خطبه 37 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

37 و من كلام له ع يجري مجرى الخطبة

فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا- وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا- وَ نَطَقْتُ حِينَ تَعْتَعُوا- وَ مَضَيْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِينَ وَقَفُوا- وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً وَ أَعْلَاهُمْ فَوْتاً- فَطِرْتُ بِعِنَانِهَا وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهَانِهَا- كَالْجَبَلِ لَا تُحَرِّكُهُ الْقَوَاصِفُ- وَ لَا تُزِيلُهُ الْعَوَاصِفُ- لَمْ يَكُنْ لِأَحَدٍ فِيَّ مَهْمَزٌ وَ لَا لِقَائِلٍ فِيَّ مَغْمَزٌ- الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ- وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ- رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَاهُ لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلَا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ- فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي- فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي- وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي‏

شرح وترجمه فارسی

(37): اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا (قيام به آن كار كردم (نهى ازمنكر) هنگامى كه ياران پيامبر سستى كردند شروع مى شود)

ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره فصول چهار گانه اين خطبه ، بحث تاريخى زير را مطرح كرده است .

اخبارى كه درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غيبى آمده است  

ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات ، از زكرياء بن يحيى عطار، از فضيل ، از محمد بن على نقل مى كند كه چون على (ع ) فرمود، پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد و سوگند به خدا از هيچ گروهى كه موجب هدايت صد تن يا گمراهى صد تن باشند از من نمى پرسيد مگر آنكه به شما خبر خواهم داد كه سالار و رهبر آنان چه كسى است ! مردى برخاست و گفت : به من خبر بده كه در سر و ريش من چند تار مو هست ؟ على عليه السلام به او فرمود: به خدا سوگند خليل من حضرت رسول براى من روايت كرد كه بر هر تار موى سرت فرشته يى گماشته است كه ترا نفرين مى كند و بر هر تار موى ريشت شيطانى گماشته كه گمراهت مى كند و در خانه تو پسر بچه يى است كه پسر رسول خدا (ص ) را خواهد كشت ، پسر بچه او كه در آن هنگام سينه خيز مى رفت ، همان سنان بن انس نخعى ، قاتل حسين عليه السلام است .

حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سويد بن غفلة نقل مى كند كه على عليه السلام روزى خطبه مى خواند، مردى از پاى منبر برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من از وادى القرى عبور كردم متوجه شدم كه خالد بن عرفطه مرده است براى او آمرزش بخواه . على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند او نمرده است و نخواهد مرد تا آنگاه كه لشكر گمراهى را رهبرى كند و كسى كه رايت او را بر دوش مى كشد حبيب بن حمار  است ؛ در اين هنگام مرد ديگرى از پاى منبر برخاست و گفت اى اميرالمومنين من حبيب بن حمارم و من شيعه و دوستدار تو هستم ، على فرمود: تو حبيب بن حمارى ؟ گفت آرى ، على (ع ) دوباره پرسيد ترا به خدا سوگند تو خود حبيب بن حمارى ؟ گفت سوگند به خدا آرى . فرمود: به خدا سوگند كه تو آن رايت را بر دوش ‍ مى كشى . و با آن رايت از اين در وارد مسجد مى شوى ، و به باب الفيل مسجد كوفه اشاره كرد.

ثابت گفت به خدا سوگند نمردم تا هنگامى كه ابن زياد را ديدم كه عمر بن سعد را به جنگ حسين بن على (ع ) گسيل داشت ؛ او خالد بن عرفطة را بر مقدمه لشكر خود گماشت و حبيب بن حمار رايت او را بر دوش داشت و با آن از باب الفيل وارد مسجد شد.
محمد بن اسماعى بن عمرو بجلى ، از عمرو بن موسى وجيهى ، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث نقل مى كند كه على عليه السلام بر منبر فرمود: هيچكس به حد بلوغ و تكليف نرسيده است مگر اينكه خداوند درباره او آيه اى نازل كرده است ؛ مردى كه نسبت به او بغض و كينه داشت برخاست و گفت : خداوند درباره تو چيزى از قرآن را نازل كرده است ؟ مردم برخاستند تا او را بزنند، فرمود از او دست بداريد، سپس به او گفت : آيا سوره هود را خوانده اى ؟ گفت آرى ، على (ع ) اين آيه آن سوره را تلاوت كرد كه مى فرمايد: آيا آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود است و گواهى صادق همراه اوست  و سپس فرمود آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود بود محمد (ص ) است و گواهى كه همراه اوست من هستم . 

عثمان سعيد، از عبدالله بن بكير، از حكيم بن جبير نقل مى كند كه على عليه السلام خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم ، هيچكس اين ادعا را پيش از من و بعد از من نكرده و نخواهد كرد مگر اينكه دروغ مى گويد، من از پيامبر رحمت ارث بردم و سرور زنان اين امت را به همسرى برگزيدم و من خاتم اوصياء هستم . مردى از قبيله عبس گفت : كسى كه احسان و خوبى ندارد مى تواند مثل اين بگويد! آن مرد هنوز به خانه خود برنگشته بود كه گرفتار صرع و جنون شد؛ از افراد خانواده اش پرسيدند كه آيا پيش از اين چنين بيمارى را داشت ؟ گفتند: پيش از اين در او هيچگونه اثرى از بيمارى نديديم .

محمد بن جبله خياط، از عكرمة ، از يزيد احمسى نقل مى كند كه على عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود و گروهى از جمله عمرو بن حريس  در محضرش بودند؛ ناگاه زنى كه رويبند افكنده بود و شناخته نمى شد آمد و ايستاد و به على عليه السلام گفت : اى كسى كه خونها ريخته اى و مردان را كشته و كودكان را يتيم و زنان را بيوه كرده اى !على فرمود: اين همان زن سليطه گرگ مانند بد زبان است و او همان زنى است كه شبيه مردان و زنان است (خنثى است ) و هرگز خون نديده است ، گويد آن زن در حالى كه سر خود را پايين افكنده بود گريخت ، عمرو بن حريث او را تعقيب كرد و چون به ميدان كنار شهر رسيد به او گفت : اى زن به خدا سوگند از سخنى كه امروز به اين مرد گفتى شاد شدم به خانه من بيا تا مال و جامه به تو بدهم ، و چون وارد خانه اش شد به كنيزكان خويش گفت جامه از تن او كنار زنند و بررسى كنند و مى خواست راستى گفتار على (ع ) را در آن مورد بداند، آن زن گريست و از عمرو بن حريث خواست كه او را برهنه نكنند و گفت به خدا سوگند من همانگونه ام كه او گفت : هم آلت زنان دارم و هم دو بيضه چون مردان و هرگز هم از خود خون نديده ام ؛ عمرو بن حريث او را رها و از خانه خود بيرون كرد و سپس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد؛ على (ع ) فرمود: آرى خليل من رسول خدا (ص ) در مورد همه مردان سركش و زنان سركش كه از فرمان من تمرد خواهند كرد از گذشته تا روز قيامت مرا آگاه كرده است .

عثمان بن سعيد از شريك بن عبدالله نقل مى كند كه چون به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم او را در مورد ادعايش كه پيامبر (ص ) او را بر مردم مقدم داشته و برترى داده است متهم مى كنند، فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از آن گروه كه پيامبر را ديده و سخن او را روز غدير خم شنيده باقى مانده است برخيزد و به آنچه شنيده است گواهى دهد، در اين هنگام شش تن از اصحاب پيامبر (ص ) از سمت راست او و شش تن ديگر از صحابه از سمت چپ او برخاستند و گواهى دادند كه آنان در روز شنيده اند پيامبر (ص ) در حلى كه دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد، گفته است ! هر كس كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ، پروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن مى دارد و يارى كن هر كس او را يارى مى دهد و هر كه او را خوار بدارد خوارش بدار، و محبت بورز به آن كس كه به او مهر مى ورزد و كينه بورز نسبت به آن كس كه به او كينه ورزد.

عثمان بن سعدى ، از يحيى تيمى از اعمش ، از اسماعى بن رجاء نقل مى كند كه مى گفته است ، روزى على (ع ) ضمن ايراد خطبه درباره امور آينده و خونريزيها سخن مى گفت ؛ اعشى باهلة  كه جوانى نورس بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !اين سخنان چقدر شبيه خرافات است ! على (ع ) فرمود: اى نوجوان اگر در آن چه گفتى گنهكارى ، خداوندت گرفتار غلام ثقيف فرمايد و سكوت فرمود مردانى برخاستند و پرسيدند: اى اميرالمومنين غلام ثقيف كيست ؟ فرمود: غلامى است كه اين شهر شما را تصرف مى كند، هيچ حرمتى را پاس نمى دارد و آنرا مى درد و گردن اين نوجوان را با شمشير خود مى زند، گفتند: اى اميرالمومنين چند سال امارت مى كند؟ فرمود بيست سال ، اگر به آن برسد، پرسيدند آيا كشته مى شود يا مى ميرد؟ فرمود: به مرگ معمولى و با بيمارى شكم خواهد مرد و از شدت آنچه كه از شكم او بيرون مى ريزد گلويش سوراخ خواهد شد.

اسماعيل بن رجاء مى گويد: به خدا سوگند با چشم خويش ديدم كه اعشى باهله را همراه ديگر اسيرانى كه از لشكر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گرفته بودند پيش حجاج بن يوسف آوردند كه او را سخت نكوهش و سرزنش كرد و از او خواست شعرى را كه در تحريض عبدالرحمان بر جنگ سروده است بخواند و سپس در همان مجلس گردنش را زد.

محمد بن على صواف ، از حسين بن سفيان ، از پدرش ، از شمشير بن سدير ازدى نقل مى كند كه على (ع ) به عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى عمرو!كجا منزل كرده اى ؟ گفت : ميان قوم خودم ، فرمود ميان ايشان منزل مكن . عمرو گفت : آيا ميان بنى كنانة كه همسايگان ما هستند ساكن شوم ؟ فرمود نه ، گفت : آيا ميان قبيله ثقيف ساكن شوم ؟ فرمود: با معرة و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجره چيست ؟ فرمود: دو يال آتش كه در پشت كوفه آشكار خواهد شد، يكى از آن دو به منطقه سكونت قبايل تميم و بكر بن وائل كشيده مى شود و كمتر كسى از آن محفوظ مى ماند و ديگرى به جانب ديگر كوفه سرايت مى كند و به كمتر كسى صدمه مى رساند و وارد خانه مى شود و يكى دو حجره را مى سوزاند.

عمرو بن حمق گفت : پس كجا سكونت كنم ؟ فرمود ميان طايفه عمرو بن عامر از قبيله ازد ساكن شو، گويد: گروهى كه حضور داشتند گفتند ما او على را همچون كاهنى مى بينيم كه چون كاهنان سخن مى گويد، على عليه السلام به عمرو بن حمق گفت : تو پس از من كشته مى شوى و سرت را از جايى به جاى ديگر مى برند و آن نخستين سرى در اسلام خواهد بود كه از جايى به جاى ديگر برده مى شود و واى بر قاتل تو! و همانا كه تو ميان هر قومى ساكن شوى ترا به تمام معنى تسليم مى كنند جز اين طايفه بنى عمرو ازد كه آنان هرگز ترا تسليم و خوار نمى كنند. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه در حكومت معاويه عمرو بن حمق ترسان ميان قبايل عرب مى گشت و ميان قوم خود از خزاعه بودند ساكن شد و آنان او را تسليم كردند و كشته شد و سرش را از عراق به شام نزد معاويه بردند و آن نخستين سر در اسلام بود كه از شهرى به شهر ديگر بردند.

ابراهيم بن ميمون ازدى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است جويرية بن مسهر عبدى از مردان صالح و دوست على عليه السلام بود و على او را سخت دوست مى داشت ؛ روزى در حال حركت به جويريه نگريست و او را صدا كرد و فرمود: اى جويرية نزديك من بيا كه هر گاه ترا مى بينم دلم هواى تو مى كند. اسماعيل بن ابان مى گويد صباح ، از قول مسلم ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است روزى همراه على (ع ) در حال حركت بوديم ، برگشت و به پشت سرخود نگريست و جويريه را ديد كه دورتر از او در حركت است ، او را صدا كرد و فرمود: اى جويريه بى پدر براى تحبيب به من ملحق شو، مگر نمى دانى كه ترا دوست مى دارم و به تو مهر مى ورزم . گفت : جويريه به سوى او دويد. على (ع ) به او گفت : چيزهايى به تو مى گويم حفظ كن ، و آهسته با يكديگر سخن مى گفتند؛ جويرية گفت : اى اميرالمومنين ، من مردى فراموشكارم ، فرمود: اين سخن را براى تو دوباره مى گويم تا حفظ شوى و در پايان گفتگوهايش به جويريه فرمود: اى جويريه ! دوست ما را تا هنگامى كه ما را دوست مى دارد دوست بدار و چون ما را دشمن داشت او را دشمن بدار و با دشمن ما تا هنگامى كه ما را دشمن مى دارد دشمن باش و چون ما را دوستدار شد او را دوست بدار.

گويد: گروهى از مردمى كه در كار على (ع ) شك و ترديد داشتند مى گفتند: او را مى بينيد، گويا جويريه را وصى خود قرار داده است همانگونه كه خودش مدعى وصايت رسول خدا (ص ) است ، و اين موضوع را به سبب شدت ارادت او به اميرالمومنين مى گفتند. روزى جويرية پيش على (ع ) آمد و آن حضرت بر پشت خوابيده بود و گروهى از يارانش حاضر بودند، جويريه على (ع ) را صدا كرد و گفت : اى خفته بيدار شو، كه بر سرت ضربتى خواهد خورد كه ريش تو از خونت خضاب خواهد شد، اميرالمومنين عليه السلام لبخندى زد و فرمود: اى جويريه سرانجام ترا برايت مى گويم ، سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ترا مى گيرند و كشان كشان نزد سركشى بى اصل مى برند و او دست و پاى ترا مى برد و سپس زير چوبه دار كافرى ترا به صليب مى كشد. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه زياد، جويريه را گرفت و دست و پايش را بريد و او را كنار چوبه دار ابن مكعبر بردار كشيد، چوبه دار او بلند بود، جويريه را بر چوبه كوتاهى كنار او بردار كشيد.

ابراهيم ثقفى در كتاب الغارات ، از احمد بن حسن ميثمى نقل مى كند كه مى گفته است ، ميثم تمار برده آزاد كرده على عليه السلام برده زنى از بنى اسد بود، على (ع ) او را از آن زن خريد و آزاد كرد و از او پرسيد نامت چيست ؟ گفت : سالم ، فرمود رسول خدا (ص ) به من خبر داده است كه نام تو كه پدرت در عجم بر تو نهاده ميثم بوده است . گفت : آرى خداى و رسولش و تو اى اميرالمومنين راست مى گوييد و به خدا سوگند نام من همان است . فرمود: به نام خود برگرد و سالم را رها كن و ما كنيه ترا ابوسالم قرار مى دهيم ؛ گويد: على (ع ) او را بر علوم بسيار و رازهاى پوشيده يى از اسرار نهانى وصيت آگاه كرده بود و ميثم برخى از آنرا مى گفت و گروهى از مردم كوفه در آن مورد ترديد مى كردند و على (ع ) را به خرافه گويى و تدليس متهم مى ساختند، تا آنكه روزى اميرالمومنين در حضور گروه بسيارى از اصحاب خود كه ميان ايشان مخلص و شك كننده هم بود به ميثم فرمود: تو پس از من گرفته مى شوى و بردار كشيده خواهى شد، روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانت خونى مى ريزد كه ريشت را خضاب مى كند و روز سوم بر تو زوبينى زده شود كه جان خواهى سپرد، منتظر باش ؛ و جايى كه ترا به صليب مى كشند كنار در خانه عمرو بن حريث است و تو دهمين آن ده تن خواهى بود و چوبه تو از همه چوبه ها كوتاهتر و به زمين نزديكتر است و درخت خرمايى را كه تو بر چوب تنه آن بردار كشيده مى شوى نشانت خواهم داد و پس از دو روز آن درخت خرما را نشانش داد. ميثم كنار آن درخت مى آمد و نماز مى گزارد و مى گفت : چه فرخنده خرما بنى ، كه من براى تو آفريده شده ام و تو براى من رسته اى ! پس از كشته شدن على عليه السلام ميثم همواره به آن درخت سركشى مى كرد تا آنرا بريدند، او همچنين مواظب تنه آن درخت بود و از كنار آن آمد و شد مى كرد و به آن مى نگريست و هر گاه عمرو بن حريث را مى ديد به او مى گفت : من همسايه تو خواهم شد حق همسايگى مرا نيكو رعايت كن ؛ عمرو كه نمى دانست او چه مى گويد به او مى گفت : آيا مى خواهى خانه ابن مسعود را بخرى يا خانه ابن حكيم را؟

گويد: ميثم در سالى كه كشته شد حج گزارد و پيش ام سلمه رضى الله عنها رفت ، ام سلمه از او پرسيد تو كيستى ؟ گفت : مردى عراقى هستم ، ام سلمه از او خواست نسبت خويش را بگويد، او گفت : كه من غلام آزاد كرده على (ع ) هستم ، ام سلمه گفت : آيا تو هيثمى ؟ گفت : نه كه من ميثم هستم ؛ ام سلمه گفت : سبحان الله ، به خدا سوگند چه بسيار مى شنيدم كه رسول خدا (ص ) نيمه شبها در مورد تو به على سفارش مى كرد؛ ميثم سراغ حسين بن على (ع ) را گرفت ، گفت : او در نخلستان است ، گفت : به او بگو كه من دوست دارم بر او سلام دهم و ما با يكديگر در پيشگاه پروردگار جهان ملاقات خواهيم كرد و امروز فرصت ديدار او را ندارم و مى خواهم بازگردم ، ام سلمه بوى خوش خواست و ريش ميثم را معطر كرد، ميثم گفت : همانا بزودى اين ريش از خون خضاب مى شود، ام سلمه پرسيد چه كسى اين خبر را به تو داده است ؟ گفت سرورم به من خبر داده است ، ام سلمه گريست و گفت او فقط سرور تو نيست كه سرور من و سرور همه مسلمانان است و سپس او را وداع گفت .

چون به كوفه بازگشت او را گرفتند و پيش عبيدالله بن زياد بردند، و به ابن زياد گفته شد كه اين از برگزيده ترين مردم در نظر ابوتراب بوده است ؛ ابن زياد گفت : اى واى بر شما، همين مرد عجمى !گفتند آرى ، عبيدالله به ميثم گفت : پروردگار، كجاست ؟ گفت در كمينگاه است ، ابن زياد گفت ارادت تو نسبت به ابوتراب را به من خبر داده اند؛ گفت تا حدودى چنين بوده است و حالا تو چه مى خواهى ؟ ابن زياد گفت : مى گويند او ترا از آنچه بزودى خواهى ديد آگاه كرده است ؛ گفت : آرى ، او به من خبر داده است ، پرسيد او درباره كارى كه من با تو انجام خواهم داد چه گفته است ؟ گفت به من خبر داده است كه تو مرا در حالى كه نفر دهم خواهم بود بر دار مى كشى و چوبه دار من از همه كوتاهتر خواهد بود و من از همگان به زمين نزديكترم ، ابن زياد گفت : به طور قطع با گفتار او مخالفت خواهم كرد؛ ميثم گفت : اى واى بر تو!چگونه مى توانى با او مخالفت كنى و حال آنكه او از قول رسول خدا و رسول خدا از جبريل و جبريل از خداوند چنين خبر داده است ، و چگونه مى توانى با اينان مخالفت كنى ، همانا به خدا سوگند من جايى را كه در كوفه بر صليب كشيده مى شوم مى دانم كجاست و من نخستين خلق خدايم كه در اسلام بردهانش همچون دهان اسب لگام خواهند زد.

ابن زياد، ميثم را زندانى كرد و مختار بن ابى عبيد ثقفى را هم با او زندان كرد، در همان حال كه آن دو در زندان ابن زياد بودند ميثم به مختار گفت : تو از زندان اين مرد رها مى شوى و براى خونخواهى حسين عليه السلام خروج خواهى كرد و اين ستمگرى را كه ما در زندان او هستيم خواهى كشت و با همين پايت چهره و گونه هايش را لگد خواهى كرد، و چون ابن زياد مختار را براى كشتن فرا خواند ناگاه پيك با نامه يزيد بن معاويه خطاب به ابن زياد رسيد كه به او فرمان داده بود مختار را آزاد كند و چنين بود كه خواهر مختار همسر عبدالله بن عمر بود و او از شوهرش خواست كه از مختار پيش يزيد شفاعت كند، عبدالله چنان كرد و يزيد شفاعت او را پذيرفت و فرمان آزادى مختار را نوشت و با پيك تند رو گسيل داشت ، پيك هنگامى رسيد كه مختار را بيرون آورده بودند تا گردنش را بزنند، و او را رها كردند.

پس از او ميثم را بيرون آوردند تا بردار كشند؛ ابن زياد گفت همان حكمى را كه ابو تراب درباره او گفته است انجام خواهم داد؛ در اين هنگام مردى ميثم را ديد و به او گفت : اى ميثم از اين كار ترا بى نياز نساخت دوستى على در اين باره براى تو كارى نكرد؛ ميثم لبخند زد و گفت : من براى اين چوبه آفريده شده ام و آن براى من رسته و پرورش يافته است ؛ و چون او را بر دار كشيدند مردم گرد چوبه دارش كه بر در خانه عمرو بن حريث بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود، عمرو به كنيز خود دستور داد هر شامگاهى زير چوبه دار را جارو مى كرد و آب مى پاشيد و عود سوز روشن مى كرد و ميثم شروع به بيان فضائل بنى هاشم و پستيهاى بنى اميه مى كرد و همچنان بر دار بسته بود، به ابن زياد گفته شد اين برده شما را رسوا ساخت ، گفت : بر دهانش لگام زنيد و بر دهانش دهنه زدند و او نخستين خلق خدا در اسلام بود كه بر دهانش ‍ دهنه زدند؛ روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانش خون فرو ريخت و چون روز سوم فرا رسيد بر او زوبينى زدند كه از آن درگذشت .

كشتن ميثم ده روز پيش از رسيدن حسين (ع ) به عراق بود. ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: ابراهيم بن عباس نهدى از قول مبارك بجلى ، از ابوبكر عياش ، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى نقل مى كند كه مى گفته است نزد زياد بن ابيه بودم كه رشيد هجرى را كه از خواص اصحاب على عليه السلام بود پيش او آوردند ، زياد از او پرسيد: خليل تو درباره كار ما با تو چه گفته است ؟ گفت : فرمود كه دست و پايم را مى بريد و مرا بردار مى كشيد، زياد گفت : به خدا سوگند سخن او را دروغ مى سازم ، آزادش كنيد؛ و همينكه رشيد خواست برود زياد گفت : او را برگردانيد و به او گفت هيچ چيزى را براى تو بهتر از آنچه كه دوستت گفته است نمى يابيم ، كه اگر تو زنده بمانى همواره در جستجوى شر و بدى براى ما خواهى بود، هر دو دست و هر دو پايش را ببريد، چنان كردند و او همچنان سخن مى گفت ، زياد گفت : او را بردار كشيد و طناب را بر گردنش ‍ افكنيد، رشيد گفت : براى من كار ديگرى باقى مانده است كه خيال مى كنم انجام نخواهيد داد، زياد گفت : زبانش را ببريد و چون زبانش را بيرون كشيدند كه قطع كنند، گفت : بگذاريد يك كلمه ديگر سخن بگويم ، اجازه دادند، رشيد گفت : به خدا سوگند اين تصديق خبر اميرالمومنين است كه به من خبر داده است زبانم قطع مى شود، زبانش را بريدند و بر دارش ‍ كشيدند.

ابو داود طيالسى ، از سليمان بن رزيق ، از عبدالعزيز بن صهيب نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوالعالية از قول مزرع – دوست على بن ابى طالب عليه السلام – براى من نقل كرد لشكرى خواهد آمد و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد؛ ابوالعاليه مى گويد به مزرع گفتم مثل اينكه از غيب با من سخن مى گويى ، او گفت : آنچه را به تو مى گويم حفظ كن كه شخص مورد اعتماد، يعنى على (ع )، براى من گفته است ، همچنين چيز ديگرى هم به من گفته است كه مردى گرفته خواهد شد و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد به دار كشيده مى شود، گفتم گويا تو براى من از غيب سخن مى گويى !گفت : به هر حال آنچه را به تو گفتم حفظ كن ، ابوالعاليه مى گويد به خدا سوگند جمعه بعد فرا نرسيد كه مزرع را گرفتند و كشتند و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد بر دار كشيده شد. 

مى گويم ابن ابى الحديد موضوع به زمين فرو شدن آن لشكر را بخارى و مسلم در دو كتاب صحيح خود از ام سلمه رضى الله عنها نقل كرده اند كه مى گفته است از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود قومى به خانه خدا حمله مى برند و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد من گفتم اى رسول خدا شايد ميان ايشان كسانى مجبور و ناچار باشند، فرمود همگان به زمين فرو مى شوند و سپس در قيامت بر نيات خود محشور و مبعوث مى شوند.

گويد: از ابوجعفر محمد بن على (ع ) پرسيده شد آيا منظور يكى از بيابانهاى زمين است ، فرمود: هرگز، به خدا سوگند كه مقصود بيابان مدينه است . بخارى بخشى از اين موضوع و مسلم نيشابورى بقيه آنرا آورده است .

محمد بن موسى عنزى مى گويد: مالك بن ضمرة رؤ اسى از ياران على عليه السلام و از كسانى است كه از آن حضرت علوم باطنى فراوانى آموخته است ، مالك با ابوذر هم مصاحبت داشته و از علم او نيز بهره مند شده است ، او به روزگار حكومت بنى اميه مكرر مى گفته است خدايا من را ناكاملترين آن سه تن قرار مده ! به او مى گفته اند، موضوع سه تن چيست ؟ او مى گفته است : مردى را از جاى بلندى به زمين مى اندازند و مردى را دستها و پاهايش و زبانش را مى برند و بردار كشيده مى شود و سومى در بستر خود مى ميرد؛ ميان مردم كسانى بودند كه او را مسخره مى كردند و مى گفتند اين هم از دروغهاى ابوتراب است .

مى گويد: آن كسى كه از بلندى بر زمين افكنده شد هانى بن عروة بود و آن كس كه دستها و پاها و زبانش را بريدند و بردار كشيده شد رشيد هجرى بود و مالك در بستر مرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.