتم من كرامة اللّه تعالى لكم منزلة تكرم بها إماؤكم ، و توصل بها جيرانكم ، و يعظّمكم من لا فضل لكم عليه ، و لا يد لكم عنده ، و يهابكم من لا يخاف لكم سطوة ، و لا لكم عليه إمرة ، و قد ترون عهود اللّه منقوضة فلا تغضبون و أنتم لنقض ذمم آبائكم تأنفون و كانت أمور اللّه عليكم ترد ،

و عنكم تصدر ، و إليكم ترجع ، فمكّنتم الظّلمة من منزلتكم ، و ألقيتم إليهم أزمّتكم ، و أسلمتم أمور اللّه فى أيديهم ، يعملون بالشّبهات ، و يسيرون فى الشّهوات ، و ايم اللّه ، لو فرّقوكم تحت كلّ كوكب ، لجمعكم اللّه لشرّ يوم لهم ( و از اين خطبه است خطاب به يارانش . و شما از كرامت خداوند متعال بدرجه‏اى رسيده‏ايد كه [ حتّى ] كنيزهاى شما بدان جهت اكرام ميشوند و همسايگان شما احترام مى‏شوند و مورد تعلّق قرار ميگيرند و كسانى شما را تعظيم ميكنند كه شما بر آنان برترى نداريد و هيچگونه نعمتى از شما براى آنان نرسيده است و هيبتى از شما در دلهاى كسانى نشسته است كه ترسى از قدرت شما ندارند و حاكميّتى از شما براى آنان وجود ندارد و شما مى‏بينيد كه عهدهاى خداوندى شكسته مى‏شود و شما غضبى نمى‏كنيد در حاليكه شما از شكستن عهد پدرانتان استنكاف و امتناع ميورزيد در گذشته امور خداوندى بر شما وارد مى‏گشت و از شما صادر مى‏شد و بسوى شما رجوع مينمود اكنون ستمكاران را بمقام و منزلت خود مسلّط ساختيد و عنان‏هاى خود را در اختيار آنان گذاشتيد و امور الهى را بدست آنان سپرديد .آنان عمل به شبهه مى‏كنند و در شهوات حركت مينمايند و سوگند بخدا ،اگر آنان شما را در زير همه ستارگان پراكنده بسازند خداوند شما را جمع خواهد كرد ، براى بدترين روزى كه براى آنان فرا خواهد رسيد .

چرا كرامت خداوندى را ناديده مى‏گيريد و خود را ذليل مى‏كنيد ؟

چه شده است كه درباره كرامت خداوندى كه شما را احاطه كرده است ،نمى‏انديشيد ؟ شما كه مى‏بينيد مورد احترام و تعظيم كسانى قرار گرفته‏ايد كه هيچ ترجيحى در امتيازات دنيوى بر آنها نداريد . نه قدرت شما بقدرت آنان ميرسد و نه سلطه و امارتى بر آنان داريد . آيا نبايد بفهميد كه اين كرامت الهى فقط بجهت گرويدن شما بدين مقدّس اسلام بود كه شما را از ذلّت و پستى جاهليّت و فقر و تيره‏روزى‏ها نجات داد و گردنكشان جبّار روزگار را در برابر شما تسليم كرد ، در صورتيكه آنان شما را زير سيطره خود داشتند و با شما مانند پست‏ترين جانوران رفتار مى‏كردند .

حال چه شده است كه در مقابل خودكامگانى مانند معاويه زبون و پست و حقير شده‏ايد ؟ مگر فراموش كرده‏ايد كه در گذشته امور خداوندى بر شما وارد مى‏گشت و از شما صادر مى‏شد و بسوى شما برمى‏گشت . حال بينديشيد در اينكه علّت اين برگشت قهقرائى چيست ؟ اينست برخى علل ذلّتى كه شما را فرا گرفته است :

1 در برابر چشمان شما پيمانهاى خداوندى نقض مى‏شود و شما غضبناك نمى‏شويد و در برابر نقض پيمانهاى خداوندى مقاومت نميكنيد گويا نمى‏فهميد اهمّيّت پيمان خداوندى چيست و نتيجه تباه كننده آن پيمان كدامست در صورتيكه شما از نقض پيمانهاى پدرانتان امتناع ميورزيد ؟ 2 با تلقين ضعف بر خودتان از يكطرف و با تن پرورى و آسايش طلبى و تمايل به دنيا و طيّبات آن ، از طرف ديگر ، ستمكاران را بر خود چيره ساختيد و مهار خود را بدست آنها سپرديد . با اينحال توقّع داريد كه معاويه و هواخواهانش به شهرها و سرزمين‏هاى شما حمله نكنند آن تبهكاران نابخرد هم گمان نكنند كه براى هميشه يكّه‏تاز ميادين اجتماعات بشرى خواهند بود ، زيرا بالاخره روزى فرا خواهد رسيد كه خداوند شما را پس از پراكندگى‏ها جمع و تأليف خواهد نمود و براى آنان بدترين روز ( انتقام كردارهاى ناشايستشان ) خواهد بود .

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّى اللّه على سيّد الأنبياء محمّد و آله الطّاهرين 12 مردادماه 1365

بقيه 106 و من خطبة له عليه‏السلام

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

بقيه تفسير عمومى خطبه صد و ششم

در خطبه 106 در مجلّد 18 ، امير المؤمنين عليه السّلام دعائى بسيار عالى درباره خاتم الانبياء محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله نموده بودند . احساس حالت با عظمت روحى امير المؤمنين عليه السّلام در آن دعا موجب شد كه حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله را از ديدگاه امير المؤمنين كه چنان عظمت روحى در حال دعا به آنحضرت داشته است در آغاز اين مجلّد مورد بررسى قرار بدهيم . از جهاتى متعدّد ميتوان پيامبر اكرم را از ديدگاه امير المؤمنين مطرح كرد :

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از ديدگاه امير المؤمنين عليه السّلام نوريان مرنوريان را جاذبند .

1 شهادت دوم پس از شهادت بوحدانيّت خداوند متعال

خطبه 35 ص 79 چنين شروع ميشود : و اشهد ان لا اله الاّ اللّه لا شريك له ، ليس معه إله غيره و انّ محمّدا عبده و رسوله صلّى اللّه عليه و آله ( و شهادت ميدهم باينكه خدائى جز خداوند يگانه وجود ندارد و باينكه محمّد بنده و رسول او است ، درود خداوندى بر او و اولاد او باد . ) و [ خطبة 100 ص 145 ] و [ خطبه 114 ص 169 ] و [ خطبه 132 ص 190 ] و [ خطبه 151 ص 209 ] و [ خطبه 185 ص 269 ] و [ خطبه 190 ص 281 ] و [ خطبه 191 ص 283 ] و [ خطبه 195 ص 308 ] و [ خطبه 214 ص 330 ] امير المؤمنين عليه السّلام با تكرار شهادت به عبوديّت و رسالت پيامبر اعظم بعد از شهادت بوحدانيّت خداوند يگانه ، همانگونه كه بمقتضاى وظيفه الهى خود عمل مى‏كند ، به انسانها نيز عظمت و ضرورت شهادت مزبور را مى‏فهماند .

2 توصيف شخصيّت الهى رسولخدا از زبان علىّ بن ابيطالب عليه السّلام

در نهج البلاغه ، توصيفات بسيار عالى درباره پيامبر اكرم از زبان امير المؤمنين عليه السّلام آمده است كه ما آنها را متذكّر ميشويم :يك إلى أن بعث اللّه سبحانه محمّدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لإنجاز عدته و إتمام نبوّته مأخوذا على النّبيّين ميثاقه ، مشهورة سماته ، كريما ميلاده . . . [خطبه اوّل ص 44] ( تا آنگاه كه خداوند سبحان ، محمّد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه پيمان پذيرش پيامبرى او را از همه پيامبران گرفته بود ، براى انجام وعده خويش و اتمام اصل نبوّت مبعوث نمود ، پيامبرى با علامات مشهور و ولادت شريف . . . ) امير المؤمنين عليه السّلام در اين جملات اين صفات را براى پيامبر بيان فرموده‏ اند :

الف وسيله انجام يافتن وعده خداوندى كه عبارتست از ارسال پيامبران براى هدايت مردم .

ب اتمام كننده نبوّت و ختم رسالت با آوردن دين جاودانى اسلام .

ج خداوند ميثاق بعثت او را بر همه عالميان و آوردن دين جاويد ،از همه پيامبران گرفته بود .

د علامات طبيعى و روحى او در كتابهاى آسمانى و در معلومات اهل ذكر مشهور بوده است .

ه ميلاد او با كرامت بود ، يعنى با نظر به سلسله پدران و مادران آنحضرت ،هيچ فردى از چنان سلسله شريف با آن شرايط با عظمت بدنيا نيامده بود .

دو إنّ اللّه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نذيرا للعالمين .و أمينا على التّنزيل . . . [ خطبه 26 ص 68 و خطبه 106 ص 153 ] ( خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را تبليغ كننده [ بر حذر دارنده ] عالميان و امين براى فرستادن قرآن و رسالت مبعوث نمود . ) در اين جملات دو صفت بسيار مهم آمده است :

الف تبليغ كننده [ بر حذر دارنده ] عالميان از غوطه‏ور شدن در خودخواهى‏ها و خود كامگى‏ها و فرو رفتن در معاصى با بيان نتائج ناگوار اين پليديها .

ب امين مطلق در تلقّى وحى و رسانيدن آن به بندگان خداوند .

سه حتّى أفضت كرامة اللّه سبحانه و تعالى إلى محمّد صلّى اللّه عليه و آله فأخرجه من أفضل المعادن منبتا ، و أعزّ الأرومات مغرسا ، من الشّجرة الّتى صدع منها أنبيائه و انتجب منها أمنائه . عترته خير العتر و أسرته خير الأسر ، و شجرته خير الشّجر ، نبتت فى حرم ، و بسقت فى كرم ، لها فروع طوال ، و ثمر لا ينال ، فهو إمام من اتّقى و بصيرة من اهتدى ، سراج لمع ضوئه ، و شهاب سطع نوره ، و زند برق لمعه ، سيرته القصد و سنّته الرّشد ،

و كلامه الفصل ، و حكمه العدل . . . [خطبه 94 ص 139] ( تا آنگاه كه كرامت خداوندى سبحانه و تعالى منتهى به محمّد صلّى اللّه عليه و آله گشت . خداوند آن وجود مقدّس را از برترين معادن روياننده و عزيزترين اصول و ريشه‏ها براى كاشتن بيرون آورد ، از آن درختى كه خداوند آنرا بشكافته و پيامبرانش را از آن بيرون آورده ، و امناى خود را از آن برگزيده است . عترت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بهترين عترت‏ها است ، و دودمانش بهترين دودمانها ، و درختش بهترين درختها است كه در حرم روييده شده و به رشد رسيده است . براى آن درخت شاخه ‏هايى است بلند و ثمريست غير قابل وصول . پيامبر اكرم پيشواى كسى است كه تقوى بورزد ، و وسيله بينائى است براى كسى كه هدايت يافته باشد . چراغى است كه روشنائيش درخشيده و ستاره‏ايست كه نورش بارز و آشكار و آتش زنه‏ايست كه لمعان آن برق توليد نموده است .سيرتش اعتدال و سنّتش رشد و كلام او جدا كننده حقّ و باطل از هم ، و حكم او عدل محض است . . . ) امير المؤمنين عليه السّلام در اين جملات صفات زير را براى پيامبر اكرم بيان فرموده است :

الف شرافت نسب و عظمت نياكان كه پيامبرانى گرامى از آنها بوده‏اند و در خطبه 1 ص 44 نيز باين صفت اشاره فرموده ‏اند .

ب شرافت محيط خاصّ كه مكّه ( حرم خدا ) است .

ج دودمانش بهترين دودمانها است . مقصود ائمّه معصومين عليهم السّلام و ديگر فرزندان متّقى و رشد يافته آن حضرت ميباشد . شرافت و عظمت دودمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نه تنها بجهت انتساب آنان بآن حضرت مى‏باشد ، بلكه بجهت تكاپو و كوشش آنان در مسير رشد و كمال بوده است ، اين معنا از جمله و بسقت فى كرم ( و برفعت و عظمت در كرامت انسانى نائل آمدند ) و ده‏ها جملات ديگر از كلمات امير المؤمنين عليه السّلام در توصيف خاندان عصمت در نهج البلاغه و ديگر سخنان آن بزرگوار ، با كمال صراحت بر مى‏آيد .

د براى عترت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شاخه‏هائى است بلند [ در معرفت و كرم و تقوى و حكمت و عرفان و شجاعت ] و ثمريست غير قابل وصول ،

باين معنى كه محصول زندگانى پر خير و بركت عترت پيامبر بالاتر و با عظمت‏تر از آنست كه از درخت حيات مردم معمولى بر آيد .

ه پيشواى متّقيان .

و وسيله بينائى براى هدايت يافتگان .

ز روشنائى تابان ، ستاره‏اى پر نور و بوجود آورنده انوار .

ح سيرتش اعتدال .

ط سنّتش رشد .

ى كلامش جدا كننده حقّ و باطل از يكديگر .يا حكم او عدل محض .

چهار فهو أمينك المأمون و شهيدك يوم الدّين ، و بعيثك نعمة ، و رسولك بالحقّ رحمة . . . [خطبه 106 ص 153] .

( آن پيامبر ، امين و مأمون تو ، و شاهد تو در روز قيامت ، و مبعوث از جانب تو كه نعمتى براى جهانيان است ، و رسول بر حقّ تو كه رحمتى است براى عالميان . ) الف امين و مأمون [ در خطبه 26 ص 68 نيز آمده است . ] ب شاهد خداوندى در روز قيامت .

ج بعثت او نعمتى براى جهانيان و رحمتى براى عالميان .

پنج اختاره من شجرة الأنبياء و مشكاة الضّياء و ذؤابة العليا ، و سرّة البطحاء ، و مصابيح الظّلمة ، و ينابيع الحكمة . [خطبه 108 ص 156] ( خداوند سبحان پيامبر اكرم را از درخت انبياء و چراغدان روشنائى و پيشانى عظمت و از ناف بطحاء و چراغهاى روشنگر ظلمت و منابع حكمت آفريد . ) الف آفريده شده و برگزيده از نسل پيامبران [ اين صفت در خطبه 94 ص 139 نيز آمده است . ] ب شخصيّت‏هاى نياكان پيامبر منابع و كانون نور بوده و پيشانى روشن و بالا داشته‏اند ( آبرومند بوده‏اند ) .

ج از محيط بسيار مناسب كه بطحاء است سربلند كرده‏اند .

شش أرسله داعيا إلى الحقّ و شاهدا على الخلق ، فبلّغ رسالات ربّه غير و ان و لا مقصّر ، و جاهد فى اللّه أعدائه غير واهن و لا معذّر ، إمام من اتّقى ، و بصر من اهتدى . [خطبه 116 ص 173] ( خداوند پيامبر خود را براى دعوت بسوى حقّ و شهادت بر خلق فرستاد ،پيامبر رسالتهاى پروردگارش را بدون سستى و تقصير تبليغ نمود و در راه خدا با دشمنان خدا بدون مسامحه و سستى و اعتذار مجاهدت كرد .او پيشواى متّقيان و بينائى براى هدايت يافتگان « يا هدايت جويان » است . )

الف رسالت او براى دعوت مردم بسوى حقّ و شهادت بر خلق بوده است .[ عموميّت رسالت او بسوى حق در خطبه 26 ص 68 نيز آمده است . ]

ب انجام دهنده رسالات خداوندى بدون سستى و تقصير و اعتذار .

ج پيشواى متّقيان [ اين صفت در خطبه 94 ص 139 نيز آمده است . ]

د بينائى ( وسيله بينائى براى هدايت يافتگان ) يا براى هدايت جويان [ اين دو صفت نيز در خطبه 94 ص 139 آمده است . ]

هفت و لقد كان فى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كاف لك فى الأسوة ،و دليل لك على ذمّ الدّنيا و عيبها ، و كثرة مخازيها و مساويها ، إذ قبضت عنه أطرافها ، و وطّئت لغيره أكنافها و فطم عن رضاعها ، و زوى عن زخارفها [خطبه 160 ص 226] ( براى تو در وجود و سرگذشت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى تبعيّت كافى است و در وجود و سرگذشت آن بزرگوار براى تو دليلى است بر توبيخ دنيا و عيب آن و فراوانى رسوايى‏ها و بديهايش ، با توجّه باين جريان كه اطراف و عرصه‏هاى اين دنيا از پيامبر اكرم گرفته شده « سلب شده » و براى برخوردارى ديگران تسليم و آماده گشت ، و آن بزرگوار از شرّ اين دنيا بريده شد و از زر و زيورهاى بى‏اساس آن بر كنار گشت . )

الف پيامبر عظيم الشّأن زندگى دنيوى براى دنيا را توبيخ فرموده است .

ب او خود را از دنيا و عوامل لذّت و زر و زيورهاى بى‏اساس آن بر كنار فرموده بود .

هشت فتأسّ بنبيّك الأطيب الأطهر صلّى اللّه عليه و آله فإنّ فيه أسوة لمن تأسّى و عزاء لمن تعزّى . و أحبّ العباد إلى اللّه المتأسّى بنبيّه ، و المقتصّ لأثره . قضم الدّنيا قضما ، و لم يعرها طرفا ، أهضم أهل الدّنيا كشحا ، و أخمصهم من الدّنيا بطنا ، عرضت عليه الدّنيا فأبى أن يقبلها ، و علم أنّ اللّه سبحانه أبغض شيئا فأبغضه ، و حقّر شيئا فحقّره ،

و صغّر شيئا فصغّره ، و لو لم يكن فينا إلاّ حبّنا ما أبغض اللّه و رسوله ،

و تعظيمنا ما صغّر اللّه و رسوله ، لكفى به شقاقا للّه ، و محادّة عن أمر اللّه .

و لقد كان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يأكل على الأرض ، و يجلس جلسة العبد ،

و يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه ، و يركب الحمار العارى ، و يردف خلفه ، و يكون السّتر على باب بيته فتكون فيه التّصاوير فيقول :

« يا فلانة لإحدى أزواجه غيّبه عنّى ، فإنّى إذا نظرت إليه ذكرت الدّنيا و زخارفها » فأعرض عن الدّنيا بقلبه ، و أمات ذكرها من نفسه ،

و أحبّ أن تغيب زينتها عن عينه لكيلا يتّخذ منها رياشا و لا يعتقدها قرارا ، و لا يرجو فيها مقاما ، فأخرجها من النّفس ، و أشخصها عن القلب ،

و غيّبها عن البصر و كذلك من أبغض شيئا أبغض أن ينظر إليه و أن يذكر عنده .

و لقد كان فى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما يدلّك على مساوى‏ء الدّنيا و عيوبها : إذ جاع فيها مع خاصّته و زويت عنه زخارفها مع عظيم زلفته .

فلينظر ناظر بعقله : أكرم اللّه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله بذلك أم أهانه فإن قال : أهانه ، فقد كذب و اللّه العظيم بالإفك العظيم ، و إن قال :

أكرمه ، فليعلم أنّ اللّه قد أهان غيره حيث بسط الدّنيا له و زواها عن أقرب النّاس منه . فتأسّى متأسّ بنبيّه ، و اقتصّ أثره و ولج مولجه ،و إلاّ فلا يأمن الهلكة ، فإنّ اللّه جعل محمّدا صلّى اللّه عليه و آله علما للسّاعة و مبشّرا بالجنّة ، و منذرا بالعقوبة . خرج من الدّنيا خميصا و ورد الآخرة سليما . لم يضع حجرا على حجر حتّى مضى لسبيله و أجاب داعى ربّه . فما أعظم منّة اللّه عندنا حين أنعم علينا به سلفا نتّبعه ،و قائدا نطأ عقبه . و اللّه لقد رقّعت مدرعتى هذه حتّى استحييت من راقعها . و لقد قال لى قائل : ألا تنبذها عنك ؟ فقلت : اغرب عنّى ،فعند الصّباح يحمد القوم السّرى [خطبه 160 ص 227 تا ص 229 ] .

( پيروى كن از پيامبرت كه پاك و پاكيزه‏ترين مخلوقات بود ، درود خداوندى بر او و فرزندان او باد ، زيرا در آن وجود مقدّس است شايستگى تبعيّت براى كسى كه بخواهد تبعيّت نمايد و شايستگى انتساب براى كسى كه بخواهد خود را به او نسبت بدهد . و محبوبترين بندگان در نزد خدا كسى است كه از پيامبرش پيروى نمايد و از اثر او تبعيّت كند . از دنيا اندكى با اطراف دندانهايش خورد و دهانش را از غذاى دنيا پر نكرد .

و التفاتى به دنيا نفرمود ، تهى‏گاه او از همه اهل دنيا لاغرتر و شكم او گرسنه‏تر از همه آنان بود .دنيا بر او عرضه گشت ، او از قبول آن امتناع ورزيد . [ وقتى كه ] دانست خداوند چيزى را مبغوض داشته است ، از آن چيز متنفّر گشت [ و وقتى كه ] دانست خداوند چيزى را تحقير فرموده است ، آن را تحقير نمود ،و چيزى را كه خداوند ناچيزش كرده است ، آنرا ناچيز تلقّى نمود .

و اگر در درون ما نبود مگر محبّت ما درباره چيزى كه مبغوض خداوندى است و يا تعظيم ما درباره چيزى كه خدا و رسولش آنرا محقّر فرموده‏اند ،از حيث مخالفت با خدا و خصومت با امر خداوندى كفايت ميكرد . آن رسول گرامى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى زمين غذا ميخورد و مانند برده مى‏نشست و كفش خود را با دستش ميدوخت [ وصله ميزد ] و با دست خود لباسش را پينه ميزد و بر الاغ برهنه سوار مى‏گشت و در پشت خود كسى ديگر را سوار ميكرد .

و گاهى پرده‏اى از در خانه‏اش آويزان بود كه صورت‏هائى بر آن نقش شده بود ، به يكى از اعضاء خانواده‏اش دستور ميداد : آن پرده را از جلو چشمان من دور كن ، زيرا وقتى كه به آن مى‏نگرم ، دنيا و زر و زيورهاى بى‏اساس آنرا بياد مى‏آورم . پس آن بزرگوار از ته قلب از دنيا اعراض فرمود و ياد آن را از نفس مباركش محو نمود و دوست داشت زينت دنيا از نظرش ناپديد گردد ، تا از آن زينت براى خود لباس فاخر اتّخاذ نكند ، و اعتقاد به ثباتش ننمايد و اميدى باقامت در اين دنيا نداشته باشد ،لذا دنيا را از نفس خود بيرون راند و آنرا به كوچ از قلبش وادار فرمود و از ديدگاهش ناپديد ساخت . و بدينسان هر كس چيزى را كه مبغوض شمرد ، نظر بر آن و ياد آورى آنرا نيز مبغوض ميشمارد . در زندگانى مادّى و معنوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله حقايقى است كه ترا بشناخت بديها و عيوب دنيا دلالت مينمايد : زيرا آن بزرگوار با نزديكان خاصّ خود گرسنگى كشيد و با كمال تقرّبى كه بخدا داشت [ و يا با عظمت منزلتى كه دارا بود ] زر و زيور دنيا از او دور شد .

پس كسى كه ميخواهد [ حقيقت امر را درباره حيات مبارك پيامبر در اين دنيا بداند ] بايد با عقلش نظاره كند و بفهمد كه آيا خداوند متعال با دور ساختن پيامبرش از عوامل جالب و لذّت بخش دنيا ، او را اكرام فرموده است ، يا به او اهانت ورزيده است ؟ اگر بگويد : خداوند با اين دور ساختن پيامبرش از تعلّقات دنيوى او را مورد اهانت قرار داده است ،سوگند بخداوند بزرگ ، قطعا دروغ گفته است . و اگر بگويد : او را اكرام فرموده است ، پس بايد بداند كه خداوند غير از پيامبر را اهانت نموده است كه دنيا را براى او گسترده و از نزديكترين انسانها ( پيامبر اكرم ) به او دور فرموده است . [ هنگاميكه يك انسان دانست كه خداوند نه تنها پيامبرش را با دور كردن از دنيا اهانت ننموده ، بلكه او را اكرام فرموده است ] بايد از پيامبرش تبعيّت كند و از اثر او پيروى نمايد و از موضعى كه پيامبر وارد عرصه امور شده است ، وارد گردد .

و در غير اينصورت از هلاكت و سقوط در تباهى در امن نباشد ، زيرا خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را نشانه‏اى براى ظهور قيامت قرار داده و مژده دهنده به بهشت و بر حذر دارنده از كيفر . [ آن انسان كامل ] از اين دنيا با شكم گرسنه بيرون رفت و با كمال درستى و سلامت از عيوب و تباهى‏ها به سراى آخرت وارد گشت . سنگى روى سنگ نگذاشت تا براه خود رفت و دعوت پروردگارش را پاسخ داد .بسيار بزرگ است منّت [ احسان ] خداوندى بر ما كه با وجود مقدّس پيامبر بر ما انعام فرمود ، پيامبر پيشروى كه ما از او پيروى كنيم و رهبرى كه پشت سر او گام برداريم .سوگند بخدا ، آنقدر زره خود را پينه زدم كه از پينه زن شرم نمودم .

گوينده‏اى بمن گفت : آيا اين زره [ پر از پينه ] را دور نمى‏ اندازى ؟به او گفتم : دور شو از من ، مسافران شبرو در هنگام بامداد مورد ستايش قرار ميگيرند . )

الف رابطه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عوامل جالب و لذّت بخش دنيا همان ، رابطه برخوردارى از وسيله در حدّاقلّ ممكن بود و آن عوامل نتوانست توجّه آن انسان كامل را بسوى خود جلب نمايد .

ب با داشتن قدرت بر جلب همه گونه عوامل جالب دنيا ، كه خود را بآن حضرت عرضه كرده بود ، بيش از همه خود را از آن عوامل دور ساخته بود .

ج آن بزرگوار هر چه را كه مبغوض و محقّر و ناچيز دربارگاه خداوندى بود [ از آنجمله تعلّق به دنيا ] مبغوض و محقّر و ناچيز تلقّى نمود .

د تواضع در حدّ اعلا كه موجب شده بود غذا بر روى زمين ميخورد و مانند بردگان مى‏نشست و كفش و لباس خود را با دست خود وصله ميزد و به الاغ برهنه سوار ميشد . [

النّبىّ قد ركب معروريا
و النّبىّ قيل سافر ماشيا

( پيامبر بر الاغ برهنه سوار شده و پياده مسافرت فرموده است . )

بلكه آن شه بس پياده رفته است
بار اين و آن بسى پذرفته است]

ه از زخارف ( زر و زيور مشغول كننده دنيا ) اعراض فرموده بود [ اين صفت در همين خطبه در صفحه 226 نيز تذكّر داده شده است . ] و زندگى پيامبر اكرم با كمال وضوح عيوب و بدى‏هاى تعلّق به دنيا را اثبات كرده است .نه ابتعثه بالنّور المضى‏ء ، و البرهان الجلىّ ، و المنهاج البادى ، و الكتاب الهادى ، أسرته خير أسرة ، و شجرته خير شجرة ، أغصانها معتدلة ، و ثمارها متهدّلة . مولده بمكّة و هجرته بطيبة ، علابها ذكره و امتدّ بها صوته .

أرسله بحجّة كافية ، و موعظة شافية ، و دعوة متلافية . أظهر به الشّرائع المجهولة ،و قمع به البدع المدخولة ، و بيّن به الأحكام المفصولة . . . [ ج 1 ، خطبه 161 ص 229] ( خداوند متعال پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود ،با نور روشنگر و برهان آشكار و روش و مسير واضح ، و كتاب هدايت كننده ،دودمانش بهترين دودمان و درخت نسبش بهترين درختها ، داراى شاخه‏هاى معتدل ، و ميوه‏هايش براى چيده شدن آويزان . ولادتگاهش مكّه و مهاجرتش به مدينه منوّره . در آن شهر مقدّس بود كه ذكر آن حضرت اعتلاء يافت ، و صداى دعوتش گسترش يافت .

خداوند او را با حجّت كافى و موعظه شفا بخش و با دعوت تدارك كننده تباهى‏هاى دامنگير در زمان جاهليّت ، فرستاد . خداوند بوسيله او قوانين مجهول شرع را آشكار ساخت ، و بدعتهائى را كه در دين داخل شده بود ،ريشه كن فرمود و احكام مشروح و با تفصيل بيان نمود . ) الف پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله با دين اسلام كه نورى روشنگر و برهانى آشكار و داراى روشى است واضح با كتابى هدايت كننده مبعوث شده است .

ب نياكان و دودمان و اولادش بهترين نياكان و دودمان و اولاد است . [ اين صفت بى‏نظير در خطبه 94 ص 139 نيز آمده است . ] ج براى دعوت انسانها به دين اسلام با حجّت كافى ( كتاب اللّه و سنّت مقدّسه ) و بوسيله موعظه شفا بخش از دردهاى روحى ، و تدارك تباهى‏هاى گذشته در روزگار جاهليّت فرستاده شد .

د قوانين و شرايعى پايدار را كه از زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام و پيامبران گذشته در ميان مردم مجهول مانده بود [ يا واقعيّات و حقائقى سازنده را اعمّ از آنكه بوسيله انبياء يا خرد و وجدان ثابت شده و در ميان مردم آن دوران بباد فراموشى و جهل سپرده شده بود ] ، [ يا عقائد و احكام اسلامى را كه آن مردم اطّلاعى از آنها نداشتند ] آشكار فرمود و خداوند بوسيله او بدعتهائى را كه در دين حنيف داخل شده بود ، ريشه كن ساخت و احكام الهى را كه [ در دين حنيف يا دين اسلام ] بطور مفصّل و مشروح وارد شده بود ، بيان فرمود .

ده إنّ اللّه بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق و أمر قائم لا يهلك ،

عنه إلاّ هالك . [ج 1 خطبه 169 ص 243] ( خداوند پيامبر را با كتابى گويا و امرى پا بر جا و ثابت فرستاد ، دور و گمراه نميگردد از اين رسول بر حق مگر كسى كه گمراه است . ) الف خداوند متعال پيامبر را براى هدايت مردم بوسيله كتاب ناطق و امرى قائم مبعوث فرموده است .

ب كسى كه از رسالت پيامبر اكرم رويگردان شود ، قطعى است كه سقوط ابدى خواهد نمود .

يازده و لقد قرن اللّه به صلّى اللّه عليه و آله من لدن أن كان فطيما أعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن أخلاق العالم ليله و نهاره . و لقد كنت أتّبعه اتّباع الفصيل أثر أمّه ، يرفع لى فى كلّ يوم من أخلاقه علما و يأمرنى بالاقتداء به . و لقد كان يجاور فى كلّ سنة بحراء فأراه و لا يراه غيرى . . . [خطبه 192 ص 300] ( و خداوند متعال از هنگام انقراض دوران شير خوارى پيامبر اكرم بزرگترين فرشته‏اى از فرشتگانش را شب و روز همراه آن حضرت فرموده بود كه او را به پيمودن راه كرامتهاى انسانى و اتّخاذ زيبائى‏هاى اخلاق عالم تحريك نمايد . من دنبال او ميرفتم همانگونه كه بچه شتر دنبال مادرش ميرود ، آن بزرگوار هر روز براى من پرچمى از اخلاق فاضله خود بر مى‏افراشت و مرا به پيروى از آن دستور ميداد . آن بزرگواردر هر سال در كوه حراء مجاورت ميفرمود و من او را ميديدم و هيچ كس جز من او را نميديد ) .

الف پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله با عنايت خداوندى بوسيله فرشته‏اى با عظمت به تخلّق به اخلاق اللّه توجيه مى‏گشت .

ب اخلاق عاليه همه بشريّت را به او تعليم و او را براى توجيه شدن بطرف آن اخلاق كمك مينمود .

ج آن بزرگوار در هر سال در كوه حراء خلوت گزينى ميفرمود .

دوازده دعا إلى طاعته و قاهر أعدائه جهادا عن دينه ، لا يثنيه عن ذلك اجتماع على تكذيبه و التماس لإطفاء نوره [خطبه 190 ص 281] ( آن بزرگوار مردم را باطاعت خداوند دعوت فرمود و در راه جهاد براى برقرار ساختن دين خداوندى بر دشمنانش پيروز گشت . اجتماع تبهكاران براى تكذيب او و خواستن و اقدام به خاموش ساختن نورش ،او را از دعوت و جهاد رويگردان ننمود . ) الف پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مردم را به اطاعت خداوندى دعوت فرمود .

ب مقاومت و اراده الهى او در برابر هر گونه كار شكنى‏ها و تكذيب و كوشش براى خاموش ساختن نور رسالت بقدرى با عظمت بود كه آنهمه اخلالگرى‏ها نتوانست كارى از پيش ببرد .

سيزده أرسله و أعلام الهدى دارسة ، و مناهج الدّين طامسة ، فصدع بالحقّ ،و نصح للخلق ، و هدى إلى الرّشد ، و أمر بالقصد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم [خطبه 195 ص 308] ( خداوند آن بزرگوار را فرستاد در حاليكه نشان‏هاى هدايت كهنه شده و روش‏ها و مسيرهاى دين تخريب و محو گشته بود ، پس آشكار كرد حقّ را ( با شكستن باطل ) و براى خلق خير خواهى و پند فرمود و آنان را به رشد هدايت كرد و به اعتدال دستور فرمود . درود و سلام خدا بر او و دودمان او باد . ) الف پيامبر اعظم در هنگامى از طرف خدا فرستاده شد كه از رستگارى و ارزش‏هاى الهى اثر و نشانى نمانده بود .

ب باطل را بوسيله حقّ شكافت و حقّ را آشكار ساخت .

ج مردم را به رشد و كمال هدايت نمود و به اعتدال دستور داد .

چهارده و لقد قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و إنّ رأسه لعلى صدرى ، و لقد سالت نفسه فى كفّى فأمررتها على وجهى . و لقد ولّيت غسله صلّى اللّه عليه و آله و الملائكة أعوانى ، فضجّت الدّار و الأفنية :ملأ يهبط ، و ملأ يعرج ، و ما فارقت سمعى هينمة منهم ، يصلّون عليه حتّى و اريناه فى ضريحه . . . [خطبه 197 ص 311] ( پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از اين دنيا چشم بر بست در حاليكه سر مباركش بر روى سينه من بود ، نفس آن بزرگوار بيرون رفت [ نفسهاى آخرينش كه ممكن است با اثرى از رطوبت يا بخار از دهان يا بينى مبارك آن حضرت نمودار شده است ] اين تعبير [ سيلان يا خروج نفس ] در مورد توضيحى كه داديم متداول است . و من آنرا به صورتم كشيدم و من متصدّى غسل آن بزرگوار صلّى اللّه عليه و آله گشتم در حاليكه فرشتگان ياران من در آن غسل بودند ، در آن موقع خانه و پيرامون و فضاى آن به ناله در آمدند ، جمعى [ از فرشتگان ] پايين مى‏آمدند و جمعى از آنها بالا ميرفتند ،صداى آهسته آن فرشتگان گوشم را رها نكرد ، آنها مى‏آمدند بآن بدن مقدّس نماز ميگذاردند [ يا درود ميفرستادند ] تا اينكه آن بدن پاك را در قبرش دفن نموديم . ) الف فرشتگان در تغسيل پيامبر اكرم شركت كرده‏اند .

ب خانه و پيرامون خانه در سوگوارى پيامبر اكرم ناله و شيون كرده‏اند .

ج در آن موقع فرشتگان براى نماز يا درود به پيامبر اكرم در حال رفت و آمد بوده‏اند .

پانزده جعله اللّه بلاغا لرسالته ، و كرامة لأمّته ، و ربيعا لأهل زمانه ، و رفعة لأعوانه ، و شرفا لأنصاره [خطبه 198 ص 315] ( خداوند سبحان آن بزرگوار را مبلّغ رسالتش قرار داد و كرامتى براى امّتش و بهارى براى اهل زمانش و عظمتى براى ياوران و شرفى براى يارانش . )

الف مبلّغ رسالت الهى ،

ب كرامتى براى امّت ،

ج بهارى براى اهل دورانش ،

د عظمتى براى ياوران و شرفى براى كمك كنندگانش .

شانزده كنّا إذا احمّر البأس اتّقينا برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ،فلم يكن أحد منّا أقرب إلى العدوّ منه [ كلمات قصار شماره 9 ص 520] .( هنگاميكه خطر شديد مى‏گشت ، ما رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را سپر مى‏گرفتيم ، [ با پناه بردن به او خود را حفظ ميكرديم ] هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از او نبود . ) الف پيامبر اكرم داراى عالى‏ترين توكّل بخدا و شجاعت و علاقه به شهادت بوده است .

هفده و كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إذا احمرّ و أحجم النّاس ،قدّم أهل بيته فوقى بهم أصحابه حرّ السّيوف و الأسنّة ، فقتل عبيدة بن الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم أحد و قتل جعفر يوم مؤتة . [ نامه شماره 9 ص 369] ( هر موقعى كه جنگ شدّت ميگرفت و مردم از بيم جان از حمله يا از دفاع امتناع ميكردند ، اهل بيت خود را پيش مى‏انداخت و بوسيله آنان ياران خود را از ضربه‏هاى سخت شمشيرها و نيزه‏ها مصون ميساخت عبيدة بن الحارث در جنگ بدر و حمزة بن عبد المطّلب در جنگ احد و جعفر در جنگ مؤته كشته شدند . ) الف نه تنها پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دودمان خود را در مسأله حيات و موت مساوى ميديد ، بلكه در گرفتاريهاى شديدتر دودمان خود را زودتر از ديگران آماده شهادت ميفرمود .

نتيجه اعتقاد امير المؤمنين عليه السلام بوجود صفات مزبوره در وجود نازنين پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ايمان بسيار محكم شخصيّتى مانند امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام به وجود عالى‏ترين صفات انسانى الهى در وجود مقدّس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى اثبات بالاترين كمالات ممكن در وجود يك انسان كافى است . بينوا كسانى كه آنهمه صفات با عظمت انسانى الهى را در وجود مقدّس خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله ميديدند و با اينحال براى اثبات رسالت از او معجزه ميخواستند زيرا براستى ، ايمان بسيار محكم شخصيّتى مانند امير المؤمنين عليه السّلام به وجود صفات مزبور در وجود پيامبر اعظم بتنهائى براى اثبات رسالت او كافى ميباشد .

البتّه اگر كسى با مشاهده اتّصاف پيامبر اكرم با عالى‏ترين صفات و اخلاق الهى ،نتواند فوق طبيعى بودن او و رسالت او را بپذيرد ، او نخواهد توانست به وجود خويش هم با كمال بداهت و وضوح اعتقادى داشته باشد . [ براى بررسى بعضى از مطالب در اين مبحث رجوع شود به مجلّد دوم از ص 253 تا ص 258]صفات عاليه انسان الهى كه در وجود مقدّس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع شده و امير المؤمنين عليه السّلام آنها را مشاهده فرموده و براى ما نقل نموده‏اند ،بقرار زير است :

1 پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عنايات خداوندى بوسيله فرشته‏اى بسيار با عظمت از كودكى ( پس از باز گرفته شدن از شير ) شب و روز براى تخلّق به اخلاق اللّه توجيه مى‏گشت .

2 در هر سال در كوه حراء خلوت مى‏گزيد و با خداوند سبحان براز و نياز مى‏پرداخت و آمادگى شايستگى گيرندگى وحى را تحصيل مينمود .

3 فقط من ( علىّ بن ابيطالب عليه السّلام ) بودم كه در آن موقع خلوت و راز و نياز آن بزرگوار را ميديدم .

4 من دائما مانند بچه شتر كه دنبال مادرش ميرود ، دنبال او ميرفتم و او هر روز اخلاقى از اخلاق عاليه انسان الهى را به من مى‏آموخت .

5 خداوند اخلاق عاليه همه بشريّت را به او تعليم داده و براى تخلّق بآن ،او را يارى ميفرمود . [ عبارت موجود ]

6 رسول خدا هنگامى از طرف خدا مبعوث شد كه اثر و نشانى از رستگارى و ارزشهاى الهى نمانده بود .

7 او باطل را شكافت و حقّ را آشكار و مردم را به سوى حقّ كه رشد و كمالى بدون آن ، امكان پذير نيست سوق داد .

8 خداوند سبحان وعده ابلاغ رسالت را بوسيله او به مردم عملى فرمود .

در كلمات امير المؤمنين عليه السّلام درباره صفت فوق چنين است : يسلك به طريق المكارم و محاسن أخلاق العالم ( آن فرشته اعظم پيامبر را در راه فضايل و زيبائى‏هاى اخلاق جهان حركت ميداد . ) از اين عبارت شريفه روشن ميشود كه خداوند سبحان استعداد تخلّق به اخلاق نيكو را در نهاد همه انسانها بوديعت نهاده است ، و قطعى است كه انسانها با بفعليّت رسانيدن اين استعداد بسيار شريف ميتوانند روى زمين خاكى را با بوجود آوردن يك تمدّن واقعى انسانى به بهشت مبدّل نمايند و بجاى فرود آوردن شمشير برّان بر تارك يكديگر ، در صلح و صفاى انسانى زندگى كنند . و بجاى نابود كردن انسانها و ارزش‏ها بجهت 

9 او است اتمام كننده نبوّت و خاتم رسولان با دين جاودانى اسلام .

10 خداوند ميثاق بشارت بعثت او را بر همه عالميان گرفته بود .

11 علامات طبيعى و روحى او در كتابهاى آسمانى مشخّص شده بود .

12 ميلاد آن بزرگوار با كرامت بود ، يعنى با نظر به شرافت و كرامت پدران و مادران آنحضرت ، هيچ فردى از انسان به پايه او نميرسيد .

13 شرافت خاصّ محيط ولادت آن حضرت كه كعبه معظّمه بوده است .

14 آن حضرت بر حذر دارنده عالميان از غوطه‏ور شدن در خودخواهى‏ها و خودكامگى‏ها و معاصى است .

15 امين كامل در تلقّى وحى و رسانيدن آن ، به بندگان خداوندى .

16 دودمان او بهترين دودمانها است ( ائمّه معصومين عليهم السّلام و اولاد پاك و متّقى آن بزرگوار ) اين شرافت و كرامت كه خداوند نصيب اولاد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است ، فقط از جنبه انتساب نسبى نبوده است ، بلكه بجهت تلاش و تكاپوى بسيار شديدى كه آن پيشوايان در مسير رشد و كمال انجام داده‏اند .

17 او پيشواى متّقيان است .

18 او وسيله بينائى براى هدايت يافتگان است .

19 روشنائى تابان ، ستاره‏اى پر نور ، بوجود آورنده انوار و وسيله انتقال نور الهى به مخلوقات .

20 سيرت او اعتدال .

21 سنّتش رشد .

22 كلامش جدا كننده حقّ از باطل .

ابتلا به بيمارى نفع پرستى يتيليتاريانيسم يا بهانه جوئى با نفع پرستى ، انسانها را احياء كنند تا خودشان نيز احياء شوند . اين جمله را كه گفتيم ( انسانها را احياء كنند تا خودشان نيز احياء شوند ) خيلى جدّى تلقّى كنيد ، زيرا تا كسى حيات انسانها را نخواهد يقين بدانيد كه او از حيات برخوردار نيست . و بر مبناى مطلب فوق ( فرشته‏اى اعظم پيامبر اكرم را براى فراگيرى مكارم اخلاق جهانى توجيه مينمود ) است كه اسلام دين ابدى و براى همه جهانيان ارسال شده است .

23 حكم او عدل محض .

24 شاهد خداوندى در روز قيامت .

25 بعثت او نعمتى براى جهانيان و رحمتى براى عالميان .

26 هدف رسالت او دعوت مردم بسوى حقّ .

27 او رسالت‏هاى الهى را بدون سستى و تقصير ابلاغ فرموده و در راه خدا با دشمنان خدا بدون كمترين مسامحه و اعتذار مجاهدت نمود .

28 كيفيّت زندگى او روشنترين دليل بود براى اثبات پستى محبّت و علاقه به زندگى دنيوى بعنوان هدف اصلى ، زيرا زندگى آنحضرت به بهترين وجهى عيوب و رسوائى‏هاى دنيا پرستى را آشكار ميساخت .

29 او با داشتن قدرت و امكانات خود را از دنيا و عوامل لذّت و زر و زيورهاى بى‏اساس آن بر كنار فرموده بود ، مگر در حدّ وسيله‏اى براى وصول به هدف‏هاى اعلاى « حيات معقول » كه مسير إنَّا لِلَّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ است .

30 او هر چه را كه مبغوض خدا و محقّر دربارگاه او بود ، مبغوض و ناچيز ميشمرد .

31 او تواضعى در حدّ اعلا داشت : غذا بر روى زمين ميخورد . با بردگان مى‏نشست . داراى عالى‏ترين توكّل به خدا و شجاعت و علاقه به شهادت داشت . كفش و لباس خود را با دست خود وصله ميكرد . به الاغ برهنه سوار ميشد .

32 او با دين اسلام كه نورى روشنگر و برهانى آشكار است و با كتابى كه هدايت كننده همه مردم است ، و با امرى پايدار مبعوث گشت .

33 براى دعوت انسانها به دين اسلام ، با حجّتى كافى و بوسيله مواعظ حيات بخش و شفاى دردهاى روحى و با تدارك تباهى‏هاى گذشته در روزگار جاهليّت فرستاده شد .

34 قوانين و شرايع پايدار الهى را كه با گذشت زمان از يادها رفته و مجهول مانده بود ، بيان فرمود .

35 هر فرد و جامعه‏اى كه از رسالت حيات بخش پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رويگردان شود ، سقوط ابدى او حتمى است .

پس از بيان صفات با عظمت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آشنائى مختصر با مختّصات روحى آن بزرگوار بسيار مناسب است كه فرق در ميان رسولان الهى و رسالت آنان را با نوابغ و رسالت آنان تا حدودى مطرح نمائيم و سپس بپردازيم به توصيف دوران بعثت پيامبر اكرم و نتائج رسالت آن بزرگوار از ديدگاه امير المؤمنين عليه السّلام و نيايش‏هاى آنحضرت درباره آن بزرگوار .

فرق ميان رسولان الهى و رسالت آنان ، با نوابغ و رسالت آنان

[ براى تكميل اين مبحث به مجلّد چهارم از ص 309 تا ص 313 مراجعه شود] پيش از ورود به مباحث مربوط به تفكيك دو قلمرو سازندگى پيامبران الهى و نوابغ ، مقدّمه كوتاهى را متذكّر ميشويم :

هر گونه شناسائى ما درباره تاريخ و سرگذشت بشرى ، از ديدگاه حركت در مسير تكامل ، كه نقش حياتى عظماى انسانى را نديده بگيرد ، آن شناسائى براى واقع گرايان تاريخ انسانى ، ارزش قابل اهمّيّتى نخواهد داشت . عالم طبيعت در برابر ديدگان انسانهاى معمولى كه همواره اكثريّت قريب به اتّفاق جوامع را در همه دورانها تشكيل ميدهند ، مشغول جريان قانونى خود بوده و انسان‏هاى معمولى هم در همين صحنه پهناور ، جز نيازهاى قابل لمس و ضرورى حيات خويشتن و تكاپو در راه مرتفع ساختن آنها چيزى را نميشناسند ، يا اگر هم مسائلى بالاتر از آن نيازها در ذهنشان خطور نمايد ، اهمّيّتى به آن نميدهند بلكه با يك نظر دقيق‏تر ميتوان به يك پديده ناراحت كننده‏اى در تاريخ بشرى اطّلاع يافت و آن پديده‏اى اينست كه هر موقع كه يك جامعه از وجود انسان بزرگ كه براى خود رسالتى در پيشبرد جامعه‏اش احساس نمايد ، خالى بوده باشد ،جامعه مفروض بجهت در برداشتن عوامل مزاحم و ضدّ تكامل رو به سقوط رفته است . ما براى سقوط تمدّن‏هاى گذشته و تمدّن كنونى تفسيرى جز اين سراغ نداريم كه جوامع متمدّن مزبور ، يا شخصيّت‏ها را از دست داده است و يا اهمّيّت نقش شخصيّت‏هاى سازنده بزرگ را مورد غفلت قرار داده و دير يا زود ، مسير سرنگونى را پيش گرفته است . [ البتّه اين نكته را ناديده نميگيريم كه گاهى سقوط تمدّن‏ها و عظمت‏ها در نتيجه حوادث ويرانگر عوامل طبيعت و رويدادهاى محاسبه نشده‏اى مانند بروز جامعه قوى‏تر]

با نظر به مجموع شخصيّت‏هاى سازنده تاريخ ، با سه نوع شخصيّت روبرو ميگرديم :

1 شخصيّت‏هاى الهى ( كه در اصطلاح پيامبران ناميده ميشوند ) .

2 شخصيّت‏هاى بزرگ بشرى محض ( كه در اصطلاح نوابغ ناميده ميشوند ) .

3 شخصيّت‏هاى بشرى الهى ( كه حكما نامگذارى ميشوند ) .

اين مسأله هم در آغاز بحث بايد در نظر گرفته شود : كه مقايسه ما ميان پيامبران الهى با آن نوابغ است كه شخصيّت و هدف‏گيرى سازنده‏اى دارند نه ويرانگر .

با نظر به مجموع شخصيّت‏هاى سازنده تاريخ ، با سه نوع شخصيّت روبرو ميگرديم :

1 شخصيّت‏هاى الهى ( كه در اصطلاح پيامبران ناميده ميشوند ) .

2 شخصيّت‏هاى بزرگ بشرى محض ( كه در اصطلاح نوابغ ناميده ميشوند ) .

3 شخصيّت‏هاى بشرى الهى ( كه حكما نامگذارى ميشوند ) .

اين مسأله هم در آغاز بحث بايد در نظر گرفته شود : كه مقايسه ما ميان پيامبران الهى با آن نوابغ است كه شخصيّت و هدف‏گيرى سازنده‏اى دارند نه ويرانگر .

آيا اين سه نوع شخصيّت سه را متضادّ را در پيش گرفته‏اند ؟

عموم مردم ساده انديش و سهل گرا كه مى‏خواهند هر گونه مسائل عالى بشرى را با مقدارى مطالعات تقليدى و اصطلاحات خوش آيند و مستند به ملموس‏ترين پديده‏ها بررسى نمايند ، بيش از يك نوع شخصيّت نميشناسند . اينان گمان ميكنند كه با بكار بردن كلمه بسيار گسترده و ابهام انگيز نابغه براى هر شخصيّت سازنده ، يكى از اساسى‏ترين عامل دگرگونى‏هاى تاريخ را تفسير و توجيه نموده‏اند برخى از مردم گمان ميكنند كه اگر اهمّيّت يكى از انواع سه گانه شخصّيت‏ها را پذيرفتند ، در نتيجه مجبور ميشوند كه دو نوع ديگر را انكار كنند . مثلا اگر نقش شخصيّت‏هاى الهى ( پيامبران ) را در پيشرفت تاريخ قبول نمودند ، بايستى ، لزوم هيچ نوع شخصيّت ديگر را براى سير تكاملى تاريخ نپذيرند ، يا بالعكس .

اين كوتاه بينى‏ها ناشى از جهل ما به حقيقت انسان و امتيازات او و تأثير علّيّت هر عاملى در معمول مناسب خويش ميباشد . در زندگى انسانى كه استعدادها و ابعاد فراوانى ميتواند با تشكّل و غير ذلك ، بوده است . حتّى بعضى از محقّقين جامعه شناسى هنگاميكه از پيدا كردن عوامل اعتلا و سقوط عظمت‏ها و امتيازات عاجز ميشوند ، دست به بيان عوامل عجيبى ميبرند مانند اينكه اعتلاها و سقوطها ناشى از ويروس‏هاى ويژه‏اى است كه در مغز مردم يك جامعه وارد ميگردد . اگر چه اين گونه مطالب ثابت نشده است ، ولى ميتوان از بميدان آمدن اينگونه نظريّات ، شدّت ابهام مسأله مورد بحث را حدس زد . بهر حال منظور ما بيان يك قاعده كلّى در پيشرفت‏ها است كه شخصيّت‏هاى بزرگ از اساسى‏ترين عوامل آن است .

هماهنگ به فعّاليت بپردازد ، عامل تقويت انديشه نميتواند مزاحم عامل تقويت وجدان بوده و آن را طرد نمايد . همچنين عامل تنظيم احساسات و عواطف هرگز مزاحم عامل تعقّل و طرد كننده آن نميباشد . عامل نيرو بخش حواسّ و تنظيم آزمايشگاه‏ها براى واقع يابى‏هاى دقيق‏تر از طريق حواسّ و فعّاليّت‏هاى آزمايشگاهى ، نه تنها فعّاليّت كلّى سازى و قانون‏گيرى مغز را مردود نمى‏سازد ، بلكه خود را بعنوان مقدّمات و وسايل لازم براى استخدام به قانون گيرى آماده مينمايد تا از اين راه علم و دانش كه بدون قوانين كلّى مفهومى ندارد ، بوجود بيايد .

بنظر ميرسد كه چنانكه ميان عوامل فوق كه از ديدگاه سطحى در برابر هم قرار ميگيرند ، تضادّ و مزاحمتى وجود ندارد [ زيرا هر يك از آنها براى پيشبرد و شكوفان نمودن بعد خاصّى از انسان ميباشد ] هر يك از شخصيّت‏هاى پيشرو هم با انواع فراوانى كه دارند ، شكوفائى و تكامل بعد يا ابعادى از انسان را بعهده ميگيرند و با يكديگر تضادّ و تزاحمى ندارند . لذا بطور قطع ميتوان گفت :

پندار خصومت و تضادّ ميان انواع شخصيّت‏هاى سازنده و ساخته شده از ديدگاه‏هاى محدودى است كه انسان را در بعد مورد تمايل خود قالب گيرى ميكنند .

تفسير زير را درباره شخصيت سازنده در نظر بگيريد :

1 برطرف كننده پرده‏اى از روى واقعيّات كه علم ناميده ميشود . اگر چه اينگونه افراد ممكن است بطور مستقيم ، فعّاليّتى در دگرگون نمودن واقعيّات به سود انسان‏ها انجام ندهند ، امّا مسلّم است كه آشكار ساختن واقعيّات و باصطلاح ديگر كشف حقايق ، اساسى‏ترين عنصر سازندگى ميباشد .

2 افرادى كه در دگرگون شدن موقعيّت‏هاى پست به موقعيّت‏هاى عالى انسانى چه در قلمرو طبيعت و چه در روابط اجتماعى ميكوشند .

مسلّم است كه اين دو نوع شخصيّت سازنده داراى اقسام و اشكال گوناگون ميباشند ، و هرگز خصومتى با يكديگر ندارند . مقايسه اين شخصيّت‏هاى سازنده با يكديگر و اعتقاد به تساوى و يا برترى بعضى بر بعضى ديگر ، روى اين محور است كه منظورمقايسه كننده از انسان و بايستگيهاى او چيست ؟ مثلا براى كسانيكه انسان و بايستگى او تنها در پيروزى‏هاى علمى تفسير ميشود ، ملاك سازندگى را در علم و كشف مجهولات طبيعت ميبيند .

مردمى كه اعتلاى انسانى را در هنر مى‏جويند ، مسلّما ملاك سازندگى شخصيّت را در هنرمندى مى‏بينند و . . . اين هدف‏گيرى‏ها و محور سازى‏ها است كه خصومت و تضادّ ميان خود شخصيّت‏ها و يا تماشاگران را بوجود ميآورد . اكنون به تفكيك دو قلمرو نوابغ و پيامبران كه در عين حال در سازندگى انسان مشتركند ، مى‏پردازيم :

يك از نظر معرفت

1 ميدان فعّاليّت نوابغ روبناى طبيعت و سطوح قابل نمود آن ميباشد ،در صورتيكه پيامبران باضافه تحريك انسان‏ها به فعّاليّت مزبور ، و لازم شمردن آن ،مبانى و مسير اساسى طبيعت را گوشزد ميكنند .

2 حتّى كوشش‏هاى نوابغ از آغاز تاريخ معرفت تاكنون ، جز به نتايج نسبى و شناسايى‏هاى محدود در عرصه طبيعت حاصلى نداشته است ، ولى پيامبران مسير و هدف اساسى عالم طبيعت را بطور مطلق مطرح كرده ‏اند .

3 بجهت دو جنبه‏اى بودن شناسائى‏هاى نوابغ ( تماشاگرى و بازيگرى در موضوعات شناسايى ) ، هرگز هيچ نابغه‏اى توانايى شناسايى واقعيّت را آنچنانكه هست نميتواند ادّعا كند . در صورتيكه پيامبران از ديدگاهى كه در اختصاص آنها است ،واقعيّت را بعنوان محصولى از مشيّت الهى ميدانند ، و آن را درك مى‏كنند .

4 هر معرفتى كه بوسيله نوابغ وارد صحنه معارف بشرى ميگردد ، بدون وابستگى به معرفتى كه پيامبران عرضه ميكنند و يا بدون تفسير كلّى از ديدگاه پيامبران الهى ، از پاسخگويى نهايى بهمه چون و چراها ناتوان ميباشد . مقايسه ميان پيامبران و نوابغ در اين چهار مادّه ، درست مانند مقايسه ميان شناسايى‏هاى قلمرو فيزيولوژيك و بيولوژيك با پسيكولوژيك است . اگر مقايسه و احساس تضادّ ميان انواع شناسايى علمى مزبور منطقى است ، مقايسه و احساس تضادّ ميان چشم انداز پيامبران و قلمرو شناسايى‏هاى نوابغ هم منطقى خواهد بود آيا مباحث مربوط به جان و روان و روح آدمى با مباحث مربوط به جنبه‏هاى زيست و عضوى انسانى جنگ و پيكارى دارند ؟

ممكن است باين مسأله اعتراضى شود باينكه درست است كه اين دو چشم انداز و اين دو فعّاليّت با اينكه كاملا متفاوت هستند جنگ و پيكارى با يكديگر ندارند ، ولى بحث بر سر ضرورت چشم انداز و فعّاليّت پيامبران الهى بجاى خود وجود دارد ، يعنى اگر ضرورت ديدگاه پيامبران اثبات شود ، مسلّم است كه با ديدگاه نوابغ طبيعت نگر تضادّى نخواهد داشت . در پاسخ اين اعتراض ميگوئيم : ادّعا و هدف‏گيرى پيامبران و فعّاليّت‏هايى كه در مسير ادّعا و هدف‏گيرى خود انجام داده‏اند ، ضرورتى مساوى ضرورت پاسخ يابى به سؤالات چهار گانه اساسى بشر ( من كيستم ؟ از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده‏ام ؟

بكجا ميروم ؟ ) دارد . همچنين تاريخ بشرى بدون پيامبران همان تاريخ درندگان و وحوش است كه تعليم و تربيت كافى را براى بكار بردن خود خواهى و تنازع در بقاى آراسته به قانون ، ديده باشد . بدون ادّعا و هدف گيرى پيامبران ، تفاوت ميان سقراط و نرون و علىّ بن ابيطالب و ابن ملجم و فرعون و موسى چيزى جز تفاوت ميان رنگ آبى و رنگ زرد كه هر يك براى برخى از اشخاص خوشايند است ، نخواهد بود .

ممكن است بگوئيد : يعنى چه ؟ مگر امكان دارد يك آدم عاقل فرق ميان پاك‏ترين انسان‏ها را با پليدترين جانوران انسان‏نما ، مانند تفاوت ما بين رنگ آبى و رنگ زرد تلقّى كند ميگوئيم : بلى ، بطور قطع اگر معيار انسانيّت با كمال اعلا بوسيله پيامبران تعيين نگردد ، براى عالى‏ترين عظمت و طهارت و پست‏ترين رذالت تفاوتى نخواهد ماند جز دخالت احساس شخصى ، يعنى احساس شخصى بعضى از افراد باينكه رديف نرون و چنگيز بد است و رديف سقراط و ابوذر خوب است و اين احساس شخصى چون بهيچ معيار اصيل مستند نيست ، لذا دليل براى نفى احساس مقابل كه نرون و چنگيز را خوب و سقراط و ابوذر را بد تلقّى ميكند ، در دست نيست . اين نتيجه قطعى انكار روش پيامبران الهى است كه راسل را وادار ميكند در مصاحبه معروف خود با كاپلستون مسأله‏اى را ابراز كند كه به تنهايى براى نابودى انسانيّت كافى است .

به مصاحبه زير دقّت فرمائيد :

كاپلستون : پس شما ميگوئيد كه خارج از احساس هيچ محكى وجود ندارد كه ما با كمك آن تمايز بين رفتار فرمانده بلزن و رفتار مثلا سراستافورد كريپس يا اسقف كانتربورى را از هم تميز بدهيم ؟

راسل : احساس در اينجا قدرى بيش از اندازه ساده شده است ، ما بايد اثرات اعمال و احساسات خودمان نسبت به آن اثرات را هم به حساب بياوريم . ميشود اين طور استدلال كرد كه فلان نوع رويدادها از نوعى هستند كه آدم دوست دارد و بهمان نوع از نوعى كه آدم دوست ندارد ، بعد بايد اثرات اعمال را به حساب بياوريد .

شما خيلى راحت ميتوانيد بگوييد كه اثرات اعمال فرمانده بلزن دردناك و نامطبوع بوده است .

كاپلستون : موافقم ، براى همه آدم‏هاى بازداشتگاه خيلى نامطبوع و دردناك بوده است .

راسل : بلى ، ولى نه تنها براى آدم‏هاى توى بازداشتگاه ، بلكه براى آدم‏هاى بيرون هم كه درباره اين اعمال فكر كرده‏اند ، دردناك بوده است .

كاپلستون : بله ، در عالم تخيّل كاملا درست است . امّا نكته مورد نظر من همين است . من با آن اعمال موافق نيستم و ميدانم كه شما هم موافق نيستيد ، ولى نمى‏فهمم شما بر اساس چه دليلى با آن اعمال موافق نيستيد ، چونكه آن اعمال بالاخره براى خود فرمانده بلزن كه خوشايند بوده‏اند .

راسل : بله ، ولى من در اين مورد بيش از مورد ادراك رنگ احتياج به دليل ندارم . بعضى مردم هستند كه خيال ميكنند همه چيز زرد است ، ( بعضى مردم يرقان دارند ) و من با اين مردم موافق نيستم [ مثال به آدم يرقانى كه راسل آورده است ، مغالطه است ، زيرا بيمارى بودن يرقان چيزى است كه با نظر به وضع مزاجى آدم سالم ، چيزى است مسلّم ، ولى خوشايند بودن پديده ستم بر ستمكاران ، بنا به نظريّه راسل بايستى پديده طبيعى بوده باشد . ] ، من نميتوانم ثابت كنم كه همه چيز زرد نيست ،دليلى براى اثبات اين موضوع در دست نيست ، ولى بيشتر مردم با من موافقند كه همه چيز زرد نيست و بيشتر مردم هم با من موافقند كه فرمانده بلزن اشتباه ميكرد . [عرفان و منطق راسل ترجمه آقاى نجف دريابندرى ص 193 و 194 چاپ اوّل] نميدانم چه بگويم آيا بگويم : واقعا متفكّرى مانند راسل ميخواهد از روياروى شدن با واقعيّتى كه كاپلستون فروغ آن را بر روى او مى‏تاباند بگريزد آخر مگر در اين عالم هستى ميتوان معلولى بدون علّت سراغ گرفت ؟ « مردم ميخواهند » « مردم نميخواهند » بهيچ وجه از قانون فراگير هستى ( علّيّت ) مستثنى نيست .

5 معلوماتى كه نوابغ بدست ميآورند ، يا از شناخته شده‏هاى تثبيت شده و يا از اكتشافات بى‏سابقه مستند به تجربه‏ها و آموزش‏هاى گوناگون ميباشد . در صورتيكه معارف پيامبران محصول وحى الهى است . و بهيچ تجربه و آموزشى نيازمند نيستند . اگر هم احتياجى به تجربه و تمرين داشته باشند ، درباره موضوعات عمومى است نه معارف و احكام الهى .

6 فعّاليّت‏هاى علمى نوابغ در معرض خطا و اشتباه قرار ميگيرد ، چه بسا كه خطاهاى آنان بيش از حقايق صحيح باشد كه بدست ميآورند . در صورتيكه پيامبران در رسالت خود بهيچ وجه مرتكب خطا نميشوند .

7 نوابغ و دانشمندان در نظريّات و نتيجه‏گيرى از معلومات خود با يكديگر اختلاف‏ها دارند ، در صورتيكه پيامبران كمترين اختلاف با يكديگر ندارند . با يك نظر دقيق ميتوان گفت : دو نابغه ، دو فيلسوف ، حتّى دو دانشمند با اينكه در مسائل عينى بررسى ميكنند ، با يكديگر در همه مسائل اتّفاق نظر ندارند . اين همه دسته بنديها و مكتب‏هاى مخالف و متضادّ كه در فرهنگ بشرى ديده ميشود ، مربوط باختلاف نظرهاى نوابغ و فلاسفه و دانشمندان است ، نه پيامبران لذا ،لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ ( ميان هيچ يك از پيامبران الهى فرقى نميگذاريم . )

8 نوابغ و فلاسفه و دانشمندان همگى يا غالبا تحت تأثير فرهنگ و رسوم و قوانين محيط خود بوده و بطور طبيعى با عوامل محيطى توجيه ميشوند ، در صورتيكه پيامبران استقلال كامل از عوامل محيطى داشته و معارفى را كه تبليغ ميكنند ، تحت تأثير آن عوامل قرار نميگيرند ، مگر در تطبيق آن معارف به شرايط و موضوعات كاملا طبيعى زندگى .

9 محصول فكرى نوابغ و دانشمندان بعنوان كشفى از واقعيّات مورد توجّه انسانها قرار ميگيرد . اگر محصول فكرى آنان مطابق واقعيّات بود ، انسان‏ها از آن واقعيّات برخوردار ميشوند و اگر مطابق نبود طرد و منتفى ميگردد . و اگر نابغه وفيلسوفى بآن حدّ از عظمت برسد كه محصول فكرى او بتواند براى مردم اعتقاد بوجود بياورد ، در اين فرض نابغه و فيلسوف مزبور جنبه رسالت بخود گرفته يا مردم او را داراى رسالت تلقّى كرده‏اند . در صورتيكه معارفى كه پيامبران تبليغ مينمايند ،باضافه ايجاد يقين به واقعيّات ، اعتقاد هم به وجود ميآورند .

10 با تنظيم مقدّمات منطقى و اصلاح محيط و تقويت تعليم و تربيت ، احتمال افزايش فلاسفه و دانشمندان و بروز نوابغ بيشتر ميگردد ، در صورتيكه هيچگونه مقدّمات اختيارى و تعليم و تربيت نميتواند شخص معيّنى را به پيامبرى برساند .

11 نوابغ و فلاسفه در مقابل اسرار و عظمت‏هاى جهان هستى ، حال خيرگى و تحيّر و شگفتى پيدا ميكنند ، مضمون رباعيّات زير در مغز همه نوابغ و فلاسفه‏اى كه در شعاع پيامبران قرار نگرفته‏اند ، موج ميزند :

آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند

ره زين شب تاريك نبردند بروز
گفتند فسانه‏اىّ و در خواب شدند

اسرار ازل را نه تو دانى و نه من
وين حرف معمّا نه تو خوانى و نه من

هست از پس پرده گفتگوى من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانى و نه من

در صورتيكه پيامبران بجهت ارتباط مستقيم با بوجود آورنده اسرار ، چهره واقعى آن اسرار را درك و در مقابل آنها سر تعظيم فرود ميآورند .

12 پيامبران در معارفى كه از وحى ميگيرند ، كمترين ترديد و شكّى ندارند ،يقين آنان در كارى كه پيش گرفته‏اند ، خلل ناپذير است ، در صورتيكه هيچ نابغه و فيلسوف و دانشمندى وجود ندارد كه اگر بخواهد با آگاهى همه جانبه به قلمرو كارش بنگرد ،از شكّ و ترديد بدور باشد .

دو از نظر هدف گيرى

هدف گيرى نوابغ

فعّاليّت‏هاى فكرى و عملى نوابغ و فلاسفه خالى از سه نوع هدف گيرى نيست :

1 اشباع جوشش درونى خود . اين هدف گيرى در حقيقت پاسخگوئى به خواسته روانى محض است ، چنانكه آشاميدن آب پاسخگوى خواسته طبيعت ساختمان عضوى آدمى است . اينگونه هدف‏گيرى بى‏شباهت به فعّاليّت زنبور عسل براى توليد عسل نيست . در اين توليد نه احساس تعهّد و مسؤوليّتى در كار است و نه كارى با نتايج آن توليد منظور است . اين گونه فعّاليّت‏ها كه معلول مكانيسم موجوديّت نابغه يا فيلسوف است ، هدفى جز ارضاى خواسته ضرورى درون چيز ديگرى ندارد .

و بهمين جهت است كه در تعيين عامل دگرگونى‏هاى تكاملى تاريخ ، نوابغ و فيلسوفان مانند موادّ خام تلقّى ميشوند كه بدون مديريّت‏هاى منطقى مانند موادّ كوه آتشفشانى يا بيهوده تلف ميشوند و يا بصورت عوامل ويرانگر در ميآيند و اگر هم سودى داشته باشند ، سودى نيست كه هدف گيرى شده باشد .

2 سودجوئى بمعناى عمومى آن كه شامل ثروت و ساير امكانات مادّى ميباشد . اين گروه نوابغ و دانشمندان در دوران‏هاى متأخّر فراوان هستند . همچنين اين سودجوئى شامل شهرت طلبى و مقام خواهى و خود نمايى نيز ميباشد . شخصيّت اين گروه در مجراى سوداگرى‏ها قرار ميگيرد ، نتيجتة باضافه اينكه فعّاليّت‏هاى فكرى و عملى اين گروه وابسته به تعهّد عالى انسانى نيست ، بآنجهت كه از مديريّت منطق انسانى درباره محصولات نبوغ و دانششان بر كنار ميباشند ، لذا از قرار گرفتن نبوغ و استعدادشان در معرض سوء استفاده‏هاى مخرّب در امان نيستند .

3 افرادى از نوابغ و فلاسفه و بنيانگذاران عالى مقام وجود دارند كه عشق به كمال و احساس تعهّد برين در زندگانى ، آنانرا به تكاپو و فعّاليّت وادار مينمايد .

اينان محكوم جريان جبرى مكانيسم حيات و مغزشان نيستند و سود جويى در اشكال مختلف را هم هدف تكاپو و فعّاليّت خود قرار نداده‏اند ، بلكه امتيازى را كه در خود احساس كرده‏اند ميدانند كه اين امتياز امانت بزرگى است كه از آفريننده هستى و همه امتيازات گرفته شده و بايستى به انسان‏ها كه نهال‏هاى باغ خداوندى هستند ، ادا شود . اينان شخصيّت‏هايى هستند كه امتياز نبوغ و استعداد را وسيله خود آرايى و سود جويى قرار نميدهند ،بلكه آماده هستند كه از عالى‏ترين لذايذ زندگى خود دست برداشته و در راه بكار انداختن و بهره‏بردارى از آن امتياز ، متحمّل رنج‏ها و مشقّت‏ها نيز بوده باشند .

بعنوان نمونه‏اى از اين گروه نوابغ ، ميتوان كپلر را ياد آور شد درباره او چنين نوشته‏اند :« حقيقت را بخواهيد كپلر خود نمونه‏اى عالى از همان چيزى است كه هم اكنون به شما گفتم . او زندگى سختى داشت و از يك بدبختى نگريخته به بدبختى ديگر ميرسيد و حتّى براى جبران كسر خرج خود دست پيش اين و آن دراز ميكرد ، او دائما از اين حيث رنج ميبرد كه در مقابل تهمت جادوگرى كه مردم به مادرش مى‏بستند ،ناچار بود دفاع كند .

اگر كسى در زندگى وى دقيق شود ، خواهد دانست كه علّت نيرومندى و خستگى ناپذيرى و بارورى او همان ايمان عميقى بود كه به علم خود داشت ، نه ايمان به اينكه ممكن است اتّفاقا از ميان مشاهدات نجومى خود نتايج تركيبى رياضى بدست آورد ، بلكه ايمان عميق به اينكه در پشت سر تمام جريان خلقت نقشه معيّنى وجود دارد . چون بچنين طرح و نقشه‏اى ايمان داشت رنجى را كه براى كار خود ميديد ، مى‏پسنديد ، و چون هرگز ايمانش سرد نميشد و عقب نميافتاد ، كارى كه ميكرد زندگى تيره و اندوهناك او را نورانى و پر از حيات نگاه ميداشت . » [علم بكجا ميرود ، تأليف ماكس پلانك ترجمه آقاى احمد آرام ص 294] .

نيايش اين شخصيّت پس از موفّقيّت به كشف هيئت جديد معروف است .مضمونى از آن نيايش چنين است كه ميگويد : « بار الها ، سپاس ترا گويم كه توفيقم دادى تا برخى از آيات عالم خلقت را درك كنم و آن را براى بهره بردارى انسانها تقديم نمايم . » اينان در حقيقت از آن شعاع الهى كسب پرتو ميكنند كه وابسته به خورشيد فروزان دل‏هاى پيامبران ميباشد . ما اين گروه را بنام شخصيّت‏هاى بشرى الهى اصطلاح نموديم .

هدف گيرى پيامبران

مطالب متعدّدى كه در تحت عنوان هدف‏گيرى پيامبران ياد آور ميشويم ، در حقيقت بيش از يك هدف عالى نيست و آن عبارت است از :

به ثمر رسانيدن استعدادها و نيروهاى انسانى در گذرگاه تكامل كه انسان را شايسته حيات ابدى نمايد و بقيّه مطالب ، توضيحى درباره همين هدف كلّى است . اساسى‏ترين شرط به ثمر رسيدن استعدادها و نيروهاى انسانى مزبور ، عبارت است از آگاهى باينكه « انسان از كجا آمده است ؟ براى چه آمده است ؟ به كجا مى‏رود ؟ » اگر اين شرط اساسى ،در به ثمر رسيدن استعدادها و نيروهاى انسانى ، مراعات نگردد ، سرنوشت نهايى بشر از نظر مكتبى جز نيهيليسم ( پوچ گرايى ) و از نظر زندگى طبيعى جز تنازع در بقا راه ديگرى ندارد .

شايد يكى از علل مهمّ گريز از فلسفه ‏هاى عالى در دوران ما همين نكته است كه از قرن نوزدهم باينطرف كوشش فراوانى صورت گرفته است كه بوسيله علوم مختلف و فعاليّت‏هاى تعليم و تربيتى گوناگون ، استعدادهاى بشرى را بدون توجّه به مسائل عالى انسان و جهان اشباع نمايند . و نگذارند سؤال « از كجا آمده‏ام ؟ بكجا ميروم ؟

و براى چه آمده‏ام ؟ » در برابر عقول آدميان نمايش جدّى داشته باشد . بياد دارم كه در سالهاى گذشته آقاى پروفسور ماخ در مذاكرات فلسفى كه با هم داشتيم ، همين مسأله را مطرح كرد و گفت كه : امروز اكثريّت قريب به اتّفاق انسان‏ها بدون اينكه پاسخى باين سؤالات تهيّه كنند ، زندگى ميكنند و از زندگى خود راضى و خشنود مي باشند .

در پاسخ ايشان گفتم : البتّه كه چنين است ، چنانكه اكثريّت قريب به اتّفاق انسانها زندگى رضايت بخشى براى خود دارند ، بدون اينكه بدانند در كدامين نقطه از تاريخ زندگى ميكنند و گذشته تاريخشان چه بوده است و سرنوشت آينده‏شان كدامست ؟ همچنين اكثريّت قريب به اتّفاق در زندگى لذّت بار خود غوطه‏ورند ، بدون اينكه بدانند طبيعت چيست و انسان كدام است و كدامين قوانين مبانى اساسى آن دو قلمرو را اداره ميكنند .

و بدون اينكه بدانند چه نيروها و استعدادهايى در درون آنان وجود دارد ، و بدون اينكه بدانند آيا ميخواهم‏هاى آنان بطور منطقى توجيه و اشباع ميگردند ؟ البتّه زندگى رضايت بخشى براى خود دارند ، بدون اينكه اصلا بدانند كه من و شخصيّتى دارند و جز من ، انسان ديگرى مطرح است كه در مقابل او تعهّدى دارند . . .

2 روشنايى و سعادت جامعه است . پيامبران احتياجى به جامعه ندارند ، در صورتيكه جامعه احتياج به راهنمايى آنان داشته و سعادت و روشنائى را از پيامبران ميگيرند ، زيرا پيامبران از آن استقلال روحى برخوردارند كه تكيه گاه طبيعى براى آنان مورد نياز نميباشد . هيچ يك از جوامع با وجود انگيزه‏هاى متنوّع براى مبارزه با پيامبران ، نتوانستند براى آنان استاد يا تكيه‏گاه معمولى پيدا كنند . هر گونه مبارزه براى متوقّف ساختن پيشرفت پيامبر اسلام صورت گرفت و همه آنها خنثى و بى‏اثر بود ، در صورتيكه اگر كفّار و مشركين كمترين تكيه‏گاهى براى عظمت الهى پيامبر سراغ ميگرفتند ، بآسانى ميتوانستند آن را دستاويز خود قرار داده و جلو پيشرفت او را بگيرند . پس روشنايى و سعادت پيامبران احتياجى به جوامع نداشته است ،در حاليكه نوابغ و فلاسفه ، بطور كلّى از روشنايى‏ها و سعادت‏هايى كه پيش از آنان يا در دوره معاصرشان اگر چه مانند تخم‏هاى پاشيده شده در مزرعه اجتماع ، بهره بردارى‏ها ميكنند . از ارسطو آن نابغه دنياى باستان گرفته تا انيشتين و پلانك و وايتهد امروزى باعتراف خودشان روياننده تخم‏هاى پاشيده شده ميباشند . لذا گفته ميشود : اگر بنا شود آپولوى امروز را تجزيه كنيم و سهم هر يك از بانيان آن را بخود بپردازيم ، مسلّما بايستى به عقب برگرديم و تاليس ششصد سال پيش از ميلاد و مهندسان ما قبل فراعنه مصر را كه براى بهره‏بردارى از رود نيل بمحاسبه ستارگان و فضا ميپرداختند را هم صاحبان سهام تلقّى نماييم .

3 دوران بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ديدگاه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام

[ مقدارى از مباحث مربوط به چگونگى دوران بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و در مجلّد دوم از صفحه 258 تا صفحه 272 و در مجلّد سوم صفحه 316 و 317 و در مجلّد پنجم ص 157 و در مجلّد هشتم از صفحه 284 تا صفحه 293 و در مجلّد پانزدهم از 33 تا صفحه 49 مطرح شده است ، مراجعه فرماييد . ] در توضيح و تفسير دوران بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مورّخان اختلاف نظرهائى وجود دارد . هر يك از آنان براى تأييد عقيده خود در بيان چگونگى اجتماع و فرهنگ و قانون و علم و مذهب و اخلاق آن دوران به منابعى تكيه مى‏كند . البتّه ، بازيگرى ذهنى تاريخ نگاران و تحليل‏گران براى هيچ انسان آگاهى پوشيده نيست . بنابر اين ، از سه جهت نميتوان به نظرات آنان اطمينان پيدا كرد :

جهت يكم خود اوضاع اجتماعى و فرهنگى و قانونى و علمى و مذهبى و اخلاقى و ديگر شؤون انسانى ( فردى و اجتماعى ) دوران مزبور ، بقدرى ابهام انگيز و مختلف نقل ميشود كه نميتوان با وضوح كامل درباره آن اوضاع يك نتيجه قطعى را بدست آورد .

جهت دوم عبارتست از همان جريان دخالت روحيّات و گرايش‏هاى درونى و خصوصيّات ذهنى تاريخ نگار و تحليل‏گر در بيان و توضيح و تفسير سرگذشت تاريخى يك دوران .

جهت سوم مشاهده عينى آن دوران براى ناقلان آثار وجود نداشته است .بلكه همه آنان تكيه به منبعى مى‏كنند كه نميتواند ارزش مشاهده داشته باشد .

لذا ميتوان گفت : اطمينان بخش‏ترين طرق براى درك چگونگى دوران بعثت از ابعاد مذكور در فوق بيانات ولى اللّه اعظم است كه هم آن دوران را با همه خصوصيّاتش مشاهده فرموده و همه علل و شرايط جريانات آنرا با يقين روشن ميدانسته و هم داراى درون و ذهن و روحيّه‏اى پاك و ناب از آلودگى‏ها و غرض ورزى‏ها بوده است . باضافه امتياز مخصوصى كه امير المؤمنين عليه السّلام در باره پيامبر شناسى داشته است . زيرا بديهى است كه هيچ كس پيامبر اسلام و رسالت و مختصّات و آثار رسالت آن بزرگوار را مانند امير المؤمنين عليه السّلام نميشناخت ، و قطعى است كه شناخت مختصّات رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و چگونگى تأثير پذيرى جامعه آن دوران از آن حضرت ، يكى از بهترين عوامل شناخت سر گذشت آن جامعه ميباشد . اكنون مى‏پردازيم به بيان توصيفات امير المؤمنين عليه السّلام درباره دورانى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن ، مبعوث به رسالت گشته است :

يك إنّ اللّه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نذيرا للعالمين و أمينا على التّنزيل و أنتم معشر العرب على شرّ دين و فى شرّ دار ، منيخون بين حجارة خشن و حيّات صمّ تشربون الكدر و تأكلون الجشب ،و تسفكون دمائكم و تقطعون أرحامكم ، الأصنام فيكم منصوبة و الآثام بكم معصوبة . [ خطبه 26 صفحه 68 ] ( خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تبليغ كننده بر عالميان و امين براى ابلاغ قرآن و رسالت مبعوث نمود ، در آن حال شما گروه عرب داراى بدترين دين و در بدترين جامعه زندگى ميكرديد در ميان سنگها و مارهاى ناشنوا سكنى داشتيد ، آبهاى تيره مى‏ آشاميديد ، و غذاى خشن ميخورديد و خونهاى يكديگر را مى‏ريختيد و از خويشاوندان خود قطع رابطه مينموديد ، بت‏ها در ميان شما [ براى پرستش ] نصب شده و گناهان و انحراف‏ها سخت شما را در بر گرفته و بخود بسته بودند . ) الف مردم عرب در آن دوران كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پيامبرى بر انگيخته شدند ، بدترين عقائد را كه شرك و لوازم آن بود داشتند .

اخلاقيّات بسيار خشن آنان هم معلول همين دورى از توحيد حقيقى بود كه انسانها را لطيف و داراى مكارم اخلاق بار مى‏آورد . بهمين جهت است كه ما در امتداد دوران جاهليّت تا زمان بعثت ، هيچ گونه مطالب مربوط به اخلاق والاى انسانى [ نه فطرى تصعيد نشده ] كه واقعا من انسانى را از خود طبيعى بمقام من اعلاى انسان الهى دگرگون بسازد ،ديده نميشود ، شما نميتوانيد در آن دوران نيايش‏ها و مناجاتهايى را مشاهده كنيد كه كشف از قرار گرفتن آدمى با من محدود در رابطه با خداوند بينهايت نمايد . حتّى يك مضمون شبيه به وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ [ ق آيه 16] ( و ما بانسان از رگ گردن نزديكتريم . ) در فرهنگ دينى آنان پيدا نميشود .

ب جامعه‏ اى كه عرب در آن زندگى ميكرده است بدترين جامعه بوده است .

اگر چه بعضى از نويسندگان عرب ميكوشند جامعه عرب را پيش از اسلام از شرّ و نكبت فرهنگى و روانى و دينى و اخلاقى و سياسى و ديگر شؤون انسانى تبرئه نمايند ، ولى خود آنان بهتر از همه ميدانند كه قتل و غارت و تعصّب و خود پرستى كه از پرستش خود شخصى گرفته تا قبيله پرستى و نژاد پرستى گسترده ميشود ، در عرب جاهلى چنان شايع و رائج بوده است كه براى هيچ متفكّر آگاه مجال ترديدى باقى نميماند [ نمونه‏اى از نژاد پرستى اعراب در دوران جاهليّت را ميتوان در بيت زير مشاهده نمود :

و ما أنا إلاّ من غزيّة إن غوت
غويت و إن ترشد غزيّة أرشد

( و من نيستم مگر از قبيله غزيّه ، اگر اين قبيله گمراه شود من هم گمراه ميشوم و اگر رشد پيدا كند من هم رشد پيدا ميكنم . )] .

براى اطّلاع بيشتر از غير انسانى بودن جامعه عرب پيش از اسلام مراجعه شود به كتاب المفصّل فى تاريخ العرب قبل الاسلام تأليف دكتر جواد على ج 1 از صفحه 261 تا صفحه 293 و كتاب فجر الاسلام تأليف احمد امين از صفحه 41 تا صفحه 44 .

ج محيط طبيعى كه اعراب در آن زندگى ميكردند ، مخصوصا شبه جزيره عربستان ، در بدوى‏ترين حالاتى بود كه گويى حتّى در شهرهاى آن محيط از زمان تكوّن كره زمين كارى ماهرانه از انسان براى آماده ساختن آن ، براى زندگى صورت نگرفته است . براى شناخت بيشتر درباره وضع محيط طبيعى اعراب ، به مقدّمه كتاب الامام على صوت العدالة الانسانيّة تأليف جرج جرداق كه آن را در مجلّد دوم از اين ترجمه و تفسير از صفحه 258 تا صفحه 272 ترجمه كرده‏ايم مراجعه فرماييد .

د مواد غذائى و آشاميدنى آنان نيز نامطبوع و ناگوار بوده است ، و درباره برخوردارى صحيح از موادّ نعمت‏هاى خداوندى نمى‏انديشيدند . و از امثال همين بى‏اعتنائى‏ها به خواصّ گواراى موادّ تغذيه و تهيّه عاقلانه آنها ، ميتوان به بى‏اعتنائى آنان به اصول و مبادى معنوى پى‏برد .

ه آنان زندگى خود را در غارت اموال يكديگر و كشتار دائمى بسر ميبردند . [ دريد بن الصّمة عادت رايج اعراب را در جنگ و كشتار چنين بيان مى‏كند :اكثر اشعار آنان با وسعت شگفت انگيزى كه در لغت و تركيبات و جمله بندى دارند ، ]

براى بيان خود پرستى و تعصّب بسيار كوركورانه و خطرناك درباره نژاد و قبيله پرستى استخدام شده است ، گوئى همه نيروهاى مغزى آنان فقط توانائى انجام يك فعّاليّت داشته است و آن هم عبارت از تقويت خود طبيعى و طواف به دور آن ، و خود نمائى در آخرين حدّى كه ممكن بوده است . و اينكه بعضى از نويسندگان ميگويند : « نژاد عرب آزاد منش بوده و هيچ سلطه‏اى را براى خود نمى‏پذيرفته است ، » بايد در نظر داشته باشند كه آزادى شخصى يك انسان بدون اعتناء به آزادى ديگر افراد انسانى كه با وى در زندگى مشتركند ، اگر امكانپذير باشد موجب نابودى خود وى نيز خواهد بود ، زيرا رها ساختن تمايلات و اشباع نامحدود آنها ، قطعا مزاحم تمايلات ديگران خواهد بود كه آنان نيز ميخواهند آن تمايلات را بدون محدوديّت اشباع نمايند .

بنابر اين ، آنگونه آزادى شخصى ناشى از آن خود پرستى است كه همه را وسيله و خود را هدف تلقّى مينمايد و براى بقاى خويشتن نه تنها رضايت به نابودى ديگران ميدهد ،بلكه آنرا آرمان حيات خود ميداند .

و آنان از خويشاوندان خود قطع رابطه مينمودند . اين هم يكى از مختصّات بى‏ارزش تلقّى كردن ديگر انسانها در مقابل خويشتن است كه خود معلول قطعى

و إنّا للحم السّيف غير نكيرة
و نلحمه حينا و ليس بذى نكر

يغار علينا واترين فيشتفى
بنا إن أصبنا أو نغير على وتر

قسمنا بذاك الدّهر شطرين بيننا
فما ينقضى إلاّ و نحن على شطر

( و ما گوشت شمشيريم بدون انكار ، و ما هر گاهى جنگ را شعله‏ور ميسازيم و جنگاورى در ميان ما كار زشت و قابل انكار نيست . يا ما مورد هجوم ميشويم براى كسانيكه از ما خونخواهى دارند و آن هجوم كنندگان شفا مييابند [ دلخوش ميشوند ] اگر ما شكست بخوريم ، يا ما براى خونخواهى بديگران هجوم ميبريم . ما با اين گونه زندگى روزگار خود را دو قسمت كرده‏ايم ، در نتيجه روزگار ما نميگذرد مگر اينكه ما در يكى از دو قسمت [ پيروزى و شكست ] بسر ميبريم . ) تاريخ الادب العربىّ تأليف دكتر شوقى ضيف العصر الجاهلىّ ص 61 .

خود پرستى است . بدان جهت كه ملاك پيوستگى و گسستگى اينگونه انسانها با ديگر مردم ، خودخواهى و پرداختن به خود است ، لذا اگر موقعيّتى پيش آيد كه آنان به خويشاوندان خود اهمّيّتى بدهند ، قطعا علّت بوجود آورنده آن موقعيّت هم خود خواهى و خود پردازى ميباشد .

ز بت پرستى در ميان آن اعراب رائج بوده است . اگر درباره بت پرستى مقدارى دقّت كنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه بت پرستى نيز ناشى از خود پرستى است ، زيرا شخص بت پرست بجهت گرايش شديد به حواسّ خود ، تعقّل و احساسات برين را رها مى‏كند و ميخواهد معقول‏ترين و مجرّدترين حقائق را مانند روح و درك و عقل و حتّى خدا را كه ما فوق آن حقائق است ، با چشم ظاهرى ببيند لذا بت‏ها را با دست خود ميسازد و آنها را و لو بعنوان وسيله تمركز قواى دماغى ، يا تجسّمى از جمال و جلال خداوندى مى‏پرستد اگر ما تعدّد بت‏ها را با نظر به تعدّد قبائل مورد توجّه قرار بدهيم ، علّتى كه براى آن تعدّد پيدا خواهيم كرد ، جز خود پرستى بت پرستان نخواهد بود .

مولوى ميگويد :

مادر بتها بت نفس شما است
ز انكه آن بت مار و اين بت اژدها است

چون سزاى اين بت نفس او نداد
از بت نفسش بت ديگر بزاد

آهن و سنگست نفس و بت شرار
آن شرار از آب ميگيرد قرار

سنگ و آهن زاب كى ساكن شود
آدمى با اين دو كى ايمن شود

سنگ و آهن در درون دارند نار
آبرا بر نارشان نبود گذار

ز اب چون نار برون كشته شود
در درون سنگ و آهن كى رود

آهن و سنگست اصل نار و دود
فرع هر دو كفر ترسا و جهود

بت سياه آبست در كوزه نهان
نفس مر آب سيه را چشمه دان

آن بت منحوت چون سيل سياه
نفس بتگر چشمه‏اى بر شاهراه

بت درون كوزه چون آب گذر
نفس شومت چشمه آن اى مصر

صد سبو را بشكند يك پاره سنگ
و آب چشمه ميزهاند بيدرنگ

آب خمّ و كوزه‏گر فانى شود
آب چشمه تازه و باقى بود

بت شكستن سهل باشد نيك سهل
سهل ديدن نفس را جهل است جهل

امّا تعدّد بت‏ها با نظر به تعدّد قبائل كه ناشى از خودپرستى است ، بقرار زير است :

عزّى بت قريش ، اساف و نائله « قريش و خزاعه » ، سواع « بنى لحيان » ود « قبيله كلب » ،يعوق « مردم خيوان » نسر « حمير » ، مناة « همه اعراب مخصوصا اوس و خزرج » اللاّت « بنو عتاب بن مالك » ، هبل « قريش » ، مناف « قريش » ذو الخلصه « خثعم و بجيله و ازد السّراة » ذو الكفين « دوس » ذو الشّرى « بنى حارث بن يشكر » اقيصر « قضاعه و لخم و جذام و عامله و غطفان » سعير « عنزه » عميانس « خولان » ، يغوث « مذحج » ، القلس « طى » ، يعبوب « جديله طىّ » باجر « ازد » الاشهل « بنو عبد الاشهل » اوال « بكر و تغلب اولادوائل » بعل « گروهى از اعراب » بعيم ، بلج ، جبت ، ند ، جبهه ، جوتيش ، جلسد « هر يك از اين بتها را گروهى از اعراب مى‏پرستيدند » جهار « هوازن » دار « بنى عبد الدار » دوار « گروهى از اعراب » الشّمس « گروهى از قريش » صدا « قوم عاد » ذو الرّجل « بعضى از اعراب حجاز » شارق « گروهى از اعراب » ،صمود « قوم عاد » ضمار « عباس بن مرداس سلمى » ضيزن « منذر » ، عبعب « قضاعه » عك « قبايلى از يمن » عوض « بكر بن وائل » عوف « گروهى از اعراب » كثرى « جديس و طسم » كسعه « گروهى از اعراب » محرق « بكر بن وائل » مدان « گروهى از بنى الحرث » مرحب « گروهى از اعراب » هبا « قوم عاد » يا ليل « گروهى از اعراب » . [ الاصنام ابو منذر هشام بن محمّد كلبى از ص 7 تا ص 64] ابو منذر هشام بن محمّد كلبى نقل ميكند كه : مردم مكّه هر يك در خانه خود بتى نصب كرده بود كه آنرا مى‏پرستيد . [مأخذ مزبور ص 32] ح گناهان و انحرافات در آن دوران ، اعراب را فرا گرفته بود .

بديهى است در هر جامعه‏اى كه هشت عامل تباهى كه امير المؤمنين عليه السّلام از وجود آنها در دوران بعثت خبر ميدهند ، حاكم باشد مردم آن جامعه غرق در گناهان و انحرافات خواهند بود ،و چنانكه در بيان آن عوامل متذكّر شديم : اساسى‏ترين عنصر آن عوامل ، همان خودپرستى است كه همه اصول و قواعد ضرورى و شايسته را خيالات بى‏اساس تلقّى مى‏كند كه اگر در راه اشباع پرستش خود قابل استخدام نباشند ، بايد همه آنها مطرود شوند اين نكته را هم بايد در نظر بگيريم كه تفاوت خود پرستى بدوى با خودپرستى‏هاى پيشرفته ، مانند جوامع بدوى با جوامع پيشرفته ميباشد ، لذا مفاهيم خودپرستى و خود نمائى در سخنان اعراب دوران جاهليّت با كمال وضوح و صراحت طرح ميشود ، در صورتيكه همان مفاهيم در دورانهاى بعدى بقدرى پوشيده و پيچيده بوجود ميآيد كه براى فهم آنها تفكّرات و فعّاليت‏هاى مغزى فراوانى مورد احتياج ميباشد .

دو إنّ اللّه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله ، و ليس أحد من العرب يقرء كتابا و لا يدّعى نبوّة . [خطبه 33 ص 77] ( خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را در زمانى مبعوث فرمود كه هيچ كس از عرب كتابى نميخواند و نبوّتى را ادّعا نميكرد . ) الف در آن دوران جاهليّت ، علم و جهان شناسى و معرفت بطور كلّى در ميان اعراب ديده نميشود مگر مقدارى ادبيّات آن هم در قالب شعر كه محتوياتى جز يك عدّه مفاهيم طبيعى كلّى و مقدارى پديده‏هاى فطرى تصعيد نشده كه بر محور خود خواهى حركت ميكند نداشته است . مفاهيم طبيعى كلّى مانند بيابان ، ابر ، باران ، آسمان ،درخت ، رودخانه ، كوه ، آفتاب ، ماه ، ستارگان ، دره ، شب ، روز ، و غير ذلك .

پديده‏هاى فطرى تصعيد نشده مانند افتخار به نسب ، محيط ، شمشير ، جنگ ، غالب و مغلوب ، قدرت ،اسارت ، علاقه‏ها و محبّت‏هاى جنسى ابتدائى ، مهمان ، تعصّب به نژاد و غير ذلك . و اشخاصى هم كه بهره‏اى از معرفت داشتند بسيار محدود بودند مانند قسّ بن ساعده ايادى [ قسّ بن ساعدة بن جذامة بن زفر بليغ عرب و قاضى عصر خود و اسقف نجران بود . وى بسال 600 ميلادى وفات كرد . ابو على بن سكن و ابن شاهين و عبدان مروزى و ابو موسى وى را در زمره صحابيان قلمداد كرده‏اند . ابو حاتم سجستانى وى را از سالمندان دانسته و گويد 380 سال عمر داشت . . . و پس از مرگ وى ( 23 سال قبل از هجرت ) درباره او از پيغمبر پرسيدند گفت : « يحشر أمّة واحدة » ( او به تنهائى يك امّت محشور ميشود . ) نقل از كتاب الأعلام زركلى ج 6 ص 39 . ] ،زهير بن ابى سلمى المضرى المازنى [زهير بن ابى سلمى شاعر عرب در دوره جاهليّت و از اصحاب معلّقات . . . و داراى معرفت و حكمت بوده است . منوچهرى دامغانى ميگويد :

با خطّ ابن مقله و با حكمت زهير
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابى] ، لبيد بن ربيعه عامرى [ لبيد بن ربيعة عامرى از بنى كلاب است و اشعار پر محتوائى دارد . اشعار او به زيبائى الفاظ و عظمت معانى و مطالب حكيمانه معروف است ] ، سحبان بن وائل . [ سحبان بن زفر بن اياس الوائلى در بيان و ابراز معانى بسيار ماهر بوده و سخنانش از نظر محتوى بقدرى جالب بوده است كه نام اخطب العرب گرفته است . و در كتاب تاريخ الادب العربى تأليف دكتر شوقى ضيف ص 86 شخصيّت‏هاى زير را هم از حكماى عرب شمرده است : لقمان بن عاد ، لقيم بن لقمان ، مجاشع بن دارم ، سليط بن كعب بن يربوع ، لوى بن غالب ، قصى بن كلاب ، اكثم بن صيفى ، ربيعة بن حذار ، هرم بن قطبة و عامر بن الظرب ما درباره اين شخصيّت‏ها بجز لقمان [ بشرط اينكه همان لقمان باشد كه در قرآن نصايحى از او به فرزندش آمده است ] معلومات قابل اعتمادى نداريم ] بلى ، شعرائى فراوان در ميان عرب جاهلى وجود داشته‏اند كه قدرت كلامى و سخنورى جالب توجّه داشته‏اند ، ولى همانطور كه متذكّر شديم در محتويات آن اشعار فقط با عدّه‏اى از مفاهيم كلّى طبيعى و مقدارى پديده‏هاى فطرى تصعيد نشده مواجه ميشويم و از حقائقى مانند ارزش‏هاى انسانى و حيات و شؤون آن و عالم هستى و مبادى و غايات آن و محبوبيّت نگرش علمى باجزاء و روابط جهان هستى و غير ذلك ، در آن اشعار اثرى ديده نميشود .

ب كسى در آن دوران ادّعاى نبوّت نداشت و همانطور كه در قرآن مجيد و تواريخ معتبر آمده است دوران جاهليّت دوران فترت بود كه پس از زمان حضرت عيسى عليه السلام بوجود آمده بود .

سه أرسله على حين فترة من الرّسل ، و طول هجعة من الأمم و انتقاض من المبرم . [ طبة 158 ص 223] ( خداوند پيامبر را در دوران خالى از رسولان و خواب طولانى [ غفلت ] امّت‏ها و شكست اصول محكم دينى و انسانى فرستاد . )در اين جملات سه پديده از مردم دوران بعثت را تذكّر ميدهد :

الف دورانى خالى از رسولان . اين پديده در خطبه 33 نيز آمده است .

ب خواب غفلت طولانى امّت‏ها . بنظر ميرسد كه مقصود امير المؤمنين عليه السّلام از امّت‏ها ، فقط اقوام و امم عرب نبوده است ، بلكه همه اقوام و ملل دنيا در آن دوران ، بجهت فاصله گرفتن جوامع آنروز از پيامبران ، در غفلت بسر ميبرده‏اند ،اگر چه جوامعى مانند ايران و روم در آن زمان از فرهنگ و اقتصاد و حقوق و سياستى بهتر از اعراب ، برخوردار بودند ، ولى در همان كشورها هم با نظر به ارزش‏هاى والاى انسانى و كرامت و حيثيّت ذاتى انسان و معارف دينى و اخلاقى والا فقر و كمبود وجود داشته است .

ج اصول محكم دين و قوانين سازنده انسانى شكسته بود . اين پديده هم در خطبه 26 در مفاد اين جمله ( گناهان و انحرافها ، سخت شما را در بر گرفته و بخود بسته بود ) آمده است .

چهار ثمّ إنّ اللّه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله بالحقّ حين دنا من الدّنيا الانقطاع و أقبل من الآخرة الاطّلاع ، و أظلمت بهجتها بعد إشراق ، و قامت بأهلها على ساق ، و خشن منها مهاد و أزف منها قياد ،فى انقطاع من مدّتها ، و اقتراب من أشراطها ، و تصرّم من أهلها و انفصام من حلقتها و انتشار من سببها ، و عفاء من أعلامها و تكشّف من عوراتها و قصر من طولها جعله اللّه بلاغا لرسالته ، و كرامة لأمّته ، و ربيعا لأهل زمانه و رفعة لأعوانه و شرفا لأنصاره . [خطبه 198 ص 314 و 315 ] ( سپس خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را بر حقّ مبعوث فرمود ،اين بعثت در هنگامى صورت گرفت كه انقطاع از دنيا نزديك گشته و آخرت روى آورده و بهجت و شكوفائى دنيا پس از روشنائى تاريك گشته بود . آن دوران مردم خود را در نهايت سختى قرار داده و جايگاه حيات در آن دوران خشن ، و مردم آن ، گردن بر زوال و نابودى نهاده بودند ،مدّتش رو به انقطاع دنيا ، و رو به زمان بروز علامات قيامت .

مردم آن دوران رو به انقراض و گسيختن از حلقه نظم معقول زندگى و برخوردارى از دين و بريده شدن از سبب ( طناب ) اجتماع ، در آن دوران نشانهاى هدايت [ پيامبران و حكماء و خردمندان ] كهنه و فرسوده و معايبش آشكار و امتدادش كوتاه گشته بود . خداوند متعال آن حضرت را تبليغ كننده رسالتش قرار داد و كرامتى براى امّتش و بهارى حيات بخش براى اهل زمانش و عظمتى بر ياران و شرفى بر ياورانش . ) مفاد بعضى از جملات ، بيان مختصّات جريان طبيعى دنيا است مانند اينكه هر روزى كه از آن ميگذرد ، يك روز بآخرت نزديك ميشود . و مانند نزديك شدن به علامات قيامت . و امّا آن مختصّاتى كه مربوط بخود آن دوران بوده از اينقرار است :

الف بجهت و شكوفائى دنيا پس از روشنائى بوسيله حضور انبياء عليهم السّلام و رواج عمل به دين كه همه ارزش‏هاى انسانى را بيان مينمايد و مردم را به تقيّد بآن ارزش ملزم مى‏كند ، مبدّل به تاريكى گشته بود . در اين مورد و ايتهد جمله‏اى ميگويد كه گوئى آنرا از نهج البلاغه گرفته است . او در كتاب ماجرا و سرگذشت انديشه ‏ها [ عقائد ] ميگويد : « فلاسفه اسكندريّه [ مانند فيلون اسكندرى ] نظام فلسفى قابل توجّه در الهيّات بوجود آوردند ، پس از مدّتى دوباره علم گرايى رونق جديدى بخود گرفت و در نتيجه بار ديگر دنيا وضوح و روشنائى خود را از دست داد ، زيرا پروفسورها خواستند بر پيامبران پيشى ( تقدّم ) بگيرند »

ب مردم آن دوران گرفتار شدائد و ناگواريهاى سخت بودند .

ج در معرض هلاكت و نابودى .

د گسيخته شدن از نظم معقول زندگى .

ح زشتى‏ها و بدى‏ها در آن دوران آشكار بود .هر چهار موضوع ب ، ج ،

د ، ح از آثار قطعى دورى از تعليمات و تربيت‏هاى انبياء و اوصياء و حكماء راستين است كه در دوران جاهليّت در محيط بعثت پيامبر و در هر نقطه‏اى ديگر از دنياى آن روز كه دور از مربّيان و معلّمان الهى ميزيستند ، حكمفرما بوده است .

پنج ابتعثه و النّاس يضربون فى غمرة و يموجون فى حيرة قد قادتهم أزمّة الحين و استغلقت على أفئدتهم الرّين [خطبه 191 ص 283] ( خداوند پيامبر اكرم را مبعوث فرمود در حاليكه مردم در فتنه‏هاى متراكم غوطه ميخوردند و در حيرت موج ميزدند ، افسارهاى هلاكت آنها را مى‏راند و قفل‏هاى پرده ضلالت بر دلهاى آنان بسته شده بود . )

4 انگيزه بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

امير المؤمنين عليه السّلام انگيزه بعثت انبياء عموما و پيامبر اسلام را خصوصا در چند مورد از سخنانش مطرح فرموده است : يك و واتر إليهم أنبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته ، و يذكّروهم منسىّ نعمته ، و يحتجّوا عليهم بالتّبليغ ، و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم آيات المقدرة . . . [خطبه 1 ص 43] ( و خداوند پيامبران خدا را پشت سر هم براى آنان فرستاد ، تا مردم را باداى پيمان فطرى كه با آفريدگارشان بسته بودند ، وادار نمايند ، و نعمت فراموش شده او را بيادشان بياورند و با تبليغ دلائل روشن بآنان احتجاج نمايند و حقائق مدفون در عقول را براى آنان برانگيزانند و آيات قدرت الهى را براى آنان ارائه نمايند . . . )دو أرسله بالدّين المشهور ، و العلم المأثور ، و الكتاب المسطور ، و النّور السّاطع ، و الضّياء اللاّمع . و الأمر الصّادع ، إزاحة للشّبهات ، و احتجاجا بالبيّنات ، و تحذيرا بالآيات و تخويفا بالمثلات . . . [خطبه 2 ص 46]( خداوند او را [ پيامبر را ] مبعوث فرمود با دين مشهور و علامت ثابت شده و كتاب مسطور و نور فروزان و روشنائى درخشان و امرى آشكار و جدا كننده حقّ و باطل ، براى منتفى ساختن اشتباهات و احتجاج بوسيله دلائل روشن و بر حذر داشتن بوسيله آيات الهى و ترسانيدن با بيان عذابهائى كه گذشتگان را در خود فرو برده بود .

سه فبعث اللّه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله بالحقّ ليخرج عباده من عبادة الأوثان إلى عبادته و من طاعة الشّيطان إلى طاعته بقرآن قد بيّنه و أحكمه ، ليعلم العباد ربّهم إذ جهلوه و ليقرّوا به بعد إذ جحدوه و ليثبتوه بعد إذ أنكروه ، فتجلّى لهم سبحانه فى كتابه من غير أن يكونوا رأوه بما أراهم من قدرته و خوّفهم من سطوته . . . [خطبه 147 ص 204] ( خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را مبعوث بر حقّ فرمود .

تا بندگانش را از پرستش بت‏ها بر كنار و به پرستش خود و از اطاعت شيطان باطاعت خود وادار نمايد ، بوسيله قرآنى كه آنرا بيان و تحكيم فرمود ،تا بندگان به پروردگار خود پس از آنكه جاهل به او بودند عالم شوند ،و پس از نفى به او اقرار ، و پس از انكار او اثباتش كنند . پس خداوند سبحان در كتابش با ارائه قدرتش و تهديد از غضبش بآنان تجلّى نمود ، بدون اينكه او را ببينند . )

چهار أضائت به البلاد بعد الضّلالة المظلمة ، و الجهالة الغالبة ، و الجفوة الجافية ، و النّاس يستحلّون الحريم و يستدلّون الحكيم ، يحيون على فترة و يموتون على كفرة . [خطبه 151 ص 210] ( خداوند بوسيله او شهرها را پس از گمراهى تاريك و جهالت فراگير و خشونت سخت روشن ساخت . بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موقعى بود كه مردم حرام را حلال و حكيم را ذليل تلقّى مينمودند ،در روزگارى خالى از پيامبران و شرايع زندگى ميكردند و در حال كفر ميمردند . ) انگيزه‏هائى كه در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام براى بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تذكّر داده شده است ، [ بايد در نظر گرفت كه همه انگيزه‏هائى را كه امير المؤمنين عليه السّلام در سخنانشان براى بعثت آورده‏اند توضيحاتى درباره همان انگيزه‏ها است كه در قرآن مجيد براى بعثت و رسالت پيامبران و مخصوصا پيامبر ما بيان شده است . از آنجمله :

1 تعليم كتاب و حكمت .

2 بشارت دادن به پاداشهاى اعمال نيكو در آخرت و ترسانيدن از كيفرهاى اعمال ناشايست .

3 تزكيه و تهذيب .

4 تلاوت آيات الهى براى تحريك و تشويق مردم به تكاپو در مسير كمال .

5 دعوت مردم به ترك شرك و گرويدن به توحيد حقيقى .

6 هدايت كردن مردم .

7 حيات طيّبه ( حيات معقول ) .

8 ايجاد اتّحاد و هماهنگى ميان انسانها .

9 رسيدن به درجه والاى تقوى و اخلاق فاضله .

10 ايمان بخدا و اصول نجات دهنده از شرك و آلودگى‏ها .

11 نصيحت ( خيرخواهى درباره بندگان خدا ) .

12 بيان احكام و تكاليف .]

بدينقرار است :

الف آماده كردن مردم براى اداى پيمانى كه آنان با فطرت خود براى ايمان بخدا بسته ‏اند و اين معنى در مواردى از منابع معتبر آمده است ، مانند آن آيه مباركه كه ميفرمايد :

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ [ الرّوم آيه 30] ( روش خود را در حاليكه معتدل [ و مستقيم ] هستى بسوى دين اقامه كن ، اينست فطرتى كه خداوند مردم را بر مبناى آن آفريده است ، براى خلقت خداوندى تغييرى نيست . ) براى بررسى بيشتر درباره فطرت ، رجوع فرمائيد به مجلّد اوّل از همين ترجمه و تفسير از صفحه 140 تا صفحه 151 .

ب بياد آوردن نعمت‏هاى فراموش شده خداوندى ، حكمت اساسى شكر نعمت‏هاى خداوندى ، بياد خدا بودن است و الاّ چنانكه خداوند متعال نيازى به عبادت بندگانش ندارد همچنين احتياجى به شكر نعمت‏هايش نيز ندارد . نيز توجه باينكه حقائق مفيد عالم هستى در رابطه با انسان چه از نظر جنبه مادّى و چه از جنبه معنوى ،نعمت‏هاى خداوندى هستند ، امورى را موجب ميشود كه در رشد انسانى مؤثّر ميباشند . از آنجمله :

1 قدردانى از آنچه كه مفيد است .

2 كوشش براى مفيد ساختن اشياء كه جنبه نعمت پيدا كنند .

3 نشاط و انبساط روحى دائمى ناشى از اينكه انسان طرف توجّه خداوندى است كه براى او نعمت‏هائى را ارزانى داشته است .

4 محاسبه دقيق در بهره‏بردارى از همه اشياء مفيد كه نعمت‏هاى خداوندى ميباشند و عدم اسراف در به كار بردن آنها و پرهيز جدّى از تباه ساختن آنها . امروزه در بعضى از كشورهاى قدرتمند و داراى ثروتهاى كلان براى حفظ قيمت‏ها و بهره بردارى از عرضه و تقاضا موادّ معيشت ميليونها مردم را از بين ميبرند ، قطعى است كه نميدانند آن موادّ نعمت‏هاى خداوندى است ، زيرا اصلا رابطه‏اى با خدا ندارند و اين جريان مخالف رسالت رسولان الهى است .

ج احتجاج با دلائل روشن براى گرايش به دين الهى ، اگر كسى در دعاوى و دلائل پيامبران الهى بخوبى دقّت كند ، خواهد ديد در تاريخ بشرى هيچ ادّعائى به ضرورت و عظمت دعاوى پيامبران [ كه ميگويند : بشر بايد پاسخ از كجا آمده ‏ام ؟

بكجا ميروم ؟ و براى چه آمده‏ام ؟ از ما كه با آفريدگار بشرى در ارتباط مستقيم ميباشيم ،دريافت نمايد ] و هيچ دلائلى براى اثبات دعاوى روشنتر از دلائل براى اثبات دعاوى انبياى عظام نيست . شرط احساس روشنائى آن دلائل همانست كه شرط احساس ضرورت و عظمت دعاوى آن نمايندگان الهى است . اين شرط عبارتست از پاك كردن مغز از اوهام و تخيّلات و تهذيب درون از آلودگى‏ها .

د بظهور رسانيدن و به فعليّت در آوردن نيروها و استعدادهائى كه در عقول آدميان نهفته است . ممكن است گفته شود : مگر افراد بشر از به فعليّت رسانيدن نيروها و استعدادهاى نهفته در عقولشان عاجزند كه نياز به پيامبران داشته باشند ؟ پاسخ اين سؤال روشن است ، زيرا اگر پيامبران مبانى و اصول و هدفهاى اساسى جهان هستى و زندگى را بيان نميكردند ، مردم در انتخاب امور مزبوره بيراهه ميرفتند و ممكن بود كه مانند موش‏ها كه در زير ديوارها با چنگالهاى خود حفره‏ها مى‏كنند ، طبيعت را زير و رو ميكردند ، و از روى وجدان و خرد از انسان و طبيعت بهره بردارى نميكردند .

كسانى كه گمان مى‏كنند بشر در مسير علم و معرفت با سرمايه مغزى خود بدون نياز به راهنمائى پيامبران پيش رفته است ، از دخالت پيامبران الهى در ارشاد مردم و اثر آنان در ميان انسانها بدان جهت كه ملموس عينى نبوده است ، اطّلاعى ندارند ، چنانكه يك محصّل ابتدائى هزاران نمودهاى علمى و صنعتى را مى‏بيند ، ولى از درك چگونگى دخالت اكتشافات و اختراعات و الهامات و ابتكارات نوابغ و فرزانگان ناتوان است .

ه يكى ديگر از انگيزه‏هاى بعثت انبياء عليهم السّلام نشان دادن آيات قدرت الهى است كه بدون درك آن ، تكميل خدا شناسى مردم امكان ناپذير خواهد بود .

و بر طرف ساختن شبهات . و چه انگيزه با عظمت و ضرورى ، حقيقت اينست كه بدون پيروى از رهبرى انبياء و بدون درك و پذيرش اصول و عقائل عاليه‏اى كه آنان بوسيله وحى از خداوند به مردم ابلاغ نموده‏اند ، مشكلات و معمّاهاى هستى و حيات بشرى حلّ و فصل نخواهد گشت . آرى ، بعضى از متفكّران و مكتب‏ها با دست گذاشتن روى چشم كه « ما نمى‏بينيم » آن مشكلات و معمّاها را ناديده ميگيرند و گمان مى‏كنند و بمردم هم ميگويند : « كه ما آن مشكلات و معمّاها را حلّ كرديم » ز هشدار دادن به نتائج تباه كننده‏اى كه اعمال ناشايست بدنبال خود مى ‏آورند ،در حقيقت بيان مؤكّد و روشن درباره قانون

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

ح دور كردن مردم از بت پرستى كه موجب پايين آوردن عالى‏ترين دريافت بشرى است . تصوّر خالق هستى كه فوق هستى است در شكل موجوداتى محسوس و پرستش آن بنام بت ، بوجود آوردن سدّى غير قابل نفوذ براى عقل و انديشه و فعّاليّتهاى قلبى است كه ساقط كننده‏ترين خسارتها است . انبياء مردم را به عبادت خداوندى تحريك و تشويق فرموده‏اند ، تا با شناخت و تكيه به علم بى‏نهايت خداوندى از علوم و معارف بيحدّ و كران برخوردار شوند و با شناخت و تكيه به قدرت بينهايت ربّانى ،از بيمارى زبونى در پيشبرد مقاصد مفيد و ضرورى خود نجات پيدا كنند . و با درك و دريافت فروغ جمال و عظمت جلالش ، در مسير كمال قرار بگيرند . . .

ط دور كردن مردم از اطاعت شيطان و فراخواندن آنان به عبادت خداوند رحمان .

ى وصول بندگان خدا به معرفت درباره پروردگارشان . درست است كه عقل و وجدان بشرى با پاك ماندن فطرت ، راهنمايان شايسته‏اى براى ارائه طريق به مبدء و معاد و معنى‏دار بودن زندگى آدمى ميباشند ، ولى بدانجهت كه عوامل فراوانى [ اختيارى و غير اختيارى ] وجود دارند كه راهنمائى‏هاى عقل و وجدان را مختلّ و خنثى مينمايند ، لذا خداوند متعال پيامبرانى را براى ابلاغ طرق كمال به انسانها برانگيخته و مردم را بوسيله آنان ارشاد فرموده است . و اساسى‏ترين اصلى كه رسالت پيامبران متوجّه آن است زائل كردن جهل انسانها بخدا و تسهيل طرق معرفت بمقام شامخ ربوبى و اقرار به وجود او پس از انكار و ترديد در او . و اقرار بوجود خداوندى پس از انكارش . توضيح اين انگيزه چنين است كه مردم اگر در خداشناسى بحال خود گذاشته شوند ، با توصيفات و تشبيهات نابجا از راه صحيح منحرف ميشوند و از خداشناسى و خدايابى محروم ميگردند ، لذا يكى از اساسى‏ترين انگيزه‏هاى بعثت پيامبران عليهم السّلام حفظ مغز و روان مردم از كج فهمى‏ها و احساسات خطاكارانه ميباشد . انگيزه‏هائى كه در شماره چهار آمده است ، در بررسى انگيزه‏هاى قبلى مطرح شده است .

5 نتيجه بعثت

يك أظهر به الشّرايع المجهولة ، و قمع به البدع المدخولة و بيّن به الأحكام المفصولة [خطبه 161 ص 230] ( خداوند متعال بوسيله آن پيامبر شرايع مجهول را آشكار كرد و بدعتهائى را كه در متن دين الهى ( همان دين كه از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام براى مردم تبليغ گشته داخل شده بود ، بوسيله آن حضرت ريشه كن كرد و احكام تفصيل يافته در اسلام را بوسيله او تبيين فرمود . )

دو فجاهد فى اللّه المدبرين عنه و العادلين به [خطبه 133 ص 191] ( پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم در راه خدا ، در برابر كسانى كه از خدا رويگردان شده و از او عدول كرده بودند ، مجاهدت فرمود . )

سه حتّى أورى قبسا لقابس و أنار علما لحابس [خطبه 106 ص 153] ( تا اينكه آن پيامبر عظيم الشّأن مشعلى براى كسى كه روشنائى ميجويد ،شعله‏ور ساخت و علامتى براى كسيكه مركب خود را از حيرت متوقّف ساخته و بسته است بر افروخت . )

چهار فقاتل بمن أطاعه من عصاه ، يسوقهم إلى منجاتهم و يبادر بهم السّاعة أن تنزل بهم ، يحسر الحسير ، و يقف الكسير ، فيقيم عليه حتّى يلحقه غايته إلاّ هالكا لا خير فيه [ خطبه 104 ص 150] ( پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيارى كسانى كه او را اطاعت مى‏كردند با كسانى كه او را نافرمانى مينمودند به پيكار برخاست ، آنانرا بطرف راستگارى مى‏راند ، آن بزرگوار براى نجات آنان پيش از آنكه قيامت يا مرگشان فرا رسد و ضعيف را ناتوان كند و شكسته از كار بيفتد پيشدستى ميفرمود . پيامبر اكرم براى اصلاح انسان ايستادگى ميفرمود تا او رابه هدف نهائيش برساند ، مگر آن تباه شده را كه خيرى در وى نبود . . . ) توضيح تفسير و بررسى اين انگيزه‏ها در مجلّد هجدهم از ص 196 به بعد آمده است .

پنج فبالغ صلّى اللّه عليه و آله فى النّصيحة ، و مضى على الطّريقة و دعا إلى الحكمة و الموعظة الحسنة [خطبه 95 ص 140] پيامبر عظيم الشّأن صلّى اللّه عليه و آله در خير انديشى و خيرخواهى براى مردم تأكيد فرمود و حركت در طريق دين الهى نمود و مردم را با حكمت و موعظه نيكو دعوت فرمود . ) اين انگيزه‏ها در مجلّد هفدهم از صفحه 86 به بعد بحث شده است .

شش فبلّغ الرّسالة صادعا بها و حمل على المحجّة دالاّ عليها و أقام أعلام الاهتداء ، و منار الضّياء ، و جعل أمراس الإسلام متينة ،و عرى الإيمان وثيقة [خطبه 185 ص 270] ( پيامبر اسلام پس از بعثت ، رسالت را اعلان و مردمرا به طريق روشن و مستقيم دلالت فرمود و علامت‏هاى هدايت و منار روشن را اقامه نموده و طنابهاى اسلام و دستاويزهاى ايمان را محكم فرمود . )

هفت فصدع بالحقّ و نصح للخلق و هدى إلى الرّشد ، و أمر بالقصد .

صلّى اللّه عليه و آله و سلّم [خطبه 195 ص 308] ( پيامبر اكرم پس از بعثت قيام بحقّ فرمود و مردم را تربيت و آنان را هدايت به رشد و به اقتصاد ( ميانه روى ) دستور فرمود درود و سلام خدا به او و دودمانش باد . )

6 دعاى امير المؤمنين درباره پيامبر عظيم الشّأن اسلام :

يك اللّهم داحى المدحوّات ، و داعم المسموكات و جابل القلوب على فطرتها : شقيّها و سعيدها . اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمّد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق و الفاتح لما انغلق ،و المعلن الحقّ بالحقّ . . . اللّهمّ افسح له مفسحا فى ظلّك ، و اجزه مضاعفات الخير من فضلك اللّهمّ و أعل على بناء البانين بنائه و أكرم لديك منزلته و أتمم له نوره ، و اجزه من ابتعاثك له مقبول الشّهادة مرضىّ المقالة ، ذا منطق عدل ، و خطبة فصل .

اللّهمّ اجمع بيننا و بينه فى برد العيش و قرار النّعمة و منى الشّهوات و أهواء اللّذّات [خطبه 72 ص 100 و 101 ] ( بار الها اى گسترنده و رها كننده گسترده‏ها [ در جهان هستى براى كار خود ] و اى بر پا دارنده آسمانهاى بلند ، و اى آفريننده دلها چه شقىّ و چه سعيد بر فطرت اصلى خود ، درودهاى شريف و بركات فزاينده خود را به بنده و رسولت محمّد بفرست كه پايان دهنده گذشته است و گشاينده گره‏هاى پيچيده ، پيامبرى كه حقّ را بر مبناى حقّ اعلان فرمود . خداوندا ، عرصه وسيعى از سايه بيكرانت را بر آن وجود نازنين بگستران ، از خيرات فراوان فضل و احسانت به او عنايت فرما ، آنچنانكه شايسته عظمت رسالتى كه او در اين دنيا تبليغ نمود ، بوده باشد و منزلت و مقام آن سرور كائنات را در ديار ابديّت از همه منزلتها و مقامات بالاتر بفرما و بنائى را كه او براى نجات انسانها نهاده است ، از همه بناهاى بنيان گزاران بلندتر بدار ،نورى كه بآن وجود پاك عنايت فرموده‏اى تكميل و اتمام بفرما .

شهادتش را درباره امّتش بپاداش اينكه او را مبعوث فرموده‏اى ، مقبول فرما و گفتارش را مورد رضايت و منطقش را دادگرانه و سخنش را جدا كننده حقّ و باطل قرار بده . خداوندا ، ميان ما و آن برگزيده محبوبت را در زندگى خوش و جايگاه نعمتهاى عظمى كه در ابديّت نصيبش خواهى فرمود و در برآورده شدن آروزهاى مطلوب و خواسته‏هاى لذّت بار جمع فرما . )

دو اللّهمّ اقسم له مقسما من عدلك ، و اجزه مضاعفات الخير من فضلك ،اللّهمّ أعل على بناء البانين بنائه ، و أكرم لديه نزله ، و شرّف عندك منزله و آته الوسيلة ، و أعطه السّناء و الفضيلة ، و احشرنا فى زمرته غير خزايا ،و لا نادمين ، و لا ناكبين ، و لا ناكثين ، و لا ضالّين ، و لا مضلّين ،و لا مفتونين [ خطبه 106 ص 154] ( خداوندا ، از عدالت خود براى آن بزرگوار حظّى وافر عطا فرما .

خداوندا ، بناى او را بالاتر از بناى همه بنا كنندگان قرار بده و او را با بهترين الطاف ميزبانى در بارگاهت اكرام بفرما و مقام و منزلت او را شريف بگردان ، وسيله براى او عنايت فرما ، و از عظمت و فضيلت برخوردارش بساز ، و ما را در گروه او محشور فرما ، بدون ابتلاء برسوائى و بدون گرفتارى به ندامت و انحراف و عهد شكنى و گمراهى و گمراه كنندگى و غوطه‏ورى در فتنه‏ها محشور بفرما . ) همانگونه كه سيد رضى رحمه اللّه تذكّر داده مقدارى از جملات اين دعا در خطبه 72 كه ما پيش از اين طرح كرديم ، آمده است . و چون مضامين دعاهاى مزبور كه امير المؤمنين درباره پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نموده است ، كاملا روشن است و احتياجى به توضيح نداشت ، لذا به ذكر دعاها اكتفاء كرديم .

7 نزديكى شديد امير المؤمنين عليه السّلام با پيامبر عظيم الشّأن اسلام در همه دوران زندگى

يك و لقد كنت أتّبعه اتّباع الفصيل أثر أمّه ، يرفع لى فى كلّ يوم من أخلاقه علما ، و يأمرنى بالاقتداء به ، و لقد كان يجاور فى كلّ سنة بحراء فأراه و لا يراه غيرى . و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الإسلام غير رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و خديجة و أنا ثالثهما ، أرى نور الوحى و الرّسالة و أشمّ ريح النّبوّة ، و لقد سمعت رنّة الشّيطان حين نزل الوحى عليه صلّى اللّه عليه و آله فقلت : يا رسول اللّه ما هذه الرّنّة ؟

فقال : « هذا الشّيطان قد أيس من عبادته . إنّك تسمع ما أسمع و ترى ما أرى ، إلاّ أنّك لست بنبىّ ، و لكنّك لوزير و إنّك لعلى خير » . . . [ خطبه 192 ص 300 و 301] ( من در زندگانى پيامبر اكرم مانند بچه شتر كه بدنبال مادرش ميرود ،از او تبعيّت ميكردم . آنحضرت در هر روز علامتى يا پرچمى از اخلاقش را براى من نشان ميداد و بمن دستور ميداد كه از آن [ يا از او ] تبعيّت كنم . آن بزرگوار در هر سال زمانى را در حراء بسر ميبرد و من او را ميديدم و هيچ كس غير از من او را نميديد . و در آن روز هيچ خانه‏اى در اسلام كه فقط پيامبر خدا و خديجه و مرا كه شخص سوم آنان بودم جمع كند ، جز خانه پيامبر نبود ، من نور وحى و رسالت را ميديدم و بوى نبوّت را استشمام ميكردم و صدا [ يا صداى ناله ] شيطان را در موقع نزول وحى به آنحضرت شنيدم ، پس بآن حضرت گفتم : يا رسول اللّه اين صدا چيست ؟ فرمود : اينست شيطان ، از عبادت خدا نااميد شده است .

تو ميشنوى آنچه را كه من ميشنوم و مى‏بينى آنچه را كه من مى‏بينم ، جز اينكه تو پيامبر نيستى و لكن تو وزير و بر مبناى خير و رو به خير هستى . . . ) در عبارات فوق نهايت نزديكى معنوى و روحانى باضافه نزديكى در شؤون زندگى ما بين دو بزرگوار بيان شده است .

الف پيروى مستند به علاقه شديد روحانى .

ب شايسته ديدن پيامبر اكرم او را باينكه هر روز قانونى از اخلاق حميده را [ بوسيله گفتار يا كردار ] براى او قابل درك و پذيرش فرمايد .

ج مشاهده پيامبر اكرم در حراء كه قطعا بجهت نزديكى او با آنحضرت بوده است ، زيرا پيامبر اكرم به تنهائى براى خلوت كردن و مناجات با خدا بآن مكان ميرفته است ، لذا على القاعده و بنا بفرموده حضرت امير عليه السّلام زمان را بنحوى انتخاب ميفرموده است كه كسى او را نبيند و امّا اينكه ديدن امير المؤمنين پيامبر را در حراء براى پيامبر معلوم بوده است يا نه ؟ ميتوان گفت : قويترين احتمال اينست كه معلوم بوده است ، مخصوصا با نظر به اينكه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ميخواسته است كه كسى او را در آن حال خلوت و مناجات نبيند . و لذا قاعدة مكان و زمان را مناسب آن اختفاء انتخاب ميفرمود و بعيد بنظر ميرسد كه مشاهده امير المؤمنين آنحضرت را در حراء مكرّر باشد ولى پيامبر آنرا نداند .

د خصوصيّت بسيار عالى كه امير المؤمنين عليه السّلام را براى زندگى در خانه شخصى پيامبر كه خود او و همسر عزيزه‏اش حضرت خديجه سلام اللّه عليها در آن زندگى ميفرمودند ، مجاز ميكرد .

ه ديدن نور وحى و رسالت و استشمام بوى نبوّت ، اين امتياز در نزديكى آن دو بزرگوار بيكديگر درباره هيچ كسى نقل نشده است .

و فرموده پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بامير المؤمنين عليه السّلام كه آنچه را كه من ميشنوم ، تو نيز ميشنوى و آنچه را كه من مى‏بينم تو هم مى‏بينى ،جز اينكه تو پيامبر نيستى . . .

دو و لقد قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و إنّ رأسه لعلى صدرى ،و لقد سالت نفسه فى كفّى ، فأمررتها على وجهى . و لقد ولّيت غسله صلّى اللّه عليه و آله و الملائكة أعوانى ، فضجّت الدّار و الأفنية ، ملأ يهبط و ملأ يعرج ، و ما فارقت سمعى هينمة منهم ، يصلّون عليه حتّى و اريناه فى ضريحه . فمن ذا أحقّ به منّى حيّا و ميّتا . . . [خطبه 197 ص 311] ( روح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از بدنش گرفته شد در حاليكه سر او بر روى سينه من بود ، نفس مباركش در دست من جارى شد « بيرون رفت » [ يعنى آخرين آثار عينى حيات مانند نسيم لطيف از روح آن بزرگوار را لمس كردم ] و آن را بصورتم كشيدم . من متصدّى غسل آن حضرت گشتم در حاليكه فرشتگان ياوران من بودند ، خانه و پيرامون آن بناله در آمد ، [ فرشتگان يا اجزاء خود خانه و فضا و پيرامون آن ، با نظر به آياتى كه ميگويد :

يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِى الْأَرْضِ يعنى خدا را تسبيح ميكند آنچه كه در آسمانها و زمين است ] در حاليكه آن بزرگوار را غسل ميدادم گروهى از فرشتگان پايين مى‏آمدند و گروهى بالا ميرفتند ، در آن مدّت صداهاى ظريف آن فرشتگان را كه صلوات بر او ميفرستادند گوشم را رها نكرد تا اينكه او را در قبرش دفن نموديم . [ با اين نزديكى و خصوصيّتى كه من با آن حضرت داشتم ، كيست شايسته ‏تر از من بآن حضرت . ] ) 

نتائج مباحث مربوط به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از ديدگاه امير المؤمنين عليه السّلام

نتائج فراوانى را از مباحث هفتگانه‏اى كه پيرامون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ديدگاه امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام مطرح نموديم ميتوان گرفت . از آنجمله :نتيجه يكم لزوم اعتقاد باينكه هر كسى توانائى شناخت پيامبر را نداشته است ، و براى تحصيل شناخت مزبور ، صفا و خلوص و عمل و معرفتى در درجه امير المؤمنين عليه السّلام بايد باشد كه هيهات ما زندانيان طبيعت و اسراى غرائز حيوانى بتوانيم به پايين‏ترين مراحل آن درجه برسيم .

نتيجه دوم بر حقّ بودن دين مقدّس اسلام و اينكه قطعا اين يك دين الهى است كه بوسيله محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابلاغ شده است ، زيرا شخصيّتى با آن صفات و عظمت‏ها كه مردى به عظمت امير المؤمنين عليه السّلام كه داراى عقل و وجدان و درك و احساسات بما معرّفى ميكند ، نميتواند جز يك مرد ساخته شده خداوندى بوده باشد .

نتيجه سوم نزديكى بسيار عالى دو وجود نازنين پيامبر اكرم و امير المؤمنين عليهما السّلام كه بنوعى اتّحاد والا رسيده است . در آيه مباهله وَ اَنْفُسَنَا وَ اَنْفُسَكُمْ [ كه باتّفاق همه مفسّران مقصود از انفسنا پيامبر و امير المؤمنين عليهما السّلام بوده است ] اين نوع اتّحاد مشاهده ميشود . و در جاى ديگر كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را با يكديگر برادر ميفرمود ، امير المؤمنين عليه السّلام را برادر خود معرّفى نموده است .

نتيجه چهارم براى گرفتن عقائد و احكام اسلامى امير المؤمنين عليه السّلام در درجه اوّل از اهمّيّت قرار دارد ، زيرا او به پيامبر اكرم و اسلام بيش از همه آشنا بوده است .

نتيجه پنجم روشن شدن علّت تحمّل مصائب و ناگواريهاى بسيار شديد در راه بقاء و رواج اسلام كه از امير المؤمنين و اولاد پاك او مشاهده شده است كه از ديگران ديده نشده است . [ و اين همان مطلب است كه در مجلّد هجدهم ، از ابن ابى الحديد نقل كرديم]

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 19-۱۸

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۰5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

105 و من خطبة له عليه السلام

الرسول الكريم

حتّى بعث اللّه محمّدا ، صلّى اللّه عليه و آله ، شهيدا ، و بشيرا ،و نذيرا 3 ، خير البريّة طفلا 4 ، و أنجبها كهلا 5 ، و أطهر المطهّرين شيمة 6 ، و أجود المستمطرين ديمة 7

بنو امية

فما احلولت لكم الدّنيا في لذّتها 8 ، و لا تمكّنتم من رضاع أخلافها 9 إلاّ من بعد ما صادفتموها 10 جائلا خطامها 11 ، قلقا وضينها 12 ،قد صار حرامها عند أقوام بمنزلة السّدر المخضود 13 ، و حلالها بعيدا غير موجود 14 ، و صادفتموها ، و اللّه ، ظلاّ ممدودا إلى أجل معدود 15 .

فالأرض لكم شاغرة 16 ، و أيديكم فيها مبسوطة 17 ، و أيدي القادة عنكم مكفوفة 18 ، و سيوفكم عليهم مسلّطة 19 ، و سيوفهم عنكم مقبوضة 20 .

ألا و إنّ لكلّ دم ثائرا 21 ، و لكلّ حقّ طالبا 22 . و إنّ الثّائر في دمائنا كالحاكم في حقّ نفسه 23 ، و هو اللّه الّذي لا يعجزه من طلب 24 ، و لايفوته من هرب 25 . فأقسم باللّه ، يا بني أميّة ، عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم 26 ألا إنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه 27 ألا إنّ أسمع الأسماع ما وعى التّذكير و قبله 28 وعظ الناس 29 أيّها النّاس ، استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متّعظ 30 ، و امتاحوا من صفو عين قد روّقت من الكدر 31 .

عباد اللّه ، لا تركنوا إلى جهالتكم 32 ، و لا تنقادوا لأهوائكم 33 ، فإنّ النّازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار 34 ، ينقل الرّدى على ظهره من موضع إلى موضع 35 ، لرأي يحدثه بعد رأي 36 ، يريد أن يلصق ما لا يلتصق 37 ، و يقرّب ما لا يتقارب 38 فاللّه اللّه أن تشكوا إلى من لا يشكي شجوكم 39 ، و لا ينقض برأيه ما قد أبرم لكم 40 إنّه ليس على الإمام إلاّ ما حمّل من أمر ربّه 41 : الإبلاغ في الموعظة 42 ،و الاجتهاد في النّصيحة 43 ، و الإحياء للسّنّة 44 ، و إقامة الحدود على مستحقّيها 45 ،و إصدار السّهمان على أهلها 46 . فبادروا العلم من قبل تصويح نبته 47 ، و من قبل أن تشغلوا بأنفسكم عن مستثار العلم من عند أهله 48 ، و انهوا عن المنكر و تناهوا عنه 49 ، فإنّما أمرتم بالنّهي بعد التّناهي 50

ترجمه خطبه صد و پنجم

و از خطبه ‏ايست از آن حضرت 1 درباره بعضى از صفات پيامبر اكرم و تهديد بنى اميّه و موعظه مردم 2 تا اينكه خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده مبعوث فرمود 3 . پيامبرى كه در دوران طفلى بهترين مردم 4 و در دوران بزرگسالى نجيب‏ترين مردم 5 و از حيث اخلاق پاكترين پاكان 6 و از حيث عطا سخى‏ترين اشخاصى بود كه مورد توقّع جود و احسان بوده‏اند 7 .

تفسير عمومى خطبه صد و پنجم

3 ، 7 حتّى بعث اللّه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله شهيدا و بشيرا و نذيرا ، خير البريّة طفلا ، و أنجبها كهلا و أطهر المطهّرين شيمة و أجود المستمطرين ديمة ( تا اينكه خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده مبعوث فرمود پيامبرى كه در دوران طفلى بهترين مردمان و در دوران بزرگسالى نجيب‏ترين آنان و از حيث اخلاق پاكترين پاكان ، و از حيث عطا سخى‏ترين آنان بوده است . )

پيامبر اسلام براى همه انسانها شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده مبعوث شده است .

جمله اوّل اشاره است به آيه مباركه :

يا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً . وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً . [ الاحزاب آيات 45 و 46]( اى پيامبر ، ما ترا شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده فرستاديم . و ترا دعوت كننده بسوى خدا و چراغ فروزان و روشنگر قرار داديم [ فرستاديم ] . ) صفت شاهد بودن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مواردى ديگر از آيات قرآنى آمده است ، از آنجمله الفتح آيه 8 و المزّمّل آيه 15 .

همچنين دو صفت مبشّر ( بشارت دهنده بودن ) و نذير ( تهديد كننده ) بودن آن رسول اعظم در مواردى از قرآن آمده است ، از آنجمله المائده آيه 19 و الأعراف آيه 188 و البقره آيه 119 و سبأ آيه 28 و فاطر آيه 24 و فصّلت آيه 4 و الإسراء آيه 105 و الفرقان آيه 56 . در آياتى از قرآن مجيد كلمه شهيد درباره پيامبر اكرم و شهداء درباره امّت اسلامى آمده است از آنجمله :

وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً . [ البقره آيه 143] ( و همچنين شما [ امّت اسلامى ] را امّتى وسط [ معتدل ] قرار داديم تا شهداء بر مردم باشيد و پيامبر هم شاهد بر شما باشد . ) و النّساء آيه 79 و الحجّ آيه 78 .

با نظر به مجموع آيات و ديگر منابع اسلامى ميتوان گفت مقصود از شهادت امّت اسلامى به ديگر امّتها ، الگو و مبنا بودن اين امّت بر همه آن امم است كه در افراط يا تفريط غوطه‏ورند و منظور از شاهد و شهيد بودن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هم ممكن است بمعناى الگو و مبنا بودن آن حضرت به امّت اسلامى باشد كه بايد همه عقائد و اعمال و حركات و سكنات و گفتار و انديشه‏هاى آنان بر آن الگو و مبنا استوار باشد و ممكن است بمعناى آگاه و مطلع از عقائد و اعمال و حركات و سكنات و گفتار و انديشه‏ هاى امّت اسلامى بوده باشد ،يعنى برخى از آيات ، معناى اوّلى و بعضى از آيات ديگر معناى دوم را متذكّر ميشود .

آن حضرت بشارت دهنده است به عنايات و الطاف پروردگارى به بندگانش كه اگر اطاعتش كنند و سرمايه ‏هاى بسيار پرارزش خود را در راه تحصيل رشد وكمال بكار بيندازند ، در سراى آخرت كه زوال و فنا راهى بآن ندارد مشمول آن عنايات و الطاف خواهند بود ، و آن حضرت تهديد كننده است براى كسانيكه از اوامر خداوند سرپيچى ميكنند و دستورات او را ناديده مى‏گيرند و در نتيجه سرمايه‏هاى پرارزش خود را به تباهى مى‏ كشند .

آدمى در تحرّك بسوى عظمتها بهر دو نوع تبليغ نيازمند است : تبليغ تبشيرى و تبليغ انذارى و منشأ ضرورت اين دو نوع تبليغ بسيار واضح است ، زيرا حركت در مسير رشد و كمال و مسابقه و تكاپو در ميدان رسيدن به خيرات امتيازاتى را نصيب انسان ميكند كه فوق توصيف و شمارش است و اگر يك انسان عظمت آن امتيازات را دريابد ، در حقيقت اساسى‏ترين عامل حركت در مسير مزبور را بدست آورده است . و چه بشارتى بالاتر از خبر دادن از وصول بآن امتيازات ؟ و امّا منشأ ضرورت تبليغ انذارى عبارتست از تهديد انسانها از سقوط در نكبتها و شقاوتها و محروميّت از عنايات و ديدار خداوندى كه تلخى آن نيز فوق توصيف و شمارش است . و چه موردى براى شديدترين تهديد و انذار مناسبتر از موردى است كه گفتيم ؟

خير البريّة طفلا آن حضرت در دوران كودكى ما قبل جوانى و در جوانى بهترين مردم بوده است . براى اثبات اين حقيقت به اضافه شهادت تاريخ ، ميتوان اين مطلب را در نظر گرفت كه آنروز كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عشيره ( خويشاوندان ) خود را براى اظهار رسالت الهى خود جمع كرد و رسالت خود را بآنان عرضه نمود ،هيچيك از آنان زبان اعتراض با نظر به سابقه طفوليّت و جوانى آن بزرگوار نگشود ،با اينكه ادّعائى كه آن حضرت مطرح فرموده بود ، همه موجوديّت آنان را دگرگون ميكرد اموالشان را تعديل و عقائدشان را تكذيب و جاه و مقام اجتماعى آنان را از بين مى‏برد .

همچنين در طول رسالت آن حضرت تا آخرين لحظات زندگى مباركش كه همه شؤون و حيثيّت‏هاى آن جامعه را زير و رو ساخته بود نتوانستند كمترين حادثه خلاف اخلاق انسانى از آن بزرگوار برخ بكشند و خود را راحت كنند . مورّخ بزرگ علىّ بن برهان الدّين الحلبى در تاريخ خود مقدارى از اخلاقيّات با عظمت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پيش از بعثت نقل كرده است و در اين مبحث دو بيت آورده است كه ميتواند روشنترين دليل بر اثبات اخلاق عظيم و روح كريم و شريف و ارتباط او با حضرت حقّ جلّ و علا در دوران طفوليّت و جوانى بوده باشد :

ألف النّسك و العبادة و الخلوة
طفلا و هكذا النّجباء

و إذا حلّت العبادة قلبا
نشطت فى العبادة الأعضاء

[ انسان العيون فى سيرة الأمين و المأمون ( سيره حلبيّه ) علىّ بن برهان الدّين الحلبىّ ج 1 ص 271] ( رسولخدا در دوران كودكى با اعمال وظيفه ‏اى و عبادت و خلوت انس و الفت داشت و چنين است شأن نجباء . و هنگاميكه عبادت در قلبى حلول كرد [ وارد شد ) اعضاء انسان در عبادت نشاط پيدا ميكنند . ) اين مطلب از نظر روانى فوق العاده با اهمّيّت است ، زيرا آن روان يا روحى كه در ساليان اوّليّه و دوران جوانى زندگى بتواند از محسوسات و ظواهر طبيعت نفوذ كرده و خلوت با خويشتن را برگزيده باشد ، قطعا از رشد و كمال فوق العاده‏اى برخوردار ميباشد . و امّا دوران جوانى و ميانسالى آن حضرت همانگونه كه در تواريخ آمده است و همانگونه كه از ناتوانى مشركان و كفّار از تحقير و اهانت بآن حضرت برميآيد كه براى رهائى عقائد و ثروت و جاه و مقام از همه چيز ضرورى‏تر بود ، داراى عالى‏ترين اخلاق انسانى و با عظمت‏ترين صفات يك انسان كامل بوده است .

حضرت ابو طالب پدر بزرگوار امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام كه ساليانى كفالت و همدمى محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله ( پسر برادرش عبد اللّه ) را بعهده داشته است ،نه تنها با سخنان معمولى روحيّه پيامبر را كه رشد يافته‏ترين ارواح فرزندان آدم عليه السّلام بوده است ، بيان ميدارد بلكه با ناب‏ترين احساسات برينش درباره آن روحيّه الهى اشعارى را ميسرايد كه از آنجمله دو بيت زير است :

و أبيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للأرامل

يلوذ به الهلاّك من آل هاشم
و هم عنده فى نعمة و فواضل

[ ديوان شيخ الاباطح ابو طالب]

( و سفيد روئى [ پيامبر اكرم ] كه ابر از روى او طلب سيرابى ميكند . پناه يتيمان و نگهدارنده بيوه زنان . باو پناهنده ميشوند نيازمندان آل هاشم و آنان در نزد او در نعمت و احسانها [ و كرامت‏ها ] غوطه‏ور ميشوند . ) 8 ، 15 فما احلولت لكم الدّنيا في لذّتها و لا تمكّنتم من رضاع أخلافها إلاّ من بعد ما صادفتموها جائلا خطامها قلقا وضينها ، قد صار حرامها عند أقوام بمنزلة السّدر المخضود ، و حلالها بعيدا غير موجود ، و صادفتموها و اللّه ظلاّ ممدودا إلى أجل معدود ( دنيا براى شما در لذائذش شيرين نگشت و نه توانائى مكيدن از پستانهاى آن را داشتيد ، مگر موقعى بآن رسيديد كه مهارش در جولان و تنگ پالانش در اضطراب بود . در حاليكه حرام آن در نزد اقوامى مانند درخت سدرى بود پربار و بى‏خار ،و حلالش دور از دسترس و غير موجود ، و سوگند بخدا ، شما بآن دنيا رسيديد در حاليكه سايه‏اى گسترده تا مدّتى معدود بود . )

بنى اميّه خودكامه چه بهره‏اى از اين دنيا و رياستش گرفتند ؟

مباحثى مشروح پيرامون بنى اميّه در مجلّد يازدهم از صفحه 185 تا صفحه 192 و همين مجلّد از صفحه 210 تا صفحه 214 و در مجلّد چهاردهم از صفحه 132 تا صفحه 136 و در مجلّد شانزدهم از صفحه 306 تا 314 مطرح شده است ،مطالعه كنندگان محترم ميتوانند بآن مجلّدات مراجعه فرمايند . آيا بنى اميّه با كمال آرامش فكرى از رياست لذّت بردند ؟ در تفسير اين جملات دو احتمال وجود دارد :

احتمال يكم آيا با اينكه بنى اميّه در اعماق قلبشان ميدانستند كه شايستگى زمامدارى و مديريّت جامعه را ندارند ، زيرا در شهوات و خودكامگيها غوطه ‏ورند و مردان شايسته‏ترى در جامعه وجود دارند كه ميتوانند مردم را به بهترين هدفهاى مادّى و معنويشان توجيه نمايند ، آيا با اين حال و با داشتن آگاهى از اصول عاليه اسلامى و از آنچه كه در جامعه ميگذرد ، شاد و خرّم بودند ؟ فقط يك مسأله در اينجا وجود دارد كه بايد آن را بعنوان يك قضيّه كلّى در همه موارد مربوطه پذيرفت و آن مسأله مستى و تخدير است كه همه بنى اميّه و بنى اميّه صفتان تاريخ را از آگاهى‏ها و خرد و وجدان بى‏نصيب ساخته است و بدتر از همه بيشرميها كه تاريخ از اين ضدّ انسانها ثبت نموده است ، اين نابخردان شكست خورده عالم جانوران خود را عاقل و هشيار و پيروز هم تلقّى كرده‏اند ما در برابر اينان سخنى براى گفتن نداريم مگر اينكه بگوئيم :

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم‏بندى خدا

احتمال دوم با اينكه وضع مغزى و روانى بنى اميّه چنين بوده است ، يعنى آنان استحقاق زمامدارى را نداشته‏اند ، چگونه به آن امر بزرگ دست يافتند و بزمامدارى رسيدند ؟ امير المؤمنين عليه السّلام پاسخ اين سؤال را در همين جملات با كمال وضوح فرموده است كه بنى اميّه با شايستگى ذاتى به امر زمامدارى دست نيافتند ، بلكه خلأى در جامعه بوجود آمد كه براى زمامدارى صاحبى نبود كه آنرا بدست بگيرد ، مانند شترى بى‏صاحب كه مهارش رها باشد و در حاليكه از گردنش آويزان است گاهى بطرف راست و گاهى بطرف چپ حركت طبيعى نمايد . و در جامعه ‏اى كه عمل به حلال و حرام آن مختلّ گشته است و كسى نيست كه احساس وظيفه را جدى بگيرد و به امر زمامدارى اهمّيّت بدهد ، تصدّى بنى اميّه كار مهمّى نبوده است .

تشبيه مدّت رياست بنى اميّه تا مدّتى محدود ، اشاره باين است كه رياست و مقامى را كه بنى اميّه تصاحب كرده بودند ، همان موقعيّت مادّى و زمان كوتاهى بود كه در سر كار بودند . آن گروه مخالف ارزشها ، عاملى براى بقاء مانند علم و اعمال صالحه و بعبارت كلّى‏تر باقيات صالحاتى نداشتند كه با رفتن موجوديّت طبيعى‏شان از اين دنيا با موجوديّت معنوى باقى بمانند . [ اگر چه جملات اين قطعه از خطبه ماضى است و دلالت به تحقّق جريان بنى اميّه مينمايد ، ولى ميدانيم كه تا امير المؤمنين عليه السّلام زنده بود ، معاويه فقط در شام چنين وضعى را داشت . لذا بايد گفت : امير المؤمنين عليه السّلام آينده بنى اميّه را پيشگوئى ميفرمايد . ] 16 ، 20 فالأرض لكم شاغرة ، و أيديكم فيها مبسوطة ، و أيدى القادة عنكم مكفوفة ،و سيوفكم عليهم مسلّطة ، و سيوفهم عنكم مقبوضة ( شما دنيا را در حالى يافتيد كه از معارض براى شما خالى بود و دستهاى شما درروى زمين براى هر كارى باز و دستهاى رهبران از شما بازداشت شده و شمشيرتان بر آنان مسلّط و شمشير آنان از شما بازگرفته شده بود . )

بنى اميّه با شايستگى مقام زمامدارى را اشغال ننمودند ، بلكه از زمينه خالى و بى مانع بهره بردارى كردند .

احتمال دوم را كه در تفسير جملات پيشين متذكّر شديم ميتوان با مضمون اين جملات تقويت نمود ، مخصوصا با نظر به جمله اوّل كه ميفرمايد : روى زمين براى شما بى‏معارض بود و كسى در برابر شما مقاومت نكرد ، و در چنين زمينه‏اى شما جامعه را زير سلطه گرفتيد و ناآگاهى اكثريّت مردم از واقعيّات و بى‏اعتنائى آنان درباره امر زمامدارى ، باعث شد كه دست رهبران و پيشوايان حقيقى جامعه از شما كوتاه و شمشيرهاى شما بر آنان مسلّط گشت . 21 ، 25 ألا و إنّ لكلّ دم ثائرا ، و لكلّ حقّ طالبا ، و إنّ الثّائر فى دمائنا كالحاكم فى حقّ نفسه ، و هو اللّه الّذي لا يعجزه من طلب و لا يفوته من هرب ( آگاه باشيد كه براى هر خونى خونخواهى و براى هر حقّى طلب كننده ايست و خونخواه خونهاى ما مانند حكم كننده درباره خويشتن است ، و آن خونخواه خداونديست كه هيچ مطلوبى او را ناتوان نسازد و هيچ فرار كننده‏اى نميتواند از او فوت شود . )

آنجا كه خدا خونخواهى كند ، نه نيازى به شاهد دارد و نه محكوم توانائى فرار .

او خود شاهد هر حادثه‏اى در عالم هستى است ، و چون شاهد مظلوميّت و شهادت آن اولياء اللّه خود خداوند ذو الجلال است ، بنابر اين ، هيچ ظالم و قاتلى توانائى فرار از حكومت او را ندارد . و از آن جهت كه خون پاك آن شهيدان در راه خدا بر زمين ريخته شده است ، پس خونخواه حقيقى آن شهدا خدا است و قطعيّت و روشنائى ،قضاوت و انتقام و خونخواهى خداوند سبحان ، مانند كسى است كه درباره خود قضاوت و انتقام و خونخواهى مينمايد كه بهيچ چيزى نياز ندارد ، زيرا خود را مى‏بيند و ميشناسد و در اختيار خويشتن است . و ميفرمايد براى هر حقّى طلب كننده‏ايست . ترديدى نيست در اينكه حقّ لازم الايفاء ناشى نميشود مگر از يك واقعيّت قانونى در عرصه هستى .

بعنوان مثال : وقتى كه من براى شما كارى انجام دادم و با اين كار حقّ دريافت دستمزد را پيدا كردم ، اگر شما از پرداخت دستمزد من امتناع بورزيد ، حقّ مرا ضايع كرده ‏ايد ،يعنى آن عمل لازم الايفاء را كه از واقعيّت معادله كار و دستمزد در حيات اجتماعى بوجود آمده است بجاى نياورديد ، كه در اين موقع گفته ميشود شما حقّ مرا ضايع كرديد . مقرّرات اجتماعى شما را براى گرفتن دستمزد و پرداخت آن بمن ، قابل تعقيب ميداند .

اگر چه اين قابليّت تعقيب ، يك قرارداد اجتماعى است كه از امور اعتباريست ،ولى منشأ آن ، واقعيّتى است كه تحقّق يافته است و آن عبارتست از استهلاك انرژى كار و صرف وقتى كه من براى كار شما انجام داده‏ام . و چون انجام كار مفيد با تعهّدى كه در برابر دستمزد صورت گرفته است ، [ كه اگر آن تعهّد نبود من كار را انجام نميدادم ] لذا واقعيّت مزبور ايجاب مى‏كند كه دستمزد بمن پرداخت شود ، و اينكه شما با زورگوئى ميتوانيد دستمزد مرا ندهيد و حقّ مرا پايمال كنيد ، دليل آن نيست كه حقّ يك امر اعتبارى محض است ، چنانكه شما وقتى كه پاى خود را روى مورچه ميگذاريد و آنرا از بين ميبريد ، دليل آن نيست كه مورچه يك امر اعتبارى محض است .

خلاصه بايد گفت : بدانجهت كه همه حقّ‏ها مستند به واقعيّت‏هاست ، و هر واقعيّتى داراى مختصّاتى است كه از مهمّترين آنها قرار گرفتن واقعيّتها در سلسله علل و معلولات است ،لذا هيچ حقّى در كارگاه خلقت ضايع نخواهد گشت . در ميان همه حقوق كه متكفّل حقيقى اجراى آنها خدا است ، حقّ حيات از همه با عظمت‏تر است كه خالق حيات فرموده است :مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلَى‏ بَنِى‏ إِسْرائيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [ المائده آيه 32].( از اينجهت بود كه مقرّر داشتيم بر بنى اسرائيل اينكه هر كس يك انسان را بدون عنوان قصاص يا افساد در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كسى يك انسانرا احياء كند مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . )

همچنين امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : و من ظلم عباد اللّه كان اللّه خصمه يوم القيامة دون عباده . ( و هر كس ظلم كند بر بندگان خدا ، خصم او در روز قيامت خدا خواهد بود نه بندگانش . ) زيرا فقط خدا است كه ارزش جان آدمى را ميداند و لذا فقط او است كه اهمّيّت مظلوم شدن يك جان را عالم است ، نه غير از او . و اگر انسانى كه جان او بوسيله تبهكاران از بدن بيرون رفته است ، از كمال يافتگان و بندگان خالص خداوندى مانند پيامبران و اوصياء و اولياء اللّه باشد كه همه لحظات حيات خود را در راه نزديك كردن انسانها به خداوند و ايجاد « حيات معقول » در روى زمين سپرى ميكنند ، قطعى است كه قانون قضاوت و انتقام و خونخواهى خداوندى از ستمكاران و قاتلان آن پاكان ، در شديدترين وجهى بجريان خواهد افتاد . 26 ، 28 فأقسم باللّه يا بنى أميّة ، عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم ، ألا إنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه ، ألا إنّ أسمع الأسماع ما وعى التّذكير و قبله ( سوگند بخدا ياد ميكنم اى بنى اميّه ، بزودى خواهيد ديد كه اين دنيا و زمامداريش در دست كسانى غير از شما و در خانه دشمنانتان خواهد بود . آگاه باشيد ، بيناترين چشمها چشمى است كه در خير نفوذ كند . آگاه باشيد ، شنواترين گوش‏ها گوشى است كه تذكّر را بشنود و آنرا بكار ببندد . )

اى بنى اميّه ، بشنويد يا نشنويد ، بزودى دنيا و رياست بى ‏اساس آنرا با كمال ذلّت و خوارى از دست خواهيد داد .

بالاخره قانون مقدّمه و نتيجه [ يا علّت و معلول يا عمل و عكس العمل ] پس از مدّتى اندك گريبان بنى اميّه را گرفت و در انتقال دنيا و مقام از آنان به بنى عبّاس چنان ذلّت و حقارت و نكبت بآنان روى آورد كه تاريخ نظير آنرا كمتر ثبت كرده است . براى اطّلاع از اين جريان به مجلّد هفتم از شرح نهج البلاغه مرحوم هاشمى خوئى از صفحه 221 تا صفحه 244 مراجعه فرماييد .

امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : بيناترين چشمها ، چشمى است كه نگاهش در خير نفوذ كند . آن چشمى كه همواره دنبال ديدن هوى‏هاى نفسانى و عمل مطابق آنها ميگردد و آن انديشه و احساس درونى كه فقط در جستجوى لذائذ زودگذر مادّى است ، چنين چشم و انديشه و احساسى در حقيقت كور است و از اين دنيا و زندگانى چيزى براى ديدن سراغ ندارد . نگرش در آيات الهى در جهان هستى ، نگرش در خير است و نگاه در آن حقائقى كه موجب پيشرفت تفكّر در واقع يابى و حركت در « حيات معقول » ، است نگاه در خير است ، چنانكه بكار انداختن احساس و انديشه در دريافت و شناخت قانون هستى در جلوه‏ها و نمودهاى بسيار بسيار متنوّعش احساس و انديشه در خير است كه اساسى‏ترين مقدّمه وصول به هدف اعلاى زندگى است ، زيرا هدف اعلاى زندگى كه خدا براى انسانها مقرّر فرموده است ، خير است . و ميفرمايد :

شنواترين گوشها ، گوشى است كه تذكّر درباره خير و كمال را بشنود و بپذيرد و عمل نمايد . با در نظر گرفتن تلاش شديد پيامبران عظام و اوصياء و اولياء اللّه و حكما در راه ايصال مردم به خير و كمالى كه در هدف زندگى آنان وجود دارد ، همه گونه سخنان مفيد و سازنده گفته شده است . آنچه كه موجب عقب ماندگى است ، گوش ندادن بآن سخنان سازنده است كه ناشى از گريز از معرفت و اراده خير است .

پند مردم :

 

30 ، 31 أيّها النّاس ، استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متّعظ ، و امتاحوا من صفو عين قد روّقت من الكدر ( اى مردم ، از شعله چراغ واعظى كه خود وعظش را پذيرفته باشد فروغ بگيريد ،و از آب زلال چشمه‏اى بكشيد كه از تيرگى تصفيه شده باشد . )

مشعلى از فروغ سخنان واعظانى كه خود عامل بوعظ خويشتن هستند فرا راه خود بگيريد .

مفهومى از جمله شريفه اينست كه پيرامون واعظانى كه به دانسته‏هاى خود عمل نميكنند نگرديد . درون تاريك آنان درون شما را كه احتياج به فروغ الهى دارد ، تاريك ميسازد . بگذاريد جلوه‏ها در منابر نمايند ، ولى سخنانشان مانند دانسته ‏هايشان و بال گردن آنان در روز قيامت باشد . شما براى شناسائى اينگونه واعظان هيچ احتياجى به نشان دادن علائم و امارات مخصوص نداريد . همينكه احساس كرديد سخنان آنان از گوشهايتان به قلبتان نفوذ نميكند ، بدانيد كه گوينده حرفه‏ايست كه استيكال ( طلب خوردن ) به علم مينمايد يقينا بدانيد كه : « مر زبان را مشترى جز گوش نيست » .

الموعظة إذا خرجت من القلب دخلت فى القلب و إذا خرجت من اللّسان لم تتجاوز الأذان . ( هنگاميكه موعظه از قلب برآمد در قلب نشيند و هنگاميكه از زبان برآمد از گوشهاى شنوندگان تجاوز نميكند . ) واعظانى كه عظمت وعظ و هدف واقعى آنرا ميدانند و از نياز جدّى انسانهائى كه با چشم اميد بآنان مينگرند اطّلاع دارند ، از طرز سخنانى كه بر زبان ميآورند و بوسيله كردارهايى كه با سخنانشان منطبق ميشوند ميتوانند با آنچه كه ميگويند ، مردم را واقعا ارشاد نمايند و صراط مستقيم را بآنان نشان بدهند . گاهى فروغ مشعلى كه اين مربّيان عاليمقام بدست گرفته‏اند ، بقدرى تابناك و روشنگر است كه چهره آنان را مانند خورشيدى كه همه چيز را روشن ميسازد منوّر نموده و با آن نور ، درون آدميان را روشن ميسازند ، اگر چه سخنى نگفته باشند ، همانگونه كه در داستان پادشاه و كنيزك آمده است كه وقتى شاه براى ديدار طبيب حقيقى در ايوان نشسته بود

ديد شخصى كاملى پرمايه‏اى
آفتابى در ميان سايه‏اى

ميرسيد از دور مانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال

آنخيالى را كه شه در خواب ديد
در رخ مهمان همى آمد پديد

نور حقّ ظاهر بود اندر ولىّ
نيك‏بين باشى اگر اهل دلى

آن ولى حقّ چو پيدا شد ز دور
از سرو پايش همى ميتافت نور

شه بجاى حاجبان وا پيش رفت
پيش آن مهمان غيب خويش رفت

شه چو پيش ميهمان خويش رفت
شاه بود او ليك بس درويش رفت

دست بگشاد و كنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

گفت اى نور حق و دفع حرج
معنى الصّبر مفتاح الفرج

اى لقاى تو جواب هر سؤال
مشكل از تو حلّ شود بى قيل و قال

ترجمان هر چه ما را در دلست
دستگير هر كه پايش در گل است

سپس ميفرمايد : و از آب زلال چشمه ‏اى بكشيد كه از تيرگى تصفيه شده باشد .

اگر مغزهاى متفكّران و مربّيان و معلّمان را داراى منابع آب زلال حقايق بدانيم ، آب زلالى كه از منابع آن مغزها ميجوشد ، لوازم و خواصّ موجود در آن مغزها را بخود مى‏گيرد ، همانند آب زلالى كه از درون منبعى در شكم كوه بجريان مى‏افتد و در سر راه خود از مواد گوناگون سمّى يا مفيد عبور ميكند . چنانكه اين آب زلال خاصّيّت آن مواد سمّى يا مفيد را گرفته و راهى مزارع مردم و درختان و جايگاه‏هاى ذخيره آب براى آشاميدن خواهد گشت ، همچنان آنچه كه از منابع مغزهاى متفكّران و مربّيان و معلّمان به جريان ميافتد با محتويات مغز و مختصّات روانى آنان مخلوط ميگردد . در صورتيكه محتويات مغز و مختصّات روانى حقائق مفيد باشد ، مزارع و نهالهاى باغ درونى انسانها از آن آب زلال استفاده خواهند برد و اگر محتويات مغزى و مختصّات روانى آنان آلوده و كدر و مسموم بوده باشد ، قطعى است كه آن مزارع و نهالها را به تباهى خواهد كشيد . اين قضيّه بسيار جدّيست

كه پيشوايان فرموده‏اند : إذا صلح العالم صلح العالم و إذا فسد العالم فسد العالم . ( هنگاميكه عالم صالح ( عامل مخلص به علم خود ) باشد دنيا صالح مى‏شود و اگر عالم فاسد شد دنيا فاسد ميگردد . ) منابع اسلامى در نكوهش عالم فاسد و واعظ غير متّعظ و بيان لزوم دورى جستن از او بقدرى فراوان است كه نيازى به بيان تفصيلى آن وجود ندارد . 32 عباد اللّه ، لا تركنوا إلى جهالتكم ( اى بندگان خدا ، به نادانى خود تكيه و اعتماد نكنيد . ) هرگز صلاح را در آن نبينيد كه نادان بمانيد . و هرگز صلاح را در آن نبينيد كه به نادانى‏هاى خود تكيه و اعتماد كنيد . فقط خدا ميداند كه چه استعدادها و نبوغهاى با عظمت ، بجهت تكيه بر جهالت ، جامعه خود را بلكه جامعه بشريّت را از بكار افتادن سرمايه استعداد و نبوغ خود محروم ساختند و رفتند . شايد بجرأت بتوان گفت كه اين اشخاص در آغاز ابديّت كه روز قيامت و روز رسيدگى به اعمال آدميزادگانست ، موصوف به خيانت و با صفت خائن مخاطب شوند ، در صورتيكه اگر وضع مغزى و روانى آنان را بطور صحيح مورد بررسى قرار بدهيم ، خواهيم ديد كه آنان در موقعيّتى قرار گرفته بودند كه اگر يك يا چند سؤال از دانايان ميكردند و پاسخ صحيح به سؤالات آنان گفته ميشد ، صخره‏اى كه روى منبع استعداد و نبوغ آنان قرار گرفته بود ميشكافت و سيل انبوهى از آب زلال حقائق از مغزشان به مزارع و باغهاى جوامع سرازير مى ‏گشت .

حال كه بدون رساندن يك قطره آب زلال به گلوى تشنگان حقيقت ، راهى زير خاك گشته‏اند ، ناشى از تكيه بر جهالت خود بوده است كه خداوند آنان را بدانجهت مورد بازخواست قرار خواهد داد . تكيه و اعتماد بر جهالت علل و انواعى دارد كه همه آنها از ديدگاه اسلام شديدا ممنوع است . از آنجمله :

1 تكيه بر جهالت ناشى از اينكه اگر عالم شود تكليف يا تكاليفى متوجّه او خواهد گشت ، لذا براى رفع يا دفع تكليف ، بر جهالت خود باقى ميماند و نميداند كه وصول به هدف اعلاى زندگى بدون اهمّيّت دادن به تكليف امكان پذير نيست .

2 تكيه بر جهالت ، براى اينكه اگر عالم شود ممكن است زشتى و قبح چيزهائى كه بآنها مرتكب ميگشت روشن گردد و نتواند آنها را ترك كند و به اضطراب درونى ناشى از كشاكش علم و هواى نفسانى دچار شود .

3 اگر بخواهد تحصيل علم كند بايد خود را بشكند در صورتيكه خود هر چه باشد ( حيوانى يا غير حيوانى ) براى او بقدرى با ارزش است كه حاضر نيست كمترين اهانتى را درباره آن خود تحمّل نمايد .

4 تحمّل پيدا كردن مجهولات و تنظيم سؤال درباره آنها و گرفتن پاسخهاى مناسب براى آنها را ندارد . بدينجهت و با نظر به اصرار امير المؤمنين عليه السّلام بهمه انسانها و به فرزند عزيزش امام حسن مجتبى عليه السّلام درباره لزوم دورى از جهل و تحصيل علم ، مقدارى از مباحث مربوط به سؤال و انواع آن و پاسخ و مطالب مربوط به آنرا در اينجا مطرح مينمائيم . [ مقدارى از اين مطالب در گذشته در بعضى از مجلاّت چاپ شده است .]

سؤال يعنى چه ؟

1 چه عواملى باعث پيدايش سؤال مى‏شود ؟

 

نخست بايد در نظر بگيريم كه سؤال بمعناى حقيقى آن ، عبارتست از ابراز اشتياق به تحصيل معرفت درباره يك مجهول . يعنى سؤال كننده با هر وسيله‏اى مانند لفظ ، كتابت و اشاره ميخواهد بگويد : من مجهولى دارم و ميخواهم آن مجهول را حلّ .نمايم . با اين توصيف كه در پديده سؤال عرضه شد ، ثابت ميشود كه :

سؤال كننده 1 مقدارى از روشنائى‏ها و معلومات دارد كه در توسعه و يا تحقيق آنها به تاريكى و مجهولى رسيده است ، زيرا آدمى هرگز از مجهول مطلق كه در مقدّمات و پيرامون آن هيچگونه روشنائى نداشته باشد ، سؤال نميكند ، بلكه اصلا براى مغز انسانى بعنوان موضوعى قابل تحقيق مطرح نميگردد .

2 سؤال كننده اين حقيقت را فهميده است كه مجهولاتى كه در مسير حيات بشرى پيش مى‏آيد ، امكان حلّ و توضيح و تفسير و اثبات دارد ، و الاّ نه تنها سؤالى درباره مجهولش نميكرد ، بلكه يأس و نوميدى از حلّ مجهولات متوقّفش ميساخت و در تاريكى‏ها غوطه‏ورش مينمود .

3 سؤال كننده اميد دارد كه كسى را كه مورد سؤال قرار داده است ، پاسخ صحيح آنرا بدون غرض ورزى و آلودگى‏هاى ضدّ واقع گويى بيان خواهد نمود .

بنابر اين ، بايد گفت : سؤال بمعناى حقيقى آن ، انگيزه و علّتى جز واقع‏يابى ندارد . لذا ميگوئيم : هر سؤالى توقّفى را نشان ميدهد . اگر اين توقّف در برابر انسانهاى دانا به موضوع سؤال ، و وارسته از سودجوئى از مشكلات مردم ، بوده باشد ، توقّفى است براى گرفتن نيروى حركت در مسير معرفت ، مانند توقّف ماشين براى گرفتن بنزين كه حركت بمقصد بدون آن توقّف امكان‏پذير نميباشد .

يك مسأله ديگر را كه از اهمّيّت زيادى برخوردار است در اينجا متذكّر ميشويم و آن اينست كه نسبت سؤال حقيقى به سؤالهاى غرض آلود ، نسبت صدق است بر كذب و نسبت واقع جوئى است بر اخلالگرى در واقعيّات . همان مثال نحوى و كشتيبان را بياوريد كه نحوى پس از آنكه سوار كشتى شد براى من بازى و من نمائى خويشتن رو به كشتيبان نمود و « گفت هيچ از نحو خواندى ؟ گفت : لا » اين يك سؤال واقع جويانه نبود ، لذا اگر كشتيبان كسى بود كه نحو را خوانده بود و در پاسخ نحوى چنين ميگفت : بلى ، نحوى عزيز ، نحو و صرف و علم اللّغه و علم اشتقاق و معانى و بيان و بديع ، همه اينها را خوانده و پس از آن فنون كشتيرانى را آموخته ‏ام ، قطعا دنيا در مقابل ديدگان آن نحوى تيره و تار مى‏گشت ، زيرا از رسيدن به مقصد شومش كه خودنمائى بود ، محروم ميگشت .

گاهى سؤال به انگيزگى اهانت و وارد كردن زجر بر روح مخاطب صورت ميگيرد ، نه براى خودنمائى محض . در اين هنگام است كه سؤال كننده با چهره ضدّ انسانى و با شمشير برّان الفاظ سؤال ، روح مخاطب را مجروح ميكند و با شماتت‏هائى كه بجهت ناتوانى مخاطب ابراز ميكند ، بجراحتهاى روحى مخاطب نمك ميپاشد .

بايد اين نابخردان تبهكار منتظر جراحتهاى روحى از باب مكافات باشند كه دير يا زود سراغ ارواح آنها را خواهد گرفت . باضافه اينكه چون اينگونه اشخاص علم را وسيله آزار و شكنجه مردم قرار ميدهند ، خداوند متعال نور علم را از درون آنان سلب نموده است .

وَ تَرَكَهُمْ فِى‏ ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ [ البقره آيه 17] .( و آنها را در تاريكيهائى رها ميكند كه بينائى را از دست ميدهند . )

امير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ كسى كه از آنحضرت درباره مشكلى سؤال كرده بود ، چنين فرمود : سل تفقّها و لا تسئل تعنّتا فإنّ الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم و إنّ العالم المتعسّف شبيه بالجاهل المتعنّت . [ كلمات قصار در حكم شماره 320] ( بپرس براى فهميدن و مپرس براى آزار دادن و وارد كردن مسؤول در مشقّت و ناراحتى ، زيرا جاهلى كه در جريان تعلّم و آموزش است ، شبيه به عالم است و عالمى كه كج انديش است شبيه به جاهل موذى است . ) در آغاز اين مبحث گفتيم كه معناى واقعى سؤال اينست كه سؤال كننده ميگويد :

من در حركت بسوى معرفت ، با مجهول و تاريكى روبرو شده‏ام و مشتاق حلّ آن مجهول و برطرف شدن تاريكى هستم . و چون افراد انسانى [ جز انبياى عظام و ائمّه معصومين و آن دسته از اولياء اللّه كه بوسيله معرفت و تهذّب نفس از نور عالى معرفت برخوردار شده‏اند ] تدريجا بمقام علم ميرسند و مجهولات آنان بطور تدريجى بوسيله مشاهدات و تجارب و تحقيق و تعقّل برطرف ميگردد ، لذا عبور از پل‏ها و گردنه‏ هاى متنوّع ترديد و احتمال و ظنّ كه پديده سؤال را ايجاب ميكنند ، يك جريان كاملا طبيعى است ، بلكه ميتوان گفت : يقين‏هاى حاصله در جريان طولانى معرفت هر اندازه كه بيشتر از آن پل‏ها و گردنه‏ها عبور كنند ، ناب‏تر و مستحكمتر خواهند بود . اين جريان مقتضى روياروئى مستمرّ انسانها با علامت سؤال است .

كسانيكه در طول حياتشان از اهمّيّت سؤال اطّلاعى نداشته باشند و ندانند كه اصلا سؤال چيست ، بسيار اندكند . بلكه اگر اين حقيقت را در نظر بگيريم كه گاهى سؤال بدون اينكه رسما بوسيله لفظ يا كتابت يا اشاره و چيزهاى ديگر ابراز گردد ،بوسيله حركت و تكاپوى عملى صورت ميگيرد ، مى‏پذيريم كه هيچ فردى آگاه در اين دنيا بدون سؤال نميتواند زندگى خود را تفسير نمايد . مثلا هنگاميكه يك معدن شناس بطرف كوهى ميرود كه ببيند آيا در آن كوه فلان معدن وجود دارد يا نه ، خواه لفظ يا ديگر وسائل سؤال را بزبان بياورد ، يا در سكوت محض حركت كند ، سؤال متعدّدى در مغز او « كه آيا در آن كوه معدنى وجود دارد يا نه ؟ » بوجود آمده است كه وى را به كوشش و تكاپو در راه تحقيق درباره آن كوه براه انداخته است . بنابر اين ميتوان گفت :

سؤال از اين جهت بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد : 1 سؤال بارز ( نمودار شده بوسيله مناسب ) 2 سؤال غير بارز .

براى كسى كه سؤالى مطرح نيست ، معرفتى مطرح نيست .

اين جمله كه براى من سؤالى مطرح نيست ، اين جمله را دربردارد كه براى من معرفتى مطرح نيست ، زيرا هيچ انسانى بجز گروه انبياى عظام و ائمّه معصومين عليهم السّلام و آن دسته از اولياء اللّه كه از نور عالى معرفت برخوردار شده‏اند ، نمى‏تواند در هر موقعيّتى با هر واقعيّتى بطور مستقيم با روشنائى كامل روياروى قرار بگيرد . بنابر اين ،براى من سؤالى مطرح نيست ، يا ناشى از اينست كه اصلا واقعيّتى شايسته شناخت و معرفت براى من وجود ندارد و يا اينكه من علم مطلق به هستى بطور مطلق دارم و هيچ نقطه‏اى مشكوك و مبهم براى من وجود ندارد و هر دو پندار غلط كشف از اختلال مغزى گوينده ميكند . مجموعه اين مسائل را با انگيزه‏هاى ديگرى كه براى فرار از سؤال و تحصيل آرامش سطحى ميتوان در نظر گرفت ، بقرار زير است :

1 محدوديت تفكّرات و ناچيزى اطّلاعات كه فقط ميتوانند زندگى محقّر شخص را در محدوده ديدگاهى كوچك كه براى خود ساخته است ، اداره كنند . بهمين جهت چون و چراهائى كه براى اين اشخاص طرح ميشود ، بدان جهت كه خيلى سطحى و محدود ميباشد ، پاسخهائى مناسب آنها نيز قانع كننده و آرامشان ميسازد .

2 اشخاصى هستند كه از قدرت تفكّر و وفور اطّلاعات درباره اصول و مسائل زندگى و كائناتى كه محيط بر آنان ميباشند ، برخوردارند ، ولى بجهت قرار گرفتن در جاذبه لذائذ [ كه نميگذارد آدمى به عمق اطّلاعاتى كه بدست آورده است نفوذ فكرى نمايد و درباره آنچه كه از طبيعت و غير طبيعت در پيرامونش ميگذرد ، بطور دقيق بينديشد ] لذا از صحنه زندگى ميگذرد بدون اينكه با حقيقت و اصول بنيادين آن ،سر و كار داشته باشد .

3 عدّه‏اى ديگر را مى‏بينيم كه بوسيله عوامل گوناگون تخدير ، از هشياريها ميگريزند و اصلا تخدير نميگذارد سؤالى در پيش رويشان نمودار گردد ، تا مجبور به دادن پاسخ بآن بوده باشند . متأسّفانه اكثريّت چشمگيرى از انسانها از اين گروهند و آرامش خاطرشان مستند به سستى‏ها و تخديرهاى گوناگون است .

جمله عالم زاختيار و هست خود
ميگريزد در سر سرمست خود

ميگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى

تا دمى از هوشيارى وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مى‏نهند

4 گروهى ديگر از انسانها در برابر عوامل جبر نماى زندگى ضعف اسفناكى از خود نشان ميدهند ، مانند اسيران دست قدرت پرستان و شهوترانان و خودكامگان ، و با اين ناتوانى كاذب كه در خود احساس ميكنند ، در همان اسارت و بردگى ، احساس آرامش مينمايند و در درون خود انگيزه‏اى براى چون و چرا در آن زندگى كه پيش گرفته‏اند نمى‏بينند . اينان هم آرامش خاطر دارند ، مانند آرامش خاطر حيواناتى كه در باغ وحش در ميان قفس‏ها احساس ميكنند . آيا ميتوان آرامشهاى چهارگانه را كه بطور مختصر متذكّر شديم ، آرامش و اطمينان ناميد ؟ بنظر ميرسد اين آرامشها معلول بريدن و گسيختن ابعاد بسيار مهمّى از انسان در زندگى است ،نه آرامش طبيعى و منطقى . شرابخوار پس از ميگسارى ، يا هر شخص تخدير شده كه در خود احساس آرامش مينمايد كه ناشى از حذف يك بعد يا يك نيروى فوق العاده با اهمّيّت ( هشيارى و تعقّل ) در زندگى باشد ، سكونى است خيالى نه آرامش حقيقى .

امير المؤمنين عليه السّلام در وصيّت معروفش به امام حسن مجتبى عليه السّلام مى‏فرمايد : فإن أشكل عليك شى‏ء من ذلك فاحمله على جهالتك فإنّك أوّل ما خلقت به جاهلا ثمّ علّمت ، و ما أكثر ما تجهل من الأمر و يتحيّر فيه رأيك و يضلّ فيه بصرك ثمّ تبصره بعد ذلك . ( فرزندم ، اگر درباره واقعيّاتى كه براى تو بيان نمودم ، مشكلى پيش آمد ،آنرا بر جهالت خود حمل كن ، زيرا تو در آغاز خلقت بآن جاهل بودى [ يا در آغاز خلقت چيزى نميدانستى ] و چه بسيار است جهالت تو درباره واقعيّاتى كه رأى تو در آنها حيران و بينائيت در آنها گمراه بوده است ،سپس درباره آنها بينائى بدست ميآورى . ) اين جملات شريف انسان را به سؤال و جستجو تحريك مينمايد و اين نكته سازنده را گوشزد ميفرمايد كه وقتى حقيقتى براى تو تاريك جلوه كند ، حقيقت را متّهم مكن و آنرا منحرف مساز ، بلكه آنرا بجهل خود مستند نما .

اين انسان بزرگ در شكايت از فساد روزگارى كه در آن زندگى ميكرده است چنين ميفرمايد : يا أيّها النّاس إنّا قد أصبحنا فى دهر عنود و زمن كنود ، يعدّ فيه المحسن مسيئا و يزداد الظّالم عتوّا . لا ننتفع بما علمنا و لا نسئل عمّا جهلنا و لا نتخوّف قارعة حتّى تحلّ بنا . [خطبه 32 ص 74 ] ( اى مردم ، ما در روزگارى زندگى ميكنيم كه معاند با عظمت‏ها و ارزشها ،پافشارى كننده بر باطل در برابر حقّ است . مردم اين زمان بر همه نعمتهاى الهى كفران ميورزند . نيكوكار در اين روزگار بدكار شمرده ميشود و ستمكار بر طغيان و شدّت لجاجت و عصيانش مى‏افزايد .

از آنچه كه ميدانيم سودى نمى‏بريم و درباره آنچه كه نميدانيم سؤال و جستجو نميكنيم واز هيچ حادثه كوبنده‏اى نمى‏هراسيم تا آن حادثه بر سر ما تاختن بگيرد . ) در اين منطق الهى ، يكى از مختصّات روزگار فاسد ، برخوردار نشدن از معلومات و طرح نكردن مجهولات براى شناخت است . جالب‏ترين مسأله‏اى كه ميتواند انسان حقّ شناس را از ديدگاه حقوق بخود جلب نمايد ، مطلبى است كه على عليه السّلام در هنگام پاسخ بسؤالى كه يكى از ياران آن حضرت براى او طرح كرده بود در حاليكه آن سؤال موقعيّت مناسبى نداشت ، آن حضرت پاسخش را با اين جمله شروع فرمود :« تو اى مرد اسدى ، انسان مضطربى هستى ، زبانت را در غير موضعش رها ميكنى .

ولى چه بايد كرد كه از دو جهت داراى حقّ هستى : يكى اينكه با پيامبر اكرم رابطه سببى دارى [ زينب دختر جحش زن پيامبر از قبيله بنى اسد بود ] و دوم اينكه تو حقّ سؤال دارى . » اگر در اين جمله اخير بيشتر دقّت كنيد ، خواهيد ديد كه همه انسانها در تحصيل معرفت از دو حقّ عظيم برخوردارند : حقّ طرح سؤال و حقّ شنيدن پاسخ ،و حقّ دوم هر دانائى را مكلّف ميسازد كه پاسخ سؤالى را كه ميداند ، بدهد . در تأييد اين مطلب آن روايت معروف را در نظر بگيريم كه معصوم فرمود : « اگر از كسى درباره موضوعى سؤال شود و مسؤول عنه پاسخ آن را بداند و نگويد ، خداوند در روز قيامت لجامى از آتش بدهان او خواهد زد . »

مرحوم محدّث بزرگ حاج شيخ عبّاس قمّى در كتاب سفينة البحار ج 1 ص 585 از امام باقر عليه السّلام نقل ميكند كه آنحضرت فرمود : ألا إنّ السّؤال مفتاح العلم . ( آگاه باشيد ، سؤال كليد علم است . ) سپس اين بيت را خواند :

شفاء العمى طول السّؤال و إنّما
تمام العمى طول السّكوت على الجهل

( شفا از نابينائى در ادامه سؤال از مجهولات است و جز اين نيست كه كورى تمام در دوام سكوت و استمرار بر نادانى است . )

معلّمان و مربّيان بايد متعلّمان و متربّيان را با ضرورت و شايستگى سؤال آشنا بسازند .

با جرأت بايد گفت كه يكى از اساسى‏ترين وظايفى كه بر عهده مربّيان است ،آشنا ساختن نونهالان و بطور عموم هر انسانى كه مورد تعليم و تربيت قرار ميگيرد ،با ضرورت و شايستگى سؤال است . حقيقتى كه پس از سؤال صحيح و پاسخ صحيح در مغز يك انسان راه مى‏يابد ميتواند بخود آن انسان مستند بوده باشد ، باين معنى كه وقتى حقيقتى براى درك و فهم مطرح شد ، براى باز كردن سطوح و ابعاد و جهات آن حقيقت ، چون و چراها لازم است ، چنانكه براى شخم زمين و آماده كردن آن براى رويانيدن زراعت‏ها بيل يا ديگر ابزار شخم ضرورت دارد . در باز كردن سطوح و ابعاد و جهات يك حقيقت قطعى كه پاى استدلال و استشهاد و تمثيل بميان كشيده خواهد شد ، هر اندازه كه چون و چراها زيادتر بوده باشد ، سطوح و ابعاد و جهات كشف شده در يك حقيقت افزايش خواهد يافت .

القاء واقعيات بوسيله معلّمان و مربّيان و وادار كردن متعلّمان و متربّيان به پذيرش اجبارى آنها بدون اينكه متعلّمان و متربّيان مجاز باشند كه چون و چرائى در اين جريان حياتى براه بيندازند ، درست مانند شاخه‏هاى گل است كه از ريشه قطع شده‏اند و آنها را به شاخه‏ها و ساقه‏هاى درختى كه خشكيده است بچسبانند دنياى امروز بشرى حتّى جامعه خودمان از وجود با سوادهاى بسيار فراوان برخوردار است ، در بعضى از كشورهاى دنيا به نقل آگاهان وجود افراد بيسواد تا نزديكى صفر تقليل يافته است

امّا كو صاحبنظران ؟

صاحبنظران در هر رشته‏اى از علوم و فلسفه ‏ها و هنرها در اقليّت اسف انگيزند .مقصود از صاحبنظران كسانى نيستند كه داراى اطّلاعات فراوان در رشته معرفتى خود باشند ، همچنين منظور از صاحبنظران آن عدّه از اشخاص نيستند كه با معلوماتى محدود ميتوانند خود را در ميان جامعه با بكار بردن وسائل جلب كننده مانند قلم چنان مطرح كنند كه مردم بسوى آنان بعنوان اينكه صاحبنظرند ، جلب شوند . صاحبنظر كسى است كه معرفت او درباره موضوعات مطروحه ، مستند به دريافت‏هاى عميق و استدلالهاى صحيح بوده و معرفتى كه درباره موضوعات مورد شناخت بدست آورده حتما بايد بتواند از عهده اثبات و نفى مطالب مربوط به آنموضوعات برآيد . اين درجه از معرفت براى افراد بسيار اندك مخصوصا در علوم انسانى ، قابل وصول ميباشد .

علّت اساسى اين كمبود اسف انگيز همانا ناشى از بى‏اعتنائى عدّه فراوانى از معلّمان و مربّيان به لزوم برانگيختن سؤال در مغز متعلّمان و متربّيان است كه توجّهى به اهمّيّت تحريك استعدادهاى مغزى و روانى مردم مخصوصا نونهالان نميكنند . و از اينرو است كه نبوغ و استعدادهاى عالى پيش از فعليّت و بروز ، خاموش ميشوند و از بين ميروند .

جاى بسى دريغ و تأسّف است كه گفته شود : « در هر قرنى اگر خواستيد تعداد نوابغ و صاحبنظرانى را كه نبوغ و ديده‏ورى آنان به فعليّت رسيده باشد ، با انگشتانتان بشماريد و عدد انگشتانتان كه ده تا است تمام شده است و هنوز مشغول ادامه شمارش هستيد ،بدانيد كه به ضعف باصره مبتلا شده‏ايد . » خلاصه ، روزگار ما چنان در كمبود صاحبنظران ميگذرد كه گوئى خروج از تقليد گناهى است نابخشودنى اين نكته هم بايد در نظر گرفته شود كه مسأله تشويق انسانها مخصوصا نوباوگان به طرح سؤال و مطالبه دليل براى اثابت ادّعاها ، چندان كار ساده‏اى نيست ، زيرا چه بسا علاقه به پيدا كردن دليل و تحليل مسأله بوسيله سؤال بجهت بى‏توجّهى به كمّيّت و كيفيّت تشويق مزبور ، موجب بيمارى شكّ و ترديد شود كه خطرش بيش از تقليد در معلومات و معارف است كه اميد تبدّل آن ، به فهم عميق و اجتهاد و نظر وجود دارد .

طرح صحيح سؤال اساسى‏ترين عامل تسهيل جواب است .

اين مبحث را ميتوان با نام « مسأله شناسى » يا « سؤال شناسى » نيز مطرح نمود .شناخت اينكه « مسأله چيست » و « ابهام در كجا است » ، بسيار كار بزرگى است و ميتوان گفت : مشخّص ساختن نقطه حقيقى ابهام و مجهول كه سؤال براى كشف و روشن ساختن آن ابراز خواهد گشت ، به درجه قابل توجّهى از معرفت در مسائل پيرامون آن نقطه ابهام نيازمند است . اين مثال را در نظر بگيريم : فرض كنيم مورد سؤال اينست كه آيابشر روزى خواهد توانست از قدرتى كه بدست ميآورد ، سوء استفاده نكند و خود از داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاى ثابت شده انسانى را زير پا نگذارد ؟

اگر ما مفاهيم روشنى درباره « بشر » ، « قدرت » ، « آينده » ، « استفاده » ، « ناتوانى » و « اصول و ارزشهاى ثابت » نداشته باشيم ، قطعا نخواهيم فهميد كه اصل مسأله چيست و مجهول ما كدام است . لذا ممكن است مسأله با اشكال زير مطرح گردد ، يا اگر اشكال زير مورد حلّ و فصل قرار نگيرد ، سؤال يا مسأله خنثى خواهد ماند :

1 آيا بشر قدرت را خواهد شناخت ؟ مسلّم است كه همه سؤال اين نيست ،زيرا بشر تا آنجا كه امكان داشته است قدرت و كاربرد آنرا شناخته است .

2 آيا بشر آن قدرت را دارد كه در برابر قدرت ناتوان نگردد ؟ طرح سؤال بدين ترتيب هم ابهام انگيز است ، زيرا در جمله مزبور نه تنها معناى قدرت روشن نيست ،بلكه معناى ناتوانى هم معلوم نيست كه ناتوانى از چه ؟

3 ممكن است سؤال اينطور مطرح گردد و يا اين مسأله هم يكى از ابعاد سؤال مطروحه باشد كه آيا آگاهى انسان در برابر ناآگاهى قدرت بايد نابود گردد ؟

4 آيا اصلا ضرورتى وجود دارد كه از قدرت سوء استفاده نشود و كدامين دليل اثبات كرده است كه بايد ارزشهاى انسانى قربانى قدرت نگردد ؟

5 آيا انتخاب اصلح براى بقاء ، خود يكى از اصول ارزشها نيست ؟ اگر چنين است پس اصل سؤال بايد اصلاح شود .

ملاحظه ميشود كه يك سؤال چه اندازه داراى جهات و سطوح مختلف است كه اگر يكايك آنها روشن نشود سؤال در يكعدّه مفاهيم كلّى و غير مشخّص گم ميشود .

لذا براى تنقيح و تصفيه سؤال مورد بحث بايد :

يك معناى بشر روشن گردد كه بشر حيوانى است داراى استعدادهاى بسيار عالى و داراى مختصّات بسيار مهمّ و اين استعدادها و مختصّات در صورت شناخت و كاربرد صحيح آنها ، چهره‏اى فوق العاده عالى و حقيقتى كامل از انسان را نشان ميدهند و در صورت عدم شناخت و يا عدم بهره‏بردارى صحيح از آنها ، چهره‏اى خطرناك و حقيقتى غير قابل تفسير و توجيه از انسان را نشان خواهند داد . براى اثبات اين مدّعا كه انسان قابل انعطاف بيكى از دو نقيض صعود و تنزل پست دارد ، اندك مطالعه‏اى درباره همين انسان كافى است . پس اوّلين جزء سؤال ما روشن است .

دو اين موجود كه انسان ناميده شده است ، دو گونه لذّت ميتواند دريافت نمايد : لذّت طبيعى جسمانى ، لذّت معنوى عقلانى . و آن انسانهائى كه طعم لذّت معنوى عقلانى را چشيده‏اند ، باضافه اينكه شؤون حيات آنان اصيل‏تر و رفتارشان در زندگى اجتماعى با ديگر انسانها خردمندانه‏تر ميباشد ، احساس لذّتى كه ميبرند عميقتر و عاليتر از احساس لذائذ طبيعى جسمانى ميباشد . گمان نميرود كسى كه از دو بعدى بودن انسان درباره لذّت ( جسمانى و عقلانى ) اطّلاعى داشته باشد ، در اين مطلب كه طرح كرديم ،

ترديدى داشته باشد . اگر كسى درباره اين جزء از سؤال ترديد داشته باشد يا آنرا انكار كند ، بايد در همين مرحله توقّف كند و بكوشد تا اين جزء براى وى ، روشن شود ، و الاّ بهيچ نتيجه‏اى از سؤال مطروحه نخواهد رسيد ، يعنى سؤال قيافه حقيقى خود را به چنين شخصى نشان نخواهد داد . اين جزء از سؤال هم كاملا روشن است .

سه افراط در اشباع تمايلات و بى‏بند و بارى در تحصيل لذائذ جسمانى باضافه تضعيف ديگر استعدادهاى سازنده مانند عقل و انديشه ، موجب تزاحم و تصادم با ديگر انسانها خواهد بود ، در صورتيكه لذائذ معنوى عقلانى نه تنها باعث تقويت ديگر استعدادهاى سازنده مى‏باشد ، بلكه موجب ائتلاف و اتّحادهاى مفيد انسانى نيز خواهد بود و بقول مولوى :

جان گرگان و سگان هر يك جدا است
متّحد جانهاى شيران خدا است

چهار يكى از اجزاء بسيار با اهمّيّت سؤال قدرت است . قدرت با اينكه اشكال بسيار گوناگونى دارد ، ولى مفهوم كلّى آن يكى از مفاهيم بديهى است كه از زور بازو گرفته تا توانائى حاصل از علم و انديشه و انواع نيروهاى محرّك جهان طبيعت و انسانها را شامل ميگردد . قدرت ميتواند عمل ايجاد كند و عمل ممكن است بصلاح انسانها باشد و ممكن است بصورت عامل فساد ، دود از دودمان بشرى درآورد . و هيچ عمل و حركتى بدون قدرت با اشكال مختلفى كه دارد ، قابل تحقّق نيست . يكى از مطالب فوق العاده با اهمّيّت درباره قدرت ، ناآگاهى آن است ، اگر چه خود قدرت معلول آگاهى يك انسان هشيار بوده باشد ، به اين معنى كه انسان سودجو و قدرت پرست ميتواند ازآگاهى‏هائى كه درباره شؤون زندگى ديگران بدست ميآورد توانائى بزانو درآوردن آنان را پيدا كند . ولى خود همين آگاهى‏ها هنگامى كه در استخدام قدرت درآمدند ،جزئى از همان قدرت مى‏شوند و خود قدرت چنانكه گفتيم عامل ناآگاه عمل و حركت است .

پنج يكى از مختصّات اساسى قدرت پرستى اينست كه نه تنها رنگ حقّ و باطل را در نظر قدرتمند مات ميكند ، بلكه حتّى اشكال و نمودها و روابط موجودات در مجموعه هستى براى قدرت پرست مفاهيمى ديگر پيدا مى‏كنند ، چنانكه در حالات عشق معمولى ، هر گونه زيبائى كه در جهان وجود دارد ، وابسته به زيبائى معشوق آن عاشق ميباشد . گلها زيبا هستند ، زيرا وابسته يا شبيه به صورت معشوق او مى‏باشند ، رنگ ماه بسيار زيبا است ، زيرا از رنگ روى معشوق او تقليد كرده است بهمين ملاك ، معانى همه واقعيّات جهان هستى اعمّ از موجودات طبيعى و انسانها از ديدگاه قدرتمند قدرت پرست اشيائى هستند كه در آنهنگام كه قدرت پرست اراده كرده است قدرت خود را در راه مقاصدش بجريان بيندازد ، همه آن واقعيّات بايد در برابر او دست بسينه اعلان تسليم نمايند شش اين بدانجهت است كه كسيكه قدرتى بدست آورده است ، خواه از نوع طبيعى آن باشد و خواه از نوع قراردادى آن ، به خويشتن چنين تلقين مى‏كند كه قوانين هستى امتيازى خاصّ به وى داده كه بديگران نداده است و اين بخشش كه از طرف قوانين هستى به او صورت گرفته است ، مربوط به شايستگى او است ، چنانكه محروميّت ديگران از آن بخشش مربوط به ناشايستگى آنان ميباشد هفت تاكنون آنچه كه از كتب آسمانى و پيامبران و اوصياء و اولياء و حكماى راستين براى بشريّت آمده و با جدّى‏ترين وضع تبليغ گشته است ، اينست كه زندگى بشرى در اين خاكدان با ورود به زير خاك پايان نمى‏پذيرد و اين روزهائى كه در اين دنيا براى بشر ميگذرد به يك روز نهائى منتهى ميگردد كه همه سطوح و ابعاد و استعدادهاى بشرى و آنچه كه در اين دنيا بوسيله انديشه‏ها و اعمال و گفتارهايش اندوخته است ،نمودار خواهد گشت و حيات ابدى كه در پيش خواهد گرفت بر مبناى همان سطوح و ابعاد و استعدادها با اعمال اندوخته بجريان خواهد افتاد . تبليغ اتّصال اين زندگى زودگذربه حيات ابدى بوسيله عقول سليمه و وجدانهاى حسّاس و فعّال انسانها تأكيد شده است .

اينكه شنيده ‏ايم :

تا مايه طبع‏ها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

نظامى گنجوى رساترين و روشن‏ترين صدائى است كه در درون ما طنين مى‏اندازد . عامل اين صداى مقدّس و معنى بخش همه حقائق زندگى ما هر چه باشد و از هر كجا باشد ، تنها عامل معقول بودن حيات ما است لذا :

هر كجا هست آن حكيم اوستاد
بانگ او از كوه دل خالى مباد

مولوى

اين مسأله هفتم به همه انسانها هشدار جدّى ميدهد كه با اين حيات جدّى كه تا ابديّت كشيده خواهد شد ، شوخى نميتوان كرد و كسانى كه قدرتى بدست آورده‏اند ،نبايد اين پديده بسيار با اهمّيّت را وسيله زور آزمائى قرار بدهند . قدرت‏ها براى تقويت و تنظيم اين حيات و آماده ساختن براى ابديّت است نه براى تخريب آن . اين مسأله هفتم اگر اثبات نشود ، اصل سؤالى كه مطرح شده است : « آيا بشر روزى خواهد توانست از قدرتى كه بدست مى‏آورد سوء استفاده نكند و خود بجهت داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاى ثابت شده انسانى را زير پا نگذارد ؟ » در همان آغاز گفتگو درباره آن ، منتفى خواهد گشت ، زيرا

روزگار و چرخ و انجم سربسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو قباديانى هشت جزئى ديگر از سؤال عبارت از ارزشهاى انسانى است . هر اندازه هم كه تاكنون جمعى از عين گرايان علم‏پرست در طول تاريخ براى نفى ارزشهاى معنوى و روحى انسان كوشيدند و تلاش كردند ، باز توانائى آن را نداشته‏ اند كه همه موجوديّت آدمى را در ابعاد مادّى عينى و جلوه‏هاى آن خلاصه نموده و از راه علم نه خيال پردازى و از راه منطق نه شطرنج بازى مغزى ، ارزشهاى معنوى و روحى انسانى را منتفى بسازند . هم اكنون كه بشر در اوج زندگى ماشينى روزگار ميگذراند ، بى ‏نياز از وجدان پاك و عشق به آرمانهاى انسانى و حقّ جوئى و حقّ شناسى و اخلاق برين و فضائل عالى انسانى نيست و مردم آن جوامع كه بجهت بردگى ماشين و فرو رفتن در پول و مقام و لذايذ جسمانى از ارزشهاى فوق محروم گشته‏اند ، هشيارانى دارند كه بخوبى ناگواريهاى محروميّت از آن ارزشها را درك و آن را بيان مينمايند ، ولى چه بايد كرد كه دو صداى بسيار گوشخراش و دلخراش قدرت و ماشين نميگذارد صداى آن هشياران در ميان مستان به گوش مردم برسد و آنان را بفكر چاره‏جوئى بيندازد .

تجارب بسيار گسترده و ممتدّ بخوبى اثبات كرده است كه بدون سلب آگاهيها و تخدير مغزى و روانى انسان ، نميتوان عشق او را به عدل و آزادى و خودشناسى و برخوردارى از وجدان پاك و گرايش به زيبائيهاى معقول و فضيلت‏هاى انسانى و فداكارى در راه سعادت واقعى انسان و مخصوصا علاقه شديد به شناخت پاسخ سه سؤال ( از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده‏ام ؟ بكجا ميروم ؟ ) را حذف كرد و ناديده گرفت .

همچنين مشاهدات و تجربيّات دامنه‏دار و فراوان ، اين واقعيّت را با كمال وضوح اثبات كرده است كه هر موقع و در هر شرايط و عواملى كه ارزشهاى انسانى از متن حيات انسانها حذف شده است ، همه استعدادهاى آدمى در استخدام قدرت‏گرائى و زورگوئى و هدف ديدن خويش و وسيله ديدن ديگران ، درآمده است ، و گمان نرود كه قدرتمندى پيدا شود و صريحا بگويد : من همه استعدادهاى عالى انسانى خود را در استخدام قدرت قرار داده‏ام و من از اين زندگانى جز تسلّط بر ديگران و اشباع شهوات و هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران ، چيزى ديگر سراغ ندارم . حتّى هيچ احمقى اگر از كمترين آگاهى برخوردار باشد ، چنين سخنان زشتى را بر زبان نميآورد ، بلكه آنچه كه از اين اشخاص نمودار ميگردد سخنان قابل هضم و آراسته با كلماتى حقّ نما است مانند :

اراده ما بايد قوى باشد ، منافع ما چنين اقتضاء مى‏كند ، علاقه به قهرمان بودن ،وطن پرستى ، نژادپرستى ، دفاع از فرهنگ ، دفاع از آزادى و . . . اين مفاهيم هر يك ميتواند در صورتيكه موجب تزاحم و از بين بردن حقّ ديگران و موجب كبر و خودخواهى و تورّم دادن به خود طبيعى نگردد ، بلا مانع و بعضى از آنها مفيد و ضرورى هم بوده باشد ، ولى همه ما ميدانيم كه اين مفاهيم با كلمات و جمله بنديهاى زيبا چه آتشى در دودمان بشرى شعله‏ور مى ‏سازد .

بهرحال ، براى فهم سؤالى كه بعنوان مثال مطرح نموديم ( آيا بشر روزى خواهد توانست از قدرتى كه بدست ميآورد سوء استفاده نكند ، و خود از داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاى ثابت شده انسانى را زير پا نگذارد ؟ ) نه تنها مسائل فوق بايد مطرح شود ، بلكه ده‏ها مسأله جزئى و كلّى ديگر نيز بايد مورد تحليل و بحث قرار بگيرد ، تا چهره واقعى سؤال براى ما روشن شود . در اين موقع است كه نصف پاسخ سؤال كه عبارت است از روشنائى حقائق پيرامون سؤال ، روشن شده است .

اكنون مى‏توانيم معناى جمله‏اى را كه پيامبر اكرم فرموده است درك كنيم كه فرمود : حسن المسألة نصف العلم . [ تحف العقول ص 56] ( سؤال را نيكو طرح كردن مساوى نصف علم [ به جواب ] است . )

لذا پاسخ يك سؤال هنگامى مى‏تواند بمنطق واقعى خود برسد كه موضوع و انگيزه سؤال كاملا روشن شود .

هم از آنسو جو جواب اى مرتضى
كاين سؤال آمد از آنسو مر ترا

بنابر مباحث فوق براى طرح صحيح سؤال ممكن است شرايط متعدّدى لزوم داشته باشد ، ولى شرط اساسى رسيدن پاسخ سؤال به منطق واقعى خود دو امر بسيار مهمّ است : يكى روشن شدن موضوع اصلى سؤال است كه در بحث قبلى تا حدودى درباره آن بحث شد و دوم عبارت است از روشن شدن انگيزه سؤال . براى توضيح امر اوّل به اضافه بحث قبلى ، بايد گفت : تا موضوع سؤال كاملا روشن نشود ، براى حلّ آن حتّى يك گام ناچيز هم برداشته نخواهد گشت . بعنوان مثال [ كه در حقيقت با در نظر گرفتن مثال قدرت كه در مبحث قبلى گفتيم ، مثال دوم ميشود ] اگر منظور از حيات در اين سؤال « فلسفه و هدف زندگى چيست ؟ » حيات طبيعى محض بوده و سؤال كننده نتوانسته باشد كه معناى حقيقى حيات را بطور همه جانبه مطرح كند ، پاسخى كه منظور او را بيان خواهد كرد ، جز لذّت و رضايت بآنچه كه حيات طبيعى محض اقتضاء مى‏كند ،نخواهد بود .

و اگر منظور از حيات حقيقتى است كه در وجود انسانى با عظمت‏ترين استعدادهاى طبيعى و ماوراى طبيعى را اداره مى‏كند و آنها را به فعليّت ميرساند و داراى گسترشى است به گسترش جهان هستى با يك احساس عميق درباره اينكه اين حيات از بعد ماوراى طبيعى كه دارد در اين چند روزه محدود پايان نمى‏پذيرد ، پاسخى كه براى فلسفه و هدف حيات باين معنى بايد گفته شود ، قطعا غير از آن لذّت و رضايت است كه براى حيات طبيعى محض ارائه ميشود .

امر دوم عبارتست از روشن شدن انگيزه سؤال . در همان سؤال فوق ممكن است انگيزه سؤال كننده اين باشد كه بداند اصلا چنين سؤالى منطقى است ؟ يعنى با نظر باينكه هر انسان زنده هر كارى كه انجام ميدهد ، بدون ترديد براى هدف و غايتى آنرا انجام ميدهد ، آيا با اينحال منطقى است كه مجموع پديده‏ها و فعّاليّتها و تأثّرات زندگى را بعنوان يك واحد مجموعى فرض كرده و سپس از علّت و هدف آن پرسيد ؟ پاسخ سؤال بر مبناى انگيزه مزبور غير از پاسخ سؤال بر مبناى اين انگيزه است كه آيا اشراف به پديده زندگى و قرار دادن آن در ديدگاه سؤال از ماهيّت يا هدف و غايت آن امكان پذير است يا نه ؟ گاهى ممكن است انگيزه اصلى از سؤال ، اثبات اهمّيّت موضوعى باشد كه بايد آن را فهميد ، مانند اينكه آيا هيچ ميدانى عدل چيست و ظلم چيست ؟ آيا هيچ ميدانى نبايد هر حقيقتى را وسيله‏اى براى هر هدفى قرار داد ؟ آيا ميدانى كه :

روزگار و چرخ و انجم سربسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى ؟

گاهى ديگر انگيزه اصلى سؤال بيدار كردن مخاطب و به خود آوردن او است .

اينگونه سؤال در جريانات تعليم و تربيت و ارشاد بطور عموم ، فراوان طرح ميشود ، مانند :

أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ . [ الفجر آيه 6] ( آيا نديده‏اى كه پروردگار تو با قوم عاد چه كرد ؟ )

أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ [ الفيل آيه 1] .( آيا نديده‏اى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد ؟ )

البتّه ميدانيم كه مقصود از امثال اينگونه سؤالات ، مردم هستند نه خود پيامبر اكرم ( ص ) ، زيرا آن بزرگوار از همه آنگونه واقعيّت‏ها آگاه بوده و آن غفلت را نداشت كه نيازى به چنين تنبيهى داشته باشد . گاهى ديگر سؤال براى بدست آوردن معرفت و آگاهى مخاطب درباره موضوع سؤال است . اينگونه سؤالات وسيله امتحان و آزمايش‏ها است كه پديده‏اى ضرورى و بسيار رايج است .

در برخى حالات تشخيص انگيزه بقدرى اهمّيّت پيدا مى‏كند كه اگر بطور صحيح مشخّص نگردد ، آنچه كه صورت خواهد گرفت سؤالى است مبهم و پاسخى است مبهم‏تر كه جز تشويش فكر و تلف كردن اوقات گرانبهاى عمر و صرف بيهوده انرژى مغزى حتّى گاهى اضافه مجهولهائى بى‏سر و ته به مجهولات خود ، نتيجه‏اى نخواهد داد . مثال ساده‏اى كه در اين باره بنظر ميرسد ، مسأله محبّت است .

مفهوم محبّت از آن مفاهيم عمومى است كه تقريبا براى همه قابل درك و فهم است . هنگاميكه اين موضوع در يك جمله سؤاليّه قرار ميگيرد ، مثلا گفته ميشود : « آيا شما محبّت داريد ؟ » ،دقيقا بايد توجّه كنيم ببينيم چه كسى است كه اين سؤال را طرح مى‏كند ؟ آيا يك سياستمدار ماكياولى است كه مى‏پرسد : آيا شما محبّت داريد ؟ بدانجهت كه ميدانيم محبّت از ديدگاه ماكياولى ميتواند وسيله‏اى براى ضدّ خود ، يعنى كينه‏توزى و حتّى نابودى انسان مورد استفاده قرار بگيرد ، بايد پاسخى مناسب انگيزه او داد ، تا پاسخ دهنده با كشف حقيقت محبّت ، وسيله و برده آن ماكياولى قرار نگيرد .

آيا سؤال كننده از محبّت ، يك سوداگر پول پرست است ؟ مثلا يك سوداگر بپرسد كه آيا شما اعضاى خانواده خود را دوست ميداريد ؟ ممكن است انگيزه او از اين سؤال ، ايجاد تقاضاى مصنوعى در ذهن شما براى خريد كالائى باشد كه آن سوداگر مى‏خواهد عرضه نمايد .

آيا سؤال كننده از محبّت ، يك انسان وارسته از علائق حيوانى است كه واقعا معناى معقول محبّت و خواصّ و نتائج عالى آن را درك كرده و ميخواهد مخاطب را با آن معناى معقول آشنا بسازد ؟ ملاحظه ميشود كه تشخيص انگيزه سؤال باندازه تشخيص حقيقت موضوع سؤال و اجزاء آن اهمّيّت دارد .

يك سؤال و پاسخ‏هاى متعدّد

هميشه اينطور نيست كه هر سؤال يك پاسخ داشته باشد . بلكه ميتوان گفت :بجهت ارتباطات متنوّع اشياء و رويدادها با يكديگر از يكطرف و تنوّع موضع گيريها و موقعيّتهاى سؤال كنندگان از طرف ديگر كه موجب تعدّد و تنوّع جهات موضوع و انگيزه سؤال مى‏باشند ، اكثر سؤالها قابل تحليل بآن جهات بوده و براى هر جهتى پاسخى ضرورت دارد . مراعات اين تنوّعات و جهات ، براى رسيدن به پاسخهاى مناسب ، ضرورتى است كه نيازى به اثبات ندارد . براى مثال يك ميز را مورد سؤال قرار ميدهيم و ميگوئيم : « ميز چيست ؟ » . مقدارى از پاسخهائى كه بجهت تعدّد جهات موضوع مزبور ميتوان در نظر گرفت ، بقرار زير است :

1 از ديدگاه يك فيلسوف موجوديست در سلسله موجودات بيشمار كه هر سه حالت گذشته و حال و آينده آن در مجراى قوانين قرار گرفته است .

2 از ديدگاه فيزيكى جسمى است داراى مختصّات و مشخّصات مخصوص بخود .

3 از ديدگاه اقتصادى كالائى است كه با وضع خاصّى توليد شده و در جريان استفاده قرار گرفته است .

4 از ديدگاه يك شيمى‏دان موجودى است قابل تحليل به عناصرى كه با نسبت معيّن تركيب يافته‏اند .

5 از ديدگاه يك نجّار چوب شناس ، قطعاتى از چوب است كه براى گذاشتن اشياء روى آن ، ساخته شده است .

6 از ديدگاه مقاومت شناسى ، موجوديست كه داراى مقاومتى معيّن است و مى‏تواند تا درجه‏اى از ثقل و ضربه‏ها را تحمّل نمايد .

7 از ديدگاه يك حقوقدان مملوكى است كه مالكش مى‏تواند از حقّ مالكيّت خود در آن ، بهره بردارى نمايد .

ملاحظه ميشود كه يك موضوع بجهت داشتن جهات مختلف مى‏تواند در سؤالاتى متنوّع مطرح گشته و پاسخهاى متنوّعى دريافت نمايد . آيا ممكن است براى يك موضوع و از ديدگاه مشخّص پاسخهاى متعدّد و متنوّعى داده شود ؟ مثلا براى پاسخ به اين سؤال كه « آيا حركت مستند به ذات مادّه است يا از خارج بر آن واردميشود ؟ » ، هم جواب مثبت داده شود هم منفى ، چنانكه در آراء و عقائد فلسفى درباره حركت مادّه ديده ميشود . بايد گفت : علّت اختلاف پاسخ به يك سؤال داراى انواعى متعدّد است :

نوع يكم گاهى مستند به تنوّع جهات موضوع سؤال است كه ما در آغاز اين مبحث مشروحا آنرا متذكّر شديم . در اين قسم از تعدّد پاسخ اصلا نبايد گفت : به يك سؤال پاسخهاى متعدّد داده شده است ، زيرا با فرض تعدّد جهات موضوع كه براى هر يك از آنها پاسخى معيّن داده مى‏شود ، در حقيقت هر سؤالى يك پاسخ داشته است .

نوع دوم موضوع مورد سؤال يك حقيقت بوده و داراى تنوّع جهات نيست و با اينحال پاسخهاى مختلف و گاهى پاسخهاى متضادّ به آن داده ميشود . اين اختلاف مستند به شرايط ذهنى و روانى پاسخ گويندگان مى‏باشد ، مانند كسى كه بيمارى يرقان داشته باشد ، اگر درباره رنگ آبى از وى سؤال شود ، خواهد گفت : « زرد است » و كسى كه شرائط ذهنى و روانى او چنين باشد كه به طبيعت بشرى بدبين بوده باشد ،در برابر سؤال از اينكه « آيا حركت تكاملى بشرى رو به خير و عظمت‏ها است و يا رو به خودخواهى و درندگى و خود هدف ديدن و غير ذلك ؟ » ، قطعا پاسخ او همان خودخواهى و درندگى و خود هدف ديدن خواهد بود .

اگر محبوب يك انسان را در ميان يك منظره طبيعى بسيار زيبا كشته باشند ، اگر درباره آن منظره از او بپرسند ،قطعى است كه ناگوارى درونى ناشى از كشته شدن محبوب وى در ميان آن منظره زيبا در كيفيّت پاسخ وى مؤثّر خواهد بود . و بطور كلّى چنانكه كيفيّت موضع گيريهاى فيزيكى و چگونگى‏هاى ساختمان عضوى انسان در درك و دريافت واقعيّت‏ها مؤثّر است ،همچنين شرايط ذهنى و دريافت‏ها و آرمان‏هاى روحى نيز در معرفت حاصل از ارتباط با واقعيّت‏ها مؤثّر ميباشد .

در اين نوع اختلاف ، اگر آن شرايط ذهنى و مختصّات روانى كه در چگونگى پاسخ مؤثّر مى‏باشند امور طبيعى باشند ، مانند موضع‏گيرى فيزيكى ( ديدن اجسام از فاصله ‏هاى دور كه موجب كوچك ديدن آنها ميباشد ) هيچ اعتراض و اشكالى در اختلاف پاسخها پيش نمى‏آيد ، زيرا همينكه دخالت شرايط خاصّ ذهنى در نظر گرفته شد ، همه قانع ميشوند كه پاسخ مطابق شرايط ذهنى يامختصات روانى گوينده ، گفته شده است .

و اگر اختلاف مستند به آن شرايط ذهنى و روانى باشد كه براى آن انسان پاسخگو الزامى و جبرى نبوده و قابل تحقيق و تصحيح مى‏باشند كه بوسيله آن مى‏تواند پاسخ صحيح به سؤال بدهد ولى كوته نظريها و خودخواهى‏هايش نمى‏گذارد كه در آن شرايط ذهنى و روانى تحقيق و تجديد نظر و تصحيح بعمل بياورد ، در اين فرض پاسخ اين شخص درباره سؤال مبهم بوده و اطمينان بخش نخواهد بود . متأسّفانه از اينگونه پاسخهاى مختلف ناشى از اصرار به شرايط ذهنى غلط ولى قابل تصحيح ، در قلمرو معرفت كه موجب پاسخگوئى صحيح ميباشد [ مسلّم است كه اصرار و لجاجت به شرائط ذهنى و روانى غلط با وجود روزنه‏اى براى درك واقعيّات و لو بقدر يك احتمال مستند به هوى و خودخواهى مى‏باشد . در ابيات فوق كه از مولوى نقل كرده‏ايم ، اين ريشه فاسد و مفسد را تذكّر داده است . ] فراوان ديده ميشود . جلال الدّين مولوى اين اصرار و لجاجت را با ريشه‏هاى اصليش چنين بيان مى‏كند :

جمله لذّات هوى مكر است و زرق
سوز و تاريكيست گرد نور برق

برق نور كوته و كذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز

نى به نورش نامه تانى خواندن
نى به منزل اسب تانى راندن

ليك جرم آنكه باشد رهن برق
از تو روى اندر كشد انوار شرق

خشم گيرد بر دلت آن آفتاب
چون تو جوئى از عطارد نور و تاب

مى‏كشاند مكر برقت بى‏دليل
در مفازه مظلمى شب ميل ميل

گاه بر كه گاه بر جو اوفتى
گه بدانسو گه بدين سو اوفتى

خود نبينى تو دليل اى جاه جو
ور ببينى رو بگردانى ازو

و دليل تو براى توجيه اين اصرار احمقانه اينست كه

من سفر كردم در اين ره شصت ميل
مر مرا گمراه گويد اين دليل

گر نهم من گوش سوى آن شگفت
امر او را هم زسر بايد گرفت

من در اين ره عمر خود كردم گرو
هر چه بادا باد اى خواجه برو

آرى ، اى شصت ميل راه رفته

راه كردى ليك در ظنّى چو برق
عشر آن ره كن ، پى وحيى چو شرق

ظنّ لا يغنى من الحقّ خوانده‏اى
وز چنان برقى ز شرقى مانده‏اى

هين درآ در كشتى ما اى نژند
يا كه آن كشتى به اين كشتى ببند

گويد او چون ترك گيرم گير و دار
چون روم من در طفيلت كور وار

كور با رهبر به از تنها يقين
زان يكى ننگست و صد ننگست اين

پاسخهاى اينگونه اشخاص براى سؤالات كه حاضر نيستند كمترين تغييرى در وضع روانى و شرائط ذهنى خود بدهند ، موجب تراكم جهل‏ها و خطاها در مغز انسانها ميباشد .

نوع سوم اختلاف پاسخها مستند به اختلاف درك و تفسير موضوع سؤال مى‏باشد ، چنانكه در سؤال از هدف حيات ( هدف حيات چيست ؟ ) اختلاف درك و تفسير موضوع سؤال كه « حيات » است ، موجب اختلاف در پاسخها شده است . اين يك امر طبيعى است ، ولى براى بدست آوردن واقعيّتى كه مورد سؤال قرار گرفته است ،بايد حدّاكثر كوشش را بعمل آورد ، زيرا ممكن است درباره يك موضوع تفسير و توجيه‏هاى غلطى بوجود آمده باشد و در نتيجه موضوع سؤال مبهم بماند و پاسخها نتواند از عهده حلّ آن برآيد .

امير المؤمنين عليه السّلام در شماره 243 از كلمات قصار ( حكم ) ميفرمايد : إذا ازدحم الجواب خفى الصّواب . ( هنگاميكه جواب متعدّد و درهم و برهم شود ، حقيقت مخفى ميماند . )

سؤالهاى غير منطقى

مواردى وجود دارند كه طرح سؤال درباره آنها غير منطقى است . اين موارد بر سه قسم عمده تقسيم مى‏گردند :

قسم يكم نارسائى معلومات و قدرت انديشه براى درك پاسخ سؤال مانند سؤال يك دانش آموز سال پنجم ابتدائى درباره مسائل پيچيده علمى و فلسفى كه بداشتن معلومات و قدرت انديشه عالى نيازمند ميباشد . غير منطقى بودن سؤال در اين قسم ناشى از بى‏جواب بودن سؤال نيست ، بلكه دانش آموز مفروض آمادگى ذهنى براى درك پاسخ ندارد . در اين مورد نه تنها پاسخ به سؤال مفيد نيست ، بلكه ممكن است بضرر مغزى سؤال كننده بينجامد ، اگر چه ممكن است گوينده پاسخ با بيان خوب و مهارت عالى بتواند پاسخ را براى سؤال كننده قابل درك بسازد ، ولى بيم آن ميرود كه گوينده پاسخ ، سؤال كننده را به بلوغ زودرس مغزى برساند و شرائط بعدى از عهده بجريان انداختن طبيعى آن بلوغ برنيايد و ذهن سؤال كننده دچار بحران يا ركود گردد .

قسم يكم نارسائى معلومات و قدرت انديشه براى درك پاسخ سؤال

مانند سؤال يك دانش آموز سال پنجم ابتدائى درباره مسائل پيچيده علمى و فلسفى كه بداشتن معلومات و قدرت انديشه عالى نيازمند ميباشد . غير منطقى بودن سؤال در اين قسم ناشى از بى‏جواب بودن سؤال نيست ، بلكه دانش آموز مفروض آمادگى ذهنى براى درك پاسخ ندارد . در اين مورد نه تنها پاسخ به سؤال مفيد نيست ، بلكه ممكن است بضرر مغزى سؤال كننده بينجامد ، اگر چه ممكن است گوينده پاسخ با بيان خوب و مهارت عالى بتواند پاسخ را براى سؤال كننده قابل درك بسازد ، ولى بيم آن ميرود كه گوينده پاسخ ، سؤال كننده را به بلوغ زودرس مغزى برساند و شرائط بعدى از عهده بجريان انداختن طبيعى آن بلوغ برنيايد و ذهن سؤال كننده دچار بحران يا ركود گردد .

قسم دوم محدوديّت معلومات و نيروهاى مغزى انسانها بطور عموم

اگر چه از عالى‏ترين معلومات و تجارب و هستى‏شناسى و مقتدرترين استعدادهاى مغزى برخوردار بوده باشند ، مانند طرح سؤال درباره ذات پاك خداوندى . ذات خداوندى براى مغز انسانى اگر چه قدرتمندترين مغز بوده و همه دانشهاى طبيعى و ماوراى طبيعى را اندوخته باشد ، توانائى طرح ذات خداوندى را براى سؤال ندارد . ذات خداوندى فوق ابزار و وسائل درك و تعقّل بشرى است ، و لذا هر مفهومى را كه بعنوان ذات خدا مطرح كند ، ساخته ذهن او بوده و مطابق واقعيّت نخواهد بود ، زيرا :

مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد
بيشك بشكل مورچه با شاخ حيوانى كشد

مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد
در فكر مانى گرفتد او صورت مانى كشد

ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستى البتّه اين مطلب دليل آن نيست كه بشر از برقرار كردن هر گونه رابطه معرفتى با خداوند ناتوان است

نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى
گرش از جهان نبينى بجهان چه ديده باشى

وارستگى‏هاى روحى و تهذّبهاى درونى و تأدّب به آداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه است كه آدمى را شايسته ديدار فروغ جمال و عظمت جلال خداوندى كه [ از رگ گردن به او نزديكتر است ] مينمايد و آن مقام والا را به انسان مى‏بخشد كه « خدائى را كه نديده است عبادت نكند » [ اين جمله از امير المؤمنين عليه السّلام است به ذعلب يمانى ] .

قسم سوم

بايد اين اصل را بپذيريم كه چنان نيست كه همه واقعيّاتى كه در قلمرو انسان در حال ارتباط با جهان و همنوعان و همه شؤون زندگى وى در جريانند و قابل درك و دريافت مى‏باشند ، بايستى براى شناخت و اطّلاع مورد پيگيرى قرار بگيرند . معناى اين اصل ترجيح جهل بر علم نيست ، بلكه توضيح منطقى امكانات و ظرفيّتهاى آدميان است كه نميتوانند در هر حال توانائى اطّلاع از ناگواريهاى سرنوشت آينده و نتائج تباه كننده سر گذشت را داشته باشند ، مانند اطّلاع يافتن بيمار از اينكه بيمارى او مهلك است . پيش از توضيح اين مسأله چند آيه از قرآن مجيد را در نظر ميگيريم :

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَلَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْها وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ . قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ . [ المائده آيات 101 و 102] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ ايد ، از چيزهائى سؤال نكنيد كه اگر براى شما آشكار شود ، شما را ناراحت نمايد و اگر از آن اشياء در موقعيكه قرآن نازل ميشود بپرسيد ، براى شما آشكار خواهد شد . خداوند از آنها عفو فرمود [ يا سؤال نكنيد از اشيائى كه خدا از آنها عفو فرموده است ] و خداوند بخشنده و شكيبا است .

قومى پيش از شما از اشيائى سؤال كردند و سپس به آنها كفر ورزيدند . ) در تفسير اين آيات مطالبى در كتب تفسير آمده است ، از آنجمله در مجمع البيان در تفسير همين آيات در سوره مائده ميگويد : چنين روايت شده است كه عدّه‏اى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤالاتى كردند تا حدّى كه سؤال از حدّ اعتدال خارج شد و آن حضرت را سؤال پيچ نمودند . پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ناراحت شد و براى سخنرانى ( ايراد خطبه ) برخاست و فرمود : « سؤال كنيد از من ،سوگند بخدا از هيچ چيزى سؤال نخواهيد كرد مگر اينكه براى شما روشن خواهم ساخت . » مردى از قبيله بنى سهم كه عبد اللّه بن حذافة ناميده شده و نسبش مورد اشكال بود ، عرض كرد : يا رسول اللّه ، پدر من كيست ؟ حضرت فرمود : پدر تو حذافة بن قيس است .

مرد ديگرى برخاست و عرض كرد : يا رسول اللّه ، پدر من كجاست ؟ . . . فرمود :در آتش . عمر بن خطّاب برخاست و پاى پيغمبر را بوسيد و گفت : « يا رسول اللّه ، ما به زمان جاهليّت و شرك نزديك هستيم ( تازه به اسلام گرويده‏ ايم ) ، از ما درگذر ، خدا از تو درگذرد .در اينموقع غضب پيامبر اكرم فرو نشست و فرمود : سوگند بخدائى كه جان من در دست او است ، لحظاتى پيش بهشت و دوزخ در پهناى اين ديوار براى من مصوّر شد و مانند امروز در خير و شرّ نديده بودم » .

باز نقل شده است كه گاهى براى استهزاء از پيامبر سؤال ميكردند و گاهى براى امتحان . بعضى ميگفتند : پدر من كيست ؟ بعضى ديگر ميگفتند : كجا است پدر من ؟ و كسانيكه شترشان گم ميشد ، مى‏پرسيدند : شتر من كجا است ؟ خداوند آيات مزبوره را فرستاد . اين روايت را ابو على طبرسى در تفسير آيات مزبوره از عبد اللّه بن عبّاس نقل كرده است . طبرسى روايتى از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو امامه باهلى آورده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه‏اى خواند و فرمود : خداوند براى شما وظيفه حجّ مقرّر فرموده است . عكاشة بن محصن و بعضى گفته‏اند سراقة بن مالك برخاست و سؤال كرد : يا رسول اللّه ، در هر سال ؟ حضرت از او روى گردانيد ،و او دو يا سه بار سؤال را تكرار نمود . حضرت فرمود :

ويحك ( شگفت بر تو ، يا رحم بر تو . ) چه تضمين دارى ، اگر بگويم : آرى ، هر سال بايد به حجّ برويد ، و اگر بگويم ، حجّ هر سال واجب ميشود و اگر واجب شود ، ناتوان ميگرديد و اگر ترك كنيد كافر ميشويد ،مرا بحال خود رها كنيد همچنانكه من شما را بحال خود رها ميكنم . جز اين نيست كه كسانى پيش از شما بجهت سؤالات زياد كه بر پيامبرانشان طرح مى‏كردند و با آنان اختلاف مينمودند ، هلاك گشتند . وقتى كه من شما را به چيزى امر كردم ، بمقدار توانائى كه داريد آنرا بجاى بياوريد و اگر شما را از چيزى نهى كردم . ، از آن اجتناب نمائيد همچنين آيات مربوط به حضرت موسى عليه السّلام و بنده صالح كه بعضى گفته‏اند :مقصود حضرت خضر عليه السّلام است .

در اين آيات حضرت موسى عليه السّلام بآن بنده صالح كه خداوند رحمت و علمى براى او عنايت فرموده بود چنين گفت :هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً . قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْراً . وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً . قالَ سَتَجِدُنى‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِى‏ لَكَ أَمْراً . قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنى‏ فَلا تَسْئَلْنِى‏ عَنْ شَىْ‏ءٍ حَتّى‏ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً . [ الكهف آيات 66 تا 70 و بقيّه داستان تا آيه 82] ( آيا بدنبال تو باشم از آن علم رشد آور كه فرا گرفته‏اى مرا تعليم نمائى ؟گفت : تو با من نميتوانى تحمّل نمائى ( كارهائى كه انجام خواهم داد براى تو قابل هضم نمى‏باشد ) و چگونه ميتوانى درباره چيزى كه احاطه و آگاهى بآن ندارى ، تحمّل كنى . موسى عليه السّلام گفت : ان شاء اللّه مرا بردبار خواهى يافت و از هيچ امر تو نافرمانى نخواهم كرد .

آن بنده خدا گفت :با من همراه شدى و تبعيّت كردى ، از هيچ چيزى مپرس تا من خود درباره آن چيزى براى تو بگويم . . . ) در اين داستان هر كارى كه آن بنده خدا انجام داد ، حضرت موسى عليه السّلام سؤال كرد و حتّى گاهى قيافه اعتراض بخود گرفت كه چرا چنين كار ناروا را انجام دادى .

اگر چه اين امور در واقع قابل درك و شناخت براى حضرت موسى عليه السّلام و ديگران بود ، ولى موقعيّت حضرت موسى عليه السّلام و لزوم تبعيّت او از قوانين رسمى كه خود او مأمور ابلاغ و اجراى آنها بود ، آن كارها را كه آن بنده خدا انجام داد ،شگفت آور و غير قابل هضم تلقّى نمود .

در اين مبحث بايد به يك اصل كلّى اشاره كنيم و آن اينست كه لازمه اينكه همه واقعيّات در هر گونه شرايط قابل سؤال و طرح براى دريافت پاسخ نيست ،اين نيست كه آن سؤالات پاسخ ندارند ، يا آن تاريكيها هرگز روشن نخواهند گشت ، بلكه چنانكه بطور مختصر متذكّر شديم ، در خيلى از موارد ، شرايط ذهنى و وضع روانى شخص واقع‏ جو است كه از طرح سؤال براى پيدا كردن جواب جلوگيرى مى‏نمايد .

اگر عدم اجتماع شرايط ذهنى و وضع روانى صاحب سؤال و واقع‏جو ، ناشى از عوامل جبرى مربوط به شخص او بوده و هيچ راهى براى شكستن آن عوامل جبرى وجود نداشته باشد ، در اين فرض چنانكه تكليفى براى دارنده سؤال وجود ندارد همچنين هيچ مسؤوليّتى براى دانايان و عالمان آن واقع نيست . و اگر عدم آمادگى كسى كه واقعيّتى را ميجويد ، مستند به عدم اجتماع شرايط تعلّم بوده باشد [ در حاليكه متصدّيان امور اجتماعى ميتوانند آنرا برطرف نمايند ] يا مستند به مسامحه خود دارندگان سؤال در درون كه آنرا ابراز نمى‏كنند بوده باشد ،باز در اين فرض هم بر عهده متصدّيان ارشاد ذهنى و روانى جامعه است كه مردمى را كه با داشتن نياز بواقعيّت‏ها از طرح سؤال درباره آنها امتناع ميورزند ، ارشاد نمايند و آنانرا به طرح سؤال درباره واقعيّات وادار سازند ، زيرا منابع اسلامى با جدّى‏ترين دستورات ، تحصيل معرفت بر واقعيّات را مخصوصا آن قسمت را كه حيات آدمى بدون شناخت آنها پوچ است ، مورد الزام قرار داده است .

يكى از مقدّس‏ترين حالات روحى انسان موقعى بروز مى‏كند كه در آن هنگام كه پاسخ سؤالى را كه نميداند ، سكوت كند ، و مقدّس‏تر از آن اينست كه به سكوت محض قناعت نورزد و با كمال شجاعت و صراحت بگويد : « من نميدانم » و با احساس عظمتى كه درباره واقعيّات و لزوم آشنائى با آنها دارد ، بهمين « نميدانم » هم قناعت نكند و حركت خود را ادامه دهد و در رديف جويندگان و سؤال كنندگان درباره واقعيّتى كه نميداند قرار گيرد .

در اين دنيا اگر كسى پيدا شود و در برابر هر مسأله و سؤالى اظهار علم نمايد و از « نميدانم » چنان وحشت كند كه از آشاميدن زهر مهلك ، بدون ترديد چنين كسى بنوعى اختلال مغزى يا بيمارى روانى مبتلا است كه هنوز در ليست اختلالات و بيماريهاى مغزى و روانى ثبت نشده است تا در صدد پيدا كردن طرق معالجه آن برآيند . چگونه ممكن است يك انسان با داشتن مغز و روان سالم ، با علم باينكه اگر جزئى در مجموعه اجزاء و روابط عالم هستى و در همه اجزاء و شؤون مادّى و روحى انسان كه در ارتباط كامل با يكديگر بوجود خود ادامه ميدهند ، مجهول بوده باشد ، ادّعاى علم درباره كلّ مجموعه نمايد ؟ چنين ادّعايى بى‏اساس‏ترين ادّعا است .

مخصوصا با علم به اينكه عمر آدمى با محدوديّتى كه دارد نميگذارد معلومات واقعى انسان از مقدارى دانستنى محدود و نسبى تجاوز نمايد ، و با علم به اينكه خصوصيّات موضع گيريهاى انسان در برابر واقعيّات و مختصّات ذاتى وسائل درك و شناخت مانند حواسّ و ذهن و ديگر ابزار ساخته شده بوسيله همان حواسّ و ذهن براى هدفهاى معيّن ، مانع از وصول به معلومات كامل درباره واقعيّات است ، ادّعاى « ميدانم » در برابر هر مسأله و سؤالى نمايد توجّه باين حقيقت كه متذكّر شديم ، آغاز علم است ، و عدم توجّه باين حقيقت همه ادّعاهاى « علم نما » را از اعتبار علمى ساقط مينمايد ، زيرا در اينصورت هيچ اطمينانى وجود ندارد كه مدّعى علم ، تخيّلات و اوهام و گمان‏هاى خود را با نمايش علم تحويل انسانها ندهد .

البتّه اين نكته را فراموش نميكنيم كه اگر اظهار نظر در مسائل علمى و فلسفى و هنرى و صنعتى و غير ذلك و ابراز پاسخ در برابر سؤالات مربوط به آن امور ، مستند به اعتقاد و جزم به واقعيّتها صورت بگيرد و صاحبنظر و گوينده پاسخ نخواهد تخيّل و پندار و وهم و گمان و احتمال خود را بعنوان علم به واقعيّات تحويل مغزهاى بشرى بدهد ، در اين موارد نميتوان گفت : اين اشخاص داراى وجدان علمى نيستند .

حتّى اگر اينان در درك حقائق علمى و . . . مرتكب خطا هم بشوند ، انسانهاى خردمند به بيان خطاى آنان قناعت ميورزند ، و توبيخ و اهانتشان نميكنند ، زيرا آنان از روى اعتقاد به اينكه واقعيّت را درك كرده‏اند ، اظهار نظر نموده يا سؤالى را پاسخ داده‏اند .

درد ناگوار بشرى در باب معرفت از آن مدّعيان ناشى ميشود كه از وجدان علمى و تقواى معرفتى بى‏بهره بوده بدون اينكه كمترين اهمّيّتى براى واقعيّات و مغز و روان بشرى قائل بشوند و بدون اعتنا به تباهى‏هاى مغزى و روانى خويش ، خود را صاحبنظر قلمداد نموده به افزودن به مجهولات و دردهاى بشرى عشق ميورزند . براى چه ؟ فقط براى آنكه جمله « نميدانم » را بزبان نياورند ، و مبادا كه زبانشان از گفتن « نميدانم » آتش بگيرد ،آتش به مغزها و روانهاى بشرى ميزنند و از تماشاى شعله‏هاى آن لذّت مى‏برند خداوندا ، كاروان پوياى بشرى را در مسير معرفت از اين راهزنان درنده نجات بده .

در اين مورد بشنويد :

قاضئى بنشاندند و مى‏گريست
گفت نايب قاضيا گريه ز چيست ؟

اين نه وقت گريه و فرياد تست
وقت شادىّ و مبارك باد تست

گفت اه چون حكم راند بيدلى
در ميان آن دو عالم جاهلى

آن دو خصم از واقعه خود واقفند
قاضى مسكين چه داند زان دو بند

جاهلست و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالمند و علّتى
جاهلى تو ليك شمع ملّتى

زانكه تو علّت ندارى در ميان
آن فراغت هست نور ديدگان

وان دو عالم را غرضشان كور كرد
علمشان را علّت اندر گور كرد

جهل را بى علّتى عالم كند
علم را علّت كژ و ظالم كند

تا تو رشوت نستدى بيننده‏اى
چون طمع كردى ضرير و بنده‏اى

حكمت اعلاى اين مطلب كه در ابيات بالا مى‏بينيد ،در جمله‏اى از امير المؤمنين عليه السّلام چنين آمده است : سل تفقّها و لا تسئل تعنّتا فإنّ الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم ، و إنّ العالم المتعسّف شبيه بالجاهل المتعنّت . [ كلمات قصار و حكم شماره 320] ( بپرس براى فهميدن و مپرس براى آزار دادن و وارد كردن مسؤول در مشقّت ناگوار ، زيرا جاهلى كه در جريان تعليم و آموختن است شبيه به عالم است و عالم كج انديش شبيه بجاهل موذى است . )اين معلّم مخلص و الهى بشر در توصيف مردم نابخرد و دور از رشد و كمال چنين فرموده است : سائلهم متعنّت و مجيبهم متكلّف . ( سؤال كننده آنان قصد آزار و به مشقّت انداختن مسؤول را دارد و پاسخگوى آنان خود را به تكلّف و تصنّع وادار مى‏كند . ) هيچ ميدانيد كه يك « نميدانم » در موقع مناسب از صدها « ميدانم » بى‏مدرك وبى‏مأخذ سازنده‏تر و روشن كننده‏تر است ؟ آرى ، قطعا چنين است ، زيرا اعتراف به ندانستن كشف از يك احساس عظمت و ارزش در واقعيّات مينمايد كه اظهار كننده « نميدانم » را از ببازى گرفتن آنها باز ميدارد و اين احساس موجب آن ميشود كه خود را در رديف جويندگان و سؤال كنندگان قرار بدهد و بگفتن « نميدانم » قناعت نكند .

اگر در اين مورد دقّت بيشترى نمائيم ، اين امتياز را هم براى اعتراف كننده به « نميدانم » مشاهده ميكنيم كه سؤال كننده با شنيدن « نميدانم » از اعتراف كننده مخصوصا اگر شخصيّتش در معرفت چشمگير هم بوده باشد ، حشمت و جلالى در روح آن شخصيّت و عظمت و ارزش بزرگى در واقعيّات احساس مى‏كند كه آن انسان بزرگ آن واقعيّات را ببازى نميگيرد . از طرف ديگر « ميدانم » هائى كه بر خلاف واقع از يك جاهل ابراز ميشود ، چه بسا كه او را بروزگار سياه بنشاند و حتّى گاهى بنابودى وى بينجامد .

در كلمات قصار شماره 85 از امير المؤمنين عليه السّلام چنين ميخوانيم : من ترك قول لا أدرى أصيبت مقاتله . ( هر كس كه جمله « نميدانم » را ترك كند به موارد نابودى خود كشيده مى‏شود . )اين معنى را در جملاتى از امير المؤمنين عليه السّلام چنين ميخوانيم : و لا يستحيينّ أحد منكم إذا سئل عمّا لا يعلم أن يقول لا أعلم ، و لا يستحيينّ أحد إذا لم يعلم الشّى‏ء أن يتعلّمه . [ كلمات قصار و حكم شماره 82 ] ( هيچ يك از شما از گفتن « نميدانم » در موقع سؤال از چيزى كه آنرا نميداند ،احساس شرم نكند و هيچيك از شما از تعلّم و آموختن چيزى كه نميداند ،خجالت نكشد . ) گويا امير المؤمنين عليه السّلام ميخواهد اين حقيقت را متذكّر شود كه يك انسان نبايد از اعتراف به اينكه در موقعيّت پائين‏تر قرار گرفته است و بايد گام ببالاتر گذارد ،خجالت بكشد و همچنين هرگز از حركت بسوى كمال يعنى آدم شدن احساس شرم ننمايد .

اگر در مسير شناخت واقعيّات در حركتيد ، گذر شما به روشنائى‏ها و تاريكى‏ها خواهد افتاد ، متوجّه باشيد بدون علّت روشنائى‏ها را با تاريكيها مشوّش و تاريك مسازيد .

اگر احساس كرديد كه واقعا در مسير معرفت قرار گرفته و در حركتيد ، از فراز و نشيب‏ها و سنگلاخها و حفره‏هاى فراوانى كه در اين مسير خواهيد ديد ، به وحشت و هراس نيفتيد ، و بدانيد كه هيچ روشنائى در اين دنيا براى يك انسان پيش نمى‏آيد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور از آن روشنائى ، تاريكى يا تاريكى‏هائى وجود دارد ، و بالعكس در اين دنيا هيچ تاريكى براى يك انسان پيش نمى‏آيد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور از آن ، روشنائى وجود دارد .

عدّه ‏اى از ناتوانان وجود دارند كه در همان آغاز حركت با ورود به اوّلين تاريكيها خود را ميبازند و چنان مى‏بازند كه روشنائى‏هاى پر فروغ مسير حركت را نمى‏بينند و گمان مى‏برند همان تاريكى‏هاى ابتدائى همه سطوح مغزى و روانى و جهان برونى را فرا گرفته است . همه جا تاريك است ،هيچ روزنه‏اى وجود ندارد ، اصلا روشنائى يعنى چه ؟ اين همان منطق طبيعت خفّاشى است كه هر گاه به او بگويند : خورشيدى وجود دارد كه در منظومه خود ميلياردها ميليارد موجودات را روشن مى‏سازد ، فورا خواهد گفت : همه آنها دروغ ميگويند و چنين چيزى وجود ندارد و فقط من راست ميگويم و آن هم اينست كه اگر در دنيا چيزى مطلق و فراگير هستى وجود داشته باشد ، همانا تاريكى مطلق است و امّا انسانهائى كه طبيعت و موجوديّت خود را يافته‏ اند ، با كمال اطمينان خاطر و در حدّ اعلاى يقين ميدانند كه در اين دنيا تاريكى مطلق وجود ندارد و كسى كه چنين گمانى ببرد ، نوعى بيمارى در وسائل درك و شناخت در وى پديد آمده است كه بايد در صدد معالجه آن برآيد . اگر استعداد واقع يابى آدمى بكار بيفتد و عظمت ارتباط صحيح با واقعيّت را دريابد ، يك روشنائى اندك بواقعيّت را قربانى هزاران تاريكيهاى ديگر نمينمايد .

آيا اين واقعيّت را نپذيريم كه با آغاز چنين احساس شريف ( نبايد يك روشنائى كوچك را قربانى هزاران تاريكى نمود ) نمونه‏اى از روشنائى مطلق فضاى درون مارا فرا گرفته است كه اگر ارزش آنرا بدانيم با هر گامى كه به نيّت افزايش آن روشنائى برداريم ، تاريكى‏هاى ما يكى پس از ديگرى مبدّل به روشنائى‏ها خواهد گشت ؟ آرى ،بايد اين حقيقت را بپذيريم ، و الاّ خود را تحقير مينماييم و يا فريب ميدهيم و ديگران را هم دچار تشويش ميسازيم

هرگز در آن صدد نباشيم كه براى حفظ موقعيّت خود و يا بجهت وحشت از روياروئى با حقائق جديد ، پاسخ سؤال را چنان ابهام آميز و درهم و برهم كنيم كه مغز سؤال كننده را بپيچانيم .

اشخاصى كه با تحقيقات علمى مخصوصا با تفكّر در مسائل علوم نظرى و انسانى سر و كار دارند ، به اين نكته توجّه دارند كه همواره عدّه‏اى از اشخاص وجود دارند ،حتّى داراى اطّلاعات و معلومات هم هستند ، با اينحال بجهت علاقه شديد و افراطى به اندوخته‏هاى قبلى خود از تفكّر دقيق و صحيح درباره سؤال يا مسأله‏اى كه براى آنان مطرح ميگردد ، خود را محروم ميسازند ، لذا با كمال تأسّف ميخواهند بهر طريقى كه شده از تحليل آن سرباز زنند ، تا مجبور به پاسخ صريح و قاطع كه موجب تزلزل موقعيّت تثبيت شده‏شان است ، نباشند و لذا تا ميتوانند باصطلاح معروف طفره بروند ، يا از اين شاخ به آن شاخ بپرند ، يا بيچاره سؤال كننده و طرح كننده مسأله را با يك تردستيها و چشم بنديها در طوفانى از اصطلاحات فرو برند و گيجش كنند ، و جاى دلسوزى بطرح كننده مسأله و سؤال كننده موقعى است كه او يك انسان پاكدل و روشن ضمير باشد و بجهت اعتقاد به قداست علم احتمال ندهد كه پاسخ دهنده براى حفظ موقعيّت رسمى خود ،يا بجهت وحشت از حقائق تازه‏اى كه قلم بطلان بهمه يا به بعضى از اندوخته‏ هاى معرفتى او خواهد كشيد ، مشغول شعبده بازى و مغلطه‏كارى است و با كمال آرامش خاطر با نگاههاى معصوم ، چشم بدهان پاسخ دهنده يا سطور كتابى كه براى حل مسأله و سؤال خود ،ميخواند دوخته است .

اين پاكدل و عاشق حقيقت ، احتمال نميدهد كه آن جملات را كه ميشنود يا در آن كتاب ميخواند ، فاضلاب مغز و روان پاسخ دهنده‏است كه جز حقيقت مفيد همه چيز ولى فرو رفته در لجن ، در آن وجود دارد . بيائيد اى متصدّيان پاسخ سؤالات و حلّ كنندگان مسائل بشرى ، به نگاه‏هاى معصوم و گوشهاى شنواى جويندگان حقيقت دقّت كنيد ، باشد كه وجدان انسانى شما بحركت درآيد و علم را قربانى موقعيّت چشمگير ولى رو به فنا و فداى وحشت از روياروئى با حقائق تازه ننمائيم .

آرى ، يا سخن دانسته گوى اى مرد بخرد يا خموش .در اينجا كمى دقّت كنيد و ببينيد چقدر فرق است ميان كسى كه سؤال جوينده حقيقت را آنقدر مى‏پيچاند كه بيچاره سؤال كننده گيج و از وصول به حقيقت مأيوس ميشود و كسى كه ناتوانى سؤال كننده را درك ميكند و در تحقيق و توضيح سؤال ميكوشد تا سؤال كننده را با مقصودش آشنا مى‏سازد و با كمال محبّت و خلوص در صدد پاسخگوئى برميآيد . حتّى ممكن است سؤال را تحليل كند و همه احتمالات را متذكّر شود ، مثلا بگويد : احتمال ميرود كه مقصود شما چنين باشد ، اگر مقصود شما چنين است ، پاسخش اينست .

و احتمال ميرود مقصود شما چنان باشد در اين صورت سؤال شما خيلى پر معنى است ، بنابر اين بايد بررسى و دقّت بيشترى در سؤال شما انجام داد و هكذا . . . فرق ميان اين دو پاسخگو همان فرق ميان جاهل خود پرست و گمراه كننده و عالم با اخلاص است « كه حيوان تا به انسان فرق دارد » .فقط خدا ميداند كه چه حقائق با اهمّيّتى پيش از آنكه از مغز باردار يك انسان در شكل يك سؤال زاييده شود ، با ضربه پاسخگوى خود پرست ، سقط شده و از بين رفته است .

در حقايق عالى هستى و اصول بنيادين حيات ، سراغ دانايان وارسته از آلودگى‏ها را بگيريم ، چه بسا كه بدون اينكه شما مسأله را مطرح كنيد ،

با وضع روحى و گفتار مستند به روش ماوراى طبيعى شخصيّتشان ،مسأله شما را حلّ و فصل نمايند .البتّه در اينجا بحث ما در مسائل علوم عينى مربوط به اجزاى طبيعت نيست كه رشته‏هاى متنوّعى از علوم ، حلّ و فصل آنها را بعهده گرفته‏اند و ما كه با مشيّت خداوندى مجهّز به حواسّ و نيروهاى شگفت انگيز مغز و آزمايشگاهها و قدرت تجربه ميباشيم ،موظّفيم كه با آن وسائل و ابزار و نيروها در شناخت طبيعت و بهره‏بردارى از آن پيش برويم .

البتّه فراموش نميكنيم كه حتّى در همين قلمرو علوم هم از بارقه‏ها و شهودها و حدس‏هائى كه بدون نياز به سپرى كردن مقدّمات منطقى مربوط بواقعيّات بوده باشد ،بهره‏بردارى‏هاى قابل توجّهى نصيب بشر ميگردد . آنچه در اين مبحث مى‏خواهيم مورد دقّت و بررسى قرار بدهيم ، يكى از خصائص فوق العاده با اهمّيّت ارواح رشد يافته انسانها است و آن عبارتست از وجود انگيزه‏هاى شهود و دريافت‏هاى مستقيم در سخنان ارواح رشد يافته كه ميتوانند حقائقى را براى انسانها قابل درك بسازند و بآنان بفهمانند ، حتّى بدون آنكه آن سخنان ارتباط مستقيم با مسائل و مشكلات انسانهاى جوينده داشته باشند .

و گاهى ممكن است جلوه‏هاى رشد و كمال روح چنان حالت پذيرش در مغز و روان انسانهاى جوينده بوجود بياورند كه براى حلّ مسائل و مشكلاتشان اندك اشاره‏اى از آن ارواح يا استدلال مختصرى كفايت كند . در صورتيكه شايد اگر اين جويندگان براى پيدا كردن پاسخ مسائلشان به بزرگترين متفكّران و متخصّصان حرفه‏اى رجوع كنند ، به دلائل منطقى علمى و فلسفى قانع نشوند .

لذا در آن روايت بسيار معروف آمده است كه كونوا دعاة إلى اللّه بغير أقوالكم . ( دعوت كنندگان بسوى خدا باشيد نه با سخنانتان . ) بلكه با اعمال و جلوه‏هاى رشد روحى كه بدست آورده‏ايد . و آن روايت ديگر كه مى‏گويد : « عالم حقيقى كسى است كه رؤيت او خدا را بياد تو بياورد » . مضمون اين مطلب را در داستان « پادشاه و كنيزك » در آنجا كه پادشاه پس از تلاش زياد و انقطاع كلّى الى اللّه ،شهود كرده است كه طبيب حقيقى كنيزك فردا خواهد آمد و به او چنين گفته شد كه :

« گر غريبى آيدت فردا زما است »

چونكه آيد او حكيم حاذق است
صادقش دان كاو امين صادق است

در علاجش سحر مطلق را ببين
در مزاجش قدرت حقّ را ببين

خفته بود آن خواب ديد آگاه شد
گشته مملوك كنيزك شاه شد

چون رسيد آن وعده‏گاه و روز شد
آفتاب از شرق اختر سوز شد

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببيند آنچه بنمودند سر

ديد شخصى كاملى پرمايه‏اى
آفتابى در ميان سايه‏اى

ميرسيد از دور مانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال

آن خيالى را كه شه در خواب ديد
در رخ مهمان همى آمد پديد

نور حق ظاهر بود اندر ولىّ
نيك‏بين باشى اگر اهل دلى

آن ولىّ حق چو پيدا شد ز دور
از سر و پايش همى ميتافت نور

شه بجاى حاجبان وا پيش رفت
پيش آن مهمان غيب خويش رفت

ضيف غيبى را چو استقبال كرد
چون شكر گوئى كه پيوست او به ورد

هر دو بحرى آشنا آموخته
هر دو جان بى‏دوختن بردوخته

آن يكى چون تشنه و انديگر چو آب
آن يكى مخمور و آنديگر شراب

گفت معشوقم تو بودستى نه آن
ليك كار از كار خيزد در جهان

شه چو پيش ميهمان خويش رفت
شاه بود و ليك بس درويش رفت

دست بگشاد و كنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پيشانيش بوسيدن گرفت
از مقام و راه پرسيدن گرفت

پرس پرسان ميكشيدش تا به صدر
گفت گنجى يافتم آخر به صبر

صبر تلخ آمد و ليكن عاقبت
ميوه‏اى شيرين دهد پر منفعت

گفت اى نور حق و دفع حرج
معنى الصّبر مفتاح الفرج

اى لقاى تو جواب هر سؤال
مشكل از تو حلّ شود بى‏قيل و قال

ترجمان هر چه ما را در دل است
دستگير هر كه پايش در گل است

مرحبا يا مجتبى يا مرتضى
إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا

ابيات مربوط به مطلبى كه مطرح كرده‏ايم ، عبارتند از :

1 نور حقّ ظاهر بود اندر ولى
نيك‏بين باشى اگر اهل دلى

2 آن ولىّ حقّ چو پيدا شد ز دور
از سر و پايش همى ميتافت نور

 

3 هر دو بحرى آشنا آموخته
هر دو جان بى‏دوختن بردوخته

 

4 گفت معشوقم تو بودستى نه آن
ليك كار از كار خيزد در جهان

5 اى لقاى تو جواب هر سؤال
مشكل از تو حلّ شود بى‏قيل و قال

6 ترجمان هر چه ما را در دل است
دستگير هر كه پايش در گل است

بهمين جهت بوده است كه گرديدن‏هاى روحى اغلب تحت تربيت آن مربّيان والا مقام صورت گرفته است كه باصطلاح مولوى ديدارش جواب هر سؤال بوده است و بقول سعدى :

گفته بودم چو بيائى غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائى

البتّه ما ميدانيم كه هضم اين مطلب براى كسانى كه غوطه ‏ور در محسوسات و شهوات بوده و از فعّاليّت‏هاى والاى عقلانى بركنارند و از عظمت‏هاى اخلاقى انسانى خود را محروم نموده‏اند ، بسيار مشكل و در بعضى شرائط امكان ناپذير است .

ولى چه باك از اينكه كسانى هستند كه هيچ استعداد و راز عالى را در عالم ارواح نميتوانند هضم كنند ، با اينكه افراد كاروان شهوديّون درباره واقعيّات نه تنها اندك نيستند ، بلكه چونان رگه‏هاى الماس گرانبها در ميان انبوه زغال سنگ همواره عدّه فراوانى از آدميزادگان را بخود جلب خواهند كرد ، اگر چه غوطه‏وران در زغال سنگها از چنين رگه‏هايى بى‏اطّلاع باشند ، يا آنان را ببينند ، ولى اهمّيّتى بآنان ندهند .

شايد اين جمله امير المؤمنين عليه السّلام كه در توصيف يك برادر روحانى در گذشته داده است ،همين مطلب باشد كه مورد بحث ما است . فرموده است : فإن قال بدّ القائلين و نقع غليل السّائلين . ( اگر سخنى مى‏گفت ، گويندگان را چنان قانع مينمود كه ديگر درباره آن موضوع سخنى نگويند و سخن وى سيراب كننده عطش سؤال كنندگان بود . ) محتواى اين جمله محتملا اينست كه گفتار او چنانكه بجهت بازگو كردن حقيقت ، گويندگان را از اظهار نظر باز ميداشت ، سؤال كنندگان را اگر چه سخنانش بطور مستقيم متوجّه سؤالات آنان نبود ، ميتوانست بطور غير مستقيم اشباع نمايد .

دخالت چگونگى وضع محيط و اجتماع در بروز سؤالات و پاسخهاى آنها

از يك جهت ميتوان مسائلى را كه براى مردم مطرح ميشوند ، بر دو قسمت عمده تقسيم نمود :

قسمت يكم ، آن مسائلى است كه بجهت عموميّت محتوياتى كه دارند ، بدون اختصاص بيك دوران و بيك محيط و اجتماع ، براى همگان مطرح مى‏باشند . مسائل علمى و فلسفى كه بر مبناى اصول مشترك حواسّ و استعدادهاى مغزى انسانى و جهانى كه در آن زندگى مى‏كنند ، مطرح ميگردند ، همه از اين قسم مسائل ميباشند و بهمين جهت است كه اين گونه مسائل در محدوده‏هاى اقليمى و مكتبى و زمانى محدود نگشته ،

در همه زمانها و محيطها و اجتماعات در معرض بروز و قابل طرح ميباشند ، مگر موانعى در كار بوده باشد . سؤال از اينكه آيا آب مثلا مادّه‏اى مركّب است يا عنصرى بسيط در معرض بروز و قابل طرح براى همه انسانها ميباشد . آيا انسان بجهت تعليم و تربيت قابل رشد و تكامل است ، براى همه انسانها قابليّت طرح شدن دارد . باين معنى كه عوامل و انگيزه‏هاى بنيادين طرح اينگونه مسائل در همه دورانها و جوامع و محيطها بالقوّه يا بالفعل وجود دارد .

قسمت دوم ، مسائل روبنائى و معلولى هستند كه اگر چه با نظر به اصول زير بنائى و علل كلّى آنها مانند قسمت يكم قابل طرح براى عموم ميباشند ، ولى خود آن مسائل در مجراى شرايط و مختصّات زمانى يا محيطى و اجتماعى بوجود ميآيند مانند مسائلى كه زندگى ماشينى بوجود ميآورد . اگر اصول زيربنائى و علل كلّى زندگى ماشينى را در نظر بگيريم ، خواهيم ديد : مثلا اينكه آيا بشر طالب سرعت در انتقال از يك نقطه به نقطه ديگر هست يا نه ؟ با نظر به نياز بحركت‏هاى سريع و نتائج آن ،همواره قابل طرح بوده و بطور طبيعى پاسخ مثبت داشته است ، يا ميبايست پاسخ مثبت بآن داده شود .

امّا خود اين مسأله كه آيا قالب گيرى شدن مغز و روان بشرى در زندگى ماشينى كه منجرّ به سلب آزاديهاى فراوانى از او خواهد كرد بصلاح بشر است يا نه ؟ سؤالى است كه به نظر به امكان محدود ساختن سيطره ماشين براى حفظ موجوديّت انسان كه ناشى از چگونگى كاربرد ماشين گشته است ، در محيطها و مجتمعات ماشينى محض كه طعم آنرا چشيده‏اند بطور جدّى بروز مينمايد . همچنين وقتى كه در فرهنگهاى مخصوص هر يك از مجتمعات بشرى دقّت ميكنيم ، ميبينيم : آن فرهنگها از دو قسمت تشكيل يافته‏اند : قسمت يكم ، اصول مربوط به مختصّ فرهنگ گرائى است كه در نهاد بشرى وجود دارد و اين اصول چنانكه گفتيم از عموميّت فراگير برخوردار است . قسمت دوم ، خصوصيّات و نمودها و عناصر روبنائى فرهنگ است كه هر يك از آنها مسائل خاصّى را براى خود بوجود مى‏آورد .

اين مطلب كه متذكّر شديم قابل ترديد نيست . يكى از نتائج مهمّى كه ميتوان از اين مطلب گرفت ، اينست كه بيمارى و سلامت وضع يك محيط و اجتماع ميتواند در بوجود آوردن سؤالات مخصوص بخود مؤثّر بوده باشد . در آن هنگام كه محيط بر مبناى اصل لذّت ساخته شده و اصول جاريه در جوّ مجتمع مستند به اصل « هر چه لذّت بيشتر ، زندگى بهتر » بوده باشد ، قطعى است كه عمده مسائل بر محور لذّت خواهد گشت و در نتيجه سؤالات مطروحه مربوط بمسائل همين محور خواهد بود .

همچنين اگر وضع محيط براى سودجوئى پى‏ريزى شده باشد و اصول جاريه در جوّ مجتمع به « اصالت منفعت » مستند باشد ، قطعى است كه عمده مسائل بر محور اصالت منفعت خواهد گشت و طبيعتا سؤالات مطروحه مناسب با همان مسائل خواهد بود . در اينگونه محيطها و جوامع پاسخ سؤالات مطروحه بطوريكه مقبول تلقّى شود بايد بمقتضاى همان پديده حاكم بر جوّ محيط و مجتمع ( مثلا لذّت يا سود پرستى ) اراءه شود ،و در غير اينصورت ، يعنى اگر پاسخگو انسانى باشد كه از بيمارى جوّ چنان محيط و مجتمع آگاه بوده و شرافت انسانيش وجدان او را تحريك كند و بخواهد پوچى سؤالات را بجهت تباهى مسائل پذيرفته شده در لذّت محورى يا سود محورى طرح كند ، از ديدگاه توده چشمگير مردم ، جاهل و مردود شمرده خواهد شد . ولى يكى از الطاف عاليه الهى درباره انسانها اين بوده است كه بمقتضاى :و لكلّ قوم هاد .

( براى هر قومى هدايت كننده‏اى وجود دارد . ) همواره مسائل عالى انسانيّت را در درون گروهى از مردم اگر چه در اقليّت اسفناكى هم بوده باشند ، حتّى اگر چه بوسيله يك فرد هم بوده باشد ، تحريك نموده و علامت سؤال را بطور رسمى يا غير رسمى ، مستقيم يا غير مستقيم در مقابل چشمان مردم آگاه قرار ميدهد . اگر اين لطف بزرگ خداوندى نبود ، معلوم نيست كه امروزه سرنوشت بشرى با حاكميّت تفكّرات اپيكور و اپيكوريان و ماكياولى و ماكياوليان و هابس و هابسيان و چنگيز و چنگيزيان چه ميشد و بكجا مى‏انجاميد داستان بسيار لطيف و آموزنده بازى دلقك با امير ترمد را بياد بياوريم كه چگونه دلقك نتوانست حقّ گوئى خود را خاموش كند و بالاخره در زير نمد و لحاف « شه شه » مى‏گفت

شاه با دلقك همى شطرنج باخت
مات كردش زود خشم شه بتاخت

گفت شه شه و ان شه كبر آورش
يك يك آن شطرنج مى‏زد بر سرش

كه بگير اينك شهت اى قلتبان
صبر كرد و گفت دلقك الامان

دست ديگر باختن فرمود مير
او چنان لرزان كه عور از زمهرير

باخت دست ديگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و ميقات شد

برجهيد آن دلقك و در كنج رفت
شش نمد بر خود فكند از بيم تفت

زير بالشها و زير شش نمد
خفت پنهان تا زخشم شه رهد

گفت شه هى هى چه كردى چيست اين
گفت شه شه ، شه شه ، اى شاه گزين

كى توان حقّ گفت جز زير لحاف
با چو تو خشم آور آتش سجاف

اى تو مات و من ز زخم شاه مات
مى‏زنم شه شه ز زير رختهات

گاهى اضطرابات و تشويش‏هاى حاكم بر فضاى محيط و اجتماع ، توانائى طرح سؤال را از سؤال كنندگان حقّ جو و قدرت پاسخ را از انسانهاى شايسته پاسخگوئى سلب مينمايد .

امير المؤمنين عليه السّلام در اين مورد ميفرمايد : و لو قد فقدتمونى و نزلت بكم كرائه الأمور و حوازب الخطوب لأطرق كثير من السّائلين و فشل كثير من المسؤولين . [خطبه 93 ] و اگر مرا گم كرديد [ يعنى رخت از ميان شما بربستم ] و امور ناگوار و ناخواسته بر شما فرود آمدند و شديدترين حوادث بر سر شما تاختن گرفتند ، عدّه فراوانى از سؤال كنندگان سر بپائين خواهند انداخت و جمع كثيرى از مسؤولين در پاسخ سؤالها شكست خواهند خورد ) . 33 ، 38 و لا تنقادوا لأهوائكم ، فإنّ النّازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار ،ينقل الرّدى على ظهره من موضع إلى موضع لرأى يحدثه بعد رأى يريد أن يلصق ما لا يلتصق و يقرّب ما لا يتقارب ( و مطيع هواهاى خود نباشيد ، زيرا كسيكه بچنين موقعيّتى سقوط كند ، به لبه رودخانه‏اى افتاده كه سيل آن را برده است . چنين شخصى هلاكت خود را بجهت رأيى كه پس از رأيى بوجود مى‏آورد ، از محلّى به محلّ ديگر منتقل ميسازد .[ آن نابخرد با آن حركات نابخردانه ] ميخواهد بچسباند آنچه را كه نمى‏چسبد و نزديك كند آنچه را كه نزديك نخواهد گشت . )

 

درد و رنج خود را براى كسى بازگو كنيد كه كارى از وى ساخته شود .

بدانجهت كه امير المؤمنين عليه السّلام براى گوشزد كردن اهمّيّت اظهار درد و رنج لفظ جلاله اللّه را با تكرار فرموده است كه بپرهيزيد از زبان به شكايت گشودن درباره درد و رنج در پيش نااهلان ، معلوم ميشود كه اين كار بسيار ناشايست است ،

زيرا ناله و شكوه از درد در نزد شخص نااهل از قدر و قيمت جان مى‏كاهد و آن را ذليل و پست ميگرداند . مردم نا اهل همواره در معرض اين نابكارى هستند كه بجاى مرهم گذاشتن بر زخم مجروحين مادّى و معنوى و بجاى تقليل درد و رنج ، زخم يا زخمهاى ديگرى بزنند و بر درد و رنج آدم غوطه‏ور در درد و رنج بيفزايند . احترام ذات و مراعات ارزش آن ، بقدرى با اهمّيّت است كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام آن درد آشناى بزرگ عالم انسانيّت از مراجعه به نااهلان نهى فرموده و ضمنا دستور به تحمّل درد ميفرمايد .

حقيقتا چه دردناك است زبان به شكوه گشودن به اميد برطرف ساختن ناگواريها و تلخى‏هاى روزگاران در پيش كسانيكه آشنائى با زجر و شكنجه ندارند و تلخى جانگزاى مصيبت‏ها را نچشيده‏اند . دردناكتر از اين ، زبان شماتتى است كه آنشخص بظاهر مورد استمداد به انسان دردمند باز كند و بجاى نشان دادن مرهم و دوا و علاج ،

آن بينواى نيازمند به نوازش را مورد عتاب و خطاب هم قرار بدهد . خلاصه ، ارزش جان آدمى و احترام ذات او خيلى بالاتر از آن است كه براى رفع درد و اندوه روى بكسى برده شود كه نه جان را ميشناسد و نه ارزش و احترام آن را . با در نظر گرفتن جملات بعدى ، احتمال قوى ميرود كه نهى از رجوع و پناه بردن بكسانيكه نميتوانند يا نميخواهند دردها و مشكلات ما را مرتفع بسازند ، مؤكّدا ناظر به زمامداران و صاحبان قدرت بطور عموم مى‏باشد كه آنان قيمتى براى جانهاى آدميان سراغ ندارند تا در طريق مرتفع ساختن دردها و مشكلات آنان قدمى بردارند . 41 ، 46 إنّه ليس على الإمام إلاّ ما حمّل من أمر ربّه : الإبلاغ فى الموعظة ، و الاجتهاد فى النّصيحة ، و الإحياء للسّنّة و إقامة الحدود على مستحقّيها و إصدار السّهمان على أهلها ( حقيقت اينست كه بر عهده شخص پيشوا چيزى نيست جز آنكه از امر خدا متحمّل شده است : ابلاغ در موعظه و نهايت كوشش در خير خواهى و احياى سنّت و بر پاداشتن حدود بر مستحقّان آنها و اخراج و رساندن سهمها و نصيبها بصاحبانش . )

وظائف امام كه بايد در نهايت جدّيّت آنها را انجام بدهد و مقام علمى ائمّه معصومين عليهم السّلام

نخست امير المؤمنين عليه السّلام اصلى را مطرح ميفرمايد كه فوق العاده با اهمّيّت است . آن اصل عبارتست از الهى بودن وظايفى كه برعهده امام ( پيشوا ) است . يعنى همه آن وظائف كه بايد امام انجام بدهد بايد مستند به خدا باشد يا از طريق قرآن يا از طريق سماع از رسولخدا كه شايسته گيرندگى وحى خداوندى است ، يا از راه تحديث و الهام و ارتباط با واقعيّات كه در نتيجه صفاى درونى ناشى از تأدّب به آداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه بوجود ميآيد [ رواياتى متعدد آمده است كه ائمّه عليهم السّلام محدّث بوده‏اند و محدّث كسى است كه صداى واسطه ( فرشته ) را ميشنود ولى شخص او را نميبيند . اين روايات در كتاب الاصول من الكافى محمّد بن يعقوب كلينى جلد 1 صفحات 176 و 177 و 270 و 271 چاپ تهران از راويان معتبر وارد شده است . در كتاب مزبور ابوابى از احاديث منعقد شده است كه دلالت بر علم ائمّه عليهم السّلام به واقعيّات از راه عنايات الهى دارد . ] . و بديهى است كه غير از ائمّه معصومين هيچيك از علماء باين درجه اعلا نميرسد اگر چه بالاترين مقام علمى روزگار خود را دارا بوده باشد .

بهمين جهت است كه در عالم تشيّع ، همه احكام مستند ميشود بر طرق الهى بدون دخالت نظر و اجتهاد از ائمّه عليهم السّلام اين وظائف الهى متعدّد و متنوّع است و امير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه پنج وظيفه را بيان فرموده است :

1 ابلاغ در موعظه .

معناى ابلاغ در موعظه اينست كه پند و اندرز با همه شرايطش تبليغ شود و كمترين ابهامى نه براى گوينده داشته باشد و نه براى شنونده .

موقعيّت براى وعظ مناسب باشد . حال مغزى و روانى شنونده مساعد و آماده پذيرش از آنجمله باب إنّ الأئمّة قد أوتوا العلم و أثبت فى صدورهم صفحه 213 باب أنّ المتوسّمين الّذين ذكرهم اللّه تعالى فى كتابه هم الأئمّة عليهم السّلام و السّبيل فيه مقيم صفحه 218 و باب أنّ الأئمّة ورثوا علم النّبىّ و جميع الأنبياء و الأوصياء الّذين من قبلهم صفحه 223 و باب أنّ الأئمّة عليهم السّلام عندهم جميع الكتب الّتى نزلت من عند اللّه عزّ و جلّ . . . صفحه 127 و باب أنّ الأئمّة عليهم السّلام يعلمون جميع العلوم الّتى خرجت إلى الملائكة و الأنبياء و الرّسل عليهم السّلام صفحه 255 و باب أنّ الأئمّة عليهم السّلام يعلمون علم ما كان و ما يكون و إنّه لا يخفى عليهم شى‏ء .ص 260 و ابواب ديگرى كه در اين مجلّد از كافى آمده است .

اين روايت را علماى دو فرقه شيعه و سنّى نقل كرده‏اند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود : من أراد أن ينظر إلى آدم فى علمه و إلى نوح فى تقواه و إلى إبراهيم فى حلمه و إلى موسى فى هيبته و إلى عيسى فى عبادته و إلى محمّد صلّى اللّه عليه و آله فى تمامه و كماله فلينظر إلى علىّ بن أبيطالب عليه السّلام . ( اگر كسى بخواهد آدم را با علمش و ابراهيم را با حلمش و موسى را با هيبتش و عيسى را با عبادتش و محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با تمام و كمالش ببيند ، بنگرد به على بن ابيطالب عليه السّلام . ) [ شرح تجريد ملاّ على قوشچى ، باب امامت ]بوده باشد . گوينده بگفته خود ايمان داشته باشد و آنرا از روى صدق و خلوص ابراز نمايد .

گوينده خود را اوّلين و آگاه‏ترين شنونده محسوب بدارد . واقعيّت مطالب ابراز شده چنان صورت بگيرد كه گوئى ساعتى بعد ، بزرگترين متخصّصان آن مطالب او را محاكمه خواهند كرد . بطور كلّى‏تر دقّت در مطالبى كه ابراز ميشود بايد با اهمّيّت تلقّى شود ، زيرا قطعى است هر حرفى كه از دهان خارج شده است ، بر مبناى نيّت و كارى كه روى آن انجام گرفته است مورد مؤاخذه و مسؤوليّت قرار خواهد گرفت .

2 نهايت كوشش در خيرخواهى .

با نظر به قاعده ثابت « آنچه را كه به خود ميپسندى بديگران بپسند و آنچه را كه به خود نميپسندى بديگران نپسند » ، اين حقيقت روشن شده است كه من‏هاى انسانها شبيه به دريائى است كه قطره‏هاى آن وصل بيكديگرند ، و چنانكه كمترين حركت در جزئى از دريا بشود در همه اجزاء آن مؤثّر است ، همچنين هر حادثه‏اى كه بيك انسان وارد ميشود ، بهمه انسانها وارد گشته است .

يا حدّ اقلّ ضربه دردناك يا نوازش مفيدى كه بيك انسان در حال ارتباط با يك فرد يا با يك جامعه وارد ميشود ، همان انسان وارد كننده نيز از آن ضربه يا نوازش متأثّر خواهد گشت . بنابر اين حقيقت ، خيرخواهى درباره ديگران ، از يك جهت خيرخواهى و خير انديشى درباره خويشتن است ، چنانكه بدانديشى و بدخواهى درباره ديگران در حقيقت بدانديشى و بدخواهى درباره خويشتن است .

3 احياى سنّت .

مقصود از سنّت ، سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است كه محتوايش ارائه صلاح و فساد حيات انسانها در دو بعد مادّى و معنوى آن ميباشد .سنّت همانگونه كه ميدانيم دومين منبع اصيل اسلام است كه تبعيّت از آن بر هر مسلمانى واجب است . سنّت چنانكه در مجلّدات گذشته توضيح داده شده است ، بر سه قسم عمده تقسيم ميگردد : قول معصوم ، فعل معصوم ، تقرير معصوم . و چون علوم ائمّه معصومين عليهم السّلام چنانكه در مبحث گذشته متذكّر شديم ، مستند به قرآن و اتّخاذ از پيامبر اكرم است ، لذا سنّت بمعناى عمومى آن شامل قول و فعل و تقرير ائمّه معصومين عليهم السّلام نيز ميگردد .

سنّت بيك معنى مفسّر و مبيّن كتاب آسمانى است كه بدون آن نميتوان از كتاب اللّه مجيد بطور كامل استفاده نمود . كسانيكه گمان ميكنند قرآن به تنهائى بازگو كننده همه عقائد و احكام و تكاليف بشرى با وضوح كامل ميباشد و نيازى به سنّت وجود ندارد ، قطعا يا از اسلام اطّلاع صحيح ندارند و يا غرض‏ورزى مينمايند ،زيرا همه ميدانيم كه خصوصيّات عقائد و احكام و تكاليف در قرآن مجيد نيامده است و يقينى است كه عقول معمولى هم از بيان و يا فهم آنها ناتوان است . اگر سنّت از منابع اسلامى حذف شود ، فقط كلّيّات عقائد و احكام و تكاليف و كلّيّات اخلاق سازنده و داستانها براى عبرت گيرى ميماند كه در قرآن مجيد آمده است و مقدارى قضاياى كلّى عقلى كه وافى به بيان خصوصيّات و توضيح و تفسير همه عقائد و احكام و تكاليف اسلامى نميباشند .

گاهى از برخى ساده‏لوحان كه در مسير معرفت و اسلام شناسى قدمهاى نخستين را بر ميدارند ، شنيده ميشود كه قرآن براى ما كافى است ، لذا احتياجى به اخبار و احاديث نداريم همانطور كه در بالا اشاره كرديم ، اين ساده‏لوحان نه از اسلام اطّلاعى كامل دارند و نه از منابع آن كه عبارتست از قرآن و سنّت و اجماع و عقل . اين ساده‏لوحان شنيده‏اند كه بايد قدم تازه‏اى برداشت و چيز جديدى گفت و از قيد تقليد رها گشت ، [ 1 ] ولى نميدانند كه در مقابل تغييرات و دگرگونى‏هائى كه تحقيقات و نظرات و سخنانى جديدتر را ايجاب ميكند ، صدها قضاياى ثابت وجود دارد كه بدون آنها

[ 1 ] در يك بيت عربى ساده اين مضمون آمده است كه :

قل للّذى يدّعى فى العلم فلسفة
حفظت شيئا و غابت عنك أشياء

( بگو بآن كسى كه در علم فلسفه‏اى ادّعا ميكند چيزى را حفظ كرده‏اى ( و آموخته‏اى ) ولى چيزهائى از تو غائب شده است . ) يعنى علم بسيار اندك تو با جهل بسيار فراوانى كه دارى ، درد بيدرمان تست .

نه علمى وجود دارد و نه نظمى براى زندگى در ابعاد مادّى و روحى آن . اصلا چه كسى مى‏تواند بدون شناخت و پذيرش قوانين كلّى در هر دو جهان برونى ( آفاقى ) و درونى ( انفسى ) كمترين تغيير و حادثه در دو جهان مزبور را تفسير نمايد ؟ بنابر اين ، معناى اينكه ما هر لحظه بايد عقيده و سخن تازه‏اى داشته باشيم ، در حقيقت جز اين نيست كه گوينده مى‏گويد : ما هيچ چيز ثابت و كلّى در عالم هستى نداريم بهرحال ، با نظر دقيق بآنچه كه هدف از نزول آيات مقدّس قرآنى است و با توجّه كافى در معناى سنّت و راهنمائى‏هاى آن ، ثابت ميشود كه سنّت در حقيقت توضيح دهنده و تفسير كننده قرآن مجيد است .

از اينجا است كه ميتوان به اهمّيّت آن حديث معتبر كه هر دو گروه شيعه و سنّى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل كرده‏اند ، پى برد : إنّى تارك فيكم الثّقلين : كتاب اللّه و عترتى . ( من در ميان شما دو امانت سنگين ( بزرگ ) گذاشتم : يكى كتاب آسمانى ( قرآن ) است و ديگرى عترتم . ) اين عترت است كه تفسير سنّت و توجيه كتاب اللّه را بعهده دارد ، و اگر با وجود قرآن ، به چيز ديگرى نيازى نبود ، اين حديث بسيار پر معروف ، بى‏معنى بود . چنانكه اگر كتاب اللّه ( قرآن ) كافى بود و همگان مى‏توانستند در همه احوال و شرايط و در همه موارد از آن استفاده كنند ، اين همه اجتهاد و تفقّه كه تاريخ شيعه و سنّى را پركرده است ، بوجود نمى‏آمد . و حتّى كسانيكه حديث ثقلين را نقل نكرده‏اند ، با عباراتى مختلف ضرورت اجراى سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نقل كرده و آنرا قاطعانه مورد عمل قرار داده‏اند .

4 اقامه حدود بر مستحقّان آنها .

اجراى حدود بر همه كسانيكه مشمول حدّ مى‏باشند بدون تفاوت ميان افراد ، مانند قرار دادن همه مردم بطور مساوى در برابر حقوق ،از اساسى‏ترين تكاليف الهى بر عهده پيشواى جامعه مسلمين است . با كمال صراحت ميتوان گفت : دو موضوع فوق از با اهمّيّتترين عوامل ضامن نظم زندگى مردم در حال جمعى است . اجراى حدود بر مستحقّان آنها موجب تأمين زندگى مردم و امنيّت حياتى آنان بوده و تساوى مردم در برابر حقوق ، موجب احساس شرف و حيثيّت ذاتى در همه افراد بدون تبعيض است .

5 اخراج سهمها و رساندن آنها به صاحبانش .

اين تكليف الهى كه بر عهده رهبر جامعه است ، برطرف كننده اساسى‏ترين نياز زندگى انسانى است كه عبارتست از معيشت مادّى او . مسائل مربوط باهمّيّت بعد اقتصادى انسانها در مجلّدات گذشته مخصوصا در مجلّد چهارم در انواعى گوناگون از مطالب مطرح شده است ، مراجعه فرمايند . 47 ، 48 فبادروا العلم من قبل تصويح نبته ، و من قبل أن تشغلوا بأنفسكم عن مستثار العلم من عند أهله ( اى مردم ، پيشدستى كنيد براى گرفتن علم پيش از آنكه روييدنى آن بخشكد و پيش از آنكه از استفاده علمى از دارندگان علم منصرف و به غوطه‏خوردن در حوادث و فتنه‏ها مشغول شويد . )

پيش از آنكه علم از روييدن باز بايستد و پيش از آنكه از ارتباط با منابع صحيح علم محروم گشته و بخويشتن مشغول شويد ، به فراگيرى علم پيشدستى كنيد .

احتمال ميرود كه منظور امير المؤمنين عليه السّلام از خشكيدن درخت يا ريشه يا شاخه علم ، موجوديّت هر فردى از انسان باشد ، باين معنى كه موجوديّت آدمى چنان نيست كه در همه دورانهاى زندگى و مخصوصا پس از ورود به كهنسالى آماده فراگيرى علم بوده باشد .

جمله‏اى بسيار معروف است كه ميگويد : لكلّ شى‏ء آفة و للعلم آفات . ( براى هر چيز آفتى است و براى علم آفاتى . ) عوامل خشكيدن نهر علم در مغز و عوامل افسردگى ديگر ابعاد انسانى كه مانع از جريان و روييدن علم باشد ، بسيار فراوان است . لذا بقول حافظ :« فرصتى دان كه زلب تا بدهان اينهمه نيست » و اگر منظور از علم ، دانش‏هاى تحقيقى و جوشنده از منابع مغزى و روانى خود انسان بوده باشد ، نه اندوخته‏هاى تقليدى [ در موضوعات تحقيقى ] ، پيشدستى و غنيمت شمردن فرصت براى بدست آوردن آن ، چنان ضرورتى دارد كه پيشدستى براى بدست آوردن حياتى‏ترين عامل حيات . اينگونه علوم همان نفحات ربّانى است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور به غنيمت شمردن آنها فرموده است : ألا إنّ لربّكم فى أيّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا لها

گفت پيغمبر كه نفحتهاى حقّ
اندرين ايّام مى‏آرد سبق

گوش و هش داريد اين اوقات را
در ربائيد اين چنين نفحات را

نفحه‏اى آمد شما را ديد و رفت
هر كه را ميخواست جان بخشيد و رفت

نفحه ديگر رسيد آگاه باش
تا ازين هم وا نمانى خواجه تاش

مخصوصا عشق به واقع يابى با نظر به برتر بودن آن از سوداگريهاى مال و جاه و مقام ، بيش از ديگر عشق‏ها و علاقه‏ها در معرض افسردگى و فروكش كردن است ، تا آنگاه كه در اعماق جان نفوذ كند و مفسّر هدف و فلسفه زندگى تلقّى شود .در اين صورت است كه خشكيدن ، راهى به ريشه و شاخه و به چشمه‏سار علم نخواهد داشت ، زيرا وصل به درياى بيكران علم الهى است .

قطره دانش كه بخشيدى ز پيش
متّصل گردان به درياهاى خويش

و مسألت مينمايم كه :

قطره علم است اندر جان من
وا رهانش از هوى و زخاك تن

احتمال ديگرى ميرود كه منظور ، خشكيدن ريشه‏ها يا ساقه ‏ها و شاخه‏ ها و يا چشمه‏سارهاى علم در امتداد تاريخ باشد ، يعنى پيشدستى كنيد به فراگيرى علوم مفيد بحال انسانها ، پيش از آنكه جريان علم مبدّل به ركود گردد .بيائيد در اين جريان اسف انگيز دقّت لازم را داشته باشيم كه مدّتهاى طولانى است كه سودجويان و قدرت پرستان بدنبال شناخت و استثمار مطلق از طبيعت براى تحصيل منافع و سلطه‏گرى بر انسانها ، به تكاپو افتاده و خود انسان را رها ساخته‏اند ، بطوريكه گوئى اصلا انسانى در اين كره خاكى وجود نداشته و ندارد و بهترين دليل اين ادّعا ،كتابهاى فراوانى است كه پيرامون همين موضوع مانند انسان موجود ناشناخته در متمدّن‏ترين كشورها [ باصطلاح ] نوشته و منتشر شده و با استقبال بسيار گرم خوانندگان روبرو شده است .

در نتيجه رها سازى انسان بحال خود بلكه تحريك او به رها شدن از اصول و معانى و غرق شدن در مصرف ، علوم انسانى هم كه بازگو كننده مسائل عالى « انسان آنچنانكه هست » و « انسان آنچنانكه بايد » است ، رو به تنزّل و پژمردگى و بالاخره رو به خشكيدن رفته است . شگفت‏آور اينست كه عدّه‏اى از طلايه‏داران ركود علم ، قيافه‏اى فريبنده با مشخّصات علمى بخود گرفته ، مفيدترين بلكه ضرورى‏ترين دانستنيهاى انسانى را متّهم به فلسفه و مخصوصا نوع متافيزيك آن نموده و آنها را از ديدگاه تشنگان معرفت ، ناپديد ميسازند اين مدّعيان نه معناى علم را ميدانند و نه اطّلاعى از فلسفه و حكمت دارند و نه بينشى درباره دو عالم فيزيك و متافيزيك .

در يك جلسه‏اى كه براى بزرگداشت يكى از صاحبنظران دانش روانپزشكى و روانشناسى در تهران در سالن بيمارستان روز به تشكيل يافته بود و عدّه زيادى از اساتيد اين دو علم آمده بودند ، پس از تعظيم و بيان ضرورت علم و بررسى‏هاى علمى در واقع‏يابى كه حتّى بنظر بعضى از اساتيد حاضر در همان جلسه ، اينجانب در بيان مزبور و تمجيد از مقام علم و عالم افراط كرده بودم ، با كمال احترام بمقام شامخ علم و عالم ، گفتم : آقايان اساتيد ، بعضى از فضلاى معاصر نقل كرده‏اند كه تاكنون در حدود شصت دليل براى تجرّد نفس از طرف دانشمندان و فلاسفه اقامه شده است كه اينجانب امروزه چهارده دليل از آنها را بطور مختصر در اين سخنرانى مطرح خواهم كرد .

آيا براى يك دانشمند ، موضوعى كه نقطه مركزى همه تفكّرات و تحقيقات او است ( نفس ، روان ، خود ، من ، شخصيّت ) كه منظور همان مدير درونى است ، نبايد بطور همه جانبه مورد بررسى قرار بگيرد و آيا نبايد شصت دليل براى اثبات تجرّد نفس را يكايك با تحقيق و دقّت كامل مورد بررسى قرار بدهد ؟ اگر كسى بگويد : من حقيقتى بعنوان نفس مجرّد در درون انسانها سراغ ندارم آيا نبايد از عهده ابطال شصت دليل بطور كامل برآيد ؟ چه دستور سازنده‏ايست كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده‏اند :پيش از آنكه علم از روئيدن باز بايستد ، براى فراگيرى آن پيشدستى كنيد .

تاكنون دو احتمال در تفسير اين جمله متذكّر شديم و مطالعه كننده محترم ميتواند معانى ديگرى را هم براى جمله مزبور در نظر بگيرد . 49 ، 50 و انهوا عن المنكر و تناهوا عنه ، فإنّما أمرتم بالنّهى بعد التّناهى ( و مردم را از كار زشت نهى كنيد و خود نيز از آن دور شويد ، زيرا جز اين نيست كه شما مأمور شده‏ايد به نهى كردن مردم ، پس از آنكه خود از ارتكاب امور زشت اجتناب كنيد . )

پيكان به تير جا كند آنگاه بر نشان

پند و اندرز دروغگويان درباره قبائح دروغگوئى و داد و بيداد ميگساران پيرامون زشتى‏هاى شرابخوارى حماسه سرائى سربازى كه از روى تقصير در جبهه از دشمن شكست خورده است ، درباره شجاعت و دفاع از ميهن سخنورى بسيار فصيح درباره مضرّات مواد مخدّر ، با اعتياد و ارتكاب بآنها اشتغال به راهزنى ارواح ساده‏لوحان بوسيله بيان مفاسد راهزنى سخن گفتن مرتكب مدّاحى دروغين حتّى مانند سحبان بن وائل درباره وقاحت مدّاحى و چاپلوسى و تأديب مردم جامعه با اشعارى مانند اشعار ابو العلاى معرّى براى اجتناب از تناقض گوئى و ارتكاب آن و نهى كردن مردم از فرو رفتن در گل بسيار چسبان عشق مجازى با فرو رفتن در آن همان مقدار مسخره و بى‏اثر است كه عقرب و مار و افعى جانوران را دور خود جمع كنند و درباره مضرّات نيش زدن افاضه فرمايند ما هرگز نبايد علّت اين را كه چرا كتابهاى اخلاقى بقدر ديگر نوشته‏ها در انسانها اثر بوجود نميآورند ، بگردن خود آن كتابها بيندازيم .

كتاب ، كتاب است و ممكن است داراى عاليترين محتويات بوده باشد . آنچه كه بايد مورد دقّت واقع شود ، اينست كه گوينده كيست و نويسنده كدام است ؟ ممكن است شما بگوئيد : اين قاعده ثابت شده است كه :أنظر إلى ما قال لا إلى من قال .

( بنگر بآنچه كه گفته است نه به كسى كه آنرا گفته است . ) آرى ، اين قاعده صحيح است ولى درباره واقعيّاتى است كه شخصيّت گوينده تأثيرى در آنها نداشته باشد ، و امّا در آن واقعيّات كه عمل و عدم عمل گوينده در آنها مؤثّر باشد ، قطعى است كه مرتكب يك زشتى نميتواند مردم را از آن زشتى دور بسازد ، مگر اينكه فرد يا جامعه‏اى كه مضرّات كار زشتى را از يك انسان مرتكب زشتى‏ها ميشنود ، آن قدرت فرهنگى را داشته باشد كه بتواند شخصيّت را از سخنش تفكيك نمايد . ولى چنين افراد و جامعه‏اى بقدرى در اقلّيّت‏اند كه نمى‏توانند ملاك قاعده بوده باشند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

خطبه ها خطبه شماره ۱۰4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

104 و من خطبة له عليه السلام 

ترجمه خطبه صد و چهارم

و از خطبه ‏ايست از آن حضرت 1 ( پس از حمد و ثناى خداوندى ، خداوند سبحان محمّد صلّى اللّه عليه و آله را مبعوث فرمود در حاليكه هيچ احدى از عرب نبود كه كتابى بخواند 2 و نه كسى بود كه ادّعاى نبوّت و نزول وحى نمايد 3 پيامبر اكرم [ پس از بعثت ] بيارى كسانيكه او را اطاعت ميكردند با كسانيكه او را نافرمانى مينمودند به پيكار برخاست 4 آنان را بطرف رستگارى مى‏راند 5 آن بزرگوار براى نجات آنان پيش از آنكه قيامت [ يا مرگشان ] فرا رسد 6 و ضعيف را ناتوان كند 7 و شكسته از كار بيفتد پيشدستى ميفرمود 8 پيامبر اكرم بر مأموريّت خود براى اصلاح آن انسان ايستادگى ميفرمود تا او را به هدف نهائيش برساند مگر آن تباه شده را كه خيرى در وى نبود 9 تا آنجا كه رستگارى آنانرا بآنان ارائه ميفرمود 10 و به موقعيّت خودشان مى‏نشاند 11 تا آسيابشان گرديدن گرفت 12 و نيزه‏شان ( سلاحشان ) بكار افتاد 13 و سوگند بخدا ، من از جمله رانندگان ( طرد كنندگان ) جاهليّت از جامعه بوده‏ام تا آنگاه كه آن لشكر جاهليّت همگى پشت گرداندند 14 و در زير ذلّت سلطه مجتمع شدند 15 من اكنون ناتوان نشده‏ام و نمى‏ترسم و خيانتى نكرده‏ام و نه سست شده‏ام 16 و سوگند بخدا ، قطعا باطل را ميشكافم تا اينكه حقّ را از پهلوى آن درآورم 17 . )

تفسير عمومى خطبه صد و چهارم

2 ، 13 أمّا بعد ، فإنّ اللّه سبحانه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و ليس أحد من العرب يقرأ كتابا و لا يدّعى نبوّة و لا وحيا ، فقاتل بمن أطاعه من عصاه ، يسوقهم إلى منجاتهم و يبادر بهم السّاعة أن تنزل بهم ، يحسر الحسير و يقف الكسير ، فيقيم عليه حتّى يلحقه غايته ، إلاّ هالكا لا خير فيه ، حتّى أراهم منجاتهم و بوّأهم محلّتهم ، فاستدارت رحاهم ، و استقامت قناتهم ( پس از حمد و ثناى خداوندى ، خداوند سبحان محمّد صلّى اللّه عليه و آله را مبعوث فرمود در حاليكه هيچ احدى از عرب نبود كه كتابى بخواند و نه ادّعاى پيامبرى كند و نه ادّعاى نزول وحى نمايد ، پيامبر اكرم [ پس از بعثت ] بيارى كسانى كه او را اطاعت ميكردند با كسانيكه او را نافرمانى مينمودند به پيكار برخاست .

آنان را بطرف رستگارى ميراند . آن بزرگوار براى نجات آنان پيش از آنكه قيامت يا مرگشان فرا رسد و ضعيف را ناتوان سازد و شكسته از كار بيفتد ،پيشدستى ميفرمود . پيامبر بر مأموريّت خود درباره [ اصلاح ] آن انسانها ايستادگى ميفرمود تا او را به هدف نهائيش برساند ، مگر آن تباه شده را كه خيرى در وى نبوده است . تا آنجا كه رستگارى آنانرا بآنان نشان داد و به موقعيّت خودشان نشاند ، تا آسيابشان گرديدن گرفت و نيزه‏شان ( سلاحشان ) بكار افتاد . )

تلاش شديد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در راه ايصال انسانها به رشد و كمال

مباحث مربوط به نبوّت و دوران جاهليّت و عصر بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كوششهاى بسيار دامنه‏دار و شديدى كه آن حضرت صرف پيشرفت انسانيّت فرموده‏اند ، در مجلّدات گذشته مطرح گشته است . مخصوصا در مجلّد دوم از صفحه 171 تا صفحه 176 و از صفحه 192 تا صفحه 195 و از صفحه 253 تا صفحه 264 و از صفحه 268 تا صفحه 272 و در مجلّد سوم صفحات 316 و 317 و در مجلّد چهارم صفحات 259 و 260 و از صفحه 307 تا صفحه 313 و در مجلّد پنجم از صفحه 147 تا صفحه 157 و در مجلّد هشتم از صفحه 58 تا صفحه 67 و از صفحه 284 تا صفحه 293 و در مجلّد يازدهم از صفحه 153 تا صفحه 167 و در مجلّد دوازدهم صفحات 13 و 14 و در مجلّد سيزدهم صفحات 276 و 277 و در مجلّد پانزدهم از صفحه 19 تا صفحه 21 و از صفحه 43 تا صفحه 49 .

درباره كوشش و تلاشهاى بسيار شديد پيامبر اكرم براى هدايت مردم ، آيات و احاديثى وجود دارد كه ما در مجلّدات گذشته آنها را مطرح كرده و تا حدودى آنها را مورد توضيح قرار داده‏ايم . مولوى ميگويد :

راست ميفرمود آن بحر كرم
من شما را از شما مشفق‏ترم

من نشسته در كنار آتشى
با فروغ و شعله بس ناخوشى

همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه ران

 آيات قرآنى در مواردى متعدّد نرمى اخلاق و محبّت و رأفت پيامبر اكرم را درباره مردم گوشزد فرموده است از آنجمله :فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ . ( اى پيامبر ، تو با رحمتى كه خدا بتو عنايت كرده بود بر آنان نرم شدى . ) [ آل عمران آيه 159 ]

آن انسان الهى باين قناعت نكرد كه بگويد : من قرآن آورده‏ام و همه عقائد و احكام الهى در آن است ، با آن سنّتى كه من براى مردم بيان مينمايم ، وظيفه من انجام مى‏شود و اين مردمند كه بايد بدنبال من بيايند و زحمت بكشند و از من هدايت و ارشاد خود را بخواهند درست است كه تلاش و پيگيرى و تحمّل زحمات در راه تحصيل رشد و كمال و چشيدن طعم « حيات معقول » براى خود مردم ضرورى‏ترين امر حياتى است ، ولى لازمه اين مطلب آن نيست كه اگر افراد اين جامعه اين ضرورت را درك نكردند و يا اهمّيّت آنرا چنانكه بايد دريافت ننمودند ، بايد پيامبران و اوصياء و معلّمان و مربّيان بروند و در خانه خود با فكر راحت بيارامند تا چنين مردمى سراغ آنانرا بگيرند . مگر در آيات قرآنى نخوانده ‏ايم :

يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ [ يس آيه 30] ( اى دريغا بر اين بندگان كه هيچ پيامبرى بسوى آنان نميآمد مگر اينكه او را مورد استهزاء قرار ميدادند . ) نه تنها آن مردم ضرورت تلاش براى تحصيل رشد و كمال را درك نميكردند ،

آنان را مورد استهزاء و تمسخر هم قرار ميدادند ، با اينحال شما در داستان حضرت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد و علىّ عليهم صلوات اللّه جميعا دقّت كنيد ، ببينيد كه چگونه براى ارشاد مردم دنبال آنان مى‏دويدند . در اين جمله امير المؤمنين كه ميفرمايد : براى رساندن آنان به رشد مقاومت ميورزيد تا آنان را به هدف نهائيشان برساند ، دقّت نمائيد كه چگونه اصرار به هدايت مردم داشت و آنان را در نيمه‏راه رها نميكرد . مگر آن تبهكارانى كه همه سرمايه‏هاى وجودى خود را در خود كامگيها صرف نموده و اميد خيرى در آنان باقى نمانده بود .

لَقَدْ جائَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُوفٌ رَحيمٌ .( تحقيقا پيامبرى از خود شما بسوى شما آمده است . در آن مشقّت و سختى كه مى‏افتيد براى او ناگوار است . او بر شما حريص و بر مؤمنين رؤف و مهربان است . ) [ التّوبه آيه 128 ]

14 ، 15 و أيم اللّه لقد كنت من ساقتها حتّى تولّت بحذافيرها ، و استوسقت فى قيادها ( و سوگند بخدا ، من از جمله رانندگان ( طرد كنندگان ) جاهليّت از جامعه بودم تا آنگاه كه لشكر جاهليّت همگى پشت گرداندند و در زير ذلّت سلطه مجتمع شدند . )

علىّ عليه السّلام حدّ اعلاى تلاش و تكاپو را در ريشه كن كردن جاهليّت و خودكامگى‏ها از جامعه انجام داده است .

چند روز پيش از جنايت ابن ملجم مرادى ملعون ازل و ابد كه ضربت جانكاه بر سر مبارك آن حضرت وارد آورد ، اين جملات را فرموده است :أيّها النّاس ، إنّى قد بثثت لكم المواعظ الّتى وعظ الأنبياء بها أممهم ،و أدّيت إليكم ما أدّت الأوصياء إلى من بعدهم و أدّبتكم بسوطى فلم تستقيموا و حدوتكم بالزّواجر فلم تستوسقوا اللّه أنتم أتتوقّعون إماما غيرى يطأ بكم الطّريق و يرشدكم السّبيل ؟ [ خطبه 182] ( اى مردم ، من بيقين آن پندهائى را كه پيامبران به امّت‏هاى خود نموده‏اند ، براى شما بيان كردم و آنچه را كه اوصياء به مردم پس از پيامبران ادا كرده‏اند ، بشما ادا نمودم و با تازيانه‏ام شما را تأديب كردم ، ولى ادب نپذيرفتيد و استقامت نيافتيد و من شما را با نواهى و عوامل پرهيز راندم ولى براه نيفتاديد .

شما را بخدا ، امامى جز من توقّع داريد كه طريق را براى شما هموار بسازد و شما را براه خدا ارشاد نمايد ؟ ) هيچيك از علماء و مورّخين اسلامى از هر فرقه و گروهى كه باشد ترديدى نكرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام بعد از خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيشترين و تلخ‏ترين زحمات و ناگواريها را بدون كمترين ترس و احساس خستگى تحمّل فرموده است با اين حال ، اگر يك مسلمانى بگويد : « من كسى هستم كه سرمايه معارف اسلامى را در اختيار دارم و مردم بايد براى برخوردارى از اين سرمايه بيايند و از من بهره بگيرند » پاسخش جملاتى از امير المؤمنين است كه اكنون آنها را تفسير مى‏كنيم : 16 ، 17 ما ضعفت ، و لا جبنت ، و لا خنت ، و لا وهنت ، و ايم اللّه لأبقرنّ الباطل حتّى أخرج الحقّ من خاصرته ( من اكنون ناتوان نشده‏ام و نمى‏ترسم و خيانتى نكرده‏ام و نه سست شده ‏ام .و سوگند بخدا باطل را مى‏شكافم و حقّ را از پهلوى آن درمى‏آورم . )

من همان علىّ بن ابيطالبم كه با كمال تجاهل كه درباره من ميورزيد ،

بخوبى ميتوانيد مرا بشناسيد ، بدانيد تا جان در بدن دارم با قدرتى كه از خدا در اختيار دارم باطل را شكافته حقّ را از پهلوى باطل بيرون خواهم آورد .برويد به قريش بگوييد : هر نعره‏اى كه ميخواهد بزند ، بهمه خودكامگان كه حقّ را در زير پرده‏هاى باطل پوشانده‏اند اطّلاع دهيد و بهمه كامكاران كه باطل را در پشت حجابهاى حقّ مخفى نموده‏اند برسانيد و بآنان بگوئيد : من همان علىّ بن ابيطالبم كه خواسته‏هاى نفسانى و سر و صدا و داد و فريادهاى نابكارانه شما و ميليونها برابر شما نميتواند پنبه‏اى در گوش من داخل كند كه آهنگ كلّى هستى را نشنوم .

اى نابخردان ،من ناتوان شده‏ام در حاليكه تكيه بر قدرت لا يزال پروردگارم دارم ؟ من عاجز گشته‏ام ، در حاليكه قانون اصلى جان و تن را بخوبى ميشناسم و ميدانم كه لحظات زندگى آدمى در اين دنيا ، با جان و تنى كه به او عنايت شده است ، جدّى‏تر از آن است كه با آتش ناتوانى و سستى سوخته شود و خاكستر گردد . آيا من ميترسم ؟ از چه ؟ و از كه ؟ و براى چه ؟ ترس و هراس از آن كسى است كه از قانون هستى اطّلاعى ندارد .

و از آن كسى است كه عشق بزندگى چند روزه اين دنيا ، عقل از مغزش ربوده و شرم از دلش و توان از زانوانش . ترس و وحشت از آن كسى است كه اسير شهوات و مادّيّات و نامجوئى و كامكاريها باشد . شما ميدانيد كه من همان علىّ بن ابيطالبم كه : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا . ( اگر پرده برداشته شود بر يقين من نيفزايد . ) و همان انسانم كه خداى ناديده را نپرستيده‏ام : ( لم أعبد ربّا لم أره ) . من كه از آغاز زندگيم با شهوت پرستى و مادّيّات و نامجوئيها و كامكاريها وداع ابدى كرده و اين عجوزه هزار داماد را مطلّقه كرده‏ام ، پس از چه بترسم ؟

مگر نشنيده ‏ايد كه با سوگند بخدا چنين گفته‏ام : إنّى و اللّه لو لقيتهم واحدا و هم طلاع الأرض كلّها ما باليت و لا استوحشت . [ نامه 62 به اهل مصر كه با مالك اشتر فرستاده است] ( سوگند بخدا ، من اگر بتنهائى ، آن دشمنان را در حاليكه همه روى زمين را پر كرده باشند ، روياروى شوم ، نه بيمى بخود راه مى‏دهم و نه وحشتى . ) اى مردم ناآگاه ، من اشتياق و محبّت شديد به ديدار خدايم دارم . درست است كه من در همين زندگانى هم به ديدار خدايم نائل ميگردم ، ولى ديدار خدا پس از عبور از اين دنيا معنائى ديگر دارد . آيا با اينوصف كه من مشتاق ديدار پروردگارم مى‏باشم ، از مرگ كه راهى ببارگاه او است ، بترسم ؟

گر مرگ رسد چرا هراسم
كان راه به تست مى‏شناسم

از خوردگهى به خوابگاهى
وز خوابگهى به بزم شاهى

خوابى كه به بزم تست راهش
گردن نكشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خيزم
خوش خسبم و شادمانه خيزم

اين مرگ نه ، باغ و بوستانست
كاو راه سراى دوستانست

تا چند كنم ز مرگ فرياد
چون مرگ ازو است مرگ من باد

گر بنگرم آنچنانكه رايست
اين مرگ نه مرگ ، نقل جايست

نظامى گنجوى 

ميدانم حقّ طلبى من شما را بزحمت خواهد انداخت ، ولى آنگاه كه رحمت حقّ را مشاهده كرديد ، عظمت حقّ را دريافته و آرزو خوا هيد كرد كه ايكاش همه لحظات عمر را در رنج و شكنجه حقّ طلبى ، حقّ يابى و حقّ پذيرى سپرى مى‏كرديد .

خار ارچه جان بكاهد گل عذر او بخواهد
سهل است تلخى مى در جنب ذوق مستى

حافظ اينكه فرياد ميزنم : من پهلوى باطل را ميشكافم و حقّ را با كمال قدرت از آن بيرون ميكشم ، و اگر باطلى را در زير پرده‏هاى حقّ بپوشانند ، آن پرده‏ها را كنار زده ،باطل را آشكار ميسازم ، يك تهديد معمولى كه از زمامداران معمولى شنيده و خواهيد شنيد ، نيست . از آنموقع كه حقّ را بمن ارائه نموده‏اند و آشنائى با حقّ پيدا كرده‏ام ،چنان عظمتى در آن ديده‏ام كه :

و اللّه لو أعطيت الأقاليم السّبعة بما تحت أفلاكها على أن أعصى اللّه فى نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلت . ( سوگند بخدا ، اگر همه روى زمين با آنچه كه در زير آسمانها است بمن داده شود كه خدا را در كشيدن پوست جوى از دهان مورچه‏اى معصيت كنم هرگز بچنين كارى اقدام نمى‏نمايم . ) پس بدانيم كه حقّ چه عظمتى دارد كه دنيا در برابر اخلال به حقّ يك مورچه درباره پوست جوى كه بدهان گرفته و براى صيانت ذات كوچك نمايش رهسپار لانه‏اش گشته است ، هيچ ارزشى ندارد . اين واقعيّت را بدانيد كه فروغ حقّ بقدرى تابناك و نافذ است كه اگر آن را در زير هزارها حجاب بپوشانيد ، اشعّه خود را براى بينايان نشان خواهد داد . لذا در برابر من ، حقّ را نپوشانيد . من آنرا خواهم ديد و اگر آنرا در شكم بسيار ضخيم باطل بپوشانيد ، شعاع نافذ آن حقّ ، مرا بسوى خود رهنمون خواهد گشت . پس

برو اين دام بر مرغ دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

خطبه ها خطبه شماره ۱۰3 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

103 و من خطبة له عليه السلام

ترجمه خطبه صد و سوم

در ترغيب مردم به پارسائى در دنيا 1 اى مردم ، دنيا را از ديد پارسايان در دنيا بنگريد 2 كه از آن اعراض نموده‏اند 3 زيرا سوگند بخدا ، اين دنيا پس از اندك زمانى ، ساكن آرام گرفته در آن را ، زائل ميسازد 4 و خود كامه طغيانگر را كه ايمن از آن است در درد فرو مى‏برد 5 آنچه كه از اين دنيا رويگردان شده و پشت بانسان نمايد برنمى‏گردد 6 و دانسته نميشود آنچه كه خواهد آمد تا مورد انتظار قرار بگيرد 7 شادى دنيا با اندوه آميخته 8 و قدرت مردان در آن رو به ناتوانى و سستى است 9 پس فريبتان ندهد فراوانى آنچه كه در اين دنيا براى شما خوشايند است 10 زيرا آنچه كه از آنها همراه شما خواهد بود اندكست 11 .

خدا رحمت كند مردى را كه انديشيد و عبرت اندوخت 12 و از عبرت اندوخته بينائى يافت 13 گوئى آنچه كه از دنيا وجود دارد ، در اندك زمانى وجود نداشته است 14 و گوئى آنچه كه از آخرت وجود دارد پس از اندك زمانى ( پس از مرگ ) ابدى است 15 هر قابل شمارشى ، پايان پذير 16 و هر چه مورد انتظار است ، آينده 17 و هر آينده‏اى ، نزديك و در حال رسيدن است 18 .

صفت انسان عالم 19 ( و از جمله اين خطبه است : ) عالم كسى است كه اندازه و ارزش خود را بشناسد 20 كافى است براى نادانى مرد كه ارزش خود را تشخيص ندهد 21 و قطعا از مبغوض‏ترين مردان در نزد خدا آن بنده‏ايست كه خدا او را بخود او واگذاشته است 22 اين بنده [ رها شده بحال خود ] از راه حقّ متجاوز 23 و بدون رهبرى كه دليل راه است ، در حركت است 24 اگر اين بنده [ رها شده بحال خود ] به كشتكار دنيوى خوانده شود ، بكار ميافتد 25 و اگر به كشتكار اخروى خوانده شود كسل و افسرده ميگردد 26 گوئى آنچه كه براى آن عمل كرده است ( امور دنيوى ) ، براى او واجب 27 و آنچه كه در آن سستى و كاهلى ورزيده است ( امور اخروى ) ، از او ساقط است 28 آخر الزّمان 29 ( و از جمله اين خطبه است : ) و آن [ آخر الزّمان ] زمانيست كه نجات پيدا نميكند در آن مگر هر مؤمنى كه گمنام زندگى مى‏كند 30 اگر در ميان جمع حاضر باشد شناخته نشود 31 و اگر غايب شود جستجويش نكنند 32 آنان هستند چراغهاى هدايت 33 و علامت راهنما براى حركت در شب [ بسوى هدفهاى الهى ] 34 آنان نه در ميان مردم براى افساد و بهم زدن آنان بحركت مى‏افتند 35 و نه فاش كننده منكراتى هستند كه از مردم بروز ميكند و نه احمقانى هستند كه سخنان لغو بگويند 36 آنان كسانى هستند كه خداوند درهاى رحمت خود را بروى آنان باز 27 و شدّت عذاب خود را از آنان مرتفع مينمايد 38 اى مردم ،زمانى براى شما فرا ميرسد كه اسلام در آن برگردانده ميشود ، همانگونه كه ظرف با محتوياتش برگردانيده ميشود 39 اى مردم ، خداوند شما را بركنار فرموده از آنكه بشما ظلم كند 40 ولى شما را از آنكه مبتلا و آزمايش كند دور نساخته است 41 و خداوند [ بزرگترين گوينده ] فرموده است : « در اين امر آياتى است و ما آزمايش كننده‏ايم . » 42

تفسير عمومى خطبه صد و سوم

2 ، 7 أيّها النّاس ، انظروا إلى الدّنيا نظر الزّاهدين فيها ، الصّادفين عنها ، فإنّها و اللّه عمّا قليل تزيل الثّاوى السّاكن ، و تفجع المترف الآمن ، لا يرجع ما تولّى منها فأدبر و لا يدرى ما هو آت منها فينتظر . ( اى مردم ، دنيا را از ديد پارسايان در دنيا بنگريد كه از آن اعراض نموده‏اند ،

زيرا سوگند بخدا ، اين دنيا پس از اندك زمانى ، ساكن آرام گرفته در آن را ، زائل ميسازد و خودكامه طغيانگر را كه ايمن از آنست در درد فرو ميبرد . آنچه كه از اين دنيا رويگردان شده و پشت بانسان نمايد ، برنميگردد ، و آنچه كه از اين دنيا خواهد آمد ،

معلوم نيست ، تا مورد انتظار قرار بگيرد . )

دنيا را از ديد زاهدان بنگريد .

[ بعضى از مباحث مربوط به زهد در مجلّد هشتم ص 273 و 274 و در مجلّد دوازدهم از صفحه 4 تا 12 مطرح شده است .] يك مسأله بسيار مهمّ در موضوع زهد ( پارسائى ) وجود دارد كه غالبا بى ‏توجّهى بآن موجب بروز اشكالاتى ميشود و آن اينست كه اگر ما بمقتضاى مطلوبيّت زهد دست از دنيا برداريم ، باضافه اينكه اينگونه اعراض از دنيا مخالف عقل و ديگر منابع معتبر اسلامى است مانند آيه 32 از سوره الاعراف :قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينَةَ اللَّهِ الَّتِى‏ أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِن الرِّزْقِ .( به آنان بگو : كيست كه زينت خداوندى را كه به بندگان خود نمودار ساخته و [ همچنين ] نعمت‏هاى پاكيزه و لذّت بخش را تحريم نموده است . )

و مانند آيه 77 از سوره القصص :وَ ابْتَغِ فيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا .( در آنچه كه خداوند بتو داده است ، سراى آخرت را بطلب و سهم خود را [ هم ] از دنيا فراموش مكن . )

و باضافه اينكه امير المؤمنين عليه السّلام در سخن هشتاد و يكم در تعريف زهد چنين فرموده است كه : « اى مردم ، زهد كوتاه كردن آرزو است و شكر در هنگام برخوردارى از نعمتها و پرهيزگارى شديد در موقع روياروئى با محرّمات . » آيا ميتوان صرفنظر كردن از زندگى و اهمّيّت آنرا زهد ناميد ؟ ما انسانها طورى خلق شده‏ايم كه محال است بدون ارتباط با دنيا و موادّ آن زندگى كنيم ، همانطور كه محال است روان « نفس » آدمى بدون بدن در اين دنيا زندگى كند . بهمين جهت است كه ما بايد در حفظ بدن از آفات و ناگواريها حدّ اكثر كوشش را انجام بدهيم و براى ادامه حيات ضرورتهاى كالبد مادّى را با كمال دقّت تحصيل نمائيم . آيا با اينوصف ميتوان گفت : كه مراجعه به طبيب براى رفع يا دفع بيمارى ، خلاف زهد است ؟ آيا با اينوصف مى‏توان گفت :

كه كوشش سخت و همه جانبه براى برطرف كردن گرسنگى و تشنگى و برهنگى خلاف زهد است ؟ اگر كسى باين سؤالات پاسخ مثبت بدهد ، يعنى بگويد : كوشش براى امور مزبور خلاف زهد است ، او نه انسان را ميشناسد و نه از معناى زهد اطّلاعى دارد . چه بهتر كه اين اشخاص در اينگونه مسائل حياتى اظهار نظر ننمايند .

خلاصه فرق بسيار زياد است ميان نگرش وسيله‏اى به موادّ مفيد دنيوى كه معناى حقيقى زهد است و ميان مختلّ ساختن حيات در اين دنيا كه منحصرترين مقدّمه براى حيات ابدى است . حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام قطعا از رديف اوّل پارسايان ( زهّاد ) بشرى است ، زيرا انسان دنيا دوست و غوطه‏ور در موادّ مفيد دنيوى كه آنها را با ديد هدفها مى‏نگرد ، شايستگى گيرندگى وحى الهى را ندارد تا بمقام والاى نبوّت برسد . پس حضرت سليمان با داشتن ملك دنيا زاهد است و محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زاهدترين زهّاد اولاد آدم ( ع ) است با اينكه خداوند سبحان سرورى و زمامدارى مادّى و معنوى را به او عنايت فرموده بود . امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با زمامدارى مادّى و معنوى چند كشور بزرگ آن دوران ، پارساترين پارسايان اولاد آدم ( ع ) پس از پيامبر اكرم ( ص ) بوده است . قاعده كلّى عقلانى اسلامى در اين مسأله با اهمّيّت بدينقرار است :

آنچه كه مربوط به حفظ هويّت اصلى حيات است نه تنها تحصيل آن منافاتى با زهد ندارد ، بلكه مسامحه در تحصيل آن كه موجب اختلال حيات ميگردد ، خلاف زهد حقيقى است كه در اسلام مطلوب است .

البتّه شناخت هويّت اصلى حيات بمعناى فلسفى آن نيست كه بر فرض قابل شناخت بودنش ، كار دانشمندان و فيلسوفان است ، بلكه منظور آن هويّت قابل دريافت است كه هر فردى در هر موقعيّتى آن را درمى‏يابد و ضرورت‏ها و تجمّلات آنرا بخوبى تشخيص ميدهد ، چنانكه هر فردى از انسان با فرض اعتدال مغزى و روانى‏اش بخوبى ميفهمد كه او موادّ مفيد دنيا را مى‏پرستد كه ضدّ زهد است و يا آنها را با آن كيفيّت ميخواهد كه اعضاى بدنش را . گمان نميرود تاكنون بتوان يك انسان عاقل را سراغ گرفت كه به ناخن‏ها يا انگشتان يا موى سر خود عشق بورزد احتمال نميرود كسى پيدا شود كه از مغز و روان معتدل برخوردار باشد ، با اينحال عاشق معده يا ريه يا كبد يا قلب يا روده‏هايش بوده باشد آنچه كه واقعيّت دارد ، اينست كه آدمى براى اعضاى كالبد مادّى خود كه مركب ميدان حيات است ، ضرورت حياتى قائل ميشود ، ولى تعلّق خاطر او به آن اعضاء حتّى حسّاسترين آنها از نوع عشق و محبّت شديد عاطفى و پرستش نيست .

اينجانب در هيچ كتابى نديده‏ام و از هيچ احدى نشنيده‏ام كه بگويد : من به نفس كشيدنم عشق مى‏ورزم ، با اينكه تنفّس براى انسان زنده اساسى‏ترين وسيله حيات است .

بنابر اين ، انسان در هر موقعيّتى كه قرار بگيرد ، با مغز معتدل و وجدان سالم بخوبى درك مى‏كند كه هويّت اصلى حيات او در آن موقعيّت كه با ورود اندك عامل اختلال ،مختلّ ميگردد ، چيست و چگونه بايد در مسير صيانت آن بكوشد . لذا با كمال صراحت اين نتيجه را ميگيريم كه پيامبر اعظم اسلام و علىّ بن ابيطالب و سليمان بن داود عليهم السّلام مى‏بايست از هويّت اصلى حيات خود كه در موقعيّت زمامدارى بسيار مهمّ مادّى و معنوى بشر فعّاليّت مى‏كرد ، بشدّت هر چه تمامتر مواظب باشند و بكوشند و كمترين مسامحه در ادامه حيات فعّال در موقعيّت خاصّ خود روا ندارند [ چنانكه هر سه بزرگوار انجام داده‏اند ] . در عين حال ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مقروض از دنيا مى‏رود و خوراك و پوشاك و مسكنش نه تنها از مردم معمولى بالاتر نبوده است بلكه به پائين‏تر از خوراك و پوشاك و مسكن مردم معمولى قناعت ميفرموده است .

فرزند ابيطالب عليه السّلام را ميبينيم كه با داشتن زمامدارى كشورهائى متعدّد ميفرمايد :

و اين زمامدارى كه من دارم در نزد من بى‏ارزش‏تر است از لنگه كفشى كه آنرا ميپوشم مگر اينكه حقّى را احقاق و باطلى را ابطال نمايم . پيراهنش را آنقدر وصله ميزدند كه ديگر از دادن آن به وصله كننده شرمنده ميشود . . .

با نظر به مجموع مطالبى كه در اين مبحث عرض شد ، زهد معناى حقيقى خود را در اسلام همانگونه آشكار مى‏سازد كه خود سازى . يعنى چنانكه خودسازى در اسلام نبايد بمعناى خودسوزى تلقّى شود و بجاى قرار دادن خود طبيعى در مسير رشد و كمال كه تا بارگاه الهى كشيده شده است ، نبايد آنرا نابود كرد [ باين توهّم بى‏اساس كه ما بايد نفس را بكشيم نه هرگز ، ما نبايد نفس را بكشيم ، بلكه بايد چنگال آن را از خاك و امور خاكى بكشيم و رهسپار كوى من عالى انسانى نمائيم

چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك ]

محمّد اقبال لاهورى همچنان معناى زهد آن نيست كه حيات ، آن جوهر خدادادى را مختلّ بسازيم و آنرا لقمه قدرت پرستان و خود كامگان قرار بدهيم باين توهّم كه پرداختن به موادّ ضرورى و مفيد دنيا مخالف زهد است بلكه چنانكه گفتيم : مختلّ ساختن حيات در هر موقعيّتى كه هويّت معيّنى دارد ،خلاف زهد حقيقى است كه اسلام بما معرّفى نموده است . بلى همانگونه كه عقل سليم حكم ميكند و منابع معتبر اسلامى براى ما تعليم ميدهد ، اينست كه ما ارزش جان و شخصيّت انسانى خود را كه از بالا شروع شده و رو ببالا بايد حركت كند [ 1 ] دريابيم و بدانيم كه جز خدا هيچ چيزى داراى آن ارزش و عظمت نيست كه اين جان و شخصيّت ،آنرا بپرستد .

از اين مباحث ميتوان باين نتيجه با اهمّيّت رسيد كه اگر تعليم و تربيت انسانها بحدّى ميرسيد كه هويّت موقعيّتى حيات را مى‏فهميدند و با شناخت و پذيرش اينكه هويّت حيات آدمى [ با نظر به قلمرو ذات و برون ذات حيات ] داراى نظام ( سيستم ) باز است و بايد در صيانت و پيشبرد آن كوشيد ، نه تحقير آن در پرستش امور دنيوى كه همه آنها در مقابل حيات آدمى ناچيزند ، آن موقع مى‏فهميديم انسان « آنچنانكه هست » چه معنا دارد و انسان در مسير « آنچنانكه بايد » بكجا ميرسد . 8 ، 11 سرورها مشوب بالحزن ، و جلد الرّجال فيها إلى الضّعف و الوهن ، فلا يغرّنّكم كثرة ما يعجبكم فيها لقلّة ما يصحبكم منها ( شادى دنيا با اندوه آميخته و قدرت مردان در آن ، رو به ناتوانى و سستى است .

پس فريب ندهد شما را فراوانى آنچه كه در اين دنيا براى شما خوشايند است ،زيرا آنچه كه از آنها همراه شما خواهد گشت اندك است . )

[ 1 ]

ما ز بالائيم و بالا ميرويم
ما ز دريائيم و دريا مى‏رويم

ما از اينجا و از آنجا نيستيم
ما ز بيجائيم و بيجا مى‏رويم

لا اله اندر پى الاّ اللّه است
همچو لا ما هم به الاّ مى‏رويم

قل تعالوا آيتيست از جذب حقّ
ما به جذبه حقّ تعالى مى‏رويم

كشتى نوحيم در طوفان روح
لا جرم بى‏دست و بى‏پا مى‏رويم

همچو موج از خود برآورديم سر
باز هم در خود تماشا مى‏رويم

خوانده‏اى انّا اليه راجعون
تا بدانى كه كجاها مى‏رويم

اختر ما نيست در دور قمر
لا جرم فوق ثريّا مى‏رويم

نوش بى‏نيش و قدرتى كه رو به ضعف نرود در اين دنيا وجود ندارد .

زندگى اولاد آدم در اين دنيا هرگز و براى هيچكس بدون اندوه و گرفتارى و تلخى‏هاى متنوّع نميگذرد . حتّى ناآگاه‏ترين افراد هم ميداند كه نوشهاى دنيا نيشهائى بدنبال مى‏آورد و قدرتهائى كه نصيب انسان ميگردد موقّت بوده ، دير يا زود رو به ضعف و نابودى خواهد رفت . در اين دنيا ناهشيارى و مستى هر اندازه هم كه شديد باشد باز نميتواند از درك اينكه هيچگونه بى‏نيازى و تندرستى و خوشى و اميدى در اين دنيا بدون نياز و بيمارى و ناخوشى و نااميدى وجود ندارد ، سرباز زند . از يك جهت بايد گفت : كسانى كه ميخواهند با تشديد ناهشيارى‏ها و مستى‏ها ، خود را از چشيدن طعم تلخ نيازها و بيماريها و ناخوشى‏ها بطور عموم بر كنار نمايند ، بجهت ناتوانى از بدست آوردن چنان ناهشيارى و مستى شديد ، ناراحتى شديدتر در خود احساس مى‏كنند ، زيرا به نتيجه نرسيدن تلاش براى بدست آوردن هدف مزبور ،

خود شكنجه و زجرى را بدنبال مى‏آورد .

جمله عالم زاختيار و هست خود
ميگريزد در سر سرمست خود

تا دمى از هوشيارى وا رهند
ننگ خمر و بنگ برخود مينهند

جمله دانسته كه اين هستى فخّ است
ذكر و فكر اختيارى دوزخ است

ميگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى

ولى بالاخره

نفس را زان نيستى وا ميكشى
زانكه نافرمان شد اندر بيهشى

نيستى بايد كه آن از حقّ بود
تا كه بيند اندر آن حسن احد

در حقيقت آنكسى كه مانند موش ميخواهد از ناهشيارى‏ها و مستى‏ها بگذرد و در آسايش و شادى مطلق زندگى كند ، او نميداند كه هر كجا بخزد ، چنگالهائى از نيش و نااميدى و بيمارى و ناگواريها بسراغش خواهد آمد

مرغ جانش موش شد سوراخ جو
چون شنيد از گربكان او عرّجوا

زان سبب جانش وطن ديد و قرار
اندرين سوراخ دنيا موش وار

هم درين سوراخ بنّائى گرفت
درخور سوراخ دانائى گرفت

پيشه‏هائى كه مر او را در مزيد
اندرين سوراخ كار آيد گزيد

زانكه دل بر كند از بيرون شدن
بسته شد راه رهيدن از بدن

عنكبوت ار طبع عنقا داشتى
از لعابى خيمه كى افراشتى

گربه كرده چنگ خود اندر قفس
نام چنگش درد و سرسام و مغص

حصبه و قولنج و ماليخوليا
سكته و سلّ و جذام و ماشرا

گربه مرگست و مرض چنگال او
ميزند بر مرغ و پر و بال او

گوشه گوشه ميدود سوى دوا
مرگ چون قاضى و رنجورى گوا

خلاصه ، با اندك توجّهى ميتوان اين قضيّه كلّى را بعنوان قانون زندگى پذيرفت كه

نوش بى‏نيش نيابى هرگز
هر كجا هست گلى ، خارى هست

با نظر به مجموع حالات انسانى و ابعاد مثبت و منفى كه در اين موجود ديده ميشود ، بى‏اعتنائى و يا عدم احساس دردها و ناگواريهاى متنوّعى كه دست از گريبان هيچ انسانى برنميدارند ، معلول عللى است كه ما در اينجا مهمّترين آنها را متذكّر مى‏شويم :

علّت يكم ، دوام درد و ناگوارى است . چنانكه دوام لذّت و خوشى موجب بى‏اعتنائى بآن ميشود و انسان طعم شيرين آنرا نمى‏چشد مانند لذّت تندرستى ، همچنان درد و ناگوارى بشرط آنكه موجب اختلال موجوديّت آدمى نگردد ، مورد بى‏اعتنائى قرار ميگيرد و بقول صائب تبريزى :

چو شد زهر عادت مضرّت نبخشد
بمرگ آشنا كن ، بتدريج جان را

البتّه بايد در اين تعبير ( بى‏اعتنائى ) دقّت كرد ، زيرا بى‏اعتنائى غير از عدم احساس است . و اينكه ما بى‏اعتنائى را به لذّت و خوشى و درد و ناخوشى در صورت دوام آنها انتخاب كرديم ، براى اينست كه دوام دو حالت مزبور ، احساس لذّت و درد را از انسان سلب نمى‏كند ، بلكه لذّت و درد بجهت دوام و استمرار است كه انسان را بخود جلب نمى‏كند .

علّت دوم ، فقدان حسّ و باصطلاح ناهشيارى است كه ميتواند احساس انسان را از لذّت و درد سلب نمايد . ولى چنانكه در مبحث گذشته ديديم عدم احساس و ناهشيارى از هر وسيله‏اى هم كه ناشى شود ، موقّت و محدود است ، زيرا سرتاسر زندگى نميتواند در ناهشيارى و فقدان حسّ غوطه‏ور گردد . بنابر اين توالى احساس خوشيها و ناخوشيها و لذّتها و دردها در زندگى تقريبا يك جريان عمومى است بقول جبران خليل جبران : شادى و اندوه مانند دو گربه در يك خانه‏اند كه يكى از آندو سر سفره نشسته و آن ديگرى روى تختخواب است كه دير يا زود جاى خود را تبديل خواهند كرد .

علّت سوم ، فرا رفتن از تأثير عوامل شادى و اندوه و الم و لذّت كه قطعا به رشد و تكامل نيازمند است . اين بى‏اعتنائى چنانكه اشاره كرديم فقدان حسّ نيست ، بلكه يكى از خواصّ قدرت نفس متعالى است كه چنانكه لذائذ نميتوانند آنرا تحت تأثير قرار داده و دگرگونش بسازند ، همچنان آلام نيز ناتوانتر از آنند كه آن نفس متعالى را متأثّر ساخته و دگرگونش بسازند ، زيرا باز بقول جبران خليل جبران :

السّرّ فى النّفس حزن النّفس يستره
فإن تولّى فبالأفراح يستتر

فإن ترفّعت عن رغد و عن كدر
جاورت ظلّ الّذى حارت له الفكر

( اندوه نفس ، راز اصلى نفس را مى‏پوشاند . اگر آن اندوه رويگردان شد و از بين رفت [ ايندفعه ] راز نفس با شاديها پوشيده ميشود . اگر تو گام از خوشى و تيرگى فراتر گذارى ، با سايه آن موجودى ( خدايا روح ) كه فكرها درباره او حيرانند ، مجاور خواهى گشت . ) خداوندا ، ممكن است روزى فرا رسد كه نفس متعالى ما آن قدرت را پيدا كند كه راز اصلى خود را بالاتر از گذرگاه شاديها و اندوه‏ها حفظ نمايد ؟

خدايا ، در اين زندگانى محدود ، اين توفيق نصيب ما خواهد گشت كه امواج مثبت و منفى شادى‏ها و اندوه‏ها ، نفس ما را در تلاطم‏هاى خود ، كلافه و مضطرب نسازند ؟بارالها ، الطاف و عنايات خداوندى خود را شامل حال ما فرما كه پيش از آنكه رهسپار كوى تاريك گور شويم ، از آن رشد و كمال اعلا برخوردار شويم كه با ارزيابى صحيح لذايذ و آلام ، از « حيات معقول » ( حيات طيّبه ) ، حيات مستند به بيّنه ( دليل روشن ) ( حيات از آن خدا ) برخوردار شويم .

در جملات مورد تفسير آمده است هر قدرتى رو به ضعف و سستى مى‏رود . اين قضيّه كلّى هم قابل درك همگانى است ، يعنى هم قدرتمند و هم ضعيف اگر از اندك تعقّلى برخوردار باشند ، مى‏دانند كه چنانكه زيبائى‏هاى صورى رو به نيستى ميروند ، [ 1 ] همچنان قدرت‏ها بدون استثناء رو به استهلاك و نابودى ميروند ، ولى درك اين معنى بسيار مهم است كه قدرت در موقع آمدن ، عامل مسؤوليّت ، و در موقع رفتن ، اگر قدرتمند از عهده مسؤوليّت آن برنيامده باشد ، بسيار تلخ است و اين تلخى بقدرى ناگوار است كه چند لحظه آن ميتواند شيرينى اقتدار در سرتاسر عمر را به تلخى مبدّل بسازد كه فقط در همان لحظات وداع با قدرت ، احساس ميگردد مباحث مربوط به قدرت در مجلّد ششم از صفحه 51 تا صفحه 72 و مجلّد سوم از صفحه 116 تا صفحه 122 و مجلّد پنجم از صفحه 182 تا صفحه 184 و صفحات 213 و 214 و مجلّد ششم از صفحه 72 تا صفحه 80 و صفحات 95 و 96 و از صفحه 103 تا صفحه 112 و از صفحه 114 تا صفحه 116 و مجلّد نهم صفحات 21 و 22 و از صفحه 173 تا صفحه 175 و مجلّد دهم از صفحه 120 تا صفحه 123 و مجلّد يازدهم از صفحه 50 تا صفحه 53 و از صفحه 58 تا صفحه 61 و صفحات 74 و 75 و مجلّد دوازدهم صفحات 31 و 32 و از صفحه 124 تا صفحه 128 و از صفحه 132 تا صفحه 150 و مجلّد سيزدهم از صفحه 243 تا صفحه 246 و از صفحه 334 تا صفحه 336 و مجلّد پانزدهم از صفحه 5 تا صفحه 17 و از صفحه 72 تا صفحه 77 و مجلّد شانزدهم از صفحه 311 تا صفحه 313 مطرح شده است .

يك مسأله مهمّ درباره زيبائى و قدرت

يك مسأله بسيار مهمّى كه در مسأله قدرت و فناى آن متذكّر ميشويم ، اينست كه چنانكه آدمى ميتواند از زيبائى ، هم لذّت ببرد و هم استفاده حقيقى نمايد ، قدرت هم مانند زيبائى ميتواند مورد دو نوع برخوردارى بوده باشد :

نوع يكم ، لذّت محض كه البتّه موقّت و محدود و نسبى و مخلوط به دردها است .

نوع دوم ، استفاده از قدرت . توضيح اينكه استفاده بمعناى حقيقى آن كه

[ 1 ]

دير و زود اين شكل و شخص نازنين
خاك خواهد گشتن و خاكش غبار

نيازى به لذّت طبيعى محض ندارد ، عبارت است از فايده بردن معقول از دو مقوله مزبور ( زيبائى و قدرت ) . امّا درباره زيبايى بايد در نظر گرفت كه زيبايى بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد : قسم محسوس و قسم معقول . هر دو قسم زيبائى ميتوانند لذّتى مناسب خود را در درون آدمى بوجود بياورند ، ولى بدانجهت كه لذّت و زيبائى معقول ، تصعيد يافته‏تر و روحانى‏تر از زيبائى محسوس است ، لذا قرار دادن زيبائى معقول در مجراى استفاده روحانى و كمال معنوى مستقيم‏تر و آسانتر است تا زيبائى محسوس . ولى انسان رشد يافته كه ميداند زيبائى محسوس عبارتست از پرده‏اى نگارين و شفّاف كه بر روى كمال كشيده شده است ، ميتواند از پشت پرده شفّاف زيبائى محسوس كمالات نسبى وابسته به كمال مطلق را نظاره كند و بطرف آن جذب شود و از اين طريق از زيبائى محسوس استفاده حقيقى داشته باشد . امّا درباره قدرت بايد توجّه داشته باشيم كه لذّت قدرت شباهتى به لذّت از تماشاى زيبائى ندارد ، زيرا لذّتى كه از زيبائى برده ميشود ، چنانكه كمال و نظم و ظرافت شكل جهان عينى بعنوان قطب عينى زيبائى در بوجود آمدن آن زيبائى دخالت ميورزد ، همچنين استعداد زيبايابى درون ما بعنوان قطب ذاتى زيبايابى ركن دوم زيبائى يا حدّ اقلّ زيبايابى را تشكيل ميدهد

آوازه جمالت از جان خود شنيديم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم

اندر جمال يوسف گر دست‏ها بريدند
دستى به جان ما بر بنگر چه‏ها بريديم

مولوى [ ديوان شمس تبريزى]

دخالت قطب ذاتى

چمنى كه تا قيامت گل او ببار بادا
صنمى كه بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز پگاه مير خوبان به شكار مى‏خرامد
كه به تير غمزه او دل ما شكار بادا

چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش
چو دو دست نو عروسان تر و پر نگار بادا

مولوى [ ديوان شمس تبريزى ]

و با توجّه به عظمت هر دو قطب ( عينى و ذاتى ) در بوجود آمدن احساس زيبائى ،زحمت زيادى براى فراتر رفتن به عالم معنى و درك كمال روحى نميماند ، در صورتيكه قدرت طبيعى از زور يك بازو گرفته تا مالكيّت بر همه روى زمين و آنچه كه در آن وجود دارد ، بطور طبيعى پديده‏ايست ناآگاه و بطور مستقيم موجب صعود به عالم معنى و كمال روحى نميگردد . بطور كلّى بايد بگوئيم :يقينى است كه درك زيبائى اگر چه زيبائى محسوس باشد موجب لطافت روح ميگردد ، در صورتيكه احساس قدرتمندى بطور طبيعى بر تورّم خود طبيعى مى‏افزايد .

و اين قدرت طبيعى ناآگاه كه دارنده آن ، فقط چهره طبيعى آن را مى‏بيند و براى تورّم خود طبيعى‏اش از آن بهره‏مند ميگردد ، براى هيچ كس نميماند و دير يا زود تدريجا يا ناگهان از انسان دور ميشود و انسان را مانند پوست حيوانى كه براى استفاده از گوشتش با دميدن باد نمايش بزرگى پيدا كرده [ و پس از رفتن باد لاغر ميگردد و بحال اوّلى يا بدتر از آن ، درميآيد ] رها ميسازد ، چون پديده قدرت بدتر از آن باد دميده شده در پوست حيوان است ، زيرا وقتى كه پوست حيوان از باد خالى شود ، بدن آن حيوان بحال خود برميگردد ، در صورتيكه قدرت آن عاملى است كه اگر در تورّم خود طبيعى بكار رود ، در موقع نابودى از قدرتمند ، وجود او را مبدّل به خاكستر مى‏كند و ميرود . آرى

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

مگر اينكه با بدست آوردن اطّلاعات و معارف مفيد انسان ساز ، قدرت را وسيله كمال روح قرار بدهد نه تورّم خود طبيعى و اين مطلب را در مجلّداتى كه در مبحث گذشته متذكّر شديم مشروحا بيان كرده‏ايم ، لذا نيازى به تكرار نيست .

12 ، 13 رحم اللّه امرأ تفكّر فاعتبر ، و اعتبر فأبصر . ( خدا رحمت كند مرديرا كه انديشيد و عبرت اندوخت و از عبرت اندوخته بينائى يافت . )

بدون عبرت بينائى نيست و بدون انديشه عبرتى .

نگوئيد زندگى بهر حال در گذر است چه بينديشيم و چه نينديشيم ، زيرا اين سخن مستلزم آن است كه زندگى آدمى قانونى ندارد كه نيازمند آموختن بوسيله تجربه و عبرت بوده باشد و چون زندگى قانونى ندارد پس بينائى به چه كار آيد ؟ گوينده چنين سخنى حتما مدّتها پيش از آنكه آن را بزبان بياورد ، زندگى را وداع نموده است و بارى از حركت‏هاى كورانه و احساسهاى بى‏علّت و نتيجه را بنام زندگى به دوش مى‏كشد ، زيرا معناى زندگى بى‏عبرت ، يعنى حركت و احساس تسليم به عوامل قوى‏تر بدون اينكه آگاهى و بينائى و اراده‏اى از خود داشته باشد .

اگر يك لحظه هشيارى و انديشه براى اينگونه اشخاص روى دهد ، و بتوانند هويّتى از زندگى ، اگر چه دورنمائى از آن را براى خود مطرح كنند ، از زندگى كه دارند شرمنده خواهند گشت . ميگويند : يك انسان بيدار ، روزى به محاسبه با خويشتن پرداخت و روزهاى عمرش را از مقدار ساليان عمرش استخراج كرد ، گويا ساليان عمرش 75 بوده است . نتيجه گرفت كه با فرض ارتكاب يك گناه در هر روز [ حدّ اقلّ ] 21600 گناه از او صادر شده است [ 15 سال ما قبل بلوغ از رقم 75 منها شده است ] . با احساس اين مقدار گناه از شدّت شرمندگى فريادى زد و قالب تهى كرد .

هر كه او آگاه‏تر با جانتر است .

اينكه ميگوئيم : بدون بينائى و هشيارى ، زندگى حقيقى وجود ندارد ، يك قضيّه ذوقى را مطرح نميكنيم ، بلكه حقيقتى را با نظر به ماهيّت حيات تا آنجا كه براى بشر از اين پديده ( حيات ) قابل شناخت است ، مطرح مينمائيم : شايد شما در تعريف رسمى زندگى از دانشمندان و فلاسفه قديم و جديد شنيده باشيد كه مى‏گويند : حيات يعنى احساس و حركت و اراده ( خواستن ) . يعنى حيات تا آنجا كه براى ما قابل درك است ،داراى سه ركن اساسى مزبور است و با فقدان هر يك از آنها ، يا تضعيف و تقويت آن ، ركنى از حيات مفقود ، يا ضعيف يا قوى ميگردد ، زيرا حيات اگر چه امرى بسيط است ،ولى نوع بساطت آن ميتواند با شدت و ضعف سازگار بوده باشد ، مانند بساطت دو ركن از اركان سه گانه ( احساس ، اراده ) كه براى حيات ضرورى است زيرا ، احساس قابل تجزيه و تركيب فيزيكى نيست ، چنانكه اراده هم قابل تجزيه و تركيب فيزيكى نميباشد . و امّا حركت كه داراى دو بعد است :

بعد يكم ، جريان عينى و محسوس . حركت از اين بعد قابل تجزيه و تركيب است ، مانند تجزيه حركت به امتداد يك كيلومتر به حركت در يكى از دو پانصد متر و تركيب حركت در پانصد متر با پانصد متر ديگر كه مجموعا حركت در يك كيلومتر را تشكيل ميدهند .

بعد دوم ، حركت با نظر به عامل درونى آن ، مثلا اشتياق به انتقال از نقطه‏اى به نقطه ديگر . قطعى است كه اشتياق و مشاهده درونى ، جريانى قابل تجزيه و اضافه و تراكم تركيبى نميباشد ، بلكه همانطور كه گفتيم اشتياق مانند ديگر پديده‏هاى كيفى و روانى قابل شدّت و ضعف ميباشد . تعريف مزبور براى حيات از ديدگاه علمى و ذهنى در همه دورانها تا اين لحظه كه اينجانب اين كلمات را مينويسم مورد قبول است .

البتّه ميدانيم كه با گذشت قرون و اعصار درباره منشأ حيات و ميدان مادّى آن و همچنين درباره تكامل و انواع تكامل حيات و غير ذلك صدها مسائل مهمّ وارد ميدان تحقيق شده است ، ولى در اينكه سه ركن مزبور ( احساس ، حركت ، اراده ) اركان اساسى حياتند ،هيچ احدى ترديد قابل توجّه منطقى ننموده است . ما در اينجا براى اثبات اينكه انسان فقط با بينائى و آگاهى است كه ميتواند اثبات كند كه او زنده است ، احساس و حركت و اراده را مورد بررسى قرار داده‏ايم ، و الاّ هر يك از امور سه گانه مسائل بسيار زيادى دارد كه در علوم مربوطه مورد تحقيق قرار ميگيرد . احساس ، مقدّمه اصلى آگاهى و بينائى است و بدون احساس ، آگاهى و بينائى قابل تحقّق نيست . اكنون براى توجّه و تحقيق بيشتر مطالبى را كه مولوى درباره آگاهى و اينكه ركن اساسى جان آدمى آگاهى است ، آورده ، متذكّر ميشويم :

چون سر و ماهيّت جان مخبر است
هر كه او آگاه‏تر با جان‏تر است

مولوى در اين بيت ، مطلب واقعا بسيار مهمّى را مطرح نموده است كه بايد بطور جدّى مورد توجّه قرار بگيرد و آن اينست كه بدانجهت كه خبر مهمّى به سر ( درون ) و ماهيّت جان داده شده است ( از طرف خدا ) و جان آدمى بجهت داشتن آگاهى ، آن خبر را شنيده و فهميده است ، پس آگاهى در ماهيّت جان وجود دارد و ملاك پستى و عظمت يك جان بسته به كمّيّت و كيفيّت آگاهى ميباشد .

اقتضاى جان چو اى دل آگهيست
هر كه آگه‏تر بود جانش قويست

روح را تأثير آگاهى بود
هر كه را اين بيش ، اللّهى بود

بمنكرين الهيّات بگوئيد : هر اندازه كه آگاهى و بينائى يك انسان عالى‏تر باشد ، آن انسان الهى‏تر است .

ما بايد بيت دوم ( روح را تأثير آگاهى بود هر كه را اين بيش اللّهى بود ) را چند بار مورد دقّت قرار بدهيم و از اين بيت بسادگى نگذريم .

اگر اين جمله كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت داده شده است ، و من الشّعر لحكمة . ( و از شعر حكمتى است . ) ده تا مصداق داشته باشد ، قطعا يكى از آنها همين بيت است .آيا باز جائى براى ترديد در اينكه اساسى‏ترين و منحصرترين عامل الهى بودن انسان آگاهى و هشيارى و بينائى است ، باقى ميماند ؟ بيائيد اين حياتى‏ترين مسأله بشرى را مقدارى با انصاف و اخلاص و دور از هر گونه انگيزه‏هاى خلاف واقع بينى ، مطالعه كنيم .آرى ، اى نو نهالان باغ معرفت ، اى تازه براه افتادگان مسير دانش و بينش ، يقين بدانيد كه

روح را تأثير آگاهى بود
هر كه را اين بيش ، اللَّهى بود

يعنى با افزايش آگاهى كمّيّت و كيفيّت تأثير روح در جهان هستى و درباره شخصيّت و موجوديّت آدمى افزايش مييابد و انسانى الهى ميگردد . اين را جلال الدّين محمّد مولوى گفته است . مولوى متديّن است ، مولوى حكيم است ، مولوى عارف است . شما مى‏بينيد اين مرد با كمال صراحت ميگويد : هر اندازه درجه آگاهى و بينائى آدمى بالاتر برود ، بهمان اندازه آن انسان الهى‏تر و من او ربّانى‏تر ميگردد . اين مولوى متديّن ، حكيم و عارف است كه ميان آگاهى بطور عموم و الهى بودن ، اثبات تلازم مينمايد . آيا با اينحال باز ميگوييد : دين عامل تخدير توده‏ها است ؟ آيا باز بر اين عقيده هستيد كه دين ضدّ آگاهى‏ها است ، آيا وجود خود مولوى به تنهائى با آن سوز و گداز عرفانى و دينى همراه با اطّلاعات عظيم علمى محض و حكمى كه غير قابل توصيف با اندازه گيريهاى متداول است نمى‏تواند خطاى قضيّه فوق ( دين عامل تخدير توده‏ها است ) را اثبات نمايد ؟

خود جهان جان سراسر آگهيست
هر كه بيجان است از دانش تهى است

در اين بيت هم اثبات ميشود كه جان يعنى آگهى . از طرف ديگر آدمى باندازه بينشى كه دارد جهان هستى را براى خود مطرح مينمايد

عالمش چندان بود كش بينش است
چشم چندين بحر هم چندينش است

آيا ما راه براى وصول به بينائى داريم ؟ آرى ، آدمى ميتواند با افزودن به دانش‏ها و معارف‏هايش به مقام بينش برسد ، مقام بينش بالاتر از درجات علم است

وين عجب ظنّى است در تو اى مهين
كه نمى‏پرّد به بستان يقين

هر گمان تشنه يقين است اى پسر
ميزند اندر تزايد بال و پر

چون رسد در علم پس پر پا شود
مر يقين را علم او پويا شود

زانكه هست اندر طريق مفتتن
علم كمتر از يقين و فوق ظنّ

علم جوياى يقين باشد بدان
وان يقين جوياى ديد است و عيان

اندر ألهاكم بجو اين را كنون
از پس كلاّ پس لو تعلمون

مى‏كشد دانش به بينش اى عليم
گر يقين بودى بديدندى جحيم

آن بخارى غصّه دانش نداشت
چشم بر خورشيد بينش مى‏گماشت

هر كه در خلوت به بينش يافت راه
او ز دانش‏ها نجويد دستگاه

با جمال جان چوشد هم كاسه‏اى
باشدش ز اخبار و دانش تاسه‏اى

14 ، 18 فكأنّ ما هو كائن من الدّنيا عن قليل لم يكن و كأنّ ما هو كائن من الآخرة عمّا قليل لم يزل و كلّ معدود منقض و كلّ متوقّع آت و كلّ آت قريب دان ( و گوئى آنچه كه از دنيا وجود دارد ، در اندك زمانى وجود نداشته است و گوئى آنچه كه از آخرت وجود دارد ، پس از اندك زمانى ( پس از مرگ ) ابدى است .

هر قابل شمارشى ، پايان پذير و هر چه كه مورد انتظار است ، آينده و هر آينده‏اى ،نزديك و در حال رسيدن است . )

اشيائى كه انسان با آنها ارتباطى مثبت دارد ، در موقع خزيدن از هستى به نيستى ، خيال برمى‏انگيزند و شگفتى در درون او بوجود مى‏آورند .

پيش از تفسير جملات امير المؤمنين عليه السّلام بيك مسأله مهمّ درباره حركت اشاره ميكنيم : حركت و تحوّلى كه با مشيّت بالغه خداوندى در همه اشياء حاكميّت دارد ، ميتوان گفت در دو كاروان جلوه مينمايد :

1 از عدمها سوى هستى هر زمان
هست يا ربّ كاروان در كاروان

2 باز از هستى روان سوى عدم
ميروند اين كاروانها دمبدم

انعكاس حركت در دو كاروان مزبور در درون آدميان و تأثّر از آندو يكسان و يكنواخت نيست . اختلاف انعكاس و تأثّر مزبور را از دو جهت بايد در نظر گرفت :

جهت يكم هستى و نيستى با قطع نظر از شيئى كه در حركت قرار گرفته است .

جهت دوم اشيائى كه در حركت قرار ميگيرند .

نخست جهت يكم را در نظر ميگيريم يعنى هستى و نيستى را .

آيا گام گذاشتن يك شى‏ء به عرصه هستى با قطع نظر از اينكه آن شى‏ء چيست و ارتباطش با انسان چگونه است چه تفاوتى با بيرون رفتن يك شى‏ء يا همان شى‏ء از عرصه هستى دارد ؟

بنظر ميرسد براى درك صحيح اين مسأله بايد ديد : ناظر در حركت در هر دو جلوه‏گاه ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) كيست و دريافت او درباره حركت و جهان هستى كه حركت در آن حاكميّت دارد چيست ؟ اگر ناظر ، يك انسان آگاه و مشرف به جهان هستى [ و لو اجمالا ] است و براى حركت و جهان و انسان معنائى غير از خود محسوسات در گذر ، پذيرفته است ، قطعى است كه حركت با جلوه در هر دو نمود ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) براى او تفاوتى نمى‏كند ، چنانكه در دريافت هويّت و معناى يك چشمه‏سار ، آبهائى كه از آن چشمه‏سار رفته است با آبهائى كه در حال حاضر در حال رفتن است و آبهائى كه بعدا خواهد آمد ، تفاوتى ندارد و اگر حركت براى چنين شخصى موجب خيال و شگفتى باشد ، قطعى است كه حكيمانه و عارفانه خواهد بود نه ابهام انگيز .

اين شخص بخوبى ميداند كه آنچه در كاروان اوّل ( از نيستى به هستى ) وارد شده و قدم به عالم هستى گذاشته است ، قطعا حركت در كاروان دوم ( از هستى به نيستى ) را هم بدنبال خواهد داشت ، و اگر ناظر كسى باشد كه آگاهى و اشرافى بجهان هستى ندارد ، انعكاس حركت در درون او و تأثّر او از آن ، بستگى به دانسته‏ها و خواسته‏هاى خود طبيعى او دارد . بهمين جهت است كه ما در كتاب « تحليل شخصيّت عمر بن ابراهيم خيّام » صريحا صحّت انتساب رباعيّات پوچ گرائى را بآن مرد فيلسوف و رياضى‏دان انكار كرديم ، زيرا در قسمت عمده‏اى از آن رباعيّات ،حركت در هر دو جلوه‏اش ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) مخصوصا در جلوه دومش ، انعكاس و تأثّر عاميانه‏اى در درون گوينده يا گويندگان آن رباعيّات داشته است .

جهت دوم در توضيح اين تفاوت ،

[ 1 ] اشيائى را كه در درون دو كاروان مزبور

[ 1 ] بايد در نظر بگيريم كه همان تفاوت ناظران در دو جلوه حركت ، در همين مورد هم كه اشياء متحرّك را مطرح ميكنيم ، وجود دارد ، يعنى اگر ناظر در اشياء متحرّك در هر دو جلوه‏اش ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) انسان آگاه و مشرف به هستى [ و لو بطور اجمال ] و معتقد به معنى‏دار بودن آن باشد ، قطعا خواهد گفت :

در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن

نظامى

بجهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از او است

در حركتند ، مورد تقسيم و تحليل قرار ميدهيم :

1 اشيائى كه در عرصه كيهان بزرگ بوجود ميآيند و مدّتى يا بطور معمولى و يا با ارقام نجومى بوجود خود ادامه ميدهند و سپس راه فنا و زوال را پيش ميگيرند .

ارتباط ما با اين اشياء همين مقدار است كه ميدانيم چنين موجوداتى در پهنه كيهان بزرگ يكبار در كاروان اوّل

از عدمها سوى هستى هر زمان
هست يا ربّ كاروان در كاروان

و بار ديگر در كاروان دوم

باز از هستى روان سوى عدم
مى‏روند اين كاروانها دمبدم

در حركت بوده‏اند . اگر هم آن اشياء در موجوديّت ما بوسيله كره زمين [ كه جزئى بسيار بسيار كوچك از اين كيهان ولى مربوط به همه اجزاى آن ميباشد ] تأثيرى داشته باشند ، احساس آن تأثير در حالات عادى بقدرى ناملموس است كه مانند عدم تلقّى ميشود و لذا هيچ انعكاس و تأثيرى در انسانها ايجاد نمى‏كند .

2 اشيائى كه بنحوى با ما در ارتباط قرار ميگيرند . بديهى است كه نظاره بر جريان حركت اشيائى كه با ما در ارتباطند با نظر به اختلاف شدّت و ضعف ارتباط ،انعكاس و تأثيراتى مختلف در ما بوجود ميآورد . هر اندازه كه ارتباط آن اشياء با ما شديدتر باشد ، بديهى است كه نظاره بر حركت آن اشياء در هر دو جلوه‏اى كه دارد ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) در درون ما انعكاس عميق‏تر و تأثير شديدترى ايجاد خواهد كرد . بعنوان مثال : كسى كه ساليان طولانى از ازدواجش گذشته و داراى فرزند نشده است ، هنگاميكه داراى فرزند ميشود ، يعنى انسانى كه رابطه فرزندى بسيار محبوب [ بجهت مطلوب و غير منتظره بودنش با نظر بوضع طبيعى او ] با او دارد ، از نيستى وارد ديار هستى ميگردد ، براى او بسيار مطلوب و با اهمّيّت تلقّى ميشود ،چنانكه در موقع نظاره بر حركت چنين فرزندى از هستى به نيستى شديدترين تأثّرو اگر ناظر يك عامى زنجير شده در خواسته‏هاى خود طبيعى و محاصره شده در محدوده معلومات ناچيز خود باشد ، طبيعى است كه اشياء متحرّك را در هر جلوه و نمودى كه داشته باشد ، جز آنچه را كه ناظر ميداند و ميخواهد ، بى‏اساس و پوچ و يا مبهم تلقّى خواهد كرد .

در او بوجود خواهد آمد . و بطور كلّى هر اندازه كه ارتباط شى‏ء متحرّك با حيات مادّى يا معنوى ما شديدتر بوده باشد ، انعكاس و تأثّر شديدترى در ما بوجود خواهد آورد . [ اين قضيّه كليّه را كه گفتيم ، بايد با يك قضيّه كليّه ديگر هماهنگ تلقّى كنيم . آن قضيّه عبارت است از نسبيّت شدّت و ضعف ارتباطات اشياء با انسان‏ها با نظر به قدرت و چگونگى هويّتى كه شخصيّت‏ها در زندگانى براى خود كسب مى‏كنند . اين نسبيّت اختلاف انسانها را از مرحله پست « با يك غوره سردش ميشود و با يك كشمش گرمش » گرفته تا درجه عالى شخصيّت على بن ابيطالب عليه السّلام كه ميگويد :إلهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنّتك بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك ( خداى من ، من تو را نه بجهت ترس از دوزخت پرستيده‏ام و نه از روى طمع در بهشتت ، بلكه تو را شايسته عبادت ديدم و تو را پرستيدم . ) كشيده است .

يكى از كوچكترين علامات اين بى‏نيازى از غير خدا ، رد زمامدارى بود كه مشروط به شرطى ميكردند كه او در واقع آن را نپذيرفته بود ، با اينكه ميتوانست همان شرط را در آنموقع مطابق روش ماكياولى‏ها بپذيرد و سپس عذرى بياورد و باصطلاح مبتذل امروزى تحليل‏گرى راه بيندازد كه من در آنموقع بجهت وجود شرائطى بود كه شرط مزبور را پذيرفتم . معاويه معاهده‏هائى را كه با امام حسن مجتبى عليه السّلام منعقد كرده بود با همين روش زير پا گذاشت . خلاصه هيچ ضابطه مشخّصى وجود ندارد كه چگونگى انعكاس و تأثّرات انسانها در نظاره به حركت اشياء ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) را معيّن نمايد .] در ميان همه اشيائى كه با ما در ارتباطند ، هيچ موجودى مانند همنوع انسانى ،در حال حركت ، موجب شگفتى و خيال انگيز نمى‏باشد . بنظر ميرسد اين عظمت و پر معنى بودن حيات آدمى در اين دنيا است كه با خاموشى شعله آن ، با هر وسيله كه باشد ، ناظر به شگفتى فرو ميرود اگر چه صدها بار مرگ انسانها را با چشم ديده باشد .

لذا بى‏جهت نبوده است كه حسّاسترين و خيال انگيزترين جملات نثرى كه نويسندگان گفته‏اند يا شعرى كه شعرا سروده‏اند ، آن جملات است كه درباره مرگ ( خاموشى شعله حيات ) گفته شده است .با اينحال بايد گفت : براى انسان آگاه اگر چه مرگ اسرار آميزتر و شگفت انگيزتر از تولّد آدمى بنظر مى‏رسد ولى با توجّه شايسته به نظاره و سلطه و حكمت ربوبى در جهان هستى ، مخصوصا در پديده حيات انسانى كه زيباتر و عالى‏تر از ديگر اجزاى هستى است ، هر دو نمود حركت براى انسان ( از نيستى به هستى و از هستى به نيستى ) مستند به مالك زندگى و مرگ است . اكنون مى‏پردازيم به تفسير جملات امير المؤمنين عليه السّلام . آن حضرت ميفرمايد : آنچه كه از دنيا است ، بزودى چنان از عرصه هستى ناپديد ميگردد كه گوئى اصلا چنين چيزى وجود نداشته است .

كأن لم يكن بين الحجون إلى الصّفا
أنيس و لم يسمر بمكّة سامر

( گوئى ميان حجون تا صفا يك انسان مأنوس وجود نداشته و هيچ داستانگوئى در مكّه داستان نگفته است . ) در ابيات معروف ابو الحسن تهامى كه در رثاى فرزندش گفته است ، مضمون فوق چنين آمده است :

حكم المنيّة فى البريّة جار
ما هذه الدّنيا بدار قرار

بينا يرى الإنسان فيها مخبرا
حتّى يرى خبرا من الأخبار

( حكم مرگ در ميان مردم جارى است ، اين دنيا جايگاه استقرار نيست ،در آنهنگام كه ديده ميشود انسان از گذشته‏ها خبر ميدهد بزودى خود خبرى از اخبار ميگردد . ) همچنين همه پديده‏ها و آثار انسانى و غير انسانى همينكه از عرصه هستى ناپديد شدند ، مغز و روان آدمى ، آن رهسپار ديار نيستى را چنان تلقّى ميكند كه اصلا وجود نداشته است . آرى ، فقط علم و معرفتى كه از انسان بيادگار ميماند و يا باقيات صالحاتى كه براى استفاده مشروع مردم بوجود مى‏آيد ، موجب ادامه زندگى او در ميان مردم اين دنيا مى‏باشد .

امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان معروفش به كميل بن زياد نخعى فرمودند : يا كميل ، هلك خزّان الأموال و العلماء باقون ما بقى الدّهر ، أعيانهم مفقودة و أمثالهم فى القلوب موجودة .( اى كميل ، جمع كنندگان اموال هلاك شدند و علماء تا آخر دنيا به بقاء خود ادامه مى‏دهند . اعيان محسوس آنها از صحنه وجود مفقود شده است ، ولى تجسّم روحانى آنان در دلها وجود دارد . ) اين انسانهائى كه بوسيله يادگار گذاشتن معرفت و علم يا ديگر باقيات صالحات ،بقاى خود را در طول روزگار تضمين مينمايند ، بدانجهت است كه آنچه را كه از خود بيادگار مى‏گذارند ، با عشق به خدمت به نهال‏هاى باغ خداوندى مى‏اندوزند و بيادگار ميگذارند و ميروند . و بديهى است كه

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما

حافظ سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « و گوئى آنچه كه از آخرت وجود دارد پس از اندك زمانى ( پس از مرگ ) ابدى است » يعنى هنگامى كه آدمى با امور اخروى ارتباط برقرار ميكند ، گوئى آن امور هميشگى و غير قابل زوال ميباشند و شايد علّت آن اينست كه آدمى تا از جويبار زمان خارج نشود نمى‏تواند با امور اخروى ارتباط برقرار كند . خروج از جويبار زمان بر دو نوع است :

خروج موقّت در اين دنيا ، مانند موقع خواب يا موقع بعضى از بيماريهاى موقّت است كه درك زمان از حركت عالم عينى و عالم درونى امكان ناپذير مى‏شود .خروج ابدى كه با مرگ انجام ميگيرد . از مرگ بآنطرف واقعيّات اخروى كه مافوق زمانند ، چنان ثابتند كه گوئى اصلا حدوثى نداشته‏اند . انسانها كه در اين زندگانى ، بعد از مرگ را نديده‏اند و نمى‏دانند واقعيّات ثابته يعنى چه ، مى‏توانند از نوع اوّل ( از خروج موقّت ) عبرت بگيرند و امكان مشاهده واقعيّاتى بى‏نياز از زمان يا زمان ناپذير را تصديق نمايند . آنگاه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :

« هر قابل شمارشى پايان‏پذير است » مقصود قابل شمارش‏هائى است كه در جويبار زمان يكى پس از ديگرى يا يكى در كنار ديگرى در حركت و جريانى غير قابل برگشتند . بهمين ترتيب فرموده امام كه « هر مورد انتظارى در حال فرا رسيدن و هر چه كه در حال فرا رسيدن ميباشد نزديك است » در حقيقت امير المؤمنين عليه السّلام مقتضاى ذاتى حركت را كه در زمينه از هستى به نيستى است ، در چند نمود بيان ميفرمايد :

نمود يكم حركت و تحوّل معمولى ( حركت همه اشياء از هستى به نيستى . )

نمود دوم هر قابل شمارشى كه در حركت است ، بالاخره به پايان ميرسد .

نمود سوم آنچه در امتداد حركت مورد انتظار است كه فرا رسد ، بالاخره فرا مى‏رسد .

نمود چهارم هر آنچه كه آينده است و فرا ميرسد ، نزديك است .

امير المؤمنين عليه السّلام با اين بيان بسيار پر محتوى ، انسانها را با مقتضاى ذاتى حركت كه بر وجود آنها و جهان عينى حاكميّت دارد ، آشنا ميسازد . 20 ، 21 العالم من عرف قدره ، و كفى بالمرء جهلا الاّ يعرف قدره ( عالم كسى است كه اندازه و ارزش خود را بشناسد و براى نادانى مرد كافى است كه اندازه و ارزش خود را نشناسد . ) [ مباحثى مشروح درباره خود و خودشناسى در مجلّدات زير مطرح شده است :مجلّد يكم از صفحه 108 تا صفحه 132 و از صفحه 134 تا صفحه 137 و مجلّد دوم از صفحه 142 تا صفحه 145 و مجلّد سوم از صفحه 194 تا صفحه 196 و مجلّد چهارم از صفحه 157 تا صفحه 164 و از صفحه 169 تا صفحه 173 و از صفحه 195 تا صفحه 200 و از صفحه 208 تا صفحه 212 و از صفحه 235 تا صفحه 238 و از صفحه 287 تا صفحه 293 و مجلّد پنجم صفحات 11 و 12 و 127 و 128 و مجلّد پنجم از صفحه 180 تا صفحه 184 و از صفحه 251 تا صفحه 253 و مجلّد ششم صفحات 191 و 192 و صفحات 208 و 209 و مجلّد هفتم از صفحه 30 تا صفحه 33 و از صفحه 159 تا صفحه 161 و از صفحه 181 تا صفحه 189 و مجلّد هشتم از صفحه 179 تا صفحه 184 و از صفحه 201 تا صفحه 208 و از صفحه 235 تا صفحه 237 و صفحات 267 و 268 و مجلّد دهم صفحات 279 و 280 و مجلّد يازدهم از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلّد دوازدهم صفحات 191 و 192 و 217 و 218 و از صفحه 221 تا صفحه 223 و از صفحه 225 تا صفحه 248 و از صفحه 325 تا صفحه 327 و از صفحه 331 تا صفحه 346 و مجلّد سيزدهم صفحات 29 و 30 و از صفحه 91 تا صفحه 93 و از صفحه 282 تا صفحه 286 و از صفحه 288 تا صفحه 290 و از صفحه 336 تا صفحه]

ادّعاى علم را از كسى كه آگاهى به خود ندارد و به اندازه و ارزش خود جاهل است باور مكنيد .

آينه‏اى كه آگاهى به خويشتن ندارد و نمى‏داند چيست و اندازه و كيفيّت و ارزشش چيست ، اگر همه موجودات عالم هستى و روابط و ظاهر و باطن آنها را در خود منعكس نمايد ، عالم نيست . يعنى آينه بهيچ يك از آن موجودات دانا نيست ،زيرا نه آگاهى به خويشتن دارد و نه از اندازه و كيفيّت و ارزش خود مطلع است .

بنابر اين ، آينه با فرض منعكس ساختن همه موجودات عالم هستى در خويشتن ، نه تنها عالم نيست ، بلكه جاهل هم بآن نميتوان گفت ، زيرا آينه جامد است و استعداد علم ندارد تا در صورت عدم فعليّت علم ، انتساب مفهوم مقابلش كه جهل است بآن آينه صحيح باشد . امروزه با پيشرفت حيرت انگيز انعكاسات نمودهاى جهان عينى و اجزاء و روابط آنها در مغز مردمى فراوان كه عالم و دانشمند و متفكّر و فيلسوف ناميده ميشوند ،اكثريّت قريب باتفاق آنها نه تنها از خويشتن اطّلاعى ندارند و نه تنها اندازه و ارزش خود را نميدانند ، بلكه گريز از خويشتن را بعنوان اينكه ما نميتوانيم در مباحث لا ينحل و مسائل متافيزيك ( ما بعد نمودهاى طبيعت ) بينديشيم ، براى خود هنرى ميدانند كه خود علم ، آنانرا موفّق بآن ساخته است اينجانب عرضى ندارم ، ولى مولوى مى‏گفت :

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا

آيا شما كسى را كه نميداند براى چه كارى باين دنيا آمده و از كجا آمده است و بكجا ميرود ، عالم تلقّى ميكنيد ؟ آيا شما كسى را كه كيفيّت و كمّيّت حسّى و ذهنى و عقلى خود را نشناخته است ، عالم ميدانيد ؟ آيا شما كسى را كه نميتواند معلومات خود را از تأثّرات خود آگاه و ناخودآگاه و نيمه آگاه درون بركنار بدارد و واقعيّت را آنچنانكه هست درك نمايد ، عالم ميدانيد ؟ آيا شما كسى را كه بهيچ وجه نميتواند گريبان خود را از چنگال محدوديّت هدف گيريها و محدوديّت وسائل و محدوديّت خواسته‏ها و آرمانهاى ريشه‏دار و محدوديّت فرهنگى كه در فضاى آن نشو و نما كرده است ، نجات بدهد ،عالم مى‏دانيد ؟ آيا شما كسى را كه هنوز فرق ما بين انعكاس ذهنى اشياء و عمل ذهنى مانند بوجود آوردن اعتبارات و تجريد مفاهيم كلّى و تجريد عدد را نميداند ، ميتوانيد عالم بناميد ؟ آيا شما كسى را كه نميداند قطب من در بدست آوردن علم و معرفت چه مقدار در قطب جهان عينى دخالت ميورزد ، عالم ميدانيد ؟ آيا شما كسى را كه تنها به اجزاء محدودى از جهان هستى درك آينه‏اى پيدا كرده است و اطّلاع از ديگر اجزاء جهان هستى ندارد با اينكه همه اجزاء هستى با هم مربوطند ، عالم ميدانيد ؟

همه ما ميدانيم كه پاسخ همه سؤالات فوق منفى است ، يعنى كسانيكه كيفيّت و كمّيّت عوامل درك حسّى و ذهنى و عقلى خود را نميشناسند ، كسانى كه نميدانند از كجا آمده ‏اند و بكجا ميروند و براى چه آمده‏اند ، كسانى كه نميتوانند ذهن خود را از تأثّرات واحدهاى موجوده در ذهن خود آگاه و در ضمير ناخودآگاه و نيمه ‏آگاه بركنار بدارند ، كسانيكه نميتوانند از محدوديّت‏هائى كه آنان را احاطه كرده و جلوى ذهن آنان را از نفوذ به اعماق و ابعاد گوناگون واقعيّتهاى عالم برونى عينى و درونى مغزى و روانى ميگيرد مانند محدوديّت هدف گيريها در شناخت اشياء ، محدوديّت وسائل و ابزار شناخت ، محدوديّت خواسته‏ها و آرمانهاى ريشه‏دار ، و محدوديّت فرهنگى كه در فضاى آن نشو و نما كرده است ، كسانيكه نميفهمند فرق ما بين انعكاسات و عمليّات ذهنى چيست و يا مى‏فهمند ولى در هنگام عمل شناخت نميتوانند آن دو مقوله را از يكديگر تفكيك نمايند ، كسانيكه كمّيّت و كيفيّت دخالت قطب من را در بدست آوردن علم و معرفت در قطب عينى جهان برونى درك نميكنند و ، كسانى كه درمجموعه‏اى در نظام ( سيستم ) باز كه مركّب از ميلياردها جزء مربوط بيكديگر ميباشد فقط به چند جزء عالم باشند ، نميتوان گفت آنها علم واقعى و همه جانبه بآن اجزاء دارند ،زيرا جهل بيك جزء از اجزاء مرتبط در يك مجموعه موجب جهل به كلّ مجموعه ميباشد .

آيا شما اين مردم را عالم ميدانيد ؟ [ اگر در اين جريان اسف انگيز دقّت كنيم كه از آغاز تاريخ بشرى تاكنون [ مخصوصا در دو قرن 19 و 20 كه فرياد « ما انسانها رو به تكامل ميرويم » ، « اين دو قرن دوران تكامل بشريست » ، « بشر به اوج تمدّن رسيده است » باصطلاح گوش فلك را كر نموده است ] اكثر معلومات بشرى بضرر همنوعان او تمام شده است و خود همين عالمان بوده‏اند كه با علم باينكه دانشهاى آنان بجهت نقص تعليم و تربيت بشرى ، بضرر همنوعانشان تمام مى‏شود ، و كره خاكى كه آشيانه انسانها و گذرگاه تكاملى آنان است زرّادخانه انواعى اسلحه كشنده شده است كه هيچ انسان آگاهى بدون اضطراب و لرز نميتواند آنرا تصوّر نمايد ، اگر اين عالمان واقعا اطّلاعى از خويشتن داشتند لازم بود كه خود را بنادانى نزنند و آلت دست يكّه تازان ميدان تنازع در بقا نشوند .

آنان اگر اطّلاعى از خود و ارزش خود داشتند قطعا طعم تلخ خاكستر شدن در آتش اسلحه سوزان را مى‏چشيدند و بجاى تكثير آن اسلحه و وادار كردن انسانها به كشتار يكديگر ، روى زمين را گلستان ميكردند . بخدا سوگند ، من نميدانم آن جهانخواران جنگ باره هنگاميكه به لاشه‏هاى سوخته در عكس‏هاى روشن مانند آنچه كه تلويزيون نشان ميدهد ، مينگرند چه فكر ميكنند و در درون آنان چه ميگذرد ؟ آيا آنان عقل دارند ؟ آيا آنان دل دارند ؟ آيا آنان از حدّ اقلّ شعور برخوردارند ؟ خداوندا ، آنها انسانند ؟ نه ، هرگز ، بخدا سوگند ، اگر آن بى‏رحم‏ها و ضدّ عاطفه‏ها و دشمن محبّت‏ها ، انسان بودند ، با چند لحظه تماشاى بدن سوخته‏اى كه در نتيجه علم آنان بآن شكل درآمده است ، دست از جان مى‏شستند .

اينكه مى‏بينيد با كمال بى‏اعتنائى ، حتّى با كمال خوشحالى بآن سوختگان تماشا ميكنند ، چگونگى سوختن اعضاء و جگر و دل آن سوختگان را از ديد علمى مينگرند تا اسلحه كشنده خود را رو به تكامل ببرند و در آينده در سوختن و متلاشى كردن اطفال شيرخوار در آغوش مادرانشان و كهنسالان عاجز و بيماران در بيمارستانها ، قدمى از رقبا جلوتر باشند تا بتوانند رسالت تكامل بشرى را در درندگى و جهل و بدبختى و نكبت و وقاحت ، با كمال جدّيّت ادا نمايند بگذريم ، ] چرا توضيح نميدهيد كه با وجود آنهمه اخلالهاى شناختى ، علم آنان چيست و معلومات آنان كدام است ؟ ميدانيد چرا درباره علم و معلوم آنان توضيح صحيح نميدهيد ؟ براى اينكه شما از دادن چنين توضيحى  من نميتوانم بيش از اين در رسوائى ما مدّعيان تكامل مطلبى بنويسم .

ناتوانيد ، زيرا با فرض آن مسائل فوق ، نميتوانيد چيزى جز اين نشان بدهيد كه آينه‏هائى ناآگاه ، نمود و اشكالى ناآگاه را در خود منعكس ساخته‏اند . از همين جاست كه اعتراض ما به كانت درباره علم وارد ميشود . او گفته است كه « نسبت دادن آغاز علم به خدا شوخ چشمى است ، ولى اينكه پايان علم خدا است ، كاملا صحيح است » .

توضيح اعتراض ما به كانت اينست كه اگر مقصود كانت از آغاز علم ، همان انعكاسات آيينه‏اى گسيخته از علم به مبانى كلّى در مغز و روان خود ( قطب من ) و در جهان عينى است ،كانت صحيح ميگويد ، و ما اعتراضى به او نداريم ، يعنى اين سخن درست است كه درك كننده يا باصطلاح غلط : عالمى كه در ذهنش جز چند صورت ذهنى از نمودهاى سطحى مقدارى محدود از اجزاء عالم طبيعت منعكس نشده است ، چطور ميتواند آنها را بخدا نسبت بدهد ؟ ولى با مطالبى كه ما تاكنون مطرح كرديم ، ما اينگونه انعكاسات ابتدائى را علم نميدانيم ، زيرا اشخاصى چنين سطح نگر اصلا نميدانند علم چيست ؟ زيرا كسى كه نميداند عالم ( من ، خود ، شخصيت ، ذهن يا هر عامل درونى ديگر ) چيست ،قطعا او نميداند كه علم چيست و معلوم كدام است . [ اين جهل مخصوص خود آن درك كننده يا باصطلاح غلط ، آن عالم است كه چون اطّلاعى از خود ندارد ، در نتيجه علم و معلوم خود را هم نميداند و نميتواند آن دو را ارزيابى نمايد . امّا كسانيكه همه واقعيّات هستى را مستند به خدا ميدانند ، قطعى است كه نه تنها درك و علم سطحى و ابتدائى آن شخص را منسوب بخدا ميدانند ،بلكه حتّى انعكاس يك برگ زرد خزان ديده در آينه را هم بخدا منسوب ميدانند . ] بلكه علم از موقعى در درون كسى بوجود ميآيد كه اطّلاعى از خود يا هر عامل ديگر را كه براى علم بپذيريم ، بدست بياورد ، و بديهى است كه شناخت خويشتن و لو بطور اجمال ، علم و معلوم را هم براى انسان قابل درك ميسازد .

و ميدانيم اينگونه علم همراه با درك ارتباط همه اجزاء هستى با خدا ( چه اجزاء درونى آن عالم و چه اجزاء مجموعه هستى ) آغاز ميگردد و لذا صحيح است كه بگوئيم : همانگونه كه پايان علم رو بخدا است ، آغاز علم هم با فروغ الهى است كه :العلم نور يقذفه اللّه فى قلب من يشاء من عباده . ( علم نوريست كه خداوند در قلب آن گروه از بندگانش كه ميخواهد ،مى‏تاباند . )البتّه ميدانيم كه مشيّت خداوندى همواره در موردى جارى مى‏شود كه زمينه بوجود آمده باشد .

درباره ضرورت شناخت اندازه و ارزش خويشتن مطالب بسيار با اهمّيّتى در منابع اسلامى آمده است ،از جمله از حضرت ابى عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود : ما هلك امرؤ عرف قدره [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 108 نقل از الكامل تأليف ابو العبّاس المبرّد] ( هلاك نشد مردى كه اندازه و ارزش خود را شناخت . )

و نيز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود : و ما أخال رجلا يرفع نفسه فوق قدرها إلاّ من خلل فى عقله . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 108 نقل از الكامل تأليف ابو العبّاس المبرّد ] ( و گمان نميكنم كه مردى خود را بالاتر از اندازه و ارزشش بزرگ كند مگر اينكه اختلالى در عقلش باشد . )

بنا بنقل ابن ابى الحديد در حديثى آمده است كه : ما رفع امرؤ نفسه فى الدّنيا درجة إلاّ حطّه اللّه تعالى فى الاخرة درجات . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 108 نقل از الكامل تأليف ابو العبّاس المبرّد] ( هيچ كسى نفس خود را در اين دنيا درجه‏اى بالا نبرد ، مگر اينكه خداوند در آخرت درجاتى از او ساقط خواهد فرمود . ) شارح مزبور ، دو جمله و يك بيت بسيار پر معنى از خردمندان درباره همين موضوع نقل كرده است :

1 إذا جهلت قدر نفسك فأنت لقدر غيرك أجهل . [ مأخذ مزبور ص 18] ( اگر تو باندازه و ارزش خويشتن جاهل باشى باندازه و ارزش ديگران جاهل‏تر خواهى بود . )

2 من لم يعرف قدر نفسه فالنّاس أعذر منه إذا لم يعرفوه . [مقصود از نفس كه مطابق روايت فوق شناخت آن مستلزم شناخت خداوندى است ،هيچيك از نيروها و استعدادهاى درونى و غرائز طبيعى و اعضاء مادّى كالبد جسمانى و مجموع آنها نيست ، بلكه آن حقيقت است كه مديريّت غرايز و اعضاء مادّى و نيروها و استعدادهاى درونى را بعهده دارد كه با اصطلاحات گوناگون مانند من آگاه ، شخصيّت ، خودآگاه و روح و غير ذلك مورد توجّه قرار ميگيرد . درباره اثبات اين حقيقت كه شايد بتوان گفت : از بديه ى‏ترين حقايق عالم هستى است مطالب بسيار تحت عنوان اثبات نفس بيان شده است و اگر كسى در اثبات چنين حقيقتى ترديد داشته باشد ، نخست بايد همه علوم روانى را منكر شود و سپس به انكار نفس بپردازد و اينجانب در هيچيك از مكتب‏هاى قديم ، جديد ، شرقى و غربى تا آنجا كه مطالعاتم اجازه ميدهد متفكّرى را نديده‏ام كه منكر نفس بوده باشد . همچنين در حدود 60 دليل بنا بر نقل بعضى از فضلاى معاصر به مجرّد بودن نفس اقامه شده است كه ميتوان گفت بيش از نصف آنها قابل اعتراض و مناقشه نيست .] ( كسى كه اندازه و ارزش خود را نشناخته باشد ، اگر مردم او را نشناسند معذورترند . )

و من جهلت نفسه قدره
رآى غيره منه ما لا يرى

ابو الطّيّب متنبّى ( اگر خود شخص به اندازه و ارزش خويشتن نادان باشد ، ديگران از وى چيزهائى ( عيوبى ) را خواهند ديد كه خود او آنها را نمى‏بيند . )

در انسان جلوه‏هائى از صفات خدا وجود دارد ، لذا هر كه خود را شناخت پروردگارش را شناخت .

روايتى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معروف است كه فرموده است : من عرف نفسه فقد عرف ربّه . [ مأخذ مزبور ص 18 ] ( هر كس كه خود را شناخت ، پروردگارش را شناخت . )

اگر چه اين تلازم درباره شناخت جهان هستى و شناخت خداوندى نيز ديده ميشود ، ولى اين دو شناخت با يكديگر متفاوت ميباشند ، زيرا شناخت جهان هستى از راه نظم و قانون حاكم در آن ، انسان آگاه را به وجود خداوند عالم و قادر و داراى اراده و حكيم رهنمون ميشود ، لذا هر اندازه كه انسانى با آگاهى و بينش عميق‏تر و عالى‏ترى در جهان هستى بنگرد ، وجود خداوندى را با صفات جمالى و جلالى بيشتر دريافت مينمايد . و بهمين جهت است كه خداوند سبحان بطور فراوان دستور اكيد به نظاره و تدبير و تفكّر درباره جهان هستى صادر ميفرمايد . آيات قرآنى كه اين دستورات را بيان مينمايد ، متعدّد و متنوّع است ، و ما در اينجا در صدد طرح و بحث در پيرامون آنها نيستيم .

ولى شناخت نفس ، هم طرق بيشتر و متنوّع‏ترى را براى خدايابى بيان ميكند و هم ابعاد خداشناسى متنوّع‏ترى را تعليم ميدهد . [ مأخذ مزبور ص 18] در اين مبحث مقدارى از علل تلازم ما بين خودشناسى و خداشناسى را مطرح مينمائيم :

1 نفس انسانى مجرّد است ، يعنى يك امر مادّى نيست كه در مادّه و صورت و حركت و قوانين آن سه ، در محاصره بوده باشد ، همينطور خداوند متعال حقيقتى است فوق مادّه و صورت و حركت و قوانين آنها .

2 نفس انسانى با اينكه با بدن در ارتباط است و بلكه بنا بر نظريّه مشّائى جسمانيّة الحدوث و روحانيّة البقاء ( نفس انسانى از همين موادّ عالم طبيعت نشأت مييابد ولى در امتداد حركت تكاملى رو به تجرّد ميرود و به آن روحانيّت كه خداوند سبحان در ذات آن بوديعت نهاده است ، ميرسد . ) است ، با اينحال ، اشراف و مديريّت بر همه اعضاى مادّى و غرايز طبيعى و نيروها و استعدادهاى درونى دارد . خداوند سبحان با كمال ارتباط با همه اجزاء هستى مع كلّ شى‏ء لا بالمقارنة .( او با هر چيز است نه با اتّصال با آنها . )و غير كلّ شى‏ء لا بالمزايلة .( و او غير از همه اشياء است نه با انفصال و جدائى از آنها . ) اشراف و مديريّت بر همه آنها دارد .

3 خداوند سبحان در عين ارتباط با حركات و حوادث جهان هستى ، ما فوق حدوث و تغيّر و مافوق زمان است ، همچنين نفس انسانى در عين ارتباط با حركات و حوادث جهان هستى ، هم از بعد ثبات برخوردار است [ اگر شما در گذشته بسيار دور مرتكب جنايتى بشويد مثلا در آغاز رشد من ( ده سالگى ) جنايتى را مرتكب شويد ، قطعى است كه همانگونه كه خودتان جانى بودنتان را در هشتاد سالگى احساس خواهيد كرد ، مردم جامعه هم شما را حتّى در هشتاد سالگى جنايتكار تلقّى ميكنند . و اگر كار نيكوئى از شما صادر شد ، مثلا يك غريق را نجات داديد ، همانگونه كه شما خودتان را نجات دهنده و احياء كننده يك انسان احساس خواهيد كرد ، همانطور مردم جامعه شما را در همان دوران كهنسالى نجات دهنده و احياء كننده يك انسان تلقّى خواهند كرد . اين موضوع بديهى بهترين دليل براى داشتن بعد ثبات در نفس انسانى است . اين دليل را در دلايل تجرّد نفس متذكّر شده‏ايم . ] و هم فوق زمان و كوتاه كننده و بلند كننده آن .

4 خداوند سبحان در عين وحدت ذات اقدسش ، داراى صفات ذاتى است كه با داشتن مفاهيم مختلف مانند : علم ، قدرت و وجوب ، آن وحدت نمى‏شكند و مبدّل به كثرت نميگردد ، همانطور نفس انسانى با داشتن وحدت ذاتى از مقدارى صفات برخوردار است كه اختلالى در وحدت آن وارد نميسازد .

5 خداوند سبحان جهان هستى را بى‏سابقه وجود ، يعنى بدون مادّه قبلى يا هيولى ، انشاء و ابداع و ايجاد فرموده است ، و در ايجاد موجودات هيچ نيازى به وسيله و تجربه ندارد همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان خود فرموده ‏اند .

عزيز الدّين نسفى درباره اين جلوه ميگويد : « اى درويش ، حضرت خدايتعالى هر كارى كند اوّل خود مى‏كند و بى‏وسايط و بى‏مادّه و بى دست افزار ،آنگاه صورت آن چيز بر اين وسايط گذر ميكند و باين عالم سفلى ميآيد و در عالم شهادت موجود ميشود . صورت اوّل وجود علم است و صورت دوم وجود عينى است .

همچنين خليفه خدا ( انسان ) هر چيزى كه مينويسد يا هر كارى كه ميكند ، اوّل خود ميكند بى‏وسايط و بى‏مادّه و بى‏دست افزار ، آنگاه صورت آن چيز بر اين وسايط گذر ميكند و به بيرون مى‏آيد و در عالم شهادت موجود ميشود ، مانند حدّادى و نجّارى و گل‏كارى و در جمله حرفتها و صفتها . همچنين مى‏دان صورت اوّل وجود عقلى است و صورت دوم وجود حسّى است ، صورت اوّل وجود ذهنى است و صورت دوم وجود خارجى است . » [ انسان كامل عزيز الدّين نسفى ص 145 و 146] باين معنى كه خداوند لم يزل و لا يزال در تاريكى عدم نور وجود را برافروخته است ،بدون اينكه يك مادّه سابقه‏اى بر آن نور وجود داشته باشد و بدون اينكه تاريكى عدم بآن نور وجود مبدّل گردد . همانطور نفس انسانى در تصوّرات و تصديقات و تجسيمات و تجريدات و اكتشافات و امثال اين فعّاليّت‏ها و جريانات درونى ، دائما در حال انشاء و ابداع بى‏سابقه وجود ميباشد . بعنوان مثال : وقتى كه شما براى اوّلين يا چندمين بار عدد مثلا 2 را در ذهن خود بوجود ميآوريد ، درست توجّه كنيد كه اين عدد 2 مسبوق به مادّه‏اى نيست كه پيش از درآمدن بصورت 2 ، چيز ديگرى مثلا آب ، ماه ،

اسب ، ميز ، كاغذ و غير ذلك بوده است . يعنى اين عدد 2 كه شما فعلا در ذهن داريد تحوّل يافته از مفهوم انعكاسى آب يا ماه يا اسب يا ميز يا كاغذ كه پيش از اين در ذهن شما منعكس بوده است ، نميباشد . پس عدد 2 حقيقتى است انشائى و ابداعى كه نفس آنرا با توجّه به عوامل و انگيزه‏هاى مربوطه در ذهن شما انشاء و ابداع كرده است . اين انشاء يعنى ايجاد بى‏سابقه وجود در تجريد اعداد و مفاهيم كلّى و دريافت اصول اوّليّه مانند « اجتماع نقيضين محال است » و « كلّ بزرگتر از جزء است » و « اين ، همين است ،( الف ، الف است ) » و بلكه در دريافت همه قضاياى كلّى كه در علوم و فلسفه‏ها تكيه‏گاه مسائل ميباشند ، انشاء و ابداع با كمال وضوح قابل مشاهده است .

6 خداوند سبحان علم به ثابت‏ها و متغيّرات دارد ، و بديهى است كه علم خداوندى به متغيّرات ، موجب تغيير و دگرگونى و كثرت علم خداوندى نميگردد .

همانگونه علم انسانى هم در موقع تعلّق به متغيّرات و با تعلّق به دگرگونى‏ها ، متغيّر و دگرگون نميشود ، چنانكه با كثرت معلوماتى كه نفس آدمى براى خود مى‏اندوزد ،متكثّر نميگردد .

7 خداوند سبحان واحد حقيقى است و اگر خدا متعدّد بود ، باضافه اينكه بقول ارسطو : تعدّد ، با بينهايت حقيقى بودن ، سازگار نيست و خدا حقيقتى است بينهايت ،اراده هر يك از آنها مشروط به عدم اراده ديگرى بر خلاف مراد اوّلى بود . در نتيجه ،هر يك از خدايان فى نفسه ناقص و ناتوان بود ، زيرا مشروطيّت اراده در برابر مطلق بودن اراده نقصى است كاملا واضح . پس آن چند خدا كه از داشتن اراده غير مشروط محرومند ، نميتوانند خداوند واجب الوجود و داراى اراده مطلق باشند . نيز با فرض مشروطيّت اراده ، قدرت نيز محدود ميگردد ، در صورتيكه قدرت مطلقه از صفات ذاتى خداوند است .

در صورت تعدّد خدايان چه بمعناى معبودهاى درجه دوم كه در صورت بت‏ها يا بعنوان ارباب انواع مورد پرستش قرار گرفته‏اند و چه بمعناى اللّه ( خداى بزرگ و ربّ الارباب ) اگر واقعا از همه جهات و خصوصيّات با همديگر متّحد باشند بطوريكه حتّى اگر اراده كنند ، يك چيز را اراده نمايند ، در اينفرض تعدّد مزبور ناشى از يك عمل رياضى تجريدى است كه يك واحد را دو واحد نموده است ، نه تعدّد واقعى كه بجهت تشخّصات مخصوص بهر يك از آن خدايان ، آنها را از يكديگر متمايز و جدا ميسازد . در اينصورت قطعى است كه هر يك از آن خدايان مطابق خصوصيّات خود ، اراده‏اى خواهد كرد ، و قطعى است كه اين اراده‏هاى متفاوت با يكديگر حالت تزاحم و تضادّ خواهند داشت .

در اينفرض اگر اراده‏ها بجهت تزاحم و تضادّ همديگر را خنثى نمايند ، پس آنها خداوند توانا و مسلّط و آگاه نيستند و اگر آن اراده‏ها بجريان بيفتند تزاحم و تضادّ مرادهاى خدايان ، جهان هستى را مختلّ نموده و به تباهى خواهد كشيد . اينست معناى آيه شريفه لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا [ الانبياء آيه 22] .( اگر در زمين و آسمان خدايان ديگرى ( جز خداى يگانه ) وجود داشته باشند ، قطعا زمين و آسمان فاسد خواهند گشت . ) همينطور نفس انسانى هم كه مديريّت مطلقه مجموعه اجزاء درونى و برونى انسان را بعهده دارد ، واحد است و همان برهان كه در بالا درباره وحدانيّت خداوندى گفته شد ، درباره وحدت نفس نيز جريان دارد .

8 خداوند متعال خالق و فاعل مختار است قطعا ، زيرا جبر بهر معنائى كه در نظر گرفته شود ، نقص براى موجود مجبور است . معناى جبر اينست كه موجود مجبور در هر حال بيش از يك راه براى عمل ندارد و هرگز در موقعيّتى قرار نميگيرد كه دو راه الف و ب در برابر او قرار بگيرد تا او هر يك را بخواهد انتخاب كند و ديگرى را رها سازد . مطلبى ديگر كه بايد در اينجا مورد توجّه جدّى قرار بدهيم ، اينست كه در هر حال اگر براى يك موجود حالت جبرى تصوّر شود ، فرض وجود عاملى فوق كه آن موجود را مجبور بسازد ، ضرورى است و بعبارت روشنتر وقتى كه شما مجبور بودن يك موجود را تصوّر ميكنيد ، آگاه باشيد يا ناآگاه ، بخواهيد يا نخواهيد ، عاملى تواناتر را در نظر گرفته‏ايد كه آن موجود را تسليم قدرت و توجيه و تحريك خود نموده است .

بنابر اين دليل ، هيچ راهى وجود ندارد كه خدا را موجودى بى‏اختيار مطرح نمايد . و آن گروه از فلاسفه كه با نظر به تماميّت فيض الهى و لزوم بخل در صورت عدم اجراى فيض بر عالم هستى ، ميگويند : خدا بايد فيض ربوبى خود را بر هستى جارى بسازد و عالم هستى را كه يكى از نمودهاى فيض ربّانى او است بوجود بياورد ، مفاهيمى را از خدا و عالم هستى برداشت نموده‏اند كه آنان را بچنين عقيده‏اى وادار كرده است . آرى ، همه ما ميدانيم و اينجانب هم در گذشته ميل داشتم كه مضمون ابيات زير را بدون قيد و شرط درباره خدا بپذيرم كه

گل خندان كه نخندد چه كند
علم از مشك نبندد چه كند

ماه‏تابان بجز از خوبى و ناز
چه نمايد چه پسندد چه كند

آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدين نادره گنبد چه كند

ولى اكنون مى‏بينم مسأله باين سادگى‏ها هم نيست كه ما اين جرأت را بخود بدهيم و با يك حالتى شبيه به گستاخى بگوييم : كه خدا مجبور است آن فيض عظيم را بجريان بيندازد و هستى را بوجود بياورد اين « بايد » ، « مجبور است » ، و « حتمى است » را با چه مجوّز منطقى رسمى يا شهودى متوجّه آن مقام عزّت مينمائيم ؟ آيا اين قضيّه ( من يك انسان داراى قدرت مالى هستم و ميتوانم ديگران را از آن قدرت مالى برخوردار بسازم و بخلى هم ندارم ، پس بايد باين كار اقدام نمايم ) نيست كه موجب شده است ما درباره خدا هم ، چنين بينديشيم كه خوب ، خدا فيّاض است و بخلى هم ندارد ، پس اجراى فيض با ذات اقدس خداوندى توأم ميباشد .

اگر با چنين تصوّرى بخواهيم درباره خدا بينديشيم ، بايد باين غلط مرتكب شويم كه خداوند از طرف ذات خود ، مجبور است و اختيارى ندارد آيا اين تصوّر غلط تركيبى در ذات خدا بوجود نميآورد ؟ يعنى در اين فرض ذات خداوندى دو جزء دارد : جزء اوّل هويّت خداوندى كه داراى صفات كمال از آن جمله قدرت افاضه وجود است ، جزء دوم كه مسلّط بر جزء اوّل است همان است كه آن هويّت را وادار به اجراى فيض يا ساير صفات قابل اجرا مى‏نمايد حقيقت اينست كه ما اگر بخواهيم اختيار خداوندى را در افاضه خيرات بر عالم هستى و ايجاد آن ، مورد تصوّر و توجّه قرار بدهيم ، درست نظير اينست كه اجزاء كالبد مادّى ما در صدد شناخت هويّت و صفات و استعدادها و اختيار و جبر و اكراه و اضطرار و انفعالات و تجريدهاى متنوّع نفس ما برآيد مضمون سه بيت زير كه منسوب به فريد الدين عطّار است از جهتى در توضيح مسأله ما ميتواند كمك كند

كارگاهى بس عجائب ديده‏ام
جمله را از خويش غائب ديده‏ام

سوى كنه خويش كس را راه نيست
ذرّه‏اى از ذرّه‏اى آگاه نيست

جان نهان در جسم و تو در جان نهان
اى نهان اندر نهان اى جان جان

آيا جان مى‏تواند جان نهان در آن را درك كند و درباره آن حكم صادر نمايد ؟ اين امرى است امكان ناپذير ، چه رسد باينكه جسم بتواند آن جان جان را با اصول و معيارهاى خود درك كند و درباره آن حكم صادر نمايد در اين مسأله بسيار مهمّ باز به درون خود مراجعه ميكنيم و با نفس ( من ) رويارو قرار ميگيريم . درست است كه اگر نفس را در وضعى مشاهده نماييم كه امتيازات مفيدى را كه دارا است ، بدون امتناع بديگران مى‏بخشد ، خوشحال ميشويم و ميگوئيم :

اين نفس از عظمت فيّاضيّت برخوردار است و از افاضه واقعيّات مفيد به ديگران امتناع و بخلى ندارد ، ولى اگر در صدد تحليل و دقّت نظر برآئيم ،خواهيم ديد اگر نفس ما در اجراى فيّاضيّت اختيارى نداشته باشد ، داراى هيچگونه ارزشى نخواهد بود ، همانگونه كه چشمه‏سار بسيار انبوه و زلال از منبع بزرگى كه در شكم كوهى قرار گرفته بيرون بيايد و سرازير شود و در مسير خود ميليونها مزارع و درختان را آبيارى كند و موجب بوجود آمدن محصولاتى فراوان باشد كه بتواند معيشت ميليونها انسان را كفايت كند ، بديهى است كه نه منبع آب كه چشمه ‏سار از آنجا سرازير مى‏شود ، كار با ارزشى انجام ميدهد و نه آن كوه كه منبع آن چشمه‏سار را در درون خود دارد ، زيرا در اين جريانات هيچگونه آگاهى و هدفدارى و اختيارى وجود ندارد كه موجب بوجود آمدن ارزش بوده باشد .

البتّه يك مسأله بسيار با اهمّيّت را در اين مورد بايد مورد توجّه قرار بدهيم و آن هويّت اختيار است كه قطعا كمال است در مقابل جبر كه قطعا نقص است . اگر موجودى داراى هويّت يا « ذات » ، « من » ،و « شخصيّت » نبوده باشد ، مسلّم است كه از اختيار برخوردار نميباشد .ما وقتى كه اختيار در انسان را مطرح مى‏كنيم ، مى‏بينيم اختيار انسان عبارتست از نظاره و سلطه شخصيّت و اعمال آن در دو قطب مثبت و منفى كار با هدفگيرى خير .

بنابر اين ، موجودى كه شخصيّت ندارد از اختيار با تعريفى كه گفتيم برخوردار نيست و اگر داراى شخصيّت ضعيف بوده باشد ، از اختيارى ناچيز بهره‏مند ميباشد و هر اندازه كه شخصيّت قوى‏تر ، اختيار قوى‏تر خواهد بود . اگر ديگر موجودات غير از انسان داراى اختيار بوده باشند ،مسلّما آن اختيار از اين سنخ نيست ، چنانكه حيات و آگاهى و نطق و ذكر و تسبيح موجودات غير انسانى ( جامد ) از سنخ آنچه كه در انسان است ، نميباشد

جمله اجزا در تحرّك در سكون
ناطقان كانّا إليه راجعون

جمله اجزاء زمين و آسمان
با تو ميگويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم

خامشيم و نعره تكرارمان
ميرود تا پاى تخت يارمان

و مطابق آيه شريفه‏اى كه در قرآن در سوره فصّلت آيه 11 آمده است ، همه موجودات بعنوان زمين و آسمان در جريان پس از آمدن به عرصه هستى از اختيار بهره‏مند ميباشند .

آيه چنين است :فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ .( پس خداوند به آسمان و زمين فرمود : بيائيد ( بجريان بيفتيد ) از روى اختيار يا اكراه . آسمان و زمين گفتند : ما با اختيار آمديم . )

بديهى است اختيارى كه خداوند سبحان دارد ، ما فوق هر دو نوع اختيار است ( اختيار غير انسانى كه جانداران و نباتات و جمادات از آن برخوردارند و اختيار انسانى كه مافوق اختيار غير انسانى و پايين‏تر از اختيار خداونديست ) . بنابر اين ، بايد اقسام اختيار را به ترتيب زير مطرح نمائيم :

اختيارهاى چهارگانه : الهى ، فرشته‏اى ، انسانى ، دون انسانى

1 اختيار الهى

با نظر به عظمت بى‏نهايت خداوندى ، اختيار آن ذات اقدس بقدرى با عظمت است كه براى ما تصور و دريافت ماهيّت آن غير ممكن بنظر ميرسد ، همانگونه كه عظمت ذات اقدس ربوبى و ماهيّت صفات او براى ما غير قابل تصوّر و دريافت است مگر در آن حدّى كه استعداد دريافت آن را در نهاد ما آفريده است . پس وقتى كه ميگوئيم : خداوند فاعل بالاختيار است ، خداوند اين جهان هستى را با اختيار آفريده است ، بايد در گفته خود دقيقا بينديشيم و بدانيم كه مفاهيم اجزاء تعريفى كه براى اختيار گفتيم ( نظاره و سلطه شخصيّت و اعمال آن در دو قطب مثبت و منفى كار ) درباره اختيار خداوندى صدق نميكند ، زيرا ذات اقدس خداوندى قابل تطبيق و مقايسه با شخصيّت ، « خود » ، و « من » انسانى نيست كه از عالم طبيعت نشأت يافته و تدريجا به تجرّدى محدود رسيده است و با وصول به مرحله تجرّد ، باز محدود و وابسته و در معرض دگرگونى فوق مادّى است .

همانطور كه نظاره خداوندى بر هستى و خلاّقيّت او ، غير از نظاره محدود و نسبى و مسبوق به جهل است كه در ما وجود دارد ،همچنان اشراف و سلطه مطلقه خداوندى بر عالم هستى و كارها و خلاقيّت‏هاى او [ كه مفهومى اجمالى از اختيار اوست ] قابل مقايسه با قدرت محدود ما درباره اشيائى محدود از ابعاد محدود نيست . فوق ذهن ما بودن حقيقت اختيار خداوندى نبايد موجب شود كه ما هيچ دريافتى درباره آن نداشته باشيم ، كما اينكه فوق ذهن ما بودن حقيقت علم و قدرت و حيات خداوندى مانع از آن نيست كه ما دريافتى و لو بطور اجمال درباره آن مفاهيم داشته باشيم . همچنانكه درباره علم خداوندى مفهومى از انكشاف معلوم ( علم ) و مفهومى از توانائى و سلطه ( قدرت ) و مفهومى از حيات را كه در خود سراغ داريم ميتوانيم دريافت كنيم ، همچنين ميتوانيم مفهومى از اختيار در درون خودرا كه عبارتست از صادر كردن كار با آگاهى و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار درك نموده آنرا براى خدا اثبات نمائيم .

البتّه نه تنها در مفهوم اختيار ، بلكه در همه صفات جمال و جلال خداوندى كه قدرت دريافت مفهومى اجمالى از آنها را خدا در درون ما بوجود آورده است ، بايد اين معنى را كه همه آن صفات مطلقند ، اضافه كنيم . [ نبايد تعقّل بشرى را مورد اتّهام قرار داده و بگوئيم : تصوّر و يا تعقّل مطلق براى ذهن ما غير مقدور است ، زيرا آن تعقّل يا هر قدرت دريافت بشرى كه ميتواند بآن اندازه اوج بگيرد كه همه قيود و مشخّصات و خصوصيّات كائنات را از جهان هستى حذف كرده و درباره هويّت مطلق آن ، حكم مطلق صادر كند ، همان قدرت ميتواند مفاهيم الهى را و لو بطور اجمال ، با اتّصاف به مطلق دريافت نمايد ، و الاّ بشر نميتوانست درباره هستى احكام كلّيّه‏اى را صادر كند كه لازمه هر مكتب فلسفى است . ناصر خسرو مى‏گويد :

نفس ما بر آسيا كى پادشا گشتى چنين
گر كه نفس مردمى از كلّ خويش اجزاستى]

2 اختيار فرشته ‏اى

محقّقان در علم كلام و تفسير ، بحث كامل در اين قسم از اختيار كه ما آنرا « اختيار فرشته‏اى » ناميده‏ايم ، ننموده‏اند . البتّه از يك جهت ميتوان گفت : كه آنان در مسكوت گذاشتن اين مسأله معذور بوده‏اند ، و آن جهت ، عبارتست از ناآشنائى ما انسانها با ماهيّت و صفات فرشتگان ، مگر بهمان مقدار كه منابع معتبر اسلامى بيان نموده است . و آنچه را كه منابع اسلامى در اين موضوعات بيان نموده مقدارى در قرآن مجيد آمده است و مقدارى ديگر در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام . اينكه فرشتگان نيز داراى اختيار ميباشند ، ميتوان با دو دليل آنرا مورد پذيرش قرار داد :

دليل يكم ، توجّه مسؤوليّت مناسب به فرشتگان ، چنانكه در امتثال امر خداوندى به همه فرشتگان براى حضرت آدم عليه السّلام مى‏بينيم . اين امر يك توجيه جبرى آنان نبوده است ، زيرا بقرينه استكبار شيطان در امتناع از سجده معلوم ميشود كه آن فرشتگان اطاعت امر خدا را بالاختيار نموده‏اند و نيز اگر سجده فرشتگان جبرى بود ، شيطان به خدا اعتراض ميكرد و ميگفت : تو فرشتگان را مجبور به سجده كردى لذا آنان سجده كردند ، ولى من داراى اختيار بودم و اگر مرا هم مجبور ميكردى من هم سجده ميكردم .

دليل دوم ، عظمت وجودى فرشتگان است كه قابل مقايسه با عظمت موجودات دون انسانى ( جانداران غير انسانى و نباتات و جمادات ) نيست . با اينحال اگر موجودات دون داراى اختيار باشند چنانكه از آيه :أَتَيْنا طائِعِينَ .( ما با اختيار امر تو را امتثال كرديم . ) بر مى‏آيد ، و فرشتگان بهره‏اى از اختيار نداشته باشند ، جمادات بايد اشرف و با عظمت‏تر از فرشتگان تلقّى شوند

3 اختيار انسانى

همانطور كه در كتاب جبر و اختيار و در بعضى از مجلّدات اين كتاب گفته‏ايم : هر موقع كه انسان بتواند كارى را با « نظاره و سلطه و شخصيّت به دو قطب مثبت و منفى كار » صادر نمايد ، چنين انسانى كار را با اختيار انجام داده است . و بدانجهت كه آدمى در حال اختيار فقط در مقتضاى علّت‏ها و انگيزه‏ها تصرّف مينمايد ( نه در اصل وجود آنها ) ، ميتواند اختيار الهى را تا حدّى با توجّه به اين اختيار دريافت كند و در دريافت اين صفت بسيار با عظمت الهى ، خلاّقيّت مطلق و قدرت بر تصرّف مطلق خداوندى را در موجودات درك نمايد تا تفاوت ما بين دو اختيار را بفهمد . مطالعه كنندگانى كه ميخواهند درباره مباحث مربوط به جبر و اختيار بررسى‏هاى مشروح‏ترى داشته باشند ، ميتوانند بكتاب جبر و اختيار نوشته اينجانب مراجعه فرمايند .

البتّه اين مطلب هم بر محقّقان آگاه پوشيده نيست كه خود اختيار انسانى داراى مرز و حدّ معيّن نيست ، زيرا اختيار از اندك نظاره و سلطه خود يا من يا شخصيّت شروع شده و تا مرحله بسيار عالى نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار در انگيزه‏هاى نيرومند هستى و پر از ابعاد متنوّع عالم وجود ميرسد .

4 اختيار دون انسانى

براى تصوّر اين نوع اختيار كه در جانداران پايين‏تر از انسان و در نباتات و جمادات وجود دارد و همچنين براى ارائه دلائل اثبات چنين اختيار و نتائج آن ، مسائل متعدّدى بايد مطرح شود ، ولى بدانجهت كه آن مسائل مربوط به مبحث فعلى ما نيست ، لذا از طرح آنها خوددارى مينمائيم . فقط يك مسأله بسيار مهمّى را در اينجا مى‏آوريم كه براى هر محقّقى در بررسى اختيار دون انسانى توجّه بآن ضرورت قطعى دارد .

آن مسأله اينست كه اختيار مربوط به قلمرو غير انسانى كه از آيه مباركه :قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ .( [ در برابر امر خداوندى به آسمان و زمين كه اكراها يا اختيارا بجريان بيفتند ] آن دو گفتند : ما با اختيار [ براى اجراى فرمان تو ] آمديم . ) برمى‏آيد اينست كه هر يك از آن موجودات براى خود تعيّنى دارد كه در آن تعيّن داراى استعداد گزينش طريقى است كه ميخواهد ، و با همين استعداد گزينش بوده است كه از پذيرش امانت مهمّ از خداوند سبحان اعتذار و از حمل آن امتناع نمودند . آن امانت است كه در آيه مباركه چنين آمده است :

إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها فَحَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً . [ الاحزاب آيه 72] ( ما امانت را به آسمانها و زمين و كوهها عرضه نموديم . آنها از حمل امانت امتناع نمودند و از آن بيمناك شدند ، ولى انسان آنرا حمل كرد و او ستمكار و نادان بود . ) و اين تفسير كه مقصود از :فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها . [ اين تفسير از مرحوم علاّمه آقا سيّد محمّد حسين طباطبائى در تفسير الميزان در تفسير آيه امانت در سوره الاحزاب است ] ( امتناع و بيم استعدادى است ( يعنى ناتوانى استعداد آنها ) موجب شد كه آن امانت را نپذيرند . ) صحيح بنظر نميرسد ، زيرا اگر حمل امانت براى آسمانها و زمين بجهت نداشتن استعداد امكان نداشت ، عرضه امانت بر آنها ، تكليف فوق طاقت بود كه عقلا محال است ، باضافه اينكه اگر فرض كنيم مقصود از اباء ( امتناع ) همان نقص استعدادى آسمانها و زمين بوده است ، با جمله و أشفقن منها كه دلالت بر بيمناك بودن با آگاهى و احساس مى‏باشد ، نه نقص استعداد ناآگاه ، نميسازد .

9 خداوند سبحان عالم به جزئيّات و كلّيّات است و علم او به جزئيّات نه موجب تغيير در ذات اقدس ربوبى ميگردد و نه آن ذات اقدس را محلّ اشكال و كيفيّت‏ها و محدوديّتهاى مخصوص به جزئيّات ميسازد ، چنانكه در نفس انسانى هنگاميكه با علم حضورى خود را مى‏يابيم ، آنرا در كمال وحدت و بدون تغيّر و شكل پذيرى از جهت عالم بودن به جزئيّات در مى‏يابيم .

البتّه با يك اصطلاح نارسا [ كه درباره نفس از روى ناچارى بكار ميبريم ] : سطح ظاهرى نفس كه مجاور با طبيعت است ، خاصّيّتى مثل خاصّيّت آينه دارد كه آنچه را كه در برابرش وجود دارد در خود منعكس ميسازد و در آن حال كه مثلا درختى را در خود منعكس نموده است ، نميتواند انسان را نيز منعكس نمايد . اين بعد نفس كه بى‏شباهت به سطح خود آگاه ذهن نيست ،هيچ منافاتى با وجود بعد يا سطح عميق نفس كه ثابت و مشرف و در عين وحدت مجمع همه كثرتها است ندارد ، چنانكه سطح يا ضمير خود آگاه ذهن ، منافاتى با وجود سطح يا ضمير ناخودآگاه ذهن ندارد . علم نفس به جزئيّات و كلّيّات در سطح عميق كه بعد ثابت دارد ، نه موجب تغيير در ذات نفس است و نه نفس را محلّ فيزيكى اشكال و كيفيّات و محدوديّتها مينمايد .

10 خداوند سبحان محيط بر همه اجزاء و نمودها و روابط عالم هستى است و ارتباط احاطه‏اى او با همه اجزاء و نمودها و روابط يكسان است ، باين معنى كه هيچيك از آنها ، براى خدا آشكارتر از ديگرى نيست و هيچيك از آنها نسبت خاصّى با خدا ندارد و هيچيك از آنها خارج از نظاره و سلطه خداوندى نيست ، همچنان احاطه نفس و نظاره و سلطه آن بر همه اجزاء كالبد مادّى خويش مى‏تواند تا حدودى مساوى بوده باشد .

البتّه مخلوقاتى در جهان هستى مانند انسان و فرشتگان وجود دارند كه از ديگر موجودات بخدا نزديكترند ، ولى واضح است كه اين نزديكى نه از جهت خصوصيّت استعدادى آنها است ، بلكه از آنجهت است كه با عمل به دستورات خداوندى تحصيل تقرّب مينمايند ، لذا مى‏بينيم كه همه انسانها بخدا نزديك نيستند ، بلكه در صورت ارتكاب زشتى‏ها از بارگاه خداوندى مطرودتر و دورتر از ديگرموجودات ميگردند .

11 مجهول بودن ذات خداوندى با دريافت بديهى موجوديّت و صفات جمال و جلال او . بعبارت روشنتر بدون كمترين ترديد ذات خداوندى قابل شناخت نيست ، زيرا هيچ يك از وسائل درك و شناخت ما توانائى اشراف و احاطه بر آن ذات اقدس را ندارد . با اينحال ، با تحصيل صفاى درونى و تأدّب به آداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه ميتوان فروغى از جمال و جلال او را دريافت نمود ، چنانكه سيّد الموحّدين امير المؤمنين عليه السّلام به ذعلب يمانى فرموده است :لم أعبد ربّا لم أره .( خداوندى را كه نديده ‏ام نپرستيده‏ ام . ) و همچنين است نفس انسانى . ذات اين حقيقت بزرگ قابل شناخت نيست و در عين حال با بدست آوردن تهذّب و صفاى درونى و تفكّر صحيح در ابعاد و سطوح و صفات و فعّاليّتهاى آن ، ميتوان به معلومات بسيار مفيد و ارزنده درباره شناخت آن نائل گشت .

اينكه مولوى ميگويد : ما ميتوانيم نفس را بشناسيم ، زيرا ذات حقّ را كه از نفس عالى‏تر و به فهم انسانها دورتر است ميتوانيم با تحصيل كمال روحى بشناسيم ، صحيح نيست .بدانجهت كه ابيات مولوى درباره اين مسأله بسيار پر معنى است ، لذا آن ابيات را در اينجا ميآوريم و مورد بررسى و نقد قرار ميدهيم :

هيچ ماهيّات اوصاف كمال
كس نداند جز بآثار و مثال

طفل ماهيّت نداند طمث را
جز كه گوئى هست چون حلوا ترا

طفل را نبود ز وطى زن خبر
جز كه گوئى هست آن خوش چونشكر

كى بود ماهيّت ذوق جماع
مثل ماهيّات شكّر اى مطاع

ليك نسبت كرد از روى خوشى
با تو آن عاقل كه تو كودك وشى

تا بداند كودك آن را از مثال
گر نداند ماهيت يا عين حال

پس اگر گوئى بدانم ، دور نيست
وربگوئى كه ندانم ، زور نيست

گر كسى گويد كه دانى نوح را
آن رسول حقّ و نور روح را

گر بگوئى چون ندانم كان قمر
هست از خورشيد و مه مشهورتر

كودكان خرد در كتابها
وان امامان جمله در محراب‏ها

نام او خوانند در قرآن صريح
قصه‏اش گويند از ماضى فصيح

راستگو داند ترا از روى وصف
گر چه ماهيّت نشد از نوح كشف

ور بگوئى من چه دانم نوح را
همچو اوئى داند او را اى فتى

مور لنگم من چه دانم فيل را
پشّه‏اى كى داند اسرافيل را

اينسخن هم راست است از روى آن
كه بماهيّت ندانيش اى فلان

عجز از ادراك ماهيّت عمو
حالت عامه بود درياب تو

زانكه ماهيّات و سرّ سرّ آن
پيش چشم كاملان باشد عيان

در وجود از سرّ حقّ و ذات او
دورتر از وهم و استبصار كو

چونكه آن مخفى نماند از محرمان
ذات وصفى چيست كان ماند نهان

عقل بحثى گويد اين دور است و گو
بى ز تأويلى محالى كم شنو

شيخ گويد مر ترا اى سست حال
آنچه فوق حال تست آيد محال

واقعاتى كه كنونت برگشود
نى كه اوّل هم محالت مى‏نمود

[ مولوى در ابيات فوق ، مطالب بسيار مهمّى را آورده است كه در فلسفه ‏هاى بزرگ بطور جدّى مطرح ميباشند :يك ماهيّت و اوصاف كمال براى اشخاص معمولى قابل شناخت نيست . اشخاص معمولى فقط از راه آثار و تمثيلات ميتوانند آنها را درك نمايند . اين مطلب مورد قبول اغلب صاحبنظران فلسفى است و لذا گفته ميشود : فصولى كه ماهيّتها را با آنها تعريف مينمايند ، فصولى منطقى هستند نه فصول حقيقى . ]

دو انسانهاى رشد يافته ميتوانند ماهيّت‏ها و اسرار نهانى آنها را بفهمند ، زيرا براى آنان آن اسرار قابل مشاهده عينى ميباشد . البتّه اغلب صاحبنظران فلسفى ناتوانى از شناخت ماهيّات و اسرار آنها را بر همه انسانها تعميم ميدهند ، يعنى ميگويند : هيچكس نميتواند ماهيّات و اسرار نهانى را بفهمد .

سه آنچه حكم به ناتوانى آدمى از درك ماهيّات مينمايد ، عقل بحّاث و بحث انگيز است ، نه انسانهاى رشد يافته‏اى كه شناخت آنان نفوذ به اعماق و اسرار موجودات دارد . چهار امروزه كه تو بدرجه رشد و كمال معرفتى رسيده‏اى ، آنچه را كه ديروز براى تو محال و ناگشودنى جلوه ميكرد ، امروز ممكن و بديهى تلقّى ميشود .

ملاحظه ميشود كه مولوى صريحا ميگويد : ذات حقّ از درك و دريافت انسانهاى كمال يافته دور نيست و آنان ميتوانند آن ذات اقدس را درك نمايند . بار ديگر به اين دو بيت دقّت فرماييد :

در وجود از سرّ حقّ و ذات او
دورتر از وهم و استبصار كو

چونكه آن مخفى نماند از محرمان
ذات وصفى چيست كان ماند نهان

بنا بگفته مولوى ، همانطور كه رهبر روحانى و مرشد ملكوتى امكان وصول درك انسانى را به ذات اقدس ربوبى تصديق ميكند ، بطور قطع امكان وصول درك انسانى را به ماهيّت نفس نيز ميپذيرد . ولى ما اين عقيده را با نظر به محدوديّت حواسّ و ذهن و عقل بشرى و قصور آنها از شناخت ذات پاك ربوبى ، نمى‏پذيريم و درك و دريافت آن اشخاصى را كه دم از دريافت ذات خدائى زده و تا آنجا جرأت كرده‏اند كه بگويند : « من حقّم » ، « نيست در ميان لباسم جز خدا » ، قابل بررسى و تأمّل ميدانيم .

لذا گفته ميشود كه : اين اشخاص با پيشرفت در بكار انداختن يكى از ابعاد روانى ابعاد ديگرى از من يا نفس خود را روياروى خود برنهاده ، ذات خدا را با مقدارى از ابعاد نفس يا من خود اشتباه كرده‏اند .

اين نكته مهمّ را بايد مورد توجّه قرار بدهيم كه اگر شناخت نفس امكان پذير بود ، انسانها ميتوانستند از ورود خيالات بى‏اساس و توهّمات بى‏پايه و نوسانات اضطراب آور نرم و تند و حيرت انگيز و درد آور به صحنه درون جلوگيرى نمايند .

اى برادر عقل يكدم با خود آر
دمبدم در تو خزانست و بهار

موج‏هاى تيز درياهاى روح
هست صد چندان كه بد طوفان نوح

پنج تفاوت امروز و ديروزى تو ناشى از اين اصل است كه « آنچه فوق حالت تست آيد محال » . امروز هم ممكن است چيزهائى را محال و ناگشودنى بدانى ، ولى هنگاميكه فردا برسد و تو درجه‏اى بالاتر از درجه ديروز را در كمال بدست بياورى ، ممكن و گشودنى و بديهى تلقّى نمائى .

شش بنابر اين ، ما همواره در يك مسير نسبى از معرفت حركت ميكنيم . اين شش مطلب در فلسفه‏ها مخصوصا در مباحث مربوط به شناخت ، هم در شرق مورد بررسيهاى دقيق قرار ميگيرد و هم در غرب . ولى با نظر دقيق در ابيات فوق معلوم ميشود كه فيلسوفان هنوز فوق اين مطالب را مطرح ننموده‏اند .

و مسلّم است كه هيچكس نميخواهد مغز و روان خود را با خيالات و توهّمات بى‏پايه بفرسايد و با نوسانات اضطراب آور و تند و نرم و حيرت انگيز و دردآور ،روزگار تيره‏اى را سپرى نمايد . امّا آيه شريفه :وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى‏ وَ ما اُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً . [ الإسراء آيه 85 ] ( [ اى پيامبر ما ] و از تو درباره روح ميپرسند ، بآنان بگو روح از امر پروردگار من است و براى شما از علم جز اندكى داده نشده است . ) اگر چه اثبات مجهوليّت مطلق روح را نمى‏نمايد ، ولى ميفرمايد چون روح از امر پروردگار ( ما فوق عالم خلق است ) ، انتظار شناخت همه جانبه درباره روح را نداشته باشيد ، زيرا جز اندكى از علم بشما داده نشده است .

خداوند متعال ميفرمايد :سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِى الْآفاقِ وَ فِى‏ أَنْفُسِهِمْ . [ الشّورى آيه 53] ( ما آيات خود را بزودى در جهان برونى و در جهان درونى ( آفاق و انفس ) بشما نشان خواهيم داد . ) و مسلّم است كه بدون نظر و دريافت ابعاد و سطوح عميق نفس ، دريافت آيات الهى در آن نفس امكان ناپذير است و امكان اين شناخت منافاتى با ناتوانى از شناخت ماهيّت نفس ندارد . از طرف ديگر با توجّه به تفسيرهاى گوناگونى كه درباره روح در ميان مفسّرين انجام گرفته است و با توجّه به عدم صراحت ، بلكه با توجّه به عدم ظهور روح در آيه شريفه در همان حقيقتى كه ما آنرا روح انسانى ميناميم ، نميتوانيم بگوئيم :

قطعا مقصود همان روح اصطلاحى است كه در انسان وجود دارد . مرحوم علاّمه سيد محمّد حسين طباطبائى تفسير گوناگون روح را در تفسير خود آورده است ،

مراجعه فرماييد . [ الميزان ج 13 از ص 208 تا ص 214]

12 خداوند سبحان بهمه مخلوقات خود ، مخصوصا به انسانها محبّت دارد ،زيرا آنها مصنوع او هستند . اين محبّت ناشى از عامل غريزه‏اى نيست ، زيرا خداوند سبحان غريزه‏اى ندارد ، و همچنين ناشى از سودجوئى نيست ، زيرا خداوند متعال واجد همه خيرات و كمالات است و هيچگونه نيازى به هيچ سودى ندارد . نفس انسانى هم استعداد محبّت ورزيدن به مصنوعات و نتائج فكرى خود دارد و ميتواند با پيشرفت روحى ، محبّت مزبور را بدون تكيه به دو عامل غريزه و سودجوئى داشته باشد .

13 خداوند متعال محبّت خاصّ به جمال و كمال دارد ، و با داشتن جمال و كمال بى‏نهايت در خود ، مخلوقات خود را ميخواهد كه داراى جمال و كمال بوده باشند . البتّه خواستن دو موضوع مزبور ، دو نوع است : نوع تكوينى و نوع تشريعى .

نوع تكوينى عبارتست از جمالى كه در اجزاء هستى ديده ميشود كه با خواستن خدا آن ( جمال ) بوجود ميآيد و امكان تخلّف نيست و همچنين نوع تكوينى كمال ،كه جلوه‏گاهش استعدادها و نيروهاى با عظمت در هستى است ، چنانكه در انسان مشاهده ميكنيم .

انواع تشريعى . امّا جمال و كمالى كه با اراده تشريعى خواسته مى‏شوند ،تحقّق عينى و وجود خارجى و فعلى آن دو ، بستگى به اختيار انسان دارد . نفس انسانى هم با قطع نظر از عوارض ثانوى ناشى از عوامل محيط طبيعى و اجتماعى و تعليم و تربيت فرهنگى اشتياق به جمال و كمال دارد ، تا جائيكه عدّه‏اى معتقدند زيباجوئى و كمال طلبى از مختصّات ذاتى انسان است .

موضوع جمال و مطلوبيّت آن ، در منابع معتبر اسلامى بطور فراوان آمده است و اينجانب مقدارى از آيات و روايات مربوط به موضوع مزبور را در كتاب زيبائى و هنر از ديدگاه اسلام مطرح نموده‏ام . امّا موضوع كمال ، ميتوان گفت : هدف اصلى همه اديان كه براى رسانيدن مردم به هدف اعلاى حياتشان بوسيله پيامبران الهى است ، بارور ساختن و بثمر رسانيدن استعداد كمال يابى مردم است كه هم منابع رسمى اسلام در بيان آن اصرار ميورزد و هم دلائل عقلى و دريافت‏هاى وجدانى .

14 خداوند سبحان هر چه بيافريند كمترين تأثيرى در ذات اقدس او نميگذارد .يعنى ذات اقدس خداوندى مانند ديگر موجودات و علل عالم طبيعت نيست ، زيرا اگر چيزى از آنها بعنوان جزئى از كلّ جدا شود يا بعنوان معلولى بوجود آمده باشد ،قطعى است كه تغييرى از آن موجودات ، مانند كم شدن و انتقال از حالى به حالى ديگر بوجود ميآيد . در صورتيكه اگر خداوند ميلياردها برابر همين عالم هستى را بوجود بياورد ، كمترين تأثير و دگرگونى در آن ذات اقدس نمودار نميگردد ، همچنين است نفس انسانى كه اگر ميلياردها تصوّر و تصديق و انديشه و تجسيم و اكتشاف و اراده و تصميم بوجود بياورد ، كمترين تأثير و دگرگونى در نفس پديدار نميگردد .

15 خداوند متعال دائما فعّال است و در هر لحظه در كارى است . حركت و دگرگونى كه تمام ذرّات عالم هستى را فرا گرفته است ، فاعلى جز خدا ندارد و همه علل و تنوّعات اجزاء طبيعت كه گفته مى‏شود : فاعل حركتند ، در حقيقت متحرّك‏هائى هستند كه در عين حركت و تحوّلى كه دارند وسيله انتقال حركت به ديگر موجودات نيز ميباشند و بعبارت اصطلاحى ، همه متحرّكها ما فيه الحركة هستند نه ما منه الحركة و عامل اصلى حركت در هر لحظه خدا است .

كلّ يوم هو فى شأن بخوان
مر ورا بيكار و بى‏فعلى مدان

كمترين كارش بهر روز آن بود
كاو سه لشكر را روانه مى‏كند

لشكرى ز اصلاب سوى امّهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات

لشكرى ز ارحام سوى خاكدان
تا ز نرّ و ماده پر گردد جهان

لشكرى از خاكدان سوى اجل
تا ببيند هر كسى عكس العمل

باز بيشك بيش از آنها مى‏رسد
آنچه از حقّ سوى جانها مى‏رسد

آنچه از جانها بدلها مى‏رسد
آنچه از دلها به گلها مى‏رسد

اينت لشكرهاى حقّ بيحدّ و مرّ
بهر اين فرمود ذكرى للبشر

نفس آدمى نيز يك لحظه سكون و استقرار ندارد ، بلكه دائما در حال تحريك است ، يعنى همه اجزاء درونى و برونى موجوديّت انسان را به حركت و فعّاليّت درمى‏آورد

يك زمان بيكار نتوانى نشست
تا بدى يا نيكئى از تو نجست

اين تقاضاهاى كار از بهر آن
شد موكّل تا شود سرّت عيان

ور نه كى گيرد گلابه تن قرار
چون ضميرت ميكشد آنرا بكار

تا سه تو آن كشش را شد نشان
هست بيكارى چو جان كندن عيان

پس گلابه تن كجا ساكن شود
چون سر رشته ضميرت مى‏كشد

تا سه تو شد نشان آن كشش
بر تو بيكارى بود چون جان كنش

16 خداوند سبحان عالم هستى را با آن همه اجزاء و اشكال و روابط ميآفريند بدون اينكه هدفى را بعنوان سود از آن آفرينش براى خود منظور بدارد

من نكردم خلق تا سودى كنم
بلكه تا بر بندگان جودى كنم

حتّى همين جود رساندن به بندگان هم ، براى خدا هدفى خارج از خلقت نيست بطوريكه آن هدف در دسترس خدا نباشد و با اقدام به آفرينش مخلوقات ، بآن هدف دست بيابد . بنابر اين ، خود فعل ، مقتضاى حكمت آن ذات اقدس است كه انجام ميدهد .

نفس آدمى نيز تكليف را ميتواند در ما فوق معامله‏گريهاى معمولى ( جلب سود و دفع ضرر ) انجام بدهد ، يعنى انسان هم با تهذّب درونى بمقامى ميرسد كه عمل را براى خود انجام ميدهد بدون توقّع پاداش و فرار از كيفر .

17 فقط با پذيرش وجود خداوند سبحان و تكيه هستى بر او است كه ميتوان جهان هستى و حركت معيّنى را كه در پيش گرفته است معقول و قابل تفسير تلقّى نمود .

هيچ ميدانيد اهل معرفت چه ميگويند ؟ آنان با كمال جدّيّت و صراحت فرياد ميزنند :

من نخواهم در دو عالم بنگريست
تا ندانم كاين دو مجلس آن كيست

بى‏تماشاى صفت‏هاى خدا
گر خورم نان ، در گلو گيرد مرا

چون گوارد لقمه بى‏ديدار او ؟
بى‏تماشاى گل و گلزار او ؟

جز بامّيد خدا زين آبخور
كى خورد يكلحظه غير از گاو و خر

مرحوم فيض كاشانى هم ميگويد :

نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى
گرش از جهان نبينى بجهان چه ديده باشى

حافظ چه زيبا ميگويد :

حاصل كار گه كون و مكان اينهمه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اينست و گر نه دل و جان اينهمه نيست

همينطور جلوه‏اى مختصر از اين عظمت را كه توانائى تفسير و توجيه عالم هستى را دارد ، در انسان ميتوان مشاهده كرد .

بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار
تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد

آيا تاكنون در اين مسأله انديشيده‏ايد كه شخصيّت‏هاى رشد يافته و سالكان راه خدا با شخصيّت و رفتار و گفتار و كردار و انديشه‏هاى پاكشان از اساسى‏ترين عوامل توجيه و تفسير عالم هستى بوده‏اند ؟ اگر تاكنون باين مسأله جلب نشده‏ايد و درباره آن نينديشيده‏ايد ، در همين لحظه اين كتاب را ببنديد و كنار بگذاريد و در اين مسأله كه عرض شد مقدارى به تفكّر بپردازيد ، خواهيد ديد كه انسانهاى رشد يافته با شخصيّت و صفات و رفتار بسيار عالى و با عظمتى كه از خود نشان ميدهند ، بقدرى از مادّه و مادّيّات پرستى فاصله ميگيرند و بقدرى شرف و ارزش پديدار ميسازند كه چهره عالم را براى ما دگرگون نموده و اثبات ميكنند كه جهان طبيعى كه قدرت بجريان انداختن چنين موجوداتى را دارد ، اين جهانى كه ظرفيّت پرورانيدن چنين كمال يافتگانى را در گاهواره خود دارد ، خيلى پر معنى‏تر از آن است كه متفكّر نماهائى برخيزند و با چند كلمه ابهام آور و فريبنده نظير اينگونه ابيات

ما ز آغاز و ز انجام جهان بيخبريم
اوّل و آخر اين كهنه كتاب افتاده است

حساب آنرا تصفيه نمايند و سپس با خيال راحت عنوان متفكّر واقع طلب را براى خود انتخاب كنند . آيا عظمت علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با آن عدالت و عفّت و حكمت و شجاعت و حلم و ظرفيّت و از خودگذشتگى و اعراض از مال و شهرت و كاميابى ، به تنهائى نميتواند معنى دار بودن هستى و انسان را اثبات كند ؟ آيا وجود اين شخصيّت نميتواند فروغى بسيار تابناك بر تاريكى‏هاى فكرى بشرى درباره هستى و آغاز و مبادى اوّليّه و انجام و اهداف نهائى آن بتاباند ؟ اگر پاسخ شما باين دو سؤال منفى است ، برويد براى خوشگذرانى‏ها و بيخيالى‏ها و زمزمه « انشاء اللّه بز بود » بگوشه قهوه‏خانه‏هاى پوچ گرائى ( نيهيليستى ) ، و اصلا درباره انسان و هستى و آغاز و پايان و حقيقت و باطل و اصالت و پوچى صحبت نكنيد .

18 خداوند سبحان بجهت علم و سلطه مطلقه‏اى كه بر همه علل و معلولات و مقدّمات و نتائج آنها دارد و همچنين بدانجهت كه امتداد زمان ما بين او و رويدادها و واقعيّات نميتواند فاصله ايجاد كند ، لذا داراى حلم بينهايت است . مثلا انتقام از ظلمى كه يك فرد يا يك گروه مرتكب شده است و فرضا فاصله زمان بروز انتقام از بوقوع پيوستن آن ظلم ، ميلياردها سال هم بوده باشد ، براى خداوند سبحان مانند آن است كه همان لحظه كه ظلم اتّفاق افتاده انتقام آن نيز گرفته شده است ، زيرا

تعالى اللّه قديمى كاو بيكدم
كند آغاز و انجام دو عالم

نمونه‏اى ناچيز از اين حلم در نفس انسانى نيز مشاهده مى‏شود . آن عدّه از نفوس كه بجهت رشد و كمال توانسته‏اند از تأثّر از جويبار حوادث بيرون آمده و علل و معلولات و مقدّمات و نتائج آنها را مشرفانه مشاهده كنند ، از حلمى شگفت انگيز برخوردارند إِنَّ إِبْراهيمَ لَأَوَّاهٌ حَليمٌ . [ التّوبة آيه 114] ( قطعا ابراهيم بسيار نيايش و ناله كننده بدرگاه خدا و بردبار است . )

غم چو بينى در كنارش كش به عشق
از سر ربوه نظر كن در دمشق

عاقل از انگور ميبيند همى
عاشق از معدوم شى‏ء بيند همى

جنگ مى‏كردند حمّالان پرير
تو مكش تا من كشم حملش چو شير

زانكه در آن رنج مى‏ديدند سود
حمل را هر يك ز ديگر مى‏ربود

صبر مى‏بيند ز پرده اجتهاد
روى چون گلنار و زلفين مراد

فكرت از ماضى و مستقبل بود
چون از اين دو رست مشكل حلّ شود

ديده چون بى‏كيف هر با كيف را
ديده پيش از كان صحيح و زيف را

پيشتر از خلقت انگورها
خورده مى‏ها و نموده شورها

روح از انگور مى را ديده است
روح از معدوم شى‏ء را ديده است

در تموز گرم مى‏بينند دى
در شعاع شمس مى‏بينند فى

19 خداوند سبحان با علم حضورى ، وجود بينهايت خود را ميبيند ، يعنى او عالم به ذات و وجود و صفات بينهايت خويش است . خداوند نمونه‏اى از استعداد بدست آوردن اين علم را در انسان‏ها قرار داده است كه آنان نيز ميتوانند اين علم را درباره خودشان به فعليّت برسانند . شاهد امكان وصول انسانها به چنين علمى ، نه تنها تصوّر يا انشاء بينهايت رياضى در ذهن است كه درباره اعداد و زمان و ابعاد و غير ذلك ميتوانند بينهايت را تصوّر يا در ذهن انشاء كنند ، و نه تنها انسانها ميتوانند به عالم هستى اشراف پيدا كرده و درباره آن ، احكام فلسفى صادر نمايند ، بلكه انسانها توانائى دريافت مفهومى از علم بينهايت و قدرت بينهايت و حيات بينهايت را در موقع دريافت مفهومى از خدا درك مى‏كنند . مبناى يكى از مهمّترين دلائل وجود خداوند ذو الجلال همين دريافت شگفت انگيز است .

توضيح اينكه ما انسانها چه در موقع نيايش‏ها و چه در عموم اوقات كه توجّه به خدا داريم ، با مفهومى از بينهايت ، آن مقام ربوبى را درمى‏يابيم ،زيرا بطور ارتكازى ذهنى يقين داريم كه خداوند يك موجود متناهى نيست و با توجّه باينكه حواسّ ما و فعّاليّت‏هاى آن محدود است و همچنين ذهن و نيروها و فعّاليّتهاى ذهنى ما متناهى است ، اين حقيقت اثبات ميشود كه دريافت آن مفهوم بينهايت و لو بطور اجمال ، از عنايات خداوند سبحان است

اين دعا هم بخشش و انعام تست
ور نه در گلخن گلستان از چه رست

دكارت در مغرب زمين از اين بينهايت يابى مغز آدمى با اينكه بطور طبيعى نبايد توانائى دريافت بينهايت را داشته باشد ، خدا را اثبات مى‏كند .براى بررسى مشروح اين مطلب به مقدّمه مجلّد 14 از تفسير و نقد و تحليل مثنوى مراجعه فرمائيد .

20 جهان هستى در برابر خداوند ، از آن نحو موجوديّت برخوردار نيست كه خدا را محدود بسازد ، يعنى موجودات جهان هستى نميتوانند مكان و موقعيّتى را اشغال نمايند كه خدا از آن مكان و موقعيّت منفى شود . او محيط بر همه ذرّات و شؤون هستى است و هيچ موجودى نميتواند موجوديّت او را تعيّن و محدوديّتى خاصّ ببخشد . نمونه‏اى از اين عظمت را در نفس انسانى ميتوان ديد . نفس انسانى چنان احاطه‏اى بر اجزاء و همه شؤون داخلى و خارجى بدن دارد كه هيچ يك از آنها نميتواند نفس را محدود ساخته و در آن موقعيّت كه هست ، نفس را از آن موقعيّت منفى نمايد .

هر اندازه رشد نفس انسانى بالاتر برود ، با شناخت عظمت‏هاى بيشتر و عالى‏تر در نفس ، خداوند سبحان را بهتر خواهد شناخت .

اين يك قانون كلّى است كه پاك شو اوّل و پس ديده بران پاك انداز ، زيرا

عقل باشى عقل را دانى كمال
عشق گردى عشق را يابى جمال

براى شناخت احاطه و آگاهى و اشراف خداوندى بر همه جزئيّات و كلّيّات عالم هستى ، شناخت و احاطه و آگاهى و اشراف نفس بر همه اجزاء كوچك و بزرگ بدن مقدّمه بسيار شايسته‏اى است ، ولى بايد اين احاطه و آگاهى و اشراف را تحصيل كرد و استعداد آنها را كه در وجود ما نهفته است به فعليّت رسانيد ، زيرا چنين نيست كه آدمى ، هم بمقتضاى خود طبيعى مانند حيوانات زندگى كند و هم توقّع آنرا داشته باشد كه بر همه موجوديّت مادّى و معنوى خود كه يكى از نيروهايش احاطه و آگاهى و اشراف است ، محيط و آگاه و مشرف باشد و آنرا به فعليّت برساند . انسانهائى در اين دنيا زندگى ميكنند كه خدا را مانند خود تصوّر ميكنند ، همانگونه كه اگر مورچه بخواهد تصوّرى درباره خدا داشته باشد ، دو شاخ كوچك خود را اندكى بزرگتر تصوّر كرده و آنرا بخدا نسبت ميدهد . [ اين روايت از امام محمّد بن علىّ الباقر عليه السّلام نقل شده است كه فرمود : كلّما ميّزتموه بأوهامكم فى أدقّ معانيه فهو مخلوق لكم و مردود إليكم و لعلّ النّملة تتوهّم أنّ للّه ذؤابتين كذؤابتيها . ( هر چيزى را كه بعنوان خدا در دقيقترين معانى آن مشخّص نموديد ، آن مشخّص شده مخلوق فكر شما و بخود شما مردود است و شايد مورچه گمان ميكند كه خداوند هم در بالاى پيشانى برآمدگى مانند برآمدگى بالاى پيشانى آن دارد ) ]

مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد
بيشك به شكل مورچه با شاخ حيوانى كشد

مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد
در فكر مانى گرفتد او صورت مانى كشد

ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستى در منابع معتبر اسلامى تشويق و تحريك جدّى به همنشينى و اخذ تعليم وتربيت از رشد يافتگان ، بطور فراوان صورت گرفته است ، مانند :

كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ [ التّوبه آيه 119 ] ( با راستگويان باشيد . ) اولياء خدا را دوست بداريد ، نظر به چهره عالم ربّانى عبادت است . چرا ؟

براى اينكه اين عظماى كمال يافته با تهذّب و تأدّب بآداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه نمونه‏هائى اگر چه ضعيف ، از صفات خداوندى را بدست آورده‏اند . در آن روايت كه امام ميفرمايد : به چهره عالم ربّانى نظر كنيد ، اين علّت را ميآورد كه آنان خدا را بياد شما مى‏آورند .

شناخت كمال يافتگان و قرار گرفتن در جاذبه محرّك آنان از مهمّترين عوامل خداشناسى و قرار گرفتن در جاذبه او است .

وقتى كه انسان در صدد شناخت عظمت‏هاى قافله سالاران كمال يافته برميآيد ،و بتماشاى ابراهيم خليل و موسى بن عمران و عيسى بن مريم و محمّد بن عبد اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين ميپردازد ، بخوبى احساس مى‏كند كه اين كمال يافتگان آيات بسيار پر فروغ خداوندى هستند كه شخصيّت ( نفس ) و رفتار و حركات و انديشه‏ها و صفات بسيار با عظمتى كه دارند ، براى انسانى كه بخواهد از بينائى و شنوائى و خرد و وجدانش استفاده كند ، روشنترين دلائل بر وجود خدا و عوامل شناخت صفات خداوندى ميباشند .

در تاريخ طولانى بشر هيچ خيانت و وقاحتى زشت‏تر از اين نبوده است كه از تساوى انسانها در اعضاى مادّى و شكل و صورت و همچنين از لزوم تساوى انسانها در برابر حقوق ، تساوى و برابرى مطلق ميان آنان را نتيجه گرفته‏اند و از گرايش و حركت انسانها بسوى عظمت‏ها و ارزشها جلوگيرى كرده‏اند اين خيانت و وقاحت متأسّفانه روز بروز گسترده‏تر و شديدتر ميشود و در نتيجه موضوع رشد و كمال و آزادى و اختيار و مسابقه در خيرات و كمالات داخل در منطقه افسانه‏ ها و خيالات ميگردد .

بديهى است كه اكنون ديگر همه احساسات و انديشه‏ها و نيروهاى بسيار با اهمّيّت تعميم و تجريد و تجسيم و اراده و اكتشاف و غير ذلك ، در خدمت آن قدرت ناآگاه قرار گرفته است كه نخستين قربانى آن ( قدرت ) خود قدرتمند است كه نه تنها همه قواى مغزى او در استخدام قدرت در ميآيد ، بلكه شخصيّت آگاه او در برابر آن قدرت ناآگاه باخته مى‏شود .

شگفت‏آورتر از همه ، مادّه اوّل اعلاميّه جهانى حقوق بشر است كه با ادّعاى خدمت به انسانيّت و حيثيّت ذاتى او ، ابن ملجم را با علىّ بن ابيطالب عليه السّلام و موسى عليه السّلام را با فرعون و سقراط را با نرون يكى ميشمارد و اگر بپرسيد هدف از اين مادّه چيست ؟ فورا اين پاسخ را خواهيد شنيد كه خدمت به انسانيّت و اين مطلب را هم ضميمه خواهد كرد كه : آقاى عزيز ،اين يكى از موادّ حقوقى است و عظمت حقوق در اينست كه همه انسانها را مساوى و برابر همديگر در مقابل خود قرار بدهد .

گويا اين حقوقدانان بيخبر از حقوق جانهاى آدميان به سؤال يك كودك پاسخ ميدهند و نمى‏فهمند كه سؤال مزبور عميق‏ترين و مناسب‏ترين سؤال است كه در اين مورد ممكن است مطرح شود . زيرا آن حقوقدانان مبناى حقوق جهانى بشر را بر حيثيّت و ارزش ذاتى انسان استوار ساخته‏اند ، يعنى ادّعاى آنان چنين است .

آيا ميتوان همه انسانها را در حيثيّت و ارزش ذاتى ، يكى تلقّى نمود ؟ و چنانكه گفتيم آيا موسى عليه السّلام با فرعون و عيسى بن مريم عليه السّلام با طغيانگران بنى اسرائيل و محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله با بت پرستان جانى آن دوران و علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با ابن ملجم از يك حيثيّت و شرف و ارزش برخوردارند ؟ وانگهى مگر موادّ اين اعلاميّه لزوم شكوفائى اخلاق را براى عدم مزاحمت و رفع تضادّ انسانها توصيه نمى‏كند ؟ خلاصه ، اگر هيچ نتيجه ضدّ انسانى براى نفى كمالات و مساوى گرفتن يزيدها با امام حسين عليه السّلام‏ها نبود مگر اينكه آن بيخبران مردم را از معرفت خدا و قرار گرفتن آنان در جاذبه كمال اعلاى ربوبى محروم ساخته‏اند ، از لحاظ خيانت بر بشريّت كافى بود .

22 ، 28 و إنّ من أبغض الرّجال إلى اللّه تعالى لعبدا وكله اللّه إلى نفسه ، جائرا عن قصد السّبيل ، سائرا بغير دليل ، إن دعى إلى حرث الدّنيا عمل ،و إن دعى إلى حرث الآخرة كسل كأنّ ما عمل له واجب عليه و كأنّ ماونى فيه ساقط عنه ( و قطعا از مبغوض‏ترين مردان نزد خدا آن بنده‏ايست كه خدا او را بخود واگذاشته است . اين بنده رها شده بحال خود از راه حقّ متجاوز ، و بدون رهبرى كه دليل راه است ، در حركت است . اگر اين بنده رها شده بحال خود به كشتكار دنيا خوانده شود بكار مى‏افتد و اگر به كشتكار اخروى خوانده شود كسل و افسرده ميگردد ، گوئى آنچه كه براى آن عمل كرده است ( امور دنيوى ) براى او واجب و آنچه كه در آن سستى و كاهلى ورزيده است ( امور اخروى ) از او ساقط است . )

انسانى كه بحال خود رها شده است ، انحرافش از صراط مستقيم قطعى است .

آن لذّت پوچ و زودگذر كه بدنبالش انحراف از صراط مستقيم قطعى است ،لذّت احساس رهائى بى‏اساس است كه آدمى را مى‏فريبد و او را از خويشتن بيگانه مى‏سازد . كودك با احساس كمال رهائى در باغچه حياط يا در باغ و بيابان بدنبال پروانه ميدود . آيا كودك در اين احساس رهائى ، تكيه بر واقعيّت دارد ؟ او نمى‏داند كه اوّلا هر پرنده كوچكى پروانه نيست ، و هر پروانه‏اى كه از جلوى چشمان او مى‏پرد ، او نخواهد توانست آنرا بگيرد . او نمى‏داند ، وقتى كه پروانه را گرفت اگر اندكى آنرا در ميان انگشتانش فشار بدهد ، آن حيوان خواهد مرد .

او نميداند كه براى گرفتن پروانه باغچه‏اى را كه كاشته شده است با دويدن توى آن ، گلها يا ديگر روييدنيهاى با ارزش را نابود مى‏كند . او نميداند كه پدر يا مادر يا برادر يا خواهر همه حركات او را زير نظر دارند ، چند ساعت ديگر لباسهايش را كه كثيف شده است عوض خواهند كرد ، او را بحمّام برده بدنش را شستشو خواهند داد . دو ساعت ديگردوائى تلخ براى رفع يا دفع بيمارى به او خواهند خورانيد .

او اطّلاع ندارد كه پدر يا مادر براى ثبت نام او در مدرسه تلاش معمولى را آغاز كرده‏اند و يكماه ديگر نه تنها از دويدن بدنبال پروانه با احساس كمال رهائى محروم خواهد گشت ، بلكه چند ساعت پيش از ظهر و چند ساعت پس از آن را از اسباب بازيهاى خود و بازى با كودكان ديگر هم بريده خواهد گشت . بدين ترتيب اين كودك در ميان بايد و نبايد كه پيرامون او را گرفته است ، با احساس كمال رهائى دنبال پروانه‏ها ميدود و با اسباب بازى‏هاى خود سرگرم است .

بديهى است كه اگر اولياى آن كودك يا مربّيان و اجرا كنندگان قوانين جامعه ، آن موجود خام را بحال خود بگذارند كه از لذّت پوچ و زودگذر احساس رهائى برخوردار شود ، و آنهمه بايدها و نبايدها را كه قطعا بيك عدّه مبانى حياتى استوار است ، زير پا بگذارد ، هم حيات خود آن كودك مختلّ خواهد گشت و هم نظام زندگى اجتماعى بر هم خواهد خورد .

كسانى كه با سركوب كردن وجدان و خرد و با بى‏اعتنائى به دستورات خداوندى ، بايدها و نبايدهاى مبتنى بر صلاح و فساد فردى و اجتماعى را زير پا ميگذارند و با احساس لذّت كاذب رهائى ، خود را رها مى‏بينند و آنرا براى زندگى خود آرمان تلقّى مينمايند ، در تاريكى و شقاوت شديدى بسر ميبرند ، زيرا لازمه بى‏اعتنائى به بايدها و نبايدها تحميل تصنّعى بى‏قانونى براى زندگى است ، باين معنى كه فرد يا گروه يا جامعه بى‏اعتنا به بايدها و نبايدها ،زندگى را در همان احساس و خواستن و حركت طبيعى حيوانى خلاصه ميكند و خداوند متعال چنين انسانى را بحال خود رها مينمايد كه از بدترين محروميّتهايى است كه با اختيار كسب شده است و اينكه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « اگر اين بنده رها شده بحال خود به كشتكار دنيا دعوت شود ، به كار ميافتد و اگر به كشتكار اخروى خوانده شود كسل و افسرده ميگردد » مختصّ اساسى رها شدن بحال خود است كه متذكّر شديم .

از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه در نيايش خود با خدا اين دعا را مينمود كه : إلهى لا تكلنى إلى نفسى طرفة عين أبدا . ( خداوندا ، هرگز مرا [ حتّى ] بقدر يك چشم بهم زدن بخودم وامگذار . )

رها شدن و ايكال و واگذاشته شدن بخود همان استدراج است كه در دو مورد از آيات قرآنى آمده است :

مورد يكم :وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ . [ سوره الأعراف آيه 182] ( و آنان را كه آيات ما را تكذيب كردند در سقوط مستمرّ رو به هلاكت قرار خواهيم داد . )

مورد دوم :فَذَرْنِى‏ وَ مَنْ يُكَذِّبُ بِهذَا الْحَديثِ سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ . [ سوره القلم آيه 44] ( بگذار من باشم و آن كسانيكه اين حديث ( قرآن يا دين ) را تكذيب مينمايند . من آنانرا از آن موقعيّت كه نميدانند ، در سقوط مستمرّ رو به هلاكت قرار خواهم داد . ) و آن مردم در حال سقوط استدراجى ، خود را رها احساس ميكنند ، در صورتيكه سقوط مزبور ناشى از واگذار شدن آنان بحال خود ميباشد

هر چه غير اوست استدراج تست
گر چه تخت و ملكتست و تاج تست

30 ، 38 و ذلك زمان لا ينجو فيه إلاّ كلّ مؤمن نومة : إن شهد لم يعرف و إن غاب لم يفتقد ، اولئك مصابيح الهدى و أعلام السّرى ، ليسوا بالمساييح و لا المذاييع البذر ، اولئك يفتح اللّه لهم أبواب رحمته و يكشف عنهم ضرّاء نقمته ( [ زمانى فرا ميرسد ] كه در آن زمان ، نجات پيدا نميكند مگر هر مؤمنى كه گمنام زندگى ميكند . اگر در ميان جمع حاضر باشد شناخته نشود و اگر غايب شود جستجويش نكنند .

آنان هستند چراغهاى هدايت و علامتهاى راهنما در حركتهاى شبانه [ بسوى هدفهاى الهى ] . آنان نه در ميان مردم براى افساد و بهم زدن آنان بحركت مى‏افتند و نه فاش كننده منكراتى هستند كه از مردم بروز ميكند . آنان كسانى هستند كه خداوند درهاى رحمت خود را بروى آنان باز و شدّت عذاب خود را از آنان مرتفع مينمايد . )

زمانى فرا ميرسد كه در آن زمان مردان الهى گمنام زندگى مى‏كنند ،

در عين حال چراغهائى فرا راه رشد و كمال انسانها مى‏باشند .معلوم نيست كه منظور امير المؤمنين عليه السّلام از زمانى كه آنرا توصيف ميفرمايد ، آخر الزّمان باشد . اين جمله نظير همان جملاتى است كه ميفرمايد :سيأتى زمان على النّاس . . .( بزودى زمانى براى مردم ميرسد . . . ) زندگى با گمنامى بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد :

قسم يكم ، ناشى از ناتوانى از قرار گرفتن در معرض نوسانات زندگى اجتماعى و روياروئى با عوامل و حوادث تند و خشن و مواجهه با اقوياء و غير ذلك است . البتّه اين قسم از گمنامى ممكنست ناشى از ضعف نفس و ناتوانى اراده بوده باشد كه اگر مستند به عوامل جبرى بوده باشد ، مسؤوليّتى متوجّه چنين گمنامى نميباشد . ولى اگر مستند بمقدّمات اختيارى باشد بدين معنى كه مستند بضعف نفس و ناتوانى اراده شخص ناشى از تن پروريها و خويشتن گرائى [ كه باعث مطرود شدن است ] بوده باشد ، اگر انزوا و عزلت موجب شود كه سرمايه وجودش بيهوده تلف شود ، قطعى است كه چنين شخصى مسؤول سرمايه‏اى خواهد بود كه ميتوانست از آن سرمايه براى رفع نيازهاى مادّى و معنوى خود و ديگران بهره‏بردارى نمايد .

قسم دوم ، از گمنامى كه ميتوان گفت : نصيب انسانهاى رشد يافته ميگردد ،آن عزلت و انزوا است كه ارتباطش با همنوعان خود ، براى جلب منفعت بهيچ وجه نبوده ، يعنى نه تنها براى نفع مادّى با مردم تماس نميگيرد ، و نه تنها براى دفع ضررمادّى از خويشتن با مردم ارتباط برقرار نميكند ، بلكه از مطرح شدن در ميان مردم نيز گريزان است .

البتّه مطرح كردن عمدى براى جلب محبّت و احترام مردم جامعه كه كشف از ضعف نفس بينهايت مينمايد ، غير از مطرح شدن ضرورى است كه براى خدمت به اجتماع بايد انجام بگيرد ، مانند مطرح شدن شخصيّت انبياء و اولياء و زمامداران عادل در اجتماع كه شبيه به گسترش اشعّه حيات بخش خورشيد براى نباتات و جانداران و حتّى براى تحوّل جمادات از حالى به حالى مفيدتر ميباشد . اين نكته را مورد توجّه قرار بدهيم كه مقصود از گمنام زيستن در جامعه ، گوشه‏گيرى و زندگى در غارها و زيرزمين‏ها نيست و چنانكه در بالا بطور مختصر اشاره نموديم ،قطع ارتباط كلّى را نميتوان زندگى مطلوب گمنام ناميد ، بلكه منظور قطع تأثير و تأثّرهاى مبتنى بر مصالح و منافع مادّى محض [ كه سوداگرى ميباشد ] است كه آدمى با آن ارتباط چه بخواهد و چه نخواهد و اصلا چه بداند و چه نداند به خود محورى ( من هدف و ديگران وسيله ) كشيده ميشود .

بهمين جهت است كه ميگوئيم :علىّ بن ابيطالب عليه السّلام با كمال مطرح شدن در جوامع ، رهبرى گمنام زيست و گمنام چشم از اين دنيا بربست . درود همه عالميان بر روان پاكش باد .

غالب مردم [ مقصود اكثريّت قريب به اتّفاق ] با دو صنف از انسانها كارى ندارند :انسانهائى كه خيلى بزرگند و داراى شخصيّت فوق معمولى هستند ، و انسانهائى كه خيلى كوچك و محقّرند . و اين دو جمله حكيمانه همواره درباره انسانها صدق داشته است :النّاس الى أشباههم أميل .( مردم به كسانيكه شبيه آنان هستند متمايل‏ترند . ) السّنخيّة علّة الانضمام .( تماثل و تشابه ، علّت همدمى و همسازى است . ) مسلّم است كه عظمت شخصيّت امير المؤمنين در درجه‏اى از اعتلا بود كه از توانائى شناخت اكثريّت قريب باتّفاق مردم دوران خود ، بسيار بدور بود . آنان مى‏پرسيدند : اين كيست ؟ شايد هم آن عدّه از نابخردان كه ماهيّت انسان در نظرشان ،همان جانوران انسان نما مانند خودشان بوده است ، سؤال را اينگونه مطرح ميكردند :

اين چيست ؟ آيا انسانى كه ماهيّت او در يك جامعه مورد سؤال قرار گرفته و نميداند كيست يا چيست ، گمنام نيست ؟ عبارتى از جبران خليل جبران در اين باره نقل شده است كه بسيار مفيد است . او گفته است : « علىّ بن ابيطالب شهيد عظمت خود بود . او چشم از اين دنيا بربست و اشتياق به پروردگار در دلش . عرب حقيقت مقام و ارزش او را نشناخت تا اينكه انسانهائى از همسايگان فارس آنان ( عرب ) كه ميان جواهر و سنگريزه فرق ميگذاشتند ، برخاستند و [ تا حدودى او را شناختند ] .

علىّ بن ابيطالب از اين دنيا رفت پيش از آنكه رسالت خود را كامل و وافى به دنيا برساند ، ولى من على را مجسّم ميكنم كه در حال تبسّم چشم از اين زمين پوشيده است . او مانند آن پيامبران بينا از دنيا رفت كه به جوامعى آمده بودند كه جوامع آنان نبوده است و به مردمى مبعوث شده بودند كه مردم آن پيامبران نبودند و در زمانى ظهور ميكردند كه زمان آنان نبوده است ، ولى براى پروردگار تو در ارسال اين رسولان و در زندگى علىّ در ميان آن قوم ،رازى است نهفته . » [ الامام على ( ع ) صوت العدالة الإنسانيّة ج 1 ص 364 جورج جرداق] بنابر اين ، ميتوان قاطعانه گفت كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در زمان خود گمنام و مجهول زيسته است ، يعنى او را نشناخته‏اند . و اينكه بعضى از نويسندگان چيره دست دوران ما ميگويند : فرزند ابيطالب غريب زمان خود بوده است ، يكى از روشنترين دلايل همين معنى است كه شخصيّت آن بزرگ بزرگان براى مردم جامعه آن روز مخصوصا مردم آن سرزمين كه علىّ ( ع ) در آنجا چشم به دنيا گشوده بود ، نه تنها مجهول بود ، بلكه او را سخت ناراحت كردند ، بطوريكه در موقع وارد شدن ضربت بر سر مباركشان فرمودند :فزت و ربّ الكعبة . ( سوگند به خداى كعبه ، نجات پيدا كردم و به هدفم نائل شدم . )

فقط اين انسانهاى گمنام هستند كه حيثيّت بشرى را حفظ ميكنند و در راه اعتلاى آن ، بدون اينكه سر و صدائى براه بيندازند از همه دنيا ميگذرند .

هيچ تا حال ديده‏ايد كه سنگها و ديگر موادّى كه بعنوان بنياد نگهدارنده ساختمان در زير ديوارها قرار ميگيرند سربلند كنند و فرياد برآورند : اين مائيم كه اين ساختمان را برپا داشته‏ايم ؟ نه هرگز ، چنين منظره‏اى را نديده‏ايد و بعد از اين هم نخواهيد ديد . همينطور انسانهاى بسيار بزرگ كه حافظ حيثيّت بشرى و در حقيقت نگهدارنده كاخ مجلّل ارزشهاى انسانى ميباشند ، به نشان دادن و معرّفى خود مگر در حدّ ضرورت ، عشق نمى‏ورزند . آيا تاكنون در اين موضوع اسف انگيز انديشيده‏ايد كه نصف و گاهى بيشتر از نصف و در غالب موارد نود درصد انرژى مغزى و روانى نوابغ و شخصيّتهاى مستعدّ ، صرف معرّفى خودشان ميشود ؟ دريغا ، اسفا ، كه چنين است ، يعنى اكثر نيروهاى خلاّقه نوابغ و شخصيّتهاى مستعدّ ، صرف توجيه مردم به سوى خود ميگردد . بمن نگاه كنيد نبوغ مرا ببينيد هنر مرا تماشا كنيد علم مرا توجّه نماييد اين خواسته‏ها آتشهاى سوزان نبوغها و استعدادهاى ما است . كسيكه براى تماشاى مردم به امتيازات او ، حيران و مبهوت و مست شده است ، هرگز توانائى تماشاى ناب به واقعيّات را نخواهد داشت .

آه ، آه ، از اين شهرت پرستى و پيكار بى‏امان براى فتح مغز و دلهاى مردم كه فاتح آن فقط خدا است و كليد گشودن آن دو را فقط به دست حقايق سپرده است نه بازيگران خودپرست . آرى ، اين مائيم كه براى ورود به منطقه ممنوعه مغزها و دلهاى مردم

دم بجنبانيم ز استدلال و مكر
تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر

واله حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيّت زديم

اى انسان حقيقت ياب ،

گر به بستانى رسى زيبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان را بكش

بهمين علّت بوده است كه رياكاران و شهرت طلبان و عشّاق طرح خود هيچ خدمت ارزنده‏اى را نتوانسته‏اند به بشريّت عرضه كنند . اگر هم قدرتى داشته‏اند ،آن قدرت ناآگاه در دست آن رياكاران ناآگاه ، جز افزودن بر دردها و بر تاريكيهاى بشرى كارى انجام نداده است ، اگر چه كارها و تحوّلات چشمگير فيزيكى صورت داده باشند .

يكى از نويسندگان مغرب زمين درباره يك شخصيّت مطرح شده در جامعه بزرگ خود ، چنين مينويسد كه آرى ، آن شخصيّت علاقمند بود كه در راه خدمت به جامعه خود ، تا بالاى دار برود ، بشرط آنكه مردم او را در بالاى دار تماشا كنند [ و بدانند و ببينند كه ] او چه شخصيّت بزرگى بود كه در راه آنان به بالاى دار رفته است و اينجانب در يكى از كتابهاى آن شخصيّت ديدم كه در آخر كتابش نامه‏اى از پرودن نقل كرده و آنرا تصديق نموده است : « پرودن در 26 آوريل 1852 از زندان به دوستى نوشت : شكّ نيست كه جنبش نه نظمى و نه قاعده‏اى دارد و نه بر يك خطّ مستقيم در حركت است ، امّا گرايش‏ها هميشه ثابت ميمانند . هر آنچه كه حكومتها به سود انقلاب ميكنند ، خدشه ناپذير ميماند و هر آنچه كه عليه آن در تكاپو است ، چون ابرى مى‏پراكند .

من از تماشاى اين نمايش كه هر تصوير آنرا مى‏فهمم ،لذّت ميبرم . من در اين تطوّرات حيات در گيتى ، آنچنان شريكم كه گوئى وحى آن از بالا بر من نازل شده است . آنچه كه ديگران را نابود مى‏كند ، مرا مدام بلند ميسازد ،به شوق مى‏آورد و نيرومند مينمايد . پس چگونه انتظار داريد از سرنوشت بنالم ، از انسانها شكايت كنم و بدانان دشنام دهم . سرنوشت ، من او را به مسخره ميگيرم . و انسانها سخت نادان‏تر و بنده‏تر از اينند كه من بتوانم شكوه‏اى از آنان داشته باشم .

اين سخنان با وجود طعم يك طمطراق كليسائى ، سخنانى دلنشينند ، من آنرا امضاء مى‏كنم . » اين شخصيّت سخنان پرودن را ميپذيرد و امضاء مى‏كند ، با اينكه در ميان آن سخنان ، سخنى وجود دارد كه بدترين توهين را بهمه انسانها نموده است . اين توهين را بار ديگر مورد دقّت قرار بدهيد :

« و انسانها سخت نادان‏تر و بنده‏تر از اينند كه من بتوانم شكوه‏اى از آنان داشته باشم » اگر اين شخصيّت كه براى دگرگون كردن مردم جامعه‏اى كه در آن زندگى مى‏كرد ، مى‏پذيرفت كه خدمت به انسانها خيلى با ارزش‏تر از آن است كه پاداشش توجّه و شگفتى و تحسين آن انسانها بوده باشد ، و اگر وى حاضر بود كه با كمال گمنامى ، عشق به انسانها بورزد و تلاش و تكاپو و گذشت از همه امتيازات مادّى و اعتبارى دنيا را براى پيشبرد اهداف عالى انسانى انجام بدهد ، شديدترين دشنام و توهين را بهمه انسانهائى كه از آغاز زندگى در اين زمين تاكنون آمده و زيسته‏اند ، روا نميداشت .

ما ميدانيم كه اين شخصيّت چند نفر دشمن داشت كه پس از انقلاب در آن جامعه عرصه را بر وى تنگ كردند و تبعيدش نمودند و غير ذلك . حال بايد از اين شخصيّت پرسيد : آيا خصومت شما با چند نفر معدود بود ، يا با همه انسانهاى تاريخ ؟ مگر شما براى همين انسانها تلاش و تكاپو نكرده‏ايد ؟ با اينحال به چه علّت ميليونها انسانهاى با شرف و با عظمت و با ارزش را كه در برابر خودكامگان تاريخ از خود گذشته‏اند ،مورد اهانت و ناسزا قرار ميدهيد ؟ آيا اگر مقام رياست جامعه به دست شما ميرسيد ،حتما در آنموقع انسانها فرشتگانى بودند كه شما را با بالهاى زرّين و سيمين خود در اوج فضاى تاريخ مى‏بردند امير المؤمنين عليه السّلام در توصيف آن انسانهاى بزرگ و بى‏توقّع و بى‏نياز از مطرح شدن در اجتماع و اشغال بيهوده فكر انسانها چنين ميفرمايد :

1 اگر حضور داشته باشند شناخته نمى‏شوند .

2 اگر ناپديد شوند مورد جستجو قرار نميگيرند .

3 چراغهاى هدايتند .

4 پرچمهائى براى مردم شب روند كه نميخواهند خود را در جامعه آفتابى كنند .

5 براى افساد و بهم زدن مردم حركت نميكنند .

6 زشتى‏ها و منكراتى را كه در جامعه رخ ميدهد و بايد براى حفظ روحيّات مردم اشاعه نشود ، فاش نمى‏سازند . 39 ، 42 أيّها النّاس سيأتى عليكم زمان يكفأ فيه الإسلام ، كما يكفأ الإناء بما فيه .

أيّها النّاس ، إنّ اللّه قد أعاذكم من أن يجور عليكم و لم يعذكم من أن يبتليكم ، و قد قال جلّ من قائل : إنّ فى ذلك لآيات و إن كنّا لمبتلين [ المؤمنون آيه 30] ( اى مردم ، زمانى براى شما فرا ميرسد كه اسلام در آن برگردانده مى‏شود ،همانگونه كه ظرف با محتوياتش برگردانده ميشود . اى مردم ، خداوند شما را بركنار فرموده از آنكه بشما ظلم كند ، ولى شما را از آنكه مبتلا و آزمايش كند دور نساخته است . و خداوند [ بزرگترين گوينده ] فرموده است : در اين امر آياتى است و ما آزمايش كننده‏ايم . )

زمانى فرا ميرسد كه جوامع از اسلام تهى مى‏گردند .

اگر چه در مقدارى فراوان از احاديث معتبر آمده است كه در زمان پيش از ظهور حضرت ولىّ عصر ، بقيّة اللّه الاعظم عجّل اللّه تعالى فرجه ظلم و تباهى‏ها دنيا را فرا ميگيرد و از اسلام جز نامى باقى نميماند ، ولى بيان اين خصوصيّت براى زمان قبل از ظهور آن حضرت ، چنانكه در گذشته اشاره نموديم ، دلالت نميكند بر اينكه هر گونه اخبار از آينده با جمله :

سيأتى زمان . . .( زمانى فرا ميرسد . . . ) مربوط به آخر الزّمان يعنى پيش از ظهور حضرت ولىّ عصر عجّل اللّه تعالى فرجه بوده باشد ، مخصوصا با نظر به دورانهاى زمامدارى بنى اميّه و بنى عبّاس و دورانهاى پس از آن دو سلسله خودكامه .

آنچه كه از اسلام در جوامع از بين ميرود چيست ؟

اگر مجموع اسلام را در نظر بگيريم ، اجزاء اين مجموعه بر سه قسمت عمده تقسيم ميگردد :

قسمت يكم ، اصول و عقائد عقلى آن است كه متّكى به فطرت خالص و پاك انسانى است .

قطعى است كه زوال اين قسمت از جوامع يا يك جامعه ، حتّى يك انسان ،معنايش آن نيست كه ريشه‏ هاى آن اصول و عقايد از صحنه خود آگاه ذهن و روان ناپديد گشته و تأثّر خود را در توجيه زندگى آن انسان از دست داده است .

قسمت دوم ، آن دسته از احكام است كه بازگو كننده ضرورتهاى زندگى فردى و اجتماعى بشر بوده

و ضرورى بودن آن احكام اختصاص بزمان و موقعيّت معيّنى ندارد ، مانند وجوب عمل به تعهّدها ، برگرداندن امانت به صاحبان خود ، لزوم مزد براى كار و امثال اين احكام ضرورى . معناى زوال اين قسمت از اجزاء اسلام از جامعه ، آن نيست كه آن احكام ضرورى بكلّى از جامعه حذف شود ، بلكه مقصود اينست كه عمل به آن احكام به انگيزگى جلب سود و دفع ضرر شخصى صورت مى‏گيرد كه حتّى جوامع غير اسلامى و ضدّ اسلامى هم انجام ميدهند . بهمين جهت است كه نمى‏توان عمل مزبور را داراى ارزش در « حيات معقول » اسلامى بحساب آورد .

قسمت سوم ، آن احكام و تكاليفى است كه به گذشت از لذائذ و تحمّل زحمات و حتّى به فداكاريها و گذشت از جان نيز نيازمند است

مانند نماز و روزه و حجّ و ديگر عبادات و جهاد و اخراج حقوق مالى از ثروت و امثال امور مزبوره . اين قسمت از اجزاء مجموعه اسلام ممكن است بكلّى زائل شود و ممكن است فقط اسم و تشريفاتى از آنها باقى بماند كه در هر صورت ، جامعه اگر بآن حال برسد داراى محتواى اسلام نخواهد بود . سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :خداوند سبحان بشما ظلم نميكند .

در آيات قرآن مجيد ، نفى ظلم از خداوند متعال با سه نوع بيان آمده است :

نوع يكم ، آياتى است كه صريحا بيان ميكند كه خداوند ظالم نيست و ذات پاك او مبرّا از ظلم بر بندگانش مى‏باشد .

نوع دوم ، آياتى است كه ظلم را بخود انسانها نسبت ميدهد و ميفرمايد : آنان هستند كه بخود ظلم روا ميدارند .

نوع سوم ، آياتى است كه بدون ذكر فاعل ميفرمايد بآنان ظلم نخواهد شد .

نمونه‏اى از آيات نوع يكم بدينقرار است :وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ . [هود آيه 101] ( و ما بآنان ظلم نكرديم و لكن آنان ظلم بر خويشتن نمودند . )

وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ [ النحل آيه 118] .( و ما بآنان ظلم نكرديم و لكن آنان بودند كه بخويشتن ظلم ميكردند . ) اين مضمون در سوره‏هاى الزّخرف آيه 76 و آل عمران آيات 108 و 117 و 182 و النّحل آيه 33 و يونس آيات 101 و 44 و التّوبه آيه 70 و العنكبوت آيه 40 و الرّوم آيه 9 و غافر آيه 31 و الأنفال آيه 51 و الحجّ آيه 10 و فصّلت آيه 46 و ق آيه 29 آمده است .

نوع دوم ، مانند :

وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ . [ الطلاق آيه 1] ( و هر كس كه از حدود [ تعيين شده يعنى قوانين ] الهى تعدّى كند ، او به خويشتن ظلم كرده است . ) اين مضمون در سوره‏هاى البقره آيه 231 و الكهف آيه 87 و يونس آيه 54 و النّمل آيه 44 آمده است .

نوع سوم ، آياتى است كه ميفرمايد : بآنان ظلم نخواهد شد ، يعنى در سنجش اعمال و محاسبه نتائج آنها بهيچ كس ظلمى نخواهد شد ، نه از طرف خدا و نه از طرف كسى ديگر . مانند :

وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ . [ البقره آيه 272] ( و هر خيرى كه انفاق ميكنيد ، بشما خواهد رسيد ( نتيجه آن عايد خودتان خواهد گشت ) و بشما ظلمى نخواهد شد . ) ثُمَّ تُوَفَّى‏ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ . [ البقره آيه 281] ( سپس هر نفسى اندوخته شده خود را درمييابد و بآنان ظلم نخواهد شد . )

و اين مضمون در سوره‏هاى الانبياء آيه 47 و النّساء آيات 49 و 77 و 124 و الأنفال آيه 60 و آل عمران آيات 25 و 108 و 161 و الأنعام آيه 160 و يونس آيات 47 و 54 و النّحل آيه 111 و الإسراء آيه 71 و مريم آيه 60 و المؤمنون آيه 62 و الزّمر آيه 69 و الجاثية آيه 22 و الأحقاف آيه 19 و غافر آيه 17 و طه آيه 112 آمده است .

در مجلّدات گذشته اثبات كرده‏ايم كه علّت ظلم كردن در خدا وجود ندارد ، زيرا ظلم يا ناشى از احتياج است ، و يقينى است كه خداوند سبحان غنىّ و بى‏نياز مطلق است ،يا براى جلب سود براى خويشتن است ، و يقينى است كه خداوند با عظمت‏تر از آن است كه بخواهد سودى را براى خود جلب نمايد تا در اين راه ظلمى روا بدارد و يا ظلم مستند به جهل است در صورتيكه خداوند عالم مطلق بر همه اشياء است بدون استثناء . و يا ناشى از خودخواهى است در صورتيكه ذات اقدس خداوندى واجد همه كمالات بطور مطلق است و احساس حقارتى در آن ذات نيست كه با خودخواهى آنرا جبران نمايد ، و احساس بزرگتر از خود او نيز وجود ندارد ، زيرا او بزرگتر از همه چيز است و حتّى بزرگتر از آن است كه بتوان او را توصيف نمود .

و بطور كلّى ، براى آن ذات اقدس كه همه كمالات موجود است و هيچ نقص و بالقوّه‏اى وجود ندارد ، احتياج به برنهادن خود و دفاع از آن و تلقين سيطره آن خود به ديگران ندارد .ولى خداوند شما را از آزمايش كردن بدور نداشته است ، يعنى اى مردم ، گمان مبريد كه با ورود مصيبت‏ها و ناگواريها و مشقّت‏ها بر شما ، خداوند براى شما ظلم روا ميدارد ، بلكه همه آنها براى آزمايش و تصفيه و تهذيب روحى شما است .

وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ . الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوآ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ . اُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ . [ البقره آيات 155 تا 157] ( و البتّه ما شما را با چيزى از ترس و گرسنگى و كاهش در اموال ونفوس و ثمرها آزمايش ميكنيم . [ اى پيامبر ] به شكيبايان بشارت بده . آنان كسانى هستند ، كه وقتى مصيبتى بآنان رسيد ميگويند : ما از آن خدائيم و بسوى او باز ميگرديم . آنان هستند كه درودها و رحمتى از پروردگارشان بآنان باد و آنان هستند هدايت يافتگان . ) مباحث مربوط به فتنه ‏ها و آزمايشها در مجلّد سوم از صفحه 80 تا صفحه 87 و از صفحه 99 تا صفحه 108 و از صفحه 318 تا صفحه 324 و در مجلّد پانزدهم صفحات 55 و 56 و در مجلّد شانزدهم از صفحه 100 تا صفحه 103 و از صفحه 301 تا صفحه 310 مطرح گشته است . مطالعه كننده محترم ميتواند بآنها مراجعه فرمايد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

خطبه ها خطبه شماره ۱۰2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

102 و من خطبة له عليه السلام

ترجمه خطبه صد و دوم

اين خطبه هم در مجراى خطبه صد و يكم ( در حوادث بزرگ و پر خطر ) است 1 و در اين خطبه ذكرى از روز قيامت و احوال آينده مردم در آنروز است 2 و آن روز ( قيامت ) روزى است كه خداوند همه مخلوقاتى را كه در اوّل و آخر آمده و در اين دنيا زندگى كرده ‏اند ، براى بررسى حسابشان 3 و جزاى اعمالشان 4 جمع ميكند . انسان‏ها در آن روز در حال خضوع و قيامند 5 عرق تا دهانشان جارى گشته 6 و زمين زير پاى آنان خواهد لرزيد 7 در آنروز حال كسيكه محلى براى گذاشتن پاهايش 8 و گشايشى براى نفسش پيدا كند ، بهتر از حال ديگران خواهد بود 9 آينده‏اى كه در انتظار مردم است 10 ( از جملات اين خطبه است : ) فتنه‏هائى مانند ظلمت‏هاى متراكم شب تاريك 11 كه هيچ گروهى به مبارزه با آنها قيام نكند 12 و پرچمى از آنها برنگردد 13 آن فتنه‏ها با وسائل و ابزار كامل بشما روى مى‏آورند 14 راننده آن فتنه‏ها آنها را تحريك مى‏كند 15 و كسى كه سوار آن فتنه‏ها است آنها را در جريان تشديد مينمايد 16 اهل آن فتنه‏ها مردمى هستند كه آزار و شرارتشان سخت 17 و غنيمتى كه از لباس و سلاح كشته شدگان ميبرند اندك است 18 گروهى از جهادگران در راه خدا با آنان ميجنگند كه در نزد متكبّران خوار و پست مينمايند 19 آن گروه در روى زمين مجهول 20 و در آسمان معروفند 21 واى بر تو اى بصره ، در آنموقع از سپاهى از نقمت‏هاى خداوندى 22 كه نه گرد و غبارى دارد و نه حسّ و حركتى 23 و بزودى اهل تو اى بصره ، به مرگ سرخ 24 و گرسنگى خاك آلود گرفتار خواهند گشت 25 .

تفسير عمومى خطبه صد و دوم

روز قيامت ، روز اجتماع همه انسانها براى بررسى حساب است .

مقدارى از مباحث مربوط به معاد در مجلّد چهارم از صفحه 298 تا 304 و مجلّد پنجم از صفحه 8 تا 11 و مجلّد نهم از صفحه 280 تا 291 و مجلّد دهم از صفحه 137 تا 149 و مجلّد سيزدهم از صفحه 46 تا 51 و از صفحه 85 تا 87 و از صفحه 91 تا 93 و از صفحه 122 تا 126 و از صفحه 225 تا 230 مطرح شده است . در اين مورد بحثى درباره حساب مطرح ميكنيم : بارها اين مسأله را متذكّر شده‏ايم كه تكيه باين توهّم بى‏اساس : چون نمى‏بينم پس نيست براى نفى همه علوم كافى است ، زيرا هيچ كس تا حال نتوانسته است روابط قانونى ميان اشياء در عالم طبيعت را ببيند ،با اين وصف هيچ موضوع و رويدادى در عالم طبيعت وجود ندارد كه بدون رابطه قانونى با ديگر اشياء در جريان باشد . و همين عموميّت رابطه ميان اشياء است كه انسانها با درك آن ، قوانين و اصول علمى را تنظيم مينمايند .

و نيز هيچ احدى تا كنون پديده‏ها و فعّاليّت‏هاى روانى و مغزى را نديده است ، مانند ميليونها محفوظات ،اعداد ، تعقّل ، انديشه ، تصوّرات ، تصديقات ، تداعى معانى‏ها ، تجسيم‏ها و تجريدها با انواع گوناگونى كه دارند ، لذائذ و آلام با انواع بسيار مختلفى كه دارند ،ولى همه آنها حقيقت دارند و هر كس ترديدى در وجود آنها داشته باشد ، حقّ اظهار نظر و سخن گفتن درباره انسان را ندارد .

بنابر اين ، اگر كسى واقعيّت معاد و حساب در آنروز را باين دليل كه آنها را نمى‏بيند ، منكر شود ، بهتر است كه نخست همه قوانين علمى را منكر شود ، زيرا چنانكه گفتيم : قوانين علمى عبارتند از قضايائى كلّى كه از جريان روابط ميان اشياء در عالم طبيعت ، استفاده ميشوند و جاى ترديد نيست كه بهيچ وجه روابط قابل مشاهده و لمس نيستند . و نيز چنين شخصى بايد همه علوم روانى و مغزى را منتفى بداند ، زيرا موضوعات مسائل و قوانين آنها قابل مشاهده نمى‏باشند .

رباعى زير به شيخ الرّئيس حسين بن عبد اللّه بن سينا نسبت داده شده است :

هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون
در مخزن روزگار ماند مخزون

روزى كه به پايان برسد وضع فلك
از مخزن غيبش آورد حق بيرون

يكى ديگر گفته است :

يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند
يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود

عمل محاسبه در روز قيامت ، هم از راه ضبط كتابى ( لوحى ) انجام خواهد گرفت و هم از راه منعكس ساختن عينى همه كارها و سخنان و حركاتى كه از انسان صادر شده است ، و هر دو راه در آيات قرآنى بيان شده است :

وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ماعَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً . [ الكهف آيه 49] ( و كتاب برنهاده شد . گنهكاران را مى‏بينى كه از وضعى كه در آن قرار گرفته‏اند ، در وحشتند و ميگويند : اى واى بر ما ، چيست براى اين كتاب كه نه [ حادثه ] كوچكى را رها كرده و نه حادثه بزرگى را مگر اينكه آنها را بر شمرده است و حاضر يافتند آنچه را كه كرده‏اند و پروردگار تو به هيچ احدى ظلم نميكند . )

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ . وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ [ الزّلزال آيات 7 و 8] .( هر كس كه به وزن ذرّه‏اى خير انجام بدهد آنرا خواهد ديد . و كسيكه به وزن ذرّه‏اى شرّ انجام بدهد آنرا خواهد ديد . ) وَ اَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعَى‏ . وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى‏ . [ النّجم آيات 39 و 40] ( و قطعا نيست براى انسان جز آنچه كه كوشيده است و قطعا بزودى كوشش او ديده خواهد شد . ) اين آيات هر دو نوع ارائه اعمال انسان را بيان ميدارد . اينكه بعضى از متفكّران در گذشته گمان ميكردند اعراض و حركت‏ها قابل نقل و بقاء نيستند و همينكه از بين رفتند ، معدوم ميشوند ، نه تنها از ديدگاه علوم امروزى كه همه آنها را قابل نقل و بقاء نشان ميدهند ، بلكه حتّى متفكّرانى بزرگ مانند جلال الدّين مولوى و عدّه‏اى از متكلّمين دورانهاى گذشته نيز نقل و بقاء اعراض را در اشكال ديگر پذيرفته ‏اند ،از آنجمله مولوى است كه با احاطه بآن آراء ميگويد :با اينكه زراعت از مقوله كار و دارو از مقوله كيف است ، ولى در صورت جواهر بوجود خود ادامه ميدهند

از زراعت خاكها شد سنبله
داروى مو كرد مو را سلسله

آن نكاح زن عرض بد شد فنا

جوهر فرزند حاصل شد زما

جفت كردن اسب و اشتر را عرض
جوهر كرّه بزائيدن غرض

هست آن بستان نشاندن هم عرض
گشت جوهر ميوه‏اش اينك غرض

هم عرض دان كيميا بردن بكار
جوهرى زان كيميا گر شد ببار

صيقلى كردن عرض باشد شها
زين عرض جوهر همى يابد صفا

پس مگو كه من عملها كرده‏ام
دخل آن اعراض را بنما مرم

اين صفت كردن عرض باشد خمش
سايه بز را پى قربان مكش

اين عرضها نقل شد لون دگر
حشر هر فانى بود كون دگر

نقل هر چيزى بود هم لايقش
لايق گلّه بود هم سايقش

روز محشر هر عرض را صورتيست
صورت هر يك عرض را نوبتيست

بنگر اندر خود نه تو بودى عرض
جنبش جفتى و جفتى با غرض

بنگر اندر خانه و كاشانه‏ها
در مهندس بود چون افسانه‏ها

كان فلان خانه كه ما ديديم خوش
بود موزون صفّه و سقف و درش

از مهندس آن عرض و انديشه‏ها
آلت آورد و درخت از بيشه‏ها

چيست اصل و مايه هر پيشه‏اى
جز خيال و جز عرض و انديشه‏اى

جمله اجزاى جهان را بى‏غرض
درنگر حاصل نشد جز از عرض

اوّل فكر آخر آمد در عمل
بنيت عالم چنان دان در ازل

بنابر اين ، براى بحث از « محال بودن اعاده معدوم » موضوعى نميماند ، زيرا چيزى كه بوجود آمد اگر چه از ديدگاه دقيق حتّى يك لحظه در يك حال نيست و دائما در تغيير و دگرگونى است ، ولى در شكل يا هويّت ديگرى كه مناسب آن است ،در پشت پرده طبيعت بوجود خود ادامه ميدهد . اساسى‏ترين دليل ضرورت بقاى اعمال و حركات انسانى و نتائج آنها براى حساب در روز قيامت ، ابديّت نفس با كيفيّتى است كه در اين دنيا بوسيله اعمال و حركات براى خود اندوخته است . نفس انسانى بجهت تجرّدى كه دارد ، همه اعمال و حركاتش را در خود دارد . يك نفس قاتل در حقيقت عمل قتل را در خود دارد و آن عمل نتيجه خود را در روز قيامت بشكل كيفيّتى خاصّ در نفس بوجود مى‏ آورد

اى برادر تو همان انديشه‏ اى
مابقى خود استخوان و ريشه‏ اى

گر بود انديشه‏ات گل گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى

در روايتى آمده است : و لو أنّ رجلا أحبّ حجرا لحشره اللّه معه . ( و اگر مردى سنگى را دوست بدارد ، خدا او را با همان سنگ محشور ميدارد . ) در جمله مورد تفسير كه در توصيف روز قيامت است ، اجتماع همه انسانها تذكّر داده شده است . قرآن مجيد اين اجتماع را در چند مورد تصريح نموده است ،از آنجمله :

ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ . 1 ( روز قيامت روزيست كه مردم در آن روز براى آن ( حضور در بارگاه خدا يا براى حساب ) جمع ميشوند . ) قُلْ إِنَّ الْأَوَّلينَ وَ الْأخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلَى‏ ميقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ . 2 ( بگو بآنان : قطعا همه مردم از اوّل‏ها تا آخرهاى آنان به جايگاه روزى معلوم جمع خواهند گشت . ) و ميفرمايد : خضوعا ، قياما . معناى خضوعا در جمله امير المؤمنين عليه السّلام در اين آيه خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ 3 و فعل قيام هم در آيه زير :يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ . 4 ( روزى كه مردم براى اداى حساب براى پروردگار عالميان مى‏ايستند . ) آمده است .

روز قيامت ، روز اجتماع همه انسانها براى بررسى حساب است .

مقدارى از مباحث مربوط به معاد در مجلّد چهارم از صفحه 298 تا 304 و مجلّد پنجم از صفحه 8 تا 11 و مجلّد نهم از صفحه 280 تا 291 و مجلّد دهم از صفحه 137 تا 149 و مجلّد سيزدهم از صفحه 46 تا 51 و از صفحه 85 تا 87 و از صفحه 91 تا 93 و از صفحه 122 تا 126 و از صفحه 225 تا 230 مطرح شده است .

در اين مورد بحثى درباره حساب مطرح ميكنيم : بارها اين مسأله را متذكّر شده‏ايم كه تكيه باين توهّم بى‏اساس : چون نمى‏بينم پس نيست براى نفى همه علوم كافى است ، زيرا هيچ كس تا حال نتوانسته است روابط قانونى ميان اشياء در عالم طبيعت را ببيند ،با اينوصف هيچ موضوع و رويدادى در عالم طبيعت وجود ندارد كه بدون رابطه قانونى با ديگر اشياء در جريان باشد .

و همين عموميّت رابطه ميان اشياء است كه انسانها با درك آن ، قوانين و اصول علمى را تنظيم مينمايند . و نيز هيچ احدى تا كنون پديده‏ها و فعّاليّت‏هاى روانى و مغزى را نديده است ، مانند ميليونها محفوظات ،اعداد ، تعقّل ، انديشه ، تصوّرات ، تصديقات ، تداعى معانى‏ها ، تجسيم‏ها و تجريدها با انواع گوناگونى كه دارند ، لذائذ و آلام با انواع بسيار مختلفى كه دارند ،ولى همه آنها حقيقت دارند و هر كس ترديدى در وجود آنها داشته باشد ، حقّ اظهار نظر و سخن گفتن درباره انسان را ندارد .

بنابر اين ، اگر كسى واقعيّت معاد و حساب در آنروز را باين دليل كه آنها را نمى‏بيند ، منكر شود ، بهتر است كه نخست همه قوانين علمى را منكر شود ، زيرا چنانكه گفتيم : قوانين علمى عبارتند از قضايائى كلّى كه از جريان روابط ميان اشياء در عالم طبيعت ، استفاده ميشوند و جاى ترديد نيست كه بهيچ وجه روابط قابل مشاهده و لمس نيستند . و نيز چنين شخصى بايد همه علوم روانى و مغزى را منتفى بداند ، زيرا موضوعات مسائل و قوانين آنها قابل مشاهده نمى‏باشند .

رباعى زير به شيخ الرّئيس حسين بن عبد اللّه بن سينا نسبت داده شده است :

هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون
در مخزن روزگار ماند مخزون

روزى كه به پايان برسد وضع فلك
از مخزن غيبش آورد حق بيرون

يكى ديگر گفته است :

يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند
يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود

عمل محاسبه در روز قيامت ، هم از راه ضبط كتابى ( لوحى ) انجام خواهد گرفت و هم از راه منعكس ساختن عينى همه كارها و سخنان و حركاتى كه از انسان صادر شده است ، و هر دو راه در آيات قرآنى بيان شده است :

وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ماعَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً . [ الكهف آيه 49] ( و كتاب برنهاده شد . گنهكاران را مى‏بينى كه از وضعى كه در آن قرار گرفته‏اند ، در وحشتند و ميگويند : اى واى بر ما ، چيست براى اين كتاب كه نه [ حادثه ] كوچكى را رها كرده و نه حادثه بزرگى را مگر اينكه آنها را بر شمرده است و حاضر يافتند آنچه را كه كرده‏اند و پروردگار تو به هيچ احدى ظلم نميكند . )

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ . وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ [ الزّلزال آيات 7 و 8] .( هر كس كه به وزن ذرّه‏اى خير انجام بدهد آنرا خواهد ديد . و كسيكه به وزن ذرّه‏اى شرّ انجام بدهد آنرا خواهد ديد . ) وَ اَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعَى‏ . وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى‏ . [ النّجم آيات 39 و 40] ( و قطعا نيست براى انسان جز آنچه كه كوشيده است و قطعا بزودى كوشش او ديده خواهد شد . ) اين آيات هر دو نوع ارائه اعمال انسان را بيان ميدارد .

اينكه بعضى از متفكّران در گذشته گمان ميكردند اعراض و حركت‏ها قابل نقل و بقاء نيستند و همينكه از بين رفتند ، معدوم ميشوند ، نه تنها از ديدگاه علوم امروزى كه همه آنها را قابل نقل و بقاء نشان ميدهند ، بلكه حتّى متفكّرانى بزرگ مانند جلال الدّين مولوى و عدّه‏اى از متكلّمين دورانهاى گذشته نيز نقل و بقاء اعراض را در اشكال ديگر پذيرفته‏اند ،از آنجمله مولوى است كه با احاطه بآن آراء ميگويد :

با اينكه زراعت از مقوله كار و دارو از مقوله كيف است ، ولى در صورت جواهر بوجود خود ادامه ميدهند

از زراعت خاكها شد سنبله
داروى مو كرد مو را سلسله

آن نكاح زن عرض بد شد فنا

جوهر فرزند حاصل شد زما

جفت كردن اسب و اشتر را عرض
جوهر كرّه بزائيدن غرض

هست آن بستان نشاندن هم عرض
گشت جوهر ميوه‏اش اينك غرض

هم عرض دان كيميا بردن بكار
جوهرى زان كيميا گر شد ببار

صيقلى كردن عرض باشد شها
زين عرض جوهر همى يابد صفا

پس مگو كه من عملها كرده‏ام
دخل آن اعراض را بنما مرم

اين صفت كردن عرض باشد خمش
سايه بز را پى قربان مكش

اين عرضها نقل شد لون دگر
حشر هر فانى بود كون دگر

نقل هر چيزى بود هم لايقش
لايق گلّه بود هم سايقش

روز محشر هر عرض را صورتيست
صورت هر يك عرض را نوبتيست

بنگر اندر خود نه تو بودى عرض
جنبش جفتى و جفتى با غرض

بنگر اندر خانه و كاشانه‏ها
در مهندس بود چون افسانه‏ها

كان فلان خانه كه ما ديديم خوش
بود موزون صفّه و سقف و درش

از مهندس آن عرض و انديشه‏ها
آلت آورد و درخت از بيشه‏ها

چيست اصل و مايه هر پيشه‏اى
جز خيال و جز عرض و انديشه‏اى

جمله اجزاى جهان را بى‏غرض
درنگر حاصل نشد جز از عرض

اوّل فكر آخر آمد در عمل
بنيت عالم چنان دان در ازل

بنابر اين ، براى بحث از « محال بودن اعاده معدوم » موضوعى نميماند ، زيرا چيزى كه بوجود آمد اگر چه از ديدگاه دقيق حتّى يك لحظه در يك حال نيست و دائما در تغيير و دگرگونى است ، ولى در شكل يا هويّت ديگرى كه مناسب آن است ،در پشت پرده طبيعت بوجود خود ادامه ميدهد . اساسى‏ترين دليل ضرورت بقاى اعمال و حركات انسانى و نتائج آنها براى حساب در روز قيامت ، ابديّت نفس با كيفيّتى است كه در اين دنيا بوسيله اعمال و حركات براى خود اندوخته است .

نفس انسانى بجهت تجرّدى كه دارد ، همه اعمال و حركاتش را در خود دارد . يك نفس قاتل در حقيقت عمل قتل را در خود دارد و آن عمل نتيجه خود را در روز قيامت بشكل كيفيّتى خاصّ در نفس بوجود مى‏آورد

اى برادر تو همان انديشه‏ اى
مابقى خود استخوان و ريشه ‏اى

گر بود انديشه‏ات گل گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى

در روايتى آمده است : و لو أنّ رجلا أحبّ حجرا لحشره اللّه معه . ( و اگر مردى سنگى را دوست بدارد ، خدا او را با همان سنگ محشور ميدارد . ) در جمله مورد تفسير كه در توصيف روز قيامت است ، اجتماع همه انسانها تذكّر داده شده است . قرآن مجيد اين اجتماع را در چند مورد تصريح نموده است ،از آنجمله :

ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ . [ هود آيه 103] ( روز قيامت روزيست كه مردم در آن روز براى آن ( حضور در بارگاه خدا يا براى حساب ) جمع ميشوند . ) قُلْ إِنَّ الْأَوَّلينَ وَ الْأخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلَى‏ ميقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ . [ الواقعة آيات 49 و 50] ( بگو بآنان : قطعا همه مردم از اوّل‏ها تا آخرهاى آنان به جايگاه روزى معلوم جمع خواهند گشت . ) و ميفرمايد : خضوعا ، قياما . معناى خضوعا در جمله امير المؤمنين عليه السّلام در اين آيه خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ [ القمر آيه 7] و فعل قيام هم در آيه زير :

يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ . [ المطففين آيه 6] ( روزى كه مردم براى اداى حساب براى پروردگار عالميان مى‏ايستند . ) آمده است .

منتفى شدن هر گونه نيك و بد نتيجه طبيعى فراموش كردن يا انكار روز قيامت

اين مطلب كه

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى

حقيقتى است كه به هيچ وجه قابل انكار و ترديد نيست ، باضافه اينكه اينجانب مطلب مزبور را از عدّه‏اى قابل توجّه از بزرگترين متفكّران شرق و غرب ديده‏ ام بديهى‏ترين مطلبى مى‏بينم كه فقط كافى است كه يك انسان از مقدارى حقائق قانونى هستى آگاه بوده باشد ، تا آنرا بفهمد و بپذيرد . از اينجهت است كه اينجانب نيازى براى تفصيل دادن در استدلال براى اثبات اين مطلب نمى‏بينم . معهذا براى يادآورى مختصر ، نتيجه طبيعى فراموش كردن يا انكار روز قيامت را متذكّر ميشويم كه عبارتست از منتفى شدن هرگونه نيك و بد .

بعنوان نمونه : انسانى كه فرضا صدها ميليون ، بلكه همه اولاد آدم را در راه لذائذ و منافع و خودكامگى‏هاى خود بخاك و خون بكشد با كسيكه فرضا صدها ميليون ، بلكه همه انسانها را از نظر معاش يا امور روحى و معنوى احياء كرده باشد هيچ فرقى ندارد ، بلكه بايد گفت : بر فرض نبودن معاد و حساب در آنروز ،شخص دوم بدبخت و خيالاتى و ناتوان و احمق بوده است كه شهوات و منافع و خودكامگى‏ها و خودپرستى‏هاى خود را كنار گذاشته و به ديگران پرداخته است در صورتيكه شخص اول كه به انگيزگى لذّت و منفعت و خودكامگى‏ها نسل بشر را از روى زمين برداشته است ، خوشبخت و انديشمند و خردمند و نيرومند ميباشد روى همين مسأله است كه امروزه كشورهاى نيرومند بجاى آنكه انواع نيروهاى خود را در راه سعادت مادّى و معنوى مردم جوامع خودشان و مردم ديگر جوامع انسانى كه در آتش فقر و جهل شعله مى‏كشند ، بكار بيندازند ، براى كشتار يكديگر و ديگر انسانهائى كه در اين دنيا با عرق جبين از سنگلاخ طبيعت موادّ معيشت خود را استخراج و مصرف مينمايند و با خداى خود ارتباط برقرار ميكنند ، قيام نموده‏ اند .

اينست نتيجه كاملا طبيعى انكار و فراموشى روز حساب . شگفت آورتر از جريان فوق اينست كه ماكياولى منشان خودپرست چنان در دفاع از نيكى‏ها و ارزشهاى عالى انسانى و پيروى از وجدان و ضرورت دورى از زشتى‏ها و ضدّ ارزش‏ها و وجدان كشيها رجزخوانى مينمايند كه انسانهاى ساده‏لوح را ميفريبند و از اين راه صحنه را براى قربانى كردن همه واقعيّات بعنوان وسائل در برابر اهدافى كه جز برخوردارى هر چه بيشتر از خودكامگى‏ها نميباشد ، آماده ميسازند بگذاريد انسانها را بگريانند تا نوبت گريستن آنان فرا رسد .7 و رجفت بهم الأرض ( و زمين زير پاى آنان خواهد لرزيد . )

وضع كيهان در روز قيامت دگرگون مى‏شود .

مباحث علمى امروزى بطور اجمال دگرگونى اساسى را كه در كيهان بزرگ اتّفاق خواهد افتاد پيش بينى ميكند ، اگر چه كيفيّت آنرا بطور كامل بيان نمى‏نمايد . اين حادثه ( دگرگونى وضع كيهان ) در آيات قرآنى فراوان آمده است از آنجمله :

1 إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ . لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ . خافِضَةٌ رافِعَةٌ . إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً . وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً . فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثّاً . [ الواقعة آيات 1 تا 6] ( هنگاميكه آن حادثه ( قيامت ) بوقوع پيوست . وقوع چنان روزى دروغ نيست . روزى است كه پست كننده و بلند كننده است . هنگاميكه زمين حركت شديد كرده و كوه‏ها شكستند . و مانند غبارى پراكنده گشتند . ) در معناى اينكه روز قيامت پست كننده و بلند كننده است ، اختلاف نظر وجود دارد .

ابن عبّاس ميگويد : پست كننده مردمى است و بلند كننده مردمى ديگر و حسن و جبائى گفته‏اند روز قيامت سرنگون كننده مردمى است به آتش و بلند كننده مردمى است به بهشت . [ مجمع البيان ج 9 ص 214 فضل بن الحسن طبرسى ] طبرسى ميگويد : جامع هر دو نظريّه پست شدن مردمى است در روز قيامت كه در دنيا بزرگ مينمودند و بالعكس .

2 وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً . فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ .وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِىَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ . [ الحاقّة آيات 14 تا 16] ( و زمين و كوهها از جاى خود برداشته شده و در يكبار شكسته شدند .در چنين روزى است كه واقعه ( قيامت ) واقع شد . و آسمان از هم شكافت .آسمان در چنين روزى بسيار سست ميشود . )

3 يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلاً . [ المزّمّل آيه 14] ( قيامت روزى است كه زمين و كوهها حركتى سخت مضطربانه ميكنند و كوهها بصورت ريگى به جريان در ميآيند . )

4 يَوْمَ نَطْوِى السَّماءَ كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ . [ الانبياء آيه 104] ( روزى كه آسمان را مانند طومار مى‏پيچانيم . )

5 اَلسَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولاً . [ المزّمّل آيه 18] ( آسمان [ در روز قيامت ] از هول و رعب آنروز از هم ميشكافد ، وعده خداوند تحقّق يافته است . )

6 يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ . فَإِذا بَرِقَ الْبَصَرُ . وَ خَسَفَ الْقَمَرُ . وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ . يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ . [ القيامة آيات 6 تا 10] ( انسان ميپرسد : روز قيامت كى است ؟ [ روز قيامت ] موقعى است كه چشم خيره گشت . و ماه خسوف كرد . و آفتاب و ماه در گرفته شدن و تاريك گشتن يكى شدند . انسان در اين روز ميگويد : كجاست گريزگاه ؟ )

7 إِنَّما تُوعَدُونَ لَواقِعٌ . فَإِذا النُّجُومُ طُمِسَتْ . وَ إِذَا السَّماءُ فُرِجَتْ وَ إِذَا الْجِبالُ نُسِفَتْ . [ المرسلات آيات 7 تا 10] ( جز اين نيست : آنچه كه بشما وعده شده است ، قطعا بوقوع خواهد پيوست .موقعى كه روشنائى ستارگان از بين رفت . و آسمان از هم شكافت . و كوه‏ها از جاى خود كنده شدند . )

8 وَ فُتِحَتِ السَّمآءُ فَكانَتْ أَبْواباً . وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً . [ النّبأ آيات 19 و 20( و آسمان باز شد و داراى درهائى گشت . و كوه‏ها از جاى خود زائل شده و مانند سراب ( نمايش كوه ) گشتند . )

9 يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ . تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ . [النازعات آيات 6 و 7] ( روزى كه بوسيله دميدن در صور صيحه عظيم همه مردم را ميميراند و نفخه دوم [ كه مردم را زنده ميكند ] دميده شد . )

10 إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ . وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ . وَ إِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ .وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ . وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ . وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ . [ التكوير آيات 1 تا 6] ( هنگاميكه آفتاب نورش رفت و تاريك شد . و هنگاميكه ستارگان تيره گشتند . و هنگاميكه كوهها براى گرديدن بحركت درآمدند . و هنگاميكه شتران حامله [ كه ده ماه از حمل آنان گذشته است ] رها و متروك شدند .

و هنگاميكه حيوانات وحشى محشور شدند . و هنگاميكه درياها [ شيرين و شور آنها ] بهم مخلوط گشتند [ و يا جوشيدند ] . )

11 وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ . [ التكوير آيه 11] ( و هنگاميكه آسمان از جايش برآمد . )

12 إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ . وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ . [ الانفطار آيات 1 و 2] ( هنگاميكه آسمان از هم شكافت و ستارگان از هم پاشيدند . )

13 إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ . وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ . وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ .و أَلْقَتْ ما فيها وَ تَخَلَّتْ . وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ . [ الانشقاق آيات 1 تا 5] ( هنگاميكه آسمان از هم شكافت . و از خدايش شنيد و اطاعت نمود و امر شايسته خود را انجام داد . و هنگاميكه زمين هموار شد و آنچه را كه در درونش بود انداخت و چيزى در آن باقى نماند . و از خدايش شنيد و اطاعت نمود و امر شايسته خود را انجام داد .

14 كَلاَّ إِذا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكّاً دَكّاً . [ الفجر آيه 21 ] ( نه هرگز ، هنگاميكه زمين شكست و چيزى روى آن باقى نماند . )

15 إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها . وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها . [ الزّلزال آيات 1 و 2] ( هنگاميكه زمين زلزله خود را انجام داد . و زمين آنچه را از مردگان كه در درونش بود بيرون آورد . )

16 الْقارِعَةُ . مَا الْقارِعَةُ . وَ ما أَدْراكَ مَا الْقارِعَةُ . يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ . وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ . [ القارعة آيات 1 تا 5] ( روز كوبنده ( قيامت ) چگونه كوبنده‏اى . و تو حقيقت آن كوبنده را نميدانى .

روزى است كه مردم مانند پروانه‏هاى منتشره ميشوند . و كوه‏ها مانند پنبه حلاّجى شده ميگردند . ) با نظر بآيات قرآنى كه ذكر كرديم ، حوادث زير در مقدّمه روز قيامت و همانروز بوقوع خواهند پيوست .

يك تحرّك و زلزله شديد زمين كه در چند آيه مباركه تصريح بآن شده است .

دو كوه‏ها پوچ ، مانند پنبه حلاّجى شده و سپس متلاشى ميشوند ، بطوريكه زمين هموار ميگردد .

سه شكافتن آسمان و سست شدن و بهم پيچيده شدن آن .

چهار از بين رفتن روشنائى خورشيد و ماه .

پنج تاريك شدن ستارگان و پراكنده شدن آنها .

شش باز شدن آسمان و بوجود آمدن درها در آن ، براى نزول و صعود ملائكه .

هفت دو صيحه بسيار عظيم كه در يكى همه مردم قالب تهى كنند و در دومى زنده شوند .

هشت وحشت شديد و اضطراب انسانها تا آنجا كه دست از عزيزترين حيوانات ( عشار ) خود بردارند و از برادر و پدر و مادر و فرزندانشان بگريزند و زنهاى حامله حمل خود را وضع كنند و مردم از شدّت اضطراب و تحيّر حالت شبيه به مستى پيدا كنند .

نه بيرون انداختن زمين هر چه كه در درون خود دارد از مردگان و غير از آنها .

ده جوشيدن آب درياها و شعله‏ور شدن آنها با بهم درآميختن انواع آبهاى شور و شيرين آنها .

اين دگرگونيهاى شديد چنان نيست كه در يك موقع معيّن واقع شوند ، بلكه چنانكه اشاره كرديم بعضى از آنها پيش از بعض ديگر اتّفاق مى‏افتد . 8 ، 9 فأحسنهم حالا من وجد لقدميه موضعا و لنفسه متّسعا ( در آنروز حال كسيكه محلّى براى گذاشتن پاهايش و گشايشى براى نفسش پيدا كند بهتر از حال ديگران خواهد بود . )

قيامت روزى است بسيار سخت .

آيات قرآنى روز قيامت را بسيار سخت توصيف مينمايد . آيا اين سختى بجهت برهم خوردن اوضاع كيهانى است ؟ آيا بجهت وارد ساختن فشار بر ابعاد و نيروهاى مادّى انسانها است كه براى مشاهده واقعيّت خود و بيان آن آماده مى‏شوند ؟

البتّه ، هم با نظر به حكم عقل و هم با توجّه به بعضى از دلائل نقليّه ، اشخاص بجهت اختلاف در سعادت و شقاوتى كه در زندگى دنيوى براى خود اندوخته و وارد قيامت ميشوند ،

در ارتباط با سختى‏هاى روز قيامت مختلف مى‏باشند . از جمله آياتى كه با اشاره يا صراحتا سختى‏هاى روز قيامت را بيان ميدارد ، بدينقرار است :

1 يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةُ السَّاعَةِ شَىْ‏ءٌ عَظيمٌ . يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النَّاسَ سُكارى‏ وَ ما هُمْ بِسُكارى‏ وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَديدٌ . [ الحج آيات 1 و 2] ( اى مردم ، تقوى بورزيد براى پروردگارتان ، قطعا زلزله روز قيامت شيئى است عظيم . روزى كه آن زلزله را خواهى ديد هر شير دهنده‏اى از شير خوارش غفلت مينمايد و هر زن حامله‏اى وضع حمل ميكند [ و در آنروز ] مردم را مست خواهى ديد در صورتيكه آنان مست نيستند ،بلكه عذاب خداوندى شديد است . )

2 فَإِذا جائَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْرَى‏ . [ النازعات آيه 34] ( پس هنگاميكه بزرگترين حادثه كه غالب بر همه حوادث است ( قيامت ) فرا رسيد . )

3 فَإِذا جائَتِ الصَّاخَّةُ . يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخيهِ . وَ أُمِّهِ وَ أَبيهِ . وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ . لِكُلِّ امْرِى‏ءٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنيهِ .[عبس آيه 33 تا آيه 37] ( هنگاميكه صيحه روز قيامت برخاست . روزيست كه مرد از برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندانش فرار ميكند . براى هر مردى در چنين روزى كاريست كه او را از پرداختن بهر چيز ديگر بى‏نياز ميكند . ) از جمله آياتى كه تفاوت اشخاص را در ارتباط با سختى‏هاى روز قيامت بيان مى‏كند ، آيات زير است :

1 وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ . إِلَى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ . وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ .تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ . [ القيامة آيه 22 تا آيه 25] ( صورتهائى در چنان روزى شكوفا و مبتهج ، منتظر لطف پروردگارشان هستند و صورتهائى در آنروز در هم پيچيده و عبوس . اطمينان دارند كه حادثه كوبنده‏اى آنها را درهم خواهد كوبيد . )

2 وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ . عامِلَةٌ ناصِبَةٌ . تَصْلَى‏ ناراً حامِيَةً . . . وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ . لِسَعْيِها راضِيَةٌ . فِى‏ جَنَّةٍ عالِيَةٍ . [ الغاشية آيه 2 تا آيه 4 و آيه 8 تا آيه 10] ( صورتهائى در آن روز ذليلند . در آتش غضب الهى عمل كننده و نصب شده ، انداخته ميشوند بآتش شعله‏ور . . . صورتهائى در چنان روز در لذّت نعمتهاى الهى فرو رفته . از كوشش خود در دنيا راضى و سكونت آنان در بهشت اعلى است . )

3 فَأَمَّا مَنْ اُوتِىَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ . فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسيراً . وَ يَنْقَلِبُ إِلَى‏ أَهْلِهِ مَسْرُوراً . وَ اَمَّا مَنْ اُوتِىَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ . فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً .وَ يَصْلَى‏ سَعيراً . [ الانشقاق آيه 7 تا آيه 12] ( و امّا كسيكه نامه اعمال او بدست راستش داده شود ، بزودى اعمال او محاسبه آسانى ميشود . و شادمان به اهلش برميگردد . و امّا كسيكه نامه او از پشتش داده شود ، بزودى واى بر خود سرميدهد [ كه هلاك شده است ] و به آتش انداخته ميشود . )

4 وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ . ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ . و وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ . تَرْهَقُها قَتَرَةٌ . اُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ . [عبس آيه 38 تا آيه 42] ( صورتهائى در چنان روز ، نورانى و درخشان ، خندان و بشارت بهشت بآنها داده شده است . و صورتهائى كه در چنان روز خاك اندوه بر آنها نشسته . كه سياهى و تيرگى بر آن احاطه كرده است . آنان كفّار و فجّارند . ) معناى اينكه : و لنفسه متّسعا روز قيامت كسى كه گشايشى براى نفس خود پيدا كند ، از كسانى است كه حالش بهتر از ديگران است ، براى همگان قابل درك است ،زيرا از سختى‏هائى كه از آيات شريفه در توصيف روز قيامت درك ميشود ، ميتوان شدّت ناگوارى و مشقّت در آنروز را فهميد .

11 ، 18 و منها : فتن كقطع اللّيل المظلم . لا تقوم لها قائمة و لا تردّ لها راية ، تأتيكم مزمومة مرحولة . يحفزها قائدها و يجهدها راكبها ، أهلها قوم شديد كلبهم ، قليل سلبهم ( فتنه‏هائى مانند ظلمت‏هاى متراكم شب تاريك كه هيچ گروهى بمبارزه با آنها قيام نكند و پرچمى از آنها برنگردد . آن فتنه‏ها با وسائل و ابزار كامل بشما روى ميآورند .

راننده آن فتنه‏ ها آنها را تحريك مينمايد و كسيكه سوار آن فتنه‏ها است ، آنها را در جريان تشديد ميكند . اهل آن فتنه‏ ها مردمى هستند كه آزار و شرارتشان سخت ،و غنيمتى كه از لباس و سلاح كشته شدگان ميبرند ، اندك است . )

اى مردم ، فتنه ‏هائى مانند ظلمات شب تاريك در پيش رو است .

در ميان شارحان نهج البلاغه ، درباره فتنه ‏هائى كه امير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه از آنها خبر داده است ، اختلاف نظر وجود دارد . ابن ابى الحديد ميگويد :

« امير المؤمنين عليه السّلام با اين جملات از فتنه‏ ها و رويدادهاى بزرگى خبر ميدهد كه در آخر الزّمان بوقوع خواهد پيوست و پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از اين فتنه ‏ها و رويدادهاى بزرگ خبر داده است . » [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 104 ] بنا به نقل مرحوم هاشمى خوئى ، مرحوم مجلسى ( محمّد باقر ) در بحار الانوار گفته ابن ابى الحديد را تأييد نموده است . [منهاج البراعة هاشمى خوئى ج 7 ص 177] ابن ميثم بحرانى ميگويد : « مقصود امير المؤمنين عليه السّلام فتنه صاحب الزّنج در بصره است . » [ شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى ج 3 ص 14] مرحوم مجلسى اين نظريّه را در بحار بعيد ميشمارد و ميگويد : مجاهدين صاحب زنج داراى آن اوصاف نبودند كه امير المؤمنين عليه السّلام اشاره فرموده‏اند ( يجاهدهم فى سبيل اللّه قوم . . . )

19 ، 21 يجاهدهم فى سبيل اللّه قوم أذلّة عند المتكبّرين ، فى الأرض مجهولون ،و فى السّمآء معروفون ( گروهى از جهادگران در راه خدا با آنان مى‏جنگند كه در نزد متكبّران ، خوار و پست و در روى زمين ، مجهول و در آسمان معروفند . )

جهادگران در برابر آن فتنه‏ گران ، در نزد متكبّران ، ناچيز و در روى زمين مجهول و در آسمان معروفند .

درباره اين جهادگران نيز اختلاف نظر در ميان شارحان وجود دارد . اين اختلاف عمده از آن جهت بوجود آمده است كه خود آن فتنه‏ ها كه مانند ظلمات شب تاريك حمله ‏ور ميشوند ، مورد اختلاف نظر است . ما در اين مورد با نظر به اينكه منظور از فتنه‏ها همان حوادث آخر الزّمان است كه جهادگران در برابر آنها داراى همان صفات رائج در همه جهادگران در راه خدا ميباشند ، تفسير مينمائيم :

1 جهادگران راه خدا همان انسانها هستند كه مستكبران قرون و اعصار آنان را پست و ذليل تلقّى مى‏كنند .

2 اينان در روى زمين ناشناخته ‏اند ، زيرا هرگز در صدد مطرح كردن خود در جامعه‏ايكه افراد آن ، بردگان خور و خواب و خشم و شهوتند برنمى ‏آيند . اگر هم چهره ظاهرى آنان شناخته شده باشد ، باطن آنان براى مردم ظاهر بين مجهول است .

3 آنان در آسمان معروفند ، يعنى خدا و موجودات مقدّس مانند فرشتگان آنانرا ميشناسند . از مسائل مربوط باين جملات ، مسئله استضعاف و استكبار و مستضعفان و مستكبران است كه انشاء اللّه در تفسير خطبه‏ هاى بعدى مشروحا خواهد آمد . 22 ، 25 فويل لك يا بصرة عند ذلك من جيش من نقم اللّه لا رهج له و لا حسّ و سيبتلى أهلك بالموت الأحمر و الجوع الأغبر ( واى بر تو اى بصره ، در آنموقع از سپاهى از نقمت‏هاى خداوندى كه نه گرد و غبارى دارد و نه حسّ و حركتى و بزودى اهل تو اى بصره ، به مرگ سرخ و گرسنگى خاك آلود مبتلا ميشوند . ) با نظر به دو كلمه عند ذلك ( در آنموقع ) معلوم ميشود كه سرنوشت مزبور كه بصره و مردم آنرا مبتلا خواهد كرد ، در فتنه ‏هاى آخر الزّمان خواهد بود .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

 

خطبه ها خطبه شماره ۱۰1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

101 و من خطبة له عليه السلام

ترجمه خطبه صد و يكم

اين يكى از خطبه‏ هايى است كه شامل ملاحم ( حوادث بزرگ در طوفان فتنه ‏ها ) است . 1 حمد مر خداى را است كه اوّل پيش از همه اوّلها است 2 و آخر بعد از همه آخرها است 3 و اوّليّت مطلقه او است كه اوّل نداشتن او را ايجاب مينمايد 4 و آخريّت مطلقه او است كه آخر نداشتن او را ايجاب مى‏كند 5 و من شهادت ميدهم باينكه خدائى جز او نيست ، شهادتى كه نهان آدمى در آن ، با ظاهرش موافق 6 و قلبش با زبانش متّحد باشد 7 اى مردم ، خصومت شما با [ شخص ] من ، باعث تكذيب من نباشد 8 و نافرمانى با من ،

شما را متحيّر و سر درگم ننمايد 9 و در آن موقع كه خبرهاى شگفت انگيز [ مانند اخبار غيبى ] را از من ميشنويد بيكديگر چشم نيندازيد ( چشمك نزنيد ) 10 زيرا سوگند به آن خدائى كه دانه را شكافت 11 و انسانها را آفريد 12 خبرى كه بشما ميدهم از پيامبر امّى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است 13 نه آن تبليغ كننده دروغ گفته است و نه شنونده ( خود امير المؤمنين عليه السّلام ) نادان بوده است 14 من چنان مى‏بينم شخصى را كه سخت گمراه است 15 كه در شام عربده كشيده 16 و جايگاهى براى پرچم‏هاى خود در اطراف كوفه گرفته است 17 تا آنگاه كه دهانش باز شود 18 و مقاومت و قدرت و امتناعش سخت گردد 19 و گامهاى او بر زمين سنگينى كند 20 و در آن هنگام فتنه و آشوب ، فرزندان خود را با دندانهايش بگزد 21 و جنگ با امواج خود ، سر بكشد 22 و از روزهاى آن دوران چهره‏اى خشن و عبوس آشكار گردد 23 و از شبهايش اثر زخمهاى آنها بروز نمايد 24 در آنهنگام كه كاشته‏اش بكمال برسد و در حدّ كمال خود بايستد 25 و شقشقه‏ هاى او بصدا درآيد 26 و اسلحه برّاق او درخشيدن بگيرد 27 در اين موقع است كه پرچمهاى فتنه‏ هاى سخت و ناتوان كننده بسته و آماده شوند 28 و مانند شب تاريك 29 و درياى متلاطم بحركت درآيند و روى بياورند 30 اين مطالب را درياب 31 و چه بسا بادهاى تندوز كه كوفه را بدرد و بشكافد 32 و بادهائى نيرومند و جهنده از كوفه بگذرد 33 و در اندك زمانى دو گروه بيكديگر بپيچند ( شاخ بشاخ شوند ) 34 آن كسيكه [ در آن آشوب ] ايستاده است [ نيرومند است ] درو شود 35 و درو شده [ ضعيف ] نابود گردد 36

تفسير عمومى خطبه صد و يكم

2 ، 5 الحمد للّه الأوّل قبل كلّ اوّل ، و الآخر بعد كلّ آخر و باوّليّته وجب ان لا اوّل له و بآخريّته وجب ان لا آخر له ( حمد مر خداى را است كه اول پيش از همه اول‏ها و آخر بعد از همه آخرها است و اوّليّت مطلقه او است كه اوّل نداشتن او را ايجاب مى‏كند و آخريّت مطلقه او است كه آخر نداشتن او را ايجاب مينمايد . )

اوست اوّل بى ‏اوّل و آخر بى ‏آخر

اين مبحث در مجلّد يازدهم از صفحه 45 تا صفحه 49 و در مجلّد سيزدهم از صفحه 215 تا صفحه 217 و در مجلّد پانزدهم از صفحه 279 تا 288 آمده است .مطالعه كنندگان محترم ميتوانند بآن مجلّدات هم مراجعه فرمايند .

در اينجا بيك مطلب با اهمّيّت اشاره مى‏كنيم و آن اينست كه تعبير امير المؤمنين در توصيف خدا با مفهوم اوّل ، براى تفهيم مردم است چنانكه در قرآن مجيد آمده است :هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْ‏ءٍ عَليمٌ .( او ( خدا ) است اوّل و آخر و [ او است ] ظاهر و باطن و او بهمه چيز دانا است . ) نه اينكه واقعا خداوند سبحان با دو مفهوم اوّل و آخر بمعناى آغاز و انجام ، قابل توصيف است ، زيرا اين دو مفهوم بمعناى معمولى در دو نقطه از امتداد و دو نقطه از سلسله مركّب از رويدادها تصوّر ميشوند كه يكى آغاز آن امتداد يا سلسله است و دومى پايان آن ، و بقيّه امتداد و سلسله را نقاط وسط تشكيل ميدهند و جاى ترديد نيست كه اگر ما خدا را مانند دو نقطه آغاز و انجام امتدادها و سلسله هستى قرار بدهيم ،آن ذات اقدس را در امتداد و سلسله ‏اى متعيّن و محدود ساخته‏ايم كه قطعا بجهت داشتن آغاز و پايان و حدّ وسط محدود ميباشد .

و خداوند سبحان ما فوق هستى است با امتداد و سلسله موجوداتى كه هستى دارد . چنانكه نميتوان گفت : تعقّل رياضيدان آغاز عمل رياضى است و انديشه يك مهندس آغاز نقشه‏اى است كه او ميكشد ، همچنان نميتوان گفت :خداوند آغاز و انجام هستى است بطوريكه هستى حدّ وسط آن بوده باشد .

خلاصه چنانكه در بالا اشاره كرديم معناى اوّل و آخر ، هم در آيه شريفه و هم در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بمعناى معمولى آن دو نيست ، بلكه بمعناى احاطه مطلقه آن ذات اقدس بر همه موجودات و تقدّم وجود او بر همه مقدّم‏ها و بقاى لا يزالى او پس از همه موجودات متأخّر و لاحق به سلسله هستى ميباشد . 6 ، 7 و اشهد ان لا إله إلاّ اللّه شهادة يوافق فيها السّرّ الإعلان و القلب اللّسان ( و من شهادت ميدهم به اينكه خدائى جز او نيست ، شهادتى كه نهان آدمى در آن با ظاهرش موافق و قلبش با زبانش متّحد باشد . )

در شهادت بوحدانيّت خدا ، بايد نهان با آشكار و قلب با زبان توافق داشته باشند .

شايد به جرأت بتوان گفت كه چنانكه وجود خداوندى منكر واقعى ندارد ،همانطور وحدانيّت خداوند ذو الجلال نميتواند مورد انكار و ترديد واقعى قرار بگيرد .آنچه كه مهمّ است اينست كه شهادت به وجود خداوندى و وحدانيّت او نتيجه واقعى اعتقاد به آن دو بوده باشد ، يعنى همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام مى‏فرمايد ، شهادت بايد از اعماق قلب سر بكشد و درون و برون انسانى در آن شهادت با يكديگر توافق داشته باشند .

وجود خدا و وحدانيّت او منكر واقعى ندارد .

اينكه گفتيم وجود خدا و وحدانيّت او منكر واقعى ندارد مقصود اين نيست كه هيچ احدى پيدا نميشود كه انكار خدا و وحدانيّت او را ننمايد ، بلكه مقصود اين نيست كه اگر ذهن شخص منكر و مردّد را از تخيّلات و سفسطه‏ها و قضاياى وهمى خالى كنيد و او را با فطرت صاف و ذهن روشن ، بدون اينكه كارى كنيد كه لجاجت در او انگيخته شود ، با جهان درونى و برونى و با نظم و قانونى كه در آن دو قلمرو جريان دارد آشنا بسازيد ، محال است كه از انكار به ترديد و از ترديد به پذيرش حركت ننمايد . اينست معناى آياتى در قرآن مجيد كه ميفرمايد :

وَ لَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ . [ العنكبوت آيه 61 ] ( و اگر از آنان بپرسى كيست كه آسمان و زمين را آفريده و آفتاب و ماه را تسخير نموده است ، قطعا خواهند گفت : اللّه . ) وَ لَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَاَحْيا بِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللَّهُ . [ العنكبوت آيه 63] و اگر از آنان بپرسى كيست كه آب از آسمان فرستاد و زمين را پس از موت ( ركود ) بوسيله آن ، احياء كرد ، قطعا خواهند گفت : اللّه . )

اين مضمون در سوره لقمان آيه 25 و الزّمر آيه 38 و الزّخرف آيه 9 نيز آمده است . بديهى است كه هيچ منكر و مردّدى بمجرّد شنيدن سؤال مزبور نميگويد :آفريننده آسمانها و زمين و مسخّر كننده آفتاب و ماه و فرستنده آب از آسمان و احياء كننده زمين خدا است . زيرا تخيّلات و سفسطه‏ها و حجاب‏هائى در درون شخص منكر يا مردّد وجود دارد كه باعث پيدا كردن حالت انكار و تردّد در وى گشته است . و چون امور مزبوره حالات ذهنى بى‏اساس و بى‏مدرك و خلاف عقل سليم مى‏باشند ، لذا بطلان همه آنها با تحليل صحيح منطقى و بررسى و نقد علمى آشكار گشته ، هيچ چاره‏اى نخواهد داشت ، مگر اينكه اعتراف به وجود خداوندى بنمايد . بعنوان نمونه شرائط ذهنى برخى از اشخاصى را كه ميگويند : اعتقادى بوجود خدا ندارند يا وحدانيّت او را نمى‏پذيرند در اينجا مى‏آوريم :

1 گرفتارى ذهنى در مقوله الفاظ ، يعنى اشخاصى هستند كه بوجود يك حقيقت بزرگ كه عالم هستى مستند بآن است اعتراف دارند ، ولى از بكار بردن كلمه اللّه ،خدا ، تارى ، گاد ، ديو ، بوك و غير ذلك كه مفهوم اعلاى تجرّد و بى‏نيازى مطلق و شاهد و ناظر همه اعمال انسان و اراده كننده رشد و كمال انسانى را دارا است ، وحشت نموده ، ميگويند : ما به يك نيروى بزرگ ، طبيعت ، عامل زيربنا ، دهر ، مادّه مطلق و غير ذلك معتقديم ، در صورتيكه اگر از اين اشخاص بپرسيد كه اين مفاهيم را براى شما توضيح بدهند و اصالت و واقعيّت آنها را اثبات نمايند ، مسائل و مفاهيم و اصولى را مطرح خواهند كرد كه كاملا قابل تطبيق بر خداى ازلى و ابدى و مافوق و آفريننده عالم هستى ميباشد . طرز تفكّر اين اشخاص داستان « انگور و اوزوم و عنب » را بياد ميآورد .

2 اشخاصى هستند كه بدون توجّه ، واقعيّات محسوس متحرّك از « كون به فساد » و از « فساد به كون » و وابسته به قوانين را بقدرى بالا ميبرند و با صفاتى آنها را توصيف مى‏كنند كه تا حدّ خدائى ميرسانند از محدود ، نامحدود درميآورند و از متناهى ، نامتناهى . از محتاج ، بى‏نيازى مطلق و از موضوع حركت و سكون ،حقيقتى مافوق حركت و سكون استنتاج مينمايند و از اين راه فطرت و وجدان خدا جوى خود را خاموش ميسازند و دلائل علمى متقن را كه خدا و وحدانيّت او را با وضوح كامل اثبات مينمايند ، ناديده ميگيرند

3 ناراحتى‏ها و ناگواريهائى كه انسانها را در خود فرو برده است ، مانند بيماريها ، زلزله‏ها ، سيل‏ها ، آتش‏فشانى كوهها ، جنگ و كشتارها ، نارسائى‏هاى اقتصادى ،رفاه و آسايش مردم بى‏اصل و حيوان صفت ، و زجر و شكنجه و محروميّت‏هائى كه گريبانگير انسانهاى وارسته و داراى فضائل اخلاقى است ، موجب رويگردان شدن عدّه‏اى از اشخاص سطح نگر ميباشد ، اگر چه داراى مطالعات علمى هم هستند .

پاسخ اين ساده‏لوحان [ كه ناآگاهانه مادّه خام براى مكتب سازان توجيه شده بسوى مقاصد مخالف واقعيّت‏ها مى‏سازند و تحويل ميدهند ] اين است كه واقعيّتهاى جهان هستى و نظم و قانون بر مبناى خواسته‏ها و تمنّيات و خوشى‏هاى من و تو قرار نگرفته است كه در صورت تماسّ ناخوشى‏ها و ناگواريها با وجود ما ، آن واقعيّتها و نظم را مورد انكار و مسخره قرار بدهيم نابكارانه‏تر از اين سطح نگريها كه ناشى از خودخواهى‏ها است ، آنست كه بعضى از مدّعيان معرفت انجام مى‏دهند كه از هنر بيان شعرى هم برخوردارند .

براى اشباع خودخواهى ، تا خود فروشى كه نتيجه مستقيم خودنمائى است پيش مى‏روند

و بدين ترتيب از هستى ، نيستى حاصل ميدارند و از صيانت ذات ميوه‏اى بنام اعدام ذات مى‏چينند آيا براستى ابو العلاء معرّى‏ها ، كاموها ، هدايت‏ها ، [ نه در همه آثارشان و نه در همه اوقات زندگيشان ] مشمول جريان فوق ( از هستى ، نيستى درآوردن ) براى ارائه هنر بيان نيستند ؟ ابو العلاء ميگويد :

أمّا اليقين ، فلا يقين و إنّما
أقصى اجتهادى أن أظنّ و أحدسا

( امّا يقين ، يقينى وجود ندارد و جز اين نيست كه نهايت كوشش من اينست كه گمان و حدسى بدست بياورم . ) امّا خودنمائى اين شاعر اديب مطّلع از ادبيّات عرب ولى بى‏اطّلاع از علوم انسانى و فلسفه و حكمت ، در اينست كه ميخواهد بگويد : من از كثرت معلومات و انديشه‏ها و آگاهى‏هاى فراگير درباره عالم هستى به درجه‏اى رسيده‏ام كه ديگر هيچ مسأله‏اى براى من يقينى نمى‏باشد و من از همه فلاسفه و حكماى بزرگ دنيا بالاتر رفته ‏ام كه از ابراز حيرت در دستگاه هستى كه مقام بسيار والائى است امتناع مى‏كردند امير عنصر المعالى كيكاوس بن اسكندر بن قابوس بن وشمگير در عبارت زير مطلبى بسيار مهمّ از شيخ فلاسفه يونان سقراط نقل مى‏كند كه بسيار بسيار آموزنده است : « و سقراط با دانائى خود ميگويد كه اگر من نترسيدمى كه بعد از من بزرگان اهل خرد در من عيب كنند و گويند كه سقراط همه دانش جهان را بيك بار دعوى كرد ، مطلق بگفتمى كه من هيچ ندانم و عاجزم و ليكن نتوانم گفتن كه از من دعوى بزرگ باشد .

ابو شكور بلخى خود را بدانش ستايد ، ميگويد :

تا بدانجا رسيد دانش من
كه بدانم همى كه نادانم »

1 بسيار خوب ، حالا آقاى ابو العلاء ، آقاى كامو ، آقاى هدايت ، بفرمائيد ببينيم مطالعات و انديشه‏هاى شما درباره جهان هستى با آن سطوح و ابعاد بيكرانش و درباره مغزهائى كه در شرق و غرب و در گذشته و حال حاضر درباره عالم هستى و ابعاد آن انديشيده و نظريّاتى داده‏اند ، به چه كمّيّت و كيفيّت بوده است ؟ آيا نميدانيد كه براى آگاهى‏هاى نسبى از يك رشته از هزاران رشته‏هاى علوم انسانى و يا غير انسانى يك عمر معمولى كفايت نمى‏كند ؟ آيا نميدانيد كه براى اطّلاع از تراوش فكرى يك متفكّر مانند ابو ريحان بيرونى ، ابو معشر بلخى ، ابن سينا ، ابن رشد ، موسى خوارزمى ، فيلون اسكندرى ، صدر المتألّهين و مير داماد همه ساليان يك عمر معمولى كافى نيست ؟ با اينحال آقاى شاعر خودنما ، چگونه ادّعا مى‏كنى كه نميتوان درباره واقعيّات جهان هستى ، يقين حاصل كرد ؟ مگر عمر شما ميليونها سال و مغز شما ميليونها برابر مغز ابن سينا و ابن خلدون است كه بتوانى چنان ادّعائى را راه بيندازى ؟ اينگونه اشخاص كه با معلومات بسيار ناچيز و انديشه‏هاى نارسا در صدد انكار واقعيّات يا ترديد درباره آنها برمى‏آيند ،

در حقيقت از توجّه به فطرت و وجدان ناب باين بهانه كه كار آنها دريافت ساده است ، رويگردان شده ، و در مراحل اوّليّه تعقّل نظرى بدون وصول بمراحل عالى تعقّل [ كه در واقع به فعليّت رساننده سرمايه فطرت و وجدان هم ميباشد ] دور خود طواف مينمايند 1 . نصيحت نامه معروف به قابوس نامه امير عنصر المعالى كيكاوس بن . . . وشمگير ص 23 .

4 گروهى ديگر را ميشناسيم كه اصلا درباره مفهوم خدا و صفات جلال و جمال او و مخصوصا در وحدانيّت آن ذات اقدس ، فكرى نكرده‏اند و معرفت آنان درباره مسائل فوق از يك عدّه شناخت‏هاى تقليدى و يا ناقص بجهت نگاه‏هاى تحقير آميز درباره آن مسائل و ديگر عوامل ، تجاوز نمى‏كند . اين گروه قربانى نارسائى علم و معرفتشان درباره خدا و صفات او ميباشند . باين معنى كه وقتى از آنان بخواهيد :

خدائى را كه مورد انكار يا ترديد شما قرار گرفته است ، براى ما توصيف كنيد ، در پاسخ مطالبى بس كودكانه بشما تحويل خواهند داد كه گوش دادن يا مطالعه كردن آنها جز صرف بيهوده عمر ، ثمرى ديگر دربر ندارد . اينان نميخواهند با مقدارى تحمّل كنار كشيدن ذهن خود از تخيّلات و توهّمات و مغالطه‏هاى فريبنده ، با واقعيّت‏ها روياروى شوند .

يعنى اينان بقدرى در جاذبه تخيّلات و توجيهات غير منطقى و سفسطه‏ هائى [ كه فقط براى نابود ساختن احساس برين مسؤوليّت در اين دنيا بوجود مى‏آيند ] قرار ميگيرند كه خود را از خداى ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد بن عبد اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين محروم مى‏سازند .

دريافت اينان خداى علىّ بن ابيطالب عليه السّلام را همانقدر امكان پذير است ، كه دريافت صحيح من براى يك خود پرست كه قطعا براى او شناخت من امكان پذير است ، ولى دست از خود پرستى برداشتن بسيار دشوار ،مگر جهش و انقلابى در مغز او بوجود بيايد و يا يك عامل بسيار نيرومندى ، تكامل تدريجى چنان مغزى را بعهده بگيرد .

5 بعضى ديگر را مى‏بينيم كه دلائل كسانى را كه با نظر مثبت به الهيّات مينگرند ، نمى‏پسندند [ يا بدانجهت كه مخالف احساسات آنان ميباشد و يا از آنجهت كه مخالف عقائدى است كه محكم بآن چسبيده‏اند ] و در نتيجه در صدد نفى مسائل الهيّات برمى‏آيند چاره صحيح اينست كه بايد در شرايط ذهنى اينگونه اشخاص بينديشيم كه آيا واقعا آنان با اينكه ميدانند ممكن است احساساتشان واقعيّت‏ها را از آنان دور نمايد ، باز آن احساسات را با ارزش مطلق مى‏پذيرند ؟ و آيا آنان واقعا آن عقيده را مى‏پذيرند كه ميگويد :

اگر مقدارى از دلائل اثبات كننده يك حقيقت مورد ترديد قرار گرفت ، همين ترديد براى نفى مطلق آن حقيقت كافى است ؟ يا بر فرض اينكه همه آن دلائل اثبات كننده مورد ترديد قرار بگيرد ، نفى يك حقيقت در ميدان بى‏نهايت هستى با محدوديت حواس و عوامل ذهنى قطعا ضد منطق واقعيابى نميباشد ؟ 8 ، 14 ايّها النّاس ، لا يجرمنّكم شقاقى ، و لا يستهوينّكم عصيانى و لا تتراموا بالأبصار عند ما تسمعونه منّى ، فو الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة إنّ الّذى انبّئكم به عن النّبىّ الامّىّ صلّى اللّه عليه و آله ، ما كذب المبلّغ و لا جهل السّامع ( اى مردم ، خصومت شما با شخص من ، باعث تكذيب من نباشد و نافرمانى با من شما را متحيّر و سرگرم ننمايد و در آنموقع كه خبرهاى شگفت انگيز از من ميشنويد [ مانند اخبار غيبى ] بيكديگر چشم نيندازيد [ چشمك نزنيد ] زيرا سوگند بخدائى كه دانه را شكافت و نفوس انسانى را آفريد ، خبرى كه بشما ميدهم از پيامبر امّىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است . نه تبليغ كننده ( پيامبر اكرم ) دروغ گفته و نه شنونده ( خود امير المؤمنين عليه السّلام ) نادان بوده است . )

اختلاف و خصومت با علىّ بن ابيطالب عليه السّلام يا معلول نادانى بوده است و يا خودخواهى در درجه خودپرستى .

اى مردم ، فرض كنيم كه شما درجات عالى علم و معرفت را طىّ نكرده‏ايد ،و فرض كنيم كه شما تاكنون از مشاهده انسانهاى متنوّع و فرو رفتن در رويدادهاى گوناگون زندگى ، اطّلاعاتى درباره اصول عالى « حيات معقول » بدست نياورده‏ايد ،آيا اين قدر هم نميدانيد كه عدالت با ظلم متفاوت است ؟ عدالت موجب نظم عالى و بقاى اجتماع و ظلم ويران كننده آن است ؟ آيا اين قدر هم نميدانيد كه صدق و صفا عامل رشد فرد و اجتماع است و كذب و آلودگى موجب سقوط انسان در هر دو قلمرو مزبور است ؟ آيا علم با جهل تضادّ ندارد ؟ آيا علم نيست كه بهمراه عمل صالح ، سعادت زندگى محدود اين دنيا و حيات ابدى آن دنيا را در اختيار انسان ميگذارد ؟ اين مبانى اصلى را در نظر بگيريد و آنگاه درباره من بينديشيد كه آيا من در ميان شما با محض عدالت رفتار نكرده ‏ام ؟ آيا كمترين ظلم و تعدّى از من سراغ داريد ؟ آيا همه ساليان عمرم را در راه برقرارى عدالت در اجتماع سپرى نكرده ‏ام ؟ آيا من بزرگترين مبارز جهل نيستم ؟ آيا صبح و شام ، در زندگى معمولى ، در حال جنگ و پيكار ، در هنگام عبادت ، در مديريّت اجتماعى ، با هر وسيله ممكن علم را ترويج ننموده‏ام ؟ آيا يك لحظه حتّى در ناچيزترين موقعيّت ، شما از من خلاف صدق و صفا ديده‏ايد ؟ مگر من نميدانم دروغ و دغل چه نتايج بدى نصيب آدمى مى‏نمايد ؟ بلى ، خداوند هستى آفرين و دانا به آشكار و نهان شاهد است كه من همه ساليان عمرم را با صدق و صفا و عدالت و معرفت گذرانده‏ام ، چنين شخصى هرگز نه خلاف واقع ميگويد و نه مرتكب خلاف واقع ميگردد .

من در همه حالات با خدا در ارتباطم ، او را مى‏بينم و درمى‏يابم و سختى خصومت او را با دروغگويان بخوبى ميدانم . پس در گفتار من ترديدى بخود راه ندهيد و نافرمانى با من گيج و كلافه‏تان ننمايد ، همچنانكه در كردار من كوچكترين خلاف اصول انسانى الهى نديده‏ايد [ و اگر من و شما تا آخرين لحظات دنيا زندگى كنيم ، در سايه لطف خداوندى هيچ خطائى از من نخواهيد ديد ] . بنا بر اين ، به چه علّت وقتى كه من سخنانى درباره جريانات پشت پرده ظاهرى ( عالم غيب ) ميگويم ، بيكديگر چشمك ميزنيد آيا تصوّر ميكنيد فرزند ابيطالب كه ارتباط مستقيم با خدا دارد ، خلاف واقعى بر زبان بياورد ، حاشا و حاشا .

آرى ، شما در آن موقعى كه من از پشت پرده خبر ميدهم ، بايد با شگفتى شديد بروى يكديگر بنگريد و چشمك بزنيد و با گردش خاصّ چشمهايتان تبادل جهل نماييد ، زيرا شما كه علل و روابط رويدادهاى روى پرده را نمى‏فهميد ، چگونه ميتوانيد واقعيّات پشت پرده را بفهميد ؟ اى قربانيان جهل و خودپسندى ، من آن اخبار غيبى را از خودم نميگويم ، بلكه سوگند بخدائى كه دانه را ميشكافد و سوگند بآفريننده انسانها ، من آنها را از پيامبر فرا گرفته و بشما ابلاغ مينمايم . چرا نمى‏پذيريد و چرا انكار يا ترديد مى‏كنيد ؟ علّت ترديد و انكار شما مقايسه‏اى است كه ميان من و خودتان مى‏كنيد و نميدانيد كه نبايد كار پاكان را با خود مقايسه نماييد . تشابه ظاهرى عضوى شما را فريب ندهد ، زيرا

آن يكى شير است اندر باديه
وين يكى شير است اندر باديه

15 ، 30 لكأنّى أنظر إلى ضلّيل قد نعق بالشّام و فحص براياته فى ضواحى كوفان ، فإذا فغرت فاغرته و اشتدّت شكيمته و ثقلت فى الأرض وطأته ،عضّت الفتنة أبنائها بأنيابها و ماجت الحرب بأمواجها و بدا من الأيّام كلوحها و من اللّيالى كدوحها ، فإذا أينع زرعه و قام على ينعه و هدرت شقاشقه و برقت بوارقه ، عقدت رايات الفتن المعضلة و أقبلن كاللّيل المظلم و البحر الملتطم ( البتّه چنان مى‏بينم شخصى را كه سخت گمراه است كه در شام عربده كشيده و جايگاهى براى پرچمهاى خود در اطراف كوفه گرفته است ، تا آنگاه كه دهانش باز شود و مقاومت و امتناعش سخت گردد و گام گذاشتن او بر زمين سنگينى كند و در آنهنگام فتنه و آشوب ، فرزندان خود را با دندانهايش بگزد و جنگ با امواج خود سر بكشد و از روزهاى آن دوران چهره خشن و عبوس آشكار شود و از شبهايش اثر زخمهاى آنها بروز نمايد .

در آنهنگام كه كاشته‏اش به حدّ كمال رسد و در حدّ كمال خود بايستد و شقشقه‏هاى او به صدا درآيد و اسلحه برّاق او درخشيدن بگيرد ، در اين موقع است كه پرچمهاى فتنه بسيار سخت و عاجز كننده بسته و آماده شوند و مانند شب تاريك و درياى متلاطم بحركت درآيند و روى بياورند . )

گمراهى كه در شام عربده ميكشد و پرچم در اطراف كوفه ميزند .

شارحان نهج البلاغه درباره تعيين اين گمراه نظرات مختلف داده‏ اند . ابن ميثم بحرانى و ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى نظر ابن ابى الحديد را ترجيح داده ‏اند .

نظر اين شارح بقرار زير است :

« و اين گمراه كنايه است از عبد الملك بن مروان ، زيرا اين صفت‏ها و علامتها كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است ، در عبد الملك كاملتر از غير او است . زيرا عبد الملك موقعيكه مردم را به پذيرش رياست خود دعوت كرد ، در شام قيام نمود واينست معناى عربده و نعره او . و او بود كه پرچمهاى خود را در كوفه جايگير نمود گاهى با حركت خود بسوى عراق ، كه رفت و مصعب را كشت و گاهى با امرائى كه در كوفه نصب كرد ، مانند برادرش بشر بن مروان و غير از او ، تا اينكه امر به حجّاج بن يوسف منتهى گشت و در اين زمان بود كه مقاومت و قدرتش شديد شده و گامهاى او بر زمين سنگينى نموده است و در اين موقع بود كه امر ( زندگى مردم ) بسيار بسيار سخت شد و فتنه‏ها با خوارج و عبد الرّحمن بن اشعث متراكم گشت .

هنگاميكه امر عبد الملك كامل شد ، [ و اينست معناى اينع زرعه ] به هلاكت رسيد و پرچمهاى فتنه‏هاى سخت و ناتوان كننده بعد از وى بسته و آماده شد ، مانند جنگهائى كه فرزندان او با بنى المهلب و با زيد بن علىّ عليه السّلام براه انداختند ، و مانند فتنه‏هائى كه در روزگار يوسف بن عمر و خالد قسرى و عمر بن هبيره و غير آنان در كوفه بوقوع پيوست و مانند ديگر ظلم و تعدّى‏ها و ريشه‏كن كردن اموال و از بين بردن مردم . » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 ص 99 .] 32 ، 36 و كم يخرق الكوفة من قاصف و يمرّ عليها من عاصف ، و عن قليل تلتفّ القرون بالقرون ، و يحصد القائم و يحطم المحصود ( و چه بسا بادهاى تندوز كه كوفه را بدرد و بشكافد ، و بادهائى نيرومند و جهنده از كوفه بگذرد ، و در اندك زمانى مردم [ يا دو گروه ] بهم بپيچند ( شاخ بشاخ شوند ) آن كسيكه در آشوب ايستاده است ( نيرومند است ) درو شود و كسيكه درو شده است ( ناتوان ) نابود گردد . ) ممكن است سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بنا بعقيده ابن ابى الحديد درباره جنگهاى بنى اميّه و بنى عبّاس بوده باشد ، بنابر اين نظريّه منظور از درو شدگان ،امراى بنى‏اميّه و منظور از نابود شدگان ، اسرائى از بنى اميّه‏اند كه بدست بنى عبّاس كشته ميشدند .

و محتمل است كه مقصود امير المؤمنين عليه السّلام اصل كلّى فتنه‏ها است كه ايستاده‏ها ( اقوياى ) آنها همانگونه درو ميشوند كه درو شده‏هاى ( ناتوانان ) آنان از بين ميروند . و اين امر درباره جنگهاى بنى عبّاس و بنى اميّه نيز جريان داشته است . اين نظريّه از هاشمى خوئى است و ما بر مبناى اين نظريّه ، جملات را تفسير مينمائيم .

اگر ناتوانان در فتنه ‏ها نابود ميشوند ، قدرتمندان نيز با داس همان فتنه ‏ها درو مى‏گردند .

قدرت پرستان چنان مست قدرت ميشوند كه همه قوانين هستى را فراموش مى‏كنند ، مخصوصا آن قانون كه ميگويد : « هر عملى عكس العملى دارد » و نميدانند كه

بر من است امروز و فردا بر وى است
خون من همچون كسى ضايع كى است

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

گر چه ديوار افكند سايه دراز
بازگردد سوى او آن سايه باز

داستان طولانى بشر از اينجهت همانست كه مولوى در پايان داستان شير و نخجيران آورده است كه شير سزاى درندگى خود را بوسيله خرگوش كه حيوانيست ضعيف ، مى‏بيند . در آن داستان تمثيلى ، خرگوش شير را به سر چاهى مى‏آورد و ميگويد :

طعمه امروز جنابعالى را كه خرگوشى بود ، من ميآوردم ، شيرى در همين جا آنرا از من گرفت و رفت توى اين چاه . شير از جسارت آن شير كه طعمه او را گرفته و توى چاه رفته برآشفت و به خرگوش گفت : آن شير را بمن نشان بده تا به او بفهمانم كه جزاى جرأتى كه كرده و طعمه مرا از تو گرفته است چيست ؟ خرگوش گفت : اى شير عزيز ، من از آن شير مى‏ترسم ، تو مرا به بغل خود بگير ، تا با هم آن شير خرگوش به بغل را كه توى چاه است ببينيم . شير خرگوش را بغل كرد و آمد از لبه چاه تماشا كرد و ديد شيرى خرگوش به بغل در ته چاه است

شير عكس خويش ديد از آب تفت
شكل شيرى در برش خرگوش زفت

چونكه خصم خويش را در آب ديد
مر ورا بگذاشت و اندر چه دويد

در فتاد اندر چهى كاو كنده بود
زانكه ظلمش بر سرش آينده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اين چنين گفتند جمله عالمان

هر كه ظالم‏تر چهش با هول‏تر
عدل فرموده است بدتر را بتر

اى كه تو از ظلم چاهى مى‏كنى
از براى خويش دامى مى‏تنى

بر ضعيفان گر تو ظلمى مى‏كنى
دان كه اندر قعر چاه بى‏بنى

گرد خود چون كرم پيله بر متن
بهر خود چه مى‏كنى اندازه كن

مر ضعيفان را تويى خصمى مدان
از نبى إذ جاء نصر اللّه بخوان

گر تو پيلى خصم تو از تو رميد
نك جزا طيرا ابابيلت رسيد

گر ضعيفى در زمين خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان

گر بدندانش گزى پر خون كنى
درد دندانت بگيرد چون كنى

شير خود را ديد در چه وز غلوّ
خويش را نشناخت آندم از عدوّ

عكس خود را او عدوى خويش ديد
لا جرم بر خويش شمشيرى كشيد

اى بسا ظلمى كه بينى در كسان
خوى تو باشد در ايشان اى فلان

اندر ايشان تافته هستىّ تو
از نفاق و ظلم و بد مستىّ تو

آن توئى و آن زخم برخود مى‏زنى
بر خود آندم تار لعنت مى‏تنى

در خود اين بد را نمى‏بينى عيان
ورنه دشمن بوده‏اى خود را بجان

حمله بر خود مى‏كنى اى ساده مرد
همچو آن شيرى كه برخود حمله كرد

چون به قعر خوى خود اندر رسى
پس بدانى كز تو بود آن ناكسى

شير را در قعر پيدا شد كه بود
نقش او آن كش دگر كس مى‏نمود

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

 

خطبه ها خطبه شماره 100 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

100 و من خطبة له عليه السلام

ترجمه خطبه صدم

اين خطبه در توصيفى از رسول خدا و اهل بيت او صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين است . 1 حمد مر خداى را است كه فضل خود را در ميان مردم بگسترانيد 2 و دست خود را براى بخشايش بآنان برگشاد 3 ستايش او را ميگوئيم در همه امورش 4 و يارى از او مى‏طلبيم براى اداى حقوقش 5 و شهادت ميدهيم كه جز او خدائى نيست 6 و به اينكه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول او است 7 خداوند سبحان او را با امر خود 8 براى اظهار حقّ و گويائى ذكرش فرستاد 9 او رسالت را با كمال امانت ادا كرد 10 و در حدّ [ اعلاى ] رشد رخت از اين دنيا بربست 11 و در ميان ما پرچم حقّ را جانشين ساخت 12 كه هر كس از آن پيشى گرفت از دين خارج گشت 13 و هر كس از آن عقب افتاد در هلاكت سقوط كرد 14 و هر كس كه ملتزم پيروى از او گشت به سعادت واقعى نائل آمد 15 متانت و درنگ در سخن خاصّيّت دليل آن پرچم است 16 آن دليل با تحمّل و بردبارى قيام مى‏كند 17 و وقتى كه قيام كرد با سرعت به تكاپو مى‏پردازد 18 هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد 19 و براى تعظيم موقعيّت او با انگشتانتان به سوى او اشاره كرديد 20 مرگ به سراغش آمده و او را مى‏برد 21 پس از چشم بستن او از اين دنيا تا زمانى كه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد 22 تا آنگاه كه خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل نمايد 23 پس علاقمند بزمامدارى كسى نباشيد كه خود بآنچه كه از وى ميخواهيد روى نياورد 24 و نا اميد از كسى كه پشت گردانيده است نيز نباشيد 25 زيرا چه بسا كه يكى از دو پاى شخصى كه پشت گردانيده است بلغزد و پاى ديگرش ثابت بماند 26 آنگاه هر دو پاى او برگردند و [ او ثابت شود و روى بياورد ] 27 آگاه باشيد ، مثل اهل بيت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مثل ستارگان آسمان است 28 هرگاه ستاره‏اى از آنان غروب كند ستاره‏اى ديگر طلوع نمايد 29 چنانكه مى‏بينم فضل و اعمال خداوندى درباره شما تكميل گشته 30 و آنچه را كه آرزو ميكرديد بشما نشان داده است . 31

تفسير عمومى خطبه صدم

2 ، 5 الحمد للّه النّاشر فى الخلق فضله ، و الباسط فيهم بالجود يده ، نحمده فى جميع اموره ، و نستعينه على رعاية حقوقه ( حمد مر خداى راست كه فضل خود را در ميان مردم بگسترانيد و دست خود را براى بخشايش بآنان برگشاد . ستايش او را ميگوئيم در همه امورش و يارى از او مى‏طلبيم براى اداى حقوقش . )

او است شايسته حمد و سپاس كه فضل وجودش سرتاسر هستى را فرا گرفته است .

مقدارى از مباحث مربوط به حمد و سپاس و نعمتهاى خداوندى در مجلّد دوم صفحات 23 و 27 تا 29 و صفحه 239 تا 245 و مجلّد چهارم صفحه 173 تا 176 و مجلّد نهم صفحه 45 تا 47 و صفحه 52 و مجلّد دهم صفحه 55 تا 58 و مجلّد دوازدهم صفحات 12 و 13 و مجلّد سيزدهم صفحه 6 تا 10 و مجلّد پانزدهم صفحه 115 تا 119 و مجلّد يازدهم صفحات 39 و 40 مطرح شده است ، مراجعه فرمائيد . از آن اشعارى كه دربيان فضل وجود خداوندى بسيار پر محتوى و بليغ سروده شده است ، اشعار معروف سعدى است كه در قصايد او آورده‏اند . بسيار مناسب ديدم كه آن اشعار را در اين مبحث بياورم :

فضل خداى را كه تواند شمار كرد
يا كيست آنكه شكر يكى از هزار كرد

آن صانع قديم كه بر فرش كائنات
چندين هزار صورت الوان نگار كرد

تركيب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشيار كرد

بحر آفريد و برّ و درختان و آدمى
خورشيد و ماه و انجم و ليل و نهار كرد

الوان نعمتى كه نشايد سپاس گفت
اسباب راحتى كه نشايد شمار كرد

آثار رحمتى كه جهان سر بسر گرفت
احمال منّتى كه فلك زير بار كرد

از چوب خشك ميوه و در نى شكر نهاد
وز قطره دانه‏اى درر شاهوار كرد

مسمار كوهسار به نطع زمين بدوخت
تا فرش خاك بر سر آب استوار كرد

اجزاى خاك مرده به تأثير آفتاب
بستان ميوه و چمن و لاله ‏زار كرد

ابر آب داد بيخ درختان تشنه را
شاخ برهنه پيرهن نوبهار كرد

چندين هزار منظر زيبا بيافريد
تا كيست كاو نظر ز سر اعتبار كرد

توحيد گوى او نه بنى‏آدمند و بس
هر بلبلى كه زمزمه بر شاخسار كرد

شكر كدام فضل بجاى آورد كسى ؟
حيران بماند هر كه در اين افتكار كرد

گوئى كدام روح كه در كالبد دميد
يا عقل ارجمند كه با روح يار كرد

لالست در دهان بلاغت زبان وصف
از غايت كرم كه نهان و آشكار كرد

سر چيست تا بطاعت او بر زمين نهند
جان در رهش دريغ نباشد نثار كرد

بخشنده‏اى كه سابقه فضل و رحمتش
ما را بحسن عاقبت امّيدوار كرد

پرهيزگار باش كه دادار آسمان
فردوس جاى مردم پرهيزگار كرد

نابرده رنج گنج ميسّر نمى‏شود
مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد

امير المؤمنين عليه السّلام ، هم در اين جملات و هم در مواردى ديگر از سخنانش حمد خداوندى را براى همه آنچه كه از خدا است بجاى مى‏آورد و در مواردى محدود به بيان نعمت‏ها و امور مشخّص خداوندى براى حمد ميپردازد . اين تعميم در حمد نكته بسيار با اهمّيّتى را در بردارد كه عبارتست از قابل ستايش بودن همه آنچه كه مربوط بخدا ميباشد ، اگر چه ما نتوانيم آنها را درك كنيم و اگر چه ارتباطى با ما نداشته باشند ،زيرا او خير محض است و هر چيزى كه به وجهى از وجوه مربوط به آن خير محض باشد ، خير و نيكو بوده و سزاوار حمد و ستايش است .

علّت استمرار شهادتين بر زبان أمير المؤمنين عليه السّلام

[مباحث مربوط به شهادتين در مجلّد دوم از ص 249 تا 258 و مجلّد نهم ص 55 نيز آمده است] براى فهم اين معنى كه چرا أمير المؤمنين عليه السّلام دو شهادت اصلى را در سخنانش تكرار و بآن دو تأكيد مى‏نمايد ، بايد در نظر بگيريم كه اساسى‏ترين پيمانى كه يك انسان رشد يافته الهى مى‏تواند با خود ببندد كه بر مبناى آن هرگز منحرف نشود ، دو شهادت است : اوّل شهادت به يگانگى خداوند و نفى هر گونه معبود از عالم وجود است . دوم شهادت به رسالت عظماى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است كه واسطه ابلاغ اراده تشريعى خداوند سبحان بر بندگانش مى‏باشد . لذا ميتوان گفت : منظور از شهادت در دو مورد ، معناى لغوى آن نيست كه بمعناى ديدن و حضور و گواهى مستند به حسّ و نظير آنها بوده باشد ، بلكه منظور فهم و پذيرش و اعتقاد محكم به مضمون جمله اوّل است كه توحيد خداوند سبحان است و پيمان بستن به حركت در مسير تعيين شده از طرف خداوند يگانه ميباشد .

و بدان جهت كه واقعيّات و مصالح و مفاسد وجود انسانى بايد از خود خالق فيّاض و خداوند يگانه ابراز شود ، لذا فهم و پذيرش و اعتقاد محكم به مضمون جمله دوم [ كه رسالت عظماى محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است ] و بستن پيمان به عمل بآنچه كه آن واسطه مقدّس از طرف خدا بوسيله وحى ابلاغ مينمايد ، ضرورت پيدا ميكند .

وفاى به اين دو پيمان همانگونه كه زندگى را از پوچى نجات داده و آدمى را وارد حيات معقول مينمايد ، حيات اجتماعى را هم كه تار و پودش از پيمانهاى افراد تشكيل دهنده اجتماع است ، منطقى‏تر و عاليتر و ايدئال‏تر ميسازد .

شايد اين حقيقت را بارها تذكّر داده‏ايم كه توقّع يك زندگى اجتماعى كه هر يك از افراد آن ، بثمر رسيدن شخصيّتش را با نظر به درك و فهم و تعقّل و احساسات و اختيارى كه در نهادش وجود دارند در آن زندگى دريابد ، بدون دو پيمان اساسى مورد بحث ، توقّعى است بيجا و انتظاريست بيمورد . پس تكرار شهادتين و تأكيد بر آن دو ، در حقيقت تذكّر دائمى به دو اصل اساسى « حيات معقول » است كه فقط با قول ثابت انّا للّه و با هدايت پيامبر عزيز به مصالح و مفاسد واقعى و انّا اليه راجعون امكان پذير مى‏باشد .

خداوند متعال پيامبر را براى اظهار حقّ و گويايى ذكر خود فرستاد .

حكمت بعثت پيامبر اعظم نه براى ارائه امتيازات شخصى او مانند اخلاق برين و امانت و غير ذلك بود ، و نه براى پر كردن شكم مردم با غذاهاى گوناگون و پوشاندن بدن آنان با جامه‏هاى فاخر و زيبا و نه براى بدست آوردن سرورى بر جوامع و سپردن مردم آن جوامع بدست چند خودكامه شرّ و پليد مانند بنى اميّه و بنى عبّاس و غير آنها و نه براى ترجيح و تقديم نژاد خود بر ديگر نژادها ، زيرا كه منابع اوّليّه اسلام پر از نفى اين امور ( رياست و نژادبازى ) بوده و سير كردن شكم‏ها و پوشاندن بدنها را هم ازاساسى‏ترين شرائط و مقدّمات بوجود آمدن يك فرهنگ و تمدّن اصيل انسانى ميداند نه اينكه اين امور و ديگر وسائل معيشت ، حكمت اصلى و انگيزه بعثت پيامبر بوده باشد .

اين خطاى ويرانگر را [ كه هيچ تمدّن اصيل واقعى با ارتكاب آن ، امكان پذير نخواهد بود ] از ذهن خود دور كنيم كه ميگويد : انگيزه بعثت پيامبران ، [ يا باصطلاح آنانكه نبوّت را درك نميكنند و برسميّت نمى‏شناسند ، ميگويند علّت نهائى حركت و نهضت اينگونه شخصيّت‏ها ، ] پديده معيشت است اينان در اعماق مغز خود بهتر از ديگران مى‏فهمند كه هويّت ارزشى انسان در تبديل موادّ غذائى به مدفوعات بمدّت هفتاد يا هشتاد سال [ معمولا ] نيست و اگر اشخاصى پيدا شوند كه واقعا معتقد باشند كه همه تكاپوها و كوششها و مبارزات و فداكاريها و شهادت‏ها و بعثت انبياء و صرف عمرها در شناخت و بيان واقعيّت‏ها و تحريك انسانها به ورود در مسير « حيات معقول » فقط براى خوردن و خوابيدن و دفع انواع شهوات بوده است ، اينان بايد درباره كيفيّت كار مغز و وضع روانى خود بينديشند ، زيرا خود آنان بايد درد مغزى و روانى خود را تشخيص داده و در صدد پيدا كردن درمان آن برآيند . براى كسيكه خورشيد عالم افروز تاريك تلقّى شده است ، يا بازى با الفاظ را فلسفه زندگى خود تلقّى نموده و يا از عالم انسانيّت به مقام والاى خفّاش بودن ترقّى فرموده است چه حكمتى ، چه رسالتى ،چه هدف اعلائى ؟ خلاصه ، هيچ يك از امورى كه تاكنون گفتيم ، علّت و حكمت بعثت پيامبر اسلام [ و نه ديگر پيامبران عليهم السّلام ] نبوده است .

البتّه همانگونه كه بارها طىّ مجلّدات اين ترجمه و تفسير گفته‏ايم ، موضوع اقتصاد و معيشت از ديدگاه پيامبران ، مخصوصا پيامبر عظيم الشّأن اسلام كه با كمال اهمّيّت تلقّى شده ، بر پا دارنده و قوام مادّه زندگى معرّفى شده است ، نه هدف و حكمت بعثت ، بلكه آنچه كه هدف و حكمت بعثت است عبارتست از به ثمر رسيدن شخصيّت انسان در گذرگاه طبيعت رو به ابديّت و براى اينكه شخصيّت انسان به ثمر برسد قطعى است كه بايد حقّ و باطل را بشناسد تا از حقّ تبعيّت كند و از باطل بپرهيزد .

حقّ چيست و باطل كدام است ؟ [ مطالعه كنندگان ارجمند براى آشنائى با مباحث مشروح حقّ و باطل مراجعه فرمايند ] در تعريف حقّ در اين مبحث فقط باين جمله مختصر اشاره مى‏كنيم كه هرواقعيّتى كه شايستگى موجوديّت را داشته باشد ، حقّ است ، چه مربوط به عالم هستى بطور عامّ باشد و چه مربوط به هويّت انسانى باشد ، و آنچه كه مخالف شايستگى مزبور باشد ، باطل است .

و ميدانيم كه عقل محدود انسانى نميتواند همه حقّ‏ها و باطل‏ها را كه ارتباطى با موجوديّت آنان داشته باشد ، درك و دريافت كند ، مخصوصا آن نوع حقّ و باطل‏ها كه ارتباطى با هويّت ماوراى طبيعى درون آدمى دارند . لذا ضرورى است كه خداوند متعال كه از مخلوقات خود جريان بر مبناى حقّ را ميخواهد [ و خود آنان همه حقّ‏ها را در همه ابعاد وجودى خود نمى‏شناسند ] ، بوسيله پيامبران امينش ، آنان را با همه حقّ‏ها آشنا بسازد و آنگاه دستور به حركت بر مبناى حقّ را از آنان بخواهد .

در قرآن مجيد تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و ايصال مردم به رشد و برداشتن بارهاى سنگين جاهليّت از دوش انسانها و ارائه طرق پرستش خداوند يكتا و بطور كلّى بوجود آمدن حيات شايسته [ 1 ] و امثال اين امور كه هر يك بعدى از شخصيّت انسانى را در گذرگاه طبيعت رو به ابديّت بثمر مى‏رساند ، بعنوان هدف و حكمت بعثت انبياء مطرح شده است و بدانجهت كه امور مزبوره شايستگى واقعيّت را دارند لذا حقّ مى‏باشند و همچنين در خطبه اوّل از نهج البلاغه امور ذيل را كه هر يك از آنها حقّ است ، بعنوان اهداف بعثت بيان ميفرمايد :

به : مجلّد سوم از صفحه 58 تا صفحه 74 و صفحات 81 و 82 و از صفحه 143 تا صفحه 145 و از صفحه 243 تا صفحه 246 و مجلّد چهارم از صفحه 157 تا صفحه 159 و مجلّد پنجم صفحات 30 و 31 و مجلّد ششم از صفحه 45 تا صفحه 72 و از صفحه 114 تا صفحه 116 و از صفحه 177 تا صفحه 179 و از صفحه 192 تا صفحه 194 و مجلّد هشتم از صفحه 70 تا صفحه 74 و از صفحه 293 تا صفحه 295 و مجلّد نهم از صفحه 173 تا صفحه 175 و از صفحه 273 تا صفحه 277 و مجلّد دهم از صفحه 109 تا صفحه 113 و از صفحه 225 تا صفحه 230 و از صفحه 264 تا صفحه 268 و مجلّد يازدهم از صفحه 53 تا صفحه 56 و صفحات 127 و 128 و مجلّد سيزدهم و از صفحه 190 تا صفحه 194 و از صفحه 202 تا صفحه 205 و مجلّد چهاردهم از صفحه 112 تا صفحه 114 و از صفحه 263 تا صفحه 270 .

[ 1 ] يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ . ( الانفال آيه 24 ) .

( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد ، اجابت كنيد خدا و رسول را هنگاميكه شما را بر دينى كه براى شما حيات مى‏بخشد دعوت مى‏كنند . )

1 پيمان فطرى انسانها را كه براى قرار گرفتن در مسير كمال با خدا بسته‏اند آماده وفاء نمايند .

2 نعمت‏هاى فراموش شده خداوندى را بياد آنان بياورند .

3 حجّت‏ها را بمردم ابلاغ كنند .

4 سرمايه‏هاى مخفى عقول مردم را بيرون آورند و در معرض فعليّت قرار بدهند .

5 آيات قدرت خداوندى را براى بندگان خدا نشان بدهند .

6 آيات الهى را در معيشت‏هائى كه آنان را احياء ميكند قابل ديدن بسازند .

هر يك از اين امور ششگانه كه حيات شايسته ( حيات معقول ) بدون آنها امكان پذير نيست ، حقّ است و پيامبر عظيم الشّأن اسلام مانند انبياى گذشته مأمور شناساندن اين حقّ‏ها بمردم و اجراى آنها در جوامع انسانى بوده‏اند ، و اينست معناى آيه مباركه :

هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ . [ الجاثيه آيه 29 ] ( اينست كتاب ما كه با شما بر مبناى حقّ سخن ميگويد . ) خداوند سبحان پيامبر اكرم را براى اشاعه ذكر خداوندى فرستاد .

با شيوع ذكر خداوندى در ميان انسانها ، باضافه اينكه زندگى هر يك از افراد انسانى ، تكيه بر بزرگترين پشتيبان مينمايد و با هيچگونه خلأ و بيچارگى و « چكنم ؟ چكنم ؟ » روياروى نمى‏گردد ، زندگى اجتماعى نيز از نوعى نورانيّت الهى منوّر ميگردد كه جامعه هرگز خود را با چنين سؤالى كه « چه بايد كرد ؟ » مواجه نمى‏بيند .

در آينده بحثى مشروح درباره چه بايد كرد ؟ كه خردمندان همه جوامع در همه دورانها ، آنرا در مقابل چشمانشان مى‏بينند خواهيم داشت . البتّه همه ما ميدانيم كه هر كتاب و هر گونه اراءه طريقى كه در پاسخ « پس چه بايد كرد ؟ » به افكار بشرى عرضه شده است ، اگر آن اهداف زندگى را كه پيامبران عظام براى وصول به هدف اعلاى زندگى ابلاغ فرموده‏اند ، از پاسخ منها كرده‏اند ، نه تنها پاسخ مفيدى عرضه نكرده‏اند ، بلكه دردها و مشكلات ديگرى را هم بر دردها و مشكلات بشرى افزوده‏اند .

پيامبر اكرم رسالتى را كه از طرف خدا مأمور به ابلاغ آن بوده است با كمال امانت ادا فرمود و در حاليكه به رشد و كمال مناسب وجود مباركش نائل آمده بود ، رخت از اين جهان بر بست .

آن بزرگوار كمترين مسامحه و بى‏اعتنائى در مأموريّت عظمائى كه به وى محوّل شده بود ، روا نداشت ، بلكه چنان جدّ و جهد و تلاش فرمود كه آياتى در اين باره به آن حضرت نازل شد كه خود را به مشقّت فوق طاقت نيندازد ، از آنجمله :

1 طه‏ . ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى‏ . [ طه آيات 1 و 2 ] ( ما قرآن را بتو نازل نكرديم كه به مشقّت بيفتى . ) در بعضى از تفاسير آمده است كه آن حضرت شبها را تا صبح در حال نماز و نيايش مى‏گذراند و از اينجهت بزحمت فراوان افتاده بود ، لذا خداوند متعال فرمود كه اين كتاب را براى آن نفرستاديم كه خود را به مشقّت و زحمت بيندازى .

2 فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى‏ آثارِهِمْ اِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ اَسَفاً . [ الكهف آيه 6] ( شايد تو [ اى پيامبر ] خود را بجهت ايمان نياوردن مردم باين دين بعلّت تأسّف ، هلاك بسازى . )

3 لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ اَلاَّ يَكُونُوا مُؤْمِنينَ . [ الشعراء آيه 3] ( شايد تو خود را از بيم آنكه آنان ايمان نياورند به هلاكت بيندازى . ) اين آيات و امثال آنها بخوبى نشان مى‏دهد كه جانفشانى‏هاى پيامبر عظيم الشّأن اسلام در اداى رسالت در چه حدّى بوده است كه خداوند سبحان او را از به هلاكت انداختن خود در راه اداى رسالت باز مى‏دارد . تحمّل آن جانفشانى‏ها و مشقّت‏ها در اداى رسالت ، معلول معرفت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اهمّيّت امانت رسالت بوده است كه در آيات زير اشاره‏اى بآن شده است :

وَ اِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِى‏ اَوْحَيْنا اِلَيْكَ لِتَفْتَرِىَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ اِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَليلاً . وَ لَوْلا اَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ اِلَيْهِمْ شَيْئاً قَليلاً .اِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياتِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً . [ الإسراء آيات 73 تا 75 ] ( آنان [ مشركان ] در اين صدد برآمدند كه تو را از قرآن [ يا هر چه ] كه بتو وحى كرده‏ايم منحرف بسازند و در اينصورت تو را براى خويشتن دوست اتّخاذ ميكردند . و اگر ما قلب تو را محكم و ثابت نميكرديم ،اندك تكيه‏اى بآنان ميكردى . در اينصورت دو برابر عذاب زندگى [ مشركان ] و دو برابر عذاب مرگ [ مشركان ] را بتو مى‏چشانديم ، پس از آن ديگر براى خود از ما كمك و نصرتى نمى‏يافتى . )

وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الاَقاويلِ . لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ . ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ .فَما مِنْكُمْ مِنْ اَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ . [ الحاقّه آيات 44 تا 47] ( و اگر پيامبر گفتارهائى را بما ببندد ، دست او را مى‏گيريم . سپس رگ قلبش را قطع مى‏كنيم و هيچ كس از شما نميتواند اين عذاب ما را از او دفع نمايد . ) اين آيات مانند آيات قبلى شديدترين تهديد را متوجّه پيامبر گرامى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نموده است . و ما بيقين ميدانيم كه خود آن بزرگوار بمقامى از رشد انسانى و تهذّب روحى و تخلّق به اخلاق اللّه رسيده بود كه كمترين احتمال نميرفت كه در رسالت الهى كه بعهده گرفته بود ، كمترين تجاوز و انحراف و خلاف امانت انجام بدهد .

با اينحال خداوند سبحان تهديدات مزبور را متوجّه پيامبر اكرم نموده تا اهمّيّت بينهايت رسالت را ، هم براى خود آنحضرت و هم براى همه انسانها اثبات فرمايد . 12 ، 15 و خلّف فينا راية الحقّ ، من تقدّمها مرق ، و من تخلّف عنها زهق ،و من لزمها لحق ( و در ميان ما پرچم حقّ [ كسى كه پرچم حقّ را بدوش مى‏كشد ] را جانشين ساخت كه هر كس از آن پيشى گرفت ، از دين خارج گشت و هر كس از آن حامل پرچم عقب افتاد ، در هلاكت سقوط كرد و هر كس ملتزم تبعيّت از 

از پرچم حقّ دور نشويد كه هلاك قطعى است

گفته شده است : مقصود از پرچم حقّ در جملات مورد تفسير ، « كتاب اللّه » و « عترت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم » است كه عبارت است از خود امير المؤمنين و فرزندان معصوم او عليهم السّلام .

ابن ابى الحديد در تفسير اين خطبه ميگويد : و راية الحقّ : الثّقلان المخلّفان بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و هما الكتاب و العترة . [منهاج البراعة ج 7 شرح خطبه 99 مرحوم محقّق حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى بعضى از شارحين مانند كمال الدّين ميثم بحرانى ميگويند : « مقصود از پرچم حقّ ، كتاب و سنّت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است . بنا بر اين ، صفات مورد تفسير مربوط به دليل پرچم حقّ ، يعنى بيان كننده و توضيح و تفسير كننده آن است كه امير المؤمنين و اولاد معصوم او كه عترت پيامبرند ، مى‏باشند .] ( و پرچم حقّ ، آن دو ثقل بوديعت نهاده شده پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه عبارتند از كتاب و عترت . ) محقّق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى ميگويد : « مقصود از پرچم حقّ دو ثقل بوديعت نهاده شده است كه عبارت است از كتاب و عترت ، يا فقط ثقل اكبر است .

و اينكه براى كتاب و عترت يا فقط براى كتاب ، پرچم را استعاره آورده است ، براى آن است كه رهروان مسير الهى بوسيله آن دو هدايت مى‏شوند و راه را پيدا مى‏كنند . » [ شرح نهج البلاغه ج 7 شرح خطبه 99 ص 85 ابن ابى الحديد ] دليل اين مطلب كه منظور از پرچم حقّ در جملات مورد تفسير ، امير المؤمنين و ديگر افراد عترت معصوم عليهم السلام مى‏باشند ، صفاتى است كه در جملات بعدى براى پرچم حقّ آمده است .

اين صفات براى شخص است نه كتاب و سنّت . 16 ، 23 دليلها مكيث الكلام ، بطى‏ء القيام ، سريع اذا قام ، فاذا انتم النتم له رقابكم ،و اشرتم اليه باصابعكم ، جاءه الموت فذهب به . فلبثتم بعده ما شاء اللّه حتّى يطلع اللّه لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم ( متانت و درنگ در سخن گفتن دليل واقع گوئى او است . آن [ حامل ] پرچم حقّ با تأمّل و بردبارى قيام مى‏كند و وقتى كه قيام كرد با سرعت و كمال جدّيّت به تكاپو مى‏پردازد . هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد و براى تعظيم موقعيّت او با انگشتانتان به او اشاره كرديد ، مرگ به سراغش آمد و او را برد . پس از چشم بستن او از اين دنيا ، تا زمانى كه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد ، تا خدا در ميان شما كسى را ظاهر سازد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل نمايد . )

صفات راهنما و تفسير كننده پرچم حقّ از اينقرار است :

1 مكيث الكلام ،

يعنى آن دليل و راهنما در سخن گفتن داراى متانت است و درنگ مينمايد .

افزايش عقل با كمى سخن رابطه مستقيم دارد .

در توصيف شخصيّت‏هاى بزرگ ، كم سخن گفتن را يكى از صفات بارز آنان محسوب نموده‏اند . مضمون

اين روايت به بعضى از ائمّه معصومين عليهم السّلام نسبت داده شده است كه فرموده‏اند : من كمل عقله قلّ كلامه . ( كسى كه عقلش كامل شد ، سخنش كم مى‏شود . )اصلى است معروف كه ميگويد :ليس كلّما يعلم يقال .

( شايسته نيست هر چه كه دانسته شود گفته شود . ) اصلى كه مضمونش نزديك باين اصل و عبارت ديگرى از عنوان مبحث ما است ( افزايش عقل با كمى سخن رابطه مستقيم دارد ) ميگويد : براى اثبات حماقت يك فرد همين كافى است كه هر چه را بداند ، بگويد يا هر چه را از ذهنش خطور كند بزبان بياورد . و صحّت اين قضاياى سه گانه كه يك حقيقت را در بر دارند مستند به درك واقعيّاتى است كه بسيار اهمّيّت دارند ، از آنجمله :

يك محتويات حافظه و فعّاليّت‏هاى ذهنى و جريان‏هاى استنتاجى در مغز هميشه با واقعيّتها مطابق نيستند ، و اگر كسى حافظه و ذهن و ديگر نيروهاى مغزى را آزاد بگذارد كه هر چه در آنها وجود دارد و در جريان است ، بوسيله زبان و قلم بيرون بريزد ،

در حقيقت مانند كسى است كه صخره‏اى را از روى قلّه كوه آتش فشان برميدارد و آن كوه همه گونه موادّ مفيد و مهلك را از خود بيرون ميريزد . اگر انسان از آن مردم لاابالى و احمق بوده باشد ، با رها كردن حافظه و ذهن و مغزش مانند كسى است كه در مجراى فاضلاب يك شهر يا يك محلّه را برداشته است .

دو گاهى حقائقى در درون آدمى وجود دارند كه هر اندازه بوسيله زبان و قلم بروز نكنند و مورد اهمّيّت شخصيّت آدمى هم بوده باشند ، پخته‏تر و پر معنى‏تر و منتج‏تر ميگردند :

هان و هان اين راز را با كس مگوى
گر چه شاه از تو كند بس جستجوى

تا توانى پيش كس مگشاى راز
بر كسى اين در مكن زنهار باز

چونكه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پيغمبر هر آن كاو سرّ نهفت
زود گردد با مراد خويش جفت

دانه چون اندر زمين پنهان شود
سرّ آن سر سبزى بستان شود

زرّ و نقره گر نبودندى نهان
پرورش كى يافتندى زير كان

در مضمون ابيات فوق مخصوصا در مضمون حديثى كه مولوى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل نموده است مطلب بسيار مهمّى وجود دارد كه تجربه‏ها نيز دلالت بر آن دارند كه درون اشخاص رازدار به اضافه اينكه از ظرفيّت و متانت با اهمّيّتى برخوردار است ، خاصّيّتى در خود صفت رازدارى وجود دارد كه شايد قبول آن براى اشخاص محسوس پرست دشوار باشد ، ولى خواه براى آنان دشوار باشد يا آسان ، اين حقيقتى است كه فراوان مشاهده شده است كه

چونكه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود

احتمال ميرود اين خاصّيّت ناشى از اين باشد كه خوددارى از ابراز سرّ ،موجب به جريان افتادن نيروهاى مغزى و روانى براى فهم اصول و مبادى و نتائج قابل استفاده از آن سرّ بوده باشد ، چنانكه در شماره دوم اشاره كرديم .

سه گاهى چنين است كه حقيقتى با بيان آن با زبان يا قلم ، بدانجهت كه از دالانهاى محدود كننده ميگذرد و با وسيله‏اى محدود در عرصه‏اى محدود كننده نمودار ميگردد ، لذا عظمت هويّت خود را كه در مغز و روان داشته است ، از دست ميدهد .

مثلا انسان موقعى كه بخواهد محبّت خالصانه و معقول خود را درباره موضوعى يا كسى ابراز نمايد ، قطعى است كه عوامل زمان و مكان و ديگر شرايط و موقعيّت ابراز محبّت مخصوصا قالبهاى محدود كننده الفاظ ، هويّت حقيقى آن محبّت را بقدرى محدود خواهند كرد كه با واقعيّت آن محبّت قابل مقايسه نخواهد بود .

هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون بعشق آيم خجل گردم از آن

متكلّم اگر بهره‏اى از خرد و وجدان داشته باشد ، بايد بگويد : من اين موضوع را با اين شرايط و در موقعيّت مخصوص و با وسائل محدود و محدود كننده بيان مى‏كنم نه حقيقت آن را ، ولى كجا است اين خرد و اين وجدان چهار اگر ما بخواهيم ظرفيّت و ديگر خصوصيّات شنونده سخن را مراعات كنيم ، حتما بايد از ابراز نود درصد سخنان ، خوددارى نمائيم :

در مثنوى در داستان طوطيان كه بازرگان پيام طوطى را به هندوستان مى‏برد و آن را به طوطيان آن سرزمين ميرساند ، چنين آمده است :

مرد بازرگان پذيرفت آن پيام
كاو رساند سوى جنس از وى سلام

چونكه تا اقصاى هندستان رسيد
در بيابان طوطى چندى بديد

مركب استانيد و پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد

طوطئى زان طوطيان لرزيد و پس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس

شد پشيمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاك جانور

اين مگر خويشست با آن طوطيك
اين مگر دو جسم بود و روح يك

اين چرا كردم چرا دادم پيام
سوختم بيچاره را زين گفت خام

اين زبان چون سنگ و فم آهن وش است
و آنچه بجهد از زبان چون آتشست

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روى نقل و گه از روى لاف

زانكه تاريكست و هر سو پنبه زار
در ميان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
وز سخنها عالمى را سوختند

عالمى را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند

جانها در اصل خود عيسى دمند
يك زمان زخمند و ديگر مرهمند

گر حجاب از جانها برخاستى
گفت هر جانى مسيح آساستى

گر سخن خواهى كه گوئى چون شكر
صبر كن از حرص و اين حلوا بخور

صبر باشد مشت‏هاى زيركان
هست حلوا آرزوى كودكان

پنج سخن بى‏انديشه و كلام بى‏تدبير و تعقّل ، نه تنها خود انسان را دچار نكبت و سيه روزى ميكند و نه تنها ممكن است جامعه‏اى را به آتش بكشد و فرهنگ آن جامعه را تباه بسازد و ارزش‏هاى آن را دگرگون نمايد ، بلكه ممكن است عظمت و ارزشهاى تحصيل شده در طول قرون و اعصار را كه با بذل مساعى و فداكاريهاى اقوام و ملل بدست آمده است ، ساقط كند .

مضمون اين مطلب

در بعضى از كلمات قصار امام عليه السّلام آمده است كه : لسان العاقل من وراء قلبه فاذا اراد الكلام تفكّر فان كان له قال و انكان عليه سكت و قلب الجاهل من وراء لسانه فان همّ بالكلام تكلّم به من غير تروّ سواء كان له ام عليه . ( زبان آدم خردمند پشت قلبش قرار دارد ، لذا هنگاميكه بخواهد سخنى بگويد ، مى‏انديشد . اگر سخن بسود او بود ، بزبان مى‏آورد و اگر بزيان او بود ، سكوت مى‏كند و قلب نادان در پشت زبانش قرار گرفته است .اگر قصد كند كه سخنى بگويد ، بدون انديشه و تأمّل آنرا ميگويد ، خواه به سود او باشد يا بر ضرر او . )

2 بطى‏ء القيام .

( او با تأمّل و تحمّل و بردبارى قيام ميكند . ) قيام براى رهبرى و اصلاح جامعه و ايجاد نهضت و انقلاب ، يك كار ساده‏اى نيست كه انسان بتواند در مدّت كمى و با اطّلاعاتى اندك و با قدرتى ناچيز و با بى‏ظرفيّتى و بى‏اعتنائى به جان و مال و ناموس انسانها انجام بدهد .

آيا مقدارى فراوان از نكبت‏ها و بدبختى‏ها و كشتارهاى انسانها معلولى از دستپاچگى و عجله در امر بزرگ قيام نبوده است ؟ آيا صدها بلكه هزاران نابكارى‏ها ناشى از بى‏اطّلاعى كسانى نبوده است كه قيام كرده و خود را و ديگران را بر باد فنا داده‏اند ؟ چه بسا اقداماتى كه بجهت نبودن قدرت يا كم ظرفيّتى متصدّيان آنها نه تنها به نتيجه نرسيده‏اند ،بلكه نتايج متضادّى را بوجود آورده‏اند . آرى ، در عين حال كه خدا ميفرمايد : فَتَواصَوْا بِالْحَقِّ ميفرمايد :

وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ . [ العصر ، آيه 3] ( همديگر را به حقّ توصيه نماييد و همديگر را به صبر توصيه كنيد . ) يعنى چنان نيست كه حقّ در هر موقعيّتى قابل فهم و تفهيم و اجرا در ميان مردم باشد ،چنانكه در تاريخ حيات انبياء و مصلحين عظام مى‏بينيم كه چه متانت و آرامشى در اجراى رسالت و قيام داشته‏ اند .

شيخ حرّ عاملى از صدوق با اسنادش از امير المؤمنين عليه السّلام در وصيّتش به محمّد بن الحنفيّه چنين نقل مى‏كند كه آنحضرت فرمود : من استقبل وجوه الآراء عرف مواقع الخطاء و من تورّط فى الامور غير ناظر فى العواقب فقد تعرّض لمفظعات النّوائب و التّدبير قبل العمل يؤمّنك من النّدم و العاقل من وعظه التّجارب و فى التّجارب علم مستأنف و فى تقلّب الاحوال علم جواهر الرّجال . [ منهاج البراعة محقّق خوئى ج 7 ص 159 نقل از وسائل الشّيعه شيخ حرّ عاملى .] ( هر كس با ابعاد و جهات مختلف آراء روياروى شود ، موارد خطا را مى‏فهمد و هر كس بدون تأمّل خود را در امور غوطه‏ور بسازد و نظرى به عواقب كارها نداشته باشد ، قطعا خود را در معرض ناگوارى‏هاى ناراحت كننده قرار داده است . و تدبير پيش از عمل ترا از پشيمانى نجات ميدهد .

و عاقل كسى است كه تجارب ، او را پند ميدهد ، و در تجارب است علم جديد و در دگرگونى احوال ، جوهر مردان معلوم ميگردد . ) در اين وصيّت مبارك عالى‏ترين نكات سازنده متانت و عظمت روحى انسانها گوشزد شده است :

1 ظرفيّت براى تحمّل و بردبارى براى درك و شناخت آراء و عقائد ديگران . مسلّم است كه موفّقيت مزبور بگذشت زمان و كوشش براى تتبّع و تفحّص عقائد و نظريّات ديگران ، نيازمند است .

2 برعكس ، كسى كه بدون تأمّل خود را به امواج گوناگون رويدادها بزند و هيچ نگرشى به آينده نداشته باشد ،قطعى است كه مصائب و ناگواريها او را در خود غوطه‏ور خواهند ساخت .

اگر ديروز را بفراموشى بسپاريد و امروز بفكر فردا نباشيد ، با زندگى بى‏هويّت و تجزيه شده به لحظات گسيخته از هم ، محكوم بحركت بى‏اراده‏اى خواهيد بود كه از اين راه با كمال بى‏خيالى بزرگترين خدمت را براى قدرت پرستان خود كامه در راه تحصيل آرمانشان كه سلطه‏گرى مطلق بر انسانها است ، انجام خواهيد داد .

از اين مطلب كه امير المؤمنين عليه السّلام آنرا مانند يك اصل ثابت بيان فرموده است ، بى‏پايه بودن طرز تفكّر كسانى كه همواره خود را از ديروزها گسيخته و با كمال بى‏اعتنائى به فرداها ، در امروزهاى بريده از گذشته و آينده زندگى مى‏كنند ، كاملا اثبات مى‏شود و حماقت كسانى كه در مكتب پوچ گرايى ، با لالائى مرگبار « دم را غنيمت بشمار ، مرگ نزديك است » در خواب عميقى فرو ميروند كه هرگز بيدارى بدنبال ندارد ، روشن ميگردد . لذا بايد با حقّ اليقين بپذيريم و به همه هم كاروانيان خود در گذرگاه حيات با كمال صراحت بگوييم :

اركان اساسى حيات آدمى با گذر از سه نقطه جارى از زمان بنام ديروز و امروز و فردا

كه سخت بهم پيوسته و قابل تفكيك از يكديگر نيستند ، شكل مى‏گيرد و بجريان خود ادامه ميدهد .بهمين جهت است كه آدمى با بى‏اعتنائى به ديروز و آنچه كه در آن بوقوع پيوسته [ و در عين حال كه اثر خود را در شخصيّت آدمى بجا گذاشته ، خواسته يا ناخواسته علل رويدادهاى امروز و فردا را هم پايه گذارى كرده است ] ركن اساسى يكم حيات خود را تباه مى‏سازد .

و با بى‏خيالى درباره امروز و آنچه كه در آن بوجود مى‏آيد كه توضيح دهنده حوادث ديروز و علل رويدادهاى فردا است ، ركن اساسى دوم حيات خود را نابود ميكند . و با ندادن اهمّيّت به ديروز و فردا و سپردن خويشتن بامواج رويدادهاى محيط و اجتماع و مقتضيات خواسته‏ هاى « خود طبيعى » در امروز [ بريده از ديروز و فردا ] ركن اساسى سوم حيات خود را از بين مى‏برد .

در نتيجه ، او با كمال بى‏خيالى و در عين خرسندى با اجزاى گسيخته و از هم پاشيده هويّت شخصيّت ، در حركات تجزيه شده در ديروزها و امروزها و فرداها كه نمايش حيات دارد ، روزگار خود را بدون اركان برپا دارنده و بدون اراده اثبات كننده خويشتن ، سپرى مى‏كند و با اين حركات بى‏اراده و بى‏اركان ، حيات خود را دو دستى و حتّى با قبول منّت در اختيار خود محوران قدرت پرست قرار مى‏دهد خود محورانى كه براى گسترش و تعميق سلطه‏گرى‏هاى خودكامانه خود ، از همه ديروزها و امروزها و فرداهاى آن پيروان مكتب « دم را غنيمت بشمار » هرگونه اطّلاع بدست آورده و آنان را مهميز زنان بهر كجا كه بخواهند مى‏رانند .

كار كسى كه ديروز و امروز و فردا براى حيات او اركان اساسى است ،

موجى مفيد در اقيانوس ابديّتست .بيدار شويد ، اين نداى آسمانى حيات بخش را كه از دهان پيشواى معصوم طنين انداخته است ، بشنويد و بپذيريد كه فرموده است :إعمل لدنياك كانّك تعيش ابدا و اعمل لأخرتك كانّك تموت غدا . ( براى دنياى خود چنان عمل كن و بكوش كه گوئى در اين دنيا زندگى ابدى خواهى داشت و براى آخرت خود چنان عمل كن و بكوش كه گوئى فردا ديده از اين جهان فرو خواهى بست . ) هيچ متفكّر و هيچ مكتبى در طول تاريخ نتوانسته است اهمّيّت زمان را براى حيات آدمى اينگونه مطرح نمايد ، زيرا با اينكه يقينى است كه هيچ آدميزاده‏اى در اين دنيا به زندگى ابدى نائل نخواهد گشت ، با اينحال پيشواى انسان‏ها و انسانيّت ميفرمايد كار و كوشش و آگاهى و اهمّيّت براى كارهاى دنيوى در درجه‏اى بايد باشد كه نه تنها فرداها را مورد محاسبه قرار داده و آنرا مانند امروز تلقّى نمايد ، بلكه بخود بقبولاند كه كار و نتيجه آن كه وى بوجود مى‏آورد ، براى ابد بهمه انسانها مربوط خواهد گشت .پس محاسبه ابديّت براى هر كارى كه از يك مسلمان صادر مى‏شود ، يك محاسبه با اهمّيّتى است .

شيخ حرّ عاملى از شيخ ابو جعفر محمّد بن الحسن طوسى از ابو قتاده قمى از جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام چنين نقل كرده است : ليس لحاقن رأى و لا لملول صديق و لا لحسود غنى و ليس بحازم من لا ينظر فى العواقب و النّظر فى العواقب تلقيح للقلوب . [ منهاج البراعة ج 7 ص 159 نقل از وسائل شيخ حرّ عاملى نقل از مجالس شيخ طوسى ] ( براى كسيكه به بيمارى ادرار ( جمع شدن و ريزش آن بى‏اختيار ) مبتلا است رأيى نيست ، و براى شخص پر ملال و تنگ حوصله دوستى وجود ندارد ، و آدم حسود هرگز به غنى نميرسد . و حسابگر و محتاط نيست كسى كه در عواقب امور نمى‏انديشد .

نظر و تفكّر در عواقب امور ، تلقيح [ حقايق ] بر قلوب است . ) علّت اينكه رأيى و نظرى براى كسيكه مبتلا به بيمارى بول است ، وجود ندارد ، عدم تمركز قواى مغزى است كه بجهت اشتغال احساس و انديشه به بيمارى مزبور بوجود ميآيد و بهمين ملاك ، هر عارضه جسمانى و روانى كه موجب عدم تمركز قواى مغزى مى‏باشد ،مانند غضب و دردهاى موضعى شديد و اختلالات روانى ، مانع از اظهار رأى و نظر صحيح مى‏باشد .

آدمى كه حسود است هرگز به غنى نميرسد ، زيرا هر امتيازى را در هر كسى كه مى‏بيند ، زوال آن را از آن شخص و تملّك آن را براى خود ميخواهد . كسى كه در عواقب امور نمى‏انديشد ، زندگى او بى‏محاسبه و بى‏احتياط سپرى مى‏شود ، در حاليكه زندگى آدمى بجهت ظرافت و حسّاسيّت شديد در برابر انگيزه‏ها و عوامل ، نيازمندمحاسبه آينده‏ها است كه بذرهاى حوادث واقع در آنها ، در ديروزها و امروزها كاشته مى‏شود .

سپس امام ميفرمايد : نظر و تفكّر در عواقب امور ، تلقيح [ حقايق ] بر قلوب است . اين مطلب ، نهايت ضرورت و عظمت آينده‏نگرى و انديشه در فردا را كه بدون محاسبه ديروز و امروز امكان پذير نيست ، با كمال وضوح اثبات مينمايد .

ابو جعفر احمد بن خالد برقى از ابو جعفر امام محمّد بن علىّ الباقر عليه السّلام چنين نقل كرده است : أتى رجل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، فقال : علّمنى يا رسول اللّه . فقال : عليك باليأس ممّا فى أيدى النّاس فإنّه الغنى الحاضر .

قال : زدنى يا رسول اللّه . قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : إيّاك و الطّمع فإنّه الفقر الحاضر . قال زدنى يا رسول اللّه . قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : إذا هممت بأمر فتدبّر عاقبته فإن يك خيرا و رشدا فاتّبعه و إن يك غيّا فاجتنبه . [ نقل از المحاسن برقى ] ( مردى بخدمت حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله وارد شد و گفت :اى رسولخدا ، مرا تعليم فرما .

پيامبر اكرم فرمود : بر تو باد قطع اميد از آنچه كه در دست مردم است ، زيرا قطع اميد از آنچه كه در دست مردم است ، بى ‏نيازى فعلى ( تحقّق يافته ) است . آن مرد گفت : اى رسولخدا ، بر تعليمت بيفزا . آنحضرت فرمود : بپرهيز از طمع ، زيرا طمع نيازمندى فعلى ( تحقّق يافته ) است . آن مرد گفت : اى رسولخدا ، بر تعليمت بيفزا . آن حضرت فرمود : هنگاميكه قصد كردى امرى را انجام بدهى ، در عاقبت آن امر بينديش ، اگر عاقبت آن خير و رشد باشد ، از آن امر تبعيّت كن ( انجام بده ) و اگر گمراهى باشد ، از آن امر بپرهيز . ) ملاحظه مى‏شود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اينكه با آموزش از قرآن مجيد بهتر از همه ميدانست كه نه تنها آينده دور بلكه فردا ، حتّى يك لحظه بعد را هم انسان نميتواند پيش بينى قطعى نمايد ، زيرا دستور قرآنى چنين است كه :

وَ لا تَقُولَنَّ لِشَىْ‏ءٍ إِنّى‏ فاعِلٌ ذلِكَ غَداً اِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ . [ الكهف آيه 23 ] ( و هيچ چيزى را مگو كه من آنرا فردا انجام خواهم داد مگر [ اينكه بگوئى ] اگر خدا بخواهد . ) با اينحال دستور به آينده‏نگرى و عاقبت انديشى مى‏دهد . و از دو دستور « در عاقبت امور بينديش » و « همه امور بدست خدا است » اين قانون استخراج مى‏شود كه عاقبت انديشى بشر مانند كار و كوشش او امواجى است كه او در درياى فيض الهى كه همين عالم موجودات است ، بوجود مى ‏آورد .

3 سريع إذا قام .

( و وقتى كه قيام كرد ، با سرعت و كمال جدّيّت به تكاپو مى‏پردازد . ) پس از آنكه مقدّمات قيام تكميل يعنى قدرت و ديگر وسائل قيام آماده گشت ، توقّف و درنگ را جائز نميداند . اين جريان در تاريخ زندگى امير المؤمنين عليه السّلام بطور كامل مشاهده شده است ، يعنى هر دو صفت « تأمّل و بردبارى در قيام » و « سرعت و كمال جدّيّت در تكاپو » كاملا در زندگى امير المؤمنين عليه السّلام ديده شده است .

ما در همين نهج البلاغه با بيانات مختلفى اين مضمون را از آن حضرت مى‏شنويم كه مى‏فرمايد : دعونى و التمسوا غيرى . ( مرا رها كنيد و كس ديگرى را براى حكومت جستجو نمائيد . ) چنانكه صفت دوم را ، هم در مواردى از خطبه‏ها و هم در مواردى از نامه‏ها مشاهده مى‏كنيم كه با كمال صراحت و جدّيّت همه كوشش‏ها و تكاپوها و جهادها و عزل‏ها و نصب‏ها و ديگر شؤون زمامدارى را با استناد به مشروعيّت زمامدارى خود انجام ميدهد و كمترين قصور و مسامحه را بخود راه نميدهد .

19 ، 23 فاذا انتم النتم له رقابكم ، و أشرتم إليه باصابعكم ، جاءه الموت فذهب به ،فلبثتم بعده ما شاء اللّه حتّى يطلع اللّه لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم ( و هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد و براى تعظيم موقعيّت او با انگشتانتان به او اشاره كرديد ، مرگ بسراغش آمده او را خواهد برد .

پس از چشم فرو بستن او از اين دنيا ، تا زمانيكه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد تا خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را مجتمع نموده و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل نمايد . )آرى ، مردم دوران على عليه السّلام پس از گذشت ساليان متمادى ، برخاستند كه او را بشناسند و تسليم او گردند ، ولى دريغا كه وقت گذشته و دير شده بود .

اكنون ديگر على شناسى دير شده و وقتى براى شناسائى خورشيد كه فضا را در حال ترك كردن است و تنها اشعّه‏اى از آن ، چشمان آدميان را مى‏نوازد ، نمانده است . [ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 7 ص 93 در شرح همين خطبه ميگويد :« و بدان اين خطبه را امير المؤمنين عليه السّلام در سومين جمعه از خلافتش ايراد فرموده است و در اين خطبه بحال خود اشاره فرموده و اعلام نموده است كه آنان ( مردم دوران آن حضرت ) پس از آنكه به دور او جمع شده و اطاعتش نمودند ، بزودى از وى جدا گشته و او را از دست خواهند داد . و اين غيب گوئى حضرت واقعيّت پيدا كرد ، زيرا نقل شده است كه اهل عراق هرگز مانند آن ماه كه حضرت در آن بشهادت رسيدند ، بآن شدّت دور او جمع نشده بودند . و در اخبار آمده است كه آنحضرت ده هزار سرباز تحت فرماندهى فرزندش امام حسن مجتبى عليه السّلام و ده هزار نفر تحت فرماندهى ابو ايّوب انصارى و همچنين لشكريانى را تحت فرماندهى عدّه‏اى از شخصيّت‏هاى لايق قرار داد تا اينكه صد هزار شمشير [ يا شمشير زن ] آماده كارزار با معاويه و پيروانش گشتند و مقدّمة الجيش را پيشاپيش خود روانه فرمود كه ناگهان ابن ملجم مرادى لعنة اللّه عليه ضربت كشنده را بر او وارد ساخت و آن جمع انبوه مانند رمه گوسفندانى كه چوپان خود را گم كرده باشند ، پراكنده شدند . اين داستان در خطبه‏ هاى بعدى مطرح خواهد گشت انشاء اللّه تعالى .] آنهمه ساليان متمادى براى على شناسى كم نبود ، همانگونه كه يك عمر معمولى براى شناخت خويشتن و رهائى از بيمارى « از خود بيگانگى » زمان اندكى نيست .

عدّه‏اى فراوان از آن مردم ، علم در حدّ اعلا و شجاعت در بالاترين درجه و تقوى و عرفان نظرى و عملى در والاترين مقام را در آن وجود نازنين ميديدند ، ولى درصدد بر نيامدند كه به آن خورشيد روح افروز نزديك شوند و از انوار آن ، بهره‏ها براى « حيات معقول » خويشتن بجويند ، شايد هم در طلسم فردا و فردا خود را گرفتار كرده بودند . نزديكتر به واقعيّت اينست كه بگوئيم : آنان خود را تشنه نميديدند ، يا سراب آب‏نماى خوشيهاى زندگى نميگذاشت كه در جستجوى آب حيات بخش روح برآيند .

ولى عظمت ابعاد شخصيّت امير المؤمنين عليه السّلام بطور نسبى تدريجا آشكار ميگشت و كم كم بشماره انسانهائى كه تا حدودى آن بزرگوار را بجاى مى‏آوردند ، افزوده ميشد .

بلى ، قانون حيات همين است كه شخصيّتهاى بزرگ الهى براى هميشه پوشيده نميمانند اگر چه تلاشهاى تبليغى براى مخفى نمودن چهره‏هاى آنان از حدّ بگذرد ، چنانكه گفته شده است پس از شهادت آن حضرت ، در شام شامى كه معاويه با درهم و دينار بيت المال مسلمين و عمرو بن عاص با حيله‏گريهاى ماكياولى‏اش اغلب مغزهاى مردم آنرا شستشو داده بودند وقتى كه گفته مى‏شد : امير المؤمنين عليه السّلام را در كوفه در مسجد در محراب عبادت شهيد كردند ، مغزهاى شستشو شده مى‏پرسيدند : مگر على بن ابيطالب نماز هم مى‏خواند ؟ افّ بر تو اى دنيا ، سرافكنده باشيد اى جاه پرستان وقيح ،كه براى رفت و آمد چند روز بيشتر ميان آخور و جايگاه دفع مدفوعتان ، مى‏خواهيد روى خورشيد را با گل بيالائيد و بشريّت را از نعمت انوار صاحبان رسالت الهى محروم بسازيد برويد پاسخ اعمالتان را بآن قاضى مطلق بدهيد كه خود شاهد اعمالتان بوده است .

بگذريم ، گفتيم مطابق جملات امير المؤمنين كه هم اكنون آنها را تفسير مى‏كنيم تدريجا بر شماره على شناسان افزوده مى‏گشت ، ولى چه فائده از آن على شناسى ، كه بجهت بسر رسيدن روزگار عمر آن حضرت نتيجه‏اى جز اسف و دريغ و حيف و ايكاش گفتن ثمرى براى آنان نداشت . آرى ، آنان كم كم داشتند به خود مى‏آمدند كه ناگهان على عليه السّلام بجاى خطبه‏ها و آن سخنان الهى انسانساز ، آماده گفتن

فزت و ربّ الكعبة .

( قسم بخداى كعبه رها شدم و به منزلگه نهائى و به مقصدم نائل گشتم . ) مى‏گشت

دگرم بوارق غيب جان ز قيود كرده مجرّدا
طيران روح ز حدّ تن دگرم كشيده بلا جدا

[ اگر چه اين داستان تا حدودى طولانى است ، ولى بدانجهت كه در موضوع مورد بحث ما بسيار بسيار مفيد است ، لذا آن را در اين مبحث ميآورم و از مطالعه كننده محترم تقاضا ميكنم كه در اين داستان و تطبيق آن بر موضوع مبحث دقّت فرمايند .] در اينجا بسيار مناسب است يادآورى داستانى تمثيلى كه مولوى در مثنوى درباره جهل انسان به خويشتن آورده است كه شبيه به جهل او درباره رهبر حقيقى او است ، در صورتيكه آدمى همه ساليان عمر و مدّت مناسبى را با خويشتن و رهبرش ميگذراند . آدمى در اين ساليان عمر هزارها علم و شناخت بدست ميآورد ، و به بيان امروزى در اعماق اقيانوسها به سير و سياحت مى‏پردازد ، كرات فضائى را زير پا ميگذارد ، در صحنه شناخت‏هاى بسيار دقيق اتمى به محاسبات رياضى و مشاهدات فيزيكى ميپردازد و براى بدست آوردن سود مادّى و مقام و شهرت اجتماعى كارهاى محيّر العقول انجام ميدهد و بطور كلّى او همه چيز را ميشناسد جز خويشتن را و وقتى كه به خود مى‏آيد و تا حدودى ضرورت خود شناسى را درك مى‏كند و ميفهمد كه بايد موقعيّت خويشتن را در اين جهان هستى دريابد و تسليم قوانين سازنده آن باشد ، ناگهان آفتاب عمر بر لب بام رسيده و مجالى نمانده است .

داستان بقرار زير است : [ ديوان فؤاد كرمانى ]

اى برادر بود اندر ما مضى
شهرئى با روستائى آشنا

روستائى چون سوى شهر آمدى
خرگه اندر كوى آن شهرى زدى

دو مه و سه ماه مهمانش بدى
بر دكان او و بر خوانش بدى

هر حوائج را كه بودش آن زمان
راست كردى مرد شهرى رايگان

در يكى از روزها كه شايد محبّت و احسان مرد شهرى درباره آن روستائى بيش از اندازه بروز كرده بود ، يا شايد از آنجهت كه وجدانش براى اداى حقّ مرد شهرى حركت كرده بود ، احتمال هم ميرود كه براى رفع شرمندگى از خدمات مرد شهرى كه فقط در مواقع روياروئى اندكى از خود نشان ميداد ، حيله و مكرى براه انداخته بود و بهر جهت ، روستائى

رو به شهرى كرد و گفت اى خواجه تو
هيچ مى‏نائى سوى ده فرجه جو

اللّه اللّه جمله فرزندان بيار
كاين زمان گلشن است و نوبهار

يا به تابستان بيا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من كمر

خيل و فرزندان و قومت را بيار
در ده ما باش خوش ماهى سه چار

در بهاران خطّه ده خوش بود
كشتزار و لاله دلكش بود

روستائى با بياناتى شيوا از مناظر روستا در فصل بهار تابلوها كشيد و تحريكات نمود و اثبات كرد كه مرد شهرى را خوب شناخته و شايستگى او را براى مهمانى ماه‏ها در روستاى خويش مى‏فهمد و براى نشان دادن حقّ شناسى ، دامن همّت به كمر بسته است . وقتى كه اصرار روستائى در دعوت مرد شهرى به روستا از حدّ گذشت ، مرد شهرى براى ساكت كردن و دفع اصرار روستائى

وعده دادى شهرى او را دفع حال
تا درآمد بعد وعده هشت سال

او به هر سالى همى گفتى كه كى
عزم خواهى كرد آمد ماه دى

او بهانه ساختى كامسالمان
از فلان خطّه بيامد ميهمان

سال ديگر گر توانم وارهيد
از مهمّات آنطرف خواهم دويد

روستائى اين بار از راه تحريك عواطف وارد شده

گفت هستند آن عيالم منتظر
بهر فرزندان تو اى اهل برّ

روستائى هر سال از اين رجزها و حماسه‏ها مى‏خواند و مى‏رفت

باز هر سال از طمع او آمدى
خيمه اندر خانه شهرى زدى

خواجه هر سالى ز زرّ و مال خويش
خرج او كردى گشادى بال خويش

آخرين كرّت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان

روستائى مثل هميشه ، زبان به تملّق و حيله‏گرى گشود و

از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده چند بفريبى مرا

چرا نميآئى ؟ مگر من بشما دروغ ميگويم ؟ مگر من حيله‏گرى براى شما براه انداخته ‏ام ؟

گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست
ليك هر تحويل اندر حكم هوست

بلى ، اى دوست عزيز ، اگر نميدانى بعد از اين بدان :

آدمى چون كشتى است و بادبان
تا كى آرد باد را آن باد ران

اگر آن روستائى حيله‏گر معناى اين مطلب را هم كه در بيت آمده است ، مى‏فهميد ،باز خود را در افقى بالاتر از فهم مرد شهرى ديده و خواسته خود را تكرار ميكرد ، لذا

باز سوگندان بدادش كاى كريم
گير فرزندان بيا بنگر نعيم

به سوگند ياد كردن هم قناعت نكرده

دست او بگرفت سه كرّت به عهد
كاللّه اللّه زو بيا بنماى جهد

روستائى ديد كه مرد شهرى را نميتواند براى مسافرت به روستا آماده كند ،ايندفعه از راه مؤثّرترى وارد شد و بفريفتن خاندان مرد شهرى ( زن و فرزندان او ) پرداخت

بعد ده سال و بهر سالى چنين
لابه‏ها و وعده‏هاى شكّرين

روستائى در تملّق شيوه كرد
تا كه حزم خواجه را كاليوه كرد

از پيام اندر پيام او خيره شد
تا زلال حزم خواجه تيره شد

هم در اينجا كودكانش در پسند
نرتع و نلعب به شادى مى‏زدند

همچو يوسف كش ز تقدير عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظلّ اب

آن نه بازى بلكه جانبازيست آن
حيله و مكر و دغا بازيست آن

تحريكات و دمدمه‏هاى روستائى ، كودكان ساده لوح مرد شهرى را فيلسوف كرد و حركت قانونى را كه همه جهان هستى را فرا گرفته است به رخ پدر كشيده و پدر را متوجّه ساختند كه همه چيز در حركت است و ما هم بايد حركت كنيم و رهسپار روستا شويم ، وانگهى تو اى پدر ، حقّ‏ها بر گردن او دارى ، او مى‏خواهد بعضى از حقوق تو را ادا كند

كودكان خواجه گفتند اى پدر
ماه و ابر و سايه هم دارد سفر

حقّ‏ها بر وى تو ثابت كرده‏اى
رنجها در كار او بس برده‏اى

او همى خواهد كه بعضى حقّ آن
واگذارد چون شوى تو ميهمان

مرد شهرى كه از گذشت ساليان عمر بهره‏ها برده و تجربه‏ها ديده و از رويدادهاى زندگى درسها آموخته بود

گفت حقّ است اين ، ولى اى سيبويه
اتّق من شرّ من أحسنت إليه

اى همسر و فرزندان من ، من باين روستائى احسانها و محبّت‏ها نموده‏ام ، ممكن است از آنهمه احسان‏ها و محبّتها كه من درباره او انجام داده‏ام ، بجاى احساس لزوم قدردانى و حقّ شناسى ، احساس حقارت در درون خود نمايد و در صدد منتفى ساختن عقده حقارت ، با من از در انتقامجوئى برآيد . در برابر روستائى ،

خواجه حازم بسى عذر آوريد
بس بهانه كرد با ديو مريد

گفت اين دم كارها دارم مهمّ
گر بيايم آن نگردد منتظم

اى روستائى عزيز ،

شاه كار نازكم فرموده است
ز انتظارم شاه شب نغنوده است

من نيارم ترك امر شاه كرد
من نتانم شد بر شه روى زرد

هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
مى‏رسد از من همى جويد مناص

با اينحال ، اى روستائى عزيز ،

تو روا دارى كه آيم سوى ده
تا در ابرو افكند سلطان گره

بعد از آن درمان خشمش چون كنم
زنده خود را زين مگر مدفون كنم

مرد شهرى براى فرار از دست روستائى

زين نمط او صد بهانه باز گفت
حيله‏ها با حكم حقّ نفتاد جفت

ولى پشت پرده اين همه بگو مگوها ، قضاى خداوندى جريان خود را طىّ ميكرد

چون قضا آهنگ نير نجات كرد
روستائى شهرئى را مات كرد

با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد

اعتمادش بر ثبات خويش بود
گر چه كه بد نيم سيلش در ربود

بالاخره از هر راه و با هر وسيله‏اى بود ، روستائى پيروز گشت و تصميم مسافرت به روستا را در مرد شهرى بوجود آورد

خواجه در كار آمد و تجهيز ساخت
مرغ عزمش سوى ده اشتاب تاخت

اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند

شادمانان و شتابان سوى ده
كه برى خورديم از ده مژده ده

مقصد ما را چراگاه خوش است
يار ما آنجا كريم و دلكش است

با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس كرم بنشانده است

ما ذخيره ده زمستان دراز
از بر او سوى شهر آريم باز

بلكه باغ ايثار راه ما كند
در ميان جان خودمان جا كند

عجّلوا اصحابنا كى تربحوا
عقل مى‏گفت از درون لا تفرحوا

خواجه و بچگان جهازى ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند

شادمانه سوى صحرا راندند
سافروا كى تغنموا برخواندند

كز سفرها بنده كيخسرو شود
بى‏سفرها ماه كى خسرو شود

خانواده مرد شهرى در اين سفر متحمّل همه گونه دردها و مشقّت‏ها شدند گرماى آفتاب را از جان مى‏پذيرفتند و سنگلاخها را زمين هموار و خارستان را فرش زمرّدين تلقّى مى‏كردند زيرا كه با اشتياق وصول به مقصود ، گام روى آنها مى‏گذاردند و بدين ترتيب

روز روى از آفتابى سوختند
شب ز اختر راه مى‏آموختند

خوب گشته پيش ايشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت

زر گمان بردند بسته در گره
مى‏شتابيدند مغروران به ده

همچنان خندان و رقصان مى‏شدند
سوى آن دولاب چرخى مى‏زدند

چون همى ديدند مرغى مى‏پريد
جانب ده صبر جامه مى‏دريد

هر نسيمى كز سوى ده مى‏وزيد
گوئيا روح روان مى‏پروريد

هر كه مى‏آمد زده از سوى او
بوسه مى‏دادند خوش بر روى او

كه تو روى يار ما را ديده‏اى
پس تو جان جان ما را ديده‏اى

در آن راه مشقّت‏ها ديدند و رنجها و زجرها كشيدند و

اندر آن ره رنج‏ها ديدند و تاب
چون عذاب مرغ خاكى در عذاب

سير گشته از ده و از روستا
وز شكر ريزى چنان نا اوستا

قرب ماهى ده به ده مى‏تاختند
زان كه راه ده نكو نشناختند

بالاخره

بعد ماهى چون رسيدند آنطرف
بينوا ايشان ، ستوران بى‏علف

بگمان اينكه پس از آنهمه ناگواريها و مشقّت‏ها قدم به خانه ميزبانى عزيز خواهند گذاشت كه در همان لحظات اوّل نه تنها خستگى‏ها و مشقّت‏هاى راه ما بين شهر و روستا را از جان آنان خارج خواهد كرد بلكه اصلا رنج و اندوه همه ساليان عمر را از يادشان فراموش خواهد ساخت ، ولى ، اسفا ، دريغا

روستائى بين كه از بد نيتى
مى‏كند بعد اللّتيّا و الّتى

آنان در موقع ورود نه تنها استقبالى از روستائى نديدند ، بلكه آن نابكار

روى پنهان مى‏كند ز ايشان به روز
تا سوى باغش نبگشايند پوز

روى آن روستائى چگونه بود ؟ روئى بس بى‏شرم و وقيح

آنچنان رو كه همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولى‏تر است

روى‏ها باشد كه ديوان چون مگس
بر سرش باشد نشسته چون حرس

چون ببينى رويشان در تو فتند
يا مبين آن ، يا چو ديدى خوش مخند

بهر آن روى خبيث عاصيه
گفت يزدان نسفعا بالنّاصية

پس از هزاران مشقّت و تلاش و رنج ، بالاخره

چون بپرسيدند و خانه‏اش يافتند
همچو خويشان سوى در بشتافتند

كه رنجها و ملالت‏ها و خستگى‏هاى خود را در آن خانه از بين خواهند برد و در نشاط و خوشى‏هاى بهشتى در آن خانه ، غوطه‏ور خواهند گشت . كجا است آن يگانه محبوب ما ؟ كجا است آن روستايى عزيزتر از جان ما كه ساليان متمادى با او مانند يك روح در چند قالب زندگى كرده‏ايم ؟ اينكه جمال زيباى او را نمى‏بينيم ، حتما براى آماده كردن قربانى‏ها و روشن كردن چراغ‏ها و گستردن بساط جشن و سرور تلاش مى‏كند .

پس شتاب كنيد كه هر چه زودتر به دولتسراى ميزبان عزيزمان برسيم و نگذاريم كه آن عزيز بيش از اين ، در راه دلخوش كردن و پذيرائى ما به زحمت بيفتد . با كمال نشاط ، مرد شهرى و همسر و كودكان كوچك و بچه‏ هاى بزرگش رو بخانه روستائى كه كعبه آمالشان بود بحركت درآمدند . آه ، آه كه در برابر آرزوها و نشاط و هيجانهاى اين مهمانان پاكدل ، به دستور روستائى ناجوانمرد

در فرو بستند اهل خانه‏اش
خواجه شد زين كجروى ديوانه وش

اكنون مرد شهرى چه كند ؟ يك مشت خانواده را پس از آنهمه تحمّل مشقّت‏ها و بالاتر از اينها ، با چنان پژمردگى پس از آن نشاطها و هيجانها كجا ببرد ؟ مرد شهرى از خردى ورزيده و موقع شناس برخوردار بود ، لذا احساس كرد كه در چنين موقعيّتى كه شبيه افتادن در چاه بود ، نبايد براى شناساندن خود به روستائى مقاومت نمايد ،

آرى

ليك هنگام درشتى هم نبود
چون در افتادى به چه تيزى چه سود

مرد شهرى با اهل و عيالش

بر درش ماندند ايشان پنج روز
شب به سرما روز در گرما و سوز

مرد شهرى واقعيّات و مسائلى را كه با آنها روياروى شده بود ، بخوبى ميفهميد و ماندنش در مقابل خانه آن ناجوانمرد

نى ز غفلت بود ماندن نى خرى
بلكه بود از اضطرار و بى‏خورى

و به اصطلاح : روزگار آيينه را محتاج خاكستر كرده بود

با لئيمان بسته نيكان ز اضطرار
ز اضطرار است آدمى مردار خوار

در آن پنج روز ، روستائى كه از خانه بيرون ميرفت و يا از بيرون به خانه برمى‏گشت ، بينوا مرد شهرى و كودكان و همسرش با كمال احترام براى جوشاندن رحمت و محبّت در دل او درباره خودشان ، با صداى بلند سلام‏ها ميگفتند مخصوصا خود مرد شهرى

او همى ديدش همى گفتش سلام
كه فلانم مر مرا اينست نام

روستائى

گفت باشد ، من چه دانم تو كئى
يا پليدى يا قرين پاكئى

من اصلا ترا و امثال ترا نمى‏بينم ، فكر و درك من از اين دنيا بريده و

از خودىّ خود ندارم هم خبر
نيست از هستى سر مويم اثر

لذا

هوش من از غير حقّ آگاه نيست
در دل مؤمن بجز اللّه نيست

بينوا مرد شهرى

گفت اين دم با قيامت شد شبيه
تا برادر شد يفرّ من اخيه

از هر راهى كه ممكن بود براى شناساندن خود به روستائى وارد شد ، اثرى نكرد .

مرد شهرى

شرح مى‏كردش كه من آنم كه تو
لوت‏ها خوردى ز خوان من دو تو

آن فلان روزت خريدم آن متاع
نى به هم مى‏بود ما را اجتماع ؟

نى تو بودى سال‏ها مهمان من ؟
نى رسيدت بيكران احسان من ؟

سرّ مهر ما شنيدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق

آيا ما شب‏ها و روزها با هم نبوديم ؟ تو در هر سال از سالهاى متمادى ، روزها و ماهها در خانه من مانند اهل خانه از همه دسترنج‏هاى من برخوردار نبودى ؟ آيا در هر روز و شب كه در خانه من بودى ، روياروى هم ننشسته بوديم ، بروى همديگر نخنديده بوديم ؟

در برابر اين همه يادآورى‏ها

او همى گفتش چه گوئى ترّهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات

چهار روز و شب در معرّفى مرد شهرى درباره خود و نفى و انكار روستائى سپرى شد و

پنجمين شب ابر و بارانى گرفت
كاسمان از بارشش شد در شگفت

چون رسيد آن كارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان

روستائى به سر و صدا و در زدن‏هاى مرد شهرى اعتنائى نكرد ، ولى بدانجهت كه هواى طوفانى آن شب براى مرد شهرى و خانواده‏اش بسيار خطرناك بود ، لذا مرد شهرى در در زدن و هياهو اصرار زياد كرد

چون به صد الحاح آمد سوى در
گفت آخر چيست اى جان پدر

مرد شهرى ديد در برابر وقاحت و بى‏حيائى آن مرد هيچ سخنى و هيچ كارى از دستش بر نمى‏ آيد ، لذا همه سوابق و انس و آشنائى چند ساله و حقوقى را كه به گردن روستائى داشت ، ناديده گرفت و

گفت من آن حقّ‏ها بگذاشتم
ترك كردم آنچه مى‏پنداشتم

پنجساله رنج ديد اين پنج روز
جان مسكينم در اين سرما و سوز

يك جفا از خويش و از يار و تبار
در گرانى هست چون سيصد هزار

زانكه دل ننهاده بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با مهر و وفاش

هر چه بر مردم بلا و شدّت است
اين يقين دان كه خلاف عادت است

براى آخرين بار ايندفعه از راه جلب ترحّم وارد شد و

گفت اى خورشيد مهرت در زوال
گر تو خونم ريختى كردم حلال

بيا براى خدا و به احتمال اينكه معادى در پيش دارى ، براى اينكه كودكانم از مرگ نجات پيدا كنند

امشب باران بما ده گوشه‏اى
تا بيابى در قيامت توشه‏اى

روستائى

گفت يك گوشه است آن باغبان
هست اينجا گرگ را او پاسبان

در كفش تير و كمان از بهر گرگ
تا زند چون آيد آن گرگ سترگ

امشب

گر تو آن خدمت كنى جا آن تست
ورنه جاى ديگرى فرماى چست

رگبار و طوفان شديد همچنان به تهديد خود ادامه ميدهد و كودكان از وحشت ميلرزند و مرد شهرى براى نجات زن و كودكانش بهر مشقّتى كه براى نجات آنها پيش بيايد ، تسليم گشته است ، لذا

گفت صد خدمت كنم تو جاى ده
وان كمان و تير در كفّم بنه

من نخسبم حارسى رز كنم
گر برآرد گرگ سر تيرش زنم

اى ميزبان عزيز ، هر دستورى كه بدهى بى‏توقّف اطاعت خواهم كرد ، فقط تو

بهر حقّ مگذارم امشب اى دو دل
آب باران بر سر و در زير گل

بالاخره

گوشه‏اى خالى شد و او با عيال
رفت آنجا ، جاى تنگ و بى‏مجال

جائى بسيار تنگ و تاريك و هواى سرد و طوفانى ، كودكان بينوا

چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهيب سيل اندر كنج غار

شب همه شب جمله گويان اى خدا
باز صد چندين سزاواريم ما

اين سزاى آن كه شد يار خسان
يا كسى كرد از براى ناكسان

اى سزاى آنك اندر طمع خام
ترك گويد خدمت خاك كرام

خاك پاكان ليسى و ديوارشان
بهتر از عام و زر و گلزارشان

بنده يك مرد روشندل شوى
به كه بر فرق سر شاهان روى

از ملوك خاك جز بانگ دهل
تو نخواهى يافت اى پيك سبل

شهريان خود رهزنان نسبت به روح
روستائى كيست ؟ گيج بى‏فتوح
[ 1 ]
اين سزاى آنكه بى‏تدبير عقل
بانگ غولى آمدش بگزيد نقل

بينوا مرد شهرى كه روستائى درنده‏تر و وقيح‏تر از هر گرگى ، تير و كمان بدستش داده بود كه اگر گرگى ديد ، آنرا از پاى درآورد خود نميدانست كه

گرگ بر وى خود مسلّط چون شرر
گرگ جويان و زگرگ او بيخبر

آن ويرانه‏اى كه ميزبان خدا نشناس به مرد شهرى و خانواده‏اش داده بود ، پر از حشرات موذى بود كه آسايش را از همه آنها سلب ميكرد و طوفان‏هاى فضائى از يك طرف ، و حشرات موذى آن خانه باغ ويران از طرف ديگر ، دردهاى زجر آور براى آنان ايجاد كرده بود

هر پشه هر كيك چون گرگى شده
اندر آن ويرانه‏شان زخمى زده

[ 1 ] مطالعه كننده ارجمند ، در اين جمله « شهريان خود رهزنان نسبت به روح » كمى دقّت فرماييد و مضمون آن را با تأمّل خالصانه مورد توجّه قرار بدهيد . گويا اين خاصّيّت كلّى زندگى اجتماعى بشرى است كه با ادّعاى پر طمطراق تكامل ، مزاحم و راهزنان ارواح يكديگرند . براستى ، اگر مولوى و امثال او كه قرنها پيش زندگى ميكردند و تا حدودى معنويّات و صفا و تفاهم در آن قرنها ميان مردم حكفرما بوده است ،

امروز سر از خاك برميداشتند چه ميديدند و چه ميگفتند ؟ خود انسان شناسان امروزى در ارزيابى شخصيّت انسانها چنين ميگويند كه : « امروزه ميتوان با 5 واحد پول مانند 5 فرانك يا 5 پوند يا 5 دلار يا 5 مارك شخصيّت يك انسان را خريد » . البتّه اينجانب مطلب فوق را مبالغه ميبينم ، آنچه كه ميتوان گفت صحّت دارد اينست كه با 5 واحد پول ميتوان تغييرى در شخصيّت انسانهاى معمولى اين دوران بوجود آورد . همچنين ميگويند : در بعضى از پيشرفته‏ترين ( باصطلاح ) كشورهاى دنياى امروز عدّه بسيار فراوانى از مردم بدون وكيل نميتوانند زندگى كنند . اينست لازمه معناى مصرعى كه مولوى ميگويد : « شهريان خود رهزنان نسبت به روح » .

فرصت آن پشّه راندن هم نبود
از نهيب حمله گرگ عنود

تا نيايد گرگ آسيبى زند
روستائى ريش خواجه بركند

اين چنين دندان گزان تا نيم شب
جانشان از ناف آمد تا به لب

مرد شهرى تير و كمان بدست با تحمّل رنج بيخوابى و احساس ناگوارى شديدى كه بر خانواده‏اش پيش آمده بود ، در حال نگهبانى بود كه

ناگهان تمثال گرگ هشته‏اى
سر برآورد از فراز پشته‏اى

همان لحظه

تير را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حيوان كه تا افتاد پست

اندر افتادن ز حيوان باد جست
روستائى‏هاى كرد و كوفت دست

و خطاب به مرد شهرى

ناجوانمردا كه خر كرّه من است
گفت نى ، اين گرگ چون اهريمن است

نه هرگز ، اى ميزبان عزيز حيوانى كه من با تير زده‏ام گرگ است ، دقّت كن

اندر او اشكال گرگى ظاهر است
شكل او از گرگى او مخبر است

روستائى بر غضب و پرخاش و اهانت و تهديدهايش بر مرد شهرى افزود و

گفت نى بادى كه جست از زير وى
مى‏شناسم همچنانك آبى ز مى

اى مرد شهرى نابكار

كشته‏اى خر كرّه‏ام را در رياض
كه مبادت بسط هرگز ز انقباض

مرد شهرى

گفت نيكوتر تفحّص كن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است

شب غلط بنمايد و مبدل بسى
ديد صائب شب ندارد هر كسى

هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
اين سه تاريكى غلط آرد شگرف

روستائى بدون كمترين اعتنا به خواهش و التماس مرد شهرى كه مى‏گفت : بيشتر دقّت كن ، عجله مكن ، بيا با كمك همديگر بگرديم تا ببينيم تيرى كه من انداخته‏ام بكدامين حيوان اصابت كرده است ، رو به مرد شهرى كرد و

گفت آن بر من چو روز روشن است
مى‏شناسم باد خر كرّه من است

تو اى مرد شهرى ، چه فكر ميكنى ؟ من با باد كرّه خر خودم اين قدر مأنوسم كه

در ميان بيست باد آن باد را
مى‏شناسم چون مسافر زاد را

آرى ، روستائى در ميان انواع بادهاى آرام و تند وز و در ميان صداهاى گوناگون ،

باد كرّه خر خود را چنان مى‏شناسد كه گرسنه غذاى خوش طعم را و تشنه دلسوخته آب گوارا را و مسافر زاد و راحله خود را ، ولى مرد شهرى را كه ساليان متمادى در خانه و دكانش ديده و شب و روز با او روياروى بوده و ارمغان‏ها از وى گرفته و براى خانواده‏اش در روستا برده و از آن مرد شهرى صدها كارگشائى درباره زندگى روستائى نصيبش گشته ، نميشناسد همينكه روستائى گفت : من باد كرّه خرم را در ميان انواع بادها مى‏شناسم :

خواجه برجست و بيامد با شگفت
روستائى را گريبانش گرفت

كابله طرّار شيد آورده‏اى
بنگ و افيون هر دو با هم خورده‏اى

اى نابخرد نابكار ، و اى خود پرست غدّار ، و جهل پرست بيمقدار و شيّاد بزهكار ،

در سه تاريكى شناسى باد خر
چون ندانى مر مرا اى خيره سر

آن كه داند نيم شب خر كرّه را
چون نداند يار را روز لقا

اى خدا نشناس ضدّ بشر

خويشتن را عارف و واله كنى
خاك در چشم مروّت مى‏زنى

كه مرا از خويش هم آگاه نيست
در دلم گنجاى جز اللّه نيست

حقيقت خصمت باد اى دشمن حقيقت ، براى ابد از خورشيد محروم شوى اى جهل پرستى كه خود را عمدا خفّاش ساخته‏اى .

اين داستان را توجّه فرموديد ، اكنون نتيجه كلّى را كه ميخواهيم از اين داستان بگيريم ، متذكّر ميشويم :

مردم دوران امير المؤمنين عليه السّلام با اينكه ساليان متمادى در انواعى از فراز و نشيب‏ها و ابعاد گوناگون حيات او را مى‏ديدند ، خود را حتّى براى شناخت نسبى آن وجود مبارك نيز آماده نميكردند چونان مردمانى كه ساليان متمادى عمر با خويشتن هستند و آن خويشتن با نمودها و اشكال گوناگونى ، موجوديّت و عظمت و ارزش خود را براى آنان نشان ميدهد ، با اينحال در صدد شناخت خويشتن برنميآيند اگر چه بطور نسبى هم بوده باشد . امّا درباره واقعيّات غير خويشتن ، بقدرى معلومات دقيق و همه جانبه بدست مى‏آورند كه گوئى آنها را خود آنان آفريده‏اند 22 ، 23 حتّى يطلع اللّه لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم ( تا آنگاه كه خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل سازد . )

قطعى بودن ظهور حضرت مهدى محمّد بن الحسن العسكرىّ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف

شارحان معروف نهج البلاغه مانند ابن ابى الحديد و ابن ميثم بحرانى و هاشمى خوئى معتقدند كه مقصود امير المؤمنين عليه السّلام ، حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف است . دليل اينكه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وعده جزمى ظهور حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه را داده است ، رواياتى است فوق تواتر كه از فريقين ( اهل سنّت و شيعه ) از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است .

درباره اين روايات و مسائل ديگر كه مربوط به وجود حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه و بقاى عمر شريفشان در اين مدّت طولانى ميباشد ، تاكنون صدها كتاب و مقاله منتشر شده است . از جامع‏ترين كتاب‏ها كه اينجانب درباره مسائل فوق ديده ‏ام ، كتاب منتخب الاثر فى الامام الثّانى عشر تأليف دانشمند معظّم جناب آقاى لطف اللّه صافى گلپايگانى است كه ميتوانم بگويم تحقيق در همه مسائل مربوط به حضرت مهدى بقيّة اللّه عجّل اللّه تعالى فرجه را بحدّ نصاب رسانده و با روشنترين دلائل و براهين عقلى و نقلى از عهده اثبات مسائل مربوطه و ردّ تخيّلات منكرين برآمده و عذرى براى انسان خردمند و با انصاف باقى نگذاشته است .

و در همين تاريخ براى تشكّر از ايشان درباره اين كتاب مذاكره‏اى كرده‏ام ، ايشان مژده اضافات تكميلى بر اين كتاب و اقدام به ترجمه فارسى آنرا داده‏اند .

اميدوارم خداوند ايشان و امثال ايشان را مشمول الطاف خفيّه و جليّه خود قرار بدهد . ما در اين مبحث بهمين مقدار كفايت نموده و انشاء اللّه در مباحث بعدى اين مجلّدات ، مسائل مربوط به دولت جهانى كه جهان در انتظار آن است و همچنين مسائل مربوط به حضرت بقيّة اللّه الاعظم محمّد بن الحسن عجّل اللّه تعالى فرجه را مشروحا مطرح خواهيم كرد . 24 ، 27 فلا تطمعوا فى غير مقبل و لا تيأسوا من مدبر ، فإنّ المدبّر عسى ان تزلّ احدى قائمتيه و تثبت الأخرى فترجعا حتّى تثبتا جميعا ( پس علاقمند به زمامدارى كسى نباشيد كه بآنچه كه خود از وى ميخواهيد روى نياورد و نا اميد از كسى كه پشت گردانيده است نيز نباشيد ، زيرا چه بسا كه يكى از دو پاى شخصى كه پشت گردانيده است بلغزد و پاى ديگرش ثابت بماند و آنگاه هر دو پاى او برگردند و ثابت شوند [ و او روى بياورد ] ) .

در تفسير چند جمله فوق اختلافى ميان شارحان نهج البلاغه ديده ميشود . بنظر ميرسد بهترين تفسير همانست كه محقّق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى از مرحوم محمّد باقر مجلسى نقل مى‏كند كه او گفته است : « يعنى اگر از انسانهاى شايسته خلافت ، كسى اقدام به تصدّى خلافت نكرد ، شما طمع نكنيد كه او در هر حال آنرا بپذيرد ، زيرا ممكن است شرائط خلافت مختلّ بوده باشد چنانكه در زمان اكثر ائمّه ما عليهم السّلام چنين بود .

بعضى گفته‏اند : منظور امير المؤمنين عليه السّلام از « كسى كه مقبل نيست » اشخاص منحرف از دين بجهت ارتكاب گناه مى‏باشند ، زيرا حائز نيست كه براى خلافت اينگونه اشخاص علاقمند باشيد . » گفته شده است كه در بعضى نسخه‏ها چنين است :فلا تطعنوا فى عين مقبل اى من أقبل على هذا الامر .

( طعن نزنيد اگر از خاندان عصمت كسى به امر خلافت روى بياورد . ) و از كسى كه از خلافت رويگردان باشد ، نااميد نشويد . مجلسى در تفسير اين جمله هم ميگويد : اگر كسى از اشخاص شايسته خلافت از طلب خلافت رويگردان گشت ،از برگشتن او به امر خلافت مأيوس نشويد ، زيرا روى گردانيدن آن انسان شايسته ازپذيرش خلافت بجهت فقدان بعضى شروط آن مانند كمى ياور و غير ذلك ميباشد و معناى اينكه شخص رويگردان از خلافت كه بجهت لغزش يك پايش در موقعيّت محيط براى او بوده باشد ، ممكن است از آن لغزش رهايى يابد ، اشاره به فقدان بعضى شرايط است . » [منهاج البراعة ج 7 ص 160 ] تعبير لغزش نبايد مورد تعجّب باشد باينكه پيشواى معصوم هرگز به لغزش نمى‏افتد ، زيرا اين تعبير در جاى ديگر با كمال وضوح به فقدان شرط آمده است .

امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيّرت أشياء . [ كلمات قصار شماره 272] ( اگر دو پايم از اين لغزشگاهها ، استقرار يابد و محكم گردد ، اشيائى را تغيير خواهم داد . ) 28 ، 31 ( الا إنّ مثل آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله كمثل نجوم السّماء اذا خوى نجم طلع نجم . فكانّكم قد تكاملت من اللّه فيكم الصّنائع و أراكم ما كنتم تأملون ( آگاه باشيد ، مثل اهل بيت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مثل ستارگان آسمان است . هر گاه ستاره‏اى از آنان غروب كند ، ستاره‏اى ديگر طلوع نمايد ، چنانكه مى‏بينيم فضل و اعمال خداوندى درباره شما تكميل گشته و آنچه را كه آرزو مى‏كرديد ، بشما نشان داده‏است . )

خاندان عصمت ستارگان هدايت براى كشتى وجود انسانها در اقيانوس هستى مى‏باشند .

گمان نرود كه فقط حافظ آن شاعر فرزانه است كه با هيجان و ذوق ادبى عالى‏اش ميگويد :

اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت

در اين شب سياهم گمگشته راه مقصود
از گوشه‏اى برون آى اى كوكب هدايت

از هر طرف كه رفتم جز حيرتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت

بلكه هر انسان آگاهى كه عظمت حقيقت حيات و ابعاد بسيار متنوّع آنرا بداند قطعى است كه نميتواند براى آن ، حدّ و نهايتى تعيين نمايد ، بلكه از همان آغاز بيدارى و بيرون آمدن از گهواره طبيعت كه با دست خود طبيعت حركت ميكند ، روياروى خود بقول حافظ : صد هزار منزل مى‏بيند يا به تعبير ديگر از خود حافظ :

هر قطره‏اى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معمّا شرح و بيان ندارد

مگر اينكه هوى و هوس خود حيوانى انسان يا عوامل محيطى و اجتماعى ، او را در صندوق كوچكى كه ديوارهاى شفّافى داشته باشد ، جاى بدهد و نگذارد جز خور و خواب و خشم و شهوت ، بعدى از حيات را درك كند . درباره توضيح و تفسير حقيقت و ابعاد حيات و چگونگى بايستگيهاى آن ، [ اگر چه يك مقدار اصول كلّى فطرى در مغز همه انسانهاى معتدل وجود دارد ] بقدرى نظرها و تنوّع حالات ذهنى و شرايط دركهاى متضادّ در خود انسان مختلف است كه حقيقتا بدون راهنمايان الهى كه پيامبران عظام و ائمّه معصومين عليهم السّلام هستند ، جز ابهام و تاريكى در افق زندگى انسان چيزى ديده نميشود . البتّه انسانهائى در اين دنيا زندگى مى‏كنند كه هيچ تاريكى و ابهامى در زندگى خود ، نه در قلمرو « آنچنانكه هست » و نه در قلمرو « آنچنانكه بايد » نمى‏بينند و در نتيجه نيازى به راهنمائى راهنمايان الهى در خود احساس نمى‏كنند .

شايد هم اكثريّت بسيار بسيار چشمگير انسانها را همين افراد تشكيل ميدهند ، ولى بايد در نظر گرفت كه اين انسانها اصلا افقى در زندگى ندارند تا سربلند كرده ببينند آن افق ، روشن است يا تاريك . براى توضيح ، اين قضيّه را كه براى انسانهاى داراى افق ،شگفت انگيزترين قضايا ميباشد ، عرض مى‏كنم : يكى از دانشوران مورد وثوق ، پس از مطالعه‏اى نسبتا طولانى و عميق در جوامع امروزى صنعتى كه بنام جوامع متمدّن ناميده ميشوند ( ) ، باين نتيجه رسيده بود كه اگر همه جوامع دنيا در جنگ و كشتار و ويرانى‏ها فرو روند مردم مغز شستشو شده آن جوامع عكس العملى كه در برابر خون ميلياردها انسان كه روى زمين ريخته و ميليونها مناطق مسكونى كه به ويرانه مبدّل شده است ، از خود نشان خواهند داد ، اينست كه از خود سؤال خواهند كرد آيا قطره‏هائى از آن خونها لباس شسته شده و اطو شده مرا كثيف نخواهد كرد ؟

آيا از آن ويرانه‏ها گردى روى ماشين سوارى من نخواهد نشست ؟ اگر در پاسخ آن متمدّن ( ) بگوئيد : نه آقاى متمدّن عزيز هيچ نترسيد ، از آن ميلياردها ليتر خون كه روى زمين ريخته ميشود حتّى يك قطره هم به لباس شما ترشّح نخواهد كرد و كمترين گردى از ويرانه‏هاى مناطق مسكونى به روى ماشين شما نخواهد نشست ، در اين موقع ميدانيد پاسخ حضرت آقاى متمدّن چه خواهد بود ؟ پاسخ او اينست كه هيچ اشكالى ندارد و بمن چه و ارتباطى با من ندارد چنانكه اشاره كرديم زندگى اين مردم افقى ندارد تا روشن باشد يا تاريك . حتّى اينان بقول مولوى مانند موش كورهاى محقّر با چنگالهاى كوچك خود طبيعت را در تاريكى ميشكافند و از اين سوراخ به آن سوراخ در حركتند و اگر در هنگام شكافتن و سوراخ كردن ديوار حياط يا باغ ، روزنه روشنائى براى آنان بوجود بيايد ، از آن روشنائى فرار مى‏كنند

نور ميكش اى حريف تيز گوش
گرنه‏اى چون موش در ظلمت مكوش

سست چشمانى كه شب جولان كنند
كى طواف مشعله ايمان كنند

اين جواب آنكس آمد كاين بگفت
كه نبودستش دلى با نور جفت

مرغ جانش موش شد سوراخ جو
چون شنيد از گربكان او عرّجوا

زان سبب جانش وطن ديد و قرار
اندرين سوراخ دنيا موش وار

هم در اين سوراخ بنّائى گرفت
در خور سوراخ دانائى گرفت

موش گفتم زانكه در خاكست جاش
خاك باشد موش را جاى معاش

راهها داند ولى در زير خاك
هر طرف او خاك را كرده‏ست چاك

همچو موشى هر طرف سوراخ كرد
چونكه نورش راند از درگشت سرد

همچو موشى هر طرف سوراخ‏ها
مى‏كند غافل ز انوار خدا

چونكه سوى دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدى مى‏نمود

اصلا اين گونه انسانهاى شب پرست و خواب آلود راهى در پيش پايشان نميبينند تا نيازى به راهنما احساس كنند . بعبارت ديگر در خود احساس تشنگى نميكنند تا دنبال آب بروند . اين بينوائى اختيارى كه از كور كردن و فلج ساختن خويشتن ناشى شده است ، آنان را تا سر حدّ زندگى حيوانى مضرّ و خطرناك تنزل ميدهد ، و براى اينگونه حيوانات ، زندگى حتّى يك لحظه هم براى مطالعه و شناخت مطرح نميگردد ، تا باين نتيجه منطق فطرى برسند كه پيامبران كيستند و چه ميگويند ؟ و ائمّه معصومين كيستند و چه ميگويند ؟

خلاصه ، همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايند : ائمّه معصومين مانند ستارگان آسمانند ، ولى براى كسانيكه بدانند كه وجود آنان مانند كشتى بسيار معظم و پر محتوى رو به مقصد بسيار با اهمّيّتى در حركت است و براى كسانيكه واقعا بدانند براى زندگى آدمى روشنائى‏ها وجود دارد و تاريكى‏ها و اگر در آن تاريكى‏ها به عقل و درك ناچيز خود مغرور شود و پيروى از راهنماى واقعى ننمايد ، روشنائيهاى زندگيش هم به تاريكيها مبدّل خواهد گشت . براى توضيحات بيشتر درباره مقام آل محمّد عليهم السّلام مراجعه شود به ج 2 ص 272 تا ص 281 و ج 5 ص 250 و ص 251 و ج 14 ص 123 تا ص 126 و از ص 129 تا 132 .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 18