خطبه 26 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(سقيفة)

خطبة26

و من خطبة له ( عليه‏السلام )

إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى بَعَثَ مُحَمَّداً ( صلى‏ الله ‏عليه )نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ -وَ أَمِيناً عَلَى التَّنْزِيلِ -وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلَى شَرِّ دِينٍ وَ فِي شَرِّ دَارٍ -مُنِيخُونَ بَيْنَ حِجَارَةٍ خُشْنٍ -وَ حَيَّاتٍ صُمٍّ -تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ -وَ تَأْكُلُونَ الْجَشِبَ -وَ تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ -وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَكُمْ -الْأَصْنَامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ -وَ الْآثَامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ

وَ مِنْهَا-فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلَّا أَهْلُ بَيْتِي -فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ -وَ أَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى -وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا -وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ الْكَظَمِ -وَ عَلَى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ

وَ مِنْهَاوَ لَمْ يُبَايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ عَلَى الْبَيْعَةِ ثَمَناً -فَلَا ظَفِرَتْ يَدُ الْبَائِعِ -وَ زِيَتْ أَمَانَةُ الْمُبْتَاعِ -فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا -وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا–فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا -وَ عَلَا سَنَاهَا -وَ اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ -فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ

(26): اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مى شود.

حديث سقيفة

روايات درباره داستان سقيفه مختلف است. آنچه كه شيعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حديث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسيارى از آنرا روايت كرده ‏اند چنين است كه على (ع) از بيعت خوددارى كرد تا آنجا كه او را به اجبار از خانه بيرون آوردند. زبير بن عوام هم از بيعت خوددارى كرد و گفت: جز باعلى عليه السلام با كس ديگرى بيعت نمى‏ كنم. ابو سفيان بن حرب و خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبد شمس و عباس بن عبد المطلب و پسران او و ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب و همه بنى هاشم نيز از بيعت خوددارى كردند. و گويند: زبير شمشير خود را بيرون كشيد و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و ديگران آمدند، از جمله سخنان عمر اين بود كه گفت: شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ بزنيد و بشكنيد.

و گويند: عمر بن خطاب خودش شمشير را از دست زبير گرفت و به سنگ زد و شكست و همه آنان را پيش انداخت و نزد ابو بكر برد و آنان را وادار به بيعت با ابو بكر كرد.

و كسى جز على عليه السلام از بيعت خوددارى نكرد و آن حضرت به خانه فاطمه عليها السلام پناه برد و آنان از اينكه با زور او را از خانه بيرون آورند حيا كردند، و فاطمه عليها السلام كنار در خانه ايستاد و صداى خود را به گوش كسانى كه به جستجوى على عليه السلام آمده بودند رساند و آنان پراكنده شدند و دانستند كه على (ع) به تنهايى زيانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند. 
و گفته شده است: آنان على (ع) را هم همراه ديگران از خانه بيرون كشيدند و پيش ابو بكر بردند و على (ع) با او بيعت فرمود. و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين موضوع را نقل كرده است.

اما داستان سوزاندن خانه و انجام كارهاى زشت ديگر و سخن كسانى كه گفته ‏اند آنان على عليه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افكندند و در حالى كه مردم او را احاطه كرده بودند او را مى‏ كشيدند و مى‏ بردند، امر بعيدى است و فقط شيعيان به آن اعتقاد دارند، در عين حال گروهى از اهل سنت هم آنرا نقل كرده ‏اند يا نظير آن را در آثار خود آورده ‏اند و ما بزودى اين موضوع را نقل خواهيم كرد. 

ابو جعفر طبرى مى ‏گويد: انصار، همينكه آرزوى رسيدن به خلافت را از دست دادند، همگان يا گروهى از ايشان گفتند: ما جز با على با كس ديگرى بيعت نمى‏ كنيم و نظير اين موضوع را على بن عبد الكريم معروف به ابن اثير موصلى هم در تاريخ خود آورده است. اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است: «براى من ياورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ايشان باز دارم»، سخنى است كه على (ع) مكررو همواره آنرا مى‏ گفت، آنچنان كه اندكى پس از رحلت پيامبر (ص) گفت: اى كاش چهل مرد با عزم استوار ياورم بودند و چهل تن پيدا مى ‏كردم. اين سخن را نصر بن- مزاحم در كتاب صفين خود آورده است و بسيارى از سيره نويسان و مورخان هم آن را نقل كرده ‏اند.

اما آنچه كه عموم اهل حديث و بزرگان ايشان گفته ‏اند اين است كه على (ع) شش ماه از بيعت خوددارى كرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام رحلت نكرد بيعت نفرمود و چون فاطمه (ع) در گذشت على (ع) با ميل و آزادى بيعت فرمود. 
در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است كه تا فاطمه (ع) زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه على (ع) بودند و چون فاطمه (ع) درگذشت سران مردم از او رخ برتافتند و او از خانه بيرون آمد و با ابو بكر بيعت فرمود و مدت زندگى فاطمه (ع) پس از پدر بزرگوارش كه سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است.

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس رضى الله عنه نقل مى ‏كند كه مى ‏گفته است: عبد الرحمان بن عوف در سفرى كه همراه عمر به حج رفته بوديم براى من نقل كرد و گفت: امروز امير المومنين عمر را در منى ديدم، مردى به او گفت: شنيدم فلان مى‏ گفت: اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت خواهم كرد. عمر گفت: همين امشب ميان مردم برمى‏ خيزم و آنان را از اين گروهى كه مى‏ خواهند خلافت و كار مردم را غصب كنند بر حذر مى دارم. من گفتم: اى امير المومنين در موسم حج جمعى از اراذل و اوباش نيز شركت مى‏ كنند و همانها هستند كه نزديك جايگاه تو مى‏ نشينند و بر آن غلبه دارند و مى ‏ترسم سخنى گفته شود و آنرا در نيابند و حفظ نكنند و همان را همه جا پراكنده سازند و اكنون مهلت بده تا به مدينه برسى و فقط با اصحاب پيامبر (ص) باشى و آنچه مى‏ گويى [با قدرت بگويى و] آنان سخن ترا بشنوند. عمر گفت: به خدا سوگند در نخستين خطبه نماز جمعه كه در مدينه بگزارم اين موضوع را طرح خواهم كرد.

ابن عباس مى‏ گويد: چون به مدينه رسيدم نزديك ظهر و در گرماى نيمروز براى اينكه ببينم سخنى كه عبد الرحمان بن عوف گفت چه مى‏ شود به مسجد رفتم وچون عمر بر منبر نشست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و پس از آنكه سخنى درباره سنگسار كردن و حد زنا گفت چنين اظهار داشت كه: به من خبر رسيد است كسى از شما گفته است اگر امير المومنين بميرد من با فلان بيعت خواهم كرد. نبايد هيچكس را اين موضوع فريب دهد كه بگويد بيعت ابو بكر كارى ناگهانى و شتابزده بود، هر چند چنين بود، ولى خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اكنون ميان شما كسى نيست كه همچون ابو بكر گردنها به سوى او كشيده شود، و موضوع و خبر ما در اين مورد چنين است كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود على و زبير و همراهانشان از ما كناره گرفتند و در خانه فاطمه (ع) متحصن شدند، انصار هم از ما كناره گرفتند، و مهاجران پيش ابو بكر اجتماع كردند. من به ابو بكر گفتم ما را پيش برادران انصار ببر و ما به سوى آنان رفتيم و دو مرد از افراد صالح انصار را كه هر دو در جنگ بدر شركت كرده بودند ديديم، يكى از ايشان عويم بن ساعده و ديگرى معن بن عدى بود.

آن دو به ما گفتند: باز گرديد و كار خود را ميان خويش بگذرانيد. ما پيش انصار رفتيم و ايشان در سقيفه بنى ساعده جمع بودند. ميان ايشان مردى گليم پوشيده بود. من گفتم: اين كيست گفتند: سعد بن عباده و بيمار است. در اين هنگام مردى از ميان ايشان برخاست، سپاس و ستايش خدا را بجا آورد و گفت: اما بعد، ما انصار و لشكر اسلاميم و شما اى خاندان قريش، وابستگان پيامبر ما هستيد كه از پيش قوم و سرزمين خويش پيش ما آمديد و اينك هم مى‏خواهيد حكومت را با زور از ما بگيريد چون او سكوت كرد من پيش خود مطالبى آماده كرده بودم كه در حضور ابو بكر بگويم. همينكه خواستم سخن بگويم، ابو بكر گفت: بر جاى خود باش و آرام بگير، و خود برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و سخن گفت و آنچه را كه من در نظر خود آماده كرده بودم نظيرش يا بهتر از آن را بيان كرد و ضمن آن گفت: اى گروه انصار شما هيچ فضيلتى را نام نمى‏بريد مگر آنكه خود شايسته و سزاوار آن هستيد، ولى عرب حكومت و اين خلافت را جز براى قريش كه از همه ‏از لحاظ ريشه و نسب برترند نمى‏ شناسد و من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد خشنودم و در اين هنگام دست من و دست ابو عبيدة بن جراح را در دست گرفت، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همين را خوش نداشتم، و اگر مرا پيش مى ‏بردند و گردنم را مى ‏زدند- به شرط آنكه در گناه نمى‏افتادم- برايم خوشتر از اين بود كه بر قومى اميرى كنم كه ابو بكر ميان ايشان باشد.

چون ابو بكر سخن خود را به پايان رساند مردى از انصار برخاست و گفت: من مرد كار آزموده و نخل پر بار انصارم و مى‏گويم بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد. در اين هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسيدم به ابو بكر گفتم: دست بگشاى تا با تو بيعت كنم. ابو بكر دست گشاد و من با او بيعت كردم و مردم هم با او بيعت كردند. سپس بر سعد بن عبادة هجوم برديم.

يكى از آنان گفت: سعد را كشتيد من گفتم: بكشيدش كه خدايش بكشد و به خدا سوگند ما هيچ كارى را قوى‏تر از بيعت ابو بكر نديديم، و من ترسيدم اگر از انصار جدا شويم و بيعتى صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با كسى بيعت كنند، و در آن صورت مجبور بوديم يا با آنان هماهنگ شويم و با كسى كه نمى‏خواهيم بيعت كنيم، يا با آنان مخالفت ورزيم كه در آن صورت فساد و تباهى پديد مى‏ آيد.

اين حديثى است كه اهل سيره و تاريخ بر صحت آن اتفاق دارند و روايات ديگرى با افزونيهايى نيز وارد شده است، از جمله مداينى مى‏ گويد: چون ابو بكر دست عمر و ابو عبيدة را گرفت و به مردم گفت، من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد راضى هستم، ابو عبيدة به عمر گفت: دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم.

عمر گفت: براى تو از هنگامى كه اسلام آمده است جز همين موضوع هيچ سفلگى نبوده است، آيا در حالى كه ابو بكر حاضر است چنين مى‏ گويى عمر سپس به مردم گفت: كداميك از شما راضى مى‏شود كه بر آن دو قدمى كه پيامبر (ص) آنرا براى نماز گزاردن بر شما مقدم فرموده است پيشى بگيرد و خطاب به ابو بكر گفت: پيامبر (ص) ترا براى دين ما پسنديد، آيا ما ترا براى دنياى خود نپسنديم سپس دست دراز كرد و با ابو بكر بيعت كرد.

و اين روايتى است كه آنرا قاضى عبد الجبار هم كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى خود آورده است. واقدى در روايت خود ضمن نقل سخنان عمر مى‏گويد: عمر گفته است: به خدا سوگند اگر مرا پيش ببرند و همانگونه كه شتر را مى‏كشند بكشند، براى من دوست داشتنى‏تر از آن است كه بر ابو بكر مقدم شوم و بر او پيشى گيرم.

شيخ ما ابو القاسم بلخى مى‏گويد: شيخ ما ابو عثمان جاحظ گفته است: مردى كه گفت اگر عمر بميرد با فلان بيعت مى‏كنم، عمار بن ياسر بود كه گفت اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم كرد و همين سخن عمر را چنان به هيجان آورد كه آن خطبه را ايراد كرد. 
افراد ديگرى از اهل حديث گفته‏اند: كسى كه گفته‏اند اگر عمر بميرد با او بيعت مى‏كنند طلحة بن عبيد الله بوده است. اما اين سخن كه بيعت ابو بكر كارى ناگهانى و شتابزده و لغزشى بوده است سخنى است كه عمر پيش از اين آنرا گفته است كه بيعت با ابو بكر لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت و هر كس خواست آن را تكرار كند او را بكشيد.

و اين خبرى كه ما آنرا از ابن عباس و عبد الرحمان بن عوف نقل كرديم، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است، ولى مربوط به همان سخنى است كه قبلا آنرا گفته است. مگر نمى‏بينى كه مى‏گويد: كسى را اين سخن فريب ندهد و بگويد بيعت ابو بكر ناگهانى و لغزش بود، هر چند كه چنين بود، و اين نشان دهنده آنست كه اين سخن را او قبلا گفته بوده است.

و مردم درباره «حديث فلتة» [موضوع فوق‏]، سخن بسيار گفته‏اند و مشايخ متكلم ما آنرا توضيح داده‏اند. شيخ ما ابو على كه خدايش رحمت كناد مى‏گويد: لغت «فلتة» در اينجا معنى لغزش و خطا ندارد، بلكه مقصود از آن كار ناگهانى است كه بدون مشورت و تبادل نظر پيش آيد، و به شعرى استناد كرده است [كه در آن لغت افتلات به معنى ناگهانى اتفاق افتادن آمده است.  

شيخ ما ابو على كه خدايش رحمت كناد مى‏ گويد: رياشى گفته است كه عرب‏آخرين روز ماه شوال را فلتة نام نهاده بودند، از اين جهت كه هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى ‏گرفت فرصت را از دست مى‏ داد، زيرا همينكه وارد ماه هاى حرام مى‏ شدند ديگر در صدد انتقام و خونخواهى نبودند و ذى قعده از ماههاى حرام است و به همين سبب روز آخر شوال را «فلتة» نام نهاده بودند و اگر كسى در آن روز انتقام خون خود را مى‏گرفت چيزى را كه ممكن بود از دست بدهد جبران و دريافت كرده بود. و مقصود عمر از اين سخن اين است كه بيعت ابو بكر پس از آنكه نزديك بود از دست برود تدارك و جبران شد.

و اين سخن عمر هم كه گفته است: «خداوند شر آن را نگه داشت» دليل بر تصويب بيعت اوست و مقصود اين است كه خداوند متعال شر اختلاف در آن را كفايت فرموده است. و اين گفتارش كه «هر كس خواست آنرا تكرار كند بكشيدش»، يعنى هر كس بخواهد بدون مشورت و بدون شركت شمارى كه بيعت با آن شمار از مردم صحيح باشد و بى‏آنكه بيعت ضرورتى داشته باشد به سوى مسلمانان دست بگشايد و آنانرا با زور وادار به بيعت كند، بكشيدش.

قاضى عبد الجبار مى‏ گويد: آيا كسى در بزرگداشت عمر ابو بكر را و فرمانبردارى او نسبت به ابو بكر شك و ترديدى دارد و ضرورى و روشن است كه عمر ابو بكر را بسيار بزرگ مى‏داشته و به رهبرى او معتقد و راضى بوده و او را مى‏ستوده است، و چگونه جايز است كه در قبال سخنى چند پهلو كه مى‏توان آنرا به چند وجه تأويل كرد چيزى را كه به ضرورت معلوم است رها كرد و چگونه ممكن است كه اين گفتار عمر را بر نكوهش و تخطئه و بدى گفتار حمل كرد و بدان اين كلمه كه از زبان عمر بيرون آمده همچون كلمات بسيار ديگرى است كه آنرا به مقتضاى درشت خويى و خشونت ذاتى كه خداوند در او سرشته است بر زبان‏ آورده است و او را در اين موضوع چاره ‏يى نبوده است كه سرشت او چنين بوده و نمى‏ توانسته است آنرا تغيير دهد و ما شك نداريم كه او كوشش مى‏ كرده است نرم و لطيف باشد و الفاظ پسنديده و ملايم بگويد و سرشت سخت و طبيعت خشن خود را رها كند، ولى همان خوى و اقتضاى طبيعت او را به گفتن چنين كلماتى وا مى‏داشته است و نيت سويى نداشته و قصد او نكوهش و تخطئه نبوده است، همانگونه كه قبلا در مورد كلمه ‏يى كه در بيمارى پيامبر (ص) بر زبان آورده بود توضيح داديم و مانند كلماتى است كه در سال صلح حديبيه و موارد ديگر گفته است.

و خداوند متعال مكلف را بر حسب نيت او پاداش و كيفر مى ‏دهد و نيت عمر از پاك‏ترين نيات و از خالصانه ‏ترين آنها براى خداوند و مسلمانان است. و هر كس انصاف دهد مى‏ داند اين سخن حق است و مايه بى‏نيازى از تاويل شيخ ما ابو على جبايى است.

اكنون ما آنچه را سيد مرتضى، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب الشافى به هنگام بحث در اين موضوع آورده است بيان مى‏ كنيم. او گفته است: اين ادعاى قاضى عبد الجبار كه گفته است علم ضرورى به رضايت عمر به بيعت و پيشوايى ابو بكر موجود است، ما هم مى‏ گوييم كه با علم ضرورى و بدون هيچ شبهه‏ يى معلوم است كه عمر به امامت و پيشوايى ابو بكر راضى بوده است، ولى چنين نيست كه هر كس به كارى راضى شود معتقد به درستى آن هم باشد، زيرا بسيارى از مردم به كارهايى زيانبخش براى دفع امورى كه زيانش بيشتر است رضايت مى‏ دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبينند، و اگر مختار مى‏ بودند كار ديگرى غير از آن را اختيار مى‏ كردند.

آنچنان كه مى‏دانيم معاويه به بيعت مردم با يزيد و وليعهدى او راضى بود ولى به اين موضوع معتقد نبود و آنرا صحيح نمى‏ دانست، عمر هم از اين جهت به بيعت با ابو بكر راضى شد كه بيعت با او مانع از بيعت مردم با امير المومنين على (ع) بوده است، و حال آنكه اگر عمر مى‏ توانست و اختيار داشت كه خلافت را از نخست‏ براى خود قرار دهد مايه شادى نفس او و روشنى چشمش بود. و اگر قاضى عبد الجبار چنين مدعى مى‏شود كه اعتقاد عمر به امامت ابو بكر و اينكه او به پيشوايى و امامت از عمر شايسته‏ تر و سزاوارتر است نيز با علم ضرورى معلوم است، بايد بگوييم: در اين صورت اين موضوع به صورت استوارترى رد مى‏شود، زيرا اندكى پس از بيعت كارهايى از عمر سرزده و سخنانى گفته است كه دلالت بر ادعاى ما دارد، از جمله آنكه هيثم بن عدى از عبد الله بن عياش همدانى از سعيد بن جبير نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: در حضور عبد الله بن عمر سخن از ابو بكر و عمر به ميان آمد.

مردى گفت: به خدا سوگند آنان، دو خورشيد و دو پرتو اين امت بودند. ابن عمر گفت: تو چه مى‏دانى آن مرد گفت: مگر آن دو با يكديگر ائتلاف نكردند ابن عمر گفت: نه، كه اگر مى‏دانستيد با يكديگر اختلاف داشتند. گواهى مى‏دهم كه روزى پيش پدرم بودم و به من دستور داده بود هيچكس را پيش او راه ندهم، در اين هنگام عبد الرحمان پسر ابو بكر اجازه خواست كه پيش او آيد. عمر گفت: حيوانك بدى است، در عين حال همو از پدرش بهتر است.

اين سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم: پدر جان عبد الرحمان از پدرش بهتر است گفت: اى بى‏مادر چه كسى از پدر او بهتر نيست به هر حال اجازه بده عبد الرحمان بيايد. او آمد و درباره حطيئه شاعر با عمر سخن گفت كه از او خشنود شود- عمر او را به سبب شعرى كه سروده بود زندانى كرده بود- عمر گفت: در حطيئه كژى و بد زبانى است، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم، عبد الرحمان اصرار كرد و عمر نپذيرفت و عبد الرحمان رفت، آنگاه پدرم روى به من كرد و گفت: تو تا امروز درغفلتى كه چگونه اين مردك نادان خاندان تيم [ابو بكر] بر من پيشى گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم كرد گفتم: من به آنچه در اين مورد اتفاق افتاده است علم ندارم، گفت: پسر كم اميدوار هم نيستم كه بدانى، گفتم: به خدا سوگند ابو بكر در نظر مردم از نور و روشنى چشمشان محبوبتر است، گفت: آرى، بر خلاف ميل پدرت و با وجود خشم او، ابو بكر همين گونه است، گفتم: پدر جان آيا در حضور مردم از كار او پرده بر نمى‏دارى و اين موضوع را براى آنان روشن نمى‏كنى گفت: با اينكه خودت مى‏گويى كه او در نظر مردم از روشنى چشمشان محبوب‏تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ كوبيده خواهد شد ابن عمر مى‏ گويد: پس از اين گفتگو پدرم دليرى كرد و جسارت ورزيد و هنوز هفته تمام نشده بود كه ميان مردم براى خطبه خواندن برخاست و گفت: اى مردم، همانا بيعت ابو بكر لغزش و شتابزدگى بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر كس شما را به چنان بيعتى دعوت كند او را بكشيد.

همچنين هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: يك روز هنگام چاشت پيش شعبى رفتم و مى‏خواستم از او درباره سخنى كه ابن مسعود مى‏گفته و از قول او برايم نقل كرده بودند بپرسم. چون به سراغ او رفتم، معلوم شد در مسجد قبيله است، قومى هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفى كردم و گفتم: خداوند كارهايت را اصلاح فرمايد، آيا ابن مسعود مى‏گفته است هر گاه براى قومى حديث و سخنى را مى‏گفتم كه ميزان عقل ايشان به آن نمى‏رسيد مايه فتنه براى ايشان مى‏شد گفت: آرى، عبد الله بن مسعود چنين مى‏گفته است و عبد الله بن- عباس هم همين سخن را مى‏گفته است و نزد ابن عباس گنجينه‏هاى علم بوده كه آنرا به كسانى كه شايسته آن بوده‏اند عرضه مى‏كرده و از ديگران باز مى‏داشته است. در همان حال كه من و شعبى سخن مى‏گفتيم، مردى از قبيله ازد آمد و كنار ما نشست.

ما درباره ابو بكر و عمر شروع به گفتگو كرديم. شعبى خنديد و گفت: در سينه عمر كينه‏يى نسبت به ابو بكر وجود داشت. آن مرد ازدى گفت: به خدا سوگند ما نديده و نشنيده‏ايم كه مردى نسبت به مرد ديگرى فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابو بكرباشد شعبى به من نگريست و گفت: همين پاسخى كه به او مى‏دهم از مواردى است كه تو درباره آن مى ‏پرسيدى. سپس روى به مرد مذكور كرد و گفت: اى برادر ازدى، در اين صورت با اين سخن عمر كه گفت: لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگه داشت، چه مى‏كنى آيا هيچ دشمنى را ديده‏اى كه نسبت به دشمن، در موردى كه بخواهد آنچه را او براى خود ساخته است ويران كند و موقعيت او را ميان مردم متزلزل سازد، سختى تندتر و بيشتر از سخن عمر نسبت به ابو بكر بگويد آن مرد با حيرت گفت: سبحان الله تو اى ابو عمر چنين مى ‏گويى شعبى گفت: عجبا، مگر اين سخن را من مى‏گويم عمر آنرا در حضور همگان گفته است مى‏خواهى او را سرزنش كن مى‏خواهى رهايش كن.

آن مرد خشمگين برخاست و با خود همهمه ‏يى مى ‏كرد كه مفهوم نبود و نفهميدم چه مى ‏گويد. مجالد مى ‏گويد: من به شعبى گفتم: خيال مى‏كنم. كه اين مرد به زودى اين سخن را از قول تو براى مردم نقل خواهد كرد و آنرا منتشر خواهد ساخت، گفت: به خدا سوگند اعتنايى به آن نخواهم كرد، چيزى را كه عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نكرده است، من از آن پروا كنم شما هم هر گونه كه مى‏ خواهيد اين سخن را از قول من نقل كنيد.

شريك بن عبد الله نخعى از محمد بن عمرو بن مرة، از پدرش، از عبد الله بن سلمه، از ابو موسى اشعرى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: همراه عمر حج گزاردم و همينكه ما و بيشتر مردم فرود آمديم من از جايگاه خويش بيرون آمدم كه پيش عمر بروم.

مغيره بن شعبه هم مرا ديد و همراهم شد و پرسيد: كجا مى‏روى گفتم: پيش امير المومنين مى‏ روم، آيا تو هم مى‏آيى گفت: آرى، ما حركت كرديم و به سوى جايگاه عمر رفتيم. ميان راه درباره خلافت عمر و قيام پسنديده او در كارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسى او در كارى كه پذيرفته بود سخن مى‏ گفتيم. سپس درباره ابو بكر سخن گفتيم. من به مغيره گفتم: براى تو خير پيش باشد همانا كه به ابو بكر در مورد عمر راى صحيح و استوار داده شده بود، گويى ابو بكر به چگونگى قيام عمر پس‏ از خود و كوشش و تحمل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى‏ نگريسته است. مغيره گفت: آرى همينگونه بوده است، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى‏خواستند او را از رسيدن به آن باز دارند و آنان را در اين كار بهره‏ يى حاصل نشد. گفتم: اى بى ‏پدر آن قوم كه خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه كسانى هستند مغيره گفت: خدا خيرت دهاد گويا اين قبيله قريش و حسدى را كه مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بيشتر به كار بردند نمى‏شناسى و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه اين حسد را درك كرد، بايد بگويم نه دهم آن از ايشان است و يك دهم آن از تمام مردم ديگر است. من گفتم: اى مغيره آرام باش كه قريش با فضيلت خود بر ديگر مردم برترى دارد، و همينگونه سخن مى‏گفتيم تا به خيمه و جايگاه عمر رسيديم و او را نيافتيم.سراغ او را گرفتيم، گفتند: هم اكنون بيرون رفت. ما در پى او حركت كرديم و چون وارد مسجد الحرام شديم، ديديم عمر مشغول انجام طواف است، ما هم همراه او به طواف پرداختيم. چون طواف عمر تمام شد ميان من و مغيره آمد و در حالى كه به مغيره تكيه داده بود گفت: از كجا مى‏ آييد گفتيم: اى امير المومنين براى ديدار تو بيرون آمديم و چون كنار خيمه ‏ات رسيديم، گفتند: به مسجد رفته است، و از پى تو آمديم.

عمر گفت: خير باشد، سپس مغيره به من نگاه كرد و لبخندى زد كه عمر زير چشمى آن را ديد و پرسيد: اى بنده چرا و از چه چيزى لبخند زدى گفت: از سخنى كه هم اكنون كه پيش تو مى‏آمديم ميان راه با ابو موسى درباره آن گفتگو مى‏كرديم. عمر گفت: آن سخن چه بود موضوع را براى او گفتيم تا آنجا كه درباره حسد قريش و اينكه گروهى مى‏ خواستند ابو بكر را از جانشين كردن عمر باز دارند. عمر آه سردى كشيد و گفت: اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد نه دهم حسد از قريش نيست كه نود و نه در صد آن از قريش است و در يكصدم ديگر هم كه در همه مردم است قريش شريكند در اين هنگام عمر در همان حال كه ميان ما دو تن آهسته حركت مى‏كرد سكوتى سنگين نمود و سپس گفت: آيا به شما از حسودترين فرد قريش خبر دهم گفتيم: آرى، اى امير المومنين گفت: در همين حال كه جامه بر تن داريد گفتيم: آرى، گفت، چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه خود را مى‏پوشيد، گفتيم: اى امير المومنين اين چه ربطى به جامه دارد گفت: بيم اين كه اين راز از آن جامه فاش شود.

گفتيم: آيا تو از اين بيم دارى كه جامه سخن را فاش سازد و حال آنكه از پوشنده جامه بيشتر بيم دارى و مقصودت‏جامه نيست كه خود ما را منظور مى‏دارى، گفت: آرى همينگونه است. سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتيم تا به خيمه‏اش رسيديم، دستهاى خود را از ميان دستهاى ما بيرون كشيد و به ما گفت: از اينجا مرويد، و خود داخل خيمه شد. من به مغيره گفتم: اى بى‏پدر اين سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر كرد و چنين مى‏بينم كه او ما را اينجا نگهداشته است براى اينكه دنباله سخن خود را بگويد، گفت: ما هم كه خواهان همانيم. در همين هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شويد. ما داخل شديم و او را ديديم كه بر پشت روى گليمى دراز كشيده است. همينكه ما را ديد به اين دو بيت كعب بن زهير تمثل جست كه مى‏گويد: «راز خود را جز براى كسى كه مورد اعتماد و با فضيلت و سزاوار باشد فاش مكن، اگر مى‏خواهى رازهايى را به وديعت بسپارى، سينه‏يى گسترده و دلى گشاده و شايسته كه هر گاه رازى به آن مى‏سپارى بيم افشاى آنرا نداشته باشى».

دانستيم كه با خواندن ابيات مى‏خواهد ما تضمين كنيم كه سخنش را پوشيده خواهيم داشت. من گفتم: اى امير المومنين اينك كه تو ما را به گفتن آن مخصوص كنى خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهيم بود، عمر گفت: اى برادر اشعرى در چه مورد گفتم: در مورد افشاى رازت و اينكه ما را در مهم خود شريك سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهيم بود. گفت: آرى، كه شما هر دو همينگونه‏ايد، از هر چه مى‏خواهيد بپرسيد. سپس برخاست تا در را ببندد، ديد حاجبى كه به ما اجازه ورود داده است آنجاست. گفت اى بى‏مادر از اينجا برو و چون او رفت در را پشت سرش بست و پيش ما آمد و با ما نشست و گفت: بپرسيد تا پاسخ داده شويد. گفتيم: مى‏خواهيم امير المومنين از حسودترين قريش كه به ما در آن مورد اعتماد نكرد ما را آگاه كند.

گفت: از موضوع دشوارى پرسيديد و هم اكنون به شما مى‏گويم، ولى بايد تا هنگامى كه من زنده‏ام اين راز بر ذمه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مردم، خود دانيد كه آنرا اظهار كنيد يا همچنان پوشيده بداريد. گفتم: براى تو اين تعهد بر ما خواهد بود. ابو موسى اشعرى مى‏گويد: من با خويشتن مى‏گفتم مقصود عمر كسانى هستند كه خليفه ساختن او را از جانب ابو بكر خوش نداشتند، همچون طلحه و كسان ديگرى جز او كه به ابو بكر گفتند: مى‏خواهى شخصى درشت و تند خوى را بر ما خليفه سازى ولى معلوم شد در نظر عمر چيز ديگرى غير از آنچه در نظر من است بوده است. عمر دوباره آهى كشيد و پرسيد: شما دو تن او را چه كسى مى‏پنداريد گفتيم: به خدا ما نمى‏دانيم و فقط گمانى داريم. پرسيد گمانتان بر كيست گفتيم: شايد قومى را در نظر دارى كه مى‏خواستند ابو بكر را از خليفه ساختن تو منصرف سازند.

گفت به خدا هرگز كه خود ابو بكر ناخوش دارنده‏تر بود و آن كس كه پرسيديد هموست و سوگند به خدا كه از همه قريش حسودتر بود. سپس مدتى طولانى سكوت كرد و سر به زير انداخت. مغيره به من نگريست و من به او نگريستم و ما هم به سبب سكوت او همچنان سكوت كرديم. سكوت او و ما چندان طول كشيد كه پنداشتيم او از آنچه آشكار ساخته و گفته است پشيمان شده است. عمر آنگاه گفت: اى واى بر اين شخص نزار و لاغرك خاندان تيم بن مرة [يعنى ابو بكر] كه با ظلم بر من پيش گرفت و با ارتكاب گناه از آن به سوى من بيرون آمد.

مغيره گفت: اى امير المومنين پيشى گرفتن او را بر تو با ستم دانستيم، ولى چگونه با ارتكاب گناه از آن به سوى تو بيرون آمد گفت: از اين جهت كه او از آن بيرون نشد مگر پس از نااميدى از آن و همانا به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب و اصحاب او اطاعت مى‏كردم ابو بكر هرگز چيزى از شيرينى خلافت را نچشيده بود، ولى من با آنكه بررسى و دقت كردم و گاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم، چاره‏يى جز چشم پوشى از آنچه او بر آن پنجه افكنده بود نديدم و بر خويشتن اندوه خوردم و آرزو بستم كه او خود متوجه شود و از آن برگردد، ولى به خدا سوگند چنان نكرد تا آنكه با تنگ نظرى از آن دور شد.

مغيره گفت: اى امير المومنين چه چيزى ترا از پذيرفتن خلافت باز داشت و حال آنكه روز سقيفه ابو بكر آنرا بر تو عرضه داشت و ترا به پذيرفتن آن فرا خواند و اكنون از اين موضوع خشمگين هستى و اندوه مى‏خورى. عمر گفت: اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد كه من ترا از زيركان و گربزان عرب مى‏دانستم، گويى در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته ‏اى آن مرد مرا فريب داد و من نيز او را فريب دادم و او مرا هوشيارتر از مرغ سنگخواره يافت.

او همينكه ديد مردم شيفته‏ اويند و همگان به او روى آورده‏اند، يقين كرد كه مردم كسى را به جاى او نخواهند پذيرفت، و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود ديد و از ميل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالى هستم و آيا نفس من مرا به سوى خلافت مى‏كشد و با من در ستيز است و نيز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بيازمايد و آنرا بر من عرضه بدارد، و حال آنكه او به خوبى مى‏دانست و من هم مى‏دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى‏كند بپذيرم مردم آنرا نخواهند پذيرفت. از اين رو او مرا در عين اشتياق به آن مقام، بسى زيرك و محتاط يافت، و بر فرض كه براى پذيرفتن آن پاسخ مثبت مى‏دادم، مردم آنرا به من تسليم نمى‏كردند و ابو بكر هم كينه آنرا در دل مى‏گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم. وانگهى كراهت مردم از من براى خودم آشكار شده بود. مگر تو هنگامى كه ابو بكر آنرا بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنيدى كه مى‏گفتند: اى ابو بكر، ما كسى غير از ترا نمى‏خواهيم، كه تو شايسته آنى در اين حال بود كه خلافت را به او وا گذاشتم و بر خودش بر گرداندم و با دقت ديدم كه چهره‏اش براى آن شاد و رخشان شد.

يك بار هم درباره سخنى كه از من براى او نقل كرده بودند بر من عتاب كرد و آن هنگامى بود كه اشعث بن قيس را اسير گرفته و پيش او آوردند، و او بر اشعث منت نهاد و او را رها كرد و خواهر خود ام فروة را به همسرى او داد، و من به اشعث كه مقابل ابو بكر نشسته بود گفتم: اى دشمن خدا آيا پس از مسلمانى خود كافر شدى و بر پاشنه‏هاى خود گرديدى و عقب برگشتى اشعث نگاهى به من انداخت كه دانستم مى‏ خواهد چيزى را كه در دل دارد بگويد. اشعث پس از آن مرا در كوچه‏ هاى مدينه ديد و گفت: اى پسر خطاب آيا خودت آن سخنان را گفتى گفتم: آرى اى دشمن خدا و پاداش تو در نظر من بسيار بدتر از اين است گفت: چه پاداش بدى براى من در نظر تو موجود است گفتم: به چه مناسبت از من پاداش پسنديده مى‏خواهى گفت: زيرا من به خاطر تو كه مجبور به پيروى از ابو بكر شدى ناراحت شدم و چنان كارى انجام دادم و به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا بر مخالفت با ابو بكر گستاخ كرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنكه اگر تو خليفه مى‏ بودى هرگز از من كار خلاف و ستيزى نسبت به خود نمى‏ديدى. گفتم: اين چنين بود، اكنون چه فرمانى مى‏دهى گفت: اينك وقت فرمان دادن نيست كه وقت‏ صبر و شكيبايى است و از يكديگر جدا شديم. اشعث سپس زبرقان بن بدر را ديده بود و آنچه را ميان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم اين گفتگو را براى ابو بكر نقل كرده بود و ابو بكر پيامى كه حاكى از سرزنش دردانگيزى بود براى من فرستاد.

من هم به او پيام فرستادم كه به خدا سوگند اگر دست بر ندارى و بس نكنى سخنى خواهم گفت كه درباره من و تو ميان مردم منتشر شود و سواران آنرا به هر كجا كه مى‏روند با خود ببرند، در عين حال اگر بخواهى، آنچه بوده است ناديده بگيريم. پيام داد: آرى ما هم چنان مى‏كنيم، وانگهى اين خلافت پس از چند روز ديگر به تو خواهد رسيد. من چنين گمان بردم كه پيش از پايان هفته و رسيدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در اين كار تغافل كردم و به خدا سوگند پس از آن يك كلمه هم با من سخن نگفت تا درگذشت. 
او در كار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسيد و از ادامه زندگى نااميد شد و آنچه ديديد انجام داد. اينك آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ويژه از بنى هاشم پوشيده داريد و بايد همانگونه كه گفتيم اين سخن پوشيده بماند. 

اكنون هر گاه مى‏خواهيد برخيزيد و در پناه بركت خدا برويد. ما برخاستيم و از سخن او در شگفت بوديم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى كه مرد فاش نكرديم. سيد مرتضى مى‏گويد: در اين طعن عمر بر ابو بكر دليلى بر فساد خلافت ابو بكر نيست، زيرا در آن صورت لازم مى‏آيد كه عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت كند نه با اين موضوع كه ابو بكر او را بر خلافت گماشته و در اين مورد نص صريح كرده است.

اما در مورد كلمه «فلتة» هر چند اين كلمه همانگونه كه ابو على جبايى كه خدايش رحمت كناد گفته است به معنى كار ناگهانى هم هست، ولى دنباله گفتار عمر كه گفته است: «خداوند شر آن را كفايت فرمود»، دليل بر آن است كه اين سخن را براى نكوهش و مذمت گفته است. همچنين گفتار ديگر عمر كه گفته است: «و هر كس خواست مانند بيعت ابو بكر رفتار كند او را بكشيد»، و اين تفسير ابو على كه مى‏گويد: منظور اين است كه خداوند شر اختلاف در بيعت ابو بكر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است، زيرا كلمه شر در گفتار عمر به كلمه بيعت بر مى‏گردد نه به چيز ديگرى و عجيب‏تر و دورتر از حقيقت، اين تعبير و تفسير اوست كه مى‏ گويد: منظور اين است‏كه هر كس بدون ضرورت بخواهد بيعتى چون بيعت ابو بكر انجام دهد و مسلمانان را بر آن كار وا دارد او را بكشيد، زيرا به اعتقاد خود آنان امور ديگرى كه بر اين ترتيب صورت گيرد نمى‏تواند مثل و مانند بيعت ابو بكر باشد، زيرا تمام امورى كه در بيعت ابو بكر پيش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ايشان است و سخن ابو على اگر درست باشد بايد عمر مى‏گفت: هر كس به خلاف [اين روش‏] اقدام كند او را بكشيد.

ابو على جبايى را نشايد كه بگويد عمر از كلمه مثل فقط يك جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بيعت با ابو بكر بدون مشورت است، زيرا اين كار فقط در مورد ابو بكر به سبب شهرت فضل و ظاهر بدون كارش صورت گرفته است. وانگهى آنان به گفته خودشان از بيم فتنه بدون رايزنى و مشورت به بيعت با ابو بكر مبادرت ورزيده ‏اند، زيرا بعيد نبود كه فضل فرد ديگرى غير از ابو بكر آشكار شود و كار او هم مشهور گردد و فتنه پيش آيد. و اين كار، موجب قتل و سرزنش نيست، و حال آنكه در گفتار عمر كلمه «مثل»، نشان دهنده آن است كه چگونگى بيعت ابو بكر مورد نظر است، و چگونه ممكن است چيزى كه به سبب ضرورت و اسباب‏هاى ديگرى بدون مشورت انجام شده است مثل كارى باشد كه بدون ضرورت و انگيزه و اسباب ديگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد موضوعى هم كه ابو على از قول دانشمندان لغت شناس در مورد «فلتة» نقل مى‏ كند و مى‏ گويد: روز آخر شوال را «فلتة» مى‏ گفته‏ اند و هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى‏گرفته فرصت از دستش مى‏رفته است، سخنى است كه ما آنرا نمى‏شناسيم و آنچه كه ما مى‏دانيم اين است كه شب آخر ماههاى حرام را فلته مى ‏گفته ‏اند كه معمولا آخرين شب ماه بوده است، با اين تفاوت كه چه بسا گروهى هلال ماه را در غروب بيست و نهم ماه مى‏ديدند و گروهى ديگر آن را نمى‏ديدند و آنان كه ماه را ديده بودند و ماه حرام را تمام شده مى‏پنداشتند بر گروهى كه ماه را نديده و آسوده خاطر بودند كه هنوز ماه حرام است حمله مى‏كردند و به همين جهت آن شب را فلتة مى‏گفته‏اند به هر حال ما روشن ساختيم كه از مجموع سخن عمر، همان چيزى استنباط مى‏شود كه ما گفتيم، هر چند كه آنچه اهل لغت درباره معنى كلمه فلته گفته‏اند صحيح باشد. 

سيد مرتضى مى‏گويد: صاحب كتاب العين مى‏گويد: فلتة به معنى كارى است كه بدون آنكه استوار باشد انجام يافته باشد، و معنى اصلى اين لغت چنين است، والبته جايز است كه اين كلمه تنها به اين معنى اختصاص نداشته و لفظى داراى معانى مشترك باشد.

وانگهى، بر فرض كه عمر در اين سخن خود قصد توهين به ابو بكر نداشته، بلكه همان چيزى را كه مخالفان ما پنداشته‏اند در نظر داشته است، در اين صورت نقص گفتار به خود عمر بر مى‏گردد كه كلام را در غير موضع خود بكار برده است و سخنى گفته است و خلاف آنرا اراده كرده است، و اين خبر فقط در صورتى ممكن است طعن بر ابو بكر نباشد كه طعن بر خود عمر باشد…. و بدان بعيد نيست گفته شود كه رضا و خشم و دوستى و كينه و ديگر امور پوشيده نفسانى هر چند از امور باطنى است ولى گاه دانسته مى‏شود و حاضران با ديدن قراينى كه موجب علم ضرورى براى ايشان مى ‏گردد به آن پى مى‏برند، آنچنان كه بيم شخص ترسان و شادى شخص خوشحال استنباط مى‏شود.

گاه انسان عاشق كسى است و كسانى كه با او و معشوق معاشرت دارند از قراين احوالى كه مشاهده مى‏كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى‏ كنند، و همچنين از قراين احوال شخص عابدى كه در عبادت كوشاست، از روزه گرفتن استحبابى روزهاى گرم و شب زنده‏داريها و خواندن اوراد مى‏توان دانست كه او پايبند و معتقد به عبادت است. بنابراين اگر قاضى عبد الجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد بگويد: علم ضرورى از احوال عمر بدست مى‏آيد كه او ابو بكر را تعظيم مى‏كرده و به خلافت او راضى و نسبت به آن معتقد و تسليم بوده است، سخن نادرستى نگفته است و اعتراض سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد بر او وارد نيست.

البته اخبارى هم كه سيد مرتضى از عمر روايت كرده اخبار غريبى است كه ما آنها را در كتابهاى تدوين شده‏يى كه بر آنها دست يافته‏ايم نديده‏ايم، مگر در همين كتاب سيد مرتضى و كتاب ديگرى به نام المسترشد از محمد بن جرير طبرى، و اين شخص، محمد بن جرير طبرى مولف تاريخ طبرى نيست، او از علماى شيعى است و خيال مى‏ كنم مادرش از خاندان جرير شهر آمل طبرستان است، و افراد خاندان‏ جرير آملى همگى شيعيانى هستند كه در تشيع خود گستاخ هستند و اين محمد بن جرير منسوب به داييهاى خود است و شعرى هم از او نقل شده است كه دلالت بر اين دارد و آن شعر اين است: «محل تولد من در آمل بوده و پسران جرير داييهاى من هستند و آدمى نمودار دايى خود است. هر كس از سوى پدرش رافضى است، ولى من از سوى دايى‏هاى خود رافضى هستم.» و تو خود مى‏دانى اخبار غريبه‏يى كه در كتابهاى تدوين شده پيدا نمى‏شود بر چه حالى است. اما انكار سيد مرتضى سخن شيخ ما ابو على جبايى را كه گفته است: فلتة آخرين روز شوال است، و اين كه گفته است: اين سخن را نمى‏شناسيم، اينچنين نيست، و سخن ابو على در آن مورد تفسير صحيحى است كه آنرا جوهرى در كتاب الصحاح آورده و گفته است: «فلتة» آخرين شب هر ماه است، و گفته شده است: آخرين روز ماهى است كه پس از آن ماه حرام است. و اين سخن دلالت دارد بر اينكه نام آخرين روز شوال و آخرين روز جمادى الثانيه، فلتة است و تفسير و توضيحى كه سيد مرتضى در اين مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نيست.

اما آنچه سيد مرتضى در مورد فاسد بودن تعبير از فلتة به اين تعابير گفته است سخنى پسنديده است، ولى انصاف مطلب اين است كه منظور عمر از گفتن اين كلمه نكوهش ابو بكر نبوده است، بلكه از اين كلمه معناى حقيقى لغوى آنرا اراده كرده است. در اين باره جوهرى صاحب كتاب صحاح مى‏گويد: فلته، كارى است كه ناگهانى و بدون چاره انديشى و تدبير قبلى صورت گيرد و بيعت ابو بكر هم همينگونه صورت گرفت، زيرا در آن مورد ميان مسلمانان شورايى نبوده است و ناگهانى صورت گرفته است و آرايى در آن مبادله نشده و مردانى با يكديگر تبادل نظر نكرده‏اند و خلافت همچون چيزى بوده كه شتابان به تاراج رفته و بهره كسى شده است، و چون عمر مى ‏ترسيده است كه بدون وصيت بميرد يا آنكه او را بكشند و با يكى از مسلمانان بيعتى همچون بيعت با ابو بكر به صورت ناگهانى صورت گيرد، اين سخن را گفته و بهانه آورده است كه ميان شما كسى نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود آنچنان كه براى ابو بكر كشيده مى ‏شد.

اين سخن سيد مرتضى هم كه گفته است: ممكن است فضل كس ديگرى غير ابو بكر ظاهر مى‏شد و بيم فتنه بود ولى مستحق كشتن نيست، كسى مى‏تواند به سيد مرتضى پاسخ بگويد كه عمر ابن خطاب را نسبت به مردم زمان خود كرده و عمر معتقد بوده است كه ميان ايشان كسى همچون ابو بكر وجود نداشته و كسى هم كه احتمال داده شود با او بيعتى ناگهانى صورت گيرد ميان ايشان نبوده است و اگر در روزگارى پس از روزگار عمر فضل كسى آنچنان ظاهر شود كه آن شخص به روزگار خود موقعيتى چون موقعيت ابو بكر در روزگار خود پيدا كند طبيعى است كه او داخل در اين حكمى كه عمر كرده و آنرا نهى و تحريم كرده است نيست.

و بدان كه شيعه اين نظر عمر را كه بيعت با ابو بكر كارى ناگهانى بوده است نپذيرفته‏اند، در اين باره محمد بن هانى مغربى چنين سروده است: «هر چند قومى گفته‏اند كه بيعت با او كارى ناگهانى و بدون مقدمه سازى بوده است ولى چنين نيست و كارى است كه قبلا ميان آنان ساخته و پرداخته شده بود».

ديگرى گفته است: «آنرا كارى ناگهانى پنداشته ‏اند، نه سوگند به خداى كعبه و ركن استوار، همانا كارهايى بود كه اسباب آن ميان ايشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود».

ابو جعفر طبرى همچنين در تاريخ طبرى نقل مى‏ كند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بيرون آوردند كه او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده كه بيمار بود براى آنان سخنرانى كرد و از آنان تقاضا نمود كه خلافت و رياست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذيرفتن اين بيعت خوددارى كردند و گفتند ما اولياء و عترت پيامبريم چه كنيم گروهى از انصار گفتند: به آنان خواهيم گفت اميرى از ما باشد و اميرى از شما،سعد بن عباده گفت: اين نخستين سستى است در اين هنگام عمر اين خبر را شنيد و خود را به خانه پيامبر (ص) رساند و به ابو بكر كه آنجا بود پيام فرستاد كه پيش من بيا، ابو بكر پيام داد كه من گرفتارم. عمر دوباره پيام فرستاد كه پيش من بيا، كارى پيش آمده است كه تو ناچار بايد در آن حاضر باشى. ابو بكر بيرون آمد و عمر اين خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالى كه ابو عبيدة بن جراح هم همراهشان بود پيش انصار رفتند. ابو بكر شروع به سخن گفتن كرد و قرب مهاجران نسبت به پيامبر (ص) را ياد آور شد و گفت: آنان اولياء و عترت پيامبرند، و سپس گفت: ما اميران خواهيم بود و شما وزيران، هيچ مشورتى را بدون حضور شما انجام نخواهيم داد و هيچ كارى را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمى‏ كنيم.

در اين هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنين گفت: اى گروه انصار، كار فرماندهى خود را بر خويشتن نگهداريد كه مردم همگان در سايه شمايند و هيچ گستاخى نمى‏تواند بر خلاف شما گستاخى كند و نبايد هيچكس بدون راى شما كارى انجام دهد، كه شما اهل عزت و شوكتيد، شمارتان و ساز و برگتان بسيار است، شما اهل قدرت و شجاعتيد و مردم مى‏نگرند كه شما چه مى‏كنيد. 
بنابراين اختلافى پيدا مكنيد كه كارهايتان تباه شود و اگر اين گروه از پذيرش چيز ديگرى جز آنچه شنيديد خوددارى كردند، در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان خواهد بود.

عمر گفت: هيهات كه دو شمشير در نيامى نگنجد به خدا سوگند اعراب هرگز راضى نمى‏شوند كه شما را به اميرى خود برگزينند و حال آنكه پيامبرشان از غير شماست، و نيز عرب از اينكه افرادى عهده‏دار اميرى بر آنان شوند كه پيامبر هم از ايشان بوده است جلوگيرى و سركشى نخواهد كرد. چه كسى مى‏خواهد در مورد حكومت با ما ستيز كند و حال آنكه ما اولياء و افراد عشيره محمد (ص) هستيم جباب بن منذر گفت: اى گروه انصار دست نگهداريد و سخن اين مرد و يارانش را مشنويد كه بهره شما از اين كار را ببرند و اگر نپذيرفتند آنان را از اين سرزمين تبعيد كنيد كه شما براى اين امر از آنان سزاوارتريد و همانا با كمك شمشيرهاى شما مردم نسبت به اين دين گردن نهادند. من مرد كار آزموده و درخت بارور آنم، من پدر شيران و در خوابگاه و كنام شيرم، و به خدا سوگند اگر مى‏خواهيد آنرا به حال نخست برگردانيم.

عمر گفت: در اين صورت خدايت خواهد كشت، حباب گفت: نه كه خداوند ترا خواهد كشت. در اين هنگام ابو عبيدة گفت: اى گروه انصار، شما نخستين كسان بوديد كه اسلام را يارى داديد، نخستين كسان مباشيد كه تبديل و دگرگونى پديد آورند.در اين هنگام بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير، برخاست و گفت: اى گروه انصار، همانا كه محمد (ص) از قريش است و قوم او نسبت به او حق اولويت دارند و سوگند مى‏خورم كه خداوند مرا نبيند كه با ايشان بر سر اين كار ستيز كنم. 

ابو بكر گفت: اينك عمر و ابو عبيده حاضرند، با هر يك از اين دو كه مى‏خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما اميرى بر ترا عهده‏ دار نمى ‏شويم و تو برتر همه مهاجرانى و جانشين رسول خدا (ص) در نمازى- و نماز برترين اجزاى دين است- دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم. و چون ابو بكر دست گشود كه آن دو بيعت كنند بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابو بكر بيعت كرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد كه اى بشير، چه ناشايسته كارى كردى آيا حسد بردى كه پسر عمويت [يعنى سعد بن عباده‏] امير شود اسيد بن حضير كه سالار اوسيان بود به اصحاب خود گفت: به خدا سوگند اگر شما بيعت نكنيد همواره براى خزرج بر شما فضيلت خواهد بود. و اوسيان برخاستند و با ابو بكر بيعت كردند.

به اين ترتيب آنچه كه سعد بن عباده و خزرجيان بر آن اتفاق كرده بودند درهم شكست و مردم از هر سو به بيعت كردن با ابو بكر روى آوردند، و سعد بن عباده را به خانه‏اش بردند و چند روز در خانه ماند. ابو بكر به او پيام فرستاد كه بيعت كند، سعد گفت: به خدا سوگند هرگز، تا آنكه تمام تيرهاى تركش خود را به شما بزنم و پيكان نيزه‏ام را خون آلوده كنم و با شمشير خود تا آنجا كه در فرمان من است به شما شمشير زنم و با افراد خانواده‏ام و كسانى كه از من پيروى كنند با شما جنگ كنم، و اگر جن و آدميان با شما متفق شوند تا گاهى كه به پيشگاه خداوند خود برده شوم با شما بيعت نخواهم كرد.

عمر به ابو بكر گفت: دست از سعد بر مدار تا بيعت كند، بشير بن سعد گفت: او لج كرده است و بيعت كننده با شما نخواهد بود مگر كشته شود و او كشته نخواهد شد مگر اينكه افراد خانواده‏اش و گروهى از خويشاوندانش كشته شوند، و رها كردن‏ او براى شما زيانى ندارد كه مردى تنهاست، و او را به حال خود رها كردند.

و همه سيره نويسان نوشته و روايت كرده‏اند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود ابو بكر در خانه خود در سنح بود. عمر ميان مردم برخاست و گفت: پيامبر خدا (ص) نمرده است و نخواهد مرد تا دين او بر همه اديان پيروز شود و او حتما باز مى‏گردد و دست و پاى كسانى را كه شايعه مرگ او را پراكنده مى‏سازند قطع خواهد كرد، و اگر بشنوم مردى بگويد رسول خدا مرده است او را با شمشير خويش خواهم زد.

در اين هنگام ابو بكر آمد. پارچه را از چهره پيامبر (ص) كنار زد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، در حال زندگى و مرگ پاك و پاكيزه بودى و به خدا سوگند كه هرگز خداوند دو بار طعم مرگ را به تو نمى‏ چشاند. آنگاه بيرون آمد و مردم بر گرد عمر بودند و او به آنان مى‏ گفت: پيامبر هرگز نمرده است و سوگند مى ‏خورد.

ابو بكر خطاب به عمر گفت: اى كسى كه سوگند مى‏خورى آرام بگير و پى كار خويش باش. آنگاه خطاب به مردم گفت: هر كس محمد (ص) را مى‏پرستيده همانا كه محمد مرده است و هر كس خدا را مى‏پرستيده و بندگى مى‏كرده است همانا خداوند زنده‏يى است كه نمى‏ميرد و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است: «همانا كه تو و آنان همگى خواهيد مرد» و نيز فرموده است: «اگر او بميرد يا كشته شود باز به دين جاهلى خود باز خواهيد گشت…». عمر مى‏گويد: به خدا سوگند چون اين آيات را شنيدم ديگر نتوانستم بر پاى بايستم و بر زمين افتادم و دانستم كه پيامبر (ص) رحلت فرموده است.

شيعه در اين باره سخن گفته است و اظهار داشته كه بى‏اطلاعى و كمى علم عمر تا آنجا بوده كه نمى‏دانسته است مرگ بر پيامبر (ص) رواست و او در اين مورد سرمشق و همچون ديگر پيامبران است، و خود عمر گفته است: چون ابو بكر اين آيات را تلاوت كرد يقين به مرگ پيامبر (ص) كردم، گويى قبلا هرگز اين آيات را نشنيده بودم، و اگر عمر قرآن مى‏دانست و درباره مرگ پيامبر (ص) اندكى مى‏انديشيد اين سخن را نمى‏گفت و كسى كه حال او بدينگونه است جايز نيست كه امام و پيشوا باشد.

قاضى عبد الجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى فى اصول الدين‏به اعتراض شيعيان چنين پاسخ داده است كه عمر جواز و روا بودن مرگ پيامبر (ص) را نفى نكرده است و امكان آنرا نفى نكرده و منكر نشده است، ولى اين آيه و گفتار خداوند متعال را كه فرموده است: «اوست آن كس كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه اديان برترى و پيروزى دهد» تاويل كرد و گفت: چگونه ممكن است پيامبر بميرد و حال آنكه هنوز آن حضرت بر همه اديان برترى و پيروزى نيافته است ابو بكر در پاسخ او گفت: چون دين او بر اديان چيره شود چنان است كه خودش چيره شده باشد و به زودى دين او پس از مرگش چيره خواهد شد.

عمر گفتار خداوند متعال را كه مى‏فرمايد «آيا اگر بميرد» را بر تأخير آن از آن زمان تعبير كرده است، نه اينكه به كلى مرگ را از پيامبر نفى كند، وانگهى اگر كسى بعضى از احكام قرآنى را فراموش كرده باشد، دليل آن نيست كه از تمام قرآن بى‏اطلاع باشد، و اگر چنين مى‏بود لازم بود قرآن را كسى جز آنان كه همه احكام آنرا بشناسد حفظ نباشد، به همين دليل حفظ همه قرآن واجب نيست و اخلالى به فضل كسى وارد نمى‏كند. سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد در كتاب الشافى بر اين سخن قاضى اعتراض كرده و گفته است: مخالفت عمر در مسأله رحلت پيامبر (ص) از دو حال بيرون نيست، يا آنكه منكر مرگ آن حضرت در هر حال بوده است و اعتقاد داشته است كه به هيچ روى مرگ بر ايشان روا نيست، يا آنكه منكر مرگ پيامبر در آن حال بوده است و مى‏گفته است: از اين جهت كه هنوز بر همه اديان پيروز نشده است فعلا نبايد بميرد. اگر موضوع نخست باشد كه در آن هيچ عاقلى نمى ‏تواند انكار كند، زيرا دانستن اين كه مرگ براى همه افراد بشر است علم ضرورى است و براى رسيدن به اين علم نيازى به آياتى كه ابو بكر خوانده است نيست. و اگر موضوع دوم باشد، نخستين اعتراض اين است كه آياتى كه ابو بكر خوانده مناسب با آن نبوده است، زيرا عمر منكر مرگ پيامبر و روا بودن آن بر آن حضرت نبوده است، بلكه درباره هنگام آن معترض بوده است، وانگهى لازم بوده كه به ابو بكر بگويد: اين آيات دليلى بر رد گفته من نيست، زيرا من منكر جواز و ممكن بودن مرگ پيامبر نشده‏ام، بلكه وقوع آنرا در اين زمان درست ندانستم و آنرا براى آينده جايز مى‏ دانم،و اين آيات فقط دلالت بر جواز مرگ دارد، نه اينكه آنرا به حال معين و معلومى تخصيص دهد.

وانگهى چگونه اين شبهه دور از حقيقت از ميان همه خلق فقط به ذهن عمر خطور كرده است و او از كجا چنين پنداشته است كه پيامبر (ص) به زودى باز خواهد گشت و دست و پاى مردم را خواهد بريد و چگونه هنگامى كه فرياد مردم را بر مرگ پيامبر شنيد و اندوه خلق را ديد و متوجه شد كه در خانه بسته است و بانگ شيون زنان شنيده مى‏شود، اين شبهه از او دفع نشد و حال آنكه قراين ديگر هم در دست بود و محتاج به اين حرفها نبود.

از اين گذشته، اگر چنين شبهه ‏يى در عمر مى ‏بود، لازم بود آنرا در بيمارى پيامبر (ص)- هنگامى كه بى‏ تابى و بيم افراد خاندان ايشان را مى‏ديد و سخن اسامه، فرمانده لشكر، را مى‏شنيد كه مى‏گفت: من نمى‏توانم در حالى كه شما در اين وضع بيمارى هستيد حركت كنم و به ناچار از هر مسافرى كه مى‏آيد از حال شما بپرسم- بگويد كه مترسيد و بى‏تابى مكنيد و تو هم اى اسامه بيم مكن كه پيامبر (ص) اكنون نمى‏ ميرد، زيرا هنوز بر همه اديان پيروز نشده است. و سرانجام اين موضوع از احكام قرآن نيست كه بر فرض كسى آنرا نداند آن گونه كه قاضى عبد الجبار گفته است عذر عمر پذيرفته باشد.

و ما [ابن ابى الحديد] مى‏گوييم: قدر عمر برتر از اين است كه با آنچه از او در اين واقعه سر زده است معتقد باشد، ولى او همينكه دانست پيامبر (ص) رحلت فرموده است، از وقوع فتنه در مورد امامت و پيشوايى ترسيد كه مبادا گروهى از انصار يا ديگران بر آن دست يابند. همچنين ترسيد كه مسأله مرتد شدن و از دين برگشتن پيش آيد و در آن هنگام اسلام هنوز ضعيف بود و كاملا قدرت نيافته بود. و ترسيد انتقام و خونخواهى صورت گيرد و خونهايى بر زمين ريخته شود، زيرا بيشتر عرب به روزگار پيامبر (ص) مصيبت ديده بودند و ياران پيامبر گروهى از آنان را كشته بودند و در آن حال ممكن بود در پى فرصت باشند و شبيخون آورند. و به نظر او براى آرام كردن مردم مصلحت در آن بود كه چنان اظهار كند و بگويد پيامبر (ص) نمرده است و اين شبهه را در دل بسيارى از ايشان بيندازد و از شرارت آنان جلوگيرى كند و آن راسخن صحيحى تصور كنند و آنان را بدينگونه از ايجاد آشوب باز دارد و تصور كنند كه پيامبر (ص) نمرده است و همانگونه كه موسى (ع) از قوم خود غايب شده بود پيامبر هم غيبت كرده است. و به همين سبب بود كه عمر مى‏گفت: او از شما غيبت فرموده است، همانگونه كه موسى (ع) به ميقات رفته و غيبت كرده است و باز خواهد گشت و دستهاى قومى را كه شايعه مرگ او را پراكنده ساخته ‏اند خواهد بريد.

و نظير اين كلام در روحيه افراد اثر مى‏گذارد و از وقوع بسيارى از تصميم‏ها جلوگيرى مى‏كند. مگر نمى‏بينى كه چون در شهرى پادشاه مى‏ميرد در بسيارى از موارد در آن شهر تباهى و تاراج و آتش زدن صورت مى‏گيرد، و هر كس از كسى كينه‏يى در دل دارد سعى مى‏كند پيش از آنكه پايه‏هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود با كشتن و زخمى كردن و تاراج اموال انتقام بگيرد، و اگر در آن شهر وزير دور انديشى باشد مرگ پادشاه را پوشيده مى‏دارد و گروهى را كه اين راز را فاش و شايعه پراكنى كنند زندانى مى‏كند و سياست سخت نسبت به آنان معمول مى‏دارد و خود چنين شايع مى‏كند كه پادشاه زنده است و فرمانهاى او روان است و همواره در اين مورد مواظبت مى‏كند تا پايه‏هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود. عمر هم آنچه در اين مورد اظهار كرد براى نگهدارى دين و دولت بود تا آنكه ابو بكر- كه در سنح بود و آن منزل دورى از مدينه است- رسيد، و چون با ابو بكر پيوست قلبش قوى شد و بازويش استوار گرديد و اطاعت مردم و ميل ايشان نسبت به ابو بكر قطعى شد و عمر با حضور او احساس امنيت كرد كه ديگر حادثه‏يى پيش نخواهد آمد و تباهى و فسادى صورت نخواهد گرفت، از سخن و ادعاى خود دست برداشت و سكوت كرد، و مردم و مخصوصا مهاجران ابو بكر را دوست مى ‏داشتند.

در نظر شيعيان و هم در نظر ياران معتزلى ما جايز است كه آدمى سخنى به ظاهر دروغ براى مصالحى بگويد، بنابراين عيبى بر عمر نيست كه در آغاز سوگند بخورد كه پيامبر (ص) نمرده است و در گفتار بعدى او هم پس از آمدن ابو بكر و تلاوت آن آيات عيبى نيست كه بگويد گويا اين آيات را نشنيده‏ام يا اكنون يقين به مرگ پيامبر كردم و مقصودش از اين گفتار دوم محكم كردن گفتار اول است و به صواب بوده است، و بديهى است بسيار زشت و ناپسند بود كه بگويد: اين سخن را براى آرام كردن شما گفتم و از روى عقيده بيان نكردم. بنابر اين سخن نخست او صحيح و مناسب و سخن دومش صحيح‏تر و مناسب‏تر بوده است.

ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى در كتاب سقيفه از عمر بن شبه، از محمد بن منصور، از جعفر بن سليمان، از مالك بن دينار نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: پيامبر (ص) ابو سفيان را براى جمع آورى زكات فرستاده بود. او هنگامى از آن كار برگشت كه پيامبر (ص) رحلت فرموده بود. در راه قومى او را ديدند و او اخبار را از ايشان پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص) رحلت فرمود. ابو سفيان پرسيد: چه كسى پس از او به خلافت رسيد گفتند: ابو بكر، گفت: يعنى ابو فصيل گفتند: آرى، گفت: آن دو مستضعف- على و عباس- چه كردند همانا سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بازوى آن دو را برخواهم افراشت ابو بكر احمد بن عبد العزيز مى‏گويد: راوى- يعنى جعفر بن سليمان- مى‏گفت: ابو سفيان چيز ديگرى هم گفت كه راويان آنرا حفظ نكردند و چون ابو سفيان به مدينه آمد گفت: تاراج و خروشى مى‏ بينم و مى‏ شنوم كه چيزى جز خون آنرا خاموش نمى‏ كند گويد: عمر با ابو بكر در اين باره سخن گفت و به او گفت: ابو سفيان آمده است و ما از شر او در امان نيستيم.آنچه را در دست ابو سفيان بود به خودش پرداختند كه ديگر آن سخن را نگفت و راضى شد. 

احمد بن عبد العزيز همچنين روايت مى‏كند كه چون با عثمان بيعت شد ابو سفيان گفت: اين خلافت نخست در خاندان تيم قرار گرفت و آنان كجا در خور اين كار بودند و سپس به خاندان عدى رسيد كه دور و دورتر بود، اينك به جايگاه خود بازگشت و در قرارگاه خود قرار گرفت و آنرا چون گوى ميان خود پاس دهيد.

احمد بن عبد العزيز گويد: مغيرة بن محمد مهلبى به من گفت: در مورد حديث فوق با اسماعيل بن اسحاق قاضى سخن گفتم و اينكه ابو سفيان به عثمان گفته است: پدرم فدايت گردد، ببخش و انفاق كن و چون ابو حجر مباش، و اى بنى اميه حكومت را ميان خود دست به دست بدهيد همچنان كه كودكان گوى را دست به دست مى‏دهند و به خدا سوگند كه نه بهشتى است و نه دوزخى- زبير هم در آن جلسه حضور داشت. عثمان به ابو سفيان گفت: دور شو ابو سفيان گفت: اى پسر جان مگر اينجا غريبه‏يى هست زبير صداى خود را بلند كرد و گفت: آرى و به خدا سوگند اين سخن تو را پوشيده‏ مى ‏دارم [ابو سفيان در آن روزگار چشمهايش بسيار ضعيف بوده است‏]- مغيرة بن محمد مهلبى مى‏ گويد: اسماعيل بن قاضى گفت: اين سخن ياوه است، گفتم: چرا گفت: من گفتن چنين سخنى از ابو سفيان را انكار نمى‏ كنم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از او شنيده باشد و گردن او را نزده باشد احمد بن عبد العزيز همچنين مى‏گويد: ابو سفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت: پست‏ترين و زبون‏ترين خانواده قريش را عهده‏دار خلافت كرديد، همانا به خدا سوگند اگر بخواهى مى‏توانم مدينه را براى جنگ با ابو بكر آكنده از لشكريان سواره و پياده كنم. على عليه السلام به او فرمود: چه مدت طولانى كه نسبت به اسلام و مسلمانان خيانت ورزيدى و هيچ زيانى نتوانستى به آنان برسانى، ما را نيازى به سواران و پيادگان تو نيست. 
اگر نه اين بود كه ابو بكر را شايسته براى اين كار مى‏بينيم او را به حال خود رها نمى‏ كرديم.

احمد بن عبد العزيز همچنين روايت مى‏كند، كه چون با ابو بكر بيعت شد، زبير و مقداد همراه گروهى از مردم پيش على (ع)، كه در خانه فاطمه (ع) بود، آمد و شد مى‏كردند و با يكديگر تبادل نظر مى‏ نمودند و كارهاى خود را بررسى مى‏ كردند، عمر بيرون آمد و به حضور فاطمه (ع) رسيد و گفت: اى دختر رسول خدا، هيچكس از خلق خدا براى ما محبوب‏تر از پدرت نبود و پس از مرگ او هيچكس چون تو در نظر ما نيست، با وجود اين به خدا سوگند اگر اين گروه در خانه تو جمع شوند براى من مانعى ندارد كه فرمان دهم اين خانه را بر آنان به آتش بكشم و بسوزانم، و چون عمر از خانه فاطمه (ع) بيرون آمد آن گروه آمدند و فاطمه (ع) به آنان گفت: مى‏دانيد كه عمر اينجا آمد و براى من سوگند خورد كه اگر شما به اين خانه بياييد آنرا بر شما آتش خواهد زد و به خدا سوگند چنين مى‏بينم كه او سوگند و تهديد خود را انجام خواهد داد، بنابر اين با خوشى و سلامت از خانه من برويد. آنان ديگر به خانه فاطمه (ع) برنگشتند و رفتند و با ابو بكر بيعت كردند.

احمد بن عبد العزيز و مبرد در كتاب الكامل از عبد الرحمان بن عوف نقل كرده‏اند كه گفته است: در بيمارى ابو بكر كه به مرگش انجاميد براى عيادتش رفتم و سلام دادم و پرسيدم حالش چگونه است. او نشست، من گفتم: خدا را شكر كه سلامتى، گفت: با اينكه مرا سالم مى‏بينى، ولى دردمندم و شما گروه مهاجران هم براى من گرفتارى ايجاد كرده‏ايد كه با اين دردمندى و بيمارى همراه است، من براى شما عهدى براى پس از خود قرار دادم و بهترين شما را در نظر خودم برگزيدم، ولى هر يك از شما باد در بينى انداخت به اين اميد كه حكومت از او باشد. چنين ديديد كه دنيا به شما روى آورده است و به خدا سوگند پرده‏هاى ابريشم و متكاهاى ديبا و تشكهاى پشم آذربايجانى براى خواب نيمروزى خود فراهم آورده‏ايد، گويا شما را براى پروار شدن به چرا بسته‏اند، و حال آنكه به خدا سوگند اگر يكى از شما را بدون آنكه بر او اجراى حدى لازم باشد پيش ببرند و گردنش را بزنند برايش بهتر از آن است كه در هوى و هوس دنيا شناور گردد، و شما فردا نخستين گمراهان خواهيد بود كه از راه مستقيم به چپ و راست منحرف مى‏شويد و مردم را از پى مى‏ كشيد. 

اى راهنماى راه ستم كردى و حال آنكه دو راه بيش نيست، يا سپيده دمان و روشنايى، يا شبانگاه و تاريكى. عبد الرحمان به ابو بكر گفت: با اين كسالت خود بسيار سخن مگو كه ترا ناراحت نكند، به خدا سوگند تو فقط قصد خير كردى و دوست تو هم نيت خير دارد و مردم هم دو گروهند: گروهى كه با تو هم عقيده‏اند و آنان با تو ستيزى نخواهند داشت و گروهى كه موافق نيستند، آنان هم رأى خود را بر تو عرضه مى‏ دارند.

ابو بكر آرام گرفت و اندكى سكوت كرد و عبد الرحمان گفت: چيز مهمى بر تو نمى‏بينم و خدا را شكر، دنيا هم ارزشى ندارد و به خدا سوگند ما ترا فقط شخص صالح و مصلحى مى‏دانيم. ابو بكر گفت: من فقط بر سه كار كه انجام داده‏ام متاسفم كه دوست مى‏دارم اى كاش انجام نداده بودم و بر سه كار كه انجام ندادم و دوست مى‏دارم كه اى كاش انجام داده بودم و سه چيز را دوست مى‏داشتم كه از پيامبر (ص) بپرسم و نپرسيدم.

اما آن سه كار كه انجام دادم و دوست دارم كه اى كاش انجام نداده بودم، اينهاست: دوست مى‏دارم اى كاش در خانه فاطمه (ع) را نمى‏گشودم و آنرا به حال‏خود مى‏ گذاشتم هر چند براى جنگ بسته شده بود. دو ديگر آنكه دوست مى‏دارم اى كاش روز سقيفه بنى ساعده اين كار را بر گردن يكى از آن دو مرد يعنى عمر يا ابو عبيدة مى‏نهادم و او امير مى‏بود و من وزير بودم، و ديگر آنكه دوست دارم هنگامى كه فجاءة را پيش من آوردند اى كاش او را در آتش نمى‏سوزاندم و او را با شمشير كشته يا آزاد كرده بودم.

اما آن سه كار كه نكردم و دوست مى‏دارم كه اى كاش انجام داده بودم، اينهاست: دوست دارم آن روزى كه اشعث را پيش من آوردند گردنش را مى‏زدم و چنين به نظر مى‏رسد كه او هيچ فتنه و شرى را نمى‏بيند مگر آنكه در آن يارى مى‏كند. دو ديگر آنكه دوست دارم روزى كه خالد را به جنگ با از دين برگشتگان فرستادم خودم در ذو القصه مى‏ماندم و اگر مسلمانان پيروز نمى‏شدند پشتيبان آنان بودم، و سه ديگر آنكه دوست مى‏داشتم هنگامى كه خالد را به شام گسيل داشتم عمر را هم به عراق مى‏فرستادم و هر دو دست چپ و راست خويش را در راه خدا مى‏ گشادم.

اما سه چيزى كه دوست دارم اى كاش در آن موارد از پيامبر (ص) مى‏ پرسيدم اينهاست: نخست اينكه از پيامبر مى‏ پرسيدم خلافت از آن كيست و با آنان ستيزه و مخالفت نمى‏ كرديم، و دوست داشتم از آن حضرت مى ‏پرسيدم كه آيا براى انصار در آن سهمى هست، و ديگر آنكه دوست مى ‏داشتم از پيامبر (ص) درباره ميراث عمه و دختر خواهر مى ‏پرسيدم كه در نفس خود در اين مورد احساس نياز مى‏كنم. و در نامه مشهور معاويه به على عليه السلام چنين آمده است: و گذشته‏ ات را فرا يادت مى ‏آورم كه روزى كه با ابو بكر صديق بيعت شد همسر فرو نشسته و از پاى افتاده ‏ات را شبانه بر خرى سوار مى‏كردى و هر دو دست تو در دستهاى پسرانت حسن و حسين بود و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر و اهل سابقه را رها نكردى مگر آنكه آنان را به بيعت با خود فرا خواندى و همراه‏ همسرت در حالى كه دو پسر خود را نيز همراه داشتيد نزد آنان رفتى و از ايشان بر ضد يار رسول خدا يارى خواستى و از آنان جز چهار يا پنج تن به تو پاسخ مثبت ندادند و به جان خودم سوگند كه اگر بر حق مى‏بودى پاسخت مى‏دادند، ولى تو ادعاى باطلى كردى و سخنى گفتى كه شناخته شده نبود و آهنگ چيزى كردى كه فراهم نمى ‏شود. و اگر هر چه را فراموش كنم اين سخنت را به ابو سفيان فراموش نمى‏ كنم. 
كه چون ترا تحريك كرد و به هيجان آورد گفتى: اگر چهل تن كه داراى عزمى استوار باشند از ميان ايشان بيابم، با اين گروه جنگ و ستيز خود را آغاز و بر پا مى‏ كنم.

گرفتارى و فتنه مسلمانان از تو براى بار اول نيست و ستم تو بر خلفا چيز تازه و نويى نيست. ما تمام اين نامه و آغاز آنرا به هنگام شرح نامه‏ هاى على عليه السلام خواهيم آورد.

ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى از ابو المنذر و هشام بن محمد بن سائب از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: ميان عباس و على كدورت خاطر بود، آنچنان كه از يكديگر دورى مى‏كردند، ابن عباس على را ديدار كرد و گفت: اگر مى‏خواهى يك بار ديگر عمويت را ببينى پيش او بيا كه خيال نمى‏كنم پس از آن ديگر او را ببينى. على فرمود: تو جلو برو و براى من اجازه بگير. 
من زودتر از او رفتم و اجازه گرفتم، اجازه داد و على (ع) وارد شد و آن دو يكديگر را در آغوش كشيدند، و على (ع) شروع به بوسيدن دست و پاى عباس كرد و مى‏فرمود: عمو جان از من راضى شو كه خداى از تو راضى شود، و عباس گفت: به طور قطع از تو راضى شدم.

عباس سپس گفت: اى برادر زاده، در سه مورد رأيى به تو عرضه داشتم كه نپذيرفتى و در آن موارد سرانجام ناخوش ديدى، اينك براى مورد چهارم رأيى به تو عرضه مى‏دارم كه اگر بپذيرى چه بهتر و گرنه همان را خواهى يافت كه در مواردپيش از آن يافتى. على (ع) گفت: عمو جان آن موارد كدام بوده است عباس گفت: در بيمارى پيامبر (ص) به تو اشاره كردم كه از ايشان بپرسى اگر حكومت از ماست به ما عطا فرمايد و اگر حكومت از ديگران است در مورد ما به آنان سفارش كند، و تو گفتى: مى‏ترسم كه اگر پيامبر ما را از آن منع فرمايد، پس از رحلت آن حضرت، ديگر هيچكس آنرا به ما ندهد. آن گذشت و چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، ابو سفيان بن حرب همان ساعت پيش ما آمد و ما هر دو پيشنهاد كرديم تا با تو بيعت كنيم و به تو گفتم: دست بگشاى تا من و اين پير مرد با تو بيعت كنيم كه اگر ما با تو بيعت كنيم هيچكس از افراد خاندان عبد مناف از بيعت با تو خوددارى نمى‏كند، و چون قريش با تو بيعت كند هيچكس از اعراب از بيعت با تو خوددارى نخواهد كرد، در پاسخ ما گفتى: اينك سرگرم تجهيز پيكر پاك پيامبريم و حال آنكه در مورد خلافت بيمى نداريم. و چيزى نگذشت كه از سقيفه بنى ساعده بانگ تكبير شنيدم، و به من گفتى: عمو جان اين چيست گفتم: اين همان چيزى است كه ترا به پذيرفتن آن دعوت كرديم و نپذيرفتى، و گفتى: سبحان الله مگر ممكن است گفتم: آرى، گفتى: آيا باز نمى‏گردد گفتم: مگر ممكن است چنين چيزى برگردد سپس هنگامى كه عمر زخم خورد، به تو گفتم: خود را در شورى داخل مكن كه اگر از آنان كناره‏گيرى ترا مقدم خواهند داشت و اگر خود را همسنگ آنان قرار دهى خود را بر تو مقدم مى‏دارند، نپذيرفتى و با آنان در آن شركت كردى و نتيجه‏اش آن بود كه ديدى.

و من اينك براى بار چهارم رأيى به تو عرضه مى‏دارم كه اگر آنرا بپذيرى پذيرفته‏اى و گرنه همان بر تو خواهد رسيد كه در موارد پيش رسيده است، و آن اين است كه من چنين مى‏بينم كه اين مرد- يعنى عثمان- شروع به كارهايى كرده است كه به خدا سوگند گويى هم اكنون مى‏بينم كه اعراب از هر سو به طرفش مى‏آيند و او در خانه‏اش همانگونه كه شتر نر را مى‏كشند كشته خواهد شد. به خدا سوگند اگر اين كار صورت پذيرد و تو در مدينه باشى، مردم ترا ملزم به آن مى‏كنند، و چون چنين شود به چيزى از حكومت دست نمى‏يابى مگر پس از شرى كه در آن خيرى نخواهد بود.

عبد الله بن عباس مى‏گويد: روز جنگ جمل- در حالى كه طلحه كشته شده بود و مردم كوفه در دشنام دادن و عيب گرفتن بر طلحه زياده روى كردند- من به حضور على (ع) رسيدم، فرمود: همانا به خدا سوگند هر چند درباره طلحه چنين‏ مى‏ گويند، اما او آنچنان بود كه آن شاعر جعفى گفته است: «جوانمردى كه هر گاه توانگر و بى‏نياز است [براى خير و بهره رساندن‏] توانگرى او را به دوستانش نزديك مى‏سازد و فقر و نيازمندى [براى اينكه اسباب زحمت دوستان نباشد] او را از آنان دور مى‏سازد.» على (ع) سپس فرمود: به خدا سوگند گويى عمويم به حوادث، از پس پرده نازكى مى‏نگريست، و به خدا سوگند به چيزى از اين حكومت نرسيدم، مگر پس از شرى كه خيرى همراه آن نيست.

همچنين ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى، از حباب بن يزيد، از جرير بن مغيره نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: خواسته سلمان و زبير و انصار اين بود كه پس از پيامبر (ص) به على (ع) بيعت كنند، و چون با ابو بكر بيعت شد سلمان گفت: اگر چه به مرد آگاهى دست يافتيد و آزمايشى كرديد، ولى كان و معدن اصلى را گم كرديد.

همو مى‏ گويد: ابو زيد عمر بن شبه، از على بن ابى هاشم، از عمرو بن ثابت، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: سلمان در آن روز گفت: آرى، در مورد اينكه سالخورده را برگزيديد راه شما صحيح بود، ولى از روى خطا اهل بيت پيامبر خود را برنگزيديد و حال آنكه اگر خلافت را در ايشان قرار مى‏داديد حتى دو نفر هم با شما مخالفت نمى‏كردند و همانا از نعمت آن به وفور بهرمند مى‏ شديد.

همو از عمر بن شبه، از محمد بن يحيى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: غسان بن عبد الحميد براى ما نقل كرد كه چون مردم درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت با ابو بكر بسيار سخن گفتند و ابو بكر و عمر بر او در اين مورد سخت گرفتند، مادر مسطح بن اثاثة آمد و كنار گور پيامبر (ص) ايستاد و چنين سرود: «كارها و خبرها و گرفتاريهاى گوناگونى صورت مى‏گيرد كه اگر تو حضور مى‏داشتى در آن باره اينهمه سخن گفته نمى‏شد. ما ترا بدانگونه از دست داديم كه زمين باران پر بركت را از دست دهد و كارهاى قوم تو مختل شد،بيا و حضور داشته باش و از آنان غايب مباش.» ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى مى‏گويد: ابو زيد عمر بن شبه، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب، از ابن لهيعة، از ابو الاسود براى ما نقل مى‏ كرد كه گروهى از مردان قريش و مهاجران در مورد اينكه بيعت با ابو بكر بدون مشورت صورت گرفت خشمگين شدند و از جمله على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه با خود سلاح داشتند در خانه فاطمه (ع) متحصن شدند. عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن وقش هم همراهشان بودند- و اين دو تن از خاندان عبد الاشهل هستند- به سوى خانه فاطمه (ع) آمدند. فاطمه (ع) فرياد بر آورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشير على و زبير را گرفتند و به ديوار زدند و شكستند، سپس عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و برد تا بيعت كنند، آنگاه ابو بكر برخاست و براى مردم عذر و بهانه آورد و گفت: بيعت با من كارى همراه با شتاب بود و ناگهانى صورت گرفت و خداوند شر آن را كفايت فرمود، وانگهى من از بروز فتنه ترسيدم و به خدا سوگند كه من بر آن حريص نبودم و هيچگاه بر آن طمع نبسته بودم و اينك كار بزرگى را بر گردن من نهاده‏اند كه مرا يارا و توان آن نيست و دوست مى‏دارم كه اى كاش قوى‏ترين افراد به جاى من عهده ‏دار آن مى‏ بود.

و شروع به عذرخواهى از مردم كرد و مهاجران عذر او را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند: ما خشمگين نشديم مگر در اين مورد كه مشورتى صورت نگرفت و گرنه ابو بكر را سزاوارترين مردم براى آن مى‏دانيم، او يار غار است و سالخوردگى او را احترام مى‏گذاريم، و پيامبر (ص) در حالى كه زنده بود او را مأمور به امامت در نماز بر مردم فرمود.

ابو بكر جوهرى، با اسناد ديگرى كه آورده است، مى‏گويد: ثابت بن قيس بن شماس هم همراه كسانى بود كه با عمر به خانه فاطمه (ع) آمدند، و اين ثابت از قبيله بنى حارث است. او همچنين روايت مى‏كند كه محمد بن مسلمه هم همراهشان بوده و همو شمشير زبير را شكسته است.

ابو بكر جوهرى مى‏گويد: يعقوب بن شيبة، از احمد بن ايوب، از ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق، از زهرى، از عبد الله بن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: به هنگام بيمارى پيامبر (ص) على (ع) از حضور ايشان بيرون آمد. مردم پرسيدند كه اى‏ابا حسن پيامبر (ص) چگونه صبح فرموده است و حالش چون است فرمود: سپاس خدا را كه بهبودى يافته است. گويد: عباس دست على را در دست گرفت و گفت: اى على تو پس از سه روز ديگر ستمديده خواهى شد، سوگند مى‏خورم كه نشان مرگ را در چهره پيامبر ديدم و من نشان مرگ را در چهره‏هاى فرزندان عبد المطلب مى‏شناسم. اينك پيش رسول خدا برو و درباره خلافت سخن بگو كه اگر از آن ماست بدانيم و به ما اعلام فرمايد و اگر در غير ما قرار دارد نسبت به ما سفارش فرمايد.

على گفت: اين كار را نمى‏ كنم، به خدا سوگند اگر امروز پيامبر (ص) ما را از آن منع فرمايد، پس از آن ديگر مردم آنرا به ما نمى ‏دهند. گويد: پيامبر (ص) همان روز رحلت فرمود.

ابو بكر جوهرى مى‏گويد: مغيرة بن محمد مهلبى از حفظ خود و عمر بن شبه از. يكى از كتابهاى خود با اسنادى كه به ابو سعيد خدرى مى‏رساند از قول براء بن عازب چنين نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است: من همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص) رحلت فرمود ترسيدم كه قريش خلافت را از ميان بنى هاشم در ربايد و چنان شدم كه شخص شيفته و سرگردان و شتابزده مى‏ شود.  

سپس مطالبى را از براء بن عازب نقل مى‏كند كه ما آنها را در آغاز اين كتاب خود ضمن شرح اين سخن على (ع) كه فرموده است: «همانا به خدا سوگند، فلان جامه خلافت را پوشيد…»، آورده‏ايم، در دنباله آن چنين افزوده است كه براء مى‏گفته است: همچنان خود خورى مى‏كردم و چون شب فرا رسيد به مسجد رفتم، و چون وارد مسجد شدم يادم آمد كه آنجا همواره آواى تلاوت قرآن پيامبر (ص) را مى‏ شنيدم.

از آنجا دلتنگ شدم و به فضاى بيرون مسجد، يعنى فضاى بنى بياضة رفتم و تنى چند را ديدم كه آهسته با يكديگر سخن مى‏ گويند و چون من نزديك ايشان رسيدم سكوت كردند. من از آنجا برگشتم، ايشان مرا شناخته بودند و من آنان را نشناختم، مرا پيش خود فرا خواندند، نزديك رفتم، مقداد بن اسود و عبادة بن صامت و سلمان فارسى و ابو ذر و حذيفه و ابو الهيثم بن التيهان را ديدم، و در آن حال حذيفه به آنان مى‏ گفت:

به خدا سوگند آنچه به شما گفتم خواهد شد و به خدا سوگند كه به من دروغ گفته نشده است و من دروغ نمى‏گويم، و آنان مى‏خواستند انتخاب خليفه و حكومت را به شورايى از مهاجران واگذارند.

حذيفه گفت: بياييد پيش ابى بن كعب برويم. او هم آنچه كه من مى‏دانم مى‏داند. براء مى‏گويد: به سوى خانه ابى بن كعب رفتيم و بر در خانه زديم. او پشت در آمد و پرسيد: شما كيستيد مقداد با او سخن گفت. ابى پرسيد: چه مى‏خواهيد مقداد گفت: در را باز كن كه كار بزرگتر از آن است كه از پس در توان گفت. گفت: من در خانه خود را نمى‏گشايم و به خوبى مى‏دانم براى چه چيزى آمده‏ايد، گويا مى‏خواهيد در مورد اين بيعتى كه صورت گرفته است تبادل نظر كنيد. گفتيم: آرى، گفت: آيا حذيفه ميان شماست گفتيم: آرى، گفت: سخن همان است كه او گفته است، و به خدا سوگند من در خانه خود را نمى‏گشايم و از خانه بيرون نمى‏آيم تا آنچه مى‏خواهد واقع شود، و همانا آنچه پس از آن واقع خواهد شد از اين بدتر است و به پيشگاه خداوند شكايت بايد برد.

گويد: و چون اين خبر به اطلاع ابو بكر و عمر رسيد، به ابو عبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام دادند كه رأى و چاره چيست مغيره گفت: راه اين است كه عباس را ملاقات كنيد و براى او در اين كار بهره‏يى قرار دهيد كه براى او و فرزندانش باشد و از سوى على آسوده شويد و براى شما در نظر مردم بر على حجت باشد كه عباس به شما گرايش پيدا كرده است. آنان حركت كردند و در شب دوم وفات پيامبر (ص) پيش عباس رفتند. آنگاه خطبه ابو بكر و سخن عمر و پاسخى را كه عباس به آنان داده است آورده و ما اين موضوع را در جزء اول اين كتاب آورديم.

ابو بكر جوهرى همچنين مى‏گويد: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبد الله بن عمر، از حماد بن زيد، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمد نقل مى‏كند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، انصار پيش سعد بن عباده جمع شدند، ابو بكر و عمر و ابو عبيده هم آنجا حاضر شدند. حباب بن منذر گفت: بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد، و اى قوم به خدا سوگند ما در مورد اميرى شما رشگ و همچشمى نداريم، ولى بيم آنرا داريم كه پس از شما كسانى به اميرى برسند كه ما پسران و پدران و برادران ايشان را كشته‏ايم. عمر بن خطاب گفت: اگر چنان شد، در صورتى كه توانا باشى قيام خواهى كرد. در اين هنگام ابو بكر سخن گفت و گفت: مااميران خواهيم بود و شما وزيران و اين كار ميان ما به تساوى خواهد بود، چون دو لپه باقلا، و با ابو بكر بيعت شد و نخستين كس كه با او بيعت كرد بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير بود.

و چون مردم بر گرد ابو بكر جمع شدند و بيعت او استوار شد، اموالى ميان زنان مهاجر و انصار بخش كرد و سهم يكى از زنان خاندان عدى بن نجار را همراه زيد بن ثابت براى او فرستاد. آن زن پرسيد: اين چيست گفت: مالى است كه ابو بكر ميان زنان تقسيم كرده است. آن زن گفت: آيا با دادن رشوه مى‏خواهيد از دين خود رشوه بگيرم نه، به خدا سوگند از او چيزى نمى‏پذيرم و آنرا پيش ابو بكر باز فرستاد. 
من اين خبر را از كتاب السقيفه ابو بكر جوهرى در سال ششصد و ده هجرى بر ابو جعفر يحيى بن محمد علوى حسينى معروف به ابن ابى زيد كه نقيب بصره بود خواندم، خدايش رحمت كناد، گفت: پيش بينى و تشخيص حباب بن منذر درست بود، زيرا همان چيزى كه از آن بيم داشت، روز حره فرا رسيد و انتقام خون مشركان كشته شده در جنگ بدر را از انصار گرفتند.

نقيب كه خدايش رحمت كناد به من گفت: پيامبر (ص) هم بر اهل و فرزند خود از همين وضع بيم داشت، زيرا او مردم را مصيبت زده كرده بود و مى‏دانست كه اگر بميرد و تنها دخترش و فرزندان او را به صورت رعيت و مردم عادى باقى بگذارد، آنان زير دست حاكمان به خطر بزرگى مى‏افتند، و به همين منظور بود كه مكرر پايه‏ هاى حكومت را براى پسر عمويش پس از خود استوار مى‏فرمود تا شايد خون على (ع) و فرزندانش محفوظ بماند، و اگر آنان حاكم بودند، خون و جانشان محفوظتر از آن بود كه رعيت و زير دست حاكم ديگرى باشند، ولى قضا و قدر با آن حضرت يار نبود و كار چنان شد كه شد و كار فرزند زادگان او به آنجا كشيد كه خود مى‏ دانى.

ابو بكر احمد بن عبد العزيز [جوهرى‏] مى‏گويد: يعقوب بن شيبة با اسنادى كه آنرا به طلحة بن مصرف مى‏رساند نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: به هذيل بن شرحبيل گفتم: مردم مى‏گويند پيامبر (ص) وصيت فرمود و على را وصى خود قرار داد، گفت:

آيا ابو بكر خود را امير وصى رسول خدا قرار مى‏دهد ابو بكر بسيار دوست مى‏داشت كه در آن مورد به عهدى از پيامبر دست يابد و تسليم آن شود و مهار آنرا بر بينى خود نهد.

مى‏ گويم: دو شيخ حديث يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى در كتاب صحيح خود از طلحة بن مصرف نقل كرده ‏اند كه گفته است: از عبد الله بن ابى اوفى پرسيدم: آيا پيامبر (ص) وصيت نفرموده است گفت: نه، گفتم: چگونه است كه وصيت كردن براى مسلمانان مقرر شده است و به پيامبر (ص) هم فرمان داده شده كه وصيت فرمايد و با وجود اين وصيت نفرموده باشد گفت: پيامبر (ص) به توجه و اجراى دستورهاى قرآن وصيت فرمود. طلحة بن مصرف مى‏گويد: سپس ابن ابى اوفى گفت: ابو بكر چنان نبود كه بر وصى رسول خدا فرمانروايى كند، بلكه بسيار دوست مى‏داشت كه در اين مورد فرمانى از پيامبر بيابد و بر آن گردن نهد و لگام آنرا بر بينى خود ببندد. همچنين همين دو شيخ در دو صحيح خود از عايشه روايت مى‏كنند و مى‏گويند: در حضور عايشه گفته شد: كه پيامبر (ص) وصيت فرموده است، عايشه گفت: چه هنگامى وصيت كرده است و چه كسى اين سخن را مى‏گويد گفتند: چنين مى‏گويند، گفت: آخر چه كسى مى‏گويد پيامبر (ص) به سينه و گلوى من تكيه داده بود، طشت خواست كه ادرار كند، ناگاه به يك سو افتاد و درگذشت و من حتى متوجه مرگ او نشدم. همچنين در هر دو صحيح [مسلم و بخارى‏] از ابن عباس نقل شده كه مى‏گفته است: اى واى از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه‏يى بود ابن عباس سپس چندان گريست كه اشكهايش شنها را خيس كرد، ما گفتيم: اى ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقى افتاده است گفت: در آن روز بيمارى و درد پيامبر (ص) سخت شد و فرمود: نامه‏يى بياوريد تا براى شما بنويسم و پس از من هرگز گمراه نشويد.

حاضران با يكديگر ستيز كردند، پيامبر فرمودند: ستيزه و بگو و مگو در حضور من سزاوارنيست، گوينده‏يى گفت: پيامبر را چه شده است آيا هذيان مى‏گويد از او بپرسيد چه مى‏خواهد. و همينكه خواستند سخن خود را تكرار كنند، پيامبر فرمود: رهايم كنيد، كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه شما در آنيد، و سپس سه دستور صادر فرمود و گفت: مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد، و به نمايندگان قبايل همانگونه كه جايزه مى‏دادم جايزه دهيد. درباره دستور سوم از ابن عباس پرسيدند، گفت: نمى‏دانم كه آيا در آن باره سخنى نفرمود، يا چيزى فرمود و من آنرا فراموش كرده ‏ام.

همچنين در دو صحيح [بخارى و مسلم‏] از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد نقل شده است كه چون پيامبر (ص) محتضر شد، در خانه، تنى چند از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پيامبر (ص) فرمود: بياييد تا براى شما نامه‏يى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد، عمر گفت: درد و بيمارى بر پيامبر غلبه پيدا كرده است، قرآن پيش شماست و كتاب خدا ما را بسنده است. برخى از حاضران گفتند چنين است و برخى گفتند نه و اختلاف پيدا كردند، و همچنان برخى مى‏گفتند: كاغذ بياوريد تا براى شما نامه‏يى بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشويد، و برخى مى‏گفتند: سخن درست همان است كه عمر مى‏گويد، و چون در محضر پيامبر ياوه سرايى و اختلاف بسيار كردند، پيامبر (ص) به آنان فرمود: برخيزيد، و برخاستند، و ابن عباس مى‏گفته است: مصيبت و تمام مصيبت در اين بوده است كه مانع آن شدند تا پيامبر آن نامه را براى شما بنويسد.

ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى مى‏گويد: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبد الله بن عمر بن معاذ، از ابن عون، از قول مردى از بنى زريق براى من نقل كرد كه عمر در آن روز كه با ابو بكر بيعت شد، در حالى كه دامن به كمر زده بود و پيشاپيش ابو بكر مى‏دويد، بانگ برداشته بود كه همانا مردم با ابو بكر بيعت كردند. گويد: در اين هنگام ابو بكر آمد و بر منبر رسول خدا نشست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين گفت: همانا من عهده‏دار ولايت بر شما شدم و بهترين و گزينه‏ترين شما نيستم، ولى قرآن نازل شده و سنت تنظيم يافته است و آموختيم و دانستيم كه زيرك‏ترين زيركان پرهيزگارانند و ابله‏ترين ابلهان تباهكاران.

و همانا قوى‏ترين شما در نظر من ناتوان است، تا هنگامى كه حق او را بگيرم و ضعيف‏ترين شما در نظر من نيرومند است تا هنگامى كه حق را از او بگيرم. اى مردم همانا كه من از سنتها پيروى كننده ‏ام‏ و نو آور نخواهم بود، هر گاه نيكى كردم مرا يارى دهيد و چون به كژى گراييدم مرا راست كنيد. ابو بكر جوهرى مى‏گويد: ابو زيد عمر بن شبه از احمد بن معاويه، از نضر بن شميل، از محمد بن عمرو، از سلمة بن عبد الرحمان نقل مى‏كند كه چون ابو بكر بر منبر نشست، على عليه السلام و زبير و گروهى از بنى هاشم در خانه فاطمه بودند. عمر پيش آنان آمد و گفت: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست، يا بايد براى بيعت بيرون آييد، يا آنكه اين خانه را بر شما آتش مى‏زنم زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود از خانه بيرون آمد، مردى از انصار و زياد بن لبيد با او گلاويز شدند و شمشير را از دست زبير بيرون كشيدند.

ابو بكر همچنان كه بر منبر بود فرياد بر آورد و گفت: شمشير را به سنگ بكوبيد. ابو عمرو بن حماس گويد: من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير زبير بر آن بود ديدم و گفته مى‏شد كه اين نشانه كوبيدن شمشير زبير بر سنگ است.

سپس ابو بكر گفت: آنان را رها كنيد، خداوند به زودى آنان را خواهد آورد. گويد: پس از آن آنان پيش ابو بكر رفتند و با او بيعت كردند. 
ابو بكر جوهرى مى‏گويد: در روايت ديگرى آمده است كه سعد بن ابى وقاص هم همراه آنان در خانه فاطمه (ع) حاضر بود و مقداد بن اسود هم حضور داشت و آنان با يكديگر قرار گذاشته بودند كه با على (ع) بيعت كنند. عمر آنجا آمد تا خانه را بر ايشان آتش زند، زبير با شمشير به سوى عمر بيرون آمد و فاطمه (ع) از خانه بيرون آمد و مى‏گريست و فرياد مى‏زد، و از مردم خواست از آن كار باز ايستند، و گفتند: ما در مورد كار خيرى كه مردم بر آن اتفاق كرده‏اند، ستيزى نخواهيم كرد، [بلكه‏] ما جمع شده‏ايم تا قرآن را در يك نسخه جمع كنيم. سپس آنان هم با ابو بكر بيعت كردند و كار جريان يافت و مردم آرام گرفتند.

ابو بكر جوهرى مى‏گويد: ابو زيد عمر بن شبه از ابو بكر باهلى، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: ابو بكر پرسيد: زبير كجاست گفتند: پيش على است و شمشير بر دوش آويخته است، ابو بكر گفت: اى عمر برخيز، اى خالد بن وليد برخيز، برويد و آن دو را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد وخالد بر در خانه ايستاد، عمر به زبير گفت: اين شمشير چيست گفت: ما با على بيعت مى‏كنيم. عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آنرا به سنگ زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و به سوى خالد برد و گفت: اى خالد مواظبش باش و خالد او را گرفت. سپس عمر به على گفت: برخيز و با ابو بكر بيعت كن، على (ع) درنگ كرد و بر زمين نشسته بود، عمر دست او را گرفت و گفت برخيز و او از برخاستن خوددارى فرمود، او با زور على (ع) را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و چون فاطمه (ع) ديد كه با آن دو چگونه رفتار مى‏شود، بر در حجره ايستاد و فرمود: اى ابو بكر، چه زود بر اهل بيت رسول خدا هجوم و حمله آورديد به خدا سوگند تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت.

گويد: پس از آن ابو بكر به حضور فاطمه رفت و براى عمر شفاعت كرد و از فاطمه (ع) خواست از عمر خشنود شود و فاطمه (ع) از او خشنود شد. ابو بكر جوهرى مى‏گويد: ابو زيد از محمد بن حاتم، از حرامى، از حسين بن زيد، از جعفر بن محمد، از پدرش، از ابن عباس نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: عمر از كنار على (ع) گذشت و على همراه ابن عباس نشسته بود، عمر سلام كرد، آن دو پرسيدند: كجا مى‏روى گفت: به مزرعه خويش در ينبع مى‏ روم. على (ع) فرمود: آيا با تو همراه شويم گفت: آرى، على (ع) به ابن عباس فرمود: برخيز و همراهش باش.

ابن عباس مى‏ گويد: عمر دست در دست من داد و انگشتهايش را وارد انگشتانم كرد و براه افتاد، و چون بقيع را پشت سر نهاديم گفت: اى ابن عباس به خدا سوگند كه اين خويشاوند تو پس از رحلت رسول خدا (ص) شايسته‏ ترين و سزاوارترين افراد به خلافت بود، جز اينكه ما از دو چيز بر او ترسيديم. ابن عباس مى‏گويد: عمر به گونه‏يى سخن گفت كه چاره‏يى جز پرسيدن آن دو علت نداشتم. پرسيدم: اى امير المومنين آن دو چه بود گفت: بر كمى سن او و محبت او نسبت به خاندان عبد المطلب ترسيديم.

ابو بكر [جوهرى‏] مى ‏گويد: ابو زيد از هارون بن عمر با اسنادى كه آنرا به‏ابن عباس مى‏رساند براى من نقل كرد كه مردم در شب جابية از اطراف عمر پراكنده شدند و هر كس با دوست خود حركت مى‏كرد. من همان شب ضمن راه با عمر برخوردم و با او به گفتگو پرداختم، و او پيش من گله گزارى كرد كه چرا على از همراهى با او خوددارى فرموده است. من گفتم: مگر على علت آنرا براى تو نگفت و معذرت نخواست گفت: چرا، گفتم: عذر او موجه است. عمر گفت: اى ابن عباس، نخستين كس كه شما را از حكومت باز داشت ابو بكر بود و قوم شما خوش نمى‏داشتند كه براى خاندان شما نبوت و خلافت با هم جمع شود، گفتم: اى امير المومنين، سبب آن چيست مگر خير به آنان نمى‏رسيد گفت: چرا، ولى اگر آنان شما را به خلافت بر مى‏گزيدند بر فخر و شرف شما نسبت به ايشان افزوده مى‏ شد.

ابو بكر [جوهرى‏] همچنين مى‏گويد: ابو زيد از عبد العزيز بن خطاب از على بن هشام كه اسناد خود را به عاصم بن عمرو بن قتاده مى‏رساند نقل مى‏كرد كه على عليه السلام عمر را ديد و از او پرسيد: ترا به خدا سوگند آيا پيامبر (ص) ترا به جانشينى خود گماشته است عمر گفت: نه، على گفت: بنابر اين تو و دوست تو [ابو بكر] چه مى‏كنيد عمر گفت: اما دوست من كه درگذشته و به راه خود رفته است، و اما من به زودى خلافت را از گردن خود بر مى‏دارم و بر گردن تو مى‏نهم، على فرمود: خداوند بينى كسى را كه بخواهد ترا از آن بيرون كشد بر خاك بمالد و ببرد نه، مقصودم اين نبود، ولى خداوند مرا علم و نشانه هدايت قرار داده است و چون بر كار قيام كنم هر كس با من مخالفت كند گمراه خواهد بود.

ابو بكر [جوهرى‏] همچنين از ابو زيد، از هارون بن عمر، از محمد بن سعيد بن فضل، از پدرش، از حارث بن كعب، از عبد الله بن ابى اوفى خزاعى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: خالد بن سعيد بن عاص از كارگزاران پيامبر (ص) در يمن بود و پس از رحلت آن حضرت به مدينه آمد و در آن هنگام مردم با ابو بكر بيعت كرده بودند.

خالد پيش ابو بكر نرفت و چند روزى از بيعت با او خوددارى كرد و حال آنكه مردم بيعت كرده بودند. خالد پيش بنى هاشم رفت و گفت: شما ظاهر و باطن جامعه و جامه زيرين و رويى آن و تنه اصلى عصا هستيد نه پوسته نازك آن، و چون شما راضى شويد ما راضى خواهيم بود و چون شما خشم گيريد ما خشمگين خواهيم شد. اينك‏به من بگوييد كه آيا شما با اين مرد بيعت كرده‏ايد گفتند: آرى، گفت: آيا با كمال ميل و خشنودى همه شما گفتند: آرى، گفت: اينك كه شما بيعت كرده‏ايد من هم راضى هستم و بيعت مى ‏كنم، به خدا سوگند اى بنى هاشم شما درختان سر كشيده و داراى ميوه‏ هاى پاكيزه‏ايد.

سپس با ابو بكر بيعت كرد. سخنان او به اطلاع ابو بكر رسيد و به آن توجهى نكرد و در دل نگرفت و چون ابو بكر خالد بن سعيد را به فرماندهى لشكرى كه به شام گسيل داشت گمارد، عمر به او گفت: آيا خالد را به فرماندهى مى‏گمارى و حال آنكه بيعت خود را از تو باز داشت و به بنى هاشم آن سخنان را گفت وانگهى از يمن مقدار بسيارى نقره و بندگان و غلامان سياه و زره و نيزه با خود آورده است و من از مخالفت او در امان نيستم. و بدينگونه ابو بكر از فرماندهى او منصرف شد و ابو عبيدة بن جراح و يزيد بن ابى سفيان و شرحبيل بن حسنة را به فرماندهى گماشت.

و بدان كه اخبار و روايات در اين مورد به راستى بسيار است، و هر كس در آن تأمل كند و انصاف دهد، خواهد دانست كه در مورد خلافت نص صريح و قطعى كه در آن شك و ترديد و احتمال را راه نباشد وجود ندارد، و آنچنان نيست كه اماميه مى‏پندارند، زيرا شيعيان مى‏ گويند كه پيامبر (ص) در مورد خلافت على عليه السلام نص صريح و روشن و آشكارى فرموده است كه غير از نص روز غدير و خبر منزلت و اخبار ديگر مشابه آن دو است- كه از طريق عامه و ديگران هم روايت شده است- بلكه پيامبر (ص) در مورد خلافت و امارت على (ع) بر مومنان تصريح فرموده و مسلمانان را فرمان داده است كه در آن مورد بر او سلام دهند، و مسلمانان چنان كردند، و مى‏ گويند: پيامبر (ص) در موارد بسيارى براى مسلمانان تصريح فرموده است كه على پس از او خليفه است و به آنان فرمان داده است كه از او شنوايى و فرمانبردارى داشته باشند. و براى شخص منصف، هنگامى كه جريان بعد از وفات پيامبر (ص) را مى‏شنود، هيچ ترديدى باقى نمى ‏ماند و به طور قطع مى‏داند كه چنين نصى وجود نداشته است. البته در نظر نفوس و عقول، چنين چيزى هست كه در آن مورد تعريضو تلويح و كنايه وجود داشته است و گفتارى غير صريح و حكمى غير قطعى بوده است و شايد پيامبر (ص) را چيزى كه خود مى‏دانسته و مصلحتى كه رعايت مى‏فرموده يا آگاهى از آينده كه به اذن خداوند متعال داشته است از اين كار باز داشته است.

اما موضوع خوددارى على عليه السلام از بيعت و بيرون كشيدن او از خانه- بدانگونه كه صورت گرفته است- را رجال حديث و سيره نويسان آورده‏اند. و ما هم آنچه را كه ابو بكر جوهرى در اين مورد آورده بود آورديم و او از رجال حديث و از افراد ثقه و مورد اعتماد است، و البته كسان ديگرى هم غير از او نظير اين مطالب را بيرون از حد شمار آورده ‏اند.

اما كارهاى زشت و سبكى كه شيعه نقل كرده‏اند از قبيل فرستادن قنفذ به خانه فاطمه (ع) و اينكه او با تازيانه چنان آن حضرت را زده است كه در بازويش همچون دملى متورم شده بوجود آمده و اثرش تا هنگام مرگ باقى بوده است، و اينكه عمر، فاطمه (ع) را ميان در و ديوار فشرده است و آن حضرت فرياد بر آورده است كه اى پدر جان، و كودكى را كه در شكم داشته مرده سقط كرده است و برگردن على عليه السلام ريسمان افكنده و او را كه از حركت خوددارى مى‏ فرموده است مى ‏كشيده ‏اند و فاطمه (ع) پشت سرش آه و فرياد بر مى‏ آورده است و دو پسرش حسن و حسين همراه آن دو مى‏ گريسته ‏اند، و چون على را به حضور آوردند از او خواستند بيعت كند و او خوددارى كرد و به كشتن تهديدش كردند و فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت و گفتند: بنده خدا را آرى، ولى برادر رسول خدا را نه، و على (ع) هم آنان را روياروى متهم به نفاق كرد كه صحيفه ‏يى نوشته و اتفاق كرده‏اند ناقه پيامبر (ص) را در شب عقبه رم دهند، هيچيك در نظر اصحاب ما اصل و اساسى ندارد و هيچكس از ايشان، آنرا ثابت نكرده و اهل سنت هم اين امور را نه روايت كرده و نه مى‏ شناسند و چيزى است كه شيعه در نقل آن منفرد است.

موضوع عمر و بن العاص 

پس از اينكه على (ع ) از جنگ بصره آسوده و در كوفه ساكن شد، نامه يى به معاويه نوشت و او را به بيعت دعوت كرد و نامه را همراه جرير بن عبدالله بجلى فرستاد.  او نامه را براى معاويه به شام آورد كه چون آنرا خواند از آنچه در آن بود سخت اندوهگين شد و درباره پاسخ آن همه گونه انديشه كرد و جرير بن عبدالله را براى پاسخ نامه چندان معطل كرد تا بتواند با گروهى از شاميان در مورد مطالبه خون عثمان ، مذاكره كند؛ آنان به معاويه پاسخ مثبت دادند و او را مطمئن ساختند. معاويه دوست مى داشت از كسان بيشترى تقاضاى پشتيبانى كند و در اين مورد با برادر خويش ، عتبة بن ابى سفيان ، مشورت كرد. او گفت : از عمرو عاص يارى بخواه كه از كسانى است كه زيركى و راءى او را مى شناسى ، ولى توجه داشته باش كه او از عثمان به هنگامى كه زنده بود كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از فرماندهى تو بيشتر كناره گيرى خواهد كرد؛ مگر اينكه براى دين او بهايى گران تعيين شود كه به زودى آنرا خواهد فروخت و او مردى دنيادار است .

معاويه براى عمرو عاص چنين نوشت :
اما بعد كار على و طلحه و زبير چنان شد كه به تو خبر رسيده است ، اينك از سويى مروان بن حكم همراه تنى چند از مردم بصره پيش ما آمده است و از سوى ديگر جرير بن عبدالله بجلى درباره بيعت كردن با على پيش ما آمده است . اينك دل به تو بسته ام ، پيش من بيا تا درباره امورى با تو گفتگو كنم كه به خواست خداوند مصلحت سرانجام آنرا از دست ندهى .

چون اين نامه به دست عمرو رسيد با دو پسرش عبدالله و محمد رايزنى كرد و به آن دو گفت : راءى شما چيست ؟ عبدالله گفت : انديشه و راءى من اين است كه رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و از تو راضى بود، همچنين دو خليفه پس از او؛ و عثمان هم كشته شد در حالى كه تو از او غايب و در حال انزوا بودى ، اكنون هم در خانه خود آرام بگير كه ترا خليفه نخواهند كرد، و افزون از اين نخواهد بود كه از اطرافيان و حواشى معاويه خواهى شد، آن هم براى اندك مدتى از دنياى بى ارزش ، و ممكن است به زودى هر دو هلاك شويد، ولى در عقاب آن برابر خواهيد بود. پسر ديگرش محمد گفت : راءى من اين است كه تو پيرمرد و شيخ قريشى و فرمانرواى آنى و اگر اين كار استوار شود و تو از آن غافل باشى كار تو كوچك خواهد شد؛ اينك به جماعت شاميان ملحق شو و يكى از قدرتهاى آن باش و خون عثمان را مطالبه كن كه به زودى بنى اميه بر اين كار قيام خواهند كرد.

عمرو گفت : اى عبدالله ، تو مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دين من بهتر است و تو اى محمد مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دنياى من بهتر است ، و من بايد در اين موضوع بنگرم و چون شب فرا رسيد او صداى خويش را بلند كرد و در حالى كه افراد خانواده اش مى شنيديد اين ابيات را خواند:

اين شب من با اندوههاى فرا رسيده دراز شد و با ياد خولة كه چهره زنان جوان را رخشان مى سازد. همانا پسرند از من خواسته است كه به ديدارش ‍ بروم و اين كارى است كه در آن ريشه هاى خطرناك نهفته است … 

عبدالله پسر عمرو پس از شنيدن اين ابيات گفت : اين شيخ كوچ كرد و رفت . در اين هنگام عمرو عاص غلام خود وردان را كه مردى زيرك و كار آزموده بود خواست و نخست به او گفت : اى وردان ! بار و بنه را ببند و باز كن ، و سپس گفت : بارها را پياده كن و باز كن ، و باز گفت : ببند، و اندكى بعد گفت : باز كن . وردان گفت : اى ابو عبدالله !مگر حواست پرت شده است ؟! همانا اگر بخواهى مى توانم به تو خبر دهم كه در دل تو چه مى گذرد، عمرو گفت : بگو، و واى بر تو آنچه دارى بياور! وردان گفت : هم اكنون دنيا و آخرت در دل تو با يكديگر معركه و ستيز دارند و تو با خود مى گويى : آخرت بدون دنيا همراه معاويه است و در دنيا عوضى براى آخرت نيست ، و تو ميان آن دو و انتخاب يكى از ايشان سرگردانى . عمرو گفت : آرى خدا بكشدت ! درباره آنچه كه در دل من است هيچ خطا نكردى ، اينك اى وردان راءى تو چيست ؟ گفت : راءى من اين است كه در خانه خود بنشينى ، اگر اهل دين پيروز شدند از تو بى نياز نخواهند بود. عمرو عاص گفت : اينك عرب رفتن مرا پيش ‍ معاويه آشكار خواهد ساخت و حركت كرد و اين اشعار را مى خواند:

خدا وردان و انديشه او را بكشد؛ سوگند به جان خودت ، وردان آنچه را در دل بود آشكار ساخت . چون دنيا خويش را عرضه داشت من هم با حرص – درون به آن روى آوردم و در سرشتها سخن خلاف گفتن نهفته است . دلى عفت و پارسايى مى كند و بر دل ديگرى آز پيروز مى شود و مرد هنگامى كه گرسنه باشد گل و خاك مى خورد. اما على فقط دين است ، دينى كه دنيا با آن انباز نيست و حال آنكه آن يكى دنيا و پادشاهى را داراست ….

عمرو عاص حركت كرد و پيش معاويه آمد و دانست كه معاويه نيازمند به اوست ، در عين حال او را به ظاهر از خود دور مى كرد و هر كدام نسبت به ديگرى مكر مى ورزيد.

روزى كه عمرو عاص پيش معاويه آمد، معاويه به او گفت : اى ابو عبدالله !ديشب سه خبر ناگهانى رسيده است كه راه ورود و خروج آن مسدود است . عمرو پرسيد: آنها چيست ؟ معاويه گفت : يكى اينكه محمد بن ابى حذيفة در زندان مصر شكسته و خود و يارانش گريخته اند و او از بلاهاى اين دين است . دو ديگر آنكه قيصر با جماعت روميان براى حمله و چيرگى بر شام حركت كرده است ، و سه ديگر آنكه على وارد كوفه شده است و براى حركت به سوى ما آماده مى شود.

عمرو گفت : هيچيك از اينها كه گفتى بزرگ نيست . اما پسر ابو حذيفة ، اين چه موضوعى است كه مردى نظير ديگران و همراه افرادى شبيه خود خروج كند!مردى را به سوى او گسيل مى دارى كه او را بكشد يا اسيرش ‍ گيرد و پيش تو آورد، و بر فرض كه جنگ كند زيانى به تو نمى رساند. اما براى قيصر، هدايا و ظرفهايى سيمين و زرين بفرست و از او تقاضاى صلح كن كه او به پذيرش صلح ، با شتاب پاسخ مثبت مى دهد. اما على ، به خدا سوگند اى معاويه اعراب ترا با او در هيچ چيز برابر و قابل مقايسه نمى دانند؛ او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچيك از افراد قريش ‍ فراهم نيست و او سالار است و صاحب چيزى است كه در آن قرار دارد، مگر اينكه تو نسبت به او ظلم و ستم روا دارى . اين گفتگو در روايت نصر بن مزاحم از قول محمد بن عبيدالله همين گونه آمده است .

نصر بن مزاحم همچنين از عمر بن سعد نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابوعبدالله ، من ترا فرا خوانده ام كه به جنگ و جهاد با اين مرد بر وى كه از فرمان خداوند سر پيچى كرده و ميان وحدت مسلمانان شكاف پديد آورده است و خليفه را كشته و فتنه آشكار كرده است و جماعت را پراكنده ساخته و پيوند خويشاوندى را بريده است . عمرو پرسيد: آن مرد كيست ؟ معاويه گفت : على است . عمرو گفت : به خدا سوگند اى معاويه ، تو و على چون دو لنگه بار مساوى نيستيد، ترا سابقه و هجرت او نيست و نه افتخار مصاحبت و ارزش جهد او را دارى و نه علم و فقه او را، و به خدا سوگند علاوه بر اين او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچكس جز او فراهم نيست ؛ من هم قابل مقايسه با تو نيستم كه از لطف خدا عهده دار احسان و ايستادگى پسنديده در راه اسلام بوده ام و براى من چه چيزى مقرر ميدارى كه از تو درباره جنگ با على پيروى كنم ؟ معاويه گفت : هر چه خودت مى گويى . گفت : بايد مصر را در اختيار و تيول من قرار دهى . معاويه از پذيرش اين تقاضا خوددارى كرد.

نصر بن مزاحم مى گويد: در روايتى كه كس ديگرى غير از عمر بن سعد در اين مورد آورده ، آمده است كه در پى اين گفتگو معاويه به عمرو عاص ‍ گفت : اى ابو عبدالله !من خوش ندارم و براى تو شايسته نمى بينم كه اعراب بگويند تو براى خواسته هاى دنيايى در اين كار در آمدى . عمرو گفت : اين حرفها را رها كن و آزادم بگذار. معاويه گفت : من اگر بخواهم به تو وعده و آرزو دهم و ترا فريب دهم مى توانم اين كار را انجام دهم . عمرو گفت : نه ، به خدايى خدا سوگند كه نسبت به كسى مثل من خدعه نمى شود كه من زيرك تر از اين هستم . معاويه گفت : نزديك من بيا كه سخنى در گوش تو گويم . عمرو گوش خود را نزديك برد تا معاويه راز خود را بگويد. معاويه گوش او را به دندان گزيد و گفت : همين يك نوع خدعه بود! مگر در اين خانه كسى را مى بينى ؟ هيچكس جز من و تو در اين خانه نيست !يعنى اگر بخواهم مى توانم ترا همين جا بكشم .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن عمرو عاص كه به معاويه گفته است : اين حرفها را رها كن . نه تنها كنايه ، بلكه تصريح به الحاد و بى دينى است : يعنى اين سخن را رها كن كه اصلى ندارد و اعتقاد به آخرت و اينكه آنرا نبايد با خواسته هاى دنيايى فروخت از خرافات است .

ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد همچنين گفته است : عمرو بن عاص همواره ملحد بوده و هيچگاه در الحاد و بى دينى خود ترديد نكرده است و هميشه زنديق بوده و معاويه هم مانند او بوده است ، و براى استهزاء و شوخى پنداشتن احكام اسلامى همين حديث راز گويى ميان ايشان كه روايت شده است بسنده است . معاويه گوش عمرو را گاز مى گيرد؛ مى بينيد روش عمرو چيست و اين روش چگونه و كجا قابل مقايسه با اخلاق على عليه السلام و سختگيرى او در راه خداوند و احكام اوست و با وجود اين آن دو تن بر على (ع )، حالت شوخ بودنش را عيب مى كردند و خرده مى گرفتند!

نصر بن مزاحم مى گويد: در اين هنگام عمرو اين ابيات را سرود:
اى معاويه ، به سادگى دين خود را به تو نمى بخشم و در قبال آن از تو به دنيا نمى رستم . بنگر كه چگونه بايد رفتار كنى ؛ اگر مصر را به من ارزانى مى دارى كه سودى سرشار برم ، در آن صورت در قبال آن پيرى را در اختيار خود مى گيرى كه سود و زبان مى رساند….
شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: هواى دل عمرو عاص در پى مصر بود زيرا كه خودش آنرا در سال نوزدهم هجرت گشوده بود و آن به روزگار حكومت عمر بود؛ و به سبب بزرگى مصر در نفس خود و اهميت آن در سينه اش و اطلاعى كه از بزرگى و اموال آن داشت به نظرش مهم نمى آمد كه آنرا بهاى دين خود قرار دهد و اين موضوع در آخرين مصرع ابيات فوق گنجانيده شده و معنى گفتار اوست كه مى گويد:و من به آنچه كه تو آنرا باز مى دارى ، از دير باز شيفته و آزمندم .

نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله ، مگر نمى دانى كه مصر هم مثل عراق است .!گفت : آرى ، ولى توجه داشته باش كه مصر، هنگامى براى من خواهد بود كه خلافت براى تو باشد، و خلافت فقط وقتى براى تو فراهم است كه بر على در عراق غلبه كنى .

گويد: مردم مصر قبلا كسانى را فرستاده و فرمانبردارى خود را از على عليه السلام اظهار داشته بودند.
در اين هنگام عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه پيش او آمد و گفت : آيا راضى نيستى كه اگر خلافت براى تو استوار و صاف شود در قبال پرداخت مصر عمرو عاص را براى خود بخرى ! اى كاش كه بر شام هم چيره نشده بودى . معاويه گفت : اى عتبه ، امشب را پيش ما بگذران ، و چون شب فرا رسيد عتبه صداى خود را چنان بلند كرد كه معاويه بشنود و اين ابيات را خواند:اى كسى كه از شمشير بيرون نكشيده جلوگيرى مى كنى ، همانا به پارچه هاى خز و ابريشم تمايل پيدا كرده اى . آرى ، گويى بره گوسپند نورسى هستى كه ميان دو پستان قرار دارد و هنوز پشم او را نچيده اند … 

گويد: چون معاويه سخن عتبه را شنيد، كسى پيش عمرو عاص گسيل داشت و او را خواست كه چون آمد مصر را به او بخشيد عمرو گفت : خداوند در اين مورد براى من بر تو گواه است ! معاويه گفت : آرى ، خداوند گواه تو بر من خواهد بود، اگر خداوند كوفه را براى ما بگشايد؛ و عمرو گفت : خداوند بر آنچه ما مى گوييم گواه و كار گزار است .

عمرو عاص از پيش معاويه بيرون آمد، دو پسرش بدو گفتند: چه كردى ؟ گفت : مصر را در تيول ما قرار داد. آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عرب چه ارزشى دارد! عمرو گفت : اگر مصر شكم شما را سير نمى كند، خداوند هرگز شكمتان را سير نفرمايد!
گويد: معاويه در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص نامه يى نوشت و ضمن آن اين جمله را گنجاند كه به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند و عمرو نوشت : به شرط آنكه اطاعت و فرمانبردارى موجب شكستن اين شرط نباشد و بدينگونه هر يك نسبت به ديگرى مكر ورزيد.

مى گويم : اين دو عبارت را ابو العباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل خويش آورده ولى تفسير نكرده و توضيح نداده است  و توضيح اين عبارت چنين است كه معاويه به دبير گفت : بنويس به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند، و بدينگونه مى خواست از عمرو عاص ‍ اقرار بگيرد كه با او بيعت كرده است بر فرمانبردارى مطلق و بدون هيچ قيد و شرط، و اين نوعى فريب و حيله بوده است ؛ و اگر عمرو اين را مى پذيرفت براى معاويه اين حق باقى مى ماند كه از عقيده و عمل خود در مورد بخشيدن مصر به عمرو برگردد، ولى براى عمرو عاص اين حق باقى نمى ماند كه در آن صورت از فرمانبردارى دست بر دارد و به معاويه بگويد اكنون كه او از اعطاى مصر خوددارى مى كند او هم اطاعت نمى كند، و مقتضاى اين شرط آن بود كه اطاعت از معاويه در هر حال بر او واجب است ، چه مصر را به او تسليم كند و چه تسليم نكند؛ و چون عمرو عاص ‍ متوجه آن شد، دبير را از نوشتن آن جمله باز داشت و به او گفت : بنويس ‍ به شرط آنكه فرمانبردارى ، موجب شكستن اين شرط نباشد و مقصودش اين بود كه از معاويه اقرار بگيرد كه اگر از او اطاعت كند اين اطاعت موجب نشود كه معاويه از شرط تسليم مصر به او منصرف شود و اين هم حيله و فريب عمرو عاص نسبت به معاويه بود كه او را از هر گونه مكر در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص باز مى داشت .

نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو عاص را پسر عمويى خردمند از بنى سهم بود كه چون عمرو با آن نامه شادمان برگشت ، او تعجب كرد و گفت : اى عمرو، آيا به من نمى گويى كه از اين پس با چه انديشه يى ميان قريش زندگى مى كنى ؟ دنياى كس ديگرى را آرزو كردى و در مقابل آن دين خود را فروختى و دادى ! آيا تصور مى كنى مردم مصر كه خود كشندگان عثمانند آن سرزمين را به معاويه تسليم مى كنند؟ آن هم در حالى كه على زنده باشد! و آيا تصور نمى كنى بر فرض كه آن سرزمين در اختيار معاويه قرار گيرد مى تواند آنرا با نكته يى كه در اين نامه گنجانيده از تو پس بگيرد؟ عمرو عاص گفت : اى برادر زاده ، فرمان در دست خداوند است و در دست على معاويه نيست ، آن جوان اين ابيات را خواند:اى هند، اى خواهر پسران زياد!همانا كه عمرو گرفتار سخت ترين سرزمينها شد… 

عمرو عاص به او گفت : اى برادرزاده ، اگر در حضور على بودم خانه ام گنجايش مرا داشت ، ولى اينك من در حضور معاويه هستم . جوان گفت : اگر تو نخواهى به معاويه بپيوندى ، او هرگز به تو نمى پيوندد و ترا نمى خواهد؛ ولى تو طالب دنياى معاويه اى و او طالب دين تو است . اين سخن به اطلاع معاويه رسيد و به جستجوى آن جوان بر آمد و او گريخت و به على عليه السلام پيوست و موضوع را براى او گفت ، على (ع ) شاد شد و او را به خويشتن نزديك ساخت .

گويد: مروان به اين سبب خشمگين شد و گفت : چه شده است كه كسى مرا اينچنين خريدارى نمى كند كه عمرو را؟ معاويه گفت : اى مروان ، همه اين مردان براى تو خريده مى شوند. و چون به اميرالمومنين على (ع ) خبر رسيد كه معاويه چه كرده است اين ابيات را خواند:شگفتا، كارى بسيار زشت شنيدم كه دروغ بستن بر خداوند است و موى را سپيد مى گرداند، گوش هوش را مى دزدد و بينش را مى پوشاند، و اگر احمد (ص ) از آن آگاه شود راضى نخواهد بود. و آن اين است كه وصايت را قرين كسى سازند كه ابتر است و رسول خدا را سرزنش كننده بود و نفرين شده است كه با گوشه چشمش مى نگرد…

نصر بن مزاحم مى گويد: و چون آن عهدنامه نوشته شد، معاويه به عمرو عاص گفت : اينك راءى تو چيست ؟ گفت : همان راءى نخست را كه گفتم عمل كن . معاويه مالك بن هبيره كندى را در تعقيب و جستجوى محمد بن ابى حذيفة فرستاد كه به او رسيد و او را كشت و سپس هدايايى براى قيصر گسيل داشت و با او قرار داد صلح گذاشت . معاويه سپس به عمرو گفت : اينك درباره على چه راءيى دارى ؟ گفت : در آن خير مى بينم ، همانا كه براى بيعت خواستن از تو بهترين مردم عراق ، از پيش بهترين مردم در نظر همگان آمده است ؛ و اگر از مردم شام بخواهى كه اين بيعت را رد كنند خطرى بزرگ خواهد بود، و سالار شاميان شرحبيل بن سمط كندى است و او دشمن جرير است كه او را پيش تو فرستادند، اينك به او پيام بده تا بيايد و افراد مورد اعتماد خود را آماده كن كه ميان مردم شايع كنند على عثمان را كشته است و بديهى است كه بايد شايع كنندگان اين خبر، اشخاص مورد احترام و پسند شرحبيل باشند، و همين ادعا و شايعه تنها چيزى است كه مردم شام را براى آنچه كه تو دوست مى دارى جمع مى كند، و اگر اين كلمه در دل شرحبيل بنشيند هرگز و با هيچ چيز از دلش بيرون نمى رود.

معاويه به شرحبيل نامه نوشت كه جرير بن عبدالله براى موضوعى بس ‍ زشت و بزرگ از سوى على پيش ما آمده است ، زودتر اينجا بيا.
معاويه ، يزيد بن اسد و بسر بن ارطاة و عمرو بن سفيان و مخارق بن حارث زبيدى و حمزة بن مالك و حابس بن سعد طايى را فرا خواند و ايشان رؤ ساى قبايل قحطان و يمن و اشخاص مورد اعتماد و خواص ياران معاويه و پسر عموهاى شرحبيل بن سمط بودند؛ معاويه به آنان فرمان داد كه با شرحبيل ديدار كنند و به او بگويند كه على عثمان را كشته است .

چون نامه معاويه به شرحبيل كه در حمص بود رسيد با اهل يمن مشورت كرد و آنان گونه گون راءى دادند، و عبدالرحمان بن غنم ازدى كه از ياران و داماد شوهر خواهر معاذبن جبل و فقيه ترين مردم شام بود برخاست و گفت : اى شرحبيل بن سمط از آن هنگام كه هجرت كرده اى  تا امروز خداوند همواره خير بر تو افزوده است و تا گاهى كه سپاسگزارى از سوى مردم قطع نشود افزودن خير و نعمت از سوى خداوند قطع نمى شود و خداوند نعمتى را كه بر قومى ارزانى فرموده دگرگون نمى سازد مگر آنگاه كه در نفسهاى خود دگرگونى پديد آورند، اينك به معاويه چنين القاء كرده اند كه على عثمان را كشته است و معاويه هم به همين منظور ترا خواسته است .

بر فرض كه على عثمان را كشته باشد، اينك مهاجران و انصار كه بر مردم حاكمند با او بيعت كرده اند و اگر على عثمان را نكشته باشد به چه مناسبت سخن معاويه را تصديق مى كنى ؟ اينك خويشتن و قوم خود را به هلاك ميفكن و بر فرض كه خوش ندارى بهره آن دوستى با على را فقط جرير داشته باشد، خودت پيش على برو و از سوى ناحيه شام ، خود و قومت با او بيعت كن . شرحبيل از پذيرفتن هر پيشنهادى ، جز رفتن پيش ‍ معاويه ، خوددارى كرد. در اين هنگام عياض ثمالى كه مردى زاهد و پارسا بود براى شرحبيل اين ابيات را نوشت :اى شرحبيل ، اى پسر سمط!همانا كه تو با ابراز دوستى نسبت به على به هر كارى كه مى خواهى مى رسى . اى شرحبيل ، همانا كه شام فقط سرزمين تو است و در آن نام آورى جز تو نيست و سخن اين گمراه كننده قبيله فهر معاويه را رها كن ؛ همانا كه پسر هند براى تو خدعه يى انديشيده كه تو براى ما، به شومى ، كشنده ناقه صالح باشى …

گويد: و چون شرحبيل پيش معاويه آمد، معاويه به مردم دستور داد به ديدارش روند و بزرگش شمارند. و چون به حضور معاويه رفت ، معاويه نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى شرحبيل !همانا جرير بن عبدالله پيش ما آمده است و ما را به بيعت كردن با على فرا مى خواند، و على بهترين مردم است جز اينكه عثمان بن عفان را كشته است . و اينك من منتظر تصميم تو هستم كه من مردى از اهل شام هستم ، آنچه را دوست بدارند دوست مى دارم و آنچه را ناخوش دارند ناخوش ‍ مى دارم .

شرحبيل گفت : بايد بروم و بنگرم . گروهى را كه براى او قبلا آماده ساخته بودند ديد، و آنان همگى به او گفتند: على عثمان را كشته است . شرحبيل خشمگين پيش معاويه برگشت و گفت : اى معاويه ، مردم فقط همين موضوع را پذيرفته اند كه على عثمان را كشته است ، و سخن ديگرى را نمى پذيرند، و به خدا سوگند اگر تو با على بيعت كنى ترا از شام خود بيرون مى كنيم يا مى كشيم ! معاويه گفت : من هرگز با شما مخالفتى ندارم و من هم فقط مردى از مردم شام هستم . گويد: در اين هنگام جرير را پيش سالارش ‍ برگرداندند، و معاويه دانست كه شرحبيل تمام بصيرت خود را در جنگ با عراقيان به كار خواهد بست و تمام شام با او خواهد بود، و در اين مورد به على (ع ) نامه يى نوشت كه ما آنرا به خواست خداوند متعال پس از اين خواهيم آورد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.